احقـاق الحـقّ
از مصنفات:
عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
اعلیالله مقامه
«* احقاق الحق صفحه 1 *»
d
الحمدللّه ربّ العالمين وحده لاشريك له لميلد و لميولد و الصلوة و السلام علي عبده الذي نزّل عليه الفرقان ليكون للعالمين نذيراً و اله الهادين الذين بلغ بهم اشرف محلّ المكرّمين و اعلي منازل المقرّبين حيث لميسبقهم سابق و لايلحقهم لاحق و لايطمع في ادراكهم طامع من نبي مرسل و ملك مقرّب و مؤمن ممتحن الذين لا وثوق بالاعمال و ان زكت و لاتكون منجية لاحدٍ و ان صلحت الاّ بولايتهم و الايتمام بهم و الاقرار بفضائلهم و القبول من حملتها و التسليم لرواتها اللّهمّ و اقرّ بهم ائمّة و حججاً و ادلّة و سرجاً و اعلاماً و مناراً و سادةً ابراراً و اومن بسرّهم و جهرهم و ظاهرهم و باطنهم و حيّهم و ميّتهم و شاهدهم و غائبهم لاشكّ في ذلك و لا ارتياب و لا تحوّل و لا انقلاب اللّهمّ فادعني يوم حشري و حين نشري بامامتهم و احشرني في زمرتهم و اكتبني في اصحابهم و اجعلني من احزابهم و انقذني بهم يا مولاي من حرّ النيران فانّك ان اعتقتني منها كنت من الفائزين اللهمّ و قداصبحت في يومي هذا و لاثقة لي و لارجاء و لا مفزع و لا ملجأ و لا ملتجأ غير من توسّلت بهم اليك من ال رسولك صلواتك عليه و عليهم السلام اللّهمّ اجعلهم حصني منالمكاره و معقلي
«* احقاق الحق صفحه 2 *»
من المخاوف و نجّني بهم من كلّ عدوّ طاغٍ و فاسق باغٍ و من شرّ مااعرف و ماانكر و مااستتر علي و ماابصر و من شرّ كلّ دابّة ربّي اخذ بناصيتها انّ ربّي علي صراط مستقيم اللّهمّ فبتوسّلي اليك بهم و تقرّبي بمحبّتهم افتح علي ابواب رحمتك و مغفرتك و حبّبني الي خلقك و جنّبني عداوتهم و بغضهم انّك علي كلّ شيء قدير اللهمّ و لكلّ متوسّل ثواب و لكلّ ذيشفاعة حقّ فاسألك بمن جعلته اليك وسيلتي و قدّمته امام طلبتي انتعرّفني بركة يومي هذا و عامي هذا و شهري هذا اللهمّ فهم معوّلي في شدّتي و رخائي و عافيتي و بلائي و نومي و يقظتي و ظعني و اقامتي و عسري و يسري و صباحي و مسائي و منقلبي و مثواي اللّهمّ فلاتخلني بهم من نعمتك و لاتقطع رجائي من رحمتك و لاتؤيسني من روحك و لاتفتنّي بانغلاق ابواب الرزق و انسداد مسالكها و ارتتاج مذاهبها و افتح لي من لدنك فتحاً يسيراً و اجعل لي من كلّ ضنك مخرجاً و الي كلّ سعة منهجاً برحمتك يا ارحم الراحمين اللّهمّ و اجعل الليل و النهار مختلفين علي برحمتك و معافاتك و منّك و فضلك و لاتفقرني الي احد من خلقك برحمتك يا ارحم الراحمين انّك علي كلّ شيء قدير و بكلّ شيء محيط و حسبنا اللّه و نعم الوكيل.([1])
«* احقاق الحق صفحه 3 *»
و بعد چنين گويد بنده فاني بربّه الباقي محمّدباقر رحمهاللّه كه در اين اوان محنت اقتران منسوجهاي چون تار عنكبوت كه نسجش از لعاب ميبود از سمت اصفهان به همدان رسيد از جانب سني الجوانب نوّاب مستطاب اشرف ارفع امجد والا عبّاسقليميرزا ايّده اللّه تعالي و متّعه في ظلال عنايات ركن الاركان شديد البأس علي اهل العدوان شهيد الكأس لاهل العيان ظلّالسلطان الذي في الواقع ظلّ الرحمان لاهل الايران سلّطه اللّه علي اهل الطغيان و ايّده علي تأييد اهل الايمان و امر فرموده بودند مرا به جواب آن. پس چون نظر كردم در آن دامي مينمود از براي مگس نه پايبندي براي كركس. يكي از اهل كتاب اسم آن را كتاب گذاشته و خيالات واهيه خود را در آن نگاشته و با آن سستي كه سستتر از خانه عنكبوت بود آنها را دليل و برهان پنداشته درصدد اضلال اهل ايمان برآمده و عجب آنكه بكلّي غفلت از راه و رسم دين و آيين الهي داشته كه خود را از فرسان اين ميدان انگاشته و جولاني در اين ميان زده غافل از آنكه سراب را با آب چه نسبت و باطل را در مقابل حق تابي نيست. هرگز حقي كه از جانب رحمان است مشتبه به باطلي كه از شيطان است نشود چنانكه رحمن به شيطان مشتبه نگردد هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور نور پاك را با ظلمت خاك چه نسبت؟ اين الثريّا من يد المتناول؟ رنّه زنبور با دمدمه تنبور چه كند؟ نغمه داود كجا و لطمه بر عود؟ اين يك همه هذيان و آن يك صوت رحمان، همانا ثعبان موسي عمران و چوگانبازي طفلان را مثال است و مصاف پورزال را با لحاف پيرزال همال.
«* احقاق الحق صفحه 4 *»
باد بندي هين به چنبر اينت افكار سقيم | آب سايي هان به هاون اينت آراء عليل | |
كي بود عصفور و دُمسيجه همال چرخ و باز | چون شود خرنوب و اسكنبو مثال جوز و هيل | |
بولهب كي پاگذارد بر مقام مصطفي | ماكيان چون پرگشايد بر مطار جبرئيل |
٭ ٭ ٭
عنقا شكار كس نشود دام بازچين | كانجا هميشه باد به دست است دام را |
٭ ٭ ٭
اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست | عِرض خود ميبري و زحمت ما ميداري |
پس آن منسوجه را مشتمل نموده بر ديباچهاي چون مقدّمه و سه باب چنانكه عبارت خود او است كه ميگويد: «اين رساله را منقسم به سه باب نموده اين مطلب را كه انجيل يا قرآن، كداميك از آنها فيالحقيقه كلام الهي است در ضمن آن سه باب تشخيص خواهيم داد از آنجمله در باب اوّل تفحّص خواهيم نمود كه منسوخ و تحريف گشتن كتب مقدّسه كه عبارت از انجيل و تورات باشد صحّت دارد يا نه. باب دويّم تعليمات عمده انجيل و تورات را بيان كرده ملاحظه خواهيم نمود كه آيا مصداق و انجام دهنده آن شروطند كه ما جهت ثبوت الهام حقيقي ذكر نمودهايم. در باب سيّوم تفتيش و تشخيص ادّعاي رسالت محمّد خواهيم كرد.»
«* احقاق الحق صفحه 5 *»
بعد ميگويد: «باب اوّل مشتمل است بر اثبات اينكه انجيل و كتب عهد جديد و عتيق منسوخ و تحريف نگشتهاند و منقسم است به سه فصل. فصل اوّل در اظهاراتي كه قرآن نيز مقرّ است كه انجيل و كتب عتيق كه در ميان مسيحيان مستعمل است از خدا ميباشد. فصل دويّم در ثبوت اينكه در هيچ وقتي كتب مذكوره منسوخ نگشته. فصل سيّوم در اثبات اينكه كتب مقدّسه مذكور تحريف و تبديل نيافتهاند.»
بعد شروع كرده در تفصيل دادن اين مجملاتي كه اشاره به آنها كرده و اگر ما بخواهيم تمام فقرات عبارات او را نقل كنيم و هر فقرهاي را بخصوصها جوابي بنويسيم موجب تطويل است و «خير الكلام ماقلّ و دلّ» و لاسيّما از قبيل گفتههاي او را مع شيء زائد ديگران نوشتهاند و علماي اسلام آنها را عنوان كردهاند و جوابها دادهاند لاسيّما كتاب مستطاب «نصرة الدين» كه مشتمل است بر جوابهاي كافي و شافي و كتاب باعتاب «ميزانالموازين». پس در اين صورت از عبارات اين منسوجه بقدري نقل خواهد شد كه منافي اختصار نباشد ولكن اختصار اختصاري خواهد بود كافي شافي كه چيزي فروگذاشت نخواهد شد انشاءاللّه تعالي بعونه و توفيقه. پس مناسب است كه اين مختصر را مشتمل سازيم بر يك مقدّمه و سه باب در مقابل مقدّمه و ابواب سهگانه آن منسوجه و آن را مسمّي كردم بــ«احقـاق الحـق».
اما مقدّمه در بيان اموريست كه دانستن آنها و متذكّربودن آنها از لوازم است كه اگر آنها را كسي ندانسته باشد، يا متذكّر آنها نباشد و غافل باشد، نتواند كه از روي بصيرت متديّن شود. پس اگر احياناً متديّن به
«* احقاق الحق صفحه 6 *»
ديني شد از روي تقليد آباء و اجداد و معاشرين است نه از روي تحقيق و بصيرت چنانكه اغلب اهل اديان بر اين طريقه جاري هستند. پس در اين مقدّمه دوازده مطلب است:
مطـلـب اوّل
آنكه چون شخص عاقل نظر كند در اين عالم و فكر كند در احوال تمامي اين مردمان خواهد يافت از روي تحقيق كه جميع اين مردم از دو قسم خارج نيستند و قسم سيّومي در ميان نيست. و آن دو قسم، قسمي صاحبان شعورند و قسمي بيشعوران مانند اطفال و ديوانگان و پيران خرف و بعضي از اهل بوادي و بيابانها و جزيرهها و امثال آنها كه حالت آنها بسيار شبيه است به حال حيوانات كه بالطبع اكلي و شربي و بيداري و خوابي و نكاحي و توليد مثلي دارند و هرّي از برّي تميز نميدهند. پس شخص عاقل نبايد كه تحقيق امور دينيه را از چنين جماعتي كند، پس از ايشان اعراض كرده اعتنايي به آنها نخواهد كرد چنانكه اعتنايي به ساير حيوانات ندارد؛ پس ايشان را طرح كرده و صرف همّت خود را در حال صاحبان شعور خواهد كرد. پس چون در ميان اين قسم از مردم تفحّص كرد اين قسم را هم از دو قسم خارج نخواهد يافت. پس يك طايفه ميگويند كه خدايي داريم و از براي اين خداي ما درباره ما رضايي و غضبي هست و حلالي و حرامي از براي ما قرار داده و ديني و آييني در ميان مردم قرار داده. و طايفه ديگر انكار بعضي از اينها يا جمله اينها را دارند مانند دهريّه كه انكار جمله را دارند و مانند براهمه كه انكار لزوم وجود انبيا: و قواعد و قوانين و دين و آيين ايشان را دارند.
«* احقاق الحق صفحه 7 *»
پس شخص عاقل اگر بخواهد تحقيق كند و متديّن شود به دين حقّي، اعراض كند از جماعتي كه انكار دين حقّي دارند. چراكه بديهي است كه اهل دين حق انكار دين حق نكنند و اهل باطل اصرار و انكاري كه دارند كه نبايد حقي در ميان مردم باشد دليل است كه حقي در ميان آنها نيست. پس شخص عاقل طالب حقيقت و دين حق، از اين جماعت هم اعراض بايد بكند و اين جماعت را هم بايد طرح كند. پس بايد همّت خود را صرف كند در حال آن جماعتي كه به خداوند عالم جلّشأنه قائلند و او را داناي مطلقي ميدانند كه جهلي در او نيست و قادر مطلقي ميدانند كه عجزي در او نيست و حكيم مطلقي ميدانند كه سفاهتي در او نيست و كار لغو و عبث و بيفايده نكند. و همچنين او را عادلي ميدانند كه هيچ ظلمي نكند و رؤف و رحيم و كريمي ميدانند كه خير بندگان خود را دوست داشته و به نجات ايشان راضي است و از هلاك ايشان ناراضي است و به رضاي خود امر كرده و از سخط خود نهي كرده. پس چون شخص عاقل صرف همّت خود را در تحقيق حال اين جماعت قرار داد خواهد يافت كه در ميان اين جماعت خلافها است، پس هر طايفه ميگويند كه حق با ما است و ديگران بر باطلند. پس شخص عاقل كه ميخواهد تحقيق حق كند و آن را اختيار كند و باطل را بفهمد و احتراز كند، به محض ادعاي حقّيت طايفهاي قناعت نتواند كرد چراكه طايفه ديگر هم ادّعاي حقّيت را دارند و ادّعاي بطلان ادّعاي ساير طوايف را دارند. پس در اين صورت آن شخص طالب نجات به هيجان خواهد آمد كه آيا در اين ميانه كداميك از طوايف در ادّعاي خود صادقند، پس ساير
«* احقاق الحق صفحه 8 *»
طوايف در ادّعاي خود كاذب خواهند بود چراكه اين مطلب را همه ايشان ميگويند كه به اتّفاق عقل و نقل جماعت مختلفين كه هريك خود را اهل حق ميداند و سايرين را از اهل باطل ميداند، همه از اهل حق نخواهند بود و همه از اهل باطل نخواهند بود. و هيچ طايفهاي يافت نشود كه بگويد همه از اهل حقّند مگر بعضي از صوفيه كه اعتنايي به ايشان نيست. و هيچ طايفهاي نگويند كه همه بر باطلند مگر همان جماعتي كه انكاري از تديّن دارند و دانستي كه آنها را بايد طرح كرد.
مطـلـب دويّم
اينكه به اتّفاق عقل و نقل جميع كساني كه خود را به يك پيغمبري از جانب خداوند عالم جلّشأنه نسبت ميدهند، حقي و ديني بايد از جانب خداوند عالم جلّشأنه در ميان مردم باشد، و بايد در روي زمين باشد نه در آسمان كه دست اهل زمين به آن نرسد، و نه در يك جزيرهاي كه اهل ساير بلاد از آن بيخبر باشند. پس به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان بايد خداوند عالم قادر حكيم رؤف رحيم هادي غيرمغري به باطل و عادل غيرظالم دين حقي كه از جانب اوست بايد طوري از براي مردم قرار دهد كه بتوانند بفهمند كه آن دين از جانب اوست و از جانب شيطان نيست. كه اگر چنين فرض شود كه او دين خود را طوري قرار نداده كه مردم بتوانند بفهمند كه آن دين از جانب اوست، حجّت خواهند داشت بر خداي خود و ميتوانند بگويند كه تو ديني از براي ما قرار دادي كه ما نتوانستيم حقّيت آن را بفهميم.
«* احقاق الحق صفحه 9 *»
مطـلـب سيّوم
در اينكه رسانيدن دين با خداست و خدا ديني را كه خواسته كه در ميان مردم باشد ميتواند در ميان مردم گذارد. و چون به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان خواسته كه ديني از جانب او در ميان مردم در روي زمين باشد، پس بطور يقين، به دليل عقل و نقل اهل اديان آن را در روي زمين در ميان مردم گذارده و عجزي در او متصوّر و معقول نيست به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان.
مطـلـب چهارم
در اينكه پيغمبران متعدّد در روي اين زمين آمدهاند در ميان اين مردم به اتّفاق اهل جميع اديان و گاهي در عصر واحد پيغمبران متعدّد بودند و گاهي عددشان كم بود و گاهي بسيار و به دليل عقل و نقل جميع اهل اديان، همه پيغمبران بايد مصدّق يكديگر باشند و هيچيك از ايشان تكذيب هيچيك از ايشان را نميكند و معقول و منقول نيست كه خداوند حكيم كه هادي خلق است رسولي بفرستد و او را امر كند كه كاري بكن و بعد رسولي ديگر بفرستد و به او امر كند كه انكار كن آنچه را كه آن رسول ديگر كرده و تكذيب كن او را در كاري كه كرده يا قولي كه گفته. چراكه اگر چنين فرضي بشود ساير مردم كه بايد مطيع باشند مطمئن نشوند در تصديق كردن هيچ پيغمبري و ايمان آوردن به او و امتثال امر او. پس احتمال خواهند داد كه شايد پيغمبري ديگر بيايد و انكار كند امر اين پيغمبر را و تكذيب كند قول او را. و همچنين هر پيغمبري كه آمد به اين احتمالات نتوانند تصديق كنند او را و ايمان
«* احقاق الحق صفحه 10 *»
آورند به او و اطاعت كنند او را. پس مقتضاي حكمت الهي و عدل و رأفت و رحمت و فضل و هدايت او اين است كه جميع پيغمبران مصدّق يكديگر باشند و همه امضا كنند هر كاري را كه هريك كرده باشند.
مطـلـب پنجم
در اينكه اگر پيغمبري در زمان سابق واقع شود و پيغمبري ديگر در زمان لاحق واقع شود، يكي از علامات صدق لاحق تصديق سابق است كه اگر فرض كني پيغمبري در زمان سابق آمد و به دلايل و معجزات پيغمبري خود را ثابت كرد و مردم ايمان به او آوردند و اطاعت او را كردند و بعد از مدتي كسي ديگر ادّعاي نبوّت و رسالت كرد و بر طبق ادّعاي خود خارق عاداتي چند اظهار كرد بطوري كه مردم عاجز شدند از اتيان به مثل آن خارق عادات ولكن تكذيب كرد آن پيغمبر سابق را يا انكار كرد امري را كه او كرده، پس همين تكذيب و انكار خود لاحق، دليل است كه او پيغمبر از جانب خدا نيست و خارق عاداتي كه اظهار كرده سحر و شعبده است اگرچه كوهي را از جاي خود به جايي ديگر نقل كرده باشد در حضور مردم. چراكه معقول و منقول نيست در نزد جميع اهل اديان كه خداوند حكيم عادل رؤف رحيم هادي، تقرير كند رسول سابقي را در گفتار و كردار و اظهار معجزات و بعد از مدتي مديد كه خلق را بسوي خود دعوت كرده معلوم شود بواسطه آمدن شخصي ديگر كه آن شخص اوّل از اهل حيله بود و اظهار خارق عادات را از روي سحر و شعبده كرده بطوري كه مردم روزگار در سالهاي بسيار، مغرور
«* احقاق الحق صفحه 11 *»
شده و راه حيله و سحر و شعبده او را نفهميده تا بعد از مدّتها كه شخص دويّم برخاست و تكذيب او را كرد. پس عقلاي اهل عالم و صاحبان بصيرت و شعور بايد بدانند و متذكّر باشند كه شخص اوّل به تقرير و تسديد الهي در گفتار و كردار و اظهار خارق عادات برحق است و شخص دويّم كه مكذّب و منكر شخص اوّل است بر باطل است به دليل تكذيب و انكار خود او، شخص اوّل را. اگرچه شخص اوّل خارق عادات او كمتر باشد از عجايب سحري كه شخص دويّم كرده. چنانكه دجّال سحرهاي بسيار اظهار خواهد كرد بطوري كه بسياري از پيغمبران برحق آنقدر اظهار خارق عادات نكردهاند و معذلك شخص عاقل بابصيرت در دين ميداند كه پيغمبران برحق همه حق بودهاند و دجّال مرد ساحري است و نبايد او را اطاعت كرد اگرچه جمع بسياري تابع او شوند.
مطـلـب ششم
آنكه اگر پيغمبر لاحقي برخاست بطوري كه منافاتي با پيغمبري پيغمبران سابق نداشته باشد و اظهار معجزات فرمود مثل اظهار معجزات پيغمبران گذشته و تصديق كرد گفتار و كردار پيغمبران سابق را، و معذلك امر تازهاي در ميان آورد، يا امري كه در ميان بود در سابق برداشت، يا تغييري داد، اينگونه چيزها منافاتي با حق بودن او ندارد و نبايد مردم بهانهاي بدست آورند كه چون تو امر تازهاي در ميان آوردهاي بر باطلي، يا چون تو امري كه در ميان بود برداشتهاي بر باطلي، يا چون تو تغييري دادهاي بر باطلي. و احدي از اهل اديان نميتواند اين قبيل
«* احقاق الحق صفحه 12 *»
امور را حجّت خود قرار دهد و به اين بهانهها ايمان نياورد چراكه به اتّفاق اهل اديان و اتّفاق دليل عقل و نقل ايشان كتاب موسي و احكام مخصوصه به موسي در زمان پيغمبران سابق از آدم و نوح و ابراهيم و اسحق و يعقوب و ساير پيغمبران علي نبيّنا و آله و: در زمان سابق نبود و موسي آنها را بميان آورد و اين دليل بطلان موسي نبود. و همچنين كتاب عيسي و احكام مخصوصه به عيسي در زمان سابق نبود و عيسي آنها را در ميان آورد و آنها دليل بطلان عيسي نبود، بلكه موسي و عيسي علي نبيّنا و آله و عليهماالسلام از براي همين آمدند كه تورات و انجيل را در ميان مردم اظهار كنند و احكام مخصوصه به خود را تعليم مردم كنند والاّ احكام نوح از زمان نوح تا زمان ابراهيم8 در ميان مردم بود، و احكام ابراهيم7 از زمان او و بعد از او تا زمان موسي در زمان سابق بود و در هر عصري حاملان دين، آنها را تعليم مردم ميكردند. مثل آنكه اسحاق و يعقوب و ساير پيغمبران بنياسرائيل تعليم ميكردند و يهود و نصاري نميتوانند انكار كنند و بگويند كه از براي موسي و عيسي كتاب مخصوص و احكام مخصوصه به خود ايشان نبود. و معني نسخي كه منافاتي با احكام شرع سابق ندارد، همين احكام مخصوصه است. و معني نسخ اين نيست كه پيغمبر لاحقي بيايد و بگويد آنچه پيغمبر سابق كرده، باطل بوده. چراكه اگر يك شخص لاحقي گفت كه آنچه پيغمبران سابق كردهاند باطل بوده، همين قول خود او دليل بطلان خود او است اگرچه به سحر بتواند اظهار خارق عادات كند؛ چنانكه سحره آلفرعون كردند و دجّال خواهد كرد.
«* احقاق الحق صفحه 13 *»
مطـلـب هفتم
دراينكه به اتّفاق عقل و نقل تمام اهل اديان، پيغمبران خدا بايد معصوم باشند از عصيان و غفلت و سهو و نسيان در وقت اداي آنچه را كه مأمورند به مردم برسانند اگرچه اهل تحقيق از اهل اسلام اين معني را در جميع احوال پيغمبران خدا و ساير اوصياي ايشان شرط دانستهاند، اما اينقدر كه در وقت اداي آنچه مأمورند برسانند پيغمبران بايد معصوم باشند، اتّفاق عقل و نقل تمام اهل اديان است. چراكه اگر در وقت اداي مأمورٌبه احتمال رود كه شايد از راه عصيان امري كردهاند، يا از راه خطا يا از راه سهو، به اين معني كه خواستهاند امر مخصوصي را بگويند پس از روي سهو، امر ديگر را گفتند، يا از راه نسيان امري را كه خدا گفته بگويند فراموش كردند، حجّت الهي تمام نخواهد بود. پس پيغمبران بايد در وقت ابلاغ رسالت و اداي آنچه مأمورند كه از جانب خدا برسانند معصوم باشند از عصيان و كذب و خطا و سهو و نسيان. و مقتضاي حكمت و عدل و هدايت الهي اين است كه اشخاص معصوم از اين نقصها را رسول خود قرار دهد تا آنكه عذري از براي احدي باقي نماند در قبول نكردن امر ايشان و ايمان نياوردن به ايشان. و البته خداي قادر ميتواند چنين اشخاص خلق كند و خداي داناي حكيم عادل هادي ميداند كه اگر پيغمبران عاصي ساهي ناسي خاطي بفرستد از براي مردم، مردم نميتوانند بفهمند كه آنچه ايشان امر كردهاند از جانب خدا است، پس در اين صورت حجّت خداوندي ناقص خواهد بود. پس البته خداوند عالم جلّشأنه پيغمبران را معصوم از عصيان و خطا و سهو و نسيان خلق
«* احقاق الحق صفحه 14 *»
ميكند و ميفرستد به سوي ساير مردمان تا حجّت او بالغ و واضح باشد و اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان بر اين مطلب منطبق است.
و امّا اين مطلب را مخصوص وقت اداي رسالت دانستن خالي از نقصان نيست چنانكه اهل تحقيق گفتهاند كه پيغمبران و اوصياي ايشان بايد در جميع احوال معصوم باشند از جهل و غفلت و خطا و عصيان و سهو و نسيان. چراكه اگر در حال اداي رسالت بگويد من معصوم هستم و در حال عصيان بگويد من عصيان كردهام و عصيان من دخلي به اداي رسالت من ندارد، جميع فسّاق و فجّار ميتوانند ادعاي رسالت كنند و ساير مردم را امر به اطاعت خود كنند و بگويند ما پيغمبر خدا هستيم به سوي مردم و در وقت اداي رسالت معصوم هستيم و فسق و فجور ما مدخليّتي به اداي رسالتمان ندارد. پس بتپرستي كنند و زنا كنند و جميع فسق و فجور را بعمل آورند و بگويند اين اعمال ناشايسته منافاتي با امر رسالت ما ندارد. چراكه ما، در رسالت الهي معصوم هستيم و مردم بايد اطاعت كنند ما را و اگر اطاعت ما را نكنند هلاك شوند؛ نهايت آنكه ماها هم در فسق و فجور خود معذّب خواهيم بود. پس در اين صورت پيغمبران خدا و ساير فسّاق و فجّار مانند يكديگر خواهند بود. و بايد جايز باشد كه سلاطين بااقتدار ستمكار، پيغمبران خدا باشند و ظلم و جور ايشان منافاتي با اداي رسالت ايشان نداشته باشد و در اين صورت ميتوانند كه دعوت كنند پيغمبران حقيقي خدا را به متابعت خود. پس پيغمبران حقيقي، امّت ايشان باشند و ايشان پيغمبران خدا باشند.
و اگر كسي خيال كند كه سلاطين جور چون خارق عادات ندارند
«* احقاق الحق صفحه 15 *»
نميتوانند پيغمبر باشند، عرض ميكنم كه ممكن است كه بعضي از ساحران سلطان شوند و بواسطه سحر خود خارق عادات اظهار كنند و ادّعاي مطاعيّت هم داشته باشند مانند دجّال. پس تحقيق اين مطلب اين است كه پيغمبران خدا بايد معصوم باشند در جميع احوال خود، خواه در حال اداي رسالت به خلق و خواه در ساير احوال خود. تا مردم بتوانند مطمئن شوند كه در حال اداي رسالت، از راه عصيان، رسالت نكردهاند بلكه چون مأمور بودهاند از جانب خدا كه امر او را برسانند رسانيدهاند. و اگر مردم ايشان را در حال غير اداي رسالت در عصيان ببينند، در حال اداي رسالت هم مطمئن نشوند كه رسالت را از جانب خدا ميكنند و احتمال خواهند داد كه شايد همين رسالت را از هواي نفس خود ميكنند و چون ميخواهد كه مردم از او بپذيرند، افترا به خدا بسته و به دروغ ميگويد كه اداي اين رسالت از جانب خدا است بجهت مصلحت و حصول مراد خود و تحصيل هواي نفس؛ چنانكه اين امر جاري است در ميان جميع مرائيان در جميع اديان. پس رئيسان مهاباديان و مجوسان از براي عوام خود ميگويند كه ماها دين خدا را به شما ميرسانيم و شما بايد برحذر باشيد از ساير اديان چراكه آنها از شيطان است و از جانب خدا نيست. و رئيسان يهود به عوام يهود ميگويند كه مسائلي كه ما به شما ميگوييم دين خدا است و ما مأموريم از جانب خدا كه دين او را برسانيم به شما و بيان كنيم مراد الهي را درباره شما از براي شما، و بايد برحذر باشيد از ساير اديان چراكه آنها از جانب خدا نيستند و از جانب شيطان است. و رئيسان نصاري از براي عوام نصاري ميگويند كه ما
«* احقاق الحق صفحه 16 *»
مأموريم از جانب خدا كه تعليمات عيسويّه را از براي شما بيان كنيم و دين خدا دين عيسوي است و بايد احتراز كنيد از ساير اديان چراكه آنها از جانب خدا نيست. و رئيسان اسلاميان از براي عوام مسلمانان ميگويند كه انّ الدين عند اللّه الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الاّ من بعد ماجاءهم العلم بغياً بينهم و بايد احتراز كنيد و برحذر باشيد از ساير اديان.
باري، اين سخن نبايد مورث رنجش هيچيك از رئيسان اهل اديان گردد چراكه امر واقعي را عرض كردم كه داخل بديهيّات تمام اهل اديان بود و تمام مقصود اين بود كه اگر پيغمبران خدا در غير وقت اداي رسالت معصوم نباشند، در وقت اداي رسالت هم مردم مطمئن نخواهند بود كه اداي رسالت ايشان از جانب خداست.
و چون اين مطلب را در مثال عصيان يافتي، در خطا و سهو و نسيان پيغمبران خدا هم بياب كه عصمت ايشان از خطا و سهو و نسيان مخصوص حال اداي رسالت نيست و بايد در همه احوال خالي از خطا و سهو و نسيان باشند تا مردم در حال اداي رسالت ايمن باشند از خطا و سهو و نسيان ايشان و احتمال ندهند كه شايد در اداي رسالت خطايي كردهاند يا سهوي و نسياني عارض ايشان شده و امر الهي را از راه خطا يا از راه سهو يا از راه نسيان، زياد و كم كردهاند.
باري، مقصود اين نيست كه تحقيق اين مطلب را به تفصيل بيان كنم و بطور اشاره اكتفا شد و اصل مقصود ما از همان قدري كه تمام اهل اديان بر آن معتقدند حاصل است و آن قدرِ مشترك آن است كه به اتّفاق
«* احقاق الحق صفحه 17 *»
عقل و نقل جميع اهل اديان، پيغمبران خدا بايد در وقت اداي رسالت در ميان امّت و رعيّت، و در وقت امر و نهي و بيان مراضي و مساخط الهيّه، معصوم باشند. يعني احتمال نرود كه ندانند امر خدا را، و احتمال نرود كه بعد از دانستن از روي معصيت تغيير دهند آن حكم الهي را، و احتمال نرود كه افترايي به خدا ميبندند، و احتمال نرود كه از روي جهل در حكم الهي خطا كردهاند، و احتمال نرود كه از روي غفلت غفلتي از حكم الهي دارند، و احتمال نرود كه از روي سهو حكمي كه بايد بگويند نگفتهاند و چيزي ديگر گفتهاند، و احتمال نرود كه شايد حكم الهي را فراموش كردهاند. پس به اتّفاق عقل و نقل اهل جميع اديان، بايد پيغمبران خدا در وقت اداي رسالت و تبليغ، محفوظ باشند به حفظ الهي و معصوم باشند به عصمت الهيّه از جهل و غفلت و خطا و عصيان و سهو و نسيان. يعني اين نقصها بايد در پيغمبران خدا در وقت تبليغ و اداي رسالت ايشان نباشد چراكه هريك از اين نقصها موجب اين است كه امري را كه خدا خواسته به مردم برساند بواسطه پيغمبران نرسد. پس امر الهي بالغ نشود و از براي مردم واضح نگردد و خداوند عالم جلّشأنه اعلم و اقدر و اجلّ و احكم و اعدل و ارحم از اين است كه امر او نرسد به خلق او بطوري كه او خواسته بيكم و زياد.
پس چون اين مطلب در ميان اهل جميع اديان مسلّم شد، و محل اتفاق جميع اهل اديان شد، و دليل عقل و نقل جميع اهل اديان بر اين قائم شد، پس عرض ميكنم كه بنابراين بايد شخص عاقل هوشيار بداند كه شخصي كه پيغمبري او معلوم باشد مثل حضرت موسي و امري هم
«* احقاق الحق صفحه 18 *»
معلوم باشد كه از جانب خدا نيست مثل بتپرستي مثلاً و مثل زنا و امثال آن و در يك كتابي يافت شد، يا كسي گفت كه حضرت موسي در وقت اداي رسالت خود به مردم گفت كه بتپرستي كنيد و خود او از براي بت سجده كرد و مردم را به بتپرستي و سجده كردن از براي بت امر كرد، يا نعوذباللّه مردم را به زنا امر كرد و خود با مردم همه زنا كردند، شخص عاقل هوشيار اگر يقين دارد كه موسي پيغمبر خدا است و معصوم است در وقت اداي رسالت خود از معصيت و شرك و خطا و سهو و نسيان، يقين ميكند كه از اين قبيل چيزها از موسي صادر نشده و افترا و دروغي است بر او بسته شده. مگر آنكه پيغمبري موسي را نداند آنگاه احتمال دهد كه شايد نعوذباللّه موسي بتپرستي كرده و مردم را امر به بتپرستي كرده. اما بعد از آنكه بر او يقين شد كه موسي پيغمبر خداست، يقين ميداند كه او بتپرستي نميكند و مردم را امر به بتپرستي نميكند. پس يقين ميكند كه هركه بگويد موسي بت پرستيد و مردم را امر به بتپرستي كرد، دروغ است. و اگر در كتابي ديد كه چنين چيزي نوشته است يقين ميكند كه كسي آن را به دروغ نوشته اگرچه آن كس را نشناسد و اگرچه نسخههاي آن كتاب متعدّد باشد چراكه دروغ را در نسخههاي بسيار ميتوان نوشت و اگرچه تاريخ آن كتاب از زمان خود موسي باشد. كسي كه موسي را به پيغمبري شناخته و يقين بر حقّيت او كرده، يقين ميداند كه در كتاب دروغ نوشته شده اگرچه تاريخ كتاب از زمان خود موسي باشد و اگرچه در همان كتاب نوشته باشد كه اين سخن را موسي نوشته و در آن كتاب نوشته باشد كه اين كتاب، كتاب
«* احقاق الحق صفحه 19 *»
موسي است. مگر آنكه آن شخص عاقل هوشيار نداند كه موسي پيغمبر حقيقي خدا است، يا نداند كه بتپرستي و زنا از جانب خدا نيست پس در اين صورت احتمال ميدهد كه شايد موسي بتپرستي كرده و مردم را امر به بتپرستي كرده چراكه پيغمبر راستي خدا نبوده، يا پيغمبر راستي خدا بوده اما بتپرستي دين او بوده و بتپرستي محبوب خدا بوده و موسي از براي تعليم بتپرستي مبعوث گرديده. اما در صورتي كه شخص عاقل هوشيار يقين كند كه موسي پيغمبر حقيقي خدا است و يقين داند كه او آمده كه مردم را از بتپرستي باز دارد و بتپرستان را بكشد و بت ايشان را بشكند و بسوزاند، يقين ميكند كه آنچه گفته شده يا نوشته شده كه موسي بت پرستيد و امر به بتپرستي كرد، كذب و دروغ و افترا است و بايد شخص عاقل هوشيار متذكّر باشد كه مَثَل موسي در هر پيغمبري جاري است و مقصود خود موسي به تنهايي نيست و مَثَل بتپرستي در جميع شركها و كفرها و عملهاي ناشايستي كه معلوم است كه از جانب خدا نيست جاري است. پس بايد هوش خود را جمع كني و چشم خود را بازداري و منتظر باشي از براي آنچه در ابواب ثلثه آينده ميآيد انشاءاللّه تا به گوش هوس قبول كني و به مطلب حقيقي فايز گردي و مانند كوهي كه لايحرّكه العواصف و لايزيله القواصف ثابت بماني در حق ثابت از جانب خداوند جلّجلاله.
مطـلـب هشتم
از جمله بديهيّات جميع اهل اديان آسماني اين است كه خداوند عالم جلّشأنه ظالم و ستمكار نيست سهل است كه رؤف و رحيم و
«* احقاق الحق صفحه 20 *»
هادي خلق است و ايشان را هدايت و راهنمايي ميكند بسوي منافع و باز ميدارد ايشان را از مضارّشان و پيغمبران خود را از براي همين فرستاده كه مردم را از ظلم و ستم باز دارند و به عدل و انصاف و فضل و احسان امر فرمايند، و آنچه را منفعت ايشان در آن است و خود نميدانند تعليم كنند تا تحصيل نمايند، و آنچه را ضرر ايشان در آن است و خود نميدانند تعليم كنند و از آنها باز دارند. و بسي واضح است در نزد جميع اهل اديان و غير ايشان كه علامت پيغمبري و آثار نبوّت و رسالت را خداوند عالم جلّشأنه در ظاهر ابدان قرار نداده كه مردم به آن علامات بشناسند پيغمبران را، و علم غيب را هم ندارند كه از امر نهاني اطلاع يابند. پس مقتضاي علم و قدرت و حكمت و عدالت و رأفت و رحمت و هدايت الهي اين است كه خداوند عالم جلّشأنه خارق عاداتي چند از دست پيغمبران خود جاري كند و بنماياند و بفهماند به مردم يا از راه چشم يا از راه گوش تا بيابند و بدانند و يقين كنند بواسطه آن معجزات، كه پيغمبران از جانب او آمدهاند. و آن معجزات بايد بطوري اظهار شود كه عذري از براي مكلّفي باقي نگذارد كه احدي از مكلّفين، چه مرد باشد چه زن، چه عالم باشد چه عامي نتواند بگويد كه من نفهميدم. مثل آنكه اگر چوب خشكي را انداختند و اژدهايي شد و بلعيد بعضي از مردمان را، مرد و زن و عالم و عامي، همگي ميفهمند كه اين كار كاري نيست كه بنينوع انسان بطور عادتي كه دارند بتوانند اين كار كنند. و همچنين مثل آنكه اگر مرده گنديده پوسيده را زنده كردند، مرد و زن و عالم و عامي ميفهمند كه اين كار را بنينوع انسان بطور عادت خود
«* احقاق الحق صفحه 21 *»
نميتوانند بكنند. پس آنگاه حجّت الهي بر مكلّفين تمام شده كه اين شخصي كه اين معجزات از او ظاهر شده از جانب خداوند عالم جلّشأنه آمده و ميفهمند كه در ادّعاي رسالت و پيغمبري خود صادق و راستگو است. پس بعد از اظهار معجز و خارق عادات اگر گفت كه نماز بكنيد و زنا مكنيد، بر مردم لازم است اطاعت او. پس بعد از اظهار معجز اگر گفت كه بعد از اين هركس نماز نكرد او را حدّ ميزنم يا ميكشم، و هركس بعد از اين زنا كرد او را حدّ ميزنم يا ميكشم و بعد از شنيدن اين احكام و فهميدن، كسي نماز نكرد يا زنا كرد و آن پيغمبر حدّي جاري كرد يا كشت، كسي را نميرسد كه بگويد كه كار تو زور است و ظلم و ستم. چراكه به يك نماز نكردني نبايد زد و كشت و به يك زنا كردني نبايد زد و كشت پس معني لا اكراه في الدين اين است كه بدون دليل و برهان و بدون اظهار معجز و خارق عادات، احدي از پيغمبران خدا اكراه نميكنند احدي را در اطاعت خود و بايد دليل و برهان اقامه كنند و اظهار معجز و خارق عادات كنند بطوري كه عذري از براي مردم باقي نماند در اطاعت نكردن؛ پس به اكراه و اجبار، مردم را به اطاعت خود وانداشتند. اما بعد از آنكه اظهار معجز و خارق عادات كردند، هركس آن معجزات را ديد يا شنيد و فهميد و اطاعت نكرد، البته آن پيغمبر به عنف و اكراه و زور و قدرت، حدود الهيّه را جاري خواهد كرد و در شرع خود اين امر را قرار خواهد داد. پس متذكّر بايد شد نفهمي و الحاد كسي را كه چون ديد پيغمبري بعد از اظهار معجزات به اكراه، حدود الهيّه را در ميان مردم جاري كرد بگويد كه او پيغمبر نيست چراكه كار او بطور قهر و غلبه و
«* احقاق الحق صفحه 22 *»
اكراه است. پس بايد شخص عاقل هوشيار فكر كند در اين مطلب كه محلّ اتّفاق جميع اهل اديان است از مهاباديان و مجوس و يهود و نصاري و مسلمانان به اتّفاق عقل و نقل جميع ايشان و بداند كه در ابتداي دعوت پيغمبران با دليل و برهان و اظهار معجزات و خارق عادات بدون اكراه و اجبار، اثبات ادّعاي خود را كردند و عذري از براي احدي از مكلّفين باقي نگذاردند و بعد از آن به اكراه و قوّت و قدرت تمام حدود الهيّه را جاري كردند پس جنگها كردند و بلاد طاغيان را خراب كردند و آتش زدند و مردان بلكه زنان را كشتند و بعضي را اسير كردند و خريدند و فروختند. پس شخص عاقل هوشيار نبايد فريفته زبان سالوسان مأيوسان شود كه تعليمات انجيل اين است كه هرگز نبايد حدود الهيّه جاري شود. پس اگر كسي ستم كرد تو بايد او را دعا كني، و اگر كسي سيلي زد به يك طرف صورت تو، طرفي ديگر بگردان تا بر آن هم سيلي بزند. و اگر تو را به اكراه تا يك ميل برد، تو دو ميل با او همراهي كن و اگر كسي قباي تو را كَند، تو پيراهن را هم از براي او بكَن. باري، امثال اين چربزبانيها، احمقان را نرم ميكند ولكن شخص هوشيار ميداند كه جميع پيغمبران بعد از اثبات ادّعاي خود، حدود الهيّه را به قهر و غلبه و اكراه در ميان مردم جاري ميكردند و اين مطلب محلّ اتّفاق جميع اهل اديان است با اتّفاق عقل و نقل ايشان. بلي اگر كسي بدون دليل و برهان و بدون اظهار معجزات و خارق عادات مانند سلاطين مردم را به اكراه در اطاعت داشت، شك نيست و محلّ اتّفاق اهل اديان است كه چنين كسي پيغمبر خدا نيست و سلطاني از سلاطين
«* احقاق الحق صفحه 23 *»
است. و همينقدر از بيان چون محلّ اتّفاق اهل اديان است در اين مطلب كافي است.
مطـلـب نهم
اينكه محض اظهار خارق عادتي از كسي و محض اخبار از آينده و صدق آن دلالت نكند كه از جانب خدا است. چراكه به اتّفاق اهل اديان، سحري در عالم هست كه ساحران اظهار خارق عادات ميتوانند كرد و به علم رمل و جفر و نجوم و بعضي از حسابها، اخبار از آينده ميتوان كرد. و محض همين كه در يك كتابي از آينده چيزي در آن است و به مطابق آن، آن امر واقع شد، دلالت نكند كه آن اخبار و آن قول از خداوند عالم است جلّشأنه چراكه بديهي است كه منجّم حكم ميكند كه فلان وقت ابر خواهد شد و فلان وقت باد ميآيد و فلان وقت ميبارد و فلان وقت سرد ميشود و فلان وقت گرم ميشود و فلان وقت خشكي در عالم غلبه ميكند و فلان وقت رطوبت غلبه ميكند و فلان وقت نرخها گران ميشود و فلان وقت ارزان ميشود و فلان وقت دزدي زياد ميشود و فلان وقت دزد دستگير ميشود. و بسا آنكه خبر ميدهند از صدسال يا هزارسال بعد كه فلان شخص به فلان صفت در عالم تولّد كند و سلطان شود و سلطنت او چقدر دوام كند، و بسا از پدر و مادر و ايل و قبيله خبر دهند و بعد از صدسال يا هزارسال و بيشتر آن امر واقع شود و حال آنكه خبر منجّم وحي الهي نيست و صدق قول او دلالت نكرد كه شخص منجّم، پيغمبر خدا است. و در صورتي كه صدق خبري در آينده معلوم شود و دلالت نكند كه آن خبر از خدا است و وحي و
«* احقاق الحق صفحه 24 *»
الهام خدا است چگونه دلالت خواهد كرد كه آن كتابي كه چنين خبري در آن بوده، جميع آن كتاب، كتاب خدا است و جميع آن كتاب وحي و الهام خدا است؟ پس بنابر آنكه هر كتابي خبري از آينده در آن است و آن خبر مطابق واقع شود، دلالت كند كه آن كتاب، كتاب الهام و وحي الهي است، بايد جميع تقويمهاي منجّمان وحي و الهام الهي باشد و فالهاي فالگيران و پيشينگوييهاي ايشان بايد وحي و الهام الهي باشد. و از اين جهت كه اغلب اهل روزگار فرق نكردهاند ميان سحر ساحران و معجز پيغمبران، بسا معجز پيغمبري را سحر ناميدند و ايمان نياوردند و بسا سحر ساحري را معجز انگاشتند و ساحري را پيغمبر دانستند مانند تابعان بلعم باعورا. و از همين جهت است كه پيشينگوييهايي را كه صاحب منسوجه مذكوره در كتب عهد عتيق و جديد يافته و در قرآن نيافته، دليل محكم بودن آن كتب و سست بودن قرآن گرفته چنانكه بعد از اين در موضع خود بيان خواهد شد انشاء اللّه تعالي. پس مناسب است كه در اين مطلب، فرق ميان سحر و معجز را بطور اختصار بيان كنيم تا صاحبان شعور و طالبان حق، بر بصيرت شوند و تفصيل اين مطلب را در كتاب «درّهنجفيّه» بيان كردهايم هركس طالب تفصيل باشد به آن كتاب رجوع كند.
پس بدانكه بعضي چنين گفتهاند كه فرق اين است كه سحر، بياصل است و به نظر مردم مينمايد چيزي بياصل را و معجز امري است كه حقيقت دارد. و غافلند مردم از اينكه مردم چيزي را كه مشاهده ميكنند از چه راه بدانند كه قسمي حقيقت ندارد و قسمي حقيقت دارد.
«* احقاق الحق صفحه 25 *»
مثل آنكه سحره آلفرعون عصاها و ريسمانهاي خود را انداختند و مارها شدند و مردم ديدند كه مارها هستند و موسي علي نبيّنا و آله و7 هم عصاي خود را انداخت و اژدها شد و مردم ديدند كه اژدها است. آيا مردم بايد از چه راه بفهمند كه عصاها و ريسمانهاي سحره، بيحقيقت و بياصل است و عصاي موسي واقعاً اژدها است؟ مردم كه علم غيب ندارند كه بياصل بودن مارهاي سحره را بدانند و حقيقت داشتن اژدهاي موسي را بدانند. و چنانكه فرعون به اتباع خود گفت كه موسي هم ساحر و بزرگ ساحران است و او سحر را تعليم ساحران كرده از براي اينكه ميخواهد شما را از دين خود بازدارد و ميخواهد فساد كند در ميان عباد و بلاد، و تابعان او هم به قول او مغرور شدند.
پس عرض ميكنم چنانكه ارسال رسل با خدا است و خلق نميتوانند از براي خود رسولي اختيار كنند، همچنين اثبات دعوت ايشان و شناساندن ايشان به خلق، با خداست. پس احقاق حق ايشان و ابطال انكار حق ايشان با خدا است و چون خدا قادري است كه اگر خواست در ميان خلق چيزي را اظهار كند، اگر تمامي خلق بخواهند آن را بپوشانند نتوانند، پس در اين صورت چون خواسته كه پيغمبران او در ميان مردم معروف باشند به برحقّيت، علامات حقّيت ايشان را كه معجزات است طوري اظهار ميكند كه احدي از مخلوقات نتواند آن را مخفي دارد و او است غالب بر امر خود. پس چون عصاي موسي به امر او اژدها شده بود از براي اثبات ادّعاي پيغمبري موسي، اگر جميع خلق
«* احقاق الحق صفحه 26 *»
جمع ميشدند كه آن را بكشند يا آن را به صورت عصا برگردانند، نميتوانستند. بخلاف مارهاي سحره كه چون از جانب خدا نبود و از سحر بود، ساحري ديگر ميتوانست كه رفع آن سحر كند. چراكه عمارتي را كه مخلوقي ساخت، مخلوقي ديگر ميتواند خراب كند. و باز معلوم است كه عمارتي را كه مخلوقي ساخت، خدا ميتواند خراب كند. پس چون مارهاي سحره از ساختههاي خلقي بود، اژدهاي موسي به امر خدا همه را بلعيد و خراب كرد و فاني نمود و اژدهاي موسي چون به امر خود او بود، فاني نشد و در وقت حاجت رفع حاجت را مينمود.
و اگر بگويي از كجا بايد معلوم كنيم كه موسي بزرگ ساحران نبوده و با ساير ساحران حيله نكردهاند كه فسادي در ميان مردم برپاكنند، چنانكه فرعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر، ميگويم كه اگر موسي نعوذباللّه ساحر بزرگي بود و سحر او سحر بزرگتري بود و از جانب خدا نبود، دفع او و رفع سحر او در حكمت الهيّه لازمتر بود از رفع سحر سحره و بايد آن سحر را پيشتر و بيشتر از سحر سحره، خداوند رفع كند. پس چون آن را رفع نكرد و سحر سحره را به آن رفع كرد، دانستيم كه آن سحر نيست و معجزي است از جانب خداوند عالم جلّشأنه.
و اگر گويي كه از كجا بدانيم كه عصاي موسي از سحر اژدها نشد و از كجا بدانيم كه در روي زمين ساحري ديگر نبود كه بتواند سحر او را باطل كند؛ نهايت سحرهاي كه حاضر بودند عاجز شدند و نتوانستند آن را باطل كنند. شايد اگر ساحري استاد كامل در سحر كه ما او را
«* احقاق الحق صفحه 27 *»
نميشناسيم حاضر بود سحر او را باطل ميكرد، ميگويم همين كه بطور يقين دانسته باشي كه احقاق حق با خدا است و ابطال باطل بر او است، اشكالي باقي نخواهد ماند. چراكه اگر تو نميداني آيا ساحري ديگر هست يا نه، و اگر هست نميداني كه در كجا است و او را نميشناسي سهل است چراكه تو عالم الغيب و الشهاده نيستي و قادر بر احقاق حق و ابطال باطل نيستي و بر تو نيست اين امور ولكن ميتواني بفهمي كه خداوند عالم جلّشأنه عالم الغيب و الشهاده است و قادر مطلق است و ميتواني بفهمي كه چيزي را كه او خواسته در ميان خلق ظاهر كند سحر نيست و ميتواني بفهمي كه اگر موسي ساحري بود و بزرگ ساحران بود، او بهتر از فرعون او را ميشناخت و ميتوانست سحر او را باطل كند به انحاء مختلف خواه به احضار ساحري ديگر كه تو او را نميشناختي و نميدانستي كه او هست يا نيست و اگر هست در كجا است، يا به ساير اسبابي كه او مسبّب آنها است. پس چون چنين خدايي كه احقاق حق با او است و ابطال باطل بر او است، احقاق و اثبات كرد امر موسي را به عصا و اژدها شدن آن، و ابطال كرد به آن سحر سحره را در حضور ما، فهميديم كه عصاي موسي را او اژدها كرده و او آن را مسلّط كرده كه سحر سحره را باطل كند و مارهاي ايشان را ببلعد و فاني كند. پس بايد شخص عاقل هوشيار متذكّر باشد كه جميع معجزات پيغمبران چون از جانب خدا است، اگر جميع جن و انس جمع شوند كه آنها را مخفي دارند و باطل كنند، نتوانند. بخلاف خارق عاداتي كه به سحر و شعبده و حيلهبازي بعضي از مردم ميتوانند بكنند كه البته حيلهبازي
«* احقاق الحق صفحه 28 *»
ديگر يافت ميشود كه آنجور حيله را بكار برد و عاقلي يافت ميشود كه بازي بودن آن را اظهار كند. و از اين است كه پيغمبر آخرالزمان9 به امر الهي معجزي در ميان خلق گذارد كه تا روز قيامت در حضور مردم است كه از خوب و بد اهل عالم آن را مشاهده ميكنند و هيچ معجزي از هيچ پيغمبري اينجور نبوده و نيست كه از وقت ظهور آن تا روز قيامت باقي باشد. و اين معجز بزرگ عجيب و غريب كه شرافت دارد بر جميع معجزات، قرآن مجيد او است كه از جانب خدا تحدّي كرده و مأمور شده به امر الهي به آيه مباركه قل لئن اجتمعت الانس و الجنّ علي انيأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيراً. و چون جميع راههاي شبهه اين مطلب را در كتاب «درّهنجفيّه» ايراد كرده و جوابها گفتهايم در اينجا به همينقدر اكتفا كرديم چراكه بناي ما بر اختصار بود. پس اگر كسي بيش از اين طالب است به آن كتاب رجوع كند.
مطـلـب دهم
حكمة بالغة فماتغن النذر. و ماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون. ازجمله حكمتهاي بالغه الهيّه اين است كه به زبان جميع اهل اديان انداخته كه بگويند حقي از جانب خداوند عالم جلّشأنه در روي زمين در ميان مردم هست. و از عجايب حكمت الهيّه اين است كه هر طايفهاي ميگويند كه حجّت الهيّه تام است و ناقص نيست و امر الهي واضح است و شبههاي در آن نيست و خداوند عالم جلّشأنه عذري از براي احدي از مكلّفين باقي نگذارده در بيديني و خودسري. و از عجايب اين حكمت
«* احقاق الحق صفحه 29 *»
آن است كه هريك از اهل اديان و مذاهب مختلفه ميگويند كه حق يكي است و آن در نزد ما است و باقي اديان و مذاهب باطل است، و هريك ميگويند حقي كه در نزد ما است بايد گرفت و ساير اديان و مذاهب چون باطل است بايد ترك كرد، و هريك ميگويند كه هركس بر طريقه ما نرفت هالك است و هركس بر طريقه ما است ناجي است، و هريك ميگويند كه هركس گوش به سخن ما بدهد و انصاف را پيشنهاد خود كند و عناد و لجاج نكند و نخواهد خود، خود را هلاك كند ميفهمد كه حق با ما است و ساير اديان باطل است. و اين مطلب محلّ اتّفاق اهل اديان است كه راست و صدق است و هيچ طايفهاي انكار نميكند اين مطلب را مگر بعضي از كسانيكه در واقع محلّ اعتناي شخص عاقل نيستند كه صلح كلّ دارند.
و اين همه حكمتهاي بالغه الهيّه كه گوشزد جميع مكلّفين در تمام اديان شده و به همگي رسيده از براي اين است كه حكمت بالغه الهيّه باقي نگذارده شخص مكلّفي را كه به او نرسيده باشد و غافل باشد كه حقي از جانب خداوند عالم جلّشأنه در عالم هست و واضح و آشكار است و آن يكي است و همه طوايف مختلفه حق نيستند و همه بر باطل نيستند. و اين حكمت بالغه از براي همين است كه شخص عاقل هوشيار در هر طايفهاي كه تولد كرده متذكّر شود كه انصاف را پيشنهاد خود كند و طلب كند آن حق واحدي را كه خدا قرار داده و تقليد آباء و اجداد و طايفه خود نكند بدون دليل و برهان الهي. و تعجّب اين است كه همگي اين اديان مختلفه ميگويند كه پيغمبري و رسولي و وَخْشوري كه بايد از
«* احقاق الحق صفحه 30 *»
جانب خداوند عالم در ميان خلق باشد، بايد صاحب معجز باشد تا ادّعاي او بواسطه معجز او بر مردم ثابت شود. پس مهاباديان و مجوسيان ميگويند كه پيغمبران ما صاحبان معجزات بودهاند و آن معجزات در كتابهاي ما مضبوط است و هركس از روي انصاف به آنها رجوع كند خواهد فهميد كه دين مهاباديان و مجوسيان حق است و همه مردم بايد مهابادي و مجوسي باشند اگر طالب نجات خود باشند و عرَض و مرض و عصبيّت جاهلانه دامنگير ايشان نباشد كه بخواهند خود، خود را هلاك كنند. و اهل ساير اديان ميگويند كه ماها هم پيغمبران صاحبان معجز داريم كه بواسطه معجزات خود اثبات ادّعاي خود را كردهاند و به ما گفتهاند كه مهابادي و مجوسي مباشيد كه دين آنها باطل است. پس اگر مهاباديان و مجوسيان معجزي چند از پيغمبران خود نقل كنند، اهل ساير اديان اگر بتوانند آنها را انكار كنند ميكنند و اگر نتوانستند انكار كنند ميگويند كه آنها خارق عاداتي بوده كه از راه سحر و شعبده اظهار شده، يا ميگويند كه شايد زردشت مثلاً چيزي داشته كه چون به بدن خود ميماليد، روي گداخته در بدن او اثر نميكرد و او را نميسوزانيد. يا ميگويند كه ما نميدانيم كه اين خارق عاداتي كه شما روايت ميكنيد كه از وَخْشوران و پيغمبران شما سرزده حقيقت دارد يا نه و ما به صدق و كذب آنها مطلع نيستيم و چيزي كه صدق و كذب آن معلوم نباشد حجتي نيست كه قطع عذر كند و امر الهي را واضح كند. پس ما نبايد ايمان بياوريم به پيغمبراني كه خارق عادات آنها از براي ما معلوم نيست. يا ميگويند كه پيغمبران شما مبعوث بودند از براي زمان مخصوصي و
«* احقاق الحق صفحه 31 *»
از براي طايفه مخصوصي از اعاجم و مبعوث بر جميع مردم نبودند. و همچنين اگر يهوديان به مجوسيان و مهاباديان بگويند كه شما بايد ايمان بياوريد به موسي، ايشان در جواب يهوديان خواهند گفت آنچه را كه يهوديان در جواب آنها ميگفتند از انواع احتمالاتي كه ذكر شد. و همچنين اگر نصاري بگويند به يهود كه شما بايد ايمان بياوريد به عيسي چراكه موسي به شما خبر داده كه مسيح خواهد آمد و اينك مسيح آمد و خارق عاداتي چند ظاهر كرد و مردهاي چند زنده كرد و امراض بيعلاج را رفع كرد، يهوديان در جواب ميگويند آنچه را كه يهود و مهاباديان با يكديگر ميگفتند و ميگويند كه اگرچه موسي خبر داده كه مسيحي خواهد آمد، آيا ما از كجا بدانيم كه عيسي همان مسيح است كه موسي به او خبرداده؟ بلكه چون بعضي از علاماتي كه موسي از براي مسيح قرار داده در عيسي نيافتيم دانستيم كه او مسيح موعود نيست اگرچه بعضي از علامات در عيسي بوده و به بعض علامات نميتوان اكتفا كرد. چراكه جماعت بسيار يافت ميشوند كه هريك بعضي از علامات در آنها يافت ميشود. و در انكار عيسي اصرار كردند حتي آنكه چون خارق عادات او را نتوانستند انكار كنند از شدت ظهور، گفتند كه عيسي رفت به بيتالمقدس و در آنجا اسم اعظم بود كه پيغمبران سابق در آنجا دفن كرده بودند پس بحسب اتّفاق روزگار آن اسم اعظم مدفون بدست عيسي آمد، پس عيسي بواسطه اسم اعظمي كه نصيب او شد كارهاي عجيب را اظهار كرد و اين دلالت بر حقّيت او نكند. چراكه شيطان و ساير كساني كه نصيب ايشان شده اسم اعظم، كارهاي عجيب خارق
«* احقاق الحق صفحه 32 *»
عادت ميكنند و خارق عادت ايشان دليل بر حقّيت ايشان نيست.
و همچنين اگر مسلمانان بگويند به جميع مهاباديان و مجوسيان و يهوديان و نصرانيان كه شما بايد ايمان بياوريد به پيغمبر آخرالزمان صلي اللّه عليه و اله و علي جميع الانبياء والمرسلين چراكه در كتابهاي شما خبر از آمدن او هست و بر طبق آن خبرها كه در كتابهاي شما است آمد شخصي با خارق عادات بسيار كه شماره نوع آنها هزار و يك خارق عادت است كه يكي از آن هزار و يك اين بود كه از براي او سايه نبود كه همين يك، از هزار مرتبه بيشتر مشاهده شد. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت اين بود كه در شب تاريك نوري از او ساطع بود كه يد بيضاي موسي در نزد آن نمودي نداشت و همين يك خارق عادت، از اوّل عمر او تا به آخر البته از هزار مرتبه بيشتر مشاهد بود. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه بدن مطهّر او معتدل و مستويالخلقة بود، نه بلند بود كه در جرگه بلندان شمرده شود و نه كوتاه بود كه از كوتاهقامتان محسوب گردد و با اين استواي قامت و اعتدال، درميان هر جمعيّت ايستادگان كه ايستاده بود، يك سر و گردن از جميع ايستادگان بلندتر مينمود و بلندقامتان آن ايستادگان يك سر و گردن از او كوتاهتر بودند. و در ميان هر جمعيت نشستگان كه مينشست، يك سر و گردن از جميع نشستگان بلندتر مينمود و نشستگان بلند، يك سر و گردن از او كوتاهتر بودند. و همين يك خارق عادت از هزار و يك خارق عادت او از اوّل عمر او تا به آخر، هزار مرتبه بيشتر مشاهد بود. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه در آفتاب گرم در
«* احقاق الحق صفحه 33 *»
سفر و حضر، ابري بر سر او سايه ميانداخت بطوري كه هركس در جمعيّت او بود، در زير سايه ابر او بود و ابر به همراهي او حركت ميكرد و چون از جمعي مفارقت ميكرد، ابر به همراهي او مفارقت ميكرد و هميشه سايهبان بود بر سر او و بر سر جمعيّتي كه همراه او بودند و از اوّل عمر او تا به آخر، در فصل گرمي و تابستان، هزار مرتبه بيشتر مشاهد بود. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه در فصل زمستان در سفر و حضر به هر سمتي ميرفتند و ابر ميباريد، او در امان بود از اذيّت باريدن و لباس او تر نميشد و اگر سوار بودند حيوان سواري او محفوظ بود از باران و همين يك خارق عادت از هزار و يك، بسيار اتّفاق افتاد. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه جمعيّت بسيار را از غذاي كمي از يك صاع و كمتر سير ميكرد چنانكه عيسي دو دفعه چنين كرد و گفت ربّنا انزل علينا مائدة من السماء تكون لنا عيداً لاوّلنا و اخرنا و اية منك و انت خير الرازقين و امثال چنين مائدهها را آن حضرت مكرّر به جمعيّت بسيار داد و سير شدند و زياد آمد كه تا مدّتهاي مديد باقي بود و مسلمين اگر بنابود كه روزهاي مائدههاي او را عيد قرار دهند، بايد تمام ايّام هفته را عيد كنند و تمام ايّام ماه و سال را عيد كنند چراكه همه آنها از هفته مركّب است. و همچنين يكي از هزار و يك خارق عادت او اين بود كه تشنگان بسيار را با حيوانهاي ايشان در جاهايي كه آب يافت نميشد سيراب ميكرد و از ميان انگشتان مبارك او آب جاري ميشد و همين يك، از هزار و يك خارق عادت او بسيار اتّفاق افتاد.
«* احقاق الحق صفحه 34 *»
باري، مقصود در اين مختصرات ذكر تمام معجزات او نيست چراكه معجزات او و معجزات اوصياي او: از حدّ حصر بيرون است كه اشاره به هر يك را هم نميتوان در مختصرات گنجانيد. بلكه مثل عصاي موسي كه از معجزههاي بزرگ موسي است و نُقل مجلسها و نَقل محفلها است، از يكي از خادمان او و اوصياي او: به ظهور ميرسيد مثل آنكه سلمان فارسي در ميان جمعي از يهوديان مدينه گرفتار شد كه او را گرفتند و بستند و زدند و اصرار داشتند كه او از رسول خدا9 بيزاري جويد و آنقدر او را ميزدند كه خسته ميشدند و مينشستند و بعد از استراحت باز ميزدند و هي اصرار داشتند كه او بيزاري جويد و بد گويد. حتي آنكه گفتند از روي تقيّه بد بگو و نگفت تا آنكه گفتند اگر آن رسولي كه تو به او ايمان داري مقرّب درگاه خدا است نفرين كن ما را كه دشمن او هستيم، و او نفرين هم نميكرد و ايشان ميزدند او را تا آنكه بالاخره ديوار خانه شكافته شد و رسول خدا9 بر او ظاهر شد و او را اذن داد كه نفرين كند. پس سلمان فرمود به آن جماعت يهود كه الحال نفرين ميكنم بطوري كه خود شما بخواهيد. پس آن جماعت گفتند نفرين كن كه تازيانههاي ما كه ما تو را به آنها ميزنيم مارها شوند و ما را ببلعند و فرو برند. پس سلمان دعا كرد و تازيانههاي ايشان مارها شدند بطوريكه يكسر آنها در دست ايشان بود و با سري ديگر دهان گشوده و ايشان را گرفته و استخوانهاي ايشان را فشار داده و درهم شكسته و همگي را بلعيدند و فروبردند و فرياد و فغان از زنان و ساير يهوديان كه در اطراف آن خانه بودند بلند شد و در
«* احقاق الحق صفحه 35 *»
همان حال رسول خدا9 فرمودند به جمعي كه در حضور ايشان حاضر بودند كه برخيزيد برويم و كرامات سلمان را مشاهده كنيم. پس برخاستند با جمعي از مسلمين و آمدند به خانهاي كه سلمان در آن خانه بود. پس مسلمين و ساير يهوديان ديدند كه مارهاي بسيار در پيچ و تابند و يهوديان الامان گويان پناه به رسول خدا9آوردند و آن حضرت ايشان را پناه دادند و جمعي از يهود به اين واسطه مسلمان شدند و آن مارها به زبان فصيح شهادت به رسالت آن حضرت دادند و حضرت به آنها امر فرمودند كه قي كنيد اين دشمنان خدا را تا مردم ببينند ايشان را و موجب عبرت مؤمنين و ازدياد ايمان ايشان و غم و اندوه و ذلّت و خواري كافرين گردد. پس مارها ايشان را قي كردند و بيرون انداختند از شكمهاي خود خورد شده و اعضا و جوارح در هم شكسته.
باري، باز مقصود ذكر تمام واقعه نبود و اصل مقصود آنكه اگر موسي يك اژدها داشت مارخوار نه آدمخوار و نقل مجالس شده، مثل سلماني كه يكي از خادمان رسولخدا9 بود چندين مارهاي آدمخوار داشت و حال آنكه يكي از مؤمنين به رسولخدا و ائمّه هدي: بود. و عيسي چهار پنج مُرده بيشتر زنده نكرد و دَم عيسوي نقل محافل شد و پيغمبر آخرالزمان9 و اوصياي او:قريب به هزار مُرده زنده كردند.
باري، باز مقصود ذكر تفاصيل معجزات ايشان نيست چراكه بناي وضع اين رساله بر اختصار است و كتابهاي مشحون به معجزات ايشان در ميان اهل اسلام از خاصّه و عامّه مشهور و معروف است بطوري كه
«* احقاق الحق صفحه 36 *»
دسترس ساير اهل اديان است و چيزي كه دستاويز اهل ساير اديان است اين است كه ميگويند نقل اين معجزات از اهل اسلام ادّعايي است كه از براي ما صحّت آنها معلوم نشده و چون كه محض ادّعا است و ثابت نشده از براي ما، لازم نيست بر ما تصديق شما. و بسا آنكه بعضي به احتمال اينكه شايد اگر خارق عادتي هم بروز كرده از راه سحري و شعبدهاي و حيلهاي بوده كه بعضي از سادهلوحان آن را معجز پنداشتهاند و فريبي خوردهاند، به همينها دستاويز از براي انكار خود قراردهند و بسا آنكه بگويند چون اهل اسلام خود را به رئيس خود بستند و او را پيغمبر دانستند و شنيدهاند كه از براي پيغمبران سابق معجزاتي بوده، لابد و ناچار به دروغ معجزاتي چند را موافق تصوّرات و خيالات خود به پيغمبر خود بستند و در كتابهاي خود نوشتند از راه عصبيّت و حميّت كه در ميان مردم متعارف است.
پس اوّلاً روي خطاب را به نصاري ميكنيم و به ايشان ميگوييم كه اگر يهوديان و مهاباديان و مجوسياني كه ايمان به عيسي نياوردهاند، به همين دستاويزهاي مذكوره و غير آنها دستاويز شوند، شما كه نصاري هستيد در جواب آنها چه خواهيد گفت؟ و حال آنكه شنيديد از يهودياني كه ايمان به عيسي نياوردند كه چه نسبتهاي قبيح به عيسي دادند و او را فرزند يوسف نجّار گفتند به آنطورِ قبيح و كردههاي او را از عجايب، به سحر نسبت دادند و به اينكه اسم اعظم را در بيتالمقدّس بدست آورده و به آن واسطه كرده آنچه كرده و اين عجايب از تأثير اسم اعظم بوده كه هر كافر بيديني ميتوانست آن عجائب را به واسطه اسم
«* احقاق الحق صفحه 37 *»
اعظم ابراز دهد اگر آن را بدست ميآورد.
و ثانياً روي خطاب را به يهود ميكنيم ميگوييم اگر مهاباديان و مجوسيان درباره موسي دستاويز شوند به آن دستاويزهاي مذكوره و امثال آنها در انكار پيغمبري موسي، شما كه يهود هستيد در جواب آنها چه خواهيد گفت و اثبات پيغمبري موسي را چطور خواهيد كرد و چه حجّتي داريد از براي اثبات پيغمبري موسي از براي آنها؟
و ثالثاً روي خطاب را به مهاباديان و مجوسيان ميكنيم و ميگوييم كه اگر مخالفين شما دستاويز شوند در مخالفتشان با شما به اين دستاويزهاي مذكوره وامثال آنها، شما كه مهابادي و مجوسي هستيد در جواب آنها چه خواهيد گفت و اثبات حقّيت خود و بطلان ساير اديان را به چطور خواهيد كرد؟ پس هريك از اين جماعت كه بگويند رئيسان ما صاحبان معجز بودهاند، آن كسان كه مخالف ايشانند ميتوانند بگويند كه شما دروغ ميگوييد و از راه عصبيّت و حميّت معجزاتي چند را تصوّر كردهايد و به رئيسان به دروغ بستهايد و پيشينيان شما از راه عصبيّت و حميّت در كتابهاي خود نوشتهاند و متأخّرين شما هم به عصبيّت و حميّت آنها را قبول كردهاند و اقتدا به پيشينيان كردهاند. و ميتوانند بگويند كه شايد سحر و شعبدهاي و حيلهاي كردهاند و سادهلوحان زمان سابق از راه بلادت و سفاهت باور كردهاند و در كتابهاي خود نوشتهاند و شما پيروي ايشان كردهايد. و ميتوانند بگويند كه برفرضي هم كه شما دروغ نگفته باشيد و رئيسان شما هم سحري نكرده باشند و واقعاً في علم اللّه صاحبان معجز بودهاند، ما نميدانيم و از براي ما ثابت نشده.
«* احقاق الحق صفحه 38 *»
پس همينقدر كه نميدانيم حقيقت امر را و سدّ باب احتمال را نميتوانيم بر روي خود كرد و احتمال ميرود كه دروغ باشد يا سحر و شعبده باشد يا حيلهاي بكار رفته باشد، ما نميتوانيم از روي حقيقت تصديق كنيم شما را و ايمان آوريم به رئيس شما. پس هر يك از اهل اديان در اثبات مدّعاي خود و ابطال مخالف خود چه خواهند گفت؟ پس اگر كسي گفت شما كه مسلمانان هستيد چه خواهيد گفت، پس جواب او در مطلبي ديگر خواهد آمد.
مطـلـب يازدهم
پس عرض ميكنم كه اوّلاً بايد متذكّر شد كه هر دعوتكنندهاي كه از جانب خداوند عالم جلّشأنه دعوت كرده و بجهت اثبات دعوت خود معجزهاي اظهار كرده و اتمام حجّت الهي فرموده و بعضي از مردم ايمان آوردهاند به او و بعضي كافر شدهاند به او، ضبط آن معجزه را مؤمنانِ به او كردهاند نه كافران، و روايت كردن آن معجزه و نوشتن آن و منتشر ساختن آن در ميان مؤمنان بوده نه در ميان كافران. پس كافران به او تا توانستند آن معجزه را مخفي داشتند و آن را روايت نكردند از براي غير، سهل است كه اگر توانستند تكذيب كردند و در كتابي ننوشتند. سهل است كه اگر نوشتند، نوشتند كه آن خارق عادتي را كه مؤمنان روايت ميكنند يا در كتاب خود نوشتهاند دروغ است و اگر آن معجز طوري مشهور و منتشر شده بود كه كافران نتوانستند انكار و تكذيب و كتمان كنند، ناچار شدند كه بگويند كه آن سحري و شعبدهاي بوده. پس از اين جهت امر هر دعوتكنندهاي را بايد در ميان مؤمنان به او تفحّص
«* احقاق الحق صفحه 39 *»
كرد نه در ميان كافران به او چراكه كافران به او البته كتمان ميكنند امر او را، بلكه انكار و تكذيب ميكنند تاآنكه اگر از شدت ظهور امر او از رسوايي خود ترسيدند، اسم آن معجز را سحر و شعبده و حيله گذاردند. پس به مقتضاي كتمان و انكار كافران آن معجز در طبقات بعد متروك و مهجور ماند در ميان كافران و اگر از شدت ظهور بالمرّه مهجور نشده، مشهور و معروف به سحر و شعبده شده در ميان كافران. و اين مطلبي كه عرض شد مطلبي است كلّي نسبت به هر دعوتكنندهاي و نسبت به مؤمنين به او و كافرين به او و اختصاصي به اهل اسلام ندارد و اهل هيچ ديني نميتوانند كه اين مطلب را انكار كنند. چراكه اهل هريك از اديان كه انكار كنند نوع اين مطلب را، اثبات حقّيت خود را و ابطال مخالفين خود را نتوانند كرد.
پس عرض ميكنم كه تفحّص معجزات پيغمبر آخرالزمان را9 در ميان مسلمانان و كتب ايشان بايد كرد نه درميان كافران به او، و تفحّص معجزات عيسي علي نبيّنا و آله و7 را در ميان مسلمانان كه معترف به او هستند و در ميان نصاري و كتب ايشان بايد كرد نه در ميان يهودياني كه به او ايمان نياوردند و نه در كتابهاي ايشان، و تفحّص از معجزات موسي را علي نبيّنا و آله و7 از مسلمين و نصاري و يهود و كتب ايشان بايد كرد نه از مهاباديان و مجوسياني كه ايمان به او ندارند، و تفحّص معجزات مهاباد را از مهاباديان و مجوسيان و كتب ايشان بايد كرد نه از منكران ايشان و كتب ايشان. پس شخص عاقل هوشيار اگر بخواهد از روي بصيرت تحقيق امر اديان كند و تقليد
«* احقاق الحق صفحه 40 *»
آباء و اجداد و معاشرين نكند، بايد متذكّر اين مطلب كلّي كه عرض شد باشد.
و بسا آنكه كسي به اين مطالب معروضه نظر كند و تدبّر نكرده بيتأمّل بگويد كه بنابراين مطلب، بايد كه ادّعاي حقّيت هر طايفه را از قول خود ايشان قبول كرد و البته هر طايفهاي تا منتهي نكنند امر خود را به يك مبدأ صاحب معجزهاي، ادّعاي حقّيت نتوانند كرد و البته چنين ادّعايي خواهند كرد، پس بنابراين مطلبي كه گفتي بايد تصديق كرد جميع طوايف مختلفه را و چنين چيزي را هيچيك از اين طوايف مختلفه نگفتهاند.
پس عرض ميكنم كه:
مزن بيتأمّل به گفتار دم | نكو گو اگر دير گويي چه غم |
پس عجالتاً از تو ميپرسم كه آيا قول منكرين طايفه را تو خواهي گفت كه بايد مسموع باشد در حق كسي كه انكار حقّيت او را دارند؟ و گمان نميكنم كه شخص عاقل هوشياري بگويد كه شرط حقّيت حق آن است كه منكران آن حق تصديق كنند آن حق را و حالآنكه هميشه در مقابل هر حقي، باطلي بوده كه انكار او را داشته. پس هريك از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمّد صلي اللّه عليه و اله و عليهم اجمعين منكرين داشتهاند و قول منكرين درباره ايشان حجّت نبوده و نيست. پس البته مطلبي كه عرض شد مطلب حقي بود و بايد شخص عاقل هوشيار به تمام قلب خود متذكّر شود تا به مقصود رسد و لاعنشعور گمراه نشود.
«* احقاق الحق صفحه 41 *»
پس بعد از آني كه مطالب معروضه را محكم كردي بايد متذكّر مطلبي ديگر شوي و آن مطلب اين است كه جميع كساني كه از جانب خداوند عالم جلّشأنه آمدهاند در ميان خلق از براي تعليم و هدايت خلق بسوي خداوند عالم جلّشأنه، همه بر حق بودهاند و هيچيك انكار هيچيك را نداشتهاند چه در يك شهر و يك عصر بودند چه در شهرهاي متعدد و عصرهاي متعدد. چراكه معقول و منقول هيچيك از اهل اديان نيست كه خداوند حكيم عادل رؤف رحيم تكليف مالايطاق كند به خلق خود و بفرستد رسولي بسوي ايشان و معجزاتي چند بر دست او جاري كند كه دليل صدق ادّعاي او باشد. پس او امر كند به چيزي و نهي كند از چيزي و مردم را امر كند به امتثال امر خود و بفرستد رسولي ديگر را به سوي خلق و معجزاتي چند بر دست او جاري كند كه دليل صدق ادّعاي او باشد، پس او امر كند به چيزي كه رسولي ديگر نهي كرده از آن و نهي كند از چيزي كه آن ديگري امر كرده به آن. پس خلق در اين ميان نتوانند اطاعت كنند آن دو رسول مختلف را؛ پس اگر اطاعت كنند يكي از ايشان را در امري، مخالفت كردهاند ديگري را در همان امر و اين تكليفي است كه خلق نتوانند بجاآورند و چنين تكليف بمالايطاق را شخص ظالمي هم بر كسي وارد نياورد اگر دانا باشد چه جاي خداوند داناي حكيم بينياز عادل رؤف رحيم. پس چنين خدايي جلّشأنه اگر رسولهاي متعدّد بفرستد به سوي خلق، طوري خواهد فرستاد كه ارسال احدي از ايشان منافات با ارسال ديگران نداشته باشد اگرچه احكام مختلف داشته باشند. مثل آنكه يكي از ايشان را بفرستد از براي قومي و حلالي و
«* احقاق الحق صفحه 42 *»
حرامي از براي ايشان معيّن كند و ديگري را بفرستد از براي قومي ديگر و حلالي و حرامي از براي ايشان قرار دهد اگرچه حلال اين قوم از براي قومي ديگر حرام باشد و حرام قومي از براي قومي ديگر حلال باشد. پس در اين صورت، رسول اين قوم تصديق ميكند رسول قومي ديگر را در حلال و حرامي كه او از براي قوم خود قرار داده اگرچه آن حلال و حرام بر خلاف حلال و حرام خود او باشد و آن ديگري نيز تصديق ميكند رسولي ديگر را در حلال و حرام او از براي قوم خود. پس شخص عاقل هوشيار بابصيرت ميفهمد كه معقول نيست كه پيغمبران خدا: با هم مختلف باشند و ميفهمد كه همه بايد مصدّق هم باشند چه در يك زمان و يك شهر واقع شوند چه در عصرهاي متعدّد و شهرهاي متعدّد واقع شوند. پس ارسال احدي از ايشان منافات با ارسال احدي از ايشان نخواهد داشت چراكه همه ايشان از جانب خداوند واحد حكيم عادل رؤف رحيم هادي از براي هدايت خلق آمدهاند. و شخص عاقل هوشيار بابصيرت خواهد فهميد كه در ميان امّتهاي پيغمبران متعدّد هم نبايد تنافي باشد چنانكه منافاتي در ارسال پيغمبران متعدّد، معقول و منقول اهل اديان نبود. پس امّتهاي حقيقي پيغمبران متعدّد هم مثل خود انبياي متعدّد، مصدّق يكديگر خواهند بود. پس در واقع نه پيغمبران خدا با هم نزاعي دارند و نه امّتهاي حقيقي ايشان و جميع ايشان مصدّق جميع ايشان و دوست يكديگرند در دنيا و آخرت. و يافت نميشود پيغمبري كه ارسال او منافاتي با ارسال پيغمبري ديگر داشته باشد و يافت نميشود امّت برحقّي از پيغمبري كه نزاعي با امّت
«* احقاق الحق صفحه 43 *»
برحقّي از پيغمبر برحقّي داشته باشد. پس شخص عاقل هوشيار بابصيرت خواهد فهميد كه اين اختلافهاي واقع در عالم نه از جانب خدا است جلّشأنه و نه از جانب پيغمبران او است: و نه از جانب امّتهاي حقيقي ايشان است. پس خواهد فهميد كه اين اختلافها در هر طبقهاي از طبقات، از جانب شيطان و از جانب تابعين او است كه در هر عصري از اعصار در هر طبقهاي از طبقات، خود را از روي نفاق بستند به رسولي از رسولان و پيغمبري از پيغمبران خدا جلّشأنه و تغيير دادند و تحريف كردند به مقتضاي نفاق خود، به هواي نفس خود. پس تغييرات و تبديلات و تحريفات منافقين در هر طبقهاي از طبقات موجب اختلافات شد چنانكه خداي تعالي از اين خبرداده و فرموده و ماارسلنا من قبلك من رسول و لا نبي الاّ اذا تمنّي القي الشيطان في امنيّته فينسخ اللّه مايلقي الشيطان ثمّ يحكم اللّه اياته. پس شخص عاقل هوشيار بابصيرت خواهد فهميد كه در هر طبقهاي از طبقات، اهل حق و امّت حقيقي هر پيغمبري، كساني هستند كه به جميع پيغمبران الهي ايمان دارند و به جميع كتبي كه ايشان از جانب خدا آوردهاند ايمان دارند، و تصديق ميكنند جميع امّتهاي برحقّ جميع پيغمبران را چنانكه خداوند عالم جلّشأنه امر فرموده كه قولوا امنّا باللّه و ماانزل الينا و ماانزل الي ابرهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و مااوتي موسي و عيسي و مااوتي النبيّون من ربّهم لانفرّق بين احد منهم و نحن له مسلمون فان امنوا بمثل ماامنتم به فقداهتدوا و ان تولّوا فانّما هم في شقاق فسيكفيكهم اللّه و هو السميع العليم يعني بگوييد كه
«* احقاق الحق صفحه 44 *»
ايمان آورديم به خدا و به آنچه نازل شده است بسوي ما و به آنچه نازل شده است بسوي ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و به آنچه داده شده است به موسي و عيسي و به آنچه داده شدهاند پيغمبران از جانب پرورنده خود، تفريق نميكنيم ميان احدي از ايشان و ماييم اسلامآورندگان از براي خداي تعالي. پس اگر ساير مردم هم ايمان آوردند بمثل آنچه شما ايمان آورديد به آن، پس بتحقيق كه هدايت يافتهاند و اگر اعراض كردند از آنچه شما به آن ايمان آورديد، پس ايشان در شقاق و جدايي هستند از هدايت. پس چون اين آيه شريفه با دليل عقل مطابق بود و با ساير نقلهاي ساير پيغمبران مطابق بود ذكر شد. پس نبايد كساني كه معتقد به قرآن نيستند ايراد گيرند.
باري، شخص عاقل هوشيار بابصيرت ميفهمد كه ايمان به خدا و به جميع پيغمبران او و به جميع آنچه بر ايشان نازل شده لازم است. پس ميفهمد كه جماعتي كه اظهار ايمان به بعضي از پيغمبران ميكنند و اظهار ايمان به بعضي از كتابهاي بعضي پيغمبران ميكنند و انكار ميكنند بعضي از پيغمبران را، يا بعضي از كتابهاي بعضي از ايشان را، اظهاري است از روي نفاق. چراكه دلايل الهيّه بقدري كه اثبات ادّعا كند و حجّة الهيه را تمام كند و رفع عذر از مكلّفين كند از براي هريك از پيغمبران الهي بوده و معقول و منقول هيچيك از اهل اديان نيست كه خداي قادر حكيم جلّشأنه پيغمبري بفرستد از براي قومي كه نتواند اثبات مدّعاي خود را به دلايل الهيه از براي آن قوم كند. پس جميع پيغمبران الهي، صاحب دلايل الهيه و معجزات خواهند بود. پس شخص عاقل هوشيار
«* احقاق الحق صفحه 45 *»
بابصيرت ميفهمد كه اقرار به بعضي از پيغمبران و انكار بعضي ديگر، نيست مگر از روي نفاق و اغراض نفساني. چراكه اگر غرضي نفساني نبود، تصديق جميع لازم بود. پس شخص عاقل هوشيار بابصيرت ميفهمد كه اگر قومي تصديق نكنند موسي علي نبيّنا و آله و عليه السلام را و ادّعا كنند كه تصديق ابراهيم و اسحاق8را داريم، در ادّعاي خود كاذبند و از روي نفاق و اغراض نفساني اظهار تصديق ابراهيم7 را ميكنند. چراكه اگر دلايل و معجزات ابراهيم موجب تصديق ايشان گشته، آن دلايل و معجزات را موسي هم دارد، پس چرا بايد تصديق كرد ابراهيم را و تكذيب كرد موسي را؟ پس بايد تصديق كرد هر دو را اگر غرضي در ميان نيست. و همچنين اگر قومي تصديق نكنند عيسي علي نبيّنا و آله و عليه السلام را و ادعا كنند تصديق موسي را، شخص عاقل هوشيار ميفهمد كه آن قوم در ادّعاي تصديق موسي كاذبند و از روي نفاق و اغراض نفساني، اظهار تصديق موسي را ميكنند. چراكه اگر دلايل و معجزات موسويّه موجب تصديق ايشان گشته، كه آن دلايل و معجزات را عيسي هم دارد. پس چرا بايد تكذيب كرد عيسي را و تصديق كرد موسي را؟ و حالآنكه هر عذري را اظهار كنند در تكذيب عيسي، همان عذر را اظهار ميتوانند كرد مكذّبان موسي در تكذيب موسي و حالآنكه مكذّبان موسي و عيسي هيچيك معذور نيستند در تكذيب هيچيك. چراكه موسي و عيسي هردو اتمام حجّت الهيه را كردهاند و اظهار امر الهي را نمودهاند و عذري از براي احدي از مكلّفين باقي نگذاردهاند. و همچنين شخص عاقل هوشيار
«* احقاق الحق صفحه 46 *»
بابصيرت ميفهمد كه اگر قومي تصديق نكنند پيغمبر آخرالزمان9را و ادّعا كنند تصديق عيسي را، كاذبند در ادعاي تصديق عيسي و اظهار تصديق او را از روي نفاق و اغراض نفساني ميكنند. چراكه اگر دلايل و معجزات عيسويّه موجب تصديق او بوده، دلايل و معجزات محمّديّه هم بايد موجب تصديق او شود9. و اگر دلايل و معجزات او موجب تصديق او نيست، بايد دلايل و معجزات عيسي و موسي هم موجب تصديق ايشان نباشد. پس به همان دليل و برهاني كه دلايل و معجزات موسي و عيسي موجب تصديق ايشان است، دلايل و معجزات محمّد هم9موجب تصديق او است. و بهانه اينكه دلايل و معجزات محمّديّه از براي يهود و نصاري و غيرهم ثابت نشده، مسموع نيست. چنانكه بهانه يهود به اينكه دلايل و معجزات عيسويه نزد ايشان ثابت نشده در نزد نصاري مسموع نيست، و چنانكه بهانه مجوس و غيرهم به اينكه دلايل و معجزات موسويّه نزد ايشان ثابت نشده، در نزد يهود مسموع نيست بدون تفاوت. و همچنين بهانه اينكه شايد خارق عادات محمّديّه سحر بوده مسموع نيست چنانكه بهانه اينكه شايد خارق عادات موسويّه و عيسويّه سحر بوده مسموع نيست، چنانكه بهانه اينكه شايد خارق عادات هر پيغمبري سحر بوده مسموع نيست. چراكه اگر خارق عادات كسي سحر باشد و بخواهد بواسطه سحر خود، خود را به خدا ببندد و مردم را به آن واسطه گمراه كند، بر خدا است كه ابطال كند سحر او را چنانكه ابطال كرد سحر سحره آلفرعون را به عصاي موسوي و موسي گفت ماجئتم به السحـر انّ اللّه
«* احقاق الحق صفحه 47 *»
سيبطله انّ اللّه لايصلح عمل المفسدين.
باري، خير الكلام ماقلّ و دلّ و آن قليل اين است كه هر طايفهاي به هر بهانهاي بخواهند ايمان به پيغمبر آخرالزمان9 نياورند، ما همان بهانه او را بعينه از زبان غيرمؤمنين به پيغمبري كه ايشان به او ايمان آوردهاند در مقابل ايشان ميگوييم. پس هر طايفهاي هر جواب متيني كه گفتند كه موجب تصديق باشد و از روي انصاف نتوان آن را ردّ كرد، ما بعينه همان جواب را خواهيم گفت و حجّت خدا را چنانكه تمام است و ناقص نيست بر ايشان تمام خواهيم كرد. اين بود قليلي كه دليل بود از براي شخص عاقل هوشيار بابصيرتِ طالب حق. و از بياناتي كه گذشت، نمونهاي به دست شخص عاقل هوشيار خواهد آمد كه سخنهاي ما مانند سخنهاي ساير طوايف، محض ادّعا و لاف و گزاف نيست و بطوري است كه نميتوان آن را ردّ نمود اگرچه ميتوان اعتنا نكرد فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون و ماكنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه و بعد از آنكه پيغمبر سابقي خبري هم از آمدن پيغمبر لاحقي داده باشد، و بعد مطابقه خبر او هم معلوم شود چنانكه انبياي سلف از عيسي خبر دادند و چنانكه موسي و عيسي و ساير انبياي سلف از محمّد9خبر دادند و مطابقه آن معلوم شد، موجب ازدياد ظهور نور حق و نورٌ علي نور خواهد بود و الحمدللّه.
مطـلـب دوازدهم
اينكه اگر چيزي از چيزي تولّد كند، موجب تغيير در آنچيز گردد و محال است كه چيزي از چيزي تولّد كند و آنچيز به حالت اوّليه باقي
«* احقاق الحق صفحه 48 *»
باشد و تغيير نپذيرد. و خواه آن ولد منفصل گردد از والد مانند انفصال نطفه از پدر و مانند انفصال طفل از شكم مادر، و خواه آن ولد منفصل نگردد مانند تولّد نطفه از غذاهاي مأكوله در صلب پدر و ترائب مادر. و اين مطلب اگرچه در نزد صاحبان شعور از جمله بديهيّات اوّليه است كه محتاج به فكر نيست، ولكن چون بعضي از جماعتي كه خود را نصاري ناميدهاند و ميخواهند بگويند كه عيسي واقعاً از خداوند عالم جلّ قدسه عن التغيّر تولّد كرده و نه اين است كه محض كرامت، عيسي را پسرخدا ميگوييم چراكه محض كرامت اگر باشد، موسي هم پسر خدا خواهد بود، بلكه همه پيغمبران، بلكه همه نيكان از مردان و زنان، پسران و دختران خدا هستند، پس لازم شد كه قدري در اين باب سخن گوييم و روي سخن بسوي مردمان صاحبشعور است كه ايشان سخافت اين قول را بيابند و بفهمند تقليد كردن تابعين ايشان را بدون دليل، و بيشعوري متبوعين را بدون دليل و ما را با تابعين و متبوعين ايشان، كاري نيست. چراكه اگر در ايشان خيري بود خداوند عالم جلّشأنه كه عالم و قادر و حكيم و عادل و رؤف و رحيم و هادي مطلق است، ايشان را به نور ايمان منوّر كرده بود فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون.
پس عرض ميكنم و روي سخن با مردمان صاحبشعور است كه شك نيست از براي هر صاحبشعوري كه اگر مثلاً آب از حالت اوليّه خود تغيير نكند و سردي شديد به آن عارض نشود، منجمد نگردد و يخ از آن تولّد نكند و محال است كه آب به خودي خود بدون عروض
«* احقاق الحق صفحه 49 *»
سردي و بدون تصرّفي از خارج، آب منجمد شود و يخ از آن تولّد كند. و برفرضي هم كه شخص بيشعوري بگويد كه شايد آب بدون عروض برودت بر آن و بدون تصرّفي از خارج در آن، بشود كه منجمد شود و يخ از آن تولّد كند، به آن شخص ميتوان گفت كه بنابر فرضي هم كه تو كردي، باز آب از حالت اوليّه خود تغيير كرد و منجمد شد و يخ را توليد كرد و تو نميتواني بگويي كه آب تغيير نكرده يخ را توليد كرده؛ چراكه آب اگر تغيير نكند، آب است و يخ نيست و اگر فرقي در ميان آب و يخ نيست به هيچ وجه من الوجوه، گفتن اينكه آب يخ را توليد كرد، سخني است بيمعني. و هر صاحبشعوري ميفهمد كه آب اگر تغيير نكرده آب است نه يخ و اگر منجمد شده، يخ است نه آب. و هر صاحبشعوري ميفهمد كه اگر آب و يخ يكچيز است و هيچ تفاوت در ميان آندو نيست و آندو دو نيستند بلكه يكند، پس بيمعني است اين سخن كه كسي بگويد آب توليد كرده يخ را، بلكه اگر آنچيز يكچيز است يكچيز است نه دو چيز. پس اگر آب است، آب است نه يخ و اگر يخ است، يخ است نه آب. و هر صاحبشعوري ميفهمد كه هر چيزي كه از هر چيزي تولّد كند مثل آب و يخ، آندو، يك نيستند و آب پدر است و يخ پسر. نهايت يخ از آب منفصل نشده مانند انفصال پسر از پدر ظاهري و مانند انفصال فرزندان ظاهري از شكم زنان ظاهري. اما در اينقدر از مطلب شك نيست از براي صاحبشعوري كه آب غير از يخ است و يخ غير از آب، و آب تغيير كرده و يخ شده و بدون تغيير، معقول و منقول نيست كه يخ را توليد كند. و بر همين نسق يخ هم ميتواند توليد
«* احقاق الحق صفحه 50 *»
كند آب را بواسطه عروض حرارت بر آن و تغييركردن از حالت اوليّه خود. و بر همين نسق توليد ميكنند عناصر جمادات و نباتات و حيوانات را، و بر همين نسق مأكولات و مشروبات تغيير ميكنند بواسطه حرارت و برودت و عروض آنها بر آنها و توليد ميكنند خون را، و بر همين نسق حرارت و برودت توارد ميكنند بر خون تا آنكه خون توليد ميكند اعضا و جوارح بدن حيواني را و دائماً بدل مايتحلّل از بدن واقع ميشود. و بر همين نسق توارد ميكند حرارت و برودت بر خون و خون تغيير ميكند و توليد ميكند شير را و بدون تغيير، خون، شير نشود و خون، بدون تغيير، خون است نه شير. و تعجّب آنكه تا خون تغيير نكند ظاهر و باطن آن نتواند شير را توليد كند. پس رنگ ظاهر آن بايد تغيير كند و سرخي از آن برود و سفيدي بجاي آن قرارگيرد و همچنين بايد طعم خون برود و طعم شير بجاي آن قرارگيرد، و همچنين بايد وزن خون برود و وزن شير بيايد، و همچنين بايد طبع باطني خون برود و طبع شير بيايد و طبع هر خوني كه توليد كند شيري را برخلاف آن شير است، پس طبع خون گرم است و طبع شير سرد است. و چون همان شير را بخورد مولودي، آن شير تغيير كند و توليد كند خون را در بدن آن مولود، پس رنگ سفيد از آن بپرد و آن سرخ گردد. و همچنين ساير چيزهاي مخصوص به او بايد برود و مخصوصات به خون بايد بيايد. و بر همين نسق تا شير تغيير نكند، ماست و پنير از آن تولّد نكند و تغيير، صورت نبندد مگر به توارد حرارتي و برودتي و پنيرمايه و خميرهاي. و بر همين نسق تا ماست تغيير نكند بواسطه توارد
«* احقاق الحق صفحه 51 *»
حرارت و برودتي و تحرّكي، روغن از آن تولّد نكند و دوغ از آن بعمل نيايد و تا دوغ تغيير نكند بواسطه حرارتي، كشك از آن تولّد نكند. و تا آب كشك تغيّر نپذيرد بواسطه حرارتي شديد قارا از آن تولد نكند. و بر همين نسق مادّه اوليّه هر چيزي و نطفه و تخمه هر چيزي بحسب آن چيز تا تغيّر نپذيرد علقه نگردد، و تا علقه تغيّر نپذيرد مضغه نگردد و تا مضغه تغيّر نپذيرد استخوان نگردد و محكم نشود و تا آن حالت تغيّر نپذيرد گوشت نرويد و پوست بر روي آن كشيده نشود، و تا حالت اينها همه تغيّر نپذيرد روحي در آن ظاهر نشود و زنده نگردد. و همچنين تا حالت اينها تغيّر نپذيرد مريض نگردد و نميرد. و بر همين نسق تا روح تغيّر نپذيرد خيالات و فكرها در آن ظاهر نشود. آيا نه اين است كه همه حيوانات زندهاند اما هيچيك مانند انسان خيال و فكر ندارند؟ و تا فكرها تغيّر نپذيرند و ترقّي نكنند، صاحب نفوس نشوند و تا نفوس تغيّر نپذيرند و ترقّي نكنند، عاقل و هوشيار نشوند. آيا نه اين است كه اغلب مردم روزگار غافلند كه از كجا آمدهاند و به كجا بايد بروند؟ مگر كساني كه از اين حالت تغيّر پذيرفتهاند و ترقّي كرده و از مقام اغلب خلق روزگار بالا رفتهاند و عاقل و هوشيار شدهاند و از قيد نفس امّاره بالسوء گسيختهاند و موصول را از مفصول جدا كردهاند و نفع را از ضرر و نجات را از هلاك و حق را از باطل و آب را از سراب تمييز دادهاند، و حق را گرفته و از باطل اعراض كردهاند.
باري، معني تغيير و تغيّر چيزي نيست كه بر شخص عاقل هوشيار مخفي باشد و عقلاي روزگار چونكه فهميدند كه عالم متغيّر است،
«* احقاق الحق صفحه 52 *»
دانستند كه مخلوق و حادث است و دانستند كه خالق عالم متغيّر نيست مانند آب كه چون برودت بر آن غلبه كند يخ را توليد كند، يا چون زني كه طفل از او منفصل شود به راحت افتد، يا چون مردي كه نطفه از او منتقل گردد فارغ شود و خالي از آن ماند. لميلد و لميولد و لميكن له كفواً احد چراكه توليد و تولّد به هر معني كه باشد، خواه بطور انفصال، مانند انفصال نطفه از مرد و انفصال طفل از زن، و خواه بطور اتّصال مانند اتّصال مادّه به صورت و مانند اتّصال آب در يخ، يا مانند اتّصال جسم به رنگ و شكل و ساير محسوسات، و يا مانند اتّصال روح به بدن و غيب به شهاده، و يا مانند اتّصال علم به عالم و فعل به فاعل، يا مانند اتّصال عقل به عاقل، جميع اينها مستلزم تركيب و تركّب و تغيير و تغيّر و حدوث است و در خالق عالم جلّشأنه راهبر نيست و ليس كمثله شيء.
پس اگر كسي بگويد كه شايد او جلّشأنه بتواند توليد كند و تغيير نكند و تغيّر نپذيرد، چراكه قادر مطلق است اگرچه خلق نتوانند بفهمند كه چطور ميشود كه او توليد كند و تغيير نكند، چراكه او ميتواند كه كارهايي چند بكند كه خلق نتوانند كيفيّت آن كارها را بفهمند، چنانكه نصاري از اين قبيل سخنان را در باب تولّد عيسي از خدا ميگويند، پس عرض ميكنم كه چيزي چيزي را تولّد كند و تغيّر نپذيرد، محال است. و قدرت مطلقه به هيچ محالي تعلّق نگيرد چنانكه ميبيني كه نميشود كه جسم واحد در حال واحد، هم متحرّك باشد و هم ساكن و هرگز قدرت مطلقه الهيه تعلّق نخواهد گرفت به جسم واحد در حال واحد كه هم متحرّك گردد و هم ساكن. و هرگز تعلّق نخواهد گرفت به چيزي كه هم
«* احقاق الحق صفحه 53 *»
موجود باشد و هم معدوم، و هرگز تعلّق نخواهد گرفت كه چيزي صرف مانند آب، بدون تغيير، تولّد كند يخ را. پس اين سخن كه خداي قادر ميتواند توليد كند ولدي را و تغيير نكند، هر صاحبشعوري ميفهمد كه سخني است كه از روي شعور صادر نشده. و مقصود ما هم اين است كه صاحبان شعور بفهمند كه اين سخن از روي شعور صادر نشده و مقصود اين نيست كه بيشعوران را صاحبشعور كنيم كه سخن بيشعوري نگويند. و اين سخن كه چون خدا قادر است ميتواند كه ولدي توليد كند و تغيير نكند، مثل اين سخن است كه چون خدا قادر است ميتواند كه جمادي شود و تغيير نكند و ميتواند نباتي گردد و تغيير نكند و ميتواند حيواني و انساني توليد كند و تغيير نكند. و انسان صاحبشعور ميفهمد كه محال است كه خداي قادر، جمادِ عاجز، يا نباتِ عاجز، يا حيوانِ عاجز، يا انسانِ عاجز گردد و شخص باشعور ميفهمد كه هرچه به اين صورتها ظاهر شده تغيير كرده و اينها را توليد كرده و خداوند عالم چون تغيّرپذير نيست محال است كه توليد كند جمادي يا نباتي يا حيواني يا انساني را.
پس اگر نصاري محض تكريم عيسي، عيسي را پسر خدا و خدا را پدر او ميگويند نه بطور حقيقت، كه خدا عيسي را توليد كرده باشد، كه اين تكريم مخصوص عيسي نيست و جميع پيغمبران، بلكه جميع مؤمنان مكرّمند در نزد خدا. پس همه ايشان فرزندان خدايند و فرزندي اختصاصي به عيسي ندارد. چنانكه در تورات و انجيل، همه خوبان را پسران و دختران خدا ناميدهاند، چنانكه خداوند در قرآن خبر داده به
«* احقاق الحق صفحه 54 *»
آنچه يهود و نصاري در كتب خود گفتهاند و فرموده قالت اليهود و النصاري نحن ابناء اللّه. و اگر بگويند سببب اختصاص به عيسي ظلم و ستمي است كه در راه خدا به او رسيده و بدار كشيده و كشته شده، كه اين ظلمها به بسياري از پيغمبران بيشتر واقع شد، چراكه به قول نصاري، عيسي بدار كشيده شد و كشته شد اما بدن زكريّا را با ارّه از هم جدا كردند و بسي واضح است كه صدمه او بيشتر بود از صدمه عيسي. و يحيي را سر بريدند و سر عيسي را نبريدند، و جرجيس را سيزده دفعه و بقولي چهل مرتبه به انواع عذابها كشتند و سرب گداخته به خلق او ريختند و در روغن گداخته او را جوشانيدند و گوشت بدنش را با شانه آهني از استخوانها جدا كردند و بدن او را در زير سرب گداخته پنهان كردند و البته اين صدمات از صدمات عيسي بدتر بود. و اگر اختصاص عيسي به جهت صعود او است به آسمان، كه الياس پيش از او صعود كرد به آسمان، و اگر اختصاص عيسي معجزات او است كه ساير پيغمبران هم نوع آن معجزات را داشتند و مُردههاي بسيار زنده كردند و دفع امراض از مريضان كردند و اخبار از غيوب دادند كه از نوع هريك اگر شماره شود بيش از عيسي بظهور رسيده. و اگر بگويند سبب اختصاص عيسي اين است كه حقيقتاً از خدا تولّد كرده ـ چنانكه صاحب منسوجه گفته ـ و ساير خوبان محض تكريم از روي مجاز، فرزندان خدايند، از صاحب منسوجه و امثال او مطالبه دليل ميكنيم و با قطع نظر از اينكه توليد موجب تغيّر است و صاحبان شعور ميفهمند به ايشان ميگوييم كه شما از كجا فهميديد كه عيسي پسر خدا و خدا پدر او است حقيقتاً نه محض
«* احقاق الحق صفحه 55 *»
تكريم؟ پس ناچار ميشوند كه بگويند چون در انجيل گفته كه او پسر خدا است، ما ميگوييم كه او حقيقتاً پسر خدا است نه محض تكريم. ميگوييم در انجيل، ساير پيغمبران و ساير نيكان را هم پسران خدا گفته، شما به كدام يك از آيات انجيل فهميديد كه عيسي حقيقتاً پسر خدا است نه محض تكريم و ساير پيغمبران و نيكان محض تكريم فرزندان خدا هستند نه از روي حقيقت؟ و نميتوانند اختصاصي از براي عيسي ثابت كنند از آيات انجيل، و بجز تقليد كردن خلف ايشان از سلف، دليلي ندارند و دليل سلف ايشان، آيات انجيل است و دلالت آيات انجيل بر فرزندي ساير پيغمبران و نيكان هم از براي خدا مثل دلالت آنها بر فرزندي عيسي است.
باري، چون تمام سخن در ضمن ابواب خواهد آمد انشاءاللّه تعالي در اينجا به همينقدر اكتفا شد. و اللّه ولي التوفيق و بيده ازمّة التحقيق و عليه الهداية باراءة الطريق و لا حول و لا قوّة الاّ به.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* احقاق الحق صفحه 56 *»
بـاب اوّل
در اثبات اينكه تورات و انجيلي كه الحال در ميان مردم است، تورات موسي و انجيل عيسي نيست اگرچه بعضي از كلمات موسويّه و عيسويّه در آنها باشد. مثل آنكه كلمات قرآن در اغلب كتب مسلمانان هست و آن كتب قرآن نيست.
پس اوّلاً اثبات ميكنيم محرّف بودن تورات را به دليل آياتي چند از خود اين كتاب مسمّي به تورات و به دليلي كه محلّ اتّفاق يهود و نصاري است.
امّا دليلي كه از خود تورات، اثبات محرّف بودن آن را ميكند اين است كه در فصل سي و دويّم از سفر خروج ميگويد:
«و هنگام ديدن قوم كه موسي در فرود آمدن از كوه درنگ مينمايد، آن قوم نزد هارون جمع آمده وي را گفتند كه برخيز و از براي ما خداياني بساز كه در پيشاپيش ما بروند. زيرا كه اين موسي ـ مردي كه ما را از ملك مصر بيرون آورد ـ نميدانيم كه وي را چه واقع شد. و هارون به ايشان گفت گوشوارههاي زرّيني كه در گوشهاي زنان و پسران و دختران شما است بيرون كرده نزد من بياوريد. پس تمامي قوم گوشواره زرّيني كه در گوشهاي ايشان بود بيرون كرده نزد هارون آوردند و آنها را از دست ايشان گرفته، آن را با آلت حكّاكي تصوير نموده از آن گوسالهاي ريخته شده ساخت و گفت كه اي اسرائيل اينانند خدايان تو كه تو را از زمين مصر بيرون آوردند. پس چون
«* احقاق الحق صفحه 57 *»
هارون اين را ديد مذبحي را در برابر آن ساخت و هارون ندا كرده گفت كه فردا از براي خداوند، عيد خواهد بود و بامداد سحرخيزي نموده قربانيهاي سوختني تقريب نمودند و هديّههاي سلامتي نزديك آوردند و قوم بخصوص اكل و شرب نشستند و براي بازي كردن برخاستند و خداوند به موسي فرمود كه روانه شده بزير آي زيرا كه قوم تو كه از زمين مصر بيرون آوردي فاسد شدند، بلكه از طريقي كه امر فرموده بودم بزودي انحراف ورزيده گوساله ريخته شده از براي خودشان ساختند و به او سجده نمودند و هم برايش قرباني نموده گفتند كه اي اسرائيل خدايان تو كه تو را از زمين مصر بيرون آورده است اينانند. و خداوند به موسي گفت كه اين قوم را ديدهام كه اينك قوم گردنكشي هستند، پس مرا واگذار تاآنكه غضبم بر ايشان شعلهور شده ايشان را تلف نمايم و تو را امّت عظيمي سازم. امّا موسي از خداوند خداي خود درخواست نموده گفت كه اي خداوند! غضب تو چرا بر قومي كه ايشان را از زمين مصر با قوّت عظيم و دست قوي بيرون آوردي افروخته شده؟ چرا مصريان متكلّم شده بگويند كه ايشان را به قصد بدي بيرون آورده است تا آنكه ايشان را درميان كوهها بقتل رسانيده، ايشان را از روي زمين منقرض سازد از شدت قهر خود؟ برگرد و نظر به انزال بلا به قومت تغيير ده اراده خود را و بندگان خود ابراهيم و اسحاق و اسرائيل را بخاطر آور چونكه بذات خود براي ايشان قسم ياد كردهاي، به ايشان گفتي كه ذرّيه شما را مثل ستارههاي آسمان بسيار خواهم كرد و تمامي زميني كه دربارهاش گفتهام به ذرّيه شما خواهم داد تا آنكه ابداً وارث آن باشند. و خداوند نظر به بلايي كه گفته بود به قوم خود نازل كند، تغيير به ارادهاش داد
«* احقاق الحق صفحه 58 *»
و موسي برگشته از كوه بزير آمد و به دستش دو لوح شهادت، لوحهايي كه به هر دو طرف آنها مكتوب شده، هم به اين طرف و هم بر آن طرف مرقوم شده بود و آن لوحها عمل خدا بود و نوشتهاي كه بر لوحها حكّ شده بود مكتوبي خدا بود. و يوشع چون آواز قوم را شنيد كه ميخروشيدند به موسي گفت كه در اردو صداي جنگ است و او ديگر گفت كه نه آواز غالبان و نه آواز مغلوبان است، بلكه من آواز مطربان را ميشنوم. و واقع شد هنگامي كه به اردو نزديك آمد كه گوساله و هرولهكنندگان را ديد و غضب موسي افروخته شده لوحها را از دستش انداخت و آنها را بزير شكست و گوسالهاي كه ساخته بودند گرفته به آتش سوزاند و آن را تا گَرد نمودنش سحق كرد و به روي آب پاشيد و بنياسرائيل را نوشانيد. و موسي به هارون گفت كه اين قوم به تو چه كردند كه به اين گناه عظيم ايشان را مرتكب گردانيدي؟ و هارون گفت كه غضب آقايم افروخته نشود كه اين قوم را ميداني كه مايل به بدي هستند و به من گفتند كه از براي ما خدايان بساز كه پيشاپيش ما بروند زيرا كه اين موسي ـمردي كه ما را از زمين مصر بيرون آورد ـ نميدانيم كه وي را چه شد. و من به ايشان گفتم هركس كه طلا دارد آن را بيرون نمايد. پس به من دادند و آن را به آتش انداختم و اين گوساله بيرون آمد. و موسي قوم را ديد كه برهنهاند زيرا كه هارون ايشان را برهنه كرده بود تا در ميان دشمنانشان رسوا شوند و موسي به دروازه اردو ايستاد و گفت هركه از جانب خداوند است نزد من آيد و تمامي پسران ليوي نزد او جمع شدند. او ديگر به ايشان گفت خداوند خداي بنياسرائيل چنين ميفرمايد كه هركس شمشير خود را به كمرش ببندد و در اردو دروازه به دروازه آمد و رفت نمايد و
«* احقاق الحق صفحه 59 *»
هركس برادر خود و هركس مصاحب خود و هركس همسايه خود را به قتل رساند. و پسران ليوي موافق فرمان موسي عمل نمودند و در آن روز از قوم بقدر سه هزار نفر افتادند و كشته شدند و موسي گفت كه امروز خودتان را بجهت خداوند تخصيص نماييد بلكه هركس بخلاف پسر خود و برادر خود تا كه امروز به شما بركتي بدهد و بامدادان واقع شد كه موسي به قوم خود گفت كه شما مرتكب گناه عظيم شديد. پس حال به حضور خداوند برميآيم شايد كه گناه شما را آمرزشي حاصل كنم. و موسي به خداوند باز رفته گفت كه آوخ! اين قوم مرتكب گناه عظيم گرديده چونكه بجهت خودشان خدايان زرّين ساختند، پس حال اگر گناه ايشان را رفع نمايي كه خوب، والاّ تمنّا اينكه مرا از كتابي كه مكتوب ساختي محو نمايي. و خداوند به موسي گفت هركسي كه به من گناه ورزيده است او را از كتاب خود محو ميسازم. پس حال روانه شده اين قوم را به جايي كه به تو گفته بودم هدايت نما، اينك فرشته من پيشاپيش تو ميرود اما روز انتقامكشيدنم انتقام گناه ايشان را از ايشان خواهم كشيد. و خداوند قوم را مبتلي ساخت به سبب اينكه گوسالهاي كه هارون ساخته بود ساختند».
و در فصل نوزدهم از سفر تكوين در آيه سيام ميگويد:
«و لوط از صوعر برآمد و در كوه ساكن شد و دو دخترانش بهمراهش، زيرا كه از سكون در صوعر ترسيد و او و دو دخترانش در مغاره ساكن شدند و دختر بزرگ به دختر كوچك گفت كه پدر، پير شد و كسي در زمين نيست كه موافق عادت كلّ زمين به ما درآيد. بيا پدر خود را شراب بنوشانيم و با او بخوابيم و از پدر خود نسلي را زنده نگاه داريم. پس در آن شب پدر خويشتن
«* احقاق الحق صفحه 60 *»
را شراب نوشانيدند و دختر بزرگ داخل شده با پدر خود خوابيد و او نه به وقت خوابيدنش و نه به وقت برخاستنش اطلاع بهمرسانيد. و روز ديگر واقع شد كه دختر بزرگ به دختر كوچك گفت كه اينك ديشب با پدر خوابيدم، امشب نيز او را شراب بنوشانيم و تو داخل شده با او بخوابي و از پدر خود نسلي را زنده نگاه داريم. و آن شب نيز پدر خود را شراب نوشانيدند و دختر كوچك برخاسته با او خوابيد كه او نه به وقت خوابيدنش و نه به وقت برخاستنش اطلاع بهمرسانيد. و دو دختر لوط از پدر خودشان حامله شدند و دختر بزرگ پسري را زائيد و اسمش را مواب ناميد كه تا بحال پدر موابيان اوست و دختر كوچك او نيز پسري را زائيده و اسمش را بنعمّو ناميد كه تابحال پدر بنيعمّون او است».
و در فصل نهم از سفر تكوين در آيه بيستم به بعد ميگويد:
«و نوح آغاز فلاحت زمين كرده تاكستاني غرس نمود و از شراب خورده مست شد و در ميان چادرش بيستر بود و حام، پدر كنعان برهنگي پدرش را ديد و به دو برادرش در بيرون خبر داد و سام و يافث بالاپوشي گرفته بر دوش هر دوي خود گذاشته و به عقب رفته برهنگي پدر خودشان را مستور كردند و روي خودشان به عقب برده برهنگي پدرشان را نديدند. و نوح از سكر خود بهوش آمد و آنچه پسر كوچكش به او كرده بود فهميد و گفت كه پدر كنعان ملعون باشد و برادرانش را بنده بندگان باشد».
و در فصل بيست و هفتم از سفر تكوين ميگويد:
«و واقع شد هنگامي كه اسحاق پير شد كه چشمانش از ديدن تار شد و پسر بزرگ خود عيسو را خوانده، وي را گفت كه اي پسرم و او ديگر گفت
«* احقاق الحق صفحه 61 *»
كه اينك حاضرم و گفت كه اينك پير شدهام و روز مردنم را نميدانم. پس حال اسلحه خود را بردار و برو به صحرا و شكاري از براي من صيد كن و طعامي از براي من مهيّا كن بطوري كه ميل دارم و بياور تا بخورم و پيش از وفات، تو را بركت دهم. و رِفْقَه زن اسحاق آنچه را كه او به عيسو گفت شنيد. پس عيسو به صحرا رفت تا آنكه از براي پدر شكار كند و رِفْقَه به يعقوب گفت كه شنيدم كه پدرت به عيسو گفت كه از براي من شكاري بكن و بياور تا بخورم و دعاي خير از برايت كنم. پس اي پسر سخن مرا اطاعت كن و برو به گلّه و بياور از براي من دو بزغاله خوبي تا از براي پدرت طعامي ترتيب دهم بطوري كه ميل دارد و تو از براي او ببر تا بخورد و پيش از وفاتش تو را بركت دهد. و يعقوب به مادرش گفت كه برادرم عيسو مرد مودار است و من ساده هستم، احتمال ميرود كه پدرم مرا مس كند و بفهمد كه او را فريب دادهام و بر خود بجاي بركت لعنت بياورم. امّا مادرش گفت اي پسر لعنت تو بر من باشد، فرمان مرا اطاعت كن و برو و بزغاله بياور. پس رفت و آورد و مادرش طعامي بر حسب ميل پدرش ترتيب داد و رِفْقَه لباس مرغوب پسر بزرگ خود عيسو را به پسر كوچك خود يعقوب پوشانيد و پوستهاي آن بزغاله را به دستها و گردن يعقوب بست و طعام و ناني كه ترتيب داده بود به دست او داد و او به نزد پدر برد و گفت اي پدر من، و اسحاق جواب داد كه حاضرم اي پسر تو كيستي؟ و يعقوب گفت كه منم پسر بزرگ تو عيسو بطوري كه مرا امر فرمودي كردم. تمنّا آنكه بنشيني و از صيد من بخوري تا آنكه روحت مرا دعاي خير نمايد. و اسحاق گفت كه چه شد كه به اين زودي شكار كردي؟ يعقوب گفت كه خداوند خداي تو در برابرم راست آورد.
«* احقاق الحق صفحه 62 *»
اسحاق به يعقوب گفت كه نزديك من بيا تا تو را مسّ كنم و بدانم كه آيا تو عيسو هستي يا نه. پس يعقوب نزديك پدر آمد و پدر او را مسّ كرد و گفت كه آواز يعقوب است اما دستها دست عيسو است و او را تشخيص نداد زيرا كه دستهايش مثل دستهاي برادرش عيسو پُرمو بود چراكه پوست بزغاله بر آن كشيده بود. پس او را بركت داد و گفت آيا خود پسرم عيسو هستي؟ او گفت عيسو هستم. و باز گفت كه بياور نزديك من تا بخورم از صيد پسرم و روحم تو را بركت دهد. و بنزد او آورد و خورد و هم شراب را آورد و آشاميد و پدرش اسحاق به او گفت كه اي پسرم نزديك من بيا و مرا ببوس و يعقوب نزديك آمده او را بوسيد و اسحاق لباس او را بوئيد و او را بركت داده گفت ببين كه رايحه پسرم مثل رايحه زراعتي است كه خداوند آن را بركت داده است. پس خدا تو را از شبنم آسمان و از فربهي زمين و فراواني گندم و شيره انگور عطا كند و قومها تو را بندگي نمايند و امّتها تو را تعظيم نمايند و مولاي برادرانت باش و پسران مادرت تو را كرنش كنند. لعنتكنندهات ملعون و دعاي خيركنندهات متبارك باشد. و واقع شد كه بعد از تمام كردن دعاي خير اسحاق مر يعقوب را. در حين بيرون رفتن يعقوب از حضور پدرش كه برادرش عيسو از صيد باز آمد و او هم طعامي ترتيب داده بجهت پدرش آورد و به پدرش گفت كه برخيز و از صيد پسر خود بخور تاآنكه روحت به من بركت دهد. و پدرش به او گفت تو كيستي؟ او در جواب گفت پسر اوّل زادهات عيسو هستم. پس اسحاق به لرزش بسيار شديدي لرزيده گفت كيست و از كجا است آن كه صيد را صيد نموده نزد من آورده و پيش از آمدن تو از همه خوردم و او را بركت دادم كه متبارك هم او
«* احقاق الحق صفحه 63 *»
خواهد بود. و هنگامي كه عيسو سخنان پدر خود را شنيد بفرياد عظيم و بزيادتي تلخي فرياد كرده به پدرش گفت كه به من هم بركت بده اي پدرم. و اسحاق گفت كه برادرت از راه حيلهبازي آمده بركت تو را گرفته است. و عيسو گفت كه به حقيقت او را يعقوب ناميدند زيرا كه اين دوبار مرا فريب داده است، حق بكوريّتم را فرا گرفت و اينك حال بركت مرا گرفته است و گفت كه آيا از براي من بركتي را واگذاشتهاي؟ اسحاق در جواب عيسو گفت كه اينك او را مولاي تو گردانيدم و تمامي برادرانش را به او بنده دادم و هم او را به گندم و شيره انگور تقويت دادم، پس از براي تو اي پسرم چه كنم؟ و عيسو به پدرش گفت كه اي پدرم آيا تو را يك بركتي هست به تنهايي و به من بركت بده اي پدرم و عيسو آواز خود را بلند كرده گريست و پدرش اسحاق جواب داده وي را گفت كه اينك مسكن تو از فربهي زمين و از بالا شبنم آسمان خواهد بود و به شمشيرت زندگي خواهي نمود و به برادرت بنده خواهي شد و واقع شود هنگامي كه قوي شوي پالهنگ او را از گردنت خواهي شكست. پس عيسو بر يعقوب بجهت بركتي كه پدرش به او داده بود كينه ورزيد و عيسو در دل خود گفت كه ايّام نوحهگري از براي پدرم نزديك است و برادر خود يعقوب را خواهم كشت. و به رَفْقه سخنان پسر بزرگ خود عيسو خبرداده شد و فرستاده پسر كوچك خود يعقوب را احضار نموده وي را گفت كه اينك برادرت عيسو به سبب تو خود را تسلّي ميدهد تاآنكه تو را بكشد. پس حال اي پسرم فرمان مرا اطاعت كن و برخاسته به نزد برادرم لابان به حاران فرار نما و با او چند روز بنشين تا خشم برادرت بنشيند كه تا غيظ برادرت از تو رفع شود و آنچه به او كردي
«* احقاق الحق صفحه 64 *»
فراموش كند، آنگاه فرستاده تو را از آنجا خواهم آورد؛ چرا از هر دوي شما در يك روز محروم بمانم؟»
باري و از جمله حكايات غريبه و افتراهاي عجيبه كه در ساير كتب عهد عتيق است حكايت داود علي نبيّنا و آله و عليه السلام است كه در فصل يازدهم در آيه دويّم از كتاب دويّمين شموئيل ميگويد:
«و واقع شد كه وقت غروب داود از بسترش برخاست و بر پشتبام خانه ملك گردش كرد زني را ديد كه خويشتن را شستشو ميكرد. آن زن بسيار خوبصورت و خوشمنظر بود و داود فرستاد و درباره آن زن استفسار نمود گفتند بَتْشَبَع دختر اَليعام زن اوريّاه حِتّي است پس داود فرستاد جمعي را و او را آوردند نزد او. پس چون داخل شد به خانه داود و از حيض پاك شد داود در كنار او خوابيد و با او زنا كرد. بعد از آن آن زن برخاسته و به خانه خود مراجعت كرد. پس بعد از آن فهميد كه از داود حامله شده، پس فرستاد نزد داود و او را خبر كرد كه من حامله هستم. پس داود فرستاد نزد يواب كه از جانب او به جنگ رفته بود كه اورياه را بفرست نزد من. پس يواب اورياه را فرستاد نزد داود، پس داود از سلامتي يواب و از سلامتي قوم و از خوش گذشتن جنگ از اورياه پرسيد و بعد به او گفت كه به خانه خود فرودآي و پاهايت شستشو نما. و اورياه از خانه ملك بيرون رفت و از عقبش مجموعه طعام از ملك بردند. اما اورياه در دهنه خانه داود با ساير بندگان ملك خوابيد و به خانه خود نرفت و هنگامي كه به داود خبر دادند كه اورياه به خانه خود فرود نيامد به اورياه گفت چرا به خانهات فرود نيامدي، آيا از سفر نيامدهاي؟ و اورياه به داود عرض كرد كه صندوق و اسرائيل و
«* احقاق الحق صفحه 65 *»
يهوداه در سايبانها ساكنند و آقايم يواب و بندگان او بر روي صحرا خيمهنشيناند و آيا ميشود كه من بجهت خوردن و نوشيدن و خوابيدن با زن خود به خانه خود بروم؟ به حيات تو و حيات جان تو قسم كه اين كار را نخواهم كرد. پس داود به اورياه فرمود امروز نيز اينجا باش كه فردا تو را روانه خواهم كرد و اورياه آن روز و فردايش را در اورشليم ماند و داود او را مهماني كرد كه در حضورش خورد و نوشيد و او را مست گردانيد و وقت شام بيرون رفت تاآنكه بر بالاي بسترش با بندگان آقايش بخوابد و به خانهاش نرفت. و واقع شد كه داود صبحدم مكتوبي به يواب نوشته به دست اورياه داد و در مكتوب به اين مضمون نوشت كه اورياه را در مقابل جنگ شديدي بگذاريد و از عقبش پس برويد تا كه زده شده، بميرد، و چنين شد. بعد از آنكه يواب شهر را ملاحظه كرده بود اورياه را در مكاني كه ميدانست كه مردمان دلير در آنجا است گذارد و مردمان شهر بيرون آمده با يواب جنگيدند و بعضي از لشگر او را كشتند و اورياه نيز كشته شد. آنگاه يواب فرستاده داود را به تمامي حادثات جنگ خبر داد و به چاپار چنين فرمود كه بعد از آنكه حادثات جنگ را به ملك گفتي اگر غضب ملك افروخته شد و به تو بگويد كه چرا براي جنگ به شهر نزديك شديد آيا ندانستهايد كه از سر حصار تير خواهند انداخت. كه بوده است كه ابيملك بنيَرُبّوشت را كشت؟ زني پاره سنگ آسيا زد از سر حصار بر سر او و مُرد، چرا به حصار نزديك شديد؟ آنگاه بگو كه بنده تو اوريا كشته شد و چاپار روانه شد» تا آنكه ميگويد: «و زن اورياه شنيد كه شوهرش اورياه مرده است و عزاداري از براي او كرد و بعد از انقضاي تعزيه داود فرستاد و او را به خانهاش آورد كه او زنش شد و از
«* احقاق الحق صفحه 66 *»
برايش پسري زائيد؛ امّا كاري كه داود كرده بود در نظر خدا ناپسند آمد»
و در فصل بعد ميگويد: «و خداوند ناثان را به داود فرستاد كه به او آمده وي را گفت كه در شهري دو نفر بودند يكي غني و آن ديگري فقير. غني را گوسفند و گاو بسيار بسيار بود و فقير را جز يك بره ماده كوچك نبود كه آن را خريده و پرورش داده به همراه او و پسران او نشو و نما نمود. از خوردني او ميخورد و از كاسه او مينوشيد و در آغوش او ميخوابيد و از برايش مثل دختر بود و مسافري نزد آن غني آمد و از اين دريغ كرد كه از گوسفندان و گاوان خويش بگيرد و از براي مسافر مهماني كند و برّه آن مرد فقير را گرفت و از براي مسافر مهيّا كرد. پس غضب داود به آن مرد افروخته شد و به ناثان گفت كه به خداوند حي قسم مردي كه اين كار را كرده است مستحق قتل است. پس برّه را چهار مقابله بايد بدهد بسبب كردن اين كار. آنگاه ناثان به داود گفت كه آن مرد تويي خداوند خداي اسرائيل چنين ميفرمايد كه من تو را به پادشاهي اسرائيل مسح كردم و تو را از دست شاؤل نجات دادم و خانه آقاي تو را و هم زنان آقاي تو را به آغوش تو دادم و خاندان اسرائيل و يهوداه به تو دادم و اگر براي تو كمي ميكرد مثل آن و اين به تو زياد ميدادم، چرا فرمان خداوند را خوار نموده عمل بدي در نظر او بجاآوردي؟ كه اورياه حتّي را به شمشير زدي و زنش را به خودت عودت نمودي، بلكه او را به شمشير بنيعمون كشتي. و حال شمشير از خانهات ابداً دور نخواهد شد بعلت اينكه مرا تحقير نموده زن اورياه حتّي را گرفتي تاآنكه زن خودت باشد. خداوند چنين ميفرمايد كه اينك بلا را به تو از خانه خودت برپا خواهم نمود و زنان تو را در پيش رويت گرفته به رفيقت
«* احقاق الحق صفحه 67 *»
خواهم داد و او در عين اين آفتاب با زنانت خواهد خوابيد زيراكه اين عمل را تو پنهان كردي اما من جزا را در برابر تمامي اسرائيل و در عين آفتاب بجا خواهم آورد»
باري، تا آنكه بعد از كيفيّت مردن آن طفل ولدالزنا ميگويد:
«و داود بَتْشَبَع زن خود را تسلّي داد از جهت مردن آن طفل ولدالزنا و نزديكي با او نموده با او خوابيد كه او پسري را زاييده و اسمش را سليمان گذاشت و خداوند او را دوست داشت و به دست ناثان نبي فرستاد كه يديدياه اسمش را گذارد بجهت خداوند»
و در فصل بيست و دويم ميگويد: «و داود در روزي كه خدا او را از دست تمامي دشمنانش و از دست شاؤل رهايي داد اين مزمور را به خداوند سراييد و گفت كوه من و قلعه من و خلاصكننده من خداوند است. خداي من كوهي است كه به او پناه ميبرم، سپر من و شاخ نجات من و برج بلند من و ملجأ من و منجي من بلكه خلاص من از ظلم تويي. خداوند را كه سزاوار حمد است استدعا خواهم نمود تاآنكه از دشمنان خود نجات يابم هنگامي كه موجهاي مرگ مرا احاطه نمودند و سيلهاي مردمان اوباش مرا ترسانيدند و ريسمانهاي عالم غيب مرا احاطه نمودند و دامهاي مرگ به من سبقت جستند. وقت تنگنايي خود خداوند را استدعا و خداي خود را تضرّع نمودم و ناله مرا از هيكل خود شنيد و فريادم به سمعش رسيد و زمين متزلزل و مرتعش و اساس آسمان متحرّك و لرزان گرديدند بجهت غضبناكيش از دماغش دود برآمد و از دهانش آتش ميخورد كه از آن ذغال افروخته شد آسمانها را خم كرده به زير آمد و در زير پايش ظلمت بود و به كروبين سوار شده پريد و
«* احقاق الحق صفحه 68 *»
بالاي بالهاي باد نمايان شد و به اطرافش ظلمت و كثرت آبها و غمامه مظلمه هوا را چادر ساخت از روشنايي كه در پيشش بود ذغالهاي آتشين افروخته شد. خداوند از آسمان رعد را شنوا و تعالي آواز خود را مسموع گردانيد و تيرها را انداخته ايشان را پراكنده و برق را جهانيده ايشان را سراسيمه گردانيد ته دريا نمايان و بنيان دنيا ظاهر شد از تنبيه خداوند و از نفخه نفس دماغش از اعلا فرستاده مرا گرفت مرا از آبهاي بسيار بيرون كشيد به من از دشمن قويام و از بغضكنندگاني كه از من نيرومندتر بودند رهايي داد به روز ذلّت من بر من سبقت جستند اما خداوند برايم تكيهگاه بود مرا به مقام وسيع بيرون آورد و مرا رهايي داد زيراكه از من راضي شد خداوند مرا به موافق صداقتم جزا و مطابق پاكيزگي دستم سزا عطا نموده است زيراكه راههاي خداوند را نگاه داشتم بلكه شرّي را نه به خداي خود عمل ننمودم چونكه تمامي احكامش در مدّ نظرم بود و فرائض او را از خود دور ننمودم و در حضور او به راستي رفتار نمودم و از عصيان خود را بازداشتم پس خداوند مرا موافق صداقتم جزا و مطابق پاكيزگيم درنظر خود مرا عوض داد و به رؤفان خويشتن را رؤف و به كاملان خويشتن را كامل ميكني با پاكان پاكيزگي خود را ظاهر كرده و با كجروندگان با كجي عمل مينمايي و قوم متواضع را خواهي رهانيد و چشمانت به متكبّران براي پست نمودن ايشان باز است» تا آخر مناجات كه چون تفصيل داشت ننوشتم.
و در فصل بيست و سيّوم ميگويد: «و كلمات آخرين داود اينهايند: داود پسر يشي گفت بلكه مردي كه عالي شده و مسح كرده خداي يعقوب و خواننده شيرين اسرائيل گفت روح خداوند به من وحي فرمود و كلامش بر
«* احقاق الحق صفحه 69 *»
زبانم جاري شد خداي اسرائيل گفت و كوه اسرائيل به من وحي فرمود بر حكمران آدميان لازم است كه عادل باشد و به خوف خدا سلطنت نمايد و مثل نور صبحدم هنگام طلوع آفتاب باشد، يعني صبح بيابر مثل سبزهاي كه از درخشندگي بعد از باران از زمين ميرويد هرچند خاندانم با خدا چنين نباشند لكن با من عهد جاويدي آراسته شده كه در هر باب محكم باشد بسته است پس تمامي نجات من و تمامي مراد مرا آيا نخواهد رويانيد و همگي مردمان اوباش مثل خارهاي انداخته شده خواهند بود كه آنها را بدست نتوان گرفت»
و در فصل يازدهم از كتاب اوّل ملوك ميگويد: «و سليمان ملك سواي دختر فرعون زنان بيگانه بسياري را از موابيان و عمّونيان و ادوميان و صيدونيان و حتّيان دوست ميداشت از امّتهايي كه خداوند بنياسرائيل را فرموده بود كه شما به ايشان درنياييد و ايشان به شما درنيايند يقين كه ايشان قلب شما را به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد و سليمان از راه محبّت به ايشان ملصق شد و او را هفتصد زن بانويه و سيصد متعه بود و ايشان قلبش را برگردانيدند و واقع شد وقت پيري سليمان كه زنهايش قلبش را به سمت خدايان غريب برگردانيدند و قلبش مثل قلب پدرش داود با خداوند خدايش كامل نبود و سليمان در عقب عَشْتُورَث خداي صيدونيان و كاموش خداي موابيان و مِلكُوم مكروه عمّونيان رفت و مرتكب شد سليمان عمل قبيح را در حضور خداوند و به انجام نرسانيد بندگي و عبادت خداوند را مثل پدرش داود و بناكرد بعد از آن مذبحي را از براي كاموش خداي موابيان در كوه بلندي كه در برابر اورشليم بود و مذبحي بناكرد از براي مِلكوم خداي بنيعمّون و همچنين از براي هريك از زنهاي غريبه خود بناكرد مذبحي از
«* احقاق الحق صفحه 70 *»
براي خدايان ايشان كه هريك ذبح ميكردند در آن مذبح از براي خدايشان و بخور ميكردند از براي ايشان. پس خداوند به سليمان غضبناك شد به سبب اينكه قلبش از خداوند خداي اسرائيل كه از براي او دومرتبه مرئي شد برگرديد و در آن دومرتبه كه از براي او مرئي شد او را امر فرموده بود كه به طرف خدايان غريب نرود اما آنچه كه خدا امر فرموده بود بجانياورد و خداوند به سليمان گفت چونكه اين عمل از تو صادر شد و عهد مرا و فرائضي كه به تو امر فرمودم نگاه نداشتي البته مملكت تو را از دست تو خواهم گرفت و به بندهات خواهم داد نهايت به ايّام تو اين را نخواهم كرد به سبب پدرت داود و از دست پسرت آن را خواهم گرفت اما تمامي مملكت را نخواهم گرفت و يك سبط را به پسرت به سبب بندهام داود و اورشليم كه برگزيدهام خواهم داد و خداوند براي سليمان دشمني برانگيزانيد يعني هَدَد اِدُومي را كه او از ذرّيه ملك ادوم بود».
تااينكه بعد از چند آيه ميگويد: «بجهت آنكه سليمان سجده كرد از براي عَشْتُورَت خداي صيدونيان و كاموش خداي موابيان و مِلكوم خداي بنيعمّون و در راههاي من رفتار ننمود و عمل نكرد به شريعت من در پيش روي من و حفظ نكرد عهدها و احكام مرا مثل پدرش داود در تمام ايّام حيات خود و بجهت داود بندهام كه برگزيدهام او را و او حفظ كرد وصايا و عهدهاي مرا، پس من بيرون نميبرم ملك را از دست پسرش بلكه ده سبط را در تحت تصرّف تو واميگذارم و قرار ميدهم سبط واحدي را در تحت تصرّف پسر سليمان بجهت عمل بد سليمان و سلطنت آن يك سبط چراغي است روشن از براي داود بنده من در حضور من در جميع ايّام در اورشليم
«* احقاق الحق صفحه 71 *»
آنچناني كه برگزيدم آن را تا اسم من در آن بماند و امّا تو اي سليمان پس مالك باش چنانكه ميل داري و دوست ميداري و پادشاه بنياسرائيل باش و اگر تو شنيده بودي جميع آنچه را كه به آن امر كرده بودم تو را و رفتار نموده بودي در راههاي من و عمل كرده بودي به شريعت من در حضور من و حفظ كرده بودي عهدها و وصاياي مرا مثل داود بنده من، من با تو بودم و بناكرده بودم از براي تو خانهاي كه ايمن باشي در آن چنانكه بناكردم از براي داود و مسلّط كردم تو را بر بنياسرائيل و پست ميكنم ذرّيه داود را بجهت آنكه تو مخالفت كردي مرا ولكن اين پستي هميشه نخواهد بود»
و در فصل دويم ميگويد: «و ايّام وفات داود نزديك شده پسرش سليمان را بدين مضمون وصيّت فرمود كه چون من به راه تمامي اهل زمين ميروم تو قوي و مردانه باش و اوامر خداوند خدايت را نگاه داشته به راههايش رفتار نما و فرايض و اوامر و احكام و شهاداتش را به نوعي كه در تورات موسي مكتوب است محافظت نما تاآنكه در هر كاري كه بجاآوري و هر جايي كه توجّه كني برخوردار باشي به اميد اينكه خداوند كلامي كه به من القا كرده بود مقرر دارد هنگام فرمودنش كه اگر پسران تو در راه خود به تمامي دل و به تمامي جانشان در حضور من به راستي رفتار كنند يقين كه از براي تو بر تخت اسرائيل كسي كم نخواهد شد»
و در فصل سيّوم ميگويد: «و سليمان خويشاوندي به ملك مصر فرعون كرده و دختر فرعون را گرفت و او را به شهر داود آورد تا به وقت تمام كردنش بناي خانه خويشتن و خانه خداوند و حصار اورشليم را از گرداگرد و حال اينكه قوم در مقامهاي بلند ذبح ميكردند بسبب اينكه خانه به
«* احقاق الحق صفحه 72 *»
اسم خداوند تا آن زمان ساخته نشده بود و سليمان خداوند را دوست داشته به فرائض پدرش داود رفتار مينمود مگر اينكه در مقامهاي بلند ذبح و بخور ميكرد و سليمان به جِبْعُون رفت تاآنكه در آنجا ذبح نمايد بعلت اينكه مقام بلند عظيم آن بود و سليمان هزار قربانيهاي سوختني بر آن مذبح تقريب نمود و خداوند به سليمان در جِبْعُون به خواب شبانه مرئي شد و خدا گفت كه هرچه بخواهي به تو بدهم طلب نما و سليمان گفت كه احسان عظيم با بندهات پدرم داود نمودي هنگامي كه در حضور تو به راستي و صداقت و به قلب سليم با تو رفتار نمود و اين احسان عظيم براي او كردي كه پسري به او دادي كه بر تختش بنشيند مثل امروز و حال اي خداوند خداي من تو بنده خود را در جاي پدرم داود به پادشاهي نصب نمودي و من جوان كوچك هستم كه خروج و دخول نميدانم و در ميان قومي كه برگزيده بندهات گذران مينمايند قوم بزرگي كه عدد ايشان را نتوان شمرد پس به بنده خود دل دانا را عطا فرما تاآنكه قوم تو را حكم نموده ميان خوب و بد تشخيص نمايم زيرا كيست كه اين قوم بزرگ تو را حكم تواند نمود و نسبت به سليمان طلب نمودنش اين مطلب را به نظر خداوند پسنديده آمد و خدا وي را گفت از آنجايي كه اين چيز را طلب كردي و براي خويشتن روزهاي بسيار سؤال نكردي و براي خويش دولتمندي ننمودي و جان دشمنانت را سؤال نكردي بلكه براي خويش حكمت سؤال نمودي تاآنكه حكم را تشخيص نمائي، اينك موافق سؤال تو ميكنم و اينك دل حكيم و فهيم به تو دادم كه مثل تو پيش از تو نبوده است و بعد از تو كسي مثل تو نخواهد برخاست. و همچنين آنچه را كه سؤال نكردي به تو عطا نمودم هم دولتمندي و هم جلال كه در
«* احقاق الحق صفحه 73 *»
ميان پادشاهان در تمامي روزهايت كسي مثل تو وجود نخواهد داشت و اگر در راههاي من رفتار نموده فرائض و اوامر مرا بطوري كه پدر تو داود سلوك نمود عمل نمايي، روزهايت را طولاني خواهم گردانيد».
و در فصل ششم ميگويد: «و واقع شد در سال چهارصد و هشتاد از خروج اسرائيل از زمين مصر در ماه دويّم سال چهارم سلطنت سليمان بر اسرائيل بود كه آغاز بناي خانه خداوند نمود و خانه خداوند كه سليمان بناكرد طولش شصت ذراع و عرضش بيست و بلنديش سي ذراع بود»
تمام شد بعضي از آيات كتب عهد عتيق كه ذكر شد از براي استدلال به آنها بر مطلبي كه درصدد آن بودم و چون جميع آياتي كه شاهد بر مدّعاي ما بود بسيار بود و ذكر جميع آنها موجب تطويل بود و مقصود اختصار بود، به همينقدر مذكور اكتفا شد.
پس روي خطاب را بسوي صاحبان شعور كرده و تصديق از ايشان طلب ميكنم و مقصودم هدايت كردن كساني كه خداوند جلّشأنه نخواسته ايشان را هدايت كند نيست. پس عرض ميكنم كه به دليلي كه در مطلب هفتم اين مختصر گذشت پيغمبران الهي در حين اداي احكام الهيّه و رسانيدن آنها به خلق بايد معصوم باشند از عصيان و سهو و نسيان و خطا به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان از مهاباديان و مجوسان و يهود و نصاري و مسلمين و مؤمنين. پس به اتّفاق عقل و نقل جميع ايشان نسبت عصيان و سهو و خطا و نسيان به يكي از پيغمبران الهي در حين اداي دين الهي و بيان احكام و امر و نهي الهي، كذب محض و محض كذب است و احتمال صدق به هيچوجه در آن راهبر نيست و
«* احقاق الحق صفحه 74 *»
هركس احتمال صدق در آن دهد از راه و رسم دين و آيين الهي عاري است و قول او محلّ اعتناي مردم صاحبشعور نيست و معروف است نزد ايشان كه «جواب ابلهان خاموشي است» چنانكه صاحب همين منسوجه هم تصريح كرده كه يهود و نصاري پيغمبران الهي را در وقت اداي رسالت، معصوم ميدانند اگرچه در ساير اوقات معصوم ندانند.
پس بنابر اين مطلب كه محلّ اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان است گوساله ساختن هارون و امركردن او به پرستيدن آن گوساله و بناكردن مذبح از براي آن و قرباني كردن خود هارون و سجده كردن او از براي آن و امر كردن او بنياسرائيل را به قرباني كردن و سجده كردن از براي آن بتِ از طلا ريخته شده، كذب محض و محض كذب است. و همچنين گفتن هارون كه بياوريد زيور و گوشوارههاي خود را كذب محض و محض كذب است. و همچنين گفتن هارون كه اين گوساله همان خدايي است كه شما را از مصر بيرون آورد و همين است خداي موسي، كذب محض است و اين قبيل كارها از حدّ گناه و عصيان گذشته و در حدّ كفر و شرك است به خداوند عالم جلّشأنه و كفر و شرك از جميع گناهان بزرگتر و بدتر است و از همين جهت بود كه چون موسي آمد و اين اوضاع را ديد، الواح را از دست خود انداخت از شدّت غضب و شكست و بنيليوي را طلبيد و شمشيرهاي برهنه به دست ايشان داد و به ايشان امر فرمود كه از دهنه اردو داخل شويد و تا دهنه ديگر بكُشيد آن گوسالهپرستان را در حالتي كه جميع آن گوسالهپرستان عريان بودند و لباسي در بدن نداشتند. پس موسي به بنيليوي فرمود بكُشد پدر پسر
«* احقاق الحق صفحه 75 *»
را و پسر پدر را و همسايه همسايه را و دوست دوست خود را و بر همين نسق بنيليوي كشتند سههزار نفر را چنانكه در همين كتاب مسمّي به تورات مذكور است. پس اگر نعوذباللّه هارون هم يكي از گوسالهپرستان بود حكم او نيز كشتهشدن بود بلكه چون مؤسّس اين اساس بود و باني اين بنيان بود، عذاب او بايد شديدتر از عذاب باقي گوسالهپرستان باشد و به سختترين عذابها بايد كشته شود و نه محض يك ضربت شمشير. اگرچه اين يهود و نصاري باكي ندارند كه نسبت عصيان را به خود موسي هم بدهند و بگويند كه چون هارون برادرش بود احكام الهي را بر او جاري نكرد چنانكه در بسياري از مواضع همين كتاب مسمّي به تورات نسبت عصيان به موسي داده كه او در چندين مرتبه امتناع از رسالت الهيّه نمود و به خدا ميگفت كه من كاري به اين قوم ندارم و در قوّه من نيست كه با اين قوم معاشرت كنم، تو خود داني با ايشان و خدا چندين دفعه غضب كرد بر او غضب شديدي و جميع اينها محض كذب است كه نسبت به پيغمبران خدا داده و ميدهند ولكن صاحبان شعوري كه روي سخن بسوي ايشان است ميدانند و ميفهمند كه پيغمبران الهي بايد معصوم باشند از گناه چه جاي كفر و شرك و بتپرستي و سجده براي گوساله و بايد معصوم باشند از لغزش و خطا و سهو و نسيان چه جاي عصيان و تعمّد بر آن و بايد مطلقاً معصوم باشند از صفات نقص در همه احوال و احيان چه جاي حال اداي رسالت و حين اجراي احكام و شرايع الهي.
باري، و همچنين كذب محض است نسبت خطا و خرافت به
«* احقاق الحق صفحه 76 *»
اسحاق دادن در حين اداي رسالت و تبريك او مر يعقوب را كه بنابر آنچه در اين كتاب مسمّي به تورات است اسحاق ميخواست تبريك كند عيسو پسر بزرگ خود را و به او گفت برو و شكار از براي من بياور تا بخورم و تو را تبريك كنم و زن او با يعقوب او را فريب دادند و يعقوب به حيلهبازي تبريك شد و نبوّت به او و دودمان او قرار گرفت. پس صاحبان شعور ميدانند كه اسحاق پيغمبر برحق بود و آنچه ميكرد به وحي الهي و امر الهي ميكرد و به اتّفاق عقل و نقل جميع اهل اديان آسماني، پيغمبران الهي در حين اداي رسالت و تبليغ بايد معصوم از عصيان و سهو و نسيان و خطا و غفلت و خرافت و بلاهت و فريب خوردن باشند چنانكه فيالجمله تفصيل اين مطلب در مطلب هفتم گذشت. پس صاحبان شعور ميدانند كه اسحاق به وحي و امر الهي مبارك ساخت يعقوب را و چون به امر الهي بود و از هواي نفس خود نميخواست امر نبّوت را براي كسي كه لايق نبوّت نيست قرار دهد و كسي كه در اوّل امر بناي حيلهبازي را گذارد و امر نبوّت را به حيله به خود چسبانيد لايق رسالت نيست و در هيچ حالي مردم ايمن نيستند كه از او چيزي را بپذيرند و قبول كنند. پس احتمال نميرود در عقل و نقل كساني كه اسحاق را پيغمبر خدا ميدانند كه به سبب پيري و كوري و خرافت و حيلهبازي يعقوب، نبوّت را از خانواده عيسو گردانيده و در يعقوب و خانواده او قرار داده باشد. و صاحبان شعور ميدانند كه احتمال نميرود كه خداوند عالم جلّشأنه شخص عاصي يا ساهي يا ناسي يا خاطي يا ابله و بليد و خرف را پيغمبر خود قرار دهد و او را
«* احقاق الحق صفحه 77 *»
بفرستد كه كار مخصوصي را بكند. پس او يا از راه عصيان يا از راه سهو و نسيان، يا از روي خطا يا از روي ابلهي و نفهمي يا از راه فريفتهشدن از قول فريبندهاي، آن امري كه خدا خواسته بكند و او را امر كرده كه بكند ترك كند و كاري ديگر بكند كه آن كار را خدا نخواسته كه او بكند و به او امر نكرده كه بكند. پس چگونه احتمال ميرود كه اسحاق خواسته عيسو را مبارك گرداند و به اشتباهكاري و حيلهبازي يعقوب، يعقوب را مبارك گردانيده و نبوّت را در او و دودمان او قرار داده. پس صاحبان شعور ميدانند و ميفهمند كذب و افتراي اين مطلب را اگرچه يهود و نصاري اغماض كنند و بعض تقليد بعض كنند در اغماض، ولكن رسوايي ايشان نزد صاحبان شعور مخفي نخواهد ماند. و همچنين در حق يعقوب اسرائيل كه پدربزرگ انبياي بنياسرائيل است نسبت حيلهبازي به او دادن كذب محض است و او پيغمبري بود امين از جانب خداي ربّ العالمين و احتمال نميرود در حق او كه او به حيلهبازي پدر خود اسحاق را بفريبد و حق برادر بزرگ خود عيسو را غصب كند و كدام خيانت و ظلم و ستم از اين بدتر كه پسر كوچك حق برادر بزرگ خود را به حيلهبازي غصب كند؟ و كاش اين حق از جمله حقوق دنيويّه بود و غصب شده بود و دنيا درگذار بود و هر صاحبشعوري ميداند و ميفهمد كه چون از جانب خداوند عالم كسي مبارك شد به اينطور هميشه او و اولاده او مطاع و سيّد و آقا باشند و طرف مقابل و اولاده او هميشه مطيع و منقاد و نوكر و تابع باشند. اين مباركي نيست مگر امر نبوت و هر صاحبشعوري ميفهمد كه امر نبوت امري نيست كه بتوان
«* احقاق الحق صفحه 78 *»
آن را واگذارد به هر جاهل ظالم احمقي و اللّه اعلم حيث يجعل رسالته پس كسي كه قابل رسالت و نبوّت نيست، خداوند عالم جلّشأنه او را نبي و رسول خود نخواهد كرد. از اين جهت غير از اشخاص معيّن كساني كه قابل نبوّت و رسالت نبودهاند، ايشان را نبي و رسول خود نكرده. پس اگر عيسو قابل نبوّت و رسالت بود، خدا او را نبي و رسول خود كرده بود و به حيله حيلهبازي او را از درجه نبوّت و رسالت نميانداخت و اگر يعقوب قابل نبوّت و رسالت نبود و مرد حيلهبازي بود، او را نبي و رسول خود نميكرد و نبوّت و رسالت در او و اولاده او قرار نميداد. پس كذب محض است نسبت حيلهبازي به يعقوب پيغمبر معصوم دادن و شخص حيلهباز مستوجب لعنت است نه مستوجب بركت چنانكه گذشت كه يعقوب به مادر خود گفت كه ميترسم كه پدرم بفهمد كه من به حيله نزد او رفتهام و بركتي را كه من طالب هستم مبدّل شود به لعنت. يعني چون پدرم بفهمد حيلهبازي مرا، مرا لعنت خواهد كرد. پس البته حيلهباز عاصي و گناهكار است و مستوجب لعنت است اگرچه در امور دنيويّه باشد چه جاي حيلهبازي در امور الهيّه و امر نبوّت و رسالت. پس بايد صاحبان شعور عبرت گيرند از بيانصافي و اغماض كساني كه اين كتاب مسمّي به تورات را محرّف نميدانند و وقايع بتپرستي و گوسالهساختن هارون و گوسالهپرستي او را و سجدهكردن و قرباني كردن و امر به سجده كردن و قرباني او را صدق ميدانند چنانكه وقايع اسحاق و عيسو و يعقوب را صدق ميدانند.
گو مرائي را دوصد جامه بپوش | عورتت پيداست نزد اهل هوش |
«* احقاق الحق صفحه 79 *»
و از باب آنكه دروغگو حافظه ندارد، دروغ بسيار واضح كه در حكايت اسحاق هست اين است كه او كور بود بطوري كه صورت عيسو را از صورت يعقوب تميز نميداد و به دستماليدن به دست يعقوب امر بر او مشتبه شد چونكه مادرش پوست پاچه بزغاله را به دست او كشيده بود و حالآنكه ميگويد مادر يعقوب لباسهاي عيسو را به يعقوب پوشانيد از براي تلبيس. پس اگر اسحاق نابيناي صرف بود كه نميديد كه لباس عيسو را به يعقوب پوشانيدن ثمري نداشت و اگر فيالجمله ميديد و از ديدن لباس امر به او مشتبه ميشد كه ممكن بود كه صورت يعقوب را هم از صورت عيسو تميز بدهد و همچنين اگر كور بود كه كر نبود ديگر صداي يعقوب را هم از صداي عيسو تميز نداد يعني چه؟ و حالآنكه گفت صدا مثل صداي يعقوب است و دست دست عيسو.
باري، و همچنين حكايت حضرت لوط و شراب خوردن او و مست شدن او و زنا كردن او با دو دختر خود و حامله شدن آن دو دختر به دو ولدالزنا مواب و بنعمّو، كذب محض است نزد هر صاحب شعوري. چراكه نيكي لوط و صلاح او بلكه رسالت او مخفي نيست و يهود و نصاري نميتوانند بگويند كه او مرد صالحي نبود و نميتوانند بگويند كه او در ميان قوم خود مبعوث نبود و مشغول به امر رسالت الهيّه نبود، بلكه نميتوانند بگويند كه او و اهلبيت او بغير از زنش مردمان نيك و صالح نبودند چراكه صريح است در همين كتاب محرّف كه او و اهل او از نيكانند چنانكه در آيه بيست و دويّم به بعد از فصل هجدهم سفر تكوين ميگويد: «و آن اشخاص از آنجا توجّه نموده بسوي سدوم
«* احقاق الحق صفحه 80 *»
روانه شدند در حالتي كه ابراهيم در حضور خداوند ايستاده پس ابراهيم تقرّب جسته گفت كه آيا حقيقتاً صالح را با طالح هلاك خواهي ساخت؟ احتمال دارد كه در اندرون شهر، پنجاه نفر صالح باشند. آيا ميشود كه آن مكان را هلاك سازي و به سبب آن پنجاه نفر صالح كه در آن است نجات ندهي؟ حاشا از تو كه مثل اين كار بكني و صالحان را با طالحان هلاك سازي و صالح با طالح مساوي باشد. حاشا از تو، آيا ميشود كه حاكم تمامي زمين عدالت نكند؟ پس خداوند گفت كه اگر در ميان شهر سدوم پنجاه نفر صالح پيدا كنم تمامي اهل آن مكان را به سبب ايشان نجات خواهم داد و ابراهيم در جواب گفت اينك حال من كه خاك و خاكستر هستم آغاز تكلّم نمودن با آقايم مينمايم بلكه از پنجاه نفر صالح، پنج نفر كمي نمايند. آيا ميشود كه تمامي شهر را به سبب پنج نفر هلاك سازي؟ پس گفت اگر در آنجا چهل و پنج نفر يابم هلاك آن نخواهم كرد. و بار ديگر با او تكلّم شده گفت بلكه در آن چهل نفر يافت شود پس او گفت كه به سبب چهل نفر آن عمل نخواهم كرد و او گفت تمنّا اينكه آقايم غضبناك نشود كه تكلّم نمايم بلكه در آن سي نفر يافت شوند. او گفت اگر در آنجا سي نفر پيدا كنم آن عمل نخواهم كرد. ديگر گفت اينك آغاز تكلّم با آقايم نمودهام بلكه در آنجا بيست نفر يافت شود. او گفت كه به سبب بيست نفر هلاك آن نخواهم كرد و ديگر گفت تمنّا اينكه آقايم غضبناك نشود تا آنكه يكبار ديگر تكلّم نمايم بلكه در آنجا ده نفر پيدا شود او گفت كه به سبب ده نفر هلاكشان نخواهم كرد» و از اين آيات معلوم ميشود كه لوط و دختران او از جمله صالحان بودند كه خداوند عالم جلّشأنه ايشان را نجات داد و هلاك نكرد و اگر از جمله طالحان
«* احقاق الحق صفحه 81 *»
بودند، ايشان را مثل طالحان هلاك كرده بود مثل آنكه زن لوط چون از جمله طالحان بود هلاك شد چنانكه در آيه بيست و ششم از فصل نوزدهم ميگويد: «و زنش به عقب خود نگاه كرد ستوني از نمك شد» پس اگر دختران او هم از جمله طالحان بودند هلاك شده بودند و چه بسيار واضح است نزد صاحبان شعور كه اگر زن لوط به يك نگاه كردني به عقب مستوجب هلاك شد و نمك شد و از جمله طالحان شد، بايد زني كه زنا دهد از جمله طالحان باشد و هر صاحب شعوري ميفهمد بدتر بودن زنا را از نگاه كردني برخلاف و هر صاحب شعوري ميفهمد كه زن زنادهنده اگر مردي را به زنا بدارد بدتر است از زني كه ندارد كسي را به زنا ولكن تمكين كند زناكاري را و هر صاحب شعوري ميفهمد كه زني كه كسي را مست كند به شراب و با او بخوابد بدتر است از زني كه شراب نخوراند و هر صاحب شعوري ميفهمد كه زني كه محارم خود را مست كند و با ايشان بخوابد از براي زنا بدتر است از زنادهنده به ساير اجانب و هر صاحب شعوري ميفهمد كه زني كه پدر خود را مست كند و با او بخوابد براي زنا بدتر است از زني كه ساير محارم را مست كند و با او بخوابد. پس اگر نعوذباللّه دختران لوط خصوص دختران باكره با اين شدت بد بودند و از جمله طالحان و از جمله بدترين طالحان بودند، چرا نجات يافتند و هلاك نشدند؟ و مادر ايشان بااينكه زنائي نداده بود، چه جاي زناي به پدر خود، به نگاه كردني هلاك شد.
پس بايد عبرت بگيرند صاحبان شعور از بيشعوري يا از بيانصافي يهود و نصاري كه ميخواهند چنين كتابي را كتاب موسي
«* احقاق الحق صفحه 82 *»
گويند و آن را تورات نامند و تعجّب آن است كه ميخواهند بگويند كه محرّف هم نيست و تعجّبي بيشتر آنكه كتاب هم در اثبات عدم تحريف آن مينويسند و تعجّبي بيشتر آنكه آن كتاب را به اهل اسلام هم مينمايانند و از رسواشدن خود شرم نميكنند و تعجّبي بيشتر آنكه اهل اسلام را به چنين خرافات دعوت ميكنند و اينقدر شعور ندارند كه بفهمند كه اطفال مسلمين استنكاف دارند كه چنين خرافات را ملعبه و دستگاه بازي خود قرار دهند چه جاي آنكه بناي عقايد و رفتار خود را بر آن نهند.
عنقا شكار كس نشود دام بازگير | كانجا هميشه باد به دست است دام را |
حكايتي است كه شخصي از خانه خود بيرون آمد ديد جماعتي بسيار را كه از عقب شخصي كه دامي در دست دارد دارند ميروند. از يكي از آنها پرسيد به كجا ميرويد؟ گفت اين شخص كه دام در دست دارد صيّاد ماهي است و ميرود ماهي صيد كند و اين جمعيّتي كه ميبيني، از عقب او ميروند كه از او ماهي بگيرند. آن شخص به يادش آمد كه مدتي است ماهي نخورده در دل خود گفت خوب است كه من هم بهمراه اين جماعت بروم و ماهي بخرم و ببرم خانه كه شب را ماهي بخورم. پس آن شخص هم بهمراهي آن جماعت رفت و رفتند تا رسيدند به منجلاب حمّامي كه زيراب حمّام متّصل به آن بود. پس آن شخص صاحب دام ايستاده و دام خود را مهيّا ميكرد كه در آن منجلاب اندازد پس آن شخصي كه دربين راه به ايشان ملحق شده بود متحيّر شد
«* احقاق الحق صفحه 83 *»
كه آيا اين شخص چه ميخواهد بكند، پس رفت به نزديك آن شخص صاحب دام و گفت چه ميخواهي بكني؟ گفت ميخواهم دام خود را در اين درياچه اندازم و ماهي بگيرم از براي اين جماعت كه مدتي است زحمت كشيدهاند و بهمراه من آمدهاند و منتظرند كه من ماهي بگيرم و به ايشان بدهم چراكه قوت خود ايشان و قوت اهل و عيالشان ماهي است. آن شخص گفت اي احمق! ماهي در گندابه حمّام چه ميكند؟ آن شخص جواب داد و گفت من احمق نيستم اگر ميخواهي احمق بشناسي صبر كن و ببين كه اين جمعيت بسيار احمقند كه منتظرند از من ماهي بخرند يا من؟ پس آن شخص صبر كرد تاآنكه صاحب دام دام خود را در گندابه حمام انداخت و قورباغه بسيار صيد كرد و به ايشان فروخت. پس آن شخص به ايشان گفت كه اي احمقان اينها قورباغهاند نه ماهي. پس ايشان از روي سخريّه و استهزا به او گفتند اگر اينها ماهي نيستند پس ماهي چهچيز است؟ آن شخص گفت كه من در خانه خود حوضي دارم كه در آن چند ماهي هست اگر ميخواهيد ماهي ببينيد و بشناسيد بياييد به خانه من تا به شما بشناسانم. پس ايشان از روي سخريّه و استهزا به خانه او شتافتند و به ايشان نمود حوض و ماهيان را و گفت اينها ماهيند نه آنها كه شما داريد. پس آن شخص صاحب دام پيش آمد و به صاحب خانه گفت اگر اينهايي كه تو نشان ميدهي ماهي هستند، پس چرا صدا نميدهند و چرا دست و پا ندارند؟ و رو كرد بسوي آن جماعت و گفت هرگز ديدهايد ماهي بيدست و پا؟ و هرگز شنيدهاند ماهي بيصدا؟ آن جماعت گفتند ما تا ماهي ديدهايم بادست و پا بوده و هميشه آوازه ميخوانده. صاحب خانه
«* احقاق الحق صفحه 84 *»
گفت شما هرگز ماهي نديدهايد و هميشه قورباغه را ماهي پنداشتهايد و ماهي نبايد دست و پا داشته باشد و نبايد صدا بكند. پس صاحب دام رو كرد به آن جماعت و گفت كه آيا ميبينيد كه صاحب خانه چقدر احمق است كه شما را احمق ناميده و ميخواهد شما را فريب دهد و مارهاي آبي را به شما مينمايد و آنها را ماهي مينامد. شما گوش به سخن اين احمق نكنيد و مبادا يكوقتي پيرامون اين مارهاي آبي گذركنيد كه بسا زهر خود را از دور به شما بپاشند و شما را هلاك كنند؛ اناوتيتم هذا فخذوه و ان لمتؤتوه فاحذروا. پس آن جماعت با صاحب دام به آواز بلند زبان به طعن و سخريّه و استهزاي صاحب خانه گشودند و به خوشحالي تمام قورباغههاي خود را برداشته و با خنده و استهزا به صاحب خانه از در خانه او بيرون رفتند و صاحب خانه متحيّرانه به آن جماعت نظر ميكرد و به مضمون اينكه جواب ابلهان خاموشي است، سكوت اختيار كرده به نزد صاحب دام آمد و آهسته به او گفت كه احمقان را شناختم و دانستم كه تو احمق نيستي ولكن اين جماعت احمقند. صاحب دام آهسته به او جواب داد و گفت اگر اخلالي در كار من كردي بدان كه به همين جماعت ميگويم كه تو را سنگسار كنند. صاحب خانه گفت كه خاطر جمع دار كه مرا با چنين احمقان هرگز سروكاري نخواهد بود، تو بمان با ايشان آسودهخاطر و بخوران به ايشان قورباغههاي گندابه را كه حيف است كه ماهي خوراك ايشان شود. پس چون مدتي گذشت و صاحب دام شنيد كه صاحب خانه پيرامون اتباع او نميگذرد، نوشتهاي به او نوشت كه تو را چه بر اين
«* احقاق الحق صفحه 85 *»
داشته كه پيرامون ما نميگردي و قناعت به همان خانه خود كردهاي؟ تو هم بيا با ما همدست شو و همين قورباغهها را ماهي بنام مثل من و مداخلها بكن و در دنيا به انواع متاعهاي آن متمتّع شو. اين چه حالتي است كه تو داري كه خلاف جمعي را پيشنهاد خود كردهاي كه همگي تو را سخريّه و استهزا كنند و محروم ماندهاي در دنيا از بسياري چيزها. پس صاحب خانه جواب نوشت كه دام و قورباغه تو از براي همان احمقان خوب است و اگر از براي من هيچ نباشد مگر همين كه از معاشرت احمقان دورم، مرا بس است تو بمان با احمقان كه مرا با تو و ايشان كاري نيست.
باري، چون حكايتي بود شبيه به حالت اهل اديان باطله و اهل اسلام ذكر شد تا صاحبان شعور عبرت گيرند كه اهل باطل گوسالهسازي و گوسالهپرستي و سجده از براي گوساله و قرباني از براي آن و زناي با دختر خود و شرب خمر و زناي با زن شوهردار و قتل شوهر او به ظلم و ستم و گرفتن زنهاي حرام و زناي با ايشان و سجده كردن از براي بتان را مانع از صلاح و نيكي و نبوّت و رسالت و بعثت نميدانند و هرچه بگويي كه پيغمبر بايد معصوم باشد و نميشود كه او بتپرست و شاربالخمر و زاني و قاتل به غير حق باشد، يهود و نصاري ميگويند اينك هارون پيغمبر بود و گوساله ساخت و گوساله پرستيد و لوط مرد صالحي بود و مبعوث بر اهل سدوم بود و شراب خورد و مست شد و با دو دختر خود زنا كرد و همچنين ساير چيزهاي بد و قبيح كه نسبت به خوبان و پيغمبران خدا ميدهند. مانند همان صاحب دام كه ميخواست
«* احقاق الحق صفحه 86 *»
از براي ماهيان دست و پا ثابت كند و قورباغه را ماهي ميناميد و تعجّب آنكه چون شخص عاقل اعراض از گفتگوي با ايشان كند، ايشان از براي آن شخص عاقل كتاب مينويسند مانند آن شخص صاحب دام و از راه نصيحت برميآيند كه چرا شما اين كتب محرّفه را محرّف ميدانيد و چرا آنها را صحيح نميدانيد و چرا نميگوييد نسبت به پيغمبران خدا آنچه از قبايح را كه در آن كتابها نوشته شده.
باري، برويم بر سر مطلب كه ميگويند دختران لوط به پدر خود شراب آشامانيدند و بسا آنكه عذري از زناي او بخواهند كه چون مست بود و نفهميد كه دختران او با او خوابيدند و كرد آنچه كرد، از براي خود او گناهي نبود. پس عرض ميكنم كه قبل از شرب خمر كه مست نبود، پس چرا شرب خمر كرد كه مست شود؟ و بعد از مستي اگر مستي او به اين شدّت بود كه نفهميد كي كنار او خوابيد و كي برخاست، پس كسي كه به اين شدّت بيهوش افتاده زنا هم نميتواند كرد و اگر به اين شدّت بيهوش نيست و ميفهمد كه زني در كنار او خوابيده و ميفهمد كه با او ميتوان مقاربت كرد، پس همينقدر شعور تميز ميدهد دختر خود را و ميفهمد كه زنا نبايد كرد خصوص با دختر خود. و نسبت به دختران لوط هم نهايت بيانصافي است اين گمان بردن چراكه فواحشي كه در عالم هستند نميروند كنار پدر خود بخوابند و زنا كنند اگرچه با غير بخوابند. آيا لوط دختران خود را بقدر ساير دختران مردم تربيت نكرده بود و آنقدر به ايشان تعليم نكرده بود كه زنا نبايد داد خصوص به پدر خود؟ و شراب نبايد به كسي داد خصوص به پدر و خصوص به پدري
«* احقاق الحق صفحه 87 *»
مثل لوط كه از جانب خدا مبعوث بود به قوم خود و مرد صالحي بود كه خدا او را از ميان قوم فسّاق بيرون آورد و او را نجات داد و آن قوم را هلاك كرد.
و اگر بگويند كه شرب خمر در شرايع سابقه حلال بوده، عرض ميكنم كه اشعيا در فصل پنجم در آيه يازدهم ميگويد: «واي بر آن كساني كه سحرگاه برميخيزند تا آنكه پيروي مسكرات نموده تا به شام درنگ مينمايند كه شراب، ايشان را گرم نمايد و در مجالس ايشان بربط و سنتور و دف و ناي و شراب موجود است اما صنايع خدا را نمينگرند» و همچنين در آيه بيست و دويّم به بعد ميگويد: «واي بر آن كساني كه به نوشيدن شراب پهلوان و در مزج مسكرات قوّتمندند و شرير را به سبب رشوه تصديق و صداقت صادقان را از ايشان برميدارند بنابر اين به نهجي كه شراره آتش، كاه بن را ميخورد و حشيش از شعله نابود ميگردد، به همينطور ريشه ايشان پوسيدهشده و شكوفه ايشان مثل غبار برخواهد خاست. زيراكه شريعت خداوند لشگرها را خوار و فرمان قدّوس اسرائيل را تحقير نمودند».
باري، اين آيات صريح است كه شرب خمر و بربط و سنتور و دف و ناي و ساير معاصي از شريعت خداوند نبوده و هركس به اين امور مشغول شود، شريعت قدّوس اسرائيل را تحقير كرده و مستوجب عذاب شده چنانكه در آيه بيست و پنجم همين فصل ميگويد: «بدين سبب غضب خداوند به قوم خود افروخته است و دست خود را بر ايشان دراز كرده است. و ايشان را چنان زد كه كوهها لرزيدند و اجساد ايشان در
«* احقاق الحق صفحه 88 *»
ميان كوچهها مثل خاكروبه شد».
باري، همچنين شرب خمر نوح و كشف عورت او از تحريفات است و همچنين نسبت زنا كردن داود با زن اوريا و كشتن اوريا بطوري كه گذشت كذب محض است چراكه داود آنقدر در نزد خداوند عظيم بود كه خداوند نبوّت را در اولاده و دودمان او قرار داد مثل آنكه به جهت ابراهيم نبوّت را در دودمان او قرار داد. و در كتاب اعمال حواريّون در باب دويّم در آيه سيّوم تصريح كرده كه داود پيغمبر بوده چنانكه ميگويد: «پس از اينجا كه داود پيغمبر بود و ياد داشت كه خدا به جهت او سوگند ياد كرده بود كه از نسلش از حيثيّت جسم، مسيح را بيرون آرد تا كه بر تختش بنشيند، او سبقت كرده از برخاستن مسيح سخن ميگويد» باري، و به اعتراف صاحب منسوجه، پيغمبران در وقت تبليغ و اداي رسالت بايد معصوم باشند و معقول و منقول نيست كه پيغمبر گناهكار باشد خصوص در وقت اداي امر و نهي الهي. پس نسبت زناكردن داود با زن اوريا كذب محض است چراكه داود به تصريح بزرگان نصاري پيغمبر بود و زنا به اتّفاق اهل اديان حرام است خصوص با زن شوهردار و فعل پيغمبران مانند قول ايشان است در اداي رسالت. بلكه فعل از قول محكمتر است در اداي رسالت و دليل براينكه عمل پيغمبر مانند قول او حجّت است. و دليل براينكه داود پيغمبر بود و عملش حجّت بوده، احتجاج عيسي است بر يهود چنانكه در باب ششم انجيل لوقا ميگويد: «و در آن روز شنبه كه بعد از شنبه بزرگ بود چنين اتّفاق افتاد كه چون از ميان زراعتها عبور مينمودند شاگردانش خوشهها را چيده به دستها ماليده
«* احقاق الحق صفحه 89 *»
ميخوردند و بعضي از فريسيان به ايشان گفتند كه چرا ميكنيد چنين كاري را كه در شنبه كردن آن جايز نيست؟ عيسي ايشان را جواب فرمود كه آيا نخواندهايد آنچه را كه كرد داود و رفقاي او در وقتي كه گرسنه بود كه چهسان او در خانه خدا درآمده نانهاي تقديم را كه خوردن آنها جايز نيست هيچكس را جز كاهنان و بس برداشت و خود تناول نمود و رفقاي خويش را نيز داد و نيز آنها را فرمود كه فرزند انسان خداوند سبت نيز ميباشد» پس اگر بناباشد كه پيغمبر زنا كند، بايد به عمل خود به مردم بفهماند كه زنا جايز است و حرام نيست و گناهي ندارد و حال آنكه به اتّفاق اهل جميع اديان زنا جايز نيست و حرام است و گناه عظيم است. و در صورتي كه پيغمبري داود به تصريح بزرگان نصاري معلوم باشد، نسبت زنا به او يقيناً كذب محض است مثل نسبت گوسالهپرستي به هارون و نسبت زنا به لوط و مثل نسبت شرب خمر به نوح و لوط و مستي ايشان و همچنين نسبت قتل اوريا به داود و نوشتن او به يواب كه او را به قتل رساند بجهت آنكه زناي او مخفي بماند، كذب محض است چراكه قتل نفس به اينطور به اتّفاق اهل اديان جايز نيست و حرام است و بسي واضح است كه نوشتن به يواب كه اين كار را بايد بكني، ابلاغ و امر است و پيغمبر در وقت امر كردن بايد معصوم باشد به اتّفاق اهل اديان آسماني. پس نسبت نوشتن به يواب و امركردن داود به قتل اوريا كذب محض است.
و همچنين نسبت دوستي سليمان مر زناني را كه نكاح آنها در شريعت موسي حرام بود كذب محض است. چراكه نكاح كردن با زناني كه جايز نيست نكاح آنها، زنا خواهد بود و سليمان زنا نكرد ولكن يهود
«* احقاق الحق صفحه 90 *»
و نصاري كه باك ندارند نسبت زنا به پدرش داود بدهند، البته باك نخواهند داشت كه نسبت زنا به سليمان هم بدهند و بگويند كه سليمان هم مثل پدرش در امر الهي محكم نبود چنانكه عبارات تورات مذكور شد به اين مضمون.
و همچنين نسبت بتپرستي به سليمان كذب محض است خصوص بتهاي سهگانه چراكه طوايف بتپرستان هم هر قومي اكتفا به بت خود ميكنند چنانكه عبارت تورات گذشت و بت غير را نميپرستند. پس چگونه تصوّر ميشود كه سليماني كه به تصريح تورات چنانكه عبارت آن گذشت كه خداوند حكمتي به سليمان داد كه چنين حكمتي را به احدي قبل از او و به احدي بعد از او نداده بود. پس چنين حكيم دانايي كه حكمت و دانايي او مخصوص او است و به احدي از اوّلين و آخرين داده نشده، آيا چنين شخصي ميشود كه زنهاي او او را فريب دهند بطوري كه مدّتي بپرستد بتي را و آن بت تراشيده را خداي خالق دنيا و آخرت داند؟ و بعد بپرستد بت تراشيده ديگري را و آن را خالق خود داند؟ و بعد از مدتي بپرستد بتي ديگر را و آن را صانع عالم داند، يا آنها را واسطه ميان خود و صانع عالم داند؟ و حال آنكه ميديد كه آن بتان نه جاني دارند و نه چشمي و نه گوشي و نه فهمي و نه ادراكي و نه قدرتي. و نسبت اين بتپرستيها به سليمان مانند نسبت گوسالهپرستي هارون كذب محض است چراكه هر شخص صاحب شعور بطور بداهت ميفهمد كه بتِ مصنوعِ از دستِ بشر، خدا نيست چه جاي صاحب شعوري مثل هارون و سليمان.
«* احقاق الحق صفحه 91 *»
باري، اگر جميع قبايح مذكوره در كتب عهد عتيق را بخواهم بنويسم وضع رساله از اختصار خارج ميشود. پس آنچه ذكر شد نمونهاي باشد از براي آنچه ذكر نشد مثل زنا كردن پسر داود با خواهر خود ـ دختر داود ـ و مثل زنا دادن دختر يعقوب اسرائيل و كشتن پسران يعقوب جمع بسياري را كه از طايفه شخصي بودند كه با خواهرشان زنا كرده بود بطور حيله، و منع نكردن يعقوب پسران خود را. پس از اين قبيل قبايح كه كذب آنها را شخص صاحب شعور بطور بداهت ميفهمد از خود اين كتاب مسمّي به تورات، دليل است بر تحريف آن. و قدري بيش از اين در كتاب مستطاب «نصرة الدين» مذكور است هركس بخواهد به آن رجوع كند. و بسيار محلّ حيرت شخص صاحب شعور است كه با اين حال چگونه ميشود كه شخصي از يهود و نصاري بتواند ادّعاي عدم تحريف چنين كتابي را بكند؟ و حال آنكه به اتّفاق جميع يهود و نصاري تورات موسي در خرابي اوّل بيتالمقدس به دست بختنصّر و لشگر او سوخته شد بطوريكه يك نسخه هم از آن در ميان يهود باقي نبود و از زمان خرابي بيتالمقدس تا هفتاد سال بعد تقريباً اين كتاب مسمّي به تورات كه الان در ميان است در ميان يهود نبود. تا آنكه به ادّعاي يهود، عزرا آنچه را كه از تورات حفظ داشت بيان كرد و ادّعاي ايشان اين است كه اين كتاب مسمّي به تورات كه الان در ميان است احيا شده عزرا است و از اين جهت كه عزرا احياي اين كتاب را كرده و يهود خواستند كه شكرانه اين كار او را كرده باشند، او را ملقّب به ابناللّه كردند. پس در اينكه اين كتاب موجود در اين زمان
«* احقاق الحق صفحه 92 *»
تورات موسي نيست، محلّ اتّفاق جميع يهود و نصاري است. و امّا ادّعاي اينكه عزرا احيا كرد آن را و اين كتاب موجود از عزرا است، اوّل سخن است. و اثبات اين مطلب را با اين قبايح صريحه موجوده در آن نميتوانند بكنند و همين قبايح موجوده در آن دليل واضحي است كه اين كتاب از عزرا هم نيست اگرچه بطور احتمال شايد فرمايشي از عزرا در اين كتاب باشد چنانكه شايد فرمايشي از موسي هم در اين كتاب نقل شده باشد بطور روايت. و محض اينكه روايتي از شخصي در كتاب شخصي ديگر يافت شود بطور احتمال، كتاب از شخص اوّل نخواهد شد چنانكه بر هر صاحب شعوري اين مطلب واضح است.
و اگر كسي بگويد كه اگر بختنصّر تورات موسي را از صفحه روزگار برانداخت وجهش معلوم است كه عداوت او بود با يهود، امّا خود يهود كه با خود عداوتي نداشتند، پس چه بر اين داشته بود ايشان را كه خود كتاب خود را كه از عزرا به ايشان رسيد تحريف كنند؟ و اين معني بسيار به نظر بعيد ميآيد چنانكه صاحب منسوجه و امثال او جولانها زدهاند و به گمان خود اثبات عدم تحريف كتب عهد عتيق و جديد را نمودهاند.
پس عرض ميكنم كه اوّلاً راه خيال و سبب اغراض و امراض مردمان گذشته در زمان گذشته را مردمان زمان بعد نبايد حتماً بدانند. مثل آنكه اگر امروز ببيني كه عمارتي محكم را در زمان گذشته خراب كردهاند كه آثار آن فيالجمله باقي است و بداني كه صاحبان عمارت، عمارت خود را خراب كردهاند، نبايد در خرابي آن عمارت شك كرد.
«* احقاق الحق صفحه 93 *»
چراكه واضح است كه خراب است نهايت آنكه سبب تحيّر شخص صاحب شعور خواهد شد كه آيا چه بر اين داشت صاحبان عمارت را كه عمارت خود را خراب كردند؟ و ثانياً در صورتي كه كتاب معيّني از عزرا معلوم باشد كه در ميان آورده و به دست مردم داده، آنوقت كسي استبعادي در تحريف آن بكند، طوري است. ولكن چنين مدّعايي ثابت نيست و يهود و نصاري نميتوانند ادعاي علم غيب كنند و بگويند كه ما ميدانيم كه اين كتاب موجود همان كتاب عزرا است و حال آنكه خرابي و قبايح در آن موجود و مشهود است و وجود همين خرابي و قبايح دليل است كه از عزرا نيست چراكه يقيناً عزرا پيغمبر خدا است و خرابي و قبايح از او سر نزده. و ثالثاً چون به كتب بسياري از انبياي بنياسرائيل رجوع ميكنيم خصوص كتاب ارميا، ميبينيم كه اغلب يهود در زمان سلف، شغل ايشان و همّ ايشان بر خرابي دين و آيين موسي بوده و تمامي فصول كتاب ارميا صريح است در اين مطلب و به جهت نمونه چند آيه از فصل پنجم ذكر ميكنم تا بداني حالت بنياسرائيل را در زمان سلف. ميگويد: «پس در كوچههاي اورشليم گردش كرده و در چهارسوهايش جستجو نموده و ببينيد و درك نماييد كه آيا كسي يافت ميشود كه انصاف را پيشه خود كرده جوياي راستي است تاآنكه آن را عفو نمايم و اگرچه به خداي حي بگويند لكن كاذبانه سوگند ميخورند. اي خداوند آيا چشمانت براستي نگران نيست؟ ايشان را مضروب ساختي اما محزون نشدند و ايشان را به هلاكت انداختي اما از پذيرفتن تأديب ابا نمودند. رويهاي خود را از سنگ سختتر كردند، از رجوعكردن و
«* احقاق الحق صفحه 94 *»
توبهكردن ابا كردند و به خود گفتم كه ايشان از ابلهانند كه راه خداوند و حكم خداي خود را نميدانند. پس نزد اكابر و بزرگان ايشان بروم و با ايشان سخن نرمي گويم زيرا كه ايشان راه خداوند و حكم خداي خود را ميدانند اما ايشان هم پالهنگ را پاره كرده هم بندها را گسيختند بنابراين شير جنگلي ايشان را كشته، گرگ دشتي يغما كرده و بَبر بر شهرهاي ايشان پاسباني مينمايد كه هركسي كه از آنها بيرون ميرود پاره كرده خواهد شد چونكه معصيتهاي ايشان بسيار و تمرّدهاي ايشان زياد است. چگونه تو را عفو نمايم كه پسرانت مرا ترك كردند و به بتها سوگند ميخورند و چون سير ميكنم ايشان را زنا ميكنند و دسته دسته به زناخانه جمع ميشوند و مانند اسبهاي نر پرورده شده صبحدمي هركس براي زن همسايهاش شيهه ميزند خداوند ميفرمايد كه آيا به سبب اين كارها ايشان را عقوبت نخواهم كرد و مگر از مانند اين طايفه انتقام نخواهم كشيد؟ به حصارهايش برآمده مشغول خرابكردن شويد امّا بالكلّ به اتمام نرسانيد. شاخههايش را قطع كنيد زيرا كه از آنِ خداوند نيستند به درستي كه خداوند ميفرمايد كه خاندان اسرائيل و خاندان يهوداه به من به شدّت خيانت ميورزند، خداوند را انكار نموده ميگويند كه او نيست كه نه به ما بلا خواهد رسيد و نه شمشير و قحطي را خواهيم ديد و پيغمبران مانند بادند و در ميان ايشان وحي نيست و به ايشان چنين واقع ميشود. بنابراين خداوند خداي لشگرها چنين ميفرمايد چونكه اين سخنها را گفتيد اينك من كلام خود را در دهان تو بجاي آتش و اين قوم را مثل هيزم ميگردانم كه آن ايشان را بسوزاند. اي خاندان اسرائيل! خداوند ميفرمايد كه اينك بر شما از دور قومي را هجومآور ميسازم. قوم پرزور
«* احقاق الحق صفحه 95 *»
است، قوم قديم است، بل قومي است كه زبان ايشان را نميدانيد و گفتار ايشان را نميفهميد. تركش ايشان مانند قبر گشاده و همگي ايشان شجاعانند، خرمن تو را و نان تو را خواهند خورد و پسران تو را و دختران تو را تلف خواهند كرد و گوسفندان و گاوان تو را خواهند خورد و انگورها و انجيرهاي تو را خواهند خورد و شهرهاي محكم تو را كه به آن تكيه مينمايي با شمشير زبون خواهند كرد نهايت خداوند ميفرمايد كه در آن روزها شما را كلّيتاً به اتمام نخواهم رسانيد و واقع ميشود كه چون ميگوييد كه از چه است كه خداوند خداي ما تمامي اين بلاها را بر ما مستولي گردانيده است. آنگاه به ايشان بگويي چناني كه مرا ترك كرده خدايان بيگانه را در زمين خود پرستيديد، همچنان در زميني كه از آنِ شما نيست بيگانگان را خدمت خواهيد كرد. اين را به خاندان يعقوب اخبار نموده و در يهوداه مسموع گردانيده بگوييد كه اي قوم ابله و بيدل! حال اين را بشنويد كه با وجود داشتن چشم نميبينيد و با وجود داشتن گوش نميشنويد. خداوند ميفرمايد كه آيا از من نخواهيد ترسيد و مگر از حضورم نخواهيد لرزيد؟»
تا آنكه ميگويد: «امّا اين قوم دل فاسد و ياغي دارند كه قهقري نموده روانه شدند و در دل خود نميگويند كه حال از خداوند خداي خود بترسيم كه باران بهاري و پاييزي در فصلش به ما داده، هفتههاي معيّني درو را براي ما حرام مينمايد معصيتهاي شما اين چيزها را از شما دور گردانيدند و گناهان شما اين طيّبات را از شما منع مينمايند زيرا كه در ميان قوم من شريران يافت ميشوند كه مثل صاحبان دام در كمين بود چاهها را ميكنند تاآنكه مردمان را گرفتار نمايند مثل قفسي كه پر از مرغ است خانههاي ايشان به همين مثَل
«* احقاق الحق صفحه 96 *»
پرند از فريفتگي به اين سبب بزرگ شدند و دولتمند شدند، فربه و متجلّي شدند، از اعمال شريران گذشتند، دعواي مرافعه يتيمان را غوررسي نميكنند و حق فقيران را محاكمه نمينمايند و با اين حال كاميابند و خداوند ميفرمايد كه آيا به سبب اين اعمال عقوبت نخواهم كرد و مگر از مثل اين قوم جان من انتقام نخواهد كشيد. حادثهاي عجيب و پرخوف در زمين موجود است، پيغمبران به دروغ پيغمبري مينمايند و كاهنان بواسطه ايشان تسلّط مييابند و قوم من به چنين بودن خورسندند، پس در آخر اين چه خواهيد كردن؟»
و در فصل ششم بعد از تخويفات عظيمه ميگويد: «زيرا كه خداوند ميفرمايد دست خود را بر ساكنان اين زمين دراز خواهم كرد چونكه از كهين و مهين همگي ايشان پُرطمعند و از پيغمبر الي كاهن همگي به دروغگويي مشغولند»
و در فصل هفتم بعد از تخويفات عظيمه در آيه بيست و دويّم ميگويد: «زيرا كه به پدران شما نگفتم و در روز بيرون آوردنم ايشان را از زمين مصر درباره قربانيهاي سوختني و ذبايح ايشان مأمور نداشتم مگراينكه اين كلام را به ايشان امر فرموده گفتم كه قول مرا بشنويد و من خداي شما خواهم بود و شما قوم من خواهيد بود و در هر راهي كه به شما امر ميفرمايم راهي شويد تاآنكه خيريّت شما باشد. اما نشنيدند و گوش خود را فرانداشتند بلكه موافق تدبيرات و هواي دل فاسد خود رفتار نمودند و قهقري برگشتند و پيش نرفتند. از روزي كه آباي شما از زمين مصر بيرون آمدند تا به امروز، جميع بندگان خود انبيا را به شما فرستادم بلكه سحرگاهان
«* احقاق الحق صفحه 97 *»
ارسال نمودم امّا سخن مرا نشنيدند و گوش خود را به من فرانداشتند بلكه قويگردن شده از پدرانشان بدتر گرديدند»
و در فصل هشتم ميگويد: «خداوند ميفرمايد كه در آن زمان استخوانهاي ملوك يهوداه و استخوانهاي سرورانش و استخوانهاي كاهنان و استخوانهاي پيغمبران و استخوانهاي ساكنان اورشليم را از قبورشان بيرون خواهند كشيد و آنها را در برابر آفتاب و ماه و تمامي عساكر آسمانها كه آنها را دوست داشته عبادت ميكردند و پيروي نموده و سجده ميكردند، خواهند گسترد و آنها جمع نشده و مدفون نگرديده بجاي سرگين بر روي زمين خواهند بود»
تاآنكه در آيه هشتم به بعد ميگويد: «چگونه توانيد گفت كه ما حكيم هستيم و شريعت خداوند با ما است؟ اينك به تحقيق قلم فريبنده كاتبان به دروغ عمل مينمايد، حكيمان شرمنده و مدهوش و گرفتارند اينك كلام خداوند را ردّ كردند، پس حكمت ايشان چيست؟ بنابراين زنان ايشان را به ديگران و كشتزارهاي ايشان را به كساني كه وارث آنها ميگردند خواهم داد زيرا كه از كهين و مهين همگي ايشان پرطمعند و از پيغمبر الي كاهن همگي به دروغگويي مشغولند».
باري، از اوّل كتاب ارميا تا به آخر در جميع فصلها از اين قبيل سخنها است كه از جمله آنها معلوم ميشود كه طايفه بنياسرائيل و يهود از روزي كه موسي ايشان را از مصر بيرون آورد تا به زمان ارميا به بعد هميشه كارشان دروغ گفتن و دروغ نوشتن و خلاف شرع موسي كردن و بتپرستي و ستارهپرستي و زناكردن و به شرب خمر بيهوش بودن بوده
«* احقاق الحق صفحه 98 *»
است. پس چنين قوم بيدين دروغگوي دروغنويس به تصديق ارمياي نبي البتّه تحريف خواهند كرد آنچه از پيغمبران برحق در نزد ايشان باشد خواه از موسي، خواه از عزرا. پس از اين جهت اين كتاب موجود كه اسم آن را تورات گذاردهاند تورات موسي نيست چراكه به اتّفاق يهود و نصاري آن را بختنصّر مفقود ساخت و به اتّفاق ايشان تا هفتاد سال تقريباً اين كتاب موجود در دست يهود در دنيا نبود و بعد از هفتاد سال از زمان خرابي بيتالمقدس عزرا چيزي از تورات موسي را احيا نمود امّا آيا اين كتاب موجود در دست يهود همان احياي عزرا است ياآنكه در احياي او هم تحريفي روي داده يا نداده، محلّ تأمّل است. و بعد از يافت شدن قبايح و كذبهاي واضح و نسبتهاي بتپرستي و شرب خمر و زناي محصنه و زناي بامحارم و زناي با دختر خود نسبت به نوح و هارون و لوط و داود و سليمان و خانواده داود و خانواده يعقوب اسرائيل در اين كتاب موجود در دست يهود و نصاري، شبههاي از براي شخص صاحبشعور باقي نميماند در تحريف آن. خصوص بعد از خبردادن ارميا و امثال او مثل اشعيا و زكريّا، چه بناي عموم بنياسرائيل از انبيا و حكما و كاهنان گرفته تا عوام ايشان، بناي ايشان بر گردنكشي و طغيان بوده و كذب و افترا نُقل مجلس و نَقل محفلشان بوده از ابتداي خروجشان از مصر تا زمان ارميا و انبياي بعد از او به تصديق ارميا و امثال او. و نه اين است كه تحريف اين كتاب در زمان ظهور پيغمبر آخرالزمان9 اتّفاق افتاده باشد كه بجهت كتمان امر پيغمبر9در آن زمان تحريف كرده باشند چنانكه گمان صاحب منسوجه اين بوده
«* احقاق الحق صفحه 99 *»
كه مسلمانان ميگويند كه در آن زمان تحريف اتّفاق افتاده بجهت كتمان امر پيغمبر9 و از اين جهت كه اين گمان را كرده به خيال خود دليل آورده كه نسخههايي كه در زمان سابق از زمان پيغمبر9نوشته شده و تاريخهاي آنها در آنها ثبت است كه در سابق نوشته شده با اين نسخههايي كه در دست ايشان است در اين زمان مطابق است. پس اين دليل از براي گمان خود صاحب منسوجه و امثال او عيب ندارد ولكن عقيده اهل اسلام همان عقيده ارميا و امثال او است كه بنياسرائيل اَباً عن جدّ از زمان خروج از مصر تا بعد، شغل ايشان اين بود كه دروغ بگويند و دروغ بنويسند چنانكه خداوند از حال ايشان در قرآن خبر داده كه يحرّفون الكلم عن مواضعه و فرموده تجعلونها قراطيس تبدونها و تخفون كثيراً پس همينقدر از بيان از كتب عهد عتيق در تحريف اين كتاب موجود و نبودن آن از موسي به اتّفاق يهود و نصاري و نبودن آن از عزرا بوجود آن قبايح مذكوره در آن، از براي شخص صاحبشعور كافي است و ما را با يهود و نصاري كه چنين قبايح را نسبت به پيغمبران خدا مثل هارون برادر موسي، بلكه به خود موسي و بزرگتر از او ابا ندارند، كاري نيست و جواب ايشان بجز خاموشي نيست.
و در بسياري از مواضعِ تحريفات از بابي كه دروغگو حافظه ندارد، منافات معلوم ميشود از براي شخص باشعور چنانكه درباره لوط در يكجا ميگويد چون پسري نداشت دختران او بخيال زنا افتادند تا پسري از براي پدر خود بعمل آورند كه گويا ميدانستند كه چون
«* احقاق الحق صفحه 100 *»
پدرشان با ايشان زنا كرد، به پسر حامله خواهند شد نه به دختر. پس عرض ميكنم كه اوّلاً از كجا دانستند كه حامله خواهند شد؟ و ثانياً از كجا دانستند كه پسر خواهند زاييد؟ باري، و آنچه از همين كتاب محرّف معلوم ميشود از براي حضرت لوط پسران بود چنانكه در آيه دوازدهم از فصل نوزدهم سفر تكوين ميگويد: «و آن اشخاص به لوط گفتند كه در اينجا از آنِ تو ديگري نيست، دامادها و پسران و دختران خود بلكه هرچه كه در شهر از آنِ تو است از اين مكان بيرون آور زيرا كه اين مكان را بايست هلاك سازيم» پس به تصريح همين كتاب، از براي لوط پسران بود و به امر ملائكه پسران و دختران خود را از شهر بيرون برد تا هلاك نشوند چونكه از صالحان بودند نه از طالحان و اگر از طالحان بودند ملائكه نميگفتند ايشان را بيرون آور. پس مواب و بنعمّو دو پسر او بودند كه با دختران او از شهر بيرون آمدند و نسل لوط از آن دو پسر بعمل آمد و نسبت زناكردن او و زنادادن دو دختر او كذب محض است. و اگر در عباراتي كه به داود و سليمان نسبت ميدهند و ذكر آنها گذشت فكر كني تناقضها خواهي فهميد. مثل آنكه داود ميگويد چون احكام خدا را حفظ كردم و خلافي با او نكردم، او مرا مسلّط كرد. و در يكجا ميگويد چون سليمان مانند پدرش داود قلبش با خدا محكم نبود، بتپرستي كرد مثلاً و كذب همه اينها معلوم است.
باري، امّا دليل بر اينكه اين اناجيلي كه در دست نصاري است انجيل عيسوي نيست، تعدّد اين اناجيل است و حال آنكه انجيل نازل بر عيسي يك انجيل بيش نبود. و مناسب است كه بجهت ايضاح اين
«* احقاق الحق صفحه 101 *»
مطلب، از خود آن اناجيل دليل بياوريم علاوه بر تعدّدي كه دليل است كه از عيسي نيست تا صاحبان شعور بربصيرت باشند. و باز روي سخن بسوي صاحبان شعور است نه بسوي يهود و نصاري چنانكه مكرّر عرض شد كه ما را كاري با ايشان نيست و ايشان خود دانند در جواب دادن به خداوند عالم در هر عالمي.
پس عرض ميكنم كه لوقا كه يكي از صاحبان اناجيل است در اوّل كتاب خود ميگويد: «از آنجا كه جمع كثيري شروع نموده كه آن وقايعي را كه در ميانه ما به يقين پيوسته است تبيين نمايند به نهجي كه آنان كه از آغاز به چشم خود ميديدند و خادمان كلام بوده به ما رسانيدهاند، من نيز مصلحت چنان ديدم كه آن وقايع را تماماً من البداية كمال تبعيّت نموده بر حسب اتّصالشان تحرير نمايم براي تو اي تِيوفِلُس گرامي تا حقيقت سخناني كه تو آنها را تعليم يافتهاي دريابي». پس عرض ميكنم كه چه بسيار واضح است كه لوقا از جمله حواريّيني كه خدمت عيسي را دريافته بودند نبود. چراكه اسم و لقب هيچيك از حواريّين دوازدهگانه، لوقا نبود به اتّفاق جميع نصاري. و از تصريح خود لوقا هم معلوم ميشود بطور وضوح كه در زمان عيسي نبوده و آيات عيسويه را خود مشاهده ننموده چنانكه از تصريح او بطور وضوح معلوم ميشود كه اين جمع كثيري را كه ميگويد شروع نموده به نگارش وقايعي كه در زمان پيش اتّفاق افتاده، وقايعنگاراني بودهاند كه در زمان بعد آنچه به ايشان رسيده نوشتهاند و هيچيك از اين جمع كثير، در زمان عيسي نبودهاند و وقايع را به چشم خود مشاهده نكردهاند. ولكن آنچه به ايشان رسيده از
«* احقاق الحق صفحه 102 *»
كساني كه از آغاز مشاهده كرده، آن را نوشتهاند و لوقا هم تبعيّت ايشان را كرده، آنچه به او رسيده از كساني كه در زمانهاي پيش بودهاند آن را نوشته. و اين مطلب در نزد صاحبان شعور واضح است كه به تصريح لوقا حالت خود لوقا و حالت آن جمعي كه شروع به وقايعنگاري كردهاند جميعاً مانند راويان و ناقلاني هستند كه وقايع زمان گذشته را نقل و روايت ميكنند و مانند تاريخنويسانند كه وقايع صدسال قبل از خود يا هزارسال و بيشتر و كمتر را حكايت ميكنند و هيچيك در زمان سابق نبودهاند و وقايع زمان سابق را نديدهاند. و چه بسيار واضح است نزد صاحبان شعور كه الفاظ و اقوال وقايعنگاران و تاريخنويسان، از خود ايشان است؛ خواه راست باشد يا دروغ و دخلي ندارد به قول كسي كه حالات او را نقل كردهاند مگر آنكه قول او را بدون كم و زياد نقل كنند. پس اگر تاريخنويسي نوشت حالت سلطاني را كه در زمان سابق چگونه سلطان شد و چگونه مملكت را تصرّف كرد و چگونه مالك رقاب شد و چگونه با رعايا سلوك نمود و چند شهر در تصرّف او بود و چند حاكم نصب نمود و دولت او چقدر بود و چند لشگر داشت و چه ميگفت و ميشنود و چگونه ميخورد و ميآشاميد و چه ميخورد و ميآشاميد و با كه ميخورد و ميآشاميد و ندماي او چه كسان بودند و چند زن داشت و چند اولاد داشت و امثال اين حكايات را در كتاب خود نوشت، خواه راست نوشته خواه دروغ، كتاب، كتاب تاريخنويس است و اقوال شارحه حالات سلطان، اقوال تاريخنويس است خواه راست باشد خواه دروغ. و بسي واضح است كه كتاب، كتاب سلطان نيست و
«* احقاق الحق صفحه 103 *»
اقوال، اقوال او نيست. و گمان نميكنم كه صاحب شعوري در اين مطلب تأمّل كند و شبههاي از براي او دست دهد.
پس اگر مطلب اين است و وضوح آن نزد صاحبان شعور چنين است، چگونه وقايعنگاري لوقا و آن جمعي كه لوقا گفته وقايعنگار بودهاند كتاب عيسي شده؟ نهايت آنكه فرض ميكنيم كه راست هم نوشتهاند، باز كتاب، كتاب عيسي نميشود و كتاب عيسي يك كتاب بود و اسم آن يك، انجيل بود و اقوال و الفاظي كه در كتاب بود جميعاً به وحي الهي از زبان مبارك عيسي جاري شده بود و از دهان مبارك او بيرون آمده بود. و اگر چنين كتابي از عيسي7 در ميان نصاري باقي مانده بود تا زمان وقايعنگاران، همان يك را بايد نسخههاي متعدّد بنويسند مانند هريك از كتاب لوقا و غير او كه نسخههاي متعدّد نوشته شده. و اگر چنين كتابي از عيسي7 در ميان نصاري باقي مانده بود تا زمان وقايعنگاران، احتياجي نبود كه هريك جدا جدا وقايعنگاري كنند. پس چه شد كه هريك از وقايعنگاران جدا جدا وقايعنگاري كردند و هريك به ترتيبي خاص به خود، كتاب خود را مرتّب كردند و هريك كتاب خود را به فصولي معيّنه مفصّل ساختند و بعضي چيزي در كتاب خود نوشتند كه ديگران آن را ننوشتند؟ پس نفس تعدّد اناجيل معروفه و نفس اختلاف ترتيب آنها و نفس اختلاف فصول آنها و نفس بودن چيزي در بعض آنها و نبودن آن در بعضي ديگر، دليل واضح ظاهري است كه اين كتب هريك از نگارنده آن است نه از عيسي7 به تصريح لوقا و هيچيك از عيسي نيست. و برفرضي كه حالات
«* احقاق الحق صفحه 104 *»
عيسي7را بطور صدق بيان كرده باشند، مانند صدق تاريخنويسي است كه حالات سلطاني را بيان كرده باشد و چنانكه كتابِ نگارنده وقايع و حالات سلطان، كتاب سلطان نيست و كتاب نگارنده است خواه راست خواه دروغ، همچنين كتب نگارندگان وقايع حالات عيسي، كتب نگارندگان است نه كتاب عيسي. پس نصاري ناچار ميشوند كه بگويند كه عيسي صاحب كتاب بود يا صاحب كتاب نبود. پس اگر بگويند كه عيسي مطلقاً كتابي نداشته و انجيلي بر او نازل نشده از جانب خداوند عالم جلّشأنه ولكن آمده در ميان مردم و گاهي در بيابان بوده و گاهي در آبادي و گاهي در شهري بوده و گاهي در شهري ديگر، و گاهي با جمعي صحبت داشته و گاهي معجزي اظهار كرده و گاهي متحرّك بوده و گاهي ساكن، پس اين حالات و وقايعي كه از براي او اتّفاق افتاده و تاريخنويسان آنها را نوشتهاند و هريك هرچه را خبر داشتهاند نوشتهاند و از آنچه بيخبر بودهاند ذكري نكردهاند همين تواريخ اسمش انجيل عيسي است. پس در اين صورت اگر به ايشان گفته شود كه در اين تواريخي كه حالات عيسي در آنها حكايت شده، حالات زكريّا و حالات زن زكريّا و حالات يحيي و حالات مريم مادر عيسي و حالات يوسف شوهر مريم و حالات اشخاصي ديگر غير اينها در آن تواريخ مذكور است، پس چه شده كه اين تواريخ كتب زكريّا و يحيي و مادر او و كتب مريم و يوسف و غير ايشان نيست و كتب عيسي ناميده ميشود؟ پس به هردليلي كه بگويند اين كتب كتب زكريّا و يحيي و غير ايشان نيست و كتب نويسندگان تاريخ است، به همان دليل گفته خواهد شد كه
«* احقاق الحق صفحه 105 *»
اين كتب، كتب عيسي نيست و كتب تاريخنويسان است. و محض اينكه ذكر حالات عيسي بيشتر از حالات ديگران شده، كتاب، كتاب عيسي نميشود مثل آنكه تاريخنويسي اگر در كتاب خود حالات سلطان عصر خود را بيشتر نوشت و حالات ساير سلاطين را كمتر نوشت، باز كتاب، كتاب نگارنده تاريخ است نه كتاب سلطان عصر. و اين مطلب در نزد صاحبان شعور از بديهيّات اوليّه است كه از شدّت وضوح احتياجي به فكر ندارد.
و اگر نصاري بگويند كه عيسي صاحب كتاب بود و كتابي بر او نازل شده بود از جانب خداوند عالم جلّشأنه، گفته خواهد شد كه آن كتاب نازل بر عيسي كداميك از اين كتب متعدّده است كه شما اسم آنها را اناجيل گذاردهايد؟ پس هريك از اين كتب را كه اختيار كردند كه كتاب عيسي است، بايد باقي را كتب او ندانند. و اگر همه را كتب او بنامند از باب صدق حكايات، ناچار شوند كه بگويند اصل كتاب نازل بر او در ميان نيست و چيزي كه در ميان است حكايات اصل كتاب نازل است نه خود كتاب. پس در اين صورت گفته خواهد شد كه چون اصل كتاب نازل در ميان نيست، نميتوانيد بگوييد كه اين كتب متعدّده مطابق با آن اصل نازل است. چراكه علم غيب را نميتوانيد ادّعا كنيد.
باري، پس اگر شخص صاحب شعور به دقّت نظركند به اوّل كتاب لوقا تصريح لوقا را خواهد يافت به اينكه هرآنچه جمعي كثير نوشتهاند، همه آنها چيزهايي هستند كه رسيده است به آن كثيرين بواسطه كساني كه آن وقايع را مشاهده كردهاند و خود آن كثيرين آن وقايع را مشاهده
«* احقاق الحق صفحه 106 *»
نكردهاند.
باري، دراينكه كتاب عيسي7 كه انجيل بود از ميان نصاري مفقود بوده شكي نيست چراكه محلّ اتّفاق جميع نصاري است كه كتابي منسوب به عيسي غير از اناجيل مكتوبه از وقايعنگاران در ميان ايشان نبوده كه اگر كتابي از عيسي در ميان ايشان بود، همان را بر سر و چشم ميگذاردند و احتياجي نبود كه وقايعنگاران كتابها بنويسند و آنها را اناجيل بنامند. و آنچه نصاري در اين ايّام ادّعا ميكنند اين است كه متّي بعد از هفتسال از رفع عيسي، انجيل عيسوي را به زبان عبري نوشت و اين مطلب بسيار بعيد به نظر ميآيد چراكه اگر انجيلي در ميان بود و بعد از هفتسال متّي آن را به زبان عبري نوشته بود، بايد هر نويسندهاي كه بخواهد انجيل بنويسد، يا از روي انجيل اصل بنويسد يا از روي انجيلي كه متّي به زبان عبري نوشته بود. پس چه داعي شد كه مرقس و يوحنّا هريك جدا جدا انجيل از براي خود نوشتند كه در ترتيب و عدد فصول با انجيل متّي مختلف شد؟ و چه شد كه در بعضي مطالب ديگر نيز مختلف شدند؟ و چه داعي شد كه يوحنّا بعد از مدت هفتاد و پنج سال از رفع عيسي انجيل خود را نوشت كه در ترتيب و عدد فصول و بعضي چيزهاي ديگر با انجيل متّي مختلف شد. و بسيار بعيد مينمايد كه يوحنّا از انجيل خود عيسي بيخبر باشد، يا از انجيلي كه متّي به زبان عبري نوشت بيخبر باشد تا مدت هفتاد و پنج سال بگذرد. چراكه بعد از مدت شصت سال از رفع عيسي داميش برادر طيطوس سلطان شد و چون نهايت عداوت را با يوحنّا داشت او را در جزيره پطموس محبوس
«* احقاق الحق صفحه 107 *»
ساخت و در آن جزيره مكاشفات خود را نوشت و بعد از پانزده سال كه داميش وفات يافت يوحنّا از آن جزيره بيرون آمد و آمد به يكي از شهرهاي آسيا و در آنجا انجيل خود را نوشت. پس اين مطلب با بودن انجيل عيسي در ميان و با بودن انجيل متّي در ميان، نميسازد. چراكه بايد بيخبر باشد در اين مدّت مديد از انجيل متّي تا آنكه خود انجيلي بنويسد، يا بايد انجيل متّي را موافق با انجيل عيسي نداند تا خود انجيل مطابقي بنويسد. و در صورتي كه بداند كه متّي انجيل عيسي را به زبان عبري نوشته و بداند كه او مطابق هم نوشته بسيار بعيد است كه خود انجيلي بنويسد كه مطابق نباشد با انجيل متّي در ترتيب و عدد فصول و بعضي از مطالب ديگر. پس در واقع اگر انجيل متّي مطابق انجيل عيسي است در ترتيب فصول و عدد فصول و وقايعي كه در آنها است، انجيل يوحنّا مطابق آن نخواهد بود و اگر انجيل يوحنّا در واقع مطابق است با انجيل عيسي، انجيل متّي مطابق نخواهد بود. و همچنين است حال انجيل مرقس كه اگر آن مطابق است با انجيل عيسي، انجيل متّي و يوحنّا مطابق نخواهد بود و اگر هريك از انجيل متّي و يوحنّا مطابق است با انجيل عيسي، انجيل مرقس مطابق نخواهد بود و در حق هريك از متّي و يوحنّا و امثال ايشان كه از حواريّين عيسي بودند نميتوان گمان بد برد كه مخالفت كردهاند انجيل اصل را كه انجيل عيسي باشد و نميتوان گفت كه هيچيك خبر از انجيل عيسي نداشتهاند چراكه همه حواريّين در حضور عيسي و در زمان او بودند. پس معلوم ميشود كه انجيل عيسوي مفقود شده و اين اناجيل متعدّده هيچيك از هيچيك از حواريّين
«* احقاق الحق صفحه 108 *»
دوازدهگانه نيست. چراكه ايشان انجيل عيسوي را ميدانستند و هرگز اناجيل مختلفه نمينوشتند و اگر مينوشتند همه مطابق با انجيل عيسوي مينوشتند در ترتيب فصول و عدد فصول و همه مطالب مثل آنكه هريك از اين اناجيل متعدّده به نسخههاي بسيار متعدّد نوشته شده و هريك در ترتيب فصول و عدد فصول و وقايع مذكوره در آنها با هريك مطابقند بطوري كه اگر در نسخهاي غلطي از كتّاب يافت شود، به آساني معلوم ميشود. پس معلوم شد صدق عبارت لوقا كه گفت: «از آنجا كه جمع كثيري شروع نموده كه آن وقايعي را كه در ميانه ما به يقين پيوسته است تبيين نمايند به نهجي كه آنان كه از آغاز به چشم خود ميديدند و خادمان كلام بوده به ما رسانيدهاند، من نيز مصلحت چنان ديدم كه آن وقايع را تماماً من البداية كمال تبعيّت نموده بر حسب اتّصالشان تحرير نمايم براي تو».
و بسي واضح است نزد صاحبان شعور كه به تصريح لوقا آنچه جمعي كثير تبيين نمودهاند حكايات و وقايعي است كه آنان كه به چشم خود ديدهاند به اين جمع كثير رسانيدهاند و اين جمع كثير خود به چشم خود آن وقايع را نديدهاند مانند خود لوقا كه آن وقايع را نديده و بسي واضح است كه حواريّين دوازدهگانه خود به چشم خود آن وقايع را ديده بودند چراكه در زمان خود عيسي بودند. پس اين جمع كثيري كه لوقا گفته و تصريح كرده كه به چشم خود نديدهاند آن وقايع را، غير آن جماعتي هستند كه به چشم خود ديدهاند آن وقايع را. پس معلوم شد كه انجيل عيسوي در زمان نگارش نگارشكنندگان در ميان نصاري نبوده
«* احقاق الحق صفحه 109 *»
ولكن هريكي بحسب آنچه در نزد خود او به يقين پيوسته كتابي نوشته و اسم آن را انجيل گذارده و هريك به هر ترتيبي كه خواسته نوشتهاند و هريك هرقدر نزد او بوده نوشته و هرچه نزد او نبوده ننوشته. پس از اين جهت ترتيب كتاب هريك غير از ترتيب ساير كتب است و عدد فصول هريك غير از عدد فصول ساير كتب است و بعضي از مطالب در بعضي غير از مطالب ساير كتب است. و بسي واضح است كه اگر انجيل عيسوي در ميان ايشان بود ترتيبهاي مختلف و فصول مختلف و مطالب مختلف متصوّر نبود در آن؛ چراكه يك كتاب بيش نبود.
باري، و با قطع نظر از تصريح لوقا در هريك از آن كتب متعدّده هست عباراتي كه بر صاحب شعوري مخفي نيست كه آن عبارات دخلي به عيسي ندارد و آن عبارات مثل ساير عبارات از صاحبان كتاب و نگارندگان است. چنانكه اوّل انجيل متّي حكايت نسب عيسي است كه در آخر انساب ميگويد: «پس تمام طبقات از ابراهيم تا داود چهارده طبقه باشد و از داود تا به زمان انتقال به بابل نيز چهارده طبقه و از زمان انتقال به بابل تا به مسيح چهارده طبقه» و بعد شروع ميكند در كيفيّت تولّد عيسي از مريم و كيفيّت اينكه مريم نامزد يوسف بود و يوسف مرد عادلي بود و بعد از اطلاع به حمل مريم نميخواست او را عبرت نمايد و خواب ديد ملك را كه به او گفت كه عيسي از روحالقدس است و چون زاييده شد نام او را عيسي خواهي گذارد و در بيتلحم زاييده شد در زمان هيروديس. و مجوسي چند از ناحيه مشرق به اورشليم آمدند و گفتند كجا است آن مولود كه پادشاه يهود است؟ و چون هيروديس اين سخن را شنيد او و
«* احقاق الحق صفحه 110 *»
تمام اهل اورشليم ترسان شدند پس هيروديس مجوسان را خواست و آنها را فرستاد كه تحقيق كنند امر عيسي را و پس از تحقيق بسوي هيروديس برنگشتند.
باري، از اين قبيل وقايع را حكايت ميكند تاآنكه حالات يحيي را حكايت ميكند كه مشغول غسل تعميد بود تاآنكه عيسي هم از دست او غسل تعميد يافت. و همچنين در اوّل كتاب مرقس ميگويد كه: «آغاز بشارت عيسي مسيح فرزند خدا چنانچه در رسائل رسل نوشته شده است كه اينك من رسول خود را در پيش روي تو ميفرستم» تاآنكه غسل تعميددادن يحيي را حكايت ميكند و بشارت دادن او را به كسي كه بعد از او ميآيد حكايت ميكند و غسل تعميديافتن عيسي را از يحيي حكايت ميكند. و همچنين در اوّل كتاب يوحنّا است كه ميگويد: «بود در ابتدا كلمه و آن كلمه نزد خدا بود و آن كلمه خدا بود» تاآنكه ميگويد: «شخصي بود كه از جانب خدا فرستاده شده بود كه اسمش يحيي بود و او براي شهادت آمد» تاآنكه ميگويد: «و شهادت يحيي اين است كه چون يهود كاهنان و لوئيان را از اورشليم فرستادند تا از او بپرسند كه تو كيستي، اقرار كرد و انكار نكرد بلكه فاش كرد كه من مسيح نيستم. پس پرسيدند از او كه چگونه است، آيا تو ايلياه هستي؟ گفت نيستم. گفتند آيا تو آن پيغمبر هستي؟ به پاسخ گفت نه. پس گفتند به او كه تو كيستي كه به آنان كه ما را فرستادهاند جواب دهيم و تو در حق خود چه ميگويي؟ گفت من آواز آنكس هستم كه در بيابان فرياد ميكند كه راه خداوند را درست كنيد چنانكه اشعياه پيغمبر گفته است و آن كساني كه فرستاده شده بودند از فريسيان بودند
«* احقاق الحق صفحه 111 *»
پرسيدند از او و گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و ايلياه و آن پيغمبر نيستي، پس چرا غسل ميدهي؟ يحيي به ايشان در جواب گفت كه من به آب غسل ميدهم اما شخصي در ميان شما ايستاده است كه شما او را نميشناسيد، همان است كه بعد از من ميآيد و پيش از من است و من شايسته آن نيستم كه دوال نعلينش را باز كنم».
تمام شد آنچه از اوائل اناجيل مذكوره ذكر شد و همه مقصود از ذكر آنها اين است كه صاحبان شعور از اهل اسلام و غير ايشان بدانند كه نصاري انجيلي عيسوي در دست ندارند چنانكه تعدّد اين اناجيل و تعدّد وقايعنگاران دليلي است واضح كه نه اين اناجيل، انجيل عيسي است و نه نگارنده آنها عيسي است. بلكه همه صريح است در وقايع واقعه در زمان سلف قبل از نگارندگان. پس بعضي از آن وقايع واقعه زكريّا و زن او است و بعضي از آن وقايع واقعه مريم مادر عيسي و يوسف شوهر او است و بعضي از آن وقايع واقعه يحيي و غسلدادن و بشارت او است به كسي كه بعد از او بايد بيايد اگرچه در رتبه، قبل از او باشد. و همه اين واقعات، واقعات قبل از عيسي و تعليمات او است نهايت آنكه بعضي از تعليمات او را هم اين نگارندگان حكايت ميكنند و هيچيك از آنها انجيل عيسي نيست چنانكه از براي هر صاحب شعوري معلوم است كه قرآن نازل از جانب خداوند عالم كتابي است معيّن و تعليمات محمّديّه9 كه در كتب نقل شده دخلي به قرآن ندارد بلكه آن تعليمات احاديثي است كه راويان اخبار و ناقلان آثار نقل فرمودهاند. پس از براي هيچ صاحب شعوري مخفي نماند كه انجيل
«* احقاق الحق صفحه 112 *»
عيسوي در ميان نصاري نيست و در زمان نگارندگان اين اناجيل متعدّده هم در ميان ايشان نبوده به تصريح همه نگارندگان خصوص لوقا كه صريحتر از همه تصريح كرده كه آنچه را كه من و ساير نگارندگان نوشته و مينويسيم وقايعي است كه به يقين پيوسته از كساني كه خود ايشان آن وقايع را به چشم خود ديدهاند و نگارندگان خود به چشم خود نديدهاند ولكن از براي ايشان يقين حاصل شده كه آن وقايع در زمان سابق اتّفاق افتاده. پس بسي واضح است نزد صاحبان شعور كه واقعه از هركس باشد و نگارندهاي آن واقعه را از هركس نگاشت، كتاب از نگارنده است نه از صاحب واقعه. پس چنانكه زكريّا و زن او و يحيي و مريم و يوسف و سلاطين يهود و فريسيان هيچيك صاحب اين اناجيل نيستند باوجود اينكه واقعات هريك در اين اناجيل ذكر شده، همچنين هيچيك از اين اناحيل كتاب عيسي نيست اگرچه واقعات عيسويه در آنها بيشتر ذكر شده باشد. و محض اينكه واقعات عيسويه در آنها بيشتر ذكر يافته و واقعات زكريّا و زن او و مريم و يوسف و يحيي و سلاطين يهود و فريسيان كمتر ذكر يافته، عيسي صاحب آن كتب نميشود چنانكه سايرين، صاحبان آن كتب نيستند و هريك از آن كتب از نگارنده آن است در زماني بعد از زمان عيسي و بعد از زمان حواريّين دوازدهگانه كه ايشان به چشم خود آن واقعات را ديدند و خادمان كلام بودند. اما نگارندگان هيچيك به چشم خود نديده بودند آن وقايع را به تصريح لوقا و هريك از نصاري بخواهند غير از اين بگويند، لوقا تكذيب ميكند ايشان را و ايشان نميتوانند تكذيب كنند لوقا را مگر از دين خود خارج
«* احقاق الحق صفحه 113 *»
شوند. و از براي هر صاحب شعوري اين مطلب واضح است و روي سخن ما هم بسوي ايشان است و كاري با غير ايشان نداريم فذرهم يخوضوا و يلعبوا حتّي يلاقوا يومهم الذي يوعدون.
باري، و علاوه بر آنچه ذكر شد در باب اين اناجيل متعدّده در جميع اين اناجيل روايت شده از عيسي كه او گفته كه من نيامدهام كه چيزي از تورات كم كنم يا زياد كنم نه يك كلمه نه يك حرف نه يك همزه نه يك نقطه، بلكه آمدهام كه تكميل كنم چنانكه صاحب منسوجه معترف است چنانكه در فصل دويّم از باب اوّل منسوجه ميگويد: «اگر كسي با تفكّر و دقّت كتب مقدّسه را مطالعه نمايد بزودي دريافت خواهد كرد كه فيالحقيقة معني آنها متضمّن يكديگر و در مطالب و تعليمات با هم موافقت و مناسبت كلّي دارند بطريقي كه تمامي آنها معموره عجيبه معرفت و محبّت خدا هستند كه اصل بناي آن عمارت تورات است و ساير كتب مقدّسه سبب تكميل آن، چنانكه در تورات اراده خدايي كه درباره آدمي دارد به اين نحو بيان شده است كه بايد سلسله انساني به استصواب معرفة اللّه و به سبب عبادت شايسته خدا تقاضاي روح آدمي انجام يافته آن سلسله به خوشحالي حقيقي و دائمي برسد كه بنياد آن عمارت همين است و بس و بعد از تورات در رسائل رسل و زبور بيان شده است كه خدا نظر به معرفت و محبّت خود به انواع و اقسام اطوار و طريقههاي بنينوعبشر را عليالخصوص ملّت اسرائيل را يوماً فيوماً قريب به شناختن خود كشيده و جهت عبادت لائقه او مهيّا نموده است و آخرالامر انجيل واضح ميسازد كه خداي
«* احقاق الحق صفحه 114 *»
تعالي به چه نحو و به چه قسم اين مطلب عظيم را بوساطت مسيح به انجام رسانيده» پس در صورتي كه تورات موسي در خرابي بيتالمقدس به دست بختنصّر از روي زمين برافتاد و تا مدّت هفتاد سال تقريباً اين كتاب مسمّي به تورات هم در ميان نبود و به ادّعاي يهود، عزرا اين كتاب را در ميان آورد و اين كتاب هم مشتمل است بر افتراي بر پيغمبران بزرگ مثل نوح و هارون و لوط و داود و سليمان و خانواده و دودمان ايشان كه هر صاحب شعوري كذب آنها را ميفهمد. پس بسي واضح است كه از عزرا هم چنين قبايحي صادر نشده چراكه او پيغمبر بود و افتراي بر پيغمبران را روانميداشت. پس در صورتي كه كتاب اصل در ميان نباشد معقول نيست تكميل آن چيزي كه در ميان نيست و تكميل چيزي فرع آن است كه آنچيز در ميان باشد تا تكميل شود امّا در صورت نبودن آنچيز، تكميل معني نخواهد داشت. پس برفرضي كه انجيل عيسوي در ميان هم بود، در صورت نبودن تورات اصل در ميان، بيفايده بود انجيلي كه از براي تكميل بود چه جاي آنكه بطوري كه صاحبان شعور دانستند، انجيل اصل هم در ميان نيست. پس در صورتي كه نه تورات اصل در ميان است و نه انجيل اصل تكميلكننده از براي يهود و نصاري؛ شرعي از جانب موسي و عيسي باقي نخواهد ماند و شرعي ديگر از جانب خداوند عالم جلّشأنه بايد در ميان باشد. پس چه بسيار واضح است از براي صاحبان شعور منسوخ بودن شرع موسي و عيسي به نبودن كتاب شرعي در ميان يهود و نصاري و كدام دليل واضحتر بر نسخ، از نبودن كتابي از موسي و عيسي در ميان يهود و
«* احقاق الحق صفحه 115 *»
نصاري؟
و اگر بگويي كه بنابر آنچه تو گفتي بايد شرع موسوي در زمان خرابي بيتالمقدس به دست بختنصّر تا كنون منسوخ شده باشد و تكميلات عيسويه هم بيمعني و بيفايده باشد، چراكه در زمان عيسي هم تورات اصلي در ميان نبوده تا عيسي تكميل آن كند و چنين سخني به اين سستي از احدي صادر نشده بلكه اين سخن برخلاف قرآن هم هست چراكه صريح قرآن است كه فرموده و كيف يحكّمونك و عندهم التورية فيها حكم اللّه ثمّ يتولّون من بعد ذلك و مااولئك بالمؤمنين انّا انزلنا التورية فيها هدي و نور يحكم بها النبيّون الذين اسلموا للذين هادوا و الربّانيّون و الاحبار بمااستحفظوا من كتاب اللّه و كانوا عليه شهداء تاآنكه ميفرمايد و قفّينا علي اثارهم بعيسي بن مريم مصدّقاً لمابين يديه من التورية و اتيناه الانجيل فيه هدي و نور و مصدقاً لمابين يديه من التورية و هدي و موعظة للمتقين و ليحكم اهل الانجيل بماانزل اللّه فيه پس مضمون اين آيات دلالت ميكند كه تورات اصلي در ميان يهود بوده كه نبيّون و ربّانيّون و احبار حكم كردهاند به آن از براي يهود. و همچنين دلالت ميكند كه انجيل عيسوي در ميان نصاري بوده كه در آن هدايت و نور بوده كه اهل انجيل به آن حكم بايد بكنند و علاوه بر اين آيات، به اتّفاق يهود و نصاري و مسلمين شرع موسي در زمان خرابي بيتالمقدّس به دست بختنصّر منسوخ نشد و از آن زمان تا زمان عيسي، پيغمبران بنياسرائيل در ميان مردم بودند و مردم را به شرع موسي دعوت ميكردند و كتابي ديگر غير از همين
«* احقاق الحق صفحه 116 *»
تورات موجود در اين زمان در ميان ايشان نبود و به همين تورات از زمان خرابي بيتالمقدس به بعد پيغمبران بنياسرائيل حكم ميكردند. پس اگر در اين تورات موجود تحريفي بود، البته يكي از پيغمبران بنياسرائيل آن تحريف را از ميان آن كتاب برميداشتند يا تصريح ميكردند كه فلان مطلب از جانب موسي نيست و الحاقي است كه كسي كرده لاسيّما مثل عيسي پيغمبر بزرگواري كه آمد و در زمان او همين تورات موجود در ميان يهود بود و نگفت كه در ميان اين كتاب تحريفاتي است كه از جانب موسي نيست بلكه گفت كه من نيامدهام كه يك كلمه و يك حرف و يك همزه از تورات كم و زياد كنم، بلكه آمدهام كه تكميل كنم و موسي گفت زنا مكنيد من ميگويم خيال زنا هم مكنيد چه جاي زنا. پس چون عيسي و يحيي و زكريّا و پيغمبران قبل تا زمان خرابي بيتالمقدس هيچيك تحريفات اين كتاب موجود را بيان ننمودند، معلوم ميشود كه در اين كتاب تحريفي نبوده و آنچه در آن ذكر شده حق و راست است.
پس عرض ميكنم كه در اينكه قبايحي چند كه نسبت به پيغمبران بزرگوار در اين كتاب داده شده شك نيست بطوري كه احدي از يهود و نصاري نميتوانند انكار كنند. و در اينكه پيغمبران بزرگوار معصوم بودهاند و اين اعمال ناشايسته را نميكردهاند شك نيست از براي هر صاحب شعوري و به اتّفاق يهود و نصاري و مسلمين و اتّفاق عقول، پيغمبران در وقت اداي رسالت و امر و نهي و بيان احكام الهي بايد معصوم باشند. و از آنچه ذكر شد از قبايحي كه نسبت دادهاند بسياري از
«* احقاق الحق صفحه 117 *»
آنها در مقام اداي رسالت و امر و نهي است مثل گوساله ساختن هارون و سجدهكردن و قربانيكردن از براي آن و امر كردن بنياسرائيل را به سجدهكردن و قربانيكردن. پس يقيناً هارونِ معصوم در اداي رسالت چنين اعمال شرك و كفر را بعمل نياورده و افتراي واضحي است بر او بسته شده و همچنين ساير قبايحي كه به ساير پيغمبران بزرگوار بستهاند بطوري كه گذشت كذب آنها معلوم است از براي صاحبان شعور. پس در اين صورت ميگوييم كه پيغمبران برحق كه در ادّعاي پيغمبري صادق بوده در هر زمان احكام الهي و شرعي را كه خداوند عالم جلّشأنه به موسي نازل كرد و تورات اصل بود، همگي ميدانستند و به آن حكم ميكردند و بسا آنكه بعضي از آن احكام در اين تورات موجود هم يافت شود و مواضع آن احكام را آن پيغمبران ميدانستند و به آنها حكم ميكردند. پس راست است كه پيغمبران صادق به تورات حكم ميكردند. اما اين كتاب محرّف را از ميان برنداشتند يا مواضع تحريفات آن را بيان صريح نكردند، سبب آن است كه هميشه اهل حق مظلوم و مقهور بودهاند در نزد اهل باطل و هميشه اهل باطل غالب بودند. مگر نه اين است كه بنياسرائيل آنقدر سركشي و بتپرستي كردند تاآنكه خداوند عالم جلّشأنه بر جميع ايشان غضب كرد تاآنكه به دست بختنصّر هلاك شدند و بيتالمقدس خراب شد و تورات از ميان رفت؟ و باز از اين انتقام متنبّه نشدند تاآنكه بعد از آبادي بيتالمقدس طغيانها كردند و بتها پرستيدند و بيتالمقدس را بتخانه كردند تاآنكه يحيي را بجهت نكاح زني كه نكاح او جايز نبود بر آن سلطان يهودي
«* احقاق الحق صفحه 118 *»
كشتند و باز خداوند عالم به جميع ايشان غضب كرد و به دست تيتوس بيتالمقدس را با خاك يكسان كرد. و هميشه سلاطين بنياسرائيل سلاطين جور بودند و هميشه حكّام شرع ايشان كاهنان و پيغمبران كاذب بودند چنانكه شرح احوال ايشان در كتب پيغمبران صادق هست خصوص كتاب ارميا كه تمام آن شرح احوال ايشان است. پس در اين صورت اگر عيسي يا يكي ديگر از پيغمبران صادق ميخواستند بگويند كه اين كتابي كه در ميان شما است تورات نيست، يا توراتي است محرّف، آن يهود عنود ايشان را خارج از دين موسي ميشمردند و هيچ اعتنايي به ايشان نميكردند. پس از اين جهتها اين كتاب به همين حال باقي ماند. نهايت اگر پيغمبران صادق ميخواستند حكمي را از اين كتاب بردارند و بر يهود حجت كنند، موضع غيرمحرّف آن را ميدانستند پس از همان موضع حكم را از براي ايشان بيان ميكردند. و شاهد براينكه چون پيغمبران صادق نميتوانستند تمام بدعتهاي يهود را از ميان بنياسرائيل بردارند، بدعتهايي كه در كتاب كمارا است كه هنوز در ميان يهود باقي است و عمل يهود به آن كتاب است و بدعتهايي كه در آن است همه برخلاف همين كتاب مسمّي به تورات است چنانكه بر دانايان نصاري مخفي نيست. و آن كتاب كتابي است كه در عهد اسكندر رومي به امر او ملاّهاي يهود نوشتند و دايره احكام را از براي يهود وسيع كردند به رأي و هواي خود تا بتوانند در اطراف بلاد به آنها عمل كنند. چراكه احكام تورات را بايد در بيتالمقدس بعمل آورند و مخصوص آن مكان شريف است چنانكه بر دانايان نصاري اين امر
«* احقاق الحق صفحه 119 *»
مخفي نيست. و چون تفصيل اين امور در كتاب «اقامة الشهود في ردّاليهود» تصنيف ميرزا محمدرضاي جديدالاسلام ثبت است، در اين مختصر آن تفاصيل ذكر نميشود، پس هركس طالب تفصيل است به آن كتاب رجوع كند.
باري، زمان نوشتن كتاب كمارا با زمان نوشتن اين تورات موجود، قريب است چراكه به ادّعاي يهود، عزرا اين تورات را از براي ايشان تأليف كرد و قبل از تأليف او توراتي در روي زمين نبود چراكه در خرابي بيتالمقدس به دست بختنصّر تورات معدوم شد و كتاب كمارا هم در عهد اسكندر رومي نوشته شد و فوت عزرا با تسلّط اسكندر بر بنياسرائيل متّصل بود.
باري، پس چنانكه عيسي و ساير پيغمبران صادق نتوانستند بدعتهاي كتاب كمارا را از ميان بردارند، نتوانستند تحريفات اين كتاب مسمّي به تورات را هم از ميان بردارند چراكه سلاطين بنياسرائيل و ملاّهاي ايشان و پيغمبران كاذب و كاهنان ايشان اعتماد به اين كتاب و كتاب كمارا داشتند و هميشه غلبه با ايشان بود. پس اگر يكي از پيغمبران صادق ميخواستند اظهار تحريفي و ابراز بدعتي از آن كتابها كنند، قول ايشان در ميان بنياسرائيل بالمرّه از درجه اعتبار ساقط ميشد و ايشان را خارج از دين خود ميانگاشتند و جمع قليلي هم كه به ايشان ايمان آوردند در آن هنگام ايمان نميآوردند. پس ناچار شدند كه از تحريفات اين كتاب مسمّي به تورات زبان در كام بندند تا بتوانند كه احكام غيرمحرّفه را در هر زماني به جمع قليلي از گروندگان برسانند چنانكه
«* احقاق الحق صفحه 120 *»
ناچار بودند كه از بدعتهاي كتاب كمارا اغماض كنند. پس از اين جهت اين كتاب مسمّي به تورات با قبايحي كه در آن است و كتاب كمارا با بدعتهايي كه در آن است از زمان خرابي بيتالمقدس و از زمان عزرا و اسكندر رومي تا بحال در ميان بنياسرائيل باقي ماند. و در باطن امر چون خداوند عالم جلّشأنه امر موسي را تا زمان معيّن و مكان معيّن قرار داده بود، چنين مقدّر فرمود كه تورات موسي كه كتاب آسماني بود بالمرّه معدوم شود. پس به دست بختنصّر معدوم شد و در اين كتاب مسمّي به تورات اين قبايح را باقي گذارد تاآنكه طالبان حق واقع چون رجوع به آن كنند بدانند و بفهمند كه چنين قبايح نه از جانب خدا است و نه از جانب پيغمبران صادق او است و در نزد صاحبان شعور هويدا است كه كتاب تاريخي است مشتمل بر راست و دروغ و چنان امر تاريخ بودن آن روشن است كه بر احدي از صاحبان شعور مخفي نيست و نمونه آن را در كتاب «دُرّه» ذكر كردهام، هركس طالب باشد رجوع كند. و علاوه بر آنكه از بسياري از مواضع اين كتاب مسمّي به تورات علانيه معلوم است از براي هر صاحب شعوري كه تاريخي است غيرمعتبر و از جانب خداوند عالم جلّشأنه و از جانب موسي نيست، خداوند علاّمالغيوب نيز خبر داده محرّفبودن آن را بواسطه پيغمبر آخرالزمان9 چنانكه ميفرمايد أفتطمعون انيؤمنوا لكم و قدكان فريق منهم يسمعون كلام اللّه ثمّ يحرّفونه من بعد ماعقلوه و هم يعلمون و اذا لقوا الذين امنوا قالوا امنّا و اذا خلا بعضهم الي بعض قالوا أتحدّثونهم بمافتح اللّه عليكم ليحاجّوكم به عند ربّكم
«* احقاق الحق صفحه 121 *»
أفلاتعقلون أولايعلمون انّ اللّه يعلم مايسرّون و مايعلنون و منهم امّيّون لايعلمون الكتاب الاّ اماني و ان هم الاّ يظنّون فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثمّ يقولون هذا من عند اللّه ليشتروا به ثمناً قليلاً فويل لهم ممّاكتبت ايديهم و ويل لهم ممّايكسبون و ميفرمايد من الذين هادوا يحرّفون الكلم عن مواضعه و ميفرمايد فبمانقضهم ميثاقهم لعنّاهم و جعلنا قلوبهم قاسية يحرّفون الكلم عن مواضعه و نسوا حظّاً ممّاذكّروا به و لاتزال تطّلع علي خائنة منهم و ميفرمايد و من الذين هادوا سمّاعون للكذب سمّاعون لقوم اخرين لميأتوك يحرّفون الكلم من بعد مواضعه يقولون ان اوتيتم هذا فخذوه و ان لمتؤتوه فاحذروا پس اين قبيل آيات قرآنيّه مطابق است با آنچه پيغمبران صادق از حالات بنياسرائيل خبر دادهاند لاسيّما ارميا كه تمام كتاب او شكايت از ايشان و حكايت رفتار ايشان است كه كارشان دروغگفتن و افترابستن و دروغنوشتن بوده چنانكه بعضي از فقرات كتاب او را نقل كردم. پس آياتي كه تصديق ميكند تورات و انجيل را، مراد الهي تورات موسي و انجيل عيسي بوده چنانچه تصديق كرده جميع پيغمبران صادق را چنانكه فرموده قولوا امنّا باللّه و ماانزل الينا و ماانزل الي ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و مااوتي موسي و عيسي و مااوتي النبيّون من ربّهم لانفرّق بين احد منهم و نحن له مسلمون. و آياتي كه دلالت بر تحريف ميكند از حالات محرّفين از بنياسرائيل خبر ميدهد چنانكه ارميا خبر داده و آيه شريفه و كيف يحكّمونك و عندهم التورية فيها حكم اللّه دلالت ميكند كه در
«* احقاق الحق صفحه 122 *»
اين تورات محرّف از تورات غيرمحرّف چيزي است كه آن حكم اللّه است چنانكه عرض شد كه پيغمبران صادق ميدانستند احكامي را كه تغيير نيافته و مواضع آن را از اين كتاب محرّف ميدانستند پس به آن حكم ميكردند.
باري، پس از آنچه كه گذشت محرّف بودن تورات بلكه معدوم بودن تورات اصل معلوم شد از براي هر صاحب شعوري. پس در صورت معدوم بودن يا محرّف بودن تورات، منسوخ بودن آن بسي واضح است چراكه خداوند حكيم عادل هادي خلق، به خلق حكم نميكند كه شما به كتابي كه معدوم است و نميدانيد كه در آن چه گفتهام عمل كنيد چنانكه حكم نميكند به ايشان كه به كتابي كه محرّف است و نميدانيد احكام غيرمحرّف مرا در آن به آن كتاب عمل كنيد و حال آنكه در همين كتاب محرّف بجهت اتمام حجت هست كه آسمانها زائل ميشود و شرع من زائل نخواهد شد و شرعي كه هرگز زائل نشود از كتاب معدوم و از كتاب محرّف معلوم نميشود. پس كتاب موجودي در ميان خلق غيرمحرّف بايد باشد تا آنكه آسمانها زائل شود و آن كتاب و شرع در آن زائل نشود. پس اين سخن كه كتابِ معدوم منسوخ نيست، يا كتاب محرّف منسوخ نيست سخن غريبي است كه از شخص صاحب شعور سرنزند ولكن چون يهود و نصاري نسبت بتپرستي و گوسالهپرستي و سجده كردن از براي گوساله و ساير بتها و قرباني كردن از براي آنها را و نسبت شرب خمر و نسبت زناي محصنه و زناي با دختر خود را روا دارند بر مثل هارون برادر موسي و نوح نجياللّه و لوط
«* احقاق الحق صفحه 123 *»
و داود و سليمان: اين كتاب مسمّي به تورات را محرّف نميدانند بااينكه ميدانند كه اين كتاب، كتاب موسي نيست و كتاب موسي به دست بختنصّر معدوم شد.
باري، ما را سخني با چنين كسان نيست و روي ما بسوي كساني است كه شرب خمر و مست شدن از مسكر را بر پيغمبران روا ندارند چراكه پيغمبران بايد از جانب خداوند عالم جلّشأنه ابلاغ كنند و احكام او را بدون كم و زياد به مردم برسانند و در حال مستي ايمن نخواهند بود از اعمال و اقوال ناشايست چنانكه يهود و نصاري كشف عورت را به نوح نسبت ميدهند در حال مستي و زناي با دختر خود را نسبت ميدهند به لوط در حال مستي و حالآنكه نوح و لوط، مردم را به خدا دعوت ميكردند. و اگر يهود و نصاري بگويند كه پيغمبر نبودند، نميتوانند بگويند كه ايشان دعوت نميكردند مردم را بسوي خدا از جانب خدا و مبعوث نبودند از جانب او و نميتوانند بگويند كه فعل ايشان مانند قول ايشان حجّت نبود چراكه عيسي فعل داود را حجّت كرد بر يهود در وقتي كه ايراد كردند كه چرا شاگردان تو در روز شنبه خوشهها را كفمال كردند و خوردند، جواب داد كه داود با رفيقانش در روز شنبه وارد شدند و طعامهايي كه بر غيركاهنين جايز نبود خوردن آن، خوردند و ايراد يهود را باطل فرمود. و اگر گفتن هارون به بنياسرائيل كه «اين گوساله، خداي شما و خداي موسي است» امر و ابلاغ نيست، پس معني ابلاغ چيست؟ و اگر گوسالهپرستي بتپرستي نيست، پس بتپرستي كدام است؟ و اگر اين كار كفر و شرك نبود، چرا
«* احقاق الحق صفحه 124 *»
موسي به قتل گوسالهپرستان حكم فرمود؟ و اگر هارون گوساله پرستيده بود، چرا او را مقتول نساخت؟ گويا يهود و نصاري موسي را قياس به نفس خود كنند كه حدود الهيّه را بر فقرا و عاجزين جاري ميكنند و بزرگان را معاف ميدارند.
باري، از براي هر صاحب شعوري تحريف كتابي كه مشحون به اين قبايح است هويدا است. پس منسوخ بودن آن، هويداتر است. و علاوه بر آنچه ذكر شد معني نسخ آن نيست كه صاحب منسوجه گمان كرده كه خدا پشيمان شود از كاري كه كرده، بلكه معني آن اين نيست كه تمام آنچه به پيغمبري سابق امر شده بود، پيغمبر لاحق را نهي كنند از آن؛ بلكه معني نسخ اين است كه بعضي از امور جزئيّه كه تغييرپذير است به تغيّر ازمنه متعدّده تغيير دهند. مثل آنكه اگر صاحب صداعي به طبيب شكايت كرد و طبيب يافت كه صداع او شمسي است، ميگويد آبغوره بخور و اگر وقتي ديگر شكايت كرد و طبيب يافت كه سبب، برودتي بوده كه به او رسيده ميگويد مبادا آبغوره بخوري بلكه اسطوقدوس بخور و هرگز طبيب حكم نميكند كه مطلقاً معالجه نبايد كرد و چنين نسخي را يهود و نصاري نميتوانند انكار كنند چنانكه يعقوب به اتّفاق ايشان جمع بينالاختين كرد و موسي جايز ندانست آن را و نسخ كرد عمل يعقوب را. و تعجّب است از صاحب منسوجه كه انكار نسخ تورات كرده و حالآنكه خود او نسخها را ميشمارد چنانكه ميگويد: «مخفي نماند كه احكام تورات بر دو قسم است: قسمي احكام ظاهري است كه بر آداب عبادت يهوديان و عادات و حكمراني ايشان منسوب
«* احقاق الحق صفحه 125 *»
بود و قسمي احكام باطني است كه به خداشناسي و به پاكي قلب و نيكرفتاري منسوب است. غرض از قسم نخست كه خداي تعالي از براي يهوديان برقرار نموده بود بر دو نحو است نحو اوّل اينكه طايفه مذكوره به استصواب آن احكام از طايفه بتپرستان و عبادات و مذهب ايشان كناره جويند و نحو دوّم اينكه اشاره و نمونه آن عبادات روحاني باشد كه ميبايست بوسيله مسيح مقرّر گردد فلهذا احكام ظاهريّه بظهور مسيح انجام يافته بدين معني منسوخ گرديدند كه ديگر محافظت آنها لازم نشد چنانكه به همين تبديل و تغيير در آبات سابقالذكر تورات كه اصلالاصولند تبديل و منسوخ نگشتهاند بلكه مسيح آنها را در انجيل زياده تفصيل كرده و واضح نموده است چنانچه مابعد مذكور خواهد گشت و به تغيير مذكور كه در ظاهرات و فروعات واقع شده كتب عهد عتيق يعني تورات نه برهم خورده است و نه منسوخ گشته بلكه آن چيزهايي كه در تورات بر طريق ظاهري و نمونه بودهاند، حال در انجيل باطني و روحاني شده و انجام يافتهاند.
اكنون به اظهار نمونه چندي اين مطلب را بيان واضح خواهيم ساخت بدين قسم كه در تورات امر شده بود كه بجهت آمرزش گناهان، حيوانات را قرباني نمايند. بديهي است كه چنين قربانيها، گناهان را نميتوانند پوشانيد و مقصود اصلي قربانيها نيز اين نبوده است بلكه نمونه آن يك قرباني بود كه مسيح در وجود خود بعمل آورد چنانكه در عهد عتيق وعده داده شده است كه مسيح، جسم خود را بجهت تمامي گناهان مردم قربان خواهد ساخت چنانچه در باب سيوپنج اشعيا و در زبور
«* احقاق الحق صفحه 126 *»
چهل به اين مطلب اشاره رفته است. و غرض ديگر از قرباني حيوانات اين بود كه آن كار قرباني كنندگان به آن قرباني عظيم كشيده شود و ايشان آن را دريافت نمايند و بر او ايمان آورند و سبب آمرزش گناهان ايشان محض آن قرباني عظيم بود كه ميبايست با مسيح صورتپذير گردد و حال كه مسيح آمده و خود را از براي گناهان ايشان قرباني ساخته و به همين يك قرباني بجهت آنان كه به او ايمان آورده و ميآورند، كفّاره ذنوب گشته است در اين صورت آن قربانيهاي نمونه ديگر لازم نيست زيراكه به انجام رسيدهاند چنانكه اين مطلب در انجيل در فصل نهم و دهم نامه به عبرانيان به واضحي تمام ذكر شده»
تاآنكه ميگويد: «ديگر در تورات بجهت غسل و شستشوي بدن حكم شده بود غرض از اين شستشوها آن بود كه عامل اين عمل دريافت نمايد كه روح بيش از بدن محتاج شستشو و تطهير است، پس اين شستن و تطهير جسماني نمونه آن پاكي روحاني بود كه بوساطت انجيل بعمل ميآيد در اين حال ديگر چنان غسل و طهارت لازم و واجب نيست بلكه الان بطريق روحاني و باطني بعمل ميآيد چنانكه در آيه بيست و دويّم فصل دهم نامه به عبرانيان و در آيه پنجم فصل سيّوم نامه به تيتس مذكور است و ظاهر است كسي كه روحش از ناپاكي گناه پاك شده باشد، در پاك نگهداشتن بدن خود نيز كوتاهي و مساهلت نخواهد نمود. اما نه آنكه اين پاكي ظاهري را به آن مرتبه بداند كه از براي تحصيل نجات چيزي است لازم و مقيّد. و ديگر اينكه عبادتخانه اورشليم كه قربانگه و محلّ عبادت يهوديان بود و خدا خود را در آنجا چنان بيان
«* احقاق الحق صفحه 127 *»
مينمود كه گويا در آن محل ساكن است، نمونه اين بود كه ميبايست دل آدمي منزل خدا باشد. پس در صورتي كه انجيل به سبب ايمان آوردن به مسيح، قلب آدمي را چنان مكان مقدّس ميسازد، ديگر عبادتخانه سنگي يعني هيكل لازم نيست. زيراكه آن هيكل روحاني كه خانه سنگي نمونه آن بود، حال در درون كسانيكه قلباً به مسيح ايمان آوردهاند بنا يافته است چنانكه در آيات شانزدهم و هفدهم فصل سوّم نامه اوّل به اهل قرنتس مرقوم است. و ديگر آن روزهاي عيد كه در تورات مقرّر گشته بودند كه احدي مأذون نبود كه در آنها مرتكب امري شود مگر اينكه با تمامي حواس خود مستغرق افكار امورات الهي و اخروي گردد، آنها نمونه عيد قلبي بودند كه عبارت است از تقرّب يافتن به خدا و استحكام ساختن رابطه دوستي باطني به او كه قصد انجيل نيز همان است كه آدمي را به آن مرتبه برساند و اگر چنانچه كسي محافظت احكام آن نمايد، هرآينه به آن مراتب خواهد رسيد چنانكه اين مطلب در آيات شانزدهم و هفدهم فصل دويّم نامه به قلسيان مسطور است. و ديگر ختنه كه در تورات از براي طايفه بنياسرائيل مقرّر گشته بود، قطعنظر از اينكه علامت ظاهري بود براي عهدي كه در ميان خدا و آن طايفه بود، نيز نمونهاي از قطع نمودن خواهش نفساني چنانچه حال به سبب ايمان آوردن به انجيل قطع كردن خواهش نفساني بعمل ميآيد زيراكه به كسي كه فيالحقيقه به آن ايمان آورده است چنان قوّتي بهمرسد كه با خواهشهاي نفس امّاره خود مجادله كرده آن را مغلوب سازد و موافق اراده خداوندي رفتار نمايد و در عهد جديد، علامت طايفه خدا يعني
«* احقاق الحق صفحه 128 *»
اسرائيل روحاني يا مسيحي حقيقي همين است. پس در اين صورت ختنه ظاهري ديگر لازم نيست از آن رو كه حال در قلب بطور روحاني بعمل ميآيد چنانكه در آيات بيست و هشتم و بيست و نهم فصل دويّم نامه به اهل روم و در آيه يازدهم فصل دويم نامه به قلسيان مرقوم گشته است.
و چنين نمونهها را ديگر زياده مرقوم و معلوم ميتوانستيم نمود زيراكه تمامي آداب عبادت عهد عتيق نمونه و تدارك آن عبادت حقيقي و روحاني بوده است كه مسيح آن را در عهد جديد مقرّر نموده است. پس انجيل كتب عهد عتيق را باطل نميسازد بلكه به انجام ميرساند بدين نحو كه چيزهايي كه در كتب مقدّسه عهد عتيق ظاهري ميبود، حال در عهد جديد به باطني مبدّل گشته است و آن چيزي كه در آنجا به حسب تصوير ديده ميشد، در اينجا وجوداً ملاحظه ميگردد و آنكه آغاز و تدارك آن در آنجا برقرار گشته بود، در اينجا تكميل يافت و بجهت همين است كه خود مسيح در حيني كه يهوديان چنين تصوّر مينمودند كه گويا او اراده برهم زدن و منسوخ نمودن تورات دارد، به آنها گفت كه تصوّر مكنيد كه من از بهر ابطال تورات و رسائل انبيا آمدهام از جهت ابطال نه، بلكه به جهت تكميل آمدهام چنانكه در آيه هفدهم فصل پنجم متّي مذكور گشته است. و علاوه بر اين واضح و آشكار است كه انجيل هيچ موضعي از مواضع تورات را كه به خداشناسي و به پاكي قلب و نيكي رفتار شاملند، باطل و منسوخ نگردانيده است چنانچه هركس به اندك تأمّلي و بافكر و دقّت جزئي هر دو را مطالعه نمايد اين
«* احقاق الحق صفحه 129 *»
مدّعا را بزودي دريافت خواهد نمود و ما در اينجا بجهت اثبات امر مذكور، مطلب چندي را ذكر مينماييم. مثلاً به اين نوع كه در باب صفات بدان كه همان صفات كه در تورات بيان شده در انجيل نيز مسطورند به اين تفصيل كه محبّت و رحمت و تقدّس و عدالت الهي در انجيل زيادتر عيان و وحدت با تثليث توضيح و بيان گشته است و احكام باطني يعني آن احكام پاكي قلب و نيك رفتار منسوبند در انجيل و تورات همانند مگر در انجيل زياده واضح و بيان شده بدين طريق مثلاً در تورات نهي قتل، جاري گشته اما مسيح ميگويد كه در حضور خدا مستوجب بازخواست قتل محض آن كس نيست كه قتل نموده بلكه آن شخص نيز هست كه نسبت به برادر خود غضبناك و بدگو است و خرابي او خواسته باشد. و ديگر در تورات نهي شده است كه زنا مكنيد اما مسيح ميگويد كه نه محض آن كس كه فعلاً مرتكب اين عمل گشته زناكار است، حتّي آن كس هم كه از روي شهوت به زن كسي نظر اندازد فيالفور در قلب خود با او زنانموده است. و ديگر بنابر سنگدلي طايفه بنياسرائيل در تورات فتواي طلاق جاري گشته بود لكن مسيح بجهت توضيح معني عظيم نكاح اين اذن را محض در آنوقت ميدهد كه يكي از شوهر و زن به سبب ارتكاب فعل زنا، نكاح را باطل ساخته باشند.
و ديگر در تورات حكم شده است كه سوگند خود را به خداوند خويش وفا كن چون يهوديان به نوع خفيفي و بيعلّت و از براي امورات نالايق قسم ميخوردند، بنابراين مسيح فرمود كه هرگاه امر عظيمي اتّفاق نيفتد و فيالحقيقه ضرور نشود، قسم ياد منماييد بلكه
«* احقاق الحق صفحه 130 *»
مكالمه شما به آريآري و نيني واقع شود. يعني آري و ني گفتن شما بايد به آن مرتبه راست و درست باشد كه بطريق سوگند و در مقامش محسوب گردد. و ديگر در تورات امر نافذ گشته است كه همسايه خود را چون خود دوست دار، نهايت يهوديان اين نوع الفت و دوستي را محض به طايفه خودشان توجيه نمودهاند لكن مسيح چنين بيان فرموده است كه همسايه و دوستان محض نزديكان و همطايفگان نيستند بلكه همهكس، حتّي فرموده است كه اعداي خود را نيز دوست داريد و از براي آنها كه بر شما لعن ميكنند، بركت طلبيد و به آنان كه شما را عداوت مينمايند احسان كنيد و از بهر آنها كه شما را فحش ميدهند و زحمت ميرسانند دعا كنيد چنانكه همه اين مطالب در آيات بيست و يكم الي آخر فصل پنجم متّي مرقوم گرديده است. پس در اين صورت بديهي است كه انجيل، كتب عهد عتيق را باطل نميسازد بلكه مضامين آنها را زياده واضح مينمايد و در انتهاي مراتب آنها را تقويت داده و تكميل ميكند اما نه آنكه به سبب چنين تكميل، كتب عهد عتيق بيمصرف شده باشند. حاشا، بلكه آنها باز بنياد كتب عهد جديدند يعني مدّعاي كتب عهد عتيق آن بود كه هم به طايفه اسرائيل و هم به ساير مطالعهكنندگان با احكام و حكايات بفهمانند كه احوال آدمي به چه نحو بد شده است و او در حضور خداوندگار خود به چه نوع گناهكار است و محتاجبودن به رهاننده از گناه معلوم آنها نموده ايشان را به رهاننده موعود كه مسيح است مايل و معتقد سازند. حال با وجوديكه مسيح آمده است، باز مضامين كتب عهد عتيق به همين مطالب اشارهكننده است. لكن همين به
«* احقاق الحق صفحه 131 *»
همينقدر تفاوت دارد كه قبل از مسيح، كتب مذكوره آدمي را به رهاننده آينده محوّل ميساختند و حال كه مسيح ظهور يافته است به رهاننده آمده مرجوع مينمايند. و اين مطلب كه چرا اكثر اشخاص از طايفه يهود اين رهاننده موعود را كه مسيح باشد قبول ننمودهاند، بعد ذكر خواهيم نمود در اين حال كه تورات و زبور و رسائل پيغمبران يعني همگي كتب عهد عتيق در معني متّصل يكديگر و با عهد جديد لاحق و موافق ميباشند؛ پس اصلاً يكديگر را باطل نميسازند بلكه همديگر را بيشتر واضح و تكميل مينمايند. پس در اين صورت ادّعاي شخص محمّدي بيبنا است كه ميگويد زبور ناسخ تورات است و انجيل ناسخ هردوي اينها. چنين ادّعا را محض آنكس ميتواند نمود كه از كتب مقدّسه و در معاني و از موافقت مطالب آنها خبردار نباشد و ياآنكه محض بعضي فصول آنها را بطريق اخفاف و سهلانگاري مطالعه نموده و در مطالب آنها متفكّر نگشته باشد».
به انجام رسيد آنچه مقصود بود كه از منسوجه ذكر شود. پس عرض ميكنم كه از براي ما، در اين موضع دو نوع مطلب است:
مطلب اوّل توضيح معني نسخ و وقوع آن به اقرار و اعتراف خود يهود و نصاري و اعتراف صاحب منسوجه.
و مطلب دويّم در ايرادات واضحه كه بر كلمات مذكوره صاحب منسوجه و امثال او وارد است.
پس در مطلب اوّل عرض ميكنم از براي هر صاحب شعوري واضح است كه معني نسخ در شرايع اين نيست كه شرعِ لاحق، شرعِ
«* احقاق الحق صفحه 132 *»
سابق را ابطال كند. چراكه معقول و منقول نيست كه خداوند حكيم شرعي را بواسطه پيغمبري در ميان خلق ظاهر كند و بعد پيغمبري ديگر بفرستد و او بگويد شرع پيغمبر سابق باطل بود، پس بايد به شريعت من رفتار كنيد كه حق است. بلكه معني نسخ اين است كه پيغمبر لاحق بگويد كه آنچه پيغمبر سابق گفته و امر كرده بود همگي برحق بود و از جانب خدا بود ولكن زمان شرع او منقضي شد به آمدن من از جانب خدا بسوي شما. پس حال بايد شما به شرع من عمل كنيد نه به شرع پيغمبر سابق، اگرچه شرع او از براي امّت او مجزي بود و حق ثابت از جانب خدا بود از براي امّت او. و باز از براي هر صاحب شعوري بايد معلوم باشد كه نسخ در اموري كه قابل تغيير باشد واقع ميشود نه در اموري كه قابل تغيير نيست. مثل آنكه معقول و منقول نيست كه صفات كماليّه خداوندي يك وقتي منسوخ شود. پس پيغمبر سابقي بگويد خداوند عالَم دانا است و جهلي از براي او نيست و قادر است و عجزي از براي او نيست و حكيم است و سفهي از براي او نيست و عادل است و ظلمي از براي او نيست و هرگز امر نميكند احدي را به عمل قبيحي و امثال اينها، و پيغمبري ديگر مبعوث شود از جانب او و بگويد از براي خداوند عالم جلّشأنه جهلي يا عجزي يا سفاهتي يا ظلمي يا امر به قبيحي هست. و همچنين معقول و منقول نيست كه صفات نقص مسلوب از خداوند عالم جلّشأنه يك وقتي منسوخ گردد، پس پيغمبر سابقي بگويد كه خداوند عالم جلّشأنه دروغگو نيست و خلف وعده نميكند و ديده نميشود و متغيّر نميشود و پيغمبر لاحق بگويد كه اين امر منسوخ شد
«* احقاق الحق صفحه 133 *»
به آمدن من. پس حال، خدا نعوذباللّه دروغ ميگويد و خلف وعده ميكند، يا ديده ميشود. و همچنين صفات كماليه هر پيغمبري كه از جانب خدا است هرگز منسوخ نميشود، مثل اينكه هر پيغمبر برحقي بايد در وقت اداي رسالت خود معصوم باشد از سهو و نسيان و كذب و عصيان. پس معقول و منقول نيست كه پيغمبر سابقي عصمت خود و ساير پيغمبران برحق را اثبات كند و پيغمبر لاحقي نسخ كند عصمت خود و ساير پيغمبران را. و همچنين معقول و منقول نيست كه اين مردم منافع و مضارّ نداشته باشند و خداوند عالم جلّشأنه ايشان را در جهل به منافع و مضارّ خود باقي گذارد و منافع و مضارّ را تعليم ايشان نكند و امر به منافع و نهي از مضارّ نكند. پس تا مردم به وجود ميآيند منافع و مضارّ دارند و خود ايشان به آنها جاهلند و خداوند، ايشان را مهمل نخواهد گذاشت و شرعي از براي ايشان قرار خواهد داد و آسمان و زمين زايل خواهد شد و هرگز شرع الهي از ميان خلق برداشته نخواهد شد.
باري، اين چند مثَل از براي اموري كه تغييرپذير نيست كافي است از براي مردمان صاحب شعور اگرچه يهود و نصاري بعضي از صفات نقص را به خداوند عالم جلّشأنه نسبت ميدهند و در بسياري از كتب خود متغيّرشدن خدا را گفتهاند مثل اينكه خدا از آسمان به زمين آمد و بالا رفت و ديده شد و پشت داشت و رو داشت و موسي پشت او را ديد و روي او را نميتوانست ديد كه موجب مردن و هلاك بود. و ميگويند خداوند امر به قبيح ميكند و پيغمبران او مرتكب قبايح ميشوند چنانكه در آيه دويّم از كتاب هوشيع ميگويد: «ابتداي كلام خداوند به هوشيع اين
«* احقاق الحق صفحه 134 *»
است كه خداوند به هوشيع فرمود كه روانه شده به جهت خود زن فاحشه و اولاد فاحشه بگير زيراكه اين زمين فيالواقع از خداوندگار زناكنان برگشته است. پس روانه شده كُومِر دختر دِبْلِيَم را گرفت كه او حامله شده از برايش پسري را زاييد و خداوند وي را فرمود كه اسم او را يزرعيل بگذار زيراكه هنوز اندك زماني است كه انتقام يزرعيل را از خاندان يهود خواهم كشيد و مملكت خاندان اسرائيل را منقرض خواهم ساخت و در آن روز واقع ميشود كه كمان اسرائيل را در درّه يزرعيل خواهم شكست و باز حامله شده دختري زاييد و خدا به او گفت كه اسم وي را لؤرحاماه بگذار زيراكه بار ديگر به خاندان اسرائيل مرحمت نخواهم فرمود بلكه ايشان را بالكلّ از ميانه خواهم برداشت» تاآنكه ميگويد: «باز حامله شد پسري را زاييد و خداوند فرمود كه اسمش را لؤعمّي بگذار زيراكه شما به من قوم نيستيد و من از آن شما نخواهم بود».
و در فصل سيّوم ميگويد: «و خداوند به من فرمود كه بار ديگر روانه شده زن زانيهاي كه محبوبه رفيقش باشد دوست دار».
و در آيه دوازدهم از فصل چهارم كتاب حزقيل ميگويد: «و آن را به مثل گردههاي جوين بخور و آن را به فضلهاي كه از انسان بيرون ميآيد در پيش چشم ايشان بپز و خداوند فرمود كه بنياسرائيل نان پليد خود را در ميان طوايفي كه ايشان پراكنده ميگردانم بدين منوال خواهند خورد پس گفتم كه آوخ اي خداوند خدا اينك جان من پليد نشده بود چون كه از كودكي خود تا بحال ميته و دريده شده را نخوردهام و گوشت مكروه به دهانم نرفته است. آنگاه به من فرمود ببين كه عوض فضله انسان، سرگين گاو
«* احقاق الحق صفحه 135 *»
را به تو دادهام تا نان خود را با آن بپزي».
باري، مقصود آنكه يهود و نصاري اصراري دارند كه از اين قبيل كتابها كتاب الهام و وحي الهي است و خدا امر كرد به هوشيع كه زن فاحشه بگير و او هم گرفت و اولاد زنا از او بعمل آمد تا دلالت كند كه بنياسرائيل زناكارند و اولاد ايشان اولاد زنا است. و امر كرد به حزقيل كه نان نجس بخور تا دلالت كند كه بنياسرائيل نان نجس ميخورند. و تعجّب از براي شخص عاقل بر تعجّب ميافزايد كه چنين كتبي را كه نسبت چنين قبايحي را به خدا و پيغمبران او ميدهد كتب مقدّسه و كتب الهام و وحي الهي مينامند، محرّف و منسوخ هم نميدانند.
باري، برويم بر سر مطلب و آن اين بود كه هرگز نسخ در اموري كه قابل تغيير نيست واقع نخواهد شد، اما در اموري كه قابل تغيير هست واقع است چنانكه صاحب منسوجه هم اعتراف كرده كه نسخ به اين معني واقع شده چنانكه گفت كه «در تورات امر شده بود كه بجهت آمرزش گناهان حيوانات را قرباني كنند و بديهي است كه چنين قربانيها گناهان را نميتواند پوشانيد و مقصود اصلي قربانيها نيز اين نبوده است، بلكه نمونه آن يك قرباني بود كه مسيح در وجود خود بعمل آورد» و تصريح كرد كه احكام ظاهري به ظهور مسيح انجام يافته بدين معني منسوخ گرديدند. پس عرض ميكنم كه به همين معني منسوخ شده آنچه منسوخ شده در امور قابل تغيير. پس انكار منسوخشدن تورات با تصريح به اينكه احكام ظاهريه به انجام رسيد به آمدن مسيح، بيمعني خواهد بود چنانكه نمونههاي چندي را ذكر كرد و نسخ آنها را تصريح
«* احقاق الحق صفحه 136 *»
كرد و شخص صاحبشعور ميفهمد كه اگر شرايع آدم و نوح و ابراهيم و اسحاق و يعقوب منسوخ نشده بود، نزول تورات بيمعني بود و بايد تورات هم مانند يكي از كتبي باشد كه تكميل كند شريعت آدم يا شريعت نوح و ابراهيم و اسحاق و يعقوب را و حالآنكه تورات كتابي بود اصيل و مكمّل كتب پيغمبران سلف نبود و اگر مكمّل بود همان كتب پيغمبران سلف در ميان بود و تورية تكميل آنها را مينمود چنانكه مدعاي يهود و نصاري اين است كه تورية اصل و مبناي شريعت است و كتب ساير پيغمبران حتي انجيل مكمّل تورية هستند. باري، در نسخ اموري كه قابل تغيير هست شك نيست و يهود و نصاري نميتوانند در وقوع آن انكاري كنند چنانكه يعقوب جمع بين الاختين كرده بود و موسي جمع آنها را جايز ندانست.
باري و همينقدرها در اثبات و وقوع نسخ باعتراف يهود و نصاري كافي است اما اينكه گفته كه «آشكار است كه انجيل هيچ موضعي از مواضع تورية را كه به خداشناسي و به پاكي قلب و نيكي رفتار شاملند باطل و منسوخ نگردانيده است» جواب آن است كه اين امور اموري است كه تغيير پذير نيست و نسخ آن هرگز معقول و منقول نيست.
اما مطلب دويم كه در ايرادات وارده بر نمونههاي مذكوره است اين است كه معني تكميل اين است كه اصل حكم در ميان باشد و آن را محكمتر كنند كه مردم آن حكم اصل را محكمتر بگيرند مثل آنكه عيسي گفت كه موسي گفته كه زنا مكنيد من ميگويم كه هركس نظر شهوت به زن غير كند در دل خود زنا كرده و بسي واضح است كه
«* احقاق الحق صفحه 137 *»
عيسي تأكيد ميكند احتراز از زنا را نه آنكه زنا را تجويز ميكند و نظر به شهوت را زنا مينامد پس بنابراين آن نمونههائي را كه صاحب منسوجه و امثال او مينمايانند معني آنها تكميل نيست و بدعتي است واضح چنانكه گفته كه در تورية امر شده بود كه به جهت آمرزش گناهان حيوانات را قرباني نمايند بديهي است كه چنين قربانيها گناهان را نميتوانند پوشانيد و مقصود اصلي قربانيها نيز اين نبوده است بلكه نمونه آن يك قرباني بود كه مسيح در وجود خود بعمل آورد چنانكه در عهد عتيق وعده داده شده است كه مسيح جسم خود را به جهت تمامي گناهان مردم قربان خواهد ساخت.
پس عرض ميكنم كه در تورية امر شده كه به جهت آمرزش بعضي از گناهان حيوانات را قرباني كنند اما بديهيبودن آنكه قرباني حيوانات نميپوشاند گناهاني را كه در تورية گفته ميپوشاند بديهيالبطلان است چراكه اگر موسي بامر الهي گفته كه قرباني حيوانات ميپوشاند گناهاني چند را سخن صاحب منسوجه و امثال او بر ضدّ امر خدا و رسول او خواهد بود كه گفتهاند بديهي است كه نميپوشاند پس شخص صاحب شعور اگر مردّد شد در ميان سخن خدا و رسول او و ميان سخني كه بر ضدّ آن است تصديق ميكند خدا و رسول او را و تكذيب ميكند سخني را كه بر ضدّ سخن ايشان است و در تورية از براي رفع بعضي از گناهان قرباني حيوانات را قرار داده و معقول نيست كه خدا يا موسي بگويند كه قرباني حيوانات كفاره بعضي از گناهان هست و در واقع كفاره نباشد و اثري نداشته باشد و كاري بيفائده كرده باشند و خدا يا موسي گول زده
«* احقاق الحق صفحه 138 *»
باشند مردم را در قرباني حيوانات و اگر قرباني حيوانات اثري نداشت بايد قرباني شكر هم اثري نداشته باشد و بايد تمام قربانيهاي حيواني لغو و بيفائده باشد و بديهي است كه خدا و رسول او مردم را به امر لغو و بيفائده مأمور نميكنند و بنابر آنكه صاحب منسوجه و امثال او گفتهاند كه بديهي است كه قربانيهاي حيوانات گناهان را نميپوشاند پس آنها نمونه قرباني مسيح است كه گناهان را ميپوشاند بايد خود موسي و كسانيكه ميدانستند كه قربانيهاي حيوانات گناهان را نميپوشاند قرباني حيوانات نكنند چراكه قرباني مسيح كفايت ميكرد از براي رفع گناهان و بنا بر عقيده صاحب منسوجه و امثال او قرباني مسيح رافع گناهان گناهكنندگان گذشته و آينده است كه هر گناهكاري كه قبل از آمدن مسيح گناه كرده و ايمان به مسيح دارد مسيح رهاننده او است مثل آنكه هر كس بعد از او ميآيد و گناه ميكند و ايمان به مسيح دارد او رهاننده او است. پس چنان كه كسانيكه بعد از او ميآيند نبايد قرباني حيواني كنند چراكه مسيح قرباني آنها است كسانيكه قبل از او بودند نبايد قرباني حيواني كنند چراكه مسيح كفايت كرده و ايشان را رهائي داده و ديگر قرباني بيفايده حيواني از براي چه خوب بود آيا اگر هيچ قرباني حيواني نميكردند و ميدانستند كه مسيحي خواهد آمد كه خود را قرباني كند و ايشان را برهاند كفايت نميكرد ايشان را مسيح كه بايد ناچار قرباني حيواني بيفايده كنند و هر صاحب شعوري ميفهمد كه كار بيفايده، بازي و لغو است و موسي و ساير پيغمبران تا زمان مسيح كار بازي و لغو را شريعت خود قرار نميدهند تا آنكه مسيح بيايد و آن لغو و بازي را از
«* احقاق الحق صفحه 139 *»
ميان بردارد.
و دليل بر آنكه اين تأويلات از خود مسيح نيست اينكه در اين اناجيل متعدده هيچيك چنين تأويلات سست يافت نميشود بلكه در آنها صريحاً گفته كه من از براي تكميل شريعت آمدهام كه يك همزه آن را برنميدارم. و معني تكميل همان است كه در اناجيل است كه گفته موسي گفت قتل مكن، من ميگويم كه با برادر خود بد مكن كه بدي با او قتل او است و معني تكميل همين است كه گفته موسي گفت زنا مكن، من ميگويم به شهوت به زن غير نگاه مكن كه در دل خود با او زنا كردهاي. و معني تكميل اين نيست كه قتل بكن و زنا بكن اما صداي خود را بر برادرت بلند مكن و به شهوت به زن غير نگاه مكن. ولكن صاحب منسوجه و امثال او معني تكميل را به اينطور ميكنند كه احكام ظاهره تا زمان مسيح بانجام رسيده و احكام باطنه بروز كرده و چون در اين اناجيل متعدده چنين مطلبي نيست از براي خود باب وسيعي را مفتوح كردهاند و آنچه از زبان ملاّهاي ايشان ظاهر شده آن را انجيل ناميدهاند بنابر آنكه عيسي به زبان آن ملاّها جاري كرده، پس اقوال ايشان هم انجيل شده و از اين جهت كه نتوانستهاند كه از اناجيل معروفه شاهدي بر اين تأويلات باطله خود اظهار كنند ناچار به نوشتهاي كه يكي از ملاّهاي ايشان به عبرانيان نوشته متمسك شدهاند. و حالآنكه در هيچيك از اناجيل چنين تأويلات باطله يافت نميشود و نامه به عبرانيان و نوشتجات ملاّها بمحض اينكه انجيل ناميده شود، انجيل نميشود و صاحبان شعور خوب اين مطلب را ميدانند كه انجيل كلام
«* احقاق الحق صفحه 140 *»
عيسي است به الهام الهي، مثل آنكه تورات كلام موسي است به الهام الهي و كلمات غير موسي و عيسي، تورات و انجيل نيست اگرچه به الهام الهي هم باشد و از اين است كه از براي هريك از پيغمبران صادق از يوشع گرفته تا عيسي، از براي هريك كتابي مخصوص است كه به الهام تكلم كردهاند و دخلي به كتاب موسي ندارد. ديگر تمام كتب عهد عتيق را كتاب موسي گفتن غلط است بلكه جميع آنها را تورات گفتن خالي از حيله نيست. همچنين كتب عهد جديد را كتاب عيسي گفتن غلط است و جميع آنها را انجيل ناميدن حيلهاي است از براي دام قرار دادن و صيد كردن عوامالناس.
باري، و همچنين تأويل باطل صاحب منسوجه و امثال او در باب غسل و شستشوي بدن كه گفته غرض از اين شستشوها آن بود كه عامل اين عمل دريافت نمايد كه روح بيش از بدن محتاج شستشو و تطهير است پس اين شستن و تطهير جسماني نمونه آن پاكي روحاني بود كه به وساطت انجيل بعمل ميآيد، در اين حال ديگر چنان غسل و طهارت لازم و واجب نيست بلكه الان به طريق روحاني و باطني بعمل ميآيد چنانكه در آيه بيست و دويم فصل دهم نامه به عبرانيان و در آيه پنجم فصل سوم نامه به تيتس مذكور است.
پس عرض ميكنم كه در هيچيك از اناجيل متعدده چنين تأويل باطلي يافت نميشود از اين جهت نوشته و نامه ملاّهاي خود را به عبرانيان و تيتش شاهد آورده و آنها را انجيل ناميده و هر صاحب شعوري ميفهمد كه تطهير و غسل بدن از براي بدن هميشه مفيد است
«* احقاق الحق صفحه 141 *»
چنانكه تطهير روح از براي روح مفيد است و به تطهير روح، بدن تطهير نميشود چنانكه به تطهير بدن، روح تطهير نميشود. چنانكه به غذاهاي جسماني روح سير نميشود و به غذاهاي روحاني بدن سير نميشود. پس تطهير روحاني كافي از تطهير جسماني نخواهد بود چنانكه تطهير جسماني كافي از تطهير روحاني نيست. پس لزوم و وجوب غسل و تطهير جسماني را از ميان جسمها برداشتن و اكتفا به تطهير روحاني كردن از بدعتهاي ملاّهاي ايشان است و شاهد بر اين مطلب همين كه در هيچيك از اناجيل چنين چيزي نيست.
و همچنين اينكه گفته كه «عبادتخانه اورشليم كه قربانگاه و محل عبادت يهوديان بود نمونه اين بود كه دل انسان منزل خدا باشد، پس در صورتي كه انجيل به سبب ايمانآوردن به مسيح قلب را چنان مكان مقدس ميسازد ديگر عبادتخانه سنگي يعني هيكل لازم نيست. زيراكه آن هيكل روحاني كه خانه سنگي نمونه آن بود حال در درون كساني كه قلباً به مسيح ايمان آوردهاند بنا يافته است چنانكه در آيات شانزدهم و هفدهم فصل سيوم نامه اول به اهل قرنتس مرقوم است» پس عرض ميكنم كه اين تأويل هم از تأويلات جاهلانه باطله ملاّهاي ايشان است چنانكه گفته كه در نامه اول به اهل قرنتس مرقوم است و دليل اينكه اين تأويل از هواي نفس ملاّهاي ايشان است و دخلي به عيسي ندارد آنكه در هيچيك از اين اناجيل متعدده چنين تأويل باطلي يافت نميشود و احدي از حواريين دوازدهگانه چنين تأويلي نكردهاند بلكه آنچه در اناجيل است اين است كه هركس يك امر جزئي و امر كوچكي را از
«* احقاق الحق صفحه 142 *»
تورات خلاف كند در ملكوت الهي كوچك شمرده شود و ملعون باشد. و دليلي ديگر كه اين تأويل باطل را ظاهر ميكند آنكه موسي و پيغمبران صادق بعد از او تا زمان عيسي البته ميدانستند مراد الهي را از الفاظ تورات و از شرايع قبل از عيسي پس اگر مراد از هيكل سنگي نمونهبودن بود از براي هيكل روحاني، بايد خود آن پيغمبران از موسي گرفته به بعد اعتنا به هيكل سنگي نكنند و بپردازند به اصلاح هيكل روحاني و حالآنكه همين هيكل سنگي به امر الهي و اصرار و ابرام پيغمبران بنياسرائيل برپا شد و خود پيغمبران بنياسرائيل با اينكه بدن ايشان و دل ايشان محل وحي و الهام الهي بود، بلكه جلوهگاه صفات الهي بود باز اعتناي تمام در بناي هيكل سنگي داشتند و ملاّهاي عيسوي هرقدر بخواهند ادعاهاي بلند كنند و بلندپروازي را از حدّ خود بگذرانند و لافهاي گزاف زنند كه دلهاي ايشان جلوهگاه كبرياي خدا است و هيكل حقيقي است پس محتاج به هيكل سنگي نيستند، نميتوانند كه ادعا كنند تقرب و اتصال ايشان به خدا بيش از تقرب و اتصال موسي است به انوار الهي و حالآنكه با آنكه موسي و ساير پيغمبران صادق از بنياسرائيل دلهاي ايشان آينه انوار الهي بود و از ملاّهاي عيسوي مقرّبتر بودند به خداوند عالم باز به اعتناي تمام، ايشان هيكل سنگي را بناكردند و مستغني از آن نشدند. پس چه شد كه ملاّهاي عيسوي از موسي و ساير پيغمبران صادق اتصالشان به خداوند بيشتر شد به حدي كه ديگر محتاج به هيكل سنگي نيستند؟ و چه شده كه خود هيكل سنگي و كليسيا در هر شهر و ديار ميسازيد و بدعتهاي
«* احقاق الحق صفحه 143 *»
اختراعي خود را در آنها بعمل ميآوريد؟ اگر هيكل سنگي ضرور نيست و همان هيكل روحاني شما را كفايت كرده پس كليسيا از براي چيست؟ و اگر هيكل سنگي هم ضرور است كه همان هيكل موسي هم ضرور باشد. و بر فرضي هم كه شما ميگوييد ضرور نيست و هيكل روحاني شما را كفايت كرده، همه نصاري در مقامات و ترقّيات مساوي نيستند. پس كساني كه قلب ايشان هيكل انوار شده و احتياجي به هيكل سنگي ندارند نداشته باشند، پس ساير اشخاصي كه بدن و قلب ايشان هيكل انوار نشده هيكل سنگي ضرور دارند. پس حكمكردن به اينكه هيكل سنگي ضرور نيست خالي است از برهان و دليل عقل و نقل، و واضح است كه چنين حكمي در هيچيك از اناجيل متعدده نيست. و از اين است كه صاحب منسوجه و امثال او از آيات شانزدهم و هفدهم نامه مرقومه به اهل قرنتس كه بولس به ايشان نوشته شاهد آوردهاند و حالآنكه در آن نامه بولس هم نگفته كه هيكل سنگي ضرور نيست بلكه در آن نامه گفته كه آيا ندانستهايد كه هيكل خدا ميباشيد و روح خدا در شما ساكن است؟ اگر كسي هيكل خدا را خراب كند خدا او را خراب كند. و اين مطلب نميرساند كه هيكل سنگي مطلقاً ضرور نيست.
و برفرضي كه عمل نصاري را قديماً و حديثاً شاهد قرار دهند كه هيكل سنگي ضرور نيست، پس عرض ميكنم كه اولاً عمل ايشان برخلاف صريح اين اناجيل متعدده است كه در آنها گفته كه يك همزه از تورات تغيير نبايد بكند. و ثانياً همين معني نسخي است كه در تورات شده، ديگر تورات و كتب عهد عتيق منسوخ نيست معني نخواهد
«* احقاق الحق صفحه 144 *»
داشت. پس خصوصيات اعمالي كه بايد جميع يهود در هيكل سنگي اورشليم بعمل آورند و در غير آن مكان شريف جايز نيست بعملآوردن، انجيل آنها را منسوخ كرده كه در ساير مكانها هم ميتوان بعمل آورد اگرچه اين مطلب برخلاف تصريح اناجيل است كه هيچ امر صغيري را هم نميتوان تغيير داد و خلافكننده امر كوچكي در ملكوت كوچك شمرده شود و ملعون گردد و يك حرف و يك همزه تورات نبايد تغيير كند. و همچنين گفته «و ديگر آن روزهاي عيد كه در تورات مقرّر گشته بودند كه احدي مأذون نبود كه در آنها مرتكب امري شود مگر اينكه با تمام حواس خود مستغرق افكار امورات الهي و اخروي گردد آنها نمونه عيد قلبي بودند كه عبارت است از تقرب يافتن به خدا و مستحكم ساختن رابطه دوستي باطني به او كه قصد انجيل نيز همان است كه آدمي را به آن مرتبه برساند و اگر چنانچه كسي محافظت احكام آن نمايد هرآينه به آن مراتب خواهد رسيد چنانكه اين مطلب در آيات شانزدهم و هفدهم فصل دويم نامه به قلسيان مسطور است». پس عرض ميكنم كه چنين تأويلي هم در اين اناجيل متعدده نيست و از اين است كه صاحب منسوجه و امثال او به كلام بولس متمسك شدهاند با اينكه كلام او هم صريح در رفع عيدها نيست چراكه ميگويد «پس هيچكس شما را درباره خوراكي يا آشاميدني يا در خصوص عيد يا هلال يا سبتها مجرم نداند اينها اظلال اشياء آينده است و حقيقت آنها مسيح است». پس عرض ميكنم كه آيا موسي و ساير پيغمبران صادق قبل از عيسي نميدانستند كه حقيقت اين امور و اين اعياد مسيح است يا
«* احقاق الحق صفحه 145 *»
ميدانستند؟ اگر نميدانستند پس چگونه اين امور را نمونه مسيح قرار دادند؟ پس ميدانستند كه نمونه قرار دادند و اگر ميدانستند و نمونه قرار دادند چرا نمونهها را بعمل ميآوردند و چرا اكتفا نكردند به حقيقت اين امور كه مسيح بود؟ و اگر بگويند كه چون مسيح هنوز نيامده بود نمونهها را بعمل ميآوردند، ميگويم بنابر عقيده نصاري مسيح رهاننده گناهكاران قبل از خود و بعد از خود است پس كسي كه قبل از او ايمان به او دارد رهاننده او است و رساننده او است به مراتب عاليه. پس پيغمبران صادق قبل از او بواسطه ايمان به او از گناهان رهايي جسته و به مراتب عاليه رسيدهاند پس نبايد اموراتي كه نمونه او است بعمل آورند. پس چون بعمل آوردند بايد آنها را بعمل آورد بلكه بايد آنها را تكميل كرد و بعمل آورد نه آنكه آنها را بايد ترك نمود به آمدن مسيح چنانكه در اناجيل متعدده از مسيح حكايت شده كه من نيامدهام از براي برداشتن احكام تورات بلكه آمدهام از براي تكميل آنها و بيان تكميل آنها را هم كرده و گفته كه گفتهاند زنا مكنيد من ميگويم به نظر شهوت به زن غير نظر مكنيد كه در دل خود زنا كردهايد و هرگز نگفت كه ترك كنيد عملي را كه تكميل آن شود. پس اعياد را از ميان برداشتن تكميل اعياد نيست مثل آنكه زناكردن و قتلكردن تكميل تحريم زنا و قتل نيست بلكه احتراز از مقدمات زنا و مقدمات قتل كه صداي بلند است بر روي برادر تكميل تحريم زنا و قتل است.
باري، نصاري از هواي خود باب وسيعي را از براي خود مفتوح كردهاند كه ترك اعمال ظاهريه را تكميل امور شريعت قرار دادهاند تا به
«* احقاق الحق صفحه 146 *»
آرامي دل و آسودگي تمام تارك شريعت باشند و به كام دل خود برسند به بهانه اينكه از اهل باطنند و ظاهر نمونه باطن است و چون باطن بدست آمد محتاج به ظاهر نيستند. و گويا ميخواهند بگويند كه جميع نصاري بواسطه آمدن مسيح و ايمان به او چنان اهل باطن شدهاند كه محتاج به ظاهر نيستند بطوري كه موسي با آن عظمتي كه داشت و با آن تقربي كه داشت كه تكلم ميكرد با خداي عيسي، باز محتاج به نمونهها بود و محتاج به ظواهر شريعت بود و هيچيك از نصاري محتاج به ظواهر نيستند چراكه به حقيقت رسيدهاند. پس امر ايشان بر انسان صاحب شعور مخفي نيست كه ميخواهند خود را متصلتر از موسي و ساير پيغمبران صادق به حقيقت دانند كه آنها را محتاج به ظواهر و نمونهها دانستهاند و خود را محتاج به آنها نميدانند به اين بهانه كه چون مسيح آمد دايره ظواهر به انجام رسيد و بعد از او بايد به بواطن پرداخت. و نميدانم كه بعد از اين همه اصرار كه ظواهر نمونهها است و حقيقت آنها مسيح است و به آمدن مسيح بانجام رسيده و بعد از مسيح ضرور نيست، معني انكار نسخ كتب عهد عتيق چيست؟ با اينكه اين تأويلات در هيچيك از اناجيل نيست چنانكه ميبيني كه قول بولس را در همه اين تأويلات شاهد ميآوردند از اناجيل.
باري، و همچنين گفته «و ديگر ختنهاي كه در تورات از براي طايفه بنياسرائيل مقرر گشته بود قطعنظر از اينكه علامت ظاهري بود براي عهدي كه در ميان خدا و آن طايفه بود، نيز نمونهاي از قطعنمودن خواهش نفساني چنانچه حال به سبب ايمانآوردن به انجيل قطعكردن
«* احقاق الحق صفحه 147 *»
خواهش نفساني بعمل ميآيد زيراكه به كسي كه فيالحقيقه به آن ايمان آورده است چنان قوتي بهم رسد كه با خواهشهاي نفس اماره خود مجادله كرده آن را مغلوب سازد و موافق اراده خداوندي رفتار نمايد و در عهد جديد علامت طايفه خدا يعني اسرائيل روحاني يا مسيحي حقيقي همين است. پس در اين صورت ختنه ظاهري ديگر لازم نيست از آن رو كه حال در قلب بطور روحاني بعمل ميآيد چنانكه در آيات بيستوهشتم و بيستونهم فصل دويم نامه به اهل روم و در آيه يازدهم فصل دويم نامه به قلسيان مرقوم گشته است». عرض ميكنم كه بايد عبرت گيرند صاحبان شعور از اين تأويلات باطله نصاري كه آنها را تأويلات باطنه انگاشتهاند كه اثري از آنها در اناجيل خود آنها هم يافت نميشود تا آنكه به نامهها و نوشتههاي بولس متمسك شدهاند و ختنهاي را كه خداوند عالم از براي ابراهيم و اولاد او اليابدالابد قرار داده بود به اين تأويلات باطله نامههاي بولس از ميان برداشتند و خود را از ذريه ابراهيم بودن منقطع ساختند و با اين حال هنوز در منسوخنشدن كتب عهد عتيق كتاب مينويسند. عجب است كه از عقلاي اهل روزگار خجالت نميكشند و صريح تورات است كه ختنه بايد در ذريه ابراهيم ابدي باشد و هركس ختنه نكند از ذريهبودن منقطع شود چنانكه در آيه نهم از سفر تكوين به بعد ميگويد «و ديگر خدا به ابراهيم گفت كه تو عهد مرا نگاه خواهي داشت تو و ذريه تو بعد از تو در قرنهاي ايشان ميان من و شما و با ذريه تو بعد از تو عهدي كه نگاه خواهيد داشت اين است كه در ميان شما هر ذكوري ختنه شود و گوشت غلفه خودتان را ختنه خواهيد كرد تا
«* احقاق الحق صفحه 148 *»
ميان من و شما علامت عهد باشد و هر ولد ذكور هشتروزه شما نسلاً بعد نسل ختنه خواهد شد خواه در خانه زائيده شود و خواه از هر اجنبياني كه از ذريه تو نيست كه به نقره خريده شده باشد كسي كه در خانهات زائيده شود و كسي كه به نقرهات خريده شود البته بايد ختنه شود و عهد من در گوشت شما ميثاق ابدي خواهد بود و ذكر غلفهداري كه گوشت غلفهاش ختنه نشود آنكس از قوم خود قطع خواهد شد چونكه عهد مرا باطل كرده است».
پس عرض ميكنم كه عقلاي صاحبشعور بايد عبرت گيرند از اين تصريحات كه در تورات است كه ختنه عهدي است از خداوند عالم جلّشأنه از براي ابراهيم و ذريه او نسلاً بعد نسل الي ابدالابد كه اگر احدي ترك ختنه كند از ذريه ابراهيم منقطع شود چراكه عهد خدا را باطل كرده است و بايد عبرت گيرند كه باوجود اينكه ترك ختنه در اناجيل نيست و خود عيسي و حواريين ختنه كرده بودند و هرگز عيسي و حواريين نگفتند كه ختنه را ترك كنيد چراكه نمونه است از ترك شهوات، نصاري ترك كردند آن را و خود را از ذريه ابراهيم منقطع ساختند و خلاف عيسي و حواريين كردند به اين بهانه كه عهد نصاري بايد روحاني باشد و خود را تارك شهوات انگاشتند و عهد الهي را از ميان خود برداشتند و با اينكه اين تأويلات باطله را به هواي نفس خود بدون تمسك به قول عيسي و حواريين دوازدهگانه جاري كردند در دين الهي خود را تابع عيسي و حواريين ميدانند كه گويا معني تابعبودن را در مخالفت دانستهاند و متابعت را مخالفت پنداشتهاند و اين امر غريبي است در نزد هر عاقلي بلكه سبب تذكر عجيبي است از براي هر غافلي
«* احقاق الحق صفحه 149 *»
كه به حسب اتفاق برخورد به طور و طرز ايشان كه جميع احكام ظاهره را نمونه خيالات باطله باطنه خود انگاشتهاند و مراد از نمونهها را حقايق خياليه پنداشتهاند و چون به خيالات خود به حقايق خياليه خود به هواي نفس خود رسيدند دست از تمام احكام ظاهره كشيدند و غافل از آنكه احكام ظاهره احكام الهي است از براي ابدان ظاهره چنانكه احكام باطنه روحاني احكام الهي است از براي ارواح باطنه و تا ابدان ظاهره در اين دنيا است احكام آنها بايد از براي آنها باشد چنانكه احكام باطنه از براي ارواح باطنه بايد باشد و هيچيك از اين دوقسم احكام كافي ديگري نيست چنانكه بسي واضح است كه اگر بدن نجس شد و متعفن شد بايد عفونت و نجاست آن را به آب زايل كرد و در حمام شستشو كرد و خيالات و امورات روحانيه نجاست و عفونت بدن را زايل نكند چنانكه خيالات بد را شستن ظاهري رفع نكند ولكن نصاري بدون اذن عيسي و حواريين دوازدهگانه به هواي نفس خود باب وسيعي از براي خود مفتوح كردند و جميع احكام ظاهره را از ميان خود برداشتند به بهانه آنكه مراد الهي آن ظواهر نبوده بلكه آنها را نمونهها قرار داده و مقصود چيزي ديگر بوده چنانكه صاحب منسوجه و امثال او ميگويند كه «تمامي آداب عبادت عهد عتيق نمونه عبادت حقيقي و روحاني بوده است كه مسيح آن را در عهد جديد مقرّر نموده است. پس انجيل كتب عهد عتيق را باطل نميسازد بلكه بانجام ميرساند بدين نحو كه چيزهايي كه در كتب عهد عتيق ظاهري ميبود حال در عهد جديد به باطني مبدّل گشته است و آن چيزي كه در آنجا به حسب تصوير ديده
«* احقاق الحق صفحه 150 *»
ميشد در اينجا وجوداً ملاحظه ميگردد و آنكه آغاز و تدارك آن در آنجا برقرار گشته بود در اينجا تكميل يافت و به جهت همين است كه خود مسيح در حيني كه يهوديان چنين تصوير مينمودند كه گويا او اراده برهم زدن و منسوخنمودن تورات دارد به آنها گفت كه تصور مكنيد كه من از بهر ابطال تورات و رسائل انبيا آمدهام از جهت ابطال نه بلكه بجهت تكميل آمدهام چنانكه در آيه هفدهم فصل پنجم متّي مذكور گشته است».
باري، مقصود از ذكر بعضي از كلمات ايشان اين است كه صاحبان شعور ببينند كه چگونه خود ايشان تصريح كردهاند كه تمامي آداب عبادت عهد عتيق نمونه عبادت حقيقي بوده است كه مسيح در عهد جديد آن را بيان كرده و تكميل نموده و معني تكميل را پيش از اين از قول خود عيسي عرض كردم كه گفت در تورات نهي كردهاند از قتل و من نهي ميكنم كه به برادر خود غضب مكن كه گويا او را به قتل رسانيدهاي. و در تورات نهي كردهاند از زنا، من ميگويم به زن غير نظر به شهوت مكن كه در قلب خود با او زنا كردهاي. پس باز مكرّر عرض ميكنم كه معني تكميل برقرار گذاردن اصل است با تأكيد در مقدّمات آن. پس نظركردن به شهوت كه مقدّمه زنا است، زنا شمرده ميشود تا احتراز تمام از زنا كه اصل است بيشتر حاصل شود و تكميل احتراز از قتل، نهي از غضبكردن است كه مبادا منجر به قتل شود و هرگز معني تكميل اين نيست كه اصل را از ميان بردارند و اكتفا كنند به چيزي ديگر. مثل آنكه بگويند قتلكردن و زناكردن جايز است اما غضبكردن و به
«* احقاق الحق صفحه 151 *»
شهوت نظركردن جايز نيست و هر صاحب شعوري باطل بودن اين سخن را ميفهمد. پس چه شده كه نصاري اصل ختنه را و اصل اعياد را و اصل قربانيها را و اصل هيكل و عبادتخانه را از ميان برداشتند و در هريك از اينها اكتفا كردند به امري خيالي روحاني؟ و چون دليلي از براي خود از قول عيسي و حواريّين دوازدهگانه نداشتند، از قول بولس دليل آوردند كه در نامههاي خود نوشته و از براي تلبيس بر عوام خود گفتند كه از انجيل دليل داريم و قول بولس را انجيل ناميدند به اين حيله كه چون بولس چنين چيزي را گفته و او نميگويد مگر به الهام و الهام نميكند مگر عيسي، پس قول بولس چون به الهام عيسوي است، انجيل است. و اين حيله غريبي است و باب وسيعي است كه از براي خود مفتوح كردهاند تا هريك از بزرگان ايشان به هواي نفس خود حكمي بكند، بگويد به الهام عيسوي است و انجيل است و در حقيقت اناجيلي هم كه در دست دارند از همين قبيل است چراكه اگر انجيلي عيسوي در دست داشتند، همه نسخهها را از روي آن مينوشتند مثل آنكه همه نسخههاي انجيل متّي را از يكنسخه متّي مينويسند و همه نسخههاي انجيل مرقس را از روي يكنسخه مرقس مينويسند و همچنين انجيل لوقا و يوحنّا. پس چون انجيل عيسوي در دست نداشتند، تواريخنگارندگان را اناجيل ناميدند چنانكه صاحب منسوجه در فصل هفتم از باب دويّم در كيفيّت انتشار انجيل ميگويد كه: «هنگامي كه يسوع مسيح به تعليمدادن و معجزهنمودن آغاز كرد، در آن حال دوازدهنفر از اشخاص عوام را از خلق برگزيد كه گويا كتب ناطقهاش
«* احقاق الحق صفحه 152 *»
باشند، يعني بعد از صعودش درباره او شهادت داده اعمال و تعليمش را در تمامي دنيا وعظ دهند». باري چون كتاب انجيل عيسوي را در دست ندارند، انجيل را همان گفتههاي رؤساي خود ميدانند چنانكه تفصيل آن را سابقاً دانستي و مطالب نامههاي بولس را كه دخلي به اين اناجيل هم ندارد تعليمات انجيل مينامند. اما شخص عاقل صاحبشعور ميفهمد كه نصاري مطلقاً انجيل عيسوي در دست ندارند و تمام آنچه در دست دارند وقايعي است كه ادّعا ميكنند كه در زمان گذشته اتّفاق افتاده و جمعي كه در آن زمان گذشته بودهاند آن وقايع را مشاهده كردهاند و ايشان از براي كساني كه مشاهده نكردهاند حكايت كردهاند و طبقه به طبقه آن حكايات نقل شده تا رسيده به جمعي كه در زمان لاحق بودهاند. پس هريك هرقدر از آن وقايع را كه شنيدند و يقين كردند كه در زمان سابق اتّفاق افتاده در كتابي نوشتند. پس از اينجهت كتب متعدّده از اشخاص متعدّده در ميان نصاري بهمرسيد چنانكه لوقا در اوّل كتاب خود اشاره به اين مطالب كرده و چون تفصيل اين مطالب سابقاً گذشت، آن تفصيل اعاده نميشود.
پس بنابر آنچه سابقاً گذشت از براي صاحبان شعور معلوم شد كه انجيل عيسوي در دست نصاري نيست اگرچه رؤساي نصاري اين مطلب را در نزد عوام خود مخفي دارند يا به اين حيله كه آنچه رؤسا بگويند از الهامات عيسوي است و بواسطه عيسي ملهم شدهاند پس به انجيل تنطّق نمودهاند، عوام خود را مغرور كنند. چنانكه از براي صاحبان شعور معلوم شد كه تورات موسوي در دست يهود نيست
«* احقاق الحق صفحه 153 *»
چنانكه سابقاً گذشت. و همينقدر از بيان از براي كسي كه طالب حقيقت امر يهود و نصاري بود، كافي است و ما را كاري با يهود و نصاري نيست كه چرا به چنين امور سستي قناعت كردهاند. چراكه حجّت الهي بر ايشان و غير ايشان قائم است و نقصي در تمامبودن آن نيست و بايد مستعدّ جواب او باشند در روز حساب.
پس حال شروع ميكنيم در باب دويّم در مقابل باب دويّم منسوجه بعون اللّه تعالي.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* احقاق الحق صفحه 154 *»
بـاب دويّم
در مقابل باب دويّم منسوجه است كه آن را مشتمل بر هفتفصل قرارداده و مقصود از تمام باب و فصول آن تعليمات انجيلي بوده. پس اگر ما بخواهيم تمام فقرات فصول آن را ذكر كنيم و بر هر فقرهاي بطور ايضاح ابطال كنيم البته كتابي مفصّل بايد بنويسيم كه موجب ملال حال خوانندگان گردد. پس به مضمون خير الكلام ماقلّ و دلّ اكتفا كرده به اختصار ميكوشيم كه بعد از تذكّر از آنچه گذشت و معلوم شد از براي شخص باشعور كه تورات موسوي و انجيل عيسوي مطلقاً در ميان يهود و نصاري نيست، اگرچه در اين كتب معروفه چيزي از آنها يافت شود، ديگر در اثبات ابطال تعليمات تورات موسوي و تعليمات انجيل عيسوي كه فروع آنها است در نهايت استراحت خواهيم بود. چراكه از بديهيّات اوليّه صاحبان شعور است كه فروع هر اصلي مبتني است بر وجود آن اصل و در صورتي كه اصل در ميان نيست، البته فروع آن در ميان نخواهد بود و شخص باشعور ميداند كه در بياعتباري كتابي، اشتمال آن بر قبايحي چند كفايت ميكند چه جاي قبايح بسيار و اكاذيب بيشمار كه بعضي از آنها ذكر شد كه نسبت زناي بامحارم لاسيّما محارمي مثل دختران شخص كه فسّاق و فجّار بلكه كفّار بيحياي بيدين بيمذهب، هرقدر در كفر و فسق و فجور بيباك و بيحيا باشند، از زناي با دختران خود كناره ميكنند چه جاي شخص باشعور عاقل
«* احقاق الحق صفحه 155 *»
باحيا و چه جاي شخص مؤمن به خدا و چه جاي مؤمن كامل و چه جاي شخص مبعوث از جانب خدا بسوي جماعتي بسيار كه مبعوث باشد كه آن جماعت را از تمام معاصي باز دارد و منع كند، خصوص از زنا كه در ميان اهل جاهليت هم قبيح بوده خصوص زناي بامحارم خصوص زناي با دختران خود كه به لوط7 نسبت ميدهند، و زناي محصنه با زنشوهردار به حيلههاي هرچه تمامتر و جبر و زور كه به داود7نسبت ميدهند و حال آنكه حالت داود حالتي بود كه هر عملي از او صادر ميشد صحّت آن عمل حجّت بود در ميان يهود و نصاري بطوري كه عيسي عمل او را حجّت كرد بر يهود از براي تصحيح عمل شاگردان خود در وقتي كه در روز شنبه خوشهها را كفمال كردند و خوردند.
باري، يهود و نصاري اصراري دارند كه چنين كتابي آسماني است و از جانب خدا است و محرّف هم نيست و لازم است اعتقاد به مضمون جميع آنچه در آن است. پس بنابر اصرار اين جماعت هركس لوط را زناكار و زاني با دختر خود نداند و هركس داود را زناكار و زاني محصن نداند مخالفت خدا كرده چراكه در كلام الهي و الهام الهي زناي با دختران ثبت است نسبت به لوط و زناي محصنه با زن شوهردار ثبت است از براي داود. نعوذباللّه من بوار العقل و قبح الزلل و به نستعين.
گر مسلماني از اين است كه اينان دارند | واي اگر از پس امروز بود فردايي |
و چون بعضي از اينگونه قبايح را عرض كردهام و بعضي را در رساله «دُرّه» تفصيل دادهام و بعضي ديگر در كتاب مستطاب
«* احقاق الحق صفحه 156 *»
«نصرة الدين» ثبت است، لزومي ندارد كه بيش از اين اعاده كنم و همينقدر هم از براي همين بود كه رجوعكننده به اين رساله در هر موضعي كه رجوع كرد نظر عبرتي از همان موضع از براي او حاصل شود.
پس حال با فراغ بال شروع ميكنيم در باب سيّوم در مقابل باب سيّوم از منسوجه و علي اللّه قصد السبيل و منها جائر فلو شاء لهديكم اجمعين.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* احقاق الحق صفحه 157 *»
باب سيّوم
در اثبات حقّيت و حجّيت و معجزبودن قرآن مجيد و فرقان حميد الذي لايأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد است به دلايل واضحه و براهين لايحه كه بر احدي از مكلّفين مخفي نماند اگرچه عرب نباشند و اگرچه عامي باشند و درسي نخوانده باشند. فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر انّا هديناه السبيل امّا شاكراً و امّا كفوراً. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة و اين باب در مقابل بابسيّوم منسوجه است كه به خيال واهي خود خواسته توهيني در امر قرآن و حجّيت و معجزبودن آن كرده باشد.
گر نهد خفّاش بر خورشيد عيب | عيب خفّاش است اين من غير ريب |
پس در اين باب هفتفصل است:
فـصـل اوّل
بدانكه آنچه از اتّفاق جميع عقول اهل اديان معلوم ميشود كه مطابق است با نقلها و كتابهاي ايشان كه به هيچوجه شكّي در آن راهبر نيست اين است كه خداوند رؤف رحيم جلّشأنه راضي به هلاك انسان نيست و تمام اعتناي او را در نجات بنينوع انسان، ارسال رسل و انزال كتب و اصرار و ابرام رؤساي حق در اخذ حق، كافي است. و باز از جمله مسائلي كه معقول و منقول جميع اهل اديان است كه به هيچوجه شكّي
«* احقاق الحق صفحه 158 *»
در آن نيست از براي ايشان اين است كه نجات مردم نفعي به خداي غني نميرساند چنانكه هلاك مردم ضرري به خداي قادر قاهر نميرساند. پس نجات اين مردم نفع به خود ايشان ميرساند چنانكه هلاك ايشان ضرر به خود ايشان ميرساند. و اين نفع و ضرري كه ممكن است به ايشان برسد از تأثير اقتران ايشان است به ماسواي خود از بسايط و متولّدات از جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي هريك نسبت به يكديگر. پس تمام نفعها از تأثير اين اشياء است بعض نسبت به بعض و تمام ضررها از تأثير اين اشياء است بعض نسبت به بعض و هيچ نفعي و هيچ ضرري از ذات پاك لايتغيّر خداوند عالم جلّشأنه نيست كه از ذات پاك او كنده شود و به خلق برسد و به ايشان بچسبد. و گمان نميرود كه شخص صاحب شعوري در اين مطلب شك كند و تأمّل داشته باشد اگرچه بيشعوران نفهمند و در آن تأمّل كنند. پس منفعت از جدوار و امثال آن عايد اين خلق شود و مضرّت از بيش و امثال آن به ايشان رسد و مرادم از جدوار و بيش، نه همان مأكولات و مشروبات است بلكه مرادم تأثير اشياء است در بدن و جان و ساير مراتب انسان. و باز مرادم از جدوار نه چيز معيّني است كه آن هميشه نافع است در هر حال چنانكه مرادم از بيش نه چيز معيّني است كه ضارّ است در هر حال. چراكه در هر مقداري از جدوار نفعي است از براي كسي در حالي مخصوص و ضرري است از براي كسي در حالي مخصوص. چنانكه در هر مقداري از بيش نفعي است از براي كسي در حالي و ضرري است از براي كسي در حالي. پس مرادم از جدوار، نفع خلق است از براي خلق و مرادم از
«* احقاق الحق صفحه 159 *»
بيش، ضرر خلق است از براي خلق. و از جمله امور بديهيه در نزد صاحبان شعور اين است كه جميع درجات منافع و مضارّ را در هر مقدار معيني از براي هركسي در هر حالي، احدي از آدميان دانا نيست و خداوند عالم است داناي به جميع منافع جميع اشياء از براي هريك از آدميان در هر حال، و او است داناي به جميع مضرّتهاي جميع اشياء از براي هريك از آدميان در هر حال. پس هر قدر از منافع را كه خلق بتوانند ضبط كنند و آن را جلب كنند و هرقدر از مضارّ را كه بتوانند ضبط كنند و از آن احتراز كنند، وحي ميكند بسوي يكي از پيغمبران و او را امر ميكند به رسانيدن به خلق تا اگر امتثال كنند اوامر او را به آن منافع مقدّره برسند و نجات يابند و اگر امتثال نكنند به آن منافع مقدّره نرسند و اگر احتراز از مناهي او كنند از ضرر آنها ايمن شوند و اگر احتراز نكنند متضرّر گردند. پس قرار داد در امتثال اوامر خود نجات را و در مخالفت آنها هلاك را.
باري، پس شخص باشعور ميفهمد كه تا خداوند عالم جلّشأنه خلق ميكند انسان را و اعتنا ميكند به خلقت او، او را ميخواهد و نجات او را ميخواهد چراكه اگر اعتنا به او و نجات او نداشت او را خلق نميكرد. پس چون او را خلق كرده، اعتنا به نجات او داشته و به هلاك او راضي نبوده مگر آنكه او به سوء اختيار، ترك كند اوامر او را و تخلّف كند از احتراز كردن از مناهي او؛ پس آنگاه منافع به او نرسيده و مضرّتها به او رسيده، پس هلاك شده و خداوند عالم هم جلّشأنه بعد از تخلّف او، راضي به هلاك او خواهد بود اگرچه در اوّل خلقت راضي به هلاك
«* احقاق الحق صفحه 160 *»
او نبود. مثل آنكه از براي تو غلامي باشد كه تو محتاج به او و خدمت او نباشي ولكن چون غلام تو است، راضي به هلاكت او نباشي و او جاهل باشد به منافع خود كه در جدوار است و به مضارّ خود كه در بيش است. پس منافع جدوار را از براي او بيان ميكني و او را امر ميكني در استعمال آن، و مضارّ بيش را از براي او بيان ميكني و ميترساني او را از استعمال آن. پس اگر آن غلام بعد از بيان، به سوء اختيار خود، خورد بيش را و هلاك شد، تو هم به هلاكت او راضي ميشوي. چراكه محتاج به او نيستي.
باري، پس مادامي كه خداوند عالم جلّشأنه انسان را خلق ميكند، علم به منافع و مضارّ اشياء را نسبت به انسان بواسطه پيغمبري از پيغمبران به ايشان ميرساند و اين است آن مطلبي كه در تورات هم تصريح شده كه آسمان و زمين زايل ميشود و شريعت از ميان مردم برداشته نميشود. پس اين است معني آيه تورات نه آنكه يهود گمان كردهاند كه تورات از ميان مردم برداشته نخواهد شد. چراكه به اتّفاق يهود و نصاري، تورات در زمان بختنصّر برداشته شد و در ميان يهودي كه در بابل بودند توراتي نبود. و اگر بناي خداوند عالم چنان بود كه كتاب پيغمبري را از ميان برندارد و كتابي ديگر از پيغمبري ديگر در ميان نياورد، هرآينه توراتي هم از براي موسي نازل نميفرمود. چراكه شريعت ابراهيم و اسحاق و يعقوب در ميان مردم بود و بايد آن شريعت زائل نشود و آسمان و زمين زائل شود. پس چون بااينكه شريعت ابراهيم و اسحاق و يعقوب در ميان مردم بود، تورات بر موسي نازل شد
«* احقاق الحق صفحه 161 *»
و احكامي چند در آن بود كه در شريعت سابقين نبود و بعضي از احكام سابقين را منسوخ كرد مثل جمع ميان دو خواهر كه يعقوب كرده بود معلوم ميشود كه هميشه بناي خداوند عالم جلّشأنه چنين بوده كه شرايع را تغيير ميداده و منسوخ ميكرده بااينكه نوع شريعت هرگز از ميان مردم برداشته نخواهد شد و آسمان و زمين زايل خواهد شد و شريعت برداشته نخواهد شد. چراكه آثار منفعت و مضرّت اشيا از ميان مردم برداشته نخواهد شد و احكام الهي كه متعلّق به آنها است برداشته نخواهد شد. و اين مطلب تأويلات باطله نصاري را باطل خواهد كرد كه جميع ظواهر احكام تورات را نمونههاي آمدن مسيح قرار ميدهند و بعد از مسيح ميخواهند آن ظواهر را از ميان بردارند چنانكه در عبارت منسوجه گذشت كه اعياد و ختنه و هيكل و احكام آنها را از ميان برداشته و تصريح كرده كه ظواهر شريعت تماماً مأوّل است و همه آنها نمونه است. و حال آنكه آدم علي نبيّنا و آله و عليه السلام شريعت داشت و هنوز توراتي نبود، و نوح شريعت داشت و توراتي نبود، و ابراهيم عليه و علي جميع الانبياء السلام شريعت داشت و توراتي در ميان نبود و تورات در زمان بختنصّر مفقود شد و الحال توراتي در ميان نيست. و حال آنكه شريعت بايد در ميان باشد و آسمان و زمين زايل شود و شريعت زايل نشود. پس چون لازم است كه شريعت در ميان باشد و آمدن جميع پيغمبران از براي وضع شرايع است و كتابي معتبر از هيچ پيغمبري در ميان نيست از آدم گرفته تا موسي و عيسي و بعد از آنها، لازم است كه كتابي معتبر در شريعت از جانب خداوند عالم جلّشأنه
«* احقاق الحق صفحه 162 *»
درميان باشد تا اين مطلب راست آيد كه آسمان و زمين زايل شود و شريعت زايل نشود.
و بسي واضح است كه بعد از موسي و عيسي كتابي از جانب خداوند عالم جلّشأنه در ميان نيست مگر قرآن مجيد و بس. پس همان است آن كتابي كه شريعت در آن است و زايل نخواهد شد و آسمان و زمين زايل خواهد شد. و امتيازي كه قرآن با ساير كتب پيغمبران دارد اين است كه نفْس كتب پيغمبران، معجز پيغمبران نبود بلكه به معجزاتي چند اثبات حقّيت خود را نموده آنگاه احكام الهي را در كتاب خود نوشته به مردم ميرسانيدند و نفْس آن احكام، معجزات نبود. اما قرآن مجيد و فرقان حميد امتياز دارد از جميع كتب آسماني به اينكه علاوه بر آنكه كتابي است مشتمل بر علوم و حكم و احكام ظاهر و باطن و دنيا و آخرت و احكام شريعت الهيه، معجزي است از جانب خداوند عالم جلّشأنه كه از وقت نزول اليالابد جاري است در ميان عباد و بلاد. و معجزي نيست مثل ساير معجزات ساير پيغمبران كه در يكوقتي و يكمكاني اتّفاق افتاده باشد و خبري از آنها به گوش غايبان و اهل زمان بعد برسد كه مستمعان بتوانند از روي شبهه بگويند كه از كجا بدانيم كه اين خبر صدق است يا كذب، بلكه معجزي است جاري در هر زمان و مكان كه جميع مكلّفين مشاهده ميكنند آن را و خبري نيست كه شبههكنندهاي بتواند شبهه كند كه آيا صدق است يا كذب. پس برتري دارد بر جميع معجزات جميع پيغمبران، حتي آنكه برتري دارد بر جميع معجزات يكهزار و يك معجز خود پيغمبر آخرالزمان و معجزات
«* احقاق الحق صفحه 163 *»
بينهايت اوصياي او عليه و عليهم السلام و الصلوة مثل آنكه صاحب آن برتري دارد بر جميع پيغمبران و بر جميع ماخلقه اللّه9. پس بر ما است كه وجه اعجاز آن را آشكار كنيم تا موجب تذكّر غافلان و تعلّم جاهلان و مزيد بصيرت متبصّران و اتمام حجّت بر معاندان گردد. پس مناسب است كه فصلي ممتاز مخصوص اين مطلب شريف شود تا در صدف سينههاي بيكينه مرواريدها بثمر آورد اگرچه در نهاد افعيزادگان زهر گردد.
آب نيسان در صدف گوهر شود | در دهان مار زهر اندر شود |
فـصـل دويّم
پس عرض ميكنم كه اگرچه بسياري وجه اعجاز قرآن را منحصر در فصاحت و بلاغت آن دانستهاند، چنانكه صاحب منسوجه هم اين گمان را كرده و به خيال واهي جولاني در اين ميدان زده، پس عرض ميكنم كه اگرچه يكي از وجوه اعجاز آن فصاحت و بلاغت آن است ولي درك اين مطلب از براي جميع مكلّفين از عرب و عجم و عالِم و عامي ممكن نيست و اين مطلب مُشرَعه هر واردي نخواهد بود و البته كساني كه اهل خبره اين مطلب نيستند، نميتوانند اين مطلب را بفهمند «خر چه داند قيمت نقل و نبات» و بسي واضح است كه اهل حلّ و عقد و هر علمي و هر كسبي و كاري اهل خبره آن علم و آن كسب و كار است. آيا نه اين است كه مسائل علم نجوم را منجّم ميداند نه كسي كه از نجوم سررشته ندارد و اهل خبره آن نيست؟ پس تصديق و تكذيب او در مسايل نجوميّه مساوي است چراكه لاعنشعور از او صادر شده. و
«* احقاق الحق صفحه 164 *»
همچنين اهل خبره مسائل طبّ، طبيب است و تصديق و تكذيب او محلّ اعتناي عقلاي عالم است نه تصديق و تكذيب غيرطبيب مجرّب. و همچنين است حال ساير علوم و ساير مسائل هر علمي نسبت به اهل آنها و غير اهل آنها چنانكه اهل خبره جواهر، جوهري است نه هر صاحب چشمي. پس تمييز الماس را از شيشه، شخص جوهري بايد بدهد و بسا آنكه غير او ترجيح دهد شيشه را بر الماس و بسا آنكه به چشم غير اهل خبره، لمعان و صفاي شيشه، خوشتر آيد از لمعان و صفاي الماس، و همچنين است حال ساير مردم نسبت به ساير جواهر. شخص صرّاف تمييز ميدهد طلا و نقره را از برنج و قلع و بسا آنكه به نظر غير صرّاف منظر برنج و قلع خوشتر آيد.
باري، اين مطلب بسي واضح است. پس بهتر از براي غير اهل خبره هر علمي و هر كسبي در مسايل و امور متعلّقه به آن علم و كسب، لاادري است ولكن كار عالم را خراب كرده اينكه اهل هر علمي ميخواهند تصرّف كنند در ساير علومي كه نميدانند و اهل هر كسبي ميخواهند اهل خبره جميع كسبها شوند. پس،
هر متاعي را ز استادي طلب | ور نه محرومي و دايم در تعب | |
حاجت خود را ز هر دكّان مجوي | هرزه در هر كوچه و برزن مپوي | |
شكر از هند است و تنزو از ختاست | هند رفتن از پي تنزو خطاست |
«* احقاق الحق صفحه 165 *»
هرچه گردي سوي مشرق پي سپر | از متاع غرب گردي دورتر | |
كي ز خودبينان خدا گردد پديد | كي توان در شب فروغ شمس ديد | |
اهل نسيان كي تو را ذاكر شوند | كي به مقصد پشت بر مقصد روند | |
آن شنيدستي كه اصحاب مسيح | زو طلب كردند با قلبي قريح | |
با كه بنشينيم اي روح خدا | از چه كس جوييم ما راه هدي | |
گفت اي اصحاب من جوئيد راه | زان كه ديدش آورد ديد اِله |
باري، پس دانستن فصاحت و بلاغت قرآن مخصوص آن جماعتي است كه چون اين آيه شريفه نازل شد كه فرموده و قيل يا ارض ابلعي ماءك و يا سماء اقلعي و غيض الماء و قضي الامر و استوت علي الجودي و قيل بعداً للقوم الظالمين، سبعه معلّقه را كه در كمال فصاحت و بلاغت به كمال جدّ و جهد خود انشاء كرده بودند و به جهت مفاخرت خود، آنها را در كعبه معظمه آويخته بودند، بعد از نزول اين آيه مذكوره، از گفتههاي خود خجل و شرمنده شدند و هريك از صاحبان آن قصايد در شبانگاه رفتند و قصايد خود را برداشتند و مخفي داشتند كه مبادا بعد از آن فصحاي عرب و بلغاي ايشان برخورند به آن قصايد و برخورند به
«* احقاق الحق صفحه 166 *»
اين آيه كريمه مذكوره و زبان طعن و سخريّه و استهزاء بسوي ايشان دراز كنند و مفاخرت ايشان مبدّل گردد به ذلّت و خواري ايشان. و بسا آنكه اين مطلب در نزد غير اهلش مخفي باشد و حال آنكه صاحبان آن قصايد از افتضاح خود در نزد اهل خبره شرم كردند و آنها را پنهان كردند، و بسا كسي كه از اهل خبره نباشد در همين زمانها و رجوع كند به آن قصايد و آنها را فصيحتر از قرآن گمان كند و به اصطلاح كاسه گرمتر از آش شده و قصيدهاي را كه صاحبش از ترس افتضاح خود مخفي داشت، او ترجيح دهد بر قرآن، مثل كسي كه بلّور را ترجيح دهد بر الماس ولكن حال او در نزد جوهرشناسان مكشوف است مثل آنكه صاحب منسوجه و امثال او ترجيح دادهاند مقامات حريري و مقامات همداني را بر قرآن و حال آنكه صاحبان آنها از اين سخن شرمنده و از سستي آن در خندهاند.
باري، در اينكه فصاحت و بلاغت و حسن نظم و ترتيب قرآن را جميع مكلّفين نميفهمند و فهم آن مخصوص اهل خبره است شكي نيست. پس بايد راه اعجازي كه عموم دارد نسبت به جميع مكلّفين معلوم گردد و آن راه اين است كه خداوند عالم جلّشأنه بر زبان معجزبيان او9 جاري كرده و تحدّي كرده و در هيچ آيهاي از آيات تحدّي نكرده به اينكه چون كلام من فصيحتر و بليغتر از كلّ عرب است يا از اين جهت كه فصيحتر و بليغتر از كلّ لغات و جميع زبانهاي مختلف در ميان اهل عالم است كسي نميتواند مثل آنرا بياورد تا كسي بتواند بگويد كه من از كجا بفهمم كه قرآن فصيحتر و بليغتر از زبان
«* احقاق الحق صفحه 167 *»
جميع عرب است يا فصيحتر و بليغتر از جميع زبانهاي مختلف در ميان اهل دنيا است، بلكه به اين نسق تحدّي كرده كه فرموده ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون يعني نبودي تو كه خوانده باشي از كتابي پيش از نزول قرآن و نبودي كه بنويسي كتابي را به دست خود تا در آن هنگام به شكّ افتند اهل باطل. و اصل مطلب از بديهيات است و هر صاحب شعوري بدون تأمّل ميفهمد كه شخصي كه درس نخوانده از هيچ كتابي و هرگز كتابي را ننوشته و كتابتي نكرده و همه معاشرين او اين مطلب را بدانند تا مدتي مديد، پس ناگاه زبان او به علم گشوده شود و با اهل هر علمي به قواعد آن علم تكلّم كند و كتابي درميان آورد كه مشتمل باشد بر حكمتها و موعظهها و مجادلههاي حسنه و در همان كتاب مدّعي باشد كه اين كتاب از جانب خداوند عالم جلّشأنه بر من نازل شده و مرا مأمور كرده به اينكه بخوانم جميع مكلّفين را بسوي او بدليل حكمتها و به دليل موعظهها و به دليل مجادلههاي حسنه. پس چون با دليل حكمت با حكماي روزگار تكلّم كند حكماي روزگار به هيجان آيند و با قواعد حكميّه با او محاجّه و مخاصمه كنند جميع ايشان را مجاب كند تا آنكه بعضي از ايشان ايمان آورند و بعضي بعد از مجابشدن از روي جحود انكار كنند. و چون با دليل مواعظ با اهل آنها تكلّم نمايد جميع ايشان را مغلوب سازد و مجاب كند. پس بعضي به او ايمان آورند و بعضي بعد از مغلوبيّت انكار كنند. و چون با ادلّه مجادله بالتي هي احسن با اهل آنها تكلّم كند جميع ايشان به هيجان آيند و با او مجادلهها كنند، پس جميع ايشان مغلوب
«* احقاق الحق صفحه 168 *»
شوند. پس بعضي به او ايمان آورند و بعضي بعد از مغلوبيّت انكار كنند و كافر شوند. و محاجّات و مخاصمات ايشان ضبط شود و در كتب احتجاجات نوشته شود و در قرون و اعصار بعد بماند كه هركس به آنها رجوع كند و انصاف دهد، غلبه او را و مغلوبيّت محاجّين را بفهمد. پس هر شخص صاحب شعوري ميفهمد كه چنين شخص درس نخوانده و خط ننوشته كه غلبه ميكند در مباحثات خود بر جميع حكما و علماي هر ديني و مذهبي و همه را مغلوب ميكند، در ادّعاي خود صادق است كه از جانب خداوند عالم جلّشأنه مأمور است كه امتثال كند امر الهي را كه فرموده ادع الي سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن. پس شخص صاحب شعور ميفهمد كه چنين شخصي كه هيچ درسي از كتب حكمتها نخوانده بود چنانكه هيچ درسي از كتب مواعظ و كتب مجادلات نخوانده بود و غلبه كرد بر جميع مردم در علوم ايشان، در ادّعاي خود صادق است و وجود او خارق عادت است و به خارق عادت تكلّم ميكند. پس كلام او معجزي خواهد بود كه احدي از اشخاص درسنخوانده و خط ننوشته نتوانند با حكما و علما و ادباي اهل روزگار با هريك در علم ايشان مباحثه كند چه جاي آنكه غلبه كند. بلكه نميتواند بفهمد كه علم هريك چه علمي است. مثل آنكه بسي واضح است كه شخص عامي مطلقاً نميفهمد كه علم نحو چه معني دارد و علم صرف چه معني دارد و علم معاني و بيان چه معني دارد و علم فقه و حكمت و نجوم و ساير علوم چه معني دارد. پس بسي واضح است كه چنين شخص درسنخواندهاي كه به قواعد علميه هر علمي تكلّم كرد و
«* احقاق الحق صفحه 169 *»
غلبه كرد با محاجّين خود، كلام او معجز است و خارق عادت است و احدي با اين حالت نميتواند چنين تكلّم كند. و در اينكه قرآن كتابي است علمي و مشتمل بر حكمتها و موعظهها و مجادلات بالتي هي احسن شكي نيست و داخل بديهيات صاحبان شعور است و هر صاحب شعوري ميفهمد كه شخص عامي درسنخوانده و خطننوشته البته نتواند چنين كتابي را املا كند و كاتبان بنويسند مگر آنكه به الهام و وحي الهي چنين كاري را بكند و چگونه متصوّر است كه شخص عامي بتواند در مقابل حكما و علما و ادباي اهل روزگار بايستد بطوري كه غلبه كند بر جميع آنها در مباحثات و حال آنكه اهل هر علمي اگرچه استاد باشند در آن علم، نميشود كه در يك مسأله از مسايل آن علم يك وقتي مغلوب نشوند و اين مطلب در نزد اهل علم و در نزد صاحبان شعور از بديهيات است. پس چنين خواهد بود حال كسي كه هيچ درس نخوانده بود و هيچ خط ننوشته بود و در ميان اين مردم ايستاد و علانيه ادّعاي علم و حكمت و نبوّت كرد و دست از سر مردم برنداشت تاآنكه ايشان را دعوت بسوي تصديق خود كرد و به اين واسطه به هيجان آمدند اهل روزگار و در مقابل او ايستادند و عار خود ميدانستند كه تصديق كنند او را. پس همگي در فنّ خود با او مقابلي كردند و همه محاجّه و مخاصمه با او كردند و ممكن نشد احدي از ايشان را كه در يك مسألهاي از مسائل بر او غلبه كنند چنانكه احتجاجات او در كتب مضبوط است. و اين عرضي كه كردم محض عصبيّت نبود و امر واقعي را عرض كردم. پس اگر منكران انكاري از اين مطلب دارند بياورند يك مسألهاي را كه در ميان او
«* احقاق الحق صفحه 170 *»
و محاجّين با او واقع شده باشد و او مغلوب شده باشد و حالآنكه عرض كردم كه بسي واضح است در نزد اهل حلّ و عقد كه هر استاد بالغ ماهري در هر علمي، در مسألهاي مغلوب ميشود.
باري، پس معني اعجاز قرآن اين است كه از شخص درسنخوانده و خطننوشته صادر شده و حالآنكه بر سبك و نظم كتب ساير علما و حكماي اهل روزگار است بلكه بهتر و برتر از جميع آن كتب است و جميع مكلّفين از حكما و علما و عوامالناس جميعاً ميفهمند كه چنين كتابي كه از چنين شخصي صادر شود، خارق عادت جميع اهل روزگار است و معجزه ظاهر و هويدا است چنانكه ميفهمند كه هريك از كتب علميه در هر علمي باشد چون به املاي شخص درسنخوانده مرتّب شود، خارق عادت اهل روزگار است و اگر چنانچه شخصي كه درس خوانده در علمي كتابي بنويسد در نهايت خوبي در آن علم، آن كتاب خارق عادت نخواهد بود بلكه بسياري از اهل علوم و صنايع، علوم و صنايعي چند از ايشان بظهور رسيده كه هريك در آن علم و صنعت استادي ماهر بودهاند و بسا آنكه ساير مردم هم عاجز ماندهاند كه مثل آنها در آن علم و صنعت اظهار علم و صنعت كنند و با اين حال آن علم و آن صنعت معجزه و خارق عادت نيست چراكه بعد از درسخواندن و مشقكردن به اعلي درجات آن علم و صنعت رسيدهاند بخلاف كسي كه درس نخوانده و خط ننوشته كتابي املا كند بر نظم ساير كتب علميّه، يا خطّي بنويسد بر سبك ساير خطوط. پس هر شخص صاحب شعوري ميفهمد كه اين امر خارق عادت اهل روزگار است و احدي از ايشان
«* احقاق الحق صفحه 171 *»
بدون درسخواندن و بدون مشقكردن نميتواند كتابي علمي بر نظم ساير كتب علميّه املا كند يا خطّي بر سبك ساير خطوط بنويسد. پس اميد است كه صاحبان شعور بفهمند و متذكّر شوند كه خداوند عالم جلّ شأنه بر زبان پيغمبر خود9 در چندين موضع باينطور تحدّي را جاري ساخته چنانكه فرموده و ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون و ترجمه آن گذشت و فرموده الذين يتّبعون الرسول النبي الامي و فرموده فامنوا باللّه و رسوله النبي الامي الذي يؤمن باللّه و كلماته و اتّبعوه لعلّكم تهتدون و يكي از ترجمههاي امّي اين است كه درس نخوانده باشد چنانكه فرموده و منهم امّيّون لايعلمون الكتاب و فرموده و ان كنتم في ريب ممّانزّلنا علي عبدنا فأتوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون اللّه ان كنتم صادقين فان لمتفعلوا و لنتفعلوا فاتّقوا النار التي وقودها الناس و الحجارة اعدّت للكافرين. حاصل معني اين است كه اگر شما در شكّ و ريب هستيد از آنچه ما نازل كردهايم بر بنده خود كه آيا از جانب ما است يا از جانب ما نيست، پس بياوريد سورهاي را از مثل او از كسي كه درس نخوانده باشد و امّي باشد و بخوانيد كساني را كه شاهد و مطّلع ميدانيد بر خود كه غير از خدا هستند و بخواهيد و طلب كنيد از ايشان تا جاري كنند بر زبان شخصي كه درس نخوانده باشد سورهاي را اگر راستگو هستيد در شكّ و ريبي كه داريد كه آيا خدا نازل كرده قرآن را بر بنده خود يا او نكرده و از جانب غير او جاري شده. پس اگر نياورديد سورهاي را از زبان كسي كه درس نخوانده باشد و امّي باشد و هرگز
«* احقاق الحق صفحه 172 *»
نخواهيد آورد و نخواهيد توانست آورد و ايمان نميآوريد به كسي كه درس نخوانده و امّي بوده و كتابي مفصّل آورده، پس بترسيد از آتشي كه هيمه آن مردمان و سنگ كبريت است كه آماده و مهيّا شده از براي كافرين. و فرموده ام يقولون افتراه قل فأتوا بسورة مثله و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم صادقين حاصل معني آيه شريفه با آيه سابقه قريب است و حاصلش اين است كه ميگويند منكران كه پيغمبر به افترا گفته قرآن را، بگو به ايشان كه اگر اين قرآن افترا است، شما هم ميتوانيد افترا بگوييد، پس بياوريد يك سوره مثل قرآن و بخوانيد و بخواهيد و طلب كنيد از هركس كه ميتوانيد از غير خدا و گمان داريد كهميتواند يك سورهاي بياورد مثل قرآني كه ميگوييد به افترا آورده شده اگر صادق هستيد در قول خود كه ميگوييد قرآن افترا است. و فرموده ام يقولون افتريه قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون اللّه ان كنتم صادقين و حاصل معني اين آيه شريفه قريب است به حاصل معني ساير آياتي كه در اين باب است و حاصل معني آن اين است كه منكران ميگويند كه پيغمبر افترا بسته قرآن را به خدا و از خدا نيست. بگو به ايشان كه اگر از خدا نيست و از غير خدا است، شما هم ميتوانيد از پيش خود از غير خدا كتابي بياوريد و ببنديد آن را به خدا، پس بياوريد دهسوره مثل قرآن كه آنها افترا باشد و اگر خود نميتوانيد بخواهيد از غير خود از هركس كه ميتوانيد از غير خدا كه گمان داريد ميتواند مثل قرآن بياورد اگر صادقيد در قول خود كه ميگوييد قرآن افتراي بر خدا است. و فرموده قل لئن اجتمعت الانس
«* احقاق الحق صفحه 173 *»
و الجنّ علي انيأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيراً يعني بگو كه اگر اجتماع كنند انس و جن بر اينكه بياورند مثل اين قرآن را، نخواهند آورد مثل آن را اگرچه بعض ايشان از براي بعض ظهير و پشتبند باشند و امداد كنند يكديگر را و پشت به پشت هم گذارند. و راه استدلال و طريقه اقامه برهان در جميع مواضع اين است كه قرآن از شخص درس نخوانده و خط ننوشته صادر شده و احدي از كساني كه درس نخواندهاند و خط ننوشتهاند نميتواند بياورد كتابي را بر سبك و نظم و ترتيب كتب علميّهاي كه از اهل فنّ آنها صادر شده چه جاي كتابي كه جامع علوم عديده باشد و چه جاي كتابي كه حاوي بر علوم ظاهره و باطنه و علوم غريبه باشد و چه جاي كتابي كه داراي علوم ماكان و مايكون و داراي علوم مراتب و مقامات جميع مخلوقات باشد از عالم عقل گرفته تا جسم، و از جواهر گرفته تا اعراض، و از شواخص گرفته تا اشباح و اشباح اشباح الي غيرالنهاية، و از متأصّل گرفته مثل آب تا متخيّل مثل سراب، بلكه از امر گرفته تا خلق، بلكه از اسماء حسني و امثال علياي الهيّه گرفته تا اسماء سوأي خلقي، بلكه از ذات بحت بسيط گرفته تا صفات عديده، بلكه از بياسم و رسم گرفته تا اسم و رسم و چه جاي قرآن مجيد كه از احاطه جميع خلق بيرون است مگر آنكه خداوند عالم جلّشأنه خواسته باشد كه چنين كتابي را بر زبان شخصي درس نخوانده و خط ننوشته جاري كند چنانكه جاري كرد بر زبان كسي كه در حق او فرمود و ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون.
«* احقاق الحق صفحه 174 *»
پس بر صاحبشعوري مخفي نيست و داخل در بديهيّات اوليّه او خواهد بود كه صدور كتابي مثل قرآن از شخص درسنخوانده و خطننوشته امّي، از خارق عادات بزرگ است بلكه بزرگتر است از جميع معجزات جميع صاحبان معجز. چراكه در هر معجزي از براي هر منكري، ريبه شكي هست كه بگويد سحر است چنانكه فرعون درباره موسي گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر و اين احتمال در علم و كتاب علمي نميرود. و از همين باب است كه فرموده ذلك الكتاب لاريب فيه هدي للمتّقين.
و باز برتري ديگري است از براي اين كتابِ صادر از شخص امّي درسنخوانده و خطننوشته بر ساير معجزات صاحبان معجز از جهت آنكه جميع آنها مخصوص زماني و مكاني معيّن بوده و خبري از آنها به گوش غائبين ميرسد و اين كتاب از وقت صدور الي انقضاء العالم مشاهد و محسوس و ملموس جميع مكلّفين است ليهلك من هلك عن بيّنة لا ريب فيها و يحيي من حي عن بيّنة لا ريب فيها. و از اين جهت حكمت بالغه الهيّه اقتضا كرد كه در زمان سلف قبل از زمان پيغمبر آخرالزمان9 مادام كه شرع پيغمبري در ميان خلق بود، يكي از اوصياي آن پيغمبر در ميان خلق ظاهر باشد و ظاهر بود و به دست آن وصي خارق عادتي و معجزهاي جاري ميشد تا تأكيد و تثبيت كند معجزه پيغمبر سابق را كه به گوش شنيده ميشد و ديده نميشد. پس حاملان شرع موسي تا زمان عيسي در ميان مردم ظاهر بودند و از براي هريك معجزاتي چند بود تا آنكه عيسي آمد. پس حاملان حقيقي شرع
«* احقاق الحق صفحه 175 *»
موسي منقطع شدند و متحمّل شدند شرع او را كساني كه در حقيقت از جانب خدا حامل شرع او نبودند. پس از اين جهت خارق عادت و معجزهاي نداشتند ولكن به جهت حبّ دنيا دست از شرع او برنداشتند و به عيسي ايمان نياوردند. و همچنين بعد از عيسي حواريّين كه حاملان حقيقي شرع عيسي بودند، همه صاحبان معجز و خارق عادات بودند تا تأكيد و تثبيت كنند معجزات عيسويّه را كه به گوش شنيده ميشد و ديده نميشد. و همچنين بعد از حواريّين تا زمان پيغمبر آخرالزمان9در هر زماني حاملان حقيقي شرع عيسي در ميان مردم ظاهر بودند و هريك صاحب معجز و خارق عادات بودند مثل جرجيس و خالد و حنظله تا تأكيد و تثبيت كنند خارق عادات و معجزات عيسويّه را تا آنكه پيغمبر آخرالزمان9آمد و شرع عيسوي برداشته شد. پس حاملان حقيقي آن شرع هم منقطع شدند. پس بعضي از نصاري كه ايمان به پيغمبر آخرالزمان نياوردند، دست از كيش عيسي برنداشتند مانند يهوديان كه ايمان به عيسي نياوردند و دست از شرع موسي برنداشتند. پس خارق عادات و اظهار معجزات از ميان ايشان مرتفع شد مانند آنكه بعد از آمدن عيسي از ميان يهود مرتفع شد. پس نوبت رسيد به اسلاميان و رسولخدا9اظهار معجزاتي كرد تا اثبات دعوت خود را نمود كه از جمله آنها قرآن او بود. و بعد از او هريك از اوصياي حقيقي او مادام كه در ميان مردم بودند و ارتحال نكرده بودند و غايب نشده بودند اظهار خارق عادات و معجزات كردند از براي تأكيد و تثبيت معجزات شنيده شده و ديده نشده خود پيغمبر9. و سبب آنكه اكتفا به قرآن
«* احقاق الحق صفحه 176 *»
نكردند و بااينكه قرآن معجزي كامل بود و نقصاني در آن نبود، بلكه از ساير معجزات خود پيغمبر9 برتر و بزرگتر بود اين بود كه هريك از ايشان ميخواستند اثبات كنند كه در زمان خود حامل حقيقي شرع پيغمبر9 او است نه غير او. و اگر ميخواستند به قرآن اكتفا كنند و اظهار معجزي از خود نكنند، ديگران هم ميتوانستند به يك حيلهاي ادّعا كنند كه ما هستيم حاملان شرع پيغمبر9پس از اينجهت معجزاتي از خود اظهار كردند تا منحصر كنند امر شرع پيغمبر9 و حمل آن را به خودشان. پس كساني كه حامل حقيقي شرع پيغمبر9نبودند و انكار حاملين حقيقي را داشتند و خارق عادتي و معجزهاي نداشتند اگرچه به ظاهر متمسك به قرآن ميشدند بطلان ادّعاي ايشان از براي طالبان حق واضح بود تا آنكه هريك از حاملان حقيقي ارتحال فرمودند و حامل دوازدهم بعد از هفتادسال تقريباً صلاح را در غيبت خود دانست. پس بعد از ايشان معتقدين به ايشان جميعاً خود را تابع و مطيع و شيعه ايشان ميدانند.
و بسي واضح است كه بر تابع خارق عادات و اظهار معجزات لازم نيست و دليل و برهان تابع در تبعيّت خود مر متبوع را، خارق عادات و اظهار معجزات متبوع است. چنانكه از امّت هر پيغمبري بپرسي كه چرا شما تابع پيغمبر خود شديد، جواب خواهند گفت كه چون پيغمبر ما خارق عادات و اظهار معجزات كرد، ما او را تصديق كرديم در ادّعاي او كه پيغمبر بود و نبايد كه خود امّت اظهار معجزات كنند از براي اثبات ادّعاي پيغمبري پيغمبرشان. پس از اين جهت در ميان شيعيان و تابعان
«* احقاق الحق صفحه 177 *»
اوصياي پيغمبر آخرالزمان احتياج به خارق عادات و اظهار معجزات نخواهد بود و دليل و برهان ايشان در تبعيّت خود مر آقايان و سادات خود را، همان خارق عادات و اظهار معجزات ساداتشان و امامانشان: خواهد بود.
پس از جمله معجزاتي كه به آنها متمسّك ميشوند معجزات مسموعه است مثل معجزات ساير پيغمبران و اوصياي ايشان:و از آن جمله معجزه مشهوده سيّدالسادات9 است كه بزرگتر است از معجزات مسموعه جميع صاحبان معجز كه قرآن صادر از پيغمبر امّي درسنخوانده و خطننوشته است9 كه از ابتداي صدور الي انتهاءالعالم باقي است لاريب فيه هدي للمتّقين. و در ميان مشهود و مسموع فرقهها است و «شنيدن كي بود مانند ديدن» و مشهودِ بيريب، ريب را از مسموع هم زايل ميكند و راه بهانهاي از براي بهانهجويان باقي نميگذارد چراكه هميشه در ميان ظاهر است و به زبان حال ميگويد بياوريد مثل مرا از يكي از اشخاص امّي درسنخوانده و خطننوشته خودتان يا تصديق كنيد كه نميتوانيد آورد و آورنده من مرا از جانب خداي قادر حكيم جلّشأنه آورده. چراكه او ميتواند جاري كند بر زبان شخص امّي درسنخوانده و خطننوشته مثل مرا. پس از زبان هركس كه جاري نكرده، او را صاحب اين خارق عادت قرار نداده و از زبان هركس جاري كرده، او را صاحب اين خارق عادت قرار داده.
باري، پس بايد متذكّر شوند صاحبان شعور و غافل نباشند كه اگر بنابر فرض محال مثل چنين قرآني جاري شود بر زبان كسي كه درس
«* احقاق الحق صفحه 178 *»
خوانده باشد و تحصيل علوم عديده كرده باشد و كتابها در آنها نوشته باشد، باز مثل قرآن مجيد خارق عادت و معجز نخواهد بود چراكه آن از شخص امّي درسنخوانده و خطننوشته صادر شده و حالآنكه صدور مثل آن از زبان كساني كه درس هم خواندهاند و تحصيل علوم عديده كردهاند و كتابها در آن علوم نوشتهاند محال خواهد بود چه جاي ديگران چراكه آن محتوي است بر علوم بينهايت و احدي از علما و حكماي روزگار نتوانند كه تحصيل كنند علوم بينهايت را كه جهلي از براي ايشان باقي نماند. پس از اين جهت تحدّي را به حدّي قرار داده كه قطع حجّت كند و هيچ بهانه از براي بهانهجويي باقي نگذارد پس فرموده قل لئن اجتمعت الانس و الجنّ علي انيأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيراً و معلوم است كه چون خداوند عالم جلّشأنه خبر دهد كه كسي نتواند مثل آن آورد كسي نتواند مثل آن آورد، و محال است كه بتواند مثل آن را آورد.
باري، هيچ صاحب شعوري شك نميكند در اينكه صدور كتابي علمي از شخص درسنخوانده و خطننوشته امّي خارق عادت اهل روزگار است. پس اگر چنين كتابي از چنين شخصي محتوي باشد بر اخبار به غيب، خود آن اخبار به غيب معجزهاي خواهد بود كه در معجزه اوّل درج شده. پس اگر اخبار به غيبها بسيار باشد، معجزه بودن آن بسيار واضح خواهد بود پس اگر اخبار به غيبهاي زمانهاي گذشته باشد بيشتر واضح شود معجزه بودن آن. چراكه غيبهاي حاليّه نزديكتر است به حدس صائبي بخلاف غيبهاي ماضيه كه شبهه حدس صائب از آنها
«* احقاق الحق صفحه 179 *»
مرتفع است و اگر اخبار از غيبهاي آينده باشد، بيشتر واضح شود كه معجزه است؛ چراكه از غيبهاي آينده شبهه استخبار از غير مرتفع است. پس بايد متذكّر شوند صاحبان شعور و غافل نباشند كه قرآن مجيد علاوه برآنكه كتابي است علمي و صادر شده از شخص امّي درسنخوانده و خطننوشته و معجز است و خارق عادت خلق روزگار است، مشتمل است بر اخبار به غيبهاي حال زمان پيغمبر9 و بر غيبهاي زمانهاي قبل از آن و بر غيبهاي زمانهاي بعد از آن. پس معجزي مندرج در معجزي مندرج در معجزي است و نوري بر نوري بر نوري است الي غيرالنهايه. پس اخبار از غيبهاي زمان خود پيغمبر9آياتي است در شأن هر شخصي از مؤمنين نازل شده كه شأننزول آن آيات در حالات غائبه از انظار و اطلاع ساير مردم بوده و آياتي است كه در شأن هر منافقي نازل شده كه او در غياب چه گفته و چه كرده و از اين قبيل آيات بسيار است و در نزد علماي اسلام معلوم است كه شبههاي در آنها راهبر نيست و ذكر آنها در اين مختصر لايق نيست؛ و سوره تحريم و منافقين نمونهاي است. و امّا اخبار از احوال اهل زمانهاي سابق بر زمان خود از آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و ساير پيغمبران:آيات آنها نه بحدّي است كه در اين مختصر گنجد و طوري احوال آنها بيان شده كه نوع آنها مطابق است با ساير تواريخ اهل روزگار و با همين تورات و اناجيل معروفه. و در بسياري از مواضع تصريح به تحدّي شده مثل آيات شريفه و ماكنت بجانب الغربي اذ قضينا الي موسي الامر و ماكنت من الشاهدين ولكنّا انشأنا قروناً فتطاول عليهم العمر و ماكنت
«* احقاق الحق صفحه 180 *»
ثاوياً في اهل مدين تتلو عليهم اياتنا ولكنّا كنّا مرسلين و ماكنت بجانب الطور اذ نادينا ولكن رحمة من ربّك لتنذر قوماً مااتاهم من نذير من قبلك لعلّهم يتذكّرون و مثل آيه شريفه ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ماكنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ايّهم يكفل مريم و ماكنت لديهم اذ يختصمون و مثل آيه شريفه تلك من انباء الغيب نوحيها اليك ماكنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هذا فاصبر انّ العاقبة للمتّقين و مثل آيه شريفه ذلك من انباء القري نقصّه عليك منها قائم و حصيد و مثل آيه شريفه و كلاً نقصّ عليك من انباء الرسل مانثبّت به فؤادك و جاءك في هذه الحق و موعظة و ذكري للمؤمنين و مثل آيه شريفه ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ماكنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون و مثل آيه شريفه كذلك نقصّ عليك من انباء ماقد سبق و قداتيناك من لدنّا ذكراً. پس بعد از آنكه ذكر ميكند احوال و گزارشات نوح و يوسف و موسي و شعيب و زكريّا و مريم و ساير پيغمبران و اهل زمان ايشان را در هر حكايتي ميفرمايد تو در آنجا نبودي ولكن ما بوديم و تو در نزد ايشان نبودي كه از حالات ايشان مطّلع شوي و تو در ميان ايشان ننشسته بودي و شاهد و حاضر نبودي تا ببيني كه نوح چه گفت و چه كرد و قوم او چه گفتند و چه كردند و چه بر سر ايشان آمد. و همچنين به جانب غربي نبودي كه ببيني موسي چه كرد و حكايات و گزارشات چطور بود و به جانب طور سينا نبودي و در ميان اهل مدين نبودي تا گزارشات شعيب را ببيني، و همچنين گزارشات ميان يوسف و برادران او و ميان او و ميان پادشاه مصر و زن او زليخا و
«* احقاق الحق صفحه 181 *»
گزارشات حبس او را نميدانستي. و همچنين در نزد زكريّا و ساير بنياسرائيل و مريم مادر عيسي نبودي تا ببيني و بداني حالات و گزارشات در ميان ايشان را ولكن در جميع اين مواضع ما بوديم و مطّلع از احوال و گزارشات در ميان ايشان بوديم و الهام و وحي ميكنيم بسوي تو. و همه اين استدلالات از براي اقامه دليل و برهان است كه در صورتي كه درس نخواندن تو از هيچ كتابي و ننوشتن تو هيچ كتابي را معلوم باشد در نزد معاشرين تو، بايد معلوم شود بر ايشان كه اين خبرهاي تو از جانب خبيري است كه مطّلع است بر جميع امور گذشته قبل از ظهور تو در اين دنيا.
و امّا اخباري كه از زمان آينده است و آن امور اموري است مهمّه كه بايد مكلّفين آنها را بدانند كه اگر ندانند نقص در ايمان ايشان واقع خواهد بود و بسياري از آيات بر آنها دلالت دارند و عمده آنها امر ختم رسالت است به وجود اين بزرگوار9 كه ميفرمايد ماكان محمّد ابا احد من رجالكم ولكن رسول اللّه و خاتم النبيّين و كان اللّه بكلّ شيء عليماً حاصل معني آنكه نبود محمّد پدر احدي از مردان شما ولكن او رسول خدا و خاتم پيغمبران است و خدا است به هر چيزي دانا. پس اوّلاً عرض ميكنم كه لفظ خاتَم به فتح تاي مثنّاة فوقانيّه و كسر آن خوانده شده. پس بنابر فتح آن به معني مُهري است كه هركس نوشته خود را به آن مهر ميكند و در تمسّكات و مقام احكام و شهادات به آن ختم ميكنند و تمسّك ميجويند و به اين معني است كه در بسيار از آيات واقع شده كه ميفرمايد ختم اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و
«* احقاق الحق صفحه 182 *»
علي ابصارهم غشاوة و لهم عذاب اليم و ميفرمايد افرأيت من اتّخذ الهه هواه و اضلّه اللّه علي علم و ختم علي سمعه و قلبه و جعل علي بصره غشاوة فمن يهديه من بعد اللّه أفلاتذكّرون و حاصل معني ختم در هر آيهاي كه واقع است اين است كه چون خداوند عالم جلّشأنه ختم كرد و مهر زد بر دلهاي كفّار و منافقين، بعد از مهرزدن ايمان و اهتداء از آن دلها بيرون نخواهد آمد. پس اصطلاح اهل قرآن بر اين است كه ختمكردن و مهرزدن از براي اين است كه حتماً بعد از آن بيرون نيايد از اندرون دلها چيزي كه پيش از مهرزدن احتمال بيرون آمدن ميرفت. پس پيغمبر9خاتم پيغمبران: است كه خداوند عالم جلّشأنه بوجود مسعود او ختم كرده و مهر زده بر عالم امكان كه بعد از آن پيغمبري بيرون نيايد اگرچه پيش از ختمكردن، حتم نبود و ممكن بود كه پيغمبران عديده از عالم امكان به عالم وجود آيند. و امّا بنابر آنكه خاتِم را به كسر تاء بخوانيم معني آن اين ميشود كه پيغمبر9ختمكننده پيغمبران است و بعد از او پيغمبري نخواهد آمد و اين معني با معني اوّل مطابق است و اصل اين مطلب در ميان اهل اسلام مانند نبوّت آن حضرت معروف است و از جمله ضروريّات دين اسلام است كه جميع طوايف از خاصّه و عامّه و ساير فرق چنانكه معتقدند به پيغمبري او9معتقدند كه او آخري پيغمبران و پيغمبر آخرالزمان است. بلكه ساير فرق از يهود و نصاري و مجوس و صائبين، كساني از ايشان كه از اهل حلّ و عقد هستند ميدانند كه پيغمبر9چنانكه ادّعاي پيغمبري داشت ادّعاي خاتميّت هم داشت.
«* احقاق الحق صفحه 183 *»
پس بسي واضح است كه علاّمالغيوب و داناي به عواقب امور، خداوند عالم است جلّشأنه الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس او است كه ميداند بعد از اين چه خلق خواهد كرد و چه خلق نخواهد كرد. پس خبر داده به پيغمبر آخرالزمان9 كه بعد از تو پيغمبري ديگر خلق نخواهم كرد و به تو ختم كردم پيغمبري را. و از اين قبيل اخبار به آيندهها كه در آيات قرآن است از اخبار به غيوبات حاليّه و غيوبات گذشته سابقه محكمتر است چراكه در آنها از براي بهانهجويان بهانهاي هست كه شايد صاحب اينگونه كلمات استخباري از غير خود كرده باشد و خبر داده باشد ولكن اخبار به آينده را نميتوانند بهانه كنند كه شايد از غيري استخباري كرده و خبر داده غير از خداوند عالم جلّشأنه كه مطّلع است بر جميع بقاع و اصقاع و بر جميع زمانها و مكانها و خبر داده كه پيغمبري بعد از او9نخواهد آمد و خلق نخواهد كرد. و بسي واضح است كه بعد از آن حضرت9پيغمبري نيامد و از زمان او تا به حال يكهزار و سيصد و كسري سال ميگذرد كه به اتّفاق صائبين و مهاباديان و مجوس و يهود و نصاري و مسلمانان، پيغمبر برحقّي در اين دنيا نيامده و صدق اين خبر از زمان صدور آن تا به حال آشكار است چنانكه بعد از اين بر همين منوال خواهد بود. پس چنين خبري كه احتمال سحري و حيله و استخباري از غير به هيچوجه در آن نرود كه صادر شده از شخص درسنخوانده از هيچ كتابي و خطننوشته هيچ كتابي را اگر خارق عادت و معجزي بزرگ نيست، پس معني معجز چيست؟ و حال آنكه اگر شخص درسخوانده و خطنوشته چنين
«* احقاق الحق صفحه 184 *»
خبري بدهد از آينده كه يكهزار و سيصد و كسري سال در جميع قرون و اعصار جميع مردم روزگار صدق آن را مشاهده كنند معجزي است از او چه جاي آنكه اين خبر از شخص درسنخوانده و خطننوشته صادر شده باشد. پس چنين است حجّت بالغه واضحه الهيّه كه به جميع مكلّفين رسيده و از براي جميع واضح شده فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة پس كدام معجز از كدام پيغمبر و صاحب معجز است كه از زمان صدور الي آخر الدهور مشاهد و محسوس جميع مكلّفين گردد بجز معجز پيغمبر آخرالزمان9 كه تا آخرالزمان باقي است بدون احتمال ريبي و شكّي و سحري و حيلهاي.
باري، و از جمله اخبار به آيندهها كه نتوانند بهانهجويان بهانهاي بدست آورند كه شايد استخباري از غير شده يا سحري و حيلهاي بكار رفته، اخبار به آمدن اوصياي پيغمبر است9 كه بيشتر از ايشان بعد از ارتحال او در اين دنيا ظاهر شدند چنانكه فرموده ياايّها الذين امنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اوليالامر منكم كه بعد از آنكه نهي فرمود از اطاعت جاهل و غافل و گناهكار و ناشكر و ناسپاس و مكذّب و كاذب و غيرهادي و غيرمهتدي، و امر كرد به اطاعت اوليالامر، علم و ذكر و فكر و عدم غفلت و عصمت و پاكي از گناه و شكر و سپاس و تصديق و صدق و هدايت و اهتداي اوليالامر را بيان فرمود كه بعد از رسول او9بايد اطاعت كرد ايشان را و فرمود كونوا مع الصادقين و اين صادقين همان اوليالامرند كه بايد با ايشان بود. چراكه نهي فرموده از اطاعت غير
«* احقاق الحق صفحه 185 *»
ايشان كه ايشان جاهلان و غافلان و گناهكاران و ناسپاسان و تكذيبكنندگان و دروغگويان و گمراهان و گمراهكنندگان باشند، چنانكه فرموده و لاتطع المكذّبين و فرموده اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالّين و فرموده ذرني و المكذّبين اوليالنعمة و مهّلهم قليلاً و فرموده و ماكنت متّخذ المضلّين عضداً و فرموده اذا جاءكم فاسق بنبأ فتبيّنوا و فرموده و لاتطع منهم اثماً او كفوراً و فرموده و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و فرموده افمن يهدي الي الحقّ احقّ انيتّبع امّن لايهدّي الاّ انيهدي و فرموده اكثرهم لايعلمون و اكثرهم لايعقلون. پس بعد از نهي از اطاعت اين جماعت و امر به اطاعت اوليالامر، حال اوليالامر معلوم ميشود كه ايشان معصومند از هر نقصي و عيبي و جهلي و غفلتي و ناسپاسيي و گناهي و ظلمي و دروغي و تكذيبي و گمراهيي و فريفتني. و بعد از آنكه در ميان امّت پيغمبر9 يافت نشد كسي كه ادّعاي بريءبودن خود را بكند از هر عيب و نقصي، چه جاي آنكه بريء باشد از هر عيب و نقصي به جز اميرالمؤمنين و يازده فرزند او:كه پيغمبر9در احاديث متواتره در ميان عامّه و خاصّه هريك را باسمه و رسمه و ابيه و ابنه بيان فرموده بطوري كه اين مطلب در ميان ايشان به حدّ ضرورت رسيده و مراد از آيه شريفه اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اوليالامر منكم معلوم گشته، معلوم ميشود كه بعضي از مضامين اين آيه شريفه اخبار به آمدن اين هاديان است كه مؤمنين را امر به اطاعت ايشان كرده چنانكه فرموده انّما انت منذر و لكلّ قوم هاد يعني تويي اي پيغمبر
«* احقاق الحق صفحه 186 *»
ترساننده از مخالفت امر الهي و از براي هر قومي هدايتكنندهاي خواهد بود. و چنانكه اسباط بنياسرائيل دوازده سبط بودند و از براي هر سبطي حاكم عادلي نصب ميشد و از براي عيسي دوازده نفر حاملين كه حواريّين بودند، بود. حتّي آنكه اين عدد دوازده، امري بود حتمي از جانب خداوند عالم جلّشأنه كه چون يهودا خيانت كرد به عيسي و مردود شد، متياس را بواسطه قرعه بجاي او قرار دادند تا عدد دوازده نفر تمام باشد و كم نباشد.
باري، پس خداوند عالم جلّشأنه صاحبان امر را دوازده نفر قرار داد و قبل از آنكه جميع ايشان در اين دنيا ظاهر شوند و از مادر متولّد شوند، خبر به آمدن و متولّدشدن ايشان داد و پيغمبر9 تفسير كرد از براي امّت اوليالامر و صاحبان امر را كه اطاعت ايشان را خداوند واجب كرده بود و فرمود كه اوّلِ اوليالامر علي بن ابيطالب است و بعد از او پسر او حسن است و بعد از او برادر او حسين است و بعد از او پسر او علي است و حضرت سجّاد7 در زمان او متولّد نشده بود و فرمود بعد از او پسر او محمّد باقر است و بعد از او پسر او جعفر صادق است و بعد از او پسر او موسي كاظم است و بعد از او پسر او علي رضا است و بعد از او پسر او محمّد تقي است و بعد از او پسر او علي نقي است و بعد از او پسر او حسن زكي است و بعد از او پسر او محمّد است كه غايب خواهد شد و ظاهر خواهد شد و مملوّ خواهد كرد زمين را از عدل و داد بعد از آنكه پُر شده باشد از ظلم و جور. و فرموده من از ميان شما ميروم و خليفه خود قرار ميدهم دو چيز نفيس را كه يكي از آنها
«* احقاق الحق صفحه 187 *»
كتاب خدا است و ديگري عترت من، كه هرگز جدا نشوند از يكديگر تا آنكه هر دو وارد شوند بر من در لب حوض كوثر و مادام كه متمسّك شويد به آن دو گمراه نشويد هرگز. و بر طبق آيه شريفه است و تفسير پيغمبر9 كه تفسير او را عامّه و خاصّه روايتها كردند كه از حدّ تواتر معنوي گذشت و در دايره ضرورت دين مبين داخل شد. و بر طبق اين اخبار، آمدند صاحبان امر صلواتاللّهعليهم كه هريك از ايشان صاحب علم و حكمت و صاحب خارق عادات و معجزات بسيار و اخبار به غايبات بودند به اتّفاق عامّه و خاصّه. و هر صاحب شعوري ميفهمد كه آمدن اين دوازده نفر در زمانهاي متعدّد امري نيست كه كسي بتواند بگويد كه ما از كجا بدانيم كه چنين اشخاصي آمده باشند. و اگر كسي به بهانه اينكه ما از كجا بدانيم كه چنين اشخاص صاحبان علم و حكمت بودهاند و صاحبان خارق عادات و قادر بر اظهار معجزات و احياي اموات بودهاند، و برفرضي كه اظهار خارق عاداتي كرده باشند از كجا بدانيم كه سحر و حيلهبازي و شعبده نبوده، جواب چنين خُرافات در مطالب متقدّمه گذشت و محض اشاره در اينجا اكتفا ميشود كه اگر نصاري چنين خرافاتي را گفتند، چنانكه صاحب منسوجه گفته كه «محمّد معجزي نداشته بدليل آنكه در قرآن او هست كه چون معجز از او طلبيدند نياورد و گفت انّما الايات عند اللّه و اگر معجزي پيش آورده بود بايد به كساني كه از او معجز طلب كردند بگويد معجز من آن بود كه در فلان وقت و فلان مكان اظهار كردم و ايشان را حواله به آن معجز كند و اگر ميتوانست كه معجزي در حين طلب اظهار كند، بايد اظهار كند.
«* احقاق الحق صفحه 188 *»
پس چون در وقت طلبيدن معجز، نه حواله كرد طلبكنندگان را به معجز سابقي و نه اظهار معجزي كرد در حين طلب، معلوم شد كه او مطلقاً قادر بر اظهار معجز نبوده و معجزي نداشته».
پس جواب خرافات صاحب منسوجه و امثال او اوّلاً اين است كه در اناجيل شما هست كه مسيح بعد از آنكه اظهار معجزات كرده بود و ناخوشها را شفا داده بود و كور را بينا كرده بود و مرده را زنده كرده بود، باز جماعتي از يهوديان از او معجز طلبيدند و او اظهار معجزي نكرد و درباره ايشان گفت كه افعيزادگان و ناپاكان از من معجز طلب ميكنند، معجزي نخواهد بود مگر مانند معجز يونس، و مراد او اين بود كه به غير آنكه بعد از كشتهشدن زنده شوم، معجزي ديگر نخواهد بود. پس عرض ميكنم كه چنانكه عيسي افعيزادگان را حواله به معجزات سابقه نداد، پيغمبر آخرالزمان9افعيزادگان زمان خود را حواله به معجزات سابقه خود نداد و چنانكه عيسي ميتوانست در حين طلبيدن، معجز اظهار كند و نكرد، به همان جهت پيغمبر آخرالزمان هم9ميتوانست اظهار معجز كند در حين طلب و نكرد. و هر جوابي را كه نصاري در اين باب دادند، همان جواب را بعينه مسلمين به نصاري خواهند داد. و ثانياً عرض ميكنم كه از براي پيغمبر آخرالزمان9قبل از بعثت از وقتي كه در شكم مادر بود و حين تولّد او و بعد از آن در ايّام رضاع و بعد از آن در ايّام فطام و بعد از آن در ايّام صبا تا ايّام بعثت او، و بعد از آن متّصل معجزات بسيار بود به غير قرآني كه الحال مشاهد و محسوس است معجز بودن آن بطوري كه بيان كردم و هر صاحب
«* احقاق الحق صفحه 189 *»
شعوري فهميد صدق آن را. و همچنين اوصياي دوازدهگانه او:در حيني كه در شكم مادر بودند با مادران خود تكلّم ميكردند و اگر ايشان اندوهناك بودند، ايشان را تسلّي ميدادند و مسائل دينيّه به ايشان ميآموختند و اخبار به مغيبات ميكردند و در حين تولّد سخن ميگفتند و شهادت به وحدانيّت خدا و رسالت پيغمبر9ميدادند و از براي خدا سجده ميكردند. و همچنين در ايّام رضاع معجزات بسياري از ايشان بظهور رسيد و همچنين در ايّام فطام و در ايّام صبا، حتّي آنكه مباحثات ايشان در ايّام رضاع و فطام و صبا با حكماي روزگار و علماي ايشان معروف است چه جاي ايّام قيام به امر ولايت، و احياي اموات بسيار و شفاي امراض بيشمار و بيناكردن كوران و ساير معجزات از هريك از ايشان بظهور رسيده.
ولكن اگر نصاري گفتند كه اوّلاً ما از كجا بدانيم كه اين امور واقع شده يا نشده، و ثانياً اگر چيزي واقع شده باشد ما از كجا بدانيم كه سحر و شعبده نبوده، پس برفرضي كه انكار و تكذيب مسلمانان را نكنيم در اين امور، معذوربودن ما در تصديقنكردن و ايماننياوردن برسول شما بسي ظاهر است. پس عرض ميكنم چنانكه تفصيل در مطالب متقدّمه گذشت كه هرگز كفّار به هيچ پيغمبري در كفر خود معذور نخواهند بود و حجّت خداوند عالم جلّشأنه هميشه تامّ و كامل بوده و خواهد بود و معقول و منقول هيچيك از اهل اديان آسماني نيست كه حجّت خداوندي بالغ و واضح نباشد و احدي از مكلّفين نميتواند در حضور خداوند بگويد كه امر تو نرسيده بود به من و بالغ نبود و واضح نبود. پس
«* احقاق الحق صفحه 190 *»
بنابراين به نصاري خواهيم گفت كه اگر يهودياني كه به مسيح ايمان نياوردهاند، به مسيحيان بگويند آنچه را مسيحيان به مسلمانان گفتند، آيا مسيحيان در جواب يهوديان چه خواهند گفت؟ آيا تصديق يهوديان خواهند كرد در تكذيب عيسي و معذوربودنشان در ايمان نياوردن به عيسي، يا جوابي دارند كه رفع عذر يهوديان را بكنند در تكذيب عيسي؟ و اگر يهوديان به مسلمانان بگويند آنچه را كه مسيحيان به ايشان گفتند در جواب يهوديان خواهيم گفت كه اگر مجوسيان و مهاباديان به شما بگويند آنچه را كه شما به مسلمانان گفتيد، آيا در جواب ايشان چه خواهيد گفت؟ آيا تصديق ميكنيد ايشان را در تكذيب موسي و باطلبودن او و معذوربودن مجوسيان و مهاباديان يا تكذيب ميكنيد ايشان را و ثابت ميكنيد معجزات موسي را و حقبودن او را و معذورنبودن مجوسيان و مهاباديان را در تكذيب موسي به آنچه در ميان يهوديان واضح و آشكار شده؟ اگرچه در ميان مجوسيان و مهاباديان مشهور نباشد، بلكه دروغبودن آنها در ميان ايشان مشهور شده. و اگر مجوسيان و مهاباديان به مسلمانان بگويند آنچه را كه يهود و نصاري به مسلمانان گفتند، در جواب ايشان خواهيم گفت كه آيا منكري نيست در دنيا از براي زردشت و از براي پيغمبران و وخشوران شما؟ پس اگر منكران وخشوران شما به شما بگويند آنچه را كه شما به مسلمانان گفتيد، آيا شما تصديق خواهيد كرد منكران وخشوران خود را در تكذيب وخشوران و بطلان دين ايشان يا جوابي داريد در حقّيت ايشان به آنچه در ميان شما معروف است از معجزات زردشت و ساير
«* احقاق الحق صفحه 191 *»
وخشوران خود؟ اگرچه در ميان منكران شما مشهور نباشد بلكه مشهور بطلان زردشت و وخشوران شما باشد.
باري، چون اين مطلب را در ضمن مطالب متقدّمه به تفصيل عرض كردهام، در اينجا به همين قدر اكتفا كردم بجهت قصد اختصار و تحرّز از تكرار بسيار و همينقدر از تكرار هم محض استنصار به كتاب است ازبس مطالب حق صرف ناياب است كه بسا چون مطلبي را در صفحهاي تمام نبينند، به صفحه ديگر رجوع نكنند كه تمام آن را ببينند. پس از اين جهت گاهي مطلبي را تكرار ميكنم بطور اشاره و تفصيل را حواله به موضع تفصيل ميكنم كه اگر احياناً طالبي برخورد به موضعي و اشارهاي ديد و مطلب را تمام نيافت، بوساطت حواله رجوع كند به موضع تفصيل.
باري، برويم بر سر اصل مطلب و آن اين بود كه در قرآن اخبار به اموري كه احتياج مردم در دين و مذهب به آن بوده در آيندهها داده شده كه اعظم آنها شناختن حجّتهاي الهي و خليفههاي حقيقي پيغمبر آخرالزمان9بوده كه ايشان اوليالامر و صاحبان امر الهي بودهاند و اطاعت ايشان مثل اطاعت خدا و رسول او9 متحتّم بوده چنانكه صفات ثبوتيّه و صفات سلبيّه ايشان را به تفصيل در قرآن ذكر كرده و همه آنها از پيشينگوييهاي صاحب قرآن است كه بعد از مدّتها مصاديق آنها به دنيا آمده چنانكه ميفرمايد و عباد الرحمن الذين يمشون علي الارض هوناً و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً و الذين يبيتون لربّهم سجّداً و قياماً و الذين يقولون ربّنا اصرف عنّا عذاب جهنّم انّ عذابها
«* احقاق الحق صفحه 192 *»
كان غراماً انّها ساءت مستقرّاً و مقاماً و الذين اذا انفقوا لميسرفوا و لميقتروا و كان بين ذلك قواماً و الذين لايدعون مع اللّه الهاً اخر و لايقتلون النفس التي حرّم اللّه الاّ بالحق و لايزنون و من يفعل ذلك يلق اثاماً يضاعف له العذاب يوم القيمة و يخلد فيه مهاناً الاّ من تاب و امن و عمل عملاً صالحاً فاولئك يبدّل اللّه سيّئاتهم حسنات و كان اللّه غفوراً رحيماً و من تاب و عمل صالحاً فانّه يتوب الي اللّه متاباً و الذين لايشهدون الزور و اذا مرّوا باللغو مرّوا كراماً و الذين اذا ذكّروا بايات ربّهم لميخرّوا عليها صمّاً و عمياناً و الذين يقولون ربّنا هب لنا من ازواجنا و ذرّيّاتنا قرّة اعين و اجعلنا للمتّقين اماماً اولئك يجزون الغرفة بماصبروا و يلقون فيها تحيّة و سلاماً خالدين فيها حسنت مستقرّاً و مقاماً و ميفرمايد انّ اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بانّ لهم الجنّة يقاتلون في سبيل اللّه فيقتلون و يقتلون وعداً عليه حقّاً في التورية و الانجيل و القرءان و من اوفي بعهده من اللّه فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود اللّه و بشّر المؤمنين و ميفرمايد اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقيّة و لاغربيّة يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكلّ شيء عليم في بيوت اذن اللّه انترفع و يذكر
«* احقاق الحق صفحه 193 *»
فيها اسمه يسبّح له فيها بالغدوّ و الاصال رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة يخافون يوماً تتقلّب فيه القلوب و الابصار ليجزيهم اللّه احسن ماعملوا و يزيدهم من فضله و اللّه يرزق من يشاء بغير حساب و ميفرمايد عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و ميفرمايد انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون و من يتولّ اللّه و رسوله و الذين امنوا فانّ حزب اللّه هم الغالبون. ترجمه اين آيات بطور تفصيل مقتضي وضع اين مختصر نيست و حاصل مطلب بطور اختصار اينكه صفات جماعتي كه در اين آيات بيان شده همه به صيغه استقبال و آينده است و بسي واضح است كه دلالت بر صفات اشخاص گذشته در زمان سابق نكند و همه دلالت آنها بر اشخاص حال صدور اين آيات به بعد است. و بسي واضح است كه اشخاصي كه در صفات ثبوتيّه ايشان فرموده رجال لاتلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه يعني مردماني هستند كه بازي نميدهد ايشان را هيچ تجارتي و طلب منفعتي و هيچ خريد و فروشي از ذكر خداوند. يعني هميشه به ياد اويند و عبادي مكرَمونند كه هرگز به هواي نفس خود چيزي نميطلبند و سبقت نميگيرند بر خداي خود در گفتار و كردار خود و ميكنند آنچه را كه مأمورند از جانب خداوند عالم جلّشأنه. پس نماز ميكنند و زكات ميدهند در حال نماز و در حال ركوع و امر ميكنند به آنچه خدا امر كرده و نهي ميكنند از آنچه خدا نهي كرده و خود به امر الهي عمل ميكنند و رو بسوي خدا ميروند و حمد او را ميكنند و
«* احقاق الحق صفحه 194 *»
عبادت ميكنند او را و سير ميكنند بسوي او و خضوع ميكنند از براي او و خشوع ميكنند. و در صفات سلبيّه ايشان ميفرمايد بطور تعريض بر غير و اين مطلب را صاحبان شعور دقيق ميفهمند كه ميخواهد بگويد كه كارهايي را كه غير ايشان ميكنند و باك ندارند و از خدا نميترسند، آن كساني كه اولياي خلقند از جانب خداوند عالم جلّشأنه و آقايان و مطاعان ايشانند از جانب او، آن كارهاي قبيحه را نميكنند. پس شهادت دروغ نميدهند و ادّعاي بيجا نميكنند و حكم بغير ماانزل اللّه نميكنند و زنا نميكنند و قتل نفس نميكنند مگر بحقّ و اسراف نميكنند و بخل نميكنند در هيچ امري و بطور اعتدال و اقتصاد سلوك ميكنند و اميد ايشان به خداي خود است و او را ميخوانند و بس و او را ميخواهند و بس و به امر او سلوك ميكنند و بس در جميع احوال در شبها و روزها در جميع عمر خود و از پي كارهاي لغو و بيفايده نميروند چه جاي آنكه معصيتي به عمل آورند و اگر مرور كردند بر كساني كه لغوكارند، بطور تكرّم از آنجا ميگذرند و بسا آنكه ديده را نديده بينگارند و بگذرند از روي كرامت خود و چون با جهّال تكلّم كنند بطوري كه سلامتي آنها و خودشان در آن باشد تكلّم كنند و جواب سؤال ايشان را بگويند و بر روي زمين بطور تكبّر و تجبّر راه نروند و با ضعيفان ضعيفند و با فقرا فقير و با ايشان بنشينند و برخيزند و بخورند و بياشامند و بر نيكان رحيم و مهربانند و بر بدان سخت و شديدند اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم و جان و مال خود را از خدا ميدانند و از خود نميدانند و همه را به خدا فروختهاند و خدا از ايشان خريده و طرفين
«* احقاق الحق صفحه 195 *»
راضي به اين معامله بودهاند و شايبه اكراه و اجباري نبوده. پس جنگ ميكنند و جهاد ميكنند در راه خدا و ميكشند كفّار و منافقين را در راه خدا و كشته ميشوند در راه او و مالهاي ايشان از دست ايشان ميرود در راه خدا و حفظ ميكنند تمام احكام و حدود الهي را و فراموش نميكنند چيزي از آنها را و سهو و خطا نميكنند در هيچ حكمي از حكمهاي الهي و در هيچ حدّي از حدود او چراكه فراموشكار و سهوكننده و خطاكننده نميتواند حفظ كند تمام احكام و حدودي را كه خداوند قرار داده.
و بسي واضح است كه جاهل و غافل هم نميتواند حفظ كند تمام احكام و حدود الهي را مثل فراموشكار و سهوكننده و خطاكار، بلكه بدتر. پس حافظان احكام و حدود الهي بايد عالِم باشند به جميع احكام و حدود الهي كماانزل اللّه چراكه هركس عالِم به جميع احكام و حدود الهي نباشد بطوري كه خدا نازل كرده، حكم او حكم بغير ماانزل اللّه خواهد بود. و همچنين هركس غافل و ساهي و ناسي و خاطي و عاصي باشد در حكمي از احكام الهي و حكمي كند، حكم او بغير ماانزل اللّه واقع خواهد شد و من لميحكم بماانزل اللّه فاولئك هم الكافرون و الفاسقون و الظالمون درباره او صادق خواهد بود. پس حافظان احكام و حدود الهي بايد عالم باشند به جميع احكام و حدود الهي و محفوظ باشند از غفلت و سهو و نسيان و خطا و عصيان در اجراي آن احكام و حدود. و اگر خود محفوظ و معصوم نباشند نتوانند حفظ كنند احكام و حدود الهي را و در ميان امّت پيغمبر9از تابع گرفته تا متبوع و رئيس گرفته تا مرؤس، هيچيك ادّعاي اين مقام را هم نداشتند چه جاي تحقّق
«* احقاق الحق صفحه 196 *»
اين مقام از براي ايشان كه نه رؤسا ادّعاي اين مقام كردند و نه مرؤسين از براي رؤساي خود اثبات كردند. بلكه مرؤسين ادّعاي بدون اثبات هم درباره رؤساي خود نكردند به غير از اميرالمؤمنين عليبنابيطالب7و يازده فرزند او: كه هريك ادّعاي اين مقام را داشتند و اثبات كردند ادّعاي خود را به نصّي صريح از رسول خدا9، و به نصّ هر سابقي مر لاحقي را، و به اظهار معجزات و خارق عادات و تابعين و شيعيان ايشان اين مقام عصمت كليّه را از براي ايشان ادّعا كردند و اثبات ادّعاي خود را درباره ايشان كردند به نصوصي چند از رسول خدا9 بطوري كه ذكر آن نصوص را عامّه اسلاميان كرده بودند و به نصوصي از خود ايشان و به روايات اظهار معجزات و خارق عادات از خود ايشان بطوري كه نوع آنها را عامّه اسلاميان هم روايت كرده بودند اگرچه در روايات مخصوصي شيعيان منفرد بودند و آن روايات مطابق بود با امثال اين آيات مذكوره كه شاهد صدق آن روايات بود. چراكه آن آيات اخباري بود از جانب خداوند عالم جلّشأنه پيش از تولّد اغلب اين صاحبان امر كه احتمال سحر و حيله و شبهه و ريب از آنها منقطع است. پس اوّلاً كه صدور كتاب علمي از شخص امّي درسنخوانده و خطننوشته معجز و خارق عادت است، و بعد اخبار از حالات اهل زمانهاي سابق بر خود معجزي است كه در معجز او گنجيده، و بعد اخبار از حالات غايبه مؤمنين و منافقين و كافرين كه در زمان او بودند معجزي است بر بالاي آن دو معجز، و بعد اخبار به وجود اوليالامر و صاحبان امر الهي و صفات ثبوتيّه و صفات
«* احقاق الحق صفحه 197 *»
سلبيّه ايشان كه بعضي موجود بودند در زمان او و بيشتري تولّد كردند بعد از او و امر به اطاعت جميع منسواي ايشان مر ايشان را و ظهور صدق اين آيات بوجود آمدن ايشان بر طبق آن آيات معجزي است سرآمد بر معجزات سابقه. پس معجزبودن قرآن مجيد بر مكلّفين معلوم است و هر صاحب شعوري تماميّت آنرا ميفهمد و اين امور اموري نيست كه بر مكلّفي مخفي شود.
و علاوه بر اين اخبارات، اخبارات چندي از آينده در آن است كه فهم آنها مخصوص بعضي از علماي علم حروف و علم جفر و علم اعداد است كه آنها در فواتح سُوَر مستودع است مثل آنكه الم ذلك انقضاي ايّام نبوّت انبياي سلف و ابتداي دولت اسلام و ظهور نبوّت پيغمبر آخرالزمان9را معيّن ميكند و الم اللّه خروج حضرت سيّدالشهدا7 را مشخّص ميكند و المص دولت بنيعبّاس و انقراض دولت بنياميّه را معيّن ميكند و همچنين ابتداي هر دولتي و انقراض هر دولتي و اسم و رسم هر سلطاني از سلاطين از حروف فواتح سور استخراج ميشود. و علاوه بر اين امور، اموري ديگر است كه علم به آن امور مخصوص به بعضي از علماي اسلام است نه همه ايشان و به آن علم استخراج ميشود اسماء عظام الهي و اسم اعظم از براي هر مطلبي از مطالب دنيا و آخرت و تأثيرات عظيمه كه مانند خارق عادات است از آنها ظاهر ميشود و بيشتر اين مطالب از حروف فواتح سور استخراج ميشود. و تمام اين مطالب كه مخصوص بعضي است و تمام آن مطالب كه فهم آن از براي عموم مكلّفين بود، صادر شده از شخص
«* احقاق الحق صفحه 198 *»
درسنخوانده از هيچ كتابي و خطننوشته هيچ كتابي را. و احكام شرايع ظاهره و نماز و روزه و خمس و زكات و حج و جهاد و احكام ارثها و احكام حدود و ديات و قصاص بطوري كه ارش خدشي و حالي از حالات جميع مكلّفين فروگذاشت نشده و چيزي باقي نمانده مگر آنكه حكمي از براي آن در اين قرآن معيّن گشته بطوري كه فرموده ولو ردّوه الي الرسول و الي اوليالامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم بسي واضح است از براي شخص بابصيرت، بلكه واضح است از براي هر صاحب شعوري كه صدور جميع اين امور از شخص امّي درسنخوانده و خطننوشته، معجز و خارق عادت است. بلكه هريك از اين امور مذكوره بانفراده معجزي است ظاهر چه جاي اجتماع آنها. و تعجّب است كه صاحب منسوجه بعضي از پيشينگوييهاي ناقصه كتب سلف را دليل اعتبار و دليل الهامبودن آنها گرفته و اينهمه امور غريبه قرآن از نظر او پوشيده شده و قلب او از فهم آنها در حجاب مانده و آيه شريفه و اذا قرأت القرءان جعلنا بينك و بين الذين لايؤمنون بالاخرة حجاباً مستوراً و جعلنا علي قلوبهم اكنّة انيفقهوه و في اذانهم وقراً و اذا ذكرت ربّك في القرءان وحده ولّوا علي ادبارهم نفوراً را مصداق گشته.
و باز تعجّب است از او كه چون شنيد قرآن را بعد از رحلت پيغمبر9جمعآوري كردند، خواسته قياسي بكار برد كه اناجيل متعدّده هم مانند قرآن متعدّد شده و چه بسيار واضح است كه قياس معالفارق و بيجايي كرده چراكه جمعآوري قرآن به اينطور بود كه هر
«* احقاق الحق صفحه 199 *»
سورهاي از آن يا آياتي چند از آن كه نزد بعضي بود و نزد بعضي ديگر آياتي ديگر و سورههايي ديگر بود جمع كردند و در يك مجلّد نوشتند، نه آنكه هريك نشستند و وقايعنگاري كردند. بلكه همان الفاظ صادره از خدا و رسول او را9جمع كردند بخلاف اناجيل متعدّده كه به تصريح لوقا جمعي از وقايعنگاران و تاريخنويسان نوشتند به الفاظ خودشان كه هيچ دخلي به عيسي ندارد و الفاظ عيسوي نيست و چيزي كه در آنها است بعضي وقايع عيسي است چنانكه وقايع حالات يحيي و زكريّا و زن او و مريم و يوسف نجّار هم به همانطورِ وقايع عيسي در آنها است. و چنانكه اناجيل متعدّده از زكريّا و يحيي و مريم و خواهر او و يوسف نجّار نيست، به همانطور از عيسي هم نيست چنانكه تفصيل اين مطلب گذشت. امّا هيچ سوره و هيچ آيه و هيچ كلمه از قرآن صادر از غير خدا و رسول او9نيست و برفرضي هم كه قبل از جمع آن هريكي از مسلمانان بعضي از آن را داشتند و همه، همه قرآن را نداشتند، قرآنهاي متعدّد نبود بلكه ابعاض آن در نزد اشخاص متعدّد بود و تمام آن نزد حضرتامير7 بود. باري، از براي هر صاحب شعوري معجزبودن قرآن معلوم است خصوص بعد از بيان كه از براي هر صاحب شعوري به حدّ عيان و مشاهده ميرسد در هر زمان و مكان و اللّه المستعان و علي اللّه قصد السبيل و منها جائر ولو شاء لهديكم اجمعين.
و در اين مقام مناسب شد كه فصلي ديگر عنوان شود از براي رفع الحاد بعضي از ملحدين كه در هر زماني يافت ميشوند حتّي در زمان
«* احقاق الحق صفحه 200 *»
صدور قرآن گفتند فهي تملي عليه بكرة و اصيلاً و خداوند خبر داد از گفته ايشان. و باز خبر داد و فرمود و لقدنعلم انّهم يقولون انّما يعلّمه بشر لسان الذي يلحدون اليه اعجمي و هذا لسان عربي مبين پس رفع اين قبيل از الحادها در ضمن فصل آن معلوم خواهد شد.
فـصـل سيّوم
در مطالب متقدّمه اين رساله به تفصيل گذشت كه احقاق حقّيت پيغمبران صادق: بر خداست جلّشأنه چنانكه ابطال باطل و اظهار بطلان دروغگويان و متنبّيان با اوست جلّشأنه. چراكه صدق ادّعاي هر مدّعي و كذب آن از امور محسوسه مردم نيست كه خود بتوانند صدق و كذب را بفهمند. و صدق و كذب را نميداند مگر خداي علاّمالغيوب و مطّلع بر ضماير و مافيالصدور. پس هركس را كه او تصديق كرد به تقرير و تسديد و اظهار خارق عادات و معجزات از دست او، او صادق است در ادّعاي خود و هركس را كه او تكذيب كرد به خذلان خود و رسوا كرد او را در نزد مكلّفين او كاذب است. مثل آنكه او خبر دهد كه فلانحادثه حادث خواهد شد البته، پس آن حادثه حادث نشود، پس خداوند عالم جلّشأنه دروغ او را فاش كرده و او را رسوا كرده در نزد مكلّفين. و اين دوامر كه احقاق حق هر پيغمبر صادقي و ابطال و اظهار بطلان هر متنبّي كاذبي است بر خداوند عالم است جلّشأنه. و احقاق حق پيغمبر صادق مانند حق يكي از مترافعين نيست كه ممكن باشد كه معلوم نشود تا روز قيامت و اظهار بطلان متنبّي كاذب مانند كذب يكي از مترافعين نيست كه ممكن باشد كه كذب او فاش
«* احقاق الحق صفحه 201 *»
نشود تا روز قيامت. چراكه در صدق و كذب مترافعين اغراي به باطلي و اضلال جمع كثيري و هلاك مردم نيست بخلاف صدق پيغمبر صادق كه اگر معلوم مردم نشود، مردم در گمراهي خود هلاك خواهند شد و حالآنكه ارسال رسل از براي نجات خلق است. و همچنين اگر كذب متنبّي كاذب معلوم خلق نشود تا از او احتراز كنند، خلق را هلاك خواهد كرد. و اگر صانع عالم جلّشأنه اعتناي به نجات خلق نداشت هرگز پيغمبر صادقي نميفرستاد و حالآنكه به اتّفاق جميع اهل اديان و اتّفاق عقول ايشان، پيغمبر صادقي فرستاده و اعتناي خود را به نجات خلق بوجود او به خلق فهمانيده. بلي، بعد از آنكه صدق صادق معلوم خلق شد و كسي به سوء اختيار خود اطاعت نكرد او را، خود خود را هلاك كرده و خداوند او را خذلان كرده و بعد از آنكه كذب متنبّي كاذب معلوم خلق شد و كسي از راه غرضي كه دارد مانند خود متنبّي كاذب تابع او شد، خود خود را هلاك كرده و خداوند عالم جلّشأنه او را خذلان كرده. و بناي صانع جلّشأنه اين نيست كه نگذارد كسي گمراه شود چنانكه جميع اهل اديان آسماني با اتّفاق عقولشان به اين مطلب گواهي ميدهند.
پس عرض ميكنم كه اين شخص صاحبقرآن9 از اوّل تولّد تا مدّت چهلسال در ميان مردم بود و اُمّي بود و در نزد هيچ عالمي از علماي روزگار و از هيچ كتابي از كتابها درس نخوانده بود و هرگز در مكتبخانهاي مشق نكرده بود و هيچ كتابي ننوشته بود چنانكه خداوند عالم جلّشأنه بعد از چهلسال بر زبان معجزبيان او جاري كرد كه
«* احقاق الحق صفحه 202 *»
ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون پس اگر نعوذباللّه در ضمن مدت اين چهلسال در معلّمخانهاي درس خوانده بود و در مكتبخانهاي خطي نوشته بود و كتابي نوشته بود، بر خداوند عالم جلّشأنه بود كه اين امر را معروف و مشهور كند در ميان مردم مانند معروف و مشهوربودن درس نخواندن و خط ننوشتن او، تا آنكه از رسوايي خود بترسد و نتواند بگويد كه ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون پس صدق اين امر در ميان دوست و دشمن او، در ميان خويش و بيگانه او واضح و هويدا بود كه احدي نتوانست بگويد كه تو در فلان سال در فلان معلّمخانه در نزد فلان معلّم از فلان كتاب درس ميخواندي. و جميع معاشرين او دوستان او نبودند كه ملحدي بتواند شبهه كند كه دوستان او با او ساخته بودند كه بروز ندهند درسخواندن او را، بلكه بيشتر از معاشرين او دشمنان او بودند كه شب و روز در صدد خرابي امر او بودند و اعداعدوّ او خويشان او بودند و اعداعدوّ او از ايشان ابولهب عموي او بود كه او قبل از ادّعاي پيغمبري در خانه او پرورش يافته بود و زن ابولهب در خدمتگزاري او شب و روز مشغول بود. پس اگر اين مطلب صدق نبود كه تا مدت چهلسال هيچ درس نخوانده از هيچ كتابي و هيچ ننوشته هيچ كتابي را، دشمنان باشوكت و قوّت و قدرت و دولت و ثروت و كثرت او چنان او را رسوا ميتوانستند كرد كه نتواند از اين امر دَم زند. او يكي بيشتر نبود و ادّعاي درس نخواندن از هيچ كتابي در نزد هيچ معلّمي را و خط ننوشتن هيچ كتابي را در ميان اينهمه دشمن كرد، با
«* احقاق الحق صفحه 203 *»
فقيري و يتيمي و ضعيفي خود و دشمنان او در بسياري به شماره در نيايند و در دشمنيكردن با او فروگذاري و مسامحه نداشتند و همگي باقدرت و قوّت و دولت بودند و با اين حال چنان درس نخواندن و خط ننوشتن او در مدّت چهلسال از اوّل تولّد واضح و ظاهر بود كه دشمنان او با شدّت عداوت نتوانستند كه بطور تهمت و افترا و دروغ هم به او نسبت دهند كه او درس خوانده و كتابي قبل از قرآن نوشته. و چنان درس نخواندن و كتاب ننوشتن او از اوّل تولّد تا چهلسال واضح بود كه هريك از دشمنان او از رسوا شدن خود احتراز كردند و تهمت هم به او نزدند و اين احتراز از رسوايي خودشان بود نه مسامحه در عداوت او. و برفرض مسامحه و غفلت اينهمه دشمن شديدالعداوة، غفلت و مسامحهاي در حق خداوند عالم جلّشأنه معقول و منقول نيست و در اظهاركردن كذب كاذب و عدم اغراي به باطل غفلت و مسامحهاي از براي او معقول و منقول نيست. پس در حكمت او متحتّم و واجب است كه كذب متنبّي كاذب را از براي جميع مكلّفين واضح كند و او عاجز نيست از واضحكردن كذب متنبّي كاذب.
پس چون پيغمبر9 از اوّل تولّد تا مدّت چهلسال در ميان مردم زيست كرد و جميع معاشرين او از خويش و بيگانه و دوست و دشمن مطّلع بودند كه در هيچ معلّمخانهاي درس نخوانده و در هيچ مكتبخانهاي مشق خط نكرده و هيچ كتابي ننوشته و در حضور خداوند عالم جلّشأنه و در حضور معاشرين آيه شريفه ماكنت تتلو من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون جاري شد و
«* احقاق الحق صفحه 204 *»
صدق اين قول در حضور خداوند و در حضور خلق معلوم شد. و كسي نميتواند بگويد كه اين فرض از براي كساني كه در زمان او بودند جاري ميشود ولكن خلقي كه موجود شدند و در هزار و كسري سال بعد از او واقع شدند، از كجا بدانند كه در زمان او دشمنان او تصديق كردند او را در اين قول كه از اوّل تولّد تا مدّت چهلسال درس نخوانده و خط ننوشته و احتمال ميرود در نزد اين خلقي كه بعد از هزار و كسري سال واقعند كه شايد او درس خوانده بود و خط نوشته بود و دشمنان او اين مطلب را مسجّل داشته باشند ولكن خبر ايشان به ما نرسيده باشد. پس عرض ميكنم كه اگر خداوند عالم جلّشأنه متكفّل احقاق حق هر پيغمبر صادقي نبود و متعهّد اظهار كذب هر متنبّي كاذب نبود و اين امور را به خود خلق واگذار نموده بود، چنين احتمالي را ميتوانستند بدهند. ولكن هزارسال قبل و هزارسال بعد در نزد خداوند عالم جلّشأنه يكسان است و او هميشه متكفّل احقاق حق هر پيغمبر صادقي است و او هميشه متعهّد اظهار كذب هر متنبّي كاذبي است. پس اگر متنبّي كاذبي واقع شود در هزارسال قبل و كذب او واضح شود بر خلقي كه در آن زمان واقعند و خلقي در هزارسال بعد واقع شوند، خداوند عالم جلّشأنه دانا است به كذب او و قادر است كه كذب او را طبقه به طبقه برساند به خلقي كه در هزارسال بعد واقعند و او متعهّد است كه كذب او را برساند به كساني كه در هزارسال بعد واقعند تا گمراه نشوند و حجّت بر خداي خود نداشته باشند و نتوانند بگويند كه تو كذب متنبّي كاذب را به ما نرساندي پس ما او را صادق دانستيم و اطاعت او را كرديم و به
«* احقاق الحق صفحه 205 *»
اطاعتكردن او هلاك شديم. باري، چون اين مطلب در مطالب متقدّمه اين رساله به تفصيل بيش از اين عرض شده در اينجا به همينقدرها اكتفا شد.
پس چون صدق اين قول به تقرير و تسديد و تصديق و تأييد خداوند عالم جلّشأنه معلوم شد كه او درس نخوانده و خط ننوشته بود از اوّل عمر خود تا مدّت چهلسال و بعد از چهلسال صادر شد از او كتابي بر نسق ساير كتب علميّه، خارق عادت بودن آن معلوم شد و اخبار به غيبهاي گذشته از آدم گرفته تا زمان خود او، معجزي بر معجزي افزوده شد. و اخبار به غيبهاي زمان خود از حالات خفيّه مؤمنين و منافقين و كافرين، معجزي بر معجزي بر معجزي افزوده شد. و اخبار از آيندگان بر همه معجزات سابقه افزوده شد حتي آنكه ملحديني كه گفتند انّما يعلّمه بشر نتوانستند بگويند كه او از اوّل عمر تا مدّت چهلسال درسي خوانده و خطي نوشته ولكن گفتند كه اين قرآني را كه آورده، بشري به او تعليم كرده و مرادشان از آن بشر، سلمانفارسي اعلياللّهمقامه بود كه او در مدينه به خدمت آن سرور رسيد و حالآنكه سيزدهسال قبل از هجرت در مكّه معظّمه قرآن نازل ميشد. يا مرادشان عبداللّهسلام بود و او نيز در مدينه اسلام را قبول كرد و قرآن در مكّه معظّمه در مدّت سيزدهسال نازل ميشد. يا مرادشان ابوفكيهه بود كه رومي بود، يا مرادشان بلعام نصراني رومي بود، يا مرادشان يسارنام و حبرنام كه هردو نصراني بودند و همه اين جماعت بعد از بعثت و بعد از ديدن معجزات و بعد از نزول قرآن مسلمان شدند. پس چگونه متصوّر
«* احقاق الحق صفحه 206 *»
است كه يكي از ايشان قرآن را تعليم كرده باشد؟ نهايت جميع قرآن نازل نشده بود ولكن بعض آن، قبل از اسلام ايشان بود و هيچيك از ايشان عرب فصيح نبودند و اگر لغت عرب را ياد گرفته بودند، فصاحت نداشتند و اعجمي بودند و عدم فصاحت ايشان امر واضحي بود در ميان عرب و سستبودن اين الحاد بسي ظاهر بود. از اين جهت فرموده كه لسان الذي يلحدون اليه اعجمي و هذا لسان عربي مبين.
باري، بهانهجويي و گزاف، هميشه در ميان اهلخلاف بوده و هست و خواهد بود و حجّت الهي هميشه بالغ و واضح بوده و هست و خواهد بود و درس نخواندن و خط ننوشتن صاحب قرآن9بديهي بود در نزد معاشرين او از دوست و دشمن و از اين جهت صدور كتاب علمي از او خارق عادت و معجز شد. اگرچه گفتند و ميگويند و خواهند گفت بدون دليل و برهان كه اساطير الاوّلين اكتتبها فهي تملي عليه بكرة و اصيلاً و هر احتمالي بتوانند بدهند و هر بهانهجويي و گزافگويي كه بتوانند بكاربرند، نميتوانند بگويند كه حجّت خداوند عليم قدير حكيم عادل هادي رؤف رحيم ناتمام است و احقاق حق پيغمبران صادق را نكرده و اغراي به جهل كرده و اظهار كذب و بطلان متنبّي كاذب باطل را نكرده. و چون تفصيل اين مطلب در مطالب متقدّمه گذشت در اين موضع به همينقدر اكتفا شد. پس هركس بيش از اين طالب تفصيل باشد، رجوع كند به مطالب متقدّمه.
و امّا اينكه صاحب منسوجه به خيال خود گفته كه «چون امر محمّد به زور پيش رفت و به ضرب شمشير بر گردن مردم گذارده شد نه با
«* احقاق الحق صفحه 207 *»
معجز و دليل و برهان»؛ جواب او و امثال او عجالتاً اين است كه پيغمبر9 از اوّل بعثت تا سيزدهسال بعد كه در مكّه معظّمه تشريف داشتند مطلقاً بناي جهادي و جنگي در ميان نبود و در جميع احوال بناي اقامه دليل و برهان بود و معجزات ظاهره از او به غير از قرآن در هر شبانهروزي آشكار بود. بلكه از اوّل تولّد آن سرور تا مدّت چهلسال كه مردم را دعوت نميكرد معجزات بسيار و خارق عادات بيشمار از او ظاهر ميشد و به محض اينكه صاحب منسوجه و امثال او گفتند كه او معجزي نداشت، معجزات بيشمار او از ميان مسلمانان برداشته نخواهد شد. مانند آنكه به انكار يهودياني كه به عيسي ايمان نياوردند و انكار كردند مر معجزات عيسي را، معجزات عيسي از ميان نصاري برداشته نخواهد شد. و مانند آنكه به انكار مجوسيان و مهاباديان مر معجزات موسي را، معجزات او از ميان يهود و نصاري برداشته نخواهد شد. و مانند آنكه به انكار معجزات زردشت، معجزات او از ميان مجوس برداشته نخواهد شد. و اين امر غريبي است كه از صاحب منسوجه ظاهر شده و خود را در نزد عقلاي اهل عالم رسوا كرده و در كتاب خود نوشته كه محمّد معجزي نداشت و آيه متشابهي از قرآن ذكر كرده تا سادهلوحان مثل او، او را تعظيم و تكريم كنند كه خوب دليل بر مدّعاي خود آورده. پس جواب او و امثال او در مطالب متقدّمه اين رساله گذشت و جواب مختصر نافع واضح اين است كه آنچه نصاري در جواب منكرين معجزات عيسي ميگويند، همان جواب را مسلمانان به منكرين معجزات پيغمبر خود9ميگويند. و حالآنكه معجزات
«* احقاق الحق صفحه 208 *»
عيسي معدود بود و معجزات خود پيغمبر آخرالزمان9نوع آنها يكهزارويك معجز بود و معجزات اوصياي او:هنوز به حدّ حصر نيامده و از صدهزار بيشتر بوده، بلكه از تابعين اوصياي او معجزاتي بزرگتر از معجزات موسي ظاهر شده چنانكه نمونه آن را در مطالب متقدّمه ذكر كردم.
باري، بعد از آنكه پيغمبر9 غير از قرآن معجزات بسيار اظهار كرد در مدّت سيزدهسال در مكّه معظّمه و چهلسال قبل از سيزدهسال، و پيغمبري او واضحتر از آفتاب عالمتاب شد و معذلك تمكين او را نكردند در هجرت به مدينه منوّره در مدت دهسال مأمور به جهاد شد چنانكه موسي مأمور به جهاد بود و جنگهاي بسيار كرد و هزاران هزار را به درك فرستاد حتي آنكه جنگهاي او شديدتر بود از جنگهاي پيغمبر آخرالزمان9چراكه پيغمبر9 در جنگهاي خود زنهاي كفّار را معاف ميداشت و آنها را نميكشت اما چون موسي لشگر فرستاد و بلعمباعور را با لشگرش كشتند و برگشتند نزد موسي7موسي پرسيد كه آيا زنهاي آنها را كشتيد يا نه؟ گفتند كه زنهاي ايشان را نكشتيم. پس موسي برآشفت و گفت چرا آنها را نكشتيد؟ مگر نبود كه آنها هم متابعت كردند بلعمباعور را؟ پس لشگري دوباره فرستاد و زنهاي بلعميان را تماماً به قتل رساندند چنانكه در همين تورات همين حكايات مذكور است. و تعجّب است از صاحب منسوجه كه جهاد پيغمبر آخرالزمان9 را دليل بطلان نبوّت او قرار داده و حالآنكه جهاد موسي را نتوانسته انكار كند و جهاد او را دليل عدم
«* احقاق الحق صفحه 209 *»
نبوّت موسي نتوانسته قرار دهد. پس عذري از براي جهاد موسي به خيال خود آورده كه چون آن طوايف گناهكار بودند، موسي آنها را به قتل رسانيد. و نميدانم اگر اين اعتذار را ميتوان درباره موسي گفت، چرا در حق پيغمبر آخرالزمان9نميتوان گفت كه چون منكرين او بعد از اظهار معجزات بيشمار كافر شدند و گناهكار، و كدام گناه بزرگتر از گناه كفر به پيغمبري بعد از اثبات نبوّت خود به اظهار معجزات. پس مأمور شد كه اين گناهكاران را به قتل رساند مگر آنكه از گناه خود برگردند و اسلام را قبول كنند. و اين عادت جميع پيغمبران خداست كه بعد از اثبات نبوّت خود به معجزات و جحود و انكار مردم، در وقت امكان جهاد كنند و منكرين خود را بكشند. و از همين جهت بود كه داود و سليمان8هزارنهزار از منكرين موسي7و منكرين خود را كشتند اگرچه صاحب منسوجه گفته كه كشت و كشتار داود و سليمان از جهت سلطنت بوده نه از جهت نبوّت كه گويا ايشان را از سلاطينجور خيال كرده و چنانكه نسبت زنا و قتل نفس به غير حق و نسبت بتپرستي را به داود و سليمان از تحريفات محرّفين ندانسته و اين قبايح را از براي ايشان ثابت دانسته بدون تحريف، دانستن ايشان را از سلاطينجور از او بعيد نيست.
باري، در امر هر پيغمبري بايد پيغمبري او به معجزات معلوم شود و بعد از معلومشدن پيغمبري او، معني ندارد كه احمقي بحث كند كه تو چرا فلانكار بخصوص را كردي. و تمام اظهار معجزات از براي همين است كه معلوم شود كه از جانب خدا آمدهاند بعد آنچه را كه كردند بايد
«* احقاق الحق صفحه 210 *»
پذيرفته شود اگرچه جهاد باشد. و اگر عيسي7جهاد نكرد سبب آن بود كه سهسال بيشتر دعوت نكرد و در عرض اين سهسال به غير از حواريّين دوازدهگانه و جمع قليلي كه عدد جميع ايشان يكصدوبيست نفر بيش نبود كسي به او ايمان نياورد و با اين جمع قليل جهادي نكرد و اين جهادنكردن او دليل نيست كه پيغمبران صادق نبايد جهاد كنند چراكه موسي پيغمبر صادق بود و جهاد كرد، و همچنين داود و سليمان پيغمبر صادق بودند و جهاد كردند و پيغمبران مجوس و مهاباديان مثل فريدون و هوشنگ و جمشيد همه جهاد كردند. و اگر اصل جهاد امري بود كه پيغمبران صادق نبايد بكنند، چرا موسي جهاد كرد، و چرا عيسي بعد از نزول و هبوط از آسمان به زمين جهاد خواهد كرد و جميع كثيري را به جهنّم خواهد فرستاد؟ ولكن نصاري ميخواهند به زبان ملايم، سادهلوحان را بفريبند پس به اين زبانها تكلّم ميكنند كه اهل حق بايد به رفق و مدارا سلوك كنند و نبايد جهاد كنند و بايد با دشمنان خود دوست باشند و در حق دشمنان خود دعا كنند و خيرخواه ايشان باشند. و اين قبيل سخنهاي ملايم از براي سادهلوحان بسيار پسنديده است ولكن اگر چنين است كه در همهجا بايد خيرخواه دشمن بود و بد ايشان را نخواست، چرا عيسي بعد از هبوط از دهنش شمشيرها بيرون ميآيد و جمع بسياري را هلاك ميكند؟ و چرا بايد كساني كه ايمان به عيسي نياوردهاند به جهنّم روند و معذّب شوند؟ بايد عيسي ايشان را نجات دهد و نگذارد معذّب شوند و در حق ايشان دعا كند كه عذاب از ايشان برداشته شود.
«* احقاق الحق صفحه 211 *»
باري، اين زبانهاي ملايم از براي همان سادهلوحان خوب است و بس، ولكن شخص باشعور و بابصيرت ميداند كه پيغمبر صادق چون صدق خود را به اظهار معجزات و خارق عادات اثبات كرد و حجّت الهي را تمام كرد، آنچه بگويد بعد از آن پذيرفته است و آنچه بكند از جانب خدا است. ديگر كنايهگفتن به او كه فلانكار را به جهت هواي نفس خود كرده و شهوت او، او را به فلانكار داشته، اين تعريضات و كنايات برميگردد به خداوند عالم جلّشأنه كه تو چرا مردي شهواني و هويپرست را پيغمبر خود قرار دادي؟ پس صاحبان شعور ميدانند كه جميع پيغمبران صادق چون صدق ادّعاي خود را از براي مكلّفين ظاهر و آشكار كردند بعد از اثبات اين مدّعا احكامي چند و رفتار و كرداري چند در ميان مردم قرار دادند، خواه پسند آنها بود يا نبود. بلكه بعد از اثبات پيغمبري هر امر غريبي عجيبي كه در ميان آوردند، خواه مردم ميفهميدند وجه حُسن آن را يا نميفهميدند، لازم و واجب بود بر جميع مكلّفين اذعان و تمكين. و بعد از اثبات پيغمبري اگر كسي اعتراض ميكرد، حدود الهي را درباره او جاري ميكردند. بلكه بعد از اثبات پيغمبري به آن دليلي كه خداوند عالم بر دست ايشان جاري كرده بود، به آن قدري كه خدا ميدانست كه امر آن پيغمبر را واضح كرده اگر احياناً كسي ميگفت كه امر تو واضح نشده، پيغمبران از او نميپذيرفتند و احكام الهي را درباره او جاري ميكردند و از او بيزاري ميجستند و ساير مكلّفين را امر ميكردند به بيزاري از او. و اين مطلب را جميع صاحبان شعور بابصيرت در راه و رسم پيغمبران صادق و سلوك ايشان
«* احقاق الحق صفحه 212 *»
با دشمنان و سلوك دشمنان ايشان با ايشان ميدانند كه دشمنان هر پيغمبر صادقي نميگفتند كه تو پيغمبر صادق هستي و از اين جهت كه حق با تو است ما تو را دشمن ميداريم، بلكه دشمنان هر پيغمبر صادقي ميگفتند كه چون تو دروغگو و كاذبي در ادّعاي خود، ما تو را دشمن ميداريم. و كمتر عذري كه در عدم متابعت خود داشتند اين بود كه ما صدق دعواي تو را ندانستهايم و معجزي از تو از براي ما معلوم نشده و اگر معجز او امري بود كه نميتوانستند بگويند كه واقع نشده از شدّت ظهور، ميگفتند اين امر معجز نيست ولكن سحري مستمر است كه ما ميبينيم. و با اين حال كه دشمنان ادّعا ميكردند كه صدق شما بر ما معلوم نشده، يا كذب شما بر ما معلوم شده، آن پيغمبران صادق احكام الهي را درباره ايشان جاري ميكردند و ايشان را به قتل ميرسانيدند و خانه ايشان را خراب ميكردند و اموال ايشان را آتش ميزدند چنانكه همه اين كارها را موسي پيغمبر صادق كرد نسبت به دشمنان خود و دشمنان او در حق او ادّعاي كذب او را و ادّعاي سحر او را ميكردند.
باري، هر صاحب شعوري ميفهمد كه شخص مكلّف اوّلاً بايد هوش خود را جمع كند و عقل خود را بكار برد كه آيا مدّعي نبوّت راستگو است و معجزي كه احتمال سحر در آن نرود با او هست، يا دروغگو است؟ پس اگر يافت كه او راستگو است و معجزي كه احتمال سحر در آن نرود با او است، بعد از آن نبايد اعتراض كند كه تو اگر پيغمبر صادق بودي نبايد خانه دشمنان خود را خراب كني و نبايد زنهاي ايشان را اسير كني و نبايد اموال ايشان را آتش زني يا به غارت بري، يا نبايد
«* احقاق الحق صفحه 213 *»
نكاح در شرع خود قرار دهي، يا نبايد طلاق قرار دهي، يا نبايد خود بيش از مردم زن بگيري، يا نبايد طلاقگفته مردم را نكاح كني. پس از اين قبيل اعتراضات كه صاحب منسوجه و امثال او ايراد كردهاند بر پيغمبر آخرالزمان9 بسي واضح است از براي هر صاحب شعوري كه محض اغراض نفساني خود ايشان است كه خواستهاند سادهلوحان و ابلهان را بفريبند. چه شد كه زناي محصنه را به داود7نسبت ميدهند و ميگويند اين نسبت صدق است و تحريفي در آن نيست و با اين حال زناي محصنه را مانع از نبوّت داود نميدانند، و همچنين قتل نفس اورياي بيتقصير را به داود نسبت ميدهند و تحريفي در اين نسبت روانميدارند و با اين حال داود را پيغمبر ميدانند و كلام او را الهام الهي و وحي ميدانند، و همچنين سليمان هزار زن داشت و در باب او ايرادي ندارند كه مردي بوده شهواني و عبارات عاشقانه از سليمان نقل ميكنند كه در عشقبازيهاي خود با زنان و دختران گفته و آنها را الهامات الهي ميدانند و نقصي از براي سليمان نميدانند و آنها را منافي الهام و وحي الهي نميدانند و بر پيغمبر آخرالزمان9اعتراض ميكنند كه چرا بايد نُهزن داشته باشد و چرا بايد مطلقه زيد را تزويج نمايد و اينها را منافي پيغمبري او قرار ميدهند؟ تعجّب است كه بتپرستي نسبت به مثل سليماني را منافي الهام الهي نميدانند و نسبت تزويج به زنهايي كه نكاح آنها از براي سليمان جايز نبود مثل تزويج به دختر سلطان مصر و غير او به سليمان ميدهند و عشقبازيها و سرودخوانيها نسبت به او ميدهند و آنها را الهامات الهي بدون تحريف
«* احقاق الحق صفحه 214 *»
مينامند و ميدانند و منافي پيغمبري او نميدانند و تزويج پيغمبر آخرالزمان9را به مطلّقه زيد، عشقبازي و منافي پيغمبري ميشمارند؟
و مناسب است كه در اين مقام قدري از كردار و گفتار و عشقبازيها كه نسبت به سليمان دادهاند ذكر كنم تا موجب اعتبار معتبرين صاحب شعور گردد. در فصل يازدهم از كتاب اوّل ملوك ميگويد: «و سليمانِ ملك، سواي دختر فرعون زنان بيگانه بسياري را از موّابيان و عمونيان و اَرُوميان و صيدونيان و حتّيان دوست ميداشت از امّتهايي كه خداوند بنياسرائيل را فرموده بود كه شما به ايشان درنياييد و ايشان به شما درنيايند، يعني ايشان را تزويج نكنيد يقين كه ايشان قلب شما را به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد و سليمان از راه محبّت و عشق به ايشان ملصق شد، يعني تزويج كرد آنها را. و او را هفتصد زن بانويه و سيصد متعه بود و ايشان قلبش را بر گردانيدند و واقع شد وقت پيري سليمان كه زنهايش قلبش را به سمت خدايان غريب برگردانيدند و قلبش مثل قلب پدرش داود با خداوند خدايش كامل نبود. و سليمان در عقب عَشْتُورث خداي صيدونيان و مِلْكوم مكروه عمونيان رفت و سليمان در نظر خداوند بدي كرد و مثل پدرش داود راه خداوند را تماماً نرفت».
و نوع عشقبازي و سرودها كه نسبت به او دادهاند، نمونه آن اين است كه سليمان گفته: «اي دختر امير پاهايت در نعلين چه زيبايند دوره رانهايت مثل قلاّدههاي كار دست صنعتگران است، نافت مثل پياله مدوّري است كه به شربت ممزوج محتاج نيست، شكمت مثل توده گندم كه محيط به
«* احقاق الحق صفحه 215 *»
سوسنها است، دو پستانت مثل دو بچّه غزال است كه توأمند، گردنت مثل برج عاد است، چشمانت مثل برگهاي حِشْبون است نزد دروازههاي بيت ربّيم، بينيات مثل برج لُبنان كه بسوي دمشق نگران است، سرت به برت مثل كَرْمِل است و كاكل سرت مثل ارغوان كه مَلِك به گرههايش گرفتار است. چه زيبا و نرم و نازكي اي معشوقه از براي لذّتها، اين قامت تو مثل درخت خرما است و پستانهايت به خوشهها شبيه است. گفتم كه به درخت خرما بالا روم و به شاخههايش بچسبم و حال پستانهايت مثل خوشههاي انگور است و رايحه دماغت مثل سيبها است و كامت مثل شراب خوشگوار كه از براي حبيبم خوشروان است كه به دهن خفتگان بنرمي داخل ميشود و من مملوك معشوقه خود هستم و شوق او به من است. اي معشوقم بيا تا به صحرا رويم و به دهات شبها به روز آوريم و سحرگاه به تاكستانها رويم و ببينيم كه آيا انگور گل كرده است و غنچه شكفته شده است و انارها گل كردهاند؟ در آنجا محبّت خود را به تو خواهم نمود. دستنبوها رايحه ميدهند و در برابر دروازههاي ما تمامي ميوهها خوشنماي تازه و كهنه است كه آنها را از برايت ذخيره كردهام، اي معشوقه من!».
باري، تمام سرودها كه نسبت به سليمان عظيمالشأن ميدهند از اين قبيل است. و تعجّب اين است كه همه اين خرافات را الهام الهي و وحي ميدانند و اصراري دارند كه تحريفي در آنها راهبر نيست چنانكه صاحب منسوجه در فصل سوّم از باب اوّل رساله خود ميگويد: «و در باب نبي اعتقاد ما اين است كه نبي و حواري اگرچه در ساير امورات قابل سهو و نسيان باشند، ليكن در تبليغ و تحرير پيغام، معصومند.
«* احقاق الحق صفحه 216 *»
بنابراين نوشتههاي انبيا و حواريّين مبرّا از سهو و نسيان است و اگر در ضمن آنها كسي را در موضعي از مواضع آن نوشتهها اختلاف يا محال عقل معلوم نمايد، پس دليل بر نقص فهم و عقلش خواهد بود نه بر نقص كلام. زيراكه عقل، محكوم كتاب الهام است نه حاكم كتاب و همه كتب عهد عتيق و جديد از راه الهام از انبيا و حواريّين نوشته شدهاند سواي سهباب انجيل يعني كتاب مرقس و لوقا و اعمال كه از مرقس و لوقا شاگردان حواريّين موافق حكم پطرس و پولس حواري مرقوم گشتهاند و بدين سبب اينها نيز كتب الهامياند و اگرچه نسبت بعض كتب عهد عتيق نام نبي نويسنده آنها معلوم نيست، باز از گواهي خود مسيح و از آن دلائل نيز كه در كتب اسناد تسطير يافته معلوم و يقين است كه آنها نيز از راه الهام الهي بوسيله يكي از انبياي سلف نوشته شده و حق و صحيح است و انبيا و حواريّون بعض قول را در قال اللّه داخل كردهاند و بعض را به صيغه غايب نوشتهاند و بعض را از راه وحي و رؤيا و بعض را از راه نصيحت و تعليم مرقوم داشتهاند و بعض را از راه گزارشات از راه الهام به ايشان معلوم گشته كه كدام را داخل كتاب كنند و در ميان حق و باطل تميز دهند و مضمون عبارات آنها را به چه ترتيب بنويسند و بدين مضمون گزارشات و روايات نيز كلام الهي است. خلاصه اعتقاد ما مسيحيان در باب نبي و الهام همان است كه بيان شد.» تمام شد عبارات صاحب منسوجه و از اين عبارات معلوم ميشود كه خود نصاري هم واقف شدهاند بر مواضعي چند از كتب خود كه اختلافها و محالات عقليّه در آن مواضع آشكار است بطوري كه بعضي
«* احقاق الحق صفحه 217 *»
از آنها ذكر شد و ايشان غافل از آن مواضع اختلافات و مواقع محالات عقليّه نيستند و حجّت خداوندي بر ايشان تمام است ولكن ايشان از روي تعمّد دانسته و فهميده گمراهي را از براي خود پسنديدهاند و به اين حيلهها خواستهاند كه آن اختلافات و محالات عقليّه واقعات در مواضع عديده را بپوشانند به زبان ملايمي كه از براي سادهلوحان و ابلهان مانند سراب آبنما است و در نظر صاحبان شعور بقدر سرابي هم نمايش ندارد و آن سراب آبنما آن است كه كتاب الهام الهي حاكم است بر عقلهاي مردم نه آنكه عقلهاي ايشان حاكم است بر كتاب. پس اختلافاتي را كه عقلها فهميدند، دليل است بر نقص فهمها و محالاتي را كه ميفهمند دليل است بر قصور عقلها.
باري، پس لازم است از براي صاحبان شعور كه متذكّر شوند كه اگر خداوند عالم جلّشأنه عقل را در فهميدن حق و باطل در مردم قرار نميداد، احدي را تكليف به قبول حق و انكار باطل نميكرد. چراكه چون از عقل گذشتي، جهل و جنون و سفاهت است و به جهل و جنون و سفاهت، حق از باطل امتياز نگيرد و عقل است كه تميز ميدهد ميان حق و باطل و حق را حق ميفهمد و باطل را باطل ميفهمد مانند آنكه چشم، سفيد را سفيد ميبيند و سياه را سياه، و نور را نور ميبيند و ظلمت را ظلمت. و چنانكه كور مادرزاد مكلّف به تمييزدادن سفيد از سياه و جداكردن نور از ظلمت نميتواند بود، اگر عقل در مردم نبود نميتوانستند تمييز دهند حق را از باطل و جدا كنند باطل را از حق. پس بايد متذكّر شوند صاحبان شعور كه اگرچه عقل حاكم بر كتاب الهي
«* احقاق الحق صفحه 218 *»
نيست و محكوم است و حاكم مطلق خداست و حكم او كتاب او است كه بايد آن حكم در ميان مردم جاري شود و احدي را نميرسد كه برخلاف حكم او حكمي جاري كند، ولكن عقل ميتواند بفهمد كه در احكام الهي اختلاف نيست و محالات عقليّه در امر او راه ندارد. پس عقل خوب ميتواند بفهمد كه خداوند عالم جلّشأنه امر نخواهد كرد مردم را به چيزي مگر آنكه آن را ممضي خواهد داشت و نهي نخواهد كرد مردم را از آن چيز، و نهي نخواهد كرد مردم را از چيزي مگر آنكه آن را ممضي خواهد داشت و امر نخواهد كرد به آن. و عقل خوب ميتواند بفهمد كه امر محال صادر نشود از خداوند عالم جلّشأنه، پس هرگز خلق نخواهد كرد چيزي را كه در حال واحد هم متحرّك باشد و هم ساكن، مگر آنكه آن چيز از حالت سكون تغير پذيرد و به حالت حركت درآيد. و هرگز صادر نشود از او چيزي كه هم ذائب باشد و هم جامد، مگر آنكه از حالت ذوبان بيفتد و تغير پذيرد و به حالت جمود درآيد. و از اين باب است كه در مطالب متقدّمه گفته شد كه محال است خداي لايتغيّر توليد كند و بزايد مانند آنكه تولّد نكند، لم يلد و لميولد. و چون تفصيل اين مطالب در ضمن مطالب متقدّمه گذشت در اينجا به همينقدر اكتفا ميشود.
پس بنابراين عقل خوب ميتواند بفهمد كه اختلافات و محالات عقليّه از جانب او نيست هرگز. پس عقل خوب ميتواند بفهمد كه در هر كتابي كه اختلافات و محالات عقليّه در بسياري از مواضع آن واقع است، آن كتاب من عنداللّه نيست و از مخلوقات جاهل است. پس عقل
«* احقاق الحق صفحه 219 *»
حاكم است كه كتب عهد عتيق و جديد كتب الهيّه و الهامات و وحي الهي نيست چراكه به اقرار صاحب منسوجه و امثال او اختلافات و محالات عقليّه در مواضع بسياري از آنها واقع است و اين دليل نافهمي و قصور عقل نيست بلكه دليل است بر آنكه آنها از جانب خدا نيست اگرچه بعضي از الهامات الهيّه در بعضي از مواضع آنها يافت شود مثل آنكه در اغلب كتب اهل اسلام، بعضي از آيات قرآن در بعضي از مواضع آنها ذكر شده و آنها قرآن نيستند و بسا آنكه آن آيات از براي مطلبي كه ذكر شده دلالت درستي هم نداشته باشد.
باري، اينكه صاحب منسوجه گفته كه عقل حاكم بر كتاب الهي نيست بلكه محكوم است، خواسته به زبان ملايمي اختلافات و محالات عقليّه واقعه در مواضع بسياري از آن كتب را بپوشاند كه از نافهمي و قصور عقول است و به اين واسطه سادهلوحان و ابلهان را بفريبد. و اين قول كه عقل حاكم بر كتاب الهي نيست و محكوم است، بر فرضي است كه كتاب معلوم باشد كه كتاب خداست و اختلافات و محالات در آن نباشد نه كتب عهد عتيق و جديد كه به اعتراف خودشان در آنها اختلافات و محالات در مواضع عديده آنها موجود است.
امّا اينكه گفته كه «همه كتب عهد عتيق و جديد از راه الهام از انبيا و حواريّين نوشته شدهاند» جواب از اين مدّعي را وقوع قبايح بسيار در اغلب مواضع آنها ميدهد. چنانكه فيالجمله تفصيلي ذكر شد.
امّا اينكه گفته كه «اگرچه نسبت بعض كتب عهد عتيق نام نبي نويسنده آنها معلوم نيست، باز از گواهي خود مسيح و از آن دلائل نيز كه
«* احقاق الحق صفحه 220 *»
در كتب اسناد تسطير يافته معلوم و يقين است كه آنها نيز از راه الهام الهي بوسيله يكي از انبياء سلف نوشته شده و حق و صحيح است» جواب از اين مدّعي را نيز وقوع قبايح و منكرات در آنها ميدهد. امّا گواهي مسيح كه مطلقاً در ميان نيست حتي كتاب خود مسيح كه انجيل حقيقي بود مطلقاً در ميان نيست چنانكه تفصيل اين مطلب نيز گذشت.
و امّا اينكه گفته كه «انبيا و حواريّون بعض قول را در قال اللّه داخل كردهاند و بعض را به صيغه غايب نوشتهاند و بعض را از راه وحي و رؤيا و بعض را از راه نصيحت و تعليم مرقوم داشتهاند و بعض را از راه گزارشات از راه الهام به ايشان معلوم گشته كه كدام را داخل كتاب كنند و در ميان حق و باطل تميز دهند و مضمون و عبارات آنها را به چه ترتيب بنويسند و بدين مضمون گزارشات و روايات نيز كلام الهي است» پس عرض ميكنم كه چون كلام الهي در ميان جميع كتب عهد عتيق و جديد نيست الاّ نادري و بطوري واضح است كه جميع آنها الاّ اقلّ قليل كلمات غير خدا است كه هر صاحب شعوري نظر كند ميفهمد كه از خدا نيست و بطوري اين مطلب واضح است كه نتوانستهاند بپوشانند. پس به زبان ملايمي خواسته كه جميع اقسامي را كه شمرد داخل وحي و الهام و كلام الهي كند و اين حيلهاي است كه از براي فريفتن سادهلوحان و ابلهان بكار برده و صاحبان شعور ميفهمند كه اگر جميع كلام خدا است كه بعض و بعض و بعض را تا آخر ابعاض داخل كردهاند، معني ندارد. و اگر آن ابعاض كلمات اشخاصي است غير خدا كه كلمات آن اشخاص كلام خدا است، معني ندارد. و برفرض آنكه خدا امر كند كسي را كه
«* احقاق الحق صفحه 221 *»
وقايع و گزارشات مابين را بنگارد، پس آن شخص بنگارد كه در فلانزمان و در فلانمكان، فلانسلطان با فلانسلطان چه گفت و چه كرد و او در مقابل چه جواب داد و چه كرد. اين كلمات صادره از آن شخص، كلمات صادره از خدا نميشود و گفتگوهاي ميان گويندگان كه اين شخص نوشته، گفتههاي آن جماعت است كه روايت كرده و كلام خدا نميشود. مانند آنكه جميع وقايعنگاران و تاريخنويسندگان مينويسند و كتاب نوشتهشده از نگارندگان است نه از خدا و نه از كساني كه گزارش احوال ايشان نوشته شده.
باري، و علاوه بر اينها كتبي كه اختلافات و محالات عقليّه در مواضع بسياري از آنها واقع است به اعتراف صاحب منسوجه، عقل هر صاحب شعوري حاكم است كه آن كتب نه از خدا صادر شده و نه از پيغمبران صادق او. و علاوه بر وقوع اختلافات و محالات عقليّه در مواضع عديده اشتمال آن كتب بر قبايح بسيار و نسبتهاي نالايق به پيغمبران صادق، كفايت ميكند كه آنها از خدا صادر نشده. و چون تفصيل اين مطلب در باب اوّل گذشت در اينجا به همينقدر اكتفا شد.
فـصـل چهارم
در اشاره به جواب صاحب منسوجه و امثال او است در اعتراضي كه كردهاند بر اسلاميان كه چون احاديث ايشان بطور اختلاف صادر شده، پس از آن احاديث مختلفه حقيقت امر معلوم نخواهد شد و از احاديث اهل اسلام شاهد آوردهاند كه اختلاف در احاديث ايشان هست. و به خيال خود خواستهاند كه رخنهاي در اسلام كنند كه حقيقت آن
«* احقاق الحق صفحه 222 *»
معلوم نميشود بجهت وقوع اختلاف.
پس بطور اختصار عرض ميكنم كه اصل مبناي دين اسلام بر احاديث مختلفه نيست. بلي اگر مبناي ديني بر اختلاف باشد، حقيقت آن معلوم نشود چنانكه صاحب منسوجه و امثال او خواستهاند كه سادهلوحان و ابلهان را بفريبند. پس عرض ميكنم كه اصل و مبناي دين اسلام بر اموري است كه آن امور بطور قطع و يقين از پيغمبر آخرالزمان9 و اوصياء و خلفاي او: صادر شده و چيزي كه معلوم نيست صدور آن بطور يقين از ايشان، آنچيز محلّ تمسّك اهل اسلام نيست. و آن امور قطعيّه يقينيّه را ضروريات اسلام و ايمان مينامند و مقصودشان آن امور مسلّمه در ميان همه خواصّ و عوام ايشان است كه همه ميدانند كه آن امور از پيغمبر9 و خلفاي او:صادر شده. و بعد از اين امور مسلّمه ضروريّه احاديثي چند هم دارند كه بطور اختلاف واقع شده و از اين قبيل احاديث در امور مسلّمه ضروريّه كليّه نيست بلكه در امور جزئيّه است بطوري كه اشاره به آن خواهد شد و از اين قبيل احاديث مختلفه كه در امور جزئيّه واقع است از چهار قسم خارج نيست:
پس قسمي آن خبرهايي است كه منافقي در ميان اهل اسلام به يكي از حجّتهاي الهي: بسته به دروغ و افترا.
و قسمي ديگر از يكي از حجّتهاي الهي: است ولكن از روي تقيّه بوده كه در محلّي كه خوف جان و مال است بايد به آنها عمل كرد نه در غير آن محل.
«* احقاق الحق صفحه 223 *»
و قسمي ديگر از حجّتهاي الهي صادر شده و تعمّد در اختلاف آنها كردهاند.
و قسمي ديگر بطور اجمال و تشابه صادر شده.
پس در هر قسمي از اين اقسام راهي از براي تابعين خود قرار دادهاند.
پس راه قسم اوّل كه به دروغ و افترا بسته شده اين است كه هر خبري كه رسيد آن را موازنه كنيم با آن امور مسلمّه ضروريّه اسلاميّه. پس اگر مضمون آن خبر موافق و مطابق آن امور ضروريّه است، بايد عمل كرد به آن. نهايت اگر به دروغ هم بسته شده باشد، معني آن چون مطابق امور ضروريّه است، در واقع به آن امور عمل شده و فسادي لازم نيامده و اگر مخالف است با آن امور ضروريّه، بايد آن را دروغ بدانيم و به آن عمل نكنيم.
و راه آن قسمي كه در محلّ خوف و تقيّه صادر شده در آن محل معمول ميداريم و در غير محل اعتنا نميكنيم.
و راه قسم سوّم اين است كه مواضع حكمهاي مختلف و احاديث مختلفه در واقع مختلف بوده و حجّت الهي ميدانسته اگرچه غير شخص حجّت، آن مواضع را نداند. مثل آنكه اشخاص عديده به ناخوشي صداع مبتلا باشند و بروند نزد طبيب ماهر. پس چون بيابد كه صداع بعضي از زيادتي خون است ميگويد برو خون بگير، و چون بيابد كه صداع بعضي از زيادتي بلغم است ميگويد اسطوقدوس بخور، و چون بيابد كه صداع بعضي از زيادتي صفرا است ميگويد آبغوره
«* احقاق الحق صفحه 224 *»
بخور، و چون بيابد كه صداع بعضي از زيادتي سودا است ميگويد بسفايج بخور. پس كساني كه از طب بيخبرند ميبينند كه همه اين اشخاص عديده مبتلا به مرض صداعند و خيال كنند كه علاج همه يكسان است و بسا آنكه ايراد گيرند به آن طبيب ماهر كه چرا در امر واحد، حكمهاي مختلف از تو صادر شد؟ اما صاحبان شعور ميدانند كه هر حكمي متعلّق به خلطي است و لازم است كه احكام مختلفه از براي اسباب مختلفه جاري شود، اگرچه هريك از اسباب، احداث صداع كرده باشند و اگرچه صداع در ظاهر يكي از مرضها باشد.
و امّا راه متشابهات و مجملات اين است كه متشابهات را ردّ به محكمات و مجملات را ردّ به مفصّلات كنند و به ظواهر متشابهات و مجملات اكتفا نكنند و از پي آنها نروند.
باري، مقصود آنكه مبناي دين اسلام بر امور مسلمّه ضروريّه است نه بر احاديث مختلفه چنانكه صاحب منسوجه و امثال او گمان كردهاند، يا از روي تعمّد خواستهاند امري بر سادهلوحان و ابلهان مشتبه كنند. و همين قدر از بيان در امر قرآن و احاديث از براي طالبان حق كافي است. امّا كساني كه از روي عمد ميخواهند به راه كجي بروند، معجزه موسي و عيسي هم كفايت نكند ايشان را، بلكه معجزات جميع پيغمبران كفايت نكرده ايشان را. چراكه در عصر هر پيغمبري منكرين بسياري يافت ميشدند كه از روي عمد طالب راه باطل بودند و تصديق آن پيغمبر را نميكردند و يك بهانهاي از براي خود به دست ميآوردند. بااينكه حجّت الهي هميشه كامل و ظاهر و واضح بوده و هست و خواهد
«* احقاق الحق صفحه 225 *»
بود فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون.
فـصـل پنجم
در اثبات حقّيت اسلام است به دليل واضح از كتب عهد عتيق اگرچه بطوري كه در باب اوّل گذشت و بياعتباري و محرّفبودن آنها معلوم شد، ما را احتياجي نيست كه به آن كتب محرّفه متمسّك شويم ولكن هرچند آن كتب بياعتبار و محرّف است چون حجّتهاي خداوندي چنان كامل است كه رفع بهانه بهانهجويان را ميكند، پس از اين جهت خداوند عالم جلّشأنه از براي قطع عذر بهانهجويانِ يهود و نصاري آياتي چند را در آن كتب محرّفه محفوظ داشته تا بهانهاي در دست نداشته باشند كه در كتب ما خبري از اين نبود.
پس عرض ميكنم كه در فصل هجدهم سفر مثنّي در آيه پانزدهم به بعد ميگويد: «خداوند خدايت از ميان شما از برادرانت پيغمبري را مثل من مبعوث ميگرداند. او را بشنويد موافق هرآنچه كه از خداوند خدايت در حوريب در روز جمعيت درخواستي هنگام گفتنت كه قول خداوند خداي خود را ديگر نشنوم و اين آتش عظيم را ديگر نبينم مبادا كه بميرم و خداوند به من فرمود آنچه كه گفتند نيكو است، از براي ايشان پيغمبري را مثل تو از ميان برادران ايشان مبعوث خواهم كرد، و كلام خود را به دهانش خواهم گذاشت تا هرآنچه كه به او امر ميفرمايم به ايشان برساند و واقع ميشود شخصي كه كلمات مرا كه او به اسم من بگويد نشنود. من از او تفتيش ميكنم اما پيغمبري كه متكبّرانه در اسم من سخني كه به گفتنش امر نفرمودم بگويد و يا به اسم خدايان غير تكلّم نمايد، آن پيغمبر البته بميرد و اگر در دلت بگويي
«* احقاق الحق صفحه 226 *»
كلامي را كه خداوند نگفته است چگونه بدانيم، چنانچه پيغمبري چيزي به نام خداوند بگويد و آنچيز واقع نشود و به انجام نرسد، اين امري است كه خداوند نفرموده است بلكه آن پيغمبر آن را از روي غرور گفته است، از او مترس» پس عرض ميكنم و روي سخن با صاحبان شعوري است كه طالب حق باشند و نخواهند خود خود را گمراه كنند كه در اين آيات چند مطلب صريح است كه احدي از يهود و نصاري نميتوانند انكار كنند مگر آنكه عار رسوايي در نزد صاحبان شعور را بر خود گذارند. و مطلبي ديگر هست كه صريح نيست و بايد معلوم شود.
اما آن چند مطلب صريح يكي اين است كه پيغمبري بعد از موسي خداوند عالم جلّشأنه مبعوث خواهد كرد. و يكي اين است كه موافق است با آن تمنّايي كه بنياسرائيل كردند كه قول خدا را نشنوند و آتش عظيم را نبينند مبادا كه بميرند، چنانكه در حوريب در روز جمعيّت واقع شد كه قول خدا با آتش عظيم و رعد و صداهاي عظيم نازل شد بطوري كه فوق طاقت مشاهده و سماع مردم بود، پس تمنّا كردند كه مشاهده و سماع چنين امور عظيمه را نكنند و خداوند موافق تمنّاي ايشان و تصديق ايشان كرده وعده فرمود كه پيغمبري بعد از موسي مثل موسي مبعوث كند. اما در وقت نزول وحي بر او امور مهيبه عظيمه كه فوق طاقت و مشاهده و سماع مردم است واقع نشود بلكه كلام خود را بطور وحي در دهان آن پيغمبر مبعوث قرار دهد و او بطور متعارف و ملايم به مردم برساند. و يكي آنكه آن پيغمبر مبعوث از برادران بنياسرائيل خواهد بود. و يكي آنكه لازم است تصديق او و هركس اطاعت نكند، او
«* احقاق الحق صفحه 227 *»
را تفتيش كند و مورد غضب الهي گردد. و يكي آنكه او بايد مقرّر و مسدّد باشد كه بر طبق ادّعاي خود جاري شود و آنچه را كه بگويد واقع خواهد شد واقع شود. چراكه او از جانب خداست و خدا با او است، پس او معين او است. و يكي آنكه هر متنبّي كه در واقع از جانب او نيست و به اسم او الحاد ميكند يا به اسم بتان دعوت ميكند، خداوند او را رسوا ميكند و نميگذارد كه به آنچه دعوت ميكند و خبر ميدهد جاري شود. چراكه چنانكه احقاق حق هر پيغمبر صادق بر خدا است، ابطال و اظهار كذب متنبّي كاذب هم بر خدا است چنانكه در ضمن مطالب متقدّمه اين رساله گذشت.
امّا مطلبي كه در اين آيات صريح نيست اين است كه آيا آن پيغمبر مبعوث موعود بايد از بنياسرائيل باشد يا از برادران بنياسرائيل كه بنياسماعيلاند بايد باشد؟ اگرچه ظاهر از برادران بنياسرائيل، بنياسماعيلاند. پس يهودياني كه ايمان به پيغمبر آخرالزمان9نياوردهاند ميگويند مراد از برادران بنياسرائيل، خود بنياسرائيل هستند نه بنياسماعيل و شواهدي چند از آيات تورات ذكر كردهاند كه دلالت دارد كه بنياسرائيل برادران هستند و بعضي از مسلمين برادران بنياسرائيل را بنياسماعيل گفتهاند و شواهدي چند از آيات تورات ذكر كردهاند كه دلالت دارد كه بنياسماعيل برادران بنياسرائيلاند. پس چون آيات تورات دلالت بر مطلب طرفين دارد، ذكر آنها بيفايده خواهد بود و واقع اين است كه بنياسرائيل برادران هستند چنانكه بعضي از آيات تورات دلالت دارد و بنياسماعيل برادران بنياسرائيل
«* احقاق الحق صفحه 228 *»
هستند چنانكه بعضي از آيات دلالت دارد. پس تمسّك به بعضي از آيات و اغماض از بعضي از طرفين، خالي از بيانصافي نيست. ولكن صاحب كتاب «اقامة الشهود في ردّاليهود» برهاني از براي اينكه مراد از برادران بنياسرائيل بنياسماعيلاند ذكر كرده و گفته كه «اگر مراد از برادران بنياسرائيل در اين آيه بنياسماعيل نباشند، تناقض لازم خواهد آمد ميان اين آيه و آيهاي كه در آخر فصل آخر سفر مثنّي است كه گفته «برنخواهد خاست در ميان بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي» پس در صورتي كه در بنياسرائيل برنخيزد پيغمبري مثل موسي، البته آن پيغمبر موعود كه از برادران بنياسرائيل برميخيزد مثل موسي از بنياسماعيل خواهد بود. پس در ميان اين دو آيه تناقضي نخواهد بود». و صاحب كتاب مذكور گفته «اما دفع تناقضي كه بعضي به اينطور كردهاند كه آيه آخر سفر مثنّي از ماضي خبرداده كه پيغمبري برنخاسته در ميان بنياسرائيل مثل موسي و آيه پانزدهم از فصل هجدهم خبر از آينده ميدهد كه پيغمبري مثل موسي برخواهد خاست، بيجا است. چراكه آيه آخر سفر مثنّي به زبان عبري ولوقام است با واو، نه لوقام است بيواو. و واو در اين قبيل از عبارات عبري به جاي ياء واقع ميشود در زبان عربي كه حاصل مرادش اين است كه ولوقام در زبان عبري مثل لايقوم است در زبان عربي كه ترجمه فارسي آن برنخواهد خاست در ميان بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي خواهد بود» و دليل صحّت استدلال او است ترجمهاي كه خود يهود به زبان عربي كردهاند چنانكه ميگويد «و لميقم بعد ذلك نبي لالاسرائيل كموسي» يعني برنخاست بعد از اين
«* احقاق الحق صفحه 229 *»
پيغمبري از براي آلاسرائيل مثل موسي و اين ترجمه عربي از خود يهود است بدون تغيير.
باري، اگرچه استدلال صاحب كتاب «اقامة الشهود» نقصي ندارد ولكن دليل واضحتر بر اين مطلب كه مراد از آيه پانزدهم از فصل هجدهم سفر مثنّي كه گفته «مبعوث ميكند در ميان شما از برادران شما پيغمبري مانند موسي» بنياسماعيلاند نه بنياسرائيل بطوري كه هر صاحب شعوري ميفهمد و بطوري كه يهود و نصاري نتوانند آن مطلب را انكار كنند مگر تن به رسوايي در دهند آيهاي است كه در كتاب معمول يهود كه اسم آن كمارا است و صاحب كتاب «اقامة الشهود في ردّاليهود» ذكر كرده و صاحب كتاب «ناسخالتواريخ» نيز ذكر كرده در ذكر احوال الياس پيغمبر علينبيّنا و آله و7 و چون عبارت كتاب «ناسخالتواريخ» توضيحي در اين مطلب داشت مناسب ديدم كه عبارات آن را بعينها نقل كنم، پس او چنين ميگويد كه «اين معني معلوم باد كه راقم حروف در نگارش تواريخ و ترجمه السنه مختلفه غايت سعي مبذول افتاد لاجرم بااينكه ترجمه تورات را به زبان عربي و تركي حاضر داشت و از خط و لغت عبري نيز بهرهمند بود، استنباط خويش را مستوثق نداشت و در هر قصهاي كه با بنياسرائيل مربوط بود علماي يهود را حاضر كرده با ايشان در حلّ معضلات همدستان شده و هيچ كاري را از ترجمه و تفسير و تلفيق و تنميق با ديگري نگذاشت و اگر يك خبر از صدكتاب فحص بايست كرد، با كس تفويض نكرد و تا خود در همه به دقّت نظر نرفت آسوده نشد. عليالجمله بنياسرائيل را كتابي
«* احقاق الحق صفحه 230 *»
است كه آنرا كُمارا گويند و آن عبارت از احاديث قدسيّه ايشان است و هركس بدان كتاب متّفق نباشد چنان است كه مخالفت تورات كرده است و در فصل يازدهم سفر سَنْهَدْرين از كمارا ثبت است كه «گفت الياهوبه رب يهودا برادر رب سلاي حاسيد كه نيست عالم كمتر از هشتاد و پنج يُوبِلْ و در يُوبِل آخر بندود ميآيد رب يهودا پرسيد كه در اوّلش يا در آخرش؟ فرمود نميدانم. گفت تمام ميشود يا نه؟ فرمود نميدانم» و تفسير اين كلمات چنانكه هيچيك از بنياسرائيل انكار نتوانند كرد اين است كه الياس را مدرسهاي بود كه هشتادنفر از علما و اصفيا در آنجا جمع بودندي و گاهي كه الياس7 در آنجا درآمدي كسب فوايد معارف فرمودندي و ربْ به معني عالم باشد و يُوبل پنجاهسال را گويند و هشتاد و پنج يوبل چهارهزار و دويست و پنجاه سال باشد و بندود به لغت عبري پسرعمّ را گويند و در اينجا كنايت از اسماعيل7است كه عمّ يعقوب باشد و اكنون كه يكهزار و دويست و پنجاه و نه سال از هجرت نبوي ميگذرد، تاريخي كه بنياسرائيل ضبط ميكنند پنجهزار و ششصد و سه سال است. چون مدت از هجرت تاكنون را از سنوات تاريخ ايشان نقصان كنيم، چهارهزار و سيصد و چهل و چهار سال باقي ماند. و از زمان ولادت پيغمبر تا روز هجرت آن حضرت نيز پنجاه و سه سال است اين مدت را هم موضوع داريم، پس چهارهزار و دويست و نود و يك سال باقي خواهد ماند. پس معلوم شد كه چون هشتاد و پنج يوبل گذرد، در سال چهل و يكم يوبل ديگر ولادت خاتمالانبيا بوده چنانكه الياس7خبر داد. و در فصل يازدهم سفر سَنْهَدرين مرقوم است كه
«* احقاق الحق صفحه 231 *»
«عالمي ميگويد كه صفحهاي نوشته به خط عبري در دست مردي ديدم، گفتم از كجا يافتهاي؟ گفت مُزدور شدم در روم و در ميان خزائن اهل روم يافتم و نوشته بود كه بعد از چهارهزار و دويست و نود و يكسال از تاريخ جهان عالم يتيم است و در ايشان جنگهاي كوك و ماكوك افتد كه يأجوج و مأجوج باشد و در اينجا كنايت از كثرت ابطال و شدّت قتال است و نهنگها در جدال آيند و باقي ايّام ماشيح خواهد بود و دنيا نيكو خواهد بود» و ولادت محمّد مصطفي9موافق تاريخ يهود در سال چهارهزار و دويست و نود و يك است چنانكه مرقوم شد. و ماشيح به لغت عبري مسيح را گويند و بايد دانست كه نه هر مسيح كه گويند عيسي7را خواهند بلكه مسيح آن باشد كه با آب و روغن و امثال آن مسح شده باشد چنانكه در اين كتاب مكرر در سير انبيا ثبت افتاد كه پيغمبري مأمور ميشد و روغن زيت از قدس آورده پيغمبر ديگر را مسح ميكرد و او را مسيح ميگفتند. چون سموئيل و داود و ديگر انبيا و اين سخن در پيغمبر آخرالزمان لايقتر است، چه وضو و مسح از آن حضرت است. و از اينكه بعضي از يهود بندود را بنداود خوانند چه در خط عبري فرق در ميان دود و داود نيست هم براي ايشان مفيد نيفتد زيراكه در تاريخ چهارهزار و دويست و نود و يك از بنياسرائيل و آلداود پيغمبري متولّد نشده بلكه جز محمّد مصطفي9پيغمبري در عالم نبوده. و در فصل هجدهم از كتاب استثنا در تورات مرقوم است كه موسي هنگام وفات به خط مبارك خود نوشت كه ترجمه آن بيزياده و نقصان چنين باشد كه «آن حضرت كلام خداي را باز مينمايد و با قوم ميفرمايد خداوند
«* احقاق الحق صفحه 232 *»
خداي تو پيغمبري را براي تو از ميان تو از برادرانت مانند من مبعوث خواهد كرد و به گفتار او گوش كنيد، موافق هرآنچه در حوريب به روز مجلس از خداوند خداي خود درخواست نمودي كه آواز خداوند خداي خود را بار ديگر نشنوم و اين آتش عظيم را ديگر مشاهده نكنم مبادا كه بميرم. و خداوند مرا فرمود كه آنچه گفتند نيك است، پيغمبري را به جهت ايشان از ميان برادران ايشان مانند تو مبعوث خواهم كرد و كلمات خود را به زبانش وديعت مينهم و هرآنچه او را بفرمايم او با ايشان در ميان خواهد آورد و چنين خواهد شد كه كلمات مرا كه به نام من بگويد هركسي كه اطاعت نكند من از او مؤاخذه خواهم كرد. فامّا هر پيغمبري كه مغرور شده سخني به نام من بگويد كه به گفتن آن حكم ندادم، ياآنكه به نام معبودان ديگر بگويد همان پيغمبر هلاك خواهد شد و هرگاه در دل انديشه كني كه سخني كه خداوند نگفته است چگونه بشناسيم، بدان كه چون پيغمبري چيزي به نام خداوند بگويد و آن امر برابر نيايد و بوقوع نپيوندد امري كه خداوند نفرموده است بلكه پيغمبر از روي مغروري گفته است از او مترس» اين جمله ترجمه كلمات تورات بود و از اين معلوم شود كه فرموده از اولاد برادران قوم بنياسرائيل پيغمبري مبعوث شود، غرض اولاد اسماعيل است چنانكه الياس7پسرعمّ فرموده. و پيغمبري كه مانند موسي باشد و مبعوث شود و صاحب شريعت باشد، پيغمبران بنياسرائيل نيستند چه ايشان جميعاً به شريعت موسي بودند و هم عيسي نتواند بود چه او نيز بنياسرائيل است نه از اولاد برادران اسرائيل اگرچه يهود با عيسي نيز ايمان ندارند، لاجرم آن پيغمبر محمّد مصطفي9باشد و
«* احقاق الحق صفحه 233 *»
آن كلمات كه بيرعد و برق به زبان مباركش وديعت شد قرآنمجيد است چه بنياسرائيل هنگام نزول تورات آواز مهيب ميشنيدند و آتش عظيم مشاهدت ميكردند كه تاب ديدار آن نداشتند و از موسي درخواست ميكردند كه هنگام نزول تورات آن آوازها نشنوند و آن آتشها نبينند». تمام شد محلّ حاجت از كتاب «ناسخالتواريخ». اگرچه در رسمالخط دود و داود گفته كه در عبري به يك صورت است ولكن صاحب كتاب «اقامة الشهود في ردّاليهود» تحقيق كرده كه در عبري صورت خط داود را داويد مينويسند ياآنكه سهنقطه در زير واو ميگذارند كه آن سهنقطه، يا ياء علامت اشباع واو باشد بخلاف دود كه به معني عمّ است كه اشباع ندارد و در كتب يهود بندود همهجا بياشباع نوشته شده.
باري، اگر يهود و نصاري بخواهند بندود را بنداود بخوانند از براي ايشان بيفايده خواهد بود چراكه بعد از انقضاي هشتاد و پنج يوبِل كه چهارهزار و دويست و پنجاه سال باشد موافق تاريخ يهود، احدي از بنياسرائيل و احدي از اولاده داود7 متولّد نشد كه ادّعاي نبوّت كند. پس همانا كه بندود پسرعمّ است و مراد از عمّ، اسماعيل7است كه عمّ يعقوب اسرائيل بود و عمّ بنياسرائيل و الياس بود و بنياسماعيل برادران بنياسرائيل بودند كه از ايشان خداوند پيغمبري مبعوث كرد مثل موسي چنانكه در آيات آخر فصل هجدهم سفر استثنا خبر داده. و اگر يهود و نصاري بخواهند انكار نبوّت پيغمبر آخرالزمان9 را بكنند بايد تكذيب كنند عبارت كتاب كمارا را كه
«* احقاق الحق صفحه 234 *»
گفته از زبان الياس كه بعد از هشتاد و پنج يوبِل بندود بيايد چراكه در چنين تاريخي احدي از بنياسرائيل و بنياسماعيل نيامده كه ادّعاي نبوّت يا ادّعاي سروري كند مگر پيغمبر آخرالزمان9كه از اولاد اسماعيل بود و به پيغمبري برخاست. پس يهود و نصاري مردّد خواهند بود در ميان تصديق پيغمبر آخرالزمان از نسل اسماعيل يا تكذيب عبارت كتاب كمارا. پس اگر تصديق پيغمبر9 را نكنند در دين خودشان كافر شوند چنانكه اگر تكذيب عبارت كتاب كمارا را بكنند در دين خودشان كافر شوند؛ فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر.
باري، و مطلبي ديگر كه از عبارت آيات آخر فصل هجدهم از براي همهكس ظاهر نيست اگرچه موسي به خير الكلام ماقلّ و دلّ بيان كرده اين است كه آن پيغمبر مبعوث بايد مثل موسي باشد نه همين كه پيغمبر باشد. چراكه جميع پيغمبران بنياسرائيل پيغمبر بودند و هيچيك مثل موسي نبودند، و در بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي برنخاست چنانكه در آخر فصل آخر سفر استثنا تصريح كرده. پس پيغمبر مبعوث موعودي كه مثل موسي است، آن پيغمبر صاحب كتاب جديد و قرآنمجيد است كه خداوند آن را در دهان او وديعه گذارده بدون رعد و برق و آتش عظيمي چنانكه در آيه پانزدهم از فصل هجدهم سفر استثنا به بعد خبر داده چنانكه تورات موسويّه قبل از موسي نبود و موسي آمد و تورات را آورد، قرآنمجيد هم مثل تورات قبل از محمّد9نبود و محمّد مثل موسي كتاب جديدي آورد چنانكه موسي آورد، از اين جهت پيغمبر مبعوث موعود مثل موسي
«* احقاق الحق صفحه 235 *»
شد. و ساير پيغمبران بنياسرائيل مثل موسي نبودند اگرچه از براي هريك كتاب جديدي بود اما چون آن كتب از براي تأكيد و تكميل تورات بود، حتّي انجيل عيسي، چنانكه خود عيسي گفت كه من از براي تكميل تورات آمدهام نه از براي برداشتن حكمي و كلمهاي و همزهاي از تورات، بخلاف پيغمبر مبعوث موعود كه بايد كتابي بياورد كه تأكيد و تكميل تورات نباشد مثل تورات كه تأكيد و تكميل كتاب سابقي نبود بلكه احكامي بود جديد كه موسي آورد اگرچه بعض احكام آن مطابق با احكام سابق بود، همچنين قرآنمجيد كتاب جديد است كه احكام جديده در آن است اگرچه بعضي از آن احكام مطابق كتب سابقه باشد كه پيغمبر مبعوث موعود مثل موسي آن را آورده. و اگر نصاري بخواهند انجيل را مثل تورات قرار دهند و آن را تأكيد و تكميل تورات ندانند، در دين خود كافر شوند. چراكه در همين اناجيل موجوده در دست ايشان در مواضع عديده از زبان عيسي گفته كه من نيامدهام كه هيچ زياد كنم بر تورات يا كم كنم از تورات يا تغيير دهم كلمهاي و همزهاي از تورات را، بلكه آمدهام تكميل كنم تورات را. پس اگر كسي ديد كه در ميان نصاري كم و زيادي و تغيير و تبديلي هست از براي تورات، بداند كه آنها برخلاف تصريح اناجيل خود ايشان است و تأويلاتي چند است از نزد خود ايشان كه نه دخلي به تورات دارد و نه دخلي به اناجيل خود ايشان.
باري، همينقدر از بيان از براي صاحبان شعور كه غفلتي دامنگير ايشان باشد كافي است اما كساني كه بخواهند در گمراهي خود بمانند و طالب حق نباشند، فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون. و در
«* احقاق الحق صفحه 236 *»
فصل نهم در آيه پنجم به بعد از كتاب هوشع تصريح به نام نامي آن جناب9كرده و اشاره به اين مطلب كه بر خود آن جناب نازل شده كه يقولون انّه لمجنون و ما هو الاّ ذكر للعالمين كرده چنانكه ميگويد «در روز عيد معيّني و در روزهاي اعياد خداوند چه خواهيد كرد زيراكه اينك به جهت خرابي ميروند مصر ايشان را جمع نموده طائفه موف ايشان را مدفون خواهد ساخت محمّد از براي نقره ايشان است علف گزنه وارث آنها خواهد شد و در چادرهاي ايشان خارهاي مغيلان خواهد روييد روزهاي مميزي ميآيند روزهاي بازخواست ميآيند اسرائيل به اين آگاه خواهد شد چونكه پيغمبر امّي مصروع و صاحب روح به سبب كثرت عصيان و بسياري بغض تو مجنون گرديدهاند اِفْرَيِمْ به ديگران سواي خداي من نگران است و پيغمبر در تمامي راهها براي او حكم دام صيّاد داشته در خانه خدايش مورث بغض ميگردد فساد خود را مثل در روزهاي كيبعاه عميق گردانيدند بنابراين عصيان ايشان را به خاطر آورده انتقام گناه ايشان را خواهد كشيد» و اين آيات چنان تصريح دارد بر آيندهها و آمدن پيغمبري محمّدنام9كه بعضي از علماي يهود هم اقرار دارند اگرچه انكار صدق نبوّت او را داشته باشند چنانكه صاحب كتاب «اقامة الشهود في ردّاليهود» گفته «و امّا ربّي حييم و يطال در كتاب عصحييم خود نوشته است كه اين انباء از براي پيغمبر موعود محمّدبنعبداللّه است. و امّا روزهاي مميّزي را چنين تأويل كرده كه مراد از عبداللّه سلام است كه در ايّام محمّد بود و به دين اين پيغمبر درآمد». تمام شد عبارت صاحب كتاب مذكور اگرچه بعضي معني عبارت محمد لكثپام را كه در اين آيات است تغيير دادهاند
«* احقاق الحق صفحه 237 *»
و به خانه آرزومندي از براي نقرههاي خود تأويل كردهاند ولكن از براي هر صاحب شعوري كه نخواهد پا به روي عقل خود گذارد مخفي نيست كه اين آيات انباء از آيندهها و آمدن محمدنام لكثپام از براي جزيهگذاردن به گردن ايشان و اخذ طلا و نقره از ايشان ميكند چه لكثپام به معني نقره شما است و لام چنانكه در عربي از براي تعليل است در عبري هم چنين است و مقصود اين است كه محمّد9به جهت جزيه بر شما به مضمون آيه شريفه حتّي يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون ميآيد و از براي انتقام از ايشان خواهد آمد و آن پيغمبري است چنانكه در چند موضع اين آيات مذكوره تصريح به پيغمبري او كرده بطوري كه نتوانستهاند بپوشانند و او را پيغمبر نگويند اگرچه گفتند انّه لمجنون ولكن شاهد و ما هو الاّ ذكر للعالمين در آيه پنجم مذكور است كه خطاب به يهودان بيايمان كرده ميفرمايد در روز عيد معيّني و در روزهاي اعياد خداوند چه خواهيد كرد. و هر صاحب شعوري ميفهمد كه روزهاي اعياد خداوند روزهاي برگزيدهاي است كه از ميان ساير روزها خداوند آنها را پسنديده و در آن روزها امري از امور عظيمه خود را ظاهر ساخته و اعمال مخصوصهاي را قرار داده از براي مؤمنين كه در آن روزها شادمان باشند از براي ظهور امور عظيمه خداوندي در آنها و البته در چنين روزها كساني كه طالب ظهور امور الهي نيستند در حزن و اندوه خواهند بود عليالخصوص كه در آن روزها اهل حق دستي باز كنند و مسلّط بر كفّار شوند و ايشان را ذليل و خوار كنند كه البته شادماني ايشان يك بر هزار و اندوه كفّار نيز بياندازه و بسيار گردد.
«* احقاق الحق صفحه 238 *»
پس در آمدن آن روزهاي شادماني مؤمنان و روزهاي ذلت و خواري كفّار خداوند خطاب باعتاب به آن كفّار كرده كه آيا چه خواهيد كرد در آن روزها كه ياوري از براي خود نخواهيد يافت و ملجأ و پناهي نخواهيد داشت و جزيه را به گردن شما خواهند گذاشت و طلا و نقره را از شما خواهند گرفت. و علاوه بر اين در امان نخواهيد بود تمام اندام شما در آزار مانند كسي كه علف گزنه باندام او ريخته باشند و در موضعي قدم نزنيد مگر مانند كسي كه در خار مغيلان قدم زند و همه اين بلاها از براي بنياسرائيل است كه قبل از وقوع به ايشان خبر داده كه آن روزهاي اعياد خداوند و روزهاي مميّزي و روزهاي بازخواست از بنياسرائيل را بنياسرائيل خواهند ديد و به جزاي خود خواهيد رسيد چونكه پيغمبر را مجنون و صاحبروح گفتند و به سبب كثرت عصيان و بسياري بغض تو اي پيغمبر مجنون گرديدند. الا انّهم هم السفهاء ولكن لايشعرون طايفه اِفْرَيِم به ديگران سواي خداي من نگران است و پيغمبر در تمامي راهها براي او يعني براي اِفْرَيِم حكم دام صيّاد داشته يعني چنانكه صيّاد دام خود را چنان پنهان ميكند كه صيد را به دام خود گرفتار كند بطوري كه خلاصي نيابد، آن پيغمبر هم به تدبيرات خود بنياسرائيل را گرفتار كند كه نتوانند از آنها خلاصي يابند. چراكه در خانه خدايش يعني در خانه خداي پيغمبر مورث بغض و فساد خود را مثل روزهاي كيبعاه عميق گردانيدند و روزهاي كيبعاه در كتاب قضاة بنياسرائيل معروف است و در كتاب «اقامة الشهود في ردّاليهود» فيالجمله تفصيلي از آن قصّه نوشته و ذكر آن در اين مختصر مانع
«* احقاق الحق صفحه 239 *»
اختصار است و مطلب اين است كه چنانكه اهل شهر كيبعاه عملهاي ناشايسته و فسادها كردند و عاقبهالامر تمام ايشان گرفتار شدند و جميع آنها كشته شدند بواسطه پسرزاده هارون برادر موسي. همچنين به جهت بتپرستي و اعمال ناشايسته بنياسرائيل و بغض ايشان مر پيغمبر موعود را به دست آن پيغمبر گرفتار خواهند شد چنانكه در جنگ با بنيقريظه كه يهودي بودند و در جنگ خيبر اتفاق افتاد.
و شاهدي ديگر از براي اينكه محمّد اسم مكان نقره نيست و نام نامي آن پيغمبري است كه حكم دام صيّاد دارد، عبارت آخر اين فصل است كه ميگويد «همّتي محمّدي بيطنام» كه حاصل معني آن است كه ميكشم طفلي را كه بخواهيد محمّد اسم گذاريد در شكم مادران به طمع آنكه شايد آن پيغمبر مميّز گردد به جهت افتخار خود و اين عبارت را به اينطور ترجمه كردهاند كه اگرچه بزاييد مرغوبات رحم ايشان را خواهم كشت و محمد را به مرغوبات معني كردهاند تا بر عوام مشتبه كنند مثل آنكه محمد لكثپام را به خانه آرزومندي و مكان نقره ترجمه كردند از براي اشتباهكاري.
باري، محمّد نام نامي آن پيغمبر مميّزي است كه مانند دام صيّاد است از براي ايشان كه در روزهاي اعياد الهي از براي شادماني مؤمنان و اندوه كافران ميآيد و آن پيغمبر مميّز پيغمبر صادق است به دليل آنكه در روز عيد معيّني و در روزهاي اعياد و در روزهاي برگزيده و پسنديده خداوند ميآيد چنانكه آمد ليميز اللّه الخبيث من الطيّب والحمدللّه.
باري؛ و از جمله مواضعي كه تصريح به نام نامي آن
«* احقاق الحق صفحه 240 *»
حضرت9شده در وحي كودك در حرف ميم ميگويد «محمد كأيا اعا بايا دييطمع هويا ويمييه كليليا» يعني محمّد بزرگ و صاحب اقتدار چوب درخت برازنده و خواهش كرده شده كه نابود كند بوده را و فرونشاند آتش را و خودش بوده باشد جمله و كلّ. و اين عبارت بعد از عبارت حرف لام است كه در آخر آنها ميگويد «ييصمح ملكا» يعني برويد بعد از اين پادشاه كه چون متّصل خوانده شود مقصود معلوم گردد كه ميگويد برويد پادشاه كه نام نامي او محمّد است9 و از جمله صفات او است بزرگواري و صاحباقتدار و از چوب درخت برازنده است كشجرة طيّبة اصلها ثابت و فرعها في السماء تؤتي اكلها كلّ حين باذن ربّها پس آرزو ميكنند آرزوكنندگان كه كاش از آن اصل اصيل روييده بودند. و از جمله صفات او اين است كه نابود ميكند بوده را و مقصود معلوم است كه نسخ ميكند تمام اديان را و باطل ميكند تمام باطلها را و فرومينشاند آتش فتنهها را. و از جمله صفات او است كه خودش بوده باشد جمله و كلّ كه ليظهره علي الدين كلّه ولو كره المشركون پس او است مهيمن و او است كلّ بر كلّ الخاتم لماسبق و الفاتح لمااستقبل و المهيمن علي ذلك كلّه والحمدللّه. كه نميتوانند اين محمّد را به خانه آرزومندي و مكان نقره معني كنند از براي مشتبهكردن امر حقيقت حق بر عوام خود چراكه از صفاتي كه از براي او9 معيّن كرده از براي عوام هم معلوم ميشود كه صفات و خصال شخصي است نه صفات معاني بيمعني و بطوري از براي صاحبان شعور واضح است كه يهود و نصاري از رسوايي خود
«* احقاق الحق صفحه 241 *»
ترسيدهاند كه آن را به خانه آرزومندي معني كنند و حيلهاي بكار برند عليالخصوص كه در حرف الف ميگويد «اتيا اُومْتا اُومتا مَزَعْزَعْ بيرياتا عبدا هدَمْتا بِيَدْبَنِ اَمْتا» يعني بعد از اين بيايند امّت و گروهي كه متزلزل كنند عالم را و كرده شود خرابيها و خاموشيها به دست پسر كنيزك كه مراد هاجر مادر اسماعيل است و محمّد از نسل اسماعيل و هاجر است.
باري، تمام وحي كودك كه بعدد حروف ابجد تا قرشت مطلب دارد و آن مطالب به ترتيب ابجد ذكر شده تا قرشت و به عكس اول از تشرق ذكر شده تا دجبا و باز در مرتبه سوّم مانند قسم اوّل ذكر شده از ابجد تا قرشت، تمام اين اقسام سهگانه و مطالب مذكوره در آنها انباءاتي است از پيغمبر آخرالزمان9و چون تفصيل و تفسير آنها در كتاب «اقامة الشهود في ردّاليهود» مذكور است و آن كتاب چاپ شده و منتشر است و دسترس هر طالبي است و قصد ما هم اختصار است، تمام آن وحي را با تفصيل و تفسير ذكر نميكنيم و در كتاب مذكور علاوه بر تفصيل و تفسير، تطبيق بعضي از مطالب وحي كودك با ساير كتب عهد عتيق موجود است مثل تطبيق با انباءات دانيال پيغمبر و ارمياي پيغمبر و حبقوق و هوشيع و اشعيا و صنفياي پيغمبر و تطبيق با تورات موجوده و قول بعضي از علماي يهود. پس ذكر اين تفاصيل و تفاسير و تطبيقات در آن كتاب مذكور ما را به راحت انداخته والحمدللّه. پس حال اقتضا چنين است كه فصلي ديگر عنوان شود در استدلال به كتب عهد جديد از براي اثبات مطلب و مقصود خود، انشاءاللّه تعالي.
«* احقاق الحق صفحه 242 *»
فـصـل ششم
در اثبات نبوّت پيغمبر آخرالزمان9 به ادلّه ثابته در كتب عهد جديد مطابق ادلّه ثابته در كتب عهد عتيق. پس عرض ميكنم كه در آيه نوزدهم از فصل اوّل انجيل يوحنّا به بعد ميگويد «و گواهي يحيي اين است كه يهود كاهنان و لوئيان را از اورشليم فرستادند تا از او پرسند كه تو كيستي. اقرار كرد و انكار نكرد، بلكه فاش كرد كه من مسيح نيستم. پس پرسيدند از او كه چگونه است آيا تو الياس هستي؟ گفت نيستم. گفتند آيا تو آن پيغمبر هستي؟ به پاسخ گفت نه. پس گفتند به او كه تو كيستي كه به آنان كه ما را فرستادند جواب بدهيم، و تو در حق خود چه ميگويي؟ گفت من آواز آنكس هستم كه در بيابان فرياد ميكند كه راه خداوند را درست كنيد چنانكه اشعياه پيغمبر گفته است. و آن كساني كه فرستاده شده بودند از فريسيان بودند پرسيدند از او و گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و الياس نيستي و آن پيغمبر نيستي، پس چرا غسل ميدهي؟ يحيي به ايشان در جواب گفت كه من به آب غسل ميدهم» اين بود موضع حاجت از كلمات يوحنّا كه بر هر صاحبشعوري ظاهر و هويدا است از اين عبارات مذكوره كه انتظار آمدن مسيح و الياس و پيغمبري ديگر در ميان يهود معروف بوده از اينجهت چون اعمالي چند از يحيي مشاهده كرده بودند و به سمع يهودان ساكنان اورشليم رسيده بود، از پي تحقيق امر يحيي برآمدند و فريسيان را فرستادند نزد يحيي تا تحقيق كنند كه او چهكاره است. و احتمال ميدادند كه او مسيح يا الياس يا پيغمبر موعود باشد، پس از اينجهت فريسيان پرسيدند از يحيي كه تو كيستي و چون جواب داد كه
«* احقاق الحق صفحه 243 *»
من مسيح نيستم از او پرسيدند آيا تو الياس هستي؟ جواب گفت نيستم. گفتند آيا تو آن پيغمبر هستي؟ جواب گفت نه. و از اينجهت كه يحيي غسل تعميد ميداد و به اين غسل گناهان ايشان آمرزيده ميشد و اين امري بود بس بزرگ كه به غسلدادني گناهان آمرزيده شود و اين كار بزرگ، كار هركس نبود و نه هركس كه ميتوانست صورت غسل را بعمل آورد ميتوانست كه گناهان را ببخشد و اين كار كار بزرگي بود كه بايد از شخص بزرگي مانند مسيح و الياس و آن پيغمبر موعود بزرگ صادر شود و اين امر باز در ميان يهود مشهور و معروف بود و فريسيان ميدانستند اين مطلب را از اينجهت از او پرسيدند و گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و الياس و آن پيغمبر نيستي، پس چرا غسل ميدهي؟ و او جواب گفت كه من به آب غسل ميدهم و آنكه بعد از من ميآيد به روحالقدس غسل خواهد داد چنانكه در چند آيه بعد گفته.
پس هركس كه اندك شعوري داشته باشد و انصاف دهد و از رسوايي خود در نزد صاحبان شعور بترسد و بيحيايي را پيشه خود نكند از اين عبارات كتاب يوحنّا آشكار ميفهمد كه در ميان يهوديان، آمدن مسيح و الياس و پيغمبري ديگر كه از جمله پيغمبران صادق باشد مشهور و معروف بوده و اگرچه پيغمبران كاذب قبل از مسيح و بعد از او در دنيا بودهاند و مسيح و ساير پيغمبران صادق خبر از آنها دادهاند و مردم را امر به احتراز از آنها كردهاند، ولكن در اين عبارات مذكورات از يوحنّا پيغمبري كه در عداد مسيح و الياس شمرده شده پيغمبر كاذب نخواهد بود و او پيغمبري است صادق مانند مسيح و الياس كه بايد
«* احقاق الحق صفحه 244 *»
متصدّي امور الهيه عظيمه باشد بطوري كه فريسيان به يحيي گفتند كه اگر تو مسيح نيستي و الياس نيستي و آن پيغمبر نيستي چرا غسل تعميد ميدهي؟ و مخفي نيست بر هر صاحب شعوري كه كسي كه بتواند غسل تعميد دهد از جمله پيغمبران صادق بايد باشد و مخفي نيست بر هر صاحب شعوري كه مسيح و الياس و آن پيغمبر معهود هم ميتوانند غسل تعميد دهند بلكه چنانكه يحيي گفت من به آب غسل ميدهم و آن كه بعد از من ميآيد به روحالقدس غسل ميدهد مسيح و آن پيغمبر معهودي كه بعد از يحيي بايد بيايند به روحالقدس غسل ميدهند و آن غسل بالاتر است از غسل تعميدي كه يحيي به آب ميداد. پس چگونه متصوّر است كه مسيح و آن پيغمبر معهود از جمله پيغمبران كاذب باشند؟ ولكن چون ملحدان بهانهاي به دست ميگيرند و بر عوامالناس امر را مشتبه ميكنند، صاحب منسوجه و امثال او هم اين بهانه را به دست گرفتهاند از براي عوامفريبي كه چون عيسي خبر داده كه بعد از من پيغمبران كاذب خواهند آمد، پس محمّد9 كه ادّعاي پيغمبري كرد نعوذباللّه كاذب خواهد بود. و صاحب منسوجه و امثال او غافلند كه خداوند عالم جلّشأنه غافل نيست از گفته ايشان و ايشان را رسوا خواهد كرد در نزد صاحبان شعور كه نتوانند بگويند كه بعد از عيسي پيغمبري ديگر نبايد بيايد چراكه خود ايشان حواريّين عيسي را بعد از عيسي پيغمبران ميدانند بلكه شاگردان حواريّين را از جمله پيغمبران ميدانند و ايشان را صادق ميدانند و كاذب نميدانند بااينكه عيسي خبر داده كه بعد از من پيغمبران كاذب ميآيند.
«* احقاق الحق صفحه 245 *»
باري، گويا صاحب منسوجه و امثال او عوام نصاري را بسيار بيشعور يافتهاند كه از رسوايي خودشان نزد آنها نترسيدهاند كه به اين بهانهجوييها خواستهاند آنها را به گمراهي خود مغرور كنند و بعد از آنكه آنها را تابع خودشان كردند، اعتنايي به رسواشدن در نزد صاحبان شعور از ساير اديان ندارند كه دنياي دني كه مطلوب ايشان بوده به وجود عوام و به تبعيّتشان حاصل شده و ساير صاحبان شعور از ساير اديان محل مداخل ايشان نيستند، پس رسوايي نزد ايشان بر ايشان گران نيامده.
باري، چگونه ميشود كه هر پيغمبري كه بعد از عيسي بيايد كاذب باشد با آمدن حواريّين و شاگردان و شاگردانِ شاگردان كه همه ايشان را پيغمبران صادق ميدانند؟ و اگر خواسته باشند عوام نصاري را مغرور كنند به اينكه پيغمبراني كه بعد از عيسي آمدند و گفتند آنچه را كه عيسي گفته بود صادقند، ولكن اگر آمد پيغمبري كه گفت چيزي را كه عيسي نگفته، او كاذب خواهد بود؛ تكذيب ميكند ايشان را قولي كه خود ايشان از عيسي روايت ميكنند و رسواكننده ايشان نزد صاحبان شعور عيسي است كه به زبان و قلم خود ايشان جاري كرده كه در آيه دوازدهم به بعد از فصل شانزدهم انجيل يوحنّا است كه عيسي گفته است «و ديگر چيزهاي بسيار دارم كه به شما بگويم لكن حالا نميتوانيد متحمّل شد اما چون او يعني روح راستي بيايد، او شما را به تمامي راستي ارشاد خواهد نمود زيراكه او از پيش خود سخن نخواهد گفت بلكه هرآنچه ميشنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد» پس از اين عبارات معلوم شد كه
«* احقاق الحق صفحه 246 *»
بسياري از سخنها را عيسي نگفته زيراكه حواريّين اقوياء متحمّل نبودهاند چه جاي سايرين از نصاراي ضعفا.
باري، عيسي7 به زبان و قلم خودِ صاحب منسوجه و امثال او ايشان را در نزد صاحبان شعور رسوا كرده و حجّت را بر ايشان تمام كرده چنانكه در فصل پانزدهم است كه «من تاك حقيقي هستم و پدر من باغبان است. هر شاخي كه در من ميوه نيارد آن را برميدارد و هر شاخي كه ميوه آرد آن را صاف ميكند تاآنكه ميوه بيشتر بيارد. الحال شما به علّت آن سخن كه من به شما گفتهام صاف هستيد. شما در من بمانيد و من در شما، زيراكه آنچنان كه شاخ ميوه از خود نميتواند آورد مگر آنكه در تاك بماند، به همانطور شما نيز اگر در من نميمانيد بيثمر خواهيد بود و من آن تاك هستم و شما شاخهها و آنكس كه در من ميماند و من در وي، او ميوه بسيار ميآرد زيراكه شما جدا از من هيچ نميتوانيد كرد. اگر كسي در من نميماند او مثل شاخ بيرون انداخته ميشود كه خشك ميشود و آنها را جمع ميكنند و در آتش مياندازند و سوخته ميشود. اگر در من بمانيد و كلام من در شما بماند، هرچه خواهيد درخواهيد خواست و براي شما خواهد شد» پس اگر كلام عيسي را حفظ كنند باثمر خواهند بود و اگر حفظ نكنند باغبان آنها را خواهد بريد و خشك كرده در آتش خواهد سوزانيد. و از كلام اوست كه «چيزهاي بسيار دارم كه الحال متحمّل آنها نيستيد و چون روح راستي بعد از اين بيايد به شما بگويد آن چيزهاي بسيار را و از آينده خبر دهد» و معلوم است كه اين آيندهاي كه بايد روح راستي خبر دهد عيسي از آن خبر نداده اگرچه به آيندههايي چند خبرداده باشد چنانكه در آيه پانزدهم
«* احقاق الحق صفحه 247 *»
فصل چهارهم انجيل يوحنّا شرط كرده كه «اگر شما مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد» و معلوم است كه كسي كه احكام او را نگاه ندارد او را دوست ندارد. و در آيه شانزدهم گفته «و من از پدر خواهم خواست و او فارقليطي ديگر به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما خواهد ماند» پس عرض ميكنم در اينكه فارقليطي ديگر بايد بعد از عيسي بيايد كه تا به ابد بماند با كساني كه كلام عيسي را حفظ كردهاند و احكام او را نگاه داشتهاند، شكي نيست و محل اختلاف در ميان مسلمين و نصاري نيست. ولكن آيا اين فارقليط پيغمبري ديگر است كه بايد بعد از عيسي بيايد و تا به ابد بماند با كساني كه احكام عيسي را حفظ كردهاند ياآنكه مراد از اين فارقليط ديگر روحالقدس است كه بعد از چندروزي جلوه كرد بر حواريّين و ايشان مملو از او شدند و به قوّت او قادر بر معجزات گرديدند. پس بعضي از نصاري مانند صاحب منسوجه گفتهاند مراد روحالقدس است نه پيغمبري ديگر.
پس عجالتاً عرض ميكنم كه بر هيچ صاحب شعوري مخفي نخواهد بود كه اين فارقليط ديگر كه بايد بيايد و به استدعاي عيسي خداوند عالم جلّشأنه او را بفرستد، همان پيغمبر معروف در ميان يهود است كه غير از مسيح و غير از الياس است كه فريسيان از يحيي پرسيدند كه تو كيستي، آيا تو مسيحي يا الياسي يا آن پيغمبر معهودي؟ چنانكه در فصل اوّل انجيل يوحنّا است «و چون يحيي جواب داد كه من مسيح نيستم و الياس و آن پيغمبر نيستم، فريسيان گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و الياس و آن پيغمبر نيستي چرا غسل تعميد ميدهي؟» پس آن پيغمبر معهود در ميان
«* احقاق الحق صفحه 248 *»
يهود، همان پيغمبري بود كه موسي از آن خبرداده بود و يهود و فريسيان ميدانستند كه آن پيغمبر معهود غير از مسيح و غير از الياس است و مسيح بشارت داد به كساني كه احكام او را نگاه ميدارند كه بعد از صعود به آسمان از خداوند تمنّا كند كه پيغمبر معهود را بفرستد تا به ابد در ميان خلق بماند و سخنان بسياري را كه مسيح نگفت بجهت عدم تحمّل حواريّين او بگويد و به آيندهاي كه مسيح از آن خبر نداده او خبر دهد و چنين پيغمبري كه به تصريح فريسيان و به تصريح يحيي7 غير از مسيح و غير از الياس است، اگر نصاري بخواهند انكار او كنند احكام مسيح را نگاه نداشتهاند و از مسيح منقطع شدهاند و خشك شده در آتش جهنّم خواهند سوخت چنانكه شاخ منقطع از تاك خشك ميشود و آن را ميسوزانند چنانكه در فصل پانزدهم انجيل يوحنّا حكايت ميكند و مسيح تعيين وقت آمدن آن پيغمبر معهود در ميان يهود و فريسيان و يحيي7 را در فصل چهاردهم از انجيل يوحنّا كرده كه بعد از او بايد بيايد به تمنّا و استدعاي او.
و اگر مسيح اين خبر را نميداد كه اگر احكام مرا نگاه داريد از خداوند عالم تمنّا ميكنم كه فارقليطي ديگر بفرستد، بعضي از صاحبان غرض مانند صاحب منسوجه ميتوانستند بگويند كه مراد موسي از انباء به آمدن پيغمبري مثل او مسيح است ولكن چون خود مسيح انباء كرد و بشارت داد به كساني كه احكام او را حفظ ميكنند و نگاه ميدارند كه تمنّا كند از خدا فارقليطي ديگر را بفرستد، بيان كرد و معيّن فرمود كه آن فارقليط ديگر غير از خود او است كه بايد به تمنّاي او بعد از او بيايد و
«* احقاق الحق صفحه 249 *»
گفتههاي بسيار را كه خود مسيح نگفته بود بجهت عدم تحمّل حواريّين، او بعد از مسيح بگويد و به آيندهاي كه مسيح خبر نداد او خبر دهد. و هر صاحب شعوري ميفهمد كه اين فارقليط ديگر غير از روحالقدسي است كه از جنس ملائكه است و او را در هيچ لغتي و در هيچ زباني فارقليط نميگويند و صاحب منسوجه و امثال او هرقدر دست و پا زنند و حيله بكاربرند از براي گمراهي عوامالناس، نميتوانند بگويند كه مراد مسيح از فارقليطي ديگر روحالقدس است چراكه بر عوامالناس هم مخفي نيست كه روحالقدسي كه از جنس ملائكه است، يكي است و متعدّد نيست. پس اگر مسيح يا غيرمسيح بخواهند خبردهند كه روحالقدس بعد از ايشان بر كسي نزول خواهد كرد ميگويند روحالقدس بعد از اين نزول خواهد كرد و نميگويند روحالقدسي ديگر نزول خواهد كرد بخلاف پيغمبران كه چون متعددند و واحد نيستند اگر مسيح يا غيرمسيح بخواهند خبر دهند كه پيغمبري بعد از ايشان ميآيد، ميگويند پيغمبري ديگر بعد از ما خواهد آمد پس لفظ ديگر و لفظ آخَر، از براي متعدّدين گفته ميشود نه در يكشخص مثل اينكه عيسي يك شخص است و به آسمان صعود كرد و بعد از چندي به زمين نزول خواهد كرد. پس ميگويند كه عيسي صعود كرد و عيسي نزول خواهد كرد و چون صعود كرد و نزول كرد نميگويند كه عيسي صعود كرد و عيساي ديگر نزول خواهد كرد. پس اگر فارقليطي ديگر را كسي معني كند به روحالقدسي كه مانند عيسي شخص واحدي است، معني اين ميشود كه روحالقدسي ديگر خواهد آمد و حالآنكه روحالقدس اگر
«* احقاق الحق صفحه 250 *»
هزارهزار دفعه نزول كند همان روحالقدس است و روحالقدسي ديگر نيست. و روحالقدسي كه عيسي و مريم و حواريّين و ساير پيغمبران از آن مملو ميشدند، همان يك روحالقدس بود و از براي هريك روحالقدسي نبود كه غير از روحالقدس ديگر باشد بخلاف فارقليط و پيغمبر كه ميشود متعدّد باشند پس فارقليطي و پيغمبري پيش بيايد و بشارت دهد كه فارقليطي ديگر و پيغمبري ديگر خواهد آمد.
باري؛ لفظ فارقليط يوناني است چنانكه صاحب منسوجه هم اعتراف كرده و به معني روحالقدس نيامده و معنيهايي كه گفتهاند چنانكه در كتاب مستطاب «ميزانالموازين» ثبت و ضبط نموده بيان ميشود. پس صاحب آن كتاب ثبّتهاللّه بالقولالثابت فرموده كه: «لفظ يوناني پارقليط پيركلوطوس است و به معني احمد و محمّد و محمود و مصطفي ميآيد و تحريفكنندگان آنرا در نوشتن پاراكليطوس كردهاند يعني تسلّيدهنده و معين و ممدّ و وكيل، و بنابر هردو معني مطلب مبرهن است.» اين بود عبارت آن جناب ايّدهاللّهالوهّاب و قبل از اين عبارت عبارتي ديگر فرموده و آن اين است: «املاي فارقليتا به فاء و پاء فارسي در اول و طاء و تاء در آخر جايز است و املاي مخصوصي ندارد كه معرّب شده و در عربي فارقليط است و در فارسي پارقليط و پارقليت ميشود» و فرموده: «لفظ فارقليط معرّب از لفظ يوناني است كه به معني احمد و محمّد و محمود و ستوده و مصطفي و به يكملاحظه به معني تسلّيدهنده و امدادكننده و وكيل است» اين بود عبارت او سلّمهاللّه.
باري، به هريك از اين معنيها فارقليطي ديگر را معني كني صحيح
«* احقاق الحق صفحه 251 *»
خواهد بود زيراكه احمد باصطلاح افعلتفضيل است يعني حمدكنندهتر و سپاسگويندهتر و معلوم است كه پيغمبر مبعوث در هر زماني از جميع مردم، بيشتر حمد و سپاس الهي را بجاميآورد. نهايت آنكه چون پيغمبر آخرالزمان9 بيشتر از كلّ خلق حامد بود، اسم شريف او هم مانند صفتش احمد بود. و همچنين محمّد به اصطلاح اسم مفعول از باب تفعيل است و معني آن اين است كه بسيار ستوده شده. و معلوم است كه مبعوث الهي در هر زمان بسيار ستوده شده در نزد خدا و خلق؛ نهايت چون پيغمبر آخرالزمان9 ستودهشده مطلق بود نزد خدا و خلق، نام نامي او هم مانند صفتش محمّد شد. و همچنين است محمود مگر همان بسياري ستودگي كه در محمود نيست و در محمّد هست. و همچنين مصطفي به معني برگزيده است و معلوم است كه هر مبعوثي الهي برگزيده او است نهايت آنكه اين صفت مانند ساير صفات خصوصيّتي به لقب آن جناب بهمرسانيده. و همچنين معزّي و مسلّي و تسلّيدهنده معلوم است كه هريك از پيغمبران صادق تسلّي دهندهاند به رحمت الهي از براي قوم خود. و همچنين هريك معين و امدادكننده خلق و وكيل الهي هستند در ميان خلق و به هريك از اين معنيها نسبت به هر پيغمبري ميتوان گفت كه او فارقليط است و فارقليط سابق صحيح است كه بگويد فارقليطي ديگر خواهد آمد. اما روحالقدسي كه از جنس ملائكه و رئيس ايشان است با هر پيغمبري بوده، بلكه با هر صالحي و صالحهاي هست چنانكه مريم مادر عيسي هم از او مملوّ شد و معني ندارد كه كسي بگويد روحالقدس بعد از اين خواهد آمد و معني ندارد كه
«* احقاق الحق صفحه 252 *»
پيغمبري مانند عيسي بگويد بعد از من روحالقدس خواهد آمد، و معني ندارد كه بگويد روحالقدسي ديگر خواهد آمد. چراكه روحالقدس آمده بود و در خود عيسي بود و قبل از عيسي نيز آمده بود و در ساير پيغمبران بود عليالخصوص كه روحالقدسي ديگر نبود و روحالقدسي ديگر لفظي است بيمعني و از عيسي صادر نشده.
و اگر بگويند كه اگرچه روحالقدس با همه پيغمبران بوده ولكن در عيسي اموري اعظم اظهار كرده، اوّلاً كه اين مدّعا محلّ اعتنا نخواهد بود چراكه معجزات موسي كمتر از معجزات عيسي نبوده بلكه امور عظيمه كه در مصر از او ظاهر شد كه در اغلب مواضع كتب عهد عتيق خداوند منّت بر بنياسرائيل گذارده كه به آن امور عظيمه ايشان را از مصر و مصريان نجات داده از عيسي ظاهر نشد و احياء اموات و شفاي مرضي از اغلب پيغمبران ظاهر شد. باري، برفرضي كه مدارا كنيم با نصاري كه اموري كه از عيسي به ظهور رسيد عظيمتر بود از امور ساير پيغمبران گذشته، باز اين مطلب برفرض مدارا از براي نصاري مفيد فايده نخواهد بود از براي اينكه استدلال كنند از براي خود كه مراد از فارقليط ديگر، روحالقدس است. چراكه روحالقدس در خود عيسي بود و امور عظيمه را مينمود و نبايد گفت كه بعد از اين ميآيد و وجود عيسي بر روي زمين مانع ظهور او در غير عيسي نبود چنانكه در مريم هم ظهور داشت تا عيسي بگويد اگر من نروم او نخواهد آمد و بايد من بروم تا او بيايد.
و اگر بگويند كه اگرچه ما سبب نيامدن او را در حواريّين با وجود عيسي بر روي زمين ندانيم ولكن مراد عيسي اين بوده كه حواريّين بعد
«* احقاق الحق صفحه 253 *»
از صعود او مظهر روحالقدس شوند.
اوّلاً كه نبايد بگويد كه روحالقدسي ديگر خواهد آمد.
و ثانياً كه نبايد تعبير از او به فارقليطي ديگر كند. همان اسم معروف خود او را بايد بگويد و بگويد كه روحالقدس چنانكه مرا و ساير پيغمبران را تأييد كرد، شما را هم بعد از صعود من تأييد خواهد كرد. و نبايد او را به لفظ فارقليط بنامد كه اين لفظ در زيان يوناني اسم روحالقدس نيست عليالخصوص كه فارقليط ديگر از براي روحالقدس گفتن غلط اندر غلط است.
و ثالثاً كه روحالقدس سخنهاي بسياري كه عيسي نگفته بود به حواريّين نگفت بلكه ايشان را تأييد به گفتههاي عيسي ميكرد و چيزي را كه عيسي نگفته بود و حكمي را كه او قرار نداده بود، حواريّين نميتوانستند قرار دهند و حالآنكه فارقليط ديگر از براي همين بايد بيايد كه سخنهاي بسياري را كه عيسي نگفته بگويد و احكامي را كه بجهت عدم تحمّل حواريّين قرارنداده قراردهد. و همچنين فارقليط ديگر از براي انباء به آيندهاي كه عيسي بجهت عدم تحمّل حواريّين چه جاي سايرين خبرنداده بايد انباء كند و آن انباء از تفاصيل آينده است كه قيامت و تفاصيل بهشت و جهنّم باشد و روحالقدس به حواريّين انبائي از آينده به جز انبائي كه عيسي كرده بود نكرد و نوع انباءات حواريّين همان نوع انباءات عيسي بود.
و رابعاً كه روحالقدس تا اهل حقي در ميان نصاري بود و اوصياي حقيقي او در دنيا بودند با ايشان بود و علامت آنكه با ايشان بود اين بود
«* احقاق الحق صفحه 254 *»
كه معجزات و خارق عادات بطور علانيه از دست ايشان جاري ميشد به قوّت روحالقدس و اين امر مستمر بود در ميان اوصياي عيسي كه هميشه اظهار معجزات ميكردند در حضور اهل روزگار تاآنكه آن پيغمبر موعود از زبان موسي و آن پيغمبر مشهور معهود در ميان فريسيان و يحيي و آن فارقليط معروف از انباء عيسي آمد. پس چون او آمد روحالقدس از ميان نصاري مرتفع شد بجهت انكار ايشان فارقليطي را كه عيسي خبرداده بود. و علامت ارتفاع روحالقدس از ميان نصاري اينكه از زمان آمدن آن فارقليط ديگر به بعد تا اين زمان تا بعد از اين، صاحب معجزي در ميان تمام نصاري يافت نميشود كه در حضور مكلّفين بتواند اظهار معجزي كند و اين علامت اين است كه روحالقدس در ميان نصاري نيست و خود ايشان هم نتوانند معجزات اظهار كنند. پس روحالقدس تا به ابد در ميان نصاري نماند و حالآنكه آن فارقليط ديگر كه عيسي از او خبرداده بايد تا به ابد در ميان خلق باشد، پس آن فارقليط ديگر غير از روحالقدس است كه تا زمان آن فارقليط در ميان نصاري بود و علامت بودنش اظهار معجزات از دست اوصياي عيسي بود و بعد از آمدن آن فارقليط از ميان نصاري برخاست و علامت برخاستن او، نتوانستن آوردن معجزات بود از جميع نصاري. و تعلّق گرفت به آن فارقليط و اوصياي او و علامت تعلّق گرفتن او به ايشان اظهار هزاران هزار معجز است از دست ايشان صلواتاللّه عليهماجمعين. و آن فارقليط گفت سخنهاي بسياري را كه نگفت عيسي بجهت عدم تحمّل حواريّين و خبر از آيندهاي داد كه عيسي از آن خبر
«* احقاق الحق صفحه 255 *»
نداده بود و آن آينده قيامت است كه بسياري از آيات قرآن به آن ناطق است و تفاصيل احوال و اوصاف و اهوال جنّت و نار و بهشت و جهنّم است كه به آن تفاصيل عيسي خبر نداده بجهت عدم تحمّل حواريّين.
باري، هر صاحب شعوري ميفهمد كه فارقليطي ديگر كه بايد بيايد بعد از عيسي غير از روحالقدس است خواه اقرار كند و به ايمان به آن فارقليط فايز گردد و خواه انكار كند و از تاك عيسي منقطع شود و شاخي گردد خشك شده و در آتش سوخته شود چنانكه عيسي گفت.
و اگر اهل حيله بخواهند حيله كنند و عوامالناس را فريب دهند كه در گمراهي ساكن شوند به اينطور كه اگرچه روحالقدس واحد است و متعدّد نيست و نميتوان گفت كه روحالقدسي ديگر ميآيد و اگر بخواهند بگويند كه روحالقدس ميآيد لفظ ديگر را نبايد گفت و بايد گفت روحالقدس ميآيد ولكن چون مظاهر روحالقدس متعدّد است و جميع پيغمبران صادق و اوصياي ايشان مظاهر روحالقدسند به اعتبار تعدّد مظاهر ميتوان گفت كه روحالقدس متعدّد است، پس به اين اعتبار ميتواند گفت مظهر روحالقدسي مانند عيسي كه روحالقدسي ديگر ميآيد مانند حواريّين كه مملوّ شدند از روحالقدس و مظاهر او گرديدند و اين روحالقدس را گاهي به روح راستي تعبير آورده و گاهي به فارقليط ديگر تعبير آورده و لفظ ديگر به اعتبار تعدد مظاهر است نه به اعتبار وحدت خود روحالقدس.
پس اگر كسي به اينطور حيلهبازيها بخواهد راهزني كند و عوامالناس را مغرور و فريفته در گمراهي كند عرض ميكنم كه
«* احقاق الحق صفحه 256 *»
عوامالناس اگر خودشان مانند آن حيلهباز نخواهند گمراه باشند از روي عمد، ميفهمند كه اگر تعدّد مظاهر ملحوظ عيسي بود نه وحدت خود روحالقدس، پس از اين ملاحظه فرمود فارقليطي ديگر ميآيد نبايد بگويد كه فارقليطي ديگر ميآيد بلكه بايد بگويد كه فارقليطهاي بسيار ميآيند كه در طبقه اوّل دوازده فارقليط باشند و باز بعد از حواريّين اوصياي بسيار از براي او بودند پس هريك فارقليطي بودند. پس نبايد بگويد كه فارقليطي ديگر ميآيد و ناگفتههاي بسيار را خواهد گفت و خبر از آيندهاي كه من خبر ندادهام خواهد داد. بلكه بايد بگويد كه فارقليطهاي بسيار ميآيند و ناگفتههاي بسيار را خواهند گفت و از آيندهاي كه من خبر ندادهام خبر خواهند داد. پس اگر ملحوظ او مظاهر دوازدهگانه كه حواريّين بودند بود بايد بگويد دوازده فارقليط خواهند آمد و اگر همه اوصيا و شاگردان حواريّين هم منظور او بود بايد بگويد عدد ايشان را و اگر مجمل منظور او بود بايد بطور اجمال بگويد كه فارقليطهاي ديگر خواهند آمد نه اينكه بگويد فارقليطي ديگر خواهد آمد.
پس عوامالناس اگر مانند خود حيلهبازان راضي به گمراهي خود نيستند خوب ميفهمند كه عيسي نخواسته خبردهد مگر به همان پيغمبري كه موسي خبرداده بود و در ميان يهود و فريسيان و يحيي معروف بود كه او غير از مسيح و غير از الياس است چنانكه در فصل اوّل انجيل يوحنّا مكرّر است و خبر از اوصياي خود نخواسته بدهد بلكه خواسته اوصياي خود را خبر دهد از آمدن فارقليطي ديگر كه به او
«* احقاق الحق صفحه 257 *»
اعتقاد كنند كه بايد او بيايد و سخنهاي بسياري را كه عيسي نگفته بگويد و خبر از آيندهاي كه عيسي خبر نداده او بدهد چنانكه موسي از آمدن آن پيغمبر خبرداد و از ساير پيغمبران بعد از خود خبر نداد چراكه ايشان بايد تابع او باشند و نبايد امر تازهاي در دين او بياورند ولكن ايشان را خبرداد كه پيغمبري خواهد آمد كه تازهها دارد تا جميع پيغمبران بنياسرائيل اعتقاد كنند. و اگر در كتب عهد عتيق از عيسي هم خبري دادند بجهت آن بود كه چون بيپدر بايد متولّد شود مبادا مردم خيال بد درباره او كنند چنانكه كردند و گفتند آنچه گفتند و گاهي او را به زكريّا بطور بد نسبت دادند و گاهي به يوسف نجّار بطور بد. پس چنانكه موسي خبر نداد از پيغمبران بنياسرائيل چراكه همه بايد تابع او باشند، ولكن به ايشان خبرداده كه پيغمبري از برادران بنياسرائيل مبعوث خواهد شد و كلماتي غير از تورات دارد و كلام او كلام خداست در دهان او تا به او ايمان آورند و اعتقاد كنند و انتظار او را داشته باشند چنانكه اعتقاد كردند و انتظار داشتند و در ميان همه يهود مشهور و معروف كردند بطوري كه در فصل اوّل انجيل يوحنّا است بطوري كه گذشت و در ميان يهودان اورشليم مشهور و معروف بود كه فريسيان را فرستادند نزد يحيي كه از او سؤال كنند كه او چه كس است و او اقرار كرد و اصرار كرد و انكار نكرد كه او مسيح نيست و الياس نيست و آن پيغمبر معهود نيست. همچنين عيسي بر سبك موسي خبر از ساير پيغمبران بعد از خود و اوصياي خود نداد چراكه ايشان تابع او بودند و امر تازهاي كه او نگفته بود نبايد بگويند و كاري را كه او امر نكرده بود نبايد بكنند بلكه
«* احقاق الحق صفحه 258 *»
خبر داد از همان خبرداده موسي كه او بايد تازهها بياورد و سخنهاي بسياري كه عيسي نگفته بگويد و خبر دهد از آيندهاي كه عيسي به آن خبر نداده و او فارقليطي ديگر است و پيغمبري ديگر است و او فارقليطي و پيغمبري معصوم و صادق است كه سخنهاي بسياري را بايد بگويد كه عيسي آنها را نگفته بجهت عدم تحمّل حواريّين چهجاي ساير مردم زمان ايشان و خبر دهد از آيندهاي كه عيسي به آن خبر نداده و تا به ابد در اين عالم بماند چنانكه پيغمبر آخرالزمان9آمد و پيغمبري او تا به ابد و تا روز قيامت باقي است و بعد از او پيغمبر صادقي ديگر نخواهد آمد و موسي و عيسي خبري از پيغمبر صادقي غير از پيغمبر معهود و غير از فارقليط ندادند و اگر بعد از او كسي هم ادّعاي پيغمبري كند كاذب خواهد بود و خداوند عالم جلّشأنه او را رسواي خاص و عام خواهد فرمود چنانكه عيسي خبر داد كه پيغمبران كاذب خواهند آمد و مراد او اين نبود كه هر پيغمبري بعد از او بيايد كاذب خواهد بود چراكه بعد از او پيغمبران بسيار آمدند و همه صادق بودند و اوصياي او از شمعون گرفته تا بعد همه پيغمبران صادق بودند چنانكه نصاري حواريّين و شاگردان ايشان و شاگردان شاگردان ايشان را پيغمبران صادق ميدانند ولكن چون همه ايشان تابع عيسي بودند و پيغمبر آخرالزمان نبودند، عيسي از ايشان خبري نداد چراكه هيچيك حكم و فرمان و قانون تازهاي نداشتند. اما چون فارقليط از براي همين بود كه سخنهاي بسياري را كه عيسي نگفت بگويد و خبر دهد از آيندهاي كه عيسي خبر نداد از آن عيسي بشارت داد كساني را كه احكام او را نگاه
«* احقاق الحق صفحه 259 *»
داشتند از آمدن آن پيغمبر معهود در ميان يهود و فريسيان و يحيي و آن فارقليط ديگر كه تا به ابد بايد باشد و پيغمبري بعد از او نخواهد بود مگر مدّعي كاذبي و اگر پيغمبري بعد از اين فارقليط بود اين فارقليط تا به ابد نبود و فارقليطي ديگر را بايد انباء كنند. پس همين فارقليط تا به ابد هست و پيغمبري صادق بعد از او نيست تا روز قيامت و بعد از عيسي و بعد از آمدن آن فارقليط در اين عالم يا خود او در روي اين زمين بود يا خليفه و جانشين او يا خليفه خليفه او تا برسد امر به بقيّة اللّه فيالارض خليفه دوازدهم عجّلاللّهفرجه و سهّلمخرجه و بعد از آنكه او مقتول گردد باز به ترتيبي كه شايد و بايد و به كار همهكس نيايد، يكي از آباء كرام او:رجعت كند در اين دنيا و بعد از او ديگري تا آنكه خود آن فارقليط رجعت كند در اين دنيا و بماند تا دولت او متّصل شود به روز قيامت و او آخر كسي خواهد بود كه از اين دنيا برود به قيامت و در قيامت حاكم عليالاطلاق اوست و او كسي است كه عيسي در دست راست او مينشيند و او كسي است كه برّه مذبوح در نزد او حاضر خواهد شد و آن برّه مذبوح سيدالشهداء است كه جميع اهل نجات بواسطه او نجات يافتهاند و همگي لباسشان به خون او آغشته شده چنانكه در مكاشفات يوحنّا اشارات از براي اهل بشارات در اين مطالب هست كه انشاءاللّه تعالي نمونهاي را در فصل جداگانه عرض خواهم كرد.
باري، و از سخنهاي بسياري كه عيسي نگفته و گفته كه فارقليطي ديگر خواهد آمد و خواهد گفت همان فرمان بالاي فرمان بالاي فرمان و
«* احقاق الحق صفحه 260 *»
همان قانون فوق قانون فوق قانون است كه در فصل بيست و هشتم در آيه دهم از كتاب اشعيا است كه پيش از عيسي خبرداد كه بايد بعد از اين بيايد و در اواخر همان فصل باز مكرّر فرموده كه بايد بعد از اين بيايد و احدي از انبياي بنياسرائيل فرماني بالاي فرماني بالاي فرماني و قانوني فوق قانوني فوق قانوني سواي تورات نداشتند حتي آنكه عيسي تصريح كرد كه «من از براي برداشتن احكام تورات نيامدهام و يككلمه و يكهمزه از تورات را كم و زياد نكنم و تغيير و تبديل نكنم بلكه از براي تكميل تورات آمدهام، در تورات گفته شده كه زنا مكن من ميگويم كه نظر به زن غير به شهوت مكن»
باري، آنچه را كه اشعيا خبر داد در آيه دهم و در آيه سيزدهم در قرآنمجيدِ آن فارقليط گوينده بسياري از سخنان كه عيسي نگفت موجود است چنانكه اشعيا خبر داد و گفت «كي صو لاصاو صو لاصاو قو لاقاو قو لاقاو زعير شام زعير شام» و اين الفاظ در آيه دهم و در آيه سيزدهم بر يكنسق واقع شده مگر آنكه در آيه سيزدهم بعد از اين عبارات ميگويد: «لِمَعَنْ يِلْخُوْ وِخاشلُوْ احور وِنيشبارو وِنُوقِشُوْ وِنيلكادُوْ» و الفاظ آيه يازدهم و دوازدهم را هم بطور ترجمه با هم ذكر ميكنم تا كلام مرتبط باشد از براي فارسيان. پس ترجمه اين است كه ميگويد «زيراكه فرمان بالاي فرمان فرمان بالاي فرمان قانون فوق قانون قانون فوق قانون است اينجا اندك و آنجا اندك پس با لبهاي مستهزيء و زبان بيگانه به اين قوم خواهد گفت هنگامي كه به ايشان ميگفت كه آرامگاه اين است خستهشدگان را آرام بدهيد و مرجع نيز اين است از اينكه از شنيدن ابا نمودند پس كلام
«* احقاق الحق صفحه 261 *»
خداوند به ايشان فرمان بالاي فرمان فرمان بالاي فرمان و قانون فوق قانون قانون فوق قانون اينجا اندك و آنجا اندك خواهد بود تاآنكه روانه شده به قفا بيفتند و منكسر شوند و به دام افتاده گرفتار گردند» و بسي واضح است از براي هر صاحب شعوري كه بعد از تورات كلامي از خداوند عالم جلّشأنه كه فرمان بالاي فرمان فرمان بالاي فرمان و قانون فوق قانون قانون فوق قانوني به غير از قرآن كه به زبان عرب است و زبان بيگانه است از زبان تورات و زبان كتب بنياسرائيل و بطور توبيخ و سرزنش و استهزاء با ايشان خطاب شده كتابي در دنيا نيست و ايشان از قفا رفتهاند و اعراض كردهاند و قبول نكردهاند، پس منكسر و ذليل شدهاند و به دام پيغمبر9 گرفتار شدهاند چنانكه گذشت كه پيغمبر مانند دام صيّاد است كه از او خلاصي نيست و به ناچاري بعد از مغلوبشدن ذلّت جزيه و انكسار آن را بر خود گذاردند چنانكه فرموده حتّي يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون و آن محمّد9لكثپام است يعني از براي نقره شما است چنانكه گذشت.
باري، برويم بر سر عبارت انجيل كه در آيه هفدهم از همين فصل چهاردهم در صفت اين فارقليط ديگر كه بايد بعد از عيسي بيايد ميگويد: «روح راستي كه او را جهان نميتواند پذيرفت زيراكه او را نميبيند و نميشناسد اما شما او را ميشناسيد زيراكه نزد شما ميماند و در شما خواهد بود» و در آيه بيست و پنجم تا به آخر همين فصل ميگويد كه: «من اين سخنها را چون كه نزديك شما بودم به شما گفتهام لكن آن فارقليط يعني روحالقدس كه پدر او را به اسم من خواهد فرستاد همان شما را
«* احقاق الحق صفحه 262 *»
هر چيز خواهد آموخت و هرچه شما را گفتم به ياد شما خواهد آورد آرام براي شما ميگذارم بل آرام خود را به شما ميدهم نه چنانكه جهان ميدهد من به شما ميدهم دل شما مضطرب نشود و ترسان نباشد شنيديد كه من به شما گفتم كه ميروم و به نزد شما ميآيم اگر شما مرا دوست ميداشتيد خوش ميشديد از آنجا كه گفتم من به نزد پدر ميروم زيراكه پدر من از من بزرگتر است و حالا قبل از وقوع به شما خبردادم تا كه چون وقوع يابد باور كنيد ديگر بسيار با شما گفتگو نخواهم نمود زيراكه رئيس اين جهان ميآيد و در من حصّهاي ندارد لكن تاآنكه جهان بداند كه من پدر را دوست ميدارم من آنچه پدر فرموده است به همانطور ميكنم برخيزيد تا از اينجا برويم» و در آيه بيست و ششم فصل پانزدهم ميگويد: «و چون آن فارقليط كه من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد، يعني روح راستي كه از طرف پدر ميآيد او درباره من شهادت خواهد داد» و در آيه هفتم از فصل شانزدهم تا پانزدهم ميگويد: «لكن به شما راست ميگويم كه شما را مفيد است كه من بروم كه اگر من نروم آن فارقليط به نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را به نزد شما خواهم فرستاد و او چون بيايد جهانيان را به گناه و صدق و انصاف ملزم خواهد ساخت به گناه زيراكه بر من ايمان نميآورند به صدق زيراكه به نزد پدر خود ميروم و شما ديگر مرا نميبينيد به انصاف زيراكه بر رئيس اين جهان حكم جاري شده است و ديگر چيزهاي بسيار دارم كه به شما بگويم لكن حالا نميتوانيد متحمّل شد اما چون او يعني روح راستي بيايد، او شما را به تمامي راستي ارشاد خواهد نمود زيراكه او از پيش خود سخن نخواهد گفت بلكه هرآنچه ميشنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد و
«* احقاق الحق صفحه 263 *»
او مرا جلال خواهد داد زيراكه او آنچه را از آن من است خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد و هرآنچه پدر دارد از آن من است از همين سبب گفتم كه آنچه از آن من است خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد».
اين بود عباراتي كه در انجيل يوحنّا بود و چون در بعضي از مواضع به روح راستي و به روحالقدس تعبير آورده راه حيله و بهانهجويي به دست صاحب منسوجه و امثال او آمده در انكار پيغمبر آخرالزمان9كه بايد تا به ابد در ميان باشد و بعد از او پيغمبري نيايد چراكه اگر پيغمبري بعد از او بيايد، او تا به ابد نخواهد بود و امر او منقطع خواهد بود به آمدن پيغمبري ديگر مگر آنكه پيغمبري پيغمبر ديگر مانند پيغمبري پيغمبران بنياسرائيل باشد بعد از موسي كه جميع ايشان تابع شريعت موسي بودند حتي خود عيسي كه به تصريح خود او نيامده بود كه تورات را تغيير دهد يا يك كلمه يا يك همزه تورات را كم و زياد كند بلكه از براي تكميل تورات آمده بود مانند پيغمبران سابق بر خود و لاحق به موسي، نهايت آنكه عيسي بيشتر تكميل ميكرد تورات را و از همين بود كه پيش از آمدنش بشاراتي از پيغمبران سابق درباره او بود و از براي سايرين بشارات سابقه نبود و وجه ديگر در بشارات سابقه عيسويّه تولّد او بود از دختر دوشيزه كه زبان طعن يهودان بر او دراز شد پس انباءات سابقه سنگي بود در دهن آن دشمنان فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون ولكن حجّت الهي بر ايشان تمام شد اگرچه دست از حيلهبازي و هرزگي نكشيدند و بهانهاي بدست آوردند مانند نصاري كه به پيغمبر آخرالزمان9ايمان نياوردند به اين بهانه و
«* احقاق الحق صفحه 264 *»
حيلهبازي كه بعد از عيسي پيغمبر آخرالزماني نبايد بيايد و مراد عيسي از فارقليط ديگر همان روحالقدس و روحراستي است كه به اندك زماني بعد از صعود عيسي تعلّق به حواريّين گرفت و ايشان مملوّ از او شدند و به قوّت او قادر بر اظهار معجزات و امور عجيبه گرديدند. ولكن جوابي كه مانند سنگ در دهان ايشان يا سرب مذابي است در حلق ايشان، انباء موسي است كه پيغمبري مانند او و صاحب كتابي مانند تورات كه تكميل كتب انبياء سلف نبود بايد از برادران بنياسرائيل بيايد و اين انباء در ميان يهودان از خواص و عوام ايشان چنان معروف و مشهور بود كه هميشه جوياي او بودند و از پيغمبران صادق ميپرسيدند و هي انتظار آمدن او را داشتند مانند انتظار بازماندگان مسافر از مسافر و هي پيغمبران صادق انباء از آمدن او ميكردند چنانكه الياس تعيين وقت آمدن او را هم فيالجمله كرد كه بعد از هشتاد و پنج يوبل از عمر دنيا است كه ابتداي آن زمان آدم علينبيّناوآله و7 بود و همچنين هوشع و شعيا انباءات كردند بلكه داود و ساير انبيا: جميعاً انباءات كردند و در كتب ايشان مذكور است چنانكه تفصيل آنها در كتاب «اقامة الشهود في ردّاليهود» و ساير كتب مؤلّفه در اين مطلب مثل كتاب مستطاب «نصرة الدين» و كتاب مستطاب باعتاب و خطاب «ميزانالموازين» و غير اينها مذكور است.
باري، اين مطلب در هر طبقهاي در ميان يهود و بنياسرائيل مشهور و معروف بود تا زمان يحيي7 كه چون بسيار صاحب زهد و ورع بود و از لذّات جسمانيّه برحذر بود و به لباسي از پشم اكتفا كرده
«* احقاق الحق صفحه 265 *»
بود و به علف بيابان سدّ جوعي ميكرد و از حال طفوليّت تا شهادت هميشه در گريه و زاري بود و آسودگي از براي او نبود به حدّي كه بعضي از مردمان هرزه او را ديوانه و مجنون و ممسوس به جنّ ميدانستند و دائماً مشغول هدايت خلق و اصلاح ايشان و پاككردن گناه ايشان به غسل تعميد بود كه يهودان اورشليم فريسيان خود را فرستادند نزد او تا از حال او جويا شوند كه شايد او آن پيغمبر معهود كه بايد مثل موسي باشد، باشد؛ يا شايد مسيح و يا الياس باشد. پس فريسيان آمدند نزد او و عرض كردند كه ما از براي اين كار آمدهايم كه از تو بپرسيم كه تو كيستي و برويم و خبر ببريم از براي ساير يهودان اورشليم كه تو چه ميگويي درباره خود؟ پس يحيي گفت و انكار نكرد و تصريح كرد كه من مسيح نيستم و چون آمدن مسيح قبل از آمدن آن پيغمبر معهود مشهود در ميان يهود بود، مقدّم داشت او را كه من او نيستم. پس فريسيان پرسيدند كه آيا تو الياس هستي؟ در جواب گفت الياس هم نيستم. پس فريسيان پرسيدند كه آيا تو آن پيغمبر معهودي؟ گفت نه. پس گفتند كه اگر تو مسيح نيستي و الياس و آن پيغمبر معهود هم نيستي، پس تو كيستي؟ و اگر هيچيك از اينها نيستي چرا غسل تعميد ميدهي؟ پس بگو كه تو كيستي تا ما خبر ببريم از براي آن كساني كه ما را فرستادهاند كه تحقيق كنيم كه تو كيستي. چنانكه در فصل اوّل انجيل يوحنّا اين مطالب مذكور است. پس بعد از آنكه پيغمبري غير از مسيح و غير از الياس در ميان يهود و بنياسرائيل معهود بوده كه او بشري است كه در بشريّت مانند يحيي و مسيح و الياس و ساير پيغمبران است كه
«* احقاق الحق صفحه 266 *»
فريسيان احتمال ميدادند كه يحيي آن پيغمبر معهود باشد يا مسيح يا الياس باشد، نهايت حيله و بيانصافي است كه فارقليط ديگري را كه عيسي گفت خواهد آمد حمل كنند به روحالقدسي كه از جنس ملائكه بود و انكار كنند انباء عيسي را به آمدن پيغمبري بعد از او. پس معلوم است كه عيسي انباء كرده به آن پيغمبر معهودي كه غير از الياس و غير از خود او بود و تا آن زمان نيامده بود و بايد عيسي قبل از او بيايد و خبر دهد كه تا من نروم او نخواهد آمد چراكه او بايد به تمنّا و استدعاي عيسي از خداوند عالم بعد از او بيايد و غير از آن فارقليط ديگر اگر پيغمبري ميبود كه بايد خبر از او داد، عيسي خبر ميداد چنانكه موسي خبر ميداد ولكن چون همان يك پيغمبر بايد بيايد نه پيغمبري ديگر كه تابع شريعت موسي نباشد و مثل موسي باشد كه تابع شريعت پيغمبر سابقي نبود، پس موسي و عيسي و ساير پيغمبران بنياسرائيل خبر از همان يكنفر دادند و بس. پس اگر در صفت آن پيغمبر معهود معروف مشهور در ميان يهود و اهل اورشليم و فريسيان و يحيي، عيسي فرمود كه او روحراستي و روحالقدس است مرادش اين است كه او9مظهر كلّي روحراستي و روحالقدس است و او درگرفته به روحراستي و روحالقدس مانند آنكه درميگيرد دود به آتش. پس از وجود دود آتش پيدا است و دود مخفي و نابود است اگرچه تا دودي درميان نباشد آتشي پيدا نخواهد بود ولكن چون دود درميان است ولكن مخفي و ناپيدا است، آتش از او هويداست همچنين روحالقدسي كه از جنس ملائكه است در وجود آن فارقليط ديگر جلوهگر است
«* احقاق الحق صفحه 267 *»
بطوري كه تمام آنچه از فارقليط سرزند همه از روحالقدس است و اين روحي است كه به مطابقه انباء عيسي در سوره «انّا انزلناه» فرموده تنزّل الملائكة و الروح و اين روح روحالقدس است كه هميشه در آن فارقليط9بود تا وقت رحلت از اين دنيا. پس مانند مرغي از دهان معجزبيان او بيرون آمد و در دهان خليفه او حضرت اميرالمؤمنين صلواتاللّهعليه داخل شد و هميشه با آن جناب بود تا وقت رحلت از اين دنيا. پس مانند مرغي از دهان معجزبيان او بيرون آمد و در دهان خليفه او حضرت امامحسن عليهوعلي آبائهالسلام داخل شد و هميشه با او بود تا وقت رحلت، پس از دهان معجزبيان او مانند مرغي بيرون آمد و در دهان خليفه او حضرت امامحسين7داخل شد. و همچنين از وقتي كه از آسمان نزول كرد هنوز صعود نكرده و از دهان معجزبيان هريك از امامان دوازدهگانه در وقت رحلت از اين دنيا بيرون آمد و به امام لاحقي7تعلّق گرفته و در دهان او داخل شده و الحال با امام زمان امام دوازدهم عجّلاللّهفرجه هست و صعود نخواهد كرد. و از امام دوازدهم عليهوعلي آبائهالكرام السلام منتقل خواهد شد و به حضرت سيدالشهدا7 تعلّق خواهد گرفت در رجعت آن جناب تا آخر كار برميگردد به خود آن فارقليط ديگر9در رجعت آن جناب و خداوند در كلام مجيد خود فرموده و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا.
و نزول روحالقدس به صورت مرغ امري نيست كه محلّ استبعاد كسي گردد چراكه بعد از آنكه مسيح به دست يحيي غسل تعميد يافت،
«* احقاق الحق صفحه 268 *»
روحالقدس به صورت كبوتر از آسمان نزول كرد و در او فرورفت چنانكه در همين اناجيل مذكور است. و امر رجعت هم امر غريبي نيست كه استبعادي كنند چنانكه در فصل بيستم مكاشفات يوحنّا در آيه ششم به بعد ميگويد: «و تخت چندي را ديدم كه تختنشيني چند بر آنها بودند و آنها را حكومت بخشيده شد و نفوس آناني را كه بجهت شهادت بر عيسي و به علّت كلام خدا سر بريده بودند و آناني را كه نه حيوان و نه شكلش را پرستيدند و نقش را بر پيشاني يا بر دست خود نگرفتند ديدم زنده شدند و هزارسال با مسيح سلطنت كردند و باقي از مردگان زنده نشدند تاآنكه هزار سال باتمام رسيد و اين قيامت اوّل است، خوشوقت و مقدّس آنكس است كه از قيامت اوّل حصّه دارد» باري، قيامت اوّل همان رجعت است كه مؤمنان به آن ايمان دارند كه هر مؤمني هزار فرزند از صلب خود خواهد ديد. پس چون انباء عيسي بايد حقيقت داشته باشد بطوري كه آن پيغمبر معهود در ميان يهود و فريسيان و يحيي بود عيسي هم به همانطور انباء فرمود و هيچيك از نصاري نميتوانند انكار كنند كه پيغمبري غير از عيسي و غير از الياس در ميان يهود و فريسيان و يحيي معهود نبوده و منكرين اين مطلب از رسوايي خود در نزد اهل حق و صاحبان شعور باك نداشتهاند و قناعت كردهاند به متابعت بعضي از عوام نصاري كه گويا حاجت ايشان به همان متابعت روا شده. پس انكار آمدن پيغمبري را بعد از عيسي كردهاند به بهانه آنكه فارقليط ديگري كه مسيح گفته پيغمبري نيست كه از جنس بشر و ساير پيغمبران باشد بلكه مرادش روحالقدسي است كه به حواريّين تعلّق گرفته و به بهانه آنكه مسيح گفته
«* احقاق الحق صفحه 269 *»
پيغمبران كاذب خواهند آمد از آنها احتراز كنيد، ميگويند نبايد پيغمبري بعد از عيسي بيايد مگر آنكه كاذب باشد پس احتراز از او لازم است. و خود غافلند يا تغافل كردهاند كه خودشان حواريّين را و شاگردان ايشان را از پيغمبران صادق بعد از عيسي ميدانند.
باري، حقيقت اين مطلب در نزد صاحبان شعور مخفي نيست و انكار اين مطلب رسوايي خود منكرين است و بس در نزد صاحبان شعور اگرچه لاتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون. پس آن فارقليط ديگر پيغمبري ديگر است كه بايد بعد از مسيح بيايد و سخنهاي بسياري را كه مسيح نگفت بگويد و خبر دهد از آن آيندهاي كه مسيح خبر از آن نداد و جهانيان را به گناه و صدق و انصاف ملزم سازد.
امّا به گناه چنانكه حكايت از مسيح شد كه آن فارقليط ملزم ميكند مردم را به ايمان آوردن به عيسي به دليل و برهان و اظهار معجزات و كسي كه بعد از بيان ايمان نياورد به عيسي و نبوّت او، او را كافر داند و او را بكشد.
امّا به صدق ملزم ميكند يعني بيان ميكند با دليل و برهان كه عيسي به آسمان عروج كرد و او زنده است و نمرده است چنانكه يهودان بيايمان خيال كردند كه او را به دار زدند و كشتند و صدق اين واقعه را بيان ميكند كه ماقتلوه و ماصلبوه ولكن شبّه لهم يعني آنچه را كه ديدند و خيال كردند كه او را كشتند و امر او از عالم مرتفع شد، حقيقت ندارد لكن صورتي ديدند كه به دار زدند و كشتند و خيال كردند كه عيسي است ولكن در واقع چنين نبود و او زنده است و به آسمان عروج كرده و
«* احقاق الحق صفحه 270 *»
نزول خواهد كرد بعوناللّهتعالي و امر خود را صورت خواهد داد.
امّا به انصاف چنانكه بر شيطان بزرگ حكم جاري شد كه به آسمان نرود و خود و اعوانش در زمين باشند چنانكه در كلام مجيد خود فرموده انّا زيّنّا السماء الدنيا بزينة الكواكب و حفظاً من كلّ شيطان مارد لايسّمّعون الي الملا الاعلي و يقذفون من كلّ جانب دحوراً و لهم عذاب واصب الاّ من خطف الخطفة فاتبعه شهاب ثاقب و چنانكه در رجعت به دست آن حضرت كشته خواهد شد.
فـصـل هفتم
در بعضي انباءات از مكاشفات يوحنّا است اگرچه اغلب انباءات او در امر پيغمبر آخرالزمان9 و ابناء امجاد او است خصوص سيّدالشهداء7 كه برّه مذبوح است و در چندين موضع آن كتاب صفات او را كشف ميكند كه از جمله آنها آن است كه نجات جمله نجاتيافتگان به جهت برّه مذبوح است. و چه بسيار واضح است كه مسيح برفرضي كه يهود و نصاري خيال كردند كه او را به داركشيدند و مُرد و به اعتقاد نصاري بعد از مردن برخاست و زنده شد و به آسمان عروج كرد، او مذبوح نبود و سر او را نبريدند و مذبوح سربريده را ميگويند و آن سربريدهاي كه مانند برّه مذبوح سر او را بريدند و كفّاره گناه جميع گناهكاران ذبح او شد، حضرت سيّدالشهداء7بود كه خود او معصوم بود و هيچ گناهي نكرده بود ولكن از براي كفّاره گناه تمام گناهكاران و خلاصي ايشان مذبوح شد و او است رهاننده مطلق كه بعد از رهانيدن گناهكاران در رجعت و قيامت اوّل برميگردد و سلطنت
«* احقاق الحق صفحه 271 *»
ميكند و انتقام از كشندگان خود و اصحاب خود ميكشد چنانكه بر يوحنّا منكشف شد. و در آن مكاشفات است كه وقايع آينده را به تو كشف خواهيم كرد و حكايت مسيح و داراو و عروج او از وقايع گذشته است نه وقايع آينده و علاوه بر اينها او به اتّفاق يهود و نصاري و مسلمين مذبوح نشد.
باري، عجالتاً بعضي از علايم خود پيغمبر9 را بطور اختصار از آن كتاب نقل ميكنم. پس عرض ميكنم كه بعد از آنكه در فصل چهارم ميگويد كه: «بعد از آن نگاه كردم كه ناگاه دروازهاي در آسمان باز شد و نخست صدايي چون صور شنيدم كه با من تكلّم نمود و گفت بدينسو بالا بيا تا من تو را نشان دهم از آنچه بعد از اين به وقوع ميآيد» در فصل دوازدهم ميگويد: «و علامتي عظيم در آسمان سرزد كه زني كه پوشيده بود خورشيد را و ماه در زير پاهاي او بود و بر سرش تاجي بود از دوازده ستاره آبستن شده و از درد زه و عذاب زاييدن فرياد مينمود و علامتي ديگر كه در آسمان بديد آمد كه ناگاه اژدهايي بزرگ آتشين كه هفت سر و ده شاخ داشت و بر سرهاي او هفت افسر ميبود و دمش ثلث كواكب آسمان را جاروب نموده و بر زمين ريخته و آن اژدها نزد آن زن كه در زادن بود ايستاده كه چون زايد بچّهاش را فروگيرد و زاييد بچّه ذكوري را كه به عصاي آهنين بر همه طوايف حكم خواهد راند و آن بچهاش ربوده به نزد خدا و تختش رسانيدند و آن زن گريخت به بيابان و در آنجا مكاني داشت كه از خدا معيّن شده بود و در آنجا او را يكهزار و دويست و شصت روز بپروراند و در آسمان جنگ شد كه ميكائيل با فرشتگانش با اژدها جنگ نمودند و اژدها با
«* احقاق الحق صفحه 272 *»
فرشتگانش نيز به جنگ درآمدند لكن غلبه نيافتند بلكه ديگر در آسمان مكان آنها يافت نشد و آن اژدهاي بزرگ و مار قديم كه به ابليس و شيطان مسمّي است كه تمام مسكون را ميفريبد بر زمين انداخته شد و فرشتگانش نيز با وي افكنده شدند و آواز بلندي را شنيدم كه در آسمان ميگفت حالا نجات و توانايي و سلطنت خداي ما و اقتدار مسيحش به وقوع بپيوست زيراكه مدعي برادران ما كه بر آنها نزد خداي ما شب و روز ادّعا مينمود بزير افكنده شد و ايشان به جهت خون برّه و كلام شهادت خود بر او غالب آمدند و جان خود را دوست نداشتند تا به مرگ، لهذا شاد باشيد اي آسمانها و ساكنان آنها و واي بر ساكنان زمين و دريا از آنجا كه ابليس با غضب شديد به نزد شما فرودآمده است چه ميداند كه قليل مدتي را مالك است و چون اژدها ديد كه بر زمين افكنده شد مزاحم شد آن زن را كه بچّه نرينه را زاييده بود و دو پر عقاب بزرگ به آن زن داده شد تا كه بپرد در بيابان به مقام خود جايي كه پرورش يابد در زمان و زمانين و نصف زمان غائب از نظر مار، و مار در عقب زن چون رود آب از دهن خود ميريخت تاآنكه او را سيل فروگيرد و زمين زن را حمايت نموده و گشاد دهن خود را و آن رودي را كه اژدها از دهنش ريخت فروگرفت و اژدها بر آن زن غضب نموده رفت تا باقي از نسلش كه احكام خدا را نگاه ميدارند و شهادت عيساي مسيح را دارند جنگ نمايد و من بر ريگ دريا ايستاده بودم». تمام شد فصل دوازدهم از كتاب مكاشفات يوحنّا.
پس عرض ميكنم كه احدي از نصاري نميتواند انكار كند مضامين اين فصل را كه يوحنّا از آينده خبر داده و اين خبر مطابق است با
«* احقاق الحق صفحه 273 *»
آنچه واقع شد بعد از يوحنّا كه آمنه مادر حضرت پيغمبر آخرالزمان9كه ايمن بود از تصرّف شيطان و هر نقصي و نورِ جمال باكمال او پوشيده بود آفتاب را و نور آفتاب در نزد نور معنوي او تابشي نداشت چه جاي ماه و ماهتاب كه در زير پايه و مقام او بود. چراكه نورهاي ظاهري هرقدر روشني بخشند، نور هدايت و نجات ابدي در آنها نيست. پس حامل نور معنوي كه نوربخش باطني است و نور هدايت او موجب نجات ابدي است عليالخصوص كه نجات جمعي كثير و جمّي غفير بواسطه او باشد، نور آفتاب و ماه نزد نور او نمايشي نخواهد داشت. پس آمنه صلواتاللّهعليها و عليابنهاوبنيها كه به غير از آنكه به او حامله بود9 بر سرش تاج افتخاري بود كه مكلّل بود به جواهر دوازده ستاره كه از نسل پيغمبر9 بودند كه فاطمه زهرا و يازده فرزند او بودند صلواتاللّه عليهماجمعين كه هريك ستارهاي بودند نسبت به آفتاب عالمتابِ وجودِ خودِ آن كه در حمل بود و در نزد ظهور و تولّد او از شكم مادر به اين دار دنيا تناثر نجوم شد بطوري كه مردم مضطرب شدند كه آيا چه واقع شده چنانكه در تواريخ و احاديث اسلاميان مشهور است كه مردم رفتند نزد دانايان به اوضاع كواكب و احوال نجوم و سبب اضطراب خود را معروض داشتند. پس آنها در جواب گفتند كه برويد و نظركنيد اگر مجموع ستارههاي آسمان فروريخته پس قيامت برپا خواهد شد و اگر مجموع فرود نيامده، مولودي در عرب تولّد يافته كه مسلّط شود بر تمام مردماني كه ادّعاي بزرگي دارند. پس بزرگي ايشان مانند اين ستارههاي ريخته شده، ريخته
«* احقاق الحق صفحه 274 *»
خواهد شد. و آن اژدهايي كه هفتسر داشت ابليس لعين بود كه از آتش خلق شده چنانكه حكايت قول اوست كه خلقتني من نار و خلقته من طين كه تمام مسكون را ميفريبد و هفت در جهنّم از هفت سر او باز ميشود و از هر سري دري از جهنّم گشوده ميشود از براي طايفهاي از طوايف اقاليم سبعه و ساكنين در اراضي سبع كه هر زميني طبقهاي از جهنّم است و از هفت زمين هفت طبقه جهنّم ساخته شده و اهل هر طبقه را با سري از سرهاي هفتگانه خود و با زباني كه در آن سر است ميفريبد و از آتش اوست كه جهنّم پر ميشود. و ده شاخ، رؤساي ضلالت و بزرگان و صناديد ايشانند مانند اوّل و دويّم و سيّوم و چهارم و پنجم اللهمّ العنهم الاوّل اولاً ثمّ الثاني ثمّ الثالث ثم الرابع و العن الخامس خامساً و مانند ايشان در طايفهاي ديگر كه در ظاهر نزديكتر و در باطن دورتر بودند. و افسرهاي هفتگانه سرهاي او، بزرگان اين ده بودند و چون در حين تولّد او9رانده شد و ميكائيل با اعوانش با او و عساكرش جنگيد و بر او غالب شد، او را و اعوانش را از آسمان به زيرافكند و او ديد نميتواند به آسمان بالا رود بلكه نتواند استماع سمع كند به مضمون آيه شريفه فمن يستمع الان يجد له شهاباً رصداً غضب بر او مستولي گشت و آتش كينهاش شعلهور شد و با دُم آتشين خود ثلث ستارگان را جاروب كرد و بر زمين ريخت و قصد كرد كه بچّه آن زن را هلاك كند و چون تقدير الهي چنين بود كه آن بچّه ذكور به عصاي آهنين و شمشير دودَم بر همه طوايف مسكون حكم كند، جبرئيل نازل شد و او را ربود و برد به نزد خدا و تختش و عرش استواي او رسانيد بطوريكه
«* احقاق الحق صفحه 275 *»
دايه او او را نيافت پس مضطرب شد و مدتي مديد او و قبيله او در جستجو شدند تاآنكه او را بر سر كوهي يافتند و مادر او آمنه از شرّ اين اژدها گريخت و خود را به پناه خداوند عالم رسانيد و آن بيابان و آن پناه از جانب خداوند عالم جلّشأنه از براي او معين شده بود كه در آنجا پرورش يابد و از شرّ اژدها ايمن باشد و از اين جهت او را آمنه ناميد. و يكهزار و دويست و شصت روز، روزهايي بود كه ابليس تازه از آسمان رانده شده بود و آتش كينه او شعلهور بود و چون آن طفل را در ايّام رضاع كه دوسال است و مدتي بعد از فطام او را ضعيف ميديد در كمين او و مادر او بود پس عنايت خاصّي از جانب خداوند عالم جلّشأنه در اين روزها شامل حال ايشان شد تا در امان باشند تا خوردهخورده به مرور ايّام و قوّت آن طفل، ابليس لعين مأيوس شد از هلاكت ايشان و غضب او فيالجمله فرونشست و در كمين بود كه تا كي تواند دست يابد. و ساكنان ملأ اعلي از راندن ابليس شاد شدند و به آواز بلند ندا كردند و بشارت دادند يوحنّا را كه او بشارت دهد جميع مؤمنان واقعي مسيح را كه ابليس لعين از آسمان رانده شد تا نتواند تصرّف كند در عقايد صحيحه اهل ايمان كه آن عقايد در آسمانِ وجود ايشان واقع است كه مراتب غيبيّه ايشان است از عقل و نفس و مثال و خيال و فكر و حيات. و توبيخ كند اهل زمين و طبقات هفتگانه آن را كه واي بر شما كه شيطان از تصرّفكردن در اهل آسمانها مأيوس شد و با غضب شديد متوجّه اهل طبقات زمين شد كه بفريبد اهل آنها را و خواهد فريفت و به كام خود خواهد رسيد. ولكن يوحنّا گفت كه اين متاع قليل است و مدتي
«* احقاق الحق صفحه 276 *»
كم است و سزاوار نيست مغرورشدن به آن ولكن اژدها از كار و غرور خود دست برنداشت و آب دهن خود را كه زهر كشنده بود بر روي زمين جاري كرد مانند رودخانه تاآنكه آن زن در هرجا واقع است اگرچه از نظر مار پنهان است هلاك شود و زمين به امر الهي آن آبها را فرو برد و به اهل طبقات خود رسانيد تا آنها هلاك شوند و حمايت كرد آن زن را تا ايمن باشد از شرّ زهر او و آن زن آمنه با دو بال بزرگ خوف و رجاي الهي مانند دو بال بزرگ عقاب بسوي مسكن معيّن و جوار رحمت الهي پريد و در زمان و زمانين و نصف زمان كه محل تصرّف ابليس بود از نظر او پنهان شد كه در مرتبه جماد و نبات و حيوان است كه جماد در زمان واقع است و نبات دوزمان دارد كه يكي از براي بدن ظاهري آن و يكي از براي روح بخاري آن باشد. اما حيوان چون از غيب است و حيات محسوس و ملموس نيست، نصف زمان به آن تعلّق دارد به آن طرفي كه متّصل به جسم است و طرف ديگر آن در دهر واقع است و زمان بر آن نميگذرد و اين ممالك در تصرّف شيطان است كه خداوند آمنه را در اين ممالك از نظر او پنهان كرد. پس آن اژدها بعد از مأيوسي از هلاكت آمنه رفت تا باقي نسلش را كه احكام خدا را نگاه ميدارند و شهادت عيساي مسيح را دارند جنگ نمايد و كساني كه تمامي احكام خدا را نگاه ميدارند و شهادت عيساي مسيح را علي مافيالواقع دارند، معصوم از جميع گناهان خواهند بود و آنها بايد از نسل آمنه باشند كه باقي نسل اويند كه از آن طفل بوجود بايد بيايند و آن باقي نسل آمنه اگر پيش از آن طفل يا همراه آن بودند شيطان در حين محاربه با آن زن و با آن طفل، با ايشان نيز
«* احقاق الحق صفحه 277 *»
ميجنگيد. اما چون در آن زمان موجود نبودند صرف همّت خود را در آن زن آمنه و طفل او بكار ميبرد تاآنكه باقي نسل او بوجود آمدند خواست با هريك در زمان او با او بجنگد و اللّه غالب علي امره اگرچه او به خيال خام خود مغرور بود.
باري، مراد از دوازده ستاره كه بر تاج فخر آمنه بودند فاطمهزهرا و يازده فرزند دلبند او صلواتاللّه عليهماجمعين بودند و مراد از تاج، حضرت اميرالمؤمنين7 است كه داماد اوست چراكه داماد فرزند او است و چنانكه تاج سر او است تاج سر مادر او نيز هست چنانكه در زيارت او است كه فرموده و تاجاً لرأسه يعني اميرالمؤمنين تاج سر پيغمبر است9 و ستارههاي دوازدهگانه در آن تاج نصب شدهاند و آن تاج مكلّل است به جواهر وجود آن ستارگان و همه ايشان احكام الهي را نگاه ميدارند و شهادت عيساي مسيح را عليماينبغي دارند و اين انباء و اخبار را نصاري نميتوانند انكار كنند مگر بتوانند بگويند كه چنين زني و طفلي و تاجي و دوازده ستارهاي هنوز نيامدهاند و بعد از اين بايد بيايند. و حالآنكه عليالفرض اگر بعد هم بيايند بر همين نسق خواهد بود و باز بهانه از دست نصاري نخواهد رفت و قبول نخواهند كرد چنانكه آمدند و قبول نكردند و به گفته يوحنّا كافر شدند. و عجب نيست از كساني كه به گفته موسي و فريسيان و يحيي و عيسي و ساير پيغمبران صادق: كافر شدند از اينكه به گفته يوحنّا كافر شوند.
باري، و در آيه چهاردهم از فصل چهاردهم به بعد ميگويد: «و ناگاه ديدم ابر سفيدي را كه بر آن ابر شخصي چون فرزند انسان نشسته بود كه
«* احقاق الحق صفحه 278 *»
تاج طلايي برسر داشت و بود در دست وي داس تيزي و فرشتهاي ديگر از هيكل بيرون آمده و به آواز بلند به ابرنشين گفت كه بينداز داس خود را و درو نما كه هنگام درونمودن تو رسيده است زانرو كه كشت زمين خشك گشته است و نشيننده ابر داس خود را بر زمين انداخته و زمين درويده گشت. و فرشتهاي ديگر از هيكل بيرون آمده كه او نيز داشت داس تيزي را و فرشتهاي ديگر از قربانگاه بيرون آمد كه بر آتش مسلّط بود و صاحب داس تيز را به آواز بلند گفت كه داس تيز خود را بينداز و خوشههاي زمين را درو نما چه انگورهاي آن رسيده است و آن فرشته داس خود را بر زمين انداخت و تاك زمين را چيد و در ميخانه بزرگ غضب خدا انداخت و در ميخانه خارج شهر پايمال شد و خون از ميخانه به حدّي بيرون آمد تا كه در يكهزار و ششصد تيرپرتاب تا جلو اسبان ميآمد».
پس عرض ميكنم كه هر صاحب شعوري كه نخواهد پاي بر روي عقل خود گذارد و خود خود را گمراه كند ميفهمد كه مراد از اين عبارات، اخبار به آمدن شخصي است انساني كه مانند فرزند انسان كه مسيح باشد انسان است و او با اين مردم خواهد جنگيد و خون بسياري را خواهد ريخت و در آن جنگ اسبها هستند كه تا يكهزار و ششصد تيرپرتاب خون در جلو اسبان خواهد بود و مراد از دروكردن زمين و دروكردن تاكها همان كشتهشدن مردم است در جنگها و مراد از داس تيز، شمشيرهاي برنده است كه در بعضي از مواضع به مناسبتِ ازپادرآوردن مردم، به داس تعبير آورده و به مناسبتِ زدن، به عصاي آهنين تعبير آورده و در بعضي از مواضع به مناسبتِ آنكه از هر طرف
«* احقاق الحق صفحه 279 *»
ميكشد، به شمشير دودَمه تعبير آورده چنانكه ذوالفقار شمشيري بود دودَم كه آن طفلي كه در فصل دوازدهم خبر داد كه بايد با عصاي آهنين غالب شود و احكام الهي را جاري كند و بر تمام روي زمين سلطاني باشد كه به سلطنت احكام الهي را جاري كند حتّي بر سلاطين روي زمين و اولاد او كه اولاد آن زن مذكوره در فصل دوازدهم هستند همه احكام الهي را جاريكنندهاند و اژدهاي آتشين و ابليس لعين با ايشان در جنگ است و ايشان گاهي بطور ظاهر خودشان جنگ ميكنند و گاهي در مواطن كثيره و جنگ حنين ملائكه ياري ميكنند ايشان را و كفّار را ميكشند. پس بسي واضح است كه عيسي و ساير اوصياي او اين كارها را نكردند و همان پيغمبر معهودي كه در نزد يهود و فريسيان و يحيي معروف بود و غير از مسيح و غير از الياس بود و به اخبار عيسي فارقليط ديگر بود، اين كارها را كرد.
باري، اگر گوش شنوايي و طالب حقّي يافت شد، كه مقصودش را روشنتر از آفتاب مشاهده ميكند و اگر كسي بخواهد از روي عمد به راه باطل برود كه خداوند قادر عليالاطلاق جلّشأنه هم او را به جبر مانع نخواهد بود و معجزات تمام پيغمبران صادق: كفايت او را نكند فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون انّا للّه و انّا اليه راجعون.
و با اينكه كتب عهد عتيق و جديد در نهايت بياعتباري بود و مطلقاً از جانب خداوند عالم جلّشأنه نبود مگر چيزي بطور روايت و حكايت چنانكه گذشت، و چنانكه خداوند عالم جلّشأنه خبرداده و
«* احقاق الحق صفحه 280 *»
فرموده تجعلونه قراطيس تبدونها و تخفون كثيراً باز در آنها يافت شد چيزي كه حجّت باشد بر يهود و نصاري كه نتوانند بگويند كه ما ندانستيم و در ضلالت و گمراهي خود باقي مانديم. بلكه چنانكه گذشت فهميدي كه چنانكه خدا خبر داده الذين يتّبعون الرسول النبي الامّي الذي يجدونه مكتوباً عندهم في التورية و الانجيل يأمرهم بالمعروف و ينهيهم عن المنكر و يحلّ لهم الطيّبات و يحرّم عليهم الخبائث و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم از روي عمد در ضلالت و گمراهي خود باقي ماندهاند. فالحمدللّه الذي هدانا للاسلام و اكرمنا بالايمان و عرّفنا الحق الذي عنه يؤفكون و النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
و قدفرغ منها يوم الاحد السادسعشر من شهر جماديالثانية
من شهور سنة 1301 حامداً مصلّياً مستغفراً.
تمـت
فهرست مطالب
ديباچه··· 1
مقدمه··· 3
مطلب اوّل··· 6
مطلب دويّم··· 8
مطلب سيّوم··· 9
مطلب چهارم··· 9
مطلب پنجم··· 10
مطلب ششم··· 11
مطلب هفتم··· 13
مطلب هشتم··· 19
مطلب نهم··· 23
مطلب دهم··· 28
مطلب يازدهم··· 38
مطلب دوازدهم··· 47
باب اوّل··· 56
باب دويّم··· 154
باب سيّوم··· 157
فصل اوّل··· 157
فصل دويّم··· 163
فصل سيّوم··· 200
فصل چهارم··· 221
فصل پنجم··· 225
فصل ششم··· 242
فصل هفتم··· 270
([1]) مخفي نماند كه مضامين اين ديباچه از دعاي اعتقاد است و ذكر آن بجهت آن است كه جاهلان بدانند كه اعتقاد مؤمنين اين است كه بدون تمسك به ذيل ائمه طاهرين: اعمال شرعيه در آخرت ثمري ندارد و ولايت ايشان مانند روح است در بدن اعمال شرعيه كه اگر او هست اعمال زنده است و اگر نيست اعمال مرده است و مرده بجز عفونت حاصلي ندارد. منه روحيفداه