07 احقاق الحق ـ چاپ

 

 

 

احقـاق الحـقّ

 

از مصنفات:

عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

اعلی‌الله مقامه

 

«* احقاق الحق صفحه 1 *»

d

الحمدللّه ربّ العالمين وحده لاشريك له لم‏يلد و لم‏يولد و الصلوة و السلام علي عبده الذي نزّل عليه الفرقان ليكون للعالمين نذيراً و اله الهادين الذين بلغ بهم اشرف محلّ المكرّمين و اعلي منازل المقرّبين حيث لم‏يسبقهم سابق و لايلحقهم لاحق و لايطمع في ادراكهم طامع من نبي مرسل و ملك مقرّب و مؤمن ممتحن الذين لا وثوق بالاعمال و ان زكت و لاتكون منجية لاحدٍ و ان صلحت الاّ بولايتهم و الايتمام بهم و الاقرار بفضائلهم و القبول من حملتها و التسليم لرواتها اللّهمّ و اقرّ بهم ائمّة و حججاً و ادلّة و سرجاً و اعلاماً و مناراً و سادةً ابراراً و اومن بسرّهم و جهرهم و ظاهرهم و باطنهم و حيّهم و ميّتهم و شاهدهم و غائبهم لاشكّ في ذلك و لا ارتياب و لا تحوّل و لا انقلاب اللّهمّ فادعني يوم حشري و حين نشري بامامتهم و احشرني في زمرتهم و اكتبني في اصحابهم و اجعلني من احزابهم و انقذني بهم يا مولاي من حرّ النيران فانّك ان اعتقتني منها كنت من الفائزين اللهمّ و قداصبحت في يومي هذا و لاثقة لي و لارجاء و لا مفزع و لا ملجأ و لا ملتجأ غير من توسّلت بهم اليك من ال رسولك صلواتك عليه و عليهم السلام اللّهمّ اجعلهم حصني من‏المكاره و معقلي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 2 *»

من المخاوف و نجّني بهم من كلّ عدوّ طاغٍ و فاسق باغٍ و من شرّ مااعرف و ماانكر و مااستتر علي و ماابصر و من شرّ كلّ دابّة ربّي اخذ بناصيتها انّ ربّي علي صراط مستقيم اللّهمّ فبتوسّلي اليك بهم و تقرّبي بمحبّتهم افتح علي ابواب رحمتك و مغفرتك و حبّبني الي خلقك و جنّبني عداوتهم و بغضهم انّك علي كلّ شي‏ء قدير اللهمّ و لكلّ متوسّل ثواب و لكلّ ذي‏شفاعة حقّ فاسألك بمن جعلته اليك وسيلتي و قدّمته امام طلبتي ان‏تعرّفني بركة يومي هذا و عامي هذا و شهري هذا اللهمّ فهم معوّلي في شدّتي و رخائي و عافيتي و بلائي و نومي و يقظتي و ظعني و اقامتي و عسري و يسري و صباحي و مسائي و منقلبي و مثواي اللّهمّ فلاتخلني بهم من نعمتك و لاتقطع رجائي من رحمتك و لاتؤيسني من روحك و لاتفتنّي بانغلاق ابواب الرزق و انسداد مسالكها و ارتتاج مذاهبها و افتح لي من لدنك فتحاً يسيراً و اجعل لي من كلّ ضنك مخرجاً و الي كلّ سعة منهجاً برحمتك يا ارحم الراحمين اللّهمّ و اجعل الليل و النهار مختلفين علي برحمتك و معافاتك و منّك و فضلك و لاتفقرني الي احد من خلقك برحمتك يا ارحم الراحمين انّك علي كلّ شي‏ء قدير و بكلّ شي‏ء محيط و حسبنا اللّه و نعم الوكيل.([1])

 

 

«* احقاق الحق صفحه 3 *»

و بعد چنين گويد بنده فاني بربّه الباقي محمّدباقر رحمه‏اللّه كه در اين اوان محنت اقتران منسوجه‏اي چون تار عنكبوت كه نسجش از لعاب مي‏بود از سمت اصفهان به همدان رسيد از جانب سني الجوانب نوّاب مستطاب اشرف ارفع امجد والا عبّاسقلي‏ميرزا ايّده اللّه تعالي و متّعه في ظلال عنايات ركن الاركان شديد البأس علي اهل العدوان شهيد الكأس لاهل العيان ظلّ‏السلطان الذي في الواقع ظلّ الرحمان لاهل الايران سلّطه اللّه علي اهل الطغيان و ايّده علي تأييد اهل الايمان و امر فرموده بودند مرا به جواب آن. پس چون نظر كردم در آن دامي مي‏نمود از براي مگس نه پاي‏بندي براي كركس. يكي از اهل كتاب اسم آن را كتاب گذاشته و خيالات واهيه خود را در آن نگاشته و با آن سستي كه سست‏تر از خانه عنكبوت بود آنها را دليل و برهان پنداشته درصدد اضلال اهل ايمان برآمده و عجب آنكه بكلّي غفلت از راه و رسم دين و آيين الهي داشته كه خود را از فرسان اين ميدان انگاشته و جولاني در اين ميان زده غافل از آنكه سراب را با آب چه نسبت و باطل را در مقابل حق تابي نيست. هرگز حقي كه از جانب رحمان است مشتبه به باطلي كه از شيطان است نشود چنانكه رحمن به شيطان مشتبه نگردد هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور نور پاك را با ظلمت خاك چه نسبت؟ اين الثريّا من يد المتناول؟ رنّه زنبور با دمدمه تنبور چه كند؟ نغمه داود كجا و لطمه بر عود؟ اين يك همه هذيان و آن يك صوت رحمان، همانا ثعبان موسي عمران و چوگان‏بازي طفلان را مثال است و مصاف پورزال را با لحاف پيرزال همال.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 4 *»

باد بندي هين به چنبر اينت افكار سقيم   آب سايي هان به هاون اينت آراء عليل
كي بود عصفور و دُمسيجه همال چرخ و باز   چون شود خرنوب و اسكنبو مثال جوز و هيل
بولهب كي پاگذارد بر مقام مصطفي   ماكيان چون پرگشايد بر مطار جبرئيل

٭  ٭  ٭

عنقا شكار كس نشود دام بازچين   كانجا هميشه باد به دست است دام را

٭  ٭  ٭

اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست   عِرض خود مي‏بري و زحمت ما مي‏داري

پس  آن منسوجه را مشتمل نموده بر ديباچه‏اي چون مقدّمه و سه باب چنانكه عبارت خود او است كه مي‏گويد: «اين رساله را منقسم به سه باب نموده اين مطلب را كه انجيل يا قرآن، كدام‏يك از آنها في‏الحقيقه كلام الهي است در ضمن آن سه باب تشخيص خواهيم داد از آنجمله در باب اوّل تفحّص خواهيم نمود كه منسوخ و تحريف گشتن كتب مقدّسه كه عبارت از انجيل و تورات باشد صحّت دارد يا نه. باب دويّم تعليمات عمده انجيل و تورات را بيان كرده ملاحظه خواهيم نمود كه آيا مصداق و انجام دهنده آن شروطند كه ما جهت ثبوت الهام حقيقي ذكر نموده‏ايم. در باب سيّوم تفتيش و تشخيص ادّعاي رسالت محمّد خواهيم كرد.»

 

 

«* احقاق الحق صفحه 5 *»

بعد مي‏گويد: «باب اوّل مشتمل است بر اثبات اينكه انجيل و كتب عهد جديد و عتيق منسوخ و تحريف نگشته‏اند و منقسم است به سه فصل. فصل اوّل در اظهاراتي كه قرآن نيز مقرّ است كه انجيل و كتب عتيق كه در ميان مسيحيان مستعمل است از خدا مي‏باشد. فصل دويّم در ثبوت اينكه در هيچ وقتي كتب مذكوره منسوخ نگشته. فصل سيّوم در اثبات اينكه كتب مقدّسه مذكور تحريف و تبديل نيافته‏اند.»

بعد شروع كرده در تفصيل دادن اين مجملاتي كه اشاره به آنها كرده و اگر ما بخواهيم تمام فقرات عبارات او را نقل كنيم و هر فقره‏اي را بخصوصها جوابي بنويسيم موجب تطويل است و «خير الكلام ماقلّ و دلّ» و لاسيّما از قبيل گفته‏هاي او را مع شي‏ء زائد ديگران نوشته‏اند و علماي اسلام آنها را عنوان كرده‏اند و جوابها داده‏اند لاسيّما كتاب مستطاب «نصرة‌ ‏الدين» كه مشتمل است بر جوابهاي كافي و شافي و كتاب باعتاب «ميزان‏الموازين». پس در اين صورت از عبارات اين منسوجه بقدري نقل خواهد شد كه منافي اختصار نباشد ولكن اختصار اختصاري خواهد بود كافي شافي كه چيزي فروگذاشت نخواهد شد ان‏شاءاللّه تعالي بعونه و توفيقه. پس مناسب است كه اين مختصر را مشتمل سازيم بر يك مقدّمه و سه باب در مقابل مقدّمه و ابواب سه‏گانه آن منسوجه و آن را مسمّي كردم بــ«احقـاق الحـق».

اما مقدّمه در بيان اموريست كه دانستن آنها و متذكّربودن آنها از لوازم است كه اگر آنها را كسي ندانسته باشد، يا متذكّر آنها نباشد و غافل باشد، نتواند كه از روي بصيرت متديّن شود. پس اگر احياناً متديّن به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 6 *»

ديني شد از روي تقليد آباء و اجداد و معاشرين است نه از روي تحقيق و بصيرت چنانكه اغلب اهل اديان بر اين طريقه جاري هستند. پس در اين مقدّمه دوازده مطلب است:

مطـلـب اوّل

آنكه چون شخص عاقل نظر كند در اين عالم و فكر كند در احوال تمامي اين مردمان خواهد يافت از روي تحقيق كه جميع اين مردم از دو قسم خارج نيستند و قسم سيّومي در ميان نيست. و آن دو قسم، قسمي صاحبان شعورند و قسمي بي‏شعوران مانند اطفال و ديوانگان و پيران خرف و بعضي از اهل بوادي و بيابانها و جزيره‏ها و امثال آنها كه حالت آنها بسيار شبيه است به حال حيوانات كه بالطبع اكلي و شربي و بيداري و خوابي و نكاحي و توليد مثلي دارند و هرّي از برّي تميز نمي‏دهند. پس شخص عاقل نبايد كه تحقيق امور دينيه را از چنين جماعتي كند، پس از ايشان اعراض كرده اعتنايي به آنها نخواهد كرد چنانكه اعتنايي به ساير حيوانات ندارد؛ پس ايشان را طرح كرده و صرف همّت خود را در حال صاحبان شعور خواهد كرد. پس چون در ميان اين قسم از مردم تفحّص كرد اين قسم را هم از دو قسم خارج نخواهد يافت. پس يك طايفه مي‏گويند كه خدايي داريم و از براي اين خداي ما درباره ما رضايي و غضبي هست و حلالي و حرامي از براي ما قرار داده و ديني و آييني در ميان مردم قرار داده. و طايفه ديگر انكار بعضي از اينها يا جمله اينها را دارند مانند دهريّه كه انكار جمله را دارند و مانند براهمه كه انكار لزوم وجود انبيا: و قواعد و قوانين و دين و آيين ايشان را دارند.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 7 *»

پس شخص عاقل اگر بخواهد تحقيق كند و متديّن شود به دين حقّي، اعراض كند از جماعتي كه انكار دين حقّي دارند. چراكه بديهي است كه اهل دين حق انكار دين حق نكنند و اهل باطل اصرار و انكاري كه دارند كه نبايد حقي در ميان مردم باشد دليل است كه حقي در ميان آنها نيست. پس شخص عاقل طالب حقيقت و دين حق، از اين جماعت هم اعراض بايد بكند و اين جماعت را هم بايد طرح كند. پس بايد همّت خود را صرف كند در حال آن جماعتي كه به خداوند عالم جلّ‏شأنه قائلند و او را داناي مطلقي مي‏دانند كه جهلي در او نيست و قادر مطلقي مي‏دانند كه عجزي در او نيست و حكيم مطلقي مي‏دانند كه سفاهتي در او نيست و كار لغو و عبث و بي‏فايده نكند. و همچنين او را عادلي مي‏دانند كه هيچ ظلمي نكند و رؤف و رحيم و كريمي مي‏دانند كه خير بندگان خود را دوست داشته و به نجات ايشان راضي است و از هلاك ايشان ناراضي است و به رضاي خود امر كرده و از سخط خود نهي كرده. پس چون شخص عاقل صرف همّت خود را در تحقيق حال اين جماعت قرار داد خواهد يافت كه در ميان اين جماعت خلافها است، پس هر طايفه مي‏گويند كه حق با ما است و ديگران بر باطلند. پس شخص عاقل كه مي‏خواهد تحقيق حق كند و آن را اختيار كند و باطل را بفهمد و احتراز كند، به محض ادعاي حقّيت طايفه‏اي قناعت نتواند كرد چراكه طايفه ديگر هم ادّعاي حقّيت را دارند و ادّعاي بطلان ادّعاي ساير طوايف را دارند. پس در اين صورت آن شخص طالب نجات به هيجان خواهد آمد كه آيا در اين ميانه كدام‏يك از طوايف در ادّعاي خود صادقند، پس ساير

 

 

«* احقاق الحق صفحه 8 *»

طوايف در ادّعاي خود كاذب خواهند بود چراكه اين مطلب را همه ايشان مي‏گويند كه به اتّفاق عقل و نقل جماعت مختلفين كه هريك خود را اهل حق مي‏داند و سايرين را از اهل باطل مي‏داند، همه از اهل حق نخواهند بود و همه از اهل باطل نخواهند بود. و هيچ طايفه‏اي يافت نشود كه بگويد همه از اهل حقّند مگر بعضي از صوفيه كه اعتنايي به ايشان نيست. و هيچ طايفه‏اي نگويند كه همه بر باطلند مگر همان جماعتي كه انكاري از تديّن دارند و دانستي كه آنها را بايد طرح كرد.

مطـلـب دويّم

اينكه به اتّفاق عقل و نقل جميع كساني كه خود را به يك پيغمبري از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نسبت مي‏دهند، حقي و ديني بايد از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در ميان مردم باشد، و بايد در روي زمين باشد نه در آسمان كه دست اهل زمين به آن نرسد، و نه در يك جزيره‏اي كه اهل ساير بلاد از آن بي‏خبر باشند. پس به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان بايد خداوند عالم قادر حكيم رؤف رحيم هادي غيرمغري به باطل و عادل غيرظالم دين حقي كه از جانب اوست بايد طوري از براي مردم قرار دهد كه بتوانند بفهمند كه آن دين از جانب اوست و از جانب شيطان نيست. كه اگر چنين فرض شود كه او دين خود را طوري قرار نداده كه مردم بتوانند بفهمند كه آن دين از جانب اوست، حجّت خواهند داشت بر خداي خود و مي‏توانند بگويند كه تو ديني از براي ما قرار دادي كه ما نتوانستيم حقّيت آن را بفهميم.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 9 *»

مطـلـب سيّوم

در اينكه رسانيدن دين با خداست و خدا ديني را كه خواسته كه در ميان مردم باشد مي‏تواند در ميان مردم گذارد. و چون به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان خواسته كه ديني از جانب او در ميان مردم در روي زمين باشد، پس بطور يقين، به دليل عقل و نقل اهل اديان آن را در روي زمين در ميان مردم گذارده و عجزي در او متصوّر و معقول نيست به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان.

مطـلـب چهارم

در اينكه پيغمبران متعدّد در روي اين زمين آمده‏اند در ميان اين مردم به اتّفاق اهل جميع اديان و گاهي در عصر واحد پيغمبران متعدّد بودند و گاهي عددشان كم بود و گاهي بسيار و به دليل عقل و نقل جميع اهل اديان، همه پيغمبران بايد مصدّق يكديگر باشند و هيچ‏يك از ايشان تكذيب هيچ‏يك از ايشان را نمي‏كند و معقول و منقول نيست كه خداوند حكيم كه هادي خلق است رسولي بفرستد و او را امر كند كه كاري بكن و بعد رسولي ديگر بفرستد و به او امر كند كه انكار كن آنچه را كه آن رسول ديگر كرده و تكذيب كن او را در كاري كه كرده يا قولي كه گفته. چراكه اگر چنين فرضي بشود ساير مردم كه بايد مطيع باشند مطمئن نشوند در تصديق كردن هيچ پيغمبري و ايمان آوردن به او و امتثال امر او. پس احتمال خواهند داد كه شايد پيغمبري ديگر بيايد و انكار كند امر اين پيغمبر را و تكذيب كند قول او را. و همچنين هر پيغمبري كه آمد به اين احتمالات نتوانند تصديق كنند او را و ايمان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 10 *»

آورند به او و اطاعت كنند او را. پس مقتضاي حكمت الهي و عدل و رأفت و رحمت و فضل و هدايت او اين است كه جميع پيغمبران مصدّق يكديگر باشند و همه امضا كنند هر كاري را كه هريك كرده باشند.

مطـلـب پنجم

در اينكه اگر پيغمبري در زمان سابق واقع شود و پيغمبري ديگر در زمان لاحق واقع شود، يكي از علامات صدق لاحق تصديق سابق است كه اگر فرض كني پيغمبري در زمان سابق آمد و به دلايل و معجزات پيغمبري خود را ثابت كرد و مردم ايمان به او آوردند و اطاعت او را كردند و بعد از مدتي كسي ديگر ادّعاي نبوّت و رسالت كرد و بر طبق ادّعاي خود خارق عاداتي چند اظهار كرد بطوري كه مردم عاجز شدند از اتيان به مثل آن خارق عادات ولكن تكذيب كرد آن پيغمبر سابق را يا انكار كرد امري را كه او كرده، پس همين تكذيب و انكار خود لاحق، دليل است كه او پيغمبر از جانب خدا نيست و خارق عاداتي كه اظهار كرده سحر و شعبده است اگرچه كوهي را از جاي خود به جايي ديگر نقل كرده باشد در حضور مردم. چراكه معقول و منقول نيست در نزد جميع اهل اديان كه خداوند حكيم عادل رؤف رحيم هادي، تقرير كند رسول سابقي را در گفتار و كردار و اظهار معجزات و بعد از مدتي مديد كه خلق را بسوي خود دعوت كرده معلوم شود بواسطه آمدن شخصي ديگر كه آن شخص اوّل از اهل حيله بود و اظهار خارق عادات را از روي سحر و شعبده كرده بطوري كه مردم روزگار در سالهاي بسيار، مغرور

 

 

«* احقاق الحق صفحه 11 *»

شده و راه حيله و سحر و شعبده او را نفهميده تا بعد از مدّتها كه شخص دويّم برخاست و تكذيب او را كرد. پس عقلاي اهل عالم و صاحبان بصيرت و شعور بايد بدانند و متذكّر باشند كه شخص اوّل به تقرير و تسديد الهي در گفتار و كردار و اظهار خارق عادات برحق است و شخص دويّم كه مكذّب و منكر شخص اوّل است بر باطل است به دليل تكذيب و انكار خود او، شخص اوّل را. اگرچه شخص اوّل خارق عادات او كمتر باشد از عجايب سحري كه شخص دويّم كرده. چنانكه دجّال سحرهاي بسيار اظهار خواهد كرد بطوري كه بسياري از پيغمبران برحق آنقدر اظهار خارق عادات نكرده‏اند و مع‏ذلك شخص عاقل بابصيرت در دين مي‏داند كه پيغمبران برحق همه حق بوده‏اند و دجّال مرد ساحري است و نبايد او را اطاعت كرد اگرچه جمع بسياري تابع او شوند.

مطـلـب ششم

آنكه اگر پيغمبر لاحقي برخاست بطوري كه منافاتي با پيغمبري پيغمبران سابق نداشته باشد و اظهار معجزات فرمود مثل اظهار معجزات پيغمبران گذشته و تصديق كرد گفتار و كردار پيغمبران سابق را، و مع‏ذلك امر تازه‏اي در ميان آورد، يا امري كه در ميان بود در سابق برداشت، يا تغييري داد، اين‏گونه چيزها منافاتي با حق بودن او ندارد و نبايد مردم بهانه‏اي بدست آورند كه چون تو امر تازه‏اي در ميان آورده‏اي بر باطلي، يا چون تو امري كه در ميان بود برداشته‏اي بر باطلي، يا چون تو تغييري داده‏اي بر باطلي. و احدي از اهل اديان نمي‏تواند اين قبيل

 

 

«* احقاق الحق صفحه 12 *»

امور را حجّت خود قرار دهد و به اين بهانه‏ها ايمان نياورد چراكه به اتّفاق اهل اديان و اتّفاق دليل عقل و نقل ايشان كتاب موسي و احكام مخصوصه به موسي در زمان پيغمبران سابق از آدم و نوح و ابراهيم و اسحق و يعقوب و ساير پيغمبران علي نبيّنا و آله و: در زمان سابق نبود و موسي آنها را بميان آورد و اين دليل بطلان موسي نبود. و همچنين كتاب عيسي و احكام مخصوصه به عيسي در زمان سابق نبود و عيسي آنها را در ميان آورد و آنها دليل بطلان عيسي نبود، بلكه موسي و عيسي علي نبيّنا و آله و عليهماالسلام از براي همين آمدند كه تورات و انجيل را در ميان مردم اظهار كنند و احكام مخصوصه به خود را تعليم مردم كنند والاّ احكام نوح از زمان نوح تا زمان ابراهيم8 در ميان مردم بود، و احكام ابراهيم7 از زمان او و بعد از او تا زمان موسي در زمان سابق بود و در هر عصري حاملان دين، آنها را تعليم مردم مي‏كردند. مثل آنكه اسحاق و يعقوب و ساير پيغمبران بني‏اسرائيل تعليم مي‏كردند و يهود و نصاري نمي‏توانند انكار كنند و بگويند كه از براي موسي و عيسي كتاب مخصوص و احكام مخصوصه به خود ايشان نبود. و معني نسخي كه منافاتي با احكام شرع سابق ندارد، همين احكام مخصوصه است. و معني نسخ اين نيست كه پيغمبر لاحقي بيايد و بگويد آنچه پيغمبر سابق كرده، باطل بوده. چراكه اگر يك شخص لاحقي گفت كه آنچه پيغمبران سابق كرده‏اند باطل بوده، همين قول خود او دليل بطلان خود او است اگرچه به سحر بتواند اظهار خارق عادات كند؛ چنانكه سحره آل‏فرعون كردند و دجّال خواهد كرد.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 13 *»

مطـلـب هفتم

دراينكه به اتّفاق عقل و نقل تمام اهل اديان، پيغمبران خدا بايد معصوم باشند از عصيان و غفلت و سهو و نسيان در وقت اداي آنچه را كه مأمورند به مردم برسانند اگرچه اهل تحقيق از اهل اسلام اين معني را در جميع احوال پيغمبران خدا و ساير اوصياي ايشان شرط دانسته‏اند، اما اينقدر كه در وقت اداي آنچه مأمورند برسانند پيغمبران بايد معصوم باشند، اتّفاق عقل و نقل تمام اهل اديان است. چراكه اگر در وقت اداي مأمورٌبه احتمال رود كه شايد از راه عصيان امري كرده‏اند، يا از راه خطا يا از راه سهو، به اين معني كه خواسته‏اند امر مخصوصي را بگويند پس از روي سهو، امر ديگر را گفتند، يا از راه نسيان امري را كه خدا گفته بگويند فراموش كردند، حجّت الهي تمام نخواهد بود. پس پيغمبران بايد در وقت ابلاغ رسالت و اداي آنچه مأمورند كه از جانب خدا برسانند معصوم باشند از عصيان و كذب و خطا و سهو و نسيان. و مقتضاي حكمت و عدل و هدايت الهي اين است كه اشخاص معصوم از اين نقصها را رسول خود قرار دهد تا آنكه عذري از براي احدي باقي نماند در قبول نكردن امر ايشان و ايمان نياوردن به ايشان. و البته خداي قادر مي‏تواند چنين اشخاص خلق كند و خداي داناي حكيم عادل هادي مي‏داند كه اگر پيغمبران عاصي ساهي ناسي خاطي بفرستد از براي مردم، مردم نمي‏توانند بفهمند كه آنچه ايشان امر كرده‏اند از جانب خدا است، پس در اين صورت حجّت خداوندي ناقص خواهد بود. پس البته خداوند عالم جلّ‏شأنه پيغمبران را معصوم از عصيان و خطا و سهو و نسيان خلق

 

 

«* احقاق الحق صفحه 14 *»

مي‏كند و مي‏فرستد به سوي ساير مردمان تا حجّت او بالغ و واضح باشد و اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان بر اين مطلب منطبق است.

و امّا اين مطلب را مخصوص وقت اداي رسالت دانستن خالي از نقصان نيست چنانكه اهل تحقيق گفته‏اند كه پيغمبران و اوصياي ايشان بايد در جميع احوال معصوم باشند از جهل و غفلت و خطا و عصيان و سهو و نسيان. چراكه اگر در حال اداي رسالت بگويد من معصوم هستم و در حال عصيان بگويد من عصيان كرده‏ام و عصيان من دخلي به اداي رسالت من ندارد، جميع فسّاق و فجّار مي‏توانند ادعاي رسالت كنند و ساير مردم را امر به اطاعت خود كنند و بگويند ما پيغمبر خدا هستيم به سوي مردم و در وقت اداي رسالت معصوم هستيم و فسق و فجور ما مدخليّتي به اداي رسالتمان ندارد. پس بت‏پرستي كنند و زنا كنند و جميع فسق و فجور را بعمل آورند و بگويند اين اعمال ناشايسته منافاتي با امر رسالت ما ندارد. چراكه ما، در رسالت الهي معصوم هستيم و مردم بايد اطاعت كنند ما را و اگر اطاعت ما را نكنند هلاك شوند؛ نهايت آنكه ماها هم در فسق و فجور خود معذّب خواهيم بود. پس در اين صورت پيغمبران خدا و ساير فسّاق و فجّار مانند يكديگر خواهند بود. و بايد جايز باشد كه سلاطين بااقتدار ستمكار، پيغمبران خدا باشند و ظلم و جور ايشان منافاتي با اداي رسالت ايشان نداشته باشد و در اين صورت مي‏توانند كه دعوت كنند پيغمبران حقيقي خدا را به متابعت خود. پس پيغمبران حقيقي، امّت ايشان باشند و ايشان پيغمبران خدا باشند.

و اگر كسي خيال كند كه سلاطين جور چون خارق عادات ندارند

 

 

«* احقاق الحق صفحه 15 *»

نمي‏توانند پيغمبر باشند، عرض مي‏كنم كه ممكن است كه بعضي از ساحران سلطان شوند و بواسطه سحر خود خارق عادات اظهار كنند و ادّعاي مطاعيّت هم داشته باشند مانند دجّال. پس تحقيق اين مطلب اين است كه پيغمبران خدا بايد معصوم باشند در جميع احوال خود، خواه در حال اداي رسالت به خلق و خواه در ساير احوال خود. تا مردم بتوانند مطمئن شوند كه در حال اداي رسالت، از راه عصيان، رسالت نكرده‏اند بلكه چون مأمور بوده‏اند از جانب خدا كه امر او را برسانند رسانيده‏اند. و اگر مردم ايشان را در حال غير اداي رسالت در عصيان ببينند، در حال اداي رسالت هم مطمئن نشوند كه رسالت را از جانب خدا مي‏كنند و احتمال خواهند داد كه شايد همين رسالت را از هواي نفس خود مي‏كنند و چون مي‏خواهد كه مردم از او بپذيرند، افترا به خدا بسته و به دروغ مي‏گويد كه اداي اين رسالت از جانب خدا است بجهت مصلحت و حصول مراد خود و تحصيل هواي نفس؛ چنانكه اين امر جاري است در ميان جميع مرائيان در جميع اديان. پس رئيسان مهاباديان و مجوسان از براي عوام خود مي‏گويند كه ماها دين خدا را به شما مي‏رسانيم و شما بايد برحذر باشيد از ساير اديان چراكه آنها از شيطان است و از جانب خدا نيست. و رئيسان يهود به عوام يهود مي‏گويند كه مسائلي كه ما به شما مي‏گوييم دين خدا است و ما مأموريم از جانب خدا كه دين او را برسانيم به شما و بيان كنيم مراد الهي را درباره شما از براي شما، و بايد برحذر باشيد از ساير اديان چراكه آنها از جانب خدا نيستند و از جانب شيطان است. و رئيسان نصاري از براي عوام نصاري مي‏گويند كه ما

 

 

«* احقاق الحق صفحه 16 *»

مأموريم از جانب خدا كه تعليمات عيسويّه را از براي شما بيان كنيم و دين خدا دين عيسوي است و بايد احتراز كنيد از ساير اديان چراكه آنها از جانب خدا نيست. و رئيسان اسلاميان از براي عوام مسلمانان مي‏گويند كه انّ الدين عند اللّه الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الاّ من بعد ماجاءهم العلم بغياً بينهم و بايد احتراز كنيد و برحذر باشيد از ساير اديان.

باري، اين سخن نبايد مورث رنجش هيچ‏يك از رئيسان اهل اديان گردد چراكه امر واقعي را عرض كردم كه داخل بديهيّات تمام اهل اديان بود و تمام مقصود اين بود كه اگر پيغمبران خدا در غير وقت اداي رسالت معصوم نباشند، در وقت اداي رسالت هم مردم مطمئن نخواهند بود كه اداي رسالت ايشان از جانب خداست.

و چون اين مطلب را در مثال عصيان يافتي، در خطا و سهو و نسيان پيغمبران خدا هم بياب كه عصمت ايشان از خطا و سهو و نسيان مخصوص حال اداي رسالت نيست و بايد در همه احوال خالي از خطا و سهو و نسيان باشند تا مردم در حال اداي رسالت ايمن باشند از خطا و سهو و نسيان ايشان و احتمال ندهند كه شايد در اداي رسالت خطايي كرده‏اند يا سهوي و نسياني عارض ايشان شده و امر الهي را از راه خطا يا از راه سهو يا از راه نسيان، زياد و كم كرده‏اند.

باري، مقصود اين نيست كه تحقيق اين مطلب را به تفصيل بيان كنم و بطور اشاره اكتفا شد و اصل مقصود ما از همان قدري كه تمام اهل اديان بر آن معتقدند حاصل است و آن قدرِ مشترك آن است كه به اتّفاق

 

 

«* احقاق الحق صفحه 17 *»

عقل و نقل جميع اهل اديان، پيغمبران خدا بايد در وقت اداي رسالت در ميان امّت و رعيّت، و در وقت امر و نهي و بيان مراضي و مساخط الهيّه، معصوم باشند. يعني احتمال نرود كه ندانند امر خدا را، و احتمال نرود كه بعد از دانستن از روي معصيت تغيير دهند آن حكم الهي را، و احتمال نرود كه افترايي به خدا مي‏بندند، و احتمال نرود كه از روي جهل در حكم الهي خطا كرده‏اند، و احتمال نرود كه از روي غفلت غفلتي از حكم الهي دارند، و احتمال نرود كه از روي سهو حكمي كه بايد بگويند نگفته‏اند و چيزي ديگر گفته‏اند، و احتمال نرود كه شايد حكم الهي را فراموش كرده‏اند. پس به اتّفاق عقل و نقل اهل جميع اديان، بايد پيغمبران خدا در وقت اداي رسالت و تبليغ، محفوظ باشند به حفظ الهي و معصوم باشند به عصمت الهيّه از جهل و غفلت و خطا و عصيان و سهو و نسيان. يعني اين نقصها بايد در پيغمبران خدا در وقت تبليغ و اداي رسالت ايشان نباشد چراكه هريك از اين نقصها موجب اين است كه امري را كه خدا خواسته به مردم برساند بواسطه پيغمبران نرسد. پس امر الهي بالغ نشود و از براي مردم واضح نگردد و خداوند عالم جلّ‏شأنه اعلم و اقدر و اجلّ و احكم و اعدل و ارحم از اين است كه امر او نرسد به خلق او بطوري كه او خواسته بي‏كم و زياد.

پس چون اين مطلب در ميان اهل جميع اديان مسلّم شد، و محل اتفاق جميع اهل اديان شد، و دليل عقل و نقل جميع اهل اديان بر اين قائم شد، پس عرض مي‏كنم كه بنابراين بايد شخص عاقل هوشيار بداند كه شخصي كه پيغمبري او معلوم باشد مثل حضرت موسي و امري هم

 

 

«* احقاق الحق صفحه 18 *»

معلوم باشد كه از جانب خدا نيست  مثل بت‏پرستي مثلاً و مثل زنا و امثال آن و در يك كتابي يافت شد، يا كسي گفت كه حضرت موسي در وقت اداي رسالت خود به مردم گفت كه بت‏پرستي كنيد و خود او از براي بت سجده كرد و مردم را به بت‏پرستي و سجده كردن از براي بت امر كرد، يا نعوذباللّه مردم را به زنا امر كرد و خود با مردم همه زنا كردند، شخص عاقل هوشيار اگر يقين دارد كه موسي پيغمبر خدا است و معصوم است در وقت اداي رسالت خود از معصيت و شرك و خطا و سهو و نسيان، يقين مي‏كند كه از اين قبيل چيزها از موسي صادر نشده و افترا و دروغي است بر او بسته شده. مگر آنكه پيغمبري موسي را نداند آنگاه احتمال دهد كه شايد نعوذباللّه موسي بت‏پرستي كرده و مردم را امر به بت‏پرستي كرده. اما بعد از آنكه بر او يقين شد كه موسي پيغمبر خداست، يقين مي‏داند كه او بت‏پرستي نمي‏كند و مردم را امر به بت‏پرستي نمي‏كند. پس يقين مي‏كند كه هركه بگويد موسي بت پرستيد و مردم را امر به بت‏پرستي كرد، دروغ است. و اگر در كتابي ديد كه چنين چيزي نوشته است يقين مي‏كند كه كسي آن را به دروغ نوشته اگرچه آن كس را نشناسد و اگرچه نسخه‏هاي آن كتاب متعدّد باشد چراكه دروغ را در نسخه‏هاي بسيار مي‏توان نوشت و اگرچه تاريخ آن كتاب از زمان خود موسي باشد. كسي كه موسي را به پيغمبري شناخته و يقين بر حقّيت او كرده، يقين مي‏داند كه در كتاب دروغ نوشته شده اگرچه تاريخ كتاب از زمان خود موسي باشد و اگرچه در همان كتاب نوشته باشد كه اين سخن را موسي نوشته و در آن كتاب نوشته باشد كه اين كتاب، كتاب

 

 

«* احقاق الحق صفحه 19 *»

موسي است. مگر آنكه آن شخص عاقل هوشيار نداند كه موسي پيغمبر حقيقي خدا است، يا نداند كه بت‏پرستي و زنا از جانب خدا نيست پس در اين صورت احتمال مي‏دهد كه شايد موسي بت‏پرستي كرده و مردم را امر به بت‏پرستي كرده چراكه پيغمبر راستي خدا نبوده، يا پيغمبر راستي خدا بوده اما بت‏پرستي دين او بوده و بت‏پرستي محبوب خدا بوده و موسي از براي تعليم بت‏پرستي مبعوث گرديده. اما در صورتي كه شخص عاقل هوشيار يقين كند كه موسي پيغمبر حقيقي خدا است و يقين داند كه او آمده كه مردم را از بت‏پرستي باز دارد و بت‏پرستان را بكشد و بت ايشان را بشكند و بسوزاند، يقين مي‏كند كه آنچه گفته شده يا نوشته شده كه موسي بت پرستيد و امر به بت‏پرستي كرد، كذب و دروغ و افترا است و بايد شخص عاقل هوشيار متذكّر باشد كه مَثَل موسي در هر پيغمبري جاري است و مقصود خود موسي به تنهايي نيست و مَثَل بت‏پرستي در جميع شركها و كفرها و عملهاي ناشايستي كه معلوم است كه از جانب خدا نيست جاري است. پس بايد هوش خود را جمع كني و چشم خود را بازداري و منتظر باشي از براي آنچه در ابواب ثلثه آينده مي‏آيد ان‏شاءاللّه تا به گوش هوس قبول كني و به مطلب حقيقي فايز گردي و مانند كوهي كه لايحرّكه العواصف و لايزيله القواصف ثابت بماني در حق ثابت از جانب خداوند جلّ‏جلاله.

مطـلـب هشتم

از جمله بديهيّات جميع اهل اديان آسماني اين است كه خداوند عالم جلّ‏شأنه ظالم و ستمكار نيست سهل است كه رؤف و رحيم و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 20 *»

هادي خلق است و ايشان را هدايت و راهنمايي مي‏كند بسوي منافع و باز مي‏دارد ايشان را از مضارّشان و پيغمبران خود را از براي همين فرستاده كه مردم را از ظلم و ستم باز دارند و به عدل و انصاف و فضل و احسان امر فرمايند، و آنچه را منفعت ايشان در آن است و خود نمي‏دانند تعليم كنند تا تحصيل نمايند، و آنچه را ضرر ايشان در آن است و خود نمي‏دانند تعليم كنند و از آنها باز دارند. و بسي واضح است در نزد جميع اهل اديان و غير ايشان كه علامت پيغمبري و آثار نبوّت و رسالت را خداوند عالم جلّ‏شأنه در ظاهر ابدان قرار نداده كه مردم به آن علامات بشناسند پيغمبران را، و علم غيب را هم ندارند كه از امر نهاني اطلاع يابند. پس مقتضاي علم و قدرت و حكمت و عدالت و رأفت و رحمت و هدايت الهي اين است كه خداوند عالم جلّ‏شأنه خارق عاداتي چند از دست پيغمبران خود جاري كند و بنماياند و بفهماند به مردم يا از راه چشم يا از راه گوش تا بيابند و بدانند و يقين كنند بواسطه آن معجزات، كه پيغمبران از جانب او آمده‏اند. و آن معجزات بايد بطوري اظهار شود كه عذري از براي مكلّفي باقي نگذارد كه احدي از مكلّفين، چه مرد باشد چه زن، چه عالم باشد چه عامي نتواند بگويد كه من نفهميدم. مثل آنكه اگر چوب خشكي را انداختند و اژدهايي شد و بلعيد بعضي از مردمان را، مرد و زن و عالم و عامي، همگي مي‏فهمند كه اين كار كاري نيست كه بني‏نوع انسان بطور عادتي كه دارند بتوانند اين كار كنند. و همچنين مثل آنكه اگر مرده گنديده پوسيده را زنده كردند، مرد و زن و عالم و عامي مي‏فهمند كه اين كار را بني‏نوع انسان بطور عادت خود

 

 

«* احقاق الحق صفحه 21 *»

نمي‏توانند بكنند. پس آنگاه حجّت الهي بر مكلّفين تمام شده كه اين شخصي كه اين معجزات از او ظاهر شده از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه آمده و مي‏فهمند كه در ادّعاي رسالت و پيغمبري خود صادق و راستگو است. پس بعد از اظهار معجز و خارق عادات اگر گفت كه نماز بكنيد و زنا مكنيد، بر مردم لازم است اطاعت او. پس بعد از اظهار معجز اگر گفت كه بعد از اين هركس نماز نكرد او را حدّ مي‏زنم يا مي‏كشم، و هركس بعد از اين زنا كرد او را حدّ مي‏زنم يا مي‏كشم و بعد از شنيدن اين احكام و فهميدن، كسي نماز نكرد يا زنا كرد و آن پيغمبر حدّي جاري كرد يا كشت، كسي را نمي‏رسد كه بگويد كه كار تو زور است و ظلم و ستم. چراكه به يك نماز نكردني نبايد زد و كشت و به يك زنا كردني نبايد زد و كشت پس معني لا اكراه في الدين اين است كه بدون دليل و برهان و بدون اظهار معجز و خارق عادات، احدي از پيغمبران خدا اكراه نمي‏كنند احدي را در اطاعت خود و بايد دليل و برهان اقامه كنند و اظهار معجز و خارق عادات كنند بطوري كه عذري از براي مردم باقي نماند در اطاعت نكردن؛ پس به اكراه و اجبار، مردم را به اطاعت خود وانداشتند. اما بعد از آنكه اظهار معجز و خارق عادات كردند، هركس آن معجزات را ديد يا شنيد و فهميد و اطاعت نكرد، البته آن پيغمبر به عنف و اكراه و زور و قدرت، حدود الهيّه را جاري خواهد كرد و در شرع خود اين امر را قرار خواهد داد. پس متذكّر بايد شد نفهمي و الحاد كسي را كه چون ديد پيغمبري بعد از اظهار معجزات به اكراه، حدود الهيّه را در ميان مردم جاري كرد بگويد كه او پيغمبر نيست چراكه كار او بطور قهر و غلبه و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 22 *»

اكراه است. پس بايد شخص عاقل هوشيار فكر كند در اين مطلب كه محلّ اتّفاق جميع اهل اديان است از مهاباديان و مجوس و يهود و نصاري و مسلمانان به اتّفاق عقل و نقل جميع ايشان و بداند كه در ابتداي دعوت پيغمبران با دليل و برهان و اظهار معجزات و خارق عادات بدون اكراه و اجبار، اثبات ادّعاي خود را كردند و عذري از براي احدي از مكلّفين باقي نگذاردند و بعد از آن به اكراه و قوّت و قدرت تمام حدود الهيّه را جاري كردند پس جنگها كردند و بلاد طاغيان را خراب كردند و آتش زدند و مردان بلكه زنان را كشتند و بعضي را اسير كردند و خريدند و فروختند. پس شخص عاقل هوشيار نبايد فريفته زبان سالوسان مأيوسان شود كه تعليمات انجيل اين است كه هرگز نبايد حدود الهيّه جاري شود. پس اگر كسي ستم كرد تو بايد او را دعا كني، و اگر كسي سيلي زد به يك طرف صورت تو، طرفي ديگر بگردان تا بر آن هم سيلي بزند. و اگر تو را به اكراه تا يك ميل برد، تو دو ميل با او همراهي كن و اگر كسي قباي تو را كَند، تو پيراهن را هم از براي او بكَن. باري، امثال اين چرب‏زبانيها، احمقان را نرم مي‏كند ولكن شخص هوشيار مي‏داند كه جميع پيغمبران بعد از اثبات ادّعاي خود، حدود الهيّه را به قهر و غلبه و اكراه در ميان مردم جاري مي‏كردند و اين مطلب محلّ اتّفاق جميع اهل اديان است با اتّفاق عقل و نقل ايشان. بلي اگر كسي بدون دليل و برهان و بدون اظهار معجزات و خارق عادات مانند سلاطين مردم را به اكراه در اطاعت داشت، شك نيست و محلّ اتّفاق اهل اديان است كه چنين كسي پيغمبر خدا نيست و سلطاني از سلاطين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 23 *»

است. و همين‏قدر از بيان چون محلّ اتّفاق اهل اديان است در اين مطلب كافي است.

مطـلـب نهم

اينكه محض اظهار خارق عادتي از كسي و محض اخبار از آينده و صدق آن دلالت نكند كه از جانب خدا است. چراكه به اتّفاق اهل اديان، سحري در عالم هست كه ساحران اظهار خارق عادات مي‏توانند كرد و به علم رمل و جفر و نجوم و بعضي از حسابها، اخبار از آينده مي‏توان كرد. و محض همين كه در يك كتابي از آينده چيزي در آن است و به مطابق آن، آن امر واقع شد، دلالت نكند كه آن اخبار و آن قول از خداوند عالم است جلّ‏شأنه چراكه بديهي است كه منجّم حكم مي‏كند كه فلان وقت ابر خواهد شد و فلان وقت باد مي‏آيد و فلان وقت مي‏بارد و فلان وقت سرد مي‏شود و فلان وقت گرم مي‏شود و فلان وقت خشكي در عالم غلبه مي‏كند و فلان وقت رطوبت غلبه مي‏كند و فلان وقت نرخها گران مي‏شود و فلان وقت ارزان مي‏شود و فلان وقت دزدي زياد مي‏شود و فلان وقت دزد دستگير مي‏شود. و بسا آنكه خبر مي‏دهند از صدسال يا هزارسال بعد كه فلان شخص به فلان صفت در عالم تولّد كند و سلطان شود و سلطنت او چقدر دوام كند، و بسا از پدر و مادر و ايل و قبيله خبر دهند و بعد از صدسال يا هزارسال و بيشتر آن امر واقع شود و حال آنكه خبر منجّم وحي الهي نيست و صدق قول او دلالت نكرد كه شخص منجّم، پيغمبر خدا است. و در صورتي كه صدق خبري در آينده معلوم شود و دلالت نكند كه آن خبر از خدا است و وحي و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 24 *»

الهام خدا است چگونه دلالت خواهد كرد كه آن كتابي كه چنين خبري در آن بوده، جميع آن كتاب، كتاب خدا است و جميع آن كتاب وحي و الهام خدا است؟ پس بنابر آنكه هر كتابي خبري از آينده در آن است و آن خبر مطابق واقع شود، دلالت كند كه آن كتاب، كتاب الهام و وحي الهي است، بايد جميع تقويمهاي منجّمان وحي و الهام الهي باشد و فالهاي فالگيران و پيشين‏گوييهاي ايشان بايد وحي و الهام الهي باشد. و از اين جهت كه اغلب اهل روزگار فرق نكرده‏اند ميان سحر ساحران و معجز پيغمبران، بسا معجز پيغمبري را سحر ناميدند و ايمان نياوردند و بسا سحر ساحري را معجز انگاشتند و ساحري را پيغمبر دانستند مانند تابعان بلعم باعورا. و از همين جهت است كه پيشين‏گوييهايي را كه صاحب منسوجه مذكوره در كتب عهد عتيق و جديد يافته و در قرآن نيافته، دليل محكم بودن آن كتب و سست بودن قرآن گرفته چنانكه بعد از اين در موضع خود بيان خواهد شد ان‏شاء اللّه تعالي. پس مناسب است كه در اين مطلب، فرق ميان سحر و معجز را بطور اختصار بيان كنيم تا صاحبان شعور و طالبان حق، بر بصيرت شوند و تفصيل اين مطلب را در كتاب «درّه‏نجفيّه» بيان كرده‏ايم هركس طالب تفصيل باشد به آن كتاب رجوع كند.

پس بدانكه بعضي چنين گفته‏اند كه فرق اين است كه سحر، بي‏اصل است و به نظر مردم مي‏نمايد چيزي بي‏اصل را و معجز امري است كه حقيقت دارد. و غافلند مردم از اينكه مردم چيزي را كه مشاهده مي‏كنند از چه راه بدانند كه قسمي حقيقت ندارد و قسمي حقيقت دارد.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 25 *»

مثل آنكه سحره آل‏فرعون عصاها و ريسمانهاي خود را انداختند و مارها شدند و مردم ديدند كه مارها هستند و موسي علي نبيّنا و آله و7 هم عصاي خود را انداخت و اژدها شد و مردم ديدند كه اژدها است. آيا مردم بايد از چه راه بفهمند كه عصاها و ريسمانهاي سحره، بي‏حقيقت و بي‏اصل است و عصاي موسي واقعاً اژدها است؟ مردم كه علم غيب ندارند كه بي‏اصل بودن مارهاي سحره را بدانند و حقيقت داشتن اژدهاي موسي را بدانند. و چنانكه فرعون به اتباع خود گفت كه موسي هم ساحر و بزرگ ساحران است و او سحر را تعليم ساحران كرده از براي اينكه مي‏خواهد شما را از دين خود بازدارد و مي‏خواهد فساد كند در ميان عباد و بلاد، و تابعان او هم به قول او مغرور شدند.

پس عرض مي‏كنم چنانكه ارسال رسل با خدا است و خلق نمي‏توانند از براي خود رسولي اختيار كنند، همچنين اثبات دعوت ايشان و شناساندن ايشان به خلق، با خداست. پس احقاق حق ايشان و ابطال انكار حق ايشان با خدا است و چون خدا قادري است كه اگر خواست در ميان خلق چيزي را اظهار كند، اگر تمامي خلق بخواهند آن را بپوشانند نتوانند، پس در اين صورت چون خواسته كه پيغمبران او در ميان مردم معروف باشند به برحقّيت، علامات حقّيت ايشان را كه معجزات است طوري اظهار مي‏كند كه احدي از مخلوقات نتواند آن را مخفي دارد و او است غالب بر امر خود. پس چون عصاي موسي به امر او اژدها شده بود از براي اثبات ادّعاي پيغمبري موسي، اگر جميع خلق

 

 

«* احقاق الحق صفحه 26 *»

جمع مي‏شدند كه آن را بكشند يا آن را به صورت عصا برگردانند، نمي‏توانستند. بخلاف مارهاي سحره كه چون از جانب خدا نبود و از سحر بود، ساحري ديگر مي‏توانست كه رفع آن سحر كند. چراكه عمارتي را كه مخلوقي ساخت، مخلوقي ديگر مي‏تواند خراب كند. و باز معلوم است كه عمارتي را كه مخلوقي ساخت، خدا مي‏تواند خراب كند. پس چون مارهاي سحره از ساخته‏هاي خلقي بود، اژدهاي موسي به امر خدا همه را بلعيد و خراب كرد و فاني نمود و اژدهاي موسي چون به امر خود او بود، فاني نشد و در وقت حاجت رفع حاجت را مي‏نمود.

و اگر بگويي از كجا بايد معلوم كنيم كه موسي بزرگ ساحران نبوده و با ساير ساحران حيله نكرده‏اند كه فسادي در ميان مردم برپاكنند، چنانكه فرعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر، مي‏گويم كه اگر موسي نعوذباللّه ساحر بزرگي بود و سحر او سحر بزرگتري بود و از جانب خدا نبود، دفع او و رفع سحر او در حكمت الهيّه لازمتر بود از رفع سحر سحره و بايد آن سحر را پيشتر و بيشتر از سحر سحره، خداوند رفع كند. پس چون آن را رفع نكرد و سحر سحره را به آن رفع كرد، دانستيم كه آن سحر نيست و معجزي است از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه.

و اگر گويي كه از كجا بدانيم كه عصاي موسي از سحر اژدها نشد و از كجا بدانيم كه در روي زمين ساحري ديگر نبود كه بتواند سحر او را باطل كند؛ نهايت سحره‏اي كه حاضر بودند عاجز شدند و نتوانستند آن را باطل كنند. شايد اگر ساحري استاد كامل در سحر كه ما او را

 

 

«* احقاق الحق صفحه 27 *»

نمي‏شناسيم حاضر بود سحر او را باطل مي‏كرد، مي‏گويم همين كه بطور يقين دانسته باشي كه احقاق حق با خدا است و ابطال باطل بر او است، اشكالي باقي نخواهد ماند. چراكه اگر تو نمي‏داني آيا ساحري ديگر هست يا نه، و اگر هست نمي‏داني كه در كجا است و او را نمي‏شناسي سهل است چراكه تو عالم الغيب و الشهاده نيستي و قادر بر احقاق حق و ابطال باطل نيستي و بر تو نيست اين امور ولكن مي‏تواني بفهمي كه خداوند عالم جلّ‏شأنه عالم الغيب و الشهاده است و قادر مطلق است و مي‏تواني بفهمي كه چيزي را كه او خواسته در ميان خلق ظاهر كند سحر نيست و مي‏تواني بفهمي كه اگر موسي ساحري بود و بزرگ ساحران بود، او بهتر از فرعون او را مي‏شناخت و مي‏توانست سحر او را باطل كند به انحاء مختلف خواه به احضار ساحري ديگر كه تو او را نمي‏شناختي و نمي‏دانستي كه او هست يا نيست و اگر هست در كجا است، يا به ساير اسبابي كه او مسبّب آنها است. پس چون چنين خدايي كه احقاق حق با او است و ابطال باطل بر او است، احقاق و اثبات كرد امر موسي را به عصا و اژدها شدن آن، و ابطال كرد به آن سحر سحره را در حضور ما، فهميديم كه عصاي موسي را او اژدها كرده و او آن را مسلّط كرده كه سحر سحره را باطل كند و مارهاي ايشان را ببلعد و فاني كند. پس بايد شخص عاقل هوشيار متذكّر باشد كه جميع معجزات پيغمبران چون از جانب خدا است، اگر جميع جن و انس جمع شوند كه آنها را مخفي دارند و باطل كنند، نتوانند. بخلاف خارق عاداتي كه به سحر و شعبده و حيله‏بازي بعضي از مردم مي‏توانند بكنند كه البته حيله‏بازي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 28 *»

ديگر يافت مي‏شود كه آن‏جور حيله را بكار برد و عاقلي يافت مي‏شود كه بازي بودن آن را اظهار كند. و از اين است كه پيغمبر آخرالزمان9 به امر الهي معجزي در ميان خلق گذارد كه تا روز قيامت در حضور مردم است كه از خوب و بد اهل عالم آن را مشاهده مي‏كنند و هيچ معجزي از هيچ پيغمبري اين‏جور نبوده و نيست كه از وقت ظهور آن تا روز قيامت باقي باشد. و اين معجز بزرگ عجيب و غريب كه شرافت دارد بر جميع معجزات، قرآن مجيد او است كه از جانب خدا تحدّي كرده و مأمور شده به امر الهي به آيه مباركه قل لئن اجتمعت الانس و الجنّ علي ان‏يأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيراً. و چون جميع راههاي شبهه اين مطلب را در كتاب «درّه‏نجفيّه» ايراد كرده و جوابها گفته‏ايم در اينجا به همين‏قدر اكتفا كرديم چراكه بناي ما بر اختصار بود. پس اگر كسي بيش از اين طالب است به آن كتاب رجوع كند.

مطـلـب دهم

حكمة بالغة فماتغن النذر. و ماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون. ازجمله حكمتهاي بالغه الهيّه اين است كه به زبان جميع اهل اديان انداخته كه بگويند حقي از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در روي زمين در ميان مردم هست. و از عجايب حكمت الهيّه اين است كه هر طايفه‏اي مي‏گويند كه حجّت الهيّه تام است و ناقص نيست و امر الهي واضح است و شبهه‏اي در آن نيست و خداوند عالم جلّ‏شأنه عذري از براي احدي از مكلّفين باقي نگذارده در بيديني و خودسري. و از عجايب اين حكمت

 

 

«* احقاق الحق صفحه 29 *»

آن است كه هريك از اهل اديان و مذاهب مختلفه مي‏گويند كه حق يكي است و آن در نزد ما است و باقي اديان و مذاهب باطل است، و هريك مي‏گويند حقي كه در نزد ما است بايد گرفت و ساير اديان و مذاهب چون باطل است بايد ترك كرد، و هريك مي‏گويند كه هركس بر طريقه ما نرفت هالك است و هركس بر طريقه ما است ناجي است، و هريك مي‏گويند كه هركس گوش به سخن ما بدهد و انصاف را پيشنهاد خود كند و عناد و لجاج نكند و نخواهد خود، خود را هلاك كند مي‏فهمد كه حق با ما است و ساير اديان باطل است. و اين مطلب محلّ اتّفاق اهل اديان است كه راست و صدق است و هيچ طايفه‏اي انكار نمي‏كند اين مطلب را مگر بعضي از كسانيكه در واقع محلّ اعتناي شخص عاقل نيستند كه صلح كلّ دارند.

و اين همه حكمتهاي بالغه الهيّه كه گوشزد جميع مكلّفين در تمام اديان شده و به همگي رسيده از براي اين است كه حكمت بالغه الهيّه باقي نگذارده شخص مكلّفي را كه به او نرسيده باشد و غافل باشد كه حقي از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در عالم هست و واضح و آشكار است و آن يكي است و همه طوايف مختلفه حق نيستند و همه بر باطل نيستند. و اين حكمت بالغه از براي همين است كه شخص عاقل هوشيار در هر طايفه‏اي كه تولد كرده متذكّر شود كه انصاف را پيشنهاد خود كند و طلب كند آن حق واحدي را كه خدا قرار داده و تقليد آباء و اجداد و طايفه خود نكند بدون دليل و برهان الهي. و تعجّب اين است كه همگي اين اديان مختلفه مي‏گويند كه پيغمبري و رسولي و وَخْشوري كه بايد از

 

 

«* احقاق الحق صفحه 30 *»

جانب خداوند عالم در ميان خلق باشد، بايد صاحب معجز باشد تا ادّعاي او بواسطه معجز او بر مردم ثابت شود. پس مهاباديان و مجوسيان مي‏گويند كه پيغمبران ما صاحبان معجزات بوده‏اند و آن معجزات در كتابهاي ما مضبوط است و هركس از روي انصاف به آنها رجوع كند خواهد فهميد كه دين مهاباديان و مجوسيان حق است و همه مردم بايد مهابادي و مجوسي باشند اگر طالب نجات خود باشند و عرَض و مرض و عصبيّت جاهلانه دامنگير ايشان نباشد كه بخواهند خود، خود را هلاك كنند. و اهل ساير اديان مي‏گويند كه ماها هم پيغمبران صاحبان معجز داريم كه بواسطه معجزات خود اثبات ادّعاي خود را كرده‏اند و به ما گفته‏اند كه مهابادي و مجوسي مباشيد كه دين آنها باطل است. پس اگر مهاباديان و مجوسيان معجزي چند از پيغمبران خود نقل كنند، اهل ساير اديان اگر بتوانند آنها را انكار كنند مي‏كنند و اگر نتوانستند انكار كنند مي‏گويند كه آنها خارق عاداتي بوده كه از راه سحر و شعبده اظهار شده، يا مي‏گويند كه شايد زردشت مثلاً چيزي داشته كه چون به بدن خود مي‏ماليد، روي گداخته در بدن او اثر نمي‏كرد و او را نمي‏سوزانيد. يا مي‏گويند كه ما نمي‏دانيم كه اين خارق عاداتي كه شما روايت مي‏كنيد كه از وَخْشوران و پيغمبران شما سرزده حقيقت دارد يا نه و ما به صدق و كذب آنها مطلع نيستيم و چيزي كه صدق و كذب آن معلوم نباشد حجتي نيست كه قطع عذر كند و امر الهي را واضح كند. پس ما نبايد ايمان بياوريم به پيغمبراني كه خارق عادات آنها از براي ما معلوم نيست. يا مي‏گويند كه پيغمبران شما مبعوث بودند از براي زمان مخصوصي و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 31 *»

از براي طايفه مخصوصي از اعاجم و مبعوث بر جميع مردم نبودند. و همچنين اگر يهوديان به مجوسيان و مهاباديان بگويند كه شما بايد ايمان بياوريد به موسي، ايشان در جواب يهوديان خواهند گفت آنچه را كه يهوديان در جواب آنها مي‏گفتند از انواع احتمالاتي كه ذكر شد. و همچنين اگر نصاري بگويند به يهود كه شما بايد ايمان بياوريد به عيسي چراكه موسي به شما خبر داده كه مسيح خواهد آمد و اينك مسيح آمد و خارق عاداتي چند ظاهر كرد و مرده‏اي چند زنده كرد و امراض بي‏علاج را رفع كرد، يهوديان در جواب مي‏گويند آنچه را كه يهود و مهاباديان با يكديگر مي‏گفتند و مي‏گويند كه اگرچه موسي خبر داده كه مسيحي خواهد آمد، آيا ما از كجا بدانيم كه عيسي همان مسيح است كه موسي به او خبرداده؟ بلكه چون بعضي از علاماتي كه موسي از براي مسيح قرار داده در عيسي نيافتيم دانستيم كه او مسيح موعود نيست اگرچه بعضي از علامات در عيسي بوده و به بعض علامات نمي‏توان اكتفا كرد. چراكه جماعت بسيار يافت مي‏شوند كه هريك بعضي از علامات در آنها يافت مي‏شود. و در انكار عيسي اصرار كردند حتي آنكه چون خارق عادات او را نتوانستند انكار كنند از شدت ظهور، گفتند كه عيسي رفت به بيت‏المقدس و در آنجا اسم اعظم بود كه پيغمبران سابق در آنجا دفن كرده بودند پس بحسب اتّفاق روزگار آن اسم اعظم مدفون بدست عيسي آمد، پس عيسي بواسطه اسم اعظمي كه نصيب او شد كارهاي عجيب را اظهار كرد و اين دلالت بر حقّيت او نكند. چراكه شيطان و ساير كساني كه نصيب ايشان شده اسم اعظم، كارهاي عجيب خارق

 

 

«* احقاق الحق صفحه 32 *»

عادت مي‏كنند و خارق عادت ايشان دليل بر حقّيت ايشان نيست.

و همچنين اگر مسلمانان بگويند به جميع مهاباديان و مجوسيان و يهوديان و نصرانيان كه شما بايد ايمان بياوريد به پيغمبر آخرالزمان صلي اللّه عليه و اله و علي جميع الانبياء والمرسلين چراكه در كتابهاي شما خبر از آمدن او هست و بر طبق آن خبرها كه در كتابهاي شما است آمد شخصي با خارق عادات بسيار كه شماره نوع آنها هزار و يك خارق عادت است كه يكي از آن هزار و يك اين بود كه از براي او سايه نبود كه همين يك، از هزار مرتبه بيشتر مشاهده شد. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت اين بود كه در شب تاريك نوري از او ساطع بود كه يد بيضاي موسي در نزد آن نمودي نداشت و همين يك خارق عادت، از اوّل عمر او تا به آخر البته از هزار مرتبه بيشتر مشاهد بود. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه بدن مطهّر او معتدل و مستوي‏الخلقة بود، نه بلند بود كه در جرگه بلندان شمرده شود و نه كوتاه بود كه از كوتاه‏قامتان محسوب گردد و با اين استواي قامت و اعتدال، درميان هر جمعيّت ايستادگان كه ايستاده بود، يك سر و گردن از جميع ايستادگان بلندتر مي‏نمود و بلندقامتان آن ايستادگان يك سر و گردن از او كوتاهتر بودند. و در ميان هر جمعيت نشستگان كه مي‏نشست، يك سر و گردن از جميع نشستگان بلندتر مي‏نمود و نشستگان بلند، يك سر و گردن از او كوتاهتر بودند. و همين يك خارق عادت از هزار و يك خارق عادت او از اوّل عمر او تا به آخر، هزار مرتبه بيشتر مشاهد بود. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه در آفتاب گرم در

 

 

«* احقاق الحق صفحه 33 *»

سفر و حضر، ابري بر سر او سايه مي‏انداخت بطوري كه هركس در جمعيّت او بود، در زير سايه ابر او بود و ابر به همراهي او حركت مي‏كرد و چون از جمعي مفارقت مي‏كرد، ابر به همراهي او مفارقت مي‏كرد و هميشه سايه‏بان بود بر سر او و بر سر جمعيّتي كه همراه او بودند و از اوّل عمر او تا به آخر، در فصل گرمي و تابستان، هزار مرتبه بيشتر مشاهد بود. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه در فصل زمستان در سفر و حضر به هر سمتي مي‏رفتند و ابر مي‏باريد، او در امان بود از اذيّت باريدن و لباس او تر نمي‏شد و اگر سوار بودند حيوان سواري او محفوظ بود از باران و همين يك خارق عادت از هزار و يك، بسيار اتّفاق افتاد. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه جمعيّت بسيار را از غذاي كمي از يك صاع و كمتر سير مي‏كرد چنانكه عيسي دو دفعه چنين كرد و گفت ربّنا انزل علينا مائدة من السماء تكون لنا عيداً لاوّلنا و اخرنا و اية منك و انت خير الرازقين و امثال چنين مائده‏ها را آن حضرت مكرّر به جمعيّت بسيار داد و سير شدند و زياد آمد كه تا مدّتهاي مديد باقي بود و مسلمين اگر بنابود كه روزهاي مائده‏هاي او را عيد قرار دهند، بايد تمام ايّام هفته را عيد كنند و تمام ايّام ماه و سال را عيد كنند چراكه همه آنها از هفته مركّب است. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه تشنگان بسيار را با حيوانهاي ايشان در جاهايي كه آب يافت نمي‏شد سيراب مي‏كرد و از ميان انگشتان مبارك او آب جاري مي‏شد و همين يك، از هزار و يك خارق عادت او بسيار اتّفاق افتاد.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 34 *»

باري، مقصود در اين مختصرات ذكر تمام معجزات او نيست چراكه معجزات او و معجزات اوصياي او: از حدّ حصر بيرون است كه اشاره به هر يك را هم نمي‏توان در مختصرات گنجانيد. بلكه مثل عصاي موسي كه از معجزه‏هاي بزرگ موسي است و نُقل مجلسها و نَقل محفلها است، از يكي از خادمان او و اوصياي او: به ظهور مي‏رسيد مثل آنكه سلمان فارسي در ميان جمعي از يهوديان مدينه گرفتار شد كه او را گرفتند و بستند و زدند و اصرار داشتند كه او از رسول خدا9 بيزاري جويد و آنقدر او را مي‏زدند كه خسته مي‏شدند و مي‏نشستند و بعد از استراحت باز مي‏زدند و هي اصرار داشتند كه او بيزاري جويد و بد گويد. حتي آنكه گفتند از روي تقيّه بد بگو و نگفت تا آنكه گفتند اگر آن رسولي كه تو به او ايمان داري مقرّب درگاه خدا است نفرين كن ما را كه دشمن او هستيم، و او نفرين هم نمي‏كرد و ايشان مي‏زدند او را تا آنكه بالاخره ديوار خانه شكافته شد و رسول خدا9 بر او ظاهر شد و او را اذن داد كه نفرين كند. پس سلمان فرمود به آن جماعت يهود كه الحال نفرين مي‏كنم بطوري كه خود شما بخواهيد. پس آن جماعت گفتند نفرين كن كه تازيانه‏هاي ما كه ما تو را به آنها مي‏زنيم مارها شوند و ما را ببلعند و فرو برند. پس سلمان دعا كرد و تازيانه‏هاي ايشان مارها شدند بطوريكه يكسر آنها در دست ايشان بود و با سري ديگر دهان گشوده و ايشان را گرفته و استخوانهاي ايشان را فشار داده و درهم شكسته و همگي را بلعيدند و فروبردند و فرياد و فغان از زنان و ساير يهوديان كه در اطراف آن خانه بودند بلند شد و در

 

 

«* احقاق الحق صفحه 35 *»

همان حال رسول خدا9 فرمودند به جمعي كه در حضور ايشان حاضر بودند كه برخيزيد برويم و كرامات سلمان را مشاهده كنيم. پس برخاستند با جمعي از مسلمين و آمدند به خانه‏اي كه سلمان در آن خانه بود. پس مسلمين و ساير يهوديان ديدند كه مارهاي بسيار در پيچ و تابند و يهوديان الامان گويان پناه به رسول خدا9آوردند و آن حضرت ايشان را پناه دادند و جمعي از يهود به اين واسطه مسلمان شدند و آن مارها به زبان فصيح شهادت به رسالت آن حضرت دادند و حضرت به آنها امر فرمودند كه قي كنيد اين دشمنان خدا را تا مردم ببينند ايشان را و موجب عبرت مؤمنين و ازدياد ايمان ايشان و غم و اندوه و ذلّت و خواري كافرين گردد. پس مارها ايشان را قي كردند و بيرون انداختند از شكمهاي خود خورد شده و اعضا و جوارح در هم شكسته.

باري، باز مقصود ذكر تمام واقعه نبود و اصل مقصود آنكه اگر موسي يك اژدها داشت مارخوار نه آدم‏خوار و نقل مجالس شده، مثل سلماني كه يكي از خادمان رسول‏خدا9 بود چندين مارهاي آدم‏خوار داشت و حال آنكه يكي از مؤمنين به رسول‏خدا و ائمّه هدي: بود. و عيسي چهار پنج مُرده بيشتر زنده نكرد و دَم عيسوي نقل محافل شد و پيغمبر آخرالزمان9 و اوصياي او:قريب به هزار مُرده زنده كردند.

باري، باز مقصود ذكر تفاصيل معجزات ايشان نيست چراكه بناي وضع اين رساله بر اختصار است و كتابهاي مشحون به معجزات ايشان در ميان اهل اسلام از خاصّه و عامّه مشهور و معروف است بطوري كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 36 *»

دسترس ساير اهل اديان است و چيزي كه دستاويز اهل ساير اديان است اين است كه مي‏گويند نقل اين معجزات از اهل اسلام ادّعايي است كه از براي ما صحّت آنها معلوم نشده و چون كه محض ادّعا است و ثابت نشده از براي ما، لازم نيست بر ما تصديق شما. و بسا آنكه بعضي به احتمال اينكه شايد اگر خارق عادتي هم بروز كرده از راه سحري و شعبده‏اي و حيله‏اي بوده كه بعضي از ساده‏لوحان آن را معجز پنداشته‏اند و فريبي خورده‏اند، به همين‏ها دستاويز از براي انكار خود قراردهند و بسا آنكه بگويند چون اهل اسلام خود را به رئيس خود بستند و او را پيغمبر دانستند و شنيده‏اند كه از براي پيغمبران سابق معجزاتي بوده، لابد و ناچار به دروغ معجزاتي چند را موافق تصوّرات و خيالات خود به پيغمبر خود بستند و در كتابهاي خود نوشتند از راه عصبيّت و حميّت كه در ميان مردم متعارف است.

پس اوّلاً روي خطاب را به نصاري مي‏كنيم و به ايشان مي‏گوييم كه اگر يهوديان و مهاباديان و مجوسياني كه ايمان به عيسي نياورده‏اند، به همين دستاويزهاي مذكوره و غير آنها دستاويز شوند، شما كه نصاري هستيد در جواب آنها چه خواهيد گفت؟ و حال آنكه شنيديد از يهودياني كه ايمان به عيسي نياوردند كه چه نسبتهاي قبيح به عيسي دادند و او را فرزند يوسف نجّار گفتند به آنطورِ قبيح و كرده‏هاي او را از عجايب، به سحر نسبت دادند و به اينكه اسم اعظم را در بيت‏المقدّس بدست آورده و به آن واسطه كرده آنچه كرده و اين عجايب از تأثير اسم اعظم بوده كه هر كافر بي‏ديني مي‏توانست آن عجائب را به واسطه اسم

 

 

«* احقاق الحق صفحه 37 *»

اعظم ابراز دهد اگر آن را بدست مي‏آورد.

و ثانياً روي خطاب را به يهود مي‏كنيم مي‏گوييم اگر مهاباديان و مجوسيان درباره موسي دستاويز شوند به آن دستاويزهاي مذكوره و امثال آنها در انكار پيغمبري موسي، شما كه يهود هستيد در جواب آنها چه خواهيد گفت و اثبات پيغمبري موسي را چطور خواهيد كرد و چه حجّتي داريد از براي اثبات پيغمبري موسي از براي آنها؟

و ثالثاً روي خطاب را به مهاباديان و مجوسيان مي‏كنيم و مي‏گوييم كه اگر مخالفين شما دستاويز شوند در مخالفتشان با شما به اين دستاويزهاي مذكوره وامثال آنها، شما كه مهابادي و مجوسي هستيد در جواب آنها چه خواهيد گفت و اثبات حقّيت خود و بطلان ساير اديان را به چطور خواهيد كرد؟ پس هريك از اين جماعت كه بگويند رئيسان ما صاحبان معجز بوده‏اند، آن كسان كه مخالف ايشانند مي‏توانند بگويند كه شما دروغ مي‏گوييد و از راه عصبيّت و حميّت معجزاتي چند را تصوّر كرده‏ايد و به رئيسان به دروغ بسته‏ايد و پيشينيان شما از راه عصبيّت و حميّت در كتابهاي خود نوشته‏اند و متأخّرين شما هم به عصبيّت و حميّت آنها را قبول كرده‏اند و اقتدا به پيشينيان كرده‏اند. و مي‏توانند بگويند كه شايد سحر و شعبده‏اي و حيله‏اي كرده‏اند و ساده‏لوحان زمان سابق از راه بلادت و سفاهت باور كرده‏اند و در كتابهاي خود نوشته‏اند و شما پيروي ايشان كرده‏ايد. و مي‏توانند بگويند كه برفرضي هم كه شما دروغ نگفته باشيد و رئيسان شما هم سحري نكرده باشند و واقعاً في علم اللّه صاحبان معجز بوده‏اند، ما نمي‏دانيم و از براي ما ثابت نشده.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 38 *»

پس همين‏قدر كه نمي‏دانيم حقيقت امر را و سدّ باب احتمال را نمي‏توانيم بر روي خود كرد و احتمال مي‏رود كه دروغ باشد يا سحر و شعبده باشد يا حيله‏اي بكار رفته باشد، ما نمي‏توانيم از روي حقيقت تصديق كنيم شما را و ايمان آوريم به رئيس شما. پس هر يك از اهل اديان در اثبات مدّعاي خود و ابطال مخالف خود چه خواهند گفت؟ پس اگر كسي گفت شما كه مسلمانان هستيد چه خواهيد گفت، پس جواب او در مطلبي ديگر خواهد آمد.

مطـلـب يازدهم

پس عرض مي‏كنم كه اوّلاً بايد متذكّر شد كه هر دعوت‏كننده‏اي كه از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه دعوت كرده و بجهت اثبات دعوت خود معجزه‏اي اظهار كرده و اتمام حجّت الهي فرموده و بعضي از مردم ايمان آورده‏اند به او و بعضي كافر شده‏اند به او، ضبط آن معجزه را مؤمنانِ به او كرده‏اند نه كافران، و روايت كردن آن معجزه و نوشتن آن و منتشر ساختن آن در ميان مؤمنان بوده نه در ميان كافران. پس كافران به او تا توانستند آن معجزه را مخفي داشتند و آن را روايت نكردند از براي غير، سهل است كه اگر توانستند تكذيب كردند و در كتابي ننوشتند. سهل است كه اگر نوشتند، نوشتند كه آن خارق عادتي را كه مؤمنان روايت مي‏كنند يا در كتاب خود نوشته‏اند دروغ است و اگر آن معجز طوري مشهور و منتشر شده بود كه كافران نتوانستند انكار و تكذيب و كتمان كنند، ناچار شدند كه بگويند كه آن سحري و شعبده‏اي بوده. پس از اين جهت امر هر دعوت‏كننده‏اي را بايد در ميان مؤمنان به او تفحّص

 

 

«* احقاق الحق صفحه 39 *»

كرد نه در ميان كافران به او چراكه كافران به او البته كتمان مي‏كنند امر او را، بلكه انكار و تكذيب مي‏كنند تاآنكه اگر از شدت ظهور امر او از رسوايي خود ترسيدند، اسم آن معجز را سحر و شعبده و حيله گذاردند. پس به مقتضاي كتمان و انكار كافران آن معجز در طبقات بعد متروك و مهجور ماند در ميان كافران و اگر از شدت ظهور بالمرّه مهجور نشده، مشهور و معروف به سحر و شعبده شده در ميان كافران. و اين مطلبي كه عرض شد مطلبي است كلّي نسبت به هر دعوت‏كننده‏اي و نسبت به مؤمنين به او و كافرين به او و اختصاصي به اهل اسلام ندارد و اهل هيچ ديني نمي‏توانند كه اين مطلب را انكار كنند. چراكه اهل هريك از اديان كه انكار كنند نوع اين مطلب را، اثبات حقّيت خود را و ابطال مخالفين خود را نتوانند كرد.

پس عرض مي‏كنم كه تفحّص معجزات پيغمبر آخرالزمان را9 در ميان مسلمانان و كتب ايشان بايد كرد نه درميان كافران به او، و تفحّص معجزات عيسي علي نبيّنا و آله و7 را در ميان مسلمانان كه معترف به او هستند و در ميان نصاري و كتب ايشان بايد كرد نه در ميان يهودياني كه به او ايمان نياوردند و نه در كتابهاي ايشان، و تفحّص از معجزات موسي را علي نبيّنا و آله و7 از مسلمين و نصاري و يهود و كتب ايشان بايد كرد نه از مهاباديان و مجوسياني كه ايمان به او ندارند، و تفحّص معجزات مهاباد را از مهاباديان و مجوسيان و كتب ايشان بايد كرد نه از منكران ايشان و كتب ايشان. پس شخص عاقل هوشيار اگر بخواهد از روي بصيرت تحقيق امر اديان كند و تقليد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 40 *»

آباء و اجداد و معاشرين نكند، بايد متذكّر اين مطلب كلّي كه عرض شد باشد.

و بسا آنكه كسي به اين مطالب معروضه نظر كند و تدبّر نكرده بي‏تأمّل بگويد كه بنابراين مطلب، بايد كه ادّعاي حقّيت هر طايفه را از قول خود ايشان قبول كرد و البته هر طايفه‏اي تا منتهي نكنند امر خود را به يك مبدأ صاحب معجزه‏اي، ادّعاي حقّيت نتوانند كرد و البته چنين ادّعايي خواهند كرد، پس بنابراين مطلبي كه گفتي بايد تصديق كرد جميع طوايف مختلفه را و چنين چيزي را هيچ‏يك از اين طوايف مختلفه نگفته‏اند.

پس عرض مي‏كنم كه:

مزن بي‏تأمّل به گفتار دم   نكو گو اگر دير گويي چه غم

پس عجالتاً از تو مي‏پرسم كه آيا قول منكرين طايفه را تو خواهي گفت كه بايد مسموع باشد در حق كسي كه انكار حقّيت او را دارند؟ و گمان نمي‏كنم كه شخص عاقل هوشياري بگويد كه شرط حقّيت حق آن است كه منكران آن حق تصديق كنند آن حق را و حال‏آنكه هميشه در مقابل هر حقي، باطلي بوده كه انكار او را داشته. پس هريك از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمّد صلي اللّه عليه و اله و عليهم اجمعين منكرين داشته‏اند و قول منكرين درباره ايشان حجّت نبوده و نيست. پس البته مطلبي كه عرض شد مطلب حقي بود و بايد شخص عاقل هوشيار به تمام قلب خود متذكّر شود تا به مقصود رسد و لاعن‏شعور گمراه نشود.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 41 *»

پس بعد از آني كه مطالب معروضه را محكم كردي بايد متذكّر مطلبي ديگر شوي و آن مطلب اين است كه جميع كساني كه از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه آمده‏اند در ميان خلق از براي تعليم و هدايت خلق بسوي خداوند عالم جلّ‏شأنه، همه بر حق بوده‏اند و هيچ‏يك انكار هيچ‏يك را نداشته‏اند چه در يك شهر و يك عصر بودند چه در شهرهاي متعدد و عصرهاي متعدد. چراكه معقول و منقول هيچ‏يك از اهل اديان نيست كه خداوند حكيم عادل رؤف رحيم تكليف مالايطاق كند به خلق خود و بفرستد رسولي بسوي ايشان و معجزاتي چند بر دست او جاري كند كه دليل صدق ادّعاي او باشد. پس او امر كند به چيزي و نهي كند از چيزي و مردم را امر كند به امتثال امر خود و بفرستد رسولي ديگر را به سوي خلق و معجزاتي چند بر دست او جاري كند كه دليل صدق ادّعاي او باشد، پس او امر كند به چيزي كه رسولي ديگر نهي كرده از آن و نهي كند از چيزي كه آن ديگري امر كرده به آن. پس خلق در اين ميان نتوانند اطاعت كنند آن دو رسول مختلف را؛ پس اگر اطاعت كنند يكي از ايشان را در امري، مخالفت كرده‏اند ديگري را در همان امر و اين تكليفي است كه خلق نتوانند بجاآورند و چنين تكليف بمالايطاق را شخص ظالمي هم بر كسي وارد نياورد اگر دانا باشد چه جاي خداوند داناي حكيم بي‏نياز عادل رؤف رحيم. پس چنين خدايي جلّ‏شأنه اگر رسولهاي متعدّد بفرستد به سوي خلق، طوري خواهد فرستاد كه ارسال احدي از ايشان منافات با ارسال ديگران نداشته باشد اگرچه احكام مختلف داشته باشند. مثل آنكه يكي از ايشان را بفرستد از براي قومي و حلالي و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 42 *»

حرامي از براي ايشان معيّن كند و ديگري را بفرستد از براي قومي ديگر و حلالي و حرامي از براي ايشان قرار دهد اگرچه حلال اين قوم از براي قومي ديگر حرام باشد و حرام قومي از براي قومي ديگر حلال باشد. پس در اين صورت، رسول اين قوم تصديق مي‏كند رسول قومي ديگر را در حلال و حرامي كه او از براي قوم خود قرار داده اگرچه آن حلال و حرام بر خلاف حلال و حرام خود او باشد و آن ديگري نيز تصديق مي‏كند رسولي ديگر را در حلال و حرام او از براي قوم خود. پس شخص عاقل هوشيار بابصيرت مي‏فهمد كه معقول نيست كه پيغمبران خدا: با هم مختلف باشند و مي‏فهمد كه همه بايد مصدّق هم باشند چه در يك زمان و يك شهر واقع شوند چه در عصرهاي متعدّد و شهرهاي متعدّد واقع شوند. پس ارسال احدي از ايشان منافات با ارسال احدي از ايشان نخواهد داشت چراكه همه ايشان از جانب خداوند واحد حكيم عادل رؤف رحيم هادي از براي هدايت خلق آمده‏اند. و شخص عاقل هوشيار بابصيرت خواهد فهميد كه در ميان امّتهاي پيغمبران متعدّد هم نبايد تنافي باشد چنانكه منافاتي در ارسال پيغمبران متعدّد، معقول و منقول اهل اديان نبود. پس امّتهاي حقيقي پيغمبران متعدّد هم مثل خود انبياي متعدّد، مصدّق يكديگر خواهند بود. پس در واقع نه پيغمبران خدا با هم نزاعي دارند و نه امّتهاي حقيقي ايشان و جميع ايشان مصدّق جميع ايشان و دوست يكديگرند در دنيا و آخرت. و يافت نمي‏شود پيغمبري كه ارسال او منافاتي با ارسال پيغمبري ديگر داشته باشد و يافت نمي‏شود امّت برحقّي از پيغمبري كه نزاعي با امّت

 

 

«* احقاق الحق صفحه 43 *»

برحقّي از پيغمبر برحقّي داشته باشد. پس شخص عاقل هوشيار بابصيرت خواهد فهميد كه اين اختلافهاي واقع در عالم نه از جانب خدا است جلّ‏شأنه و نه از جانب پيغمبران او است: و نه از جانب امّتهاي حقيقي ايشان است. پس خواهد فهميد كه اين اختلافها در هر طبقه‏اي از طبقات، از جانب شيطان و از جانب تابعين او است كه در هر عصري از اعصار در هر طبقه‏اي از طبقات، خود را از روي نفاق بستند به رسولي از رسولان و پيغمبري از پيغمبران خدا جلّ‏شأنه و تغيير دادند و تحريف كردند به مقتضاي نفاق خود، به هواي نفس خود. پس تغييرات و تبديلات و تحريفات منافقين در هر طبقه‏اي از طبقات موجب اختلافات شد چنانكه خداي تعالي از اين خبرداده و فرموده و ماارسلنا من قبلك من رسول و لا نبي الاّ اذا تمنّي القي الشيطان في امنيّته فينسخ اللّه مايلقي الشيطان ثمّ يحكم اللّه اياته. پس شخص عاقل هوشيار بابصيرت خواهد فهميد كه در هر طبقه‏اي از طبقات، اهل حق و امّت حقيقي هر پيغمبري، كساني هستند كه به جميع پيغمبران الهي ايمان دارند و به جميع كتبي كه ايشان از جانب خدا آورده‏اند ايمان دارند، و تصديق مي‏كنند جميع امّتهاي برحقّ جميع پيغمبران را چنانكه خداوند عالم جلّ‏شأنه امر فرموده كه قولوا امنّا باللّه و ماانزل الينا و ماانزل الي ابرهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و مااوتي موسي و عيسي و مااوتي النبيّون من ربّهم لانفرّق بين احد منهم و نحن له مسلمون فان امنوا بمثل ماامنتم به فقداهتدوا و ان تولّوا فانّما هم في شقاق فسيكفيكهم اللّه و هو السميع العليم يعني بگوييد كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 44 *»

ايمان آورديم به خدا و به آنچه نازل شده است بسوي ما و به آنچه نازل شده است بسوي ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و به آنچه داده شده است به موسي و عيسي و به آنچه داده شده‏اند پيغمبران از جانب پرورنده خود، تفريق نمي‏كنيم ميان احدي از ايشان و ماييم اسلام‏آورندگان از براي خداي تعالي. پس اگر ساير مردم هم ايمان آوردند بمثل آنچه شما ايمان آورديد به آن، پس بتحقيق كه هدايت يافته‏اند و اگر اعراض كردند از آنچه شما به آن ايمان آورديد، پس ايشان در شقاق و جدايي هستند از هدايت. پس چون اين آيه شريفه با دليل عقل مطابق بود و با ساير نقلهاي ساير پيغمبران مطابق بود ذكر شد. پس نبايد كساني كه معتقد به قرآن نيستند ايراد گيرند.

باري، شخص عاقل هوشيار بابصيرت مي‏فهمد كه ايمان به خدا و به جميع پيغمبران او و به جميع آنچه بر ايشان نازل شده لازم است. پس مي‏فهمد كه جماعتي كه اظهار ايمان به بعضي از پيغمبران مي‏كنند و اظهار ايمان به بعضي از كتابهاي بعضي پيغمبران مي‏كنند و انكار مي‏كنند بعضي از پيغمبران را، يا بعضي از كتابهاي بعضي از ايشان را، اظهاري است از روي نفاق. چراكه دلايل الهيّه بقدري كه اثبات ادّعا كند و حجّة الهيه را تمام كند و رفع عذر از مكلّفين كند از براي هريك از پيغمبران الهي بوده و معقول و منقول هيچ‏يك از اهل اديان نيست كه خداي قادر حكيم جلّ‏شأنه پيغمبري بفرستد از براي قومي كه نتواند اثبات مدّعاي خود را به دلايل الهيه از براي آن قوم كند. پس جميع پيغمبران الهي، صاحب دلايل الهيه و معجزات خواهند بود. پس شخص عاقل هوشيار

 

 

«* احقاق الحق صفحه 45 *»

بابصيرت مي‏فهمد كه اقرار به بعضي از پيغمبران و انكار بعضي ديگر، نيست مگر از روي نفاق و اغراض نفساني. چراكه اگر غرضي نفساني نبود، تصديق جميع لازم بود. پس شخص عاقل هوشيار بابصيرت مي‏فهمد كه اگر قومي تصديق نكنند موسي علي نبيّنا و آله و عليه السلام را و ادّعا كنند كه تصديق ابراهيم و اسحاق8را داريم، در ادّعاي خود كاذبند و از روي نفاق و اغراض نفساني اظهار تصديق ابراهيم7 را مي‏كنند. چراكه اگر دلايل و معجزات ابراهيم موجب تصديق ايشان گشته، آن دلايل و معجزات را موسي هم دارد، پس چرا بايد تصديق كرد ابراهيم را و تكذيب كرد موسي را؟ پس بايد تصديق كرد هر دو را اگر غرضي در ميان نيست. و همچنين اگر قومي تصديق نكنند عيسي علي نبيّنا و آله و عليه السلام را و ادعا كنند تصديق موسي را، شخص عاقل هوشيار مي‏فهمد كه آن قوم در ادّعاي تصديق موسي كاذبند و از روي نفاق و اغراض نفساني، اظهار تصديق موسي را مي‏كنند. چراكه اگر دلايل و معجزات موسويّه موجب تصديق ايشان گشته، كه آن دلايل و معجزات را عيسي هم دارد. پس چرا بايد تكذيب كرد عيسي را و تصديق كرد موسي را؟ و حال‏آنكه هر عذري را اظهار كنند در تكذيب عيسي، همان عذر را اظهار مي‏توانند كرد مكذّبان موسي در تكذيب موسي و حال‏آنكه مكذّبان موسي و عيسي هيچ‏يك معذور نيستند در تكذيب هيچ‏يك. چراكه موسي و عيسي هردو اتمام حجّت الهيه را كرده‏اند و اظهار امر الهي را نموده‏اند و عذري از براي احدي از مكلّفين باقي نگذارده‏اند. و همچنين شخص عاقل هوشيار

 

 

«* احقاق الحق صفحه 46 *»

بابصيرت مي‏فهمد كه اگر قومي تصديق نكنند پيغمبر آخرالزمان9را و ادّعا كنند تصديق عيسي را، كاذبند در ادعاي تصديق عيسي و اظهار تصديق او را از روي نفاق و اغراض نفساني مي‏كنند. چراكه اگر دلايل و معجزات عيسويّه موجب تصديق او بوده، دلايل و معجزات محمّديّه هم بايد موجب تصديق او شود9. و اگر دلايل و معجزات او موجب تصديق او نيست، بايد دلايل و معجزات عيسي و موسي هم موجب تصديق ايشان نباشد. پس به همان دليل و برهاني كه دلايل و معجزات موسي و عيسي موجب تصديق ايشان است، دلايل و معجزات محمّد هم9موجب تصديق او است. و بهانه اينكه دلايل و معجزات محمّديّه از براي يهود و نصاري و غيرهم ثابت نشده، مسموع نيست. چنانكه بهانه يهود به اينكه دلايل و معجزات عيسويه نزد ايشان ثابت نشده در نزد نصاري مسموع نيست، و چنانكه بهانه مجوس و غيرهم به اينكه دلايل و معجزات موسويّه نزد ايشان ثابت نشده، در نزد يهود مسموع نيست بدون تفاوت. و همچنين بهانه اينكه شايد خارق عادات محمّديّه سحر بوده مسموع نيست چنانكه بهانه اينكه شايد خارق عادات موسويّه و عيسويّه سحر بوده مسموع نيست، چنانكه بهانه اينكه شايد خارق عادات هر پيغمبري سحر بوده مسموع نيست. چراكه اگر خارق عادات كسي سحر باشد و بخواهد بواسطه سحر خود، خود را به خدا ببندد و مردم را به آن واسطه گمراه كند، بر خدا است كه ابطال كند سحر او را چنانكه ابطال كرد سحر سحره آل‏فرعون را به عصاي موسوي و موسي گفت ماجئتم به السحـر انّ اللّه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 47 *»

سيبطله انّ اللّه لايصلح عمل المفسدين.

باري، خير الكلام ماقلّ و دلّ و آن قليل اين است كه هر طايفه‏اي به هر بهانه‏اي بخواهند ايمان به پيغمبر آخرالزمان9 نياورند، ما همان بهانه او را بعينه از زبان غيرمؤمنين به پيغمبري كه ايشان به او ايمان آورده‏اند در مقابل ايشان مي‏گوييم. پس هر طايفه‏اي هر جواب متيني كه گفتند كه موجب تصديق باشد و از روي انصاف نتوان آن را ردّ كرد، ما بعينه همان جواب را خواهيم گفت و حجّت خدا را چنانكه تمام است و ناقص نيست بر ايشان تمام خواهيم كرد. اين بود قليلي كه دليل بود از براي شخص عاقل هوشيار بابصيرتِ طالب حق. و از بياناتي كه گذشت، نمونه‏اي به دست شخص عاقل هوشيار خواهد آمد كه سخنهاي ما مانند سخنهاي ساير طوايف، محض ادّعا و لاف و گزاف نيست و بطوري است كه نمي‏توان آن را ردّ نمود اگرچه مي‏توان اعتنا نكرد فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و بعد از آنكه پيغمبر سابقي خبري هم از آمدن پيغمبر لاحقي داده باشد، و بعد مطابقه خبر او هم معلوم شود چنانكه انبياي سلف از عيسي خبر دادند و چنانكه موسي و عيسي و ساير انبياي سلف از محمّد9خبر دادند و مطابقه آن معلوم شد، موجب ازدياد ظهور نور حق و نورٌ علي نور خواهد بود و الحمدللّه.

مطـلـب دوازدهم

اينكه اگر چيزي از چيزي تولّد كند، موجب تغيير در آن‏چيز گردد و محال است كه چيزي از چيزي تولّد كند و آن‏چيز به حالت اوّليه باقي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 48 *»

باشد و تغيير نپذيرد. و خواه آن ولد منفصل گردد از والد مانند انفصال نطفه از پدر و مانند انفصال طفل از شكم مادر، و خواه آن ولد منفصل نگردد مانند تولّد نطفه از غذاهاي مأكوله در صلب پدر و ترائب مادر. و اين مطلب اگرچه در نزد صاحبان شعور از جمله بديهيّات اوّليه است كه محتاج به فكر نيست، ولكن چون بعضي از جماعتي كه خود را نصاري ناميده‏اند و مي‏خواهند بگويند كه عيسي واقعاً از خداوند عالم جلّ قدسه عن التغيّر تولّد كرده و نه اين است كه محض كرامت، عيسي را پسرخدا مي‏گوييم چراكه محض كرامت اگر باشد، موسي هم پسر خدا خواهد بود، بلكه همه پيغمبران، بلكه همه نيكان از مردان و زنان، پسران و دختران خدا هستند، پس لازم شد كه قدري در اين باب سخن گوييم و روي سخن بسوي مردمان صاحب‏شعور است كه ايشان سخافت اين قول را بيابند و بفهمند تقليد كردن تابعين ايشان را بدون دليل، و بي‏شعوري متبوعين را بدون دليل و ما را با تابعين و متبوعين ايشان، كاري نيست. چراكه اگر در ايشان خيري بود خداوند عالم جلّ‏شأنه كه عالم و قادر و حكيم و عادل و رؤف و رحيم و هادي مطلق است، ايشان را به نور ايمان منوّر كرده بود فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون.

پس عرض مي‏كنم و روي سخن با مردمان صاحب‏شعور است كه شك نيست از براي هر صاحب‏شعوري كه اگر مثلاً آب از حالت اوليّه خود تغيير نكند و سردي شديد به آن عارض نشود، منجمد نگردد و يخ از آن تولّد نكند و محال است كه آب به خودي خود بدون عروض

 

 

«* احقاق الحق صفحه 49 *»

سردي و بدون تصرّفي از خارج، آب منجمد شود و يخ از آن تولّد كند. و برفرضي هم كه شخص بي‏شعوري بگويد كه شايد آب بدون عروض برودت بر آن و بدون تصرّفي از خارج در آن، بشود كه منجمد شود و يخ از آن تولّد كند، به آن شخص مي‏توان گفت كه بنابر فرضي هم كه تو كردي، باز آب از حالت اوليّه خود تغيير كرد و منجمد شد و يخ را توليد كرد و تو نمي‏تواني بگويي كه آب تغيير نكرده يخ را توليد كرده؛ چراكه آب اگر تغيير نكند، آب است و يخ نيست و اگر فرقي در ميان آب و يخ نيست به هيچ وجه من الوجوه، گفتن اينكه آب يخ را توليد كرد، سخني است بي‏معني. و هر صاحب‏شعوري مي‏فهمد كه آب اگر تغيير نكرده آب است نه يخ و اگر منجمد شده، يخ است نه آب. و هر صاحب‏شعوري مي‏فهمد كه اگر آب و يخ يك‏چيز است و هيچ تفاوت در ميان آن‏دو نيست و آن‏دو دو نيستند بلكه يكند، پس بي‏معني است اين سخن كه كسي بگويد آب توليد كرده يخ را، بلكه اگر آن‏چيز يك‏چيز است يك‏چيز است نه دو چيز. پس اگر آب است، آب است نه يخ و اگر يخ است، يخ است نه آب. و هر صاحب‏شعوري مي‏فهمد كه هر چيزي كه از هر چيزي تولّد كند مثل آب و يخ، آن‏دو، يك نيستند و آب پدر است و يخ پسر. نهايت يخ از آب منفصل نشده مانند انفصال پسر از پدر ظاهري و مانند انفصال فرزندان ظاهري از شكم زنان ظاهري. اما در اين‏قدر از مطلب شك نيست از براي صاحب‏شعوري كه آب غير از يخ است و يخ غير از آب، و آب تغيير كرده و يخ شده و بدون تغيير، معقول و منقول نيست كه يخ را توليد كند. و بر همين نسق يخ هم مي‏تواند توليد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 50 *»

كند آب را بواسطه عروض حرارت بر آن و تغييركردن از حالت اوليّه خود. و بر همين نسق توليد مي‏كنند عناصر جمادات و نباتات و حيوانات را، و بر همين نسق مأكولات و مشروبات تغيير مي‏كنند بواسطه حرارت و برودت و عروض آنها بر آنها و توليد مي‏كنند خون را، و بر همين نسق حرارت و برودت توارد مي‏كنند بر خون تا آنكه خون توليد مي‏كند اعضا و جوارح بدن حيواني را و دائماً بدل مايتحلّل از بدن واقع مي‏شود. و بر همين نسق توارد مي‏كند حرارت و برودت بر خون و خون تغيير مي‏كند و توليد مي‏كند شير را و بدون تغيير، خون، شير نشود و خون، بدون تغيير، خون است نه شير. و تعجّب آنكه تا خون تغيير نكند ظاهر و باطن آن نتواند شير را توليد كند. پس رنگ ظاهر آن بايد تغيير كند و سرخي از آن برود و سفيدي بجاي آن قرارگيرد و همچنين بايد طعم خون برود و طعم شير بجاي آن قرارگيرد، و همچنين بايد وزن خون برود و وزن شير بيايد، و همچنين بايد طبع باطني خون برود و طبع شير بيايد و طبع هر خوني كه توليد كند شيري را برخلاف آن شير است، پس طبع خون گرم است و طبع شير سرد است. و چون همان شير را بخورد مولودي، آن شير تغيير كند و توليد كند خون را در بدن آن مولود، پس رنگ سفيد از آن بپرد و آن سرخ گردد. و همچنين ساير چيزهاي مخصوص به او بايد برود و مخصوصات به خون بايد بيايد. و بر همين نسق تا شير تغيير نكند، ماست و پنير از آن تولّد نكند و تغيير، صورت نبندد مگر به توارد حرارتي و برودتي و پنيرمايه و خميره‏اي. و بر همين نسق تا ماست تغيير نكند بواسطه توارد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 51 *»

حرارت و برودتي و تحرّكي، روغن از آن تولّد نكند و دوغ از آن بعمل نيايد و تا دوغ تغيير نكند بواسطه حرارتي، كشك از آن تولّد نكند. و تا آب كشك تغيّر نپذيرد بواسطه حرارتي شديد قارا از آن تولد نكند. و بر همين نسق مادّه اوليّه هر چيزي و نطفه و تخمه هر چيزي بحسب آن چيز تا تغيّر نپذيرد علقه نگردد، و تا علقه تغيّر نپذيرد مضغه نگردد و تا مضغه تغيّر نپذيرد استخوان نگردد و محكم نشود و تا آن حالت تغيّر نپذيرد گوشت نرويد و پوست بر روي آن كشيده نشود، و تا حالت اينها همه تغيّر نپذيرد روحي در آن ظاهر نشود و زنده نگردد. و همچنين تا حالت اينها تغيّر نپذيرد مريض نگردد و نميرد. و بر همين نسق تا روح تغيّر نپذيرد خيالات و فكرها در آن ظاهر نشود. آيا نه اين است كه همه حيوانات زنده‏اند اما هيچ‏يك مانند انسان خيال و فكر ندارند؟ و تا فكرها تغيّر نپذيرند و ترقّي نكنند، صاحب نفوس نشوند و تا نفوس تغيّر نپذيرند و ترقّي نكنند، عاقل و هوشيار نشوند. آيا نه اين است كه اغلب مردم روزگار غافلند كه از كجا آمده‏اند و به كجا بايد بروند؟ مگر كساني كه از اين حالت تغيّر پذيرفته‏اند و ترقّي كرده و از مقام اغلب خلق روزگار بالا رفته‏اند و عاقل و هوشيار شده‏اند و از قيد نفس امّاره بالسوء گسيخته‏اند و موصول را از مفصول جدا كرده‏اند و نفع را از ضرر و نجات را از هلاك و حق را از باطل و آب را از سراب تمييز داده‏اند، و حق را گرفته و از باطل اعراض كرده‏اند.

باري، معني تغيير و تغيّر چيزي نيست كه بر شخص عاقل هوشيار مخفي باشد و عقلاي روزگار چونكه فهميدند كه عالم متغيّر است،

 

 

«* احقاق الحق صفحه 52 *»

دانستند كه مخلوق و حادث است و دانستند كه خالق عالم متغيّر نيست مانند آب كه چون برودت بر آن غلبه كند يخ را توليد كند، يا چون زني كه طفل از او منفصل شود به راحت افتد، يا چون مردي كه نطفه از او منتقل گردد فارغ شود و خالي از آن ماند. لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد چراكه توليد و تولّد به هر معني كه باشد، خواه بطور انفصال، مانند انفصال نطفه از مرد و انفصال طفل از زن، و خواه بطور اتّصال مانند اتّصال مادّه به صورت و مانند اتّصال آب در يخ، يا مانند اتّصال جسم به رنگ و شكل و ساير محسوسات، و يا مانند اتّصال روح به بدن و غيب به شهاده، و يا مانند اتّصال علم به عالم و فعل به فاعل، يا مانند اتّصال عقل به عاقل، جميع اينها مستلزم تركيب و تركّب و تغيير و تغيّر و حدوث است و در خالق عالم جلّ‏شأنه راهبر نيست و ليس كمثله شي‏ء.

پس اگر كسي بگويد كه شايد او جلّ‏شأنه بتواند توليد كند و تغيير نكند و تغيّر نپذيرد، چراكه قادر مطلق است اگرچه خلق نتوانند بفهمند كه چطور مي‏شود كه او توليد كند و تغيير نكند، چراكه او مي‏تواند كه كارهايي چند بكند كه خلق نتوانند كيفيّت آن كارها را بفهمند، چنانكه نصاري از اين قبيل سخنان را در باب تولّد عيسي از خدا مي‏گويند، پس عرض مي‏كنم كه چيزي چيزي را تولّد كند و تغيّر نپذيرد، محال است. و قدرت مطلقه به هيچ محالي تعلّق نگيرد چنانكه مي‏بيني كه نمي‏شود كه جسم واحد در حال واحد، هم متحرّك باشد و هم ساكن و هرگز قدرت مطلقه الهيه تعلّق نخواهد گرفت به جسم واحد در حال واحد كه هم متحرّك گردد و هم ساكن. و هرگز تعلّق نخواهد گرفت به چيزي كه هم

 

 

«* احقاق الحق صفحه 53 *»

موجود باشد و هم معدوم، و هرگز تعلّق نخواهد گرفت كه چيزي صرف مانند آب، بدون تغيير، تولّد كند يخ را. پس اين سخن كه خداي قادر مي‏تواند توليد كند ولدي را و تغيير نكند، هر صاحب‏شعوري مي‏فهمد كه سخني است كه از روي شعور صادر نشده. و مقصود ما هم اين است كه صاحبان شعور بفهمند كه اين سخن از روي شعور صادر نشده و مقصود اين نيست كه بي‏شعوران را صاحب‏شعور كنيم كه سخن بي‏شعوري نگويند. و اين سخن كه چون خدا قادر است مي‏تواند كه ولدي توليد كند و تغيير نكند، مثل اين سخن است كه چون خدا قادر است مي‏تواند كه جمادي شود و تغيير نكند و مي‏تواند نباتي گردد و تغيير نكند و مي‏تواند حيواني و انساني توليد كند و تغيير نكند. و انسان صاحب‏شعور مي‏فهمد كه محال است كه خداي قادر، جمادِ عاجز، يا نباتِ عاجز، يا حيوانِ عاجز، يا انسانِ عاجز گردد و شخص باشعور مي‏فهمد كه هرچه به اين صورتها ظاهر شده تغيير كرده و اينها را توليد كرده و خداوند عالم چون تغيّرپذير نيست محال است كه توليد كند جمادي يا نباتي يا حيواني يا انساني را.

پس اگر نصاري محض تكريم عيسي، عيسي را پسر خدا و خدا را پدر او مي‏گويند نه بطور حقيقت، كه خدا عيسي را توليد كرده باشد، كه اين تكريم مخصوص عيسي نيست و جميع پيغمبران، بلكه جميع مؤمنان مكرّمند در نزد خدا. پس همه ايشان فرزندان خدايند و فرزندي اختصاصي به عيسي ندارد. چنانكه در تورات و انجيل، همه خوبان را پسران و دختران خدا ناميده‏اند، چنانكه خداوند در قرآن خبر داده به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 54 *»

آنچه يهود و نصاري در كتب خود گفته‏اند و فرموده قالت اليهود و النصاري نحن ابناء اللّه. و اگر بگويند سببب اختصاص به عيسي ظلم و ستمي است كه در راه خدا به او رسيده و بدار كشيده و كشته شده، كه اين ظلمها به بسياري از پيغمبران بيشتر واقع شد، چراكه به قول نصاري، عيسي بدار كشيده شد و كشته شد اما بدن زكريّا را با ارّه از هم جدا كردند و بسي واضح است كه صدمه او بيشتر بود از صدمه عيسي. و يحيي را سر بريدند و سر عيسي را نبريدند، و جرجيس را سيزده دفعه و بقولي چهل مرتبه به انواع عذابها كشتند و سرب گداخته به خلق او ريختند و در روغن گداخته او را جوشانيدند و گوشت بدنش را با شانه آهني از استخوانها جدا كردند و بدن او را در زير سرب گداخته پنهان كردند و البته اين صدمات از صدمات عيسي بدتر بود. و اگر اختصاص عيسي به جهت صعود او است به آسمان، كه الياس پيش از او صعود كرد به آسمان، و اگر اختصاص عيسي معجزات او است كه ساير پيغمبران هم نوع آن معجزات را داشتند و مُرده‏هاي بسيار زنده كردند و دفع امراض از مريضان كردند و اخبار از غيوب دادند كه از نوع هريك اگر شماره شود بيش از عيسي بظهور رسيده. و اگر بگويند سبب اختصاص عيسي اين است كه حقيقتاً از خدا تولّد كرده ـ  چنانكه صاحب منسوجه گفته ـ و ساير خوبان محض تكريم از روي مجاز، فرزندان خدايند، از صاحب منسوجه و امثال او مطالبه دليل مي‏كنيم و با قطع نظر از اينكه توليد موجب تغيّر است و صاحبان شعور مي‏فهمند به ايشان مي‏گوييم كه شما از كجا فهميديد كه عيسي پسر خدا و خدا پدر او است حقيقتاً نه محض

 

 

«* احقاق الحق صفحه 55 *»

تكريم؟ پس ناچار مي‏شوند كه بگويند چون در انجيل گفته كه او پسر خدا است، ما مي‏گوييم كه او حقيقتاً پسر خدا است نه محض تكريم. مي‏گوييم در انجيل، ساير پيغمبران و ساير نيكان را هم پسران خدا گفته، شما به كدام يك از آيات انجيل فهميديد كه عيسي حقيقتاً پسر خدا است نه محض تكريم و ساير پيغمبران و نيكان محض تكريم فرزندان خدا هستند نه از روي حقيقت؟ و نمي‏توانند اختصاصي از براي عيسي ثابت كنند از آيات انجيل، و بجز تقليد كردن خلف ايشان از سلف، دليلي ندارند و دليل سلف ايشان، آيات انجيل است و دلالت آيات انجيل بر فرزندي ساير پيغمبران و نيكان هم از براي خدا مثل دلالت آنها بر فرزندي عيسي است.

باري، چون تمام سخن در ضمن ابواب خواهد آمد ان‏شاءاللّه تعالي در اينجا به همين‏قدر اكتفا شد. و اللّه ولي التوفيق و بيده ازمّة التحقيق و عليه الهداية باراءة الطريق و لا حول و لا قوّة الاّ به.

٭  ٭  ٭  ٭  ٭

 

 

«* احقاق الحق صفحه 56 *»

بـاب اوّل

در اثبات اينكه تورات و انجيلي كه الحال در ميان مردم است، تورات موسي و انجيل عيسي نيست اگرچه بعضي از كلمات موسويّه و عيسويّه در آنها باشد. مثل آنكه كلمات قرآن در اغلب كتب مسلمانان هست و آن كتب قرآن نيست.

پس اوّلاً اثبات مي‏كنيم محرّف بودن تورات را به دليل آياتي چند از خود اين كتاب مسمّي به تورات و به دليلي كه محلّ اتّفاق يهود و نصاري است.

امّا دليلي كه از خود تورات، اثبات محرّف بودن آن را مي‏كند اين است كه در فصل سي و دويّم از سفر خروج مي‏گويد:

«و هنگام ديدن قوم كه موسي در فرود آمدن از كوه درنگ مي‏نمايد، آن قوم نزد هارون جمع آمده وي را گفتند كه برخيز و از براي ما خداياني بساز كه در پيشاپيش ما بروند. زيرا كه اين موسي ـ مردي كه ما را از ملك مصر بيرون آورد ـ  نمي‏دانيم كه وي را چه واقع شد. و هارون به ايشان گفت گوشواره‏هاي زرّيني كه در گوشهاي زنان و پسران و دختران شما است بيرون كرده نزد من بياوريد. پس تمامي قوم گوشواره زرّيني كه در گوشهاي ايشان بود بيرون كرده نزد هارون آوردند و آنها را از دست ايشان گرفته، آن را با آلت حكّاكي تصوير نموده از آن گوساله‏اي ريخته شده ساخت و گفت كه اي اسرائيل اينانند خدايان تو كه تو را از زمين مصر بيرون آوردند. پس چون

 

 

«* احقاق الحق صفحه 57 *»

هارون اين را ديد مذبحي را در برابر آن ساخت و هارون ندا كرده گفت كه فردا از براي خداوند، عيد خواهد بود و بامداد سحرخيزي نموده قربانيهاي سوختني تقريب نمودند و هديّه‏هاي سلامتي نزديك آوردند و قوم بخصوص اكل و شرب نشستند و براي بازي كردن برخاستند و خداوند به موسي فرمود كه روانه شده بزير آي زيرا كه قوم تو كه از زمين مصر بيرون آوردي فاسد شدند، بلكه از طريقي كه امر فرموده بودم بزودي انحراف ورزيده گوساله ريخته شده از براي خودشان ساختند و به او سجده نمودند و هم برايش قرباني نموده گفتند كه اي اسرائيل خدايان تو كه تو را از زمين مصر بيرون آورده است اينانند. و خداوند به موسي گفت كه اين قوم را ديده‏ام كه اينك قوم گردنكشي هستند، پس مرا واگذار تاآنكه غضبم بر ايشان شعله‏ور شده ايشان را تلف نمايم و تو را امّت عظيمي سازم. امّا موسي از خداوند خداي خود درخواست نموده گفت كه اي خداوند! غضب تو چرا بر قومي كه ايشان را از زمين مصر با قوّت عظيم و دست قوي بيرون آوردي افروخته شده؟ چرا مصريان متكلّم شده بگويند كه ايشان را به قصد بدي بيرون آورده است تا آنكه ايشان را درميان كوهها بقتل رسانيده، ايشان را از روي زمين منقرض سازد از شدت قهر خود؟ برگرد و نظر به انزال بلا به قومت تغيير ده اراده خود را و بندگان خود ابراهيم و اسحاق و اسرائيل را بخاطر آور چونكه بذات خود براي ايشان قسم ياد كرده‏اي، به ايشان گفتي كه ذرّيه شما را مثل ستاره‏هاي آسمان بسيار خواهم كرد و تمامي زميني كه درباره‏اش گفته‏ام به ذرّيه شما خواهم داد تا آنكه ابداً وارث آن باشند. و خداوند نظر به بلايي كه گفته بود به قوم خود نازل كند، تغيير به اراده‏اش داد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 58 *»

و موسي برگشته از كوه بزير آمد و به دستش دو لوح شهادت، لوحهايي كه به هر دو طرف آنها مكتوب شده، هم به اين طرف و هم بر آن طرف مرقوم شده بود و آن لوحها عمل خدا بود و نوشته‏اي كه بر لوحها حكّ شده بود مكتوبي خدا بود. و يوشع چون آواز قوم را شنيد كه مي‏خروشيدند به موسي گفت كه در اردو صداي جنگ است و او ديگر گفت كه نه آواز غالبان و نه آواز مغلوبان است، بلكه من آواز مطربان را مي‏شنوم. و واقع شد هنگامي كه به اردو نزديك آمد كه گوساله و هروله‏كنندگان را ديد و غضب موسي افروخته شده لوحها را از دستش انداخت و آنها را بزير شكست و گوساله‏اي كه ساخته بودند گرفته به آتش سوزاند و آن را تا گَرد نمودنش سحق كرد و به روي آب پاشيد و بني‏اسرائيل را نوشانيد. و موسي به هارون گفت كه اين قوم به تو چه كردند كه به اين گناه عظيم ايشان را مرتكب گردانيدي؟ و هارون گفت كه غضب آقايم افروخته نشود كه اين قوم را مي‏داني كه مايل به بدي هستند و به من گفتند كه از براي ما خدايان بساز كه پيشاپيش ما بروند زيرا كه اين موسي ـمردي كه ما را از زمين مصر بيرون آورد ـ نمي‏دانيم كه وي را چه شد. و من به ايشان گفتم هركس كه طلا دارد آن را بيرون نمايد. پس به من دادند و آن را به آتش انداختم و اين گوساله بيرون آمد. و موسي قوم را ديد كه برهنه‏اند زيرا كه هارون ايشان را برهنه كرده بود تا در ميان دشمنانشان رسوا شوند و موسي به دروازه اردو ايستاد و گفت هركه از جانب خداوند است نزد من آيد و تمامي پسران ليوي نزد او جمع شدند. او ديگر به ايشان گفت خداوند خداي بني‏اسرائيل چنين مي‏فرمايد كه هركس شمشير خود را به كمرش ببندد و در اردو دروازه به دروازه آمد و رفت نمايد و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 59 *»

هركس برادر خود و هركس مصاحب خود و هركس همسايه خود را به قتل رساند. و پسران ليوي موافق فرمان موسي عمل نمودند و در آن روز از قوم بقدر سه هزار نفر افتادند و كشته شدند و موسي گفت كه امروز خودتان را بجهت خداوند تخصيص نماييد بلكه هركس بخلاف پسر خود و برادر خود تا كه امروز به شما بركتي بدهد و بامدادان واقع شد كه موسي به قوم خود گفت كه شما مرتكب گناه عظيم شديد. پس حال به حضور خداوند برمي‏آيم شايد كه گناه شما را آمرزشي حاصل كنم. و موسي به خداوند باز رفته گفت كه آوخ! اين قوم مرتكب گناه عظيم گرديده چونكه بجهت خودشان خدايان زرّين ساختند، پس حال اگر گناه ايشان را رفع نمايي كه خوب، والاّ تمنّا اينكه مرا از كتابي كه مكتوب ساختي محو نمايي. و خداوند به موسي گفت هركسي كه به من گناه ورزيده است او را از كتاب خود محو مي‏سازم. پس حال روانه شده اين قوم را به جايي كه به تو گفته بودم هدايت نما، اينك فرشته من پيشاپيش تو مي‏رود اما روز انتقام‏كشيدنم انتقام گناه ايشان را از ايشان خواهم كشيد. و خداوند قوم را مبتلي ساخت به سبب اينكه گوساله‏اي كه هارون ساخته بود ساختند».

و در فصل نوزدهم از سفر تكوين در آيه سي‏ام مي‏گويد:

«و لوط از صوعر برآمد و در كوه ساكن شد و دو دخترانش بهمراهش، زيرا كه از سكون در صوعر ترسيد و او و دو دخترانش در مغاره ساكن شدند و دختر بزرگ به دختر كوچك گفت كه پدر، پير شد و كسي در زمين نيست كه موافق عادت كلّ زمين به ما درآيد. بيا پدر خود را شراب بنوشانيم و با او بخوابيم و از پدر خود نسلي را زنده نگاه داريم. پس در آن شب پدر خويشتن

 

 

«* احقاق الحق صفحه 60 *»

را شراب نوشانيدند و دختر بزرگ داخل شده با پدر خود خوابيد و او نه به وقت خوابيدنش و نه به وقت برخاستنش اطلاع بهم‏رسانيد. و روز ديگر واقع شد كه دختر بزرگ به دختر كوچك گفت كه اينك ديشب با پدر خوابيدم، امشب نيز او را شراب بنوشانيم و تو داخل شده با او بخوابي و از پدر خود نسلي را زنده نگاه داريم. و آن شب نيز پدر خود را شراب نوشانيدند و دختر كوچك برخاسته با او خوابيد كه او نه به وقت خوابيدنش و نه به وقت برخاستنش اطلاع بهم‏رسانيد. و دو دختر لوط از پدر خودشان حامله شدند و دختر بزرگ پسري را زائيد و اسمش را مواب ناميد كه تا بحال پدر موابيان اوست و دختر كوچك او نيز پسري را زائيده و اسمش را بن‏عمّو ناميد كه تابحال پدر بني‏عمّون او است».

و در فصل نهم از سفر تكوين در آيه بيستم به بعد مي‏گويد:

«و نوح آغاز فلاحت زمين كرده تاكستاني غرس نمود و از شراب خورده مست شد و در ميان چادرش بي‏ستر بود و حام، پدر كنعان برهنگي پدرش را ديد و به دو برادرش در بيرون خبر داد و سام و يافث بالاپوشي گرفته بر دوش هر دوي خود گذاشته و به عقب رفته برهنگي پدر خودشان را مستور كردند و روي خودشان به عقب برده برهنگي پدرشان را نديدند. و نوح از سكر خود بهوش آمد و آنچه پسر كوچكش به او كرده بود فهميد و گفت كه پدر كنعان ملعون باشد و برادرانش را بنده بندگان باشد».

و در فصل بيست و هفتم از سفر تكوين مي‏گويد:

«و واقع شد هنگامي كه اسحاق پير شد كه چشمانش از ديدن تار شد و پسر بزرگ خود عيسو را خوانده، وي را گفت كه اي پسرم و او ديگر گفت

 

 

«* احقاق الحق صفحه 61 *»

 كه اينك حاضرم و گفت كه اينك پير شده‏ام و روز مردنم را نمي‏دانم. پس حال اسلحه خود را بردار و برو به صحرا و شكاري از براي من صيد كن و طعامي از براي من مهيّا كن بطوري كه ميل دارم و بياور تا بخورم و پيش از وفات، تو را بركت دهم. و رِفْقَه زن اسحاق آنچه را كه او به عيسو گفت شنيد. پس عيسو به صحرا رفت تا آنكه از براي پدر شكار كند و رِفْقَه به يعقوب گفت كه شنيدم كه پدرت به عيسو گفت كه از براي من شكاري بكن و بياور تا بخورم و دعاي خير از برايت كنم. پس اي پسر سخن مرا اطاعت كن و برو به گلّه و بياور از براي من دو بزغاله خوبي تا از براي پدرت طعامي ترتيب دهم بطوري كه ميل دارد و تو از براي او ببر تا بخورد و پيش از وفاتش تو را بركت دهد. و يعقوب به مادرش گفت كه برادرم عيسو مرد مودار است و من ساده هستم، احتمال مي‏رود كه پدرم مرا مس كند و بفهمد كه او را فريب داده‏ام و بر خود بجاي بركت لعنت بياورم. امّا مادرش گفت اي پسر لعنت تو بر من باشد، فرمان مرا اطاعت كن و برو و بزغاله بياور. پس رفت و آورد و مادرش طعامي بر حسب ميل پدرش ترتيب داد و رِفْقَه لباس مرغوب پسر بزرگ خود عيسو را به پسر كوچك خود يعقوب پوشانيد و پوستهاي آن بزغاله را به دستها و گردن يعقوب بست و طعام و ناني كه ترتيب داده بود به دست او داد و او به نزد پدر برد و گفت اي پدر من، و اسحاق جواب داد كه حاضرم اي پسر تو كيستي؟ و يعقوب گفت كه منم پسر بزرگ تو عيسو بطوري كه مرا امر فرمودي كردم. تمنّا آنكه بنشيني و از صيد من بخوري تا آنكه روحت مرا دعاي خير نمايد. و اسحاق گفت كه چه شد كه به اين زودي شكار كردي؟ يعقوب گفت كه خداوند خداي تو در برابرم راست آورد.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 62 *»

 اسحاق به يعقوب گفت كه نزديك من بيا تا تو را مسّ كنم و بدانم كه آيا تو عيسو هستي يا نه. پس يعقوب نزديك پدر آمد و پدر او را مسّ كرد و گفت كه آواز يعقوب است اما دستها دست عيسو است و او را تشخيص نداد زيرا كه دستهايش مثل دستهاي برادرش عيسو پُرمو بود چراكه پوست بزغاله بر آن كشيده بود. پس او را بركت داد و گفت آيا خود پسرم عيسو هستي؟ او گفت عيسو هستم. و باز گفت كه بياور نزديك من تا بخورم از صيد پسرم و روحم تو را بركت دهد. و بنزد او آورد و خورد و هم شراب را آورد و آشاميد و پدرش اسحاق به او گفت كه اي پسرم نزديك من بيا و مرا ببوس و يعقوب نزديك آمده او را بوسيد و اسحاق لباس او را بوئيد و او را بركت داده گفت ببين كه رايحه پسرم مثل رايحه زراعتي است كه خداوند آن را بركت داده است. پس خدا تو را از شبنم آسمان و از فربهي زمين و فراواني گندم و شيره انگور عطا كند و قومها تو را بندگي نمايند و امّتها تو را تعظيم نمايند و مولاي برادرانت باش و پسران مادرت تو را كرنش كنند. لعنت‏كننده‏ات ملعون و دعاي خيركننده‏ات متبارك باشد. و واقع شد كه بعد از تمام كردن دعاي خير اسحاق مر يعقوب را. در حين بيرون رفتن يعقوب از حضور پدرش كه برادرش عيسو از صيد باز آمد و او هم طعامي ترتيب داده بجهت پدرش آورد و به پدرش گفت كه برخيز و از صيد پسر خود بخور تاآنكه روحت به من بركت دهد. و پدرش به او گفت تو كيستي؟ او در جواب گفت پسر اوّل زاده‏ات عيسو هستم. پس اسحاق به لرزش بسيار شديدي لرزيده گفت كيست و از كجا است آن كه صيد را صيد نموده نزد من آورده و پيش از آمدن تو از همه خوردم و او را بركت دادم كه متبارك هم او

 

 

«* احقاق الحق صفحه 63 *»

خواهد بود. و هنگامي كه عيسو سخنان پدر خود را شنيد بفرياد عظيم و بزيادتي تلخي فرياد كرده به پدرش گفت كه به من هم بركت بده اي پدرم. و اسحاق گفت كه برادرت از راه حيله‏بازي آمده بركت تو را گرفته است. و عيسو گفت كه به حقيقت او را يعقوب ناميدند زيرا كه اين دوبار مرا فريب داده است، حق بكوريّتم را فرا گرفت و اينك حال بركت مرا گرفته است و گفت كه آيا از براي من بركتي را واگذاشته‏اي؟ اسحاق در جواب عيسو گفت كه اينك او را مولاي تو گردانيدم و تمامي برادرانش را به او بنده دادم و هم او را به گندم و شيره انگور تقويت دادم، پس از براي تو اي پسرم چه كنم؟ و عيسو به پدرش گفت كه اي پدرم آيا تو را يك بركتي هست به تنهايي و به من بركت بده اي پدرم و عيسو آواز خود را بلند كرده گريست و پدرش اسحاق جواب داده وي را گفت كه اينك مسكن تو از فربهي زمين و از بالا شبنم آسمان خواهد بود و به شمشيرت زندگي خواهي نمود و به برادرت بنده خواهي شد و واقع شود هنگامي كه قوي شوي پالهنگ او را از گردنت خواهي شكست. پس عيسو بر يعقوب بجهت بركتي كه پدرش به او داده بود كينه ورزيد و عيسو در دل خود گفت كه ايّام نوحه‏گري از براي پدرم نزديك است و برادر خود يعقوب را خواهم كشت. و به رَفْقه سخنان پسر بزرگ خود عيسو خبرداده شد و فرستاده پسر كوچك خود يعقوب را احضار نموده وي را گفت كه اينك برادرت عيسو به سبب تو خود را تسلّي مي‏دهد تاآنكه تو را بكشد. پس حال اي پسرم فرمان مرا اطاعت كن و برخاسته به نزد برادرم لابان به حاران فرار نما و با او چند روز بنشين تا خشم برادرت بنشيند كه تا غيظ برادرت از تو رفع شود و آنچه به او كردي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 64 *»

فراموش كند، آنگاه فرستاده تو را از آنجا خواهم آورد؛ چرا از هر دوي شما در يك روز محروم بمانم؟»

باري و از جمله حكايات غريبه و افتراهاي عجيبه كه در ساير كتب عهد عتيق است حكايت داود علي نبيّنا و آله و عليه السلام است كه در فصل يازدهم در آيه دويّم از كتاب دويّمين شموئيل مي‏گويد:

«و واقع شد كه وقت غروب داود از بسترش برخاست و بر پشت‏بام خانه ملك گردش كرد زني را ديد كه خويشتن را شستشو مي‏كرد. آن زن بسيار خوب‏صورت و خوش‏منظر بود و داود فرستاد و درباره آن زن استفسار نمود گفتند بَتْشَبَع دختر اَليعام زن اوريّاه حِتّي است پس داود فرستاد جمعي را و او را آوردند نزد او. پس چون داخل شد به خانه داود و از حيض پاك شد داود در كنار او خوابيد و با او زنا كرد. بعد از آن آن زن برخاسته و به خانه خود مراجعت كرد. پس بعد از آن فهميد كه از داود حامله شده، پس فرستاد نزد داود و او را خبر كرد كه من حامله هستم. پس داود فرستاد نزد يواب كه از جانب او به جنگ رفته بود كه اورياه را بفرست نزد من. پس يواب اورياه را فرستاد نزد داود، پس داود از سلامتي يواب و از سلامتي قوم و از خوش گذشتن جنگ از اورياه پرسيد و بعد به او گفت كه به خانه خود فرودآي و پاهايت شستشو نما. و اورياه از خانه ملك بيرون رفت و از عقبش مجموعه طعام از ملك بردند. اما اورياه در دهنه خانه داود با ساير بندگان ملك خوابيد و به خانه خود نرفت و هنگامي كه به داود خبر دادند كه اورياه به خانه خود فرود نيامد به اورياه گفت چرا به خانه‏ات فرود نيامدي، آيا از سفر نيامده‏اي؟ و اورياه به داود عرض كرد كه صندوق و اسرائيل و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 65 *»

يهوداه در سايبانها ساكنند و آقايم يواب و بندگان او بر روي صحرا خيمه‏نشين‏اند و آيا مي‏شود كه من بجهت خوردن و نوشيدن و خوابيدن با زن خود به خانه خود بروم؟ به حيات تو و حيات جان تو قسم كه اين كار را نخواهم كرد. پس داود به اورياه فرمود امروز نيز اينجا باش كه فردا تو را روانه خواهم كرد و اورياه آن روز و فردايش را در اورشليم ماند و داود او را مهماني كرد كه در حضورش خورد و نوشيد و او را مست گردانيد و وقت شام بيرون رفت تاآنكه بر بالاي بسترش با بندگان آقايش بخوابد و به خانه‏اش نرفت. و واقع شد كه داود صبحدم مكتوبي به يواب نوشته به دست اورياه داد و در مكتوب به اين مضمون نوشت كه اورياه را در مقابل جنگ شديدي بگذاريد و از عقبش پس برويد تا كه زده شده، بميرد، و چنين شد. بعد از آنكه يواب شهر را ملاحظه كرده بود اورياه را در مكاني كه مي‏دانست كه مردمان دلير در آنجا است گذارد و مردمان شهر بيرون آمده با يواب جنگيدند و بعضي از لشگر او را كشتند و اورياه نيز كشته شد. آنگاه يواب فرستاده داود را به تمامي حادثات جنگ خبر داد و به چاپار چنين فرمود كه بعد از آنكه حادثات جنگ را به ملك گفتي اگر غضب ملك افروخته شد و به تو بگويد كه چرا براي جنگ به شهر نزديك شديد آيا ندانسته‏ايد كه از سر حصار تير خواهند انداخت. كه بوده است كه ابي‏ملك بن‏يَرُبّوشت را كشت؟ زني پاره سنگ آسيا زد از سر حصار بر سر او و مُرد، چرا به حصار نزديك شديد؟ آنگاه بگو كه بنده تو اوريا كشته شد و چاپار روانه شد» تا آنكه مي‏گويد: «و زن اورياه شنيد كه شوهرش اورياه مرده است و عزاداري از براي او كرد و بعد از انقضاي تعزيه داود فرستاد و او را به خانه‏اش آورد كه او زنش شد و از

 

 

«* احقاق الحق صفحه 66 *»

برايش پسري زائيد؛ امّا كاري كه داود كرده بود در نظر خدا ناپسند آمد»

و در فصل بعد مي‏گويد: «و خداوند ناثان را به داود فرستاد كه به او آمده وي را گفت كه در شهري دو نفر بودند يكي غني و آن ديگري فقير. غني را گوسفند و گاو بسيار بسيار بود و فقير را جز يك بره ماده كوچك نبود كه آن را خريده و پرورش داده به همراه او و پسران او نشو و نما نمود. از خوردني او مي‏خورد و از كاسه او مي‏نوشيد و در آغوش او مي‏خوابيد و از برايش مثل دختر بود و مسافري نزد آن غني آمد و از اين دريغ كرد كه از گوسفندان و گاوان خويش بگيرد و از براي مسافر مهماني كند و برّه آن مرد فقير را گرفت و از براي مسافر مهيّا كرد. پس غضب داود به آن مرد افروخته شد و به ناثان گفت كه به خداوند حي قسم مردي كه اين كار را كرده است مستحق قتل است. پس برّه را چهار مقابله بايد بدهد بسبب كردن اين كار. آنگاه ناثان به داود گفت كه آن مرد تويي خداوند خداي اسرائيل چنين مي‏فرمايد كه من تو را به پادشاهي اسرائيل مسح كردم و تو را از دست شاؤل نجات دادم و خانه آقاي تو را و هم زنان آقاي تو را به آغوش تو دادم و خاندان اسرائيل و يهوداه به تو دادم و اگر براي تو كمي مي‏كرد مثل آن و اين به تو زياد مي‏دادم، چرا فرمان خداوند را خوار نموده عمل بدي در نظر او بجاآوردي؟ كه اورياه حتّي را به شمشير زدي و زنش را به خودت عودت نمودي، بلكه او را به شمشير بني‏عمون كشتي. و حال شمشير از خانه‏ات ابداً دور نخواهد شد بعلت اينكه مرا تحقير نموده زن اورياه حتّي را گرفتي تاآنكه زن خودت باشد. خداوند چنين مي‏فرمايد كه اينك بلا را به تو از خانه خودت برپا خواهم نمود و زنان تو را در پيش رويت گرفته به رفيقت

 

 

«* احقاق الحق صفحه 67 *»

خواهم داد و او در عين اين آفتاب با زنانت خواهد خوابيد زيراكه اين عمل را تو پنهان كردي اما من جزا را در برابر تمامي اسرائيل و در عين آفتاب بجا خواهم آورد»

باري، تا آنكه بعد از كيفيّت مردن آن طفل ولدالزنا مي‏گويد:

«و داود بَتْشَبَع زن خود را تسلّي داد از جهت مردن آن طفل ولدالزنا و نزديكي با او نموده با او خوابيد كه او پسري را زاييده و اسمش را سليمان گذاشت و خداوند او را دوست داشت و به دست ناثان نبي فرستاد كه يديدياه اسمش را گذارد بجهت خداوند»

و در فصل بيست و دويم مي‏گويد: «و داود در روزي كه خدا او را از دست تمامي دشمنانش و از دست شاؤل رهايي داد اين مزمور را به خداوند سراييد و گفت كوه من و قلعه من و خلاص‏كننده من خداوند است. خداي من كوهي است كه به او پناه مي‏برم، سپر من و شاخ نجات من و برج بلند من و ملجأ من و منجي من بلكه خلاص من از ظلم تويي. خداوند را كه سزاوار حمد است استدعا خواهم نمود تاآنكه از دشمنان خود نجات يابم هنگامي كه موجهاي مرگ مرا احاطه نمودند و سيلهاي مردمان اوباش مرا ترسانيدند و ريسمانهاي عالم غيب مرا احاطه نمودند و دامهاي مرگ به من سبقت جستند. وقت تنگنايي خود خداوند را استدعا و خداي خود را تضرّع نمودم و ناله مرا از هيكل خود شنيد و فريادم به سمعش رسيد و زمين متزلزل و مرتعش و اساس آسمان متحرّك و لرزان گرديدند بجهت غضبناكيش از دماغش دود برآمد و از دهانش آتش مي‏خورد كه از آن ذغال افروخته شد آسمانها را خم كرده به زير آمد و در زير پايش ظلمت بود و به كروبين سوار شده پريد و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 68 *»

بالاي بالهاي باد نمايان شد و به اطرافش ظلمت و كثرت آبها و غمامه مظلمه هوا را چادر ساخت از روشنايي كه در پيشش بود ذغالهاي آتشين افروخته شد. خداوند از آسمان رعد را شنوا و تعالي آواز خود را مسموع گردانيد و تيرها را انداخته ايشان را پراكنده و برق را جهانيده ايشان را سراسيمه گردانيد ته دريا نمايان و بنيان دنيا ظاهر شد از تنبيه خداوند و از نفخه نفس دماغش از اعلا فرستاده مرا گرفت مرا از آبهاي بسيار بيرون كشيد به من از دشمن قوي‏ام و از بغض‏كنندگاني كه از من نيرومندتر بودند رهايي داد به روز ذلّت من بر من سبقت جستند اما خداوند برايم تكيه‏گاه بود مرا به مقام وسيع بيرون آورد و مرا رهايي داد زيراكه از من راضي شد خداوند مرا به موافق صداقتم جزا و مطابق پاكيزگي دستم سزا عطا نموده است زيراكه راههاي خداوند را نگاه داشتم بلكه شرّي را نه به خداي خود عمل ننمودم چونكه تمامي احكامش در مدّ نظرم بود و فرائض او را از خود دور ننمودم و در حضور او به راستي رفتار نمودم و از عصيان خود را بازداشتم پس خداوند مرا موافق صداقتم جزا و مطابق پاكيزگيم درنظر خود مرا عوض داد و به رؤفان خويشتن را رؤف و به كاملان خويشتن را كامل مي‏كني با پاكان پاكيزگي خود را ظاهر كرده و با كج‏روندگان با كجي عمل مي‏نمايي و قوم متواضع را خواهي رهانيد و چشمانت به متكبّران براي پست نمودن ايشان باز است» تا آخر مناجات كه چون تفصيل داشت ننوشتم.

و در فصل بيست و سيّوم مي‏گويد: «و كلمات آخرين داود اينهايند: داود پسر يشي گفت بلكه مردي كه عالي شده و مسح كرده خداي يعقوب و خواننده شيرين اسرائيل گفت روح خداوند به من وحي فرمود و كلامش بر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 69 *»

زبانم جاري شد خداي اسرائيل گفت و كوه اسرائيل به من وحي فرمود بر حكمران آدميان لازم است كه عادل باشد و به خوف خدا سلطنت نمايد و مثل نور صبحدم هنگام طلوع آفتاب باشد، يعني صبح بي‏ابر مثل سبزه‏اي كه از درخشندگي بعد از باران از زمين ميرويد هرچند خاندانم با خدا چنين نباشند لكن با من عهد جاويدي آراسته شده كه در هر باب محكم باشد بسته است پس تمامي نجات من و تمامي مراد مرا آيا نخواهد رويانيد و همگي مردمان اوباش مثل خارهاي انداخته شده خواهند بود كه آنها را بدست نتوان گرفت»

و در فصل يازدهم از كتاب اوّل ملوك مي‏گويد: «و سليمان ملك سواي دختر فرعون زنان بيگانه بسياري را از موابيان و عمّونيان و ادوميان و صيدونيان و حتّيان دوست مي‏داشت از امّتهايي كه خداوند بني‏اسرائيل را فرموده بود كه شما به ايشان درنياييد و ايشان به شما درنيايند يقين كه ايشان قلب شما را به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد و سليمان از راه محبّت به ايشان ملصق شد و او را هفتصد زن بانويه و سيصد متعه بود و ايشان قلبش را برگردانيدند و واقع شد وقت پيري سليمان كه زنهايش قلبش را به سمت خدايان غريب برگردانيدند و قلبش مثل قلب پدرش داود با خداوند خدايش كامل نبود و سليمان در عقب عَشْتُورَث خداي صيدونيان و كاموش خداي موابيان و مِلكُوم مكروه عمّونيان رفت و مرتكب شد سليمان عمل قبيح را در حضور خداوند و به انجام نرسانيد بندگي و عبادت خداوند را مثل پدرش داود و بناكرد بعد از آن مذبحي را از براي كاموش خداي موابيان در كوه بلندي كه در برابر اورشليم بود و مذبحي بناكرد از براي مِلكوم خداي بني‏عمّون و همچنين از براي هريك از زنهاي غريبه خود بناكرد مذبحي از

 

 

«* احقاق الحق صفحه 70 *»

براي خدايان ايشان كه هريك ذبح مي‏كردند در آن مذبح از براي خدايشان و بخور مي‏كردند از براي ايشان. پس خداوند به سليمان غضبناك شد به سبب اينكه قلبش از خداوند خداي اسرائيل كه از براي او دومرتبه مرئي شد برگرديد و در آن دومرتبه كه از براي او مرئي شد او را امر فرموده بود كه به طرف خدايان غريب نرود اما آنچه كه خدا امر فرموده بود بجانياورد و خداوند به سليمان گفت چونكه اين عمل از تو صادر شد و عهد مرا و فرائضي كه به تو امر فرمودم نگاه نداشتي البته مملكت تو را از دست تو خواهم گرفت و به بنده‏ات خواهم داد نهايت به ايّام تو اين را نخواهم كرد به سبب پدرت داود و از دست پسرت آن را خواهم گرفت اما تمامي مملكت را نخواهم گرفت و يك سبط را به پسرت به سبب بنده‏ام داود و اورشليم كه برگزيده‏ام خواهم داد و خداوند براي سليمان دشمني برانگيزانيد يعني هَدَد اِدُومي را كه او از ذرّيه ملك ادوم بود».

تااينكه بعد از چند آيه مي‏گويد: «بجهت آنكه سليمان سجده كرد از براي عَشْتُورَت خداي صيدونيان و كاموش خداي موابيان و مِلكوم خداي بني‏عمّون و در راههاي من رفتار ننمود و عمل نكرد به شريعت من در پيش روي من و حفظ نكرد عهدها و احكام مرا مثل پدرش داود در تمام ايّام حيات خود و بجهت داود بنده‏ام كه برگزيده‏ام او را و او حفظ كرد وصايا و عهدهاي مرا، پس من بيرون نمي‏برم ملك را از دست پسرش بلكه ده سبط را در تحت تصرّف تو وامي‏گذارم و قرار مي‏دهم سبط واحدي را در تحت تصرّف پسر سليمان بجهت عمل بد سليمان و سلطنت آن يك سبط چراغي است روشن از براي داود بنده من در حضور من در جميع ايّام در اورشليم

 

 

«* احقاق الحق صفحه 71 *»

آنچناني كه برگزيدم آن را تا اسم من در آن بماند و امّا تو اي سليمان پس مالك باش چنانكه ميل داري و دوست مي‏داري و پادشاه بني‏اسرائيل باش و اگر تو شنيده بودي جميع آنچه را كه به آن امر كرده بودم تو را و رفتار نموده بودي در راههاي من و عمل كرده بودي به شريعت من در حضور من و حفظ كرده بودي عهدها و وصاياي مرا مثل داود بنده من، من با تو بودم و بناكرده بودم از براي تو خانه‏اي كه ايمن باشي در آن چنانكه بناكردم از براي داود و مسلّط كردم تو را بر بني‏اسرائيل و پست مي‏كنم ذرّيه داود را بجهت آنكه تو مخالفت كردي مرا ولكن اين پستي هميشه نخواهد بود»

و در فصل دويم مي‏گويد: «و ايّام وفات داود نزديك شده پسرش سليمان را بدين مضمون وصيّت فرمود كه چون من به راه تمامي اهل زمين مي‏روم تو قوي و مردانه باش و اوامر خداوند خدايت را نگاه داشته به راههايش رفتار نما و فرايض و اوامر و احكام و شهاداتش را به نوعي كه در تورات موسي مكتوب است محافظت نما تاآنكه در هر كاري كه بجاآوري و هر جايي كه توجّه كني برخوردار باشي به اميد اينكه خداوند كلامي كه به من القا كرده بود مقرر دارد هنگام فرمودنش كه اگر پسران تو در راه خود به تمامي دل و به تمامي جانشان در حضور من به راستي رفتار كنند يقين كه از براي تو بر تخت اسرائيل كسي كم نخواهد شد»

و در فصل سيّوم مي‏گويد: «و سليمان خويشاوندي به ملك مصر فرعون كرده و دختر فرعون را گرفت و او را به شهر داود آورد تا به وقت تمام كردنش بناي خانه خويشتن و خانه خداوند و حصار اورشليم را از گرداگرد و حال اينكه قوم در مقامهاي بلند ذبح مي‏كردند بسبب اينكه خانه به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 72 *»

 اسم خداوند تا آن زمان ساخته نشده بود و سليمان خداوند را دوست داشته به فرائض پدرش داود رفتار مي‏نمود مگر اينكه در مقامهاي بلند ذبح و بخور مي‏كرد و سليمان به جِبْعُون رفت تاآنكه در آنجا ذبح نمايد بعلت اينكه مقام بلند عظيم آن بود و سليمان هزار قربانيهاي سوختني بر آن مذبح تقريب نمود و خداوند به سليمان در جِبْعُون به خواب شبانه مرئي شد و خدا گفت كه هرچه بخواهي به تو بدهم طلب نما و سليمان گفت كه احسان عظيم با بنده‏ات پدرم داود نمودي هنگامي كه در حضور تو به راستي و صداقت و به قلب سليم با تو رفتار نمود و اين احسان عظيم براي او كردي كه پسري به او دادي كه بر تختش بنشيند مثل امروز و حال اي خداوند خداي من تو بنده خود را در جاي پدرم داود به پادشاهي نصب نمودي و من جوان كوچك هستم كه خروج و دخول نمي‏دانم و در ميان قومي كه برگزيده بنده‏ات گذران مي‏نمايند قوم بزرگي كه عدد ايشان را نتوان شمرد پس به بنده خود دل دانا را عطا فرما تاآنكه قوم تو را حكم نموده ميان خوب و بد تشخيص نمايم زيرا كيست كه اين قوم بزرگ تو را حكم تواند نمود و نسبت به سليمان طلب نمودنش اين مطلب را به نظر خداوند پسنديده آمد و خدا وي را گفت از آنجايي كه اين چيز را طلب كردي و براي خويشتن روزهاي بسيار سؤال نكردي و براي خويش دولتمندي ننمودي و جان دشمنانت را سؤال نكردي بلكه براي خويش حكمت سؤال نمودي تاآنكه حكم را تشخيص نمائي، اينك موافق سؤال تو مي‏كنم و اينك دل حكيم و فهيم به تو دادم كه مثل تو پيش از تو نبوده است و بعد از تو كسي مثل تو نخواهد برخاست. و همچنين آنچه را كه سؤال نكردي به تو عطا نمودم هم دولتمندي و هم جلال كه در

 

 

«* احقاق الحق صفحه 73 *»

ميان پادشاهان در تمامي روزهايت كسي مثل تو وجود نخواهد داشت و اگر در راههاي من رفتار نموده فرائض و اوامر مرا بطوري كه پدر تو داود سلوك نمود عمل نمايي، روزهايت را طولاني خواهم گردانيد».

و در فصل ششم مي‏گويد: «و واقع شد در سال چهارصد و هشتاد از خروج اسرائيل از زمين مصر در ماه دويّم سال چهارم سلطنت سليمان بر اسرائيل بود كه آغاز بناي خانه خداوند نمود و خانه خداوند كه سليمان بناكرد طولش شصت ذراع و عرضش بيست و بلنديش سي ذراع بود»

تمام شد بعضي از آيات كتب عهد عتيق كه ذكر شد از براي استدلال به آنها بر مطلبي كه درصدد آن بودم و چون جميع آياتي كه شاهد بر مدّعاي ما بود بسيار بود و ذكر جميع آنها موجب تطويل بود و مقصود اختصار بود، به همين‏قدر مذكور اكتفا شد.

پس روي خطاب را بسوي صاحبان شعور كرده و تصديق از ايشان طلب مي‏كنم و مقصودم هدايت كردن كساني كه خداوند جلّ‏شأنه نخواسته ايشان را هدايت كند نيست. پس عرض مي‏كنم كه به دليلي كه در مطلب هفتم اين مختصر گذشت پيغمبران الهي در حين اداي احكام الهيّه و رسانيدن آنها به خلق بايد معصوم باشند از عصيان و سهو و نسيان و خطا به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان از مهاباديان و مجوسان و يهود و نصاري و مسلمين و مؤمنين. پس به اتّفاق عقل و نقل جميع ايشان نسبت عصيان و سهو و خطا و نسيان به يكي از پيغمبران الهي در حين اداي دين الهي و بيان احكام و امر و نهي الهي، كذب محض و محض كذب است و احتمال صدق به هيچ‏وجه در آن راهبر نيست و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 74 *»

هركس احتمال صدق در آن دهد از راه و رسم دين و آيين الهي عاري است و قول او محلّ اعتناي مردم صاحب‏شعور نيست و معروف است نزد ايشان كه «جواب ابلهان خاموشي است» چنانكه صاحب همين منسوجه هم تصريح كرده كه يهود و نصاري پيغمبران الهي را در وقت اداي رسالت، معصوم مي‏دانند اگرچه در ساير اوقات معصوم ندانند.

پس بنابر اين مطلب كه محلّ اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان است گوساله ساختن هارون و امركردن او به پرستيدن آن گوساله و بناكردن مذبح از براي آن و قرباني كردن خود هارون و سجده كردن او از براي آن و امر كردن او بني‏اسرائيل را به قرباني كردن و سجده كردن از براي آن بتِ از طلا ريخته شده، كذب محض و محض كذب است. و همچنين گفتن هارون كه بياوريد زيور و گوشواره‏هاي خود را كذب محض و محض كذب است. و همچنين گفتن هارون كه اين گوساله همان خدايي است كه شما را از مصر بيرون آورد و همين است خداي موسي، كذب محض است و اين قبيل كارها از حدّ گناه و عصيان گذشته و در حدّ كفر و شرك است به خداوند عالم جلّ‏شأنه و كفر و شرك از جميع گناهان بزرگتر و بدتر است و از همين جهت بود كه چون موسي آمد و اين اوضاع را ديد، الواح را از دست خود انداخت از شدّت غضب و شكست و بني‏ليوي را طلبيد و شمشيرهاي برهنه به دست ايشان داد و به ايشان امر فرمود كه از دهنه اردو داخل شويد و تا دهنه ديگر بكُشيد آن گوساله‏پرستان را در حالتي كه جميع آن گوساله‏پرستان عريان بودند و لباسي در بدن نداشتند. پس موسي به بني‏ليوي فرمود بكُشد پدر پسر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 75 *»

را و پسر پدر را و همسايه همسايه را و دوست دوست خود را و بر همين نسق بني‏ليوي كشتند سه‏هزار نفر را چنانكه در همين كتاب مسمّي به تورات مذكور است. پس اگر نعوذباللّه هارون هم يكي از گوساله‏پرستان بود حكم او نيز كشته‏شدن بود بلكه چون مؤسّس اين اساس بود و باني اين بنيان بود، عذاب او بايد شديدتر از عذاب باقي گوساله‏پرستان باشد و به سخت‏ترين عذابها بايد كشته شود و نه محض يك ضربت شمشير. اگرچه اين يهود و نصاري باكي ندارند كه نسبت عصيان را به خود موسي هم بدهند و بگويند كه چون هارون برادرش بود احكام الهي را بر او جاري نكرد چنانكه در بسياري از مواضع همين كتاب مسمّي به تورات نسبت عصيان به موسي داده كه او در چندين مرتبه امتناع از رسالت الهيّه نمود و به خدا مي‏گفت كه من كاري به اين قوم ندارم و در قوّه من نيست كه با اين قوم معاشرت كنم، تو خود داني با ايشان و خدا چندين دفعه غضب كرد بر او غضب شديدي و جميع اينها محض كذب است كه نسبت به پيغمبران خدا داده و مي‏دهند ولكن صاحبان شعوري كه روي سخن بسوي ايشان است مي‏دانند و مي‏فهمند كه پيغمبران الهي بايد معصوم باشند از گناه چه جاي كفر و شرك و بت‏پرستي و سجده براي گوساله و بايد معصوم باشند از لغزش و خطا و سهو و نسيان چه جاي عصيان و تعمّد بر آن و بايد مطلقاً معصوم باشند از صفات نقص در همه احوال و احيان چه جاي حال اداي رسالت و حين اجراي احكام و شرايع الهي.

باري، و همچنين كذب محض است نسبت خطا و خرافت به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 76 *»

اسحاق دادن در حين اداي رسالت و تبريك او مر يعقوب را كه بنابر آنچه در اين كتاب مسمّي به تورات است اسحاق مي‏خواست تبريك كند عيسو پسر بزرگ خود را و به او گفت برو و شكار از براي من بياور تا بخورم و تو را تبريك كنم و زن او با يعقوب او را فريب دادند و يعقوب به حيله‏بازي تبريك شد و نبوّت به او و دودمان او قرار گرفت. پس صاحبان شعور مي‏دانند كه اسحاق پيغمبر برحق بود و آنچه مي‏كرد به وحي الهي و امر الهي مي‏كرد و به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان آسماني، پيغمبران الهي در حين اداي رسالت و تبليغ بايد معصوم از عصيان و سهو و نسيان و خطا و غفلت و خرافت و بلاهت و فريب خوردن باشند چنانكه في‏الجمله تفصيل اين مطلب در مطلب هفتم گذشت. پس صاحبان شعور مي‏دانند كه اسحاق به وحي و امر الهي مبارك ساخت يعقوب را و چون به امر الهي بود و از هواي نفس خود نمي‏خواست امر نبّوت را براي كسي كه لايق نبوّت نيست قرار دهد و كسي كه در اوّل امر بناي حيله‏بازي را گذارد و امر نبوّت را به حيله به خود چسبانيد لايق رسالت نيست و در هيچ حالي مردم ايمن نيستند كه از او چيزي را بپذيرند و قبول كنند. پس احتمال نمي‏رود در عقل و نقل كساني كه اسحاق را پيغمبر خدا مي‏دانند كه به سبب پيري و كوري و خرافت و حيله‏بازي يعقوب، نبوّت را از خانواده عيسو گردانيده و در يعقوب و خانواده او قرار داده باشد. و صاحبان شعور مي‏دانند كه احتمال نمي‏رود كه خداوند عالم جلّ‏شأنه شخص عاصي يا ساهي يا ناسي يا خاطي يا ابله و بليد و خرف را پيغمبر خود قرار دهد و او را

 

 

«* احقاق الحق صفحه 77 *»

بفرستد كه كار مخصوصي را بكند. پس او يا از راه عصيان يا از راه سهو و نسيان، يا از روي خطا يا از روي ابلهي و نفهمي يا از راه فريفته‏شدن از قول فريبنده‏اي، آن امري كه خدا خواسته بكند و او را امر كرده كه بكند ترك كند و كاري ديگر بكند كه آن كار را خدا نخواسته كه او بكند و به او امر نكرده كه بكند. پس چگونه احتمال مي‏رود كه اسحاق خواسته عيسو را مبارك گرداند و به اشتباه‏كاري و حيله‏بازي يعقوب، يعقوب را مبارك گردانيده و نبوّت را در او و دودمان او قرار داده. پس صاحبان شعور مي‏دانند و مي‏فهمند كذب و افتراي اين مطلب را اگرچه يهود و نصاري اغماض كنند و بعض تقليد بعض كنند در اغماض، ولكن رسوايي ايشان نزد صاحبان شعور مخفي نخواهد ماند. و همچنين در حق يعقوب اسرائيل كه پدربزرگ انبياي بني‏اسرائيل است نسبت حيله‏بازي به او دادن كذب محض است و او پيغمبري بود امين از جانب خداي ربّ العالمين و احتمال نمي‏رود در حق او كه او به حيله‏بازي پدر خود اسحاق را بفريبد و حق برادر بزرگ خود عيسو را غصب كند و كدام خيانت و ظلم و ستم از اين بدتر كه پسر كوچك حق برادر بزرگ خود را به حيله‏بازي غصب كند؟ و كاش اين حق از جمله حقوق دنيويّه بود و غصب شده بود و دنيا درگذار بود و هر صاحب‏شعوري مي‏داند و مي‏فهمد كه چون از جانب خداوند عالم كسي مبارك شد به اين‏طور هميشه او و اولاده او مطاع و سيّد و آقا باشند و طرف مقابل و اولاده او هميشه مطيع و منقاد و نوكر و تابع باشند. اين مباركي نيست مگر امر نبوت و هر صاحب‏شعوري مي‏فهمد كه امر نبوت امري نيست كه بتوان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 78 *»

آن را واگذارد به هر جاهل ظالم احمقي و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته پس كسي كه قابل رسالت و نبوّت نيست، خداوند عالم جلّ‏شأنه او را نبي و رسول خود نخواهد كرد. از اين جهت غير از اشخاص معيّن كساني كه قابل نبوّت و رسالت نبوده‏اند، ايشان را نبي و رسول خود نكرده. پس اگر عيسو قابل نبوّت و رسالت بود، خدا او را نبي و رسول خود كرده بود و به حيله حيله‏بازي او را از درجه نبوّت و رسالت نمي‏انداخت و اگر يعقوب قابل نبوّت و رسالت نبود و مرد حيله‏بازي بود، او را نبي و رسول خود نمي‏كرد و نبوّت و رسالت در او و اولاده او قرار نمي‏داد. پس كذب محض است نسبت حيله‏بازي به يعقوب پيغمبر معصوم دادن و شخص حيله‏باز مستوجب لعنت است نه مستوجب بركت چنانكه گذشت كه يعقوب به مادر خود گفت كه مي‏ترسم كه پدرم بفهمد كه من به حيله نزد او رفته‏ام و بركتي را كه من طالب هستم مبدّل شود به لعنت. يعني چون پدرم بفهمد حيله‏بازي مرا، مرا لعنت خواهد كرد. پس البته حيله‏باز عاصي و گناهكار است و مستوجب لعنت است اگرچه در امور دنيويّه باشد چه جاي حيله‏بازي در امور الهيّه و امر نبوّت و رسالت. پس بايد صاحبان شعور عبرت گيرند از بي‏انصافي و اغماض كساني كه اين كتاب مسمّي به تورات را محرّف نمي‏دانند و وقايع بت‏پرستي و گوساله‏ساختن هارون و گوساله‏پرستي او را و سجده‏كردن و قرباني كردن و امر به سجده كردن و قرباني او را صدق مي‏دانند چنانكه وقايع اسحاق و عيسو و يعقوب را صدق مي‏دانند.

گو مرائي را دوصد جامه بپوش   عورتت پيداست نزد اهل هوش

 

 

«* احقاق الحق صفحه 79 *»

و از باب آنكه دروغگو حافظه ندارد، دروغ بسيار واضح كه در حكايت اسحاق هست اين است كه او كور بود بطوري كه صورت عيسو را از صورت يعقوب تميز نمي‏داد و به دست‏ماليدن به دست يعقوب امر بر او مشتبه شد چونكه مادرش پوست پاچه بزغاله را به دست او كشيده بود و حال‏آنكه مي‏گويد مادر يعقوب لباسهاي عيسو را به يعقوب پوشانيد از براي تلبيس. پس اگر اسحاق نابيناي صرف بود كه نمي‏ديد كه لباس عيسو را به يعقوب پوشانيدن ثمري نداشت و اگر في‏الجمله مي‏ديد و از ديدن لباس امر به او مشتبه مي‏شد كه ممكن بود كه صورت يعقوب را هم از صورت عيسو تميز بدهد و همچنين اگر كور بود كه كر نبود ديگر صداي يعقوب را هم از صداي عيسو تميز نداد يعني چه؟ و حال‏آنكه گفت صدا مثل صداي يعقوب است و دست دست عيسو.

باري، و همچنين حكايت حضرت لوط و شراب خوردن او و مست شدن او و زنا كردن او با دو دختر خود و حامله شدن آن دو دختر به دو ولدالزنا مواب و بن‏عمّو، كذب محض است نزد هر صاحب شعوري. چراكه نيكي لوط و صلاح او بلكه رسالت او مخفي نيست و يهود و نصاري نمي‏توانند بگويند كه او مرد صالحي نبود و نمي‏توانند بگويند كه او در ميان قوم خود مبعوث نبود و مشغول به امر رسالت الهيّه نبود، بلكه نمي‏توانند بگويند كه او و اهل‏بيت او بغير از زنش مردمان نيك و صالح نبودند چراكه صريح است در همين كتاب محرّف كه او و اهل او از نيكانند چنانكه در آيه بيست و دويّم به بعد از فصل هجدهم سفر تكوين مي‏گويد: «و آن اشخاص از آنجا توجّه نموده بسوي سدوم

 

 

«* احقاق الحق صفحه 80 *»

روانه شدند در حالتي كه ابراهيم در حضور خداوند ايستاده پس ابراهيم تقرّب جسته گفت كه آيا حقيقتاً صالح را با طالح هلاك خواهي ساخت؟ احتمال دارد كه در اندرون شهر، پنجاه نفر صالح باشند. آيا مي‏شود كه آن مكان را هلاك سازي و به سبب آن پنجاه نفر صالح كه در آن است نجات ندهي؟ حاشا از تو كه مثل اين كار بكني و صالحان را با طالحان هلاك سازي و صالح با طالح مساوي باشد. حاشا از تو، آيا مي‏شود كه حاكم تمامي زمين عدالت نكند؟ پس خداوند گفت كه اگر در ميان شهر سدوم پنجاه نفر صالح پيدا كنم تمامي اهل آن مكان را به سبب ايشان نجات خواهم داد و ابراهيم در جواب گفت اينك حال من كه خاك و خاكستر هستم آغاز تكلّم نمودن با آقايم مي‏نمايم بلكه از پنجاه نفر صالح، پنج نفر كمي نمايند. آيا مي‏شود كه تمامي شهر را به سبب پنج نفر هلاك سازي؟ پس گفت اگر در آنجا چهل و پنج نفر يابم هلاك آن نخواهم كرد. و بار ديگر با او تكلّم شده گفت بلكه در آن چهل نفر يافت شود پس او گفت كه به سبب چهل نفر آن عمل نخواهم كرد و او گفت تمنّا اينكه آقايم غضبناك نشود كه تكلّم نمايم بلكه در آن سي نفر يافت شوند. او گفت اگر در آنجا سي نفر پيدا كنم آن عمل نخواهم كرد. ديگر گفت اينك آغاز تكلّم با آقايم نموده‏ام بلكه در آنجا بيست نفر يافت شود. او گفت كه به سبب بيست نفر هلاك آن نخواهم كرد و ديگر گفت تمنّا اينكه آقايم غضبناك نشود تا آنكه يكبار ديگر تكلّم نمايم بلكه در آنجا ده نفر پيدا شود او گفت كه به سبب ده نفر هلاكشان نخواهم كرد» و از اين آيات معلوم مي‏شود كه لوط و دختران او از جمله صالحان بودند كه خداوند عالم جلّ‏شأنه ايشان را نجات داد و هلاك نكرد و اگر از جمله طالحان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 81 *»

بودند، ايشان را مثل طالحان هلاك كرده بود مثل آنكه زن لوط چون از جمله طالحان بود هلاك شد چنانكه در آيه بيست و ششم از فصل نوزدهم مي‏گويد: «و زنش به عقب خود نگاه كرد ستوني از نمك شد» پس اگر دختران او هم از جمله طالحان بودند هلاك شده بودند و چه بسيار واضح است نزد صاحبان شعور كه اگر زن لوط به يك نگاه كردني به عقب مستوجب هلاك شد و نمك شد و از جمله طالحان شد، بايد زني كه زنا دهد از جمله طالحان باشد و هر صاحب شعوري مي‏فهمد بدتر بودن زنا را از نگاه كردني برخلاف و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه زن زنادهنده اگر مردي را به زنا بدارد بدتر است از زني كه ندارد كسي را به زنا ولكن تمكين كند زناكاري را و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه زني كه كسي را مست كند به شراب و با او بخوابد بدتر است از زني كه شراب نخوراند و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه زني كه محارم خود را مست كند و با ايشان بخوابد از براي زنا بدتر است از زنادهنده به ساير اجانب و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه زني كه پدر خود را مست كند و با او بخوابد براي زنا بدتر است از زني كه ساير محارم را مست كند و با او بخوابد. پس اگر نعوذباللّه دختران لوط خصوص دختران باكره با اين شدت بد بودند و از جمله طالحان و از جمله بدترين طالحان بودند، چرا نجات يافتند و هلاك نشدند؟ و مادر ايشان بااينكه زنائي نداده بود، چه جاي زناي به پدر خود، به نگاه كردني هلاك شد.

پس بايد عبرت بگيرند صاحبان شعور از بي‏شعوري يا از بي‏انصافي يهود و نصاري كه مي‏خواهند چنين كتابي را كتاب موسي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 82 *»

گويند و آن را تورات نامند و تعجّب آن است كه مي‏خواهند بگويند كه محرّف هم نيست و تعجّبي بيشتر آنكه كتاب هم در اثبات عدم تحريف آن مي‏نويسند و تعجّبي بيشتر آنكه آن كتاب را به اهل اسلام هم مي‏نمايانند و از رسواشدن خود شرم نمي‏كنند و تعجّبي بيشتر آنكه اهل اسلام را به چنين خرافات دعوت مي‏كنند و اين‏قدر شعور ندارند كه بفهمند كه اطفال مسلمين استنكاف دارند كه چنين خرافات را ملعبه و دستگاه بازي خود قرار دهند چه جاي آنكه بناي عقايد و رفتار خود را بر آن نهند.

عنقا شكار كس نشود دام بازگير   كانجا هميشه باد به دست است دام را

حكايتي است كه شخصي از خانه خود بيرون آمد ديد جماعتي بسيار را كه از عقب شخصي كه دامي در دست دارد دارند مي‏روند. از يكي از آنها پرسيد به كجا مي‏رويد؟ گفت اين شخص كه دام در دست دارد صيّاد ماهي است و مي‏رود ماهي صيد كند و اين جمعيّتي كه مي‏بيني، از عقب او مي‏روند كه از او ماهي بگيرند. آن شخص به يادش آمد كه مدتي است ماهي نخورده در دل خود گفت خوب است كه من هم بهمراه اين جماعت بروم و ماهي بخرم و ببرم خانه كه شب را ماهي بخورم. پس آن شخص هم بهمراهي آن جماعت رفت و رفتند تا رسيدند به منجلاب حمّامي كه زيراب حمّام متّصل به آن بود. پس آن شخص صاحب دام ايستاده و دام خود را مهيّا مي‏كرد كه در آن منجلاب اندازد پس آن شخصي كه دربين راه به ايشان ملحق شده بود متحيّر شد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 83 *»

كه آيا اين شخص چه مي‏خواهد بكند، پس رفت به نزديك آن شخص صاحب دام و گفت چه مي‏خواهي بكني؟ گفت مي‏خواهم دام خود را در اين درياچه اندازم و ماهي بگيرم از براي اين جماعت كه مدتي است زحمت كشيده‏اند و بهمراه من آمده‏اند و منتظرند كه من ماهي بگيرم و به ايشان بدهم چراكه قوت خود ايشان و قوت اهل و عيالشان ماهي است. آن شخص گفت اي احمق! ماهي در گندابه حمّام چه مي‏كند؟ آن شخص جواب داد و گفت من احمق نيستم اگر مي‏خواهي احمق بشناسي صبر كن و ببين كه اين جمعيت بسيار احمقند كه منتظرند از من ماهي بخرند يا من؟ پس آن شخص صبر كرد تاآنكه صاحب دام دام خود را در گندابه حمام انداخت و قورباغه بسيار صيد كرد و به ايشان فروخت. پس آن شخص به ايشان گفت كه اي احمقان اينها قورباغه‏اند نه ماهي. پس ايشان از روي سخريّه و استهزا به او گفتند اگر اينها ماهي نيستند پس ماهي چه‏چيز است؟ آن شخص گفت كه من در خانه خود حوضي دارم كه در آن چند ماهي هست اگر مي‏خواهيد ماهي ببينيد و بشناسيد بياييد به خانه من تا به شما بشناسانم. پس ايشان از روي سخريّه و استهزا به خانه او شتافتند و به ايشان نمود حوض و ماهيان را و گفت اينها ماهيند نه آنها كه شما داريد. پس آن شخص صاحب دام پيش آمد و به صاحب خانه گفت اگر اينهايي كه تو نشان مي‏دهي ماهي هستند، پس چرا صدا نمي‏دهند و چرا دست و پا ندارند؟ و رو كرد بسوي آن جماعت و گفت هرگز ديده‏ايد ماهي بي‏دست و پا؟ و هرگز شنيده‏اند ماهي بي‏صدا؟ آن جماعت گفتند ما تا ماهي ديده‏ايم بادست و پا بوده و هميشه آوازه مي‏خوانده. صاحب خانه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 84 *»

گفت شما هرگز ماهي نديده‏ايد و هميشه قورباغه را ماهي پنداشته‏ايد و ماهي نبايد دست و پا داشته باشد و نبايد صدا بكند. پس صاحب دام رو كرد به آن جماعت و گفت كه آيا مي‏بينيد كه صاحب خانه چقدر احمق است كه شما را احمق ناميده و مي‏خواهد شما را فريب دهد و مارهاي آبي را به شما مي‏نمايد و آنها را ماهي مي‏نامد. شما گوش به سخن اين احمق نكنيد و مبادا يكوقتي پيرامون اين مارهاي آبي گذركنيد كه بسا زهر خود را از دور به شما بپاشند و شما را هلاك كنند؛ ان‏اوتيتم هذا فخذوه و ان لم‏تؤتوه فاحذروا. پس آن جماعت با صاحب دام به آواز بلند زبان به طعن و سخريّه و استهزاي صاحب خانه گشودند و به خوشحالي تمام قورباغه‏هاي خود را برداشته و با خنده و استهزا به صاحب خانه از در خانه او بيرون رفتند و صاحب خانه متحيّرانه به آن جماعت نظر مي‏كرد و به مضمون اينكه جواب ابلهان خاموشي است، سكوت اختيار كرده به نزد صاحب دام آمد و آهسته به او گفت كه احمقان را شناختم و دانستم كه تو احمق نيستي ولكن اين جماعت احمقند. صاحب دام آهسته به او جواب داد و گفت اگر اخلالي در كار من كردي بدان كه به همين جماعت مي‏گويم كه تو را سنگسار كنند. صاحب خانه گفت كه خاطر جمع دار كه مرا با چنين احمقان هرگز سروكاري نخواهد بود، تو بمان با ايشان آسوده‏خاطر و بخوران به ايشان قورباغه‏هاي گندابه را كه حيف است كه ماهي خوراك ايشان شود. پس چون مدتي گذشت و صاحب دام شنيد كه صاحب خانه پيرامون اتباع او نمي‏گذرد، نوشته‏اي به او نوشت كه تو را چه بر اين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 85 *»

داشته كه پيرامون ما نمي‏گردي و قناعت به همان خانه خود كرده‏اي؟ تو هم بيا با ما همدست شو و همين قورباغه‏ها را ماهي بنام مثل من و مداخلها بكن و در دنيا به انواع متاعهاي آن متمتّع شو. اين چه حالتي است كه تو داري كه خلاف جمعي را پيشنهاد خود كرده‏اي كه همگي تو را سخريّه و استهزا كنند و محروم مانده‏اي در دنيا از بسياري چيزها. پس صاحب خانه جواب نوشت كه دام و قورباغه تو از براي همان احمقان خوب است و اگر از براي من هيچ نباشد مگر همين كه از معاشرت احمقان دورم، مرا بس است تو بمان با احمقان كه مرا با تو و ايشان كاري نيست.

باري، چون حكايتي بود شبيه به حالت اهل اديان باطله و اهل اسلام ذكر شد تا صاحبان شعور عبرت گيرند كه اهل باطل گوساله‏سازي و گوساله‏پرستي و سجده از براي گوساله و قرباني از براي آن و زناي با دختر خود و شرب خمر و زناي با زن شوهردار و قتل شوهر او به ظلم و ستم و گرفتن زنهاي حرام و زناي با ايشان و سجده كردن از براي بتان را مانع از صلاح و نيكي و نبوّت و رسالت و بعثت نمي‏دانند و هرچه بگويي كه پيغمبر بايد معصوم باشد و نمي‏شود كه او بت‏پرست و شارب‏الخمر و زاني و قاتل به غير حق باشد، يهود و نصاري مي‏گويند اينك هارون پيغمبر بود و گوساله ساخت و گوساله پرستيد و لوط مرد صالحي بود و مبعوث بر اهل سدوم بود و شراب خورد و مست شد و با دو دختر خود زنا كرد و همچنين ساير چيزهاي بد و قبيح كه نسبت به خوبان و پيغمبران خدا مي‏دهند. مانند همان صاحب دام كه مي‏خواست

 

 

«* احقاق الحق صفحه 86 *»

از براي ماهيان دست و پا ثابت كند و قورباغه را ماهي مي‏ناميد و تعجّب آنكه چون شخص عاقل اعراض از گفتگوي با ايشان كند، ايشان از براي آن شخص عاقل كتاب مي‏نويسند مانند آن شخص صاحب دام و از راه نصيحت برمي‏آيند كه چرا شما اين كتب محرّفه را محرّف مي‏دانيد و چرا آنها را صحيح نمي‏دانيد و چرا نمي‏گوييد نسبت به پيغمبران خدا آنچه از قبايح را كه در آن كتابها نوشته شده.

باري، برويم بر سر مطلب كه مي‏گويند دختران لوط به پدر خود شراب آشامانيدند و بسا آنكه عذري از زناي او بخواهند كه چون مست بود و نفهميد كه دختران او با او خوابيدند و كرد آنچه كرد، از براي خود او گناهي نبود. پس عرض مي‏كنم كه قبل از شرب خمر كه مست نبود، پس چرا شرب خمر كرد كه مست شود؟ و بعد از مستي اگر مستي او به اين شدّت بود كه نفهميد كي كنار او خوابيد و كي برخاست، پس كسي كه به اين شدّت بيهوش افتاده زنا هم نمي‏تواند كرد و اگر به اين شدّت بيهوش نيست و مي‏فهمد كه زني در كنار او خوابيده و مي‏فهمد كه با او مي‏توان مقاربت كرد، پس همين‏قدر شعور تميز مي‏دهد دختر خود را و مي‏فهمد كه زنا نبايد كرد خصوص با دختر خود. و نسبت به دختران لوط هم نهايت بي‏انصافي است اين گمان بردن چراكه فواحشي كه در عالم هستند نمي‏روند كنار پدر خود بخوابند و زنا كنند اگرچه با غير بخوابند. آيا لوط دختران خود را بقدر ساير دختران مردم تربيت نكرده بود و آنقدر به ايشان تعليم نكرده بود كه زنا نبايد داد خصوص به پدر خود؟ و شراب نبايد به كسي داد خصوص به پدر و خصوص به پدري

 

 

«* احقاق الحق صفحه 87 *»

مثل لوط كه از جانب خدا مبعوث بود به قوم خود و مرد صالحي بود كه خدا او را از ميان قوم فسّاق بيرون آورد و او را نجات داد و آن قوم را هلاك كرد.

و اگر بگويند كه شرب خمر در شرايع سابقه حلال بوده، عرض مي‏كنم كه اشعيا در فصل پنجم در آيه يازدهم مي‏گويد: «واي بر آن كساني كه سحرگاه برمي‏خيزند تا آنكه پيروي مسكرات نموده تا به شام درنگ مي‏نمايند كه شراب، ايشان را گرم نمايد و در مجالس ايشان بربط و سنتور و دف و ناي و شراب موجود است اما صنايع خدا را نمي‏نگرند» و همچنين در آيه بيست و دويّم به بعد مي‏گويد: «واي بر آن كساني كه به نوشيدن شراب پهلوان و در مزج مسكرات قوّتمندند و شرير را به سبب رشوه تصديق و صداقت صادقان را از ايشان برمي‏دارند بنابر اين به نهجي كه شراره آتش، كاه بن را مي‏خورد و حشيش از شعله نابود مي‏گردد، به همين‏طور ريشه ايشان پوسيده‏شده و شكوفه ايشان مثل غبار برخواهد خاست. زيراكه شريعت خداوند لشگرها را خوار و فرمان قدّوس اسرائيل را تحقير نمودند».

باري، اين آيات صريح است كه شرب خمر و بربط و سنتور و دف و ناي و ساير معاصي از شريعت خداوند نبوده و هركس به اين امور مشغول شود، شريعت قدّوس اسرائيل را تحقير كرده و مستوجب عذاب شده چنانكه در آيه بيست و پنجم همين فصل مي‏گويد: «بدين سبب غضب خداوند به قوم خود افروخته است و دست خود را بر ايشان دراز كرده است. و ايشان را چنان زد كه كوهها لرزيدند و اجساد ايشان در

 

 

«* احقاق الحق صفحه 88 *»

ميان كوچه‏ها مثل خاكروبه شد».

باري، همچنين شرب خمر نوح و كشف عورت او از تحريفات است و همچنين نسبت زنا كردن داود با زن اوريا و كشتن اوريا بطوري كه گذشت كذب محض است چراكه داود آنقدر در نزد خداوند عظيم بود كه خداوند نبوّت را در اولاده و دودمان او قرار داد مثل آنكه به جهت ابراهيم نبوّت را در دودمان او قرار داد. و در كتاب اعمال حواريّون در باب دويّم در آيه سيّوم تصريح كرده كه داود پيغمبر بوده چنانكه مي‏گويد: «پس از اينجا كه داود پيغمبر بود و ياد داشت كه خدا به جهت او سوگند ياد كرده بود كه از نسلش از حيثيّت جسم، مسيح را بيرون آرد تا كه بر تختش بنشيند، او سبقت كرده از برخاستن مسيح سخن مي‏گويد» باري، و به اعتراف صاحب منسوجه، پيغمبران در وقت تبليغ و اداي رسالت بايد معصوم باشند و معقول و منقول نيست كه پيغمبر گناهكار باشد خصوص در وقت اداي امر و نهي الهي. پس نسبت زناكردن داود با زن اوريا كذب محض است چراكه داود به تصريح بزرگان نصاري پيغمبر بود و زنا به اتّفاق اهل اديان حرام است خصوص با زن شوهردار و فعل پيغمبران مانند قول ايشان است در اداي رسالت. بلكه فعل از قول محكمتر است در اداي رسالت و دليل براينكه عمل پيغمبر مانند قول او حجّت است. و دليل براينكه داود پيغمبر بود و عملش حجّت بوده، احتجاج عيسي است بر يهود چنانكه در باب ششم انجيل لوقا مي‏گويد: «و در آن روز شنبه كه بعد از شنبه بزرگ بود چنين اتّفاق افتاد كه چون از ميان زراعتها عبور مي‏نمودند شاگردانش خوشه‏ها را چيده به دستها ماليده

 

 

«* احقاق الحق صفحه 89 *»

مي‏خوردند و بعضي از فريسيان به ايشان گفتند كه چرا مي‏كنيد چنين كاري را كه در شنبه كردن آن جايز نيست؟ عيسي ايشان را جواب فرمود كه آيا نخوانده‏ايد آنچه را كه كرد داود و رفقاي او در وقتي كه گرسنه بود كه چه‏سان او در خانه خدا درآمده نانهاي تقديم را كه خوردن آنها جايز نيست هيچ‏كس را جز كاهنان و بس برداشت و خود تناول نمود و رفقاي خويش را نيز داد و نيز آنها را فرمود كه فرزند انسان خداوند سبت نيز مي‏باشد» پس اگر بناباشد كه پيغمبر زنا كند، بايد به عمل خود به مردم بفهماند كه زنا جايز است و حرام نيست و گناهي ندارد و حال آنكه به اتّفاق اهل جميع اديان زنا جايز نيست و حرام است و گناه عظيم است. و در صورتي كه پيغمبري داود به تصريح بزرگان نصاري معلوم باشد، نسبت زنا به او يقيناً كذب محض است مثل نسبت گوساله‏پرستي به هارون و نسبت زنا به لوط و مثل نسبت شرب خمر به نوح و لوط و مستي ايشان و همچنين نسبت قتل اوريا به داود و نوشتن او به يواب كه او را به قتل رساند بجهت آنكه زناي او مخفي بماند، كذب محض است چراكه قتل نفس به اين‏طور به اتّفاق اهل اديان جايز نيست و حرام است و بسي واضح است كه نوشتن به يواب كه اين كار را بايد بكني، ابلاغ و امر است و پيغمبر در وقت امر كردن بايد معصوم باشد به اتّفاق اهل اديان آسماني. پس نسبت نوشتن به يواب و امركردن داود به قتل اوريا كذب محض است.

و همچنين نسبت دوستي سليمان مر زناني را كه نكاح آنها در شريعت موسي حرام بود كذب محض است. چراكه نكاح كردن با زناني كه جايز نيست نكاح آنها، زنا خواهد بود و سليمان زنا نكرد ولكن يهود

 

 

«* احقاق الحق صفحه 90 *»

و نصاري كه باك ندارند نسبت زنا به پدرش داود بدهند، البته باك نخواهند داشت كه نسبت زنا به سليمان هم بدهند و بگويند كه سليمان هم مثل پدرش در امر الهي محكم نبود چنانكه عبارات تورات مذكور شد به اين مضمون.

و همچنين نسبت بت‏پرستي به سليمان كذب محض است خصوص بتهاي سه‏گانه چراكه طوايف بت‏پرستان هم هر قومي اكتفا به بت خود مي‏كنند چنانكه عبارت تورات گذشت و بت غير را نمي‏پرستند. پس چگونه تصوّر مي‏شود كه سليماني كه به تصريح تورات چنانكه عبارت آن گذشت كه خداوند حكمتي به سليمان داد كه چنين حكمتي را به احدي قبل از او و به احدي بعد از او نداده بود. پس چنين حكيم دانايي كه حكمت و دانايي او مخصوص او است و به احدي از اوّلين و آخرين داده نشده، آيا چنين شخصي مي‏شود كه زنهاي او او را فريب دهند بطوري كه مدّتي بپرستد بتي را و آن بت تراشيده را خداي خالق دنيا و آخرت داند؟ و بعد بپرستد بت تراشيده ديگري را و آن را خالق خود داند؟ و بعد از مدتي بپرستد بتي ديگر را و آن را صانع عالم داند، يا آنها را واسطه ميان خود و صانع عالم داند؟ و حال آنكه مي‏ديد كه آن بتان نه جاني دارند و نه چشمي و نه گوشي و نه فهمي و نه ادراكي و نه قدرتي. و نسبت اين بت‏پرستيها به سليمان مانند نسبت گوساله‏پرستي هارون كذب محض است چراكه هر شخص صاحب شعور بطور بداهت مي‏فهمد كه بتِ مصنوعِ از دستِ بشر، خدا نيست چه جاي صاحب شعوري مثل هارون و سليمان.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 91 *»

باري، اگر جميع قبايح مذكوره در كتب عهد عتيق را بخواهم بنويسم وضع رساله از اختصار خارج مي‏شود. پس آنچه ذكر شد نمونه‏اي باشد از براي آنچه ذكر نشد مثل زنا كردن پسر داود با خواهر خود ـ دختر داود ـ  و مثل زنا دادن دختر يعقوب اسرائيل و كشتن پسران يعقوب جمع بسياري را كه از طايفه شخصي بودند كه با خواهرشان زنا كرده بود بطور حيله، و منع نكردن يعقوب پسران خود را. پس از اين قبيل قبايح كه كذب آنها را شخص صاحب شعور بطور بداهت مي‏فهمد از خود اين كتاب مسمّي به تورات، دليل است بر تحريف آن. و قدري بيش از اين در كتاب مستطاب «نصرة ‏الدين» مذكور است هركس بخواهد به آن رجوع كند. و بسيار محلّ حيرت شخص صاحب شعور است كه با اين حال چگونه مي‏شود كه شخصي از يهود و نصاري بتواند ادّعاي عدم تحريف چنين كتابي را بكند؟ و حال آنكه به اتّفاق جميع يهود و نصاري تورات موسي در خرابي اوّل بيت‏المقدس به دست بخت‏نصّر و لشگر او سوخته شد بطوريكه يك نسخه هم از آن در ميان يهود باقي نبود و از زمان خرابي بيت‏المقدس تا هفتاد سال بعد تقريباً اين كتاب مسمّي به تورات كه الان در ميان است در ميان يهود نبود. تا آنكه به ادّعاي يهود، عزرا آنچه را كه از تورات حفظ داشت بيان كرد و ادّعاي ايشان اين است كه اين كتاب مسمّي به تورات كه الان در ميان است احيا شده عزرا است و از اين جهت كه عزرا احياي اين كتاب را كرده و يهود خواستند كه شكرانه اين كار او را كرده باشند، او را ملقّب به ابن‏اللّه كردند. پس در اينكه اين كتاب موجود در اين زمان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 92 *»

تورات موسي نيست، محلّ اتّفاق جميع يهود و نصاري است. و امّا ادّعاي اينكه عزرا احيا كرد آن را و اين كتاب موجود از عزرا است، اوّل سخن است. و اثبات اين مطلب را با اين قبايح صريحه موجوده در آن نمي‏توانند بكنند و همين قبايح موجوده در آن دليل واضحي است كه اين كتاب از عزرا هم نيست اگرچه بطور احتمال شايد فرمايشي از عزرا در اين كتاب باشد چنانكه شايد فرمايشي از موسي هم در اين كتاب نقل شده باشد بطور روايت. و محض اينكه روايتي از شخصي در كتاب شخصي ديگر يافت شود بطور احتمال، كتاب از شخص اوّل نخواهد شد چنانكه بر هر صاحب شعوري اين مطلب واضح است.

و اگر كسي بگويد كه اگر بخت‏نصّر تورات موسي را از صفحه روزگار برانداخت وجهش معلوم است كه عداوت او بود با يهود، امّا خود يهود كه با خود عداوتي نداشتند، پس چه بر اين داشته بود ايشان را كه خود كتاب خود را كه از عزرا به ايشان رسيد تحريف كنند؟ و اين معني بسيار به نظر بعيد مي‏آيد چنانكه صاحب منسوجه و امثال او جولانها زده‏اند و به گمان خود اثبات عدم تحريف كتب عهد عتيق و جديد را نموده‏اند.

پس عرض مي‏كنم كه اوّلاً راه خيال و سبب اغراض و امراض مردمان گذشته در زمان گذشته را مردمان زمان بعد نبايد حتماً بدانند. مثل آنكه اگر امروز ببيني كه عمارتي محكم را در زمان گذشته خراب كرده‏اند كه آثار آن في‏الجمله باقي است و بداني كه صاحبان عمارت، عمارت خود را خراب كرده‏اند، نبايد در خرابي آن عمارت شك كرد.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 93 *»

چراكه واضح است كه خراب است نهايت آنكه سبب تحيّر شخص صاحب شعور خواهد شد كه آيا چه بر اين داشت صاحبان عمارت را كه عمارت خود را خراب كردند؟ و ثانياً در صورتي كه كتاب معيّني از عزرا معلوم باشد كه در ميان آورده و به دست مردم داده، آنوقت كسي استبعادي در تحريف آن بكند، طوري است. ولكن چنين مدّعايي ثابت نيست و يهود و نصاري نمي‏توانند ادعاي علم غيب كنند و بگويند كه ما مي‏دانيم كه اين كتاب موجود همان كتاب عزرا است و حال آنكه خرابي و قبايح در آن موجود و مشهود است و وجود همين خرابي و قبايح دليل است كه از عزرا نيست چراكه يقيناً عزرا پيغمبر خدا است و خرابي و قبايح از او سر نزده. و ثالثاً چون به كتب بسياري از انبياي بني‏اسرائيل رجوع مي‏كنيم خصوص كتاب ارميا، مي‏بينيم كه اغلب يهود در زمان سلف، شغل ايشان و همّ ايشان بر خرابي دين و آيين موسي بوده و تمامي فصول كتاب ارميا صريح است در اين مطلب و به جهت نمونه چند آيه از فصل پنجم ذكر مي‏كنم تا بداني حالت بني‏اسرائيل را در زمان سلف. مي‏گويد: «پس در كوچه‏هاي اورشليم گردش كرده و در چهارسوهايش جستجو نموده و ببينيد و درك نماييد كه آيا كسي يافت مي‏شود كه انصاف را پيشه خود كرده جوياي راستي است تاآنكه آن را عفو نمايم و اگرچه به خداي حي بگويند لكن كاذبانه سوگند مي‏خورند. اي خداوند آيا چشمانت براستي نگران نيست؟ ايشان را مضروب ساختي اما محزون نشدند و ايشان را به هلاكت انداختي اما از پذيرفتن تأديب ابا نمودند. روي‏هاي خود را از سنگ سخت‏تر كردند، از رجوع‏كردن و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 94 *»

توبه‏كردن ابا كردند و به خود گفتم كه ايشان از ابلهانند كه راه خداوند و حكم خداي خود را نمي‏دانند. پس نزد اكابر و بزرگان ايشان بروم و با ايشان سخن نرمي گويم زيرا كه ايشان راه خداوند و حكم خداي خود را مي‏دانند اما ايشان هم پالهنگ را پاره كرده هم بندها را گسيختند بنابراين شير جنگلي ايشان را كشته، گرگ دشتي يغما كرده و بَبر بر شهرهاي ايشان پاسباني مي‏نمايد كه هركسي كه از آنها بيرون مي‏رود پاره كرده خواهد شد چونكه معصيتهاي ايشان بسيار و تمرّدهاي ايشان زياد است. چگونه تو را عفو نمايم كه پسرانت مرا ترك كردند و به بتها سوگند مي‏خورند و چون سير مي‏كنم ايشان را زنا مي‏كنند و دسته دسته به زناخانه جمع مي‏شوند و مانند اسبهاي نر پرورده شده صبحدمي هركس براي زن همسايه‏اش شيهه مي‏زند خداوند مي‏فرمايد كه آيا به سبب اين كارها ايشان را عقوبت نخواهم كرد و مگر از مانند اين طايفه انتقام نخواهم كشيد؟ به حصارهايش برآمده مشغول خراب‏كردن شويد امّا بالكلّ به اتمام نرسانيد. شاخه‏هايش را قطع كنيد زيرا كه از آنِ خداوند نيستند به درستي كه خداوند مي‏فرمايد كه خاندان اسرائيل و خاندان يهوداه به من به شدّت خيانت مي‏ورزند، خداوند را انكار نموده مي‏گويند كه او نيست كه نه به ما بلا خواهد رسيد و نه شمشير و قحطي را خواهيم ديد و پيغمبران مانند بادند و در ميان ايشان وحي نيست و به ايشان چنين واقع مي‏شود. بنابراين خداوند خداي لشگرها چنين مي‏فرمايد چونكه اين سخنها را گفتيد اينك من كلام خود را در دهان تو بجاي آتش و اين قوم را مثل هيزم مي‏گردانم كه آن ايشان را بسوزاند. اي خاندان اسرائيل! خداوند مي‏فرمايد كه اينك بر شما از دور قومي را هجوم‏آور مي‏سازم. قوم پرزور

 

 

«* احقاق الحق صفحه 95 *»

است، قوم قديم است، بل قومي است كه زبان ايشان را نمي‏دانيد و گفتار ايشان را نمي‏فهميد. تركش ايشان مانند قبر گشاده و همگي ايشان شجاعانند، خرمن تو را و نان تو را خواهند خورد و پسران تو را و دختران تو را تلف خواهند كرد و گوسفندان و گاوان تو را خواهند خورد و انگورها و انجيرهاي تو را خواهند خورد و شهرهاي محكم تو را كه به آن تكيه مي‏نمايي با شمشير زبون خواهند كرد نهايت خداوند مي‏فرمايد كه در آن روزها شما را كلّيتاً به اتمام نخواهم رسانيد و واقع مي‏شود كه چون مي‏گوييد كه از چه است كه خداوند خداي ما تمامي اين بلاها را بر ما مستولي گردانيده است. آنگاه به ايشان بگويي چناني كه مرا ترك كرده خدايان بيگانه را در زمين خود پرستيديد، همچنان در زميني كه از آنِ شما نيست بيگانگان را خدمت خواهيد كرد. اين را به خاندان يعقوب اخبار نموده و در يهوداه مسموع گردانيده بگوييد كه اي قوم ابله و بي‏دل! حال اين را بشنويد كه با وجود داشتن چشم نمي‏بينيد و با وجود داشتن گوش نمي‏شنويد. خداوند مي‏فرمايد كه آيا از من نخواهيد ترسيد و مگر از حضورم نخواهيد لرزيد؟»

تا آنكه مي‏گويد: «امّا اين قوم دل فاسد و ياغي دارند كه قهقري نموده روانه شدند و در دل خود نمي‏گويند كه حال از خداوند خداي خود بترسيم كه باران بهاري و پاييزي در فصلش به ما داده، هفته‏هاي معيّني درو را براي ما حرام مي‏نمايد معصيتهاي شما اين چيزها را از شما دور گردانيدند و گناهان شما اين طيّبات را از شما منع مي‏نمايند زيرا كه در ميان قوم من شريران يافت مي‏شوند كه مثل صاحبان دام در كمين بود چاهها را مي‏كنند تاآنكه مردمان را گرفتار نمايند مثل قفسي كه پر از مرغ است خانه‏هاي ايشان به همين مثَل

 

 

«* احقاق الحق صفحه 96 *»

پرند از فريفتگي به اين سبب بزرگ شدند و دولتمند شدند، فربه و متجلّي شدند، از اعمال شريران گذشتند، دعواي مرافعه يتيمان را غوررسي نمي‏كنند و حق فقيران را محاكمه نمي‏نمايند و با اين حال كاميابند و خداوند مي‏فرمايد كه آيا به سبب اين اعمال عقوبت نخواهم كرد و مگر از مثل اين قوم جان من انتقام نخواهد كشيد. حادثه‏اي عجيب و پرخوف در زمين موجود است، پيغمبران به دروغ پيغمبري مي‏نمايند و كاهنان بواسطه ايشان تسلّط مي‏يابند و قوم من به چنين بودن خورسندند، پس در آخر اين چه خواهيد كردن؟»

و در فصل ششم بعد از تخويفات عظيمه مي‏گويد: «زيرا كه خداوند مي‏فرمايد دست خود را بر ساكنان اين زمين دراز خواهم كرد چونكه از كهين و مهين همگي ايشان پُرطمعند و از پيغمبر الي كاهن همگي به دروغگويي مشغولند»

و در فصل هفتم بعد از تخويفات عظيمه در آيه بيست و دويّم مي‏گويد: «زيرا كه به پدران شما نگفتم و در روز بيرون آوردنم ايشان را از زمين مصر درباره قربانيهاي سوختني و ذبايح ايشان مأمور نداشتم مگراينكه اين كلام را به ايشان امر فرموده گفتم كه قول مرا بشنويد و من خداي شما خواهم بود و شما قوم من خواهيد بود و در هر راهي كه به شما امر مي‏فرمايم راهي شويد تاآنكه خيريّت شما باشد. اما نشنيدند و گوش خود را فرانداشتند بلكه موافق تدبيرات و هواي دل فاسد خود رفتار نمودند و قهقري برگشتند و پيش نرفتند. از روزي كه آباي شما از زمين مصر بيرون آمدند تا به امروز، جميع بندگان خود انبيا را به شما فرستادم بلكه سحرگاهان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 97 *»

ارسال نمودم امّا سخن مرا نشنيدند و گوش خود را به من فرانداشتند بلكه قوي‏گردن شده از پدرانشان بدتر گرديدند»

و در فصل هشتم مي‏گويد: «خداوند مي‏فرمايد كه در آن زمان استخوانهاي ملوك يهوداه و استخوانهاي سرورانش و استخوانهاي كاهنان و استخوانهاي پيغمبران و استخوانهاي ساكنان اورشليم را از قبورشان بيرون خواهند كشيد و آنها را در برابر آفتاب و ماه و تمامي عساكر آسمانها كه آنها را دوست داشته عبادت مي‏كردند و پيروي نموده و سجده مي‏كردند، خواهند گسترد و آنها جمع نشده و مدفون نگرديده بجاي سرگين بر روي زمين خواهند بود»

تاآنكه در آيه هشتم به بعد مي‏گويد: «چگونه توانيد گفت كه ما حكيم هستيم و شريعت خداوند با ما است؟ اينك به تحقيق قلم فريبنده كاتبان به دروغ عمل مي‏نمايد، حكيمان شرمنده و مدهوش و گرفتارند اينك كلام خداوند را ردّ كردند، پس حكمت ايشان چيست؟ بنابراين زنان ايشان را به ديگران و كشتزارهاي ايشان را به كساني كه وارث آنها مي‏گردند خواهم داد زيرا كه از كهين و مهين همگي ايشان پرطمعند و از پيغمبر الي كاهن همگي به دروغگويي مشغولند».

باري، از اوّل كتاب ارميا تا به آخر در جميع فصلها از اين قبيل سخنها است كه از جمله آنها معلوم مي‏شود كه طايفه بني‏اسرائيل و يهود از روزي كه موسي ايشان را از مصر بيرون آورد تا به زمان ارميا به بعد هميشه كارشان دروغ گفتن و دروغ نوشتن و خلاف شرع موسي كردن و بت‏پرستي و ستاره‏پرستي و زناكردن و به شرب خمر بيهوش بودن بوده

 

 

«* احقاق الحق صفحه 98 *»

است. پس چنين قوم بي‏دين دروغگوي دروغ‏نويس به تصديق ارمياي نبي البتّه تحريف خواهند كرد آنچه از پيغمبران برحق در نزد ايشان باشد خواه از موسي، خواه از عزرا. پس از اين جهت اين كتاب موجود كه اسم آن را تورات گذارده‏اند تورات موسي نيست چراكه به اتّفاق يهود و نصاري آن را بخت‏نصّر مفقود ساخت و به اتّفاق ايشان تا هفتاد سال تقريباً اين كتاب موجود در دست يهود در دنيا نبود و بعد از هفتاد سال از زمان خرابي بيت‏المقدس عزرا چيزي از تورات موسي را احيا نمود امّا آيا اين كتاب موجود در دست يهود همان احياي عزرا است ياآنكه در احياي او هم تحريفي روي داده يا نداده، محلّ تأمّل است. و بعد از يافت شدن قبايح و كذبهاي واضح و نسبتهاي بت‏پرستي و شرب خمر و زناي محصنه و زناي بامحارم و زناي با دختر خود نسبت به نوح و هارون و لوط و داود و سليمان و خانواده داود و خانواده يعقوب اسرائيل در اين كتاب موجود در دست يهود و نصاري، شبهه‏اي از براي شخص صاحب‏شعور باقي نمي‏ماند در تحريف آن. خصوص بعد از خبردادن ارميا و امثال او مثل اشعيا و زكريّا، چه بناي عموم بني‏اسرائيل از انبيا و حكما و كاهنان گرفته تا عوام ايشان، بناي ايشان بر گردنكشي و طغيان بوده و كذب و افترا نُقل مجلس و نَقل محفلشان بوده از ابتداي خروجشان از مصر تا زمان ارميا و انبياي بعد از او به تصديق ارميا و امثال او. و نه اين است كه تحريف اين كتاب در زمان ظهور پيغمبر آخرالزمان9 اتّفاق افتاده باشد كه بجهت كتمان امر پيغمبر9در آن زمان تحريف كرده باشند چنانكه گمان صاحب منسوجه اين بوده

 

 

«* احقاق الحق صفحه 99 *»

كه مسلمانان مي‏گويند كه در آن زمان تحريف اتّفاق افتاده بجهت كتمان امر پيغمبر9 و از اين جهت كه اين گمان را كرده به خيال خود دليل آورده كه نسخه‏هايي كه در زمان سابق از زمان پيغمبر9نوشته شده و تاريخهاي آنها در آنها ثبت است كه در سابق نوشته شده با اين نسخه‏هايي كه در دست ايشان است در اين زمان مطابق است. پس اين دليل از براي گمان  خود صاحب منسوجه و امثال او عيب ندارد ولكن عقيده اهل اسلام همان عقيده ارميا و امثال او است كه بني‏اسرائيل اَباً عن جدّ از زمان خروج از مصر تا بعد، شغل ايشان اين بود كه دروغ بگويند و دروغ بنويسند چنانكه خداوند از حال ايشان در قرآن خبر داده كه يحرّفون الكلم عن مواضعه و فرموده تجعلونها قراطيس تبدونها و تخفون كثيراً پس همين‏قدر از بيان از كتب عهد عتيق در تحريف اين كتاب موجود و نبودن آن از موسي به اتّفاق يهود و نصاري و نبودن آن از عزرا بوجود آن قبايح مذكوره در آن، از براي شخص صاحب‏شعور كافي است و ما را با يهود و نصاري كه چنين قبايح را نسبت به پيغمبران خدا مثل هارون برادر موسي، بلكه به خود موسي و بزرگتر از او ابا ندارند، كاري نيست و جواب ايشان بجز خاموشي نيست.

و در بسياري از مواضعِ تحريفات از بابي كه دروغگو حافظه ندارد، منافات معلوم مي‏شود از براي شخص باشعور چنانكه درباره لوط در يكجا مي‏گويد چون پسري نداشت دختران او بخيال زنا افتادند تا پسري از براي پدر خود بعمل آورند كه گويا مي‏دانستند كه چون

 

 

«* احقاق الحق صفحه 100 *»

پدرشان با ايشان زنا كرد، به پسر حامله خواهند شد نه به دختر. پس عرض مي‏كنم كه اوّلاً از كجا دانستند كه حامله خواهند شد؟ و ثانياً از كجا دانستند كه پسر خواهند زاييد؟ باري، و آنچه از همين كتاب محرّف معلوم مي‏شود از براي حضرت لوط پسران بود چنانكه در آيه دوازدهم از فصل نوزدهم سفر تكوين مي‏گويد: «و آن اشخاص به لوط گفتند كه در اينجا از آنِ تو ديگري نيست، دامادها و پسران و دختران خود بلكه هرچه كه در شهر از آنِ تو است از اين مكان بيرون آور زيرا كه اين مكان را بايست هلاك سازيم» پس به تصريح همين كتاب، از براي لوط پسران بود و به امر ملائكه پسران و دختران خود را از شهر بيرون برد تا هلاك نشوند چونكه از صالحان بودند نه از طالحان و اگر از طالحان بودند ملائكه نمي‏گفتند ايشان را بيرون آور. پس مواب و بن‏عمّو دو پسر او بودند كه با دختران او از شهر بيرون آمدند و نسل لوط از آن دو پسر بعمل آمد و نسبت زناكردن او و زنادادن دو دختر او كذب محض است. و اگر در عباراتي كه به داود و سليمان نسبت مي‏دهند و ذكر آنها گذشت فكر كني تناقضها خواهي فهميد. مثل آنكه داود مي‏گويد چون احكام خدا را حفظ كردم و خلافي با او نكردم، او مرا مسلّط كرد. و در يكجا مي‏گويد چون سليمان مانند پدرش داود قلبش با خدا محكم نبود، بت‏پرستي كرد مثلاً و كذب همه اينها معلوم است.

باري، امّا دليل بر اينكه اين اناجيلي كه در دست نصاري است انجيل عيسوي نيست، تعدّد اين اناجيل است و حال آنكه انجيل نازل بر عيسي يك انجيل بيش نبود. و مناسب است كه بجهت ايضاح اين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 101 *»

مطلب، از خود آن اناجيل دليل بياوريم علاوه بر تعدّدي كه دليل است كه از عيسي نيست تا صاحبان شعور بربصيرت باشند. و باز روي سخن بسوي صاحبان شعور است نه بسوي يهود و نصاري چنانكه مكرّر عرض شد كه ما را كاري با ايشان نيست و ايشان خود دانند در جواب دادن به خداوند عالم در هر عالمي.

پس عرض مي‏كنم كه لوقا كه يكي از صاحبان اناجيل است در اوّل كتاب خود مي‏گويد: «از آنجا كه جمع كثيري شروع نموده كه آن وقايعي را كه در ميانه ما به يقين پيوسته است تبيين نمايند به نهجي كه آنان كه از آغاز به چشم خود مي‏ديدند و خادمان كلام بوده به ما رسانيده‏اند، من نيز مصلحت چنان ديدم كه آن وقايع را تماماً من البداية كمال تبعيّت نموده بر حسب اتّصالشان تحرير نمايم براي تو اي تِيوفِلُس گرامي تا حقيقت سخناني كه تو آنها را تعليم يافته‏اي دريابي». پس عرض مي‏كنم كه چه بسيار واضح است كه لوقا از جمله حواريّيني كه خدمت عيسي را دريافته بودند نبود. چراكه اسم و لقب هيچ‏يك از حواريّين دوازده‏گانه، لوقا نبود به اتّفاق جميع نصاري. و از تصريح خود لوقا هم معلوم مي‏شود بطور وضوح كه در زمان عيسي نبوده و آيات عيسويه را خود مشاهده ننموده چنانكه از تصريح او بطور وضوح معلوم مي‏شود كه اين جمع كثيري را كه مي‏گويد شروع نموده به نگارش وقايعي كه در زمان پيش اتّفاق افتاده، وقايع‏نگاراني بوده‏اند كه در زمان بعد آنچه به ايشان رسيده نوشته‏اند و هيچ‏يك از اين جمع كثير، در زمان عيسي نبوده‏اند و وقايع را به چشم خود مشاهده نكرده‏اند. ولكن آنچه به ايشان رسيده از

 

 

«* احقاق الحق صفحه 102 *»

كساني كه از آغاز مشاهده كرده، آن را نوشته‏اند و لوقا هم تبعيّت ايشان را كرده، آنچه به او رسيده از كساني كه در زمانهاي پيش بوده‏اند آن را نوشته. و اين مطلب در نزد صاحبان شعور واضح است كه به تصريح لوقا حالت خود لوقا و حالت آن جمعي كه شروع به وقايع‏نگاري كرده‏اند جميعاً مانند راويان و ناقلاني هستند كه وقايع زمان گذشته را نقل و روايت مي‏كنند و مانند تاريخ‏نويسانند كه وقايع صدسال قبل از خود يا هزارسال و بيشتر و كمتر را حكايت مي‏كنند و هيچ‏يك در زمان سابق نبوده‏اند و وقايع زمان سابق را نديده‏اند. و چه بسيار واضح است نزد صاحبان شعور كه الفاظ و اقوال وقايع‏نگاران و تاريخ‏نويسان، از خود ايشان است؛ خواه راست باشد يا دروغ و دخلي ندارد به قول كسي كه حالات او را نقل كرده‏اند مگر آنكه قول او را بدون كم و زياد نقل كنند. پس اگر تاريخ‏نويسي نوشت حالت سلطاني را كه در زمان سابق چگونه سلطان شد و چگونه مملكت را تصرّف كرد و چگونه مالك رقاب شد و چگونه با رعايا سلوك نمود و چند شهر در تصرّف او بود و چند حاكم نصب نمود و دولت او چقدر بود و چند لشگر داشت و چه مي‏گفت و مي‏شنود و چگونه مي‏خورد و مي‏آشاميد و چه مي‏خورد و مي‏آشاميد و با كه مي‏خورد و مي‏آشاميد و ندماي او چه كسان بودند و چند زن داشت و چند اولاد داشت و امثال اين حكايات را در كتاب خود نوشت، خواه راست نوشته خواه دروغ، كتاب، كتاب تاريخ‏نويس است و اقوال شارحه حالات سلطان، اقوال تاريخ‏نويس است خواه راست باشد خواه دروغ. و بسي واضح است كه كتاب، كتاب سلطان نيست و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 103 *»

اقوال، اقوال او نيست. و گمان نمي‏كنم كه صاحب شعوري در اين مطلب تأمّل كند و شبهه‏اي از براي او دست دهد.

پس اگر مطلب اين است و وضوح آن نزد صاحبان شعور چنين است، چگونه وقايع‏نگاري لوقا و آن جمعي كه لوقا گفته وقايع‏نگار بوده‏اند كتاب عيسي شده؟ نهايت آنكه فرض مي‏كنيم كه راست هم نوشته‏اند، باز كتاب، كتاب عيسي نمي‏شود و كتاب عيسي يك كتاب بود و اسم آن يك، انجيل بود و اقوال و الفاظي كه در كتاب بود جميعاً به وحي الهي از زبان مبارك عيسي جاري شده بود و از دهان مبارك او بيرون آمده بود. و اگر چنين كتابي از عيسي7 در ميان نصاري باقي مانده بود تا زمان وقايع‏نگاران، همان يك را بايد نسخه‏هاي متعدّد بنويسند مانند هريك از كتاب لوقا و غير او كه نسخه‏هاي متعدّد نوشته شده. و اگر چنين كتابي از عيسي7 در ميان نصاري باقي مانده بود تا زمان وقايع‏نگاران، احتياجي نبود كه هريك جدا جدا وقايع‏نگاري كنند. پس چه شد كه هريك از وقايع‏نگاران جدا جدا وقايع‏نگاري كردند و هريك به ترتيبي خاص به خود، كتاب خود را مرتّب كردند و هريك كتاب خود را به فصولي معيّنه مفصّل ساختند و بعضي چيزي در كتاب خود نوشتند كه ديگران آن را ننوشتند؟ پس نفس تعدّد اناجيل معروفه و نفس اختلاف ترتيب آنها و نفس اختلاف فصول آنها و نفس بودن چيزي در بعض آنها و نبودن آن در بعضي ديگر، دليل واضح ظاهري است كه اين كتب هريك از نگارنده آن است نه از عيسي7 به تصريح لوقا و هيچ‏يك از عيسي نيست. و برفرضي كه حالات

 

 

«* احقاق الحق صفحه 104 *»

عيسي7را بطور صدق بيان كرده باشند، مانند صدق تاريخ‏نويسي است كه حالات سلطاني را بيان كرده باشد و چنانكه كتابِ نگارنده وقايع و حالات سلطان، كتاب سلطان نيست و كتاب نگارنده است خواه راست خواه دروغ، همچنين كتب نگارندگان وقايع حالات عيسي، كتب نگارندگان است نه كتاب عيسي. پس نصاري ناچار مي‏شوند كه بگويند كه عيسي صاحب كتاب بود يا صاحب كتاب نبود. پس اگر بگويند كه عيسي مطلقاً كتابي نداشته و انجيلي بر او نازل نشده از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه ولكن آمده در ميان مردم و گاهي در بيابان بوده و گاهي در آبادي و گاهي در شهري بوده و گاهي در شهري ديگر، و گاهي با جمعي صحبت داشته و گاهي معجزي اظهار كرده و گاهي متحرّك بوده و گاهي ساكن، پس اين حالات و وقايعي كه از براي او اتّفاق افتاده و تاريخ‏نويسان آنها را نوشته‏اند و هريك هرچه را خبر داشته‏اند نوشته‏اند و از آنچه بي‏خبر بوده‏اند ذكري نكرده‏اند همين تواريخ اسمش انجيل عيسي است. پس در اين صورت اگر به ايشان گفته شود كه در اين تواريخي كه حالات عيسي در آنها حكايت شده، حالات زكريّا و حالات زن زكريّا و حالات يحيي و حالات مريم مادر عيسي و حالات يوسف شوهر مريم و حالات اشخاصي ديگر غير اينها در آن تواريخ مذكور است، پس چه شده كه اين تواريخ كتب زكريّا و يحيي و مادر او و كتب مريم و يوسف و غير ايشان نيست و كتب عيسي ناميده مي‏شود؟ پس به هردليلي كه بگويند اين كتب كتب زكريّا و يحيي و غير ايشان نيست و كتب نويسندگان تاريخ است، به همان دليل گفته خواهد شد كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 105 *»

اين كتب، كتب عيسي نيست و كتب تاريخ‏نويسان است. و محض اينكه ذكر حالات عيسي بيشتر از حالات ديگران شده، كتاب، كتاب عيسي نمي‏شود مثل آنكه تاريخ‏نويسي اگر در كتاب خود حالات سلطان عصر خود را بيشتر نوشت و حالات ساير سلاطين را كمتر نوشت، باز كتاب، كتاب نگارنده تاريخ است نه كتاب سلطان عصر. و اين مطلب در نزد صاحبان شعور از بديهيّات اوليّه است كه از شدّت وضوح احتياجي به فكر ندارد.

و اگر نصاري بگويند كه عيسي صاحب كتاب بود و كتابي بر او نازل شده بود از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه، گفته خواهد شد كه آن كتاب نازل بر عيسي كدام‏يك از اين كتب متعدّده است كه شما اسم آنها را اناجيل گذارده‏ايد؟ پس هريك از اين كتب را كه اختيار كردند كه كتاب عيسي است، بايد باقي را كتب او ندانند. و اگر همه را كتب او بنامند از باب صدق حكايات، ناچار شوند كه بگويند اصل كتاب نازل بر او در ميان نيست و چيزي كه در ميان است حكايات اصل كتاب نازل است نه خود كتاب. پس در اين صورت گفته خواهد شد كه چون اصل كتاب نازل در ميان نيست، نمي‏توانيد بگوييد كه اين كتب متعدّده مطابق با آن اصل نازل است. چراكه علم غيب را نمي‏توانيد ادّعا كنيد.

باري، پس اگر شخص صاحب شعور به دقّت نظركند به اوّل كتاب لوقا تصريح لوقا را خواهد يافت به اينكه هرآنچه جمعي كثير نوشته‏اند، همه آنها چيزهايي هستند كه رسيده است به آن كثيرين بواسطه كساني كه آن وقايع را مشاهده كرده‏اند و خود آن كثيرين آن وقايع را مشاهده

 

 

«* احقاق الحق صفحه 106 *»

نكرده‏اند.

باري، دراينكه كتاب عيسي7 كه انجيل بود از ميان نصاري مفقود بوده شكي نيست چراكه محلّ اتّفاق جميع نصاري است كه كتابي منسوب به عيسي غير از اناجيل مكتوبه از وقايع‏نگاران در ميان ايشان نبوده كه اگر كتابي از عيسي در ميان ايشان بود، همان را بر سر و چشم مي‏گذاردند و احتياجي نبود كه وقايع‏نگاران كتابها بنويسند و آنها را اناجيل بنامند. و آنچه نصاري در اين ايّام ادّعا مي‏كنند اين است كه متّي بعد از هفت‏سال از رفع عيسي، انجيل عيسوي را به زبان عبري نوشت و اين مطلب بسيار بعيد به نظر مي‏آيد چراكه اگر انجيلي در ميان بود و بعد از هفت‏سال متّي آن را به زبان عبري نوشته بود، بايد هر نويسنده‏اي كه بخواهد انجيل بنويسد، يا از روي انجيل اصل بنويسد يا از روي انجيلي كه متّي به زبان عبري نوشته بود. پس چه داعي شد كه مرقس و يوحنّا هريك جدا جدا انجيل از براي خود نوشتند كه در ترتيب و عدد فصول با انجيل متّي مختلف شد؟ و چه شد كه در بعضي مطالب ديگر نيز مختلف شدند؟ و چه داعي شد كه يوحنّا بعد از مدت هفتاد و پنج سال از رفع عيسي انجيل خود را نوشت كه در ترتيب و عدد فصول و بعضي چيزهاي ديگر با انجيل متّي مختلف شد. و بسيار بعيد مي‏نمايد كه يوحنّا از انجيل خود عيسي بي‏خبر باشد، يا از انجيلي كه متّي به زبان عبري نوشت بي‏خبر باشد تا مدت هفتاد و پنج سال بگذرد. چراكه بعد از مدت شصت سال از رفع عيسي داميش برادر طيطوس سلطان شد و چون نهايت عداوت را با يوحنّا داشت او را در جزيره پطموس محبوس

 

 

«* احقاق الحق صفحه 107 *»

ساخت و در آن جزيره مكاشفات خود را نوشت و بعد از پانزده سال كه داميش وفات يافت يوحنّا از آن جزيره بيرون آمد و آمد به يكي از شهرهاي آسيا و در آنجا انجيل خود را نوشت. پس اين مطلب با بودن انجيل عيسي در ميان و با بودن انجيل متّي در ميان، نمي‏سازد. چراكه بايد بي‏خبر باشد در اين مدّت مديد از انجيل متّي تا آنكه خود انجيلي بنويسد، يا بايد انجيل متّي را موافق با انجيل عيسي نداند تا خود انجيل مطابقي بنويسد. و در صورتي كه بداند كه متّي انجيل عيسي را به زبان عبري نوشته و بداند كه او مطابق هم نوشته بسيار بعيد است كه خود انجيلي بنويسد كه مطابق نباشد با انجيل متّي در ترتيب و عدد فصول و بعضي از مطالب ديگر. پس در واقع اگر انجيل متّي مطابق انجيل عيسي است در ترتيب فصول و عدد فصول و وقايعي كه در آنها است، انجيل يوحنّا مطابق آن نخواهد بود و اگر انجيل يوحنّا در واقع مطابق است با انجيل عيسي، انجيل متّي مطابق نخواهد بود. و همچنين است حال انجيل مرقس كه اگر آن مطابق است با انجيل عيسي، انجيل متّي و يوحنّا مطابق نخواهد بود و اگر هريك از انجيل متّي و يوحنّا مطابق است با انجيل عيسي، انجيل مرقس مطابق نخواهد بود و در حق هريك از متّي و يوحنّا و امثال ايشان كه از حواريّين عيسي بودند نمي‏توان گمان بد برد كه مخالفت كرده‏اند انجيل اصل را كه انجيل عيسي باشد و نمي‏توان گفت كه هيچ‏يك خبر از انجيل عيسي نداشته‏اند چراكه همه حواريّين در حضور عيسي و در زمان او بودند. پس معلوم مي‏شود كه انجيل عيسوي مفقود شده و اين اناجيل متعدّده هيچ‏يك از هيچ‏يك از حواريّين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 108 *»

دوازده‏گانه نيست. چراكه ايشان انجيل عيسوي را مي‏دانستند و هرگز اناجيل مختلفه نمي‏نوشتند و اگر مي‏نوشتند همه مطابق با انجيل عيسوي مي‏نوشتند در ترتيب فصول و عدد فصول و همه مطالب مثل آنكه هريك از اين اناجيل متعدّده به نسخه‏هاي بسيار متعدّد نوشته شده و هريك در ترتيب فصول و عدد فصول و وقايع مذكوره در آنها با هريك مطابقند بطوري كه اگر در نسخه‏اي غلطي از كتّاب يافت شود، به آساني معلوم مي‏شود. پس معلوم شد صدق عبارت لوقا كه گفت: «از آنجا كه جمع كثيري شروع نموده كه آن وقايعي را كه در ميانه ما به يقين پيوسته است تبيين نمايند به نهجي كه آنان كه از آغاز به چشم خود مي‏ديدند و خادمان كلام بوده به ما رسانيده‏اند، من نيز مصلحت چنان ديدم كه آن وقايع را تماماً من البداية كمال تبعيّت نموده بر حسب اتّصالشان تحرير نمايم براي تو».

و بسي واضح است نزد صاحبان شعور كه به تصريح لوقا آنچه جمعي كثير تبيين نموده‏اند حكايات و وقايعي است كه آنان كه به چشم خود ديده‏اند به اين جمع كثير رسانيده‏اند و اين جمع كثير خود به چشم خود آن وقايع را نديده‏اند مانند خود لوقا كه آن وقايع را نديده و بسي واضح است كه حواريّين دوازده‏گانه خود به چشم خود آن وقايع را ديده بودند چراكه در زمان خود عيسي بودند. پس اين جمع كثيري كه لوقا گفته و تصريح كرده كه به چشم خود نديده‏اند آن وقايع را، غير آن جماعتي هستند كه به چشم خود ديده‏اند آن وقايع را. پس معلوم شد كه انجيل عيسوي در زمان نگارش نگارش‏كنندگان در ميان نصاري نبوده

 

 

«* احقاق الحق صفحه 109 *»

ولكن هريكي بحسب آنچه در نزد خود او به يقين پيوسته كتابي نوشته و اسم آن را انجيل گذارده و هريك به هر ترتيبي كه خواسته نوشته‏اند و هريك هرقدر نزد او بوده نوشته و هرچه نزد او نبوده ننوشته. پس از اين جهت ترتيب كتاب هريك غير از ترتيب ساير كتب است و عدد فصول هريك غير از عدد فصول ساير كتب است و بعضي از مطالب در بعضي غير از مطالب ساير كتب است. و بسي واضح است كه اگر انجيل عيسوي در ميان ايشان بود ترتيبهاي مختلف و فصول مختلف و مطالب مختلف متصوّر نبود در آن؛ چراكه يك كتاب بيش نبود.

باري، و با قطع نظر از تصريح لوقا در هريك از آن كتب متعدّده هست عباراتي كه بر صاحب شعوري مخفي نيست كه آن عبارات دخلي به عيسي ندارد و آن عبارات مثل ساير عبارات از صاحبان كتاب و نگارندگان است. چنانكه اوّل انجيل متّي حكايت نسب عيسي است كه در آخر انساب مي‏گويد: «پس تمام طبقات از ابراهيم تا داود چهارده طبقه باشد و از داود تا به زمان انتقال به بابل نيز چهارده طبقه و از زمان انتقال به بابل تا به مسيح چهارده طبقه» و بعد شروع مي‏كند در كيفيّت تولّد عيسي از مريم و كيفيّت اينكه مريم نامزد يوسف بود و يوسف مرد عادلي بود و بعد از اطلاع به حمل مريم نمي‏خواست او را عبرت نمايد و خواب ديد ملك را كه به او گفت كه عيسي از روح‏القدس است و چون زاييده شد نام او را عيسي خواهي گذارد و در بيت‏لحم زاييده شد در زمان هيروديس. و مجوسي چند از ناحيه مشرق به اورشليم آمدند و گفتند كجا است آن مولود كه پادشاه يهود است؟ و چون هيروديس اين سخن را شنيد او و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 110 *»

تمام اهل اورشليم ترسان شدند پس هيروديس مجوسان را خواست و آنها را فرستاد كه تحقيق كنند امر عيسي را و پس از تحقيق بسوي هيروديس برنگشتند.

باري، از اين قبيل وقايع را حكايت مي‏كند تاآنكه حالات يحيي را حكايت مي‏كند كه مشغول غسل تعميد بود تاآنكه عيسي هم از دست او غسل تعميد يافت. و همچنين در اوّل كتاب مرقس مي‏گويد كه: «آغاز بشارت عيسي مسيح فرزند خدا چنانچه در رسائل رسل نوشته شده است كه اينك من رسول خود را در پيش روي تو مي‏فرستم» تاآنكه غسل تعميددادن يحيي را حكايت مي‏كند و بشارت دادن او را به كسي كه بعد از او مي‏آيد حكايت مي‏كند و غسل تعميديافتن عيسي را از يحيي حكايت مي‏كند. و همچنين در اوّل كتاب يوحنّا است كه مي‏گويد: «بود در ابتدا كلمه و آن كلمه نزد خدا بود و آن كلمه خدا بود» تاآنكه مي‏گويد: «شخصي بود كه از جانب خدا فرستاده شده بود كه اسمش يحيي بود و او براي شهادت آمد» تاآنكه مي‏گويد: «و شهادت يحيي اين است كه چون يهود كاهنان و لوئيان را از اورشليم فرستادند تا از او بپرسند كه تو كيستي، اقرار كرد و انكار نكرد بلكه فاش كرد كه من مسيح نيستم. پس پرسيدند از او كه چگونه است، آيا تو ايلياه هستي؟ گفت نيستم. گفتند آيا تو آن پيغمبر هستي؟ به پاسخ گفت نه. پس گفتند به او كه تو كيستي كه به آنان كه ما را فرستاده‏اند جواب دهيم و تو در حق خود چه مي‏گويي؟ گفت من آواز آن‏كس هستم كه در بيابان فرياد مي‏كند كه راه خداوند را درست كنيد چنانكه اشعياه پيغمبر گفته است و آن كساني كه فرستاده شده بودند از فريسيان بودند

 

 

«* احقاق الحق صفحه 111 *»

پرسيدند از او و گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و ايلياه و آن پيغمبر نيستي، پس چرا غسل مي‏دهي؟ يحيي به ايشان در جواب گفت كه من به آب غسل مي‏دهم اما شخصي در ميان شما ايستاده است كه شما او را نمي‏شناسيد، همان است كه بعد از من مي‏آيد و پيش از من است و من شايسته آن نيستم كه دوال نعلينش را باز كنم».

تمام شد آنچه از اوائل اناجيل مذكوره ذكر شد و همه مقصود از ذكر آنها اين است كه صاحبان شعور از اهل اسلام و غير ايشان بدانند كه نصاري انجيلي عيسوي در دست ندارند چنانكه تعدّد اين اناجيل و تعدّد وقايع‏نگاران دليلي است واضح كه نه اين اناجيل، انجيل عيسي است و نه نگارنده آنها عيسي است. بلكه همه صريح است در وقايع واقعه در زمان سلف قبل از نگارندگان. پس بعضي از آن وقايع واقعه زكريّا و زن او است و بعضي از آن وقايع واقعه مريم مادر عيسي و يوسف شوهر او است و بعضي از آن وقايع واقعه يحيي و غسل‏دادن و بشارت او است به كسي كه بعد از او بايد بيايد اگرچه در رتبه، قبل از او باشد. و همه اين واقعات، واقعات قبل از عيسي و تعليمات او است نهايت آنكه بعضي از تعليمات او را هم اين نگارندگان حكايت مي‏كنند و هيچ‏يك از آنها انجيل عيسي نيست چنانكه از براي هر صاحب شعوري معلوم است كه قرآن نازل از جانب خداوند عالم كتابي است معيّن و تعليمات محمّديّه9 كه در كتب نقل شده دخلي به قرآن ندارد بلكه آن تعليمات احاديثي است كه راويان اخبار و ناقلان آثار نقل فرموده‏اند. پس از براي هيچ صاحب شعوري مخفي نماند كه انجيل

 

 

«* احقاق الحق صفحه 112 *»

عيسوي در ميان نصاري نيست و در زمان نگارندگان اين اناجيل متعدّده هم در ميان ايشان نبوده به تصريح همه نگارندگان خصوص لوقا كه صريح‏تر از همه تصريح كرده كه آنچه را كه من و ساير نگارندگان نوشته و مي‏نويسيم وقايعي است كه به يقين پيوسته از كساني كه خود ايشان آن وقايع را به چشم خود ديده‏اند و نگارندگان خود به چشم خود نديده‏اند ولكن از براي ايشان يقين حاصل شده كه آن وقايع در زمان سابق اتّفاق افتاده. پس بسي واضح است نزد صاحبان شعور كه واقعه از هركس باشد و نگارنده‏اي آن واقعه را از هركس نگاشت، كتاب از نگارنده است نه از صاحب واقعه. پس چنانكه زكريّا و زن او و يحيي و مريم و يوسف و سلاطين يهود و فريسيان هيچ‏يك صاحب اين اناجيل نيستند باوجود اينكه واقعات هريك در اين اناجيل ذكر شده، همچنين هيچ‏يك از اين اناحيل كتاب عيسي نيست اگرچه واقعات عيسويه در آنها بيشتر ذكر شده باشد. و محض اينكه واقعات عيسويه در آنها بيشتر ذكر يافته و واقعات زكريّا و زن او و مريم و يوسف و يحيي و سلاطين يهود و فريسيان كمتر ذكر يافته، عيسي صاحب آن كتب نمي‏شود چنانكه سايرين، صاحبان آن كتب نيستند و هريك از آن كتب از نگارنده آن است در زماني بعد از زمان عيسي و بعد از زمان حواريّين دوازده‏گانه كه ايشان به چشم خود آن واقعات را ديدند و خادمان كلام بودند. اما نگارندگان هيچ‏يك به چشم خود نديده بودند آن وقايع را به تصريح لوقا و هريك از نصاري بخواهند غير از اين بگويند، لوقا تكذيب مي‏كند ايشان را و ايشان نمي‏توانند تكذيب كنند لوقا را مگر از دين خود خارج

 

 

«* احقاق الحق صفحه 113 *»

شوند. و از براي هر صاحب شعوري اين مطلب واضح است و روي سخن ما هم بسوي ايشان است و كاري با غير ايشان نداريم فذرهم يخوضوا و يلعبوا حتّي يلاقوا يومهم الذي يوعدون.

باري، و علاوه بر آنچه ذكر شد در باب اين اناجيل متعدّده در جميع اين اناجيل روايت شده از عيسي كه او گفته كه من نيامده‏ام كه چيزي از تورات كم كنم يا زياد كنم نه يك كلمه نه يك حرف نه يك همزه نه يك نقطه، بلكه آمده‏ام كه تكميل كنم چنانكه صاحب منسوجه معترف است چنانكه در فصل دويّم از باب اوّل منسوجه مي‏گويد: «اگر كسي با تفكّر و دقّت كتب مقدّسه را مطالعه نمايد بزودي دريافت خواهد كرد كه في‏الحقيقة معني آنها متضمّن يكديگر و در مطالب و تعليمات با هم موافقت و مناسبت كلّي دارند بطريقي كه تمامي آنها معموره عجيبه معرفت و محبّت خدا هستند كه اصل بناي آن عمارت تورات است و ساير كتب مقدّسه سبب تكميل آن، چنانكه در تورات اراده خدايي كه درباره آدمي دارد به اين نحو بيان شده است كه بايد سلسله انساني به استصواب معرفة ‏اللّه و به سبب عبادت شايسته خدا تقاضاي روح آدمي انجام يافته آن سلسله به خوشحالي حقيقي و دائمي برسد كه بنياد آن عمارت همين است و بس و بعد از تورات در رسائل رسل و زبور بيان شده است كه خدا نظر به معرفت و محبّت خود به انواع و اقسام اطوار و طريقه‏هاي بني‏نوع‏بشر را علي‏الخصوص ملّت اسرائيل را يوماً فيوماً قريب به شناختن خود كشيده و جهت عبادت لائقه او مهيّا نموده است و آخرالامر انجيل واضح مي‏سازد كه خداي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 114 *»

تعالي به چه نحو و به چه قسم اين مطلب عظيم را بوساطت مسيح به انجام رسانيده» پس در صورتي كه تورات موسي در خرابي بيت‏المقدس به دست بخت‏نصّر از روي زمين برافتاد و تا مدّت هفتاد سال تقريباً اين كتاب مسمّي به تورات هم در ميان نبود و به ادّعاي يهود، عزرا اين كتاب را در ميان آورد و اين كتاب هم مشتمل است بر افتراي بر پيغمبران بزرگ مثل نوح و هارون و لوط و داود و سليمان و خانواده و دودمان ايشان كه هر صاحب شعوري كذب آنها را مي‏فهمد. پس بسي واضح است كه از عزرا هم چنين قبايحي صادر نشده چراكه او پيغمبر بود و افتراي بر پيغمبران را روانمي‏داشت. پس در صورتي كه كتاب اصل در ميان نباشد معقول نيست تكميل آن چيزي كه در ميان نيست و تكميل چيزي فرع آن است كه آن‏چيز در ميان باشد تا تكميل شود امّا در صورت نبودن آن‏چيز، تكميل معني نخواهد داشت. پس برفرضي كه انجيل عيسوي در ميان هم بود، در صورت نبودن تورات اصل در ميان، بي‏فايده بود انجيلي كه از براي تكميل بود چه جاي آنكه بطوري كه صاحبان شعور دانستند، انجيل اصل هم در ميان نيست. پس در صورتي كه نه تورات اصل در ميان است و نه انجيل اصل تكميل‏كننده از براي يهود و نصاري؛ شرعي از جانب موسي و عيسي باقي نخواهد ماند و شرعي ديگر از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه بايد در ميان باشد. پس چه بسيار واضح است از براي صاحبان شعور منسوخ بودن شرع موسي و عيسي به نبودن كتاب شرعي در ميان يهود و نصاري و كدام دليل واضح‏تر بر نسخ، از نبودن كتابي از موسي و عيسي در ميان يهود و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 115 *»

نصاري؟

و اگر بگويي كه بنابر آنچه تو گفتي بايد شرع موسوي در زمان خرابي بيت‏المقدس به دست بخت‏نصّر تا كنون منسوخ شده باشد و تكميلات عيسويه هم بي‏معني و بي‏فايده باشد، چراكه در زمان عيسي هم تورات اصلي در ميان نبوده تا عيسي تكميل آن كند و چنين سخني به اين سستي از احدي صادر نشده بلكه اين سخن برخلاف قرآن هم هست چراكه صريح قرآن است كه فرموده و كيف يحكّمونك و عندهم التورية فيها حكم اللّه ثمّ يتولّون من بعد ذلك و مااولئك بالمؤمنين انّا انزلنا التورية فيها هدي و نور يحكم بها النبيّون الذين اسلموا للذين هادوا و الربّانيّون و الاحبار بمااستحفظوا من كتاب اللّه و كانوا عليه شهداء تاآنكه مي‏فرمايد و قفّينا علي اثارهم بعيسي بن مريم مصدّقاً لمابين يديه من التورية و اتيناه الانجيل فيه هدي و نور و مصدقاً لمابين يديه من التورية و هدي و موعظة للمتقين و ليحكم اهل الانجيل بماانزل اللّه فيه پس مضمون اين آيات دلالت مي‏كند كه تورات اصلي در ميان يهود بوده كه نبيّون و ربّانيّون و احبار حكم كرده‏اند به آن از براي يهود. و همچنين دلالت مي‏كند كه انجيل عيسوي در ميان نصاري بوده كه در آن هدايت و نور بوده كه اهل انجيل به آن حكم بايد بكنند و علاوه بر اين آيات، به اتّفاق يهود و نصاري و مسلمين شرع موسي در زمان خرابي بيت‏المقدّس به دست بخت‏نصّر منسوخ نشد و از آن زمان تا زمان عيسي، پيغمبران بني‏اسرائيل در ميان مردم بودند و مردم را به شرع موسي دعوت مي‏كردند و كتابي ديگر غير از همين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 116 *»

تورات موجود در اين زمان در ميان ايشان نبود و به همين تورات از زمان خرابي بيت‏المقدس به بعد پيغمبران بني‏اسرائيل حكم مي‏كردند. پس اگر در اين تورات موجود تحريفي بود، البته يكي از پيغمبران بني‏اسرائيل آن تحريف را از ميان آن كتاب برمي‏داشتند يا تصريح مي‏كردند كه فلان مطلب از جانب موسي نيست و الحاقي است كه كسي كرده لاسيّما مثل عيسي پيغمبر بزرگواري كه آمد و در زمان او همين تورات موجود در ميان يهود بود و نگفت كه در ميان اين كتاب تحريفاتي است كه از جانب موسي نيست بلكه گفت كه من نيامده‏ام كه يك كلمه و يك حرف و يك همزه از تورات كم و زياد كنم، بلكه آمده‏ام كه تكميل كنم و موسي گفت زنا مكنيد من مي‏گويم خيال زنا هم مكنيد چه جاي زنا. پس چون عيسي و يحيي و زكريّا و پيغمبران قبل تا زمان خرابي بيت‏المقدس هيچ‏يك تحريفات اين كتاب موجود را بيان ننمودند، معلوم مي‏شود كه در اين كتاب تحريفي نبوده و آنچه در آن ذكر شده حق و راست است.

پس عرض مي‏كنم كه در اينكه قبايحي چند كه نسبت به پيغمبران بزرگوار در اين كتاب داده شده شك نيست بطوري كه احدي از يهود و نصاري نمي‏توانند انكار كنند. و در اينكه پيغمبران بزرگوار معصوم بوده‏اند و اين اعمال ناشايسته را نمي‏كرده‏اند شك نيست از براي هر صاحب شعوري و به اتّفاق يهود و نصاري و مسلمين و اتّفاق عقول، پيغمبران در وقت اداي رسالت و امر و نهي و بيان احكام الهي بايد معصوم باشند. و از آنچه ذكر شد از قبايحي كه نسبت داده‏اند بسياري از

 

 

«* احقاق الحق صفحه 117 *»

آنها در مقام اداي رسالت و امر و نهي است مثل گوساله ساختن هارون و سجده‏كردن و قرباني‏كردن از براي آن و امر كردن بني‏اسرائيل را به سجده‏كردن و قرباني‏كردن. پس يقيناً هارونِ معصوم در اداي رسالت چنين اعمال شرك و كفر را بعمل نياورده و افتراي واضحي است بر او بسته شده و همچنين ساير قبايحي كه به ساير پيغمبران بزرگوار بسته‏اند بطوري كه گذشت كذب آنها معلوم است از براي صاحبان شعور. پس در اين صورت مي‏گوييم كه پيغمبران برحق كه در ادّعاي پيغمبري صادق بوده در هر زمان احكام الهي و شرعي را كه خداوند عالم جلّ‏شأنه به موسي نازل كرد و تورات اصل بود، همگي مي‏دانستند و به آن حكم مي‏كردند و بسا آنكه بعضي از آن احكام در اين تورات موجود هم يافت شود و مواضع آن احكام را آن پيغمبران مي‏دانستند و به آنها حكم مي‏كردند. پس راست است كه پيغمبران صادق به تورات حكم مي‏كردند. اما اين كتاب محرّف را از ميان برنداشتند يا مواضع تحريفات آن را بيان صريح نكردند، سبب آن است كه هميشه اهل حق مظلوم و مقهور بوده‏اند در نزد اهل باطل و هميشه اهل باطل غالب بودند. مگر نه اين است كه بني‏اسرائيل آنقدر سركشي و بت‏پرستي كردند تاآنكه خداوند عالم جلّ‏شأنه بر جميع ايشان غضب كرد تاآنكه به دست بخت‏نصّر هلاك شدند و بيت‏المقدس خراب شد و تورات از ميان رفت؟ و باز از اين انتقام متنبّه نشدند تاآنكه بعد از آبادي بيت‏المقدس طغيانها كردند و بتها پرستيدند و بيت‏المقدس را بتخانه كردند تاآنكه يحيي را بجهت نكاح زني كه نكاح او جايز نبود بر آن سلطان يهودي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 118 *»

كشتند و باز خداوند عالم به جميع ايشان غضب كرد و به دست تيتوس بيت‏المقدس را با خاك يكسان كرد. و هميشه سلاطين بني‏اسرائيل سلاطين جور بودند و هميشه حكّام شرع ايشان كاهنان و پيغمبران كاذب بودند چنانكه شرح احوال ايشان در كتب پيغمبران صادق هست خصوص كتاب ارميا كه تمام آن شرح احوال ايشان است. پس در اين صورت اگر عيسي يا يكي ديگر از پيغمبران صادق مي‏خواستند بگويند كه اين كتابي كه در ميان شما است تورات نيست، يا توراتي است محرّف، آن يهود عنود ايشان را خارج از دين موسي مي‏شمردند و هيچ اعتنايي به ايشان نمي‏كردند. پس از اين جهتها اين كتاب به همين حال باقي ماند. نهايت اگر پيغمبران صادق مي‏خواستند حكمي را از اين كتاب بردارند و بر يهود حجت كنند، موضع غيرمحرّف آن را مي‏دانستند پس از همان موضع حكم را از براي ايشان بيان مي‏كردند. و شاهد براينكه چون پيغمبران صادق نمي‏توانستند تمام بدعتهاي يهود را از ميان بني‏اسرائيل بردارند، بدعتهايي كه در كتاب كمارا است كه هنوز در ميان يهود باقي است و عمل يهود به آن كتاب است و بدعتهايي كه در آن است همه برخلاف همين كتاب مسمّي به تورات است چنانكه بر دانايان نصاري مخفي نيست. و آن كتاب كتابي است كه در عهد اسكندر رومي به امر او ملاّهاي يهود نوشتند و دايره احكام را از براي يهود وسيع كردند به رأي و هواي خود تا بتوانند در اطراف بلاد به آنها عمل كنند. چراكه احكام تورات را بايد در بيت‏المقدس بعمل آورند و مخصوص آن مكان شريف است چنانكه بر دانايان نصاري اين امر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 119 *»

مخفي نيست. و چون تفصيل اين امور در كتاب «اقامة ‏الشهود في ردّاليهود» تصنيف ميرزا محمدرضاي جديدالاسلام ثبت است، در اين مختصر آن تفاصيل ذكر نمي‏شود، پس هركس طالب تفصيل است به آن كتاب رجوع كند.

باري، زمان نوشتن كتاب كمارا با زمان نوشتن اين تورات موجود، قريب است چراكه به ادّعاي يهود، عزرا اين تورات را از براي ايشان تأليف كرد و قبل از تأليف او توراتي در روي زمين نبود چراكه در خرابي بيت‏المقدس به دست بخت‏نصّر تورات معدوم شد و كتاب كمارا هم در عهد اسكندر رومي نوشته شد و فوت عزرا با تسلّط اسكندر بر بني‏اسرائيل متّصل بود.

باري، پس چنانكه عيسي و ساير پيغمبران صادق نتوانستند بدعتهاي كتاب كمارا را از ميان بردارند، نتوانستند تحريفات اين كتاب مسمّي به تورات را هم از ميان بردارند چراكه سلاطين بني‏اسرائيل و ملاّهاي ايشان و پيغمبران كاذب و كاهنان ايشان اعتماد به اين كتاب و كتاب كمارا داشتند و هميشه غلبه با ايشان بود. پس اگر يكي از پيغمبران صادق مي‏خواستند اظهار تحريفي و ابراز بدعتي از آن كتابها كنند، قول ايشان در ميان بني‏اسرائيل بالمرّه از درجه اعتبار ساقط مي‏شد و ايشان را خارج از دين خود مي‏انگاشتند و جمع قليلي هم كه به ايشان ايمان آوردند در آن هنگام ايمان نمي‏آوردند. پس ناچار شدند كه از تحريفات اين كتاب مسمّي به تورات زبان در كام بندند تا بتوانند كه احكام غيرمحرّفه را در هر زماني به جمع قليلي از گروندگان برسانند چنانكه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 120 *»

ناچار بودند كه از بدعتهاي كتاب كمارا اغماض كنند. پس از اين جهت اين كتاب مسمّي به تورات با قبايحي كه در آن است و كتاب كمارا با بدعتهايي كه در آن است از زمان خرابي بيت‏المقدس و از زمان عزرا و اسكندر رومي تا بحال در ميان بني‏اسرائيل باقي ماند. و در باطن امر چون خداوند عالم جلّ‏شأنه امر موسي را تا زمان معيّن و مكان معيّن قرار داده بود، چنين مقدّر فرمود كه تورات موسي كه كتاب آسماني بود بالمرّه معدوم شود. پس به دست بخت‏نصّر معدوم شد و در اين كتاب مسمّي به تورات اين قبايح را باقي گذارد تاآنكه طالبان حق واقع چون رجوع به آن كنند بدانند و بفهمند كه چنين قبايح نه از جانب خدا است و نه از جانب پيغمبران صادق او است و در نزد صاحبان شعور هويدا است كه كتاب تاريخي است مشتمل بر راست و دروغ و چنان امر تاريخ بودن آن روشن است كه بر احدي از صاحبان شعور مخفي نيست و نمونه آن را در كتاب «دُرّه» ذكر كرده‏ام، هركس طالب باشد رجوع كند. و علاوه بر آنكه از بسياري از مواضع اين كتاب مسمّي به تورات علانيه معلوم است از براي هر صاحب شعوري كه تاريخي است غيرمعتبر و از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه و از جانب موسي نيست، خداوند علاّم‏الغيوب نيز خبر داده محرّف‏بودن آن را بواسطه پيغمبر آخرالزمان9 چنانكه مي‏فرمايد أفتطمعون ان‏يؤمنوا لكم و قدكان فريق منهم يسمعون كلام اللّه ثمّ يحرّفونه من بعد ماعقلوه و هم يعلمون و اذا لقوا الذين امنوا قالوا امنّا و اذا خلا بعضهم الي بعض قالوا أتحدّثونهم بمافتح اللّه عليكم ليحاجّوكم به عند ربّكم

 

 

«* احقاق الحق صفحه 121 *»

أفلاتعقلون أولايعلمون انّ اللّه يعلم مايسرّون و مايعلنون و منهم امّيّون لايعلمون الكتاب الاّ اماني و ان هم الاّ يظنّون فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثمّ يقولون هذا من عند اللّه ليشتروا به ثمناً قليلاً فويل لهم ممّاكتبت ايديهم و ويل لهم ممّايكسبون و مي‏فرمايد من الذين هادوا يحرّفون الكلم عن مواضعه و مي‏فرمايد فبمانقضهم ميثاقهم لعنّاهم و جعلنا قلوبهم قاسية يحرّفون الكلم عن مواضعه و نسوا حظّاً ممّاذكّروا به و لاتزال تطّلع علي خائنة منهم و مي‏فرمايد و من الذين هادوا سمّاعون للكذب سمّاعون لقوم اخرين لم‏يأتوك يحرّفون الكلم من بعد مواضعه يقولون ان اوتيتم هذا فخذوه و ان لم‏تؤتوه فاحذروا پس اين قبيل آيات قرآنيّه مطابق است با آنچه پيغمبران صادق از حالات بني‏اسرائيل خبر داده‏اند لاسيّما ارميا كه تمام كتاب او شكايت از ايشان و حكايت رفتار ايشان است كه كارشان دروغ‏گفتن و افترابستن و دروغ‏نوشتن بوده چنانكه بعضي از فقرات كتاب او را نقل كردم. پس آياتي كه تصديق مي‏كند تورات و انجيل را، مراد الهي تورات موسي و انجيل عيسي بوده چنانچه تصديق كرده جميع پيغمبران صادق را چنانكه فرموده قولوا امنّا باللّه و ماانزل الينا و ماانزل الي ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و مااوتي موسي و عيسي و مااوتي النبيّون من ربّهم لانفرّق بين احد منهم و نحن له مسلمون. و آياتي كه دلالت بر تحريف مي‏كند از حالات محرّفين از بني‏اسرائيل خبر مي‏دهد چنانكه ارميا خبر داده و آيه شريفه و كيف يحكّمونك و عندهم التورية فيها حكم اللّه دلالت مي‏كند كه در

 

 

«* احقاق الحق صفحه 122 *»

اين تورات محرّف از تورات غيرمحرّف چيزي است كه آن حكم اللّه است چنانكه عرض شد كه پيغمبران صادق مي‏دانستند احكامي را كه تغيير نيافته و مواضع آن را از اين كتاب محرّف مي‏دانستند پس به آن حكم مي‏كردند.

باري، پس از آنچه كه گذشت محرّف بودن تورات بلكه معدوم بودن تورات اصل معلوم شد از براي هر صاحب شعوري. پس در صورت معدوم بودن يا محرّف بودن تورات، منسوخ بودن آن بسي واضح است چراكه خداوند حكيم عادل هادي خلق، به خلق حكم نمي‏كند كه شما به كتابي كه معدوم است و نمي‏دانيد كه در آن چه گفته‏ام عمل كنيد چنانكه حكم نمي‏كند به ايشان كه به كتابي كه محرّف است و نمي‏دانيد احكام غيرمحرّف مرا در آن به آن كتاب عمل كنيد و حال آنكه در همين كتاب محرّف بجهت اتمام حجت هست كه آسمانها زائل مي‏شود و شرع من زائل نخواهد شد و شرعي كه هرگز زائل نشود از كتاب معدوم و از كتاب محرّف معلوم نمي‏شود. پس كتاب موجودي در ميان خلق غيرمحرّف بايد باشد تا آنكه آسمانها زائل شود و آن كتاب و شرع در آن زائل نشود. پس اين سخن كه كتابِ معدوم منسوخ نيست، يا كتاب محرّف منسوخ نيست سخن غريبي است كه از شخص صاحب شعور سرنزند ولكن چون يهود و نصاري نسبت بت‏پرستي و گوساله‏پرستي و سجده كردن از براي گوساله و ساير بتها و قرباني كردن از براي آنها را و نسبت شرب خمر و نسبت زناي محصنه و زناي با دختر خود را روا دارند بر مثل هارون برادر موسي و نوح نجي‏اللّه و لوط

 

 

«* احقاق الحق صفحه 123 *»

و داود و سليمان: اين كتاب مسمّي به تورات را محرّف نمي‏دانند بااينكه مي‏دانند كه اين كتاب، كتاب موسي نيست و كتاب موسي به دست بخت‏نصّر معدوم شد.

باري، ما را سخني با چنين كسان نيست و روي ما بسوي كساني است كه شرب خمر و مست شدن از مسكر را بر پيغمبران روا ندارند چراكه پيغمبران بايد از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه ابلاغ كنند و احكام او را بدون كم و زياد به مردم برسانند و در حال مستي ايمن نخواهند بود از اعمال و اقوال ناشايست چنانكه يهود و نصاري كشف عورت را به نوح نسبت مي‏دهند در حال مستي و زناي با دختر خود را نسبت مي‏دهند به لوط در حال مستي و حال‏آنكه نوح و لوط، مردم را به خدا دعوت مي‏كردند. و اگر يهود و نصاري بگويند كه پيغمبر نبودند، نمي‏توانند بگويند كه ايشان دعوت نمي‏كردند مردم را بسوي خدا از جانب خدا و مبعوث نبودند از جانب او و نمي‏توانند بگويند كه فعل ايشان مانند قول ايشان حجّت نبود چراكه عيسي فعل داود را حجّت كرد بر يهود در وقتي كه ايراد كردند كه چرا شاگردان تو در روز شنبه خوشه‏ها را كف‏مال كردند و خوردند، جواب داد كه داود با رفيقانش در روز شنبه وارد شدند و طعامهايي كه بر غيركاهنين جايز نبود خوردن آن، خوردند و ايراد يهود را باطل فرمود. و اگر گفتن هارون به بني‏اسرائيل كه «اين گوساله، خداي شما و خداي موسي است» امر و ابلاغ نيست، پس معني ابلاغ چيست؟ و اگر گوساله‏پرستي بت‏پرستي نيست، پس بت‏پرستي كدام است؟ و اگر اين كار كفر و شرك نبود، چرا

 

 

«* احقاق الحق صفحه 124 *»

موسي به قتل گوساله‏پرستان حكم فرمود؟ و اگر هارون گوساله پرستيده بود، چرا او را مقتول نساخت؟ گويا يهود و نصاري موسي را قياس به نفس خود كنند كه حدود الهيّه را بر فقرا و عاجزين جاري مي‏كنند و بزرگان را معاف مي‏دارند.

باري، از براي هر صاحب شعوري تحريف كتابي كه مشحون به اين قبايح است هويدا است. پس منسوخ بودن آن، هويداتر است. و علاوه بر آنچه ذكر شد معني نسخ آن نيست كه صاحب منسوجه گمان كرده كه خدا پشيمان شود از كاري كه كرده، بلكه معني آن اين نيست كه تمام آنچه به پيغمبري سابق امر شده بود، پيغمبر لاحق را نهي كنند از آن؛ بلكه معني نسخ اين است كه بعضي از امور جزئيّه كه تغييرپذير است به تغيّر ازمنه متعدّده تغيير دهند. مثل آنكه اگر صاحب صداعي به طبيب شكايت كرد و طبيب يافت كه صداع او شمسي است، مي‏گويد آبغوره بخور و اگر وقتي ديگر شكايت كرد و طبيب يافت كه سبب، برودتي بوده كه به او رسيده مي‏گويد مبادا آبغوره بخوري بلكه اسطوقدوس بخور و هرگز طبيب حكم نمي‏كند كه مطلقاً معالجه نبايد كرد و چنين نسخي را يهود و نصاري نمي‏توانند انكار كنند چنانكه يعقوب به اتّفاق ايشان جمع بين‏الاختين كرد و موسي جايز ندانست آن را و نسخ كرد عمل يعقوب را. و تعجّب است از صاحب منسوجه كه انكار نسخ تورات كرده و حال‏آنكه خود او نسخها را مي‏شمارد چنانكه مي‏گويد: «مخفي نماند كه احكام تورات بر دو قسم است: قسمي احكام ظاهري است كه بر آداب عبادت يهوديان و عادات و حكمراني ايشان منسوب

 

 

«* احقاق الحق صفحه 125 *»

بود و قسمي احكام باطني است كه به خداشناسي و به پاكي قلب و نيك‏رفتاري منسوب است. غرض از قسم نخست كه خداي تعالي از براي يهوديان برقرار نموده بود بر دو نحو است نحو اوّل اينكه طايفه مذكوره به استصواب آن احكام از طايفه بت‏پرستان و عبادات و مذهب ايشان كناره جويند و نحو دوّم اينكه اشاره و نمونه آن عبادات روحاني باشد كه مي‏بايست بوسيله مسيح مقرّر گردد فلهذا احكام ظاهريّه بظهور مسيح انجام يافته بدين معني منسوخ گرديدند كه ديگر محافظت آنها لازم نشد چنانكه به همين تبديل و تغيير در آبات سابق‏الذكر تورات كه اصل‏الاصولند تبديل و منسوخ نگشته‏اند بلكه مسيح آنها را در انجيل زياده تفصيل كرده و واضح نموده است چنانچه مابعد مذكور خواهد گشت و به تغيير مذكور كه در ظاهرات و فروعات واقع شده كتب عهد عتيق يعني تورات نه برهم خورده است و نه منسوخ گشته بلكه آن چيزهايي كه در تورات بر طريق ظاهري و نمونه بوده‏اند، حال در انجيل باطني و روحاني شده و انجام يافته‏اند.

اكنون به اظهار نمونه چندي اين مطلب را بيان واضح خواهيم ساخت بدين قسم كه در تورات امر شده بود كه بجهت آمرزش گناهان، حيوانات را قرباني نمايند. بديهي است كه چنين قربانيها، گناهان را نمي‏توانند پوشانيد و مقصود اصلي قربانيها نيز اين نبوده است بلكه نمونه آن يك قرباني بود كه مسيح در وجود خود بعمل آورد چنانكه در عهد عتيق وعده داده شده است كه مسيح، جسم خود را بجهت تمامي گناهان مردم قربان خواهد ساخت چنانچه در باب سي‏وپنج اشعيا و در زبور

 

 

«* احقاق الحق صفحه 126 *»

چهل به اين مطلب اشاره رفته است. و غرض ديگر از قرباني حيوانات اين بود كه آن كار قرباني كنندگان به آن قرباني عظيم كشيده شود و ايشان آن را دريافت نمايند و بر او ايمان آورند و سبب آمرزش گناهان ايشان محض آن قرباني عظيم بود كه مي‏بايست با مسيح صورت‏پذير گردد و حال كه مسيح آمده و خود را از براي گناهان ايشان قرباني ساخته و به همين يك قرباني بجهت آنان كه به او ايمان آورده و مي‏آورند، كفّاره ذنوب گشته است در اين صورت آن قربانيهاي نمونه ديگر لازم نيست زيراكه به انجام رسيده‏اند چنانكه اين مطلب در انجيل در فصل نهم و دهم نامه به عبرانيان به واضحي تمام ذكر شده»

تاآنكه مي‏گويد: «ديگر در تورات بجهت غسل و شستشوي بدن حكم شده بود غرض از اين شستشوها آن بود كه عامل اين عمل دريافت نمايد كه روح بيش از بدن محتاج شستشو و تطهير است، پس اين شستن و تطهير جسماني نمونه آن پاكي روحاني بود كه بوساطت انجيل بعمل مي‏آيد در اين حال ديگر چنان غسل و طهارت لازم و واجب نيست بلكه الان بطريق روحاني و باطني بعمل مي‏آيد چنانكه در آيه بيست و دويّم فصل دهم نامه به عبرانيان و در آيه پنجم فصل سيّوم نامه به تيتس مذكور است و ظاهر است كسي كه روحش از ناپاكي گناه پاك شده باشد، در پاك نگه‏داشتن بدن خود نيز كوتاهي و مساهلت نخواهد نمود. اما نه آنكه اين پاكي ظاهري را به آن مرتبه بداند كه از براي تحصيل نجات چيزي است لازم و مقيّد. و ديگر اينكه عبادتخانه اورشليم كه قربانگه و محلّ عبادت يهوديان بود و خدا خود را در آنجا چنان بيان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 127 *»

مي‏نمود كه گويا در آن محل ساكن است، نمونه اين بود كه مي‏بايست دل آدمي منزل خدا باشد. پس در صورتي كه انجيل به سبب ايمان آوردن به مسيح، قلب آدمي را چنان مكان مقدّس مي‏سازد، ديگر عبادتخانه سنگي يعني هيكل لازم نيست. زيراكه آن هيكل روحاني كه خانه سنگي نمونه آن بود، حال در درون كسانيكه قلباً به مسيح ايمان آورده‏اند بنا يافته است چنانكه در آيات شانزدهم و هفدهم فصل سوّم نامه اوّل به اهل قرنتس مرقوم است. و ديگر آن روزهاي عيد كه در تورات مقرّر گشته بودند كه احدي مأذون نبود كه در آنها مرتكب امري شود مگر اينكه با تمامي حواس خود مستغرق افكار امورات الهي و اخروي گردد، آنها نمونه عيد قلبي بودند كه عبارت است از تقرّب يافتن به خدا و استحكام ساختن رابطه دوستي باطني به او كه قصد انجيل نيز همان است كه آدمي را به آن مرتبه برساند و اگر چنانچه كسي محافظت احكام آن نمايد، هرآينه به آن مراتب خواهد رسيد چنانكه اين مطلب در آيات شانزدهم و هفدهم فصل دويّم نامه به قلسيان مسطور است. و ديگر ختنه كه در تورات از براي طايفه بني‏اسرائيل مقرّر گشته بود، قطع‏نظر از اينكه علامت ظاهري بود براي عهدي كه در ميان خدا و آن طايفه بود، نيز نمونه‏اي از قطع نمودن خواهش نفساني چنانچه حال به سبب ايمان آوردن به انجيل قطع كردن خواهش نفساني بعمل مي‏آيد زيراكه به كسي كه في‏الحقيقه به آن ايمان آورده است چنان قوّتي بهمرسد كه با خواهشهاي نفس امّاره خود مجادله كرده آن را مغلوب سازد و موافق اراده خداوندي رفتار نمايد و در عهد جديد، علامت طايفه خدا يعني

 

 

«* احقاق الحق صفحه 128 *»

اسرائيل روحاني يا مسيحي حقيقي همين است. پس در اين صورت ختنه ظاهري ديگر لازم نيست از آن رو كه حال در قلب بطور روحاني بعمل مي‏آيد چنانكه در آيات بيست و هشتم و بيست و نهم فصل دويّم نامه به اهل روم و در آيه يازدهم فصل دويم نامه به قلسيان مرقوم گشته است.

و چنين نمونه‏ها را ديگر زياده مرقوم و معلوم مي‏توانستيم نمود زيراكه تمامي آداب عبادت عهد عتيق نمونه و تدارك آن عبادت حقيقي و روحاني بوده است كه مسيح آن را در عهد جديد مقرّر نموده است. پس انجيل كتب عهد عتيق را باطل نمي‏سازد بلكه به انجام مي‏رساند بدين نحو كه چيزهايي كه در كتب مقدّسه عهد عتيق ظاهري مي‏بود، حال در عهد جديد به باطني مبدّل گشته است و آن چيزي كه در آنجا به حسب تصوير ديده مي‏شد، در اينجا وجوداً ملاحظه مي‏گردد و آنكه آغاز و تدارك آن در آنجا برقرار گشته بود، در اينجا تكميل يافت و بجهت همين است كه خود مسيح در حيني كه يهوديان چنين تصوّر مي‏نمودند كه گويا او اراده برهم زدن و منسوخ نمودن تورات دارد، به آنها گفت كه تصوّر مكنيد كه من از بهر ابطال تورات و رسائل انبيا آمده‏ام از جهت ابطال نه، بلكه به جهت تكميل آمده‏ام چنانكه در آيه هفدهم فصل پنجم متّي مذكور گشته است. و علاوه بر اين واضح و آشكار است كه انجيل هيچ موضعي از مواضع تورات را كه به خداشناسي و به پاكي قلب و نيكي رفتار شاملند، باطل و منسوخ نگردانيده است چنانچه هركس به اندك تأمّلي و بافكر و دقّت جزئي هر دو را مطالعه نمايد اين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 129 *»

مدّعا را بزودي دريافت خواهد نمود و ما در اينجا بجهت اثبات امر مذكور، مطلب چندي را ذكر مي‏نماييم. مثلاً به اين نوع كه در باب صفات بدان كه همان صفات كه در تورات بيان شده در انجيل نيز مسطورند به اين تفصيل كه محبّت و رحمت و تقدّس و عدالت الهي در انجيل زيادتر عيان و وحدت با تثليث توضيح و بيان گشته است و احكام باطني يعني آن احكام پاكي قلب و نيك رفتار منسوبند در انجيل و تورات همانند مگر در انجيل زياده واضح و بيان شده بدين طريق مثلاً در تورات نهي قتل، جاري گشته اما مسيح مي‏گويد كه در حضور خدا مستوجب بازخواست قتل محض آن كس نيست كه قتل نموده بلكه آن شخص نيز هست كه نسبت به برادر خود غضبناك و بدگو است و خرابي او خواسته باشد. و ديگر در تورات نهي شده است كه زنا مكنيد اما مسيح مي‏گويد كه نه محض آن كس كه فعلاً مرتكب اين عمل گشته زناكار است، حتّي آن كس هم كه از روي شهوت به زن كسي نظر اندازد في‏الفور در قلب خود با او زنانموده است. و ديگر بنابر سنگدلي طايفه بني‏اسرائيل در تورات فتواي طلاق جاري گشته بود لكن مسيح بجهت توضيح معني عظيم نكاح اين اذن را محض در آنوقت مي‏دهد كه يكي از شوهر و زن به سبب ارتكاب فعل زنا، نكاح را باطل ساخته باشند.

و ديگر در تورات حكم شده است كه سوگند خود را به خداوند خويش وفا كن چون يهوديان به نوع خفيفي و بي‏علّت و از براي امورات نالايق قسم مي‏خوردند، بنابراين مسيح فرمود كه هرگاه امر عظيمي اتّفاق نيفتد و في‏الحقيقه ضرور نشود، قسم ياد منماييد بلكه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 130 *»

مكالمه شما به آري‏آري و ني‏ني واقع شود. يعني آري و ني گفتن شما بايد به آن مرتبه راست و درست باشد كه بطريق سوگند و در مقامش محسوب گردد. و ديگر در تورات امر نافذ گشته است كه همسايه خود را چون خود دوست دار، نهايت يهوديان اين نوع الفت و دوستي را محض به طايفه خودشان توجيه نموده‏اند لكن مسيح چنين بيان فرموده است كه همسايه و دوستان محض نزديكان و هم‏طايفگان نيستند بلكه همه‏كس، حتّي فرموده است كه اعداي خود را نيز دوست داريد و از براي آنها كه بر شما لعن مي‏كنند، بركت طلبيد و به آنان كه شما را عداوت مي‏نمايند احسان كنيد و از بهر آنها كه شما را فحش مي‏دهند و زحمت مي‏رسانند دعا كنيد چنانكه همه اين مطالب در آيات بيست و يكم الي آخر فصل پنجم متّي مرقوم گرديده است. پس در اين صورت بديهي است كه انجيل، كتب عهد عتيق را باطل نمي‏سازد بلكه مضامين آنها را زياده واضح مي‏نمايد و در انتهاي مراتب آنها را تقويت داده و تكميل مي‏كند اما نه آنكه به سبب چنين تكميل، كتب عهد عتيق بي‏مصرف شده باشند. حاشا، بلكه آنها باز بنياد كتب عهد جديدند يعني مدّعاي كتب عهد عتيق آن بود كه هم به طايفه اسرائيل و هم به ساير مطالعه‏كنندگان با احكام و حكايات بفهمانند كه احوال آدمي به چه نحو بد شده است و او در حضور خداوندگار خود به چه نوع گناهكار است و محتاج‏بودن به رهاننده از گناه معلوم آنها نموده ايشان را به رهاننده موعود كه مسيح است مايل و معتقد سازند. حال با وجوديكه مسيح آمده است، باز مضامين كتب عهد عتيق به همين مطالب اشاره‏كننده است. لكن همين به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 131 *»

همين‏قدر تفاوت دارد كه قبل از مسيح، كتب مذكوره آدمي را به رهاننده آينده محوّل مي‏ساختند و حال كه مسيح ظهور يافته است به رهاننده آمده مرجوع مي‏نمايند. و اين مطلب كه چرا اكثر اشخاص از طايفه يهود اين رهاننده موعود را كه مسيح باشد قبول ننموده‏اند، بعد ذكر خواهيم نمود در اين حال كه تورات و زبور و رسائل پيغمبران يعني همگي كتب عهد عتيق در معني متّصل يكديگر و با عهد جديد لاحق و موافق مي‏باشند؛ پس اصلاً يكديگر را باطل نمي‏سازند بلكه همديگر را بيشتر واضح و تكميل مي‏نمايند. پس در اين صورت ادّعاي شخص محمّدي بي‏بنا است كه مي‏گويد زبور ناسخ تورات است و انجيل ناسخ هردوي اينها. چنين ادّعا را محض آن‏كس مي‏تواند نمود كه از كتب مقدّسه و در معاني و از موافقت مطالب آنها خبردار نباشد و ياآنكه محض بعضي فصول آنها را بطريق اخفاف و سهل‏انگاري مطالعه نموده و در مطالب آنها متفكّر نگشته باشد».

به انجام رسيد آنچه مقصود بود كه از منسوجه ذكر شود. پس عرض مي‏كنم كه از براي ما، در اين موضع دو نوع مطلب است:

مطلب اوّل توضيح معني نسخ و وقوع آن به اقرار و اعتراف خود يهود و نصاري و اعتراف صاحب منسوجه.

و مطلب دويّم در ايرادات واضحه كه بر كلمات مذكوره صاحب منسوجه و امثال او وارد است.

پس در مطلب اوّل عرض مي‏كنم از براي هر صاحب شعوري واضح است كه معني نسخ در شرايع اين نيست كه شرعِ لاحق، شرعِ

 

 

«* احقاق الحق صفحه 132 *»

سابق را ابطال كند. چراكه معقول و منقول نيست كه خداوند حكيم شرعي را بواسطه پيغمبري در ميان خلق ظاهر كند و بعد پيغمبري ديگر بفرستد و او بگويد شرع پيغمبر سابق باطل بود، پس بايد به شريعت من رفتار كنيد كه حق است. بلكه معني نسخ اين است كه پيغمبر لاحق بگويد كه آنچه پيغمبر سابق گفته و امر كرده بود همگي برحق بود و از جانب خدا بود ولكن زمان شرع او منقضي شد به آمدن من از جانب خدا بسوي شما. پس حال بايد شما به شرع من عمل كنيد نه به شرع پيغمبر سابق، اگرچه شرع او از براي امّت او مجزي بود و حق ثابت از جانب خدا بود از براي امّت او. و باز از براي هر صاحب شعوري بايد معلوم باشد كه نسخ در اموري كه قابل تغيير باشد واقع مي‏شود نه در اموري كه قابل تغيير نيست. مثل آنكه معقول و منقول نيست كه صفات كماليّه خداوندي يك وقتي منسوخ شود. پس پيغمبر سابقي بگويد خداوند عالَم دانا است و جهلي از براي او نيست و قادر است و عجزي از براي او نيست و حكيم است و سفهي از براي او نيست و عادل است و ظلمي از براي او نيست و هرگز امر نمي‏كند احدي را به عمل قبيحي و امثال اينها، و پيغمبري ديگر مبعوث شود از جانب او و بگويد از براي خداوند عالم جلّ‏شأنه جهلي يا عجزي يا سفاهتي يا ظلمي يا امر به قبيحي هست. و همچنين معقول و منقول نيست كه صفات نقص مسلوب از خداوند عالم جلّ‏شأنه يك وقتي منسوخ گردد، پس پيغمبر سابقي بگويد كه خداوند عالم جلّ‏شأنه دروغگو نيست و خلف وعده نمي‏كند و ديده نمي‏شود و متغيّر نمي‏شود و پيغمبر لاحق بگويد كه اين امر منسوخ شد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 133 *»

به آمدن من. پس حال، خدا نعوذباللّه دروغ مي‏گويد و خلف وعده مي‏كند، يا ديده مي‏شود. و همچنين صفات كماليه هر پيغمبري كه از جانب خدا است هرگز منسوخ نمي‏شود، مثل اينكه هر پيغمبر برحقي بايد در وقت اداي رسالت خود معصوم باشد از سهو و نسيان و كذب و عصيان. پس معقول و منقول نيست كه پيغمبر سابقي عصمت خود و ساير پيغمبران برحق را اثبات كند و پيغمبر لاحقي نسخ كند عصمت خود و ساير پيغمبران را. و همچنين معقول و منقول نيست كه اين مردم منافع و مضارّ نداشته باشند و خداوند عالم جلّ‏شأنه ايشان را در جهل به منافع و مضارّ خود باقي گذارد و منافع و مضارّ را تعليم ايشان نكند و امر به منافع و نهي از مضارّ نكند. پس تا مردم به وجود مي‏آيند منافع و مضارّ دارند و خود ايشان به آنها جاهلند و خداوند، ايشان را مهمل نخواهد گذاشت و شرعي از براي ايشان قرار خواهد داد و آسمان و زمين زايل خواهد شد و هرگز شرع الهي از ميان خلق برداشته نخواهد شد.

باري، اين چند مثَل از براي اموري كه تغييرپذير نيست كافي است از براي مردمان صاحب شعور اگرچه يهود و نصاري بعضي از صفات نقص را به خداوند عالم جلّ‏شأنه نسبت مي‏دهند و در بسياري از كتب خود متغيّرشدن خدا را گفته‏اند مثل اينكه خدا از آسمان به زمين آمد و بالا رفت و ديده شد و پشت داشت و رو داشت و موسي پشت او را ديد و روي او را نمي‏توانست ديد كه موجب مردن و هلاك بود. و مي‏گويند خداوند امر به قبيح مي‏كند و پيغمبران او مرتكب قبايح مي‏شوند چنانكه در آيه دويّم از كتاب هوشيع مي‏گويد: «ابتداي كلام خداوند به هوشيع اين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 134 *»

 است كه خداوند به هوشيع فرمود كه روانه شده به جهت خود زن فاحشه و اولاد فاحشه بگير زيراكه اين زمين في‏الواقع از خداوندگار زناكنان برگشته است. پس روانه شده كُومِر دختر دِبْلِيَم را گرفت كه او حامله شده از برايش پسري را زاييد و خداوند وي را فرمود كه اسم او را يزرعيل بگذار زيراكه هنوز اندك زماني است كه انتقام يزرعيل را از خاندان يهود خواهم كشيد و مملكت خاندان اسرائيل را منقرض خواهم ساخت و در آن روز واقع مي‏شود كه كمان اسرائيل را در درّه يزرعيل خواهم شكست و باز حامله شده دختري زاييد و خدا به او گفت كه اسم وي را لؤرحاماه بگذار زيراكه بار ديگر به خاندان اسرائيل مرحمت نخواهم فرمود بلكه ايشان را بالكلّ از ميانه خواهم برداشت» تاآنكه مي‏گويد: «باز حامله شد پسري را زاييد و خداوند فرمود كه اسمش را لؤعمّي بگذار زيراكه شما به من قوم نيستيد و من از آن شما نخواهم بود».

و در فصل سيّوم مي‏گويد: «و خداوند به من فرمود كه بار ديگر روانه شده زن زانيه‏اي كه محبوبه رفيقش باشد دوست دار».

و در آيه دوازدهم از فصل چهارم كتاب حزقيل مي‏گويد: «و آن را به مثل گرده‏هاي جوين بخور و آن را به فضله‏اي كه از انسان بيرون مي‏آيد در پيش چشم ايشان بپز و خداوند فرمود كه بني‏اسرائيل نان پليد خود را در ميان طوايفي كه ايشان پراكنده مي‏گردانم بدين منوال خواهند خورد پس گفتم كه آوخ اي خداوند خدا اينك جان من پليد نشده بود چون كه از كودكي خود تا بحال ميته و دريده شده را نخورده‏ام و گوشت مكروه به دهانم نرفته است. آنگاه به من فرمود ببين كه عوض فضله انسان، سرگين گاو

 

 

«* احقاق الحق صفحه 135 *»

را به تو داده‏ام تا نان خود را با آن بپزي».

باري، مقصود آنكه يهود و نصاري اصراري دارند كه از اين قبيل كتابها كتاب الهام و وحي الهي است و خدا امر كرد به هوشيع كه زن فاحشه بگير و او هم گرفت و اولاد زنا از او بعمل آمد تا دلالت كند كه بني‏اسرائيل زناكارند و اولاد ايشان اولاد زنا است. و امر كرد به حزقيل كه نان نجس بخور تا دلالت كند كه بني‏اسرائيل نان نجس مي‏خورند. و تعجّب از براي شخص عاقل بر تعجّب مي‏افزايد كه چنين كتبي را كه نسبت چنين قبايحي را به خدا و پيغمبران او مي‏دهد كتب مقدّسه و كتب الهام و وحي الهي مي‏نامند، محرّف و منسوخ هم نمي‏دانند.

باري، برويم بر سر مطلب و آن اين بود كه هرگز نسخ در اموري كه قابل تغيير نيست واقع نخواهد شد، اما در اموري كه قابل تغيير هست واقع است چنانكه صاحب منسوجه هم اعتراف كرده كه نسخ به اين معني واقع شده چنانكه گفت كه «در تورات امر شده بود كه بجهت آمرزش گناهان حيوانات را قرباني كنند و بديهي است كه چنين قربانيها گناهان را نمي‏تواند پوشانيد و مقصود اصلي قربانيها نيز اين نبوده است، بلكه نمونه آن يك قرباني بود كه مسيح در وجود خود بعمل آورد» و تصريح كرد كه احكام ظاهري به ظهور مسيح انجام يافته بدين معني منسوخ گرديدند. پس عرض مي‏كنم كه به همين معني منسوخ شده آنچه منسوخ شده در امور قابل تغيير. پس انكار منسوخ‏شدن تورات با تصريح به اينكه احكام ظاهريه به انجام رسيد به آمدن مسيح، بي‏معني خواهد بود چنانكه نمونه‏هاي چندي را ذكر كرد و نسخ آنها را تصريح

 

 

«* احقاق الحق صفحه 136 *»

كرد و شخص صاحب‏شعور مي‏فهمد كه اگر شرايع آدم و نوح و ابراهيم و اسحاق و يعقوب منسوخ نشده بود، نزول تورات بي‏معني بود و بايد تورات هم مانند يكي از كتبي باشد كه تكميل كند شريعت آدم يا شريعت نوح و ابراهيم و اسحاق و يعقوب را و حال‏آنكه تورات كتابي بود اصيل و مكمّل كتب پيغمبران سلف نبود و اگر مكمّل بود همان كتب پيغمبران سلف در ميان بود و تورية تكميل آنها را مي‏نمود چنانكه مدعاي يهود و نصاري اين است كه تورية اصل و مبناي شريعت است و كتب ساير پيغمبران حتي انجيل مكمّل تورية هستند. باري، در نسخ اموري كه قابل تغيير هست شك نيست و يهود و نصاري نمي‏توانند در وقوع آن انكاري كنند چنانكه يعقوب جمع بين الاختين كرده بود و موسي جمع آنها را جايز ندانست.

باري و همين‏قدرها در اثبات و وقوع نسخ باعتراف يهود و نصاري كافي است اما اينكه گفته كه «آشكار است كه انجيل هيچ موضعي از مواضع تورية را كه به خداشناسي و به پاكي قلب و نيكي رفتار شاملند باطل و منسوخ نگردانيده است» جواب آن است كه اين امور اموري است كه تغيير پذير نيست و نسخ آن هرگز معقول و منقول نيست.

اما مطلب دويم كه در ايرادات وارده بر نمونه‏هاي مذكوره است اين است كه معني تكميل اين است كه اصل حكم در ميان باشد و آن را محكم‏تر كنند كه مردم آن حكم اصل را محكم‏تر بگيرند مثل آنكه عيسي گفت كه موسي گفته كه زنا مكنيد من مي‏گويم كه هركس نظر شهوت به زن غير كند در دل خود زنا كرده و بسي واضح است كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 137 *»

عيسي تأكيد مي‏كند احتراز از زنا را نه آنكه زنا را تجويز مي‏كند و نظر به شهوت را زنا مي‏نامد پس بنابراين آن نمونه‏هائي را كه صاحب منسوجه و امثال او مي‏نمايانند معني آنها تكميل نيست و بدعتي است واضح چنانكه گفته كه در تورية امر شده بود كه به جهت آمرزش گناهان حيوانات را قرباني نمايند بديهي است كه چنين قربانيها گناهان را نمي‏توانند پوشانيد و مقصود اصلي قربانيها نيز اين نبوده است بلكه نمونه آن يك قرباني بود كه مسيح در وجود خود بعمل آورد چنانكه در عهد عتيق وعده داده شده است كه مسيح جسم خود را به جهت تمامي گناهان مردم قربان خواهد ساخت.

پس عرض مي‏كنم كه در تورية امر شده كه به جهت آمرزش بعضي از گناهان حيوانات را قرباني كنند اما بديهي‏بودن آنكه قرباني حيوانات نمي‏پوشاند گناهاني را كه در تورية گفته مي‏پوشاند بديهي‏البطلان است چراكه اگر موسي بامر الهي گفته كه قرباني حيوانات مي‏پوشاند گناهاني چند را سخن صاحب منسوجه و امثال او بر ضدّ امر خدا و رسول او خواهد بود كه گفته‏اند بديهي است كه نمي‏پوشاند پس شخص صاحب شعور اگر مردّد شد در ميان سخن خدا و رسول او و ميان سخني كه بر ضدّ آن است تصديق مي‏كند خدا و رسول او را و تكذيب مي‏كند سخني را كه بر ضدّ سخن ايشان است و در تورية از براي رفع بعضي از گناهان قرباني حيوانات را قرار داده و معقول نيست كه خدا يا موسي بگويند كه قرباني حيوانات كفاره بعضي از گناهان هست و در واقع كفاره نباشد و اثري نداشته باشد و كاري بي‏فائده كرده باشند و خدا يا موسي گول زده

 

 

«* احقاق الحق صفحه 138 *»

باشند مردم را در قرباني حيوانات و اگر قرباني حيوانات اثري نداشت بايد قرباني شكر هم اثري نداشته باشد و بايد تمام قربانيهاي حيواني لغو و بي‏فائده باشد و بديهي است كه خدا و رسول او مردم را به امر لغو و بي‏فائده مأمور نمي‏كنند و بنابر آنكه صاحب منسوجه و امثال او گفته‏اند كه بديهي است كه قربانيهاي حيوانات گناهان را نمي‏پوشاند پس آنها نمونه قرباني مسيح است كه گناهان را مي‏پوشاند بايد خود موسي و كسانيكه مي‏دانستند كه قربانيهاي حيوانات گناهان را نمي‏پوشاند قرباني حيوانات نكنند چراكه قرباني مسيح كفايت مي‏كرد از براي رفع گناهان و بنا بر عقيده صاحب منسوجه و امثال او قرباني مسيح رافع گناهان گناه‏كنندگان گذشته و آينده است كه هر گناهكاري كه قبل از آمدن مسيح گناه كرده و ايمان به مسيح دارد مسيح رهاننده او است مثل آنكه هر كس بعد از او مي‏آيد و گناه مي‏كند و ايمان به مسيح دارد او رهاننده او است. پس چنان كه كسانيكه بعد از او مي‏آيند نبايد قرباني حيواني كنند چراكه مسيح قرباني آنها است كسانيكه قبل از او بودند نبايد قرباني حيواني كنند چراكه مسيح كفايت كرده و ايشان را رهائي داده و ديگر قرباني بي‏فايده حيواني از براي چه خوب بود آيا اگر هيچ قرباني حيواني نمي‏كردند و مي‏دانستند كه مسيحي خواهد آمد كه خود را قرباني كند و ايشان را برهاند كفايت نمي‏كرد ايشان را مسيح كه بايد ناچار قرباني حيواني بي‏فايده كنند و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه كار بي‏فايده، بازي و لغو است و موسي و ساير پيغمبران تا زمان مسيح كار بازي و لغو را شريعت خود قرار نمي‏دهند تا آنكه مسيح بيايد و آن لغو و بازي را از

 

 

«* احقاق الحق صفحه 139 *»

ميان بردارد.

و دليل بر آنكه اين تأويلات از خود مسيح نيست اينكه در اين اناجيل متعدده هيچ‏يك چنين تأويلات سست يافت نمي‏شود بلكه در آنها صريحاً گفته كه من از براي تكميل شريعت آمده‏ام كه يك همزه آن را برنمي‏دارم. و معني تكميل همان است كه در اناجيل است كه گفته موسي گفت قتل مكن، من مي‏گويم كه با برادر خود بد مكن كه بدي با او قتل او است و معني تكميل همين است كه گفته موسي گفت زنا مكن، من مي‏گويم به شهوت به زن غير نگاه مكن كه در دل خود با او زنا كرده‏اي. و معني تكميل اين نيست كه قتل بكن و زنا بكن اما صداي خود را بر برادرت بلند مكن و به شهوت به زن غير نگاه مكن. ولكن صاحب منسوجه و امثال او معني تكميل را به اين‏طور مي‏كنند كه احكام ظاهره تا زمان مسيح بانجام رسيده و احكام باطنه بروز كرده و چون در اين اناجيل متعدده چنين مطلبي نيست از براي خود باب وسيعي را مفتوح كرده‏اند و آنچه از زبان ملاّهاي ايشان ظاهر شده آن را انجيل ناميده‏اند بنابر آنكه عيسي به زبان آن ملاّها جاري كرده، پس اقوال ايشان هم انجيل شده و از اين جهت كه نتوانسته‏اند كه از اناجيل معروفه شاهدي بر اين تأويلات باطله خود اظهار كنند ناچار به نوشته‏اي كه يكي از ملاّهاي ايشان به عبرانيان نوشته متمسك شده‏اند. و حال‏آنكه در هيچ‏يك از اناجيل چنين تأويلات باطله يافت نمي‏شود و نامه به عبرانيان و نوشتجات ملاّها بمحض اينكه انجيل ناميده شود، انجيل نمي‏شود و صاحبان شعور خوب اين مطلب را مي‏دانند كه انجيل كلام

 

 

«* احقاق الحق صفحه 140 *»

عيسي است به الهام الهي، مثل آنكه تورات كلام موسي است به الهام الهي و كلمات غير موسي و عيسي، تورات و انجيل نيست اگرچه به الهام الهي هم باشد و از اين است كه از براي هريك از پيغمبران صادق از يوشع گرفته تا عيسي، از براي هريك كتابي مخصوص است كه به الهام تكلم كرده‏اند و دخلي به كتاب موسي ندارد. ديگر تمام كتب عهد عتيق را كتاب موسي گفتن غلط است بلكه جميع آنها را تورات گفتن خالي از حيله نيست. همچنين كتب عهد جديد را كتاب عيسي گفتن غلط است و جميع آنها را انجيل ناميدن حيله‏اي است از براي دام قرار دادن و صيد كردن عوام‏الناس.

باري، و همچنين تأويل باطل صاحب منسوجه و امثال او در باب غسل و شستشوي بدن كه گفته غرض از اين شستشوها آن بود كه عامل اين عمل دريافت نمايد كه روح بيش از بدن محتاج شستشو و تطهير است پس اين شستن و تطهير جسماني نمونه آن پاكي روحاني بود كه به وساطت انجيل بعمل مي‏آيد، در اين حال ديگر چنان غسل و طهارت لازم و واجب نيست بلكه الان به طريق روحاني و باطني بعمل مي‏آيد چنانكه در آيه بيست و دويم فصل دهم نامه به عبرانيان و در آيه پنجم فصل سوم نامه به تيتس مذكور است.

پس عرض مي‏كنم كه در هيچ‏يك از اناجيل متعدده چنين تأويل باطلي يافت نمي‏شود از اين جهت نوشته و نامه ملاّهاي خود را به عبرانيان و تيتش شاهد آورده و آنها را انجيل ناميده و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه تطهير و غسل بدن از براي بدن هميشه مفيد است

 

 

«* احقاق الحق صفحه 141 *»

چنانكه تطهير روح از براي روح مفيد است و به تطهير روح، بدن تطهير نمي‏شود چنانكه به تطهير بدن، روح تطهير نمي‏شود. چنانكه به غذاهاي جسماني روح سير نمي‏شود و به غذاهاي روحاني بدن سير نمي‏شود. پس تطهير روحاني كافي از تطهير جسماني نخواهد بود چنانكه تطهير جسماني كافي از تطهير روحاني نيست. پس لزوم و وجوب غسل و تطهير جسماني را از ميان جسمها برداشتن و اكتفا به تطهير روحاني كردن از بدعتهاي ملاّهاي ايشان است و شاهد بر اين مطلب همين كه در هيچ‏يك از اناجيل چنين چيزي نيست.

و همچنين اينكه گفته كه «عبادتخانه اورشليم كه قربانگاه و محل عبادت يهوديان بود نمونه اين بود كه دل انسان منزل خدا باشد، پس در صورتي كه انجيل به سبب ايمان‏آوردن به مسيح قلب را چنان مكان مقدس مي‏سازد ديگر عبادتخانه سنگي يعني هيكل لازم نيست. زيراكه آن هيكل روحاني كه خانه سنگي نمونه آن بود حال در درون كساني كه قلباً به مسيح ايمان آورده‏اند بنا يافته است چنانكه در آيات شانزدهم و هفدهم فصل سيوم نامه اول به اهل قرنتس مرقوم است» پس عرض مي‏كنم كه اين تأويل هم از تأويلات جاهلانه باطله ملاّهاي ايشان است چنانكه گفته كه در نامه اول به اهل قرنتس مرقوم است و دليل اينكه اين تأويل از هواي نفس ملاّهاي ايشان است و دخلي به عيسي ندارد آنكه در هيچ‏يك از اين اناجيل متعدده چنين تأويل باطلي يافت نمي‏شود و احدي از حواريين دوازده‏گانه چنين تأويلي نكرده‏اند بلكه آنچه در اناجيل است اين است كه هركس يك امر جزئي و امر كوچكي را از

 

 

«* احقاق الحق صفحه 142 *»

تورات خلاف كند در ملكوت الهي كوچك شمرده شود و ملعون باشد. و دليلي ديگر كه اين تأويل باطل را ظاهر مي‏كند آنكه موسي و پيغمبران صادق بعد از او تا زمان عيسي البته مي‏دانستند مراد الهي را از الفاظ تورات و از شرايع قبل از عيسي پس اگر مراد از هيكل سنگي نمونه‏بودن بود از براي هيكل روحاني، بايد خود آن پيغمبران از موسي گرفته به بعد اعتنا به هيكل سنگي نكنند و بپردازند به اصلاح هيكل روحاني و حال‏آنكه همين هيكل سنگي به امر الهي و اصرار و ابرام پيغمبران بني‏اسرائيل برپا شد و خود پيغمبران بني‏اسرائيل با اينكه بدن ايشان و دل ايشان محل وحي و الهام الهي بود، بلكه جلوه‏گاه صفات الهي بود باز اعتناي تمام در بناي هيكل سنگي داشتند و ملاّهاي عيسوي هرقدر بخواهند ادعاهاي بلند كنند و بلندپروازي را از حدّ خود بگذرانند و لافهاي گزاف زنند كه دلهاي ايشان جلوه‏گاه كبرياي خدا است و هيكل حقيقي است پس محتاج به هيكل سنگي نيستند، نمي‏توانند كه ادعا كنند تقرب و اتصال ايشان به خدا بيش از تقرب و اتصال موسي است به انوار الهي و حال‏آنكه با آنكه موسي و ساير پيغمبران صادق از بني‏اسرائيل دلهاي ايشان آينه انوار الهي بود و از ملاّهاي عيسوي مقرّب‏تر بودند به خداوند عالم باز به اعتناي تمام، ايشان هيكل سنگي را بناكردند و مستغني از آن نشدند. پس چه شد كه ملاّهاي عيسوي از موسي و ساير پيغمبران صادق اتصالشان به خداوند بيشتر شد به حدي كه ديگر محتاج به هيكل سنگي نيستند؟ و چه شده كه خود هيكل سنگي و كليسيا در هر شهر و ديار مي‏سازيد و بدعتهاي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 143 *»

اختراعي خود را در آنها بعمل مي‏آوريد؟ اگر هيكل سنگي ضرور نيست و همان هيكل روحاني شما را كفايت كرده پس كليسيا از براي چيست؟ و اگر هيكل سنگي هم ضرور است كه همان هيكل موسي هم ضرور باشد. و بر فرضي هم كه شما مي‏گوييد ضرور نيست و هيكل روحاني شما را كفايت كرده، همه نصاري در مقامات و ترقّيات مساوي نيستند. پس كساني كه قلب ايشان هيكل انوار شده و احتياجي به هيكل سنگي ندارند نداشته باشند، پس ساير اشخاصي كه بدن و قلب ايشان هيكل انوار نشده هيكل سنگي ضرور دارند. پس حكم‏كردن به اينكه هيكل سنگي ضرور نيست خالي است از برهان و دليل عقل و نقل، و واضح است كه چنين حكمي در هيچ‏يك از اناجيل متعدده نيست. و از اين است كه صاحب منسوجه و امثال او از آيات شانزدهم و هفدهم نامه مرقومه به اهل قرنتس كه بولس به ايشان نوشته شاهد آورده‏اند و حال‏آنكه در آن نامه بولس هم نگفته كه هيكل سنگي ضرور نيست بلكه در آن نامه گفته كه آيا ندانسته‏ايد كه هيكل خدا مي‏باشيد و روح خدا در شما ساكن است؟ اگر كسي هيكل خدا را خراب كند خدا او را خراب كند. و اين مطلب نمي‏رساند كه هيكل سنگي مطلقاً ضرور نيست.

و برفرضي كه عمل نصاري را قديماً و حديثاً شاهد قرار دهند كه هيكل سنگي ضرور نيست، پس عرض مي‏كنم كه اولاً عمل ايشان برخلاف صريح اين اناجيل متعدده است كه در آنها گفته كه يك همزه از تورات تغيير نبايد بكند. و ثانياً همين معني نسخي است كه در تورات شده، ديگر تورات و كتب عهد عتيق منسوخ نيست معني نخواهد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 144 *»

داشت. پس خصوصيات اعمالي كه بايد جميع يهود در هيكل سنگي اورشليم بعمل آورند و در غير آن مكان شريف جايز نيست بعمل‏آوردن، انجيل آنها را منسوخ كرده كه در ساير مكانها هم مي‏توان بعمل آورد اگرچه اين مطلب برخلاف تصريح اناجيل است كه هيچ امر صغيري را هم نمي‏توان تغيير داد و خلاف‏كننده امر كوچكي در ملكوت كوچك شمرده شود و ملعون گردد و يك حرف و يك همزه تورات نبايد تغيير كند. و همچنين گفته «و ديگر آن روزهاي عيد كه در تورات مقرّر گشته بودند كه احدي مأذون نبود كه در آنها مرتكب امري شود مگر اينكه با تمام حواس خود مستغرق افكار امورات الهي و اخروي گردد آنها نمونه عيد قلبي بودند كه عبارت است از تقرب يافتن به خدا و مستحكم ساختن رابطه دوستي باطني به او كه قصد انجيل نيز همان است كه آدمي را به آن مرتبه برساند و اگر چنانچه كسي محافظت احكام آن نمايد هرآينه به آن مراتب خواهد رسيد چنانكه اين مطلب در آيات شانزدهم و هفدهم فصل دويم نامه به قلسيان مسطور است». پس عرض مي‏كنم كه چنين تأويلي هم در اين اناجيل متعدده نيست و از اين است كه صاحب منسوجه و امثال او به كلام بولس متمسك شده‏اند با اينكه كلام او هم صريح در رفع عيدها نيست چراكه مي‏گويد «پس هيچ‏كس شما را درباره خوراكي يا آشاميدني يا در خصوص عيد يا هلال يا سبتها مجرم نداند اينها اظلال اشياء آينده است و حقيقت آنها مسيح است». پس عرض مي‏كنم كه آيا موسي و ساير پيغمبران صادق قبل از عيسي نمي‏دانستند كه حقيقت اين امور و اين اعياد مسيح است يا

 

 

«* احقاق الحق صفحه 145 *»

مي‏دانستند؟ اگر نمي‏دانستند پس چگونه اين امور را نمونه مسيح قرار دادند؟ پس مي‏دانستند كه نمونه قرار دادند و اگر مي‏دانستند و نمونه قرار دادند چرا نمونه‏ها را بعمل مي‏آوردند و چرا اكتفا نكردند به حقيقت اين امور كه مسيح بود؟ و اگر بگويند كه چون مسيح هنوز نيامده بود نمونه‏ها را بعمل مي‏آوردند، مي‏گويم بنابر عقيده نصاري مسيح رهاننده گناهكاران قبل از خود و بعد از خود است پس كسي كه قبل از او ايمان به او دارد رهاننده او است و رساننده او است به مراتب عاليه. پس پيغمبران صادق قبل از او بواسطه ايمان به او از گناهان رهايي جسته و به مراتب عاليه رسيده‏اند پس نبايد اموراتي كه نمونه او است بعمل آورند. پس چون بعمل آوردند بايد آنها را بعمل آورد بلكه بايد آنها را تكميل كرد و بعمل آورد نه آنكه آنها را بايد ترك نمود به آمدن مسيح چنانكه در اناجيل متعدده از مسيح حكايت شده كه من نيامده‏ام از براي برداشتن احكام تورات بلكه آمده‏ام از براي تكميل آنها و بيان تكميل آنها را هم كرده و گفته كه گفته‏اند زنا مكنيد من مي‏گويم به نظر شهوت به زن غير نظر مكنيد كه در دل خود زنا كرده‏ايد و هرگز نگفت كه ترك كنيد عملي را كه تكميل آن شود. پس اعياد را از ميان برداشتن تكميل اعياد نيست مثل آنكه زناكردن و قتل‏كردن تكميل تحريم زنا و قتل نيست بلكه احتراز از مقدمات زنا و مقدمات قتل كه صداي بلند است بر روي برادر تكميل تحريم زنا و قتل است.

باري، نصاري از هواي خود باب وسيعي را از براي خود مفتوح كرده‏اند كه ترك اعمال ظاهريه را تكميل امور شريعت قرار داده‏اند تا به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 146 *»

آرامي دل و آسودگي تمام تارك شريعت باشند و به كام دل خود برسند به بهانه اينكه از اهل باطنند و ظاهر نمونه باطن است و چون باطن بدست آمد محتاج به ظاهر نيستند. و گويا مي‏خواهند بگويند كه جميع نصاري بواسطه آمدن مسيح و ايمان به او چنان اهل باطن شده‏اند كه محتاج به ظاهر نيستند بطوري كه موسي با آن عظمتي كه داشت و با آن تقربي كه داشت كه تكلم مي‏كرد با خداي عيسي، باز محتاج به نمونه‏ها بود و محتاج به ظواهر شريعت بود و هيچ‏يك از نصاري محتاج به ظواهر نيستند چراكه به حقيقت رسيده‏اند. پس امر ايشان بر انسان صاحب شعور مخفي نيست كه مي‏خواهند خود را متصل‏تر از موسي و ساير پيغمبران صادق به حقيقت دانند كه آنها را محتاج به ظواهر و نمونه‏ها دانسته‏اند و خود را محتاج به آنها نمي‏دانند به اين بهانه كه چون مسيح آمد دايره ظواهر به انجام رسيد و بعد از او بايد به بواطن پرداخت. و نمي‏دانم كه بعد از اين همه اصرار كه ظواهر نمونه‏ها است و حقيقت آنها مسيح است و به آمدن مسيح بانجام رسيده و بعد از مسيح ضرور نيست، معني انكار نسخ كتب عهد عتيق چيست؟ با اينكه اين تأويلات در هيچيك از اناجيل نيست چنانكه مي‏بيني كه قول بولس را در همه اين تأويلات شاهد مي‏آوردند از اناجيل.

باري، و همچنين گفته «و ديگر ختنه‏اي كه در تورات از براي طايفه بني‏اسرائيل مقرر گشته بود قطع‏نظر از اينكه علامت ظاهري بود براي عهدي كه در ميان خدا و آن طايفه بود، نيز نمونه‏اي از قطع‏نمودن خواهش نفساني چنانچه حال به سبب ايمان‏آوردن به انجيل قطع‏كردن

 

 

«* احقاق الحق صفحه 147 *»

خواهش نفساني بعمل مي‏آيد زيراكه به كسي كه في‏الحقيقه به آن ايمان آورده است چنان قوتي بهم رسد كه با خواهشهاي نفس اماره خود مجادله كرده آن را مغلوب سازد و موافق اراده خداوندي رفتار نمايد و در عهد جديد علامت طايفه خدا يعني اسرائيل روحاني يا مسيحي حقيقي همين است. پس در اين صورت ختنه ظاهري ديگر لازم نيست از آن رو كه حال در قلب بطور روحاني بعمل مي‏آيد چنانكه در آيات بيست‏وهشتم و بيست‏ونهم فصل دويم نامه به اهل روم و در آيه يازدهم فصل دويم نامه به قلسيان مرقوم گشته است». عرض مي‏كنم كه بايد عبرت گيرند صاحبان شعور از اين تأويلات باطله نصاري كه آنها را تأويلات باطنه انگاشته‏اند كه اثري از آنها در اناجيل خود آنها هم يافت نمي‏شود تا آنكه به نامه‏ها و نوشته‏هاي بولس متمسك شده‏اند و ختنه‏اي را كه خداوند عالم از براي ابراهيم و اولاد او الي‏ابدالابد قرار داده بود به اين تأويلات باطله نامه‏هاي بولس از ميان برداشتند و خود را از ذريه ابراهيم بودن منقطع ساختند و با اين حال هنوز در منسوخ‏نشدن كتب عهد عتيق كتاب مي‏نويسند. عجب است كه از عقلاي اهل روزگار خجالت نمي‏كشند و صريح تورات است كه ختنه بايد در ذريه ابراهيم ابدي باشد و هركس ختنه نكند از ذريه‏بودن منقطع شود چنانكه در آيه نهم از سفر تكوين به بعد مي‏گويد «و ديگر خدا به ابراهيم گفت كه تو عهد مرا نگاه خواهي داشت تو و ذريه تو بعد از تو در قرنهاي ايشان ميان من و شما و با ذريه تو بعد از تو عهدي كه نگاه خواهيد داشت اين است كه در ميان شما هر ذكوري ختنه شود و گوشت غلفه خودتان را ختنه خواهيد كرد تا

 

 

«* احقاق الحق صفحه 148 *»

ميان من و شما علامت عهد باشد و هر ولد ذكور هشت‏روزه شما نسلاً بعد نسل ختنه خواهد شد خواه در خانه زائيده شود و خواه از هر اجنبياني كه از ذريه تو نيست كه به نقره خريده شده باشد كسي كه در خانه‏ات زائيده شود و كسي كه به نقره‏ات خريده شود البته بايد ختنه شود و عهد من در گوشت شما ميثاق ابدي خواهد بود و ذكر غلفه‏داري كه گوشت غلفه‏اش ختنه نشود آن‏كس از قوم خود قطع خواهد شد چونكه عهد مرا باطل كرده است».

پس عرض مي‏كنم كه عقلاي صاحب‏شعور بايد عبرت گيرند از اين تصريحات كه در تورات است كه ختنه عهدي است از خداوند عالم جلّ‏شأنه از براي ابراهيم و ذريه او نسلاً بعد نسل الي ابدالابد كه اگر احدي ترك ختنه كند از ذريه ابراهيم منقطع شود چراكه عهد خدا را باطل كرده است و بايد عبرت گيرند كه باوجود اينكه ترك ختنه در اناجيل نيست و خود عيسي و حواريين ختنه كرده بودند و هرگز عيسي و حواريين نگفتند كه ختنه را ترك كنيد چراكه نمونه است از ترك شهوات، نصاري ترك كردند آن را و خود را از ذريه ابراهيم منقطع ساختند و خلاف عيسي و حواريين كردند به اين بهانه كه عهد نصاري بايد روحاني باشد و خود را تارك شهوات انگاشتند و عهد الهي را از ميان خود برداشتند و با اينكه اين تأويلات باطله را به هواي نفس خود بدون تمسك به قول عيسي و حواريين دوازده‏گانه جاري كردند در دين الهي خود را تابع عيسي و حواريين مي‏دانند كه گويا معني تابع‏بودن را در مخالفت دانسته‏اند و متابعت را مخالفت پنداشته‏اند و اين امر غريبي است در نزد هر عاقلي بلكه سبب تذكر عجيبي است از براي هر غافلي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 149 *»

كه به حسب اتفاق برخورد به طور و طرز ايشان كه جميع احكام ظاهره را نمونه خيالات باطله باطنه خود انگاشته‏اند و مراد از نمونه‏ها را حقايق خياليه پنداشته‏اند و چون به خيالات خود به حقايق خياليه خود به هواي نفس خود رسيدند دست از تمام احكام ظاهره كشيدند و غافل از آنكه احكام ظاهره احكام الهي است از براي ابدان ظاهره چنانكه احكام باطنه روحاني احكام الهي است از براي ارواح باطنه و تا ابدان ظاهره در اين دنيا است احكام آنها بايد از براي آنها باشد چنانكه احكام باطنه از براي ارواح باطنه بايد باشد و هيچ‏يك از اين دوقسم احكام كافي ديگري نيست چنانكه بسي واضح است كه اگر بدن نجس شد و متعفن شد بايد عفونت و نجاست آن را به آب زايل كرد و در حمام شستشو كرد و خيالات و امورات روحانيه نجاست و عفونت بدن را زايل نكند چنانكه خيالات بد را شستن ظاهري رفع نكند ولكن نصاري بدون اذن عيسي و حواريين دوازده‏گانه به هواي نفس خود باب وسيعي از براي خود مفتوح كردند و جميع احكام ظاهره را از ميان خود برداشتند به بهانه آنكه مراد الهي آن ظواهر نبوده بلكه آنها را نمونه‏ها قرار داده و مقصود چيزي ديگر بوده چنانكه صاحب منسوجه و امثال او مي‏گويند كه «تمامي آداب عبادت عهد عتيق نمونه عبادت حقيقي و روحاني بوده است كه مسيح آن را در عهد جديد مقرّر نموده است. پس انجيل كتب عهد عتيق را باطل نمي‏سازد بلكه بانجام مي‏رساند بدين نحو كه چيزهايي كه در كتب عهد عتيق ظاهري مي‏بود حال در عهد جديد به باطني مبدّل گشته است و آن چيزي كه در آنجا به حسب تصوير ديده

 

 

«* احقاق الحق صفحه 150 *»

مي‏شد در اينجا وجوداً ملاحظه مي‏گردد و آنكه آغاز و تدارك آن در آنجا برقرار گشته بود در اينجا تكميل يافت و به جهت همين است كه خود مسيح در حيني كه يهوديان چنين تصوير مي‏نمودند كه گويا او اراده برهم زدن و منسوخ‏نمودن تورات دارد به آنها گفت كه تصور مكنيد كه من از بهر ابطال تورات و رسائل انبيا آمده‏ام از جهت ابطال نه بلكه بجهت تكميل آمده‏ام چنانكه در آيه هفدهم فصل پنجم متّي مذكور گشته است».

باري، مقصود از ذكر بعضي از كلمات ايشان اين است كه صاحبان شعور ببينند كه چگونه خود ايشان تصريح كرده‏اند كه تمامي آداب عبادت عهد عتيق نمونه عبادت حقيقي بوده است كه مسيح در عهد جديد آن را بيان كرده و تكميل نموده و معني تكميل را پيش از اين از قول خود عيسي عرض كردم كه گفت در تورات نهي كرده‏اند از قتل و من نهي مي‏كنم كه به برادر خود غضب مكن كه گويا او را به قتل رسانيده‏اي. و در تورات نهي كرده‏اند از زنا، من مي‏گويم به زن غير نظر به شهوت مكن كه در قلب خود با او زنا كرده‏اي. پس باز مكرّر عرض مي‏كنم كه معني تكميل برقرار گذاردن اصل است با تأكيد در مقدّمات آن. پس نظركردن به شهوت كه مقدّمه زنا است، زنا شمرده مي‏شود تا احتراز تمام از زنا كه اصل است بيشتر حاصل شود و تكميل احتراز از قتل، نهي از غضب‏كردن است كه مبادا منجر به قتل شود و هرگز معني تكميل اين نيست كه اصل را از ميان بردارند و اكتفا كنند به چيزي ديگر. مثل آنكه بگويند قتل‏كردن و زناكردن جايز است اما غضب‏كردن و به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 151 *»

شهوت نظركردن جايز نيست و هر صاحب شعوري باطل بودن اين سخن را مي‏فهمد. پس چه شده كه نصاري اصل ختنه را و اصل اعياد را و اصل قربانيها را و اصل هيكل و عبادتخانه را از ميان برداشتند و در هريك از اينها اكتفا كردند به امري خيالي روحاني؟ و چون دليلي از براي خود از قول عيسي و حواريّين دوازده‏گانه نداشتند، از قول بولس دليل آوردند كه در نامه‏هاي خود نوشته و از براي تلبيس بر عوام خود گفتند كه از انجيل دليل داريم و قول بولس را انجيل ناميدند به اين حيله كه چون بولس چنين چيزي را گفته و او نمي‏گويد مگر به الهام و الهام نمي‏كند مگر عيسي، پس قول بولس چون به الهام عيسوي است، انجيل است. و اين حيله غريبي است و باب وسيعي است كه از براي خود مفتوح كرده‏اند تا هريك از بزرگان ايشان به هواي نفس خود حكمي بكند، بگويد به الهام عيسوي است و انجيل است و در حقيقت اناجيلي هم كه در دست دارند از همين قبيل است چراكه اگر انجيلي عيسوي در دست داشتند، همه نسخه‏ها را از روي آن مي‏نوشتند مثل آنكه همه نسخه‏هاي انجيل متّي را از يك‏نسخه متّي مي‏نويسند و همه نسخه‏هاي انجيل مرقس را از روي يك‏نسخه مرقس مي‏نويسند و همچنين انجيل لوقا و يوحنّا. پس چون انجيل عيسوي در دست نداشتند، تواريخ‏نگارندگان را اناجيل ناميدند چنانكه صاحب منسوجه در فصل هفتم از باب دويّم در كيفيّت انتشار انجيل مي‏گويد كه: «هنگامي كه يسوع مسيح به تعليم‏دادن و معجزه‏نمودن آغاز كرد، در آن حال دوازده‏نفر از اشخاص عوام را از خلق برگزيد كه گويا كتب ناطقه‏اش

 

«* احقاق الحق صفحه 152 *»

باشند، يعني بعد از صعودش درباره او شهادت داده اعمال و تعليمش را در تمامي دنيا وعظ دهند». باري چون كتاب انجيل عيسوي را در دست ندارند، انجيل را همان گفته‏هاي رؤساي خود مي‏دانند چنانكه تفصيل آن را سابقاً دانستي و مطالب نامه‏هاي بولس را كه دخلي به اين اناجيل هم ندارد تعليمات انجيل مي‏نامند. اما شخص عاقل صاحب‏شعور مي‏فهمد كه نصاري مطلقاً انجيل عيسوي در دست ندارند و تمام آنچه در دست دارند وقايعي است كه ادّعا مي‏كنند كه در زمان گذشته اتّفاق افتاده و جمعي كه در آن زمان گذشته بوده‏اند آن وقايع را مشاهده كرده‏اند و ايشان از براي كساني كه مشاهده نكرده‏اند حكايت كرده‏اند و طبقه به طبقه آن حكايات نقل شده تا رسيده به جمعي كه در زمان لاحق بوده‏اند. پس هريك هرقدر از آن وقايع را كه شنيدند و يقين كردند كه در زمان سابق اتّفاق افتاده در كتابي نوشتند. پس از اين‏جهت كتب متعدّده از اشخاص متعدّده در ميان نصاري بهمرسيد چنانكه لوقا در اوّل كتاب خود اشاره به اين مطالب كرده و چون تفصيل اين مطالب سابقاً گذشت، آن تفصيل اعاده نمي‏شود.

پس بنابر آنچه سابقاً گذشت از براي صاحبان شعور معلوم شد كه انجيل عيسوي در دست نصاري نيست اگرچه رؤساي نصاري اين مطلب را در نزد عوام خود مخفي دارند يا به اين حيله كه آنچه رؤسا بگويند از الهامات عيسوي است و بواسطه عيسي ملهم شده‏اند پس به انجيل تنطّق نموده‏اند، عوام خود را مغرور كنند. چنانكه از براي صاحبان شعور معلوم شد كه تورات موسوي در دست يهود نيست

 

 

«* احقاق الحق صفحه 153 *»

چنانكه سابقاً گذشت. و همين‏قدر از بيان از براي كسي كه طالب حقيقت امر يهود و نصاري بود، كافي است و ما را كاري با يهود و نصاري نيست كه چرا به چنين امور سستي قناعت كرده‏اند. چراكه حجّت الهي بر ايشان و غير ايشان قائم است و نقصي در تمام‏بودن آن نيست و بايد مستعدّ جواب او باشند در روز حساب.

پس حال شروع مي‏كنيم در باب دويّم در مقابل باب دويّم منسوجه بعون اللّه تعالي.

٭  ٭  ٭  ٭  ٭

 

«* احقاق الحق صفحه 154 *»

بـاب دويّم

در مقابل باب دويّم منسوجه است كه آن را مشتمل بر هفت‏فصل قرارداده و مقصود از تمام باب و فصول آن تعليمات انجيلي بوده. پس اگر ما بخواهيم تمام فقرات فصول آن را ذكر كنيم و بر هر فقره‏اي بطور ايضاح ابطال كنيم البته كتابي مفصّل بايد بنويسيم كه موجب ملال حال خوانندگان گردد. پس به مضمون خير الكلام ماقلّ و دلّ اكتفا كرده به اختصار مي‏كوشيم كه بعد از تذكّر از آنچه گذشت و معلوم شد از براي شخص باشعور كه تورات موسوي و انجيل عيسوي مطلقاً در ميان يهود و نصاري نيست، اگرچه در اين كتب معروفه چيزي از آنها يافت شود، ديگر در اثبات ابطال تعليمات تورات موسوي و تعليمات انجيل عيسوي كه فروع آنها است در نهايت استراحت خواهيم بود. چراكه از بديهيّات اوليّه صاحبان شعور است كه فروع هر اصلي مبتني است بر وجود آن اصل و در صورتي كه اصل در ميان نيست، البته فروع آن در ميان نخواهد بود و شخص باشعور مي‏داند كه در بي‏اعتباري كتابي، اشتمال آن بر قبايحي چند كفايت مي‏كند چه جاي قبايح بسيار و اكاذيب بي‏شمار كه بعضي از آنها ذكر شد كه نسبت زناي بامحارم لاسيّما محارمي مثل دختران شخص كه فسّاق و فجّار بلكه كفّار بي‏حياي بي‏دين بي‏مذهب، هرقدر در كفر و فسق و فجور بي‏باك و بي‏حيا باشند، از زناي با دختران خود كناره مي‏كنند چه جاي شخص باشعور عاقل

 

 

«* احقاق الحق صفحه 155 *»

باحيا و چه جاي شخص مؤمن به خدا و چه جاي مؤمن كامل و چه جاي شخص مبعوث از جانب خدا بسوي جماعتي بسيار كه مبعوث باشد كه آن جماعت را از تمام معاصي باز دارد و منع كند، خصوص از زنا كه در ميان اهل جاهليت هم قبيح بوده خصوص زناي بامحارم خصوص زناي با دختران خود كه به لوط7 نسبت مي‏دهند، و زناي محصنه با زن‏شوهردار به حيله‏هاي هرچه تمامتر و جبر و زور كه به داود7نسبت مي‏دهند و حال آنكه حالت داود حالتي بود كه هر عملي از او صادر مي‏شد صحّت آن عمل حجّت بود در ميان يهود و نصاري بطوري كه عيسي عمل او را حجّت كرد بر يهود از براي تصحيح عمل شاگردان خود در وقتي كه در روز شنبه خوشه‏ها را كفمال كردند و خوردند.

باري، يهود و نصاري اصراري دارند كه چنين كتابي آسماني است و از جانب خدا است و محرّف هم نيست و لازم است اعتقاد به مضمون جميع آنچه در آن است. پس بنابر اصرار اين جماعت هركس لوط را زناكار و زاني با دختر خود نداند و هركس داود را زناكار و زاني محصن نداند مخالفت خدا كرده چراكه در كلام الهي و الهام الهي زناي با دختران ثبت است نسبت به لوط و زناي محصنه با زن شوهردار ثبت است از براي داود. نعوذباللّه من بوار العقل و قبح الزلل و به نستعين.

گر مسلماني از اين است كه اينان دارند   واي اگر از پس امروز بود فردايي

و چون بعضي از اينگونه قبايح را عرض كرده‏ام و بعضي را در رساله «دُرّه» تفصيل داده‏ام و بعضي ديگر در كتاب مستطاب

 

 

«* احقاق الحق صفحه 156 *»

«نصرة ‏الدين» ثبت است، لزومي ندارد كه بيش از اين اعاده كنم و همين‏قدر هم از براي همين بود كه رجوع‏كننده به اين رساله در هر موضعي كه رجوع كرد نظر عبرتي از همان موضع از براي او حاصل شود.

پس حال با فراغ بال شروع مي‏كنيم در باب سيّوم در مقابل باب سيّوم از منسوجه و علي اللّه قصد السبيل و منها جائر فلو شاء لهديكم اجمعين.

٭  ٭  ٭  ٭  ٭

 

«* احقاق الحق صفحه 157 *»

باب سيّوم

در اثبات حقّيت و حجّيت و معجزبودن قرآن مجيد و فرقان حميد الذي لايأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد است به دلايل واضحه و براهين لايحه كه بر احدي از مكلّفين مخفي نماند اگرچه عرب نباشند و اگرچه عامي باشند و درسي نخوانده باشند. فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر انّا هديناه السبيل امّا شاكراً و امّا كفوراً. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة و اين باب در مقابل باب‏سيّوم منسوجه است كه به خيال واهي خود خواسته توهيني در امر قرآن و حجّيت و معجزبودن آن كرده باشد.

گر نهد خفّاش بر خورشيد عيب   عيب خفّاش است اين من غير ريب

پس در اين باب هفت‏فصل است:

فـصـل اوّل

بدانكه آنچه از اتّفاق جميع عقول اهل اديان معلوم مي‏شود كه مطابق است با نقلها و كتابهاي ايشان كه به هيچ‏وجه شكّي در آن راهبر نيست اين است كه خداوند رؤف رحيم جلّ‏شأنه راضي به هلاك انسان نيست و تمام اعتناي او را در نجات بني‏نوع انسان، ارسال رسل و انزال كتب و اصرار و ابرام رؤساي حق در اخذ حق، كافي است. و باز از جمله مسائلي كه معقول و منقول جميع اهل اديان است كه به هيچ‏وجه شكّي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 158 *»

در آن نيست از براي ايشان اين است كه نجات مردم نفعي به خداي غني نمي‏رساند چنانكه هلاك مردم ضرري به خداي قادر قاهر نمي‏رساند. پس نجات اين مردم نفع به خود ايشان مي‏رساند چنانكه هلاك ايشان ضرر به خود ايشان مي‏رساند. و اين نفع و ضرري كه ممكن است به ايشان برسد از تأثير اقتران ايشان است به ماسواي خود از بسايط و متولّدات از جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي هريك نسبت به يكديگر. پس تمام نفعها از تأثير اين اشياء است بعض نسبت به بعض و تمام ضررها از تأثير اين اشياء است بعض نسبت به بعض و هيچ نفعي و هيچ ضرري از ذات پاك لايتغيّر خداوند عالم جلّ‏شأنه نيست كه از ذات پاك او كنده شود و به خلق برسد و به ايشان بچسبد. و گمان نمي‏رود كه شخص صاحب شعوري در اين مطلب شك كند و تأمّل داشته باشد اگرچه بي‏شعوران نفهمند و در آن تأمّل كنند. پس منفعت از جدوار و امثال آن عايد اين خلق شود و مضرّت از بيش و امثال آن به ايشان رسد و مرادم از جدوار و بيش، نه همان مأكولات و مشروبات است بلكه مرادم تأثير اشياء است در بدن و جان و ساير مراتب انسان. و باز مرادم از جدوار نه چيز معيّني است كه آن هميشه نافع است در هر حال چنانكه مرادم از بيش نه چيز معيّني است كه ضارّ است در هر حال. چراكه در هر مقداري از جدوار نفعي است از براي كسي در حالي مخصوص و ضرري است از براي كسي در حالي مخصوص. چنانكه در هر مقداري از بيش نفعي است از براي كسي در حالي و ضرري است از براي كسي در حالي. پس مرادم از جدوار، نفع خلق است از براي خلق و مرادم از

 

 

«* احقاق الحق صفحه 159 *»

بيش، ضرر خلق است از براي خلق. و از جمله امور بديهيه در نزد صاحبان شعور اين است كه جميع درجات منافع و مضارّ را در هر مقدار معيني از براي هركسي در هر حالي، احدي از آدميان دانا نيست و خداوند عالم است داناي به جميع منافع جميع اشياء از براي هريك از آدميان در هر حال، و او است داناي به جميع مضرّتهاي جميع اشياء از براي هريك از آدميان در هر حال. پس هر قدر از منافع را كه خلق بتوانند ضبط كنند و آن را جلب كنند و هرقدر از مضارّ را كه بتوانند ضبط كنند و از آن احتراز كنند، وحي مي‏كند بسوي يكي از پيغمبران و او را امر مي‏كند به رسانيدن به خلق تا اگر امتثال كنند اوامر او را به آن منافع مقدّره برسند و نجات يابند و اگر امتثال نكنند به آن منافع مقدّره نرسند و اگر احتراز از مناهي او كنند از ضرر آنها ايمن شوند و اگر احتراز نكنند متضرّر گردند. پس قرار داد در امتثال اوامر خود نجات را و در مخالفت آنها هلاك را.

باري، پس شخص باشعور مي‏فهمد كه تا خداوند عالم جلّ‏شأنه خلق مي‏كند انسان را و اعتنا مي‏كند به خلقت او، او را مي‏خواهد و نجات او را مي‏خواهد چراكه اگر اعتنا به او و نجات او نداشت او را خلق نمي‏كرد. پس چون او را خلق كرده، اعتنا به نجات او داشته و به هلاك او راضي نبوده مگر آنكه او به سوء اختيار، ترك كند اوامر او را و تخلّف كند از احتراز كردن از مناهي او؛ پس آنگاه منافع به او نرسيده و مضرّتها به او رسيده، پس هلاك شده و خداوند عالم هم جلّ‏شأنه بعد از تخلّف او، راضي به هلاك او خواهد بود اگرچه در اوّل خلقت راضي به هلاك

 

 

«* احقاق الحق صفحه 160 *»

او نبود. مثل آنكه از براي تو غلامي باشد كه تو محتاج به او و خدمت او نباشي ولكن چون غلام تو است، راضي به هلاكت او نباشي و او جاهل باشد به منافع خود كه در جدوار است و به مضارّ خود كه در بيش است. پس منافع جدوار را از براي او بيان مي‏كني و او را امر مي‏كني در استعمال آن، و مضارّ بيش را از براي او بيان مي‏كني و مي‏ترساني او را از استعمال آن. پس اگر آن غلام بعد از بيان، به سوء اختيار خود، خورد بيش را و هلاك شد، تو هم به هلاكت او راضي مي‏شوي. چراكه محتاج به او نيستي.

باري، پس مادامي كه خداوند عالم جلّ‏شأنه انسان را خلق مي‏كند، علم به منافع و مضارّ اشياء را نسبت به انسان بواسطه پيغمبري از پيغمبران به ايشان مي‏رساند و اين است آن مطلبي كه در تورات هم تصريح شده كه آسمان و زمين زايل مي‏شود و شريعت از ميان مردم برداشته نمي‏شود. پس اين است معني آيه تورات نه آنكه يهود گمان كرده‏اند كه تورات از ميان مردم برداشته نخواهد شد. چراكه به اتّفاق يهود و نصاري، تورات در زمان بخت‏نصّر برداشته شد و در ميان يهودي كه در بابل بودند توراتي نبود. و اگر بناي خداوند عالم چنان بود كه كتاب پيغمبري را از ميان برندارد و كتابي ديگر از پيغمبري ديگر در ميان نياورد، هرآينه توراتي هم از براي موسي نازل نمي‏فرمود. چراكه شريعت ابراهيم و اسحاق و يعقوب در ميان مردم بود و بايد آن شريعت زائل نشود و آسمان و زمين زائل شود. پس چون بااينكه شريعت ابراهيم و اسحاق و يعقوب در ميان مردم بود، تورات بر موسي نازل شد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 161 *»

و احكامي چند در آن بود كه در شريعت سابقين نبود و بعضي از احكام سابقين را منسوخ كرد مثل جمع ميان دو خواهر كه يعقوب كرده بود معلوم مي‏شود كه هميشه بناي خداوند عالم جلّ‏شأنه چنين بوده كه شرايع را تغيير مي‏داده و منسوخ مي‏كرده بااينكه نوع شريعت هرگز از ميان مردم برداشته نخواهد شد و آسمان و زمين زايل خواهد شد و شريعت برداشته نخواهد شد. چراكه آثار منفعت و مضرّت اشيا از ميان مردم برداشته نخواهد شد و احكام الهي كه متعلّق به آنها است برداشته نخواهد شد. و اين مطلب تأويلات باطله نصاري را باطل خواهد كرد كه جميع ظواهر احكام تورات را نمونه‏هاي آمدن مسيح قرار مي‏دهند و بعد از مسيح مي‏خواهند آن ظواهر را از ميان بردارند چنانكه در عبارت منسوجه گذشت كه اعياد و ختنه و هيكل و احكام آنها را از ميان برداشته و تصريح كرده كه ظواهر شريعت تماماً مأوّل است و همه آنها نمونه است. و حال آنكه آدم علي نبيّنا و آله و عليه السلام شريعت داشت و هنوز توراتي نبود، و نوح شريعت داشت و توراتي نبود، و ابراهيم عليه و علي جميع الانبياء السلام شريعت داشت و توراتي در ميان نبود و تورات در زمان بخت‏نصّر مفقود شد و الحال توراتي در ميان نيست. و حال آنكه شريعت بايد در ميان باشد و آسمان و زمين زايل شود و شريعت زايل نشود. پس چون لازم است كه شريعت در ميان باشد و آمدن جميع پيغمبران از براي وضع شرايع است و كتابي معتبر از هيچ پيغمبري در ميان نيست از آدم گرفته تا موسي و عيسي و بعد از آنها، لازم است كه كتابي معتبر در شريعت از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 162 *»

درميان باشد تا اين مطلب راست آيد كه آسمان و زمين زايل شود و شريعت زايل نشود.

و بسي واضح است كه بعد از موسي و عيسي كتابي از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در ميان نيست مگر قرآن مجيد و بس. پس همان است آن كتابي كه شريعت در آن است و زايل نخواهد شد و آسمان و زمين زايل خواهد شد. و امتيازي كه قرآن با ساير كتب پيغمبران دارد اين است كه نفْس كتب پيغمبران، معجز پيغمبران نبود بلكه به معجزاتي چند اثبات حقّيت خود را نموده آنگاه احكام الهي را در كتاب خود نوشته به مردم مي‏رسانيدند و نفْس آن احكام، معجزات نبود. اما قرآن مجيد و فرقان حميد امتياز دارد از جميع كتب آسماني به اينكه علاوه بر آنكه كتابي است مشتمل بر علوم و حكم و احكام ظاهر و باطن و دنيا و آخرت و احكام شريعت الهيه، معجزي است از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه كه از وقت نزول الي‏الابد جاري است در ميان عباد و بلاد. و معجزي نيست مثل ساير معجزات ساير پيغمبران كه در يك‏وقتي و يك‏مكاني اتّفاق افتاده باشد و خبري از آنها به گوش غايبان و اهل زمان بعد برسد كه مستمعان بتوانند از روي شبهه بگويند كه از كجا بدانيم كه اين خبر صدق است يا كذب، بلكه معجزي است جاري در هر زمان و مكان كه جميع مكلّفين مشاهده مي‏كنند آن را و خبري نيست كه شبهه‏كننده‏اي بتواند شبهه كند كه آيا صدق است يا كذب. پس برتري دارد بر جميع معجزات جميع پيغمبران، حتي آنكه برتري دارد بر جميع معجزات يكهزار و يك معجز خود پيغمبر آخرالزمان و معجزات

 

 

«* احقاق الحق صفحه 163 *»

بي‏نهايت اوصياي او عليه و عليهم السلام و الصلوة مثل آنكه صاحب آن برتري دارد بر جميع پيغمبران و بر جميع ماخلقه اللّه9. پس بر ما است كه وجه اعجاز آن را آشكار كنيم تا موجب تذكّر غافلان و تعلّم جاهلان و مزيد بصيرت متبصّران و اتمام حجّت بر معاندان گردد. پس مناسب است كه فصلي ممتاز مخصوص اين مطلب شريف شود تا در صدف سينه‏هاي بي‏كينه مرواريدها بثمر آورد اگرچه در نهاد افعي‏زادگان زهر گردد.

آب نيسان در صدف گوهر شود   در دهان مار زهر اندر شود

فـصـل دويّم

پس عرض مي‏كنم كه اگرچه بسياري وجه اعجاز قرآن را منحصر در فصاحت و بلاغت آن دانسته‏اند، چنانكه صاحب منسوجه هم اين گمان را كرده و به خيال واهي جولاني در اين ميدان زده، پس عرض مي‏كنم كه اگرچه يكي از وجوه اعجاز آن فصاحت و بلاغت آن است ولي درك اين مطلب از براي جميع مكلّفين از عرب و عجم و عالِم و عامي ممكن نيست و اين مطلب مُشرَعه هر واردي نخواهد بود و البته كساني كه اهل خبره اين مطلب نيستند، نمي‏توانند اين مطلب را بفهمند «خر چه داند قيمت نقل و نبات» و بسي واضح است كه اهل حلّ و عقد و هر علمي و هر كسبي و كاري اهل خبره آن علم و آن كسب و كار است. آيا نه اين است كه مسائل علم نجوم را منجّم مي‏داند نه كسي كه از نجوم سررشته ندارد و اهل خبره آن نيست؟ پس تصديق و تكذيب او در مسايل نجوميّه مساوي است چراكه لاعن‏شعور از او صادر شده. و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 164 *»

همچنين اهل خبره مسائل طبّ، طبيب است و تصديق و تكذيب او محلّ اعتناي عقلاي عالم است نه تصديق و تكذيب غيرطبيب مجرّب. و همچنين است حال ساير علوم و ساير مسائل هر علمي نسبت به اهل آنها و غير اهل آنها چنانكه اهل خبره جواهر، جوهري است نه هر صاحب چشمي. پس تمييز الماس را از شيشه، شخص جوهري بايد بدهد و بسا آنكه غير او ترجيح دهد شيشه را بر الماس و بسا آنكه به چشم غير اهل خبره، لمعان و صفاي شيشه، خوشتر آيد از لمعان و صفاي الماس، و همچنين است حال ساير مردم نسبت به ساير جواهر. شخص صرّاف تمييز مي‏دهد طلا و نقره را از برنج و قلع و بسا آنكه به نظر غير صرّاف منظر برنج و قلع خوشتر آيد.

باري، اين مطلب بسي واضح است. پس بهتر از براي غير اهل خبره هر علمي و هر كسبي در مسايل و امور متعلّقه به آن علم و كسب، لاادري است ولكن كار عالم را خراب كرده اينكه اهل هر علمي مي‏خواهند تصرّف كنند در ساير علومي كه نمي‏دانند و اهل هر كسبي مي‏خواهند اهل خبره جميع كسبها شوند. پس،

هر متاعي را ز استادي طلب   ور نه محرومي و دايم در تعب
حاجت خود را ز هر دكّان مجوي   هرزه در هر كوچه و برزن مپوي
شكر از هند است و تنزو از ختاست   هند رفتن از پي تنزو خطاست

 

 

«* احقاق الحق صفحه 165 *»

هرچه گردي سوي مشرق پي سپر   از متاع غرب گردي دورتر
كي ز خودبينان خدا گردد پديد   كي توان در شب فروغ شمس ديد
اهل نسيان كي تو را ذاكر شوند   كي به مقصد پشت بر مقصد روند
آن شنيدستي كه اصحاب مسيح   زو طلب كردند با قلبي قريح
با كه بنشينيم اي روح خدا   از چه كس جوييم ما راه هدي
گفت اي اصحاب من جوئيد راه   زان كه ديدش آورد ديد اِله

باري، پس دانستن فصاحت و بلاغت قرآن مخصوص آن جماعتي است كه چون اين آيه شريفه نازل شد كه فرموده و قيل يا ارض ابلعي ماءك و يا سماء اقلعي و غيض الماء و قضي الامر و استوت علي الجودي و قيل بعداً للقوم الظالمين، سبعه معلّقه را كه در كمال فصاحت و بلاغت به كمال جدّ و جهد خود انشاء كرده بودند و به جهت مفاخرت خود، آنها را در كعبه معظمه آويخته بودند، بعد از نزول اين آيه مذكوره، از گفته‏هاي خود خجل و شرمنده شدند و هريك از صاحبان آن قصايد در شبانگاه رفتند و قصايد خود را برداشتند و مخفي داشتند كه مبادا بعد از آن فصحاي عرب و بلغاي ايشان برخورند به آن قصايد و برخورند به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 166 *»

اين آيه كريمه مذكوره و زبان طعن و سخريّه و استهزاء بسوي ايشان دراز كنند و مفاخرت ايشان مبدّل گردد به ذلّت و خواري ايشان. و بسا آنكه اين مطلب در نزد غير اهلش مخفي باشد و حال آنكه صاحبان آن قصايد از افتضاح خود در نزد اهل خبره شرم كردند و آنها را پنهان كردند، و بسا كسي كه از اهل خبره نباشد در همين زمانها و رجوع كند به آن قصايد و آنها را فصيح‏تر از قرآن گمان كند و به اصطلاح كاسه گرمتر از آش شده و قصيده‏اي را كه صاحبش از ترس افتضاح خود مخفي داشت، او ترجيح دهد بر قرآن، مثل كسي كه بلّور را ترجيح دهد بر الماس ولكن حال او در نزد جوهرشناسان مكشوف است مثل آنكه صاحب منسوجه و امثال او ترجيح داده‏اند مقامات حريري و مقامات همداني را بر قرآن و حال آنكه صاحبان آنها از اين سخن شرمنده و از سستي آن در خنده‏اند.

باري، در اينكه فصاحت و بلاغت و حسن نظم و ترتيب قرآن را جميع مكلّفين نمي‏فهمند و فهم آن مخصوص اهل خبره است شكي نيست. پس بايد راه اعجازي كه عموم دارد نسبت به جميع مكلّفين معلوم گردد و آن راه اين است كه خداوند عالم جلّ‏شأنه بر زبان معجزبيان او9 جاري كرده و تحدّي كرده و در هيچ آيه‏اي از آيات تحدّي نكرده به اينكه چون كلام من فصيح‏تر و بليغ‏تر از كلّ عرب است يا از اين جهت كه فصيح‏تر و بليغ‏تر از كلّ لغات و جميع زبانهاي مختلف در ميان اهل عالم است كسي نمي‏تواند مثل آنرا بياورد تا كسي بتواند بگويد كه من از كجا بفهمم كه قرآن فصيح‏تر و بليغ‏تر از زبان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 167 *»

جميع عرب است يا فصيح‏تر و بليغ‏تر از جميع زبانهاي مختلف در ميان اهل دنيا است، بلكه به اين نسق تحدّي كرده كه فرموده ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون يعني نبودي تو كه خوانده باشي از كتابي پيش از نزول قرآن و نبودي كه بنويسي كتابي را به دست خود تا در آن هنگام به شكّ افتند اهل باطل. و اصل مطلب از بديهيات است و هر صاحب شعوري بدون تأمّل مي‏فهمد كه شخصي كه درس نخوانده از هيچ كتابي و هرگز كتابي را ننوشته و كتابتي نكرده و همه معاشرين او اين مطلب را بدانند تا مدتي مديد، پس ناگاه زبان او به علم گشوده شود و با اهل هر علمي به قواعد آن علم تكلّم كند و كتابي درميان آورد كه مشتمل باشد بر حكمتها و موعظه‏ها و مجادله‏هاي حسنه و در همان كتاب مدّعي باشد كه اين كتاب از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه بر من نازل شده و مرا مأمور كرده به اينكه بخوانم جميع مكلّفين را بسوي او بدليل حكمتها و به دليل موعظه‏ها و به دليل مجادله‏هاي حسنه. پس چون با دليل حكمت با حكماي روزگار تكلّم كند حكماي روزگار به هيجان آيند و با قواعد حكميّه با او محاجّه و مخاصمه كنند جميع ايشان را مجاب كند تا آنكه بعضي از ايشان ايمان آورند و بعضي بعد از مجاب‏شدن از روي جحود انكار كنند. و چون با دليل مواعظ با اهل آنها تكلّم نمايد جميع ايشان را مغلوب سازد و مجاب كند. پس بعضي به او ايمان آورند و بعضي بعد از مغلوبيّت انكار كنند. و چون با ادلّه مجادله بالتي هي احسن با اهل آنها تكلّم كند جميع ايشان به هيجان آيند و با او مجادله‏ها كنند، پس جميع ايشان مغلوب

 

 

«* احقاق الحق صفحه 168 *»

شوند. پس بعضي به او ايمان آورند و بعضي بعد از مغلوبيّت انكار كنند و كافر شوند. و محاجّات و مخاصمات ايشان ضبط شود و در كتب احتجاجات نوشته شود و در قرون و اعصار بعد بماند كه هركس به آنها رجوع كند و انصاف دهد، غلبه او را و مغلوبيّت محاجّين را بفهمد. پس هر شخص صاحب شعوري مي‏فهمد كه چنين شخص درس نخوانده و خط ننوشته كه غلبه مي‏كند در مباحثات خود بر جميع حكما و علماي هر ديني و مذهبي و همه را مغلوب مي‏كند، در ادّعاي خود صادق است كه از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه مأمور است كه امتثال كند امر الهي را كه فرموده ادع الي سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن. پس شخص صاحب شعور مي‏فهمد كه چنين شخصي كه هيچ درسي از كتب حكمتها نخوانده بود چنانكه هيچ درسي از كتب مواعظ و كتب مجادلات نخوانده بود و غلبه كرد بر جميع مردم در علوم ايشان، در ادّعاي خود صادق است و وجود او خارق عادت است و به خارق عادت تكلّم مي‏كند. پس كلام او معجزي خواهد بود كه احدي از اشخاص درس‏نخوانده و خط ننوشته نتوانند با حكما و علما و ادباي اهل روزگار با هريك در علم ايشان مباحثه كند چه جاي آنكه غلبه كند. بلكه نمي‏تواند بفهمد كه علم هريك چه علمي است. مثل آنكه بسي واضح است كه شخص عامي مطلقاً نمي‏فهمد كه علم نحو چه معني دارد و علم صرف چه معني دارد و علم معاني و بيان چه معني دارد و علم فقه و حكمت و نجوم و ساير علوم چه معني دارد. پس بسي واضح است كه چنين شخص درس‏نخوانده‏اي كه به قواعد علميه هر علمي تكلّم كرد و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 169 *»

غلبه كرد با محاجّين خود، كلام او معجز است و خارق عادت است و احدي با اين حالت نمي‏تواند چنين تكلّم كند. و در اينكه قرآن كتابي است علمي و مشتمل بر حكمتها و موعظه‏ها و مجادلات بالتي هي احسن شكي نيست و داخل بديهيات صاحبان شعور است و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه شخص عامي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته البته نتواند چنين كتابي را املا كند و كاتبان بنويسند مگر آنكه به الهام و وحي الهي چنين كاري را بكند و چگونه متصوّر است كه شخص عامي بتواند در مقابل حكما و علما و ادباي اهل روزگار بايستد بطوري كه غلبه كند بر جميع آنها در مباحثات و حال آنكه اهل هر علمي اگرچه استاد باشند در آن علم، نمي‏شود كه در يك مسأله از مسايل آن علم يك وقتي مغلوب نشوند و اين مطلب در نزد اهل علم و در نزد صاحبان شعور از بديهيات است. پس چنين خواهد بود حال كسي كه هيچ درس نخوانده بود و هيچ خط ننوشته بود و در ميان اين مردم ايستاد و علانيه ادّعاي علم و حكمت و نبوّت كرد و دست از سر مردم برنداشت تاآنكه ايشان را دعوت بسوي تصديق خود كرد و به اين واسطه به هيجان آمدند اهل روزگار و در مقابل او ايستادند و عار خود مي‏دانستند كه تصديق كنند او را. پس همگي در فنّ خود با او مقابلي كردند و همه محاجّه و مخاصمه با او كردند و ممكن نشد احدي از ايشان را كه در يك مسأله‏اي از مسائل بر او غلبه كنند چنانكه احتجاجات او در كتب مضبوط است. و اين عرضي كه كردم محض عصبيّت نبود و امر واقعي را عرض كردم. پس اگر منكران انكاري از اين مطلب دارند بياورند يك مسأله‏اي را كه در ميان او

 

 

«* احقاق الحق صفحه 170 *»

و محاجّين با او واقع شده باشد و او مغلوب شده باشد و حال‏آنكه عرض كردم كه بسي واضح است در نزد اهل حلّ و عقد كه هر استاد بالغ ماهري در هر علمي، در مسأله‏اي مغلوب مي‏شود.

باري، پس معني اعجاز قرآن اين است كه از شخص درس‏نخوانده و خط‏ننوشته صادر شده و حال‏آنكه بر سبك و نظم كتب ساير علما و حكماي اهل روزگار است بلكه بهتر و برتر از جميع آن كتب است و جميع مكلّفين از حكما و علما و عوام‏الناس جميعاً مي‏فهمند كه چنين كتابي كه از چنين شخصي صادر شود، خارق عادت جميع اهل روزگار است و معجزه ظاهر و هويدا است چنانكه مي‏فهمند كه هريك از كتب علميه در هر علمي باشد چون به املاي شخص درس‏نخوانده مرتّب شود، خارق عادت اهل روزگار است و اگر چنانچه شخصي كه درس خوانده در علمي كتابي بنويسد در نهايت خوبي در آن علم، آن كتاب خارق عادت نخواهد بود بلكه بسياري از اهل علوم و صنايع، علوم و صنايعي چند از ايشان بظهور رسيده كه هريك در آن علم و صنعت استادي ماهر بوده‏اند و بسا آنكه ساير مردم هم عاجز مانده‏اند كه مثل آنها در آن علم و صنعت اظهار علم و صنعت كنند و با اين حال آن علم و آن صنعت معجزه و خارق عادت نيست چراكه بعد از درس‏خواندن و مشق‏كردن به اعلي درجات آن علم و صنعت رسيده‏اند بخلاف كسي كه درس نخوانده و خط ننوشته كتابي املا كند بر نظم ساير كتب علميّه، يا خطّي بنويسد بر سبك ساير خطوط. پس هر شخص صاحب شعوري مي‏فهمد كه اين امر خارق عادت اهل روزگار است و احدي از ايشان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 171 *»

بدون درس‏خواندن و بدون مشق‏كردن نمي‏تواند كتابي علمي بر نظم ساير كتب علميّه املا كند يا خطّي بر سبك ساير خطوط بنويسد. پس اميد است كه صاحبان شعور بفهمند و متذكّر شوند كه خداوند عالم جلّ شأنه بر زبان پيغمبر خود9 در چندين موضع باين‏طور تحدّي را جاري ساخته چنانكه فرموده و ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون و ترجمه آن گذشت و فرموده الذين يتّبعون الرسول النبي الامي و فرموده فامنوا باللّه و رسوله النبي الامي الذي يؤمن باللّه و كلماته و اتّبعوه لعلّكم تهتدون و يكي از ترجمه‏هاي امّي اين است كه درس نخوانده باشد چنانكه فرموده و منهم امّيّون لايعلمون الكتاب و فرموده و ان كنتم في ريب ممّانزّلنا علي عبدنا فأتوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون اللّه ان كنتم صادقين فان لم‏تفعلوا و لن‏تفعلوا فاتّقوا النار التي وقودها الناس و الحجارة اعدّت للكافرين. حاصل معني اين است كه اگر شما در شكّ و ريب هستيد از آنچه ما نازل كرده‏ايم بر بنده خود كه آيا از جانب ما است يا از جانب ما نيست، پس بياوريد سوره‏اي را از مثل او از كسي كه درس نخوانده باشد و امّي باشد و بخوانيد كساني را كه شاهد و مطّلع مي‏دانيد بر خود كه غير از خدا هستند و بخواهيد و طلب كنيد از ايشان تا جاري كنند بر زبان شخصي كه درس نخوانده باشد سوره‏اي را اگر راستگو هستيد در شكّ و ريبي كه داريد كه آيا خدا نازل كرده قرآن را بر بنده خود يا او نكرده و از جانب غير او جاري شده. پس اگر نياورديد سوره‏اي را از زبان كسي كه درس نخوانده باشد و امّي باشد و هرگز

 

 

«* احقاق الحق صفحه 172 *»

نخواهيد آورد و نخواهيد توانست آورد و ايمان نمي‏آوريد به كسي كه درس نخوانده و امّي بوده و كتابي مفصّل آورده، پس بترسيد از آتشي كه هيمه آن مردمان و سنگ كبريت است كه آماده و مهيّا شده از براي كافرين. و فرموده ام يقولون افتراه قل فأتوا بسورة مثله و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم صادقين حاصل معني آيه شريفه با آيه سابقه قريب است و حاصلش اين است كه مي‏گويند منكران كه پيغمبر به افترا گفته قرآن را، بگو به ايشان كه اگر اين قرآن افترا است، شما هم مي‏توانيد افترا بگوييد، پس بياوريد يك سوره مثل قرآن و بخوانيد و بخواهيد و طلب كنيد از هركس كه مي‏توانيد از غير خدا و گمان داريد كه‏مي‏تواند يك سوره‏اي بياورد مثل قرآني كه مي‏گوييد به افترا آورده شده اگر صادق هستيد در قول خود كه مي‏گوييد قرآن افترا است. و فرموده ام يقولون افتريه قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم صادقين و حاصل معني اين آيه شريفه قريب است به حاصل معني ساير آياتي كه در اين باب است و حاصل معني آن اين است كه منكران مي‏گويند كه پيغمبر افترا بسته قرآن را به خدا و از خدا نيست. بگو به ايشان كه اگر از خدا نيست و از غير خدا است، شما هم مي‏توانيد از پيش خود از غير خدا كتابي بياوريد و ببنديد آن را به خدا، پس بياوريد ده‏سوره مثل قرآن كه آنها افترا باشد و اگر خود نمي‏توانيد بخواهيد از غير خود از هركس كه مي‏توانيد از غير خدا كه گمان داريد مي‏تواند مثل قرآن بياورد اگر صادقيد در قول خود كه مي‏گوييد قرآن افتراي بر خدا است. و فرموده قل لئن اجتمعت الانس

 

 

«* احقاق الحق صفحه 173 *»

و الجنّ علي ان‏يأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيراً يعني بگو كه اگر اجتماع كنند انس و جن بر اينكه بياورند مثل اين قرآن را، نخواهند آورد مثل آن را اگرچه بعض ايشان از براي بعض ظهير و پشت‏بند باشند و امداد كنند يكديگر را و پشت به پشت هم گذارند. و راه استدلال و طريقه اقامه برهان در جميع مواضع اين است كه قرآن از شخص درس نخوانده و خط ننوشته صادر شده و احدي از كساني كه درس نخوانده‏اند و خط ننوشته‏اند نمي‏تواند بياورد كتابي را بر سبك و نظم و ترتيب كتب علميّه‏اي كه از اهل فنّ آنها صادر شده چه جاي كتابي كه جامع علوم عديده باشد و چه جاي كتابي كه حاوي بر علوم ظاهره و باطنه و علوم غريبه باشد و چه جاي كتابي كه داراي علوم ماكان و مايكون و داراي علوم مراتب و مقامات جميع مخلوقات باشد از عالم عقل گرفته تا جسم، و از جواهر گرفته تا اعراض، و از شواخص گرفته تا اشباح و اشباح اشباح الي غيرالنهاية، و از متأصّل گرفته مثل آب تا متخيّل مثل سراب، بلكه از امر گرفته تا خلق، بلكه از اسماء حسني و امثال علياي الهيّه گرفته تا اسماء سوأي خلقي، بلكه از ذات بحت بسيط گرفته تا صفات عديده، بلكه از بي‏اسم و رسم گرفته تا اسم و رسم و چه جاي قرآن مجيد كه از احاطه جميع خلق بيرون است مگر آنكه خداوند عالم جلّ‏شأنه خواسته باشد كه چنين كتابي را بر زبان شخصي درس نخوانده و خط ننوشته جاري كند چنانكه جاري كرد بر زبان كسي كه در حق او فرمود و ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 174 *»

پس بر صاحب‏شعوري مخفي نيست و داخل در بديهيّات اوليّه او خواهد بود كه صدور كتابي مثل قرآن از شخص درس‏نخوانده و خط‏ننوشته امّي، از خارق عادات بزرگ است بلكه بزرگتر است از جميع معجزات جميع صاحبان معجز. چراكه در هر معجزي از براي هر منكري، ريبه شكي هست كه بگويد سحر است چنانكه فرعون درباره موسي گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر و اين احتمال در علم و كتاب علمي نمي‏رود. و از همين باب است كه فرموده ذلك الكتاب لاريب فيه هدي للمتّقين.

و باز برتري ديگري است از براي اين كتابِ صادر از شخص امّي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته بر ساير معجزات صاحبان معجز از جهت آنكه جميع آنها مخصوص زماني و مكاني معيّن بوده و خبري از آنها به گوش غائبين مي‏رسد و اين كتاب از وقت صدور الي انقضاء العالم مشاهد و محسوس و ملموس جميع مكلّفين است ليهلك من هلك عن بيّنة لا ريب فيها و يحيي من حي عن بيّنة لا ريب فيها. و از اين جهت حكمت بالغه الهيّه اقتضا كرد كه در زمان سلف قبل از زمان پيغمبر آخرالزمان9 مادام كه شرع پيغمبري در ميان خلق بود، يكي از اوصياي آن پيغمبر در ميان خلق ظاهر باشد و ظاهر بود و به دست آن وصي خارق عادتي و معجزه‏اي جاري مي‏شد تا تأكيد و تثبيت كند معجزه پيغمبر سابق را كه به گوش شنيده مي‏شد و ديده نمي‏شد. پس حاملان شرع موسي تا زمان عيسي در ميان مردم ظاهر بودند و از براي هريك معجزاتي چند بود تا آنكه عيسي آمد. پس حاملان حقيقي شرع

 

 

«* احقاق الحق صفحه 175 *»

موسي منقطع شدند و متحمّل شدند شرع او را كساني كه در حقيقت از جانب خدا حامل شرع او نبودند. پس از اين جهت خارق عادت و معجزه‏اي نداشتند ولكن به جهت حبّ دنيا دست از شرع او برنداشتند و به عيسي ايمان نياوردند. و همچنين بعد از عيسي حواريّين كه حاملان حقيقي شرع عيسي بودند، همه صاحبان معجز و خارق عادات بودند تا تأكيد و تثبيت كنند معجزات عيسويّه را كه به گوش شنيده مي‏شد و ديده نمي‏شد. و همچنين بعد از حواريّين تا زمان پيغمبر آخرالزمان9در هر زماني حاملان حقيقي شرع عيسي در ميان مردم ظاهر بودند و هريك صاحب معجز و خارق عادات بودند مثل جرجيس و خالد و حنظله تا تأكيد و تثبيت كنند خارق عادات و معجزات عيسويّه را تا آنكه پيغمبر آخرالزمان9آمد و شرع عيسوي برداشته شد. پس حاملان حقيقي آن شرع هم منقطع شدند. پس بعضي از نصاري كه ايمان به پيغمبر آخرالزمان نياوردند، دست از كيش عيسي برنداشتند مانند يهوديان كه ايمان به عيسي نياوردند و دست از شرع موسي برنداشتند. پس خارق عادات و اظهار معجزات از ميان ايشان مرتفع شد مانند آنكه بعد از آمدن عيسي از ميان يهود مرتفع شد. پس نوبت رسيد به اسلاميان و رسول‏خدا9اظهار معجزاتي كرد تا اثبات دعوت خود را نمود كه از جمله آنها قرآن او بود. و بعد از او هريك از اوصياي حقيقي او مادام كه در ميان مردم بودند و ارتحال نكرده بودند و غايب نشده بودند اظهار خارق عادات و معجزات كردند از براي تأكيد و تثبيت معجزات شنيده شده و ديده نشده خود پيغمبر9. و سبب آنكه اكتفا به قرآن

 

 

«* احقاق الحق صفحه 176 *»

نكردند و بااينكه قرآن معجزي كامل بود و نقصاني در آن نبود، بلكه از ساير معجزات خود پيغمبر9 برتر و بزرگتر بود اين بود كه هريك از ايشان مي‏خواستند اثبات كنند كه در زمان خود حامل حقيقي شرع پيغمبر9 او است نه غير او. و اگر مي‏خواستند به قرآن اكتفا كنند و اظهار معجزي از خود نكنند، ديگران هم مي‏توانستند به يك حيله‏اي ادّعا كنند كه ما هستيم حاملان شرع پيغمبر9پس از اين‏جهت معجزاتي از خود اظهار كردند تا منحصر كنند امر شرع پيغمبر9 و حمل آن را به خودشان. پس كساني كه حامل حقيقي شرع پيغمبر9نبودند و انكار حاملين حقيقي را داشتند و خارق عادتي و معجزه‏اي نداشتند اگرچه به ظاهر متمسك به قرآن مي‏شدند بطلان ادّعاي ايشان از براي طالبان حق واضح بود تا آنكه هريك از حاملان حقيقي ارتحال فرمودند و حامل دوازدهم بعد از هفتادسال تقريباً صلاح را در غيبت خود دانست. پس بعد از ايشان معتقدين به ايشان جميعاً خود را تابع و مطيع و شيعه ايشان مي‏دانند.

و بسي واضح است كه بر تابع خارق عادات و اظهار معجزات لازم نيست و دليل و برهان تابع در تبعيّت خود مر متبوع را، خارق عادات و اظهار معجزات متبوع است. چنانكه از امّت هر پيغمبري بپرسي كه چرا شما تابع پيغمبر خود شديد، جواب خواهند گفت كه چون پيغمبر ما خارق عادات و اظهار معجزات كرد، ما او را تصديق كرديم در ادّعاي او كه پيغمبر بود و نبايد كه خود امّت اظهار معجزات كنند از براي اثبات ادّعاي پيغمبري پيغمبرشان. پس از اين جهت در ميان شيعيان و تابعان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 177 *»

اوصياي پيغمبر آخرالزمان احتياج به خارق عادات و اظهار معجزات نخواهد بود و دليل و برهان ايشان در تبعيّت خود مر آقايان و سادات خود را، همان خارق عادات و اظهار معجزات ساداتشان و امامانشان: خواهد بود.

پس از جمله معجزاتي كه به آنها متمسّك مي‏شوند معجزات مسموعه است مثل معجزات ساير پيغمبران و اوصياي ايشان:و از آن جمله معجزه مشهوده سيّدالسادات9 است كه بزرگتر است از معجزات مسموعه جميع صاحبان معجز كه قرآن صادر از پيغمبر امّي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته است9 كه از ابتداي صدور الي انتهاءالعالم باقي است لاريب فيه هدي للمتّقين. و در ميان مشهود و مسموع فرقه‏ها است و «شنيدن كي بود مانند ديدن» و مشهودِ بي‏ريب، ريب را از مسموع هم زايل مي‏كند و راه بهانه‏اي از براي بهانه‏جويان باقي نمي‏گذارد چراكه هميشه در ميان ظاهر است و به زبان حال مي‏گويد بياوريد مثل مرا از يكي از اشخاص امّي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته خودتان يا تصديق كنيد كه نمي‏توانيد آورد و آورنده من مرا از جانب خداي قادر حكيم جلّ‏شأنه آورده. چراكه او مي‏تواند جاري كند بر زبان شخص امّي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته مثل مرا. پس از زبان هركس كه جاري نكرده، او را صاحب اين خارق عادت قرار نداده و از زبان هركس جاري كرده، او را صاحب اين خارق عادت قرار داده.

باري، پس بايد متذكّر شوند صاحبان شعور و غافل نباشند كه اگر بنابر فرض محال مثل چنين قرآني جاري شود بر زبان كسي كه درس

 

 

«* احقاق الحق صفحه 178 *»

خوانده باشد و تحصيل علوم عديده كرده باشد و كتابها در آنها نوشته باشد، باز مثل قرآن مجيد خارق عادت و معجز نخواهد بود چراكه آن از شخص امّي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته صادر شده و حال‏آنكه صدور مثل آن از زبان كساني كه درس هم خوانده‏اند و تحصيل علوم عديده كرده‏اند و كتابها در آن علوم نوشته‏اند محال خواهد بود چه جاي ديگران چراكه آن محتوي است بر علوم بي‏نهايت و احدي از علما و حكماي روزگار نتوانند كه تحصيل كنند علوم بي‏نهايت را كه جهلي از براي ايشان باقي نماند. پس از اين جهت تحدّي را به حدّي قرار داده كه قطع حجّت كند و هيچ بهانه از براي بهانه‏جويي باقي نگذارد پس فرموده قل لئن اجتمعت الانس و الجنّ علي ان‏يأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيراً و معلوم است كه چون خداوند عالم جلّ‏شأنه خبر دهد كه كسي نتواند مثل آن آورد كسي نتواند مثل آن آورد، و محال است كه بتواند مثل آن را آورد.

باري، هيچ صاحب شعوري شك نمي‏كند در اينكه صدور كتابي علمي از شخص درس‏نخوانده و خط‏ننوشته امّي خارق عادت اهل روزگار است. پس اگر چنين كتابي از چنين شخصي محتوي باشد بر اخبار به غيب، خود آن اخبار به غيب معجزه‏اي خواهد بود كه در معجزه اوّل درج شده. پس اگر اخبار به غيبها بسيار باشد، معجزه بودن آن بسيار واضح خواهد بود پس اگر اخبار به غيبهاي زمانهاي گذشته باشد بيشتر واضح شود معجزه بودن آن. چراكه غيبهاي حاليّه نزديك‏تر است به حدس صائبي بخلاف غيبهاي ماضيه كه شبهه حدس صائب از آنها

 

 

«* احقاق الحق صفحه 179 *»

مرتفع است و اگر اخبار از غيبهاي آينده باشد، بيشتر واضح شود كه معجزه است؛ چراكه از غيبهاي آينده شبهه استخبار از غير مرتفع است. پس بايد متذكّر شوند صاحبان شعور و غافل نباشند كه قرآن مجيد علاوه برآنكه كتابي است علمي و صادر شده از شخص امّي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته و معجز است و خارق عادت خلق روزگار است، مشتمل است بر اخبار به غيبهاي حال زمان پيغمبر9 و بر غيبهاي زمانهاي قبل از آن و بر غيبهاي زمانهاي بعد از آن. پس معجزي مندرج در معجزي مندرج در معجزي است و نوري بر نوري بر نوري است الي غيرالنهايه. پس اخبار از غيبهاي زمان خود پيغمبر9آياتي است در شأن هر شخصي از مؤمنين نازل شده كه شأن‏نزول آن آيات در حالات غائبه از انظار و اطلاع ساير مردم بوده و آياتي است كه در شأن هر منافقي نازل شده كه او در غياب چه گفته و چه كرده و از اين قبيل آيات بسيار است و در نزد علماي اسلام معلوم است كه شبهه‏اي در آنها راهبر نيست و ذكر آنها در اين مختصر لايق نيست؛ و سوره تحريم و منافقين نمونه‏اي است. و امّا اخبار از احوال اهل زمانهاي سابق بر زمان خود از آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و ساير پيغمبران:آيات آنها نه بحدّي است كه در اين مختصر گنجد و طوري احوال آنها بيان شده كه نوع آنها مطابق است با ساير تواريخ اهل روزگار و با همين تورات و اناجيل معروفه. و در بسياري از مواضع تصريح به تحدّي شده مثل آيات شريفه و ماكنت بجانب الغربي اذ قضينا الي موسي الامر و ماكنت من الشاهدين ولكنّا انشأنا قروناً فتطاول عليهم العمر و ماكنت

 

 

«* احقاق الحق صفحه 180 *»

ثاوياً في اهل مدين تتلو عليهم اياتنا ولكنّا كنّا مرسلين و ماكنت بجانب الطور اذ نادينا ولكن رحمة من ربّك لتنذر قوماً مااتاهم من نذير من قبلك لعلّهم يتذكّرون و مثل آيه شريفه ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ماكنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ايّهم يكفل مريم و ماكنت لديهم اذ يختصمون و مثل آيه شريفه تلك من انباء الغيب نوحيها اليك ماكنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هذا فاصبر انّ العاقبة للمتّقين و مثل آيه شريفه ذلك من انباء القري نقصّه عليك منها قائم و حصيد و مثل آيه شريفه و كلاً نقصّ عليك من انباء الرسل مانثبّت به فؤادك و جاءك في هذه الحق و موعظة و ذكري للمؤمنين و مثل آيه شريفه ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ماكنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون و مثل آيه شريفه كذلك نقصّ عليك من انباء ماقد سبق و قداتيناك من لدنّا ذكراً. پس بعد از آنكه ذكر مي‏كند احوال و گزارشات نوح و يوسف و موسي و شعيب و زكريّا و مريم و ساير پيغمبران و اهل زمان ايشان را در هر حكايتي مي‏فرمايد تو در آنجا نبودي ولكن ما بوديم و تو در نزد ايشان نبودي كه از حالات ايشان مطّلع شوي و تو در ميان ايشان ننشسته بودي و شاهد و حاضر نبودي تا ببيني كه نوح چه گفت و چه كرد و قوم او چه گفتند و چه كردند و چه بر سر ايشان آمد. و همچنين به جانب غربي نبودي كه ببيني موسي چه كرد و حكايات و گزارشات چطور بود و به جانب طور سينا نبودي و در ميان اهل مدين نبودي تا گزارشات شعيب را ببيني، و همچنين گزارشات ميان يوسف و برادران او و ميان او و ميان پادشاه مصر و زن او زليخا و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 181 *»

گزارشات حبس او را نمي‏دانستي. و همچنين در نزد زكريّا و ساير بني‏اسرائيل و مريم مادر عيسي نبودي تا ببيني و بداني حالات و گزارشات در ميان ايشان را ولكن در جميع اين مواضع ما بوديم و مطّلع از احوال و گزارشات در ميان ايشان بوديم و الهام و وحي مي‏كنيم بسوي تو. و همه اين استدلالات از براي اقامه دليل و برهان است كه در صورتي كه درس نخواندن تو از هيچ كتابي و ننوشتن تو هيچ كتابي را معلوم باشد در نزد معاشرين تو، بايد معلوم شود بر ايشان كه اين خبرهاي تو از جانب خبيري است كه مطّلع است بر جميع امور گذشته قبل از ظهور تو در اين دنيا.

و امّا اخباري كه از زمان آينده است و آن امور اموري است مهمّه كه بايد مكلّفين آنها را بدانند كه اگر ندانند نقص در ايمان ايشان واقع خواهد بود و بسياري از آيات بر آنها دلالت دارند و عمده آنها امر ختم رسالت است به وجود اين بزرگوار9 كه مي‏فرمايد ماكان محمّد ابا احد من رجالكم ولكن رسول اللّه و خاتم النبيّين و كان اللّه بكلّ شي‏ء عليماً حاصل معني آنكه نبود محمّد پدر احدي از مردان شما ولكن او رسول خدا و خاتم پيغمبران است و خدا است به هر چيزي دانا. پس اوّلاً عرض مي‏كنم كه لفظ خاتَم به فتح تاي مثنّاة فوقانيّه و كسر آن خوانده شده. پس بنابر فتح آن به معني مُهري است كه هركس نوشته خود را به آن مهر مي‏كند و در تمسّكات و مقام احكام و شهادات به آن ختم مي‏كنند و تمسّك مي‏جويند و به اين معني است كه در بسيار از آيات واقع شده كه مي‏فرمايد ختم اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 182 *»

علي ابصارهم غشاوة و لهم عذاب اليم و مي‏فرمايد افرأيت من اتّخذ الهه هواه و اضلّه اللّه علي علم و ختم علي سمعه و قلبه و جعل علي بصره غشاوة فمن يهديه من بعد اللّه أفلاتذكّرون و حاصل معني ختم در هر آيه‏اي كه واقع است اين است كه چون خداوند عالم جلّ‏شأنه ختم كرد و مهر زد بر دلهاي كفّار و منافقين، بعد از مهرزدن ايمان و اهتداء از آن دلها بيرون نخواهد آمد. پس اصطلاح اهل قرآن بر اين است كه ختم‏كردن و مهرزدن از براي اين است كه حتماً بعد از آن بيرون نيايد از اندرون دلها چيزي كه پيش از مهرزدن احتمال بيرون آمدن مي‏رفت. پس پيغمبر9خاتم پيغمبران: است كه خداوند عالم جلّ‏شأنه بوجود مسعود او ختم كرده و مهر زده بر عالم امكان كه بعد از آن پيغمبري بيرون نيايد اگرچه پيش از ختم‏كردن، حتم نبود و ممكن بود كه پيغمبران عديده از عالم امكان به عالم وجود آيند. و امّا بنابر آنكه خاتِم را به كسر تاء بخوانيم معني آن اين مي‏شود كه پيغمبر9ختم‏كننده پيغمبران است و بعد از او پيغمبري نخواهد آمد و اين معني با معني اوّل مطابق است و اصل اين مطلب در ميان اهل اسلام مانند نبوّت آن حضرت معروف است و از جمله ضروريّات دين اسلام است كه جميع طوايف از خاصّه و عامّه و ساير فرق چنانكه معتقدند به پيغمبري او9معتقدند كه او آخري پيغمبران و پيغمبر آخرالزمان است. بلكه ساير فرق از يهود و نصاري و مجوس و صائبين، كساني از ايشان كه از اهل حلّ و عقد هستند مي‏دانند كه پيغمبر9چنانكه ادّعاي پيغمبري داشت ادّعاي خاتميّت هم داشت.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 183 *»

پس بسي واضح است كه علاّم‏الغيوب و داناي به عواقب امور، خداوند عالم است جلّ‏شأنه الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس او است كه مي‏داند بعد از اين چه خلق خواهد كرد و چه خلق نخواهد كرد. پس خبر داده به پيغمبر آخرالزمان9 كه بعد از تو پيغمبري ديگر خلق نخواهم كرد و به تو ختم كردم پيغمبري را. و از اين قبيل اخبار به آينده‏ها كه در آيات قرآن است از اخبار به غيوبات حاليّه و غيوبات گذشته سابقه محكمتر است چراكه در آنها از براي بهانه‏جويان بهانه‏اي هست كه شايد صاحب اين‏گونه كلمات استخباري از غير خود كرده باشد و خبر داده باشد ولكن اخبار به آينده را نمي‏توانند بهانه كنند كه شايد از غيري استخباري كرده و خبر داده غير از خداوند عالم جلّ‏شأنه كه مطّلع است بر جميع بقاع و اصقاع و بر جميع زمانها و مكانها و خبر داده كه پيغمبري بعد از او9نخواهد آمد و خلق نخواهد كرد. و بسي واضح است كه بعد از آن حضرت9پيغمبري نيامد و از زمان او تا به حال يكهزار و سيصد و كسري سال مي‏گذرد كه به اتّفاق صائبين و مهاباديان و مجوس و يهود و نصاري و مسلمانان، پيغمبر برحقّي در اين دنيا نيامده و صدق اين خبر از زمان صدور آن تا به حال آشكار است چنانكه بعد از اين بر همين منوال خواهد بود. پس چنين خبري كه احتمال سحري و حيله و استخباري از غير به هيچ‏وجه در آن نرود كه صادر شده از شخص درس‏نخوانده از هيچ كتابي و خط‏ننوشته هيچ كتابي را اگر خارق عادت و معجزي بزرگ نيست، پس معني معجز چيست؟ و حال آنكه اگر شخص درس‏خوانده و خط‏نوشته چنين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 184 *»

خبري بدهد از آينده كه يكهزار و سيصد و كسري سال در جميع قرون و اعصار جميع مردم روزگار صدق آن را مشاهده كنند معجزي است از او چه جاي آنكه اين خبر از شخص درس‏نخوانده و خط‏ننوشته صادر شده باشد. پس چنين است حجّت بالغه واضحه الهيّه كه به جميع مكلّفين رسيده و از براي جميع واضح شده فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة پس كدام معجز از كدام پيغمبر و صاحب معجز است كه از زمان صدور الي آخر الدهور مشاهد و محسوس جميع مكلّفين گردد بجز معجز پيغمبر آخرالزمان9 كه تا آخرالزمان باقي است بدون احتمال ريبي و شكّي و سحري و حيله‏اي.

باري، و از جمله اخبار به آينده‏ها كه نتوانند بهانه‏جويان بهانه‏اي بدست آورند كه شايد استخباري از غير شده يا سحري و حيله‏اي بكار رفته، اخبار به آمدن اوصياي پيغمبر است9 كه بيشتر از ايشان بعد از ارتحال او در اين دنيا ظاهر شدند چنانكه فرموده ياايّها الذين امنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي‏الامر منكم كه بعد از آنكه نهي فرمود از اطاعت جاهل و غافل و گناهكار و ناشكر و ناسپاس و مكذّب و كاذب و غيرهادي و غيرمهتدي، و امر كرد به اطاعت اولي‏الامر، علم و ذكر و فكر و عدم غفلت و عصمت و پاكي از گناه و شكر و سپاس و تصديق و صدق و هدايت و اهتداي اولي‏الامر را بيان فرمود كه بعد از رسول او9بايد اطاعت كرد ايشان را و فرمود كونوا مع الصادقين و اين صادقين همان اولي‏الامرند كه بايد با ايشان بود. چراكه نهي فرموده از اطاعت غير

 

 

«* احقاق الحق صفحه 185 *»

ايشان كه ايشان جاهلان و غافلان و گناهكاران و ناسپاسان و تكذيب‏كنندگان و دروغگويان و گمراهان و گمراه‏كنندگان باشند، چنانكه فرموده و لاتطع المكذّبين و فرموده اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالّين و فرموده ذرني و المكذّبين اولي‏النعمة و مهّلهم قليلاً و فرموده و ماكنت متّخذ المضلّين عضداً و فرموده اذا جاءكم فاسق بنبأ فتبيّنوا و فرموده و لاتطع منهم اثماً او كفوراً و فرموده و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و فرموده افمن يهدي الي الحقّ احقّ ان‏يتّبع امّن لايهدّي الاّ ان‏يهدي و فرموده اكثرهم لايعلمون و اكثرهم لايعقلون. پس بعد از نهي از اطاعت اين جماعت و امر به اطاعت اولي‏الامر، حال اولي‏الامر معلوم مي‏شود كه ايشان معصومند از هر نقصي و عيبي و جهلي و غفلتي و ناسپاسيي و گناهي و ظلمي و دروغي و تكذيبي و گمراهيي و فريفتني. و بعد از آنكه در ميان امّت پيغمبر9 يافت نشد كسي كه ادّعاي بري‏ءبودن خود را بكند از هر عيب و نقصي، چه جاي آنكه بري‏ء باشد از هر عيب و نقصي به جز اميرالمؤمنين و يازده فرزند او:كه پيغمبر9در احاديث متواتره در ميان عامّه و خاصّه هريك را باسمه و رسمه و ابيه و ابنه بيان فرموده بطوري كه اين مطلب در ميان ايشان به حدّ ضرورت رسيده و مراد از آيه شريفه اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي‏الامر منكم معلوم گشته، معلوم مي‏شود كه بعضي از مضامين اين آيه شريفه اخبار به آمدن اين هاديان است كه مؤمنين را امر به اطاعت ايشان كرده چنانكه فرموده انّما انت منذر و لكلّ قوم هاد يعني تويي اي پيغمبر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 186 *»

ترساننده از مخالفت امر الهي و از براي هر قومي هدايت‏كننده‏اي خواهد بود. و چنانكه اسباط بني‏اسرائيل دوازده سبط بودند و از براي هر سبطي حاكم عادلي نصب مي‏شد و از براي عيسي دوازده نفر حاملين كه حواريّين بودند، بود. حتّي آنكه اين عدد دوازده، امري بود حتمي از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه كه چون يهودا خيانت كرد به عيسي و مردود شد، متياس را بواسطه قرعه بجاي او قرار دادند تا عدد دوازده نفر تمام باشد و كم نباشد.

باري، پس خداوند عالم جلّ‏شأنه صاحبان امر را دوازده نفر قرار داد و قبل از آنكه جميع ايشان در اين دنيا ظاهر شوند و از مادر متولّد شوند، خبر به آمدن و متولّدشدن ايشان داد و پيغمبر9 تفسير كرد از براي امّت اولي‏الامر و صاحبان امر را كه اطاعت ايشان را خداوند واجب كرده بود و فرمود كه اوّلِ اولي‏الامر علي بن ابي‏طالب است و بعد از او پسر او حسن است و بعد از او برادر او حسين است و بعد از او پسر او علي است و حضرت سجّاد7 در زمان او متولّد نشده بود و فرمود بعد از او پسر او محمّد باقر است و بعد از او پسر او جعفر صادق است و بعد از او پسر او موسي كاظم است و بعد از او پسر او علي رضا است و بعد از او پسر او محمّد تقي است و بعد از او پسر او علي نقي است و بعد از او پسر او حسن زكي است و بعد از او پسر او محمّد است كه غايب خواهد شد و ظاهر خواهد شد و مملوّ خواهد كرد زمين را از عدل و داد بعد از آنكه پُر شده باشد از ظلم و جور. و فرموده من از ميان شما مي‏روم و خليفه خود قرار مي‏دهم دو چيز نفيس را كه يكي از آنها

 

 

«* احقاق الحق صفحه 187 *»

كتاب خدا است و ديگري عترت من، كه هرگز جدا نشوند از يكديگر تا آنكه هر دو وارد شوند بر من در لب حوض كوثر و مادام كه متمسّك شويد به آن دو گمراه نشويد هرگز. و بر طبق آيه شريفه است و تفسير پيغمبر9 كه تفسير او را عامّه و خاصّه روايتها كردند كه از حدّ تواتر معنوي گذشت و در دايره ضرورت دين مبين داخل شد. و بر طبق اين اخبار، آمدند صاحبان امر صلوات‏اللّه‏عليهم كه هريك از ايشان صاحب علم و حكمت و صاحب خارق عادات و معجزات بسيار و اخبار به غايبات بودند به اتّفاق عامّه و خاصّه. و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه آمدن اين دوازده نفر در زمانهاي متعدّد امري نيست كه كسي بتواند بگويد كه ما از كجا بدانيم كه چنين اشخاصي آمده باشند. و اگر كسي به بهانه اينكه ما از كجا بدانيم كه چنين اشخاص صاحبان علم و حكمت بوده‏اند و صاحبان خارق عادات و قادر بر اظهار معجزات و احياي اموات بوده‏اند، و برفرضي كه اظهار خارق عاداتي كرده باشند از كجا بدانيم كه سحر و حيله‏بازي و شعبده نبوده، جواب چنين خُرافات در مطالب متقدّمه گذشت و محض اشاره در اينجا اكتفا مي‏شود كه اگر نصاري چنين خرافاتي را گفتند، چنانكه صاحب منسوجه گفته كه «محمّد معجزي نداشته بدليل آنكه در قرآن او هست كه چون معجز از او طلبيدند نياورد و گفت انّما الايات عند اللّه و اگر معجزي پيش آورده بود بايد به كساني كه از او معجز طلب كردند بگويد معجز من آن بود كه در فلان وقت و فلان مكان اظهار كردم و ايشان را حواله به آن معجز كند و اگر مي‏توانست كه معجزي در حين طلب اظهار كند، بايد اظهار كند.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 188 *»

پس چون در وقت طلبيدن معجز، نه حواله كرد طلب‏كنندگان را به معجز سابقي و نه اظهار معجزي كرد در حين طلب، معلوم شد كه او مطلقاً قادر بر اظهار معجز نبوده و معجزي نداشته».

پس جواب خرافات صاحب منسوجه و امثال او اوّلاً اين است كه در اناجيل شما هست كه مسيح بعد از آنكه اظهار معجزات كرده بود و ناخوشها را شفا داده بود و كور را بينا كرده بود و مرده را زنده كرده بود، باز جماعتي از يهوديان از او معجز طلبيدند و او اظهار معجزي نكرد و درباره ايشان گفت كه افعي‏زادگان و ناپاكان از من معجز طلب مي‏كنند، معجزي نخواهد بود مگر مانند معجز يونس، و مراد او اين بود كه به غير آنكه بعد از كشته‏شدن زنده شوم، معجزي ديگر نخواهد بود. پس عرض مي‏كنم كه چنانكه عيسي افعي‏زادگان را حواله به معجزات سابقه نداد، پيغمبر آخرالزمان9افعي‏زادگان زمان خود را حواله به معجزات سابقه خود نداد و چنانكه عيسي مي‏توانست در حين طلبيدن، معجز اظهار كند و نكرد، به همان جهت پيغمبر آخرالزمان هم9مي‏توانست اظهار معجز كند در حين طلب و نكرد. و هر جوابي را كه نصاري در اين باب دادند، همان جواب را بعينه مسلمين به نصاري خواهند داد. و ثانياً عرض مي‏كنم كه از براي پيغمبر آخرالزمان9قبل از بعثت از وقتي كه در شكم مادر بود و حين تولّد او و بعد از آن در ايّام رضاع و بعد از آن در ايّام فطام و بعد از آن در ايّام صبا تا ايّام بعثت او، و بعد از آن متّصل معجزات بسيار بود به غير قرآني كه الحال مشاهد و محسوس است معجز بودن آن بطوري كه بيان كردم و هر صاحب

 

 

«* احقاق الحق صفحه 189 *»

شعوري فهميد صدق آن را. و همچنين اوصياي دوازده‏گانه او:در حيني كه در شكم مادر بودند با مادران خود تكلّم مي‏كردند و اگر ايشان اندوهناك بودند، ايشان را تسلّي مي‏دادند و مسائل دينيّه به ايشان مي‏آموختند و اخبار به مغيبات مي‏كردند و در حين تولّد سخن مي‏گفتند و شهادت به وحدانيّت خدا و رسالت پيغمبر9مي‏دادند و از براي خدا سجده مي‏كردند. و همچنين در ايّام رضاع معجزات بسياري از ايشان بظهور رسيد و همچنين در ايّام فطام و در ايّام صبا، حتّي آنكه مباحثات ايشان در ايّام رضاع و فطام و صبا با حكماي روزگار و علماي ايشان معروف است چه جاي ايّام قيام به امر ولايت، و احياي اموات بسيار و شفاي امراض بي‏شمار و بيناكردن كوران و ساير معجزات از هريك از ايشان بظهور رسيده.

ولكن اگر نصاري گفتند كه اوّلاً ما از كجا بدانيم كه اين امور واقع شده يا نشده، و ثانياً اگر چيزي واقع شده باشد ما از كجا بدانيم كه سحر و شعبده نبوده، پس برفرضي كه انكار و تكذيب مسلمانان را نكنيم در اين امور، معذوربودن ما در تصديق‏نكردن و ايمان‏نياوردن برسول شما بسي ظاهر است. پس عرض مي‏كنم چنانكه تفصيل در مطالب متقدّمه گذشت كه هرگز كفّار به هيچ پيغمبري در كفر خود معذور نخواهند بود و حجّت خداوند عالم جلّ‏شأنه هميشه تامّ و كامل بوده و خواهد بود و معقول و منقول هيچ‏يك از اهل اديان آسماني نيست كه حجّت خداوندي بالغ و واضح نباشد و احدي از مكلّفين نمي‏تواند در حضور خداوند بگويد كه امر تو نرسيده بود به من و بالغ نبود و واضح نبود. پس

 

 

«* احقاق الحق صفحه 190 *»

بنابراين به نصاري خواهيم گفت كه اگر يهودياني كه به مسيح ايمان نياورده‏اند، به مسيحيان بگويند آنچه را مسيحيان به مسلمانان گفتند، آيا مسيحيان در جواب يهوديان چه خواهند گفت؟ آيا تصديق يهوديان خواهند كرد در تكذيب عيسي و معذوربودنشان در ايمان نياوردن به عيسي، يا جوابي دارند كه رفع عذر يهوديان را بكنند در تكذيب عيسي؟ و اگر يهوديان به مسلمانان بگويند آنچه را كه مسيحيان به ايشان گفتند در جواب يهوديان خواهيم گفت كه اگر مجوسيان و مهاباديان به شما بگويند آنچه را كه شما به مسلمانان گفتيد، آيا در جواب ايشان چه خواهيد گفت؟ آيا تصديق مي‏كنيد ايشان را در تكذيب موسي و باطل‏بودن او و معذوربودن مجوسيان و مهاباديان يا تكذيب مي‏كنيد ايشان را و ثابت مي‏كنيد معجزات موسي را و حق‏بودن او را و معذورنبودن مجوسيان و مهاباديان را در تكذيب موسي به آنچه در ميان يهوديان واضح و آشكار شده؟ اگرچه در ميان مجوسيان و مهاباديان مشهور نباشد، بلكه دروغ‏بودن آنها در ميان ايشان مشهور شده. و اگر مجوسيان و مهاباديان به مسلمانان بگويند آنچه را كه يهود و نصاري به مسلمانان گفتند، در جواب ايشان خواهيم گفت كه آيا منكري نيست در دنيا از براي زردشت و از براي پيغمبران و وخشوران شما؟ پس اگر منكران وخشوران شما به شما بگويند آنچه را كه شما به مسلمانان گفتيد، آيا شما تصديق خواهيد كرد منكران وخشوران خود را در تكذيب وخشوران و بطلان دين ايشان يا جوابي داريد در حقّيت ايشان به آنچه در ميان شما معروف است از معجزات زردشت و ساير

 

 

«* احقاق الحق صفحه 191 *»

وخشوران خود؟ اگرچه در ميان منكران شما مشهور نباشد بلكه مشهور بطلان زردشت و وخشوران شما باشد.

باري، چون اين مطلب را در ضمن مطالب متقدّمه به تفصيل عرض كرده‏ام، در اينجا به همين قدر اكتفا كردم بجهت قصد اختصار و تحرّز از تكرار بسيار و همين‏قدر از تكرار هم محض استنصار به كتاب است ازبس مطالب حق صرف ناياب است كه بسا چون مطلبي را در صفحه‏اي تمام نبينند، به صفحه ديگر رجوع نكنند كه تمام آن را ببينند. پس از اين جهت گاهي مطلبي را تكرار مي‏كنم بطور اشاره و تفصيل را حواله به موضع تفصيل مي‏كنم كه اگر احياناً طالبي برخورد به موضعي و اشاره‏اي ديد و مطلب را تمام نيافت، بوساطت حواله رجوع كند به موضع تفصيل.

باري، برويم بر سر اصل مطلب و آن اين بود كه در قرآن اخبار به اموري كه احتياج مردم در دين و مذهب به آن بوده در آينده‏ها داده شده كه اعظم آنها شناختن حجّتهاي الهي و خليفه‏هاي حقيقي پيغمبر آخرالزمان9بوده كه ايشان اولي‏الامر و صاحبان امر الهي بوده‏اند و اطاعت ايشان مثل اطاعت خدا و رسول او9 متحتّم بوده چنانكه صفات ثبوتيّه و صفات سلبيّه ايشان را به تفصيل در قرآن ذكر كرده و همه آنها از پيشين‏گوييهاي صاحب قرآن است كه بعد از مدّتها مصاديق آنها به دنيا آمده چنانكه مي‏فرمايد و عباد الرحمن الذين يمشون علي الارض هوناً و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً و الذين يبيتون لربّهم سجّداً و قياماً و الذين يقولون ربّنا اصرف عنّا عذاب جهنّم انّ عذابها

 

 

«* احقاق الحق صفحه 192 *»

كان غراماً انّها ساءت مستقرّاً و مقاماً و الذين اذا انفقوا لم‏يسرفوا و لم‏يقتروا و كان بين ذلك قواماً و الذين لايدعون مع اللّه الهاً اخر و لايقتلون النفس التي حرّم اللّه الاّ بالحق و لايزنون و من يفعل ذلك يلق اثاماً يضاعف له العذاب يوم القيمة و يخلد فيه مهاناً الاّ من تاب و امن و عمل عملاً صالحاً فاولئك يبدّل اللّه سيّئاتهم حسنات و كان اللّه غفوراً رحيماً و من تاب و عمل صالحاً فانّه يتوب الي اللّه متاباً و الذين لايشهدون الزور و اذا مرّوا باللغو مرّوا كراماً و الذين اذا ذكّروا بايات ربّهم لم‏يخرّوا عليها صمّاً و عمياناً و الذين يقولون ربّنا هب لنا من ازواجنا و ذرّيّاتنا قرّة اعين و اجعلنا للمتّقين اماماً اولئك يجزون الغرفة بماصبروا و يلقون فيها تحيّة و سلاماً خالدين فيها حسنت مستقرّاً و مقاماً و مي‏فرمايد انّ اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بانّ لهم الجنّة يقاتلون في سبيل اللّه فيقتلون و يقتلون وعداً عليه حقّاً في التورية و الانجيل و القرءان و من اوفي بعهده من اللّه فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود اللّه و بشّر المؤمنين و مي‏فرمايد اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقيّة و لاغربيّة يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكلّ شي‏ء عليم في بيوت اذن اللّه ان‏ترفع و يذكر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 193 *»

فيها اسمه يسبّح له فيها بالغدوّ و الاصال رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة يخافون يوماً تتقلّب فيه القلوب و الابصار ليجزيهم اللّه احسن ماعملوا و يزيدهم من فضله و اللّه يرزق من يشاء بغير حساب و مي‏فرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و مي‏فرمايد انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون و من يتولّ اللّه و رسوله و الذين امنوا فانّ حزب اللّه هم الغالبون. ترجمه اين آيات بطور تفصيل مقتضي وضع اين مختصر نيست و حاصل مطلب بطور اختصار اينكه صفات جماعتي كه در اين آيات بيان شده همه به صيغه استقبال و آينده است و بسي واضح است كه دلالت بر صفات اشخاص گذشته در زمان سابق نكند و همه دلالت آنها بر اشخاص حال صدور اين آيات به بعد است. و بسي واضح است كه اشخاصي كه در صفات ثبوتيّه ايشان فرموده رجال لاتلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه يعني مردماني هستند كه بازي نمي‏دهد ايشان را هيچ تجارتي و طلب منفعتي و هيچ خريد و فروشي از ذكر خداوند. يعني هميشه به ياد اويند و عبادي مكرَمونند كه هرگز به هواي نفس خود چيزي نمي‏طلبند و سبقت نمي‏گيرند بر خداي خود در گفتار و كردار خود و مي‏كنند آنچه را كه مأمورند از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه. پس نماز مي‏كنند و زكات مي‏دهند در حال نماز و در حال ركوع و امر مي‏كنند به آنچه خدا امر كرده و نهي مي‏كنند از آنچه خدا نهي كرده و خود به امر الهي عمل مي‏كنند و رو بسوي خدا مي‏روند و حمد او را مي‏كنند و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 194 *»

عبادت مي‏كنند او را و سير مي‏كنند بسوي او و خضوع مي‏كنند از براي او و خشوع مي‏كنند. و در صفات سلبيّه ايشان مي‏فرمايد بطور تعريض بر غير و اين مطلب را صاحبان شعور دقيق مي‏فهمند كه مي‏خواهد بگويد كه كارهايي را كه غير ايشان مي‏كنند و باك ندارند و از خدا نمي‏ترسند، آن كساني كه اولياي خلقند از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه و آقايان و مطاعان ايشانند از جانب او، آن كارهاي قبيحه را نمي‏كنند. پس شهادت دروغ نمي‏دهند و ادّعاي بيجا نمي‏كنند و حكم بغير ماانزل اللّه نمي‏كنند و زنا نمي‏كنند و قتل نفس نمي‏كنند مگر بحقّ و اسراف نمي‏كنند و بخل نمي‏كنند در هيچ امري و بطور اعتدال و اقتصاد سلوك مي‏كنند و اميد ايشان به خداي خود است و او را مي‏خوانند و بس و او را مي‏خواهند و بس و به امر او سلوك مي‏كنند و بس در جميع احوال در شبها و روزها در جميع عمر خود و از پي كارهاي لغو و بي‏فايده نمي‏روند چه جاي آنكه معصيتي به عمل آورند و اگر مرور كردند بر كساني كه لغوكارند، بطور تكرّم از آنجا مي‏گذرند و بسا آنكه ديده را نديده بينگارند و بگذرند از روي كرامت خود و چون با جهّال تكلّم كنند بطوري كه سلامتي آنها و خودشان در آن باشد تكلّم كنند و جواب سؤال ايشان را بگويند و بر روي زمين بطور تكبّر و تجبّر راه نروند و با ضعيفان ضعيفند و با فقرا فقير و با ايشان بنشينند و برخيزند و بخورند و بياشامند و بر نيكان رحيم و مهربانند و بر بدان سخت و شديدند اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم و جان و مال خود را از خدا مي‏دانند و از خود نمي‏دانند و همه را به خدا فروخته‏اند و خدا از ايشان خريده و طرفين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 195 *»

راضي به اين معامله بوده‏اند و شايبه اكراه و اجباري نبوده. پس جنگ مي‏كنند و جهاد مي‏كنند در راه خدا و مي‏كشند كفّار و منافقين را در راه خدا و كشته مي‏شوند در راه او و مالهاي ايشان از دست ايشان مي‏رود در راه خدا و حفظ مي‏كنند تمام احكام و حدود الهي را و فراموش نمي‏كنند چيزي از آنها را و سهو و خطا نمي‏كنند در هيچ حكمي از حكمهاي الهي و در هيچ حدّي از حدود او چراكه فراموشكار و سهوكننده و خطاكننده نمي‏تواند حفظ كند تمام احكام و حدودي را كه خداوند قرار داده.

و بسي واضح است كه جاهل و غافل هم نمي‏تواند حفظ كند تمام احكام و حدود الهي را مثل فراموشكار و سهوكننده و خطاكار، بلكه بدتر. پس حافظان احكام و حدود الهي بايد عالِم باشند به جميع احكام و حدود الهي كماانزل اللّه چراكه هركس عالِم به جميع احكام و حدود الهي نباشد بطوري كه خدا نازل كرده، حكم او حكم بغير ماانزل اللّه خواهد بود. و همچنين هركس غافل و ساهي و ناسي و خاطي و عاصي باشد در حكمي از احكام الهي و حكمي كند، حكم او بغير ماانزل اللّه واقع خواهد شد و من لم‏يحكم بماانزل اللّه فاولئك هم الكافرون و الفاسقون و الظالمون درباره او صادق خواهد بود. پس حافظان احكام و حدود الهي بايد عالم باشند به جميع احكام و حدود الهي و محفوظ باشند از غفلت و سهو و نسيان و خطا و عصيان در اجراي آن احكام و حدود. و اگر خود محفوظ و معصوم نباشند نتوانند حفظ كنند احكام و حدود الهي را و در ميان امّت پيغمبر9از تابع گرفته تا متبوع و رئيس گرفته تا مرؤس، هيچ‏يك ادّعاي اين مقام را هم نداشتند چه جاي تحقّق

 

 

«* احقاق الحق صفحه 196 *»

اين مقام از براي ايشان كه نه رؤسا ادّعاي اين مقام كردند و نه مرؤسين از براي رؤساي خود اثبات كردند. بلكه مرؤسين ادّعاي بدون اثبات هم درباره رؤساي خود نكردند به غير از اميرالمؤمنين علي‏بن‏ابي‏طالب7و يازده فرزند او: كه هريك ادّعاي اين مقام را داشتند و اثبات كردند ادّعاي خود را به نصّي صريح از رسول خدا9، و به نصّ هر سابقي مر لاحقي را، و به اظهار معجزات و خارق عادات و تابعين و شيعيان ايشان اين مقام عصمت كليّه را از براي ايشان ادّعا كردند و اثبات ادّعاي خود را درباره ايشان كردند به نصوصي چند از رسول خدا9 بطوري كه ذكر آن نصوص را عامّه اسلاميان كرده بودند و به نصوصي از خود ايشان و به روايات اظهار معجزات و خارق عادات از خود ايشان بطوري كه نوع آنها را عامّه اسلاميان هم روايت كرده بودند اگرچه در روايات مخصوصي شيعيان منفرد بودند و آن روايات مطابق بود با امثال اين آيات مذكوره كه شاهد صدق آن روايات بود. چراكه آن آيات اخباري بود از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه پيش از تولّد اغلب اين صاحبان امر كه احتمال سحر و حيله و شبهه و ريب از آنها منقطع است. پس اوّلاً كه صدور كتاب علمي از شخص امّي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته معجز و خارق عادت است، و بعد اخبار از حالات اهل زمانهاي سابق بر خود معجزي است كه در معجز او گنجيده، و بعد اخبار از حالات غايبه مؤمنين و منافقين و كافرين كه در زمان او بودند معجزي است بر بالاي آن دو معجز، و بعد اخبار به وجود اولي‏الامر و صاحبان امر الهي و صفات ثبوتيّه و صفات

 

 

«* احقاق الحق صفحه 197 *»

سلبيّه ايشان كه بعضي موجود بودند در زمان او و بيشتري تولّد كردند بعد از او و امر به اطاعت جميع من‏سواي ايشان مر ايشان را و ظهور صدق اين آيات بوجود آمدن ايشان بر طبق آن آيات معجزي است سرآمد بر معجزات سابقه. پس معجزبودن قرآن مجيد بر مكلّفين معلوم است و هر صاحب شعوري تماميّت آنرا مي‏فهمد و اين امور اموري نيست كه بر مكلّفي مخفي شود.

و علاوه بر اين اخبارات، اخبارات چندي از آينده در آن است كه فهم آنها مخصوص بعضي از علماي علم حروف و علم جفر و علم اعداد است كه آنها در فواتح سُوَر مستودع است مثل آنكه الم ذلك انقضاي ايّام نبوّت انبياي سلف و ابتداي دولت اسلام و ظهور نبوّت پيغمبر آخرالزمان9را معيّن مي‏كند و الم اللّه خروج حضرت سيّدالشهدا7 را مشخّص مي‏كند و المص دولت بني‏عبّاس و انقراض دولت بني‏اميّه را معيّن مي‏كند و همچنين ابتداي هر دولتي و انقراض هر دولتي و اسم و رسم هر سلطاني از سلاطين از حروف فواتح سور استخراج مي‏شود. و علاوه بر اين امور، اموري ديگر است كه علم به آن امور مخصوص به بعضي از علماي اسلام است نه همه ايشان و به آن علم استخراج مي‏شود اسماء عظام الهي و اسم اعظم از براي هر مطلبي از مطالب دنيا و آخرت و تأثيرات عظيمه كه مانند خارق عادات است از آنها ظاهر مي‏شود و بيشتر اين مطالب از حروف فواتح سور استخراج مي‏شود. و تمام اين مطالب كه مخصوص بعضي است و تمام آن مطالب كه فهم آن از براي عموم مكلّفين بود، صادر شده از شخص

 

 

«* احقاق الحق صفحه 198 *»

درس‏نخوانده از هيچ كتابي و خط‏ننوشته هيچ كتابي را. و احكام شرايع ظاهره و نماز و روزه و خمس و زكات و حج و جهاد و احكام ارثها و احكام حدود و ديات و قصاص بطوري كه ارش خدشي و حالي از حالات جميع مكلّفين فروگذاشت نشده و چيزي باقي نمانده مگر آنكه حكمي از براي آن در اين قرآن معيّن گشته بطوري كه فرموده ولو ردّوه الي الرسول و الي اولي‏الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم بسي واضح است از براي شخص بابصيرت، بلكه واضح است از براي هر صاحب شعوري كه صدور جميع اين امور از شخص امّي درس‏نخوانده و خط‏ننوشته، معجز و خارق عادت است. بلكه هريك از اين امور مذكوره بانفراده معجزي است ظاهر چه جاي اجتماع آنها. و تعجّب است كه صاحب منسوجه بعضي از پيشين‏گوييهاي ناقصه كتب سلف را دليل اعتبار و دليل الهام‏بودن آنها گرفته و اينهمه امور غريبه قرآن از نظر او پوشيده شده و قلب او از فهم آنها در حجاب مانده و آيه شريفه و اذا قرأت القرءان جعلنا بينك و بين الذين لايؤمنون بالاخرة حجاباً مستوراً و جعلنا علي قلوبهم اكنّة ان‏يفقهوه و في اذانهم وقراً و اذا ذكرت ربّك في القرءان وحده ولّوا علي ادبارهم نفوراً را مصداق گشته.

و باز تعجّب است از او كه چون شنيد قرآن را بعد از رحلت پيغمبر9جمع‏آوري كردند، خواسته قياسي بكار برد كه اناجيل متعدّده هم مانند قرآن متعدّد شده و چه بسيار واضح است كه قياس مع‏الفارق و بي‏جايي كرده چراكه جمع‏آوري قرآن به اين‏طور بود كه هر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 199 *»

سوره‏اي از آن يا آياتي چند از آن كه نزد بعضي بود و نزد بعضي ديگر آياتي ديگر و سوره‏هايي ديگر بود جمع كردند و در يك مجلّد نوشتند، نه آنكه هريك نشستند و وقايع‏نگاري كردند. بلكه همان الفاظ صادره از خدا و رسول او را9جمع كردند بخلاف اناجيل متعدّده كه به تصريح لوقا جمعي از وقايع‏نگاران و تاريخ‏نويسان نوشتند به الفاظ خودشان كه هيچ دخلي به عيسي ندارد و الفاظ عيسوي نيست و چيزي كه در آنها است بعضي وقايع عيسي است چنانكه وقايع حالات يحيي و زكريّا و زن او و مريم و يوسف نجّار هم به همان‏طورِ وقايع عيسي در آنها است. و چنانكه اناجيل متعدّده از زكريّا و يحيي و مريم و خواهر او و يوسف نجّار نيست، به همان‏طور از عيسي هم نيست چنانكه تفصيل اين مطلب گذشت. امّا هيچ سوره و هيچ آيه و هيچ كلمه از قرآن صادر از غير خدا و رسول او9نيست و برفرضي هم كه قبل از جمع آن هريكي از مسلمانان بعضي از آن را داشتند و همه، همه قرآن را نداشتند، قرآنهاي متعدّد نبود بلكه ابعاض آن در نزد اشخاص متعدّد بود و تمام آن نزد حضرت‏امير7 بود. باري، از براي هر صاحب شعوري معجزبودن قرآن معلوم است خصوص بعد از بيان كه از براي هر صاحب شعوري به حدّ عيان و مشاهده مي‏رسد در هر زمان و مكان و اللّه المستعان و علي اللّه قصد السبيل و منها جائر ولو شاء لهديكم اجمعين.

و در اين مقام مناسب شد كه فصلي ديگر عنوان شود از براي رفع الحاد بعضي از ملحدين كه در هر زماني يافت مي‏شوند حتّي در زمان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 200 *»

صدور قرآن گفتند فهي تملي عليه بكرة و اصيلاً و خداوند خبر داد از گفته ايشان. و باز خبر داد و فرمود و لقدنعلم انّهم يقولون انّما يعلّمه بشر لسان الذي يلحدون اليه اعجمي و هذا لسان عربي مبين پس رفع اين قبيل از الحادها در ضمن فصل آن معلوم خواهد شد.

فـصـل سيّوم

در مطالب متقدّمه اين رساله به تفصيل گذشت كه احقاق حقّيت پيغمبران صادق: بر خداست جلّ‏شأنه چنانكه ابطال باطل و اظهار بطلان دروغگويان و متنبّيان با اوست جلّ‏شأنه. چراكه صدق ادّعاي هر مدّعي و كذب آن از امور محسوسه مردم نيست كه خود بتوانند صدق و كذب را بفهمند. و صدق و كذب را نمي‏داند مگر خداي علاّم‏الغيوب و مطّلع بر ضماير و مافي‏الصدور. پس هركس را كه او تصديق كرد به تقرير و تسديد و اظهار خارق عادات و معجزات از دست او، او صادق است در ادّعاي خود و هركس را كه او تكذيب كرد به خذلان خود و رسوا كرد او را در نزد مكلّفين او كاذب است. مثل آنكه او خبر دهد كه فلان‏حادثه حادث خواهد شد البته، پس آن حادثه حادث نشود، پس خداوند عالم جلّ‏شأنه دروغ او را فاش كرده و او را رسوا كرده در نزد مكلّفين. و اين دوامر كه احقاق حق هر پيغمبر صادقي و ابطال و اظهار بطلان هر متنبّي كاذبي است بر خداوند عالم است جلّ‏شأنه. و احقاق حق پيغمبر صادق مانند حق يكي از مترافعين نيست كه ممكن باشد كه معلوم نشود تا روز قيامت و اظهار بطلان متنبّي كاذب مانند كذب يكي از مترافعين نيست كه ممكن باشد كه كذب او فاش

 

 

«* احقاق الحق صفحه 201 *»

نشود تا روز قيامت. چراكه در صدق و كذب مترافعين اغراي به باطلي و اضلال جمع كثيري و هلاك مردم نيست بخلاف صدق پيغمبر صادق كه اگر معلوم مردم نشود، مردم در گمراهي خود هلاك خواهند شد و حال‏آنكه ارسال رسل از براي نجات خلق است. و همچنين اگر كذب متنبّي كاذب معلوم خلق نشود تا از او احتراز كنند، خلق را هلاك خواهد كرد. و اگر صانع عالم جلّ‏شأنه اعتناي به نجات خلق نداشت هرگز پيغمبر صادقي نمي‏فرستاد و حال‏آنكه به اتّفاق جميع اهل اديان و اتّفاق عقول ايشان، پيغمبر صادقي فرستاده و اعتناي خود را به نجات خلق بوجود او به خلق فهمانيده. بلي، بعد از آنكه صدق صادق معلوم خلق شد و كسي به سوء اختيار خود اطاعت نكرد او را، خود خود را هلاك كرده و خداوند او را خذلان كرده و بعد از آنكه كذب متنبّي كاذب معلوم خلق شد و كسي از راه غرضي كه دارد مانند خود متنبّي كاذب تابع او شد، خود خود را هلاك كرده و خداوند عالم جلّ‏شأنه او را خذلان كرده. و بناي صانع جلّ‏شأنه اين نيست كه نگذارد كسي گمراه شود چنانكه جميع اهل اديان آسماني با اتّفاق عقولشان به اين مطلب گواهي مي‏دهند.

پس عرض مي‏كنم كه اين شخص صاحب‏قرآن9 از اوّل تولّد تا مدّت چهل‏سال در ميان مردم بود و اُمّي بود و در نزد هيچ عالمي از علماي روزگار و از هيچ كتابي از كتابها درس نخوانده بود و هرگز در مكتب‏خانه‏اي مشق نكرده بود و هيچ كتابي ننوشته بود چنانكه خداوند عالم جلّ‏شأنه بعد از چهل‏سال بر زبان معجزبيان او جاري كرد كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 202 *»

ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون پس اگر نعوذباللّه در ضمن مدت اين چهل‏سال در معلّم‏خانه‏اي درس خوانده بود و در مكتب‏خانه‏اي خطي نوشته بود و كتابي نوشته بود، بر خداوند عالم جلّ‏شأنه بود كه اين امر را معروف و مشهور كند در ميان مردم مانند معروف و مشهوربودن درس نخواندن و خط ننوشتن او، تا آنكه از رسوايي خود بترسد و نتواند بگويد كه ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون پس صدق اين امر در ميان دوست و دشمن او، در ميان خويش و بيگانه او واضح و هويدا بود كه احدي نتوانست بگويد كه تو در فلان سال در فلان معلّم‏خانه در نزد فلان معلّم از فلان كتاب درس مي‏خواندي. و جميع معاشرين او دوستان او نبودند كه ملحدي بتواند شبهه كند كه دوستان او با او ساخته بودند كه بروز ندهند درس‏خواندن او را، بلكه بيشتر از معاشرين او دشمنان او بودند كه شب و روز در صدد خرابي امر او بودند و اعداعدوّ او خويشان او بودند و اعداعدوّ او از ايشان ابولهب عموي او بود كه او قبل از ادّعاي پيغمبري در خانه او پرورش يافته بود و زن ابولهب در خدمتگزاري او شب و روز مشغول بود. پس اگر اين مطلب صدق نبود كه تا مدت چهل‏سال هيچ درس نخوانده از هيچ كتابي و هيچ ننوشته هيچ كتابي را، دشمنان باشوكت و قوّت و قدرت و دولت و ثروت و كثرت او چنان او را رسوا مي‏توانستند كرد كه نتواند از اين امر دَم زند. او يكي بيشتر نبود و ادّعاي درس نخواندن از هيچ كتابي در نزد هيچ معلّمي را و خط ننوشتن هيچ كتابي را در ميان اين‏همه دشمن كرد، با

 

 

«* احقاق الحق صفحه 203 *»

فقيري و يتيمي و ضعيفي خود و دشمنان او در بسياري به شماره در نيايند و در دشمني‏كردن با او فروگذاري و مسامحه نداشتند و همگي باقدرت و قوّت و دولت بودند و با اين حال چنان درس نخواندن و خط ننوشتن او در مدّت چهل‏سال از اوّل تولّد واضح و ظاهر بود كه دشمنان او با شدّت عداوت نتوانستند كه بطور تهمت و افترا و دروغ هم به او نسبت دهند كه او درس خوانده و كتابي قبل از قرآن نوشته. و چنان درس نخواندن و كتاب ننوشتن او از اوّل تولّد تا چهل‏سال واضح بود كه هريك از دشمنان او از رسوا شدن خود احتراز كردند و تهمت هم به او نزدند و اين احتراز از رسوايي خودشان بود نه مسامحه در عداوت او. و برفرض مسامحه و غفلت اين‏همه دشمن شديدالعداوة، غفلت و مسامحه‏اي در حق خداوند عالم جلّ‏شأنه معقول و منقول نيست و در اظهاركردن كذب كاذب و عدم اغراي به باطل غفلت و مسامحه‏اي از براي او معقول و منقول نيست. پس در حكمت او متحتّم و واجب است كه كذب متنبّي كاذب را از براي جميع مكلّفين واضح كند و او عاجز نيست از واضح‏كردن كذب متنبّي كاذب.

پس چون پيغمبر9 از اوّل تولّد تا مدّت چهل‏سال در ميان مردم زيست كرد و جميع معاشرين او از خويش و بيگانه و دوست و دشمن مطّلع بودند كه در هيچ معلّم‏خانه‏اي درس نخوانده و در هيچ مكتب‏خانه‏اي مشق خط نكرده و هيچ كتابي ننوشته و در حضور خداوند عالم جلّ‏شأنه و در حضور معاشرين آيه شريفه ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون جاري شد و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 204 *»

صدق اين قول در حضور خداوند و در حضور خلق معلوم شد. و كسي نمي‏تواند بگويد كه اين فرض از براي كساني كه در زمان او بودند جاري مي‏شود ولكن خلقي كه موجود شدند و در هزار و كسري سال بعد از او واقع شدند، از كجا بدانند كه در زمان او دشمنان او تصديق كردند او را در اين قول كه از اوّل تولّد تا مدّت چهل‏سال درس نخوانده و خط ننوشته و احتمال مي‏رود در نزد اين خلقي كه بعد از هزار و كسري سال واقعند كه شايد او درس خوانده بود و خط نوشته بود و دشمنان او اين مطلب را مسجّل داشته باشند ولكن خبر ايشان به ما نرسيده باشد. پس عرض مي‏كنم كه اگر خداوند عالم جلّ‏شأنه متكفّل احقاق حق هر پيغمبر صادقي نبود و متعهّد اظهار كذب هر متنبّي كاذب نبود و اين امور را به خود خلق واگذار نموده بود، چنين احتمالي را مي‏توانستند بدهند. ولكن هزارسال قبل و هزارسال بعد در نزد خداوند عالم جلّ‏شأنه يكسان است و او هميشه متكفّل احقاق حق هر پيغمبر صادقي است و او هميشه متعهّد اظهار كذب هر متنبّي كاذبي است. پس اگر متنبّي كاذبي واقع شود در هزارسال قبل و كذب او واضح شود بر خلقي كه در آن زمان واقعند و خلقي در هزارسال بعد واقع شوند، خداوند عالم جلّ‏شأنه دانا است به كذب او و قادر است كه كذب او را طبقه به طبقه برساند به خلقي كه در هزارسال بعد واقعند و او متعهّد است كه كذب او را برساند به كساني كه در هزارسال بعد واقعند تا گمراه نشوند و حجّت بر خداي خود نداشته باشند و نتوانند بگويند كه تو كذب متنبّي كاذب را به ما نرساندي پس ما او را صادق دانستيم و اطاعت او را كرديم و به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 205 *»

اطاعت‏كردن او هلاك شديم. باري، چون اين مطلب در مطالب متقدّمه اين رساله به تفصيل بيش از اين عرض شده در اينجا به همين‏قدرها اكتفا شد.

پس چون صدق اين قول به تقرير و تسديد و تصديق و تأييد خداوند عالم جلّ‏شأنه معلوم شد كه او درس نخوانده و خط ننوشته بود از اوّل عمر خود تا مدّت چهل‏سال و بعد از چهل‏سال صادر شد از او كتابي بر نسق ساير كتب علميّه، خارق عادت بودن آن معلوم شد و اخبار به غيبهاي گذشته از آدم گرفته تا زمان خود او، معجزي بر معجزي افزوده شد. و اخبار به غيبهاي زمان خود از حالات خفيّه مؤمنين و منافقين و كافرين، معجزي بر معجزي بر معجزي افزوده شد. و اخبار از آيندگان بر همه معجزات سابقه افزوده شد حتي آنكه ملحديني كه گفتند انّما يعلّمه بشر نتوانستند بگويند كه او از اوّل عمر تا مدّت چهل‏سال درسي خوانده و خطي نوشته ولكن گفتند كه اين قرآني را كه آورده، بشري به او تعليم كرده و مرادشان از آن بشر، سلمان‏فارسي اعلي‏اللّه‏مقامه بود كه او در مدينه به خدمت آن سرور رسيد و حال‏آنكه سيزده‏سال قبل از هجرت در مكّه معظّمه قرآن نازل مي‏شد. يا مرادشان عبداللّه‏سلام بود و او نيز در مدينه اسلام را قبول كرد و قرآن در مكّه معظّمه در مدّت سيزده‏سال نازل مي‏شد. يا مرادشان ابوفكيهه بود كه رومي بود، يا مرادشان بلعام نصراني رومي بود، يا مرادشان يسارنام و حبرنام كه هردو نصراني بودند و همه اين جماعت بعد از بعثت و بعد از ديدن معجزات و بعد از نزول قرآن مسلمان شدند. پس چگونه متصوّر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 206 *»

است كه يكي از ايشان قرآن را تعليم كرده باشد؟ نهايت جميع قرآن نازل نشده بود ولكن بعض آن، قبل از اسلام ايشان بود و هيچ‏يك از ايشان عرب فصيح نبودند و اگر لغت عرب را ياد گرفته بودند، فصاحت نداشتند و اعجمي بودند و عدم فصاحت ايشان امر واضحي بود در ميان عرب و سست‏بودن اين الحاد بسي ظاهر بود. از اين جهت فرموده كه لسان الذي يلحدون اليه اعجمي و هذا لسان عربي مبين.

باري، بهانه‏جويي و گزاف، هميشه در ميان اهل‏خلاف بوده و هست و خواهد بود و حجّت الهي هميشه بالغ و واضح بوده و هست و خواهد بود و درس نخواندن و خط ننوشتن صاحب قرآن9بديهي بود در نزد معاشرين او از دوست و دشمن و از اين جهت صدور كتاب علمي از او خارق عادت و معجز شد. اگرچه گفتند و مي‏گويند و خواهند گفت بدون دليل و برهان كه اساطير الاوّلين اكتتبها فهي تملي عليه بكرة و اصيلاً و هر احتمالي بتوانند بدهند و هر بهانه‏جويي و گزاف‏گويي كه بتوانند بكاربرند، نمي‏توانند بگويند كه حجّت خداوند عليم قدير حكيم عادل هادي رؤف رحيم ناتمام است و احقاق حق پيغمبران صادق را نكرده و اغراي به جهل كرده و اظهار كذب و بطلان متنبّي كاذب باطل را نكرده. و چون تفصيل اين مطلب در مطالب متقدّمه گذشت در اين موضع به همين‏قدر اكتفا شد. پس هركس بيش از اين طالب تفصيل باشد، رجوع كند به مطالب متقدّمه.

و امّا اينكه صاحب منسوجه به خيال خود گفته كه «چون امر محمّد به زور پيش رفت و به ضرب شمشير بر گردن مردم گذارده شد نه با

 

 

«* احقاق الحق صفحه 207 *»

معجز و دليل و برهان»؛ جواب او و امثال او عجالتاً اين است كه پيغمبر9 از اوّل بعثت تا سيزده‏سال بعد كه در مكّه معظّمه تشريف داشتند مطلقاً بناي جهادي و جنگي در ميان نبود و در جميع احوال بناي اقامه دليل و برهان بود و معجزات ظاهره از او به غير از قرآن در هر شبانه‏روزي آشكار بود. بلكه از اوّل تولّد آن سرور تا مدّت چهل‏سال كه مردم را دعوت نمي‏كرد معجزات بسيار و خارق عادات بي‏شمار از او ظاهر مي‏شد و به محض اينكه صاحب منسوجه و امثال او گفتند كه او معجزي نداشت، معجزات بي‏شمار او از ميان مسلمانان برداشته نخواهد شد. مانند آنكه به انكار يهودياني كه به عيسي ايمان نياوردند و انكار كردند مر معجزات عيسي را، معجزات عيسي از ميان نصاري برداشته نخواهد شد. و مانند آنكه به انكار مجوسيان و مهاباديان مر معجزات موسي را، معجزات او از ميان يهود و نصاري برداشته نخواهد شد. و مانند آنكه به انكار معجزات زردشت، معجزات او از ميان مجوس برداشته نخواهد شد. و اين امر غريبي است كه از صاحب منسوجه ظاهر شده و خود را در نزد عقلاي اهل عالم رسوا كرده و در كتاب خود نوشته كه محمّد معجزي نداشت و آيه متشابهي از قرآن ذكر كرده تا ساده‏لوحان مثل او، او را تعظيم و تكريم كنند كه خوب دليل بر مدّعاي خود آورده. پس جواب او و امثال او در مطالب متقدّمه اين رساله گذشت و جواب مختصر نافع واضح اين است كه آنچه نصاري در جواب منكرين معجزات عيسي مي‏گويند، همان جواب را مسلمانان به منكرين معجزات پيغمبر خود9مي‏گويند. و حال‏آنكه معجزات

 

 

«* احقاق الحق صفحه 208 *»

عيسي معدود بود و معجزات خود پيغمبر آخرالزمان9نوع آنها يكهزارويك معجز بود و معجزات اوصياي او:هنوز به حدّ حصر نيامده و از صدهزار بيشتر بوده، بلكه از تابعين اوصياي او معجزاتي بزرگتر از معجزات موسي ظاهر شده چنانكه نمونه آن را در مطالب متقدّمه ذكر كردم.

باري، بعد از آنكه پيغمبر9 غير از قرآن معجزات بسيار اظهار كرد در مدّت سيزده‏سال در مكّه معظّمه و چهل‏سال قبل از سيزده‏سال، و پيغمبري او واضح‏تر از آفتاب عالمتاب شد و مع‏ذلك تمكين او را نكردند در هجرت به مدينه منوّره در مدت ده‏سال مأمور به جهاد شد چنانكه موسي مأمور به جهاد بود و جنگهاي بسيار كرد و هزاران هزار را به درك فرستاد حتي آنكه جنگهاي او شديدتر بود از جنگهاي پيغمبر آخرالزمان9چراكه پيغمبر9 در جنگهاي خود زنهاي كفّار را معاف مي‏داشت و آنها را نمي‏كشت اما چون موسي لشگر فرستاد و بلعم‏باعور را با لشگرش كشتند و برگشتند نزد موسي7موسي پرسيد كه آيا زنهاي آنها را كشتيد يا نه؟ گفتند كه زنهاي ايشان را نكشتيم. پس موسي برآشفت و گفت چرا آنها را نكشتيد؟ مگر نبود كه آنها هم متابعت كردند بلعم‏باعور را؟ پس لشگري دوباره فرستاد و زنهاي بلعميان را تماماً به قتل رساندند چنانكه در همين تورات همين حكايات مذكور است. و تعجّب است از صاحب منسوجه كه جهاد پيغمبر آخرالزمان9 را دليل بطلان نبوّت او قرار داده و حال‏آنكه جهاد موسي را نتوانسته انكار كند و جهاد او را دليل عدم

 

 

«* احقاق الحق صفحه 209 *»

نبوّت موسي نتوانسته قرار دهد. پس عذري از براي جهاد موسي به خيال خود آورده كه چون آن طوايف گناهكار بودند، موسي آنها را به قتل رسانيد. و نمي‏دانم اگر اين اعتذار را مي‏توان درباره موسي گفت، چرا در حق پيغمبر آخرالزمان9نمي‏توان گفت كه چون منكرين او بعد از اظهار معجزات بي‏شمار كافر شدند و گناهكار، و كدام گناه بزرگتر از گناه كفر به پيغمبري بعد از اثبات نبوّت خود به اظهار معجزات. پس مأمور شد كه اين گناهكاران را به قتل رساند مگر آنكه از گناه خود برگردند و اسلام را قبول كنند. و اين عادت جميع پيغمبران خداست كه بعد از اثبات نبوّت خود به معجزات و جحود و انكار مردم، در وقت امكان جهاد كنند و منكرين خود را بكشند. و از همين جهت بود كه داود و سليمان8هزارن‏هزار از منكرين موسي7و منكرين خود را كشتند اگرچه صاحب منسوجه گفته كه كشت و كشتار داود و سليمان از جهت سلطنت بوده نه از جهت نبوّت كه گويا ايشان را از سلاطين‏جور خيال كرده و چنانكه نسبت زنا و قتل نفس به غير حق و نسبت بت‏پرستي را به داود و سليمان از تحريفات محرّفين ندانسته و اين قبايح را از براي ايشان ثابت دانسته بدون تحريف، دانستن ايشان را از سلاطين‏جور از او بعيد نيست.

باري، در امر هر پيغمبري بايد پيغمبري او به معجزات معلوم شود و بعد از معلوم‏شدن پيغمبري او، معني ندارد كه احمقي بحث كند كه تو چرا فلان‏كار بخصوص را كردي. و تمام اظهار معجزات از براي همين است كه معلوم شود كه از جانب خدا آمده‏اند بعد آنچه را كه كردند بايد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 210 *»

پذيرفته شود اگرچه جهاد باشد. و اگر عيسي7جهاد نكرد سبب آن بود كه سه‏سال بيشتر دعوت نكرد و در عرض اين سه‏سال به غير از حواريّين دوازده‏گانه و جمع قليلي كه عدد جميع ايشان يكصدوبيست نفر بيش نبود كسي به او ايمان نياورد و با اين جمع قليل جهادي نكرد و اين جهادنكردن او دليل نيست كه پيغمبران صادق نبايد جهاد كنند چراكه موسي پيغمبر صادق بود و جهاد كرد، و همچنين داود و سليمان پيغمبر صادق بودند و جهاد كردند و پيغمبران مجوس و مهاباديان مثل فريدون و هوشنگ و جمشيد همه جهاد كردند. و اگر اصل جهاد امري بود كه پيغمبران صادق نبايد بكنند، چرا موسي جهاد كرد، و چرا عيسي بعد از نزول و هبوط از آسمان به زمين جهاد خواهد كرد و جميع كثيري را به جهنّم خواهد فرستاد؟ ولكن نصاري مي‏خواهند به زبان ملايم، ساده‏لوحان را بفريبند پس به اين زبانها تكلّم مي‏كنند كه اهل حق بايد به رفق و مدارا سلوك كنند و نبايد جهاد كنند و بايد با دشمنان خود دوست باشند و در حق دشمنان خود دعا كنند و خيرخواه ايشان باشند. و اين قبيل سخنهاي ملايم از براي ساده‏لوحان بسيار پسنديده است ولكن اگر چنين است كه در همه‏جا بايد خيرخواه دشمن بود و بد ايشان را نخواست، چرا عيسي بعد از هبوط از دهنش شمشيرها بيرون مي‏آيد و جمع بسياري را هلاك مي‏كند؟ و چرا بايد كساني كه ايمان به عيسي نياورده‏اند به جهنّم روند و معذّب شوند؟ بايد عيسي ايشان را نجات دهد و نگذارد معذّب شوند و در حق ايشان دعا كند كه عذاب از ايشان برداشته شود.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 211 *»

باري، اين زبانهاي ملايم از براي همان ساده‏لوحان خوب است و بس، ولكن شخص باشعور و بابصيرت مي‏داند كه پيغمبر صادق چون صدق خود را به اظهار معجزات و خارق عادات اثبات كرد و حجّت الهي را تمام كرد، آنچه بگويد بعد از آن پذيرفته است و آنچه بكند از جانب خدا است. ديگر كنايه‏گفتن به او كه فلان‏كار را به جهت هواي نفس خود كرده و شهوت او، او را به فلان‏كار داشته، اين تعريضات و كنايات برمي‏گردد به خداوند عالم جلّ‏شأنه كه تو چرا مردي شهواني و هوي‏پرست را پيغمبر خود قرار دادي؟ پس صاحبان شعور مي‏دانند كه جميع پيغمبران صادق چون صدق ادّعاي خود را از براي مكلّفين ظاهر و آشكار كردند بعد از اثبات اين مدّعا احكامي چند و رفتار و كرداري چند در ميان مردم قرار دادند، خواه پسند آنها بود يا نبود. بلكه بعد از اثبات پيغمبري هر امر غريبي عجيبي كه در ميان آوردند، خواه مردم مي‏فهميدند وجه حُسن آن را يا نمي‏فهميدند، لازم و واجب بود بر جميع مكلّفين اذعان و تمكين. و بعد از اثبات پيغمبري اگر كسي اعتراض مي‏كرد، حدود الهي را درباره او جاري مي‏كردند. بلكه بعد از اثبات پيغمبري به آن دليلي كه خداوند عالم بر دست ايشان جاري كرده بود، به آن قدري كه خدا مي‏دانست كه امر آن پيغمبر را واضح كرده اگر احياناً كسي مي‏گفت كه امر تو واضح نشده، پيغمبران از او نمي‏پذيرفتند و احكام الهي را درباره او جاري مي‏كردند و از او بيزاري مي‏جستند و ساير مكلّفين را امر مي‏كردند به بيزاري از او. و اين مطلب را جميع صاحبان شعور بابصيرت در راه و رسم پيغمبران صادق و سلوك ايشان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 212 *»

با دشمنان و سلوك دشمنان ايشان با ايشان مي‏دانند كه دشمنان هر پيغمبر صادقي نمي‏گفتند كه تو پيغمبر صادق هستي و از اين جهت كه حق با تو است ما تو را دشمن مي‏داريم، بلكه دشمنان هر پيغمبر صادقي مي‏گفتند كه چون تو دروغگو و كاذبي در ادّعاي خود، ما تو را دشمن مي‏داريم. و كمتر عذري كه در عدم متابعت خود داشتند اين بود كه ما صدق دعواي تو را ندانسته‏ايم و معجزي از تو از براي ما معلوم نشده و اگر معجز او امري بود كه نمي‏توانستند بگويند كه واقع نشده از شدّت ظهور، مي‏گفتند اين امر معجز نيست ولكن سحري مستمر است كه ما مي‏بينيم. و با اين حال كه دشمنان ادّعا مي‏كردند كه صدق شما بر ما معلوم نشده، يا كذب شما بر ما معلوم شده، آن پيغمبران صادق احكام الهي را درباره ايشان جاري مي‏كردند و ايشان را به قتل مي‏رسانيدند و خانه ايشان را خراب مي‏كردند و اموال ايشان را آتش مي‏زدند چنانكه همه اين كارها را موسي پيغمبر صادق كرد نسبت به دشمنان خود و دشمنان او در حق او ادّعاي كذب او را و ادّعاي سحر او را مي‏كردند.

باري، هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه شخص مكلّف اوّلاً بايد هوش خود را جمع كند و عقل خود را بكار برد كه آيا مدّعي نبوّت راستگو است و معجزي كه احتمال سحر در آن نرود با او هست، يا دروغگو است؟ پس اگر يافت كه او راستگو است و معجزي كه احتمال سحر در آن نرود با او است، بعد از آن نبايد اعتراض كند كه تو اگر پيغمبر صادق بودي نبايد خانه دشمنان خود را خراب كني و نبايد زنهاي ايشان را اسير كني و نبايد اموال ايشان را آتش زني يا به غارت بري، يا نبايد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 213 *»

نكاح در شرع خود قرار دهي، يا نبايد طلاق قرار دهي، يا نبايد خود بيش از مردم زن بگيري، يا نبايد طلاق‏گفته مردم را نكاح كني. پس از اين قبيل اعتراضات كه صاحب منسوجه و امثال او ايراد كرده‏اند بر پيغمبر آخرالزمان9 بسي واضح است از براي هر صاحب شعوري كه محض اغراض نفساني خود ايشان است كه خواسته‏اند ساده‏لوحان و ابلهان را بفريبند. چه شد كه زناي محصنه را به داود7نسبت مي‏دهند و مي‏گويند اين نسبت صدق است و تحريفي در آن نيست و با اين حال زناي محصنه را مانع از نبوّت داود نمي‏دانند، و همچنين قتل نفس اورياي بي‏تقصير را به داود نسبت مي‏دهند و تحريفي در اين نسبت روانمي‏دارند و با اين حال داود را پيغمبر مي‏دانند و كلام او را الهام الهي و وحي مي‏دانند، و همچنين سليمان هزار زن داشت و در باب او ايرادي ندارند كه مردي بوده شهواني و عبارات عاشقانه از سليمان نقل مي‏كنند كه در عشق‏بازيهاي خود با زنان و دختران گفته و آنها را الهامات الهي مي‏دانند و نقصي از براي سليمان نمي‏دانند و آنها را منافي الهام و وحي الهي نمي‏دانند و بر پيغمبر آخرالزمان9اعتراض مي‏كنند كه چرا بايد نُه‏زن داشته باشد و چرا بايد مطلقه زيد را تزويج نمايد و اينها را منافي پيغمبري او قرار مي‏دهند؟ تعجّب است كه بت‏پرستي نسبت به مثل سليماني را منافي الهام الهي نمي‏دانند و نسبت تزويج به زنهايي كه نكاح آنها از براي سليمان جايز نبود مثل تزويج به دختر سلطان مصر و غير او به سليمان مي‏دهند و عشق‏بازيها و سرودخوانيها نسبت به او مي‏دهند و آنها را الهامات الهي بدون تحريف

 

 

«* احقاق الحق صفحه 214 *»

مي‏نامند و مي‏دانند و منافي پيغمبري او نمي‏دانند و تزويج پيغمبر آخرالزمان9را به مطلّقه زيد، عشق‏بازي و منافي پيغمبري مي‏شمارند؟

و مناسب است كه در اين مقام قدري از كردار و گفتار و عشق‏بازيها كه نسبت به سليمان داده‏اند ذكر كنم تا موجب اعتبار معتبرين صاحب شعور گردد. در فصل يازدهم از كتاب اوّل ملوك مي‏گويد: «و سليمانِ ملك، سواي دختر فرعون زنان بيگانه بسياري را از موّابيان و عمونيان و اَرُوميان و صيدونيان و حتّيان دوست مي‏داشت از امّتهايي كه خداوند بني‏اسرائيل را فرموده بود كه شما به ايشان درنياييد و ايشان به شما درنيايند، يعني ايشان را تزويج نكنيد يقين كه ايشان قلب شما را به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد و سليمان از راه محبّت و عشق به ايشان ملصق شد، يعني تزويج كرد آنها را. و او را هفتصد زن بانويه و سيصد متعه بود و ايشان قلبش را بر گردانيدند و واقع شد وقت پيري سليمان كه زنهايش قلبش را به سمت خدايان غريب برگردانيدند و قلبش مثل قلب پدرش داود با خداوند خدايش كامل نبود. و سليمان در عقب عَشْتُورث خداي صيدونيان و مِلْكوم مكروه عمونيان رفت و سليمان در نظر خداوند بدي كرد و مثل پدرش داود راه خداوند را تماماً نرفت».

و نوع عشق‏بازي و سرودها كه نسبت به او داده‏اند، نمونه آن اين است كه سليمان گفته: «اي دختر امير پاهايت در نعلين چه زيبايند دوره رانهايت مثل قلاّده‏هاي كار دست صنعتگران است، نافت مثل پياله مدوّري است كه به شربت ممزوج محتاج نيست، شكمت مثل توده گندم كه محيط به

 

 

«* احقاق الحق صفحه 215 *»

سوسنها است، دو پستانت مثل دو بچّه غزال است كه توأمند، گردنت مثل برج عاد است، چشمانت مثل برگهاي حِشْبون است نزد دروازه‏هاي بيت ربّيم، بيني‏ات مثل برج لُبنان كه بسوي دمشق نگران است، سرت به برت مثل كَرْمِل است و كاكل سرت مثل ارغوان كه مَلِك به گره‏هايش گرفتار است. چه زيبا و نرم و نازكي اي معشوقه از براي لذّتها، اين قامت تو مثل درخت خرما است و پستانهايت به خوشه‏ها شبيه است. گفتم كه به درخت خرما بالا روم و به شاخه‏هايش بچسبم و حال پستانهايت مثل خوشه‏هاي انگور است و رايحه دماغت مثل سيبها است و كامت مثل شراب خوشگوار كه از براي حبيبم خوش‏روان است كه به دهن خفتگان بنرمي داخل مي‏شود و من مملوك معشوقه خود هستم و شوق او به من است. اي معشوقم بيا تا به صحرا رويم و به دهات شبها به روز آوريم و سحرگاه به تاكستانها رويم و ببينيم كه آيا انگور گل كرده است و غنچه شكفته شده است و انارها گل كرده‏اند؟ در آنجا محبّت خود را به تو خواهم نمود. دستنبوها رايحه مي‏دهند و در برابر دروازه‏هاي ما تمامي ميوه‏ها خوشنماي تازه و كهنه است كه آنها را از برايت ذخيره كرده‏ام، اي معشوقه من!».

باري، تمام سرودها كه نسبت به سليمان عظيم‏الشأن مي‏دهند از اين قبيل است. و تعجّب اين است كه همه اين خرافات را الهام الهي و وحي مي‏دانند و اصراري دارند كه تحريفي در آنها راهبر نيست چنانكه صاحب منسوجه در فصل سوّم از باب اوّل رساله خود مي‏گويد: «و در باب نبي اعتقاد ما اين است كه نبي و حواري اگرچه در ساير امورات قابل سهو و نسيان باشند، ليكن در تبليغ و تحرير پيغام، معصومند.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 216 *»

بنابراين نوشته‏هاي انبيا و حواريّين مبرّا از سهو و نسيان است و اگر در ضمن آنها كسي را در موضعي از مواضع آن نوشته‏ها اختلاف يا محال عقل معلوم نمايد، پس دليل بر نقص فهم و عقلش خواهد بود نه بر نقص كلام. زيراكه عقل، محكوم كتاب الهام است نه حاكم كتاب و همه كتب عهد عتيق و جديد از راه الهام از انبيا و حواريّين نوشته شده‏اند سواي سه‏باب انجيل يعني كتاب مرقس و لوقا و اعمال كه از مرقس و لوقا شاگردان حواريّين موافق حكم پطرس و پولس حواري مرقوم گشته‏اند و بدين سبب اينها نيز كتب الهامي‏اند و اگرچه نسبت بعض كتب عهد عتيق نام نبي نويسنده آنها معلوم نيست، باز از گواهي خود مسيح  و از آن دلائل نيز كه در كتب اسناد تسطير يافته معلوم و يقين است كه آنها نيز از راه الهام الهي بوسيله يكي از انبياي سلف نوشته شده و حق و صحيح است و انبيا و حواريّون بعض قول را در قال اللّه داخل كرده‏اند و بعض را به صيغه غايب نوشته‏اند و بعض را از راه وحي و رؤيا و بعض را از راه نصيحت و تعليم مرقوم داشته‏اند و بعض را از راه گزارشات از راه الهام به ايشان معلوم گشته كه كدام را داخل كتاب كنند و در ميان حق و باطل تميز دهند و مضمون عبارات آنها را به چه ترتيب بنويسند و بدين مضمون گزارشات و روايات نيز كلام الهي است. خلاصه اعتقاد ما مسيحيان در باب نبي و الهام همان است كه بيان شد.» تمام شد عبارات صاحب منسوجه و از اين عبارات معلوم مي‏شود كه خود نصاري هم واقف شده‏اند بر مواضعي چند از كتب خود كه اختلافها و محالات عقليّه در آن مواضع آشكار است بطوري كه بعضي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 217 *»

از آنها ذكر شد و ايشان غافل از آن مواضع اختلافات و مواقع محالات عقليّه نيستند و حجّت خداوندي بر ايشان تمام است ولكن ايشان از روي تعمّد دانسته و فهميده گمراهي را از براي خود پسنديده‏اند و به اين حيله‏ها خواسته‏اند كه آن اختلافات و محالات عقليّه واقعات در مواضع عديده را بپوشانند به زبان ملايمي كه از براي ساده‏لوحان و ابلهان مانند سراب آب‏نما است و در نظر صاحبان شعور بقدر سرابي هم نمايش ندارد و آن سراب آب‏نما آن است كه كتاب الهام الهي حاكم است بر عقلهاي مردم نه آنكه عقلهاي ايشان حاكم است بر كتاب. پس اختلافاتي را كه عقلها فهميدند، دليل است بر نقص فهمها و محالاتي را كه مي‏فهمند دليل است بر قصور عقلها.

باري، پس لازم است از براي صاحبان شعور كه متذكّر شوند كه اگر خداوند عالم جلّ‏شأنه عقل را در فهميدن حق و باطل در مردم قرار نمي‏داد، احدي را تكليف به قبول حق و انكار باطل نمي‏كرد. چراكه چون از عقل گذشتي، جهل و جنون و سفاهت است و به جهل و جنون و سفاهت، حق از باطل امتياز نگيرد و عقل است كه تميز مي‏دهد ميان حق و باطل و حق را حق مي‏فهمد و باطل را باطل مي‏فهمد مانند آنكه چشم، سفيد را سفيد مي‏بيند و سياه را سياه، و نور را نور مي‏بيند و ظلمت را ظلمت. و چنانكه كور مادرزاد مكلّف به تمييزدادن سفيد از سياه و جداكردن نور از ظلمت نمي‏تواند بود، اگر عقل در مردم نبود نمي‏توانستند تمييز دهند حق را از باطل و جدا كنند باطل را از حق. پس بايد متذكّر شوند صاحبان شعور كه اگرچه عقل حاكم بر كتاب الهي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 218 *»

نيست و محكوم است و حاكم مطلق خداست و حكم او كتاب او است كه بايد آن حكم در ميان مردم جاري شود و احدي را نمي‏رسد كه برخلاف حكم او حكمي جاري كند، ولكن عقل مي‏تواند بفهمد كه در احكام الهي اختلاف نيست و محالات عقليّه در امر او راه ندارد. پس عقل خوب مي‏تواند بفهمد كه خداوند عالم جلّ‏شأنه امر نخواهد كرد مردم را به چيزي مگر آنكه آن را ممضي خواهد داشت و نهي نخواهد كرد مردم را از آن چيز، و نهي نخواهد كرد مردم را از چيزي مگر آنكه آن را ممضي خواهد داشت و امر نخواهد كرد به آن. و عقل خوب مي‏تواند بفهمد كه امر محال صادر نشود از خداوند عالم جلّ‏شأنه، پس هرگز خلق نخواهد كرد چيزي را كه در حال واحد هم متحرّك باشد و هم ساكن، مگر آنكه آن چيز از حالت سكون تغير پذيرد و به حالت حركت درآيد. و هرگز صادر نشود از او چيزي كه هم ذائب باشد و هم جامد، مگر آنكه از حالت ذوبان بيفتد و تغير پذيرد و به حالت جمود درآيد. و از اين باب است كه در مطالب متقدّمه گفته شد كه محال است خداي لايتغيّر توليد كند و بزايد مانند آنكه تولّد نكند، لم يلد و لم‏يولد. و چون تفصيل اين مطالب در ضمن مطالب متقدّمه گذشت در اينجا به همين‏قدر اكتفا مي‏شود.

پس بنابراين عقل خوب مي‏تواند بفهمد كه اختلافات و محالات عقليّه از جانب او نيست هرگز. پس عقل خوب مي‏تواند بفهمد كه در هر كتابي كه اختلافات و محالات عقليّه در بسياري از مواضع آن واقع است، آن كتاب من عنداللّه نيست و از مخلوقات جاهل است. پس عقل

 

 

«* احقاق الحق صفحه 219 *»

حاكم است كه كتب عهد عتيق و جديد كتب الهيّه و الهامات و وحي الهي نيست چراكه به اقرار صاحب منسوجه و امثال او اختلافات و محالات عقليّه در مواضع بسياري از آنها واقع است و اين دليل نافهمي و قصور عقل نيست بلكه دليل است بر آنكه آنها از جانب خدا نيست اگرچه بعضي از الهامات الهيّه در بعضي از مواضع آنها يافت شود مثل آنكه در اغلب كتب اهل اسلام، بعضي از آيات قرآن در بعضي از مواضع آنها ذكر شده و آنها قرآن نيستند و بسا آنكه آن آيات از براي مطلبي كه ذكر شده دلالت درستي هم نداشته باشد.

باري، اينكه صاحب منسوجه گفته كه عقل حاكم بر كتاب الهي نيست بلكه محكوم است، خواسته به زبان ملايمي اختلافات و محالات عقليّه واقعه در مواضع بسياري از آن كتب را بپوشاند كه از نافهمي و قصور عقول است و به اين واسطه ساده‏لوحان و ابلهان را بفريبد. و اين قول كه عقل حاكم بر كتاب الهي نيست و محكوم است، بر فرضي است كه كتاب معلوم باشد كه كتاب خداست و اختلافات و محالات در آن نباشد نه كتب عهد عتيق و جديد كه به اعتراف خودشان در آنها اختلافات و محالات در مواضع عديده آنها موجود است.

امّا اينكه گفته كه «همه كتب عهد عتيق و جديد از راه الهام از انبيا و حواريّين نوشته شده‏اند» جواب از اين مدّعي را وقوع قبايح بسيار در اغلب مواضع آنها مي‏دهد. چنانكه في‏الجمله تفصيلي ذكر شد.

امّا اينكه گفته كه «اگرچه نسبت بعض كتب عهد عتيق نام نبي نويسنده آنها معلوم نيست، باز از گواهي خود مسيح و از آن دلائل نيز كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 220 *»

در كتب اسناد تسطير يافته معلوم و يقين است كه آنها نيز از راه الهام الهي بوسيله يكي از انبياء سلف نوشته شده و حق و صحيح است» جواب از اين مدّعي را نيز وقوع قبايح و منكرات در آنها مي‏دهد. امّا گواهي مسيح كه مطلقاً در ميان نيست حتي كتاب خود مسيح كه انجيل حقيقي بود مطلقاً در ميان نيست چنانكه تفصيل اين مطلب نيز گذشت.

و امّا اينكه گفته كه «انبيا و حواريّون بعض قول را در قال اللّه داخل كرده‏اند و بعض را به صيغه غايب نوشته‏اند و بعض را از راه وحي و رؤيا و بعض را از راه نصيحت و تعليم مرقوم داشته‏اند و بعض را از راه گزارشات از راه الهام به ايشان معلوم گشته كه كدام را داخل كتاب كنند و در ميان حق و باطل تميز دهند و مضمون و عبارات آنها را به چه ترتيب بنويسند و بدين مضمون گزارشات و روايات نيز كلام الهي است» پس عرض مي‏كنم كه چون كلام الهي در ميان جميع كتب عهد عتيق و جديد نيست الاّ نادري و بطوري واضح است كه جميع آنها الاّ اقلّ قليل كلمات غير خدا است كه هر صاحب شعوري نظر كند مي‏فهمد كه از خدا نيست و بطوري اين مطلب واضح است كه نتوانسته‏اند بپوشانند. پس به زبان ملايمي خواسته كه جميع اقسامي را كه شمرد داخل وحي و الهام و كلام الهي كند و اين حيله‏اي است كه از براي فريفتن ساده‏لوحان و ابلهان بكار برده و صاحبان شعور مي‏فهمند كه اگر جميع كلام خدا است كه بعض و بعض و بعض را تا آخر ابعاض داخل كرده‏اند، معني ندارد. و اگر آن ابعاض كلمات اشخاصي است غير خدا كه كلمات آن اشخاص كلام خدا است، معني ندارد. و برفرض آنكه خدا امر كند كسي را كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 221 *»

وقايع و گزارشات مابين را بنگارد، پس آن شخص بنگارد كه در فلان‏زمان و در فلان‏مكان، فلان‏سلطان با فلان‏سلطان چه گفت و چه كرد و او در مقابل چه جواب داد و چه كرد. اين كلمات صادره از آن شخص، كلمات صادره از خدا نمي‏شود و گفتگوهاي ميان گويندگان كه اين شخص نوشته، گفته‏هاي آن جماعت است كه روايت كرده و كلام خدا نمي‏شود. مانند آنكه جميع وقايع‏نگاران و تاريخ‏نويسندگان مي‏نويسند و كتاب نوشته‏شده از نگارندگان است نه از خدا و نه از كساني كه گزارش احوال ايشان نوشته شده.

باري، و علاوه بر اينها كتبي كه اختلافات و محالات عقليّه در مواضع بسياري از آنها واقع است به اعتراف صاحب منسوجه، عقل هر صاحب شعوري حاكم است كه آن كتب نه از خدا صادر شده و نه از پيغمبران صادق او. و علاوه بر وقوع اختلافات و محالات عقليّه در مواضع عديده اشتمال آن كتب بر قبايح بسيار و نسبتهاي نالايق به پيغمبران صادق، كفايت مي‏كند كه آنها از خدا صادر نشده. و چون تفصيل اين مطلب در باب اوّل گذشت در اينجا به همين‏قدر اكتفا شد.

فـصـل چهارم

در اشاره به جواب صاحب منسوجه و امثال او است در اعتراضي كه كرده‏اند بر اسلاميان كه چون احاديث ايشان بطور اختلاف صادر شده، پس از آن احاديث مختلفه حقيقت امر معلوم نخواهد شد و از احاديث اهل اسلام شاهد آورده‏اند كه اختلاف در احاديث ايشان هست. و به خيال خود خواسته‏اند كه رخنه‏اي در اسلام كنند كه حقيقت آن

 

 

«* احقاق الحق صفحه 222 *»

معلوم نمي‏شود بجهت وقوع اختلاف.

پس بطور اختصار عرض مي‏كنم كه اصل مبناي دين اسلام بر احاديث مختلفه نيست. بلي اگر مبناي ديني بر اختلاف باشد، حقيقت آن معلوم نشود چنانكه صاحب منسوجه و امثال او خواسته‏اند كه ساده‏لوحان و ابلهان را بفريبند. پس عرض مي‏كنم كه اصل و مبناي دين اسلام بر اموري است كه آن امور بطور قطع و يقين از پيغمبر آخرالزمان9 و اوصياء و خلفاي او: صادر شده و چيزي كه معلوم نيست صدور آن بطور يقين از ايشان، آن‏چيز محلّ تمسّك اهل اسلام نيست. و آن امور قطعيّه يقينيّه را ضروريات اسلام و ايمان مي‏نامند و مقصودشان آن امور مسلّمه در ميان همه خواصّ و عوام ايشان است كه همه مي‏دانند كه آن امور از پيغمبر9 و خلفاي او:صادر شده. و بعد از اين امور مسلّمه ضروريّه احاديثي چند هم دارند كه بطور اختلاف واقع شده و از اين قبيل احاديث در امور مسلّمه ضروريّه كليّه نيست بلكه در امور جزئيّه است بطوري كه اشاره به آن خواهد شد و از اين قبيل احاديث مختلفه كه در امور جزئيّه واقع است از چهار قسم خارج نيست:

پس قسمي آن خبرهايي است كه منافقي در ميان اهل اسلام به يكي از حجّتهاي الهي: بسته به دروغ و افترا.

و قسمي ديگر از يكي از حجّتهاي الهي: است ولكن از روي تقيّه بوده كه در محلّي كه خوف جان و مال است بايد به آنها عمل كرد نه در غير آن محل.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 223 *»

و قسمي ديگر از حجّتهاي الهي صادر شده و تعمّد در اختلاف آنها كرده‏اند.

و قسمي ديگر بطور اجمال و تشابه صادر شده.

پس در هر قسمي از اين اقسام راهي از براي تابعين خود قرار داده‏اند.

پس راه قسم اوّل كه به دروغ و افترا بسته شده اين است كه هر خبري كه رسيد آن را موازنه كنيم با آن امور مسلمّه ضروريّه اسلاميّه. پس اگر مضمون آن خبر موافق و مطابق آن امور ضروريّه است، بايد عمل كرد به آن. نهايت اگر به دروغ هم بسته شده باشد، معني آن چون مطابق امور ضروريّه است، در واقع به آن امور عمل شده و فسادي لازم نيامده و اگر مخالف است با آن امور ضروريّه، بايد آن را دروغ بدانيم و به آن عمل نكنيم.

و راه آن قسمي كه در محلّ خوف و تقيّه صادر شده در آن محل معمول مي‏داريم و در غير محل اعتنا نمي‏كنيم.

و راه قسم سوّم اين است كه مواضع حكمهاي مختلف و احاديث مختلفه در واقع مختلف بوده و حجّت الهي مي‏دانسته اگرچه غير شخص حجّت، آن مواضع را نداند. مثل آنكه اشخاص عديده به ناخوشي صداع مبتلا باشند و بروند نزد طبيب ماهر. پس چون بيابد كه صداع بعضي از زيادتي خون است مي‏گويد برو خون بگير، و چون بيابد كه صداع بعضي از زيادتي بلغم است مي‏گويد اسطوقدوس بخور، و چون بيابد كه صداع بعضي از زيادتي صفرا است مي‏گويد آبغوره

 

 

«* احقاق الحق صفحه 224 *»

بخور، و چون بيابد كه صداع بعضي از زيادتي سودا است مي‏گويد بسفايج بخور. پس كساني كه از طب بي‏خبرند مي‏بينند كه همه اين اشخاص عديده مبتلا به مرض صداعند و خيال كنند كه علاج همه يكسان است و بسا آنكه ايراد گيرند به آن طبيب ماهر كه چرا در امر واحد، حكمهاي مختلف از تو صادر شد؟ اما صاحبان شعور مي‏دانند كه هر حكمي متعلّق به خلطي است و لازم است كه احكام مختلفه از براي اسباب مختلفه جاري شود، اگرچه هريك از اسباب، احداث صداع كرده باشند و اگرچه صداع در ظاهر يكي از مرضها باشد.

و امّا راه متشابهات و مجملات اين است كه متشابهات را ردّ به محكمات و مجملات را ردّ به مفصّلات كنند و به ظواهر متشابهات و مجملات اكتفا نكنند و از پي آنها نروند.

باري، مقصود آنكه مبناي دين اسلام بر امور مسلمّه ضروريّه است نه بر احاديث مختلفه چنانكه صاحب منسوجه و امثال او گمان كرده‏اند، يا از روي تعمّد خواسته‏اند امري بر ساده‏لوحان و ابلهان مشتبه كنند. و همين قدر از بيان در امر قرآن و احاديث از براي طالبان حق كافي است. امّا كساني كه از روي عمد مي‏خواهند به راه كجي بروند، معجزه موسي و عيسي هم كفايت نكند ايشان را، بلكه معجزات جميع پيغمبران كفايت نكرده ايشان را. چراكه در عصر هر پيغمبري منكرين بسياري يافت مي‏شدند كه از روي عمد طالب راه باطل بودند و تصديق آن پيغمبر را نمي‏كردند و يك بهانه‏اي از براي خود به دست مي‏آوردند. بااينكه حجّت الهي هميشه كامل و ظاهر و واضح بوده و هست و خواهد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 225 *»

بود فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون.

فـصـل پنجم

در اثبات حقّيت اسلام است به دليل واضح از كتب عهد عتيق اگرچه بطوري كه در باب اوّل گذشت و بي‏اعتباري و محرّف‏بودن آنها معلوم شد، ما را احتياجي نيست كه به آن كتب محرّفه متمسّك شويم ولكن هرچند آن كتب بي‏اعتبار و محرّف است چون حجّتهاي خداوندي چنان كامل است كه رفع بهانه بهانه‏جويان را مي‏كند، پس از اين جهت خداوند عالم جلّ‏شأنه از براي قطع عذر بهانه‏جويانِ يهود و نصاري آياتي چند را در آن كتب محرّفه محفوظ داشته تا بهانه‏اي در دست نداشته باشند كه در كتب ما خبري از اين نبود.

پس عرض مي‏كنم كه در فصل هجدهم سفر مثنّي در آيه پانزدهم به بعد مي‏گويد: «خداوند خدايت از ميان شما از برادرانت پيغمبري را مثل من مبعوث مي‏گرداند. او را بشنويد موافق هرآنچه كه از خداوند خدايت در حوريب در روز جمعيت درخواستي هنگام گفتنت كه قول خداوند خداي خود را ديگر نشنوم و اين آتش عظيم را ديگر نبينم مبادا كه بميرم و خداوند به من فرمود آنچه كه گفتند نيكو است، از براي ايشان پيغمبري را مثل تو از ميان برادران ايشان مبعوث خواهم كرد، و كلام خود را به دهانش خواهم گذاشت تا هرآنچه كه به او امر مي‏فرمايم به ايشان برساند و واقع مي‏شود شخصي كه كلمات مرا كه او به اسم من بگويد نشنود. من از او تفتيش مي‏كنم اما پيغمبري كه متكبّرانه در اسم من سخني كه به گفتنش امر نفرمودم بگويد و يا به اسم خدايان غير تكلّم نمايد، آن پيغمبر البته بميرد و اگر در دلت بگويي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 226 *»

كلامي را كه خداوند نگفته است چگونه بدانيم، چنانچه پيغمبري چيزي به نام خداوند بگويد و آن‏چيز واقع نشود و به انجام نرسد، اين امري است كه خداوند نفرموده است بلكه آن پيغمبر آن را از روي غرور گفته است، از او مترس» پس عرض مي‏كنم و روي سخن با صاحبان شعوري است كه طالب حق باشند و نخواهند خود خود را گمراه كنند كه در اين آيات چند مطلب صريح است كه احدي از يهود و نصاري نمي‏توانند انكار كنند مگر آنكه عار رسوايي در نزد صاحبان شعور را بر خود گذارند. و مطلبي ديگر هست كه صريح نيست و بايد معلوم شود.

اما آن چند مطلب صريح يكي اين است كه پيغمبري بعد از موسي خداوند عالم جلّ‏شأنه مبعوث خواهد كرد. و يكي اين است كه موافق است با آن تمنّايي كه بني‏اسرائيل كردند كه قول خدا را نشنوند و آتش عظيم را نبينند مبادا كه بميرند، چنانكه در حوريب در روز جمعيّت واقع شد كه قول خدا با آتش عظيم و رعد و صداهاي عظيم نازل شد بطوري كه فوق طاقت مشاهده و سماع مردم بود، پس تمنّا كردند كه مشاهده و سماع چنين امور عظيمه را نكنند و خداوند موافق تمنّاي ايشان و تصديق ايشان كرده وعده فرمود كه پيغمبري بعد از موسي مثل موسي مبعوث كند. اما در وقت نزول وحي بر او امور مهيبه عظيمه كه فوق طاقت و مشاهده و سماع مردم است واقع نشود بلكه كلام خود را بطور وحي در دهان آن پيغمبر مبعوث قرار دهد و او بطور متعارف و ملايم به مردم برساند. و يكي آنكه آن پيغمبر مبعوث از برادران بني‏اسرائيل خواهد بود. و يكي آنكه لازم است تصديق او و هركس اطاعت نكند، او

 

 

«* احقاق الحق صفحه 227 *»

را تفتيش كند و مورد غضب الهي گردد. و يكي آنكه او بايد مقرّر و مسدّد باشد كه بر طبق ادّعاي خود جاري شود و آنچه را كه بگويد واقع خواهد شد واقع شود. چراكه او از جانب خداست و خدا با او است، پس او معين او است. و يكي آنكه هر متنبّي كه در واقع از جانب او نيست و به اسم او الحاد مي‏كند يا به اسم بتان دعوت مي‏كند، خداوند او را رسوا مي‏كند و نمي‏گذارد كه به آنچه دعوت مي‏كند و خبر مي‏دهد جاري شود. چراكه چنانكه احقاق حق هر پيغمبر صادق بر خدا است، ابطال و اظهار كذب متنبّي كاذب هم بر خدا است چنانكه در ضمن مطالب متقدّمه اين رساله گذشت.

امّا مطلبي كه در اين آيات صريح نيست اين است كه آيا آن پيغمبر مبعوث موعود بايد از بني‏اسرائيل باشد يا از برادران بني‏اسرائيل كه بني‏اسماعيل‏اند بايد باشد؟ اگرچه ظاهر از برادران بني‏اسرائيل، بني‏اسماعيل‏اند. پس يهودياني كه ايمان به پيغمبر آخرالزمان9نياورده‏اند مي‏گويند مراد از برادران بني‏اسرائيل، خود بني‏اسرائيل هستند نه بني‏اسماعيل و شواهدي چند از آيات تورات ذكر كرده‏اند كه دلالت دارد كه بني‏اسرائيل برادران هستند و بعضي از مسلمين برادران بني‏اسرائيل را بني‏اسماعيل گفته‏اند و شواهدي چند از آيات تورات ذكر كرده‏اند كه دلالت دارد كه بني‏اسماعيل برادران بني‏اسرائيل‏اند. پس چون آيات تورات دلالت بر مطلب طرفين دارد، ذكر آنها بي‏فايده خواهد بود و واقع اين است كه بني‏اسرائيل برادران هستند چنانكه بعضي از آيات تورات دلالت دارد و بني‏اسماعيل برادران بني‏اسرائيل

 

 

«* احقاق الحق صفحه 228 *»

هستند چنانكه بعضي از آيات دلالت دارد. پس تمسّك به بعضي از آيات و اغماض از بعضي از طرفين، خالي از بي‏انصافي نيست. ولكن صاحب كتاب «اقامة ‏الشهود في ردّاليهود» برهاني از براي اينكه مراد از برادران بني‏اسرائيل بني‏اسماعيل‏اند ذكر كرده و گفته كه «اگر مراد از برادران بني‏اسرائيل در اين آيه بني‏اسماعيل نباشند، تناقض لازم خواهد آمد ميان اين آيه و آيه‏اي كه در آخر فصل آخر سفر مثنّي است كه گفته «برنخواهد خاست در ميان بني‏اسرائيل پيغمبري مثل موسي» پس در صورتي كه در بني‏اسرائيل برنخيزد پيغمبري مثل موسي، البته آن پيغمبر موعود كه از برادران بني‏اسرائيل برمي‏خيزد مثل موسي از بني‏اسماعيل خواهد بود. پس در ميان اين دو آيه تناقضي نخواهد بود». و صاحب كتاب مذكور گفته «اما دفع تناقضي كه بعضي به اين‏طور كرده‏اند كه آيه آخر سفر مثنّي از ماضي خبرداده كه پيغمبري برنخاسته در ميان بني‏اسرائيل مثل موسي و آيه پانزدهم از فصل هجدهم خبر از آينده مي‏دهد كه پيغمبري مثل موسي برخواهد خاست، بيجا است. چراكه آيه آخر سفر مثنّي به زبان عبري ولوقام است با واو، نه لوقام است بي‏واو. و واو در اين قبيل از عبارات عبري به جاي ياء واقع مي‏شود در زبان عربي كه حاصل مرادش اين است كه ولوقام در زبان عبري مثل لايقوم است در زبان عربي كه ترجمه فارسي آن برنخواهد خاست در ميان بني‏اسرائيل پيغمبري مثل موسي خواهد بود» و دليل صحّت استدلال او است ترجمه‏اي كه خود يهود به زبان عربي كرده‏اند چنانكه مي‏گويد «و لم‏يقم بعد ذلك نبي لال‏اسرائيل كموسي» يعني برنخاست بعد از اين

 

 

«* احقاق الحق صفحه 229 *»

پيغمبري از براي آل‏اسرائيل مثل موسي و اين ترجمه عربي از خود يهود است بدون تغيير.

باري، اگرچه استدلال صاحب كتاب «اقامة ‏الشهود» نقصي ندارد ولكن دليل واضح‏تر بر اين مطلب كه مراد از آيه پانزدهم از فصل هجدهم سفر مثنّي كه گفته «مبعوث مي‏كند در ميان شما از برادران شما پيغمبري مانند موسي» بني‏اسماعيل‏اند نه بني‏اسرائيل بطوري كه هر صاحب شعوري مي‏فهمد و بطوري كه يهود و نصاري نتوانند آن مطلب را انكار كنند مگر تن به رسوايي در دهند آيه‏اي است كه در كتاب معمول يهود كه اسم آن كمارا است و صاحب كتاب «اقامة ‏الشهود في ردّاليهود» ذكر كرده و صاحب كتاب «ناسخ‏التواريخ» نيز ذكر كرده در ذكر احوال الياس پيغمبر علي‏نبيّنا و آله و7 و چون عبارت كتاب «ناسخ‏التواريخ» توضيحي در اين مطلب داشت مناسب ديدم كه عبارات آن را بعينها نقل كنم، پس او چنين مي‏گويد كه «اين معني معلوم باد كه راقم حروف در نگارش تواريخ و ترجمه السنه مختلفه غايت سعي مبذول افتاد لاجرم بااينكه ترجمه تورات را به زبان عربي و تركي حاضر داشت و از خط و لغت عبري نيز بهره‏مند بود، استنباط خويش را مستوثق نداشت و در هر قصه‏اي كه با بني‏اسرائيل مربوط بود علماي يهود را حاضر كرده با ايشان در حلّ معضلات همدستان شده و هيچ كاري را از ترجمه و تفسير و تلفيق و تنميق با ديگري نگذاشت و اگر يك خبر از صدكتاب فحص بايست كرد، با كس تفويض نكرد و تا خود در همه به دقّت نظر نرفت آسوده نشد. علي‏الجمله بني‏اسرائيل را كتابي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 230 *»

است كه آنرا كُمارا گويند و آن عبارت از احاديث قدسيّه ايشان است و هركس بدان كتاب متّفق نباشد چنان است كه مخالفت تورات كرده است و در فصل يازدهم سفر سَنْهَدْرين از كمارا ثبت است كه «گفت الياهوبه رب يهودا برادر رب سلاي حاسيد كه نيست عالم كمتر از هشتاد و پنج يُوبِلْ و در يُوبِل آخر بن‏دود مي‏آيد رب يهودا پرسيد كه در اوّلش يا در آخرش؟ فرمود نمي‏دانم. گفت تمام مي‏شود يا نه؟ فرمود نمي‏دانم» و تفسير اين كلمات چنانكه هيچ‏يك از بني‏اسرائيل انكار نتوانند كرد اين است كه الياس را مدرسه‏اي بود كه هشتادنفر از علما و اصفيا در آنجا جمع بودندي و گاهي كه الياس7 در آنجا درآمدي كسب فوايد معارف فرمودندي و ربْ به معني عالم باشد و يُوبل پنجاه‏سال را گويند و هشتاد و پنج يوبل چهارهزار و دويست و پنجاه سال باشد و بن‏دود به لغت عبري پسرعمّ را گويند و در اينجا كنايت از اسماعيل7است كه عمّ يعقوب باشد و اكنون كه يكهزار و دويست و پنجاه و نه سال از هجرت نبوي مي‏گذرد، تاريخي كه بني‏اسرائيل ضبط مي‏كنند پنجهزار و ششصد و سه سال است. چون مدت از هجرت تاكنون را از سنوات تاريخ ايشان نقصان كنيم، چهارهزار و سيصد و چهل و چهار سال باقي ماند. و از زمان ولادت پيغمبر تا روز هجرت آن حضرت نيز پنجاه و سه سال است اين مدت را هم موضوع داريم، پس چهارهزار و دويست و نود و يك سال باقي خواهد ماند. پس معلوم شد كه چون هشتاد و پنج يوبل گذرد، در سال چهل و يكم يوبل ديگر ولادت خاتم‏الانبيا بوده چنانكه الياس7خبر داد. و در فصل يازدهم سفر سَنْهَدرين مرقوم است كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 231 *»

«عالمي مي‏گويد كه صفحه‏اي نوشته به خط عبري در دست مردي ديدم، گفتم از كجا يافته‏اي؟ گفت مُزدور شدم در روم و در ميان خزائن اهل روم يافتم و نوشته بود كه بعد از چهارهزار و دويست و نود و يكسال از تاريخ جهان عالم يتيم است و در ايشان جنگهاي كوك و ماكوك افتد كه يأجوج و مأجوج باشد و در اينجا كنايت از كثرت ابطال و شدّت قتال است و نهنگها در جدال آيند و باقي ايّام ماشيح خواهد بود و دنيا نيكو خواهد بود» و ولادت محمّد مصطفي9موافق تاريخ يهود در سال چهارهزار و دويست و نود و يك است چنانكه مرقوم شد. و ماشيح به لغت عبري مسيح را گويند و بايد دانست كه نه هر مسيح كه گويند عيسي7را خواهند بلكه مسيح آن باشد كه با آب و روغن و امثال آن مسح شده باشد چنانكه در اين كتاب مكرر در سير انبيا ثبت افتاد كه پيغمبري مأمور مي‏شد و روغن زيت از قدس آورده پيغمبر ديگر را مسح مي‏كرد و او را مسيح مي‏گفتند. چون سموئيل و داود و ديگر انبيا و اين سخن در پيغمبر آخرالزمان لايق‏تر است، چه وضو و مسح از آن حضرت است. و از اينكه بعضي از يهود بن‏دود را بن‏داود خوانند چه در خط عبري فرق در ميان دود و داود نيست هم براي ايشان مفيد نيفتد زيراكه در تاريخ چهارهزار و دويست و نود و يك از بني‏اسرائيل و آل‏داود پيغمبري متولّد نشده بلكه جز محمّد مصطفي9پيغمبري در عالم نبوده. و در فصل هجدهم از كتاب استثنا در تورات مرقوم است كه موسي هنگام وفات به خط مبارك خود نوشت كه ترجمه آن بي‏زياده و نقصان چنين باشد كه «آن حضرت كلام خداي  را باز مي‏نمايد و با قوم مي‏فرمايد خداوند

 

 

«* احقاق الحق صفحه 232 *»

خداي تو پيغمبري را براي تو از ميان تو از برادرانت مانند من مبعوث خواهد كرد و به گفتار او گوش كنيد، موافق هرآنچه در حوريب به روز مجلس از خداوند خداي خود درخواست نمودي كه آواز خداوند خداي خود را بار ديگر نشنوم و اين آتش عظيم را ديگر مشاهده نكنم مبادا كه بميرم. و خداوند مرا فرمود كه آنچه گفتند نيك است، پيغمبري را به جهت ايشان از ميان برادران ايشان مانند تو مبعوث خواهم كرد و كلمات خود را به زبانش وديعت مي‏نهم و هرآنچه او را بفرمايم او با ايشان در ميان خواهد آورد و چنين خواهد شد كه كلمات مرا كه به نام من بگويد هركسي كه اطاعت نكند من از او مؤاخذه خواهم كرد. فامّا هر پيغمبري كه مغرور شده سخني به نام من بگويد كه به گفتن آن حكم ندادم، ياآنكه به نام معبودان ديگر بگويد همان پيغمبر هلاك خواهد شد و هرگاه در دل انديشه كني كه سخني كه خداوند نگفته است چگونه بشناسيم، بدان كه چون پيغمبري چيزي به نام خداوند بگويد و آن امر برابر نيايد و بوقوع نپيوندد امري كه خداوند نفرموده است بلكه پيغمبر از روي مغروري گفته است از او مترس» اين جمله ترجمه كلمات تورات بود و از اين معلوم شود كه فرموده از اولاد برادران قوم بني‏اسرائيل پيغمبري مبعوث شود، غرض اولاد اسماعيل است چنانكه الياس7پسرعمّ فرموده. و پيغمبري كه مانند موسي باشد و مبعوث شود و صاحب شريعت باشد، پيغمبران بني‏اسرائيل نيستند چه ايشان جميعاً به شريعت موسي بودند و هم عيسي نتواند بود چه او نيز بني‏اسرائيل است نه از اولاد برادران اسرائيل اگرچه يهود با عيسي نيز ايمان ندارند، لاجرم آن پيغمبر محمّد مصطفي9باشد و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 233 *»

آن كلمات كه بي‏رعد و برق به زبان مباركش وديعت شد قرآن‏مجيد است چه بني‏اسرائيل هنگام نزول تورات آواز مهيب مي‏شنيدند و آتش عظيم مشاهدت مي‏كردند كه تاب ديدار آن نداشتند و از موسي درخواست مي‏كردند كه هنگام نزول تورات آن آوازها نشنوند و آن آتشها نبينند». تمام شد محلّ حاجت از كتاب «ناسخ‏التواريخ». اگرچه در رسم‏الخط دود و داود گفته كه در عبري به يك صورت است ولكن صاحب كتاب «اقامة ‏الشهود في ردّاليهود» تحقيق كرده كه در عبري صورت خط داود را داويد مي‏نويسند ياآنكه سه‏نقطه در زير واو مي‏گذارند كه آن سه‏نقطه، يا ياء علامت اشباع واو باشد بخلاف دود كه به معني عمّ است كه اشباع ندارد و در كتب يهود بن‏دود همه‏جا بي‏اشباع نوشته شده.

باري، اگر يهود و نصاري بخواهند بن‏دود را بن‏داود بخوانند از براي ايشان بي‏فايده خواهد بود چراكه بعد از انقضاي هشتاد و پنج يوبِل كه چهارهزار و دويست و پنجاه سال باشد موافق تاريخ يهود، احدي از بني‏اسرائيل و احدي از اولاده داود7 متولّد نشد كه ادّعاي نبوّت كند. پس همانا كه بن‏دود پسرعمّ است و مراد از عمّ، اسماعيل7است كه عمّ يعقوب اسرائيل بود و عمّ بني‏اسرائيل و الياس بود و بني‏اسماعيل برادران بني‏اسرائيل بودند كه از ايشان خداوند پيغمبري مبعوث كرد مثل موسي چنانكه در آيات آخر فصل هجدهم سفر استثنا خبر داده. و اگر يهود و نصاري بخواهند انكار نبوّت پيغمبر آخرالزمان9 را بكنند بايد تكذيب كنند عبارت كتاب كمارا را كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 234 *»

گفته از زبان الياس كه بعد از هشتاد و پنج يوبِل بن‏دود بيايد چراكه در چنين تاريخي احدي از بني‏اسرائيل و بني‏اسماعيل نيامده كه ادّعاي نبوّت يا ادّعاي سروري كند مگر پيغمبر آخرالزمان9كه از اولاد اسماعيل بود و به پيغمبري برخاست. پس يهود و نصاري مردّد خواهند بود در ميان تصديق پيغمبر آخرالزمان از نسل اسماعيل يا تكذيب عبارت كتاب كمارا. پس اگر تصديق پيغمبر9 را نكنند در دين خودشان كافر شوند چنانكه اگر تكذيب عبارت كتاب كمارا را بكنند در دين خودشان كافر شوند؛ فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر.

باري، و مطلبي ديگر كه از عبارت آيات آخر فصل هجدهم از براي همه‏كس ظاهر نيست اگرچه موسي به خير الكلام ماقلّ و دلّ بيان كرده اين است كه آن پيغمبر مبعوث بايد مثل موسي باشد نه همين كه پيغمبر باشد. چراكه جميع پيغمبران بني‏اسرائيل پيغمبر بودند و هيچ‏يك مثل موسي نبودند، و در بني‏اسرائيل پيغمبري مثل موسي برنخاست چنانكه در آخر فصل آخر سفر استثنا تصريح كرده. پس پيغمبر مبعوث موعودي كه مثل موسي است، آن پيغمبر صاحب كتاب جديد و قرآن‏مجيد است كه خداوند آن را در دهان او وديعه گذارده بدون رعد و برق و آتش عظيمي چنانكه در آيه پانزدهم از فصل هجدهم سفر استثنا به بعد خبر داده چنانكه تورات موسويّه قبل از موسي نبود و موسي آمد و تورات را آورد، قرآن‏مجيد هم مثل تورات قبل از محمّد9نبود و محمّد مثل موسي كتاب جديدي آورد چنانكه موسي آورد، از اين جهت پيغمبر مبعوث موعود مثل موسي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 235 *»

شد. و ساير پيغمبران بني‏اسرائيل مثل موسي نبودند اگرچه از براي هريك كتاب جديدي بود اما چون آن كتب از براي تأكيد و تكميل تورات بود، حتّي انجيل عيسي، چنانكه خود عيسي گفت كه من از براي تكميل تورات آمده‏ام نه از براي برداشتن حكمي و كلمه‏اي و همزه‏اي از تورات، بخلاف پيغمبر مبعوث موعود كه بايد كتابي بياورد كه تأكيد و تكميل تورات نباشد مثل تورات كه تأكيد و تكميل كتاب سابقي نبود بلكه احكامي بود جديد كه موسي آورد اگرچه بعض احكام آن مطابق با احكام سابق بود، همچنين قرآن‏مجيد كتاب جديد است كه احكام جديده در آن است اگرچه بعضي از آن احكام مطابق كتب سابقه باشد كه پيغمبر مبعوث موعود مثل موسي آن را آورده. و اگر نصاري بخواهند انجيل را مثل تورات قرار دهند و آن را تأكيد و تكميل تورات ندانند، در دين خود كافر شوند. چراكه در همين اناجيل موجوده در دست ايشان در مواضع عديده از زبان عيسي گفته كه من نيامده‏ام كه هيچ زياد كنم بر تورات يا كم كنم از تورات يا تغيير دهم كلمه‏اي و همزه‏اي از تورات را، بلكه آمده‏ام تكميل كنم تورات را. پس اگر كسي ديد كه در ميان نصاري كم و زيادي و تغيير و تبديلي هست از براي تورات، بداند كه آنها برخلاف تصريح اناجيل خود ايشان است و تأويلاتي چند است از نزد خود ايشان كه نه دخلي به تورات دارد و نه دخلي به اناجيل خود ايشان.

باري، همين‏قدر از بيان از براي صاحبان شعور كه غفلتي دامنگير ايشان باشد كافي است اما كساني كه بخواهند در گمراهي خود بمانند و طالب حق نباشند، فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون. و در

 

 

«* احقاق الحق صفحه 236 *»

فصل نهم در آيه پنجم به بعد از كتاب هوشع تصريح به نام نامي آن جناب9كرده و اشاره به اين مطلب كه بر خود آن جناب نازل شده كه يقولون انّه لمجنون و ما هو الاّ ذكر للعالمين كرده چنانكه مي‏گويد «در روز عيد معيّني و در روزهاي اعياد خداوند چه خواهيد كرد زيراكه اينك به جهت خرابي مي‏روند مصر ايشان را جمع نموده طائفه موف ايشان را مدفون خواهد ساخت محمّد از براي نقره ايشان است علف گزنه وارث آنها خواهد شد و در چادرهاي ايشان خارهاي مغيلان خواهد روييد روزهاي مميزي مي‏آيند روزهاي بازخواست مي‏آيند اسرائيل به اين آگاه خواهد شد چونكه پيغمبر امّي مصروع و صاحب روح به سبب كثرت عصيان و بسياري بغض تو مجنون گرديده‏اند اِفْرَيِمْ به ديگران سواي خداي من نگران است و پيغمبر در تمامي راهها براي او حكم دام صيّاد داشته در خانه خدايش مورث بغض مي‏گردد فساد خود را مثل در روزهاي كيبعاه عميق گردانيدند بنابراين عصيان ايشان را به خاطر آورده انتقام گناه ايشان را خواهد كشيد» و اين آيات چنان تصريح دارد بر آينده‏ها و آمدن پيغمبري محمّدنام9كه بعضي از علماي يهود هم اقرار دارند اگرچه انكار صدق نبوّت او را داشته باشند چنانكه صاحب كتاب «اقامة ‏الشهود في ردّاليهود» گفته «و امّا ربّي حييم و يطال در كتاب عصحييم خود نوشته است كه اين انباء از براي پيغمبر موعود محمّدبن‏عبداللّه است. و امّا روزهاي مميّزي را چنين تأويل كرده كه مراد از عبداللّه سلام است كه در ايّام محمّد بود و به دين اين پيغمبر درآمد». تمام شد عبارت صاحب كتاب مذكور اگرچه بعضي معني عبارت محمد لكثپام را كه در اين آيات است تغيير داده‏اند

 

 

«* احقاق الحق صفحه 237 *»

و به خانه آرزومندي از براي نقره‏هاي خود تأويل كرده‏اند ولكن از براي هر صاحب شعوري كه نخواهد پا به روي عقل خود گذارد مخفي نيست كه اين آيات انباء از آينده‏ها و آمدن محمدنام لكثپام از براي جزيه‏گذاردن به گردن ايشان و اخذ طلا و نقره از ايشان مي‏كند چه لكثپام به معني نقره شما است و لام چنانكه در عربي از براي تعليل است در عبري هم چنين است و مقصود اين است كه محمّد9به جهت جزيه بر شما به مضمون آيه شريفه حتّي يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون مي‏آيد و از براي انتقام از ايشان خواهد آمد و آن پيغمبري است چنانكه در چند موضع اين آيات مذكوره تصريح به پيغمبري او كرده بطوري كه نتوانسته‏اند بپوشانند و او را پيغمبر نگويند اگرچه گفتند انّه لمجنون ولكن شاهد و ما هو الاّ ذكر للعالمين در آيه پنجم مذكور است كه خطاب به يهودان بي‏ايمان كرده مي‏فرمايد در روز عيد معيّني و در روزهاي اعياد خداوند چه خواهيد كرد. و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه روزهاي اعياد خداوند روزهاي برگزيده‏اي است كه از ميان ساير روزها خداوند آنها را پسنديده و در آن روزها امري از امور عظيمه خود را ظاهر ساخته و اعمال مخصوصه‏اي را قرار داده از براي مؤمنين كه در آن روزها شادمان باشند از براي ظهور امور عظيمه خداوندي در آنها و البته در چنين روزها كساني كه طالب ظهور امور الهي نيستند در حزن و اندوه خواهند بود علي‏الخصوص كه در آن روزها اهل حق دستي باز كنند و مسلّط بر كفّار شوند و ايشان را ذليل و خوار كنند كه البته شادماني ايشان يك بر هزار و اندوه كفّار نيز بي‏اندازه و بسيار گردد.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 238 *»

پس در آمدن آن روزهاي شادماني مؤمنان و روزهاي ذلت و خواري كفّار خداوند خطاب باعتاب به آن كفّار كرده كه آيا چه خواهيد كرد در آن روزها كه ياوري از براي خود نخواهيد يافت و ملجأ و پناهي نخواهيد داشت و جزيه را به گردن شما خواهند گذاشت و طلا و نقره را از شما خواهند گرفت. و علاوه بر اين در امان نخواهيد بود تمام اندام شما در آزار مانند كسي كه علف گزنه باندام او ريخته باشند و در موضعي قدم نزنيد مگر مانند كسي كه در خار مغيلان قدم زند و همه اين بلاها از براي بني‏اسرائيل است كه قبل از وقوع به ايشان خبر داده كه آن روزهاي اعياد خداوند و روزهاي مميّزي و روزهاي بازخواست از بني‏اسرائيل را بني‏اسرائيل خواهند ديد و به جزاي خود خواهيد رسيد چونكه پيغمبر را مجنون و صاحب‏روح گفتند و به سبب كثرت عصيان و بسياري بغض تو اي پيغمبر مجنون گرديدند. الا انّهم هم السفهاء ولكن لايشعرون طايفه اِفْرَيِم به ديگران سواي خداي من نگران است و پيغمبر در تمامي راهها براي او يعني براي اِفْرَيِم حكم دام صيّاد داشته يعني چنانكه صيّاد دام خود را چنان پنهان مي‏كند كه صيد را به دام خود گرفتار كند بطوري كه خلاصي نيابد، آن پيغمبر هم به تدبيرات خود بني‏اسرائيل را گرفتار كند كه نتوانند از آنها خلاصي يابند. چراكه در خانه خدايش يعني در خانه خداي پيغمبر مورث بغض و فساد خود را مثل روزهاي كيبعاه عميق گردانيدند و روزهاي كيبعاه در كتاب قضاة بني‏اسرائيل معروف است و در كتاب «اقامة ‏الشهود في ردّاليهود» في‏الجمله تفصيلي از آن قصّه نوشته و ذكر آن در اين مختصر مانع

 

 

«* احقاق الحق صفحه 239 *»

اختصار است و مطلب اين است كه چنانكه اهل شهر كيبعاه عملهاي ناشايسته و فسادها كردند و عاقبه‏الامر تمام ايشان گرفتار شدند و جميع آنها كشته شدند بواسطه پسرزاده هارون برادر موسي. همچنين به جهت بت‏پرستي و اعمال ناشايسته بني‏اسرائيل و بغض ايشان مر پيغمبر موعود را به دست آن پيغمبر گرفتار خواهند شد چنانكه در جنگ با بني‏قريظه كه يهودي بودند و در جنگ خيبر اتفاق افتاد.

و شاهدي ديگر از براي اينكه محمّد اسم مكان نقره نيست و نام نامي آن پيغمبري است كه حكم دام صيّاد دارد، عبارت آخر اين فصل است كه مي‏گويد «همّتي محمّدي بيطنام» كه حاصل معني آن است كه مي‏كشم طفلي را كه بخواهيد محمّد اسم گذاريد در شكم مادران به طمع آنكه شايد آن پيغمبر مميّز گردد به جهت افتخار خود و اين عبارت را به اين‏طور ترجمه كرده‏اند كه اگرچه بزاييد مرغوبات رحم ايشان را خواهم كشت و محمد را به مرغوبات معني كرده‏اند تا بر عوام مشتبه كنند مثل آنكه محمد لكثپام را به خانه آرزومندي و مكان نقره ترجمه كردند از براي اشتباه‏كاري.

باري، محمّد نام نامي آن پيغمبر مميّزي است كه مانند دام صيّاد است از براي ايشان كه در روزهاي اعياد الهي از براي شادماني مؤمنان و اندوه كافران مي‏آيد و آن پيغمبر مميّز پيغمبر صادق است به دليل آنكه در روز عيد معيّني و در روزهاي اعياد و در روزهاي برگزيده و پسنديده خداوند مي‏آيد چنانكه آمد ليميز اللّه الخبيث من الطيّب والحمدللّه.

باري؛ و از جمله مواضعي كه تصريح به نام نامي آن

 

 

«* احقاق الحق صفحه 240 *»

حضرت9شده در وحي كودك در حرف ميم مي‏گويد «محمد كأيا اعا بايا دييطمع هويا ويمييه كليليا» يعني محمّد بزرگ و صاحب اقتدار چوب درخت برازنده و خواهش كرده شده كه نابود كند بوده را و فرونشاند آتش را و خودش بوده باشد جمله و كلّ. و اين عبارت بعد از عبارت حرف لام است كه در آخر آنها مي‏گويد «ييصمح ملكا» يعني برويد بعد از اين پادشاه كه چون متّصل خوانده شود مقصود معلوم گردد كه مي‏گويد برويد پادشاه كه نام نامي او محمّد است9 و از جمله صفات او است بزرگواري و صاحب‏اقتدار و از چوب درخت برازنده است كشجرة طيّبة اصلها ثابت و فرعها في السماء تؤتي اكلها كلّ حين باذن ربّها پس آرزو مي‏كنند آرزوكنندگان كه كاش از آن اصل اصيل روييده بودند. و از جمله صفات او اين است كه نابود مي‏كند بوده را و مقصود معلوم است كه نسخ مي‏كند تمام اديان را و باطل مي‏كند تمام باطلها را و فرومي‏نشاند آتش فتنه‏ها را. و از جمله صفات او است كه خودش بوده باشد جمله و كلّ كه ليظهره علي الدين كلّه ولو كره المشركون پس او است مهيمن و او است كلّ بر كلّ الخاتم لماسبق و الفاتح لمااستقبل و المهيمن علي ذلك كلّه والحمدللّه. كه نمي‏توانند اين محمّد را به خانه آرزومندي و مكان نقره معني كنند از براي مشتبه‏كردن امر حقيقت حق بر عوام خود چراكه از صفاتي كه از براي او9 معيّن كرده از براي عوام هم معلوم مي‏شود كه صفات و خصال شخصي است نه صفات معاني بي‏معني و بطوري از براي صاحبان شعور واضح است كه يهود و نصاري از رسوايي خود

 

 

«* احقاق الحق صفحه 241 *»

ترسيده‏اند كه آن را به خانه آرزومندي معني كنند و حيله‏اي بكار برند علي‏الخصوص كه در حرف الف مي‏گويد «اتيا اُومْتا اُومتا مَزَعْزَعْ بيرياتا عبدا هدَمْتا بِيَدْبَنِ اَمْتا» يعني بعد از اين بيايند امّت و گروهي كه متزلزل كنند عالم را و كرده شود خرابيها و خاموشيها به دست پسر كنيزك كه مراد هاجر مادر اسماعيل است و محمّد از نسل اسماعيل و هاجر است.

باري، تمام وحي كودك كه بعدد حروف ابجد تا قرشت مطلب دارد و آن مطالب به ترتيب ابجد ذكر شده تا قرشت و به عكس اول از تشرق ذكر شده تا دجبا و باز در مرتبه سوّم مانند قسم اوّل ذكر شده از ابجد تا قرشت، تمام اين اقسام سه‏گانه و مطالب مذكوره در آنها انباءاتي است از پيغمبر آخرالزمان9و چون تفصيل و تفسير آنها در كتاب «اقامة ‏الشهود في ردّاليهود» مذكور است و آن كتاب چاپ شده و منتشر است و دسترس هر طالبي است و قصد ما هم اختصار است، تمام آن وحي را با تفصيل و تفسير ذكر نمي‏كنيم و در كتاب مذكور علاوه بر تفصيل و تفسير، تطبيق بعضي از مطالب وحي كودك با ساير كتب عهد عتيق موجود است مثل تطبيق با انباءات دانيال پيغمبر و ارمياي پيغمبر و حبقوق و هوشيع و اشعيا و صنفياي پيغمبر و تطبيق با تورات موجوده و قول بعضي از علماي يهود. پس ذكر اين تفاصيل و تفاسير و تطبيقات در آن كتاب مذكور ما را به راحت انداخته والحمدللّه. پس حال اقتضا چنين است كه فصلي ديگر عنوان شود در استدلال به كتب عهد جديد از براي اثبات مطلب و مقصود خود، ان‏شاءاللّه تعالي.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 242 *»

فـصـل ششم

در اثبات نبوّت پيغمبر آخرالزمان9 به ادلّه ثابته در كتب عهد جديد مطابق ادلّه ثابته در كتب عهد عتيق. پس عرض مي‏كنم كه در آيه نوزدهم از فصل اوّل انجيل يوحنّا به بعد مي‏گويد «و گواهي يحيي اين است كه يهود كاهنان و لوئيان را از اورشليم فرستادند تا از او پرسند كه تو كيستي. اقرار كرد و انكار نكرد، بلكه فاش كرد كه من مسيح نيستم. پس پرسيدند از او كه چگونه است آيا تو الياس هستي؟ گفت نيستم. گفتند آيا تو آن پيغمبر هستي؟ به پاسخ گفت نه. پس گفتند به او كه تو كيستي كه به آنان كه ما را فرستادند جواب بدهيم، و تو در حق خود چه مي‏گويي؟ گفت من آواز آن‏كس هستم كه در بيابان فرياد مي‏كند كه راه خداوند را درست كنيد چنانكه اشعياه پيغمبر گفته است. و آن كساني كه فرستاده شده بودند از فريسيان بودند پرسيدند از او و گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و الياس نيستي و آن پيغمبر نيستي، پس چرا غسل مي‏دهي؟ يحيي به ايشان در جواب گفت كه من به آب غسل مي‏دهم» اين بود موضع حاجت از كلمات يوحنّا كه بر هر صاحب‏شعوري ظاهر و هويدا است از اين عبارات مذكوره كه انتظار آمدن مسيح و الياس و پيغمبري ديگر در ميان يهود معروف بوده از اين‏جهت چون اعمالي چند از يحيي مشاهده كرده بودند و به سمع يهودان ساكنان اورشليم رسيده بود، از پي تحقيق امر يحيي برآمدند و فريسيان را فرستادند نزد يحيي تا تحقيق كنند كه او چه‏كاره است. و احتمال مي‏دادند كه او مسيح يا الياس يا پيغمبر موعود باشد، پس از اين‏جهت فريسيان پرسيدند از يحيي كه تو كيستي و چون جواب داد كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 243 *»

من مسيح نيستم از او پرسيدند آيا تو الياس هستي؟ جواب گفت نيستم. گفتند آيا تو آن پيغمبر هستي؟ جواب گفت نه. و از اين‏جهت كه يحيي غسل تعميد مي‏داد و به اين غسل گناهان ايشان آمرزيده مي‏شد و اين امري بود بس بزرگ كه به غسل‏دادني گناهان آمرزيده شود و اين كار بزرگ، كار هركس نبود و نه هركس كه مي‏توانست صورت غسل را بعمل آورد مي‏توانست كه گناهان را ببخشد و اين كار كار بزرگي بود كه بايد از شخص بزرگي مانند مسيح و الياس و آن پيغمبر موعود بزرگ صادر شود و اين امر باز در ميان يهود مشهور و معروف بود و فريسيان مي‏دانستند اين مطلب را از اين‏جهت از او پرسيدند و گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و الياس و آن پيغمبر نيستي، پس چرا غسل مي‏دهي؟ و او جواب گفت كه من به آب غسل مي‏دهم و آن‏كه بعد از من مي‏آيد به روح‏القدس غسل خواهد داد چنانكه در چند آيه بعد گفته.

پس هركس كه اندك شعوري داشته باشد و انصاف دهد و از رسوايي خود در نزد صاحبان شعور بترسد و بيحيايي را پيشه خود نكند از اين عبارات كتاب يوحنّا آشكار مي‏فهمد كه در ميان يهوديان، آمدن مسيح و الياس و پيغمبري ديگر كه از جمله پيغمبران صادق باشد مشهور و معروف بوده و اگرچه پيغمبران كاذب قبل از مسيح و بعد از او در دنيا بوده‏اند و مسيح و ساير پيغمبران صادق خبر از آنها داده‏اند و مردم را امر به احتراز از آنها كرده‏اند، ولكن در اين عبارات مذكورات از يوحنّا پيغمبري كه در عداد مسيح و الياس شمرده شده پيغمبر كاذب نخواهد بود و او پيغمبري است صادق مانند مسيح و الياس كه بايد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 244 *»

متصدّي امور الهيه عظيمه باشد بطوري كه فريسيان به يحيي گفتند كه اگر تو مسيح نيستي و الياس نيستي و آن پيغمبر نيستي چرا غسل تعميد مي‏دهي؟ و مخفي نيست بر هر صاحب شعوري كه كسي كه بتواند غسل تعميد دهد از جمله پيغمبران صادق بايد باشد و مخفي نيست بر هر صاحب شعوري كه مسيح و الياس و آن پيغمبر معهود هم مي‏توانند غسل تعميد دهند بلكه چنانكه يحيي گفت من به آب غسل مي‏دهم و آن كه بعد از من مي‏آيد به روح‏القدس غسل مي‏دهد مسيح و آن پيغمبر معهودي كه بعد از يحيي بايد بيايند به روح‏القدس غسل مي‏دهند و آن غسل بالاتر است از غسل تعميدي كه يحيي به آب مي‏داد. پس چگونه متصوّر است كه مسيح و آن پيغمبر معهود از جمله پيغمبران كاذب باشند؟ ولكن چون ملحدان بهانه‏اي به دست مي‏گيرند و بر عوام‏الناس امر را مشتبه مي‏كنند، صاحب منسوجه و امثال او هم اين بهانه را به دست گرفته‏اند از براي عوام‏فريبي كه چون عيسي خبر داده كه بعد از من پيغمبران كاذب خواهند آمد، پس محمّد9 كه ادّعاي پيغمبري كرد نعوذباللّه كاذب خواهد بود. و صاحب منسوجه و امثال او غافلند كه خداوند عالم جلّ‏شأنه غافل نيست از گفته ايشان و ايشان را رسوا خواهد كرد در نزد صاحبان شعور كه نتوانند بگويند كه بعد از عيسي پيغمبري ديگر نبايد بيايد چراكه خود ايشان حواريّين عيسي را بعد از عيسي پيغمبران مي‏دانند بلكه شاگردان حواريّين را از جمله پيغمبران مي‏دانند و ايشان را صادق مي‏دانند و كاذب نمي‏دانند بااينكه عيسي خبر داده كه بعد از من پيغمبران كاذب مي‏آيند.

 

 

«* احقاق الحق صفحه 245 *»

باري، گويا صاحب منسوجه و امثال او عوام نصاري را بسيار بي‏شعور يافته‏اند كه از رسوايي خودشان نزد آنها نترسيده‏اند كه به اين بهانه‏جوييها خواسته‏اند آنها را به گمراهي خود مغرور كنند و بعد از آنكه آنها را تابع خودشان كردند، اعتنايي به رسواشدن در نزد صاحبان شعور از ساير اديان ندارند كه دنياي دني كه مطلوب ايشان بوده به وجود عوام و به تبعيّتشان حاصل شده و ساير صاحبان شعور از ساير اديان محل مداخل ايشان نيستند، پس رسوايي نزد ايشان بر ايشان گران نيامده.

باري، چگونه مي‏شود كه هر پيغمبري كه بعد از عيسي بيايد كاذب باشد با آمدن حواريّين و شاگردان و شاگردانِ شاگردان كه همه ايشان را پيغمبران صادق مي‏دانند؟ و اگر خواسته باشند عوام نصاري را مغرور كنند به اينكه پيغمبراني كه بعد از عيسي آمدند و گفتند آنچه را كه عيسي گفته بود صادقند، ولكن اگر آمد پيغمبري كه گفت چيزي را كه عيسي نگفته، او كاذب خواهد بود؛ تكذيب مي‏كند ايشان را قولي كه خود ايشان از عيسي روايت مي‏كنند و رسواكننده ايشان نزد صاحبان شعور عيسي است كه به زبان و قلم خود ايشان جاري كرده كه در آيه دوازدهم به بعد از فصل شانزدهم انجيل يوحنّا است كه عيسي گفته است «و ديگر چيزهاي بسيار دارم كه به شما بگويم لكن حالا نمي‏توانيد متحمّل شد اما چون او يعني روح راستي بيايد، او شما را به تمامي راستي ارشاد خواهد نمود زيراكه او از پيش خود سخن نخواهد گفت بلكه هرآنچه مي‏شنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد» پس از اين عبارات معلوم شد كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 246 *»

بسياري از سخنها را عيسي نگفته زيراكه حواريّين اقوياء متحمّل نبوده‏اند چه جاي سايرين از نصاراي ضعفا.

باري، عيسي7 به زبان و قلم خودِ صاحب منسوجه و امثال او ايشان را در نزد صاحبان شعور رسوا كرده و حجّت را بر ايشان تمام كرده چنانكه در فصل پانزدهم است كه «من تاك حقيقي هستم و پدر من باغبان است. هر شاخي كه در من ميوه نيارد آن را برمي‏دارد و هر شاخي كه ميوه آرد آن را صاف مي‏كند تاآنكه ميوه بيشتر بيارد. الحال شما به علّت آن سخن كه من به شما گفته‏ام صاف هستيد. شما در من بمانيد و من در شما، زيراكه آنچنان كه شاخ ميوه از خود نمي‏تواند آورد مگر آنكه در تاك بماند، به همانطور شما نيز اگر در من نمي‏مانيد بي‏ثمر خواهيد بود و من آن تاك هستم و شما شاخه‏ها و آن‏كس كه در من مي‏ماند و من در وي، او ميوه بسيار مي‏آرد زيراكه شما جدا از من هيچ نمي‏توانيد كرد. اگر كسي در من نمي‏ماند او مثل شاخ بيرون انداخته مي‏شود كه خشك مي‏شود و آنها را جمع مي‏كنند و در آتش مي‏اندازند و سوخته مي‏شود. اگر در من بمانيد و كلام من در شما بماند، هرچه خواهيد درخواهيد خواست و براي شما خواهد شد» پس اگر كلام عيسي را حفظ كنند باثمر خواهند بود و اگر حفظ نكنند باغبان آنها را خواهد بريد و خشك كرده در آتش خواهد سوزانيد. و از كلام اوست كه «چيزهاي بسيار دارم كه الحال متحمّل آنها نيستيد و چون روح راستي بعد از اين بيايد به شما بگويد آن چيزهاي بسيار را و از آينده خبر دهد» و معلوم است كه اين آينده‏اي كه بايد روح راستي خبر دهد عيسي از آن خبر نداده اگرچه به آينده‏هايي چند خبرداده باشد چنانكه در آيه پانزدهم

 

 

«* احقاق الحق صفحه 247 *»

فصل چهارهم انجيل يوحنّا شرط كرده كه «اگر شما مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد» و معلوم است كه كسي كه احكام او را نگاه ندارد او را دوست ندارد. و در آيه شانزدهم گفته «و من از پدر خواهم خواست و او فارقليطي ديگر به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما خواهد ماند» پس عرض مي‏كنم در اينكه فارقليطي ديگر بايد بعد از عيسي بيايد كه تا به ابد بماند با كساني كه كلام عيسي را حفظ كرده‏اند و احكام او را نگاه داشته‏اند، شكي نيست و محل اختلاف در ميان مسلمين و نصاري نيست. ولكن آيا اين فارقليط پيغمبري ديگر است كه بايد بعد از عيسي بيايد و تا به ابد بماند با كساني كه احكام عيسي را حفظ كرده‏اند ياآنكه مراد از اين فارقليط ديگر روح‏القدس است كه بعد از چندروزي جلوه كرد بر حواريّين و ايشان مملو از او شدند و به قوّت او قادر بر معجزات گرديدند. پس بعضي از نصاري مانند صاحب منسوجه گفته‏اند مراد روح‏القدس است نه پيغمبري ديگر.

پس عجالتاً عرض مي‏كنم كه بر هيچ صاحب شعوري مخفي نخواهد بود كه اين فارقليط ديگر كه بايد بيايد و به استدعاي عيسي خداوند عالم جلّ‏شأنه او را بفرستد، همان پيغمبر معروف در ميان يهود است كه غير از مسيح و غير از الياس است كه فريسيان از يحيي پرسيدند كه تو كيستي، آيا تو مسيحي يا الياسي يا آن پيغمبر معهودي؟ چنانكه در فصل اوّل انجيل يوحنّا است «و چون يحيي جواب داد كه من مسيح نيستم و الياس و آن پيغمبر نيستم، فريسيان گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و الياس و آن پيغمبر نيستي چرا غسل تعميد مي‏دهي؟» پس آن پيغمبر معهود در ميان

 

 

«* احقاق الحق صفحه 248 *»

يهود، همان پيغمبري بود كه موسي از آن خبرداده بود و يهود و فريسيان مي‏دانستند كه آن پيغمبر معهود غير از مسيح و غير از الياس است و مسيح بشارت داد به كساني كه احكام او را نگاه مي‏دارند كه بعد از صعود به آسمان از خداوند تمنّا كند كه پيغمبر معهود را بفرستد تا به ابد در ميان خلق بماند و سخنان بسياري را كه مسيح نگفت بجهت عدم تحمّل حواريّين او بگويد و به آينده‏اي كه مسيح از آن خبر نداده او خبر دهد و چنين پيغمبري كه به تصريح فريسيان و به تصريح يحيي7 غير از مسيح و غير از الياس است، اگر نصاري بخواهند انكار او كنند احكام مسيح را نگاه نداشته‏اند و از مسيح منقطع شده‏اند و خشك شده در آتش جهنّم خواهند سوخت چنانكه شاخ منقطع از تاك خشك مي‏شود و آن را مي‏سوزانند چنانكه در فصل پانزدهم انجيل يوحنّا حكايت مي‏كند و مسيح تعيين وقت آمدن آن پيغمبر معهود در ميان يهود و فريسيان و يحيي7 را در فصل چهاردهم از انجيل يوحنّا كرده كه بعد از او بايد بيايد به تمنّا و استدعاي او.

و اگر مسيح اين خبر را نمي‏داد كه اگر احكام مرا نگاه داريد از خداوند عالم تمنّا مي‏كنم كه فارقليطي ديگر بفرستد، بعضي از صاحبان غرض مانند صاحب منسوجه مي‏توانستند بگويند كه مراد موسي از انباء به آمدن پيغمبري مثل او مسيح است ولكن چون خود مسيح انباء كرد و بشارت داد به كساني كه احكام او را حفظ مي‏كنند و نگاه مي‏دارند كه تمنّا كند از خدا فارقليطي ديگر را بفرستد، بيان كرد و معيّن فرمود كه آن فارقليط ديگر غير از خود او است كه بايد به تمنّاي او بعد از او بيايد و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 249 *»

گفته‏هاي بسيار را كه خود مسيح نگفته بود بجهت عدم تحمّل حواريّين، او بعد از مسيح بگويد و به آينده‏اي كه مسيح خبر نداد او خبر دهد. و هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه اين فارقليط ديگر غير از روح‏القدسي است كه از جنس ملائكه است و او را در هيچ لغتي و در هيچ زباني فارقليط نمي‏گويند و صاحب منسوجه و امثال او هرقدر دست و پا زنند و حيله بكاربرند از براي گمراهي عوام‏الناس، نمي‏توانند بگويند كه مراد مسيح از فارقليطي ديگر روح‏القدس است چراكه بر عوام‏الناس هم مخفي نيست كه روح‏القدسي كه از جنس ملائكه است، يكي است و متعدّد نيست. پس اگر مسيح يا غيرمسيح بخواهند خبردهند كه روح‏القدس بعد از ايشان بر كسي نزول خواهد كرد مي‏گويند روح‏القدس بعد از اين نزول خواهد كرد و نمي‏گويند روح‏القدسي ديگر نزول خواهد كرد بخلاف پيغمبران كه چون متعددند و واحد نيستند اگر مسيح يا غيرمسيح بخواهند خبر دهند كه پيغمبري بعد از ايشان مي‏آيد، مي‏گويند پيغمبري ديگر بعد از ما خواهد آمد پس لفظ ديگر و لفظ آخَر، از براي متعدّدين گفته مي‏شود نه در يك‏شخص مثل اينكه عيسي يك شخص است و به آسمان صعود كرد و بعد از چندي به زمين نزول خواهد كرد. پس مي‏گويند كه عيسي صعود كرد و عيسي نزول خواهد كرد و چون صعود كرد و نزول كرد نمي‏گويند كه عيسي صعود كرد و عيساي ديگر نزول خواهد كرد. پس اگر فارقليطي ديگر را كسي معني كند به روح‏القدسي كه مانند عيسي شخص واحدي است، معني اين مي‏شود كه روح‏القدسي ديگر خواهد آمد و حال‏آنكه روح‏القدس اگر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 250 *»

هزارهزار دفعه نزول كند همان روح‏القدس است و روح‏القدسي ديگر نيست. و روح‏القدسي كه عيسي و مريم و حواريّين و ساير پيغمبران از آن مملو مي‏شدند، همان يك روح‏القدس بود و از براي هريك روح‏القدسي نبود كه غير از روح‏القدس ديگر باشد بخلاف فارقليط و پيغمبر كه مي‏شود متعدّد باشند پس فارقليطي و پيغمبري پيش بيايد و بشارت دهد كه فارقليطي ديگر و پيغمبري ديگر خواهد آمد.

باري؛ لفظ فارقليط يوناني است چنانكه صاحب منسوجه هم اعتراف كرده و به معني روح‏القدس نيامده و معني‏هايي كه گفته‏اند چنانكه در كتاب مستطاب «ميزان‏الموازين» ثبت و ضبط نموده بيان مي‏شود. پس صاحب آن كتاب ثبّته‏اللّه بالقول‏الثابت فرموده كه: «لفظ يوناني پارقليط پيركلوطوس است و به معني احمد و محمّد و محمود و مصطفي مي‏آيد و تحريف‏كنندگان آنرا در نوشتن پاراكليطوس كرده‏اند يعني تسلّي‏دهنده و معين و ممدّ و وكيل، و بنابر هردو معني مطلب مبرهن است.» اين بود عبارت آن جناب ايّده‏اللّه‏الوهّاب و قبل از اين عبارت عبارتي ديگر فرموده و آن اين است: «املاي فارقليتا به فاء و پاء فارسي در اول و طاء و تاء در آخر جايز است و املاي مخصوصي ندارد كه معرّب شده و در عربي فارقليط است و در فارسي پارقليط و پارقليت مي‏شود» و فرموده: «لفظ فارقليط معرّب از لفظ يوناني است كه به معني احمد و محمّد و محمود و ستوده و مصطفي و به يك‏ملاحظه به معني تسلّي‏دهنده و امدادكننده و وكيل است» اين بود عبارت او سلّمه‏اللّه.

باري، به هريك از اين معنيها فارقليطي ديگر را معني كني صحيح

 

 

«* احقاق الحق صفحه 251 *»

خواهد بود زيراكه احمد باصطلاح افعل‏تفضيل است يعني حمدكننده‏تر و سپاس‏گوينده‏تر و معلوم است كه پيغمبر مبعوث در هر زماني از جميع مردم، بيشتر حمد و سپاس الهي را بجامي‏آورد. نهايت آنكه چون پيغمبر آخرالزمان9 بيشتر از كلّ خلق حامد بود، اسم شريف او هم مانند صفتش احمد بود. و همچنين محمّد به اصطلاح اسم مفعول از باب تفعيل است و معني آن اين است كه بسيار ستوده شده. و معلوم است كه مبعوث الهي در هر زمان بسيار ستوده شده در نزد خدا و خلق؛ نهايت چون پيغمبر آخرالزمان9 ستوده‏شده مطلق بود نزد خدا و خلق، نام نامي او هم مانند صفتش محمّد شد. و همچنين است محمود مگر همان بسياري ستودگي كه در محمود نيست و در محمّد هست. و همچنين مصطفي به معني برگزيده است و معلوم است كه هر مبعوثي الهي برگزيده او است نهايت آنكه اين صفت مانند ساير صفات خصوصيّتي به لقب آن جناب بهم‏رسانيده. و همچنين معزّي و مسلّي و تسلّي‏دهنده معلوم است كه هريك از پيغمبران صادق تسلّي دهنده‏اند به رحمت الهي از براي قوم خود. و همچنين هريك معين و امدادكننده خلق و وكيل الهي هستند در ميان خلق و به هريك از اين معنيها نسبت به هر پيغمبري مي‏توان گفت كه او فارقليط است و فارقليط سابق صحيح است كه بگويد فارقليطي ديگر خواهد آمد. اما روح‏القدسي كه از جنس ملائكه و رئيس ايشان است با هر پيغمبري بوده، بلكه با هر صالحي و صالحه‏اي هست چنانكه مريم مادر عيسي هم از او مملوّ شد و معني ندارد كه كسي بگويد روح‏القدس بعد از اين خواهد آمد و معني ندارد كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 252 *»

پيغمبري مانند عيسي بگويد بعد از من روح‏القدس خواهد آمد، و معني ندارد كه بگويد روح‏القدسي ديگر خواهد آمد. چراكه روح‏القدس آمده بود و در خود عيسي بود و قبل از عيسي نيز آمده بود و در ساير پيغمبران بود علي‏الخصوص كه روح‏القدسي ديگر نبود و روح‏القدسي ديگر لفظي است بي‏معني و از عيسي صادر نشده.

و اگر بگويند كه اگرچه روح‏القدس با همه پيغمبران بوده ولكن در عيسي اموري اعظم اظهار كرده، اوّلاً كه اين مدّعا محلّ اعتنا نخواهد بود چراكه معجزات موسي كمتر از معجزات عيسي نبوده بلكه امور عظيمه كه در مصر از او ظاهر شد كه در اغلب مواضع كتب عهد عتيق خداوند منّت بر بني‏اسرائيل گذارده كه به آن امور عظيمه ايشان را از مصر و مصريان نجات داده از عيسي ظاهر نشد و احياء اموات و شفاي مرضي از اغلب پيغمبران ظاهر شد. باري، برفرضي كه مدارا كنيم با نصاري كه اموري كه از عيسي به ظهور رسيد عظيم‏تر بود از امور ساير پيغمبران گذشته، باز اين مطلب برفرض مدارا از براي نصاري مفيد فايده نخواهد بود از براي اينكه استدلال كنند از براي خود كه مراد از فارقليط ديگر، روح‏القدس است. چراكه روح‏القدس در خود عيسي بود و امور عظيمه را مي‏نمود و نبايد گفت كه بعد از اين مي‏آيد و وجود عيسي بر روي زمين مانع ظهور او در غير عيسي نبود چنانكه در مريم هم ظهور داشت تا عيسي بگويد اگر من نروم او نخواهد آمد و بايد من بروم تا او بيايد.

و اگر بگويند كه اگرچه ما سبب نيامدن او را در حواريّين با وجود عيسي بر روي زمين ندانيم ولكن مراد عيسي اين بوده كه حواريّين بعد

 

 

«* احقاق الحق صفحه 253 *»

از صعود او مظهر روح‏القدس شوند.

اوّلاً كه نبايد بگويد كه روح‏القدسي ديگر خواهد آمد.

و ثانياً كه نبايد تعبير از او به فارقليطي ديگر كند. همان اسم معروف خود او را بايد بگويد و بگويد كه روح‏القدس چنانكه مرا و ساير پيغمبران را تأييد كرد، شما را هم بعد از صعود من تأييد خواهد كرد. و نبايد او را به لفظ فارقليط بنامد كه اين لفظ در زيان يوناني اسم روح‏القدس نيست علي‏الخصوص كه فارقليط ديگر از براي روح‏القدس گفتن غلط اندر غلط است.

و ثالثاً كه روح‏القدس سخنهاي بسياري كه عيسي نگفته بود به حواريّين نگفت بلكه ايشان را تأييد به گفته‏هاي عيسي مي‏كرد و چيزي را كه عيسي نگفته بود و حكمي را كه او قرار نداده بود، حواريّين نمي‏توانستند قرار دهند و حال‏آنكه فارقليط ديگر از براي همين بايد بيايد كه سخنهاي بسياري را كه عيسي نگفته بگويد و احكامي را كه بجهت عدم تحمّل حواريّين قرارنداده قراردهد. و همچنين فارقليط ديگر از براي انباء به آينده‏اي كه عيسي بجهت عدم تحمّل حواريّين چه جاي سايرين خبرنداده بايد انباء كند و آن انباء از تفاصيل آينده است كه قيامت و تفاصيل بهشت و جهنّم باشد و روح‏القدس به حواريّين انبائي از آينده به جز انبائي كه عيسي كرده بود نكرد و نوع انباءات حواريّين همان نوع انباءات عيسي بود.

و رابعاً كه روح‏القدس تا اهل حقي در ميان نصاري بود و اوصياي حقيقي او در دنيا بودند با ايشان بود و علامت آنكه با ايشان بود اين بود

 

 

«* احقاق الحق صفحه 254 *»

كه معجزات و خارق عادات بطور علانيه از دست ايشان جاري مي‏شد به قوّت روح‏القدس و اين امر مستمر بود در ميان اوصياي عيسي كه هميشه اظهار معجزات مي‏كردند در حضور اهل روزگار تاآنكه آن پيغمبر موعود از زبان موسي و آن پيغمبر مشهور معهود در ميان فريسيان و يحيي و آن فارقليط معروف از انباء عيسي آمد. پس چون او آمد روح‏القدس از ميان نصاري مرتفع شد بجهت انكار ايشان فارقليطي را كه عيسي خبرداده بود. و علامت ارتفاع روح‏القدس از ميان نصاري اينكه از زمان آمدن آن فارقليط ديگر به بعد تا اين زمان تا بعد از اين، صاحب معجزي در ميان تمام نصاري يافت نمي‏شود كه در حضور مكلّفين بتواند اظهار معجزي كند و اين علامت اين است كه روح‏القدس در ميان نصاري نيست و خود ايشان هم نتوانند معجزات اظهار كنند. پس روح‏القدس تا به ابد در ميان نصاري نماند و حال‏آنكه آن فارقليط ديگر كه عيسي از او خبرداده بايد تا به ابد در ميان خلق باشد، پس آن فارقليط ديگر غير از روح‏القدس است كه تا زمان آن فارقليط در ميان نصاري بود و علامت بودنش اظهار معجزات از دست اوصياي عيسي بود و بعد از آمدن آن فارقليط از ميان نصاري برخاست و علامت برخاستن او، نتوانستن آوردن معجزات بود از جميع نصاري. و تعلّق گرفت به آن فارقليط و اوصياي او و علامت تعلّق گرفتن او به ايشان اظهار هزاران هزار معجز است از دست ايشان صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين. و آن فارقليط گفت سخنهاي بسياري را كه نگفت عيسي بجهت عدم تحمّل حواريّين و خبر از آينده‏اي داد كه عيسي از آن خبر

 

 

«* احقاق الحق صفحه 255 *»

نداده بود و آن آينده قيامت است كه بسياري از آيات قرآن به آن ناطق است و تفاصيل احوال و اوصاف و اهوال جنّت و نار و بهشت و جهنّم است كه به آن تفاصيل عيسي خبر نداده بجهت عدم تحمّل حواريّين.

باري، هر صاحب شعوري مي‏فهمد كه فارقليطي ديگر كه بايد بيايد بعد از عيسي غير از روح‏القدس است خواه اقرار كند و به ايمان به آن فارقليط فايز گردد و خواه انكار كند و از تاك عيسي منقطع شود و شاخي گردد خشك شده و در آتش سوخته شود چنانكه عيسي گفت.

و اگر اهل حيله بخواهند حيله كنند و عوام‏الناس را فريب دهند كه در گمراهي ساكن شوند به اين‏طور كه اگرچه روح‏القدس واحد است و متعدّد نيست و نمي‏توان گفت كه روح‏القدسي ديگر مي‏آيد و اگر بخواهند بگويند كه روح‏القدس مي‏آيد لفظ ديگر را نبايد گفت و بايد گفت روح‏القدس مي‏آيد ولكن چون مظاهر روح‏القدس متعدّد است و جميع پيغمبران صادق و اوصياي ايشان مظاهر روح‏القدسند به اعتبار تعدّد مظاهر مي‏توان گفت كه روح‏القدس متعدّد است، پس به اين اعتبار مي‏تواند گفت مظهر روح‏القدسي مانند عيسي كه روح‏القدسي ديگر مي‏آيد مانند حواريّين كه مملوّ شدند از روح‏القدس و مظاهر او گرديدند و اين روح‏القدس را گاهي به روح راستي تعبير آورده و گاهي به فارقليط ديگر تعبير آورده و لفظ ديگر به اعتبار تعدد مظاهر است نه به اعتبار وحدت خود روح‏القدس.

پس اگر كسي به اين‏طور حيله‏بازيها بخواهد راهزني كند و عوام‏الناس را مغرور و فريفته در گمراهي كند عرض مي‏كنم كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 256 *»

عوام‏الناس اگر خودشان مانند آن حيله‏باز نخواهند گمراه باشند از روي عمد، مي‏فهمند كه اگر تعدّد مظاهر ملحوظ عيسي بود نه وحدت خود روح‏القدس، پس از اين ملاحظه فرمود فارقليطي ديگر مي‏آيد نبايد بگويد كه فارقليطي ديگر مي‏آيد بلكه بايد بگويد كه فارقليطهاي بسيار مي‏آيند كه در طبقه اوّل دوازده فارقليط باشند و باز بعد از حواريّين اوصياي بسيار از براي او بودند پس هريك فارقليطي بودند. پس نبايد بگويد كه فارقليطي ديگر مي‏آيد و ناگفته‏هاي بسيار را خواهد گفت و خبر از آينده‏اي كه من خبر نداده‏ام خواهد داد. بلكه بايد بگويد كه فارقليطهاي بسيار مي‏آيند و ناگفته‏هاي بسيار را خواهند گفت و از آينده‏اي كه من خبر نداده‏ام خبر خواهند داد. پس اگر ملحوظ او مظاهر دوازده‏گانه كه حواريّين بودند بود بايد بگويد دوازده فارقليط خواهند آمد و اگر همه اوصيا و شاگردان حواريّين هم منظور او بود بايد بگويد عدد ايشان را و اگر مجمل منظور او بود بايد بطور اجمال بگويد كه فارقليطهاي ديگر خواهند آمد نه اينكه بگويد فارقليطي ديگر خواهد آمد.

پس عوام‏الناس اگر مانند خود حيله‏بازان راضي به گمراهي خود نيستند خوب مي‏فهمند كه عيسي نخواسته خبردهد مگر به همان پيغمبري كه موسي خبرداده بود و در ميان يهود و فريسيان و يحيي معروف بود كه او غير از مسيح و غير از الياس است چنانكه در فصل اوّل انجيل يوحنّا مكرّر است و خبر از اوصياي خود نخواسته بدهد بلكه خواسته اوصياي خود را خبر دهد از آمدن فارقليطي ديگر كه به او

 

 

«* احقاق الحق صفحه 257 *»

اعتقاد كنند كه بايد او بيايد و سخنهاي بسياري را كه عيسي نگفته بگويد و خبر از آينده‏اي كه عيسي خبر نداده او بدهد چنانكه موسي از آمدن آن پيغمبر خبرداد و از ساير پيغمبران بعد از خود خبر نداد چراكه ايشان بايد تابع او باشند و نبايد امر تازه‏اي در دين او بياورند ولكن ايشان را خبرداد كه پيغمبري خواهد آمد كه تازه‏ها دارد تا جميع پيغمبران بني‏اسرائيل اعتقاد كنند. و اگر در كتب عهد عتيق از عيسي هم خبري دادند بجهت آن بود كه چون بي‏پدر بايد متولّد شود مبادا مردم خيال بد درباره او كنند چنانكه كردند و گفتند آنچه گفتند و گاهي او را به زكريّا بطور بد نسبت دادند و گاهي به يوسف نجّار بطور بد. پس چنانكه موسي خبر نداد از پيغمبران بني‏اسرائيل چراكه همه بايد تابع او باشند، ولكن به ايشان خبرداده كه پيغمبري از برادران بني‏اسرائيل مبعوث خواهد شد و كلماتي غير از تورات دارد و كلام او كلام خداست در دهان او تا به او ايمان آورند و اعتقاد كنند و انتظار او را داشته باشند چنانكه اعتقاد كردند و انتظار داشتند و در ميان همه يهود مشهور و معروف كردند بطوري كه در فصل اوّل انجيل يوحنّا است بطوري كه گذشت و در ميان يهودان اورشليم مشهور و معروف بود كه فريسيان را فرستادند نزد يحيي كه از او سؤال كنند كه او چه كس است و او اقرار كرد و اصرار كرد و انكار نكرد كه او مسيح نيست و الياس نيست و آن پيغمبر معهود نيست. همچنين عيسي بر سبك موسي خبر از ساير پيغمبران بعد از خود و اوصياي خود نداد چراكه ايشان تابع او بودند و امر تازه‏اي كه او نگفته بود نبايد بگويند و كاري را كه او امر نكرده بود نبايد بكنند بلكه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 258 *»

خبر داد از همان خبرداده موسي كه او بايد تازه‏ها بياورد و سخنهاي بسياري كه عيسي نگفته بگويد و خبر دهد از آينده‏اي كه عيسي به آن خبر نداده و او فارقليطي ديگر است و پيغمبري ديگر است و او فارقليطي و پيغمبري معصوم و صادق است كه سخنهاي بسياري را بايد بگويد كه عيسي آنها را نگفته بجهت عدم تحمّل حواريّين چه‏جاي ساير مردم زمان ايشان و خبر دهد از آينده‏اي كه عيسي به آن خبر نداده و تا به ابد در اين عالم بماند چنانكه پيغمبر آخرالزمان9آمد و پيغمبري او تا به ابد و تا روز قيامت باقي است و بعد از او پيغمبر صادقي ديگر نخواهد آمد و موسي و عيسي خبري از پيغمبر صادقي غير از پيغمبر معهود و غير از فارقليط ندادند و اگر بعد از او كسي هم ادّعاي پيغمبري كند كاذب خواهد بود و خداوند عالم جلّ‏شأنه او را رسواي خاص و عام خواهد فرمود چنانكه عيسي خبر داد كه پيغمبران كاذب خواهند آمد و مراد او اين نبود كه هر پيغمبري بعد از او بيايد كاذب خواهد بود چراكه بعد از او پيغمبران بسيار آمدند و همه صادق بودند و اوصياي او از شمعون گرفته تا بعد همه پيغمبران صادق بودند چنانكه نصاري حواريّين و شاگردان ايشان و شاگردان شاگردان ايشان را پيغمبران صادق مي‏دانند ولكن چون همه ايشان تابع عيسي بودند و پيغمبر آخرالزمان نبودند، عيسي از ايشان خبري نداد چراكه هيچ‏يك حكم و فرمان و قانون تازه‏اي نداشتند. اما چون فارقليط از براي همين بود كه سخنهاي بسياري را كه عيسي نگفت بگويد و خبر دهد از آينده‏اي كه عيسي خبر نداد از آن عيسي بشارت داد كساني را كه احكام او را نگاه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 259 *»

داشتند از آمدن آن پيغمبر معهود در ميان يهود و فريسيان و يحيي و آن فارقليط ديگر كه تا به ابد بايد باشد و پيغمبري بعد از او نخواهد بود مگر مدّعي كاذبي و اگر پيغمبري بعد از اين فارقليط بود اين فارقليط تا به ابد نبود و فارقليطي ديگر را بايد انباء كنند. پس همين فارقليط تا به ابد هست و پيغمبري صادق بعد از او نيست تا روز قيامت و بعد از عيسي و بعد از آمدن آن فارقليط در اين عالم يا خود او در روي اين زمين بود يا خليفه و جانشين او يا خليفه خليفه او تا برسد امر به بقيّة اللّه في‏الارض خليفه دوازدهم عجّل‏اللّه‏فرجه و سهّل‏مخرجه و بعد از آنكه او مقتول گردد باز به ترتيبي كه شايد و بايد و به كار همه‏كس نيايد، يكي از آباء كرام او:رجعت كند در اين دنيا و بعد از او ديگري تا آنكه خود آن فارقليط رجعت كند در اين دنيا و بماند تا دولت او متّصل شود به روز قيامت و او آخر كسي خواهد بود كه از اين دنيا برود به قيامت و در قيامت حاكم علي‏الاطلاق اوست و او كسي است كه عيسي در دست راست او مي‏نشيند و او كسي است كه برّه مذبوح در نزد او حاضر خواهد شد و آن برّه مذبوح سيدالشهداء است كه جميع اهل نجات بواسطه او نجات يافته‏اند و همگي لباسشان به خون او آغشته شده چنانكه در مكاشفات يوحنّا اشارات از براي اهل بشارات در اين مطالب هست كه ان‏شاءاللّه تعالي نمونه‏اي را در فصل جداگانه عرض خواهم كرد.

باري، و از سخنهاي بسياري كه عيسي نگفته و گفته كه فارقليطي ديگر خواهد آمد و خواهد گفت همان فرمان بالاي فرمان بالاي فرمان و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 260 *»

همان قانون فوق قانون فوق قانون است كه در فصل بيست و هشتم در آيه دهم از كتاب اشعيا است كه پيش از عيسي خبرداد كه بايد بعد از اين بيايد و در اواخر همان فصل باز مكرّر فرموده كه بايد بعد از اين بيايد و احدي از انبياي بني‏اسرائيل فرماني بالاي فرماني بالاي فرماني و قانوني فوق قانوني فوق قانوني سواي تورات نداشتند حتي آنكه عيسي تصريح كرد كه «من از براي برداشتن احكام تورات نيامده‏ام و يك‏كلمه و يك‏همزه از تورات را كم و زياد نكنم و تغيير و تبديل نكنم بلكه از براي تكميل تورات آمده‏ام، در تورات گفته شده كه زنا مكن من مي‏گويم كه نظر به زن غير به شهوت مكن»

باري، آنچه را كه اشعيا خبر داد در آيه دهم و در آيه سيزدهم در قرآن‏مجيدِ آن فارقليط گوينده بسياري از سخنان كه عيسي نگفت موجود است چنانكه اشعيا خبر داد و گفت «كي صو لاصاو صو لاصاو قو لاقاو قو لاقاو زعير شام زعير شام» و اين الفاظ در آيه دهم و در آيه سيزدهم بر يك‏نسق واقع شده مگر آنكه در آيه سيزدهم بعد از اين عبارات مي‏گويد: «لِمَعَنْ يِلْخُوْ وِخاشلُوْ احور وِنيشبارو  وِنُوقِشُوْ وِنيلكادُوْ» و الفاظ آيه يازدهم و دوازدهم را هم بطور ترجمه با هم ذكر مي‏كنم تا كلام مرتبط باشد از براي فارسيان. پس ترجمه اين است كه مي‏گويد «زيراكه فرمان بالاي فرمان فرمان بالاي فرمان قانون فوق قانون قانون فوق قانون است اينجا اندك و آنجا اندك پس با لبهاي مستهزي‏ء و زبان بيگانه به اين قوم خواهد گفت هنگامي كه به ايشان مي‏گفت كه آرامگاه اين است خسته‏شدگان را آرام بدهيد و مرجع نيز اين است از اينكه از شنيدن ابا نمودند پس كلام

 

 

«* احقاق الحق صفحه 261 *»

خداوند به ايشان فرمان بالاي فرمان فرمان بالاي فرمان و قانون فوق قانون قانون فوق قانون اينجا اندك و آنجا اندك خواهد بود تاآنكه روانه شده به قفا بيفتند و منكسر شوند و به دام افتاده گرفتار گردند» و بسي واضح است از براي هر صاحب شعوري كه بعد از تورات كلامي از خداوند عالم جلّ‏شأنه كه فرمان بالاي فرمان فرمان بالاي فرمان و قانون فوق قانون قانون فوق قانوني به غير از قرآن كه به زبان عرب است و زبان بيگانه است از زبان تورات و زبان كتب بني‏اسرائيل و بطور توبيخ و سرزنش و استهزاء با ايشان خطاب شده كتابي در دنيا نيست و ايشان از قفا رفته‏اند و اعراض كرده‏اند و قبول نكرده‏اند، پس منكسر و ذليل شده‏اند و به دام پيغمبر9 گرفتار شده‏اند چنانكه گذشت كه پيغمبر مانند دام صيّاد است كه از او خلاصي نيست و به ناچاري بعد از مغلوب‏شدن ذلّت جزيه و انكسار آن را بر خود گذاردند چنانكه فرموده حتّي يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون و آن محمّد9لكثپام است يعني از براي نقره شما است چنانكه گذشت.

باري، برويم بر سر عبارت انجيل كه در آيه هفدهم از همين فصل چهاردهم در صفت اين فارقليط ديگر كه بايد بعد از عيسي بيايد مي‏گويد: «روح راستي كه او را جهان نمي‏تواند پذيرفت زيراكه او را نمي‏بيند و نمي‏شناسد اما شما او را مي‏شناسيد زيراكه نزد شما مي‏ماند و در شما خواهد بود» و در آيه بيست و پنجم تا به آخر همين فصل مي‏گويد كه: «من اين سخنها را چون كه نزديك شما بودم به شما گفته‏ام لكن آن فارقليط يعني روح‏القدس كه پدر او را به اسم من خواهد فرستاد همان شما را

 

 

«* احقاق الحق صفحه 262 *»

هر چيز خواهد آموخت و هرچه شما را گفتم به ياد شما خواهد آورد آرام براي شما مي‏گذارم بل آرام خود را به شما مي‏دهم نه چنانكه جهان مي‏دهد من به شما مي‏دهم دل شما مضطرب نشود و ترسان نباشد شنيديد كه من به شما گفتم كه مي‏روم و به نزد شما مي‏آيم اگر شما مرا دوست مي‏داشتيد خوش مي‏شديد از آنجا كه گفتم من به نزد پدر مي‏روم زيراكه پدر من از من بزرگتر است و حالا قبل از وقوع به شما خبردادم تا كه چون وقوع يابد باور كنيد ديگر بسيار با شما گفتگو نخواهم نمود زيراكه رئيس اين جهان مي‏آيد و در من حصّه‏اي ندارد لكن تاآنكه جهان بداند كه من پدر را دوست مي‏دارم من آنچه پدر فرموده است به همان‏طور مي‏كنم برخيزيد تا از اينجا برويم» و در آيه بيست و ششم فصل پانزدهم مي‏گويد: «و چون آن فارقليط كه من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد، يعني روح راستي كه از طرف پدر مي‏آيد او درباره من شهادت خواهد داد» و در آيه هفتم از فصل شانزدهم تا پانزدهم مي‏گويد: «لكن به شما راست مي‏گويم كه شما را مفيد است كه من بروم كه اگر من نروم آن فارقليط به نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را به نزد شما خواهم فرستاد و او چون بيايد جهانيان را به گناه و صدق و انصاف ملزم خواهد ساخت به گناه زيراكه بر من ايمان نمي‏آورند به صدق زيراكه به نزد پدر خود مي‏روم و شما ديگر مرا نمي‏بينيد به انصاف زيراكه بر رئيس اين جهان حكم جاري شده است و ديگر چيزهاي بسيار دارم كه به شما بگويم لكن حالا نمي‏توانيد متحمّل شد اما چون او يعني روح راستي بيايد، او شما را به تمامي راستي ارشاد خواهد نمود زيراكه او از پيش خود سخن نخواهد گفت بلكه هرآنچه مي‏شنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 263 *»

او مرا جلال خواهد داد زيراكه او آنچه را از آن من است خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد و هرآنچه پدر دارد از آن من است از همين سبب گفتم كه آنچه از آن من است خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد».

اين بود عباراتي كه در انجيل يوحنّا بود و چون در بعضي از مواضع به روح راستي و به روح‏القدس تعبير آورده راه حيله و بهانه‏جويي به دست صاحب منسوجه و امثال او آمده در انكار پيغمبر آخرالزمان9كه بايد تا به ابد در ميان باشد و بعد از او پيغمبري نيايد چراكه اگر پيغمبري بعد از او بيايد، او تا به ابد نخواهد بود و امر او منقطع خواهد بود به آمدن پيغمبري ديگر مگر آنكه پيغمبري پيغمبر ديگر مانند پيغمبري پيغمبران بني‏اسرائيل باشد بعد از موسي كه جميع ايشان تابع شريعت موسي بودند حتي خود عيسي كه به تصريح خود او نيامده بود كه تورات را تغيير دهد يا يك كلمه يا يك همزه تورات را كم و زياد كند بلكه از براي تكميل تورات آمده بود مانند پيغمبران سابق بر خود و لاحق به موسي، نهايت آنكه عيسي بيشتر تكميل مي‏كرد تورات را و از همين بود كه پيش از آمدنش بشاراتي از پيغمبران سابق درباره او بود و از براي سايرين بشارات سابقه نبود و وجه ديگر در بشارات سابقه عيسويّه تولّد او بود از دختر دوشيزه كه زبان طعن يهودان بر او دراز شد پس انباءات سابقه سنگي بود در دهن آن دشمنان فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون ولكن حجّت الهي بر ايشان تمام شد اگرچه دست از حيله‏بازي و هرزگي نكشيدند و بهانه‏اي بدست آوردند مانند نصاري كه به پيغمبر آخرالزمان9ايمان نياوردند به اين بهانه و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 264 *»

حيله‏بازي كه بعد از عيسي پيغمبر آخرالزماني نبايد بيايد و مراد عيسي از فارقليط ديگر همان روح‏القدس و روح‏راستي است كه به اندك زماني بعد از صعود عيسي تعلّق به حواريّين گرفت و ايشان مملوّ از او شدند و به قوّت او قادر بر اظهار معجزات و امور عجيبه گرديدند. ولكن جوابي كه مانند سنگ در دهان ايشان يا سرب مذابي است در حلق ايشان، انباء موسي است كه پيغمبري مانند او و صاحب كتابي مانند تورات كه تكميل كتب انبياء سلف نبود بايد از برادران بني‏اسرائيل بيايد و اين انباء در ميان يهودان از خواص و عوام ايشان چنان معروف و مشهور بود كه هميشه جوياي او بودند و از پيغمبران صادق مي‏پرسيدند و هي انتظار آمدن او را داشتند مانند انتظار بازماندگان مسافر از مسافر و هي پيغمبران صادق انباء از آمدن او مي‏كردند چنانكه الياس تعيين وقت آمدن او را هم في‏الجمله كرد كه بعد از هشتاد و پنج يوبل از عمر دنيا است كه ابتداي آن زمان آدم علي‏نبيّناوآله و7 بود و همچنين هوشع و شعيا انباءات كردند بلكه داود و ساير انبيا: جميعاً انباءات كردند و در كتب ايشان مذكور است چنانكه تفصيل آنها در كتاب «اقامة ‏الشهود في ردّاليهود» و ساير كتب مؤلّفه در اين مطلب مثل كتاب مستطاب «نصرة ‏الدين» و كتاب مستطاب باعتاب و خطاب «ميزان‏الموازين» و غير اينها مذكور است.

باري، اين مطلب در هر طبقه‏اي در ميان يهود و بني‏اسرائيل مشهور و معروف بود تا زمان يحيي7 كه چون بسيار صاحب زهد و ورع بود و از لذّات جسمانيّه برحذر بود و به لباسي از پشم اكتفا كرده

 

 

«* احقاق الحق صفحه 265 *»

بود و به علف بيابان سدّ جوعي مي‏كرد و از حال طفوليّت تا شهادت هميشه در گريه و زاري بود و آسودگي از براي او نبود به حدّي كه بعضي از مردمان هرزه او را ديوانه و مجنون و ممسوس به جنّ مي‏دانستند و دائماً مشغول هدايت خلق و اصلاح ايشان و پاك‏كردن گناه ايشان به غسل تعميد بود كه يهودان اورشليم فريسيان خود را فرستادند نزد او تا از حال او جويا شوند كه شايد او آن پيغمبر معهود كه بايد مثل موسي باشد، باشد؛ يا شايد مسيح و يا الياس باشد. پس فريسيان آمدند نزد او و عرض كردند كه ما از براي اين كار آمده‏ايم كه از تو بپرسيم كه تو كيستي و برويم و خبر ببريم از براي ساير يهودان اورشليم كه تو چه مي‏گويي درباره خود؟ پس يحيي گفت و انكار نكرد و تصريح كرد كه من مسيح نيستم و چون آمدن مسيح قبل از آمدن آن پيغمبر معهود مشهود در ميان يهود بود، مقدّم داشت او را كه من او نيستم. پس فريسيان پرسيدند كه آيا تو الياس هستي؟ در جواب گفت الياس هم نيستم. پس فريسيان پرسيدند كه آيا تو آن پيغمبر معهودي؟ گفت نه. پس گفتند كه اگر تو مسيح نيستي و الياس و آن پيغمبر معهود هم نيستي، پس تو كيستي؟ و اگر هيچ‏يك از اينها نيستي چرا غسل تعميد مي‏دهي؟ پس بگو كه تو كيستي تا ما خبر ببريم از براي آن كساني كه ما را فرستاده‏اند كه تحقيق كنيم كه تو كيستي. چنانكه در فصل اوّل انجيل يوحنّا اين مطالب مذكور است. پس بعد از آنكه پيغمبري غير از مسيح و غير از الياس در ميان يهود و بني‏اسرائيل معهود بوده كه او بشري است كه در بشريّت مانند يحيي و مسيح و الياس و ساير پيغمبران است كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 266 *»

فريسيان احتمال مي‏دادند كه يحيي آن پيغمبر معهود باشد يا مسيح يا الياس باشد، نهايت حيله و بي‏انصافي است كه فارقليط ديگري را كه عيسي گفت خواهد آمد حمل كنند به روح‏القدسي كه از جنس ملائكه بود و انكار كنند انباء عيسي را به آمدن پيغمبري بعد از او. پس معلوم است كه عيسي انباء كرده به آن پيغمبر معهودي كه غير از الياس و غير از خود او بود و تا آن زمان نيامده بود و بايد عيسي قبل از او بيايد و خبر دهد كه تا من نروم او نخواهد آمد چراكه او بايد به تمنّا و استدعاي عيسي از خداوند عالم بعد از او بيايد و غير از آن فارقليط ديگر اگر پيغمبري مي‏بود كه بايد خبر از او داد، عيسي خبر مي‏داد چنانكه موسي خبر مي‏داد ولكن چون همان يك پيغمبر بايد بيايد نه پيغمبري ديگر كه تابع شريعت موسي نباشد و مثل موسي باشد كه تابع شريعت پيغمبر سابقي نبود، پس موسي و عيسي و ساير پيغمبران بني‏اسرائيل خبر از همان يك‏نفر دادند و بس. پس اگر در صفت آن پيغمبر معهود معروف مشهور در ميان يهود و اهل اورشليم و فريسيان و يحيي، عيسي فرمود كه او روح‏راستي و روح‏القدس است مرادش اين است كه او9مظهر كلّي روح‏راستي و روح‏القدس است و او درگرفته به روح‏راستي و روح‏القدس مانند آنكه درمي‏گيرد دود به آتش. پس از وجود دود آتش پيدا است و دود مخفي و نابود است اگرچه تا دودي درميان نباشد آتشي پيدا نخواهد بود ولكن چون دود درميان است ولكن مخفي و ناپيدا است، آتش از او هويداست همچنين روح‏القدسي كه از جنس ملائكه است در وجود آن فارقليط ديگر جلوه‏گر است

 

 

«* احقاق الحق صفحه 267 *»

بطوري كه تمام آنچه از فارقليط سرزند همه از روح‏القدس است و اين روحي است كه به مطابقه انباء عيسي در سوره «انّا انزلناه» فرموده تنزّل الملائكة و الروح و اين روح روح‏القدس است كه هميشه در آن فارقليط9بود تا وقت رحلت از اين دنيا. پس مانند مرغي از دهان معجزبيان او بيرون آمد و در دهان خليفه او حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه‏عليه داخل شد و هميشه با آن جناب بود تا وقت رحلت از اين دنيا. پس مانند مرغي از دهان معجزبيان او بيرون آمد و در دهان خليفه او حضرت امام‏حسن عليه‏وعلي آبائه‏السلام داخل شد و هميشه با او بود تا وقت رحلت، پس از دهان معجزبيان او مانند مرغي بيرون آمد و در دهان خليفه او حضرت امام‏حسين7داخل شد. و همچنين از وقتي كه از آسمان نزول كرد هنوز صعود نكرده و از دهان معجزبيان هريك از امامان دوازده‏گانه در وقت رحلت از اين دنيا بيرون آمد و به امام لاحقي7تعلّق گرفته و در دهان او داخل شده و الحال با امام زمان امام دوازدهم عجّل‏اللّه‏فرجه هست و صعود نخواهد كرد. و از امام دوازدهم عليه‏وعلي آبائه‏الكرام السلام منتقل خواهد شد و به حضرت سيدالشهدا7 تعلّق خواهد گرفت در رجعت آن جناب تا آخر كار برمي‏گردد به خود آن فارقليط ديگر9در رجعت آن جناب و خداوند در كلام مجيد خود فرموده و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا.

و نزول روح‏القدس به صورت مرغ امري نيست كه محلّ استبعاد كسي گردد چراكه بعد از آنكه مسيح به دست يحيي غسل تعميد يافت،

 

 

«* احقاق الحق صفحه 268 *»

روح‏القدس به صورت كبوتر از آسمان نزول كرد و در او فرورفت چنانكه در همين اناجيل مذكور است. و امر رجعت هم امر غريبي نيست كه استبعادي كنند چنانكه در فصل بيستم مكاشفات يوحنّا در آيه ششم به بعد مي‏گويد: «و تخت چندي را ديدم كه تخت‏نشيني چند بر آنها بودند و آنها را حكومت بخشيده شد و نفوس آناني را كه بجهت شهادت بر عيسي و به علّت كلام خدا سر بريده بودند و آناني را كه نه حيوان و نه شكلش را پرستيدند و نقش را بر پيشاني يا بر دست خود نگرفتند ديدم زنده شدند و هزارسال با مسيح سلطنت كردند و باقي از مردگان زنده نشدند تاآنكه هزار سال باتمام رسيد و اين قيامت اوّل است، خوشوقت و مقدّس آن‏كس است كه از قيامت اوّل حصّه دارد» باري، قيامت اوّل همان رجعت است كه مؤمنان به آن ايمان دارند كه هر مؤمني هزار فرزند از صلب خود خواهد ديد. پس چون انباء عيسي بايد حقيقت داشته باشد بطوري كه آن پيغمبر معهود در ميان يهود و فريسيان و يحيي بود عيسي هم به همان‏طور انباء فرمود و هيچ‏يك از نصاري نمي‏توانند انكار كنند كه پيغمبري غير از عيسي و غير از الياس در ميان يهود و فريسيان و يحيي معهود نبوده و منكرين اين مطلب از رسوايي خود در نزد اهل حق و صاحبان شعور باك نداشته‏اند و قناعت كرده‏اند به متابعت بعضي از عوام نصاري كه گويا حاجت ايشان به همان متابعت روا شده. پس انكار آمدن پيغمبري را بعد از عيسي كرده‏اند به بهانه آنكه فارقليط ديگري كه مسيح گفته پيغمبري نيست كه از جنس بشر و ساير پيغمبران باشد بلكه مرادش روح‏القدسي است كه به حواريّين تعلّق گرفته و به بهانه آنكه مسيح گفته

 

 

«* احقاق الحق صفحه 269 *»

پيغمبران كاذب خواهند آمد از آنها احتراز كنيد، مي‏گويند نبايد پيغمبري بعد از عيسي بيايد مگر آنكه كاذب باشد پس احتراز از او لازم است. و خود غافلند يا تغافل كرده‏اند كه خودشان حواريّين را و شاگردان ايشان را از پيغمبران صادق بعد از عيسي مي‏دانند.

باري، حقيقت اين مطلب در نزد صاحبان شعور مخفي نيست و انكار اين مطلب رسوايي خود منكرين است و بس در نزد صاحبان شعور اگرچه لاتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون. پس آن فارقليط ديگر پيغمبري ديگر است كه بايد بعد از مسيح بيايد و سخنهاي بسياري را كه مسيح نگفت بگويد و خبر دهد از آن آينده‏اي كه مسيح خبر از آن نداد و جهانيان را به گناه و صدق و انصاف ملزم سازد.

امّا به گناه چنانكه حكايت از مسيح شد كه آن فارقليط ملزم مي‏كند مردم را به ايمان آوردن به عيسي به دليل و برهان و اظهار معجزات و كسي كه بعد از بيان ايمان نياورد به عيسي و نبوّت او، او را كافر داند و او را بكشد.

امّا به صدق ملزم مي‏كند يعني بيان مي‏كند با دليل و برهان كه عيسي به آسمان عروج كرد و او زنده است و نمرده است چنانكه يهودان بي‏ايمان خيال كردند كه او را به دار زدند و كشتند و صدق اين واقعه را بيان مي‏كند كه ماقتلوه و ماصلبوه ولكن شبّه لهم يعني آنچه را كه ديدند و خيال كردند كه او را كشتند و امر او از عالم مرتفع شد، حقيقت ندارد لكن صورتي ديدند كه به دار زدند و كشتند و خيال كردند كه عيسي است ولكن در واقع چنين نبود و او زنده است و به آسمان عروج كرده و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 270 *»

نزول خواهد كرد بعون‏اللّه‏تعالي و امر خود را صورت خواهد داد.

امّا به انصاف چنانكه بر شيطان بزرگ حكم جاري شد كه به آسمان نرود و خود و اعوانش در زمين باشند چنانكه در كلام مجيد خود فرموده انّا زيّنّا السماء الدنيا بزينة الكواكب و حفظاً من كلّ شيطان مارد لايسّمّعون الي الملا الاعلي و يقذفون من كلّ جانب دحوراً و لهم عذاب واصب الاّ من خطف الخطفة فاتبعه شهاب ثاقب و چنانكه در رجعت به دست آن حضرت كشته خواهد شد.

فـصـل هفتم

در بعضي انباءات از مكاشفات يوحنّا است اگرچه اغلب انباءات او در امر پيغمبر آخرالزمان9 و ابناء امجاد او است خصوص سيّدالشهداء7 كه برّه مذبوح است و در چندين موضع آن كتاب صفات او را كشف مي‏كند كه از جمله آنها آن است كه نجات جمله نجات‏يافتگان به جهت برّه مذبوح است. و چه بسيار واضح است كه مسيح برفرضي كه يهود و نصاري خيال كردند كه او را به داركشيدند و مُرد و به اعتقاد نصاري بعد از مردن برخاست و زنده شد و به آسمان عروج كرد، او مذبوح نبود و سر او را نبريدند و مذبوح سربريده را مي‏گويند و آن سربريده‏اي كه مانند برّه مذبوح سر او را بريدند و كفّاره گناه جميع گناهكاران ذبح او شد، حضرت سيّدالشهداء7بود كه خود او معصوم بود و هيچ گناهي نكرده بود ولكن از براي كفّاره گناه تمام گناهكاران و خلاصي ايشان مذبوح شد و او است رهاننده مطلق كه بعد از رهانيدن گناهكاران در رجعت و قيامت اوّل برمي‏گردد و سلطنت

 

 

«* احقاق الحق صفحه 271 *»

مي‏كند و انتقام از كشندگان خود و اصحاب خود مي‏كشد چنانكه بر يوحنّا منكشف شد. و در آن مكاشفات است كه وقايع آينده را به تو كشف خواهيم كرد و حكايت مسيح و داراو و عروج او از وقايع گذشته است نه وقايع آينده و علاوه بر اينها او به اتّفاق يهود و نصاري و مسلمين مذبوح نشد.

باري، عجالتاً بعضي از علايم خود پيغمبر9 را بطور اختصار از آن كتاب نقل مي‏كنم. پس عرض مي‏كنم كه بعد از آنكه در فصل چهارم مي‏گويد كه: «بعد از آن نگاه كردم كه ناگاه دروازه‏اي در آسمان باز شد و نخست صدايي چون صور شنيدم كه با من تكلّم نمود و گفت بدين‏سو بالا بيا تا من تو را نشان دهم از آنچه بعد از اين به وقوع مي‏آيد» در فصل دوازدهم مي‏گويد: «و علامتي عظيم در آسمان سرزد كه زني كه پوشيده بود خورشيد را و ماه در زير پاهاي او بود و بر سرش تاجي بود از دوازده ستاره آبستن شده و از درد زه و عذاب زاييدن فرياد مي‏نمود و علامتي ديگر كه در آسمان بديد آمد كه ناگاه اژدهايي بزرگ آتشين كه هفت سر و ده شاخ داشت و بر سرهاي او هفت افسر مي‏بود و دمش ثلث كواكب آسمان را جاروب نموده و بر زمين ريخته و آن اژدها نزد آن زن كه در زادن بود ايستاده كه چون زايد بچّه‏اش را فروگيرد و زاييد بچّه ذكوري را كه به عصاي آهنين بر همه طوايف حكم خواهد راند و آن بچه‏اش ربوده به نزد خدا و تختش رسانيدند و آن زن گريخت به بيابان و در آنجا مكاني داشت كه از خدا معيّن شده بود و در آنجا او را يكهزار و دويست و شصت روز بپروراند و در آسمان جنگ شد كه ميكائيل با فرشتگانش با اژدها جنگ نمودند و اژدها با

 

 

«* احقاق الحق صفحه 272 *»

فرشتگانش نيز به جنگ درآمدند لكن غلبه نيافتند بلكه ديگر در آسمان مكان آنها يافت نشد و آن اژدهاي بزرگ و مار قديم كه به ابليس و شيطان مسمّي است كه تمام مسكون را مي‏فريبد بر زمين انداخته شد و فرشتگانش نيز با وي افكنده شدند و آواز بلندي را شنيدم كه در آسمان مي‏گفت حالا نجات و توانايي و سلطنت خداي ما و اقتدار مسيحش به وقوع بپيوست زيراكه مدعي برادران ما كه بر آنها نزد خداي ما شب و روز ادّعا مي‏نمود بزير افكنده شد و ايشان به جهت خون برّه و كلام شهادت خود بر او غالب آمدند و جان خود را دوست نداشتند تا به مرگ، لهذا شاد باشيد اي آسمانها و ساكنان آنها و واي بر ساكنان زمين و دريا از آنجا كه ابليس با غضب شديد به نزد شما فرودآمده است چه مي‏داند كه قليل مدتي را مالك است و چون اژدها ديد كه بر زمين افكنده شد مزاحم شد آن زن را كه بچّه نرينه را زاييده بود و دو پر عقاب بزرگ به آن زن داده شد تا كه بپرد در بيابان به مقام خود جايي كه پرورش يابد در زمان و زمانين و نصف زمان غائب از نظر مار، و مار در عقب زن چون رود آب از دهن خود مي‏ريخت تاآنكه او را سيل فروگيرد و زمين زن را حمايت نموده و گشاد دهن خود را و آن رودي را كه اژدها از دهنش ريخت فروگرفت و اژدها بر آن زن غضب نموده رفت تا باقي از نسلش كه احكام خدا را نگاه مي‏دارند و شهادت عيساي مسيح را دارند جنگ نمايد و من بر ريگ دريا ايستاده بودم». تمام شد فصل دوازدهم از كتاب مكاشفات يوحنّا.

پس عرض مي‏كنم كه احدي از نصاري نمي‏تواند انكار كند مضامين اين فصل را كه يوحنّا از آينده خبر داده و اين خبر مطابق است با

 

 

«* احقاق الحق صفحه 273 *»

آنچه واقع شد بعد از يوحنّا كه آمنه مادر حضرت پيغمبر آخرالزمان9كه ايمن بود از تصرّف شيطان و هر نقصي و نورِ جمال باكمال او پوشيده بود آفتاب را و نور آفتاب در نزد نور معنوي او تابشي نداشت چه جاي ماه و ماهتاب كه در زير پايه و مقام او بود. چراكه نورهاي ظاهري هرقدر روشني بخشند، نور هدايت و نجات ابدي در آنها نيست. پس حامل نور معنوي كه نوربخش باطني است و نور هدايت او موجب نجات ابدي است علي‏الخصوص كه نجات جمعي كثير و جمّي غفير بواسطه او باشد، نور آفتاب و ماه نزد نور او نمايشي نخواهد داشت. پس آمنه صلوات‏اللّه‏عليها و علي‏ابنهاوبنيها كه به غير از آنكه به او حامله بود9 بر سرش تاج افتخاري بود كه مكلّل بود به جواهر دوازده ستاره كه از نسل پيغمبر9 بودند كه فاطمه زهرا و يازده فرزند او بودند صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين كه هريك ستاره‏اي بودند نسبت به آفتاب عالمتابِ وجودِ خودِ آن كه در حمل بود و در نزد ظهور و تولّد او از شكم مادر به اين دار دنيا تناثر نجوم شد بطوري كه مردم مضطرب شدند كه آيا چه واقع شده چنانكه در تواريخ و احاديث اسلاميان مشهور است كه مردم رفتند نزد دانايان به اوضاع كواكب و احوال نجوم و سبب اضطراب خود را معروض داشتند. پس آنها در جواب گفتند كه برويد و نظركنيد اگر مجموع ستاره‏هاي آسمان فروريخته پس قيامت برپا خواهد شد و اگر مجموع فرود نيامده، مولودي در عرب تولّد يافته كه مسلّط شود بر تمام مردماني كه ادّعاي بزرگي دارند. پس بزرگي ايشان مانند اين ستاره‏هاي ريخته شده، ريخته

 

 

«* احقاق الحق صفحه 274 *»

خواهد شد. و آن اژدهايي كه هفت‏سر داشت ابليس لعين بود كه از آتش خلق شده چنانكه حكايت قول اوست كه خلقتني من نار و خلقته من طين كه تمام مسكون را مي‏فريبد و هفت در جهنّم از هفت سر او باز مي‏شود و از هر سري دري از جهنّم گشوده مي‏شود از براي طايفه‏اي از طوايف اقاليم سبعه و ساكنين در اراضي سبع كه هر زميني طبقه‏اي از جهنّم است و از هفت زمين هفت طبقه جهنّم ساخته شده و اهل هر طبقه را با سري از سرهاي هفتگانه خود و با زباني كه در آن سر است مي‏فريبد و از آتش اوست كه جهنّم پر مي‏شود. و ده شاخ، رؤساي ضلالت و بزرگان و صناديد ايشانند مانند اوّل و دويّم و سيّوم و چهارم و پنجم اللهمّ العنهم الاوّل اولاً ثمّ الثاني ثمّ الثالث ثم الرابع و العن الخامس خامساً و مانند ايشان در طايفه‏اي ديگر كه در ظاهر نزديكتر و در باطن دورتر بودند. و افسرهاي هفتگانه سرهاي او، بزرگان اين ده بودند و چون در حين تولّد او9رانده شد و ميكائيل با اعوانش با او و عساكرش جنگيد و بر او غالب شد، او را و اعوانش را از آسمان به زيرافكند و او ديد نمي‏تواند به آسمان بالا رود بلكه نتواند استماع سمع كند به مضمون آيه شريفه فمن يستمع الان يجد له شهاباً رصداً غضب بر او مستولي گشت و آتش كينه‏اش شعله‏ور شد و با دُم آتشين خود ثلث ستارگان را جاروب كرد و بر زمين ريخت و قصد كرد كه بچّه آن زن را هلاك كند و چون تقدير الهي چنين بود كه آن بچّه ذكور به عصاي آهنين و شمشير دودَم بر همه طوايف مسكون حكم كند، جبرئيل نازل شد و او را ربود و برد به نزد خدا و تختش و عرش استواي او رسانيد بطوريكه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 275 *»

دايه او او را نيافت پس مضطرب شد و مدتي مديد او و قبيله او در جستجو شدند تاآنكه او را بر سر كوهي يافتند و مادر او آمنه از شرّ اين اژدها گريخت و خود را به پناه خداوند عالم رسانيد و آن بيابان و آن پناه از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه از براي او معين شده بود كه در آنجا پرورش يابد و از شرّ اژدها ايمن باشد و از اين جهت او را آمنه ناميد. و يكهزار و دويست و شصت روز، روزهايي بود كه ابليس تازه از آسمان رانده شده بود و آتش كينه او شعله‏ور بود و چون آن طفل را در ايّام رضاع كه دوسال است و مدتي بعد از فطام او را ضعيف مي‏ديد در كمين او و مادر او بود پس عنايت خاصّي از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در اين روزها شامل حال ايشان شد تا در امان باشند تا خورده‏خورده به مرور ايّام و قوّت آن طفل، ابليس لعين مأيوس شد از هلاكت ايشان و غضب او في‏الجمله فرونشست و در كمين بود كه تا كي تواند دست يابد. و ساكنان ملأ اعلي از راندن ابليس شاد شدند و به آواز بلند ندا كردند و بشارت دادند يوحنّا را كه او بشارت دهد جميع مؤمنان واقعي مسيح را كه ابليس لعين از آسمان رانده شد تا نتواند تصرّف كند در عقايد صحيحه اهل ايمان كه آن عقايد در آسمانِ وجود ايشان واقع است كه مراتب غيبيّه ايشان است از عقل و نفس و مثال و خيال و فكر و حيات. و توبيخ كند اهل زمين و طبقات هفتگانه آن را كه واي بر شما كه شيطان از تصرّف‏كردن در اهل آسمانها مأيوس شد و با غضب شديد متوجّه اهل طبقات زمين شد كه بفريبد اهل آنها را و خواهد فريفت و به كام خود خواهد رسيد. ولكن يوحنّا گفت كه اين متاع قليل است و مدتي

 

 

«* احقاق الحق صفحه 276 *»

كم است و سزاوار نيست مغرورشدن به آن ولكن اژدها از كار و غرور خود دست برنداشت و آب دهن خود را كه زهر كشنده بود بر روي زمين جاري كرد مانند رودخانه تاآنكه آن زن در هرجا واقع است اگرچه از نظر مار پنهان است هلاك شود و زمين به امر الهي آن آبها را فرو برد و به اهل طبقات خود رسانيد تا آنها هلاك شوند و حمايت كرد آن زن را تا ايمن باشد از شرّ زهر او و آن زن آمنه با دو بال بزرگ خوف و رجاي الهي مانند دو بال بزرگ عقاب بسوي مسكن معيّن و جوار رحمت الهي پريد و در زمان و زمانين و نصف زمان كه محل تصرّف ابليس بود از نظر او پنهان شد كه در مرتبه جماد و نبات و حيوان است كه جماد در زمان واقع است و نبات دوزمان دارد كه يكي از براي بدن ظاهري آن و يكي از براي روح بخاري آن باشد. اما حيوان چون از غيب است و حيات محسوس و ملموس نيست، نصف زمان به آن تعلّق دارد به آن طرفي كه متّصل به جسم است و طرف ديگر آن در دهر واقع است و زمان بر آن نمي‏گذرد و اين ممالك در تصرّف شيطان است كه خداوند آمنه را در اين ممالك از نظر او پنهان كرد. پس آن اژدها بعد از مأيوسي از هلاكت آمنه رفت تا باقي نسلش را كه احكام خدا را نگاه مي‏دارند و شهادت عيساي مسيح را دارند جنگ نمايد و كساني كه تمامي احكام خدا را نگاه مي‏دارند و شهادت عيساي مسيح را علي مافي‏الواقع دارند، معصوم از جميع گناهان خواهند بود و آنها بايد از نسل آمنه باشند كه باقي نسل اويند كه از آن طفل بوجود بايد بيايند و آن باقي نسل آمنه اگر پيش از آن طفل يا همراه آن بودند شيطان در حين محاربه با آن زن و با آن طفل، با ايشان نيز

 

 

«* احقاق الحق صفحه 277 *»

مي‏جنگيد. اما چون در آن زمان موجود نبودند صرف همّت خود را در آن زن آمنه و طفل او بكار مي‏برد تاآنكه باقي نسل او بوجود آمدند خواست با هريك در زمان او با او بجنگد و اللّه غالب علي امره اگرچه او به خيال خام خود مغرور بود.

باري، مراد از دوازده ستاره كه بر تاج فخر آمنه بودند فاطمه‏زهرا و يازده فرزند دلبند او صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين بودند و مراد از تاج، حضرت اميرالمؤمنين7 است كه داماد اوست چراكه داماد فرزند او است و چنانكه تاج سر او است تاج سر مادر او نيز هست چنانكه در زيارت او است كه فرموده و تاجاً لرأسه يعني اميرالمؤمنين تاج سر پيغمبر است9 و ستاره‏هاي دوازده‏گانه در آن تاج نصب شده‏اند و آن تاج مكلّل است به جواهر وجود آن ستارگان و همه ايشان احكام الهي را نگاه مي‏دارند و شهادت عيساي مسيح را علي‏ماينبغي دارند و اين انباء و اخبار را نصاري نمي‏توانند انكار كنند مگر بتوانند بگويند كه چنين زني و طفلي و تاجي و دوازده ستاره‏اي هنوز نيامده‏اند و بعد از اين بايد بيايند. و حال‏آنكه علي‏الفرض اگر بعد هم بيايند بر همين نسق خواهد بود و باز بهانه از دست نصاري نخواهد رفت و قبول نخواهند كرد چنانكه آمدند و قبول نكردند و به گفته يوحنّا كافر شدند. و عجب نيست از كساني كه به گفته موسي و فريسيان و يحيي و عيسي و ساير پيغمبران صادق: كافر شدند از اينكه به گفته يوحنّا كافر شوند.

باري، و در آيه چهاردهم از فصل چهاردهم به بعد مي‏گويد: «و ناگاه ديدم ابر سفيدي را كه بر آن ابر شخصي چون فرزند انسان نشسته بود كه

 

 

«* احقاق الحق صفحه 278 *»

تاج طلايي برسر داشت و بود در دست وي داس تيزي و فرشته‏اي ديگر از هيكل بيرون آمده و به آواز بلند به ابرنشين گفت كه بينداز داس خود را و درو نما كه هنگام درونمودن تو رسيده است زانرو كه كشت زمين خشك گشته است و نشيننده ابر داس خود را بر زمين انداخته و زمين درويده گشت. و فرشته‏اي ديگر از هيكل بيرون آمده كه او نيز داشت داس تيزي را و فرشته‏اي ديگر از قربانگاه بيرون آمد كه بر آتش مسلّط بود و صاحب داس تيز را به آواز بلند گفت كه داس تيز خود را بينداز و خوشه‏هاي زمين را درو نما چه انگورهاي آن رسيده است و آن فرشته داس خود را بر زمين انداخت و تاك زمين را چيد و در ميخانه بزرگ غضب خدا انداخت و در ميخانه خارج شهر پايمال شد و خون از ميخانه به حدّي بيرون آمد تا كه در يكهزار و ششصد تيرپرتاب تا جلو اسبان مي‏آمد».

پس عرض مي‏كنم كه هر صاحب شعوري كه نخواهد پاي بر روي عقل خود گذارد و خود خود را گمراه كند مي‏فهمد كه مراد از اين عبارات، اخبار به آمدن شخصي است انساني كه مانند فرزند انسان كه مسيح باشد انسان است و او با اين مردم خواهد جنگيد و خون بسياري را خواهد ريخت و در آن جنگ اسبها هستند كه تا يكهزار و ششصد تيرپرتاب خون در جلو اسبان خواهد بود و مراد از دروكردن زمين و دروكردن تاكها همان كشته‏شدن مردم است در جنگها و مراد از داس تيز، شمشيرهاي برنده است كه در بعضي از مواضع به مناسبتِ ازپادرآوردن مردم، به داس تعبير آورده و به مناسبتِ زدن، به عصاي آهنين تعبير آورده و در بعضي از مواضع به مناسبتِ آنكه از هر طرف

 

 

«* احقاق الحق صفحه 279 *»

مي‏كشد، به شمشير دودَمه تعبير آورده چنانكه ذوالفقار شمشيري بود دودَم كه آن طفلي كه در فصل دوازدهم خبر داد كه بايد با عصاي آهنين غالب شود و احكام الهي را جاري كند و بر تمام روي زمين سلطاني باشد كه به سلطنت احكام الهي را جاري كند حتّي بر سلاطين روي زمين و اولاد او كه اولاد آن زن مذكوره در فصل دوازدهم هستند همه احكام الهي را جاري‏كننده‏اند و اژدهاي آتشين و ابليس لعين با ايشان در جنگ است و ايشان گاهي بطور ظاهر خودشان جنگ مي‏كنند و گاهي در مواطن كثيره و جنگ حنين ملائكه ياري مي‏كنند ايشان را و كفّار را مي‏كشند. پس بسي واضح است كه عيسي و ساير اوصياي او اين كارها را نكردند و همان پيغمبر معهودي كه در نزد يهود و فريسيان و يحيي معروف بود و غير از مسيح و غير از الياس بود و به اخبار عيسي فارقليط ديگر بود، اين كارها را كرد.

باري، اگر گوش شنوايي و طالب حقّي يافت شد، كه مقصودش را روشن‏تر از آفتاب مشاهده مي‏كند و اگر كسي بخواهد از روي عمد به راه باطل برود كه خداوند قادر علي‏الاطلاق جلّ‏شأنه هم او را به جبر مانع نخواهد بود و معجزات تمام پيغمبران صادق: كفايت او را نكند فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون انّا للّه و انّا اليه راجعون.

و با اينكه كتب عهد عتيق و جديد در نهايت بي‏اعتباري بود و مطلقاً از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نبود مگر چيزي بطور روايت و حكايت چنانكه گذشت، و چنانكه خداوند عالم جلّ‏شأنه خبرداده و

 

 

«* احقاق الحق صفحه 280 *»

فرموده تجعلونه قراطيس تبدونها و تخفون كثيراً باز در آنها يافت شد چيزي كه حجّت باشد بر يهود و نصاري كه نتوانند بگويند كه ما ندانستيم و در ضلالت و گمراهي خود باقي مانديم. بلكه چنانكه گذشت فهميدي كه چنانكه خدا خبر داده الذين يتّبعون الرسول النبي الامّي الذي يجدونه مكتوباً عندهم في التورية و الانجيل يأمرهم بالمعروف و ينهيهم عن المنكر و يحلّ لهم الطيّبات و يحرّم عليهم الخبائث و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم از روي عمد در ضلالت و گمراهي خود باقي مانده‏اند. فالحمدللّه الذي هدانا للاسلام و اكرمنا بالايمان و عرّفنا الحق الذي عنه يؤفكون و النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

و قدفرغ منها يوم الاحد السادس‏عشر من شهر جمادي‏الثانية

من شهور سنة 1301 حامداً مصلّياً مستغفراً.

تمـت

 

فهرست مطالب

 

ديباچه··· 1

مقدمه··· 3

مطلب اوّل··· 6

مطلب دويّم··· 8

مطلب سيّوم··· 9

مطلب چهارم··· 9

مطلب پنجم··· 10

مطلب ششم··· 11

مطلب هفتم··· 13

مطلب هشتم··· 19

مطلب نهم··· 23

مطلب دهم··· 28

مطلب يازدهم··· 38

مطلب دوازدهم··· 47

باب اوّل··· 56

باب دويّم··· 154

باب سيّوم··· 157

فصل اوّل··· 157

فصل دويّم··· 163

فصل سيّوم··· 200

فصل چهارم··· 221

فصل پنجم··· 225

فصل ششم··· 242

فصل هفتم··· 270

 

([1]) مخفي نماند كه مضامين اين ديباچه از دعاي اعتقاد است و ذكر آن بجهت آن است كه جاهلان بدانند كه اعتقاد مؤمنين اين است كه بدون تمسك به ذيل ائمه طاهرين: اعمال شرعيه در آخرت ثمري ندارد و ولايت ايشان مانند روح است در بدن اعمال شرعيه كه اگر او هست اعمال زنده است و اگر نيست اعمال مرده است و مرده بجز عفونت حاصلي ندارد. منه روحي‏فداه