04-01 مواعظ – بیست و هشت موعظه آقای کرمانی – چاپ – قسمت اول

28 موعظه – قسمت اول

 

از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني

اعلي الله مقامه

 

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطيبين و شيعتهم الانجبين و لعنة الله علي اعدائهم الناصبين الكافرين المنافقين عليهم لعائن الله و لعنة الخلق اجمعين ابد الابدين و دهر الداهرين.

و بعد چون اين ناچيز از فضل و كرم خدا و لطف و مرحمت رسول خدا و توجه ائمه هدي و التفات اولياء مواعظي كه سركار بندگان اجل اكرم امجد خدايگان اعظم روحنا له و لمواليه الفداء مي‏فرمايند در پاي منبر به رشته تحرير در مي‏آورم و به قدر مقدور سعي مي‏كنم كه چيزي فروگذاشت ننمايم و نهايت اهتمام را مي‏نمايم كه چيزي باقي نماند و للّه‏الحمد چيزي هم نمي‏ماند الا اينكه بسا در يك موعظه چند كلمه از قلم افتاده باشد و آن هم چيزي نيست كه مطلبي را ناقص نمايد. و وقتي مجلسي از آن مجالس كه اين ناچيز نوشته بودم در حضور بندگان ايشان روحنا فداه خوانده شده بود مي‏فرمودند خيلي خوب نوشته بودي بسيار مرتبط بود و بسيار خوب نوشته بودي شكر خدا را به جاي آوردم كه پسند خاطر مبارك افتاده، لهذا در اين سال هم كه سنه هزار و دويست و هشتاد و شش هجري است بر حسب عادتي كه داشتم در ماه مبارك اين سال خداوند توفيق عطا فرمود و موعظه‏هايي كه شد جميعش را نوشتم تا هديه‏اي باشد براي طالبان فضائل آل الله سلام‏الله عليهم و ديده مؤمنين به مطالعه آن روشن گردد و چشم ناصبين از اطلاع بر آن كور شود و اميدوار از كرم خداوند كريم و نبي كريم و آل كرام او و اولياء مكرمين چنانم كه توفيق شامل حال شود و بر حسب رضاي خدا و اولياي او انجام شود و هو المستعان و عليه التكلان و آن مشتمل است بر بيست و هفت مجلس كه هر مجلسي موعظه‏اي است و از روز اول ماه تا روز يازدهم ماه يازده مجلس متصل است و بعد از آن سه روز برف و باران بود و كوچه‏ها گل بود و به مقتضاي اذا ابتلّت النعال فالصلوة في الرحال يعني وقتي زمينها گل شد نماز را در خانه بايد كرد اين سه روز را تعطيل فرمودند و مسجد تشريف نياوردند و از روز پانزدهم ماه الي آخر هم پانزده مجلس ديگر است و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطيبين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.([1])

 

 

 

 

 

بسمه تعالي

 

اين مجموعه قسمتي از مواعظ «صد موعظه» است كه به خط و نفقه آقاي حاج سيد محمد سجادي نائيني (سلمه اللّه) تكثير شده بود. خدا به ايشان جزاي خير عنايت فرمايد. و نظر به اينكه نسل امروز با چنين خطوطي مأنوس نيستند به صورت حاضر و باز هم به نفقه خود ايشان تكثير گرديد.

بر اين مواعظ شش موعظه ديگر افزوده شده و مطابق ترتيب مطالب، اين مجموعه ترتيب يافته و با نسخه‏هاي ديگر مقابله و تصحيح شده است.

ناشـر

 

«* 28 موعظه صفحه 1 *»

«موعظه اوّل» يكشنبه اوّل ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

اول چيزي كه عرض مي‏كنم اين است كه فرق مابين انسان و مابين حيوان مي‏بايست باشد بلاشك و اين است فرق مابين آنها، كه انسان هر كاري كه مي‏كند از براي آن يك‏غايتي و يك‏فايده‏اي بايد باشد و بايد كه تأمل كند و تفكر كند و از براي آن كار يك‏فايده‏اي پيدا بكند كه اين كار را من از براي آن فايده مي‏كنم و مثل حيواني كه از براي او تفكري و عاقبت‏بيني و عاقبت‏سنجي نيست، نبايد باشد. حيوان راه مي‏افتد از اين راه مي‏رود، از آن راه مي‏رود و همين‏طور مي‏رود و نمي‏داند كجا مي‏رود و نمي‏داند براي چه مي‏رود، ولكن انسان اگر به سمتي مي‏رود بايد براي فايده‏اي به آن سمت برود كه اگر از او بپرسند براي چه به آن سمت رفتي بگويد براي اين فايده؛ اگر نتوانست براي آن فايده‏اي بگويد اين كار لغو است.([2]) پس انسان بايد حركاتش از براي فايده باشد،

 

«* 28 موعظه صفحه 2 *»

يعني اگر از او بپرسند كه اين كار را براي چه كردي بگويد براي اين فايده. و اگر كار را براي فايده‏اي هم كرد مي‏بايست سعي بكند كه آن فايده حاصل بشود، كه اگر آن فايده حاصل نشود، آن كار را باز بي‏فايده كرده، عمري را تلف كرده و هيچ فايده‏اي هم نبرده و زحمت آن كارها بر او مانده. آدم عاقل چنين كاري هم نبايد بكند. پس ماها كه اجتماع مي‏كنيم و جمع مي‏شويم در اين ايام متبركه و در عرض سال، بلكه هميشه در هر كاري كه انسان مي‏كند، لكن حالا سخن اين است كه در اين ايام متبركه  كه جمع مي‏شويم و از خانه‏هاي خود به مسجد مي‏آييم بايد براي اين كار فايده‏اي تعقل و تصور كرد. اگر فايده ندارد اين كار لغو است، اين حركت بي‏جايي است، زحمت بر خود گذارده‏ايد، كاري كرده‏ايد فايده‏اي هم نداشته. پس جمع كه مي‏شويم بايد به قصد طلب فايده ما بياييم به اين مكان و سعي كنيم كه آن فايده هم براي ما حاصل بشود و نوعش معلوم است كه وقتي كه از خانه‏هاتان بيرون مي‏آييد معلوم است از براي استماع فضائل آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم مي‏آييد، براي تجديد ايمان مي‏آييد، براي تقويت ايمان مي‏آييد، براي تحصيل علم آل‏محمّد: مي‏آييد والاّ خصوصيت اينجا چه‏چيز است كه بياييد اينجا؟ معلوم است مي‏گوييد برويم استماع فضيلتي بكنيم، برويم ايماني تازه كنيم، قوتي براي ايمان ما حاصل بشود؛ كارتان براي اين فايده است. اما آن جهّالي كه لاعن شعور از خانه بيرون مي‏آيند تا سر كوچه مي‏بينند كوچه اينجا كج شده از آن راه مي‏روند و مي‏روند تا مي‏رسند سر كوچه مي‏بينند كوچه اينجا كج شده از آن راه مي‏روند همين‏طور لاعن شعور مي‏روند تا اينجا سر مي‏رسند، مي‏آيند اينجا يك‏نگاهي به در و ديوار مي‏كنند و تماشايي مي‏كنند و مي‏روند پي كار خود، با اينها سخني نيست و من با همچو اشخاص سخني ندارم، ٭ سخن را روي با صاحبدلان است ٭ و آنهايي كه از خانه بيرون آمده‏اند تصوري كرده‏اند، عزمي كرده‏اند، خيالي پخته كرده‏اند و از براي طلب فضيلت و علم بيرون آمده‏اند. روي سخن با آنها است و همه مراد آنها هستند. آنها هم چون براي اين فايده آمده‏اند بايد سعي كنند كه آن فايده و مطلبي كه در نظر

 

«* 28 موعظه صفحه 3 *»

دارند حاصل شود والاّ به اينكه آمديد و زحمت هم كشيديد و جمع هم شديد و نشستيد، حالا ديگر بنا كنيد به چرت‏زدن، با يكديگر حرف‏زدن، به در و ديوار نگاه‏كردن، حاصل اين چه شد؟ حاصلي ندارد. پس ان شاءاللّه حالا كه بر خود زحمتي گذارده‏ايد و براي فايده آمده‏ايد سعي كنيد كه آن فايده هم براي شما حاصل بشود و معلوم است در هر كاري كه باشد نانوايي، كفشدوزي، هر كار كه باشد اگر اول كلام را بشنوي آخر كلام را نشنوي فايده براي تو حاصل نخواهد شد يا آخر كلام را بشنوي، اول كلام را نشنوي فايده براي تو حاصل نخواهد شد. پس همچنين بسا اينكه اول كلام را كه تو بشنوي آخرش را اگر نشنوي كفر باشد. گاه هست من يك‏روز گفته‏ام يزيد بن معاويه همچو گفت و تو اين كلمه را كه يزيد بن معاويه همچو گفت نشنيدي و چرت زدي، يا دلت جاي ديگر بود، و آن حرفها را كه مثلاً يزيد گفت و من حالا نقل مي‏كنم شنيدي، وقتي از مسجد بيرون مي‏روي مي‏گويي من به گوش خودم از بزرگشان شنيدم كه بالاي منبر همچو مي‏گفت. بابا من گفتم يزيد همچو مي‏گويد، من همچو گفتم و اين قول يزيد بود كه مي‏گفتم. چنانكه در لنگر ـ نمي‏دانم در درس بود يا موعظه ـ در يك‏جايي من مطلبي گفته بودم، رفته بودند گفته بودند فلان‏كس مي‏گويد شخص را كه جهنم مي‏برند چندي در جهنم معذب است، بعد از آن براي او عذاب بهشت مي‏شود و آن جهنم براي او بهشت مي‏شود. آمدند از من پرسيدند كه مي‏گويند تو همچو چيزي در درس گفته‏اي؟ گفتم حاشا! اين مذهب محيي‏الدين است، محيي‏الدين عربي صوفي سنّي همچو مي‏گويد. حالا گاه است من در درس گفته‏ام محيي‏الدين همچو مي‏گويد و اين‏قدرش را نشنيده و باقيش را كه كلام محيي‏الدين باشد شنيده و چون سرِ سخن را نشنيده ته سخن را شنيده خيالش رسيده اين قول خودم است. اين‏طور ناخوشي‏ها پيدا مي‏شود، بسياري از روايات به اين‏طور كج و واج مي‏شود، مي‏روند كج و واج مي‏گويند و مخالفان تشنيع مي‏كنند و حق دارند و راست مي‏گويند كه تشنيع مي‏كنند.

اين را هم بدانيد كه حرفهاي ما پراكنده نيست كه امروز او ربط به فردا نداشته

 

«* 28 موعظه صفحه 4 *»

باشد، بلكه اول سخن به آخر سخن به هم مرتبط است اگرچه ده روز حرف بزنم. مسأله‏اي است سر مي‏گيرم گاه هست يك‏روز دو روز، ده‏روز در آن حرف مي‏زنم و سر سخن به آخر سخن پيوسته است. بعضي اين‏قدر مي‏آيند كه همان سرش را مي‏آيند تهش را نمي‏آيند، يا سرش را نيامده‏اند همان تهش را مي‏آيند، سخن را مرتبط به هم نمي‏شنوند، يك‏چيز كج و واجي ياد مي‏گيرند از اين‏جهت اشتباهات پيدا مي‏كنند. بسا آنكه دوست هم هست و اعتقاد مي‏كند آن كج و واج را و من بيزارم از آن سخن و آن دوست هم به گمان خيري كه داشته اول سخن را نشنيده آخر سخن را مي‏شنود و مي‏گويد فلان‏كس همچو گفته و آن دين من نيست. پس ان شاءاللّه نهايت احتياط را بكنيد كه اول سخن را و آخر سخن را همه را بشنويد.

و اين را هم عرض كنم اَشهد باللّه خدا گواه است و مي‏داند كه راست مي‏گويم، خودش گواه است كه ايني كه مي‏گويم نه از اين بابت است كه خواسته باشم اينجا مجتمع بشويد. سر هر ميداني خيلي هم جمعيت مي‏شود و حاصل هم ندارد. اين كار حيواني است كه آدم كار بي‏حاصلي بكند براي من كه فايده‏اي ندارد لكن اين‏طور خيال نكنيد كه اين كلمه را براي اين گفتم كه هر روزه جمع شويد. خير، براي اين است كه اگر نياييد، سخن را پيوسته نخواهيد شنيد. پس يا از سخن بگذريد و همه‏روزه را نياييد يا اگر مي‏خواهيد مطلب را بفهميد و حقيقت حالي شما شود بايست كه از اول سخن تا آخر سخن همه را گوش دهيد و به كلّ حواس خود متوجه باشيد نه آنكه توي دلتان يك حسابي بكنيد يكدفعه ملتفت شويد كه من چه مي‏گويم باز برويد توي حساب، باز ملتفت شويد كه من چه مي‏گويم. يا يك‏قدريش را گوش بدهيد يك‏قدريش را گوش ندهيد و بخواهيد چيزي بفهميد، اين نخواهد شد، محال است. علم است اينها، حكمت است اينها، بايد به تمام دل خود متوجه باشيد. وانگهي يك‏چيزي ديگر هست كه اگر حواسها جمع باشد، چون جمعيت زياد است و مسجد را هم سوراخ موراخهايش را هنوز نگرفته‏اند صدا به همه مي‏رسد و همه مي‏فهمند لكن به اندك

 

«* 28 موعظه صفحه 5 *»

اغتشاشي حواسها پريشان مي‏شود و بسا آنكه صدا نرسد و مطلب را درست نفهمند و آن تقصير خودشان است.

پس اولاً تفسير فارسي آيه شريفه را براي شما عرض مي‏كنم، پس از آني‏كه بدانيد كه اين آيه كلام خداي شما است، اين كلام خالق شما است، كلام خداي شما است كه بر محمّد بن عبداللّه خاتم‏النبيين صلوات اللّه و سلامه عليه و آله نازل شده و مأمور بوده كه بر شما بخواند و شما مأموريد كه به اين آيه عمل كنيد و تخلف از اين فرمان همايون نورزيد. بازي نيست، فرمان پادشاه را نمي‏توان بي‏اعتنايي كرد. جاهل مي‏گويد من اين فرمان را قبول ندارم، خيالش مي‏رسد بقدر اين دو سه‏دقيقه كه اين حرف را زده كه من قبول ندارم، اين حرف را زده و در هوا پيچيده و هيچ‏طور نشده. همين گفت خير، من اين را قبول ندارم تمام شد و رفت؟! نخير، چنين نيست. دو ساعت ديگر خبرش مي‏رسد به حاكم، محصّل‏ها مي‏فرستد، فراشها مي‏فرستد تو را مي‏برند نسق‏ها مي‏كنند. همچنين خيال نكنند كسي كه بي‏اعتنايي به كلام خدا كرد و عمل نكرد به كتاب خدا اگر دو روزي آسوده راه مي‏رود عيبي در كار او پيدا نمي‏شود، اين كار عاقبت دارد. حاشا و كلاّ! عذابها از پي اين است، هلاكت ابدي از پي اين است، بلاها از پي اين است. مردم براي چه به اين بلاها گرفتار شده‏اند؟ وقتي فرمان نمي‏برند و برايشان فرمان خوانده مي‏شود و اعتنا به آن نمي‏كنند مبتلا به اين بلاها و به اين مصيبتها مي‏شوند. ملائكه آخرت بندگاني از خدا هستند مثل شماها، همان‏طور كه كارهايي كه ملائكه مي‏كنند اينها حكم خدا است و به فرمان خدا است، اين بلاهايي هم كه از دست خلق بر بعضي وارد مي‏آيد بلائي است كه خدا وارد آورده يوم نولّي بعض الظالمين بعضاً اينها بلائي است كه خداوند عالم نازل مي‏كند. نه خيالت برسد اگر كسي به تو چوب زد خدا نزده، بلكه خدا زده با هرچه خواسته. نه خيالت برسد اگر مال تو تلف مي‏شود اين را خدا نخواسته، خدا خواسته با هرچه خواسته و با هركه خواسته. به اين قاعده جميع اين مصيبتهايي كه در دنيا به مردم مي‏رسد جميعاً از بي‏اعتنايي به فرمان خداوند عالم است

 

«* 28 موعظه صفحه 6 *»

جلّ‏شأنه الاّ اينكه مردم را چنان غفلت ربوده كه هيچ اعتنا به اين نمي‏كنند و اگر بلائي به آنها برسد هيچ اعتنا ندارند كه بفهمند اين از كجا است، اين پا را از كجا خورده، معالجه اين چه‏چيز است؟ وقتي انسان را حاكم چوب مي‏زند بايد پيش حاكم استغاثه كرد نه پيش فرّاش، نه پيش چوب، نه پيش فلك. اينها به درد نمي‏خورد، پيش حاكم بايد استغاثه كرد او كه از سر تقصير تو گذشت، حكم مي‏كند ديگر تو را نزنند لكن مردم آن‏قدر جاهلند كه پيش فرّاش استغاثه مي‏كنند، پيش فرّاشباشي استغاثه مي‏كنند، ديگر فايده‏اي نخواهد بخشيد. پس اين آيه فرمان خداوند عالم است جلّ‏شأنه كه در اين ايام بر شما خوانده مي‏شود و واجب است براي شماها اعتقاد به اين آيه و عمل‏كردن به مضمون اين آيه و همين‏كه شنيديد حجت بر شما تمامتر مي‏شود، آن‏وقت اگر ترك كنيد غضب خدا بر شما شديدتر مي‏شود. پس بايد به تمام دل خود متوجه فرمان خدا و حكم خدا بشويد و به مقتضاي آن عمل كنيد و عزم كنيد كه تا زنده‏ايد به مقتضاي آن عمل كنيد.

باري، معني فارسي اين آيه اين است كه خداوند عالم مي‏فرمايد خلق نكردم من جن و انس را ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يعني من جن و انس را براي هيچ‏كاري و براي هيچ‏فايده‏اي نيافريدم مگر از براي اينكه مرا عبادت كنند، شما را براي عبادت آفريده‏اند. ببين چه امر عظيمي است! شما را نيافريده‏اند براي كارهايي كه دخلي به عبادت ندارد، شما را براي عبادت آفريده‏اند كه آنچه مي‏كني به جهت بندگي باشد. شما را براي زراعت نيافريده‏اند، شما را براي طبّاخي نيافريده‏اند، براي كتابت نيافريده‏اند، براي بنّايي نيافريده‏اند، شما را براي بندگي آفريده‏اند. بندگي ديگر هرچه آقا بگويد آن را بايد كرد. اگر گفت برو زراعت كن برو، اگر گفت برو خياطي كن برو، اگر گفت بنايي كن برو، لكن خودرو و از پيش خود و به هوي و هوس خود اگر كاري كني معلوم است كه اعتقاد كرده‏اي كه خدا تو را براي اين كار آفريده كه من خودرو باشم. حالا خدا در قرآن مي‏فرمايد من خلق نكردم جن و انس را براي هيچ‏كار مگر از براي عبادت كه بندگي كنند مرا، مااريد منهم من رزق من از ايشان نمي‏خواهم رزقي، يعني

 

«* 28 موعظه صفحه 7 *»

ايشان را نيافريدم كه ايشان رزق جمع كنند براي من. ديگر رزق را واجب نيست خودش بخورد بلكه جمع كنند بدهند بندگانش. يعني من شما را نيافريده‏ام براي اينكه رزق به همديگر بدهيد، يا رزق به خود بدهيد، شما خود رازق خود و يكديگر نيستيد. من شما را نيافريده‏ام كه رزق به همديگر بدهيد، نه به خود خدا، اگرچه آن هم يك‏معني است لكن اين هم يك‏معني است مااريد منهم من رزق يعني بعبادي و امائي و ساير خلقي. من از شما تمناي اين ندارم كه شما رزق به من بدهيد، يعني بياييد براي من اموالي بياوريد، چيزها بياوريد كه من به نوكران خود بدهم، به غلامان و كنيزان خود بدهم. شما را نيافريده‏ام تحصيل مال كنيد، بياوريد به خلق من قسمت كنيد. يا آنكه آنها را نيافريده‏ام براي اينكه رزق بدهند، رازق باشند يعني لانفسهم، لاخوانهم، لازواجهم، لاولادهم، مااريد منهم من رزق  من رزق از اينها نمي‏خواهم. ايشان را نيافريده‏ام كه رازق باشند كسب كنند و زحمت بكشند و روزي براي خود تحصيل كنند، براي اين نيافريده‏ام ايشان را. و مااريد ان‏يطعمون به همديگر من نگفته‏ام روزي بدهند، اينها را هم براي تحصيل روزي نيافريده‏ام، نمي‏خواهم هم كه به من اطعام كنند به خود من هم نمي‏خواهم چيزي بدهند، يعني از براي خود هم نمي‏خواهم.پس شما را براي عبادت آفريده، غني است از شما و چگونه غني نيست و شما را از عدم بوجود آورده. پس شما را كه او از عدم بوجود آورده حركات شما را هم او از عدم بوجود آورده. وقتي كه كارهاي شما را هم او خلق مي‏كند چنانكه اين را در قرآن خبر داده كه اللّه خلقكم و ماتعملون يعني خدا شما را خلق مي‏كند و عملهاي شما را خلق مي‏كند. پس كارهاي شما را كه او آفريده ديگر شما رزق به كه خواهيد داد؟ ديگر شما چه مي‏توانيد اعانت كنيد خدا را؟ ياري كنيد خدا را؟ چه مي‏توانيد بكنيد؟ كار شما از اوست، پس ما نمي‏توانيم رزق بدهيم به بندگان و نمي‏توانيم اطعام كنيم خود خدا را و ما را براي اين هم نيافريده‏اند. بعد مي‏فرمايد دليل و برهان هم مي‏آورد انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين خداوند عالم اوست رزاق خلايق. نه شما را براي رزق‏دادن آفريده، شما را براي

 

«* 28 موعظه صفحه 8 *»

رزاقيت نيافريده، خدا خود رزاق است ذوالقوة المتين و خداوند عالم اوست صاحب‏قوه، اوست صاحب‏قدرت. خداوند عالم محكم است، امر خدا محكم است، هيچ حاجت ندارد به اينكه شما او را ياري كنيد و اصلاح امور او را كنيد، شما او را اطعام كنيد، يا بندگان او را روزي دهيد.

مي‏توان طور ديگر معني كرد و آن اين است كه در زبان عرب رزق به معني آن چيز مستمر است. آن چيزي كه كسي به كسي مستمر مي‏دهد آن را رزق مي‏گويند، مثل مواجب، مثل جيره، مثل اجرتي كه بطور استمرار به كسي بدهند اين رزق است. و اما اينكه گاهي به كسي چيزي را بدهند آن اطعام است و مااريد ان‏يطعمون و نمي‏خواهم كه آنها به من اطعام كنند. آن فقيري كه مي‏آيد چيزي به او مي‏دهند آن اطعام است، اما آنچه بطور استمرار به كسي مي‏دهند آن رزق است. حالا مي‏توان به اين‏طور معني كرد مي‏فرمايد من از بندگان خود جيره و مواجب نمي‏خواهم كه مواجب در عرض سال به من بدهند و ايشان را براي اطعام و تصدق‏دادن به خود خلق نكرده‏ام تا به من اطعام كنند، يا به من تصدق بدهند انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين اوست رزاق و اوست صاحب‏قوت محكم و اوست صاحب قوت و متين است. خداوند عالم محكم است، امر خداوند عالم محكم است.

پس اين شد تفسير فارسي اين آيه و دانستيد كه خدا شما را براي عبادت آفريده بطور اجمال ان‏شاء اللّه و لاحول و لاقوة الاّ باللّه و به تأييد خدا و به مشيت او در اين ماه مبارك اين آيه را شرح مي‏كنيم بطوري كه بفهميد باطن‏هاي قرآن را و فضائل محمّد و آل‏محمّد: از همين آيه ان‏شاء اللّه بيرون مي‏آيد و بيرون مي‏آوريم ولكن چون روز اول است به همين‏قدر نصيحت كه تفسير فارسي آيه را دانستيد اكتفا مي‏كنيم و به همين‏قدر كه بدانيد كه شما را براي عبادت آفريده‏اند. حالا اقلاً سعي كنيم و براي عبادت جمع بشويم و ان‏شاء اللّه للّه و في‏اللّه هم باشد، براي عبادت خدا باشد نه به جهت خودسري باشد، نه به جهت تفاخر باشد، نه به جهت تكاثر باشد، نه به جهت

 

«* 28 موعظه صفحه 9 *»

اين باشد كه ما هم دسته‏اي باشيم برابر دسته ديگر مثل خيال يكپاره جهال، بلكه براي خضوع باشد، براي خشوع باشد، براي سلام‏آمدن باشد. اين سلام خدا است، خدا نشسته به سلام و بندگان و رعيت بايد بيايند به سلام او و پيش او بايستند و براي او كرنش كنند، بخاك افتند و عرض حاجات كنند در قنوت خود، باز بخاك افتند. اين آداب بندگي است و آداب سلام‏رفتن است در پيش خدايي كه پادشاه است بر كل. پس قصد شما اين باشد كه به سلام پادشاه بياييم و براي تعظيم و تكريم و براي دعا بياييم و همه را از طور صدق و طور صفا بعمل بياوريم ان شاء اللّه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 10 *»

«موعظه دوّم» دوشنبه دوّم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

چون مي‏آيند تازه كساني كه روز پيش نبوده‏اند، ترجمه آيه را اگرچه عرض كرده‏ام، مجدد عرض مي‏كنم ترجمه فارسي آيه را تا آنكه آنها كه تازه آمده‏اند و نبوده‏اند روز پيش، از مضمون فارسي آن مطلع شوند. خدا مي‏فرمايد من خلق نكردم جن و انس را مگر از براي اينكه مرا بندگي كنند، يعني جميع جن و جميع انس را من از براي بندگي آفريده‏ام نه از براي آزادگي. من ايشان را كه آفريدم نه از براي اين است كه ايشان رزق بدهند و رازق باشند، به يكديگر رزقي بدهند و مددي به يكديگر كنند، رازق منم. ايشان را نيافريده‏ام كه به يكديگر رزق بدهند و ايشان را براي اين نيافريده‏ام كه به من اطعام كنند و تصدقي به من بدهند انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين خداوند عالم اوست كسي كه رزق جميع كائنات را مي‏دهد و رزق جميع موجودات در دست اوست و او صاحب قوت است و محكم است. خداوند عالم امرش محكم است، امر او سست نيست مثل ساير خلق؛ اين معني فارسي آيه بود.

پس ابتدا مي‏كنيم و لاقوة الاّ باللّه در معني اين آيه، يعني معنيي كه حكمتها از او ظاهر بشود آن معني كه فايده از او برده شود. و اين ترجمه كه فارسي آيه بود دخلي به

 

«* 28 موعظه صفحه 11 *»

معني نداشت. آيا نمي‏بينيد شما شعر فارسي را هم يك‏دفعه معني مي‏كنيد؟ و اين‏كه عرض كردم ترجمه فارسي آيه بود و معني مراد خداوند عالم است از آن‏مطلبي كه خدا خواسته اظهار كند آن را از اين آيه.

پس به حول خداوند عالم و قوه خداوند عالم ابتدا مي‏كنيم در گفتن و شماها هم به حول خدا و به قوه خدا بشنويد و با تمام قلب خود متوجه باشيد شايد مطلب را بيابيد. پس مي‏گوييم كه در زبان عربي «عبد» مي‏گويند و در زبان فارسي «بنده» مي‏گويند. كسي كه بنده است او را به زبان عربي عبد مي‏گويند و آن بنده رسومي كه بايد بكار ببرد و آن حركاتي كه بايد بكند، آن‏طوري كه آن بنده بايد با مولاي خود سلوك كند، آنها را به فارسي بندگي مي‏گويند. بندگي يعني عمل‏كردن به قاعده بنده، آن كارهايي كه منسوب به بنده است و بايد آن شخص بكند، آن كارها را بندگي مي‏گويند. اگرچه به كار عوام نمي‏آيد لكن خواص متذكر مي‏شوند در زبان فارسي هر كلمه‏اي كه آخر او «ها» باشد وقتي نسبت مي‏دهند آن را آن «ها» را مي‏اندازند و گاف عجمي بجاي او مي‏گذارند. مثلاً در ساده مي‏گويند سادگي، مثلاً در شرمنده مي‏گويند شرمندگي، همچنين بنده را مي‏گويند بندگي وقتي كه نسبت مي‏خواهند بدهند. پس كارهايي كه منسوب به بنده است بندگي است. در زبان عرب بندگي را عبوديت و عبادت مي‏گويند، يعني به رسم بنده راه‏رفتن. و بطور بندگان و آنچه شايسته بندگان است عمل‏كردن، بندگي است. اگر تذكر باشد همين كلمه بس است براي تذكر تا آخر عمر، لكن بايد شرح كرد آن را. پس هركس به رسم بندگي راه رفت عبد است و اعتقاد به بندگي خود كرده و هركس به رسم بندگي راه نرفت ادعاي آزادي كرده است. فرق ميان آزاد و بنده اين است كه آزاد خودسر است، آزاد خودرأي است، آزاد به دلخواه خود كار مي‏كند، آزاد مطيع و منقاد كسي نيست. اگر به آزاد بگويند چرا نشستي؟ مي‏گويد دلم خواست. به او مي‏گويند چرا رفتي؟ مي‏گويد دلم خواست. چرا كردي؟ دلم خواست. آزاد اين‏طور است لكن بنده آن است كه اگر به او بگويند چرا رفتي؟ بگويد آقايم

 

«* 28 موعظه صفحه 12 *»

فرستاد. بگويند چرا پوشيدي؟ بگويد آقايم فرمود بپوش. بگويند چرا خوابيدي؟ بگويد آقايم رخصت داد كه بخوابم. اگر چنين كرد اين بندگي كرده و اگر در عملي از اعمال به او گفتند چرا كردي و او گفت دلم خواست، در آن كار عاصي آقا است و در آن كار ادعاي آقايي كرده. زيراكه آزادگي مخصوص آقا است و بندگي مخصوص او. آقا بايد به دلخواه خود حركت كند و بنده بايد به دل آقا حركت كند. و از جمله عجايب اين است از تقديرات غريبه اين است كه خداوند عالم بنده هر آقايي را در اصل خلقت از باقي طينت او آفريده چنانكه هر زني را كه انسان مي‏گيرد، آن زني كه زن اوست، خدا آن را از پهلوي چپ او آفريده. هر زني از پهلوي چپ مرد خود خلق شده و از باقي طينت مرد خود خلق شده. همچنين هر مملوكي از فاضل طينت مولاي خود آفريده شده، پس رجوع او به مولاي اوست. پس مي‏بايست به دلخواه مولاي خود حركت كند. اگر يك حركت  ـ اگرچه پوشيدن كفش باشد ـ به هواي خود و به دلخواه خود كرد، در آن كفش‏پوشيدن ادعاي آزادي كرده است. و من يقل منهم انّي اله من دونه فذلك نجزيه جهنم پس در آن‏وقت ادعاي همسري با آقاي خود كرده زيرا كه ادعاي آزادي كرده است و آزاد آقا است كه از پهلوي چپ كس ديگر آفريده نشده. بنده است كه از فاضل طينت آقاي خود آفريده شده. پس يافتيد معني بنده را و معني بندگي را.

حالا عرض مي‏كنم كه خداوند عالم جلّ‏شأنه مي‏فرمايد من خلق نكردم جن و انس را مگر از براي اينكه بندگي مرا كنند. ايشان را براي خودسري و خودرأيي و خودهوايي نيافريده‏ام. ايشان بايد مطيع و منقاد من باشند و به رأي من حركت كنند و به امر و نهي من جاري شوند. پس بدان قدر خود و امثال خود را اگر در اين ملك در يك‏امري از امور، در يك‏حركت و سكون، به هواي خود و به دلخواه خود حركت كني در آن‏وقت ادعاي آزادي كرده‏اي، در آن‏وقت ادعاي خدايي كرده‏اي. به جهت آنكه خدا است آزاد، خدا مطيع كسي نيست، خدا به رأي خود حركت مي‏كند. ديگر جميع ماسواي خداوند عالم از مبدء ايجاد كه محمّد بن عبداللّه صلوات اللّه و سلامه عليه و

 

«* 28 موعظه صفحه 13 *»

آله باشد تا منتهاي ايجاد، همه بايست عبد باشند. ان كل من في السموات و الارض الاّ اتي الرحمن عبداً، لقد احصيهم و عدّهم عدّاً خداوند عالم اوست خدا، باقي ديگر، جميع مردم ديگر جميعاً بايستي بنده باشند. آيا نمي‏بيني كه تاج افتخار بر سر محمّد9خداوند گذارده و فرموده تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً يعني مبارك است آن خدايي كه نازل كرد قرآن را بر بنده خود. پس محمّد بنده خدا است و از اين‏جهت تو مي‏گويي اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله اگر تو محمّد را عبد نداني و به عبوديت او را ستايش نكني، هرآينه مشرك شده‏اي به خداي عزّوجلّ و بيزاري مي‏جويد از تو محمّد بن عبداللّه9 و ببين كه چه شرمساري از براي بنده خواهد بود اگر كسي در حضور مولاي او به او بگويد تو آزاد و تو مولايي. اگر چنين گويد به او، او شرمنده و ترسان و لرزان مي‏شود و لامحاله بايست آن‏قدر خضوع كند با مولاي خود تا معلوم شود كه من راضي به اين ثنا نبوده‏ام و راضي به اين اسم براي خود نبوده‏ام. و اگر بنده سكوت كند مشعر بر اين است كه راضي است بر اين ثنا. پس اذيت است براي پيغمبر9 اينكه كسي او را به عبوديت ستايش نكند بلكه پيغمبر9 در نزد خدا واللّه بنده‏اي است ذليل نه مالك نفع خود است نه مالك ضرر خود، نه مالك موت خود است نه مالك حيات خود، نه قادر است بر حركتي نه قادر است بر سكوني در نزد خداوند عالم. هركس او را چنين شناخت به حقيقت شناخته و هركس غلوّ كرده درباره آن بزرگوار اذيت او كرده. انّ الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا و الاخرة و اعدّ لهم عذاباً مهيناً پس كسي كه اذيت رسول خدا كند چنان است كه خدا را اذيت كرده، هركس رسول خدا را اذيت كند با خدا در ميدان جنگ و محاربه در آمده و مشرك شده است به خدا. و چقدر بي‏انصافي مي‏كنند مردم كه نسبت مي‏دهند ما را به غلوّ درباره محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم و چنان مي‏پندارند كه ما غلوّ مي‏كنيم در فضل ايشان و در شأن ايشان. نه واللّه بلكه ايشان را عبيد ذليل خداوند عالم مي‏دانيم نهايت آنكه براي ايشان فضلي بسيار مي‏دانيم از عطاي خدا. فرض كن اگر

 

«* 28 موعظه صفحه 14 *»

كسي بداند قباي اين بنده حرير است و بداند كه تاج اين بنده زرين است، براي اين بنده اموال بسيار و املاك بيشمار است، به عطاي آقاي او و بخشش مولاي او، حالا نه اين است كه ادعايي درباره آن بنده كرده. خير، آن بنده زرخريد است و جميع مايملك او مال مولاي اوست، خود او مال مولا است. او ندارد از خود چيزي و خودي ندارد ولكن ثنا كرده اين بنده را به اين تاج زرّيني كه بر سر اوست، به اين جامه حريري كه در بر اوست، به اين املاك و به اين اموال و به اين علامات كه مولاي او به او داده او را ثنا كرده. لكن نه اين است كه او را به مقام آقايي برده. هركه او را به مقام آقايي ببرد كافر است، مشرك است به خدا. هركس آل‏محمّد: را به مقام خدايي ببرد و به مقام آزادي ببرد غلوّ كرده در حق ايشان و كافر شده. آيا حدّ غلوّ را مي‏دانيد چيست؟ اگر كسي مثلاً بگويد پيغمبر چشم خود را به قدرت خود مي‏تواند حركت بدهد غالي شده و كافر شده و از اين غافلند مردم، خود غلوّ مي‏كنند در ادناي مخلوقات و ما را به تهمت نسبت مي‏دهند در اعلاي مخلوقات. آيا هيچ فهميديد معني اين حرف چه بود؟ مثلاً هركس بگويد فلفل مزاج مرا گرم كرد، مي‏گويند اين گرمي مال خود فلفل است بالاستقلال و در حقيقت چنين‏كسي غالي است و توحيد افعال ندارد، يا اينكه بگويد فلان‏دوا را خوردم ضرر كرد، ديشب دارچيني خوردم ضرر كرد و اعتقادش اين باشد كه دارچيني خودش بالاستقلال كاري كرده، چنين‏كسي غالي شده و كافر شده. دارچيني چه‏كاره است در ملك خدا كه بتواند مضر باشد؟ و خدا مي‏فرمايد و ما هم بضارّين به من احد الاّ باذن اللّه كه مي‏تواند در ملك خدا نفع به چيزي برساند يا ضرري به چيزي برساند؟ و كه مي‏تواند در ملك خدا حركتي كند؟ پس آنهايي كه نسبت مي‏دهند اعمال را به اين دوا، به آن دوا، به اين چيز، به آن چيز، غلو شده و نمي‏فهمند. چون بسيار چنين مي‏گويند اعتنا نمي‏كنند و به گمان خودشان غلوّي نكرده‏اند لكن چون فضلي از فضائل اميرالمؤمنين را مي‏شنوند كه نسبت به آن بزرگوار داده شد مي‏گويند حاشا و كلاّ! خيلي واللّه تعجب است، اگر بگويي فلفل مزاج مرا گرم كرد هيچ‏كس نمي‏پرسد به اذن

 

«* 28 موعظه صفحه 15 *»

خدا يا بي‏اذن خدا، اگر بگويي علي بن ابي‏طالب مزاج مرا تغيير داد، في‏الفور مي‏پرسند به اذن خدا يا بي‏اذن خدا. چرا فلفل را كه گفتي گرم كرد نگفتي به اذن خدا يا بي‏اذن خدا لكن اگر بگويي حضرت امير گردن كسي را زد مي‏پرسد به اذن خدا يا بي‏اذن خدا. و اگر بگويي گردن فلان‏كس را شمشير زد نمي‏گويد به اذن خدا. آخر بگو ببينم چطور شد كاري كه از آهن برمي‏آيد نبايد پرسيد به اذن خداست يا نه و كاري كه به اميرالمؤمنين نسبت دادند بايد پرسيد به اذن خدا؟ معلوم است در قلب يك‏چيزي هست كه نمي‏تواند ببيند علي فضل داشته باشد، طبعاً ميل دارد كه علي فضل نداشته باشد. چه لازم كرده همان‏كه گفتي چاقو را برداشتم قلم قط كنم،([3]) چاقو دستم را بريد، نقلي نيست اما همين‏كه مي‏گويد علي دستم را بريد مي‏گويد به اذن خدا و در چاقو نمي‏گويد به اذن خدا. اگر از باب معرفت مي‏گويي كه چاقو هم به اذن خدا بريد، بي‏اذن خدا چاقو چكاره بود در ملك خدا كه دست بنده خدا را ببرد؟ در ملك خدا مگر چيزي مي‏شود كه از جاي خود حركت كند بدون مشيت خدا و اراده خدا و قدر و قضاي خدا؟ پس خداوند عالم از اين قرار ضعيف است كه در ملك او غير او هم مي‏تواند كاري بكند. در همه‏جا اين طور است ديگر حاجت به ذكر او هر ساعت هر ساعت نيست. اگر مي‏گويي چاقو بي‏اذن خدا مي‏تواند ببرد و علي نمي‏تواند، معلوم است همان ناخوشي است كه عرض كردم كه ثقلي است كه بر قلب او از شنيدن فضائل اميرالمؤمنين وارد است.

باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه از ذات محمّد بن عبداللّه9 تا منتهاي خلق، جميعاً همه بنده‏اند از براي خدا و خداوند معبود كل است. معبود يعني چه؟ معبود آن‏كسي است كه بندگان رسم بندگي را نسبت به او بعمل مي‏آورند. هركس كه بندگان رسم بندگي را از براي او بعمل آوردند او را معبود خود قرار داده‏اند. درست بياب چه مي‏گويم، مثلاً هرگاه تو عبد باشي و براي آقاي خود رسم بندگي را بعمل

 

«* 28 موعظه صفحه 16 *»

نياوري، رسم بندگي كه براي او بعمل نياوردي او معبود تو نيست و اگر رسم بندگي را بعمل آوردي براي او، او معبود تو است. اگر رسم بندگي را بعمل نياوردي نه تو عابدي نه او معبود و اگر رسم بندگي را بعمل آوردي تو عابدي و او معبود. درست اين كلماتي را كه مي‏گويم به همه حواس خود ملتفت باشيد. منفعت كلي در اين كلمه بود كه عرض كردم. مثلاً هرگاه تو چوب زدي به كسي، به زبان عربي تو را ضارب مي‏گويند و به زبان فارسي تو را زننده مي‏گويند. اگر چوب زدي تو ضاربي و زننده‏اي و آن‏كسي كه چوب خورده به زبان عربي او مضروب است و به فارسي آن‏كه چوب خورده، زده‏شده تو است، كتك‏خورده تو است، يعني از دست تو كتك خورده. لكن اگر تو مطلقا چوب نزده باشي تو را ضارب نمي‏گويند، تو را زننده نمي‏گويند و او را مضروب نمي‏گويند و او را زده‏شده نمي‏گويند. چون مي‏دانم چه مي‏خواهم بگويم خودم دلم تكان مي‏خورد. مي‏گويم اگر نزني تو ضارب نيستي و آن‏كس هم مضروب تو نيست ديگر آن شخص خواه مقصر باشد و مستحق كتك‏خوردن باشد، خواه مقصر نباشد و مستحق كتك‏خوردن نباشد. بسا آنكه او مستحق كتك هست لكن چون او را نزده‏اند او كتك خورده نيست و تو هم كتك‏زن و زننده نيستي و حال آنكه او مستحق كتك بود و آن‏كسي هم كه كتك‏خورده اگرچه لايق كتك نبود لكن چون او را تو زدي در اين حال تو زننده و او زده‏شده است.

حالا كه ان شاءاللّه درست در قلب خود اين را جاي داديد عرض مي‏كنم كه پس معبود آن كسي است كه بنده به آداب بندگي نسبت به او حركت كرده ـ  خواه مستحق بندگي بوده خواه مستحق نبوده ـ  همان‏طور كه در كتك گفتم بعينه هرگاه نسبت به او بطور بندگي راه رفتي، پيش او دست به سينه ايستادي، آب براي او آوردي، كفش پيش پاي او گذاردي، كرنش براي او كردي، تمكين او كردي، آب به او خورانيدي، اين خدمات را تو مرتكب شدي در اين‏وقت تو بنده اويي و بندگي او شده، يعني بندگي نسبت به او واقع شده، او معبود تو است و تو عابد او، خواه او واقعاً آقايت باشد خواه

 

«* 28 موعظه صفحه 17 *»

نباشد، همين‏كه رسم بندگي را نسبت به او بجا آوردي اسم اين را معبود مي‏گويند مثل اينكه كتك‏خورده را مضروب مي‏گويند و هرگاه واقعاً آقايي داري هرگز خدمت او را نكرده‏اي، هرگز حضور او نايستاده‏اي، تو عابد نيستي، بندگي نكرده‏اي او را، او هم معبود تو نشده است اگرچه آقاي تو هست لكن آقاي خشك و خالي كه نمي‏شود و معني ندارد. اگر خدمتش كردي مخدوم تو شده و اگر خدمت او را نكردي او آقا هست لكن مخدوم تو نشده، مخدوم آن است كه خدمت را نسبت به او بعمل آورده باشند و تو كه خدمت نسبت به او بعمل نياورده‏اي پس آقاي واقعي تو هست لكن مخدوم تو نيست به جهت آنكه خدمتش نكرده‏اي و آن آقاي ديگر كه تو خدمتت را نسبت به او بعمل آورده‏اي او آقاي تو است اگرچه آقاي واقعي تو آن است كه پول داده و تو را خريده لكن او مخدوم تو نيست و تو خادم او نيستي زيراكه خدمتي براي او نكرده‏اي.

اگر اين مثَل را درست فهميدي و در دل خود درست جا دادي عرض مي‏كنم كه حالا بيا در اين ساعت در اين مجلس در اين‏وقت ببين چه كاره‏اي.

يكدم بخود آي و ببين چه كسي به كه بسته دل و «معلوم» به كه هم نفسي

ببينيم عابدِ كه هستيم معبود ما كيست؟ آيا آن‏كه معبود ما است شيطان است؟ آيا معبود ما دنيا است؟ آيا معبود ما خدا است؟ معبود ما هوي و هوس ما است؟ ببينيم معبود ما كيست؟ آخر سگ بي‏صاحب كه نيستيم، بياييم صاحب خود را بشناسيم، ببينيم آقامان كيست و ما بنده كيستيم. پس اگر معبود ما زيد است چرا تهمت به عمرو مي‏زنيم كه عمرو معبود ما است؟ ما كه هرگز در خانه‏اش نرفته‏ايم، هرگز خدمتي برايش نكرده‏ايم، راستي راستيش را بياييم همان‏كه معبود ما است بگوييم معبود ما است و هرگاه واقعاً معبود ما زيد است بگوييم زيد است. حالا ببينيم چه‏كاره‏ايم، ببينيم بنده خداييم يا بنده دنياييم. اول صبح كه از خانه بيرون مي‏آييم ببينيم خيال بندگي براي كه داريم، خدمت كه را مي‏خواهيم بكنيم؟ صبح كه مي‏شود چه اسبابي مي‏چينيم؟ ببينيم معبود اين خلايق كيست؟ پس اگر در اين تفكر بكني زهره تو آب مي‏شود و اشك تو مي‏ريزد و

 

«* 28 موعظه صفحه 18 *»

البته حالت تو منقلب مي‏شود حال تو ديگرگون مي‏شود، ديگر ادعاي خام نخواهي كرد. پس اگر از خانه كه بيرون مي‏آيي حركاتي كه تا شام مي‏كني آمد و رفتي كه تا شام مي‏كني اگر به اطاعت خدا است و للّه و في‏اللّه است تو عبداللّهي و خدا معبود تو است و تو عابد اويي، و اگر آنچه مي‏كني از براي طلب دنيا است و از براي رضاي اهل دنيا و از براي مخلوقات است، يا شيطان يا غير شيطان، خدمت براي آنها مي‏كني، معبود تو آنها هستند. چه‏بسيار كسان كه معبود ايشان زن ايشان است، بسيارند كه معبودشان زنشان است زيراكه حركات ايشان و سكنات ايشان به رضاي زن ايشان است و به تدبير زن ايشان است. به هركس گفته بده مي‏دهد، از هركس گفته بگير مي‏گيرد، شفاعت او را مي‏پذيرد و جميع تدبير معاش او و دنياي او را زن او مي‏كند، پس او عبدالنساء است، چنين كسي بنده است براي زن خود. چه‏بسيار كسي كه عبادت مي‏كند شيطان را به جهت اينكه جميع حركات او براي رضاي شيطان است، جميع آنچه مي‏كند به وسوسه شيطان است و اطاعت شيطان است. آب به او مي‏دهد، زير پاي او را جاروب مي‏كند، در خدمت او ايستاده تكريم و تعظيم او كرده، پس معبود او شيطان است الم اعهد اليكم يا بني‏ادم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم در روز ميثاق و روز ازل در عالم ذر خداوند از بندگان خود ميثاق گرفته كه عبادت نكنيد شيطان را، عبادت كنيد رحمان را. عهد گرفته از بندگان خود لكن اينجا كه آمديم كار را برعكس كرده‏ايم. اگر كسي در امر خود تدبر كند از اول عمر تا آخر عمر تا آن‏روزِ تدبر، يك‏آن خالص براي خدا نشده، يك‏آن براي خدا حركت نكرده، يك‏قدم براي امتثال فرمان برنداشته، فرمان خدا نبرده، خواهد دانست كه از روزي كه قدم به اين دنيا گذارده شيطان را پرستيده و او را معبود خود قرار داده. چه فرق دارد با آنهايي كه بتها ساختند، نام آنها را بت گذاردند و معبود خود قرار دادند. آنها سنگي را بت ساختند و معبود خود قرار دادند. لكن براي او آمدند كرنشي كردند و يك‏عمل خود را براي بت كردند ديگر بازار و كار و بار خود را روي او نگذاردند و چون كرنش و تعظيم و تكريم

 

«* 28 موعظه صفحه 19 *»

براي بت كردند شدند بت‏پرست و وَثَني شدند و واي بر آنها كه جميع حركات خود را براي شيطان و امتثال فرمان او كرده‏اند. آيا نه بت‏پرستي است اطاعت شيطان؟ آيا نه شرك است به خدا كه انسان ابداً او را عبادت نكند؟ اگرچه شيطان مستحق عبادت نيست ولي تو براي او كرده‏اي، و اگرچه خدا مستحق عبادت بود ولكن تو براي او نكرده‏اي. پس اگر جماعتي بنده پيدا شدند و يك‏نفر را معبود خود قرار دادند و او را بزرگ جميع آن بندگان هم خواندند، معبود آنها اوست.

و چون اين را دانستي تدبر كن كه امروز شهنشاه كل روي زمين كيست؟ آني‏كه صغير و كبير اطاعت او را مي‏كنند كيست؟ واللّه چنان مي‏بينم كه اين خلق شيطان را طوري عبادت مي‏كنند، جميع مردم ـ  الاّ انبيا و اوليا ـ  كه هيچ‏كس اطاعت خدا را آن‏طور نمي‏كند، در خلوات و در آنجاهايي كه احدي مطلع نمي‏شود چنان از روي اخلاص معصيت مي‏كنيم كه خالص‏تر از آن نمي‏شود. در خلوات اطاعت مي‏كنيم شيطان را، در مجالس اطاعت مي‏كنيم شيطان را الاّ اينكه اسم «شين» و «يا» و «طا» و «الف» و «نون» را بر سرش نمي‏گذاريم. آنچه ثنا مي‏كنيم بر شيطان مي‏شود، خدمت ما بر شيطان واقع مي‏شود. پس نه خيال كني كه دولت شيطان دولتي كوچك است، براي او جميع اصناف نوكر هستند. اوضاع دارد، توپ دارد، توپخانه دارد، معلوم است وقتي توپ را براي شيطان زد براي شيطان مي‏شود. قهوه‏چي دارد وقتي براي شيطان كرد قهوه‏چي شيطان مي‏شود وهكذا جميع اصناف براي او هستيم مگر اينكه لاقوة الاّ باللّه خدا نگذارد باشيم ولكن جميع صنوف خلق در آن صنوف جميع آنهايي كه هستند اطاعت مي‏كنند شيطان را. وقتي بنا شد براي شيطان كفش بدوزد كفشدوز شيطان است، وقتي بنا شد براي شيطان خياطي كند خياط شيطان است. پس شيطان جميع اصناف رعيت را دارد چنان مخلصيني دارد كه مشرك به او نمي‏شوند ابداً خدا را با او شريك نمي‏كنند نه در خلوت  نه در علانيه، نه در ظاهر نه در باطن بلكه اگر كسي در خلوت برود خدمت آن عبدالشيطان و در خلوت به او نصيحت كند كه چنين مكن،

 

«* 28 موعظه صفحه 20 *»

خدمت شيطان را مكن از او مي‏رنجد، قهر مي‏كند، بسا آنكه درصدد قتل او بر مي‏آيد. خرجها مي‏كند تا او را از روي زمين براندازد كه چرا تو مي‏گويي اطاعت شيطان را مكن اسمش را اطاعت شيطان نمي‏گذارد ولكن اطاعت شيطان است طوري شده اين «شين» و «يا»  و «طا» و «الف» و «نون» كه مردم از اين اسم روگردانند لكن اطاعت شيطان است هميني‏كه اطاعتش را مي‏كني همين شيطان است اسمش را تو شيطان نگذار، اسمش را آقافلان بگذار. پس اگر در خلوت او را نهي از عصيان مي‏كني مي‏بيني كمر عداوت تو را مي‏بندد اسباب قتل تو را مي‏چيند كه تو مرا منع از عصيان مي‏كني؟ اين با غيرت من درست نمي‏آيد كه من زنده باشم و تو مرا منع از عصيان كني. اسمش را عصيان نمي‏گذارد مثلاً شراب‏خوار، اگر تو او را نصيحت كني كه شراب مخور خيلي تأكيد كني با تو عداوت مي‏كند كه تو مي‏گويي من اطاعت شيطان نكنم. تو مي‏گويي من شبها و نصف شبها فرمان شيطان را نبرم، عداوت مي‏كند با تو و هرگاه بخواهي اسباب فراهم بياوري كه مانع او شود، او هم در مقابل كمر عداوت تو را مي‏بندد و از روي اخلاص اطاعت شيطان را مي‏كند. كدام اخلاص براي كدام معبود از اين بيشتر؟ پس بياييد قدري در كار خود تفكر كنيد، قدري متذكر شويد، آخر در تمام عمر خود در يك‏ساعت از آن، اين‏قدر هم راضي نيستي كه يك‏ساعتش را در كار خود تفكر كني و به فكر خود بيفتي. اغلب اين عرضهايي كه مي‏كنم بي‏ادبي اگر مي‏كنم مطلب سخت است و نه اين است كه مي‏گويم شماها بخصوصه چنين هستيد بلكه خطاب به نوع مي‏كنم، حرفها را به نوع مخلوق دارم لكن معلوم است در مجلس كه حرف مي‏زند آدم روي او به سمتي است و با يك‏نفر دو نفر حرف مي‏زند. شماها خوبان دنياييد، شماها نخبه عالميد. نخبه جميع امم اسلام است و نخبه اسلام اثني‏عشري است و نخبه اثني‏عشري آنانيند كه اهل تذكرند و اهل تفكرند. خوبان عالم شماييد لكن بايد خوبتر باشيم، ديگر ضرري به جايي ندارد كه سعي كنيم ان شاءاللّه خوبتر باشيم و نباشيم در تحت اين آيه كه و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون ايمان نمي‏آورند اكثر مردم به خدا مگر اينكه آنها

 

«* 28 موعظه صفحه 21 *»

مشركند و گاهي شيطان را هم مي‏پرستند، براي او هم كاري مي‏كنند. پس بياييد سعي كنيم و براي شيطان كار نكنيم و اگر احياناً غفلت كرديم في‏الفور تبري كنيم از شيطان و از آن غفلت، و رو كنيم به مولاي خود، عذر بخواهيم و پشت خود را به شيطان كنيم اقلاً خدمتي كه براي شيطان كرده‏ايم حالا تلافي كنيم. مَثَل مشهور است گاو نُه من شير، گاوي بوده نُه من شير مي‏داده، آخر لگد مي‏زده همه را مي‏ريخته. پس بياييم اقلاً باطل كنيم آن خدمتهايي را كه براي شيطان كرده‏ايم لكن اين را كه نمي‏كنيم سهل است برعكس هم خيلي‏مان مي‏كنيم. ده‏سال عبادت مي‏كنيم، بعد از ده‏سال عبادت يك‏كفراني مي‏كنيم، معصيتي مي‏كنيم، اذيت مؤمني مي‏كنيم همه راباطل مي‏كنيم. مثل اينكه اگر كسي صدهزار كرور تومان صدقه بدهد در راه خدا، اين‏همه را در راه خدا انفاق كند، بعد از آن يك‏مؤمن را بيازارد جميع آن عبادتها محو مي‏شود و همه باطل مي‏شود به نص آيه مباركه لاتبطلوا صدقاتكم بالمنّ و الاذي نمي‏فرمايد اذيت كي، مطلق اذيت را مي‏فرمايد. آيا نمي‏داني اذيت مؤمن اذيت امام است و اذيت امام اذيت پيغمبر است و اذيت پيغمبر اذيت خدا است؟ و آيا كسي كه خدا را اذيت كرده باشد صدقه او را خدا مي‏پذيرد؟ حاشا انما يتقبّل اللّه من المتقين خدا قبول مي‏كند از كسي كه تقوي داشته باشد، بپرهيزد از اذيت خدا و كسي كه اذيت مؤمن مي‏كند اذيت خدا كرده است. پس ببين چطور گاو نُه من شير هستيم! زحمتها مي‏كشيم، خرجها مي‏كنيم، خيرها مي‏كنيم يكدفعه يك‏مؤمن را كه آزرديم همه را باطل مي‏كنيم، ثنا نسبت به شيطان همچو مي‏كنيم.

باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه هرگاه تو خدمت كردي، خادمي و عابد و هرگاه خدمت نكني خادم نيستي و عابد نيستي اگرچه آن آقا پول داده و خريده تو را و در حقيقت زرخريد او هستي لكن تو خدمت نكردي او را و چون خدمت او را نكردي خدمتكار نيستي اگرچه تو را براي خدمت خريده ولكن چون خدمت نكردي خدمتكار نيستي. پس تو خادم نيستي، پس تو عابد نيستي و چون تو عابد نشدي او هم

 

«* 28 موعظه صفحه 22 *»

مخدوم و معبود تو نيست.

و چون معني عبد و عابد و معبود معلوم شد معني عبادت را هم عرض كنم. عبادت معنيش اين است كه بنده در جميع جزئي و كلي نگاه كند امر آقاي او چيست، آنچه امر آقاي او است امتثال كند و بعمل آورد و آنچه نهي آقاي اوست كه آن را مكن از آن دوري كند و آنچه كه آقا از آن سكوت كرده آن هم سكوت كند و فضولي نكند و از پيش خود نگويد. حالا كه آقا نگفته باشد و او مي‏كند و مي‏گويد، اين خودسري و خودرأيي و هوي و هوس است. چرا چيزي مي‏گويد كه آقاش نگفته؟ اين است كه فرمودند اسكتوا عماسكت اللّه و ابهموا ماابهمه اللّه ساكت شويد از آنچه خدا از آن ساكت شده و مبهم بگذاريد آنچه را كه خدا مبهم گذارده. هرچه خدا نگفته شما چرا مي‏گوييد؟ پس نگاه كند اين بنده آنچه را كه آقا امر كرده به آن امتثال كند و فرمان برد و آنچه را كه نهي از آن كرده از آن دوري كند. حالا بايد ديد آقا به چه امر مي‏كند و از چه نهي مي‏كند. آقا امر مي‏كند به آنچه مي‏خواهد و دلخواه اوست و نهي مي‏كند از آنچه كه آن را نمي‏خواهد و از آن كراهت دارد و خاطر او از او مشمئز است و متأذي است از آن. آقا امر مي‏كند به آنچه از آن خورسند است و نهي مي‏كند از آنچه كه او را ناپسند است راه امر و نهي اين است. پس خداوند عالم به هرچه امر كرده پسند او و مطبوع او بوده و از هرچه نهي كرده ناپسند او و مكروه او بوده معلوم است از او خشم داشته و آنچه به آن امر مي‏كرده او را دوست مي‏داشته. پيغمبر صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله فرمود ما من شي‏ء يقرّبكم من الجنة و يبعّدكم من النار الاّ و قدامرتكم به و ما من شي‏ء يبعّدكم عن الجنة و يقرّبكم من النار الاّ و قدنهيتكم عنه يعني هيچ‏چيز نيست كه شما را نزديك به بهشت و دور از جهنم كند مگر آنكه شما را امر به آن كرده‏ام. معني عبارت اين مي‏شود كه من فروگذاشت نكرده‏ام از گفتن اين‏جور كارهايي كه آنها شما را به بهشت نزديك مي‏كند و از جهنم دور مي‏كند. پس آنچه گفته‏ام از اين‏جور است و آنچه نگفته‏ام اين‏جور نيست، اين‏كلمه به كار علماتان مي‏آيد، ايشان متذكر باشند. پس مي‏فرمايد آنچه من

 

«* 28 موعظه صفحه 23 *»

نگفته‏ام از اين‏جور نيست كه شما را نزديك كند به بهشت و دور كند از جهنم. چون از اين‏جور نيست پس تو اگر از پيش خود خدمتي بكني كه او نگفته باشد از تو نمي‏پذيرد و شما را به بهشت نخواهد برد و از جهنم دور نخواهد كرد و آنچه شما را نهي از آن كرده اين بوده كه فروگذاشت نكرده آنچه سبب نزديكي به جهنم و دوري از بهشت بوده و آنها چيزهايي است كه پيغمبر گفته و هرچه نگفته و شما را نهي از آن نكرده از اين‏جور نيست و اگر آن را بكني ضرر ندارد براي تو و به كردن آن تو را به جهنم نخواهد برد و تو را از بهشت دور نخواهد كرد چنانچه در آن قسم اول هم همين‏طور است اگر كاري را كه نگفته بكن بكني آن كار تو را نزديك به بهشت و دور از جهنم نخواهد كرد. پس پيغمبر9 تو را امر كرده به آنچه سبب نزديكي تو به بهشت و دوري تو از جهنم مي‏شود و تو را نهي كرده از آنچه سبب نزديكي تو به جهنم و دوري تو از بهشت مي‏شود. پس عبوديت و عبادت امتثال فرمان اين پيغمبر است. پس تو اگر فرمان او را بردي و امتثال اوامر او را كردي و از نواهي او اجتناب كردي، تو عبادت كرده‏اي خداوند عالم را، تو محبوبهاي خدا را عمل كرده‏اي و از مبغوضهاي خدا دور شده‏اي.

خوب حالا بياييم ببينيم خداوند عالم چه‏چيز را دوست مي‏دارد و چه‏چيز را دشمن مي‏دارد. خداوند عالم دوست مي‏دارد هر چيزي را كه سبب تقرب به خود اوست و دشمن مي‏دارد هر چيزي را كه سبب دوري از اوست. خداوند عالم دوست مي‏دارد هر چيزي را كه شبيه به صفات اوست و دشمن مي‏دارد هر چيزي را كه برخلاف صفات اوست به جهت آنكه هركس را مي‏بيني خود را دوست مي‏دارد. از آن اول اصل مسأله را بفهم، بيا ببين دوست‏ترين جميع چيزها در نزد تو كيست؟ دوست‏ترين جميع چيزها در نزد تو ذات خود تو است و نفس خود تو است. ذات خود تو و نفس خود تو محبوب‏ترين كل خلق است نسبت به تو پس هرچه به اين محبوب تو شباهت بيشتر دارد آن محبوب تو است، هرچه به اين ذات تو شباهت ندارد او مبغوض تو است. آنچه شباهت به ذات تو ندارد دشمن ذات تو است. آب چون شباهت به آتش

 

«* 28 موعظه صفحه 24 *»

ندارد دشمن آتش است و او را خاموش مي‏كند و چون آتشي شبيه به آتشي است دوست آتش است و او را قوت مي‏دهد. پس هركس شبيه به تو نيست ضد تو است، چون ضد تو است تو را فاني مي‏كند پس او سبب عدم تو مي‏شود، پس از اين‏جهت تو او را دشمن مي‏داري. آنچه شبيه به تو است مقوّي تو است، چون مقوّي تو است سبب نشاط تو و دوام هستي تو مي‏شود پس تو او را دوست مي‏داري. پس از اين‏جهت هركس دوست مي‏دارد شبيه خود را و دشمن مي‏دارد آنچه شبيه به او نيست. خداوند عالم دوست مي‏دارد صفاتي را كه مانند صفات اوست و همچنين خداوند عالم دشمن مي‏دارد آن صفاتي را كه بر ضدّ صفات اوست. پس خداوند عالم عدل است و عادل را دوست مي‏دارد و عدالت را و دشمن مي‏دارد جور را و جابر را. در ملك هركس عادل است او محبوب خداست، هركس جابر است او مبغوض خداست. همچنين خداوند عالم است صادق، در ملك هركس صادق است محبوب خدا است هركس كاذب است مبغوض خدا است. خداوند عالم وفي است، پس هركس باوفاست محبوب خداست، بي‏وفايي مبغوض خداست. همچنين خداوند است سخي، هركس كه سخي است محبوب خدا است و هركس بخيل است مبغوض خدا است وهكذا خداوند عالم دوست دوستان و دشمن دشمنان است، هركس دوست دوستان است و دشمن دشمنان  بر صفت خدا است و محبوب خدا است و هركس برعكس اين است مبغوض خدا است. جميع آنچه تو را پيغمبر به آن امر كرده آن صفات خداست از اين‏جهت گفته تخلّقوا باخلاق اللّه متخلّق به اخلاق خدا بشويد، و هرچه پيغمبر از او نهي كرده او مبغوض خداست به جهت آنكه شبيه به خدا نيست. پس هركس به اين شريعت مطهره عمل كرد او محبوب خدا مي‏شود و هركس از آنها اعراض كرد مبغوض خداوند عالم مي‏شود. پس عبادت حقيقي اين شريعتي است كه در دست است، هركس به اين شريعت مطهره عمل كرد او متخلق به اخلاق خدا و متصف به صفات خداست.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 25 *»

«موعظه سوّم» سه‏شنبه سوم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

در تفسير اين آيه شريفه محتاج به چند كلمه بوديم و ديروز شرح كرديم. يكي محتاج بوديم به معني عابد و يكي معني معبود و يكي معني عبد و معني عبوديت، اينها را بيان كردم از براي شما و معلوم شد كه عبادت و عبوديت به معني رفتاركردن به شيوه بندگان است. بطور بندگان هركس رفتار كرد آن‏رفتار اسمش به زبان عربي عبوديت است، يعني كار بندگي كردن. پس هركس به شيوه بندگان حركت كرد اين شخص عبوديت كرده، اين شخص عبادت كرده، در اين هنگام اين شخص عابد است يعني عمل‏كننده به شيوه بندگان و آن آقايي كه اين شيوه را نسبت به او بعمل آورده، آن آقا هم معبود است به زبان عربي. پس اين بنده عابد مي‏شود و آقا معبود و اگر اين بنده به شيوه بندگان حركت نكرد، نه اين عابد است نه  آن معبود است اگرچه واجب بود بر اين بنده كه به شيوه بندگان سلوك كند و اگرچه آن آقا مستحق اين بود كه بطور بندگان اين بنده با او راه رود لكن حالا نكرده، پس نه آن آقا معبود است و نه اين عبد و نه بندگي بعمل آمده پس در اين هنگام اين عبد هم نيست. آخر عبد يعني چه؟ عبد يعني مطيع و منقاد باشد براي مولاي خود. وقتي كه مطيع است اسم او عبد است، وقتي كه

 

«* 28 موعظه صفحه 26 *»

مطيع نيست عبد آبق است، يعني گريزنده و گريزپا، از پيش آقاي خود گريخته رفته، عبد نيست. عبد يعني آن‏كسي كه به رسوم بندگي عمل مي‏كند پس از اين‏جهت اگرچه بحسب اصل زرخريدي تو صدهزار بنده داشته باشي و همه را تو پول داده‏اي و خريده‏اي، بحسب زرخريدي همه بنده تو هستند لكن بحسب عبادت و اطاعت بسا آنكه بعضي از آنها عبد تو باشند و بعضي از آنها عبد تو نباشند. پس از اين‏جهت خداوند تاج افتخار بر سر محمّد بن عبداللّه گذارده صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله و او را بنده ياد كرده چنانكه اين سلاطين به كسي القاب مي‏دهند كه مقرّب الحضرة الوالا فلان‏كس مثلاً، همچنين حالا خدا هم القاب به اشرف خلايق خود داده فرموده تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً مبارك است آن خدايي كه نازل كرده قرآن را بر عبد خود، بر بنده خود، كه حالا ديگر اين لقبي است كه خدا به او انعام كرده و همچو لقبي ديگر به كسي نداده و اگر ساير انبيا را هم خداوند اين لقب داده به جهت اين است كه مراتب بندگان مختلف است و آن‏طور بندگي كه محمّد براي خدا كرده9طوري است كه هيچ پيغمبري آن‏طور بندگي براي خدا نكرده اگرچه خداوند عالم درباره نوح مي‏فرمايد انه من عبادنا المؤمنين اگرچه درباره الياس مي‏فرمايد انه من عبادنا المؤمنين اگرچه درباره موسي و هارون مي‏فرمايد انهما من عبادنا المؤمنين، درباره ايوب مي‏فرمايد و اذكر عبدنا ايوب و امثال اينها، اينها را بنده ياد كرده و لقب داده و تاج افتخار بر سرشان گذارده لكن بندگي آنها نيست مثل بندگي محمّد9 و آن‏طور منقاد از براي خداوند عالم نيستند. از اين‏جهت از ساير پيغمبران ترك اولي سرمي‏زند و در هنگام ترك اولايي كه از ايشان سرمي‏زند معلوم است انقياد نداشته‏اند براي خدا كه ترك اولي مي‏كنند. اما پيغمبر ما صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله منقاد تمام است براي خداوند عالم جلّ‏شأنه. پس حقيقت عبوديت و بندگي در كسي يافت نشده مثل آنكه در محمّد بن عبداللّه صلوات‏اللّه و سلامه عليه يافت شده. بعد چنانچه پيغمبران از نور مقدس او آفريده شده‏اند، بندگي پيغمبران ديگر هم از نور بندگي محمّد

 

«* 28 موعظه صفحه 27 *»

است9 و ظلّ بندگي محمّد است، يعني از نور او شعاعي كه صادر شده بر آن پيغمبران تابيده، آن پيغمبران رسم بندگي را از آن نور و از آن شعاع دريافته‏اند و بقدر آن نور بندگي خدا را كرده‏اند. پس درجات پيغمبران هم در مقام بندگي مختلف است، نه هركس مي‏تواند خيال كند كه در مقام بندگي است، بندگي مقام پيغمبران است.

باري، بعد از آني‏كه يافتيد خداوند القاب براي پيغمبران داده و آنها را بنده خوانده اگرچه بحسب مخلوقيت همه مخلوقات بنده‏اند و سزاوار اين است كه همه بنده باشند لكن سلوك نكرده‏اند به رسم بندگي و چون سلوك نكرده‏اند پس آبقند از درگاه خدا و گريخته‏اند. اينها همه حرف ديروز بود كه سر حرف بياييد و آنهايي كه امروز آمده‏اند كه ديروز نيامده بودند سر سخن دستشان بيايد.

پس عرض مي‏كنم عبادت و عبوديت يعني بندگي و عمل‏كردن به رضا و عمل‏كردن به محبت مولا، هركس به محبت مولا عمل كرد، يعني به آنچه مولا دوست مي‏دارد و عمل كرد به آنچه مولا راضي است و مي‏پسندد، اگر كسي به آن‏طور عمل كرد، امتثال فرمان مولا را كرده و اطاعت مولا شده و به رضاي مولا اين بنده راه رفته و چون به رضاي مولا اين بنده راه رفت اين بنده مرضي مولا و پسنديده مولا شد و چون به محبت مولا راه رفت اين بنده محبوب مولا و حبيب مولا شد. پس هركس به رضاي مولا و به محبت مولا عمل كرد اين شخص كه عمل كرده عبادت كرده مولا را و اگر به رضاي مولا عمل نكرد و به محبت مولا عمل نكرد، عبادت مولا را نكرده، عبد مولا نشده و چون عبد مولا نشده عابد نخواهد شد و مولا معبود اين نخواهد شد. چرا؟ به جهت اينكه خداوند عالم جلّ‏شأنه ببينيم مردم را براي چه آفريده؟ مردم را براي تقرّب به خود آفريده و مردم را از براي انتفاع از خود آفريده. درست ملتفت باشيد بفهميد چه عرض مي‏كنم. خداوند عالم مردم را از براي انتفاع از خود آفريده چنانكه در حديث قدسي مي‏فرمايد خلقتكم لتربحوا علي و ماخلقتكم لاربح عليكم يعني من شما را خلق كردم تا شما از من سود ببريد و شما را خلق نكرده‏ام كه من از شما سودي ببرم.

 

«* 28 موعظه صفحه 28 *»

پس شعر مطابق اين حديث است كه: ٭ من نكردم خلق تا سودي كنم ٭ مصرع دومش هم معلوم است ٭ بلكه تا بر بندگان جودي كنم ٭ پس خداوند عالم ما را خلق كرده براي اينكه از او منتفع بشويم، انتفاع از خدا حاصل نمي‏شود مگر اينكه به خدا كسي نزديك بشود. هرچه از خدا دور مي‏شوي از نفع خود و از خير خود دور مي‏شوي. نظر كن اگر چراغي در جايي گذارده باشد انتفاع از اين چراغ وقتي مي‏بري كه تو در نزديكي اين چراغ بروي و اگر از اين چراغ دور بروي انتفاع تو از آن كم مي‏شود. مثلاً اگر جايي آتشي است تو انتفاع از حرارت آتش به نزديكي آتش مي‏بري و اگر از آتش دور شوي انتفاع از آن نمي‏بري. اگر در جايي عطري است و بوي خوشي است انتفاع از آن وقتي است كه به نزديك او بروي. پس تو هرچه نزديك‏تر به آن شوي انتفاع بيشتر مي‏بري و هرچه دورتر از آن مي‏شوي كمتر انتفاع مي‏بري. همچنين اگر صاحب جودي، صاحب علمي، صاحب كمالي باشد، هرچه تو به او نزديك‏تر مي‏شوي از جود و علم و كمال او بيشتر منتفع مي‏شوي و هرچه از او دور شوي از نفع خود محروم مي‏شوي. پس چنين است انتفاع از خداوند عالم جلّ‏شأنه، انتفاع از براي اهل قرب است، از براي كسي است كه تقرّب به خدا پيدا كند اما كسي كه از خدا دور شد محروم از جود او و از كرم او و فيض او مي‏شود. پس چون ما را خداوند از براي انتفاع از خود آفريده ما بايست تقرب به خداوند عالم بجوييم تا اينكه از انوار او و از اسماء او و از كمالات او و از خير او و جود او بهره‏ور بشويم و اگر به او تقرب نجوييم از او بهره‏ور نمي‏شويم.

مثَلي براي اين عرض كنم تا از آن مثَل پي به مطلب ببري. خداوند عالم آسمان را در جايي آفريده و زير آسمان كره نار يعني كره آتش را آفريده و در زير او كره باد را آفريده و در زير او كره آب را آفريده و در زير همه خاك را آفريده. حالا نار را مثل مي‏زنيم، چون كره آتش در جاي معيني است و آتش در آتش‏بودن خود چون خالص است در جاي معيني قرار گرفته. حالا هر چيزي كه حرارت او زياد بشود به كره او نزديك‏تر مي‏شود، هرچه حرارت بيشتر شد به كره نار نزديك‏تر مي‏شود تا آنكه اگر آتش خالص شود در

 

«* 28 موعظه صفحه 29 *»

همان‏جايي كه كره آتش است همان‏جا سكنا خواهد كرد و چيزهاي ديگر بقدر گرمي و حرارت خود رو به كره آتش مي‏روند و در زير كره آتش بقدر حرارت خود در جاي خود قرار مي‏گيرند. پس هرچه حرارت او زياد شود به كره نار نزديك‏تر مي‏شود. اين مثَل را اگر يافتيد عرض مي‏كنم كه انسان هرچه به صفات خدا بيشتر متصف شود رو به خدا بيشتر مي‏رود و هرچه زياد كند از آن صفات خدايي در خود، رو به خداي خود بيشتر مي‏رود و قرب او به خدا بيشتر مي‏شود و هرچه صفات خدايي در كسي كمتر باشد او از خدا دورتر است تا آن‏كس كه هيچ از صفات خدايي ندارد، او از خدا دورتر از جميع مخلوقات خواهد بود. همين مردم بقدري كه صفات خدايي ندارند از خدا دورند و بقدري كه صفات خدا دارند به خدا نزديكند. شايد نفهمند اين حرف را عوام كه صفات خدايي چگونه مي‏شود در بنده پيدا شود، شرح آن را بايد كرد. آتش از آتش قوت مي‏گيرد و آتش از آب ضعف مي‏گيرد به جهت آنكه آب سرد است و تر و آتش گرم است و خشك. حالا هرگاه آب را بر آتش غالب مي‏كني و آب را بر آتش مي‏ريزي، سردي آب گرمي آتش را باطل مي‏كند و رطوبت آب خشكي آتش را باطل مي‏كند پس آب آتش را فاني مي‏كند. همچنين اگر آتش بياوري پيش آتش، آتش قوت مي‏گيرد، حرارت اين آتش به آن آتش قوت مي‏دهد و خشكي اين آتش خشكي آن آتش را قوت مي‏دهد. پس در آتش‏بودن خود كمال پيدا مي‏كند و قوت مي‏گيرد. پس چون اين آتش دوست ذات خود است و هستي ذات خود را مي‏خواهد، پس آتشهاي دنيا را دوست مي‏دارد به جهت آنكه از نزديك‏شدن آن آتشها قوت مي‏گيرد و نشاط براي او حاصل مي‏شود و آبهاي دنيا را دشمن مي‏دارد به جهت آنكه آبها فاني‏كننده وجود اينند و هستي اين را برطرف مي‏كنند. پس آتش به همين‏جهت دشمن آب است و آب به همين‏جهت دشمن آتش است و آتش به همين‏جهت دوست آتش است و آب به همين‏جهت دوست آب است. پس هركه را كه تو مي‏بيني، دوست مي‏دارد همرنگ خود را و دوست مي‏دارد همشكل خود را و دوست مي‏دارد همجنس خود را و

 

«* 28 موعظه صفحه 30 *»

درجات محبت مردم بقدر درجات شباهت تفاوت مي‏كند. هركس به تو شباهتش از جميع جهات بيشتر است تو او را از همه‏كس دوست‏تر مي‏داري به جهت آنكه در او نمي‏بيني چيزي كه منافي طبع تو باشد در او آنچه مي‏بيني باعث قوت و نشاط تو مي‏شود و هركس طبيعت او برخلاف طبيعت تو است دشمن مي‏داري او را. به قول عوام سوهان روح تو است، از معاشرتش متأذي مي‏شوي، آنچه تو مي‏خواهي او نمي‏خواهد، آنچه تو مي‏كني او نمي‏كند، آنچه تو مي‏پسندي او نمي‏پسندد، پس سوهان روح تو مي‏شود. از معاشرت او آناً فآناً تو را ضعف حاصل مي‏شود و تو را ضعيف مي‏كند و اگر ناجنس قوي باشد ضد خود را به زودي مي‏كُشد، آدم از معاشرت ناجنس مي‏ميرد.

پس اين مسأله را كه يافتي كه هركس دوست مي‏دارد آنچه را كه شبيه به خود اوست و دشمن مي‏دارد آنچه را كه ضد اوست، عرض مي‏كنم خداوند عالم جلّ‏شأنه دوست مي‏دارد صفات خود را، خداوند عالم دوست مي‏دارد اسماء خود را و دوست مي‏دارد افعال خود را و هرچه شبيه به صفات خدا باشد و هرچه همشكل و همرنگ صفات خدا و اخلاق خدا باشد محبوب خداست و هرچه منافي با صفات خداست و مخالفت با اسماء خدا و صفات خدا و انوار خدا و كمالات خدا داشته باشد خدا آن را دشمن مي‏دارد. پس در شريعت مقدسه كه خداوند عالم امر كرده است مردم را به محبوبات خود و نهي كرده است از مبغوضات خود، در شريعت مقدسه امر نشده است مگر به آنچه شباهت به صفات خدا دارد و به اسماء خدا و به افعال خدا شباهت دارد، و نهي نشده است مگر از آنچه مخالفت با خدا و صفات خدا دارد. نگاه كن در جميع شريعت تو را امر كرده به سخا، سخا از صفات خداست و محبوب خداست. تو را نهي كرده از بخل به جهت آنكه ضد صفات خدا و مبغوض خداست. همچنين تو را امر كرده‏اند به عدل، عدل از صفات خداست و محبوب خداست، تو را نهي كرده‏اند از جور، جور ضد صفات خداست و مبغوض خداست. تو را امر كرده‏اند به علم، علم از

 

«* 28 موعظه صفحه 31 *»

صفات خداست و محبوب خداست. تو را نهي كرده‏اند از جهل، جهل ضد صفات خداست و مبغوض خداست. تو را امر كرده‏اند به صدق، صدق از صفات خداست، تو را نهي كرده‏اند از كذب به جهت آنكه بر ضد صفات خداست. و چون در اينها امر را دانستي كه اين‏طور است در همه‏جا بطور آساني مي‏تواني بفهمي. جايي كه مشكل مي‏فهمي در عبادات است، مي‏گويي عبادت چطور از صفات خداست؟ مي‏گويم عبادت بجز حق‏شناسي چيزي ديگر نيست، حق‏شناسي از صفات خداست. همچنين از آن‏طرف ضايع‏كردن حق از صفات خدا نيست، عبادت نيست مگر شكرگزاري، شكور اسم خداست. شايد شكر را نداني، شكر يعني نعمت نعمت‏دهنده را در راه منعم صرف كني. كسي كه به تو نعمت داده اگر آن نعمت را در رضاي او صرف كردي شكر او را كرده‏اي و اگر آن نعمت را در غضب خدا و خشم او صرف كردي، كفران نعمت او كردي. اگر به تو گلوله داده و تو رفتي آن گلوله را به دشمن او زدي در اين‏وقت شكر نعمت او را كردي و اگر گلوله را تو به خود او زدي در آن‏وقت كفران نعمت را كردي. اگر كسي مثلاً به تو هزار تومان بدهد، اگر اين هزار تومان را تو در راه رضاي او و در دفع دشمن او خرج كردي شكر نعمت او كردي و اگر اين هزار تومان را دادي قشون درست كردي، سرب و باروت و گلوله خريدي با او دعوا كردي كفران نعمت او كردي. پس شكر نعمتهاي خدا هم اين‏جور است، شكر چشم تو اين است كه تو با اين چشم در حال قيام به موضع سجود نظر كني كه رضاي خدا در اين است، در حال ركوع در ميان دو قدم خود نظر كني، در حال سجود به روي زمين نظر كني، به اين چشم قرآن بخواني، به آسمان و زمين به عبرت نگاه كني و راه مسجد را ببيني، راههاي خير را به آن بپيمايي. اين كارها را اگر كردي شكر چشم را بعمل آورده‏اي ولكن اگر با اين چشم به نامحرم نگاه كردي، به چيزهايي كه شايسته نيست نگاه كردي و رضاي خدا در اينها نيست هرآينه كفران نعمت خدا كرده‏اي. پولها را گرفته‏اي رفته‏اي گلوله و سرب و باروت خريده‏اي به خدا گلوله مي‏زني، محاربه با خدا مي‏كني! پس وقتي كه تو اعضا و جوارح خود را در راه

 

«* 28 موعظه صفحه 32 *»

او به مصرف رسانيدي اين اسمش عبادت مي‏شود، در اين‏وقت شكر خدا كرده‏اي. پس مردم به عبادت شاكر مي‏شوند و شكور اسم خداست و اگر كسي عبادت نكند و نعمتهاي خدا را در راه خدا خرج نكند كفران نعمت او كرده، اين ضد صفت خداست. پس يافتي و آسان شد اين يكيش هم كه اشكال داشت. اما در ساير صفات گفته‏اند ظلم مكن ضد صفات خداست، مال مردم را مخور، عدالت داشته باش، از صفات خداست، انفاق در راه خدا كن از صفات خداست به جهت آنكه رزاق خداست. مال مردم را به عنف مگير، بدون حق مگير، اينها همه از صفات خداست. غرض آنچه ما را در اين شريعت به آن امر كرده‏اند صفات اللّه است و آنچه ما را نهي از آن كرده‏اند صفات اللّه نيست.

باز مثَل عرض كنم، هرگاه تو يك‏چيزي ببيني مثلاً در بيابان گياهي مي‏بيني نگاه مي‏كني برگش مثل برگ بنفشه است، گلش مثل گل بنفشه است، رنگش مثل رنگ بنفشه است، وقتي آن را مي‏گيري بو مي‏كني مي‏بيني بوي بنفشه دارد، وقتي مي‏چشي مي‏بيني مزه بنفشه مي‏دهد، هر طوري كه استعمال بكني خواص بنفشه به تو مي‏دهد، به بيمار مي‏خوراني مي‏بيني مسهل صفرا است، لعاب دارد مثل بنفشه، همه چيزش بنفشه است. حالا بگو ببينم اسم اين علف چه‏چيز است؟ معلوم است بنفشه است. آيا چيز ديگري دارد؟ نه، بنفشه همين‏طور چيزي است. و هرگاه گياهي به شكل بته درمون([4]) ببيني بوش بوي درمون، شاخش شاخ درمون، خاصيتش خاصيت درمون، همچو چيزي درمون است. اگر همه چيزش درمون شد اين مي‏شود درمون، چيزي ديگر نيست.

مثَلي ديگر، يك‏چيزي را مي‏بري پيش زرگر مي‏پرسي اين چه‏چيز است؟ نگاه

 

«* 28 موعظه صفحه 33 *»

مي‏كند مي‏بيند رنگش رنگ طلا است، برقش برق طلا است، آن را توي بوته مي‏گذارد آب مي‏كند، مي‏بيند گدازش گداز طلا است، چكش مي‏زند مي‏بيند به نرمي طلاست، جميع علامات وقتي مثل طلاست، پس طلاست. ديگر اين چه‏چيز است؟ مسلماً طلا است.

همچنين عرض مي‏كنم اگر كسي مثلاً رنگ او رنگ تو شد، شكل او شكل تو شد، صوت او صوت تو شد، جميع نشستن و برخاستن او، جميع حركات او، جميع سكنات او، جميع اشاراتي كه مي‏كند، جميع حالاتش علمش، فضلش، كمالش، طبيعتش، همه مثل تو شد، حالا اگر كسي او را ببيند و تو را ببيند، او را مي‏گويد تويي. اگر تو بيايي و كنار او بايستي هركه تو را ببيند و او را ببيند برايش مشتبه مي‏شود كه تو اين يكي هستي يا آن يكي هستي و تو را نمي‏شناسد، به چه‏چيز امتياز ميان شما بدهد؟ نمي‏تواند امتياز بدهد و خيلي مشكل است امتياز. حالا ببينيد اين عكسي كه از آفتاب در آئينه است چرا جميع مردم اين را آفتاب مي‏گويند؟ مي‏خواهم بدانم اين چرا آفتاب است؟ اين آفتاب است. براي چه آفتاب است؟ به جهت آنكه اين گرد است چون گردي آفتاب، به جهت آنكه زرد است چون زردي آفتاب، به جهت آنكه متلألئ است مثل تلألؤ آفتاب. چون در جميع صفات مثل آفتاب است اسمش شده آفتاب، بدون معطلي آفتاب است، آفتاب همين‏طور چيزي است لكن آن را كه در آنجا مي‏بيني و اين را در اينجا عقل تو حكم مي‏كند كه اين نور آفتاب است لكن اسمش اسم او است، صفتش صفت او است، كارش كار او است، چشم را مي‏زند چنانكه او مي‏زند، گرم مي‏كند چنانكه او گرم مي‏كند، حركت مي‏كند هر وقت او حركت مي‏كند، ساكن مي‏شود هر وقت او ساكن مي‏شود. چنانكه در جميع چيزها مانند آفتاب شده پس چون بر صفت آفتاب است آفتاب نام نامي خود را به او انعام كرده و او را خليفه خود قرار داده در زمين، اگرچه،

ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت «معلوم است» از زمين تا آسمان است

 

 

«* 28 موعظه صفحه 34 *»

اگرچه معين است كه اين نور اوست و شعاع اوست لكن چون بر صفت اوست در جميع چيزها آن آفتاب تاج افتخار و نام نامي خود را به او داده، پس شده آفتاب. آيا نه اين است كه مي‏گويي آفتاب لب بام است؟ مي‏گويي آفتاب لب باغچه است، مي‏گويي اين جامه را ببر در آفتاب بينداز. آفتاب كه در آسمان است چطور شده به اين آفتاب مي‏گويي؟ به جهت آنكه در صفات مانند آفتاب است، نام نامي او آفتاب شده.

چون اين را يافتي پس ببين چه مقام و چه معرفت را براي تو به اين زبانهاي عاميانه بيان كردم، به اين زبان حكمتهاي بليغه را براي تو بيان كردم از آن‏جمله محمّد بن عبداللّه صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله كه معصومي است كه در او به هيچ‏وجه من الوجوه خطا و سهو و نسيان راهبر نيست و در جميع اعمال و در جميع اقوال و در جميع احوال و در جميع صفات و در كل ذات، مطيع مشيت خدا و امر و نهي خدا شده صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله كه در او يك‏ذرّه، يك‏نقطه چيزي كه بر خلاف رضاي خدا باشد يافت نمي‏شود از اين‏جهت خداوند تاج افتخار اسم حبيب به او انعام فرموده كه مبغوض خدا نيست از هيچ‏جهت و محبوب خداست از جميع جهات. از اين‏جهت در ميان پيغمبران اين نام نامي را به او انعام فرموده و هيچ‏كس ديگر لايق اين اسم در ميان پيغمبران نبود. اما ابراهيم اگرچه خليل رحمن است لكن خليل به معني فقير است. ابراهيم چون صاحب خلّت و صاحب فقر الي اللّه بود و از جميع ماسوي نظر را بريده بود و فقير بسوي خدا بود وحده و الفقر فخري را بعمل آورده بود خليل‏اللّه اسم او شد لكن محمّد9  حبيب‏اللّه شد، چرا اين حبيب‏اللّه شد و چه ثمر كرد؟ حالا ببين چه ثمر كرد. بعد از آني‏كه دانستي كه خدا امر نكرده مگر به موافقت نامهاي خود و مگر به موافقت صفات خود و مگر به موافقت افعال خود و مگر به موافقت اقوال خود و نهي نكرده مگر از مخالفت اينها، حالا بيا بگو ببينم پيغمبر معصوم است يا معصوم نيست؟ البته معصوم است. چون معصوم است پس مخالفت نكرده خدا را، پس موافقت كرده از براي جميع اسماء خدا، موافقت كرده از براي

 

«* 28 موعظه صفحه 35 *»

جميع صفات خدا. پس اگر بگويي يك‏اسم را فروگذاشت كرده، در آن گوشه مخالفت كرده، پس معصوم مطلق نيست، پس از جميع جهات مطيع خدا نيست و اين خلاف ضرورت اسلام است. ضرورت اسلام اين است كه محمّد بن عبداللّه9 در هيچ جهتي از جهات وجود خود و در هيچ حيثي از حيثيات هستي خود مخالفت خدا را نكرده. حالا ببين اين چه مقام عظيمي شد! پس در هيچ اسمي، در هيچ رسمي، در هيچ كمالي، در هيچ نوري و صفتي محمّد9 با خداوند عالم مخالفت نكرده. پس از اين‏جهت آئينه سرتاپانماي اسماء و صفات الهي شده و جميع نامهاي خدا در او يافت شده. چه عجب مي‏كني از اين؟ هركس اين معني براي او سنگين است بعد از اين زيارت ششم نخواند و حال آنكه زيارت ششم اجماعي شيعه است. در زيارت ششم كه زيارت  حضرت امير است مي‏خواني السلام علي اسم اللّه الرضي سلام بر نام اللّه كه پسنديده خداوند عالم است، سلام بر رخساره تابان خداوند عالم. پس معلوم شد كه آن بزرگوار نام نامي خدا است. همچنين در آيه مي‏فرمايد فللّه الاسماء الحسني فادعوه بها از براي خدااست نامهاي نيكو، خدا را به آن نامها بخوانيد. مي‏فرمايد حديثي كه مضمونش اين است كه نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها يعني ماييم واللّه آن اسماء نيكويي كه خدا شما را امر كرده او را به ماها بخوانيد. پس ايشان در جميع مراتب وجود خود تابعند از براي خدا و از براي اسمها و صفتها و كمالهاي خدا. حالا ديگر نمي‏دانم بنفشه يعني چه؟ يا آن بته كه مثَل آوردم يعني چه؟ نمي‏دانم طلا يعني چه؟ آيا هيچ فهميديد چه ثمر كرد اينها؟ نمي‏دانم ملتفت شديد يا نه؟ پس ملتفت باشيد كه آيا مي‏توان به آن بزرگواران نظري ديگر كرد؟ يا براي آن بزرگواران نامي ديگر ذكر كرد؟ آيا نه اين است كه مي‏فرمايد من رآني فقد رأي الحق هركه مرا ببيند حق را ديده. حق را ديده يعني چه؟ براي چه حق را ديده؟ اگر نه رؤيت او رؤيت خداست، اگر نه ظاهر او ظاهر خداست، اگر نه صفات او صفات خداست، پس ديدار او چرا ديدار حق است؟ ديدار او نيست مگر ديدار حق مگر به جهت اينكه به صفات اللّه

 

«* 28 موعظه صفحه 36 *»

متخلق شده، به اسماء اللّه متصف شده از اين است كه مي‏فرمايد من يطع الرسول فقد اطاع اللّه هركه اطاعت كند رسول را اللّه را اطاعت كرده است به جهت آنكه اطاعت او اطاعت خداست. در زيارت جامعه مي‏خواني من احبّكم فقد احبّ اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه و من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه الي آخر. اي سادات من هركس شما را دوست دارد خدا را دوست داشته و هركس شما را دشمن دارد خدا را دشمن داشته و همين معني دشمني خداست. ديگر با خدا چه مي‏كنند؟ و هركس معتصم به شما شد، به پناه شما درآمد به پناه خدا درآمده. در زيارت جامعه صغيره مي‏خواني من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه و من تخلّي عنهم فقد تخلّي عن اللّه سلام بر كساني كه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته، هركس ايشان را نشناخت خدا را نشناخته، هركس از ايشان بريد از خدا بريده. اين حرفها يعني چه؟ از چه زيارت حسين زيارت خداست در عرش؟ من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه براي چه همچو شده؟ اگر نه اين است كه او متصف شده به صفات خدا، اگر نه متخلق شده به اخلاق خدا، مسمّي شده به اسماء خدا، كامل شده به كمال خدا، هست شده به نور هستي خداوند عالم جلّ‏شأنه. اگر نه چنين شده از براي چه رؤيت او رؤيت خدا شده؟ از براي چه زيارت او زيارت خدا شده؟ از براي چه انداختن او انداختن خدا شده؟ مي‏فرمايد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي اي محمّد! آن خاكي كه تو در دعوا و غزوه برداشتي و به چشم كفار ريختي، تو نريختي، خدا ريخت. براي چه همچو شده؟ براي چه كارهاي مردم ديگر همچو نيست؟ پس بد نگفته است اين شعر را، شعر عاميانه است لكن درست گفته است. مي‏گويد:

اگر دست علي دست خدا نيست «معلوم است» چرا دست دگر مشكل‏گشا نيست؟

اگر دست پيغمبر دست خدا نيست، رمي او از چه رمي خدا شده؟ انّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه آناني كه با تو بيعت مي‏كنند اي محمّد و دست به دست تو مي‏دهند،

 

«* 28 موعظه صفحه 37 *»

اين است و غير اين نيست كه دست به دست خدا داده‏اند. ديگر هيچ معني ديگري ندارد دست به دست خدا دادن. انما يبايعون اللّه معني ديگري ندارد و دست به دست خدا دادن همين‏طور چيزي است.

پس معلوم شد كه آن بزرگوار در مقام اتصاف به صفات خدا و در مقام بخود داشتن كمالات خدا به جايي رسيده كه بقدر ذرّه‏اي از ذرات را وانگذارده. اگر اين سخن را كه عرض كردم بر دل شيعه سنگين باشد خاك بر سر او و حال آنكه سنّي ناصبي معتزلي  ـ ابن ابي‏الحديد ـ به علي بن ابي‏طالب صلوات اللّه و سلامه عليه خطاب مي‏كند و مي‏گويد:

تقيّلت افعال الربوبية التي عذرت بها من شكّ «معلوم» انّك مربوب

اي علي! آن‏قدر به خود گرفته‏اي از صفات خدايي كه من عذر خواسته‏ام از علي‏اللّهي كه حق داري كه او را خدا گرفتي. آخر هرچه تو از خدا مي‏خواهي كه اين دارد چيزي را فروگذاشت نكرده. ببين ابن ابي‏الحديد است و سني و ناصبي است و معتزلي است و چنين مي‏گويد درباره حضرت امير صلوات‏اللّه و سلامه عليه. حالا ديگر هركس از اين امتناع كند خاك بر سر او. واللّه با وجود آنچه درباره آن حضرت ذكر كردم و ذكر كنم باز علي بنده‏اي است ذليل مخلوق و خداوند تاج افتخار بندگي بر سر او گذارده و به اين‏جهت كه بندگي كرده صفات خدايي از او آشكار شده. اين را من نمي‏گويم حضرت صادق صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه مي‏فرمايد، مي‏فرمايد العبودية جوهرة كنهها الربوبية فماخفي في الربوبية اصيب في العبودية و مافقد في العبودية وجد في الربوبية يعني بندگي يك‏گوهري است كه آخر او ربوبيت است. اگر در مراتب بندگي كسي ثابت شد لامحاله به صفات مولا عمل مي‏كند، چون به صفات مولا عمل مي‏كند به جميع جهات هستي خود عمل به صفات آقا مي‏كند به مقام آقا مي‏رسد و آقا مي‏شود، نه به معني آنكه آن حالا ديگر آقا نيست و اين آقا است، اين سخن كفر است. و نه اين است كه باز دو آقا بشوند، اين هم كفر است، بلكه معنيش اين است كه به جايي مي‏رسد كه مي‏شود

 

«* 28 موعظه صفحه 38 *»

مثل آفتاب توي آئينه و آفتاب آسماني. مي‏بيني اين آفتاب در آئينه باوجودي كه نام ناميش آفتاب است لكن چون به حقيقت نظر كني مي‏يابي او را نور آفتاب كه اگر چشم خود را برهم گذارد آن آفتاب آسماني و رخساره خود را از اين بگرداند، اين آفتاب زميني في‏الفور پا به عرصه عدم مي‏گذارد و نيست مي‏شود. شرح اين مقامات را امام تو در دعاي رجب فرموده، فرموده و بمقاماتك و علاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك اعضاد و اشهاد و مناة و اذواد و حفظة و روّاد تا آخر. معنيش اين است كه خدايا تو را به آن مقامهاي تو قسم مي‏دهم و تو را به آن علامتهاي تو قسم مي‏دهم، آن علامتهايي كه هيچ‏فرق ميان تو و ميان آن علامات نيست مگر اينكه تو خدايي و آنها بنده تو، تو را به آن علامات مي‏خوانم و آن علاماتند محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم پس و پيش دعا همه شهادت مي‏دهد كه ايشانند. و ايشانند بنده، پس مي‏فرمايد لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك خدايا هيچ فرق ميان تو و اينها نيست به جهت آنكه تو عادل اينها عادل و همچنين تو سخي اينها سخي، تو عالم اينها عالم، تو قادر اينها قادر، هر صفتي كه در تو ميخواهم در محمّد و آل‏محمّد مي‏بينم. هيچ فرقي ميان تو و آنها نيست. بلي يك‏فرق ميان تو و آنها هست و آن اين است كه تو خدايي و اينها بنده. گفت:

ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت «معلوم است» از زمين تا آسمان است

همين فرق بس كه اين شعاع است و آن صاحب‏شعاع، آن مولاست و اين بنده. اين همين خاصيتي كه پيدا كرده از بندگي پيدا كرده، يعني از بخودگرفتن صفات خدا. پس عابدترين كائنات كسي است كه متصف‏تر است به صفات خدا، عبد حقيقي آن است كه متصف‏تر است به صفات خدا. پس عبدي نيست در ملك خدا مثل محمّد9 از اين‏جهت نام نامي او در اول امر عبداللّه است. اين است كه در قرآن مي‏خواني و انه لمّا

 

«* 28 موعظه صفحه 39 *»

قام عبداللّه كادوا يكونون عليه لبداً پس پيغمبر نام ناميش عبداللّه است و اوست كه عبادت كرده خدا را. پس تو ببين به چه مقام عظيم شهادت مي‏دهي كه مي‏گويي اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله اين حرفي كه تو مي‏زني چنان پيغمبر از اين‏حرف خورسند مي‏شود كه خدا مي‏داند به اين‏جهت كه مي‏داند اين مقام عبوديت مقام بزرگي است. پس آن بزرگوار به عبوديت راضي‏تر است تا اينكه نسبت ديگر به او بدهي، اسم ديگر بر سر او بگذاري زيراكه كل كمالات را بواسطه اين عبوديت دريافته. پس همين‏كه گفتي اشهد ان محمّداً عبده و رسوله گفته‏اي كه شهادت مي‏دهم كه هيچ‏فرق ميان تو و خدا نيست مگر اينكه تو بنده او هستي. شهادت داده‏اي به مقام بسيار بلندي براي آن بزرگوار. و ببين در اسم مقدس او خداوند چگونه گذارده اين مطلب را؟ آيا نه اينكه نام نامي خدا احد است و نام نامي اين بزرگوار احمد است9 . ٭ ز احمد تا احد يك ميم فرق است ٭ و اين ميم همان ميمي است كه دلالت بر بندگي او مي‏كند و دلالت مي‏كند كه آن بزرگوار مخلوق خدا است و خداوند او را آفريده است. و اين ميم ـ  لكن اين‏كلمه براي ملاها بكار مي‏آيد ـ  قواي اين ميم چهل است و خداوند مي‏فرمايد خمّرت طينة آدم بيدي اربعين صباحاً خصوصيت محمّدي در اين ميم است از اين‏جهت در سن چهل‏سالگي او مبعوث به رسالت شد. طينت او را خداوند در چهل‏روز مخمّر كرد و به جهت‏هايي كه بر منبر براي عوام نمي‏توان گفت و مخصوص درس است، ميم دليل بندگي آن بزرگوار است كه اگر آن ميم را برداري احد است و اگر آن ميم را بگذاري احمد است. پس آن بزرگوار ظاهرش عبوديت است و باطنش ربوبيت است.و حالا كه باطنش ربوبيت است نه خيال كني كه يعني باطنش خدايي است. آخر اين بالنگ را كه استاد قناد برمي‏دارد و درست مي‏كند آن‏طوري كه مي‏خواهد و اسمش مربا مي‏شود، آن استاد مربّي است و آن مربّا است. پس ربّ نقلي نيست، ربّ به معني مولاست. عزيز مصر را خداوند در قرآن ربّ ياد كرده اذكرني عند ربّك فانساه الشيطان ذكر ربّه در زبان عرب غلام را عبد مي‏گويند و آقا را به زبان عربي ربّ مي‏گويند. نمي‏بيني كه خود

 

«* 28 موعظه صفحه 40 *»

شماها بعضي‏تان اربابيد؟ ارباب جمع ربّ است. شما ارباب خانه‏تان هستيد، ارباب ملكتان هستيد. پس همه شماها ربّيد، همه ادعاي ربوبيت مي‏كنيد. پس ربّ يعني مولا، يعني صاحب، دخلي به خدا ندارد. حالا اين بزرگوار صلوات‏اللّه عليه بعد از آنيكه قدم در دايره عبوديت بطوري گذارد كه هيچ مخلوق آن‏طور نگذارده بود، و چنان بندگي كرد كه هيچ مخلوق آنگونه بندگي نكرده بود، فائز شد به مقام ربوبيت پس ربّ شد براي جميع كائنات و براي خدا عبد شد. پس بد نگفته، ٭ اي بر ز آفرينش و كم ز آفريدگار ٭.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

«* 28 موعظه صفحه 41 *»

«موعظه چهارم» چهارشنبه چهارم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

ديروز عرض كردم كه بنده وقتي در بندگي كمال پيدا مي‏كند كه به صفات مولاي خود آراسته شود و از هرچه مخالف با صفات مولاي اوست پيراسته شود و پاك شود. اگر بنده به اين مقام رسيد در بندگي نهايت كمال را پيدا مي‏كند و آئينه سرتاپانماي مولاي خود مي‏شود و چون آئينه سرتاپانماي مولاي خود شد قائم‏مقام مولاي خود مي‏شود و خليفه و جانشين او مي‏شود و ظاهر و پيدايي او در ميان جمع مي‏شود. مَثَل اين حكايت را بيابيد از چراغ، بعد از آني‏كه اين روغن در مقام بندگي آتش از رطوبتهايي كه منافاتي با خشكي آتش دارد گذشت، آتش گرم است و خشك و روغن رطوبت در او بسيار است از اين‏جهت روان است و اين رطوبتهاي روغن ضد آتش است. نمي‏بيني روغن را اگر زياد در آتش بريزي خاموش مي‏شود بسبب آنكه ضد آتش است و دشمن آتش است لكن در مقام چاكري و بندگي آتش اگر روغن از سر رطوبتهاي خود ـ چون منافات دارد با آتش ـ اگر از آن رطوبتها گذشت و حرارت در وجود او زياد شد و دودي شد به اين‏واسطه كه حرارت در او اثر كرد و رفت به كره آتش بواسطه آن حرارت و به آن واسطه صعود كرد و بالا رفت، شعله مي‏شود و آتش پنهاني در وجود او جلوه‏گر

 

«* 28 موعظه صفحه 42 *»

مي‏شود. به جهت آنكه روغن عبدي شد مطيع براي آتش پنهاني و صفات خود را كه آن رطوبتها و آن غلظتها و آن كثافتها بود آنها را از خود دور كرد و صفات آتش را كه خشكي باشد و رقّت و لطافت تحصيل كرد. پس از اين‏جهت آتش او را به بندگي خود قبول كرد و تاج افتخار بر سر او گذارد و او را به نام نامي خود مسمّي كرد و اسم او را در ميان جمع آتش گذارد بطوري كه اگر بخواهند مردم پيش او بروند به يكديگر مي‏گويند بيا برويم پيش آتش، و آتش اسم خود را بر سر آن گذارده است. هيمه‏ها را هم كه مي‏سوزانند به همين‏جهت آتش مي‏گويند، آن سختي‏هاي چوب را، آن رطوبتهاي چوب را، آن كثافتهاي چوب را چون چوب از خود دور كرده، پس دودي لطيف شده و آتش در آن دود اثر كرده و او را به نام نامي خود مسمّي كرده. پس در ميان خلايق به اسم آتش مشهور شده و از اين‏جهت آتش او را رخساره تابان خود قرار داده و از او جلوه‏گر شده براي جمع و او را دست تواناي خود قرار داده و كارهاي خود را از او اظهار نموده. نمي‏بيني آتش با او مي‏سوزاند، با او مي‏خشكاند، با او روشن مي‏كند؟ ببين چگونه در آئينه آن شعله جلوه‏گر شد! ببين چگونه او را به نام نامي خود ناميد! پس او را خليفه خود در ميان جمع قرار داد و او را قائم‏مقام خود كرد. پس اين شعله به زبان فصيح بليغ كه عرب به عربي مي‏فهمد، فارس به فارسي مي‏فهمد، ترك به تركي مي‏فهمد، اهل هر زباني به زبان خود مي‏فهمند كه اين شعله در ميان جمع به نداي فصيح بيان مي‏كند كه اينك منم پيدايي آتش در ميان شما، اينك منم رخساره آتش در ميان شما، و اينك منم دست تواناي آتش و اينك منم زبان گوياي آتش، اينك منم قائم‏مقام و جانشين آتش در ميان شما و اينك منم باب آتش در ميان شما. هركس از شما را حاجتي به درگاه آتش باشد اينك دست نياز بسوي من بلند كند و هركس تقرب بسوي آتش پنهاني مي‏جويد اينك تقرّب به من بجويد و چنان نام آتش بر اين راست آمده كه عوام بجز اين آتشي نمي‏دانند، لكن شما بدانيد كه آتش حرارتي است پنهاني و آتش به چشم نمي‏آيد، آتش را نمي‏توان به شكلي و رنگي ديد. آتش آن حرارت پنهاني است، اگر

 

«* 28 موعظه صفحه 43 *»

بخواهي بفهمي آتش كدام است ببين منقل آن پايين گذارده، تو اين بالا دست مي‏گيري مي‏بيني دست تو مي‏سوزد. آن چه‏چيز است كه به دست تو مي‏خورد و دست تو را مي‏سوزاند؟ آن آتش است، آني كه در غيب اين هوا مي‏رود و بسوي آسمان بالا مي‏رود آن آتش است و آنچه در منقل است آنها چوبها و ذغالهاي سوخته است. مادام كه آتش در تن آنها است گرم است و چون آتش از تن آنها بيرون رود ـ چنانكه جان از تن بيرون مي‏رود ـ آن ذغالها سياه مي‏شود، يا خاكستر مي‏شود، اينها دخلي به آتش ندارد، اصل آتش آن حرارت و سوزاني پنهاني است. پس مي‏گويد اين شعله به اهل جمع كه هريك از آنها كه طالب ديدار آتشند بايد كه بسوي من بنگرند، هركس مرا ببيند آتش پنهاني را ديده، هركس تقرب به من بجويد تقرب به آتش پنهاني جسته، هركس از من دوري كند از آتش پنهاني دوري كرده. پس دشمن من دشمن آتش است، دوست من دوست آتش است زيراكه من خودي خود را گم كرده‏ام، سرتاپا آتش را يافته‏ام. من زبان از هستي خود بسته‏ام و به هستي آتش گويا شده‏ام، بكلي خود را پنهان كرده‏ام و او را آشكار كرده‏ام.

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار چه كنم «معلوم» حرف دگر ياد نداد استادم

نيست در ظاهر من و در باطن من ذكري به غير از ذكر آتش از اين‏جهت من ياد آتشم و من ذكر آتشم، من پيدايي و جلوه آتشم ولي اگر تو مي‏خواهي مرا از خودي خودم بشناسي، منم دودي سياه. همين‏كه جان آتش از تن من بيرون رفت من دودي سياه هستم، منم سرديي كه حرارتي در من نيست، سوزاني در من نيست، تاباني در من نيست. من همان روغني هستم كه بنياد وجودم از هم پاشيد و دود سياهي شدم و هستم ولي چون متوجه آتش پنهاني شدم از خودي خودم گذشتم و سرتاپا محو جمال او شدم و بجز او به چيزي نگاه نكردم. چون او آشكار شده مرا پنهان كرده، چون او غالب آمده مرا مغلوب كرده، از اين‏جهت فعل من فعل او شد، قول من قول او شد،

 

«* 28 موعظه صفحه 44 *»

ديدار من ديدار او شد، جميع آنچه مي‏خواهي به آتش نسبت بدهي منم جهت نسبت، آن را به من نسبت بده كه منم جهت نسبت آتش و جميع آنچه از آتش مي‏خواهي از من بياب زيراكه منم باب فيض آتش، منم قبله او. يعني چون در و ديواري كه هستند، چون در و ديوار بخواهند متوجه بسوي من شوند من قبله از براي در و ديوارم بسوي آتش پنهاني و بايد بسوي من متوجه شوند. ببين آنچه گفتم در اين شعله موجود است يا موجود نيست؟ ابداً اسم دودي از او گم شده بطوري كه احدي از آحاد به اسم دودي او را ياد نمي‏كند، جميع مردم او را بجز به ياد آتشي ياد نمي‏كنند و حال آنكه اگر به حقيقت بشكافي سخن را، او را خواهي يافت دودي تيره. و اگر نظر كني به فضل آتش و كرم آتش و پيدايي آتش كه در وجود او جلوه كرده او را خواهي يافت آتشي تابان، خواهي يافت آتشي سوزان.

چون اين را يافتي از تو مي‏پرسم كه آيا چه گمان تو است به محمّد9 در نزد خدا؟ بگو ببينم آيا اين روغن در آتش پنهاني بيشتر فاني شده از وجود محمّد در نزد خدا؟ و آيا لطافت اين روغن بيشتر است از لطافت وجود محمّد؟ و آيا خلوصي كه اين روغن در نزد آتش دارد بيشتر است از اخلاص محمّد به خدا؟ و آيا آراستگي اين روغن به صفات آتش و پيراستگي آن از صفات دود بيشتر خواهد بود از وجود محمّد9 در نزد خدا؟ حاشا و كلاّ! بلكه محمّد9 در نزد خدا چنان اخلاصي دارد كه احدي از كائنات آن‏طور اخلاص به كسي ندارد. آيا اخلاص مي‏فهمي يعني چه؟ مشكل است، اخلاص به معني خالص‏كردن چيزي است. مي‏گويي من اخلاص به تو دارم، يعني من جان و تن خود را خالص كرده‏ام براي تو، نه از براي خود هستم نه از براي غير تو، براي غير تو نيستم اگرچه براي خودم باشد. چون من براي خودم هم نيستم پس دست من دست من نيست و براي من نيست، دست من براي تو است و مال تو است. چشم من چشم من نيست و براي من نيست، براي تو است و مال تو است هكذا جميع اعضاي من اگر براي غير تو باشد من خود را از براي تو خالص نكرده‏ام. خالص يعني شائبه غير

 

«* 28 موعظه صفحه 45 *»

در او نباشد و ذكر غير آن‏كسي كه اخلاص به او دارد نباشد. مخلصين له الدين معنيش اين است كه براي خداوند خود را خالص بكني، خالص بجز محمّد9 نيست كه خود را چنان خالص كرد از براي خدا كه هيچ‏كس در ملك خدا چنان خود را براي خدا خالص نكرده. غير او اگر از جهتي خود را خالص كرده‏اند از جهت ديگر نكرده‏اند و اگر گاهي خود را خالص كرده‏اند گاهي ديگر نكرده‏اند لكن آن بزرگوار در تمام ملك خدا و در تمام عمر ملك خدا، از جميع جهات خود را خالص كرده كه اگر نكرده باشد پس هنوز مشوب است و مخلوط است و اگر هنوز مشوب و مخلوط است پس نظر به غير خدا كرده،و اگر نظر به غير خدا كرده عبد غير خدا شده، خدمت غير خدا شده، پس مشرك به خدا شده. پس بدان‏كه در اين ملك احدي از آحاد، هيچ ملك مقرّبي، هيچ نبي مرسلي، هيچ مؤمن ممتحني، خدا را توحيد به حقيقت توحيد و اخلاص توحيد، احدي جز محمّد9 نكرده حتي انبياي مرسل و ملائكه مقرّب. مگر تو نخوانده‏اي زيارت جامعه را كه مي‏فرمايد من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم يعني هركس در ملك خدا توحيد خدا را كرده از شما پذيرفته و اصل توحيد شماييد. ببين چه گفته در اين مقام خداوند تعليم كرده است به آن بزرگوار كه قـل يعني بگو اي محمّد در جميع ملك من، در جميع هزار هزار عالم ندا كن و بگو انما انا بشر مثلكم من بشري و مخلوقي هستم مثل شما، فرق ميان من و شما اين است كه يوحي الي انما الهكم اله واحد همچنين وحيي را هيچ نبي مرسل طاقت ندارد، هيچ ملك مقرّب طاقت ندارد كه اين وحي در اول امر به او بشود كه انما الهكم اله واحد اگر اين وحي بر كوههاي عالم نازل شده بود كوهها از هم مي‏پاشيد، اگر به انبياي مرسل مي‏شد تاب نمي‏آوردند خرّ موسي صعقاً نور اين وحي به موسي شد، موسي تاب نياورد و خرّ موسي صعقاً كوه از هم پاشيد و بني‏اسرائيل مردند، از نور آن وحي بود كه تاب نياوردند، غش كردند، نمي‏توانستند تاب بياورند. پس بگو تو در تمام مملكت من، در تمامي هزار هزار عالم كه انما انا بشر مثلكم يوحي الي انما الهكم اله واحد من بشري

 

«* 28 موعظه صفحه 46 *»

هستم مثل شما، مثل شمايم. فرق ميان من و شما اين است كه در وجود من جلوه‏گر شده وحدانيت خداوند عالم و در شماها جلوه‏گر نشده. از من به شما مي‏رسد كه خدا يكي است، اگر من لب از توحيد فرو ببندم شما را اطلاعي بر يگانگي خدا نيست، به هيچ برهاني و به هيچ‏عقلي شما نمي‏توانيد يگانگي خدا را درك كنيد، من چون لب گشودم مردم از احديت خدا خبر شدند، چون رخساره من جلوه‏گر شد خلق يگانگي خدا را و توحيد خدا را از جبهه من دانستند. چون آن نور توحيدي كه از جبهه من در ملك خدا تابيد، آن نور تابيد شما آگاهي به وحدانيت خدا پيدا كرديد چنانكه اين شعله به در و ديوار مي‏گويد اي در و ديوار من جسمي هستم مانند شما سرد مثل اينكه شما جسمي هستيد سرد، من جسمي هستم تيره و تار مثل اينكه شما جسمي هستيد تيره و تار، فرق ميان من و شما اين است كه در وجود من وحي شد كه آتش پنهاني سوزان است و آتش پنهاني تابان است و آتش پنهاني درخشان است و اين وحي به شماها نمي‏شود و شما را قابليت اين خبر نيست، شما از بس كثيفيد و غليظيد اين خبر را شما نمي‏فهميد، حواس شما درك صوت خفي آتش را نمي‏كند ولي چون من لطيف هستم، من چون صافي شدم، من چون از خودي رستم، من چون به آتش پيوستم نداي او را من مي‏شنوم و صداي او را جز گوش من گوشي ديگر نمي‏شنود. از اين چه عجب مي‏كني؟ جن در مجلس هزار حرف مي‏زنند، خوانندگي مي‏كنند و شما نمي‏شنويد. همچنين ملائكه اين‏همه هستند در هر ذره‏ذره جاهاي اين مسجد تسبيح و تهليل مي‏كنند خدا را و گوش شما صداي آنها را نمي‏شنود به جهت آنكه گوش شما از جنس ملك نيست، از جنس جن نيست. همچنين اين در و ديوار به اين كثافت از جنس آتش نيستند و مناسبت با آن آتش پنهاني پيدا نكرده‏اند ولي اين دود چون لطافتي پيدا كرد، صافي شد، مناسبتي با آتش پيدا كرد از اين‏جهت نداي آتش به او رسيد و وحي آتش را شنيد. پس آتش بسوي او وحي مي‏كند كه منم آتش سوزان، منم آتش تابان. پس اين شعله به در و ديوار مي‏گويد من جسمي هستم مثل شما، فرق ميان من و شما اين است كه به من

 

«* 28 موعظه صفحه 47 *»

چنين وحي شده و به شما نشده، شما صداي آتش را نشنيديد و بر صفات آتش آگاهي حاصل نكرديد ولي چون او در وجود من جلوه‏گر شد از گريبان من سر بيرون آورد و از رخساره من جلوه‏گر شد، در جبهه من نمودار گرديد، شما از آتش پنهاني اطلاعي پيدا كرديد. و اين حرارت في‏الجمله هم كه در شما پيدا شده اين هم از تابشي است كه از جبهه من به شما تابيده. پس آتش پنهاني حكم مي‏كند به شعله مي‏گويد اي شعله! اي قائم‏مقام من! اي زبان من در ملك! در اين خانه تو ندا كن كه آتش است تابان، آتش است سوزان. اين امر را به در و ديوار كثيف برسان براي در و ديوار كر كه صداي مرا نمي‏شنوند اين امر را شرح كن و اين لغت را براي ايشان ترجمه كن. و چون شعله ترجمه كرد براي آنها، آنها هم روشن شدند.

و وقتي كه دانستي امر چنين است در ميان شعله و آتش پنهاني، پس عرض مي‏كنم كه بعد از آني‏كه قابليت محمّدي و زيت وجود محمّدي كه خدا در شأن او مي‏فرمايد يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار يعني روغن وجود محمّدي و قابليت آن بزرگوار چنان مستعد شعله‏وري بود كه نزديك بود شعله‏ور شود بدون اينكه آتش توحيد بر آن بتابد. ببين چه مقام بزرگي است! اگرچه چنين نشد لكن نزديك بود كه خود او خود بخود در بگيرد، نزديك بود كه خود بخود از آن آتش پنهاني توحيد شعله‏ور شود. چنين نشد ولي به انعام خدا و رحمت خدا و فضل خدا زيت وجود او در گرفت. چون در گرفت او را مَثَل خود در ميان جمع قرار داد فرمود اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم مشكوة، بدن محمّد است9 و آن مردنگي كه در اين مشكوة است كه مي‏فرمايد زجاجه الزجاجة كأنّها كوكب درّي زجاجه آن بلور است كه خدا مي‏فرمايد مراد از مردنگي نفس محمّد است فيها مصباح در آن مردنگي چراغي است كه آن چراغ

 

«* 28 موعظه صفحه 48 *»

وجود محمّد است9 و آن آيت توحيدي كه در او جلوه‏گر شد، آن آتش پنهاني توحيد است كه در وجود مبارك محمّد درگرفته. پس آن بزرگوار شد چراغ عالم‏افروز عرصه امكان. نمي‏بيني كه در قرآن جاي ديگر تصريح به اين فرموده فرموده انا ارسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً و داعياً الي اللّه باذنه و سراجاً منيراً اي محمّد! ما تو را سراج منير قرار داديم، چراغ روشن‏كننده عرصه امكان قرار داديم لكن هر چيزي به چيزي كه در مي‏گيرد، هر چيزي كه در چيزي غلبه مي‏كند آن خواص را پيدا مي‏كند. آيا نمي‏بيني جسمي را مثلاً يك‏تكه نان را اگر در سركه بپروراني ترش مي‏شود، اگر در شيره بپروراني شيرين مي‏شود، اگر در گلاب بپروراني معطر مي‏شود، در هر عطري بوي آن عطر را مي‏گيرد. هر چيزي به هرچه درگرفت خواص او را پيدا مي‏كند. حالا چون اين روغن به آتش درگرفت اين احكام احكام آتش بود كه گفتم و از زبان آتش اينها را بيان كردم. همچنين اگر اين روغن به مشك دربگيرد معطر مي‏شود به مشك و رخساره تابان مشك مي‏شود در ميان جمع، قائم‏مقام و خليفه مشك مي‏شود. پس اين روغن به صداي بلند مي‏گويد اي در و ديوار! شما را خبري از مشك نيست. مشك در وجود من جلوه كرده و مرا قائم‏مقام و خليفه خود قرار داده، هرچه از مشك مي‏خواهيد از من بخواهيد چراكه مشك مرا رخساره خود قرار داده. پس هر چيز به هر چه درمي‏گيرد آن را رخساره خود قرار مي‏دهد. حالا بگو ببينم آيا وجود محمّد به چه درگرفته؟ اخلاص به كه پيدا كرده؟ خالص براي چه شده؟ تو مي‏داني كه براي خدا آن بزرگوار خالص شده و براي نامهاي خدا و صفات خدا خالص گرديده است از اين‏جهت است كه از خود دوري كرده. ديگر حالا نمي‏دانم تو اسمش را آتش مي‏گذاري يا مشك مي‏گذاري، نه آتش بگذار نه مشك، ببين چه در او درگرفته است اسمش را همان بگذار. در او درگرفته نامهاي خدا، چون در او درگرفته نامهاي خدا پس آن بزرگوار نام خداست، در او درگرفته صفات خدا پس آن بزرگوار صفات خداست، در او درگرفته انوار خدا و چون در او درگرفته انوار خدا پس آن بزرگوار انوار خداست، در او درگرفته جلال خدا پس جلال خداست، در او درگرفته

 

«* 28 موعظه صفحه 49 *»

كبرياي خدا پس آن بزرگوار كبرياي خداست وهكذا. پس چه آسان شد اين دعايي را كه در سحرها مي‏خواني همه را امشب بفهم و بخوان اللهم اني اسألك من بهائك بابهاه و كل بهائك بهي اين بهاء محمّد است، يك‏دفعه اسمش را اين گذارده‏اند، يك‏دفعه آن گذارده‏اند، يك‏دفعه آن. اللهم اني اسألك من جمالك باجمله و كل جمالك جميل محمّد است، من جلالك باجلّه جلال محمّد است، آنچه از اين نامها هست جميع اينها در وجود مبارك او درگرفته و از او ظاهر شده و نام نامي خود را به آن بزرگوار داده است. پس او شده نام ظاهر خدا در ميان عالم و او شده آن‏كسي كه توحيد خدا در او جلوه‏گر شده و يگانگي خدا در وجود او جلوه‏گر آمده، احديت خدا از او ظاهر شده. احد يكي از اسماء خداست، احديت صفتي از صفات خداست، احديت خدا در وجود مبارك او جلوه‏گر شده چون او براي احد خود را خالص كرده از هر كثرتي رسته پس او را نسبتي به احدي از آحاد عالم نيست، نظرش به چيزي از چيزها نيست و او خالص و محض شده براي خدا. چه معني داشت اين حرف؟ اگر دست غلام تو براي غير تو باشد خالص براي تو نيست و اگر چشم غلام تو براي غير تو باشد و بسوي غير تو بنگرد خالص براي تو نشده. وقتي غلام تو در عبوديت براي تو خالص است كه براي غير تو كاري نكند حتي براي خودش، و چشم او براي غير تو ابداً ننگرد، همچنين پاي او بسوي غير تو نپويد و به غير حكم تو به جايي نرود اگر چنين شد در بندگي تو خالص است والاّ مشوب است بندگي او به بندگي غير. چون مشوب به بندگي غير است مخلوط است به بندگي غير، چون مخلوط به بندگي غير تو است مخلوط به شرك به تو است البته و محمّد معصوم است9 ، پس خالص است براي خدا. برو در جميع بازار مسلمين از هركه مي‏خواهي بپرس كه محمّد براي خدا خالص بود يا نبود؟ اجماعي مسلمين است كه محمّد خالص است از براي خدا اگرچه معني آن را ندانند. در جميع فضائل حكايت چنين است، اعتراف دارند به لفظ آن ولكن وقتي براشان معني مي‏كني قبول نمي‏كنند. حالا همين‏كه محمّد خالص است از براي خدا ببينيم يعني چه؟ معني

 

«* 28 موعظه صفحه 50 *»

اين‏حرف چه‏چيز است؟ چه ثمر مي‏كند؟ از اين چه فضائل بيرون مي‏آيد؟ از تو مي‏پرسم عباي تو عباي تو است يا كفش تو است؟ عباي تو است. عمامه تو عمامه تو است يا قباي تو؟ عمامه تو است مسلماً. بگو ببينم قباي تو قباي تو است يا كلاه تو است؟ داخل بديهيات است كه قباي تو قباي تو است، هرچيز تو همان‏چيز تو است. آيا مي‏خواهي دست تو گوش تو باشد؟ يا چشم تو باشد؟ مسلماً دست تو دست تو است، گوش تو گوش تو است، در اينها حرفي نيست. پس بعد از آني‏كه محمّد9خالص شد براي خدا مال خدا شد، پس دستش دست كيست؟ مي‏خواهم بدانم. اگر مي‏گويي دست محمّد دست خودش است، پس هنوز خالص براي خدا نيست. اگر خالص براي خداست و مال خداست پس دستش دست خدا است. غلام من غلام من است اگرچه من اينجايم و آن آنجا راه مي‏رود، دست محمّد هم چه مي‏شود روي زمين باشد و دست خدا باشد؟ و دست او دست خدا است نه چيز ديگر خدا. غلام تو غلام تو است يا اسب تو است؟ معلوم است غلام تو غلام تو است، اسب تو اسب تو است. هرچيزي خودش خودش است، حالا دست محمّد مال كيست؟ مسلماً دست محمّد دست خداست و خالص براي خداست. همين‏طور رخساره محمّد رخساره خداست، چشم محمّد عين‏اللّه است، گوش محمّد اُذُن‏اللّه است، زبان محمّد لسان‏اللّه است، پيدايي محمّد ظاهراللّه است و ظهوراللّه است. حالا به آن قاعده كه عرض كردم روح محمّد را بگو ببينم چه‏چيز خدا است؟ روح محمّد مسجد خداست؟ زمين خداست؟ آسمان خداست؟ بگو ببينم محمّد روح دارد يا ندارد؟ حالا كه دارد روحش مال خودش است يا مال خداست؟ اگر مال خداست و خالص براي خداست پس روحش روح‏اللّه است. نفس محمّد مال كيست؟ اگر از براي خداست پس نفسش نفس‏اللّه است. همچنين بگو ببينم محمّد ذات دارد يا ندارد؟ نمي‏تواني بگويي ذات ندارد. حالا اين ذاتش براي كيست و مال كيست و خالص براي كيست؟ چه بگويم بجز اينكه بگويم ذات او ذات خداست، روح او روح خداست، نفس او نفس خداست، قلب او قلب

 

«* 28 موعظه صفحه 51 *»

خداست، قول او قول خداست، فعل او فعل خداست. هركس بگويد نه، گفته محمّد مشرك است به خدا، گفته محمّد عصمتش كامله نيست. اگر عصمتش كامل و محمّد9 خالص در توحيد است و از براي غير او نيست ابداً ابداً پس ديگر در آنچه عرض كردم هيچ تأمل نيست. پس آن بزرگوار للّه است و خداوند اين فضيلت را در افتتاح كتاب خود شرح كرده. ابتداي كتاب خود را به فضل محمّد شروع كرد و شرح كرد و بيان فرمود كه الحمد للّه. يعني حمد للّه است، حمد لغير اللّه نيست. آيا تو حمد را مي‏شناسي؟ حمد حاء و ميم و دال است و همين است حقيقت آن بزرگوار. همين است آن حاء و ميم و دالي كه الفي چون بر سر آن آمد احمد شد، و همين است كه چون ميمي بر سر او درآمد محمّد شد، و همين است كه چون واوي بر او افزوده شد محمود شد، همين است حقيقت حمد خدا. آيا نشنيده‏اي روز قيامت لواي حمد را برپا مي‏كنند و جميع خلق اولين و آخرين در زير لواي محمّد و در زير لواي حمدند. منبر وسيله را در روز قيامت نصب مي‏كنند، منبري عجيب و عظيم است كه هزار پله دارد، هر پله تا پله دويدن اسب تندرو سه‏روز لكن از روزهاي آخرت و اسبهاي آخرت كه آنها اسبهايي هستند كه در هرآني گويا هفت همسر اين دنيا، يا يك همسر اين دنيا ـ و براي هريك وجهي است كه هركدام از وجهي درست است ـ به هر حال در هر آني يا هفت‏همسر اين دنيا يا يك‏برابر اين دنيا را به يك‏جولان طي مي‏كنند. آن اسبها را ببين چطور سير مي‏كنند از اين پله تا آن پله منبر آن اسبها سه‏روز از روزهاي آخرت بدوند آن‏وقت مي‏توانند برسند و آن منبر هزار پله است. حضرت بر آن منبر برمي‏آيد در ميان محشر و جميع اهل محشر به هيئت تشهد به زانو درآمده‏اند در پيش او در پاي منبر وسيله و آن بزرگوار بر عرشه منبر برمي‏آيد و عرشه آن منبر مقام محمود نام دارد و اشاره به اين آيه است كه عسي ان‏يبعثك ربك مقاماً محموداً بجز آن بزرگوار كسي در آنجا سكني نمي‏كند و در پله دويم آن منبر علي بن ابي‏طالب مي‏ايستد آنگاه خداوند لواي حمد را از براي او مي‏فرستد مي‏فرمايد آن را بدست علي بن ابي‏طالب بدهند. لوا را

 

«* 28 موعظه صفحه 52 *»

بدست علي بن ابي‏طالب7 مي‏دهند و جميع اهل محشر در زير يك‏شقه آن لوا ساكن هستند، بلكه مي‏توان گفت اهل هزار هزار عالم در زير يك‏شقه آن لوا ساكنند و اين لوا لواي حمد است يعني جميع كائنات بايد حمد كنند منعم خود را و او ولي‏نعمت كل كائنات است كه لم‏يحمد حامد الاّ ربه از اين‏جهت نام نامي او محمّد است يعني حمدكرده شده، يعني جميع كائنات حمد او را مي‏كنند، جميع موجودات بايستي او را ستايش كنند و حمد و ستايش براي او بگويند زيراكه اوست منعم حقيقي.

باري، اينها مقصود نبود، مقصود اين است كه خدا مي‏فرمايد الحمد للّه حمد يعني حقيقت محمّد و وجود محمّد كه حمد خداست خود محمّد حمد خداست، خود محمّد ثناي خداست، حمد للّه است، حمد مخصوص خدا است يعني محمّد مال خداست، مال غير خدا نيست. پس دستش دست خداست، چشمش چشم خداست، گوشش گوش خداست، زبانش زبان خداست، روحش روح خداست، نفسش نفس خداست، ذاتش ذات خداست. چه معني؟ يعني ذاتي كه مال خداست و مخصوص خداست ذات محمّد است، ذات محمّد مال خداست و مخصوص از براي خداست. من نمي‏گويم، آيا نمي‏بيني غلام تو ذاتش مال خودش نيست مال تو است؟ مخصوص تو است؟ محمّد هم همه‏چيزش مال خداست ديگر مال نبايد گفت. تو نمي‏گويي مال من است.

كسي از آنچه عرض كردم غلو نكند و خيال نكند از آنچه عرض كردم ارتفاعي و تجاوز از حدّي براي محمّد. واللّه محمّد عبدي است مخلوق و رقّي است مرزوق، نه مالك نفع خود است نه مالك مضرّت خود است، نه مالك موت خود است نه مالك حيات خود است، مالك هيچ‏چيز خود نيست ولكن در عبوديت خدا چون قدم گذارد، چنان قدمي در عبوديت گذارد كه به كنه عبوديت رسيد و كنه عبوديت آن است كه بنده سرتاپا مال آقا بشود و براي غير آقا نباشد و چون چنين شده در سرتاپاي او انوار خدا و اسماء خدا و صفات خدا و كمالات خدا و احديت خدا از جميع كائنات بيشتر از

 

«* 28 موعظه صفحه 53 *»

همه‏كس پيدا شده و چنانكه عرض كردم به غير او وحي احديت نشد، چنان احديت وحي به او شد كه به هر موجودي  شده بود فاني مي‏شد بكلي معدوم مي‏شد مگر آن بزرگوار كه طاقت اين وحي را داشت. چون اين وحي به او شد و طاقت آورد آئينه نماينده احديت خدا شد، خدا هم به او فرمود قـل يعني تو بگو، آنها مرا نمي‏بينند، صداي مرا نمي‏شنوند، از من آگاهي نمي‏توانند پيدا كنند. تو بگو در عرصه امكان، چه بگو؟ بگو هو اللّه احد چون خدا او را امر به اين كرد پيغمبر گفت هو اللّه احد و امتثال اين فرمان را پيغمبر مي‏كند و چگونه مي‏شود كه پيغمبر امتثال فرمان خدا نكند؟ پس امتثال فرمان كرده و گفته است هو اللّه احد لكن گفتن در هر عالمي بطور آن عالم است. در عالم حروف و كلمات بطور حروف و كلمات گفت هو اللّه احد اما در عالم ذاتهاي كائنات بطور آنها جلوه كرد پس احديت خدا را به ايشان تجلي فرمود و اظهار كرد يگانگي خدا را به زباني و اين زبان زباني است كه عرب مي‏فهمد، عجم مي‏فهمد، ترك مي‏فهمد چنانكه شعله وقتي مي‏گويد آتش سوزان است، آتش تابان است، جميع مردم مي‏فهمند. همچنين آن بزرگوار به زباني در تمام ملك توحيد را بيان كرد كه من وحّده قبل عنكم يعني هركس توحيد خدا را كرده از شما پذيرفته اي سادات من يعني شما درگرفته به توحيد شديد و شما چراغ توحيد شديد. اين چراغها چراغ آتشند و شما چراغ توحيديد و چراغ راه توحيديد، يعني شما به آتش توحيد درگرفته‏ايد. ببين چطور فرمايش كرده در فضل حضرت‏امير حضرت‏پيغمبر مي‏فرمايد علي ممسوس في ذات اللّه اين حرف يعني چه؟ اصل ممسوس در زبان عرب به كسي مي‏گويند كه جن در او تصرف كرده باشد و او را جني كرده باشد كالذي يتخبّطه الشيطان من المسّ مسّ جن به كسي كه مي‏شود مجنون مي‏شود، مجنون يعني چه؟ يعني جن به او تعلق گرفته، يعني ديوانه. آيا ديوانه مي‏داني يعني چه؟ ديو در زبان عربي به معني جن است و ديوانه يعني منسوب به جن چنانكه مي‏گويي كفش زنانه يعني منسوب به زن، مي‏گويي قباي مردانه يعني منسوب به مرد، همچنين ديوانه يعني منسوب به ديو. هركس كه ديو

 

«* 28 موعظه صفحه 54 *»

يعني جن در بدن او درگرفت و در جميع اعضاي او ديو سرايت كرد همچنين كسي را ديوانه مي‏گويند  ديوانه همين‏كه جن در تن او رفت دست او را جن حركت مي‏دهد اگر كاري مي‏كند، زبان او را جن حركت مي‏دهد اگر سخني مي‏گويد، پاي او را جن حركت مي‏دهد اگر به جايي مي‏رود از اين‏جهت مي‏شود جني. همين‏كه ديوانه شد مي‏بيني در سر تيغه ديوار مي‏دود و در ايامي كه جني نيست او را ممكن نيست در آنجا بتواند به آرامي راه رود. مي‏بيني بر سر شاخه نازك درخت وا مي‏ايستد، جن كه در تن او درآمد اين بدن را مطيع مي‏كند، بدن منقاد جن مي‏شود. وقتي منقاد جن شد كارهاي جني از او سر مي‏زند، هرطوري كه جن هست بدن را همان‏طور حركت مي‏دهد. بسيار شده جن عرب بوده در تن جنّي فارسي درآمده، درمي‏آيد و بنا مي‏كند در حال جنونش به عربي حرف‏زدن، گاه هست جن ترك است در حال جنونش تركي حرف مي‏زند، در حال غير جنونش تركي راه نمي‏برد و وقتي ديوانه مي‏شود تركي حرف مي‏زند. بسا آنكه جن مرد عالمي است در تن مرد جاهلي درمي‏آيد، در تن آن شخص جاهل كه درآمد به علم تنطق مي‏كند. در لحسا يك‏زني بوده جنّي در ايام هفته روز معيني آن ضعيفه جني مي‏شده. وقتي موعدش مي‏رسيد، آثارش ظاهر مي‏شد، رختهاي زنانه را مي‏كند رختهاي مردانه مي‏پوشيد، جني مي‏شد و در مجلس درس مي‏نشست. علماي لحسا حاضر مي‏شدند و براي آنها درس مي‏گفت. اين است كه شيخ مرحوم فرمودند من به يك‏واسطه حديث من كنت مولاه فهذا علي مولاه را از پيغمبر روايت مي‏كنم. گفتند چطور؟ فرمودند جني كه در تن اين جنّي است روايت مي‏كند كه من در زير منبر حضرت‏رسول در روز غدير خم بودم كه پيغمبر دست علي را گرفت و گفت من كنت مولاه فهذا علي مولاه من به اين يك‏واسطه اين حديث را روايت مي‏كنم.

مقصود اين بود كه آن جن هرچه باشد همين‏كه در وجود كسي درگرفت آن‏كس كارهايش كارهاي جني مي‏شود. خبر مي‏دهد از تهران، خبر مي‏دهد از شيراز، خبر مي‏دهد از برّ و بحر عالم و گاه هست جنّي دختري است در خانه، گاه هست پسري

 

«* 28 موعظه صفحه 55 *»

است هنوز به حد بلوغ نرسيده و اين خبرها را مي‏دهد. همين‏كه جن در وجودش درآمد كارهاي جني مي‏كند، آثار جني از او ظاهر مي‏شود، در يك‏شب گاه است ده‏فرسخ راه مي‏رود، گاه است بيست‏فرسخ راه مي‏رود، كارهاي عجيب غريب مي‏كند؛ همه را آن جن مي‏كند. ديده شده كه از سوراخهاي بسيار كوچك كه در زمان سلامتي سر او داخل آن سوراخ نمي‏شود در حال جنونش همه تنش توي آن سوراخ مي‏رود آنجا مي‏نشيند. پس ببين وقتي كه جن در بدن جني درآمد مسّ اين كرد ممسوس به جن مي‏شود، اين آثار از او ظاهر مي‏شود. اگر جاهل بود عالم مي‏شود، اگر عرب بود عجم مي‏شود، اگر شاعر نبود شاعر مي‏شود و شعر مي‏گويد، بسا آنكه شعرهايي كه خبر ندارد مي‏خواند. پس چه خواهد بود گمان تو در آن وجود مباركي كه نور توحيد در او درگرفته و ممسوس في ذات اللّه شده؟ اگر اين لفظ در حديث نيامده بود من هرگز جرأت نمي‏كردم بگويم علي ممسوس في ذات‏اللّه است لكن پيغمبر فرمود علي در جنب ذات خدا ممسوس شد، يعني چنان انوار توحيد در او جلوه‏گر شد كه ناطق به توحيد شده، ظاهر به توحيد شده، كارهاي خدا از او ظاهر شده. ديدارش ديدار خدا شده، گفتارش گفتار خدا شده، كردارش كردار خدا شده به جهت آنكه آن بزرگوار ممسوس به نور توحيد است، درگرفته به آتش توحيد است. وقتي اميرالمؤمنين اين‏طور شد پس ظن تو چه خواهد بود به محمّد9 ؟ اگر علي كه خليفه اوست ممسوس في ذات‏اللّه است و اين‏طور آثار توحيد از او جلوه‏گر است آيا چه خواهد بود حال محمّد9 ؟ پس چه بيان از اين بالاتر و بهتر كه خودش فرمود من رآني فقد رأي الحق هركس رسول را اطاعت كرد اطاعت اللّه را كرده به جهت آنكه اوست نام نامي خدا، اوست صفت گرامي خدا. پس هركس اطاعت رسول كرد اطاعت اللّه كرد و چه بگويم بالاتر از آنچه خدا در شأن او فرمود كه و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي آن خاكي كه به چشم كفار انداختي تو نينداختي، اللّه رمي كرد. حرف عجيبي است. روزي حضرت امير با پيغمبر مناجات مي‏كرد ـ  يعني نجوي ـ  نجوي را طول داد. منافقين گفتند پيغمبر چقدر با پسر عمّش

 

«* 28 موعظه صفحه 56 *»

نجوي مي‏كند. پيغمبر فرمود من نجوايي با علي ندارم، خدا نجوي با علي مي‏كرد. حالا اگر خدا بخواهد با علي نجوي كند چطور بايد نجوي كند؟ نمي‏شود مگر اينكه سر پيغمبر را بياورد بيخ گوش علي و با علي حرف بزند چنانكه اگر جنّي بحال بيايد بگويد من عربي نمي‏دانستم آن جني كه در من بود عربي مي‏گفت، بگويد من خبر از غيب ندارم آن جني كه در من است خبر از غيب مي‏دهد، وقتي آن جني چنين است پس صدق شد كه محمّد هم كه با علي نجوي كرد پيغمبر نجوي نكرده، خدا نجوي كرده. پس از اين‏جهت جميع معاملات با محمّد9 بدون استثناي معامله‏اي، معامله با خداست. معامله يعني آنچه نسبت به او بعمل آوري، دوستش بداري، پيشش بروي، سلام به او بكني، مصافحه با او بكني، بگيري، بدهي، جميع معاملاتي كه با او بكني با خود خدا كرده‏اي. آيا دانستي يعني چه اين حرف؟ در زبان فارسي مي‏گويند «خود» و در زبان عربي مي‏گويند «نفس». من چه كنم لغت عرب است؟ نفس يعني خود. در فارسي مي‏گويي خودم آمدم، عرب هم مي‏گويد «انا جئت بنفسي»، يعني خودم آمدم. حالا كه اين را دانستي زيارت هفتم حضرت امير را كه مرحوم مجلسي روايت كرده برو بخوان، اگر بدت مي‏آيد پاكش كن. در زيارت مي‏فرمايد السلام علي نفس‏اللّه القائمة فيه بالسنن سلام بر خود خدا كه در راه خدا جميع سنتها را برپا داشته و دين خدا را اقامه كرده. پس علي خودي خداست. بگو ببينم آيا محمّد خود دارد يا ندارد؟ روح كه دارد، آيا خود دارد يا ندارد؟ اگر مي‏گويي خود ندارد پس از اين‏قرار پيغمبر مرخص نيست بگويد خودم گفتم. پس خود دارد، و اگر خود دارد اين خود او مال كيست؟ اين خود مال خداست. وقتي مال خدا شد حالا ديگر جميع معاملاتش معاملات با خود خداست.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 57 *»

«موعظه پنجم» پنجشنبه پنجم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

ديروز عرض كردم كه بنده بواسطه بندگي و اخلاص ورزيدن به مولاي خود به مقامي مي‏رسد كه جميع صفات مولاي او در او يافت مي‏شود و از هرچه غير صفات مولاي اوست مبرّا و منزّه مي‏شود. پس هركس در عبوديت و بندگي اخلاصش بيشتر است شباهتش به مولاي خود بيشتر است و هركس اخلاصش كمتر است شباهتش به مولاي خود كمتر است و به اين برهان گفتيم كه پس محمّد بن عبداللّه صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله كه خداوند تعليم او كرده كه بگو انا اول العابدين من اول عابدينم كه هيچ عبادت‏كننده‏اي بر من پيشي نگرفته و هيچ رسنده‏اي به من نرسيده، بمقتضاي آنچه در زيارت جامعه مي‏خواني در فضل ايشان كه  لايفوقه فائق و لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع يعني خداوند عالم شما را در مقامي آفريده كه هيچ برتري‏جوينده‏اي بر مقام شما برتري نجسته و هيچ پيشي‏گيرنده‏اي بر شما پيشي نگرفته، بلكه هيچ رسنده‏اي به شما نرسيده ـ يعني آن‏كه از عقب مي‏آيد و مي‏رسد ـ هيچ رسنده‏اي به شما نرسيده بلكه هيچ طمع‏كننده‏اي طمع درك مقام شما را نكرده به جهت آنكه هركس غير از شماست از شعاع نور شما آفريده شده و شعاع

 

«* 28 موعظه صفحه 58 *»

هرگز به رتبه آن صاحب‏نور نمي‏رسد و درك حقيقت او را نمي‏كند. پس آن بزرگواران در رتبه‏اي هستند كه هيچ‏كس مساوي و برابر با ايشان نخواهد شد، پس در بساط عبوديت ايشان قدم در جايي گذارده‏اند كه هيچ كائني، هيچ موجودي نمي‏تواند قدم در آن رتبه بگذارد. پس بنابراين هيچ مخلوقي آن‏طور كه ايشان نماينده صفات خدا هستند، هيچ مخلوقي به آن پايه نرسيده و آن‏طور نماينده اسماء و صفات خدا نشده.

در اينجا في‏الجمله نكته‏اي باقي ماند كه آن نكته را عرض نكردم و آن نكته اين است كه مي‏خواهم ببينم آيا صفتي از صفات خدا باقي مانده كه در اين بزرگواران جلوه‏گر نشده؟ يا اينكه هيچ صفتي باقي نمانده و جميع صفات خدا و كمالات خدا در ايشان جلوه كرده؟ مقصود اين بود، مي‏گويم اگر صفتي باشد كه در ايشان جلوه‏گر نشده باشد و اين از دو قسم بيرون نيست: يا اين است كه ايشان قابليت آن صفت را نداشته‏اند، مي‏گويم پس نقصان در عصمت محمّد و آل‏محمّد مي‏رود. قابليت نداشته‏اند يعني نقصاني در ايشان بوده و اگر نقصان بوده نقصان در عصمت ايشان بوده معلوم است كوتاهي كرده‏اند، معلوم است فتوري در بندگي كرده‏اند. از اين گذشته اگر چنين شد معلوم مي‏شود آن صفت در وجود ايشان نيست. وقتي آن صفت در وجود ايشان نشد خلاف او بايد در ايشان باشد. مثلاً اگر عدل كه از صفات خداست در وجود محمّد و آل‏محمّد جلوه‏گر نشده باشد كسي كه عدل ندارد ظلم دارد، ظلم اگر آمد نقصان عصمت ايشان است. اگر صادق كه اسمي از اسماء خداست در ايشان جلوه‏گر نشده پس صادق نيستند و اگر صادق نيستند پس كاذب مي‏باشند و اگر كاذبند اين نقصان عصمت ايشان است. اگر شكور نيستند و اسم شكور خدا در ايشان جلوه‏گر نشده، كسي كه شكور نيست كفور است و كفران نعمت خدا كرده و اگر كفران نعمت خدا كرده‏اند در عصمتشان نقص است. پس ان شاءاللّه به همين قياس يافتيد كه اگر صفتي از صفات خداوند عالم باشد و در ايشان نباشد، بايد گفت در عصمت ايشان خللي است و نقصان در عصمت ايشان است و ضروري اهل اسلام است كه در

 

«* 28 موعظه صفحه 59 *»

عصمت ايشان نقصان نيست و خلل در عصمت ايشان نيست. پس از جانب ايشان كه نقصاني نيست و ايشان كه قابليت جميع صفات را دارند و اگر ايشان قابليت دارند خدا چرا نداده؟ بخل كه در خدا نيست، هركس قابليت چيزي را دارد خدا به او داده، چرا به ايشان نداده؟ پس اگر نه خدا بخيل است  و يقيناً خدا بخيل نيست و در قابليت ايشان نقصان نيست و البته نقصان نيست پس ايشانند داراي جميع انوار خدا، پس ايشانند داراي جميع كمالات خدا، ايشانند داراي جميع اسماء و صفات خداوند عالم جلّ‏شأنه. پس چون ايشان چنين شدند ظاهر شد در ايشان اسم ربوبيت خداوند عالم. اين ربوبيت هم صفتي است از صفات خداوند عالم و رب هم صفتي است از صفات خداوند عالم و اسمي است از اسماء خداوند عالم. پس چون در عبوديت كمال را پيدا كردند مقام ربوبيت بطور كمال در ايشان جلوه كرد.

در اينجا نكته‏اي است كه بايد آن نكته را بداني و آن اين است كه بايد بداني كه ربوبيت دو معني دارد: يك‏ربوبيتي است مخصوص ذات خداوند عالم جلّ‏شأنه است و ممكن نيست آن ربوبيت به خلقي از خلقها برسد، آن ربوبيت ذات خداست. آن ربوبيت، خدايي خدا بايد باشد و آن به محمّد9 نمي‏رسد اينست كه فرمودند نزّلونا عن الربوبية و قولوا في فضلنا ماشئتم و لن‏تبلغوا فرمودند ما را از رتبه ربوبيت فرود بياوريد بعد آنچه در فضل ما مي‏خواهيد بگوييد. اين ربوبيت كه براي ايشان نمي‏توان گفت، اين ربوبيت ذات خدا و خدايي خدا است. آن قدم خداست آن ازليت خداست خدايي خداست اين ربوبيت به كسي به ارث نمي‏رسد و به محمّد و آل‏محمّد نمي‏رسد. هركس بگويد كه محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين خدايند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين، و هركس بگويد ايشان اسم خدايند و ايشان صفت خدايند و ايشان نور خدايند و ايشان كمالات خداوندند، اين ايمان است و اين حق است و اين تجاوز نشده از رتبه بندگي. از شما مي‏پرسم آيا صفت خدا غير ذات خداست يا عين ذات خداست؟ اگر كسي بگويد صفت خدا عين ذات خداست

 

«* 28 موعظه صفحه 60 *»

برخلاف قول علي بن ابي‏طالب گفته كه مي‏فرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه و حضرت رضا هم مي‏فرمايد در خطبه كمال التوحيد نفي الصفات عنه كمال توحيد خدا آن است كه صفات او را در رتبه ذات او نداني. پس اگر صفات او را در رتبه ذات او نگفتي و اطاعت اميرالمؤمنين كردي هرچه جز ذات خداست خلق خداست و شكي در اين نيست كه افضل خلايق محمّد بن عبداللّه9 است. پس او بالاترين صفات خداوند عالم است و آن صفتي كه از آن بالاتر نيست وجود مبارك محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين. و از اين چه عجب مي‏كني كه ايشان اسم خدا باشند؟ چه عجب مي‏كني كه ايشان صفت خدا باشند؟ يك‏وقتي از براي شما مثلي آوردم و چون درصدد ضبط آن نيستيد البته بعضي فراموش كرده‏ايد، اينجا موقعش است كه باز براي شما عرض كنم تا متذكر آن مثل شويد تا اينكه عجَب از دل شما زائل شود و بدانيد كه آن بزرگواران اسماء خداوند عالمند و اين بزرگواران صفت خداوند عالمند.

هرگاه بنويسي بر روي كاغذي الف، از تو بپرسند اين چيست؟ مي‏گويي الف، از هر طفلي بپرسند اين چيست؟ مي‏گويد الف، در اين كه شكي نيست كه اين الف است. و اگر بنويسي بر روي كاغذي ابجد از طفلي بپرسند اين چيست؟ مي‏گويد ابجد، از هركس كه ملاّست و خط مي‏تواند بخواند از او بپرسي چيست؟ مي‏گويد ابجد، و اگر گفت ابجد غلط نگفته، ابجد است. پس مي‏نويسيم بر روي كاغذ زيد، اسم زيد مي‏نويسيم. نشان هركس ملاّ باشد و خط بتواند بخواند مي‏دهيم اگر نشان او بدهيم كه اين چيست؟ مي‏گويد اين زيد است، نشان طفل بدهي مي‏گويد اين زيد است. حالا كه زيد شد آيا كفري، چيزي لازم مي‏آيد؟ نه، اين زيد است و حال آنكه اگر كسي بگويد زيد آن‏كسي است كه آنجا راه مي‏رود و اين زيد نيست راست گفته، و اگر كسي بگويد كه ايني كه نوشته است زيد است اين هم راست گفته. ايني كه نوشته نام زيد است و آني كه راه مي‏رود آن صاحب‏نام است لكن در اين زيد نوشته تفاوتي است با آن. اگر پيش از زيد نام هم بنويسي بدست ملاّيي بدهي مي‏خواند «نام زيد» اگر ننويسي نام زيد

 

«* 28 موعظه صفحه 61 *»

مي‏خواند زيد. اگر نوشتي نون الف ميم زاء ياء دال، و آن را به دست كسي دادي مي‏خواند نام زيد و اگر نوشتي اسم زيد و به دست كسي دادي آن را اسم زيد مي‏خواند. ديگر چه‏چيز بخواند؟ لكن اگر نام ننويسي و اسم ننويسي همان زيد تنها بنويسي و بدهي بدست خوانندگان، مي‏گويي اين چه‏چيز است؟ مي‏گويد اين زيد است شكي و شبهه‏اي در اين نيست كه اين زيد است. به طفل بدهي بخواند مي‏گويد زيد است، اگر بگويي اين نام زيد است مي‏گويد دروغ مي‏گويي، اين نام ندارد، نام نون الف نا مي‏خواهد ميم مي‏خواهد، اين زيد است. پس وقتي كه زيد نوشتي زيد است، وقتي كه اسم زيد نوشتي اسم زيد است و چون اسم زيد نيست زيد است و حال آنكه زيد آن است كه آنجا راه مي‏رود. پس ما كه گفتيم اين زيد است دروغ گفته‏ايم؟ نه واللّه، راست گفته‏ايم. پس اگر با مركب بنويسيم، يا با قرمزي بنويسيم، يا با طلا بنويسيم تفاوتي با هم نمي‏كند همه زيد است. خوب اگر اين زيدي كه نوشتيم بسخن درآمد في‏المثل عيسي بيايد و او را بسخن درآورد به او بگويند تكلم كن چنانكه سنگريزه را بسخن درآوردند همچنين به اين كلمه كه ما اينجا نوشته‏ايم بفرمايد تكلم كن و اين كلمه به زبان فصيح بليغ بخواهد بگويد من كيستم، آيا خواهد گفت من زيدم يا خواهد گفت من عمروم؟ البته خواهد گفت من زيدم، ديگر چه‏چيز خواهد گفت؟ زاء اگر سخن بگويد چه مي‏گويد؟ آيا مي‏گويد من زاء هستم يا مي‏گويد من دالم؟ معلوم است مي‏گويد من زاء هستم. وقتي زيد نوشته سخن بگويد چه‏چيز مي‏گويد؟ البته مي‏گويد و خواهد گفت من زيدم. هرطوري كه نوشته باشند ـ خواه با مركب خواه با سرخي، خواه با طلا  با هرچه نوشته باشند از او بپرسند تو كيستي؟ در جواب مي‏گويد من زيدم و اگر گفت من زيدم آيا دروغ گفته؟ نه واللّه، دروغ نگفته، راست گفته است. خوب اين هم كه معلوم شد. حالا آمديم چوب داديم نجار گفتيم از چوب تخته ساخت و همين حروف را كه زاء و ياء و دال باشد از آن چوب ساخت، مشبكش كرد زيد مي‏شود بطوري كه آدم ملاّ كه نگاه به اين مي‏كند مي‏گويد در اين كتيبه زيد نوشته، در اين تخته زيد نوشته شده. حالا

 

«* 28 موعظه صفحه 62 *»

اينجا مركبي نيست، طلايي نيست، چوب است لكن با وجود اين خوانندگان مي‏خوانند كه اين زيد است. آيا تجربه نكرده‏ايد كه كتيبه‏هايي كه در مسجدها مي‏نويسند از گچ درمي‏آورند سوره قرآن مي‏نويسند خوانندگان مي‏خوانند، از گچ هم هست. پس اگر زيد بنويسند و از گچ بيرون بياورند زيد مي‏شود و اگر عيسي آن را بسخن دربياورد حرف بزند مي‏گويد من زيدم. در اين شكي و شبهه‏اي نيست، كجاي اين سخن منقصت دارد؟ هيچ‏جاش منقصتي ندارد. همچنين اگر از گل لوله‏اي بسازند زاء و ياء و دال و كسي به آن بگويد كه زيد است راست گفته آيا اين را ملاّ نمي‏خواند زيد؟ مي‏خواند. به دست هرطفلي بدهي مي‏خواند زيد و اگر عيسي او را بسخن درآورد آيا مي‏گويد من زيدم يا مي‏گويد عمروم؟ شكي نيست كه مي‏گويد من زيدم، من عمرو كجا بودم؟ عمرو عين است و ميم و راء و من زاء هستم و ياء و دال، هرچه از او بپرسي تو كيستي خواهد درجواب گفت من زيدم و راست گفته و هيچ‏جاي اين سخن عيبي ندارد و جزماً اين زيد است. حالا اگر برويم در دكان قصابها از گوشت بگيريم تريشه تريشه كنيم آنها را ـ به زبان كرماني گوشتها را كه باريك‏باريك ببرند مي‏گويند تريشه تريشه ـ  حالا گوشت مي‏گيريم و اين گوشتها را باريك‏باريك مي‏بريم و اين تريشه‏هاي گوشت را به شكل زاء و ياء و دال درست مي‏كنيم و آنجا مي‏گذاريم. حالا هر ملاّيي كه اين را ببيند مي‏گويد اين زيد است، هيچ شكي و شبهه‏اي در اين نيست و هرگاه نبيي اين گوشت را بسخن درآورد آيا چه خواهد گفت؟ اگر كسي از گوشت بسازد به شكل زاء و ياء و دال و اينها را راست بر روي زمين بگذارد و درست اينها را وادارد، آيا اين چه خواهد بود؟ شك در اين نيست كه اين زيد مي‏شود، در اين حرفي نيست. حالا هرگاه در ميان اين گوشتها استخوانهاي باريك هم باشد، استخوانهاي باريك بگيريم و گوشت بر دور آن بپيچيم، بالاي اين گوشتها هم پوست بپيچيم به شكل زاء و ياء و دال، اگرچه پوست است و گوشت است و استخوان لكن هركس اين را مي‏خواند زيد مي‏خواند. كجاي اين سخن عيبي دارد؟ حالا اگر نبيي اين را بسخن درآورد از او

 

«* 28 موعظه صفحه 63 *»

بپرسي تو كيستي؟ مي‏گويد من زيدم. چه بگويد؟ بگويد من حسن هستم كه حسن نيست، حسن حاء است و سين است و نون است و اين زاء است و ياء و دال. پس اگر از او بپرسند تو كيستي؟ خواهد گفت من زيدم و اگر گفت من زيدم هيچ‏كس او را كتك نخواهد زد، كذب نگفته، واقعاً زيد است اگرچه گوشت و پوست و استخوان است لكن زيد است. خوب اين هم كه معلوم شد. حالا عرض مي‏كنم كه لازم هم نيست به خط نسخ نوشته شده باشد، مي‏توان آن را با خط شكسته هم نوشت، مي‏توان با خط نستعليق هم نوشت، با هر خطي بنويسند زيد است. به خطهاي غير اسلامي هم مي‏توان نوشت، مي‏توان به خط انگليسي نوشت، مي‏نويسند به خط انگليسي، هر انگليسي كه به اين نگاه مي‏كند مي‏گويد اين زيد است ديگر لازم هم نيست كه با همين گوشت و پوست و استخوان باشد، با همه‏چيز مي‏شود. پس به هر خطي با هر مصالحي كه اين را بنويسند به شكل زاء و ياء و دال صاحب آن خط كه بر آن نگاه مي‏كند مي‏گويد اين زيد است شك و شبهه در اين نيست كه اين زيد است. خوب حالا زيد نمي‏نويسيم كلمه ديگر مي‏نويسيم، اللّه مي‏نويسيم رحمن مي‏نويسيم رحيم مي‏نويسيم  هيچ نقلي هم نيست، مي‏شود نوشت. مي‏نويسيم اللّه، مي‏نويسيم كلمه اللّه را به همان تفصيلي كه در زيد عرض كردم از گوشت و پوست و استخوان، حالا اين را ملاّها چه مي‏خوانند؟ از هركه بپرسي مي‏گويد اين اللّه است و اگر گفت اللّه است آيا حالا كفر گفته؟ نه واللّه، كفر نگفته، اللّه است. و اگر عيسي آمد و اين كلمه را بسخن درآورد و از او پرسيدي تو كيستي؟ مي‏گويد من اللّهَم. ديگر چه بگويد؟ لامحاله خواهد گفت من اللّهَم. اللّه يعني الف و لام و الف و هاء و من هم كه الف و لام و الف و هاء هستم، پس من اللّهَم مي‏گويد من اللّهَم و نمي‏گويد من اسم اللّهَم به جهت آنكه الف و سين و ميمي پيشش نيست، پس مي‏گويد اللّهَم و هيچ‏كفري نگفته و راست هم گفته. اللّهي است نوشته‏شده و ما مي‏خوانيم آن را و صدا مي‏كنيم اي اللّه. ديگر حالا لازم نكرده نوشته‏اش همان اللّه باشد، رحمانش را هم مي‏نويسيم، رحيمش را هم مي‏نويسيم، هيچ عيب و نقصي هم

 

«* 28 موعظه صفحه 64 *»

ندارد. حالا هرگاه عيسي آمد مي‏آيد اين كلمه را كه از گوشت و پوست و استخوان ساخته شده در او روح مي‏دمد، روح دميد و اين كلمه اللّه زنده شد و راه افتاد و همچو چيزي ممكن است، مگر تو مي‏گويي نمي‏شود؟ عيسي از گل به شكل مرغ مي‏ساخت و در او مي‏دميد زنده مي‏شد و مي‏پريد نقلي نيست، هيچ عجب نيست. حالا هرگاه من كلمه‏اي درست كردم از گوشت و پوست و استخوان به شكل اللّه و اين را واداشتم روي زمين و نبيي آمد روح درش دميد و اين را راه انداخت، اين هم راه مي‏رود و مي‏گويد انا اللّه و هيچ‏جاش عيب ندارد و هيچ ادعاي خدايي ندارد مي‏گويد كه من گوشتم، من پوستم، من استخوانم لكن من كلمه اللّهَم آيا هيچ ضرري به جايي دارد؟ آيا هيچ در دنيا كفري از اين لازم مي‏آيد؟ نخير، هيچ كفري لازم نمي‏آيد، هيچ كذبي لازم نمي‏آيد. پس هرگاه ايني كه من ساختم و نبي اين را راه انداخت و آن را بسخن درآورد و اين بگويد من اسم اللّهَم، من اسم رحمانم، من اسم رحيمم و امثال اينها، يا تو درباره او ادعا كني اينها را، آيا هيچ‏ضرري به جايي از جاها دارد؟ آيا هيچ كفري از اين لازم مي‏آيد؟ نه، هيچ كفري لازم نمي‏آيد لكن دلهاي آناني كه از فضائل آل‏محمّد: مشمئزند اينجاها كه مي‏رسد از اين‏جوره سخنان مشمئز مي‏شوند، وحشت مي‏كنند، فرار مي‏كنند لكن اگر ساكن باشد و مطمئن و آرام، هيچ وحشتي از اين سخن نخواهد كرد. پس اگر كسي درباره اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه بگويد تو اسم اللّهي، به هيچ وجه من الوجوه علي از مقام بندگي بالا نخواهد رفت و به مقام خدايي نخواهد رسيد. چگونه نه و حال آنكه جميع شماها يعني هركس از شماها زيارت حضرت‏امير كرده يا نجف‏اشرف مشرّف شده يا در غير نجف زيارت ششم را خوانده در آن زيارت گفته السلام علي اسم اللّه الرضي سلام بر اسم اللّه، اسم اللّه يعني آن كلمه اللّهي كه بر لوح كائنات نوشته شده و آن نام خدا است و اسم اللّه است. براي خداوند اسماء است و اسماء خداوند عالم غير خداوند عالم است و خدا هزار و يك اسم دارد و خودش يكي است. اگر همه اسمها خدا بود بايد خدا هزار و يكي باشد و حال آنكه يكي بيش نيست. اسماء خدا

 

«* 28 موعظه صفحه 65 *»

غير خداست چنانچه نام تو غير تو است. تو مردي هستي تولدكرده‏اي از پدري و مادري و اسم تو غير از تو است. همچنين خدا هزار و يك نام دارد و نامهاي خدا غير از خداست و شك و شبهه در اين نيست كه هركه غير از خداست خلق خداست و چون هر كه غير خداست خلق خداست پس نامهاي خدا خلق خدايند و چون خلق خدايند چه كفر از اين لازم مي‏آيد كه علي نام خدا باشد و خلق خدا باشد؟ و چون تا اينجا آمدي آنوقت مي‏فهمي معني بسم اللّه الرحمن الرحيم را و معني اين را كه فرموده بسم اللّه الرحمن الرحيم نزديك‏تر است به اسم اعظم از سياهي چشم به سفيدي چشم. معني اين بسم اللّه كه مي‏گويي فارسيش اين است يعني من شروع مي‏كنم، يعني اين كاري كه مي‏خواهم بكنم در اين كار شروع مي‏كنم به نام اللّه، به نام اللّه شروع مي‏كنم. آن اللّهي كه رحمن است و آن رحماني كه رحيم است. من به اسم اللّه رحمن رحيم ابتدا مي‏كنم و اين بود معني بسم اللّه. و اگر آني را كه عرض كردم درك نكردي و نفهميدي، اين را نخواهي فهميد. هر امري كه براي او في‏الجمله قابليتي و اعتنايي باشد آن كار را كه مي‏خواهي بكني اگر ابتدا به بسم اللّه نكني ناقص خواهد شد، بلكه خداوند بعضي از دوستان خود را مبتلا مي‏كند، معذّب مي‏كند به اينكه كاري مي‏كند و بسم اللّه نمي‏گويد. مؤمن اگر كاري كند و بسم اللّه نگويد، آن كار مؤمن مبارك و ميمون نخواهد شد. شخصي در خدمت حضرت اميرالمؤمنين بر كرسي نشست ـ  و آن پيشترها باب بوده بر كرسي مي‏نشسته‏اند در مجالس ـ  در خدمت حضرت‏امير بر كرسي نشست و بسم اللّه نگفت و از كرسي افتاد و سر او شكست. خدمت حضرت عرض كرد چرا چنين شدم من؟ فرمودند به جهت آنكه بر كرسي نشستي و بسم اللّه نگفتي. اين‏طور خدا امتحان مي‏كند اولياي خود را كه در نگفتن، صدمه هم به ايشان مي‏زند تا بار ديگر ترك نكنند. پس هر كاري را كه مي‏خواهيد بكنيد و ميمون و مبارك بشود بر شما، قبل از شروع در آن كار بسم اللّه بگوييد. اگر جامه خود را بكني و بگذاري و بسم اللّه نگويي مي‏آيد شيطان و در آن جامه بازي مي‏كند، جنيان آن را مي‏پوشند و آن را كهنه مي‏كنند و

 

«* 28 موعظه صفحه 66 *»

فاسد مي‏كنند و اگر بسم اللّه بگويي و بگذاري ديگر شيطان نزديك آن نمي‏رود.

باري، در هر كاري كه مي‏كني بايد بسم اللّه بگويي، حتي آنكه وضو كه مي‏خواهي بگيري اگر بسم اللّه نگفتي همان‏قدر اعضايي را كه در هنگام وضو شسته‏اي پاك مي‏شود و اگر بسم اللّه گفتي همه اعضاي تو پاك مي‏شود. مجملاً در هر كاري كه محل اعتناي في‏الجمله هست بسم اللّه را بايد گفت تا آن كار مبارك بشود. آيا هيچ فهميدي معني اين كه گفتم چه چيز بود؟ حالا براي تو مي‏گويم، معني اين حرف اين است كه پيش از شروع در هر كاري كه مي‏خواهي بكني تو بايد شروع كني به نام اللّه. چطور؟ يعني متوجه نام اللّه بشوي، يعني متوجه آن نام اللّهي كه رحمن صفت اوست و نام اوست، آن نام رحماني كه رحيم صفت اوست و نام اوست. متوجه آنها بشوي تا اينكه استمداد از آنها بجويي در انجام آن كار و از جانب ايشان امداد به تو برسد و البته خواهد رسيد. از تو مي‏پرسم آيا وجود اين بزرگواران ناقص‏تر از آفتاب است؟ هركس متوجه آفتاب بشود نوراني مي‏شود، آيا وجود اين بزرگواران از آتش ناقص‏تر است؟ هركس متوجه آتش بشود گرم مي‏شود. پس هركس متوجه اين بزرگواران بشود البته از جانب ايشان امداد و افاضه به او خواهد شد، كمك او خواهند كرد و به بركت نور ايشان آن كار به انجام مي‏رسد و مبارك مي‏شود. پس معني اين سخن اين مي‏شود كه من در اين كاري كه مي‏كنم ابتدا مي‏كنم به نام اللّه و نام اللّه حقيقةً، محمّد است9 اوست نام اللّه حقيقي. يعني نام خداست آن بزرگوار نه اينكه خداست، حاشا.

اين را شما از من بدانيد هنوز اوائل ماه است و مي‏گويم به شما، شما اين را از من بدانيد كه هركس بگويد يك‏مخلوقي را يك‏كسي را ـ  هركه مي‏خواهد باشد ـ  از محمّد بن عبداللّه گرفته تا خاك، بگويد اينها خدايند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. همچنين كسي كافر است و نجس است و مرتد و زنش به خانه‏اش حرام و اگر همچو اعتقادي بكند هر شب زنا مي‏كند، بچه كه مي‏سازد ولدالزناست. بدانيد شما كه اين كفر است و نامربوط است. من نمي‏گويم همچو چيزي را و نه اين است كه پنهان

 

«* 28 موعظه صفحه 67 *»

مي‏كنم چيزي را و اين‏طور مي‏گويم، حاشا. هركس همچو ديني دارد و پنهان مي‏كند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين واللّه محمّد بنده‏اي مخلوق است و عبدي مرزوق است، نه قادر بر نفع خود است نه قادر بر ضرّ خود، نه قادر بر موت خود نه قادر بر حيات خود. محمّد9 قادر نيست كه چشم خود را برهم بزند مگر به اذن خدا، مگر به مشيت خدا لكن بنده‏اي است كه در مقام بندگي قدم به جايي گذارده كه هيچ بنده‏اي قدم به آنجا نگذارده و معني بندگي آراستگي به صفات مولا است. هركس آراسته به صفات مولا شد بندگي كرده و هركس به صفات خودي خود آراسته شد، خودسري و خودرأيي را پيشه كرد آن‏كس بنده‏اي است خودسر و خودرأي، بندگي نكرده. كارهاي او دل‏بخواه است، هركار كه مي‏كند وقتي از او مي‏پرسند چرا كردي؟ مي‏گويد دلم خواست. آن‏كس كه به صفات مولا آراسته است كارهاي او به اذن مولاست و براي مولاست و شك در اين نيست كه پيغمبر اول عابدين است و شك در اين نيست كه در مقام عبوديت قدم به جايي گذارده كه هيچ مخلوقي به آن مقام نرسيده، پس داراي جميع صفات خدا شده، پس داراي جميع نامهاي خدا شده و اعظم اسمهاي خدا كه ديگر اسمي از آن عظيم‏تر براي خدا نيست، آن اللّه است زيراكه اللّه داراي كل است. آنها كه عالمند مي‏فهمند، اللّه صفت براي هيچ اسم نمي‏شود و جميع اسمها صفت براي اللّه مي‏شوند. اين اسم اللّه براي خدا مانند اسم زيد است براي تو، چنانكه اسم زيد براي تو بر جميع اسمهاي تو سروري دارد و از اين بالاتر تو را اسمي نيست، اگر تو اسم كاتب داري  كاتب پايين‏تر از زيد است و اگر تو اسم صبّاغ داري صبّاغ صفت زيد است چنانكه مي‏گويي زيد صبّاغ و زيد كاتب، مي‏گويي زيد رونده، زيد دهنده وهكذا باقي اسمها. جميع نامها تابع زيد است، و اللّه سرور جميع اسمهاي خداوند عالم است و جميع اسمها تابع اللهند و كوچك‏تر از اللهند مگر يك اسم هست كه او بالاتر از اللّه مي‏شود و آن اسم را مي‏توان گفت اسم است و مي‏توان گفت اسم نيست و آن را به زبان عربي «هو» مي‏گويند و فارسي آن «او» است و او بالاتر از زيد است. نمي‏بيني مي‏گويي

 

«* 28 موعظه صفحه 68 *»

او زيد است، مي‏گويي زيد كاتب است و زيد صباغ است لكن مي‏گويي او زيد است. او يك‏اسمي است كه بالاتر از جميع اسمها است لكن اسم پنهاني است و آن اسمي كه براي او گذارده‏اند آن اسم آشكار است. اين مطالب را به زبان علمي گفتن خيلي آسان است لكن چون من عزم كرده‏ام كه هميشه به زبان عاميانه بگويم، اين مطالب دقيق را كه به زبان عاميانه مي‏خواهم بگويم همچو مي‏شود. پس مي‏گويم در زبان فارسي بالاتر از «او» اسمي نمي‏شود، مي‏گويي او زيد است، اين «او» نامِ‏او زيد است پس معلوم شد كه زيد را براي او معين كرده‏اند و زيد را براي «او» قرار داده‏اند پس معلوم شد او بالاتر از همه اسمها است و در زبان عربي اسم «هو» بالاتر از همه اسمها است. يا هو يا من هو يا من لا اله الاّ هو. پس آن هو بالاترين اسمها است لكن اسمي است خفي و پنهاني و اسم آشكار اسم اللّه است، از اسم اللّه براي خدا بالاتر نامي نيست پس اسم اعظم اعظم اعظم خدا اللّه است و پيش‏تر كه مخفي بود اسم اعظم براي مردم به جهت آن است كه مردم استعداد فهمش را نداشته‏اند و حالا خداوند قابليت مردم را قوي كرده فهم مردم زياد شده مي‏توان به ايشان آموخت اسم اعظم اعظم اعظم خدا را كه اللّه است، هيچ اسمي در پرده و در علانيه بالاتر از اسم اللّه نيست و اسم اللّه غير از خداست. شك نيست در اينكه اسم خدا غير ذات خدا است، اسم اللّه اگر مي‏نويسي با مركب اسم اللّه نوشتني مي‏شود، وقتي مي‏گويي با هوا و با زبان و دندان و مخارج حروفش او را مي‏سازي باز هم نوشته‏اي نهايت با مركب ديگر نوشته‏اي كه اين هوا باشد و اينها غير از خدا است بلا شك. پس اسم اللّه غير از خداست و غير از خدا خلق خداست و معلوم است به ضرورت اسلام كه از محمّد9 خلقي بالاتر نيست، پس هيچ اسمي بالاتر از محمّد9 براي خدا نيست و اوست اسم اللّه ولكن به يك‏خط ديگري نوشته شده، به خط قدرت نوشته اگرچه گوشت دارد پوست دارد استخوان دارد و خدا در او جان دميده است و به او قوه نطق داده و دارد راه مي‏رود لكن هركس ملاّ باشد و اين خط قدرت را بتواند بخواند نگاه كه به او مي‏كند مي‏بيند كه اسم اللّه است راه افتاده، مي‏بيند

 

«* 28 موعظه صفحه 69 *»

اسم اللّه است مي‏آيد از اين‏جهت ديدار او ديدار اللّه است، از اين‏جهت گفتار او گفتار اللّه است، از اين‏جهت كردار او كردار اللّه است و از اين است كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه هركس اطاعت كند رسول را اطاعت كرده اللّه را. پس اطاعت او اطاعت اللّه است از اين‏جهت و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي پس رمي او رمي اللّه است زيراكه نام او اللّه است. اين است كه هركس حسين را زيارت كند من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه اللّه را زيارت كرده، هركس ايشان را زيارت كند چنان است كه اللّه را زيارت كرده. اگر نه نام اللّهند چرا گفتشان گفت اللّه است، كردشان كرد اللّه است، ديدشان ديد اللّه است، دادشان داد اللّه است، گرفتشان گرفت اللّه است. هركس مي‏گويد كارشان كار خدا نيست و مي‏گويد ديدشان ديد خدا نيست عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين علانيه به جهت اينكه اين معني در مذهب اسلام داخل بديهيات اسلام است. آخر مردكه چهاركلمه علم ياد گرفته مي‏گويد حكم من حكم خداست، ردّ بر من ردّ بر خداست  و مجتهد شده و حكم مي‏كند، چگونه محمّد9گفتش گفت اللّه نيست، كردش كرد اللّه نيست؟ پس همچنين‏كسي از مذهب اسلام بيرون مي‏رود. پس آن بزرگوار جميع آنچه از او صادر مي‏شود از اللّه صادر مي‏شود و جميع آنچه نسبت به او بكني نسبت به اللّه كرده‏اي پس زيارتش زيارت خداست، ديدارش ديدار خداست، سرورش سرور خداست، حزنش حزن خداست. غرض، جميع آنچه نسبت به او مي‏دهي نسبت به خدا بايد داد.

ولي در اينجا دقيقه‏اي ماند و آن دقيقه اين است كه آيا جميع آنچه را هم كه مي‏خواهي به خدا بكني و براي خدا بكني آن را هم بايد با محمّد بعمل آورد يا اينكه براي خدا هم مي‏توان كرد؟ عرض مي‏كنم كه شكي و ريبي نيست در اسلام كه خداوند عالم از رتبه خدايي خود فرود نيامده، خداوند از رتبه ذات خود تنزل نكرده و به رتبه مخلوقات نيامده، احدي از مخلوقات به او متصل نشده شك در اسلام در اين نيست كه هيچ‏كس به رتبه ذات خدا نمي‏رسد و خدا را مشاهده نمي‏كند. خداوند عالم جلّ‏شأنه

 

«* 28 موعظه صفحه 70 *»

در غيب‏الغيوب است، براي احدي از كائنات جلوه‏گر نشده و احدي از كائنات بر ذات او مطلع نشده ولكن چون خلق را براي عبادت و بندگي آفريده است و خواسته است كه او را بشناسند، نامهاي خود را در ميان خلق منتشر كرده. چه عجب مي‏كني از اين؟ ناصرالدين‏شاهي در قصر جلال خود نشسته و از ديدار جميع شماها پنهان است، لكن در ميان شماها نام نامي خود را منتشر كرده، همه شما دسترس به نام او داريد و از ديدار او محروميد و اين هيچ منافاتي با رعيتي شما و سلطنت او ندارد بلكه محروم‏بودن شما از ديدار او از بسياري جلال و عظمت اوست و محجوب‏بودن شما از او به جهت كمي مناسبت شما است با او. پس او از ديدار شما پنهان است و نام ناميش در ميان شما منتشر است. حالا خداوند عالم قدسش از سلاطين بيشتر است و محجوب است از ديدار خلق خود، پس خود را محجوب كرده از ديدار خلق خود و نام نامي خود را در عالم منتشر فرموده و دانستي كه اعظم نامهاي او اسم اللّه است و اسم اللّه وجود مبارك محمّد است9 كه خداوند به خط قدرت اين اسم را بر صفحه كائنات نوشته و اين اسم وجود محمّد است كه خدا او را نام نامي خود قرار داده و او را در عالم منتشر كرده. پس هركس توسل به آن نام جست و متوسل به او شد توسل به خدا جسته لكن نه معني اين حرف اين است كه هركه به او توسل بجويد مثل آن‏كسي است كه توسل به خدا جسته، نخير، بلكه توسل به خدا نمي‏توان جست ابداً، دسترس به او نيست ابداً، تمامي دسترس به نام نامي او پيدا مي‏كنند و ما چيزي از او بجز او نامي ديگر نداريم. توسلي و راهي بجز اينكه دست خود را بسوي آسمان بلند كنيم و بگوييم يااللّه يااللّه يااللّه و ندا كنيم اللّه را و بخوانيم اللّه را و دست تولا بزنيم به دامن اللّه و او را شفيع خود كنيم در پيش خدا، بجز اين آيا چيزي ديگر براي ما هست؟ نه نيست. اين است كه فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امراللّه ان‏تدعوه بها ماييم واللّه آن اسمهاي حسناي خدا كه شما را حكم كرده‏اند كه خدا را به آن نامها بخوانيد.

پس از اين‏جهت لامحاله اعظم اسمها اين است كه بگويي خدايا تو را مي‏خوانم

 

«* 28 موعظه صفحه 71 *»

به حرمت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم كه با من چنين كني و چنين كني. اعظم توسلات اين است كه ايشان را شفيع خود كني. هركس ايشان را شفيع خود كرد او خدا را به نامهاي خودِ او خوانده است و بر خدا از آن بابي كه خواسته است داخل شده و دعايش مستجاب است. آيا نمي‏بيني كه پيش سلاطين هرگاه مقرّب‏ترين نوكران را شفيع خود كني و او شفاعت كند براي تو در نزد سلطان شفاعت او رد نمي‏شود به جهت آنكه مقرّب‏ترين نوكران اين سلطان است و حرمتي براي او سلطان قرار داده رد نمي‏كند شفاعت او را. پس هر دعايي كه مي‏خواهيد بكنيد و دعاي شما رد نشود متوسل شويد به محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم. چگونه نه و حال آنكه و كانوا من قبل يستفتحون علي الذين كفروا فلمّا جاءهم ماعرفوا كفروا به مقصود اين است كه در زمان قبل خداوند به موسي وحي كرده بود كه پيغمبري خواهد آمد و چنين پيغمبري مي‏آيد و هركس به من تقرّب بجويد بواسطه آن پيغمبر، دعاي او را من مستجاب مي‏كنم و دأب يهود و قانون يهود اين بود كه در زمان قبل از پيغمبر دأبشان اين بود كه در هر حادثه‏اي كه درمي‏ماندند، در هر قضيه‏اي كه مي‏ماندند خدا را به محمّد و آل‏محمّد قسم مي‏دادند و دعاشان مستجاب مي‏شد. اين دأب يهود بود و خدا در قرآن يهود را سرزنش مي‏كند كه شما همان طايفه‏اي هستيد كه پيغمبر هنوز نيامده بود شما در جميع درماندگي‏ها مرا به حق اين بزرگوار قسم مي‏داديد و من كارهاي شما را به اين‏جهت رواج مي‏دادم؟ شما را چه شد كه وقتي كه او آمد او را وا زديد و بعد از آمدن انكار كرديد او را و قبولش نكرديد؟ وقتي كه براي يهود امر چنين بود و حال آنكه آنها حق را نمي‏شناختند، پس شماها چگونه دعاتان مستجاب نمي‏شود كه اعتراف به آن بزرگوار داريد و حق او را بجا مي‏آوريد. اين را بدانيد كه اين منّت از خدا بر شماست و بس. به حضرت عرض كردند مابالنا ندعو اللّه و لانجاب؟ فرمودند لانّكم تدعون من لاتعرفون سبب چيست كه ما دعا مي‏كنيم و دعاي ما مستجاب نمي‏شود؟ فرمودند به جهت آنكه شما مي‏خوانيد كسي را كه نمي‏شناسيد. پس همچنين كساني كه معرفت به

 

«* 28 موعظه صفحه 72 *»

حق محمّد و آل‏محمّد ندارند و كساني كه اقرار به فضائل محمّد و آل‏محمّد: ندارند توسلات ايشان مقبول نيست، دعاهاي ايشان مستجاب نيست، اذكار ايشان بر حقيقت واقع نشده. نه من مي‏گويم، نگاه كن در آن دعايي كه در مفتاح‏الفلاح روايت شده، نگاه كن در مصباح كفعمي، نگاه كن در بلدالامين ببين آن دعاي توسل را كه حضرت كاظم صلوات‏اللّه عليه فرمايش فرموده من لااثق بالاعمال و ان زكت و لااريها منجيةً لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها اي خدا علي بن ابي‏طالب كسي است كه من اعتقاد دارم درباره او كه اعمال من قبول نخواهد شد، عبادت من قبول نخواهد شد مگر اينكه اقرار به فضائل علي بن ابي‏طالب داشته باشم و از حاملان فضائل بپذيرم و از راويان فضائل قبول كنم، آن‏وقت اعمال من مقبول مي‏شود. پس متقي كسي است كه انكار فضائل نكند و اقرار به فضائل داشته باشد و تقوي پيشه كند و از خدا بترسد. اگر چنين شد آنگاه انما يتقبّل اللّه من المتّقين اين است و غير اين نيست كه خدا قبول مي‏كند اعمال را از آنها كه ترسيدند از محمّد و آل‏محمّد و انكار فضائل ايشان نكردند و رد فضائل ايشان نكردند. هركس رد فضائل ايشان كرد ديگر از خدا توقع نداشته باشد كه عملي از او قبول كند. اگر كسي اسم اللّه را رد كند آيا ديگر يااللّهِ او قبول مي‏شود؟ يا اسم الرحمن او قبول مي‏شود؟ و اگر اللّه را قبول كرد الرحمن و يارحمن و ياارحم‏الراحمين او رد نمي‏شود و محال است رد شود. و كسي كه تيشه بردارد و واسطه و وسيله خود را از پا درآورد و فضائل او را انكار كند با وجود اين، شفاعت اين وسيله چگونه او را درمي‏يابد. اينها كه عرض مي‏كنم داخل بديهيات اسلام است اگر كسي مي‏گويد نه، در جواب مي‏گويم خاك بر سر آن شيعه‏اي كه از ابن ابي‏الحديد ناصبي سنّي كمتر باشد. مي‏خوانم اشعار را اگرچه در ماه مبارك رمضان است در موضع ناچارم. ناصبي سنّي ابن ابي‏الحديد مي‏گويد:

صفاتك اسماء و ذاتك جوهر بري‏ء المعاني «معلوم» عن صفات الجواهر

 

 

«* 28 موعظه صفحه 73 *»

تجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي و تكبر عن تشبيهها «معلوم» بالعناصر

مقصود اين است كه او به اميرالمؤمنين مي‏گويد: اي علي صفات تو اسماء اللّه است چه جاي ذات تو اي علي بن ابي‏طالب و ذات تو جوهري است كه از جواهر بالاتر است، به ادراك ماها در نمي‏آيد و ما نمي‏توانيم آن را بفهميم، چيزي كه مي‏فهميم همان صفات تو است. وقتي كه ابن ابي‏الحديد ناصبي سنّي در قصيده معروفه خود در شأن اميرالمؤمنين اين‏طور مي‏گويد خاك بر سر آن شيعه كه نگويد علي اسم‏اللّه است و صفت اللّه است. و كسي كه انكار كند اسم خدا را، كسي كه انكار كند صفت خدا را، انكار كند جلالت اسم خدا را، انكار كند فضل اسم خدا را، از او يااللّه مي‏پذيرند؟ نمي‏پذيرند، عبادتي از او مقبول نمي‏شود. واللّه عبادت احدي از خلق قبول نمي‏شود مگر اينكه اقرار كند به فضائل علي بن ابي‏طالب. اگر اقرار كرد و در قلب خود هيچ سختي و كراهتي از فضائل علي بن ابي‏طالب نديد، او عبادتش مقبول است والاّ عبادتش هباء منثور مي‏شود. من نمي‏گويم الحمدللّه اين را هم امام تو مي‏فرمايد در تفسير آيه و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً يعني پيش مي‏آوريم اعمال آن جماعت را در روز قيامت عباداتشان را مي‏آوريم فجعلناه هباءاً منثوراً همه آنها را مثل غبار پراكنده مي‏كنيم، آن اعمال او را در هوا پراكنده مي‏كنيم، معدوم مي‏كنيم. در تفسير اين آيه امام مي‏فرمايد اين آيه در شأن آن جماعتي است كه چيزي از فضائل علي را انكار كرده‏اند. يك‏چيزي را فرموده ـ هرچه مي‏خواهد باشد ـ يك‏فضل از فضائل او را اگر انكار كند مي‏فرمايد به جهت آن انكار چنين مي‏كنيم. در حديث ديگر مي‏فرمايد و الانكار لفضائلهم هو الكفر انكار فضائل ايشان كفر است به جهت آنكه انكار فضيلتي كه مي‏كني يعني آل‏محمّد قابليت اين فضيلت را ندارند. اگر اين‏طور مي‏گويي پس انكار عصمت ايشان كرده‏اي، يا مي‏گويي قابليت دارند و خدا نداده، پس اثبات بخل براي خدا كرده‏اي. اگر خدا جواد است و ايشان قابل، پس چرا نداده و

 

«* 28 موعظه صفحه 74 *»

ايشان چرا ندارند؟ پس ديگر راه ندارد انكار فضل ايشان. پس در هر كار عظيمي بايد شروع كرد به توجه به اين بزرگواران و گفت بسم اللّه الرحمن الرحيم يعني در اين كاري كه مي‏كنم عجله نمي‏كنم كه اول داخل كار بشوم و كار را مقدم بدارم و حريص بر كار باشم، نه، اينجا مي‏ايستم، اول متوسل مي‏شوم به اسم‏اللّه آن‏وقت به قوت اللّه و به حول خدا آن كار را مي‏كنم و چه خواهد بود كاري كه بحول اللّه و قوته نباشد و به حول و قوه خودت بشود؟ و اين بسم اللّه رفع عجله را هم مي‏كند چه‏بسيار كارها كه اگر از روي شعور نكني و عجله كني خراب مي‏شود و اگر عجله نكني صلاح دين و دنياي تو در آن خواهد بود. حالا اگر عادت كرده باشي به بسم اللّه به جهت گفتن بسم اللّه عجله نمي‏كني. هر كاري را كه مي‏خواهي بكني بسم اللّه بگو. اگر معصيت هم مي‏خواهي بكني بسم اللّه بگو، همين بسم اللّه تو را از معصيت بازمي‏دارد نمي‏توان شراب خورد و بسم اللّه گفت، نمي‏شود به حول و قوه خدا توجه به معصيت و چيز حرام كرد، معني ندارد. پس هر گاه هر كاري كه مي‏كني بسم اللّه بگويي تو را از حرام منصرف مي‏كند، تو را از مكروهات منصرف مي‏كند. مباحات را للّه و في‏اللّه مي‏كني، اعمال مباحه تو را عبادت مي‏كند چه بهتر از اينكه عادت بدهي خود را كه اول هر كاري كه مي‏خواهي بكني تأمل كن، ابتدا به نام اللّه كن، متذكر نام اللّه بشو، يعني متوسل به محمّد شو صلوات اللّه و سلامه عليه و متذكر آن بزرگوار شو. اما كدام محمّد؟ نه هر محمّدي بكار مي‏خورد، محمّدي كه خليفه او ابوبكر باشد او بكار نمي‏آيد بلكه محمّدي كه موصوف به صفات الرحمن است، آن محمّد بكار مي‏آيد و اگر بخواهم تفصيل اينها را عرض كنم زياده از حدّ امروز مي‏شود و شما را ملال مي‏گيرد. پس الرحمن را مجملاً بدان كه صفت علي بن ابي‏طالب است صلوات‏اللّه و سلامه عليه و تو به آن محمّد بايد متوسل بشوي كه صفت او و جلوه او به الرحمن است. آن محمّدي كه به الرحمن جلوه كرده يعني به علي بن ابي‏طالب جلوه كرده باشد آن خوب است، ما مطيع او هستيم و امّت او هستيم اما آن محمّدي كه به علي بن ابي‏طالب و به الرحمن جلوه نكرده آن بكار نمي‏آيد. ولكن

 

«* 28 موعظه صفحه 75 *»

نه هر الرحماني بكار مي‏آيد، آن عليي كه نبايد دوستان او را دوست داشت و نبايد دشمنان او را دشمن داشت، همچو عليي خليفه پيغمبر نيست، همچو عليي نام الرحمن نيست بلكه آن عليي كه واجب است دوستي دوستان او و دشمني دشمنان او، من آن علي را دوست مي‏دارم و او را خليفه پيغمبر مي‏دانم. پس بسم اللّه الرحمن الرحيم يعني پيش از آنيكه من در اين كار داخل شوم و شروع در اين كار كنم شروع مي‏كنم به نام نامي خدا كه محمّد است9، آن محمّدي كه خليفه او علي بن ابي‏طالب است صلوات‏اللّه و سلامه عليه، آن عليي كه موالات اولياء او شرط ايمان است و واجب است بر من كه دوست دارم دوستان او را و دشمن دارم دشمنان او را. آيا تو نمي‏داني كه رحيم رحمتي است مخصوص به مؤمنان، يعني آن عليي كه در مؤمنان جلوه كرده، آن عليي كه در شيعيان جلوه كرده، آن عليي كه در شيعيان صفت او پيدا شده، آن عليي كه رحمت مكتوبه است و مخصوص به شيعيان است من به آن علي ايمان دارم. پس ابتدا مي‏كنم پيش از هركار به محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و ولايت اولياي ايشان و برائت از اعداي ايشان و اين كار را به حول و قوه خدا مي‏كنم. اگر چنين كردي اعمال تو مقبول است، سعي تو مشكور است، از بابش داخل شده‏اي و اگر اين كار را نكردي و خودسري و خودرأيي كردي و به حول و قوه خود خواستي داخل آن كار بشوي آن كار بر تو مبارك نمي‏شود و آن كار به انجام نمي‏رسد. پس هر كاري را بايد للّه و في‏اللّه كرد يعني به اين قاعده كه عرض كردم بايد كرد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 76 *»

«موعظه ششم» جمعه ششم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.([5])

در ايام گذشته عرض كردم كه عبادت و بندگي معنيش آن است كه بنده خود را به رضاي مولاي خود آرايش كند و بنده به صفات مولاي خود در آيد و به آنچه پسند مولاست در آيد و از آنچه غضب مولاي او در آن است و مخالف طبع مولاست و مخالف صفات مولاست خود را پاك كند، اگر چنين كرد بندگي كرده و به رسوم بندگان راه رفته و اگر چنين نكرد به رسوم بندگان راه نرفته. و عرض كردم كه اشرف بندگان و اول بندگان و اعظم بندگان كه خود را به صفات مولاي خود آراسته كرده محمّد و آل‏محمّدند: كه ايشان در مقام بندگي قدم در جايي گذارده‏اند كه هيچ‏كس مانند ايشان بندگي نكرده و هيچ مخلوقي خود را در نزد خدا بقدر ايشان خاضع و خاشع ننموده و هيچ‏كس در نزد خدا مثل ايشان فاني نشده به حدّي خود را فاني كرده‏اند كه اثري از خودي خود نگذارده‏اند و سرتاپا ذكر مولاي خود شده‏اند و براي مولاي خود

 

«* 28 موعظه صفحه 77 *»

هستند نه از براي خود، براي خود نيستند و براي مولاي خود هستند و هيچ مخلوقي مثل ايشان اين صفت را دارا نبوده و نخواهد بود حتي انبياي مرسل. و چون در ايشان چند كلمه در اين خصوص گفته شد درباره شيعيان ايشان هم دوست داشتم چند كلمه عرض كنم و از بندگي شيعيان و عبادت ايشان هم ذكري عرض بشود و اين مطلب را بطور تحقيق نخواهيد فهميد مگر اينكه حقيقت شريعت را بطور درستي بفهميد.

اين شريعت مقدسه كه در دست است و امر فرموده‏اند به بسياري از چيزها و نهي كرده‏اند از بسياري از چيزها، اگر در اين شريعت مطهره غوري بكني، اگر در اين شريعت مطهره فكري بكني خواهي يافت آن‏كسي كه به اين شريعت امر كرده ـ كه محمّد9باشد ـ خود او به اين شريعت عمل‏كننده بود و به آنچه مردم را به آن امر كرده خود به آن عمل مي‏كرده و آنچه مردم را از آن نهي كرده خود آن بزرگوار مرتكب آن نمي‏شده. نه اين است كه شما را نهي كرده از صفتي و خود او مرتكب بوده آن صفت را، و يا امر كرده به صفتي و خود او ترك آن صفت كرده، حاشا و كلاّ به جهت آنكه آن بزرگوار معصوم است و آنچه خداوند به آن امر كرده يا نهي از آن كرده خلاف آن نخواهد كرد. پس در حقيقت اين شريعت صفات محمّد است كه به آن امر شده. اگر پيغمبر خود صاحب اين صفات نيست، مثلاً پيغمبر وفا ندارد و امر به وفا مي‏كند، همچو چيزي محال است. مثلاً اگر عادل نيست و امر به عدل مي‏كند همچو چيزي نمي‏شود، مثلاً خود كفران نعمت خدا كرده و از اين‏طرف امر مي‏كند امتش را به شكر نعمت همچو چيزي محال است. پس آنچه پيغمبر مردم را به آن امر كرده خود بطور كمال داراي آن است و آنچه پيغمبر از آن نهي كرده است خود بطور كمال اجتناب‏كننده از آن است. پس جميع اين شريعت صفات محمّد است9 امر نكرده‏اند شما را مگر به آنچه كه محمّد داراي اوست و نهي نكرده‏اند شما را مگر از آنچه محمّد9 داراي آن صفت نيست و آن صفت را از خود دور كرده. پس جميع اين شريعت شرح كمال محمّد است و جميع اين شريعت شرح اخلاق محمّد است9 .

 

«* 28 موعظه صفحه 78 *»

مثَل اين شريعت را مي‏خواهي بداني فرض كن في‏المثل زيد نامي در خارج ايستاده باشد، او در خارج ايستاده بدن او قامتي دراز دارد و آن قامت دراز صفت خود اوست، اين صفت را تو به زبان بيان مي‏كني و مي‏گويي قامت زيد دراز است، زيد در خارج ريشش سياه است. تو به بيان و لفظ بيان مي‏كني مي‏گويي زيد ريشش سياه است، زيد در خارج ايستاده است به اين رنگ است، به اين شكل است. اين الفاظي كه تو گفتي همه شرح صفات زيد بود، خود او در خارج ايستاده بود و اين صفات لازم او بود و اين بيانها شرح احوالات زيد و شرح صفات زيد است. همچنين واللّه اين شريعت مقدسه كه در ميان است جميعاً شرح احوالات محمّد است، شرح صفات محمّد است، شرح كمال محمّد است. پس چون شريعت صفات نيك است و آن بزرگوار داراي جميع صفات نيك است پس جميع اين شريعت فضائل محمّد است و جميع آنچه به آن امر شده فضيلتهاي محمّد است و جميع آنچه از او نهي شده صفات نقصي است كه محمّد9 آن صفات نقص را ندارد و مبرّا و منزّه از آن صفات نقص است. مردم را نهي از آن صفات كرده‏اند كه اينها صفات مولاي شما نيست، بايد از اينها مبرّا باشيد و اينها صفات مولاي شما است و به اين صفات بايد شما آراسته باشيد. پس خوشا به حال آن جماعتي كه متابعت مي‏كنند اين شريعت مقدسه را و خود را به اوامر اين شريعت آراسته مي‏كنند و از نواهي اين شريعت پيراسته مي‏كنند. پس ايشانند بر صفات محمّد9 و اختلاف درجات ايشان بر حسب گرفتن به اين شريعت است. باور مكنيد قول جماعتي را كه خود را عارف ناميدند و آن جماعتي كه صوفي شدند و مباحي‏مذهب شدند و ترك شريعت كردند و چون به ايشان مي‏گويي به اين شريعت چرا نمي‏گيريد؟ در جواب مي‏گويند بابا مكلِّف غير از مكلَّف است. اينها مزخرفات است، اينها جهالات است. مي‏خواهم بدانم اين شريعت مقدسه چيست غير از انسانيت؟ چيست غير از اعتدال و درست‏كرداري؟ مي‏خواهم بدانم مگر كسي كه به حد كمال مي‏رسد بايد درست‏كردار نباشد؟ مگر كسي كه به حد كمال مي‏رسد بايد

 

«* 28 موعظه صفحه 79 *»

عادل نباشد؟ بايد ظلم كند؟ مگر كامل بايد امين نباشد؟ مگر كامل بايد راستگو نباشد؟ مگر كسي كه كامل شد بايد شكر نعمت خدا نگويد و كفران نعمت كند؟ اينها مزخرفات است. انسان هر چه به حد كمال بيشتر مي‏رسد اين شريعت مقدسه را بيشتر بايد ملازم باشد و هركس بيشتر ملازم است او شبيه‏تر است به محمّد9 و او شبيه‏تر است به اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه، هركس به اين شريعت كمتر گرفته شباهت او كمتر است. پس چه مزخرف مي‏گويند آنها كه مي‏گويند مباحي‏مذهب بايد شد و همه‏چيز مباح است. اگر همه‏چيز مباح است يك‏نفر انسان بيايد و در اين آييني كه تو داري اطاعت تو كند و يك چاقو بردارد كه چشم تو را بخواهد بكاود و چشم تو را بيرون آورد و او حالا همچو مي‏خواهد، تو به او مي‏گويي اين چه‏كار است كه تو مي‏كني؟ اين كار را مكن، در جواب تو مي‏گويد مباح است، تفاوتي ندارد، حلال و حرامي كه نيست. اگر مي‏گويي خوب نيست، مي‏گويد به چه دليل؟ پس تو يا ادعاي نبوت داري يا در شريعت كسي ديگر مي‏گويي خوب نيست. تو كه مي‏گويي تفاوتي نمي‏كند و همه مباح است پس من مي‏خواهم زن تو را بردارم ببرم، پس من مي‏خواهم فرزند تو را بردارم ببرم، مي‏خواهم اموال تو را صاحب شوم، مي‏خواهم تن تو را شَرحه شَرحه([6]) كنم. اگر مي‏گويي حرام است مي‏گويم خودت شريعت گذاردي. آخر شريعت كه بجز حلال و حرام چيزي ديگر نيست و اگر مي‏گويي حلال است پس ديگر سكوت كن. من اگر تمامي بدن تو را شرحه شرحه كنم هيچ نفس مكش، چراكه مباح است. معلوم شد كه راضي نيستي به اين‏گونه معامله. اينها را مادام كه آرام نشسته و سرخوش است يك‏چيزي مي‏گويد نه اين است كه اين مذهبي باشد اگر اين مذهب مذهبي صحيح باشد جميع اين عالم رشته‏اش از هم خواهد گسيخت و از يكديگر خواهد پاشيد. پس هيچ هيچ اين مذهب صحيح نيست، اگر صحيح باشد جميع مردم بايد همديگر را قتل

 

«* 28 موعظه صفحه 80 *»

كنند، جميع مردم بايد زنهاي همديگر را صاحب شوند، جميع معاصي را مرتكب شوند و اگر چنين كنند نظم عالم از هم مي‏پاشد. آدم عاقل همچو حرفي نمي‏زند. پس اين شريعت سبب نظام عالم است، به اين شريعت انتظام مدينه انساني است، به اين شريعت معاملات مردم رواج مي‏گيرد و مردم آسوده مي‏خوابند. اگر اين شريعت مقدسه نباشد احدي مالك هيچ نيست و يك آن راحت نخواهد شد. پس ببينيد كه چه دين مزخرفي دارند آناني كه انكار مي‏كنند شريعت را و درصدد شريعت نيستند. واللّه اين شريعت بيان عقل است و شرح احوال عقل است هركس به اين شريعت ملتزم شود عاقل خواهد شد، معتبر خواهد شد، در جميع روي زمين هركه به شريعت راه رود در نزد جميع ملتها اين شخص عادل است، در جميع ملتها اين شخص معتبر خواهد شد، انسان خواهد شد، مرجع خواهد شد. آخر شريعت چيست؟ گفته‏اند در اين شريعت امين باش، خيانت مكن، گفته‏اند مال مردم مخور، به زن مردم نگاه مكن، دروغ مگو، راست بگو، غيبت مكن، نيك بگو، ظلم مكن، تعدي به خلق مكن وهكذا امثال اين چيزها. ديگر شريعت چه‏چيز است غير از اينها؟ واللّه هركس به اين قاعده در ميان مجوس راه رود معتبر مي‏شود، هركس به اين قاعده در ميان يهود راه رود معتبر خواهد شد، امين مي‏شود، مرجع و پناه كل مي‏شود. هركس به اين قاعده راه رفت در ميان مردم معتبر مي‏شود، نام او عاقل مي‏شود، محل رجوع مردم مي‏شود. اين شريعت همچو گوهري است و اين شريعت صفات محمّد است9 نظر به آنكه آن بزرگوار عقل كل است و اين صفات صفات عقل كل است. پس هركس در ميان خلق خود را به اين صفات آراسته كرد صاحب عقل مي‏شود به جهت آنكه صاحب دين شده، صاحب شريعت شده و شريعت عقل است، شريعت صفات عقل است، شريعت شرح احوال عقل است، هركس خود را آراسته به شريعت كرد عاقل است و هركس خود را به خلاف شريعت آراسته كرد عاقل نيست. پس عاقل‏ترين مردم كسي است كه به اين شريعت مقدسه بگرود و اين شريعت را به خود بگيرد.

 

«* 28 موعظه صفحه 81 *»

درست ايني كه عرض مي‏كنم دل بدهيد مقصودتان از اين اجتماع تماشاي مسجد نباشد، مقصودتان روز را شب‏كردن نباشد، مقصودتان خود را مشغول‏كردن كه روزه را نفهمي نباشد. وقتي كه مي‏آيي براي شنيدن، عزم فهمش را هم داشته باش، عزم عمل‏كردن بر آنچه مي‏شنوي داشته باش، اقلاً تا اينجا نشسته‏اي در دل خود بگو راست ميگويد با خود بگو بايد چنين باشم و اگر چنين نيستي غمين بشو عزم كن چنين باشي. مپندار مثل بعضي جهال كه شيطان زينت مي‏دهد براي ايشان كه اگر تو به شريعت راه روي دنياي تو خراب مي‏شود، اگر تو فحش نگويي مال تو تلف مي‏شود و اگر ظلم نكني ملكت از دستت مي‏رود. نه، اين‏طور خيال نكن اين شيطان است همچو مي‏گويد به تو دروغ مي‏گويد. اگر اين شرط انسانيت بود رسول خدا ياد تو مي‏داد و چون رسول خدا ياد تو نداده و شيطان ياد داده انّ الشيطان لكم عدوّ فاتخذوه عدوّاً شيطان عدوّ شماست او را دشمن خود بگيريد، عدوّ شما با شما صداقت نمي‏كند انما يأمركم بالسوء و الفحشاء شيطان شما را امر مي‏كند به بدي، شما را امر مي‏كند به مخالفت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم. نه اين است كه تصديق شيطان بايد بكني و تكذيب محمّد بكني، بگويي فحش در اينجا بر من مباح است، بگويي كه مباح است فحش بر من مرتد مي‏شوي زيراكه پيغمبر فحش را مباح نكرده. اگر بگويي تعدي از براي من حلال است مرتد مي‏شوي، پيغمبر تعدي را حرام كرده. اگر مي‏گويي حلال نمي‏دانم تعدي‏كردن را و اقرار به حرام بودن آن دارم پس مصلحت تو نيست، نه خيالت برسد پيغمبر آمده دنياي مردم را خراب كند و آخرت مردم را آباد كند، حاشا. فرمود ليس منّا من ترك الدنيا للاخرة و ليس منّا من ترك الاخرة للدنيا از ما اهل‏بيت نيست كسي كه ترك دنيا را براي آخرت كند يا ترك آخرت كند براي دنيا. مي‏فرمايد اين از ما نيست، اين از دين ما نيست. دين محمّد آن است كه تعمير دنيا و آخرت هردو به آن بشود، مبناي اين شريعت بر تعمير دنيا و آخرت است. ببين تو را تحريص به زن‏گرفتن كرده‏اند كه صاحب خانه شوي، زندگيي پيدا كني، تو را تحريص بر كسب‏كردن كرده‏اند

 

«* 28 موعظه صفحه 82 *»

كه  صاحب مال شوي، تو را امر كرده‏اند به زراعت براي اينكه ارباب شوي و مالك ملك شوي. پس تحريص به طلب دنيا كرده‏اند ائمه بلكه فرموده‏اند هركه در طلب دنيا كاهل باشد در طلب آخرت كاهلتر خواهد بود به جهت آنكه كسي كه باعث طلب دنيا در طبيعت او نيست و كاهلي در دنيا مي‏كند البته چنين‏كسي باعث طلب آخرت  در طبيعت او نيست و در امر آخرت هم كاهلي مي‏كند چراكه طبيعتش كاهلي‏كردن است. پس به اين‏جهت ما را امر به طلب دنيا فرمود تا كسالت نورزيم و كاهلي نكنيم و ترك كسب نكنيم به جهت آنكه از دين محمّد است تعمير دنيا و آخرت.

چون سخن به اينجا رسيد و سخن به كسب آمد يك دو سه كلمه اينجا عرض كنم خيلي اوقاتم تلخ است از دست بعضي از رفقا و سببش اين است كه خداوند بدنهاي شما را توخالي خلق كرده و به زبان عربي اجوف يعني توخالي آفريده چون اندرون شما خالي است غذا مي‏خواهد و بدنهاي شما لباس مي‏خواهد، پس شما محتاجيد در زندگي دنيا به غذايي و محتاجيد در زندگي دنيا به لباسي. حالا اين غذا و اين لباس را به چه قاعده بايد بدست آورد؟ اگر بدست نمي‏آوري كه بدن تو توش خالي است و محتاج به غذا است و اگر دو روز سه روز به او غذا نرساني خواهد مرد، لباس به او نپوشاني در خانه سكنا نكني از سرما و گرما خواهد مرد. پس بدن تو لباس مي‏خواهد، غذا مي‏خواهد، مسكن مي‏خواهد. حالا اين را به چه قاعده‏اي بايد بدست آورد؟ از دو قسم بيرون نيست درست همه رفقا حواسشان را جمع كنند ببينند چه عرض مي‏كنم. تحصيل رزق از دو قسم بيرون نيست: يا مفتي از مردم بايد بگيري يا يك‏چيزي بدهي يك‏چيزي بگيري، ديگر از اين دو قسم بيرون نيست. يا چيزي تنخواه بايد بدهي و چيزي بگيري يا مفتي بايد بگيري. اگر مفتي مي‏خواهي از مردم بگيري اين هم از دو قسم بيرون نيست: يا به ضرب چماق از مردم مي‏گيري كه دزد سر گردنه مي‏شوي، يا به التماس از مردم مي‏گيري كه سائل به كف مي‏شوي. و هرگاه كه به ازاء اين يك‏چيزي مي‏دهي مردي مي‏شوي عزيز و محترم در اين‏وقت مردم محتاج به تو مي‏شوند تو

 

«* 28 موعظه صفحه 83 *»

مي‏دهي و تو مي‏گيري بطور عزت و شرف. مثل بزاز كه نشسته است بر در دكان خود، مردم محتاج به جامه‏ها و پارچه‏هاي او هستند مي‏آيند به التماس پيش او و پول مي‏دهند پارچه‏هاي او را مي‏گيرند در نهايت عزت و شرف چيزي مي‏دهد و چيزي مي‏گيرد. و اگر چيزي ندهي تا چيزي بگيري لابدي كه مفتي بگيري، مفت از دو قسم بيرون نيست: يا به زور است يا به التماس، اگر آنچه مي‏گيري زور است پس تو ظالمي و دزد سر گردنه‏اي و اگر به التماس است سائل به كف هستي. و يك‏قسم ديگر هم هست كه به حيله‏بازي و مكر چيزي تحصيل مي‏كني در اين‏وقت هم مردي هستي حيله‏باز و مكار و هيچ‏يك اينها را نبايد تو بر خود بپسندي به جهت آنكه مؤمن هيچ‏يك اينها را بر خود نمي‏پسندد. پس بر شما باد به كسب‏كردن، عارتان نيايد، از عزت و شرف شما هيچ كم نمي‏شود. مردكه‏اي گفته بود گدايي مي‏كنم تا منّت هيچ مخلوقي را نكشم، اين هم بعينه همين حرف است كه تو عارت مي‏آيد از كسب‏كردن و سائل به كف مي‏كني خود را، دائم چشمت به دست مردم است مردم از كجا بيارند به تو بدهند؟ به اتفاق مي‏توان يك‏نفر را كمك كرد، هزار نفر را خرج نمي‏توان داد از اين بيچاره كه تو تمنا مي‏كني آخر فكر كن ببين اين چقدر بار مي‏تواند بكشد. عمامه شما بر سر شما، عباي شما بر دوش شما، لباس شما در بر شما، داريد راه مي‏رويد و هيچ سنگيني براي شما ندارد و اگر همه را جمع كنيد روي يك دست خود نگاه داريد خسته مي‏شود دست شما لكن تقسيم كه مي‏كني بر اعضا، اين اعضايي كه هستند هريك حصه خود را برمي‏دارند خستگي براي هيچ‏يك نيست. همچنين اگر هريك از رفقا بار خود را بار كنند براي خود زحمت خود را بكشند، خستگي بار خود را بر دوش يك‏نفر نيندازند همه آسوده مي‏شوند لكن هزار نفر بار يك‏نفر كه مي‏خواهند بكنند بيچاره از كجا بياورد بدهد؟ حال آن بيچاره بقدر خود حركت نمي‏تواند بكند ديگر چطور مي‏تواند براي هزار نفر خرجي سالشان را بدهد؟ يكي سي‏تومان خرجشان بشود سالي سي هزار تومان مي‏شود، آدم از كجا بياورد؟

 

«* 28 موعظه صفحه 84 *»

باري، استدعاي من از رفقا اين است كه به صفات شيعيان آراسته باشند و در اين مسأله هم اطاعت شريعت مقدسه كنند و مهماامكن كسب كنند و از كسب روگردان نباشند. چه عزتي بهتر از كسب؟ شب نشسته‏اي بيكاري مرد معزز محترمي هم هستي، چراغ هم روشن است، بردار جوراب بچين. بيكار نشسته‏اي جوراب بچين آنها را ببر بفروش خرج كن، هرچه از خرجت زياد آمد بده به من بدهم در راه خدا. نخير، خودت بده. مقصودم اين است كه يك‏كسبي بكني، يك‏كاري بدست داشته باشي، بيكار مي‏خواهم نباشي زيراكه عزت شما و شرف شما در اين است كه چشمتان به دست مخلوق خدا نباشد. خدا تو را قوت داده، قدرت داده برو كسب كن. مگو مشغولم به طلب علم! مگر طلب علم واجب است و طلب رزق واجب نيست؟ آن فريضه است و اين هم فريضه، اگر از تقواي تو است كه تو طلب علم مي‏كني طلب كسب هم از تقوي است و صاحب شريعت سؤال‏كردن را بر تو نپسنديده و تو خود راضي مي‏شوي و اين ذلت را بر خود مي‏گذاري. كسبي را كه از شريعت پيغمبر است چرا بايد تو ننگت بشود؟ كدام‏يك از شما است كه در تمام عمر خود دو قران بيكار ندارد و براي او ممكن نمي‏شود دو قران داشته باشد؟ اين دو قران را بردار ببر يك‏توپ كرباس بخر ببر بگذار در دكان كسي براي تو بفروشد خيال كن كه اين را نداشته‏ام. تو اين كار را بكن لامحاله ببين چطور خدا منفعت به تو خواهد داد! يك‏دفعه خبر مي‏شوي صاحب مكنت و مايه شده‏اي. لكن مردم عادت كرده‏اند به سؤال‏كردن و چاره نمي‏شود. بس است بيش از اين ملامت خوب نيست، برويم بر سر مسأله.

مسأله اين بود كه هريك از شما كه به شريعت بيشتر بگيريد عاقلتريد و هريك از شما كه كمتر به اين شريعت عمل كنيد آنها عقلشان كمتر است و نادان‏ترند. پس بنابراين آناني كه از اكابر شيعه‏اند، آناني كه از بزرگان شيعه‏اند كسانيند كه متابعت مي‏كنند محمّد و آل‏محمّد: را در جزئي و كلي، در تمام احوال خود، در جميع امور متابعت آن بزرگواران مي‏كنند و لازال خود را به صفات محمّد آراسته كرده‏اند، خود را

 

«* 28 موعظه صفحه 85 *»

به صفات آل‏محمّد آراسته كرده‏اند و اين است علامت شيعه. شيعه اين است، مپندار شيعه به محض ادعا شيعه مي‏شود، شيعه آن است كه چون به او نگاه بكني جميع حركات و سكنات او مثل حركات و سكنات مولاي او باشد، اين‏وقت است كه شعاع آن مولاست و نور آن مولا بر وجنات او تابيده است از اين‏جهت شيعه مولاي خود است و از اين‏جهت به صفت مولا متصف است. پس شيعه كسي است كه در جميع صفات بر صفات محمّد و آل‏محمّد باشد و اين امر به ادعا نيست.

شخصي روايت مي‏كند كه حضرت امام‏حسن عسكري در غرفه خود نشسته بود در اين اثنا والي ولايت سامره شخصي را گرفته بود از آن كوچه او را گذرانيد و چون ديد امام7 در غرفه خود نشسته پياده شد از اسب خود. حضرت به او فرمودند سوار شو، او هم سوار شد. عرض كرد ياابن‏رسول‏اللّه از عادت من اين است كه اگر كسي را مي‏گيرم و گمان مي‏كنم او دزد است او را پانصد تازيانه مي‏زنم و اين شخص را من ديشب بر در دكان صرافي ديده‏ام و گمان من اين شد كه مي‏خواهد دكان را بشكافد و دزدي كند. او را گرفتم پانصد تازيانه خواستم بر او بزنم. چون خواستم تازيانه بر او بزنم اين شخص گفت از خدا بترس و مرا تازيانه مزن زيراكه من از شيعيان اميرالمؤمنينم من از شيعيان اين امام حاضر هستم، از اين‏جهت او را به خدمت  شما آوردم كه اگر از شيعيان شماست او را رها كنم و او را عفو كنم و اگر از شيعيان شما نيست او را تنبيه كنم. چون اين را عرض كرد حضرت بر او نگريستند فرمودند حاشا كه اين شيعه ما باشد، اين شيعه ما نيست. والي گفت راحت شدم، رو به اصحاب خود كرد گفت اين را برداريد بكشيد ببريدش. او را كشيدند بردند. گفت او را در پناه يك‏گوشه بيندازند و دو نفر جلاّد بر او گماشت كه تازيانه بر او زنند. چون آن دو نفر جلاّد بنا كردند زدن، هرچه مي‏زدند بر او چوبها و تازيانه‏ها بر زمين مي‏خورد و بر او نمي‏خورد. والي سامره ايستاده بود نگاه مي‏كرد و از اين در غضب شد گفت شما قصدتان نيست اين را بزنيد، نمي‏زنيد و خيلي كج‏خلقي كرد با آنها. چون عزم كردند و بناكردند او را بزنند چوبها و

 

«* 28 موعظه صفحه 86 *»

تازيانه‏هاي آنها به يكديگر مي‏خورد و اين جلاّد به آن جلاّد مي‏زد و آن جلاّد به اين جلاّد. والي از اين در غضب شد گفت من مي‏گويم او را بزنيد شما چرا يكديگر را مي‏زنيد؟ و حكم كرد كه حكماً بر او بزنيد. آنها همين‏كه بنا كردند زدن چوبها و تازيانه‏هاي آنها از او ردّ مي‏شد و به والي مي‏خورد تا آنكه آن‏قدر والي كتك خورد كه از اسب افتاد بناي فغان گذارد كه بدبخت‏ها چرا مرا مي‏زنيد؟ دزد را بزنيد. گفتند واللّه ما مي‏زنيم بر او تازيانه‏ها برمي‏گردد. والي از اين كج‏خلق شد چهار نفر ديگر را امر كرد و گفت بياييد شما هم با اين دو نفر همه شما شش‏نفر جمع شويد دورش را بگيريد و او را بزنيد. هر شش‏نفر بناكردند به او زدن، تازيانه‏ها رد مي‏شد و بر سر و روي والي مي‏خورد تا آنكه بعضي از اعضاي او شكست، تن او زخم شد، فرياد و فغان برآورد والي كه چرا مرا مي‏زنيد؟ مرا كشتيد. گفتند شل شود دست ما اگر بخواهيم تو را بزنيم، ما مي‏خواهيم كه اين مرد را بزنيم، هرگز نمي‏خواهيم تو را بزنيم لكن اين چوبها به او نمي‏خورد به تو مي‏خورد. آن شخص دزد گفت اي والي از خدا بترس مرا مزن مرا ببر پيش امام‏حسن صلوات‏اللّه عليه ببين او چه حكم مي‏كند. او را برداشت به خدمت امام‏حسن برد چون او را به خدمت حضرت امام حسن آورد، عرض كرد من از اين معجزاتي چند ديدم كه بجز از انبيا از كس ديگر ديده نمي‏شود و حال آنكه شما فرموديد اين از شيعيان شما نيست و هركس شيعه شما نيست شيعه ابليس است، شيعه شيطان است. اگر اين شيعه شما نيست اين معجزات از كيست؟ من معجزاتي چند از اين ديدم كه بجز از پيغمبران از كس ديگر آن كارها نمي‏آيد. فرمودند بگو يا از اوصياي پيغمبران. بعد از آن فرمودند اين مرد كه به دست تو گرفتار شد براي اين بود كه گفت من از شيعيان اميرالمؤمنينم و از شيعيان اين امام حاضرم. فرمودند اين از شيعيان ما نيست، اين از موالي ما است، اين از دوستان ما است و آنچه تو درباره او ديدي كه اين بلا از او دفع شد اين معجزه ما است نه معجزه او. نمي‏بيني حضرت عيسي مرده را زنده مي‏كرد و معجزه معجزه عيسي بود نه معجزه مرده؟ همچنين معجزاتي كه

 

«* 28 موعظه صفحه 87 *»

پيغمبران مي‏كردند امتي را به صورت ميمون مثلاً مي‏كردند، اين معجزه آن امت نبود، اين معجزه پيغمبران بود. همچنين آنچه تو براي اين مرد از معجزه مي‏گويي معجزه او نبود، معجزه ما بود، خواست بلا را از او دور كند. بعد از آن رو به آن شخص كردند فرمودند شيعه كسي است كه متابعت كند ما را در جميع امور، در جميع صفات و كسي كه متابعت ما را در جميع صفات نمي‏كند اين شيعه نيست لكن از دوستان ماست و اين شخص چون مطلبش از اين‏حرف اين بود كه من از دوستانم و به غلط گفت من از شيعيانم خدا هم اين بلا را از او دفع فرمود و اگر به درستي و واقع گفته بود من شيعه‏ام و فهميده گفته بود اين حرف را، خداوند عالم زندان مي‏كرد او را در حبسي كه سي‏سال در آن حبس بماند. خدا او را در آن حبس مي‏انداخت ولكن چون به غلط گفت خدا هم بلا را از او دور كرد. و به والي هم فرمودند تو هم از روي جهالت نسبت معجزه به او دادي، اگر فهميده نسبت داده بودي هزار تازيانه خدا به تو مي‏زد و تو را در حبسي كه سي‏سال در او بماني مي‏انداخت. او هم استغفار كرد و توبه كرد. مقصودم از بيان اين حديث شريف اين بود كه مقام شيعه مقامي است عظيم، مقام شيعه مقامي است خطير. نه هركس ادعاي دوستي اميرالمؤمنين مي‏كند او شيعه اميرالمؤمنين است، بلكه موالي و دوست است و شيعه نيست.

همچنين جمعي رفتند خدمت حضرت امام‏رضا صلوات‏اللّه عليه بر در خانه آن حضرت آمدند در زدند، از راه دور آمده بودند اذن خواستند كه بر آن حضرت داخل شوند. آدم حضرت آمد پرسيد كه شما كيستيد؟ گفتند ما جمعي از شيعيان اميرالمؤمنينيم. حضرت اذن ندادند داخل شوند رفتند، تا سي‏روز هر روز مي‏آمدند اذن مي‏گرفتند و حضرت به آنها اذن نمي‏دادند كه داخل شوند و ملتفت نشدند كه چه مي‏گويند كه به آن واسطه اذن به آنها نمي‏دهند. تا آخر به فغان آمدند و جزع كردند تا اذن دادند. چون وارد شدند اذن نشستن به ايشان ندادند، اينها به فغان آمدند كه ياابن‏رسول‏اللّه اين چه جفا است كه شما با ما مي‏فرماييد؟ ما به ولايت خودمان رسوا

 

«* 28 موعظه صفحه 88 *»

خواهيم شد و ديگر كسي اعتنا به ما نخواهد كرد. چه غلط كرده‏ايم كه ما را اينطور راه نمي‏دهيد؟ فرمودند به جهت آنكه ادعاي تشيع كرديد و گفتيد ما شيعه اميرالمؤمنينيم. شيعه اميرالمؤمنين كسي است كه چنين باشد، چنين باشد. حاصلش آنكه متابعت كند اميرالمؤمنين را در جميع احوال، در جميع اخلاق، در جميع صفات. اگر گفته بوديد ما از موالي شما و از دوستان شماييم، شما را ردّ نمي‏كرديم. باري، چون استغفار كردند، توبه كردند فرمودند مرحبا مرحبا حالا بياييد بنشينيد. حالا بياييد بالا، بياييد بالا. به نوكر خود فرمودند چند روز اينها را اذن ندادي؟ عرض كرد سي‏روز. فرمودند سي‏روز بايد بروي پيش اينها و سلام مرا به اينها برساني، حاجاتشان را برآوري.

باري، مقصود اين است كه مقام شيعه مقامي است عظيم، شيعه اميرالمؤمنين مثل سلمان كسي است، شيعه اميرالمؤمنين مثل علي‏اكبر كسي است، شيعه اميرالمؤمنين مثل عباس كسي است، شيعه اميرالمؤمنين مثل يونس بن عبدالرحمن كسي است، مثل مفضّل بن عمر كسي است، بزرگان شيعه آنها هستند كه متابعت كرده‏اند مولاي خود را.

باري، اينها همه مقدمه بود نتيجه اين مقدمه اين بود كه چنانچه درباره پيغمبر عرض كردم نسبت به خداوند عالم كه چون آن بزرگوار عبوديت خدا را بحدّي كرد كه صاحب صفات خدا شد، صاحب اسماء خدا شد، همچنين بزرگان شيعه هم چون متابعت كردند محمّد و آل‏محمّد: را و چون در جميع صفات خود را به صفات آنها آراسته كردند و جميع اعمال و افعال آنها را بجا آوردند آنها هم شيعه شدند و صاحب صفات ايشان شدند. يك‏كلمه در حديثي مي‏فرمايد از شروط تشيع، آن‏كلمه به كار عوام نمي‏آيد، به كار علما مي‏آيد و آن اين است كه فرمودند شيعه ما كسي است كه متابعت آثار ما را كند، متابعت كند احاديث ما را و آنچه ما در احاديث خود گفته‏ايم به آنها متمسك شود نه آنكه از پيش خود چيزي در دين خدا بگويد، به مظنه خود، و به رأي خود و به هوي و هوس خود و به استحسان خود و به عقل خود چيزي در دين خدا

 

«* 28 موعظه صفحه 89 *»

نگويد بلكه آنچه مي‏گويد به آثار آل‏محمّد باشد و از احاديث آل‏محمّد باشد، شرح صفات محمّد باشد، شرح صفات آل‏محمّد باشد. اگر تو به اين احاديث عمل كردي به صفات محمّد آراسته مي‏شوي لكن آنچه به عقل خود مي‏گويي و به رأي خود مي‏گويي و به دليل و برهاني كه خود تراشيده‏اي مي‏گويي، آنها صفات محمّد و آل‏محمّد نيست. اگر صفات ايشان بود در آثار ايشان بود و در شعاع ايشان كه اين شريعت باشد در احاديث بود و چون در اين شريعت نرسيده در كتاب و سنّت ايشان نيست. آنچه نور آفتاب است در تابش است از آفتاب هرچه از آفتاب در تابش نيست نور آفتاب نيست. پس آنچه در احاديث آل‏محمّد: نيست از آثار ايشان نيست و هركس خود را آراسته به آن كند برخلاف نور آل‏محمّد به خود گرفته و خلاف شعاع او را به خود گرفته و اين از شروط تشيع نيست. اين را از پيش خود نگفتم، لفظ حديث بود كه از شروط تشيع گرفتن به احاديث ايشان است. آنچه امام تو مي‏گويد تو هم آن را مي‏گويي و چون شيعه خود را به صفات اين بزرگواران آراسته كرد و در جميع جهات خود را مثل ايشان كرد آن‏وقت شيعه است. مثَلي در آن روز اول عرض كردم كه اگر گياهي ببيني در صحرا برگش مثل برگ بنفشه، گلش مثل گل بنفشه، تخمش مثل تخم بنفشه، خاصيتش مثل خاصيت بنفشه، همه‏چيز او بنفشه باشد به اين چه مي‏گويي؟ معلوم است اسم او بنفشه خواهد شد، خود بنفشه است، بنفشه همين‏طور چيزي است. همچنين هركس خود را به سيماي محمّد و آل‏محمّد آراسته كرد قائم‏مقام آل‏محمّد مي‏شود و خليفه محمّد مي‏شود9 و جلوه محمّد مي‏شود در ميان جمع و ظاهر محمّد مي‏شود در ميان امت. پس واللّه چنان است كه فرموده‏اند كه هركس مسرور كند مؤمني را چنان است كه آل‏محمّد را مسرور كرده و هركس آل‏محمّد را مسرور كرد خدا را مسرور كرده. بفهم معني اين احاديث را كه مكرر مي‏شنيدي و نمي‏فهميدي، حالا بفهم معني آنها را. همچنين هركس مؤمني را زيارت كند زيارت كرده محمّد و آل‏محمّد صلي‏اللّه عليهم را از اين‏جهت فرمودند هركس نتواند به زيارت ما اهل بيت بيايد به زيارت يكي از شيعيان

 

«* 28 موعظه صفحه 90 *»

ما بيايد. صبح از خواب پا شده‏اي و خيلي مشتاق كربلايي، مي‏خواهي بروي زيارت سيدالشهداء و مشتاق زيارت آن حضرت شده‏اي، نمي‏تواني به كربلا بروي. نه توشه راه داري، نه رفيق داري، نه به قول عوام پاكش داري، شوق زيارت آن حضرت را هم داري، معالجه اين چه‏چيز است؟ فرمودند من لم‏يقدر ان‏يزورنا فليزر صالحي اخوانه يكتب له ثواب زيارتنا عزم كن كه مي‏روم زيارت فلان مؤمن و فلان شيعه را مي‏كنم كه متصف است به صفات محمّد و نور محمّد بر او جلوه‏گر است و بر وُتيره ايشان لكن با صدق و للّه و في‏اللّه، آن‏وقت كه به زيارت او رفتي ثواب زيارت محمّد در مدينه، ثواب زيارت حسين در كربلا، ثواب زيارت علي بن ابي‏طالب در نجف و همچنين ثواب زيارت باقي ائمه در نامه عمل تو نوشته مي‏شود. نه خيالت برسد كه حالا ثواب زيارت حسين چيزي نيست كه تو مي‏گويي ثواب زيارت امام‏حسين نوشته مي‏شود اين يعني چه؟ آيا مي‏داني چه ثواب دارد زيارت حسين؟ فرمودند كه من زار الحسين كان كمن زار اللّه في عرشه هركه زيارت كند حسين را ثواب زيارت خداي عزّوجلّ در عرش براي او نوشته مي‏شود زيراكه محمّد عبداللّه است و به جهت آن عبوديت او براي خدا داراي صفات خدا شده و جلوه خدا شده و ائمه طاهرين عبوديت در نزد محمّد دارند و مطيع و منقاد محمّدند چنانكه حضرت‏امير فرمود انا عبد من عبيد محمّد يعني من بنده طاعت محمّدم و چون بنده طاعت محمّد شد جلوه محمّد شد و به صفات محمّد آراسته شد و چون شيعيان ايشان بنده ايشانند ـ يعني بنده طاعت ايشان ـ هركس رفته كربلا بر در روضات مقدسه ايشان خوانده البته بر در حرم اين فقره را خوانده كه عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرقّ و التارك للخلاف عليكم پس جميع شماها بنده محمّد و آل‏محمّديد ـ يعني بنده طاعت نه بنده خلقت ـ يعني بر شما واجب است كه بنده ايشان باشيد و اطاعت ايشان كنيد. چرا بعضي دلها از اين استنكاف كند؟ ده‏تومان به يك‏شخصي مي‏دهي و به آن ده‏تومان بنده ديگري را از بنده ديگري مي‏خري و به او مي‏گويي تو بنده مني و او را بنده خود مي‏داني، چه شده است كه محمّد و آل‏محمّد

 

«* 28 موعظه صفحه 91 *»

صلوات اللّه عليهم مالك رقاب اين خلايق نيستند؟ واللّه جميعاً بنده زرخريد محمّد و آل‏محمّدند صلوات‏اللّه عليهم. اگر اين پيه را به خود بمالي در مقام تشيع صادق هستي، تو بايد جميع زنان خود را كنيزان ايشان بداني، بايد مردان خود را بندگان ايشان بداني، يعني بنده زرخريد ايشان. بخواهند ما را بفروشند حلال است بر ايشان، بخواهند زنهاي ما را از ما منع كنند حلال است بر ايشان، به ديگري ببخشند حلال است بر ايشان، جميع اموال ما را بخواهند ضبط كنند حلال است بر ايشان. اگر اين‏طور شدي در نزد امام تسليم داري و اگرنه ادعاي آزادي داري. پس شيعه چون بنده امام است طاعت امام را مي‏كند. اگر اطاعت ايشان را مي‏كند در جميع جزئي و كلي، ظاهر محمّد و آل‏محمّد خواهد بود و واللّه اذيت او اذيت محمّد و آل‏محمد خواهد بود و سبب لعن دنيا و آخرت خواهد بود و اذيت خدا خواهد بود يقيناً در حديث قدسي مي‏فرمايد من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها خدا مي‏فرمايد هركس يكي از دوستان مرا بيازارد چنان است كه در ميدان جنگ با من درآمده و مرا به جنگ با خود خوانده است و بديهي است كه «كل عزيز غالب اللّه مغلوب» معلوم است،

هركه با فولاد بازو پنجه كرد «معلوم است» ساعد سيمين خود را رنجه كرد

با خدا نمي‏توان به جنگ رفت، البته خدا غلبه مي‏كند العزة للّه و لرسوله و للمؤمنين، كتب اللّه لاغلبنّ انا و رسلي غلبه از براي خداست در هر حال پس كساني كه اذيت مي‏كنند شيعيان اميرالمؤمنين را، اذيت مي‏كنند متابعين اميرالمؤمنين را، واللّه اذيت‏كننده اميرالمؤمنينند و اذيت‏كنندگان اميرالمؤمنين اذيت‏كننده محمّدند9 و اذيت‏كنندگان محمّد اذيت‏كنندگان خدايند.

اين اتفاقي شماست كه مي‏خواهم عرض كنم سبب چيست كه اذيت‏كننده حرّ رياحي اذيت‏كننده سيدالشهداء شده و اين حرّ در عمر خود يزيدي بود، در عمر خود كافر بود، در عمر خود ناصب بود و دشمن خاندان محمّد و آل‏محمّد بود. جميع عمر

 

«* 28 موعظه صفحه 92 *»

خود را به كفر و آل‏مروان پرستي و آل‏ابي‏سفيان پرستي بسربرده بود. بعد از آني‏كه آمد در صحراي كربلا و ديد كه از طرفين صفوف قتال آراسته شده، يك‏آن متذكر شد و يك‏آن محبت محمّد و آل‏محمّد: در دل او جا كرد و گفت آخرت را بر دنيا اختيار كردم و دست بر سر خود گذارد و گفت اللّهم اليك انيب اللّهم فتب علي خداوندا توبه مرا قبول كن، بسوي تو بازگشت مي‏كنم. دوان‏دوان به خدمت آن بزرگوار آمد و عرض كرد هل لي من توبة؟ آيا ممكن هست كه بعد از پنجاه شصت سال ناصب‏بودن، مرتدبودن كسي برگردد توبه كند از او قبول شود؟ فرمودند نعم تاب اللّه عليك يك‏آن اين توجه را كرده و مؤمن شد و شما پس از هزار سال نشسته‏ايد و بر او گريه مي‏كنيد و آن كساني كه او را كشته‏اند آنها را قاتل امام‏حسين مي‏دانيد، دشمن خدا مي‏دانيد. آيا چه خواهد بود حال كسي كه چهل‏سال رو به امام‏حسين كرده، شصت‏سال در راه آن بزرگوار قدم زده و تمام عمر خود را در نشر فضائل ايشان بسر برده؟ سينه خود را شصت‏سال سپر تير بلا كرده و اذيت و آزار دشمنان ايشان را متحمل شده؟ چنين‏كسي چطور شده كه اذيت او اذيت خدا نيست؟ چطور شده دشمن او دشمن خدا نيست؟ و دشمن اصحاب امام‏حسين را پس از هزار سال لعن مي‏كني و دشمن او را لعن نمي‏كني؟ گريه از براي جون غلام ابي‏ذر كه غلام سياهي بود و كشته شد مي‏كني، چطور شد ساير شيعيان اذيتشان اذيت حسين نيست؟ واللّه هر اذيتي كه به شيعيان بكنند چنان است كه تير به حلقوم حسين زده‏اند بدون تفاوت. خدا مي‏فرمايد چنان است كه در ميدان جنگ با خدا به محاربه در آمده و تير بر خدا زده. وقتي چنين شد اذيت شيعيان اذيت محمّد و آل‏محمّد است. همچنين احسان به شيعيان احسان به محمّد و آل‏محمّد است، اعانت شيعيان اعانت محمّد و آل‏محمّد است. جميع معاملاتي كه آرزو داري با محمّد و آل‏محمّد بكني اگر با برادر مؤمن خود كردي، همانها به كيسه محمّد و آل‏محمّد مي‏رود. اگر دلت نمي‏خواهد اينجا بكني آنجا را هم دروغ مي‏گويي و آنها غنيّند از تو، حاجتي به تو ندارند. احسان به ايشان احسان به موالين ايشان است كه

 

«* 28 موعظه صفحه 93 *»

مظهرهاي ايشانند. فرمودند هركس نتواند زيارت كند ما را زيارت كند برادران مؤمن خود را ثواب زيارت ما در نامه عمل او نوشته مي‏شود و هر كس نتواند صله كند براي ما صله كند برادران مؤمن خود را ثواب صله ما در نامه عمل او نوشته مي‏شود. پس آنچه نسبت به برادران مؤمن بكني نسبت به محمّد و آل‏محمّد كرده‏اي زيراكه ايشان به صفات محمّد و آل‏محمّد آراسته‏اند و زيراكه ايشان مظهر محمّد و آل‏محمّدند الاّ اينكه گمان نمي‏كنم در تمامي شريعت مقدسه، در جميع آنچه در اين شريعت است گمان نمي‏كنم تكليفي سخت‏تر از اين و بالاتر از اين تكليف به مردم شده باشد. اين شريعت شما يكپاره‏اش مايه نمي‏خواهد، در اين قسم اصراري دارند، تقواي زيادي دارند. نماز را دو دفعه و سه دفعه اعاده مي‏كنند، نمازهاي گذشته را هي قضا مي‏كنند. مايه‏اي كه ندارد، ضرري هم كه به جايي ندارد، هي وضو مي‏گيرد هي اعاده مي‏كند. صد دينار به حمامي مي‏دهد كه برود يك‏غسل جنابت كند احتياطاً صدوبيست غسل مي‏كند، دلش مي‏خواهد هر غسلي اقلاً ربع ربع دينار بيفتد. هي بالا مي‏رود و خود را توي آب مي‏اندازد هي بالا مي‏رود هي پايين مي‏آيد، نشد دفعه ديگر، باز نشد و نشد و نشد. و تقوي خرج مي‏كند نماز را اعاده مي‏كند، تقوي خرج مي‏كند روزه‏هاي سنّتي بسيار مي‏گيرد، اقلاً  ناهار نمي‏خورد مفت است هي تقوي خرج مي‏كند، اين قسمش آن‏جوري است كه مايه ندارد و مردم اين قسم را جزء تقواي خود قرار داده‏اند. يك‏قسمش هم هست مايه دارد لكن مايه را به همگنان نمي‏دهد. اين همگنان يك‏آزمايش غريبي است چنانكه عرض خواهم كرد مايه مي‏گذارد لكن به همگنان خود نمي‏دهد. جمعي ديگر هستند زير اين بار هم مي‏روند، مي‏بيني پول خرج مي‏كند به مكه مي‏رود جناب حاجي هم مي‏شود. پول برمي‏دارد پلها مي‏سازد، مسجد مي‏سازد، آب‏انبار مي‏سازد وقف مي‏كند. ملكها مي‏خرد تكيه‏ها مي‏سازد، فرش درست مي‏كند، زيلو درست مي‏كند براي مسجد، همه را مي‏كند لكن نقل همگناني توش نيست. پولي داده اسمي دركرده مايه اعتبارش شده. پس معلوم شد در خصوص شريعت ميان مردم

 

«* 28 موعظه صفحه 94 *»

اين قسم هم هست كه مايه مي‏گذارد لكن پاي همگنان ميان نيست. لكن يك‏قسم است كه مايه دارد و به همگنان بايد داد او را، مساوي خود و چشم هم چشم خود و نظير و عديل خود را كمك كني و زير اين بار نمي‏رود مگر مؤمن خالص، زير اين بار نمي‏رود مگر شيعه آل‏محمّد: . اين از جميع اين شريعت مشكل‏تر است و امتحان مردم به اين يكي است كه همين احسان‏كردن به برادران مؤمن باشد. ده‏هزار تومان ملك آسانشان است بخرند وقف كنند و هزار تومانش را به يك‏مؤمن نمي‏دهند، از سر ده‏هزار تومان مي‏گذرد و ملك مي‏خرد وقف مي‏كند، صدتومانش را برنمي‏دارد ببرد خفيةً بر در خانه يك‏مؤمني كه باعث ذلت او نشود بدهد. خيالش مي‏رسد كه حالا آن ملكي كه وقف كرد خيلي ثواب كرد و پيش خدا خيلي اجر دارد و آن صدتومان پولي را كه برد در خانه آن مؤمن داد چندان اجري و ثوابي ندارد. اشتباهي است، اين ده‏هزار تومان را به رفقاي خود تقسيم كن، ده‏سال خرجي مي‏كنند اما آن وقفي كه كردي دو سال وقفش ممضي است، بعد از دو سال به هر قسمي هست آن را باطل مي‏كنند و اگر هم نكنند در غير مصرفش خرج مي‏كنند. از اين گذشته وقتي وقف كرده براي خدا نكرده، خواسته اسم در كند و اگر به برادران فقير بدهد خفيةً بطوري كه منّتي بر آنها نگذارد كه ذليل شوند ديگر اسم در نخواهد كرد. به هر حال آن قسم از شريعت كه حقوق برادران است مشكل‏تر و ثوابش از جميع شريعت بيشتر است ولكن زير اين بار نمي‏رود مگر مؤمن، مگر شيعه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 95 *»

«موعظه هفتم» شنبه هفتم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

اصل سخن در معني عبادت بود. و شرف بنده معلوم است بنده هركسي شرفش بقدر شرف مولاست. غلام شخص تاجر نهايت كمال در بندگي كه پيدا كرد امتثال فرمان تاجر را كرده و مانند آن تاجر شده در صفات و در كمال و احوال و اخلاق و آن‏كه بنده پيشكار سلطان است، بنده قائم‏مقام سلطان است، مثلاً نايب سلطنت، آن‏كه بنده اوست و به اخلاق او راه مي‏رود و بطور او و به امر و نهي او حركت مي‏كند، وقتي به منتهاي كمال رسيد شباهت به نايب سلطنت پيدا مي‏كند، قائم‏مقام او مي‏شود و جلوه نايب سلطنت مي‏شود و كسي كه بنده سلطان شد بعد از آني‏كه نهايت كمال را پيدا كرد و به امر و نهي سلطان حركت كرد و به صفات سلطان خود را آرايش داد و در جميع چيزها به محبوب سلطان راه رفت و از مكروهات سلطان اجتناب كرد، شرف او شرف آن سلطان مي‏شود و قائم‏مقام آن سلطان مي‏شود و نمونه و آيت آن سلطان مي‏شود. رؤيت او رؤيت آن سلطان مي‏شود، تولاّي او تولاّي آن سلطان مي‏شود. پس معلوم شد كه شرف هر بنده بقدر شرف آن مولاست. البته احترام بنده پادشاه بيش از احترام بنده نايب‏سلطنت است و البته احترام بنده نايب‏سلطنت بيش از احترام بنده يكي از رعايا

 

«* 28 موعظه صفحه 96 *»

است. او امتثال فرمان پادشاه را كرده است و ديگري امتثال فرمان نايب‏سلطنت را كرده هريك به مولاي خود تقرّب پيدا مي‏كنند. بنده سلطان تقرّب به سلطان پيدا كرده و مسافت مابين او و مابين سلطان كم شده، پس به سلطان متصل شده و چون به سلطان متصل شد درجه او و شرف او بالا گرفت. همچنين بنده نايب‏سلطنت تقرّب به نايب‏سلطنت پيدا كرده، معلوم است هرچه تقرّب به نايب‏سلطنت پيدا كند مسافت مابين او و مابين نايب‏سلطنت كمتر مي‏شود تا به نهايت اتصال به نايب‏سلطنت مي‏شود. ديگر از نايب‏سلطنت نمي‏گذرد به جهت آنكه منتهاي سير او عمل به رضاي نايب‏سلطنت است. پس چون به او اتصال پيدا كرده شرفي به اندازه او پيدا كرده و آن‏كه بنده يكي از رعاياست، مثلاً بنده فلان‏شخص بقال است، بعد از كمال در بندگي شرف او همين است كه خليفه استاد مي‏شود، در دكان بقالي امين او مي‏شود. و اگر اين را يافتي خواهي فهميد شرف بنده خدا را و خواهي دانست كه بنده خدا چه شرف پيدا مي‏كند و بنده ساير مخلوقات چه شرف پيدا مي‏كند. پس بنده خدا تقرّب به خداي خود پيدا كرده و چون مسافت مابين او و مابين انوار خدا و مابين اسماء و صفات خدا كم شد و كم شد تا آنكه دوري برطرف شد و به مقام نهايت قرب رسيد، معلوم است شرف او شرف اسماءاللّه مي‏شود، شرف صفات‏اللّه مي‏شود و آن‏كسي كه اطاعت مي‏كند محمّد را9 و بنده طاعت محمّد مي‏شود معلوم است منتهاي شرف او به جهت اتصال به محمّد و بقدر اتصال به محمّد است و شرف اتصال به محمّد مثل شرف اتصال به خدا نيست و قرب به محمّد مثل قرب به خدا نيست. پس منتهاي اطاعت را اگر كرد بنده محمّد9 مي‏شود، شرفي بقدر اتصال به محمّد پيدا مي‏كند. و همچنين كساني كه اطاعت كردند ائمه طاهرين را و عبيد طاعت شدند براي ائمه طاهرين، معلوم است منتهاي سير ايشان اتصال به آل‏محمّد است: و البته شرف آل‏محمّد بقدر شرف محمّد نيست زيراكه مي‏فرمايد اشرف ائمه كه حضرت‏امير باشد انا عبد من عبيد محمّد و شك نيست كه ائمه طاهرين رعيت محمّدند و شك نيست كه

 

«* 28 موعظه صفحه 97 *»

تابع محمّدند9 . پس شيعياني كه به ايشان اتصال پيدا مي‏كنند شرفشان بقدر متصل به محمّد نخواهد شد. خواهي گفت پس متصل به محمّد كيست؟ پس متصل به نور خدا كيست؟ خواهم گفت متصل به نور خدا، محمّد است و بس. احدي از آحاد تقرّب به اسماء و صفات خدا بدون واسطه  جز محمّد9 پيدا نكرده، هيچ‏كس اتصال به كمال خدا و به نور خدا بدون واسطه به غير از محمّد9 پيدا نكرده و اما متصل به نور محمّد9 ائمه طاهرينند صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و به جز آن بزرگواران كسي بدون واسطه به محمّد9 نرسيده.

كسي گمان نكند كه بودند جماعتي كه خدمت پيغمبر مي‏آمدند و همزانو با پيغمبر مي‏نشستند و در مجلس او بودند و از او حديث مي‏پرسيدند و امر و نهي مي‏فرمود و مي‏شنيدند و در مسجد پيغمبر امّت حاضر بودند و امر و نهي از آن حضرت به ايشان مي‏رسيد بدون واسطه. در جواب اين عرض مي‏كنم كه اين اشتباهي است تو مي‏كني و اين اشتباه به جهت اين است كه تو خبر از راههاي باطن نداري و به همين ظاهر نگاه كرده‏اي. مثَلي براي اين عرض كنم، هرگاه روي سينه خود روي پستان خود را سوراخ كني آن‏وقت اين انگشت را داخل آن سوراخ كني بر روي قلب بگذاري، آيا حيات از قلب به اين انگشت بي‏واسطه مي‏رسد؟ حاشا و كلاّ، بلكه باز حيات اول از دل مي‏رود تا به دماغ مي‏رود و از دماغ به رگها و از رگها به بازو و از بازو به ساق دست و از ساق دست به كف دست و از كف دست به آن انگشت و اول حيات به آن بند اول مي‏رسد نه اين است كه حيات بي‏واسطه به اين انگشت رسيده اگرچه تو انگشت را داخل سينه خود كردي و بر روي دل خود گذاردي و متصل به دل كردي ولكن فيضياب نمي‏شود اين انگشت و حيات نمي‏يابد مگر به آن واسطه‏هايي كه مابين دل و مابين اين انگشت هست. اول حيات به آن رگها و پي‏ها مي‏رسد و همه جا مي‏آيد تا آخر دست به آن انگشت مي‏رسد اگرچه آن انگشت اتصال ظاهري و اتصال مكاني به دل داشته باشد. پس عرض مي‏كنم كه اگرچه فلان امّت اتصال به نبي پيدا كردند در ظاهر و حال

 

«* 28 موعظه صفحه 98 *»

آنكه اضعف مردم بودند اتصال پيدا كردند در مكان به محمّد9 . آيا نه اين است كه محمّد9 اول ماخلق اللّه است؟ آيا نه اين است كه محمّد9 انور ماخلق اللّه است؟ آيا نه اين است كه محمّد9 اعلم ماخلق اللّه است؟ آيا نه اين است كه محمّد9 اشرف ماخلق اللّه است؟ حالا آن شخص ضعيفي كه از امّت زانو به زانوي او نشست آيا در علم ثاني پيغمبر است؟ آيا در نور و شرف ثاني پيغمبر است؟ در قوت و قدرت و اطلاع ثاني پيغمبر است؟ حاشا و كلاّ، خيلي از پيغمبر دور است.  پس بدان‏كه اين قريب ظاهري و زانو به زانوي ظاهري دخلي به اتصال باطني ندارد و اين شخص دوم ماخلق اللّه نمي‏شود، در كمالات ثاني پيغمبر نمي‏شود بلكه باز از پيغمبر بايد فيض اول برسد به آن‏كسي كه يك‏درجه از پيغمبر پست‏تر است  اگرچه در هندوستان باشد. بعد از آن از او به آن‏كسي كه دو درجه پست‏تر است، بعد از آن به آن‏كسي كه سه درجه پست‏تر است تا آنكه برسد به آن‏كه در درجه مساوي اين شخصي است كه زانو به زانوي پيغمبر نشسته آن‏وقت به اين مي‏رسد. از اين‏جهت كه پيغمبر اعلم ماخلق اللّه است و اين شخص ضعيف بسا آنكه جاهل‏ترين ماخلق اللّه است، بلكه بسا آنكه يهودي با آن بزرگوار اتصال پيدا مي‏كرد و از آن بزرگوار سخن مي‏پرسيد و سخن مي‏شنيد. حضرت‏امير در بعضي از غزوات بود و مابين او و مابين پيغمبر فاصله بود، حالا آيا مي‏پنداري يهودي اتصال به پيغمبر دارد و قرب به خدا پيدا كرده و علي بن ابي‏طالب بعيد از پيغمبر است؟ اين نهايت بي‏معرفتي است و اين سخن حدّ آناني است كه يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون كساني كه عقلشان به چشمشان است اتصال جسمي را به جسمي خيال مي‏كنند كه قرب است اما آناني كه عقل ايشان در دل ايشان است و در باطن ايشان مي‏دانند كه اتصال ظاهري دخلي ندارد.

اگر اين را فهميدي بفهم آن مسأله را اگرچه دور مي‏افتيم از مطلب، بفهم آن مسأله را كه بسيار سؤال مي‏كنند از من حتي عقلا براي من مي‏نويسند از راه دور و از من سؤال مي‏كنند و از نزديك هم آنهايي كه شنيده‏اند و سخن فهميده‏اند غفلت مي‏كنند و سؤال

 

«* 28 موعظه صفحه 99 *»

مي‏كنند كه امروز امام ما نيست و چشممان اماممان را نمي‏بيند و چون چشممان امام زمانمان را نمي‏بيند البته نمي‏توانيم حاجات خود را از او بخواهيم، نمي‏توانيم انتفاع از او حاصل كنيم. اي كاش اماممان را مي‏ديديم، اگر مي‏ديديم بهتر مي‏توانستيم عرض حال خود كنيم. اين سخنان از غفلت سر مي‏زند، اينها سخن آن‏كسي است كه يهودي متصل به پيغمبر را قريب مي‏داند و علي در غزوات را بعيد مي‏پندارد ولكن اگر به باطن نظر كند و علي را قريب بداند و يهودي را در نهايت بُعد از پيغمبر بداند، مي‏شناسد كه اويسي كه خدمت پيغمبر نرسيد در يك‏آن و پيغمبر را در اين ظاهر اصلاً نديد، او متصل به پيغمبر است و عمري و ابوبكري كه پيغمبر را ديدند و در يك‏سفره با هم غذا خوردند و زانو به زانوي پيغمبر نشستند در نهايت بُعدند از پيغمبر. اگر كسي اين معني را محقق فهميد بايد بفهمد معرفت به امام و اتصال به امام اتصال به سرخي گونه امام نيست، اتصال به سياهي موي امام نيست، اتصال به سفيدي چشم امام نيست، ديدن طول قامت او و عرض شانه او، اين به كار كسي نمي‏آيد. آيا نه اين است كه اگر امام تو بخواهد به غير اين صورتي كه دارد در همين‏آن به صورتي ديگر ظاهر شود اگر بخواهد مي‏شود بلكه اگر بخواهد در صدهزار صورت ظاهر بشود مي‏شود. آيا نشنيده‏اي كه امام‏حسن عسكري صلوات‏اللّه عليه روزي پيش خليفه آن زمان تشريف مي‏بردند جمعي از شيعيان در خدمت آن بزرگوار بودند و خدمت حضرت آمدند تا بر در دارالامان خليفه نشستند و حضرت داخل شدند. آنها نشسته بودند غلام حضرت بيرون آمد كه براي چه نشسته‏ايد و چرا نمي‏رويد؟ گفتند مي‏خواهيم مولاي ما چون برگردد زيارت او كنيم و چشم ما به جمال مبارك او روشن شود و در خدمت او برويم تا به خانه. غلام آن حضرت فرمود شما اگر امامتان را ببينيد مي‏شناسيد؟ گفتند چگونه مي‏شود نشناسيم! ديگر معلوم است گاه هست خنده هم كردند، گفتند البته مي‏شناسيم. گفت بنشينيد اينجا، نشستند. بعد كه حضرت برگشتند از پيش خليفه روانه شدند، شيعيان در خدمت آن حضرت آمدند، حضرت داخل شدند به خانه، شيعيان

 

«* 28 موعظه صفحه 100 *»

عزم انصراف كردند غلام آن حضرت فرمود بايستيد تا از شما سخني بپرسم. بعد از آني‏كه از اندرون برگشت به يكي از آنها گفت مولاي تو چه شكل بود؟ گفت مولاي من معلوم است قد بلندي داشت، ريش سفيدي داشت، رنگش فلان، هيأتش فلان. از يكي ديگر پرسيد مولاي تو چه شكل بود؟ گفت اينكه معلوم است مولاي من قد كوتاهي داشت، ريش سياهي داشت، هيأت او چطور بود. از ديگري پرسيد مولاي تو چه شكل داشت؟ گفت قدش فلان، شكلش فلان، ريشش فلان، هيأتش فلان وهكذا هريك مولاي خود را به صفتي توصيف كردند و به شكلي و رنگي و تركيبي. مقصود اين بود كه ايشان به هر شكل بخواهند درآيند درمي‏آيند. حضرت‏امير مي‏فرمايد كلامي كه معني آن اين است كه انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء من رآهم فقدرآني يعني منم آن‏كسي كه به هر صورتي كه بخواهم درآيم درمي‏آيم و در آن صورت ظاهر مي‏شوم. گوشتان را باز كنيد، آناني كه از اين‏گونه سؤالات مي‏كنند گوششان را باز كنند. حكماي رباني آنچه مي‏گويند ابداً اعتنايي به اين بدن ظاهر ندارند، قصد اين بدن ظاهر را نمي‏كنند زيراكه تو به اين حواس كه داري غير رنگ و شكل چيزي نمي‏فهمي. و قرمزي امام شما نيست، سياهي امام شما نيست، بلندي امام شما نيست، كوتاهي امام شما نيست، چاقي امام شما نيست. اينها دخلي به امام ندارد، اينها را در يك‏مجلس به صدطور اگر بخواهند بدل كنند مي‏كنند. اين را بگو ببينم كه تو طالب رؤيت براي چه هستي؟ مي‏خواهي امام را ببيني چه كني؟ مگر مي‏خواهي اكتساب كمال از سرخي گونه كني؟ مي‏خواهي اكتساب كمال از كجي ابرو كني؟ از سياهي مو كسب كمالي و علمي كني؟ اينكه كمالي نشد و اگر تو را خيال اين است كه اگر به امام متصل مي‏شدم آنچه مي‏خواستم مي‏پرسيدم و جواب مي‏شنيدم، مپندار كه امام تو مثل ساير مردم جاهل است بلكه امام تو عالم است زياده از قابليت تو، ابداً جواب تو را نمي‏دهد اگر قابليت نداري، ابداً مسأله و سرّي و حكمي براي تو بيان نمي‏كند. اگر قابليت داري الآن هم او قادر است بر جواب تو و بر حصول مطلب تو. چرا علم و حكمت به تو

 

«* 28 موعظه صفحه 101 *»

نمي‏آموزند؟ چرا جواب تو را نمي‏دهند؟ و حال آنكه امام قادر است از هر جاي دنيا كه بخواهد هركس هست او را برانگيزاند مطلب تو را به تو بفهماند. حكمت را از اهلش منع نبايد كرد و به نااهل نبايد آموخت و آل‏محمّد ظالم نيستند و امام زمان تو ظالم نيست. اگر تو اهل حكمتي برمي‏انگيزانند كسي را كه به تو بياموزد و اگر نيستي از تو منع مي‏كنند. اگر در حضور او و در مجلس او هم باشي و از او سؤال كني به اصطلاح قديم از جراب نوره([7]) جواب مي‏فرمايند بقدر اندازه قابليت تو. آيا نمي‏بيني در زمان هر امام صاحب‏سرّ يك‏نفر بود و ساير مردم ديگر از همين عرض ساير ناس بودند و صاحبان نمازي و تقوايي و عبادتي بودند اگر خوب آدمي بودند، و صاحب اسرار يك‏نفر بود يا دو نفر يا سه‏نفر بقدر اقتضاي آن عصر. الآن هم امر چنين است، چه طلب مي‏كني از رؤيت امام؟ چه طلب مي‏كني از رؤيت كامل؟ چه چيز كامل را مي‏خواهي؟ سرخي كامل را مي‏خواهي يا سياهي كامل را؟ طول قامت او را يا قصر قامت او را؟ آيا چنان مي‏پنداريد كه تا قابليت نباشد آن كامل چيزي به شما خواهد گفت يا خواهد گذارد كسي را كه او بگويد يا خودش چيزي خواهد گفت؟ قسمها مي‏خورم كه اگر امام زمانتان يا يكي از كاملين براي شما ظاهر شوند و شما سؤال از ايشان بكنيد از مطلبي كه شما اهل آن نيستيد، جواب خواهد فرمود تو را چه به اين كارها؟ برو نماز خود را درست كن، برو روزه خود را درست كن. چنانكه ابوبصير پرسيد از امام جعفر صادق صلوات‏اللّه عليه كه آيا حورالعين از خلق دنياست يا از خلق آخرت؟ فرمودند تو را چه كار به اينها؟ برو نمازت را درست كن. چون ايستادي معتدل بايست بگو اللّه‏اكبر، قرائت

 

«* 28 موعظه صفحه 102 *»

را چطور بكن، ركوع را چطور بكن، سجود را چطور بكن و يكي يكي آداب و شرايط نماز را براي او فرمايش فرمودند. مقصود اين است كه او از حورالعين مي‏پرسيد ولكن چون اهل اين مقام نبود و اهليت اين مقام براي او نبود جواب به او نگفتند. و تو اعظم نيستي از ابي‏بصير، وقتي بروي پيش امام و اهليت مقامي را نداشته باشي و از آن بپرسي، جواب مي‏فرمايند برو فكر كار خودت را بكن. چنانكه فرمودند سلمان كان محدّثاً  راوي عرض كرد كه با او حديث مي‏گفت؟ فرمودند امام او. عرض كرد امام هم كه محدّث بود، كه با او حديث مي‏گفت؟ فرمود اقبل علي شأنك تو را چه‏كار به اين كارها و هكذا هركسي بقدر قابليتش سؤال كند او را محروم نخواهند كرد البته. آيا مي‏گويي در خدا هم بخل هست؟ آيا در خدا عجز هست؟ چرا خدا نمي‏دهد؟ خدا كه هست، ظاهر است، ظالم كه نيست، عاجز كه نيست، بخيل كه نيست، چرا نمي‏دهد؟ به جهت آنكه استعداد ندارد. همچنين امامي كه در افعال تابع خداست اگر آشكار شود به تو بيش از آني‏كه خدا داده نخواهد داد. امام فعلش فعل خداست، بلكه عرض مي‏كنم همين‏قدري كه تو داري امام تو به تو داده، اندازه تو همين است، هيچ طلبي مكن، هيچ خواهش رؤيت امام مكن، هيچ خواهش رؤيت بزرگان مكن، ايشان تو را مي‏بينند، شرط دادنشان ديدن ايشان است نه ديدن تو. شرط تربيتشان ديدن ايشان است نه ديدن تو.علم به قابليت تو شرط، ديدن ايشان است نه ديدن تو. پس هر كسي را بقدر اندازه خود مي‏دهند و بقدر اندازه او از او مي‏گيرند و بر او مي‏گيرند معاذ اللّه ان‏نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده انا اذاً لظالمون ابداً تعدي نمي‏كنند از آن حق و از آن اندازه‏اي كه براي شخص هست. پس برويد سعي در اصلاح قابليت خود كنيد، سعي در اصلاح خود كنيد تا به حد كمال رسيد. اگر به حد كمال رسيدي بسا آنكه تو يكدفعه در خانه نشسته‏اي مي‏بيني يك‏كسي دقّ‏الباب مي‏كند، مي‏روي مي‏بيني غلام مولاي تو است مي‏گويد «يافلان انّ مولاك يدعوك» بردارد ببرد تو را به خدمت مولاي تو. بعد از آني‏كه در تو استعداد و اهليت ديدند، تو را ايشان طلب مي‏كنند، به حضور خود

 

«* 28 موعظه صفحه 103 *»

مي‏طلبند، آنچه بايد بگويند مي‏گويند، هيچ حاجت دست پَرسه‏زدن نيست.

چون سخن به اينجا كشيد اين را عرض كنم جهال يعني جماعتي از صوفيه، اول اين را عرض كنم كارهاي اغلب مردم به تبعيت است، هركاري را به تبعيت كسي مي‏كنند، ملتفت نيستند كه براي چه مي‏كنند. مثلاً بلاد فرنگ در انگليس در اغلب اوقات ابر است و از هوا خاكستر مي‏بارد، اغلب اوقات هوا تيره و تار است چون از هوا خاكستر مي‏ريزد از اين جهت رخت سفيد نمي‏توانند بپوشند، دائم از هوا خاكستر مي‏آيد، جامه‏هاشان را خراب مي‏كند از اين جهت مردم آن ولايت جامه‏هاي سياه و تيره رنگ مي‏پوشند، به اين جهت آنها اين‏طور مي‏كنند. حالا ايران هم مي‏بيني آن‏جور لباس مي‏پوشند و نمي‏فهمند چرا اين‏جور لباس مي‏پوشند. خاكستري هم از هوا نمي‏آيد و هرگز هم نيامده، به تبعيت آنها اين هم جامه‏هاي تيره مي‏پوشد. مثلاً در ولايت آذربايجان رختهاشان را كوتاه مي‏كنند به جهت آنكه بارش زياد مي‏آيد و گِل و شُل بسيار است، حالا اين ولايت خشكسال هم هست، هرگز هم آن‏طور بارش نيامده، مي‏بيني رختهاشان را كوتاه مي‏كنند به تبعيت آنها است. فرنگ از شدت رطوبت اگر روي زمين بنشينند پاهاشان درد مي‏گيرد، روي كرسي مي‏نشينند، در ولايت ايران هم حالا كرسي مي‏گذارند. مقصودم اين است كه كارهاي دنيا اغلبش به تقليد است. اينها را هم كه عرض كردم مقدمه بود، مقصود نبود، مقصود اين بود كه كار تصوف هم اين‏طور شده. در ملت عيسي سياحت باب بوده، سياحت از دينشان بوده و از جمله شرايع عيسي سياحت بوده امت او هركس منقطع از دنيا مي‏شد سياحت مي‏كرد و به جهت آنكه در اين بيابانها و جزيره‏ها و راهها از آفات و قطاع طريق ايمن باشند لباسي كه از براي خود درست مي‏كردند يك‏كاريش مي‏كردند مثلاً پُر از پنبه كهنه مي‏كردند كه به آن احدي ميل نكند و در ميان جنگلها هم چوب نتراشيده را از درخت مي‏كندند، اين هم عصاشان بود. ديگر يك‏شاخي هم برمي‏داشتند توي آن فرياد مي‏كردند كه جانوران بترسند، اگر در بيابانها يا كوهها پلنگي يا جانوري به آنها مي‏رسيد پف مي‏كردند توي آن

 

«* 28 موعظه صفحه 104 *»

شاخ، صدا مي‏داد جانوران مي‏ترسيدند مي‏رفتند، اين هم شد شاخ نفير. كلاه هم كه بر سر مي‏گذاشتند چندتا تكه جلي برمي‏داشتند روي هم مي‏دوختند و بر سرشان مي‏گذاردند كه هيأتي باشد كه كسي متعرض ايشان نشود و چون مؤمن بودند و متقي بودند از شريعتشان بود كه يكتا كيسويي([8]) هم براي خود درست كرده بودند كه در آن مقراضي و آئينه‏اي و سرمه‏داني و يكپاره چيزهايي كه اسباب سنّت بود كه لازم داشتند همراهشان باشد، اين قانونشان بود. اين افتاد دست مردم، حالا ببين چه‏چيز توش درآوردند! اولاً اينكه توي امت پيغمبر ما سياحتي ندارد، سياحت از دين پيغمبر ما نيست. حالا كه بنا شد سياحت كنند آن شاخ را كه عرض كردم در امت عيسي براي ترسانيدن جانوران بهمراه برمي‏داشتند، اينها هم براي خود شاخ نفير درست كرده‏اند، چوبي را بطور خاصي طور عجيب غريبي درست كرده‏اند برمي‏دارند اين شده من‏تشاء. آن كيسه هم كه در آن امت براي اسباب سنت برمي‏داشتند، اينها هم كيسه برمي‏دارند، اين هم شده جوزدان. كلاه مخصوصي هم درست مي‏كنند اين شده تاج، يكپاره چيزها هم برمي‏دارند اسمش را گذارده‏اند سنگهاي قناعت.

باري، مقصود اين بود كه به اين حالت و به اين هيأت سر مي‏گيرند در بيابانها و كوهها و تلها و شهرها. از ايشان كه مي‏پرسي كجا مي‏روي؟ بابا ما طلب پير مي‏رويم، پي پير مي‏رويم. مگر بايد از پي پير رفت؟ ما پي پير رفتني نداريم، مگر بايد سياحت كرد و مرشد طلب كرد؟ مگر مرشد طلب‏كردن معقول است؟ طلب عاقل و طلب كامل ممتنع و محال است. حالا مي‏خواهي طلب كني تو مي‏روي فلان‏ده آنجا كه رسيدي بلكه يك‏ساعت پيش از آنكه تو بيايي، از آنجا رفته باشد به جايي ديگر آنجا مي‏روي از آنجا هم رفته، بلكه از كرمان مي‏روي به ماهان، وقتي ماهان رفتي او آمده باشد كرمان، چه‏كار مي‏كني؟ دو مرتبه برمي‏گردي كرمان او مي‏رود. آدم عاقل آيا همچو كاري مي‏كند؟ بلكه

 

«* 28 موعظه صفحه 105 *»

زير فلان‏سنگ باشد، بلكه زير فلان‏خار باشد، بلكه در فلان‏جزيره باشد. طلب كامل يعني چه؟ مي‏خواهم عرض كنم ممكن نيست كه خداوند اين خلق را امر كند كه طلب كامل كنند، طلب مجهول مطلق كنند.

زحمت باديه حاجت نبود در ره عشق خواجه برخيز و برون آي ز خود گامي چند

عسر و حرج در آن است، بلكه محال است، هيچ مكلف نيستي نه به مشرق بروي نه به مغرب بروي، مطلقا به جايي رفتن مأمور نيستي. بلي هر وقت نداي كاملي به شما رسيد، صدا بلند شد كه در فلان بلد كاملي پيدا شده و اين آثار اوست، اين علامت اوست و تو دانستي شخص بزرگي است، حالا ديگر مي‏خواهي به زيارت او بروي برو، مي‏خواهي بروي طلب علم از او بكني بسيار بجا. لكن لاعن شعور برمي‏خيزي راه مي‏افتي كه من به طلب كامل مي‏روم، به كجا مي‏روي كه او را پيدا بكني؟ بلكه تو باغين مي‏روي او به زرند باشد، زرند مي‏روي بلكه او به راور([9]) باشد. تو به كجا مي‏روي؟ تو به هر جا بروي بلكه يك‏ساعت پيش از آن او از آنجا رفته باشد، چه‏كار مي‏كني؟ به كجا مي‏روي كه او را پيدا كني؟ اين نيست مگر از وسوسه‏هاي شيطان، اين نيست مگر از هرزگيهاي اين مردم كه از وطنها خود را آواره مي‏كنند، از گرفتن به شرايع و احكام خود را بري مي‏كنند به اطراف دنيا بدوند بي‏سبب و جهت. ديگر لازم دارد مرتكب نفاق بشوند، سائل به كف بشوند، به هر گروهي برسند با آنها نفاق كنند كه بتوانند با آنها راه روند، حاصل اين سياحتها همين‏ها است.

باري، برويم بر سر مطلبي كه در دست بود و آن اين بود كه قرب به نبي نه اين است كه كسي زانو به زانوي نبي بنشيند و نبي را به چشم ببيند، بلكه قريب به نبي و متصل به نبي آن كسي است كه نفس او تابع نفس نبي شده و در جميع احكام اخذ به

 

«* 28 موعظه صفحه 106 *»

حكم نبي كرده و به دين او متمسك شده و در جميع اوامر و نواهي رضا و سخط نبي را ملاحظه كرده باشد. اگر چنين كرده اين قريب به نبي است و اگر چنين نكرده بعيد از نبي است اگرچه زانو به زانوي نبي نشسته باشد. پس اصل قرب و بعد نبي اين است، نمي‏بيني اگر حضرت پيغمبر9 پيغام بدهد به گبري كه برو در فلان بلد و به علي بن ابي‏طالب چنين پيغامي بده، حالا آيا اين گبر واسطه فيض مي‏شود در ميان محمّد و علي؟ آيا معقول است اين حرف؟ پس اين توسطهاي علانيه و مشاهده‏ديدنها دخلي به جايي ندارد. پس اخذ از نبي بجز علي كسي نكرده، پس احدي از آحاد بنده محمّد نشده. خيالتان نرسد كه هيچ‏كس توانسته از محمّد بدون واسطه بگيرد. پس آناني كه خيال مي‏كنند از احاديث نبوي مي‏توانند منتفع شوند بدون تصديق علي مثل جماعتي هستند كه آن گبر را واسطه فيض مي‏دانند ميان پيغمبر و اميرالمؤمنين. آيا عمر كه زانو به زانوي پيغمبر مي‏نشست ثاني ماخلق اللّه مي‏داني و علي را بعيد مي‏داني؟ مگر همچو خيال بكني. والاّ هيچ‏كس از احاديث پيغمبر نمي‏تواند منتفع بشود نه در زماني كه پيغمبر بود و نه بعد از پيغمبر مگر از باب ولايت علي بن ابي‏طالب صلوات‏اللّه و سلامه عليه. شيعه و سنّي اين حديث را روايت كرده‏اند كه پيغمبر فرمود انا مدينة العلم و علي بابها در چندين روايت از سنّي اين حديث روايت شده. پس اگر محمّد مدينه علم است و علي باب آن است، پس كسي كه داخل مدينه مي‏شود بايست از بابش داخل بشود، ممكن نيست كسي از علم اين مدينه منتفع بشود مگر از بابش من اراد المدينة فليأتها من بابها. فأتوا البيوت من ابوابها پس در زمان محمّد9 هركس از باب ولايتِ علي بن ابي‏طالب صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه داخل شد او به احاديث پيغمبر عمل كرده و توانسته عمل كند و درست عمل كرده و هرگاه از باب ولايت داخل نشد و چنان پنداشت كه بي‏واسطه بتواند از احاديث پيغمبر منتفع شود، ابداً انتفاع از آنها حاصل نكرده است. خوب گفته است شاعر:

آن‏كه را روي به بهبود نبود ديدن روي نبي سود نبود

 

 

«* 28 موعظه صفحه 107 *»

پس براي او ديدن پيغمبر يا شنيدن از پيغمبر هيچ فايده نكرده. واللّه احاديث ظاهره پيغمبر را آن‏طوري كه بايست بفهمند نمي‏فهميدند و ايمان به آنها نياوردند و اگر ايمان به آنها آورده بودند بعد از پيغمبر مرتد نمي‏شدند. آنهايي كه از باب ولايت علي داخل نشدند و اخذ به گفتار او نكردند جميعاً در نصف روز كافر و مرتد شدند، باقي نماندند مگر آناني كه از راه ولايت حضرت امير اخذ به سنت پيغمبر كرده بودند. پس عبيد پيغمبر و عبيد حقيقي پيغمبر9 اميرالمؤمنين است و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين كه آنها از پيغمبر گرفته‏اند بي‏واسطه ديگري و امروز ـ اگرچه در بعضي درسها گفته‏ام حالا هم مي‏گويم تا عام باشد انتفاعش ـ مي‏خواهم عرض كنم كسي خيال نكند كه مي‏تواند از قرآن منتفع شود مگر به تصديق محمّد9 . جاهلي نگويد قرآن عربي است و به زبان عربي نازل شده و ما مي‏فهميم قرآن را و حاجت به محمّد نداريم. هركس چنين بگويد شيعه عمر خطّاب مي‏شود كه بعد از آني‏كه پيغمبر در مرض موت فرمود ايتوني بدوات و قرطاس و قلم اكتب لكم كتاباً لن‏تضلّوا بعدي ابداً بياوريد براي من كاغذ و قلم و دواتي تا براي شما بنويسم يك‏رقعه و يك‏وصيتنامه كه بعد از من گمراه نشويد، عمر گفت  «فينا كتاب اللّه و يكفينا» كتاب خدا در ميان ما است، كفايت ما را مي‏كند، هيچ احتياجي به وصيتنامه نيست؛ و دانست مي‏خواهد چه بنويسد. پس هركس چنين بگويد كه امروز از قرآن مي‏تواند منتفع شود مگر از باب محمّد9 اين قرين عمر خطّاب مي‏شود. همچنين هركس گمان كند كه از احاديث پيغمبر9 و از سنّت پيغمبر مي‏تواند منتفع شد بدون تصديق علي بن ابي‏طالب چنين كسي مذهب تسنن را اختيار كرده. آن‏كسي كه بگويد ما را حاجتي به آل‏محمّد نيست، سنّت پيغمبر را ما خود مي‏فهميم، احاديث است و عربي است پيغمبر گفته و ما هم مي‏فهميم، اين مذهب بعينه مذهب تسنن مي‏شود. مذهب تسنن است كه كسي گمان كند كه بدون تصديق علي بن ابي‏طالب و ائمه طاهرين: مي‏توان عمل كرد به احاديث پيغمبر صلوات‏اللّه عليه. اگرچه حديث از پيغمبر است لكن بايد از امام پرسيد كه اين حديث

 

«* 28 موعظه صفحه 108 *»

منسوخ است يا منسوخ نيست، آيا مراد پيغمبر همين است يا غير از اين؟ آيا مأمور به اين هستيم يا مخصوص آن زمان بوده؟ اين علم در پيش آل‏محمّد است: . پس امروز مي‏بايد تسليم آل‏محمّد كرد و به تصديق ايشان به كتاب خدا و سنّت پيغمبر عمل كرد. همچنين در اين زمان كه امام ما صلوات‏اللّه عليه برپا دارنده اين شريعت است و اين دين را او حافظ است، به احاديث ائمه گذشته و به احاديث پيغمبر و به قرآن نمي‏توان عمل كرد مگر به تصديق امام‏زمان مگر به تقرير امام‏زمان. آنچه او تصديق كرد ما بايد به تصديق او بگيريم.

از براي تصديق امام هم دو معني است: يك‏معني آن است كه عالِم بفهمد كه امام چگونه تصديق كرده و يك‏معني كه عوام بفهمند كه امام تصديق كرده يا نه. اما آنچه عالِم بايد بفهمد، عالِم را دو راه است: راهي از باطن به امام خود دارد و راهي از ظاهر. اما راه ظاهر بواسطه روايت روايت‏كنندگان و كتابهاي حديث است و آنچه اذن از امام‏زمان رسيده و در كتابها نوشته شده به آن عمل مي‏توان كرد، از راه ظاهر اطلاع به تصديق امام مي‏توان پيدا كرد. و اما راه باطني كه عالِم دارد آن است كه عالِم به صفاي سريرت خود و به اخلاص خود به امام و به جدّ و جهد خود و به آن استمدادي كه از امام خود مي‏طلبد و مي‏بيند امام او چنين حالي او كرده و قلب او را بر اين ساكن كرده، چون او ساكن كرده است مي‏فهمد اين به تصديق امام ساكن شده. و مپندار امام اين كار را نمي‏تواند بكند. شيطان در كل دنيا اين كار را مي‏كند، آيا امام تو اين كار را نمي‏تواند بكند؟ شيعيان اگر رجوع به او كنند، طلب حق از او كنند آيا هدايت نمي‏كند؟ آيا امام ضعيف‏تر از شيطان است؟ شيطان در جميع رگ و پي اين مردم مي‏رود و القا مي‏كند آنها را معصيت و امام تو حاضر در قلب مؤمن نيست؟ آيا امام تو نمي‏تواند هدايت القا كند؟ واللّه امام تو قادرتر از شيطان است، قاهرتر است، مطلع‏تر است. مأمور از جانب خداوند به هدايت خلق هم كه هست. شيطان مأمور به اغواي كل مردم نيست، بر شيطان واجب نكرده اغواي مردم را و امام را براي همين آفريده است كه هدايت خلق

 

«* 28 موعظه صفحه 109 *»

كند، واجب كرده بر او هدايت را، چگونه مي‏شود امام هدايت نكند؟ پس هرگاه قلب شيعه يا موالي كه متوجه ايشان است استمداد فهم از ايشان كند، ساكن در مسأله‏اي شود، همان است تصديق امام و مي‏توان به آن عمل كرد. و اما ساير عوام ميزانشان آن عالمي است كه از او اخذ كنند، او را آئينه مابين خود و مابين امام دانسته‏اند، عكس امام در او مي‏افتد و از او به ايشان مي‏تابد و دين امام از او به ايشان مي‏رسد و ايشان مي‏فهمند. پس منتهاي سعي خود را بكنيد و بدانيد كي واسطه در ميان شما و امام است.

اي بسا ابليس آدم‏رو كه هست «معلوم است» پس به هر دستي نبايد داد دست

اگر يكي از ماها را ببينيد كه رشوه مي‏خوريم، يا اغماض از حق مي‏كنيم، يا طلب دنيا مي‏كنيم اگرچه از حرام باشد، ببينيد هر جايي از دنيامان سوراخ شود پينه‏اي از دين خود مي‏كنيم بر آن‏جاي از دنيا مي‏زنيم، اگر ببينيد ما را كه هرگاه دو نفر آمدند پيش ما به مرافعه، يكي رفيق و يكي بيگانه و ما جانب رفيق را گرفتيم، يكي دو تومان رشوه داد يكي پنج تومان، ما جانب پنج‏توماني را گرفتيم، اگر ببينيد ما را كه امروز صاحب هيچ‏چيز نيستيم و چون به منصب قضاوت رسيديم ده‏هزار تومان و صدهزار تومان پيدا مي‏كنيم، نمي‏فهمم من كه چطور مي‏شود همچو مي‏شود؟ نمي‏دانم از من كه مسأله حيض پرسيدند و جواب گفتم كه حيض اقلش سه‏روز است و اكثرش ده‏روز، حالا مثلاً پانزده‏تومان گير من آمد هيچ دخلي نداشت، چطور مي‏شود كه من كه هيچ ندارم به محضي كه دو تا مسأله دانستم صاحب ده‏هزار تومان و صدهزار تومان مي‏شوم، اگر كسي جواب بگويد كه عدّه را بايد سه‏حيض نگاه داشت، آيا پول به آدم مي‏دهند؟ مردكه روستايي است و هيچ ندارد، شش‏ماه وارد ولايتي كه شد و قضاوت كرد مي‏بيني صاحب ده‏هزار تومان، صدهزار تومان مي‏شود. پس هرگاه يكي از ماها طالب دنياييم و عاشق دنياييم بدانيد كه عاشق، جميع ماسواي معشوق را فداي معشوق مي‏كند. بدانيد كه جميع شماها را فداي معشوق خودمان كه دنيا است مي‏كنيم. گول نخوريد،

 

«* 28 موعظه صفحه 110 *»

هرچه تعارفتان هم بكنيم براي اين است كه شما را به كمند بيندازيم، شما هم براي ما كاري بكنيد، مداخل براي ما بكنيد راهش اين است بدانيد كه اگر ما طالب دنيا شديم غير دنيا را فداي دنيا مي‏كنيم، دين است خوب است، كتاب است خوب است، سنّت است خوب است. عاشق معنيش اين است. و اگر طالب دنيا ديديد ما را، متهم كنيد ما را در دينمان، بگوييد اين دين ندارد، دين را فداي دنيا كرده، ما از اين چه بگيريم؟ آيا اگر تو طبيبي ديدي كه لازال عليل است، به معالجه او چه اعتمادي مي‏كني؟ كحّالي([10]) كه خود را كور كرده باشد آيا تو چشم خود را دست او مي‏دهي؟ ما اگر دين داشته باشيم بايد خود را متذكر كنيم، بايد در دنيا زهد داشته باشيم و راغب به آخرت باشيم، نبايد طالب دنيا باشيم.

چون اين را دانستي عرض مي‏كنم كه چه‏بسياري از مؤمنين علما را قدح مي‏كنند، دنيا بر بسياري از مردم مخفي است و نمي‏دانند. بسا گداي سر كوچه كه هيچ ندارد از مخ دنيا و اهل دنياست، بسا كسي كه صاحب كرور است اهل دنيا نيست. يوسف پيغمبر علي نبيّنا و آله و7 پادشاه بود و با وجود پادشاهي پيغمبر خدا بود. بگوييد ببينم آيا زاهد در دنيا بود يا اهل دنيا؟ داود پيغمبر با وجود پادشاهي آيا تو مي‏گويي راغب در دنيا بود يا زاهد در دنيا؟ سليمان پيغمبر بود و چنان پادشاهي داشت كه احدي مثل او پادشاهي نداشت، آيا راغب در دنيا بود يا معرض از دنيا؟ موسي علي نبيّنا و آله و عليه‏السلام سلطنت داشت، قشون‏كشي مي‏كرد، آيا مي‏گويي زاهد در دنيا نبود؟ پس (زهد در ظ) دنيا به كمي مال نيست. اميدوارم كه شما كه اينها را مي‏شنويد از من ديگر جهالت نورزيد، مبادا شما زهد را در رختهاي پاره‏پاره بدانيد، در عمامه شُل و مُل كه به گردنش افتاده باشد بطوري‏كه:

 

«* 28 موعظه صفحه 111 *»

هركس كه ديد آن سر و شكل و عمامه را گفت «معلوم است» گويا عزاي اشرف اولاد آدم است

تحت‏الحنكش به خاك مي‏كشد، شال كمرش توي دست و پايش افتاده، بگوييد اين چقدر مرد زاهدي است. نه واللّه، اين زهد نيست. چه‏بسيار از مردم كه اين را دام خود قرار داده‏اند، روي دام خاشاك مي‏ريزند، خاك مي‏ريزند  كه مرغ بيچاره دام را نبيند و بيايد بنشيند و به دام افتد. همچنين اين رختهاي كهنه پاره پاره را دام خود قرار داده‏اند كه بيايند صاحبان دولت بر اين بنشينند و بر اين ترحم كنند، وظيفه‏ها بدهند، جايزه‏ها بدهند، تكريمش كنند، بگويند آقا زاهد است، آقا عابد است. پس شما مبادا زهد را و ايمان را بكلي در اين بدانيد كه تسبيحهاي دانه‏درشت در دست بگيريد و ذكرهاي شفوي بكنيد. «علي امم ممن معك و امم سنمتعهم» مي‏خواند در مجلس دائم لبهاشان برهم مي‏خورد، نمي‏دانم اين چطور ذكري است هي تسبيح‏ها را مي‏گرداند و لبها را بهم مي‏زند مبادا كه شما خيال كنيد اين زاهد در دنيا و راغب به آخرت است، يا خيال كنيد آن‏كسي كه مثل سليمان بر سرير سلطنت نشسته است آن راغب به دنياست. نه واللّه زاهد در دنيا آن‏كسي است كه از حرام دنيا بكلي اجتناب كرده،از شبهات دنيا مهماامكن اجتناب مي‏كند، از مكروهات دنيا مهماامكن اجتناب مي‏كند، از فرائض الهي تجاوز نمي‏كند، حقوق الهي را مهماامكن بجا مي‏آورد. حالا خدا مقدر كرده پولي برايش رسيده امسال ملكش ده‏هزار من گندم كرده، حالا خدا داده چه بكند؟ دور بريزد؟ وانگهي حدود خدا را جميعاً به اين سلطنت بانجام مي‏رساند. حالا يكي مي‏آيد يك‏عباي نوي به من مي‏دهد، من نپوشم كه بايد زاهد باشم؟ مفت رسيده چكارش كنم؟ نپوشم كه مردم بگويند آقا زاهد است و عباي شره شره دوش بگيرم؟ اينها حرف است؟ اينها مكر است. بسا گدايي كه گدايي مي‏كند و راغب‏تر است به دنيا از اغنيا، دليلش آنكه صددينار از حرام اگر گيرش بيايد، از هر راهي مال گيرش بيايد مي‏گيرد، دنيا را همين مال مي‏داند. آدم پست‏همّتي مي‏خواهد طالب مال باشد. طالبان دنيا،

 

«* 28 موعظه صفحه 112 *»

بلندهمّتان هستند كه جميع مال دنيا را براي عزت و آبرو مي‏خواهند دنياشان را جميعاً صرف مي‏كنند محض اينكه برود آن بالا بالا بنشيند، همان را مي‏خواهد؛ اين پست‏همتي است كه راضي مي‏شود فحشش بدهند صددينار هم به او بدهند. اهل دنيا كسي است كه از حرام اجتناب نمي‏كند، از مكروهات اجتناب نمي‏كند، از شبهه اجتناب نمي‏كند و آن‏كه اين‏طور نيست اهل دنيا نيست اگرچه مال بسيار داشته باشد. ديده‏ايم جماعتي كه صاحبان اموال بسيارند لكن هر طور مالي كه گيرشان بيايد، بمحض شبهه از او اعراض مي‏كنند. به مكاني كه احتمال مي‏رود كه اگر آنجا بروند دينشان تلف مي‏شود نمي‏روند، بر فرشي كه اگر بر آن بنشينند احتمال مي‏رود دينشان نقصان پيدا كند نمي‏نشينند، با كسي كه احتمال مي‏دهند ضرر به دينشان داشته باشد نمي‏نشينند، نگاه به كسي كه احتمال ضرر ديني در آن بدهند نمي‏كنند، معاشرت با او نمي‏كنند. ولكن از آن‏طرف چه‏بسيار زاهد عابد كه مي‏بيني عصاي آبنوسي بر دست، عمامه مولوي بر سر، رداي نازك بر دوش، گامهاي كوچك كوچك برمي‏دارد، لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم مي‏گويد از آن‏طرف زن مردم را مي‏برد، مال مردم را مي‏برد، اشك چشم يتيمان را مي‏گيرد افشره مي‏كند، گوشت جگر بيوه‏زنان را كباب مي‏كند، از هيچ معصيتي مضايقه ندارد لكن مي‏بيني با لا حول و لا قوة الاّ باللّه حالت حالت تقوي و زهد. پس شما چشم خود را باز كنيد، گول مخوريد، خيال نكنيد كه هر كس دولتي دارد و سر و شكلي دارد، سر و شكلش به سر و شكل آدم مي‏ماند او طالب دنيا است و اهل دنياست و آني‏كه آدم از ديدنش تهوّعش مي‏گيرد بگوييد اين چه مرد خوبي است، اين مرد خداست. مي‏بينم كه بيشتر اين بزرگان و حكّام و صاحب منصبان را كه طالب قاذورند، هرجا يك‏آدم چرك كثيف پچلي ديدند مي‏گويند اهل‏اللّه همين است، بايد اين را تعظيم و تكريم كرد. هركس كه پاك و پاكيزه و شسته و رُفته است مي‏گويند اين از اهل دنيا است. باري؛

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 113 *»

«موعظه هشتم» يكشنبه هشتم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

در ايام گذشته سخن در معني عبادت بود و عرض كردم كه عبادت خدا را بي‏واسطه بجز محمّد9 كسي نكرده. آن بزرگوار است كه از خداوند عالم بدون واسطه گرفته است و بسوي خدا بدون واسطه توجه نموده است و عبادت كرده است خداوند عالم را. و اما به يك واسطه بجز آل‏محمّد: احدي خدا را عبادت نكرده، آن بزرگوارانند كه خدا را عبادت كرده‏اند بواسطه آنكه از محمّد9 اخذ كرده‏اند. جميع خواهش خدا را از محمّد9 اخذ كرده‏اند بدون واسطه و بسوي خداوند عالم رفته‏اند و خداوند عالم را عبادت كرده‏اند بواسطه محمّد9 ، بي‏واسطه نتوانسته‏اند بسوي خدا سير كنند و بدون هدايت و دليلِ هادي نتوانسته‏اند كه بسوي خدا سير كنند بلكه بواسطه محمّد به هدايت او و دلالت او و به مصاحبت او و به قوت و قدرت او و از باب تولاّي او و در آئينه وجود او توانسته‏اند كه انوار خدا را مشاهده كنند و خدا را عبادت كنند و قصد خداوند عالم را جلّ‏شأنه بكنند. و اما به دو واسطه بطور حقيقت پيغمبران توانسته‏اند كه خدا را عبادت كنند و آنها بواسطه ائمه طاهرين و بواسطه پيغمبر خاتم‏النبيين9 خدا را عبادت كرده‏اند و آنچه دارند از آثار نبوت و از علوم نبوت

 

«* 28 موعظه صفحه 114 *»

بواسطه خاتم‏النبيين و بواسطه ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين دارند. نه اين است كه از خدا به انبيا فيضي رسيده باشد، يا مددي و علمي، قوتي، قدرتي، حكمتي به ساير پيغمبران رسيده باشد بدون وساطت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. آيا نشنيده‏اي آنچه را كه امام‏حسن عسكري به خط مبارك خود نوشت و در ميان شيعيان يافت شد و آن حديث را روايت كردند از روي خط مقدس آن حضرت و آن اين بود كه انّ الكليم لمّاعهدنا منه الوفاء البسناه حلّة الاصطفاء يعني موسي را، موساي كليم پيغمبر را چون از او ديديم كه مرد باوفايي بود و چون او را از اهل وفا شناختيم به او خلعت نبوت پوشانيديم. يعني بواسطه ما علم نبوت و حكمت نبوت و قدرت و قوت و معجزه نبوت به موسي رسيده و او چون متوسل به ما شد خداوند عالم به او داد آنچه را كه داد. مقصود اين است كه به پيغمبران بدون واسطه وحي به ايشان نمي‏رسيد و روح‏القدس به ايشان بدون واسطه محمّد و آل‏محمّد: تعلق نمي‏گرفت. پس ايشان آنچه را كه از كمال دارند و آنچه را كه از دين و ايمان يافته‏اند بواسطه محمّد و آل‏محمّد: يافته‏اند. بلكه در حقيقت عرض مي‏كنم كه در بقعه امكان ديني جز دين محمّد نيست و شرعي جز شرع محمّد9 نيست. نبي مبعوث به جميع ماسوي اللّه محمّد است9 و اولياء و اوصياء در جميع كائنات آل‏محمّدند: و اما ساير پيغمبران و ساير مؤمنان جميعاً از امت محمّدند9 و جميعاً از شيعيان اميرالمؤمنينند صلوات‏اللّه عليه. آيا قرآن نخوانده‏اي درباره ابراهيم كه خدا مي‏فرمايد و انّ من شيعته لابرهيم يكي از شيعيان اميرالمؤمنين بود ابراهيم. پس جميع پيغمبران و جميع امتهاي ايشان جميعاً امت محمّدند و شيعه آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم، لكن چون حوصله مردم تنگ است و عقل ايشان به چشم ايشان است چنان مي‏پندارند كه پيغمبر9پيش از آنكه به اين دنيا بيايد و در اين دنيا تولد كند نبوده، همچو مي‏پندارند. پس تعجب مي‏كنند كه چگونه پيغمبر، پيغمبر جميع كائنات است؟ چگونه جميع خلق امت پيغمبرند و چنان مي‏دانند كه ائمه پيش از تولدشان در اين دنيا نبوده‏اند، و اينها

 

«* 28 موعظه صفحه 115 *»

اشتباهي است كه مي‏كنند. در احاديث بسيار كتابهاي مرحوم مجلسي را وا كنند ببينند، خداوند حضرت پيغمبر را9 هزار هزار دهر پيش از جميع كائنات آفريده. هزار هزار دهر پيشتر كه هر دهري صدهزار سال كه هر سالي صدهزار ماه باشد و هر ماهي صدهزار هفته و هر هفته‏اي صدهزار روز باشد و هر روزي مثل هزار سال از سالهاي اين دنيا باشد. بقدر اين مدت اگر مي‏تواني حساب كني خداوند محمّد و آل‏محمّد را به اين مدت پيش از جميع كائنات آفريده. و كائنات را هم خيال مكن همين عالم و خيال مكن همين آدم و همين بني‏آدم. حضرت‏باقر فرمود آيا تو گمان مي‏كني كه خدا به غير اين عالم عالمي ديگر نيافريده و به غير اين آدم آدمي ديگر نيافريده؟ بلكه خدا هزار هزار عالم آفريده و هزار هزار آدم آفريده كه اين عالم آخري آن عالمهاست و اين آدم آخري آن آدمهاست. جميع اين هزار هزار عالم پس از وجود محمّدند و آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم اجمعين بر جميع اين عالمها هزار هزار دهر مقدمند. خداوند ايشان را آفريد و حال آنكه قلم را خلق نكرده بود و لوح را نيافريده بود و عرش و كرسي و آسمان و زمين و دنيا و آخرت و هزار هزار عالم را نيافريده بود، خداوند آن بزرگواران را آفريده بود و تسبيح مي‏كردند خدا را و تهليل مي‏كردند خدا را و تقديس مي‏كردند خدا را و دائم در عبادت خدا بودند تا اينكه مشيت خداوند قرار گرفت كه از نور مقدس پيغمبر قلم را بيافريند و از نور مقدس ائمه طاهرين لوح را بيافريند. از نور مقدس پيغمبر عرش را آفريد، از نور مقدس ائمه طاهرين كرسي را آفريد و دوازده برج در كرسي گذارد تا دليلِ بودنِ آن بزرگواران صلوات‏اللّه عليهم دوازده‏نفر باشد. و بعد از نور مقدس اين بزرگواران ساير كائنات را آفريد. پس گمان مكن كه اين بزرگواران نبوده‏اند مگر هزار و دويست و كسري قبل از اين و نبوده‏اند مگر كساني كه از اين مادران تولد شده‏اند، حاشا. روزي حضرت‏امير از دور مي‏آمد پيغمبر9 فرمود مرحباً بمن خلقه اللّه قبل ابيه آدم باربعين الف عام خوش آمد آن كسي كه خدا او را چهل‏هزار سال پيش از پدرش آدم خلق كرده، پس ايشان مقدم بوده‏اند. نشنيدي كه بعد از آنيكه فرعون قصد كشتن

 

«* 28 موعظه صفحه 116 *»

موسي را كرد حضرت امير براي او ظاهر شد در اسلحه طلا، چون طلا در نظر فرعون عُظم بزرگي داشت و طلا را اسباب جلالت و سلطنت مي‏دانست و مخصوص سلطان مي‏دانست؛ حضرت‏امير از براي او با اسلحه طلا ظاهر شدند فرمودند تو قصد موسي كردي؟ مي‏خواهي تو را با اين نيزه هلاك كنم؟ فرعون ترسيد و خود را خراب كرد و از تخت افتاد.

باري، مقصود اين بود كه اين بزرگواران پيشتر بوده‏اند و جميع عالم امت ايشانند و رعيت ايشانند و پيغمبراني كه سابق آمده‏اند در ميان مردم، امت پيغمبر ما و شيعيان ائمه هدي عليهم‏السلامند. پيغمبران بمنزله علما بوده‏اند، همه امت پيغمبرند و پيغمبران سلف علماي امت اين پيغمبرند. آنچه شنيده‏اي از معني علماء امتي كانبياء بني‏اسرائيل يك‏معني او اين است كه اگر علماي امت من را مي‏خواهي بشناسي و بداني و بفهمي مثل پيغمبران بني‏اسرائيل آدمي، آنها از علماي امت من هستند. مقصود اين است كه دين دين پيغمبر است و امت امت پيغمبر و پيغمبران علماي امت پيغمبرند و دين پيغمبر را به مردم رسانيده‏اند. پس جاهلانه كسي خيال نكند كه اگر دين همه دين پيغمبر است پس از چه موسي بطور يهوديت ديني آورد و دين يهودي غير دين اسلام است، و از چه عيسي نصرانيت را آورد و اينها غير از دين اسلام است. مي‏گويم اين خيال از تفكر نكردن و از جهالت مي‏شود. آيا نه اين است كه پيغمبر ما، در اول اسلام مسأله‏هاي چند فرمود و پس از چندي آن مسأله را تغيير داد و بطوري ديگر فرمود؟ آيا نه اين است كه ضروري مسلمانان است كه در اول اسلام پيغمبر نماز بسوي بيت‏المقدس مي‏كرد مادام كه در مكه بود و مدتي هم در مدينه بود و رو به بيت‏المقدس نماز مي‏كرد تا آنكه يك‏روز در اثناي نماز بر او وحي رسيد و آمد جبرئيل و برگردانيد روي او را بسوي كعبه. اين بديهي اسلام است كه پيغمبر اول به بيت‏المقدس نماز مي‏كرد و آخر رو به كعبه نماز كرد. كدام‏يك دين پيغمبر است؟ بگوييد ببينم اگر مي‏گوييد بيت‏المقدس، پس چرا به كعبه نماز مي‏كنيد؟ و اگر مي‏گوييد كعبه چرا چندي

 

«* 28 موعظه صفحه 117 *»

رو به بيت‏المقدس نماز كردند؟ سرّش اين است كه همه دين پيغمبر است. پيغمبر پادشاهي است از جانب خدا بر خلق، در اول اسلام اين‏طور صلاح خلق را مي‏دانست كه بسوي بيت‏المقدس نماز كنند، بعد كه اسلام قوت گرفت ديد مردم حالا ديگر متحملند اگر آنها را از قبله بگرداند، آنها را برگردانيد بسوي كعبه. در اول جديدالاسلام بودند، اگر با آنها مدارا نمي‏فرمود يكدفعه مردم را از يهوديت بسوي كعبه مي‏خواند، يهود راضي نمي‏شدند و اسلام نمي‏آوردند و در مدينه يهود بسيار بود همين‏كه ديدند او هم به قبله خودشان نماز مي‏كند گفتند نه، اين دين هم چندان باكي ندارد، به قبله ما نماز مي‏كند، ميل كردند و مسلمان شدند. و بعد از آني‏كه قوت گرفت اسلام و ثابت شدند بر مسلماني و مطيع شدند، ايشان را منصرف كرد بسوي كعبه. در اول اسلام اگر مردي مي‏مرد زن او بايستي تا يكسال عده نگاه دارد به جهت آنكه در زمان جاهليت اين‏طور مي‏كردند و بسيار در نظرشان قبيح بود كه مرد كه مُرد پيش از يك‏سال زن برود شوهر كند. پس پيغمبر هم به جهت مدارا و رم نكردن آنها فرمود عده را يك‏سال نگاه دارند. بعد از آني‏كه اسلام قوت گرفت از اين ايشان را منصرف كرد و عده را به چهار ماه و ده روز قرار گذارد به جهت آنكه ديد حالا ديگر مي‏توانند از آن دين پدر و مادري‏شان بگذرند و ثابت در اسلامند. همچنين مسأله‏هاي بسيار در اول اسلام بود، بعد از آني‏كه اسلام قوت گرفت آن را تغيير دادند. در اول اسلام ميراث را به دوستان ميت مي‏دادند و به هركس از اولياي ميت بود نه وارث او، بلكه به برادر ديني اولش مي‏رسيد. چون اسلام قوت گرفت قرار شد به وارث بدهند. پس مي‏شود پيغمبر دين خود را به جهت مصلحت رعيت و به جهت صلاح ملك هر طوري كه صلاح مردم را مي‏داند عوض كند و تغيير بدهد. مانند اينكه مريض مي‏رود امروز پيش طبيب، طبيب او را منضج مي‏دهد اين هم منضج مي‏خورد، دو روز ديگر مي‏شود صلاح او را در مسهل مي‏بيند مسهل مي‏دهد او مي‏خورد، باز صلاح بيمار را در منضج مي‏بيند منضج مي‏دهد، هر طور كه صلاح بيمار را مي‏داند تغيير مي‏دهد. همچنين خداوند عالم به نبي نازل كرد هذا

 

«* 28 موعظه صفحه 118 *»

عطاؤنا فامنن او امسك بغير حساب اين ديني كه ما به تو داده‏ايم عطايي است از ما كه به تو كرده‏ايم، مي‏خواهي بگو مي‏خواهي مگو، هرطوري صلاح مي‏داني همان‏طور كن. بر امت هم نازل كرد كه مااتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا آنچه رسول به شما مي‏گويد بكنيد بكنيد و آنچه مي‏گويد نكنيد نكنيد، بايد مطيع رسول باشيد. من يطع الرسول فقداطاع اللّه هركس رسول را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده. پس در اول اسلام هرچه صلاح دانست گفت ما بايد اطاعت او كنيم، فضول نبايد باشيم. بعد هم كه طوري ديگر فرمود بايد اطاعت كنيم. پس تو مپندار دين خدا يك‏چيز معيني است كه تغيير و تبديل نمي‏يابد بلكه دين خدا رضاي محمّد است، دين خدا پسند محمّد است، دين خدا صلاحديد محمّد است و آنچه محمّد9 صلاح بداند همان است دين خدا. آيا نمي‏بيني كه اگر پادشاهي حاكمي را به يك‏ولايتي حاكم كند دستورالعمل رعيت رضاي آن حاكم است، هرچه صلاح ديد آن حاكم دستورالعمل رعيت همان است. فرماني از جانب پادشاه آمده كه ما حاكمي را كه پسنديديم صلاح ملك خود را و صلاح شما را در آن ديديم، پس فلان‏كس را حاكم بر شما كرديم. حالا بايد جميع شما به رأي او راه برويد و تمكين او كنيد، ما از او خاطرجمعيم كه بجز رأي ما رأي ديگري نخواهد داشت، بجز صلاح ملك ما كار ديگري نمي‏كند پس شما اطاعت آن حاكم را كنيد. همچنين خداوند پيغمبر آخرالزمان را بعد از آني‏كه تأديب كرد و بعد از آني‏كه ادب او را كامل كرد بر او نازل فرمود كه انك لعلي خلق عظيم اخلاق تو ديگر حالا اخلاق عظيم شده، ادب تو به نهايت كمال رسيده، آنچه صلاح ملك را مي‏داني همان كن. پس دين خدا همان صوابديد محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. اگر صبح ببيني چيزي را بر خلق فريضه فرمود و پسين ببيني همان‏چيز را حرام فرمود مبادا چيزي به خاطر تو برسد، آنچه او مي‏گويد دين خدا است.

اگرچه از مطلب دور مي‏افتم لكن اين مطلب هم مطلبي بزرگ است، مطلبي عظيم است بايد عرض كنم و آن اين است كه عرض مي‏كنم كه شيعه نخواهي شد مگر

 

«* 28 موعظه صفحه 119 *»

اينكه اعتقاد تو اين باشد كه آنچه محمّد و آل محمّد: بگويند آن دين خداست. في‏المثل هرگاه تو را خانه‏اي باشد و در آن خانه اسباب و آلات گذارده باشد، آيا نه اين است كه من وقتي داخل خانه تو مي‏شوم  هر جايي كه رضاي تو است بايد بنشينم. اگر گفت من آنجا راضي نيستم بنشيني و من بنشينم بر من حرام مي‏شود نشستن آنجا. چون اين كلمه را گفتم اين را بخصوصه عرض كنم كه متذكر بشويد، در خانه كسي كه مي‏رويد هرجا كه مي‏گويند بنشينيد همان جا بنشينيد ديگر تعارف مكنيد كه بگوييد خير همين‏جا مي‏نشينم. يكپاره تعارفها هست كه خوب نيست. هرجا گفت بنشين بنشين، ديگر حالا مي‏گويي خير همين‏جا هم خوب است، بلكه صلاح نمي‏داند تو آنجا بنشيني. گاه است آنجا كه تو مي‏نشيني عيالش پيدا باشد، دلش نمي‏خواهد آنجا بنشيني. خيالشان مي‏رسد اين ادب است كه هرچه مي‏گويي بفرماييد آنجا بگويند خير همين‏جا هم خوب است. همين‏جا هم خوب است يعني چه؟ بايد اطاعت كرد صاحبخانه را. جايي كه مي‏گويد بنشين بنشين اگرچه صدر آن مجلس باشد كه از آنجا بالاتري نيست. هرجا او مي‏گويد تو بنشين، مال مالش است، خانه خانه‏اش است. اينها را معترضه گفتم تا ياد بگيريد به جهت آنكه خيلي مردم تعارفهاي بيجا دارند. همچنين اگر صاحبخانه گفت اين كاسه را آنجا بگذار آنجا بگذار، هرجا مي‏گويد بگذار. اگر بگويد راضي نيستم دست به اين كاسه كني بر من حرام است دست به كاسه كنم. اگر پنج‏دقيقه ديگر راضي شد بر من جايز است دست به كاسه كنم. دو دقيقه ديگر كه گذشت باز بگويد راضي نيستم، بر تو فريضه مي‏شود كه دست به كاسه نكني و بر تو حرام است دست‏كردن اگر باز بگويد راضي هستم باز بر تو جايز مي‏شود. پس تو در خانه خود فرائضي چند فرض مي‏كني. كاسه اگر دست تو باشد بگويد بگذار زمين، فرض است بر تو، واجب است بر تو بگذاري زمين. پس فرائضي چند صاحبخانه بر تو فرض مي‏كند و حرامي چند بر تو حرام مي‏كند. بسياري از امور را بر تو حرام مي‏كند. بگويد اينجا منشين بر تو حرام مي‏شود، بسياري از چيزها را صاحبخانه مستحب مي‏كند مي‏گويد

 

«* 28 موعظه صفحه 120 *»

اين پسنديده من است اگر همچو كاري را بكني من راضي‏ترم، خوشترم مي‏آيد اين مستحب مي‏شود بر تو. بسياري را بر تو مكروه مي‏كند مي‏گويد حرفي ندارم لكن خوشم نمي‏آيد تو اينجا نشسته باشي، حرفي هم ندارم لكن ننشيني خوشترم مي‏آيد، اين مكروه مي‏شود. يكپاره چيزها را صاحبخانه مباح مي‏كند بر تو مختاري در آن چيزها. صاحبخانه است و اختيار خانه خود را دارد. حالا اگر بر تو مباح كرد چيزي را يا حرام كرد، اين غير دين خدا كه عمل نكرده. خدا اين مرد را مختار خانه خود قرار داده، حكم او را نافذ در اين خانه خود فرموده و امر به اطاعت صاحبخانه كرده. تو شيعه نخواهي شد تا اعتقاد نكني كه خداوند عالم اين ملك را به تيول محمّد و آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم داده، جميع آسمان و زمين را مسخر كرده براي محمّد و آل‏محمّد: و خلق لكم مافي الارض جميعاً و جميع آنچه در اين زمين است مال محمّد است. مي‏خواهم عرض كنم اگر كسي خوانده باشد احاديث آل‏محمّد را مي‏داند كه وقتي خدا آدم را آفريد كسي در اين زمين نبود، مالكي براي اين زمين نبود اصلاً. خدا آدم را كه آفريد زمين را تيول او كرد و زمين مال او شد و پس از آدم معلوم است وصي آدم كه شيث بود زمين تيول او بود و همچنين بعد از آن پيغمبري پس از پيغمبري ارث بردند تا اينكه از همه اينها ارث رسيد به محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. ان الارض يرثها عبادي الصالحون اين بزرگوارانند كه وارث زمين و آسمانند و اين بزرگوارانند كه صاحبخانه دنيا و آخرتند واللّه. آيا نشنيده‏اي قسيم جنّت و نار علي بن ابي‏طالب است؟ اگر خانه خانه او نيست مال كه را قسمت مي‏كند؟ خانه اوست خدا به او داده، دنيا و آخرت مال اوست و وقتي كه اين ملك جميعاً ملك طلق ايشان شد و تيول ايشان داد خدا حالا ديگر خدا از خدايي خود نمي‏افتد. خانه من مال من است و خدا از خدايي نمي‏افتد، هر صاحب‏مالي ادعا مي‏كند كه مال مال من است و قسم مي‏خورد كه مال من است و راست هم مي‏گويد و خدا از خدايي خود نمي‏افتد. همچنين اين ملك ملك طلق محمّد و آل‏محمّد سلام اللّه عليهم‏اجمعين است و خدا

 

«* 28 موعظه صفحه 121 *»

هم از خدايي نيفتاده هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه، العبد و مايملك لمولاه محمّد و جميع خانه محمّد مال خداست، محمّد كه بنده خدا شد خانه بنده هم مال آقاش است، خودش و خانه‏اش همه مال خداست لكن خانه خانه اوست و وقتي همچنين شد خدا از خدايي خود عزل نشده و اين خانه خانه محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. و اگر خانه خانه او شد و اعتقاد كردي اين را پس حالا اگر بگويد راضي نيستم شما نوكران دست بر فلان‏چيز بگذاريد، بر همه حرام مي‏شود دست بگذراند و اگر يك‏ساعت بعد گفت راضي هستم حلال مي‏شود. اگر گفت فلان‏مال بر شما حرام، حرام مي‏شود. يك‏ساعت بعد گفت حلال، حلال مي‏شود. اگر گفت اينجا بنشينيد حلال است بر شما در اين خانه كه سكنا داريد بنشينيد و اگر يك‏ساعت ديگر بگويد حالا ديگر نمي‏خواهم توي خانه خودت بنشيني، نشستن در اين خانه بر تو حرام مي‏شود. اگر گفت راضي نيستم اين زني را كه براي خود عقد بسته‏اي نگاه داري، بر تو حرام مي‏شود. اين بر مردم خيلي ناگوار است حتي آنكه مي‏پرسند كه اگر پيغمبر يك‏چيزي را مي‏خواست آيا بر او حلال بود يا نه؟ اينها از ضعف ايمان مردم است، جميع شما بنده زرخريد محمّد و آل‏محمّديد سلام‏اللّه عليهم. اين پيه را به خود بماليد كه تا امامتان گفت فلان‏چيز بر شما حرام است آن را حرام بدانيد، تا گفت حلال است حلال بدانيد.

مباشيد مثل آن‏كه پاي منبر مرحوم مجلسي نشسته بود، ملاجعفر نامي بود، پاي منبر نشسته بود و مرحوم مجلسي موعظه مي‏كرد گفت شكر كنيد كه در زمان غيبت واقع شده‏ايد و آن اوضاع زمان ظهور را نمي‏بينيد. ملاّجعفر از اين‏حرف چيزي در دلش خلجان كرد. شب به اتفاق خواب ديد كه منادي ندا كرد كه ظهور امام شده است، خوشحال و خرّم شد برخاست برود امام را پيدا كند. رفت تا اينكه امام را پيدا كرد، خدمت حضرت مشرف شد و كرنشي و تعظيمي كرد و خوشحالي داشت. خدمت حضرت ايستاده بود در اين اثنا يك‏كسي آمد خدمت امام كرنش كرد عرض كرد اين

 

«* 28 موعظه صفحه 122 *»

ملاّجعفر اين ملكي كه دارد فلان‏آباد مثلاً خالق‏آباد اين ملك مال من است، پدر ملاّجعفر غصب كرده و حالا به ارث به او رسيده، حالا حكمش چه‏چيز است؟ فرمودند ما احتياج به شهود و بيّنه نداريم، ما به علم امامت مي‏دانيم كه ملك مال تو است. ملاّجعفر برو ملك مردم را واگذار. رفت ملك را واگذارد و آمد خدمت امام. اينجا يك‏قدري دماغش سوخت، ملاّجعفر ايستاده بود يكي ديگر خدمت امام آمد عرض كرد فداي تو شوم اين خانه كه ملاّجعفر نشسته از عموي من بوده و به من رسيده و حالا مال من است و در دست ملاّجعفر غصب است. فرمود ملاّجعفر برو خانه مردم را خالي كن بده. ملاّجعفر رفت خانه را خالي كرد عيال خودش را برداشت آورد سر كوچه واداشت. در اين مرتبه يك‏قدري دماغش بيشتر سوخت، توي كوچه سر اسبابهاش ايستاده بود كه كسي چيزي نبرد يكي آمد خدمت امام عرض كرد كه اين زني كه ملاّجعفر گرفته اين زن وقتي در خانه خودشان بود او را در خفيه براي من عقد كرده بودند و وقتي آمدند او را براي ملاّجعفر بگيرند او خجالت كشيد اظهار كند و بروز نداد و الآن اين زن زن من است. امام فرمودند راست مي‏گويي زن مال تو است، ملاّجعفر برو و زن مردم را دست شوهرش بده. رفت داد آمد سر كوچه پيش اسبابهاش ايستاده بود گم نشود. يكدفعه فراشي از جانب امام آمد كه امام مي‏فرمايد پسري كه به زنا تولد كرده باشد حلالزاده نيست و در عهد ما حرامزاده نبايد باشد، بايد بچه‏هاي خود را گردن بزني. آمد پيش امام دست به ريش خود گرفت گفت اگر تو امام باشي اين ريش، و از خواب برجست.

مقصود اين است كه اين‏طور نباشيد نسبت به امامتان، اگر جميع مال شما را ببخشد، اگر جميع اهل و عيال شما را ببخشد تمكين بايد بكنيد. اگر بگويد توبوا الي بارئكم فاقتلوا انفسكم بايد تمكين كنيد. اگر بگويد سر خود را ببُر تو، نبايد رحم كند دست تو به گلوي تو، اين‏طور تمكين داشته باش براي امام خود. ملك ملك ايشان است، خانه خانه ايشان است، جميع مردم بنده زرخريد ايشانند بلكه تو بنده خود را

 

«* 28 موعظه صفحه 123 *»

نمي‏تواني بكشي و ايشان مأذونند در كشتن هركس كه بخواهند. آنچه بكنند عدل است، تو اگر به مهمان خود بگويي اين كاسه را از اين طاقچه كه گذارده بردار آن طاقچه بگذار ظلم نكرده‏اي، همچو صلاح دانسته‏اي. ايشان هم اگر صلاح بدانند بخواهند جميع روي زمين را هلاك كنند ظلمي نكرده‏اند، مصلحت چنين دانسته‏اند. اگر اين‏طور تمكين براي امام خود داري شيعه‏اي والاّ مرد خودرأيي هستي. امام تا هرجا مصلحت دانسته كرده، هرجا مصلحت ندانسته وا زده.

باري، از آنچه عرض كردم معلوم شد كه اين ملك و اين عالم خانه محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين و در خانه خود هرچه صلاح دانسته‏اند كرده‏اند و گفته‏اند. پس در زمان حضرت آدم صلاح ملك را هرچه دانسته‏اند تعليم آدم كرده‏اند. آدم يكي از علماي امت پيغمبر ما بوده، تعليم آن عالِم چنين كرده‏اند. در زمان آدم آدم مأمور بود كه آن مسأله‏هاي از دين پيغمبر را به خلق برساند. دين دين پيغمبر است، آن‏روز همچو مصلحت مي‏دانست چنانكه در اول اسلام يكپاره احكامي مي‏فرمود بعد از چندي تغيير مي‏داد آن حكم را، همچنين در زمان نوح صلاح عالم آن دين بود كه نوح در ميان مردم آورده بود و دين دين پيغمبر بوده. اگر مي‏گويي در زمان نوح پيغمبر كجا بود و ايشان كجا بودند؟ مي‏گويم تو نمي‏بيني ايشان را نوح مي‏ديد ايشان را به جهت آنكه نوح پيغمبر خدا بود و چشم نوح در عالم برزخ و عالم ذرّ باز بود و او مي‏ديد محمّد را و محمّد با او تكلم مي‏كرد و او مي‏شنيد و تو نمي‏شنوي. پس پيغمبر تعليم فرمود به نوح آنچه را كه صلاح زمان نوح بود. همچنين در هر زمان آنچه صلاح خلق آن زمان بود تعليم انبيا مي‏كردند و ايشان به اهل آن زمان مي‏رسانيدند. انبيا علمايي بودند مأمور از جانب محمّد و آل‏محمّد منسوب به حكومت از جانب آن شهنشاه و رسانيدند به خلق در زمان خود آنچه را كه مصلحت آنها بود. آيا نشنيده‏اي آن حديث را كه بطور مطلق فرموده‏اند كه حلال محمّد حلال الي يوم‏القيمة و حرام محمّد حرام الي يوم‏القيمة يعني تا روز قيامت حلال حلال محمّد است، ديگر چيز

 

«* 28 موعظه صفحه 124 *»

ديگري حلال نيست و تا روز قيامت حرام حرام محمّد است چيز ديگري حرام نيست. يعني آنچه حرام است در اين بقعه و در اين ملك حرام محمّد است تا روز قيامت و آنچه حلال است در اين بقعه و در اين ملك حلال محمّد است لكن در هر عصري هرچه صلاح است مي‏رسانند. معني عبارت اين مي‏شود كه حكم حكم محمّد است تا روز قيامت، يعني از اولي كه خداوند محمّد را آفريده حكم حكم اوست، بجز حكم او ديگر حكمي ديگر نيست. پس معني اين حديث كه علماء امتي كانبياء بني‏اسرائيل يعني علماي امت من مانند انبياي بني‏اسرائيلند. اين مانندي كه مي‏گويند يعني خود انبيا، چنانكه اگر كسي بپرسد بزرگان تهران و امناي دولت در تهران كيانند؟ مي‏گويي مثل امين‏الدوله، مثل مستوفي‏الممالك. مثل اينها يعني خود اينها نه كسي ديگر مثل اينها. به يك‏كسي مي‏خواهي نهي كني مي‏گويي آدمي مثل تو نبايد فلان‏جا بنشيند، آدمي مثل تو نبايد اين كار را بكند. يعني تو نبايد اينجا بنشيني، تو نبايد اين كار را بكني. حالا فرمود كه علماي امت من مثل انبياي بني‏اسرائيلند، يعني كه آنها علماي امت من هستند اگرچه براي اين حديث معنيهاي بسيار است.

يكي از معاني اين حديث باز اين است كه مراد از علما ائمه طاهرينند سلام‏اللّه عليهم به جهت آنكه ائمه فرمودند نحن العلماء و شيعتنا المتعلّمون علما ماييم و شيعيان ما شاگردان مايند. پس ائمه‏اند علماي امت. پيغمبر هم فرمود علماء امتي كانبياء بني‏اسرائيل يعني آل‏محمّد: مثل پيغمبران بني‏اسرائيلند. يعني چنانكه پيغمبران بني‏اسرائيل مروّج تورات و مروّج دين موسي بودند و به مقتضاي تورات حكم مي‏كردند، علماي امت من ـ  يعني عترت من   ايشان هم حفظ قرآن را مي‏كنند، احكام دين مرا ايشان در ميان خلق جاري مي‏كنند.

باز از براي اين حديث شريف معني ديگري هست كه مراد از علما همين علماي امت باشند، همين فقها، همين حكما، همين عرفايي كه هستند، همين‏ها علماي امت پيغمبرند و آنها مثل انبياي بني‏اسرائيلند، يعني در حفظ احكام قرآن و در حفظ سنّت و

 

«* 28 موعظه صفحه 125 *»

نشر دين و در تعليم ساير مؤمنين مثل آنهايند مثل اينكه پيغمبران حكّام بودند در ميان خلق ايشان هم حكّامند در ميان خلق والاّ مپندار كه علماي امت مثل پيغمبران بني‏اسرائيلند در آن شرافت ذاتي كه براي پيغمبران هست، حاشا. خداوند مؤمنان را از شعاع پيغمبران و نور پيغمبران آفريده و چگونه مي‏شود مؤمنان مانند پيغمبران بني‏اسرائيل بشوند؟

باري، مقصود اين بود كه دين دين پيغمبر است صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه و ائمه طاهرين مروّجان دين پيغمبرند و حاملان دين پيغمبرند. پيغمبران گذشته كه آنها به خداوند عالم تدين كردند و ديني قبول كردند بواسطه محمّد و آل‏محمّد: بود. جاهلانه خيال مكن كه وحي به ايشان رسيد بدون توسط محمّد و آل‏محمّد: يا اينكه ايشان خدا را شناختند بدون واسطه محمد و آل محمد: مگر در زيارت جامعه نخوانده‏اي من وحّده قبل عنكم يعني اي آل‏محمّد هركس در ملك خدا، خدا را توحيد كرده از شما توحيد را پذيرفته. واللّه اگر آل‏محمّد: تعليم نوح نبي كه اشرف انبيا است نكرده بودند توحيد خدا را هرآينه نوح فايز به علم توحيد نمي‏شد و ممكن نبود بتواند خداي خود را بشناسد، و اگر خدا را شناخته به تعليم و تعريف آل‏محمّد: بود. بلكه عرض مي‏كنم به تعليم حضرت فاطمه سلام اللّه عليها نوح عالِم به توحيد شد زيرا كه حضرت فاطمه اين بزرگوار جزو چهارده نفس مقدس بود و اين بزرگوار در طينت با حضرت امير و با ساير ائمه يكي بود. در زيارت جامعه مي‏خواني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض من شهادت مي‏دهم كه ارواح شما چهارده نفر و نور شما و طينت شما يكي است. و در احاديث بسيار مرحوم مجلسي روايت كرده كه اين چهارده نفس مقدس را خداوند پيش از كل كائنات آفريده، اينها همه يكي هستند و حضرت فاطمه سلام‏اللّه عليها كه تو شنيدي گمان مكن كه او هم زني بود نهايت زن مكرّمه‏اي بوده. چه‏بسيار از جهال را اعتقاد اين است كه حضرت فاطمه دختري بود مكرّمه. حتي آنكه كار را به

 

«* 28 موعظه صفحه 126 *»

جايي رسانيده‏اند از نقصان معرفت كه اين زنهاي كثيف حائض‏شونده خود را فاطمة الدوراني مي‏گويند و مي‏نويسند؛ خيلي قبيح است. آيا هيچ خود را مي‏توان نوشت محمّد روزگار؟ نوشت محمّد عصر خود؟ اين حرف معني ندارد. فاطمة الدوراني يعني چه؟ جاهلانه جهالي چند نوشتند و جاهلانه جهالي چند خواندند و منع نكردند و كم‏كم منتشر شد و ميان مردم ماند. مي‏نويسند مريم صورت، فاطمه سيرت. نمي‏دانم فلان و فلان. اين مزخرفات چه‏چيز است؟ عرض كردم مثل اين است كه بگويي فلان‏كس محمّد عصر خود است، معني ندارد. پس از اين‏قرار بگو خداي عصر خود است نعوذباللّه بعينه همين حكايت است. بلكه روا نيست گفتن و نوشتن اين چيزها. حضرت فاطمه را مقامي است بلند، خدا در شأن او مي‏فرمايد كلاّ و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر انّها لاحدي الكبر نذيراً للبشر لمن شاء منكم ان‏يتقدم او يتأخر خدا مي‏فرمايد در قرآن كلاّ يعني حقّا و القمر يعني قسم بحق ماه. نه خيالت خدا به همين جرم سفيد قسم خورده اين هست به ظاهر لكن قمر، قمر ولايت است، آفتاب، آفتاب نبوت است و مقام محمّد است و مقام قمر مقام حضرت‏امير است صلوات‏اللّه عليه. مي‏فرمايد كلاّ و القمر حقّا قسم بحق علي، قسم بحق صاحب ولايت. به سر علي قسم و الليل اذ ادبر قسم بحق زمان غيبت و زمان پنهان‏بودن ماه ولايت و شمس نبوت كه وقتي است كه ظلمات عالم را گرفته و شب عالم بسر دست در آمده. قسم بحق شب اذ ادبر اما وقتي كه پشت كند و بخواهد بگذرد. به حق ادبار اين شب، به حق زوال اين شب كلاّ و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر يعني قسم به حق امام زمان وقتي كه پرده از رخسار مبارك خود بردارد و صبح طالع شود و نور نبوت و ولايت ثانياً پس از ظلمات ليل غيبت آشكار شود. قسم به حق امام زمان. پس قسم به حق اول ائمه كه علي است خورد و قسم به آخر ائمه كه امام زمان است و صبح است خورد و به حق باقي ائمه كه زمان شب غيبت باشد كه مابين اين دو حالت است. و اگر روا باشد كه به ماه و به شب و به صبح قسم بخورند چرا به ايشان روا نباشد؟ پس كلاّ

 

«* 28 موعظه صفحه 127 *»

و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر يعني قسم به آل‏محمّد كه انها لاحدي الكبر حضرت فاطمه يكي از آيات بزرگ خداست و آيات بزرگ ائمه طاهرينند:. لقدرأي من ايات ربه الكبري حضرت‏امير فرمود اي اية للّه اكبر منّي كدام آيه براي خداوند بزرگتر از من؟ چه‏چيز از من بزرگتر است؟ پس پيغمبر در شب معراج كه آيت كبراي خدا را ديد، يعني مرا ديد. مگر پيغمبر در شب معراج چه‏چيز از علي بزرگتر ديده؟ اگر عرش ديد كه بزرگتر از علي نيست، كرسي ديد بزرگتر از علي نيست، لوح و قلم ديد بزرگتر از علي نيست و حال آنكه لقدرأي من ايات ربه الكبري پيغمبر در شب معراج از آيات پروردگار خود آن آيت كبري را، آن آيت بزرگ را ديد، يعني علي را ديد چراكه از علي بزرگتر چيزي نمي‏شود زيراكه علي مظهر كبرياي خداست. پس مي‏فرمايد انّها يعني حضرت فاطمه سلام اللّه عليها يكي از آيه‏هاي كبراي خداست. چون خدا را دوازده آيه است كه دوازده امام باشند كه آيات خدايند، اين هم يكي از آنهاست. لكن نه خيالت برسد از آنچه گفتم كه حضرت فاطمه امام است، نه. بلكه آن بزرگوار حجت خداست و آية اللّه است و يكي از آيات كبراي خداست نهايت امامي از جمله مردان نيست مثل آن دوازده نفر. جاهلي نرود بيرون نفهميده بگويد فلان‏كس امام سيزدهم درست كرده. امام دوازده تا است كه آنها حجتهاي خدايند كه مأمور به ايصال و ابلاغ احكام و اوامر و نواهي بسوي خلقند و حضرت فاطمه يكي از حجتهاي خداست، امام نيست لكن فاطمه از طينت آن دوازده نفر آفريده شده و از نور محمّد و آل‏محمّد آفريده شده. روح فاطمه و نور فاطمه و طينت فاطمه با روح و نور و طينت ايشان يكي است و چون يكي است پس او هم يكي از آيات كبراي خداست. بعد مي‏فرمايد نذيراً للبشر آن بزرگوار داخل نذيران است و بشر را تعليم مي‏كند و بشر را مي‏ترساند. در زمان حضرت فاطمه بسياري از زنان مي‏رفتند خدمت آن حضرت و مسائل و علوم از آن بزرگوار مي‏پرسيدند و آن بزرگوار تعليم آنها مي‏فرمودند. بسيار شده كه مردان با زنان خود شب صحبت داشته‏اند، طرح مسأله كرده‏اند و در آن حرف زده‏اند و براشان شبهه

 

«* 28 موعظه صفحه 128 *»

شده، صبح زن خود را فرستاده‏اند خدمت حضرت فاطمه حلّ مشكل خود را كرده‏اند از آن بزرگوار و ايشان حديث را مي‏رفتند بيان مي‏كردند براي مردان خود. نه به خاطرتان برسد فاطمه همان‏جا نشسته بود مثل اين زنها گوشه خانه‏اش و چرخو مي‏ريشت، نه‏خير. آن بزرگوار عالمه زمان خود بود و چگونه نه و حال آنكه علم جميع پيغمبران در نزد علم آن معصومه مثل يك‏قطره از دريا است. بلكه اين نسبت نسبت گزافي بود و نمي‏توان علم پيغمبران را نسبت به علم فاطمه صلوات‏اللّه عليها داد. پس فاطمه زني است بسيار بزرگ اگرچه در ظاهر به صورت زنان است لكن نذير بشر است و مي‏داني كه رتبه ابلاغ و ايصال و رتبه هدايت رتبه بلندي است.

برويم بر سر مطلب، پس پيغمبران را مپندار بي‏واسطه توانسته‏اند از خدا وحي بگيرند يا گمان كني بر ايشان ملكي نازل مي‏شد بدون اطلاع محمّد9 بلكه بر هيچ پيغمبر نازل نمي‏شد ملكي مگر اينكه محمّد9 او را طلبيده و تعليم او كرده كه برو به نوح مثلاً پيغام مرا برسان، بگو كه امروز در ميان امت مأموري كه همچنين و همچنين بگويي. آن ملك مي‏آمد و پيغام از محمّد مي‏آورد و به آن پيغمبر مي‏رسانيد و ايشان هم در ميان امت آنچه مأمور بودند مي‏رسانيدند و چنانچه جميع شريعت خود را پيغمبران بواسطه محمّد و آل‏محمّد: رواج دادند واللّه تقرب به خدا پيدا نمي‏توانند بكنند و خود را نمي‏توانند به قرب خدا برسانند مگر بواسطه محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و نتوانستند يك‏قدم بسوي خدا بردارند مگر به اجابت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم و مگر به دلالت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم و مگر به هدايت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم و نتوانستند مشاهده كنند هيچ نوري از انوار خدا را مگر آنچه از جبهه محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم ساطع شد و مگر آنچه را كه در رخساره محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين ديدند. آيا شنيده‏اي آن حكايت را كه خدا خبر داده از آن در كتاب خود در وقتي كه موسي بن عمران به كوه طور رفت فلمّا تجلّي ربه للجبل هفتاد نفر از بني‏اسرائيل مردند و موسي

 

«* 28 موعظه صفحه 129 *»

غش كرد و كوه از هم پاشيد و بكلي هباء منثور شد. چطور شد كه همچو شد؟ راهش چه‏چيز است؟ راهش اين است كه مي‏فرمايد كه خدا امر كرد يكي از كروبيين را كه آن كروبيين را فرمودند قومي از شيعيان ما هستند از خلق اول، قومي از شيعيان اميرالمؤمنين هستند كه آنها را كروبي مي‏گويند به جهت بسياري تقرّبشان به خدا آنها را كروبي مي‏گويند. در زبان عربي «كرب» به معني «قرب» است يعني نزديك شد. كروبي يعني بسيار بسيار نزديك. بعد از آني‏كه موسي آن سؤال را از خدا كرد خداوند امر كرد يكي از كروبيين را كه قومي از شيعيان مايند از خلق اول كه بقدر سوراخ سوزني از نور خود بتاباند به كوه طور، بقدر سوراخ سوزني از نور خود بر موسي تابانيد، هفتاد نفر از بني‏اسرائيل مردند موسي غش كرد. آن يك‏نفر كروبي توجهي كه به كوه طور كرد و بقدر سوراخ سوزني از نور خود تابانيد به كوه طور، كوه طور از شعاع آن نور از هم پاشيد و سه حصه شد. حصه‏اي از آن غبار شد و به زمين فرو رفت  حصه‏اي از آن غبار شد و در درياها منتشر شد، حصه‏اي از آن غبار شد و در هوا متفرق شد و هفتاد نفر از بني‏اسرائيل مردند و موسي بيهوش شد و افتاد، يا مُرد. خدا كه مي‏فرمايد صعق لغت «صعق» به معني مردن است و مي‏فرمايد و خرّ موسي صعقاً ظاهر اين است كه مُرد. به هر حال كه موسي هم رفت از كار. بعد از آن خداوند ثانياً احيا كرد موسي را تا آنكه بحال آمد و بني‏اسرائيل را زنده كرد به جهت آنكه بني‏اسرائيل از موسي مسألت و خواهش كرده بودند و از او باز خواست مي‏كردند. غرض، موسي نتوانست نور يكي از كروبيين كه از شيعيان اميرالمؤمنين بود ببيند؛ و اسم نور او را شما ببينيد خدا چه گذارد، مي‏فرمايد فلمّا تجلّي ربه للجبل يعني چون رب موسي و پرورنده موسي تجلي كرد، آن كوه را از هم پاشيد. مقصود اين بود كه موسي نتوانست نور يكي از شيعيان را چنانكه بايست ببيند، چگونه مي‏توانست بي‏واسطه محمّد و آل‏محمّد توجه به خدا كند و انوار خدا را بدون واسطه محمّد و آل‏محمّد مشاهده كند؟ هيهات، پس اين بود كه عرض كردم انبياي گذشته بواسطه محمّد و آل‏محمّد تقرب به خدا جستند و بواسطه محمّد و

 

«* 28 موعظه صفحه 130 *»

آل‏محمّد توسل به خدا جستند. اين است كه در احاديث بسيار است كه هر پيغمبري كه در مهلكه گرفتار شد توسل به محمّد و آل‏محمّد جست و خداوند او را به بركت ايشان نجات داد. پس نوح را از طوفان كشتي بواسطه محمّد و آل‏محمّد نجات داد، ابراهيم را از آتش بواسطه محمّد و آل‏محمّد نجات داد. هريك در هر مهلكه‏اي كه درمي‏ماندند خدا را به محمّد و آل‏محمّد: مي‏خواندند و خداوند هم ايشان را نجات مي‏داد. بلكه امتهاي سلف پيغمبرانشان عهد و ميثاق از آنها بر تولاّي محمّد و آل‏محمّد مي‏گرفتند و ايشان هم در مهلكه‏هاي خود خدا را قسم مي‏دادند به محمّد و آل‏محمّد. مگو محمّد و آل‏محمّد آن روز كجا بودند؟ تو الآن امام زمان خود را نمي‏بيني وتوسل مي‏جويي، الآن شيطان را كسي نمي‏بيند و در مشرق و مغرب او را لعنت مي‏كنند. همچنين ايشان هم نديده بودند محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم را و خداوند را به حق ايشان قسم مي‏دادند. اين‏همه اسماءاللّه و صفات‏اللّه هست و شما هيچ از آنها را نديده‏ايد. براي خدا اسماء پنهاني است، براي خدا اسم اعظم هست و شما آن را نديده‏ايد. همچنين امتهاي گذشته را پيغمبران تعليم كرده بودند كه بعد از ما مي‏آيند محمّد و آل‏محمّد: ، ايشانند خلاصه كلّ كاينات، ايشانند مرجع جميع موجودات و به ايشان متوسل بشويد و ايشان به محمّد و آل‏محمّد : متوسل مي‏شدند و در امت بني‏اسرائيل همين ميثاق محمّد و آل‏محمّد را فرقان مي‏ناميدند و خدا فرقان بر بني‏اسرائيل نازل كرد تا اينكه هركس متوسل به محمّد و آل‏محمّد: شد او جدا مي‏كند حق را از باطل. فرقان جدا مي‏كند حق و باطل را و فرق مي‏گذارد مابين حق و باطل. پس هركس نگرويد آن روز به محمّد و آل‏محمّد معلوم شد از اهل باطل است و هركس گرويد به محمّد و آل‏محمّد معلوم شد از اهل حق است و همان‏روز هم كساني بودند كه بر دلهاشان گران بود ذكر آل‏محمّد و فضائل ايشان و ايمان نمي‏آوردند و مشكلشان بود تمكين. چنانكه امام زمان هنوز نيامده و بر دلهاي بعضي گران است آنچه از فضل آن بزرگوار مي‏شنوند و بر دلشان سنگين است، و وقتي كه آمد هزار مرتبه بالاتر

 

«* 28 موعظه صفحه 131 *»

از اين انكار مي‏كنند. و ان شاءاللّه لا حول و لا قوة الاّ باللّه، به حول و قوه خود امام زمان در اين ماه هم تجديد ظهور آن بزرگوار خواهيم كرد چنانكه در سالهاي گذشته عادت داشته‏ايم كه هر ساله تجديد امر ظهور و رجعت مي‏كرديم تا اينكه مؤمنان فراموش نكنند و خود را خودسر نينگارند. نه چنان پندارند كه امامي ندارند و همين‏طور خودسرند. اگر خداوند عالم خواست و مشيت او قرار گرفت امسال هم عرض مي‏كنم.

باري، در آن روز كه آن بزرگوار ظهور كند انكار و تصديق اعظم و اعظم خواهد شد چنانكه حالا هم امر چنين است. نه خيال كنيد اهل زمين اهل تمكين شده‏اند، خير. از هزار نفر يك نفر اگر تصديق كرده باشند. شما مپنداريد كه در ميان مسلمين مردم كه دعا براي تعجيل ظهور مي‏كنند اگر امام ظاهر شود تمكين از آن بزرگوار مي‏كنند. چه بسيار نفوس هستند كه مي‏گويند:

مرا عار آيد از اين زندگي كه سالار باشم «معلوم است» كنم بندگي

عارشان مي‏شود، قضاوت مي‏كنند و حكومت و حالا بيايند تمكين كنند و بندگي كنند؟ عارشان مي‏شود. زحمت كشيده‏اند صد هزار بيت تصنيف كرده‏اند حالا همه را كنار بگذارند؟ همچنين امتهاي گذشته قبل از پيغمبر متوسل به پيغمبر مي‏شدند لكن وقتي كه آمد پيغمبر گفت آنچه در دست احبار شماست دو پول سياه نمي‏ارزد و آنچه در دست رهبان([11])  شماست دو پول سياه نمي‏ارزد و آنچه را شما داشته‏ايد همه را زير پاي خود بگذاريد و آنچه تازه مي‏گوييم بايد به آن عمل كنيد. و همچنين وقتي امام تو خواهد آمد يأتي بشرع جديد و كتاب جديد مي‏آورد شرع جديدي مي‏آورد كتاب جديدي آن‏وقت تو ديگر حالا فرياد و فغان برمي‏آوري كه اي واي كتاب فلان بي‏مصرف شد! چطور شد كه فلان كتاب كه حالا جرأت نمي‏شود كرد اسمش را برد بي‏مصرف شده؟ اي داد، اي بيداد! آن‏روز يك پول سياه نمي‏ارزد جميع آنچه در دست

 

«* 28 موعظه صفحه 132 *»

شماست باطل مي‏شود مگر آنچه او بياورد كه آن درست است.

باري، مقصود اين بود كه پيغمبران گذشته بواسطه محمّد و آل‏محمّد: قصد خدا كردند، و بواسطه محمّد و آل‏محمّد رو به خدا كردند، و بواسطه محمّد و آل‏محمّد خدا را شناختند، و بواسطه محمّد و آل‏محمّد تقرّب جستند به خدا. همچنين مي‏خواهم عرض كنم شيعيان و موالياني كه هستند هدايت جسته‏اند به محمّد و آل‏محمّد و چنانكه دين محمّد را از محمّد و آل‏محمّد آموخته‏اند همين‏طور بكار نمي‏توانند ببرند دين را مگر بواسطه محمّد و آل‏محمّد. حالا كه دانستي اين اينطور است حالا دانستي نماز ظهر چهار ركعت است، چطور بايد بكني، ياد هم گرفتي. ياد گرفتن جدا است بكاربردن جدا است، جميع اين شريعت را بواسطه محمّد و آل‏محمّد تو ياد مي‏گيري، دين را نمي‏توان بكار برد مگر هركس كه بكار برد بواسطه محمّد و آل‏محمّد: بكار برد و اين علم را بايد اخذ كرد. ياد گرفته‏اند مردم كه چگونه علم از آل‏محمّد اخذ كنند ولي نمي‏دانند چگونه عمل به آن كنند با وجود محمّد و آل‏محمّد و چگونه بايد سلوك كرد، هنوز اين علم در ميان مردم منتشر نشده، اين علم هنوز به تعليم و تعلم درنيامده مگر آحادي از اين خلق. علم اينكه بفهمند و بدانند بكاربردن اين دين چگونه است، بدانند چگونه به هدايت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم رو بسوي خدا بايد رفت و چگونه مي‏توان بواسطه محمّد و آل‏محمّد: تقرب به خدا جست و چگونه مي‏توان بواسطه محمّد و آل‏محمّد خالص در توحيد شد و چگونه بايد بواسطه محمّد و آل‏محمّد بري از شرك شد، اين علم در دست مردم نيست لكن آن اولي كه همان علم آل‏محمّد: باشد رسمش در دست بسياري از مردم هست، نامش در دست بسياري از مردم هست و بسياري از مردم از اين غافلند. آن ديني كه از محمّد تراوش مي‏كند و از آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم تراوش مي‏كند دين ايشان است و آنچه كه از ايشان تراوش نكرده كه نه از ايشان است و نه به ايشان برمي‏گردد آنچه از كوزه معين بيايد و تراوش كند آن آب اين كوزه است اما آن

 

«* 28 موعظه صفحه 133 *»

آبهايي كه خود مي‏روي از نهر برمي‏داري، آنها آب اين كوزه نيست و دخلي به اين كوزه ندارد و تو نمي‏تواني ادعا كني كه من آب كوزه را خورده‏ام و من از خورندگان آب كوزه‏ام به جهت آنكه خودت رفته‏اي از نهر آب آورده‏اي. همچنين واللّه علم آل‏محمّد: آن است كه از آل‏محمّد تراوش كرده باشد، از ايشان مأثور باشد و روايت از ايشان شده باشد و در اخبار و آثار ايشان باشد اما آنچه من از نهر عقل خود بردارم، از رأي خود چيزي بگويم، از عرف و عامه اين مردم چيزي بگويم، آن آب كوزه ايشان نيست. علم، علم ايشان نيست و تو از آب علم ايشان نخورده‏اي. پس رسمش در دست بعضي از مردم هست و اسمش در نزد جمعي از شيعيان هست. همه مي‏گويند ما بر دين محمّد و آل‏محمّديم سلام‏اللّه عليهم لكن دين محمّد و آل‏محمّد آن است كه فرمودند در دين خدا متابعت آثار ما را كنيد. شيعه ما كسي است كه متابعت آثار ما را كند لاتأخذ الاّ عنّا تكن منّا مگير مگر از ما و اگر چنين كني و نگيري مگر از ما آن‏وقت از ما حساب مي‏شوي من اتبعني فانه منّي هركس متابعت خدا يا پيغمبر يا امام را ـ فرق نمي‏كند ـ مي‏فرمايد هركس متابعت كند مرا او از من است لكن آن‏كه به عقل خود مي‏گويد نه از خدا گفته نه از رسول گفته نه از آل‏رسول گفته.

اينها را گوش مي‏كنيد و معني اينها را ملتفت نمي‏شويد. در ميان سنّي قرار اين است كه مجتهد به رأي خود مي‏گويد هركه رأي دارد مجتهد است به جهت آنكه جميع احكام را سنّيان از پيغمبر ندارند. دين پيغمبر در نزد آل‏محمّد بود و آنها از آل‏محمّد: روگردان شدند و چون روگردان شدند جميع دين را نداشتند، بعضي از احاديث داشتند و اضعاف مضاعف از دين را نداشتند. مجتهدان در ميان سنّي پيدا شدند و آنها را مجتهد گفتند، يعني كوشش‏كننده كه آنچه پيغمبر نگفته خود كوشش كنند و بفهمند. براي علما عرض مي‏كنم آنها ملتفت مي‏شوند. آيا نه اين است كه اجتهاد در مقابل نصّ نامربوط است؟ جايي كه نصّ ندارد اجتهاد مي‏كنند به جهت آنكه اجتهاد در مقابل نص كه نامربوط است، پس اجتهاد را جايي بايد كرد كه خدا و رسول هيچ نفرموده باشند.

 

«* 28 موعظه صفحه 134 *»

ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم اگر چيزي را مسأله‏اي را خدا و رسول گفته‏اند و شخص اجتهاد مي‏كند كه به قول ملاّها اجتهاد مقابل نص است و نامربوط است و اگر خدا و رسول نگفته باشند اجتهاد مي‏كند. پس مجتهد كسي است كه بگويد چيزي را كه نه خدا گفته باشد نه رسول گفته باشد. سنّي‏ها را مي‏گويم، حالا ديگر از مسجد كه بيرون مي‏رويد از شما بپرسند ايني كه من مي‏گويم بگوييد نه چيز ديگر. مي‏گويم اين اجتهاد توي سنّي‏ها است و جاش را كه دانستيد آنجايي است كه نه خدا گفته باشد نه رسول پس اجتهاد در آن چيزهايي است كه خدا و رسول نگفته‏اند، پس مجتهد يعني كسي كه مي‏گويد چيزي را كه نه خدا گفته باشد نه رسول گفته باشد. حالا اين رأي مجتهد است و اين رأي توي سنّي است. پيشترها چون اين ولايتها دست سنّي بوده است اندك‏زماني است شيعه شده‏اند و سنّي‏ها از دور ما رفته‏اند. بقدر شصت‏سال هفتادسال بيشتر نيست دور و بر اين ولايتها همه افغان بودند. در زمان صفويه اينجاها همه سنّي بوده‏اند. اين گبرمحله را افغان قتل كرده‏اند، اينجاها دست سنّي بوده است. الآن در راه خراسان چه‏بسيار دهاتش كه هنوز سنّي هستند و علماي سني را مي‏گفتند مجتهد. آنها علماشان مجتهد بودند، فارسي كه مي‏گويي آقا بودند. و مجتهد رأي هم داشت جايي كه پيغمبر چيزي نگفته بود اجتهاد مي‏كردند، اين مي‏شد رأي مجتهد. پس اين مصطلح شد در ميان سنّي كه رأي فلان‏مجتهد چه‏چيز است و به رأي فلان‏مجتهد ما راه مي‏رويم. بعد از آني‏كه شيعه روي كار آمدند و ولايت شيعه خالص شد اينها هم به عادت قديم مجتهد گفتند لكن در ميان شيعه مجتهد نيست. هيچ امامي نگفته مجتهد بگوييد. علماي شيعه بگوييد، راويان اخبار بگوييد، محدثان و راويان آل‏محمّد بگوييد لكن به اصطلاحي كه باب شده علماي شيعه را هم مجتهد گفتند، اسم اين بيچاره‏ها را هم مجتهد گذاردند، شيعه مجتهد نيست. چنانكه عمر روزي كه خليفه شد ـ حديثش الآن موجود است در كتابهاي احاديث نوشته شده ـ  عمر روزي كه خليفه شد حكّامي كه به اطراف مي‏فرستاد حكم كرد به آن حكّام كه در قضيه‏هايي كه براي شما رو مي‏دهد

 

«* 28 موعظه صفحه 135 *»

اجتهاد كنيد و مجتهد بشويد. او ياد مردم داد اجتهاد را، اجتهاد از طريقه ايشان است. حالا علماي ما را هم اين اسم را بر سرشان گذارده‏اند به اينها هم مجتهد مي‏گويند، هرگز مجتهد نيستند. علماي شيعه راويان حديثند، حامل علم محمّدند. رأي فلان‏مجتهد اين است، اين از الفاظ سنّي‏ها است. خيلي چيزها است كه از سنّي‏ها مانده مثل اين انگشت شهاده كه مي‏گويند. انگشت شهاده كدام است؟ توي كتابهاشان هم مي‏نويسند كه با انگشت شهاده اشاره كنند. اين مال سنّيها است، اين سني‏ها نماز كه مي‏كنند وقت تشهد اين ناخن راستشان را بلند مي‏كنند مي‏گويند اشهد ان لا اله الاّ اللّه، ناخن چپشان را بلند مي‏كنند مي‏گويند اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله. توي سنّي اسم اين ناخن را انگشت شهاده مي‏گويند حالا توي شيعه هم مانده؛ اين اسمي است از آنها. همچنين اين پاشورهاي حوض، پاشور يعني چه؟ اين از همان روز تسنن مانده. سني‏ها وضو كه مي‏گيرند از مذهبشان اين است كه پاشان را بشويند، وقتي وضو مي‏گرفتند پاشان را مي‏شستند و اين عوض مسحي است كه ما مي‏كشيم. در حوضها اينها را درست كرده‏اند اسمش پاشور شد و هنوز مانده است. اينها اسمهايي است كه از آنها مانده. همچنين اين حوضهاي دو كري كه درست مي‏كنند قلتين درست مي‏كنند ـ  مشهد خيلي هست اين قلتين([12]) هم از حرفهاي سني‏هاست. حالا هم به جهت آنكه مردم تازه دست از سنّي‏گري برداشته‏اند يكپاره از الفاظ همان‏ها در توشان مانده آنها را مي‏گويند. خيلي از عادات كه در ميان مردم مانده از آن وقتي است كه هنوز مسلمان نشده بودند، گبر بودند. مثل اين سفره سبزي كه مي‏چينند از گبرهاست، آتش به بام روشن مي‏كند، شيربرنج به آب مي‏دهند، اينها كارهاي گبرها است، جنها را مهماني مي‏كنند، دختر شاه پريان را مهماني مي‏كنند، سر خلا نماز مي‏كنند، روضه بي‏بي سه‏شنبه مي‏گيرند، اينها همه از مذهبهاي جاهليت است كه در ميان مردم مانده و به همان عادت قديم هنوز

 

«* 28 موعظه صفحه 136 *»

مي‏گويند. همچنين اين اسم مجتهد هم از عهد تسنن مانده است، اسم علماي بيچاره را مجتهد گذارده‏اند، مي‏گويند رأي آقا اين است. رأي كدام است؟ آقا بيزار از رأي است. مجتهد كدام است؟ آقا مجتهد نيست. علما راوي اخبار آل‏محمّد عليهم‏السلامند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 137 *»

«موعظه نهـم» دوشنبه نهم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه اول‏چيزي كه آفريد كه ديگر قبل از آن مخلوقي نيست و نبوده بجز ذات مقدس او چيزي نبوده، اول چيزي كه آفريد مشيت خود بود و اراده خود بود. مشيت و اراده يك‏معني دارند، بر يك‏معني گفته مي‏شود. مشيت و اراده خود را آفريد و هيچ مخلوقي از آن نزديكتر به خداوند عالم نيست، از آن‏جهت آن مشيت جميع كمالات را داشت، جميع كمالاتي كه ممكن است در رتبه مخلوقات از براي اين مشيت بود و هرچه جز ذات خداست از انوار خدا و نور خدا، غير از ذات خداست. هرچه غير از ذات خدا از نورهاي خدا، از كمالات خدا، از خزائن خدا، از رحمتهاي خدا، از قدرتهاي خدا، از نامهاي خدا، از صفات خدا كه غير از ذات مقدس خدا است، جميع آن كمالات در وجود اين مشيت مجتمع بود و داراي جميع آن كمالات بود. پس جميع انوار خدا در اين مشيت است و جميع نامهاي خدا در همين مشيت است و جميع صفات خدا در همين مشيت است كه فروگذاشت نكرده اين مشيت كمالي از كمالها را مگر اينكه داراي آن كمال است بطوري كه ديگر بالاتر از آن ممكن نيست. نيست در عرصه امكان نوري و كمالي و شرفي و عزّتي مگر آنكه جميع آنها براي

 

«* 28 موعظه صفحه 138 *»

مشيت خدا بود و مپندار مشيت خدا را مثل مشيتهاي ما يك‏چيزي، يك‏خطوري. مشيت خدا يك خواهشي خواهد بود و اراده خدا را مثل اراده ما خواهش دلي خواهد بود، حاشا و كلاّ. اين‏طور نيست به جهت آنكه خدا را دلي نيست كه در آن دل خواهشي پيدا شود و در ذات خدا چيزي حادث نمي‏شود و ميلي و حركتي در ذات خدا پيدا نمي‏شود و خداوند عالم را ذاتي است يگانه، محفوظ از تغيير. ٭ آن‏كه تغيّر نپذيرد تويي ٭ تغير در ذات خدا راه ندارد اين داخل بديهيات است. پس خداوند عالم تغير نمي‏پذيرد، در خدا چيزي كه نبود پيدا نمي‏شود. خدا در او چيزي يافت نمي‏شود، خدا ظرف چيزي نيست، خدا آشيانه چيزي نيست، مثل ساير مخلوقات نيست كه ذاتشان آشيانه چيزي بشود. خدا را ذاتي است يگانه و اول چيزي كه آفريد اين مشيت بود و جميع نامهاي خدا، جميع كمالات خدا، جميع قدرت خدا، جميع علم خدا، جميع صفت خدا در اين مشيت قرار گرفته بود. بعد خدا با اين مشيت ساير مخلوقات را آفريد. يعني اول اين مشيت را آفريد بعد از آن بواسطه اين مشيت ساير مخلوقات را آفريد و كيفيت آفرينش ساير مخلوقات به اين‏طور است كه مثَل اين مشيت بمنزله اين آفتاب عالمتاب است كه خداوند اول آفتاب را آفريد بعد از آن از نور آفتاب فضا را روشن فرمود و زمين و آسمان را از نور آفتاب روشن كرد. همچنين خداوند آفتاب مشيت را كه آفريد از نور آن و از شعاع آن مشيت عرصه امكان را منوّر فرمود و ساير مخلوقات را از نور اين مشيت و از شعاع اين مشيت آفريد. پس نوري كه از اين مشيت ساطع شد و نوري كه از اين مشيت تابيد بر صفت مشيت بود و بر طور مشيت بود. بگير آئينه‏اي را در پيش چراغ، ببين نور چراغ در اين آئينه بر صفت چراغ است به اين معني كه زرد است چنانكه چراغ زرد است و مخروطي است چنانكه چراغ مخروطي است، قامت او و اندازه او به اندازه چراغ است، تلألؤ و روشنايي او به اندازه چراغ است بطوري كه هركس آنچه در آئينه است ببيند چنان است كه خود آن چراغ را ديد بدون تفاوت. و اگر آئينه را در زير آفتاب مي‏گذاري عكس آفتاب بعينه مانند آفتاب است كه

 

«* 28 موعظه صفحه 139 *»

در اين آئينه مي‏افتد. پس اين عكس آفتاب بر صفت آفتاب است، زرد است چون زردي آفتاب، گرد است چون گردي آفتاب، درخشان است چون درخشاني آفتاب. در زير ماه بگذاري آئينه را مي‏بيني نور ماه را مي‏نماياند بر صفت ماه. پس نور هر چيزي بر صفت آن چيز است، عكس هر چيزي بر صفت آن چيز است. نمي‏بيني عكس تو در آئينه مانند تو است و عكس زيد در آئينه مانند زيد است و عكس حيواني در آئينه مانند حيوان است و عكس درختي در آئينه مانند درخت است. عكس هر چيزي شبيه به آن چيز است البته. پس نور مشيت خدا و عكس مشيت خدا بر صفت مشيت خواهد بود و چون بر صفت مشيت خدا شد البته آن عكس هم بايد نامهاي خدا در آن باشد و صفتهاي خدا در آن باشد و كمالات خدا در آن باشد والاّ عكس مشيت نخواهد بود و بر صفت مشيت نخواهد بود و عكس هر چيزي بر صفت آن چيز بايد باشد، پس عكس مشيت و نور مشيت خدا هم داراي نامهاي خداست، داراي صفتهاي خداست، داراي انوار و كمالات خداست. پس چون بر صفت مشيت و بر طور مشيت است محبوب خداوند عالم خواهد بود و بر صفت محبت خدا و بر صفت صفتهاي خدا و بطور نامها و نورهاي خدا خواهد بود. و آن نوري كه از مشيت تابيد در عرصه امكان محبوب خداوند عالم است و بر صفت مشيت و بر صفت محبت خداست و بر صفت خواهش خداست. پس اين نور همان‏طوري است كه خدا خواسته است علي ماشاء اللّه و كماشاء اللّه و كمااحبّ اللّه. پس اين نور مطابق با محبت خداست، مطابق با رضاي خداوند است.

چون اين را دانستي ملتفت مطلب ديگر شدم كه عرض كنم و آن اين است كه اگرچه نور چراغ بر صفت چراغ است ولي اگر آئينه رنگين باشد اين نور را رنگين مي‏كند، عكس چراغ در آئينه قرمز قرمز مي‏افتد و حال آنكه خود چراغ زرد است. عكس چراغ در آئينه‏اي كه كجي او از راه پهنا باشد در همچو آئينه‏اي عكس چراغ پهن مي‏افتد نه مخروطي و حال آنكه چراغ مخروطي است. پس كجي آئينه لامحاله تغيير

 

«* 28 موعظه صفحه 140 *»

مي‏دهد نور چراغ را. پس بر حسب قابليت آئينه نور چراغ پيدا خواهد شد. سنگي بزن وسط آئينه و آن را خورد كن صد تكه مي‏شود، رو به چراغ نگاه‏دار صد چراغ در آئينه پيدا مي‏شود اين از قابليت آئينه است والاّ چراغ كه يكي است. چراغ صد تا شده بجهت آنكه آئينه صد تكه شده. پس همچنين هرگاه آئينه كج باشد، سياه باشد، آئينه زرد باشد، قرمز باشد، به هر طوري كه آئينه است آن عكس در آئينه پيدا مي‏شود. پس بسا آنكه زيد نگاه كند در آئينه عكس خود را آن تو ببيند صورتي بسيار دراز، بسيار كج و از آن بيزاري كند، تنفّر جويد كه اين چه بسيار بد صورتي است خدا نكند من چنين باشم و حال آنكه صورت او صورت معتدلي بود، در آئينه بر حسب قابليت آئينه كج و واج شده. حتي آنكه براي مسخرگي در فرنگستان آئينه‏اي ساخته‏اند و او را پست و بلند بطوري ساخته‏اند كه انسان در آن نگاه مي‏كند صورت خوكي در آن مي‏بيند، هرچه نگاه مي‏كند مي‏بيند صورت صورت خوك است، و طوري ساخته‏اند كه آنجاهايي كه خارج صورت است عكس نمي‏افتد و آنجاهايي كه مي‏افتد خوك است مي‏بيند خود را به شكل خوك. حالا اين شكل خوك از آئينه پيدا شد، دخلي به آن انسان ندارد. صورت انسان در نهايت استقامت است. اين حكايت را بعضي جاها ذكر كرده‏ام كه در فرنگستان همچو آئينه‏اي ساخته‏اند، بر من ايراد كردند كه ما همچو چيزي كه تو مي‏گويي نديده‏ايم. دخلي ندارد، مگر هرچه شما نديده‏ايد بايد نباشد؟ بگو ببينم صورت در آئينه دراز مي‏شود يا نه؟ البته اين را ديده‏اي. در آئينه پهن مي‏شود يا نه؟ البته اين را هم ديده‏اي. پس معلوم شد مي‏توان آئينه را طوري تراشيد و پست و بلند ساخت كه بعضي از جاهاي آئينه مواجه با صورت تو نباشد و آنجاهايي كه مواجه با صورت خود كرده‏اي بطور مناسب همان‏جاها مي‏نمايد. حالا عكس تو در آنجاهايي كه به هيأت خوك مي‏نمايد به جهت اين است كه آنجا را تراشيده‏اند به تركيب صورت خوك، عكس كه مي‏افتد به صورت خوك مي‏شود نهايت هيأت خوك روي هم رفته معلوم مي‏شود يكپاره جاهاش عكس صورت توش مي‏افتد، يكپاره جاها عكس چشم

 

«* 28 موعظه صفحه 141 *»

توش مي‏افتد، يكپاره جاها عكس ابرو لكن روي هم رفته خوك مي‏شود. همچنين اگر آئينه را رنگ كنند ـ و مي‏شود رنگ كنند ـ البته آئينه سبز ديده‏اي، آئينه قرمز ديده‏اي. پس مي‏شود كه به رنگ خوك هم بكنند، اندام انسان در او به رنگ خوك هم مي‏شود.

باري، مقصود اين است كه اين از قابليت آئينه پيدا مي‏شود والاّ در عكس تو اعوجاجي نيست، عكس تو بر هيأت انسان است. يك سنگ بردار بزن وسط آئينه او را خورد كن آن‏وقت در آن آئينه كه نظر مي‏كني صد چشم براي تو توي آئينه پيدا مي‏شود، ده دهان، صد دهان پيدا مي‏شود و حال آنكه تو يك نفر بيشتر نيستي. پس اينها همه از قابليت‏هاي آئينه پيدا مي‏شود. آنچه هست از قابليت اين آئينه‏ها پيدا مي‏شود، اين تغييرها، اين تبديل‏ها همه از آئينه‏ها است.

مثَلي ديگر عرض كنم، اين شخصي كه ني مي‏زند يا سرنا مي‏زند در توي سرنا يا ني بجز اينكه مي‏دمد، بجز يك پف كه در آن مي‏دمد چيز ديگري نيست. لكن سوراخ‏ها بر اين ني هست، انگشت خود را برمي‏دارد و مي‏گذارد تندتر مي‏گذارد و كندتر مي‏گذارد، گاهي يكي را مي‏گيرد، گاهي دو را، گاهي سه را، مي‏بيني آوازهاي مختلف از آن ني بيرون مي‏آيد، اشعار مي‏شود، آوازها مي‏شود و حال آنكه آن دمنده يك پف بيشتر نكرد، در آن پف هيچ تحريري، هيچ آوازه و شعري نيست، آن همان پف خالص بوده و بواسطه دست‏گذاشتن و برداشتن و آن سوراخهاي مختلف آن آوازهاي مختلف از آن ني مي‏بيني بيرون آمد و اين آوازهاي مختلف در دميدن آن ني‏زن با قابليت آن ني از كلفتي و نازكي، از بزرگي و كوچكي آن، از تنگي و گشادي آن، از گرفتن و بستن سوراخهاي آن پيدا مي‏شود. معلوم است همه اين اختلافات از قابليت آن ني است. از اين جوره مثل بسيار است در ملك خدا، بلكه همه ملك خدا چنين است. اين آب است همه اجزاي او يكسان، در او هيچ رنگي نيست. وقتي بر زمين جاري مي‏شود مي‏بيني از اين زمين گلهاي رنگارنگ بيرون مي‏آيد، مي‏بيني بوهاي مختلف و به شكلهاي مختلف پيدا مي‏شود. پس در زمين مختلف مي‏شود و به رنگهاي گوناگون

 

«* 28 موعظه صفحه 142 *»

جلوه مي‏كند. آيا آن اختلافها در آن آب و از جانب آن آب است يا از جانب اين زمين؟ معلوم است از جانب اين زمين است، جابجاي اين زمين اختلاف دارد در طعم، در رنگ، در بو، در خاصيت. اين آب كه مي‏رود در اجزاي زمين در هر جزئي اقتضايي مي‏كند. در يك قطعه زمين مي‏بيني زنبق مي‏رويد، در يك قطعه لاله مي‏رويد، در يك قطعه نرگس مي‏رويد به اختلاف مكانها. همچنين اين باران كه از آسمان مي‏آيد يك باران است كه در بقعه‏هاي زمين، در هر بلدي، در هر كوهي اين باران مي‏بارد هرگونه گياهي و لاله‏اي در جايي پيدا مي‏شود به حسب قابليت زمين. پس آبي كه از آسمان مي‏آيد در او اختلاف نيست، اختلافها در زمين است. حكايت پدر و مادر هم همچنين است، پدر بمنزله آب است و مادر بمنزله زمين. در پشت پدر نه پسري است نه دختري، نه خوشگلي نه بدگلي، نه كوتاهي نه بلندي، نه سعادت نه شقاوت ولكن درشكم مادر اختلاف همه آنجا پيدا مي‏شود. در شكم مادر يا پسر مي‏شود يا دختر، يا خوشگل مي‏شود يا بدگل، يا سياه مي‏شود يا سفيد، يا سعيد مي‏شود يا شقي. جميع اختلافها در شكم مادر پيدا مي‏شود اين است كه فرمودند الشقي من شقي في بطن امه و السعيد من سعد في بطن امه شقي در پشت پدر شقي نمي‏شود، و سعيد در پشت پدر سعيد نمي‏شود. سعيد و شقي در شكم مادر مي‏شوند. گل خوشبو و گل بدبو، گل سرخ و گل زرد، اينها در شكم زمين مي‏شود كه بمنزله مادر است نه در پشت پدري كه آب است و بمنزله پدر است و در آب اختلاف نيست. اين است كه حضرت پيغمبر فرمود به علي يا علي ليس الاختلاف في اللّه و لا في و انما الاختلاف فيك يا علي يعني اي علي اختلاف در خدا نيست، خداي احد اختلاف درش كجا بود؟ همچنين اختلاف در من كه پيغمبرم نيست، همه اختلافها در تو است. يعني يكي مؤمن شده بواسطه تو و يكي كافر شده بواسطه تو، يكي سعيد شده بواسطه تو يكي شقي شده بواسطه تو، يكي عالم شده بواسطه تو يكي جاهل بواسطه تو، جميع اختلافاتي كه در امت من هست در صفاتشان، در احوالشان، در اخلاقشان از پيش تو آمده، باعث همه آن اختلافها تو

 

«* 28 موعظه صفحه 143 *»

هستي، چرا؟ به جهت آنكه پيغمبر خدا صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه فرمود انا و علي ابوا هذه الامة من و علي پدر و مادر اين امتيم، من بمنزله پدرم و در پشت پدر هيچ اختلاف نيست، در خداي خالق پدر و مادر و فرزند در پيش اين خدا هيچ اختلاف نيست و در پيش پدر اختلاف نيست. پس محمّد9 كه بمنزله پدر امت است در پيش او اختلاف نيست، همه اختلافها در تو است اي علي به جهت آنكه حضرت امير مادر است براي امت و اختلافها در پيش مادر است. پس اختلافها پيش علي است از اين‏جهت علي قسيم جنت و نار شده، از اين‏جهت علي باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب شده از اين‏جهت در زيارت او مي‏خواني كه السلام علي رحمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجار. پس حضرت امير رحمت خداست بر كساني كه ولايت او را قبول كرده‏اند و غضب خداست بر كساني كه ولايت او را قبول نكرده‏اند. و اما پيغمبر رحمة للعالمين است، پيغمبر پدر است براي كل امت، در پيش او اختلاف نيست، اختلافها همه در حضرت امير است. اين است كه خدا نازل كرد در شأن آن بزرگوار عمّ يتساءلون عن النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون اي محمّد از چه سؤال مي‏كنند از تو؟ از آن نبأ عظيم و از آن خبر بزرگ سؤال مي‏كنند كه  در او اختلاف كرده‏اند؟ يعني از اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه احوال مي‏پرسند اي محمّد چنين بگو و چنين بگو.

باري، مقصود اين است كه حضرت امير است آن نبأ عظيمي كه در او اختلاف كرده‏اند، خود حضرت امير فرمود اي نبأ للّه اعظم منّي كدام خبر در ملك خدا بزرگتر از من؟ چه خبر بزرگتر از من؟ آيا خبر آنكه فلان قشون رفت فلان‏جا بزرگتر است يا من؟ خبر اينكه فلان‏جا خراب شد بزرگتر است يا من؟ فلان مملكت را گرفتند بزرگتر است يا من؟ بزرگي اينها را وقتي نگاه مي‏كني با بزرگي من، بگو كدام بزرگتر است؟ آيا اين خبرها بزرگتر است يا خبر اينكه علي در فلان‏جا است؟ البته خبر اينكه علي در فلان‏جا است از همه اينها بزرگتر است اي نبأ للّه اعظم منّي اين نبأ بزرگ اميرالمؤمنين است.

معني ديگر براي اين، يعني من خبر از عرصه ربوبيتم، من خبر خداي واحدم در

 

«* 28 موعظه صفحه 144 *»

ميان خلق، منم آن خبري كه خدا بواسطه من خبر داده از يگانگي خود، از قدرت خود، از عزّت خود، از انوار خود، از كمالات خود و صفات خود، از عظمت و جلال و كبرياي خود بواسطه من مردم را خبر كرده. يعني من خودم جبروت خدا هستم، خودم خبر قدرت خدا هستم، خودم خبر عزّت خدايم، خودم خبر جبروت خدا هستم، خبر عظمت و جلال و كبرياي خدا هستم. نمي‏بيني پادشاهي يك نفر حاكمي به ولايتي بفرستد در نهايت قوت، در نهايت قدرت، خود وجود اين حاكم خبر وجود قدرت پادشاه است. اگر عالمي يك شاگردي را به جايي بفرستد كه آن شاگرد در نهايت كمال باشد، خود وجود آن شاگرد خبر علم آن استاد است كه وقتي آن شاگرد را ببينند معلوم شود كه آن استاد چه گوهر گرانبهايي دارد كه اين شاگرد، شاگرد اوست با اين‏همه كمال و علم و فضل. پس وجود حضرت امير اعظم خبري است از خدا آن خدايي كه اين بنده اوست تعالي شأنه. آن خدا خداست كه همچو بنده‏اي دارد. پس در حقيقت در عرصه ملك تمجيد و تكريمي و تعظيمي و تقديسي و تنزيهي براي خدا بالاتر از وجود مبارك محمّد و آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم نيست از اين است كه در تشهد نماز خود بايد بگويي اشهد ان محمّداً عبده و رسوله تسبيحي و تقديسي بالاتر از اين نمي‏شود. ديگر ببين تقدس او چيست، ديگر قدس او، عظمت او، كبرياي او، جلال او، جبروت او چيست كه اين وجود به اين عظمت، با اين قدرت، با اين عزت، با اين علم، با اين كمال، بنده اوست. ديگر از اين تسبيحي بالاتر نمي‏شود.

چون به اين كلمه رسيدم بد نيست كه اين كلمه را شرح كنم اگرچه دور مي‏افتيم و خارج از مطلب مي‏شويم لكن بد نيست عرض شود. اغلب شما درس خوانده‏ايد و عربي‏دان مي‏باشيد، نماز هم همه مي‏كنيد و كسي معني اين را ندانسته باورت نمي‏شود، بيرون كه رفتي بپرس اگرچه همين حالا مي‏گويم مشهور مي‏شود و آن اين است كه اين ذكري كه در سجده مي‏گويي سبحان ربي الاعلي و بحمده اين و بحمده يعني چه؟ يعني به پاكي ياد مي‏كنم خداي علي اعلاي خود را و به حمد خدا. اين «و به

 

«* 28 موعظه صفحه 145 *»

حمد خدا» يعني چه؟ اين به كجا بند است؟ چه دخلي به مطلب دارد؟ سبحان ربي العظيم و بحمده پاك است خداي عظيم من و به حمد او. اين «به حمد او» يعني چه؟ اين طوري شده كه نه عرب مي‏فهمد نه عجم. اين «و به حمد او» يعني چه؟ معني اين اين است كه اين حمدي كه اينجا مي‏شنوي يعني ثناي خدا. تسبيح مي‏كنم خداي عظيم را و به ثناي او تسبيح او را مي‏كنم. ببينيم اين حمد چه‏چيز است؟ اين ثنا چه‏چيز است؟ اصل معني ثنا آن است كه كمالات تو را بنشينند و ذكر كنند. فلان‏شاعر يا فلان‏كس پادشاه را ثنا گفته است، يعني چه؟ يعني كه گفته پادشاه جليل است و پادشاه عظيم است و پادشاه صاحب قدرت است، صاحب كبريا است. همين‏كه از اين‏جور حرفها زد مي‏گويي پادشاه را ثنا كرد. حالا ثنا دو جور است: يك ثنايي است كه به زبان است لكن مي‏شود ثنا كرد كسي را نه به زبان بلكه به نشان‏دادن. مثلاً مي‏خواهم بگويم زيد قباش چه رنگ است كاغذ سبزي نشان تو مي‏دهم، به همين نشان‏دادن گفته‏ام قباي فلان چه رنگ است. كاغذ سبز را كه نشان دادم من ثناي او را كرده‏ام. اين معلوم است كه اگرچه به دست گفتم لكن ذكر ثناي او را كردم. پس يك‏دفعه به نشان‏دادن چيزي مي‏توان تعريف چيزي را كرد. يك‏دفعه به بيان‏كردن چيزي به زبان تعريف چيزي را مي‏كنند. حالا خدا وقتي خواست خود را ثنا گويد در عرصه ملك و خداوند خودش ثناي خود را مي‏كند اين است كه پيغمبر عرض مي‏كند به خدا انت كما اثنيت علي نفسك انا لااحصي ثناءاً عليك خدايا تو خود ثناي خود را مي‏تواني بگويي. پس خدا كه خواست ثناي خود را بگويد وجود محمّد و آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين را در عرصه امكان نشان خلق داد كه اگر مي‏خواهي مرا بشناسي نگاه كن به ايشان، علم خدا را مي‏خواهي بفهمي نگاه كن به علم ايشان، اگر قدرت خدا را مي‏خواهي بفهمي نگاه كن به قدرت ايشان، اگر جلال خدا و عظمت خدا را و كبرياي خدا را مي‏خواهي بفهمي نگاه كن به جلال ايشان و عظمت و كبرياي ايشان وهكذا جميع كمالات خدا جميع انوار خدا و نامها و صفتهاي خدا را كه مي‏خواهي بفهمي نگاه كن به وجود مبارك

 

«* 28 موعظه صفحه 146 *»

محمّد و آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم اجمعين. اين است كه پيغمبر خدا فرمود من رآني فقد رأي الحق هركه مرا ببيند حق را ديده به جهت آنكه ديدار او ديدار خداست، ايشانند نامهاي خدا فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها ماييم نامهاي نيكوي خدا و فرمودند اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم پيدايي خدا در ميان شما و جلوه خدا و چون چنينند تو در زيارت جامعه مي‏خواني من عرفهم فقد عرف اللّه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته، هركس ايشان را نشناخت ثناي خدا را كه نشنيده، از پيش خدا كه آمده كه خبر از خدا بياورد براي او؟ پس خدا را نمي‏شناسد. پس چون خواست خدا خود را ثنا گويد ـ  و بايد بگويد ـ وقتي كه خواست خود را ثنا گويد وجود محمّد را در عرصه امكان به عرصه ظهور آورد و ظاهر فرمود تا اينكه عارف به او عارف به خدا باشد و جاهل به او جاهل به خدا باشد. پس يافتي كه محمّد9حمد خداست، محمّد ثناي خداست، وجود پاك آن بزرگوار حمد و ثناي خداست، خود اين بزرگوار حمد خدا و ثناي خداست. واقعاً محمّد حمد خداست، حالا كه همچو شد افتتاح عالم را افتتاح كتاب خود را خدا به حمد خود كرد زيرا كه اول ماخلق اللّه است. فرمود الحمد للّه يعني حمد مخصوص خدا و مال خداست. افتتاح قرآن را به محمّد9 كرد و به حمد كرد به جهت آنكه محمّد فاتح عالم است بفتح اللّه وبه او افتتاح ملك شده و همچنين ختم عالم را و ختم ملك را خدا به وجود محمّد9خواهد كرد به جهت آنكه عالم و ملك خدا كه منتهي شد برمي‏گردد باز به محمّد9 و قضي بينهم بالحق و قيل الحمد للّه رب العالمين ملك خدا كه تمام شد و حكم شد روز قيامت براي هر كسي، آن‏وقت گفته مي‏شود الحمد للّه رب العالمين. حالا حمد را شناختي چيست؟ ببين خدا چگونه در كتاب خود ابتدا به فضيلت اين حمد كرده فرموده الحمد للّه يعني محمّد للّه است.

مجلس طول مي‏كشد و به كلي از آنچه در آن بوديم دور مي‏افتيم، مختصر كنم. چون يافتي معني حمد خدا را پس مي‏گويي سبحان ربي الاعلي و بحمده تسبيح خدا

 

«* 28 موعظه صفحه 147 *»

را مي‏كنم به حمد خدا، يعني به وجود مبارك محمّد9 به اقرار به اينكه اين بزرگوار عبد خداست، به اقرار به اينكه اين بزرگوار ثناي خداست، نه خدا. پس معني اين‏طور مي‏شود كه من تقديس خدا را مي‏كنم و بواسطه محمّد9 تقديس مي‏كنم خدا را، بواسطه محمّد9 تسبيح مي‏كنم خدا را و همچنين سبحان ربي العظيم و بحمده يعني بواسطه اين حمد و ثنا صلوات‏اللّه عليه من تسبيح خداي عظيم را مي‏كنم، تسبيح خداي اعلاي خود را مي‏كنم و به حمد او صلوات‏اللّه عليه تسبيح او مي‏كنم. اگر دلالت محمّد نبود من نمي‏توانستم تسبيح خدا كنم، اگر معرفت من به محمّد نبود من نمي‏توانستم تقديس كنم خدا را، اگر نه اعتراف به بندگي محمّد داشتم نمي‏توانستم خدا را تنزيه كنم. پس همين‏كه اعتراف دارم كه محمّد ثنايي است كه خدا براي خلق كرده، اين نهايت تسبيح من است براي خدا. بفهم چه مي‏گويم، اعتراف به اينكه وجود پاك محمّد ثناي خداست نه خدا؛ تسبيح خداست. چون ثناي خدا محمّد است، تعالي آن كسي كه اين ثناي اوست، بزرگ است آن خدايي كه اين بنده اوست. ببين او چقدر بزرگ است!

برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه در محمّد9 اختلاف نيست همه اختلافها در وجود اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه است به جهت آنكه مي‏فرمايد ليس الاختلاف في اللّه و لا في و انما الاختلاف فيك يا علي و در قرآن نازل كرده كه يصوّركم في الارحام كيف يشاء پس در شكم ولايت علي بن ابي‏طالب كه مادر است براي اين امت همه اين اختلافات در او پيدا شد. پس شقي كسي است كه بواسطه ترك ولايت او شقي شده و سعيد كسي است كه بواسطه قبول ولايت او سعيد شده، و عالم كسي است كه از علي گرفته و جاهل كسي است كه از علي نگرفته ديگر هرچه مي‏خواهد بگويد، هرچه بگويد جهل بر جهل است، همه‏اش مزخرفات است واللّه ليس العلم الاّ ماخرج من هيهنا و اشار بيده الي بيته (صدره خ‏ل) جميع علم پيش آل‏محمّد است: آنچه از خانه ايشان بيرون آيد علم حق است آنچه از پيش غير ايشان بيرون آيد علم شيطان است، آن علم علم رحماني و علم حق نيست.

 

«* 28 موعظه صفحه 148 *»

باري، از اين مثَلها روي هم رفته يافتي كه اختلافها در قابليتها پيدا مي‏شود اختلافي در آنچه از جانب بالاست نيست مثل آفتاب كه مثل آوردم، در آفتاب اختلافي نيست اختلاف در آئينه‏ها پيدا مي‏شود. پس همه اختلافها در صورت است، يك چوب راست را به زمين نصب كن آئينه راست درست  برابر آن بگير عكس چوب در آن آئينه راست مي‏افتد و اگر آئينه كج شد عكس چوب را كج مي‏گويد، اگر آئينه سبز مي‏گيري سبز مي‏گويد، اگر آئينه زرد مي‏گيري زرد مي‏گويد. پس در چوب اختلافي نيست همه اختلافها در آئينه‏ها است.

بعد از آنيكه اين مطلب را محقق كردي و بارها عرض كرده‏ام و دانسته‏اي  حالا برويم بر سر مطلب، اصل مطلب اين بود كه آن نوري كه از مشيت خدا تابيد در آن نور هيچ اختلاف نبود و نسبت او يكسان بود و بر جميع قابليتها آن نور يكسان تابيد. ان‏شاءاللّه خيلي شبهه‏ها به اين رفع مي‏شود اگر دل بدهيد و بفهميد. پس آن نوري كه از مشيت خداوند عالم تابيد به جميع عرصات امكان يكسان تابيد مثل آن باراني كه از آسمان مي‏بارد يكسان مي‏بارد و مثل نور آفتابي كه از آفتاب بر زمين مي‏تابد بر همه‏جا يكسان مي‏تابد لكن در روي زمين مي‏بيني از يك‏زمين معدن ياقوت پيدا مي‏شود از يك‏زمين معدن طلا، يك‏زمين شوره مي‏شود. همه‏جا آفتاب همين آفتاب است لكن در يك‏جا نمك پرورده مي‏شود در يك‏جا ياقوت پرورده مي‏شود، يك‏جا معدن مي‏شود. اختلاف همه در اجزاي زمين است اختلافي در آفتاب آسماني نيست. باران كه مي‏آيد همه آب زلال است، اختلافها در زمين از شوره و از نمك و معدنها مي‏شود. در يكپاره جاها معدن مي‏شود، لعل مي‏شود، ياقوت مي‏شود، طلا مي‏شود همه همين باراني است كه مي‏آيد در اختلاف زمينها اختلاف پيدا مي‏شود. پس آن نوري كه از مشيت تابيد در او هيچ اختلاف نبود چون از جانب خداي احد بود و خدا يگانه و بي‏اختلاف است مشيت او هم يگانه و بي‏اختلاف است، نوري هم كه از مشيت مي‏تابد يگانه و بي‏اختلاف است لكن در اين قابليتهاي عرصه امكان آن نور مختلف شد. هر قابليتي كه هيچ رنگ و شكل از خود نداشت هيچ لاش نگذاشت، آن نور را چنانكه بود به همان

 

«* 28 موعظه صفحه 149 *»

صفا به همان تلألؤ و يگانگي و خوبي كه بود همان‏طور نمايش داد و آن قابليتي كه در او اعوجاجي و رنگي و شكلي بود آن نور در او كج و واج نمود، ضايع شد.

مثلي از براي تو باز بگويم، قوّت جان تو يكي است هرگاه دست چپ تو را علتي پيدا شود و رعشه در دست چپ تو پيدا شود و دست راست تو صحيح باشد و علتي نداشته باشد، قوّت جان تو در هر دو دست يكسان است لكن در دست راست كه آمده دست راست كاسه را برمي‏دارد و به آرامي مي‏گذارد و در دست چپ كه آمد دست كه به كاسه مي‏گذارد كاسه را به رقص درمي‏آورد، تزلزل براي او پيدا مي‏شود. همچنين است آن نوري كه از مشيت خدا تابيد هيچ اختلاف در او نبود لكن در اين قابليتهاي خلايق كه در عرصه امكان بود اختلاف پيدا شد، در قابليت سعيد افاده سعادت كرد، در قابليت شقي افاده شقاوت كرد. قابليتي قابل علم بود عالم نمود قابليتي ديگر جاهل شد. همچنين بعينه همين مثلي كه عرض كردم قوّت جان تو وقتي در اعضاي تو جلوه مي‏كند يك چشم تو معيوب مي‏شود مثلاً و يك چشم تو صحيح است به جهت آنكه آن قوت بينايي كه در جان تو است وقتي در آن چشم آمد نمي‏بيند وقتي در اين چشم آمد مي‏بيند، قوّت جان تو از آن گوش سنگين تو نمي‏شنود و آن گوشي كه شنوا است مي‏شنود. جان تو از آن پايي كه زانوي او درد مي‏گيرد راه نمي‏تواند برود با آن پاي تو كه صحيح است مي‏تواند راه برود. پس به اختلاف اعضا قوّت جان تو جلوه‏گر مي‏شود. همچنين جميع اين خلقي كه خدا در هزار هزار عالم خلق كرده به‏حسب اختلاف قابليت‏ها آن نور مشيت خدا در ايشان جلوه‏گر شده نهايت هر قابليتي كه كج است آن نور در او كج جلوه مي‏كند. كساني كه چيزي نشنيده‏اند مي‏گويند قابليت‏ها كجا بود؟ اين هم داخل عرفانها شده، هركجا مي‏نشينند مي‏گويند قابليت‏ها كجا بود؟ اصل منشأ اين سؤال اين است كه نمي‏خواهد تقصير را گردن خود بگذارد همه‏كس جميع خلق مي‏خواهند تقصير را بر گردن خدا بگذارند. انسان از ظل ربوبيت خلق شده مي‏خواهد تقصير را گردن ديگري بگذارد به اين‏جهت سعي مي‏كند كه تقصير را گردن خدا بيندازد.

 

«* 28 موعظه صفحه 150 *»

همه از اين ناخوشي است و خودشان نمي‏فهمند. مي‏گويم آيا خداوند عالم پيش از آفرينش تو دانا بود به تو و به احوال تو از اول تو تا آخر تو يا خدا دانا نبود؟ خدا مثل من بود؟ من وقتي مي‏نشينم كاغذي بنويسم چيزي نيست، چشم من هم چيزي نمي‏بيند و چيزي كه نوشته نشده من آن را نمي‏بينم، آيا خداوند عالم هم چنين بود؟ وقتي مي‏خواست زيد را خلق كند او را نمي‏ديد؟ بعد از آنيكه زيد را ساخت آن‏وقت ديد؟ چه خواهي گفت؟ آيا مي‏گويي خدا مثل من جاهل بود يا خدا دانا و بينا بود به جميع آنچه مي‏آفريند تا روز قيامت؟ اگر مي‏گويي نادان بود از اسلام بيرون مي‏روي، از توحيد خارج مي‏شوي و اگر اقرار داري كه دانا بود به جميع مخلوقات خود كه تا ملك او هست آنها را مي‏آفريند، مي‏گويم بگو ببينم آيا اين علم خدا راست بود و درست يا كج بود و دروغ؟ نمي‏تواني بگويي كج بود و دروغ، بلكه مي‏گويي البته راست بود و درست. پس خدا مي‏داند كه اين فرزندي را كه به تو مي‏دهد اين صورت آدمي خواهد بود كه فلان‏طبيعت را داشته باشد، فلان‏طور باشد، فلان‏شكل باشد، قابليت اين چقدر است و چقدر سرمايه به اين بايد داد. مثل اينكه هرگاه تو كسي را نديده‏اي نمي‏داني قابل چقدر احترام و چقدر اكرام است، سرمايه به اين چقدر بايد داد، وقتي كه نداني اين را كه اين براي تو ضرر ندارد. حالا خداوند عالم عالِم بود به قابليت جميع مخلوقات تا روز قيامت و آن نور مشيت را كه بر عرصه امكان تابانيد بر حسب علم خود بود، بر حسب علمي كه موافق واقع داشت آن‏طور كه بايست آفريد، آن‏طور كه بايست تابانيد. پس اگر اين‏طور كه عرض كردم فهميدي فهميدي و اگر نفهميدي براي جميع شما يك‏قاعده به دست مي‏دهم كه آن را لامحاله مي‏فهميد، آن را اقرار كنيد و دين خود را ضايع نكنيد و با جان خود خصمي نكنيد كه بخواهيد تقصير را از گردن خود برداريد و به گردن خدا بيندازيد و خود را نجات دهيد.

ساعتي از فرنگ مي‏آورند تو يقين داري كه اين ساعت را شخص دانايي ساخته، شخص حكيمي ساخته اين ساعت را مي‏بيني درست كار مي‏كند، غروب كه مي‏شود

 

«* 28 موعظه صفحه 151 *»

مي‏آيد سر دسته به اصطلاح، درست كار مي‏كند. حالا من از تو مي‏پرسم اين فنر را چطور ساخته‏اند؟ مي‏گويي نمي‏دانم. مي‏پرسم اين چرخ را چطور ساخته‏اند؟ مي‏گويي نمي‏دانم. چكشي است يا ريختني است؟ مي‏گويي نمي‏دانم. حالا اينكه نمي‏داني چطور ساخته‏اند آيا هيچ منافاتي با اين دارد كه اقرار كني اين ساعت را حكيمي ساخته و درست ساخته؟ چراكه درست كار مي‏كند، اقرار به حكيم‏بودن ساعت‏ساز داري، طور ساختن را راه نمي‏بري سهل است جميع صنايعي كه هست تو اقرار به حكمت صانعش داري و نمي‏داني آن صنعت را. چه باعث شده، چرا انسان اطاعت كند شيطان را كه اينجا كه رسيد بنا كند طور ساختن را از پيش خود گفتن و خدا را نسبت به ظلم دادن؟ پيغمبر را نسبت به دروغ دادن. اگر گفتي كه تقصير خداست پس بهشت و جهنم دروغ است، اگر مي‏سوزاند و راست مي‏گويد ظالم است، اگر دروغ مي‏گويد پيغمبر دروغ گفته نعوذباللّه كه آن بدتر. حالا تو نسبت ظلم به خدا مي‏دهي، نسبت دروغ به خدا مي‏دهي به جهت آنكه طور ساختن اين ملك را مي‏خواهي بفهمي و نمي‏فهمي بگو آني‏كه اقرار دارم اين است كه خدا عالم است، خدا حكيم است و آنچه خبر داده از جنت و نار راست است، مي‏دانم اگر من معصيت كنم به جهنم مي‏روم و خدا عادل است، اين باعث نجات من است لازم نيست كه من و تو همه‏چيز را بدانيم. آن بياني را كه عرض كردم اگر فهميدي فهميدي، اگر نفهميدي اين آخري را بفهم زبان را ببند از آنچه نمي‏داني. تو يك‏ساعت فرنگي را حكمتش را نمي‏داني اقرار مي‏كني به ناداني خود، حالا حكمت ملك هزار هزار عالم را نمي‏فهمي مي‏خواهي تقصير را گردن خدا بيندازي، نهايت بي‏مروّتي است. خير، براي من و او كافي است همين‏قدر كه اقرار كنيم خدا حكيم است، خدا عادل است، محمّد صادق است9 مي‏دانم جنت و نار برحق است، اگر اطاعت كنم مرا به بهشت مي‏برد اگر معصيت كنم مرا به جهنم مي‏برد. ديگر حالا مرا چطور آفريده؟ قابليت من كجا بود؟ بي‏مشيت خدا خلق شده بود يا به مشيت خدا؟ عقل من به اينها نمي‏رسد. من كجا بوده‏ام كه عقل من به اينها برسد؟ من

 

«* 28 موعظه صفحه 152 *»

پينه‏دوزي را راه نمي‏برم چطور ملك به اين عظمت را با اين عقل مي‏فهمم؟ با اين دلي كه اگر قوش آن را بخورد سير نمي‏شود مي‏خواهيم كيفيت خلقت جميع ملك را بفهميم و دخل و تصرف در معقولات مي‏كنيم.

باري، برويم بر سر مطلب، هيچ‏يك اينها مطلب نبود، مي‏خواستم معني عبادت را عرض كنم، اينها مقدمه بود. از آنچه عرض كردم دستگير شما شد كه هركسي دو جهت دارد: يك‏جهت آن نور مشيت است كه تابيده و يك‏جهت جهت قابليت او و خودي او است. نيست مخلوقي مگر آنكه دو جهت دارد، اين دو جهت بر ضد يكديگرند. آن قابليت مخلوق نور خدا كه نيست پس ظلمت است، آن قابليت خودي انسان است، همه فقر است، همه بي‏چيزي است، همه ناچيزي است، همه ناداني است، همه ناتواني، همه مرض، همه علت، همه قصور، جميع شرها در آن جهت خودي انسان جمع است. آثار شرارت جميعاً در آن خودي انسان جمع است و جميع خيرات، جميع كمالات، جميع صفات نيك در آن نور جمع است. مگر تو ندانستي كه آن نور خداست؟ و ندانستي خدا صادق است؟ پس نور خدا صادق است. مگر ندانستي كه خدا وفي است و نور خدا باوفاست؟ مگر ندانستي كه خدا عليم است پس نور خدا عليم است. جميع كمالاتي كه تو داري از جانب آن نور خداست كه در تو است و جميع نقصها كه تو داري از جهت خودي تو است. خدا كه عليم است جهل در پيش خدا كجا بود؟ مسلماً من كه عجز دارم، مسلماً خدا هم عاجز نيست، پس اين عجز از جانب خود من است. همچنين جهل كه من دارم و مسلماً خدا جاهل نيست، مشيت خدا هم جاهل نيست، پس نور مشيت هم جاهل نيست، پس از كجاست اين؟ از قابليت خود اين است خدا در قرآن فرموده ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك آنچه از حُسن و حسنه و نيكي به تو بتابد و بيفتد بر تو و بر تو واقع شود از جانب خداست و هر بدي و سيئه‏اي كه به تو برسد از جانب خود تو است. بشنو اين سخن را از جانب آفتاب كه با ديوار چگونه سخن مي‏گويد. آفتاب به زبان حال

 

«* 28 موعظه صفحه 153 *»

به ديوار مي‏گويد اي ديوار! اين نوري كه در تو است از من است و من اولايم به اين نور از تو و آن سايه‏اي كه براي تو است تو اولايي به آن سايه از من. اگرچه اگر من نبودم براي تو سايه نبود كه مطابق تو باشد و بر هيأت تو باشد، اگر تو نبودي نور من پيدا نمي‏شد، نور من بواسطه تو پيدا شد لكن اگر من نبودم براي تو نوري نبود و اگر تو نبودي سايه‏اي نبود. بيا انصاف ده اي ديوار اولي به نور منم يا تو؟ و اولي به سايه منم يا تو؟ البته ديوار اگر انصاف دهد جواب خواهد گفت اي آفتاب نور از تو است و تو اولي به نوري، اين سايه از من است و من اولي به آنم. همچنين اگر خدا به تو بگويد اي بنده حسنات تو از من است يا از تو و من اولي به آنها هستم يا تو؟ و سيئات تو از من است يا از تو و من اولايم به آنها يا تو؟ اگر انصاف بدهي مي‏گويي اي خدا تو كامل و مشيت تو كامله و نور مشيت تو كامل، همه كمالاتي كه در ملك هست از تو است و تو اولي به آنها هستي و همه نقصها و عيبها و ذلتها همه از جانب خود من است و من اولي به آنها هستم.

مختصر كنم مجلس طول كشيد اگر آنچه را كه عرض كردم يافتي دانستي كه جميع عبادات تو از جانب آن نور است و جميع معصيتهاي تو از جانب خودي تو است. پس جميع آنچه تو عصيان كني مبدء آن و اصلش و معدنش و مأواش و منتهاش در پيش خود تو است، تو بايد استغفار كني از آن و اعتراف كني كه خدايا من ناچيزم آنچه خير و خوبي است از جانب تو است و آنچه هست از بدي ٭ آنچه هست از قامت ناساز ناهنجار ماست ٭. جميع عيبها و نقصها از جانب قابليت ناهنجار من است، از جانب تو هيچ قصوري و هيچ تقصيري خاسته نيست. اصل هر كمال تويي و اصل هر معصيت و نقص من. پس جميع عباداتي كه از تو سر بزند توفيقي است از خداوند عالم و او سزاوارتر است به اين عبادات از تو و جميع معصيتهايي كه از تو سر مي‏زند از اقتضاي ذات تو است و از قصور و نقص خود تو است و تو سزاوارتري به آنها از خدا. پس بر طاعتهاي خود حمد كن خدا را و از جانب خدا بدان و از معصيتهاي خود استغفار كن و آنها را از جانب خود بدان. اگر كسي انصاف بدهد و ملاحظه كند و چشم او بينا شود

 

«* 28 موعظه صفحه 154 *»

خواهد ديد كه از جانب خدا يك سر سوزن نقص نيست و جميع نقصها از خود ماست و در خود ماست. پس خوشا به‏حال آن كسي كه خودي خود را فاني كرده باشد و از خودي خود گذشته باشد و سرتاپا به نور خدا منوّر شده باشد. خوشا به حال آن‏كس كه هيچ خود را ننماياند اگر آئينه زنگ و كثافت از خود نداشته باشد خود را نمي‏نماياند. آئينه وقتي تو را چنانكه هستي مي‏نماياند كه از خود هيچ رنگ و شكل نداشته باشد تو را چنانكه هستي نمي‏نماياند مگر آنكه خود را ننمايد و بكلي از تو بگويد. اگر آئينه خود را گم كرد و تو را آشكار كرد، اگر زبان از ثناي خود بست و لب به ثناي تو گشود خود او معدوم شد و تو را موجود و هويدا كرد. پس هرگاه انساني خودي خود را گم كرد و بكلي متوجه خدا شد، آئينه نماينده خدا مي‏شود اما هرگاه لب از ثناي خدا بست و لب به ثناي خود گشود، ماها دائم قصيده براي خودمان مي‏خوانيم، دائم ثناي خود مي‏گوييم. به محضي كه وارد مجلس شديم و نشستيم؛ بله من از فلان‏چيز بدم مي‏آيد از فلان‏چيز خوشم مي‏آيد، من طبيعتم چنين است، من حالتم فلان است، دائم ثناي خود را مي‏گويد مثل آجر كه هميشه «اَنَا» مي‏گويد، هميشه خود را مي‏نماياند، دائم خود را مي‏ستايد اما عينك بلور خود را نمي‏نماياند، از خود نمي‏گويد، دائم آن طرف خود را حكايت مي‏كند و از آن‏طرف خود مي‏گويد. پس خوشا به حال قابليتي كه مانند آجر خودنما نباشد و دائم مانند بلور خدانما باشد و سرتاپا انوار خدا را حكايت كند. اگر چنين شد سرتاپا موصوف به صفات خدا خواهد شد، سرتاپا منوّر به انوار خدا خواهد شد و خواهد شد كسي كه ديدارش ديدار خداست. حواريين عرض كردند به حضرت عيسي كه يا روح‏اللّه من نجالس؟ با كه بنشينيم اي روح خدا؟ در جواب فرمود جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته و يزيد في علمكم منطقه و يرغّبكم في الاخرة عمله بنشينيد با كسي كه ديدار او شما را به ياد خدا مي‏آورد و گفتار او بر علم شما مي‏افزايد و كردار او شما را راغب به آخرت مي‏كند، با او بنشينيد. همچو آدم كسي است كه بكلي از خود لب بسته سرتاپا به ثناي خدا لب گشوده. پس آن بزرگوار در ميان مردم ثناي خداست كه

 

«* 28 موعظه صفحه 155 *»

راه مي‏رود و دليل علم خداست، دليل قدرت خداست، برهان كمال خداست لقد جاءكم برهان من ربكم همان وجود مقدس در هر عصر كه باشد برهان خداوند عالم است. واللّه برهانِ محمّد است، همان وجود برهانِ علي است. كدام برهان بر نبوت محمّد از كامل عصري كه تصديق محمّد را داشته باشد محكم‏تر؟ اگر خودش مي‏خواست ادعاي نبوت مي‏كرد. اين مردم عقلشان كه نمي‏رسد ادعا مي‏كرد و كسي نمي‏توانست بر او رد كند و مي‏بيني با وجود اين مي‏گويد من بنده‏اي از بندگان محمّد و آل‏محمّدم. چه عرض كنم اگرچه هر ادعايي كه بكنند از ايشان مي‏پذيرند مردمان زرنگ هستند كه هرچه ادعا بكنند مردم مي‏پذيرند از آنها. عقول مردم قاصر است از نبوت و از خدايي و درك نمي‏كنند چيزي و به‏زودي قبول مي‏كنند. به باطل ادعاي خدايي كردند و مردم از ايشان پذيرفتند، به بالاي مناره برآمدند و گفتند «انا اللّه لا اله الاّ انا» و گفتند «ليس في جبّتي سوي اللّه» و مردم از ايشان پذيرفتند. آمدند ادعا كردند كه ما در مقام نقطه‏ايم و محمّد در مقام الف بود، و گفت من عقب‏تر از محمّد آمدم پس منم نبيّي كه اكمل از محمّدم و اين مردم اقرار كردند به او، همين مسلماناني كه پيشتر محمّد را خاتم‏النبيين مي‏دانستند اقرار كردند كه نبيّي هستي اشرف از محمّد و آمد و شرع محمّد را برانداخت و دين محمّد را فاسد كرد به باطلي كه لاشي‏ء محض محض بود، باطل محض بود و هيچ نداشت و مردم اينطور به ايشان اقرار كردند. اگر اهل حق بخواهند لب بگشايند برهان اقامه كنند و بنمايانند چيزها به اين مردم، بر چه سخنِ ايشان تصديق نمي‏كنند. حالا با وجود اينكه مي‏بيني كه چنين كاملي مي‏گويد من بنده‏اي از بنده‏هاي محمّدم، مي‏گويد منم بنده‏اي از بنده‏هاي امام زمان، كدام تقديس براي خدا از اين بالاتر؟ كدام ثنا براي محمّد و آل‏محمّد از اين بالاتر؟ كدام برهان بر توحيد خدا و بر نبوت محمّد از اين بالاتر؟ بد نگفته بود ابن‏آلوسي افنديي بود در بغداد، حنفي هم بود يكي از كاملين را پيش او نام برده بودند گفته بود فلان‏كس اگر ادعاي امامت كند من او را وا نمي‏زنم به جهت اينكه امام مي‏بايد صاحب علم باشد كه من علم را مي‏بينم در

 

«* 28 موعظه صفحه 156 *»

اين، امام مي‏بايد صاحب سيف باشد كه هنوز نكشيده پس اگر ادعا كند كه من امامم نمي‏شود وا زد بايد اقرار كرد. مي‏خواهم عرض كنم كه در زماني كه به پيغمبر اقرار كردند به چه اقرار كردند به پيغمبري پيغمبر؟ امامت ائمه را به چه اقرار كردند؟ به همان‏طور كه به يكپاره چيزها كه از آنها ديدند اقرار كردند، اگر بخواهد شخص كامل آن چيزها را بنماياند به قوت امامش، به قدرت امامش، به كرم امامش مي‏نماياند آن‏وقت چگونه مي‏توانند وا زنند؟ پس وقتي كه تصديق خواهند كرد پس كدام برهان بر نبوت محمّد و بر آقايي محمّد از اين بالاتر كه همچو آدمي، همچو كاملي نوكري مي‏كند و كوچكي مي‏كند براي او مثل بنده ذليل مي‏رود در آستانه او و ريش خود را و سر و صورت خود را توي اين خاكها و خاشاكها و كثافتها مي‏مالد و آن آستانه را مي‏بوسد. كدام برهان بر امامت امامش از اين بالاتر؟ هيچ برهاني از اين برهان بالاتر نيست. اين برهانهاي سستي كه مردم مي‏آورند كه از همه‏چيز سست‏تر است آيا آنها برهان است و وجود همچو بزرگي كه اين‏طور كوچكي مي‏كند برهان نيست؟ پس برهان بزرگ بر خدايي خدا اين است كه محمّد مي‏ايستد براي او به عبادت و قدمهاي او ورم مي‏كند و سينه او از خوف خدا جوش مي‏زند مانند مِرجَل، مانند اين ديگهاي بزرگ سينه او از خوف خدا مي‏جوشيد كه از آن‏دور هركس مي‏آمد صداي جوش سينه او را مي‏شنيد. بر قدم مبارك خود آن‏قدر ايستاد كه قدمهاي مبارك او ورم كرد تا آنكه عايشه عرض كرد تا كي خود را به مشقت انداخته‏اي؟ و آيا نه اين است كه خدا گناهان تو را آمرزيده؟ آخر يك‏قدري كمتر! فرمود افلا اكون عبداً شكوراً مقصود اين است كه برهان بزرگ بزرگ بر توحيد خدا و بر خدا وجود پاك محمّد است9 . وقتي مي‏بيني او را كه با وجود اين قدرتي كه به ماه مي‏گويد دو نيم شو دو نيم مي‏شود، به كوه مي‏گويد بيا مي‏آيد، به آفتاب مي‏گويد برگرد برمي‏گردد، زمين را منشق مي‏كند، با طوفان نوح جميع عالم را غرق مي‏كند، آخر جميع اين معجزاتي كه بر دست پيغمبران جاري شد معجز آن بزرگوار بود كه بر دست آن پيغمبران جاري مي‏شد به اين قدرت و جلالت و عظمت

 

«* 28 موعظه صفحه 157 *»

مي‏بيني در پيش خدا مي‏گويد من بنده ذليلم، مرا هيچ قدرتي نيست پيش قدرت خدا، مرا هيچ جلالتي نيست پيش جلالت خدا. معلوم مي‏شود كه اين برهان عظيم بسيار عظيم است بر توحيد خدا و بر خدايي خدا. همچنين برهان عظيم عظيم بر نبوت محمّد9 وجود مبارك علي بن ابي‏طالب است صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه كه مي‏گويد انا عبد من عبيد محمّد چه كار مي‏كردند مردم اگر اميرالمؤمنين ادعاي نبوت مي‏كرد آيا كسي از او نمي‏پذيرفت؟ و حال آنكه از او مشاهده مي‏كردند آن فصاحت را آن بلاغت را، آن سخاوت را آن شجاعت را، آن علم را آن حلم را، آن زهد، آن تقوي، آن معجزات، آن خارق عادات را. حالا همچو كسي اگر ادعاي نبوت مي‏كرد چگونه از او نمي‏پذيرفتند؟ وقتي ديديم اين اميرالمؤمنين با وجود اين كمالات مي‏آيد و مثل بنده ذليل پاي محمّد را مي‏بوسد مي‏فهميم پيغمبر مقامش بلندتر است و اقرار به نبوت او مي‏كنيم. پس كدام برهان بر نبوت پيغمبر9 بزرگتر از وجود مبارك علي بن ابي‏طالب صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه.

و همچنين برهان بر ولايت آل‏محمّد: كاملين شيعه‏اند كه مي‏بيني ايشان را كه با آن اقتدار، با آن علم، با آن فضل، تصديق دارند محمّد و آل‏محمّد را و تسليم دارند براي محمّد و آل‏محمّد: . پس كدام برهان بر ولايت آل‏محمّد: بزرگتر از كاملين شيعه؟ حالا بگو ببينم اين برهان قوي‏تر است يا آن برهانهاي خيالي كه همه‏اش توهّمات است، همه‏اش مزخرفات است. اين يكي مي‏گويد لانسلّم، آن يكي مي‏گويد لانسلّم و مي‏زنند به سر و كلّه يكديگر. و اين است آن برهاني كه خدا در قرآن ياد كرده كه لقد جاءكم برهان من ربكم يعني محمّد9 .

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 158 *»

«موعظه دهـم» سه‏شنبه دهم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

اصل سخن در بيان عبادت و حقيقت عبادت بود، از براي شرح اين معني ديروز مقدمه‏اي عرض كردم و آن اين بود كه خداوند يگانه جلّ‏شأنه اول چيزي كه آفريد مشيت خود بود، جميع كائنات را به مشيت خود آفريد و اول مشيت را آفريد و بعد از آن به اين مشيت ماسوي را آفريد. آيا نيست كه مي‏گويي هر چيزي را كه خدا خواست مي‏شود. آن خواست خدا به زبان عربي مشيت خداست. اين است كه حضرت صادق صلوات‏اللّه و سلامه عليه فرمود خلق اللّه المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية خداوند عالم اول مشيت خود را آفريد بعد بواسطه آن مشيت جميع چيزها را آفريد و آن مشيت همان خواهش خداست كه اگر بخواهد خلق مي‏كند و اگر نخواهد خلق نمي‏كند و آن خواستن و نخواستن همان مشيت خداوند عالم است و چون آن مشيت اول مخلوق بود و از او نزديك‏تري به خداوند عالم نبود عرض مي‏كنم جميع نامهاي مقدس خدا و جميع صفات نيكوي خدا و جميع انوار عظمت و جلال كبرياي خدا در آن مشيت جلوه‏گر است به جهت آنكه از او نزديك‏تري نيست و جميع آنچه غير ذات خداست به اين مشيت آفريده شده. پس همه نامهاي نيكو در آن مشيت جلوه‏گر است

 

«* 28 موعظه صفحه 159 *»

و جميع صفات پسنديده خدا در آن مشيت جلوه‏گر است و جلال و عظمت خدا در آن مشيت پيدا و جلوه‏گر است. بعد از آني‏كه آن مشيت را آفريد از نور آن مشيت خداوند وجود و هستي كل كائنات را آفريد. هستي كل كائنات از نور آن مشيت و شعاع آن مشيت خداست. پس آن وجودي كه به همه موجودات بخشيده و آن خلعت هستي كه به همه كائنات پوشانيده، آن هستي و آن وجود، مانند مشيت بود و بر صفت مشيت چنانكه نور آفتاب بر صفت آفتاب است و نور چراغ بر صفت چراغ است نور آن مشيت هم بر صفت مشيت بود پس چنانكه مشيت محبوب خداوند عالم بود اين نور و اين هستي كه از او خداوند به ساير كائنات بخشيد اين نور هم بر صفت مشيت خدا بود. پس آن نور هم محبوب خدا بود، آن نور مجمع كمالات بود، هر كمالي كه هست از هستي است و اگر هستي نباشد نيستي است و در نيستي كمالي نيست. بيابيد چه عرض كردم، هر كمالي در هستي است، اگر هستي برطرف شد نيستي است و اگر نيست كمال در نيست نيست. پس معلوم است كه همه كمالات در اين وجودي است كه خدا به كائنات بخشيد، جميع كمالات در اين وجود بود و جميع نامهاي نيكوي خدا، جميع صفتهاي پسنديده خدا جميعاً در اين وجود بود. پس اين نوري كه از مشيت تابيد در عرصه امكان دارنده جميع كمالات خدا بود و بر طبق مشيت خدا و بر حسب مشيت خدا بود. آيا نمي‏بيني نور چراغ بر حسب چراغ است و بطور دلخواه چراغ است و نور آفتاب بر حسب آفتاب است و بطور دلخواه آفتاب است؟ ولكن عرض كردم آن نور در قابليتهاي خلايق مختلف شد چنانكه نور آفتاب يك نور است، اگر تو هزار آئينه زير آفتاب بگذاري يك آئينه سبز، يكي قرمز، يكي آبي، يكي راست، يكي كج، يكي شكسته، يكي منحرف، يكي راست به انحاء و اقسام آئينه در زير آفتاب بگذاري، در هر آئينه عكس آفتاب مثل آن آئينه مي‏نمايد. اگر آئينه سبز است آفتاب سبزي در او مي‏نمايد اگر قرمز است آفتاب قرمزي در او مي‏نمايد، اگر آئينه كج است كج، اگر آئينه راست است راست. پس نور آفتاب از پيش آفتاب كه آمد تا پيش آئينه‏ها بر حسب

 

«* 28 موعظه صفحه 160 *»

آفتاب و موافق دلخواه آفتاب بود و چون در آئينه جلوه كرد بر حسب قابليت آئينه شد. ببين از پيش صورت تو تا پيش آئينه بر حسب صورت تو است همين‏كه در آئينه عكس انداخت و در آئينه داخل شد آن‏وقت بر حسب آئينه است. اگر آئينه آبي است صورت تو آبي مي‏شود. مي‏گويي اين چه صورت است؟ من از اين صورت بيزارم، خدا نكند صورت من اين‏طور باشد. اگر آئينه كج باشد صورت تو را كج مي‏نماياند، اگر آئينه شكسته باشد صد چشم براي تو در آئينه پيدا مي‏شود و تو مي‏گويي خدا نكند من چنين باشم. پس نور در آئينه بحسب قابليت آئينه است و اين آئينه فخرش و عزّتش و شرفش در اين است كه از خود هيچ رنگ نداشته باشد، از خود هيچ شكل نداشته باشد و ابداً نام خود را نبرد، ابداً خود را ستايش نكند ابداً خود را نشان ندهد، لب از خود فرو ببندد و به ذكر آن‏كسي كه مقابل اوست لب بگشايد. اگر چنين كرد صورت تو را چنانكه هستي مي‏گويد و هرگاه تو كاملي و در نهايت اعتدال و جمال، پس آنچه در آئينه است و مطابق با تو شد در نهايت اعتدال و جمال خواهد بود و هر نقصي كه در آن صورت پيداست و مخالف جمال و مخالف اعتدال، تقصير آئينه است. زيراكه در تو جز جمال كامل و اعتدال حقيقي نيست. پس همه تقصيرها، جميع كجي‏ها، جميع نقصها از آئينه است. اگر در صورت آئينه في الجمله قباحتي پيدا شد اگر در صورت آئينه نقصاني و كجي پيدا شد تقصير از آئينه است نه از تو به جهت آنكه تو در نهايت كمال و جمالي. پس خداوند عالم نقصان در او نيست و جمال خدا جميل‏ترين جمالهاست. البته در اين شبها مي‏خواني اللهم اني اسألك من جمالك باجمله و كل جمالك جميل پس خداوند در نهايت جمال است، خداوند در نهايت كمال است باز مي‏خواني اللهم اني اسألك من كمالك باكمله و كل كمالك كامل پس خداوند در نهايت كمال و جمال است و مشيت خداوند كه اول نور خداست آن هم در نهايت كمال و جمال است و نوري كه از مشيت صادر مي‏شود و آن خلعت هستي كه نور مشيت است و در عرصه امكان تابيده، آن هم صاحب جمال و كمال است. پس هر قباحتي و هر عيبي و هر

 

«* 28 موعظه صفحه 161 *»

نقصي در مخلوقات پيدا شود تقصير قابليت ايشان است، تقصير آن شخص است و از جانب خدا هيچ نقصان نيامده، از مشيت خدا هيچ نقصان نيامده. همه نقصانها از قابليت بندگان است. ببين اگرچه ميرعماد كه در نهايت كمال و اعتدال مي‏نويسد اگر يك چماق بدهي بدست او و بر روي چيز خشن زبري و با ذغال عوض مركّب بخواهد به آن اعتدال بنويسد نخواهد شد. لكن اگر قلم خوب باشد و چاقوي خوب و مركب بسيار خوبي بر روي كاغذي كه بسيار خوب است بخواهد بنويسد خواهد نوشت. هرگاه اين آلات و اسباب درست شد به سليقه ذاتي خودِ ميرعماد نوشته مي‏شود و اگر اعوجاج در خط پيدا شد بر حسب اعوجاج كاغذ و قلم و مركب است. همچنين نجار بسيار كامل چون بنشيند كه صندلي بسازد هرگاه چوب به اعتدال است و اسباب و آلات درست است صندلي خوب مي‏تراشد بر حسب سليقه ذاتي خود آن نجار، لكن چوب پوسيده كرم‏خورده را چه كند نجار؟ صندلي خوب نمي‏شود. اگر مي‏گويي به زور او را خوب كند كه جبر است، اگر مي‏گويي بر حسب ميل خودش بسازد كه آن چوبي را كه كرم‏خورده باشد با آن بخواهد صندلي بسازد همين‏طور مي‏شود. نجار دست و پاي خود را به اعتدال حركت مي‏دهد لكن در آئينه چوب خوب، خوب مي‏شود؛ در آئينه چوب بد، اعتدال دست نجار ظاهر نمي‏شود. چوب بد كه شد آن‏وقت صندلي پوسيده سستي مي‏سازد كه تا رويش نشستي برهم مي‏ريزد، خورد مي‏شود و تقصيري بر نجار نيست او در نهايت استادي است لكن اين قابليت ندارد، صنع استاد نجار در اين قابليت كه جلوه كرد اين‏طور شد. همچنين خداوند خلاّقي است كه در خلق او و در ايجاد او و صنعت او هيچ نقصاني نيست كمال دارد و كامل است لكن قابليت خلق مختلف است، هر قابليتي به اعتدال باشد بر حسب مشيت خدا و بر حسب اراده خدا مي‏شود و هرگاه مخالف مي‏شود با مشيت خدا و صنع خدا از نقصان قابليت او و از طبيعت خود اوست. در حديث قدسي خداوند به حضرت آدم خطاب مي‏فرمايد كه يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي اي آدم روح تو از روح من

 

«* 28 موعظه صفحه 162 *»

است و از جانب من آمده لكن طبيعت تو بر خلاف كينونت من و هستي من است. اينكه مي‏بيني در تو اين‏گونه جلوه كرده و عصيان در تو ظاهر شده از خود تو است. عصياني كه آدم كرد از نقصان طبيعت آدم بود. آدم را از بهشت راندند از نقصان طبيعت آدم بود، آنچه از بلاهاي دنيا به آدم رسيد نه از جانب روحي بود كه نفخت فيه من روحي از آن روح هيچ نقصان نبود. پس آن هستي كه به اين موجودات مي‏دهد در آن نقصان نيست، تمام نقصان در قابليتهاي ماست. پس در خود هر نيكويي را كه مي‏بينيم بايد حمد كنيم خداوند را زيراكه از عطاي اوست و از جانب او و از فضل و كرم او آمده است و هر معصيتي و هر نقصاني و عيبي كه در خود مي‏بينيم بايد خود را ملامت كنيم، استغفار از آن كنيم. اين است كه حضرت‏امير فرمود لم‏يحمد حامد الاّ ربه و لم‏يلم لائم الاّ نفسه هيچ حمدكننده‏اي حمد نكند مگر خدا را و هيچ ملامت كننده‏اي ملامت نكند مگر نفس خود را. يعني مبادا كه حمد كني خود را و ملامت كني خدا را. و چه‏بسياري از مردم كه ملامت مي‏كنند خداي خود را و دائم حمد مي‏كنند خود را. مي‏گويد من چه تقصير كرده بودم كه بايد مثلاً به اين بلا مبتلا شوم؟ به من چه؟ چرا بايد من چنين باشم؟ ملامت مي‏كند تقدير خدا را و سپاس مي‏كند خود را و خود را بي‏تقصير و خداي خود را ناقص مي‏انگارد. اين است كه حضرت‏امير فرمود لم‏يحمد حامد الاّ ربه و لم‏يلم لائم الاّ نفسه يعني نبايد حمدكننده‏اي حمد كند مگر خداي خود را. آنها كه ملاّ هستند و عربيت دارند ملتفت مي‏شوند چه عرض مي‏كنم. مي‏فرمايد لم‏يحمد حامد الاّ ربه نهي است و به صورت خبر است، يعني حمد نكند هيچ حمدكننده‏اي مگر خداي خود را، او است صاحب حُسن‏ها و نيكيهايي كه تو داري و جميع معصيتها و نقصانها از خود تو است. پس ملامت نكند ملامت‏كننده‏اي مگر خود را. شرط بندگي كه اين است اگرچه اغلب نفوس راضي به اين نيست، كم نفسي است اعتراف به تقصير خود داشته باشد.

و چون اين را گفتم متذكر شدم اين را بگويم، بدان و چشم خود را باز كن آنچه مي‏گويم درش تأمل كن. مي‏فرمايد لا واللّه مااراد منكم الاّ ان تعترفوا له بالنعم فيزيدكم

 

«* 28 موعظه صفحه 163 *»

و تقرّوا عنده بالذنوب فيغفرها لكم مي‏فرمايد نه‏واللّه هيچ خدا از شما نخواسته شما را كه آفريده و توي اين ملك رها كرده هيچ مطلبي از شما نداشته مگر همين دو كلمه يكي آنكه اعتراف كنيد كه همه خوبيها از او است و شكر نعمت او را كنيد كه خدا هي زياد به شما بدهد، و اعتراف كنيد كه همه بديها از من است و خدا هي بيامرزد شما را. لكن اگر كسي اعتراف به تقصير نكند و بگويد من خوب كردم، معنيش اين مي‏شود كه اين مخالفتي كه من كرده‏ام كه مخالفت قول رسول‏اللّه است، مخالفت كتاب خدا است، مخالفت سنّت رسول است، درست كرده‏ام و خوب كرده‏ام. شراب كه مي‏خوري اگر بفهمي معنيش را ردّه گفته‏اي و تكذيب پيغمبركرده‏اي، تقبيح قول او كرده‏اي، نسبت قول او را به خطا داده‏اي. او گفته بد است تو مي‏گويي خوب است، ببين تفاوتِ ره از كجاست تا به كجا! پس اگر اعمال قبيحه را خوب دانست و اقرار و اعتراف به بدي خود نكرد، اين در حقيقت ردّه گفته به جهت آنكه اگر اين خوب است آنها بايد بد باشد و از او خدا نمي‏گذرد. كسي كه اعتراف نكند ممكن نيست خدا او را بيامرزد و هركس كه اعتراف كرد كه تقصير از من است، همه بديها را من كرده‏ام و من مستحق عذاب هستم، خدا از سر تقصير او خواهد گذشت و او را خواهد آمرزيد و حالا طوري شده كه اين خلق منكوس از اعتراف‏كردن به گناه كسالت مي‏ورزند، از اقرار به گناه كوتاهي مي‏كنند بلكه مهماامكن مي‏خواهند تقصير را و عيب را بر خدا وارد آورند كه او مرا چنين كرده، او مرا عاصي خلق كرده، من تقصير ندارم. به همان دست كه مي‏پروردم مي‏رويم، اين‏طور خواسته‏اند من اين‏طور شده‏ام نعوذباللّه ببين چه كفري است! نسبت تقصير را به خداي عزّوجلّ دادن و خود را بري از تقصير كردن.

برويم بر سر مطلب، مطلب آن بود كه آن نوري كه از جانب خدا بسوي تو آمده، آن نعمتي است از خدا و شكر آن را بايد گفت و آن ظلمتي كه از خودي تو برخاسته، آن معصيتهايي است كه بايد از آن استغفار كني. پس بنده مؤمن دائم در ميان اين دو عبادت است: يا شكر كند براي جهت نور خود يا استغفار كند براي جهت ظلمت خود.

 

«* 28 موعظه صفحه 164 *»

پس بنده مؤمن به استغفار جهت ظلمت خود را بر مي‏اندازد و به شكر كردن جهت نور خود را زياد مي‏كند و قوت مي‏دهد. اين است كه مي‏فرمايد لئن شكرتم لازيدنّكم و لئن كفرتم انّ عذابي لشديد اگر شكر كرديد من بواسطه شكر نعمت را بر شما زياد مي‏كنم.

پس چون سخن به اينجا رسيد ـ  اگرچه هيچ مقصود نبود ـ بهتر آن است كه شرح اين شكر و اين استغفار را بكنيم. آيا هيچ مي‏داني شكر يعني چه؟ مي‏خواهيم بفهميم شكر يعني چه، درست ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم كه معني بسيار بديعي است كه به فضل و كرم امام حالا آن را الهام فرمود، درست ملتفت باشيد. آيا شكر مي‏داني يعني چه؟ شكر يعني ثناي كسي را اظهار كردن، كمالات كسي را اظهار كردن. نمي‏بيني اگر شخص بزرگي به تو بدهد ماليّه‏اي مي‏گويي اين را شما از راه مرحمت التفات فرموديد، من قابل نبودم لكن شما اهل كرميد، اهل فضليد و اهل احسانيد، خدا عزّت شما را زياد كند. اين‏طور اگر گفتي مي‏گويند شكر نعمت فلان‏كس را گفت. و هرگاه بنا كرد بدگفتن، مي‏گويند كفران نعمت او را كرد. در فارسي هم همين‏طور مي‏گويند در عربي هم همين‏طور شكر نعمت يعني بيان كني نعمت منعم را، بيان فضل او را كني، اظهار كني كمالات او را در ميان جمع اگر كمالات صاحب عطا را تو اظهار كردي شكر او را گفتي و هرگاه كمالات او را پنهان كردي و عيوب او را ظاهر و هويدا كردي آن شخص را كفران كرده‏اي و بعد از آني‏كه يافتي آنچه را كه عرض كردم حالا مثَلي براي تو مي‏آورم. چراغي كه فانوس بر روي آن مي‏گذاري آن چراغي كه در اندرون فانوس گذاردي نعمتي است كه به آن فانوس انعام كردي به جهت آنكه به اين چراغ اين فانوس روشن مي‏شود و به اين چراغ اين فانوس مرجع عام و خاص مي‏شود، به اين چراغ اين فانوس محل اجتماع خلق مي‏شود. معلوم است كمال فانوس به چراغي است كه در اندرون اوست، اگر اين چراغ نبود احدي از آحاد انتفاعي از فانوس نمي‏برد، كاري از فانوس برنمي‏آمد، رجوع به او نمي‏شد، او را قطب مجلس نمي‏كردند كه بر گرد او جمع آيند، همه رو به او كنند. معلوم است همه كمالات بواسطه آن چراغي است كه در

 

«* 28 موعظه صفحه 165 *»

اندرون اوست. حالا اين فانوس بايد شكر چراغ را بگويد. ببينيم چگونه فانوس بايد شكر چراغ را بگويد. شكر فانوس مر چراغ را اين است كه كمال چراغ را اظهار كند، فضائل چراغ را آشكار كند. پس هرگاه اين فانوس از خود كثافت را زدود و آن كلفتي و حاجب‏بودن و پناه‏بودن را برطرف كرد و بكلي از خودي خود درگذشت و بكلي وجود خود را پنهان كرد و سرتاپا شعله را نمود، فضائل چراغ را مو به مو منتشر كرد و براي جمع حكايت كرد و براي در و ديوار شرح نمود. پس فانوس اگر مثل مردنگي شد حالا به زبان فصيح بليغ مي‏گويد اي جماعت! اي در و ديوار! آن چراغي كه در اندرون من است تابان است، آن چراغي كه در اندرون من است فروزان است، آن چراغي كه در اندرون من است سوزان است و چنين و چنان است. مو به مو، جزئي به جزئي فضائل آن چراغ اندروني را براي مردم بيان مي‏كند. پس در همچنين وقتي اين فانوس شكر كرده چراغ را، يعني زبان به ثناي چراغ گشوده و احوالات چراغ را و كمال و جمال چراغ را بيان كرده. پس اين فانوسي است كه شكر نعمت خدا كرده و هرچه شكر بيشتر كند نور در او بيشتر جلوه كند، هرچه زنگ خودي از خود بيشتر بزدايد، از هستي بيشتر لب ببندد و هرچه خودنمايي نكند نور چراغ در او بيشتر قوت مي‏گيرد و در او بيشتر جلوه مي‏كند و تلألؤ آن زيادتر مي‏شود و هرگاه كه فانوس خود را نمود، چراغ را پنهان كرد و كلفت و خشن شد، كثيف و ظلماني شد، پنهان‏كننده ماوراء شد، آن‏وقت كفران نعمت چراغ را كرده و پوشيده نور چراغ را. كفر به معني ستر است. كفر يعني پوشانيدن، اگر مي‏پوشاني نعمت خدا را كفران نعمت كرده‏اي، اگر مي‏پوشاني وحدت خدا را كفر به خدا ورزيده‏اي. غرض، كفر به معني پوشانيدن است. پس چون اين فانوس پوشانيد چراغ را و نور چراغ را پنهان كرد كفران نعمت چراغ كرده، يعني ستر چراغ كرده و پوشانيده چراغ را. پس در اين‏وقت انّ عذابي لشديد اگر كفران نعمت چراغ كرد عذاب ظلمت او را فرا مي‏گيرد و عذاب كثافت او را فرا مي‏گيرد، هيچ جمال و كمال از او ظاهر نمي‏شود.

 

«* 28 موعظه صفحه 166 *»

آيا دانستي اين فانوس مثَل براي چه بود؟ مثل براي خودي تو و قابليت تو بود و آن چراغ مثَل بود از براي نور خدا، براي آن نور مشيت كه در اين فانوس خودي تو گذارده شده. پس تو اگر از خودي خود مي‏گذري و از خودنمايي و خودستايي خود مي‏گذري سرتاپا نور خدا و سرتاپا جمال خدا و سرتاپا كمال خدا و سرتاپا اسماء و صفات خدا از تو جلوه مي‏كند. زيراكه آن نور كه در تو گذارده شده است آن نور خدا است. نشنيده‏اي كه پيغمبر فرمود اتّقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از فراست و هوشياري مؤمن كه مؤمن با نور خدا نگاه مي‏كند. امام فرمود اي النور الذي خلق منه يعني مراد از نور خدا همان نور مشيتي است كه در اندرون فانوس قابليت تو گذارده شده. پس بعد از آني‏كه معلوم شد آن نور نور خداست، اگر تو از خودي خود گذشتي نور خدا را مي‏نمايي به همان قدري كه تو خود را پاك كني، بقدري كه خود را صافي كني. هرقدر كه باشد خدا آن نور را در تو زياد مي‏كند و آن نور در تو قوت مي‏گيرد تا كار به جايي مي‏رسد كه در جميع مراتب تو آن نور ظاهر مي‏شود. نمي‏داني چه ثمر مي‏كند. آن نور اگر در چشم تو ظاهر شد چشم تو نظر مي‏كند به آسمان و زمين به عبرت، نظر مي‏كند به احاديث آل‏محمّد: ، نظر مي‏كند به مؤمنان، نظر مي‏كند به آل‏رسول، نظر مي‏كند به چيزهايي كه عبادت است و طاعت است. و اگر آن نور خدا از زبان تو ظاهر شد نمي‏گويد مگر حق، جميع آنچه حركت مي‏كند به حق حركت مي‏كند، جميع آنچه مي‏گويد به حق مي‏گويد. و اگر در دست تو ظاهر شد نمي‏كند مگر طاعت، و اگر در پاي تو ظاهر شد نمي‏رود مگر در راه طاعت به جهت آنكه اين فانوس قابليت تو از خود ندارد رنگي و شكلي. اگر در تن فانوس يك خال سياهي باشد كه خودنما باشد بقدر يك خال نور چراغ را پنهان كرده، اگر در او هيچ نباشد سرتاپا نور چراغ را ظاهر كرده. از اين است كه كار مؤمن به جايي مي‏رسد كه سرتاپا بر وفق نور خدا مي‏شود. اين‏طور كه شد حالا ديگر نور خدايي است كه در ميان مردم دارد راه مي‏رود. آن است كسي كه ديدار او تو را به ياد خدا مي‏آورد به جهت آنكه در فانوس وجود او

 

«* 28 موعظه صفحه 167 *»

درگرفته است پس مي‏گويد به خدا و مي‏بيند به خدا و مي‏شنود به خدا و مي‏كند به خدا و مي‏رود و مي‏دهد و مي‏گيرد به خدا. پس ديدار او تو را به ياد خدا مي‏آورد به جهت آنكه در فانوس وجود او در گرفته. آيا نمي‏بيني كه از طرف مقابل هم همين‏طور است؟ يك كسي را مي‏بيني در جميع فانوس قابليت او نيست مگر ذكر مِلْك، درگرفته است به ذكر مِلْك، تا در مجلس مي‏نشيند محلوج([13]) فلان‏جا چطور است، امسال قنات فلان‏جا فلان‏طور شد، آب چطور، زمين چطور و سر هم همين‏ها را مي‏گويد. چشمش به ملك است، دستش در كار ملك است، پاش مي‏رود بسوي ملك. سرتاپا، از كوزه همان برون تراود كه در اوست. هركس ذكر ملك مي‏خواهد برود پيش اين، هركس فانوس نماينده ملك مي‏خواهد بيايد پيش اين كه ملك همين‏جا است. بعضي ديگر هستند در فانوس وجود ايشان نيست مگر ذكر اكابر و حكّام و شاه و وزير و امثال آنها. همچو وارد مجلس مي‏شود تا مي‏نشيند بله آن سال در خدمت سركار نايب‏السلطنه بوديم، كجا رفتيم و همچو فرمود و نمي‏دانم چه‏چيزالدوله چه كرد، فلان‏روز كه خدمت شاه بوديم چقدر آنجا ايستاديم و او چه گفت و من چه گفتم و چه كرد و امثال اينها، از اول مجلس تا آخر مجلس ذكر و فكر و خيالش چيزي نيست مگر ذكر سلطان و فكر حاكم. بابا اينها چه دخلي داشت به خدا و پيغمبر؟ بعضي ديگر هستند در فانوس وجودشان درگرفته ذكر پول، تا نشست چيت از بمبئي آورده بودند فلان‏طور بود و فلان قيمت مي‏دادند و فلان غراب([14]) فلان‏جا غرق شد، فلان‏جا فلان‏پول چقدر صرف كرده از اول تا آخر مجلس ذكر اين چيزها است. همچنين است مؤمن از اول وجود تا آخر شهود او جميعاً ذكر خداست پس ديدار او تو را به ياد خدا مي‏آورد. اگر نظر مي‏كند للّه نظر مي‏كند، اگر مي‏گويد ثناي خدا را مي‏گويد، اگر مي‏نويسد علوم و تصنيف كتب مي‏كند علم خدا را

 

«* 28 موعظه صفحه 168 *»

مي‏نويسد، اگر مي‏رود براي طلب خدا مي‏رود، اگر مي‏آيد براي طلب خدا مي‏آيد، اگر سخن مي‏گويد همه ذكر خداست، جميع آنچه مي‏كند همه ذكر خداست. مردي است كه از ديدن او به ياد خدا مي‏افتي. تجربه كن اگر اين‏طور معرفت پيدا كردي و مؤمن را اين‏طور شناختي كه به محضي كه از دور پيدا شد بگويي لااله الاّاللّه و متذكر خدا شوي خود را جمع كني و به ياد خدا بيايي، همچنين كه شد ديدارش تو را به ياد خدا مي‏آورد، گفتارش علم شما را زياد مي‏كند، كردارش شما را راغب به آخرت مي‏كند. با چنين كسي مجالست كنيد. آيا هيچ مي‏داني خدا به اين مؤمن چه انعام مي‏كند؟ او را پيدايي نامهاي نامي خود مي‏كند، جلوه صفات گرامي خود مي‏كند، خليفه و قائم‏مقام خود در روي زمين مي‏نمايد. پس زيارت او زيارت خدا مي‏شود، اهانت او اهانت خدا مي‏شود، صله او صله خدا مي‏شود، اعزاز او اعزاز خدا مي‏شود، جميع معاملات با او معاملات با خدا مي‏شود. تعجب مكن در حديث است كه روز قيامت خدا ملامت مي‏كند بنده‏اي را كه اي بنده! من از تو طعام خواستم به من ندادي. عرض مي‏كند خدايا تو اجلّ از آني كه طعام بخواهي و گرسنه شوي. مي‏فرمايد فلان‏بنده از تو طعام خواست به او كه ندادي به من ندادي. پس طعام‏خواستن مؤمن طعام‏خواستن خداست. همچنين مي‏فرمايد من از تو آب خواستم به من ندادي، عرض مي‏كند خدايا تو اجلّ از آني كه آب خواهي. خطاب مي‏رسد فلان بنده مؤمن از تو آب خواست ندادي، به من ندادي. پس خواهش آن مؤمن خواهش خدا شد. مي‏فرمايد من مريض شدم چرا به عيادت من نيامدي؟ عرض مي‏كند خدايا تو اجلّ از آني كه مريض شوي مي‏فرمايد فلان‏بنده مؤمن مريض شد به عيادت او نرفتي، پس مرض او مرض خداست. در حديث قدسي است انّ برخاً يضحكني كل يوم ثلث مرات خدا مي‏فرمايد بُرخ، ـ بُرخ آسوده مردي بود بسيار شوخ، شوخي مي‏كرد، مؤمنين را مي‏خندانيد  خدا وحي كرد به موسي(پيغمبرخ‏ل.رجوع) كه انّ برخاً يضحكني كل يوم ثلث مرات برخ مرا روزي سه دفعه مي‏خنداند. معلوم است خنده مؤمن خنده خداست، هركس به زيارت مؤمن

 

«* 28 موعظه صفحه 169 *»

برود خدا مي‏فرمايد اياي زرت و ثوابك علي اي بنده! تو مرا زيارت كردي و ثواب تو بر من است، پس زيارت مؤمن زيارت خدا شد، همچنين سرور مؤمن سرور خداست، اهانت مؤمن اهانت خداست. در حديث قدسي مي‏فرمايد من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها هركس اذيت كند يكي از اولياي مرا، يكي از بندگان مرا چنان است كه در ميدان جنگ من آمده. خدا مي‏فرمايد به ميدان جنگ من آمده، مرا به مبارزت خود خوانده. پس معلوم شد جميع معاملات با چنين مؤمني معامله با خداست.

لكن در مقابل چون از اين‏طرف عرض كردم از آن‏طرف هم عرض كنم و آن اين است كه چه‏بسيار مردم كه در اندرون فانوس ايشان شيطان درگرفته چنانچه حضرت امير در شأن منافقين مي‏فرمايد باض و فرّخ في صدورهم و دبّ و درج في جحورهم فنظر باعينهم يعني شيطان در جميع سوراخهاي منافقين، در جميع رگ و پي ايشان، در جميع تنشان فرو رفته و تخم كرده و جوجه گذارده در اندرون سينه ايشان و سوراخهاي ايشان، پس شيطان نظر مي‏كند از چشمهاشان، تكلم مي‏كند از زبانهاشان، نگاه مي‏كند از چشمهاشان، از جميع اعضاشان و جوارحشان حركت مي‏كند فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم با دستهاشان، با پاهاشان، با زبانهاشان، با جميع اعضا و جوارحشان شيطان كار مي‏كند. پس آن شيطان درمي‏گيرد در قابليت اين، در فانوس قابليت اين، اين فانوس مي‏شود هيكلي از هياكل شياطين. چون راه مي‏افتد هيكلي از هياكل شيطان است كه ميان مردم راه مي‏رود از اين جهت ديدار او انسان را به ياد شيطان مي‏آورد، به ياد مكر و حيله مي‏اندازد و به ياد فسق و فجور مي‏اندازد. نمي‏بيني اگر قوّالي([15]) را از دور ببيني تو را به ياد قوّالي مي‏آورد نزديك است تو هم به رقص در آيي، شارب‏الخمري را ببيني تو هم به ياد شراب مي‏افتي، معلوم است آن كسي كه

 

«* 28 موعظه صفحه 170 *»

هيكل شيطان است همين‏كه از دور پيدا شد تو را به ياد شيطان مي‏اندازد، گفتار او تو را ترغيب به معصيت خدا مي‏كند، كردار او تو را راغب به دنيا و اهل دنيا مي‏كند. همچنين كسي مي‏شود خليفه شيطان، مي‏شود قائم‏مقام شيطان، بلكه شيطان كم كسي را توانسته اغوا كند مگر آنكه در هيكلي درآمده و اغوا كرده. شيطان در فن اغواي خود در نهايت استادي است، بي‏مناسبت كسي را اغوا نمي‏كند. خود شيطان از جن است و از ارواح پنهاني است و مناسبتي مابين او و مابين اين جسدهاي عنصري نيست و چون مناسبتي مابين او و مابين اين جسدهاي عنصري نيست نمي‏تواند جسدهاي عنصري را به راهي كه مي‏خواهد ببرد مگر آنكه بپوشد پلاس هيكلي از هياكل بشري را و در لباس جسد عنصريي درآيد و از زبان او تكلم كند و از چشم او نظر كند و از دست او بدهد و بگيرد و از بدن او بنمايد. چون چنين شد آن شخص عنصري ديگر گوش عنصري خود را كه مي‏دارد سخن اين را مي‏شنود، چشم عنصري خود را كه مي‏گشايد اين را مي‏بيند، هركه را شيطان مي‏خواهد اغوا كند به اين هيكل مي‏كند. ببين اگر تو به لباس يك ميشي در آيي و گرگ باشي، همين‏كه تو از جوب جستي آن گوسفند دويمي هم مي‏جهد به جهت آنكه مي‏بيند جفت خود را كه از جوب جست اين هم مي‏جهد. اگر يك اسبي بجهد گوسفند هرگز جرأت نمي‏كند بجهد. حالا شيطان يك پلاس عنصري مي‏پوشد و مي‏آيد در ميان مردم و بنا مي‏كند اغواكردن و مردم هم گول مي‏خورند به گمان اينكه اين هم انسان است. نه‏خير، اين شيطان است دروغي به اين شكل درآمده. نشنيده‏اي كه بعد از آني‏كه شيطان خواست قوم لوط را به معصيت بيندازد، خواست آنها را به لواطه بدارد ـ باب نبود لواطه ـ آمد در ميان آنها به صورت پسري مزلّف([16]) شد و آمد در ميان آنها در يك لحاف خوابيد و بناكرد وسوسه‏كردن تا آخرالامر لواطه به اينها داد اينها ديدند اين هم كاري است، كم‏كم اين عمل در ميانشان

 

«* 28 موعظه صفحه 171 *»

شايع شد. چون به شكل خودشان درآمد وقتي ديدند اين بز جست بزهاي ديگر هم مي‏جهند. پس شيطان به شكل هياكل در مي‏آيد تا چون با آن هيكل كاري كند ساير مردم ديگر هم كه ديدند هرچه بگويد اقتدا مي‏كنند كه انا وجدنا اباءنا علي امة و انا علي اثارهم مقتدون غافلند از اينكه آبائشان شيطان است و غافلند از اينكه شيطان در آن هيكل درآمده. از اين‏طرف چنين لازم است چنانكه از آن‏طرف چنان لازم است. كه را مناسبت است با خداي غيب‏الغيوب؟ كه مي‏بيند خداي غيب‏الغيوب را؟ از اين‏جهت خدا براي خود هياكل توحيدي گرفته و در آنها جلوه‏گر شده و آنها را اُسوه و قُدوه انام و پيشواي خلايق قرار داده. مردم همين‏كه آن هيكلان خدا را، آن هيكلان توحيد را ديدند كه اين‏گونه عبادت مي‏كنند، اين‏گونه خضوع و خشوع مي‏كنند، اين‏گونه عدل و انصاف مي‏كنند امام مي‏شوند و پيشوا مي‏شوند. پس در اين هياكل كه نظر مي‏كنند دوست مي‏دارند خدا را و توحيد خدا را مي‏كنند و اين هياكل انبياء و اوصياء و مؤمنان كامل هستند و اين هياكل پيشوايان و داعيان بسوي خدا و صفات خدايند. از آن‏طرف هم هيكلان شيطان در ميان مردم راه مي‏روند، قومي را شيطان هيكل خود گرفته و به آنها مردم را اغوا مي‏كند. شيطان در اغواي خود استاد است، هركسي را اغوا مي‏كند از راه خودش اغوا مي‏كند. اگر كسي را مي‏خواهد در راه دين اغوا كند نمي‏رود يك هيكل لوطي براي خود بگيرد، لامحاله هيكلي كه مي‏گيرد عمامه مولوي بر سر، عصاي آبنوسي در دست، عباي نازك بر دوش، گامهاي كوچك كوچك بر مي‏دارد، به هر گامي تخم لاحولي در زمين مي‏افشاند، نهايت خشوع و خضوع را بكار مي‏برد تا به اين هيكل آن مردم صاحبان علم را اغوا كند، همچو كسي بايد امام آنها باشد. اگر در هيكل يك لوطي جُعَلّقي([17]) درآيد هرگز صلحا و مقدسين گول اين را نمي‏خورند، محال است شيطان اين را براي اين كار بگيرد. شيطان براي هر كاري بايد هيكل مناسب

 

«* 28 موعظه صفحه 172 *»

آن بگيرد. پس براي هر كاري به شكلي در مي‏آيد. ٭ هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد، معلوم است دل برد و نهان شد ٭ پس هر ساعت به شكلي در مي‏آيد، هر جايي بطوري ظاهر مي‏شود. اگر بخواهد طالبان علم را اغوا كند بايد در هيكل عالم درآيد، اگر يك هيكل جاهل كه هرّ را از برّ نمي‏داند براي خود بگيرد با اين هيكل علما را بخواهد گول بزند نمي‏تواند. لامحاله هيكل عالمي براي خود بايد بگيرد. كدام عالم است اين عالم؟ آني است كه حضرت‏امير مي‏فرمايد قصم ظهري اثنان عالم متهتك و جاهل متنسك در اين امت دو نفر پشت مرا شكستند. اين را حضرت امير مي‏فرمايد دو نفر پشت مرا شكستند: يكي عالمي كه فاسق باشد، يكي جاهلي كه عبادت كند. اين دو نفر پشت مرا شكستند. آن عالمي كه فاسق است به زبان علمي خود فسق خود را منتشر مي‏كند در پيش مردم و مردم را گمراه مي‏كند، و آن نادان عابد به زبان عبادت خود كه ركوع مي‏كند و سجود مي‏كند و دائم مثل دنگ([18]) برنج‏كوبي سر بر زمين مي‏زند و روزها روزه مي‏گيرد، گول مي‏زند مردم را. اين احمقان نافهمان گول عبادت اين را مي‏خورند، بعد از آني‏كه اين عبادت را از او ديدند در تله جهل اين عابد مي‏افتند. اين دو نفر پشت مرا شكسته‏اند به جهت آنكه من مي‏خواهم هدايت كنم مردم را و آنها مي‏خواهند مردم را گمراه كنند و آنها برعكس اراده من هستند، پشت مرا مي‏شكنند. پس از هيكلهاي شيطان آن عالمي است فاسق كه در حقيقت طالب دنياست ولي زبان علمي دارد، طالب اين است كه با اكابر بنشيند، در مجلس اكابر و سلاطين و حكام و و اهل مناصب بنشيند، تحصيل اموال دنيا مي‏كند، هرچه حرام گيرش بيايد بربايد و باك نداشته باشد. ولكي كه نمي‏شود! زبان علمي دارد و درس مي‏گويد لكن تغيير احكام مي‏دهد، رشوه مي‏خورد، فسق و فجور مي‏كند، در دنيا از هيچ‏چيز مبالات نمي‏كند الاّ اينكه زبان علمي دارد كه در مجلس درس كه مي‏نشيند چنان شرح لمعه درس مي‏دهد كه مي‏گويي شهيد

 

«* 28 موعظه صفحه 173 *»

ثاني زنده شده، چنان اسفار درس مي‏گويد و تحقيق مي‏كند كه مي‏گويي ملاّصدرا زنده شده است ولكن مرتكب معاصي مي‏شود. اين اعظم هيكلهاي شيطان است. پس،

اي بسا ابليس آدم رو كه هست پس به هر دستي «معلوم است» نبايد داد دست

آنچه تمناي من از شماست اين است كه گول ماها را و گول زبان ماها را مخوريد، نگاه كنيد به اخلاق ما، نگاه كنيد به احوال ما. به جهت آنكه همه اين علم تنها نيست. خود ابليس اعلم مردم است، ابليس اسم اعظم را مي‏داند، ابليس اعبد عابدان بود، يك‏ركوع او شش‏هزار سال طول كشيد. ديگر يك‏ركوع كه شش‏هزار سال بيشتر نمي‏شود. نه، گول اين‏جور عبادت را نخوريد. نه، گول اين‏جور علما را نخوريد. نگاه كنيد تقوي كه دارد، نگاه كنيد للّه و في‏اللّه كه حركت مي‏كند، مگو للّه و في‏اللّه در دل است من چه مي‏فهمم؟ نگاه كن ببين كه از حرام حذر مي‏كند يا نمي‏كند؛ خدا مي‏داند آدم مي‏شناسد.

ثوب الرياء يشفّ عماتحته و ان التحفت به فانك عاري

نمي‏گذارد خدا پنهان بماند، مؤمن با غير مؤمن مشتبه نخواهد شد هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون، ام نجعل المتقين كالفجار خدا مي‏فرمايد افمن كان مؤمناً كمن كان فاسقاً لايستوون نمي‏شود عالم و جاهل، متقي و فاجر، و مؤمن و فاسق به‏هم مشتبه شود. در وقت سخن گفته مي‏شود كه ندانستم لكن ده روز كه با او راه رفتي معلوم مي‏شود طالب دنيا است يا نه. ٭ از كوزه همان برون تراود كه در اوست ٭ واللّه اگر در او شيطان است از او شيطان تراوش مي‏كند، اگر در او رحمان است از او رحمان تراوش مي‏كند. هرگز گول زبان علمي را نخوريد، هرگز گول لاحول و لاقوة الاّ باللّه مردم را نخوريد، گول قدمهاي نازك نازك را مخوريد، يك‏جان بيش نداريد به فكر خود بيفتيد، يك‏عمر بيشتر نداريد، اين جان و اين عمر را اگر خرج ما كنيد براي خودتان نمي‏ماند محافظت كنيد جان خود را. انسان به هر دستي نبايد دست بدهد، نگاه كند ببيند بنده

 

«* 28 موعظه صفحه 174 *»

كيست، بنده هيكل خداست يا بنده هيكل شيطان؟ نگاه كن در اين هيكل ببين اين هيكل كيست، آيا خدا را حكايت مي‏كند يا شيطان را؟ براي خدا كار مي‏كند يا براي شيطان؟ ببين خدا را مي‏نماياند يا شيطان را؟ آن‏كه هيكل خدا است و خدا را مي‏نماياند مأموريد از طرف او برويد و اگر از آن هيكل دور شويد از خدا دور شده‏ايد. و به او بپيونديد كه همين‏كه به او پيوستيد به خدا پيوسته‏ايد. و آن‏كه هيكل شيطان است آن هم مخفي نمي‏ماند، خدا طوري نكرده كه طبيعت شيطان بتواند امري را بپوشاند، هرجا باشد خود را رسوا مي‏كند، هر طور باشد معلوم مي‏شود اين ابليس است، شيطان است.

برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه آن مؤمني كه نماينده انوار خدا شد، نماينده اسماء و صفات خدا شد او شكر كرده خدا را به جهت آنكه خودي خود را گم كرده و به ما نموده فضل خدا را، به ما نموده نام خدا را. پس مؤمن نشر كننده صفات اللّه است، پس مؤمن ثناكننده خدا است.

اي بسا ناورده استثنا به گفت «معلوم است» جان او با جان استثناست جفت

مؤمن همين‏كه راه مي‏رود الحمد للّه گفته، همين‏كه راه مي‏رود لااله الاّاللّه مي‏گويد، همين‏كه راه مي‏رود خدا را تسبيح كرده و تقديس و تهليل كرده. نفس مؤمن تسبيح است، نفس‏كشيدن مؤمن تسبيح خداست. خواب مؤمن عبادت است، خواب مؤمن تسبيح و تهليل خداست، به جهت آنكه خودي را از خود زدوده و چون زنگ خودي را از خود زدود به صفات خدا جلوه‏گر شده و چون به صفات خدا جلوه‏گر شده پس نشر صفات خدا و نشر ثناي خدا كرده. پس مؤمن ثناگوي خداست در ملك. از آن‏طرف قومي ثناگوي شيطانند، مداح شيطانند، نشر فضائل شيطان مي‏كنند، انكار فضائل رحمان مي‏كنند و آنها كسانيند كه پنهان مي‏كنند نور محمّد و آل‏محمّد را صلوات‏اللّه عليهم و نشر مي‏كنند نور بغنوي را و آمدي و ترمدي را، بر سر هم اقوال آنها را در ميان

 

«* 28 موعظه صفحه 175 *»

مردم منتشر مي‏كنند. آخر نمي‏خواهد، يك كتاب را كه باز مي‏كني از اول كتاب تا آخر كتاب، هر صفحه‏اي كه باز مي‏كني مي‏بيني نوشته قال ابوحنيفه كذا و كذا، قال مالكي، قال شافعي، قال حنبلي، علماي سنّي را يك يك اقوالشان را ذكر مي‏كند. يكي را مي‏پسندد يكي را مي‏گذارد. يك كتاب ديگر لاش را كه وا مي‏كني مي‏بيني همه‏جاش قال الصادق7، قال الباقر7 قال محمّد9، قال علي7. پس  قومي از آن‏طرف سرتاپا ذكر محمّدند و آل‏محمّد: . پس چنانكه سرتاپا نماينده نامهاي خدايند به طريق اولي سرتاپا نماينده نامهاي محمّدند، سرتاپا نماينده صفات و فضائل محمّدند و آل‏محمّد پس چون راه مي‏رود اگرچه هيچ نگويد نشركننده فضائل محمد و آل‏محمد است و شرح‏كننده كمالات محمد و آل‏محمد است و به زبان فصيح بليغ مي‏گويد اللهم صلّ علي محمّد و ال‏محمّد پس از اين جهت واللّه زيارت او زيارت محمّد و آل‏محمّد است، اهانت او اهانت محمّد و آل‏محمّد است، سرور او سرور محمّد و آل‏محمّد است، خيانت با او خيانت با محمّد و آل‏محمّد است، جميع معاملات با او معاملات با محمّد و آل‏محمّد مي‏شود صلوات اللّه عليهم. و از آن‏طرف واللّه اكرامشان اكرام شيطان است، اكرام هيكلهاي سنّي اكرام شيطان است، واللّه اعزازشان اعزاز شيطان است، ديدارشان ديدار شيطان است، گفتارشان گفتار شيطان است، جميع معاملات با ايشان معاملات با شيطان است. هرچه در اينجا است در مقابل بعينه همين‏طور است.

و اين مردم هم كه مي‏بيني در طبيعت دو قسمند: قومي البته از پي هياكل رحمان مي‏روند و قومي از پي هياكل شيطان مي‏روند. حضرت امير مي‏فرمايد كلامي كه حاصلش اين است كه اگر شمشير خود را بر بيني مؤمن بگذارم كه از ايمان خود منصرف شود منصرف نخواهد شد و اگر دولت دنيا را بر سر منافق بريزم مؤمن نخواهد شد. پس معلوم شد كه قومي هستند كه آنها از جانب رحمانند و پيرو هيكل رحمان، همين‏كه هيكل رحمان از دور پيدا مي‏شود دلشان غش مي‏كند. و قومي هستند كه از جانب شيطانند و پيرو هياكل شيطان، همين‏كه يك هيكل شيطان از دور پيدا مي‏شود

 

«* 28 موعظه صفحه 176 *»

براي او دلشان غش مي‏كند، مثل مرغ بسوي آنها پرواز مي‏كند. نه اينها با آنها انس مي‏گيرند نه آنها با اينها انس مي‏گيرند. در راه مكه عجبي ديدم كه من نديده بودم شايد ديگري ديده باشد، ديدم يك گله بسيار بزرگي و دو شبان به همراه آن گله همراه بودند. اين دو گله بهم آميخته بودند و به همراه مي‏رفتند تا رسيدند به سر دو راهي. يك شبان از آن‏راه رفت يك شبان از آن‏راه، هيچ هم نگفتند، ديدم جميع آن گوسفندان دو فرقه شدند يك‏فرقه آنها از پي آن شبان رفتند يك‏فرقه از آنها از پي شبان ديگر. بعضي يك و دويي كه ماندند و ادراكشان كمتر از آنها بود پر گوسفند بودند حيران ايستادند يك فوتك آن كشيد آنچه از گوسفندان او ماندند از پي آن صدا رفتند، يك فوتك ديگر اين كشيد آنچه از گوسفندان اين مانده بودند رفتند ملحق شدند، جميع اينها دو فرقه شدند.

همچنين واللّه هيكلهاي رحمان در اين ميانه مي‏روند و هيكلهاي شيطان در اين ميانه مي‏روند در سر دو راهي كه رسيدند آنها كه تابع هيكلهاي رحمانند بسوي خدا مي‏روند و آنها كه تابع هيكلهاي شيطانند بسوي شيطان مي‏روند و جميع اين دو فرقه از هم جدا مي‏شوند بعضي خودبخود از آن راه مي‏روند بعضي خودبخود از اين راه مي‏آيند. چه‏بسيار از پي هيكل رحمان مي‏روند و شعور ندارند مردم مي‏گويند از بي‏شعوري است. اين چگونه بي‏شعوري است، چرا به بي‏شعوري از آن راه نرفتند؟ اين به جهت آن است كه به قوه جاذبه هيكل رحمان و آن مغناطيسي كه دارد بسوي خود مي‏كشد اينها را، خواه دانسته و خواه ندانسته. آنها هم از آن‏طرف قوه مغناطيسي دارند، قوه آهنربايي دارند و مي‏كشند دلهاي منافقين را بسوي خود، غش مي‏كند دل منافق كه به شكل عمر نگاه كند چنانچه از اين‏طرف دل مؤمن غش مي‏كند كه علي را ببيند لكن منافق اذا ذكر اللّه وحده اشمأزّت قلوب الذين لايؤمنون بالاخرة و اذا ذكر الذين من دونه اذا هم يستبشرون اسم خدا كه پيش او ذكر مي‏شود مشمئز مي‏شود، پشت او برهم مي‏لرزد و طاقت نمي‏آورد و اگر ذكر غير خدا بشود بشاش مي‏شود، خندان مي‏شود، خوشحال مي‏شود. از آن‏طرف هم الحمدللّه همين‏طور است مؤمنان مطمئنند در نزد

 

«* 28 موعظه صفحه 177 *»

ذكر خدا، شادانند به لقاي هيكلهاي خدا، انس مي‏گيرند به لقاي هيكلهاي خدا و چون يكي از هيكلهاي شيطان را ببينند آنها هم طاقت نمي‏آورند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 178 *»

«موعظه يازدهم» چهارشنبه يازدهم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

قبل از شروع در مقصود دو سه‏كلمه لازم شد عرض كنم. يكي آنكه احترام مسجد و احترام خداوند عالم اين است كه در مسجد صدا بلند نكنند، خوب نيست. هركس نوكري كرده مي‏داند، نوكري‏كردن خيلي آدم را تربيت مي‏كند و خودسري، خير. در حضور بزرگ، بر درخانه سلطان صدا بلندكردن قباحت دارد. پس در مسجد بايد احترام كرد، قال‏قال كردن خوب نيست، كاروانسرا كه نيست، جمعه‏بازار كه نيست، مسجد است. براي تذكر آمده‏ايد، براي خضوع و خشوع آمده‏ايد، براي تحصيل معرفت آمده‏ايد، چرا حرمت نداريد؟ گذشتيم از اين، اين را نخواهيد شنيد و نخواهيد كرد. حضرت صادق سلام‏اللّه عليه مي‏فرمايد همين‏كه مؤذّن قد قامت الصلوة گفت، صدا به قد قامت الصلوة كه بلند شد حرام مي‏شود سخن براي اهل مسجد، حرام است تكلم كردن. ديگر حالا بعد از اين فرمايش بايد ساكت شد، اين‏قدر حرف مي‏زنند بعد از قد قامت الصلوة و بعد از تكبير، كه در ركعت اول من قرائت را به اشكال مي‏كنم، نمي‏فهمم. همه از باب اين است كه احترام نگاه نمي‏داريد. اگر نگاه مي‏داريد چطور است پيش حاكم اگر برويد همه ساكت و صامتيد، پس احترام نگاه داريد؛ اين

 

«* 28 موعظه صفحه 179 *»

يك‏سخن بود كه مي‏خواستم عرض كنم.

همچنين سائلين كه سؤال مي‏كنند و منع خير مي‏كنند يكي آنكه بر درخانه خدا سؤال از خلق كردن بسيار بد است. اين را كه خودشان مي‏دانند. يكي آنكه اصل سؤال حرام است، سؤال بد است، اين را هم خودشان مي‏دانند ديگر فرياد چرا؟ كه حواس مردم را بهم بزني. تو كه راه مي‏روي ميان صفها مردم هم كه تو را مي‏بينند و مي‏بينند هم كه چيزي نداري، ديگر چرا فرياد مي‏كني؟ فايده‏اش چه‏چيز است؟ الاّ اينكه مسلمانان را منع از نماز كني و منع از تعقيب كني و حواس مردم را پريشان كني فايده ديگر ندارد. همان‏طور كه راه مي‏روي راه برو، ديگر قال قالش را مكن. اگر آن يكي را نمي‏شنوي اين يكي را خواهي شنيد؛ اين هم يك‏سخن.

ديگر آنكه وقتي سلام مي‏دهند اين هجوم‏آوردن و حمله‏آوردن و در زير پا قرآنها را لگدكردن، تربتها را لگدكردن، مهرها را پامال‏كردن لزومي ندارد به اين شدت. پس نهايت احتياط را داشته باشيد، در نهايت آرامي بياييد، نه خاكي به هوا كنيد نه خاكي به سر ديگري كنيد، به آرامي، به پاكيزگي كه نه قرآنها لگد بشود نه مهرها پامال بشود. بياييد بنشينيد، اين خيلي بهتر است از اين‏جور حركت. حالا ديگر برويم بر سر مطلب.

عرض كردم در ايام پيش كه خدوند عالم جلّ‏شأنه اين خلقي را كه آفريده از نور مشيت خود آفريده و آن نور مشيت گفتم بر حسب مشيت خداست و موافق خواهش خداست و موافق محبت خداست. نظر به اينكه مشيت خدا محبوب خداوند عالم است و نظر به اينكه مشيت خدا همان محبت خداوند عالم است زيراكه آن مشيت مجمع جميع نامهاي مبارك خداست و مجمع جميع صفات نيكوي خداست و كمال خدا و نور خداست، پس محبوب خداست و محبت خداست و خداوند به اين مشيت نوري آفريد و آن نور بر طبق محبت خدا بود و بر وفق مشيت خدا بود، چنانكه نور آفتاب بر وفق آفتاب است و نور چراغ بر وفق چراغ است. و عرض كردم كه آن نور مشيت تابيد بر آئينه‏هاي قابليت خلايق و در آن آئينه‏ها بر حسب آن قابليتها جلوه‏گر

 

«* 28 موعظه صفحه 180 *»

شد. يعني اگر آئينه قابليتهاي خلايق از خود رنگ و شكلي نداشت، آن نور را به همان طوري كه بود و هست نمود و هرگاه از خود رنگ و شكلي داشتند بقدر رنگ و شكل آن نور را تغيير دادند. در اينجا مثَلي بايد عرض كنم، ملتفت باشيد كه منتفع مي‏شويد از آن و آن مثَل اين است كه عكس صورت تو بر حسب صورت تو است، از پيش صورت تو عكس تو كه مي‏رود بر وفق صورت تو و به اندازه رنگ و شكل تو است. بعد از آني‏كه رفت و در آئينه افتاد بر حسب قابليت آئينه جلوه‏گر مي‏شود و بقدر رنگ و شكل آئينه رنگ و شكل مي‏گيرد. رنگ و شكلهاي آئينه را دو درجه است اين بود كه گفتم منتفع مي‏شويد. رنگ و شكلهاي آئينه را دو درجه است: يك‏دفعه رنگ و شكل آن‏قدر است كه تو را از آنچه هستي نمي‏اندازد ولكن اندكي تو را منحرف مي‏كند، اندكي رنگ تو را زردتر مي‏گويد، اندكي صورت تو را كشيده‏تر مي‏گويد لكن به اندازه‏اي است كه هركس در اين آئينه نظر كند مي‏شناسد كه اين صورت صورت تو است و نام تو را بر آن مي‏گذارد. و يك‏دفعه اين رنگ و شكل آئينه به سرحدي مي‏شود كه تو را از تويي مي‏اندازد كه اگر شخص نگاه‏كننده به اين نگاه كند و اين عكس را ببيند نمي‏گويد تويي و مي‏گويد اين عكس تو نيست، بكلي تغيير مي‏دهد عكس تو را. باز مثَل براي اين عرض كنم. الف از آن استقامتي كه در خط مير است از آن استقامت تا به آن اندازه اعوجاجي كه ديگر بعد از آن الف الف نيست، اين ميدان الف است. الف بسيار خوش‏خط الف است، الفي كه از آن اندكي پست‏تر باشد الف است، الف بدتر از آن الف است، همچنين الف بدتر و بدتر تا به اندازه‏اي كه شخص ملاّ كه مي‏بيند مي‏گويد الف است لكن بسيار بد نوشته‏اند. از آن اندازه كه گذشت به حدي كج و واج شده كه شخص ملاّ كه نگاه مي‏كند مي‏گويد اين الف نيست، اين جيم شده، اين باء شده، اين ديگر الف نيست. پس يك‏اندازه‏اي است در كج و واجي كه از آن اسم تو را بيرون مي‏برد و يك‏اندازه‏اي است در كج و واجي كه اسم آن بر تو گفته مي‏شود، اندكي زردرنگ گفته مي‏شود، اندكي صورت تو دراز گفته مي‏شود، قامت تو اندكي كوتاه وهكذا اين‏گونه

 

«* 28 موعظه صفحه 181 *»

تغييرات تو را از آنچه هستي نينداخته لكن يك‏دفعه آئينه آن‏قدر كج و واج مي‏شود كه هيچ شباهت به تو ندارد مثل آن آئينه كه عرض كردم فرنگيان ساخته‏اند انسان توش نگاه مي‏كند شكل خوك در آئينه پيدا مي‏شود. پس هرگاه از حد شباهت تو گذشت خواهي گفت من بيزارم از اين شكل، من بري هستم از اين شكل، اين دخلي به من ندارد اگرچه بواسطه من جلوه كرده در اين آئينه و اگر من مقابل آئينه نمي‏آمدم و عكسي در اين آئينه نمي‏انداختم در اين آئينه هيچ عكسي نبود. بواسطه من و به بركت من عكس در آئينه پيدا شد لكن اين اعوجاج و كجي كه در آئينه است از من نيست، من از آن بيزارم چراكه صورت صورت من نيست، اين صورت سگ است و من مي‏خواهم ان‏شاءاللّه سگ نباشم، اين ان‏شاءاللّه شباهت به من ندارد. اما اگر اندك تغيير و تحريف شده باشد غمي به تو دست مي‏دهد كه اندك صورت مرا تغيير داد، في‏الجمله پژمرده مي‏شوي مي‏گويي اين آئينه صورت را درست مي‏گويد بيزاري از اين نمي‏جويم، نمي‏گويم شكل من نيست، شكل من است و از من است و رجوعش بسوي من است لكن تغيير در او پيدا شده است.

اگر اين مثَل حكيمانه را يافتي عرض مي‏كنم كه اگرچه نور خداوند عالم و نور مشيت خداوند عالم بر حسب مشيت خداست بدون تخلف لكن در آئينه قابليت خلايق كه افتاد بر حسب قابليتها مختلف شد. در بعضي آئينه‏ها چنان انحرافي و تغييري پيدا كرد كه خداوند از آن بيزاري جست و گفت براءة من اللّه و رسوله و گفت اين هيچ دخل به من ندارد و اين از من نيست، بازگشتش بسوي من نيست. نه للّه است نه في‏اللّه است نه باللّه است، هيچ دخلي به من ندارد و من از شكل اين بيزارم. و بسا آنكه قابليتي هست كه عكس مشيت كه در آن افتاد خداوند عالم همان كراهت دارد از آن و نه اين است كه بيزاري از آن داشته باشد، كراهتي دارد به جهت آن انحرافات جزئي كه براي اوست، مي‏گويد از من است، اين شكل من است، اين مثال من است، بازگشتش بسوي من است الاّ اينكه تغيير و تحريف در او پيدا شده. اما آئينه‏اي كه هيچ

 

«* 28 موعظه صفحه 182 *»

تغيير و تحريفي نداده و به هيچ وجه من الوجوه تغييري در آن صورت نداده، آن صورت برحسب رضاي خدا و برحسب مشيت خدا و محبت خدا در آن عكس مي‏اندازد آن صورت است كه محبوب خداست آن صورت است كه حبيب خداست، يك سر مو خدا كراهت از او ندارد، او را به حقيقت حبيب خود مي‏داند زيراكه بر حسب محبت اوست. پس او را جلوه خود مي‏خواند و او را خليفه خود مي‏گويد و او را قائم‏مقام خود قرار مي‏دهد و او را آيت خود بنياد مي‏كند و او را در ميان خلايق آيت خود و علامت خود و قائم‏مقام خود قرار مي‏دهد. خلق را مي‏گويد هركس مرا مي‏خواهد به اين آئينه نظر كند زيراكه عكس من چنانكه بايد و شايد در آئينه جلوه‏گر است. پس آن آئينه معرفتش معرفت خدا مي‏شود و جهل به آن آئينه جهل به خدا مي‏شود. اما آن آئينه‏هايي كه اندك تغيير داده‏اند كمي رنگ و شكل از خود داشته‏اند، آنها مطلقا آيت خداوند نمي‏توانند باشند و خليفه و قائم‏مقام خدا نمي‏توانند باشند زيراكه گاهي افترا مي‏بندند و اندك تغيير و تحريفي دارند. مي‏گويد شاخص زرد است و حال آنكه شاخص زرد نيست، مي‏گويد شاخص دراز است و در واقع شاخص دراز نيست، پس افترا مي‏بندد بر آن صاحبي كه در او نگران است و چون افترا مي‏بندد روايت او حجت و سند نمي‏شود و نبايد از او پذيرفت و حكم او مطلقا حكم خدا نيست و قول او مطلقا قول خدا نيست. ولكن آن آئينه كه بكلي واگذارده خودي خود را كه ابداً از خود نام و نشان نگذارده، روايت او حق است و او راوي عدل است و روايتي كه مي‏كند ردّ بر او ردّ بر خداست، روايتي كه مي‏كند اگر كسي اخذ به او نكند كافر شده به خداوند عالم، مشرك شده به خداي عزّوجلّ. آن است آن‏كه حكمش حكم خداست، ردّ بر او ردّ بر خداست، قولش قول خداست. اوست آن كسي كه اخذ از او و امتثال فرمان او اخذ از خدا و امتثال فرمان خداست و تسليم از براي او تسليم از براي خداست و آن است كه معرفت او معرفت خداست و جهل به او جهل به خداست. اما آن آئينه‏هايي كه حاكي از خود هستند با رنگ و شكل مي‏باشند، بقدر آن

 

«* 28 موعظه صفحه 183 *»

رنگ و شكل كه از خود دارند افترا مي‏بندند بر خدا و بقدر آن رنگ و شكل از خود لاش مي‏گذارند.

پس اگر اين مقدمه‏اي را كه هنوز تمام نشده تا اينجا فهميديد مي‏فهمي آن راوي از روات آل‏محمّد است و او را بايد امتثال كرد كه از خود هيچ نگويد و آنچه گويد از محمّد و آل گويد سلام‏اللّه عليهم اجمعين، و آنچه بگويد از كتاب و سنت گويد و از خود هيچ رنگي و هيچ شكلي، هيچ رأيي، هيچ مظنه‏اي، هيچ اختراعي، هيچ تحريفي([19]) از خود لاش نگذارد. آنچه گفته‏اند بطور شخص امين از آن دست بگيرد و از اين دست برساند كه هيچ در او تغيير و تحريف ندهد، از آنچه ساكت شده‏اند ساكت شود، به آنچه ناطق شده‏اند ناطق شود. آئينه عدل آن است كه اگر تو لب گشودي عكسي كه در او افتاد لب بگشايد، اگر تو لب بستي عكسي كه در او افتاد لب ببندد. اگر الف گفتي او الف بگويد، اگر باء گفتي او باء بگويد. اما آن آئينه‏اي كه تو لب بسته‏اي و او لب مي‏گشايد افترا بر تو بسته و از خود نسبتي دروغ به تو داده، قول او قول تو نيست، حكم او حكم تو نيست. نمي‏دانم ملتفت مي‏شوي چه مي‏گويم يا نه.

پس اينهايي كه مي‏گويند ـ  نمي‏دانم به چه لفظ بگويم ـ پس آنهايي كه مي‏گويند شاخص چنين گفته و شاخص چنين كرده و حكايت مي‏كنند از شاخص تو نبايد مطلقا تسليم آنها بكني. بايد ملاحظه كني كه او رنگ و شكلي از خود دارد يا ندارد. اگر رنگ و شكلي از خود دارد بر تو روا نيست تصديق او و اگر رنگ و شكلي از خود ندارد واجب است تصديق او و حرام است بر تو ردّ بر او زيراكه ردّ بر او ردّ بر خداست چراكه اين آئينه و اين راوي از خود هيچ ندارد ابداً ابداً. اگر بگويي من از كجا مي‏فهمم؟ همه آئينه‏ها ادعاي صفا مي‏كنند، همه آئينه‏ها ادعاي اعتدال مي‏كنند، من از كجا بفهمم كدام راست مي‏گويند؟ مي‏گويم اين امر پنهان نخواهد بود بر احدي پوشيده نيست در مقام

 

«* 28 موعظه صفحه 184 *»

سؤال كه تو سؤال مي‏كني و جواب مي‏شنوي و مباحثه مي‏كني اين حرفها مي‏رود لكن اگر با او بنشيني، با او راه بروي معلوم مي‏شود البته براي تو، و خدا نمي‏گذارد امر را مبهم بماند. مي‏خواهي مثَلي براي تو بگويم؟ هرگاه پادشاهي بسيار عادل، پادشاهي بسيار رؤف و رحيم بر رعيت نشسته باشد بر تخت جلال خود و جميع رعيت در پيش روي او و در حضور او ايستاده باشند. در اين اثنا يك‏نفر برخيزد از ميان اين رعيت و رو به رعيت كند بگويد اي حضرات رعيت! اين پادشاه حاضر چنين فرمايش فرموده كه شما فردا جميعتان برويد بيرون شهر مثلاً. اگر پادشاه راضي است كه آن شخص آن حرف را زده سكوت خواهد كرد و همين سكوت پادشاه دليل اين است كه جارچي راست گفته، و هرگاه كه پادشاه اين حرف را نگفته، هرگاه پادشاه صلاح ملك را ندانسته و اين امر را فساد رعيت و فساد مملكت دانسته، همين‏كه اين جارچي چنين جاري كشيد مي‏فرستد او را مي‏آورند تنبيه مي‏كند. منادي ديگر ندا مي‏كند كه اي رعيت بدانيد كه اين جارچي دروغ گفت، پادشاه چنين چيزي نگفته بود، همه‏تان بدانيد عبث‏عبث فردا از شهر بيرون نياييد. از شما مي‏پرسم كه آيا مي‏كند پادشاه اين كار را يا هرج و مرج است؟ هركس برخيزد هر ادعايي بكند پادشاه مي‏شنود و هيچ نمي‏گويد، اگر همچو پادشاهي باشد كه بسيار نافهم است، بسيار حيوان است، چنين كسي پادشاه نيست زيراكه فساد ملك او در اين است بلكه پادشاه صاحب هوش رؤف رحيم في‏الفور منادي مي‏فرستد ندا كند كه فلان‏كس دروغ گفت، فلان مقصر دولت است، مي‏فرستد او را مي‏آورند تنبيه مي‏كنند. اين پادشاهان ظاهري در يك‏وجب ملك ظاهري دنيايي چنين مي‏كنند آيا چه گمان تو است به امام‏زمان تو كه اوست مظهر قدرة اللّه و اوست رحمة اللّه و اوست شاهد برهمه ملك و اوست رؤف و رحيم به عباد. او ببيند و بشنود كه فلان‏شخص در ميان رعيت ندا كرده كه حضرات اين حكمي كه من كرده‏ام اين حكم امام شماست، اين حكم پيغمبر شماست، اين حكم خداي شماست و بر شما واجب است اطاعت كنيد. حالا گمان شما چه‏چيز است؟ آيا بايد پادشاه ما

 

«* 28 موعظه صفحه 185 *»

سكوت كند كه هركس در ملك هرچه مي‏خواهد نسبت به پادشاه بدهد؟ يا آنكه بر او است و واجب است در حكمت و سياست مدن كه او را رسوا كند تا رعيت بدانند او كذّاب است، بدانند او افترا بر امام خود بسته است واللّه نخواهد گذاشت. اين است كه مي‏فرمايد در قرآن جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقاً حق آمد و باطل رفت، زيراكه باطل رونده است، باطل برطرف شونده است. مي‏فرمايد ليحقّ اللّه الحق بكلماته و يبطل الباطل ولو كره المجرمون خدا احقاق حق مي‏كند به كلمات خود ـ كه ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم اجمعين باشند ـ  و خداوند باطل را باطل مي‏كند. پس حرف باطل را خدا باطل خواهد كرد و حرف حق را ثابت مي‏كند. مي‏فرمايد ماجئتم به السحر انّ اللّه سيبطله يعني خداوند عمل مفسدان را اصلاح نمي‏كند اگر سكوت كند و قول او را بر او ردّ نكند كه اصلاح فساد كرده و خدا اصلاح فساد نمي‏كند. در احاديث بسيار مي‏فرمايند كلامي كه مضمون آن اين است كه انّ اللّه لايخلي الارض من حجة كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم و لولا ذلك لالتبس علي المؤمنين امورهم و لم‏يعرف الحق من الباطل يعني خداوند حجت در زمين گذارده و زمين را خالي از حجت نكرده تا آنكه اگر مؤمنان چيزي در دين خدا زياد كنند او بگويد زياد كرديد و اگر كم كردند بگويد كم كرديد و اگر چنين نباشد حق و باطل از هم امتياز نمي‏يابد، حق شناخته نمي‏شود، باطل شناخته نمي‏شود. پس چه گمان تو است اگر يك‏شخصي كه نيست سخنش سخن خدا برخيزد ميان مردم بگويد حكم من حكم خداست و دروغگو باشد، امام او را رسوا نمي‏كند؟ واللّه رسوا مي‏كند، البته او را مفتضح مي‏كند. مفتضح‏كردن هم اقسام دارد نه از يك‏راه است بلكه راههاي بسيار دارد. مثلاً اگر اين را به تو فهمانيده كه اين مردي است تعصب‏كش، مردي است فاسق، مردي است فاجر، مردي است كه در ساير موارد كذّاب است، مردي است كه رشوه مي‏خورد و تغيير احكام مي‏دهد پس براي تو امام تو واضح كرده امر اين را، ديگر تو چرا تصديق كذّاب مي‏كني؟ تو چرا تصديق فاسق مي‏كني؟ و حال آنكه خدا در قرآن مي‏فرمايد ان

 

«* 28 موعظه صفحه 186 *»

جاءكم فاسق بنبأ فتبيّنوا ان‏تصيبوا قوماً بجهالة فتصبحوا علي مافعلتم نادمين يعني اگر فاسقي چيزي بگويد شما در آنجا تأمل كنيد و خودتان فحص كنيد و حق و باطل را تميز بدهيد. به محض قول فاسق نمي‏شود از او قبول كرد. پس اگر امام از براي تو كذّابيت اين را آشكار كرده پس به تو شناسانيده اين را. اگر به تو آشكار كرده فسق اين را، آشكار كرده كذب اين را، آشكار كرده تعصب و حميت اين را، آشكار كرده بطوري كه خودش هم مي‏گويد. اگر خودش مي‏گويد اين حرفي كه زدم خودم يقين ندارم، وقتي خودش مي‏گويد من يقين ندارم كه امامم چنين گفته، مظنه كه امام چنين گفته باشد، تو مي‏گويي يقيناً چنين است؟ خودش مي‏گويد مظنه تو نبايد بگوئي يقيناً چنين است  تو هم بگو مظنه. اگر او مظنه مي‏گويد تو هم بايد مظنه كني، بلكه اگر او مي‏گويد مظنه بايد براي تو شك حاصل شود. خودش مي‏گويد مظنه چنين است، تو چرا مي‏گويي يقين؟ او خودش مي‏گويد مسأله حديث ندارد من خودم چنين فهميده‏ام و چنين مي‏گويم، تو مي‏گويي يقيناً امام چنين گفته؟ همه‏اش خلاف است. پس بر امام لازم بود كه براي تو ظاهر كند كه اين شخص كه اين روايت را مي‏كند، اين حكم را نسبت به امام مي‏دهد، اين نيست حكم امام؛ بر امام اين بود و كرد. و هرگاه ديدي كه از هر جهت كه نظر كردي نه عيبي، نه نقصي از او نديدي و بجز قول امام و روايت امام و طريقه امام و احوال امام و اخلاق امام ديگر چيزي از او نديدي و حكمي از آل‏محمّد بطور يقين روايت مي‏كند، نمي‏تواني ردّ كني او را. آنجاست كه فرموده‏اند هركس بر او ردّ كند بر خدا ردّ كرده است و در حدّ شرك به خداست، ردّ بر او ردّ بر خداست.

برويم بر سر مطلبي كه بوديم. چون اين نتيجه را داد خواستم اين را هم عرض كرده باشم. مقصود اين بود كه اين آئينه‏هاي قابليتها دو جوره‏اند، يك‏جوره از آنها آئينه‏اي است كه شما كه نگاه كنيد در او از آن كراهت داريد و يكي آئينه‏اي است كه از آن بيزاري مي‏جوييد. همچنين قابليتهاي خلايق يكي هست كه خداوند عالم از آن كراهت دارد و يكي هست كه خداوند عالم از آن بيزاري مي‏جويد. پس آناني كه خدا از

 

«* 28 موعظه صفحه 187 *»

آنها بيزاري مي‏جويد آنها سرتاپا افتراي بر خدايند و آنها سرتاپا كافر به خدايند و آنها پوشاننده انوار خدا و انوار اوليايند، پس آنها شده‏اند كافر، و آنهايي كه اندك تغييري داده‏اند، اندك تحريفي داده‏اند، آنها ساير مؤمنانند. و اما آنهايي كه هيچ تغيير نداده‏اند آنها سابقانند اينست و از اين جهت است كه خدا در قرآن تقسيم كرده بندگان را در سوره واقعه به سه قسم: يك‏قسم را فرموده السابقون السابقون اولئك المقرّبون يك‏قسم از آنها سابقانند آنهايند جماعتي كه به هيچ وجه من الوجوه نقصاني در آئينه قابليت ايشان نيست و چنانچه هست شاخص را مي‏نمايند و آنها مقرّبانند. اين مقربانند يك‏چيزي توش دارد، دليلي از خودش دارد، آنها مقرّبند، يعني قرب آنها به توفيق خدا شده و خدا ايشان را نزديك كرده و اين نعمت را خدا به ايشان داده. نه اين است كه ايشان به قوت بازوي خود اين مقام را تحصيل كرده‏اند بلكه به فضل خدا، به رحمت خدا، نزديك شده‏اند. مقرّب يعني نزديك‏كرده شده و خدا ايشان را نزديك به خود كرده و اين نزديكي از آنجا شده كه خداوند آن نور را در ايشان تابانيده. اگر آن نور نبود ايشان نزديك به خدا نبودند، نزديك نمي‏شدند. اگر چيزي از جانب خدا نبود اگرچه آئينه‏شان بي‏رنگ و شكل بود لكن اگر نوري نبود البته ايشان نوري نداشتند. پس از اين جهت مقربند السابقون السابقون اولئك المقرّبون يعني آنهايي كه پيشي بر جميع كائنات گرفته‏اند، اول ماخلق‏اللّه شده‏اند و آنهايي كه در شأن ايشان است كه لايسبقه سابق و لايفوقه فائق و لايلحقه لاحق اگر نه ايشان سابق بر جميع مخلوقاتند، اگر سابق بر كل نيستند، اگر سابقي بر ايشان هست كه ايشان سابق نيستند، او سابق است. پس وقتي سابقند كه اول ماخلق اللّه باشند، وقتي سابقند كه هيچ‏كس بر ايشان مقدّم نباشد. اگر كسي مقدم بر ايشان شد كه ايشان لاحقند نه سابق. پس همين السابقون اشاره شد به محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. ايشانند مقرب درگاه خدا و ايشانند كساني كه در نزد خداوند عالمند كه مي‏فرمايد و له يسجد من في السموات و من في الارض و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون يعني از براي خدا جميع

 

«* 28 موعظه صفحه 188 *»

اهل آسمان و زمين سجده كردند لكن كساني كه در نزد خدا هستند و من عنده لايستكبرون عن عبادته آنهايي كه در نزد خدايند از عبادت خدا تكبر نمي‏كنند. آيا هيچ مي‏دانيد چه مقامي است كه شخص در نزد خدا باشد و اين چه نتيجه داد؟ خيلي مقام بزرگي است. في‏الجمله اشاره كنم؛ از جمله خاصيتهاي در نزد بودن اين است كه اگر كسي در نزد تو باشد آنچه تو مي‏كني او هم بكند، نتيجه در نزد تو بودن اين است كه هر كاري كه او مي‏كند تو خواهي گفت ما چنين كرديم، ما چنين گفتيم «ما» را از براي همين مي‏گويند كه اين شخص و آن شخص كه در نزد اوست دو تايي اين كار را كرده‏اند از اين جهت اين شخص مي‏تواند بگويد ما چنين كرديم، مي‏تواند بگويد ما چنين گفتيم، هم اين شخص مي‏تواند بگويد هم آن شخص مي‏تواند بگويد. چنانچه حضرت خضر با خدا «ما» گفت فخشينا ان يرهقهما طغياناً و كفراً فاردنا ان يبدلهما ربهما خيراً منه پس خضر چون با خدا بود از اين جهت به موسي گفت ما ترسيديم، يعني من با خدا ترسيديم كه اين طفل پدر و مادر خود را گمراه كند، پس ما خواستيم او را بكشيم و عوض آن خداوند فرزند بهتري به اين پدر و مادر مي‏دهد. پس از اين معلوم شد كه آن بنده كه با خداست مي‏تواند كه «ما» بگويد و خداوند با اين بنده «ما» مي‏تواند بگويد. آنچه در قرآن «ما» فرموده از اين باب است و الارض فرشناها فنعم الماهدون مي‏فرمايد زمين را ما فرش كرديم، پس ما خوب ممهد كنندگان هستيم. اين «ما» كيست كه خدا مي‏فرمايد ما؟ همه‏جا من مي‏گويد چرا اينجا «ما» مي‏گويد؟ ساير بندگان از راه شرف و عزّت خود «ما» مي‏گويند يعني مرا تنها خيال نكني، خيالت نرسد بر من مستولي مي‏تواني بشوي، من يك‏نفر نيستم، ما جماعتي هستيم كه خدم و حشم و جمعيت بسيار با من است از اين جهت مي‏گويد ما همچو گفته‏ايم، پس تو از ما بترس. اگر بگويد من همچو گفته‏ام هركه مي‏شنود مي‏گويد من كه يك‏نفري را همه كار مي‏توانم بكنم. مردم «من» كه مي‏گويند دليل ضعف ايشان است و «ما» كه مي‏گويند دليل جلال ايشان است اما خداوند هركجا كه «من» گفته دليل وحدانيت اوست، دليل احديت اوست،

 

«* 28 موعظه صفحه 189 *»

دليل اين است كه بر جميع ماسوا برتري دارد. پس مني كه خدا مي‏گويد دليل اين است كه من از هزار هزار عالم برترم. و در آنجايي كه «ما» مي‏گويد دليل اين است كه با او هستند بندگاني كه هرگاه كه «ما» گفت معنيش اين است كه من در عرض خدم و حشم آمده‏ام، يعني من جلوه كرده‏ام در محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و در آن مقامي كه جلوه كرده‏ام ما چنين كرديم و ما چنين گفتيم. پس مايي كه خدا مي‏گويد پست‏تر است و مني كه خدا مي‏گويد بالاتر است بر خلاف ساير سلاطين كه ماي ايشان از من ايشان بالاتر است. پس و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون آل‏محمّد: ايشانند كه در نزد خداوند عالمند، ديگر كيست اگر ايشان نيستند؟ كيست كه در نزد خداست؟ كيست كه از عبادت خدا هيچ استكبار نكرده و به هيچ‏وجه رنگ و شكلي در اسماء خدا و صفات خدا از خود ندارد؟ بجز آل‏محمّد: خلقي نيست كه صاحب اين مقام باشد و عصمت كليه كبري را داشته باشد. پس آل‏محمّد: مقربند، يعني به منتهاي قرب به خدا رسيده‏اند، يعني در نزد خدايند. آيا شنيده‏اي كه خدا در قرآن مي‏فرمايد ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خداوند عالم با آن جماعتي است كه تقوي پيشه كرده‏اند. يعني از خدا ترسيدند و به غير خدا نظر نكردند از غير خدا بريدند و تقوي پيشه كردند. اين تقوي كدام تقوي است؟ اين تقوي آن تقوايي است كه مي‏فرمايد فاتقوا اللّه حق تقاته بپرهيزيد حق تقوي از خدا، تقوي پيشه كنيد حق تقوي. در قوه احدي نيست كه اين امر را بعمل آورد مگر محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. پس آن بزرگوارانند كه حق تقوي را دارند. پس ان اللّه مع الذين اتقوا پس خدا با محمّد و آل‏محمّد است، ايشانند كساني كه تقوي و حق تقوي را دارند. پس ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا با محسنين است، محسن حقيقي آن كسي است كه از خود هيچ اسائه نكرده باشد، هركس از خود نام و نشاني دارد بدي كرده، هركس از خود رنگ و شكلي دارد بدي كرده زيرا كه همه جمال، همه نيكي از براي خداست و از براي نور خداست. هر آئينه‏اي كه از

 

«* 28 موعظه صفحه 190 *»

خود رنگي برپا كرده اسائه كرده و بدي كرده. پس محسن حقيقي آن كسي است كه از خود هيچ رنگ و شكلي نداشته باشد، تقواي حقيقي را چنين كسي دارد و آن محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. پس معلوم شد كه خدا با محمّد است و خدا با آل‏محمّد است: . پس مي‏فرمايد و الارض فرشناها فنعم الماهدون مي‏فرمايد و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون ما آسمان را با دستهاي خود بنا كرديم و ما او را وسيع كرديم و ما زمين را پهن كرديم و نيكو ممهَّد كرديم. اين «كرديم» كه مي‏فرمايد كيانند؟ وقتي ثابت شد كه قومي با خدايند و نزد خدايند به نص آيه قرآن نمي‏توان زيرش زد، كافر مي‏شود آدم. پس نزد خدا قومي هستند پس خدا كه مي‏گويد ما همچو كرديم، هرجا خدا گفته ما همچو كرديم يعني من بواسطه محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين چنين كرديم.

مثَلي براي اين بياورم، وقتي كه بلور را در پيش آفتاب مي‏گيري و در آن طرف پنبه مي‏گذاري و بلور آن را مي‏سوزاند بگو ببينم بلور به تنهايي او را سوزانيده و آتش از خود بلور بوده؟ حاشا. و بگو ببينم آفتاب بي‏واسطه بلور سوزانيده؟ اگر بي‏واسطه بلور سوزانيده چرا آن طرف را نمي‏سوزاند؟ پس آفتاب بي‏واسطه بلور نسوزانيده و بلور بي‏واسطه آفتاب نسوزانيده. بلور از خود سوزشي نداشته ولكن آفتاب مي‏گويد ما پنبه را سوزانيديم، يعني من بواسطه بلور سوزانيدم و بلور بواسطه من، يعني من بواسطه بلور سوزانيدم اما بلور نمي‏تواند بگويد من به تنهايي سوزانيدم. و اما آفتاب به تنهايي اجلّ از اين است كه توجه به چيزي كند، در لباس بلور در مي‏آيد و توجه مي‏كند و پنبه را مي‏سوزاند در لباس بلور از اين جهت خداوند مي‏فرمايد و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون  هر جا در قرآن «انّا» ببيني مي‏فرمايد از همين باب است انا انزلناه في ليلة القدر و امثال آن هرجا «ما» ببيني بدان مقصود اين است كه خدا خواسته فضيلت اين بلور را بگويد، خواسته امر اين بلور را بيان كند كه اين بلور با من است و من با اين بلورم. هرجا «ما» گفته خواسته بيان كند كه اين بلور از آلات من است و از اسباب دست من

 

«* 28 موعظه صفحه 191 *»

است، من بواسطه او مي‏كنم آنچه را مي‏كنم و اين بلور سبب احراق است. وقتي خدا خواست مداحي محمّد و آل‏محمّد كند فرمود «ما» يعني تو اگر صاحب شعوري و از من بپرسي كه كي خدا شما بود؟ خدا كه يك‏نفر بيش نيست، آن‏وقت در جواب بفرمايد من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون و بگويد ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و بگويد السابقون السابقون اولئك المقرّبون پس آيا غير محمّد و آل‏محمّد: كسي هست كه صاحب اين مقام باشد؟ اين مقام كه هست در قرآن مسلّماً، پس غير خدا با خدا هست مسلّماً، حالا بگو ببينم آن غير چيزي غير ايشان است و ايشان نيستند؟ حاشا، اين كه نمي‏شود. كيست افضل از ايشان؟ و اگر ايشان هستند و ديگران هم هستند پس مطلب ما ثابت است كه مي‏گوييم ايشان هستند نزد خدا نهايت ديگري هم هست. اين كه ثابت شد مي‏گويم كه اگر ديگران باشند با ايشان كه ايشان اول ماخلق اللّه نخواهند بود و ديگران لامحاله شريك با ايشان خواهند شد و حال آنكه ايشان در جايي هستند كه لايفوقه فائق و لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع هيچ برتري‏جوينده‏اي بر ايشان برتري نجسته و هيچ پيشي‏گيرنده‏اي بر ايشان پيشي نگرفته و هيچ ملحق‏شونده‏اي به ايشان ملحق نشده و هيچ طمع‏كننده‏اي طمع ادراك مقام ايشان را نكرده. پس ايشان متفرّد در اين جلال و عظمتند. باري، پس از آنچه سابق بيان كردم معلوم شد كه مراد از السابقون السابقون اولئك المقربون محمّدند و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين.

و اما آن قسمي كه آئينه ايشان اندك كج و واج شده و في‏الجمله تغيير و تحريف داده‏اند آنهايند اصحاب ميمنه  و ما ادريك ما اصحاب الميمنة  آنهايند اصحاب يمين و سلام لك من اصحاب اليمين جماعتي هستند كه اصحاب دست راستند. يعني اگرچه في‏الجمله در ايشان تغييري و تحريفي هست لكن بكلي تغيير داده نشده. سابقان سَرند، مؤمنان دست راستند، كافران دست چپند. پس آنهايي كه آئينه قابليت ايشان اندك انحرافي دارد ولكن جمال خدا را مي‏نمايند بطوري كه هركس نظر كند مي‏فهمد

 

«* 28 موعظه صفحه 192 *»

اين جمال خداست و جمال محمّد9 را مي‏نمايند بطوري كه هركس نظر كند مي‏فهمد جمال جمال محمّد است و مي‏فهمد اين همه‏اش روايت از محمّد و آل‏محمّد است و حكايت از محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين ولكن في‏الجمله نقص در ايشان هست و في‏الجمله رنگي و شكلي در ايشان هست ولكن نه به حدّي كه نام محمّد گم بشود و نام آل‏محمّد نيست شود. از اين جهت اينها اصحاب يمينند و از اين جهت اينها اصحاب بهشتند و نامه عمل ايشان در عليين است و مآل ايشان به خير است و خدا از ايشان مؤاخذه مي‏كند بقدر آن انحراف في‏الجمله لكن مؤاخذه نمي‏كند از ايشان، يعني ايشان را هلاك نمي‏كند والاّ اين را به شما عرض كنم به قول مطلق بدانيد كه محال است محال، محال است محال كه طاعتي در نزد خداوند عالم بي‏ثواب بماند و محال است محال كه گناهي در نزد خدا بي‏عقاب بماند. آخر نه مگر يمين را، دست راست را، عقاب كرده‏اند به همين كه او را از سر تا شانه فرود آورده‏اند بقدر آن منقصتي كه داشته همان‏قدر پايين آمده؟ اگر هيچ منقصتي اين دست نداشت اين هم سر و سردار بود. همين‏كه دور افتاد يك درجه و از سر فرودتر آمده عقابش كرده‏اند و اين به جهت اين است كه اين رنگ و شكل از خود اوست. پس گناه او اثر خود را كرده و او را به درجه پايين‏تر رسانيده، نمي‏شود هيچ گناهي بي‏جزا بماند، نمي‏شود هيچ طاعتي بي‏ثواب بماند. نهايت تو مي‏گويي پس توبه و استغفار ثمرش چه‏چيز است؟ پس ما اگر معصيت كرديم و جزاي ما به ما بايد برسد پس ما چطور نجات خواهيم يافت؟ عرض مي‏كنم كه هرگاه از كيسه پول صد تومان بيرون رود، صد تومان ضرر به تو رسيده و اگر تو تدارك كني و صد تومان بياوري از جايي ديگر و در كيسه كني تا صد تومان جاش پُر شود حالا صد تومان را بجاي او آوردي لكن ايني را كه از جاي ديگر آوردي و بجاي آن صد تومان گذاردي مي‏شد كه تو صد تومان اول را از كيسه در نكني و آن صد تومان ديگر را هم تحصيل كني بر روي آن بريزي آن‏وقت توي كيسه دويست تومان پول داشتي، حالا صد تومان به تو ضرر خورده، نقصان صد تومان به تو

 

«* 28 موعظه صفحه 193 *»

رسيده نهايت زحمتي كشيدي رفتي صد تومان ديگر هم تحصيل كردي جاي آن ريختي، معلوم شد كه تو مردي بودي كه مي‏توانستي تحصيل صد تومان بكني. بلكه عرض مي‏كنم كه اگر آن صد تومان در نمي‏رفت آبروي تو بيشتر بود، قوت و قدرت دل تو هم بيشتر بود، بيشتر مي‏توانستي تحصيل كني. حالا ضرر صد تومان به تو خورده و تو رفتي از جاي ديگر صد تومان را آوردي جاش ريختي، رفت به حالت اول ايستاد، زحمتهايي كه كشيدي بيجا شد. درست ملتفت بشو چه مي‏گويم، پس نقصان را كه تلافي كردي پس از اول تا حال بر سر جاي خود ايستاده‏اي  هيچ ترقي نكرده‏اي. اگر مردي هستي كه اين صد تومان را مگذار از كيسه بيرون رود ديگر اگر مرد هستي و تحصيل صد تومان ديگر مي‏كني امروز صاحب دويست تومان مي‏شوي. پس آن كسي كه معصيت مي‏كند ده سال بعد از آن استغفار مي‏كند و توبه و گريه و زاري و تضرع مي‏كند، گناهان گذشته او پاك مي‏شود نهايت جاي ضرر آن پر مي‏شود و اگر آن ضرر را از اول نكرده بود و اين استغفار و اين گريه و اين زاري زياد هم بود حالا صاحب دويست تومان و زياده بود، هم طاعات پيش را داشت هم اين طاعات را. نمي‏بيني پيغمبر9 هر روز هفتاد مرتبه مي‏فرمود استغفر اللّه و اسأله التوبة هر روز هفتاد مرتبه مي‏فرمود اتوب الي اللّه بدون اينكه گناهي از او سرزده باشد، براي اينكه اگرچه صد تومان را از دست نداده لكن صد تومان ديگر هم روي آن مي‏خواهد بريزد. پس نقصان عاصيان همين بس كه شصت سال معصيت كرده‏اند، حالا كه توبه كرده‏اند رفته‏اند به آن درجه اول، مي‏رود به آن خانه اول. مثل اينكه حالا هيچ عمري نكرده، طفلي است، حالا اول تاتا تي‏تي اوست و هرگاه كه تا حالا عبادت كردي و حال هم باز تضرع مي‏كني و توبه و لابه و استغفار مي‏كني مردي كامل مي‏شوي. معلوم شد مي‏توانستي كاري كني كه آنجا ترقيات براي تو حاصل شود. اين است كه ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين با وجود عصمت كبرايي كه براي آنها بود آن گريه‏ها را مي‏كردند، آن عبادتها را مي‏كردند لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون و يسبّحون

 

«* 28 موعظه صفحه 194 *»

الليل و النهار لايفترون بر سر هم عبادت مي‏كردند. براي اين است كه حضرت سيدالشهدا صلوات‏اللّه عليه مي‏فرمايد در دعاي خود غير ضنين بنفسي فيمايرضيك عنّي اذ به قد رضيتني خدايا من چگونه بخل در عبادت تو كنم، تو به همين عبادت مرا پسنديده‏اي حالا من بيايم كوتاهي در اين كنم؟ پس اين است كه دائم در عجز و لابه و توبه و انابه بودند.

پس فهميدي ان شاءاللّه كه هيچ گناهي نيست مگر آنكه جزاي آن بايد به انسان برسد، هركس رو به آفتاب رفت نوراني مي‏شود و هركس پشت به آفتاب رفت ظلماني مي‏شود. اين امري است محكم و حكمي است متقن. نه اين است كه شصت سال كه معصيت خدا را كردي و حالا توبه كردي به اين توبه طاعت گيرت مي‏آيد. نه‏خير، اگر قبول شد مي‏روي به حالت اول بر مي‏گردي. اگر حالا استغفار زياد كردي، توبه كردي وقت استيناف عمل است پس گناهاني كه كردي آمرزيده مي‏شود نه اين است كه رفع درجه مي‏شود. مثل طفلي كه تازه تولد شده باشد مي‏شوي، درجه او چه‏چيز است؟

باري، برويم بر سر مطلب. پس اصحاب يمين ـ يعني مؤمنان ـ بقدر رنگ و شكل ايشان نقصان در درجه ايشان است و پست شده‏اند و در زمره سابقان نيستند و اينهايند مؤمنان. پس در سوره واقعه كه مي‏خواني و اما اصحاب اليمين فسلام لك من اصحاب اليمين و مي‏توان گفت از راهي ديگر و از علمي ديگر كه يمين دو ياء دارد اين بيست، ميمي دارد چهل اين شصت، نوني دارد كه پنجاه است اين صد و ده مي‏شود و مراد از يمين علي بن ابي‏طالب صلوات‏اللّه و سلامه عليه است كه علي هم صد و ده است. پس مراد از يمين علي بن ابي‏طالب صلوات‏اللّه و سلامه عليه است و اصحاب يمين يعني اصحاب اميرالمؤمنين، يعني مؤمنان و شيعيان. جميع مؤمنان و شيعيان اصحاب اميرالمؤمنين و اصحاب علي بن ابي‏طالبند و اصحاب يمينند. يمين صد و ده است صد و ده مراد حضرت امير است صلوات اللّه و سلامه عليه.

اما اصحاب شمال و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال في سموم و حميم و

 

«* 28 موعظه صفحه 195 *»

ظلّ من يحموم پس اصحاب شمال آنها كسانيند كه چنان تغيير قابليت داده‏اند و آئينه خود را چنان كج و واج كرده‏اند كه خدا از ايشان بيزاري جسته و اللّه عدوّ للكافرين خدا دشمن كافران است، آنها دشمن خدايند و خدا دشمن كافران است. پس كار ايشان از كج و واجي به جايي رسيده كه خدا دشمن ايشان شده. معلوم است انسان دشمن خنزير مي‏شود، دشمن سگ مي‏شود، وقتي اينها اين‏قدر نور را كج و واج كرده‏اند كه بكلي روي نور را پوشيدند و بكلي دين خدا را خواستند براندازند، بكلي اولياي خدا را خواستند براندازند چنان كج و واج شدند كه بكلي برعكس اولياي خدا سخن گفتند و لامحاله اينها ناصب شدند، ناصب مؤمنين شدند به جهت آنكه بكلي برعكس مؤمنين شدند آنچه مؤمنين گفتند «ها» اينها گفتند «نه»، آنچه مؤمنين اثبات كردند اينها نفي كردند، آنچه مؤمنين دوست داشتند اينها دشمن داشتند، پس اين دو تا ضد همند از روز اول، اين دو تا عدوّ همند از روز اول. ممكن نيست يك‏نفر از اصحاب يمين اصحاب شمال شود و ممكن نيست يك‏نفر از اصحاب شمال اصحاب يمين شود. نامهاي اصحاب يمين در عليين نوشته و ان كتاب الابرار لفي عليين و ماادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقرّبون كتابي كه نامهاي مؤمنان در آن است در عليين نوشته و نسخه او پيش محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و كتاب الفجّار لفي سجّين و كتاب فجار كه نامهاي كافران در آن نوشته شده است در سجين است و آن كتاب هم نسخه او پيش محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم.

روزي حضرت پيغمبر9 دست راست خود را بلند كرد و رو به اصحاب كرد و فرمود آيا مي‏دانيد در اين دست چيست؟ گفتند خدا و رسول بهتر مي‏دانند. فرمودند در اين دست نامهاي اهل بهشت و نامهاي پدرانشان و قبايلشان و عشايرشان است. فرمودند بسا آن كسي كه تمام عمر خود را معصيت كرده باشد به حدّي كه مردم بگويند عاصي‏تر از اين كسي نيست، اما همين‏كه مي‏خواهد بميرد ختم او به خير مي‏شود و داخل اصحاب يمين شود. بعد دست چپ خود را بلند كردند فرمودند مي‏دانيد در اين

 

«* 28 موعظه صفحه 196 *»

چيست؟ عرض كردند خدا و رسول بهتر مي‏دانند. فرمودند در اين دست اسماء اهل آتش، اسماء اهل جهنم و قبايلشان و عشايرشان، اسماء خودشان و پدرانشان همه در اين دست است؛ مضمون حديث است عرض مي‏كنم. بسا كسي كه آن‏قدر طاعت كند در تمام عمر خود كه بگويند از اين باتقواتر، از اين صالح‏تر كسي نيست. چون وقت مردن شود كافر شود و مرتد شود و داخل اصحاب شمال شود. پس اين دو كتاب در يمين و يسار ايشان است از اين جهت نام كافران اصحاب شمال شد و نام مؤمنان اصحاب يمين شد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 197 *»

«موعظه دوازدهم» يكشنبه پانزدهم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

چون هر سال عادتي داشتيم كه در اواسط اين ماه كه وقت اجتماع مردم است به جهت شبهاي قدر (قتل خ‏ل) و احياء و امثال اينها و مردم بيكار مي‏شوند و اجتماعي در مسجدها مي‏كنند، چون اجتماع ايشان است در هر سال تجديد عهدي با امام ايشان مي‏كرديم تا آنكه خود را مردم مهمل نپندارند و چنان ندانند كه خداوند عالم جلّ‏شأنه اين عالم را به اين عظمت بنياد كرده و اينها را در توي اين عالم رها كرده كه هر طوري دلشان مي‏خواهد حركت كنند. بخورند، بياشامند و برجهند و فرو جهند، اين‏طور ندانند و بدانند رعيتند براي پادشاهي عظيم‏الشأن و ايشان را خداوند براي فايده‏اي آفريده؛ و فايده خلقت خود را بفهمند در اين عالم شايد بكلي فراموش نكنند اين حكايت را. همين‏كه امري را مواظبت نكردند و آن را حرمت نداشتند از نظر خواهد رفت حكماً اين از مجرّبات است كه هر چيزي را كه حرمت لايق به آن را ملاحظه نكردي، چون حرمت او را كه خدا براي او قرار داده و آن اندازه حرمتي كه خدا به او داده آن حرمت را از او نداشتي و آن اندازه تواضع كه خدا از براي او مقرر كرده براي او بجا نياوردي، كفران آن نعمت مي‏شود و چون كفران شد خداوند نعمت را مي‏گيرد.

 

«* 28 موعظه صفحه 198 *»

نعمت خدا را بايد حرمت داشت تا براي شخص بماند. آيا نشنيده‏ايد آن طايفه‏اي را كه اهل سرسار بودند، سرسار نهر عظيمي بود، اهل سرسار قومي بودند در لب آن نهر مسكن داشتند در اينجا به جهت بركت اينها رودخانه بسيار عظيم خدا به آنها داده بود، آن‏قدر زراعت مي‏كردند و آن‏قدر گندم خدا به آنها مي‏داد كه نان در ميان ايشان بي‏قرب شده بود و بي‏عُظم شده بود به حدّي كه نانواهاي آنها از نان قرص قرص كوچك مي‏ساختند، دو ناخن دو ناخن به يك‏اندازه مي‏ساختند، زياد از اين‏جور مي‏ساختند و عادت آنها بر اين شده بود كه تغوط كه مي‏كردند خود را با يكي از اين قرصها پاك مي‏كردند. پيشترها با سنگ و كلوخ خود را پاك مي‏كردند، ديگر معلوم است نان نرمتر به نظرشان مي‏آمد براي اين كار به نظرشان بهتر بود. ديگر معلوم است به هر اندازه‏اي كه مي‏خواستند، به هر تركيبي كه مي‏خواستند و خود را با آنها پاك مي‏كردند و اين قرصهاي نان را در يك‏جايي تل مي‏كردند، روي هم مي‏ريختند، چون نجس شده بود كسي نمي‏خورد آنها را و اولياء خدا بر آنها عبور مي‏كردند اين حالت را مي‏ديدند ايشان را مي‏ترسانيدند از غضب خدا و زوال نعمت. مي‏فرمودند اين‏طور نكنيد و حرمت نعمت خدا را بداريد اگرنه خداوند نعمت را از شما خواهد گرفت. مي‏گفتند برويد از پي كار خودتان، تا اين سرسار جاري است ما از اين حرفها غم نداريم. خداوند آب سرسار ايشان را كم كرد و بركت زمين را از ايشان گرفت و آن نعمت تمام شد. در ميان آنها قحط آمد كار آنها به جايي رسيد كه ترازو گذاردند پاي آن تل نانهايي كه خود را به آنها پاك كرده بودند و به ترازو آن قرصها را مي‏كشيدند و مي‏بردند و مي‏خوردند. اين‏طور مي‏كند خدا، نان است چيز ديگري نيست چون اينطور كردند خدا از ايشان گرفت. از اين جهت در مذهب ما اين قرار شد كه زير پاي خود اگر نان يافتيد آن را برداريد، بشوييد اگر كثيف شده باشد و بخوريد به جهت آنكه ترسيدند ائمه ما و حجتهاي خدا از زوال نعمت. نان را زير كاسه نبايد گذارد، ظرفي  نبايد قرار داد نان را به اين‏طور كه چيز ديگري باشد كه نان را تابع آن بكنند به جهت آنكه زوال حرمت آن

 

«* 28 موعظه صفحه 199 *»

مي‏شود. پس چون زوال حرمت شد زوال نعمت مي‏شود. حالا قابليت نان معلوم است كه در كنار محمّد و آل‏محمّد و اولياي ايشان: بگذاري اين نان خيلي كم حرمت دارد. عرضم اين است كه به قدري كه حرمت نان را نگاه مي‏داري حرمت محمّد و آل‏محمّد و اولياي خدا را البته هزار هزار مرتبه بايد بيشتر بداري و چيست حرمت نان در پيش محمّد و آل‏محمّد؟ وقتي حرمت نان را نداري اين‏طور مي‏شود، اگر حرمت محمّد و آل‏محمّد و اولياي خدا را نداري البته اين نعمت بزرگ را خدا از آدم مي‏گيرد. همچنين هر متاعي را، هر نعمتي را به قدري كه خدا به او حرمت داده اگر كسي آن‏قدر حرمت را براي او ملاحظه نكرد آن‏چيز پيش او خوار مي‏شود. خوار كه شد كفران آن نعمت مي‏كند، كفران كه كرد خدا آن نعمت را مي‏گيرد. همه‏چيز اين‏طور است، هرچه باشد. حتي قلمدان خودش را آدم اگر حرمت بدارد، آن را بالاي طاقچه بگذارد اين برايش مي‏ماند و اگر آن را توي دست و پا بيندازد، سر پا مي‏زنندش تا توي باغچه يا توي حوض مي‏افتد. توي آب كه افتاد مي‏خيسد و فاسد مي‏شود، زوال نعمت مي‏شود. حرمت هرچه را نگاه داشتي براي تو مي‏ماند.

اين مثلهاي عاميانه را شنيدي بدان‏كه جميع دين همين‏طور است. همين نمازتان را اگر حرمت داشتي، اگر اول وقت كردي، طهارتش را درست بجاآوردي، حاضر شدي به جماعت و آن را به جماعت كردي، با توجه كردي، اين نماز براي تو ثابت مي‏ماند و اگر بي‏احترامي كردي، بي‏اعتنايي كردي، به آخر وقتش انداختي، به جماعت نكردي، ديگر اين نعمت از دست تو رفت، خدا از تو گرفت. كم‏كم اگر اين‏طور كردي مي‏شوي تارك‏الصلوة و تارك‏الصلوة فاسق است. بلكه كار در اين شرايع به جايي منتهي مي‏شود كه به كفر مي‏رسد. استخفاف امر خدا، خفيف‏شمردن حكم خدا و بي‏اعتنايي به آنها كار را به كفر مي‏رساند. پس اگر كسي ترك نماز كند از روي استخفاف و بي‏اعتنايي كافر و نجس مي‏شود و مرتد از دين خدا مي‏شود.  جميع آنچه را كه حرمتي خدا براي او قرار داده آن حرمت را بايد ملاحظه كرد و اگر ملاحظه كردي آن چيز را خدا براي تو ثابت و

 

«* 28 موعظه صفحه 200 *»

دائم خواهد كرد؛ همه‏جا چنين است. همچنين حقوق آل‏محمّد: ايشان حقوقي دارند بر ما، اگر بناي بي‏اعتنايي به ايشان شد كه ذكر ايشان نكني، فضائل ايشان را نگويي، تصديق فضائل ايشان نكني، منكر فضائل ايشان شوي، موالات اولياي ايشان را نداري و اين موالات اولياي ايشان نمي‏دانند كه چقدر ذكر بزرگي از ايشان است؛ غافلند از آن مردم. مثلاً پادشاه نشسته در تهران، اينجا يك‏نفر نوكري مي‏فرستد اين نوكر ذكر پادشاه است. هرچه حرمت از او مي‏داري حرمت پادشاه را داشته‏اي. از اين جهت اگر يكي گفت بابا اين نوكر پادشاه است و تو گفتي برو براي خودت، نوكر پادشاه كدام است؟! حرمت پادشاه را نداشته‏اي. پس شما هرگاه ذكر آل‏محمّد: را تجديد نكنيد و احترام از اولياي ايشان و اخوان و برادران نداريد به جهت آنكه نوكر پادشاه هستند، نه براي خودش. خودش مثل ساير مردم است بلكه به جهت آنكه نوكر پادشاه است، يا از مواليان اوست و از شيعيان اوست؛ مثلاً منصب درخانه پادشاه دارد، نوكر پادشاه را اگر احترام نداري ذكر پادشاه را احترام نداشته‏اي. پادشاه حكايتش بزرگ است،آقا حكايتش بزرگست، خانه پادشاه را بايد حرمت داشت، فرش پادشاه را بايد حرمت داشت، اسب پادشاه را بايد حرمت داشت. اگر مهتر آن اسبِ سواري پادشاه را به نظر اسبهاي ديگر به او نگاه كند مثلاً به نظر آن اسبي كه قُبُل مَنقل([20]) مي‏زنند نگاه كند حرمت اسب پادشاه را نداشته، مهتري را از او مي‏گيرند، او را بيرونش مي‏كنند. تازي پادشاه را بايد حرمت داشت، اگر مثل سگ گله با او سلوك كند، تازي‏بان را عزلش مي‏كنند. پس همه‏چيز پادشاه را بايد حرمت داشت. همچنين آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم شاهنشاه دنيا و آخرتند، جميع متعلقات ايشان حرمت دارد. پس حرمت يك يك آنها را بايد داشت. همچنين محمّد9 خيلي حرمت دارد و اين شريعت مقدسه از آيات اوست. اگر اين شريعت را احترام نداري خدا بكلي اين نعمت را از تو مي‏گيرد. مثلاً اگر

 

«* 28 موعظه صفحه 201 *»

به تو گفتند شراب حرام است، گفتي برو اينها را ملاّها از خودشان درآورده‏اند. يا گفتند چرا نماز نمي‏كني؟ گفتي برو نماز چه‏چيز است! بناي اين را كه گذاردي كفران نعمت كردي، كفران نعمت كه كردي خدا دينش را از تو برمي‏دارد نعوذباللّه و اگر خدا دينش را از كسي برداشت انسان مي‏شود كافر. پس حرمت بايد داشت محمّد9 را، جميع مضافات محمّد را بايد حرمت داشت، مسجد را بايد حرمت داشت، اين مسجد خانه محمّد است، اوضاع مسجد را بايد حرمت داشت، شريعت را بايد احترام داشت، رجال دولت را بايد احترام داشت، متعلقان دولت را بايد حرمت  داشت. واويلاه! هندو چهار تا در اين ولايت هستند كسي به آنها بد نمي‏گويد، مي‏گويند اينها رعيت انگليسند. ببين مذهب هندو است رعيت انگليس است در ولايت تو حرمت از او مي‏داري. گبرها در ولايت حرمت دارند، چرا حرمت دارند؟ بله به جهت آنكه اينها رعيت وزير دول خارجه هستند. چطور شد اينها حرمت دارند و محمّد9 حرمت ندارد  رعيت او حرمت ندارند؟ مضافات به او حرمت ندارند؟ اينها حرفهايي است كه به گوش كسي نمي‏رود لكن روزي كه جدّ شد كارها و حرفها، آن‏وقت ديگر هزل از ميانه مي‏رود، آن‏وقت خواهند فهميد. اما حالا بچّه‏بازي است، حالا اوضاع همه هزل است، جدّي هنوز نيامده. روزي كه بناي جدّ مي‏شود آن روز پاي مؤاخذه از جزئي جزئي امور مي‏شود، آنوقت خواهند فهميد كه چه خطاها مي‏كرده‏اند. پس جميع متعلقات دولت را بايد حرمت داشت، دولت دولت آل‏محمّد است سلام‏اللّه عليهم، مسجد از حرمات ايشان است بايد آن را احترام داشت. كعبه از حرمات ايشان است، كسي كه مستطيع مي‏شود و مكه نمي‏رود حرمت كعبه را نداشته. قبور ايشان را زيارت كردن، كوچكي در نزد آنها كردن، احترام قرآن، احترام كتب احاديث، اينها همه از حرمات ايشان است. بناي حرمت كه شد عظمت پيدا مي‏كند نعمت در نزد تو روز به روز. اگر تو جميع متعلقات شاه را حرمت داشتي عظمت او زياد مي‏شود نزد تو لكن وقتي كه اين يكي را وازدي آن يكي را هم وازدي، آن ديگري را هم وازدي كم‏كم همه را وامي‏زني، آن‏وقت

 

«* 28 موعظه صفحه 202 *»

رعيتي ديگر نخواهي كرد يكدفعه ياغي مي‏شوي. همچنين است جميع اوضاع  دولت آل‏محمّد: . با تمام دل خود متوجه باشيد؛ واللّه شما را براي دين آفريده‏اند نه براي خوردن و تغوط‏كردن و خودسري و خودرأيي، چنانكه عرض خواهم كرد ان شاءاللّه. همچنين است امر خدا، امر خداي محمّد هرچه بي‏اعتنايي به حكم خدا بكني و حرمت نداري آن را كم‏كم عظمش از نظر تو مي‏رود، كار به جايي مي‏رسد كه ديگر آدم چه بگويد؟ از همين ولايت يك‏كسي رفته بود به فرنگستان در خانه آن فرنگي كه منزل كرده بود معلوم است صاحبخانه فرنگي بوده نشسته بودند صحبت مي‏داشتند و مي‏خنديدند و شوخي مي‏كردند در اين اثنا حكمي آمده بود از جانب پادشاه آن ولايت كه صاحبخانه را حكم كرده‏اند چنين بگو. اين شخص صاحبخانه گفت حالا ديگر حرف دولتي است، گفت من كه مي‏آيم همه تعظيم من كنيد، همه بطور ادب با من سلوك كنيد. از جا برخاست و رفت بيرون، رختهاي دولتي را پوشيد، بطور قاعده آمد نشست و حرفهاش را از روي جدّ بناكرد زدن و حرفها را گفت و آن حكم را ابلاغ كرد از روي جدّ. بعد از آني‏كه تمام شد دو مرتبه رفت رختهاي دولتي خود را كند و دو مرتبه آمد توي مجلس نشست مثل اول بناي شوخي شد و خنده و معلق‏زدن. پرسيده بود كه چرا چنين كردي؟ گفت من آن‏وقت عامل حكم دولتم، آن‏وقت احترام من احترام دولت است، اگر حرمت نمي‏داري حرمت دولت را نداشته‏اي چون حكم از دولت آمده بود و زبان من زبان دولت بود، تو بايد گوش بدهي به سخن من و حرمت بداري سخن مرا كه حرمت حرمت دولت است، حكم دولت است، خنده يعني چه؟ لكن بعد از آني‏كه خلع نسبت را از دولت كردم، حالا ديگر نيستم از دولت، حالا ديگر خودماني است، معلق مي‏زنيم.

باري، مقصود اين بود كه اين‏طور كفار امر خود را منضبط مي‏كنند، آنهايي كه ادعاي اسلام مي‏كنند چرا بايد حرمت دولت اسلام را ندارند؟ كار به جايي رسيده كه اسماءاللّه را در مقام هرزگي مي‏گويند. نمي‏شود كه گفت چه مي‏گويند، من هم

 

«* 28 موعظه صفحه 203 *»

مي‏خواهم بگويم براي تعليم است. مثلاً در مقام هرزگي و تمسخر مي‏گويند ماشاءاللّه ماشاءاللّه و مسخرگي مي‏كنند. اينجا چه جاي اسم خدا بردن بود؟ مثلاً براي سگ اسم خدا را مي‏برند نعوذباللّه، در مقام مسخرگي اسماء خدا را ذكر مي‏كنند. بابا اين حرفها حرفهاي دولتي است، اينها را بايد از روي جدّ بزنند، اينها را باادب بايد بگويند نه اينكه اسماءاللّه را به هرزگي ذكر كنيد، به مسخرگي ياد كنيد در ريشخند ذكر كنيد. نبايد اسمهاي دولتي را در اين مقامها ذكر كرد، بي‏احترامي مي‏شود، كم‏كم عظم تمام مي‏شود. عظم خدا كم مي‏شود، پيش آدم عظم خدا كه رفت ديگر بندگي نخواهد كرد. پس بايد كاري كه مي‏كنيد شما اسماء ائمه را، اسماء الهي را، اسماء محمّد و آل‏محمّد را سلام‏اللّه عليهم، اينها را وقتي كه مي‏خواهيد بگوييد در مقام ادب بگوييد، با سكون قلب، با احترام تمام، با طمأنينه و وقار در مقام جدّ، با نهايت عزم آنها را بايد گفت تا اينكه اين نعمت عظيم براي تو ثابت بماند. قرار عالم بر اين است كه هرچه را حرمت داشتي براي تو بماند. تو حرمت كفشت را اگر نداشتي كنيزها و نوكرها سرپا مي‏زنند و مي‏برند تا توي خلا خواهد افتاد اما اگر گفتي بابا يكي اين را بردارد طاقچه بگذارد، اين را لگد نكنند، براي تو مي‏ماند. وقتي كفشي را حرمت بداري براي تو اين‏طور شود همه امور چنين است. همين‏كه آدم خدا را حرمت نداشت عظم انوار خدا، عظم اسماء و صفات خدا تمام مي‏شود. پس تا مي‏توانيد حفظ كنيد حرمت را، خوب چيزي است حرمت داري. برادر مؤمن خود را بقدر اندازه‏اي كه حرمت دارد، حرمت بدار. از زن، از فرزند، از غلام، از كنيز، هر چيزي را مي‏خواهي شكرش را بگويي حرمتش را بدار والاّ نعمت از دست تو خواهد رفت، خسرالدنيا و الآخره خواهي شد.

از جمله امور عظيمه عظيمه بلكه اعظم جميع امور اين است كه بدانيم كه اين عالم صاحب دارد، اين عالم بزرگتر دارد و ما نيستيم گوسفندان كه ما را خلق كرده باشند و توي اين عالم ول كرده باشند مثل شترهايي كه توي بيابان ولند، مي‏چرند، كه هيچ شبان نداشته باشيم يا هيچ ساربان نداشته باشيم، اين‏طور نيست. بلكه اين عالم

 

«* 28 موعظه صفحه 204 *»

صاحب دارد، اعظم امور مسلم كه بايد آن را حرمت بدارد آخر چه چيز است؟ اعظم امور اين است كه بداند كه جميع اين ملك بلكه جميع اين هزار هزار عالم صاحب دارد. پس صاحب دارند بايد مراقبت اين را بكني و مواظب اين باشي. اگر مراقبت اين نكردي بكلي فراموش مي‏شود. چشمت كه نمي‏بيند او را، حالا زبانت هم ذكرش را نكند، دست تو هم هيچ خدمت براش نكند، فكرت به ياد او نباشد، يك سال هم بگذرد و هيچ از او ذكري در ميان نيايد، بكلي فراموش خواهد شد. پس از اين جهت ما قرار داديم و لا حول و لا قوة الاّ باللّه به تأييد خود صاحب اين ملك در هر سال اين تجديد عهد را كنيم و اين ميثاق را تازه كنيم و ذكر احوالات آن بزرگوار را در زمان ظهور او و كيفيت خروج او را و علامات ظهور او را و تغيير اوضاع عالم را از اول تا آخر بطوري كه از احاديث بر مي‏آيد نقل كنيم براي مردم و اين اعظم عبادات ما خواهد بود ان شاءاللّه عبادت بزرگي خواهد بود به جهت آنكه تجديد عهد كه شد انتظار ظهورش را مي‏كشيم، تذكر حاصل مي‏شود براي ما كه ما بي‏صاحب نيستيم. پس ان شاءاللّه شما هم در صدد اين ميثاق و عهد باشيد نه اينكه يك‏روزش را باشيد  يك‏روزش را نباشيد. اين را براي خودم نمي‏گويم، بلكه باز به حرمت نداشتن اين نعمت هم سلب نعمت مي‏كنند از آدم. پس احترام بداريد، همه شما جمع بشويد و گوش بدهيد و مترقّب باشيد، انتظار فرج داشته باشيد، عرض حاجات خودتان را به آن بزرگوار بكنيد. چرا كه بعد از آني‏كه فهميدي بصيرت پيدا مي‏كني، مي‏فهمي كه همين حالا صاحب تو به تو نزديك است و همين حالا جميع حاجات تو را مي‏تواند برآورد معرفت كه پيدا شد كار آسان مي‏شود. اين اصل مطلب بود كه مقصود چه‏چيز است براي اينكه معلوم شود كه پستاي چه بياني است.

اولاً مقدماتي براي اين بايد عرض كنم، پس براي مقدمه عرض مي‏كنم كه هرگاه به نظر تدبّر و تفكّر و به نظر تعقّل و فهم به اين عالم نظر كني مي‏يابي اين عالم را بر وفق حكمت  كه اگر جميع حكماي عالم جمع شوند و در يك امري از امور اين عالم

 

«* 28 موعظه صفحه 205 *»

بخواهند نقصي پيدا كنند كه بگويند اگر اينجاش طور ديگر بود بهتر بود، نمي‏توانند. دليل عاميانه مختصر اينكه كدام دليل بر اينكه اين ساعت همه اجزايش درست و موافق حكمت است حالا مي‏خواهيم بفهميم اجزاي اين ساعت موافق حكمت هست يا نيست كدام دليل بر اينكه موافق حكمت است از اين بهتر كه اين ساعت هزار سال يا ده هزار سال است كه مي‏بينيم اين ساعت دارد كار مي‏كند و يك آن تخلف نمي‏كند و جميع چرخش و اسبابش درست حركت مي‏كند، جميع اوقات را به وقت خود مي‏گويد. ديگر بعد از آني‏كه ده‏هزار سال اين يك دانه ساعت را ديديم دارد كار مي‏كند و همه چيز را به وقت مي‏گويد، ديگر دليلي از اين بهتر كه اين ساعت موافق حكمت كار مي‏كند نيست. معلوم است جميع چرخهاي اين موافق حكمت است. تو ببين ملك به اين عظمت ده‏هزار سال يا بيشتر است كه اين چرخ، اين آسمان، اين زمين، اين فصول اين ماه و اين ستارگان، اين مواليد دارند كار مي‏كنند، جميعش به وقت، جميعش به اندازه، بقدر مصلحت، موافق قاعده دارد كار مي‏كند و هيچ جاي اين نساييده، هيچ جاش عيب نكرده؛ دليل محكم‏تر از اين؟ كدام دليل براي اينكه بنيه تو و بنياد تو موافق حكمت است بهتر از اينكه درست بنشيني، درست برخيزي و هر صنعتي را بخواهي بكني بتواني، جميع مايحتاج تو را در بدن تو آفريده و در بدن خود محتاج به هيچ چيز از خارج نيستي، كدام دليل مختصرتر و نافعتر از خود تو براي تو بهتر است و اگر حكمتهاي اين عالم را بخواهيم تفصيل دهيم ماههاي دراز مي‏خواهد نه همين ماه تنها بلكه ماههاي بسيار، بلكه سالها بايد بيان حكمت اين عالم را كرد. آيا تعجب نمي‏كني از اين خانه عظيم كه آسمان سقف اوست و زمين فرش اوست و آفتاب و ماه و ستارگان قنديلها و لَنْتِرهاي([21]) اوست كه اينها گاهي برداشته مي‏شود و گاهي گذارده مي‏شود.

 

«* 28 موعظه صفحه 206 *»

اين زمين زمين آن خانه است و درياها درياچه‏هاي اين خانه است و معدنها خزانه اين خانه است و كوهها مخزن جواهر آن و صندوقخانه‏هاي اوست. آيا هيچ تعجب نمي‏كني از اين جنگلها و اين باغچه‏ها و اين چمنها و اين مَرغها؟([22]) اين چه اوضاعي است كه اين‏طور مي‏گردد؟ اين ساعت را چطور كوكي كرده‏اند كه ده‏هزار سال است كار مي‏كند و كوك جدايي نمي‏خواهد، مي‏گردد متصل بهم بدون اينكه يك مو تخلف كند. پس به همين‏قدرها اكتفا مي‏كنيم در بيان حكمتهاي عالم چراكه دريايي است واسع كه اين شناوريها شخص را به انتهاي اين و به ساحل اين نمي‏رساند. پس اين عالم موافق حكمت است، ببين اين حكمت را كه چگونه هر چيزي را مناسب هر چيزي به اندازه آن چيز داده. جزئياتش را بگويم هوش از سرت مي‏رود. فيل را گردن نداده است و عوض گردن خرطوم او را بلند كرده، مرغي كه گردن ندارد، منقار بلند به او داده، پا بلند است گردن بلند داده، اين چه چيز است كه همچو طور شده؟ اين جوجه‏ها را در تخم ببين چطور به اين تركيب، اين پرها به اين رنگها داده، جميع مايحتاج او را در آن تو قرار داده بطوري كه جميع آنها بر وفق حكمت است كه هركس نگاه كند هر ملتي، هر مذهبي كه نگاه كند مي‏فهمد از روي حكمت است و موافق حكمت است. پس چون اين عالم موافق حكمت است پس لامحاله سازنده اين عالم حكيم است، نمي‏شود سازنده اين عالم سفيه باشد. نادان نافهم نمي‏شود همچو خلق به اين استحكام و به اين نظم بيافريند، البته صانع اين عالم حكيم است مسلّماً. حالا كه صانع عالم حكيم شد و اتفاقي جميع عقلاي عالم است حكمت صانع عالم پس صانع حكيم كار لغو از او سر نمي‏زند مسلّماً، لامحاله كار او فايده بايد داشته باشد. هر كاري را كه حكيم مي‏كند براي فايده‏اي مي‏كند. فرق مابين لغو و حكمت همين است كه وقتي مي‏بيني يك‏كسي نشسته كاري مي‏كند مي‏پرسي اين كار را براي چه مي‏كني؟ جوابي

 

«* 28 موعظه صفحه 207 *»

ندارد، مي‏گويد همين‏طور مي‏كنم. مي‏گويي همين‏طور مي‏كنم يعني چه همين‏طور مي‏كنم لغو است. اگر گفت براي فلان فايده مي‏كنم معلوم است از روي حكمت است، معني ديگري لغو ندارد و معني ديگري حكمت ندارد غير از اين كه عرض كردم پس كار حكيم براي فايده‏اي بايد باشد و كار سفيه و ديوانه براي فايده‏اي نيست.

بعد از آني‏كه اين معلوم شد حالا ببينيم خدا عالم را براي چه آفريده. خوب اين آسمان به اين عظمت، اين زمين به اين وسعت، اين دريا، اين برّ و بحر را براي چه آفريده؟ اين خلق را آفريده وِل كرده توي اين عالم، حاصل اين چه چيز شد؟ فايده‏اش چه چيز است؟ اگر مي‏گويي هيچ فايده ندارد، اقرار كرده‏اي كه خدا سفيه است، گفته‏اي سازنده اين عالم عاقل نيست، حكيم نيست و كسي كه حكيم نشد و سفيه شد چطور اين عالم را بر وفق حكمت مي‏سازد؟ و اگر خدا حكيم است موافق حكمت كرده پس اين عالم را بايد فايده‏اي باشد من و تو را براي يك فايده‏اي آفريده، اين «براي يك فايده‏اي آفريده» دو معني دارد. هرگاه فايده براي كاري ذكر شود اگر آن فايده قابل اعتنا نيست آن كار كار بزرگ نيست مثل اينكه بچّه مي‏نشيند به قول خودش گودالو مي‏كَند، زمين را مي‏كَند، گود مي‏كند، چاله مي‏كند. مي‏پرسي براي چه؟ مي‏گويد براي اينكه آب توش كنم. فايده‏اي گفت لكن قابل اعتنا نيست، كار بچگانه‏اي است. يك‏دفعه هست كار را براي آن فايده‏اي كه مي‏كند آن فايده قابل اعتنا است  معلوم مي‏شود كار بزرگي است. همچنين هرگاه كار را حكيم براي فايده بكند و آن فايده بعمل نيايد، اين دليل عجز حكيم است. مثلاً كاردي يا چاقويي براي برش ساخته وقتي مي‏پرسي براي چه مي‏سازي؟ مي‏گويد براي اينكه ببرد و با آن قلم سر كنم. پس بايد ببرد، حالا بعد از آني‏كه ساخت فايده نداد و نبريد، اين دليل عجز اوست، دليل بي‏حكمتي اوست، دليل بي‏قدرتي اوست. چراكه خيالش بود خوب بسازد و نتوانست بسازد. اين دليل بي‏قدرتي او مي‏شود، دليل عجز او و بي‏حكمتي او مي‏شود. و هرگاه كاري براي فايده‏اي كرده شد و آن فايده بعمل آمد اين دليل حكمت و قدرت او مي‏شود. حالا

 

«* 28 موعظه صفحه 208 *»

فايده براي اين خلق دانستي كه هست، حالا آن فايده اگر به عمل نيايد آيا نه اين است كه دليل بي‏قدرتي خدا شد؟ بچه‏بازي شد؟ به جهت آنكه كاري را براي امري كرد و آن امر نشد. مثل اينكه كسي تخت بسازد براي نشستن بر روي آن و وقتي ساخته شد بر روي آن نمي‏توان نشست و ديدي آن فايده بعمل نيامد، بي‏مصرف شد. پس اگر فايده بعمل نيامد دليل بي‏قدرتي و عجز صانع است و هرگاه آن فايده بعمل بيايد دليل اين است كه سازنده آن حكيم است، صانع آن قادر است، عظيم است اين خالق خيلي خوب است.

حالا پس خداوند اين ملك را كه آفريد بايد براي فايده‏اي باشد حكماً جزماً و آن فايده هم البته بايد بعمل بيايد و مأيوس مباشيد از اينكه آن فايده بعمل نمي‏آيد، احتمال ندهيد كه بعمل نيايد البته بعمل مي‏آيد. اينهايي را كه مي‏گويم خيالم مي‏رسد چيزهايي است كه مثل اين روز روشن است اگر دل بدهيد. و بعد از روشن‏شدن ان شاءاللّه ديگر دلهاتان تاريك نخواهد شد. حالا كه بنا شد فايده داشته باشد ببينيم فايده خلقت ما چه چيز است؟ مي‏خواهيم بفهميم، معلوم است فايده صنعت را، فايده خلقت را خود صانع حكيم بهتر مي‏داند. كسي كه از مافي‏الضمير او خبر ندارد.كسي از مشيت او و اراده او خبر ندارد. پس رجوع كرديم به خود اين صانع كه ببينيم فايده اين خلقت چيست، ديديم در حديث قدسي مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف من گنج پنهاني بودم ـ خدا مي‏فرمايد ـ من گنج پنهاني بودم و احدي را بر من اطلاع نبود. خود را گنج ناميده به جهت آنكه مجمع كمالات است و مراد جميع كمالات اوست و جواهر صفات و اسماء اوست مراد گوهرهاي انوار اوست. و چون براي خدا كمالات بي‏نهايت بود از اين جهت تعبير از معرفت خود به گنج آورده و من ـ مي‏فرمايد ـ گنج پنهاني بودم دوست داشتم مردم بر اين گنج اطلاع پيدا كنند، اين گنج را بشناسند، خلق را خلق كردم تا اينكه اين گنج رابشناسند يعني مرا بشناسند دوست داشتم مرا بشناسند خلق را خلق كردم تا شناخته

 

«* 28 موعظه صفحه 209 *»

شوم. پس اين سرّي است براي اينكه من چرا خلق را آفريدم. اين حديث شريف معاني بسيار دارد، اين يكي كه حالا حاجت بود عرض كردم. پس خداوند عالم من و تو را براي معرفت خود آفريده شكي در اين نيست، بايد تحصيل معرفت كرد. همچنين ديديم در قرآن فرمايش فرموده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون من جن و انس را نيافريدم مگر از براي بندگي و عبادت. معلوم است فايده خلقت من و تو عبادت است، بايد من و تو عبادت كنيم خدا را. باز در حديث قدسي ديديم مي‏فرمايد ماخلقتكم لاربح عليكم انما خلقتكم لتربحوا علي يعني من نكردم خلق تا سودي كنم از پهلوي مخلوقات خود، بلكه تا بر بندگان جودي كنم و ايشان سودي از من ببرند. حالا آن سودي كه ما بايد از خدا ببريم، آن جزاي اخروي است براي اعمال ما لكن در دنيا بايد عبادت كنيم او را و او را بشناسيم. پس من و تو را براي بندگي آفريده‏اند نه براي آقايي مسلّماً، اين پيه را به خود بمال، بدان‏كه ما را براي عبوديت آفريده‏اند. ما عبديم نه آقا، اگر ادعايي كنيم خطاست، آقا اوست. پس خدا جميع ماسوي را براي عبوديت آفريده، جميع ماسوي عبدند ان كل من في السموات و الارض الاّ اتي الرحمن عبداً جميع كائنات عبدند براي خدا، جميع كائنات را براي عبوديت آفريده‏اند. پس من و تو بايد اين پيه عبوديت را بر خود بماليم و خود را عبد بدانيم، خيال آقايي را از سر بدر كنيم و اگر غير از اين كنيم خلاف غرض صانع عالم كرده‏ايم، خلاف چيزي كه منظور نظر او بوده كرده‏ايم و خيلي امر بزرگي است خلاف منظور سلطان كردن. في‏المثل اگر پادشاه خانه‏اي عظيم بسازد و صدهزار كرور مثلاً خرج كند و آن خانه را بسازد از براي اينكه تو بيايي و مهمان او بشوي و في‏المثل تو بيايي آنجا بنشيني مي‏گويد براي اين ساخته‏ام كه تو بيايي آنجا بنشيني و حالا كه ساختند اين عمارت را از پي تو بفرستند و تو نروي، ببين چه‏كار بزرگي كرده‏اي! جميع زحمت اين پادشاه را به هدر داده‏اي، همه آنها را فاسد كرده‏اي، صدهزار كرور خرج كرده و تو اعتنا نكرده‏اي، خلاف منظور او كرده‏اي. پادشاه به ساختن آن اين‏همه اعتنا كرده براي رفتن تو و تو بكلي اعتنا نكرده‏اي، معلوم

 

«* 28 موعظه صفحه 210 *»

است پادشاه به سخط درمي‏آيد. حالا همچنين خداي عظيم اين عرش عظيم و اين كرسي رفيع و اين سماوات بلند را و اين ارضين پست را براي اين آفريده كه من و تو عبادت او كنيم و بندگي او كنيم. حالا هرگاه ما بندگي نكنيم و از اين گذشته ادعاي آقايي هم بكنيم خلاف غرض او كرده‏ايم، غرض او را بعمل نياورده‏ايم و خدا مي‏فرمايد ادعوني استجب لكم ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين هركس استكبار از بندگي من كند لامحاله داخل جهنم خواهد شد، ذخيره جهنم خواهد بود. من و تو را براي بندگي آفريده نه براي آقايي و ما بايد در صدد بندگي برآييم و در صدد معرفت او و خدمت او باشيم. در حديثي مي‏فرمايد عبادة اللّه خدمته في الارض عبادت خدا همان خدماتي است كه در روي زمين بايد بانجام رساند، هركس اين خدمتها را كرد عابد است  هركس نكرد عابد نيست، معني ديگري ندارد عبادت بجز انجام رسانيدن خدمات خدا.

بعد از آني‏كه يافتي كه من و تو را براي بندگي آفريده‏اند حالا عرض مي‏كنم و بسيار امري است مشكل، توجه تمام داشته باشيد كه براي آخرت شما منفعت دارد و آن اين است كه پادشاه ما بر خلاف مخلوقات است و شبيه به مخلوقات خود نيست. مخلوقات فقيرند و محتاج و خداي ما غني است و بي‏نياز، پس من و تو را كه براي عبادت آفريده‏اند نه از براي اين است كه او خودش از عبادت انتفاعي ببرد و ما به عبادت تقويتي از او كنيم و اصلاح مزاج او كنيم، يا اصلاح بدن او به خدمت او كنيم. تو غلامت را مي‏خواهي خدمت تو را كند يعني مشت و مالت كند، آب به تو بدهد رفع عطش از تو بكند، نان به تو بدهد تو را از گرسنگي برهاند، لباس براي تو بياورد تو را از علت برهنگي برهاند لكن خداوند عالم جلّ‏شأنه غني است از خلق و از عبادت خلق. حضرت امير مي‏فرمايد لاتضرّه معصية من عصاه و لاتنفعه طاعة من اطاعه طاعت مطيعان به خدا نفع نمي‏رساند و معصيت عاصيان به خدا ضرر نمي‏رساند. در قرآن فرموده من كفر فان الله غني عن العالمين ببين چه عظمتي اظهار مي‏فرمايد! مي‏فرمايد

 

«* 28 موعظه صفحه 211 *»

شما اگر يك‏نفرتان كافر به خدا شود، خدا از عالم بي‏نياز است. نه اينكه خدا از همان يك‏نفر بي‏نياز است، از جميع عالم بي‏نياز است. پس،

گر جمله كائنات كافر گردند «معلوم است» بر دامن كبرياش ننشيند گرد

هيچ تفاوت براي خدا نمي‏كند، خدا را حاجتي به عبادت خلق نيست، انتفاعي از عبادت آنها ندارد ولكن خدا در ملك خود جهت عبادت آفريده، جهتهاي عبادت آفريده و تو را امر كرده به واقع‏ساختن آن بر آن جهتها. اگر عبادت خود را بر آن جهتها واقع ساختي خدمت خدا را در روي زمين كرده‏اي و چون خدمت خدا كردي عبادت خدا كرده‏اي و اگر عبادتها را بر آن جهتها واقع نساختي خدمت نكردي و چون خدمت نكردي عبادت نكردي.

مثَل عرض كنم، پادشاه يكي را مي‏گويد تو منصب مهتري را داشته باش، آن اسب را خدمت كن. بايد تو شب و روز متوجه آن اسبي كه فرموده باشي و روي تو به آن اسب باشد و دست تو بر پشت و بر سر و پاي آن اسب باشد، لازال آن اسب را جو مي‏دهي، تيمار مي‏كني. پنج سال هم بسا آنكه مي‏شود پادشاه را نمي‏بيني، پيش پادشاه نمي‏روي لكن عبادت تو براي پادشاه همين خدمت است. مهتر را هم پادشاه پول داده خريده و عبدش است، عبادت پادشاه و بندگي پادشاه اين خدمتي است كه به دستش داده‏اند نه اين است كه حالا بگويد من مي‏خواهم تو را بمالم اي پادشاه، نان براي خود تو بياورم، آب به خود تو بدهم، اين بندگي نيست. خدمتي رجوع كرده‏اند به آن بنده بايد خدماتي را كه به من رجوع شده بكنم فضولي نبايد بكنم اگر فضولي كنم مي‏گويند تو را چه كار به اين حرفها؟ اگر گويد من مي‏خواهم جو به اسب ندهم، به همان خود تو مي‏خواهم نان بدهم، خودرأيي است. اگر بنده‏اي، آن جهت خدمت را كه از براي تو معين كرده‏اند بايد بسوي آن جهت تو خدمت كني و آن اين است كه روي خود را به آن اسب كني و دست خود را به تيمار اسب بداري. اگر چنين كردي تو خدمت پادشاه را كرده‏اي. خدمت كه كردي عبادت پادشاه شده. نه خيالتان برسد كه خود پادشاه را بايد

 

«* 28 موعظه صفحه 212 *»

برويد مشت‏ومال كنيد، همه اين خدمات عبادت است. يكي را منصب تازي‏باني مي‏دهد، جهت خدمت پادشاه براي او آن تازي است، ديگر نبايد دخل و تصرف كند كه تازي نجس است، من خدمت تازي نمي‏كنم. خير، متوضا پاك‏كردن هم جهت خدمت است، حالا جهت خدمت تازي است. اين غلام را پادشاه حكم كرده كه خدمت تازي را كند، جل او را درست كند، گوشت به او بدهد، نان به او بدهد، پاكيزه‏اش بكند، تيمارش بكند، مَرَس([23]) بكند بدست جلودار پادشاه كه وقتي شكار مي‏رود او را ببرد. اگر اين كارها را كرد عبادت پادشاه و بندگي پادشاه را كرده والاّ اين خودسري و خودرأيي است، نبايد اين فضولي بكند بگويد كه من اگر عبد توام دلم مي‏خواهد تو را خدمت كنم، من نمي‏خواهم خدمت تازي كنم، خدمت تازي يعني چه؟ خير، خدمت و عبادت تو خدمت آن تازي است.

شايد عوام بگويند فلاني چه اصراري دارد در اين! اينها چه‏چيز است كه مي‏گويد! اينها حكمتهاي عظيمه است كه حكماي بسيار بزرگ در آن درمانده‏اند و من به زبان عاميانه مي‏گويم. پس جهت خدمت خدا معين كرده براي بندگان خود به جهت آنكه خدا غني است از عبادت بندگان. نه طاعت بندگان به او نفع مي‏رساند نه معصيت عاصيان به او ضرر مي‏رساند و نه بندگان او را مي‏بينند كه عبادتي براي او بكنند، نه او از رتبه خدايي خود فرود مي‏آيد تا او را مشاهده كنند، نه بندگان از رتبه خود بالا مي‏روند كه با او قرين شوند. پس دسترس به عبادت خدا ندارند ابداً در هيچ عبادتي، در هيچ مسأله‏اي از مسائل هيچ بنده‏اي از بندگان دسترس بسوي خدايي كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير است ندارند. كه را دسترس است به خدا؟ پس در جميع امور خدا جهت خدمت قرار داده و جهتهاي خدمت هم متعدد است نه يك‏جهت است، جهتهاي خدمت متعدد است الاّ اينكه بعينه مثَل اين حكايت مثل

 

«* 28 موعظه صفحه 213 *»

سرباز است كه همه سربازند لكن هر ده‏تاشان تابعند براي يك دَهباشي، اين دهباشي نسبت به آن ده‏تا كلي است، امر همه اين ده‏تا در دست قدرت اوست، او را كه بطلبند هر ده‏تا را طلبيده‏اند، او را كه دور كنند هر ده‏تا را دور كرده‏اند. آن‏وقت هرگاه ده‏تا از اين دهباشيها جمع شوند در تحت يك يوزباشي جمع مي‏شوند. آن يوزباشي آن صدتا را متوجه مي‏شود و آن كلي است نسبت به اين صدتا. صدتا از اين يوزباشي‏ها كه جمع شوند در تحت ياور مي‏افتند، ياورها هم در تحت سرهنگ جمع مي‏شوند، سرهنگها هم در تحت سرتيپ جمع مي‏شوند، ديگر همه اينها در تحت ميرپنجه جمع مي‏شوند، آن ميرپنجه ديگر بر همه آنها حكمران است و همه مطيع او بايد باشند و همه اينها كه هستند در زير دست آن پيشكار شاه در تحت آن قائم‏مقام پادشاه بايد باشند كه او بيايد و تصرف بكند و او مي‏آيد و به همه حكم مي‏دهد، همه در تحت فرمان او بايد باشند. جنباننده كل اين سلسله همان يكي است. جهتهاي خدمت خدا هم در روي زمين اين‏طور است، اگرچه خدا را خدمات بسيار است لكن هر چندي از اين خدمات در تحت يك بزرگ جمع مي‏شوند و چندي از اين بزرگها در تحت يك بزرگي ديگر، همين‏طور اين جهتهاي خدمت مي‏رود تا جميع اينها جمع مي‏شود نزد يك جهت خدمت كه او بزرگتر از همه است. جنباننده همه اين خدمات اوست، بايد جميع اينها براي او بشود جميع اين خدمتها جهتش اوست، همه بايد به امر او باشد، همه بايد به نهي او باشد، به صلاحديد او باشد. خوب باز اينجا مي‏گويم كه پادشاه حكم كرد كه جميع اين ده سرباز مطيع آن دهباشي باشند، آنچه اين امر مي‏كند آن ده‏تا بايد اطاعت كنند و او آنها را جزا دهد. ديگر بعد از آن جميع اين دهباشيها به حكم ياور([24]) مي‏جنبند و ياورها به حكم سرهنگ و سرهنگها به حكم سرتيپ و سرتيپ‏ها هم به حكم

 

«* 28 موعظه صفحه 214 *»

ميرپنجه مي‏جنبند و همچنين درجه به درجه بالا مي‏رود تا اينكه جميع اينها به حكم پادشاه جنبنده‏اند. پس اگر اين سربازها اطاعت نكنند دهباشي خود را، اينها مخالفت سلطان كرده‏اند زيرا كه جهت خدمت را از دست داده‏اند، عبادت سلطان نكرده‏اند. عبادت سلطان خدمت اوست در عرض مملكت او. گفته‏اند شما ده تا مطيع اين دهباشي باشيد حالا اگر كسي اطاعت نكرد نشد از اين جهت كه هرچه را پادشاه جهت خدمت قرار داده او مطيع آن جهت باشد و آن جهت خدمت، خليفه پادشاه است. دهباشي خليفه پادشاه است بر اين ده تا سرباز، يوزباشي خليفه پادشاه است بر آن صد تا، قائم‏مقام پادشاه است براي آن صد تا و ردّ بر او ردّ بر پادشاه است، معصيت او معصيت پادشاه است، حرمت داشتن از او حرمت داشتن از پادشاه است. يعني آن صد تا نسبت به او چنين بايد باشند نه باقي سربازها. بلي حرمت منصبي براي اين است كه سربازهايي هم كه در تحت يوزباشي ديگري هستند بايد حرمت منصبي از اين بدارند لكن فرمانش را نبايد ببرند، اگر يكي از آنها را به جايي بفرستد خود به خود نبايد اطاعت كنند.

همين‏طور است جميع امر اين شريعت، هي درجه به درجه بالا مي‏رود تا آنكه جميع اين خدماتي كه هست در تحت خدمتي بزرگ جمع مي‏شود و آن جهت خدمت بزرگ بزرگ كه ديگر از آن بزرگتري نيست مي‏شود و آن كسي است كه يكتاي ملك خداست و بالاتر از او خلقي نيست، با او موجودي نيست و او محمّد بن عبداللّه9 و ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعينند كه اوّلنا محمّد اوسطنا محمّد و اخرنا محمّد كلّنا محمّد جميع ايشان محمّدند صلوات‏اللّه و سلامه عليهم اجمعين. پس چون همه يكي هستند اين يك بزرگوار جهت خدمت كل كائنات است. حالا كه جهت خدمت كل كائنات است پس بايست از امر او صادر شد، بايست از نهي او منزجر شد و بايد در جميع امور اطاعت او را كرد. حالا اگر حرف اين را شنيدي، عبوديت اين را كردي، عبادت خدا بعمل آمد اگر نه، نه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه ديگر طرح

 

«* 28 موعظه صفحه 215 *»

ديگري نيست اطاعت خدا اگر غير از اين باشد بگو ببينم اطاعت خدا ديگر چطور مي‏شود؟ مي‏خواهم بفهمم. ندارد خداي ما طاعتي غير طاعت محمّد9 مي‏گويي نه، از كدام راه رفتند؟ كي از خدا شنيدند؟ خدا كي از زبان كسي حرف زده براي او؟ كي از چهره كسي جلوه كرده براي او بجز از محمّد و آل طيبين طاهرين او صلوات‏اللّه عليهم؟ پس جهت خدمت كل كائنات وجود مبارك محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم. پس هركس اين بزرگوار را خدمت كرد عبادت خدا شده، عبادت خدا همين است، ديگر ما عبادتي ديگر براي خدا سرمان در نمي‏آيد خوب بگو ببينم چكار براي خدا مي‏كني؟ مي‏گويي عجز و الحاح پيش او مي‏كنم، ركوع و سجود براي او مي‏كنم، مي‏گويم همين نماز را و اين ركوع و سجود را محمّد قرار داده وانگهي كه جهت خدمت براي اين ركوع و سجود هم قرار داده. جميع شماها بايد در نمازتان رو به خانه كعبه كنيد، دستتان را رو به خانه كعبه بلند كنيد. حالا بگو ببينم خانه كعبه سنگهاش خداست؟ چوبهاش خداست؟ فرشش خداست؟ نه، هيچ‏تاش خدا نيست بلكه خدا اين را جهت نماز تو قرار داده. پس اين نمازي كه اشرف خدمتها است و در آن با خداي خود حرف مي‏زنيم، جهتش خانه كعبه است. همين با خدا حرف مي‏زنيم يعني چه؟ مگر خدا گوشي دارد مثل گوش تو كه تو حرفهاي خود را به گوش خدا برساني؟ نه‏خير، خدا گوشي ندارد پس دخلي به خدا ندارد حرفهاي ما. حالا كه خدا گوشي ندارد پس با كه حرف مي‏زني؟ مي‏گويي با ذات خدا حرف مي‏زنم. مي‏گويم صداي تو صد قدم راه بيشتر نمي‏رود، چگونه به ذات خدا خواهد رسيد؟ خدا گوشي ندارد مثل گوش خلق لكن السلام علي اذن اللّه الواعية في الامم و يده الباسطة بالنعم و جنبه الذي من فرّط فيه ندم در زيارت حضرت امير است نوشته مجلسي، سلام بر گوش شنواي خدا در امتها و آن امام تو است، اوست گوش خدا و اوست گوشي كه آنچه در ملك است از صداها خدا به آن گوش مي‏شنود. همين‏كه او شنيد حالا ديگر خدا شنيده. هر سخني را كه توي آن ده تا سرباز دهباشي شنيد، شاه شنيده. حاجت خود را بايد آن ده تا سرباز به

 

«* 28 موعظه صفحه 216 *»

آن دهباشي بگويند، آن‏كه شنيد پادشاه شنيده. حاجت تو، عرض تو به گوش دهباشي مي‏رود. تو را نمي‏برند در مجلس سلام توي تالار بلور مثلاً بنشانند. تو اگر بخواهي عرضي به پادشاه بكني، تو عرضت را بايد به گوش دهباشي برساني از اينجا بيشتر تو مقام نداري، رتبه‏اي براي تو بالاتر از اين نيست بجز گوش دهباشي سخن تو به جايي ديگر نخواهد رسيد، اعتنا نخواهند كرد. حرفي كه به جايي نرسد چند توان گفت، در نزد سلطان مذكور نيستي، تو كه سهل است سرهنگ هم در آنجا ذكري ندارد. پس تو نيستي آنجا كه با شاه بتواني حرف بزني، پس آن دهباشي گوش به حرف اين سربازها مي‏دهد و چون گوش دهباشي شنيد ديگر گوش دهباشي گوش پادشاه است، حكم او حكم پادشاه است، دست او دست پادشاه است، پس اين آنچه شنيد پادشاه شنيده نه اين است كه شاه ما  كر است ولي شاه ما احتياج به شنيدن ندارد الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اگر اسم شنيدن آمد گوش مي‏خواهد، اگر اسم دانستن آمد خداي ما دانا است به آنچه آفريده و دانا است به آنها پيش از آفريدن آنها و بعد از آفريدن دانا به خلق خود بود و هست، لكن گوش دهباشي و همان شنيدن دهباشي گوش پادشاه و شنيدن پادشاه است. خداي ما را حاجت به گوش نيست. پس خدا مي‏شنود سخن بندگان خود را لكن با اذن اللّه الواعية في الامم، خدا مي‏دهد لكن با يده الباسطة بالنعم خدا پناه مي‏دهد لكن با جنبه الذي من فرّط فيه ندم. همه كار مي‏كند پادشاه ما لكن گرم مي‏كند با آفتاب، تر مي‏كند با آب، خشك مي‏كند با خاك، مي‏سوزاند با آتش و هيچ نقلي هم نيست. همچنين مي‏شنود با اين گوش، تو چرا زورت مي‏آورد؟ مي‏بيند با اين چشم، تو چرا زورت مي‏آورد؟ و هيچ جاي دنيا هم عيب نمي‏كند.

پس عرض مي‏كنم كه محمّد9 قائم‏مقام خدا است، آن بزرگواري كه يگانه عرصه امكان است، يگانه كلّ كائنات است، قائم‏مقام خداي واحد است، جهت خدمت كل كائنات است، بايد جميع آنها به امر او باشد، به نهي او باشد، به اطاعت او باشد. عربي كه مي‏گويي اين‏طور مي‏شود نقلي نيست عربي و فارسي مثل هم است. من

 

«* 28 موعظه صفحه 217 *»

كه اطاعت تو را كردم مطيع تو مي‏شوم، تو مطاع من مي‏شوي مثل اينكه غلامي كه بندگي آقايي را كرد آن غلام عابد مي‏شود و آن آقا معبود، طوري نمي‏شود، كفري واقع نمي‏شود. پس مطاع كل كائنات محمّد و آل‏محمّدند و مخدوم كل روزگار محمّد و آل‏محمّدند صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و آن كسي كه جميع جهات خدمت منتهي به او مي‏شود محمّد است و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. واللّه اگر اطاعت كرديم او را اطاعت كرده‏ايم خدا را به نص آيه شريفه من يطع الرسول فقداطاع اللّه اطاعت اين عين اطاعت خداست، ديگر طرح ديگري خدا طاعت ندارد. كذلك هركس خدمت آل‏محمّد سلام اللّه عليهم را كند خدمت خدا كرده، طاعت خدا همين است، عبادت خدا همين است، عبادت خدا ديگر طرح ديگري نيست. چه بكند انسان به خدا؟ بروم آب به خدا بدهم؟ نان به خدا بدهم؟ چه خدمت براي خدا بكنم؟ خدا جهات خدمت قرار داده صد دينار كه به برادر مؤمن دادي خدا مي‏گويد من‏ذا الذي يقرض اللّه قرضاً حسناً خدا همچو قرض مي‏گيرد به برادر مؤمن كه به قرض دادي به قرض خدا داده‏اي. مي‏خواهي حالا ديدن خدا بروي، عيد آمده است و ديدني خدا مي‏خواهي بروي چه مي‏كني؟ مي‏فرمايد من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه هركس به زيارت حسين برود به زيارت خدا رفته، اين شد جهت خدمت. وهكذا جميع معاملاتي كه شما با محمّد و آل‏محمّد بكنيد به امر خدا و به حكم خدا، بطوري كه خدا قرار داده اين مي‏شود عبادت خدا، اين مي‏شود خدمت خدا. ديگر طور ديگري، شكل ديگري، كار ديگري نيست.

مثلي عرض مي‏كنم و لا قوة الاّ باللّه. اين چراغي كه در مردنگي گذارده شده تو كه بيرون مردنگي هستي استكبار از مردنگي چرا مي‏كني؟ اگر از مردنگي استكبار كني از كدام راه به چراغ مي‏رسي؟ به چراغ نخواهي رسيد مگر از راه مردنگي. مي‏گويي اصلاً چراغ نمي‏خواهم، در توي ظلمات افتاده‏اي. اگر چراغ مي‏خواهي، توي مردنگي. پس همچنين مي‏فرمايد هو المحتجب و نحن حجبه يعني ماها كساني هستيم كه خدا در ما

 

«* 28 موعظه صفحه 218 *»

جلوه كرده پس من رآني فقد رأي الحق، اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم جلوه خدا و ظاهر خدا در ميان شما. پس چون شدند جلوه خدا پس تو استكبار از كه مي‏كني و چرا استكبار مي‏كني از خدمت محمّد و آل‏محمّد؟ حالا گيرم از ايشان تمكين نمي‏كني، از كدام راه مي‏روي پيش خدا؟ بگو ببينم تو خود اوّل ماخلق‏اللّهي كه حاجت به محمّد و آل‏محمّد نداري؟ يا يك اول ماخلق‏اللّه ديگر سراغ داري؟ آيا موسي و عيسي اول ماخلق‏اللّه بودند؟ آيا اين ساير خلق منكوس اول ماخلق‏اللّه بودند؟ از كجا مي‏روي پيش خدا؟ خودت هم مي‏داني كه متصل به خدا نيستي، خودت اين را فهميده‏اي. آن كيست كه حجاب مابين تو و خداست؟ و آن كيست كه اول ماخلق‏اللّه است؟ خدمت كه را مي‏كني؟ مي‏گويي خدمت نمي‏كنم، از فائده ايجاد بيرون مي‏روي. خدمت مي‏كني، بگو ببينم خدمت كه را مي‏كني؟ مخدوم شما كيست؟ لكن من تجربه كرده‏ام اين مردم به «هيچ» اعتقاد عظيمي دارند، هر چيزي كه هيچ باشد، هيچ هيچ باشد، اعتقاد عظيمي به آن دارند. اثر عظيم عظيمي اين هيچ در وجود ايشان دارد. اين مردم كه از جن مي‏ترسند به جهت آنست كه نمي‏بينند او را، چيزي نيست، اگر مي‏ديدند جن را مثل گربه مي‏شد، مثل شتر مي‏شد، نمي‏ترسيدند. چون هيچ نمي‏بينند و توي اين دالان هيچ نيست هي مي‏ترسند. همچنين مردم به هيچ خدمت مي‏كنند، به هيچ خيلي اعتقاد دارند، خيلي به هيچ اخلاص مي‏ورزند، هيچ را باعث نجات خود مي‏دانند. بگو ببينم چه مي‏كني اگر نه تو خدمت مي‏كني از جهاتي كه خدا گفته، هيچ را تو اعتقاد كرده‏اي. غرض اينكه جميع عبادتهاي خدا جهت دارد و بايد عبادت را بسوي آن جهات ادا كرد.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 219 *»

«موعظه سيزدهم» دوشنبه شانزدهم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

ديروز مقدمه‏اي عرض كردم كه مختصر آن اين است كه هركس نظر كند در اين عالم، اين عالم را موافق حكمت خواهد يافت بطوري كه هيچ حكيمي در اين عالم نمي‏تواند خدشه بگيرد، و بر احسن طورها و بر نيكوترين قسمي اين عالم بنياد شده بطوري كه هركس در اين عالم به نظر عبرت نظر كند مي‏بيند كه اين عالم صنعت حكيمي است، صنعت عالمي است، صنعت قادري است. نه اين است كه اين عالم را شخص جاهل نادان سفيهي بنياد كرده باشد. پس چون يافت انسان كه اين عالم را حكيم عالِم قادري بنياد كرده خواهد يافت كه آن حكيم عالِم قادر اين عالم را به لغو و عبث نيافريده. پس براي فايده‏اي اين خلق را بنياد كرده و آن فايده بايست فايده‏اي باشد كه قابل اعتنا باشد نه فايده‏اي كه محل اعتناي عقلا نباشد و هيچ عاقلي براي آن كاري نكند. عرض كردم بچه گودال مي‏كَند از او مي‏پرسي براي چه مي‏كني؟ مي‏گويد مي‏خواهم توش آب كنم. حالا اين فايده‏اي نيست كه عقلا به اين اعتنا كنند و حاصلي از آن بيابند. پس چنين فايده‏اي فايده و عاقبت كار حكما و عقلا نخواهد بود. پس بايد فايده‏اي باشد كه محل اعتنا باشد. و عرض كردم كه هرگاه حكيم عليم قادر كاري را

 

«* 28 موعظه صفحه 220 *»

براي فايده‏اي كرد بايستي آن فايده بعمل هم بيايد و آن فايده حاصل هم بشود. اين مختصري از آنچه ديروز عرض كردم.

حالا ببينيم فايده خلقت اين عالم چيست؟ آيا فايده خلقت اين عالم همين است كه مردم بخورند و بياشامند و تغوّط كنند؟ و يا قومي به معاصي بكوشند؟ آخر ببينيم كه اين عالم را براي اين آفريده‏اند كه قومي شراب بخورند و خر بشوند و مست بشوند و تغوّط كنند، توش بغلطند و قي كنند و ريش و سر خود را ملوّث كنند؟ در تغوّط خود غوطه بخورند؟ اين عالم به اين عظمت را براي اين چيزها نيافريده‏اند كه هي بخورند و از آن پايين در كنند. اين چه‏چيز شد؟ بعينه گودال‏بازي بچه‏هاست. پس خداوند عليم حكيم اين عالم به اين عظمت را، اين آفتابي را كه هزار همسر روي زمين است، خيالت نرسد اين آفتاب كوچك است، چهارهزار سال راه دور است از تو و بزرگي او هزار همسر روي زمين است. پس اين عالم به اين عظمت را خدا به لغو و عبث و بازي و براي فايده‏هاي ناقابل نيافريده، بلكه براي فايده‏اي كه آن فايده محل اعتنا باشد آفريده و آن فايده معرفت خداوند عالم است و آن فايده عبادت خداوند عالم است. اين عالم را براي اين آفريده كه بندگان عارف به حق او شوند و بندگي كنند از براي او و نه اين است كه از بندگي اين بندگان نفعي به او برسد، بلكه بندگي اگر بكنيم خود منتفع مي‏شويم.

مثَل مختصري براي اين كلمه عرض كنم. مثَل بندگيهاي شما مثل كندن معدن مي‏ماند و مثل كلنگ‏زدن و زمين‏كندن و از آن سنگهاي سخت معدن بيرون آوردن و گداختن و از آن يك جوهري بيرون آوردن و طلا و نقره بيرون آوردن است. اين بندگيهاي شما عملي است كه شما مي‏كنيد، شما را هدايت كردند به كلنگ‏زدن، به معدن‏كندن و سنگ بيرون‏آوردن و گداختن و امثال اينها و فايده اين كار و حاصل اين كار دولتي است كه براي شما حاصل مي‏شود. شما اگر معدن را بكنيد فايده آن عايد خود شما خواهد شد، نه اين است كه خيال كنيد شما را به زبان اين ولايت به قلون برده‏اند، به بيگار برده‏اند كه خدمت بي‏حاصل براي يك‏كسي بكنيد. همچو نيست، بلكه شما را

 

«* 28 موعظه صفحه 221 *»

تعليم كرده‏اند كيفيت بيرون‏آوردن از معدن را و منتفع‏شدن از معدن را تا اينكه صاحب دولت شويد، صاحب گنجهاي گران شويد. آن‏كسي كه دلالت كرده شما را به كندن اين معدن دلالت كرده شما را به كندن سنگ و گداختن آن نه از براي منفعت خود او بوده، او هيچ حاجت به تو ندارد. همچنين است خداوند عالم خزائن رحمت و خير او و معدنهاي جود و كرم او بسيار عظيم است و بسيار عميق است و شما را دلالت كرده‏اند بسوي آنها از براي حاصل‏كردن آن جود و آن كرم و آن رحمت. قاعده او را بدست شما داده‏اند، علم او را بدست شما داده‏اند مثل اينكه صاحب علم سحر مي‏نويسد كه اگر مي‏خواهي ميان زيد و عمرو دوستي بيندازي چنين كن و چنين كن، آدابي ياد تو مي‏دهد و هرگاه مي‏خواهي ميان زيد و عمرو دشمني بيندازي چنين كن و چنين كن، اگر مي‏خواهي منافع بيابي چنين كن، آداب تعليم مي‏كند. حالا آيا معلم سحر تحميلي بر تو وارد مي‏آورد؟ آيا تو را به بيگار گرفته؟ آيا قلون گرفته تو را؟ حاشا، بلكه اينها را براي منفعت خود تو و براي حاصل‏كردن مرادات خود تو به تو تعليم كرده. همچنين خداوند عالم اين ديني را كه به تو تعليم فرموده، اين عبادتي را كه به تو آموخته براي حاصل‏كردن مرادات خود تو است، براي پيداكردن منافع خود تو است، براي جستن حيات ابدي براي خود تو است، براي يافتن رحمتهاي سرمدي است، براي مقرّب‏شدن در درگاه جلال و عزّت اوست و جلال‏يافتن و عزت‏يافتن و منصب‏يافتن و قابل براي حكم و امر شدن است. اين عباداتي كه تو را تعليم كرده‏اند براي قابل‏شدن و براي منافع‏يافتن تو به تو تعليم كرده‏اند و من و تو را خيال مي‏رسد كه اين تحميلي است و براي اين عذرها مي‏تراشيم، براي ترك دين بهانه‏ها مي‏جوييم. بلكه تو را آداب معدن‏كندن تعليم كرده‏اند كه تحصيل دولت كني، تو بهانه مي‏جويي كه تحصيل نكني، عذر مي‏آوري كه نمي‏دانم فلان شد و فلان شد. هرچه مي‏خواهي عذر بياور، ضرر خودت، از كيسه خودت رفته يخادعون اللّه و الذين امنوا و مايخدعون الاّ انفسهم و مايشعرون اين است كه خدا مي‏فرمايد اولئك الذين خسروا انفسهم اينها كسانيند كه

 

«* 28 موعظه صفحه 222 *»

نفوس خود را ضرر زدند. خود نفسِ او از دست او مي‏رود، خود حيات و دوام و ثبات او از دست او مي‏رود. بهانه براي كه مي‏آوري؟ كسالت از چه مي‏ورزي؟ خوب بنيه تو كسل است، بهانه را براي كه مي‏آوري؟ حالا نتوانستي نماز را اول وقت كني چرا بهانه مي‏جويي؟ حالا ديگر ضرر كرده‏اي، عذر براي چه مي‏آوري؟ پس ماها از روي جهالت خيالمان مي‏رسد كه اين اعمال قلوني است كه به گردن ما انداخته‏اند. چندي پيش از اينها در اين طرف گرمسيرها عبدالرشيدخان نامي ضابط بوده. چون نماز نمي‏كرده‏اند اينها را به نماز وامي‏داشته، هنوز اسم نماز پيش آنها خِلون عبدالرشيد خاني است. قِلون هم نمي‏گفته‏اند، خِلون عبدالرشيدخاني كه به گردن آنها گذاشته است. حالا خيالتان نرسد كه اين عبادات و طاعات اينها خِلون محمّد است9 حاشا، هيچ خلوني نيست واللّه بلكه طريق اكسير ساختن ياد تو داده‏اند. فرموده‏اند همچو كن همچو كن، حالا تو عذر مي‏آوري كه من مثلاً نتوانسته‏ام عرق فلان چيز را بكشم؟ عذري نمي‏خواهد، مكش. اين كارها را كه نكردي اكسير گيرت نمي‏آيد. حالا كه نكردي ضررِ كه شد به خدا ضرر رسانيدي؟ نه، به خدا ضرر نمي‏رسد. به محمّد ضرر رسانيدي؟ نه، بلكه ضرر به خودت رسيد. بقدري كه حرص داري براي اين اكسير عمل در آن كن، هرچه كمتر حرص در آن مي‏زني كمتر گيرت مي‏آيد.

چون سخن به اينجا رسيد بي‏مناسبت نيست اين را عرض كنم و آن اين است كه بسياري از عوام ـ  و عوامي هم كه من مي‏گويم شايد خواص قومي ديگر باشند غرض، بسياري از عوام چنان مي‏پندارند كه خدا را غضبي است، يعني خدا كج‏خلق مي‏شود، خدا غضب مي‏كند، خدا سخط مي‏كند، رگهاي گردنش سيخ مي‏شود، خون دل او بجوش مي‏آيد و كج‏خلق مي‏شود آن‏وقت حكم مي‏كند كه خذوه فغلّوه ثمّ الجحيم صلّوه اين را بكشيد ببريد به جهنم. خيال مي‏كنند خدا در او تغييري پيدا مي‏شود، غضبي در ذات او پيدا مي‏شود كه نبود. و چنان مي‏پندارند كه خدا به كسي كه رحمت مي‏خواهد بكند نرم مي‏شود دل او، نازك مي‏شود دل او، رقّتي در قلب او پيدا

 

«* 28 موعظه صفحه 223 *»

مي‏شود، در او جوشش خوني پيدا مي‏شود، ميل نفساني پيدا مي‏كند كه پيش از اين نبود. آن‏وقت مي‏گويد ها! اين بنده را ببريد به بهشت، من رحم كردم بر اين. خيال مي‏كنند خدا را مثل خود و اين اشتباهي است بسيار بزرگ كه مي‏كنند. من مي‏خواهم و لا قوة الاّ باللّه شماها ديگر عالم باشيد و عارف، نه مثل جهال و عوام.

پس عرض مي‏كنم كه جميع اين اعمال شرعي كه شما مي‏كنيد يا امر خدا است يا نهي خدا و اين امر و نهي مثل ادويه است كه خدا خلق كرده چنانكه در ميان دواها دوائي است كه او را بيش مي‏گويند و آن بيش سمّ است. حتي آنكه گفته‏اند چنان سمّي است كه اگر به ركاب بزني سوار را مي‏كشد، اگر به سرنيزه بزني نيزه‏دار را مي‏كشد، خلاصه سمّ است. خدا اين دوا را خلق كرده و جدوار هم يك دوائي است كه ترياقيت دارد، اگر كسي آن زهر را خورده باشد آن جدوار را كه مي‏خورد دفع زهر آن را از تن آدم مي‏كند. يكپاره دواهاي مضر آفريده كه آدم آنها را كه خورد فاسد مي‏كند بنيه او را، يكپاره دواها باعث تب مي‏شود، يكپاره دواها باعث سردرد و چشم‏درد مي‏شود، يكپاره دواهاي نافع آفريده كه اگر آدم بخورد دل‏درد رفع مي‏شود، يكپاره است كه اگر آدم بخورد چشم‏درد رفع مي‏شود، درد مفاصل رفع مي‏شود، به اين‏طور اقسام دواها آفريده. واللّه چنين است جميع اين اعمالي كه تو مي‏بايد در اين عالم بعمل آوري جميع آنها مثل دواها است. بعضي از آنها مضر است، بعضي از آنها نافع است، لامحاله اثر دارد اعمال. اگر مي‏گويي نه، برو توي بازار به فلان‏كس بگو پدر فلان، ببين چطور في‏الفور اين كلمه حرف احداث غضب مي‏كند در دل او! برو توي بازار به يكي بگو قربان شما شوم، ببين چطور في‏الفور اين كلمه حرف احداث رحمت در دل او مي‏كند. پس ديدي كه اثر كرد! يك مشت به كسي بزن ببين چطور به هيجان مي‏آيد و غضب مي‏كند! برو زير بازوي يك بي‏چشمي را بگير، ببين چگونه مي‏گويد قربان دست شما، زحمت كشيديد، التفات فرموديد. اعمال اثر دارد، اقوال اثر دارد. جميع اقوال، جميع اعمال مثل دواها است بعينه خداي رؤف رحيم چون شما را آفريد ديد شماها نادانيد

 

«* 28 موعظه صفحه 224 *»

به اثر چيزها، انبيا را فرستاد بسوي شماها و آنها را امر كرد كه به شما بگويند كه فلان‏عمل و فلان‏عمل سبب فساد دنياست و فلان‏عمل و فلان‏عمل سبب فساد آخرت تو است. چنين كن و چنين كن دنياي تو اصلاح شود، چنان كن و چنان كن آخرت تو اصلاح شود. انبيا آمده‏اند آثار اعمال را براي تو ذكر كرده‏اند. اين كتابي كه اسم خاصيت يكي يكي دواها را در آن مي‏نويسند، اسم آن «مفردات ادويه» است. حالا همچنين اين فقه و اين علم شريعت هم كتاب مفردات ادويه است، معاجينش را هم نوشته‏اند، خاصيت هر چيزي را فرموده‏اند. حالا هركه مي‏خواهد از آن زهرها بخورد به درك، هركه هم مي‏خواهد بخورد از آن ترياقها به بهشت مي‏رود. هركه از هر طرف مي‏خواهد برود، هيچ مانعي نيست لا اكراه في الدين باورت نمي‏شود؟ مي‏خواهي ببيني چه اثرها در اين اعمال است؟ آيا نمي‏بيني دروغ كه گفتي بي‏اعتبار مي‏شوي در ميان مردم، ديگر احدي اعتنا به تو نمي‏كند. دروغ مگو تا مردي باشي معتبر، اعتنا به تو كنند. غيبت مكن به جهت آنكه لامحاله مي‏رسد به صاحبش، به او كه رسيد ميان شماها تفرقه مي‏شود و نظم مدينه از هم مي‏پاشد. مال مردم را مخوريد، حاشا مكنيد، به زن يكديگر نگاه مكنيد، به بچه‏هاي مردم نگاه مكنيد، طمع در مال مردم نداشته باشيد، شريعت ديگر چه‏چيز است غير از اينها؟ بجز اينكه آثار اينها را خواسته‏اند كه به شما برسد چيز ديگري نيست، تحميل ديگري نيست، قلوني بر تو نگذارده‏اند. همچنين چيزهاي ديگر كه به روح تو اثر مي‏كند فرموده‏اند خُلق خودت را خوش كن، توكل كن خودت راحت شو. زهد در دنيا داشته باش جانت راحت بشود. تا كي و تا چند اين‏همه غم و غصه؟ پس جميع اين اعمال كه تو را به آن امر كرده‏اند براي راحت خود تو است. گفته‏اند غسل كن، حالا تو عذر مي‏آوري؟ براي چه؟ خواسته‏اند گَند آن عرق متعفّن كه از جنابت براي تو حاصل شده از تو دور شود، خواسته‏اند پاك كنند تو را از آن مني كثيف نجس. اين كه عذري نمي‏خواست. ديگر چه گفته‏اند؟ گفتند چشمهات را سرمه كن نور چشمت زياد شود، گفته‏اند مسواك كن براي اينكه دندان تو پاك شود، زنت متأذّي از تو

 

«* 28 موعظه صفحه 225 *»

نشود، برادرت كه با او سرگوشي مي‏كني از گند دهان تو متأذّي نشود، غسل جمعه كن براي اينكه متعفّن نباشي، مردم از گند بدن تو متأذّي نشوند. جميع اين شريعت منافع خود تو است، عذر مي‏آوري كه بله نتوانستم غسل كنم. حالا نتوانستي، نتوانستي. حالا عذر مي‏آوري پيش خدا كه كتكت نزند، خدا كتكت نمي‏زند بلكه خدا براي اعمال اثري قرار داده آن اثرهاي مضرّ غضب خداست و سخط خداست و آن اثرهاي نافع رحمت خداست. هرگاه تو آن اعمالي را كردي كه اثرهاي نافع دارد، اثرهاي رحمت تو را در مي‏يابد و همان رحمت جنّتي است كه خدا در دنيا و آخرت براي تو آفريده. حالا ديگر تو از اهل جنّت و راحت مي‏شوي. كارهاي مضرّ را كردي اثرهاي ضرر تو را در مي‏يابد و همانها غضب خداست و تو داخل غضب خدا شده‏اي و داخل جهنم شده‏اي، چرا داد و بيداد و فغان داري؟ به جهت آن اثرها است. حالا كُندت كرده‏اند، پات را ميان اين چوبها گذارده‏اند و ميخ كوبيده‏اند، اثر اينها درد است و غضب است و جهنم، الاّ اينكه جهنم در دنيا بر حسب دنياست و جهنم آخرت بر حسب آخرت و بهشت دنيا بر حسب دنياست و بهشت آخرت بر حسب آخرت است. پس اين بود معني آن حرف كه گفتم صاحب شريعت آمده معدن‏كاري ياد شما داده. مي‏خواهي معدن طلا كار كني كار كن، طلا گيرت مي‏آيد. مي‏خواهي معدن گوگردِ مشتعل كار كني، بكن آتش نصيب تو مي‏شود؛ اينها همه معدنها است. بعضي از مردم هستند كه كلنگها بدست گرفته‏اند و در معدن غضب كار مي‏كنند، يك كلنگ مي‏زنند در معدن گوگرد آتشي شعله مي‏كشد و از آن مي‏سوزند، باز كلنگي ديگر مي‏زنند آتشي ديگر شعله مي‏كشد و بيشتر مي‏سوزند. هي معدن گوگردِ مشتعل را مي‏كاوند و هي غضبها بر آنها شديد مي‏شود، به هر كلنگي در وادي برهوت خواهند افتاد و خواهند سوخت؛ بعضي از خلق اين‏طورند. بعضي از مردم معدنهاي رحمت را مي‏كاوند و هي كلنگ مي‏زنند و طلا بيرون مي‏آورند، لعل بيرون مي‏آورند، ياقوت بيرون مي‏آورند، خزائن از براي خود درست مي‏كنند. حالا ببين چه مي‏كني، خدا مي‏داند كه اين چيزهايي كه عرض مي‏كنم

 

«* 28 موعظه صفحه 226 *»

گمانم اين است كه محسوس است و به چشم ديده مي‏شود. پس كار خود را بفهم و ببين عمله كجايي. پس بدان‏كه اين حرفهاي مزخرف را شيطان مي‏زند يكي را مي‏بيني مي‏گويد خدا كريم است برو تو چه مي‏داني بلكه من از تو بهتر باشم. مردكه! تو داري مي‏كاوي معدن كبريت افروخته را و مي‏گويي خدا كريم است؟ خدا كريم هست لكن اگر راست مي‏گويي، خدا را كريم مي‏داني چرا زراعت مي‏كني؟ چرا كسب مي‏كني؟ بگو خدا كريم است و دستت را روي هم بگذار و هيچ كار مكن، اين كه نشد. خدا كريم هست مسلماً لكن تو داري كلنگ بر معدن كبريت افروخته مي‏زني، مي‏گويي خدا كريم است! پس بدان‏كه اينها را شيطان به تو مي‏گويد، تو اگر به خدا معتقدي تو را نهي كرده‏اند از گوگرد كندن، از آتش، تو چرا در اين معدن كار مي‏كني؟ تو اگر معتقد به خدا هستي تو را امر كرده به كندن معدن رحمت، تو معدن غضب مي‏كاوي و طلب رحمت مي‏كني؟ اين اشتباه است. بر ديوار معدن گوگرد مشتعل نوشته شده اسم المنتقم خدا، اسم معذِّب خدا، اسم مهلك خدا. آن اسم كريمي كه تو مي‏گويي بر سنگهاي معدن طلا نوشته شده، بر ديوارهاي معدن طلا نوشته شده، بر ديوارهاي معدن طلا اسم كريم است، اسم رحيم است، اسم عفوّ است، اسم غفور است. اگر تو راست مي‏گويي آن نامها را مي‏خواهي، توي آن معدن كار كن والاّ توي اين معدن كه معدن آتش است و تو در آن كار مي‏كني اسم منتقم خدا بر سنگها و ديوارهاي آن نوشته شده، تو در آتش كار مي‏كني و مي‏گويي من متمسك به اسم كريمم. دروغ مي‏گويي، اينها تسويلات شيطان است ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به اينها حرف است من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره هركس در هر معدن كه كار مي‏كند همان را دارد.

پس از آنچه عرض كردم يافتي ان شاءاللّه كه خدا غضبي نمي‏كند كه خون دل او به هيجان بيايد، كج‏خلق و متغير شود و عداوتي در ذات خدا باشد با قوم كفار، حاشا. همچنين خدا را قرابتي با مؤمنين نيست، هيچ رقّت قلبي براي خدا حاصل نمي‏شود

 

«* 28 موعظه صفحه 227 *»

براي مؤمنين بلكه خلقي خلق كرده و اعمالي براي آنها آفريده و براي هر عملي اثري قرار داده. پيغمبران مثل اطبا، اطباي نفوسند، مردم را دلالت مي‏كنند به آثار اعمالشان. مي‏گويند دلت مي‏خواهد اين را بكن اين اثر را دارد، دلت مي‏خواهد آن را بكن آن اثر را دارد. اگرچه تفضّل كرده‏اند، اگرچه آن شارع چون ما را مثل حيوان يافت و بي‏شعور يافت از بابت بي‏شعوري ما بر ما ترحم فرمود، ديد ما مثل طفل هستيم، دست دراز مي‏كنيم زهر برمي‏داريم مي‏خوريم و زهر ما را خواهد كشت و از روي حماقت و ناداني يكپاره كارها مي‏كنيم به اين جهت يكپاره اسباب تخويفي، يكپاره حدّي براي ما قرار داد، تازيانه قرار داد، حدّي و تعزيري قرار داد بلكه مثل چوب استاد ما بترسيم و زهر نخوريم. اگر ما عقل داشتيم و شعور داشتيم ابداً اين چوب و كتك را براي ما قرار نمي‏دادند ابداً. نشنيده‏ايد كه بعد از آنكه حضرت آدم منهي شد از آن شجره، ملائكه‏اي كه حافظ و حارس آن شجره بودند همين‏كه ديدند آدم نزديك آن درخت آمد خواست بيايد بخورد از آن، چون ملائكه ديدند اين را عزم كردند آدم را دور كنند از آن درخت نگذارند آدم و حوّا از آن درخت بخورند. وحي رسيد به آنها كه من شما را حافظ و حارس اين درخت كرده‏ام براي بي‏عقلان، اينها عقل دارند شما را حافظ و حارس قرار دادم براي حيوانات بهشت، براي آهوي بهشت، براي طاير بهشت شما را حافظ و حارس قرار دادم كه آنها از اين نخورند لكن آدم مكلف است و عاقل، خير و شر را به او نموده‏ام، بگذاريد خود مي‏داند. حالا در اين دنيا هم سيخ و ميخ و حدّ و تازيانه كه قرار داده‏اند اين براي كساني است كه چشمشان به چوب است و تازيانه و حدّ. آن‏كه دزدي نمي‏كند از ترس دست‏بريدن است نه از ترس خداست مثل اينكه الاغ راه كه مي‏رود از ترس اين است كه سيخم مي‏كنند نه براي اين است كه حق صاحبم را بايد ملاحظه بكنم، آخر جوي به من مي‏دهد، كاهي به من مي‏دهد، خير، از ترس سيخ است. همچنين چه‏بسيار مردم از ترس حدود يكپاره كارها نمي‏كنند، يكپاره ترسهاي ديگر هم هست كه خيالي مي‏كنند. خداوند از حكمت بالغه خود آبرويي در ميان خلق قرار داده

 

«* 28 موعظه صفحه 228 *»

يكپاره ناموسها قرار داده از آن بابتها هم خيلي مردم معاصي را ترك مي‏كنند والاّ اگر عاقل باشند، عقل داشته باشند، خير، هيچ حدّ و تازيانه ضرور نيست. خود ضررش را مي‏بينند و ترك مي‏كنند. پس نه خيال كنند بعضي كه گناهاني كه حدّي دارد آنها بزرگتر است و آنچه حدّ ندارد كوچكتر، چنين نيست امر. بلكه امر اين‏طور است كه هر امري كه چوب و كتك دنيا كفايت آن را مي‏كرد چوب و كتك دنيا و حدّ براي او قرار دادند و هر امر كه چوب و كتك دنيا كفايت آن را نمي‏كرد او را گذاردند براي آخرت. نه خيالت برسد كه  آنها كوچكتر بوده كه حدّي برايش قرار نداده‏اند.

باري، برويم بر سر مسأله، مسأله اين بود كه خداوند كه شما را تكليف كرده به اين شريعت از براي منفعت خود شماست، هيچ منّتي بر سر كسي نداشته باشيد كه ما به اين شريعت عمل كرديم بلكه بايد ممنون باشيد كه اين شريعت را به شما تعليم كرده‏اند و شما را از عذاب خدا نجات داده‏اند يمنّون عليك ان اسلموا  قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين پس منت از براي اوست كه ما را هدايت كرده به اين شريعت، اگر عمل به آن كنيم منفعت آن عايد خودمان مي‏شود، هيچ منفعت به كيسه خدا نمي‏رود ابداً جميع منفعت آن به كيسه خودمان مي‏رود. پس خداوند ما را كه براي عبادت آفريده است معلوم است براي حاصل عبادت آفريده به جهت آنكه عبادت مثل كندن معدن شد. وقتي بگويم من شما را مي‏فرستم معدن معنيش اين است كه براي خود طلا و نقره حاصل كنيد، براي خود منفعت تحصيل كنيد. پس فايده فرستادن شما كندن معدن است لكن كندن معدن براي خود شما منفعت دارد اين است كه در حديث قدسي فرمود خلقتكم لتربحوا علي ماخلقتكم لاربح عليكم من شما را خلق كردم تا شما از پهلوي من سود ببريد و منفعت حاصل كنيد نه اين است كه شما را آفريده‏ام كه از پهلوي شما سودي ببرم انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين مي‏فرمايد مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون من اين خلق را كه آفريدم براي عبادت آفريدم و تكليف به آنها كردم نه از براي اين بوده كه

 

«* 28 موعظه صفحه 229 *»

بيايند يك چيزي به من بدهند كمك من كنند، عبيد و اماء مرا چيزي بدهند، هيچ حاجت به آنها نداشتم بلكه براي منفعت خود آنها آنها را آفريدم. پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه فايده خلقت امري بزرگ است و آن عبادت‏كردن و منتفع‏شدن است نه عبادت‏كردن و نفع به خدا رسانيدن، اين مقصود نبود و نيست.

حالا ببينيم اين عبادت را چطور بايد بكنيم، اين عبادت را چطور بعمل بياوريم. مثلاً اگر پادشاه گفت مرخصي برو فلان معدن را بكن و در آن كار كن و هرچه مي‏خواهي طلا و نقره بردار، هرچه برداشتي مزد خود تو باشد، مال تو باشد. حالا پادشاه تو را امر كرده مي‏كَني به امر پادشاه و به اطاعت پادشاه لكن اين كار را نه اين است كه نسبت به ذات پادشاه مي‏كني، دخلي به ذات پادشاه ندارد بلكه جهت عبادت و بندگي آن معدن است تو مي‏روي پيش آن معدن اگرچه صد فرسخ دور باشد و روي تو به معدن است و كلنگ تو به معدن مي‏خورد و معدن را مي‏كاوي و از آنچه بايست جوهر و گوهر برمي‏داري و معدن هيچ دخلي به ذات پادشاه ندارد و همچنين خدا تو را آفريده و به تو حكم كرده خدماتي چند را كه هيچ‏يك آنها دخلي به ذات خدا ندارد. حالا يادگرفتن اين خدمات را مي‏خواهيم بدانيم چگونه آن خدمات را بايد بجا آورد. عرض كردم نه خدا فرود مي‏آيد كه سخن بگويد و سخن او را بشنوند و علانيه او را ببينند و نه اين است كه خلق بالا مي‏روند به رتبه ذات خدا تا او را مشاهده كنند. معلوم است همه خلق نبي نيستند از خدا بي‏واسطه گرفتن محال است از اين جهت خدا مابين خود و مابين رعيت جاهل نادان ناقابل قرار داد پيغام‏آوراني چند كه از جانب او پيغام بياورند بسوي رعايا و آن پيغام‏آوران را در ميان رعايا قائم‏مقام خود كرد، حاكم بر آنها قرار داد، آنها را مطاع اين خلق قرار داد و امر و نهي خود را از زبان ايشان به خلق رسانيد، حكم و سلطان خود را از جبهه ايشان آشكار فرمود. پس اين رسل، اين رسولان نشستند در ميان خلق و حكّامي بودند از جانب خدا و امر و نهي از لب ايشان بيرون مي‏آمد و از زبان ايشان شنيده مي‏شد و نور خدا از رخساره رسولان ديده مي‏شد. خدا ديده

 

«* 28 موعظه صفحه 230 *»

نمي‏شد و سخني كسي از خدا نمي‏شنيد. پس رسول را خداوند در ميان مردم آشكار كرد لب او را لب خود قرار داد، زبان او را زبان خود قرار داد، حكم او را حكم خود قرار داد. چون چنين شد رسولان در ميان خلق نشستند در منصب حكومت و قائم‏مقام شدند براي خدا و هيچ فرقي ميان ايشان و ميان خدا نبود و نخواهد بود مگر آنكه ايشان پيدايند و خدا پنهان، ايشان بنده‏اند و خدا خالق ايشان، ايشان قائم‏مقام خدايند بدون تفاوت. حالا كه يافتي مطلب را پس بدان‏كه خلق خلق شدند براي اطاعت محمّد و آل‏محمّد سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين به جهت آنكه اطاعت يعني امتثال‏كردن. حالا من كه فرماني مي‏خواهم ببرم، من كه ابداً نمي‏شناسم خدايي مگر به بيان محمّد، نمي‏دانم خدايي مگر آنچه محمّد براي من بيان كرده. جاهلي نگويد، نيمچه ملاّيي نگويد كه در اثبات خدا ما محتاج نيستيم به محمّد، اگر همچو بود به او نمي‏گفتند قل هو اللّه احد بر او نازل نمي‏كردند كه يوحي الي انما الهكم اله واحد به زبان او امر به توحيد نمي‏كردند. مردم مكلف به توحيد نبودند؟ از كه توحيد را مي‏آموختند؟ آيا مي‏گويي از تو بپرسند توحيد را؟ تو مي‏گويي؟ اگر بخواهي بگويي چطور مي‏گويي؟ پيغمبر خودت خودت هستي؟ آيا توحيد را خودت بايد بفهمي و پيغمبر را براي كارهاي ديگر قرار داده‏اند؟ حاشا و كلاّ كه چنين باشد، بلكه پيغمبر آمد اول كلامي كه آورد گفت قولوا لا اله الاّ اللّه از جانب خدا آمد و مردم را بسوي خدا خواند. خاصيت پيغمبر خواندن خلق است بسوي خدا، به او امر فرموده كه ادع الي سبيل ربك پس پيغمبر مردم را بسوي خدا بايد بخواند، اگر من خود خدا را مي‏شناختم ديگر چه ضرور بود كه او به من بشناساند. پس بدانيد كه اينها مزخرفات حكما و مزخرفات متكلمين و مزخرفات ملاّهاي نصاري و ملاّهاي سنّي است. آنها اين مزخرفات را در آورده‏اند. شما بدانيد كه توحيد را بواسطه پيغمبر بايد بشناسيم. نمي‏بيني حضرت اميري كه صاحب اين دين است به امام حسني كه صاحب اين دين است مي‏فرمايد اگر تو را خدايي غير خداي يگانه بود، رسولان او بسوي تو مي‏آمدند و آيات ملك او را مي‏ديدي. حالا كه نفرستاده رسولان بسوي تو

 

«* 28 موعظه صفحه 231 *»

معلوم است كه تو خداي ديگري نداري، اگر خداي ديگري داشتي بايست پيغمبران او هم بيايند. خدا پيغمبر مي‏فرستد، پادشاه بايد حاكم نصب كند تا آن حاكم مردم را به رعيتي پادشاه بدارد. به هر حال مقصود اين بود كه ما را رابطه بسوي خدا نيست، ما را معرفتي به حق خدا نيست، معرفتي به خير و شرّ و حقايق اشياء نيست، بايد خدا خود تعليم ما كند و تعليم خدا هيچ معني ديگري در ملك ندارد ابداً مگر اينكه زبان محمّد را به حركت درآورد و زبان محمّد و دهان محمّد به بيان آيد و سخن را به ما بگويد و امر كند و نهي كند. هر وقت پيغمبر به سخن درآمد خدا حرف زده، هر وقت پيغمبر سكوت كرد خدا ساكت شده. سكوت كه كرد تو از شخص ساكت چه مي‏فهمي؟ سكوت محمّد سكوت خداست، كلام محمّد كلام خداست. آيا نشنيده‏اي كه پيغمبر9 روزي با علي نجوا مي‏كرد و نجوا را طول داد. منافقين گفتند محمّد چقدر با پسر عمّ خود نجوا مي‏كند! فرمود من با علي نجوا نمي‏كردم بلكه خدا با علي نجوا مي‏كرد، خدا سرگوشي مي‏گفت با علي و نجوا با او مي‏كرد. خدا نجوا كه مي‏خواهد بكند سر محمّد را بيخ گوش علي مي‏آورد، همچو كه كرد گفته مي‏شود كه خدا نجوا كرد. همچنين خدا به كسي كه مي‏خواهد تعليم كند لب محمّد را مي‏گشايد، به كسي كه مي‏خواهد رو كند روي محمّد را بسوي او مي‏كند، به كسي كه مي‏خواهد امر و نهي كند محمّد به امر و نهي زبان مي‏گشايد.

مثَلي عرض كنم و مپندار كه اين مثَلي كه مي‏خواهم عرض كنم كه امر از همه جهت همين‏طور است، از همه جهت چنين نيست بلكه براي اينكه فهم تو نزديك شود. به اين جهت اول تدارك مي‏كنم و بعد مثَل را مي‏گويم و گفتم بدان‏كه همه اين مثَل مطابق نيست لكن براي اينكه فهم تو نزديك شود اين مثَل را مي‏گويم. پس مي‏گويم كه آيا نه اين است كه جان تو غير از تن تو است؟ مسلّماً جان از تن تو بيرون مي‏رود و تن مي‏افتد و حس ندارد و حركت ندارد و شعور ندارد و خاك مي‏شود و جان باقي مي‏ماند. پس جان تو غير از تن تو است مسلّماً، جان از تن جدا مي‏شود مسلّماً، حالا كه

 

«* 28 موعظه صفحه 232 *»

جدا شد و غير شد من جان تو را بخواهم ببينم يا چيزي از جان بخواهم بشنوم، يا بخواهم با جان تو مصافحه كنم نه به چشم جان تو را مي‏بينم، نه با گوش از جان تو صدايي مي‏شنوم، نه با دست با جان تو مصافحه مي‏كنم لكن جان تو برگزيده است در اين عالم از براي خود تني را و آن را مظهر خود و جلوه و پيدايي خود قرار داده. گويا به‏نداي فصيح اين جان مي‏گويد هركس مي‏خواهد تقرب به من بجويد بايد بيايد در پيش اين تن كه اين تن عرش استواي من است، اين تن كرسي سلطنت من است، آئينه سرتاپانماي من است، قائم‏مقام و خليفه من است، هركس به قرب من مي‏خواهد برسد به قرب اين بدن آيد، هركس مي‏خواهد سخن از من بشنود از اين زبان و از اين دهان بشنود، هركس كه مي‏خواهد چيزي به من صله بدهد در توي مشت اين دست گذارد، هركس مي‏خواهد بسوي من بيايد گامها بسوي اين بدن بردارد، هركس مي‏خواهد به سلام من بيايد سلام به اين بدن كند. بدن كه غير از تو است مسلّماً، جان تو مي‏گويد هركس بيعت مي‏خواهد با من كند دست به دست اين بدن بگذارد، بيعت با دست اين بدن بكند كه با من بيعت كرده. ولي بدانيد كه من غير از اين بدنم. نه اين بدنْ من است نه من اين بدنم، اين گوشت است و پوست است دخلي به من ندارد و من نوري ملكوتي هستم، مرا دخلي به بدن نيست لكن در لباس اين بدن درآمده‏ام، با اين بدن من جلوه كرده‏ام. مطيع من كسي است كه سخنهايي كه از زبان گوشتي اين بدن بيرون مي‏آيد اطاعت كند، منكر من كسي است كه اين سخنان را منكر شود، دشمن من كسي است كه آسيب به اين بدن گوشتي و استخواني برساند، دوست من كسي است كه در صدد حفظ اين گوشت و پوست و استخوان برآيد. اين مثَل را آوردم ولي گمان مكن كه خدا در محمّد مثل جان در تن باشد، استغفراللّه، اين كفر مي‏شود و براي تو مي‏گويم آنچه را كه ايمان است، صدهزار هزار كرور مرتبه از جان به بدن، خدا به محمّد نزديكتر است. همان‏قدر كه جان در بدن جلوه كرده صدهزار هزار كرور مرتبه خدا در محمّد بهتر و بيشتر جلوه كرده است و آن كه عرض كردم مبادا خيال كني مثَل از همه جهت مطابق

 

«* 28 موعظه صفحه 233 *»

بود براي اينكه اين ناقص بود، اين قرب قرب ناقصي بود و اين مثَل از براي اين لايق نيست. نه اين است كه جان به تن نهايت اتصال را دارد و خدا به محمّد اين‏قدر اتصال ندارد، استغفراللّه. بلكه خداوند عالم اولي به محمّد است از محمّد، اولي به ذات محمّد است از محمّد و اولي است به عقل محمّد از محمّد، و اولي است به روح محمّد از خود محمّد، اولي است به نفس محمّد از خود محمّد، اولي است به ظاهر و باطن محمّد از خود محمّد9‏وسلم. امر همان است كه خدا در قرآن فرموده، فرموده الحمد للّه محمّد مال خداست. حمد، محمّد است، محمّد9 للّه است. يعني ذات او للّه است، عقل او للّه است، همچنين روح او، نفس او للّه است، ظاهر و باطن او للّه است. پس نيست آن بزرگوار را چيزي لنفسه، نيست آن بزرگوار را چيزي لغير اللّه ابداً پيغمبر براي خود نيست بلكه بكلي براي خداست. پس خدا اولي است به او از همه‏كس و او اولي است به خدا از همه‏كس. چندين هزار هزار هزار تا ملك خدا هست، بگويم هزار هزار هزار مرتبه خدا به محمّد نزديكتر است از جان تو به تن تو. پس چون چنين شد محمّد9 شد جلوه خدا و آن بزرگوار شد تجلي خدا و آن بزرگوار شد قائم‏مقام و خليفه خدا، از اين جهت شد اطاعت او اطاعت خدا، نيست خدا را اطاعتي ديگر غير اطاعت محمّد، هركس اطاعت او را كرد همين كار اسمش اطاعت خدا مي‏شود، هركس اطاعت او را نكرد اسم اين شخص عاصي خدا مي‏شود.

خوب حالا يك چيزي مي‏خواهم عرض كنم، در زبان عرب يك‏چيزي است؛ چه فايده عوام چيزي نمي‏فهمند لكن من چون سعي دارم كه عاميانه بگويم ان شاءاللّه معلوم مي‏شود. مثَل عاميانه‏اش را اول عرض كنم، مي‏گويي من گفتم و دستت را به تن خود مي‏گذاري و مي‏گويي «من». آن جان كه اينجا نيست، چرا دستت را به تن خود مي‏گذاري؟ پس اين تن آن‏قدر اختصاص به جان تو دارد و اين‏قدر آن جان اختصاص به اين تن دارد كه وقتي تو مي‏خواهي من هم بگويي اشاره به او مي‏كني و به بدن خود دست مي‏گذاري و مي‏گويي من. اين بدن، منِ تو شد، بگويم منيّت تو باز مقصود

 

«* 28 موعظه صفحه 234 *»

حاصل نمي‏شود، ندارم لفظي كه بگويم. «من» فارسي است، وقتي مي‏خواهي بگويي من، اين «من» را هم اشاره به بدن خود مي‏كني. اين منِ تو است و منِ تو همين است. حتي آنكه من هم وقتي بخواهم به تو بگويم «تو»، به بدن تو «تو» مي‏گويم. پس تويي تو، به بدن تو است منِ تو هم به بدن تو مي‏خورد. تو دست به بدن خود مي‏گذاري مي‏گويي «من»، من هم كه اشاره به تو مي‏خواهم بكنم به بدن تو مي‏گويم تو. پس براي ديگران مخاطب‏شدن تو با بدن تو است و براي ديگران به سخن درآمدن تو با بدن تو است. هر وقت تو مي‏خواهي به ديگران بگويي من گفتم، دست به بدن خود مي‏گذاري. هر وقت كسي بخواهد بگويد تو گفتي اشاره به بدن تو مي‏كند. حالا همچو شده روح تو اشاره بر نمي‏دارد سرِ دستها و انگشتان به طرف روح تو اشاره نمي‏تواند بكند. روح در ملكوت است بدنها به او اشاره نمي‏توانند بكنند. حالا كه خدا مي‏فرمايد من گفتم، مي‏خواهم ببينم اين منِ خدا كجا مي‏رود؟ اين من را از كجا بايد پيدا كنيم؟ اين منِ خدا كه نفس متكلم است و خودي خداست در وجود محمّد9 جلوه مي‏كند. اگر اينها را نفهميدي آن زيارت را تصديق كن كه مرحوم مجلسي در تحفة الزائر روايت كرده، در زيارت هفتم نوشته كه السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن و عينه التي من عرفها يطمئن يعني سلام بر آن خودي خدا. خودي خدا يعني چه؟ يعني خدا هر وقت مي‏گويد من، اين «من خودم» معنيش يعني علي بن ابي‏طالب. هر وقت علي حرف مي‏زند مي‏گويد من خودم گفتم، به جهت آنكه خودمِ خدا علي بن ابي‏طالب است صلوات‏اللّه و سلامه عليه.

از آنچه عرض مي‏كنم كسي گمان نكند كه از اين قرار علي خدا شد، حاشا. لعنت همين خدا و لعنت همين محمّد9 و لعنت همين علي و لعنت جميع ملائكه مقرب و جميع انبياي مرسل و جميع خلق بر كسي كه محمّد را خدا بداند يا علي را خدا بداند. هركس چنين گمان كند كافر است، نجس است، ملعون است، زنش به خانه‏اش حرام مي‏شود، كافر مي‏شود، مشرك مي‏شود. لكن عرض كردم كه محمّد9 خودي خدا

 

«* 28 موعظه صفحه 235 *»

شده است در ميان خلق مثل اينكه پادشاه در تهران است كسي را حاكم مي‏كند در اينجا مي‏گويد آنچه اين بگويد خودم گفته‏ام، حرف اين حرف من است. يعني خودي من در وجود حاكم جلوه كرده، آنچه حاكم بگويد من گفته‏ام. پس منِ من اينجا است. مي‏گويد هركس اطاعت حاكم بكند اطاعت من كرده، معلوم است منش اينجاست. هركس عداوت با حاكم كند با من عداوت كرده، معلوم است پادشاه چون خواست منِ خود را در كرمان بگذارد حاكم براي كرمان تعيين كرد، گفت اين حاكمِ من، خودِ من است. پس دشمن اين حاكم دشمن پادشاه است و دوست اين حاكم دوست پادشاه است. همچنين خدا چون خواست منِ خود را در عالم آشكار كند محمّد9 را و آل‏محمّد: را آفريد، فرمود هركس اينها را زيارت كند من را زيارت كرده. معلوم است كه منِ او اينجاست. هركس با اينها عداوت كند با من عداوت كرده. اگر اينها من نيستند چرا در جاي ديگر من را نمي‏بيني؟ هرچه را كه بخواهي ببيني بايد خود او را ببيني اگر نه چرا به ستون كه نگاه مي‏كني منبر را نمي‏بيني؟ به جهت آنكه به منبر نگاه نكرده‏اي معلوم است ستون چيز ديگري است غير منبر. لكن خدا مي‏گويد هركه زيارت كند محمّد و آل‏محمّد را من را زيارت كرده. آخر چطور شده همچو شده؟ معلوم است منِ خدا اينجا جلوه كرده. خدا گفته جميع معاملات با محمّد معاملات با من است به جهت آنكه منِ خدا اينجا است، جميع منافرتها و عداوتهاي با محمّد منافرت و عداوت با من است. حالا كه چنين شد پس اين كه فرموده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اين ليعبدون يعني من جن و انس را خلق نكردم مگر از براي اينكه من را اطاعت كنند، تمكين كنند از من. حاصل سخن اين مي‏شود كه من شماها را براي نوكري محمّد و آل‏محمّد آفريده‏ام. حاصل اين شد كه شماها بايد مطيع محمّد و آل‏محمّد باشيد، حاصل اين شد كه نداريد ابداً فايده‏اي بلكه جميع شماها را براي خدمت محمّد و آل‏محمّد آفريده‏اند. نمي‏بيني اينجا ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون فرموده و آنجا حضرت صادق مي‏فرمايد عبادة اللّه خدمته في الارض پس

 

«* 28 موعظه صفحه 236 *»

عبادت‏كردن خدا اطاعت محمّد و آل‏محمّد است. ما را امر كرده‏اند به اطاعت محمّد و آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم و ما را براي اطاعت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين آفريده‏اند. اگر آنچه را عرض كردم از روي معرفت فهميدي مي‏فهمي كه نوكري، مي‏فهمي غلامي، مي‏فهمي بنده رقّ زرخريدي و نيست فايده‏اي در خلقت تو مگر اطاعت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. لكن نه خيالت برسد كه اين بندگي شد و نقص شد نه‏خير فخر بر جميع كائنات بايد كرد به بندگي محمد و آل‏محمد صلوات الله عليهم اجمعين. ٭ چون تو دارم همه دارم ٭ او را كه دارم چه‏چيز ندارم؟ همه‏چيز دارم، وانگهي كه من اتبعني فانه منّي تو اگر اطاعت كني محمّد را9 از محمّد مي‏شوي و به جايي مي‏رسي كه سلمان منّا اهل‏البيت. پس تو هرگاه عبوديت كني كنهها الربوبية مي‏شود، مي‏رسي به جايي كه تو را منصب مي‏دهند. نمي‏بيني كه اگر سرباز خدمت كرد او را دهباشيش مي‏كنند، اگر خدمتي نمايانتر از اين كرد باز از جلال سلطان بر اين مي‏تابد، او ياور مي‏شود. باز هم كه زياده خدمت كرد جلال و عظمت سلطان بر او تابيد سرهنگ مي‏شود. پس نوكري باطنش آقايي است. دهباشي اگرچه نوكر است لكن آقاي ده‏تا سرباز است. از طرف بالا عبد است و از طرف پايين آقايي دارد. پس معلوم شد بندگي كنهش آقايي است، هركس بنده شد براي آقاي يگانه هزار هزار عالم و به نهايت قرب رسيد، هزار هزار عالم زير پاي او مي‏افتد، آقا مي‏شود. ٭ فصرتُ مولي الوري اذ صرتَ مولايي ٭ وقتي رفت به مقام قرب رسيد اتصال به كسي كه بر جميع كائنات برتري دارد پيدا كرد، اين بنده برتري بر كائنات پيدا مي‏كند و چون برتري بر جميع كائنات پيدا كرد و در وجود او جلال و عظمت پادشاه جلوه‏گر شد اين هم مي‏شود مربي براي مادون خود. چه عجب مي‏كني از اين؟ آن شخص شربت‏دار بالنگ را تربيت مي‏كند و مربّا مي‏كند، مربّي به او مي‏گويي و هيچ كفري هم واقع نمي‏شود، هيچ نقصي در ربوبيت خدا هم واقع نمي‏شود، مربّي بالنگ است. هر پدري، هر مادري، مربّي فرزند خود هستند. كسي برود ملاّ مكتبي بشود صد تا بچه را مربي

 

«* 28 موعظه صفحه 237 *»

مي‏شود و هيچ نقصي در ربوبيت خدا واقع نمي‏شود. اگر كسي به قرب مربي كل رسيد به قرب مربي عالمها رسيد، نور تربيت بر اين مي‏تابد، جلال و عظمت او در اين آشكار مي‏شود، او را اميرتومان([25]) مي‏كنند، امر لشگر را به اين مي‏گذارند، مربي جنود مي‏شود. مي‏شود مربي جميع جنودي كه هستند و مايعلم جنود ربك الاّ هو كسي عدد اين جنود را غير از خدا نمي‏داند، جميع اين جنود در تحت تصرف اين امير است. حالا اميرتومان شدنش منافاتي با سلطنت پادشاه ندارد بلكه دليل جلال و عظمت پادشاه است، دليل اين است كه پادشاه به ذات نفيس خود اجلّ از اين بود كه مباشر امور بشود و نشد، يكي از خدّام او امير اين‏همه لشگر است و نام امير را هم پادشاه به اين داد و حكم او را هم بر اين لشگر پادشاه جاري و نافذ فرمود. اين دليل عظمت سلطان است نه اين است كه سلطان بيكار شد و معزول شد. يكپاره مردم هستند كه كارها را مي‏خواهند خود مباشر شوند، به مباشرنشدن خود راضي نيستند، فخر مي‏كنند كه خود مباشر باشند. به قول مردكه مي‏گفت اقلاً به خودم مي‏گويند استاد به زنم مي‏گويند زن استاد، و به همين راضي بود. اين‏جور مردم نقص مي‏دانند براي خدا كه مباشر نباشد، همين‏كه مي‏خواهي خدا را تقديس كني و تنزيه كني، اينها را نقص مي‏دانند براي خدا، مي‏ترسد از حمامي‏گري معزول شود، حمام را كه از او گرفتند ديگر استاد به او نگويند و به زنش هم زن استاد نگويند. خير، اين نقص در حمامي‏گري تو است نه در خدا. خداوند عالم اجلّ از اين است كه خود مباشر امور شود پس يكي از لشگريان را امير لشگر مي‏كند و جميع جنود خود را به اطاعت او مي‏دارد و اين از عظمت پادشاه است نه از كوچكي اوست.

بعد از آني‏كه اينها را يافتي عرض مي‏كنم كه از جمله بديهيات مذهب اسلام اين است كه محمّد9 در بساط بندگي خدا قدم به جايي گذارده كه هيچ بنده‏اي از بندگان

 

«* 28 موعظه صفحه 238 *»

قدم در آنجا نگذارده به اين واسطه برتري بر كائنات پيدا كرد از اين جهت خدا نازل كرده كه سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا ببين كه مي‏فرمايد اسري بعبده يعني عبوديت او سبب اين مقام شده چون او در عبوديت به جايي رسيد كه خود را گم كرد ما را يافت، او را در منزل بعد نگذاردم و او را به مقام قرب آوردم به جهت آنكه او غير از من را گم كرده. نشنيده‏اي كه پيغمبر فرمود در شب معراج به جايي رسيدم كه جميع ماسوي را مرده يافتم، احدي را غير خود نديدم، خودم بودم كه زنده بودم ديگر ماسوي همه مرده بودند. معلوم است از جميع ماسوي چشم پوشيده، معلوم است از جميع موجودات بريده و به خدا پيوسته. چون چنين كرد خدا به او فرمود تو در مقام بعد نبايد باشي، تو بايد به مقام قرب بيايي. سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي سبوح است آن خدايي، منزه است آن خدايي كه محمّد را از آثار بُعد منزه كرد و سبّوحيت خود را از جميع نقصها و از جميع خودبيني‏ها و جميع ذلتها منزه گردانيد، بعدها آن را در وجود محمّد جلوه داد و چون او را سبوح و قدوس كرد سبوحيت خدا جلوه‏گر شد. پس سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي و ببين چه كرده او را؟! در شب برده. تعجب اين است كه او را از شب گذرانيده و به روز رسانيده. پس در شب معراج به جايي رسيد كه آفتاب بر قِمّة الرأس([26]) بود، بر فرق سر بود و نماز ظهر را آنجا كرد و اول نمازي كه كرد در شب معراج نماز ظهر روز جمعه بود. نماز ظهر يعني چه؟ در شب نماز ظهر يعني چه؟ شب به معراج مي‏رود، آنجا نماز ظهر روز جمعه را مي‏كند، معني اين چه چيز است؟ معني اين را اگر به زبان ظاهر بخواهي همين‏كه انسان به فلك زهره رفت و از فلك زهره گذشت، ديگر زمين پيدا نيست و شب سايه زمين است و چون زمين از نظر گم شد

 

«* 28 موعظه صفحه 239 *»

سايه زمين هم گم مي‏شود و چون سايه زمين گم مي‏شود از آسماني كه فلك زهره است به بالا همه روز است اگرچه نصف شب باشد. نصف شب براي كسي است كه اينجا توي سايه زمين نشسته، اگر سايه زمين تمام شد بيرون رفت از سايه زمين و به جايي رسيد كه ديگر زمين پيدا نيست و سايه‏اش هم پيدا نيست، ديگر شب يعني چه؟ شبي نيست، جميع ملك خدا آنجا روز است و پيغمبر از آن آسمان گذشت و به بالاتر هم رفت؛ اين زبان ظاهري بود. لكن براي اين باطني است و آن اين است كه جميع خودبيني‏هاي كاينات، جميع نقصهاي موجودات، جميع خوديهايي كه در ملك است، همه آنها عرصه شب است، بجز نور خدا عرصه روز نيست. آنچه جميع كائنات مي‏كنند از نوري و روشنايي است كه از روز بر ايشان مي‏تابد، جميعاً از نور خدا و از جهت خداست و از جانب خداست. از خدا كه گذشتي ديگر خودي است. حالا خدا محمّد را در شب خودي از ظلمت خودي بيرون برد و در درياي نور خدايي غوطه‏ور گردانيد از اين جهت معراج در شب كرد كه بايد از شب بگذرد و بايد از ظلمتهاي خودي بكلي رست و بايد به نور خدايي پيوست و چون محمّد9 از ظلمت ماسوي بريد و به روزِ نور خدا پيوست خداوند او را به مقام قرب رسانيد، پس به او انعام كرد مقام مربّي‏بودن از براي كل روزگار را، مربي‏بودن براي هزار هزار عالم را. پس چون چنين فرمود آن‏وقت به محمّد خطاب فرمود هذا عطاؤنا فامنن او امسك بغير حساب اين است عطاي ما كه به تو انعام كرديم، مي‏خواهي بده مي‏خواهي مده، مال مال تو است. يك‏وقتي براي اين مثلي عرض كرده‏ام البته جمعي نشنيده‏اند و اگر بعضي هم شنيده‏اند البته فراموش كرده‏اند و آن اين است كه هرگاه گدايي در بيابان شصت اندر شصتي باشد كه در آن بيابان نه آب باشد نه آباداني و اين گدا يك قرص نان و يك كوزه آب داشته باشد و بغير از آن چيزي نداشته باشد. پادشاهي در آن بيابان گير افتد و به هيچ‏وجه مفرّ نداشته باشد و از تشنگي و گرسنگي نزديك به مردن شده باشد و به اين درويش برسد. اين درويش يك قرص نان و يك كوزه آب دارد، اين گرده نان و كوزه آب را مي‏دهد به

 

«* 28 موعظه صفحه 240 *»

پادشاه و پادشاه را نجات مي‏دهد و خود تن به مرگ مي‏دهد و مرگ را براي خود مي‏خرد و اين را مي‏كند به قصد اينكه بميرد، جان فداي پادشاه كند. حالا پادشاه هم رفت احياناً قافله‏اي اتفاقاً از اين طرف عبور كرد و اين شخص را آب داد و نان داد و برد و به آباداني رسانيد. حالا اين درويش رفت در آن مملكت ـ  يعني مملكت آن پادشاه ـ و آن پادشاه حالا بخواهد تلافي كند، آيا بايد چه بدهد؟ بگو ببينم همت تو چقدر است؟ اگر بگويي پادشاه همان قيمت قرص نان او و كوزه آب او را به او بايد بدهد خيلي پست‏همّتي. اگر بگويي اضعاف اين بدهد، ده قيمت اين، صد قيمت اين بدهد، هزار قيمت اين بدهد، باز مي‏گويم همّتي نداري. اگر بگويي پادشاه نصف مملكت خود را بدهد باز همّت نكرده‏اي، مكافات اين احسان كه او به پادشاه كرده نمي‏شود. اگر بگويي جميع ملك خود را آن سلطان به درويش بدهد چنانكه او را سلطان كند پادشاهش هم بكند و خود گدا شود، وقتي كه به اين گدا سلطنت خود را داد حالا همسر به او نداده به جهت آنكه او جان خود را داده. ٭ دنيا پسِ مرگ من چه دريا چه سراب ٭ وقتي من زنده‏ام مال و دولت مي‏خواهم، وقتي جان خود را پادشاه بدهد همسر داده والاّ گيرم كلّ ملك خود را داد، باز كه زنده است. پس پادشاه اگر جميع ملك خود را بدهد و جان خود را هم بدهد همسر داده، كرم نكرده، هيچ زياده نداده.

اين مثل را يافتي حالا عرض مي‏كنم خداوند ثواب مؤمنان را در عرض مؤمنان قرار داده، ده برابر ثواب به مؤمنان مي‏دهد، صابران را بي‏حساب اجر عطا مي‏كند انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب به آنها بي‏حساب مي‏دهد. حالا ببينيم محمّد صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله در راه خداوند عالم جميع هستي خود را داده يا نداده؟ جميع مايملك خود را، جميع هستي خود را در راه خدا داده يا نداده؟ اگر مي‏گويي نداده معصوم نيست اگر مي‏گويي داده خدا مكافات چه كرده به ايشان؟ آيا مثل پادشاه همسر مي‏دهد، ده برابر مي‏دهد، چنانچه به مؤمنان مي‏دهد؟ هفتصد برابر مي‏دهد يا بي‏حساب مضاعف مي‏دهد؟ خدا بزرگ است بايد بي‏حساب مضاعف بدهد. پس اگر

 

«* 28 موعظه صفحه 241 *»

خدا چنين مي‏دهد به او ملكي بايد بدهد كه نفادي نداشته باشد و داده. جان خود را به او بدهد و داده به اين معني كه او را جان خود كرده، عيسي را روح خدا پيشترها هم مي‏گفتند و نقلي نيست روح خدا بودن، پس خدا اگر محمّد را جان خود كند و نفس خود كند و خودي خود كند جميع ملك لاينفد خود را به او بدهد خدا خدايي كرده و نقلي هم نيست. پس اين بزرگوار را استيلا داده بر ملكي كه از براي او نفاد نيست، او را مربي بر كل كائنات كرده، بر جميع ماسوي او را مقام تربيت داده، مقام مخدومي و مطاعي داده، او را سلطان بر جميع كائنات كرده و معلوم است آناني كه در روح و نور و طينت با او يكي هستند همين مقام را دارند. پس آل‏محمّد: را خدا سلطان بر جميع كائنات كرده. وقتي چنين شد حالا چقدر آسان شد كه مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يعني خلق نكردم جن و انس را مگر از براي اينكه خدمت كنند محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم را به جهت آنكه منِ من و مني من هستند ايشان؛ هر وقت من من مي‏گويم، از مني كه مي‏گويم ايشان را اراده مي‏كنم. خلق كردم جن و انس را تا من را عبادت كنند و اگر منِ من را مي‏خواهيد اين محمّد و آل‏محمّد است، منِ من اوست پس او را اطاعت كنيد. پس نازل فرمود كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه و نازل كرد كه ما اتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا آنچه او بگويد از حكم او سرپيچي نكنيد و مطيع و منقاد از براي او باشيد.

پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه ما مردمان مردمان خودسري نيستيم، صاحب داريم پس انتظار بايد بكشيم براي نوكري، براي خدمت و عبوديت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم اجمعين.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 28 موعظه صفحه 242 *»

«موعظه چهاردهم» سه‏شنبه هفدهم ماه‏رمضان 1286

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد ان‏يطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.

در ايام گذشته عرض كردم كه خداوند عالم جلّ‏شأنه حكيم است و حكيم كار لغو نمي‏كند و حكيم كاري كه مي‏كند براي فايده مي‏كند. و عرض كردم كه آن فايده بايد محل اعتنا باشد و قابل باشد از براي اينكه صنعتي براي آن فايده بكنند. و عرض كردم كه خداي حكيم قادر عليم عظيم كاري كه براي فايده‏اي مي‏كند آن فايده بايد بعمل بيايد، اگر كار را براي فايده كرد و آن خاصيت را نداد اين نقصان در حكمت او است، نقصان در قدرت او است، نقصان در علم او است. تو هرگاه جامه‏اي درست كني، از تو بپرسند اين را درست مي‏كني براي چه؟ مي‏گويي براي پوشيدن. بعد از آنكه تمام كردي نتوان آن را پوشيد و پوشيده نشود، آيا نه اين است كه نقصان در صنعت تو است؟ عيب در حكمت تو است؟ پس معلوم شد كه براي آن فايده كه خدا اين كار را كرده و اين عالم را برپا كرده بايد آن فايده حاصل بشود و آن فايده گفتيم كه اطاعت محمّد است صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله و قيام به خدمت آن بزرگوار است و برپاداشتن سنّت او است و عمل‏كردن به اوامر او و اجتناب كردن از نواهي او است. مقصود از خلقت خدمت محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين. و جميع اين هزار هزار

 

«* 28 موعظه صفحه 243 *»

عالم را از براي محض وجود اين بزرگواران خدا آفريده و جميع اين عالمها تيول است از براي ايشان و در تحت تصرف ايشان است و جميع كائنات مأمورند به خدمت محمّد و آل‏محمّد و امتثال فرمان ايشان. و عرض كردم در ايام گذشته كه فايده خلقت اين است و با دليل و برهان هم عرض كردم.

حالا مي‏گويم كه هرگاه اين خدمت بعمل نيايد و جميع كائنات قيام به خدمت ايشان نكنند و امتثال اوامر ايشان نكنند، فايده ايجاد بعمل نيامده. خدا براي خدمت آل‏محمد: عالم را برپا كرده باشد، ولكن چون برپا شد، حالا هيچ‏كس خدمت ايشان را نكرد، فايده‏اي بعمل نيامده است. اين دليل عجز است در خلقت، دليل نقصان است در حكمت، دليل ضعف است در قدرت، و خدا اجلّ از اين است كه كاري بكند براي فايده‏اي و آن فايده بعمل نيايد. بلكه عرض مي‏كنم اين فايده البته بايد بعمل بيايد و خداوند بايست جميع روي زمين را مسخّر كند از براي ايشان و جميع خلق را به طاعت ايشان بدارد و همه اسلام بياورند بر دست ايشان، همه خدمت كنند از براي ايشان، خواه راضي باشند خواه اكراه داشته باشند. و له اسلم من في السموات و الارض طوعاً و كرهاً و همچنين مي‏فرمايد ليظهره علي الدين كله ولو كره المشركون  خداوند عالم بايست از براي محمّد و آل‏محمّد دولتي قرار دهد و بايست امر ايشان را چنان اظهار كند كه بر جميع كائنات غالب آيند و جميع كائنات اطاعت ايشان را كنند و رعيتي ايشان كنند و خدمت ايشان كنند و ممتثل فرمان ايشان شوند؛ پس نمي‏شود و محال است كه اين نشود. و از جمله عجايب اين است كه اين خبر را جميع ملتها داده‏اند و اقرار دارند كه در آخرالزمان دين خدا ظاهر خواهد شد و دين خدا رواج خواهد گرفت و مروّج دين خدا خواهد آمد و خداوند، عالم را نمي‏گذارد بر دست آناني كه به دين او راه نمي‏روند و به رضاي او سلوك نمي‏كنند باشد. در كتاب هنود نوشته‏اند، هندوها در كتابهاي خود خبر داده‏اند، مجوسان در كتابهاي خود خبر داده‏اند، در اسلام سنّي و شيعه در كتابهاي خود به اين معني خبر داده‏اند، در قرآن آيات چند به اخبار اين معني

 

«* 28 موعظه صفحه 244 *»

نازل شده و احاديث بسيار از طريق شيعه و سنّي رسيده كه اين امر بايد بشود، صادر شده و اين امري نيست كه پوشيده و پنهان باشد. در همه ملتها انتظار اين دولت كريمه را مي‏كشند و انتظار ظهور امر آن بزرگوار را مي‏كشند و البته مي‏بايد اين امر ظاهر شود و البته مي‏بايد دولت حق بر جميع دولتها غلبه كند. لكن اينجا نكته‏اي است و آن نكته اين است كه بطور مثَل عرض مي‏كنم. خداوند عالم وقتي مي‏خواهد انساني بيافريند، يك خلقي بيافريند آيا نه اين است كه در رحم مادر اول نطفه پيدا مي‏شود و نطفه حياتي ندارد و نطفه نجس است و نطفه گنديده است. بعد از آنيكه مدتي اين نطفه مي‏ماند، پس از چندي اين نطفه علقه مي‏شود ـ  يعني يك قطعه خوني مي‏شود ـ خون معلوم است كثيف است و نجس است. بعد از مدتي مضغه مي‏شود، مثل تكه گوشتي مي‏شود كه در او هنوز اعضائي و جوارحي نيست. پس از چندي در او استخوان مي‏رويد و اعضاي او و سر او درست مي‏شود. پس از چندي بر روي آن استخوان گوشت مي‏رويد، پس از آني‏كه بر روي آن استخوانها گوشت روييد و پس از آني‏كه اعضاء ظاهراً و باطناً درست شد و مجاري روح و رگها و پيها همه درست شد و قلب و جگر و معده و اعضاي ديگر كه در بدن طفل است درست شد آن‏وقت خداوند عالم جل شأنه روح را از ملكوت حكم مي‏كند كه حالا خانه تو درست شد و تو بيا حالا در اين خانه مسكن كن. و به حكم خدا روح از ملكوت مي‏آيد و در اندرون دل اين طفل مسكن مي‏گيرد و از آن كوچه‏ها و راههايي كه از اين دل به همه اعضا هست نفوذ مي‏كند و به تمام بدن مي‏رود و مستولي به همه مملكت بدن مي‏شود و بدن زنده مي‏شود و در وقتي كه چهار ماه او تمام شد زنده مي‏شود، به حركت در مي‏آيد. پس از آن مدتي بايد بماند در رحم تا اينكه بدن او قوت بگيرد، صلاحيت پيدا كند براي هواي اين عالم، براي سردي و گرمي اين عالم بتواند جامه اين عالم را پوشيده خشونت جامه او را اذيت نكند. پس مي‏بايد تا نُه ماه در شكم مادر بماند، پوست او سخت بشود في‏الجمله بدن او منعقد شود، منجمدتر شود. صلاحيت براي سرما و گرما و روشني و تاريكي و صداها و

 

«* 28 موعظه صفحه 245 *»

لمس‏هاي پدر و مادر كه پيدا كرد او را مي‏آورند به اين دنيا. مقصود اين است كه تا بدن او درست نشود روح در او قرار نمي‏گيرد و روح آخر مي‏آيد و حالت علقه و مضغه و استخوان و روييدن گوشت پيشتر حاصل مي‏شود و حكمت در اين است چنانكه عرض خواهم كرد ان شاءاللّه تا بداني كه چرا خدا دولت اين علقه و مضغه را مقدم داشته و دولت آن روح را مؤخّر داشته. حكمت همين است كه حال عرض مي‏كنم، خداوند عالم جلّ‏شأنه از براي اينكه اين عالم را تعمير بفرمايد و اين عالم را اصلاح بفرمايد و اين عالم از براي دولتِ روح مستعد بشود، از براي دولت محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم دولتي چند را مقدّم داشته و بواسطه آن دولتهاي باطل، خداوند عالم را تعمير مي‏كند و عالم را اصلاح مي‏كند و در اين زمانها كه شعورها ناقص است، در اين زمانهايي كه بنيه‏ها ضعيف است، در اين زمانهايي كه عقلها كم است، علمها كم است، بنيه‏ها طاقت ندارد از براي نور محمّد و آل‏محمّد و از براي حكمت ايشان و علم ايشان بنيه‏ها طاقت ندارد خدا دولت باطل را مقدم داشته و در اين دولت باطل في‏الجمله انوار دولت حق را مخلوط و ممزوج كرده تا اينكه بقدر آن دولت حق هم باقي باشد. بنيه‏ها الآن ضعيف است و مردم بيش از اين طاقت ندارند انتفاع از دولت حق پيدا كنند در اين دولت باطل و آن دولت باطل باعث حفظ بنيه ايشان و تقويت ايشان شود.

عرض كردم كه آيا نه اين است كه اين شب بواسطه اينكه ظلمت و نور به يكديگر آميخته تو بهتر مي‏تواني اگر چشمت ضعيف باشد چشم بگشايي، چشم مي‏گشايي. پس اين ظلمت شب تقويت ضعف انسان مي‏كند و با ضعف چشم نمي‏تواني توي آفتاب راه روي، به آفتاب نظر مي‏كني آفتاب چشم تو را مي‏زند و تو را كور مي‏كند. پس هرگاه شب اين ستاره‏ها انوارشان ممزوج شد با ظلمت شب، تو مي‏تواني چشم بگشايي به جهت آنكه نور ستاره‏ها ضعيف است و بقدر چشم‏زدن نيست و با ظلمت شب ممزوج مي‏شود، چشم ضعيف طاقت مي‏آورد؛ پس در ظلمات شب مي‏تواني چشم بگشايي. نمي‏بيني آناني كه چشمشان خراب است مي‏روند در آن اطاق اندروني

 

«* 28 موعظه صفحه 246 *»

و در تاريكي چشم خود را مي‏گشايند، آنجا كه نور بسيار ضعيفي باشد آنجا چشم مي‏گشايند لكن در توي نور قوي آنها نمي‏توانند چشم باز كنند. پس اين بنيه‏هاي ضعيف و اين عقلهاي ناقص و اين علمهاي كم و اين نفوس ضعيفه مردم اينها طاقت ديدار انوار محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم را با روهاي گشاده و دولت قاهر غالب و حكمت ظاهر طاقت آن را ندارند، ممكن نيست بتوانند در دولت محمّد و آل‏محمّد زيست كنند. پس خداي حكيم در اين اول امر انبيائي چند آفريد لكن ضعيف، مقهور، مغلوب، مظلوم، و دولت باطل را غلبه داد در دنيا و ظلمات باطل عالم را فراگرفته و انبيا و اوليا و حكما در ميان ايشان مقهور و مغلوب و مظلوم مي‏باشند و مي‏درخشند در آن ظلمات دولت باطل چنانكه ستارگان مي‏درخشند در شب. مثل اصحابي فيكم كالنجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم ايشان بمنزله ستارگانند در ظلمات دولت باطل و كساني كه چشم ايشان ضعيف است مي‏توانند به اين ستاره‏هاي ريز كوچك نظر كنند و مي‏توانند از نور آنها منتفع شوند و بواسطه اين ظلمت شب انوار خالص نمي‏شود و چشم ايشان را كور نمي‏كند. پس به اين واسطه مردم مي‏توانند چشم بگشايند و چشمهاشان در اين ظلمات شب قوت خواهد گرفت و روز به روز قوي مي‏شود چنانكه مي‏بيني به حول و قوه خدا روز به روز بنيه اسلام قويتر شده اگرچه شنيده‏اي كه روز به روز ظلم و جور زياد مي‏شود لكن نمي‏داني چگونه در اين ظلمت انوار ستارگان مي‏درخشد. تجربه نكرده‏اي كه اگرچه نهايت ظلمات نصف شب است هرچه رو به نصف شب مي‏روي تاريكتر مي‏شود لكن هرچه رو به دم صبح مي‏روي هوا صافتر مي‏شود، بخارات مي‏نشيند، كواكب تلألؤشان زيادتر مي‏شود، انوار زياد مي‏شود، مردم بهتر هدايت مي‏يابند. در سر شب بخارها بسيار بود، اغبره بسيار بود، كواكب تيره و تار بود، نور ستارگان از آن غبارها پژمرده شده بود لكن هرچه رو به صبح مي‏روي روز به روز امر ظاهرتر مي‏شود. نمي‏بيني كه در اول دولت محمّد9 كه آمدند در اين دنيا مردم را معرفتي به حال ايشان نبود، معرفتي به فضائل ايشان نبود، خورده خورده

 

«* 28 موعظه صفحه 247 *»

بواسطه علما در حال تقيه، در حال مظلومي و مقهوري علماي آل‏محمّد فضائل ايشان را منتشر كردند و مردم طاقت بيش از آن نداشتند. هرچه زمان پيش آمد اين كواكب تلألؤشان بيشتر شد، انوارشان ظاهرتر و باهرتر شد تا آنكه مي‏بيني بحول‏اللّه و قوته اُلوفي مي‏نشينند و فضائل آل‏محمّد: را با دل جمع مي‏گويند و مردم متحمل آن مي‏شوند و قبول مي‏كنند و تسليم مي‏كنند. آنچه امروز بر منبر گفته مي‏شود در ملأ عام، در صدر اول، آنها توي زيرزمين‏ها مي‏رفتند و بعد از عهد و ميثاق گرفتن و كسي را قابل‏يافتن يك گوشه از اين حرفها را به كساني كه كامل و بالغ بودند مي‏گفتند. نمي‏شد ابداً ذكر فضائل آل‏محمّد را اين‏طور بكني و بگويي لكن خورده خورده مي‏بيني كه امر را خداوند چگونه ظاهر كرده و چگونه فضائل آل‏محمّد: بر سر منبر گفته مي‏شود. اگر در عهد قديم نبوده‏ايد سي سال چهل سال پيش از اين كه بوده‏ايد، اگر سي سال چهل سال پيش از اين هم يادت نباشد بلد بلد را مي‏تواني تفحص كني و خبر بگيري. بقعه‏هاي زمين مختلف است، مثلاً نجف تجربه شده كه غبارش كمتر از همه‏جاست، بخارش كمتر از همه‏جاست، كواكبش در نهايت تلألؤ و درخشاني است، ساير بلاد اين‏طور نيستند همچنين بلدها مختلف مي‏شوند هر بلدي طوري است. همچنين زمانها هم مختلف است. عرض مي‏كنم كه حالا فضائل آل‏محمّد: اين‏طور علانيه گفته مي‏شود و آن اسراري كه حكيمي كامل به حكيمي كامل در زيرزمين‏ها بعد از عهد و ميثاق‏گرفتن مي‏گفت حالا اين زمان در ميان خواص و عوام آنها گفته مي‏شود و اين نيست مگر آنكه روز به روز ابخره مي‏نشيند و نور آل‏محمّد: ظاهر مي‏شود و اين نور نيست مگر دليل قوت نور ايشان، مگر تأثير نور ايشان والاّ اين علماي ضعيف چه مي‏توانند بكنند؟ از ايشان چه برمي‏آيد؟ لكن نور آل‏محمّد: از پس است و نور آل‏محمد از پس پرده مربي عالم است.

باز از براي اين معني مثَلي عرض كنم. بعد از آني‏كه آفتاب به زمين اثر كرد و از زمين بخارهاي بسيار متصاعد شد حرارت در زمين اثر كرد و در رطوبتهاي زمين اثر كرد

 

«* 28 موعظه صفحه 248 *»

مي‏بيني از زمين بخارها ساطع مي‏شود و اين بخارها مي‏رود در هوا و ابر مي‏شود و روي آفتاب را مي‏پوشد و نور آفتاب را پنهان مي‏كند ولكن آفتاب از پس اين ابر در تابش است و حرارت خود را دارد و خورده خورده حرارت او اين ابرها را مي‏خشكاند و به تحليل مي‏برد و بخارها را برطرف مي‏كند، ابر را نازك مي‏كند تا اينكه رخساره خود را آشكار مي‏كند و عالم را نوراني مي‏كند. همچنين بعد از آني‏كه آفتاب وجود محمّدي صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله بر زمين اين امت تابيد و حرارت او بر زمين دلهاي منافقين و مؤمنين تابيد، از زمين دلهاي منافقان بخارهاي حقدها و حسدها بلند شد. بعد از آني‏كه آن بزرگوار القا كرد به مردم شرايع و احكام و ولايت آل خود را،  نور او كه تابيد آن حقدها و حسدها برخاست و فاصله شد مابين نور محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم و مابين ساير خلق و نور پيغمبر پنهان شد دين پيغمبر پنهان شد بطوري كه اثري از آثار آن نماند. واللّه چيزي باقي نماند از آن چنانكه حديث است كه نماند در دست آنها چيزي مگر استقبال قبله، هيچ از شرع پيغمبر در دست اين مردم نماند ولكن آفتاب وجود امام در هر زمان از پس اين پرده ابرهاي حقدها و حسدها و پوشيدن امر دين و كتمان اين شرع مبين آفتاب وجود ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم اجمعين در هر زمان در پس اين ابرها بود و هي زماني پس از زماني اين ابرها را به تحليل مي‏برد، هي خورده خورده ابرها را نازك مي‏كرد و لطيف مي‏كرد و هي آنجاش را سوراخ مي‏كرد و پيدا مي‏شد و هي آنجاش را سوراخ مي‏كرد و خود را مي‏نمايانيد و از گوشه و كنار نور خود را ابراز مي‏داد. هرچه ابر نازكتر مي‏شود هوا روشنتر مي‏شود، نور آفتاب ظاهرتر مي‏شود.

مقصود اين است كه نور امام زمان در پس ابرهاي اهل كتمان و از پس حسدهاي اهل كينه و عدوان از پس اينها آن نور در تابش است و او مربي است و اظهاركننده امر خود است و چون اين ابرها بكلي برطرف شود نور امام ظاهر مي‏شود و رخساره او آشكار مي‏شود و آن‏وقت وقتي است كه چشمها مي‏تواند در آفتاب باز شود لكن حالا به

 

«* 28 موعظه صفحه 249 *»

جهت صلاح عالم اين ابرها را برپا كرده‏اند و اگر اين ابرها برپا نشود در موسم بهار و آفتاب بتابد بر اين گياههاي طفل و بچّه كه تازه سر از خاك بيرون مي‏آورد بواسطه حرارت او اينها خواهد سوخت و هيچ گياهي رشد نخواهد كرد، هيچ برگي به كمال نخواهد رسيد لكن خداوند حكيم در موسم بهار قرار داده ابرهاي پي در پي در هوا بلند مي‏شود، هوا را اندكي تيره و تار مي‏كند، نور آفتاب را پنهان مي‏كند و باران بر گياهها مي‏بارد تا اينكه اين گياهها كه طفلند و ضعيفند و تازه سر از خاك درآورده‏اند بيرون بيايند و به همان حرارت كمي كه از پس اين ابرها و به همان نور ضعيفي كه از پس آنها نفوذ كرده بر اين طرف ابرها آن گياهها في‏الجمله قوتي بگيرند، في‏الجمله صلابتي پيدا كنند، قابل بشوند براي نور آفتاب. پس آفتاب از پس پرده روز به روز ابرها و بخارها را تمام مي‏كند تا چون موسم تابستان شود رخساره خود را بدون ابر ظاهر مي‏كند و گياهها هم تحمل رخسار آفتاب و نور آفتاب را پيدا كرده‏اند آنگاه درختها و گياهها در تابش آفتاب نضج مي‏گيرند، پخته مي‏شوند تا به منتهاي تابستان همه ميوه‏ها مي‏رسد و به صلاحيت مي‏آيند. پس ببين كه خداوند چگونه عالم را موافق حكمت قرار داده! و همچنين وقتي زمستان جاهليت كه بكلي عالم يخ كرده بود گذشت، موسم بهار وجود محمّد9 كه رسيد و آفتاب در شرف خود مسكن كرد و آفتاب به حَمَل آمد و نهايت شرف از براي او بود و مبعوث به رسالت و نبوت در اين عالم شد، بيت‏الشرف اين آفتاب مقام محمود است و موضع رسالت است و در بيت‏الشرف مقام محمود نشست، نور او به اين خلق تابيد و نور او امر او و نهي او بود و اشرف اوامرش نصب‏كردن ولي بود و امر به مودّت آل او بود. بعد از آني‏كه اوامر را فرمود به بيت‏الشرف حَمَل و نور امر او تابش كرد آن‏وقت از زمين دل منافقان بخارهاي عدوان و حقد و حسد بلند شد. در اول امر چنان ابري تيره و تار بالا آمد كه ارتد الناس كلّهم بعد النبي9 الاّ ثلاثة جميع خلق مرتد شدند مگر سه نفر. ببين اين سه نفر در وجود آنها نور چقدر قوت داشت كه ظلماتي كه جميع روي زمين كافر شده باشند در آنها اثر نكرد و چون آن ظلمات عالم را

 

«* 28 موعظه صفحه 250 *»

فرا گرفت اين گياههاي تازه‏مسلمان جديدالاسلام كه تازه از يهوديت و نصرانيت آمده بودند، تازه اسلام آورده بودند از مجوسيت و نصرانيت تازه اسلام آورده بودند در اين ظلمات زمان غصب خلافت توانستند في‏الجمله زيستي كنند، خورده خورده به همان قدر نور ضعيفي كه از پس آن ابرها تابيد اينها چشمشان بيش از آن نمي‏ديد و نمي‏توانستند بيش از آن متحمل شوند. آخر همانهايي كه براي حضرت امير دعوا مي‏كردند و قشون او بودند كه از بالاي او شمشير مي‏زدند و با معاويه از بالاي او جنگ مي‏كردند حضرت‏امير به امام‏حسن فرمود برو در ميان قشون ندا كن بگو كه علي مي‏گويد كه اين نماز تراويحي كه مي‏كنيد ـ  كه نماز نافله را به جماعت در ماه مبارك مي‏گزاريد ـ  اين بدعت است و اين را رسول خدا قرار نداده. حضرت آمدند در ميان آنها و ندا كردند كه پدرم اين‏طور مي‏فرمايد. فغان از لشگر برآمد كه واعمراه! مي‏خواهند دين تو را از ميان بردارند، مي‏خواهند سنّت تو را تغيير دهند! همين قشون با حضرت بودند و اين‏طور ظلمات عالم را فراگرفته بود، نمي‏توانست حضرت امير تغيير بدهد سنّت ابابكر و عمر را. حضرت ديد غوغايي در ميان لشگر بلند است، پرسيد چه خبر است؟ گفتند لشگر همچو مي‏گويند. فرمودند خير، هر كار دلتان مي‏خواهد بكنيد، هيچ، گذشتيم از سرش. اين‏طور بودند مردم! حضرت امير متمكن نبود از اظهار دين مگر كلمه‏اي پس از كلمه‏اي از پس چندين حجاب به گوشه اظهار مي‏فرمود كه مردم متحمل بتوانند بشوند. همين‏طور هم هست، مردم از مجوسيت آمده‏اند كجا متحمل اسرار اسلامند؟ مردم از يهوديت آمده‏اند، مردم از نصرانيت آمده‏اند، مردم از دهريت آمده‏اند، طاقت بيشتر از اين نداشتند، طاقت امر و نهي حضرت امير را نداشتند. پس خداوند اين اوضاع را سرپا كرد، عالم را اين‏گونه غبارآلود كرد، اين ابرها را فرستاد تا ظلمات باقي باشد، تا حق اين‏طور پنهان بماند، تا كم‏كم در زير سايه اين ابر زيستي بتواند بكند و يك‏چيز ضعيفي از او باقي باشد تا آنكه خورده خورده قوتي پيدا كند و روز به روز در عالم معرفت خدا زياد شود و از دين و مذهب مردم متمكن شوند. شكر

 

«* 28 موعظه صفحه 251 *»

كنيد واللّه كه شما در اين جزء از زمان واقع شده‏ايد، نه خيالتان برسد مثل بعضي جهّال كه كاش ما در زمان ائمه بوديم، كاش در زمان حضرت صادق بوديم! شما نمي‏دانيد كه چه معرفتها داشته‏اند! مگر نه همين‏ها بودند كه شيعيان بودند و به حضرت امام‏حسن مي‏گفتند يا مذلّ‏المؤمنين، اي ذليل‏كننده مؤمنان چرا نشسته‏اي؟ برخيز شمشير بكش. مذلّ‏المؤمنين فحش است و اينها شيعيان بودند و به امام خود اين‏طور مي‏گفتند. شما خيالتان نرسد اينها معرفت داشتند به حال امام خود، نهايت امام را مثل عالمي مي‏دانستند. يكي از اصحاب حضرت صادق كه آخر از جمله بزرگان دين شد زراره بود، يعني در آخر امر از بزرگان شد، در آن اولها روزي حضرت صادق مسأله‏اي از مسائل حكمت را اظهار فرمودند. گفت من خيالم مي‏رسيد كه همين شما فقيهيد، شما از علم كلام هم كه خبر داريد! آن روز معرفتهاشان اين‏طور بوده، شما شكر كنيد كه در اين زمان واقع شده‏ايد. حالا فرض كن كه در زمان امامي امامت در مدينه نشسته و تو اهل كرماني، او آنجا تو اينجا و تو چشمت نمي‏بيند جسم امام را. مگر جسم امام بايست براي تو كار بكند؟ مگر سرخي گونه امام براي تو بايد كار بكند؟ مگر سياهي موي امام بايست براي تو كار بكند؟ بلكه وجود او كار مي‏كند اگرچه تو او را نبيني. اگر مي‏گويي مي‏خواهم امامم را من بشناسم مي‏گويم همچنين نيست، صلاح بنيه تو و صلاح تو همين‏قدر نور است. اگر تو حالا هم احياناً به خدمت امام مي‏رسيدي آيا نه اين است كه او در تقيه بود؟ آيا نه اين است كه نمي‏توانست ابراز چيزي به تو بدهد؟ همين قدرها باز بيشتر به تو نمي‏رسيد، مصلحت بيشتر نبود. او طبيب است براي مرضي، او مي‏داند گلوي هر كسي قابليت چقدر آب دارد، مي‏داند دريا به گلوي خلق ضعيف نمي‏رود، بايد قاشق قاشق آب به گلوي آنها كرد. حالا قاشق قاشق قاعده‏اش همين است كه مي‏كنند. آيا نه اين است كه اگر تو طالب دو مثقال نور باشي بايد باقي عالم ظلمت باشد، دو مثقال نور در عالم بيشتر نباشد تا اين دو مثقال نور بر تو بتابد. اگر همه عالم نوراني باشد كه صدهزار كرور نور بر تو مي‏تابد. پس وقتي كه از ناطق هيچ علم بروز

 

«* 28 موعظه صفحه 252 *»

نكند مگر همان دو كلمه، تو همان دو كلمه را مي‏شنوي ديگر زياده از آن‏بروز نمي‏دهد. چرا بروز نمي‏دهد؟ به جهت آنكه عالم متحمل نيست.

پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه به اين حكمت خداوند عالم دولت باطل را مقدم داشت و دولت باطل را انقراض است. فرمود للحق دولة و للباطل جولة دولت باطل بايد منقرض شود و دولت حق بايد ثابت و دائم باشد. اگر دولت حق را مقدم مي‏داشتند زوال بايد پيدا كند تا دولت باطل بيايد و اين اين معني بود كه عرض كردم. پس دولت باطل را مقدم داشتند تا جولان خود را بزند براي صلاح دولت حق، دولت حق را مؤخر داشتند تا ثابت و دائم باشد تا دامان قيامت. پس به اين واسطه خداوند عالم باطل را مقدم داشت چنانكه خداوند دولت مرگ را بر دولت زندگي مقدم داشته. نظر كن در آن مثَل كه آوردم كه چندي نطفه بودي، چندي علقه شدي، چندي مضغه شدي، چندي استخوان شدي، چندي گوشت بر استخوان تو روييد. آيا نه اينكه اينها ميّت بودند و مرده بودند و جان نداشتند؟ و كيف تكفرون باللّه و كنتم امواتاً فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم براي قيامت. پس چون دولت موت مقدم است بر دولت حيات و دولت علقه و مضغه و عظام و لحم مقدم است بر دولت جان، از اين جهت خداوند اين دولت باطل را در اين زمانها مقدم داشته ولكن اگر بالتمام دولت باطل بود كه ظلمت محض محض بود مثل آن اطاقي كه جميع منفذهاي آن را ببندي، چنان اطاقي مي‏شود كه هيچ‏كس نمي‏تواند در آن هدايت بجويد به چيزي و انتفاع از چيزي حاصل كند. لكن اين شبها را خداوند با اين ستارگان مخلوط كرده تا شبرواني كه سفر مي‏كنند كاسباني كه در شب كار مي‏كنند و قاصدان و ملاّحان كه در شب سفر مي‏كنند به اين ستارگان هدايت جويند و بتوانند روي زمين راه را از چاه تميز دهند و با وجود اين شب هم باشد، هوا هم خنك باشد. پس از اين جهت دولت باطل را مقدم داشت و انبيا و اوليا كه يك يك مي‏آمدند هريك از آنها مبتلا به بلايي بودند به ظلم ظالمان مبتلا بودند بطوري كه قدرت بر سخن نداشتند، تا لب از لب مي‏گشودند سنگبارانشان مي‏كردند،

 

«* 28 موعظه صفحه 253 *»

آنها را نفي بلد مي‏كردند. كدام يك از آنها در اين دولت باطل جان بسلامت در برد و آنچه در دل داشت توانست بگويد؟ حاشا، خيالتان نرسد كه پيغمبر آن روز كه آمد، بطور اظهار دولت آمد؛ كجا؟ خوب مگر چه گفت پيغمبر؟ چه توانست بگويد؟ آيا نه اين است كه كل روي زمين كافر بودند؟ آيا نه اين است كه با خلق منكوس مدارا مي‏فرمود؟ آيا نه اين است كه مدتها محصور بود در شعب ابي‏طالب كه در آن مدت نتوانست اظهار امري كند و آخر نتوانست در مكه زيست كند، فرار كرد رفت به مدينه و مهاجرت كرد؟ آيا نه اين است كه وقتي آمد به مدينه اين خلقي كه همه يهودي بودند يك يك را از يهوديت بايست به اسلام بياورد؟ چقدر معرفت به يهودي مي‏توان آموخت تا اينكه اسلام اختيار كند؟ معلوم است اول الفبائي تعليم طفل مي‏كنند و وقتي بنا شد هر روزي يك‏بچه تازه به مكتب آيد هر روزه الفباء را بايد درس گفت. پس پيغمبر مردم را از مجوسيت و از جاهليت هدايت فرمود در آن ظلمتها كه بودند موافق ايشان و بقدر قابليت ايشان به ايشان تعليم مي‏فرمود و چه بلاها كه بر سر او آوردند همچنين مگر ائمه توانستند در عهد خود نفس بكشند؟ مگر توانستند اظهار امري كنند؟ حقي را در عالم آشكار كنند؟ چنان ظلمت فرا گرفته بود عالم را كه گنگ بود امام، يك مسأله جزئي كه مي‏خواست بفرمايد اين طرف را نگاه مي‏كرد، آن طرف را نگاه مي‏كرد ببيند كه كسي نباشد آن‏وقت آن مسأله را به يك آدم اميني بگويد. اين‏طور بود، تقيه مي‏كردند از سلطان آن زمان. كي متمكن بودند از اظهار امري؟ پس نه خيالتان برسد كه آمدن پيغمبر دولت حق بود، نه اين است كه آمدن ائمه دولت حق بود كه چنان خيال كنيد كه پيغمبر آمد و امر را اظهار كرد. حاشا، همه آنها دولت باطل بود بلكه اين بزرگواران مثل ستارگاني كه عرض كردم نور ضعيفي اظهار مي‏كردند نهايت اين است كه زهره جلوه مي‏كند نزديك صبح كه مي‏شود زهره كه طالع شد هوا روشن‏تر مي‏شود، خورده خورده فجر كاذبي پيدا مي‏شود، خورده خورده روشني تازه در عالم پيدا مي‏شود. همچنين اين ظلمات خورده خورده برطرف مي‏شود تا اينكه فجر طالع شود. فجر كه طالع شد

 

«* 28 موعظه صفحه 254 *»

ابتداي نهار است، روز به روز، ساعت به ساعت نور در عالم زياد مي‏شود. باز حكمت بالغه را ببين كه يكدفعه از ظلمات شب مردم به نور نيايند والاّ  كور مي‏شدند مردم. پس از فجري طالع كردند كه نور آن مخلوط به ظلمت باشد نهايت تيغه‏اي در آن دم افق پيداست، خط ضوئي پيداست، باقي عالم ديگر تيره و تار است، خورده خورده، ذره ذره فجر بالا مي‏آيد و روشن‏تر مي‏شود و هنوز آفتاب طالع نشده و به لحاظي و در نظر جمعي هنوز جزو شب حساب مي‏شود. اول روز طلوع آفتاب است لكن خورده خورده ضوء زياد مي‏شود و نور زياد مي‏شود. اين ضوء و نور چه‏چيز است جز فضل آفتاب؟ چه‏چيز است جز حركات آفتاب؟ پس فجر كه مي‏دمد اول فضيلتي است از فضائل آفتاب كه اظهار مي‏شود و اول شعاعي است كه از آفتاب ظاهر مي‏شود. خورده خورده هي آفتاب به افق نزديك مي‏شود و اين ضوء زياد مي‏شود، شعاع زياد مي‏شود، فضل آفتاب بيشتر ظاهر مي‏شود تا در نزديكيهاي طلوع آفتاب افق چنان درخشان مي‏شود كه نزديك است چشم را بزند و نه هر چشمي مي‏تواند به آن افق نگاه كند تا آنكه مي‏بيني قرص آفتاب با هزار شكوه و جلال و جبروت از افق سر زد و دشت و كوه و عالم را از نور جمال خود منوّر فرمود و جميع عالم را روشن كرد به حدي كه جميع ذرات هبائيه كه در عالم است همه پيدا شد و مي‏توان همه را تميز داد. همچنين است دولت حق روز به روز رو به صبح مي‏روند مردم تا آنكه فجر طالع شود و اظهار فضائل آل‏محمّد: بشود و خورده خورده ضوء زياد مي‏شود و فضائل آل‏محمّد: در تزايد مي‏شود و ظلمات مي‏كاهد و هي ضوء زياد مي‏شود و ظلمت مي‏كاهد تا اينكه همه عالم پر از فضائل آل‏محمّد مي‏شود. اين في‏الجمله ضوئي كه در بين طلوعين هست براي اين است كه به تدريج نور آفتاب در عالم آشكار شود. آيا تجربه نكرده‏اي كه از اندرون حمام گرم يكدفعه كه بيرون مي‏آيي مي‏چايي([27]) بلكه برزخي مابين اندرون

 

«* 28 موعظه صفحه 255 *»

حمام و بيرون قرار داده‏اند كه مي‏آيي آنجا و مي‏ماني، اندكي خنك مي‏شوي، مناسب با بيرون مي‏شوي، آن‏وقت مي‏آيي بيرون و نمي‏چايي. اگر در اطاق بسيار بسيار ظلماني باشي، اگر يكدفعه برابر آفتاب بيايي چشمهات هيچ‏جا را نمي‏بيند، پيش پات را نمي‏بيني، پيش چشمت سياه مي‏شود، توي آفتاب چشمت كور مي‏شود ولكن اگر بتدريج از آن ظلمات قوي بيايي خورده خورده نور زياد مي‏شود، چشم تو هم بيناتر خواهد شد. مي‏آيي پيش آفتاب و مي‏بيني همه‏جا را. پس ببين خداوند چه مصلحت ديده در مقدم داشتن دولت باطل و در فجري كه مابين ظلمت شب دولت باطل و مابين نور آفتاب دولت حق است قرار داده، خواسته در زمين كساني را قرار دهد كه ذكر كنند فضائل آل‏محمّد: را و نشر كنند علوم ايشان را و بنيه خلق را مستعد كنند براي ظهور نور امام صلوات‏اللّه و سلامه عليه. باري، اين فايده تقدم دولت باطل بود بر دولت حق.

از جمله چيزها و فايده‏هاي ديگر كه خدا دولت باطل را مقدم داشته اين است كه اگر امام بروز كند آيا مي‏گويي كار خود را بكند و سلطان غالب باشد يا بيايد و مغلوب باشد و مقهور و مظلوم مثل آنكه آبائش مقهور و مظلوم بودند؟ اگر بيايد و مثل آبائش مظلوم باشد روز دوم مي‏كشندش، مي‏رود. و اگر بيايد و سلطان غالب باشد، بايد دشمنان خود را بكشد. اگر نكشد مردم او را خواهند كشت. پس بايد دشمنان خود را بكشد و چون خداوند حكيم مي‏داند كه در صلب مؤمنان كافرانند و در صلب كافران مؤمنانند و خدا آنها را مي‏داند اگر امام حال ظاهر شود و بكشد دشمنان خود را چه‏بسيار مؤمناني كه در صلب كافران هستند و منقرض مي‏شوند و به دنيا نمي‏آيند و به عبوديت خدا قائم نمي‏شوند. پس از اين جهت امام را پنهان كرده و دولت باطل را مقدم داشته تا آنچه مؤمن در صلب اين كافر واجب‏القتل است جميعاً بيايند به عرصه ظهور و بعد از آني‏كه آمدند و جميع صلبهاي مردم پاك شد آن‏وقت امام به قهر و غلبه ظاهر مي‏شود و آن‏قدر خواهد كشت از اين خلق روي زمين كه خواهند گفت تو از نسل فاطمه نيستي، از اولاد پيغمبر نيستي اگرنه رحم در دل تو پيدا مي‏شد. آيا امام رحم بر

 

«* 28 موعظه صفحه 256 *»

دشمن خدا هرگز كرده؟ پس رحم نمي‏فرمايد و آن‏قدر خواهد كشت كه مردم اين بي‏ادبي را خواهند كرد به جهت آنكه آنها داخل اوساخ عالمند عالم را بايد از لوث آنها پاك كرد، آنها را از روي زمين برانداخت. اينها زير زمين بايد باشند، لزومي ندارد بودنشان بر روي زمين و اين طرف زمين بايد بمانند كساني كه در بندگي ايشان راسخند و اطاعت ايشان را مي‏كنند. حالا روي زمين راه بروند كساني كه بت‏پرستند، خاصيتش چه‏چيز است؟ به خدا كه نفع ندارد بودنشان، به امام كه نفع ندارد، به خودشان هم كه نفع ندارد، هرچه زودتر بروند بهتر، هرچه بيشتر بمانند كفرشان بيشتر مي‏شود، جا بر مردم بيشتر تنگ مي‏شود. منافع املاك را مي‏خورند، بار زمين را سنگين مي‏كنند، مال مسلمانان را جلو مي‏گيرند مي‏خورند. واللّه مصلحت همه‏شان اين است كه گردن همه‏شان را امام بزند، عذاب براشان كمتر مي‏شود. روي زمين بودنشان هيچ حاصلي ندارد، لزومي ندارد باشند، بار زمين سبك‏تر مي‏شود، املاك مفوّض مي‏شود به مؤمنان، دولت دولت مؤمنان مي‏شود، مؤمنان رزق خدا را مي‏خورند شكر خدا را مي‏كنند، خدمت دولت اسلام مي‏كنند؛ پس از اين جهت خداوند دولت حق را مؤخر داشته. پس اگر بيايد امام بايد همه را بكشد و اگر همه را بكشد مؤمناني كه در صلب كافرانند ديگر به دنيا نمي‏آيند. پس امام مراقب و منتظر نشسته است در پس پرده، دائم نظر مي‏كند به اصلاب، همين‏كه ديد اصلاب مردم از كفار پاك شد آن‏وقت وقتي است كه اذا نقر في الناقور ناقور دل امام است اذا نقر في الناقور فذلك يومئذ يوم عسير علي الكافرين غير يسير پس آن‏وقت وقتي است كه آن بزرگوار بروز خواهد كرد و خواهد آمد و آنچه بايد بكشد مي‏كشد؛ اين هم يك فايده.

يك خاصيت ديگر در تقدم دولت باطل اين است و اين حكمتي ظاهر است كه اهل دولت باطل نگويند كه اي خدا اگر تو ما را مثل محمّد و آل‏محمّد استيلا داده بودي ما هم عبادت مي‏كرديم تو را، ما هم امر تو را آشكار مي‏كرديم، تقويت مي‏كرديم دين تو را بلكه بايد خداوند مدتي دولت را به اهل باطل وا گذارد تا بدانند كه نمي‏توانند اقامه

 

«* 28 موعظه صفحه 257 *»

دين كنند بدانند كه جاهلند. تا انسان ننوشته نه خودش مي‏فهمد بد نوشته نه كسي ديگر مي‏فهمد. وقتي كاغذ و قلم و دوات را مهيا كردند پيش روش گذاردند كه بسم‏اللّه بنويس، وقتي نوشت ديد نمي‏تواند، آن‏وقت خجالت مي‏كشد، سرش را به زير مي‏اندازد. تا نگفته چنان مي‏پندارد فصيح و بليغ است، همين‏كه بناي سخن شد و رخصت به او دادند كه بسم‏اللّه اول تو بگو، آن‏وقت مي‏فهمد هرّ را از برّ تميز نمي‏دهد، خودش مي‏فهمد مردم ديگر هم مي‏فهمند، خجالت مي‏كشد. به اين جهت خداوند به جميع طبقات مردم يك‏گونه استيلائي و دولتي داده در هر زماني، در هر ملكي، در هر طبقه‏اي يك‏گونه استيلائي داده تا آنكه بدانند نمي‏توانند اين ملك را راه اندازند، بدانند ملك را فاسد كرده‏اند و خراب كرده‏اند. چون اينها به بهره خود رسيدند آن‏وقت خداوند دولت حق را آشكار مي‏كند و سياست محمّدي در ملك ظاهر مي‏شود و معلوم مي‏شود كه كه بر هدايت بوده، آنها آن‏وقت خجالت مي‏كشند. در حقيقت نمي‏توان گرمي را فهميد تا سردي پيش نيايد، در حقيقت نمي‏توان سفيدي را فهميد تا سياهي نباشد. همچنين مقدار دولت حق عظمت پيدا نمي‏كند، سياست دولت حق معلوم نمي‏شود مگر آدم چندي مبتلا باشد به اين بي‏نظمي‏ها تا وقتي كه بعد از اينها نظم آمد آن‏وقت لذت نظم را مي‏فهمد، لذت مي‏برد. اگر الم گرسنگي به كسي نرسد لذت سيري نخواهد يافت، اگر درد تشنگي به كسي نرسد بهره و حظي از سيرابي نخواهد برد. پس خداوند خلق كرده تشنگي را براي اينكه شكر كنند او را بر سيرابي، خلق كرده گرسنگي را براي اينكه شكر كنند او را بر سيري. همچنين خداوند گرسنگي از حق را در دولت باطل مقدم داشته تا اينكه بنيه‏ها مستعد شود براي اينكه مردم گرسنه حق شوند، تشنه حق شوند، مستعد حق شوند تا چون باران حق بر زمين اين دلهاي مستعد ببارد، اين باران را به خود بكشند و از آن بنوشند و از زمين آن دلها گياههاي علم و حكمت برويد آن‏وقت حمد و شكر خدا را كنند؛ اين هم يك فايده ديگر براي تقدم دولت باطل.

 

«* 28 موعظه صفحه 258 *»

فايده ديگر و اين فايده بسيار بكار مي‏آيد. هريك از اينها كه عرض مي‏كنم بكار مي‏آيد، ضبط كنند علما آنها را كه هريك از آنها در موضع سياست ـ يعني هركس مي‏خواهد سياست داشته باشد ـ بكار مي‏آيد. از جمله خواص تقدم دولت باطل اين است كه در اين زمان و اين بنيه‏ها مردم را طاقت اظهار مرّ حق و خالص حق نبود، مرّ حق و خالص حق را در اين زمان نمي‏شد آشكار كني. چون نمي‏شد آشكار كني بايست كسي كه صاحب‏رأفت و رحمت باشد بايد آني‏كه ستّاري كند باشد، آني‏كه غفّاري كند باشد، آني‏كه مدارا كند، آني‏كه اهمال كند، آني‏كه اغماض كند باشد. ببين طفلي را كه تو مي‏خواهي تربيت كني طاقت مرّ حق ندارد، اگر فحش داد نبايد في‏الفور يك سيلي بر او زد، تنبيه و تعزيرش كرد. اگر بد نشست حالا تعزيرش نبايد بكنند، اگر خوابيد ولكي حالا نبايد او را بزنند، اگر بول كرد نبايد او را بترسانند. اگر بخواهند او را به جدّ بگيرند و از كارهاي بچگي منع كنند بچه است سرِ دو روز مي‏ميرد و زنده نخواهد ماند بلكه بايد اغماض كرد از اين، بايد اهمال كرد با اين، بايد مدارا نمود با اين تا اين طفل بتواند دو روزي زندگي كند و باقي بماند. اگر مربي دوست و مهربان باشد بايد با آن طفل مدارا كند و كم‏كم او را تربيت كند بلكه بسا آنكه فحش داده و بايد تعريف او را كرد و مقصود از تعريف، شكرِ همين است كه پسرم حرف زده، حروف را از مخرج درست مي‏تواند ادا كند اگرچه پدر فلان گفت لكن شكر خدا كه پسرم مخرج «پ» دارد، شكر خدا كه مخرج دال دارد، شكر خدا كه مخرج راء دارد، شكر خدا كه مي‏تواند حرف بزند. بايد شكر خدا را كرد و آن حُسن را بايد ملاحظه كرد و بايد شكر كرد كه بول كرده روي فرش، شكر خدا كه احليل او راهش باز است، مثانه دارد. اگر بولش بند بيايد هزار مفسده بَرش مترتب مي‏شود آن نعمت را بايد ملاحظه كرد و شكر بر بولش كرد. پس به اهمال بايد بسياري از امور او را گذرانيد و هرچه عقل او زياد مي‏شود بر ادب او بايد افزود. شعورش كه زيادتر مي‏شود مي‏گويي جيش آن دور، ديگر حالا آنجا بول بايد كرد. اين كِخ است مخور، تلخ است، آن په په است. به اين زبانها بايد تعليم او كنند و نيك و بد به

 

«* 28 موعظه صفحه 259 *»

او بياموزند. لولو مي‏آورند براي او كه فلان‏كار را مكن از اين لولو بترس، يكپاره لولويي براي اين درست مي‏كنند، يكپاره تق تقي مي‏كنند، يكپاره چيزها برايش درست مي‏كنند تا اينكه اين را به تدبير بيارند بالا تا مستعد امر شود، تا مستعد نهي شود، تا چون به حد بلوغ رسد آن‏وقت اگر چيزي بدزدد حالا ديگر دستش را بايد بريد، اگر زنا كرد تازيانه‏اش بزنند، اگر شراب خورد تازيانه‏اش بزنند، حدود را بايد جاري كرد. اين سياست بايد باشد والاّ اين عالم مستعد مرّ حق نيست. هيچ مقدّسي از شما تمنا نكند مردم به مرّ حق راه روند كه اين آرزو را به گور خواهيد برد. عالم بايد چنين باشد، بايد اهمال كرد از بسيار چيزها. چه‏بسيار نامربوط‏كاري‏ها را كه مي‏كنند، حكيم بايد تعريف هم بكند كه خوب گفتي، خوب كردي. بلكه مقصود حاصل است همين‏قدر كه پيش من آمده است خانه‏اش آبادان، اگر رفته بودي پيش فلان كافر چكار مي‏كردم؟ حالا خودت را مثل ارمني مي‏سازي بساز، تعريف هم مي‏كنند مي‏گويند خيلي خوب آقا خيلي خوشگل است، په په، په په! خيلي خوب كاري كردي خودت را به شكل ارمني ساختي! من قانعم به همين‏كه به من سلام كردي، به همين‏كه با من رفت و آمد كردي حالا به همين قانعم لكن اگر عقل تو زياد شد چنان تعزيري كنم تو را كه هوش از سرت برود. مگر تو ارمني مي‏خواهي باشي كه خود را به شكلي ساخته‏اي كه از دور فرياد مي‏كند كه من ارمني هستم؟ بله من خوشم نمي‏آيد با اين عمامه‏سري‏ها بنشينم، اينها را دشمن مي‏دارم. تو غلط مي‏كني! چرا انسان بايد خود را به شكل ارمني بسازد؟ به سيماي ارمني خود را بيارايد؟ به صورت دشمن خدا خود را آرايش كند؟ چه لازم كرده خود را به هيأت دشمن خدا بسازي؟ پس امروز نمي‏شود كه از مردم طلب مرّ حق را كرد، بايد همين‏قدر قانع بود از مردم كه خانه من مي‏آيد، به مسجد مي‏آيد شكر خدا كه مثل ديگران نيست. بايد همين‏قدر قانع باشيد از مردم كه خانه انسان مي‏آيند. همين‏قدر كه در بلد اسلامند، بلكه همين‏قدر كه در بلدتان يك‏نفري اذان مي‏گويد و شما كج‏خلق نمي‏شويد به همين مي‏گويند په په آقا، په په چه آدم خوبي است! همچنين قناعت

 

«* 28 موعظه صفحه 260 *»

كرده‏اند در اين زمانها به همين آثار اسلام و به همين ادعاي اسلام چراكه مردم غير از اين را طاقت نمي‏آورند. اگر كار را سخت بگيرند بر مردم، اين مردم بكلي از دين و مذهب بيرون مي‏روند. خدا به پيغمبرش فرمود ولو كنت فظّاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك فاعف عنهم و اصفح اي محمّد! اگر تو قلبت يك‏قدري سخت باشد، كج‏خلق باشي مردم از دور تو مي‏پاشند، پس از آنها عفو كن و دعا كن به آنها و اعراض كن از آنها اعرض عن الجاهلين اگر نامربوطي گفتند نشنيده بينگار. پس بايد شما هم چنين باشيد. بلكه اگر علماً مي‏داني كه اگر من در آن مجلس بروم چيز منكري خواهم ديد، مرو، چه ضرور بروي همچو مجلسي كه منكري بشنوي كه اگر رفع آن را بخواهي بكني ذليل و خوار شوي و آخر هم نشود؟ اگر علماً بداني كه اگر به فلان‏سخن گوش بدهم منكري خواهم شنيد، گوش به آن سخن مده. اگر علماً بداني كه اگر نظر به فلان‏جا كنم منكري مي‏بينم، يا بايد نهي از آن منكر كنم و از من نمي‏شنوند، نظر مكن. بايد از اين‏گونه تكاليف حذر كرد، مهماامكن نبايد تجسس كرد، خدا حرام كرده تجسس را، به قول مطلق فرموده لاتجسّسوا در اين زمان تجسس از باطن خلق حرام است بر مردم، زير پرده مردم دست نبايد زد تفتيش از باطن مردم نبايد كرد. لاتفتّش الناس تفتيش مكن، احوال بواطن امور خلق را دست مزن؛ چه‏كار داري؟ مثَل اين زمان مثل بالوعه‏اي([28]) است، مثل منجلابي است كه روي آن باد خورده و گندش پنهان شده، حالا گند نمي‏كند. اگر چوب بگيري و در آن حركت بدهي و اين بالوعه برهم بخورد گندش عالم را مي‏گنداند. پس همين‏طور دست به اين خلق نبايد زد و باطن آنها را نبايد آشكار كرد. خدا هم حدود را از ميان برداشته، صاحب حدّ را از ميان برده، امر را به اهمال گذارده به جهت آنكه نمي‏توان اين عالم را اصلاح كرد، قابل اصلاح نيستند. اگر كسي متصدي اين امر شود مردم را مرتد خواهد كرد مردم را كافر خواهد كرد و آخر خودش هم تلف

 

«* 28 موعظه صفحه 261 *»

خواهد شد. پس از اين جهت دولت حق خود را پنهان كرده باطل را سپر خود قرار داده. حالا اگر هيچ سياست در عالم نباشد بكلي عالم سرِ ده روز فاسد خواهد شد يكپاره سياستهاي لغو و باطل بايد در عالم باشد. اگر دزد را مثلاً كتكي بزنند، پاش را بركشند چوب به او بزنند، اين كار خلاف قاعده است. حالا اين كار خلاف قاعده بر دست كه بايد جاري بشود؟ دست حق و اهل حق كه بسته است، آنها كه نبايد بكنند، پس بايد بر دست كسي ديگر باشد كه اين خلاف قاعده را بكند. مثلاً اهل حق به مظنه اينكه در اين خانه شراب هست در اين خانه ابداً نخواهند رفت لكن يك‏كسي هست كه مي‏بيني به مظنه اينكه شراب اينجا هست سر مي‏گذارد و مي‏رود. وقتي در اين زمان همچو اشخاصي پيدا مي‏شوند كه به مظنه و احتمال اين سياستهاي خلاف قاعده را مي‏كنند، آنها سياستها بجا بياورند براي آنها نقلي نيست، همين لايقشان است، لكن اين سياست لايق حق و اهل حق نيست از اين جهت خداوند اين‏گونه اسباب را پيش انداخت و خيلي كار بواسطه اين اسباب پيش مي‏افتد تا اين سياستهاي باطل نباشد عالم را نظمي نمي‏توان داد، به جهت اينكه اين‏گونه نظم لايق حق نيست اگر آنها هم اين‏گونه سياست نكنند كه كار پيش نمي‏رود و اين‏گونه نظم لايق دولت امام نيست. پس در ملك اينها باكي نيست. نه اين است كه مي‏خواهم بگويم مؤاخذه ندارد، مؤاخذه دارد لكن در تدبير ملك باكي ندارد خدا درست كرده آلت هر جايي را در جاي خود گذارده. پس در دولت باطل به مظنه مي‏گيرند، به شك مي‏گيرند، به احتمال مي‏گيرند، به مناسبت مي‏گيرند كسي را، به احتياط مي‏گيرند كسي را، به جهت احتياط كتك مي‏زنند كسي را، به احتياط گوش مي‏برند كسي را، تا آنكه اين‏طور عالم في‏الجمله نظمي مي‏گيرد لكن حق و اهل حق كه اين‏گونه كارها را نمي‏كنند، اهل باطل مي‏كنند. پس از اين جهت حق و اهل حق روي خود را پنهان كرده‏اند و دولت باطل را پيش انداخته‏اند تا نظم عالم را به ايشان بدهد، همين‏طورها مناسب اين روزهاست. يوم نولّي بعض الظالمين بعضاً اين زمان صلاحشان را در اين‏گونه خدا دانسته، به غير از اين امر منضبط نمي‏شود. پس

 

«* 28 موعظه صفحه 262 *»

اهل حق مي‏بايست اغماض كنند و صبر كنند و طلب نكنند مرّ حق را هيچ‏كس همچو توقعي نكند. پس بايست يكپاره چيزهايي كه حق است اهل حق آنها را با دست خود بكنند و يكپاره معالجات باطل را بدست خود بايد نكنند، بگذارند آن را يكي از اهل باطل بدست خود بكند چنانكه امام شما چنين كرده، معالجات باطل را با دستهاي باطل مي‏كند و آنچه باطل نيست آن را با دست اهل حق مي‏كند. في‏المثل، ـ مثَل است باكي ندارد ـ في‏المثل ملكي را وقف كرده‏اند، شروطي را واقف قرار داده. حالا اگر بخواهي حكم كني و قرار چنين بدهي كه اين بر وفق قاعده باشد كه واقف قرار داده نمي‏كنند اهل حق اين حكم را هزار بهانه درمي‏آورند كه اين نمي‏شود، چطور است و چطور است. اين را كه مي‏بينند نمي‏شود يكي ديگر دست اندر كار مي‏شود، آن ديگر هر طور دلش مي‏خواهد در آن عمل مي‏كند، ديگر حالا هر قدريش كه موافق شرط واقف اتفاق افتاد تو هم اعانت كن و كمك كن، هر قدريش را كه مي‏بيني نمي‏شود، تو اعانت باطل مكن، اغماض كن، اهمال كن. اين‏طور كه كردي اين وقف مستمر مي‏ماند، اگر اصرار بكني بكلي وقف را باطل مي‏كنند. پس آب باريك مستمر بهتر است تا اينكه پا بيفشري و جميع آن را باطل كني، بكلي برود پي كار خودش. جميع اوضاع عالم اين‏طور است. مثلاً اجتماع اخوان نپنداريد شما كه اين اجتماع اخوان، اين اجتماع شيخيه، اين اجتماعها كه مي‏شود اينها همه بر وفق قاعده است، از اهمال است كه اينها مجتمعند، هرگاه پا بيفشرند به يك يك اينها بگويند اين خلاف است مكن، اين خلاف است مكن، ده روز نمي‏گذرد جميعشان مي‏روند پي كار خودشان، از هم مي‏پاشند. پس به اهمال است كه جمعيت آنها از هم نمي‏پاشد. كسي خيال نكند از اينكه مي‏گويم به اهمال بايد راه رفت كه جمعيت از هم نپاشد، خيالي براي خود كرده‏ام. نه‏خير، جمعيت‏كردنها بر دو قسم است: يكي هست جمعيت مي‏خواهد و جمعيت را براي خودش مي‏خواهد، چنين كسي طالب دنيا است و از رجال دولت باطل است. و يكي خود را بر حق مي‏داند و تابعان خود را تابعان حق مي‏داند و اجتماع را براي حق

 

«* 28 موعظه صفحه 263 *»

مي‏خواهد او اهمال كه مي‏كند براي اين است كه مردم از حق منصرف نشوند و پيرو باطل نشوند و بر حق ثابت بمانند. پس لابد بايد اغماض كنند حالا به هر شكل خود را آرايش كرده كرده باشد. په په، په په! خيلي خوب تا اينكه به تدبيرها به مصالح ملكي در مدتها خورده خورده آنها را منصرف كنند و منصرف مي‏شوند چنانكه تجربه كرده‏ايد و للّه الحمد و المنّة كه به اين تدبيرها چه‏بسيار از اهل كباير كه تائب شده‏اند، الحمدللّه چه‏بسيار دائم‏الخمرها كه نافله‏گزار شده‏اند، چه‏بسيار اهل قمار كه نماز شب‏كن شده‏اند، چه‏بسيار بي‏دينان كه به همين ترتيب متدين شده‏اند، اينها همه به بركت امام زمان و به اغماض‏كردن شده. مثلاً حالا اگر يك مردكه از تصوف آمده وقتي كه مي‏آيد سلام كه مي‏كند من با او مدارا كنم بگويم عليكم السلام، تعارف با او بكنم، چه ضرر دارد؟ دلش مايل مي‏شود، من خوشحال به اينم كه آمده خانه من، خانه‏اش آباد باز هم مي‏آيد و وحشتي نمي‏كند. لكن اگر اول مرتبه كه وارد شد گفتم اي ملعون! اي كافر! اي مباحي مذهب! كه گفته پا روي فرش من بگذاري؟ اين مي‏رود پي كارش ديگر ابداً نمي‏آيد. اگر امروز كه آمد سلام كرد تعارفش كردي يك‏كلمه اضافه به او مي‏گويي، فردا هم مي‏آيد دو كلمه ديگر هم مي‏شنود وهكذا، سرِ ده روز كه شد مي‏آيد مي‏گويد توبه كردم، انابه كردم، بد كردم، غلط كردم، تا حالا بر ضلالت بودم. حالا اين درست‏تر است يا اينكه خشونت كني و ملعون ملعون و بدبخت بدبخت كني و او را براني كه ديگر نيايد؟ معلوم است مدارا بهتر است.

چون اين را گفتم مقامش رسيد اگرچه مناسب مجمع عام نيست لكن جاش رسيد و مي‏گويم هستند يكپاره از دوستان ما، از رفقاي ما، كه اگر يك غريبي تازه آمده باشد، تا مي‏نشيند همه زيرچشمي به او نگاه مي‏كنند، به يكديگر مي‏گويند اين از فلان طايفه است، در ضمن مسخرگي هم مي‏كنند، براي او بدگويي مي‏كنند، سؤالي اگر مي‏كند پوزخند مي‏زنند. خوب نيست اينها، چرا مي‏رانيد مردم را؟ پيغمبر فرمود بشّر و لاتنفّر مردم را بشارت به جنت بده نه تنفر از جنت. حالا هستند يكپاره از رفقا و دوستان ما كه

 

«* 28 موعظه صفحه 264 *»

اينها منفّرند، خاصيتشان منفّر بودن است، طالب حق را از حق منع مي‏كنند و عمله و عساكر شيطانند. قرارشان اين است كه هركس رو به حق مي‏آيد مي‏زنند توي پوزه‏اش برمي‏گردانند او را و اين بد صفتي است، هركس مي‏آيد نهايت مهرباني، تعارف، انسانيت به او بكنيد تا اينكه به اين جهت مردم مايل به حق شوند نه اينكه از حق روگردان بشوند.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

([1]) اين عبارت در اول نسخه خطي مواعظ ماه مبارك بود و نظر به اينكه از 27 مجلس يادشده فقط 22 مجلس به ما رسيده است؛ بدينوسيله اصلاح مي‏گردد. ناشـر

([2]) چون جمعيت زياد بود و از اطراف هجوم آورده بودند و قال قال زياد مي‏كردند، به جهت اينكه نزديك منبر بيايند به اينجا كه رسيدند قدري تأمل كردند آن‏وقت فرمودند: بابا شما كه آن آخر نشسته‏ايد اين بچه‏ها را ساكن كنيد، اين بچه‏ها را ساكت كنيد.

([3]) قط كردن: بريدن چيزي به عرض، مانند بريدن سر قلم به پهنا.

([4]) درمون گياهي است كه مي‏آورندبراي سوختن.در بعضي ولايات آنرايوشني مي‏گويند،بعضي جاها آنرا درمينه مي‏گويند،بعضي جاها آنرا نرخ مي‏گويند،در كرمان و اطرافش هم درمون مي‏گويند.

([5]) جمعيت زياد بود، همهمه زيادي مي‏كردند در اينجا اندك تأملي فرمودند و فرمودند: ان‏شاءالله يك‏خورده اگر همهمه را كمتر مي‏كنيد منتفع مي‏شويد.

([6]) پاره پاره، قطعه قطعه.

([7]) جراب نوره مثلي است در عرب كه مي‏گويند هميان نوره چرا كه وضع هميان براي آرد است. حالا هميان نوره مي‏دهند به دست آدم مي‏بيند چيز سفيدي است قانع مي‏شود لكن دقت كه مي‏كني آخرش كه مي‏شكافي مي‏بيني آهك بوده آرد نبوده به درد ما نخورد آهك لايسمن ولا يغني من جوع هيچ رفع جوع نمي‏كند لكن پر شده به جهت آن كه در دهان مردم را ببندند.                         دروس 2   ص 2/173

([8]) كيسـو: مصغّر كيسه يعني كيسه كوچكي يا يك كيسه بي قابليتي كه محل اعتناي كسي نباشد.

([9]) باغين و زرند و راور: سه ده هستند در اطراف كرمان، كه هركدام در سمتي واقع شده‏اند.

([10]) در قديم كحّال به كسي گفته مي‏شد كه هم سرمه به چشم كسان مي‏كشيد و هم جراحات و امراض چشم را علاج مي‏كرد.

([11]) احبار: جمع حبـر به معني دانشمند يهودي است و رُهبان: جمع راهب به معني عابد نصاري است.

([12]) قُلّتين: دو خم كه برابر با يك هزار و دويست رطل عراقي در آن آب بگنجد.

([13]) محـلوج: حلاجي شده، پنبه زده‏شده.

([14]) نوعي كشتي قديمي كه بشكل غراب ساخته مي‏شده، كشتي نيش كلاغي.

([15]) قـوّال: آوازه‏خوان، نغمه‏گر، كسي كه در محافل به آواز خوش اشعار بخواند.

([16]) مُزَلَّـف: زلف‏دار، پسري كه سرش زلف دارد.

([17]) آدم بي‏سر و پا و بي‏ادب و فرومايه، جعلنق هم مي‏گويند.

([18]) دَِنـگ: آلت شالي‏كوبي، دستگاهي كه با آن شلتوك را مي‏كوبند تا برنج از پوست جدا شود.

([19]) تخريجي خ‏ل

([20]) اسباب و اثاثيه كه بر ستور بار كنند.

([21]) لَنْتِر: چراغ پايه‏دار، فانوس، مناره، در فارسي چراغ نفتي بي‏پايه را مي‏گويند كه از سقف آويزان مي‏كنند.

([22]) مَـرغ: چمن، سبزه.

([23]) رسن و ريسمان كه در گلوي اسب و سگ و غيره بندند.

([24]) درجه نظامي كه سابق در ارتش معمول بود و بجاي آن كلمه سرگرد برگزيده شد، درجه‏اي است فروتر از درجه سرهنگ دوم و برتر از سروان .

([25]) امير تومان: سركرده و فرمانده صدهزار سرباز.

([26]) قِمّة الرأس: بالاي سـر.

([27]) چاييدن: سرما خوردن.

([28]) بالوعه: گودال يا چاهي كه در آن نجاست جمع شود.