نواي غمين
دفتر نهم
سيّد احمد پورموسويان
دفتر نهم نواي غمين
شامل:
þ مقدمه تخميس مثنوي
þ جلد اول تخميس مثنوي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 1 *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
خدايي را سپاس و ستايش سزاست كه از درياي بيكران جود خود تمامي كاينات را موجود و از اشراق انوار جمال خود همه را مستشرق ساخت، و در عين موجوديّتِ جملهي ممكنات، در برابر ظهور و تجلّي كوكبهي جلال خويش، همه را نيست و نابود نمود. طريق معرفت خود را، در خلق، از خلق، به خلق قرار داد: رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك و راه هرگونه ربط و نسبتي را از خلق به ذات مقدّسش مسدود فرمود الطريق مسدود و الطلب مردود. براي راهنمايي بر ذات بينشان خود نشانههايي قرار داد كه در دلالت عين مدلول شدند و راههايي كه خود مقصد گشتند سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحق آنچنان كه در مقام تعريف و تعرّف فرقي در ميان او و آنها نماند و لافرق بينك و بينها را سزا گرچه در مقام ذات و هويّت، الاّ انّهم عبادك و خلقك را در خور بودند.
سپس بر اندام موزون آن نشانهها، خلعت انوار بهاء ـ قدّوسيّت و سبّوحيّت ـ و انوار جلال و انوار عظمت و انوار كبريائيّت خود را پوشانيد و آنگاه آنان را نمونههاي بزرگي و بزرگواري و برتري از خلق و پاكي و
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 2 *»
پاكيزگي از آلايشهاي خلقي خود در ميان خلق قرار داد و ايشان را در چهار مقام كلّي امامت و ابوابيّت و معاني و بيان، در سراسر عرصهي تكوين و تشريع به نمايش گذارد. و به گوش سر و سرّ همهي كاينات، اين نغمهي پر شور را رسانيد كه: من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم. و به اينوسيله گوشزد همهي ممكنات ساخت كه: «دست وصول شما، ذرّهسانهاي دايرهي امكان، از رسيدن به دامن قدس ذات مقدّسش در ساحت قِدم، كوتاه؛ و پاي پوياي شما واماندگانِ حضيض ديار بُعد، از طي طريق ارادتش ناتوان است».
بنابراين چارهي كار ما بيچارگان وادي حرمان، و علاج درد بيدرمان ما بيكسان و آوارگان آنكه دست نياز به درگاه آن بينيازي دراز كرده كه به تاج استخلصه اللّه في القدم علي سائر الامم متوَّج و به خلعت اقامه مقامه في ساير عالمه في الاداء مخلَّع گرديده و به مفاد فوجدك عائلاً فاغني آيت غناي بيمنتهاي غني عليالاطلاق شده است. و نيز به درگاه خاندان او كه در روحانيّت و نورانيّت و طينت از او، و با او شريك بوده و به شرف عَلاّهم بتعليته مشرّف گشتهاند. اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض.
آري، محمّد و اهلبيت اطهار او صلّي اللّه عليهم هستند كه در عرصهي امكان بر سرير بهاء و جلال و عظمت و كبريائيّت حقّ بيهمتا تكيهگزينند و لواي توحّد و تفرّد حضرتش را برافراشتهاند و از
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 3 *»
خلوتخانهي توحيد، كوس لنا مع اللّه حالات را در دو قوس نزول و صعود نواخته و سرّ حقيقت هو نحن و نحن هو را بر ملا ساخته و به گوش هوش جميع ممكنات رسانيدهاند و تنزيه بايسته و تقديس شايستهي حق را كه و هو هو و نحن نحن را تفهيم هر صاحبشعوري نمودهاند. و سپس در مقام اُسوهاي و قُدوهاي، سرافكنده در پيشگاه حضرتش به ماعرفناك حقّ معرفتك و به لااحصي ثناءاً عليك انت كما اثنيت علي نفسك عجز از معرفت ذاتش را اظهار كردهاند. و از آنسو، حضرت حق متعال هم راه و روش ايشان را پسنديد و گزينش آن راه و روش را به بندگان سالك خويش توصيه فرمود كه اهدنا الصراط المستقيم، صراط الذين انعمت عليهم غيرالمغضوب عليهم و لا الضالّين. و پويندگان راه آنان را تاجبخش صفاي مودّت گردانيد و جانهاي ايشان را محلاّي به حليهي وفا و محبّت ساخت، دلهاي آنان را شيفتهي عكوس جمال و سوختهي سبحات جلال خويش نمود. آنان را مخمور دُردِ ولاء و سرمست كئوس بادهي بقاء فرمود و به انواع اِكرامها و اِفضالهاي ربّاني بنواخت كه و ان لو استقاموا علي الطريقة لاسقيناهم ماءاً غدقاً. و به اين تدبير حكيمانه به لطف لطيف خود ناقصان عرصهي ظلمات و ساكنان اقاليم انّيات را به توالي رشاش عنايات، از حضيض نقصان به ذروهي كمال ايمان و عرفان رسانيد، و مهجوران وادي حيران را به بزم حضور تجلّي جمال بارعام داد، و دلهاي واله آنان را به تماشاي اسرار حقايق عرفاني آرامش بخشيد.
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 4 *»
و اينك بقيّهي او، و بازماندهي از آن آيات بيّنات در ميان ما شاهد بيهمتاي بساط اُنس، و خلوتيان محضرش ساقيان بزم حضور و شهود، آمادهي دستگيري از رنجوران زاويهي فراق بوده و تشنهكامان صحراي تفتيدهي حرمان را شراب وصال ميچشانند. زيرا ايشانند فقط و فقط كه از يُمن وجود آن شاهد كه «حقّ ظاهر و ظاهر حقّ» است و از فيض حضور و شهود آن «آيت باهره» و «حجّت قاهره» و «ربّاني آيات» و «علم مصبوب» و «عَلَم منصوب» و «غوث اعظم» و «رحمت واسعه» و «باب اللّه»، وارثان كمال، و والهان عرصهي هيمان و شاربان مدام عرفان فؤادي بوده و ارواح طيّبه و طاهره و سرائر زكيّه و قدسيّهي آن قدّوسيان، در سراپردههاي سرمدي و حظائر قدسي به تماشاي اسرار قِدم پرداخته و لذّت مؤانسه را از كئوس ملاطفات رحيميّه چشيده و بر أرائك قُرب در مجالس اُنس، زير سايههاي سرادقات جلوههاي جمال آرميده و به نفحات ربّانيّه پرورش يافته و به واسطهي تعاقب تجلّيات جماليّه و جلاليّه از خود بيخود و سر خوش از خطابات فحوانيّه روز و شبِ «صحو و محو» را ميگذرانند. طوبي لاهل النعيم نعيمهم. اللهمّ صلّ علي وليّك القائم المؤمّل و العدل المنتظر و حفّه بملائكتك المقرّبين و ايّده بروحالقدس يا ربّ العالمين و صلّ علي جدّه و جدّته و آبائه الطاهرين و امّهاتهم الطاهرات و شيعتهم المنتجبين من الانبياء و المرسلين و النقباء و النجباء و عبادك الصالحين و ملائكتك المقرّبين والعن اعداءهم اجمعين من الاوّلين و الآخرين، آمين يا ربّ العالمين.
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 5 *»
يكي از مخازن حكمي و عرفاني مكتب استبصار ـ مكتب شيخ اوحد احسائي اعلي اللّه مقامه ـ كه در كسوت ادبي به يادگار مانده، مثنوي عالم ربّاني و حكيم صمداني مرحوم حاج محمدكريم كرماني اعلي اللّه مقامه است. اين اثر هم مانند ساير آثار بزرگان اين مكتب، بيانكنندهي حقايق قرآني و روشنكنندهي اسرار مكتب وحي است. اگرچه به ظاهر ناتمام و اندك است ولي بسياري از مسائل حكمت و عرفان را متضمّن بوده و راهگشاي فهم و درك پارهاي از معضلات معارف است.
در ادبيّات فارسي ديوانهايي وجود دارد كه ديوانهاي عرفاني شمرده ميشوند و تعداد آنها هم نسبتاً زياد است از قبيل: ديوان عطّار، ديوان عراقي، ديوان مغربي، ديوان حافظ، مثنوي ملاّي رومي، گلشن راز شبستري كه اين سه ديوان اخير، مشهورترين و شاخصترين دواوين عرفاني در ادبيات فارسي است. و علّت شهرت آنها اين است كه سرايندهي آنها عرفائي بودهاند كه خود سير و سلوك داشته و ادراكات عارفانهي خود را در اشعارشان متجلّي ساختهاند. با اين تفاوت كه «ديوان حافظ» علاوه بر عرفاني بودن، داراي جنبهي هنري هم بوده و عرفان و هنر را درآميخته و از اينها گذشته بيشتر مطالب عرفاني را به زبان غزل بيان نموده است و از لطايف و دقايق عرفان به استعاراتي مانند: باده، ميخانه، پيمانه، ساقي، ابرو، خط و خال تعبير آورده است و اين استعارات و اشارات بر زيبايي هنري اشعار وي افزوده است.
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 6 *»
ولي «مثنوي مولوي» گستردهترين كتاب منظومي است كه در جميع مباحث عرفاني به طور مبسوط و مشروح بحث كرده و مطالب عرفان نظري و عملي را همراه مباحث مختلفي از تفسير و حديث و تاريخ و حكايات و مثَلها در معرض افكار گذارده است و بعد از گذشتن صدها سال هنوز وسعت و گستردگياش محفوظ مانده و براي نوع متفكّران اسلامي و غير اسلامي مطالب آن مطرح است و نوعاً به ابيات آن در مباحث مختلف الهيّات به معني اعمّ و الهيّات به معني اخصّ استشهاد و گاهي استدلال ميشود. وسعت و گستردگي نوع مباحث مثنوي طوري است كه حتّي در مسائل روانشناسي و روانكاوي روز هم مورد استفاده قرار گرفته و به مسائل جامعهشناسي و فلسفهي تاريخ و از اين قبيل رشتههاي علمي هم نفوذ كرده است. و اينها همه نشاندهندهي نبوغ و تسلّط و تجربيّات عرفاني جلالالدين مولوي است.
و امّا «گلشن راز» اگرچه به گستردگي و وسعت مثنوي مولوي نبوده و با آنكه عدد ابياتش از هزار و چند بيت بيشتر نيست ولي در شهرت و معروفيّت و مرجعبودن در مباحث عرفاني در رديف مثنوي مولوي است و يكي از بهترين آثار عرفاني و تصوّف و از شاهكارهاي نظم فارسي در عرفان به شمار ميرود. افلاطون ميگفت: «شاعر بايد مترجم اسرار ماوراءالطبيعه و رازهاي عرفاني باشد و شعرش از معارف روحاني و نفساني حكايت كند». گلشن راز منظومي است كه اسرار عرفان را بيان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 7 *»
مينمايد و گويندهاش تسلّط كامل در عرفان و تصوّف داشته و در نظم هم استاد فنّ بوده، گرچه ميگويد پيش از اين كتاب، چندان شعري نگفتهام:
همه دانند كاين كس در همه عمر | نكرده هيچ قصد گفتن شعر | |
بران طبعم اگرچه بود قادر | ولي گفتن نبود الاّ به نادر | |
ز نثر ارچه كتب بسيار ميساخت | به نظم مثنوي هرگز نپرداخت |
تا آنكه گويد:
مرا از شاعري خود عار نايد | كه در صد قرن چون عطار نايد | |
اگرچه زين نمط صد عالم اسرار | بود يك شمّه از دكان عطّار |
شيخ محمّد لاهيجي در بيان اين بيت:
همه دانند كاينكس در همه عمر | نكرده هيچ قصد گفتن شعر |
در شرح خود بر گلشن راز گويد:
«يعني همهكس از خواص و عوام ميدانند كه من در عمر خود قصد شعر گفتن و معاني را به طريق نظم ادانمودن نكرده بودم، فاما چون طبيعت موزون است البته آنچه به قصد شعر كه گفته شود موزون خواهد بود ولكن اصطلاحات شاعران كه گفتهاند كه قافيه عبارت از حرف روي و حركت ماقبل است، تتبّع ننمودهام و سعي در دانستن آن نكرده و اگر باور نداري بشنو كه «عمر» و «شعر» در اين بيت به قافيه آوردهام. ٭گواه عاشق صادق در آستين باشد٭ بدانكه هر صاحب ذوق سليم غايت لطف طبع مستقيم اين صاحب كمال را از اين بيت كه فرموده درمييابد».
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 8 *»
اميرحسين حسيني هروي با مطرح ساختن سؤالاتي موجب نظم گلشن راز گرديده است. در زندگي او ميگويند روزي به شكار بيرون رفت و به آهويي رسيد، خواست تيري به او زند آهو به سخن درآمد گفت حسيني تير بر ما ميزني! خداي تعالي تو را براي معرفت و بندگي آفريده است نه جهت شكار. بنابراين آتش طلب در نهاد اميرحسيني شعله زد و شيخ محمود شبستري جواب آن سؤالات را به نظم سروده و بسيار روان و سليس و فصيح و بليغ، مطالب فلسفي و عرفاني را بازگو كرده و از همين جهت اشعار او در موضوعات مختلف عرفاني مورد استشهاد و استدلال متفكّران اسلامي قرار گرفته است، مانند اين ابيات:
ز احمد9 تا احد يك ميم فرق است | جهاني اندر آن يك ميم غرق است | |
روا باشد انا الحق از درختي | چرا نبود روا از نيكبختي | |
نشاني دادهاند اهل خرابات | كه التوحيد اسقاط الاضافات | |
حلول و اتّحاد اينجا محال است | كه در وحدت دوئي عين ضلال است | |
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست | بدانستي كه دين در بتپرستي است |
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 9 *»
من و تو عارض ذات وجوديم | مشبّكهاي مشكوة وجوديم |
تا آنكه گويد:
چو ممكن گرد امكان برفشاند | به جز واجب دگر چيزي نماند |
با همهي آنچه بيان شد جاي كمال تأسّف است كه اين عرفا و اين كتب و دواوين عرفاني از طريق مستقيم عرفان قرآني منحرف بوده و عرفان آنها داراي زيربناها و روبناهايي است كه در نقطهي مقابل زيربناها و روبناهاي عرفان قرآني قرار گرفته است. گرچه اين سخن شايد با مذاق بسياري از متفكّران اسلامي درست درنيايد ولي با مراجعهي دقيق و منصفانه به عرفان وحي، مطلب ما و صدق سخن ما روشن ميگردد. و توضيح ميدهيم و در توضيح مطلب، توجّه به سه مقدّمه لازم است:
اوّل: بديهي است كه هر حقّي و خيري و علمي و حكمتي و معرفتي و نوري و كشفي و شهودي كه در جوامع بشري وجود داشته و دارد از بركات تعاليم انبيا و اوصياي ايشان: بوده و بس، و هرگونه انحرافي و اشتباهي و در نتيجه هر باطل و نادرستي و هر كفر و زندقهاي و هر گمراهي و كجروي از ناحيهي بشرها بوده و هست و خواهد بود. ما حتّي اصل و اساس رشتههاي مختلف فنوني كه در جوامع بشري وجود داشته و دارد و امروز نوع آنها به اين درجه از پيشرفت رسيده و تمدّن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 10 *»
چشمگير بشر امروزي را تشكيل ميدهد، در حدّ ضرورت در زندگي بشر بودنش را از بركات تعليمات انبيا و اوصياي ايشان: دانسته و هرگونه سوء استفاده از انواع فنون را، از خودخواهي و منفعتطلبي بشر ميدانيم.
دوّم: شرايع آسماني جهات مشتركهي زيادي (چه در ناحيهي اعتقادات و معارف و چه در ناحيهي اخلاقيّات و چه در ناحيهي اعمال ظاهري و احكام فرعي) با هم داشتهاند. به اين معني كه دين داراي سه بُعد است: يكي بُعد اعتقادي و يكي بُعد اخلاقي و يكي بُعد احكام ظاهري كه به تعبيري اين سه بُعد را در عرفان، حقيقت و طريقت و شريعت مينامند. و هريك از شرايع آسماني به حسب اقتضاي زمان و استعداد و قابليّت اهل زمان، اين سه بُعد را دارا بوده و مجموعهي آنها دين را تشكيل ميداده انّ الدين عنداللّه الاسلام و نام دين خداوند در هر زماني اسلام بوده است. پس شريعت آدم و شريعت نوح و شريعت ابراهيم و شريعت موسي و شريعت عيسي و شريعت محمّد رسول اللّه (صلي اللّه علي نبيّنا و آله و عليهم) اسلام و دين خداي متعال است. و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلنيقبل منه. اين شرايع در تمام آن سه بُعد در اصول و كليّات آنها مشترك بوده و در بعضي از خصوصيّات و جزئيّات تفاوت داشتهاند.
سوم: در تمام شرايع به واسطهي حكمتها و مصلحتها
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 11 *»
متشابهاتي در كلام خداي متعال و كلام انبيا و اوصياي ايشان: بوده همچنانكه در قرآن صريحاً بيان شده است هو الذي انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هنّ امّالكتاب و اخر متشابهات فامّا الذين في قلوبهم زيغ فيتّبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم . . . . كه وظيفه، ردّ متشابه به محكم است و نميتوان بدون ردّ به محكم، به متشابه عمل كرد و يا به مقتضاي آن اعتقاد ورزيد گرچه بايد به آن ايمان آورد و از حضرت رضا7 روايت شده كه فرمود: انّ في كلامنا محكماً كمحكم القرآن و متشابهاً كمتشابه القرآن فردّوا متشابهه بمحكمه . . . . و هركس بدون ردّ متشابه به محكم ـ چه در آيات قرآني و چه در روايات اهل عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اجمعين ـ به مقتضاي آن متشابه عقيدهمند و يا به مقتضاي آن عمل نمايد، منحرف و گمراه خواهد شد.
بعد از توجّه به اين سه مقدّمه ميگوييم: در ميان پيروان شرايع هميشه اختلاف فكري و سليقهاي و تفاوت ميزان دركها و قوّت و ضعف انديشهها موجب پيدايش مسلكها و روشها ميشده و هر مسلك و روشي طرفداراني پيدا ميكرده كه از آن مسلك و روش جانبداري نموده و در تحكيم آن و انتشارش كوشش داشتهاند. و در همهي زمانها و در تمامي شرايع، محكمات ميزان بوده و هركس در توجيه و تفسير متشابهات و اعمال سليقه و انديشه با محكمات موافقت
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 12 *»
و مطابقت داشته، در دين و شريعت مستقيم شمرده ميشده و هركس با محكمات در تفسير و توجيه متشابهات و اعمال سليقه و انديشه مخالفت داشته منحرف و خارج از طريقهي حقّه شناخته ميشده است.
و نظر به مقدّمهي اوّل، در هر زمان و در ميان پيروان هر شريعتي اهل حق و طرفداران حق و مستقيمان در طريقهي حقّه كساني بوده و هستند كه از انبيا و اوصياي ايشان: پيروي صددرصد داشته و هيچگونه تخطّي در هيچ بُعدي از ابعاد سهگانهي دين از آن بزرگواران نداشته و ندارند و اهل باطل كساني بوده و هستند كه در يكي از اين ابعاد سهگانه و يا در هر سهي آنها از آن بزرگواران پيروي نكرده و به فكر و انديشهي خود و يا سليقه و طبع خود چيزي را كم و يا چيزي را افزوده باشند كه در تاريخ شرايع الهي اين دو دسته نمونههاي زيادي دارند و در قرآن مجيد از اين دو دسته چه در امّتهاي پيشين و چه در اين امّت موارد بسياري مطرح شده و نمونههايي بيان گرديده است.
و با توجّه به مقدّمهي دوّم، به واسطهي اشتراك شرايع آسماني در جهات بسياري از آن ابعاد سهگانه خواه و ناخواه مسلكها و روشهاي انحرافي به تدريج و به صورت تكامليافتهاي و رنگ و روي تازهتري پيشرفت كرده و از امّتي در ميان امّت بعدي نفوذ يافته و بر وسعت و گسترش كمّي و كيفي آنها افزوده گرديده است.
و به مقتضاي مقدّمهي سوّم، طرفداران مسلكها و روشهاي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 13 *»
انحرافي از متشابهات موجوده در شرايع سوء استفاده نموده و دعاوي باطلهي خود را با تمسّك به آن متشابهات به اثبات رسانيده و با استدلال به آنها ضعفا و بسطا را گمراه ساخته و ميسازند. از اين جهت رهبران به حقّ در همهي شرايع الهي در تعليمات خود پيروان خود را متوجّه اين خطر ساخته و از آنها ميخواستهاند كه نسبت به اين موضوع بابصيرت باشند. به اين فقرهي شريفه در زيارت جامعهي كبيره توجّه كنيد: . . . مؤمن بسرّكم و علانيتكم و شاهدكم و غائبكم و اوّلكم و آخركم و مفوّض في ذلك كلّه اليكم و مسلّم فيه معكم و قلبي لكم مسلّم و رأيي لكم تبع و نصرتي لكم معدّة حتّي يحيي اللّه تعالي دينه بكم . . . . (ايمانآورندهام به پنهاني شما و آشكار شما و حاضر شما و غايب شما و اوّل شما و آخر شما و در همهي اينها واگذارنده به سوي شمايم و تسليمشوندهام در همهي آنها با شما و دلم تسليمكننده است براي شما و انديشه و پسندم پيرويكنندهي از شما است و ياريكردنم آماده براي شما است تا آنكه خداي تعالي زنده گرداند به وسيلهي شما دينش را).
پس از توجّه به اين توضيح به اين نتيجه ميرسيم كه اين شريعت مقدسه هم از اين جريان كلّي مصون نمانده و مانند شرايع پيشين دچار اين مشكلات گرديده است و در ميان اين امّت هم مانند امّتهاي گذشته افرادي با افكار مختلف و طبايع و سليقههاي متفاوت، مسلكها و روشهاي گوناگون در سه بُعد از اين ديانت مقدّسه اظهار كردهاند كه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 14 *»
طرفداران زيادي هم در طول تاريخ آن پيدا كرده و طوايف و فرق مختلف را تشكيل دادهاند.
مشهورترين مسلكها و روشها در بُعد اعتقادات و معارف ديني سه مسلك و روش: كلامي و حكمي (فلسفي) و عرفاني است كه اين سه مسلك و روش در مقابل يكديگر قرار گرفته و هر مسلكي هم براي حقّانيّت خود و اثبات مباني و مسائل خود به آياتي از قرآن مجيد و رواياتي از رسول اللّه و يا امامان معصوم صلّي اللّه عليه و عليهم اجمعين استدلال كرده و ميكنند. و در برابر آنها كساني هستند كه ادّعا دارند كه اين سه مسلك و روش، هم از نظر مباني (زيربنايي) و هم از نظر مسائل (روبنايي) با كلام و حكمت (فلسفه) و عرفان اصيل ديني متفاوت بوده و عليرغم استدلالها و استشهادهاي آنها به آيات قرآني و روايات اسلامي، مخالف با قرآن و روايات ميباشند. و به طور كلّي، كلام و حكمت و عرفان وحي را در همهي دورههاي شرايع و به خصوص در اين دوره و شريعت مقدّسهي اسلام در نوع مباني و مسائل، از آن مسلكها و روشها جدا ميدانند و معتقدند كه آنچه از آيات و رواياتي كه در اين سه مسلك مورد استشهاد و استدلال قرار گرفته، همه از متشابهات بوده كه به آراء و نظريّات موجوده در آن مسلكها تأويل شدهاند در صورتي كه اگر آن متشابهات ردّ به محكمات آيات و روايات شوند، نه تنها موافق با آن آراء و نظريّات نبوده بلكه مخالف با آنها خواهند بود. و البته حق با اين
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 15 *»
دسته است زيرا اين سه مسلك مشهور كه متأسّفانه امروز در شرق و غرب به عناوين كلام اسلامي و حكمت اسلامي و عرفان اسلامي شناخته شده، همان انحرافهايي است كه در ميان امّتهاي گذشته پيدا شده و رشد كرده و به توسّط كساني كه از آن امّتها به دين اسلام و شريعت مقدّسهي محمّدي9 مشرّف شدهاند در ميان مسلمانان منتشر گرديده است و با استدلال به آيات و روايات متشابه، رنگ اسلامي و قرآني به خود گرفته و به اسلام و قرآن و سنّت نسبت داده شده است. طرفداران اين سه مسلك را متكلّمان اسلامي و فلاسفهي اسلامي و عرفاي اسلامي مينامند. و به تدريج در ميان مسلمانان افرادي كه از حدّ معمولي استعداد و يا ذوق بيشتري داشته و يا دارند به آن مسلكها متمايل شده و ميشوند، مخصوصاً دو رشتهي حكمت و عرفان كه طرفداران جدّيتري داشته و دارند. هنگامي كه در حكمت متعاليهي ملاّصدرا اين دو مسلك يكي شد و عرفان از عنوان تصوّف جدا گشت و حكمت هم جنبهي ذوقي و اشراقي به خود گرفت، مورد پسند نوع طبايع واقع شد به طوري كه در ميان فقهاي شيعه هم حكيم و عارف فراوان شدند و قُبح فيلسوف بودن و يا عارف بودن از ميان رفت و امروز كار حكمت و عرفان به جايي رسيده كه جزء ضروريّات و مسلّميات امور اسلامي و ديني قرار گرفته است. از طرف ديگر آناني كه در مقابل اين سه مسلك و روش، از حكمت و عرفان قرآني و ديني دم ميزدند و ميزنند، نتوانستهاند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 16 *»
آنطوري كه بايسته و شايسته است مباني و مسائل خود را مطرح سازند كه هم مستقل از آن سه مسلك باشد و هم روشنكنندهي انحراف آنها و جوابگوي اشكالات و رافع اختلافات گردد. نمونهي روشن، بيانات برخي از محدثان شيعي است كه نوعاً در كتاب جامع «بحار الانوار» و جوامع ديگر مطرح است كه گاهگاهي متعرّض متكلّمان و يا حكما و يا متصوّفه شدهاند و در مقام ردّ نظر آنها برآمده و از عهدهي ردّ كامل برنيامده و نظري مستقل قرآني ارائه ندادهاند. تا آنكه خداي متعال به فضل و كرم خود به حسب اقتضاي زمان و اهل زمان، «مكتب استبصار» را توسّط شيخ اوحد مرحوم شيخ احمد احسايي اعلي اللّه مقامه براي جامعهي شيعه ارزاني فرمود كه شيعيان را در كلام و حكمت و عرفان قرآني با بصيرت نمود و مواضع انحرافي كلام و حكمت و عرفان اصطلاحي و متداول در ميان شيعيان را شناسايي كرد و به اشكالات موجوده پاسخهاي محكم و متين گفت و بزرگان مكتبش هم بعد از او «مرحوم سيّد جليل و مرحوم آقاي كرماني و مرحوم ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامهم» در تشريح و توضيح مكتب او رسالهها نوشته و درسها گفتند و مكتبي شد كه از هر جهت غني و بينياز گرديد و شيعيان مستبصر را هم از همهجا و همهكس بينياز گردانيد. ولي متأسّفانه آنطوري كه بايسته و شايسته بود از اين مكتب استقبال نشد و متفكّران شيعي از همان يادگارهاي قرون گذشته و كتب و رسالههاي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 17 *»
بازمانده از امّتهاي پيشين دست برنداشتند و بماند كه در مقام ردّ و انتقادهاي بياساس نسبت به اين مكتب برآمدند و كار را به جاهايي كشانيدند كه نه تنها آبروي خود را بردند كه آبروي علم و . . . را هم بردند كه البتّه به جزاي خود رسيده و خواهند رسيد، در صورتي كه سزاوار بود به اين پژوهش افتخار ميكردند و در نشر آنها و آشنايي با آنها در سطح جهان كوشش مينمودند.
يكي از آثار اين مكتب اثري است منظوم به نام «مثنوي» كه سرايندهي آن عالم ربّاني مرحوم آقاي حاج محمدكريم كرماني اعلي اللّه مقامه است. اين بزرگوار در مقام سرودن اشعار نبوده و از اين جهت به زبان فارسي جز همين مثنوي اشعار ديگري از ايشان در دست نيست.([1]) و اين مثنوي هم چنانكه گذشت اندك و به دوهزاربيت نميرسد. براي اين مثنوي خطبه و مقدّمهاي ترتيب داده نشده و براي مطالب آن هم عنوان قرار ندادهاند و معلوم است كه ناتمام مانده و بيش از آنچه در دست است نميباشد. خود آن بزرگوار انگيزهي سرودن اين مثنوي را در رسالهاي كه در ردّ «عليمحمّد باب» (لعنة اللّه عليه و علي اتباعه) به لغت عربي به نام «الشهاب الثاقب» مرقوم فرمودهاند به مناسبت بحث، از
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 18 *»
ميزان و ملاك «حسن كلام» سخن به ميان آورده و ميفرمايد:
«و من المعلوم انّ حسن الكلام ليس بحسن تركيبه وحده مالميكن له نظم حسن و ليس بهما مالميكن بليغاً و ليس بها وحدها مالميكن حقّاً و ليس بها وحدها مالميكن مشتملاً علي مطلب بديع و ليس بها وحدها مالميكن مشتملاً علي افادة جديدة و علم و حكمة جديدة، و انّي للفصيح البلاغة مالميكن بليغاً و انّي للفصيح البليغ العلوم و الحكم مالميكن عالماً. و يناسب هذا المقام هذه القصّة انّي كنت زماناً بطهران فرأيت ملكالشعراء يذكر السابقين فيالشعر فذكر من ابيه و هو اشعرالشعراء في عصره و ملكالشعراء في زمانه و اعلمهم بالبدايع و افصحهم و ابلغهم انّه قال اشعر شعراء العجم المولوي الرومي في المثنوي المشهور فتعجّبت من كلامه اذ كنت اري في المثنوي اشعاراً غيرفصيحة متضمّنة لالفاظ ركيكة و كنت اعلم ان اباه استاد في الفن فنسبت الجهل الي نفسي الي ان اوقفني اللّه علي سرّ قوله و هو انّ من كان من الشعراء لميكن لهم حكمة المولوي و ذوقه و معرفته فاذا اراد انيجاريه لميكن له تلك المطالب الجليلة و الذوق و المعرفة فلميقدر علي انيأتي مثله. و من كان من الحكماء لميكن شاعراً بليغاً حتّي ينظم حكمته في الاشعار فيعجز انيأتي بمثل كتابه فلذلك اقرّوا له بانّه اشعرالشعراء، لاسيّما و ملكالشعراء لميكن حكيماً و كان يعجز عن الاتيان بمثله فتفكّرت في نفسي انّ اللّه سبحانه قد رزقك من الحكمة و
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 19 *»
الشعر فوق مارزق المولوي هذا و له مناكير في حكمته يخالف كتاب اللّه و سنّة نبيّه9 فلو نظمت انت بعض مطالب الحكمة لعجز عن معارضة اشعارك الشعراء كما قدعجزوا عن معارضته فنظمت و لاقوّة الاّ باللّه ما لو كان المولوي حيّاً لأذعن لي انّي اشعر منه و افصح و ابلغ و احكم . . .([2])
(و از آنچه معلوم است اين است كه زيبايي سخن، تنها زيبايي تركيب آن نيست بلكه بايد هماهنگي زيبايي هم داشته باشد، و اين دو تنها نيستند بلكه بايد آن سخن بليغ باشد، و تنها اينها نيستند بلكه بايد حق باشد، و تنها اينها نيستند بلكه بايد داراي معناي تازهاي باشد، و اينها تنها نيستند بلكه بايد فايدهي تازهاي دربرداشته باشد و مشتمل بر علم و حكمت تازهاي باشد و كجا براي هر فصيحي بلاغت فراهم است مگر آنكه بليغ باشد و كجا براي هر فصيح بليغي علوم و حكمت فراهم است مگر آنكه عالم باشد. و مناسبت دارد با اين مقام، بيان اين داستان: يك وقتي من در تهران بودم، ديدم ملكالشعرا ياد از پيشينيان در شعر ميكرد و نقل ميكرد از پدرش ـ و پدرش در زمان خودش از همهي شعرا در فنّ شعر مهارتش بيشتر بود و او ملكالشعراي زمان خودش بود و از همه به مسائل بديع داناتر و از همه فصيحتر و بليغتر بود ـ كه او ميگفت شاعرترين شعراي عجم، مولوي رومي است به واسطهي مثنوي مشهور
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 20 *»
او. من از سخن او تعجّب ميكردم زيرا ميديدم در مثنوي او اشعاري را كه هيچ فصاحت ندارد و الفاظ ركيكي را دربردارد. و من ميدانستم كه پدر ملكالشعرا در فنّ شعر استاد بوده (و چون مقصود او را از اين سخن او نميدانستم) ندانستن را به خود نسبت ميدادم (با خود ميگفتم شايد من نميفهمم و سخن او درست است) تا آنكه خداوند مرا بر سرّ سخن او آگاه فرمود (آنگاه حقيقت مطلب را دانستم) كه مقصودش اين بوده: آن كساني از شعرا كه حكمت و ذوق و معرفت مولوي را ندارند (ولي طبع شعر دارند و ميتوانند كلام منظومي بسازند) هريك از ايشان كه در مقام همپايي مولوي برميآيد، نميتواند هماهنگ او آن مطالب بزرگ و آن ذوق سرشار و آن معرفت را اظهار كند، توانايي آوردن مثل كلام او را ندارد. و آناني كه اهل حكمت هستند ولي شاعر بليغي نيستند تا بتوانند مطالب عاليهي حكمت را در قالب اشعار بيان كنند، در نتيجه از آوردن مثل كتاب او ناتوانند. از اين جهت است كه هر دو دسته اقرار كردهاند كه او (مولوي) از همهي شاعرها، در فنّ شعر ماهرتر بوده. به ويژه كه ملكالشعرا هم خودش حكيم نبود و از اين جهت (با آنكه استاد بود در فنّ شعر) از آوردن مثل كتاب مولوي ناتوان بود. پس با خود انديشيدم (و به خود گفتم) اكنون كه خداي سبحان از حكمت و شعر، مافوق آنچه را كه به مولوي روزي فرموده به تو روزي كرده، اين (يك مطلب و مطلب ديگر اينكه) مولوي را در حكمتش ناپسندهايي است (از مباني و مسائل)
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 21 *»
كه همهي آنها با كتاب خدا و سنّت پيامبر او9 مخالفت دارد پس (چه ميشود) اگر تو هم پارهاي از مطالب حكمت را به نظم درآوري به طوري كه از معارضه با اشعار تو شعرا ناتوان گردند همچنانكه ناتوان شدند از معارضهي با مولوي. (بعد از اين انديشه و عزم) پس به نظم درآوردم ـ و قوّهاي نيست مگر به كمك خدا ـ مطالبي را كه اگر مولوي زنده بود، اعتراف ميكرد كه من از او شاعرتر و فصيحتر و بليغتر و حكيمتر هستم).([3])
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 23 *»
البته معلوم است نظر به اينكه اين بزرگوار در مقام تحدّي ميباشد و منظور شريفش ابطال مباني و مسائل حكمتي است كه مولوي در مثنوي آورده و با كتاب خدا و سنّت پيامبر9 مخالفت دارد، از خود و مثنوي خود تمجيد و تكريم ميفرمايد و ديگر از جهت آنكه چنين حكمت و اينگونه طبع و قريحه و ذوق را نعمت خدا ميبيند و فضل او ميداند، به مقتضاي و امّا بنعمة ربّك فحدّث در مقام تمجيد و تجليل خود و مثنوي خود برآمده است. از اينها گذشته در كتابي اين بيان را ميفرمايد كه در رد باب دروغگو و ملحد و تابعان آن ملعون، مرقوم فرمودهاند و به مناسبت اين داستان را يادآور ميشوند و اين خود يك «تاكتيك» به حساب ميآيد كه آن ملعونها به كتاب سراسر مزخرفات باب ملعون به نام «بيان» ميبالند و اين بزرگوار تودهني محكمي به دهان پليد آنان ميكوبد كه ما با داشتن اين حكمت و معرفت و علم و با داشتن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 24 *»
اين طبع و ذوق و قريحهي سرشار و اين همه تصنيف، ادّعائي نداشته و خود را از نوكران محمّد و آلمحمّد صلّي اللّه عليهم اجمعين ميشماريم و آن ملعون ملحد با آن همه حماقت و سفاهت و جهالت و طبع منحرف، مدّعي چه مقاماتي گرديده و الحق كه بايد دربارهي تابعان آن ملعون و امثال او گفت:
چشم باز و گوش باز و اين عَمي | حيرتم از چشمبندي خدا |
و مناسبتي كه اقتضا كرده اين مطلب را ذكر فرمايد آن است كه بعد از نقل اقوال و نظريّاتي كه دربارهي وجه و جهت معجزهبودن قرآن تا آن زمان اظهار شده، خود به بيان وجه و جهت آن ميپردازد و در نتيجه ميفرمايد كه قرآن معجز است در عالم الفاظ در دو مقام: اوّل آنكه قرآن از نظر مطالب در مقامي است كه فوق مدارك عرب است و آن چنان نبود كه بتوانند به اسرار آن دست بيابند و آن اسرار را بشناسند تا مانندش بياورند. و دوّم آنكه عرب مهارتي داشتند در آن زمان در صنعت فصاحت و بلاغت و بدايع و حسن تأليف و تركيب و . . . پس قرآن نازل شد بر نظمي و فصاحت و بلاغت و بدايعي كه عقلهاي آنها حيران شد و در برابر آن مبهوت گرديدند.
در هر صورت، مقصود از نقل اين مطلب بيان انگيزهاي بود كه خود آن بزرگوار در مورد سرودن مثنوي ذكر فرموده است و تصريح ميفرمايد كه مثنوي مولوي اوّلاً فاقد فصاحت و بلاغت است و ثانياً مشتمل بر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 25 *»
الفاظ ركيك است و ثالثاً مشتمل بر مطالب ناپسندي است كه با كتاب خدا و سنّت پيامبر9 مخالفت دارد و تصريح ميفرمايد كه آن مطالب مربوط به عرفان و حكمت او است. يعني مباني و مسائل حكمي و عرفاني كه مولوي در مثنوي مطرح ساخته است نه تنها حكمت و عرفان قرآن و اسلام نبوده كه مخالف با قرآن و سنّت است. علاوه بر همهي اينها بعضي از مسائل مشكلهي عرفان و غوامض معارف را كه مطرح ميسازد از عهدهي حلّ آنها برنيامده و گاهي جوابها و حلّ او خود مستلزم مشكلات ديگر و خلافهايي ميگردد كه با مباني و مسائل حكمت و عرفان قرآني سازش ندارد و نقطهي مقابل آنها ميباشد.
ممكن است كسي بگويد در مثنوي خود آن بزرگوار هم الفاظ ركيك به كار رفته مانند آن مثَلي كه در اواخر مثنوي آورده است:
آن پسر زد دست بر خيك پدر | يافت آن را پُر ز چيزي تا به سر | |
گفت بابا چيست در اين خيك پُر | كز بزرگي گشته چون كَرْش شتر | |
گفت … باشد در اين خيك اي بُني | كه بران اين پوستها گرديده طي([4]) |
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 26 *»
در پاسخ ميگوييم اين الفاظ كجا و الفاظي كه مولوي در مثَلهاي گوناگون آورده كجا؟! تفاوت از كجا است تا به كجا؟! اين دو لفظ «خيك و …» در سرتاسر مثنوي آن بزرگوار در اين مثل فقط چندمرتبه آورده شده و در ساير موارد كه به مناسبت بيان حالت نفس امّاره آورده شده، به تعبير ديگري است و اين چند مورد هم كه تصريح به اين لفظ فرموده از حكمتي است كه در نظر مباركش بوده كه اگر كسي از آن مثَل پيش طبع مغرورش رنجيده شده و آن تعبيرها را «بيادبي» و «از نزاكت خارج» دانسته متنبّه گردد چنانكه خودش ميفرمايد:
گوييا ميبينم آن مغرور مرد | كز بيان حكمتينم سخره كرد | |
كاين چه نوع حكمتست از نيكمرد | لغو گفته آنكه اين اشعار كرد | |
كرمكا اين وصف خيك تو بود | چونكه آيد در بيان منكَر شود | |
ورنه زن دستي تو بر طبل شكم | بين چهسان مملو بود تا پيش فم |
آن كسي كه اين لفظ را ركيك ميشمرد آيا دربارهي فرمايش حضرت امير7 چه ميگويد؟ كه فرمود: مسكين ابن آدم، اوّله نطفة و آخره جيفة و بين ذلك حامل العذرة. (بيچاره و بينوا فرزند آدم كه در آغاز
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 27 *»
آب گنديده و در پايان مرداري است و در اين ميان «گ.ه كَش» است).
و مناسب است كه در اينجا از مرحوم قوام هم ياد كنيم. آن مرحوم در مثنوي خود به مناسبت مثَلي ميزند و اين لفظ را ميآورد پس اين مطلب را يادآور ميشود كه گويا شخصي به همين لفظ «خيك» در مثنوي انتقاد داشته و عيب ميگرفته و او در مقام دفاع از مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه برآمده است. تمثيل او به اين ابيات شروع ميشود:([5])
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 28 *»
كودكي در پهلوي مام ودود | با پليدي نان خود آلوده بود | |
نان دست خويش را پنهان ز، مام | از براز خويشتن جسته اَدام |
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 29 *»
تا آنكه ميگويد:
مادر فرخنده از مهر و وداد | ناگهانش چشم بر كودك فتاد | |
طفل خود را ديد خالي از خرد | با دوصد بهبه … خود ميخورد | |
جوش زد در سينه مهر مادري | گفت كِخكِخ يا بني چه ميخوري | |
آدميزادي تو ني گوسالهاي | … مخور مادر تو مر جلاّلهاي | |
كودك نادان چو آن كِخكِخ شنيد | زاقتضاي منع حرصش شد شديد |
تا آنكه ميگويد:
در گرفتن هرچه مام اصرار كرد | كودك از دفع فضول انكار كرد | |
كودك ناهوشيار بيادب | لبگشود آخر بهلعن و طعن و سبّ | |
كاي لكاعه، اينهمه اصرار چيست | كاينغذا در كيش ما ناخوردنياست | |
بارها اين لقمه را من خوردهام | تا به رنگ و بوي او خو كردهام | |
نام او را تو پليدي كردهاي | اصطلاح تازهاي آوردهاي |
تا آنكه ميگويد:
بس كه كرد آن طفل انكار و لجاج | مادر دلخسته شد آتش مزاج | |
از لجاج آن لجوج بيادب | شعلهور شد از دلش نار غضب | |
كرد مشت خويش را مادر گره | بر سر كودك زد از خشم فره | |
كاي بداختر كودك نااهل عاق | كاين …ت آمد گوارا در مذاق | |
از تو و نان تو من هستم بري | نوش جان فرما هنيئاًلك مري | |
اولياي پرورش آموخته | خلق را چون مادر دل سوخته |
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 30 *»
تا آنكه ميگويد:
تا درآيند از در غيرت به خشم | كودكان افتند از عاقي ز چشم | |
واگذارند آن گروه بدشيم | عقل و …شان تا شود داخل بههم | |
حَيْثُ زاغُوا فِياللّجاج والعِناد | خشم حق دلهايشان را ميل داد | |
چون نيامد پند من در گوشتان | از لجاجت باد اين … نوشتان | |
گرچه من ايراد كردم اين مثل | تا كنم ابطال باطل از جدل | |
كز مثَل انوار حق پيدا شود | وز جدل باطل همي رسوا شود | |
ليك ميبينم كه افتد اين مثال | عَنْقريبٍ در دهان بدسگال | |
نار خشم و كينهاش بالا كشد | از پي قدحم ز دل هرّا كشد | |
كاين سخنپرور چه هتّاك آمده | رند و بيپروا و بيباك آمده | |
هست حكمت پايگاهي بس منيع | كي حكيمان را سزد لفظ شنيع | |
هركه ميخواهد دم از حكمت زند | بايد الفاظ مناسب برچند | |
شنعت باطل به الفاظ صريح | در حقيقت زاهل حق باشد قبيح | |
زين تمثّل لفظ … را برچنند | وز عنادش نُقل مجلسها كنند | |
كه فلان اندر كتاب خويشتن | گفته لفظي اينچنين دور از فطن | |
نظم كردم من به حكمت بيتها | در فصاحت هريكي بيمنتها | |
خصم كافركيش كافر ماجرا | پشت سر خواهد فكند آن جمله را | |
زان همه ابيات نغز دلنشين | سازد آن يكبيت و يك مصرع گزين | |
پيش اخوان شياطين كف زنان | ميكند آن لفظ را وِرد زبان |
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 31 *»
تا بدان يك لفظ و يك مصراع بيت | در محافل گويدم كيت و ذيت | |
بيخبر كاين لفظ نامطبوع پست | دربهجايخود ز، هرلفظانسباست | |
واين همه كائين بغض و كينه است | دشمنان را عادت ديرينه است | |
در كتاب مثنوي كلك كريم | ريخت بر هر صفحه صد درّ يتيم | |
از حقايق اندر آن درياي ژرف | مندرج فرموده بس درّ شگرف | |
از معاني وز معارف وز علوم | از فضائل وز دلايل وز رسوم | |
آن كتابش در بر ديگر كتب | از بها چون شمس بودي با شهب | |
با وجود آن همه علم و علو | چون يكي افتاد در چنگ عدو | |
از جفا كينه نآمد در نظر | خصم را جز قصّه پور و پدر | |
از پي تشنيع حِبر نكتهدان | لفظ مخصوصيش شد وِرد زبان | |
كاندر آن افسانه باشد لفظ خيك | از حكيمان كي سزد لفظ ركيك | |
گرچه لفظ خيك بس مستهجن است | ليك در موضع خود مستحسن است | |
آنكه دشمن كرده تقبيحش زدوست | اين قباحت ناشي از معني اوست | |
گرنه لفظي را بُدي معني قبيح | قائل او از كجا گشتي وقيح | |
خيك را معني چه باشد در مقال | ابله ناهوشمند بدسگال | |
ور نداري از من اين معني قبول | رو بخوان از گفته آلرسول | |
در حديث آمد كه ميدارم شگفت | زانكه خوي كبر را با خود گرفت | |
كاندر اول نطفه ناچيز بُد | واندر آخر جيفه گنديده شد | |
در ميان اين دو حالت از هوان | قربه قاذوره شد اندر اوان |
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 32 *»
«اَزْهَري» گويد كه معناي قذر | هست آنقدري كه زانسان شد به در | |
آنكه نامش خيك باشد در عجم | عرب او را قربه مينامند هم | |
هم بود قاذوره نام آن لَكَع | لايبالي كلّ ماقال او صَنَع | |
پس همانا باحث شوم خبيث | نام او قاذوره باشد در حديث | |
زانكه باكش نيست از رنگ و ريا | هرچه گويد در خصوص اوليا | |
زاستماع لفظ خيك از اهل حق | ميگشايد بر زبان صد طعن و دق | |
بيخبر كين خيك نبود غير پوست | خيك لفظي معنيش با عيبجوست | |
در طهارت خيكهاي پوستين | جلد روغن گشت ور هم انگبين | |
وز خباثت خيكهاي آدمي | معدن خبث و قذر باشد همي | |
با وجود اين همه گند و نتن | كبرهاشان باشد اندر انجمن | |
دشمنيهاشان بود با مؤمنين | بيخبر از ماجراي روز دين | |
در حديث آمد كه قاذوره رجال | دشمنش باشد خداي ذوالجلال | |
گر مرا قاذورهاي دشمن بود | دشمن او قادر ذوالمنّ بود | |
چون شنيدي طعنه دشمن يكي | بر جوابش گوش ده نيز اندكي |
«در جواب طعنهزننده خصم بدكيش بر الفاظ ظاهري مثنوي به اغراض فاسده باطني خويش»:
اي كه چشمت را غرضها كور كرد | نور حق از ديدهات مستور كرد | |
گرچه حُبُّ الشيء يُعْمي اَوْ يُصمّ | بُغْضُ شيء هكذا يامُظطَلِم | |
هركه چيزي بيند از چشم رضا | عيب او نايد به چشمش از قضا |
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 33 *»
ور همي عيبش نمايد عيبجو | گر شود اندر شنيدن سمع او | |
ور نشد گوشش كر از لوم عذول | نشنود آن عيب از سمع قبول | |
چون به چشم مرحمت كردش نظر | مينمايد عيب در چشمش هنر | |
عيب او چون حسن او باشد حسن | پاكبين بر عيب و حسنش مفتتن | |
يك هنر گر دارد و هفتاد عيب | يك هنر را بنگرد بيشك و ريب |
تا آنكه ميگويد:
از دَعابت([6]) وز مُجون([7]) در مثنوي | دادِ شُنعت([8]) داد كلك مولوي | |
از در رندي هزاران مَضحكه | نظم كرد از هزل و طيبت مُضحكه | |
بس حكايتها سرود آن بذلهگو | از قبيل قصّه … و كدو | |
عارفان چون بازخوانند آن مجون | ميكنندش مدحها از حدّ فزون | |
ميكنند از جذبها و حالها | در به هر مصراعي استدلالها | |
آهشان از گرمي نارِ نغم | برشكافد سقف گردون را، ز هم |
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 34 *»
كاين كتاب مثنوي مستطاب | حكمت محض است يا فصلالخطاب | |
در كتاب ديگر از يك گاف و ها | ميكنند از طعن و ردّ اسرافها | |
اين جماعت را ممثّل هست نيز | در دوحالت حال خاتون و كنيز | |
آنيكي را كرده از شهوت به چشم | واندگر در چشمشان نايد ز خشم | |
از كدوي قرص ماه آسمان | كور و مكحل ميكنند از خر فلان | |
در مقام طرد بدخواه غوي | به كه خوانم يك دو بيت ازمولوي | |
تا نگويد خصم بدخواه لئيم | نيست از حكمت فلان لفظ از حكيم | |
«خويش را از رهروان كمتر شمر | تو حريف رهزناني … مخور | |
مه فشاند نور و سگ عوعو كند | هر كسي بر مطلب خود ميتند» |
برگردم به اصل سخن دربارهي مثنوي مولاي كريم اعلي اللّه مقامه:
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 35 *»
اين مثنوي گرانبها را تاكنون در چهار طبع ديدهام، در مقدّمهي يكي از آنها اصل منظومه را تا اين بيت:
جاهلا اين نور علّييني است | نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
دانسته و باقي را مدّعي است كه ديگران ملحق ساختهاند. ولي در طبع چهارم در مقدّمهي آن آمده است كه: «از قديميترين نسخهاي كه از آن (كتاب مبارك) در دست است و به خط مرحوم ميرزا محمّدعلي شيرازي صاحب كتاب معياراللغة كه از فضلاي تلامذهي ايشان (ناظم ربّاني اعلي اللّه مقامه) بوده و در حيات خود آن بزرگوار نوشته شده استنساخ و به دقّت با نسخهي اصلي مقابله شده است» بنابراين اظهار، بايد تمام اشعار از خود آن بزرگوار باشد و ادّعائي كه ذكر شد بيمورد است. پس آخرين بيت مثنوي اين بيت است:
تا نسازي هتك اين استار را | كي تواني ديد آن اسرار را |
نيز در مقدّمهي طبع چهارم آمده است كه: «عناويني كه در اوّل هر مطلب يا حكايتي نوشته شده در نسخهي اصلي نيست و به منظور سهولت مراجعهي خوانندگان افزوده شده است» از اينرو ما هم در تخميس مثنوي به حسب تناسب مطالب و حكايات عناويني را ترتيب دادهايم كه (از نظر ما) از جهاتي بر عناويني كه در آن طبع نوشته شده برتري دارد و مناسبتر به نظر رسيده است. و با آنكه معمول نبوده كه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 36 *»
كسي مثنوي را تخميس نمايد، بلكه نوعاً مثنوي را تضمين مينمايند نه تخميس، و تخميس در مورد قصيده و يا غزل معمول است، ولي به منظور ايجاد تنوّعي، دست به اين كار زديم و به توفيق حقتعالي و تأييد مولا حضرت بقيّة اللّه عجّل اللّه تعالي فرجه و صلوات اللّه عليه به اتمام رسيد و در دو جلد چاپ و منتشر گرديد. ابتداءاً تصميمي در نوشتن مقدّمه نبود و يا مقدّمهي كوتاهي در نظر بود اما بعد چنين به خاطر رسيد كه مقدّمهي مفصّلي نسبتاً نوشته شود كه خواه و ناخواه مجلّد مستقلّي خواهد بود از اين جهت بعد از چاپ شدن دو جلد تخميس مثنوي به نوشتن اين مقدّمه پرداختم و عمدهي نظر در نوشتن اين مقدّمه بيان عرفان مصطلح و عرفان قرآني بود كه هدف اصلي از نظم مثنوي هم بيان عرفان قرآني بوده يعني هماني كه ناظم ربّاني اعلي اللّه مقامه را واداشته به سرودن اين منظومهي گرانبها و متأسّفانه در ميان دوستان آن بزرگوار و طرفداران مكتب استبصار كاري در مورد اين اثر ارزنده (از شرح و يا تضمين) انجام نشده است و نظر به اينكه كمتر هم به آن مراجعه ميشد، تصميم تخميس آن را گرفته و الحمدللّه توفيق در اقدام و اتمام آن فراهم گرديد. البته لازم به تذكّر نيست كه اين كار مشمول اين بيت مشهور خواهد بود:
اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود ميبري و زحمت ما ميداري
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 37 *»
ولي آنچه مرا به اين گستاخي واداشت دو امر بود: يكي آنكه فكر كردم به اين وسيله اين اثر گرانبها بيشتر مورد توجّه قرار بگيرد و به اين شكل كه باشد از يكنواختي خارج گرديده و شوق بيشتري در خواندن آن و مراجعه به آن فراهم ميگردد. و دوّم آنكه برخورد كردم به يك جزوهاي كه خطي بود و به طور تضمين مقدار اندكي از اين منظوم شريف را دربرداشت ولي با كمال تأسّف آن تضمين چند ورقي بيشتر نبود و آن تضمين كه شايد از معاصران ايشان بوده جرأت بيشتري به اقدام براي تخميس آن بخشيد. و با توجّه به اين دو امر اميد است مورد ملامت نكتهدانان و سخنسنجان واقع نشده زيرا خود ميدانم كه شأن من و امثال من نيست كه به ميدان اينگونه شاهكارهاي حكمي و عرفاني و ادبي رفته ولكن اين را ميدانم كه در سايهي بزرگان قرارگرفتن افتخاري است براي ما، و دست به دامان ايشان زدن وظيفه و خدمتگزاري آنان موجب قرب به درگاه ايشان است. پس چه بهتر كه صاحبنظران به آن به ديدهي مقدمه قبل از ذيالمقدمه نظر فرموده و اينچنين تصوّر فرمايند كه: «رجّاله ز پيش و شه ز دنبال آيد».([9])
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 38 *»
{ ستايش
{ توحيد
{ تنزيه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 39 *»
اي عيان در دل نهان از چشم سر
در دل هر بنده گشتي جلوهگر
برتر از هر برتري، برتر ز بَر
اي منزّه پردهدار و پردهدر
وي بههر پرده در و از پرده در
اي ثناگويت ملك هم جنّ و ناس
اي ز تو امّيد و هم از تو هراس
حي و قيّومي، منزّه از نُعاس
چون سرايم من سپاست كان سپاس
در قياس است و تو بيرون از قياس
در خور تو ما نميدانيم كه چيست
لب فروبستن طريق ايمنيست
نارسا هر گفته و ناگفتهايست
لايق ذكر ثنايت جز تو كيست
وز تو جز تو هيچكس آگاه نيست
بندگانت را توانايي كجاست
تا كه آرندت ثناء، بيعيب و كاست
سالم از نقصان ثناء خود تو راست
وصف ما اندر خور اوهام ماست
ذات تو بيرون ز حدّ وهمهاست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 40 *»
اين همه خلق بديع و گونهگون
زشت و زيبا خوب و بد بالا و دون
عاجز از وصفت، ز حيرت سرنگون
ما همه در چند و چون و تو برون
چون درآيد وصف تو در چند و چون
ذات تو برتر، ز كون است و مكان
در مكان هرگز نيايد لامكان
جلوهاي كردي ز حسن بينشان
كنه تو در پرده حسنت نهان
نور حسنت آشكارا در جهان
بينهايت جلوهات دارد كمال
برتر از آنست كه آيد در مقال
برده دل از عاشقانت در جمال
اين چه حسن است اي جميل بيمثال
كز فروغ نور خود داري جلال
هر سري شوريده رفتار توست
هر دلي پروانه انوار توست
با كلافي بر سر بازار توست
هركه بينم عاشق رخسار توست
گرچه خود محجوب از ديدار توست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 41 *»
عشق تو عهدي كه از ديرينههاست
در دل خالي ز غلّ و كينههاست
سرخوشِ جام مي پيشينههاست
آتش شوق تو اندر سينههاست
جلوه روي تو در آئينههاست
هر يكي را نخلهاي چون نخل طور
در مناجات تو عمران را چو پور
هر كجا سينا و هر جا غرق نور
سوي تو پويند و از كوي تو دور
حسن تو بينند و از ديد تو كور
هر دلي را زاشتياقت حالتي است
جذبهات را هم نه حدّ و غايتي است
در بر يك جلوهات كي طاقتي است
شور مجنون از تو ليلي آيتي است
سوز وامق از تو عذرا آلتي است
عاشقانت را چو بيني دلفكار
جان به لب افتاده در ره خاكسار
دلبر آنها تويي در اصل كار
از خطا خوانند ليلي را نگار
وز غلط گويند عذرا بود يار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 42 *»
بر در تو هرچه ها و هو بود
رهنشينت هركه در هر كو بود
كوي تو منظور هر مهرو بود
هركه بيني طالب نيكو بود
خود نكويي جلوهاي زان رو بود
اي كه بر حال محبّاني بصير
آگهي از ظاهر و ما فيالضّمير
واله حسن تو هر خرد و كبير
اين چه حسن است اي جميل بينظير
كو فكنده شور در برنا و پير
جلوهگر گشتي به حسنت هر زمان
روشن از ديدار حسنت ديدگان
سرخوش از جام ولايت عاشقان
نور حسن توست در كون و مكان
آشكارا از عيان و از نهان
دل دو نيم عشق تو خاصان تو
رهنشين راه بيپايان تو
دل زكف داده همه خواهان تو
عرش اعظم گشته سرگردان تو
مانده كرسي واله و حيران تو
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 43 *»
خستگان عشقت از هجرت فكار
والهان حضرتت با غم دچار
در ره وصل تو دائم رهسپار
آسمانها در هوايت بيقرار
وز زمينها برده هجر تو مدار
هرچه جاني، طالبت از جان شده
مشتعل از آتش هجران شده
بيامان در ناله از حرمان شده
سينه خور از غمت بريان شده
روي مه از شوق تو تابان شده
عاشقانت را كه جانها بر لب است
موج غم در سينهشان لب تا لب است
در نوا هريك به يا رب يا رب است
آتش از شوق جمالت در تب است
روز خاك از درد هجرانت شب است
شوق وصلت در دل بحر و بر است
زان يكي موّاج و سوزان ديگر است
ريزش باران ز شوق دلبر است
باد از سوداي تو جولانگر است
ديده آب از هواي تو تر است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 44 *»
چرخ پويا، چون تو را خواهان بود
بر دلش داغ غم هجران بود
درد او را وصل تو درمان بود
رعد از درد غمت نالان بود
چشم ابر از شوق تو گريان بود
ديدهها از شوق ديدار تو اَرْق([10])
در تب هجران همه دلها ز حَرْق
با غمت فارغ ز هر جمعي و فَرْق
سوز عشق توست اندر جان برق
آتش شوقت بود در غرب و شرق
خور به ياد روي تو سوزان بود
چهر مه درهم، چو در حرمان بود
انجم از شور تو سرگردان بود
روي روز از شوق تو تابان بود
وز غمت شب تيره و نالان بود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 45 *»
شور عشقت مايه دلهاي پاك
سوز هجرت آتشي بس سوزناك
سينهها از اشتياقت دردناك
هر كجا رويد گياهي سينهچاك
در هوايت سر برون آرد ز خاك
هركه بينم تشنه ديدار توست
چون كليمت نشئه گفتار توست
بس شگفت از گرمي بازار توست
چشم نرگس باز بر رخسار توست
پاي در گل سرو از رفتار توست
در هوايت با صفا راغست و باغ
جز حديث عشق تو هر گفته لاغ([11])
در فراقت رفته از دلها فراغ
لاله را بر دل ز سوز توست داغ
سنبل از درد تو افسردهدماغ
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 46 *»
از شميم نكهتت عالم جوان
در تن فرسودهاش جان و توان
بيخود از خود جانب كويت دوان
هر كجا جنبندهاي گشته، روان
باشدش از عشق روي تو روان
با تو هر صاحبدلي همراز شد
همچو تيهو كاو شكار باز شد
با غم و سوز غمت دمساز شد
طائري هر جا كه در پرواز شد
در هواي تو پرِ او باز شد
سوي تو پويان فرادي يا كه جَوق([12])
از يسار و از يمين يا تحت و فوق
زشت و زيبا در قِران يُمن و اَوق([13])
ماهيان غرقند در درياي شوق
مرغ را در گردن از عشق تو طوق
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 47 *»
هر دلي را غمزهاي از سوي توست
حيرتش زان غمزه دلجوي توست
هر سري را شورِ هاي و هوي توست
طايران را آشيان در كوي توست
نالهشان از درد هجر روي توست
سينهها گنجينه اسرار توست
هر يكي را نخلهاي زانوار توست
بيقرار از وعده ديدار توست
بلبل از گل طالب رخسار توست
قمري از سرو عاشق رفتار توست
بارش رحمت همه از مُزن([14]) توست
اتّكاء عاشقان بر ركن توست
هر دلي مرغي كه بر يك غصن([15]) توست
جمله عالم اسير حسن توست
درد ايشان جمله درد حزن توست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 48 *»
هرچه ممكن در پي وصلت روان
در زمين ساكن و يا در آسمان
مهر رويت ميكشاند اين و آن
سرّ حبّ توست در كون و مكان
كو فكنده شورشان در جسم و جان
جملگي محو تماشاي تواند
غرق درياي تمناي تواند
نشئه گفتار شيواي تواند
جملگي سرمست صهباي تواند
جملگي در وجد و شيداي تواند
در نوا از دوريت هريك چو، ني
در هوايت هر يكي ره كرده طي
در برت چون نزد شاخص جمله فيء
هر يكي چون شيشه و حسنت چو مي
نيست پيدا غير حسن تو ز وي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 49 *»
كعبه مقصود ما، شد كوي تو
ورد ما با هر زباني هوي تو
عَود ما چون بدء ما هم سوي تو([16])
ما همه مرآت حسن روي تو
كاندر او پيداست روي و موي تو
هرچه گويد آينه از ديگريست
گويد او با ما كه در او ديگريست
گرچه كار آينه صورتگريست
ليك هريك در خور خود مظهريست
از صفات حسن رويت مخبريست
آينه طبعش بود صورتپذير
دارد او پس اقتضاهاي كثير
صورت حسن تو گر شد دلپذير
چون مراياي صغيرند و كبير
در خور خود هر يكي از تو خبير
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 50 *»
ظاهر از هر آينه روي تو است
آينه زان رو ثناگوي تو است
مختلف گر اين سخنگوي تو است
ليك روي جملگي سوي تو است
مرجع و مأوايشان كوي تو است
باده حيرت ز جامت خوردهاند
گرچه از هجرت همه افسردهاند
ليك بر عهد تو سوگند خوردهاند
تخليه از هرچه جز تو كردهاند
تحليه از عكس رويت بردهاند
تا كه خود از غير تو پيراستي
پس به حسنت ذات خود آراستي
زان و اين توحيد تو پيداستي
تخليهشان سرّ قول لاستي
تحليهشان شاهد اِلاّستي
نعمت قرب تو از جان شاكرند
بر بلا در راه وصلت صابرند
فاقد خود در حضورت حاضرند
جمله با اين لا و اِلاّ ذاكرند
گرچه از ذكر ثنايت قاصرند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 51 *»
اين قصور از لازمات ذات ماست
در ثناگويي ما آفات ماست
ناتوان از درك تو آلات ماست
ذكر ما اندر خور مرآت ماست
همچو نفي ما همه اثبات ماست
اي تو برتر از جميع ممكنات
ذات تو پاك از رسوم و از صفات
ما مقيم عرصه حدّ و جهات
تو منزّه از صفات كائنات
ما ملوّث از صفات و از ذوات
جلوهگر حسن تو در مظهر شود
ظاهر از هر مظهري اظهر شود
آن يكي هرگز نه آن ديگر شود
چون منزّه با ملوّث در شود
ذات مطلق با صفت اندر شود
ما همه در عرصه امكان مقيم
جلوه حسن تو را ما مظهريم
ما ز مظهر پي به ظاهر ميبريم
ليك هريك ذاكر حسن توايم
گرچه نامت در حروف خود بريم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 52 *»
حسن تو دارد مظاهر در شعب
مظهر حسن تو بر تو شد نَصَب([17])
چونكه حسنت شد ز مظهر مكتسب
در طوائف از اعاجم وز عرب
در لسان هر يكي داري لقب
در دل خود يابدت شخص پريش
هر زمان خواند تو را از قلب ريش
نامت آرد بر زبان كم يا كه بيش
هر كسي نامد تو را در لفظ خويش
خواندت آنسان كه وي را، هست كيش
مقصد هريك تويي اي دادخواه
از غمت هركس كشد از سينه آه
هركه از هرجا به تو آرد پناه
آن يكي گويد خدا وان يك اله
وان دگر تاري و آن ديگر شراه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 53 *»
جمله بر درگاه قدست معتكف
مستقيمان رهت يا منحرف
سوي تو با ياد نامت مُزدَلِف
جملگي در قصد ذاتت مؤتلف
گرچه باشد نامهاشان مختلف
ملجأ كل چونكه لطف عام توست
روي كل هم جانب اِنعام توست
مرغ دلها در هواي بام توست
جمله عالم حروف نام توست
هرچه جز تو شمّهاي زاكرام توست
اي تو ذو الآيه همه آياتها
بر تو جمله آيت اثباتها
نور تو مصباح اين مشكاتها
جمله حسن توست در مرآتها
نام نامي تو اندر ذاتها
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 54 *»
ماسوا آئينهفامي تواند([18])
شاخصي و عكس سامي تواند
مظهر آن مهر عامي تواند
ذاتها خود نام نامي تواند
جلوه حسن گرامي تواند
نيست راهي غير راه كوي تو
ني دگر سويي به غير از سوي تو
كو حديثي به ز گفت و گوي تو
نيست نوري غير نور روي تو
نيست چيزي غير ذكر خوي تو
ماسوي را رحمتت ركن شديد
اين نظام احسن از صُنعت سديد
عالم از فيضت شود هر دم جديد
كور باد آن چشم كو رويت نديد
چيست غير از جلوه رويت پديد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 55 *»
عالم از يك جلوهات برپا بود
جلوهات هرجا و پابرجا بود
لا و الاّ را همين معني بود
بسكه نورت در جهان پيدا بود
از حد اوهامشان بالا بود
پر نمودي هر كجا را تو ز نور
غير نورت هرچه همچون نخل طور
پور عمران كو؟ كجا آن وجد و شور؟
زين سبب از ديد تو گشتند كور
از مقام درك تو گشتند دور
كور دورست گرچه او ره ميرود
كي به مقصد ميرسد هرچه دود
او نيابد حاصلي غير از اَوَد([19])
چونكه درك چيزها از حد شود
هرچه را حد نيست از مدرك رود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 56 *»
حسن رويت را چو اين فرّ و بهاست
ناتوان از درك آن انديشههاست
هرچه را حدّي و او را انتهاست
نور رويت را نه حدّ و منتهاست
پس برون از حدّ درك ماسواست
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 57 *»
{ داستان ماهيان و جستجوي آنها از آب
{ لزوم رجوع به كامل در جستجوي حقيقت
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 58 *»
وقت آن شد تا نمايم فتح باب
باب حكمت را مَثَل ميدان جناب
با مثل آسان شود حق اكتساب
آن شنيدستي كه اندر فهم آب
ماهيان را گشت روزي دل كباب
گِرد هم با هم همه در گفتگو
هر يكي پرسد ز يك آن يك ازو
شد مقرر در پِيَش آرند رو
هر يكي شد از پِيَش در جستجو
كوبهكو گشتي كه يا رب آب كو
كو خدايا آنچه آن را اين بهاست
آنچه آن جانبخش جمله زندههاست
گفتگو از وصف او بيانتهاست
من شنيدستم به عالم آبهاست
بحرهاي بيحد و بيمنتهاست
ديگري شد در تلاشش ناتوان
شد ز راه ناتواني بدگمان
بر گشود آنگه به طعنه صد زبان
هر چه گرديدم نديدم يك نشان
در جهان نز بحر و نه از آبشان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 59 *»
باورم ني كاين سخن از عاقليست
جستجويم را ازو كي حاصليست
بيجهت در جستجويش راحليست
آن همانا صحبت لاطائليست
نيست چيزي بلكه قول قائليست
نكتهاي گويم كه خوب يا گر بد است
اين سخنها در خور گاو و دد است
در ترازوي خرد قول رد است
وان دگر گفتي كه عمرم بيعد است
سير من در مُلك عالم بيحد است
من كجا و گفتگوي ناصواب
جستجوي ما همه نقش بر آب
ابله است آن كه همي جويد سراب
بس شنيدم بيمسمّي نام آب
جان من از حسرت آن شد كباب
عقل و وجدان شاهد گوياستي
گركه از او جان ما برپاستي
از چه خود ناياب و ناپيداستي
آن دگر گفتي كه اين بيجاستي
همچو عنقا اسم بيمعناستي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 60 *»
گر بُدي او را نصيبي از خودي([20])
گرچه مقدار خودي يك پُدي([21])
قابل ديدار ماها ميشدي
گر به جايي واقعاً دريا بُدي
يك نفر از حال آن مخبر شدي
ماهيانِ شهري و حوتانِ كوت([22])
ديدهاند بس وادي و صحراي لوت([23])
بهر آن واماندهاند از لوت و پوت([24])
آنقدر ديديم سيّاحان حوت
كز هواي آب ببريدند قوت
تشنه ديدار آب و دلفكار
كوبهكو در جستجو در هر گذار
دل دو نيم از دوري آب و نزار
روز و شب اندر طلب بودند زار
نه يكي نه دو نه سه بل صدهزار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 61 *»
فكرشان آب و همان هم وردشان
روز و شب از آن همه رطب اللسان
هر يكي از ديگري جويا ازان
هيچكس از او نديده يك نشان
گر بُدي، يك تن بديدي زان ميان
شخص عاقل كي پي موهوم رود
ابله است آن كه فريب آن خورد
در پِيَش اين سو و يا آن سو دود
اين همانا قول بيمغزي بود
شبههاي در ذهن هر جاهل شود
شبهه را كو اعتباري در ميان
پيرو شبهه گروه جاهلان
وه چه خوش آسوده هستند عاقلان
آن دگر گفتي كه ديدم ماهيان
مطلع بودند بر هفت آسمان
هم بر اطباق زمين، پست و بلند
بر زمان و بر مكان و چون و چند
مقتدي و محترم بس ارجمند
از خفاياي امور آگه بُدند
جمله روي زمين را پا زدند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 62 *»
باخبر از قيل و هم از قالها
ديدهاند بس حال و هم بس مالها
بودهاند در عزّ و فرّ و فالها
خدمت هريك نمودم سالها
محرم ايشان بُدم در حالها
همره آنها شدم در هر سفر
راز آنها را شنيدم در حضر
گه به تفصيل و گهي هم مختصر
من نديدم هيچيك بدهد خبر
يا بگويد يافتم از آب اثر
جستجو از آن نه كار عاقليست
چون تلاش فاسد و بيحاصليست
كي، كجا، اين گفته يك كامليست
اين همانا قول خام باطليست
قصّهاي از زيب معني عاطليست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 63 *»
بشنود هركس ز من اين پند من
ميشود آسوده گوش او ز دَنّ([25])
راحت جان يابد و رَوح بدن
آن دگر گفتي كه بيهوده سخن
نيست ممكن طول آن اندر زمن
اين نه امروزست و امسال و نه پار
از نياكان هست ما را يادگار
گفتگو از او شنيديم بيشمار
عمر ما هريك بود چندين هزار
ميشنيديم آب هريك از كبار
چون كلافي باشد اين گفتار وصل
نسلي از نسلي بدون قطع و فصل
متقن و محكم نه درهم همچو نَصل([26])
گر بُدي اين نام بيمعني و اصل
رشته اين داستان ميگشت فصل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 64 *»
هرچه را اصلي بود يابد دوام
بر وجودش معترف از خاص و عام
بيدوام است آنچه را نبود قوام
خود كجا ديديد باطل مستدام
كه بود اندر جهان نامش مُدام
رونق باطل چو زائل ميشود
خودبهخود رسوا بگردد بياَوَد([27])
كي دگر كس از پي آن ميدود
حرف باطل لامحاله طي شود
از ميان نام و نشانش ميرود
پس تحرّي([28]) كار و بار عاقل است
جستجويش را يقين هم حاصل است
با دليلي ميرود گر جاهل است
حلّ هر مشكل ز شخص كامل است
هر سخن را اوستادي عامل است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 65 *»
ليك هركس لايق ارشاد نيست
رهنمايي، كار بيبنياد نيست
نكتهاي گويم گرت در ياد نيست
هر متاعي نزد هر استاد نيست
گندم و جو لايق قنّاد نيست
آشنا با دِرع محكم دارع است
ذَرع جامه كار شخص ذارع است
حكم هر چيزي به دست شارع است
شكّر از قنّاد و جو از زارع است
كيميا از اوستاد بارع است
در طلب همّت ضرورست و شكيب
در حذر بودن ز دام هر رقيب
جستجو از خبره پاك و نجيب
از منجم اختر و طب از طبيب
از فقيهان فقه و حكمت از لبيب
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 66 *»
گر طبيبي در حذاقت بوعليست
مرجع او بهر دارو صيدليست([29])
طبع هركس هم ز كارش منجليست
جامه از بزّاز و تيغ از صيقليست
سمفروشان را شحوم حنظليست
هرچه را باشد چو بابي و سبب
همچو نجار و قَدوم([30]) و هم خشب([31])
گر سرير([32]) خواهي براي خواب شب
هر متاعي را ز استادي طلب
ورنه محرومي و دائم در تعب
گر تو را هست مطلبي و آرزوي
در پي آن آرزويت جستجوي
بشنو از خضر رهت پند نكوي
حاجت خود را ز هر دكّان مجوي
هرزه در هر كوچه و برزن مپوي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 67 *»
هر زميني را چو نوعي اقتضاست
اقتضاءش را چو آثاري جداست
بنگر اول آنكه، مطلوبت كجاست
شكّر از هند است و تنزو از ختاست
هند رفتن از پي تنزو خطاست
اي بسا ظاهر كه بس مُعجِب([33]) بود
ليك در واقع همان مُعطِب([34]) بود
پس گدايي از گدا مَعتِب([35]) بود
گر تو را حاجت سوي مغرب بود
سوي مشرق رفتنت مُتعِب بود
عمر ما باشد چو هر دم در گذر
مغتنم هر لحظه از آن را شمر
مطلبت در مغرب و شرقت نظر؟!
هرچه گردي سوي مشرق پيسپر
از متاع غرب گردي دورتر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 68 *»
در كلامش داده حق ما را نويد
نور او را ميتوان در جلوه ديد
ليك بايد نكتهاي را هم شنيد
كي ز خودبينان خدا گردد پديد
كي توان در شب فروغ شمس ديد
از سفيهان كي فراهم گشته رشد
كي تمدن آمد از آداب كُرد
ضدّ هم باشد هميشه قرب و بُعد
از حريصان كي توان آموخت زهد
كسب قرب از بعد هست افزون ز جُهد
هرچه را بيني كه در ملك خداست
بهر آن بابي بود كانهم جداست
باب مطلوبت نظر كن در كجاست
علم از جاهل طلبكردن خطاست
نار را از آب جستن كي رواست
گمرهان كي رهبرانِ ره شوند
كي ز راه و چاه راهت آگهند
تا تو را از خيرت آگاهي دهند
اهل نسيان كي تو را ذاكر كنند
كي به مقصد پشت بر مقصد روند
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 69 *»
{ ميزان شناخت كامل در گفتار عيسي7
{ واگذاري امور به دست او
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 70 *»
گركه داري سينهاي از غم جريح
نك نمك پاشد بر آن لعل مليح
مطلبم گويم در اين نقل صريح
آن شنيدستي كه اصحاب مسيح
زو طلب كردند با قلب قريح
اي كه هستي بندگان را مقتدي
با بيانت زنده كردي جان ما
درد ما را تو طبيب و هم دوا
با كه بنشينيم اي روح خدا
از چه كس جوييم ما راه هدي
چونكه ديد در آن جماعت سوز و آه
ديده امّيدشان بر دست شاه
لب گشود آن آگهِ از راه و چاه
گفت اي اصحاب من جوييد راه
زانكه ديدش آورد ديد اله
گرچه كم باشد چو او در روزگار
ليك دارد او علايم بيشمار
اندكي گويم كه تا آيد به كار
جان او باشد فنا در جان يار
ديد او باشد همه ديد نگار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 71 *»
شستشو داده دل خود را به دَمع([36])
پاي تا سر نزد حق باشد چو سَمع([37])
چون خودي را كرده از خود قلع و قمع([38])
همچو فانوسي فنا در نور شمع
جلوهگر چون شعله اندر بين جمع
از دل و جان بر تو دلسوزي كند
سوزد و سازد شب و روزي كند
تا نصيبت روز پيروزي كند
همچو شعله محفلافروزي كند
گر تو را ديدار خود روزي كند
رازدار يار و او را پردهدار
يار ازو بيپرده باشد آشكار
كعبه دلها و جانها را مدار
ديد او باشد همه ديدار يار
باشد او آئينه حسن نگار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 72 *»
باشد او خود راه و خود مقصد ز راه
آگه از مقصود و هم از راه و چاه
مسّ قلبت زر كند از يك نگاه
گفت او باشد همه گفت اله
فعل او باشد همه افعال شاه
پاي تا سر گويد از حق آن نكو
لب ز خود بسته ازو در گفتگو
بينشان را او نشاني موبهمو
او نباشد او، خودِ او باشد او
الحذر از او مگردانيد رو
تشنهكامان ولا را او چو آب
آسمان معرفت را چون سحاب
هركه جويد درگهش او كامياب
يافتيد ار بار اندر آن جناب
درد خود گوييد كو حق راست باب
او طبيب ماهري بيگفتگوست
آگه از هر درد و درمان آن نكوست
آن كه ديدارش شما را آرزوست
دردتان از او و درمانتان از اوست
آنچه بپسندد شما را آن نكوست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 73 *»
امر خود را واگذاريد دست او
داند او خير شما را موبه مو
سويتان گر آورد يك لحظه رو
آنچه آيد از نكو باشد نكو
زشت باشد آنچه آيد از عدو
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 74 *»
{ خوبي و بدي كارها از خوبي و بدي انجامدهنده آنها است
{ كارهاي حقتعالي و اولياء او همه خوب است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 75 *»
گر كسي از سرّ مطلب غافل است
گويمش كز اصل حكمت حاصل است
آگهش سازم اگر او جاهل است
زشت و زيبايي فعل از فاعل است
فعل نيكي و بدي را قابل است
فعل هركس را ظهور او بدان
جلوهگر در فعل فاعل نفس آن
مضمحل فعل است و فاعل زان عيان
گر تو را زين شبههاي باشد به جان
«انّما الاعمال بالنيّات» خوان
خوب مطلق بيشك و ريبي خداست
مطلق بد، بنده از حق جداست
«روحك من روحي يا آدم» گواست([39])
هرچه آن از بنده ميآيد خطاست
هرچه از حق آيد آن نيك و رواست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 76 *»
فعل بنده سربسر نيش است و نيش
بر تن و جانش اگر كم يا كه بيش
نوش محض است آيد از حق هرچه پيش
بنده گر نفسي كشد از نزد خويش
از قصاصش جان و تن سازند ريش
فعل بنده از خوديّش سر زند
با خوديّش طعنه بر حق ميزند
پس سزاوار نكوهش ميشود
حق هزاران نفس را يكدم كشد
قتل او مدح و ثنا را ميسزد
در دو عالم روي ما باشد سياه
حاصل كردار ماها مشت كاه
مشت كاهي ني كه يك خرمن ز آه
جور ما در حبّهاي باشد گناه
حق هزاران حرث را سازد تباه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 77 *»
هرچه سازد با ملك يا جنّ و ناس
گر خوشي آرد بر آنها يا كه پاس([40])
ايمني بخشد و يا آرد هراس
لايقش نبود به جز مدح و سپاس
فعل ما با او كي آيد در قياس
چون ز حكمت اين سخن حاصل بود
باورش آيد كس ار عاقل بود
كامل مطلق، حق جاعل بود
فعل كامل همچو او كامل بود
فعل ناقص پست و ناقابل بود
كامل از نور خدا شد مستنير
زان سبب شد ناقصان را دستگير
فعل او چون كيمياء بينظير
فعل كامل را قياس از خود مگير
اوست نور اللّه و تو نار السعير
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 78 *»
وه چه خوش فرمود امام جن و ناس
رحمت حق بر كسان خودشناس
نور را بايد گذارد، نار پاس
كي درآيد نور و نار اندر قياس
لايق نار است ذمّ، او را سپاس
فعل تو كاويدن اندر كان توست
سربهسر آن صفقه خسران توست
سرّ خسران تو آن نقصان توست
زين سبب فعل تو نار جان توست
فعل حق زاينده ايمان توست
سرزمينت سرزمين اشقياست
كردههايت بيبُن و همچون هَباست
حسرتت بيحد ازان روز جزاست
فعلهاي تو همه نار هواست
فعلهاي حق همه نور هُداست
گر نظر بر تو حق از رحمت كند
از عنايت بر سرت دستي كشد
هم به عقلت، نفست ار، ميدان دهد
ميل تو گر تابع امرش شود
جسم و جانت سوي علّيين رود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 79 *»
يكّهتاز صحنه ار نفست بود
عقلت از ميدان چو پا بيرون نهد
پس شتابان قهقري نفست رود
گر قضايش تابع ميلت شود
جسم و جانت سوي سجّين ميرود
نفس كامل چون به حق ملحق شدهست
جان او با نور حق مُلفَق شدهست
نام كامل بهر او مشتق شدهست
اي خنك آن كو مطيع حق شدهست
كار او كار حق مطلق شدهست
او گذشته از سر امّيد و بيم
فارغ از فكر نعيم و هم جحيم
حقّ ظاهر، ظاهر حقّ قديم
گفتِ او باشد همه گفتِ عليم
فعل او باشد همه فعل حكيم
ظاهر و باطن به حق واصل بود
لطف حق او را به حق شامل بود
كي هوي او را ز حق حائل بود
همچو كامل فعل او كامل بود
نه چو ناقص مجتث و زايل بود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 80 *»
مهر و قهرش مايه تسكين بود
بذل و منعش در خور مسكين بود
عدل و جورش مورد تحسين بود
فحش از شكّرلبان شيرين بود
از تُرُشرويان خوشي سنگين بود
خواهد او، آرد هميشه ار جفا
آشكارا باشد آن يا در خفا
باشد آن عين وفا زان مصطفي
گر جفا از دوست آيد ور وفا
نيست بهر عاشقان الاّ صفا
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 81 *»
{ لزوم وجود فاعل و قابل در پيدايش هر موجود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 82 *»
سرّ مطلب را كس ار سائل بود
هم به عدل مطلق او قائل بود
اين اساس خلقت جاعل بود
اصل هر موجود از فاعل بود
ليك پيداييش از قابل بود
سرّ امر بين امرين را ببين
تا شوي آگه تو از امر متين
معني «لا جَبْرَ . . .» را بشنو تو هين
گر نگردد قابل و فاعل قرين
هيچ موجودي نميگردد مبين
پس قبول قابل آمد اي حميم
مثل فعل فاعلش شرط ضميم
نفي تفويضش شنو نك از حكيم
گرچه باشد آينه خود مستقيم
عكس بيشاخص در او كي شد قويم
زشت و زيبا يا مليح و يا صبيح
كور و بينا يا كه لال و يا فصيح
باشد از قابل، بگويم نك صحيح
گر بود آئينه مُعْوَج و قبيح
عكس نيكو اندر او گردد فضيح
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 83 *»
گرچه فعلِ فاعل آمد اصل كار
تا نباشد قابلي اندر كنار
نايد از فاعل بَري هرگز ببار
گر ببارد سالها ابر بهار
كي زمين شوره گردد لالهزار
معني «لا جَبْرَ» را از اين بيان
در نيوش اي ريزهبين نكتهدان
بهر «لا تَفْويضَ» هم، آرم نشان
كي زمين نيك گردد گلستان
تا نگردد آبي اندر وي روان
سرّ مطلب را امام حق چو گفت
دُرّ «لا جَبْرَ و لا تَفْويضَ» سُفت
فعل را با انفعالش كرده جفت
تا نگشتي آسمان چالاك و چُست
از عناصر هيچ موجودي نَرُست
گر زمين از آسمان بُد مُنْعَزل
كي مواليدش شدندي مستقل
از كجا بود اين تكامل متّصل
تا نگرديدي عناصر معتدل
كي شدي از دور گردون منفعل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 84 *»
چون مقدّر شد كه تا گردد مكين
نوع انساني به روي اين زمين
شد تناكح سنّت نسلآفرين
تا نگردد مرد و زن با هم قرين
كي هويدا گردد از ايشان بنين
شد قبول و فعل هر دو شرط كار
در مثل همچون كه كسر و انكسار
مختلف گر شد به صورت بيشمار
هست زين دو جمله عالم را مدار
از ثريّا تا ثري اينش قرار
چند مثال ديگري دارم نشان
گويمت تا مطلبم گردد عيان
از لسان عارفان نكتهدان
باشي ار دانا تو، اندر هر زبان
كَرْ، كجا از تو فرا گيرد بيان
تا نباشد عاشقي دور از شكيب
كو نشان از حسن بيحدّ حبيب
صفقه آرد ارزش كلك حسيب
از مهندس، كور، كي يابد نصيب
مرگ را كي چاره ميسازد طبيب
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 85 *»
مِهر حُسني گر نبودي در شرف
در غم هجران نشد عمري تلف
كي رها تيري شد امّا بيهدف
كي رود نابخردان را دل ز كف
گر دوصد دلبر بود از هر طرف
گر ز ظهر دل كسي سائل بود
كي دعايش را ز حق حاصل بود
لِلَّه، اَلْحَقّ، دَرِّ اين قائل بود([41])
سالك ار چه، هاديش كامل بود
وا بماند چونكه ناقابل بود
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 86 *»
{ شرط تكمّل، قابليت است هرچند مُكمّل اكمل خلق باشد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 87 *»
گر كه قابل را نباشد اقتضا
درد او را هم نميباشد دوا
گفته حق «ما يَعْبَأُ . . . لَوْلا دُعا . . .»([42])
نفس نفسِ احمد و نور خدا
غير قابل زو نميجست اهتدا
او كه شمع روشن بزم وجود
جلوه يكتاي حق اندر شهود
مبدء فيّاض و فيض حق و جود
بيستوسه سال او همي دعوت نمود
شاهد قولش كلام اللّه بود
او مشيّت را چو آبي در سبو
او رضا و خشم حق بيگفتگو
مظهر حق مرجع و معناي هو
فعل يزدان بود طوع امر او
بلكه خود مر نور حق را بود رو
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 88 *»
او خدا را هم كلام و هم زبان
از خدا او بر عبادش ديدهبان
او روان در عالم هستي چو جان
قدرة اللّه بود از دستش عيان
حكمة اللّه جمله بودش در بيان
عين حق بود و حقيقت را عيان
مطلق حق، حق مطلق را نشان
پيشواي بر حقِ آخر زمان
زو هويدا معجز پيغمبران
آشكارا زو هداي رهبران
انبيا بر درگهش چون بردگان
شد مبشّر هر نبي بر امر آن
بعثتش بر ماسوي از انس و جان
از جماد و از نبات و جانْوران
از ملائك وز زمين و آسمان
ثابت و سيّاره و خورشيد و ماه
عرش و فرش و پست و بالا كوه و كاه
زشت و زيبا از سفيد و از سياه
جملگي بر صدق او بودي گواه
مينمودي خود به عين اللّه راه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 89 *»
در كلام خود خدا را ميستود
با كلامش زآدمي دل ميربود
زنگ غفلت را ز دلها ميزدود
در تمام بعثتش دعوت نمود
باز كوران را از آن نفعي نبود
بُد ز يمنش آنچه را دريافتند
رشته اُلفت به ظاهر بافتند
خود گسستند آنچه را خود تافتند
چار تن از او هدايت يافتند
مابقي از راه او رخ تافتند
روز و شب با او چه در امن و چه بيم
در سفر يا در حضر با او نديم
شاهد وحي و كنار آن عظيم
آن يكي گفتي اساطير قديم
وان دگر گفتي كه بُد مردي حكيم
گفتههايش جمله برهان بود او
آگه از اسرار عرفان بود او
در سياست مرد ميدان بود او
وان دگر گفتي كه سلطان بود او
وان دگر گفتي كه نادان بود او
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 90 *»
ديگري گفتي بُد او شمع وجود
آيت يكتايي حق در شهود
فيضبخش عالم بود و نبود
وان دگر گفتي كه وجهاللّه بود
وان دگر گفتي كه يزدان مينمود
گفت آن ديگر كه نور اسبق است
او بَري از عيب و از طعن و دق است
در گروه صادقين او اصدق است
وان دگر گفتي كه خود ذات حق است
وان دگر گفتي كه حق مطلق است
متّحد با ذات حق بيگفتگوست
همچو فرد و مطلقش كاو هم هموست
يا كه مطلق اصل و فردش همچو روست
واندگر گفتي كه عين اللّه اوست
واندگر گفتي كه او خود عين هوست
ديگري گفتا كه آن اصل وجود
جلوهاي بود از خداوند ودود
كامد از لطفش در اين بزم شهود
وان دگر گفتي رسول اللّه بود
كو به حق احكام حق را مينمود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 91 *»
جلوهگر از رويش انوار جلال
ناشر دين خدا در حال و قال
كوشش بيحدّ و بيمنّ و ملال
مختصر در هر زجاجي آن جمال
همچو او بنمود در نقص و كمال
الغرض مقصد ازين گفت و شنود
شرح «لا جَبْرَ وَ لا تَفْويض» بود
براساس اختيارست اين وجود
بَدْء چون بيفاعل و قابل نبود
سرّ او در هرچه غير از او نمود
تيزگام اين اسب كلك نيكپي
ميشتابد در ره تحرير و كي
ميهراسد از رقيب و طعن وي
آيد از غيبم مددها پي به پي
كي شود با اين كشاكش قصّه طي
آنچه گفتم من ازين بحث خطير
بيشك و بيدغدغه آن را پذير
پند از «اُنْظُرْ اِلي ما قالَ» گير
گر تو را باشد به سر چشمي بصير
يا بود در سينهات قلبي خبير
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 92 *»
خاطر آور مشعل و مشكوة را
هم ظهور و جلوههاي ذات را
موقع هر نفي و هر اثبات را
دلبر خود بين و هِل مرآت را
گير معني را نه تعبيرات را
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 93 *»
{ ادامهي داستان ماهيان
{ رجوع آنها به عالمي براي حلّ مشكل
{ بيان عالم در حلّ مشكل
{ دليل خواستن ماهيان از عالم
{ اقامهي دليل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 94 *»
اي كه هستي حكمت حق را تو باب
حجّت حق را تويي عاليجَناب([43])
بازگو از آنچه كردي فتح باب
بازگو لختي تو از تفسير آب
كز برايش جان حيتان شد كباب
بازگو از ماهيان بيشكيب
گو چه شد آخر تمنّاي حبيب
اي سؤالم را تويي نعم المجيب
پس بگفت آن ماهي دانشنصيب
شُبههتان را عالمي بايد لبيب
زانكه معني مختفي باشد چو كنز
بيخبر گرچه زند صد طعن و طنز
حلم بايد در بر هر هَمز و لَمْز
تا نمايد كشف ازين معناي نغز
آشكارا سازد از اين قشر مغز
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 95 *»
هركه شد طالب وِرا بايد رود
سوي او گرچه ببيند صد اَوَد
ني به كُندي بلكه بايد او دود
در فلان جا عالمي بارع بود
كز وجودش حلّ هر مشكل شود
باشد از فضل خداوند ودود
همچو شمعي در شبستان وجود
باخبر از خير و شرّ و ضرّ و سود
دامن او را به كف آريد زود
تا نمايد غيبتان را چون شهود
چون همه از صدق دل طالب بُدند
فطرةً با جهل خود مردم بَدَند
جاهلان در نزد هر عاقل رَدَند
سوي آن عالم همه حيتان شدند
با تضرّع باب جودش را زدند
اي كه هستي بين ماها از عدول
هر مرادي را تويي باب وصول
حلّ هر مشكل ز تو يابد حصول
كاي ملاذ و ملجأ قوم جهول
بين به باب خود تو جمعي را سئول
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 96 *»
آمديم بر درگهت با صد اَوَد
نااميد كي از درت سائل رود
بر تويي كي اين مظنّه ميرود
اختلافي در ميان ما بود
رفع او از فضل و جود تو شود
اي كه هستي آگه از غيب و شهود
آگهي تو از جهات و از حدود
مشكل ما حلّ نما از راه جود
ما شنيدستيم زآباء و جدود
آب اندر اين جهان دارد وجود
اي طبيبا درد ما را كن دوا
اي كه علمت جهل ما را شد شفا
مشكل ما را تويي مشكلگشا
تشنه ديدار آن آبيم ما
از كرم سيرابمان از آن نما
هرچه گشتيم از پِيَش ما كوبهكو
ره نبرديم سوي او زين جستجو
ني نشاني شد نمايان زان نكو
از كرم بنما به ما ديدار او
تا ببينيم آب را ما روبهرو
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 97 *»
هرچه را پنداشتيم بود او سراب
شد تبه عمر همه از شيخ و شاب
داده از كف در رهش ما خورد و خواب
هرچه گرديديم اندر جُست آب
خود نديديم و بشد دلمان كباب
جمله را تا ديد در رنج شديد
آن كه بودش چشم بينا و حديد
لب گشود از راه احسان آن حميد
گفت اي جهّال از دانش بعيد
چيست غير از آب در عالم پديد
ديده عبرت گشاييد اين زمان
پرده غفلت دريد، نك از ميان
تا ببينيد بيشك و شبهه عيان
غير آبي نيست اندر اين جهان
تا دهم رخسار آن را من نشان
از چه ميرانيد عَبَث ديگر فرس
ديده جان را گشاييد تا سپس
آب را بينيد كه باشد دسترس
هرچه ميبينيد خود آبست و بس
دور نبود نفس آب از هيچكس
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 98 *»
از چه رو كرديد همه اين انجمن
طي نموديد اين همه كوه و دمن
باغ و راغ و دشت و صحرا و چمن
گر شما جز آب بنموديد من
مينمايم آب را اندر زمن
گر كه گوييد گفتههايم سرسريست
از صداقت جمله آنها بريست
مطلبي گويم كه نوع ديگريست
چونكه بحر از انتها و حَد عَريست
بر مدارك جمله او را برتريست
او چو اصل و ما همه او را چو بَر
از عطوفت جمله را دارد به بَر
پُر ز او هر سمت و جايي سربهسر
خود همه هستيد در او غوطهور
كي نهان از ما بود او را اَثَر
چون شنيدند اين بيان دلپذير
از دهان آن خبير بينظير
بر قصور خود همه گشته بصير
ماهيان گفتند كي شيخ كبير
وي به چرخ معرفت ماهي منير
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 99 *»
اي كه نفست قدسي و طاهر بود
بر نفوس ما همه قاهر بود
ظاهرت چون باطنت زاهر بود
گرچه قولت حجّتي ظاهر بود
نور صدقش همچو خور باهر بود
اي كه از شور تو در شوريم شور
ما ز گفتار تو در نوريم نور
در سر كوي تو در طوريم طور
ليك ما از ديدِ او كوريم كور
از مقام درك او دوريم دور
اي كه هستي همچو خضر بيبديل
گرم نار وصل ياري چون خليل
حقّ تو را از ما دهد اَجر جزيل
كاش گشتي علم و حِلم تو كفيل
در وجودش آوريدي يك دليل
چون دليلت همچو خور طالع شود
نور عرفان هم ازان لامع شود
گو دليلت را كه تا شايع شود
تا كه نفس ناقصان قانع شود
نور او در قلبشان ساطع شود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 100 *»
قبض و بسط و يا كه جزر و مدِّ ما
از تو آمد اي به سويت شَدِّ ما([44])
بهر كسب معرفت شد قَدِّ ما([45])
زانكه ما محدود و حدّ شد حدّ ما
حدّ ما، در فهم ما شد سدّ ما
اي كه علمت شد شراب سلسبيل
نوش گفتارت مزاج زنجبيل
طفل درس ابجدت صدها نبيل
از وجود ما گر آوردي دليل
ميشدي در فهم او ما را سبيل
خود تو داني غير حق منظور نيست
با، تَعَنُّت پرسشي دستور نيست
عالم از كتمان حقّ معذور نيست
گفت آثارش ز كس مستور نيست
ليك چشم جانتان را نور نيست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 101 *»
باز گر بودي دو چشم جانتان
روشن از ديدار آن بُد چشمتان
گويم اينك بشنويد با گوش جان
گر نبودي آب اندر اين جهان
از چه ميباشد شما را پس روان
قوّه از او ما نه از خود كارييم
شوكت از او ما همه در خوارييم
روشن از اوييم و گر نه تارييم
خود همه از جُنبش او جارييم
ليك پنداريم كز خود سارييم
گر يكي لحظه به خود آييد و پس
بنگريد با ديده عبرت سپس
غير او چيزي نبينيد دسترس
جنبش ما جمله از آب است و بس
گرچه نبود آگه از او هيچكس
گر كه كوريد او خبيرست و بصير
ناتوانيد و شما را دستگير
بيپناهيد و شما را همچو مير
هين نميبينيد بيخود در مسير
گاه بالا ميرويد و گاه زير
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 102 *»
باشد از او التيام و يا كه خَرْق
مُضمحلّيم در برش پا تا به فَرق
در، يَم احسان اوييم جمله غرق
طالب غربيم و بيخود سوي شرق
ميبرد ما را به جدّ مانند برق
وَقْفه ميخواهيم و بيخود منتقل
كجروي داريم و بيخود معتدل
خواستار طَرْف([46]) و بيخود منعزل
مايل فصليم و بيخود متّصل
طالب وصليم و بيخود منفصل
كي به ميل خود ز ماها ميچرد
هر جهت خواهد خودِ او ميبرد
او ز ما كي ناز ما را ميخرد
قعر ميجوييم بالامان برد
فوق ميخواهيم در قعر آورد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 103 *»
خواري اَر جوييم، او رفعت دهد
گر عُلُوّ جوييم او خِسّت دهد
پستي اَر جوييم، او دولت دهد
عزّت ار جوييم او ذلّت دهد
فقر گر جوييم او وسعت دهد
«فَسْخ عَزْم» و «نَقْض هَمّ» ما نشان
آمده بهر همه زان بينشان
باشد اين معلوم ماها بيگمان
گر نبودي غير ما اندر جهان
كارهامان بُد، به خواهشمان روان
گرچه از ديدار او، هستيد كور
با همه نزديكيش دوريد، دور
باشد از او اين همه شور نشور
چونكه ميبينيد اين عجز و قصور
وين كشاكش در خفا و در ظهور
زان طرف نقش و نظام و هم حساب
زين طرف هم اضطرار و اضطراب
جمله از روي يقين بيارتياب
معترف گرديد بر هستي آب
جان خود بيرون كنيد از پيچ و تاب
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 104 *»
در طلب چون صادق و خالص بُديد
خواستار يك دليل از من شديد
شد مفاد اين دليل بس سديد
هست در فسخ عَزايم او پديد
كُنه ذاتش گرچه نتوانيد ديد
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 105 *»
{ بيان آن عالم در اينكه راه شهود حقيقت، كامل
حقيقتنما است
{ اوصاف كامل
{ جستجوي از كامل
{ التجا به درگاه كامل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 106 *»
چون نشايد ديدنش با ديد سر
ديدنش را لازمست ديد دگر
هر كسي را هم نبودي آن بَصَر
چونكه باد از ديدهها گرديد بَر
آيْنهي سنجيدنش گرديد پَرْ
هرچه را بنده بدان مأمور شد
بيشك او را در حدِ مقدور شد
خارج از مقدور را معذور شد
چونكه نار از ديدهها مستور شد
شعله اندر ديدنش دستور شد
نار غير شعله از پا تا سر است
گرچه در شعله به مَسَّش اندر است
نار شعله، شعله آن در منظر است
چونكه ذات حقّ ز امكان برتر است
صورت كامل مر او را مظهر است
چونكه ممكن غرق بحر كثرتست
تا ابد او مبتلاي حسرتست
نقش كامل رافع اين حيرتست
حَظِّ امكان از قدم آن صورتست
قبله و مسجودشان آن حضرتست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 107 *»
زانكه او از نور يزدان مشتق است
حقّ به او از خور به نورش اَلْصَق([47]) است
او به حق چون در ميانه ملحق است
مقصد و معبودشان ذات حق است
رويشان گرچه به باب مطلق است
حق ازو شد آشكارا بينشان
در نشان آمد خداي بينشان
باشد اين چون مقتضاي شأنشان
چونكه نبود ذات حق از جنسشان
لاجرم از جنسشان بايد نشان
تا نظر بر روي دلجويش كنند
قبله دل طاق ابرويش كنند
كعبه آمال خود رويش كنند
تا كه روي خويشتن سويش كنند
ملجأ و مأواي خود كويش كنند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 108 *»
آرم اينك يك مثال ظاهري
تا كه حسّاً مطلبم را پي بري
سرسري بر سرّ مطلب ننگري
چونكه تن شد ذوجهات و حق بري
بايدت رو سوي كعبه آوري
كعبه گرچه از گل و سنگي به پاست
ليك بهر جسم تو روي خداست
جسم خاكي را چنين رويي رواست
چونكه او از مخرج و منطق جداست
نام نيكويش ملاذ و ملتجاست
آن خداي برتر از فكر و نظر
گر شدي ظاهر ميان اين بشر
در صفاتش ميشدي او جلوهگر
چونكه ذاتش از صفت گرديد بَر
احسن التقويم شد او را اثر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 109 *»
چون اثر از خودنمايي خامل([48]) است
بر رضاي جاعل خود عامل است
حكم جاعل بر وجودش شامل است
احسن التقويم شخص كامل است
كو صفات ذات حق را حامل است
آنچه را گفتم من شوريدهسر
باز گويم من به تعبير دگر
ره شود شايد كمي نزديكتر
گر شما از آب ميخواهيد اثر
كاملي جوييد تا بدهد خبر
باشد او از آب جانش كامياب
خورده باشد بارها زان شهد ناب
پس كسي بايد نماييد انتخاب
كو بود جانش فنا در جان آب
زو بجوييد آب را، ني از سراب
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 110 *»
تا بگويد آب را چون است و چون
آن كه از عشقش دل ما گشته خون
غير او ديگر نباشد رهنمون
زانكه كامل نيست اِلاّ آبگون
تابع آب است در سير و سكون
محو و مات آب باشد آن جناب
بيخود از خود در ره وصلش خراب
همچو آهن زاتش عشقش مُذاب
فعل و تركش جمله فعل و ترك آب
زانكه فعل و ترك او را هست باب
از خوديّش تا كه كامل پا كشيد
آمد از صدق و صفايش روسپيد
آب هم او را براي خود گزيد
چونكه فعل و ترك او نايد به ديد
از وجود كاملي گردد پديد
گويد از او هرچه گويد با شما
او خبر باشد ازو، او مبتدا
او نه او باشد نه هم از او جدا
باشد او مرآت سر تا پا نما
تند و كند آب را همچون رَحي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 111 *»
گردش سنگ رَحي باشد ازان
كي رَحي را بوده بر، گشتن توان
بر خلاف طبع خود باشد روان
آب پنهان و رَحي باشد عيان
بهر ما باشد عيان وجه نهان
عقل ماها چون وراء چشم ماست
بينش ما هم ز راه ديدههاست
فَقْد حسّي فَقْد علمي را رواست
حَظِّ چشم ما همين گشت رَحاست
او چه داند آب چون و در كجاست
او همي بيند رَحي باشد روان
ليك داند از رَحي نايد چنان
شد رَحي از آب پنهاني نشان
او براند نام آبي بر زبان
زي رَحي آن نام را كرده بيان
آب پنهان مبتدا اينش خبر
در خبر آن مبتدا شد جلوهگر
چون خبر از مبتدا، باشد اثر
آنچه از آن نام هم بيند بَصَر
در رَحايش آمده اندر نظر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 112 *»
پس رحي او، گو كه هم، او، پس رحي
پس رحي او را چو رو، رو، پس رحي
پس رَحي بنگر ز هر سو، پس رحي
پس رحي جو پس رحي جو پس رحي
از رحي گو، از رحي گو، از رحي
گردش سنگ رحي شد رهنما
بر وجود آن براي ديدهها
پس رحي شد رابط آب و شما
آب را بگذار با نفس رَحي
تو چه داني كنه آب ذوالعُلي
گر كه عقلت را براي داوري
برگزيني، پردهي وهمت دري
پس به آساني به مطلب پي بري
گيرم از ادراك او خود نگذري
چه ازين سوداي خامت آوري
بگذر از پندار بياصل و هوس
چيست از آب نهاني دسترس
ره به سويش گر كه بيني بسته پس
مرجع ما جملگي وصف است و بس
نيست آگه زاب پنهان هيچكس
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 113 *»
جستجويت شد تلاش باطلي
پس ز راهت بازگرد ار عاقلي
جستجو از كاملي كن، واصلي
وصف كامل نيست الاّ كاملي
كاملي جو تا ببخشد حاصلي
گرچه گفتم مطلبم را سربهسر
مقصدم بيپرده آمد جلوهگر
آورم اينك مثالي نيكتر
آب چون باد است و كامل همچو پر
كز كشاكشهاي او بدهد خبر
چون مُمثّل با مثل گرديد زوج([49])
مطلب ما هم شد اندر حدّ رَوْج([50])
يابد آن را هركه از هر صنف و فَوْج([51])
كاملان باشند خود منقاد موج
در حضيض آيند ايشان ور به اَوج
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 114 *»
با يكي زانها شوي گر روبهروي
بنگري آن خصلت و خلق نكوي
حالتي بيني كه ميخواهي بگوي
همچو آن مرده به نزد مردهشوي
گر به پشت اندازد او را ور به روي
آب پنهان در مظاهر اندر است
ظاهر و مظهر يكي در منظر است
بلكه ظاهر از مظاهر اظهر است
گر شما را شور آب اندر سر است
كاملي جوييد كو را مظهر است
گر كه باشيد تشنه ديدار آب
هم ز شوق وصل آن در التهاب
آب ميجوييد، نميجوييد سراب
سوز آب ار جانتان كرده كباب
كاملي جوييد كو او راست باب
اَطْفِئُوا نُورَ السِّراجِ چون دميد
از افق بيشك دگر صبح اميد
با بصيرت هركسي را، بنگريد
گر شما را روي كامل شد پديد
از دل و جان التجا سويش بريد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 115 *»
مخلصانه جانبش رو آوريد
دل ز غيرش صادقانه بركنيد
بر درش بار اقامت افكنيد
نزد آن درگاه زاريها كنيد
ناله و افغان ز درد خود زنيد
گركه شد آن در به روي جمله باز
دردتان درمان كند آن بينياز
گر كند دست اِعانت او دراز
با تضرّع با تذلّل با نياز
دست برداريد سوي كارساز
گركه او كس، پس شماها كيستيد
هست اگر او، پس شماها چيستيد
كي، كجا، بياو توانيد زيستيد
با فنا در نزد آن باب ايستيد
زانكه او هست و شما خود نيستيد
بنگريد بر تاج عزّت بر سرش
پس رهي هرگز نپوييد جز رهش
دست ذلّت برمداريد از درش
چشم حاجت برمگيريد از رخش
زانكه آن مرآت را وجهيست خوش
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 116 *»
باشد او خود شاهد بزم شهود
آگه از اسرار بيحدّ وجود
شد چو فاني حضرت او را ستود
سوي او آريد تعظيم و سجود
زانكه آب از روي او دارد نمود
نعمت بيحدّ ز يمن او رسد
خير محض ما هر آنچه او دهد
عاشقش كي از غمش بيرون رود
درد او درمان هر دردي بود
درد بيدرمان فراق او شود
دارد او بر ما حقوق بيشمار
از اداء حق او ما بر كنار
ما به عفو و بخششش امّيدوار
گر به آن درگاه خود يابيد بار
شمّهاي گوييد ازين مسكين زار
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 117 *»
{ پيام: راز و نياز با كامل كارساز
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 118 *»
كاي اميد ما همه درماندگان
اي كه لطفت چارهي بيچارگان
از غم هجرت نگر پشتم كمان
كاي ملاذ و پشت اين بيخانمان
دستگير جمله افتادگان
اي كه روشن از فروغت آشيان
دل به مهرت فارغ از كون و مكان
آشنايت را چه با بيگانگان
اي انيس و مونس بيمونسان
وي كس درماندگان و بيكسان
من كه مست آن سبوي و بادهام
بندهات هستم اگر شهزادهام
غير نقشت من ز هرچه سادهام
هين به گرداب بلا افتادهام
عقل و دين در عشقت از كف دادهام
اي كه هستي هر نجيبي را شرف
اي سلف را بهترين از خلف
تا به كي از سينه آرم، وا اسف
جان من از هجر رويت شد تلف
امتحان تا كي نگاهي اين طرف
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 119 *»
دل ندارد جز به سوي تو كشش
بيخود از خود هستم و بي هر مَنِش
اي تو را، دأب و سجيّت هم دهش
يا بكش يا سوي كوي خويش كش
تا به كي باشم ز نور تو عمش
اي فراقت درد بيدرمان بود
وصلت آخر عمر جاويدان دهد
مهر رويت كي ز خاور سر زند
عمر رفت و مرگ غافل در رسد
رحمتي تا صبح وصلت در دمد
لطف بيپايان تو ما را كفيل
در ره عشقت تو خود ما را دليل
ورنه بيخضر رهيم و بيخليل
دست ما كوتاه و خُرما بر نخيل
پاي ما لنگ است و اين ره بس طويل
جلوه رويت ز ماها دل برد
عاشقت كي دل به غيرت ميدهد
دوريت از ما ز نقص ما بود
جذبه شوقت اگر ياور شود
كوه سنگين قطع منزلها كند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 120 *»
گر گشايي از كرم رويم دري
ذرّهسانم در كنارت پروري
بر من دلخسته منگر سرسري
گر به اين محجوب رويي آوري
از فروغش پردههايم بردري
همّتي فرما بده ما را تو عزم
عزم ما را متصل فرما به جزم
عزمِ جزمِ ما نما همراه حزم
با همه عصيان ز تو امّيد كظم
در پريشاني ز تو مطلوب نظم
هستم از هجر تو در آه و فغان
ميكُشد آخر مرا آن بيگمان
رحمتي فرما ز لطف بيكران
سوختم از آتشت آبي فشان
روي تو خواهم نه نام و نه نشان
آن كه مهرش را به دل اندوخته
ديده بر صبح وصالش دوخته
جامه از صبر و تحمّل، دوخته
پس بگوييد از من دلسوخته
اي كه نارت يك جهان افروخته
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 121 *»
اي جهاني را تو جاني، اَلاَمان
يك جهان جاني تو بيشك و گمان
نام تو رَوْح روان و قوت جان
كاظمبنقاسم اي شمس جهان
يك نظر كن جانب درماندگان
من كه مهرت را به دل اندوختم
هرچه بودم در رهت بفروختم
ديده زان رو من به دستت دوختم
كه ز تاب تابش تو سوختم
تا كه نام ناميت آموختم
اي كه هستي آيهاي زايات نور
آيه حقِّ تَعالي در ظهور
اي عجب زان كه، بُد از ديد تو كور
كاظمبنقاسم اي رخشندهطور
اي ز نور روي تو تابنده هور
اي فروغت روشنيبخش روان
اي روان از نكهت مويت جوان
ياد رويت قُوت جان عاشقان
اي جهان جان و اي جان جهان
خانهسوز صد چو من بيخانمان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 122 *»
در فراقت گر كه شوريده منم
نغمهخوان چون بلبل آن گلشنم
مشتعل زان نار و در آن ايمنم
اين چه آتش بد فكندي در تنم
كو زباني تا ازان يك دم زنم
صد زبان خواهم كه هريك صد بيان
آورد در شرح آن با صد لسان
بهتر آنكه بگذرم از اين گمان
كو زباني كو زباني كو زبان
تا بگويم شمّهاي از شرح آن
گر زبان باشد نيايد در بيان
ناتوان آمد بيان و هم لسان
گر زنم يك دم من از آن داستان
آتشي زان دم زنم اندر جهان
سوزم از آن دودمان جسم و جان
مشتعل چون احمد اَحساستي
همچو احمد پس نبي آساستي
محو رويت مسلم و ترساستي
آتشت ني آتش موساستي
ني شبيه آتش عيساستي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 123 *»
مشتعل نار شما از مصطفيست
جلوهاي از آن نصيب انبياست
شرقي و غربي نه در شأن شماست
آتشت از مشرق و مغرب جداست
مظهر نورش ز حدّ استواست
جلوهگر از نارت انوار جليل
نور نارت بر حقيقت شد دليل
اي تو خود هستي دليل بيبديل
نار تو ميباشد از نار خليل
كو براي دوستان بُد سلسبيل
زانچه گويم نار تو والاستي
نارت از نور رخ مولاستي
پس به او از خود به خود اَوْلاستي
گرچه ني آن آتش موساستي
ليك عيان از سينه سيناستي
نور محض و نور محض و محض نور
نار و نور و، نور ونار و گو كه هور
خود چو سينا خود چو نخل و طور و پور
آيد از او نالههاي نخل طور
نور حق از نار او دارد ظهور
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 124 *»
جلوهاش گر، گاه و گر، بيگه بود
آن نصيب عاشق آگه بود
در حقيقت چونكه عبداللّه بود
نالههايش نالههاي شه بود
گرچه درك ناس ازان كوته بود
تا ز رويت بر گرفتستي نقاب
بردهاي رونق ز مهر و ماهتاب
نقش ماني، كردهاي نقش بر آب
گرچه دارد ديده كوران حجاب
آفتابي، آفتابي، آفتاب
نقد ديدارت اگر جاندادن است
جان چه باشد مُدَّعا گر، ديدن است
دل به مهرت فارغ از جان و تن است
چون ز نور تو جهاني روشن است
لطفي اَرْ چه جان ما بيروزن است
جان ما را قبله جز روي تو نيست
دل به جز در بند گيسوي تو نيست
اَنْدُهي هم غير دوري تو نيست
گرچه ما را روزني سوي تو نيست
ليك ملجائي به جز كوي تو نيست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 125 *»
گر كه ظلماني وجود ما بود
جز جفا از كشت ما كس ندرود
قهقرا، هريك ز ماها ميدود
نور رويت گر كفيل ما شود
ظلمت خودبيني از جانها رود
كعبه دلهاي ما روي تو است
قبلگه، طاق دو ابروي تو است
نكهت جان بوي گيسوي تو است
ملجأ ارواح ما كوي تو است
جان ما را جمله رو سوي تو است
غير تو ما را سوي شه راه نيست
جز به درگاه تو ما را آه نيست
كس ز شه مانند تو آگاه نيست
چونكه ما را، راه سوي شاه نيست
وجه ما جز جانب درگاه نيست
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 126 *»
{ بيان شأن و مقام كامل در وساطت
{ استفاضه از مقام كامل
{ خاتمه داستان ماهيان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 127 *»
ظاهر شه، بنده آگاهِ اوست
كاو هميشه با شه و همراه اوست
قريه ظاهر چو او، پس راهِ اوست
مسجد و مسجود ما درگاهِ اوست
مقصد و مقصود ساجد شاه اوست
شاه ما را جلوهها در اولياست
خود اگرچه جلوه ذات خداست
حق ازو ظاهر به او در جلوههاست
شاه ما از مشرق و مغرب جداست
جلوه رويش به حدّ استواست
او خدا را كلّ اسماء و صفات
ظاهر ذات و خود او، اصل ذوات
از كفش جاري ز خلقت تا ممات
جلوه رويش بود عين الحيوة
زين سبب باشد سويش روي جهات
هر كجا حُسني ازان رخسار و مو
هر كجا لطفي ازان خلق نكو
آن كه ديدارش به دلها آرزو
او چو قلب است و جهان اعضاي او
عضوها را سوي آن قلب است رو
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 128 *»
هريك از اعضاء ازو مايل شود
كي ز دل فيضي وِرا شامل شود
رَوْح و روحي كي ورا حاصل شود
عضوي ار يك دم از او غافل شود
در زمان از زيب جان عاطل شود
كمكم از بيجانيش در ضعف و نَوْت([52])
دل ازان ديگر نمايد، قطع قَوْت([53])
چون ندارد گِرد دل آن عضو حَوْت([54])
در زمان رجس و نجس گردد به موت
ميشود از او همه خيرات فوت
مُعْرض از دل را بود اينش جزا
قطع فيض دل ازو، او را سزا
مرده و گنديده او، سر تا بهپا
بايدش از آن بدن كردن جدا
كه نباشد مرده با زنده روا
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 129 *»
مرده را ديگر نباشد عزّتي
تن ز جان دارد هر آنچه حرمتي
زنده با مرده نگيرد الفتي
مرده را با زنده نبود نسبتي
دان تو اين ظاهر ز باطن آيتي
مرده را ديگر نباشد اعتبار
جان كجا دارد دگر با مرده كار
زنده از مرده هميشه در فرار
پس هر آن عضوي كه شد مردار و خوار
كي شود دل با عفونتهاش يار
عضوي از جان نهانست مشتعل
كاو، به دل باشد سراپا متّصل
بيخبر از جان گر از دل منفصل
ليك آن عضوي كه شد بسته به دل
برطرف از بين ايشان شد مُخلّ
شامل حالش بود اَعْطاف قلب
چرخد او از جان و دل اطراف قلب
باخبر او ديگر از اهداف قلب
ميشود او زنده از الطاف قلب
ميشود ظاهر در او اوصاف قلب
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 130 *»
بر وجودش دل اگر قاهر شود
از عفونتها دگر طاهر شود
او ز لطف دل چو گل زاهر شود([55])
كارهاي دل از او ظاهر شود
آب و رنگ جان از او باهر شود
حاجتش را دل روا از جان كند
ابتدا از دل به هر نعمت شود
ناز او را دل به جان خود خرد
خاري ار روزي به پاي او خلد
دل همه اعضا به ياري آورد
راحت اعضا همه افكار دل
هر يكي در صف سر بازار دل
ناظر هريك دل بيدار دل
زآنكه رنج او بود آزار دل
جمله اعضا به فكر كار دل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 131 *»
دل يكي، اعضاء او گر بيشمار
دارد او لطفي به هريك آشكار
پس همه دارند چو با دل كار و بار
گر شود دل روزي از چيزي فكار
ميرود از جمله اعضا قرار
متصل گردد اگر فردي به دل
يابد از لطفش چنان بَرْدي به دل
نايد از غم ديگرش گردي به دل
پس اگر تو متصل گردي به دل
ميرسد از درد تو دردي به دل
فكر چاره دل برايت ميكند
بهر رفع درد تو از جا جهد
همرهش اعضاء ديگر ميرود
جمله اعضا معين تو شود
گر تو را خاري به دست و پا رود
دل امير و جمله اعضا سپا
كي سپاهي از سپاهي در عنا
جمله با هم بستهاند عهد وفا
نيست عضوي را، حد جور و جفا
بر سر عضو دگر اِلاّ صفا
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 132 *»
مقصد هريك چو حلّ مشكل است
مطلب دل هم ز هريك حاصل است
هر يكي در سود آن يك عامل است
زآنكه رنج هر يكي رنج دل است
دل ز هر عضوي به كاري فاعل است
دل به فكر خير عضو و سود بيش
همّتش در جذب نوش و دفع نيش
او نخواهد عضو خود بيند پريش
دل كجا خواهد ز خويش آزار خويش
جان خود با دست خود كي ساخت ريش
عضو بيدل را كجا جان در تن است
جان كه ني، تن را ز چه باليدن است
سوي هر عضوي ز دل چون روزن است
دست بيدل را كجا خاريدن است
چشم بيدل را كجا باريدن است
بيدل اعضا را كجا كردار بود
بيمُدَبِّر از كجا آثار بود
بيخورِ دل از كه اين انوار بود
پاي بيدل را كجا رفتار بود
كي زبان را خود به خود گفتار بود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 133 *»
نسبت جان و بدن چون چاه و ماه
كي به ذات جان بدن را هست راه
نايب جان شه شد و بر تن گواه
نيست در اين ملك فاعل غير شاه
بيوجود شه چه آيد از سپاه
دل ز اعضا كار خود اظهار كرد
در خور هريك بر آنها بار كرد
كار دل شد هركه پس هر كار كرد
دست اگر روزي به پا آزار كرد
او به امر قلب دفع خار كرد
بهر اعضا دل بود در تاب و تب
ميتپد هر دم كه سازد نوش لب
تا به اعضايش رساند بيطلب
خود دل اندر فكر اعضا روز و شب
فكر اعضا بهر خود باشد تعب
گر نظامي بين اين اعضا به پاست
از دلست و زامر او نظمي به جاست
خواهش دل آنچه از اعضاش خاست
گر ببُرّد دست چپ را دست راست
او به امر قلب دفع زهر خواست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 134 *»
فعل آن دو باشد همچون زَرْع و كِشت
دل بر اعضا پوشد آن ثوبي كه رِشت
بدنما و خوشنما، ناساز و نِشت([56])
آنچه ميبيني تو از زيبا و زشت
كار آن باشد كه اين بنياد هشت
مطلبم از فهم عادي فايق است
سينهها از شرح و بسطش ضايق است
عارفان را در نظر بس رايق([57]) است
ذكر اين مطلب دگر جا لايق است
دل به ذكر او مفصّل شايق است
دل شد از اوصاف شه مملوّ نور
ياد شه آرد به دل هر دم سرور
ما كجا و وصف او با اين قصور
چونكه زان درگاه افتادم به دور
دور افتادم از آن بزم حضور
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 135 *»
سينه را بايد ز غم پر آه كرد
پيروي از عارف آگاه كرد
كسب همّت از دليل راه كرد
بايدم رو سوي آن درگاه كرد
كسب انوار از جمال شاه كرد
خواهي ار گويم برايت شرح حال
بيش از آنچه گفتهام اندر مقال
با همه عجز و قصور و هم، كلال
خوشتر آن باشد كه سرّ ذوالجلال
در بيان پوشيده آرم در مثال
پس طلب از لطف ربّاني كنم
گفتگو از راز قرآني كنم
مطلبم را تا كه برهاني كنم
شرح آن را باب رحماني كنم
اقتباس از كار يزداني كنم
چون طبايع بيش و كم باشد عجول
كم كسي را مطلبي اُفتد قبول
كردم از آن گفتهام اينك عدول
تا نگردد خاطري از آن ملول
مطلبِ آگه از آن يابد حصول
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 136 *»
گر ملولي اي جناب از اين جواب
در قضاوت باشدت گر كه شتاب
گيرم از مقصود خود اينك نقاب
زاهدا اين قصّه كآمد در خطاب
قول ماهي بود و ماهي اندرآب
آنچه بودم تاكنون گفت و شنود
از بيان حوت و آب و آن وُفود
پردهاي بُد زانچه آن مقصود بود
بود كاظم نام آن درياي جود
كز وجودش ماهيان را بُد وجود
از صفايش هريك از آنها نشيط
بهرهور از او كبير و هم حطيط([58])
سوي او هريك ز فاقه در نحيط([59])
بود كاظم نام آن بحر محيط
كو فرا بگرفته اين ارض بسيط
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 137 *»
از بقايش هر وجودي را ثبات
ذات پاكش همچو قطبي در ذوات
در صفاتش محور كلّ صفات
بود كاظم نام آن عينالحيوة
كز وجودش ماهيان را بُد نجات
از گمانت زاهدا من شاكيم
وز ملامتهاي تو من باكيم([60])
گر چه ميبيني تو اين بيباكيم
قصّه آب است و من خود خاكيم
نقل ماهي بود و من زان حاكيم
چون سخن را رو به شخص عاقل است
مقصد ما زين سخنها حاصل است
فطرت سالم بدانها مايل است
من نميگويم كه حق يا باطل است
آن همانا نقل قول قائل است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 138 *»
اين مثالي بود و گفتم در جواب
گر صواب و يا كه باشد ناصواب
مطلبم روشن شد همچون آفتاب
گر غمين گشتي تو اي عاليجناب
حكم فرما اينت ماهي اينت آب
خود نما راهي از اين دو انتخاب
حق بدان اين گفته را و نكته ياب
گر كه ميگويي «فَذا شَيءٌ عُجاب»
رنجه فرما يك قدم در جوف آب
ماهيان را كن اگر خواهي كباب
مطمئن باش از صداقت گفتنم
صحّت نقلم بود بر گردنم
هرچه گويم گفتهام را ضامنم
گر نميخواهي ز ماهي دم زنم
قصّهاي از آدم خاكي كنم
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 139 *»
{ داستان آدم7
{ اعلام به ملائكه و شيطان
{ جانشين خدا روي زمين
{ جانشين خدا راه به سوي خدا است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 140 *»
قصّهاي كآمد بيانش در كتاب
پُر بود آن ماجرا از پيچ و تاب
ماجراي آدم است و اين تراب
گوش كن از داستان آن جناب
با مَلَك واللّه اعلم بالصواب
تا كه جان([61]) در جور خود بيباك شد
سينه اين خاكدان غمناك شد
پس خدا را نوبت اِهلاك شد
از زمين چون جان بن جان پاك شد
پاك ازان ناپاكيان اين خاك شد
شد مناسب تا كه گيرد در كنار
آن نگاري را كه از حق يادگار
يادگاري حقنماي و پايدار
نوبت آن شد كه اندر روزگار
جلوهگر بيپرده آيد پردهدار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 141 *»
شاهدي گردد كه رعنائي كند
گنج پنهان را همهجايي كند
عاشقان را مست و شيدايي كند
نور يزدان مظهرآرايي كند
جلوه از بهر تماشايي كند
پرده گيرد تا نمايد رخ عيان
خرّم از ديدار خود سازد جهان
در ميان عاشقان يابد مكان
آينه گيرد براي طوطيان
از پس آئينه بگشايد زبان
رهنما گردد هر آن را گشته گم
گويد او اُفتاده از پا را كه قُمْ
ظاهري گيرد به خود همچون كه چُمْ([62])
جلوهگر در چنگل و منقار و دم
گويد «اِني طائِرٌ مِنْ جِنْسِكُمْ»
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 142 *»
ما لَكُمْ لي، ما عَلَيْكُمْ فَعَلَي([63])
ما لَدَيْكُمْ فَهْوَ ما كانَ لَدَي([64])
پرده گيرد از رخ و گويد كه «هَي»([65])
گويد «اِنّي طائِرٌ يوُحي اِلَي»
كز پس اين پرده گوياييست حَي
گيرد او دست همه افتادگان
آگهي بخشد گروه جاهلان
همنشين و همدم هر بيزبان
جلوهگر گردد بسان طوطيان
تا سخنسنجي كند تعليمشان
ابتدا از حرف «آ و با» كند
اندك اندك لب به جمله وا كند
گاه تصريح و گهي ايما كند
تا به ايشان رازِ خود اِنها كند
از زبانشان سرّ خود افشا كند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 143 *»
تا نميشد خاكي همچون خاكيان
خاكيان را كي ازو بودي نشان
بينشان اندر نشان آمد عيان
گر نگشتي جلوهگر چون طوطيان
كي گرفتندي فرا از او زبان
كار ما پرواز بُد بر شاخسار
آب و دانه خوردنِ از جويبار
گفتگو از ما نميشد آشكار
نطقهاي ماست از آئينهدار
خاك را با نطق و گويايي چه كار
گر هزاران سال بودي بر قرار
آينهداري نبودي در كنار
گفتگويي هم نبودي با نگار
نوبت آن شد كه سرّ حسن يار
آشكارا گردد اندر روزگار
وقت آن آمد كه گيرد در بغل
اين زمين تيرهروي پُر خلل
شاهد يكتاي بيمِثل و مَثَل
«لَنْ تَراني» را «تَري» گردد بدل
نور حق بنمايد از صبح ازل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 144 *»
برتر از كون و مكان در مرتبت
همنشين ما شود در مسكنت
تا كه ممكن گردد از ما معرفت
بيجهت پيدا شود اندر جهت
بيصفت گردد هويدا در صفت
آن كه بيرون از حدود مشعر است
راه ديدارش فقط در مظهر است
زانكه ظاهر از ظهورش اظهر است
چونكه يار از لوث ديدن اطهر است
از حد افهام امكان برتر است
ديدنش ممكن نبودي بيسخن
بهر هر ممكن در اين دهر كهن
بيتفاوت در نهان يا در عَلَن
خواست گيرد در مقام خويشتن
جانشيني در اَدا، اندر زمن
جانشيني در خور حق عظيم
مظهري حادث دليل بر قديم
حق شود با ما، دران مظهر نديم
وحي آمد از خداوند عليم
جانب املاك و شيطان رجيم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 145 *»
بعد ازين ما را دگر شأني رواست
تا ابد اين شأن ما ديگر به جاست
بندگان را فتنهاي دائم به پاست
كاختراعي در زمين منظور ماست
جانشين ما و مسجود شماست
عاشقانم را، ز عشقش دل دونيم
مهر و قهرش، مايه امّيد و بيم
ما جدا از هم نباشيم، گر دوييم
فيض عامم را بود بابي عظيم
ذات پاكم را بود وجهي كريم
هر عنايت باشدم از يُمن آن
او، مرا همچون تنست و من چو جان
جان و تن را كي سزد از ما نشان
فيضها زان باب ريزم در جهان
جلوهها زان رو كنم اندر زمان
او شما را آيت ممتاز من
راز من با بنده دمساز من
نعمت بيآخر و آغاز من
باشد اندر فيض دست باز من
گرچه نبود در عطا انباز من
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 146 *»
چهر تابان مرا باشد قناع
ظاهر و پيدايي من در بقاع
او حضور حضرتم در اجتماع
چشم بينايم بود در اطّلاع
گوش درّاكم بود اندر سماع
او جمال بينشانم را نشان
در عوالم باشد از من ترجمان
ذكر من باشد كه آيد در ميان
باشد او همچون زبانم در بيان
در احاطه باشدم همچون جَنان
درگهش درگاه من گاه اميد
كي ز درگاهش رود كس نااميد
نااميد آن كاو، ز كويش پا كشيد
در عيان باشد مرا رويي پديد
باشدم در جلوه مرآتي بَديد
نقش ايوان وي از قِدمَت كنم
درگهش را وجهه خدمت كنم
از كفش جاري هر آن نعمت كنم
رحمت ار خواهم از آن رحمت كنم
نقمت ار خواهم به آن نقمت كنم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 147 *»
او مرا همچون رداء و پيرهن
پوشم از نور خود او را من بدن
گويد از من هر زمان گويد سخن
در حيات خويش باشد روح من
من مر او را سرّ و او من را عَلَن
گفت او باشد همه گفتار من
فعل و تركش مرضي و مختار من
ديدگانش ديده بيدار من
ديد او باشد همه ديدار من
كار او باشد ظهور كار من
او نباشد لحظهاي از من جداي
چون نباشيم در تعرّف ما دوتاي
او مرا باشد سرائي در سزاي
اوست خانه من در آن خانه خداي
اوست مرآت و در اويم خودنماي
ما ازو پيدا، به ما او هم به پاست
او ز ما گويا و با ما هر كجاست
ما ازو راضي و او از ما رضاست
حبّ او حبّ من و بغضش مراست
زانكه پيدا زو همه انوار ماست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 148 *»
بر خلايق باشد او از ما گواه
مطّلع باشد ز ماهي، تا به ماه
نزد او يكسان بود كوهي و كاه
هركه رو آرد سوي آن قبلهگاه
روي خود آورده باشد سوي راه
ناز او را از دل و جان ميخرد
جامه بر تن زاشتياقش ميدرد
در هوايش مرغ جانش ميپرد
گرچه دور و لنگلنگان بسپرد
عاقبت فيض از وصالش ميبرد
او دگر با ياد رويش سر كند
باده از جام ولايش ميخورد
در ره وصلش قدم از دل زند
بلكه گر دهري زمينگير اوفتد
رهروي از لطف او را آورد
راه او راه منست بيكم و كاست
بلكه او راه شماها سوي ماست
پس خود او راه و شما را رهنماست
گر كسي زان اوفتد در چپ و راست
منحرف گردد به جهل از راه راست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 149 *»
ميشود از هر ذليلي او اَذَلّ
كو دليلي بهر آن كاو شد مُضَلّ
زانكه او رو تافته زان كاو اَدَلّ
هرچه رهروتر بود باشد اَضَلّ
گر بود مُقعَد، بود بُعدش اَقَلّ
لَيْسَ بَعْدَ الْحَقِّ چون اِلاّ الضّلال
خارج از راهش مُضِلّست يا كه ضالّ
جاي گوهر عايدش باشد سفال
پس هر آن شد طالب كوي وصال
بايدش پرهيز از راه ضلال
ورنه عمرش بيثمر دالك([66]) شود
در دو دنيا روي او حالِك([67]) شود
هركه خواهد خير خود مالك شود
بايدش در راه او سالك شود
ورنه در تيه مُضِلّ هالك شود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 150 *»
گر ز ديده پرده غفلت دري
پس به عقلت واگذاري داوري
پي به راه و رهبر و مقصد بري
آن رهي جو كه چو در وي بنگري
در نظر آثار مقصد آوري
باشد آن ره اوّلاً خود آشكار
ثانياً روشن بود از چهر يار
ثالثاً باشد دليلت در كنار
بيني اندر وي سواد آن ديار
گشته پيدا بييمين و بييسار
چونكه بيني مقصد خود را دران
بلكه مقصد باشدت آن بيگمان
پس قدم نِه مطمئن از دل و جان
هرچه بسپاري از آن، آناً فَآن
بيشتر از پيشتر گردد عيان
ميخرامي سرخوش از ياد نگار
نام او را در رهت سازي شعار
دل ز شوق وصل يارت بيقرار
خرده خرده قلعه و باغ و منار
آشكارا ميشود از اين ديار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 151 *»
در رهت ديگر نميبيني سراب
هر قدم نوشي شراب و شهد ناب
قصر و خانه بيني و كمكم جَناب
تا دهي تمييز زان ديوار و باب
آشكارا گرددت صفّ و قباب
در سرت شور و دلت امّيدوار
هر طرف بيني تجلّي نگار
بيقرار و بيسكون و اختيار
تا شوي داخل به آن شهر و ديار
آشكارا گرددت رخسار يار
جلوهگر بيني ز هرجا آن نگار
لَيْسَ دَيّارٌ سواهُ فِي الدّيار
او، در و ديوار و بام و بَيت و دار
هست از هر حق، حقيقت آشكار
هر صوابي را بود انوار يار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 152 *»
وصل ما شد وصل آن مير سديد
«مَنْ رَاني» را «رَأي الْحَقّ» شد عديد([68])
پس عبث شد گمرهان را هر فديد([69])
كي بود مقصود در بيره پديد
كي توان در غرب روي شرق ديد
گر كه هستي طالب ديدار يار
سرخوش ياد وصال آن نگار
ديده حقبين خود آور به كار
حق بنفسه ظاهر است و آشكار
نيست بر او مطلقاً ستر و غبار
گر كه توفيقي ز حق ياور شدت
ياري همچون خضر همراهت بدت
كايمني يابي تو از ديو و ددت
هر طرف ديدي سواد مقصدت
رو كه آن باشد طريق معبدت
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 153 *»
گر نباشد ديدگان تو عليل
فهمت از درك حقايق ني كليل
بيني آن ره را كه باشد بيبديل
نيست آندم حاجت بحث و دليل
مقصدت باشد دليل آن سبيل
مقصدم از آنچه گفتم شد عيان
گر تو را در فهم آن باشد توان
بار ديگر اَرْ نفهميدي بخوان
هرچه خواهم مختصر سازم بيان
ميكشاند سوي خود يارم عنان
جانب خود ميكشد ادراك را
او صفا بخشد روان پاك را
شعله افروزد تن افلاك را
باز بشنو پاسخ املاك را
چون گمان كردند خلق خاك را
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 154 *»
{ پاسخ ملائكه و جواب حقتعالي
{ مطرود شدن ملائكه
{ حال غافلان و آگهان
{ تمثيل حال آنان به پشّه و باد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 155 *»
بيخبر از شومي و قبح گناه
همچو كوهي باشد ار باشد چو كاه
ميدهد جا از ثُريّا قعر چاه
لب گشادند از جسارت كي اِله
ميكني اندر زمين خلقي تباه
كي ز خاكي سر زند امر متين
خاكيان را از كجا نور يقين
آزمودي دستهاي را پيش ازين
بسپرند ايشان ره افساد دين
خونها ريزند از كين در زمين
آنچه ثابت شد به ما از آن نژاد
اقتضاء طبع خاكي شد فساد
كي تباهيها رود ما را ز ياد
چون گروه جان بن جان كز عناد
فتنهها انداختند اندر بلاد
بگذر از تصميمت اي رَبّ عظيم
بندگي نايد تو را زعبد لئيم
ما كه فرمانت زجان و دل بريم
ما همه تسبيح و تقديست كنيم
جز ره دين تو راهي نسپريم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 156 *»
ما كه هستيم بندگاني اينچنين
بندگي آيد زماها پس يقين
حلقه خدمت به گوش ما ببين
جانشين خواهي زما كن جانشين
تا كه تقديست كنيم اندر زمين
بر گمان آنكه چون خلق عجول
حق ز عزم خويشتن سازد عدول
اين سخن يابد ازو عزّ قبول
گفت ميدانم به علم لايزول
آنچه را هستيد در فهمش جهول
نور و ظلمت كرده با هم اعتناق
من كجا راضي شوم بر اين سياق
تا به كي بينم شقاقي در وفاق
ميشناسم آن كه از روي نفاق
با شما گرديده گرم اتّفاق
گويد او من از عبادت سرخوشم
دشمني باشد كه گردد سركشم
رانده من، مستحقّ آتشم
جانشيني آفرينم محتشم
انبيا از صلب او بيرون كشم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 157 *»
مبدء نوع بشر سازم وِرا
خلقتي از ساير خلقم جدا
برگزينم زان ميانه اصفيا
اوصيا را پاك بعد از انبيا
ميكنم از نسل پاك او به پا
بندگاني خالص و هم راستين
عارفاني همره شرع مبين
رهبران آگه راه يقين
حجّتي باشند بر اهل زمين
تا بياموزندشان آئين دين
از ضلالت سوي من آرندشان
با خبر از وصف من سازندشان
از رضا و خشم من گويندشان
از عذاب من بترسانندشان
سوي دين من همي خوانندشان
من كجا خواهم دگر اَرْجاس را
يا پسندم بر خودم اَنجاس را
آرم از پرده برون خنّاس را
ميكنم دور از زمين نسناس را
تا جدا سازم از ايشان ناس را
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 158 *»
كار من هرگز نيايد در قياس
كي گذارم بنده را در التباس
حقشناس باشد وي و يا ناسپاس
ميكنم نسناس را پنهان ز ناس
تا ز عصيانشان نسازند اقتباس
آدمي را ميدهم فرّ و بها
ملك او سازم زمين خويش را
جان بن جان را نمايم روسيا
ميدهم مأواي ايشان زابتلا
هم به اطراف زمين هم در هوا
حجّتم را رتبتي والا دهم
نعمتم را، زان يَد عُليا دهم
تابعان را منزلي اَعلي دهم
عاصيان را در جهنّم جا دهم
در مقام خشم خود مأوي دهم
بعد ازين فرمايش خود ذوالمِنَن
آشكارا كرد خشم خويشتن
گفت با جمع ملك در انجمن
دور گرديد از حيال عرش من
تا سماء چارمين از اين سخن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 159 *»
آري آري روسيه خيل ملك
شد پس از اين اختبار و اين محك
سوخت از آه دل آنها سمك
جمله افتادند در چارم فلك
رو نهادند از بلندي سوي تك
شد پريشان بعد ازان افكارشان
درهم و برهم شد آخر كارشان
روزشان تيره ازان گفتارشان
نور حقّ پنهان شد از انظارشان
محتجب گشتند از اِنكارشان
رَدِّ بر حقّ كي ز شأن عاقل است
رَدِّ بر او رَدّ او را حاصل است
رَدِّ او بر خشم او هم شامل است
اين جزاي هر جسور جاهل است
كو ز اسرار حقيقت غافل است
جاهلان را با نظام حقّ چه كار
كار حقّ را آمده حكمت مدار
حكمت او بر حقيقت استوار
غافلان خواهند برهان صدهزار
نار را سرديست يا گرميست كار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 160 *»
غافل، از ديدار حقّ كور و كر است
كور و كر را كي فروغي در سر است
درك او از كودكي هم كمتر است
شخص آگه خود به آتش اندر است
بلكه خود، آتش نه چيز ديگر است
آگه است عارف ز سرّ كار او
ديدهاش روشن بود زانوار او
او به حقّ بيند همه رفتار او
غافلان را كي سزد انكار او
چون نيند اهل همه اسرار او
آنچه بيند او نبينندش به حلم([70])
ميسزد در نزد او باشند چو تِلْم([71])
گر كه هستند جمله از اصحاب حلم([72])
نيست لايقشان به جز ايمان و سلم
گرچه باشد سينهشان خالي ز علم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 161 *»
گر كه خواهند ايمن از شيطان شوند
رستگارانِ ره ايمان شوند
جمله تسليم از دل و از جان شوند
غافلان از اين سخن حيران شوند
خائف و لرزنده و گويان شوند
ما مگر خر يا كه گاويم اي خليل
يا خرف هستيم و يا عبد ذليل
قوّه درّاكه ما شد كفيل
كي شود تصديق كردن بيدليل
هست اين معني بسي امر عليل
عقل ما هر چند كه باشد بس قليل
او نگردد قانع هرگز بيدليل
گرچه باشد مُدَّعي ربّ جليل
غافلند از آنكه تمكين با دليل
هست اندر رهروان يك سبيل
ليكن عارف را مقال ديگر است
در سر او شور و حال ديگر است
طائر اوج كمال ديگر است
شخص آگه را مجال ديگر است
عالمي ديگر خيال ديگر است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 162 *»
باخبر از حقّ دل آگاه اوست
هرچه خواهد حقّ همان دلخواه اوست
صد چو جبريل بنده درگاه اوست
عالم لاهوت جولانگاه اوست
در فضاي لامكان خرگاه اوست
قدر آگه را نيابد فهم كس
رتبتش را حقّ همي داند و بس
كي مقامش باشد اندر دسترس
علم او دريا و غافل همچو خس
سرّ او چون صرصر و غافل مگس
همّت خس گرچه باشد بس اكيد
پويد او ره گر زماني را مديد
طاقت آن هرچه باشد هم شديد
كي تواند خس تك دريا رسيد
كي مگس در باد صرصر شد پديد
مطلبي آمد مرا اكنون به ياد
گرچه يابد گفتهام زان امتداد
ليك گويم تا شود روشن مراد
آن شنيدستي كه شد از جور باد
پشّهاي نزد سليمان بهر داد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 163 *»
انبيا گه حكم بر ظاهر كنند
گاه باطن را همي باهر كنند
تا كه حقّ را هر كجا قاهر كنند
امر شد تا باد را حاضر كنند
حكم حقّ در شأنشان صادر كنند
منتظر پشّه كه تا گيرد جواب
خصم او آيد به نزد آن جناب
جرم او ثابت شود بيند عتاب
چونكه آمد باد سخت و با شتاب
پشّه گرديد از نظر اندر غياب
شد مثل پشّه براي غافلان
سرّ آگه را مَثَل آن باد، دان
باد و پشّه كي بهم يابند قِران
گر كند يك شمّه سرّ آگه، عيان
غافلان افتند در ريب نهان
درهم و برهم چو از طوفان شوند
مضطر و وامانده از جولان شوند
گمره از ره، بيسر و سامان شوند
جمله از درگاه حقّ پنهان شوند
كافر و سرگشته و حيران شوند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 164 *»
باخبر غافل ازان سرّ گر شدي
ذرّهاي وي را مگر باور شدي
بر سر تكفير آگه، بر شدي
همچو بوذر كو اگر مخبر شدي
از دل سلمان خود كافر شدي
كي تواند تا كه بيند چشم كور
چشمه رخشنده سيماي هور
خور كجا و نور رخشان ظهور
ياد كن از قصّه موسي و طور
چون برفت از هوش از اشراق نور
قدر «سَمِّ اِبرَهاي» زان نور پاك
آشكارا شد بر آنها از سماك
موسي عمران فتاد بر روي خاك
كوه گرديد از شكوهش چاك چاك
قوم او گشتند از دهشت هلاك
جوجه نورسته پر گر برجهد
كي سلامت از خطرها ميرهد
از تَثَبُّت كي مقام كس كهد
هركه پا از حدّ خود بيرون نهد
حدّ خود را هم ز كف بيرون دهد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 165 *»
ميسزد عبرت گرفتن از پدر
بهر گندم شد ز جنت دربدر
شد گرفتار غمِ زاندازه در
هركه او از زي خود آيد به در
خون خود سازد به دست خود هدر
آن كه بيره سوي مقصد ميرود
او نيابد حاصلي غير از اَوَد
هركجا برگردد او نفعش بود
رهرو از اندازه گر افزون رود
هم بماند راه و هم بيجان شود
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 166 *»
{ بيان حال ملائكه بعد از اعتراض آنها
{ بازگشت ملائكه و پذيرش حقتعالي
{ بيت المعمور، باب توبهي ملائكه
{ راز آن خانه و رازداري
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 167 *»
گر ملائك اندكي آگه بدند
معترض كي بر خداشان ميشدند
معترض چون گشته زان درگه ردند
چون ملائك از ادب خارج شدند
باب انكار و تعجّب را زدند
فكر آنها گر بُدي فكري اَدقّ
معترف گشتي به علمي كان سبق
دارد از حقّ بر جميع ماخلق
ادّعا كردند علم سرّ حقّ
لاجرم گشتند اهل طعن و دقّ
بنده را عجبش نمايد كر و كور
سازدش محروم از فيض حضور
پس ملائك هم ازان عجب و غرور
از مقام قرب حقّ گشتند دور
شد بدلشان ظلمت هجران به نور
اقتضاء معصيت آنست كه گاه
از ثريّا اوفتد عبدي به چاه
چون ملائك زان مقام عزّ و جاه
دور گرديدند پانصدسال راه
از مقام قرب حقّ از آن گناه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 168 *»
تا ز حقّ از عجب خود مايل شدند
با زبان حال خود سائل شدند
خشم حقّ را هم به حقّ نائل شدند
تا سماء چارمين نازل شدند
زانكه از طور ادب غافل شدند
جمله از ذلّ فضيحت شرمسار
بر سر و روي همه از غم غبار
در تن هريك لباس ننگ و عار
چونكه خود را در بلا ديدند خوار
رو سوي عرش خدا كردند زار
نيست ما را شافعي ني هم كه اَرْش([73])
ره نيابيم اي خدا ما سوي حَرْش([74])
سينهها از ناخن غم جَرْح و خَرْش([75])
مينمودندي اشارت سوي عرش
كي پديدآرنده اين عرش و فرش
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 169 *»
سدّ شده بر ما ره پيش و پسي
در بر قهر تو، ما همچون خسي
خود تويي آن كه به داد ما رسي
اي درت امّيدگاه هر كسي
ريزهخوار خوان عفو تو بسي
بنده گر عمري ز دل هوهو كند
مويهكن در جستجويت خو كند
لطف تو بايد كه رو بر او كند
قطرهاي از عفو تو گر رو كند
معصيتها جمله شستوشو كند
بنده با سر، گر سويت هردم دَوَد
حاصلي هرگز نيابد جز، اَوَد
بيظِلال رحمتت هالك بود
آفتاب عفوت اَر پيدا شود
ظلمت عصيان ز عالمها رود
روسياهيم ما ازين بيحدّ خطا
دل دونيميم زين خطاي نابجا
بيپناهيم اي پناه ماسوا
تشنه يك قطره عفويم اي خدا
بحرها از كاف و نون آري بپا
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 170 *»
سينه ما را همان مرهم شود
جان ما آسوده از اين غم شود
باز با ما لطف تو همدم شود
بحر از يك قطرهاي كي كم شود
ليك جاي مور ازآن پُر نم شود
رنج ما ديگر مخواه زين قدر بيش
جاي نوشِ رحمت از خشم تو نيش
عذر تقصير خود آورده به پيش
توبه بر ما كن ز لطف عام خويش
مرهمي بخشا به اين دلهاي ريش
شد ندامت تا كه با توفيق زوج
گِرد هم آن روسياهان فوج فوج
آه و ناله بينشان گرديد رَوْج([76])
بس كه دود آهشان بگرفت اوج
بحر آمرزش از آن آمد به موج
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 171 *»
حقّ چو باشد اَقْرَب از حبلالوريد
گر ملك آن رشته وصلش بريد
حقّ كشيدش باز و نازش را خريد
خانهاي در چارمين چرخ آفريد
وحي آمد كالتجا سويش بريد
گر نباشد عزمتان بر اختلاف
آمديد ما را كه سازيد ايتلاف
رحمت ما هم شما را بس كفاف
روز و شب باشيد مشغول طواف
در مطاف او نماييد اعتكاف
باشد اين هم كعبهاي اندر سما
سوي عفو و رحمت ما رهنما
عفو ما جوييد چُون آب و ظِما([77])
تا بگردد توبهتان مقبول ما
عفو گردد شامِلِ حال شما
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 172 *»
چون همه از خشم حقّ خائف شدند
نادم از آن جرئت سالف شدند
بر مقام خانه تا واقف شدند
جملگي در گرد او طايف شدند
نزد آن خانه همه عاكف شدند
حقّ بر احوال همه بودي گواه
بر شد از هر سينهاي فرياد و آه
روز و شب هر هفته و هر سال و ماه
سوي آن بردند با خواري پناه
باز گرديدند مقبول اِله
گرد آن باب خداوند ودود
آه دلها بر شدي مانند دود
حقّ ز رحمت سوي آنها رو نمود
چونكه آن درگاه وجهاللّه بود
بهر ايشان قبله شد اندر سجود
حقّ منزّه از در و كاشانه است
خانه، باب او بر فرزانه است
بيخبر، پندارد آن افسانه است
رازها در خلقت اين خانه است
حيف از آن كاين گوشها بيگانه است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 173 *»
بيت معمور است و باشد بس بَرَج([78])
نزد آن بردند ملائك پس اَرَج([79])
پس مقام خانه شد، همچون درَج([80])
چون كنم با سينه تنگ و حرَج
اي خدا بنما به من راه فرج
لب ز گفتن بسته و هستم خموش
گفته يارم بارها سرّم بپوش
گر نيابي هوشي و گوشي نيوش
ميزند در سينهام اسرار جوش
شد دلم از جوش آنها در خروش
گرچه نايد سرّ او اندر كلام
بيسخن بايد كه كس يابد مرام
گو به من اي دل چه سازم با عوام
گر نگفتي آن شه والا مقام
سرّ ما پنهان نماييد از انام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 174 *»
من كه مهرش را به دل اندوختم
هر دو عالم را بدان بفروختم
جامه جان را ز مهرش دوختم
آتشي در دهر ميافروختم
خِرمن خلقي ازآن ميسوختم
مينمودم بر سر پا بَلْبَله
تا كه سازم خوب و بد را غربله
ميكشيدم دل بسي در سلسله
ميفكندم در جهان يك غلغله
كو فتد از شورش آن ولوله
هركه بينم طالب رنگ است رنگ
هر سر از شور هوي منگ است منگ
بيخبر از نام و در ننگ است ننگ
چون نمايم سينهها تنگ است تنگ
چون كنم دلها بسي سنگ است سنگ
من چگونه دم زنم در اين ظلام
يا كنم از سرّ او كشف لثام
گويم از آن با، كم از هر دد وَ دام
پس همان خوشتر كه سرّ اين مقام
در بيان پوشيده دارم از انام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 175 *»
گر دلي خواهم كه نوراني كنم
آگهش از راز پنهاني كنم
گفتگو بر طور عرفاني كنم
شرح آن را باب رحماني كنم
اقتباس از كار يزداني كنم
گردد آن همچون كه سوري در ميان
بين خوبان و بدانِ بدگمان
باشدش بابي براي امتحان
كز درون رحمت كند بر آگهان
وز برون حجّت كند بر گمرهان
بهر آگه رشد و گمره را وبال
نور آن افزايد و اين را ملال
يابد آگه زان به مقصد انتقال
شرح آن سازم بيان اندر مثال
بندم اندر پاي عقل او عقال
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 176 *»
{ بيان راز خانه در ضمن تمثيل به شعله و انوار آن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 177 *»
از مَثَل واضح شود حقّ بيشتر
با تأمّل در كتاب حقّ نگر
بس مَثَل آورده حقّ بهر بشر
برگشا بر شعله و نورش نظر
تا ببيني سرّ او را با بَصَر
چون ز شعله نورها حاصل شوند
هستي خود را ز آن نائل شوند
گر نباشد شعله زان عاطل شوند
نورها از شعله گر غافل شوند
پاي تا سر ظلمت و باطل شوند
برطرف زانها شود معناي نور
نور گفتن تيره را شد قول زور
شعله را باشد ز تاريها نفور
جملگي از فيض او گردند دور
ميشوند از رؤيت آن شعله كور
كي دگر راهي كه رو آن سو كنند
از جمال شعله گفتوگو كنند
يا ز شوق وصل او كوكو كنند
يكدم ار انكار ضوء او كنند
سربهسر سوي عدم خود رو كنند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 178 *»
چاره آنها دل از خود كندن است
رو به سوي حضرت او بردن است
طوق خواري زيب جَيْب و گردن است
توبهشان رو سوي آن آوردن است
نزد آن درگاه زاري كردن است
عزم بر ترك هرآنچه انحراف
بر گناه خود نمايند اعتراف
از سواي شعله هم در انصراف
بايد ايشان را به گِرد آن طواف
در مطاف او نمودن اعتكاف
نار غيبي را نباشد چون نشان
باب فيضش شعله شد اندر ميان
شد نشان زان بينشان و ترجمان
شعله خود وجهي است از نار نهان
آيتي باشد كه از آن شد عيان
نار غيبي برتر از پندار شد
ليك در آن قابل ديدار شد
ظاهر از او در بر اغيار شد
هركه او مشتاق وصل نار شد
بايدش با شعله دايم يار شد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 179 *»
آمده در شعله آن كنز خَفا
ظاهر او شعله شد زين اِصطفا
پس به مظهر ميتوان كرد اكتفا
شعله نبود غير دودي با صفا
كو فنا در نار گرديد از وفا
عاشق شيداي آتش چون بُدَه
قيد هرچه غير آتش را زده
در ره وصلش سراپا او، مُدَه([81])
از خودي بگذشته يكسر او شده
مظهر اِنّي اَنَا النّار آمده
او شده پنهان ازو نار آشكار
نام آتش گشته و آتش مدار
ني دگر دود است و ني سرد است و تار
نيست نار امّا همه اوصاف نار
در وجود او همي دارد قرار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 180 *»
نارِ ظاهر باشد او در روزگار
نار ديده هركه ديده آن عذار
دور دارد دست خود زان هوشيار
نيست نار امّا همه افعال نار
از وجود او همي گشت آشكار
شعله را چون خالصانه طاعتيست
طاعتش را هم چه نيكو غايتيست
شعله را با نار غيبي حالتيست
نار خود سوزنده شعله آلتيست
نار افروزنده شعله آيتيست
شعله او را مظهري ارزنده بود
او به شوق وصل آتش زنده بود
مَسّ آتش شعله را سازنده بود
دود تيره از كجا سوزنده بود
خود همه ظلمت كي افروزنده بود
شعله دودي بوده ذاتاً سرد و تار
ليكن آمد طالب وصل نگار
در ره وصل نگارش بيقرار
چون گذشت از هرچه جز مقصود نار
نار هم شد طالب مقصود يار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 181 *»
حَبّه حبّش چو در دل، شعله كاشت
سودها زين كشت خود اميد داشت
پس براي رشد آن همّت گماشت
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت
نار هم اوصاف خود در او گذاشت
راغبِ در نار و هم مرغوب او
فاني در نار و هم مجذوب او
ربّ او نار است و او مربوب او
شد حبيب نار و هم محبوب او
طالب نار آمد و مطلوب او
باز هم آرم مَثَل تا زايدت
سرّ مطلب زان هويدا آيدت
زين مَثَل نور حقيقت تابدت
حلّ اين مشكل چو افزون شايدت
يك مَثَل از نائي و ني بايدت
تا ببيني شعله جز تاري ازوست؟
جز نياز و سردي و خواري ازوست؟
بنده نار است و بس زاري ازوست
تا نگويي شعله خود كاري از اوست
نعره اِنّي اَنَا النّاري از اوست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 182 *»
او كجا و اين همه گرمي و نور
كي ز افسرده فراهم شد سرور
پس ز نار است شعله را فرّ وفور
ياد كن از داستان نخل طور
كرد ازاو اِنّي اَنَا اللَّه چون ظهور
آنچه در آن ليله ديجور بود
پور عمران را شبي پر شور بود
ظاهر از نخله بر آن محبور بود([82])
نخل را ني ناله و ني نور بود
ناله و نورش ز صاحب طور بود
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 183 *»
{ بيان مطلب در ضمن تمثيل به نائي و ني
{ تطبيق شعله با ني و بيان مطلب
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 184 *»
از قضا دي ميهماني داشتيم
خالصي از دوستاني داشتيم
بر لبش ني، شور جاني داشتيم
دوش با ني داستاني داشتيم
گفت و اسرار نهاني داشتيم
ياد دارم چشم آن نائي نخفت
گرد غفلت از سراي دل برفت
درّ معني بس ز ناي و ني بسفت
بود نائي تا به صبح از او به گفت
خود ازو ميگفت و خود زو ميشنفت
خواستم بينم كه راز كار چيست
يك ني و اين زير و بم بسيار چيست
ني نه ساز و كار چون مِزمار چيست
گفتمش اين نالههاي زار چيست
اين فغان و سينه افكار چيست
گو چرا اي مويهكن چون موستي
از چه مهجوري، به جُست و جوستي
در كنار دلبر دلجوستي
تا به صبح از شام خود با دوستي
لب به لب با او به گفت و گوستي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 185 *»
از دمش گرمي و او همدم تو راست
همدمي، هردم تو را با او به جاست
هردمي هم با تو در شور و نواست
ديگر اين زاري و افغان از كجاست
آه سرد و سينهات بريان چراست
گشتهاي زين همدمي پيروز عشق
روزگارت سربهسر نوروز عشق
حالتت رشك هرآن دلسوز عشق
گفت رو، رو، غافلي از سوز عشق
از مصيبتهاي غماندوز عشق
اشك واصل از همه گلگونتر است
چشمش از هر چشمهاي جيحونتر است
بر جمال يار خود مفتونتر است
محنت وصل از فراق افزونتر است
هركه او نزديكتر دلخونتر است
گفتم از حيرت، كه برگو كيستي
گر نييي؟ اندر نوا از چيستي
مويهكن با عاشقان همزيستي
گفتمش يك ني فزونتر نيستي
مدّتي اندر نيستان زيستي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 186 *»
غير جذب و غير دفع كارت نبود
جز فزودن بر قدت بارت نبود
عاشقي در پود و در تارت نبود
اين فغان و ناله زارت نبود
قوّت تقرير و گفتارت نبود
گو چگونه عاشق و شيدا شدي
در صف دلدادگان پيدا شدي
مويهكن با صد نوا پويا شدي
از چه اينسان ناطق و گويا شدي
گفت بشنو چون ازاين جويا شدي
من نبودم قابل اين ماجرا
ني كجا و نطق و آوائي وِرا؟
باشد از نائي مرا شوري به پا
تا شدم من با لب او آشنا
از درونم راست گرديد اين نوا
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 187 *»
من ني بيجان و نائي حَي بود
از دم او هر نوا از ني بود
پس براو، ني بر من آنچه هَي بود([83])
ناله زارم ازآنِ وي بود
من نيم ني را نواها كي بود
بين ما تا شد چنين گفت و شنود
حيرتم افزونتر آمد زانچه بود
دم ز نائي از كه باشد اين سرود
گفتم از نائي به جز يك دم نبود
از كه اين ترجيع آمد در وجود
در دم نائي كه زير و بم نبود
از كجا و از كه آمد در شهود
دم كجا و زير و بم؟ آن هم ز عود
گفت نائي خود چو آن يك دم سرود
اين مخالفها ز من خود رخ نمود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 188 *»
با دم نائي چو همدم ميشدم
نغمههاي زير و بم ميشد بهم
چُون نَفَس بود آن دم و من همچو فَمْ
از من اين ترجيع و از نائي است دم
از وي آن صوتست و از من زير و بم
دم ز نائي ساده از سر تا به پاست
گونهگون از من نقوش نغمههاست
نسبت آنها به نائي نارواست
اين مخالفها كه اندر اين نواست
راست از اندام ناهنجار ماست
زين مَثَل شد امر شعله آشكار
گفتگويم را تو در خاطر بيار
با مُمَثَّل كن مَثَل را در كنار
همچو آن ني شعله خود دوديست تار
نور او چون ناله هست از نور نار
نار غيبي را چو شعله مظهر است
پس ز شعله نار غيبي اظهر است
اصل فعل شعله هم زان آذر است
رنگ و شكلي كان عيان در منظر است
جمله از دود است و نار از آن بر است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 189 *»
شد چو مشتاق وصالش دود تار
در رهش از جان و دل شد پي سپار
فقر و خواري تحفهاش بود و شعار
چونكه بگذشت از خودي در حبّ نار
گشت خود آئينه حُسن نگار
او چو آئينه ز پايش تا سر است
جلوهگر از او سراپا آذر است
در تعرّف عين او در منظر است
چون نگار از لوث ديدن اطهر است
حظّ چشم از رؤيت آن مظهر است
هرچه ادراكش شد از مشعر بدر
مظهري خواهد مناسب سربهسر
تا درآن مظهر بگردد جلوهگر
باد چون از ديدهها گرديد بَر
آينه سنجيدنش گرديد پَر
گويد آن مظهر كه هستم چون شما
ليك گشتم من جدا از من و ما
تا شدم جمع شما را رهنما
روح چون محجوب شد از ديد ما
جسم شد مرآت سر تا پا نما
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 190 *»
پيكر ظاهر شد از بهر روان
در ميان همگنان خود نشان
او ازين پيداتر است اندر ميان
هركه گردد طالب روح نهان
بايدش رو كرد سوي جسم آن
شعله شد از نار غيبي يادگار
جانشين راستين آن نگار
قبله آمال و وجه آشكار
پس هرآن نوري كه خواهد وصل نار
بايدش با شعله دايم گشت يار
شعله باشد نار غيبي را چو سوي
آنچنان سويي كه مقصد هم هموي
در تعرّف عين نارست موبهموي
زانكه نبود نار را جز شعله روي
گر تو را هم نار بايد شعله جوي
خواهي ار يابي تو در عرفان ثبات
بايدت از آيه بشناسي خدات
ورنه عمري را تو حيراني و مات
مطلبم از نار نبود كنه ذات
زانكه اسم و رسم باشد از صفات
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 191 *»
چونكه ظاهر از ظهور اظهر بود
مظهر از آن آيت آذر بود
از مظاهر كنه ذاتش بَر بود
كنهش از نام و نشان برتر بود
كُنه ازآن بينام يك مظهر بود
دود تيره تا كه شد كاملعيار
شد رها از قيد نام و بند عار
قابل آن شد كه يابد مسّ نار
آتشي كافتاده اندر دود تار
آتشي باشد در او از حبّ يار
همچو پيكر دود تيره، مَسّ چو جان
آتش غيبي شد ازاين مسّ عيان
مشتعل شد دود تيره آنچنان
آتشي باشد كه دلبر هم به آن
شد حبيب شعله آتشفشان
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 192 *»
{ تضرّع ملائكه و عفو حقتعالي
{ اعلام حقتعالي از آفرينش آدم7
{ فرمان سجده بر آدم7
{ كيفيّت پيدايش آدم7
{ طينت خوبان و بدان
{ رازهاي طينتها
{ بيان اختيار و نفي جبر و تفويض
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 193 *»
تا ملائك از گنه نادم شدند
تائب اندر ظاهر و باطن بُدند
شرمسار از آنكه زان درگه رَدَند
چون ملائك سوي آن بيت آمدند
با تضرّع باب عفو حقّ زدند
شد موافق حالشان با قالشان
در هزاران دورهها از سالشان
جلب رحمت شد ز حقّ بر حالشان
عفو حقّ شد شامل احوالشان
گشت حاصل سر به سر آمالشان
بر طرف تا شد ازايشان آن غَسَق
عفو حقّ شد جلوهگر همچون شفق
در شب حرمان دميد گويا فلق
جمله رو كردند سوي روي حقّ
لاجرم بردند در طاعت سَبَق
قالشان اين بُد كه «لانَرْجو سواك»
حالشان چُون عاشقان سينهچاك
شد بر ايشان باز ابواب سماك
پس بيامد وحي از يزدان پاك
خلقتي خواهم به پا آرم ز خاك
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 194 *»
خلقتي باشد بديع و بس سديد
حكمتم گردد ازان خلقت پديد
اختبارم را نمايم پس شديد
چون نمودم راست آن خلق جديد
سر به سر از بهر او ساجد شويد
هركه باشد از شما عبد ذليل
اين سجودش ميشود او را دليل
خالصانه باشد او ما را خليل
پس خطاب آمد ز قهّار جليل
هم به اسرافيل و هم بر جبرئيل
زانكه آن دو از ملائك در سماك
برگزيده بودهاند و در حراك
پرتوانتر بودهاند و تابناك
تا فرود آيند بهر قبض خاك
از براي صورت آن جسم پاك
صورتي شايستهاش امّا گلين
قبضه خاكي و با آبي عجين
طينت خوب و بد آيد از همين
چون فرو گشتند آن قوم گزين
استعاذه برد سوي حقّ زمين
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 195 *»
هر دو بر او در ترحّم آمدند
دست ردّ بر دست يكديگر زدند
گر كه او را ردّ كنند پس خود رَدَند
چونكه مختار از خطاب حقّ بُدَند
هردوشان سوي فلك بالا شدند
كاي خداوندِ رحيم بر عباد
رفتن ما را نشد حاصل مراد
از خودت باشد چو توفيق سداد
پس مقرّر شد كه عزرائيل راد
جانب ارض آيد از سبع شداد
آيد امّا باشدش عزمي متين
با تجبّر در زمين گردد مكين
نارد او رحمي اگر آرد اَنين
قبضهاي بردارد از روي زمين
بهر جسم پاك آن خلق گزين
آمد آن عبد مطيع حقّ فرو
تا كند اجراء فرمان مو به مو
شد چو با خاك زمين او روبرو
استعاذه برد خاك از قبض او
او هم از عصيان حقّ تابيد رو
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 196 *»
زد قدم تا بر زمين آن كامكار
هيبتش شد در دل خاك آشكار
دست برد آنگه رسول نامدار
قبضهاي برداشت از آن خاك زار
داد اندر دست جبريلش قرار
كاين بود مقصود و مطلوب خدات
و اندرين باشد تمام اين جهات
گفت جبريل اي خدا، نك كو، وفات([84])
پس كفي بگرفت از آب فرات
گفت از تو آورم هر نيك ذات
طينتي سازم تو را با عزّ و شان
سازمت با رحمت خود توأمان
آفرينم اهل جنّت را ازان
از تو آرم جمله پيغمبران
ازكيا و اتقيا و رهبران
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 197 *»
نوريان را طينت نوري ضرور
ناريان را طينتي از ضدّ نور
اصل خير آنست و اين اصل شرور
پس كفي ديگر گرفت از آب شور
گفت از تو هر كه از حقّ هست دور
سازم از تو هر غرور و عار را
مبدئي هر تيره و هر تار را
طينت ناري تو اهل نار را
از تو آرم جمله كفّار را
وز تو سازم خلقت اشرار را
فتنهها خيزد ز اهل اين طِيَن
زان فِتَن گردند گرفتار مِحَن
حقّ مطلب گويم و كوته سخن
كِي سِزد كس را سؤال از كار من
پُرسش از ايشان شود در هر زَمَن
چون نبودي در تن آن قبضه جان
پس كمالي هم نبودي بهر آن
از تن بيجان كجا آيد توان
كرد بر آن قبضه آن كفها روان
تا كه جسم مردهاش يابد روان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 198 *»
حكمت حقّ محور هر صنعت است
خلق طينت بر اساس حكمت است
اقتضاء عدل او در خلقت است
رازها در خلقت اين طينت است
ليك نزد آن كه او بر فطرت است
نور فطرت را بدان همچون سراج
روشن از آن ميشود هر ليل داج
خواست حقّ آن قبضه را سازد علاج
ريخت بر آن، آب شيرين و اُجاج
تا كه طبعش زان دو ضدّ گيرد مزاج
باشد او را ميل راه و ميل چاه
يعني ميل قرب و بُعد از اِله
شد دو ضدّ در كشور طبعش سپاه
تا شود مختار اندر هر دو راه
هم ره طاعات و هم راه گناه
يا بگو باشد ورا نفس و خرد
نفس او، او را به پستيها، برد
با پر عقلش ز پستيها، پرد
زين دو هريك را كه خواهد بسپرد
بر مقام و مقصد خود ره برد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 199 *»
حقّ شناساند ورا، راه صواب
هم نشان او دهد آب و سراب
شد جزاي آن ثواب و اين عذاب
گر نبودي هر يكي از آن دو آب
نه بر او رحمت روا بُد نه عقاب
گفتم ار مختار باشد در مرام
بايدم توضيح مقصد زين كلام
تا نگردد بدگمان كس از عوام
سرّ ديگر گويمت در اين مقام
تا نپنداريش مختار تمام
حقّتعالي را چو بيحدّ قدرتست
عجز و نقصي هم نه در آن رتبت است
اختيار تامّ نقض مكنت است
زانكه آن تفويضِ امر خلقت است
قائل تفويض گبر امّت است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 200 *»
آمد اين معني چو در نصّ خبر([85])
با خبر از آن شدند اهل نظر
شد مُبَيَّن اختيار اين بشر
اختيارش جسم و جانِ آن قَدَر
جسم بيجان است مانند مَدَر
جان و پيكر، همچنان ناراست و عود
تا نباشد پيكري مانند دود
از مقام خود نيايد جان فرود
گرچه نبود جسم بيجان را وجود
جان بيتن هم نمييابد شهود
فعل انسان پيكري شد در جهان
جان آن باشد قَدَر اندر نهان
پيكر و جاني كه با هم توأمان
گر نبودي هريك از آن جسم و جان
طاعت و عصيان كجا گشتي عيان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 201 *»
فهم اين معني بر ايمان زايدت([86])
كوشش در درك آن هم شايدت
غم مخور دائم مدد ميآيدت
اين مُعَمّا چون عَمي افزايدت
شرح اين معني فزونتر بايدت
گفته در وصف قَدَر مير شفيق7
آن كه مهرش كام ما را شد رحيق
طي مكن اين ره تو بيخضر طريق
زانكه اين راهيست باريك و دقيق
بلكه دريايياست موّاج و عميق
رهنماي ما بود آن با خبر
آن امام بر حق اهل نظر
گفته، آن راهي بود بس پر خطر
در تكش تابان بود شمس قدر
نيست بر او مطّلع جز با بصر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 202 *»
با بصر آن كس كه او را، راهبر
رهبر كلّ، پيشوا در بحر و بر
باشد او را ديدهاي جز ديد سر
ديدهاي بايد كه باشد پردهدر
تا شود از پرده كثرت به در
بيند او آن را كه گرديده نهان
در پس صد پرده از ديد كسان
آشكارا بيندش با صد نشان
شرح اين معني چهسان سازم عيان
كي درآيد راز پنهان در بيان
گيرم آرم من بيان بهتري
بهره كي يابد ازان كور و كري
فهم معني باشد امر ديگري
هرچه شرح راز، افزون آوري
بر خفا افزايدش چون بنگري
چون مَثَل سازد حقيقت را عيان
با مَثَل پس حلّ هر مشكل توان
بس مَثَل دارم در اين مورد نشان
پس همان خوشتر كه زين راز نهان
يك مَثَل از شمس آرم در بيان
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 203 *»
{ بيان مطلب در ضمن تمثيل به آفتاب و پيدايش روشني و سايه
{ ادامهي بيان راز طينتها
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 204 *»
اين مثل باشد مثالي بس طريف([87])
بهرهور گردد ازان شخص حنيف([88])
گر كه باشد طبع او طبع ظريف
خور چو افروزد به ديوار كثيف
ميشود پيدا ازآن نور لطيف
نور را از آن كثافت شد قرار
بر در و ديوار و بام و سطح دار
تا كه يابد هر كه ره در كار و بار
گر نبودي آن كثافت با جدار
پرتو پنهان نگشتي آشكار
بر ظهور خود ازان قادر شدي
شوكتش در ديدهها باهر شدي
كسر آن را در عوض جابر شدي
ورنه از خور پرتوي صادر شدي
سايه از ديوار كي ظاهر شدي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 205 *»
سنّتي جاري بود از كردگار
بهر هر جاني تني آمد به كار
از تن و جان هر پديده برقرار
پرتو خور جان و جسم است آن جدار
ظلّ و نور از اين دو گردد آشكار
نور و ظلّ هريك بسان مشتقي است
كاو ز اصلي و به آن هم ملحقي است
مطلبم را بس مثال اَلْيَقي است
مقصد از ديوار اين نفس شقي است
وز فروغ شمس نور عاشقي است
از حَضيض شقوتش گر او پَرَد
پرده انّيت خود اَر، درد
روي ذلّت سوي خاور آورد
وه گر اين ديوار از خود بگذرد
سوي خور از جان و از تن بنگرد
همچو آئينه سراپا آن شود
پاي تا سر آيت جانان شود
ظاهر و باطن ز خور تبيان شود
جسم آن همچون مه تابان شود
مهر را رخساره رخشان شود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 206 *»
ره نپويد او به غير كوي يار
خاطر او خاطر دلجوي يار
روي او باشد هميشه سوي يار
خوي او گردد بسان خوي يار
تا به چشم يار بيند روي يار
گر كه گويد او، ازو در گفتگوست
هرچه جويد او، ازو در جستجوست
خلوت و جلوت به ياد روي اوست
جان او فاني شود در جان دوست
نه كه دلبر همچو مغز و او چو پوست
مضمحل، در عشق يار و بيقرار
او رود كـمكـم درآيد آن نگار
تا بدانجا ميكشد آخر مدار
آنچنان باشد كه گويي اوست يار
در ميان خلق گشته آشكار
از سواي عشق او صائم شده
در ظِلال لطف او نائم شده
فارغ از لؤم هرآن لائم شده
در مقام يار خود قائم شده
از حَدث بگذشته و دائم شده
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 207 *»
نور يارش دارد از او چونكه لَمْع
ريشه ظلمت ازو گرديده قمع
در بر «عَبْدي اَطِعْني» گشته سَمْع
همچو فانوسي فنا در نور شمع
جلوهگر چون شعله اندر بين جمع
شرح اين معني نيايد جز ز ما
گر بيابم آشنايي باصفا
گويم از اين ماجرا بس نكتهها
اين سخن را چونكه نبود منتهي
اين زمان بندم زبان زين ماجرا
باشد اين گفتار را وقت دگر
نوع ديگر بايد آرم زين خبر
تا كه افزايم ازان نور بصر
باز گويم زان دو اصل خير و شر
چيست در هر قوم هريك را اثر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 208 *»
گوهر هريك ز خلقش را كه سفت
اختيار خير و شر در او نهفت
شوك جبر و شكّ تفويضش برُفت([89])
چون نمود آن آبها با خاك جفت
گفت با آن قبضه خاك آنچه گفت
پس شد آن قبضه چو معدن در دو كوه
زان دو آمد سيرت بد، يا كه روه([90])
هركه ميكاود، درونش بيستوه
گشت پيدا زان دو، اصل هر گروه
اشقيا و ازكياي باشكوه
بر مدار طينتش دارد چو حَوْم([91])
هر كسي در حال بيداري و نوم
اقتضاء آن شد او را همچو، رَوْم([92])
زان سبب گشتند هريك زان دو قوم
طالب اجناس خود مِنْ غير لَوم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 209 *»
هر كجا مطلوب خود يابد رود
گرچه بيند در ره آن صد اَوَد([93])
ناشناسد سر ز پايش ميدود
هر كسي بر فطرت خود ميرود
تا به اصل خويشتن ملحق شود
مقتضاي آن بود او را حبيب
ميكشد او را فراز و يا نشيب
جويد آن را تا بيابد بيشكيب
اي بسا آلودهاي با خبث و طيب
نيست او را غير ذات او نصيب
با جفاپيشه اگر بيني جَليف([94])
هر دو ذاتاً مثل هم باشند خَليف([95])
باز گردد سوي اصلش هر سَليف([96])
سگ اگر با آدمي گردد اَليف
باز جانش با سگان باشد حليف
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 210 *»
{ اصحاب يمين و اصحاب شمال در حديث پيامبر9
{ بيان سرّي در حديث شريف
{ دست پيامبر9 دست خدا است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 211 *»
خاطرم آمد كنون يك داستان
داستاني از امام راستان
مطلبم زان داستان گردد عيان
آن شنيدستي كه شاه انس و جان
شد به منبر روزي از بهر بيان
همچو بَدْري چهره آن نازنين
روي منبر با نواي دلنشين
سرّ مطلب را ادا كرد اينچنين
آشكارا ساخت بر مردم يمين
گفت دانيد اي گروه مسلمين
چيست در دستم نهان از چشمتان
جمله گفتندي تويي عالم به آن
گو تو خود، گفتا پس از آن اين بيان
باشد اندر قبضه رادم نهان
اسم اهل جنّت و آبائشان
دانم ايشان را مكان باشد كجا
رتبه هريك شناسم جابجا
خاك آنها شد ز فضل خاك ما
اي بسا مؤمن كه عمر خويش را
صرف در عصيان كند تا منتها
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 212 *»
آنچنان گردد در عصيانش شديد
خواند او را هر كه بيند: اي پليد
ميشود از خير او چون نااميد
وقت مردن سرّ او گردد پديد
ميرود از طينت پاكش سعيد
بهر اين فرمايش حقّ اي اَريش([97])
گر مَثَل خواهي ز امّتهاي پيش
آورم بهرت مَثَل زاندازه بيش
همچو آن فرعونيان كفركيش
سالها بودند اندر كفر خويش
تا كه شد حقّ را زمان اختبار
كرد موسي را ز خلقش اختيار
سوي آنها آمد او با اقتدار
ناگهان چون نور حقّ شد آشكار
رفت از جان و تن ايشان قرار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 213 *»
گرچه اوّل ساز جنگ بنواختند
در بر حقّ صفّ باطل ساختند
ليك آخر دل به حقّ درباختند
سوي ايمان بيمحابا تاختند
رايت فرمانبري افراختند
بعد، آن فرّخپي فرخندهفال
آن كه باشد در دو عالم بيهمال
شد چو فارغ زان گروه خوشمَآل
پس هويدا ساخت بر مردم شِمال
آشكارا كرد دست ذوالجلال
دست يزدانست چو هر دو دست آن
هر دو دستش را تو دست راست دان
ظاهراً چپ مينمايد در عيان
گفت باشد اندر اين دستم نهان
اسم اهل آتش و آبائشان
ميشناسم يكبهيك را سربهسر
منزل هريك شناسم در سقر
آرد ايماني يكي زانها اگر
اي بسا آن شخص از حقّ بيخبر
سالها اندر عبادت كرده سر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 214 *»
بلكه عمري را اطاعت آورد
غبطه بر حالش هرآن عابد خورد
آرزوي رُتبَتَش هركس برد
عاقبت كفر نهان ظاهر كند
راه دوزخ از شقاوت بسپرد
عاريت بُد گر ورا ايمان بُدي
ذاتيش كفري كه در پنهان بدي
هر عرض را عاقبت پايان بدي
همچو ابليس لعين كز، جان بدي
مدّتي اندر صف نيكان بدي
طاعتي آمد ازو اندر شهود
كز ملائك آتش حسرت فزود
بر شد از دلها همه يكباره دود
سالها شد در ركوع و در سجود
در نظرها چون ملائك مينمود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 215 *»
در عبادت جمله را مفتون خود
كرده بود و جمله هم او را چو، بُد([98])
شد عباداتش تمامي همچو، پُد([99])
چونكه باب امتحان مفتوح شد
شد هويدا آنچه اندر پرده بد
آن كه ميبرد از همه گوي سبق
در عبادت روز و شب بد تا فلق
ديدهاش هرگز نخفتي در غسق
سركشي بنمود از فرمان حق
لاجَرَم گرديد اهل طعن و دق
گرچه هر دو دست آن مولاي راد
راست باشد نزد ارباب رشاد
ليك در ظاهر بدين صورت فتاد
آمدم سرّي ز كار شه به ياد
كز چه هريك را به دستي جاي داد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 216 *»
نزد عارف هر دو دست او يكيست
اين تفاوت دست او را عارضيست
در تفاوتها خدا را حكمتيست
اولياء را كارها بينكته نيست
سرّ بعضي ظاهر و بعضي خفيست
سرّ پنهان را چو عارف پي برد
نزد اهلش هم امانت بسپرد
سرّ ظاهر گه هويدا ميشود
اي بسا كاري كز ايشان سرزند
جاهل آن را لغو و بيجا بشمرد
سنجد آن را چونكه با عقل سقيم
بينش او كي بود صاف و سليم
او كجا و درك اين امر جسيم
ليك اربابان عقل مستقيم
رازها فهمند زان امر حكيم
مُنعمي گر بزم مهماني نهد
سفرهاي در شأن بزمش گسترد
ميهمانان را صلا تا ميزند
كور گر بر بزم منعم پا زند
عيبها بر وضع آن مجلس كند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 217 *»
پا نهد چون بر ظروف و آن نعيم
گويد اي منعم تويي با خود خصيم
وضع اينها باشد از حكمت عديم
ليك بينايان با ذوق سليم
حُسنها بينند زان بزم قويم
آمد از كار شه ملك رشاد
از هزاران سرّ آن سرّي به ياد
آن مَثَل بشنيدي و بشنو مراد
جاي نيكان را به دست راست داد
زانكه بُد زان دست ايشان را نهاد
با همان هم حَبّه حُبَّش چو كاشت
در دل آنها اميد بهره داشت
پس همان يَدْ را پي رشدش گماشت
چونكه لوح عالم امكان نگاشت
با يمين اسماء ايشان را گذاشت
با يمينش در كجا داني نوشت
بر سر قصر رفيع هر بهشت
با همان دستي كه آن باغش بكشت
چون گِلِ بنياد عالم را سرشت
خشت ايشان را، ابا آن دست هشت
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 218 *»
هرچه يُمني زان يمين آمد به دست
هركه سرمست مي عشق حقست
از سبوي آن يمين گرديده مست
چونكه داد آرايش بزم اَلَست
عهد ايشان را، ابا آن دست بست
آن يمين شد جلوهگر چون در زمين
شد يمين نام اميرالمؤمنين7
پس نبي9 كردش برون از آستين
جايشان داد اندر آن دست گزين
يعني ايشانند اصحاب يمين
اين جماعت سربهسر، فرخندهفال
از جبين هر يكي تابد هلال
طاهر و طُهر و همه نيكوخصال
اشقيا را جاي داد اندر شمال
يعني ايشانند اصحاب ضلال
خودپسندند و همه راضي ز خود
خودپرستان را همه از دل چو بُد
هر عمل باشد ازايشان همچو پُد
مبدأ ايشان چو با آن دست بُد
لاجَرَم مأوايشان آن دست شد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 219 *»
آن دو يَدْ را اقتضا شد اين خصال
در دو عالم آن دو را نبود همال
مبدء كلّ باشد آن دو هم مآل
شد ازان دست آشكارا اين فعال
چونكه بُد، آن دست دست ذوالجلال
شد ازان پيدا هرآن بود و نبود
از يَم جودش نمي، شد اين وجود
بسته كي باشد كه شد خود عين جود
هركه گويد دست حقّ مغلول بود
ميشود ازاين سخن جفت يهود
«غُلَّتْ اَيْديهِمْ» سزاي آن لئيم
بسته گردد گر دمي باشد عديم
لازم آيد قطع فيض آن كريم
دست حقّ باز است از عهد قديم
ميكند انفاق از فضل عميم
دست حقّ معني ندارد غير جود
كي خدا بود و وِرا جودي نبود
جود حقّ شد مبدأ بود و نبود
دست راد حقّ اگر مغلول بود
از چه بگرفت عالم امكان وجود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 220 *»
اسم وهّاب خدا چون مصطفيست
از دو دست مصطفي9 منع و عطاست
كي خدا را غير او دستي جداست
گرنه دست مصطفي9 دست خداست
بيعت او بيعت سبحان چراست
چون نباشد از خدايش او جدا
«ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْت» آمد گوا
از خدا بر «لكن، اللّه رَمي»
رمي او از چه بود رمي خدا
از چه ديدش گشته ديد ذوالعلي
زانكه حق را شد به حق قائممقام
در اداء اندر عوالم بالتّمام
حقّ ظاهر، ظاهر حقّ در انام
چونكه پاياني ندارد اين مقام
باز از آدم همي رانم كلام
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 221 *»
{ ادامه بيان كيفيت آفرينش آدم7
{ بيان سرّ اربعين
{ اصلاح قابليت به وسيلهي رياضت
{ بيان سرّ ديگر
{ جذبه و اصلاح قابليت
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 222 *»
ميسزد در خلقتش گفتار راند
چون بديع فطرتش سجّاد7 خواند([100])
جاي خود هم حقتعالايش نشاند
چونكه بر آن قبضه آن كفها فشاند
مدّتي در پاي عرش حقّ بماند
خلقتي بُد آن شريف و بيمثيل
بكر حجّتهاي حق و بيبدليل
تا شود بر حكمت حقّ آن دليل
وحي آمد از خداوند جليل
سوي املاك رياح از هر قبيل
زانكه بودند، بادها را بادبان
در وزيدن جمله در فرمانشان
از تخلّف جمله را هم پاسبان
تا وزاند هر يكي بادي برآن
طبع خود را اندرآن سازد عيان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 223 *»
هريك از آنها پي فرمان پريد
در اطاعت از دل و جان بُد شديد
بادِ در فرمان خود بر آن دميد
چار خلط اندر مزاجش شد پديد
چون رياح از هر طرف بر او وزيد
قبضه خاكي كه بُد چون ليل داج
شد عَجين با ماء عذب و هم اُجاج
زان رياح گرديد نقص آن علاج
چونكه آن اخلاط بگرفت امتزاج
صورتي زيبا عيان شد زان مزاج
صورتي در بينهايت زاعتلا
صورتي در اوج لطف و ذوالبها
بيمثيل و بيشبيهي در صفا
صورتي مرآت سر تا پا نما
كاشف افعال و اوصاف خدا
صورتي كز صورت حقّ خاسته
بر همان گونه كه حقّ خود خواسته
نقص امكان از وجودش كاسته
صورتي از وصف حقّ آراسته
وز صفات ماسوي پيراسته
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 224 *»
همچو مرآتي كه باشد روبهرو
شاخصش پيدا دراو بيگفتگو
هركه بيند گويدش باشد همو
صورتي دست ازل نقّاش او
سرّ خود در او نموده موبهمو
يك جهان در او هويدا سربهسر
او جهاني باشد از پا تا به سر
هرچه در عالم دراو شد مُسْتَتر
لوح محفوظي و ليكن مختصر
عالمي پيدا دراو سِرّ قَدَر
غيب عالم را شد آيت در درون
شد شهادت را نمايي در برون
همطراز و ني كم از هم ني فزون
هيكلي ظاهر ولي باطننمون
باطني پيدا شده در چند و چون
ظاهرش گويا ز اسرار نهان
باطنش مجموعه هرچه عيان
آن نهان و اين عيانِ توأمان
حجّتي قائم ابر خلق جهان
آيتي اندر زمين و آسمان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 225 *»
آفريد او را خدا بر طَوْر خود
زانكه در حكمت ازان بُدّي([101]) نبُد
شد ملك زان حُسن او او را چو بُد
صورت حقّ را چو آن مرآت بُد
احسنالتّقويم را مصداق شد
ظاهر و باطن، بديعي مستقيم
محكم و متقن، سراپايش قويم
آيتي بر حكمت و علم حكيم
گفت هركس ديد آن خلق كريم
غايت اين خلقت است امري عظيم
بيجهت هرگز نباشد اين قوام
باشد او را نزد حقّ قرب مقام
اين كه شد بدأش چه باشد پس ختام
ميدويد ابليس و ميگفت اين كلام
چه عظيم است امر اين خلق عظام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 226 *»
در نظر دارد خدا زين تار و پود
حاصل آيد او و ما را گر كه سود
از چه رو تأخير در كارش نمود
پس چهل سال آنچنان افتاده بود
تا كه روح اللّه اندر وي نمود
صبح روز فرّخش همچون فَلَق
بر دميد و شد دگر پايان غَسَق
آشكارا شد ازان اوّل ورق
اربعين سرّياست از اسرار حق
كاندر او هر لاحقي يابد سبق
زان سبب از رهبران راستين
هاديان راه حقّ، روي زمين
شد سفارش اربعين بر مؤمنين
آن شنيدستي ز قول شاه دين
هركه خود خالص كند يك اربعين
هر عمل آرد شود خالص دران
نيّتش بهر خداوند جهان
حاصل اخلاص او در اين زمان
بر زبان از قلب او گردد روان
چشمههاي حكمت و سرّ نهان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 227 *»
بر همه آسان بود فاضلشدن
هر كسي آيد ازو عامل شدن
مشكل آمد بر همه واصلشدن
بيرياضت كي توان كاملشدن
بار علم اللّه را حاملشدن
از رياضت نفس انساني قرار
يابد از هر سركشي آن نابكار
شخص تنپرور كجا شد مرد كار
اسب لاغر بايد اندر كارزار
گاو پرواري نميآيد به كار
در رياضت تن اگر بيند جفا
جان شود از آن ز اهل اصطفا
تن چو كاهد جان درآيد زاختفا
تا نگردد جسم و جانت باصفا
كي شوي در محفل اهل وفا
بر رخ جان غير تن حائل نشد
با وجود حائل آن نائل نشد
جز ز راه تصفيه واصل نشد
آينه تا صاف و مستقبل نشد
عكس مُقبل اندراو حاصل نشد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 228 *»
هر تعلّق شد براي دل غبار
با تعلّق دل نمييابد قرار
اي كه از شوق وصالي دلفكار
تا نپردازي دل از اغيار يار
كي شود پيدا دراو حسن نگار
بر هواها گرنه دل قاهر شود
اقتضاء آن نه گر باهر شود
از كجا خواهد كه آن زاهر شود
گرنه دل از لوثها طاهر شود
روح ايمان كي دراو ظاهر شود
آنكه را گفتم كه شوري در سر است
راه او تلطيف جان و پيكر است
چلّهداري سنّتي جانپرور است
ليك سرّي اندر اينجا مضمر است
فهم آن عشّاق را اندر خور است
آنچه آسان ميكند بر بنده كار
جلوهاي باشد ز لطف بيشمار
جذبه آن جلوه سازد كار و بار
تا نتابد نور رخسار نگار
بر دلي كي ميرود از وي قرار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 229 *»
گرنه دلداري، كِه، دلداده شود
تا نباشد دلبري از او بَرَد
دل، كجا او را دلي تا بسپرد
تا كه چشمي مست بر وي ننگرد
مستي خودبيني از وي كي رود
تا نبيند جلوهاي دل زان نگار
كي دهد از كف قرار و اختيار
كي ز شوق وصل گريد زار زار
تا نبندد پاي دل گيسوي يار
بر سر كويش كجا گيرد قرار
كي برآرد از جگر آواز هو
كي بهر كويي شود در جستجو
روي او بيند كند بر هرچه رو
تا نيفتد سايه سروي بر او
قامت سروش كجا گردد دوتو
كي ز فُرقت جان و تن با هم فسرد
در دل تنگش غم دوري فشرد
جُرعه از جام بلا هر لحظه خورد
تا دلش را جذبه شوقي نبرد
كي تواند راه سودائي سپرد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 230 *»
كي شود آواره او از مسكنش
كوي يارش را گزيند موطنش
كي رود او را ز سر ما و منش
تا نيفتد آتشي در خرمنش
كي گدازد بيسبب جان و تنش
از تعلّق كي دمي عاري شود
روز او همچون شب تاري شود
كي مهيّاي گرفتاري شود
گرنه سوزي بر دلش طاري شود
بيسبب كي اشك او جاري شود
روز و شب از غم كجا نالان شدن
مويهكن از فرقت جانان شدن
غرق درياي غم هجران شدن
بيسبب كي ميتوان ترسان شدن
رنگ زرد و واله و حيران شدن
دل كجا گردد اسير و بيقرار
تا نيفتد در كمند زلف يار
بنگر و عبرت بگير از روزگار
بييقين كي ميشوي امّيدوار
بينگاري عاشق زار و فكار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 231 *»
بيغم فرقت كجا پا در گِلي
بيسر و سامان و كوي و منزلي
كار هر دل عاشقي باشد ولي
دلبري بايد كه بربايد دلي
آتشي بايد كه سوزد محفلي
آتشي سوزان ز عشق مهوشي
بيمحابا فتنهجو و سركشي
هرگزش با دل نباشد سازشي
نقش آتش را نباشد تابشي
تا كه اندر وي نباشد آتشي
گر نباشد در دلي از عشق درد
از كجا آرد ز سينه آه سرد
نالد همچون ناله بيدرد، بَرْد
سُخره آن كو از زريرش رنگ زرد
وز تأسّي رعشه بر اندام كرد
گر، شود با عاقلي او روبهرو
حيلتش روشن شود بيجستجو
جاي گريه او همي خندد بر او
كرده از تقليد قدّ خود دوتو
سر به زير و بسته لب از گفتگو
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 232 *»
عاشقان را در تن و جان است نشان
جان آنها مشتعل از نارشان
تن گواه سوز بيحدّ نهان
صورت عشّاق جسم و عشق جان
عشق نور و يار چون شمس جهان
تابد او بر ظاهر و باطن ازان
روشنند زان مهر تابان عاشقان
مُدّعي رسوا شود در بينشان
صورت عشّاق بيعشق نهان
چُون تني باشد فتاده بيروان
كي تحرّك گردد از ميّت شهود
كي حرارت خيزد از نار خُمود
كي برآيد نالهاي از بيد و عود
عشق بيمعشوق را نبود وجود
كي بود انوار را بيخور نمود
شد تحرّك آيت جان نهان
روشني از خور لسان ترجمان
عاشق از معشوق خود دارد نشان
چونكه حيراني فزودت اين بيان
يك مثال از شعله ميسازم عيان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 233 *»
شعله باشد در مثل چون عاشقي
آتش غيبي چو يار مهوشي
سرّ آنها را نمايم من جلّي
تا مُعايَن بيني آن سرّ خفي
باطن و ظاهر ببيني مُنْجَلي
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 234 *»
{ بيان مطلب در ضمن تمثيل به شعله
{ لزوم جذبه براي وصول به كمال
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 235 *»
سرّ ظاهر بين آن دو شد عَلَن
شعله را باشد در اين عالم بدن
دود تيره آن بدن يا پيرهن
گرچه ميگويد حكيم اندر سخن
دود تيره بايدش صافي شدن
بايدش در عاشقي بيباك شد
در طلب ميبايدش چالاك شد
پس ز راه مسكنت چون خاك شد
بايدش زاوساخ روغن پاك شد
از صفا چون جوهر افلاك شد
بايد او را بر كند دل از وجود
از خودي در خود نيابد او شهود
گويد او با زندگي يكسر درود
بايدش دل از كثافتها زدود
همچو مرآتي مبرّا از نمود
گيرد از رخسار جان خود غبار
سازد از بهر نگارش جان نثار
در تمنّاي وصالش اشكبار
بايدش پرداخت دل زاغيار يار
تا شود آئينه حُسن نگار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 236 *»
بايدش شويد ز غير يار دست
هرچه بيند غير او بيند چه پست
دست از غير طلب بايد كه بست
بايدش از پستي اعراض رست
بايدش در اوج علّيين نشست
وصل يارش همّ او در روزگار
قرب او باشد ورا هر كار و بار
بيملالت روز و شب امّيدوار
بايدش صافي شدن چون روي يار
بايدش طالب شدن اشراق نار
در ره وصلش شود گر روبهرو
با دو صد خواري نيارد او بهرو
لحظهاي غافل نگردد زان نكو
تا كه تابد پرتو ناري بر او
صورت ناري نمايد اندر او
تا كه در مقصد ز پيروزان شود
آشنا با روز نوروزان شود
رازدارِ راز آموزان شود
تا كه روي آتش سوزان شود
محفلي را نار افروزان شود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 237 *»
اين بيان شد از حكيم سرّ ظريف
سرّ پنهاني بود سرّ طريف
صدق و حقّ باشد كلام آن شريف
ليك روغن كي شود دودي لطيف
كي مجرد گردد آن جسم كثيف
كي شود او جلوه مرموز نار
ظاهرش كي ظاهر چون روز نار
كي چشد او گرمي جانسوز نار
تا نسوزد خرمنش را سوز نار
تابش روي جهانافروز نار
تا نه شوري در سر او افكند
اختيارش را نه از كف بر كند
بيقرار و بيدل او را بر نهد
تا نه او را از خودي بيخود كند
كي فنا در آتش او ميشود
تا نگردد جلوهگر آن گلعذار
تا نگيرد پرده از رخ آن نگار
تا نيايد در كنار دود تار
تا نبيند چشم او رخسار نار
كي شود از عشق او جسمش فكار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 238 *»
تا نيايد از وفا در برزنش
تا نتابد پرتوي از روزنش
تا كه نستاند منِ او از منش
تا نيفتد سوز آتش در تنش
كي بريزد اشك او بر دامنش
لاف عشقش را دمادم گر زند
شور هجرش را در عالم افكند
لوح دل سازد بر عشق خود سَنَد
گر نه نار دلربا جذبي كند
كي دل از اوساخ روغن بر كند
اين بياني بُد ازان سرّ نهان
كآمد اينك از بيانم در عيان
مَشعَري كو تا نمايد فهم آن
چونكه سرّ عشق نايد در بيان
پس همان خوشتر كزآن بندم زبان
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 239 *»
{ دميده شدن روح در آدم7
{ استيحاش روح از اوضاع بدن
{ ساكن شدن روح در بدن و انس گرفتن با آن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 240 *»
نوبت آن شد كه از آن خاك پاك
شمّهاي گويم پس از آن اصطكاك
با رياح مختلف در اين مَغاك
باز گويم تا كه آن يك قبضه خاك
از سمك چون رفت بر اوج سماك
در سماء از لطف خلاق مجيد
اعتدالي در خور شأنش جديد
شد فراهم از براي آن سعيد
چون كمال اندر تن او شد پديد
حقّ ز روح خويش اندر وي دميد
در تماميّت بُد آن فوق التمام
در كمالش كي توان رانم كلام
مرغ قدسي آشيان و تيره دام؟!
چونكه ديد آن روح علّيين مقام
اين مقام پست و گور پر ظلام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 241 *»
آن رفاهيّت مبدّل شد به بُؤس
از نوا افتاد و شد مانند خُرس([102])
چون سلحشوري بدون تيغ و تُرس([103])
ديد يكجا هجرش از مأواي قدس
يكطرف دوريش از اخوان اُنس
او كجا و تيره روزي سربهسر
او و اين سوداي سرتاسر ضرر
بر دل افتادش از اين فكرت شرر
يك طرف اين گور پر خوف و خطر
با كثافت خانهاي ديد از مدر
شد سراپا غرق درياي اَسَف
از دلش صبر و قرارش شد ز كف
كو تناسب بين خاك و آن شرف
دشمنان صف بسته، اندر هر طرف
جملگي مقصودشان او را تلف
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 242 *»
دشمناني جمله بدنام و شعار
سينهها پر كينه در دلها شرار
يكهدف او را همه در انتظار
جملگي مستولي اندر آن ديار
خود غريب و نه معين او را نه يار
مقصد او، آنها وقوف اندر وقوف([104])
جان يكي، امّا حتوف اندر حتوف([105])
او حزين و بس دفوف اندر دفوف([106])
يك تن و دشمن الوف اندر الوف
او يك و ايشان صفوف اندر صفوف
او تك و تنها گرفتار عدو
بيحد و اندازه دشمن روبهرو
ني مجال پند و وقت گفتگو
چار سلطان عظيم از چارسو
هر يكي بسته كمر بر قتل او
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 243 *»
جمله بيرحم و تمامي خيرهسر
فتنهجو يكسر، سراسر بدسير
كجنهاد و خودپرست و بدگهر
جملهشان كفّار و از حقّ بيخبر
در طريق خودپرستي پيسپر
بيند او با چشم خود سجّين خود
دشمنانِ جاني ديرين خود
صف كشيده در برش از كين خود
خواندش هريك به سوي دين خود
ميكشد او را سوي آئين خود
هريك از آن چارشاهِ شور و شر
بر سرير قدرت خود مستقر
مقصدي در دل ندارد غير ضرّ
هر يكي را لشكري بيحدّ و مَر
جمله اندر دين آن شه پيسپر
هر يكي در خدمتش در انجمن
از دل و جان، جاننثارش هر زمن
لشكرش هريك يلي و صفشكن
جملگي از اهل آن بيت الحزن
آگه از اوضاع آن دار المحن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 244 *»
هر يكي باشد امين آن مكين
داده در راهش دل و دنيا و دين
مقصدش خوشنودي شاه لعين
هر يكي در گوشهاي اندر كمين
با سِلاح حرب بنشسته به كين
هر يكي گويا كه خود باشد وزير
يا كه خود در عزم خود باشد امير
كينهاش بيحدّ و ذاتش بس شرير
كنده اندر هر قدم چاهي غزير
رفته عمق آن اِلي قعر السّعير
خانهاي اهلش لئام اندر لئام
پر ز غوغا و خصام اندر خصام
پر ز رنج است و ملام اندر ملام
در فضاي آن ظلام اندر ظلام
در هواي آن قَتام اندر قتام([107])
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 245 *»
غمسرايي غمفزا پر همّ و غم
درهم و برهم سراسر پيچ و خم
شرّ و ضرّ هر بيش آن و هرچه كم
خانه مشحون به امراض و الم
پر ز آفات و بلايا و ستم
لانه دام و دد و دود و اَرَض([108])
ساكنش تير بلاها را غرض
آخرِ عيش دران باشد قَرَض([109])
خانهاي در معرض چندين مَرض
ساخته در معرض چندين عرض
خانهاي باشد خراب اندر خراب
يا كه صحرايي سراب اندر سراب
هريك از حالات آن در انقلاب
ديد خِشتش هشته اندر روي آب
از عبور موج اندر اضطراب
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 246 *»
حادثاتش هر يكي صد فتنهها
همچو امواجي بدون انتها
كي رهايي يابد از آن مبتلا
كشتيي در چار موج ابتلا
سرنگون مانده به گرداب بلا
الغرض از آنچه در آن خانه ديد
در وجودش وحشتي آمد پديد
چارهاي هم بهر خود ديگر نديد
چون دخولش بود از امر مجيد
لاجرم در جوف آن مأوا گزيد
جايگاهي بيبها بيارج و ارز
پُر ز رخنه هر كجا بيوصل و درز
زندگي درآن چه بيمعني و هرز
گشت ساكن اندرآن با ترس و لرز
شد به صد اكراه در آن بوم و مرز
شد مُجالس تا كه با قوم لئام
همنشيني ساخت كارش را تمام
شد مُؤانس با تمام آن خصام
وين عجب زين نور علّيينمقام
كو به صد اكراه شد در اين ظلام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 247 *»
تا كه شد در اين تن خاكي حَبيس
شد تن خاكي وِرا ثوب لبيس
دين او كمكم شدش دين جليس
حال چون با ظلمت آن شد انيس
با كثافتهاي آن چون شد جنيس
او تنعّم بيند اين ضرّاء و بؤس
غافل ازآنكه ندارد تيغ و تُرس
بينوا شد بينوا همچون كه خُرس
چُون برفت از خاطرش ياران قدس
بيسبب با دشمنان بگرفته انس
شد فراموشش مگر لطف نديم
از چه دل بركنده از دار نعيم
دل نهاده بر سراي پر ز بيم
داده از كف عهد انوار قديم
بسته پيمان را ابا عظم رميم
خورده از غفلت فريب اين سرا
بيخبر از آخر اين ماجرا
فكر و ذكرش اين سراي بيوفا
گشته چُون مستوحش از دار بقا
بسته دل از جهل بر دار فنا
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 248 *»
چار اسبه در هواهايش چو تاخت
در ره آنها بس او شمشير آخت
تا كه راه هر هوا هموار ساخت
داد ايمان از كف و با كفر ساخت
نقد روحاني چهسان در جسم باخت
در هوسها باشتاب و سينهچاك
بيمحابا گشته بيپروا و باك
داده از كف هرچه بهر اين مغاك
با سمك پيوست و ببريد از سماك
در بهاي جسم داد آن نور پاك
با اعادي شد جليس و هم خليل
عزّتش رفت از كف و شد او ذليل
شد دگرگون هرچه بودش زين قبيل
زين عجبتر آنكه چون وقت رحيل
خواندش ناگه خداوند جليل
بهر عَودش زين سمك سوي سماك
سوي علّيين ازين چركين مغاك
تا شود آسوده زين دار هلاك
دارد اكراه از لقاي نور پاك
برنميگيرد دل از يك قبضه خاك
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 249 *»
{ داستان موسي و خضر8
{ عُجب موسي7
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 250 *»
خواهم از رأفت گشايم اي نديم
بابي از حكمت به رويت تا قويم
گردي در حكمت شود قلبت سليم
گوش كن از قصّه خضر و كليم
ليك با ادراك و طبع مستقيم
پور عمران شد مهيّا با سرور
تا رود در كوه طور از راه دور
از براي وحي خلاّق غفور
آنچنان آمد كه چون از كوه طور
موسي آمد با دلي مشحون به نور
او ز مُلك اصطفا برخاسته
پاي تا سر از جفا پيراسته
رفعتش را حقّتعالي خواسته
سينهاش از علم حقّ آراسته
عقل او افزون و جهلش كاسته
برگزيده حقّ ازان امّت دو تن
موسي و هارون دو نفس ممتحن
ليك موسي آن نبي مؤتمن
ديد توراتي به دست خويشتن
مشتمل بر حكمت و وعظ و فِتَن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 251 *»
ميكند با آن شهي او بر شهان
در برش ديگر شهان يكسر كِهان
سر به پايش ميگذارند بس مُهان
گفت اندر قلب خود كاندر جهان
نيست چون من از كهان و از مِهان
شأن من برتر ز كلّ شأنهاست
امر و نهيم فوق امر و نهيهاست
مثل من فردي كجا در مردهاست
علم من افزون ز كلّ علمهاست
رتبهام برتر ز حدّ وهمهاست
كس ندارد زانچه من دارم خبر
آگهم من از تمام خير و شر
بينيازم نك ز اشخاص دگر
چونكه بود آن شاه از جنس بشر
در دلش مانند عجبي كرد اثر
در خور شأنش نه اين تعبير بود
حالتش گويي كه عجبي مينمود
ناروا بود آنچه بود از آن وجود
عجب آن سلطان ز خودبيني نبود
زانكه او زنگ خودي از خود زدود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 252 *»
از رذايل بُد منزّه آن وجود
شعله باشد او نباشد تيرهدود
اين رذايل از خودي يابد شهود
عجبش استكبار فضل اللّه بود
زانكه او اوصاف حقّ را مينمود
مُعجب آن باشد كه باشد كمشعور
كمشعوري باشد از فقدان نور
او نميباشد خدا را در حضور
زانكه خودبين از خدابينيست دور
خودنما از ديد انوار است كور
خالصانه كي ره حقّ ميرود
تا ببيند در ره حقّ او، اَوَد
او به دنبال هوسهايش دود
در خور خودبين رسالت كي بود
خودنما كي حاكي مُرْسِل شود
انبياء در عشق حقّ مستغرقند
در وفا بر كلّ عالم فائقند
پس كجا شايسته طعن و دقند
انبياء مرآت اوصاف حقند
فاني اندر جنب حق مطلقند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 253 *»
روشن از نور صفايند چُون فلق
همچو روزي در بر آنها غَسَق
با رضاي حقّ تمامي منطبق
نيست در مرآتشان جز روي حق
كي توان بر روي حقّ زد طعن و دق
با چنين عصمت ولي شاه كليم
شد گرفتار چنان خطب جسيم
كان نبودي در خور آن مستقيم
چون نمود اندر دلش امري عظيم
با وجود فوق ذي علم عليم
خاطري بُد از خواطر در بشر
كايد آنها در دل اَمّا در گذر
آمد آنچه آمدش از آن به سر
نام آن شد عجب در نصّ خبر
از پي آن نصّ شدم من پيسپر
دانم او را آيت سرّ اِله
باشم او را كمترين از سپاه
دارم از نصّ وليّم من گواه
ورنه آن شه بود معصوم از گناه
عُجب اندر انبياء كي كرد راه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 254 *»
مُعجب از عُجب پليدش تيرهروست
او ز عجبش با هلاكش روبهروست
گندهتر از ميّت گنديدهبوست
عُجب سالك مفسد ايمان اوست
زي عدوّ اللّه را بگرفت دوست
مُعجب از خود راضي است زاندازه بيش
ديگري از خود نميبيند كه پيش
مدح غيرش پيش او باشد چو نيش
عجب نبود جز پسند نفس خويش
وين بود ويرانكن ايمان و كيش
نفس معجب پيش او از ازكياست
ديد او خود را همان ديد رضاست
زان سبب محبوب او نفس دغاست
چونكه ايمان عين حبّ اولياست
هم عداوت با جميع اشقياست
نفس چون ذاتش پليدست و دغاست
ضدّ با عقل است و او از اَغبياست
بيخرد مُعجب كه از نفسش رضاست
نفس خود دشمن ابا دين خداست
دشمن پيغمبران و اولياست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 255 *»
گو، به مُعجب گر كه رو در رو شوي
پندي ار با او به گفت و گو شوي
از چه راضي از خودِ بدخو شوي
چون تو خرسند از صفات او شوي
با عدوّ اولياء يكرو شوي
گر شناسي نفس شومت را اَيا
مُعجب غافل ز شرّ اين دغا
كي درآيي با وي از راه صفا
دوستي با دشمنان اوليا
مينگردد جمع با حبّ خدا
بتپرست كي جاي دارد در حرم
كي زند در راه حقّ او يك قدم
كي ز جرم خويشتن دارد نَدَم
هركه دارد روي خود سوي ظُلَم
پشت بر انوار دارد لاجرم
گركه بيني قدر خود زاندازه بيش
كس نميبيني ز خود معجب تو پيش
اين سخن بشنو اگر باشد چو نيش
هركه بپسندد صفات نفس خويش
ميشود دشمن ابا ايمان و كيش
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 256 *»
با خرد با نفس خود در كين بود
كي ورا از آن سر تمكين بود
زانكه داند اصل آن سجين بود
زي صفات نفس ضدّ دين بود
بر خلاف مذهب و آئين بود
نايد از آن غير جور و غير زور
او سراپا نقص و عار است و قصور
راضي از خود غافل و مست و شرور
دين و ايمان باشد از مُعجب به دور
چونكه او از نور حقّ گرديده كور
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 257 *»
{ نتيجهي عجب
{ داستان عابد زاهد
{ ديدار عيسي7 از آن عابد
{ كارهاي انبياء: بيحكمت نيست
{ امتحان سالكان
{ استمداد از كامل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 258 *»
گركه در دنياي خود زاهد شوي
در ره طاعت سراپا جِدّ شوي
تا كه محسود هران حاسد شوي
گر هزاران سال و مه عابد شوي
در تمام عمر خود ساجد شوي
تا عبادت فارغت از جان كند
سيرت از هر رُتبت و عنوان كند
بيقرينت نزد اين و آن كند
عجب يكدم جمله را ويران كند
جمله طاعات را عصيان كند
سازدت از قرب حقّ آني به دور
روسيه گردي ز شوم آن غرور
گوييا يكدم نبودي در حضور
گر هزاران سال رو آري به نور
معتكف گردي چو حِربا در حرور
باشدت جا روز و شب اندر حرم
از حرم بيرون نيايي يك قدم
روشن از پا تا سرت، بس محترم
پس كني يك لحظه رو سوي ظُلَم
ميشود آن نور ظلمت لاجَرَم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 259 *»
روزگارت ميشود يكسر غَسَق
كي دگر بيني تو رخسار فَلَق
قصّهاي گويم كه باشد صدق و حق
آن شنيدستي كه اندر ماسبق
زاهدي بُد، هشته دل بر طعن و دق
شهد در كامش ز زهدش همچو زهر
با تمنّاهاي خود يكباره قهر
بيخبر از عيش و نوش و مِهر و مَهر
بود او را معبدي بيرون شهر
ساكن آنجا بدي در كلّ دهر
بد عبادت در جهان او را هدف
از عبادت بد ورا فخر و شرف
در عبادت هردم او را صد شعف
عمر خود را كرده در طاعت تلف
مينمود از زهد خود طاعت سلف
از عبادت گشته بد همچون هلال
رنگ رخسارش چو ماه و تن هزال
جز كه در طاعت نبودش حال و قال
رفته در طاعت ازو هفتاد سال
غير طاعت مينبودش در خيال
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 260 *»
چونكه باشد امتحان دائم به پا
حقّ نميخواهد عمل را با ريا
بينوا را شد زمان ابتلا
روزي از راه فِتَن روح خدا
رفت سوي معبد آن ناروا
آشكارا شد درون آن پليد
روي زشت نفس او آمد پديد
پور مريم تا كه نزد او رسيد
گرچه در ظاهر زيارت بود و ديد
ليك در باطن تميزش بُد اميد
آمدش تا سازد او را مُفْتَتَن
پرده بردارد ز روي كار تن
گويدش باطن تو را اينست فَتَن([110])
فعل و ترك انبيا باشد فتن
نيست از روي هواي خويشتن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 261 *»
مؤمنان را كار آنها رحمت است
غير ايشان را سراپا نقمت است
كار آنها را هوي كي علّت است
جمله از فرمان ربّ العزّة است
از براي امتحان امّت است
روشنند آنها به نور اصطفا
كار آنها در شهود و در خفا
شد گهي سُقم و گهي هم شد شفا
گه صفا و گاه خلف و گه وفا
گه مروّت گاه استيز و جفا
گه شوندت از وفا اسباب رفع
گاه از راه جفا اسباب جَفْع([111])
گه سبب گردند تو را در خَفْع و سَفْع([112])
گه رسانندت ضررها گاه نفع
گه نمايندت جفاها گاه دفع
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 262 *»
گاه خوارت ميكنند و گاه ناز
گاه نوشت ميدهند و گه گداز
خستهات گاهي كنند و گه نواز
گاه بندند و گهي سازند باز
گاه فقر آرند و گاهي برگ و ساز
گه تو را با خود برند و گه نهند
گه ز خود رانند و گه راهت دهند
گه تو خواني گه صدايت ميزنند
گاه آيند و گهي تركت كنند
گه غضب گه از رضاها دم زنند
گه تو را از خود به سوي خود برند
گه به خود از خود تو را وامينهند
گه ز رأفت خود به سويت ميشوند
گه رها و گاه سختت ميكشند
تا چو مار از خانه بيرونت كنند
بيخبر هستي تو از اسرارشان
حقّ كشاند اين كشاكش در نهان
مقصدش باشد سراسر امتحان
آن صفتهاي نهاني را ز جان
با هزاران حيله ميسازد عيان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 263 *»
رشتهها باشد به دست كردگار
انبيائند جمله از اسباب كار
اختيار آمد دليلش اختبار
بس صفتها حاصل است از اضطرار
زاضطرار او را نموده اختيار
اي بسا بدباطن خوشظاهري
بشنوي مدحش بهرجا بگذري
تا به سوء باطن او برخوري
اي بسا مستوره كز بيچادري
مانده اندر خانه تا چادر بري
اي بسا عادل كه عدلش ظاهريست
عدل ظاهر بهر او چون اسپريست
چون رسد وقتش بهر ظلمي جريست
اي بسا صلحي كه از بيياوري است
حميه اندر دست خالي مضطريست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 264 *»
اي بسا نيزن كه شد نادم ز ني
ليك زانرو، كاو ندارد دم ز ني([113])
تا دمد در ني دمي او پي ز پي
اي بسا تائب ز بي چنگي و مي
اي بسا زاهد چو دنيا گشت طي
اي بسا مغرض كه از راه نفاق
كرده جا اندر صف اهل وفاق
ميشود دشمن به اندك اختناق
اي بسا اخلاق خوش در اتّفاق
پردهاش را بردرد اندك شقاق
اي بسا پرهيز از پا تا به فرق
ليك در بحر تَمنّا گشته غرق
چون شود وقتش بچاپد غرب و شرق
اي بسا معزول با تسبيح و زرق
خرمنش را منصبي سوزد چو برق
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 265 *»
اي بسا افتادهاي و سر به زير
نايد از نايش به جز آه و صفير
گردد او در نزد طعمه همچو شير
اي بسا خوابيده بر خاك و حصير
چونكه نبود بالشِ ريش و حرير
هركه در بحر هوي مستغرق است
پس به حقّ شايسته طعن و دق است
علم حقّ بر حال جمله اسبق است
چونكه دست اوليا دست حق است
كار ايشان كار حقّ مطلق است
پس خدا را در سببها اعظمند
گرچه در ظاهر درعرض مردمند
عارفان دانند كه حقّ را مظهرند
سالكان را امتحانها ميكنند
تا حجاب نفسشان را بردرند
سازد او خائن جدا از مؤتَمَن
ميشود ظاهر جواهر در مِحَن
زين جهت شد وصف مؤمن «مُمْتَحَن»
برگزينند آنكه سِرّش با عَلَن
متّحد گردد به تمييز و فِتَن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 266 *»
اوليا را چونكه عزم بر وفا
كرده خالص از هوي و از جفا
اقتضاء ذاتشان شد اصطفا
نيست لايقشان جز اخلاص و صفا
در صفات ظاهر و اندر خفا
حق تعالي غير آن خاص الخواص
بندگان را از عوام و از خواص
سازد از اعراضشان زودي خلاص
امتحان اوليا باشد خلاص
نيست كس را از دخول آن مناص
زرّ خالص را خلاص اَغْلي كند
صدق او را در وِلا امضا كند
مدّعي را جابهجا رسوا كند
عشق پنهان را خلاص افشا كند
سرّ او را يكبهيك اِنها كند
ميدهد از صدقِ عاشق، او خبر
چُون صدف عاشق صداقت چون گهر
كي ز نار فتنه او يابد ضرر
اي خوش آنكس كز خلاص آيد به در
جان او ايمن بود از اين شرر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 267 *»
پس خلاص عاشقان باشد مِحَن
تا گريزد آنكه باشد بند تن
عاشق صادق رها باشد ز من
كوهسان ساكن بود اندر فِتَن
از صفا سرّش بود همچون عَلَن
فتنه را از جان و دل خواهد شديد
چون كه صدقش در فِتَن گردد پديد
جان او را حق چنانش پروريد
ليك اين امري است از ما بس بعيد
هم مگر لطف شهان بخشد اميد
ما كجا و صدق در راه وِداد
ما كجا و آن ثبات و آن سداد
چشم ما و ياري آن اوستاد
اي ضياء الدّين امين الحق راد
كاظم بن قاسم اي شيخ جواد
از تو پيدا پرتوِ اَسلاف تو
شايق يك لحظهام زاشراف تو
همّتي خواهم من از اَعطاف تو
نيست اميدم به جز اَلطاف تو
تكيهگاه من بود اوصاف تو
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 268 *»
رحمتي فرما تو بر ما اي ولي
اي كه نور حق ز چهرت منجلي
اي تولايت تولاي علي
مردمان ترسند از آخر ولي
ترس من ميباشد از روز بلي
اي ولي7 را مظهري در غيبتش
اسم اويي در زمان فرقتش
از تو جويم ره به سوي حضرتش
تا چه باشد اقتضاي حكمتش
بر چه جاري گشته باشد قدرتش
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 269 *»
{ ادامهي داستان زاهد
{ گفتار زاهد با فاسق
{ عجب زاهد و هلاكت او
{ شرمساري فاسق و سعادت او
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 270 *»
دل به ياد وصل آن شاهم شكست
روزگارم در غم هجرش گذشت
لب رقيب از طعنهام آني نبست
بس كن اين افسانه و كن بازگشت
شد ملول آن شاه از طول نشست
يعني آن روح خداي ذوالمنن
در عبادت عابد فرسودهتن
شه برفت و او نگفتي يك سخن
شد برون از دير آن پير كهن
از براي حاجتي در آن زمن
او ز عجبش همچو حوض داسِقي([114])
عابدي امّا به باطن خاسقي([115])
خود همي ديدي ز هر كه باسقي([116])
ديد اندر پشت معبد فاسقي
كز معاصي داشت روز غاسقي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 271 *»
آمدش در ديده او پست و حقير
در تنفّر بدتر از كلب عقير
چونكه بُد عابد به حال او بصير
بود عصيانش درآن امّت شهير
مجتنب بودند از او برنا و پير
در غضب شد زان حليف معصيت
برده از خاطر چرا اين منزلت
معبد است و عابد است و مرتبت
چون بديد آن زاهد دونعاقبت
در قفاي معبد آن فاسقصفت
فاسقي كاو بدتر از دام و دد است
هركجا او پا نهد زانجا رد است
معبدي كاو روح حق را مقصد است
گفت اي كافر تو را كي اين حد است
منزل تو دير و اينجا معبد است
معبدي كز اوّل شب تا فلق
از فلق تا آنكه آرد شب غسق
ميشود در آن عبادت حق به حق
باشد اين معبد مزار روح حق
نبود اين اصطبل اهل طعن و دق
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 272 *»
معبدي ديگر تو را باشد نشان
عابدي ديدي تو مثل من در آن
روح يزدان آيد او را ميهمان
مهبط انوار حقّ است اين مكان
نيست آن جاي عبور فاسقان
معبدي اينسان تو را نبود مراد
تو كجا و منزل اهل رشاد
دور شو بيگانه با خير و سداد
دور شو كز آتش عصيان مباد
معبدم گردد چو خاكستر به باد
شد روان بعد از ملامت آن عُتُلّ([117])
آن كه خود ميديد بالاتر ز كلّ
شد به زنجير هوي چُون بنده غُلّ
عارض فاسق شد از بس عجز و ذلّ
عجز را بين چُون نمايد خار گل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 273 *»
شد ز خود نوميد ازآن ها و هوي
ديد خود را از گنه بيآبروي
آبِ رفته آمدش از نو به جوي
تو ز شام تيره نوميدي مجوي
اي بسا شامي كه صبح آرد به روي
زاهد مُعجب شد از عجبش پليد
شام تار دوريش آمد پديد
از صف خوبانِ حق پايش كشيد
هم مشو مغرور از روز سفيد
اي بسا روزي كه شامش دررسيد
بنده را طيّب اگر باشد سرشت
با عمل در جنّتش او خانه هشت
عارضي باشد گرآيد در كُنِشْت([118])
اي بسا عصيان كه بار آرد بهشت
اي بسا طاعت كه دوزخ راست كشت
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 274 *»
بنده گر ذاتاً سوي دوزخ دَوَد
گرچه در طاعت برد رنج و اَوَد
كي بدان طاعت سوي جنّت رود
پس نه هر طاعت تو را منجي بود
هر گنه ني باعث هلكت شود
گر كه از بار گنه گردي چو كُل([119])
ور به زنجير هوي باشي تو غل
شويدت يك قطره از اشكت ز كلّ
آن گنه كز پي بيارد عجز و ذُلّ
گرچه باشد خار بار آرد چو گل
آري اَرْ طاعت هرآنچه بايدت
آنچنان كوشي كه آنرا شايدت
شد هدر گر رو به نفست داردت
آن ثوابي كز پيش عُجب آيدت
گرچه باشد گل ولي خار آردت
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 275 *»
عابد از آن طاعت و زان حال و قال
شد نصيبش عاقبت آن سوء حال
فاسق از يك لحظهاش فرخنده فال
هين ببين آن زهد در هفتادسال
وان گناه و كار هريك در مآل
روز عابد شد ز عجبش چُون غسق
تيرهشام فاسق از عجزش فلق
دفتر هريك دگرگون شد ورق
در زمان از نزد حقّ بر روح حق
وحي آمد كاي دليل ماسبق
ما غني مطلقيم از ماسوا
فعل ما جاري شود بر اقتضا
اقتضا از خلق و ما را شد قضا
زهد زاهد بهر فاسق شد سزا
فسق فاسق بهر زاهد شد جزا
ما نخواهيم بهر كس جز مَرْحمت
اين خود خلق است كه خواهد منقصت
كار ما را خواهي ار داني جهت
زانكه عجز آورد آن فاسقصفت
عُجب كرد آن ديگري در عاقبت
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 276 *»
هر يكي را شد ز ما اِمداد آن
آن مددها هر يكي را زاد آن
زاد هريك شد سپس اضداد آن
عجز آن شد مايه اسعاد آن
عجب آن شد مايه افساد آن
شد دل فاسق ز عجزش زار و ريش
شد بر احوال خود از عجزش پريش
نااميد از خود شد او هر لحظه بيش
چونكه او ورزيد بغض نفس خويش
بغض آن حبّ گشت با اصحاب كيش
نفس باشد دشمن حقّ بيگمان
دشمنِ با اهل حقّ باشد ازان
هركه با او دشمن او از مؤمنان
حبّ نيكويان اَبا بغض بدان
اصل ايمان است نزد سالكان
هركه باشد او به عجز خود مُقرّ
در عداوت با خودي خود مُصِرّ
باشد او مؤمن چه ظاهر يا كه سِرّ
هيچ عصيان نيست با ايمان مضرّ
چون درآيد خور شود شب مستتر
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 277 *»
كي شود راضي ز خود، زار و پريش؟!
در شگفت آيد ز خود هر لحظه بيش
كي زند معجب به خود از كينه نيش
وان دگر ورزيد حُبّ نفس خويش
حُبّ آن شد بغض با اصحاب كيش
هركه شد راضي ز نفسش بيگمان
نفس او محبوب او باشد ازان
دشمن حقّ گردد و هم اهل آن
بغض نيكويان اَبا حبّ بدان
اصل كفر آمد به نزد سالكان
نفس ما را چونكه با حقّ دشمنيست
كي دگر ما را ز شرّش ايمنيست
كفر، غير از حُبّ آن برگو كه چيست
هيچ طاعت را اَبا آن سود نيست
در شباهنگام كي انوار زيست
حال معجب شد چو روشن زين كلام
پس منزّه كن، ازان حال كرام
نفس آنها دارد از عقلش لگام
چون بيفتادم به دور از آن مقام
طول انجاميد شرح اين مرام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 278 *»
پور عمران با مقامي آن چنان
شد دچار عجب شومش ناگهان
عجب او شد مايه سلب اَمان
باز گويم شمّهاي زان داستان
تا چه گشت از پرده غيبش عيان
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 279 *»
{ نگهداري حقتعالي موسي7 را از عجب
{ فرمان رفتن او به نزد خضر7
{ نياز سالك به راهنمايي شيخ
{ نفس حيلهگر و ضعف انساني
{ گريه و زاري و آثار آن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 280 *»
حقّ بود با بندگان بَرّ و رحيم
بندگان را او رهاند از جحيم
بندهاش را كي گذارد با خصيم
وحي آمد از خداوند عليم
جانب جبريل كاي پيك كريم
اي امين بين ما و قوم پاك
بنده شايسته من در مغاك
شد دچار اقتضاء مشت خاك
زود رو سوي كليمم از سماك
پيش ازآن كز عجب گردد او هلاك
چون شناسيمش كه باشد باوفا
باشد او، وارسته از اين اقتضا
شد قضاء ما جزائي در سزا
سوي آن شه زود فرمان بر ز ما
كن سلام از ما و برگو موسيا
اي رسول نامي ما اي كليم
اي كه شد شامل تو را فضل جسيم
دادهايم گرچه تو را علمي عظيم
در فلانجا عالمي باشد حكيم
بايدت رفتن به سوي آن عليم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 281 *»
سوي او رو بهر علماندوختن
بايدت نور بصر افروختن
جامه ذلّت به قامت دوختن
بايدت چندي ازاو آموختن
ورنه از اين عجب خواهي سوختن
گرچه بيني در رهت رنج و اَوَد
طالب صادق ز جان و دل رود
گر ز پا ماند به سر ره ميرود
علم او از علم خاص ما بود
چاره دردت ازآن مولي شود
داني آنگه فوق ذيعلم عليم
برطرف گردد ز تو عجب ذميم
ميشود در امر ما نفست قويم
كي شود بيپير سالك مستقيم
گرچه باشد خود رسولي چون كليم
تا نبيند در خودش نقصان و عيب
تا نباشد در طلب تا وقت شيب
در كمالش گر نبودش شكّ و ريب
تا نكردي خدمت خضر و شعيب
كي عيان گشتي بر او اسرار غيب
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 282 *»
بيخور و نورش مگر ممكن كه زيست
هر كسي را در خور او مبدئيست
زانكه عالم را نظام اَحْسنيست
نيست را هستي ز نزد خويش نيست
آن عدم كز خود وجودي يافت كيست
بيمعلّم كودكي خوانا نشد
بيمربّي شاهدي رعنا نشد
ره نرفته رهبري بُرنا نشد([120])
هيچ كس از پيش خود بينا نشد
تا كه چندي پيرو دانا نشد
بر نظام اين جهان هر باخرد
گر كه با ديد بصيرت بنگرد
حكمت بيحدّ حقّ را برخورد
كور كي بر مقصد خود ره برد
تا كه بينايي به سويش ننگرد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 283 *»
در طريق معرفت راهست و چاه
بيخبر از راه و چه گردد تباه
روز او همچون شبش گردد سياه
با دو چشم و روز و امن و شاهراه
كس نداند بيدليل از چاه، راه
آنكه باشد بيخبر از ره هنوز
يا نخورده دود شمع شبفروز
او كجا زيرك شود همچون كه بوز([121])
در ره باطن تو كور و تيرهروز
شِعبها و دزدهاي خانهسوز
بيكس و تنها نه ياري در كنار
رهنمايي ني تو را در رأس كار
بيخبر از كار و بار و خوار و زار
نه سلاح و نه معين نه غمگسار
دشمنان از پس هزار اندر هزار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 284 *»
هر يكي در دشمني سخت و دلير
هر يكي در كينه بيمثل و نظير
فتنهها در هر دم از بالا و زير
كنده در هر گام آن چاهي غزير
رفته عمق آن اِلي قعر السّعير
هر قدم افزايدت وزر و وبال
مينهي در هر قدم رو بر زوال
حاصلت در هر نفس رنج و ملال
عقل كي باور كند در همچو حال
راه بردن سوي مقصد در مآل
هرچه پويي مقصدت گردد قعير([122])
از جگر هردم برآري بس نعير([123])
زير پا هرگز نيابي جز وعير([124])
آنِ اوّل منزلت گردد سعير
گر سپاري فيالمثل زان يك شعير
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 285 *»
كي تو را تابي در آن تنهايي است
كي رهايي زين همه رسوايي است
عاقلان را از خطر پروايي است
گر تو را مقصود رهپيمايي است
اندر اين راهت سر شيدايي است
گر تو را در دل بود امّيد و آز
تا كه پويي اين ره دور و دراز
شاهد مقصد به كف آري تو باز
بايدت دست تولا و نياز
زد به دامان كسي از اهل راز
باشدش در معرفت گام ثبات
سر برد در پرتو انوار ذات
آشنا با جلوه حقّ در صفات
تا از اين ظلمت تو را بخشد نجات
زاب لطف و رحمتش يابي حيات
باشدت حامي در اين راهت مدام
قوّتش بخشد تو را دائم قوام
يك قدم بياو منه هرگز تو گام
هين مشو بيخضر اندر اين ظلام
باشدت گر صد چو اسكندر غلام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 286 *»
هان مشو غَرّه كه خود داري بصر
دست و پا و قدرت و قوت و هنر
آگهي از كوه و دشت و بحر و برّ
اندر اين ره كس نگردد پيسپر
تا نگردد لطف خضرش راهبر
نظم عالم بوده دائم اين چنين
بهر تكميل جميع ناقصين
پيروي از خضر ره پيري وزين
خضر تو شيخ است اي مرد گزين
دامن شيخي به دست آور متين
تا نگردد سعي تو نقش بر آب
تا نپويي خيرهسر، سوي سراب
بر هلاكت تا كه ننمايي شتاب
نور روي شيخ باشد چون شهاب
كو شياطين را بسوزاند ز تاب
او تو را چون دايه دلسوزي كند
بر طرف از تو سيهروزي كند
تا نصيبت روز پيروزي كند
اندر اين ره مشعلافروزي كند
گر تو را ديدار خود روزي كند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 287 *»
از سر راهت براند اهرمن
ايمني بخشد تو را در جان و تن
از شرور و فتنه هر راهزن
گيردت در زير بال خويشتن
چون عقاب و ميبرد سوي وطن
او كجا از ديو و دد لرزان بود
كي ميان كوه و تل حيران بود
كي گرفتار غم دزدان بود
كي عقاب از چاهها ترسان بود
چون مطارش شرفه كيوان بود
آنكه جولانگاه او باشد سماك
بيخبر از پست و بالاي مغاك
كوه پيش چشم او چون تلّ خاك
نيستش از دشمنان بيم هلاك
شاه را از دزد و رجّاله چه باك
دام و دد را هرچه باشد ازدحام
آنكه دارد برتر از آنها مقام
بيخبر از ازدحام ديو و دام
آفتاب است او و دشمن چون ظلام
چون برآيد خور شود ظلمت تمام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 288 *»
سگ كند عوعو بتابد چونكه ماه
ماه را سويش نباشد يك نگاه
مه كجا و عوعو آن روسياه
نفس عبدي مجرم و شيخ است شاه
كار او در نزد شه باشد تباه
بر حذر از سطوت و بطش امير
لرزه افتد بر تنش بيند سرير
او كجا، آن قدرت و قدر خطير
لال گردد پيش شه بنده حقير
چون شود اندر كَمند او اسير
او كجا و تاب ديد آن مقام
طاقت ديدار شاه و بار عام
راه و رسم كُرنش خاص و عوام
چبود آن بنده كه تا راند كلام
نزد سلطان عسوف با نظام
گر كه ره يابد دمي در انجمن
حيرتش افزون شود در هر زمن
او كجا در خاطرش ماند سخن
ميرود از ياد نفس خويشتن
همچو وقتي كي تواند دم زدن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 289 *»
ميرود هر لحظه سوي انتفا
آن بهآن يابد وجودش اختفا
او كجا و نقض پيمان وفا
از وساوس سينهاش يابد صفا
كي توان در نزد شه كردن جفا
شيخ چُون آبست و او همچون سراب
كي نمودي باشد آنرا نزد آب
هر زمان افزايد او را اضطراب
نفس خفّاش است و شيخ است آفتاب
كور گردد گر برآيد از حجاب
كي تواند او دگر تاري تند
گر تند تاري كجا دارد سند
او بهيك دم تار او برهم زند
جلوهاش او را ز خود بيخود كند
بيخ نفس و كيد او را بر كند
حيلههايش گرچه باشد گونهگون
گرچه نايد مكر او در چند و چون
مقصدش باشد ز خونريزي فزون
حبّ آن شيخ است مانند فسون
گرچه باشد مار نفس اژدرنمون
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 290 *»
اُفتد از هر تاب و پيچي بياَوَد
چون طناب پيچ در پيچي بود
او كجا ديگر بهر سويي دود
مار در نزد فسون بيحسّ شود
زهر قتّال از تن و جانش رود
پيكري بيجان كه اندر منظر است
قالبي خالي ز هر ضرّ و شر است
همچو حَبْلي گوييا كور و كر است
مار سوطي در يَدِ افسونگر است
گرچه پيش غير همچون اژدر است
او تو را باشد چو خصم بدگهر
دشمني بدتر ازو نبود دگر
در بر تيغش تو را افسون سپر
نفس باشد اژدهاي هفت سر
گر نداري از فسون او خبر
او تو را از خُرديت سازد اسير
ميشود از آن اَوان بر تو امير
مينهد در كامت از نار سعير
تو به پيش نفس چون طفلي صغير
بدهدت از زهر خبث خويش شير
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 291 *»
تا شوي همچون وي اندر خلق و خو
پيروش گردي تو يكسر مو بهمو
چون شوي روزي تو با او روبهرو
گر نباشي تو به خواهشهاي او
يا بگرداني تو از فرمانش رو
گر به تنگ آيي تو زان افسارها
خسته گردي گر ز حمل بارها
طاقت ار ناري ز جور خارها
يا بگريي روزي از آزارها
آورد لولو ز پنهان مارها
خود ز حيله با تو هاي و هو كند
لب گزيده با تو گفت و گو كند
در هراس تو بههر سو رو كند
عالمي را بهر تو لولو كند
تا تو را ناچار رو آن سو كند
گر مرادش حاصل از اين فن نشد
حيلهاش نزد تو مُستحسن نشد
راحتي بهرت ازان متقن نشد
ور ز لولو گريهات ساكن نشد
قلب او از سوز تو ايمن نشد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 292 *»
آتش جانت نشد زان حيله بَرْد
از دلت آن حيلهاش نزدود درد
آن كه در حيله بود بيمثل و فرد
لُعبِها([125]) سازد برايت سرخ و زرد
كاين عروس و آن دگر او راست مرد
جشن شادي كن به پا اي شوخ و شنگ
طبل دامادي بزن با كوس و زنگ
گريه بر تو در چنين جشنيست ننگ
هين ببين اين جامههاي رنگ رنگ
تا كه شيشه دين تو آرد به سنگ
او مرادش دوري تو از هُداست
ميل او از هرچه خوبيها جداست
مقصدش از تو به راه خود فداست
لولوي او بيم از غير خداست
بيم از غير خدا عين رداست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 293 *»
خواهد او آرامشت را هر زمان
ميدهد پندت به صد ورد و بيان
تا كه آرامت كند از گريه آن
گويدت زاري مكن بيند فلان
ريش سازد لوم اويت جسم و جان
در ملامت باشد از بس كه وقيح
او نيابد خستگي همچون نبيح([126])
گويدت بايد كه گردي مستريح
يا مكن تو ترك افعال قبيح
كه فلاني خاطرت سازد جريح
گويدت بيجا مكش از سينه آه
آه بيجا روز تو سازد سياه
ديگران هم مثل تو اهل گناه
يا مكن يا ترك كن از بيم شاه
حكم سلطان ميكند جانت تباه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 294 *»
ميرود از دست تو اموال تو
ميشوي عبرت تو در امثال تو
گويد اين را در رَدِ اقوال تو
يا فلان ميرنجد از اعمال تو
نيست لايق اين ابا احوال تو
گويد او از اين سخنها بيدرنگ
هي زند بر شيشه دين تو سنگ
چون غريقي ميزند بر هرچه چنگ
مختصر لولو تراشد رنگ رنگ
تا تو را در دين حقّ آرد به تنگ
درد تو خواهد كه او چاره كند
دشمنست و دعوي باره كند([127])
روزگارت را چو شب تاره كند([128])
زان وطن ناچارت آواره كند
پردههاي نفس تو پاره كند
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 295 *»
آري نفس خائنت در هر زمن
كوشد او پنهان و يا كوشد عَلَن
تا كه آرد بر سرت صدها مِحَن
تا تو را سازد بسان خويشتن
مبتلي سازد تو را اندر فتن
كوششش بيچند و بيچون و چراست
قوّتش مصروف در اين ماجراست
سود او هم در همين بيع و شراست
لُعبِهاي او متاع اين سراست
كو براي طفل چون صوت دَراست
گر كه خواهد سازدت فارغ ز غم
برطرف سازد ز قلبت غمّ و همّ
در، درا، او ميدمد بهر تو دم
طفل چون بيند درا، در زير و بم
ميشود از گريه خامُش زين نغم
ميشود آسوده از رنج و اَوَد
از دل و جان جانب آن ميدود
همّ و غمّ از خاطرش يكسر رود
نفس او مشغول صوت او شود
بيخود از احوال گريه ميرود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 296 *»
گرم آن صوت و دل از غم خالي است
همنوا با آن صداي عالي است
كي دگر ياد غم و بيحالي است
زاري طفلان به از خوشحالي است
گرچه جاهل گريهاش را قالي است
پيكر كودك ز خردي تا شباب
چُون گياهي باشد آن در اجتذاب
از هوا و از خوراك و آفتاب
گر نريزد از دهان و چشم آب
دائماً گردد چو كسلانان به خواب
پيكرش ماند ز رشد خود نكو
همچو آن پيكر خِرد هم موبهمو
گر نيابد او به زاري شستشو
فالج و لقوه شود اعضاي او
بُلْه گردد چون حمار و گاو خو
زاريش را مادرش گر قالي است
در گمانش زاريش بدحالي است
غافل از آنكه چه آن را تالي است
زاري او عاقبت خوشحالي است
زين سبب در گريه خود غالي است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 297 *»
كودكان را ترك زاري ناخوشيست
ناخوشي هم عامل كودك كشيست
عاقلان را كي ازان در دل تُشيست([129])
تو چو طفل و زاريت عين خوشي است
ترك زاري تو عين بيهُشي است
گر كه ميخواهي تو هم درمان شوي
سالم از آفات جسم و جان شوي
باخبر از رُشد در ايمان شوي
گريه كن تا عاقبت خندان شوي
گريه كن تا خرّم و شادان شوي
گر كه خواهي مطلبت يابد حصول
همچو طفل بيشكيبي شو عجول
گريه كن وز آن مشو هرگز ملول
از رطوبات معاصي و ميول
پاك گردد جسم و جان پر فضول
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 298 *»
گريه كن از گريه آيد عافيت
كودكي، پس گريه باشد لازمت
گريهات اهل عنايت سازدت
مورث صحّت شود در عاقبت
سالم آيد جانت اندر آخرت
گريهات آرد تو را در پيچ و تاب
پيچ و تابت سازدت با آب و تاب
آب و تابت ميشود نور ثواب
اهل دنيا خواب و زاريهاي خواب
خنده بيداري روز حساب
روشني بخشد به تاريهاي تو
عصمتت در پردهداريهاي تو
ياور ياران كاريهاي تو
چونكه خواهد نفس خواريهاي تو
مكر بهر منع زاريهاي تو
او نخواهد تا كني احساس درد
يا كِشي از حسرت خود آه سرد
گويدت زاري نباشد شأن مرد
لُعبِها آرد ز دنيا سرخ و زرد
تا شوي مشغول و بگذاري نبرد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 299 *»
دشمني باشد كه باشد بس حليم
حيلهها دارد ابا شخص سليم
خواهدت مانند او باشي ذميم
ايمني بخشد تو را از خوف و بيم
تا فروزد بر تنت نار اليم
اي خوش آن كاو زاشك خود ريّان بود
از زر و زيب جهان عريان بود
در ره حقّ نفس او كِريان([130]) بود
اي خنك آن چشم كو گريان بود
اي خوشا آن سينه كو بريان بود
با چنين دشمن چه سودي مِرْيَهها([131])
داده او از بهر خود بس فِدْيهها
بس گشوده او به حيلت قريهها
خوش سلاحي كارياست اين گريهها
بهتر است از حرفهها و كديهها([132])
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 300 *»
بهتر است از هرچه مكر و هرچه حَرْش([133])
بهتر است از هر مِراء و هرچه خَرْش([134])
در حصول مطلبت بهتر ز اَرْش([135])
اشك جاري گرچه باشد سوي فرش
ليك آثارش رود تا فوق عرش
اي كه عاجز آمدي از مِرْيهها
اي تهيدست از جميع فِديهها
اي كه ره جوئي به سوي قريهها
طفل را بين كو به سوز گريهها
ميكند از پادشاهان كديهها
گوييا شه باشد او بر آن شهان
در بر او بردگاني ناتوان
او ز يمن گريهاش باشد چنان
آنچه خواهد ميستاند با فغان
شاه نتواند خلاف رأي آن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 301 *»
حكم او از هركه، ساريتر بود
از خلل هر كارش عاريتر بود
حربهاش از هرچه باريتر بود([136])
زخمش از شمشير كاريتر بود
آب آن افزون كه جاريتر بود
چونكه از سوز دلش گريان شود
گريهاش تير دل ياران شود
درد بيدرمان ازان درمان شود
زخم گريه كارگر بر جان شود
زخم تيغ از جسم كي پرّان شود
بهر تن ممكن شد اسپرساختن
ليك دل را چاره نيست از باختن
گريه را تا شد گه افراختن
تيغ بر غالب نشايد آختن
ميتوان با گريه بر شه تاختن
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 302 *»
ميتوان با آن ز هر قهري برست
هم به آن بر كرسي مقصد نشست
هر دلي با آن توان بردي ز دست
لشكري با گريه بتواني شكست
كي توان با بند قومي دست بست
بنده با زاري اگر قلبش گداخت
دل به مهر حقّ اگر يكجا بباخت
حقّ ز رحمت بنده خود را نواخت
ميتوان از گريه با حقّ كار ساخت
كي توان بر حقّ سلاح حرب آخت
گريه از آفت كند دل را سليم
دل كه شد سالم شود خود مستقيم
بگذر از اين مطلبت نك اي حميم
بازگو از داستانهاي كليم
تا چه پيشش آمد از شور حكيم
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 303 *»
{ اشتياق موسي7 پس از شنيدن فرمان حقتعالي
{ عشق و آثار آن
{ شاهد بر مطلب: حديث «انّ لنا مع اللّه حالات»
{ شاهد ديگر: حديثي از حضرت صادق7
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 304 *»
شمّهاي گو بهر ما زان دلغمين
آن رسول حضرت حقّ در زمين
اي كه گفتارت همه دُرّ ثمين
چون شنيد آن وحي از پيك امين
آتش شوقش برآمد از كمين
شد به كامش همچو زهري آب نيل
شكّر و شهدش به حنظل مستحيل
شد قرارش از كف و روحش عليل
گشت مشتاق لقاي آن دليل
لاجَرَم آورد رو سوي سبيل
آن كه بيهمتا بُد او روي زمين
مثل خود كس را نميديدي يقين
بايدش تا ره سپارد بعد از اين
ترك كرد آن افسر و تخت و نگين
هِشت اندر قوم خود اهل و بنين
آن كه با يك اُمّتي بُد روبروي
بين آن اُمّت بُد او را آبروي
هر كجا بايد شود در جستجوي
هِشت تخت و سوي بخت آورد روي
ميدويد از سوز عشقش كوبهكوي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 305 *»
همچو مُحْرِم بُد در احرام حرم
لحظهاي تأخير نكرد آن محترم
عزم او هر لحظه محكمتر نه كم
از شعف نشناختي سر از قدم
دود عشق از فرق او ميزد علم
دل ز بيتابي درون سينه ريش
ميشدش هر لحظهاي ديرش ز پيش
نوش بودش هرچه را ديد او ز نيش
هشت تورية و رسالتهاي خويش
راه كوي خضر را بگرفت پيش
پشت پا عاشق چو بر سامان زند
كي دگر او دم ز آب و نان زند
خنده بر خواهان اين و آن زند
عشق را بين چون به خان و مان زند
بلكه آتش در دل و در جان زند
در دلت گر عشق جانانت نشست
در، به روي هركه بيگانه ببست
دل ز بند غير او يكجا برست
عشق را بين چُون بَرَد ايمان ز دست
بل برد آنچت كه اندر دست هست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 306 *»
عاشقان را آنچنان ميپرورد
كز خودي از جان و دل دلشان برد
ميبرد جان و دل و دين و خرد
كوه را از شوق در رقص آورد
پرده هفت آسمان را بر درد
عاشق از شوق لقاء بيباك شد
در تنش صد پيرهن گر، چاك شد
او كجا دلداده اين خاك شد
هين حبيب9 از عشق بر افلاك شد
هشت خاك و سوي عرش پاك شد
بركشيد از ماسوا، او دامنش
دل بُريد از خويش و غير و از منش
خوانده حقّ در گفته خود مؤمنش
سوز عشق آتش زد اندر خِرمنش
كرد در جانان فنا جان و تنش
همچو آئينه كه با حقّ روبهروست
صورت حقّ است نه ديگر او خود اوست
او حق و حقّ او سراپا موبهموست
آنچنان كردش كه گويي اوست دوست
مغز را بنمود و زو افكند پوست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 307 *»
آيت تعريف حقّ شد بين ما
حقّنما شد بين ما سر تا بهپا
ديده حقّ را آن كه ديدستي وِرا
زين سبب گفت آن امام ذوالعلا
كه مرا باشد ابا حق حالها
چونكه با اوييم هميشه روبهرو
او به ما پيدا شد از ما موبهمو
در چنين حالي جدايي گو كه كو
اوست ما و ما همه اوييم او
گرچه نحن نحن جهراً هُوَ هُو
هركه با ما رشته اُلفت ببافت
سوي غير ما ز ما رو برنتافت
زين مقام ما بر او نوري بتافت
گفت هركس چشمش از من نور يافت
يافت حقّ را گرچه سوي من شتافت
زانكه من باشم خدا را نور تام
من نشان زان بينشانم در انام
شد هويدا حقّ ز من بر خاص و عام
وان دگر گفتا به صادق كاي امام
وي طفيل هستيت عالم تمام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 308 *»
اي كه رويت معني اللّه نور
روشنيبخش رخ ماهي و هور
دل ز ديدارت شود غرق سرور
هر زمان در حضرتت يابم حضور
ميشوم آنسان كه موسي شد به طور
اي كه خاك مقدمت كحل بصر
حجّت حقّي تو در بين بشر
مهر و قهرت عين خلدست و سقر
عظم شأنت ميكند در جان اثر
هر زمان كافتد به روي تو نظر
اي كه پاك از هرچه ناپاك و دني
درگهت ما را پناه ايمني
از چه ميبينم تو را بند مني
لرزه بر اندام حضّار افكني
هر زمان كز پرده چون خور سرزني
در تو ميبينم ز حدّ بيرون وقار
خودپسندي در تو ميبينم شعار
چُون تويي را با چنين كاري چكار
اين چه كبر است اي امام روزگار
وي به حيرت در تو چون من صدهزار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 309 *»
در شگفتم از تو اي فخر دهور
عجب تو شد مايه رنج و نفور
از تو چُون جدّت تواضع شد ضرور
چيست در تو اين همه كبر و غرور
دفع كن از جان ما جهل و قصور
جدّ تو عمري كه بندهگونه زيست
در ثناء خُلق او هم آيهايست
در تأسّي از تو اَوْلي گو كه كيست
لايق شأن تو كبر و فخر نيست
لطف فرما كن بيان كبرت ز چيست
گفتههايش بُد چو نشتر سربهسر
عيب آن حجت نمود آن خيرهسر
شد چو آخر گفته آن كجسير
گفت اي نادان از حق بيخبر
وي به راه خودپرستي پيسپر
اي كه نَبْوَد از خداوند مجيد
در تو نوري تا كه بيني حق ديد
زان تو را حاصل شد اين ظَنّ پليد
اين نه كبر من بود كآمد پديد
كبرِ آن باشد كه من را آفريد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 310 *»
گر تو را با من سر اين گفتگوست
مغز مطلب با تو گويم ني كه پوست
من چو مرآتم كه با او روبهروست
چونكه شد جانم فنا در جان دوست
آنچه ميبيني همان رخسار اوست
آبگونم من، خدا هم همچو آب
او نمايم، من، نيم همچون سراب
ديدهاي بايد كه بيند آفتاب
اوست پيدا از وجودم بيحجاب
حاش للّه گر شوم او را نقاب
او مرا چون جان و من او را چو تن
يا كه او تن من ورا چُون پيرهن
برتر آمد مطلبم از اين سخن
اوست پيداتر ز من از بودِ من
آنچه بيني اوست نبود هيچ من
اين سخن شد عاشقانش را كمال
منكرانش را فزودي بر وبال
از حسد در احتراقند و ملال
دم فرو بند اي زبان در اين مقال
گوش دارد موشهاي اين تلال
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 311 *»
دشمنش در سينهاش بس كينه توخت
بهر او از ابتلا بس جامه دوخت
اهرمن هم هي شراره ميفروخت
بازگو از عشق كو جانم بسوخت
آتشي در عقل و دينم برفروخت
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 312 *»
{ عشق و نقش آن در تكوين و تشريع
{ حقيقت عشق در حديث حضرت صادق7
{ حديده محماة (آهن گداخته)
{ شاهد بر مطلب: حديث قدسي
{ توجّه به كامل و استرحام از او
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 313 *»
گو ازان عشقي كه جان را پرورد
دل ز كفها هوش سرها ميبرد
آمده در حيرت از كارش خرد
عالمي را عشق در رقص آورد
پرده كون و مكان را بردرد
شعر هستي را چو او انشاد كرد
هركه را بر شعر خود ارشاد كرد
عاشقان را دمبدم امداد كرد
عشق اين افلاك را بنياد كرد
عشق خاك اين جهان بر باد كرد
عشق آن گنج نهاني را فروخت
جامه پيدايي بهر «كُنْتُ» دوخت
مهري چُون خور در دل هر ذرّه توخت
آتش «اَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَف» فروخت
خِرمن كون و مكان از آن بسوخت
آمد از يمنش هر آنچه در شهود
از طفيل او وجود هرچه بود
گر نبود او كي سخن از بود، بود
گشت ساري سرّ اين حبّ در وجود
در حراك آورد آنچاز وي نمود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 314 *»
باشد از او نقشهها بر چهر خاك
در سپهر اين اختران تابناك
گردش گردون سكون اين مغاك
هرچه در سرّ و عَلَن گيرد حراك
از سمك بگرفته تا فوق سماك
هر نوا خيزد ز هر ناي جرس
ميكشد هر سينه در هرجا نفس
جنبد از جا كهكشان يا آنكه خَس
عشق او را ميكند تحريك و بس
گرچه نبود آگه از او هيچكس
هرچه شوري هر كجا در هر سريست
هر تپش در هر دل ديوانهايست
جمله از عشق است و او را منزليست
هيچ كس آگه ز سوز عشق نيست
غير آن عاشق كه اندر عشق زيست
هرچه فعل و انفعالي هر كجاست
در زمين يا آنكه در فوقالسّماست
باشد از عشق و به آن هم گر بهپاست
از حرارت جمله تحريكهاست
وان حرارت سوز عشق دلرباست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 315 *»
هر كشش باشد ازو يك خواهشي
گر زيادت يابد آن يا كاهشي
گسترد او گر كه باشد زايشي
در جهان جز عشق نبود آتشي
غير او را نيست هرگز تابشي
زنده از عشق است جان اين جهان
خرّم از عشق است چهر جسم و جان
گرمي عشق است در پير و جوان
آتش عشق است در كون و مكان
تابش عشق است در سرّ و عيان
هر كه را در دل هر آنچه خواهش است
در زيادت يا كه اندر كاهش است
باشد از عشق و ازانش زايش است
هرچه را جز عشق نور و تابش است
جلوهاي در آن عيان زان آتش است
ديده بگشا هر كجا و هر گذار
بنگر از او جلوههاي بيشمار
بر در و ديوار هستي زان شعار
عشق چبود جذبه حسن نگار
جذبه چبود حالت رخسار يار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 316 *»
حسن او در چهره هستي پديد
جلوههايش پي ز پي باشد جديد
كور باد آن ديده كانها را نديد
حسن مقناطيس و دل همچون حديد
ميكشد دل را چو چشم آن حسن ديد
ديده و دل هر دو اندر هر تني
بستهاند گويي كه با حبل شَني([137])
بستني آن ني نه اين هم كندني
چشم باشد بهر دل چون روزني
اوفتد بر دل ز روزن روشني
تا شود خور صبحگاهان آشكار
روشني تابد ز روزن بر جدار
با خبر گردد سرا زان نامدار
چونكه خورشيد جمال روي يار
اوفتد زان كُوّه بر قلب فكار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 317 *»
با خبر گردد ز روي يار دل
آنكه رخسارش برد آب از چگل([138])
كار دل مشكل شود پايش به گل
آتشش در قلب گردد مشتعل
گردد از آن قلب مسكين منفعل
كار دل ديگر همان سوز است و ساز
بيخبر بيگانه، از اين كار و راز
دل نگيرد دل ز كار خويش باز
روز و شب باشد در آن سوز و گداز
افكند ناز و فرا گيرد نياز
آورم من شاهدي بر اين كلام
شاهدم باشد كلامي با نظام
از امام و مقتداي خاص و عام
سائلي پرسيد از فخر انام
حضرت صادق كه باد او را سلام
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 318 *»
آن كه مه از مهر رويش تابناك
از صفايش با صفا شد اين مغاك
گفت آن سائل پس از روحي فداك
عشق چبود؟ گفت نار سوزناك
چونكه گردد مطّلع بر قلب پاك
مشتعل گرداند آن را شعلهوار
جلوهگاه يار سازد آن ديار
از خودي او را نمايد بر كنار
سوزدآنچش غير معشوق است و يار
اندر آن نگذارد آن غير نگار
برطرف از او نمايد خورد و خواب
افكند يكجا وِرا در التهاب
التهابش را فزايد با شتاب
آتش اندر هر مكان افتد به تاب
ميكند چون خويش آن را آفتاب
در دلي گر عشق ياري شد پديد
عافيت كي ميرود بهرش اميد
ميرد و يابد حياتي او جديد
عشق چون اندر دلي مأوي گزيد
سوزد از وي آنچه اندر وي بديد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 319 *»
گر دلي را بهر خود گيرد وطن
مُعرضش سازد دگر از ما و من
راحتي كي خواهد از بهر بدن
چون فرا بگرفت قلب ممتحن
لاجَرَم درگيرد اندر كلّ تن
كي دگر باشد به ياد نوش و نيش
او كجا نالد دگر از كم و بيش
سازد او را پاي تا سر ريش ريش
ميكند آن جان و تن را همچو خويش
ميشود در هر دمي آن سوز بيش
تا كه دل از غير يارش بر كند
شرحهشرحه سينهاش آرد سند
تار و پود جامه محنت تند
تا كه او را از خودي بيخود كند
نوبت دلدار بر بامش زند
سازدش ديوانه و دلباخته
سر به پاي يار خود انداخته
جامه از تار بلايا بافته
گردد او چون آهن برتافته
خويش را گم كرده آتش يافته
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 320 *»
او دل از اِنّيت خود بر كند
رشته الفت ز تار دل تند
باصفا دارد دلي در كف سند
نطق او از آتش سوزان كند
نعره اِنّي اَنَا النّاري زند
غير آتش كي دگر در آن ديار
باشدش «اِنّي اَنَا النّارُ» شعار
او خودش دار و خودش دَيّار و يار
گردد او دودي مكلّس شعلهوار
فاش گويد فاش لستُ غير نار
رفته از او تاري و گرديده نور
سردي و افسردگي گرديده شور
گويد او من آتشم ني قول زور
گر تو را زين مدّعا باشد نفور
دست خود را پيش من آر از غرور
تا بگويم من به تو اي بيرشد
از چه رو باشد عنادت بس اَشَد
خواهي از من يك شرر سر بر كشد؟
تا فغان از سوز من جانت كشد
زهر احراق از تف من در چشد
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 321 *»
گفتهام هرگز نباشد از غلاة
بلكه باشد گفته من از ولاة
گرچه انكارش نمايندي جفاة
آن شنيدستي تو از قول هُداة
كه بر ايشان باد آلاف الصلاة
در بيان لطف حق بر اهل كيش
بندگان دل دو نيم و سينهريش
عاشقان كوي حق و دلپريش
كه خدا فرمود از الطاف خويش
ميكشانم بندههاي نيك پيش
آنكه او با من هميشه آلف است
فضل و جودم را مدام او واصف است
بر قصور خويشتن او آسف است
بندهاي كو در نوافل عاكف است
روز و شب در طوف كويم طايف است
نام من او را هميشه ورد و قال
ياد من كار وي آمد بيملال
در هوايم ميزند هر لحظه بال
جويد او از سوي من قرب جلال
يابد از قرب جلال من كمال
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 322 *»
شعلهور در خاطرش شوق لقا
وصل ما خواهد بهر صبح و مسا
سوزد و سازد كه يابد وصل ما
تا كه او را دوست دارم از صفا
آرمش در محفل اهل وفا
جمع سازم خاطر آن دلپريش
گردد آسوده دگر آن سينهريش
او دگر هرگز نبيند زهر نيش
آرم او را خرده خرده سوي خويش
تا كه از نزديك هم گردد به پيش
مونسش گردم چو در سرّ و عَلَن
ميشود بيگانه او با خويشتن
فارغ از هر نام و ننگ و ما و من
تا كه گردد نيست او و هست من
گردم او را چشم و گوش و جان و تن
من از او گويا و او ديگر خموش
من زبان، او از سرش تا پاي گوش
ديدهاش حقبين و گوشش حق نيوش
چون دهد در راه من او چشم و گوش
محو سازد در جمالم عقل و هوش
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 323 *»
همچو مرآتي مرا او روبهرو
من درو پيدا سراسر موبهمو
فاني من گردد او در فعل و خو
ميشوم من چشم و گوش و عقل او
ميشوم من خود زبان آن نكو
خواهش ما دو نباشد ضدّ هم
مشتبه گردد امور ما بههم
كي شود در فعل و قولش متّهم
گر بخواند حاجتش را ميدهم
ور نخواند من ز خود منّت نهم
او خداخواه و خدا خواهان او
او همه جانست و حق جانان او
او ز آنِ حق و حق از آنِ او
چونكه شد حق چشم و گوش و جان او
گشت او خود ظاهر و پنهان او
گردد او چون دلبر خود دلپذير
دلبري دلخواه هر برنا و پير
اوفتد در دام او دل گرچه شير
ميشود چون يار جذّاب و دلير
عالمي با حُسن خود سازد اسير
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 324 *»
ميتوان با يك نگاهي ناگهان
دل ربودن از كف بسها مِهان
آنچنانكه سازد آنها را كِهان
ميتوان با حُسن بگرفتن جهان
ميتوان تسخير بنمودن شهان
گرچه در خلقت بود او از بشر
ليكن از او يار باشد جلوهگر
زين جهت از هر بشر گرديده بَر
گر نمايد جلوه آن رشك قمر
عالمي را ميكند زير و زبر
همچو يار خويشتن او دلبر است
از تمام دلبران ديگر سر است
دلبري در او ز اندازه در است
لشكر شاهان اگر غارتگر است
لشكر دلدار ما ايمانبر است
لشكرش پاكيزه از عيب و خلل
خالي از نقصان و از غِلّ و دغل
سالم از آفات و هر گونه عِلَل
لشكر شاهان بود گردان يل
لشكر خوبان بود حسن ازل
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 325 *»
آورد روزي گرآن لشكر هجوم
بر كند از پايه بنياد رسوم
كو حريفش گر بسيجي از عموم
لشكر شاهان بود همچون نجوم
لشكر خوبان بود خورشيد بوم
روشنيبخش سراسر جسم و جان
مُحتجب از تابش او دلبران
زينتافزاي سپهر كن فكان
چون درآيد خور شوند استارگان
جملگي محجوب و در پرده نهان
گر به اَنوار خود آرد او هجوم
از هجومش زير و رو گردد رسوم
هرچه فرّي گردد از فرّش رجوم
از فروغ او فرو ريزد نجوم
همچو اوراق درختان از سموم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 326 *»
پرده گر گيرد زچهرش در ملا
طاقت از دلها برد در هر كجا
خيزد از آن جلوه بيحدّ فتنهها
چشم فتّانش برانگيزد وغا([139])
صد قيامت قامتش سازد بهپا
كُنْتُ كنزاً، شد هويدا از عيانش
افكند شوري چو بگشايد زبانش
در تن عالم دمد جان از روانش
ميشود مفتون از سحر بيانش
عالمي گر بشكفد غنچه دهانش
عرصه حُسن عرصه والاتر است
گفتگو زان عرصه از عهده در است
در خورش لازم بياني ديگر است
هرچه گويم حُسن ازآن بالاتر است
حُسن نوري از ضياء حيدر است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 327 *»
روشن از يك ذرّهاش كون و مكان
در تن هستي چو جان باشد روان
ني عجب از نور مير مؤمنان
كو فتاده ذرّهاي در اين جهان
داده آن بر باد خاك جسم و جان
كامل ما جلوهاي باشد ازان
برده با حسنش دل دلدادگان
روي ما باشد به سويش هر زمان
اي جمالالدين ايا شاه جهان
اي فدايت جسممان و جانمان
عاشقانت سربهسر درماندهاند
پا بهگل در راه وصلت ماندهاند
دل ز هرچه ماسوايت كندهاند
چون بهبويت يك جهاني زندهاند
عالمي نزد جمالت بندهاند
لطفت امّيد دل اميدوار
مهر تو ما را مدار كار و بار
روشن از تو چهرهي اين روزگار
گوشه چشمي بهاين دلريش زار
افكن اي در بند تو چون من هزار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 328 *»
عاشقان را ظلّ حقّي و اَمان
اي امانت از خدايت شد ضَمان
تا بهكي از هجر رويت بياَمان
سوختي جانم ز لطف آبي فشان
اي فدايت صد چو من بيخانمان
بردگان زر خريديم اي امير
بندگانت را مكن خوار و حقير
اي كه از هجران تو ما جمله پير
تا به كي باشيم در هجرت اسير
اي اميد خستگانم دست گير
تا به كي خواهي براي ما عنا
رنج و محنت، خواري بيمنتهي
كي به آخر ميرسد اين ابتلا
چون نگاهي از تو سازد كار ما
تا به كي باشيم حيران در عمي
تيره شد از دود آهم نُه رواق
طاقتم ديگر رسيده نك به طاق
تن گرفتار تب و جان در وثاق
سينه دارم شرحه شرحه از فراق
با كه گويم شرح درد اشتياق
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 329 *»
گر كه گويم سوزد از گفتن لسان
با كه گويم رنج طعن ناكسان
اي صبا سويش پيامم را رسان
اي جليس و همدم بيمونسان
وي انيس و همنشين بيكسان
عجز من شاها نگر عذرم پذير
گوشه چشمي فكن بر اين حقير
اي مرا لطفت دمي نعمالنصير
ماندهام در قيد غربت من اسير
اي اميد بيكسانم دست گير
از فراقت جان و تن در احتراق
پُر ز خون دل مرا هر دم اَواق([140])
بيكس و واماندهام من از رفاق
گر بسوزم چون بسازم با فراق
گر بسازم چون بسوزم زاشتياق
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 330 *»
درد هجرانت برون شد از توان
اين دل بشكسته و باري گران
از كه جويم مرهمي از بهر آن
گر بسوزم از فراق دلبران
چون بسازم با وصال دشمنان
لايق عشقت گرم بشناختي
از ره رأفت به سويم تاختي
از چه پس تيغ جفا را آختي
از نگاهي كار من را ساختي
رايت حبّ در تنم افراختي
باشدم در راه عشقت بس قصور
اين قصورم زايدت از من نفور
دلخوش از آنم كه شد يارم صبور
هست از اكرام اتمام امور
اي كه نور روي تو شد رشك هور
نور رويت روشنيبخش جهات
اي تو برتر از جهات و از سِمات
پرتوت بخشد تن و جانم حيات
من چه باشم تا كنم وصف ضيات
چون ستوده در كلام خود خدات
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 331 *»
روشن از رويت مه و مهر و زحل
هر دلي را وصل كويت شد امل
مبتذل در غير مدحت هر غزل
حسن تو ميباشد از نور ازل
مادح ذاتت خداي لميزل
حقتعالي را تو قرآني مُدِلّ
هادي بعضي و بعضي را مضلّ
چون تويي را مدح من باشد مُخِلّ
گويم و افتادهام چون خر بهگل
بو كه بپذيرد خدا جَهْدَ الْمُقِلّ
مقصدم بُد آورم روي نياز
بر در آن بينياز چارهساز
گرچه ميدانم كه او ناز است و باز
اي زبان در دشت حُبّ خيره متاز
كي درآيد در بيانها شرح راز
باشدت گر كه هواي گفتگو
گو ولي ديگر مگو سرّ مگو
گو تو از موسي و عشق آن نكو
باز رو سوي كليماللّه كه او
مانده در تيه طلب در جستجو
{ { { { { { {
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 332 *»
{ در ميان نهادن موسي7 با يوشع7 جريان سفر را
{ عاشق و عطش وصل
{ عشق عرضي
{ تقاضاي موسي7 از يوشع7 رفاقت در اين سفر را
{ لزوم رفيق براي سالك و نقش آن
{ نقش شيخ در سلوك سالك
{ شاهد بر مطلب: حديث قدسي
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 333 *»
سرخوش و سرمست از جام رحيق
بيخود از خود در حقيقت بُد حقيق
جان دهد در راه وصل آن خليق
خواند يوشع را كه اي نيكو رفيق
وي بهراه حق مرا نِعْمَ الشّفيق
گرچه بر ما اين سفر گرديده سخت
دادهام از كف نگين و تاج و تخت
دلخوشم از آنكه يارم گشته بخت
بايدم تا مجمع البحرين رفت
تا كشم از اين سفر سختي رخت
بايدم باشم در اين ره پايدار
خون دل بايد خورم با حال زار
دل دو نيم و سينه ريش و اشكبار
بايدم رفتن به سوي كوي يار
گرچه بكشد سالهاي بيشمار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 334 *»
برطرف سازد ز عاشق، عشق جهل
سازد او را بهر وصل يار، اهل
نوجوان گرداندش گرچه كه كَهْل
در ره مقصود باشد رنج سهل
عشق عاشق را كَشَد مِنْ غَيْرِ مَهْل
كي گذارد تا كه ماند در وَحَل
عقدههايش را نمايد جمله حلّ
گويدش دائم تَغَرَّب فَارْتَحَل([141])
ميكشد او را بههر سهل و جبل
تا ز وصل يار خود يابد اَمَل
سازد او را تشنه ديدار يار
طالب وصل و سراپا بيقرار
بيخود از خود در طلب بس استوار
تا ننوشد شربت وصل نگار
زان عطش هرگز نميگيرد قرار
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 335 *»
روز و شب پويا و جويا بيملال
همّ و غمّش آنكه يابد اتّصال
غير راهش را نبيند جز ضلال
آن كه باشد تشنه آب زلال
چون نيابد آب خواهد گشت لال
افتد از پا، كي دگر ساير شود
چُون دگر بر تشنگي صابر شود
كسر خود را با چه او جابر شود
كام خشك و چشمها غاير شود
التهابش دمبهدم ظاهر شود
ميرود از دست و پاي او توان
از تحرّك ماند او در آن اَوان
پير فرتوتي بود يا نوجوان
ور نيابد مدّتي آب روان
خواهدش بيرون شدن از تن روان
اين نشان صدق آنكه طالب است
آنكه مايحتاج خود را جاذب است
عشق او بر هستي او غالب است
آنكه او را تشنگي كاذب است
از تَف معده به آبي راغب است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 336 *»
او كجا پويد بههر سو از جهات
كي بيابد درد فقدان حيات
او كجا بيند به چشم خود وفات
گر نيابد ساعتي آب فرات
خُرده خُرده از عطش يابد نجات
عشق را گر از هوسها مقتضيست
از هوس آن را در آخر ناقضيست
اين چنين عشقي ز شخص مغرضيست
آن كه او را اشتياق عارضيست
چون دمي بگذشت شوقش منقضيست
كي دگر او شهره آفاق شد
خونجگر كي در صف عشاق شد
طاقتش از غم كجا بيطاق شد
آن كه او از جان و دل مشتاق شد
بر دلش طاري تَف اشواق شد
او نيابد راحت و ني هم سرور
در غم فرقت كجا باشد صبور
خيزد از شوقش در او شور نشور
هر زمان كز يار خود ماند به دور
ميشود افزونش آن اشواق و شور
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 337 *»
دل گر از عشق حقيقي عاري است
در حقيقت دَكّه سمساري است
دل نباشد آن گل فخّاري است
آن كه از سرخي رخش گلناري است
نيست بيش از ساعتي چون طاري است
ميفريبد ساعتي گر او عوام
ميشود او عاقبت رسواي عام
عاريت را كي ثباتست و دوام
آن كه از خود سرخگون و لالهفام
هرگز آن سرخي نخواهد شد تمام
گرچه افتد پردهاي بر روي آن
يا غباري پوشدش از ديدگان
ثابت است و دائم است آن بيگمان
طاعت پيدا ابر كفر نهان
عاقبت آن كفر خواهد شد عيان
زانكه كفرش را ز ذاتش مقتضيست
كي عرض ذاتي او را ناقضيست
ذاتاً او از طاعت خود معرضيست
چونكه آن طاعت مر او را عارضيست
حكم عارض لامحاله منقضيست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 338 *»
ميزند با جيب خالي چونكه لاف
در حقيقت لاف او باشد گزاف
مشتش آخر وا شود بياختلاف
بَل مُرائي عاري است اندر مصاف
گرچه پوشد از ريا يكصد لحاف
او گمان دارد كه باشد در غطا
كي ريا سازد نهان از ديدهها
آنچه را هر ديدهاي بيند ورا
نازك و حاكي بود جامه ريا
آنچه در زير است سازد بر ملا
دارد او در بحر شركش ارتماس
طاعتش را شرك او باشد اساس
كافر و مشرك شد آن حق ناشناس
فعلهاي ما همه باشد لباس
كه به آن هستيم عاري زالتباس
گركه باشيم از قيامت بيمناك
باشد ار ما را ز محشر، بيم و باك
پوشش تقوي گزينيم زين مغاك
چون برون آريم سر از زير خاك
در لباس فعلهاي چرك و پاك
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 339 *»
آنكه نفسش در حد لَوّامه است
نادم از روي سياه نامه است
داند او روز جزا هنگامه است
امتياز هر كسي از جامه است
زان عبا و هيئت و عمامه است
چونكه در محشر جزا قسمت شود
نفس طاعتهاي ما نعمت شود
معصيتها مايه شقوت شود
فعل نيكو سندسِ جنّت شود
فعل بد سربالي از نقمت شود
ديده از دنيا و مافيها بپوش
«لَيْسَ لِلاِْنْسانِ اِلاّ . . .» را نيوش
تا تواني در ره طاعت بكوش
گو مرائي رو دو صد جامه بپوش
عورتت پيداست نزد اهل هوش
او كجا از حُبّ جاهش دست شست
پُشت پا، كي زد به مال و جاه و پُست
سرد گردد گركه مطلوبش نجُست
ليك آن كز ذات او طاعات رُست
اندر آن طاعت نخواهد گشت سُست
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 340 *»
او دلش گنجينهاي از باور است
چشمه اعمال او از كوثر است
هريك از طاعات او همچون بَر است
چونكه آن ذاتي و ذاتي جوهر است
جوهر او خود باشد او خود گوهر است
ظاهرش باشد چو بر سرّش گواه
حقتعالي باشد او را خود پناه
عارضي، آرد اگر روزي گناه
او بود مستور از ستر اله
كار او هرگز نميگردد تباه
نيّت صدقش نيابد اندراس
با مرائي كي درآيد در قياس
حقشناس است و نباشد ناسپاس
جامه تقوي بود خير اللباس
زانكه او خالي بود از التباس
عشق موسي همّتش را ميفزود
گفتگو از خضر و علمش مينمود
«رَبِّ يَسِّر لي» مداوم ميسرود
چونكه موسي شورشش از ذات بود
دمبدم صبر و شكيبش ميربود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 341 *»
شد مهيّا آن نبي با وفا
دل بريده از جميع ماسوا
ديده بر ره در سرش شور لقا
خواند يوشع را كه اينك اي فتي
اين سفر ميباشد از امر خدا
ميگزينم من تو را اي ممتحن
اي كه هستي در شدايد يار من
شو مهيّا دل بكن از مال و زن
بايدت در اين سفر همره شدن
تا رهيم از ديد كامل از محن
من تو را بس آزمودم اي شقيق
ديدهام باشي تو بر من بس شفيق
بينيازم من ز غيرت در طريق
بايدت در اين سفر گردي رفيق
نيست غير از تو رفاقت را حقيق
اين جهان بر حكمت حق قائم است
پس نظامي هم ز حكمت حاكم است
پيروِ آن از مهالك سالم است
سالك ره را رفيقي لازم است
زانكه وحدت نعت شيخ عالم است
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 342 *»
گرچه هر خلقي بود زايات حق
ليك باشد آيت اثبات حق
نور حق پيدا شد از مشكوة حق
هست وحدت از صفات ذات حق
لايق آن نيست جز مرآت حق
آنكه در بحر تكامل غايِص است
از رفيقي مثل خود هم فاحص است
كي ز خلق و خوي وي او غامص([142]) است
هر وحيدي غيرِ كامِل ناقص است
كامل است آن كز شبيهي خالص است
همچو قطبي نقطه عرفان بود
كاملي عاري ز هر نقصان بود
ناقصان را محور و ميزان بود
سالك واحد خود او شيطان بود
در بوادي واله و حيران بود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 343 *»
ميشود كمكم ز كار خويش سرد
آتش شوقش شود يكباره بَرْد
گردد از صحنه به اندك حيله طرد
هركه در ميدان رود تنها و فرد
كي تواند با عدو كردن نبرد
ني توانِ جنگ و ني راه فرار
حيلت و مكر عدويش بيشمار
جز هلاكت نبودش پايان كار
او وحيد و دشمنانش صدهزار
كي توان در همچو حالي كارزار
بلكه باقي او نماند يك نفس
يك قدم نتوان نهد پيش و نه پس
ميبرد با خود به گورش هر هوس
آن وحيد صفشكن شيخ است و بس
كز دم تيغش رود گردون سپس
او گزيده از خلايق جمله بَوْن
لطف يزدانش بود او را چو عَوْن
باشد از شرّ عدو در حفظ و صَوْن
گر شود شيطان به رَزْمَش با دو كَوْن
گويد او «اِنّي اَري مالا تَرَوْن»
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 344 *»
چونكه بيند نصرت حق آن لعين
در كفش بيند سلاح آتشين
گويد او با هركه او را شد مُعين
خائفم از كار ساز عالمين
من كجا و رزم اين شاهِ مهين
آري آن كاو بنده جانان شود
بندهاي فارغ ز جسم و جان شود
درد ما در نزد او درمان شود
كارها در پيش شه آسان شود
گرچه عقل ما درآن حيران شود
باشد او فرمانده بالا و پست
از كف بازش بود هر باز و بست
كي و كي از طاعت آن شاه رست
زانكه عالم طوع حكم شاه هست
كار شه نز آلت كار است و دست
كانَ عَبْداً مُخْلِصاً في كُلِّ ان
عارِفاً باللّهِ حَقّاً وَاسْتَبان
بانَ عَنْ غيرِ الْحَبيبِ الْمُسْتَعان
اَمْرُهُ اِنْشاءَ شَيْئاً كُنْ فَكان
آن هم از خواهش نه با قول و بيان
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 345 *»
منكر قولم شد اَرْ نفسي عَنيد
شاهدي آرم من از قول سديد
تا كه باشد پاسخي او را عَتيد
در حديث قدسي آمد كي عبيد
من خدايم كارفرما و مجيد
كار من باشد چو من بيچند و چون
باشد از فهم شما دركش فزون
لفظ «كُنْ» باشد شما را رهنمون
قول من «كُنْ» باشد و مقصد «يَكون»
نيست از فرمان من چيزي برون
بندهام گر باورش شد اين سخن
در طريق بندگي شد ممتحن
گويم او را اي كه هستي مؤتمن
تو اطاعت كن كه گردي مثل من
آنچه خواهي حاصل آيد در زمن
در عِباد مُخلصم يابي دخول
ملك هستي را درآري در تيول
گويمش نارد ز فرمانت نكول
همچو من گويي «كُن» و يابد حصول
هرچه را خواهي به آن يابي وصول
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 346 *»
شاهد گفتار من شد اين بيان
زين بيان شد رتبت شيخم عيان
ظاهرش عبد و خدايي در نهان
شيخ باشد حُكمران كُنْ فكان
از اطاعت در زمين و آسمان
دست حق باشد ورا در آستين
صد چو خورشيدش بود زير نگين
جانشين حق بود روي زمين
تو ضعيف و كور و كر همچون جنين
كي تواني رزم با قومي چنين
او چو كعبه تو در اين فجّ عميق
او چو خورشيد و تو در موجي غريق
خواهي ار فيضي بيابي زان شفيق
بايدت اوّل طلب كردن رفيق
بعد ازان پويا شدن اندر طريق
زاد تو باشد در اين ره اشك و آه
افكند تا بر تو از فضلش نگاه
بيپناهان را چو باشد او پناه
با رفيق و اعتصام حبلِ شاه
ممكن است آن دَم كه بسپاري تو راه
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 347 *»
چونكه بر تو باشد آن شاهت شفيق
لطف او باشد تو را ركن وثيق
اعتصام حبلِ او آمد حقيق
ورنه همچو تو ضعيف است آن رفيق
ميشود آن هم تبه اندر طريق
هر دو را بايد كه شه باشد پناه
هر دو را بايد به راهش اشك و آه
ني تو شاهي ني رفيق تو سپاه
ليك ميباشد رفيقت اُنس راه
چونكه نايد با شما در راه، شاه
سايه مهرش شما را شد پناه
بر شما هر لحظه او باشد گواه
او نگهدار شما در ره ز چاه
شيخ باشد مستغاث گاه گاه
گرچه در هر دم ببايد لطف شاه
دستگير تو بود در هر قدم
او مدد بخشد چه بيش و يا كه كم
خير و شرّت را نمايد او رقم
تو نه محجوبي از او در هيچدم
بلكه او افراخته در غيب علم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 348 *»
او به خير و شرّ تو كي جاهل است
همچو عضوي، او تو را همچون دل است
كار و بارت را يَدِ او عامل است
تا نپنداري كه از تو غافل است
كار و بار سالكان زان عاطل است
سايه لطفش تو را بر سر سحاب
كي دگر سوزي ز تفّ آفتاب
كي فريبد چُون تويي را هر سراب
تا نگردي تشنه چون داني كه آب
حاضر است اندر طريقت در جواب([143])
از پيت ديگر خطر كي ميدود
كي تنت بيند ز پيمودن اَوَد
رهرو، ار ايمن بود راحت رود
در لب جو تشنگي كمتر بود
تشنگي با قحط آب افزون شود
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 349 *»
نوش باشد از كف او گرچه نيش
نيش باشد، نوشِ بياو گرچه بيش
گركه با او، گو بيايد هرچه پيش
هركه داند شيخ را همراه خويش
هرگز از چيزي نگردد جانش ريش
در جوارش كي كسي هالك بود
مستنيرش كي رخش حالك([144]) بود
عمر او كي بيثمر دالك([145]) بود
مطمئن در راه خود سالك بود
قلب و صدر خويش را مالك بود
ميبرد بر درگهش هردم نياز
بينيازش ميكند آن بينياز
خوش ز راز دل بَرِ آن دلنواز
كار خود بگذارد او با كارساز
ميرود در راه مقصودش به تاز
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 350 *»
او ز احسان جانب خود ميكشد
منجذب اين يك بهسر ره ميرود
لذّت وصلش تو گويي ميچشد
نگذرد چيزي كه تا مقصد رسد
يابد از الطاف مقصودش رَشَد
(ادامه دارد)
{ { { { { { {
و الحمدللّه اولاً و آخرا و صلي اللّه علي محمد و آله
خاك پاي دوستانِ ناظم رباني اعلي اللّه مقامه
«غمين»
([1]) دو اثر منظوم ديگر از آن بزرگوار موجود است كه به لغت عربي است يكي به نام «ارجوزه» كه ناتمام و در اعتقادات است و يكي هم ديواني به نام «مراثي» و هر دو چاپ شده است.
([2]) الشهاب الثاقب في رجم النواصب ص 79.
([3]) ملك الشعرايي كه معاصر آن بزرگوار بوده و در تهران با او ملاقات داشتهاند «محمودخان» فرزند «محمّدحسين خان ـ عندليب» نوادهي «فتحعليخان ـ صباي كاشاني» است كه در سال 1228 هـ.ق در تهران متولّد شد. اجداد او كه از طايفهي دنبلي آذربايجان بودند در دورهي زنديه از آذربايجان مهاجرت كردند و در عراق ساكن شدند. فتحعليخان جدّ محمودخان در كاشان به دنيا آمد و از زمان او اين خانواده در دربار قاجاريّه مقام و منزلت يافتند. محمودخان صبا در اواخر سلطنت محمّدشاه به پيشكاري «اللّهقليخان» ايلخاني والي كردستان منصوب شد و در دستگاه ناصرالدينشاه صاحب عنوان گرديد و چون داراي طبع روان و ذوق سرشار در شعر و شاعري بود، شهرتي بسزا يافت و بعد از وفات سروش به لقب ملكالشعرا از جانب سلطان قاجار مفتخر گرديد. وي از فلسفه و حديث و تفسير و فنون ديگر از حسن خط و نقاشي و منبّتكاري و مجسّمهسازي بهرهي وافي داشت. علوم متداول را در محضر عموي دانشمندش «محمّدقاسمخان» فروغ، فراگرفت و به تصريح تذكرههاي اين دوره در علم و ادب و هنر سرآمد اقران شد و با سرودن قصيدهاي در مدح حاجيميرزا آقاسي به دربار راه يافت و به مستشاري اللّهقليخان ايلخاني حاكم
«* نواي غمين دفتر 9 صفحه 22 *»
بروجرد و كردستان منصوب شد. و چون اللّهقليخان طرح مقابله با حكومت را در سر ميپروراند، محمودخان از او كناره گرفت و تا پايان مرگ محمّدشاه قاجار، شغل دولتي نپذيرفت. اما در زمان ناصرالدينشاه كه كار حاجميرزا آقاسي هم پايان پذيرفته بود مجدّداً به دربار وارد شد و مرتبهي ملكالشعرايي يافت و در همين منصب ماند تا در سال 1311 هـ.ق يعني دو سال پيش از قتل ناصرالدينشاه درگذشت. تابلوهاي نقّاشي او با امضاي «بندهي آستان ـ محمود» در موزهي كاخ گلستان حكايت از ميزان مهارت او دارد. او كه مردي متديّن و متخلّص بود گرايشي هم به تصوّف داشته و در مقام سير و سلوك دست ارادت به سيّدعليميرزا كه لُري وارسته بود داد. محمودخان بيشتر به قصيدهپردازي پرداخته و در اين قسم از شعر، لحني و بياني خاصّ براي خود برگزيده است. بيشتر قصايدش را در مدح ناصرالدينشاه و درباريانش سروده و با بيان خاصّ خود به پند و نصيحت شاه و رجال درباري هم توجّه داشته است. اعتدال او در مديحهسرايي او را به فتحاللّهخان شيباني و سروش اصفهاني نزديك ميكند. واقعگرايي و لطفي كه در مدايح او وجود دارد، شعرش را دلنشين ميكند. ميگويد:
چون ز كشور بستاند، بستاند به درنگ | چون به لشكر برساند، برساند به شتاب |
و در سلام پادشاهي گفته است:
شها به ميزان كار تو چاكران را بسنج | تا به تو گردد پديد جملهي مقدارها |
از زيركي و ذكاوت محمودخان در مدح يكي هم آن است كه معمولاً به شاه وعده ميدهد و به جاي امروز از فردا كه چنين و چنان خواهد شد سخن ميگويد، از ويژگيهاي او در قصايد يكي هم اين است كه معمولاً قصايدش را بدون تشبيب و تغزّل ميسرايد و البتّه در قصايد او گاهي هم كلمات درشت و ناتراشيده ديده ميشود مانند:
چون درآمد به خواب چشم عسس | اظلم الليل و هو قد عسعس |
ديوان محمودخان قريب 2600 بيت از قصيده و تركيببند دارد كه شاعر در اواخر عمر خود از ميان اشعار خود انتخاب كرده و بقيّه را از بين برده است. در قصيده از سبك فرّخي و عنصري و منوچهري و اميرمعزّي پيروي كرده و از قصيدهسرايان معروف دورهي قاجاريه بوده است (تاريخهاي ادبيات ايران).
([5]) مثَلي ميآورد براي كساني كه خو كردهاند به معلوماتي اندك و ظاهري و خيالات واهي خود و انكار ميكنند حقايقي را كه حكماي ربّاني بيان كردهاند.
مرحوم ميرزا عليرضا كرماني مشهور به «قوامالعلماء» فرزند شيخميرزا ملقّب به «شريفالعلماء» نوادهي شيخ نعمتاللّه بحريني امام جمعهي كرمان ميباشد. آن مرحوم در ابتدا «سهايي» تخلّص نموده و در اواخر عمر آن را به «قوام» تغيير داد. تحصيلات مقدّماتي را در محضر پدر فراگرفت و سپس در مدرسهي ابراهيميهي كرمان به ادامهي تحصيل پرداخت و از محضر پُرنور مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه فيضها برد و از بركت وجود آن بزرگوار در خطابه مورد توجّه همگان قرارگرفت و به دعوت «امير افخم قرهگزلو» كه شيفتهي مواعظ و اشعار او گرديده بود به همدان مهاجرت كرد و از دروس حكمت مرحوم حاج محمّدباقر شريف طباطبايي مشهور به مولاي بزرگوار آقاي همداني بهرهها گرفت. اخيراً يك ديوان از ايشان توسط آقاي احمد كرمي در سال 1369 در تهران به چاپ رسيد و مثنوي خطّي آن مرحوم هنوز چاپ نگرديده است. و با مرحوم آقاي سيّدهاشم لاهيجي كه از تلامذهي مرحوم آقاي همداني اعلي اللّه مقامه بوده رفاقت و صميميّت خاصّ داشته و مجذوب اخلاق و رفتار آن مرحوم بوده به طوري كه در وصف آن مرحوم قصيدهاي در ديوان او موجود است. در سال 1324 شمسي در تهران وفات يافت و در چال عينالقضات به خاك سپرده شد ـ رحمة اللّه عليه ـ و ناگفته نماند كه در نوع غزليّات و قصائد خود روي سخن با مرحوم آقاي همداني داشته و در مثنوي خود هم از اوّل تا به آخر، آن بزرگوار را ستوده و از او استمداد جسته و در محبّت او، خويش را مستغرق ميدانسته است. ولي با همهي اينها از ناحيهي مرحوم آقاي همداني اعلي اللّه مقامه نسبت به او عنايتي مبذول نگشته و حتي به اندازهي تشكّري از آن همه ابراز محبّت و صميميّت، اظهار لطفي نگرديده است. و شايد سرّ آن همان بوده كه بعدها مرحوم قوام دربارهي بدعتبودن مسألهي «لزوم وحدت ناطق شيعي» غيرتي نشان نداده و با رفتن به كرمان و سرودن مديحهاي در مدح مدّعيان لزوم وحدت ناطق شيعي خود را مورد خشم خدا و اوليا و طرفداران مرحوم آقاي همداني اعلي اللّه مقامه، كه مخالف سرسخت آن مسأله بودهاند، مخصوصاً مرحوم آقا سيّدهاشم لاهيجي قرار داد و در نتيجهي پافشاري مرحوم آقا سيّدهاشم و ردّ و بدل نمودن نامهها، از معاشرت آنان پشيمان گشته و در مقام توبه برآمده است. و آنطوري كه در افواه شهرت دارد براي اظهار براءت خود، «بحر طويلي» را در مذمّت و هجو مدّعي لزوم وحدت ناطق شيعي ميسرايد كه الآن موجود است. آن مرحوم كتاب «مشاعر» مولاي بزرگوار مرحوم شريف طباطبايي ـ همداني ـ را كه به لغت عربي است، به لغت عربي به نظم درآورده و در الرسائل جلد اول كه برخي از رسائل آن بزرگوار جمعآوري شده چاپ گرديده است.
[6] شوخي و مزاح.
[7] بيپروايي در مزاح.
[8] زشتي.
([9]) بخشي از مقدمه مفصّل كه چاپ نشده است.
([16]) عود، برگشت و بدء آغاز است.
([17]) علامت و نشانه، جمع آن اَنصاب علامتها و نشانهها است.
([21]) چوب پوسيده كه براي آتشگيره به كار رود.
([24]) اقسام طعامها و آشاميدنيها.
([26]) مانند كلاف نخي كه از دوك ريسندگي خارج شده باشد.
([39]) در حديث قدسي است: «يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي».
([40]) در اينجا به معني تنگي و اندوهگيني دل است.
([41]) معني مصرع اينست: براي خدا باد آنچه از خير از زبان اين گوينده مولاي كريم اعلياللّهمقامه جاري گرديده است كه در فارسي تعبير ميآورند به: «آفرين بر اين گوينده» و اصل آن اين است: «لِلّهِ دَرُّهُ» كه براي رواني شعر «دَرِّ» گفته شده است.
([42]) قل مايعبأ بكم ربي لولا دعاؤكم.
([43]) جَناب در اينجا به معناي آستانه و درگاه است.
([44]) مخفّف شَدُّ الرّحال است يعني بار سفر بستن.
([45]) مخفّف قَدُّ الْفَلاة است يعني بيابان دور و دراز را پيمودن.
([46]) طَرْف: منتهاي هر چيزي را گويند ـ يعني دوستدار رسيدن به نهايت خواستههاييم، ولي از آنها به حسب تقدير بركناريم.
([47]) اَلْصَق افعل تفضيلي از «لَصْق و لُصُوق» يعني نزديكتر و متصلتر.
([48]) گمنام، بيآوازه و خاموش، زبان حال اثر در برابر مؤثر مضمون اين بيت عرفاني است:
ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من
تو آمد خورده خورده، رفت من آهسته آهسته
([54]) پروازكردن و گرديدن گِرد دل مانند كبوتر.
([57]) رايق: شگفتانگيز و مسرّتبخش.
([59]) آه و ناله در سينه به طوري كه آشكار نباشد.
([61]) مراد نوع جن هستند كه ابليس لعين از آنها بود و پيش از آفرينش نوع انسان در زمين زندگي ميكردند.
([62]) چُمْ بضم اوّل به معني حيوان كه مطلق جاندار باشد.
([63]) آنچه براي شما است براي من است و آنچه بر شما است بر من است.
([64]) آنچه در نزد شما است پس همان هم در نزد من است.
([69]) جست و خيزهاي پر سر و صدا.
([70]) آنچه را شخص در خواب بيند.
([74]) حيله و مكر براي خلاصي خود.
([80]) سفيري كه براي اصلاح بين دو نفر باشد.
([81]) بر وزن شده به معني بيمار است.
([82]) در دعاي نور مروي از حضرت زهرا سلاماللّهعليها علي نبي محبور وارد شده است، يعني نعمت دادهشده و شادمان گرديده.
([83]) هَي: معناي تحسين در اينجا مراد است.
([84]) اي خدا، اينك كه اين قبضهي خاك در دست من است وفاي به وعدهاي كه دادهاي كو و كجا و چه هنگام است، و چگونه براي آن خلق گزين اين قبضه را ميخواهي جسم قرار دهي؟!
([85]) قال النبي9: القدرية مجوس امتي و مراد از آنها مفوّضه هستند.
([86]) درك معناي اختيار بر ايمان تو ميافزايد و تو را از شرك تفويض و كفر (جبر) محافظت مينمايد.
([88]) مراد از آن در اينجا كسي است كه مستقيم باشد فطرتش و داراي نور بصيرت باشد.
([89]) يعني خار جبرگرايي و ترديد تفويضگرايي را برطرف ساخت.
([90]) روه بر وزن كوه سيرت نيك و پارسايي است و روهبان از آن مركب است.
([95]) كسي كه خلاف عهد ميكند.
([96]) كسي كه خود را پيش انداخته و تقدّم جسته است.
([97]) اَريش به فتح اوّل به معني زيرك و هوشيار است.
([98]) بُد به ضم اوّل در اينجا به معني خدمتكار است.
([99]) پُد به ضم اوّل چوب پوسيده كه آن را آتشگيره كنند.
([100]) در صحيفهي مباركهي سجّاديه از ايشان در صلوات بر آدم چنين رسيده: اللهم و صلّ علي آدم بديع فطرتك و اوّل معترف من الطّين بربوبيّتك.
([112]) خَفْع بيهوش شدن از گرسنگي و سَفْع شدّت گرفتاري.
([116]) برتر در فضل و فضيلت از ديگران.
([120]) بُرنا در اينجا به معناي ظريف و خوب است.
([121]) شخص تيزفهم و صاحب ادراك را گويند به طريق استعاره زيرا بوز اسب جلد و تند و تيز را گويند مانند كودن كه اسب كمراه باشد.
([123]) فرياد و خروش در هنگام نبرد.
([125]) در مثنوي چاپي به خط سيدحسين ميرخاني «لعبها» است كه همان «لعبهها» است.
([126]) نبيح: مراد حيواني است كه پيدرپي زوزه ميكشد.
([129]) حرارت و اضطرابي باشد كه به سبب غم و اندوه عظيم در دل كسي پيدا شود.
([135]) در اينجا به معني برانگيختن جنگ است.
([136]) باريتر: سنگينتر و پربارتر.
([137]) شني بر وزن غني گياهي است كه از پوست آن ريسمان سازند.
([138]) چِگِل: منسوب به چگليان، طايفهاي از تركان قراخاني، و در نزد شعرا به زيبايي و خوشاندامي معروف بودهاند.
([139]) سر و صدا، شور و ولوله.
([140]) اَواقٍ جمع اُوقِيَّة 121 رطل مصري: در اينجا مراد پيمانه است.
([141]) رهسپار شو، او هم رهسپار ميشود.
([143]) جوابٍ و جوابي جمع جابيه به معني حوض بزرگ.