اسحاقیه
از مصنفات:
عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
اعلیالله مقامه
«* اسحاقيه صفحه 1 *»
بسم اللّٰه الرّحمن الرّحيم
الحمدللّٰه الذى هدانا للاسلام و وفّقنا بالوصول الى دلائله بالتمام باقامة الدليل و انارة البرهان
و جعل عقولنا صالحاً لحصول الاذعـان و قلوبنا قابلاً لکتب الايمان بوساطة اشرف الانبياء
و افضل الاوصياء عليهم اشرف الصلوة و السلام و الثناء و افضلها
فى الآخرة و الاولى و ما کنّا لنهتدى لولا ان هدانا اللّٰه.
اما بعـد؛ فقدجاءنا کتاب کريم و خطاب جسيم من بعض الاعاظم و الاعيان و الافاخم و الارکان من دارالامان اللوذعى الالمعى الطالب لمرّ الحقّ الحاقّ الميرزا اسحٰق خان اوصله اللّه اليه و اوقعه لديه کما هو مأموله انه قريب مجيب فجعلت عباراته مقدماً ليکون کلامى تاليه بازاء عاليه عاليه و دانيه دانيه.
قال سلّمه الله تعالىٰ و ايّده:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله الذى جعل بيننا و بين القرى التى بارک فيها قرىً ظاهرة و امرنا بالسير فيها ليالى و اياماً آمنين. و الصلوة و السلام على رسوله النبى الامين مقياس الهدى و مقباس الاهتداء القائل کنت نبياً و آدم بين الماء و الطين. و على آله الجاعلين فى کل خلف عدولاً ينفون عن دينهم تحريف
«* اسحاقيه صفحه 2 *»
الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين سيما ابنعمه مبدأ اسرار الوجود و منتهى ظهور الشهود فى العالمين. و لعنةالله على اعدائهم اصل کل شرّ و مبدعيه ابدالابدين.
اقول: قدکتب الله تعالى ذلک بقلم النور على وجنات الحور قبل الظلمة و النور و الجنّات و القصور و الخفاء و الظهور و استشرق منها القلم و امر بکتب ما کان و ما يکون من العدم الى الوجود فظهر به ما کان و ما يکون فى الغيب و الشهود و اقتبس من ظاهر هذه المشکوة اقبسه اللَّه تعالى من باطنها لانها باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب اعاذنا اللّه تعالى من سوء الحساب.
فقال سلّمه اللَّه تعالىٰ و ايّده: و بعـد؛ مشهود رأى مهر اعتلاى عالى مىدارد که در اين اوان که شهر ذىالقعدة الحرام است نوشتهاى از نور چشم مکرّم اسداللَّه خان حفظه اللَّه الملک المنّان رسيد که متضمن بعضى مطالب که سرآمد مآرب است بود به مطالعهاش پرداخته ديده و دل را به مضامينش روشن ساختم. از آن جمله يکى از مطالب و مضامين آن اين بود که شبهاتى که مکرّر با خود آن نور چشم صحبت داشته و همّت بر کشف آنها گماشته و لاينحلّ واگذاشته بوديم معروض حضور مهرظهور دارد.
لهذا عرضه مىدارد که از جمله مسائلى که بر من بنده نهايت اشکال دارد و هيچ از بياناتى که بعضى از علماء و آقايان مىفرمايند مستفيض نمىشوم و کماينبغى حل نمىشود يکى مسئله سرايت وجود است و فرق بين مذهب شيخمرحوم و مذهب ملّاصدرا است که چون به حقيقت نظر کنى جز هستى چيزى نيست،
«* اسحاقيه صفحه 3 *»
در هرچه نظر کردم سيماى تو مىبينم، يا من بدا جمالک فى کل ما بدا. نهايت چيزى که هست اگر گويى جميع اشياء مظاهر او است تعبيرى غلط است که چون بدان نظر کنى هو هو ليس الّا هو. و اين تقسيمات که براى وجود مىکنند و مراتبى که قرار مىدهند تعبيراتى است لدى الخبير و هيچ مُجدى ثمرى نيست. اگر نزاع در حسن تعبير و سوء تعبير است فليکن النزاع لفظياً، و ليس من شأن اهل الحکمة انينازعوا و يشاجروا بل يکفّروا بلفظ من غير تعرّض للمعنى.
به هر حال، اگر فوق اين مراتب رتبهاى هست خالى از اين نيست يا مشعر درک آن مىکند و مدرک از سنخ آن در خلق هست و مبدأ خلق او است، که همين اطلاق وجودى است. و اگر مدرکى و مشعرى از سنخ آن در خلق نيست و کلّما ميّزتموه باوهامکم فى ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلکم مردود اليکم پس چه اثبات مىشود؟ و چه معبود است؟ و چه شايسته پرستش؟ و چيست معنى انا لماعبد ربّاً لماره؟ و مراد لمتره العيون بمشاهدة العيان ولکن رأته القلوب بحقايق الايمان؟ و فىالمثل اگر گفته شود «خود او است ليلى و مجنون و وامق و عذرا» معنيش اين است که او او است و جز او نيست، نهايت تقصيرى که براى گوينده اين قول ثابت است اين است که چرا تعبير بد آورده است.
عرض مىشود که اولاً عذر مىخواهم از تفصيل محاسن و معايب اين دو قول از چندين راه: يکى بىاعتنائى سرکار به حسن و سوء تعبير، و يکى حسن فهم سرکار که معلوم مىشود از بدايت و نهايت عبارات و تشقيقات و ايرادات دقت نظرى که مرا به راحت
«* اسحاقيه صفحه 4 *»
انداخته از تفصيلدادن، و العاقل تکفيه الاشارة و الجاهل لاتغنيه کثرة العبارة. و يکى آنکه بعد از جواب از اين مطلب، سرکار را مطالبى ديگر است که اعتناى به آنها بايد کرد. چنانکه از عبارت سرکار بعد از اين معلوم مىشود که سرکار هم نهايت اعتنا را به آنها داشتهايد که مرا به تأکيد قسم داشته که مبادا مسامحه در آنها بشود. و يکى ديگر اشتغال و گرفتارى که مانع از تفصيل حال است، و العذر عند کرام الناس مقبول.
پس عرض مىکنم که نزاع لفظى نيست و معنوى است و ساحت عقلاء چه جاى مؤمنين چه جاى علماء چه جاى حکمائى که کادوا من الحکمة انيکونوا انبياء پاکتر از آن است که نزاع لفظى را آلت زحمت و تعب خود قرار دهند. و معلوم است و داخل در بديهيات اوليّه است که در عالم، راستى و دروغى هست. و راست آن است که سفيد سفيد است و سياه سياه و دروغ آن است که سفيد سياه است و سياه سفيد. و همچنين ظلمت ظلمت است و نور نيست و نور نور است و ظلمت نيست هل يستوى الظلمات و النور و الظلّ و الحرور و الاحياء و الاموات و الذين يعلمون و الذين لايعلمون. و از اين قبيل آيات، براهين واضحه عقليه بديهيه است که عاقلى را در آنها تأملى نيست.
و از اين قبيل است که بسيط بسيط است و مرکب مرکب، و بسيط مرکب نيست و مرکب بسيط نيست. آيا اگر کسى گفت که بسيط مرکب است و کسى گفت که بسيط مرکب نيست نزاع اين دو نفر لفظى است؟ و آيا کسى که گفت بسيط بسيط است و مرکب نيست، و مرکب مرکب است و بسيط
«* اسحاقيه صفحه 5 *»
نيست راست نگفته؟ پس راست چيست؟ و اگر کسى گفت که بسيط مرکب است و مرکب بسيط است دروغ نگفته؟ پس دروغ کدام است؟ و آيا راست حق نيست؟ پس حق چيست؟ و آيا دروغ باطل نيست؟ پس باطل کدام است؟ و آيا راست متّبَع و مصدَّق نبايد باشد؟ و آيا دروغ مکذَّب نبايد باشد؟ آيا هر ادعاى بيجايى برجا است؟ و هر مدّعاى برجايى بىپا و بيجا است؟ پس برجا کجا است؟ و بيجا کجا است؟ و همه اين بيجا و برجا بيجا است يا همه برجا است؟ يا برجا برجا است و بيجا بيجا است؟ کدام از اينها راست و کدام دروغ است؟ و کدام حق و کدام باطل است؟ آيا راستى نيست مطلقا پس همه دروغ است؟ يا دروغى نيست مطلقا و همه راست است؟ يا راست ظاهراً راست و باطناً دروغ است؟ و دروغ ظاهراً دروغ و باطناً راست است؟ يا راست حقيقةً راست و دروغ حقيقةً دروغ است؟ آيا راست و دروغ به اصطلاح جنگى هستند زرگرى و امرى ظاهرى، و در باطن راستى و دروغى نيست؟ يا در ظاهر شريعت و باطن طريقت و باطنباطن حقيقت در دنيا و آخرت و در عالم ظاهر و باطن و روح و بدن در نزد خدا و خلق در همهجا راست راست است و دروغ دروغ است، و راست حق است و دروغ باطل است، و از براى هريک ثمرى است و هريک را جزائى و اثرى است؟ فاختر لنفسک ما يحلو.
وجودى که ماسوى ندارد بسيط است و وجودى که ماسوى دارد مرکب است و سواى او سواى او است و او ممتاز از ماسواى خود است، و هريک از ماسواى او ممتاز از او و ممتاز از يکديگرند و به اين امتياز مرکب شدهاند، چرا که
«* اسحاقيه صفحه 6 *»
مابهالاشتراکى و مابهالامتيازى در هريک هويدا است، پس همه مرکبند و هيچيک بسيط نيستند. و بسيطى که ماسوى ندارد بسيط است و عين مرکب و غير مرکب نيست، و بسيطى که عين مرکب است بسيط نيست و مرکب است، چنانکه بسيطى که غير مرکب است مرکب است و بسيط نيست، اسماء سمّيتموها. و بسيط هيچ مرکب نيست و مرکب هيچ بسيط نيست، و وجودات مرکبه موجودند بالبداهه، و هريک خودشان خودشانند بالبداهه، و هريک غير غير خودند بالبداهه، و هيچيک بسيط نيستند بالبداهه، و بسيط از جهتى عين اينها و از جهتى غير اينها نيست، چرا که اگر چنين بود دو جهت مىداشت، و چيزى که دو جهت دارد بسيط نيست و مرکب است، پس بسيط مرکب نيست و دو جهت ندارد، و عين و غير چيزى نيست نه به اعتبارى، و نه به جهتى، نه ظاهرى و نه باطنى و نه حسّى و نه عقلى، چرا که او ماسوى ندارد، چرا که هرچه ماسوى دارد مرکب است اقلاً از جهت خودى خود و از جهت غيريتِ ماسواى خود، و چنين چيزى بسيط نيست.
و معرفت هر چيزى بايد به طورى باشد که او به آن طور است نه طورى ديگر، و طورى ديگر کذب است و باطل. پس معرفت بسيط آن است که او را بسيط بدانى و معرفت مرکب آن است که او را مرکب بدانى، نه آنکه بسيط را مرکب و مرکب را بسيط بنامى.
و در اين مقام همينقدر از بيان از براى امثال ملازمان کافى است، و بعضى از مطالب ديگر هست که آنها را بايد در ضمن سؤال بعد عرض کنم چرا که موقع آن آنجا است.
«* اسحاقيه صفحه 7 *»
فرمايش فرمودهاند: بلى يکچيز هست که در عرصه شرع که نظر کنى چون فخر در فعليات است و حضرت حق سبحانه داراى جميع کمالات است بالفعل، پس هرکس بالفعل احکى و اجمع باشد او را بايد پسنديد و اسوه قرار داد.
و چون سخن بدينجا کشيد باز يکى از اشکالات اين است که دليل عقل کلّى مساعدت بر اثبات صانع مطلق و وجود حق مىکند، و چون صانع فوق حيّز خلق است و مايبلغ عن اللَّه الّا رسل البشر، پس مبلّغ احکام و اسوه در اين خلق ضرور است، و آن اسوه وجود انبياء است؛ ولى يکچيز هست که اين دليل مساعدت بر اثبات نبى مطلق و سائسٌما مىکند، اما فلان بن فلان نبى از اين دليل بر نمىآيد و ثابت نمىشود.
مستدعى است که بيان فرمائيد که به چه برهان يکى از اين مذاهب مختلفه و ملل متشتّته را بايد اختيار کرد که هذا حق و غيره باطل عاطل؟ و مرادم از اين کلام نه خصوص مذهب اسلام است بلکه هريک را بخصوصه اختيار کنم بلا دليل است. و نه اينکه گمان بفرمائيد که مايه اين سؤال اين است که شبهه از مذهب تشيع در قلب من است، لاواللَّه بلکه سؤالم از اين جهت است که اگر بيانى شافى و تبيينى کافى فرموديد که فهميدم نعم المطلوب و هو المحبوب، و الّا که نفهميدم تعبداً تسليم دارم و ماقال آلمحمد قلت و مادان آلمحمد دنت. چنانچه حضرت خليلالرحمن على نبينا و آله و عليهالسلام عرض کرد ربّ ارنى کيف تحيى الموتى قال اولمتؤمن قال بلىٰ ولکن ليطمئنّ قلبى.
«* اسحاقيه صفحه 8 *»
حال مستدعى است که چشم از قصور عبارات بل قصور فهم منِ بنده پوشيده و در اصلاح امر اين بنده کوشيده باشيد، و بيانى وافى و کافى به ادلّه واضحه و براهين لائحه که ترکن النفس اليها و تطمئن بها بفرمائيد که امر سخت و صعب است. بارها مىشنوم که بعضى از آقايان مىفرمايند:
کاروان رفــت و تـــو در خـــواب و بيابان در پيـــش
کى روى؟ ره ز که پرسى؟ چه کنى؟ چون باشى؟
اکنون بيدار شدم و در جستجوى راهم، ره بنماييد تا بروم و الّا حجت از من ساقط است و بر سرکار عالى تمام.
به هر حال، اگر در زبان من قصورى است و درست از عهده سؤال برنيامدهام، بحمداللَّه اولياءاللَّه هم ناگفته مىدانند و هم ننوشته مىخوانند، و سخن نگفته باشى به سخن رسيده باشند.
عرض مىشود که هيچ وحشتى در فرمايش سرکار نيست که طالب دليل و برهان شدهايد بر اختيار حق و انکار باطل. و اقامه دليل و برهان و طلبکردن آن هميشه از حق و اهل حق بوده و هست و قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقين دليل عقل است که در نقل است. و تمام وحشت از کسانى است که بدون دليل در سبيلى سالک و ساکنند و نهايت دليلشان انّا وجدنا آباءنا على امة و انّا على آثارهم مقتدون و مهتدون است. و ردّ و ردع اين قبيل دليل از هر قبيل باشد اين است که اولو کان آباؤهم لايعقلون شيئاً و لايهتدون. پس بشارت باد بر کسى که به عادات اهل عادات و طبايع و هوىٰ و هوس و غفلت ساکن نشود و مطمئن نباشد و متفکر شود و مضطرب گردد که آيا حق کجا است و با کيست؟ و باطل و اهل آن کيانند؟
«* اسحاقيه صفحه 9 *»
و دليل و برهان بر هريک چيست؟
و از اين معنى که گذشتى جميع عقايد و اعمال بىمعنى است و به هيچ وجه در آخرت مثمر ثمرى نيست، مگر حسرات که از براى معتقدين و عاملينِ بدون دليل باقى است. چرا که علوم متعارفه و اعمال متداوله تعبداً در ميان هر طايفهاى از طوايف به قواعد و قوانين خود ايشان مرسوم است، و حلال و حرام و عبادات و رياضات از هر قبيل در هر قبيل مقسوم است، و مواعظ و نصايح در گرفتن حق و ترک باطل از اهل مواعظ و نصايح از براى تابعين ايشان در ميان هر طايفهاى موجود و مشهود است، و از براى عاقلى تأملى در اينها نيست.
و غافلى اگر فکر کند در کار و بار تمام خلق روزگار و عقايد و رفتار و کردار ايشان البته متحير شود که آيا همه ايشان برحقند پس باطلى در ميان نيست، يا همه بر باطلند و حقى در عيان نيست؟ و هردوى اين دو قسم به اتفاق جميع اديان و مذاهب باطل است. چرا که هر طايفهاى خود را بر حق مىدانند و مخالف خود را باطل مىنامند. پس به اتفاق کل، حقى در عالم هست و بايد آن را گرفت؛ و به اتفاق کل، باطلى در عالم هست و بايد آن را ترک کرد.
بلى، در اين ميان جمعى از چرسيان و بنگيان هم هستند که به مقتضاى اثر آندو چنان به خيال افتادهاند که همه اينها برحق است و نزاعها جملةً جنگهاى زرگرى است به اصطلاح از براى نظم و نسق ظاهر، و الّا در حقيقت امر واقع خلافى نيست. چرا که همه طوايف از وجود موجودند و تمام هوىٰ و هوس و علوم و عقايد و رسوم ايشان شئون
«* اسحاقيه صفحه 10 *»
هستى است، و هستى خير است و شرّى در آن راهبر نيست و شرور اعدامند و اعدام نيستند، اما آنچه هست همه شئون هستى است و همه به هستى هستند و به آن پيوند و پيوستند و به آن متصل چرا که همه هستند، و از غير آن منفصل چرا که غير آن اعدام و نقائصند و هيچيک معدوم نيستند. بارى، اين جماعت دربند دينى نيستند، و مقيّد به قيد دينى را ناقص مىدانند و کمال را در بىقيدى مىدانند و هرکدام بىقيدترند آن را کاملتر مىشمارند.
و اگر عاقلى فکر کند خواهد يافت که اگر امر واقع چنان بود که اين جماعت خيال کردهاند ارسال رسل و انزال کتب و اظهار معجزات و خارق عادات و تأسيس اساس و وضع ناموس و تحديد حدود و اجراى آن و تکفير و تنجيس مخالف و ضرب و شتم و قتل و غارت و نهب و اسر و تخريب بلاد و اهلاک عباد به صياح و زلازل و مسخ و امثال اينها همه لغو و بىحاصل است.
و کسىکه اندک شعورى داشته باشد و در سيرت انبياء؟عهم؟ فکر کند خواهد يافت که امر ايشان هزار مرتبه سختتر بوده از امر سلاطين قهّار ظاهرى، چرا که اين سلاطين ظاهرى اگرچه ظالم و فاسق و قسىالقلب باشند امر ايشان به سختى امر انبياء؟عهم؟ نيست که در بين جنگ و جدال و کشت و کشتار حکم کنند که هرکس پشت به دشمن کند فاسق و فاجر است و جزاى او به غير از حدود دنيوى جهنم است،
«* اسحاقيه صفحه 11 *»
چنانکه فرموده و من يولّهم يومئذ دبره الّا متحرفاً لقتال او متحيزاً الى فئة فقدباء بغضب من اللَّه و مأويه جهنم و بئس المصير.
و اين طايفه جميع اين امور سخت را محض امورى ظاهر و جنگ زرگرى از براى نظم عباد و بلاد از فساد جهّال گمان مىکنند. و عقلاى عالم مىدانند که اگر همه مقصود در نظم عباد و بلاد باشد ادعاى نبوتى و اظهار خارق عادتى ضرور نيست. سلاطين اين نظمهاى ظاهرى را دارند و ساير خلق در نظم و نسق ايشان در مهد امن و امانند و امور دنيا به وجود ايشان در گذار است و ادعاى نبوتى هم ندارند و احتياجى به خارق عادت ندارند. و اغلب اعصار تا به حال نظم عباد و بلاد به وجود اين سلاطين بوده، و همه سلاطين و رعايا در جميع اعصار و همه صاحبان اديان و مذاهب حقه و باطله موجود بودهاند و افعال و اعمال و رفتار و کردار و مشاعر ظاهره و باطنه و مدرکات آنها موجودند و همه صاحب هستى هستند و از براى همه وجودى هست، و وجود به خيال اين حضرات خير محض است، و همه مظاهر هستِ مطلق است و هرچيزى به هست هست و به هستىِ هست، و خود آن هست و هستى به خود برپا است و به هستى ديگر هست نيست. و به قول سرکار بعضى تعبيرى درست آوردهاند و بعضى به تعبيرى ناقص تعبير آوردهاند و گفتهاند:
خود اوست ليلى و مجنون و وامق و عذرا | به راه خويش نشسته در انتظار خود است |
و بعضى اين قول را باطل دانستهاند و گفتهاند او
«* اسحاقيه صفحه 12 *»
او است و او بسيط است و ليلى و مجنون و وامق و عذرا و راه و نشستن در آن و انتظار کشيدن همه اينها مرکباتند و هيچيک بسيط نيستند، و هميشه مجنونِ مقيّد به جنونْ انتظار ليلىِ مقيّد را در راه مقيد مىکشد به انتظار مقيد و کشيدن مقيد.
بارى، خواه تعبير صحيح باشد و خواه باطل، شما خود فکر کنيد که آيا محض وجود و هستىِ شما کفايت امر شما را مىکند يا نه؟ خواه شما موجى از آن درياى هستى باشيد، بنابر تعبيراتى که فرموديد معيوب است؛ يا آنکه شما از ذات آن دريا نباشيد و او شما را به خود شما خلق کرده باشد؛ در هردو صورت از براى شما وجودى هست و اين وجود کفايت مايحتاج شما را نکرده. چرا که بالبداهه بعضى از ساير هستىها و وجودها مقوّى وجود شما هستند مانند آبها و غذاهاى گوارا، و بعضى از آنها مضعّف و ممرض و مهلکند از براى شما مانند سموم.
پس قدرى در اين مطلب فکر کنيد که وجود شما به هر طورى که به شما رسيده، خود شما کفايت خود را نمىکنيد و از براى شما منافعى چند هست و مضارى چند هست، و اين منافع و مضار هردو موجودند و محض موجوديت آنها کفايت وجود شما را نمىکند بلکه استعمال منافع و احتراز از مضار کفايت مىکند، و يقيناً شما عالم به جميع منافع و مضارّ خود
«* اسحاقيه صفحه 13 *»
نيستيد، پس در اين صورت از استعمال منافع و احتراز از مضار ممنوعيد، و وجود خود شما هم که کفايت شما را نمىکند. و تعجب در خلقت اين طبايع است که با دانستن بعضى از منافع و مضار در استعمال و احتراز، به هواها و هوسها و غضبها و شهوتها و ساير اَغراض، اِعراض مىکنيم؛ چه جاى آن منافعى را که نمىدانيم و مضارى را که نمىشناسيم.
پس قدرى در اين امر فکر کنيد که دانستن ما و ندانستنمان و توانستن و نتوانستنمان همه موجود است و وجود در همه اينها سارى است، يا مثل سريان دريا در موجها و معنى در صورتها و گل در کوزهها و شکر در شيرينیها و امثال اينها، يا نه مثل سريان اينها لکن داخلٌ فى الاشياء لا کدخول شىء فى شىء و خارجٌ عنها لا کخروج شىء عن شىء. آيا اين امر کفايت مىکند شما را در منافعى که نمىدانيد و مىدانيد که نمىدانيد؟ و کفايت مىکند در مضار شما که مىدانيد داريد و نمىدانيد و نمىشناسيد آنها را؟ و بسيارى را هم بعد از دانستن نمىتوانيد به کار بريد؟ و در همه احوال وجودى سارى موجود است و کفايت نمىکند شما را.
پس فکر کنيد که آيا پدر و مادر و خواهر و برادر و اجداد و احفاد و ايل و قبيله که همه مانند شما هستند مىدانند منافع و مضار شما را؟ و مىتوانند منافع را به شما برسانند و شما را از مضار باز دارند؟ و حال آنکه وجودى سارى در کل
«* اسحاقيه صفحه 14 *»
آنها هست و همه به آن هستند يا مانند آب در موجها، يا لا کدخول شىء فى شىء يا نه؟ و به همين نسق فکر کنيد که آيا آن داناى جميع منافع و مضار و قادر بر ايصال و اِبعاد، جماداتند يا نباتات يا حيوانات يا عناصر يا افلاک يا ارواح يا اجساد يا ماديات يا مجردات؟
پس قدرى که فکر کنيد خواهيد يافت که وجودى که در خود شما بود از همه آنها نزديکتر بود به شما و حال آنکه کفايت نکرد شما را، پس آن وجودى که در غير شما است و حال آنکه دور است از شما البته کفايت نمىکند شما را، و وجود آنها هم مانند وجود شما است اگرچه در همه وجودى سارى است؛ ولکن محض وجودِ سارى امر نمىگذرد، به هرطور سريانى باشد.
پس بدانيد که کسانى که اکتفا به همين مىکنند محروم خواهند بود، و وجودى در حال محرومى در آنها سارى است به هرطورى که مىخواهد باشد.
پس فکر کنيد که آيا وجودى دانا به منافع و مضار و توانا سراغ داريد يا نه؟ و بدانيد انکارى در وجود از براى موجودى نيست، و هرکس و هرچيز داراى آن وجود است و به آن وجود موجود، حتى در منکر و انکار موجود است؛ پس انکارى از او در ميان نيست. و اقرار و انکار و علم و جهل و معرفت و عدمِ معرفت و اطاعت و مخالفت در اين است که بعضى راه به سوى کسى که دانا
«* اسحاقيه صفحه 15 *»
و توانا است بردهاند و بعضى بر ضلالت ماندهاند، و بعضى اقرار کردهاند و بعضى انکار، و بعضى اطاعت کردهاند و بعضى مخالفت، و اين وجود غير از وجود عام است که از عموم هم اعم است و سارى در کل است به طورى که هست.
پس اگر فکر کرديد و دانستيد و تصديق فرموديد که امر چنين است؛ و گمان نمىکنم که عاقلى بگويد امر چنين نيست مگر همان جماعتى که عرض کردم به تأثير چرس و بنگ به خيالات واهيه خود گرفتار شدهاند، و يا به ماليخوليا مانند آنها شدهاند که اکتفا کنند به وجودى که همه به آن موجودند. نعوذ باللَّه من بوار العقل و به نستعين.
پس اگر تصديق فرموديد که امر به طورى است که گفتى، عرض مىکنم که چون مالک مُلک و مجرى فُلک و عالم حق و قادر مطلق و حکيم بىعديل و عدل بىمثيل و رئوف رحيم جميل جليل، که جهلى در علم او نبود و عجزى در قدرت او نبود و سفاهتى در حکمت او نبود و ظلمى در عدل او نبود و سختى در رأفت و رحمت او نبود در موضع آنها، و قبحى در جمال و ذلّتى در جلال و نقصى در کمال او نبود، و مىدانست که خلق جاهلند به او، اقتضاى حکمت او اين شد که سبقت کند به تعريف خود از براى خلق و وحى کند به سوى بعضى از ايشان اوصاف خود را و اوامر و نواهى خود را، که تمام آن اوامر اخذ به منافع ايشان باشد و تمام مناهى او ترک مضار خود ايشان باشد، پس ارسال رسل و انزال کتب را در حکمت خود حتم فرمود.
و چون خلق از ديدار او کور بودند لمتره العيون بمشاهدة العيان و نمىدانستند که رسل از نزد او آمدهاند يا نه، بر دست ايشان
«* اسحاقيه صفحه 16 *»
جارى فرمود خارق عاداتى چند را تا به واسطه آنها پى برند به او به حقايق ايمان، به اينطور که هريک در نفس خود عجز از اتيان به مثل آنها را ديدند و دانستند که کسى هست که اين امور را بر دست انبياء خود جارى مىکند، و معلوم شد که او مىتواند کارهايى چند کند که خلق عاجزند مانند خلقکردن خلق که خلق عاجزند و او است قادر، و معلوم شد که خلقکردن خلق هم کار او است و خلق به طبايع خود خلق نشدهاند و او خلق کرده ايشان را از روى اراده و تدبير و علم، چنانکه خارق عادات را بر دست انبياى خود خلق کرد در نزد اراده خود از روى علم و تدبير.
و اگر اين خارق عادات را در نزد تحدّى و اراده انبياى خود خلق نمىفرمود بسا آنکه خلق گمان مىکردند که خالق ايشان طبع عالم است و دهر است که از روى اراده خلق نمىکند بلکه از روى طبيعت خود بدون اختيار و اراده خلق مىکند، مانند آتش که از روى طبيعت خود مىسوزاند بدون قصد و اختيار و اراده. پس چون خلق ديدند که خارق عادات در نزد تحدّى و اراده و اختيار انبياء موجود شد و هر وقت که نخواستند اظهار کنند معدوم شد، دانستند که کسى هست که کارهاى خود را در هر وقت که مىخواهد مىکند و هر وقت که نمىخواهد نمىکند، و مانند آتش نيست که نداند چه مىکند و نتواند نسوزاند و تا هست لامحاله مىسوزاند. به خلاف خالق داناى قادر که مىداند چه مىکند و هر وقت مىخواهد کارى را مىکند و هر وقت نخواهد نمىکند با وجودى که خود او هميشه هست، به خلاف صاحبان طبايع که مادامى که موجودند اثر طبع آنها بدون اراده و علم و اختيار از آنها بروز مىکند.
«* اسحاقيه صفحه 17 *»
و از اين بيان ملتفت بشويد که راه به سوى خداوند عالم جلشأنه راهى است مخصوص، و آن راه، راه انبياى او است. و راه به سوى او شارع عام نيست چنانکه عوام گمان کردهاند و گفتهاند: «الطرق الى اللَّه بعدد انفاس الخلائق» و زخرف قول را به زبانى ملايم مزيّن کردهاند که:
دل هر ذرّه را که بشکافى | آفتابيش در ميان باشد | |
يا من بدا جمالک فى کل ما بدا | بادا هزار جان گرامى تو را فدا |
پس شما بخوانيد:
يا من بدا جمالک فى وجه انبياک | من جاءهم فقدوجدوا هيهنا لقاک | |
فيمن سوى اولئک بيداء ظلمة | من جاءها هوىٰ و هوىٰ ثَمّ ماسواک |
قال اللَّه تعالى من يطع الرسول فقد اطاع اللَّه، قل ان کنتم تحبون اللَّه فاتبعونى يحببکم اللَّه. من اراد اللَّه بدأ بکم و من وحّده قبل عنکم و من قصده توجّه بکم. و هم الباب المبتلى به الناس لا کلّ وسواس خنّاس، من اتاکم فقد نجى و من لميأتکم فقد هلک. و ينبغى ان لايخفى عليک امثال هذه العبارات فى الکتاب و السنة فى جميع الاديان.
پس اميد است که بعد از اين از صرافت سرايت وجود بيفتيد، که به هر نحو سرايتى اعتقاد کنيد به سرابى رسيدهايد، و اگر تشنهايد آبى طلب
«* اسحاقيه صفحه 18 *»
کنيد. و معلوم است که اديانى که در عالم موجود است تماماً منسوب به انبياء است و اعتنائى به دينى که منسوب به انبياء نيست، نيست. چرا که غير ايشان را خبرى از خدا نيست مگر به واسطه ايشان، اگرچه وجودى به نحوى از انحاء سرايت دارد در تمام موجودات به يک نسق.
بارى، به طورى که فرموديد عقل حاکم است به وجود پيغمبرى در ميان خلق. پس قدرى فکر کنيد که آيا عقل حاکم است که پيغمبرى غير معروف در ميان خلق لازم است يا پيغمبرى معروف لازم است؟ و معلوم است که پيغمبر غير معروف ثمرى بر وجود او مترتّب نيست. و چون عقل دانست که خدايى هست دانا و قادر و هادى خلق به سوى خود و خلق جاهلند راه به سوى او را و او خود به ذات خود جلّقدسه لايق نبود که به صورت خلق درآيد که بتوانند او را ببينند و مرادات او را در حق خودشان از او بشنوند، واجب دانست در حکمت، اين خداى بيرون از عرصه خلق که او بفرستد در عرصه خلق خلقى را از جنس ايشان و وحى کند در قلب او مرادات خود را در حق ايشان تا بتوانند او را ببينند و مرادات او را از او بشنوند.
پس عقلْ پيغمبرى معروف را ايجاب مىکند نه پيغمبر غير معروفى را. و پيغمبر معروف در ميان خلق که از جنس خلق بايد باشد و معلّم خلق است البته بايد شخصى از اشخاص باشد. پس شخصيت او هم به دليل عقل ثابت است. ولکن اين شخص کداميک از اشخاص است معلوم نيست
«* اسحاقيه صفحه 19 *»
از براى عقل، چرا که پيغمبرى را خداوند عالم جلشأنه در ظاهر بشره پيغمبران قرار نداده ليهلک من هلک عن بيّنة و يحيىٰ من حىّ عن بيّنة.
و چون ايجاب عقل مر پيغمبر را از براى تعليم خلق و تبليغ مرادات خداست در حق ايشان، بايد داناترين خلق باشد به مرادات او نه نادان. پس عقل مىتواند طرح کند نادانان خلق را که آنها پيغمبر نيستند يقيناً، پس مىداند که جمادات و نباتات و حيوانات و نادانان اناسى پيغمبر نيستند يقيناً، پس داخل مىشود در دايره دانايان. پس در دايره ايشان مىبيند جمع کثيرى را که انکار مىکنند لزوم وجود پيغمبرى را، پس ايشان را طرح مىکند و مىداند که معقول نيست که پيغمبر از جانب خداوند عالم جلشأنه انکار کند پيغمبرى پيغمبر را. پس داخل مىشود در دايره کسانى که اثبات مىکنند وجوب و لزوم وجود پيغمبرى را در ميان خلق. پس اين جماعت را از دو قسم خارج نخواهد يافت که بعضى پيغمبرند و بعضى امت، و معلوم است که امت را طرح مىکند چرا که ايشان ادعاى پيغمبرى ندارند و خودشان جاهلند به مرادات خداوند در حق خودشان، پس داخل مىشود در عرصه کسانى که ادعاى پيغمبرى دارند. ولکن چون پيغمبرى در ظاهر بشره نيست عقل نمىداند که ادعاى همه بجا و پابرجا است يا ادعاى بعضى بيجا است و ادعاى بعضى بجا است. پس امتحان مىکند اين جماعت را به داشتن دلائل پيغمبرى و نداشتن، پس
«* اسحاقيه صفحه 20 *»
هريک را با آن دلائل يافت تصديق مىکند و هريک را بىآن دلائل يافت تکذيب مىکند.
و يکى از دلائل پيغمبرى اظهار خارق عادات است در وقت ادعاکردن، پس اگر کسى ادعاى پيغمبرى کرد و برطبق ادعاى خود اظهار خارق عادات نمود عقل يقين مىکند که ادعاى او بجا است و او از جانب خداست. چرا که عقل يقين داشت که در ميان اين جماعت شخصى بايد پيغمبر باشد و شخص پيغمبر بايد صاحب خارق عادت باشد، و در اين ميان شخصى برنخاست که اظهار خارق عادت کند غير از همين شخص خاص، پس يقين مىکند که همين شخص خاص پيغمبر خداست که لازم است در ميان خلق او باشد.
و اگر کسى چنين گمان کند که سدّ باب احتمالِ خلاف در اين حال بر روى عقل نشد، چرا که عقل تجويز مىکند که شايد اين شخص خاص پيغمبر از جانب خدا نباشد ولکن چون دانسته که اين جماعت يقين دارند که در اين ميان شخصى پيغمبر هست و در طلب او هستند و شخصى هم ادعاى پيغمبرى نکرد طمع او به حرکت آمد و ادعاى پيغمبرى کرد و به علم سحر و شعبده اظهار خارق عادتى کرد، و شايد در اين ميان کسى ديگر پيغمبر از جانب خدا باشد. پس عقل نمىتواند يقين کند که اين شخص خاص پيغمبر خداست و احتمال مىدهد که شخصى ديگر باشد.
پس عرض مىکنم که بنابراين وسوسه، عقل هرگز نمىتواند
«* اسحاقيه صفحه 21 *»
يقين کند که شخص خاصى پيغمبر خدا باشد، چرا که اگر فرض کنى شخصى ديگر برخاست و ادعاى پيغمبرى کرد و بر طبق ادعاى خود اظهار خارق عادتى کرد احتمال مىرود که او هم پيغمبر خدا نباشد و به سحر و شعبده اظهار خارق عادت کرده. و همچنين اگر هزار شخص ادعاى پيغمبرى کنند و بر طبق ادعاى خود اظهار خارق عادت کنند احتمال مىرود که همه اين اشخاص به سحر و حيلهها اظهار خارق عادت کرده باشند و از جانب خدا نباشند و شخصى که از جانب خداست کسى ديگر است، و همچنين هرکس در ميان اين خلق ايستاد و ادعاى پيغمبرى کرد اين احتمال را عقل درباره او مىدهد و نمىتواند هرگز يقين کند که شخص خاصى پيغمبر خدا باشد.
پس اگر کسى مبتلا به چنين وساوسى شد و مىخواهد رفع وسوسه از او بشود و نمىخواهد که عمداً وساوس را در سينه جاى دهد و خود خود را هلاک کند، فکر کند که آيا خداوند داناى قادر حکيم علىالاطلاق مىتواند يک امرى را از جانب خود به خلق خود برساند يا نمىتواند؟ پس اگر نمىتواند که خدا نيست و عاجزترين خلق است، چرا که در ميان خلق سلاطين از جانب خود حکّام نصب مىکنند و فرمان صادر مىکنند و حکّام را با فرمان به طورى از دارالخلافه مىفرستند به
«* اسحاقيه صفحه 22 *»
شهرهاى دور که بسا بسيارى از اهل آن شهرها مطلقا سلطان را نديدهاند، ولکن به طورى حکّام را سلطان مسلّط بر رعيت مىکند که يقين مىکنند که حکّام از جانب سلطانند اگرچه هرگز سلطان را نديده باشند، پس اطاعت مىکنند حکّام را؛ و در تخلّف خود از انتقام سلطانى ترسانند، و به خاطرشان خطور نمىکند که شايد اين حکّام خودشان بىخبر و اطلاع سلطان آمده باشند در شهرها، و بناى ياغىگرى گذارند به اين واسطه.
و اگر کسى بگويد که عقول رعايا حکم نکرده که اين حکّام از جانب سلطانند، ولکن به علم عادى اين معنى را دانستهاند، عرض مىکنم که در امر سلاطين سهلانگارىها سهل است چرا که ايشان عالم و قادر و حکيم علىالاطلاق نيستند، ولکن به شمايى که سائليد و عاقليد عرض مىکنم که آيا عقل شما به علم عادى حکم کرد بر شما که شما خدايى داريد دانا به هرچيزى و قادر بر هرکارى و حکيم در هر امرى که هيچ جهلى و عجزى و سفاهتى در او راه ندارد؟ يا به علم عقلى يقينى که احتمال خلاف اين را در او نمىدهيد؟
پس از شما مىپرسم که چنين خدايى البته مىداند هرچيزى را که از جمله آنها است وجود اناسى، و مىداند که در ميان اين اناسى جمعى هستند که عقل ايشان را به طورى آفريده که فهميدهاند که خدايى دارند دانا و قادر و حکيم و هادى خلق به سوى خود و اينکه جميع خلق
«* اسحاقيه صفحه 23 *»
در محضر او حاضرند، و مىداند که خلق بسيارى از مافىالضمير ساير خلايق خبر ندارند، و مىداند که در ميان ايشان برخاستند جماعتى و ادعاى پيغمبرى کردند و بر طبق ادعاى خود خارق عادات اظهار کردند، و مىداند که ساير خلق صورت ظاهر سحر و معجزه را از يکديگر تميز نمىدهند چرا که هردو خارق عادت است؛ پس اين خدا اگر بخواهد بنمايد به خلق که کداميک از اين صورتها سحر و حيله بود و از جانب او نبود و کداميک از جانب او بود، مىتواند اين دو امر را بنمايد به خلق به طورى که يقين کنند با عقل خود نه به عادت خود که کداميک حيله است و کداميک از جانب او است، به طورى که امر سحره آلفرعون را باطل کرده و امر موسى؟ع؟ را ثابت داشت؛ چرا که او است غالب بر امر خود عقلاً چنانکه خبر داده نقلاً که و اللَّه غالبٌ على امره. پس چون او است غالب بر امر خود عقلاً و نقلاً، امر سحره را باطل کرد و امر موسى را برقرار گذارد، چنانکه موسى گفت ماجئتم به السحر ان اللَّه سيبطله ان اللَّه لايصلح عمل المفسدين. پس اگر موسى هم نعوذباللَّه ساحر بزرگترى بود که غالب شد بر سحره، چنانکه فرعون اين وسوسه را از براى تابعين احمق خود کرد و گفت انه لکبيرکم الذى علّمکم السحر، بايد خداى داناى تواناى حکيم هادى خلق به سوى خود امر او را مانند امر سحره باطل کند. بلکه اگر نعوذباللَّه امر موسى هم سحر بود سحر بزرگترى بود، و اگر سحر فساد است فساد سحرِ بزرگتر بزرگتر است، و اگر خداوند عالم جلشأنه
«* اسحاقيه صفحه 24 *»
دانا و قادر و حکيم و هادى و راهنماى خلق است به سوى خود و احقاق حق با او است و ابطال باطل با او است و اصلاح عمل مصلحين را او مىکند و عمل مفسدين را اصلاح نمىکند بلکه اظهار فساد آن را مىکند، به دليل عقل يقينى نه به امر عادى که احتمال خلافى در آن راهبر باشد، هرقدر سحر بزرگتر باشد بايد ابطال را بيشتر کند. پس اگر امر موسى؟ع؟ را باطل نکرد و کسى ديگر نيامد که غالب بر موسى شود و تکذيب او را از روى دليل کند، دانستيم به دليل عقل يقينى بدون احتمال خلاف که موسى؟ع؟ همان شخصى است که بايد پيغمبر باشد در عصر خود و ماسواى او که تابع او نيستند برباطلند يقيناً.
و اگر وسوسه رود که شايد موسى نعوذباللَّه ساحر بوده و پيغمبرى غير از او پيغمبر بوده در ميان ايشان و مصلحت در اظهار پيغمبرى خود نديده، يا آنکه در بلادى ديگر بوده و ندانسته که موسى؟ع؟ نعوذباللَّه چنين سحر بزرگى را اظهار کرده تا آنکه ابطال امر او را بکند، و شايد تا آخر عمر خود خبر موسى به او نرسيده که ابطال آن را بکند، و شايد او در بلاد بعيده بوده که هنوز خبر او هم به ماها نرسيده، يا شايد خبر موسى به او رسيده و او هم به يکطورى امر موسى را باطل کرده از براى قوم خود و چون در بلاد بعيده مانند ينگىدنيا بوده هنوز خبر ابطال او به ما نرسيده؛
«* اسحاقيه صفحه 25 *»
پس ماها نمىتوانيم يقين کنيم که موسى نعوذباللَّه ساحر نبوده.
يا شايد مردمان قديم مردمانى سادهلوح بودهاند و به اندک امرى که تازگى داشته و خارق عادتشان بوده و خودشان عاجز از آن کار بودهاند فريفته شدهاند و باورشان شده که آن امر امر عظيمى بوده و از جانب خدا بوده، و چون جمع کثيرى امر بر ايشان مشتبه شده و ايشان به عظمت، آن امر را از براى اولاد و احفاد خود نقل کردهاند به نظر اولاد و احفاد هم آن امر عظيم نموده، و به همين نسق که هر طبقه سابقى از براى طبقه لاحقى به طور عظمتْ آن امر را نقل کرده طبقه به طبقه، آن امر به گمان اهل طبقات عظيمتر شده تا آنکه آن امر به ما رسيده به اين عظمت، و شايد بعد از اين به نظر طبقات بعد از اين هم امر عظيمتر شود.
و شايد آن امر واقع امرى جزئى بوده که در اين زمانها بسيارى از بازيگرها امورى اظهار مىکنند از براى تماشاى اهل تماشا و بسيار بسيارى عاجزند که چنين بازىها را بکنند و راه حيله آن بازىها را نمىدانند، و بازيگران به سهل و آسانى هم راه حيله را مىدانند و هم به سهل و آسانى اظهار مىکنند و با هرکس رفاقت تامّى داشته باشند بسا آنکه به ايشان بياموزند و به ايشان بگويند که آنچه شنيدهايد از اعمال غريبه سابقين از اين قبيل است که جمعى از سفهاى سادهلوح خيال کردهاند معجز است و از جانب خداست و فريفته شدهاند و باور کردهاند و در واقع چنين
«* اسحاقيه صفحه 26 *»
نبوده. و بسا آنکه بعضى از ايشان از هرکس که مطمئن باشند که مانند آنها است در عقايد بگويند که سحرى هم که شنيدهايد از اين قبيل بازىها است که سفهاء باورشان شده، و اگر صاحبان سحر و معجزه در اين زمانها بودند ماها در مقابل آنها مانند بازى آنها بازى مىکرديم و آنها را رسواى خلق مىساختيم، يا آنکه با آنها رفيق و همدست مىشديم و رياستى مىکرديم.
بارى، از هرقبيل وسوسهاى که خطور کند به خاطر کسى مىگويم که آيا خداوند عالَم، دانا و قادر و حکيم و هادى خلق و مصلح عمل مصلحين و مفسد عمل مفسدين هست يا نيست؟ پس اگر هست ــ و هست ــ که به هرحيلهاى دانا است. و اگر مردمان قديم سادهلوح بودهاند که او سادهلوح نيست، و اگر سفيه بودهاند او حکيم است؛ پس امرى را که در حضور او اظهار کردند اگر از جانب او نيست ابطال مىکند چنانکه امر سحره را ابطال فرمود. و اگر ساير مردم نمىتوانستند بنمايانند خارق عادتى را، خداوند عالم جلشأنه موسى؟ع؟ را در مقابل ايشان داشت و خارق عادتى اظهار کرد که محو کرد خارق عادات ايشان را؛
«* اسحاقيه صفحه 27 *»
پس اگر نعوذباللَّه موسى هم بزرگ سحره بود و بازى بزرگترى کرده بود بايد امر او را مانند امر سحره باطل کند، پس چون کسى ديگر اظهار نکرد خارق عادتى را که خارق عادت موسى را ابطال کند دانستيم که موسى از جانب او اظهار خارق عادت کرده.
و اگر وسوسه رود که شايد در بلدى ديگر کسى بوده که بتواند امر او را باطل کند و خبر او به او نرسيده يا خبر به او رسيده و او به کار و بار خود مشغول بوده و داعى او را بر اين نداشته که امر موسى را باطل کند، مىگويم جميع اين قبيل وساوس درباره خلق ممکن است و عقل احتمالها مىدهد، ولکن اين احتمالها در حق خداوند عالم جلشأنه جارى نيست، و احتمال نمىدهد عقل هيچ عاقلى که خداوند عالم جلشأنه خبردار از کردار موسى نشده يا خبر شده و اعتنائى به خلق خود نداشته و مشغول به امر خود بوده و دربند اين نبوده که کسى جمعى را فريب دهد و بازيگرى جمعى را بازى دهد و او سکوت کند و اعتنا نکند و بازيگر را رسوا نکند.
و کسى که خبر از عمل کسى نشود خدا نيست، و کسى که خبر شود از بازى کسى و فريبخوردن جمعى و اعتنا نکند تا آنکه آنها به همان گمان هلاک شوند خدا نيست. اگرچه جمعى بسيار و جمّى بىشمار بر اين گمانند و هواى خود را خدا
«* اسحاقيه صفحه 28 *»
مىنامند، و مىپندارند که لازم نيست که خداوند عالم جلشأنه دروغگو را رسوا کند و ادعاى بيجا را باطل کند، چرا که چهبسيار دروغها را ديدند که کذب آن ظاهر نشد، و چهبسيار ادعاهاى بيجا را ديدند که در عالم مجرىٰ شد و مدّعى آنها رسوا نشد؛ پس قياس کردند بر اين منوال حال کسانى را که ادعاى حجيت از جانب خدا را دارند و اظهار خارق عادتى مىکنند. پس گمان کردند که عقل ابا ندارد که ادعاى ايشان در واقع بيجا باشد و خداوند عالم جلشأنه ايشان را رسوا نکرده باشد، مثل ساير کسانى را که رسوا نکرده در ادعاهاى بيجاى ايشان، و همچنين عقل ابا ندارد که ادعاى ايشان در واقع بجا باشد مانند ساير ادعاهاى بجا که در عالم هست. اما اينکه عقل بتواند يقين کند که کدام بجا است و کدام بيجا است ممکن نيست، چرا که عقل، عالم به غيب نيست، پس هميشه بر شک است و هميشه متردد است که ادعاى جميع مدعيان عالم بجا است يا بيجا است. و از همين راه داخل شدند جميع کفار و منافقينى که در عصر حجتى از حجتهاى خداوند عالم بودند و انکار حجيت او را ظاهراً و باطناً به همين قياسها و توهّمات کردند.
«* اسحاقيه صفحه 29 *»
پس اگر کسى عاقل باشد و نجات خود را بخواهد و نخواهد خود را هلاک کند فکر کند که اگر خدايى دانا و توانا و هادى خلق به سوى خود نبود، و عقول هم مطلع بر غيوب نبودند، در ادعاى جميع مدعيان هميشه متردد بودند که بجا است يا بيجا است. اما با وجود خداى داناى تواناى هادى خلق به سوى خود احتمال نمىدهد عقل که چنين خدايى جلشأنه عقول را عالم به غيوب نيافريند و از آنها بخواهد اطلاع به غيوب را و چون نتوانند مطلع شوند و متردد باشند ايشان را عذاب کند. پس چون عقول مىدانند که او دانا و توانا و هادى خلق به سوى خود است و ظالم نيست بلکه رؤف و رحيم است، بايد بدانند که او عقول را تکليف مالايطاق نکرده و امورات غيبيه را خود او متکفل است که آنچه صلاح خلق در آن است اظهار کند، مانند آنکه خود او متکفل است در خلق آسمان و زمين و جميع مايحتاج خلق، چون خلق عاجزند از صنعت آنها و بى آنها کار ايشان نمىگذرد.
پس هرحقى که از جانب او است و مىخواهد به خلق برساند و مىداند که خلق نمىدانند، او سبقت مىکند به اظهار آن، و بعد از خلق مىخواهد اذعان به آن را. پس از اظهار آنچه اظهار کرد عقول مىتوانند بفهمند که او اظهار کرده، چرا که مىدانند خالقى و فاعلى بالاستقلال غير از او
«* اسحاقيه صفحه 30 *»
نيست، پس او است خالق آن چيزى که ظاهر شده در ميان خلق. و مىتوانند بدانند که او خواسته چنين امرى را که اظهار کرده، و مىدانند که اگر او نمىخواست اين امر را اظهار نمىکرد و خلق نمىفرمود. چنانکه هرگاه آفتاب طالع شد عقول مىدانند که خداوند عالم جلشأنه خواسته که آفتاب طلوع کرده، و هرگاه غروب کرد مىدانند که خداوند عالم جلشأنه خواسته که غروب کرده، و مىدانند که اگر او نمىخواست خود آفتاب نمىتوانست طلوع و غروب کند.
و اگر کسى از اين بيان متحير شود که بنابراين پس آنچه در عالم موجود شده از راست و دروغ و از حق و باطل همه از جانب او است، چرا که همه مخلوق او است پس همه حق است و باطلى نيست، مىگويم که در اينکه همه چيزها مخلوق خدا هستند شک نيست، ولکن راستى و دروغى و حقى و باطلى هم در عالم هست از ابده بديهيات است. پس راست آن است که خوردن زهر کشنده است و نخوردن آن ايمنى است از ضرر آن، و دروغ آن است که زهر کشنده نيست و خوردن آن ضرر ندارد. پس اگر کسى راست گفت که فلانچيز زهر کشنده است و کسى تصديق کرد او را و اطاعت کرد سالم شده از ضرر زهر و خداوند عالم جلشأنه او را سالم داشته از ضرر آن.
«* اسحاقيه صفحه 31 *»
و اگر کسى دروغ گفت و گفت زهر کشنده نيست و خوردن آن ضرر ندارد و کسى فريفته شد و زهر را خورد ضرر خواهد کرد و هلاک خواهد شد. و خداوند عالم جلشأنه وحده لاشريک له مميت او است و بدون حول و قوه او از براى چيزى اثرى نيست.
پس از اين قرار معلوم است که آنچه در ملک موجود است همه از جانب مالک است جلشأنه. ولکن چيزى را که عقلاى عالم بايد بدانند اين است که مالک ملک جلشأنه آيا امور خلق را مهمل به خود خلق و اگذارده به طورى که صدق صادقين و کذب کاذبين معلوم نباشد، و به حسب اتفاق روزگار اگر کسى پيروى صادقين را کرد منتفع شد و اگر کسى پيروى کاذبين را کرد متضرر شد؟ يا آنکه اهمال در اين امر نکرده و صادقين را تصديق کرده، و راهنمايى کرده ساير خلق را که ايشانند راستگويان، و کاذبين را تکذيب کرده و راهنمايى کرده ساير خلق را که ايشانند دروغگويان؟ پس هرکس اطاعت راستگويان کرده نجات يافته و هرکس اطاعت دروغگويان کرده هلاک شده.
و آيا در جميع امور در جميع مواضع از براى جميع اشخاص بايد صدق جميع صادقين را اظهار کرده باشد؟ و همچنين کذب کاذبين بايد معلوم باشد؟ يا آنکه در بعضى از مواضع لازم است که صدق صادقين و کذب کاذبين معلوم باشد و در بعضى از مواضع لازم نيست؟
«* اسحاقيه صفحه 32 *»
پس عرض مىکنم که اگر صدق صادقين و کذب کاذبين را خداوند عالم جلشأنه در جميع امور در جميع مواضع از براى جميع اشخاص ظاهر فرموده بود ديگر احتياجى به حکّام و قضاة و شهود و قسم نبود، و همه اين اوضاع قضاء و شهادات و قسمها از براى آن است که صدق صادقين و کذب کاذبين را خداوند عالم جلشأنه ظاهر نکرده، و از اين جهت قرار داده در هر دين و مذهبى حکّام و قضاة و شهود و قسمها را.
پس عرض مىکنم که آيا در جميع مواضع در جميع امور از براى جميع اشخاص بايد صدق صادقين و کذب کاذبين معلوم نباشد؟ و بالبداهه چنين نيست، بلکه چهبسيار که در اين عالم صدق صادق و کذب کاذبى معلوم شده. و آيا در جميع امور در جميع مواضع از براى جميع اشخاص گاهى به حسب اتفاق روزگار بعضى از صدقها و کذبها معلوم شده و بعضى معلوم نشده؟
پس عرض مىکنم که در اين گرداب غرق شده کشتىهاى بسيار از قياسکردن بعضى امور به بعض و تميزندادن بعض از بعض، الّا من سبقت له من اللَّه الحسنىٰ و من کان فى هذه اعمى فهو فى الآخرة اعمى. پس متذکر باشيد که صدق و کذبى که نفع و ضرر آنها راجع شود به امور دنيويه اظهار صدق صادقين و کذب کاذبين از جانب ربالعالمين لازم نيست. چرا که مالک مُلک جلشأنه دنيا را دار فنا و زوال قرار داده و اسباب زوال و فنا را در آن قرار داده، و چهبسيار زوال و فناها که بايد به معلومنشدن صدق از کذب موجود شود، و حقايق
«* اسحاقيه صفحه 33 *»
امور دنيويه را اظهارکردن از براى جميع اشخاص در جميع امور در جميع مواضع از حکمت نيست. و چهبسيار از امور که بايد به دروغگفتن اصلاح شود و در راستى فسادها است، و چهبسيار بايد به عکس باشد. در نزد مخالفين اظهار حال ايشان به صدق، موجب فساد و هلاک عباد است، و تعلّلات طبيبان و مربّيان از براى مريضان و ضعيفان عين صلاح است. و چهبسيار ضررهاى دنيويه که عين صلاح آخرت است، و چهبسيار منفعتها که عين ضرر است در آخرت. اما نه همه ضررهاى دنيويه منفعت آخرت در آنها است و نه هر منفعت دنيويه ضرر آخرت در آن است.
پس چون امور دنيويه بر اين منوال است حکمت حکيم جلشأنه اقتضا کرده که گاهى صدقها معلوم شود و گاهى نشود، و گاهى دروغگويان رسوا شوند و گاهى نشوند، و گاهى حدس طبيبان صائب شود و گاهى نشود، و گاهى اشتباه کنند و گاهى نکنند، و گاهى عمداً کسى را بکشند و به عذاب آخرت گرفتار شوند و در دنيا رسوا شوند، و گاهى حساب منجمان و اخبار ايشان و فال فالگيران مطابق شود و گاهى نشود، و گاهى حکّام حکمشان مطابق شود و حق به مَنْ لَه الحق برسد و گاهى مخالف شود و مال به غيرمستحق برسد. و تفصيل اين امور را مجال ندارم، و نمونه از براى عاقلان کافى است و خود مىتوانند از اين نمونه
«* اسحاقيه صفحه 34 *»
تفصيلها بفهمند.
حال فکر کنيد که آيا امور اخرويه هم بايد به همين منوال باشد؟ يا آنکه چون آخرت دار بقا و دار جزا است بايد امور در آن عالم بر وجه صواب باشد و خطائى در آن راهبر نباشد؟
پس فکر کنيد که آيا معقول است که خداوند عالم جلشأنه حجتى بفرستد از براى هدايت خلق و حقيّت او را از براى خلق واضح نکند؟ پس به حسب اتفاق بعضى از مردم اطاعت کنند او را و بعضى اطاعت نکنند او را، آنگاه مطيعان را ثواب دهد و عاصيان را عذاب کند، و حال آنکه او مىداند که حجت او واضح نبوده و بعضى علىالعميا اطاعت کردهاند او را، و بعضى چون امر او را حق نيافتهاند اطاعت نکردهاند او را. و حال آنکه خداوند عالم جلشأنه عادل هم هست و احتياجى به ظلم ندارد. و گويا جميع عقلاى عالم انکار اين معنى را نکنند که بايد حجت خداوندى حجتى باشد واضح و ظاهر و بالغ.
پس معقول نيست که امور اخرويه مانند امور دنيويه باشد، و معقول نيست که حجت خداوندى گاهى ظاهر باشد و گاهى مخفى، و بعضى از حجج امرشان واضح باشد و بعضى مخفى. پس هرچه را که خداوند عالم از خلق خود خواسته مىتواند به خلق برساند و مانعى در ملک
«* اسحاقيه صفحه 35 *»
از براى او معقول نيست. و يقيناً چيزهايى چند را در امور دنيا و آخرت از خلق خواسته که ايشان به عمل آورند، و آنچه را که از ايشان خواسته که به عمل بياورند از روى قصد و شعور و اختيار، همه را وحى کرده به پيغمبران خود و کسى ديگر خبر از وحىهاى او ندارد مگر آنکه از پيغمبران اخذ کند. پس اگر پيغمبرى از پيغمبران از جانب او نبود و او مىدانست که بيجا ادعاى پيغمبرى کرده او بايد امر او را باطل کرده باشد، پس چون امر پيغمبران معروف را باطل نکرد دانستيم به دليل عقل يقينى که جميع ايشان از جانب او آمدهاند.
و اينکه شنيدهايد که عقل مىتواند اثبات کند که واسطه در ميان خدا و خلق ضرور است که از خدا بگيرد و به خلق برساند، ولکن شخصِ واسطه را نمىتواند بشناسد، اگر مراد اين است که چون نبوت امرى ظاهر در بشره مردم نيست پس از اين جهت عقل نمىتواند بداند که کيست پيغمبر در ميان جمع کثيرى که همه مانند همند، حق است که عقل نمىتواند شخص حجت را بشناسد بدون دليل و برهان. اما اگر معنى حجت و پيغمبر اين باشد که بايد شخصى باشد عاقل و عالم و حکيم و صاحب خارقعادت، و کسى به اين
«* اسحاقيه صفحه 36 *»
صفات برخاست در ميان مردم و بر طبق صفات نبوت جارى شد، و خداوند عالم کسى ديگر را در مقابل او وانداشت که امر او را باطل کند؛ عقل يقين مىکند که اين شخص از جانب خداست و برحق است، چرا که اگر از جانب او نبود و برحق نبود او مىدانست که از جانب او نيست و او مىدانست که او برحق نيست و مىتوانست که او را رسوا کند. پس چون او را رسوا نکرد و او جارى شد بر صفات نبوت، عقل يقين کرد که در ادعاى خود صادق است. و عقل، چنين اشخاص را به چنين صفات نمىتواند يقين کند؛ از احکام عقل نيست.
و بنابراين که عقل، اشخاصِ حجج را با مشاهده صفاتِ حجيّت نتواند ادراک کند بايد خداوند عالم جلشأنه احدى را تکليف نکرده باشد به يقينکردن در دين، چرا که دين بايد از اشخاص محقَّق شود و خود اشخاص محل شکّند، پس دينى را هم که وضع کنند محل شک خواهد بود. و حال آنکه جميع پيغمبران مردم را به يقين امر فرمودهاند و اهل شک و ظن و تخمين را مذمت فرمودهاند به طورى که بر صاحبشعورى اين امر مخفى نيست.
پس عقل با دلائل نبوت، شخصِ نبى را مىتواند بشناسد به تقرير و تصديق خداوندى، و چون او را شناخت و او امرى کرد مىداند که حق است يقيناً به تقرير خداوندى، و مىتواند بداند که مخالفين پيغمبر برباطلند يقيناً به تقرير خداوندى، به طورى که گذشت و در ضمن مثالِ سحره و موسى؟ع؟ بيان شد. و چگونه عقل يقين نمىکند به حقّيت موسى؟ و حال آنکه مىبيند که خود سحره ايمان آوردند به موسى و اذعان
«* اسحاقيه صفحه 37 *»
کردند که ما عاجز شديم.
و توهّم اينکه شايد با هم ساخته باشند و همه سحر کرده باشند ــ چنانکه فرعون در اين وسوسه بود و به سحره گفت انه لکبيرکم الذى علّمکم السحر و به قوم خود گفت که موسى و سحره با هم اين مکر را کردهاند که شما را از ديار خود بيرون کنند ــ رفع مىشود به تقرير و تصديق خداوند عالم جلشأنه که اگر امر چنان بود که فرعون وسوسه نمود بايد خداوند جلشأنه اظهار کند. پس چون اظهار فسادى از جانب او نشد عقول يقين کردند که موسى؟ع؟ از جانب او است. مثل آنکه چون آفتاب طلوع کرد يقين مىکنند که خداوند عالم جلشأنه خواسته که روز باشد و او آفتاب را ظاهر کرده تا روز موجود شده و او ايجاد روز کرده، و حرکت آفتاب و تابيدن آن و پيداشدن روز همه کار خداست.
و اگر وسوسه رود که شايد شب است و در خواب روز ديده مىشود، در يافتن اينکه حال روشن است عقل بر يقين است و شکى ندارد. و چنانکه اگر کسى بگويد روز شب است، در نزد عقلاى عالم رسوا است و داخل مجانين يا ملحدين است، بر همين نسق اگر کسى در حقيّت پيغمبران و بودنشان از جانب خدا شک کند، در نزد عقلاى عالم رسوا است و داخل مجانين يا ملحدين است و حجت خدا بر او تمام است و از او انتقام خواهد کشيد.
«* اسحاقيه صفحه 38 *»
بارى، در چنين رساله مختصرى بيش از اين لايق نيست در اين مطلب شرحدادن، چرا که سائل الحمدللَّه در نهايت فطانت است و کمتر از اينها هم او را کفايت مىکند.
و دليلى ديگر غير خارقعادت که علامت صدق پيغمبران است که کمکسى ملتفت به آن است، آن دليل تصديقِ حجت لاحق است مر حجتِ سابق را. که اگر فرض کنى حجتى در زمان سابق قائم شد و بعد از آن شخصى برخاست و ادعاى حقيّت کرد و به قدر دجّال لعين خارق عادات ظاهر کرد و تکذيب کرد حجت سابق را يا تکذيب کرد بعضى از چيزهايى را که مسلّماً حجت سابق قرار داده، اين شخص لاحق به نفس ادعاى خود کاذب است و خداوند عالم جلشأنه تکذيب او را کرده به زبان خود او به صورت ادعاى او.
و لازم نيست در حکمت که او را هلاک کنند، بلکه بسا آنکه او را مهلت مىدهند که در دنيا معصيتها کند تا در آخرت معذب شود. و چيزى که در حکمت لازم است رسواکردن او است در نزد عقلاى عالم و تکذيب او است از براى طالبان حق. و تکذيب او مر حجت سابق را، يا امر مسلّمى او را، تکذيب خداست مر خود او را که از زبان خود او صادر شده. پس چنين شخصى باطل است و دروغگو است اگرچه دانا باشد به قدر بلعم باعور، و اگرچه قادر بر اظهار خارق عادات باشد به قدر دجال لعين.
«* اسحاقيه صفحه 39 *»
و از براى همين است که در قرآن مجيد در اغلب حکايات پيغمبران که خداوند حميد جلشأنه حکايت فرموده، تصديق لاحق مر سابق را جزء حکايات ايشان بيان فرموده، و مصدّقاً لما بين ايديکم در اغلب حکايات پيغمبران مذکور است اگرچه پيغمبر لاحق ناسخ شرع پيغمبر سابق باشد.
پس لازم است که جميع پيغمبران مصدّق جميع پيغمبران باشند. بلکه اگر کسى در دين خود بر بصيرت شد خواهد يافت که جميع اهل حق بايد مصدّق جميع اهل حق باشند. و اگر مکذّبى يافت شد لامحاله بايد صدق و کذب او در قول و فعل او از براى طالبان حق واضح باشد و بر خداوند عالم است جلشأنه ايضاح آن.
پس اگر دو طايفه يا دو شخص در امرى از امور مسلّمه اهل حق و پيغمبران خدا اختلاف کردند که بسى واضح است بر عوام و خواص و علماء و تابعان که کداميک مطابقند با امر مسلّمى و کداميک مخالفند، پس واضح است که موافق برحق است و مخالف برباطل است. و اگر اختلاف در امر مسلّمى نيست و اختلاف در نظريات است که آن دو طايفه و آن دو شخص هيچيک برباطل نيستند و هردو برحقند، مثل اختلاف جميع علماى اهل حق با يکديگر در فتاوى ايشان.
بارى، پس متذکر باشيد که پيغمبران بعد از اظهار خارق عادات همه تصديق از يکديگر داشتند و
«* اسحاقيه صفحه 40 *»
تقرير و تصديق خداوند عالم جلشأنه به همراهى کلّ آنها بود و امر هيچيک را خداوند باطل نفرمود.
و اگر وسوسه رود که شايد امر بعضى از ايشان را باطل کرده باشد و بطلان آن به ما نرسيده باشد، عرض مىکنم که از مسئله تقرير خداوندى بايد غافل نشد. اين شايد شايدها در نزد خداوند عالم جلشأنه آشکار است اگرچه از نظر خلق پنهان است. مانند آنکه ضماير خلق و ضماير حجج الهيه در نزد خداوند عالم جلشأنه آشکار است اگرچه از نظر خلايق پنهان است. و بر خداوند عالم است که اگر در امر اخروى، باطلى پنهان باشد چه در ضماير خلق چه در زمانهاى گذشته چه در مکانهاى مخفى، آن باطل را ابراز دهد که خلق گمراه نشوند. چرا که او هادى خلق است به سوى خود و اصلاح عمل مصلحين و افساد عمل مفسدين و احقاق حق و ابطال باطل را از براى طالبان حق بر خود قرار داده و هرگز مُغرى باطل نيست.
پس همينقدر که بطلانى از پيغمبران معروف؟عهم؟ به ما نرسيد و ادعاى نبوت ايشان به ما رسيد، مىدانيم به علم قطعى يقينى عقلى که در ايشان امر باطلى نبوده باطناً و واقعاً، که اگر نعوذباللَّه بود در يکى از ايشان امر باطلى، خداوند اظهار کرده بود و به ما رسانيده بود. مانند ساير امور باطله که در زمان گذشته واقع شد از اشخاص باطله، و تکليف خلق زمان آينده
«* اسحاقيه صفحه 41 *»
بود دانستن آن امر باطل آن را به طور مسلّم رسانيد به اهل زمان آينده.
پس از تقرير و تصديق و تکذيب خداوندى جلشأنه پى ببريد که هرحقى را که خواسته از شما به شما رسانيده اگرچه آن حق در زمان سابق بوده، يا در مکانى مخفى بوده يا در عالم غيب و ضماير بوده. و هرباطلى را که خواسته که شما اعتقاد کنيد بطلان آن را به شما رسانيده، اگرچه آن باطل در زمان سابق بوده يا در مکانى مخفى يا در ضماير پنهان. و وسوسهکننده امروز در حقيّت موسى؟ع؟، مانند فرعون است در وسوسه او که انه لکبيرکم الذى علّمکم السحر. و وسوسهکننده امروز در باطلبودن فرعون مانند کسانى است که در عصر او احتمال حقيت در او مىدادند. و اين امر در امر هر حق سابقى جارى است به دليل عقل يقينى، چنانکه در هر باطلى گذشته جارى است به دليل عقلى که آن عقل اثبات کرده خداى عالمِ قادرِ حکيمِ عادلِ هادى محقّقِ حق و مبطلِ باطل را. و هرکس شک کند در اين مطلب، شک او راجع است به تجويز جهل و عجز و سفاهت و ظلم و اهمال خلق و اغراى باطل از براى خداوند عالم. و آن کسى که تجويز اين قبيل صفات نقص در او است خدا نيست و هواى کسانى است که آن هوىٰ را خدا ناميدهاند و بحثها را بر او وارد آوردهاند.
«* اسحاقيه صفحه 42 *»
پس بعد از اين مطالب متذکر باشيد که پيغمبران خدا ؟عهم؟ جملگى از براى هدايت خلق آمدند. و معنى هدايت نيست مگر آنکه امر و نهيى بياورند و آن امر و نهى را به زبانى که مردم بتوانند بفهمند به ايشان بگويند که جمله آن امرها و نهىها حلالها و حرامها و مستحبات و مکروهات و مباحات و فرايض و سنن و آداب است.
و متذکر باشيد که ثمره امر و نهى الهى عايد خود خلق بايد بشود و هيچ ثمرى از براى خدا ندارد، چرا که معقول نيست که خداوند عالم جلشأنه محتاج باشد به ثمر اعمال خلق خود.
پس متذکر باشيد که ثمرى که عايد خلق بايد بشود از جنس خلق بايد باشد. پس ثمره امر و نهى الهى نيست مگر مصالح خلق، پس ثمره امتثال اوامر منافع خود خلق است و ثمره احتراز از منهيات دفع ضرر آنها است از خود خلق. و چون مخلوقات بعض در بعض اثر داشتند و آن اثر يا نافع بود از براى خلق يا ضار، و آن آثار مترتب بود خواه از روى جهل کسى متأثر شود يا از روى علم، مثل اثر فادزهر و زهر که هريک اثر خود را مىکنند در بدن انسان، خواه انسان از روى علم بخورد آنها را يا از روى جهل، و خواه از روى تذکر بخورد يا از روى غفلت. پس چون آثار اشياء به همراه اشياء بود
«* اسحاقيه صفحه 43 *»
و خلق جاهل بودند به آن آثار و جاهل بودند به منافع آنها و مضار آنها و خداوند عالم جلشأنه مىدانست که نفعها و ضررهايى چند از براى اين خلق هست و مىدانست که ايشان نمىدانند آنها را، پس حکمت او اقتضا کرد که آن منافع و مضار را به وحى به ايشان بفهماند. پس پيغمبران بىواسطه بشرى آن وحى به سوى ايشان نازل شد و امتها به واسطه پيغمبران دانستند آن وحى را.
و از اين مطلب متذکر باشيد که مادامى که خلق موجودند لامحاله منافع و مضارى چند دارند، پس بايد از جانب خداوند عالم جلشأنه کسى به ايشان بفهماند منافع و مضار ايشان را، چرا که خودشان نمىدانند و آن کسى که معلّم ايشان است اسم او يا پيغمبر است يا وصى او است يا راوى و حاکى از ايشان. و چون پيغمبر مثل ساير مردم هميشه در يکجا است و در حال واحد در همهجا نيست و در اين دنيا به طور ساير مردم راه مىرود، پس اگر بخواهد اهل شهرى ديگر را هدايت کند و همچنين ساير کسانى که در محضر او حاضر نيستند يا در عصر او نيستند، لازم است که صاحب کتاب باشد تا اوامر و نواهى الهى را در آن کتاب بنويسد و نُسَخ بسيار از آن کتاب بردارند و به اطراف برند و در عصرهاى آينده آن کتاب در ميان مردم باشد. و اين امر به طور پيغام و قاصدفرستادن صورت نمىگيرد در جمله امور خلائق، اگرچه ممکن است يک امر خاصى به
«* اسحاقيه صفحه 44 *»
پيغام صورت گيرد.
و حُسنى که در کتاب هست علاوه بر اينکه نسخههاى بسيار مىتوان نوشت اين است که تغيير در تعبيرات واقع نمىشود و هميشه بر يک نسق است، ولکن در اغلب پيغامها تغييرات در تعبيرات واقع مىشود و مراد و معنى لامحاله تغيير مىکند. حتى آنکه شخص واحد مطلب واحد را اگر مکرّر بگويد غالب اين است که الفاظ او تغيير مىکند به خلاف کتاب که تغيير نمىکند. پس از اين جهت و ساير جهات، حکمت اقتضا کرد که پيغمبران صاحب کتاب باشند. و شاهد بر صدق استدلال آنکه در خارج مىبينيد که پيغمبران صاحب کتاب بودهاند. و اميد است که اين مطلب محل انکار شخص عاقلى نباشد.
پس چون اين مطلب داخل محسوسات و بديهيات است، فکر کنيد که اگر فرض کنى کتاب پيغمبرى در ميان جمعى نباشد اگرچه پيغمبرى او را شنيده باشند، آن قوم نمىتوانند منافع و مضار خود را از آن پيغمبر بياموزند. و بسى واضح است که صحف آدم و نوح و ابراهيم على نبينا و آله و عليهمالسلام در اين زمانها در ميان مردم نيست، پس مردم منافع و مضار خود را از شريعت آدم و نوح و ابراهيم؟عهم؟ نمىتوانند بياموزند. و کتابى که در ميان خلق موجود است کتاب زند و تورات و انجيل و بعضى از کتب انبياء بنىاسرائيل و قرآن مجيد است که در ميان خلق است که ادعاى انتساب آنها را به خداوند عالم مىکنند، و هرکس طالب امر و نهى الهى باشد بايد از يکى از اين کتابها
«* اسحاقيه صفحه 45 *»
بياموزد، و به غير از اينها از براى خداوند عالم جلشأنه امرى و نهيى در ميان خلق نيست.
پس اگر شخص عاقل طالب نجات خود باشد و هلاک خود را نخواهد بايد صرف همّت خود را در اين کتابها کند تا بيابد که آيا انتساب آنها به خداوند عالم جلشأنه معلوم است؟ يا آنکه بعضى از آنها منسوب است به خداوند و بعضى منسوب نيست، اگرچه ادعاى انتساب آنها شده و تفصيل اين احوال را در رساله «درّه» عرض کردهام و در اين رساله به اشاره اکتفا مىکنم.
اما کتاب زند، منسوب به خداوند عالم نيست. چرا که امر خداوند عالم جلشأنه بايد امر معلومى باشد، چرا که معقول نيست که خداوند عالم امر غيرمعلومى را امر خود قرار دهد و بايد امر او امر معلومى ظاهرى واضحى باشد. و صاحب کتاب زند معلوم نيست که پيغمبر بوده يا نبوده. و محض آنکه بعضى از مردم مىگويند پيغمبر بوده پيغمبرى او ثابت نمىشود، و امر غير ثابت را خداوند عالم جلشأنه امر خود قرار نمىدهد. و علاوه بر اين چون پيغمبرى حضرت موسى على نبينا و آله و عليهالسلام محقَّق است و تمام مردم را به دين خود دعوت کرده، اگر صاحب کتاب زند هم پيغمبر بوده دعوت او از براى امت خود او بوده و بعد از آمدن موسى و ثابتشدن پيغمبرى او و عموم دعوت او کتاب
«* اسحاقيه صفحه 46 *»
زند بىفايده است. و اگر هم در واقع از جانب خداست، چون موسى؟ع؟ محقَّق است که از جانب خداست کتاب زند بىحاصل خواهد بود. و اگر بايد به کتاب زند عمل کرد بايد پيغمبرىِ صاحب آن را خداوند عالم محقَّق کند، يا پيغمبرى محقَّق مانند موسى؟ع؟ امر کند که به کتاب او عمل کنند و حال آنکه موسى امر مىکرد مردم را که به تورات عمل کنند.
اما اين توراتى که در ميان است آيا همان توراتى است که بر موسى؟ع؟ نازل شد يا محض ادعا است؟ پس در اين تورات موجود به غير از آنکه از براى عقلاى عالم معلوم و واضح است که از اول تا آخر کتاب تاريخ سرگذشت زمان سابق است که اسم فلان چه بود و عدد اولادش چند بود و عدد عسکر هرکسى چند عدد بود و در هر موضعى در بيابان موسى يا غير او به مردم چه گفتند و مردم چه کردند، چيزى که هست اين است که پيغمبرى مثل نوح شراب خورد و مست شد و در حال مستى عورت او مکشوف شد و حام و يافث دو پسر او خنديدند و سام پسر ديگر او با آندو نزاع کرد تا مدتى که نوح به هوش آمد و سبب نزاع را پرسيد و بعد از اطلاع بر احوال خود، سام و اولاد او را تا روز قيامت دعا کرد و به حام و يافث و اولاد ايشان تا روز قيامت نفرين کرد.
«* اسحاقيه صفحه 47 *»
و همچنين لوط نعوذباللَّه شراب خورد و مست شد و در حال مستى با دو دختر خود زنا کرد و هردو حامله شدند و دو پسر از آنها متولد شد و دو طايفه عظيمه کثيره از آنها به عمل آمد و بنىاسرائيل با آن دو طايفه هميشه در جنگ بودند و جنگها کردند.
و بسى واضح است که اين حکايات کذب محض است و از جانب خداى صادق نيست، چرا که معقول نيست که پيغمبر مبعوث از جانب خداوند جلشأنه مجنون باشد. و حالت مستى حالت جنون است. و معقول نيست که پيغمبرى بداند که شراب بيهوش مىکند و جنون مىآورد و معذلک خود او تعمد در جنون خود کند به خوردن شراب.
و چهبسيار از مردم خيال مىکنند که چه عيب دارد که شراب در شرع کسى حلال باشد و او بخورد و در شرع کسى حرام شود و او نخورد؟ پس عقلاى عالم فکر کنند که آيا معقول است که پيغمبر خدا مجنون شود؟ آيا حالت جنون با حالت مستى و بيهوشى فرقى دارد؟ و آيا در حال مستى شخص ايمن است از دروغگفتن و عمل بدکردن؟ پس در حال مستى شخص ايمن نيست از کشف عورت و زناکردن. چنانکه در اين کتابى که اسم آن را تورات گذاردهاند صريحاً کشف عورت نوح را نعوذبالله در حال مستى و زناکردن لوط را در حال مستى نعوذباللَّه نقل مىکند. پس چنانکه در حال
«* اسحاقيه صفحه 48 *»
مستى شخص ايمن نيست از کشف عورتکردن و زناکردن، به همينطور ايمن نيست که قتل نفس کند و دزدى کند و لواط کند و مال مردم را از دست ايشان بگيرد و با محارم خود زنا و لواط کند، چنانکه نسبت زناى به دو دختر خود را به لوط نعوذباللَّه دادهاند. و همچنين در حال مستى شخص ايمن نيست که امر به منکر کند و بگويد حلال است از براى شما زنا و لواط و دزدى و ظلم و ستم و خرابکردن و اسيرکردن و ترک نماز کردن و روزهنگرفتن و زکوةندادن و حجنکردن و جهادنکردن و ترحمنکردن؛ و همچنين ترک جميع واجبات و فعل جميع محرمات را در بيهوشى و مستى، شخص ايمن نيست که خود بکند يا امر بکند که امت او بکنند.
حال فکر کنيد که ممکن است که خداوند عالم جلشأنه حلال کند شرابخوردن را بر پيغمبران خود که بخورند و بيهوش و مست شوند به طورى که مثل حضرت نوح؟ع؟ کشف عورت کند و حضرت لوط با دختران خود زنا کند نعوذباللَّه؟ پس اگر جايز باشد که پيغمبران خدا شراب خورند و زنا کنند البته جايز است که امت ايشان هم شراب خورند و مست شوند، و در حال مستى ترک جميع واجبات کنند و فعل جميع محرمات را به عمل آورند.
«* اسحاقيه صفحه 49 *»
پس اگر چنين است ديگر آمدن پيغمبران در ميان مردم ثمرى نخواهد داشت. و فرق پيغمبرى که کشف عورت کند و با دختران خود زنا کند با ساير مردم که کشف عورت کنند و زنا و لواط کنند چه خواهد بود؟ و قوم لوط را که خداوند عالم جلشأنه هلاک کرد، به جهت آن بود که شراب مىخوردند و لواط مىکردند و دزدى مىکردند. پس لوط را چرا بايد نجات داد و قوم او را هلاک کرد؟ و حال آنکه در همين کتاب که اسم آن را تورات گذاردهاند موجود است که خداوند عالم جلشأنه ملائکه خود را فرستاد نزد ابراهيم؟ع؟ و گفتند به ابراهيم که ما مىرويم که شهر لوط را سرنگون کنيم، و ابراهيم عرض کرد به خداوند عالم جلشأنه که آيا شهرى را که پنجاهنفر از خوبان در آن شهر باشند سرنگون خواهى کرد؟ خداوند عالم جلشأنه در جواب ابراهيم گفت که اگر در شهرى پنجاهنفر خوب باشند آن را سرنگون نکنم، و ساير بدان را به واسطه پنجاهنفر خوب هلاک نکنم. پس ابراهيم عرض کرد که شايد پنجنفر از پنجاهنفر کم باشند و چهلوپنج نفر خوب باشند. خداوند در جواب ابراهيم گفت اگر در شهرى چهلوپنج نفر خوب باشند من بَدان آن شهر را به واسطه چهلوپنج نفر خوب هلاک نکنم.
«* اسحاقيه صفحه 50 *»
و همچنين ابراهيم اصرار کرد و عدد خوبان را کم کرد تا رسيد به دهنفر. خداوند عالم جواب داد که اگر در شهرى دهنفر خوب باشند من ساير بَدان آن شهر را به واسطه همان دهنفر خوب هلاک نکنم. پس ابراهيم در تضرّع و زارى بود و ملائکه رفتند به شهر لوط و لوط و اهلبيت او را از شهر بيرون بردند و بعد شهر را خراب کردند. پس اگر لوط هم نعوذباللَّه مانند قوم خود بود چرا او را نجات دادند و قوم او را هلاک کردند؟
بارى، عبرت بايد گرفت از يهود و نصارى و بىشعورى ايشان که چنين کتابى را توراتِ موسى گمان مىکنند با اين منکَرات عجيبه و ساير منکرات، مانند آنکه هارون که خليفه موسى بود وقتى که موسى رفت به مناجات، هارون گوسالهاى ساخت و قوم موسى را گوسالهپرست کرد، با آنکه خوبى هارون مثل خوبى خود موسى در همين کتاب که اسم آن را تورات گذاردهاند بسيار است.
حال فکر کنيد که ممکن است چنين کتابى که تماماً تاريخى است که مشتمل بر چنين منکَرات عجيبه غريبه است کتاب آسمانى باشد؟ و کتاب نازل از جانب خدا باشد؟ و کتاب پيغمبرى از پيغمبران مانند موسى؟ع؟ باشد؟ و اگر کسى نخواهد که عمداً خود را
«* اسحاقيه صفحه 51 *»
هلاک کند و به اين کتاب رجوع کند، مىفهمد که اين کتاب تأليف آدم عاقلى نيست چه جاى عالم، چه جاى پيغمبرى مثل موسى؟ع؟. و تأليف يک تاريخنويس بىشعورى بوده که از سيرت پيغمبران و رفتار و کردار ايشان بالمرّه غافل بوده و چنين کتابى را تأليف کرده. و يهود و نصارى از او بىشعورتر بودهاند که باور کردهاند که اين کتاب همان تورات نازل بر حضرت موسى است. نعوذباللَّه من بوار العقل و قبح الزلل و به نستعين.
بارى، پس چون معنى پيغمبرى همين است که هدايت کند مردم را به سوى نفع و ضرر و بايد کتابى بياورد مشتمل بر امرهاى به خير و نهىهاى از شر، و از حضرت آدم و نوح و ابراهيم؟عهم؟ چنين کتابى در ميان مردم باقى نمانده، و چيزى هم که به موسى نسبت مىدهند چنين کتابى است که نمونه منکرات آن عرض شد که واضح و هويدا است که کتاب موسى نيست.
پس بعد از آن رجوع کرديم به انجيل و ساير کتب بنىاسرائيل، پس اناجيل را متعدد يافتيم. و اناجيل چهارگانه معروف است و بعضى بيشتر هم گفتهاند. پس دانستيم که اين اناجيل چهارگانه کتاب عيسى؟ع؟ نيست، چرا که انجيلِ نازل بر عيسى يک انجيل بود، و تعدّد اناجيل واضحترين دليلها است و عادلترين شهود است بر اينکه انجيل واحد عيسوى در ميان نيست. پس اعتبارى در آنها نيست بعد از آنکه از عيسى نباشد. و علاوه بر تعدّد آنها آنکه در اين اناجيل امرى و نهيى و حلالى و حرامى نيست مگر قليل،
«* اسحاقيه صفحه 52 *»
و جميع آنها تأکيد و تحريص است که بايد به تورات عمل کنيد، و چون توراتى در ميان نيست تأکيدات امر به گرفتن از تورات بىحاصل خواهد بود.
و همچنين مانند اناجيل است ساير کتب که نسبت مىدهند که از پيغمبران بنىاسرائيل است بعد از موسى، چرا که پيغمبر صاحب شرعى و ناموسى بعد از موسى نيامد مگر قليل تغييرى که عيسى داد. و جميع اناجيل و کتب ساير پيغمبران بنىاسرائيل تأکيداتى است که بايد به ناموس موسوى عمل کرد، و چون ناموس موسوى در تورات بود و اصل تورات در ميان نيست ساير تأکيدات بىحاصل خواهد بود خواه راست باشد يا تحريف و تغيير داده شده.
پس معلوم شد که از ساير پيغمبران غير پيغمبر آخرالزمان؟ص؟ کتاب مشتمل بر حلال و حرام و فرائض و احکام در ميان خلق نيست. و به دليل عقل به طور يقين يافتى که آنچه را خداوند عالم جلشأنه از خلق خود خواسته مىتواند به خلق برساند و خلق بايد جستجو کنند چيزى را که او از ايشان خواسته. پس هرچه را که خواسته توانسته به ايشان برساند و رسانيده، و هرچه را که نرسانيده از ايشان نخواسته و نرسانيده، و هرچه را که رسانيده عمداً رسانيده، و هرچه را که نرسانيده عمداً نرسانيده چرا که نخواسته. مثل آنکه هروقت روز شد يقين داريم که خواسته که روز شده و او روز را خلق کرده، و هروقت شب شد يقين داريم که خواسته شب باشد و نخواسته که روز باشد عمداً.
«* اسحاقيه صفحه 53 *»
پس بنا بر اين قاعده يقينيه عقليه، چون ناموس آدم؟ع؟ را در ميان مردم باقى نگذارد يقين کرديم که ناموس آدم؟ع؟ را عمداً از ميان خلق برداشته، و يقين کرديم که آن ناموس را از خلق اين زمان نخواسته. و همچنين چون ناموس نوح و ابراهيم و موسى و عيسى؟عهم؟ را از ميان مردم برداشت يقين کرديم که عمداً برداشته، و يقين کرديم که ناموس ايشان را از خلق اين زمان نخواسته. و چون يقين داريم که او هرگز بىناموس نيست و در هر زمانى ناموسى دارد ــ چرا که در هر زمانى خلق از بعضى چيزها منتفع مىشوند و از بعضى چيزها متضرر مىشوند، و نافعها را نمىدانند مانند ضارّها و او بايد به ايشان بياموزاند، به هردليلى که يکى از حجتهاى خدا را لازم دانستى در يک زمانى ـــ و در ميان مردم امروز نيست ناموسى به غير از ناموس پيغمبر آخرالزمان؟ص؟ که کتاب او مشتمل است بر آن ناموس؛ يقين کرديم اين ناموس همان ناموسى است که بايد در ميان مردم در اين زمان باشد. و دليل حقيت آن از جانب خداوند عالم جلشأنه نبودن ساير نواميس است از ساير پيغمبران در اين زمان.
پس چنانکه چون روز شد و شب رفت يقين داريم که خداوند عالم جلشأنه عمداً خواسته روز بيايد و شب برود، همچنين چون ديديم که نواميس ساير پيغمبران مانند شب از ميان رفت و ناموس پيغمبر آخرالزمان؟ص؟ مانند روز در ميان آمد يقين کرديم که خداوند عالم
«* اسحاقيه صفحه 54 *»
جلشأنه نواميس ساير پيغمبران را مانند شب از روى زمين محو کرد و ناموس پيغمبر آخرالزمان؟ص؟ را مانند روز روشن کرد. و کسى که شک کند در آنچه گفته شد مانند کسى است که چون روز شود شک کند که آيا خدا خواسته که روز شده يا کسى ديگر؟ اما عقلاى عالم مىدانند که چون روز شد خداوند عالم جلشأنه خواسته که روز باشد و کسى ديگر نخواسته. پس دليلِ خواستن خدا روز را و ساختن و خلقکردن خدا روز را خودِ روز است، چرا که خالقى غير از او نيست که احتمال بدهد عقل که شايد او خواسته روز باشد و خدا نخواسته.
همچنين چون عقول بالاتفاق از آمدن پيغمبران پىدرپى يافتند که ايشان از جانب اويند، چرا که اگر او نمىخواست نمىآمدند. و همه آنها آمدند که ناموسى در ميان مردم وضع کنند و آن را ظاهر و واضح کنند، يا تأکيد به تمسک به ناموسِ موضوع کنند، پس از ارسال رسل و انزال کتب يافتند يقيناً که ناموسى بايد در ميان مردم باشد، و معلوم است که در اين زمان ناموسى از جانب او در ميان مردم نيست مگر ناموس پيغمبر آخرالزمان، پس يقيناً اين همان ناموس خداست که بايد در اين زمان در ميان
«* اسحاقيه صفحه 55 *»
مردم باشد. و اگر اين ناموس ناموس خدا نبود و ناموس خدا غير از اين بود بايد خدا آن ناموس را مثل اين ناموس در ميان آورد، و خدايى که ناموس خود را در ميان خلق نياورد و بگذارد کسى ديگر ناموس خود را مسمّىٰ به ناموس خدا در ميان خلق بگذارد چنين خدايى خدا نيست و هوايى است خدا ناميده شده. اسماء سمّيتموها انتم و آباؤکم.
و مبادا غافل شوى که ساير نواميس هم در ميان مردم است و صاحب هر ناموسى ادعا مىکند که ناموس من برحق است، مثل تو که ادعا مىکنى که ناموس پيغمبر آخرالزمان؟ص؟ برحق است چرا که در ميان مردم است.
پس اگر غافل شدى رجوع کن به آنچه قبل از اين اشاره کردم که بناى خداوند عالم نيست که اهل باطل را از صفحه روزگار براندازد. و به اتفاق عقول و نقول از هر دينى و مذهبى اهل باطل در زمان هر پيغمبرى از آدم تا خاتم بودهاند و انکار حق را داشتهاند. و چيزى که در حکمت او لازم است اين است که حق را نگذارد به باطل مشتبه شود و باطلى را نگذارد به حق مشتبه شود. و نبودن شرايع آدم و نوح و ابراهيم در ميان واضح است و منکَرات عجيبه غريبه در کتاب مسمّىٰ به تورات در اين زمان واضح است که هست، و کتاب خدا نيست. و کتابى منسوب به خداوند عالم جلشأنه واضح است که به غير قرآن مجيد در اين زمان نيست.
پس اگر اين قرآن هم کتاب ناموس او نيست پس ناموس او چيست و در کجا است که معلوم نيست؟ و خدايى که ناموس ندارد،
«* اسحاقيه صفحه 56 *»
يا دارد و معلوم نيست خدا نيست و هوايى است خدا ناميده شده. و خداوند عالم جلشأنه خدايى است صاحب ناموسِ ظاهر در ميان خلق که هر ناموسى را که نخواسته در ميان باشد برداشته، مانند ناموس آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى؟عهم؟ به دليلهايى که يافتى. و ناموسى را که خواسته در ميان خلق آخرالزمان باشد در ميان ايشان گذاشته و چيزى غير از قرآن مجيد در ميان نگذاشته. و اگر نمىخواست نمىگذاشت، پس چون گذاشت خواست که گذاشت. آيا احتمال مىرود که نخواسته و چيزى ديگر خواسته و اهمال کرده و خواستِ خود را اظهار نکرده تا آنکه کسى ديگر چيزى به اسم او در ميان گذارده؟ و چنين خدايى خدا نيست و هوايى است خدا ناميده شده.
پس اگر کسى عاقل است مىداند که حق از جانب خداوند عالم جلشأنه بايد واضح و ظاهر در ميان خلق باشد، و آن حق بايد منحصر باشد در ميان پيغمبران او، و از پيغمبران بايد چيزى در ميان باشد، و حق ثابت از جانب خداوند عالم جلشأنه همانى است که از جانب پيغمبران رسيده. و حقى که بايد در بيان حلال و حرام و منافع و مضارّ تمام خلق در ميان خلق باشد از آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى در ميان نيست، و چيزى که هست همان ناموسى است که در قرآن مجيد است که در محضر خداى حميد حاضر است، و او آن را مانند روز در مقام
«* اسحاقيه صفحه 57 *»
خود ثابت داشته و تمام نواميس ساير پيغمبران را برداشته. أولميکف بربّک انّه على کلّ شىء شهيد؟ و اگر کسى شهادت او را قبول نکند پس شهادت خلق را به طريق اولى بايد قبول نکند. فبأىّ حديث بعد اللَّه و آياته يؤمنون؟
پس بدانيد که خدايى که حجت او بر خلق تمام نيست و دين او واضح نيست خدا نيست، و خدايى که حجت او بر بعضى از اهل اعصار تمام است و بر بعضى از اهل اعصار تمام نيست خدا نيست، و خدايى که حجت او بر بعضى اشخاص در عصرى تمام است و بر بعضى ديگر تمام نيست خدا نيست و هوايى است خدا ناميده شده. و خداوند عالم جلشأنه خدايى است که حجت او واضح و ظاهر و بالغ و لائح است از براى غيرمستضعفين در هر عصرى و قرنى از براى هر شخصى. فهذا حق و غيره باطل عرفه من عرفه و انکره من انکره و السلام على من عرف الکلام و وصل الى المرام. پس اگر جاهليد بعد از اين عالم شويد و اگر غافليد بعد از اين متذکر باشيد، حجت خدا بر من و شما هردو تمام است. وفّقنا اللَّه تعالى لقبولها و ثبّتنا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى الآخرة بجاه محمد و عترته الطاهرة صلوات اللَّه و صلوات ملائکته و انبيائه و رسله و جميع خلقه عليهم اجمعين.
پس چون از روى بصيرت خداوند عالم جلشأنه ما را هدايت فرمود
«* اسحاقيه صفحه 58 *»
به دين اسلام و ماکنّا لنهتدى لولا ان هدانا الله و دانستيم بعون اللَّه که ساير اديان باطل است چرا که کتابى از جانب خداوند عالم جلشأنه در ميان ايشان نيست، پس چون داخل شديم در دايره اسلام، در اسلام هم فرقههاى مختلف يافتيم و دانستيم که هريک از مذاهب را بدون دليل اختيار کنيم بىمعنى است، و خواستيم مثل ساير مردم نباشيم که در ميان اهل هردينى متولد شدند و در رسوم ايشان نشو و نما کردند همان دين را اختيار مىکنند بدون دليل و برهان، و نهايت برهانشان اينکه چون طايفه ما چنين کردند ما نيز چنان کرديم. و ديديم که خداوند عالم جلشأنه توبيخ و سرزنش کرد اين جماعت را و حکايت کرد حال ايشان را چنانکه فرموده انا وجدنا آباءنا على امة و انا على آثارهم مقتدون و انا وجدنا آباءنا على امة و انا على آثارهم مهتدون و ديديم که ردّ کرده بر اين جماعت و فرموده أولو کان آباؤهم لايعقلون شيئاً و لايهتدون و ديديم دليل صدق صادق را برهان قرار داده و بىبرهانى را دليل کذب کاذبين و بطلان باطلين قرار داده و فرموده قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقين.
پس در فِرَق اسلام فکر کرديم تا بيابيم کداميک با دليل و برهان متديّن شدهاند و کداميک مانند حيدرى و نعمتى بى دليل و برهان تابع ايل و قبيله خودند و انا وجدنا آباءنا على
«* اسحاقيه صفحه 59 *»
امة و انا على آثارهم مقتدون در شأن ايشان است؟ پس چون به کتاب خدا رجوع کرديم ديديم کتاب، الفاظ است، و دانستيم که مراد خداوند عالم جلشأنه از فرستادن اين الفاظ معانى اينها است، و دانستيم لفظ بىمعنى، بىمعنى است و معقول نيست که خداوند عالم جلشأنه الفاظى چند بىمعنى نازل کرده باشد از براى پيغمبر خود؟ص؟، پس دانستيم جميع الفاظ کتاب معنى دارد حتى حروف مقطّعه در اوائل سُوَر، و دانستيم که خود پيغمبر؟ص؟ آن معانى را مىداند و از براى رسانيدن آن معانى آمده و الفاظ را بالتبع آورده، و ديديم که اگر پيغمبر؟ص؟ آن معانى را از براى مردم شرح و بيان نمىکرد مردم خودشان مراد خدا را از آن الفاظ نمىدانستند، حتى آنکه مراد از آيه اقم الصلوة را نمىدانستند تا آنکه پيغمبر؟ص؟ بيان فرمود قولاً و فعلاً تا آنکه مردم مراد خدا را از لفظ اقم الصلوة فهميدند.
پس هرقدر که مأمور بودند از جانب خداوند عالم جلشأنه بيان فرمودند و بسيارى را بيان نکردند چرا که مأمور نبودند چرا که به کار اهل آن زمان نمىآمد. و بسى واضح است در دايره اسلام که قرآن فرمان خداست از براى امرفرمودن جميع مردم از عصر نزول آن تا روز قيامت، و بسى
«* اسحاقيه صفحه 60 *»
واضح است که در آن قرآن تبيان هرچيزى هست، و بسى واضح است که تبيان هر چيزى و احکام اهل هر عصرى تا روز قيامت در ظاهر اين قرآن نيست بلکه تبيان هرچيزى و احکام اهل هرعصرى را خداوند عالم جلشأنه در استنباط از آن قرار داده، و عمداً اين تدبير را به کار برده تا هر منافقى نتواند ادعا کند که من معانى قرآن را مىدانم، چنانکه فرموده ولو ردّوه الى الرسول و الى اولىالامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم.
و بسى واضح است که اگر اهل استنباط را و اولىالامر را خلق نکند و احکام را در استنباط قرار دهد، الفاظى را که در استنباط قرار داده بىحاصل و بىمعنى خواهد بود، و معقول نيست که خداوند عالم جلشأنه الفاظ بىحاصل را از براى مردم نازل کند. پس يقيناً اولىالامر و اهل استنباط را در هر زمانى از زمان نزول قرآن تا روز قيامت خلق کرده، و مردم را امر کرده که رجوع به ايشان کنند و ايشان استنباط کنند، و ايشان بايد جاهل به معانى مستنبطه نباشند، چنانکه بايد غافل از آن معانى نشوند، چنانکه بايد صادق در اداى آن معانى باشند، چنانکه بايد معصوم از گناه و کفران باشند، چرا که صريحاً در قرآن فرموده لايعلمون شيئاً و لايهتدون و فرموده و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا
«* اسحاقيه صفحه 61 *»
و فرموده و لاتطع منهم آثماً او کفوراً و فرموده کونوا مع الصادقين. پس اگر صادقانِ معصوم خدا خلق نکند و امر به متابعت ايشان کند بىحاصل خواهد بود، و معقول نيست که خداوند عالم جلشأنه کار بىحاصل کند.
و بعد از پيغمبر؟ص؟ به اتفاق شيعه و سنّى رؤساى عامّه ادعاى صدق و عصمت را نداشتند چه جاى خود آنها را، و تاکنون عامّه در ردّ خاصّه مشغول اثباتکردن معصيتند از براى پيغمبران تا بتوانند رياست را از براى رؤساى خود اثبات کنند. و همچنين رؤساى ايشان ادعاى اينکه از اهل استنباط از قرآنند نداشتند چه جاى استنباط، به اتفاق عامّه و خاصّه؛ بلکه ادعاى فهم لغات تمام الفاظ قرآن را نداشتند چنانکه در احاديث خود ايشان هست که معنى لفظ «تخوّف» را نمىدانستند، بلکه ادعاى تميز دادن الفاظ قرآن را از ساير الفاظ عرب نداشتند چه جاى معانى آنها را، چنانکه در احاديث بسيار از خاصّه و عامّه روايت شده که چون خواستند جمع کنند قرآن را امر کردند که هرکس چيزى از قرآن شنيده و حفظ کرده بياورد تا جمع کنيم. پس هرکس عبارتى مىآورد و دو شاهد داشت که اين عبارت، عبارت قرآن است قبول مىکردند و آن را جمع مىکردند، و اگر يکشاهد داشت يا هيچ شاهد نداشت قبول نمىکردند و آن عبارت
«* اسحاقيه صفحه 62 *»
را ملحق به قرآن نمىکردند. و معلوم است که اگر خودشان مىتوانستند تميز دهند الفاظ آيات قرآنيه را احتياج به شهود نداشتند. پس بسى واضح است که کسانى که رئيس بودند، ادعاى تميز عبارات قرآنيه را از غير آن نداشتند چه جاى معانى آنها چه جاى معانى مستنبطه آنها، و بالاتفاق حضرتامير صلوات الله عليه و آله ادعاى حفظ و فهم و استنباط از قرآن را داشتند.
و اگر وسوسه رود که شايد ادعاى اين مقام را نداشتند و شايد تو اين ادعا را از براى ايشان مىکنى، عرض مىکنم که در اينکه سايرين ادعاى اين مقام را نداشتند که محل اتفاق عامّه و خاصّه است و شکى در آن نيست. پس اگر حضرتامير؟ع؟ هم ادعاى اين مقام را نداشتند و در ادعاى خود صادق نبودند نعوذباللَّه، بايد از اين قبيل آياتى را که عرض کردم مصداق نداشته باشد و بىحاصل باشد، و معقول نيست که خداوند عالم جلشأنه آيات بىمصداق و بىفايده نازل کند. پس يقيناً مصداقى دارد و يقيناً در عصر حضرتامير؟ع؟ کسى غير از آن حضرت مدّعى اين مقام نبود.
و اگر وسوسه رود که شايد کسى ديگر مدّعى بوده و خبر ادعاى
«* اسحاقيه صفحه 63 *»
او به ما نرسيده، عرض مىکنم که اگر فرض مىکنيد که کسى ديگر ادعاى اين مقام را داشته و در ادعاى خود صادق بوده و بر اهل اين زمان تصديق او لازم است معقول نيست که خداوند عالم جلشأنه خبر او را به ما نرساند، و اگر تصديق او بر ما لازم نيست که ما کارى با او نداريم.
و بر همين نسق فکر کنيد که بعد از حضرتامير؟ع؟ باز لازم است که مستنبِط صادق معصومى در ميان مردم باشد که مصداق آيات قرآنيه باشد، و بسى واضح است که معاويه و ساير مردم مدّعى اين مقام هم نبودند چه جاى صدق ادعا، و حضرت امامحسن صلوات اللَّه عليه و على جده و ابيه و امه و اخيه مدّعى اين مقام بودند. و اگر وسوسه رود، جواب همان جواب سابق است.
و همچنين بعد از حضرت امامحسن؟ع؟ بسى واضح است که يزيد بن معاويه لعنهاللَّه و امثال او مدّعى اين مقام نبودند، و حضرت امامحسين صلوات اللَّه عليه و على جده و ابيه و امه و اخيه و بنيه مدّعى اين مقام بودند. و اگر وسوسه رود، جواب آن گذشت. و همچنين در ساير ازمنه خلفاى بنىاميه و بنىعباس مدّعى اين مقام نبودند چه جاى صدق ادعا، و هريک از ائمهطاهرين صلواتاللَّه عليهماجمعين مدّعى
«* اسحاقيه صفحه 64 *»
بودند. و اگر وسوسه رود، جواب گذشت. تا اينکه اين زمان مدّعى اين مقام حضرت صاحبالزمان عليه و على آبائه صلوات الملک المنّان است و هرگز قرآن بىحاصل و حامل و بىمعنى و مصداق نبوده و نخواهد بود، چنانکه حديث متواتر از خاصّه و عامّه در ميان است که حضرت پيغمبر؟ص؟ فرمودند انى تارک فيکم الثقلين کتاب اللَّه و عترتى اهلبيتى لنيفترقا حتى يردا علىّ الحوض ما انتمسکتم بهما لنتضلّوا.
و باز اگر وسوسه رود که شايد کيسانيه و اسماعيليه و فطحيه و امثال ايشان برحق باشند و اثناعشريه ادعاى حقّيت کنند، عرض مىکنم که سعى کنيد و غافل مباشيد که امور اخرويه را به امور دنيويه قياس کنيد، چرا که جميع اهل باطل به همين قياس هلاک شدهاند. پس متذکر باشيد که در امور دنيويه در بسيارى از آنها علومى که از براى شخص حاصل مىشود علوم عادى است و عقل احتمال خلاف آنها را در نزد خود مىدهد و سدّ باب احتمال را نمىتواند بکند. مثل آنکه اگر کسى چيزى به کسى داد به علم عادى مىدانيم که او از او طلبکار است، و مادامى که ندانستيم که دَين خود را ادا کرده شهادت مىدهيم که مديون است، و حال آنکه در نزد عقل معلوم نيست که مديون است و احتمال مىرود عقلاً که مديون باشد
«* اسحاقيه صفحه 65 *»
يا نباشد، چرا که احتمال مىرود که آن چيز مال خود او بوده در واقع و به حسب اتفاق در حضور مردم ردّ کرده، و احتمال مىرود که مديون بوده و مردم خبر نداشتند و ردّ کرده، و احتمال مىرود که کسى ديگر به او داده که به او بدهد، و احتمال مىرود که از بابت خمس و زکوة به او داده، و احتمال مىرود که تصدق کرده، و احتمال مىرود که به او بخشيده، و احتمال مىرود که به او داده که به کسى بدهد. حتى آنکه اگر صريحاً بگويد قرض به تو دادم و او هم صريحاً بگويد من قرض گرفتم، عقل سدّ باب اين احتمال را بر روى خود نمىتواند کرد که شايد خواسته اين شخص در حضور مردم خجل و ذليل نشود پس به اينطور داده که آبروى او را حفظ کند. و بعد از همه اين احتمالات به محض غياب آن دو نفر از حضور، احتمال مىرود که اداى دَين خود را کرده باشد يا به نحوى از انحاء ديگر ذمه او را برى کرده باشد. حتى آنکه عقل بعد از همه اينها احتمال مىدهد که شايد به چشم مردم چنين نموده که او به او چيزى داده و در واقع نداده باشد، مثل بسيارى که از جلددستىها به بازىها به چشم مردم چيزها اظهار مىکنند که در واقع طورى ديگر بوده، و احتمال خوابديدن و خيالکردن و واقعيّتنداشتن در نزد عقل مىرود.
و همچنين به علم عادى مىدانى که جماد نبات نيست و نبات حيوان نيست و حيوان انسان
«* اسحاقيه صفحه 66 *»
نيست و جاهل عالم نيست و سفيه عاقل نيست و ناقص کامل نيست. ولکن در نزد عقل اين امور حتمى نيست و احتمال مىدهد که شايد در جماد روح نباتى باشد و چون پنهان است من نمىبينم. و شايد اين درخت صدا بشنود ولکن ما ندانيم. و شايد از براى حيوان نفس ناطقه باشد ولکن اظهار ادراک خود را نمىکند. و شايد جاهل عالم باشد و اظهار علم خود را براى مصلحتى نمىکند. و شايد سفيه اظهار سفاهت را مانند بهلول از براى حفظ خود مىکند. و شايد ناقص کامل باشد و تقيّه در اظهار کمال خود مىکند. و همچنين عقل احتمال مىدهد که شايد در زيرِ زمين گنجها است و به حسب اتفاق روزگار نمونه خلاف علوم عاديه نموده شده. پس عقل بعد از مشاهده خلاف برطبق احتمال بيشتر متردّد است و قطع نمىکند عاديات را و هميشه بر شک خواهد بود.
و اغلب اهل باطل به همين امورى که عرض شد جارى شدهاند و امور الهيه اخرويه را قياس به اين امور کردهاند و واقعاً در نفس خود خود را متردد مىبينند و يقين به امر حقّى ندارند. و از اين قبيل وسوسهها بود که فرعون گفت انه لکبيرکم الذى علّمکم السحر. و از اين قبيل است که شخصى از پيغمبر؟ص؟ خواهش کرد که دخترى دارم ناخوش است اگر او را شفا دادى ايمان مىآورم.
«* اسحاقيه صفحه 67 *»
حضرت رفتند به خانه او و او را شفا دادند و فرمودند حال ايمان بياور. عرض کرد که آيا بحران از براى ناخوش نيست؟ فرمودند هست. عرض کرد من از کجا بدانم که اين ناخوش به بحران صحت يافته يا تو شفا دادهاى؟ پس دختر او را به حالت ناخوشى برگردانيدند و فرمودند حال ايمان بياور. عرض کرد آيا از براى ناخوش نکس نيست؟ فرمودند هست. عرض کرد من از کجا بدانم که اين حالت نکس است يا از اثر خواست تو است؟ پس غافل نباشيد و فکر کنيد که اگر مکرر تا روز قيامت حالت اين ناخوش را تغيير مىدادند از حالتى، چنين شخصى سؤال خود را مىکرد و در نفس خود متردد و مضطرب بود.
پس فکر کنيد که اگر از اين قبيل وساوس در امور الهيه جارى بود بايد ابداً اتمام حجت از جانب خداوند عالم جلشأنه به هيچ خارق عادتى نشود. فرضاً اگر مکرّر شقالقمر هم مىکردند مىتوانستند بگويند در هر دفعه که آيا نمىشود که به چشمبندى به چشم مردم نمود که قمر منشق شده؟ پس جواب مىشنيدند که ممکن است. و اگر مکرّر عصا را اژدها مىکردند مىتوانستند بگويند که آيا نمىشود که به خيال ما بيندازند که عصا اژدها شده چنانکه سحره کردند؟ پس جواب مىشنيدند که
«* اسحاقيه صفحه 68 *»
ممکن است. و اگر فلق بحر مىکردند مىتوانستند بگويند که آيا ممکن نيست که ما چنين خيال کرده باشيم و در واقع چنين نباشد؟ پس جواب مىشنيدند که ممکن است. و همچنين در تمام خارق عادات.
پس بنابراين مردم مىتوانستند که حجت جميع پيغمبران را ردّ کنند و بگويند ما از کجا بدانيم که خارق عادات شما از جانب خداست يا از نزد خود شما است؟ پس فکر کنيد که اگر خداوند عالم جلشأنه بخواهد اتمام حجتى بر کسى بکند مىتواند يا نمىتواند؟ پس اگر نمىتواند که عاجز است و عاجز خدا نيست. و اگر مىتواند پس فکر کنيد که بايد چه بکند که اتمام حجت خود کند؟ و حال آنکه در هر خارق عادتى از اين قبيل وساوس از براى اهل وسواس هست.
و اگر کسى خيال کند که خداى قادر مىتواند که اضطراب و وسواس را از قلوب مردم زايل کند و مىتواند که قلوب ايشان را مطمئن و ساکن کند. پس اگر وسواس را از قلب کسى زايل کرد اتمام حجت از براى او کرده، و اگر وسواس را از قلب کسى زايل نکرد اتمام حجت از براى او نکرده. عرض مىکنم که اگرچه بسيارى از اهل باطل به اين راه رفتهاند و بسيارى از مريدين مىگويند دليل ما در ارادت به مرشد اطمينان قلب است، و همين حجت است و دليل است که مرشد ما متصرف در قلوب است
«* اسحاقيه صفحه 69 *»
که توانسته قلب ما را ساکن کند. و جواب از اين خرافات اين است که آيا مرشد شما متصرف در جميع قلوب است؟ پس چرا اضطراب را از قلب جميع مردم برنداشته؟ و بعضى از مردم در لعنکردن او مطمئن و ساکنند، اطمينان ايشان که از مرشد شما نيست. و منکرين مرشدين هم به همين دليل مىتوانند متمسک باشند در لعن مرشد شما و لعن شما، و اگر بتوانند تمام شماها را بکشند خواهند کشت. پس به دليلى که شما متمسک شديد بايد شما با آنها اخوان صفا باشيد در حين عداوت شديد. و اگر اضطراب را از قلب شما برداشته اتمام حجت بر شما کرده و اتمام حجت بر منکرين و مضطربين نکرده، پس ايشان در خدمت مرشد بايد مقصّر نباشند.
بارى، خدا شاهد است که مرادم طعن در کسى بخصوص نيست ولکن حق را بايد گفت، در حقِّ هرکس قرار گرفت همانکس مستقَرّ او است. و باطل را بايد بيان کرد هرکس محل او است باشد.
بارى، اميد است که بعد از اين متذکر باشيد و فکر کنيد که خداوند عالم جلشأنه هر امرى را که مىخواهد به خلق برساند مىتواند برساند و مانعى در قدرت او نيست. پس اگر خارق عادتى از دست کسى ظاهر شد و خداوند عالم جلشأنه
«* اسحاقيه صفحه 70 *»
از هيچ راهى اظهار نکرد که اين خارق عادت از جانب او نيست، يقين بايد کرد که از جانب او است. چرا که يقين داريم که او دانا است به هر سرّى و عيانى، و يقين داريم که او توانا است بر هر امرى، و يقين داريم که حقى را در ميان خلق قرار داده، پس يقين مىکنيم که اين خارق عادت از جانب او است که در ميان خلق ظاهر شده، و يقين داريم که اگر او نمىخواست اين خارق عادت جارى نمىشد، پس حال که جارى شد يقين کرديم که او خواسته که اين جارى شده. و تفصيل حال پيش از اين بيش از اين گذشت، اگر خواستيد رجوع خواهيد فرمود.
بعد از آنکه چيزى در عالم ظاهر شد و از هيچ راهى بطلان آن ظاهر نشد معقول نيست که چنين امرى از جانب او نباشد. مانند آنکه چون روز شد و به هيچ وجه تاريکى در آن نيست معقول نيست که او نخواسته و اين روز روشن شده. و بعد از آنىکه روز روشن شد و کسى در اضطراب باشد که شايد اين روشنى را که من ادراک مىکنم از جانب خداوند عالم نباشد، نبايد خداوند عالم جلشأنه اين اضطراب را از قلب او زايل کند. چرا که اتمام حجت خود را کرده به اينطور که راه بطلانى را او اظهار نکرده، و اگر در واقع بطلانى بود و او به آن راضى نبود خود او اظهار بطلان آن را کرده بود.
پس غافل مباشيد که چيزى که در حکمت لازم است احقاق حق
«* اسحاقيه صفحه 71 *»
و ابطال باطل است. و بعد از آنکه اظهار حقى شد و راه بطلانى در آن باقى نماند، و ابطال باطلى شد و راه حقى در آن باقى نماند، اگر کسى انکار حق را بکند يا شک در آن کند، يا کسى تابع باطل شود يا شک در بطلان آن کند، از حکمت نيست که به جبر و قهر شک را از او زايل کنند، يا به جبر و قهر نگذارند کسى انکار حق کند، و به جبر نگذارند کسى تابع باطل شود. چنانکه علانيه مىبينيد که امر خود را در جميع اعصار و در جميع اديان به طورى جارى کرده که عرض شد، نه به طورهايى که بعضى از مردم خيال کردهاند.
پس غافل مباشيد و متذکر باشيد که امرى که از جانب او نيست آن امر را باطل([1]) مىکند، مانند سحر سحره آلفرعون. و هر امرى که از جانب او است به جاى خود ثابت مىدارد مانند خارق عادت موسى؟ع؟. و وسوسه اينکه شايد شخصى ديگر در عالم يافت شود که بتواند عصاى خود را بيندازد و عصاى موسى را ببلعد، از راه بىمعرفتى است که ندانسته بر خداست احقاق حق و ابطال باطل. پس اگر موسى هم نعوذباللَّه بزرگ سحره بود موساى برحقّى مانند موسى امر او را فاسد کرده بود.
پس بعد از مشاهده حق نبايد سير کرد و تمام عالم را گشت و اهل تمام اديان را ملاقات کرد تا بعد بفهميم که آن امر اول حق بوده. بلکه حقى که ظاهر شد و راه بطلانى در آن ظاهر نشد بايد آن حق را
«* اسحاقيه صفحه 72 *»
گرفت و ماسواى آن را بايد باطل دانست. و هيچ داعى نيست که تمام اهل اديان باطله را ملاقات کنيم و راه بطلان هريک را جداجدا بفهميم و بعد از مدتهاى مديد برگرديم و تسليم از براى اهل حق کنيم.
بارى، پس چون به اتفاق عقول و نقول بايد حقى را که خداوند عالم جلشأنه از خلق خواسته در ميان ايشان ظاهر کرده باشد، و دانستيم که حقِ از جانب او نيست مگر امرها و نهىهاى ظاهرى و باطنى که شريعت و طريقت و حقيقت باشد، و ديديم که اين امرها و نهىها از شرع آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى؟عهم؟ به ما نرسيده، به طورى که از بيانات گذشته يافتيد و داخل در دايره اسلام شديد، پس در دايره اسلام هم فکر کنيد که به هفتادوسه فرقه منشعب شدهاند و هفتادودو فرقه از آنها هالکند و يکفرقه ناجى است، و نبايد که شما تمام آن هفتادودو فرقه راملاقات کنيد و بطلان هريک را بفهميد و بعد برگرديد و ملحق به آن يکفرقه ناجيه شويد.
و اگر کسى غافل نباشد مىداند که عمر انسان کمتر از آن است که بتواند سير کند و تمام اهل باطل را ملاقات کند و راه بطلان هريک را بفهمد. پس قدرى فکر کنيد، و اگر فکر کرديد خواهيد يافت که يکنفر بر فرضى که تمام شغل خود را منحصر کند به سيرکردن و ملاقات اهل
«* اسحاقيه صفحه 73 *»
اديان باطله از براى طلبکردن حق، از عهده بر نخواهد آمد چه جاى تمام مردم، و حال آنکه تمام مکلّفند که حق را بگيرند و باطل را انکار کنند.
پس متذکر باشيد که اهل حق کسانى هستند در اسلام که در ميان ايشان حجت معصوم مستنبِط از قرآن باشد، و الّا قرآنى که استنباطکنندهاى همراه آن نباشد بىفايده است. و چنين طايفهاى شيعه اثنىٰعشرى هستند که به ثَقَلين ايمان آوردهاند، که معتقدند که در هر زمانى حجت معصوم مستنبِطى زنده همراه قرآن است تا قرآن بىفايده نباشد، و معتقدند که ايندو از يکديگر مفارقت نکنند تا در لب حوض کوثر هردو وارد بر پيغمبر شوند.
و اگر کسى گمان کند که طايفه ديگر هم شايد همين ادعاى شما را از براى خود بکنند و امامانى چند غير از ائمه شما؟عهم؟ داشته باشند، پس شخص طالب که بخواهد تابع آباء خود نباشد و با برهان بخواهد تصديق کند حق را چه بايد بکند؟ عرض مىکنم که اگر از برهان سابق غافل نباشى محتاج به اينگونه سؤال نخواهى بود، چرا که اگر غير از همين دوازده امام کسانى ديگر بودند بايد در دنيا طايفهاى يافت شوند که به سيزده امام و بيشتر قائل باشند، و چنين طايفهاى در عالم نيست.
«* اسحاقيه صفحه 74 *»
و اگر وسوسه رود که شايد باشد، عرض مىکنم که اگر بود بر خدا بود اظهار آن، و «شايد» امر خدا نيست، و امر خدا امر واضحى ظاهرى بالغى است.
و اگر وسوسه رود که کيسانيه و فطحيه و اسماعيليه و امثال ايشان شايد به همين اعتقاد باشند ولکن ختم امامت را به امام خودشان دانند، عرض مىکنم که اولاً اعتقادشان درباره امامشان به طور اعتقاد اثنىٰعشرى در امامانشان معلوم نيست، و امر غير معلوم از جانب خداوند عالم نيست به همان برهانهايى که گذشت. و ثانياً امامان اثناعشر؟عهم؟ انکار حقّيت آنها را داشتند و خود ايشان مقرَّر بودند از جانب خداوند عالم جلشأنه. و کدام بطلان واضحتر از ابطال ائمه اثنىٰعشر؟عهم؟؟ که حقّيت ايشان و جلالت قدر ايشان بر عامّه و خاصّه مخفى نمانده، که به اتفاق فِرَق اسلام ايشان صاحبان علم و حکمت و زهد و ورع بودهاند، بلکه به اتفاق عامّه و خاصّه ايشان صاحبان خارق عادات بودهاند، و به اتفاق عامّه و خاصّه ايشان منصوص از جانب پيغمبر؟ص؟ بودهاند، که در احاديث بسيار اسماء شريفه ايشان را فرمودهاند و کتاب «غايةالمرام» مشحون به آن احاديث است از عامّه و خاصّه. و به اتفاق فريقين صاحبان همان اسمهاى منصوصه همين امامان اثنىٰعشر عليهمالسلامند، و در ميان اهل اسلام بزرگى و علم و حکمت و زهد و ورع و نيکى
«* اسحاقيه صفحه 75 *»
ايشان به حدّ ضرورت رسيده به طورى که خوارج را عامّه و خاصّه به جهت عداوتشان به اميرالمؤمنين؟ع؟ لعن مىکنند.
پس چون ايشان و خوبى ايشان در ميان اهل اسلام و ايمان به حدّ ضرورت رسيده، يقين مىدانيم که قول ايشان حق است و هرچه را ايشان حق گفتهاند حق است، و هرچه را ايشان باطل کردهاند باطل است. و يقين داريم که اگر کسى ديگر هم از جانب خداوند عالم جلشأنه بود امر او را هم مانند امر ايشان محل اتفاق قرار مىداد. پس چون غير از ايشان کسى را خداوند عالم جلشأنه محل اتفاق قرار نداد، دانستيم که ايشانند برگزيدگان او که امرشان به ما رسيده و يقين کرديم که غير ايشان کسى همدوش ايشان نيست، چرا که امر او به طور اتفاق به ما نرسيده، چرا که يقين داريم که بر خداست راهنمايى خلق، چنانکه خود او گفته که انّا هديناه السبيل امّا شاکراً و امّا کفوراً و فرموده انّ علينا للهدىٰ.
بارى، اگر طالب تفصيل بيش از اين باشيد به رساله «درّه» رجوع فرماييد، و در چنين مختصرى بيش از اين لايق نيست و از براى عاقلان زيرک طالب حق کافى است.
پس چون در تمام عالم حق را منحصر در اثنىٰعشرى يافتيم، داخل در دايره ايشان شديم و ماسواى دين و مذهب ايشان را باطل دانستيم به احقاق خداوند عالم جلشأنه آن طريقه را، و به ابطال او جلشأنه غير آن را. و عقل ما حکم کرد که حقِّ از جانب او بايد حقّى باشد معيّن و واضح در ميان خلق، و عقل
«* اسحاقيه صفحه 76 *»
ما حکم کرد که حقّهاى غيرمعينِ غيرواضح در ميان خلق از جانب خداوند عالم جلشأنه نيست، و حقّى که مخفى است در ميان خلق، وجود و عدمش از براى خلق مساوى است و چنين حقى از جانب خالق جلشأنه نيست، چنانکه باطل غير واضح البطلان در مُلکِ اين منّان نيست. و نيافتيم در ميان خلق حقى را ظاهر مگر در حقّ اثنىٰعشرى، پس آن حق را اختيار کرديم به اطمينان خالق خود جلشأنه و ماسواى آن را باطل دانستيم به اطمينان او جلشأنه.
پس چون داخل در اين دايره شديم و فکر کرديم ديديم که تمام امور ايشان به حصر عقل از دو قسم خارج نيست، چنانکه در هر دين حقّى هم سابق بر اين چنين بوده. و آن دو قسم يکقسم محل اتفاق و مسلّم کلّ ايشان است و قسمى ديگر محل اختلاف ايشان است. و چنانکه به حصر عقل دانستيم که امور ايشان از اين دو قسم خارج نيست، در احاديث پيشوايان هم؟عهم؟ چنين يافتيم که فرمودند امور الاديان امران امر لا اختلاف فيه و امر فيه اختلاف پس دانستيم که امرى که مسلّم کلّ است تخلف از آن جايز نيست، پس هرکس تخلّف نمود از يکى از آن امور مسلّميه خارج از دين شد، اگرچه از ساير امور مسلّميه خارج نشود، اگرچه خلافکننده، عالِم باشد. و هرکس تخلّف از آنها نکرد برحق است اگرچه عامى باشد.
و امور مسلّميهِ
«* اسحاقيه صفحه 77 *»
کلّ، امورى است که از عالم و عامى غيرمستضعف پوشيده نيست، مانند صفات خداوند عالم جلشأنه که او است عالم و قادر و حکيم و عادل و هادى و رؤف و رحيم علىالاطلاق و مانند آنها از ساير صفات کماليه، و مانند صفات پيغمبران و امامان؟عهم؟ که بايد نطق نکنند مگر به وحى بىواسطه و بهواسطه، و بايد معصوم باشند از خلافکردن با خداى خود و از عصيان او در صغاير و کباير، وهکذا ساير صفات ايشان که بر غيرمستضعف مخفى نيست. و همچنين مانند امور مسلّمه در فروع مثل وجوب نماز و روزه و حجّ و جهاد و خمس و زکوة و امثال اينها. پس اگر عالم يا عامى انکار يکى از آنها را کردند کافرند. عبرت در اين است که اگر کسى بگويد خمر حلال است کافر است اگرچه هرگز خمر نخورد، و اگر کسى حرام دانست مانند ساير حرامهاى مسلّمى، کافر نيست اگرچه شاربالخمر و دائمالسکر باشد. و شخص اول مخلّد در آتش جهنّم است و شخص ثانى را شفاعت مىکنند، چنانکه فرمودند شفاعتى لاهل الکبائر من امّتى.
و اما قسم دويم امورى است که محل اختلاف است و به اختلاف انظار مختلف مىشود. مثل آنکه شخصى آب قليل را به محض ملاقات نجاست به آن نجس داند، به سبب رجوعکردن به اخبارى که چنين دلالت دارد. و شخصى ديگر آن را به محض ملاقات نجس نداند، به جهت رجوعکردن به اخبارى چند که چنين دلالت دارد.
«* اسحاقيه صفحه 78 *»
پس چنين اختلافى موجب کفر و فسق کسى نيست و هميشه بوده و هميشه خواهد بود، و در زمان معصوم هم بوده و خود ايشان فرمودند نحن اوقعنا الخلاف بينکم. پس اگر علماى شيعه اختلاف در امور مسلّمه نداشته باشند همه برحقّند و تقليد از هريک مىتوان کرد اگرچه در امور نظريه اختلاف داشته باشند. و اگر احدى از ايشان انکار کرد يکى از امور مسلّمه را که اسم آنها به اصطلاح ضروريات است کافر است، و امر او بر عالم و عامى مخفى نيست چرا که ضروريات بر هردو واضح است.
و اگر وسوسه رود که شايد منافقى درس بخواند و ملّا شود و در دل خود انکار ضرورياتى چند داشته باشد، و در ظاهر امر چون دانسته که هرکس انکار يکى از ضروريات کند اين جماعت او را کافر مىدانند و تقليد از او نمىکنند، اظهار انکار خود را نکند،
عرض مىکنم که محل چنين احتمالى در دوجا است: يکى آنکه شخص منافق بر غير طريقه حقّه باشد باطناً و ظاهراً اقرار به طريقه حقّه مىکند از براى آنکه رياستى جزئى داشته باشد از براى جلب متاع دنيوى، پس نماز جماعتى بکند و مسائلى چند از براى مردم بگويد؛ ممکن است که خداوند عالم جلشأنه چند صباحى او را رسوا نکند. مانند آنکه چهبسيار فسّاق در حضور مردم به عدالت راه مىروند و چون به خلوت مىروند آن
«* اسحاقيه صفحه 79 *»
کار ديگر مىکنند. پس تکليف ساير مردم اين است که مادام که کفرى و فسقى از شخصى نديدهاند و خبر نشدهاند به او رجوع کنند، و هرگاه کفرى و فسقى بعد ظاهر شد از او، عمل ايشان صحيح است. پس نمازهايى که به او اقتدا کردهاند سابقاً صحيح است، اگرچه آن شخص در واقع کافر يا فاسق بوده.
و اما محل دويّم اين است که شخص، مدّعى اين باشد که من حامل دينم و از جمله عدولى هستم که فرمودهاند انّ لنا فى کل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين. پس اگر چنين شخصى خلاف ضرورت دين و مذهب از او ظاهر نشد و همچنين خلاف عدالت هم از او ظاهر نشد و داراى علمى هم هست که نفى مىکند از دين ايشان؟عهم؟ تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را، معقول نيست که در باطن منافق يا فاسق يا جاهل باشد و امر را بر طالبان حق مشتبه کرده باشد. و در چنين صورتى بر خداوند عالم جلشأنه در حکمت لازم است رسوايى او، چرا که بسى واضح است که منافق اگرچه در ظاهر نفاق او معلوم نشود، و فاسق اگرچه در ظاهر فسق او معلوم نشود، و جاهل اگرچه در ظاهر جهل او معلوم نشود، حفظ دين خدا را نخواهد کرد. بلکه همِّ منافق در باطن تخريب([2]) دين است، و همِّ فاسق در باطن تحصيل مطلب خود است، و جاهل که بسى واضح است که راه حفظکردن دين را نمىداند. پس عدولى که در هر خَلَفى بايد باشند، عدولى هستند
«* اسحاقيه صفحه 80 *»
دانا به مسائل دينيّه در ظاهر و باطن که خداوند عالم جلشأنه و ائمهطاهرين؟عهم؟ ايشان را عادل و عالم مشاهده کنند و شهادت بر علم و تقواى ايشان بدهند در هرزمانى، و هيچ زمانى خالى از وجود ايشان نخواهد بود چنانکه خبر دادهاند.
و شهادت خدا و ائمههدى؟عهم؟ را درباره ايشان به تقرير و تصديقى مىفهميم که به همان تقرير و تصديق امر نبوت را فهميديم، چنانکه مکرر عرض شد. و به هردليلى که مىفهميم که خارق عادات انبياء؟عهم؟ سحر نيست و معجزهاى است از جانب خداوند عالم جلشأنه، به همان دليل بعينه مىفهميم که عدالت ظاهره از عدول از نفاق و ريا نيست. چرا که اگر چنين بود در حکمت لازم بود رسوايى آنها، چنانکه اگر خارق عادت کسى سحر شد در حکمت لازم است رسوايى آن، چنانکه سحره آلفرعون رسوا شدند. پس عدولى که کفرى و فسقى و جهلى از ايشان ظاهر نشده، به اطمينان الهى مىدانيم عدول و علمايند ظاهراً و باطناً، چنانکه صاحبان خارق عادتى که معلوم نشد که کار ايشان سحر است به اطمينان الهى مىدانيم که پيغمبرند يا وصى پيغمبر ظاهراً و باطناً.
و چون سخن به اينجا رسيد دوست دارم که از براى تذکّر عقلاى عالم اشاره به مطلبى کنم تا انشاءاللَّه در دين و مذهبشان بابصيرت باشند. و آن مطلب اين است که چنين عدولى و چنين علمائى که به تقرير
«* اسحاقيه صفحه 81 *»
و تصديق الهى نبوى علوى معلوم و معيّن شدهاند، هريک از اين عدول را مصدِّق ساير عدول خواهيم يافت و هريک را مکرِّم و محبّ سايرين خواهيم يافت، اگرچه بعضى از بعض اعلم و اورع باشند. و نخواهيم يافت احدى از ايشان را که تصديق نکند ديگران را در دين و مذهبشان، اگرچه در مسائل نظريه فتاوى ايشان مختلف باشد. و نخواهيم يافت احدى از ايشان را که توهين کند سايرين را، يا محبّ سايرين نباشد اگرچه خود او اعلم و اورع باشد. چنانکه در دايره پيغمبران و امامان؟عهم؟ نخواهيم يافت احدى از ايشان را که مصدِّق و مکرِّم و محبّ سايرين نباشد اگرچه فتاوى ايشان در مسائل حلال و حرام مختلف باشد، و اگرچه بعضى از بعضى افضل و اشرف باشند. چنانکه خداوند عالم جلشأنه خبر داده و فرموده تلک الرّسل فضّلنا بعضهم على بعض و در اغلب حکايات از حالات انبياء؟عهم؟ فرموده و مصدّقاً لما بين ايديکم.
پس چون متذکر شديد اين مطلب را، متذکر مطلبى ديگر باشيد که چنانکه مکذِّب يکى از حجج يا مکذِّب يکى از امور مسلّمىِ آن حجج را خداوند عالم جلشأنه رسوا کرده به همان تکذيبکردن خودشان، و تکذيب خود را به زبان خود ايشان جارى کرده در رسوايى خودشان در نزد طالبان حق، همچنين مکذِّب اين عدول را به تکذيب خودشان از زبان خودشان رسوا کرده
«* اسحاقيه صفحه 82 *»
و تکذيب کرده از براى طالبان حق.
پس هرگاه ديديد شخصى را باوَرع و تقویٰ و علم که اقرار دارد به جميع ضروريات دين و مذهب، و ديديد شخصى ديگر را که تصديق نمىکند او را در دين و مذهب و توهين مىکند او را و اظهار عداوت با او مىکند، بدانيد که خداوند عالم جلشأنه اين شخص دويّم را به تکذيب و توهين و عداوت خود رسوا کرده از براى طالبان حق اگرچه کفرى و فسقى ديگر از او ظاهر نشده باشد، پس همين کفر و فسقِ او او را بس است که تکذيب مىکند کسى را که او به جميع ضروريات دين و مذهب اقرار دارد. و خروج شخص دويّم از ضروريات دين و مذهب همين است که مُقرّ به ضروريات را تصديق نمىکند بلکه توهين و عداوت مىکند، و هرقدر در تکذيب و توهين و عداوت بيشتر بکوشد رسوايى او از جانب خداوند عالم جلشأنه بيشتر ظاهر شده از براى طالبان حق. و هرکس در اين زمان در خوبى شخص اوّل شک کند و در بدى شخص دويّم شک کند مانند کسى است که در خوبى موسى؟ع؟ و بدى فرعون شک کند بدون تفاوت. و تابعان شخص اوّل با تابعان شخص دويّم مانند تابعان موسى و فرعونند بدون تفاوت.
بايد عبرت بگيرند طالبان حق اگر عاقل باشند که غيرمصدِّقين شخص اول از دوقسم خارج نيستند: پس قسمى هستند که هيچ حلالى و حرامى را خودشان نمىدانند و اگر اظهار تديّنى بخواهند بکنند بايد تقليد غير را در حلال و حرام و احکام کنند. پس اين جماعت که جهل
«* اسحاقيه صفحه 83 *»
ايشان و اقرارشان به جهلشان رسوايى خداوند عالم است جلشأنه از براى طالبان حق به زبان و وجود خود ايشان که ايشان حامل دين و مذهب و آئين و حلال و حرام و فرائض و سنن و آداب الهيه نيستند، اگرچه خود را اهل حال بنامند و از عرصه قال و مقال به اين حيله خود را برهانند. و اما جمعى ديگر که مصدِّق نيستند جماعتى هستند که ادعاى اين را دارند که احکام الهيه را مىدانند. پس امر اين جماعت منحصر شده در تکذيب اهل حق به دو امر، که اگر کسى تفحّص کند قسم سيّومى نخواهد يافت.
و آن دو امر يکى اين است که افترا را بر شخص اول جايز دانستهاند بدون ظهور بدعتى در دين از او. و يکى ديگر آنکه شخص اول آنچه مىگويد و مىنويسد حق است ولکن در دل خود اقرار به آنچه مىگويد و مىنويسد ندارد. پس شخص اول به جهت افتراهاى بستهشده و به جهت آنچه در دل دارد خارج از دين و مذهب است. و شاهد اينکه آنچه عرض شد صدق است و امر حضراتِ مکذِّب شخص اول از اين دو قسم خارج نيست و قسم سيّومى ندارند آنکه اگر کسى در نزد جميع ايشان سؤال کند و در کتب ايشان نظر کند به غير از اين دو قسم را نتواند به دست آورد. و تعجب آنکه چون خود شخص
«* اسحاقيه صفحه 84 *»
اول يا بعضى از تابعان او بگويند که آنچه شما گفتيد افترا است و ما در دل داريم آنچه را به زبان اظهار مىکنيم و هرکس بر ما افترا بسته سزاى او با خداست؛ همين حرف را حضرات گرفته اسم آن را مىگذارند که شخص اول و تابعان او ردّ بر علماء مىکنند و قول علماء را در حقّ خود قبول نمىکنند، و ردّ بر علماء ردّ بر حکم خداست. پس به همين دليل هم شخص اول و تابعان او خارج از دين و مذهب خواهند بود.
و مرادم از شخص اول يک شخص نيست، بلکه مرادم هرکسى است که به جميع ضروريات دين و مذهب اقرار دارد و خلافى از او سرنزده. چنانکه مرادم از شخص دويّم يک شخص نيست، بلکه مرادم هرکسى است که افترابستن را بر مُقرّين به ضروريات حلال داند و حکم بغير ماانزلاللَّه را صريحاً جارى کند که شخص اول در دل دارد خروج از دين را، اگرچه در ظاهر اظهار خروج نکند.
پس هرکس طالب حق باشد عبرت بايد بگيرد که خداوند عالم جلشأنه چگونه رسوا کرده جمعى را که اين است آئين ايشان در آخرالزمان به طورى که اهل باطل زمان سابق را به اين طور رسوا نکرده. چرا که چون در مجادلات ميان مردم فکر کنيد خواهيد يافت که در ميان مجوس و ساير فرق مجادله اين است که مجوس مىگويد مجوسيت حق است و منکرين ايشان مىگويند باطل است، اما مجوس از مجوسيت
«* اسحاقيه صفحه 85 *»
خود انکارى ندارد و منکران مجوسيت از انکار خود انکارى ندارند، و بعد از اقامه براهين از طرفين معلوم مىشود بر طالبان حق که حق با کدام طرف است. و مجادله در ميان يهود و غير يهود اين است که يهود يهوديّت را حق مىداند و غير يهود آن را باطل مىدانند. اما يهود از يهوديّت و باطلکنندگان از ابطال خود ابائى ندارند. و مجادله در ميان نصارى و غير نصارى بر همين منوال است. و همچنين مجادله در ميان اهل اسلام با غير ايشان بر همين نسق است. چنانکه مجادله در ميان خاصّه و عامّه و اهل هر مذهب و ملتى بر اين منوال بوده. حتى آنکه مجادله در ميان اصولى و اخبارى، و اصولى و اصولى، و اخبارى و اخبارى بر همين منوال بوده و هست. و هرگز صاحب دين و مذهبى امتناع از دين و مذهب خود نداشته و ندارد. و هرگز بنا نبوده که چيزى را که کسى امتناع دارد بگويند تو در دل امتناع ندارى. و هرگز بنا نبوده که چيزى را که شخصى اثبات کند بگويند تو در دل نفى مىکنى. مگر در آخرالزمان که اين مصيبت بر پا شده که اهل حق را به انواع اذيّتها آزار کنند؛ که در حقيقت حق در اين جزء زمان ظاهرتر شده از براى طالبان آن و رسوايى رسوايان به حدّى ظاهر است که در هيچ زمان به اينطور رسوايى رسوايان برملا نبوده که هر طالب حقى بتواند جدا کند حق را از باطل اگرچه عامى صرف باشد به شرط آنکه مستضعف نباشد.
پس به غير فسق و فجور و احکام بغير ماانزلاللَّه و رشوهها، اين بنا از همه ظاهرتر است که به افترا بگويند به شخصى که تو به معاد جسمانى
* اسحاقيه صفحه 86 *»
قائل نيستى. و چون آن شخص بگويد من منکر معاد جسمانى را کافر و مخلّد در آتش جهنّم مىدانم، بگويند تو در دل انکار دارى پس کافرى. و به افترا بگويند که تو به معراج جسمانى قائل نيستى. پس چون آن شخص بگويد من منکر معراج جسمانى را کافر و مخلّد در آتش جهنّم مىدانم، بگويند تو در دل انکار دارى پس کافرى. و به افترا بگويند تو اميرالمؤمنين يا باقى ائمه؟عهم؟ را خدا مىدانى. چون آن شخص بگويد من به غير از خداى واحد هرکس هرکس را خدا بداند کافر و مخلّد در آتش جهنّم مىدانم، بگويند تو در دل کسانى ديگر غير از خداى واحد را خدا مىدانى پس کافرى. و به افترا بگويند تو مال و زن مردم را بر خود حلال مىدانى. چون آن شخص بگويد من هرکس مال و زن مردم را بر خود حلال داند کافر و مخلّد در آتش جهنّم مىدانم، بگويند تو در دل حلال مىدانى پس کافرى. و همچنين در باقى افتراهايى که شنيدهايد يا نشنيدهايد. مثل آنکه ايشان منکر صلواتند بر پيغمبر و آل او صلواتالله عليهماجمعين.
پس به عبرت نظرى کنيد که آيا هرگز بنا بوده در عالم که افترا را حلال کنند بر جماعتى و تهمت زنند که ايشان از اهل بدعتند، آنگاه به مردم بگويند که حديث است که اتّقوا مواضع التّهم.
«* اسحاقيه صفحه 87 *»
پس چون اين بيچارگان را ما تهمت زديم و حلال دانستيم تهمتزدن بر ايشان را شما هم اجتناب کنيد از ايشان که مواضع تهمتند.
بارى، چون شخص عاقلى که طالب حق باشد نظر کند مىبيند که حق در اين زمان آشکارتر است از هرزمانى و اهل باطل اين زمان رسواترند از اهل باطل هرزمانى.
پس اگر در ميان جماعتى اختلافى در ضروريات دين و مذهب نيست اگرچه در نظريات اختلاف داشته باشند، که همه آن جماعت برحق خواهند بود. پس جميع علماى ايشان برحقند چنانکه جميع عوام ايشان هم برحق خواهند بود. پس هرعامى به هرعالمى که رجوع کند حق است و عالم و عامى هردو برحقند. و اگر اختلاف در ضروريات است مثل آنچه عرض شد که کسى مُقرّ به جميع ضروريات را به افترا کافر داند يا تصديق نکند يا توهين کند يا عداوت با او کند يا محبت او را نداشته باشد، اگرچه آن طرف مقابل عامى باشد و اگرچه فاسق باشد، که امر چنين کسى و خارجبودن او از اعظم ضروريات بر عاقلى مخفى نيست. پس کدام امر است در عالم امکان واضحتر از امر حق و باطل، و از اهل حق و باطل. و آن خدايى که امر حق و باطل را مشتبه گذارده خدا نيست و هوايى است خدا ناميده شده. و متذکر باشيد که حقٌمايى در عالمْ غيرمعلوم، و باطلٌمايى در عالمْ غير معلومالبطلان، با نبودن حق و باطلى مساوى است. و خدايى که چنين امرى
«* اسحاقيه صفحه 88 *»
قرار داده باشد خدا نيست و هوايى است خدا ناميده شده. و عقل حاکم است بر اينکه حقّى معلومالحقيّه بايد در عالم باشد، چنانکه باطلها معلومالبطلان بايد باشند.
پس اين است دليل عقل که با جميع نقلهاى آسمانى مطابق است. و اين است راه حق که باطلى در آن راهبر نيست. هرکس گرفت و در آن سالک شد ناجى است به حکم عقل مطابق با نقل، و هرکس نگرفت هلاک شد به دليل عقل مطابق با نقل.
و مسئله طور و طرز خلقت عالم و سرايت وجود بر هرتقدير به طورهايى که اشاره به آن شد کفايت از نجات و احتراز از هلاک نمىکند. و راه نجاتى خداوند عالم جلشأنه خلق نکرده بعد از وجود خودِ حجت مگر ضروريات، و راه هلاکى نيست مگر تخلّف از ضروريات.
و متذکر باشيد که اگر کسى بخواهد از غير طريق ضروريات راه حقى پيدا کند نخواهد کرد، اگرچه به ماليخوليا بعضى چيزها از براى او منکشف شود. و اين راه راهى است که هر پيغمبرى در ميان خلق بر پا شد و خارق عاداتى چند اظهار کرد، تصديق ضرورياتى که در ميان آن قوم بود دليل صدق ادعاى خود قرار داد. و دليل اينکه خارق عادت او معجزه از جانب خدا بود و سحر نبود همين تصديق او بود مر ضروريات آن قوم را که از پيغمبر سابق در ميان بود. چنانکه در اغلب حکايات پيغمبران در قرآن مصدّقاً لما بين ايديکم را ذکر فرموده و استدلال پيغمبران را تقرير فرموده.
و اگر کسى متذکر باشد مىداند که پيغمبران
«* اسحاقيه صفحه 89 *»
در ميان خلق کارى که داشتند همين وضع ضروريات بود در ميان ايشان، و جميع ناموسها و بقاى آنها را به وضع ضروريات کردهاند و کارى ديگر غير از وضع نواميس به ضروريات نداشتند. و اگر کسى متذکر باشد مىداند که امور غيبيه که پيغمبران متحمل بودند احتياجى به خارق عادت نداشت و هريک مانند خضر؟ع؟ در عالم خود مشغول به کار خود بودند، و خارق عادات را از براى خلق اظهار کردند از براى اينکه خلق بدانند که ايشان صادقند در بيان عقايد و اعمال حقّه و عقايد و اعمال باطله. پس جميع خوارق عادات از جميع پيغمبران؟عهم؟ از براى وضع ناموس و به حدّ ضرورت رسانيدن آن است.
پس متذکر باشيد که اين ضروريات با خارق عادات ثابت شده و در ميان خلق باقى مانده، و بعد از تقرير و تصديق الهى آنها را، شکى در حقّيت آنها از براى عاقلى باقى نخواهد ماند. و اگر کسى گمان کند که عاقل است و خاطرجمع و مطمئن به خداى داناى قادر حکيم هادى و تقرير و تصديق او نيست، فبأىّ حديث بعد اللَّه و آياته يؤمنون در حق او جارى است. و بداند که عقل او جهلى است عقلنما و اضطراب او نيست مگر وسوسه شيطان و انّما سلطانه على الذين يتولّونه و الذين هم به مشرکون. و من يضللاللَّه فلا هادى له و يذرهم فى طغيانهم يعمهون. و من لميجعلاللَّه له نوراً فما له من نور و الىاللَّه ترجع الامور.
فرمايش فرمودهاند: «و باز از جمله آنها است اينکه زيد مثلاً در اين دنيا که متشرع شده و به قول شارع عمل کرده و تجاوز از فرموده آن بزرگوار
«* اسحاقيه صفحه 90 *»
نکرده، در قيامت چگونه جزا مىيابد؟ معنى قيامت چيست؟ و مراد از قيامت صغرى و کبرى چيست؟ چه اگر بنا شد رشته الفت اضداد اين بدن جمادى ظاهر محسوس از هم گسيخته شود هيچيک از مراتب عاليه زيد ظهور ندارد. و صورت زيد که صورت انسانيت است، اگر مراد اين است که نوع صورت آن باقى است که انسانيت مطلقه باشد که جميع کليات در محلّ خود ثابت است به ماده نوعيه. و اگر مراد صورت شخصيه زيد است تشخص صورت زيدى به چه قائم است؟ و آن بدن اصلى زيد که صورت زيد است و زيد بدان قائم است و آن به زيد قائم، چيست؟
باز هم عرض مىکنم که اين بيانات مشهوره فىالالسن و الافواه را شنيدهام و افاقه از آنها حاصل نشده. چنانچه بيان طبيعى بفرماييد منّت به بنده نهاده و بنده را از خاک مذلّت برداشته و از راه ضلالت نجات دادهايد. چنانکه اگر اندک خللى در کيفيت کيلوس و کيموس اين غذا پيدا شود، يا در بطون دماغ و مغز که محل ظهور مراتب عاليه است و جنون و صرع و ماليخوليا و اِغمائى عارض شود زيد واجد هيچچيز از آنچه درک کرده بود و درک مىکرد و دانسته بود و مىدانست نيست. فکيف وقتى که بنيان اين بدن از هم پاشيده شود و هيچ باقى نماند؟
و اگر کسى گويد که همين نان و پنير است مثلاً که تلطيف مىشود در بدن و رتبهاى بعد رتبه و درجهاى بعد درجه ترقى مىکند و بالا مىرود تا وَکْر ارادةاللَّه و محل مشيةاللَّه مىشود، پس اگر خود اين نان و پنير هيچيک
«* اسحاقيه صفحه 91 *»
از آن مراتب نمىشود و ظهور اين مراتب است، بايستى از اعلى تا ادنى به همين ترتيب باشد، يعنى از رتبه نباتيت تا انسانيت. و اگر خود اين نان و پنير همه مراتب مىشود، باز هم بايستى از اعلى تا ادنى به همين ترتيب باشد. و ايّاً کان چه ظهور باشد، و چه خود آن اين مراتب باشد، بايد به فساد اين بدن که اسباب تلطيف اين نان و پنير است آن مراتب فاسد شود. يعنى يا بايد مراتب مظهر نداشته باشد يا به کلّى برطرف شود. پس چه شد که مىفرمايند که به فساد اين بدن نباتيت و حيوانيت فاسد مىشود و انسانيت فاسد نمىشود؟ جواب چه مىفرماييد؟
و باز هم تدارک مىکنم که منِ بنده عاميم و از عامى جز اين توقع نبايد داشت. چشم از خطاهاى منِ بنده در سؤال و سوء تعبير من در عبارات بپوشيد و چنان جواب بفرمائيد که از سرکار شايسته است و منِ بنده را درکار و سزاوار.
عرض مىشود که سبب ارسال رسل و انزال کتب همين است که چون عالَمى ديگر غير از اين عالَم محسوس بوده و ساير خلق از منافع و مضارّ آن عالم جاهل بودند و خداوند عالم جلشأنه عالِم بود به آن منافع و مضارّ و مىدانست که خلق جاهلند به آنها و مىدانست که چون جاهلند نمىتوانند جلب منافع و دفع مضارّ آن عالم را از خود کنند و مىدانست که از روى جهل به مضرّاتى چند گرفتار خواهند شد و راضى به گرفتارى
«* اسحاقيه صفحه 92 *»
ايشان نبود از راه نادانى آنها، و رؤف و رحيم بود، از اين جهت ارسال رسل و انزال کتب فرمود تا هدايت کند ايشان را به منافع و مضارّ، چنانکه فرموده انّا هديناه السبيل امّا شاکراً و امّا کفوراً. و اگر اعتنائى به هدايت اين خلق نداشت و راضى به هلاکت ايشان بود از روى نادانى آنها، اعتنا به خلقکردن ايشان نمىکرد در ابتداى امر. و تفصيلدادن تمام را شغل خود و ملامت سرکار مانع است.
همينقدر متذکر باشند که در اين دنيا نظم و نسق همين سلاطين ظاهر کافى است و اگر عالَمى ديگر نبود پيغمبرى هم در دنيا لازم نبود، چنانکه مشهود است که از قديم الايام الى الآن هميشه سلاطين مسلّط بر مملکت اين دنيا بودند الّا قليلزمانى. و تمام مرادِ اصلى از ارسال رسل بيان منافع و مضار آخرت است، منافع و مضارّ دنيوى را بالتبع فرمايش کردهاند. و باز آن منافع دنيوى را که مضرّ به منافع اخروى بوده مضارّ ناميدهاند و حرام کردهاند، و آن مضارّ دنيوى را که نافع بوده از براى آخرت منافع ناميدهاند و به آن امر کردهاند. و بعد از آنکه اصل مراد از ارسال رسل امور عالم غيب است، از براى مصدقين انبياء؟عهم؟ بيان ايشان کافى است که خبر از عالمى ديگر و اقتضاهاى آن دادهاند. و چون خلق جاهل به آن عالم و اقتضاهاى آن بودند محتاج
«* اسحاقيه صفحه 93 *»
به ارسال رسل شدند.
اما چون سرکار بيانى طبيعى خواستهايد سمعاً و طاعة، از برکات وجود انبياء و ائمههدىٰ؟عهم؟ که عالم به حقايق اشياء هستند و آن حقايق را به هر زبانى بيان فرمودهاند معلوم است که بيان طبيعى هم از براى حقايق هست.
پس عرض مىکنم که اول مراتب غيبيه که در اين عالم محسوس ظاهر شده نبات است که ظاهر آن مانند ساير جمادات است که صاحب طول و عرض و عمق و رنگ و وزن و طعم و بو و گرمى و سردى و نرمى و ترى و خشکى و امثال اينها است که تمام اينها به حواس ظاهره ادراک مىشود مانند اعراض ساير جمادات، و در باطنِ اين نباتات چيزى است که به حواس ظاهره ادراک نمىشود و با حواس باطنه ادراک مىشود که آنچيز جاذب و ماسک و هاضم و دافع است. پس چون جذب کند زياد شود، چون دفع کند کم شود. و دائماً جذب و دفع کند. پس چون جذب و دفع مساوى باشد آن نبات بر يک قرار باقى بماند، و چون جذب بيشتر و دفع کمتر باشد آن نبات ترقى کند، و چون جذب کمتر و دفع بيشتر شود از آن نبات بکاهد و لاغر شود، و اين حالت در جمادات نباشد. پس يکمثقال از طلا هميشه يکمثقال است، نه چيزى جذب مىکند که زياد شود و نه چيزى از خود دفع کند که کم شود. به خلاف يکمثقال از حبوب که چون زرع شود آنفآن بر او بيفزايد و آنفآن از او بکاهد.
«* اسحاقيه صفحه 94 *»
پس اگر در آنى يکمثقال از آب و خاک خارجى جذب کند و در آن آن نيممثقال دفع کند خود آن يکمثقال و نيم شود، و اگر نيممثقال جذب کند و يکمثقال دفع کند خود آن نيممثقال شود. و همچنين اگر هيچ جذب نکند ولکن دفع کند البته بالمرّه فانى شود. و از اين است که نباتات دائماً بدل مايتحلّل مىخواهند که اگر نرسد فانى شوند. چنانکه محسوس است که زراعت آب مىطلبد که اگر آنى در ريشه يا ساق آن آب نباشد فانى شود، و اگر کاه آن باقى ماند آن کاه جمادى است نه نبات، چرا که جذب و امساک و هضم و دفعى ندارد. و اما نباتيتى که در آن بود فانى شد، به اين معنى که نباتيت نبود مگر لطائف آب و خاک ممزوج در جوف اين کاه، مانند بخار و بادى که در خيکى باشد، پس چون حرارتِ هواى خارجى رطوبات آن را تبخير کرد و بخارات آن را تلطيف کرد آن بخارات لطيفه از مسامات دقيقه آن خيک بيرون آمد و صعود کرد و در هوا منتشر شد چرا که خيکى نبود که آن را حبس کند و سردى و گرمى هواى خارجى آن را از اعتدال نباتى انداخت، پس آن بخار مانند ساير بخارات شد، يا حرارت شديدى به آن رسيد و آن را مستحيل به هوا کرد مانند ساير هواها، يا حرارت ضعيفى به آن رسيد و آن را صعود داد تا کره زمهرير و به برودت آن کره بسته شد و ابر شد و باران شد و آب شد مثل ساير آبها؛ و کاهِ آن
«* اسحاقيه صفحه 95 *»
که مانند خيکى بود جذب نکرد بدل مايتحلل را و به تدريج پوسيد و خاک شد مانند ساير خاکها. و هر حرارت و برودت معينى که در زمان سابق داشت بعد از مفارقت، تعيّن آنها باطل شد، پس نبات بالمرّه در اين عالم فانى شد.
و چون عاقلى فکر کند خواهد يافت که اشجارى که از سنوات ماضيه باقى ماندهاند در واقع چيزى که باقى مانده چوب آنها است که مانند کاهها است، ولکن اصل نباتيت سنوات ماضيه از آبهاى سنوات ماضيه جذب شده بود و حرارت سنوات ماضيه به کمک دافعه آن اشجار آن نباتيت را فانى کرد، و در حال از آبهاى حال جذب مىکنند و باز در سالِ حال دفع مىکنند و همچنين است در استقبال. و چيزى که از اشجار در ماضى و حال و استقبال باقى است همان چوب است و بس، و نباتيت اشجار دائمالحدوث و دائمالفناء است مانند چراغى که روشن شود پس دائماً روغن آب شود و آب به حرارت شعله بخار شود و بخار دود شود و در دود آتش درگيرد و شعله تازه پيدا شود و دود آن شعله صعود کند و متفرق شود و روشنى که به آن دود بسته بود فانى شود در حين تفرّق دود، و دودى تازه به جاى دود اول آيد و آتش در آن درگيرد و شعلهِ تازه ديگر پيدا شود و باز اجزاى اين شعله در هوا متفرق شود، و به همين نسق شعلهاى ديگر از دودى ديگر از بخارى ديگر از روغن آبشدهاى ديگر از روغن بستهاى ديگر پيدا شود، تا بالمره روغن بسته فانى شود.
«* اسحاقيه صفحه 96 *»
پس روغن آبشده فانى شود پس بخار فانى شود پس دود فانى شود پس شعله فانى شود.
پس اين است حال نباتات که مبدء آنها در اين عالم است و منتهىٰ و فناى آنها در اين عالم است مانند چراغ بدون تفاوت. و چنين نباتى در بدن حيوان و بدن انسان بالعرض موجود است و حکم کل حکم بعض است و حکم بعض حکم کل است. مثل الحيوة الدنيا کماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيماً تذروه الرياح.
پس متذکر باشند که چنين نباتى هميشه در حال وجودش از حوادث موجودهِ در حال مستمدّ است و هرگز از حوادث ماضيه و مستقبله معقول نيست که مستمدّ و متأثر شود. و تطويل مقال از براى امثال سرکار موجب ملال است. و العاقل يکفيه الاشارة و الجاهل لاتغنيه آلاف عبارة.
پس متذکر باشيد که دوام جمادات در اين عالم هزارمرتبه از دوام نباتات بيشتر است، چرا که اگر آنى روغنِ رطوبت نباتيهِ حادثه نباتات فانى شود باقى نمانند، و چهبسيار کوه و سنگى که از قبل از زمان آدم تا حال باقى مانده.
و اما حيوان، پس چون فکر کنيد در آن خواهيد يافت که چون غذاهاى معروفه را مانند نباتات جذب کرد، و در حيوانات قويّه در معده آنها بعد از هضم و دفعِ فضول صاف شد و درجه به درجه متعين شد و خون شد تا آنکه آن خون در دل آنها داخل شد مانند روغن در چراغ، و به حرارت قلب آن خون بخار شد و حيات حيوانيه مانند آتش
«* اسحاقيه صفحه 97 *»
در آن بخار بلکه دخان درگرفت، چراغ حيات مانند چراغهاى خارجى روشن شد، پس آن بخار زنده شد، پس از قلب صعود کرد به سوى دماغ از راه شريانات و از آنجا هبوط کرد به ساير اعضا از راه شريانات. پس ساير اعضا که قابل حيات بودند مانند چراغى که از چراغى درگيرد زنده شدند از آن بخار زنده، پس چشم بناى ديدن و گوش بناى شنيدن و شامّه بناى بوييدن و ذائقه بناى چشيدن و لامسه بناى احساس خفّت و ثقل و حرارت و برودت و رطوبت و يبوست و ملاست و خشونت گذارد؛ و يافتيم که در حيوان چيزى موجود شده که در نبات نبود، چنانکه در نبات يافتيم چيزى که در جماد نبود.
و چنانکه نبات بدون جماد موجود نبود و حابسى از جماد ضرور داشت که از حوادث روزگار در امان باشد، حيوان هم بدون نبات موجود نشود چرا که حابسى ضرور دارد، پس بايد جمادى باشد تا از صافى آن نباتى موجود شود، و همچنين بايد هميشه بخارى نباتى باشد تا حيات در آن ظاهر شود. پس اگر آنى غلايظ جمادى نباشد معقول نيست که بخارى از آن حاصل شود، چنانکه اگر آنى نباتى نباشد معقول نيست که حيات در آن درگيرد. پس غلايظ جمادى و بخار نباتى و حيات حيوانى بايد هميشه همراه باشند تا آنکه از غلايظْ بخار نباتى حاصل شود و در آن بخارْ حيات درگيرد. و اميد است که اين مطلب از براى امثال
«* اسحاقيه صفحه 98 *»
سائل واضح باشد.
و بسى واضح است در نزد عقلاى عالم که چون روح بخارى در قلب پيدا شد و از آنجا به ساير اعضا منتشر شد دائماً در بدن باقى نخواهد ماند به طورى که محتاج به مدد جديد نباشد، و اگر چنين بود بايد حيوان بعد از موجودشدن محتاج به غذا نشود و به همان بخار حاصل موجود در زندگى اکتفا کند. پس چه شد که اگر خون غليظ را از بدن آن به فَصْد و غير آن بيرون کنند باقى نماند و اگر غذا نخورد تا خون در بدن نماند بميرد؟ پس متذکر باشيد که حيوان تا زنده است بايد دائماً غذا در بدن آن مستحيل به خون شود و خون مستحيل به بخار شود در قلب، و حيات در آن بخار درگيرد و در ساير اعضا منتشر شود، و چون منتشر شد در اعضا باقى نماند پس از جميع مسامات بدن بيرون رود مانند دودى که از اطراف شعله بيرون رود، نهايت آنکه آن بخارات از شدت لطافت ديده نشود مانند دودهاى روغن بسيار لطيف که ديده نمىشود، ولکن عقل حکم مىکند که دائماً دود از اطراف شعله بيرون مىرود چرا که دودهاى روغنهاى کثيف را ديده که از اطراف شعله صعود مىکند، چنانکه چون بخارهاى بدن حيوان هم متراکم شده ديده مىشود، مثل آنکه در هواى سرد چون مسامات بدن مسدود مىشود جميع آن بخارات متراکم
«* اسحاقيه صفحه 99 *»
شده از راه نفس بيرون آيد به طورى که ديده مىشود مانند بخاراتى که در زمستان از دهن چاهها بيرون مىآيد و ديده مىشود.
بارى، پس دائماً اين بخارات از بدن بيرون مىرود، و بايد بخاراتى ديگر تازه از خون به عمل آيد در قلب و صعود کند و به جاى بخارات بيرونرفته قرار گيرد، و باز بر نسق سابق از مسامات بدن بيرون رود و بخاراتى جديده در محل آنها ساکن شود. و از اين جهت چون حيوان حرکت کند چون حرکت احداث حرارت کند بدن آن گرم شود، و چون بدن گرم شد مسامات آن مفتوح شود، و چون مسامات مفتوح شد عرقها و بخارات از بدن بيرون رود، و چون بخارات زياد در حال حرکت بيرون رفت و به همان مقدار بخار به جاى آنها قرار نگرفت بدن خسته شود، چرا که قوّت بدن از حيات است. پس چون بخارات زياد از بدن بيرون رفت حياتى که به آن بخارات تعلق دارد به همراه آنها از بدن بيرون رود، پس بدن باقى ماند با بخارات کمى با حيات کمى، پس چون حيات کم شد بدن را نتواند حرکت دهد و اين است غالب خستگى بدن؛ پس بايد بدن آرام گيرد و ساکن شود. و بسا آنکه از کمى حيات مانند مرده بيفتد و به خواب رود تا آنکه به تدريج غذا مستحيل به خون شود و به تدريج خون مستحيل به بخار شود و حيات در آن درگيرد و به جاى بخاراتِ بيرونرفته قرار گيرد به همان اندازه، آنگاه بدن باز قوّت گيرد مانند سابق تا بيدار شود.
«* اسحاقيه صفحه 100 *»
پس متذکر باشيد که چون آن بخارات از بدن بيرون آمد و حابسى ندارد هواى خارجى در آن تصرف کند و آنها را از حالت اعتدال بيندازد، پس اجزاى آنها در هوا متفرق شود و لطيف آنها از کثيف آنها جدا شود، لطيف آنها صعود کند و کثيف آنها هبوط کند، و حيات متعلقه به آنها مانند روشنى که از دود صاعد از شعله فرار کند فرار کند، و فانى شود مانند فناى روشنى از دود صاعد، بدون تفاوت.
پس متذکر باشيد که حيوان دائماً در اين دنيا فانى مىشود و حيوانى ديگر زنده مىشود، اگرچه محل حيوان متجدّد با حيوان فانىشده يکى است. مانند چراغى که محل شعله فانىشده و شعله باقيه است. و به اندک شعورى مىتوان فهميد که اگرچه چراغ يکى است ولکن شعلههاى بسيار در اين چراغ موجود شدند و فانى شدند و شعله موجوده تازه پيدا شده اگرچه شکل و رنگ و نور آن مانند شکل و رنگ و نور شعلههاى فانيه باشد. و به اندک شعورى مىتوان فهميد که معقول نيست که روغن در چراغ و فتيله نباشد و شعله موجود باشد. و به اندک شعورى مىتوان فهميد که بعد از فناى روغن از چراغ و فتيله شعله فانى مىشود چرا که رطوبت رابطه از ميان اجزاى دخانيه سابقه فانى شده و تعيّن آنها باطل شده و مخلوط شدهاند با رطوبات خارجيه، و اجزاى ترابيه دخانيه يا در هوا متفرق شده يا به سقفى چسبيده و قابل ضياء نيست.
«* اسحاقيه صفحه 101 *»
پس شعله مرکبه مجتمعه از اجزاى ترابيه و مائيه و ضياء متعلق به آنها از ميان رفت، و اجزاى ترابيه دخانيه بدون رطوبت رابطه قابل ضياء نيست، و اجزاى رطوبيّه بدون اجزاى دخانيه قابل ضياء نيست. پس حالت شعله حالت مجلس اجتماع است که مجتمعين جماعتند و چون متفرق شدند هيچيک جماعت نباشند اگرچه زيد و عمرو و بکر باشند. و همچنين شعله بعد از فناى روغن فانى شده، اگرچه اجزاى حارّه و بارده و رطبه و يابسه در بسائط عالم موجود باشند.
بر همين نسق بدون تفاوت متذکر باشيد که حيات حيوانى دائماً موجود مىشود و باقى نمىماند در اين عالم و فانى مىشود و حياتى جديد موجود مىشود، و بر همين نسق هر حيات موجودى معدوم مىشود و حياتى تازه موجود مىشود؛ تا وقتى که غذا در بدن مستحيل به خون نشود، پس چون خون موجود نشود بخارى هم معقول نيست موجود شود، و چون بخار موجود نشد حياتى هم معقول نيست موجود شود. پس بدن حيوان باقى ماند بىخون و بخار و حيات، و خونهاى سابق بخار شد و بخار از بدن بيرون رفت و مانند همين بدنِ بىخون مرده، بىجان شد و مرد. پس حيوانى که مرکّب بود از حيات و بخار مجتمعاً، در حال تفرّقِ آنها باقى نماند.
پس اگر عاقلى فکر کند خواهد يافت که فناى حيوان در اين عالم از فناى نبات اسرع است، چرا که روح بخارى از شدت لطافتى که دارد زودتر از بدن بيرون مىرود و در هوا متفرق مىشود، ولکن رطوبات نباتيه مانند صمغها قدرى چسبندگى دارند به بدن نبات
«* اسحاقيه صفحه 102 *»
که چوب باشد، و رطوبات غليظه متعلّکه به زودى صعود نمىکنند از چوبها، به خلاف روح بخارى لطيف که در هر نَفَس با نَفَس صعود مىکند و از جميع مسامات بدن بيرون مىرود و در هوا متفرق مىشود و فانى مىگردد. و از اين است که درختهاى کهن بسيارند و عمر آنها اطول است از عمر حيوانات، چنانکه عمر سنگها و کوهها اطول است از عمر درختها.
فمن يک ذافهم يشاهد ماقلنا | و ان لميکن فهمٌ فيأخذه عنّا |
پس چون متذکر شديد که فناى نبات اسرع است در اين عالم از فناى جماد، و فناى حيوان اسرع است از فناى نبات؛ ملتفت باشيد که حالت انسان مانند حالت آنها نيست و انسان باقى است الى ابدالابد، و نبات و حيوان فانى بودند در همين عالم قبل از فناى ظاهر آنها که خشکشدن و مردن ظاهرى باشد، چه جاى فناى ظاهرى آنها که خشکشدن و مردن ظاهرى باشد.
بر من بود بيان حقيقت امر و بر شما است که غافل نشويد و متذکر باشيد که افراد نبات و حيوان بعد از مفارقت روح آنها از بدن آنها تعيّنى از براى آنها باقى نخواهد ماند، و تعيّن ارواح آنها قبل از تعيّن ابدان آنها باطل خواهد شد. پس اگر خواستيد متذکر باشيد که افراد انسان مثل افراد نبات و حيوان نيست و تعيّن ايشان بعد از مردن باقى است، متذکر شويد فرق ميان حيوان و انسان چيست؟ پس متذکر باشيد که آنچه ظاهراً مشترک است در ميان نبات و حيوان و انسان، مابهالامتياز انسان از نبات و حيوان نيست. و آنچه انسان
«* اسحاقيه صفحه 103 *»
را از نبات و حيوان جدا کرده چيزى است که در آنها نيست. چنانکه مابهالامتياز هرچيزى از هرچيزى، چيزى است که در آن موجود است و در باقى نيست. و اميد است که اين مطلب در نزد امثال شما به طور اطمينان مقبول باشد.
پس امتياز انسان از نبات و حيوان شعورى است که در انسان است و در نبات و حيوان نيست، و تمام مراتب انسانى که ممتاز از نبات و حيوان است شاعر است به شعورى که در نبات و حيوان نيست. پس عقل و نفس و بدن انسان هرسه شاعر است به شعورى که نبات و حيوان داراى آن نيستند. و حالت حيوان را يافتيد مثل نبات که چون خون يا بخارِ آن از بدن آن بيرون رفت حيات متعلقه به آن نيز بيرون مىرود و در هوا متفرق مىشود و فانى مىگردد. و از اين است که هرقدر خون يا بخار آن از بدن بيرون رفت ضعف در بدن ظاهر مىشود، چرا که حيات که مبدء قوّت است از آن مفارقت مىکند. و هرقدر بيشتر خون و بخار آن از بدن بيرون مىرود بيشتر ضعف غلبه مىکند تا آنکه چون خون بالتمام از بدن بيرون رفت تمام حيات هم از بدن به همراهى آن بيرون مىرود پس مىميرد. و دانستيد که روحِ آن قبل از بدن آن فاسد مىشود.
پس حال فکر کنيد در حال انسان، که آيا شعور آن به همراه خون يا بخار آن از بدن بيرون مىرود يا نه؟ خواه شعور عقلانى باشد يا شعور نفسانى يا شعور مثالى که در زير آن دو شعور واقع است و شأنى
«* اسحاقيه صفحه 104 *»
از شئون بدن اصلى انسانى است که در آخرت است. پس متذکر باشيد که تمام شعور انسانى در عالمِ انسان واقع است و به بيرونرفتن خون و بخار آن از بدن ضعفى در هيچيک از آن شعورها به هم نمىرسد بلکه قوت آنها زياد مىشود. چنانکه واضح است که هرقدر بدن ضعيفتر شد و خون و بخار آن کمتر شد و بدن لاغرتر شد تمام شعورهاى انسانى زياد مىشود. و آن شعورها مانند قوّه حيات حيوانى نيست که به بيرونرفتن خون و بخار آن از بدن و لاغرشدن آن کم شود. و از اين است که طالبان زيادتى شعور از خوردن و فربهکردن بدن احتراز مىکنند و سعى در کمخوردن و لاغرکردن بدن مىکنند، و گفتهاند «الجوع سحاب يمطر العقل»، و از اين بود که انبياء و اولياء؟عهم؟ مادامالعمر در رياضت بودند.
پس فکر کنيد در ادنى درجات شعور انسانى که از بدن اصلى اخروى انسانى صادر مىشود مانند تصور مبصَرات و مسموعات و مشمومات و مذوقات و ملموسات؛ که اين محسوسات در تمام بنىنوع انسان در کمال وجود و ظهور است که چون چشم ديد چيزى را و ادنى درجات شعور انسانى ادراک کرد آن را و تصور آن را نمود آن تصور در جاى خود موجود است و به بيرونرفتن خون و بخارِ آن از بدن آن تصور ضعيف نمىشود، بلکه اگر چشم را بکَنند و بکوبند و بسوزانند و خاکستر آن را به باد دهند هيچ ضعفى در آن تصور به هم نرسد، و بودن چشم در
«* اسحاقيه صفحه 105 *»
بدن و نبودن آن بعد از ديدن، در نزد آن تصور يکسان است و آن تصور به فناى چشم فانى نشود و به همراهى بيرونرفتن خون و بخارِ آن از بدن، ضعفى در آن حاصل نشود.
و بر همين نسق فکر کنيد در تصور ساير محسوسات و آلات ادراک آنها که خواهيد يافت که تصور مسموعات به کرىِ گوش زايل نشود و به رفتن خون و بخار آن از بدن زايل نشود. و همچنين است تصور مشمومات و مذوقات و ملموسات، اگرچه هريک از آلات ادراک عيب کند و فانى شود؛ به خلاف قوه حيوانيه و مشاعر آن قوه که دائمالفناء است به فناى خون يا بخارِ آن يا عضوى که در آن قرار دارند آنها. پس غافل مشويد که خيالات و تصورات و تصديقات فکريه و تعقلات هيچيک به همراه بخار و خون از بدن بيرون نروند، به خلاف قوه حيوانيه. پس تصور کنيد که اگر تمام مشاعر خراب شود و از هم بپاشد، تصوراتى که به واسطه آنها شده در عالم مثال خراب نشود. چنانکه واضح است که چون چشم چيزى را ديد و خيال تصور آن را کرد، بعد اگر چشم عيب کند و بپوسد آن تصور نخواهد پوسيد.
و اينکه فرمودهايد که اگر انسان بىهوش شود يا به ناخوشى ماليخوليا گرفتار، واجد نيست آنچه را که پيشتر مىدانست؛ حق است. ولکن ملتفت باشيد که چون از براى انسان نسيانى به هم رسيد يا بىهوش شد يا مجنون شد يا به خواب رفت، اگر واجد معلومات خود نيست بعد از رفع اين حالات واجد مىشود همان معلومات خود را بعينها بدون تفاوت. پس اگر آن
«* اسحاقيه صفحه 106 *»
معلومات تحليل رفته بود مانند تحليل بدن و خون و روح بخارى، و بدل مايتحلل از خارج و غذاهاى خارجى به آنها رسيده بود مانند بدن و آنچه در آن است، نبايستى آن معلومات بعينها همان معلومات اول باشد. عبرت بگيريد که چون نسيان به واسطه غلبه رطوبت و بخارات زياد حاصل شد، اگر شرب دارچينى شد و آن رطوبات و بخارات فانى شد همان چيزى که فراموش شده بود به ياد آيد بعينه.
و اگر کسى خيال کند که آن چيز فراموششده بعينه شايد نباشد ولکن تأثيرى در دارچينى هست که مشابه معلوم اول معلومى ديگر احداث کند، عرض مىکنم که بسى واضح است در نزد عقلاى عالم که دارچينى تأثير آن جسمانى است و در آن علومى نيست که بتواند علوم احداث کند و
ذات نايافته از هستى بخش | کى تواند که شود هستىبخش |
فقير نمىتواند کسى را غنى کند و نادار نمىتواند کسى را دارا کند و دارچينى بسى واضح است که داراى علوم نيست، پس چگونه معقول است که علومى مانند علوم اول احداث کند؟ و اگر چنين بود بايد جاهلى هم به خوردن دارچينى عالم شود و دارچينى علومى چند در او احداث کند. پس دارچينى جاهل را عالم نکند و ناسى را ذاکر کند. پس ناسى علومى را که دارا است از او زايل نشده و نخواهد شد، ولکن چون فضاى دماغ را رطوبت يا بخار پُر کرد آن علوم از اين
«* اسحاقيه صفحه 107 *»
بدن ظاهرى مخفى شود مانند پردهها و حجابها که در ميان دو شىء حاجب شود. پس چون پردههاى رطوبى و بخارى به خوردن دارچينى زايل شد البته آن معلومات از براى اين بدن ظاهر گردد. و اين دارچينى و امثال آن از دواها و غذاها و شرابها و به قول سرکار نان و پنيرها هيچيک داراى علوم نيستند و احداث علوم نتوانند نمود و از عالَم خود بيرون نتوانند رفت و وحى الهى نتوانند شد؛ چرا که تمام وحىها علومى است خدايى. بلى، چيزى که هست همين است که آثار جسمانيه در اجسام هست، البته بعضى از آنها بىهوشى مىآورند و بعضى به هوش مىآورند، و بعضى ممرضند و بعضى دفع مرض مىکنند، و به جز آنکه بتوانند بدل مايتحلّل واقع شوند کارى ديگر نتوانند کرد، و مايتحلّل غير از بدل است. و در نزد سرکار انشاءاللَّه واضح است، و جوهر فهم سرکار مرا به راحت انداخته از تکرار مطلب به الفاظ بسيار. و همينقدر تکرار هم تمامش از براى سرکار نيست ولکن کتاب به دست ديگران هم خواهد افتاد و شايد بعضى محتاج به اينقدرها باشند.
و ختم کلام در اين مقام به اين دو کلمه است که هرچه محتاج به بدل مايتحلّل است فانى است چرا که بدل غير از مايتحلّل است بالبداهه. و آنچه باقى است باقى است و تحليل نمىرود و بدل نمىخواهد مانند عقل و نفس و بدن اصلى انسانى در آخرت، و خيال و فکر و تصورات و تصديقات در عالم مثال.
«* اسحاقيه صفحه 108 *»
و اما مراد از قيامت صغرى و کبرى؛ پس قيامت صغرى در عالم رجعت است و آن عالم عالمى است که بعضى از مردم در آن عالم زنده مىشوند نه تمام اناسى، چنانکه خداوند عالم جلشأنه در کتاب خود خبر داده و فرموده يوم نبعث من کل امة فوجاً. و مراد از آن فوجِ مبعوث ماحضين در ايمان و کفرند. و اما مستضعفين که لايستطيعون حيلةً و لايهتدون سبيلاً هستند در اين قيامت صغرى زنده نشوند و به هوش نيايند، چنانکه در دنيا بىهوش بودند بعد از مردن هم بىهوشند تا مدتى مديد بگذرد و رفع اعراض موجب بىهوشى از ايشان بشود آنگاه محشور و مبعوث شوند در قيامت کبرى بعد از نفخ صور.
و بيان طبيعى اين امور تفصيلى بسيار ضرور دارد که مرا مجال نيست، و اگر شما را ملالى نيست و طالب فهم هستيد در رساله شيخ مفيد اشاره به اين مطالب به طور طبيعى شده و آن رساله در کرمان هم يافت مىشود.
فرمايش فرمودهاند: و باز از جمله اشکالات و سؤالات من بنده است که مسلّمى اين سلسله جليله شيخيه کثّرهماللَّه بلکه غالب ملل و نحل است که در هر عصرى بايد وليّى باشد در ميان خلق ظاهر و محسوس و مشهود و ملموس که اسوه خلق باشد. چه اگر بنا بود کسى ظاهر نباشد بايستى به امام غائب بتوان اکتفا نمود. و اين اختصاصى به اين سلسله ندارد بلکه عرفاء و صوفيه هم همين را مىگويند چنانکه ملّاى روم در مثنوى مىگويد:
«* اسحاقيه صفحه 109 *»
پس به هر عصرى وليّى قائم است | تا قيامت آزمايش دائم است | |
پس امام حقِّ ناطق آن ولى است | خواه از نسل عمر خواه از على است |
و همچنين ديگران. به هرحال، معالتنزل که ثابت شد به دليل که فلانبنفلانِ نبى نبوّت او را نمىتوان تسليم کرد مگر به تسديد اللَّه جلشأنه و اينکه از آن نبى افعال خدايى سر زند که مايه عجز خلق باشد، و همچنين هروصيى بعد از نبيّى يا به نص خاص بايد وصايت داشته باشد يا به افعال و اعمال آن نبى که از آن سرزند. و على هذه فقس ما سواها، و هلمّ جرّا؛ تا مىرسد به اين علمای اعلام يعنى شيخ جليل و سيد نبيل و آقاى مرحوم+.
حال عرض مىکند که اين وصى يا ولى يا نقيب يا نجيب يا مرشد يا مجتهد يا غير ذلک هرچه باشد بايد به چه شناخته شود؟ در اين دَور از هرکه جويا مىشوى که بايد چنين شخصى باشد که وسيله نجات باشد و راه معرفت ائمه و انبياء و خدا باشد و اسوه خلق باشد؟ مىگويد بلى. چون مىگويى به چه بايد شناخت؟ هيچ نمىگويد. يا اگر چيزى گويد مىگويد به هرچه ولى سابق را شناختى. من اکنون در اين عصرم و هنوز ولى نشناختهام و اکنون طالبم، چه کنم؟ اگر به علم بايد بشناسم که نه مرا آن تميز است که بفهمم، و نه علم يکى و دوتا است و نه منحصر به سلسله حقّه، چنانچه بالعيان و المشافهه مشاهده مىکنيم که بسيار از مخالفين مذهب در فنون شتّىٰ و علوم عديده مختلفه يد طولىٰ داشتهاند و شَقّ شعر کردهاند. و اگر به چيز
«* اسحاقيه صفحه 110 *»
ديگر بايد بفهمم آن چيست؟ اگر تقوى است، که آنقدر شبهه و تلبيس بسيار شده که ريا از تقوى شناخته نمىشود. و معالتسليم که فهميده شود به همين نمىتوان اکتفا نمود، به جهت اينکه اين تقوى بفرده مايه اختيار يکى از علماء بر همه روى زمين نمىشود، و نمىتوان اعتقاد کرد که فلان مثلاً امروز اسوه خلق است و راه معرفت خدا و رسول است. چه اگر به همين تنها مىشد اکتفا کنى چرا امروز جميع اين سلسله جليله کثراللَّهامثالهم در تفحص و تفتيشاند؟ و اختلاف در ميان ايشان است؟ چه بحمداللَّه علمای متّقى و متزهّد و پرهيزکار و بردبار در ميان ايشان بسيار است که در تقواى ايشان شبهه نمىتوان کرد. پس معلوم شد که چيزى ديگر به کار است.
و چون بدين مثابه با کسى صحبت کنى و بحث بدينجا انجامد، گويد بلى چنين کسى لازم است. اگر از او جويا شوى که تو خود آن شخصى؟ مىگويد نه. مىگويى او را مىشناسى؟ مىگويد نه. نمىدانم چه بايد کرد؟ و اينهمه از جهت اين است اگر ادعا کند که من هستم يا بگويد که فلان است مىترسد که از خودش يا او آثار ائمه؟عهم؟ و افعال ايشان را بجويند، آنوقت آن شخص يا بايد چنين کند و مأمور نباشد و يا از عهده برنيايد.
پس به اين علم و تقوى که نمىتوان شناخت. و اينگونه کارها هم که از اشخاصى که مظنون است که داراى اين مقامند سرنمىزند، پس چه
«* اسحاقيه صفحه 111 *»
بايد کرد؟ و اين بدان ماند که مريضى مرض مهلک داشته باشد و بىدوا، و عقب مداوا رود، از هرکس جويا شود که دواى من چيست؟ همه گويندش که اين مرض تو مرضى است مهلک، ولکن هر دردى را دوائى و هر سقم و علّتى را شفائى هست و تو را طبيبى در کار است و معالجه مرض تو را مثلاً دارويى کند که در مرتبه سيّوم گرم و خشک است و بدين صفت و رنگ و بو و طعم و خاصيّت است. بعد مريض بگويد اى شخص تو خود آن طبيب هستى و اين دارو را دارى؟ بگويد خير. کسى را مىشناسى که اين دارو نزد آن يافت شود؟ بگويد نه. پس چه بايد کرد؟ جواب اين است که برو بمير! سبحاناللَّه! جگر انسان را اينگونه سؤال و جوابها مىشکافد و آخر هم هيچ به دستش نمىآيد.
به هرحال، مستدعى آنم که مرحمت فرموده بيان بفرماييد که آن شخص را به چه بايد شناخت؟ و اگر بنا شد که جمعى مدعى اين مقام باشند به چه تميز بايد داد؟ و بر فرض اينکه همه در يک عرصه باشند آيا ناطق يکى بايد باشد يا همه؟ سرکار را به روح مطهّر مشايخ+ که مرحمتى فرموده جوابى شافى و خطابى کافى بفرماييد و مرا از اين گرداب غم نجات بخشيد. بيّنوا توجَروا.
عرض مىشود که اميد است که چنانکه در سؤال نهايت دقت را به کار برديد در جواب هم به دقت نظرى فرماييد. من کوتاهى در بيان نمىکنم انشاءاللَّه اگرچه سرکار اصرار هم نکنيد چه جاى اصرار و تأکيدکردن
«* اسحاقيه صفحه 112 *»
به ارواح ابرار عليهم رحمةاللَّه الرّحيم الودود الغفّار.
پس عرض مىکنم که بسى بايد واضح باشد از براى امثال سرکار که معقول نيست بر طبق منقول که خداوند عالم جلشأنه بخواهد چيزى را از عباد خود و آن مراد را در نزد خود اراده کند و به ايشان نرساند و نفهماند و از ايشان مخفى دارد. پس چون خلق نادان به آن مراد عمل نکنند از ايشان مؤاخذه کند؛ و حال آنکه هيچ سلطان ظالمى چنين کار نکند، چرا که اين عمل لغوى است. بر فرض اينکه کسى چنين ستمى را روا دارد چيزى را که کرده ستمى بوده و مراد او به عمل نيامده.
بارى، امر الهى در ميان خلق بايد امرى باشد ظاهر و بيّن و آشکار به طورى که از هرکس خواسته به او رسانيده به طور وضوح و علانيه و آشکار. و چون او اعلم عالمين و اقدر قادرين و ارحم راحمين و اکرم اکرمين است امر او بايد آسانترين امرها و واضحترين واضحات باشد و عقل و نقل از هر صاحب عقلى و نقلى بر اين مطلب شاهد است.
پس فکر کنيد که آيا معقول است که علم و قدرت و رحم و کرم او مخصوص اهل عصرى از اعصار باشد و در عصرى ديگر تغيير کرده و جاهل و عاجز و قسىّ و بخيل شده؟ پس در عصرى معجزات و خارق عادات از براى اهل آن اظهار کرده تا خلق آن زمان بر يقين شدند در امر او، و در عصرى ديگر خلق را مهمل گذارده و امر خود را مخفى داشته از ايشان، تا آنکه عقلاى اهل آن عصر حيران و سرگردان شدهاند که
«* اسحاقيه صفحه 113 *»
آيا امر او کدام است و حق از جانب او در کجا است؟ يا آنکه او هميشه خدا است و هميشه راه او واضحترين راهها بوده و هست، اگرچه خلقى بسيار و جمعى بىشمار از آن راه کناره کرده و مىکنند، و هميشه او ارحمالراحمين بوده و هست در موضع عفو و رحمت از براى کسانى که در راه واضح او سالک شدند، و هميشه اشدّالمعاقبين بوده و هست در موضع نکال و نقمت مر کسانى را که از راه واضح او اِعراض کرده و مىکنند.
پس متذکر باشيد که اگرچه فرقههاى بسيار در عالم هستند بايد حق و اهلحق در اين ميان معلوم باشند به طور وضوح، و باطل و اهل آن بايد معلوم باشند به طور وضوح؛ چرا که هريک از طرفين اگر معلوم نباشد مستلزم معلومنبودن ديگرى است عقلاً و نقلاً. و تعجب آنکه هريک از فرقههاى مختلفه ادعاى حقّيت مىکنند و انکارى از حق ندارند و اثبات آن را مىکنند، و هريک ديگرى را باطل مىدانند و انکار از آن دارند و درصدد ابطال آنند. و تعجب بر تعجب مىافزايد که در ميان هريک از فرقههاى مختلفه علماء و حکماء و زهّاد و عبّاد و اصحاب رياضات و ارباب مکاشفات و دانايان به تأثير کلمات و حروف در تحبيب و تبغيض و خرابى و آبادى و وسعت و ضيق و دفع اعراض و دفع امراض و تببندىها و آسانى وضع حملها و غرايب و عجايب يافت مىشوند. و در ميان همه طوايف يافت مىشوند متبوعانى چند که
«* اسحاقيه صفحه 114 *»
تابعان خود را دعوت به خدا و رسولى و آخرتى مىکنند و صفات حميده را مدح و وصف و امر به آنها مىکنند و صفات قبيحه را مذمّت و نهى از آنها مىکنند.
و اگر بعضى از کسانى که در لباس متبوعيتند([3]) فسق و فجور علانيه داشته باشند و مال مردم را به حيلهها جلب مىکنند و از رشوههاى علانيه باک ندارند؛ از اين قبيل باز در ساير طوايف هم يافت مىشوند بدون تفاوت، و معذلک کلّه بايد در ميان، امر الهى واضح و لايح باشد، مثل آنکه بطلان باطلان بايد ظاهر و آشکار باشد.
با آنچه عرض شد و با آنهايى که خود سرکار ايراد فرموده بوديد، در بادى نظر چنان مىنمايد که با اين حال محال است که کسى بر حقيقت حال واقف شود. چرا که اگر دليل حقّيت علم و تقوى است که به قول سرکار عوامى که علم ندارند چه کنند و بر چند علم اطلاع يابند؟ و اگر دليل، تقوى است، به قول سرکار همه صاحبان تقوى هستند، و اگر دليل اظهار خارق عادت است که باز به قول سرکار در اين اعصار خارق عادتى از براى عموم مردم درميان نيست. و آنچه فرمودهايد امرى است بديهى در نزد عقلاى عالم که دينشان محض غفلت اتّباع آباء نيست.
و علاوه بر آنچه فرمودهايد مىتوان فرض کرد و بسا آنکه وقوع آن را يافت که در ميان اين فرقههاى مختلفه عالمى يافت شود داراى علوم بسيار، که چون عامى نظر کند که ساير علماء هريک در علم خودشان از او سؤال کردند مجاب
«* اسحاقيه صفحه 115 *»
شدند و سکوت کردند؛ پس عامى اگرچه خود عالم نباشد پس چون سکوت ساير علماء و تسليم ايشان را از براى او ديد مىفهمد که او داراى علوم بسيار است. و البته در ميان هر طايفهاى قواعد و رسومى است، پس ديد که آن عالم به آن قواعد و رسوم راه مىرود، خواهد دانست که او متّقى و پرهيزکار است. و پرهيزکارى هرطايفهاى معلوم است که بايد درسترفتارى به قواعد و رسوم همان طايفه باشد اگرچه با قواعد و رسوم ساير طوايف مختلف باشد.
پس بنابراين در بادى نظر امر مشکلتر شده که خارق عادتى در ميان هيچيک از طوايف به طور عموم صورت وقوع ندارد، که طالب حق در هرطايفهاى ديد، ايشان را برحق و ماسواى ايشان را بر باطل داند.
و اگر اصحاب حِيَل مانند بعضى از اهل تصوّف بگويند که ما صاحب خارق عادت هستيم ولکن نه از براى هرکس، بلکه از براى کسى که قابل باشد. چنانکه در ميان ايشان معروف است که مريدان مشاهده خارق عادات را از مرشد کردهاند چون که قابل بودهاند، اگرچه ديگران مشاهده نکردهاند چون قابل نيستند.
پس جواب از اين قبيل حيلهها اين است که از اين قبيل حيلهها در ميان ساير طوايف هم به هم مىرسد و در ميان همه طوايف مرشدان و مريدان هستند. پس اگر دليل حقّيت شما اين حيلهها است بايد نوعاً جميع طوايف برحق باشند پس باطل و اهل باطل کيانند؟
«* اسحاقيه صفحه 116 *»
و اگر ادعا کنند که ماها چنين حيلهها را داريم و ساير طوايف ندارند، محض ادعا است؛ چرا که در ميان هرطايفهاى يافت مىشوند جمعى که از براى آسانى وضع حمل چيزى بنويسند و زنها را مريد خود کنند، و تببند به کسى دهند و آن ضعيف را مريد خود کنند. و از اين قبيل است ساير اوراد و اذکارى که تعليم مىکنند. اين اوراد و اذکار در ميان جميع طوايف يافت مىشود. و البته از براى امثال سرکار امر مشتبه نيست.
و در ميان هرطايفهاى احياناً گاهگاهى از براى مرشدان و مريدان رؤياى صادقه يافت مىشود. به اين معنى که مريد مرشد را در حالى خواب ببيند و چون به خدمت او رسد او را بر آن حال يابد. يا مرشد مريد را در خواب يا مانند خواب بيند ــ که به اصطلاح ايشان عالم کشف و مشاهده ايشان است ـــ و چون مريد به خدمت او برسد او خبر دهد که تو را در عالم بالا بر فلان حال يافتم، و مريد تطابق حال خود را با خبر مرشد بيابد.
بارى، اگر بخواهيد بدانيد که همه اينها حيلهها است و دخلى به امر حق و باطل ندارد، متذکر باشيد که مردمان زرنگ حيلهباز در هرطايفهاى يافت مىشوند، و چهبسيار حيلهها را به حدس به کار مىبرند، پس هرجا که حدسشان صائب نشد که نقلى نيست امر را مشتبه مىکنند که حدسى زديم مانند حدس ساير مردم و صائب نشد. و اگر اتفاق يک حدسى از ايشان صائب شد که مريدان با مرشد حالها مىکنند و آن حدس صائب را منتشر مىکنند.
«* اسحاقيه صفحه 117 *»
بارى، پس اگر متذکر باشيد که خارق عادات پيغمبران و امامان؟عهم؟ از براى عموم غافلان و جاهلان بود که همه مشاهده مىکردند، خواه قابل بودند و اقرار مىکردند و ايمان مىآوردند، و خواه قابل نبودند و ايمان نمىآوردند و مىگفتند «ان هذا الّا سحر مستمر» پس متذکر باشيد که از اين قبيل حيلهها در ميان همه طوايف يافت مىشود، و اينها برخلاف راه و رسم پيغمبران و امامان؟عهم؟ است، و خارق عادات ايشان به طور عموم بوده، و هرگز به احدى نگفتند که تو بايد قبل از ديدن خارق عادات از ما، اخلاص و ارادت به ما پيدا کنى و حسن ظنى به ما داشته باشى تا قابل شوى که ما از براى تو خارق عادتى اظهار کنيم. بلکه قبل از آنکه مردم اخلاص و ارادت به ايشان به هم رسانند به طور عموم اظهار خارق عادت مىکردند، و به واسطه آن خارق عادت بعضى از مردم اخلاص و ارادت به ايشان به هم مىرساندند و بعضى بر ضلالت باقى مىماندند و مىگفتند که اين خارق عادت سحرى است مستمر.
بارى، خارق عادتى به طور عموم که عادت پيغمبران و اوصياى ايشان؟عهم؟ بود که در ميان هيچيک از طوايف نيست، و علوم و قواعد و رسوم هم که در ميان جميع طوايف يافت مىشود، و پرهيزکارى هرطايفهاى هم که در ميان هرطايفهاى يافت مىشود. پس بنا بر اين که امرى است واقع که بر عاقلى پوشيده نيست، تميزدادن ميان حق و باطل در بادى نظر امرى است بسيار مشکل، بلکه
«* اسحاقيه صفحه 118 *»
در بادى نظر محال است تميزدادن آندو از يکديگر.
پس اگر مىخواهيد که اين امر محال ممکن شود و اين امر مشکل آسان گردد، متذکر شويد که بعد از اثبات اينکه فلان پيغمبر است بلاشک و باقى مردم بايد امت اين پيغمبر باشند بلاشک و هرکس متابعت او کند ناجى است بلاشک و هرکس ايمان به او نياورد هالک است بلاشک؛ اين امر محال صورت امکان و وقوع مىگيرد و اين امر مشکل آسان مىشود.
پس چون يافتيد به بيانى که گذشت که پيغمبر آخرالزمان؟ص؟ برحق و باحق بود، و اوصياى معروف او همه برحق و باحق بودند و حق بر گرد ايشان دور مىزد و ايشان بر گرد حق دور زدند به طور يقين عقلى، و کسانى که به ايشان ايمان نياوردند بر باطل بودند و هستند به دليل عقلى يقينى به طورى که گذشت نه به تعبّد؛ چرا که دليل تعبّدى در اصلِ اختيار دين و مذهب دليل کفّار و منافقين است که گفتند انّا وجدنا آباءنا على امة و انّا على آثارهم مهتدون و خداوند عالم جلشأنه ايشان را به قول خود ردّ فرمود که أولو کان آباؤهم لايعقلون شيئاً و لايهتدون. و دليل تعبّدى جاى آن بعد از آن است که به دليل عقلى يقينى ثابت شود حقّيت حجتى؛ پس بعد از ثبوت حجّيت او به دليل عقل، آنگاه اگر آن حجت امرى و نهيى کرد و محجوجين راه حسن و قبح امر مخصوصى را ندانند سهل است، پس بايد تعبّداً به امر حجتِ ثابت يقينى
«* اسحاقيه صفحه 119 *»
به دليل عقل عمل کنند و همچنين بايد تعبّداً از منهيات او احتراز کنند.
پس متذکر باشيد که کار حجت اين است که وضع ناموس کند در ميان مردم، پس واجب کند بعضى از اعمال را و حرام کند بعضى را و مستحب و مکروه قرار دهد بعضى را و مباح کند بعضى را و حلال کند بعضى چيزها را و حرام کند بعضى را و قواعد و قوانين وضع کند که از آن تخلف نکنند، پس محتاج است به اظهار خارق عاداتى چند تا اثبات کند که اين امور را از جانب کسى در ميان آوردهام که خلق عاجزند مثل او کارى کنند. پس چون خلق ديدند خارق عادات را يقين کردند که اين کار کار خداى ايشان است، چنانکه يقين دارند که خلق آسمان و زمين و جماد و نبات و حيوان و انسان کار خداى ايشان است. پس چون ساير مردم خارق عادات را ديدند فهميدند که متابعت حجت لازم است.
پس متذکر باشيد که هيچيک از تابعين در متابعت خود مر حجت را احتياج به خارق عادت ندارند، و دليل حقّيت ايشان متابعت ايشان است مر حجت را، و دليل حقّيت حجت خارق عادت است. پس هريک از امت دليل حقّيتشان متابعت حجت بايد باشد نه چيزى ديگر، چنانکه دليل حقّيت حجت خارق عادت بايد باشد.
پس متذکر باشيد که کسانى که از امت خود را مىدانند و دليل حقّيت خود را به غير از متابعت حجت چيزى ديگر قرار مىدهند،
«* اسحاقيه صفحه 120 *»
و آن چيز را هم به طور عموم اظهار نمىکنند بلکه به اصطلاح خودشان از براى کسى که قابل باشد اظهار مىکنند، اين جماعت تابع حجت ثابت من عنداللَّه نيستند اگرچه خارق عادت عامّى هم اظهار کنند، و دجّالصفت دور عالَم را پا زنند. و امثال اين خرافات را در ميان انداختهاند که احمقانى چند را مسخّر کنند و به کام دل بدون اضطراب به مشتهيات خود برسند که مريدان نتوانند ايرادى به او بگيرند در استعمال آن مشتهيات؛ چرا که به گمان خام خود حقّيت او را به خارق عادت فهميدهاند، پس او هرچه مىکند درست است و کامل ميزان ناقص است و ناقص ميزان کامل نيست، چنانکه پيغمبر هرچه مىکند همان درست است و او ميزان است و مردم ناقصند و بايد مطيع او باشند و ايرادى در کارهاى او به او نگيرند.
پس قدرى هوش خود را جمع کنيد و در دين خود بابصيرت باشيد که تابعين پيغمبر چه احتياجى به خارق عادت دارند در متابعت او؟ و خارق عادت از براى همين است که صاحب آن بخواهد حلالى يا حرامى يا واجبى يا حرامى و احکامى در ميان خلق آورد. آيا احدى از امت مىتوانند که حلال خدا را به اظهار خارق عادت حرام کنند؟ يا حرامى را حلال کنند؟ يا امر واجبى را حرام کنند؟ يا مستحبى را مکروه کنند؟ يا مکروهى را مستحب کنند؟ يا مباحى را مستحب و مکروه و واجب و حرام کنند؟ يا يکى از اين اقسام را تغيير دهند؟
«* اسحاقيه صفحه 121 *»
پس اگر امت نتوانند مطلقاً تغييرى در امور دينيه دهند خارق عادت را از براى چه امرى بايد اظهار کنند؟ و متابعت که تکليف ايشان است که محتاج به خارق عادت نيست. بلى، چيزى که هست اين است که دليل حقّيت ايشان متابعت است، پس بعد از متابعت اگر کرامتى را خداوند عالم جلشأنه به ايشان عطا فرمود نورى است على نور، نه آنکه آن دليل حقّيت ايشان باشد، بلکه دليل حقّيت ايشان همان متابعت ايشان است و بس.
پس اميد است که بعد از تذکّر به اين مطلب متذکر باشيد که در ميان علماى امت از زمان معصومين؟عهم؟ الىالآن الى بعد الآن خارق عادت به طور عموم در اثبات حقّيت ايشان نيست، و تمام دليل حقّيت ايشان متابعت ايشان است مر معصومين؟عهم؟ را؛ که اگر احدى از ايشان به قدر بلعم باعورا علم داشته باشد و به قدر دجّال خارق عادت بتواند اظهار کند، و متابعت نکند پيغمبر را در يکى از امور مسلّمه آن پيغمبر، آن شخص يا بلعمى است دويم، يا دجّالى است دويم.
پس اگر متذکر شديد که دليل حقّيت امت متابعت است و بس، و دليل متابعت خارق عادت پيغمبر است، پس فکر کنيد در ميان فرقههاى مختلفه که همه خود را نسبت مىدهند به متابعت آن پيغمبر و بيابيد که کداميک در ادعاى خود صادقند و کدام کاذب؟ پس چون در ميان فِرَق اسلام فکر کرديم يافتيم که در
«* اسحاقيه صفحه 122 *»
اول امر دو فرقه شدند: پس بعضى گفتند که بعد از پيغمبر؟ص؟ مردم محتاجند به شخصى عالم و معصوم از جهل و نادانى به احکام الهى و معصوم از مخالفت در افعال و اعمال و امر و نهى و حکم به مقتضاى وحى الهى و احتراز از حکم بغير ماانزل اللَّه. و چنين حکمى البته بايد مستنبط از کتاب الهى باشد، چنانکه نص صريح کتاب است که فرموده ولو رَدّوه الى الرسول و الى اولىالامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم. و چنين شخص عالم مستنبِط معصوم صاحب امر را خدا مىشناسد و بس، پس بايد خداوند عالم جلشأنه وحى کند به پيغمبر؟ص؟ که چنين شخصى بعد از تو کيست، و پيغمبر هم؟ص؟ به وحى الهى که ماينطق عن الهوىٰ ان هو الّا وحى يوحىٰ برساند به مردم و بشناساند به ايشان آن شخص را. و يافتيم بر طبق اين دليل عقل امرى را که پيغمبر؟ص؟ اظهار کرد و نص کرد و نصب کرد به جاى خود بعد از خود اميرالمؤمنين؟ع؟ را در غديرخم و در مواضع بسيارى ديگر که احاديث آن مواضع از طُرُق موافق و مخالف از حدّ تواتر گذشته و رسيده.
و يافتيم جماعتى ديگر را در مقابل اين جماعت که گفتند در خلافت بعد از پيغمبر اتفاق و اجماع امت بر شخصى کفايت مىکند، و اجماع کردند برخلافت شخصى ديگر غير از اميرالمؤمنينِ منصوص منصوب از جانب پيغمبر؟ص؟،
«* اسحاقيه صفحه 123 *»
و اعتنا نکردند به نص و نصب رسولخدا؟ص؟. و اگر احياناً کسى به آن نصوص حجت اقامه کرد بر ايشان تأويل کردند آن نصوص را به طورى که منافاتى با خلافت اجماعيه ايشان نداشته باشد.
پس چون فکر کرديم در امر اين دو فرقه، يافتيم دليل و برهان فرقه اول را مطابق با عقل و نقل از کتاب و سنت. و يافتيم که اجماع و اتفاق مردم بر خليفهشدن شخص جاهل غيرمعصومى، او را عالم و مستنبِط و معصوم و صاحب امر خلافت و حکمرانى بماانزلاللَّه نمىکند، چنانکه نکرد به طورى که بعد از خلافت او هم نشد که خود او يا تابعين او ادعاى علم و استنباط و عصمت را از براى او بکنند. و از اين جهت که به چنين خليفهاى اکتفا کرده بودند، درصدد تجهيل و نقص و عدم عصمت ساير پيغمبران هم برآمدند به تمسکجستن به آيات و اخبار و افعالى متشابه تا آنکه الىالآن به همين عقيده باقى ماندهاند.
پس چون چنين يافتيم اختيار کرديم دينى و مذهبى را با دليل و برهان عقل و نقل که مطابق با عقل و نقل بود، و ترک کرديم راهى را که دليل و برهان عقل و نقل نداشت، و دليل عقل و نقل در بطلان داشت. پس بعد از اين اعتناء نخواهيم کرد به علم و عمل طرف مقابل، اگرچه يافت شود در ميان ايشان عالمى که به قدر بلعم باعور علم داشته باشد و اگرچه به قدر دجال خارق عادت اظهار بتواند بکند. پس بعد از اين چه اعتنائى است به علم و تقوى و زهد و
«* اسحاقيه صفحه 124 *»
پرهيزکارى و عبادات ايشان. و دانستيم که اگر کسى پيغمبر از جانب خدا نباشد و خارق عادات نداشته باشد و عالم به حلال و حرام و احکام الهى نباشد، معقول نيست که به اتفاق و اجماع مردم بر بزرگى او، او پيغمبر از جانب خدا شود و صاحب خارق عادات گردد و عالم به احکام الهى شود. و معقول نيست که شخص جاهل غيرمعصومى بعد از پيغمبر، اولىالامر و مستنبِط و معصوم گردد. و چنانکه عقلاً و نقلاً اعتنائى به اقوال و اعمال تابعين پيغمبرِ تراشيده نيست، بر همان نسق اعتنائى به اقوال و اعمال تابعين حجتِ تراشيده نيست بدون تفاوت.
پس بر همين نسق فکر کنيد در کار و بار و اقوال و اعمال و کردار و رفتار هر جماعتى که مستمرّاً حجتى منصوص منصوب از جانب خداوند عالم جلشأنه ندارند. پس اعتنائى مکنيد به اقوال و اعمال ايشان، اگرچه در ميان آنها يافت شود عالمى مثل بلعم و متصرفى مثل دجال. پس داخل شويد در دايره جماعتى که مستمرّاً حجت منصوص منصوبى زنده از جانب خداوند عالم جلشأنه به همراه کتاب خدا دارند که دين ايشان اين است که فرمودهاند انّ لنا فى کلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين و فرمودهاند انّا غيرمهملين لمراعاتکم و لا ناسين لذکرکم و لولا ذلک لاصطلمتکم اللأواء و احاطت بکم الاعداء.
پس چون داخل در اين دايره شديم يافتيم که مدعى اين علم و
«* اسحاقيه صفحه 125 *»
عدالت جماعتى بسيارند، پس بعضى از ايشان را يافتيم که تصديق از بعضى دارند و بعضى را يافتيم که تصديق بعضى را ندارند و بسا آنکه در شدت انکارند از بعض. پس جويا شديم تا بيابيم که حق در اين ميان با کدام است و کدام بر باطلند؟ و دانستيم به دليل عقل يقينى مطابق با نقل که حق از جانب خداوند عالم جلشأنه در ميان خلق بايد معلوم باشد، و حق که معلوم شد باطل هم البته معلوم خواهد شد، چرا که ماذا بعد الحق الّا الضلال دليل عقل است که در نقل است. و دانستيم به دليل عقل مطابق با نقل که حق غير معلومالحقّيه در ميان خلق بىفايده است و تمسک به آن ممکن نيست و چنين چيزى از جانب خداوند عالم جلشأنه نيست، و باطل غير معلومالبطلان در ميان خلق واضح نيست پس احتراز از آن نتوان کرد.
و دانستيم که علامت حق در ميان تابعان پيغمبر صاحب خارق عادات، خارق عادت نيست؛ چرا که تابعان، تحليل حلالى و تحريم حرامى نبايد بکنند چنانکه تحليل حرامى و تحريم حلالى نبايد بکنند که محتاج به خارق عادت شوند. پس جويا شديم که آيا علامت حقى که در ميان خلق بايد واضح باشد و خارق عادت هم نبايد باشد چيست، که آنچيز خليفةالخلفاء است در ميان خلق، بلکه خليفه خداست در ميان خلق؟ و چون به دليل عقل مطابق با نقل دانستيم که حق غير معلومالحقّيه در ميان خلق از جانب حق نيست جلشأنه، و اگر کسى چنين حقى غيرمعلومى را نسبت
«* اسحاقيه صفحه 126 *»
به خدا داد خدا را نشناخته، و آنچه را که به او نسبت داده هوايى است خدا ناميده شده که امر بىفايده و تکليف مالايطاق را قرار داده و لايکلّف اللَّه نفساً الّا ما آتاها و لايکلّف اللَّه نفساً الّا وسعها دليل عقل است که در نقل است.
پس جويا شديم از آن علامت حقى که در ميان خلق است و به ايشان داده است خداوند عالم جلشأنه و در وسع ايشان قرار داده غير از خارق عادت؛ پس يافتيم که چيزى که در ميان خلق است و به ايشان داده شده به حصر عقل و نقل دو امر است: يکى محل اتفاق و يکى محل اختلاف. و آنچه محل اتفاق است در اصطلاح ضروريات دين و مذهب ناميده شده، و آنچه محل اختلاف است نظريات ناميده شده؛ و چون به عقل و نقل رجوع کرديم قسم سيّومى نيافتيم که در ميان خلق باشد. پس متمسک شديم به اين دو امر محصور در ميان خلق، پس دانستيم که هرکس داخل در دايره امر متفقعليه است در دايره ايمان داخل است و حق با او است و او با حق است، و هرکس خارج از آن دايره است در ضلالت است و ماذا بعد الحق الّا الضلال. و اما امور نظريه محل اختلاف است و فرمودند نحن اوقعنا الخلاف بينکم و اختلاف فتاوى از علماى ابرار در اين امور است، و از اين قبيل اختلاف در عصر معصومين؟عهم؟ بوده تا حال و خواهد بود در استقبال، و اختلاف در اين امور دليل بطلان نيست، و علماى مختلفين در فتوا در امور نظريه صاحبان مذاهب مختلفه نيستند و همه
«* اسحاقيه صفحه 127 *»
يک مذهب دارند و همه در طريقه مستقيمه سالک و ثابتند. اما در ضروريات اختلاف جايز نيست و مخالف هريک از آنها مخالف خدا و رسول و ائمههدىٰ؟عهم؟ است اگرچه در علم مانند بلعم باعورا باشد و در تصرف مانند دجّال.
پس اين است حق ثابت مقرّر از جانب خداوند عالم جلشأنه، و هيچ حقى از جانب او نيست مگر همين که جميع خارق عادات از جميع صاحبان خارق عادات از براى اثبات همين بود و بس، و مقصود از خارق عادات همين بوده و بس. و خارق عادات مقصودبالعرضند از براى وضع و اثبات ضروريات که مقصودبالذّاتند، و هريک از اين ضروريات محکمترند در نزد عاقل هوشيار از هريک هريک خارق عادات، چرا که هريک از ضروريات به واسطه جميع خارق عادات اثبات شده و هريک از خارق عادات به واسطه جميع ضروريات اثبات نشدهاند. و خداوند عالم جلشأنه از وراء صاحبان خارق عادات محيط است، و اين ضروريات در حضور او ثابتند و او شاهد است و مطلع که خلق او به آن ضروريات متمسکند.
پس اگر وسوسه رود که شايد اين ضروريات از جانب او نيست، رفع آن وسوسه به اين مىشود که اگر از جانب او نبودند و او نمىخواست که اينها در ميان خلق باشند و حال آنکه مىتوانست آنها را از ميان ببرد،
«* اسحاقيه صفحه 128 *»
بايد از ميان بردارد. پس چون برنداشت دانستيم که او خواسته که اينها در ميان باشند، و عمداً خواسته نه به طور غفلت، پس آنها مقرّر و ثابتند از جانب او يقيناً به دليل عقل مطابق با نقل أولميکف بربّک انّه على کلّ شىء شهيد الا انّهم فى مرية من لقاء ربّهم الا انّه بکلّ شىء محيط. قل کفىٰ باللَّه شهيداً بينى و بينکم و من عنده علم الکتاب. فبأىّ حديث بعد اللَّه و آياته يؤمنون. انّا للَّه و انّا اليه راجعون. و الحمدللَّه الذى هدانا لهذا و ماکنّا لنهتدى لولا ان هدانا اللَّه.
پس متذکر باشيد که هيچ راه حقى در عالم به غير از اين راه نيست، و هر راهى غير از اين راه، حق نيست، بلکه چاهى است قعير که عمق آن رفته الى قعر السعير و ماذا بعد الحق الّا الضلال فانّىٰ تصرفون. و اين است شارع عام و بدر تمام و شمس ظلام از براى خواص و عوام نجىٰ بها من نجىٰ عن بيّنة و هلک بها من غوىٰ و هوىٰ عن بيّنة.
و امر ضروريات بر غيرمستضعفين مخفى نيست. پس متمسکين به آنها و خارجين از آنها بر غيرمستضعف مخفى نخواهد ماند. و چنانکه ضروريات را خداوند عالم جلشأنه شارع عام قرار داده از براى سالکين طالبين راه حق، سالکين در آن را هم ظاهر فرموده از براى ناظرين به حق، و خارجين از آن راه را هم بطلان و خروجشان را واضح فرموده ليهلک من هلک عن بيّنة و يحيىٰ من حىّ عن بيّنة تا نتوانند بگويند در روز قيامت انّا کنّا عن هذا غافلين.
و نمونهاى از
«* اسحاقيه صفحه 129 *»
خروج خارجين را از اين صراط مستقيم عرض مىکنم از براى سرکار، و باقى را محوّل مىکنم به فهم نقّاد آن ذکاوتشعار، به جهت اختصار و اکتفا به ميسور و اشتغال به اهمّ امور.
پس عرض مىکنم که از جمله ضروريات در ميان شيعه اثناعشريه اين است در مَثَل که مسح را بايد به پشت پا کشيد. پس اگر فرضاً کسى را يافتيد که در جميع علوم ماهر است و به جميع اعمال شرعيه عامل و زاهد و عابد و صاحب خارق عادت به قدر دجال، و بگويد مسح را بايد به کف پا کشيد، همين در کفر و زندقه او کافى است که خارج شده از امر مسلّمىِ ثابت من عنداللَّه جلشأنه. پس اين مَثَل سرمشقى باشد از براى تميزدادن اهل حق از باطل. و شاربالخمر دائمالسکر که خمر را حلال نداند کافر نيست اگر به باقى ضروريات اقرار دارد و شفاعتى لاهل الکبائر من امتى در حق او ثابت است. و کسى که خمر را حلال داند کافر است و مخلّد در آتش جهنّم اگرچه هرگز شرب خمر نکند.
پس متذکر باشيد که مُقِرّين به جميع ضروريات دين و مذهب مؤمنند و اهل حقّند، اگرچه فسّاقشان فسّاقند و عدولشان عدول، و علماشان علماء، و عوامشان عوام. و کسى که خمر را يا حرامى بيّن را حلال داند کافر است اگرچه هرگز شرب خمر نکند و به جميع اعمال شرعيه عامل شود و عالم به جميع علوم باشد، و زاهد در دنيا و راغب به عبادات و رياضات
«* اسحاقيه صفحه 130 *»
و مکاشفات و مُظهر خارق عادات به قدر دجال باشد.
و از جمله خروج از دايره ايمان اين است که شخصى مُقِرّ به جميع ضروريات دين و مذهب را کافر داند اگرچه جاهل و فاسق باشد چه جاى عالم عادل، اگرچه شخص اول عالم و عابد و زاهد باشد.
و از جمله خروج از دايره ايمان اين است که بگويند در حق شخص عالم عاملى، که در علم و عمل او نقصى نيست ولکن در دل کافر است.
و از آن جمله است که کسى ادعا کند نيابت خاصه را در غيبت کبرىٰ از براى خود يا کسى ديگر.
و از آن جمله است عدول متعددين در هر خَلَفى را منحصر در فرد دانستن، اگرچه به حسب اتفاق روزگار منحصر شود به فرد.
و از آن جمله است خارجندانستن چنين اشخاص را از دايره ايمان.
و از آن جمله است شکداشتن در کفر اين اشخاص.
و از آن جمله است دوستى با اين اشخاص بدون اقتضاى تقيّه.
و از آن جمله است جواز دوستى با دشمنان عدول نافين از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را بدون تقيّه.
و از آن جمله است متمسکشدن به يکى از عدول و دشمنىکردن با باقى عدول به بهانه اينکه امر علم و عدالت در هر زمانى منحصر به فرد است، پس فلانشخص خاص آن فرد است پس باقى داخل غالين يا مبطلين يا جاهلينند.
و از آن جمله است تصديق چنين جماعتى و دوستى ايشان بدون تقيّه.
و از آن جمله است تمکين چنين جماعتى بدون تقيّه.
و از آن جمله است که شخص خود بنفسه ادعاى اختصاص علم و عدالت را صريحاً به خود نکند
«* اسحاقيه صفحه 131 *»
ولکن در تلويحات او باشد اين ادعا. و علامت آن اينکه بشناسد جماعتى را که ايشان تصريح به رمز و تلويح او مىکنند و او ايشان را منع نکند. و چون مىداند که ايشان مقصود او را به عمل مىآورند و امر را منحصر به او مىدانند، ضمناً اعانت کند ايشان را به قول به اينطور که فلان و فلان مردمانى دانا و متديّن و متّقى و پرهيزکار و زيرک و اهل سرّند. و همچنين اعانت کند ايشان را به مال که اشتغال به امرى ديگرى و تفرقه حواس نداشته باشند تا بتوانند على ماينبغى ترويج امر او را به تصريح بکنند، چرا که خود بنفسه نتواند تصريح کند به جهت موانعى که از براى او موجود است. پس اگر چيزى ظاهر شود از آن جماعتى که مدح کرده ايشان را برخلاف مدح او، بناى اصلاح آن را مىگذارد و رفو مىکند خرق ايشان را، و وصله مىکند پاره ايشان را.
پس چنين شخصى البته مدعى انحصار امر است به خود و همين بس است در خروج او از دايره ايمان و اسلام. چرا که در دايره رعيت از زمان حضور معصوم؟ع؟ تا بعد الى يومالقيامة امر منحصر به رعيت واحد نيست، و مدّعى خارج است از دايره اسلام و ايمان، و يکى از منتحلين مبطلين و جاهلين به آيين اسلام و دين و از جمله مأوّلين است از روى جهل خود به تصريحى که از زبانهاى متعدد در مکانهاى متعدد در حال واحد مىکند.
«* اسحاقيه صفحه 132 *»
و عجب حيلهاى به کار برده که خود يکزبان بيش ندارد و در يکحال و يکمکان بيش از يکمقصود نتواند اظهار کند، و آن هم به طور تصريح موانعى بسيار دارد، پس محتاج به تلويح شده؛ پس بهتر آنکه مقصود را بدهد به اشخاص عديده به تلويح خود. و چون مىداند که آنها تصريح مىکنند در حال واحد در مکانهاى متعدده در بلاد عديده در نزد احمقان مانند خود بىخبر از راه و رسم دين و مذهب و آئين، و خود بنفسه درصدد توصيف و مدح آن مصرّحين برآيد و بگويد فلان و فلان مردمان حکيمى زيرکى مطلبفهمند.
پس متذکر باشيد که انحصار امر به شخص واحد مخصوص پيغمبر است؟ص؟ و مخصوص امام است؟ع؟، و در زمان هريک حواريينِ متعدد بودند. فکر کنيد که در يکزمان بسا هفتاد و بسا بيشتر پيغمبر به هم مىرسيد، چه شد که در دايره رعيت بايد امر تمام رعيت محوّل به شخص واحدى شود که خود ايمن از جهل و غفلت و سهو و نسيان و خطا و لغزش نيست؟ و اگر کسى مدّعى عدم اين نقصها است در دايره رعيت، که همين بس است در خروج او از دايره اسلام و ايمان، اگرچه به زبانهاى متعدده از اشخاص متعدده ادعا کند، و خود بنفسه به جهت مانعى تصريح نکند و درصدد مدح آن اشخاص مصرِّحين کوشد. پس آن اشخاص هرقدر در لعن و تکفير و تفسيق و تجهيل و نقص ساير
«* اسحاقيه صفحه 133 *»
عدول کوشند، و هرقدر در غلوّ در حق او و مدحهاى گزاف در حق او کوشند، او در حق ايشان بگويد که ايشان مردمانى هستند از اهل علم و حکمت و تقوى و پرهيزکارى، و بيچارهِ بىخبر از راه و رسم ديندارى نمىداند که
ذرّه بينانند در عالم بسى | واقفند از کار و بار هرکسى |
و نمىداند که خداوند عالم جلشأنه او را رسوا کرده در نزد طالبان حق، و عدول رسوايى او را برملا کردهاند به عنايت امامزمان عجّلاللَّهفرجه و سهّل مخرجه.
بارى، چنين اشخاص در هر زمانى بودهاند و بعد از اين هم خواهند بود، و عدول نافين کارشان اين است که در مقابل چنين اشخاص نفى کنند غلوّ غاليان را در حق ايشان و پرده منتحلين مبطلين را بدرند و تأويل جاهلين را باطل کنند از براى طالبان حق، اگرچه اقتضا نکند که اسم کسى را ببرند.
عبرت بگيريد در کتابهاى حکماى عدول نافين مثل کتب مشايخ کبار+ که تصريح به اسم اهل عصر خود نکردند و نوعاً قدح کردند در مواضعى که بايد قدح کنند، و مقدوحينْ معروف طالبين حق شدند.
پس کسى گمان نکند که بايد تصريح به اسم کفّار و منافقين کرد تا مردم پيرو ايشان نشوند. اينهمه کفّار و منافقين را خداوند عالم جلشأنه
«* اسحاقيه صفحه 134 *»
مذمت فرموده و لعن کرده و بعضى را «کمثل الحمار» ناميده و بعضى را «کمثل الکلب» ناميده و بعضى را «يغوث» و «يعوق» و «نسر» ناميده، و صريحاً اسم نبرده مگر قليل از کسانى که مانعى نبوده از تصريح به اسم او مانند فرعون و قارون و هامان. و همچنين بر اين منوال جارى شدند مقتبسين از اين مشکوٰة که تصريح به اسم قليلى که موجب فساد نبود کردند و در بسيارى از جاها به نوع بيان حق از باطل اکتفا کردند، و از آن نوع طالبان حقيقتِ مُرّ حق به مطلب خود رسيدند.
و چيزى را که بايد تصريح کنم اين است که متذکر باشيد که اين امور در صورت علم و قدرت آن شخص بود، ولى اگر نداند که مريدان در حق او غلوّ مىکنند، يا بداند و منع کند و نپذيرند، يا نتواند منع کند، البته گناهى بر او نيست و وِزر مريدان وبال خودشان خواهد بود. و اگر نعوذباللَّه راضى به فعل آنها است ليحملوا اوزاراً مع اوزارهم شامل حال او است. پس نه هرکسى که درباره او چيزى گفته شد وزر آن وبال او است. مردم عيسى را خدا و پسر خدا گفتند، و حضرتامير را؟ع؟ خدا گفتند. پس انشاءاللَّه مواقع هر کلامى را متذکر خواهيد بود.
بارى، فکر کنيد در ضروريات دين و مذهب و بسنجيد به آنها اهل حق و اهل باطل را، و هرکس مطابق با آنها شد حق است و هرکس مخالف شد بر باطل است.
«* اسحاقيه صفحه 135 *»
و مباشيد مانند بسيارى از احمقان که تمسک مىکنند از براى خود قول کسى را درباره کسى ديگر، و مىگويند چون فلانکس صاحب عمامه و عصا و ردا است و مرد صادقى است و مىگويد فلانکس کافر است پس ما هم بايد او را کافر بدانيم، چرا که ما بايد تقليد کنيم از عالم مجتهد، و مجتهد چنين حکمى کرده که فلانشخص کافر است. و البته تابعين آن شخص هم در مقابل مىتوانند جواب دهند که متبوع ما هم صاحب عمامه و عصا و ردا است و عالم است و ما بايد تقليد از او کنيم، و او مىگويد که متبوع شما کافر است، پس ما هم تقليد بايد بکنيم و بگوييم متبوع شما کافر است.
بارى، متذکر باشيد که از اين قبيل حرفهاى زنانه، دين خدا نيست؛ و دين خداوند عالم جلشأنه ضروريات است که آنها را در ميان عوامالناس و علماء مشترک قرار داده و به همه رسانيده، و امرى است بالغ و واضح در ميان غيرمستضعفين. و انّ اللَّه بالغ امره همين امر است که عامى و عالم مىتوانند به آن امر بسنجند عوام و علماء را، پس هريک از عوام و علماء با آن امر مطابق شدند عامى و عالم بايد حکم کنند که مطابقين با ضروريات دين خوبانند و مؤمنان، و همچنين مىتوانند بفهمند که هرکس مخالف شد با ضروريات دين کافر است، عامى باشد يا عالم. و اين است دين خداوند عالم جلشأنه در هر زمان و مکان.
و از اين است که معذور نيستند عوام مجوس و يهود
«* اسحاقيه صفحه 136 *»
و نصارى و عامّه و هفتاد و دو فرقه از فرقههاى هالکه اسلام در تابعشدن از براى علماى خودشان، و همه بايد به ضرورياتى که در ميان خود دارند تميز دهند اهل حق را از اهل باطل و تابع حق شوند و باطل را ترک کنند، و به غير از ضروريات چيزى ديگر ندارند. و علماى ايشان صاحب خارق عادتى نيستند، و اگر احياناً صاحب خارق عادتى هم مانند دجال پيدا شد، چون مخالف است با ضروريات بايد او را بد بدانند. اين است دين خدا و غير از اين خداوند عالم جلشأنه دينى قرار نداده که عوام و علماء بتوانند آن را بفهمند. و السلام على من عرف الکلام و وصل الى المرام.
و ختم مىکنم کلام را به مشکى که آن اين است که عدول نافين عدولى هستند که خداوند عالم جلشأنه ايشان را به صفت عدل و علم مشاهده کرده در ظاهر و باطن و به پيغمبر خود؟ص؟ خبر داده که ايشان عدولند، و پيغمبر؟ص؟ خبر داده به ائمه طاهرين؟عهم؟ که ايشان عدولند، و ائمه طاهرين؟عهم؟ خبر دادند و فرمودند انّ لنا فى کل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين.
پس متذکر باشيد که ايشان دانايانى هستند که جواب از شبهاتى که وارد بر دين مىشود مىتوانند بدهند، و نفى تحريفها و تأويلهاى جاهلانه و انتحال مبطلين را از دين مىتوانند بکنند. پس اگر علماء نبودند نمىتوانستند چنين امور را متصدى شوند. پس تمام جاهلانِ از اين امور را طرح کنيد.
«* اسحاقيه صفحه 137 *»
و همچنين چون عدولند، فسّاق و فجّار را طرح کنيد تا امر برسد به جماعتى قليل که محل تحيّرند. پس بدانيد که ايشان چون عدولى هستند واقعى، تکالب و تحاسدى در ميان ايشان نيست، پس بايد همه با هم کمال الفت را داشته باشند مانند الفتى که در ميان امامان؟عهم؟ بود و مانند الفتى که در ميان پيغمبران؟عهم؟ بود. پس اگر ديديد که تکالبى يا تحاسدى يا تکفيرى يا تفسيقى يا اهانتى در ميان است بدانيد که همه اين جماعت برحق نيستند، پس بعضى از منتحلين مبطلين داخلند. و همه اين جماعت بر باطل نيستند چرا که حقّى در عالم به اتفاق عقول و ضروريات از منقول بايد باشد.
و تميزدادن و سنجيدن به ضروريات کارى است در نهايت آسانى که عالم و حکيمِ دقيق و عامىِ غيرمستضعف در آن مساوى است. پس جدا کنيد حق را از باطل به موافقت و مخالفت ضروريات. و اگر غير از آنچه عرض شد بخواهيد حقى پيدا کنيد ممتاز از باطل و باطلى ممتاز از حق، نخواهيد يافت و هميشه مضطرب خواهيد بود نعوذباللَّه، و عذرى نخواهيد داشت بعد از اين در نزد حجج ربالعالمين. وفّقنا اللَّه تعالى لما يحبّ و يرضىٰ بحرمة المصطفىٰ و المرتضىٰ و الزهراء و اولادهم الانجبين حجج اللَّه فى الآخرة و الاولىٰ صلوات اللَّه و صلوات ملائکته و انبيائه و رسله عليهم اجمعين.
«* اسحاقيه صفحه 138 *»
پس بدانيد که جميع اهل حق به اين ميزان سنجيده شدند از عصر حضور معصوم؟ع؟ تا بعد، و جميع اهل باطل به همين ميزان در وزن خفيف شدند، و اختصاصى به مشايخ ما+ و اعداى ايشان ندارد.
و اما ناطق بايد يکى باشد يا بيشتر؟ عرض شد که تکالب و تحاسدى در ميان اين عدول نيست، اگر احياناً همه در بلدى باشند و در آن بلد يکناطق کفايت کند، ديگران ممنون او خواهند شد که اين زحمت از دوش آنها رفع شده، و لغو است که ناطقين متعدد در يکبلد يکمطلب را بگويند. و اگر احياناً در بلادى متباعده واقع شدند و بايد چيزى گفت خواهند گفت.
و صلّى اللَّه على محمد و آله الطيّبين و اوليائهم المکرّمين
و لعنة اللَّه على اعدائهم اجمعين
و قدتمّ فى يوم الاربعاء من اواسط الجمادىالاولىٰ من سنة 1295
حامــــداً مصليـــــاً مستغفـــــــراً.