46 موعظه – قسمت دوم
از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني
اعلي الله مقامه
«* 46 موعظه صفحه 268 *»
«موعظه بيستوششم» پنجشنبه 25 رجب 1282
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند عالم ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء يعني خداوند عالم هدايت ميكند بسوي نور خود هركه را كه ميخواهد، هركس را كه مشيت الهي تعلق گرفت و خواست او را هدايت كند، ميكند.
از براي شرح بعضي از معنيهاي اين فقره مقدمهاي عرض كردم كه حاصلش اين بود كه انسان بايستي توحيد افعال را معتقد باشد، يعني بداند كه در ملك خدا جز خدا خالقي نيست، جز خدا رازقي نيست، جز خدا حيات دهندهاي نيست، ميرانندهاي نيست، حركت دهنده چيزي از جاي خود نيست مگر خداوند عالم جل شأنه، كسي ديگر جز خدا چيزي را از عدم به وجود نميآورد و خداوند عالم يگانه است در اين امر و در مشيت و در اراده خود و از جمله كارها يكي هدايت است و بجز خداوند عالم جل شأنه احدي از آحاد كسي را نميتواند هدايت بكند، هيچكس كسي را هدايت
«* 46 موعظه صفحه 269 *»
نميتواند بكند مگر خداوند عالم.
و هدايت دو معني دارد به ظاهر و در حقيقت يك معني دارد. يك معني از دو معني آنكه راه را نشان تو بدهند و بگويند اين راه، راه كربلا است. اين يك معني هدايت است و اين هدايتي ناقص است، همينقدر تو را هدايت كردهاند به راه راست. و هدايت كاملتر آن است كه در راه به همراهي تو قدم به قدم منزل به منزل بيايند تا تو را به مقصد برسانند و بگويند آن كربلائي كه تو طالب بودي، اين كربلا است؛ اين هدايت هدايتي كاملتر و بالغتر است.
همچنين در راه خداوند عالم دو هدايت است: يكي هدايت بسوي راه است ولي تو را به مقصد نميرسانند و همين راه را نشان تو ميدهند، ديگر هرچه همت تو بكند. و يك هدايت آن است كه به همراهي تو منزل به منزل و گام به گام ميآيند تا تو را به مقصد برسانند و اين هدايت هدايت كاملتر است به جهت آنكه هرگاه در راه قطاع الطريق بيايد يا حادثهاي حاصل بشود، يا اينكه ضعفي براي تو حاصل بشود، يا اينكه شيطاني گمراه كننده در برابر تو بيايد، اين هاديي كه به همراه تو است گام به گام از تو دفع ميكند اينها را و تو را ميرساند به منزل. اگر خسته شدي زير بازوي تو را ميگيرد، اگر گاهي براي تو كاري مشكل شد آسان ميكند، قاطع طريقي آمد از تو دفع ميكند، مثلاً اگر شيطاني بيايد و كوره راهي از يمين و يسار نشان تو بدهد كه تو را گمراه كند آن هادي كه به همراه تو است و قدم به قدم با تو ميآيد نميگذارد تو به طرف راست و چپ بروي. پس معلوم است اين هدايت هدايتي كاملتر است و تو را به سرمنزل مقصود ميرساند.
حالا چون خداوند عالم كامل است و كارهاي او هم كامل و نقصان در مشيت و اراده او نيست، بايستي هدايتهاي خدا هم به طور كامل باشد و همه گونه هدايتي هم كرده باشد. پس هم راهنمائي كرده باشد سالكان را بسوي راه و هم طالبان مقصد را به مقصد رسانيده باشد، بايستي همه اقسام هدايت را بعمل آورده باشد و بعمل آورده
«* 46 موعظه صفحه 270 *»
است و كوتاهي نكرده. و تو ميداني كه خداوند عالم از رتبه ذات خود فرود نميآيد در ميان بندگان كه شكلي براي خود بگيرد و در ميان آنها راه رود و گمراهان را هدايت كند كه اين راه است، همچو چيزي در هيچ عصري نشده و نخواهد شد. و تو ميداني كه بندگان را هم آن قابليت نيست كه همه پيغمبر باشند و بتوانند بيواسطه از خدا چيزي بگيرند. پس در حكمت واجب شد كه خداوند عالم در ميان خلق هادياني بيافريند كه آن هاديان هدايتشان هدايت خدا باشد چنانكه در ساير چيزها. آيا نميبيني پيغمبر را كه قولش قول خدا است حكمش حكم خدا است، طاعتش طاعت خدا است معصيتش معصيت خدا است، هرچه با او بكني با خدا كردهاي. پس خداوند در ميان بندگان بندگاني آفريد و ايشان را هاديان خلق قرار داد و هدايت ايشان هدايت خدا است، آنچه ايشان مردم را هدايت كنند خدا هدايت كرده است وحده لا شريك له. علمشان از خدا است قدرتشان از خدا است، نطقشان از خدا است، آنچه دارند از خدا است، جانشان و تنشان همه از خدا است.پس خدا هدايت كرده، هيچكس با خدا شريك نيست در هدايت. خدا هدايت كرده لكن با اسباب. براي هر كاري خدا اسبابي آفريده و اين اشخاص را سبب هدايت آفريده حالا نبايد كبركرد(ظ) از اين اسباب. آخر فكر كن ببين غير از اين ميشود؟ هيچ كاري بيفكر بانجام نميرسد. دو تومان معامله را تا فكر نكني نميشود از هم ببري، چطور شد كه در راه آخرت از روز تولد تا آخر عمرت ابداً فكر نميكني كه من از كجا آمدهام، به كجا ميروم؟ مرا براي چه آفريدهاند؟ فايده خلقت من چه چيز است؟ انسان دنيائي را كه چشم او ميبيند اگر در او فكر نكند صاحب مال نميشود، چگونه راه آخرتي كه از ديدههاي مردم پنهان است، از عقلهاي مردم پنهان است چگونه ميتوان بيفكر درست شود؟ بيائيد يك خورده غيرت داشته باشيم، فكر كنيد كه آيا ميشود ما بياييم در دنيا شصت سال هفتاد سال عمر كنيم، روي زمين خدا راه برويم و يك ساعت فكر نكنيم كه خدا ما را براي چه آفريده است؟ براي همين آفريده كه بخوريم و تغوّط بكنيم؟ اين آسمان و زمين و اين آفتاب و ماه و ستارگان
«* 46 موعظه صفحه 271 *»
همه براي همين است كه تولد شوند و مدتي بخورند و تغوّط كنند و آخرش بميرند و خاك شوند؟ حاشا و كلاّ. اندكي فكر كنيد در حال خود، شما را براي عبادت آفريدهاند، خدا در كتاب خود ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس خداوند عالم شما را براي بندگي آفريده ولكن اهل اين زمان اينقدر دور افتادهاند از دين و از خداوند عالم كه مطلقاً اين حرفها به گوششان فرو نميرود، هرچه داد بكنم ثمري نميكند، باز بمحضي كه از مسجد بيرون رفتند ديگر كجا ديني باقي ميماند، كي فكر دين ميافتد؟ به طوري است كه كأنّه ايشان را خدائي نبوده و نيست، كأنّه ايشان خود بخود مثل گياهي روئيدهاند و چندي بايد زيست كنند و بخشكند و تمام شوند.
پس اندكي بيائيد فكر كنيد و اگر شما فكر نكنيد كي فكر بكند؟ فرنگي بيايد فكر دين كند؟ يهودي بيايد فكر دين كند؟ مجوسي فكر دين بكند؟ بيايند سنّيها فكر دين بكنند؟ نه والله، شما بايد فكر دين كنيد، اگر در روي زمين شما فكر دين نباشيد احدي ديگر فكر دين نخواهد بود. پس شما اولائيد به اينكه فكر كنيد كه خدا شما را براي چه آفريده؛ و خداوند عالم شما را براي عبادت آفريده است. حالا تدبر كن آيا رسوم بندگي را وقتي از شكم مادر بيرون آمدي ميدانستي؟ نميدانستي. علم عبادت خدا را به همراه خود از شكم مادر بيرون نياورده بودي و از خوردن شير، علم عبادت و رسوم بندگي براي تو حاصل نشد تا اينكه به راه افتادي و در هر گوشهاي بول ميكردي و خود را نجس ميكردي، باز از اين هم علم بندگي حاصل نشد براي تو. از اين هم بزرگتر شدي و با همسران خود جنگ ميكردي و فحش ميدادي و همديگر را ميزديد، به اين هم كه علم بندگي حاصل نشد. قوم ديگري هستند كه تا يك خورده بچه بزرگ شد او را ميبرند سر گودال شالبافي، به اين هم كه علم عبادت و بندگي حاصل نشد. قوم ديگر تا بچه بزرگ شد او را ميبرند بازار يا پشت دكان بزازي يا قنادي يا بقالي يا كسبي ديگر، به اينها هم كه علم بندگي
«* 46 موعظه صفحه 272 *»
براي كسي حاصل نميشود. قومي ديگر تا اندكي بزرگ شد پشت سر گاو و خر سر صحرا و زراعت ميروند، به اين هم كه علم بندگي براي كسي حاصل نميشود. قومي ديگر ميروند نوكر ميشوند، به اين هم كه علم بندگي حاصل نشد. هر كسي پي زندگي خود ميرود و هركه هم از پي هر كاري كه رفت در همان كار بزرگ ميشود و خبر از كاري ديگر ندارد. پس از اين چيزها و از رسم زندگي دنيا، علم دين و عبادت براي كسي حاصل نميشود.
پس خداوند عالم براي خلق هادياني آفريده و اينهايند صاحبان دين و صاحبان معرفت و يقين و بندگي، به جهت آنكه ساير مردم را جاهلان آفريده و رسم بندگي نميدانند و براي بندگي هم خلق شدهاند، چكار بكنند؟ آيا معالجهاي غير از اين دارد كه خدا هاديان بيافريند؟ بعد از آنيكه گرسنگان آفريد معالجه براي آنها بجز آفريدن طعام نيست، بعد از آنيكه تشنگان آفريد معالجه بجز آفريدن آب نيست، مريضان كه آفريد دواها آفريد و طبيبان آفريد كه معالجه كنند. همچنين خداوند جاهلان كه آفريد محتاجند به عالمان، پس از اين جهت عالماني چند آفريد كه اگر آن جاهلان رجوع به عالمان نكنند جاهلانه حركت ميكنند و چون جاهلانه حركت ميكنند عالم را فاسد ميكنند و چون عالم را فاسد كنند خلقت لغو و عبث خواهد شد و خداي حكيم لغو و عبث از او سرنميزند.
پس خداوند عالم عالماني آفريد و بر جاهلان واجب كرد كه رجوع به آن عالمان كنند و بر گرد ايشان بروند و از ايشان علم عبادت و بندگي را بياموزند و در جميع كارهاي خود از ايشان مشورت كنند، جميع حلال و حرام شرعي مشورت است، هرچه براي تو رو ميدهد ميروي ميپرسي همچو قضيهاي براي من رو داده است چه بكنم؟ ميگويد چه بكن. فلان چيز را بخورم يا نخورم؟ ميفرمايد يا بخور يا مخور. فلان راه را بروم يا نروم؟ يا ميفرمايد برو يا ميفرمايد مرو و هكذا جميع امر دين مشورت از عالم است و امرهم شوري بينهم يعني در هر مسأله كه درميمانند مسألت از علما ميكنند، مسألت از انبيا ميكنند، آنچه آنها به ايشان ميگويند عمل ميكنند. پس جاهلان بايد مشورت از هاديان كنند خداوند هادياني آفريد كه اگر خودت انصاف دهي ميبيني بايد
«* 46 موعظه صفحه 273 *»
پيروي آنها را بكني أفمن يهدي الي الحق احق ان يتبع امّن لايهدّي الاّ انيهدي؟ انصاف بده كه پيروي جاهلان بايد كرد يا پيروي هاديان؟ معلوم است پيروي هاديان بايد كرد. فكر كن ببين آيا نه اين است كه كل عالَم تاريك است مگر آنجائي كه نور است، كل عالم خشك است مگر آنجائي كه رطوبت هست، حالا همچنين جميع عالم جهل است مگر آنجائي كه علم هست و معلوم است علم پيدا نميشود مگر در نزد عالِم. پس جميع عالم جهل است مگر آنجائي كه عالم است، هركس آنجا است او ميتواند علم پيدا كند و از جهل نجات يابد، جميع حركات جهال فساد عالم در آن است و بعد از مشورت از عالم و به آنطور حركت كردن، صلاح عالم در آن است.
پس خداوند دو گونه علما قرار داده: يك گونه علما قرار داده براي راهنمائي، اينگونه علما علماي شريعتند كه به شما مينمايانند كه راه خدا اين است كه ظلم نكني، دروغ نگوئي، مال مردم را نخوري و هكذا راه خدا اين است. راه را به تو مينمايانند و راست و درست هم ميگويند ولكن به همراه تو نميآيند و بسا آنكه خودشان هم به اين راه نميروند مثل كسي كه راه يزد را نشان تو ميدهد كه از اينجا ميروي باغين و از باغين ميروي كبوترخان و هكذا يكي يكي منزل به منزل را ميگويد تا آخر، و خودش همراه تو نميآيد.حالا چه بسيار كسي كه ميگويد غيبت بد است خودش غيبت ميكند، خودش دروغ ميگويد و هكذا هر معصيتي كه تو را نهي از آن ميكند خودش مرتكب ميشود. اين جماعت راه نشان آدم ميدهند و بهمراهي او نميآيند و به مقصد نميرسانند. اما خداوند علمائي ديگر آفريده كه ازبس عزيز داشته ايشان را آنها را از نظرها پنهان كرده است بجز از آحاد ناس و ازبس ايشان را عزيز و محترم داشته نخواسته كه در دست مردم گرفتار باشند و ايشان را سر زبانها نينداخته، آنهايند كه بهمراه تو ميآيند و قدم به قدم اطلاع دارند، هرجا چاهي باشد به تو ميگويند، اگر قاطع طريقي آمد آن را از تو دفع ميكنند، شبههاي براي تو بياورند رفع ميكنند، اگر راهي از دست چپ يا راست جدا شد تو را خبر ميكنند، در عرض راه انيس تواند و تو را از تنهائي
«* 46 موعظه صفحه 274 *»
ايمن ميدارند تا اينكه تو را ميرسانند مثلاً تا به يزد و كار اين شخص همين است. اين را به مقصد رسانيده برميگردد يكي ديگر را ميآورد به مقصد ميرساند، برميگردد و ديگري را ميآورد و به مقصد ميرساند، آن را رسانيد ديگري را، لازال خدمت او همين است و تو ميداني كه اگر انسان هادي نداشته باشد از براي او ضلالتها و شبههها آنقدر ميآيد كه يك وجب راه را نميتواند برود، آخر نميخواهد چيزي………. شما حواس ظاهر خود را كه داريد، گوشتان كه ميشنود، چشمتان ميبيند، صحيح و سالم هستيد و تجربهها كردهايد باوجود اين اگر بخواهيد بدون هادي، يكه و تنها برويد به كربلا در قوه شما نيست. پس چگونه راه آخرت را كه هرگز نرفتهايد و تجربه در آن نكردهايد بدون هادي ميتوان رفت؟ و خداوند اين خلق را چگونه مهمل ميگذارد و حال آنكه ميگويد يهدي الله لنوره من يشاء خلق را آن وقت بر خدا حجت است كه ما را خلق كردي و ما را هدايت نكردي، ما از اين جهت نيامديم، تو بايستي هادي قرار بدهي، بدرقه راهي بهمراهي ما كني تا ما بيائيم. حالا خدا همچنين كرده است، بدرقه راه قرار داده و آن هاديان پيغمبرانند صلواتالله عليهم. آنها را بسوي خلق فرستاده كه آنها همراهي ميكنند و بهمراهي خلق ميآيند و دفع شبهات و شكوك از مردم ميكنند و مردم را به اصل مقصد و به نهايت قرب جوار خدا و به جنت ميرسانند. بلكه اگر بفهمي و بداني خود انبياء مقصدند و اگر بفهمي و بداني اوصياء راه بسوي مقصدند و از اين قرار علماي شيعه هاديان بسوي راهند و آن راهبران و رهبران بهمراهي تو ميآيند و تو را به مقصد ميرسانند و همه مقصد همين است. مگر تو مقصودي غير از اين ميتواني داشت؟ همه مقصد و مقصود قرب جوار محمد9 است، مگر قربي براي كسي غير از قرب محمد9 هست؟ نعمتي و لذتي و كمالي و جمالي براي كسي بالاتر از اين حاصل ميشود كه به مشاهده جمال محمد9 در روز قيامت و جنت فائز شوند و به همصحبتي ايشان برسند و به قرب جوار ايشان مكرّم شوند؟ همين است مقصد و مقصدي بالاتر از اين نيست. پس پيغمبر9 مقصد است و مردم را خدا به قرب پيغمبر
«* 46 موعظه صفحه 275 *»
خوانده است به جهت آنكه خدا در جائي ننشسته كه مردم تا آنجا كه رفتند به او نزديك شوند، بلكه نزديكي پيغمبر نزديكي به خدا است و راه بسوي پيغمبر كه مقصد اصلي است و همان قرب جوار خدا است،اين راه اميرالمؤمنين و ائمه طاهرينند سلامالله عليهم اجمعين و چون راه بسوي پيغمبرند راه بسوي خدايند. پس هركس در راه ولايت ايشان سلوك كرد ايشان در همه جا ناصر و معين و حافظ او خواهند بود و او را ميرسانند به مقصد، يعني او را ميرسانند به محمد9. و چون راه بسوي پيغمبر ائمه هستند ، هاديان بسوي آن راه علماي شيعه هستند كه به مردم ميشناسانند محمد و آلمحمد را سلامالله عليهم اجمعين و دين ايشان را و فضائل ايشان را به مردم خبر ميدهند و به مردم ميشناسانند مقامات آل محمّد: راو چون مردم را به آن مقامات رسانيدند آنوقت آلمحمد:مردم را ميبرند تا به جوار قرب محمد بن عبدالله9فائز نمايند و هركس به جوار پيغمبر فائز شد به جوار خداوند عالم فائز شده است. در بهشت خداوند انواع نعمتها و لذتها را آفريده ولكن چون خلق خدا درجات دارند لذتهاي بهشت هم درجات دارد. در همين جا تجربه كردهاي، يك كسي هست كه همين كه نان و كشكي و سيري و تربي خورد همه نعمت و لذت را همين ميداند و اگر براي او يك مسأله علمي بگوئي، يا براي او يك فضيلتي بگوئي مطلقاً لذتي نميبرد. براي او اين حرفها مثل سفال خوردن است لكن از آن نان و كشك لذتي ميبرد، تكهها ميگيرد همسر كلّه گربه و حظّي ميكند. اما قومي ديگر هستند كه هرگاه مشغول مطالعه علمي باشند و فضلي از فضائل آلمحمد: را بفهمند اگر لذيذترين طعامهاي دنيا را به ايشان بخوراني، اگر جميلترين زنان عالم را براي ايشان مهيا كني، دولت جميع روي زمين را به ايشان بدهي مساوي آن لذتي كه از فهم يك فضيلت از فضائل آلمحمد را، يا يك مسأله علمي ميبرند، براي ايشان نخواهد شد. سلطنت عالم را اگر به عالِم بدهند كه تو از سر اين لذت بگذر نخواهد گذشت و قبول نخواهد كرد. حالا كسي كه اين ذائقه را ندارد چطور ميتوان حالي او كرد كه اگر جميع روي زمين را در يك حقه كنند و به
«* 46 موعظه صفحه 276 *»
كسي دهند كه از سر علم خود بگذر، نخواهد گذشت، ذائقهاش را ندارد، نميفهمد. اهل دنيا آن لذت دنيا را بردهاند و پادشاهان از آن لذت آگاهند، دست از آن برنميدارند.
مثَل ظاهري عرض كنم، يك كسي عاشق است به يك كسي، اگر تمام دنيا را به اين عاشق بدهند، جميع آنها لذتش همسر يك نظر به معشوق نيست. همان يك نظر كردن به معشوق از سلطنت روي زمين براي او خوشتر است، جميع روي زمين را فداي يك نظر كردن به معشوقش ميكند، فداي يك تبسم معشوق ميكند. همچنين مؤمنين در جنت مختلفند، بلي بعضي از مؤمنين هستند كه آنها را در جنت هلوشان ميدهند، خربزهشان ميدهند، انارشان ميدهند، خرماشان ميدهند ولكن جماعتي هستند در جنت كه مطلقاً از مأكولات جنت حظ نميكنند، لذت نميبرند بجز از صحبت اخوان كه با يكديگر همگي مشغول صحبت هستند اخواناً علي سرر متقابلين از فضائل آلمحمد براي يكديگر ميگويند هي اينها را ميگويند و لذت ميبرند و غش ميكنند. حالا براي ايشان هزار حورالعين باشد، اينها به حورالعين ابداً نگاه نميكنند. چنانكه حديث است كه قومي در قيامت در مجلس پيغمبر نشستهاند، حوريان از غرفات خود آنها را صدا ميزنند كه بيائيد بسوي ما، ما مشتاق شمائيم، ميگويند ما مجاورت پيغمبر را عوض نميكنيم به رؤيت شما ، ما همين جا خوشترمان است. همچنين جماعتي هستند در بهشت كه از خربزه و هندوانه بهشت حظ نميكنند. در همين جا هم ميتوان اين را مشاهده كرد، وقتي كه دو برادر جاني كنار هم نشستهاند و هر دو از صحبتها و رموز يكديگر مطلع ميشوند لذتشان و حظشان در همين است، قومي ديگر را ميبيني لذتشان در علوم و الهامات است، همين است كه يك گوشه بنشينند و تفكر در مقامات آلمحمد: كنند، تفكر در توحيد كنند و مشاهده انوار خدا و اسماء و صفات خدا را كنند. لذت اينها همين است و ديگر به غيري نميپردازند. الجنة اسفلها اكل و شرب و اعلاها علم همان قصور او است و حور او و
«* 46 موعظه صفحه 277 *»
همان انهار و اشجار او است. كمال تنعّم او در همين است كه گوشهاي بنشيند و تفكر كند در خلق خدا. اگر تمام دنيا را به او بدهند كه از اين حالت دست بردارد، نميگذرداز آن حالت . جماعتي ديگر هستند كه آنها اهل مشاهده و حضورند و آنها كمال لذتشان در حضور محمد و آلمحمد: بودن است. دائم ايستادهاند و متوجه ايشانند، نظر از ايشان برنميدارند ابداً و نقص ميدانند كه نظر از روي محمد بردارند و بر هلو نظر بيندازند و نقص هم هست واقعاً كه شخص از گوش دادن كلام محمدي9 كه كلام خدا است دست بردارد و به تغنّيهاي بلبلهاي بهشتي راضي شود. كسي كه گوش بدهد به صداي بلبلهاي بهشت و گوش از كلام محمدي بردارد بعينه مثل اين است كه كسي گوش از آواز خوب بردارد و گوش به صداي الاغ بدهد.
پس در بهشت جماعتي هستند كه نهايت لذت ايشان اين است كه در حضور محمد و آلمحمد: بايستند و محو جمال ايشان شوند، نه خود ببينند و نه جنتي و نه حورالعيني و نه قصوري، نبينند مگر محمد را9 و اين اعظم نعمتهاي بهشت است. ولكن من چه ميگويم و شما چه ميشنويد ! اين است كه خدا ميفرمايد وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة رخسارههائي است شاداب و خرّم كه بسوي خدا نظر ميكنند. آيا نميداني به خدا چطور نظر ميكنند؟ پيغمبر ميفرمايد من رآني فقد رأي الحق هركه مرا ببيند خدا را ديده. من زار الحسين بكربلا كان كمن زار الله في عرشه اصل زيارت يعني ديدني، پس هركس ديدني حسين بكند ديدني خدا كرده. هر وقت خواستيد به ديدني خدا برويد به ديدني حسين برويد، همچنين وصول به محمد9وصول به قرب خدا است و وصول به خدا است. پس مقصد كل كائنات و مقصد از جميع هدايتها محمد است9. رسيدن به آن مقام است كه به مشاهده محمد برسد و نظر به ايشان بكند و جان همانجا به ايشان بدهد و محو بشود.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 278 *»
«موعظه بيستوهفتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
سخن در اين فقره بود كه خداوند عالم جل شأنه ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء و سخن در معني هدايت بود و بعضي از معاني هدايت عرض شد و تتمه آن كلام اين است كه خداوند عالم جلّ شأنه يگانه است و يگانگي مخصوص خداوند عالم است جل شأنه و آن خداي يگانه بينياز است از ماسواي خود و بينيازي مخصوص ذات مقدس او است و هيچكس جز خدا غني و بينياز نيست، جز خدا كسي يگانه نيست. يگانگي از غنا برميخيزد، آن كساني كه به خود اضافه ميكنند غير را، احتياج به كسي دارند اگر كسي غني شد احتياج به ضم ضميمه ندارد.
پس خداوند يگانهاي است بينياز كه احتياج به احدي از آحاد ندارد و هركس غير از خدا است فقير است و احتياج به ديگري دارد و احتياج به اين دارد كه يكي ديگر را به او بچسبانند. جميع ماسواي او محتاج به او هستند حتي وجود مبارك محمد9زيرا كه به او فرمود لولا علي لماخلقتك اگر علي نبود تو را خلق نميكردم به جهت آنكه
«* 46 موعظه صفحه 279 *»
تو بي علي ناقص هستي و من خلق ناقص نميكردم. وجود مبارك محمد محتاج به وجود علي است و وجود علي محتاج به وجود مبارك محمد صليالله عليهما و آلهما. پس چون غير خدا هستند محتاجند، پس وقتي كه اينها بينياز نباشند چه خواهد بود گمان تو در ساير پيغمبران، در ساير بنيآدم و در ساير مخلوقات؟ پس هيچكس نميتواند يگانه باشد و هيچكس يگانه نميتواند زيست كند. خداوند طبيعت بنيآدم را به طوري آفريده كه بايستي جمعي از ايشان بر گرد هم باشند تا اينكه بعضي از ايشان رفع حاجت بعضي را بكنند. تو محتاجي به گندم، آيا تو خودت زراعت ميكني؟ حالا بخواهي خودت بكني، زراعت محتاج است به چوبها، چوبها محتاجند به نجار، نجاري آهنها ميخواهد براي اسباب، آيا تو خودت آهنش را ميآوري؟ تاجر ميخواهد، حيوان ميخواهد ، جميع اينها محتاجند به نان، به لباس، آهن آوردن. آهن در معدن است، آيا معدنكاري را هم خودت ميكني؟ حالا خودت كردي آوردنش محتاج به كشتيها است، آيا كشتي را خودت به تنهائي ميتواني بسازي؟ چگونه كشتي را ميسازي؟ پس هرگز به تنهائي نميتواني همه كارهاي خودت را بكني. پس تو يك نفري و نميتواني از عهده يك لقمه نان خود برآئي و حاجات تو بسيار است. پس خدا مردم را شهري طبيعت آفريده تا حاجات يكديگر را به يكديگر بگذرانند، يكي براي همه نان بپزد، يكي براي همه آهنگري كند، يكي براي همه كفشدوزي كند، از اين جهت بنيآدم جميعشان بهم بستهاند و همه عمله يكديگرند. هرچه عمله زياد شد نان بيشتر ميخواهند، هرچه نان بيشتر ضرور شد زراعت بيشتر ميخواهد، زراعت كننده بيشتر ميخواهد. ديگر اينها همه اسبابهاشان به نجاري بند است، نجاري بيشتر ضرور شد آهنگري بيشتر ضرور ميشود، عمله و اكره بيشتر ميخواهد، باز حاجات زيادتر ميشود آنوقت همه اينها نان ميخواهند، باز نان زراعت ميخواهد به همانطور تا اينكه به اينطور اين دنيا معمور شده. پس ببين چگونه مردم محتاجند بعضيشان به بعضي. همچنين جميع روي زمين محتاجند به آسمان و ستارگان. فكر كن ببين اگر يك
«* 46 موعظه صفحه 280 *»
روز آفتاب برنيايد چه خواهد شد؟ در زمستان دو ساعت آفتاب زودتر غروب ميكند ببين چه ميشود ! آبها يخ ميكند، زمينها ميبندد. اگر دو روز در نيايد جميع آبها ميبندد جميع حيوانات تلف ميشوند و ميميرند. همچنين جميع عالم محتاجند به يكديگر، زمين به آسمان آسمان به زمين، دنيا به آخرت آخرت به دنيا، همه بهم محتاجند. بينياز خودِ خدا است و بس، او احتياج به هيچكس ندارد.
باري، مقصودم اين بود كه يگانگي و بينيازي مخصوص خدا است، هركس در هر كار كه يگانگي پيشه كرد هلاك شد، يگانگي و بينيازي مخصوص ذات پاك خدا است. پس مردم بايد با هم آميخته باشند، بهم پيوسته باشند، اخوت داشته باشند و اگر چنين شدند دشمني نميتواند بر آنها غلبه كند لكن وقتي يك يك شدند و هريك هريك جدا از پي كار خود رفتند از پي دشمني ميرسد و يك يك را هلاك ميكند به جهت آنكه اين يك كه تك است او را هلاك ميكند، آن يكي هم كه تك است او را هم هلاك ميكند ولكن وقتي مردم دست به دست هم بدهند و همه بهم بند باشند دشمن دستي بر سر آنها نخواهد داشت. پيغمبر قرار داد كه المسلمون يد واحدة مسلمانان همه يك دستند يعني چنانكه اگر دست را بلند كردي همه انگشتان همراه دست بلند ميشوند، اگر به زير آوردي همه همراه دست به زير ميآيند همچنين بايد مسلمانان همه يكي باشند، همه همراه باشند، از هم جدا نشوند. مردم اگر به اين حكم عمل كنند روي زمين همه امن و امان ميشود، همه آسوده خواهند شد. پس جميع مردم بايد مثل انگشتان باشند، جميع مسلمين بايد يك دست باشند، يك قول و يك حركت داشته باشند. اگر چنين كردند بر جميع اعادي دين غلبه خواهند كرد و اگر غير از اين كردند ادني دشمني بر ايشان غلبه خواهد كرد. لكن شيطان بيدار است و مردم خواب، ميداند چه كند، آمده در ميان مردم شقاق و نفاق انداخته اگرچه مجتمع ميشوند مردم در يك شهر و در يك محله، در يك خانه، لكن مجتمعند به بدنها و متفرقند به روحها از اين است كه دشمنان دين بر ايشان غلبه ميكنند، بلادشان را ميگيرند.
«* 46 موعظه صفحه 281 *»
خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه هر كه يگانگي پيشه كند فرمودند الواحد شيطان يك نفر لامحاله گمراه خواهد شد اين است كه هركس سفر كند يگانه ملعون است. ميفرمايند در حديث ملعون من سافر وحده ملعون من نام في بيته وحده ملعون من اكل زاده وحده ملعون است كسي كه تنها سفر كند، ملعون است كسي كه تنها در اتاق خود بخوابد، ملعون است كسي كه توشه خود را تنها بخورد. آيا هيچ باطن اين حديث را فهميدي؟ ميفرمايد ملعون است هركه تنها سفر كند به جهت آنكه در سفر ظاهر اگر تنها بروي گمراه ميشوي و دزد و غول بر تو غلبه ميكند و هلاك ميشوي باوجود آنكه تو در ظاهر اين راه ظاهر را پيمودهاي لكن راه باطن و آخرت كه هرگز نپيمودهاي و دشمنان آن راه صدهزار مرتبه بيشترند از دشمنان ظاهر آنقدر كه خداوند انسان آفريده به عدد هريك از انسانها تقريباً ده برابر جن آفريده، به قدر جن و انس تقريباً ده برابر حيوانات آفريده و بقدر حيوان و جن و انس تقريباً ده برابر حيوانات آبي آفريده و به قدر حيوانات آبي و جن و انس ده برابر حيوانات زميني آفريده و به قدر جن و انس و حيوانات آبي و زميني ده برابر حيوانات در هوا آفريده و به قدر همه اينها ده برابر گياه آفريده و به قدر همه اينها ده برابر جمادات آفريده و به قدر همه اينها كه شمردم ده برابر ملائكه در زمينند و به قدر همه اينها ده برابر ملائكه در آسمان اولند و به قدر همه اينها ده برابر ملائكه در آسمان دويمند و همچنين آسماني تا آسمان هفتم و به عدد هر يك ملك خداوند يك شيطان در مقابل آفريده و استغفرالله من قلة التحديد. و جنود خداوند عالم از اين بيشتر است و جميع اين شياطين شغلشان گمراه كردن است و تو بدان كه اين شياطين نميخواهند گمراهان را گمراه كنند، جميع شياطين همّشان گمراه كردن مؤمنين است. اگر مردم ميديدند شياطين را و ميديدند مؤمن را، ميديدند كه بعينه مثل جمعيت زنبوران بر سر گوشت، شياطين بر سر مؤمن ريختهاند بلكه بيشتر و جميع اين شياطين همه در صدد اغواي مؤمنينند. پس در اين دنيا در اين راههائي كه چشم تو راه را ميبيند و گوش تو باز است اگر نتواني تنها سفر كني چه
«* 46 موعظه صفحه 282 *»
خواهد بود در سلوك راه آخرت كه چشم تو در آن راه كور است و هرگز آن راه را نرفتهاي. پس كساني كه در اين راه تنها ميروند البته شياطين اينها را گمراه ميكنند و كافر ميكنند و شبههها و شكها براي انسان ميآورند وسوسهها در دلها مياندازند و آنها را كافر ميكنند.
پس هركس سلوك كند در راه آخرت به تنهائي و بي رفيق از دست اين شياطين چگونه نجات حاصل خواهد شد؟ نميدانم چه ميگويم و براي كه ميگويم؟ كِي مردم فكر اين حرفها را ميكنند و كي به اين خيالات ميافتند؟ همه در فكر اينند كه نان يك من چند شد، گوشت چند شد، كي نصب شد، كي عزل شد، ديگر كاري دست اين حرفها ندارند لكن از براي دولت اسلام اين حرفها را بايد زد و اين موعظهها را كرد و گفت. پس عر ض ميكنم اگرچه براي دولت است كه در راه دين و آخرت هركس تنها برود البته ملعون است.
همچنين ملعون است كسي كه زاد خود را تنها بخورد. زاد بدن تو غذائي است كه ميخوري و نبايد تنها بخوري، اما روح تو زاد او علم تو است و حكمتي است كه خدا در كتاب مبين خود فرموده كه فلينظر الانسان الي طعامه در تفسير اين آيه شريفه ميفرمايند كه انسان بايد نظر كند علم خود را از كه ميگيرد. بعد ميفرمايد انّا صببنا الماء صبّاً. باري پس طعام انسان و طعام روح انساني و آني كه به او انسان ميگويند علم است. پس چنانچه در دار دنيا بايستي با برادران ديني مواسات كرد و انفاق كرد و فضل مال خودت را به برادران كوچكتر بدهي و از مال خود مواسات كني با برادران مساوي با تو در قوت دين،و ايثار كني از مال و جان خودت با برادران بزرگتر از تو دردين، پس در راه آخرت هم علم و حكمتي كه خداوند به تو آموخته اگر به زيردستان خودت راه هدايت ننمائي و آنها را هدايت نكني و آنهائي كه مساوي با تواند در علم، علم خود را از آنها قطع كني، فضلي و علمي داشته باشي به آنها نگوئي، و از برتران هم مكنون بداري سرّ خود را و راز خود را به آنها نگوئي از جمله كساني هستي كه زاد خود را به
«* 46 موعظه صفحه 283 *»
تنهائي خوردهاند و ملعون است كسي كه زاد خود را تنها بخورد. اما زيردستان به جهت آنكه خدا تو را امين علم خود براي آنها قرار داده و تو ضلالت آنها را ميبيني و آنها را هدايت نميكني. ميفرمايد هركس بدعتي ببيند در دين گذاشتهاند و ساكت بنشيند در قيامت خدا لجامي از آتش بر سر او خواهد زد. پس بايد امر به معروف كرد و نهي از منكر كرد. همچنين با برادراني كه با تو مساوي هستند چرا سرّي از اسرار آلمحمد:كه خدا به تو نموده، به تو امانتي داده به آنها بروز ندهي و حال آنكه آنها هم همسر تواند و همچنين با برادران بزرگتر از خود چيزي را مضايقه كردن چرا؟ آخر او از تو مضايقه نميكند تو چرا مضايقه ميكني و سرّ خود را به او نميگوئي؟ پس هركس چنين كند ملعون است.
و ملعون است كسي كه در خانه تنها بخوابد، ميفرمايند آنوقتي كه شيطان بر تو نهايت استيلاء را دارد آنوقتي است كه تو تنها باشي. پس هركس در اين دنيا تنها بخورد و تنها راه رود و تنها بخوابد ابداً به منزل نخواهد رسيد. پس از اين جهت جميع مردم در هر صنف و طبقه كه هستند متفق شده كه اگر بخواهند نجات يابند بايد با رفيق باشند. اگر ملاّ است هم مباحثه ميخواهد، اگر شالباف است همشاگردي ميخواهد، كفشدوز است يك كسي بايد با او رفيق باشد، دو نفر كاتب بيشتر كتابت ميكنند تا يك نفر، تجربه شده است راهي را دو نفر بروند بهتر ميروند تا تنهائي و هكذا جميع امور را با رفيق بهتر ميتوان كرد به جهت آنكه اين خلق را خدا محتاج آفريده، دو تا كه هستند اين به شوق آن آن به شوق اين كار ميكنند، هيچكس عيب در كار خود نميبيند. اين نظر به او ميكند عيب كار او را ميگويد، آن نظر به كار اين ميكند عيب كار اين را ميگويد. اين آن را متذكر ميكند آن اين را متذكر ميكند، كار را از پيش برميدارند. اگر جميع اهل خانه رفيق باشند در آن خانه فساد نميشود، اگر اهل محله همه رفيق باشند در محله فساد نميشود، اگر اهل شهر همه با هم رفيق باشند هرگز فساد نخواهد شد.
يك كلمه عرض كنم كه جامع باشد، جميع معاملات شما سه جور است: يكي
«* 46 موعظه صفحه 284 *»
معامله با خدا است كه در رسوم بندگي چگونه بايد سلوك كنيد. و يكي معامله با محمد و آلمحمد: در رسوم رعيتي و كوچكي، و يكي معامله شما با برادران شما است. اما در خصوص معاملات با همقطاران اگر نيكو با رفيق معامله كني معصيتي چند به اين رفع ميشود. مال هم را نخوريم، نگاه به زن و بچه هم نكنيم، غيبت هم را نكنيم، فحش به هم ندهيم، معالجه كل اين معاصي به اخوت و برادري ميشود. اگر من و تو برادر شديم رفيق شديم، ديگر من غيبت تو را نميكنم تو هم غيبت مرا نميكني، من مال تو را نميخورم تو هم مال مرا نميخوري، من نگاه به زن تو نميكنم تو هم نگاه به زن من نميكني، من سعايت در باره تو نميكنم تو سعايت درباره من نميكني. پس ثلث دين او محفوظ ميشود و ثلث طاعات از دست او نخواهد رفت و ثلث معاصي را مرتكب نخواهد شد آنوقت اگر فرصتي داري برو در آن دو ثلث ديگر صرف كن. اول همين يكي را درست كن بعد برو سر آن دو تا. پس ما اگر برادر شديم نه معصيتي از من نسبت به تو سرميزند نه معصيتي از تو نسبت به من، نه من طاعتي را در باره تو فروگذاشت ميكنم نه تو طاعتي را در باره من فروگذاشت ميكني.
باري، انسان بايد رفيقي داشته باشد در هر كسبي در هر كاري، در هر سفري، لابد بايد رفيقي داشته باشد. اگر دارد آن كار به آساني پيش ميرود، جميع كار آدم تسهيل ميشود. اگر اين به خواب افتاد او بيدارش ميكند، اگر پاش ميلغزد آن ديگري زير بازوش را ميگيرد.
و از براي اين دو رفيق يك كسي ديگر واجب است چون دو تا مثل هم و همقطارند، يك معلم ديگر و آقائي ديگر ضرور دارند. ببين محمد و علي كه همقطار بودند يك خدائي براي ايشان است، مولائي دارند كه رجوع به او ميكنند. همچنين همه ائمه امامند كه همقطارانند و براي ايشان يك آقائي است كه محمد9باشد، مولاي ايشان است و هادي ايشان است و همه رعيت پيغمبر و كوچك پيغمبرند. پس همه همقطارند لكن براي ايشان آقائي و مولائي هست. همچنين اناسي همه ماها
«* 46 موعظه صفحه 285 *»
رعيتيم و همقطاريم و بر ماها يك مولا است و او است خداوندگار ما و او است مولا و آقاي ما كلاً و جميع ماها همقطاريم و همه ماها بايد سالكان در راه آن خداوندگار باشيم و جميعاً اطاعت او را كنيم. اگر ما تك تك شديم خداوند عالم عنايت را از ما برميدارد ولكن ماها اگر با هم باشيم خدمت را از پيش برميداريم. همچنين در ميان رعاياي ايشان باز امر اينطور است، خداوند عالم آفريده نقبائي چند و ساير مردم همدوشانند وهم مساوي و همسرند و جميعاً بايد در تحت حكم نقيب باشند، خواه نجيب و خواه غير نجيب. و نقبا آقا و مولا و هادي ايشانند اگرچه آن نقبا و نجبا همدوشانند براي قطب عالم و آن امام است صلواتالله عليه. همچنين مردم رعايا هستند و به زبان ظاهري مقلدند و تقليد عالمي را بايد بكنند و آن عالم به منزله آن صاحبي است كه هادي مردم است از همدوشان، و ساير مردم تقليد او را بايد بكنند. پس مردم اگر بخواهند هدايت يابند بايد دو تا دو تا سه تا سه تا با هم رفيق شوند. مگر ملتفت نيستي كه چرا پيغمبر9 روز غدير ميان هر دو نفر عقد اخوت بست و آنها را با هم برادر كرد و خود آن بزرگوار با علي بن ابيطالب صلوات الله عليه عقد اخوت بست؟ بنده يكّه نبايد باشد، يكه بودن مخصوص خدا است، مخصوص آن پادشاه يگانه است از اين جهت حكما گفتهاند عادة الله قرار نگرفته كه كسي ترقي كند در دين مگر اينكه براي او برادري و هاديي باشد. خدا ميفرمايد انما المؤمنون اخوة پس هركس ادعاي ايمان ميكند و مؤمن است بايستي برادر باشد بايد هر دو نفر يا يكديگر برادري كنند و هر دو چشم بيدار داشته باشند و فرزندان يك پدر باشند و هر دو از يك صلب باشند و هر دو از يك رحم باشند. برادر كه شدند هر دو كمك ميكنند و خدمتي را كه مأمورند از پيش برميدارند. پس نجاتي نيست از براي اين خلق مگر به استادي و همشاگردي. حتي شالباف، حتي كفشدوز، هر صنعتي، هر كسبي، هر كاري، محتاج است به استادي و همشاگردي. پيغمبر9 از اين غني نبود، استاد داشت كه خداوند عالم باشد، همشاگردي داشت كه علي بن ابيطالب صلواتالله عليه باشد. ائمه: از اين
«* 46 موعظه صفحه 286 *»
مستغني نبودند، همه همشاگردي بودند و پيغمبر استاد ايشان بود. انبياء مستغني از اين نبودند، بزرگان مستغني از اين نيستند و هكذا. پس براي هر ذينفسي، شيخي واجب است و رفيقي متحتّم اگر اين دو پيدا شدند براي كسي بداند كه از اهل نجات است و اگر پيدا نشدند، يا رفيق پيدا شد و شيخ پيدا نشد، به تنهائي كار از پيش نميرود. دو جاهل بي استاد چه ميكنند؟ پس هر دو لازم است. و اگر استاد باشد و همشاگرد نباشد اين هم نميشود، دماغ خواهد سوخت، پس هر دو ضرورند، بدون اين دو خدا قرار نداده. حالا اتفاقاً كسي بيايد از فكر ناقص خود يك راهي را برود، اين باعث اين نميشود كه جايز باشد، بناي ملك بر اين نيست.
پس لهذا بنا بر آنچه عرض كردم معلوم شد كه يگانگي مخصوص آن پادشاه جليل است و از بيان اينها كه عرض شد يافتيد كه در دنيا هدايت حاصل نيست مگر براي جماعتي كه برايشان استادي و همشاگردي باشد. اگر اين دو را داريد بدانيد كه از اهل هدايت ميشويد در دنيا بسوي حق و دين حق و هدايت مييابيد بسوي جنت و اين ضلالتها جميعش از تفرقه است و شيطان چون دانسته كه نجات بنيآدم و عمارت عالم به اتصال است، پس عمارت عالم به اتصال مردم است و فساد و خراب مردم به تفرقه است و استاد هم هست در اين مسأله از اين جهت تفرقه انداخته ميان مؤمنين.
چيزي ديگر عرض كنم، اگر دو قشون باشند و بخواهي تفرقه ميان آنها بيندازي، اول شيطان ميآيد دو پادشاه را از هم جدا ميكند، دو پادشاه را كه از هم جدا كرد دو قشون از هم جدا خواهند شد پس به اتصال پادشاهان قشونها متصل است و به انفصال پادشاهان قشونها از هم جدا خواهند شد و شيطان در اين مسأله استاد كامل است لهذا آمده در ميان علما تفرقه انداخته. چون آنها رؤساي مردمند ، رؤساي دينند، آنها را به عداوت يكديگر واداشته و ضد يكديگر كرده است. ميبيني آن را در صدد هلاك اين، اين را در صدد هلاك آن داشته، آن در صدد تكفير اين اين در صدد تكفير آن برآمده، او ميكشد اتباع خود را به يك سمت، او ميگويد لعنت كنيد بر اينها و شقاق و نفاق و
«* 46 موعظه صفحه 287 *»
عداوت در ميان علما انداخته است لكن اينطور كه شد آنوقت معاندان دين و كفار بر اسلام غلبه ميكنند و آنوقت بنياد ايمان از هم ميپاشد. باز وقتي من و تو با هم بديم چنداني ضرر ندارد ولكن علما كه با هم بد شدند بناي دين از هم كنده ميشود.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
تا اينجا موعظه را ختم فرمودند بعد فرمودند: اين دو كلمه ديگر را هم عرض كنم و آن كه ميخواستم عرض كنم اين است: اين فرنگيان به همين تدبير بلاد اسلام را خواستند بگيرند، افغانستان را به هم انداختند، مسلمين روم را به هم انداختند و سبب اينكه مسلمين به هم افتادهاند نيست مگر اختلاف علما. اذا فسد العالِم فسد العالم پس ميگويم حالا اگر خيال دارند ما را خروس كنند و ما را بهم اندازند و از دور بايستند تماشا كنند، ما كه سر دعوا نداريم اينها سر دعوا دارند، داشته باشند. پس لئن بسطت الي يدك لتقتلني ما انا بباسط يدي اليك لاقتلك انّي اخاف الله رب العالمين خاطرجمع دارند هيچ كاري با ايشان نداريم، نه عقدشان را باطل ميدانيم نه سعايتي برايشان ميكنيم، نه بد ايشان را ميگوئيم، برادريم با ايشان در دولت اسلام والله به يك مو ذلت ساير علما راضي نيستم به جهت اينكه اين كسي كه با من بد ميكند منسوب به دولت مولاي من است و من دولت مولاي خودم را دوست ميدارم. حالا در همقطاري به من ميزند، بزند، طوري نميشود. من دولت مولايم را ميخواهم قوت بگيرد، ديگر هرطور ميخواهد بشود. پس همه اين فكر را بايد بكنيم و اگر اين فكر را بكنيم هرگز دولت اسلام منقرض نميشود.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 288 *»
«موعظه بيستوهشتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در هفتههاي گذشته سخن در اين فقره از آيه بود كه خداوند عالم جل شأنه ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء و در ايام گذشته از اول آيه تا اينجا را كلمه كلمه معني كردهام تا رسيدهايم حالا به اينجا كه ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء هركس را كه خدا مشيت او قرار گرفت او را هدايت ميكند بسوي نور خود و سخن در اين فقره در معني هدايت بود و سخن به مناسبت به هاديان كشيد و كلام ناتمام ماند. امروز هم تتمه همان را عرض كنم هر قدري كه خدا خواسته باشد.
عرض ميكنم كه علم عالمان، چيزي كه علم به او دارند دو جور ميشود: يك جورش اين است كه اين عالم به محض اينكه ديد، علم به چيزي بهم ميرساند و ميداند ولكن كورانه، مثل اينكه كوري از بينائي ميپرسد كه اين قبا چه رنگ است؟ ميگويد سبز. حالا كه اين قبا سبز است، عالم شد كه سبز است لكن نفهميده سبز يعني چه و ندانسته حقيقت سبزي يعني چه و چه چيز است. همينقدر ياد گرفته كه اين قبا
«* 46 موعظه صفحه 289 *»
سبز است و ياد كوري ديگر هم ميتواند بدهد، كور دويمي هم ياد ميگيرد كه اين سبز است، ياد كور سيمي ميدهد. حالا هيچيك از اينها نديدهاند سبزي را و نفهميدهاند حقيقت سبزي را، همين كلمه سين و با و زا را ياد گرفته است و هر وقت هركس از او بپرسد اين قبا چه رنگ است ميگويد سبز، همين سين و با و زا را ياد گرفته است و ميگويد ولكن خودش نميفهمد. ياد گرفته و ميتواند ياد هم بدهد لكن چه فايده استاد و شاگرد هر دو نادان و از سبزي هيچكدام بجز كلمه سين و با و زا چيزي ديگر نميدانند. و علامت كوري اين كور اين است كه قباي ديگري را اگر از او بپرسند چه رنگ است نميداند، اين را هم از بينائي بايد بپرسد و به او بگويند مثلاً سرخ است. ديگر نميداند سرخ چه چيز است، حتي آنكه اگر همان قباي خودش را بكنند و دوباره پيش او بياورند و از او بپرسند، نميداند.
جماعتي از مردم اينطور علم تحصيل كردهاند، لازال پيش استادي نشستهاند و لازال آن بايد بگويد و اين ياد بگيرد اگرچه پانصد سال او بگويد و ياد بدهد. اگر حافظه دارد و آنچه شنيده آنها راضبط كرده است آنوقت اگر كوري ديگر هم پيش او بيايد از همانها كه ياد گرفته ميگويد. و احوال اينها خيلي شبيه است به ساعتهاي سنتور كه همين كه كوك شد صدا ميدهد تا كوكش تمام شود اينها هم وقتي از ايشان چيزي بپرسي سؤال از ايشان مثل كوك كردن است، تا پرسيدي بنا ميكند از همانها كه ياد گرفتهاند گفتن و هي ميگويند تا تمام شود و ديگر ندارند چيزي غير از اينهائي كه شنيدهاند. هستند يكپاره كه از ايشان يك مسأله ميپرسي همان حرفهائي كه ياد گرفته ميگويد اگر حافظه دارد درست هم ميگويد، آنجا كه كوكش تمام شد ديگر ميايستد. اگر همان مسأله را از راه ديگر بپرسي مثل قباي آن كور كه از برش كندي و به او دادي و ندانست اين هم همان مسأله را اگر به طور ديگر از او بپرسي نميداند، معطل ميماند.
پس جمع كثيري و اكثري از خلق اينطور تعليم ميگيرند. علامت اينها اين است كه بيست سال، سي سال، پنجاه سال، شصت سال درس ميخواند و هنوز بانجام
«* 46 موعظه صفحه 290 *»
نرسيده تعليم او. از علامت او اين است كلمه كلمه ياد ميگيرد و همچون حافظهاي هم كه ندارد كه جميع اين كلمات يادش بماند باز از سر ميگيرد. پس اگر به قدر عمر دنيا عمر كنند و درس بخوانند با همينطور، باز مثل آن كورند كه هرچه به او ياد ميدهند ميداند و هرچه به او ياد نميدهند نميداند. و اينجور كسان يك وقتي هم ميشود قابل استادي ميشوند، يكپاره كلمات ضبط كردهاند و حافظه خوبي هم دارد اگر كسي او را ببيند وقتي كه او درس ميگويد، ميگويد اللهاكبر اين عالم چه بياني دارد ! چگونه عالم به حقايق است كه اينطور ميگويد و حال آنكه هرّ رااز برّ تميز نميدهد، همانطور در حافظه خود ياد گرفته. يا اگر كتابي نوشته از همانها آن كتاب به دست يكي كه ميافتد ميگويد الله اكبر چه عالمي بوده است ! و حال آنكه اينها را هم ياد گرفته بود مثل كور با خود اين كتاب هيچ فرق نميكند، در سينه اين كور هم سطرهاي علمي نوشته بود و او اينها را ميخواند.
اينها را عرض ميكنم كه شما گول نخوريد و بر بصيرت باشيد، پيش كور نرويد كه حكايت اين ميشود كه «كوري دگر عصاكش كور دگر شود» آن قديميها اگر گول ميخوردند شماها گول مخوريد، بدانيد كه يك جوره عالم هست كه بجز اين الفاظ هيچ در دل او نيست. پس يك طبقه مردم اينگونه علم دارند، علامتش اينكه اگر صد سال درس بخواند به انتها نميرسد.
يك جوره ديگر هست كه تحصيل علم كه خواسته بكند نگاه كرده به مسأله ديده نمي فهمد، رفته به عبادت و زهد و رياضت و مجاهدت، كوشش كرده، باز آمده در مسأله نگاه ميكند ميبيند درست نميفهمد، در دل او عكس نيفتاده، باز ميرود به عبادت و به رياضت و به مجاهده، كوشش ميكند، توبه ميكند، انابه ميكند، باز ميآيد ميبيند باز نفهميد، ميرود خود را پاك ميكند، گريه و زاري ميكند، باز ميآيد پي علم باز ميبيند نفهميد و همچنين هرچه نميفهمد ميرود رياضت ميكشد و آئينه خود را صيقل ميزند تا بفهمد. مثَلش آنكه آئينه با كدورتي را مقابل چيزي ميگيري و
«* 46 موعظه صفحه 291 *»
عكس آن چيز خوب در آئينه پيدا نميشود، بنا ميكني صيقل كردن دو مرتبه ميگرداني ميبيني خوب نگفت، باز ميروي او را خاكستر ميمالي، صيقل ميكني و هكذا تا وقتي كه بدون تخلف آن چيز را بگويد . وقتي كه آئينه اينطور شد ديگر اختصاصي به زيد و عمرو ندارد، مقابل هرچهاش بكني همان را ميگويد. حالا صفا يافته هر چه برابر او بگيري ميگويد. شخصي چشمي دارد كه اندكي رمد به او رسيده نگاه ميكند به خطي يا به نقاشي، آن ريزهكاريهاي آن را درست نميبيند، ميرود چشم خود را معالجه ميكند ميآيد نگاه ميكند ميبيند درست نديد، باز ميرود جواهر سرمه تحصيل ميكند به چشم ميكشد تا كمكم قوي و دقيق ميشود آنوقت آن نقطهپردازيهائي كه در نقاشي است آن آنجورها را ميبيند و تميز ميدهد. همينكه چشم همچو شد ديگر هرچه نگاه ميكند ميبيند و تميز ميدهد و هيچ اختصاصي به اين قلمدان ندارد، اگر چه اول براي قلمدان رياضت كشيد لكن حالا ديگر هرچه نظر ميكند او را موافق واقع ميبيند. همچو كسي بجز به قدر ايام رياضت و تصفيه، ديگر زحمتي به خود نبايد بدهد. يكوقت ميبيني بعد از يك ماه دو ماه از خانه بيرون آمد و عالم به هر چيزي و بينا، به طوري كه از هر چيزي كه از او سؤال بكني ميبيند و ميگويد .
پس يك گونه از علما اينطور هستند كه چشم خود را بينا كردهاند و چشم دل بينا نميشود مگر آنكه انسان للّه و في اللّه طلب علم كند، نه از براي گذران، نه از براي اوقاف، نه از براي رياست و عزّت، نه از براي صدرنشيني، نه از براي اينكه به او بگويند آقا و به پسرش آقازاده، بلكه للّه و في اللّه طلب علم كند، غرضي ديگر بجز طلب خدا نداشته باشد اگر چنين كرد و زحمت و رياضت بطوري كه از شرع رسيده كشيد، چشم او بينا ميشود.
چون گفتم «رياضت و زحمت بطوري كه از شرع رسيده» ملتفت شدم كه اين را عرض كنم. درست ملتفت باشيد، هوش خود را جمع نمائيد، جميع اين مردم روحي
«* 46 موعظه صفحه 292 *»
دارند و تني دارند. روح اين مردم از عالم ملكوت است، دخلي به اين عالم ندارد و مردم بدني دارند كه اين بدن دنيائيشان باشد. بدن دنيائي مردم همين عالم را ميفهمد، چشمش همين رنگهاي اين دنيا را ميبيند، گوشش همين صداها را ميشنود، بينياش همين بوها را ميفهمد، ذائقهاش همان طعمها را، لامسه همان نرمي و زبري و گرمي و سردي و سبكي و سنگينيها را ميفهمد و اين بدن مددش و معاشش در اين دنيا و از اين دنيا است. مددش از اين است كه بخورد و بخوابد و نكاح كند. و اما روح انسان، آن روح هم چشمي دارد و گوشي دارد، زباني دارد و بيني دارد، لامسه دارد، نميبيني توي خواب باز رنگها ميبيني، صداها را ميشنوي، بوها و مزهها را ميفهمي و هكذا. پس روح تو هم در عالم خودش همه اين شعورها را دارد ولكن چشم روح تو همان عالم ملكوت را ميبيند ، گوش روح تو همان صداي عالم ملكوت را ميشنود، زبان و دهان روح تو همان مزه و طعمهاي ملكوتي را ميفهمد و هكذا چون خدا ملكوتي آفريده بود و مُلكي، بهرهاي از ملكوت به تو داده، بهرهاي از مُلك هم به تو داده تا اينجا و آنجا هر دو را ببيني و قدرت خدا را در هر دو جا تماشا كني. آن روحي كه از ملكوت است اگر تعلق زيادي به اين دنيا دارد و فرورفته به اين دنيا است و مطيع اين بدن شده، چشم ملكوتيش كم ميبيند، گوشش صداهاي ملكوتي را كم ميشنود، شامهاش بوهاي ملكوتي را كم ميشنود و همچنين ذائقه و لامسه. چنين كسي روحش و تنش دائماً مشغول اين دنيا است، مثل من و تو، همهاش در اين دنيا و فكر اين دنيا است و فكر اينكه كي بالا نشست كي پائين نشست. حالا بايد پانزده روز مثلاً غصه بخورد كه كي بالا نشست، يا اينكه كي قليان را پيش از من كشيده، دو روز هم براي اين بايد غصه بخورد يكدفعه ميبيني عمر شريفمان تمام شد و همهاش را صرف اين چيزهاي بيفايده كرديم. پس ما طايفه كه اين حركات را ميكنيم رذلترين خلق خدائيم، جانمان و تنمان و ايمانمان را همهاش را صرف اين خيالات فاسد بياصل بيفايده كردهايم. پس ما داخل اراذل اين عالم هستيم كه ما را عقلا و دانشمندان داخل بهائم ميشمرند.
«* 46 موعظه صفحه 293 *»
و اما آنهائي كه در فكر جان خود هستند و دانستهاند كه اين تن به كار نميآيد و خيك عذره بيش نيست و اين بدن نه قهاريتي دارد نه سلطنتي دارد نه دوامي دارد و دانستهاند كه قدرت و قهاريت براي روح است، رفتهاند به فكر روح افتادهاند. آن جماعت صاحب همّتهاي بلند و عزمهاي عجيب و غريب هستند، چشم را از رنگ اين دنيا غالباً بستهاند و رنگهاي عالم ملكوت را ميبينند. همينطور كه چه بسيار از ارواح ملكوتي كه ميآيند و ميروند و چشم من و تو هيچ آنها را نميبيند آن هم چه بسيار رنگها و شكلهاي دنيا كه پيش چشم او ميگذرد و او نميبيند. البته ديدهايد كسي كه توي فكر است يا مثلاً حسابي دارد ميكند و در فكر است چيزي از پيش چشم او ميآيد و ميرود و ميگذرد و او نميبيند. پس اينها دائم در صدد قوت دادن روح هستند تا اينكه چشم روحشان خيلي بينا ميشود و آنوقت ديگر از اين چشم كمتر نگاه ميكنند به طوري ميشود كه اين طرف برايشان تاريك ميشود مگر وقتي كه عمداً به جهت امر لازمي متوجه اين طرف بشوند و اينها كه همچو جماعتي هستند دو جورهاند.
و اما عرض كردهام ماها داخل اوباش عالم هستيم، همه عبدالبطن بلكه همه عبدالعذرهايم، براي همين خوبيم فضله بپزيم و عذره درست كنيم. كارخانه عذرهپزي معلوم است بدترين كارخانههاي دنيا است. پس ماها كه از اراذليم، آن جماعت صاحبان همّتند.
حالا آن صاحب همتها دو جورند: يكپاره مردم صاحب همت هستند و كفارند و در روز الست اقرار نكردهاند به توحيد خدا و به نبوت پيغمبر و به امامت ائمه طاهرين سلامالله عليهم، و كافرند به خدا و رسول، لكن چنان همتي داشتهاند كه بكلي از سر دنيا گذشتهاند و از اهل آن عالم شدهاند و چشمشان به آن عالم باز شده.
و جماعتي ديگرند كه مؤمنند به خدا و رسول و ائمه:. باري آن مردان دو جورهاند: يكي كفار،آن صاحب همتاني كه رو به سجّينند و روح ايشان در سجّين است و ملتفت سجّين است و ميبينند اهل سجين را. روحشان دائماً محشور است با
«* 46 موعظه صفحه 294 *»
شياطين و فوج فوج شياطين بر دلهاي آنها وارد ميآيند و خبرها به آنها ميدهند و ميروند. اينها را عرض ميكنم كه گول نخوريد، به خدا اعتصام كنيد، متمسك به حبل رسول و آل او شويد. ميبينم مردماني چند را كه گول سكوت مردكه را ميخورند. آخر مردكه ! سكوت چه فخر است براي كسي؟ سنگ هم ساكت است. يا اينكه مريد عرياني بشوي ، عرياني هم داخل كاري شد كه تو بروي مريد اين بشوي؟ يا به يك جزئي خبري كه تو نشنيده بودي و او شنيده و ميدهد، و يا اينكه گفته مثلاً دلم ماست ميخواهد و ماست برايش رسيده، مريد اين بشوي؟ ! خوب اگر بنا باشد كه به اين چيزها شخص مريد بشود همه پيرهزالهاي دنيا اينطورند. ميبيني صبح برميخيزد ميگويد كاش امروز يك حليمي ميخورديم، يكبار ميبيني اتفاقاً خورد. اين چيزها براي همه كس اتفاق افتاده، هركسي براي خودش همچو چيزهائي اتفاق افتاده. يا اينكه حدسي زده، يا خبري شنيده و تو نشنيدهاي اين ميگويد و به اين ادعاي كشف ميكند حالا تو هم باورت ميشود كه اين كشف و كرامتي كرده. بينيشان را هنوز نميتوانند پاك كنند.
پس آنهائي كه كافرند آنها سرنگونند و قرين شياطينند، كارشان همين است كه سكوت كنند، يا مثلاً سرّ را به كسي نگويند. ميگويد روي آب راه ميروند، بسا آنكه مسافت يك ماه راه را سه روز ميرود. مگو طيالارض كرده و كشف و كرامت كرده. شياطين هم از اينجا به تهران دو روز ميروند. اگر ديدي روي آب راه رفت مگو كشف و كرامتي كرد، شياطين هم روي آب ميتوانند راه روند. اين جنيها را نديدهايد كه چطور بر روي تيغه ديوار ميدوند، سر شاخه نازك درخت مينشينند، همانطور كه جن جني را از اينجا به ماهان به يك ساعت ميبرد، همانطور شياطين هم آنها را حركت ميدهند به هر طوري كه ميخواهند . اين جني از آن سوراخهاي بسيار تنگ كه در زمان صحتش سرش توي آن سوراخ نميرفت ميبيني حالا كه جني شد او را از آن سوراخ ميبرند. همانطور كه جن با جني اينطور ميكند آن مردكه هم به سبب رياضت با
«* 46 موعظه صفحه 295 *»
شياطين و فساق جن رفيق است و شياطين با او اينطورها ميكنند كه روي آب راه ميرود. مثلاً جن براش خبر ميآورد كه حالا فلانكس وارد شهر شد، اين هم ميگويد. حالا آيا اين كشف و كرامتي كرده است و بايد اطاعت اين را كرد؟ نه بابا اين شيطان است كه خبر به اين داده مثل آنكه جني را عزيمه ميخوانند و جنها به او خبر ميدهند. خواهي گفت من از كجا بفهمم كه اينها شياطينند، ميگويم از اعمالشان. ببين نه خدا ميشناسد نه پيغمبر ميشناسد نه امام ميشناسد، مرتكب جميع معاصي ميشود، لواط ميكند، زنا ميكند، زن مريدها را ميخواهد، بچههاي مريدها را ميخواهد، نماز نميكند، اعتنا به شرع نميكند، چيزهائي را كه عقول سليمه از آن ابا دارد مرتكب ميشود، تار ميزند، تنبور ميزند. اينها راببين و از اينها بفهم كه شياطين به او تعلق گرفتهاند. پس گول مخوريد ولكن خدا حفظ كند هركس از طينت آنها است به اين حرفها بند نميشود، باز ميرود پيش آنها و هيچ اينها را نميفهمد. ميبيند مردكه تار ميزند، از غيبت اجتناب نميكند، باز ميرود آنجا. از آدم تا خاتم پيغمبري به ملك خدا نيامده و مبعوث نشده كه غيبت را حلال داند، يا زنا را حلال داند و ميبيند اين ميكند باز پيرويش را ميكند. پس بدان كه اين مردكه با ماها هيچ مناسبت ندارد و از طينت آنها است و ميرود پيش آنها و به اين حرفهاي ما هم بند نميشود و اين بيانهاي ما براي اين است كه مؤمني كه غافل باشد متذكر شود.
پس علامت آني كه مؤمن است اين است كه به سنّت رسول خدا9 عمل كند و دائم مواظب كتاب خدا و سنّت رسول باشد. ميبيني مهماامكن سنّتي را ترك نميكند، مكروهات را مهماامكن اجتناب ميكند، محرمات را ترك ميكند احياناً نعوذباللّه اگر جرمي از او سرزد ميبيني فيالفور نادم شد، از آنچه كرده ندامت دارد، گريه ميكند، استغفار ميكند و خود را به توبه پاك ميكند مثل اينكه به جائيش بول ريخت ضرري به ايمان ندارد ميرود با آب ميشويد پاك ميشود. همچنين نجاست معصيت اگر به مؤمن رسيد ضرري به ايمانش ندارد، خداوند آب توبه، آب ندامت و استغفار آفريده و
«* 46 موعظه صفحه 296 *»
با اينها نجاست معصيت را ميشويد. در زيارت جامعه ميخواني مطيع لكم اي آقايان من، من مطيع شمايم. ببين كسي كه معصيت ميكند برود در حضور امام بگويد من مطيع شمايم شايسته هست؟ نه، بلكه خيلي قبيح است. به جهت آنكه در حضور امام خود رفته دروغ گفته. پس معنيش اين است كه من مطيع شما هستم، اگر سهواً پايم لغزيد و خطائي از من سر زد پشيمانم و در استغفار و توبه و انابه مطيع شما ميشوم، تعمد به معصيت هم ندارم، عمداً معصيت نميكنم به اينطور مطيع شمايم. پس آن مؤمن مهماامكن اطاعت ميكند امام خود را، واجبي را ترك نميكند، حرامي را مرتكب نميشود، احياناً اگر چيزي از او سرزد توبه ميكند. همچنين مكروهات را مهماامكن مرتكب نميشود، مستحبات را مهماامكن بجاميآورد. همچنين كسي كه مواظب شريعت باشد و عالم هم باشد از او يكپاره چيزها هم ظاهر شود، معلوم است كه براي اين كس كشف شده از عليين و با اين كس ملائكه محشور است، دائماً ملائكه در قلب او فوجي در نزولند و فوجي در صعودند و در دل او منبر ملائكه گذارده شده، دائماً به الهامها به علمها به حكمتها در قلب او آمد و شد ميكنند و بسا آنكه موفق ميشود يكپاره خبرها هم ميدهد و راست هم هست. غرض روح ملكوت خود را پاك و پاكيزه كرده است و در عليين ملكوت نظر ميكند و خدا ملكوت را به او نموده است چنانكه به ابراهيم خليل نمود و كذلك نري ابرهيم ملكوت السموات و الارض اين شخص فاسق فاجر هم از براي او كشف ميشد لكن كشف مؤمن از عليين است، از ائمه طاهرين است سلامالله عليهم اجمعين اين است كه فرمودند سلمان محدّث بود. عرض كردند كه با او حرف ميزد؟ يعني در باطن والاّ در ظاهر كه امام با گبر هم حرف ميزدند لكن سلمان چه در حضور امام بود چه نبود كه امام او با او تكلم ميكرد.
پس بعد از آنيكه اينها را دانستيد گول مخوريد و از پي هر كشفي نرويد. ميبينم بعضي مردم را كه از پي كشفها ميروند اگرچه كشف عورت باشد. مردكه گفت اگر يك تومان به من ميدهي من براي تو كشفي بكنم كه هيچكس نديده باشد، پول را كه گرفت
«* 46 موعظه صفحه 297 *»
دامنش را بالا انداخت كه اين كشف ! و كشف عورت كرد، از عقب هم دامنش را بالا انداخت گفت اين هم كرامت ! و مردم اينقدر احمق هستند كه اينجور مردم را بزرگ خود ميگيرند.
پس شما ان شاءالله بر بصيرت باشيد، اولاً آن علماي كر و كور را بشناسيد چرا كه از موعظه كردن كسي عالم به حقيقت چيزها نميشود. پس اگر ببينيد كسي بر منبر ميرود مثل من آيهاي بخواند و بنا كند شرح كردن و هي تحقيق كند و از اين الفاظ پي در پي بگويد، حالا خيالتان نرسد كه اين بينا است، عجب عالم بينائي است ! نخير، هيچ بينا نيست، همه مردم اين حرفها را طوطيوار ياد ميگيرند. طوطي را يس يادش ميدهند ميخواند. وقتي مردم نميدانند گمان ميكنند اين بينا است. نخير، مثل همان طوطي كه الفاظي كه به او تعليم كردند ياد گرفت، اين هم اين الفاظ را ياد گرفته و پي در پي ميگويد. پس شما گول مخوريد، علامت كوري اين شخص اين است كه اگر مسأله را از راه ديگري از او سؤال كني، همان مسأله را برگرداني، نميتواند جواب بگويد. مثل اين بچه مكتبيها ميگويد از قرآن خودم بپرس تا بگويم. لكن از آن بينا هر طوري كه بپرسي، هر كاري كه بكني، جواب شافي كافي ميدهد. بلي چيزي كه هست اين است كه در بينايان هم فيالجمله اختلافي پيدا ميشود. نميبيني من بينا هستم و حالا توي كوچههاي ماهان را نميبينم ولكن اگر بخواهم ببينم سوار ميشوم و ميروم آنجا و ميبينم. در باطن هم امر همينطور است. بعضي بينا هستند ولكن همه چيز را نميدانند، حتي اينكه ائمه امر را از خود اينطور ابراز دادند چنانكه راوي از حضرت صادق7 سؤال كرد، حضرت فرمودند نميدانم. راوي نااميد شد خواست برود حضرت او را صدا زدند جواب فرمودند. قصه اصحاب كهف را از پيغمبر پرسيدند چند روز طول كشيد تا جواب فرمودند. پس ميشود كه از شخص عالم هم چيزي بپرسي و بگويد نميدانم، فكر ميكند و آن وقت ميگويد. بلي احتياج به بيناي ديگر ندارد، علاوه بر اين تفاوتهاي ديگر هم دارد، آخر چشم ظاهري را كه ما داريم تجربه شده كه
«* 46 موعظه صفحه 298 *»
بعد از شصت سال پارچهاي به دست ما ميدهند كه اين پنبه است يا پشم، بسا آنكه تميز نميدهيم. پس درباطن هم امر همين طور است و خفيتر و دقيقتر، بسا اينكه مسأله وارد ميشود و ميبيند ولكن نميتواند درست تميز بدهد. پيغمبران گذشته چنين كردهاند، مسألهاي از پيغمبري ميپرسيدند ده روز روزه ميگرفت، رياضت ميكشيد، از خدا مسألت ميكرد به او ميفهمانيدند. نه هركس كامل است به مقام (ظ) خاتمالنبيين ميتواند برسد، حاشا. مثل چشم همين دنيا همه كس ميبيند لكن تفاوت دارد. من نقاشم، تو بافندهاي، من از كار تو وقوف ندارم تو هم از كار من وقوف نداري ولكن كار تو را من ميبينم، تو هم كار مرا ميبيني لكن آن دقائق كارهاي يكديگر را نميفهميم همچنين در باطن امر به همينطور است. كي متشخصتر از حضرت موسي؟ آخر طاقت نياورد علم خضر را. پس ميشود در راه باطن يك كسي عالم به يك گونه حقايقي باشد يك كسي ديگر هم باشد كه ميبيند آن حقايق را لكن استاد آن نيست دقايق آن را برنميخورد. نه اين بود كه موسي اگر از پي فن خضر ميرفت نميتوانست فن او را تحصيل كند، بلكه ميتوانست ولي مأمور بود كه بنياسرائيل را دعوت كند. خضر بيكار بود، رياضات خودش را ميكشيد، علم باطني را داشت؛ موسي مأمور نبود. خضر را هم اگر ميگفتند بيا مسأله بگو طاقت نميآورد.
پس بدانيد كه در عالم باطن هم امر مثل عالم ظاهر است. از اين طرف نيفتيد كه تا مسألهاي از او پرسيديد و جواب نگفت ديگر حالا بگوئيد خير، اين هم معلوم شد. ميپرسند پشت كوه چه چيز است؟ حالا اگر ندانست ميگويند معلوم شد اين هم هيچ نميداند. شما اينطور مباشيد، سليمانِ پيغمبر ندانست چيزي را كه مورچه دانست. حالا كه ندانست چيزي را كه مورچه ميدانست حالا ميبايد از پيغمبري بيفتد؟ و حالا كه ندانست از پيغمبري افتاد و از عرض مسلمين بيرون رفت؟ حاشا، طريقه پيغمبر اين نيست، حالا تماشا اينجا است كه اگر ميروند پيش عالم حق و ميپرسند پشت فلان كوه چه چيز است، وقتي ندانست ميگويند معلوم شد اين هم هيچ، لكن ميرود پيروي
«* 46 موعظه صفحه 299 *»
احمقاني چند ميكند كه هرّ را از برّ تميز نميدهند. اگر تو راضي به آن احمقها هستي، اين هم به قدر آنها كه تو ميگوئي و بيشتر از آنها ميگويد و ميداند. پس نه آن طرف بيفتيد نه اين طرف بيفتيد، علماي باطن را بالاتر از پيغمبران مدانيد كه از اينها خواهش كنيد كه مثلاً جميع قروض مرا ادا ميكن، اگر نكرد بگويند امر اين هم معلوم شد. هرچه بخواهي از او خواهش كني، وقتي نكرد بگوئي معلوم شد اين هم هيچ. اگر اينطور باشد سنگ بر روي سنگ بند نميشود، اگر اين باب مفتوح بود در زمان پيغمبر يك كور بايد در دنيا نباشد، يك شل بايد در دنيا نباشد، يك فقير، يك قرضدار بايد در دار دنيا نباشد. هرگز چنين بنا نبوده، ملك خدا را نميتوان تغيير داد براي خاطر تو. بلي مطلبت را به خدا ميگوئي اگر مصلحت دانست اجابت ميكند. خدا به پيغمبرش ميفرمايد استغفرت لهم ام لمتستغفر لهم. ان تستغفر لهم سبعين مرّة فلن يغفر الله لهم نميخواهد بيامرزد كسي با او معارضه ندارد. راهي كه ائمه بدست ما دادهاند اين است كه دعا بكنيد، خدا مصلحت دانست مستجاب ميكند، مصلحت ندانست مستجاب نميكند. حالا شخص عالم چطور شده بايد كرامتش از جميع پيغمبران بيشتر باشد؟ مكشوفاتش از جميع پيغمبران بايد بيشتر باشد، علمش از جميع پيغمبران بايد بيشتر باشد؟ هيچ لازم نكرده است.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 300 *»
«موعظه بيستونهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
سخن در معني هدايت بود، به مناسبت سخن به هاديان كشيد و كلماتي چند در شرح احوال هاديان گفته شد تا اينكه عرض كردم عالِم دو قسم است: يكي آن عالمي است كه كورانه تعليم گرفته و يكي عالمي است بينا. و همه طلاّب علوم بر دو قسم ميشوند، لامحاله در همه عالم كوراني هستند و بيناياني هستند، هيچيك بدون ديگري نميشود. اگر بينايان نباشند كوران هدايت نخواهند جست و اگر كوران نباشند بينايان كه را هدايت كنند؟ امام بي شيعه نميشود، پيغمبر بي رعيت نميشود، خدا بي بنده نميشود. فرمودند اگر شما نبوديد خداوند قومي را ميآفريد كه معصيت او را بكنند و آنها را ميآمرزيد، همچنين اگر اين كوران نبودند خداوند قومي را ميآفريد كور، كه بينايان آنها را هدايت كنند به جهت آنكه بايستي در ولايت و مدينه انساني جميع اصناف خلق از سليقههاي مختلف باشند تا امر مدينه منتظم باشد. پس حكماً بايستي در عالم جاهلاني چند بيافريند و بيناياني آفريده باشد.
«* 46 موعظه صفحه 301 *»
حالا بعد از آني كه اين مطلب معلوم شد انسان اگر بينا است كه بينا است والاّ بايست تابع بينا باشد والاّ هلاك خواهد شد. پس دانستيد كه علما دو گونهاند: بعضي كورانه عالم شدهاند و براي كوران ديگر هم استادي ميكنند، و بعضي ديگر عالِمِ بينايند. و بينايان هم بر دو قسمند: بعضي از آن علما هستند كه سير كردهاند در درجههاي خلقي، بعضي در اين دنيا چشمشان باز شده است و معرفت به چيزهاي اين دنيا پيدا كردهاند، بعضي چشم برزخيشان وا شده است و چيزهائي چند كه در عالم برزخ است در همين دنيا ديدهاند، و همچنين در عالم نفوس و ارواح و عقول، غرض در هر عالمي چشمي باز كردهاند و چيزهاي آن مراتب را ديدهاند. ولكن ديروز اشاره كردم كه شما الآن در اين عالم چشمتان باز است ولكن همه عالم را باز نميبينيد و دور و بر خود را ميبيني. نيستي مثل آن كور كه بروي مكه، مكه را نميبيني بلكه اگر بروي خواهي ديد و بسا آنكه چون نرفتهاي و نديدهاي احوالات مكه را به روايت ميگوئي. مثلاً ميگوئي روايت ميكنند و ميگويند مكه را در دامنههاي كوه ساختهاند. نديدهاي ولكن ميگوئي همچو ميگويند، و اگر هم بروي خواهي ديد. همچنين ميشود كسي چشم ديدن عالم برزخ او هم در همين دنيا باز شده باشد ولكن از جميع عالم برزخ آگاهي ندارد. حالا اگر ديدي يك كلمه از احوال آن عالم از او پرسيدي و ندانست، نميتوان بر او انكار كرد كه تو چشم نگشودهاي و آن عالم را نميبيني، نه هركس چشم برزخي او باز باشد همه عالم برزخ را ميتواند ببيند، بجز محمد و آلمحمد سلامالله عليهم كه احاطه كلي به همه اين عالم و باقي عالمها دارند ديگر كسي اينطور نيست. مثَل ايشان در اين عالم به منزله جان تو است در تن تو، هيچ عضوي نيست كه جان از آن خبر نداشته باشد. اگر خاري به پاشنه پاي تو برود، يا به سر تو، يا به دست راست تو، يا به دست چپ تو، به هر عضوي از اعضاي تو، في الفور جان تو خبر ميشود. همچنين محمد9 جان جهان است و اين عالم به منزله بدن ايشان است، اگر ريگي يا سنگي از مشرق برداشته شود ايشان آگاهند، اگر خاري در جانب مغرب حركت كند
«* 46 موعظه صفحه 302 *»
ايشان از آن آگاهند، در زير كوهي مورچهاي حركت كند ايشان خبر دارند. نميبيني در زير پوست بدن تو، در مغز گوشت تو اگر موئي فرو بكنند جان تو خبر ميشود. اين عالم به اين گندگي جان بزرگي دارد و زنده است. نميبيني آسمانش چطور ميگردد، شبش موافق حكمت، روزش موافق حكمت ميگردد پس جان دارد و آلمحمد: جان جهانند و از اين بدن اطلاع دارند و همچنين در عالم برزخ و ساير عالمها، و بجز ايشان كسي آن اطلاع را ندارد. نفهميدي معني آن حديث را كه شخصي خواب ديد حضرت رسول9خرما ميل ميفرمودند عرض كرد از اين خرما به من بدهيد. دانهاي به او دادند، باز خواست دانه ديگر دادند تا هفت يا هشت دانه شد. بيدار شد ، صبح آمد خدمت حضرت صادق ديد در حضور آن حضرت طبق خرمائي است ميل ميفرمايند. خواهش كرد دانهاي به او دادند، باز خواست دادند تا همان عدد . باز خواست فرمودند اگر جدم بيش از اين داده بود من هم ميدادم. پس همه جا هستند اما تو، اگر كسي تو را خواب ببيند تو خبر نميشوي، تو كسي را در خواب ببيني او خبر نميشود و اگر تو با كسي حرف ميزني در خواب او خبر نميشود، خودت نميدانستهاي آن حرف را زدهاي او هم نميدانسته. اينها همه به جهت اين است كه هيچكس كلي نيست بجز ايشان صلواتالله عليهم.
پس از اين جهت عالمي كه چشم برزخي او واشده باشد ميشود كه از جميع عالم برزخ اطلاع نداشته باشد چنانكه در اين عالم چشم دارد و از جميع اين دنيا اطلاع ندارد، دو ربع برزخ را ميبيند، سه ربع برزخ را ميبيند، چشمي باز كرده لكن كلي نيست كه همه آن عالم را يكدفعه ببيند. هرجا را هم كه بگردد ميبيند ديگر هرچه چشمش بازتر شود ميدان علم او وسيعتر ميشود و چيزهاي آن عالم را بهتر ميبيند و بيشتر ميبيند و همچنين عالمي پس از عالمي. پس آنچه اين عالم بگويد به طور حقيقت و واقع ميبيند و ميگويد و هرچه را هم كه ندانست و از دانائي روايت كرد به اين واسطه از آن مقام معزول نميشود. انبيا هم هرچه نميدانستند روايت ميكردند،
«* 46 موعظه صفحه 303 *»
بجز محمد9 آن احاطه كلي را احدي از پيغمبران نداشت و بجز اوصياي آن بزرگوار احدي از اوصياي انبيا آن احاطه را نداشتند كه به كل چيزها عالم باشند. باز عرض ميكنم كه آن عالمي كه ديده به هر قسمي كه بخواهد اين را بيان بكند ميتواند، بخلاف آن كور كه به همانطوري كه ياد گرفته ميگويد. پس بسا آنكه از كوري احوال عالم ارواح رابپرسي و مثل بينا براي تو بيان كند بعينه لكن باز فرق دارد به جهت اينكه آني كه او ميگويد حكايت است و از همان يك راه ميتواند بيان كند و بس و آن بينا ميگويد از هر راهي كه بخواهد مثل آنكه در بياباني كوري را بر سر چاهي از راهي بردهاند، هميشه از آن راه ميتواند برود و از راه ديگر بلد نيست كه برود لكن آن كه بينا است از هر طرف كه بخواهد بر سر آن چاه ميرود؛ اين يك قسم از بينايان.
و قسمي ديگر از بينايان چشم ديدار انوار اسماء و صفات خدا براي ايشان پيدا شده و آنها كسانيند كه انوار عظمت و جلال كبرياي خدا را مشاهده ميكنند و اطلاع بر اسماء و صفات الهي پيدا كردهاند و آنقدر در مقام عبوديت ايستادهاند كه تجليات ربوبيت، ايشان را از خود بيخود نموده و محو شدهاند در جمال خدا و صفات و اسماء خدا آنقدر در ايشان اثر كرده كه اگر خدا را بخوانند براي چيزي، براي ابراز چيزي، براي اخفاي چيزي، خدا ايشان را اجابت ميكند لهم مايشاؤن عند ربهم پس به مقتضاي للّه الاسماء الحسني فادعوه بها، و ذروا الذين يلحدون في اسمائه آنها خدا را به اسماء حسني ميخوانند و هرچه بخواهند ميكنند و آنهائي كه اطلاع از اسماء حسني ندارند و ترك آنها گفتهاند و همزبان آنها نيستند نميتوانند خدا را بخوانند و اما آناني كه اطلاع بر اسماء حسني دارند خدا را شب و روز ميخوانند به اسمائش و آنچه بخواهند به قوت اسمي از اسماء آنرا ميكنند. مثلاً براي خدا اسمي است كه به آن اسم آفتاب را جاري ميكند و آنها آن اسم را ميدانند. اسمي است كه به آن ماه را جاري ميكند و آنها آن اسم را ميدانند، اسمائي است براي جاري كردن ستارگان، براي حركت آسمان، براي سكون زمين، حتي آنكه حركات چشمهاي شما، حركات نفسهاي
«* 46 موعظه صفحه 304 *»
شما به قوت اسمي از اسماء خدا برپا است و ايشان علم به آن اسماء و صفات پيدا كردهاند. پس اگر خدا را بخوانند به آن اسمي كه به آن خورشيد جاري است، آنچه بخواهند با خورشيد ميكنند چنانكه حضرت امير صلواتالله عليه خورشيد را برگردانيدند. پس خورشيد به امر او جاري ميشود، زمين به حكم او ساكن ميشود، كوه به حكم او از جاي خود كنده ميشود و ميآيد، درخت را ميخواند ميآيد، جميع معجزات پيغمبران به قوت اين اسماء است، به قوت آن اسمي كه آب نيل محفوظ است موسي خدا را ميخواند آب نيل شعبه شعبه ميشود و فرعون را غرق ميكند. به قوت آن اسمي كه خدا مرده را زنده ميكند عيسي خدا را به آن اسم ميخواند و مرده را زنده ميكند و آن عرصه عرصهاي است كه از خيال شما بيرون است آنجاست كه ما لا عين رأت و لا اذن سمعت و لا خطر علي قلب بشر صاحب آن مقام ديگر شمشيرش از جائي برنميگردد، به هرجا كه گذاشت ديگر جائي نميايستد، نافذ است و ميگذرد ولكن اهل آن عالم هم باز بر دو قسمند. نه اين است كه هركس پا به آن عالم گذارد جميع اسماء و صفات خدا را ميداند. باز بجز محمد و آلمحمد صلواتالله عليهم كسي جميع آن اسماء و صفات را نميداند. ايشانند كه آئينه سرتاپا نماي جميع اسماء و صفات خدا شدهاند، ايشانند كه به آتش هر اسمي درگرفتهاند، ديگر احدي از آحاد به كل آن اسماء درنگرفته ولكن بسا كسي كه پا به اين عالم گذارده همان اسم الرازق را ميداند، يكي ديگر همان اسم الخالق و الرازق را ميداند و ميخواند. غرض به قدر قابليت خود از اسمهاي خدا و صفتهاي خدا آگاه ميشود و كليه اسمهاي خدا بيست و هشت اسم است ولكن اين بيست و هشت كليات اسمهاي خدا است و جزئيات آنها رابجز كساني كه احاطه به آن اسماء دارند كسي نميداند و آن علما هم نهايت به طور علم ميتوانند بعضي از آن اسماء را بشمرند و بشنوند و بگويند ولكن آني كه پا به آن عالم گذارده و در تحت آن اسم آنقدر مانده كه نور آن اسم در باطن او و در ظاهر او سرايت كرده، آنقدر در جميع مراتب او تأثير كرده كه طبيعت او را برگردانيده و در
«* 46 موعظه صفحه 305 *»
چيزهاي ديگر تأثير ميكند. و از اين تعجب مكن در برابر آفتاب بنشيني تأثير ميكند، نور خدا كمتر از آفتاب نيست اگر كسي در زير آن انوار نشست و مدتي توجه به آن اسم كرد قطعاً تأثير ميكند. مثلاً به مواظبت اسم الرحيم مزاج او تغيير ميكند، صفت رحم در او پيدا ميشود اين است كه پيغمبر فرمود من لميَرحم لميُرحم پس اگر كسي رحم به زيردستان نكند زبردستان بر او رحم نميكنند و نور الرحيم بر جبين او ظاهر نميشود.
خلاصه، پس هركس پا به آن عالم گذاشت به قدر قابليت خود از آن اسماء تحصيل ميكند و حالا كه تحصيل كردند نه اين است كه از باقي خبر ندارند، خير خبر دارند نهايت مثل آن اسماء دقايق آن را برنخوردهاند. مثل آنكه قرآن را همه كس ميخواند، يكي درست ميداند و ميخواند يكي درست نميداند همچنين اين شخص هم كه بعضي از اسماء را ميداند، باقي اسماء را هم ميداند ولكن آنها را درست روان نكرده.
باري، اگر كسي در اين دنيا زياد ذكر بكند و شب و روز مواظبت كند در ذكر، در آن ذكر كارش به جائي ميرسد كه تا آن اسم را بگويد و خدا را به آن اسم بخواند، مثلاً بگويد يارازق و بر اين مداومت كند و شب و روز در فكر و ذكر اين اسم باشد كارش به جائي ميرسد كه تا بگويد يا رازق فيالفور دعايش مستجاب ميشود و بسا آنكه اگر بگويد يا منتقم به آن اثر نميكند، هرقدر كه خدمت كرده باشد. همچنين از بزرگان گاه باشد كسي هست كه صد اسم را خدمت كردهاند و استاد و صاحب حكم در آن صد تا هستند، باقي را هم بيان ميكنند لكن آن استادي را ندارند اما محمد و آلمحمد صلواتالله عليهم ديگر در همه اسمها استادند و صاحب امر و حكمند سبب اين است كه مداومت به اسم «يااللّه» كردهاند و اطاعت امر قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون را فرمودهاند آنقدر ياالله گفتهاند كه سرتا پاي وجودشان از اين اسم پر شده و از خود بيخود شدهاند و همه سرتاپا نماينده اين اسم شريف شدهاند و چون چنين كردهاند و
«* 46 موعظه صفحه 306 *»
«الله» هم صاحب جميع كمالات بود، ايشان هم جامع جميع كمالات شدند و چون نماينده آن اسم شدند نماينده جميع اسماء شدند « چون كه صد آمد نود هم پيش ما است ».
و اين مقام مخصوص ايشان است سلام الله عليهم و اما ساير مؤمنين نميتوانند به اسم «الله» مداومت كنند و آن خدمتي كه در آن حضرت بايستي كرد بجاآورند و آن مواظبتي كه بر اين اسم بايد كرد نه هركسي ميتواند، كار كسي نيست بجز محمد و آلمحمد:. ذكر «الله الله» مخصوص محمد و آلمحمد است صلواتالله و سلامه عليهم كه عرصه امكان را از قول الله پر كردهاند. خدا به حضرت پيغمبر9امر كرد كه قل هو الله احد بگو خدا احد است و ايشان هم گفتند و اين قول را به مردم رسانيدند و هر كس كه دانسته خدا احد است از خبر دادن ايشان است و در نزد قبول از اين بزرگواران است. اينست كه در زيارت جامعه ميخواني من وحّده قبل عنكم اي آقايان من هركس توحيد كرده خدا را از شما قبول كرده است. پس شناختن اسم «الله » و مداومت بر آن و تعليم نمودن آن مخصوص ايشان است و ايشان به مردم رسانيدهاند و گفتهاند و مردم هم از ايشان ياد گرفتهاند چرا كه اين اسم اسم بزرگ خدا است و بجز ايشان كسي نميتواند خدا را به اين اسم بخواند. و اما ساير مؤمنين اسمهاي كوچك خدا را ميدانند و ميشناسند. پس جماعتي هستند در ميان علما كه به اين درجه رسيدهاند و اينها در ميدان علم و عمل صاحبان علم و عمل هستند و علاوه بر علم و عمل صاحبان حكم و تصرف هم هستند. باز اين جماعت را هم ملجأ نبايد كرد به اينطور كه بيايند گريبان ايشان را بگيرند كه اگر تو راست ميگوئي بيا هفت آسمان را مثلاً برانداز . اصل اين سؤال سؤال جاهلانه است، اين خواهش خواهش احمقانه است، هيچ پيغمبري چنين نبوده كه هرچه از او بخواهند بكند. بر پيغمبر يك حجت واجب است كه بياورد و بعد از آوردن آن يك حجت، ديگر هر حجتي كه بياورد به جهت محكم كردن امر است والاّ همان يك حجت كفايت ميكند و همان يكي بر او
«* 46 موعظه صفحه 307 *»
واجب است. ديگر اگر بكند مثل اين است كه مستحبي بجاآورده باشد. گذشته از اين اصل اين سؤال و اين خواهش سؤالي است جاهلانه و خواهشي است احمقانه. بعينه مثل اين است كه دو نفر احمق به راهي ميرفتند شمشيري در راه افتاده بود. يكي از آنها به ديگري گفت اين چه چيز است؟ آن يكي گفت اين گردنزن است. او منكر شد و اين مدعي اين شد كه گردن زن است. گفت اگر من با اين گردن تو را زدم چه به من ميدهي؟ گفت هرچه بخواهي. مردكه ! اگر گردن تو را زد كه ديگر تو نيستي كه قول تو راست باشد يا دروغ ، حق به جانب تو باشد يا او. همچنين اگر از پيغمبر خواهش بكنند آسمانها را خراب كن، وقتي خراب كرد كه ديگر تو نميماني كه اين كار براي تو حجت باشد. يا خواهش كنند كه اگر تو راست ميگوئي جميع درياها را بخشكان، اگر درياها را بخشكاند مصلحت نيست، پيغمبران نيامدهاند ملك خدا را خراب كنند، آمدهاند ملك خدا را آباد كنند. خشكانيدن درياها خرابي ملك خدا است. اگر درياها نباشد چه ضررها كه به مردم ميرسد، چه فايدههائي كه از دست ميرود. مردم خيال ميكنند كه در عهد پيغمبر بايستي ديگر نه كوري باشد نه فقيري باشد نه مريضي، هركس هرچه بر او وارد ميآمد ميرفت پيش پيغمبر كه اين را رفع كن و او هم رفع ميكرد. همچو بنا نبود و از حكمت نيست، بلكه در عهد خود پيغمبر هم كور بسيار بود، شل بسيار بود، اصحاب پيغمبر فقير بودند، مقداد از بزرگان شيعه بود بر سر كوچه آمده بود از پي تحصيل قوتي، از گرسنگي قادر بر حركت نبود. پيغمبران، هفتاد پيغمبر از گرسنگي مردند، چه بسيار پيغمبران از بيلباسي مردند، هرگز بنا نبود كه پيغمبران ملك خدا را بهم بزنند. پس نبايد از پيغمبران چنين خواهشها كرد كه اگر تو راست ميگوئي همچو كن؛ و او نميكند و اگر فرضاً هم بكند فايدهاي نخواهد داد. همچنين بزرگان و آنجور از علما كه اسماء و صفات خدا را ديدهاند و فهميدهاند و صاحب حكم و تصرف شدهاند، از ايشان نبايد همه چيز را خواست. لكن اين مردم ـ يعني مردم زمانه ـ طوري شدهاند كه اگر وليي برايشان ظاهر بشود، كاري كه به او دارند همين است، بيا يك وردي ياد ما
«* 46 موعظه صفحه 308 *»
بده كه صاحب منصب بشويم يا وردي ياد ما بده قرضهامان ادا شود، وردي يادمان بده كه خدا پسري به من بدهد، خدا اسباب تجارت مرا فراهم بياورد، همهاش براي دنياشان ولي ميخواهند، هيچكاري دست چيز ديگر ندارند. مثلاً هرگز سؤال نميكنند كه من چه كنم نَفْسم ترقي كند، من چه كنم خدا و رسول از من راضي شوند، بلكه همه همّشان دنيا است و ولي را براي دنياي خود ميخواهند ولكن آنها براي امري ديگر آمدهاند، كاري ديگر در دست دارند.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 309 *»
«موعظه سـيام»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
سخن در اين فقره بود كه ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء يعني خداوند عالم هدايت ميكند هركس را كه ميخواهد بسوي نور خود، سخن در اين فقره در معني هدايت بود و انواع هاديان. و عرض شد كه اول هاديان وجود مبارك محمد است صلوات الله عليه و آله ، بعد از آن بزرگوار هاديان ائمه طاهرينند صلواتالله عليهم كه ايشان هم هدايت ميكنند خلق را بسوي خداوند عالم جل شأنه، و بعد از ايشان هاديان خلق نقبا و نجبايند، و پس از ايشان علما هستند. اينها هدايت كنندگان خلقند بسوي خداوند عالم جل شأنه.
ولكن در اينجا دقيقهاي است، يعني امر نازكي و لطيفي است كه بايد عرض شود و آن اين است كه احدي از خلق بسوي ذات خداوند عالم هدايت نخواهد شد، نه ملك مقرّبي نه نبي مرسلي، نه مؤمن ممتحني، احدي به ذات خدا هدايت نخواهد شد و معني هدايت هم اين نيست كه كسي برود و متصل به ذات خدا بشود.
«* 46 موعظه صفحه 310 *»
چون سخن به اينجا رسيد اين را عرض كنم قومي هستند كه نام خود را مسلمان گذاردهاند و گمان ميكنند كه بنده ناچيز، ميشود به ذات خداوند عالم برسد، از اين جهت شاعرشان گفته «از رياضت ميتوان الله شد» و چنين اعتقاد دارند كه هرگاه شخص انساني رياضت بكشد و از خودي خود بگذرد، ميشود خداوند عالم. و گمان ميكنند كه انسان مركب از خودي و خدائي است، هرگاه در خودي خود فرورفت حجاب ميشود و خدا را نمينمايد و هرگاه خودي خود را گم كرد خدانما ميشود، بلكه خودِ خدا ميشود. از اين است كه بعد از آني كه مرشدشان به اعتقاد خودشان به سرحد كمال رسيد انا الله گفت، يعني من از خودي گذشتهام و خود را فاني كردهام و حالا خدايم. يكي ديگرشان گفت «ليس في جبّتي سوي اللّه يعني آنچه در اين جبّه است خودي ندارد و سرتاپا خدا است، پس من خدا شدهام. اينگونه مزخرفات گفتند و تابعانشان هم كه در اين زمان هستند از پي آنها و به طريقه آنها رفتند تا اينكه كساني كه بينيشان را پاك نميتوانند بكنند بمحض اينكه مرشدشان بيخ گوششان گفت تو هم مرخصي كه به ديگري ذكر بياموزي، حالا ديگر اينها هم ادعاي ارشاد ميكنند و حرفهاي همانها را هم ميزنند. معني تصوف در اين زمانه همين شده است كه مرشد ذكري ياد كسي بدهد كه مثلاً بگو الحي، هركس را هم كه مرشد اذنش داده كه ذكر ياد مردم بده، حالا ديگر اين هم مرشد است. تصوف همين شده است كه بيخ گوش مريد بگويند كه ذكر الحي بكن. بعينه مثل منتر مار است كه بعد از آني كه آن مارگير ميخواهد بميرد، آن منتري كه ميداند ياد ديگري ميدهد، آن هم ميشود مرشد. اينها هم همينطور، همين كه اين را ياد او داد اين هم ميشود مرشد. حالا كه مرشد شد آن مرشدان پيش، اناالحق گفتهاند حالا ما هم مرشديم و بايد ما هم بگوئيم، آنوقت اناالحق ميگويد و ميگويد من خالقم، من رازقم، من خلق ميكنم، من روزي ميدهم و هي از اين نامربوطها بناميكند گفتن. باز آن پيشيها رياضتي ميكشيدند، آنقدري ميشد كه سودا بر ايشان غلبه ميكرد و چيزي برايشان مجسم ميشد و ميگفتند. اين
«* 46 موعظه صفحه 311 *»
حالائيها كه آن را هم نميكنند، بلكه شايد استعمال چيزهاي بخاركننده ميكنند و شعورشان را از بس پر ميخورند تمام ميكنند. و به اين چيزها انسان خدا نميشود به آن چيزهائي هم كه قديميهاشان ميكردند انسان خدا نميشود و از مذهبشان است كه همه چيز خدا است در، ديوار، زمين، آسمان، جميع اينها خدايند كه به اين صورت درآمدهاند و گفتهاند:
خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا | به راه خويش نشسته در انتظار خود است |
و گفتهاند: «پيداست سرّ وحدت از اعيان، اماتري النقش في المرايا و النفس في القوي» هي به در و ديوار نظر كنند و همه را خدا بدانند و بگويند «در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم» و اين است مذهبشان و اين مذهب مذهبي است كه خدا و رسول و ائمه طاهرين: از اين مذهب بيزارند.
مذهب پيغمبر و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اين است كه مخلوق به رتبه خالق نميرسد، پيغمبر بعد از همه اين رسالتها و زحمتها قرار گذارده كه روزي چند دفعه بگوئي اشهد انّ محمداً عبده و رسوله. در هر نمازت يك دفعه يا دو دفعه اين شهادت را بدهي كه محمد9 بنده خدا است. پس پيغمبر هم خدا نميشود و اگر پيغمبر خدا نشده امّتش چطور خدا ميشوند؟ و اگر شده و با وجود اين گفته كه شهادت بدهيد كه من بنده خدايم، پس از اين قرار امّتش را كفر تعليم كرده است كه فرموده بگوئيد اشهد انّ محمداً عبده و رسوله.
پس پيغمبر9 عبد خدا بود و قرآن بر او نازل شد و خدا فرمود تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً يعني مبارك است آن خداوندي كه قرآن را نازل كرد بر بنده خود محمد9 تا اينكه براي اهل هزار هزار عالم آن حضرت نذير و ترساننده باشد. پس خدا او را بنده خود ناميده و او را عبدالله گفته. پس معلوم است بنده بود و به رتبه خدائي نرسيده بود. وقتي او نرسيده، ديگر هيچ امامي، هيچ ملكي،
«* 46 موعظه صفحه 312 *»
هيچ پيغمبري، هيچ مؤمني به خدا نخواهد رسيد. پس چون به ذات خدا نميتوان رسيد پس هدايت به سوي ذات خدا نميتوان كرد.
اين چيزها را كه عرض ميكنم شماها بايد بفهميد و بدانيد تا گول نكنند شماها را آناني كه ادعاهاي خام ميكنند. ديديم به چشم خودمان مردكه اينجا بود، بينيش را نميتوانست پاك كند ميگفت منم خالق، منم رازق، منم جان دهنده، منم جان گيرنده و امثال اين حرفها و هيچكس به اين نميگفت يك شپشي را ايجاد كن ببينم تو چطور خالقي ! جان يك شپش را بگير.
باري، بسوي ذات خدا كسي را نميتوان هدايت كرد و هيچكس هدايت بسوي ذات خدا نجسته، حتي اينكه پيغمبر ميگويد ماعرفناك حق معرفتك. پس بعد از آني كه هدايت بسوي ذات خدا نشد ببينيم مقصد چيست، مقصود كيست؟ طلب كه بايد كرد؟ چه را بايد جست؟ پس خداوند عالم چون ديد كه براي اين خلقي كه آفريده اولي بود و آخري بود و پشتي بود و روئي بود و محدود بودند، به اين جهت مقصدي و مقصودي براي اين خلق آفريد. بيابيد چه گفتم، آيا نميبيني تو را براي عبادت آفريدهاند چنانكه ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون من نيافريدم جن و انس را مگر براي عبادت و شك نيست كه نمازي كه ميكني عبادتي است براي خدا و اين نمازي كه ميكني جز اينكه ميايستي به طرفي و رو به آن طرف كرنش ميكني و صورت خود را رو به آن طرف بر خاك ميگذاري چيزي ديگر نيست. پس نماز اين است كه به طرفي بايستي و رو به آن طرف كرنش كني و بخاك بيفتي و روي خود را بر خاك بمالي. و خداي خود راكه بايست عبادت كني شك نيست كه نه در مشرق بود نه در مغرب، نه در جنوب نه در شمال، نه در زمين نه در آسمان، خداي تو در جهات درنميآيد. حالا چون خدا در سمتي نبود لكن بدن تو پشت و رو داشت و بايستي كه به سمتي كرنش كني و به طرفي رو به خاك بگذاري و خداوند در طرفي نبود، از اين جهت خداوند از براي خود قبله قرار داد و از براي خود رخسارهاي آفريد. خانهاي خلق كرد
«* 46 موعظه صفحه 313 *»
كه در جاي معيني از زمين ثابت و برقرار باشد و اهل مشرق و مغرب بدانند آن خانه كجا است و آن خانه رامشرّف و مكرّم كرد و آن را باب حاجات فرمود و ابواب عظمت و جلال خود را آنجا گشود و آن خانه خانه كعبه است. لكن تو اين خانه خدا را خيال مكن مثل صندوقخانه كه هر چند وقت تو اسبابت را ببري در آنجا بگذاري و بگوئي اينجا خانه من است و اوقات ديگر خالي باشد و اسباب را در خانه ديگر بگذاري، چنين نيست. بلكه اين كعبه كعبهاي است كه خدا اختيار كرده او را و او را پيش از همه زمينها آفريده و جميع زمينها را از زير آن بيرون آورده و مانند دل است براي زمينها و نميتوان آن را عوض كرد به اينطور كه خانهاي در مدينه يا در كوفه عوض او بسازند. و نيست اختيار كردن خانه براي خدا به اختيار مردم، بلكه خدا خود بايد خانهاي براي خود قرار بدهد، اين امر به اختيار ساير مردم نيست.
اينها كه عرض ميكنم اگرچه به ظاهر نقل خانه كعبه است لكن از اين سخنها مقصودها دارم، غرضها دارم. هر كلمهاي را كه عرض ميكنم به جائي ميخورد ، براي مطلبي است. هر سخني براي دلالت كسي است، هر مطلبي هدايت گمراهي است و مسألهها در اين ضمنها عرض ميكنم لكن در ظاهر حكايت خانه كعبه است و ظاهرش هم درست است.
باري، پس كسي نميتواند كعبه براي خود بسازد و چيزي را كه خدا نازل نكرده باشد به رأي خود از پيش خود اختيار كند و چيزي كه رسول بسوي او دلالت نكرده باشد و ائمه نفرموده باشند به رأي خود آن را بگيرد و از آن راه برود. بلي اين به قاعده تسنن درست ميآيد كه گفتند بايد دور هم بنشينيم و امام براي خود بتراشيم و خليفه براي خود نصب كنيم، آنوقت امامي كه خودمان نصب كرديم حالا ديگر امام است، واجبالاطاعه است. حالا كه واجبالاطاعه شد از امر او نبايد تخلف بكنيم و هركه تخلف كرد مرتد شده و واجبالقتل است. پس اينكه كسي خودش خليفه و امام و بزرگتر براي خود بتراشد اين قاعده سنيان است. بلكه خليفه پيغمبر كسي است كه خدا
«* 46 موعظه صفحه 314 *»
و پيغمبر او را نصب كرده باشند. علامتش اين است كه صاحب صفات نبوت باشد، صاحب صفات امامت باشد. اگر چنين شد ديگر حالا اين امام است و خليفه و جانشين پيغمبر است و از او به غير او عدول نميتوان كرد كه او را ترك كرد و ميل به ديگري كرد به دليلهاي سست خود و به عقل ناقص خود. سنيان هم دليل داشتند بر خلافت ابوبكر، گفتند اجماع شد و باز دليلشان را هم منتهي به حديثي كردند و گفتند پيغمبر فرموده لاتجتمع امّتي علي ضلالة باز اسم خدا و رسول بر سرش گذاردند. پس آنها هم به اعتقاد خود دليل و برهاني داشتند ولكن دليل و برهاني بود كه به عقل ميگفتند از اين جهت نامربوط بود.
پس اگر قومي به يكپاره دليلهاي ناقص واهي و برهانهاي عقلي خود بخواهند از براي خود پيشوائي نصب كنند، مزخرف است و نامربوط. پيشوا آن كسي است كه خدا او را نصب كرده باشد به آيات محكمه، پيغمبر او را نصب كردهباشد به محكمات، ائمه او را نصب كرده باشند به ادله محكمه. پس نميتواند امروز كسي براي خود كعبه نصب بكند و دليلي از پيش خود بياورد. وقتي نگاه ميكني ميبيني دليلش هم سر و صورتي دارد، حالا از آنجور دليل ميخواهي من هم عرض ميكنم تا ببيني كه همه چيزش درست است لكن اگر پي اين دليل كسي برود از اسلام بيرون ميرود. در اينكه آفتاب نور است و خير و بركت كه شكي نيست آن طرفي هم كه بيرون ميآيد معلوم است اشرف از آن طرفي است كه غروب ميكند، در اين هم شكي نيست. پس آفتاب البته اشرف است از سنگها و گلها و البته آن طرفي هم كه بيرون ميآيد اشرف است از مغرب و باقي جهات. پس حالا كه اينطور شد از اين قرار بايد رومان را به مشرق كنيم. اگر دين خدا به اين ادله واهيه درست ميشود هركسي براي خود كعبهاي ميساخت ولكن كعبه خدا آن است كه مقرون است به كتاب خدا، مقرون است به سنّت رسول، مقرون است به شقالقمر، به معجزات پيغمبر، دين خدا به اين مزخرفات نيست.
از من سفارشي به شما كه اگر عمل به آن كنيد هدايت خواهيد يافت و اگر عمل به
«* 46 موعظه صفحه 315 *»
آن نكنيد هلاك خواهيد شد و آن سفارش اين است كه در دين خدا به عقلهاي ناقص خود راه مرويد. هيچ قومي در هيچ مذهبي از زمان حضرت آدم تا زمان حضرت خاتم هلاك نشدند مگر به راه رفتن به برهانها و دليلهاي ناقص خود. بلكه بايد اطاعت كرد خدا را، بايد اطاعت كرد رسول را و بايد عقل را در اطاعت آنها به كار برد والاّ اين دليلهاي عقلي هيچ بكار نميخورد. چيزي كه به كار تو ميخورد اين است كه همينقدر به ظاهر به عقل خود بفهمي كه اين امام است، همين كه او را امام دانستي حالا ديگر برو اطاعت او را بكن و ديگر عقل خود را دور بينداز. و كسي براين كلمه كه گفتم « عقل خود را دور بينداز » نكته نگيرد. اين عقلي را كه گفتم دور بينداز، يعني خودسري را و خودنمائي را و خود رأيي و خودپسندي را دور بينداز نه فهم را بلكه فهم خود را در كتاب خدا و سنت رسول بكار ببر. آن عقلي را كه ميگويم دور بينداز آن خودسري است و اين است كه كسي را از عقل خود پيشوا كني و هيچ قومي هلاك نشدند مگر به خودسري و خودرأيي.
پس چون ديديم كه ما كه پشت و روئي داشتيم و بايست به طرفي رو كنيم و به طرفي كرنش كنيم و به طرفي بخاك بيفتيم و به اين جهت خدا براي ما كعبه قرار داد در اين عالم ظاهر، همچنين در عالم غيب مردم چون به خدا دسترس نداشتند و براي عبادت خدا و معرفت خدا هم آفريده شده بودند و ممكن هم نبود ايشان را معرفت ذات خدا، از اين جهت خداوند عالم براي ايشان كعبه مقصودي آفريد و براي ايشان مقصدي قرار داد كه جميع كاينات مقصد و مقصودشان او باشد و از جميع جهات، خلق بسوي او توجه كنند و آن مقصد و مقصود وجود پاك محمد است صلواتالله عليه و آله. او است آن يگانهاي كه خداوند عالم او را در ميانه خلق خود قرار داده و او است قلب جميع كاينات و او است قطب جميع موجودات و او است رخساره تابان خداوند عالم در ميان خلق و او است كعبه انام و او است قبله در جميع ايام. خداوند عالم جل شأنه او را آفريد و مردم را حكم كرد به معرفت او و فرمود معرفت ذات از
«* 46 موعظه صفحه 316 *»
محالات است، ذات من شناختني نيست. پس مقصود از معرفت معرفت صفات است و اعظم صفات من وجود پاك محمد است صلواتالله عليه و آله. پس هركس آن بزرگوار را بشناسد مرا شناخته، هركس آن بزرگوار را انكار كند مرا انكار كرده السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و من تخلّي منهم فقد تخلّي من الله پس پيغمبر9شد مقصود كل كاينات و مقصد جميع موجودات، و او است معروف جميع عرفا و او است مقصد جميع قاصدين و او است مطلوب جميع طالبين. جميع عرصه امكان بايستي رو به او كنند و او رابطلبند و او را بشناسند.
كسي نگويد كه تو گفتي در دين خدا به دليل عقلي و برهان نبايد راه رفت و تو اين حرفهائي كه ميزني براي آنها دليل عقلي ميآوري و همينها كه ميگوئي دليل عقلي است. عرض ميكنم كه فرق ميان سخنان من و ساير سخنان اين است كه آن مطلبي كه به ضرورت اسلام ثابت است و معيّن است من سعي ميكنم براي او دليلها از عقل و نقل بياورم نه اينكه اين مطلب در دين ثابت نبوده و من ميخواهم به دليل و برهان اين را ثابت بكنم مثل اينكه چهار ركعت بودن نماز ظهر در دين خدا ثابت است، حالا من هم دليل ميآورم كه بايست نماز ظهر چهار ركعت باشد، اين عيبي ندارد لكن اگر من نمازي جعل كنم كه در اسلام نبوده و دليلي براي آن بتراشم، اين بدعت ميشود در دين و جايز نيست. پس يك مسألهاي كه اصلش ثابت نيست اگر آن را به دليل عقلي داخل دين خدا كردي اين بدعت ميشود ولكن اگر اصلش ثابت هست و آنوقت دليل ميآوري اين خوب است، و جميع اين درسها و موعظههاي ما همه همينطور است مطالبي است كه به ضرورت اسلام ثابت است. اين است كه مكرر عرض كردهام كه هر مطلبي كه شما بشنويد كه نسبتش را به من بدهند، بگويند فلانكس همچو گفته، آن مطلب اگر مخالف ضرورت اسلام است بدانيد كه از ما نيست و ما از آن بيزاريم و بيزاريم از آنچه مخالف ضرورت اسلام است وبيزاريم از آنچه مخالف مذهب شيعه است. حالا ايني كه گفتم كه خدا را نميتوان شناخت اين به ضرورت اسلام معلوم
«* 46 موعظه صفحه 317 *»
است، به كتاب خدا معلوم است ميفرمايد لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و ميفرمايد سبحان الله عما يصفون و ميفرمايد سبحان ربك ربّ العزّة عمايصفون بصيرتهاي خلايق ادراك خدا را نميتوانند بكنند و خدا است كه درك ميكند بصيرتها را، و ميفرمايد پاك و منزه است خدا از آنچه جميع مردم او را وصف ميكنند. و همچنين نسبت به رسول هم معلوم است اين مطلب. در خطبهها و در احاديث اين مطلب به حد تواتر است و در همه جا فرمودهاند كه عقلها و فهمهاي مردم به خدا نميرسد و همچنين از آن طرف هم در احاديث بسيار ميفرمايند معرفت ما معرفت خدا است. حضرت امير به سلمان و ابيذر فرمودند يا سلمان و يا جندب معرفتي بالنورانية معرفة الله عزّ و جلّ و معرفة الله عزّ و جلّ معرفتي بالنورانية اي سلمان و اي اباذر معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزّ و جلّ است و شناختن خداي عزّ و جلّ شناختن من است و فرمودند نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا مائيم اعراف آنچناني كه خدا شناخته نميشود مگر به راه شناختن ما. و در زيارت جامعه است كه من اراد الله بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم اي آقايان من هركس اراده خدا كرده ابتدا به شما ميكند و هركس بخواهد توحيد خدا كند بايد از شما قبول كند و هركس قصد خدا كند بايد رو به شما كند.
باري، پس آنچه ما ميگوئيم در احاديث ثابت است نهايت دليلها براي آن ميآوريم تا اينكه شما بر بصيرت شويد و گول نخوريد. و اينكه ميبينيد اين همه اصرار مي كنم براي اين است كه ميبينم يكپاره كسان هستند توي رفقا كه يكپاره چيزها ميگويند، بعضي حرفها ميزنند، يكپاره نتيجهها ميگيرند كه آنها از دين خدا نيست و روا نيست. پس بايد جميع دين محكمات باشد و اما الذين في قلوبهم زيغ فيتّبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة.
خلاصه پس خداوند عالم مقصودي براي خلق آفريد و كسي را آفريد كه چون او را بشناسند خدا را شناخته باشند و آن وجود پاك محمد است9 كه پيغمبران مرسل
«* 46 موعظه صفحه 318 *»
و غير مرسل و ملائكه مقرب و غير مقرب و مؤمنان ممتحن و غير ممتحن جميعاً مأمورند كه بسوي آن بزرگوار بپويند و او را بشناسند. پس هركس او را شناخت خدا را شناخت و هركس او را نشناخت خدا را نشناخت. اين است معني هدايت بسوي خدا، هيچكس را بسوي ذات خدا هدايت نميتوان كرد، به ذات خدا كسي هدايت نخواهد جست بلكه هدايت جميع اولين و آخرين بسوي راه خدا است كه پيغمبر و ائمه طاهرين باشند صلواتالله عليهم اجمعين و ايشانند سبيل الله اعظم و از اين سبيل مردم تجاوز نميكنند و هيچكس به ذات خداوند عالم نرسيده است و نخواهد رسيد.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 319 *»
«موعظه سيويكم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند عالم ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء. ديروز عرض كردم كه علما هدايت را دو جور قرار دادهاند: يكي هدايتي كه انسان را آن شخص هادي بردارد و ببرد به آن سرمنزل مقصود برساند. شخصي تو را از اينجا برميدارد و ميبرد تا اصل مكه و اين هدايت، هدايت تمام كامل است. و يك هدايت ديگري اين است كه ميگويد اين راه، راه مكه است، راه را به تو نشان ميدهد لكن بهمراه تو نميآيد، يا ميآيد و تو را به منزل نميرساند؛ و اگر سه قسم ميكردند بهتر بود: يكي آنكه شخص هادي به همراه تو نميآيد و از همان جا راه را نشان تو ميدهد، و يكي در راه همراه تو ميآيد ولكن تو را به منزل نميرساند، و يكي قدم به قدم همراه تو ميآيد، در هر قدمي راه و چاه را به تو مينماياند و راههاي ضلالت كه از يمين و يسارند جدا ميسازد و به تو نشان ميدهد. همه جا بهمراهي تو است، اگر بخواهي زمين بخوري زير بازوي تو را ميگيرد، همراه تو ميآيد تا تو را به منزل
«* 46 موعظه صفحه 320 *»
ميرساند.
پس هاديان سه قسم ميشوند: يكي آنان كه راه را نشان بدهند و همراه تو نيايند، اين هدايت اهل شريعت است كه مسائل حلال و حرام را ياد ميدهند و به تو ميگويند كه بايد چنين بكني، چنين نكني. و كسي اين هدايت را خوار نشمرد و گمان نكند كه اهل شريعت هادي نيستند و خوار كند آنها را. حاشا، نميبيني به تو نشان ميدهند آنچه رضا و غضب خدا در آن است و آنچه صلاح و فساد تو و عالم در آن است به تو ميگويند و راست و درست هم ميگويند، اگر به كتاب و سنّت بگويند. پس هادي خلقند و ايشان خليفگان پيغمبر و ائمه سلامالله عليهماند. قولشان قول خدا است، حكمشان حكم خدا است، ردشان رد خدا است به جهت آنكه روايت ميكنند از خدا و رسول. از رأي خود كه نميگويند، ميگويند از كتاب خدا، اگر قبول كردي كتاب خدا راقبول كردهاي و اگر رد كني كتاب خدا را رد كردهاي. ميگويند از سنّت رسول، اگر قبول كردي سنّت رسول راقبول كردهاي اگر رد كني سنّت رسول را رد كردهاي. رد بر اينها رد بر پيغمبر و ائمه طاهرين است سلامالله عليهم. آنچه ميگويند از احاديث ميگويند و روايت از احاديث ميكنند، اگر قبول كردي احاديث را قبول كردهاي اگر رد كردي احاديث را رد كردهاي به جهت آنكه ايشان راويانند و رد راوي رد مرويعنه است. پس نه بخاطرتان برسد كه به اينهائي كه حامل شريعتند بتوان به نظر خواري نظر كرد، يا اينها را بتوان حقير شمرد. اينها حاملان شريعت پيغمبرند، والله العلي الغالب ـ كه قسَم از اين بالاتر نميشود ـ كه عدو ايشان عدو آلمحمد است و عداوت ايشان نصب است. كسي كه استخفاف كند به حاملين شريعت و علماي ظاهر شرع ناصب ميشود، احترام ايشان احترام خدا و پيغمبر و ائمه طاهرين است. كسي كه در باره ايشان بد بگويد از اين جهت كه حامل شريعتند و شيعه ظاهري هستند و بگويد اينها ظاهري هستند و به اين واسطه با ايشان عداوت بورزد والله ناصب ميشود. ايشانند هاديان در زمان غيبت لكن هاديان شريعتند و از حد تجاوز نميكنيم و غلو هم نميكنيم اينها جاي خود، آنها
«* 46 موعظه صفحه 321 *»
جاي خود.
مثلي عرض كنم، كاسب از اسباب آبادي شهر است و بايد او را بر كسب او احترام كرد در اين شكي نيست، لكن حالا ببين آن كسي كه عملش كسبش در مس است آيا اين كس با آن كسي كه عملش در طلا است چقدر فرق دارد ! كدام يكي پاكيزهتر است و نجيبتر و بالاتر است؟ معلوم است آن كسي كه دائم با طلا معاشرت دارد عملش شريفتر است از اين جهت ملاّها گفتهاند شرافت هر علمي به قدر شرافت موضوع آن علم است. يعني شرافت هر علمي به قدر شرافت آن چيزي است كه در او سخن ميگويند. معلوم است كسي كه در نجوم سخن ميگويد با كسي كه فقاهت ميكند و دين خدا را ميگويد و به مردم ميرساند، معلوم است كه شريفتر آن است كه دين خدا را ميگويد. بايد ديد اين شخص در چه سخن ميگويد، مثلاً شرافت شخص طبيب با شخص نانوا، شرافت طبيب به قدر شرافت بدن انسان است و شرافت نانوا به قدر شرافت آن چيزي است كه در او كار ميكند و همان نان است.
باري، شرافت هر عالمي هم به قدر آن علمي است كه در او سخن ميگويد. حالا بديهي است و اينجا جاي بيتوقعي نيست، انسان نبايد حق را پامال كند. معلوم است كساني كه علمشان علمي است كه احكام بدن مردم را به مردم ميگويند ـ و جميع فقه احكام بدن مردم است ـ مثلاً مستحب است سرمه كشيدن، اين از احكام چشم تو است. مسواك كردن از احكام دندان است، مو را گرفتن، بدن را پاك و پاكيزه كردن، همهاش احكام بدن است. خر كه فروختي اختيار فسخ تا سه روز است، معاملات را اينطور بكن اينطور مكن، همه احكام ظاهر اين دنيا است. پس عالمان به اينها علماي شريعتند. پس آن علمائي كه اصلاح نفوس خلايق را ميكنند آنها علماي طريقتند و شرافت علماي طريقت بر علماي شريعت به قدر شرافت جان بر بدن است. حق كسي را نبايد ضايع كنيم، هادي نفوس اشرف است از هادي بدن. به قدري كه جان بر تن شرف دارد علماي طريقت بر علماي شريعت شرف دارند ولكن حالا زمان همچو
«* 46 موعظه صفحه 322 *»
زماني است كه عقل مردم به چشم ظاهريشان است و چشمشان همه به اعراض است به اين جهت علماي شريعت قدرشان زيادتر بلند شده و علماي طريقت چون زاهدند و چشم از دنيا پوشيدهاند و گوشهاي نشستهاند در پيش مردم قربي ندارند و نشاني هم كه در ظاهر ندارند زيرا كه « داغ عشق بر دل، داغ تقوي بر جمال باشد » پس آن علماي طريقت از اين جهت پژمرده و گوشهگير و غيرمعروف شدند و مردم حق ايشان را نشناختند وانگهي كه طالب ايشان كم بود. آنها هادي جان مردم بودند و هستند بدن را همه مردم ميخواهند ولكن دلدار و صاحبدل كم پيدا ميشود، از صد نفر يك نفر، از هزار نفر يك نفر صاحبدل پيدا نميشود. خدا ميفرمايد انّ في ذلك لذكري لمن كان له قلب قرآن متذكر كننده صاحبدلان است و ميفرمايد كه قليل من عبادي الشكور و ميفرمايد و قليل ما هم و همه جا مدح كم را ميفرمايد. پس آنها بسيار كمند، حتي آنكه ميفرمايد الناس كلّهم بهائم الاّ المؤمن و المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر مردم همه بهائم و چهارپايانند مگر مؤمن، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است، آيا كسي از شما گوگرد سرخ را ديده است؟ پس طالبان آنها كم و مجالس آنها چندان آمد و شد ندارد از اين جهت حق ايشان مخفي مانده والاّ جلالت شأن و علوّ مكان آن علما بر علماي شريعت عرض كردم مثل شرافت جان بر بدن است.
باز چيزي عرض كنم، كارهاي دنيا همهاش شلوغ شده، مثلاً شخصي پيدا ميشود ميگويد من مرشدم و سالك طريقتم و از شريعت چيزي نميداند. بينيش را نميتواند پاك كند، سبيلش را نميچيند تا روي لبهاش بلكه تا روي چنهاش افتاده، دوغ كه ميخورد اين موها توي دوغ جولان ميزند آنوقت آنها را ميبرد توي دهانش و ميمكد. ديگر معلوم با آب بينيش هم مخلوط است. هنوز نماز ياد نگرفته ، به قول آن مردكه حاجي محمدي بوده ميگفت تا نستخينش را پيش مادرم ياد گرفتهام، اينطورها
«* 46 موعظه صفحه 323 *»
است و باوجود اين ميگويد من هادي علم طريقتم. و حالا كه من ميگويم هاديان طريقت اشرفند از هاديان شريعت بسا اينكه كسي تعجب ميكند كه چطور ميشود همچو كسي اشرف از علما باشد ! تعجب ميكند و حق دارد. من اينجور مردمان را عرض نميكنم، بلكه نيست هادي طريقت مگر آن كسي كه هادي شريعت هم باشد، عالم به علم شريعت هم هست و زياده هم دارد اين است كه سيد مرحوم گاهي اين شعر را به مثَل ميخواندند:
ما شيخ نادان كمتر شناسيم | يا علم بايد يا قصه كوتاه |
شيخي كه خودش طهارت و نجاست و نماز و روزهاش را نميداند اين چطور هادي طريقت ميتواند بشود؟ به قول شاعر:
تو كار زمين يكسره ساختي | كه بر آسمانها بپرداختي |
و بالاتر از علماي طريقت علماي ديگر هستند و آنها عالمان به علم حقيقتند و آنها ديگر صاحب علم شريعت هستند و صاحبان علم طريقت هم هستند، صاحبان علم حقيقت هم علاوه هستند.
پس شما ان شاءالله گول نخوريد اگر ببينيد مثلاً درويشي به يك هيأتي بيايد و ادعا كند كه من از علماي حقيقتم و حال آنكه ميبيني يك كلمه از دين خدا نميداند ، يك كلمه از علم اخلاق نميداند، ادعاي وصول به حقيقت ميكند و يك دقيقه چائيش دور ميشود تغيّر ميكند، فحش ميدهد، سيني اسباب چائي را برميدارد دور مياندازد، ظروف را ميشكند، اسراف ميكند، قبحش را نميفهمد پس بدانيد كه اينها مزخرف است، همه دكان است و همه اسباب پول پيدا كردن است. اين مردم مثل انواع حيواناتند در طلب روزي، يكي را ميبيني كنج صندوقخانه خفت ميكند يكتا موشي پيدا كند بخورد، يكي را ميبيني توي صحراها و خرابهها ميگردد تا كمين كند يكتا مرغي گير بياورد آن را بخورد، يكپاره ديگر كارهاي ديگر ميكنند و هكذا هريكي با حيله از پي روزي ميروند. خدا ميداند نگاه كه ميكنم در اين مردم عبرت ميگيرم،
«* 46 موعظه صفحه 324 *»
ميبينم اين مردم را هم مثل حيوانات يكي را ميبيني عصائي بدست ميگيرد و عبائي بر دوش و توي كوچه بنا ميكند راه رفتن و هي مثنوي خواندن و هي شعر خواندن، اين پول ميخواهد. يكي ديگر را ميبيني بالاي منبر ميرود و هي بنا ميكند موعظه كردن و فرياد كردن، اين هم پول ميخواهد. يكي ديگر را ميبيني سر صبح تا پسين چكش ميزند، پول ميخواهد. يكي نانوائي، يكي بنائي، يكي شالبافي ميكند، همه پول ميخواهند. يكيش هم اينجور است كه عباي نازكي بر دوش ميگيرد و عصاي آبنوسي در دست و قدمهاي كوچك كوچك برميدارد و لا حول و لا قوة الاّ بالله ميگويد. هريك به يك كلكي پول ميخواهند لكن آني كه خدا ميخواهد بسيار بسيار كم است. آن همچو كسي است كه اگر خدا از پيشش برود غمين است، خدا بدستش بيايد شادان است، اگر خدا از دستش برود و ملك روي زمين را بدستش بدهي شادان نميشود و اگر خدا بدستش بيايد و ملك روي زمين از دستش برود غمگين نميشود.
پس گول مخوريد شما، من حالا ديگر قريب سي سال است اينها را عرض ميكنم چشم و گوش شما را به بركت آلمحمد: باز كردهام، شما گول مخوريد. يكي را ميبيني سكوت ميكند اين پول ميخواهد، يكي پرحرفي ميكند پول ميخواهد. باورتان نشود كه همين كه سكوت كرد حالا اين به حقيقت رسيده است، والله خدا ميداند همين سكوت او دامي است براي تحصيل دنيا. دين پيغمبر اينطور نيست كه هر تائي يك طوري، هر تائي يك لباسي، هر تائي يك اوضاعي سرپا كنند. بايد علم و عمل تحصيل كرد، علم به فرمايشات پيغمبر و عمل به مقتضاي آن فرمايشات و خداوند عالم براي هريك از صاحبان شريعت و طريقت و حقيقت براي هريك از اين طبقات ميزاني قرار داده، علاماتي قرار داده و واضح است، من نميدانم الحمدللّه چشم خودم باز است يا همه كس همينطور علامات حق و باطل را ميفهمد؟ گمانم اين است كه علامات حق و باطل بر احدي مخفي نباشد، جميع مردم آن را ميشناسند، راستگو با دروغگو مشتبه نميشود، هيچ آبي با آتش مشتبه نميشود مگر
«* 46 موعظه صفحه 325 *»
آنكه خود شخص غرضي داشته باشد كه مثلاً بخواهد خودش استاد بشود و مرشد شود و به ناني برسد يا اينكه اين مرشد را امامزاده بكند و دنبالش بيفتد و آهوگردانش باشد و هي اين آهو بگرداند و هي آن گوله بزند و با هم بخورند والاّ اگر انسان غرضي نداشته باشد امر بر او مشتبه نخواهد شد. چگونه مشتبه ميشود؟ وصول به حقيقت را ادعا ميكند و نماز نميداند! مسأله نمازش را نميداند، كسي كه نميداند چطور بايد نماز كند آيا اين مشتبه ميشود با اهل حق؟ چگونه ! مگر كسي را خدا دستي كور بكند و اين وقتي است كه انسان غرضي داشته باشد.
پس صاحبان حقيقت آنها اشرفند از صاحبان طريقت و لامحاله صاحبان اخلاق زكيه هم هستند و صاحبان علم شريعت هم هستند، پس آنها از جميع مردم اشرفند و اين جماعت مردم را ميرسانند به حقيقت، همه جا همراهي ميكنند تا ميرسانند به حقيقت. و اما صاحبان طريقت در راه با تو همراهي ميكنند و تو و ايشان هر دو محتاجيد به استاد حقيقت. و اما صاحبان شريعت راه را از دور نشان ميدهند نه بهمراهي تو ميآيند و نه حقيقت را به تو ميفهمانند و اين جماعت محتاج به هاديان طريقت هم هستند و هيچ لازم نكرده به دانستن اينكه اقل حيض سه روز است و اكثرش ده روز، آدم جميع اخلاقش خوب بشود. پس بسا آنكه صاحب علم شريعت بايستي خدمت كند پيش استادان طريقت، و هر دوي اين علما محتاجند به علماي حقيقت و بايد اغماض نكنند و كبر نكنند و بايد بروند پيش علماي حقيقت و آنها حقيقت را به اينها بنمايانند. حالا آن حقيقتي كه آنها را به آنجا ميرسانند چيست؟ ديروز عرض كردم گمان مكنيد آن حقيقت ذات خدا است يا كسي به ذات خدا رسيده است، يا ممكن است رسيدن به ذات، چنانكه آن مردكه ميگفت كه به حق رسيدهام، به خودم ميگفت. يك روزي ميخواست تحويل بدهد به من گفت بابا امروز آمديم به تو اقتدا كرديم. گفتم اگر تو به حق رسيدهاي چگونه با كسي ديگر كه پستتر است رتبه او از رتبه تو نماز ميكني؟ گفت بابا من حق را در وجود تو ميگذارم و به تو اقتدا ميكنم. خوب
«* 46 موعظه صفحه 326 *»
مردكه ! اگر تو كسي هستي كه ميتواني حق را در جائي بگذاري چطور اقتدا به ديگري ميكني؟ در جوابش گفتم تو اگر ميتواني حق را در جائي بگذاري همينطور ميتواني حق را برداري، چطور با همچو كسي اقتدا ميكني؟ در جواب به گمان خودش مسأله فقهي خواست جواب بگويد گفت يك دفعه نماز جماعت با او عيبي ندارد. و همين شخص را گفتند ادعاي خالقيت و رازقيت هم ميكرده لكن اينكه « من حق را در وجود تو ميگذارم » خودم از او شنيدم.
باري، معني وصول به حقيقت نه اين است كه كسي به خدا برسد، مقصودم اين است كه وصول به ذات خدا نخواهد شد. وصول به حقيقت ممكن است اما وصول به ذات خدا ممكن نيست. هيچ ميداني حقيقت چيست؟ حقيقت آن است كه حضرت امير به كميل فرمودند در وقتي كه رديف حضرت بر يك شتر سوار بود، به حضرت عرض كرد ما الحقيقة؟ حقيقت چيست؟ فرمودند مالك و الحقيقة؟ تو را چه به حقيقت؟ عرض كرد اولست بصاحب سرّك؟ آيا من اهل سرّ تو نيستم؟ فرمودند چرا تو اهل سرّ من هستي لكن به اينطور كه آنچه از من زياد ميآيد و سرازير ميشود، از آنها كه سرازير ميشود ترشحي به تو ميشود. كميل اين را كه شنيد كوچك شد، خضوع كرد، عرض كرد اومثلك يخيب سائلاً؟ آيا مثل تو كسي سائلي را محروم ميكند؟ حضرت بر او ترحم فرمودند و فقره به فقره حديث را فرمودند، و هي آن عرض كرد كه بيان را واضحتر بفرما فرمودند نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره يعني اين حقيقت نوري است كه از صبح ازل اين نور تابيده، صبح ازل كه طلوع كرده نور آن صبح تابيده بر اين قابليتهاي مردم و اين مردمي كه حركت ميكنند و راه ميروند جميعاً به آثار آن نور است. حالا آيا هيچ فهميدي اين معما را كه فرموده صبح ازل چيست؟ ازل خداوند عالم است جل شأنه، اما صبح اينجا اشارهاي است كه آفتاب در پشت كوه و زير زمين پنهان است و چشمي او را نميبيند ولكن آن نور و شعاع آفتاب كه ميدمد از كوه، آن صبح است. حالا اين صبح صادق نور آفتاب است، پس خود
«* 46 موعظه صفحه 327 *»
آفتاب در پس كوه پنهان است، شعاع او كه از سر كوه پيدا ميشود آن را ميگويند صبح. آيا دانستي كه حضرت اين را براي چه مثل آوردند؟ براي اينكه آفتاب ذات خداوند عالم جل شأنه از ادراك خلايق بيرون است و پنهان است و هيچكس او را نميبيند و او را نديدهاند، آن چيزي كه از او پيدا است نور او است و آثار او است كه پيدا شده. خدا ديده نميشود ولكن انوار خدا ديده ميشود، آيات خدا ديده ميشود. پس اين صبح را مثل آوردند براي مشيت خدا كه اگرچه خدا پنهان است ولكن مشيت خدا كه اول چيزي است كه از آن آفتاب ظاهر شده، آن مشيت صبح صادق است كه ديگر هيچ چيز پيشتراز آن از نور خدا ظاهر نشده. پس از آن مشيت نوري افتاد در عالم امكان، آن نور چه چيز است؟ آن نور وجود پاك محمد است9 و آن است حقيقتي كه در عرصه امكان گفته ميشود. شمس ازل ذات خداوند عالم است و نور شمس ازل، صبح مشيت است و نور اين صبح مشيت بر چيزي پيش از اين وجود مبارك نتابيده است. پس وجود مبارك پيغمبر اول نوري است كه به مشيت خدا پيدا شده و اول هويدائي است كه در عرصه امكان آشكار گشته و اين نور دليل آفتاب پنهاني در پس حجاب است كه كنت كنزاً مخفيّاً كه آن آفتاب پنهاني ذات باشد فاحببت ان اعرف كه صبح ازل باشد كه همان مشيت است فخلقت الخلق لكي اعرف كه آن نوري است كه از اين صبح ازل تابيده. حالا اين نور چه كرده؟ ميفرمايد فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره اين نور تابيده بر جميع قابليتهاي امكاني كه نيست در جميع امكان قابليتي مگر اينكه آثار نور محمد9 در آن گذارده شده از اين است كه آن حضرت رحمت واسعه خداوند عالم است و از اين است كه فرمودند ليس الاختلاف في الله و لا في اختلاف در خدا و در من نيست، پس حقيقت همان نور محمدي است9، جميع كاينات لابد از اينند كه نور پيغمبر در وجود ايشان باشد و نميشود كه نباشد. اين است كه در زيارت جامعه ميخواني سبحان الله ذي الملك و الملكوت يسبّح الله باسمائه جميع خلقه منزه است خداوند صاحب ملك و ملكوت، جميع خلق تسبيح خدا را ميكنند به اسمهاي
«* 46 موعظه صفحه 328 *»
خدا و جميع كاينات بايد تسبيح خدا بكنند و ان من شيء الاّ يسبّح بحمده و جميع كائنات پيغمبر نيستند و از خدا آگاهي ندارند، بدون تعليم پيغمبر نميتوانند تسبيح خدا كنند و توحيد خدا كنند من وحّده قبل عنكم پس هر جائي كه ذكر خدا واجب است ذكر محمد بايد با او قرين باشد، يافت نميشود جائي كه ذكر خدا باشد و ذكر محمد با او قرين نباشد. پس اگر يهود كلمهاي به دروغ بگويد، يا نصراني كلمهاي به دروغ بگويد، لفظ بيمعني است. لا اله الاّ الله آنها هيچ معني ندارد، وانگهي هم كه اگر به لفظ ظاهري چيزي بگويند باز به جهت موسي و عيسي است كه قرين كردهاند و اين دو، دو وجه از وجوه محمدند9.
اين را بدانيد اين خلق اطلاع بر غيب نداشتند و ندارند بجز اينكه كسي بيايد و به ايشان خبر از غيب بدهد. حالا هماني كه آمد و خبر از غيب داد همان نبي است. پس هيچ مخلوقي خبر از توحيد ندارد مگر اينكه محمد به او آموخته باشد لقد جاءكم برهان من ربكم وجود مبارك پيغمبر برهان توحيد است، اگر اين بزرگوار لب بسته بود و هيچ نگفته بود احدي از مردم اطلاع از خدا نداشت. در همين ظاهر همه مردم سنگ ميپرستيدند، چوب ميپرستيدند، تا آمد در ميان قوم ايستاد در همه مجالس و محافل گفت قولوا لا اله الاّ الله تفلحوا لا اله الاّ الله بگوئيد تا رستگار شويد و از اين جهت مردم خداشناس و خداپرست شدند. پس همه جا اسم محمد با اسم خدا قرين است، در جميع بلاد اسلام همه جا بر منارهها فرياد ميكنند اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد ان محمداً رسول الله و در تشهد ميخواني اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له و اشهد انّ محمداً عبده و رسوله در دعاها در خطبهها در هر جائي اسم محمد با اسم خدا قرين است، هر جائي ابتدا به توحيد ميشود بايد درود بر محمد فرستاده شود قرينند با هم اگرچه مردم يريدون ان يفرّقوا بين الله و رسله ميان خدا و رسول خدا جدائي نميتوان انداخت يا به اين دليلهاي ظاهري كه عرض كردم يا به اين جهت كه رسولان پيدائي خدايند و خداي پيدا و خداوندگار مردمند پس بجز وجود پاك
«* 46 موعظه صفحه 329 *»
رسولان ، دسترسي به خدا نيست. اگر رو به رسول كردي رو به خدا كردي، اگر پشت به رسول كردي پشت به خدا كردي. اگر پيغمبر برود از ميانه، تو به كدام مشعر ميتواني خدائي بفهمي؟ يا امر و نهي او را درك كني؟ امر و نهي كه به همين چشم و گوش است و خدا هم كه از جميع اينها بيرون است، بلكه از فكر و خيال تو بيرون است.
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم | وز هرچه گفتهايم و شنيديم و «بلكه» خواندهايم |
و خدا تكليف مالايطاق هم كه نميكند لايكلّف الله نفساً الاّ مااتيها و چيزي كه «اتانا» وجود پاك محمد است9. پس تكليف نكرده به ما از معرفت مگر معرفت محمد9پس همان است معرفتي كه به كار ميخورد والاّ معرفت ذات خدا براي كسي حاصل نميشود. در حديثي فرمودند انتم تلقّنون موتاكم لا اله الاّ الله و نحن نلقّن موتانا محمد رسول الله به جهت اينكه همين كه گفتي محمد رسول الله همين لا اله الاّ الله را هم دارد اما آن توحيد خشك هيچ دخلي به پيغمبر ندارد. پس لا اله الاّ اللهي كه مردم ميگويند نام محمد ندارد و محمد رسول اللهي كه ميگويند اسم خدا درش هست . مثلاً ميگوئي سبحان الله دخلي ظاهراً به پيغمبر ندارد، الحمدللّه دخلي به پيغمبر ندارد، اللهاكبر دخلي به پيغمبر ندارد لكن صلوات بر محمد و آلمحمد كه ميفرستي دخل به خدا دارد، ذكر خدا هم شده. ببين اللهم صلّ علي محمد و آلمحمد اللهم دارد كه دليل ذات است، صلّ دارد كه ذكر مشيت خدا است، علي محمدي كه ميگوئي رسول را ذكر كردهاي و آلمحمدي كه ميگوئي ائمه طاهرين و شيعيان را ذكر كردهاي. يك كسي در حضور امامي گفت «اللهم صلّ علي محمد و اهل بيته» فرمودند بگو اللهم صلّ علي محمد و آلمحمد تا شيعيان ما را هم داخل كرده باشي. در جائي ديگر هم به شيعيان فرمودند انتم من آلمحمد شما از آل محمديد. پس اللهم صلّ علي محمد و آلمحمد يعني خدايا رحمت بفرست بر محمد و اهل بيت محمد و بر شيعيان ايشان پس از اين جهت ثواب صلوات از ثواب لا اله الاّ الله از ثواب سبحانالله،
«* 46 موعظه صفحه 330 *»
از ثواب الحمدلله، از ثواب اللهاكبر، از همه اذكار بيشتر است. در آن اذكار كه ميگوئي همه اركان را در آن نميگوئي و در صلوات همه اركان را ميگوئي. حالا همچنين محمد رسولالله را كه تلقين ميت ميكنند همه چيز را دارد، كفايت از لا اله الاّ الله ميكند، همچنين اگر بگوئي علي وليالله اين كفايت از لا اله الاّ الله ميكند، كفايت از محمد رسول الله هم ميكند. علي يعني چه ؟ يعني خليفه رسول خدا. پس خليفه دارد، رسول دارد، خدا دارد.
باري، مقصود اين بود كه نور پيغمبر تابيد بر جميع قابليتها بر همه هيكلها تابيد و توحيد خدا بر آن هيكلها پيدا شد پس،
دل هر ذره را كه بشكافي | آفتابيش در ميان باشد |
پس آن آفتابي كه در ميان است كه،
و في كل شيء له آية | تدلّ علي انه واحد |
آن نور توحيد همان نور برهان رب است، هر مطلبي كه برهان برايش ميآوري معلوم است كه دست تو به مطلب نميرسيده كه به برهانش اختصار بايد كرد. پس صاحبان حقيقت يعني عارفان به وجود پاك محمد و اهل بيت محمد9. هركس ايشان را به معرفت نورانيت شناخت او صاحب حقيقت است و او واصل به حقيقت است. آنجا كه ميتوان رسيد به محمد و آلمحمد است صلواتالله عليهم، ديگر به ذات خدا به هيچ قسمي از اقسام نميتوان رسيد، اگر به نور ذات ميخواهي برسي كه نور ذات، وجود پاك محمد است9 .
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 331 *»
«موعظه سيودوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در هفتههاي گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء يعني خداوند عالم هدايت ميكند بسوي نور خود هركس را كه ميخواهد، نور خود را به او مينماياند و او را به نور خود ميرساند. معني هدايت را در چند هفته عرض كردم، پس شروع ميكنم به معني اين نوري كه در اين فقره است كه ميفرمايد يهدي الله لنوره.
خداوند عالم جل شأنه ذاتي است قديم و جميع آنچه غير از ذات خدا است كلاً و طراً جميع آنها حادثند. خدا است و خلق خدا، ديگر چيز سيومي پيدا نميشود چنانچه حضرت رضا7 فرمودند حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما پس ذات قديم است و هرچه جز ذات خدا است حادث است و خلق خدا. جميع مخلوقاتي كه هستند در رتبه مخلوقيتند و هيچيك از اينها به رتبه خالقيت نميرسند. براي اينكه ذهن شما نزديك شود و اندكي بفهميد نه اينكه براي خدا مثلي است عرض
«* 46 موعظه صفحه 332 *»
ميكنم ببين چراغ است و نور چراغ و ديگر چيزي واسطه ميان چراغ و نور چراغ نيست و جميع اين نورها در رتبه نورند، به رتبه خود چراغ نميرسند. آفتاب است و نورش، نورها به او نميرسند. حالا خلق و خداوند عالم، خلق از رتبه مخلوقيت بالا نميروند ابداً پس چون بالا نميروند خداوند اينها را در همان رتبه كه هستند آفريده و به اينها فرموده كن، فكانوا و خداوند مخلوقات را از ذات خود نيافريده حصهاي از ذات خود نگرفته كه مخلوقي بيافريند بلكه خداوند عالم بود و هست و به امر « كن » جميع موجودات را آفريد در رتبه مخلوقات در مكان مخلوقات. پس مخلوقات نميتوانند به ذات خدا برسند و نميتوانند ذات خدا را ببينند، ممكن نيست براي هيچ مخلوقي كه به ذات خدا برسد و او را ببيند حتي پيغمبر آخرالزمان و ملائكه مقربان و پيغمبران و مرسلان و مؤمنان ممتحنان، هيچيك اينها به هيچ قسم به ذات خدا نميرسند اگرچه من اين كلمه را مكرر عرض ميكنم و به نظر سخني مكرر ميآيد بسا كسي بگويد فلاني چقدر اين كلمه را ميگويد، از اين غافلند كه اين كلمه اصل چگونه مطالب است.جميع فضائل كه هست همه فرع همين كلمه است، اگر اين كلمه درست شد جميع مطالب برقرار ميشود و اگر اين كلمه درست نشد جميع مطالب فضائل نفهميده ميماند و اين كلمه است فرق ميان ما و مذهب صوفيه و ميان حكماي يونان زيرا كه آنها ميگويند مخلوق ممكن است به رتبه خالق برسد، ميگويد از رياضت ميتوان الله شد و مذهب آلمحمد نه چنين است، هيچ مخلوقي به رتبه خداوند نميرسد، هيچ مخلوقي خدا را درك نميكند چه جاي اينكه خدا بشوند. مذهب آلمحمد و دين پيغمبر و آنچه قرار بر آن است اين است كه مخلوق خالق را درك نميكند و به خدا نميرسد، اينكه مسلم است و بديهي است كه مخلوق خالق را درك نميكند و به او نميرسد ولكن اشكال در اينجا است كه خداوند خلق را براي معرفت آفريده و شنيدي كه به ذات خدا نميتوان رسيد و درك آن را نميتوان كرد. پس اگر معرفت محال است پس نميشود خدا مردم را براي امر محالي بيافريند حاشا مثلاً مردم را براي پريدن آفريده باشد و حال اينكه
«* 46 موعظه صفحه 333 *»
پريدن در قوه بشر نيست، هرگز خدا همچو كاري نميكند، هيچ حكيمي همچو كاري نميكند چه جاي خدا. پس خدا ما را براي معرفت آفريده و معرفت ذات خدا هم كه محال است؛ اشكال اينجا است.
پس بعد از آنيكه فهميدي كه معرفت ذات خداوند عالم محال است پس ما را براي معرفت ذات خود نيافريده به جهت اينكه محال است به ذات خدا رسيدن و ممتنع است. نه اين است كه اين كه ميگويم از راه ادب است يا اگر بگويم مردم ميترسند، نخير، ممتنع است به ذات خداي يگانه رسيدن. پس خداوند ما را براي امر ممتنع خلق نميكند، علت غائي امر ممتنع نميشود. پس ما را براي معرفت ذات خود خلق نكرده بايد اين معني را اصل اساس ايمان خود قرار بدهي چنانكه حضرت امير صلواتالله و سلامه عليه ميفرمايد الطريق مسدود و الطلب مردود دليله آياته و وجوده اثباته راه بسوي ذات خدا مسدود است و طلب كردن ذات خدا مردود است، يافتن ذات خدا اثبات خدا است. پس از شناختن ذات خدا بايد مأيوس بود، پس ما را كه يقيناً براي معرفت آفريده و براي خدمت و طاعت كه ما را آفريده دسترسمان كيست و چيست؟ رو به كه بكنيم؟ حاجت از كه بايد بطلبيم؟ كه را بايد بشناسيم؟ از اين جهت خداوند عالم اگر ذات خود را از ديدار خلايق محجوب كرده است ولكن نور خود را در ميان خلق آشكار كرده. مثل اينكه آفتاب اگرچه در آسمان چهارم است و دسترس مردم نيست و از اينجا تا آفتاب چهار هزار سال راه است و مردم به ذات آفتاب و قرص آفتاب دسترس ندارند لكن آفتاب نور خود را به زمين و در زمين انداخته، اگر دسترس به آفتاب نداريم برابر نور آفتاب ميتوانيم برويم و بنشينيم و منتفع بشويم. حالا همچنين خداوند عالم اگرچه ذات او پنهان از ادراك خلايق است ولكن نور او در ميان خلايق هست و ما را براي معرفت نور خود آفريده نه اينكه معرفت نور خود را بدل از معرفت خودش قرار داده. حاشا، معرفت خودش ممتنع است ما را براي معرفت نورش آفريده و ما را امر كرده به روكردن به نورش و معرفت خودش ممتنع و محال است. چيزي كه از
«* 46 موعظه صفحه 334 *»
ما خواسته معرفت نورش است. براي اين مثَل واضحي عرض كنم.
شكي نيست كه خداوند عالم در جانب مشرق نيست كه تو رو به مشرق كني و در جانب مغرب و جنوب و شمال نيست كه تو رو به اين سمتها كني و تو هم بايستي كه رو به او كني و بايستي كه به خاك مذلت روي خود را براي او بگذاري. پس از اين جهت در ميان خلق برگزيد خانهاي را و جهتي را و آن جهت را و آن خانه را رخساره خود قرار داد و حكم كرد كه هركس دست نياز بسوي اين درگاه بگشايد دست نياز بسوي من گشوده، زيرا كه سوي من كعبه است و اگر چشم اميد بسوي كعبه باز كند بسوي من باز كرده. سخن بسوي كعبه بگوئي به من خطاب كردهاي و اگر معامله با كعبه بكني با من كردهاي. پس از اين جهت كعبه شد قبله انام و درگاه فيض خداوند عالم، جميع فيضهاي خدا بسوي خلق از اين كعبه بيرون ميآيد و جميع حاجات مردم از اين كعبه بسوي خدا بالا ميرود. همچنين چون دسترس نبود به ذات خدا، خدا در ميان خلق نور خود را قرار داد و او را قائم مقام خود كرد و او را قبله انام و باب فيض و رحمت خود قرار داد و به جميع مردم حكم كرد كه اين نور را بشناسند. نه خيال كني اين نور با خدا قرابتي ندارد، غريبه است و دخلي به خدا ندارد. خير اين نور خدا است، نيست چيزي مگر پيدائي خدا و نيست چيزي مگر همان رخساره خدا و معرفت او معرفت خدا و تو خدا را همينطور ميشناسي نه طوري ديگر. بگو ببينم تو كه زيد را ميشناسي چطور ميشناسي؟ همه عقلا ميگويند ما زيد را ميشناسيم چطور ميشناسند؟ حالا آني كه تو از زيد ميشناسي چه چيز زيد است؟ آيا رنگش را ميشناسي؟ رنگ زيد غير زيد است، رنگش ميپرد سرخ ميشود، زرد ميشود، سفيد ميشود، سياه ميشود. پس آن رنگ را كه ديدي عوض شد و هنوز زيد زيد است پس اين رنگ زيد نيست نميبيني در هر سنّي رنگي داشت و زيد همان زيد بود؟ آيا شكل زيد را ميشناسي؟ شكل زيد غير زيد است، شكل كوچكي او و شكل حالائي او و شكل پيري او غير هم است و زيد زيد است در همه اين احوال. پس شكل زيد غير زيد است و تو همان رنگ و شكل را
«* 46 موعظه صفحه 335 *»
ديدهاي و ميگوئي زيد را ميشناسم. همچنين تو خدا را نميبيني، صفات خدا را ميبيني و نور خدا را ميبيني و ميشناسي و همينطور است شناختن خدا شناختن صفات او است. آيا نه اين است كه شما امام زمان خود را ميشناسيد، شما بايد امامان خود را بشناسيد و ميشناسيد دوازده امام را حالا كه ميشناسيد نه رنگشان را ديدهايد نه شكلشان را ديدهايد و باوجود اين ميگوئي من دوازده امام را ميشناسم. پس صفاتشان را ميشناسي، اميرالمؤمنين را ميشناسي به امام بودن، پسر عم پيغمبر بودن، به اينكه پدر حسنين است، شوهر فاطمه است همين كه صفات علي را شناختي او را شناختهاي. همچنين شما امام زمانتان را ميشناسيد، مباشيد مثل يكپاره نيمچه عارفها كه ميگويند ما امام زمان را نديدهايم او را نميشناسيم اين از جهالت است، مگر رنگ امام تو بكار تو ميآيد؟ يا مگر شكل امام تو بكار تو ميآيد؟ آيا نه اين است كه به هر شكلي كه بخواهد ظاهر ميشود؟ آيا نه اين بود كه حضرت باقر سيد سجاد شد و حضرت سيد سجاد حضرت باقر شد؟ آيا نه اين است كه حضرت امير ميفرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء منم آن كسي كه به هر صورتي كه بخواهم ظاهر ميشوم. پس اينكه صورت امام را نديدم حرف جاهلانه است زيرا كه رنگ و شكل امامت كه به كار تو نميآيد بلكه صفات امام تو به كارت ميآيد كه آن را ميشناسي ميداني كه علاّم به ماكان و مايكون است، خليفه ماضين است، مولاي باقين است و همچنين ساير صفات او را كه ميشناسي زردي و سرخي رنگ او را چه ميكني، بلكه امام دلش بخواهد رنگش را زرد كند يا سرخ كند، آيا نبايد اختيار داشته باشد؟ پس شناختن امام دخلي به رنگ و شكل ندارد.
و از آنچه عرض كردم اشكال عظيمي رفع شد در معني آن حديثي كه از پيغمبر روايت كردهاند كه من رآني فقد رآني فانّ الشيطان لايتمثّل بي شيطان به صورت پيغمبر درنميآيد بلكه شيطان متمثل به هيچ امامي نميشود، متمثل به هيچ مؤمني نميشود، به صورت پيغمبري از پيغمبران درنميآيد. و چون در نميآيد اگر كسي يكي از اينها را
«* 46 موعظه صفحه 336 *»
خواب ديد همان را ديده. حالا بعضي از علما درماندهاند و نفهميدهاند معني حديث را و به خيالشان آن رنگ و آن شكل، امام يا پيغمبر است و هركس پيغمبر را ديده باشد و در خواب او را به همان شكل ببيند نميشود شيطان را ديده باشد، عرض ميكنم ميشود. اين حرف حرف بيمعني است، جميع شماها پيغمبر خود را ديدهايد به جهت اينكه شناسائي پيغمبر به رنگ نيست، شناسائي پيغمبر به رنگ نميباشد. حالا پيغمبر تو رأيش قرار بگيرد رنگش را تيره كند ميكند، دلش بخواهد قدش را به قد حضرت موسي و به بلندي آن بكند از پيغمبري نميافتد. نه رنگ، پيغمبر تو است نه شكل، و تو پيغمبر را به رنگ و شكل نشناختهاي بلكه ميشناسي كه پيغمبر تو محمد بن عبدالله است و مبعوث بر جن و انس و خلق هزار هزار عالم، و عالم به ماكان و مايكون و قادر به ماشاء و معصوم از خطا و زلل و كامل مطلق است. اينها صفات پيغمبر تو است و تو ميشناسي اينها را. پس تو پيغمبرت را ميشناسي، تو عارفي به پيغمبر. بلي جماعتي هستند كه پيغمبر را نميشناسند، پيغمبر را ميشناسند كه جاهل است، نادان است، تنبكچيها را بدارد براي زنش تنبك بزنند. پيغمبري كه سهو ميكند، نسيان ميكند، يا به رأي خود و اجتهاد خود حكم ميكند، همچو كسي پيغمبر ما نيست و مبعوث از جانب خدا نيست و پيغمبر نيست. اگر كسي همچو كسي را در خواب ببيند شيطاني است در خواب او آمده. آيا نه اين است كه مسيلمه كذاب در ظاهر ادعاي پيغمبري كرد و جاهل و نادان بود و پيغمبر نبود بلكه شيطان بود به صورت او درآمده بود. پس همچنانكه در بيداري شيطان ادعاي پيغمبري ميكند به همينطور شيطاني در خواب تو ميآيد، ميگويد من رسول خدايم و جاهل و سهو كننده و خطاكار ميشود. پيغمبري كه تو اعتقاد كردهاي همان شيطان است، يا پيغمبر نادان اعتقاد كردهاي شيطان است و هكذا ساير صفات ناقصه، صاحب اين صفات ناقصه شيطان است.
شوخي اينجا به نظرم آمد، طفلي از پدرش پرسيد بابا دزد چطور به خانه ميآيد؟
«* 46 موعظه صفحه 337 *»
گفت شب كه تاريك ميشود مردم خواب ميروند صدائي نميآيد آنوقت دزد ميآيد. شب كه نصف شد، بيدار شد ديد تاريك است و مردم هم خوابند، صدائي هم كه نيست گفت بابا پاشو دزد آمد. حالا او هم همينطور، همچنين اين پيغمبري كه اين اعتقاد كرده بود جاهل كه هست، عصمت كه ندارد، تنبكچي كه هست، يعني تنبكچيها را نشان زنش ميدهد، سهو كه ميكند، نسيان كه دارد، خود آن شيطان است. پس شيطان بر آن كساني كه پيغمبر را نميشناسند متمثل ميشود به صورتي و ادعاي پيغمبري ميكند ولكن براي كساني كه معرفت دارند و در بيداري گول هيچكس را نميخورند، در خواب هم گول نميخورند وانگهي كه اين كس كه اعتقادش صحيح است خواب كه ميرود روح او به عليين ميرود، شيطان آنجا كجا بود؟ توجه به خدا كرده شيطان را كجا ميبيند؟ ملَك را ميبيند . در آن مُلكي كه روح مؤمن در خواب آنجا ميرود در آنجا شيطان نيست. پس اگر مؤمني را خواب ديد شعاع علي و شيعه علي را خواب ديده، شيطان آنجا كجا بود ؟ همچنين اگر خواب ميبيند پيغمبر مرسلي را شيطان آنجا كجا بود؟ همچنين از اين طرف هم يك كسي اعتقادهاي فاسدي در حق شيخ داشته باشد، مثلاً شيخ را خواب ببيند كه ملكي بر سر او ميزد و او را عذاب ميكرد، اين هم ممكن است شيطان به شكل شيخ ملبس يا منافق يا كافر ميشود. پس آناني كه اعتقاد فاسد در حق شيخ دارند ميشود شيخ را در خواب ببينند به صورتهاي نالايق. بلي شيخ احمدي كه تو اعتقاد داري در سجّين است، همچو كسي كه تو اعتقاد داري ملعون ازل و ابد است، حالا در شب خواب ديد مثلاً شيخ احمد را كه ملائكه عذاب او را عذاب ميكنند، خواب ديده آن شيخ احمدي را كه او اعتقاد دارد، البته ملائكه او را عذاب ميكنند و آن شيطان است و در ميان سجين منافق بسيارند و اين شيخ منافق است و در خواب تو آمده ولكن شيخ صالح مؤمن متقي كه از اشعه اميرالمؤمنين است او در عليين است، تو در اين خواب او را نديدهاي. مثلاً زيدي است در كربلا و زيدي است در بغداد، زيد بغدادي را مست در كوچه ميگيرند و ميبرند حد
«* 46 موعظه صفحه 338 *»
ميزنند و زندانش ميبرند، تو ميگوئي به چشم خود زيد را ديدم مست بود و او را گرفتند بردند حد زدند و زندانش كردند. همچنين احمد نام كافر توي دنيا پر است، آن كه تو او را در خواب ديدي كه گرز به كلهاش ميزدند، آن احمد بغدادي بود، احمد كربلائي نبود. محييالدين عربي گفت پيغمبر را در خواب ديدم به من گفت دست از دامن ابيبكر برمدار كه اين خليفه من است، همچو پيغمبري كه در سجين است و كذاب است و ابيبكر خليفه او است او خودش شيطان است و به خواب محييالدين هم او ميآيد همچو حرفها هم ميزند . پس ميشود براي كسي كه پيغمبر را نشناسد شيطان به يك صورتي در خوابش بيايد و ادعاي پيغمبري كند از اين جهت ابن عربي ميگويد ديدم پيغمبر نشسته بود و ابوبكر پيش روي او و عمر دست راست او و عثمان دست چپ او و علي آن دورها آن پشت سرها گوشهاي ايستاده بود. من پيش علي رفتم به علي گفتم هنوز هم ادعاي خلافت داري؟ معلوم است آن كسي كه براي او كشف ميشود پيغمبر سجين است كه اينطور است، ابوبكر پيش روي او است و عمر دست راست او و عثمان دست چپ او است.
پس از آنچه عرض كردم براي صاحبان فهم معلوم شد كه شناختن امام زمان دخلي به رنگ ندارد و همه شيعيان عارفند امام خود را ميشناسند و بخواب ميبينند. حالا يك شب او را بلند خواب ميبينند يك شب كوتاه، يك شب سفيد رنگ يك شب سبز رنگ، هر وقتي يك رنگي هر شبي يك شكلي ببينند فرق نميكند، همه امام است خواب ديدهاند امام است و امامتش عوض نميشود، هر رنگ و هر شكلي ميخواهد باشد همان امام است، همان علم است، همان قدرت است. محمد بن عبدالله عوض نميشود ولكن رنگ و شكلش عوض ميشود و رنگ و شكل كه پيغمبر نبود و محمديت او عوض نشد، عالميت او به ماكان و مايكون كه عوض نشد، قدرت او كه عوض نشد، جانشيني او براي خدا كه عوض نشد.
پس پيغمبر در هر حالي پيغمبر است و به تغيير رنگي يا شكلي كه تو در خواب
«* 46 موعظه صفحه 339 *»
ببيني پيغمبري او عوض نميشود. پس برطرف شد عذر آن جهالي كه ميگويند ما امام زمان خود را نديدهايم، چرا نديدهاي؟ البته ديدهاي. آيا نميداني آن بزرگوار خلف و پسر امام حسن عسكري است؟ آيا نميداني امام است و زنده است؟ آيا نميداني قادر است بر آنچه بخواهد؟ آيا نميداني متصرف در ملك و ملكوت است؟ آيا نميداني شاهد بر خلق آسمان و زمين است؟ البته ميداني. پس تو امام خود را ميشناسي، حالا كه ميشناسي شيطان پيرامون اين خيال نميگذرد و اگر در خواب ميبيني خوابي است حق و شيطان پيرامون اين خواب نميآيد. بلي مگر در اثناي همين توجه تو به امامي كه او را ميشناسي متوجه يمين و يسار بشوي، آنوقت يك كجي نالايقي ببيني، يا سخن منكري بشنوي، اين ميشود، ممكن است. مثل اينكه در بيداري كنار امامت مجوسي ايستاده باشد و تو متوجه امام باشي، گاهي هم چشمت به آن مجوسي ميافتد ولكن در آن آني كه به امام خود نگاه ميكني شيطان آنجا نيست.
پس ان شاءالله از آنچه عرض كردم مسألههاي بسيار براي بسياري حل شد. جميع ماها امام خود را ديدهايم و شناختهايم و دانستهايم و آني كه شناختهايم شيطان به شكل آن نميشود.
باري، مقصود اينها نبود، مقصود اين بود كه معرفت زيد معرفت صفات زيد است. پس معني «ميشناسم» در ميان مسلمانان، معرفت صفات است. پس تو هم خداي خود را بشناس، چرا نميشناسي خداي خود را؟ پس خدا ما را براي معرفت آفريده و معرفت خدا ممكن است براي ما يعني معرفت صفات و آن هم كه ممكن است بشناسيم و آن انوار خود را كه نشان داده وقتي كه آني را كه نشان تو داده شناختي همين است معرفت، مثل اينكه معرفت زيد همان معرفت صفات او بود، معرفت خدا هم معرفت نور خدا است و خدا را نوري بالاتر از محمد بن عبداللّه9نيست. هركس آن نور را شناخت خدا را شناخت، والله نشناختهاند خدا را آنان كه محمد را نشناختهاند. نه به خيالت كه يهودي خدا را شناخته ولكن پيغمبر را نشناختهاند، حاشا.
«* 46 موعظه صفحه 340 *»
معرفت خدا نيست مگر معرفت پيغمبر، الفاظي است بيمعني و كلماتي است بياصل. همچنين والله نصرانيان خدا را نميشناسند، كسي كه عارف به نور خدا و صفات خدا نيست نشناخته خدا را، ذات خدا را كه نشناخته صفات خدا هم كه محمد است او را هم كه نشناخته. بلي مثل طوطي الفاظي چند ياد گرفته و ميگويد و اينها خداشناسي نيست. والله كه سنيان نشناختهاند خدا را و نيستند از اهل لا اله الاّ الله. آيا نشنيدهاي كه من قال لا اله الاّ الله وجبت له الجنة پس اين كلمه را اگر يهودي گفته يا نصراني گفته يا سني گفته، نگفتهاند. هركس لا اله الاّ الله بگويد و راست بگويد و توي سينه او معني داشته باشد، اين شخص از اهل بهشت است و بهشت براي او واجب است و معني معرفت خدا معرفت پيغمبر است. آيا نه اين است كه در زيارتشان ميخواني السلام علي حروف لا اله الاّ الله في الرقوم المسطّرات پس اين دوازده حرف و دوازده امام را هركس شناخت خدا را شناخته، هركس نشناخت خدا را نشناخته. پس سنيان نيستند از اهل لا اله الاّ الله چرا كه اين حروف را نميشناسند. همچنين نشنيدهاي در اسلام هفتاد و سه فرقه است، هفتاد و دو فرقه از اهل جهنمند، پس از اهل لا اله الاّ الله نيستند و عارف به حق پيغمبر نيستند و آن يك فرقه ناجيه كساني هستند كه پيغمبر را چنانكه بايست و شايست شناختهاند و كتاب به آن نازل شده و سنت به آن شهادت داده به آنطور كه واقعيت دارد. هركس كه پيغمبر و آل او و اولياي او را شناخت خدا را شناخته، قائل به لا اله الاّ الله شده و هركس پيغمبر و آل او و اولياي او را نشناخت خدا را نشناخته. آيا نشنيدهاي كه ائمه ثالث شروط لا اله الاّ اللهاند. لا اله الا الله سه شرط دارد: يكي معرفت پيغمبر است، يكي معرفت ائمه طاهرين است، يكي دوست داشتن دوستان خدا و دشمن داشتن دشمنان خدا است. هريكي از اين سه تا ثالث شروط لا اله الاّ اللهاند. پس پيغمبر و ائمه و شيعيان را هركس دارد قائل است به قول لا اله الاّ الله اين داخل بديهيات مذهب شما است. آيا نه اين است كه هركس محمد رسولالله نگويد از اهل جهنم است؟ آيا نه اين است كه هركس
«* 46 موعظه صفحه 341 *»
علي ولي الله نگويد از اهل جهنم است؟ آيا نه اين است هركس دوست دشمن خدا و دشمن دوست خدا باشد از اهل جهنم است؟ پس چون از اهل جهنم شد قائل به لا اله الاّ الله نيست و حال آنكه هركس لا اله الاّ الله بگويد بهشت بر او واجب ميشود. پس كسي قائل به لا اله الاّ الله است كه پيغمبر را بشناسد و شناسائي پيغمبر شناسائي خدا است و پيغمبر نور خدا است. ميفرمايد اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده خدا ما را از نور ذات خود آفريده و امر بندگان خود را به ما واگذارده. پس محمد بن عبدالله9 نور ذات خدا است، پس اين شد معني آيه كه يهدي الله لنوره من يشاء يعني هدايت ميكند خدا بسوي محمد بن عبدالله9 هركس را كه خواسته باشد.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 342 *»
«موعظه سيوسوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه ميفرمايد يهدي اللّه لنوره من يشاء و در آن ايام بطور تفرقه سخن گفته ميشد و هر هفته دو دفعه سخن گفته ميشد و در اين ايام اگر مشيت الهي قرار گرفته شود بطور اتصال سخن گفته ميشود و پيدرپي بايد سخنها بيايد ولكن فايده سخن گفتن گوش دادن و فهميدن و ياد گرفتن است اگرچه قرار كليه عالم در اين آخرالزمان اين شده كه در هر كاري صورت درست باشد و معني نداشته باشد مردم قناعت ميكنند و به همان اكتفا ميكنند هر چيزي را كه نگاه ميكني صورت دارد و معني ندارد آخرت كه مسلم است كه صورت بيمعني است حتي دنياي اهل دنيا حقيقت ندارد و محض صورتست اگر تعارفي است محض صورت است اگر آدابي است محض صورت است آنچه هست در ميان مردم از دنيا و آخرت محض صورت است ديگر هيچ اثري از حقيقت در ميان نيست وقتي دنيا چنين باشد و حال آنكه همت همه مردم بر اصلاح دنياست آخرت چگونه چنين نباشد
«* 46 موعظه صفحه 343 *»
و حال آنكه هيچكس همتي بر آن ندارد چيزي است عليالرسم سنتي است كه آبائمان به آن رفتهاند ماهم بايد همان طور برويم همه كارها همين طور شده.
حالا از جمله آنها جمع شدن و مسجد آمدن و اجتماع است لكن همين صورت است آيا هيچ ميدانيد باطن اين اجتماع چيست؟ باطن آن اين است كه بايد جميع دلهاتان مجتمع باشد والاّ بدنها مجتمع و قلبها متفرق باشد حاصلي ندارد هر وقت كه دلهاي شما به هم جمع شد اسم شما جماعت است و نماز شما جماعت است و نشستن شما جماعت است والاّ همه شما فرادي هستيد و فرد فرديد نعوذ باللّه در شما كه نيست لكن در قاطبه مردم اين طور است كه هرجا چند نفري مجتمع ميشوند همه دشمناني هستند در صدد ايذاء و اذيت يكديگر آيا هيچ ميدانيد باطن نشستن شما رو به روي گوينده چيست باطن آن اين است كه مؤمنين بايد جميعا نظر به يك چيز داشته باشند رو به يك جانب داشته باشند به يك راه بروند و طالب يك چيز باشند وهكذا امثال اينها اگر چنين شد آن وقت همه مجتمعند و الا اگر هريكي به راهي رود از براي خود آن باطن اين صورت نيست اگرچه همه در يك جا در ظاهر جمع باشند باطن آن صورت اين است كه همه بنده يك خدا باشيد امت يك پيغمبر باشيد شيعه يك امام باشيد طالب يك امام باشيد و يك امام هم كه ميگويم همه دوازده امام است چراكه همه يك نورند و يك روحند و اينكه جميع شما سالك در يك مسلك باشيد همه شما در يك دين باشيد يك كتاب را بخوانيد يك اعتقاد داشته باشيد اگر همچنين شد باطن اين صورت به عمل آمده است و فايده دارد و الا اين كار بيمصرف خواهد شد و آيا هيچ ميدانيد كه باطن اينكه من پشت به قبله كردهام و رو به شما و من قبله شمايم و شما قبله منيد چيست باطن آن اين است كه آن كسي كه ميگويد براي شما پشت او به قبله است و روي او به شماست حالا معني اين حرف چه شد اما قبله آن طرفِ خدمت است چنانكه اگر كسي را حكم كردند به تيمار اسبي آن اسب قبله او ميشود يعني رويش به آن اسب است و بايد رو به او كند و همچنين اگر كسي را امرش كنند به خدمت
«* 46 موعظه صفحه 344 *»
تازي بايد رويش به تازي باشد و خدمت تازي را كند و خدمت آن خدمت پادشاه است لكن هر خدمتي به هركس گفتهاند همان را بايد بكند و همان قبله او و قبال او باشد پس اينكه گفتم قبله من شماييد معنيش اين بود كه وقتي من مأمور به تعليم شما باشم بايد روي من به شما باشد و چون روي من بايد به شما باشد شما قبله من ميشويد و مقصود از قبلهاي كه گفتم اين بود والاّ انشاءالله عبادت ميكنم خدا را وحده لاشريك له لكن چون مأمورم رو به شما بكنم پس شما قبله منيد و همچنين شما بايد رو به من كنيد ولكن خدا را عبادت كنيد و مأموريد كه گوش بدهيد و رو به من داشته باشيد و اين است معني اينكه گفتم من قبله شمايم يعني روي شما بايد به من باشد. آيا ميدانيد باطن اين چيست كه من پشت به قبله كردهام؟ باطنش اين است كه شخص را ميگويند فلانكس پشت به سلطان داده اين پشتكردن پشت اعتماد است نه پشتي كه پشت سر انداختن باشد مثلاً رسول سلطان پشت او به سلطان است يعني اعتماد او به سلطان است و روي او به خدمت است لكن كسي ديگر هست كه پشت به پادشاه ميكند يعني هيچ اعتنائي به حكم پادشاه ندارد لكن پشت كردني كه سلطان تكيهگاه او باشد و اعتماد او باشد آن درست است آيا نشنيدهاي كه برادر پشت برادر است پس پشت اوست يعني معين اوست و ياور اوست و اعتماد اوست پس باطن پشت كردن من به قبله انشاءالله بايد اين باشد و بايد چنين باشد و بايد من متوجه اين معني باشم و بايد اعتماد من به خدا و امام زمان باشد و اينكه رو به شما ميكنم اين است كه از پيش خود نگويم و آنچه خدا و رسولم و امامم نگفتهاند نگويم و خودم مدعي امري نباشم و ماها با اين عنق منكسره چگونه ميتوانيم مدعي امري باشيم كمال ما در وقتي است كه از جانب خدا بگوييم و آنچه ميگوييم از كتاب خدا و از سنت رسول و از طريقت ائمه طاهرين: بگوييم اگر اين كار را كرديم اين كار ما باطني پيدا ميكند همچنين اگر جميعتان يك دل و يك جهت باشيد و متوجه و طالب يك امر باشيد باطن اين صورت معني دارد و الا محض صورت است و معني همراهش نيست و اگر معني ندارد
«* 46 موعظه صفحه 345 *»
زحمت زياد به خود ندهيد كه از راه دور بياييد و جا بر يكديگر تنگ كنيد فايده و حاصلي ندارد اگرچه همينها را هم بايد گوش بدهيد و انشاءالله عقلا و دانشمندان و صالحان گوش ميدهند. پس شما سعي كنيد كه جمع شدنتان فايده داشته باشد و من هم سعي ميكنم كه سخن گفتن من فايده داشته باشد آن وقت اين اجتماعتان حاصلي و فايدهاي خواهد داد.
پس اگر چنين شد و بنا شد كه باطني داشته باشد معلوم است اين سخنها سخنهاي متصل است و بايد به همه حرفها گوش داد و اول و آخر سخن همه را بايد شنيد و اگر گوش ندهيد سخن ناقص ميشود و عيب پيدا ميكند چنانكه شنيدم كه من وقتي موعظه ميكردم و يك كسي ميگذشته از گوشه مسجد اين موعظه بوده و من ميگفتهام وقتي امام زمان ظهور ميفرمايد پشت خود را به خانه كعبه ميدهد و ميفرمايد هركس ميخواهد نظر كند به آدم و شيث منم آدم و شيث به من نظر كند وهكذا نوح و سام تا آخر. اين شخص كه ميگذشته اول سخن را نشنيده بود كه امام پشت به خانه كعبه ميدهد و ميفرمايد، همينقدر شنيده بود كه من ميگفتم هركس ميخواهد نظر كند به آدم و شيث نظر كند به من. اين شخص رفته بود نقل كرده بود يك جايي كه من بگوش خودم از فلاني شنيدم كه ميگفت هركس ميخواهد آدم را ببيند بيايد مرا ببيند هركس ميخواهد نوح را ببيند بيايد مرا ببيند. حالا همچنين اگر كسي لا اله را بشنود و الاّ اللّه را چرت بزند سخن ناقص شنيده و كفر شنيده لكن وقتي گوش بدهد و بشنود همه را، كلمه ايمان شنيده حالا همچنين اين سخنان سخناني است متصل بسا كلمهاي كه ميگويم و از غير ميگويم بسا چيزي كه ميگويم حديث است اگر كسي بحث دارد بر صاحب حديث بحث كند، به من دخلي ندارد بسا كلمهاي كه تفسير آيهاي از قرآن است اگر بحث داري برو به خدا بحث كن چه دخلي به من دارد پس انشاءالله در اين ايام متبركه بايد جمع كنيد حواس خود را و چرت نزنيد چرت نزدنش هم چندان مايه نميخواهد آدم كمتر كه خورد كمتر بخار ميكند كمتر كه بخار
«* 46 موعظه صفحه 346 *»
كرد خواب كمتر ميرود و اين روزه را خدا براي رياضت شما قرار داده و خدا خواسته در اين ايام متبركه حيوانيت و نباتيت شما ضعيف شود و انسانيت شما قوت بگيرد ولكن وقتي روزه گرفتن، اينطور باشد كه آنقدر بخوريم كه تخمه كنيم و تا ظهر بخوابيم آن وقت هم برخيزيم بياييم مسجد و باز در مسجد هم چرت بزنيم اين هم از آن صورتهاي بيمعني است پس روزه ما هم بايد معني داشته باشد و بايد بدانيم اين ايام ايام رياضت است و اين ايام ايامي است كه بايد شما رياضت بكشيد پس ايام رياضت را بايد به قاعده رياضت عمل كني اقلاً طوري بخوري و بياشامي كه براي تو جوعي و عطشي باشد اگر اين طور شد خواب تو هم كم ميشود وانگهي اگر شوقي براي متعلم و شاگرد باشد جمعه هم به مكتب خواهد رفت و ديگر خواب نخواهد رفت لكن وقتي عليالرسم باشد همين او بيايد و ما هم يك چيزي بگوييم تا به قول عوام مشغولياتي باشد روز شب بشود اين هم فايده ندارد به اين خيالات نه خود را زحمت بدهيد نه ديگران را پس بايد رياضت شما رياضت باشد و در اين ايام شما براي ياد گرفتن بياييد ياد بگيريد و من هم براي ياد دادن بگويم، لكن ياد گرفتن هم صورت بيمعني نباشد. يكي ياد ميگيرد براي عرفان بافي يكي ياد ميگيرد براي مجلس آرايي يكي ياد ميگيرد براي اينكه كوچكتري و شاگردي براي او بكنند و لكن يكي ياد ميگيرد براي عمل كردن براي اخلاص تحصيل كردن براي آخرت اگر اين باشد خوب است پس انشاءالله شما سعي كنيد كه با شرايط در اين يك ماه در اجتماع بكوشيد يعني با هم مهربان باشيد كينههاي يكديگر را از دل بيرون كنيد بزرگان وقتي ميخواستند نماز كنند ميخواستند بگويند اللّهاكبر جرأت نميكردند بگويند اللّهاكبر بلكه نگاه ميكرد اگر در دلش كبريائي و عظمتي بر كسي ميديد و در دل رنجشي از كسي داشت همه را بيرون ميكرد پيش از نماز و حلال ميكردند جميع مردم را كه هيچ كبريائي در دل خود باقي نميگذاردند بعد ميگفتند اللّهاكبر تا اينكه چيزي از كسي در دل نداشته باشند و راست گفته باشند و بزرگان اين طور كارها ميكردند از اين جهت هم ترقي ميكردند پس بايد با
«* 46 موعظه صفحه 347 *»
هم مهربان باشيم و بدانيم كه كلاً غرض از اين اجتماع، اجتماع دلهاي ماست پس در اين ايام متبركه كه برگرد هم جمع ميشويم همديگر را عفو ميكنيم و هركس به ما بدي كرده حلالش ميكنيم و از او ميگذريم وانگهي آيا تو ميخواهي مخاصمه با دوستان اميرالمؤمنين بكني و ادعاي اين را هم داشته باشي كه اوالي من والوا و اعادي من عادوا اين چهطور ميشوي آيا تو ميخواهي به خدا تقرب بجويي به موالات اولياي اميرالمؤمنين و كينه دوستان اميرالمؤمنين را داشته باشي پس معلوم است دروغ ميگويي ميفرمايد در حديث كه دوست دار دوستان علي را اگر چه كشنده پدر و پسرت باشند و دشمن دار دشمن علي را اگر چه پدر و پسرت باشد.
پس انشاءالله شما سعي كنيد كه امروز اين صدقه را در راه خدا بكنيد كه امروز همه برادران خود را حلال كنيد و احقاد و كينههاي يكديگر را از دل بيرون كنيد وانگهي كه همان طور كه ديگري به تو بدي كرده تو هم به ديگري بدي كردهاي پس از بدي او تو بگذر تا خداوند عالم به ازاي اين، توفيق به او بدهد و آن كس كه تو به او بدي كردهاي از تو بگذرد ارحم ترحم رحم كن تا خدا هم به تو رحم كند وانگهي از جمله كساني كه ما حق او را ادا نكردهايم خداوند عالم است و از جمله آنها كه حقشان را ادا نكردهايم پيغمبر است و همچنين ائمه طاهرينند و همچنين بزرگان دينند اگر ما به يك حق جزئي از ما كه ادا نشده مثلاً دور به من سلام كرده يا تعارفمان نكرده اگر ما نگذريم مستحق اين نيستيم كه خدا و رسول و ائمه از حقوق خود بر ما بگذرند البته كه حقوق آنها عظيمتر از اين حرفهاست اما من كه شما شاهد باشيد از جميع حقوقي كه بر دوستان داشتم گذشتم، از جميع حقوقي كه بر جميع شما داشتم عفو كردم همه را حلال كردم و همه را پيشكش شما كردم من كه گذشتم شما ديگر اختيار داريد به هر حال بايد حاصل اجتماعتان اين باشد كه دلهامان با يكديگر جمع باشد و با هم مهربان باشيم واللّه كه توحيد در شما پيدا نميشود مگر به اجتماع دلهاي شما قسم به صاحب توحيد كه توحيد يافت نميشود مگر به اجتماع دلها. چگونه ميشود اولاً كه توحيد بدون نبوت
«* 46 موعظه صفحه 348 *»
نميشود و جميع توحيد را بايد در پيغمبر ببيني و بشناسي اگر همه دلهاي ما در پيش پيغمبر نباشد و گوش به سخن پيغمبر ندهيم چگونه ميتوانيم خدا را توحيد كنيم پس همه بايد مجتمع باشيم در نبوت نبي و تصديق نبي تا توحيدمان درست باشد همچنين جميع ماها بايد مجتمع باشيم در امامان و توحيد را از ايشان بگيريم من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم پس واللّه توحيد ندارند آناني كه قلبشان در امام متعدد است و امامهاي متعدد غير از ائمه براي خود گرفتهاند پس بايد مجتمع باشيم در ولايت ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم و همچنين بايد مجتمع باشيم در ولايت اولياء و عداوت اعداء پس بدانيد كه آن جماعتي موحدند كه همه مجتمع باشند بر يك دين بر يك كتاب بر يك سنت و همه بنده يك خدا و همه امت يك رسول و همه شيعه يك امام باشند و همه متوجه به يك جانب و رو به يك قبله داشته باشند پس بدانيد كه موحد نميشويد مگر اينكه جميع شما مجتمع شويد بر يك دين و يك طريقه. پس انشاءالله در اين يك ماه همت شما اين باشد كه دلهاتان با هم جمع باشد اين را هم عرض كنم كه اگر يك روز بيايي يك روز نيايي سخن را نخواهي فهميد بجهت آنكه سخنها متصل است نه اين است كه طالب جمعيت مردم باشم واللّه بحق اميرالمؤمنين كه از جمعيت اين مردم خيلي گريزانم و شايد بعضي از رفقا اين را فهميده باشند حتي اينكه توي خانه نماز كردن را به جماعت چندان ميل ندارم لكن براي خاطر شما عرض ميكنم كه اگر يك روز باشيد و يك روز نباشيد سخن را نخواهيد فهميد بجهت آنكه سخن اتصال به يكديگر دارد حالا اگر هر روز بياييد شايد فايدهاي بدهد آن را هم اگر ضبط كنيد و اگر ضبط نشود كه هيچ فايدهاي ندارد اگرچه نوع اين مقدمات را هر سال گفتهام و گفتهام كه بايد ضبط شود باز هم كم كسي ضبط كرد و از اين جهت هم كم فايده كرد يعني براي كمي فايده كرد و امسال هم عرض ميكنم و ميدانم كه فايده ندارد مگر براي كمي ولكن براي همان كم ميگويم و الا چه بسياري كه همين حرفها را هم حالا گوش نميدهند.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 349 *»
«موعظه سيوچهارم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند عالم جلشأنه ميفرمايد يهدي اللّه لنوره من يشاء و كلمه اول اين فقره را كه يهدي اللّه باشد عرض كردهام و شرح معني هدايت و هاديان و كيفيت هدايت را عرض كردهام اما كلمه ديگر كه ميفرمايد لنوره در اين فقره فرموده يهدي اللّه لنوره من يشاء هركس را كه مشيت الهي قرار گرفته هدايت ميكند او را به راه خود و به نور خود و هركس را خدا نخواست، هدايت نخواهد شد بسوي نور خدا. حالا نور خداوند عالم چيست كه ميفرمايد يهدي اللّه لنوره اين نور چه چيز است؟ از براي نور معنيهاي بسيار است اولاً كليه معني نور و جمله نور اين است كه نور چيزي است كه خود او پيداست و روي هرچه هم كه افتاد او را هم پيدا ميكند آيا نميبيني كه اگر در خانه ظلماني چيزهاي چند گذاشته باشد از ظرفها و گلها و لالهها هيچ يك از آنها پيدا نيست و بعد از آنيكه نوري آمد و روي آنها افتاد آن نور آنها را ظاهر ميكند و مردم تميز ميدهند ميان ظرفها و
«* 46 موعظه صفحه 350 *»
گلها و لالهها. نور خودش پيداست و روي هرچه هم افتاد از زيادي نور خود ديگري را هم پيدا ميكند مثل مالداري كه خودش مال دارد و آنقدر هم زياده دارد كه ديگري را هم صاحب مال ميكند اين معني نور است كليةً حالا چيزهاي بسيار است كه اين صفت را دارد كه خودش پيداست و روي هرچه هم افتاد آن را هم پيدا ميكند و مقدمه ديگر ضرور است كه معني پيدايي را هم بفهميم چون مردم اين طور گمان ميكنند كه پيدا همان است كه براي چشم پيدا باشد و نه چنين است بلكه ميشود چيزي باشد كه براي گوش پيدا شود آيا نميبيني يكپاره صداها از گوش تو خفي و ناپيدا است و يكپاره صداها هست كه براي گوش تو پيداست و تو به گوش خود ميفهمي همچنين يكپاره چيزها براي بيني پيداست آيا نميبيني بيني تو يكپاره بوها را ميفهمد و براي او پيداست كه اين چه بويي است و يكپاره بوهاست كه از براي بيني پيدا نيست و از براي آن ناپيداست همچنين يكپاره مزهها براي ذائقه پيداست و يكپاره مزهها براي ذائقه پيدا نيست همچنين لامسه يكپاره چيزها براي او پيداست و به لامسه ادراك ميكني آنها را و يكپاره چيزها براي او پيدا نيست و همچنين يكپاره چيزها هست كه از خيال تو مخفي است و هرچه در او فكر و خيال ميكني درك نميكني و يكپاره چيزها هست كه براي خيال تو پيدايي دارد و خيال تو به محض توجه به او او را ادراك ميكند همچنين يكپاره چيزها هست كه براي عقل تو پيداست يا براي عقل تو مخفي است و هرچه عقل تو سعي ميكند آن را نميفهمد و درك نميكند. پس انشاءالله فهميدي كه پيدايي نه از براي همين چشم بايد باشد بلكه براي جميع ادراكهاي تو هست و همچنين ظلمت و نور براي همه ادراكهاي تو هست و براي همه ادراكها آن ظلمت خفي است و ادراك تو آن را درك نميكند و هرچه را كه درك ميكند براي او پيداست و نوراني و روشن است پس فهميدي كه پيدايي مخصوص چشم تو نيست بلكه براي كل ادراكها هست و نور هم اقسام دارد نوري كه براي چشم است طوري بايد باشد كه چشم بتواند آن را ادراك كند و همچنين براي گوش تو ديگر طور نوري بكار است و طوري بايد باشد كه گوش
«* 46 موعظه صفحه 351 *»
بتواند آن را درك كند و براي ذائقه ديگر جور نوري بكار است همچنين براي هر مدرك نوري مناسب آن مدرك در كار است پس براي عقل تو ديگر نوري در كار است نوري عقلاني است و دخلي به اوضاع اين عالم ندارد و همچنين فكر و خيال تو نوري است فكري و خيالي و دخلي به اوضاع اين عالم ندارد پس براي هر ادراكي نوري است كه دخلي به نورهاي ديگر ندارد.
حالا از جمله اقسام نور و يك معني از معاني نور كه بجهت مناسبتي آن را مقدم ميداريم دين خداوند عالم است جلشأنه دين خدا نور است اين است كه خدا ميفرمايد اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور و الذين كفروا اولياؤهم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات پس يكي از معنيهاي نور دين است دين خدا نور است بجهت اينكه خود اين دين پيداست و بر هرچه در ملك خدا افتاد اين دين او را پيدا ميكند حالا دين خدا پيداست يعني چه و گفتم پيدايي هر چيزي يكطوري است و براي چيزي است. پيدايي دين خداوند عالم از براي عقلهاي سليم و عقلهايي است كه به عادتها و طبيعتها و شهوتها فاسد و ضايـع نشـده باشنـد ٭و قد ينكر العين ضوء الشمس من رمد٭ ميبيني كسي را كه چشم دارد و بسيار ميشود كه نگاه ميكند و ميگويد آفتابي نيست حالا نقصاني در آفتاب نيست نقصان در چشم است كه ميگويد آفتابي نيست و چون رسيدگي ميكند ميبيند كه نقصان در چشم اوست و همچنين عقل انساني هم چشم اوست كه خدا آن چشم را در باطن و قلب انسان قرار داده و اگر اين چشم كور شد به هيچ وجه درك حق و باطل نميكند و تميز راه ضلالت و هدايت را نميدهد با وجودي كه خدا ميفرمايد قد تبيّن الرشد من الغي به تحقيق كه راه هدايت و طريق حق واضح و بيّن است من شاء فليؤمن و من شاء فليكفر پس خدا راهش را واضح كرده ولكن از براي عقلهاي بينا اين است كه خبط ميكنند قومي و ميگويند دين را به عقل ميتوان درك كرد و اين خبط است چراكه به هر عقلي دين را نميتوان درك كرد بلكه به عقلي ميتوان درك كرد كه كور نشده باشد و
«* 46 موعظه صفحه 352 *»
كج نشده باشد و قومي ميگويند كه دين را به عقل نميتوان درك كرد اينها هم خبط كردهاند چراكه به آن عقل نميتوان درك كرد كه كور شده باشد اما عقلي كه موافق عقل محمد9 بفهمد آن عقل از شرع و دين جدا نميشود و آنچه آن حكم كند كه نيكو است خدا و رسول حكم كردهاند و ميكنند كه نيكوست و آنچه او حكم كند كه قبيح است خدا و رسول حكم كردهاند و ميكنند كه قبيح است و سبب اين است كه خداوند عالم اول گوهري كه آفريد عقل بود چنانچه در حديث است در صفت عقل كه اول خلق من الروحانيين عن يمين العرش اين عقل اول خلقي است از روحانيين از جانب راست عرش كه خدا او را خلق كرد و به او فرمود ماخلقت خلقا احبّ الي منك من خلقي را خلق نكردم كه در نزد من دوستتر از تو باشد و آن عقل محبوب خداست فرمود بك اعاقب و بك اثيب من به تو ثواب ميدهم و به تو عقاب ميكنم اياك امر و اياك انهي امر و نهي را به تو ميكنم.
باري مقصود اين است كه اول گوهري كه خداوند عالم آفريد عقل بود و آن عقل عقل كلي است و آن عقل محمد بن عبد اللّه است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله بجهت آنكه به اجماع جميع مسلمانان از شيعه و سنّي حضرت پيغمبر اول ماخلق اللّه و اشرف ماخلق اللّه است و در ميان مخلوقات خلقي شريفتر و كريمتر از حضرت پيغمبر9 نيست و آن عقلي كه خدا آن را اول آفريد آن عقل پيغمبر بود و آن را دانا آفريد و آن را خازن علم و حكمت خود آفريد بعد از شعاع آن عقل كلي عقل ساير مخلوقات را آفريد و عقل جميع صاحب عقلان شعاع عقل پيغمبر است و تو ميداني شعاع آفتاب مانند آفتاب است و بر شكل و صورت آفتاب است و همچنين ماه چنانكه در آئينه ميبيني پس شعاع عقل محمد9 بر حسب عقل محمد و بر شكل و صفت عقل محمد است9 پس چون آن بزرگوار را خدا عالم قرار داد به همه شرايع و احكام آن شعاع او هم بر صفت اوست لكن اگر اين شعاع در آئينه قابليت تو ضايع نشود اگر ضايع شد پيغمبر از آن بيزاري خواهد جست و آن را خواهد انداخت مثلي براي اين
«* 46 موعظه صفحه 353 *»
اينكه تو يك آئينه دست ميگيري نگاه ميكني ميبيني صورت خود را دراز ميگويد و يك آئينه ديگر دست ميگيري صورتت را زرد ميگويد وهكذا يك آئينه ديگر صورتت را كج ميگويد و يك آئينه نگاه ميكني ميبيني صورتت را يك صورت عجيب و غريبي ميگويد و ضايع ميكند حتي آنكه اگر در آئينه شكستها باشد نگاه كه ميكني بيست چشم پيداست وهكذا ده ابرو بيست ابرو پيداست و حال آنكه تو يك شكل داري و يك شعاع است وقتي آن يك شعاع آمد پيش آئينه خراب شد پس آئينه بنفش صورت تو را بنفش ميگويد و آئينه سياه سياه و آئينه زرد زرد پس بسا آنكه آئينه اينقدر منحرف باشد كه تو از او بيزاري بجويي چنانكه در فرنگستان آئينهاي محض تمسخر ساختهاند انسان كه نگاه توش ميكند صورت خوك ميبيند يا صورت سگ ميبيند معلوم است كه آئينه كج است كه صورت انسان را صورت سگ ميگويد حالا انسان وقتي نگاه به آن كند و صورت خود را صورت سگي ببيند معلوم است ازاو بيزاري ميجويد حالا همچنين نور محمد9 بر صفت محمد است لكن وقتي در من و تو افتاد اگر تغيير نكرد به عادتها و طبيعتها و شهوتها و غضبها و به همانطور كه بوده هست بر صفت عقل محمدي خواهد بود پس آنچه پيغمبر پسنديد عقل من هم آن را خواهد پسنديد و آنچه پيغمبر از آن بيزاري جسته عقل من هم از آن بيزاري خواهد جست و سليقه من ميشود مثل سليقه محمد9 اين است كه گفتهاند «كلما حسّنه الشرع حسّنه العقل» ولكن اگر اين عقل در پيش من متغير شد و از آن صفاي خود افتاد اول عقل بود پيش من كه آمد مكر شد حيله شد فكر در معاصي شد پيش من كه آمد اختراع شرابي شد اختراع زنايي شد اختراع عصياني شد پيش من كه آمد به عادتها ضايع شد به سبب طبيعتها ضايع شد به سبب شهوتها ضايع شد همچو كه شد آن وقت پيغمبر اين عقل را قبول ندارد و پيغمبر از اين بيزاري ميجويد بجهت اينكه به شكل و صفت پيغمبر نيست آنوقت آنچه اين عقل ميگويد پيغمبر بر خلاف آن فرموده است از اين جهت فرمودند آنچه سنيان ميگويند تو بر خلاف آنها بكن آيا تو گمان ميكني سنيان
«* 46 موعظه صفحه 354 *»
دينشان بيبرهان است برهان دارد ولكن الرشد في خلافهم بجهت آنكه عقل در ايشان آمده ولكن كج شده و حالا ديگر معتبر نيست و من كه بقدر خودم تتبعي كه كردهام در مذاهب و در امتهاي گذشته هيچ امتي هلاك نشدند و عذاب بر هيچ امتي نازل نشد مگر آنكه آن امت به عقل خود در دينشان راه رفتند و عقل و هواي خود را پيشواي خود قرار دادند و هركس عقل خود را پيشوا كرد گمراه شد آخر تو از شكم مادر كه بيرون آمدي نادان محض بودي و بحسب تربيت مربيان تربيت يافتي و عقل تو مانند عقل مربيان شد آيا نميبيني كه فرنگيان بچههاشان را چون از طفوليت تعليم ميكنند كه به سه اقنوم([1]) بايد قائل باشي و اعتقادت اين باشد كه سه خدا هست و اينها همه خداست كه به اين شكلها در آمده و او هم هرجا ميرود همين طور ميشنود بزرگ كه شد عقلش همينطور ميفهمد و غير از اين طور نميفهمد حالا ديگر عقلش به نصرانيت ميرود بجهت آنكه آئينه قابليت او كج شده و عقل در او كه ميافتد او اين طور كج ميفهمد ميبيني بر ميدارد كتاب مينويسد بر رد اسلام و دليل هم ميآورد آيا شما گمان ميكنيد كه خود به خود كتاب مينويسد خير دليل هم ميآورد دليل عقلي ولكن به عقلي كه كج شده همچنين طفلي تولد ميكند در ميانه يهود و پدر و مادر او را به يهوديت ميدارند چون بزرگ شد ميبيني عقل او از پي يهوديت ميرود و دليلهاي عقلي ميتراشد براي دين يهوديت همچنين آن طفل ناداني كه در سنيان يا در هفتاد و دو ملت اسلام بزرگ شده عقل او به تسنن ميرود و به آن ملت باطل ميرود و دليل عقلي براي حقيت باطل ميتراشد اين است كه گاهي عرض كردهام كه ديني كه از پدر و مادر گرفته باشي بكار نميخورد حالا پدرت گفته حكما بايد پيش فلانكس درس بخواني يا بايد با فلانكس معاشرت بكني او گفته باشد معاشرت با هركه كردي تأثير ميكند و عرض ميكنم آدم ده روز پيش ترسنده مينشيند ترسش زياد ميشود چنانكه
«* 46 موعظه صفحه 355 *»
با شجاع مينشيند شجاعتش زياد ميشود همچنين با سخي مينشيند سخاوت پيدا ميكند شخصي ميرود پيش اصولي شش ماه درس ميخواند ميبيند سدّ باب علم شد و عقلش همچو ميفهمد كه علم از دنيا مرتفع شد يكي ديگر ميرود ششماه پيش اخباري درس ميخواند ميبيني براي او دري باز شد از علم بقدر مابين مغرب و مشرق و عقلش همچو ميفهمد كه به ظن نبايد عمل كرد اين چه طور شد الا اينكه اين شخص كه با آن شخص مينشيند رنگ آن را ميگيرد و شكل و طبع آن را ميگيرد و آن يكي با آن شخص مينشيند رنگ و شكل و طبع آن را ميگيرد پس اگر شما نجات ميخواهيد ملتفت دين پدر و مادر خود نباشيد و عادتهاي خود را كنار بگذاريد و طبيعتهاي خود را كنار بگذاريد حالا پدر شما گفته از اين راه برو از آن راه مرو بنشين يك گوشه بدون غرض و از روي انصاف و تدبر فكر كن بگو مرا چه بايد كرد به چه دليل من بايد از اين راه بروم آيا اين دليل شد كه پدرم گفته يا مادرم گفته يا قوم و قبيله من گفتهاند دليل من چه چيز است اين است كه در قبر از انسان ميپرسند خداي تو كيست؟ ميگويد اللّه ربي ميپرسند پيغمبر تو كيست؟ ميگويد محمد نبيي آن وقت از او طلب دليل ميكنند اگر بگويد شنيدم از او دليلش را ميپرسند اگر گفت از فلان و فلان شنيدم از پدر و مادر و قوم و قبيلهام شنيدم از او نميپذيرند. اين دليل نميشود كه من در بلد شيعه تولد كردهام پس اطفال سنيان از اين قرار بايد معذور باشند كه ما هم در بلد سنيان تولد كردهايم. مگو حالا دين شيعه بر حق است و دين سني باطل است اين را بعد از آنيكه پدرت گفته و تو ياد گرفتهاي حالا اين را به تقليد پدرت ميگويي و اين از روي بصيرت نيست شخص سنياي ميخواست با شيعهاي در حقيت مذهب خودش حرف بزند به او گفت باش تا براي تو فضيلتي از عمر بگويم روزي عمر آمد پيش پيغمبر سلام كرد پيغمبر فرمودعليك السلام يا عمر آن شخص شيعه گفت ديگر بس است باقيش معلوم شد كسي را كه پيغمبر به او بگويد عمر ديگر همين بس است و گوش به سخنش نداد.
باري وقتي بنا شد انسان اين را بر خود بگذارد كه من بايد در اين دين باشم ديگر
«* 46 موعظه صفحه 356 *»
نميشود به او اين حرفها را بزني ولكن وقتي پيش اين حرفها ميآيي ميبيني واقعا آدم از كجا بفهمد حقيت مذهبي كه در دست دارد و اين حرفها را كه ميزنم بسا آنكه عامي وحشت ميكند و خيال ميكند كه من ميگويم دست از دين تشيع بردار نه چنين است، نميگويم از تشيع دست بردار من پيش از اين حرفها فكر كردهام و تفحص كردهام و فهميدهام دين تشيع بر حق است تو هم سعي كن و بفهم و وقتي تفحص كردي و سعي خود را كردي خواهي فهميد كه دين تشيع برحق است.
باري مقصود اين بود كه انسان روز اول نادان است و او را پدر و مادر واميدارند به عادتهايي چند از وقتي كه زبان واميكند بنده كيستي؟ بنده خدا. امت كيستي؟ امت محمّد. شيعه كيستي؟ شيعه علي و عادتش ميدهند كه هر وقت ميخواهد دروغ نگويد قسم بخورد به سر علي و هر وقتي كه ميخواهد دروغي بگويد به علي قسم نخورد مثلاً. پس اين پدر و مادر يكپاره طبيعتها را به ارث ميدهند به اطفال خود و بجهت معاشرتي كه با آنها ميكنند آن طبيعتها را پيدا ميكنند غالبا و ميبينم مردم را كه هرچه پدرشان دوست ميدارد آنها هم همان را دوست ميدارند و با هركه پدرشان آشناست او هم آشنا ميشود و اين بجهت آن است كه پدر پيش بچه خيلي بزرگ است و عظيمالشأن است ميبيند جميع حاجات او را پدر برميآورد و چون چنين است حالا ديگر از هركه گفته بترس اين پسر فهميده كه اينجا جاي ترس است و با هركس گفته تعارف كن اين پسر فهميده اينجا جاي تعارف است ديگر غير از آن نميفهمد اگر بگويي چرا چنين كردي ميگويد انا وجدنا اباءنا علي امة و انا علي اثارهم مقتدون پس بسياري از مردم چون پدر در نظرشان عظيم است آنچه پدر گفته است يا آنچه مادر گفته است يا آنچه معلم گفته است همان را ياد ميگيرند ديگر وقتي هم كه بزرگ ميشوند صاحب طبيعت پدر و مادر ميشوند و صاحب طبيعت لَلِه و دَدِه و معلم ميشوند همچنين يكپاره ناموسها قراردادهاند از براي اطفال از بچگي در نظراو مثلاً قرار دادهاند كه فلانكس بايد اعلم از كل باشد و اين هم اعتقادش اين شده و حالا هيچ
«* 46 موعظه صفحه 357 *»
لازم هم نكرده كه هركس اعلم از توست تو اطاعت او را بكني چه بسيار اعلم از تو كه براي تو جايز نيست اطاعت آنها مثل اين فرنگيان كه اين همه دقايق و صنعتها بكار بردهاند و تدابير كردهاند همه از تو اعلمند و كافر هم هستند و اين همه سنيان كه اينهمه علوم دارند حالا اطاعتشان نبايد كرد. بوعلي سينا با اينهمه فهمش زيدي بوده پس نه اين گول را بايد خورد كه حالا كه فلانكس اعلم است من بايد اطاعت او را بكنم چراكه خيلي اعلم از تواند كه به درك اسفل ميروند همچنين يكپاره شهوتها و محبتها پيدا ميشود مثلاً رفيقي در ميان شيعه دارد به رفاقت آن رفيق شيعه ميشود خيلي ميشود كه گبرها عاشق مسلمانان ميشوند حالا حقيت و بطلان به اين معلوم نميشود اگر شخصي رفيقش همچو ديني يا همچو مذهبي داشته او هم بايد به مذهب رفيقش باشد چهبسيار غضبهايي كه مردم از پي آن ميروند. پس حقيت و بطلان به شهوت و غضب ما نيست.
پس ان شاءاللّه از آنچه عرض كردم يافتيد كه عقل انسان بسيار ميشود كه خراب و ضايع ميشود به اينگونه چيزها، و عقل غالب مردم خراب است. مگو عقل علما خراب نيست عقل آنها هم خراب است اگر خراب نشده بود چرا با هم مختلف ميشدند چون مختلف شدهاند معلوم است عقلهاشان عيب دارد كه هركدام غير هم ميفهمند و اين عيبها را خود آدم بر نميخورد مگر بعد از آنيكه گفتند ميبيند همينطور است. پس دين خدا را به عقل خود قرار مدهيد زيراكه اين عقلها هيچ اعتبار ندارد پس دين خدا موافق عقل هست ولكن موافق عقل محمّد و عقل كسي كه عقل او موافق عقل محمّد است او هرچه بفهمد درست است. آيا ميداني كه كي عقلش موافق و مطابق عقل محمّد است؟ آنكس كه بر هيئت و شكل و صفت محمّد است9جميع صفات او كه مطابق با صفات محمّد شد جميع حركات او كه مطابق با حركات محمّد شد اين قابليتي است مستقيم؛ حالا ديگر آنچه در اين بيفتد حق است و راست و درست. پس در اينوقت جميع خطورهاي خاطر اين كس و جميع علمهاي اين كس
«* 46 موعظه صفحه 358 *»
مطابق ميشود با علم پيغمبر، آنوقت ميشود از جمله آنها. آيا ميداني ميشود از جمله آنها يعني چه؟ نشنيدهاي كه فرمودند سلمان منا اهل البيت فرمودهاند صار سلمان من العلماء لانه رجل منا اهل البيت سلمان از علما است فرمودند نحن العلماء و شيعتنا المتعلمون و سلمان از جمله علما ميشود بجهت آنكه تابع محمّد و آلمحمّد: شده است در جزئي و كلي بجهت آنكه شيعه است و شيعه كسي است كه مشايعت ميكند محمّد و آلمحمّد را در جميع اعمال و افعال و احوال و اقوال. شيعه يعني مشايعتكننده پس كساني كه عاصيند آنها مشايعت پيغمبر نكردهاند و از راه او نرفتهاند پس شيعه مانند سلمان است كه مشايعت كرده و همينكه مشايعت كرد به راه او ميرود همينكه به راه او رفت بسوي مقصد او رفته همينكه بسوي مقصد او رفت به مقصد او ميرسد و همينكه به مقصد او رسيد با او محشور است. البته در قرآن خواندهاي كه ميفرمايد قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه بگو اي محمّد اگر شما خدا را دوست ميداريد متابعت مرا كنيد تا خدا شما را دوست دارد همينكه خدا شما را دوست داشت شما ميشويد حبيب اللّه چنانكه محمّد حبيب اللّه است و چنانكه آل محمّد احبّاء اللّهند شما هم حبيب خدا ميشويد آنوقت از جمله ايشان ميشويد آيا در دعا نخواندهاي كه لا حبيب الاّ هو و اهله حبيب اللّهي جز محمّد و آلمحمّد: نيست پس شيعيان هم چون از اهل بيتند احبّاء اللّهند.
خلاصه، مطلب ما اين بود كه دين خدا از براي عقل ظاهر است. اول مطلب اين بود كه دين خدا نور است و نور آن است كه ظاهر باشد و براي عقل ظاهر است لكن براي عقلي كه مطابق و موافق پيغمبر باشد دين خدا براي همچو عقلي پيداست چنانكه براي پيغمبر پيدا و هويداست.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 359 *»
«موعظه سيوپنجم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در ايام گذشته سخن در اين فقره از آيه بود كه يهدي اللّه لنوره من يشاء و در اين فقره هم سخن در معني نور بود و عرض كردم كه نور چيزي را ميگويند كه خود او پيدا باشد و بر هر چيزي هم كه افتاد آن را هم پيدا بكند چنانكه نور آفتاب خودش پيدا است و به در و ديوار هم افتاد پيدا ميشود و اگر نور آفتاب برود پي كار خود در و ديوار مخفي ميشوند. و عرض كردم كه نور اقسام بسياري دارد از جمله آنها يكي دين خداوند عالم است جلشأنه كه دين خداوند عالم نور خداوند عالم است چراكه اين دين خودش پيداست و پيداكننده هر چيزي است كه اين دين در او پيدا شد. اما خودش پيداست عرض كردم كه براي عقلها پيداست يعني هر عقل درستي ميفهمد كه اين دين دين درستي است. ببين در اين دين چهچيز است كه عقل انساني از او بدش بيايد؟ ببين هيچ عقلي در اين دين چيز قبيح منكري ميبيند؟ اما عباداتي كه در اين دين قرار داده اشرف آنها نماز است ببين اين نماز چه نعمت بزرگي است كه تو روزي پنج مرتبه بيايي پيش
«* 46 موعظه صفحه 360 *»
آفريننده خود بايستي و او را ثنا و تهليل و تمجيد كني، از براي او كرنش كني و به خاك نياز بيفتي و از او طلب آمرزش گناهان خود كني. ببين از اين چيزي بهتر است؟ خدايي كه تو را از عدم بوجود آورده و تو را از نطفه حالي به حالي كرده و تو را در شكم مادر روزي داده و از تو دفع بلاياي جن و انس را كرده آيا تو نميخواهي شكر اين را بكني؟ البته عقل ميگويد بيني و بين اللّه قانوني است بسيار درست. نماز را ببين متعدد قرار داده براي اينكه دين خدا را فراموش نكني. اين نفوس ماها كه همه در دنيا فرو رفته اگر اين نماز متعدد نبود و به كيف خودمان بود اسم خدا از ميان ميرفت. علامت تدين حالا نماز است اما زكوة و خمس كه مدتي است مرده آن قديميها يك حرفي ميزدند آن هم تمام شد مصلحت نديدند موقوف كردند مثل فرنگيها كه جمع شدند در مشورتخانه گفتند نماز حاصلي ندارد. اما يكي ديگر جهاد است كه آن هم در ميانه نيست ميماند حج آن هم كه خرج دارد زحمتي دارد و همهكس هم نميرود آحاد مردم ميروند و آنهايي هم كه ميروند بسياري از پي تجارت و منفعت و معامله ميروند اگرچه طوري شده كه الحمد للّه رب العالمين به فضل و كرم خدا توي ماها ـ توي شيخيه ـ حاجي از همهجا بيشتر پيدا ميشود. باري آن هم بالنسبه به جاهاي ديگر والاّ همهكس حج نميرود. و اما روزه اين روزه هم عبادت پنهاني است امري است مخفي اسلام بواسطه روزه بر پا نميشود اما آنيكه اسلام به آن برپا ميشود آن نماز است كه روزي پنجوقت در عبادتكدههاي اسلام حاضر شوند و جمع شوند و همه دست نياز بسوي خداي خود دراز كنند و چشم نياز بسوي خداي خود بگشايند حمد كنند ثنا كنند كرنش كنند به خاك مذلت بيفتند در پيش خداي خود. ببين چه عمل پسنديدهاي است اين نماز! ببين عقل چطور اين را ميپسندد! اين مردكه گبري كه اينجا آمده بود گفته بود كه از اسلام چيزيشان را كه من پسنديدهام نماز است عقل اين كار را ميپسندد. اينكه نماز كه اينطور در نزد عقل پسنديده و ظاهر است.
از آن جمله در اين دين روزه قرار داده براي تو، ببين اين روزه چه امر عظيمي
«* 46 موعظه صفحه 361 *»
است مردم از اين روزه غافلند و كأنه اين روزه براي آنها قلوني و تحميلي است يكپارهاي كه به بهانهها از زيرش بيرون ميروند و غافلند از اينكه چقدر مصلحت مردم در اين است. اما منفعتي كه به مزاج و بدن شما ميكند اين است كه در تمام ايام سال ميخوريد و ميآشاميد و در بدن شما اخلاط بسيار زياد ميشود و آن اخلاط سبب امراض ميشود، خداوند عالم در سال سيروز ايام رياضت قرار داده كه در اين سيروز رياضت بكشيد و گرسنگي بر مزاج شما مسلط شود تا اخلاط شما بسوزد. اگرچه اينها به كار عوام نميآيد لكن به كار متوسطين و خواص ميآيد همينكه حرارت معده و آن قوه هاضمهاي كه در معده هست غذايي ميبيند متوجه او ميشود و بيكار نميماند متوجه غذا ميشود و غذا را هضم ميكند وقتي كه غذايي نديد متوجه اخلاط ميشود بنا ميكند اخلاط فاسده را تحليل بردن اخلاط فاسده كه تمام شد مزاج تو صحت پيدا ميكند. جميع اطبا و جميع عقلا اين را تصديق ميكنند كه انسان در سالي يك مرتبه اين رياضت را بايد بكشد چنانكه آن اطبائي هم كه دين نداشتند گفتهاند آدم بايد هفتهاي يك مرتبه انگشت بزند و قي كند. يك چيزي فهميدهاند و عقلشان نرسيده چه بگويند اينطور گفتهاند. ببين خداوند چگونه قرار داده كه در هر ده روز يك روزه مستحب كرده. پيغمبر در ماهي سه روز روزه را سنت قرار داده چنانكه دو برابر نماز واجبي سنت قرار داده. همچنين روزه ماه مبارك را خدا فرض كرده و در ماهي سه روز هم پيغمبر سنت قرار داده يكي پنجشنبه اول ماه را يكي پنجشنبه آخر ماه را يكي چهارشنبه وسط ماه را به حكمتهايي كه طول ميكشد. حكمتش بطور اختصار اينكه هر عذابي كه بر امم سابقه نازل ميشد در روز چهارشنبه نازل ميشد پيغمبر خواست تو روزه باشي تا خدا بر تو رحم كند. اما پنجشنبه چون جميع اعمالي كه در ايام هفته ميشود در روز پنجشنبه آنها را عرضه ميكنند به خدا و خدا حكم ميكند در آنها اگرچه خدا هميشه ميبيند لكن روز پنجشنبه يك حكم جمعي دارد كه آن را روز پنجشنبه ميكند، پيغمبر خواست كه در آن روزي كه روز عرض اعمال است تو روزه باشي تا
«* 46 موعظه صفحه 362 *»
حكم نيكو درباره تو بشود. باري پيغمبر در ماهي سه روز روزه قرار داده كه ده ماه سي روز ميشود و روزه ماه شعبان را هم سنت قرار داد و اين ضِعف ماه رمضان ميشود يعني دو برابر ماه رمضان. چنانكه نماز نافله را هم دو برابر نماز واجبي قرار داد. باري مقصود اين بود كه در هر ده روز سنت كرده كه انسان روزه بگيرد بجهت آنكه ميخواست كه اخلاطي كه در اين ده روز در بدن جمع ميشود روزه كه گرفت بدن او از اخلاط پاك شود و بدن كه از اخلاط پاك شد مزاج صافي ميشود مزاج كه صافي شد شياطين كمتر وسوسه ميكنند باعث اين ميشود كه سينهها از وسوسه پاك شود. نميدانم كه از نكتههاي اين شريعت مقدسه چه عرض كنم.
همچنين از جمله خصلتهاي شياطين اين است كه هرجاي كثيفي كه ديدند سكنا ميكنند طبيعتشان اينست همانطور كه مرغ دانه ميخورد و طبيعتش اينست و گوسفند علف ميخورد و طبيعتش اينست بعض مرغها طبيعتشان اينست كه بر سر درخت منزل كنند بعض حيوانات طبيعتشان اينست كه روي زمين منزل كنند خُنفَساء([2]) دلش ميخواهد توي خاك و زير زمين منزل كند همچنين شياطين طبيعتشان اينست كه هر جايي نجس است مثل خلا هر جايي كثيف است مثل سر حمام آنجاها سكنا كنند آنجاهايي كه خاكروبه ميريزند اطراف خانه كه نجاست جمع ميشود همچو جاها منزل ميكنند و آنجا را دوست ميدارند و از آن گند و بو خوششان ميآيد مثل جُعَل([3]) كه از بوي فضله خوشش ميآيد پس اين شياطين ميگذرند و هر جايي كه كثيف ديدند گنديده ديدند سكنا ميكنند و ملائكه بر عكس شياطينند هر جايي كه طيب است طاهر است بوي خوش از آنجا ميآيد كتابي است حديثي است ملائكه طبيعتشان اينست كه آنجا نازل ميشوند و سكنا ميكنند از اينجهت
«* 46 موعظه صفحه 363 *»
كساني كه ميخواهند با ملائكه رابطه پيدا كنند جاي خلوتي اختيار ميكنند بخور بوي خوش ميدهند نماز ميكنند ذكر ميكنند همچو كه كردند ملائكه نازل ميشوند.
حالا برويم بر سر مطلبي كه بوديم آن اخلاط فاسده گنديده كه در بدن انسان جمع ميشود شياطين به اين اخلاط كه ميرسند جايي مناسب طبعشان ميبينند سكنا ميكنند اين حرفها را بجز حكيم و كسي كه خداوند چشم او را باز كرده باشد ديگر كسي نميفهمد و لذتش را نميبرد.
باري اين شياطين ميآيند و در آن اخلاط منزل ميكنند همينكه شياطين داخل بدن شدند فساد ميكنند اين اخلاط هم كه جمع شد فساد ميكند حكماً و گنديده و متعفن ميشوند و لازم نيست كه همينكه خلط گنديد حكماً تب بشود گاه است خلطي ميگندد و عضوي فاسد ميشود و ناخوشي ديگر پيدا ميشود و بسا آنكه تب هم نميآيد گاه است عضو مخصوص را فاسد ميكند و اين كلمه را براي اين گفتم كه اگر طبيبي در مجلس باشد بداند كه ناخوشي غير از تب هم از گنديدن اخلاط عارض ميشود. باري مقصود اينست كه اخلاط كه جمع شد فساد ميكند شياطين از اينجا كه ميگذرند ميبينند مجمع كثافتي است از اين جهت در رگ و پي كه خون و كثافت است سكنا ميكنند. از اين جهت پيغمبر9 كه طبيب نفوس بود خواست براي اين اخلاط بدن تنقيهاي قرار بدهد كه اين اخلاط فاسده بسوزد و شياطين از بدن بيرون روند. آيا نشنيدهاي كه اول ماه رمضان كه ميشود شياطين را غل ميكنند؟ چون ديگر جايي در بدن مؤمن پيدا نميكند كه برود وسوسه كند دستش بسته ميشود غل ميشود. پس وقتي اين خاصيت براي روزه حاصل ميشود و شياطين از بدن بيرون ميروند كه اين شخص به قاعده رياضت روزه بگيرد نه آنقدر شب بخورد كه روز تا پسين خيره كند از سر شب تا صبح نشخوار كند همينكه صبح شد تخمه كرده از بس خورده سرش درد گرفته و خيره كرده خودش را ناخوش كرده اينطور نباشد. لكن شما خود را عليل بپنداريد و اين معصيتها مرضهاي شماست و پيغمبر را طبيب نفوس خود بدانيد و او
«* 46 موعظه صفحه 364 *»
شما را پرهيز داده پس پرهيز كنيد و به قاعده راه رويد خدا ميداند كه چه تدبيري است كه عقل حيران ميشود ببين همين كه ماه رمضان اقبال ميكند ميبيني احوالات مردم تفاوت ميكند مردم ميل به مسجد بيشتر ميكنند مستعد عبادت ميشوند تسبيحها بند ميشود قرآنها جلد ميشود همينكه ماه رمضان ميآيد كساني كه لاي قرآن را در جميع سال وا نميكردند حالا اقبال ميكنند كه قرآن بخوانند و اين بجهت آن است كه آن شياطيني كه ميگفتند قرآن مخوان آنها را غل كردهاند و بسا كسي در تمام سال مسجد را نميديد ولو كلاهش توي مسجد ميافتاد نميرفت بردارد و پيشتر به تفنن هم مسجد نميآمد لكن همين كه ماه مبارك شد اقبال ميكند معلوم است آن شياطين كه ممانعت از مسجد رفتنش ميكردند غل شدهاند خوب حالا مسجد آمده با تفنن دستي به كمرش ميزند و كاشيها را ميشمارد و كتيبهها را ميخواند باز خانهاش آبادان اينقدر هم خوب است كه عجالةً بخود آمده آيا الاّ اين است كه اثر كرده و شيطان غل شده آنهايي كه در تمام سال شرب خمر ميكردند ماه مبارك موقوف ميكنند بعضيشان معلوم است كه آن شيطان غل شده است و خدا ميداند كه همه اينها از اثر نفس پيغمبر است كه همچو عبادتي قرار داده ببين چه توفيقي است اين ماه مبارك رمضان كه هر شب برميخيزي دعا ميخواني هر شب دعاي افتتح الثناء ميخواني الحمدلله موفق شدهاي به شب خيزي اگرچه براي سحري پا ميشوي ولكن موفق شدهاي به نماز شب به آرزوي سحر خوردن شب دعا ميخواني و نماز شبت را ميكني ببين اين ماه مبارك چگونه نمازهايت را به وقت ميكني ببين چه توفيقي شده اين ماه مبارك كه بجهت روزه يك قدري لاغر ميشوي پيه گردهات آب ميشود اين پيه كه گرده آدم را گرفت صداي قار و قور ميكند گردنت كه كلفت شد غرور زياد ميشود مثل اينكه يابو كه چاق شد بنا ميكند برجستن و دستهاش را بر زمين زدن يابوي ديگر كه ديد بنا ميكند دست زدن صدا دادن همه اينها از اين است كه گرده او پيه گرفته و چاق شده است حالا انسان هم كه چاق شد و گرده او پيه گرفت حالا ديگر قار و قور او عالم را خراب ميكند. من اينجا
«* 46 موعظه صفحه 365 *»
خليفه در بغداد، بنا ميكند ادعاها كردن شهوتها غضبها بكار بردن به محضي كه كسي با او حرف زد ميخواهد بزند به كله او، ميزنم به كلهات كلهات را خورد ميكنم و به محضي كه زني ميبيند دنبال او ميافتد فساد عظيم در اين چاقي بدن از براي انسان است و اين ماه رمضان پوزه او را باريك ميكند بدن را لاغر ميكند آن حالت غضب را ميبرد حالت كبر تمام ميشود حالت عجب براي آدم باقي نميگذارد حالت باغرويها و تماشاها براي او باقي نميگذارد حالت مجالس بطّالين و آن لغوها و آن شوخيها و خندههاي بيجا باقي نميگذارد ببين چه توفيقي است اين ماه مبارك كه همين كه اقبال كرد مردم در مساجد جمع ميشوند اقلاً دو ساعت سه ساعت غيبت نميكنند فحش نميدهند و در اين منافع بسيار از براي آنهاست ولكن عرض كردم خود را مريض بدانيد و پيغمبر را طبيب و او معالجه كرده شما را و شما را پرهيز داده پس بايد پرهيز كرد بيماري كه ناپرهيزي كرد بجز آنكه مرضش زياد شود ديگر فايده ندارد پس اگر احترام ماه مبارك را بداري گناهان گذشتهاي را كه داري خدا ميآمرزد و توفيق باز ايستادن از معصيت هم مييابي اگرچه يكپارهاي را شنيدهام كه اينقدر بياعتنايي ميكنند به اين ماه كه از شراب خوردن دست برنميدارند و از اعمال ناشايست خود باز نميايستند شماها خيالتان ميرسد كه كافر كسي است كه دوتا شاخ كجي داشته باشد و شكل سياهي و تركيب عجيب و غريبي داشته باشد خير كفار حنا بسته و نرم و نازك و سفيد و لباسهاشان به قاعده باشد بسيار است چه بسياري را كه ميبيني همه چيزشان مثل آدم است و كافر هم هستند و نجس هم هستند حالا تعجب ميكنيد كه فلانكس فلانآقا چطور ميشود كه كافر باشد؟ عرض ميكنم هركس دين خدا را سبك شمرد و بياعتنايي كرد كافر ميشود و نجس ميشود اگر دست به او گذاري دستت نجس ميشود و بايد بروي بشويي و اگر دستت را نشستي و نماز كردي با نجاست نماز كردهاي و نمازت درست نيست و بايد از سر نماز كني مثلاً كسي را تا پنج دفعه به او گفتند نماز كن و او بياعتنايي كرد همين كه بياعتنايي كرد كافر ميشود و اينها مرتدند و
«* 46 موعظه صفحه 366 *»
زنهاشان به خانههاشان حرام است و مال خودشان نيست چراكه زن مسلم به خانه كافر حلال نيست مالشان مال وارث است لكن حالا زمان زماني است كه دولت حق ضعيف است و دولت باطل غلبه دارد و كسي نيست اين احكام را جاري كند از اين جهت كساني كه استخفاف به ماه مبارك رمضان ميكنند و روزه نميگيرند و سبك ميشمرند دين خدا را فيالفور كافر ميشوند و نجس ميشوند مثل سگ توي خانههاشان بروي نميتواني غذايشان را بخوري چراكه نجس است و مردم هم مسامحه ميكنند. از او كفر ميشنوند و باز ميبيني با او معامله و معاشرت و آشنايي ميكنند و اگر بناي بياعتنايي با او بگذارند چند دفعه كه كفر گفت و بياعتنايي به دين كرد و با او معاشرت نكردند و از او اجتناب كردند ميبيند كسي متحمل او نشد جري نميشود ديگر كفر نميگويد پس اگر ببينيد كساني را كه بياعتنايي به ماه مبارك و روزه ميكنند پس از آنها اجتناب كنيد و همچنين به هر حكمي از احكام خدا كه انسان استخفاف كرد كافر ميشود ولو مستحبي از مستحبات را از راه استخفاف و بياعتنايي سبك بشمرد فيالفور كافر ميشود يا آنكه كسي به استخفاف غيبت كند يا به استخفاف شراب بخورد و هرچه به او بگويند و نهيش كنند بگويد برو اينها حرفهاي ملاهاست يا بگويد كي رفت از آن دنيا خبر بياورد تا اين حرف را زد فيالفور كافر ميشود و نجس ميشود و حكم عدل اگر باشد همانجا مثل سگ گردنش را ميزنند. باري ماه رمضان اينطور است كه عرض كردم. اين هم كه روزه.
و از جمله فرائضي كه در اين دين است اين حج است ببين اين حج چه فريضهاي است و چه امر عظيمي است و چه فوائد دنيا و چه فوائد آخرت دارد كه از جمله آنها سياحت در بلاد است و آيات خدا را در بلاد ديدن و مواطن پيغمبر را ديدن است وقتي رفتي و قبر آن بزرگوار را ديدي آنجاهايي كه تشريف داشتهاند ديدي يقينت زياد ميشود باوري كه انسان بواسطه ديدن ميكند به شنيدن نميكند همچنين ميروي خانه خدا را ميبيني عظمت خدا را ميبيني همچنين مردم از اطراف ميآيند و آنجا
«* 46 موعظه صفحه 367 *»
مؤمنين بلاد ديگر را ميشناسند يعني اگر از روي بصيرت و شعور بروند والا الاغها هم مكه ميروند و كسي را نميشناسند پس اگر از روي بصيرت باشد عالم هر بلدي به آنجا ميآيد مردم او را ميبينند وهكذا مردم اهل هر بلد را ميبينند مثلاً اگر كاشانيها آمدند و در ميان ايشان عالمي نيست از عاميشان دارد ميشنود و همچنين ساير بلاد از اقوال علما مطلع ميشوند و در هر بلدي چه علمها و چه حكمتها ميبيند و چه منفعتها ميبيند مال را كه عزيزتر از جانش است در راه خدا خرج ميكند مثل اينكه به كسي گفته بودند كه پول بده گفته بود كه اين جان نيست كه از سرش بگذرم دين نيست كه از سرش بگذرم پول است. حالا اينهايي كه مكه ميروند اين پول را در راه خدا خرج ميكنند و متحمل ميشوند. غرض منفعتهاي عظيم خداوند در اين حج قرار داده. باري انسان كه سفر نكند بچهننه است هيچ جاي دنيا را نديده خيال ميكند دنيا تا دنيا از دروازه گبري تا دروازه ريگ آباد است خيال ميكند كه جميع بزرگان و علماي دين منحصر است به ملاّشمسعلي و ملاّقمرعلي بجهت آنكه هيچ جا را نديده است ولكن وقتي سفر كرد از اين شهر به شهر ديگر رفت و از آن شهر به شهر ديگر رفت پخته ميشود و كامل ميشود پس اگر اين حج نبود جميع مردم جهال و ناپخته بودند وانگهي مردم مخلوقند براي نوكري و نوكر زحمت نكشيده سفر نكرده سخلو نكشيده هميشه كنار ننهاش خوابيده باشد نوكري نميداند پس اين همه خاصيتها براي حج است.
همچنين زكات در دين قرارداده اگرچه اين حرف از حرفهاي قديمي است و كسي گوش نميدهد لكن براي دولت ميگويم در اين زكات ببين چه مصلحت عامهاي است در بلاد فقرائي هستند كه تمكن از كسب ندارند خداوند در اموال اغنيا از براي فقرا قدر معيني قرار داده و چون در علم خدا بود كه فقرا ده يك اغنيا باشند در اجناسشان ده يك قرار داده در نقودشان چهل يك قرار داده كه به فقرا بدهند و وقتي اغنيا زكات دادند فقرا سير ميشوند فقرا كه سير شدند ديگر دزدي نميكنند و چشم حسد به مال اغنيا نميدوزند چشم حسد كه به مال اغنيا ندوختند بركت از مال اغنيا
«* 46 موعظه صفحه 368 *»
نميرود. اين را بدانيد و به هركس هم ممكنتان باشد برسانيد خيالتان نرسد كه همينكه زكات ندادي غنيمت است چنين نيست بلكه هيچ مالي در بر و بحر عالم تلف نميشود مگر به ندادن زكات و زكات كه ندادي اين را بدان يا ظالم ميبرد يا دزد ميبرد يا صوله ميخورد يا موش ميخورد يا يكي قرض ميكند پس نميدهد به هر كيفيتي كه هست اين مال از تو گرفته ميشود و اگر به دست خود زكات مالت را دادي اطاعت خدا كردهاي و مال تو هم سالم ميماند و چيزي چند در اين زكات هست كه نميشود گفت بعضي از آنها را ميگويم هرچه ميخواهد بشود. چنانكه استخفاف به نماز باعث كفر ميشود استخفاف به زكات هم كفر است در زكات هم اگر به اينجا رسيد كه به استخفاف و بياعتنايي كشيد بدانكه كافر است زن به خانهاش حرام است هرچه بچه درست ميكند حرامزاده است امر خدا را سبك شمردن چه معني دارد پس بداند كه هرچه بچه ميسازد حرامزاده ساخته است مرتد شده زنش زنش نيست چراكه لنيجعل اللّه للكافرين علي المؤمنين سبيلاً ببين امر چقدر عظيم است و چقدر مردم اهمال ميكنند و خوار ميشمرند دين خدا را چه بگويم مردكه ميميرد و زكات سي ساله و پنجاه ساله در گردن دارد و تركه به وارث نميرسد زكات دين است و اول دين را بايد جدا كرد آنوقت اگر چيزي باقي ميماند وارث بردارد ببرد و حالا اگر اين مال را زكوتش را بدهند ديگر چيزي براي ورثه نميماند حالا اين مال را ورثه جمع ميكنند و بر ايشان حرام است حرام ميخورند حرام ميپوشند حرام خرج ميكنند باز معلوم است كه ورثه هم زكات نميدهند حرام اندر حرام ميشود و ميگذارد و ميرود و آن طبقه هم همينطور همچو پشت به پشت زكات اين مال داده نشده و هيچ كدام هم زكات ندادهاند ببين چه ميشود گمان اين مردم اين است كه مال دارند مالشان كجا بود اگر دولت حق بيايد معلوم ميشود كه جميع آنچه در دست مردم است الا آنچه در دست مؤمن متدين است ديگر باقيش هيچ چيزش مال خودشان نيست بلكه همين گندمي كه زراعت ميكند اگرچه ميگويند الزرع للزارع ولو كان غاصبا لكن جميع اين
«* 46 موعظه صفحه 369 *»
را كه ميخورد پيشترش زكات اين گندم را نداده حبهاش كه از تو نيست تخم از تو نيست زكوتش را كه ندادي حرام ميشود چراكه مال فقرا بوده دخلي به تو ندارد آيا ميخواهي بركت آسمان قطع نشود ميخواهي ظلم نباشد ميخواهي ظلم نكنند اين است كه به شما ظلم ميكنند و به هيچ وجه آهتان ظالم را نميگيرد بجهت آنكه شما كه مالي نداريد زيرا كه حقوق خدا ميبايست داده شود حالا ظالمي كه بيايد پي كله شما بزند مالتان را بگيرد آه شما او را نخواهد گرفت تو مال نداشتي ملك نداري تخم نداري زرع نداري هي فرياد ميكني كه به من ظلم ميكنند تو مال و ملكت كجا بود. باري اين ندادن زكات و بياعتنايي به آن آثاري دارد كه اگر عرض كنم مفسدهها ميشود حال با اين مال ميرود زن ميگيرد كنيز ميگيرد كنارش ميخوابد حاجي زاده درست ميكند پس ببين بياعتنايي به زكات چه آثار از او برميخيزد والاّ چرا در بيع و شرا و كسب و كار مردم نبايد بركت باشد اين است كه آفات ميرسد تلف ميشود دزد ميبرد بلوچ ميبرد غرابها غرق ميشود همه بجهت اين است كه زكات نداده. خمس هم همين حكايت است آن هم داده نشده در چندين پشت و آن هم دين است و بر ورثه حرام است و آن را ورثه برميدارند و تصرف ميكنند و حرام ميخورند.
باري مقصود اين بود كه اين ديني كه پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و آله آورده عاقل هرگاه به نظر انصاف در آن نظر كند ميبيند كه آنچه قرار داده همه از روي عدل و انصاف است همه از حكمت است ببين تو را نهي كردهاند از شراب در اين چه حكمتي است ببين در شرب خمر چه فسادي است انسان به حالتي ميشود كه باك ندارد از اينكه به مادر و خواهر خود بجهد امّالفساد است جميع شرور در خانهايست و كليدش شراب است حالا پيغمبر اين شراب را حرام كرده ببين چه حكمتي است كه كذب را هم حرام كرده غيبت را هم حرام كرده چه حكمتها در اينهاست كه اگر بخواهم حكمتهاي اين شرايع را بگويم اين ماه مبارك كفايت نميكند پس اين دين ديني است كه عقلهاي سليم وقتي به اين دين نگاه ميكنند ميفهمند كه گذارنده اين دين بايد
«* 46 موعظه صفحه 370 *»
حكيم باشد و بايد مطاع و متبع باشد واللّه هركس اعتبار دنيا را بخواهد اگرچه اعتقاد به معاد نداشته باشد همين ميخواهد در دنيا معتبر باشد به اين شريعت راه برود وقتي مال كسي را نخوردي امين مال مردم ميشوي به زن مردم كه نگاه نكردي توي هر خانهاي راهت ميدهند جايت ميدهند همچنين وعده تو كه خلف نشد معتبر ميشوي و اعتبار دنيا همينهاست پس آنچه شارع فرموده اگر به عمل آوردي براي دنيا دنياي تو معمور ميشود و واللّه اگر طالب عزت دنيا هم باشي به اين شريعت راه برو هركس هرقدر ذلت دارد همانقدر از اين شريعت منحرف است بقدري كه فحاش است همان قدر در ميان مردم هرزه قلم رفته بقدري كه مال مردم را خورده همان قدر در ميان مردم بياعتبار است براي خاطر يك قروش خودش را از اعتبار هزار تومان مياندازد و به شريعت عمل نميكند پس بر شما باد به مواظبت اين شريعت اگر طالب دنياييد و بر شما باد به مواظبت اين شريعت اگر طالب آخرتيد.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 371 *»
«موعظه سيوششم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در ايام گذشته سخن در اين فقره از آيه بود كه ميفرمايد يهدي اللّه لنوره من يشاء و مقصود اين بود كه شرح نور بشود كه آن نور چيست و چند قسم است. از آن جمله عرض كردم كه يك معني نور دين خداوند عالم جلشأنه است چراكه اين دين خودش ظاهر و هويداست و بر هرجايي كه پيدا شد و تابيد و هركس متصف بصفت دين شد او را هم پيدا ميكند اما پيدايي خود دين را عرض كردم كه چگونه ظاهر است براي صاحبان عقلهاي مستقيم و اما هركس اين دين پيش او رفت او هم پيدا ميشود نهايت اشكال را دارد وانگهي در چنين مجلس و از براي عوام و اصل مسأله مسألهايست بسيار مشكل ولكن استعانت ميجويم از امام زمان صلوات اللّه عليه كه مسأله را به زبان عاميانه عرض كنم بطوري كه هم خواص بفهمند و هم عوام از آن بهره برند ولكن شرطش متوجه شدن و دل دادن است و حواس كه جمع شد اميد فهميدن هست و حواس كه جمع نشد آدم حرف يوميهاش را هم نخواهد فهميد.
«* 46 موعظه صفحه 372 *»
پس ميگويم كه خداوند عالم جلشأنه ذاتي است كامل كه در آن ذات و در آن كمال هيچ نقصاني راهبر نيست و هرچه جز خداست در او نقصاني هست و چيزي باشد و كمالي به عقل كسي برسد كه خدا آن كمال را نداشته باشد نخواهد بود بلكه خداوند عالم است داراي كل كمالات هرچه خوب است و عقلها ميگويند اين كمالي است عظمتي است جمالي است جلالي است صفات نيكويي است خداوند عالم داراي آن است بعد از آن اين خداي صاحب كل كمالات مشيتي خلق كرد و خلقي خلق كرد كه آن خلق آيت و علامت خداوند عالم بود و از خداوند عالم بود چنانكه آفتاب عالمتاب اصل قرص آفتاب در آسمان موجود است و صاحب درخشاني و تلألؤ است و اول چيزي كه از آفتاب ظاهر ميشود اين نور اوست بلاتشبيه از براي خدا شبيهي نيست لكن چون ائمه به اين زبانها حرف زدهاند رخصت داده شده از اين جهت ميگويم اول چيزي كه از خداوند ظاهر شده نور خداوند است و شما ميدانيد نور هرچيزي مانند اوست چنانكه نور آفتاب زرد است مانند آفتاب گرد است مانند آفتاب گرم است مانند آفتاب درخشان است مانند آفتاب. حالا همچنين است اين نور خداوند عالم نه اين است كه اين نور بر صفت خداوند عالم نبود و صفت خداوند عالم نبود بلكه اين نوري كه خداوند عالم از خود ابراز داد و ظاهر فرمود بر صفت خداوند عالم بود يعني همين نور ظاهر كمال خدا بود و پيدايي جلال و جمال و عظمت خدا بود و خداوند به اين نور خبر داد بندگان خود را كه منم كاملي كه در من نقص نيست منم نوري كه در من ظلمت نيست منم غنيي كه در من فقر نيست منم دائمي كه در من فنا نيست و هر كمالي و هر ثنائي كه خداوند عالم از خود ابراز داده بواسطه آن نور ابراز داده و جميع آنها را بواسطه آن نور در عرصه امكان ظاهر كرده و مردم را به اين زبان بيزباني خبر داده چهبسيار سخن كه به زبان بيزباني و به زبان حال گفته ميشود از جمله عجايب اين زبان حال اين است كه به يك لغتي تكلم ميكند كه هندي به هنديتش ميفهمد فارسي به فارسيتش ميفهمد تركي به تركيتش ميفهمد
«* 46 موعظه صفحه 373 *»
عربي به عربيتش ميفهمد و هر صاحب لغتي به لغت خود ميفهمد ببين چه لغت عجيب و غريبي است و چقدر سخن بايد واضح باشد كه اهل هر لغتي آن را بفهمد. مَثل زبان حال اين است كه شخص مريض ميرود پيش طبيب چشمش زرد شده است بدنش زرد شده است حالا اين به زبان فصيح و بليغ به طبيب ميگويد اي طبيب صفرا بر مزاج من غالب شده و مرا كاهيده اگر چه به زبان هيچ نگويد لكن همين كه طبيب نگاه به او ميكند اگر طبيب فارس است فارسي ميفهمد اگر هندي است هندي ميفهمد اگر ترك است تركي ميفهمد وهكذا مثلي ديگر يك كسي را ميبيني دستش را همچو گرفته گردنش را كج كرده خود را كوچك كرده سر را بزير انداخته اين به زبان حال ميگويد كه من كوچك و ضعيفم و خوار و فقير و ناتوانم چارهاي ندارم و چنان بيان ميكند كه جميع فرقهها و اهل جميع زبانها اين بيان را ميفهمند. وقتي زبان حال مخلوق را دانستي آيا چه خواهد بود گمان تو در خدا؟ زباني كه خدا بيان كند اهل هزار هزار عالم جدا جدا هريك از آنها بحسب خود بطوري كه خدا بيان كرده ميفهمند نميبيني آن كسي كه اين آسمان را بلند كرده به زبان حال و به زبان بيزباني گفته منم تواناي قادر آن كسي كه آفتاب را نور بخشيده و او را در اين آسمان قرارداده به زبان بيزباني گفته منم عليم قدير خبير وهكذا نميبيني وقتي خداوند اين الوان و اين اشكال را آفريد آيا نه اين است كه به زبان حال گفته كه منم بينايي كه هيچ كوري در من نيست منم آن بينايي كه در ظلمات شب چيزي را از من پنهان نميتوان كرد منم آن بينايي كه از پس ظلمات سهگانه در شكم مادر نقشها ميبندم و طفل را به اين نظم و به اين حكمت خلق ميكنم و در ظلمات زمين جانوران را فراموش نميكنم و رزق هركس را به او ميرسانم پس به اين جور به زبان حال و به زبان بيزباني سخن ميگويد حالا اگر اين مسأله را فهميدي اين مسأله مشكل را هم خواهي فهميد كه اين احاديث قدسي كه ائمه و پيغمبر صلوات اللّه عليهم خبر دادهاند كه خدا چنين فرموده از چه باب است از همين باب است كه نگاه ميكنند در ملك و ملكوت به آن نظري كه ايشان دارند و
«* 46 موعظه صفحه 374 *»
اوضاع ملك و ملكوت را بحقيقت ميفهمند پس از آن تعبير ميآورند به اينكه خدا چنين گفته و خدا چنين خطاب كرده و خلق چنين جواب دادهاند همه اينها را بيان ميكنند و حكايت ميكنند از آن زبان اگرچه بكار عوام چندان نميآيد لكن براي لذت بردن علما عرض ميكنم كه هرگاه حكيمي بيان كند براي شما كه آفتاب خطاب ميكند به بخارهاي زمين كه بالا بياييد بسوي من جميع بخارها ميگويند سمعنا و اطعنا و اسرعنا همه ماها مشتاقيم و اطاعت ميكنيم و ميآييم بسوي تو ميبينيد راست گفته كل زمين از اين سخن آگاه شدهاند و هيچ صدايي به گوش كسي هم نخورده و به اين طور است كه و ان من شيء الاّ يسبّح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم ميفرمايد نيست چيزي مگر اينكه تسبيح خدا را ميكند تسبيح ميكند در زبان عربي يعني پاك ميكند حالا تسبيح ميكند خدا را يعني اقرار به پاكي خدا ميكند و به پاكي ياد ميكند خدا را آيا هيچ ميفهمي چطور؟ مثلاً آنكسي كه مريض است تسبيح ميكند خدا را كه پاك است آفريننده من از مرض و ناتواني و گرسنه تسبيح ميكند خدا را كه پاك است خداي من از گرسنگي و سيري آنكه آب ميخورد تسبيح ميكند خدا را كه پاك است خداي من از اينكه حاجت به آب خوردن داشته باشد و همچنين سنگ تسبيح ميكند خدا را باينكه پاك است آفريننده من از عجزي كه من دارم و از جهلي كه من دارم وهكذا پس نيست چيزي مگر آنكه تسبيح ميكند خدا را ولكن لاتفقهون تسبيحهم ولكن مردم نميفهمند اين لغت را و اگر بفهمند ميبينند هرچيزي خدا را به زبان واضح تسبيح ميكند. اين را هم بدان كه تسبيحي چند است كه با گوش ميشود و تسبيحي چند است كه با چشم ميشود و تسبيحي چند است كه به ذائقه ميشود و تسبيحي چند است كه به شامه ميشود و تسبيحي چند است كه به لامسه ميشود و هريك از اين نوع مخلوقات خدا را تسبيح ميكنند پس اگر تو را هوشي بسر باشد نگاه به آسمان و زمين كن ببين كه جميع آسمان و زمين مشغول تسبيح خداوند عالم هستند و همه اقرار به پاكي خدا دارند و همه ميگويند تو پاكي از صفات مخلوقات و از صفتي كه ما داريم
«* 46 موعظه صفحه 375 *»
جميع خلق به اين ذكرها مشغولند و نماز خود را در درگاه خدا ميدانند. باري مقصود اين بود كه زبان حال مخلوقات را ديدي اين طور واضح بود ببين زبان حال خدا چه وضوحي خواهد داشت و خداوند به زبان حال خود چگونه سخن خواهد گفت.
پس چون آن نور مقدس را آفريد به زبان بيان خود كه همين نور باشد بيان كرد براي كاينات كه منم خداي يگانه اين است كه در قرآن از اين شهادت خبر داد كه شهد اللّه انه لااله الا هو خدا شهادت بيگانگي خود داد در عرصه امكان كه لااله الا هو همين نور را كه ظاهر كرد چون غير از همين نور چيزي نبود و غير از او كاملي نبود و غير از او ملجأي و ملاذي و پناهي نبود و خدا به همين نور ظاهر كرد كه كاملي و ملاذي و ملجأي و پناهي به غير من نيست پس خداوند چون آن نور مقدس را در عالم ابراز داد آن نداي عظيم را به وجود همين نور در عالم ابراز داد چنانكه آفتاب به وجود نور خود ابراز داد كه شهادت ميدهم كه منم تابان منم گرم منم درخشان منم چنين و چنان همچنين خداوند عالم هم اين نور را كه ابراز داد به ابراز اين نور شهادت داد كه منم خداي يگانه منم كاملي كه هيچ نقصان در من نيست منم دائمي كه هيچ زوال از براي من نيست منم يگانه و يكتايي كه در ذات من هيچ تعدد نيست منم آن پاك و منزهي كه هيچ آلايش براي من نيست پس همان نور شد شهادت خدا به كمال و جمال و جلال خود حالا اين نور چه بود بديهي است پيش شما كه اين نور وجود پاك محمد9 بود و كيست به غير از او اول ماخلق اللّه و كيست سابقتر از او در وجود و كيست كه خدا او را كريمتر و شريفتر و عظيمتر از همه كس و همه چيز آفريده باشد اين است كه ميفرمايد اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده خداوند ما را از نور ذات خود اختراع فرمود و امر بندگان خود را به ما واگذاشت پس خداوند عالم چون ايشان را در عالم ابراز داد ايشان شدند آيت كمال خدا اگر خدا به ما نگفته بود و شهادت به كمال خود نداده بود كه ميدانست كه خدا كامل است؟ كه ميدانست كه خدايي هست كسي چه ميدانست اگر گويي به عقل خود ميگويم عقل تو نور محمد و تابش رخساره محمد است اگر آن
«* 46 موعظه صفحه 376 *»
شهادت نبود عقل و شعور نبود كه بفهمي. اين است كه در زيارت ميخواني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم اي آلمحمد هركس اراده خدا كند ابتدا به شما كند و هركه خدا را توحيد كند از شما قبول كند و يگانگي خدا را انبيا از شما آموختهاند و آنچه انبيا از صفات خدا هرچه گفتهاند از شما تعليم گرفتهاند هيچكس داراي علم توحيد نيست مگر هرچه از محمد9 آموخته باشد بجهت آنكه يگانگي خدا وجود پاك محمد است9 و اوست يگانهاي كه براي او هيچ ثاني نيست و يگانگي خدا به اين وجود شناخته ميشود و به اين وجود لميلد بودن خدا فهميده ميشود مگو من در قل هو اللّه احد ميخوانم كه لميلد و لميولد و حال اينكه اين پيغمبر از پدر و مادر به عمل آمده است ميگويم بلي تو خيالت ميرسد پيغمبر همين است كه از عبداللّه و آمنه به عمل آمده است و امر نه چنين است آيا نشنيدهاي كه حضرت امير از دور ميآمدند حضرت رسول فرمودند مرحبا بمن خلقه اللّه قبل ابيه ادم باربعين الف عام يعني خوش آمد آن كسي كه خدا او را پيش از پدرش حضرت آدم آفريد به چهل هزار سال حالا وجود پاك پيغمبر هزار هزار دهر قبل از جميع كاينات آفريده شده آنوقت و آنجا عبداللّه و آمنه كجا بودند عبداللّه و آمنه از شعاع او آفريده شدهاند پس آن بزرگوار چون سابقي بود كه هيچ سابقي بر او نبود لميولد است و از هيچچيز تولد نكرده است به هيچ قسم تولد نه مثل تولد فرزند از پدر و نه مثل تولد نور از چشم و نه مثل تولد آب از چشمه و نه مثل تولد نتيجهها از مقدمات و ادله، به هيچ وجه آن بزرگوار از چيزي تولد نكرده است و براي آن بزرگوار ماده و سببي سابق نبوده و همچنين لميلد است يعني هيچ چيز از او كنده نشده بجهت آنكه لميجعل اللّه لاحد في مثل الذي خلقهم منه نصيبا هيچ چيز از طينت ذات او خلقت نشده اين چهارده نفس از طينتي خلق شدهاند كه هيچكس از آن طينت خلق نشده و هيچكس از طينت آن چهارده نفس كنده نشده و شما در قرآن خواندهايد كه و جعلوا له من عباده جزءا و دانستهايد كه ولد جزء والد است و از طينت والد است و از اصل طينت و خميره والده است و هرچه خلق
«* 46 موعظه صفحه 377 *»
شده از نور ايشان است نه از خميره و طينت ايشان و اگر كسي از خميره و طينت ايشان خلق شده بود هرآينه در رتبه و درجه مساوي با ايشان بود و حال آنكه باجماع جميع شيعه كاينات از نور ايشان خلق شدهاند و به پرتو ايشان موجود شدهاند و احاديث بسيار بحد تواتر بر اين شهادت ميدهد پس نه از براي ايشان ولدي است و نه از والدي بعمل آمدهاند اين است كه در باطن اين آيه كه ماكان محمّد ابا احد من رجالكم چنين ميفرمايد. پس آن بزرگوار لميلد است و خدا او را چنين آفريده و لميولد است و همچنين براي آن بزرگوار كفوي و مشاكلي و همسري و همدوشي نيست و هيچكس در طينت ايشان شريك نيست و ايشان منفردند پس ايشانند آن شهادتي كه خدا داده به يگانگي خود و شهادتي كه خدا داده به سلطنت خود و شهادتي كه خدا داده به بيمثلي خود و بيمانندي خود.
باري مقصود اين بود كه خدا چنين نوري آفريد و اين نور نور محمد و آلمحمد بود صلواتاللّه عليهم اگر بزرگ ميخواهيد همچو بزرگي براي خود بگيريد و افتخار به اطاعت همچون كسي بكنيد پس اگر كسي كسي را در اين مقام يگانگي با اين بزرگوار شريك كند مشرك شده است به خداي عزوجل حقيقتا واقعا زيرا كه اگر كسي را در اين مقام با اين بزرگوار شريك كرد به زبان حال قائل شده است كه خدا دوتا اينگونه خلق كرده است و اگر دوتا خلق كرده است شهادت داده كه من دوتايم اگر از جور محمد دوتا داري و سهتا داري شهادت دادهاي كه خدا دوتاست و سهتاست نعوذباللّه پس يگانه بودن اين نور در آئينهخانه امكان شهادت به يگانگي خداست اين است كه در قرآن فرموده لقد جاءكم برهان من ربكم آمد نزد شما برهاني از پرورنده شما و به اعداي ما فرمود قل هاتوا برهانكم انكنتم صادقين اما خداي ما كه برهان دارد و حاضر است اما بتها بياورند آن بتهاي شما برهان خود را و نشان ما بدهند و بياوريد برهانتان را اگر از راستگويانيد يعني برهانتان را نشان بدهيد چه برهاني بياورند اما ما كه برهان را نشان ميدهيم برهان ما وجود پاك محمد است9 خداوند وجود پاك محمد را برهان
«* 46 موعظه صفحه 378 *»
توحيد خود قرار داده پس اين وجود پاك مقدس كه آيت يگانگي خداست و برهان اثبات خداست متصف است به صفاتي چند كه به آن صفات ذات خدا اثبات ميشود خدا نيست عبد خداست لكن در عبوديت خود و در آئينه بودنش از براي نور خدا متصف است به صفاتي چند كه آن صفات بواسطه اينكه نور خدا بر آن تابيده و بواسطه اينكه خداوند از آئينه وجود مقدس آن بزرگوار به جلوه درآمده آن صفات بتلألؤ درآمده چه كنم كه مطلب بلند است و از فهم عوام برتر است.
عرض ميكنم كه خداوند به پيغمبر خود صفات كمالي داده كه آن صفات كمال بواسطه آنكه پيغمبر نور خدا بوده و هست در نهايت تجلي و تلألؤ است يعني كمالات پيغمبر بواسطه آنكه نور خدا بود براي مردم آشكار شد پس نور پيغمبر براي كل مردم هويدا شد و كمالات پيغمبر براي خلق در عرصه امكان آشكار شد بطوري كه در عرصه امكان كسي نماند مگر اينكه شناخت كمال پيغمبر را جلال و جمال پيغمبر را صفات پيغمبر را حتي لايبقي ملك مقرب و لانبي مرسل و لاصديق و لاشهيد ولاعالم و لاجاهل و لادني و لافاضل تا آنجا كه ميفرمايد الا عرّفهم جلالة امركم و عظم خطركم و كبر شأنكم و تمام نوركم مقصود اين بود كه خداوند عالم در آن عالم براي پيغمبر تلألؤي و ظهوري عطا فرمود كه نور او در عرصه امكان تابيد و جميع عرصه امكان دانستند كمال و بهاء و جمال و جلال پيغمبر را و زهد و ورع پيغمبر را و عصمت پيغمبر را بطوري كه بركسي مخفي نماند و به اين واسطه حجت خدا بر جميع خلق تمام شد و به اين واسطه مبعوث بر كل موجودات شد و به وجود مبارك خود رسانيد بجميع اهل عرصه امكان توحيد خدا را و اسماء و صفات خدا را بطوري كه اهل هزار هزار عالم خدا را شناختند اما دين خدا كدام است هماني است كه پيغمبر ابراز داد و انشاءاللّه درست بفهميد كه چه عرض ميكنم نميگويم كه آنچه پيغمبر روايت فرمود آن توحيد خدا بود و كمالات خدا بود و دين خداوند عالم بود بلكه ميگويم كه آنچه از كمالات و صفات خود ابراز داد همان دين خداست نه اينكه مثل دين خداست دين خدا همان
«* 46 موعظه صفحه 379 *»
يكي است و رضاي خدا جميعا در آن است دين خدا كه ذات خدا نيست عرض ميكنم از ذات خدا كه گذشتي دين خدا يعني صفات خدا و صفات خدا وجود پيغمبر9است و آن دين خداست، اخلاق پيغمبر دين خداست، اعمال پيغمبر دين خداست، اقوال پيغمبر دين خداست و از اين صفات كه بالا رفتي توحيد خداست و از آنجا كه پايين آمدي وجود پاك پيغمبر است9 پس اقوال پيغمبر آنچه كه گفت و به زبان او جاري شد دين خدا بود و افعال پيغمبر آنچه كه كرد و بر دست او جاري شد همان دين خداست و همينكه ظاهر كرد اخلاق پسنديده خود را اين شد دين خدا و الحمدلله شما بصير و دانا ميباشيد و مثل اين مردم ظاهري نميباشيد كه وقتي ميشنوند وحي از آسمان آمد خيال ميكنند يك صداي قرقري از آسمان آمد و جبرئيل هم آن صدا را آورد پايين حالا ديگر پيغمبر هم اين صدا را كه شنيد دستپاچه شد كه حالا وحي نازل شد خير همچو نيست بلكه جميع وجود پيغمبر دين خداست جميع خطرهها و ارادههاي دل پيغمبر دين خداست جميع خواهشها و كرشمههاي او و جميع اخلاق او و سليقه او آن است دين خداوند عالم آنچه گفته همان است دين اين است كه خداوند عالم ميفرمايد مااتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا اين است كه احاديث بسيار رسيده است كه خداوند پيغمبر خود را تأديب كرد و او را مؤدب كرد تا ادب او را پسنديد يعني حالا ديگر نشست و برخاستت و افعالت و اقوالت همه را پسنديدم و به او خطاب كرد كه انك لعلي خلق عظيم تو بر خلق عظيمي هستي ثم فوّض اليه امر دينه و قال مااتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا پس امر دين خود را به او واگذارد و فرمود كه آنچه اين پيغمبر براي شما بياورد آن را بگيريد و آنچه شما را از آن نهي كند نهيپذير شويد بعد از آنكه چنين شد به اجمال نازل كرد كه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه هركس كه اطاعت اين رسول كند بتحقيق كه اطاعت كرده خدا را و نگفت آنچه اين رسول بگويد و بگويد قال اللّه آن دين خداست قال اللّه نميخواهد خودش قولاللّه و ديناللّه است هرچه بگويد بايد اين وجود را اطاعت كرد
«* 46 موعظه صفحه 380 *»
بگويد بكن بكن مكن مكن برو برو بمير بمير آنچه بگويد مطاع است و از اين بيشتر تفصيل داد و گفت قل انكنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه اگر شما دوست خداييد و راست ميگوييد حبيب اللّه اصلي اولّي منم پس به شكل من شويد تا خدا شما را دوست دارد چه عرض كنم بنا نيست مردم باحاديث رجوع كنند و الا اگر يك كسي پا بيفشرد و از احاديث دليل براي يكي از اين مطالب بخواهد زياده از تواتر ميتوان دليل آورد لكن بناي رجوع باحاديث نيست مردم خيالشان ميرسد كه پيغمبر مردي بود از اهل مكه مثل باقي مردم آمد و گفت من پيغمبرم جبرئيل هم مثل خروسي يا كركسي از آسمان ميآمد پايين پيش پيغمبر و بگوش پيغمبر ميگفت تو پيغمبري و وحي اين طور ميآورد اگرچه امر همينطور است و واقعا جبرئيل بايد نازل بشود بلاشك اگر جبرئيل نازل نشود براي اين بدن پيغمبر، پيغمبر هيچ نميداند ولكن نه اين است كه مثل قوشي از آسمان ميآيد بگوش پيغمبر صدايي ميدهد و اين ميشود وحي و چون سخن به اينجا رسيد فيالجمله مطلب را شرح دهم.
آيا تو ميداني كه هرچه مخلوق است و پا به دايره امكان گذاشت ملكي موكل به آن است به هر دانه رملي ملكي موكل است به هر سرمويي ملكي موكل است بلكه به هر حركتي از حركات كه در عالم ميشود ملكي موكل است خدا ملكي آفريده در جانب چپ اين انگشت و حكم كرده كه هر وقت ميل ميكند كه اين انگشت به جانب چپ رود او را بكش ببر به جانب چپ. ملكي ديگر در جانب راست اين انگشت آفريده كه هر وقت ميل ميكند كه به جانب راست برود او را بكش ببر به جانب راست وهكذا به هريك از انگشتان تو ملكي موكل است كه گاهي آنها را حركت ميدهد و گاهي ساكن ميكند و همچنين يك ملكي به پلك بالاي چشم تو چسبيده و يكي به پلك پايين چشم و آن دو ملك را امر كرده كه گاهگاهي اين دو پلك را نزديك هم بياوريد تا از غبارهايي كه در هواست و بر روي چشم مينشيند پاك شود مثل دستمالي كه هي روي آينه بزنند و ملكي آفريده كه هرگاه تخم چشم بطرف راست بخواهد بگردد او را بطرف راست
«* 46 موعظه صفحه 381 *»
بگرداند و ملكي آفريده كه اگر بخواهد بطرف چپ بگردد بگرداند و همچنين بر جميع حركات عالم خدا ملكي موكل كرده است اين است كه و مايعلم جنود ربك الا هو اين را كه دانستي و معلوم شد حالا از جمله ملائكه ملكي است كه به خطرههاي دل مردم موكل است و به خيالات مردم موكل است به هر خطره خيري و خيال خيري كه براي مردم ميآيد ملكي موكل است چنانكه بر هر خطره شري كه در دل مردم پيدا ميشود شيطاني موكل است كه آن را در دل شخص ميآورد اگرچه بر آن شيطان هم ملكي موكل است و بر عمل او هم ملكي موكل است لكن حالا آن مقصود نيست حالا مقصود اين است كه به هر خيال حقي ملكي موكل است پس هر خيال حقي هر توجهي هر ذكر خيري كه در دل تو ميآيد ملكي موكل به آن است كه آن را ميآورد در دل تو اما من و تو اطمينان نداريم كه اين خطرهاي كه در دل ما شده اين را شيطان آورده در دل ما يا ملك آورده بجهت آنكه معصوم نيستيم و هوي و هوس بسيار داريم و از ما بواسطه آن هواها و هوسها خطا بسيار سرميزند ولكن معصوم مطهري مثل پيغمبر همچو معصومي مثل جناب پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و آله كه شيطان ميگويد لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين اي خدا من جميع اولاد آدم را اغوا ميكنم مگر آن بندگان خالص تو را حالا آن بزرگواري كه بنده خالص خداست و شيطان در وجود او راه ندارد جميع خطرههايي كه در دل او ميآيد ملك ميآورد اين است كه در قرآن است انّ الذين قالوا ربّنا اللّه ثم استقاموا تتنزّل عليهم الملائكة كساني كه قائل به خدايي خدا شدند پس از آن بطور استقامت و اعتدال راه رفتند ما ملائكه را بر ايشان نازل ميكنيم پس ميشود كه براي ما هم ملك نازل شود لكن بيابيد چه عرض ميكنم درست گوشتان را واكنيد ديگر كسي نرود بگويد فلاني ميگويد ملك بر من نازل ميشود بلكه ملك نازل ميشود به اين معني كه بعد از آني كه خطره قلب ما مطابق شد با كتاب خدا و سنت رسول و حق شد آنوقت ما ميفهميم كه اين از جانب شيطان نبوده و از جانب خدا بوده حالا كه از جانب خدا بوده پس معلوم است ملائكه آوردهاند توي دل ما اين است كه
«* 46 موعظه صفحه 382 *»
فرمودند من قال فينا بيت شعر ايّد بروح القدس هركس يك بيت در مدح ما بگويد مؤيد است بروح القدس هركس كلام حقي ميگويد كلام خيري ميگويد مؤيد است به روح القدس و ميفرمايند روح القدس خلق اعظم من جبرئيل روح القدس خلقي است اعظم از جبرئيل پس چون ايشان خيري هستند كه شري در ايشان نيست حقي هستند كه باطل در ايشان نيست و كل حق را روح القدس به ايشان القا ميكند اين است كه در قرآن ميفرمايد و ايّدهم بروح منه و ميفرمايد وكذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ماكنت تدري ماالكتاب و لاالايمان آن چيزهاي كلي كه در دل پيغمبر ميآمد روح القدس ميآورد و آن خطرههاي جزئي كه در دل پيغمبر نازل ميشد ملكي كه به آن خطره موكل است اسمش جبرئيل ميشود حالا چيزي كه به خاطر پيغمبر ميرسد آن را جبرئيل آورده است پس ميخواهي بگو هرچه پيغمبر خيال كرد و بخيالش رسيد همان دين خداست ميخواهي بگو هرچه جبرئيل براي پيغمبر آورد همان دين خداست و هر دو درست است و پيغمبر خيال نميكند مگر آنچه را كه دين خداست آنچه كه در خيالش ميگذرد كه اين صلاح امت است همان صلاح امت است و همين خطرهها چيزي است و ملكي به آن موكل است و اسمش جبرئيل است قل نزّله روح القدس من ربك بالحق. نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين روح الامين نازل ميشود در دل پيغمبر و ميآورد كتاب خدا را همينطوري كه عرض كردم پس همين قرآن به وحي جبرئيل ميآيد در دل پيغمبر انه لقول رسول كريم نشسته است پيغمبر يكبار ميبيند كه در قلبش نازل شد قل هواللّه احد حالا چون كسي با پيغمبر شريك نيست و شيطان را در وجود او راهي نيست معلوم ميشود كه وحي است و از جانب خدا آمده پيغمبر شريك براي خدا قرار نداده لكن اين مردم مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون چه بسيار مردم كه سلطان را با خدا شريك ميكنند به او ميگويند يك كلمه اطاعت تو ميكنم يك كلمه هم اطاعت خدا وهكذا چهبسيار مردم كه علماي خود را شريك خدا قرار ميدهند و خدا آنها را در قرآن ياد كرده كه اتخذوا
«* 46 موعظه صفحه 383 *»
احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه در حق يهود و نصاري فرموده كه آنها ملاهاي خود را خدا گرفتهاند امام آيه را شرح ميفرمايد كه نگفتند تو خدايي بلكه ملاهاشان براي آنها دين گذاردند احلّوا لهم حلالاً و حرّموا لهم حراماً فاتّبعوهم براي آنها يكپاره چيزها را حلال كردند و يكپاره چيزها را حرام كردند و آنها هم متابعت كردند وهكذا هركس را ميبيني چيزي را شريك قرار داده مثلاً يك كسي را ميبيني زنش را شريك خدا قرار داده ميگويد يك كلمه اطاعت تو را ميكنم يك كلمه اطاعت زنم را ميكنم و همچنين يك كسي است كه فرزند خود را شريك خدا قرار ميدهد وهكذا هواي خود را هوس خود را هركس چيزي را شريك خدا قرار ميدهد مگر وجود پاك محمد9كه براي خداوند عالم هيچ شريكي قرار نداده ابدا ابدا، اطاعت نكرده غير خدا را ابدا ابدا، رو به غير خدا نرفته ابدا ابدا، براي غير خدا حركتي نكرده و نفسي نكشيده و كلامي نگفته ابدا ابدا و سرتاپاي او للّه است و براي خداست عبث نيست روحش روحاللّه است از عيسي كه كمتر نيست نفسش نفساللّه است السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن چشمش عين اللّه است قلبش قلب اللّه است زبانش لسان اللّه است رخسارهاش وجه اللّه است هيچيك اينها را با خدا شريك قرار نداده اما من خير چنين نيستم گاهي چشمم خدمت براي من ميكند گاهي براي خدا و اما او هميشه و همه جا همهاش براي خدا خدمت ميكند پس آنچه هم بخيالش ميرسد مال غيري كه نيست مال خودش هم كه نيست بجهت آنكه خودش را كه با خدا شريك قرار نداده پس مال خداست پس آنچه مال خداست جبرئيل بر دل او نازل كرده پس دلت آرام بگيرد كه پيغمبر بيوحي خدا كاري نميكرد.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 384 *»
«موعظه سيوهفتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء و در اين فقره هم سخن در نور و بيان اقسام نور بود عرض كردم كه يكي از معنيهاي نور دين خداست پس يهدي اللّه لنوره من يشاء يعني خدا هدايت ميكند بسوي دين خود هركس را كه ميخواهد حالا ميخواستم دين را كه چطور نور است بيان كنم. عرض كردم كه نور آن چيزي است كه خود او ظاهر و هويدا باشد و بر هرچيزي هم افتاد آن را هم پيدا كند مثل نور آفتاب كه خودش پيداست و بر هرچه هم افتاد آن را پيدا ميكند و اما دين چگونه پيداست عرض شد و اما چگونه چيزي ديگر را هم پيدا ميكند سخن در اين بود و مقدمهاي عرض كردم و آن اين بود كه دين خدا غير از خداست ذات خدا كه دين خدا نيست مسلما دين خدا خلق خدا بايد باشد و هرچه ذات خدا نيست خلق خداست ديگر سيمي نيست پس دين خدا خلق خداست حالا اين خلق آيا بالاتر از پيغمبر آخرالزمان است يا خود پيغمبر آخرالزمان است يا پايينتر از
«* 46 موعظه صفحه 385 *»
پيغمبر آخرالزمان است اما بالاتر از پيغمبر كه نميشود خلقي باشد بجهت آنكه باجماع مسلمانان شيعه و سني پيغمبر ما اول ماخلق الله است و هيچ چيز بر ذات مقدس او پيشي نگرفته و مقدم نشده پس چون باجماع مسلمانان شيعه و سني پيغمبر ما اول ماخلق الله است ديگر خدا پيش از خلقت پيغمبر و بالاتر از رتبه پيغمبر خداوند ديني خلق نكرده مسلما و بعد از پيغمبر اگر دين آفريده و در رتبه پيغمبر دين نبوده و دين بعد از پيغمبر آفريده شده پس پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه و آله در آن رتبه خود ديني نداشت اين هم كه نميشود هرگز پيغمبر9 بيدين نبوده پس دين بعد از رتبه پيغمبر هم كه نميشود باشد پس دين در رتبه خود پيغمبر است صلوات الله و سلامه عليه و آله پس همان وجود مقدس پيغمبر9 دين خداست و صفات او و احوال او و افعال او و اقوال او جميعا دين خداست چنانكه ديروز مفصل عرض كردم و انشاءالله فهميديد كه خود وجود مقدس او دين خداست و آنچه او بگويد همان دين خداست و آنچه او بكند همان دين خداست و هرچه او بپسندد همان دين خداست و هرچه او كراهت داشته باشد آن كراهت دين خداست و آنچه از آن بزرگوار صادر ميشود دين خداست حالا اين بزرگوار چون آن صفات در او پيدا شد و دين خدا شد نوري كه از وجود مقدس پيغمبر هم تابيد در عرصه امكان آن نور هم دين خداست براي سايرين و آن نور هم كه از آن بزرگوار تابيد بر دلهاي اهل امكان و اكوان هركس منور به آن نور شد صاحب دين شد و هركه منور به آن نور نشد صاحب دين نيست ملتفت بشويد كه مسألهها دقيق است.
عرض ميكنم كه باتفاق شيعه و سني خداوند پيغمبر را پيش از كل كاينات آفريد و از نور مقدس او كل كاينات را آفريد و شما ميدانيد كه نور هر صاحب نوري بر صفت اوست پس نور محمد9 بر صفت محمد9 بايستي باشد چنانكه اينيكه از تو در آينه ميافتد اين نور صورت تو است آيا نميبيني وقتي در تاريكي هستي از تو در آينه هيچ نميافتد وقتي صورتت روشن شد و روشني آفتاب بر صورت تو افتاد از صورت تو
«* 46 موعظه صفحه 386 *»
نوري برميخيزد و در آئينه ميافتد بر شكل تو و نور هركس بر شكل اوست پس نور محمد9 بر شكل محمد بايد باشد به هرجايي كه آن نور افتاد همان شكل شكل پيغمبر است اگر آئينه صاف باشد شكل پيغمبر را بعينه ميگويد و هرگاه كدورتي داشته باشد يا كج باشد يا شكلهاي مختلف داشته باشد آن صورت را تغيير ميدهد حالا ديگر بر شكل پيغمبر نيست پس هر آينهاي كه مستقيم و بيرنگ و شكل شد صورت تو را چنانكه هستي ميگويد ولكن آينه سبز و آينه كج و آينهاي كه رنگي و شكلي از خود داشته باشد يا آنكه چيزي ميان او خورده باشد و شكستهاي بسيار داشته باشد چيزي ميگويد كه دخلي به تو ندارد و حال آنكه به عكس تو ظاهر شده و اگر عكس تو نبود هيچ نبود پس نور پيغمبر افتاد در جميع قابليتهاي امكان و تو ميداني كه حضرت امير با پيغمبر9 از يك نورند و از يك روحند و از يك طينتند حضرت امير ميفرمايد انا محمد و محمد انا من محمدم و محمد من است و پيغمبر فرمود انا و علي من نور واحد من و علي از يك نوريم پس اين بزرگوار نورش با نور محمد9 يكي است آنچه در فضل محمد بگويي در فضل علي گفتهاي و آنچه در فضل علي بگويي در فضل محمد گفتهاي زيراكه يك نورند و يك روحند و يك طينتند بلكه اين چهارده نفس مقدس اين چهارده معصوم طاهرين همه يك نورند و يك روحند و يك طينتند اين است كه ميفرمايد اولنا محمد اوسطنا محمد اخرنا محمد كلنا محمد اول ما محمد است آخر ما محمد است وسط ما محمد است همه ما محمديم و بعضي از اهل ظاهر پيروي اين را ميكردند كه اولنا محمد يعني پيغمبر و اخرنا محمد يعني امام زمان اما وسطش را حيران ميشوند كه چگونه محمد است و خيالش ميرسد كه مراد اين است كه يعني اسم ما محمد است و ندانستهاند كه همه از بابت اين كه يك نورند محمدند پس اول ما محمّد است و آخر ما محمد است و وسط ما محمد است و جميع ماها محمديم9 و وقتي جميعشان محمد شدند ديگر حالا وسطش را هم محمّد بگو درست است اين است كه در زيارت جامعه ميخواني اشهد ان ارواحكم و نوركم و
«* 46 موعظه صفحه 387 *»
طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض شهادت ميدهم اي ائمه من كه روحهاي شما و نور شما و طينت شما يكي است بعض شما از بعضي هستيد مثل اينكه پيغمبر فرموده حسين مني و انا من حسين گويا حضرت امير در حديث نورانيت ميفرمايد انا من محمد و محمد مني معنيش اين است كه مثل اينكه دو كاسه آب بگذاري و بگويي اين آب از جنس آن آب است و آن آب از جنس اين آب است حالا همچنين حسين از من است يعني از جنس من است و من از حسينم از جنس حسينم اگرچه يك معني ديگر هم ميتوانم عرض كنم ولي بكار عوام عجم نميآيد و براي علما خوب است ملتفت ميشوند حسين مني يعني حسين بعض از من است يعني حسين بعض پيغمبر است پاره تن پيغمبر است و پاره جگر پيغمبر است و اولاد جزء والد حساب ميشود از اين جهت كساني كه براي خدا اثبات اولاد كردند در حق آنها فرمود و جعلوا له من عباده جزءا از بندگان خدا براي خدا جزوي گرفتند پس فرزند جزوي از طينت پدر است پس حسين مني يعني حسين پاره تن من است و جزو من است بلاشك خون حسين از خون پيغمبر است گوشتش از گوشت پيغمبر است همه چيزش از طينت پيغمبر است و بعض پيغمبر است پس به اين معني اشكال پيدا ميكند كه انا من حسين حالا پيغمبر به اين معني چطور بعض حسين است.
براي رفع اين اشكال دو معني ميتوان كرد يكي آنكه براي نبي و ولي دو مقام است يك مقام، مقام باطن پيغمبر و باطن امام و يكي ظاهر پيغمبر و ظاهر امام پس از براي هردوشان باطن هست و براي هردوشان ظاهر هست حالا بگو ببينم آيا نه اين است كه ظاهر تو از باطن تو فيضيابي ميكند و البته روح تو تو را حركت ميدهد و مينشاند و برميخيزاند معلوم است باطن تو تصرف در ظاهر تو ميكند و باطن تو غيب است و پنهاني است و نزديكتر است به خدا و ظاهر تو آشكار و هويداست و دورتر است از خدا پس باطن پيغمبر از ظاهر پيغمبر اشرف است مسلما و باطن امام هم از ظاهر امام اشرف است مسلما و چون همه يك طينتند پس باطن اميرالمؤمنين از
«* 46 موعظه صفحه 388 *»
ظاهر پيغمبر اشرف است معلوم است روح اميرالمؤمنين و عقل اميرالمؤمنين از اين بدن پيغمبر كه در اين دنيا راه ميرفت بهتر است و اشرف است لكن روح علي از روح پيغمبر اشرف نيست روح علي از بدن نبي بهتر است و روح نبي هم از بدن خودش و هم از بدن علي بهتر است پس بدن ظاهر پيغمبر از حسين است يعني پستتر از روح حسين است و بعض حسين است يعني بعض از باطن حسين است اگرچه حسين مني هم سر جايش درست است و باطن حسين از باطن پيغمبر فيضيابي ميكند و ظاهر حسين از ظاهر پيغمبر فيضيابي ميكند و باطن نبي از باطن حسين اشرف است و ظاهر نبي از ظاهر حسين اشرف است اما ظاهر نبي از باطن امام اشرف نيست و فيضيابي ميكند ظاهر نبي از باطن امام پس من از حسينم يعني من از باطن حسين فيضيابي ميكنم و حسين از من است يعني ظاهر حسين از ظاهر من فيضيابي ميكند و باطن حسين از باطن من فيضيابي ميكند.
و همچنين معني ديگر است و آن در خصوص سيدالشهداء است كه حضرت امام حسين سيدالشهداء است باجماع شيعه بلكه سيدالشهداء بقول ملاها الشهداء جمع محلي بالف و لام است و افاده عموم ميكند پس سيد جميع شهداء است همچنين باجماع شيعه حسين سيد جوانان بهشت است حالا بگو ببينم پيغمبر شهيد شده يا نشده دو دفعه به او زهر خورانيدند و هر ساله ناخوش ميشد تا از صدمه زهر از دنيا رحلت فرمود پس شهيد است همچنين حضرت پيغمبر در بهشت هست يا نيست البته در بهشت است و حسين سيدالشهداء است و سيد جوانان بهشت است حالا اين چه معني دارد معني آن اين است كه در مقام عظمت مصيبت(شهادت خل) حسين پيشوا و مقدم است بر پيغمبر شهادت رسولخدا صلوات الله و سلامه عليه و آله را در جنب شهادت حسين چه ميتوان گفت خود پيغمبر اعظم است از حسين اما شهادت حسين اعظم است از شهادت پيغمبر و شهادت پيغمبر زهري بود كه به او خورانيدند و بس و سالها دل مباركش درد ميكرد تا از دنيا رحلت كرد اين بود شهادت پيغمبر
«* 46 موعظه صفحه 389 *»
صلوات الله عليه و آله و اما امامحسين صلوات الله و سلامه عليه مصيبت او چنان مصيبت عظيمي بود كه از وقتي كه خدا اين آسمان را بر اين زمين بنياد كرد چنين مصيبتي بر كسي وارد نيامده. گاه است اين را عامي ميشنود به خيال او ميرسد كه اين اغراقي است كه ميگويم كه هيچ مصيبتي به مصيبت حسين نميرسد ميگويد همه كس را توي دنيا كشتهاند اين يك جهت را نگاه كرده و خيال كرده همان كشته شدني است و بس جهات ديگر را نديده تو اجتماع اين جهات را در وجود مبارك حسين صلوات الله عليه ببين يك كلمهاش را عرض كنم نگاه كن به عظمت سيدالشهداء از زمان خلقت آدم تا دميدن صور ببين يك همچو وجود سيدالشهدائي پيدا ميشود؟ نخواهد شد. يكي از خصال او اين است كه جدي مثل پيغمبر دارد هيچكس همچو جدي ندارد خود پيغمبر همچو جدي ندارد اميرالمؤمنين همچو جدي ندارد بلي امام حسن همچو جدي دارد ولكن باقي نسب را ندارد پس حسين ميگويد من پدري مثل علي بن ابيطالب دارم كه نه آدم نه نوح نه پيغمبري از پيغمبران همچو پدري ندارند محمد همچو حرفي نخواهد زد خود اميرالمؤمنين همچو حرفي نخواهد زد بلي امام حسن ميتواند بگويد ولكن باقي را نميتواند بگويد باز حسين ميگويد كه من مثل فاطمه مادري دارم كه احدي از عالميان همچو مادري ندارد خود پيغمبر همچو حرفي نميزند خود اميرالمؤمنين و فاطمه همچو حرفي نميزنند بلي امام حسن ميگويد من همچو مادري دارم سيدالشهداء بيرون ميآيد ميفرمايد من برادري مثل حسن دارم كه از اولين و آخرين كسي همچو حرفي نميتواند بزند ائمه طاهرين هيچ يك نميتوانند چنين حرفي بزنند همچنين ميگويد كه هادي كل روزگار من واقع شدهام و امام زمان كه دين خدا در عالم از او منتشر ميشود از نسل من بعمل خواهد آمد حالا تو يك همچو وجودي در جميع عالم در كل ملك خدا پيدا كن به اين شرافت پيدا نخواهد شد حالا مصيبتي به همچو بزرگواري برسد ببين چقدر عظيم است عظم مصيبت به عظم صاحب مصيبت است اگر به شخص بازاري كسي فحش دهد چندان باكش نميشود
«* 46 موعظه صفحه 390 *»
روزي صدتاش را ميگويد و ميشنود و طوري هم نميشود اما آن شخص صاحب آبرو كه در عمرش درشتي از كسي نشنيده يك كلمه حرف ركيكي به او بزنند ببين چقدر عظيم خواهد بود مصيبت او گيرم شمشيري به يك بلوچي زدند آيا مثل شمشيري بود كه بر حسين صلوات الله عليه زدند كجا تا كجا؟ گيرم نيزهاي به يك كسي بكار بردند آيا مثل نيزهاي ميشود كه بر حسين صلوات الله عليه زدند گيرم يك كسي را تير زدند آيا مثل اين ميشود كه حسين را تيرباران كردند كفايت ميكند در بزرگي اين مصيبت كه فرمودند كشتند حسين را بطوري كه پيغمبر راضي نبود كه درندگان را آن طور بكشند. باري چه عرض كنم از بزرگي اين مصيبت كه نهايتي براي عظمت اين مصيبت نيست و هرچه بگويم تمام نخواهد شد پس باز برويم برسر مطلب و مطلب اين بود كه سيدالشهداء از جهت مصيبت مصيبتش از مصيبت پيغمبر عظيمتر است و مصيبت پيغمبر فرع مصيبت اوست و بعضي از مصيبت اوست و اين است يك معني انا من حسين من بعض حسينم.
خلاصه عرض كردم جميع اين بزرگواران يك نور و يك روحند و يك طينتند وقتي جميع اين بزرگواران شدند يك نور و يك روح و يك طينت جميع اين بزرگواران دين خدايند پس هركس ايشان را دارد دين دارد و هركس ايشان را ندارد دين ندارد دين يعني وجود مقدس اين بزرگواران هركس ايشان را ميشناسد دين خود را ميشناسد هركس ايشان را نميشناسد دين خود را نميشناسد هركس ايشان را ناقص انگاشته دين او ناقص است هركس ايشان را كامل دانسته دين او كامل است. غرض بطوري كه ايشان را ميشناسد و ايشان را دارد دين را ميشناسد و دين دارد اين را هم بدان كه شناسايي اين بزرگواران نه اين است كه بداني علي امام است سنيها هم امامش ميگويند جميع كتابهاي سني را واكن ببين همه جا نوشتهاند امام علي. معرفتش اين نيست كه بگويي اميرالمؤمنين امام اول است و همين لفظي باشد همچو معرفتي را به اطفال هم ياد ميدهند ياد ميگيرند حالا كه اطفال ياد گرفتند آيا اينها عارفند به امام
«* 46 موعظه صفحه 391 *»
خودشان حاشا پس معرفت ائمه طاهرين نه اين است كه كسي بگويد ايشان امامند سنيها هم ائمه ما را امام در كتابهاشان نوشتهاند چگونه نه فخر رازي را امام فخر رازي ميگويند قرار عرب بر اين بوده كه پيشواها را امام ميگفتهاند اميرالمؤمنين را هم امام ميگفتند آنها امام ميگويند تو هم امام ميگويي پس اين معرفت نشد پس معرفت ائمه طاهرين چيست؟ معرفت ائمه طاهرين معرفت فضائل ايشان است و اقرار به فضائل ايشان است. در دعاي اعتقاد كه در مفتاح الفلاح و بلد الامين ذكر كرده است كه آن را بعد از نماز بخوانند و اعتقاد كنند ميخواني كه من لااثق بالاعمال و انزكت و لااراها منجية لي و انصلحت الا بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها يعني خدايا اميرالمؤمنين كسي است كه من بايد اعتقادم درباره او اين باشد كه اعمال من اگر چه صالح باشد مرا نجات نميدهد مگر بولايت او و به امام دانستن او و اقرار به فضائل او و قبول كردن آن از حاملان فضائل و تسليم كردن براي راويان فضائل اگر اين كار را كردم نماز من و روزه من و حج من و جميع اعمال من قبول است و اگر اين كار را نكنم عبادت من قبول نيست پس كساني كه فضائل اميرالمؤمنين را قبول ندارند و قبول از حاملان فضائل نميكنند عمل آنها مقبول نيست آيا هيچ ميشناسي كه حاملان فضائل كيانند آيا نميداني كه منجمان جماعتي هستند كه صاحب علم نجومند و حامل علم نجومند آيا نميداني كه طبيبان جماعتي هستند كه حامل علم طبند فقها كساني هستند كه حامل علم فقهند همچنين حامل فضائل آن جماعتي هستند كه علمشان شأنشان در شب و روز همتشان فضائل آل محمد است سلام الله عليهم مثل آنكه فقيه كسي است كه شب و روز همتش درسش بحثش مطالعهاش فكرش فقه باشد حامل فضائل هم چنين است نه اينكه يك كلمه فضيلتي سرسري ياد گرفته باشد بگويد من هم عالمم به فضائل. نه، چنين كسي كه يك چيزي سرسري بگويد او حامل فضائل نيست مثل اينكه اگر منجم بگويد نماز ظهر چهار ركعت است چيزي سرسري گفته و به اين فقيه نميشود فقيه هم ميگويد امروز قمر در
«* 46 موعظه صفحه 392 *»
عقرب است و به اين منجم نميشود چيزي سرسري ميگويد حال آن فقيهي كه ميگويد علي را قربانش بروم ميتوانست در خيبر را بر دارد اين دخلي به حامل فضائل ندارد حامل فضائل كسي است كه علمش سعيش و همتش در شب و روز نشر فضائل است و قبول كردن از آنها واجب است و شرط تدين است چنانكه علم فقه را از فقيه بايد قبول كرد و تسليم او كرد من يا بايد خودم فقيه باشم يا از فقيهي بگيرم و همچنين علم فضائل را هم يا خودم بايد بدانم يا از حاملان فضائل بگيرم پس قبول از حَمَله هم شرط شد و باتفاق علما هركس علم فقه را تقليد نكند و خودش هم مجتهد نباشد هيچ عملش قبول نيست همچنين كسي كه خودش عالم به علم فضائل نيست و از عالم به علم فضائل هم نگيرد و قبول از او نكند هيچ عملي از او مقبول نيست آخر چه شد كه اين طور نبايد باشد مگر اقرار به فضائل مستحب است حاشا بلكه واجب است بلكه اقرار به فضائل از اصول دين است معني امامت امام اقرار به فضائل امام است اين حرفي كه اقرار به فضائل امام مستحب است بعينه مثل اين است كه بگويي مستحب است اقرار به خدايي خدا پس چنانكه اقرار به صفات خداوند واجب است اقرار به صفات پيغمبر و ائمه هم واجب است حالا كه واجب شد يا خودت بايد عالم به فضائل باشي يا كسي كه عالم است از او اخذ كني پس معلوم شد كه تسليم كردن راويان از شروط دين است بجهت آنكه شرط دين است كه امامت را بشناسي هركس امامش را نشناسد اعمالش مقبول نيست اين است كه در تفسير اين آيه و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءا منثورا يعني جماعتي را ميآورند كه اعمالشان چنين و چنان است و جميع اعمالشان را هباء ميكنند فرمودند اينها جماعتي هستند كه چيزي از فضائل علي را انكار كردهاند آيا نه اين است كه ميفرمايد الانكار لفضائلهم هو الكفر انكار كردن فضائل ايشان همان كفر است پس از اين جهت اقرار به فضائل شرط قبولي اعمال است.
باري برويم بر سر مسألهاي كه بوديم و آن اين بود كه معرفت امام نه همين است
«* 46 موعظه صفحه 393 *»
كه ياد بگيريم كه امام اول علي امام دويم حسن امام سيم حسين ياد بچهها هم بدهي ياد ميگيرند ياد طوطي هم بدهي ياد ميگيرد پس هركس معرفت امام را نه خودش دارد و نه از دارندهاي ميگيرد دين ندارد خوب چطور شد يكي از مسائل فقهي كه اگر خر فروختي تا سه روز مشتري اختيار فسخ دارد اگر كسي منكر شود ميگويي مرتد شدي استخفاف به دين كردي و اگر كسي فضائل را نميداند يا اخذ نميكند يا منكر ميشود از دين بيرون نميرود؟! چطور شد كه فضائل علي كمتر از مسأله خر فروشي شد پس كساني كه فضائل اميرالمؤمنين را نميدانند معرفت علي را ندارند و هركس معرفت علي ندارد معرفت دين ندارد و كسي كه دين ندارد ديگر خودتان بگوييد چطور است.
پس معلوم شد به مقدماتي كه گفتم كه اين بزرگواران دين خدايند و معرفتشان معرفت دين است و چون ايشان دينند عرض كردم كه نور اين دين بر قابليات خلايق تابيده و در جميع آفاق و انفس آن نور تابيده است اين است كه خداوند عالم ميفرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحقّ يعني آل محمد كه ايشانند آيات اللّه و علامات اللّه ما آل محمد را در آفاق و انفس نشان مردم ميدهيم و نشان داده لكن وقتي نميشناسند انكار ميكنند چشم خود را باز نميكنند كه ببينند و الاّ خداوند در جميع آفاق و انفس نور محمد و آل محمد را نشان مردم داده است. حيفم ميآيد كه طور نشان دادن را عرض كنم آيا هيچ ميدانيد كه چطور نشان داده است شكل پيغمبر و ائمه را طوري در آسمان و زمين نشان مردم داده كه كسي نتواند بگويد من ايشان را نديدهام و نميشناسم حالا شكل پيغمبر چيست اين است كه گفتم حيفم ميآيد بگويم بجهت آنكه نميفهمند پس عرض ميكنم كه شكل پيغمبر رنگ نيست بجهت آنكه رنگ پيغمبر متغير ميشود و باز پيغمبر پيغمبر است. شكل پيغمبر نه اين هيأت اندام اوست آيا نه اين است كه اگر بخواهد به صورت علي بشود ميشود با وجود اين باز پيغمبر است به شكل زيد بشود به شكل عمرو بشود به هر شكلي
«* 46 موعظه صفحه 394 *»
بخواهد ميشود با وجود اين باز پيغمبر است حضرت امير ميفرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء يعني من آن كسي هستم كه به هر صورتي كه ميخواهم ظاهر ميشوم باز حضرت امير ميفرمايد انا ادم انا نوح انا ابراهيم انا موسي انا عيسي به هر صورتي كه بخواهد در ميآيد پس پيغمبر صلوات الله عليه و آله به هر شكلي بخواهد بشود ميشود پس صورت پيغمبر اين شكل نيست اين شكل شكل بدني است كه حالا مصلحت در اين ديده كه به اين بدن ظاهر شود صالح پيغمبر يكي از پيغمبران بود و يكي از شيعيان اميرالمؤمنين بود چندي از اهلش غايب شد و ظاهر شد بعد از مدتي براي آنها به شكل ديگري كه هيچ دخلي به آن شكل اول نداشت و گفت آنچه صالح براي آنها گفته بود و خبر داد به آنچه صالح به آن خبر داده بود. پس اين شكل و هيأت اين بدن صورت پيغمبر نيست اما صورت پيغمبري كدام است صورت پيغمبري صفات پيغمبر است عظمت پيغمبر است جلال پيغمبر است كبرياي پيغمبر است علم او را بشناس قدرت او را بشناس صفات او را بشناس آن كمالاتي كه از براي اوست آنها است صورت پيغمبر شكل پيغمبر همان است كه جامع جميع كمالات باشد و همه كمالات و همه نيكيها صورت پيغمبر است بحق همين پيغمبر كه اين آفتاب اگر نوراني است نور پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است عرش اگر عظيم است عظمت پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است كرسي اگر رفيع است رفعت پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است آسمان اگر منشأ مددهاست منشأ مدد بودن پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است زمين اگر ساكن است سكون پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است اگر درياها درّ و جواهري دارند و هركه در آنها غوص كرد از آنها برد سخاي پيغمبر تو است كه در آنها جلوه كرده است پس هيچكس هيچ كمالي ندارد مگر اينكه آن كمال صورت پيغمبر توست صلوات الله عليه و آله انذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه ميفرمايد نحن اصل كل خير و من فروعنا كل برّ يعني ماييم ريشه هر خيري و از شاخ و برگ ماست هر نيكي كه در عالم است هركس نيك
«* 46 موعظه صفحه 395 *»
است نيكي او صورت پيغمبر است و هركس كمالي دارد كمال او صورت پيغمبر است پس تو به هر چه نظر كردي سيماي او را ديدي به عرش نظر ميكني اگر پيغمبر را بشناسي عظمت پيغمبر را ميبيني به كرسي نظر ميكني اگر بشناسي او را رفعت او را ميبيني به هرچه نظر كني چيزي از او ميبيني مثل اينكه آينههاي متعدد بگيري در هر آينهاي عضوي از تو پيداست هركس چشم تو را بشناسد و نظر كند به آن آينه كه چشم تو در آن افتاده ميداند كه اين چشم چشم تو است حالا اگر مردم پيغمبر را بشناسند نظر كه به عرش ميكنند عظمت پيغمبر را ميبينند نظر به كرسي كه ميكنند رفعت پيغمبر را ميبينند وهكذا به هر نيكي و به هر كاملي كه نظر بكنند شكل پيغمبر خود را در آنجا ميبينند اين است كه خدا فرموده سنريهم اياتنا ما نشان ميدهيم آيات خود را يعني آل محمد را نشان ميدهيم ايشان آياتاللّهاند و آيات اللّه همان ايشانند حضرت امير ميفرمايد اي اية للّه اكبر مني پس سنريهم اياتنا يعني آل محمد: را در آينهخانه آفاق و انفس نشان مردم ميدهيم و در هر نيكي جمال محمد و آل محمد صلوات الله عليهم پيداست.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 396 *»
«موعظه سيوهشتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه ميفرمايد يهدي الله لنوره من يشاء سخن در تفسير نور بود آن نوري كه خدا هدايت ميكند هركه را كه ميخواهد بسوي آن نور. خواستيم ببينيم آن نور چه نوري است و چيست عرض كردم از براي نور معنيهاي بسيار است از جمله آنها يكي دين خداست پس يهدي الله لنوره من يشاء يعني خدا هدايت ميكند بسوي دين خود هركه را ميخواهد و عرض كردم كه دين را نور ميگويند بجهت آنكه نور، آن چيزي است كه خودش پيداست و پيدا كننده غير هم هست مثل نور آفتاب كه خودش پيداست به در و ديوار هم كه افتاد در و ديوار را هم پيدا ميكند همچنين دين خداوند عالم خودش پيداست و در هرجايي كه حاصل شد و بر هركسي كه دين ظاهر شد آن شخص را هم ظاهر ميكند قدري از معنيهاي دين را عرض كردم لكن آن نكته كه چگونه بر هرجا كه دين ظاهر شد آن شخص را هم ظاهر ميكند دقيق است و نميتوان براي عوام آن را شرح كرد بطور
«* 46 موعظه صفحه 397 *»
اختصار دو سه كلمه براي علما عرض ميكنم.
هرچيزي كه به چشم شما در ميآيد و شما ميبينيد بواسطه آن نوري است كه از او در چشم شما افتاده و آن نور اثري است براي آن چيز پس هرچيزي كه ظاهر ميشود معنيش اين است كه صاحب اثر ميشود پس چون كسي متدين شد و نور خدا بر او تابيد صاحب تأثير ميشود در قول او اثر پيدا ميشود در فعل او اثر پيدا ميشود لكن چون مسأله علمي است و بكار عوام نميآيد همين قدر اشارهاي براي علما شد، بس است. برويم بر سر مطلب.
باز از جمله معنيهايي كه براي نور خداست يكي توحيد خداست جل شأنه توحيد خدا نور خداست و خدا هدايت ميكند هركسي را كه ميخواهد بسوي توحيد خود حالا اين حرف چه معني دارد خداوند عالم از ادراك خلايق بيرون است و اين مقدمه را مكرر عرض كردهام و ميكنم بجهت آنكه عمده فضائل آل محمد و اصل فضائل و اصل معرفت خداوند عالم اين مقدمه است هركس اين را درست نداند معرفت خدا را ندارد و معرفت فضائل براي او حاصل نخواهد شد شنيدن اجمالش چه بسيار آسان و درك تفصيلش چهبسيار مشكل است پس اقلاً اجمال اين را شما عوام و خواص در دل خود جاي بدهيد و بواسطه اين از مخالفان خود ممتاز ميشويد از فرق باطلهاي كه هستند و آن اين است كه خداوند عالم جلشأنه از ادراك خلايق بيرون است و به هيچ قسمي از اقسام به هيچ طوري مخلوقات نميتوانند خدا را درك كنند و چون مطلب عمده است قدري تفصيل بدهم بد نيست. شماها را چشمي است خدا آن را به شما داده تا رنگها و شكلها را به اين چشم درك كنيد چشم شما دريچهاي است براي قصر بدن شما بدن شما به منزله قصري است كه جايي ساخته باشند و پنج باغ بر دور آن قصر باشد و اين قصر پنج در داشته باشد هر دري به باغي گشاده شود كسي كه در اندرون اين قصر است دري را ميگشايد بسوي باغي مثلاً جميع اين باغ نخل و نارنج است دري ديگر را ميگشايد به باغ ديگر مثلاً جميع اين باغ انار است و انجير دري
«* 46 موعظه صفحه 398 *»
ديگر بسوي باغ انگور وهكذا در هر باغي يك چيزي است و دري بسوي او گشاده ميشود همچنين اين روح شما در اندرون سر شماست و سر شما به منزله قصري است كه همينكه در چشم را ميگشايي بسوي باغستان رنگها و شكلها گشوده ميشود و روح شما از اين دريچه تماشاي رنگها و شكلها را ميكند روح شما از دريچه گوش كه ملتفت ميشود از اين دريچه گوش تماشاي صداهاي زير وبم و خوب و بد آنها را ميكند و ميفهمد و چيزها از آن دريچه درك ميكند كه از دريچه چشم مطلقاً به هيچ وجه آنها را نميشد درك كرد بعد از آن دريچه شامه را كه ميگشايد از اين دريچه عطرهاي مختلف بوهاي نيك و بد مختلف همه را با اين شامه درك ميكند كه هيچ چيز از اينها را نه با چشم نه با گوش نميشود درك كرد تبارك الله احسن الخالقين بعد از آن دريچه ذائقه را كه باز ميكند چيزي چند از طعمها در اين باغها مشاهده ميكند كه در آن باغها مطلقا يافت نميشد. همچنين چون در لامسه را ميگشايد به باغ نرميها و درشتيها و سختيها و سبكيها و سنگينيها و تريها و خشكيها ميرسد و اينها را ميفهمد و هيچيك از اين چيزها در آن باغهاي ديگر پيدا نميشد پس ببينيد كه خداوند عالِم حكيم چگونه خلق محكمي كرده پس اين پنج در را كه ميگشايي از اين پنج باغ درك ميكني و خداي تو درخت هيچيك از اينها نيست خداي تو نه رنگ است نه شكل است كه از دريچه چشم او را درك كني نه صداست كه از دريچه گوش او را درك كني نه بو است كه از دريچه شامه او را درك كني نه مزه است كه از دريچه ذائقه دركش كني نه نرمي و زبري است كه از دريچه لامسه دركش كني و اين خداي حكيم جليل و خالق عظيم پنج در هم به روح تو وا كرده به عرصه ملكوت چنانكه اين پنج در را وا كرده بود به عرصه ملك آن پنج دري كه به عرصه عالم ملكوت گشوده دري گشوده بسوي خيالها كه همين كه آن در را گشودي شخص از آن در رنگها و شكلها و چيزهاي چند در عرصه خيال ميبيند كه با اين چشم و گوش و حواس ظاهري نميتواند بفهمد و ببيند دريچهاي است كه آن را خدا گشوده بر روي تو به وسعت همه اين عالم كه همه اين عالم را ميتواند خيال كند
«* 46 موعظه صفحه 399 *»
ولكن از آن دريچه خيال آن دريچه چون كه از ملكوت است يك چيزي (جوهري خل) است كه هم ميبيند و هم ميشنود يك خيال است لكن هر پنج تا را ميتواند ببيند. ببين در عالم خيال تو قرمزي خيال ميكني زردي خيال ميكني صدا خيال ميكني مزههاي خوب و بد خيال ميكني بوهاي خوب و بد خيال ميكني سردي و گرمي و نرمي و زبري و سبكي و سنگيني را همه اينها را خيال ميكني چنانكه همه اينها را در خواب ميبيني اينها همه از دريچه خيال است و همچنين خداوند دريچه ديگري بر روي تو گشوده به عرصه فكرها كه از آن دريچه كه نظر ميكني فكرها ميكني و چيزها را به چيزها متصل ميكني و حالا ديگر از فهم عوام بالا رفت لكن تقصير من نيست تقصير عوام است كه تحصيل علم نميكنند. باري فكر دريچهايست كه روح تو از آن دريچه نظر ميكند و فكر ميكند باز مثل عرض كنم از دريچه خيال خانهاي خيال ميكني پولي خيال ميكني زيدي خيالي ميكني همچو همه اينها را تنها خيال ميكني فكر آن است كه فكر ميكني ميروم پيش زيد پول ميدهم خانهاش را ميخرم اينها همه را كه ميگويي و تصور ميكني اين كلمات را فكر ميگويند و همچنين دريچهاي ديگر در باطن انسان خدا گشوده كه از آن دريچه ميفهمد چيزي چند را كه در اين عالم صورتي ندارد مثل اينكه فكر و خيال درك ميكردند چيزهايي را كه صورتي در اين عالم داشتند مثل آنكه مادر فرزند را دوست ميدارد مادر را خيال ميكني فرزند را خيال ميكني بوسيدن مادر را خيال ميكني لكن اين دوستي را خيال نميفهمد اين همان دريچهاي است در باطن كه اين چيزها را درك ميكند مثلاً ترس يك چيزي است كه توي دل انسان پيدا ميشود اينها را از چه بفهميم تبارك اللّه خداوند مشعري به انسان داده كه اين جور چيزها را ميفهمد آنچه براي فكر و خيال پيدا نيست او ميفهمد همچنين دريچهاي ديگر گشوده بسوي مسألههاي علمي و حكمتها آيا نميبينيد عوام هم فكر ميكنند و كسي كسب علوم نميتواند بكند مگر علما بجهت اين است كه مردم ديگر آن دريچه را نگشودهاند علما آن دريچه را گشودهاند همچنين دريچه ديگر كه بالاتر از
«* 46 موعظه صفحه 400 *»
اينهاست گشوده است بسوي معرفت و حقيقت فهمي و چيزها را بطور حقيقت دانستن و شناختن و آن بالاتر از علم است مثلش را بخواهي علم يعني دانستن تو ميداني ناصرالدينشاهي هست در تهران لكن تو نديدهاي او را و نشناختهاي او را همين ميداني، علم همين طور است پس كسي كه علم پيدا ميكند، ياد ميگيرد ولكن نميفهمد و حقيقت را نميشناسد. باري سخن طول كشيد مقصود اين است كه پنج دريچه در باطن داريم اين پنج هم بسوي مخلوقات گشوده شده دخلي به خدا ندارد خدا به فكر كسي درنميآيد به خيال كسي درنميآيد به توهّم كسي درنميآيد.
شخصي از حضرت امير سؤال كرد از توحيد خدا و عدل خدا فرمودند مطوّل بگويم يا مختصر عرض كرد مختصر بفرما حالا ببين مثل حضرت اميري كه بخواهد توحيد خدا را مختصر و جامع بگويد چطور خواهد گفت فرمود التوحيد ان لاتتوهّمه و العدل ان لاتتّهمه پس توحيد خدا اين است كه خدا را از فهم و ادراك خود بيرون بداني آنچه تو با چشم ظاهر يا باطن ببيني يا با حواس ظاهر يا باطن بفهمي آن خدا نيست و فرق شما با جماعتي از سنيان همين است كه آنها ميگويند خدا را در قيامت ميتوان ديد و اين اعتقاد در مذهب شيعه كفر است خدا نه در دنيا و نه در آخرت ديده نخواهد شد واللّه اهل آسمان حيرانند در خدا چنانكه اهل زمين حيرانند اهل زمين هرچه نگاه ميكنند در و ديوار و زمين ميبينند اهل آسمان هرچه نگاه ميكنند آسمانها را ميبينند و واللّه چنانكه اهل عالم ملك در خدا حيرانند اهل عالم ملكوت در خدا حيرانند اهل ملك هرچه نگاه ميكنند ملكيان را ميبينند اهل ملكوت هرچه نگاه ميكنند ملكوتيان را ميبينند اهل آخرت هم ميبينند صحراي قيامتي، ميبينند منبر وسيلهاي و پيغمبر بالاي آن نشسته و بناي حكم گذارده و ميبينند ملائكه رحمت و ملائكه عذاب را كه همه حاضرند و آفتاب بر سر مردم ايستاده و زمين در زير پاي ايشان تفتيده شده است و هرچه نگاه ميكنند به اطراف خود خدا را نخواهند ديد باز جميع اهل محشر در خدا حيرانند و چنانكه اهل جنت و نار در خدا حيرانند اهل رضوان هم در خدا حيرانند كه
«* 46 موعظه صفحه 401 *»
هرچه تدبر و فكر ميكنند مطلقا به خداوند نميرسند خدا نيست چيزي كه مخلوقات بتوانند آن را ادراك كنند پس جميع مخلوقات در خدا حيرانند و هيچكس خدا را درك نكرده.
و چون چنين بود خداوند عالم در ميان مخلوقات خود نوري آفريد و آن را راه معرفت خود قرار داد و خلق حيران را فرمان داد كه سعي در معرفت اين نور كنيد از من مأيوس باشيد كه احدي از آحاد حتي پيغمبران مرسل حتي محمد بن عبدالله9 به من نميرسند محمد در خدا حيران است از اين جهت پيغمبر در دعا فرموده رب زدني فيك تحيرا از اين جهت فرموده ماعرفناك حق معرفتك پس پيغمبر در خدا حيران است چنانكه ساير خلق در خدا حيرانند پس از اين جهت خدا نوري آفريد و آن نور را قائم مقام خود كرد و مردم را امر به معرفت آن نور كرد و فرمود سر و كار شما همه با آن نور است و ديگر سر و كاري با كسي نخواهيد داشت نه خيال كني كه با خداوند عالم سر و كاري ميتواني داشته باشي يا از راهي محرم ذات خداوند عالم جلشأنه ميتواني بشوي حاشا هيچ پيغمبري به ذات خدا نخواهد رسيد اگر خاتم النبيين عبادت كند خدا را در هر طرفة العيني بقدر عمر دنيا باز به خدا نخواهد رسيد و خدا را نخواهد ديد اين چيزهايي را كه اهل جهالت نسبت ميدهند كه پيغمبر در شب معراج خدا را ديد اينها از جهالت است پيغمبر خدا را نديد باز به آسمانها كه رفت عرش ديد كرسي ديد درياهاي نور ديد مخلوقات خدا را ديد پس خداوند در ميان خلايق نوري آفريد و آن نور را قبله كل خلق قرار داد و جميع خلق را امر فرمود كه طلب معرفت اين نور كنيد و اين نور را بشناسيد اگر شما عارف به اين نور شديد منتهاي حظ و نصيب شما از معرفت همين است هر خدمتي كه ميخواهيد براي من بكنيد براي اين نور بكنيد كه همان خدمت به من است هر معاملهاي كه ميخواهيد با من بكنيد با اين نور بكنيد كه معامله با من است و اين نور نور خداوند عالم بوده نوري است كه تمام اسماء و صفات از براي اين نور است و در اين نور است تمام صفات خدا تمام كمالات خدا
«* 46 موعظه صفحه 402 *»
جميعا در اين نور است نه اين است كه يك ذره از كمالات خدا از اين نور بيرون رفته باشد و به كسي ديگر رسيده باشد حاشا پس اين نور است آينه سرتاپا نماي اسمها و صفتهاي خداوند عالم جلشأنه آنچه خلق بتوانند درباره خدا بگويند و آنچه گفتهاند گويندگان گذشته و آنچه بگويند گويندگان آينده تا روز قيامت و آنچه پيغمبران از خدا گفتهاند و فهميدهاند جميع آنها همگي را از اين نور و در اين نور ديدهاند و فهميدهاند و اين نور نور توحيد خداوند عالم است اين نور را خدا توحيد خود قرار داده دليل خود قرار داده برهان خود قرار داده اين نور را در عرصه امكان قرار داد كه احدي از آحاد را عذري در معرفت خدا نباشد وانگهي كه از روز اول مأمور به معرفت خدا نبودهاند خدا اجلّ از اين است كه حكم بكند مثلاً كه به آسمان بالا رويد وقتي ديد نشد بگويد به مناره بالا رويد اين كار لغو است كه تكليف صعود به آسمان كند و چون نتوانستند بگويد برويد بالاي مناره اين كار حكيم نيست خدا چنين كاري نخواهد كرد پس از اول بار تكليف به همين مناره كردهاند و ما مأموريم كه از اين مناره پله پله بالا رويم و اين نور نور توحيد خداوند عالم است و خدا خداست و اين نور خداوندگاريست در ميان مردم و از اين تعجب مكنيد كه گفتم اين نور خداوندگار است و دوتا خدا نشد شما به يكديگر كاغذ مينويسيد، مينويسيد خداوندگارا اصل خدا به معني صاحب است ناخدا كه ميگويند نا به معني كشتي است ناخدا يعني صاحب كشتي كدخدا كه ميگويند كد يعني منزل كدخدا يعني صاحب منزل پس خدا به معني صاحب است و اين نور مقدس صاحب كل روزگار است و خداوندگار و مالك جميع روزگار است و جميع عرصه امكان را اين نور صاحب است و پادشاه است و نه اين است كه از اين شركي و كفري لازم آيد ايران را دادهاند به ناصرالدين شاه ببين آيا هيچ كفري و شركي لازم آمد آيا لازم آمد كه ناصرالدين شاه شريك خدا باشد نعوذباللّه نه اينها هيچ لازم نيامد شاهنشاهي روي زمين را به سليمان دادند ببين هيچ كفري و شركي لازم آمد حاشا پس آنهايي كه اين فضائل را انكار ميكنند معلوم است غرض دارند و اگر نه از اين هيچ
«* 46 موعظه صفحه 403 *»
تفويضي لازم نميآيد و خدا را شريكي پيدا نميشود پس خداوند اين نور را پادشاه كل روزگار و كل هزار هزار عالم قرار داده ناصرالدين شاه پادشاه اين خاكدان و اين زمين خاكي شده كه هر ديواري را ميخواهد خراب ميكند و هرجايي را ميخواهد آباد ميكند همچنين وقتي كسي صاحب آسمان باشد دلش ميخواهد اين آسمان را خراب كند دلش ميخواهد آسماني از نو ميسازد هركس پادشاه هرچيزي هست ميتواند تصرف در آن بكند وهكذا در دين اين مطلب جاري است كه به هرطور ميخواهد تصرف در آن دين ميكند علما ميدانند كه مسألههاي علمي ديگر كوچك و بزرگ نميشوند در يك جا اگر مسأله درست شد در همه جا درست است پس اگر شرك است يك سر سوزنش هم شرك است و اگر ايمان است يك سر سوزنش هم ايمان است پس همين طور كه ناصرالدين شاه هر عمارتي را كه در ايران است ميخواهد خراب كند ميكند و به طرح ديگر عمارتي بسازد ميسازد پس پادشاه آسمان و زمين هم اگر بخواهد آفتاب را خراب كند و آفتابي ديگر بسازد ميكند بخواهد ده آفتاب بسازد ميسازد آفتاب را ماه كند و ماه را آفتاب كند ميكند يا ابن ادم انا رب اقول للشيء كن فيكون اطعني فيما امرتك اجعلك مثلي تقول للشيء كن فيكون اي پسر آدم من خدايي هستم كه به هرچه بگويم بشو ميشود تو هم اطاعت كن مرا تا تو را مثل خود كنم كه تو هم به هرچه بخواهي بگويي بشو بشود پس وقتي هركس عبادت خدا و اطاعت خدا كند به اين مقام ميرسد آيا آن نور اعظم اعظم اعظم مطيع خدا نيست و عبادت نكرده خدا را بلكه او عبادت كرده و بس و غير از او كسي عبادت نكرده پس آن نور اعظم دنيا را بخواهد آخرت ميكند آخرت را دنيا ميكند آسمان را زمين ميكند زمين را آسمان ميكند جميع هزار هزار عالم را ميتواند بر هم خورد كند و از نو بنياد كند به هرطوري كه بخواهد ميتواند بجهت آنكه پادشاه اين ملك اوست او را خداوند عالم سلطان سلاطين جميع ملك خود قرار داده است و اين نور شكي نيست كه اول مخلوقي از مخلوقات خدا بايد باشد كه اگر اول نبود دليل اوليت خدا نبود خدا اولي
«* 46 موعظه صفحه 404 *»
است كه پيش از او اولي نيست و آخري است كه بعد از او آخري نيست اين نور هم بايد اولي باشد كه پيش از او اولي نباشد و آخري باشد كه بعد از او آخري نباشد پس از اين جهت اين نور اعظم اول گوهري است و اول چيزي است كه در عرصه امكان آفريده شده و اين نور خداوندگار كل است و منتهاي مقصود كل است. بسوي اين نور از اطراف بايد حركت كنند و بر گرد اين نور طواف كنند طلب اين نور را بايد بكنند اگر از اين نور عدول كنند از خداوند عدول كردهاند اگر به اين شرك بورزند به خدا شرك ورزيدهاند اگر اين را انكار كنند انكار خدا كردهاند پس اين نور تولايش تولاي خداست تبرايش تبراي خداست معرفتش معرفت خداست انكارش انكار خداست جميع معاملات با او معاملات با خداست و اين نور عذر خلايق را منقطع كرده كه ديگر احدي از آحاد را عذري نباشد كه ما دسترسي به خدا نداشتيم همين كه دامان اين نور بدست ما آمد ديگر حالا عذرمان قطع شد آنچه اين بگويد بكن بايد كرد آنچه اين بگويد مكن بايد نكرد واللّه نميدانم چه خيال ميكنند چگونه خدا را خيال ميكنند و چگونه اين انوار را خيال ميكنند و چگونه جدا ميكنند اينها را از يكديگر و اين نيست مگر اينكه اين مردمي كه من ميبينم الاّ قليلي نميبينم اينها را مگر مجسِّمه جميع مردمي كه هستند ميخواهند به فكر و خيال خدا را درك كنند خدا را در بالاي عرش خيال ميكنند و پيغمبران را در زمين آن را آن بالا تصور ميكنند و اينها را اين پايين و حرفها و حكمها از آن بالا ميآيد پايين حالا همچو خيالها كه كرد همان خدايي كه خيال كرد همان هم بايد روزي مردم را بدهد بايد دستهايش را مثل اين شاگرد نانواها بالا بزند و چونه بگيرد و به حلق اين مردم بگذارد مثل نواله كه به حلق شتر ميگذارند و خودش هم بايد خلق بكند همان طورهايي كه خيال ميكنند پس خيال نميكنند مگر همينطورها را و اين نور را نشناختهاند و بدان و آگاه باش كه هركس اين نور را ندارد خدايي نشناخته است خدايي ندارد و آنچه دارد خيالي است كه ميكند كلّما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم يعني هرچه بنازكتر فهم خود درك بكنيد آن هم مخلوقي
«* 46 موعظه صفحه 405 *»
است مثل شما و اين مخلوق مثلكم يك معني ديگري هم دارد و اين معنيي است كه از فهم طلاب بالاتر است مخلوق مثلكم يعني مخلوقي است بر صفت شما زيرا كه فكر شما آن را درست كرده و بر حسب سليقه شما درست شده پس از اين جهت مثل شما و بر صفت شماست مردّش بسوي شماست و در حقيقت نوكر شماست و مخلوق شماست پس ايني كه خيال ميكنند مصنوع خيال خودشان است پس اينكه خدا قرار دادهايد بنده خودتان است بتي است كه خودتان تراشيدهايد خداي خيالي به اختيار توست سياهش ميكني سفيدش ميكني مشرقيش ميكني مغربيش ميكني هرطوري ميخواهي خيالش ميكني اين خدا مصنوع تو است و بنده تو است آيا نميبيني توي خيالت رأيت قرار بگيرد خدا حرف بزند ميزند تصور سكوتش را ميكني ساكت ميشود پس اين چيزي است مصنوع تو و مصنوع تو ميشود خداي تو باشد؟
چون سخن به اين مقام رسيد اين را عرض كنم و عرض ميكنم ديگر معلم همه چيز را بايد بگويد پس كساني كه صورتي در خيال خود تصور ميكنند و در خيال خود معبودي براي خود قرار ميدهند اين عمل از دو معني بيرون نيست يا اين است كه ايني كه در خيال درميآوري خود اين را معبود قرار ميدهي اگر اين خيال معبود است و همچو اعتقادي است كفر محض است بجهت اينكه آن عبد تو است چراكه خودت او را تراشيدهاي هرطورش ميخواهي ميكني ميخواهي سفيدترش كن در خيال خودت سياهترش كن كوچكترش كن بزرگترش كن همچنين توي خيال اگر بخواهي پايش را ببري ميبري بخواهي داغش كني فيالفور داغش ميكني آن معبودي كه ميتواني داغ و درفشش بكني ميتواني چوبش هم بزني اين كه خدا نميشود پس اين كفر است اين بت پرستي است حالا ايني كه در خيال درميآورند اگر خود اين را معبود قرار ميدهد كه كفر است و شرك مسلماً و هرگاه ميگويد من اين را معبود خود قرار نميدهم و خداي خود نميگيرم لكن باب او و آيت او و علامت او قرار ميدهم و او را در اين ميبينم و اين را مانند دريچه قرار ميدهم كه از اين دريچه به خدا نظر ميكنم و اين را
«* 46 موعظه صفحه 406 *»
براي اين بنظر ميگيرم كه دليل خداست و راه خداست و باب خداست اين هم نامربوط و غلط است بجهت آنكه هرچيزي دليل است بسوي مانند خود و اين صورتي را كه تو بنظر ميآوري سرخ است سرخي چه دلالت بر خدا دارد زرد است زردي چه دلالت بر خدا دارد صداهاست بوهاست طعمهاست اينها چه دلالت بر خدا دارند اختيارش دست خود توست هرطور ميخواهي تصورش ميكني اگر گربهاش هم بخواهي بكني فيالفور در خيال خود چهار دست و پا برايش درست ميكني اين چه دليلي شد كه به اختيار توست پس مخلوق تو دليل بسوي خداي خالق نميشود آيا مخلوق تو واسطه ميان تو و خدا ميشود آيا مخلوق تو وسيله تو بسوي خدا ميشود و مخلوق تو آيا دليل توحيد است براي تو اينها هيچيك نميشود پس بدان كه اينها مزخرفات است كه انسان چيزي را تصور كند و آن را باب خود قرار بدهد و خدا را در آن صورت عبادت كند خدا به صورت درنميآيد و خدا صورت نيست اين قرمز به آن قرمز دلالت ميكند هرچيزي به جفت خودش دلالت ميكند اين چه چيزش به خدا ميماند كه دلالت به خدا كند چشمهايش به چشمهاي خدا ميماند ابرويش به ابروي خدا ميماند قدش به قد خدا ميماند حاشا خداي تو در ميان مخلوقات شبيه ندارد نظير ندارد هيچ مخلوقي آيت ذات خدا نميتواند باشد اين است كه در دعاي صباح ميخواني يا من دلّ علي ذاته بذاته پس ٭ آفتاب آمد دليل آفتاب ٭ هرگز زمين ظلماني دليل آفتاب نميشود شب دليل روز نخواهد شد ميخواهم الفاظ علمي نگويم مختصر آنكه اين صورتها و خطها دليل خداوند عالم نخواهند شد پس قومي اشتباه نكنند كه صورتي در نظر خود بگيرند و آن را معبود خود قرار دهند يا دليل خدا قرار دهند نه خدا است و نه دليل خدا است اگر اين باباللّه است پس تو چطور ميتواني كه به هرطوري كه بخواهي تصورش كني. پس بدان ايني كه تو ميسازيش باباللّه نيست سوراخي است كه خودت باز كردهاي و سوراخي كه تو ميسازي باباللّه نميشود حالا آن نوري را كه خدا آفريده و باب خود قرار داده جميع مخلوقات بخواهند آن را
«* 46 موعظه صفحه 407 *»
تغيير بدهند نميتوانند و همچو چيزي نميشود و نخواهد شد نوري است كه خداوند او را قائم مقام خود قرار داده در جميع ملك خود او را آيت تعريف و تعرف خود قرار داده كه هركه بخواهد او را بشناسد همين را بشناسد حالا اين نور چيست و كيست اين نور محمد بن عبد اللّه است صلي الله عليه و آله صلوةً كثيرةً دائمةً ابدالابدين و اوست نور الله و اوست خليفة اللّه و اوست قائممقام خداوند عالم معرفت او معرفت خداست انكار او انكار خدا است خداوندگار جميع الف الف عالم اوست صاحب اين هزار هزار عالم است و خداوند او را پادشاه اين عالمها قرار داده اينها هيچكدام را من نگفتم امام ميفرمايد اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده پس اين نور نور ذات خداوند عالم است جلشأنه و اين هزار هزار عالم همگي مال ايشان است و مپندار كه سلطان اين عالمها مثل سلطان زمين در گوشهاي از گوشههاي مملكت خود نشسته باشد بلكه او نزديكتر از تو به توست و او اولي به تو از تو است موجودتر است در مكان وجود تو از تو و اوست صاحب تو پس نه خيال كني كه او از تو غايب است بلكه او از چشم تو تو را ميبيند و از گوش تو صداي تو را ميشنود و از لامسه تو سردي و گرمي و نرمي و زبري و امثال آنها را كه در تو است درك ميكند و باز نه همين خيال كني كه همين از گوش تو صداي تو را ميشنود بلكه او به صداي تو از خود صداي تو نزديكتر است و به ديدن تو از خود ديدن تو نزديكتر است به فهم تو از فهم تو نزديكتر است پس اوست بيناي بكل اوست شنواي بكل اوست عالم بكل اوست شاهد بر كل كاينات از او چيزي مخفي نيست پس هر زمان كه ميخواهي متوسل شوي به وجود پاك محمد9 و او را وسيله خود قرار دهي متوسل شو و او را وسيله قرار ده و آنچه ميخواهي از او تمنا كن چراكه داد او داد خداست حضور او حضور خداست غيبتي ندارد كه بگويم غيبتش غيبت خداست پس ٭ يار نزديكتر از من به من است ٭ اين عجب است كه ماها از او دوريم و چنين است امام تو و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين و چنين است سلطنت امام زمان تو و قدرت او و احاطه او، در همهجا حاضر
«* 46 موعظه صفحه 408 *»
است و به تو از تو نزديكتر است آنچه ميخواهي به او عرض كن كه حاجت تو را بر ميآورد و دعاي تو را اجابت ميكند لكن ماها مردماني هستيم بيانصاف مردماني هستيم خودسر و خودرأي عرض كردهام اگر انصاف باشد ما در حقيقت خدايي ميخواهيم كه هرچه از او بخواهيم فيالفور به ما بدهد تا بگوييم خدايا فلانكس را بكش بگويد چشم كه بنده ما باشد فلانكس را بزن بگويد چشم فلانكس را فقير كن فلانكس را از منصب عزل كن صد تومان پول به من بده بگويد چشم. زن به من بده پول به من بده عزت به من بده وهكذا آنچه حكم كنيم بگويد سمعا و طاعةً تا چيزي خواستيم بگويد بندگي و اطاعت و فيالفور آن را بكند و اگر نكرد و حرف ما را نشنيد ديگر حالا آنوقت است كه هزار كفر ميگوييم بله معلوم شد اين دعاها همه حرفي است! خير اين دعاها هم داخل كاري نيست! پس معلوم شد كه ما خدايي ميخواهيم كه بنده ما باشد به همين طورها پيغمبري ميخواهيم كه امت ما باشد هرچه موافق طبع ماست براي ما حلال بكند هرچه موافق طبع ما نيست آن را بر ما حرام بكند و ما را به آنها امر كند و از اينها نهي كند و همچنين امامي ميخواهيم كه شيعه ما باشد و مشايعت ما بكند و اطاعت ما كند آن هم نه شيعهاي مثل خودمان باشد بلكه شيعه خالص باشد براي ما كه به هيچ وجه از خواهش ما تخلف نكند پس از اين جهت است كه اگر عرض حاجتي كرديم و مصلحت ما در اجابت آن نبود يا وقت اجابتش نرسيده بوده و به اين جهتها دعاي ما مستجاب نشد يا دير مستجاب شد حالا ديگر اوقات ما تلخ است و گاه هست قهر ميكنيم از امام خود ميگوييم بله معلوم شد اين هم مثل باقي مردم است كاري از او ساخته نميشود برويم پي كارمان و نعوذباللّه از امام خودمان قهر ميكنيم معلوم شد كه تو امامي ميخواهي كه شيعه تو باشد و موافق دل تو و خواهش تو حركت بكند يك شخصي به من كاغذي نوشته بود از من دعائي خواسته بود نوشته بود كه يك دعائي ميخواهم كه تخلف نداشته باشد چنان مجرب باشد كه هيچ تخلف نكند من در جوابش نوشتم كه همچو دعائي كه هيچ تخلف نكند من سراغ ندارم دعاي مجرب
«* 46 موعظه صفحه 409 *»
من نميفهمم اين مردم خيال ميكنند اين دعاها مثل منتر مار است كه تا خواندي ديگر مار نتواند بزند مضطر بشود همچنين اين دعاها را هم كه خواندي ديگر خدا نتواند مستجاب نكند لابد و ناچار بشود نعوذباللّه در اجابت يا اينكه خيال ميكنند كه اين دعاها مثل عزيمهايست كه بر جنيها ميخوانند و جن را بيرون ميكنند امر چنين نيست بلكه غير از اين طور است كه خيال ميكنند خدا مار نيست كه او را منتر كني به اين دعا كه مضطرش ميخواهي بكني در اجابت دعا خدا كه جن نيست كه آن دعا را كه خواندي لابد آنچه ميخواهي بكند بلكه پادشاهي است قاهر و غالب و رؤف و رحيم حاجات خود را عرض كن اگر مصلحت ميداند و تو هم درست عرض كردهاي كه اجابت ميكند البته و الا نقص از جانب خدا نيست. پس انشاءالله شما بايد چنين نباشيد و خود را بنده خدا بدانيد و امت محمد و شيعه امام بدانيد و عرض حاجات خود را هم به ايشان بكنيد و ايشان را هم در همه جا و همه وقت حاضر و ناظر بدانيد و بدانيد كه شما از ايشان غايب نيستيد و ايشان در هر حالي و هر جايي به هر حالتي كه باشيد شما را ميبينند و از شما مطلعند و حاجات شما را ميدانند اگر صلاح شما در آن هست و ميخواهند اجابت ميكنند و اگر نميخواهند نميكنند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 410 *»
«موعظه سيونهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
ديروز سخن به اينجا منتهي شد كه خداوند عالم جلشأنه از ادراك خلايق بيرون است نميتوان خدا را به خيال درآورد و نميتوان خدا را به فكر فهميد و نميتوان خدا را به وهم و عقل درك كرد بلكه آنچه مخلوقات درك كنند و بفهمند مخلوقي است مثل خود ايشان و مردود است به خود ايشان از اينها گذشته آيا نه اين است كه آنچه تو فهميدي در فهم تو درآمد و فهم تو به او محيط شد و چيزي كه در فهم تو درآمد و فهم تو به او احاطه كرد همچو چيزي خدا نميشود و تو احاطه به خدا نميكني هر چيزي را كه ميفهمي فهم تو به او احاطه ميكند پس آنچه تو فهميدي تو خودت بزرگتر از اوئي و تو محيط به اوئي و چنين چيزي خدا نميشود اين است كه حضرت امير: فرمودند كلما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم يعني آنچه را كه شما تميز بدهيد به فهمهاي خود به آن نازكتر فهم خود آن مخلوقي است مثل شما بر ميگردد بسوي شما و در خطبه ديگر فرمود انتهي المخلوق الي مثله و الجأه
«* 46 موعظه صفحه 411 *»
الطلب الي شكله يعني مخلوق هرچه فكر بكند و هرچه سير بكند بسوي مخلوقي مانند خود خواهد رسيد به هرجا فهم تو رسيد پس معلوم است فهم تو به آنجا رسيده است و تو به خدا نميرسي و خدا نميشوي بجهت آنكه تو مخلوق ضعيفي هستي كي به آنجا رسيدهاي و فرمود الطريق مسدود و الطلب مردود هركس طلب بكند ذات خدا را مردود است او را رد ميكنند و از جلال قرب خدا دورش ميكنند پس از آنچه ديروز و امروز عرض كردم معلوم شد كه كسي به ذات خدا نميرسد پس چون به ذات خدا نميرسند از اين جهت خداوند نوري در عرصه امكان اظهار كرده و آن نور را قائم مقام و جانشين خود قرار داده و چنين قرار داده در حكمت كه رسيدن به آن نور همان رسيدن به خداوند عالم باشد و شناختن آن نور همان شناختن خدا باشد از براي اين چند جور مثل عرض كنم تا از هر مثلي چيزي معلوم شود براي قومي.
مثلي ظاهر پادشاهي عظيمالشأن در قصر جلال خود پنهان باشد و دسترس احدي از رعيت نباشد و او را وزيري و پيشكاري باشد و حكم كند و فرمان بدهد كه قول اين قول من است حكم اين حكم من است اطاعت اين اطاعت من است ياغي شدن بر اين ياغي شدن بر من است اين يك مثل پس خداوند آن نور را خليفه و قائم مقام خود قرار داده و چنين حكمي و امري فرموده كه بيعت با اين بيعت با خدا است محبت اين محبت خدا است بغض اين بغض خدا است شناختن اين شناختن خدا است انكار اين انكار خدا است همه اينها را در زيارتها ميخواني آيا نميخواني در زيارتشان من احبّكم فقداحبّ الله و من ابغضكم فقدابغض الله و من اعتصم بكم فقداعتصم بالله اي آل محمد هركه شما را دوست دارد خدا را دوست داشته هركه شما را دشمن دارد خدا را دشمن داشته هركه معتصم به شما شود معتصم به خدا شده باز مي خواني كه السلام علي الذين من عرفهم فقدعرف الله و من جهلهم فقدجهل الله و من تخلّي عنهم فقدتخلّي عن الله سلام بر آن كساني كه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته هركه ايشان را انكار كرد خدا را انكار كرده هركه از ايشان رو گردان شد از
«* 46 موعظه صفحه 412 *»
خدا رو گردان شده است پس خداوند اين نور را قائم مقام و خليفه خود در عالم قرار داده و اين حكم را فرموده پس اين خليفه و قائم مقام پيدايي خداي مخفي است در عالم آيا نشنيدهاي كه خداوند در حديث قدسي ميفرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف من گنجي بودم پنهان پس دوست داشتم كه شناخته شوم پس خلق را خلق كردم كه شناخته شوم و مردم مرا بشناسند اگر اين خلق را خلق نكرده بود و اين خلق مطلق و اين وجود حق را در عالم آشكار نفرموده بود ابداً شناخته نميشد پس آن وجود مبارك را ظاهر كرد در عالم تا مردم او را بشناسند و چون او را بشناسند خدا را شناخته باشند.
مثلي ديگر از براي وجهي ديگر براي اين مطلب آفتاب در آسمان چهارم است و هيچكس را ممكن نيست از تلألؤ نور او رسيدن به او و نظر كردن به او لكن توي آينه يا طشت آبي نور آفتاب در آينه و آب ميافتد و تو نظر ميكني به آنچه در آينه و آب است پس مييابي آن را گرد مانند گردي آفتاب زرد مانندي زردي آفتاب درخشان مانند درخشاني آفتاب در حركت مانند آفتاب در جميع صفات او را مانند آفتاب آسماني مييابي پس خطاب ميكني به آنچه در آينه و آب است كه هيچ فرقي مابين تو و آفتاب آسماني نيست مگر اينكه تو آفتاب زميني هستي و او آفتاب آسماني و همين فرق كفايت ميكند اين است كه در دعاي رجب عرض ميكنيم به خداوند در خصوص آل محمد: كه لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك اي خدا ميان تو و آل محمد: هيچ فرقي نيست مگر آنكه تو خدائي و آنها بنده تواند و الا از اين كه گذشتي گفتار تو گفتار آنها است و گفتار آنها گفتار تو كردار تو كردار آنها است و كردار آنها كردار تو است اراده تو اراده آنها و اراده آنها اراده تو است خواهش تو خواهش آنها است و خواهش آنها خواهش تو در جميع جهات آنچه ايشان دارند همان است كه تو داري هيچ فرقي ميان تو و آنها نيست فرقي كه هست اين است كه تو خدائي و آنها بنده تو مثل اينكه براي
«* 46 موعظه صفحه 413 *»
پيشكار سلطان عرض ميكني كه اي سلطان هيچ فرقي ميان آن پيشكار و تو نيست مگر در ذات شما كه تو ذاتت سلطان است و او ذاتش پيشكار پس معني لافرق بينك و بينها يعني در صفات الا انهم عبادك يعني در ذات پس عرض ميكني كه خدايا هيچ فرقي ميان تو و آل محمد نيست در صفات، قدرت ايشان قدرت تو است علم ايشان علم تو است بينائي ايشان بينائي تو شنوائي ايشان شنوائي تو دوام ايشان دوام تو ثبات ايشان ثبات تو سلطنت ايشان سلطنت تو هيچ فرقي در صفات و در افعال ميان تو و ميان آل محمد: نيست بلي الا انهم عبادك و خلقك مگر اينكه ايشان ذاتشان عبد تو است و خلق تو است و ذات تو خالق ايشان است و رب ايشان است اين هم يك مثال كه از آن نكتههاي ديگر فهميده شد و آنهائي كه بايد بفهمند فهميدند.
مثل ديگر جامعتر از براي اين معني آن است كه آتشي را ميآوري نزديك روغن اول اين را بدانيد كه اين فتيله چراغ دخلي به چراغ ندارد فتيله براي اين است كه روغن خورده خورده به چراغ برسد و اصل چراغ از روغن است و اين شعله همان روغن درگرفته است آيا نميبيني وقتي روغن داغ ميكني اگر روغن سوخت همهاش شعله ميشود پس اين فتيله را ميگذارند براي اينكه روغن خورده خورده برسد تا اينكه مدتي شعله دوام داشته باشد پس تو آتشي ميآوري در پيش روغن و آن روغن اول آب ميشود و بعد بخار ميشود و بعد دود ميشود و آن دود گرم ميشود و هرچه آتش مسلطتر ميشود دود گرمتر ميشود اين دود با اين ذغال فرقي نميكند مگر همين كه ذغال سخت است و دود نرم است آتش بر ذغال كه مسلط شد ذغال را سرخ ميكند بر دود كه مسلط شد دود را سرخ ميكند دود كه سرخ شد شعله ميشود و ذغال شعله نميشود همان قرمز رنگ ميشود اما شعله زرد رنگ ميشود و اين بجهت اين است كه هنوز دهنيتي و رطوبتي در دود هست اما ذغال سرخ ميشود بجهت آن است كه دهنيتي و رطوبتي ندارد و غليظتر است و تيرهتر است از اين جهت برقش كمتر است خلاصه بعد از آنيكه آتش را بر اين روغن مسلط كردي دود ميشود و چون آتش بر دود
«* 46 موعظه صفحه 414 *»
مسلط شد دود سرخ ميشود و شعله ميشود و دايم اين روغن ميآيد پيش شعله و آن روغن كه تازه ميآيد سرخ ميشود و هي از سر شعله دود ميرود بالا و شعله هم دايم در سوز و گداز است اين شعله هم دايم عوض ميشود و نه خيال كني كه اين چراغ همان چراغ سر شب است بلكه آناً فآناً عوض ميشود دايم روغن تازه ميآيد و دايم دود تازه ميشود و دايم شعله تازه پيدا ميشود و دايم از سر شعله بالا ميرود و تمام ميشود پس دايم تازه ميشود و اين مطلب را كه شعله دايم تازه ميشود و عوض ميشود اگر چه حالا در كار نبود لكن عرض كردم تا داشته باشيد كه يك جاي ديگر بكار ميخورد اگرچه در اينجا بكار نبود. پس اين شعله كه شما داريد بواسطه آتش پيدا شده است آتش چه چيز است مردم عوام كه حكمت نميدانند همين ذغال سرخ شده را ميگويند آتش است نه اينها چوب است آتش نيست آتش آن است كه در اينها درگرفته است در اندرون اينها مثل جان در تن قرار گرفته است آتش به چشم در نميآيد آتش را ميخواهي بشناسي يك منقل آتش بگذار در آن پايين دستت را آن بالا بگير ميبيني دست تو ميسوزد آن چهچيز است كه دست تو را ميسوزاند آن آتش است و به چشم در نميآيد آتش از باد لطيفتر است و باد به چشم نميآيد چگونه آتش به چشم ميآيد آتش آن است كه در اندرون اين ذغالها است و دايم بيرون ميرود از تن اين ذغالها پس آتش چيزي است كه به چشم نميآيد و چون آتش از ديدههاي مردم بالاتر است و به مردم منفعتي نميبخشد و چشم مردم آتش را نميديد و به آتش هدايت نميجستند خداوند از حكمت خود از براي آتش پنهاني خليفه و قائممقامي قرار داد و اين شعله را خليفه و قائممقام آتش پنهاني كرد اگر آتش غيبي از چشم مردم بالاتر است ولكن اين شعله در ميان جمع دسترس هست مردم دسترس به شعله دارند ولكن از ديدار آتش غيبي محرومند پس آتش غيبي به نداي فصيح و بليغ به در و ديوار ميگويد كه اين شعله خليفه و جانشين من است هركس ميخواهد مرا ببيند نظر به اين شعله كند اين شعله ديدارش ديدار من است پشت كردن به اين شعله پشت كردن به من است و
«* 46 موعظه صفحه 415 *»
نزديك شدن به اين شعله نزديك شدن به من است دور شدن از اين شعله دور شدن از من است هركس بخواهد صفات مرا ببيند در اين شعله ببيند هركه مرا ميطلبد در اين شعله طلب كند اي مردم مرا از در و ديوار چه ميطلبيد مرا از اين شعله بطلبيد كه خود را فاني كرده و به باقي داشتن من او باقي شده خود را گم كرده مرا پيدا كرده خود را پنهان كرده مرا آشكار كرده كدورت خود را از سر انداخته و صفاي مرا نموده پس اين شعله است خليفه من جانشين من فعل اين شعله فعل من است فعل من سوزانيدن است اين شعله هم سوزان است فعل من نوراني بودن است اين شعله هم نوراني است در جميع صفات من و افعال من اين است قائم مقام و خليفه و نايب مناب من و اين است مثل جامعتر و محكمتر كه خدا در قرآن براي پيغمبر زده است فرموده يكاد زيتها يضيء و لولمتمسسه نار در اول آيه فرموده مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يعني ميخواهيد مرا بشناسيد ميخواهيد محمّد را بشناسيد نظر كنيد به اين چراغي كه روشن ميشود ببينيد چگونه در بر دارد آتش پنهاني را ببينيد آتش پنهاني چگونه جلوهگر در چراغ است و آن آتش پنهاني در اين شعله نيست مثل آب در كوزه، نيست مثل جان در تن بلكه جميع اين دود درگرفته به آتش است جميعش پيدائي آتش است و آتش در جميع ذرات وجود اين درگرفته و همه اين دود را از خود بيخود كرده است حالا چنين است خداي غيبالغيوب و قابليت محمدي9 روغن مثل است براي قابليت محمدي9 و آتش پنهاني مثل است براي خداي غيب الغيوب كه از ديدهها و ادراكها برتر است و رسيدن آتش به آن روغن مثل است براي جلوه كردن خداوند در وجود پاك پيغمبر9 پس نور توحيد خداوند عالم جلشأنه در وجود پاك محمّد9 درگرفته و آن بزرگوار مشتعل شده به نور توحيد و هر شعله شعلهايست از براي آنچه در آن درگرفته است مثلهاي عاميانه
«* 46 موعظه صفحه 416 *»
عرض كنم كاسه آبي است يك مثقال سرخي شنجرف([4]) در آن ميريزي همهاش سرخ ميشود ولكن سرخ شنجرف يك مرتبه رنگ سبز در آن كاسه آب ميريزي همهاش رنگين به سبزي ميشود اين درگرفته است لكن به سبزي وهكذا هر چيزي را بايد ديد كه به چه چيز درگرفته به هرچه درگرفته شعله آن چيز است تن مرده درميگيرد به روحي كه در آن داخل ميشود آن وقت اين بدن به منزله شعلهاي ميشود كه درگرفته به حيات است روح بخاري شعلهايست كه درگرفته به حيات است و هر اسمي كه براي آن امر پنهاني است همان اسم پنهاني براي اين جلوه و شعله است و همان اسم براي اين گفته خواهد شد اگر آن امر پنهاني آتش است اين هم آتش است اگر آن روح است پس اين هم روح است نميبيني كه همين شعله را ميگويند آتش همچنين اگر يك قابليتي به نور توحيد درگرفته باشد چه خواهد بود نميبيني يك كسي بدن او و جان او به نور علم نجوم در ميگيرد به او چه ميگويند منجم ميگويند و يكي ديگر جان او درگرفته به نور علم طب حالا به او چه بگويند البته ميگويند طبيب يكي به نور علم فقه درگرفته به او ميگويند فقيه وهكذا پس آن كسي كه جان او به نور توحيد درگرفته چه خواهد شد و به او چه خواهند گفت بجز آنكه اسماء خدا بر او گفته شود صفات خدا بر او گفته شود ديگر چه چيز به او بگويند اين درگرفته به توحيد است نميتوان چيزي بر او گفت مگر اسماء و صفات خدا و حالا نه اين است از ايني كه گفتم اين وجود را اسماء و صفات خدا بايد بداني حظ كني و بگوئي سرّي ياد گرفتم نه هيچ سرّي نيست ابن ابي الحديد ناصبي سني معتزلي در حق حضرت امير: ميگويد:
صفاتك اسماء و ذاتك جوهر | بريء المعاني عن صفات الجواهر | |
تجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي | و تكبر عن تشبيهها بالعناصر |
اي علي صفات تو اسماء خدا است و ذات تو يك جوهري است كه منزه است از
«* 46 موعظه صفحه 417 *»
صفات جميع ذاتها و ذات تو بالاتر و جليلتر است از اعراض و از كمّ و كيف و از چند و چون و بزرگتر است از تشبيه كردن آن را به عناصر ببين ناصبي اين طور ميگويد در حق آن بزرگوار. همچنين ميگويد
تقيّلت افعال الربوبية التي | عذرت بها من شك انك مربوب |
اي علي آنقدر كارهاي خدايي از تو ظاهر شد كه من عذر خواستم از علياللّهي كه شك در خدايي تو كرده است پس وقتي كه آن ناصب سني درباره او چنين بگويد تو ديگر تعجب مكن نهايت من مفصل و مشروح ميگويم و نكتهها و اسرارش را حالي تو ميكنم پس پيغمبر9 شعلهاي است كه به نور توحيد درگرفته است و به نور اسماء خدا درگرفته صفات خدائي در او ظاهر شده افعال خدا در او جلوهگر گرديده پس خداوندگاري شده در ميان مردم ظاهر از اين جهت فرمود من راني فقد رأي الحق ديدار او ديدار خدا شده كردار او كردار خدا شده رفتار او رفتار خدا شده جميع صفات او صفات خدا شده.
باز مثلي ديگر براي اين معني عرض كنم اين شخصي كه جني ميشود چطور جني ميشود اين شخص در مزاج او حالتي پيدا ميشود كه روحي كه در تن او است مشاكلت با جن پيدا ميكند و از اين جهت جنيان را ميبيند و از اين جهت جنيان در بدن او راه پيدا ميكنند و آن جن در بدن او مثل آتش ميشود در دود آن جن در بدن جني درميآيد و آن شخص با چشم اندروني خود آن جن را ميبيند ولكن چشم بيروني به متابعت چشم اندروني ميگردد مردم خيال ميكنند به چشم بيروني ميبيند چنين نيست بلكه اين چشم به متابعت چشم اندروني ميگردد اگر اين چشم خود را هم بر هم بگذارد باز جن را ميبيند توي اطاق ظلماني جن را ميبيند معلوم ميشود كه جن را با اين چشم نميبيند اگرچه اين چشم هم بگردد و جن در بدن او حلول ميكند و جن لطيف است و مانند همين آتش پنهاني است و از آتش خلق شده چنانكه تاوه را ميگذاري روي آتش و آتش از شكم تاوه بيرون ميآيد و هيچ تاوه هم از هم نميشكافد
«* 46 موعظه صفحه 418 *»
سنگهاي حمام را آتش زيرش ميكنند آتش از اين طرفش بيرون ميآيد و هيچ سنگ هم پاره پاره نميشود همچنين جن لطيف است مثل همان آتش و از آتش خلق شده است و از آتش لطيفتر است جن ميآيد در پيش اين ديوار و همان طور كه در هوا ميآمد و ميگذشت همان طور از ديوار ميگذرد و هيچ فرق نميكند پيش او ديوار و هوا. ميآيد از توي ديوار ميگذرد در توي ديوار ميخوابد و به زمين همين طور فرو ميرود ده ذرع صد ذرع به زمين فرو ميرود به همان طور كه در هوا است از بس اين جن لطيف است از اين جهت به همين طور داخل بدن انسان ميشود و ميگذرد مثل شاهراه است براي او با هوا فرق نميكند اين است كه در اخبار است كه شيطان در بدن انسان مثل خون در بدن جاري ميشود و در جميع رگ و پي انسان ميگردد و شيطان را خدا فرموده كه كان من الجن ففسق عن امر ربه شيطان از جن بود و فاسق شد حالا اين جن ميرود در جميع رگ و پي انسان داخل ميشود بعد از آني كه آمد توي بدني اگر آنجا را مناسب ديد سكني ميكند اين را هم عرض كنم كه خاصيت شيطان اين است كه هرجائي كه كثيف است بدبو است فاسد است خباثت و نجاست است آنجا سكني ميكند هرجائي كه شسته و رفته و پاك و پاكيزه و خوشبو است آنجا منزل نميكند اين است كه فرمودند در حديثي كه حاصلش اين است كه هرگز شب در خانه خود خاكروبه نگذاريد كه شياطين در آنجا سكني ميكنند و اطفال شما را اذيت ميكنند ميبرند از مال شما رزق شما كم ميشود بيماري در خانه شما زياد ميشود لكن از آن طرف هر خانهاي كه شسته و رفته و پاك و پاكيزه است ملائكه در آن خانه ميآيند بركات خدا در آن خانه نازل ميشود رحمت خدا در آن خانه نازل ميشود خيرش زياد ميشود صحتش زياد ميشود ميخواهيد تجربه كنيد غالباً اين است كه اينهائي كه شيطان به ايشان تعلق ميگيرد كثيفند و چركين و پچلند چه ميشود اتفاق يك كسي مزاجش فاسد شود شيطان به او هم تعلق بگيرد لكن غالباً به آنهايي كه كثيفند تعلق ميگيرد از اين جهت شيطان به اطفال بيشتر آسيب ميرساند پس اين شيطان كه ميآيد و ميگذرد اگر
«* 46 موعظه صفحه 419 *»
گذشت به يك بدني كه اخلاط آن بدن پاك و پاكيزه است و شسته و رفته است شيطان اينطور كه ميبيند ميرود ميگويد اينجا جاي من نيست و اگر بدني ديد كه خودش كثيف و در اندرونش هم فسادي است در آنجا مسكن ميكند و شيطان مانند آتش است آنوقت اين آتش در اخلاط اين شخص درميگيرد و ديگر جنيان مختلفند يك شيطان هست گنگ است يك شيطان هست كور است يك شيطان هست شل است شيطان گنگ كه آمد توي بدني مسكن كرد ميبيني مردكه گنگ ميشود شيطان شل كه آمد در بدني منزل كرد مردكه شل ميشود مثل آن رنگهائي كه توي آب ميزنند شياطين كه آمدند بنا ميكنند هرزگي كردن شياطين كارشان هرزگي است نامعقولي است وقتي فساقشان در بدني منزل كردند آنها كه نامعقول ميگويند و هرزگي ميكنند اين هم بنا ميكند هرزگي كردن و نامعقول گفتن جن كج خلقي كه در بدني منزل كرد آن بدن بنا ميكند كج خلقي كردن جن چرت زني كه در بدني آمد آن بدن بنا ميكند به چرت زدن وهكذا خلاصه به هر حالي كه شيطان است اين هم به همان حال خواهد بود اين ميشود مظهر شيطان گفتارش گفتار شيطان ميشود بسيار شده است جن عرب بوده و آن بدن عجم بوده وقتي جن آمده بنا كرده عربي فصيح حرف زدن بسيار شده جن عالم بوده در بدن جاهل آمده بنا كرده تحقيق علمي كردن. در لحسا زني بود چهارشنبه به چهارشنبه ديوانه ميشد ميآمد لباس مردانه ميپوشيد و مردم جمع ميشدند و درست درس ميگفت و تحقيق ميكرد آن جنش عالم بوده وقتي نزديك به هوش آمدنش ميشد ملتفت ميشد برميخاست و ميرفت و پنهان ميشد. باري پس اين بدن ميشود مظهر آن جن اگر آن جن عالم است او هم عالم ميشود اگر جن عرب است او هم عرب ميشود اگر عجم است او هم عجم ميشود و از اين جهت به زبان عربي ديوانه را ممسوس ميگويند يعني شيطان و جن اين را مس كرده كالذي يتخبّطه الشيطان من المسّ حالا عرض ميكنم كه اگر كسي در طهارت و طيب اين حالتها را پيدا كرد از بس ذاتيست مقدس و پاك و پاكيزه اندرون او منور به ذكر خدا ميشود بدن او
«* 46 موعظه صفحه 420 *»
پاك و پاكيزه است اندرون او پاك و پاكيزه است نكرده در اندرون خود شرابي عرقي مال حرامي بلكه هميشه اندرون خود را پاك داشته هميشه متذكر بوده و خوب و پاكيزه و شسته و رفته است به همان طور كه در شياطين عرض كردم در اينجا هم به همان طور ملائكه داخل بدن او ميشوند به همان لطافت ميآيند و ميگذرند و هيچ فرق براشان نميكند با هوا پس ميآيند و ميگذرند به اين بدن ميبينند جاي مناسب و نوراني و مطهري است پس در آنجا سكني ميكنند اين است كه خدا ميفرمايد الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الاّتخافوا و لاتحزنوا يعني آنچنان كساني كه اعتقاد به خدائي خدا كردند و به ربوبيت او قائل شدند پس مستقيم شدند و به اعتدال راه رفتند ما نازل ميكنيم بر ايشان ملائكه را به اينكه ترسي و اندوهي براي شما نباشد آنوقت اين شخص ميشود مظهر ملائكه ميشود مانند جبرئيل امين و مثل ملائكه است از اين جهت خداوند مؤمن را در كتاب خود ملائكه خوانده است در آنجا كه ميفرمايد و ماجعلنا اصحاب النار الاّ ملائكة ما اصحاب امام زمان را ملائكه قرار داديم و آن سيصد و سيزده نفر را ميفرمايد كه همه ملكند دور امام زمان بجهت آنكه ملك در بدن ايشان درگرفته و مؤيد به ملائكه هستند و هركه به ملك درميگيرد حالت ملائكه را پيدا ميكند خوابش كم ميشود خوراكش كم ميشود طوري ميشود كه دائم لذتش در عبادت است ميخواهد هميشه مشغول عبادت باشد آيا تجربه نكردهايد آن كسي كه مثل من است و ميخواهد عبادت كند عبادت او مثل علفخوردن سگ است ميبيني عبادت كردن به او نميافتد لكن يك كسي است كه عبادت سجيه او است همچو بالطبع عبادت ميكند كه هيچ خستگي برايش حاصل نميشود مثل سنگي كه از بالا پائين ميآيد عبادت كردن ماها مثل بالا رفتن سنگ است از پائين به بالا لكن جماعتي هستند چنان تند و تيز هستند در اطاعت كه مثل اين اسبهاي عربي تا اشاره كردي ميبيني ميجهد از جاي خود مهيا و حاضر براي اطاعت خداوند عالم است اينها جماعتي هستند كه ملائكه در ايشان درگرفته براي تسبيح كسالت نميكند براي
«* 46 موعظه صفحه 421 *»
هيچ عبادتي كسالت نميكند به نهايت آساني عبادت براي او سهل است مانند ملائكه كه هرچه تسبيح ميكنند شوقشان زياد ميشود مگر اينكه بدن كوتاهي بكند آدم در اين عالم گرفتار است در اين بدن مثل كسي كه ميخواهد سه منزل را يك منزل برود اسبش نميرود آن ملك كه در اين بدن است ميخواهد خيلي عبادت بكند اين بدن نميتواند.
باري قومي هستند كه ملائكه در ايشان درگرفته و ملائكه هم مختلف ميشوند قومي هستند كه ملك كوچكي در ايشان درگرفته ملكي صاحب سخاوت در او درگرفته اين سخاوت براي او آسان است يكي ملكي صاحب شجاعت در او درگرفته يكي دو ملك در او درگرفته يكي سه ملك يكي بيشتر يكي ملائكه بسيار در او درگرفتهاند همچنين يكي هم پيدا ميشود كه درگرفته به روحالقدس ميشود و روحالقدس خلقي است عظيمتر از جبرئيل و ميكائيل حالا كسي كه روحالقدس در او درگرفته روحالقدس صاحب همه خيرات و علوم است و مطلع بر حقايق است اين هم هيچ چيز بر او پوشيده نميماند اينها همه را مثل عرض ميكنم هيچ كدام مقصود نيست پس كسي پيدا ميشود كه به نور توحيد درگرفته و ممسوس است في جنباللّه في ذاتاللّه درگرفته به ذات خدا است چه عرض كنم لفظش خوب نيست ميخواهم عرض كنم علي ديوانه در ذات خدا است درگرفته به توحيد خدا است ديوانه خدا است و خداوند عالم در علي بن ابيطالب جلوه فرموده حالا كسي كه درگرفته به خدا و نور خدا است چه خواهد شد معلوم است عالم بماكان و مايكون خواهد شد قادر بر جميع مايمكن ميشود صاحب حيات ابدي و دوام سرمدي خواهد بود از براي وجود او اولي نخواهد بود آخري نخواهد بود پس چگونه است گمان تو به محمّد بن عبداللّه9 كه درگرفته به خداوند عالم است ببين مسأله چقدر فرق كرد تا حالا گمان ميكردي خدا در پشت عرش نشسته است و محمّد9 در زمين است خدا از آنجا چاپاري روانه ميكند او هم ميآيد و وحي خدا را براي پيغمبر9 ميآورد درست است جبرئيل ميآمد
«* 46 موعظه صفحه 422 *»
لكن خداوند نزديكتر از جان پيغمبر است به خود پيغمبر نزديكتر از خود پيغمبر است به خود پيغمبر خداوند عالم جلشأنه اولي است به او از خود او و واللّه كه دست او دست خدا باشد اولي است از اينكه دست خودش باشد چشم او چشم خدا باشد اولي است از اينكه چشم خودش باشد و همچنين زبان و گوش و ساير اعضا پس آن بزرگوار شد پيدائي خدا كه هرچه بخواهي با خدا بگوئي با او ميگوئي چنانچه تو آنچه بخواهي با جن سخن بگوئي جميع سخن را به اين مصروع و جني ميگوئي بعد جن با زبان اين جني تو را جواب ميدهد همچنين حاجات خودت را به محمّد9 برسان كه به خدا رسيده آنچه خدا بخواهد در جواب تو بگويد به زبان محمّد ميگويد پس ايشانند سبيل اعظم ايشانند صراط اقوم ايشانند باب اللّه المفتوح پس هركس ميخواهد بر خدا داخل شود بر ايشان داخل شود هركس ميخواهد سلوك بسوي خدا كند سلوك بسوي ايشان كند. ميخواهد خدا را مشاهده كند در ايشان كه نگاه كرد خدا را مشاهده ميكند شايد از اين كلام بفهمي آن حديثي را كه به حضرت امير عرض كردند هل رأيت ربك يا اميرالمؤمنين قال7 لماعبد رباً لماره يعني آيا خداي خود را ديدهاي فرمود خدائي را كه نديدهام او را نميپرستم و بديهي است از مذهب اسلام كه با اين چشم خدا را نميتوان ديد لكن ديدار پيغمبر ديدار خدا است حضرت امير كه پيغمبر را ديده خدا را ديده پس صاحبان معرفت چون آن بزرگوار را ديدند خدا را ديدند و همين است معني ديدار خدا آيا نشنيدهاي آيه قرآن را كه وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة در قيامت رخسارههائي چند هستند شاداب و با نضارت و طراوت و بسوي خداي خود نظر ميكنند چطور بسوي خداي خود نظر ميكنند يعني زيارت محمّد و آل محمّد: ميكنند زيارت در عربي يعني ديدني حالا در عجم اين طور شده كه لفظ زيارت عظمي دارد و الا زيارت يعني ديدن اين است كه ميفرمايد من زار الحسين بكربلا فقدزار اللّه في عرشه يعني هركس حسين را زيارت كند در كربلا خدا را در عرش زيارت كرده يعني هركس حسين را ببيند خدا را در عرش ديده همين كه
«* 46 موعظه صفحه 423 *»
حسين را ميبيني خدا را در عرش ديدهاي چطور مگر نشنيدهاي كه قلب المؤمن عرش الرحمن و حسين مؤمن است و قلب او عرش رحمن است و در حديث قدسي است كه ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن نه آسمان گنجايش مرا دارد و نه زمين گنجايش مرا دارد لكن گنجايش مرا دل مؤمن دارد پس مؤمن سيدالشهداء است و دل او عرش خدا است و گنجايش خدا را دارد پس هركس به خدمت او رفت خدا را در عرش ديدن كرده است.
باري مقصود اين بود كه ديدار پيغمبر و امام ديدار خدا است ابوبصير خدمت حضرت صادق: عرض كرد كه آيا خدا را در آخرت ميتوان ديد چون سنيان همچو ميگويند كه خدا را در آخرت ميتوان ديد از اين جهت پرسيد كه خدا را در آخرت ميتوان ديد فرمودند كه در دنيا هم ميتوان ديد خدا را عرض كرد چطور؟ فرمودند تو حالا نميبيني عرض كرد مرخص ميفرمائيد كه اين حديث را بروز بدهم اذنش ندادند ولكن اگر بروز نداده بود به من نميرسيد كه براي شما عرض كنم. باري مقصود اين بود كه ديدار حجت خدا ديدار خدا است و روز قيامت آن را در رخساره محمّد و آل محمّد سلام اللّه عليهم مشاهده ميكنند پس تو هم اگر چشم داري و محمّد و آل محمّد را ميشناسي در اين دنيا هم خدا را ديدهاي و ميتواني ديد پس هم در دنيا ميتواني ديد و هم در آخرت.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 424 *»
«موعظه چهلم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
ديروز سخن در اين بود كه خداوند عالم جلشأنه چون از ادراك خلايق بالاتر بوده و هست نور توحيدي آفريد يعني نوري آفريد كه خلايق بواسطه آن نور توحيد او را بكنند و آن نور توحيد داراي جميع نامهاي خدا و داراي جميع صفات خدا و كمالات خداوند عالم بود بجهت آنكه كسي ديگر جفت او خلق نشده بود كه بعضي از صفات در اين باشد و بعضي در او و اگر بعضي صفات در اين باشد و بعضي صفات نباشد اهل امكان را بايست خبري از آن صفات نباشد بجهت آنكه آن صفات كه در اين نور قرار داده نشده و كس ديگر هم در آن صفت شريك او نيست كه داراي آن صفات باشد پس بايست مردم از آن صفات آگاهي نداشته باشند و حال آنكه خدا مردم را مكلف كرده به اقرار به كمالات و صفات خدا آنقدر كه فهميده شده و مردم به آن مكلفند پس آنچه ميتوانند اهل امكان كه از او سخني برانند يا نامي ببرند يا بسوي او اشاره كنند يا بطور كلي يا جزئي اثبات او كنند جميع صفات در وجود مبارك آن نور
«* 46 موعظه صفحه 425 *»
توحيد قرار داده شده حالا آن نور مقدس چيست و كيست به ضرورت اسلام بايستي آن نور مقدس وجود پاك محمّد9 باشد پس ايشانند داراي جميع اسماءاللّه و جميع صفاتاللّه و جميع كمالاتاللّه پس چون چنينند لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك يعني در اين صفات فرقي ميان ايشان و ميان خدا نيست به هيچ وجه بلي فرقي كه هست اين است كه ذات ايشان بنده ذات خدا است و مخلوق ذات خدا است.
باز در اينجا يك اشاره به مطلبي بسيار نازك هست و آن اين است كه شايد خيال كني كسي ديگر هم در دنيا علمي دارد غير خدا و علم اين مساوي و مانند علم آن است لكن علم اين غير علم آن است مثل اينكه كسي يك من انگور دارد يكي ديگر هم يك من انگور هر دو انگور دارند لكن انگور اين غير انگور آن است به اين طور كه زيد علمي دارد و عمرو هم علمي دارد و ما ميگوئيم درباره آنها كه فرقي ميان علم زيد و علم عمرو نيست مگر اينكه علم هر كدام توي سينه خودشان است هر دو جامه پوشيدهاند نهايت رنگ اين جامه غير رنگ آن جامه است بسا آنكه از اين حرفي كه گفتيم كه هيچ فرقي ميان پيغمبر و خدا نيست در صفات به همين طور خيال كني بلكه در اينجا اين طور نميگوئيم علم پيغمبر و خدا را كه بگوئيم خدا علمي جداگانه دارد و پيغمبر علمي جداگانه و آن وقت بگوئيم علم پيغمبر مانند علم خدا است و آيت علم خدا است يا براي خدا قدرتي ثابت كنيم و براي پيغمبر قدرتي جداگانه و بگوئيم قدرت پيغمبر مانند قدرت خدا است حاشا اين آن قسمي است كه خدا از آن نهي كرده است فرموده يريدون انيفرّقوا بين اللّه و رسله جدائي انداختن درست نيست ملتفت باشيد چه عرض ميكنم اگرچه لفظش لفظ ظاهري است لكن ملتفت معناش باشيد پس ميگويم پيغمبر را هيچ علم از خود نيست ابداً او را هيچ قدرت از خود نيست ابداً او را هيچ هستي از خود نيست ابدا هيچ از خود ندارد تمام علم براي خدا است لكن علم خدا اينجا است تمام قدرت براي خداست ولكن قدرت خدا اينجا است تمام دوام براي خداست و تمام دوام خدا اينجا است تمام سلطنت براي خداست و كل سلطنت
«* 46 موعظه صفحه 426 *»
خدا اينجاست پس همين سلطنتي كه پيغمبر دارد بالتمام سلطنة اللّه است و همين قدرتي كه پيغمبر دارد بالتمام قدرة اللّه است و خدا قدرت خود را قسمت نكرده كه قدري را پيش پيغمبر بسپرد و قدري را پيش ديگري بلكه تمام قدرت مال خدا است و همه هم پيش پيغمبر است پس بر هرچه او قادر است خدا قادر است و آنچه از قدرت خدا به چيزي تعلق گرفته قدرت پيغمبر است. تمام آنچه پيغمبر به آن عالم است خدا عالم است و آنچه خداوند از علم خود ابراز داده همان است كه پيغمبر ابراز داده است همچنين تمام سلطنت مال خدا است و بر هرچه پيغمبر سلطنت دارد سلطنت خدا است و آنچه از سلطنت خدا ظاهر شده همان است كه پيغمبر ظاهر كرده پس نيست براي پيغمبر علمي مانند علم خدا حاشا كل علم علم خداست ولي نزد پيغمبر است و او است صندوق علم خدا و محل قدرت خدا و مظهر سلطنت خدا پس از اين جهت شد كه جميع معامله با او معامله با خدا است نيست از براي پيغمبر هستي و تمام هستي براي خدا است و خدا آنچه از هستي ابراز داده به آن حضرت ابراز داده و آنها همانهائي است كه پيغمبر ابراز داده و پيغمبر ذاتي ندارد و ذات او ذات اللّه است و آنچه از ذات خود خدا ابراز داده در آن حضرت ابراز داده پيغمبر روحي ندارد روح او روح اللّه است و آنچه از روح خود خدا ابراز داده در پيغمبر ابراز داده پيغمبر از خودش نفسي ندارد و نفس او نفساللّه است و آنچه خدا از نفس خود ابراز داده در پيغمبر ابراز داده و همچنين ساير كمالات به همين معني است. آن بزرگوار چشم بيناي خدا است گوش شنواي خدا است دست تواناي خدا است رخساره تابان خدا است جميع وجودش للّه است و كل آنچه امروز گفتم و كل آنچه ديروز گفتم خدا همه را در اين يك كلمه فرموده و هرچه بگويم هنوز به كنه اين يككلمه نرسيدهام فرمود الحمد للّه فرمود حمد للّه است حمد يعني ثناي نيكو، ثناي نيكو مال خدا است شما اين را بدانيد كه علم دخلي به فارسي و عربي ندارد مطلب فهمي دخلي به فارسي و عربي ندارد چنانكه ديديد لفظ عربي را وقتي فارسي كردم معنيش اين شد كه سپاس نيكو و ثناي
«* 46 موعظه صفحه 427 *»
نيكو مال خدا است حالا كه فارسيش را گفتم ديگر عربي دان و غير عربي دان در فهم اين لفظ مثل همند حالا سپاس نيك يعني چه؟ معنيش اين است كه هرگاه زيد به شما چيزي انعام كرد و شما برويد در اين مجلس و در آن مجلس ذكر خيري از او بكنيد كه زيد به من مرحمت كرده خدا سايه او را كم نكند مردي جليلالشأن است صاحب كرم است هرگاه اين گونه حرفها را اينجا و آنجا زدي ميگويند سپاس فلانكس را كردي حمد فلانكس را كردي ثناي او را گفتي پس معلوم شد كه حمد يعني تعريف كسي را كردن و صفات نيك كسي را برشمردن و اظهار كردن حالا اين حمد را ميتواند شخص كوچك براي بزرگ كند و آن شخص بزرگ هم ميتواند سپاس خود و حمد خود را بكند بگويد من صاحب جودم صاحب كرمم من چنين و چنانم ميگويند پادشاه امروز مدح خودش را كرد حمد خودش را گفت.
حالا كه اين را يافتي عرض ميكنم كه خداوند ميفرمايد الحمد للّه حمد مخصوص خدا است سپاس نيك مخصوص خدا است اين كدام حمد است و چه حمد است اين حمدي است كه خدا براي خود كرده اگر خداوند عالم حمد خود را نكرده بود در عرصه امكان و نگفته بود كه منم قادري كه در من هيچ عجز نيست منم عالمي كه هيچ جهل در من نيست منم دائمي كه هيچ زوال در من نيست منم توانائي كه هيچ ضعف در من نيست منم نوري كه هيچ ظلمت در من نيست منم يگانهاي كه هيچ براي من ضدي نيست منم چنين و چنان اگر خدا اينها را نگفته بود مردم چه خبر داشتند كه خدا چطور است پس اگر خدا حمد خود را تلقين مردم نكرده بود و به مردم نفرموده بود هيچكس از ثناي خدا اطلاعي نداشت ابداً خوب حالا ببينيم ثنا يعني چه؟
ثنا دو جور است يك ثنائي است كه با زبان قال است و يك ثنائي است كه با زبان حال است پادشاه يك دفعه به زبان ميگويد من قدم بلند است ريشم بلند است چشمم درشت است وهكذا ميگويند پادشاه ثناي خود را كرده لكن به زبان قال و يكدفعه
«* 46 موعظه صفحه 428 *»
پادشاه در قصر خود است و تو او را نميبيني آينهاي در پيش روي تو ميگذارد و نگاه در آينه ميكني ميبيني قد پادشاه بلند است ريش او بلند است چشم او درشت است چنين و چنان است حالا هم پادشاه براي تو بيان كرده ثناي خود را لكن نه به زبان قال بلكه به زبان حال كه ثناي خود را خود پادشاه به زبان بيزباني حالي تو كرده است بلكه اين زباني كه در آينه بيان ميكند چنان زبان فصيحي است كه عرب به عربي آن زبان را ميفهمد و فارس به فارسي ميفهمد ترك به تركي ميفهمد هندي به هندي ميفهمد وهكذا هر گروهي كه توي آينه نگاه ميكنند به زبان خود ميفهمند كه پادشاه چطور است اما اگر به زبان بگويد قد من بلند است ديگر عرب نميفهمد مگر عربي بگويد ترك نميفهمد مگر تركي بگويد حالا خداوند عالم ثناي خود را بيان كرده و بيان خدا كاملترين بيانها است و كاملترين زبانها زبان حال است نه زبان قال به زبان قال نميتوان جزئيات را بيان كرد لكن همين كه چشم طبيب بر بيمار افتاد آنچه آن طبيب در رنگ و شكل و نبض اين بيمار ميفهمد اگر آن شخص بيمار ده سال بخواهد به زبان قال بيان كند نميتواند آن جزئيات حالات را بفهماند پس زبان حال هزار مرتبه از زبان قال فصيحتر و بليغتر است و خداوند بايستي به فصيحتر و بهتر بياني ثناي خود را براي خلق كرده باشد و چون مخلوقات بعضي عربند بعضي عجمند بعضي ترك بعضي تاجيك بعضي حيوان بعضي نبات بعضي جماد بعضي آسمان بعضي زمين بعضي دنيا بعضي آخرت و اصناف بسيار بودند خدا بايستي به زباني ثناي خود را بگويد كه همه اينها بفهمند تعجب اينجا است و البته بياني كه جميع كاينات بفهمند كاملترين بيانها است و خداوند قسم كاملتر را نميگذارد كه پستتر را اختيار كند پس خداوند عالم به زبان حال ثناي خود را كرده به اين طور كه وجودي مقدس در عالم ابراز داده و آن وجود مقدس را جلوه خود قرار داده و بيان و صفت خود و شرح خود قرار داده نميبيني اينجا كه نشستهاي آفتاب پيدا نيست ولكن به نور خود شرح حال خود را براي ما بيان كرده و به زبان حال گفته من گرمم من زردم من درخشانم بلكه اندازه گرمي و زردي و
«* 46 موعظه صفحه 429 *»
درخشاني خود را براي ما گفته و به هيچ زباني اين اندازه نميشود بيان كرد و اين آفتاب به يك كلمه چنان بيان كرده كه اهل هر زباني اين را ميفهمند حتي حيوانات حالا بگو ببينم آفتاب ميتواند همچو حرفي بزند كه همه كس آن را بفهمد و خدا نميتواند همچو حرفي بزند البته ميتواند پس آفتاب ميتواند بگويد كه من به اين اندازه گرمم و خدا نميتواند بگويد منم قادري كه در من هيچ عجز نيست و همچنين ساير صفات البته ميتواند و ميگويد و گفته است و اگر به اين زبان بگويد فصيحتر از اين است كه به زبان قال بگويد چراكه اگر عربي گفت عجم نميفهمد به هر زباني كه گفت اهل زبان ديگر نميفهمند.
پس آن وجود مقدس را در عرصه امكان قرار داده و به آن وجود مقدس بيان كرده كه منم قادر يكتائي كه در من هيچ عجز نيست منم عالم دانائي كه در من هيچ جهل نيست منم نور تاباني كه در من هيچ ظلمت نيست منم يگانه بيشريكي كه هيچ ضد و ندي براي من نيست آيا هيچ ملتفت ميشوي چه عرض ميكنم و حظ ميكني يا نه من كه خودم حظ ميكنم ميگويم خداوند بيان عجيبي كرده است جميع صفات خود را به اين وجود بيان فرموده حالا اين بيان حمد خداوند عالم است اين ثنا و سپاسي است كه خداوند در عرصه ملك براي خود كرده و چون او اين سپاس را كرد ما هم ياد گرفتيم انشاءاللّه آيا ميداني كه چگونه ياد گرفتيم يعني از اين سپاس نوري تابيده از آن نور كه بر ما تابيد ما هم ياد گرفتهايم و اگر از آن نور بر ما نتابيده بود ما هم ياد نميگرفتيم پس بسا آنكه كسي چيزي به زبان ميگويد و تو ياد ميگيري هماني را كه ميگويد ولكن نميفهمي مثل آنكه كسي هندي بگويد و تو لفظش را ياد ميگيري ولكن نميفهمي پس در حقيقت ياد نگرفتهاي پس آن كساني كه نور آن ثنا در وجود ايشان جلوه نكرده لكن الفاظي چند ميگويند لفظي بيمعني ميگويند و هنوز ياد نگرفتهاند اقرار ميكند كه خدا قادر است لكن قدرت كه در او جلوه نكرده باشد لفظي است بيمعني كه ميگويد و همچنين باقي صفات پس خدا كند كه ما ياد گرفته باشيم آن ثنا را و درست
«* 46 موعظه صفحه 430 *»
ياد گرفته باشيم نه مثل ياد گرفتن آن طوطي كه در مجلس عالمي طوطي باشد و آن عالم چيزي بگويد و طوطي ياد بگيرد اگرچه طوطي ياد گرفت و گفت اما نميفهمد چه ميگويد حالا اين مردمي كه در روزگارند بسا آنكه الفاظ ثناي خدا را ياد گرفتهاند ولكن حقيقت آن ثنا در ايشان پيدا نشده و معني آن حمد در ايشان محقق نشده طوطيوار چيزي ياد گرفتهاند پس كمال در اشخاصي است كه از آن ثنا در ايشان جلوه كرده و بقدري كه جلوه كرده سپاس كه ميكنند معني دارد و باقي ديگر بيمعني است پس بقدري كه خداوند به بنده خود علم داده از معني علم همين قدر را ميتواند براي خدا و پيغمبر اثبات كند و زيادتر از آن بيمعني است آنچه خدا از قدرت به او داده است آنقدر براي خدا و رسول ميتواند اثبات كند فهم او به زياده از اين نرسيده پس لفظ او را ميگويد و معني آن را نديده و نفهميده ابداً مثل اينكه شما بگوئيد ناصرالدين شاه كوه (درياي خل) نور دارد حالا اين را گفتي و ياد هم گرفتي لكن تعقلش را نكردي اما وقتي رفتي آنجا و او را به چشم خود ديدي آن وقت ميتواني اثبات كني پس هركس بقدري كه از نور آن ثنا در او جلوه كرده ايمان او آنقدر است كمال او آنقدر است علم او آنقدر است باقي تقليد است اين بود معني آن سخني كه عرض كردم خدا كند ما ياد گرفته باشيم.
آيا ميخواهيد بفهميد كه چگونه اقرار و ايمان به خدا به اين ثنا است ميگوئي خدا رحيم است حالا به قدري كه از صفت رحيميت خدا كه رحم كردن باشد بقدري كه رحم در تو پيدا شده اقرار به رحيميت خدا كردهاي ميخواهي اقرار به عفو خدا داشته باشي به هر قدري كه صفت عفو در تو پيدا شده به همان قدر اقرار به عفو خدا داري ميخواهي اقرار به ولايت خداوند عالم داشته باشي به قدري كه ولايت و تولاي برادران خود را داري همان قدر اقرار به ولايت خدا داري اين ميزاني است از براي تو اگر در اندرون كوزه آب پيدا شد بيرون كوزه ترشح و تراوش ميكند اگر عرق نعناع است بيرون هم عرق نعناع تراوش ميكند اگر در وجود كسي رحمت خدا جلوه كرد از دست
«* 46 موعظه صفحه 431 *»
و پا و چشم و گوش و اعضا و جوارح او نور رحمت بيرون ميآيد نور رحمت كه بيرون آمد به اين ميرسد به آن ميرسد و اگر در اندرون كسي نور اسم عفوّ خدا جلوه كرد از اعضا و جوارح او نور عفو بيرون ميآيد و به اين و به آن ميرسد وهكذا آنچه اسماء و صفات خدا در اندرون اين جلوه كرده از بيرون اين همان جلوه ميكند پس بشناسيد به اين ميزان مقدار مردم را هر قدري از صفات خدا در ايشان جلوه كرده همانقدر خدا را ميشناسند ضرور نيست براي شناختن اهل حكمت و علم اينكه از اين و از آن بپرسيد كه فلانكس چقدر علم دارد ضرور نيست نگاه كنيد به اعمالش به اخلاقش به احوالش آنچه از اين مسكين تراوش ميكند علم خدا و نور خدا همان قدر در اندرون او بيشتر نيست همچنين از اين طرف اگر از دست كسي ديدي كه مكر جلوه كرد حيله جلوه كرد بدان كه اسم ماكر شيطان در اين جلوه كرده اگر حرص از او بروز كرد و تراوش ميكند بدانكه در اندرون اين اسم الحريص شيطان جلوه كرده است اگر بخل از او تراوش ميكند بدانكه در اندرون اين اسم بخيل شيطان جلوه كرده ضرور نيست بگوئي من از باطن مردم چه خبر دارم ببين از ظاهرشان چه تراوش ميكند در ظاهرش ميبيني ظلم است كذب است غيبت است افترا است خوردن مال مردم است اعمال ناشايست است بدانكه شيطان اين را از اسماء و صفات خود پركرده ديگر حالا صفات شيطان لهيب جهنم است و صفات رحمن نعمتهاي بهشت است آن حكايت ديگري است و مسئله ديگري و حالا در صدد شرح آن نيستم.
باري خدا كند ياد بگيريم حمد و سپاس خدا را كه للّه است حالا بعد از آني كه ياد گرفتيم كه سپاس للّه است و مال خدا است و مخصوص خدا است هركس كه آفتاب مملوك او است نور آفتاب هم مملوك او است چنانكه غلام تو كه مملوك تو است سايه او هم مملوك تو است پس هركس اين سپاس را ياد گرفت به نور اين سپاس رسيده و او هم للّه ميشود بجهت آنكه جميع انوار اين سپاس همه للّه و مخصوص خدا است حاصل سخن اين شد كه آن سپاسي كه خدا براي خود كرده و سپاس را هم به زبان حال
«* 46 موعظه صفحه 432 *»
فرموده آن سپاس چيست و آن زبان حالي كه جميع عرصه امكان آن زبان را فهميدند چيست وجود پاك محمّد و آل محمّد است صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين خود آن بزرگواران زبان حال سپاس خداوند عالمند ببين كه فرستاده دليل فرستنده است آدم عاقل كامل نميفرستد مگر عاقل كامل را هرچه فرستنده عاقلتر و كاملتر است آن سفيري كه ميفرستد آن هم عاقلتر و كاملتر است بجهت اينكه دور پسند است در هركسي عيبي ميبيند و به هر عيبي و هر عبثي كسي را اختيار نميكند پس هر فرستادهاي دليل عقل فرستنده است و آيت او است پس وجود پاك محمّد9 دليل خداست و او فرستاده او را پس چون خدا او را فرستاده دليل او و آيت او است و بايست مطابق باشد با صفات خدا و موافق باشد با صفات خدا و موافق باشد با رضاي خدا پس وجود پاك او ثنائي است كه خدا براي خود كرده و بيان صفات كاملهاي است كه خدا براي خود فرموده و اين ثنا مال خدا است و مخصوص خدا است. نتيجه همه اين حرفها اين شد كه اين ثنا مال خدا است و مملوك خدا است و مخصوص خداست از جانب خدا آمده و تعريف خدا همين است پس وجود پيغمبر مدح خدا است و وجود پيغمبر حمد خدا است و شكر خدا است پس هركس پيغمبر را شناخت خدا را شكر كرده هركس فضائل پيغمبر را ميگويد اين كس دارد حمد خدا را ميكند و اين شخص تهليل خدا كرده تكبير خدا گفته تسبيح خدا كرده جميع اسماءاللّه را متذكر شده نميبيني كه هركس صلوات بفرستد ثواب تسبيح و تهليل و تكبير و تحميد در نامه عمل او نوشته ميشود پس چون فضائل او را شنيدي بگو صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي محمّد و ال محمّد و السلام عليه و عليهم و رحمة اللّه و بركاته راوي خدمت امام عرض كرد كه چيست ثواب كسي كه اين طور صلوات بفرستد فرمودند از گناهان پاك ميشود مثل روزي كه از مادر متولد شده باشد و اعظم از اين ثناي پيغمبر است صلوات اللّه عليه و آله و ثناي پيغمبر هزار مرتبه افضل است به جهت اينكه صلوات بر پيغمبر معنيش اين است كه خدايا رحمت بفرست بر
«* 46 موعظه صفحه 433 *»
محمّد و آل محمّد لكن حالا فضلي از گفتن اين از براي پيغمبر معلوم نشد پس فضل صلوات بقدر فضل ثنا كردن پيغمبر نيست پس فضائل آن بزرگوار از جميع صلواتي كه در جميع عمرت فرستادهاي افضل است اگرچه يك فضل بگويي اين است كه فرمودند من ذكر فضيلة من فضائل علي بن ابيطالب مقرا بها غفر اللّه له ماتقدم من ذنبه و ما تأخر فضل آن صلوات اين بود كه از گناهان پاك شود مانند روزي كه از مادر متولد شده لكن بعد هرچه معصيت كند براي او هست لكن ذكر يك فضيلت باعث آمرزش گناهان گذشته و آينده ميشود.
باري مقصود اين بود كه حضرت پيغمبر مال خدا است اين وجود تعريف خدا است مثل عبارتي كه براي زيد بگوئي كه رنگش چطور است قدش چطور است ريشش چطور است عبارتي است مال زيد و مخصوص زيد و زيد به آن شناخته ميشود حال پيغمبر آن عبارتي است و تعبيري است از خدا كه مخصوص خدا است و مال خداوند عالم است پس چشم پيغمبر مال خداست مال خودش نيست مطلقا نه اينكه چشم پيغمبر مانند چشم خدا باشد يا اينكه چشمي دارد و مال خداست نه بلكه عرض ميكنم كه چشم او چشم خدا است مال كسي ديگر نيست چون به آن چشم نظر كني چشم خدا را ديدهاي چون به پيغمبر نظر كني رخساره او رخساره خدا است چون ملتفت گوش او شوي ملتفت گوش خدا شدهاي و همچنين دست او دست خدا است دست كسي ديگر نيست وجود او وجود خدا است و مملوك خدا است مال كسي ديگر غير از خدا نيست.
حالا از آنچه عرض كردم جاهلي گمان نكند از اينكه گفتم پيغمبر مال كسي نيست غير از خدا حالا خودش خدا است حاشا واللّه بحق پيغمبر كه پيغمبر بندهاي است مخلوق و رقّي است مرزوق لكن مقام بندگي را نشناختهاي و ياغيان را نشناختهاي واللّه پيغمبر از بندگي به اينجا رسيده و اين است حاصل بندگي و حقيقت بندگي. اين است كه حضرت صادق: ميفرمايد العبودية جوهرة كنهها الربوبية بندگي يك
«* 46 موعظه صفحه 434 *»
جوهري است كه حقيقت آن پروردگاريست. اين است كه در جواب كسي كه سؤال كرده بود از اين حديث كه حضرت امير ميفرمايد انا عبد من عبيداللّه ما را خدا نگوئيد ديگر هرچه ميخواهيد در حق ما بگوئيد. من بندهاي هستم از بندگان خدا من اينجا در جوابش نوشتم كه ايني كه حضرت امير ميفرمايد انا عبد من عبيداللّه تو مپندار كه در اينجا كوچك نفسي خواسته بكند بلكه به اين خواسته افتخار بكند بر جميع كاينات نميبيني غلام پادشاه چقدر افتخار دارد بر غلام حسنعلي جعفر حالا غلام پادشاه كه ميگويد من غلام پادشاهم نخواسته كوچكي بكند كوچكي نكرده است بلكه اظهار قدرت بر ما كرده اظهار تسلط بر ما كرده حالا حضرت امير كه ميفرمايد منم بندهاي از بندگان خدا به اين كلام افتخار بر جميع كاينات كرده است فضلي از فضائل خود را بيان فرموده است كه بالاتر از آن فضلي نيست و در فضل خود هرچه ميگفت كمتر از اين بود چراكه تشخص عبد در تشخص آقا است پس اعظم فضائل او اين است كه عبداللّه است و عبداللّه معنيش اين ميشود كه ٭اي بر ز آفرينش و كم ز آفريدگار٭ پس اينكه گفته من بندهاي از بندگان خدايم مثل اين است كه گفته باشد من محمدم و خداوند پيغمبر خود را عبداللّه ناميده ميفرمايد انه لمّا قام عبداللّه كادوا يكونون عليه لبداً و ميفرمايد تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا خدا اين تاج افتخار را بر سر محمّد9 گذارده و هر نبيي را كه خواسته مفتخر كند تاج افتخار عبوديت بر سر او گذاشته و اذكر عبادنا ابرهيم و اسمعيل و اسحق. و اذكر عبدنا ايوب وهكذا پس عبوديت مقام بلندي است و ايني كه فرموده منم بندهاي از بندگان خدا بندگان خدا يعني محمّد يعني حسن يعني حسين اين است كه ميفرمايد من هم يكي از آنها هستم يعني از آن نوكرهاي خاص خدا و آن صاحب منصبان در خانه خدا و مقربين درگاه خدا كه من هم يكي از آنها هستم و به اين لفظ بر جميع كاينات افتخار دارد ولكن در نزد خدا تذلل كرده و بر خلق افتخار كرده و در نزد خدا تضرع و تذلل فرموده.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 435 *»
«موعظه چهلويكم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
ديروز سخن به اينجا رسيد كه خداوندعالم جلشأنه توحيد خود را از براي مردم بواسطه نور محمّد9 ابراز داده و آن بزرگوار را توحيد خود قرار داده و او را اسماء و صفات خود قرار داده و او را ظاهر خود قرار داده و براي هركس كه خداوند توحيد خود را ابراز داده بواسطه محمّد و آلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين ابراز داده و خداوند عالم جلشأنه اول چيزي كه آفريد وجود پاك محمّد و آل محمّد بود صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين كه پيش از ايشان هيچ چيز نيافريده بود چيزي كه بتوان به او اشاره كرد يا اسمي از او برد يا حقيقتي براي او باشد پيش از ايشان نيافريده بود از اين جهت در زيارت ايشان ميخواني لايسبقه سابق و لايفوقه فائق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع ببين كه امام7 دو لفظ فرموده يكي فرموده لايسبقه سابق و يكي فرموده لايفوقه فائق.اما لايسبقه سابق يعني هيچ پيشي گيرندهاي بر ايشان پيشي نگرفته يعني امروز كه پيغمبر مثلاً به عمل آمده پيش از او كسي به عمل نيامده هيچكس
«* 46 موعظه صفحه 436 *»
پيش از او به عرصه امكان پا نگذارده دو روز پيشتر يكماه پيشتر يكسال پيشتر صد سال پيشتر هزار سال پيشتر صد هزار سال پيشتر كسي به عمل نيامده و چون احتمال ميرفت كه بعضي مردم از اين عبارت همان پيش زماني بفهمند و معني ديگري نفهمند فرمودند لايفوقه فائق يعني هيچ بالا جويندهاي بر ايشان بالائي نجسته يك مرتبه پيش ميگويند و اين پيش و پس هر دو در يك مقامند مثلاً هر دو روي زمينند و يكي پيش است و يكي پس اما يك پيش ديگر هست كه هر دو در يك مقام نيستند آسمان پيش از زمين است يعني رتبه آسمان پيش از زمين است آن دو نفر كه در زمين بودند و يكي پيش بود و يكي پس هر دو همدوش بودند در يك مقام اما آسمان و زمين هردو در يك مقام نيستند همچنين هزار سال آسمان دويم رتبهاش پيش از آسمان اول است وهكذا تا آخر آسمانها حالا بجهت اينكه كسي خيال نكند كه مردم همدوش اين بزرگوارانند و در يك رتبهاند نهايت ايشان در اين رتبه پيش از همهاند فرمودند لايفوقه فائق هيچ بالا روندهاي بر رتبه ايشان بالائي نجسته پس به رتبه و به وقت و زمان از جميع خلق پيشي و برتري دارند و به جائي هستند كه هيچ رسندهاي و ملحق شوندهاي نميتواند به آنجا برسد پس خداوند عالم ايشان را در آن رتبه بلند آفريده بود و در آن مرتبه ارجمند هزار هزار دهر ايشان بودند و هيچ مخلوقي را خدا نيافريده بود نه قلم آفريده شده بود نه لوح نه آسمان نه زمين نه دنيا نه آخرت نه هزار هزار عالم نه مكاني نه زماني نه وقتي خداوند وجود او را آفريده بود پيش از همه اينها به هزار هزار دهر اگرچه براي بعضي مخاديم عرض كردهام كه هر دهري چقدر است ولكن بسياري هستند كه نشنيدهاند عرض ميكنم كه هر دهري صدهزار سال است و هر سالي صدهزار ماه و هر ماهي صدهزار هفته و هر هفتهاي صدهزار روز است و هر روزي صدهزار سال اين دنيا است خداوند عالم جلشأنه به اين مدت مديد آن بزرگوار را قبل از جميع كاينات آفريده و در اين مدت مديد آن بزرگوار به تمجيد خدا و تهليل خدا و تسبيح خدا و تحميد خدا مشغول بود حالا ببينيد سخن تا سخن از كجا تا كجا فرق دارد و ما چه ميگوئيم و
«* 46 موعظه صفحه 437 *»
ديگران چه ميگويند.
علما در كتابهاي خود مسئله عنوان كردهاند و اختلافها كردهاند و آن اين است كه پيغمبر پيش از آنكه مبعوث شود به پيغمبري آيا چه ديني داشته بعضي گفتهاند كه هيچ دين نداشته بعضي گفتهاند كه بر دين ابراهيم بوده بعضي گفتهاند بر دين عيسي بوده بعضي گفتهاند بر دين خودش بوده هر يك هم دليلي ميتراشند و ميگويند. آنكه ميگويد بر دين عيسي بوده ميگويد عيسي پيغمبر اولواالعزم بوده و پيغمبري بعد از او نيامده بايد مردم همه بر دين او باشند پس پيغمبر هم بر آن دين بوده و از اين قرار پس پيغمبر تا چهل سال نصراني بوده است نعوذباللّه بعضي ميگويند بر دين ابراهيم بوده به دليل قول خدا كه فرموده ملة ابيكم ابرهيم هو سمّيكم المسلمين من قبل بعضي ديگر گفتهاند هيچ دين نداشته ببينيد سخنها چقدر فرق دارند ما ميگوئيم كه خداوند عالم آن بزرگوار را كه در اين مدت مديد آفريده بود نه موسائي آفريده بود نه عيسائي نه ابراهيمي نه نوحي نه ملك مقربي نه نبي مرسلي و آيا گمان تو چيست؟ در اين مدت مديد پيشي بر جميع كاينات گرفته بود و هيچ دين نداشت؟ حكايت غريبي است گويا نشنيدهاند حديث پيغمبر را كه ميفرمايد كنت نبياً و ادم بين الماء و الطين. باري هركس به خدا نزديكتر ميشود علم او زياده ميشود حكمت او زياده ميشود نور او زياده ميشود و خداوند آن حضرت را در آن مقام عالي آفريد و اگر نادان بود ظلمت بود ناداني دوري از خداست سفاهت دوري از خداست ظلمت دوري از خداست و آن بزرگوار نزديكترين خلق بود به خدا.
بعد از آني كه نور مقدس او كامل شد در آن مقام و هزار هزار دهر گذشت خداوند عالم جلشأنه از نور مقدس پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله پيغمبران را آفريد يعني نوري از پيغمبر تابيد به عرصه امكان و خداوند از آن نور حصه حصه گرفت و پيغمبران را خلق فرمود پس حضرت آدم حصهاي از نور پيغمبر است حضرت نوح حصهاي از نور پيغمبر است صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و صد و بيست و چهار هزار وصي
«* 46 موعظه صفحه 438 *»
پيغمبران صلوات اللّه عليهم اجمعين جميعا از نور مقدس حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله آفريده شدهاند و اين پيغمبران در رتبه دويمند و از اين رتبه هرگز نميتوانند بالا روند مثل آنكه نور چراغ هرگز به رتبه چراغ و نور آفتاب هرگز به رتبه آفتاب نخواهد رسيد پس شعور پيغمبران و عقل پيغمبران به بالاتر از رتبه خودشان نميرسد و ندارند پيغمبران چيزي از خداوند عالم مگر بقدر اين نوري كه به ايشان قسمت شده و به همين نور خدا را توحيد ميكنند و اين نور صفت خدا است كه آمده است پيش پيغمبران: پس از خلقت خدا و نور خدا و يگانگي خدا پيغمبران خبري ندارند مگر به اندازه آن نوري كه به ايشان قسمت شده و اين نور نور پيغمبراست و نور پيغمبر تابع پيغمبر است و نور پيغمبر جمال پيغمبر است اگرچه نور نور خداست و پيغمبر ما را نوري و جمالي نيست جميع جمال جمال خدا است و وجود پيغمبر جمالاللّه است پيغمبر ما را كمالي نيست و جميع كمال كمال خدا است و وجود پيغمبر كمالاللّه است پس نوري كه به پيغمبران رسيده نور كمال خدا است و نور جمال خدا است و همان نور توحيد خدا است و وجود پاك پيغمبر خودش توحيد خدا است اصل توحيد در زبان عربي يعني اظهار وحدت كسي را كردن همين كه اظهار يگانگي كسي را بكنند عرب ميگويند او را توحيد كردند يعني يگانگي او را اظهار كردند پس اول موحدان و توحيد كنندگان خداوند عالم جلشأنه وجود مبارك آن حضرت است و خدا خود را كه توحيد كرد مردم ياد گرفتند كه خدا يگانه است چراكه اگر خدا خود را توحيد نكند كسي نميداند خدا يگانه است پس اولبار خدا خود را توحيد كرده اين است كه فرمود شهد اللّه انه لااله الا هو يعني خدا گواهي داده كه خدايي جز او نيست مثل اينكه تو ميگويي اشهد ان لا اله الاّ الله من گواهي ميدهم كه خدايي جز او نيست خدا گواهي داده كه خدائي جز او نيست حالا گواهي خدا چه چيز است گواه خدا وجود پاك محمّد است9 اين وجود مبارك گواه خدا است برهان خدا است شهادت خدا است شاهد خدا است و خداوند به وجود پاك محمّد شهادت داده كه لااله الا اللّه اين را بدان كه
«* 46 موعظه صفحه 439 *»
لااله الا اللّه كه من و تو بگوييم هوائي است كه در دهان ميگيريم و از دهان خود به شكل اين حروف آن هوا را بيرون ميآوريم اما خدا كه ميخواهد لااله الا اللّه بگويد خدا دهاني ندارد مثل دهان خلق و هوائي را در دهان خود نميگيرد و به حركت نميآورد لكن كلمههائي كه خدا ميگويد خلق خدا است نميبيني ميفرمايد بكلمة منه اسمه المسيح عيسي ابن مريم پس عيسي آدمي است و كلمه خدا است حالا وقتي عيسي كلمه خدا باشد محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم چگونه كلمه خدا نباشند پس اين بزرگواران كلماتاللّه تاماتند كه در دعا ميخواني اعوذ بكلمات اللّه التامّات التي لايجاوزهنّ برّ و لا فاجر و ايشانند آن كلماتي كه فتلقّي ادم من ربّه كلمات فتاب عليه و آن انوار اين پنج تن مقدس بود كه خدا به آدم تعليم فرمود و آدم متوسل به آنها شد و خدا او را دو مرتبه به درجه خود رسانيد پس اين بزرگوارانند كلمات اللّه لكن چه كلمهاي اينها كلمه خدايند كه خدا گفته خدا چه گفته گفته است لااله الا اللّه پس اينها كلمه لااله الا اللّه خدا هستند از اين جهت در زيارتشان ميخواني و حروف لااله الا اللّه في الرقوم المسطرات ايشانند آن حروف لا اله الا اللّه در آن رقومي كه خدا آن حروف را در لوح محفوظ نوشته آن لوحي كه بجز خدا كسي اطلاع بر آن ندارد پس ايشانند حروف لااله الا اللّه و ايشانند كلمه لااله الا اللّه آيا هيچ معني اين حرف را ميفهمي كه ايشان حروف لااله الا اللّهاند يعني چه اگر كسي يك حرف از كلمه لااله الا اللّه كم بكند آيا نه اين است كه لااله الا اللّه نگفته و شهادت به يگانگي خدا نداده پس معلوم ميشود كه هركس يكي از ايشان را انكار كند و اقرار به آن يكي نكند اين شخص كلمه توحيد را نگفته و موحد نيست و اگر اين را درست بفهمي ميفهمي كه يهود اهل توحيد نيستند چراكه كلمه لا اله الاّ الله نگفتهاند نصاري از اهل توحيد نيستند سني از اهل توحيد نيست هفتاد و دو فرقه باطله از اهل اسلام از اهل توحيد نيستند و ميداني كه همان يك فرقه اثني عشري كه بر صراط مستقيم حق ثابتند آنها از اهل توحيدند و قائل به لااله الا اللّهاند پس حديث پيغمبر بطور اطلاق درست آمد كه من قال لااله الا اللّه
«* 46 موعظه صفحه 440 *»
وجبت له الجنة هركس بگويد لااله الا اللّه را و قائل به لااله الا اللّه شود بهشت براي او واجب خواهد شد پس هركس به اين بزرگواران متمسك نيست يا اقرار ندارد اين از اهل لااله الا اللّه نيست مطلقا و اين قائل به دين لااله الا اللّه و قائل به توحيد خدا نيست ابدا پس من قال لااله الا اللّه يعني هركس معتقد شود به لااله الا اللّه وجبت له الجنة بهشت بر او واجب است اما اين قول و گفتن در زبان عربي دو معني دارد يكي به معني اعتقاد است يكي به معني تكلم است در فارسي هم به اين دو معني استعمال ميشود يك مرتبه ميگويند مثلاً چه ميگوئي در اين مسئله قول تو در اين مسئله چيست يعني اعتقاد تو در اين مسئله چيست يا اينكه ميگويند قول علما در اين مسئله چيست يعني اعتقادشان در اين مسئله چيست يك مرتبه هم مقصودشان از گفتن همان تكلم كردن است.
باري پس قول به معني اعتقاد هم هست پس من قال لااله الا اللّه يعني هركس معتقد شود به لااله الا اللّه و قائل به اين قول شود وجبت له الجنة پس بهشت بر او واجب ميشود و قائل به لااله الا اللّه كسي است كه به اين بزرگواران اعتقاد داشته باشد كه حروف لااله الا اللّهاند و اركان و شروط توحيدند و قائل به لااله الا اللّه يعني معتقد به ايشان باشد بهشت بر او واجب است و چون اين بزرگواران كلمه توحيد خدا بودند و خدا به ايشان شهادت داده كه لااله الا اللّه پس اظهار توحيد خود را به ايشان فرموده و بعد از آنيكه خدا اظهار يگانگي خود را به ايشان فرمود آن وقت به ايشان فرمود كه توحيد مرا در عرصه امكان اظهار كنيد و منتشر كنيد و برسانيد و اين اول رسالتي است كه براي اين بزرگواران است و اول مقامي و اول عالمي است كه پيغمبر در آنجا مبعوث به پيغمبري شده است و اول بعثت او براي اين بود كه به مردم بگويد لا اله الاّ الله از اينجهت در اين دنيا هم اول كه مبعوث شده بود به مردم گفت قولوا لااله الا اللّه تفلحوا و اين عالم آيت آن عالم است كه آن بزرگوار در روز اول در عرصه امكان نداي لااله الا اللّه را به گوش اهل امكان رسانيد چراكه در آن عالم خداوند عالم جلشأنه به او
«* 46 موعظه صفحه 441 *»
فرمود قل هو اللّه احد بگو اي محمّد به پيغمبران به امتهاي ايشان به جميع خلق كه هو اللّه احد بگو آن خدا يگانه است بگو اللّه الصمد خداوند عالم پادشاهي است كه جميع ماسوي بايد قصد او كنند و رو به او نمايند لميلد و لميولد و لميكن له كفوا احد خدا را فرزندي نيست كه از او تولد كند و خدا را پدري نيست كه خدا از او تولد شده باشد بلكه خدا ايجاد كننده ماسوي است و از براي او كفوي و نظيري و مانندي و شبيهي نيست و براي او زني نيست حالا گاهست كه شما مسلمين خيال ميكنيد كه اين چه حرفي است كه خدا زن ندارد خدا پدر ندارد خدا فرزند ندارد برويد درود بر پيغمبر خود بفرستيد كه اينها را حالي شما كرده است شما اگر دينهاي گذشته را مطلع ميبوديد هر آينه ميديديد كه هر كلمهاي اشاره به ديني است هر كلمهاي ابطال ديني است بعضي از امتها براي خدا زن قرار دادند بعضي از امتها براي خدا دختر و فرزند قائل شدند بعضي براي خدا پدر گفتند و خداوند به هر كلمهاي از اين كلمات نفي كرده و باطل كرده ديني را پس خداوند به پيغمبر خود فرمود كه در عرصه امكان اظهار كن كه هو اللّه احد بگو خدا يگانه است يعني يگانگي خدا را اظهار كن و از براي اين سوره يك باطني است و حيفم ميآيد عرض نكنم اگرچه ظاهرش همين بود كه اي پيغمبر براي عالم اظهار كن كه خدا يگانه است و اين باطن هم كه خواستم عرض كنم آن هم هست لكن باز حالا مطلب ديگر غير از آن به خاطرم رسيد و اين را عرض ميكنم.
و آن اين است كه در حقيقت و باطن اين حكايت روز غدير و نصب اميرالمؤمنين است به خلافت در اين دنيا و نصب حضرت امير است در عالم اول به وصايت و خلافت به جهت اظهار يگانگي خداوند كه اگر وجود پاك علي بن ابيطالب نبود پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله مخفي بود و احدي از آحاد از پيغمبر اطلاع نداشت آيا مثَل اين خفا و ظهور را ميداني مثل آن روح تو و تن تو است اگر تن تو نبود هيچكس بر روح تو اطلاع پيدا نميكرد و همينكه براي جان تو تني پيدا شد مردم جان تو را در تن تو ديدند و شناختند و جميع معاملات را با تن تو كردند و مصافحه با تن تو كردند و اين مصافحه
«* 46 موعظه صفحه 442 *»
و معانقه كه با تن تو كردند مصافحه و معانقه با جان تو است جميع معاملات با تن تو همهاش معاملات با جان تو است جان تو دور از تن است لكن تن تو دور از تنها نيست چنين است مثل نبي و علي صلوات اللّه عليهما و آلهما حضرت پيغمبر آيت غيب الغيوبي و پنهاني خداوند عالم است جلشأنه و حضرت پيغمبر ظاهري و بدني از براي خود گرفت كه وجود علي بن ابيطالب باشد و به اينكه اين بدن را از براي خود گرفت خود را از براي اهل عالم به اين نفس (نقش خل) و به اين بدن نشان مردم داد اگر نبود اين بدن، پيغمبر در پرده خفا بود و هيچ كس را بر او اطلاعي نبود پس حضرت امير ظاهر پيغمبر است حضرت امير است رخساره پيغمبر حضرت امير است جمال پيغمبر حضرت امير است نام و نشان پيغمبر حضرت امير است اسم و صفت پيغمبر حضرت امير است خليفه و جانشين پيغمبر جميع معاملهاي كه با پيغمبر ميخواهي بكني با علي بايد بكني و جميع معاملهاي كه با علي كردي با پيغمبر كردي از اين جهت زيارت علي زيارت پيغمبر است دوستي علي دوستي پيغمبر است بيعت با علي بيعت با پيغمبر است اعراض از علي اعراض از پيغمبر است بجهت آنكه ميفرمايد انا و علي من نور واحد ميفرمايد من و علي يك نوريم تفاوتي كه در ميان اين دو هست اين است كه محمّد در پس پرده غيب است و جان است در تن علي و علي در عرصه شهود است و بدن است از براي محمّد9 پس خداوند بعد از آني كه پيغمبر را آفريد به او فرمود كه قل هو اللّه احد بگو خدا يگانه است حالا اين يعني چه يعني پرده از جمال خود بردار و در عرصه شهود و بروز ظاهر شو يعني علي بن ابيطالب را جمال و جلال خود قرار بده و بواسطه علي خود را بر كاينات ظاهر كن و بواسطه علي امر خود را آشكار كن و بواسطه علي توحيد مرا به مردم برسان و همين طور هم كرد اگر نبود شمشير علي بن ابيطالب كسي لااله الا اللّه نميگفت پس امر پيغمبر به علي بن ابيطالب آشكار شد و جميع آنچه پيغمبر در خفا داشت از علي در عرصه شهود و بروز آمد اين است كه فضائل از علي7 گفته ميشود و از پيغمبر كمتر گفته ميشود بجهت آنكه
«* 46 موعظه صفحه 443 *»
مردم سخن ميگويند آنچه را كه آگاهند و آگاهي از ذات پيغمبر ندارند تمام آگاهيها از حضرت امير است پس چون حضرت امير جمال پيغمبر بود جمالاللّه شد چون كمال پيغمبر بود كمالاللّه شد نميبيني آل پيغمبر آل اللّهاند چراكه آنچه منسوب به پيغمبر است منسوب به خدا است آنچه به پيغمبر برگشت به خدا برگشته است نميبيني ميفرمايد من سرّ مؤمناً فقد سرّني و من سرّني فقد سرّ اللّه كه سرور خدا همين معني را دارد و همچنين هركس زيارت مؤمني را بكند زيارت آل محمّد را كرده و هركس آل محمّد را زيارت كند پيغمبر را زيارت كند و هركس پيغمبر را زيارت كرده خدا را زيارت كرده و زيارت پيغمبر همان زيارت خدا است ديگر خدا غير از اين زيارتي ندارد آدم همچو كاري كه كرد لفظش همين است كه خدا را زيارت كرده همينكه پيغمبر زيارت شد لفظي كه براي اين بايد گفت اين است كه زيارت خدا را كرده است لفظي ديگر ندارد آنچه نسبت به پيغمبر شود نسبت به خدا شده است پس هركس صله به پيغمبر بكند صله به خدا كرده و قرض به خدا داده من يطع الرسول فقد اطاع اللّه همين كه كسي اطاعت پيغمبر را كرد وقتي ميخواهيم بيان كنيم كه چه كرده است ميگوئيم اطاعت خدا را كرده لفظي براي اين كار غير از اين نيست پس علي چون جمال پيغمبر است جمال اللّه است چون كمال پيغمبر است كمال اللّه است چون ظاهر پيغمبر است ظاهر خدا است پس چون خداوند عالم به پيغمبر خود گفت قل هو اللّه احد پرده از رخسار خود بردار و جمال علي را جلوهگر ساز او هم چنين كرد و چون مردم نظر كردند به علي بن ابيطالب دانستند كه خداي يگانه يك است تعجب مكن از اين حرف در حديث ميفرمايد بعد از آني كه خدا ملائكه را آفريد ملائكه نظر كردند به يگانگي نور و چون يگانگي نور ما را ديدند گمان كردند كه اين يگانگي خداست ما گفتيم لااله الا اللّه پس شيعيان ما هم گفتند لااله الا اللّه آن وقت ملائكه دانستند كه ما بندهايم و خدائي جز خداي يگانه نيست و چون ملائكه نظر كردند به نزاهت و قدس ما گمان كردند كه اين قدس و يگانگي از ما است چون ما از دلهاي ملائكه اين را دانستيم
«* 46 موعظه صفحه 444 *»
گفتيم سبحان اللّه شيعيان ما هم گفتند سبحان اللّه آن وقت ملائكه دانستند كه خدا منزه است از صفات ما و همچنين جميع مراتب را پس تعجب مكن كه همين كه پيغمبر پرده از جمال خود برداشت و علي را بر عالم ظاهر كرد چون نظر كردند اهل عالم امكان به علي بن ابيطالب و ديدند يگانگي او را دانستند كه اللّه احد و چون نظر كردند به سبقت ايشان و ديدند كه هيچ پيشي گيرندهاي بر ايشان پيشي نگرفته تا پدر ايشان شود و هيچ ملحق شوندهاي و رسندهاي به ايشان نرسيده تا پسر ايشان بشود چراكه قرار اين است كه پسر به پدر ميرسد و ملحق به او ميشود چنانكه ميفرمايد و الذين امنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان الحقنا بهم ذريتهم پس پسر به پدر ميرسد پس هيچ رسندهاي به آل محمّد:نميرسد پس هيچكس به رتبه ايشان نميرسد تا فرزند ايشان باشد پس هيچ كس جزء طينت ايشان نميشود و چون نشد فرزندي براي ايشان نيست ايشانند آن نور يگانهاي كه هيچ پيشي گيرندهاي بر ايشان پيشي نگرفته تا پدر باشد براي ايشان و هيچ رسندهاي به ايشان نرسيده تا پسر باشد براي ايشان و چون اهل امكان اين حكايت را ديدند لميلد بودن و لميولد بودن خدا را فهميدند از اين حكايت و چون نظر كردند و ديدند كه ايشانند جلوه خداي غني از زوج و صاحبه و دانستند كه هيچ كس از اهل امكان كفو ايشان نيست و در رتبه ايشان نيست دانستند كه لميكن له كفوا احد و ايشانند نور يگانه بيهمتا.
پس بواسطه اينكه حضرت پيغمبر پرده از جمال علي برداشت و علي را به مردم شناسانيد توحيد خدا را به مردم ظاهر كرد چنانچه در روز غدير خم حضرت پيغمبر جناب امير را بلند كرد بطوري كه سفيدي زير بغل مباركش پيدا شد و فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه يعني هركس من اولاي به او از خود اويم پس اين علي اولاي به او از خود او است هركس من سزاوارترم به او از خود او اين علي سزاوارتر است به او از خود او پس علي را نصب كرد به ولايت و علي است مولاي ما و تو و اگر قدر اين معني را بداني و بفهمي بسياري از كارهاي دنيا و آخرتت اصلاح ميشود. خود را بالاي مال
«* 46 موعظه صفحه 445 *»
مردم انداختهايم بالاي جان مردم انداختهايم و خود را صاحب ميدانيم و نميدانيم كه مولاي ما اولي است به اينها از ما همه مال مال او است جان جان او است تن تن او است اعضا و جوارح همه مال او است نه خيال كني تو مالك خودت هستي ببين آيا ميتواني زبان خودت را ببري نه مأذون نيستي اگر زبان از تو بود چرا اختيارش را نداري كه نميتواني آن را ببري چشم از تو نيست نميتواني آن را بكَني دور بيندازي گوش از تو نيست همچنين دست و پا از تو نيست زن از تو نيست چراكه اگر بخواهي او را به منكري امر كني، او را اذيت كني ضرر به او برساني او را بزني بر تو روا نيست حرام است مأذون نيستي پس چگونه اختيارش را داري و همچنين مال مال تو نيست اختيار مالهاي خود را نداري اگر چه ياغي شدهاند اين مردم و خود را روي مال مردم انداختهاند و غافلند از اينكه اختيار هيچ چيز را ندارند چون سخن به اينجا رسيد بد نيست دو سه كلمه عرض كنم.
ما چنين ميدانيم كه مال مال خودمان است هر طوري خودمان ميخواهيم در او تصرف ميتوانيم بكنيم چهار صد تومان بدهيم يك شمشير بگيريم كمرمان ببنديم جايز نيست بر ما حرام است مسئلهاش همين است كه عرض ميكنم ملاها هم كه اين مسئله را نگفتهاند يا خودشان ملتفت نشدهاند يا براشان صرفه نداشته كه اينها را نگفتهاند و اين را هم بدانيد كه مال مردم حرام است گوشت سگ حرام است شراب حرام است گوشت خوك حرام است يك شاهي مال مردم هم حرام است اگر تو بخواهي مال خودت را به قمار خرج كني كه مال خودم است اختيارش را دارم نميتواني بر تو حرام است بخواهي به دريا بريزي حرام است بر تو، مثل اين است كه بگوئي شراب مال خودم بود اختيار داشتم يك كسي هم زي او نيست كه بطور معيني راه رود مثلاً صد تومان مداخل دارد حالا بيايد هفتاد تومان بدهد يك شال بخرد به كمرش ببندد اين اسراف است و حرام است و براي او روا نيست لكن زمان زماني شده كه حلال و حرام بر مردم مشتبه است نميدانند چه بكنند در اين مالي كه خداوند به
«* 46 موعظه صفحه 446 *»
شما امانت داده جايز نيست براي شما يك دينارش را پس و پيش كنيد مگر به اذن خدا لكن قرار ماها حالا اين شده كه حلال آن است كه به دست ما بيايد ديگر هرچه ميخواهد باشد از هر كه ميخواهد باشد از هر جا ميخواهد باشد بزرگ ما كوچك ما همين طور شدهايم ميبينيم مردمان عاقل را كه ميخواهند آنها را عادل هم بدانند كه همين كه چيزي به دستشان آمد حالا ديگر حلال است آن را بر خود حلال ميدانند ديگر مال هر كسي ميخواهد باشد همين قدر راضي است كه مال به دستش بيايد و طوري هم نباشد كه فردا كسي ديگر بيايد بگويد مال من است حالا بر وجه شرعي باشد يا نباشد ديگر باكيش نيست پس پرهيز كنيد و از خدا بترسيد نه حلال آن است كه كسي در آن با تو معارضه نكند بلكه حلال آن است كه خدا آن را حلال كرده باشد بر وجوه شرعيه از راه شرع كه به دست تو بيايد آن حلال است آن مالي هم كه به دست تو آمد بطوري كه مأذوني از خدا و رسول ميتواني در آن تصرف كني حالا بروي براي زنت شلوار بخري هشتاد تومان و فردا نان نداشته باشي اين را خدا نگفته جميع اين مردم فقير فضول معاشند ذليل فضول معاشند از براي معاش اصولي است و فضولي اصول معاش آن است كه زندگي تو به آن بسته و اين را خدا ضامن شده گردن گرفته حضرت صادق: به يك شخصي فرمودند اگر من به تو بگويم من اين مال را به تو ميدهم خاطرجمع ميشوي عرض كرد از شما خاطرجمع نشوم از كه خاطر جمع خواهم شد فرمودند خدا ضامن شده رزق تو را و فرموده من روزي تو را ميدهم پس خداوند عالم اصول را متعهد شده و ضامن شده و ميرساند و از اين بابت مردم گدا نيستند جميع مردم گداي فضول معاشند من كه ندارم چيزي وقتي دهتومان گيرم آمد اين را رفتم مثلاً لاله خريدم گذاشتم اينجا حالا يكبار ميبيني پول ندارم گوشت بخرم وقتي پنج تومان گيرم آمد رفتم گلدان فلان طوري خريدم گذاردم آنجا شب كه نان ندارم حالا چه ميكنم مال مردم را قرض كردهام برادر مؤمني را گدا كردهام من گدا او گدا من ذليل دست او او گداي دست من خلاصه جميع مردم در اين زمان گداي فضول معاشند
«* 46 موعظه صفحه 447 *»
يعني چيزهائي كه واجب نيست درصدد تحصيل آنها برميآيند.
باري مقصود اينها نبود مقصود اين بود كه بداني مال مال ما نيست مگر به اندازهاي كه خدا اذن داده جان جان ما نيست تن تن ما نيست جميع اينها مال ولي است و مال آن كسي است كه اولي است به ما از خود ما از جان ما از تن ما از مال ما واللّه مؤمن بايد چنين اعتقاد كند كه جميع اينها مال اميرالمؤمنين است مثل آنكه وارد خانهاي بشوي عبث عبث نميتواني تصرف در فرش آن خانه بكني و در در و طاقچه و اسباب آن خانه بكني مگر هرچه را براي تو ميآورند يا تو را اذن ميدهند همچنين تو هم بايد جميع مال خود را مال ولي بداني مال مال مولاي تو است به قدري كه رخصت به تو داده ميتواني در آن تصرف كني اگر چنين كردي در دست تو ميماند مال بسيار حالا آن را چه ميكني. تحصيل آخرت به آن ميكني انفاق ميكني خيرات ميكني باز به راهي كه مولاي تو فرموده خرج ميكني دنياي تو معمور ميشود آخرت تو معمور ميشود.
باري سخن در اين بود كه حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه اولي است به خلق از خود خلق و اين است معني حديث پيغمبر كه فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه پس چون در اين عالم حضرت امير را نصب كرد به خلافت در عرصه غيب هم بعد از آنيكه مأمور شد به قل هو اللّه احد يعني پرده از رخساره خود بردار در ميانه عالم آنجا هم حضرت امير را نصب كرد به خلافت و وصايت و رسانيدن توحيد به مردم پس هركس اين سوره را بخواند و چون تمام كرد بگويد كذلك اللّه ربي كذلك اللّه ربي كذلك اللّه ربي اين شخص توحيدش اصلاح شده و درست شده است يعني چنين است پرورنده من پرورنده من موصوف به همين صفات است و به همين كمالات آراسته است و خداوند حق گفته و راست گفته پس خدا است خداي احد و خدا است خداي صمد و خدا است خداي لميلد و لم يولد و خدا است خدائي كه براي او كفوي نيست پس پيغمبران شنيدند نداي پيغمبر را و مطلع شدند پيغمبران بر توحيد و ايشان
«* 46 موعظه صفحه 448 *»
توحيد خدا را از پيغمبر آموختند اين است معني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم هركس خدا را توحيد كرده از شما پذيرفته از شما ياد گرفته پس نوري از رخساره علي بن ابيطالب صلوات اللّه عليه تابيد بر قابليت پيغمبران و آن نور كلمه لااله الا اللّه شد براي ايشان چنانكه اگر روي كاغذ بنويسي لااله الا اللّه توي آينه عكس مياندازد كه لااله الا اللّه همچنين حضرت امير كلمه لااله الا اللّه بود و چون برابر آينه قابليت پيغمبران شد در دل پيغمبران افتاد كه لااله الا اللّه آن وقت خبردار شدند پيغمبران كه خدائي جز خداي يگانه نيست همچنين جميع كمالات خدا و اسماء و صفات خدا و جميع دين خدا و حلال و حرام خدا و محبوب و مبغوض خدا از اميرالمؤمنين7 به اين طور در دلهاي پيغمبران افتاد پس پيغمبران عالم به توحيد و نبوت و به حلال و حرام و شرايع و احكام شدند بواسطه جلوه علي بن ابيطالب صلوات اللّه و سلامه عليه.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 449 *»
«موعظه چهلودوّم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
ديروز سخن در اينجا بود كه خداوند عالم جلشأنه چون از ادراك خلايق بيرون بود و در كتاب خود نازل كرده بود كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار يعني بصيرتهاي خلايق درك خدا را نميتوانند بكنند و همچنين نازل كرده بود كه سبحان ربّك ربّ العزّة عما يصفون يعني پاك است اي پيغمبر خداي تو كه خداي عزت است از آنچه جميع خلق او را وصف كنند چون خداوند چنين بود و خلق را هم از براي معرفت آفريده بود چنانكه در كتاب خود ميفرمايد و ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون من خلق نكردم جن و انس را مگر براي اينكه مرا عبادت كنند و امام ميفرمايد اول عبادة اللّه معرفته پس خلق را خداوند براي معرفت آفريده و خلق هم به ذات خدا دسترس نداشتند پس از براي خود نوري آفريد و آن نور را نور توحيد خود قرار داد و آن نور را خليفه و جانشين و قائممقام خود قرار داد و خلق را امر كرد كه رجوع به آن نور كنند و معرفت آن نور را تحصيل كنند و معرفت آن نور را معرفت خود قرار داد و انكار
«* 46 موعظه صفحه 450 *»
آن نور را انكار خود قرار داد و جهل به آن نور را جهل به خود قرار داد هركس آن نور را نشناخت خدا را نشناخت طوطيوار چيزي ميگويد الفاظي از پدر و مادر شنيده و به اقتدا و تقليد از آنها ميگويد چنانكه از طفل دو ساله بپرسي بنده كيستي ميگويد بنده خدا حالا اين عارف به خدا نيست نميداند خدا چه معني دارد لفظ خ و دال و الف را ياد گرفته و ميگويد حالا چه بسيار از اين مردم كه به همان طور لفظ خدا را به زبان ميگويند و هر وقت قسم دروغي هم ميخواهند بخورند ميگويند به خدا و ديگر هيچ خدا نميدانند يعني چه حالا مپنداريد كه اين شد معرفت خدا و به اين واسطه موحد و خداپرست شدند گيرم باز ياد او دادهاند كه امت كيستي بگويد امت محمدم شيعه كيستي شيعه عليام نماز هم كرد روزه هم گرفت باز خدا را نشناخته و عارف به خدا نشده و اينها بكارش نميخورد اينها وقتي به كار مردم ميآيد كه از روي بصيرت و فهم باشد پس بصيرت معرفت خدا براي احدي از آحاد حاصل نميشود مگر آن نور را بشناسد عارفان به آن نور عارفان به خداوند عالمند جلشأنه هركس آن نور را ندارد از اهل توحيد نيست و عرض كردم آن نور پاك نور محمّد صلوات اللّه و سلامه عليه و آله است هركس آن بزرگوار را شناخته اين كس خدا را شناخته هركس آن بزرگوار را نشناخته خدا را نشناخته نميبيني اگر كسي بگويد لااله الا اللّه و نگويد محمّد رسول اللّه بكارش نميآيد اگرچه هميشه گفته باشد يهود ميگويند اين كلمه را و بكارشان نميآيد لااله الاّ اللهي كه گفته نصاري ميگويند و بكارشان نميآيد وقتي لااله الا اللّه راست است و درست است كه معرفت پيغمبر براي او حاصل شده باشد و عرض كردم معرفت پيغمبر هم صلوات اللّه و سلامه عليه و آله حاصل نميشود براي كسي مگر بواسطه علي بن ابيطالب صلوات اللّه و سلامه عليه هركس حضرت امير را شناخت پيغمبر را شناخته و هركس حضرت امير را نشناخت پيغمبر را نشناخته.
پس مپندار سنياني كه ميگويند محمّد رسول اللّه و عمل ميكنند به بعض شرايع حالا اينها عارفند به محمّد9 حاشا بجهت اينكه حضرت امير7 به نص قرآن به
«* 46 موعظه صفحه 451 *»
اجماع شيعه و سني نفس پيغمبر است و كسي كه نفس پيغمبر را نشناخته پيغمبر را نشناخته و هركس آن بزرگوار را به معرفت نورانيت شناخت اين كس پيغمبر را شناخته معرفت علي اين نيست كه از تو بپرسند شيعه كيستي بگوئي شيعه علي اطفال هم ميگويند و معرفت ندارند معرفت علي معرفت نورانيت علي بن ابيطالب است و آن معرفت همين است كه بحول و قوه خداوند در اينوقت عرض ميكنم و ميشنوي و الا شكل علي را كه يهوديها هم ميديدند و ميشناختند اين شناختن چه مصرف پدر و مادرش را هم مشركان و كفار ميشناختند اين شناختن چه مصرف ميگويي من ميگويم امام است ميگويم سنيان هم امام علي ميگويند نهايت تو ميگوئي من ميگويم امام اول است اين هم معرفت آن بزرگوار نشد پس معرفت اميرالمؤمنين حاصل نيست مگر از براي كسي كه نورانيت آن بزرگوار را بشناسد و چون سخن به اينجا رسيد اين را عرض كنم باز مپندار كه كسي علي را به نورانيت شناخته باشد ولكن دوست دوستان علي بن ابيطالب نباشد و دشمن دشمنان علي بن ابيطالب نباشد چنين كسي علي را نشناخته كسي بگويد لااله الا اللّه و بگويد محمّد رسول اللّه و بگويد علي ولي اللّه بلكه به يازده فرزند او جميعاً اقرار كند بعد بگويد دشمن ميدارم كساني را كه خدا و محمّد و ائمه را دوست ميدارند يا بگويد دوست ميدارم كساني را كه خدا و محمّد و ائمه را دشمن ميدارند همچو كسي مخلد ميشود در آتش جهنم و چنين كسي نفع نميدهد به او لااله الا اللّه نفع نميدهد به او محمّد رسول اللّه نفع نميدهد به او علي اميرالمؤمنين و آله اولياء اللّه هيچيك اينها به او نفع نميدهد اگر بگويد من دوست دوستان خدا و رسول و ائمه نيستم يا بگويد من دشمن دشمنان خدا و رسول و ائمه نيستم چه نجاتي براي او است حاشا پس از جمله تمامي ايمان است دوستي دوستان اميرالمؤمنين و دشمني دشمنان اميرالمؤمنين اگر اين كار را كرد آن سه تا به او نفع ميبخشد اگر اين كار را نكرد آن سه تا به او نفعي نخواهد داد اين است آن حرفي كه از ما در اطراف پهن كردهاند كه اين حضرات به ركن رابع قائل شدهاند همين است ركن
«* 46 موعظه صفحه 452 *»
رابعي كه ما قائل شدهايم ببينيد كل قرآن بر اين شهادت ميدهد يا نه جميع احاديث بر اين شهادت ميدهد يا نه عقلهاي خودشان بر اين شهادت ميدهد يا نه واللّه مجوسي نيست كسي كه به زردشت اقرار كند و بگويد من با دوستان زردشت دشمنم و با دشمنان زردشت دوستم مجوسان او را از دين خود بيرون ميدانند و بيرونش ميكنند واللّه يهودي نيست كسي كه به موسي اقرار كند و بگويد من با دوستان موسي دشمنم و با دشمنان موسي دوستم يهوديان او را از ميان خود بيرونش ميكنند همچنين نصراني نيست كسي كه به عيسي اقرار كند و دوستان عيسي را دشمن بدارد و دشمنان عيسي را دوست بدارد البته نصرانيان او را بيرونش ميكنند و او را به كليسا راهش نميدهند ميگويند تو نصراني نيستي پس چگونه مسلم است كسي كه بگويد من دوست دوستان خدا نيستم و دشمن دشمنان خدا نيستم گذشتيم از اينها اگر كسي با تو بگويد من با تو دوستم لكن هركس بخواهد خون تو را بريزد من او را دوست ميدارم و قربان او ميشوم و هركس سلامتي تو را بخواهد من از او بدم ميآيد من دشمن اويم اگر ادعاي دوستي تو را چنين كسي بكند تو از او قبول نخواهي كرد بگويد من تو را دوست ميدارم لكن با كشندگان تو هم دوستم با هركه سر تو را ببرد من با او دوستي ميكنم تو ميگوئي كه با من دوستي نداري و دروغ ميگوئي پس معلوم شد كه هركس دوست دشمنان اميرالمؤمنين است يعني دوست ابن ملجم و معاويه و يزيد است چنين كسي دوست دشمنان خدا و رسول و ائمه است و دشمن دوستان خدا و رسول و ائمه است همچو كسي دين ندارد ابداً هرگاه كسي با تو به اين طور راه رود تو او را به رفاقت قبول نخواهي كرد اين است كه فرمودند محبك من احبك و احب من احبك و ابغض من ابغضك و مبغضك من ابغضك و ابغض من احبك و احب من ابغضك دوست تو آن كسي است كه تو را دوست بدارد و دوست تو را هم دوست بدارد و دشمن تو را دشمن بدارد و دشمن تو آن كسي است كه تو را دشمن بدارد و دشمن بدارد هركس را كه تو را دوست بدارد و دوست بدارد هركس را كه تو را دشمن دارد پس معلوم شد كه كسي كه
«* 46 موعظه صفحه 453 *»
اين ركن چهارم ايمان را كه دوستي دوستان خدا و دشمني با دشمنان خداست ندارد واللّه توحيد خدا را قبول نكرده و اين توحيد از او قبول نيست واللّه اقرارش به پيغمبري پيغمبر از او قبول نيست اقرارش به اميرالمؤمنين و يازده فرزند او از او قبول نيست اگر تمام عمر خود را بلكه عمر دنيا عمر كند كه صدهزار سال است و تمام روزها را روزه بگيرد تمام شبها را تا صبح عبادت كند و اين اعمال را در كربلا و نجف بگويم بجا آورد شايد اعتقاد نداشته باشد اين اعمال را در كعبه و در كنار كعبه در ما بين ركن و مقام بجا آورد بعد در آنجا كشته شود و خونش را در آنجا بريزند و ملاقات كند خدا را و دوست دوستان خدا نباشد و دشمن دشمنان خدا نباشد هيچيك اينها به او نفع نخواهد كرد بگويد من دوست دشمنان خدايم يا دشمن دوستان خدايم هزار روزه بگيرد هزار نماز بكند چه مصرف هيچ فايده براي او ندارد پس هركس دوست دشمنان خدا است و دشمن دوستان خدا است همچو كسي ناصب است و عدو آل محمّد است در احاديث بسيار فرمودهاند ليس الناصب من نصب لنا اهل البيت لانك لنتجد احداً يقول اني ابغض محمّدا و ال محمّد بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انكم تتولونا و انتم من شيعتنا نه ناصب است آن كسي كه دشمني و اظهار عداوت با ما اهل بيت كند به جهت آنكه نخواهي يافت يك نفر را كه بگويد من دشمن ميدارم محمّد و آلمحمّد را بلكه ناصب آن كسي است كه دشمني با شما شيعيان كند و حال آنكه بداند كه شما دوست ميداريد ما را و شما از شيعيان مائيد و فرمودند لايبالي الناصب صلّي ام زنا صام ام سرق هيچ فرق نميكند براي ناصب چه نماز كند چه زنا كند چه روزه بگيرد چه دزدي كند و فرمودند ان اللّه سبحانه لميخلق خلقاً انجس من الكلب و الناصب لنا اهلالبيت انجس من الكلب به درستي كه خداي سبحانه خلقي خلق نكرده كه نجستر از سگ باشد و ناصب ما اهلبيت نجستر است از سگ و ناصب را فرمودند كسي است كه دوستان ما را دشمن ميدارد و حال آنكه ميداند دوست ما و شيعه مايند.
چون سخن به اينجا رسيد و خدا همچو خواسته بود والله خدا ميداند كه هيچ
«* 46 موعظه صفحه 454 *»
مقصودم اين حرفها نبود سخن را اينجا كشانيد حالا كه خدا خواست بد نيست دو سه كلمه ديگر عرض كنم ببينيم در دنيا چه چيز الماس است البته هرچه بصورت الماس است الماس است وقتي رنگش رنگ الماس شد براقيش براقي الماس شد شفافيش شفافي الماس شد آن آبش آب الماس شد خاصيتش خاصيت الماس شد حالا ديگر الماس است معطلي ندارد حالا ديگر بيائيم بگوئيم اين باطنش الماس نيست معلوم ميشود اين حرف از روي غرض است همچنين يك جامه را نگاه ميكني ميبيني برقش برق ابريشم است ميسوزاني بويش بوي ابريشم است نشان هر شَعربافي ميدهي ميگويد ابريشم است حالا كسي بگويد كه اين جامه ظاهرش ابريشم است اما آن باطنش ابريشم نيست معلوم ميشود از روي غرض است حالا ميبيني در جميع فرقههاي سني و شيعه كسي هست كه جايز بداند كه كسي كه از روي اختيار و عمد بگويد لااله الا اللّه محمّد رسولاللّه آنوقت به او بگويند شهادتين گفتي ولكن تو توي مغز دلت يهودي هستي هرچه بگويد آخر به چه برهان من يهودي هستم من نماز ميكنم من روزه ميگيرم به لباس اسلام ملبّسم و مسلمم حالا باز تو ميگوئي خير آن مغز دلت يهودي هستي آخر به چه حساب، اين نيست الا يك ناخوشي كه تو داري معلوم است يك غرضي داري كه همچو ميگوئي اما به دين اين پيغمبر كه من مسلمانم بلكه به مذهب حنفي و شافعي و مالكي و حنبلي و اثناعشري همه بايد به او بگويند تو مسلمي قرار است كه هركس اظهار گبريت كرد بايست به او گفت تو گبري هركس اظهار نصرانيت كرد بايد به او گفت تو نصراني هستي اگر غرض نباشد نبايد به او گفت آن مغز دلت غير از اين است تو چطور از مغز دل من خبر داري رمّالي جفر ميكشي چطور فهميدي توي دل من غير از اين است معلوم است يك ناخوشي داري كه چنين ميگوئي والاّ من اذان كه ميگويم فرياد به شهادتين كه ميكنم در اذان و اقامه كه ميگويم نماز پنج وقت ميكنم روزه ميگيرم اقرار بماجاء به النبي دارم حالا همين طور خود بخود بايد گفت خير توي دلت چيزي ديگر غير از اينها است معلوم است تو
«* 46 موعظه صفحه 455 *»
ناخوشي داري و آن ناخوشي را نميتواني ابراز بدهي به اين الفاظ بيان ميكني خوب بگو ببينم مگر عمر غير از اين گفت آيا گفت يا علي پيغمبر تو را بخلافت نصب كرد و ما قبول نداريم نه بلكه گفت پيغمبر تو را نصب نكرده به الفاظي هم گفت كه بتوان از آنها در بلاد اسلام تعبير آورد و ميان مردم بتوان گفت همچنين ابوبكر به حضرت فاطمه گفت اي سيده من پدرت گفته من فدك را به تو ندهم بيا من از مال خودم هرچه ميخواهي به تو ميدهم نگفت نميدهم ملعون افترا بر پيغمبر بست گفت پدرت گفته كه من فدك را به مسلمانان بدهم البته معلوم است كسي كه ميخواهد غصب خلافت بكند لابد است به اين الفاظ بگويد نميتواند بگويد علي را پيغمبر خليفه كرده من قبول ندارم لامحاله بايد به الفاظي بگويد كه كسي بر او بحث نكند ميگويد مسلمانان اجماع كردند و مرا خليفه كردند و پيغمبر فرموده امت من بر خطا جمع نميشوند علي شوخ است علي سنّش كم است جوان است هرچه باشد من سنّم بيشتر است من يك پيراهن از او بيشتر پاره كردهام به همين الفاظ ميگويد نميگويد تو را پيغمبر خليفه كرده و من قبول ندارم. پس بعد از آنيكه امري واضح است براي مردم يكي ديگري كه ميآيد براي مردم مكري ميكند و ميگويد اين باطنش غير از اين است معلوم ميشود كه او صاحب غرض است همه كس ميداند اين ديوار است حالا يك كسي بيايد بگويد شما چشمهاتان همچو ميبيند اين ديوار نيست اين پشم است همهكس ميگويد تو غرض داري ناخوشي داري كه ميگويي اين ديوار نيست حالا بعد از آنيكه در ميان هفتاد هزار نفر در غدير خم پيغمبر نصب ميكند اميرالمؤمنين را به خلافت و وصايت و همه مردم ميبينند و واضح ميشود حالا ديگر ابوبكر بيايد اين روباهبازيها را در آورد و اين حرفها را بزند همهكس ميفهمد و براي هر كسي پيدا ميشود كه از روي غرض است.
حالا همينطور امر واضح است در نزد هر مذهبي از مذاهب اسلام ابوحنيفه شافعي مالكي حنبلي مذهبشان اين است كه كسي كه در بلاد اسلام شهادتين گفت و نماز بكند و روزه بگيرد موافق اسلام درست راه رود مسلمانش بدانند تكليف احدي از
«* 46 موعظه صفحه 456 *»
آحاد نيست كه به اين بگويند تو مسلم نيستي بلكه روا نيست به او بگويند تو مسلم نيستي هر مسلمي تكليفش اين است كه به او بگويد تو مسلمي حالا كه مسلمي تولاي تو واجب است حالا كسي كه عداوت ميكند و اين حيلهها و مكرها و اين بازيها را در ميآورد كه بله اگرچه اين همچو ميگويد لكن توي دلش غير از اين است حالا ببينيد اگر اين بنا شد كه من هرچه بگويم تو بگويي توي دلت غير از اين است آنوقت من هم ميگويم تو توي دلت يهودي هستي، كار پيش نميرود و چطور ميتوان ثابت كرد مطلبي را و چطور ثابت ميشود هرچه كه ميگويم تو ميگويي توي دلت غير از اين است اين نميشود. ميفرمايد هركس دشمن شيعيان ما باشد ناصب است حالا شيعه كيست شيعه كسي است كه شهادت به توحيد خدا و نبوت پيغمبر ميدهد و در اذان به اين شهادت فرياد ميكند، آداب و سننش همه موافق مذهب اثنيعشريه هرجا ذكر فضلي از اميرالمؤمنين ميشود مسرور ميشود هركس ذكر فضلي و فضيلتي ميكند ميخواهد جان به قربانش كند جميع عمرش را صرف كرده به فضائل اميرالمؤمنين معروف است به فضائل آلمحمّد: هيچ از خود ندارد جميع كتبش ذكر آلمحمّد است: جميع اقوالش ذكر آلمحمّد است: هركس از مشرق و مغرب عالم پيدا شود نام آلمحمّد را بخوبي ببرد ميخواهد جان نثارش كند و هركس يك سر مو نقص براي آلمحمّد:بگويد مثل اين است كه اين شخص پدرش را كشته باشد حالا با وجود اينها همه به او بگويند تو توي دلت شيعه نيستي هركس بشنود ميگويد معلوم شد اينها غرض است به اين الفاظ ابراز ميدهند اگر بر همچو كسي كه موصوف به اين صفات است نتوان اسم موالي آلمحمّد گذارد نتوان به او شيعه گفت ديگر چه به او بايد گفت و ديگر چهكس را ميتوان موالي و شيعه گفت پس هر جماعتي كه موصوف به اين صفاتند كه عرض كردم و عمر خود را در فضائل آلمحمّد بسر بردند با يكديگر دوستند به همين عهد و با يكديگر دشمن ميشوند به خلاف اين عهد. اگر زنشان فرزندشان خويششان خلاف اين عهد كند از او بدشان ميآيد و اگر كسي از اولاد
«* 46 موعظه صفحه 457 *»
دشمنان باشد و موصوف به اين صفات باشد او را بجاي برادر و فرزند ميگيرند. پس چنين جماعتي تولاي ايشان واجب است و برائت از اعداي ايشان واجب است پس بدانيد كه تولاي شيعيان واجب است و شيعيان كساني هستند كه چنينند دوستيشان واجب است و دشمنيشان نصب آلمحمّد است: . خوب، ميخواهم بدانم به چه برهان با اينها ميتوان دشمن شد آيا به جهت اينكه فضائل آلمحمّد ميگويند ميشود با اينها دشمني كرد؟ ميفرمايد هركس با شما شيعيان دشمن شود و بداند كه شما دوست ماييد ناصب ميشود. پس معلوم شد كه دشمنان شيعيان ناصب آلمحمّدند و فرمودند ناصب از سگ نجستر است.
اين را هم عرض كنم تا بدانيد نه اينكه آنچه را گفتم همه را حمل كنيد بر ديگران نه واللّه اگر خود شما عداوت كنيد با شيعيان اميرالمؤمنين ناصب ميشويد همين مسلمانان و شيعيان اميرالمؤمنين را يكنفرشان را به محضي كه ناصب شمردي خود تو ناصب ميشوي و نجس ميشوي. خود شما اگر با همين شيعيان اميرالمؤمنين كه در كوچه و بازارند عداوت كنيد كافر ميشويد. باز نه اينكه تأويل كني و بگويي كه مقصود از اين شيعيان شيخيه است خير همين مردمي كه توي كوچه و بازار راه ميروند و كاسبي ميكنند و معامله و معاشرت ميكنند و دوست اميرالمؤمنينند حالا اگر شما خود به خود با آنها عداوت بورزيد و اسم ناصب بر سر آنها بگذاريد خود شما ناصب و از دين خدا خارج ميشويد. و اين امر هم امري نيست كه اين را دعوت كلي بينگاريد مثلاً با زيد معاشرت كردهايد و او را شناختهايد ناصب است حالا به محض اينكه ديديد عمرو با اين رفاقت دارد يا با اين راه ميرود نميتوانيد عمرو را ناصب بخوانيد همان زيد ناصب است عمرو چرا بايد ناصب باشد؟ مگر هركس با ناصب راه ميرود بايد ناصب باشد؟ حاشا. پس بدانيد كه نه اين است كه يكي را كه شناختي كه ناصب است همه رفقاي او را ناصب بداني براي تو روا نيست پس اين سخن سخني است كه اگر از يك يك مردم از هر كدام كه شنيدي عداوت دوستان اميرالمؤمنين را همان
«* 46 موعظه صفحه 458 *»
يكنفر را بايد ناصب بداني كه از او سخني شنيدهاي كه باعث نصب او ميشود اما رفقاي او را نميتواني ناصب بخواني غيبتشان حلال نيست. پس اين است مطلب ما و مراد ما از ركن رابعي كه ميان مردم پهن كردهاند، اين چيزي نيست كه من پوشيده و پنهان بدارم بر سر منبر فرياد ميكنم در كتابها نوشتهام حرفي است موافق اسلام، حرفي است كه شيعه و سني بر آن اتفاق دارند بلكه موافق جميع مذهبها است بلكه جميع قانونها بر اين است، كسي به پادشاه فرنگ بگويد من رعيت توام ولكن دوستان تو را دشمن ميدارم و دشمنان تو را دوست ميدارم به او ميگويند تو دروغ ميگويي. آيا پادشاه فرنگ به اين طور او را قبول به نوكري خود ميكند؟ هيچ زني هيچ سفيهي هيچ طفلي قبول نخواهد كرد از كسي كه ادعاي دوستي اميرالمؤمنين بكند و بگويد من دوستان اميرالمؤمنين را دشمن ميدارم چطور ميتوان قبول كرد؟
باري، از آنچه عرض كردم معلوم شد كه ركن رابع كه ركن چهارم دين باشد دوستي دوستان اميرالمؤمنين و دشمني دشمنان اميرالمؤمنين است اگر تو اين چهار ركن را كه اول معرفت خدا و توحيد اوست و دويم معرفت پيغمبر و تصديق به آنچه او آورده است و سيم معرفت ائمه طاهرين است و اقرار به فضائلشان و چهارم دوستي دوستان خدا و رسول و ائمه اطهار و دشمني با دشمنان ايشان باشد اگر اين چهار را درست كردي و عمل كردي به گفته پيغمبر و ائمه طاهرين عمل تو مقبول است و تو از اهل نجاتي و از اهل توحيدي. پس معلوم شد توحيد خدا سه شرط دارد يكي معرفت پيغمبر يكي معرفت ائمه طاهرين يكي دوستي دوستان اميرالمؤمنين و دشمني دشمنان اميرالمؤمنين.
اين را هم بدانيد كه مصالحه ميان دوست و دشمن نفاق است يعني كسي بگويد اينها خوبند آنها هم خوبند ما را چه كار به اين كارها، اين بعينه مثل قول آن مردكه سني است كه ميگفت «سيدهم علي قاتل سيدهم معاوية» ما معاويه را خوب ميدانيم علي را هم خوب ميدانيم اينجا هم بگويد ما را چه كار به اين كارها است همه خوبند اين
«* 46 موعظه صفحه 459 *»
درست نميآيد اين نفاق است، در مابين حق و باطل فاصلهاي نيست خدا توي قرآن ميفرمايد ماذا بعد الحق الاّ الضلال آنچه حق نيست ضلالت است پس كسي نگويد ما را چهكار به اين كارها ما چهكار داريم ما عامي هستيم از او نميپذيرند، ميگويند عامي هستي. بسيار خوب، آيا در عاميبودن تو كسي كه اذان بگويد اقامه بگويد نماز بكند روزه بگيرد اقرار به فضائل داشته باشد همچو كسي چرا بايد شيعه نباشد؟ چرا بايد تولاي او واجب نباشد؟ پس آنهايي كه حلال ميدانند غيبت دوستان اميرالمؤمنين را مال آنها را حلال ميدانند خون آنها را حلال ميدانند زن آنها را حلال ميدانند تو خودت حكمش را بكن من نميگويم، تو خودت بگو. حاصل مطلب اينكه شرط توحيد دوستي دوستان خدا است اگر امروز كسي در روي زمين دوست شيعيان نباشد لااله الاّ اللّه به او ثمر نخواهد كرد و از اهل توحيد نخواهد بود.
برويم بر سر مسئلهاي كه بوديم و آن اين بود كه خداوند نور توحيدي آفريد و آن نور توحيد وجود پاك پيغمبر9 بود و آن وجود مبارك را به صورت علوي و لباس علوي جلوه داد پس حضرت امير ظاهر پيغمبر است و پيغمبر9 باطن حضرت امير است به نصّ قرآن كه حضرت امير نفس پيغمبر و ظاهر پيغمبر است و نميتوان به باطن رسيد مگر از راه ظاهر و نميتوان با روح كسي معامله كرد مگر بواسطه بدن. پس هركس بدن تو را شناخت به روح تو رسيده و هركس بدن تو را نشناخته كي معامله با روح تو ميتواند بكند همچنين است كسي كه علي را نشناخته با پيغمبر9 راه ندارد و هرگز به معرفت پيغمبر نرسيده اطاعت پيغمبر نكرده و همچنين به آن تفصيلي كه عرض كردم همچنانكه اميرالمؤمنين ظاهر پيغمبر بود و پيغمبر باطن اميرالمؤمنين و پيغمبر شناخته نميشد مگر به شناختن اميرالمؤمنين؛ ظاهر اميرالمؤمنين هم شيعيان اميرالمؤمنينند آيا نشنيدهاي آن حديث را كه انما سميت الشيعة شيعة لانهم خلقوا من شعاع نورنا پس شعاع آفتاب ظاهر آفتاب است اگر آفتاب از چشم تو پنهان باشد شعاع آفتاب را ميبيني و آن ظاهر آفتاب است كه ميبيني و نميتواند كسي اقرار به آفتاب بكند و
«* 46 موعظه صفحه 460 *»
انكار شعاع آفتاب را بكند و بگويد آفتاب را دوست ميدارم و شعاع آفتاب را دشمن ميدارم اين نميشود. چراغ را دوست بداري و انوارش را دشمن بداري نميشود. كسي بگويد من آلمحمّد را دوست ميدارم و از شعاع ايشان بدم ميآيد نميشود. شيعيان شعاع اميرالمؤمنينند و شعاع اميرالمؤمنين ظاهر اميرالمؤمنين است و اميرالمؤمنين به اين شعاع جلوه فرموده و به شعاع خود خود را توصيف كرده آيا نميبيني آفتاب به شعاع خود خود را توصيف كرده؟ گفته من نورانيم اين را با شعاع خود گفته. گفته من گرمكنندهام با شعاع خود گفته، من خشكانندهام با شعاع خود گفته، من تربيتكنندهام گياهها را اينها را با شعاع خود گفته. همچنين شيعه اميرالمؤمنين شعاع اميرالمؤمنين است صفات اميرالمؤمنين است و آن بزرگوار خود را به شعاع خود توصيف كرده و به مردم شناسانيده پس معرفت شيعيان معرفت امام است و معرفت امام معرفت پيغمبر است و معرفت پيغمبر معرفت خدا است اين است كه زيارت يكي از دوستان اميرالمؤمنين زيارت خدا ميشود چنانكه فرمودند من زار عبدالعظيم بري كان كمن زار الحسين بكربلا هركس زيارت كند حضرت عبدالعظيم را كه امامزاده بوده و امامزاده بلافصلي هم نبوده چهار پشت به امام ميرسد لكن يكي از فقهاي شيعه بوده از شيعيان و دوستان و مخلصين بوده، فرمودند هركس زيارت كند عبدالعظيم را در ري مثل كسي است كه حسين را زيارت كرده باشد در كربلا. باز هم فرمودند من لميقدر انيزورنا فليزر صالحي اخوانه يكتب له ثواب زيارتنا هركس نتواند زيارت كند ما را پس زيارت كند برادران مؤمن صالح خود را كه ثواب زيارت ما براي او نوشته ميشود. وضو ميگيريد از خانه خود به نيت زيارت فلان برادر مؤمن ميرويد و او را زيارت ميكنيد ثواب اين دارد كه به كربلا رفته باشيد و ثواب زيارت محمّد و آلمحمّد: در نامه عمل شما نوشته ميشود ثواب زيارت كربلا در نامه عمل شما نوشته ميشود و زيارت سيدالشهداء مثل زيارت خدا است در عرش فرمودند من زار الحسين بكربلا كان كمن زار اللّه في عرشه كسي كه زيارت كند سيدالشهداء را در كربلا مثل كسي است
«* 46 موعظه صفحه 461 *»
كه زيارت كرده خدا را در عرش او. پس زيارت برادر مؤمن زيارت سيدالشهداء است و آن هم زيارت خدا شد و اين نيست مگر اينكه شيعه شعاع امام است وقتي رفتي نزد شعاع آفتاب نشستي نزد آفتاب نشستهاي پس زيارت شيعه زيارت امام است و فرمودند من لميقدر انيصلنا فليصل صالحي اخوانه يكتب له ثواب صلتنا هركس نتواند پيشكشي براي ما بياورد براي برادران صالح خود ببرد نوشته ميشود براي او ثواب پيشكشي ما و چنان است كه بردهاي و توي دست آلمحمّد:گذاردهاي و هرگاه به ايشان دادي چنان است كه به محمّد دادهاي اگر به محمّد9دادي مال خدا را بردهاي به دست خدا دادهاي و اين گمشدن ندارد و دستگيري تو را همين ميكند و بس. و اينها نيست مگر به جهت آنكه شيعه شعاع امام و نور امام است. پس معلوم شد كه توحيد خدا نميتوان كرد مگر به معرفت پيغمبر كه ظاهر خدا است و نميتوان معرفت پيغمبر و خدا را حاصل كرد مگر به معرفت اميرالمؤمنين7 كه ظاهر پيغمبر است و نميتوان معرفت اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين را حاصل كرد مگر به معرفت شيعيان اميرالمؤمنين كه ظاهر آن بزرگوارانند و مَثَل اين چهار اين است كه چراغي بگذاري و يك مردنگي بالاي آن بگذاري و بعد مردنگي بزرگتري بياوري بر روي آن مردنگي اولي بگذاري بعد يك مردنگي بزرگتر از آن هم بياوري بر روي آن مردنگي دويمي بگذاري. حالا براي ما در اينجا چهار چيز حاصل ميشود يكي شعله چراغ يكي مردنگي اول يكي مردنگي دويم يكي مردنگي سيم. اما آنكه اينجا ظاهر و هويدا است براي ما اين مردنگي بيروني است و دسترس ما همان است چشم ما به اين مردنگي بيروني است آنچه او به ما مينماياند و خبر ميدهد ما از آن دو مردنگي و چراغ ميدانيم. اين مردنگي اول تو را دلالت ميكند به مردنگي دويم و او را به ما ميشناساند. او را كه شناختيم او دلالت ميكند ما را به مردنگي سيم كه كه همان اولي باشد كه روي چراغ گذارده شده. پس آن مردنگي اول را كه شناختيم او خبر ميدهد به ما از شعاع چراغ اگر از او خبر نداد و حجاب شد، نخواهيم چيزي از چراغ فهميد پس او
«* 46 موعظه صفحه 462 *»
ما را دلالت ميكند به چراغ و از چراغ به ما خبر ميدهد، پس من كه اين بيرون ايستادهام چراغي ميبينم مردنگي اول را ميبينم مردنگي دويم را ميبينم لكن همه را از اين مردنگي بيروني ميبينم چنين است مثل شيعه و امام و پيغمبر و خدا. خداوند عالم مثلش به منزله همان چراغ است كه در اندرون است و پيغمبر مثلش به منزله حجاب اول و مردنگي اول است و آن بزرگوار است حجاب نور خدا كه در دعا ميخواني يا من احتجب بشعاع نوره عن نواظر خلقه و در حديث ميفرمايد هو المحتجب و نحن حجبه و حضرت اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين منزله مردنگي دويم را دارند و شيعيان منزله مردنگي سيّم را دارند و تو كه رعيتي بيرون ايستادهاي و از اين سيّمي تو ميبيني چراغ را و الاّ تو كسي نيستي كه به مردنگي اول برسي يا به مردنگي دويم برسي. اين است كه در همين آيه نور خداوند همينجور مثل زده فرموده مثل نور خدا مانند چراغداني است كه در او مردنگي باشد و در آن مردنگي چراغي باشد و آن چراغدان در خانههايي باشد رفيعالشأن. پس آن چراغ چراغ توحيد است كه روشن است و مقام آن مردنگي اول منزله و مقام رسالت پيغمبر است9 و آن مشكوة كه چراغدان باشد مقام امامت ائمه طاهرين است: و اين مشكوة في بيوت اذن اللّه انترفع و يذكر فيها اسمه در خانههايي است كه خدا اذن داده كه آن خانهها رفيعالشأن باشند و اين بيوت و خانهها مقام شيعيان را دارد پس هيچكس به آن چراغ نميرسد مگر داخل آن بيوت شود و در آنجا به چراغدان نظر كند و در چراغدان مردنگي را مشاهده كند آنوقت در مردنگي آن چراغ را ميتواند ببيند و الاّ هرگز به چراغ نخواهد رسيد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 463 *»
«موعظه چهلوسوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه يهدي اللّه لنوره من يشاء و در اين كلمه هم سخن در فقره نور بود چون معني فارسي اين فقره اين است كه خداوند عالم هدايت ميكند بسوي نور خود هركه را كه ميخواهد، سخن در اين نور بود عرض كردم كه از براي اين نور معنيهاي بسيار است از جمله معنيها يكي دين خدا بود و عرض كردم كه دين چگونه نور است و خدا هدايت ميكند هركه را كه ميخواهد بسوي دين خود. و معني ديگر عرض كردم كه مراد از اين نور توحيد خداوند عالم است و خدا هدايت ميكند بسوي توحيد خود هركه را كه ميخواهد. و گمان مكن كه هدايت به توحيد همين است كه بگويي لااله الاّ اللّه يا به دليل و برهان خدا را اثبات كني بلكه هدايتكردن خدا تو را به توحيد اين است كه توحيد در تو پيدا و محقَّق بشود و اين امري است كه مشتبه است بر بسياري از مردم، بسا اينكه ايمان را همين خيال كنند كه شخص شهادت بدهد كه اشهد ان لااله الاّ اللّه و ان محمداً رسولاللّه و ديگر
«* 46 موعظه صفحه 464 *»
غير از اين ايماني نيست بلي اين ايماني است ظاهر و نفع ميدهد در دنيا و خون و مال و زن او در دنيا بر مردم حرام ميشود. حالا چون خدا خواست همچو بگويم بسطش را بيشتر ميدهم. پس عرض ميكنم كه كسي كه در او رگي از ايمان باشد بايد بترسد و بسيار از اين انديشه كند؛ ايمان نه همين است كه شخص در اسلام تولد كند و همين پدر و مادرش مسلمان باشند و از طفوليت هم به او ياد بدهند كه اگر از تو بپرسند بنده كيستي بگويي بنده خدا، امت كيستي امت محمّد مصطفي9 مردم خيالشان ميرسد اين اسلام است و اين ايمان است كه از طفوليت همين را ياد بگيرند و به همين بزرگ شوند اندكي هم كه بزرگتر شد اگر پدر و مادرش كاسب بودهاند آن را بردهاند كاسبي و همينها را هم ميدانسته و همينطور هم بزرگ شده و مشغول كاسبيش بوده و معلوم است از چكشزدن خدا شناخته نميشود، از بافتن خدا شناخته نميشود، از قنات كندن خدا شناخته نميشود حالا ديگر بزرگ هم هست ماشاءاللّه قدي و پهنايي هم دارد حمام هم ميرود خود را پاك و پاكيزه هم ميكند شسته و رفته، به قول مردكه ميگفت معاينه آدم و به محضي كه پدر و مادر اين مسلمان بودهاند اين هم مسلمان است حالا اين شد مؤمن و از مسلماني و ايمان همين را دارد كه پدر و مادرش مسلمانند و به او بنده كيستي را هم ياد دادهاند و اين هم ياد گرفته. و اگر پدر و مادر او گبر هم بودند و آداب گبري به او آموخته بودند بزرگ ميشد گبري بود حالا يك ملاّ رستمي بود. همچنين اگر پدر و مادر او يهودي بودند و آداب يهوديت به او ياد داده بودند ياد ميگرفت و بزرگ ميشد و يك ملاّموشي(موسائي خل) بود هرچه يادش داده بودند ياد گرفته بود و به همين بزرگ شد و حالا دين ندارد. و در اسلام هم همينطور است قدري دلهاي خود را بترسانيد عماقريب ميميريد اين صفحه كه ميبينيد برچيده خواهد شد و صفحه صفحه ديگر ميشود، نه سلطان اين سلطان است نه حاكم اين حاكم است نه كاسب اين كاسب است نه مردم اين مردمند، پنجاهسال ديگر به كلي اين صفحه گم شده صفحه ديگر روي كار آمده پس بترسانيد دلهاي خود را، شما دو عمر
«* 46 موعظه صفحه 465 *»
نداريد دو جان نداريد كه يكي را به غفلت و مسامحه بگذرانيد و يكي ديگر را تحصيل آخرت كنيد همين يكجان است اگر هلاك شد هلاك ابدي است اگر نجات يافت نجات ابدي است. خدا ميداند فرصت اهمال و مسامحه نيست واللّه به محضي كه چشم بر هم بگذاريد جميع اين حرفها ميرود پي كار خود، هيچ اين حرفها به درد شما نميخورد، آيا هيچ ميدانيد امشب افطار كجا خواهيد كرد؟ در يكي از سهجا افطار خواهيد كرد يا در بهشت افطار خواهيد كرد يا در جهنم يا در خانه خودتان يا اگر جايي وعده داشته باشيد. پس چون نميدانيم بايد به فكر كار خود باشيم و ايماني تحصيل كنيم. و ايمان اين نيست كه انسان به تقليد پدر و مادر چيزي بگويد يا به تقليد معلم مكتبخانه چيزي بگويد و همچنين ايمان به تقليد علما هم نميشود بجهت آنكه اگر بناي تقليد شد علماي يهود هم علما هستند تو چطور شد كه علماي اسلام را اختيار كردي و علماي يهود را ترك كردي؟ پس اول بايد اسلامي پيدا كنيم تا بدانيم كه علماي اسلام بر حقند آنوقت تقليد آنها را بكنيم و الاّ انسان به تقليد اهل شهر و محله مسلمان نميشود. پس تا ميتوانيد فرصت را غنيمت شماريد تا شعور شما باقي است فكر كار خود را بكنيد. بعضي از ملاّها از عجزشان آن سرش را پيش كردهاند و بنا گذاردهاند همينها را بگويند كه حيض كمش سه روز است بيشترش ده روز، خر كه فروختي تا سهروز اختيار فسخ با مشتري است وهكذا اينها وقتي خوب است كه من مسلم باشم اما اگر من مسلم نباشم به چه دليل از ملاموشي(موساي خل) يهودي نروم ياد بگيرم به چه دليل نروم از يوسفبلف فرنگي ياد بگيرم و بيايم از اين ملاها ياد بگيرم؟ اما آن اصل دين را كه ما بايد چه ديني داشته باشيم به چه دليل حرف تو را بايد گوش كنيم بايد از روي بصيرت و يقين دين پيدا كرد. پس اول معرفت بايد تحصيل كرد كه خدايي براي خود پيدا كنيد بعد نبيي براي خود اثبات كنيد بعد ائمه براي خود ثابت نماييد بعد بر سر حلال و حرامش برويد كه چه گفته و ياد بگيريد. اين است كه ما معرفت را مقدم ميداريم بر ساير چيزها. حضرت امير ميفرمايد اول الدين معرفته اول دين
«* 46 موعظه صفحه 466 *»
معرفت خداست خدايي كه پيدا شد پيغمبري پيش ما ميفرستد پيغمبر را بايد بشناسيم، پيغمبر كه پيدا شد امامي و حاكمي پيش ما ميفرستد امام و حاكم كه آمد احكام پادشاه را به مردم ميرساند حالا هنوز پادشاهي پيدا نيست احكام او را ضبطكردن معني ندارد.
خلاصه، پس ايمان نه اين است كه الفاظي چند شخص به تقليد كسي بگويد اين ايمان به همين ظاهر نفع ميدهد ريختن خونش حرام ميشود و مالش و زنش بر مردم حرام ميشود وقتي هم كه مرد، او را ميبرند توي قبرستان مسلمانان دفن ميكنند اين ايمان نشد و به كار آخرت كسي نخورد ايمان همين شهادتين نيست. اگرچه اين لفظ شهادتين هم از الفاظ سنيها است كه توي مردم مانده است. حالا هركس به قول ايشان اين شهادتين را گفت در حيات دنيا خونش و مالش و ناموسش بر مسلمانان حرام است ولكن اين ايمان تا لب گور بيشتر نفع نميدهد مسلمانان او را ميشويند و بر او نماز ميكنند و در قبرستان مسلمانان هم دفنش ميكنند همينكه روي او خاك ريختند و چشم او به عالم برزخ باز شد ميبيند ايماني چيزي براي او نيست و در عرصه برزخ و آخرت داخل مسلمين حساب نميشود و مسلم نيست مگر آنكه روح او اسلام آورده باشد مگر اينكه عقل او و شعور او اسلام آورده باشد. اگر عقلش گفت لااله الاّ اللّه اگر عقلش گفت محمّد رسولاللّه و به عقل خود و روح خود ايمان آورد اين داخل مسلمين است و روحش هم كه بعد از فساد بدن زنده است آن هم مسلم است. پس سعي كنيد تا در اين دنيا هستيد كه به جان خود ايمان داشته باشيد سعي كنيد با عقل خود محمّد رسولاللّه بگوييد تا فايده داشته باشد به عقل خود گفتن چه معني دارد؟ يعني از روي بصيرت و فهم بگوييد. باز اين مقام دو مقام است يكي ايمان اهل علم است كه با دليل و برهان خدا و رسول اثبات ميكنند مثل آنكه شما به دليل ثابت ميكنيد كه ناصرالدينشاهي در تهران هست لكن اگر در كوچه و بازار او را ببينيد نميشناسيد، همچنين علما اثبات ميكنند به دليل و برهان كه خداي يگانه هست و پيغمبر هست و
«* 46 موعظه صفحه 467 *»
ائمه هستند و ديني بايد داشته باشيم اين درجه از ايمان درجه پستي است و اين درجه هدايت ظاهري است. اما اعلي درجات ايمان آن است كه تو برسي به توحيد و معرفت توحيد را به حقيقت دريابي. نه مساويند آناني كه در اين كرمان به دليل و برهان وجود ناصرالدين شاه را اثبات ميكنند با آناني كه معاينه او را ميبينند و ميشناسند. كجا برابر ميشوند آناني كه با دليل و برهان خدايي اثبات ميكنند با آناني كه معرفت حاصل كردهاند به حقيقت؟ كجا مساويند آناني كه به دليل پيغمبري اثبات ميكنند با كساني كه پيغمبر را ميشناسند؟ اهل علم كجا ميرسند به ايمان اهل مشاهده و كشف؟ و آنها جماعتي هستند كه خدا چشم باطن ايشان را باز كرده و ايشان را به توحيد رسانيده و نفوس ايشان نفوس توحيد شده است. اين حرف به ظاهر ناقص كه گفته ميشود شبيه به حرف صوفيه ميشود كه ميگويند كه شخص ميشود از رياضت به خدا برسد،
از رياضت ميتوان اللّه شد | ميتوان موسي كليماللّه شد |
و ميگويند كاملان واصل به حق شدهاند و فاني في اللّه ميشوند در اول، و در آخر خدا ميشوند. و انا اللّه ميگويند و ليس في جبتي سوي اللّه ميگويند. اين مذهب آنها است ولكن مذهب محمّد و آلمحمّد: اين است كه هيچ بنده مخلوقي به ذات خداي قديم نميرسد بنده مخلوق حادث است و بنده حادث نميشود برود خداي قديم بشود اگر از اينجا بالا رفت و خدا شد معلوم ميشود كه متغيرالاحوال است پيشتر حالتي ديگر داشت حالا حالتي ديگر پيدا كرد پيشتر مرض حدوث داشت حالا مرضش رفع شد آمد قديم شد و اين نامربوط است و خداي قديم متغير نميشود
آنكه تغيّر نپذيرد تويي | و آنكه نمرده است و نميرد تويي |
از عهد قديم از اول حكما تا آخر گفتند «كلّ متغير حادث» پس بنده مخلوق نميشود خداي پاينده شود. و اين سخني كه من عرض كردم انسان بايد به توحيد برسد نه معنيش اين است كه انسان خدا بشود و گفتم بايد به معرفت رسول برسد اين
«* 46 موعظه صفحه 468 *»
هم نه معنيش اين است كه انسان برود رسول بشود بلكه مقصود اين است كه بعد از آني كه خداوند عالم جلشأنه توحيد خود را در عالم ابراز داد و نور توحيدي آفريد كه آن وجود مبارك و پاك محمّد9 بود آن بزرگوار بود توحيد خدا و ظاهر خدا و پيدايي خدا، بعد از آني كه خدا وجود مبارك او را آفريد از رخساره همايون او نوري ساطع شد و در جميع عرصه امكان تابيد و آن نور توحيدي است كه پيغمبر9 تعليم مردم فرمود و آن نور توصيف خدا است خود را براي خلق. هركس از اهل امكان به آن نور رسيد و از سواي آن نور چشم پوشيد همچو كسي به معرفت توحيد فائز شده اين است كه پيغمبر9 فرمود اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه آن كس از شما خدا را بهتر شناخته كه خود را بهتر شناخته و حضرت امير7 فرمودند من عرف نفسه فقدعرف ربه هركه خود را شناخت خداي خود را شناخته و اين خودي كه تو بايد او را بشناسي همان نوري است كه خدا در تو قرار داده. آيا از اين عبرت نميگيري ميگويي دست من پاي من چشم من گوش من زبان من اعضاي من جوارح من از اين بالاتر ميگويي تن من پس اين تن هم كه مال من است اين من كيست در اين ميانه؟ سهل است ميگويي جان من نفس من روح من عقل من همه را ميگويي مال من است آن من كيست در اين ميانه كه همه مال او است جميع مالهاي خارجي را ميگويي مال من خانه من باغ من آن من كيست در ميانه؟ آن من همان نور توحيدي است كه از رخساره پيغمبر صلواتاللّه عليه و آله تابيده در عرصه امكان. آن نور است مالك و صاحب هر چيزي و جميع اعضاء و جوارح و مراتب و اموال تو همه به او برميگردند. حتي اين تويي هم كه به تو ميگويم اين تو به آن نور بر ميگردد و آن مني هم كه تو ميگويي به خودت به آن نور بر ميگردد. اين است كه پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و آله فرمود اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از فراست و تيزهوشي مؤمن كه مؤمن به نور خدا نظر ميكند و آن نور خدا همان نور توحيد است و چون با نور خدا نگاه ميكند چيزها را به حقيقتش ميفهمد، مردم ديگر با چشمشان نگاه ميكنند او با نور خدا نگاه ميكند و چون با نور
«* 46 موعظه صفحه 469 *»
خدا نگاه ميكند خيلي چيزها او ميبيند كه مردم آنها را نميبينند، مردمي كه با چشم نگاه ميكنند ميتوان برابر ايشان دست به سينه گذارد و كرنش كرد كه من مخلص شمايم و نفاق با آنها كرد ولكن آنكه با نور خدا نظر ميكند اگر تو از روي نفاق به او اظهار اخلاص كني او ميفهمد و هرگاه اخلاص واقعي داشته باشي آن را هم ميفهمد. اين مسئله را هم بدانيد كه اگر مؤمن به روي شما نميآورد كه تو دروغ ميگويي و نفاق ميكني نه اين است كه نميداند؛ نه، بلكه ميخواهد تو را خجالت ندهد وانگهي به چه دليل به گردن تو بگذارد كه تو نفاق ميكني هرچه دليل بياورد تو قبول نميكني پس تصديق ميكند تو را كه ميگويي اخلاص دارم كه بله راست ميگويي. تو هم باورت ميشود ميگويي خوب گولش زدم باورش شد نهخير باورش نميشود توي دلش، ولي چه كند؟ به ظاهر چه بكند، چه بگويد تكذيب مردم بكند مردم را برنجاند؟ كه اين كارها كار او نيست لابد تصديق ميكند. همينطور بود رسولخدا9 مردم ميآمدند ميگفتند اسلام آورديم ميگفت حالا شديد پاك و پاكيزه همه شديد مؤمن مسلم و با آنها معاشرت ميكرد لكن همينكه پيغمبر از ميان رفت جميع آنها مرتد شدند الاّ چهار نفر و مرتد بودند در زمان حيات پيغمبر و پيغمبر به روي آنها نميآورد آيا گمان تو اين است كه پيغمبر نميدانست كه آنها منافقند و حال آنكه خدا به او فرموده بود و لتعرفنّهم في لحن القول همچنين مؤمن هم در لحن القول منافق را ميشناسد ميگويد بلي راست ميگويد سهل است تعديل ميكند او را و حال آنكه ميداند فاسقترين خلق است اما در توي دلش ميداند و بروز نميدهد. سهل است چهبسيار كساني را كه ميبيند و قطع دارد به اينكه اين توحيد نكرده خدا را، سالهاي دراز است زندگي ميكند و توحيد ندارد و خدا را نشناخته و باز به روي او نميآورد بايد اين را پاك بداند با اين صحبت بدارد شوخي بكند در روي او بخندد و حظ هم بكند. چهبسيار كسي را قطع دارد كه ايمان به رسالت پيغمبر نياورده است اقرار به رسالت پيغمبر ندارد معذلك با او راه ميرود در ظاهر. آيا غير از اين چاره دارد؟ پس نه خيال كنيد كه حالا كه دست به
«* 46 موعظه صفحه 470 *»
سينه گذارديد و خم شديد و نفاق كرديد گول زديد مؤمن را و او هم گول شما را خورد بلكه نه چنين است اين است كه پيغمبر فرمود اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه مؤمن به نور خدا نظر ميكند. آن نور خدا كدام است؟ آن همان نوري است كه از رخساره پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله تابيده در عرصه امكان به هر كس از مردم بقدر قابليتشان حصهاي از آن نور رسيده است و آن نور نور معرفت خدا است هركس آن نور را پنهان كرد به حجاب نفس اماره، به حجاب غفلتها، به حجاب شهوتها، به حجاب عادتها و ناموسهايي كه براي خود قرار داده، به حجابهاي معاصي، به اين حجابها آن نور را پنهان كرد توحيد خداوند عالم از او پنهان خواهد بود و توحيد نخواهد داشت. در پسِ ديوار آتشي هست، به دليل و برهان ثابت كني كه آن پشت آتش است به جهت آنكه من دودي ميبينم، پس معلوم است آتش هست كه اين دود از آنجا ميآيد برهان است لكن نميبيند آتش را و روشن از آتش نميشود و گرم از آتش نميشود مگر آنكسي كه پشت ديوار رفته باشد. حالا به دليل و برهان خدايي ثابت ميكني ولكن خدايي نميشناسي تا به آن نور نرسي. اما آنان كه بسوي خداوند عالم سعي كردند به عبادت و طاعت و حجابها را از ميانه برداشتند و پردهها را دريدند و رسيدند به آن نور خداوندي و به آن نور منوّر شدند آنها چشم نوراني ايشان باز شد و منوّر شدند به آن نور و صاحب نور توحيد شدند و آنهايند اهل نور. پس نظر ميكند به چشم خود به آن نور، ميشنود با گوش خود به آن نور، ميگويد به زبان خود به آن نور، حركات او جميعاً نور است. در اينوقت مثل اين مؤمن مثل قبّهاي ميشود كه در اطراف او سوراخها باشد و در وسطش مشعلي روشن كرده باشند حالا از جميع سوراخهاي اين قبه نور بيرون ميآيد و تو از هر سوراخي كه در او نظر كني در اندرون او مشعلي ميبيني. همچنين در ميان اندرون دل مؤمن مشعل توحيد مشتعل شده و حالا كه نور توحيد در اندرون او مشتعل شده از چشم او آن نور بيرون ميآيد با چشم چه ميكند؟ نظر ميكند به آسمان و زمين به نظر عبرت و تفكر. همچنين از گوش او آن نور بيرون ميآيد با گوش چه
«* 46 موعظه صفحه 471 *»
ميكند؟ گوش ميدهد به كتاب و سنت گوش ميدهد به علوم و حكم گوش ميدهد به نصايح ناصحين گوش ميدهد به فضائل اميرالمؤمنين. از دست او آن نور بيرون ميآيد انفاق ميكند به قنوت بلند ميشود امور خير از دست او جاري ميشود. از پاي او و ساير اعضاي او همه آن نور بيرون ميآيد. پس گول نزنند شما را جماعتي و بگويند در اندرون ما مشعل توحيد روشن است و از اعضا و جوارحشان نوري ابراز نميشود هرگاه چنان نباشند تكذيب كنيد آنها را و بگوييد اگر در اندرون تو نوري بود از دست و پاي تو و گوش و چشم تو و اعضا و جوارح تو بايد نور بيرون بيايد.
همچنين از آنطرف در دل جماعتي ديگر ظلمت كفر و دودهاي كفر و نفاق قرار گرفته است مانند كوره فخّاري در اندرون دل او آتش كفر افروخته معاصي او دود ميكند در اندرون دل او، اين ظلمتها و دودها و عفونتها و گندها از روزنههاي چشم و گوش و دست و پا و اعضاء و جوارح او بيرون ميآيد اگر لب ميگشايد فحش است و كفر است و هرزگي و غيبت و افترا و بهتان، و اگر دست بلند ميكند به ظلم است به اذيت است به برداشتن اسباب معصيت است به نوشتن حكم ناحق است، اگر گوش ميدهد به غيبتها و فحشها و هرزگيها است يا به اشعار الواط به اشعاري كه در مدح شراب ساختهاند گوش ميدهد، و اگر چشم باز ميكند به زن مردم است، به بچه مردم، به راههاي شرّ، به كتب شرّ به نوشتن كتب ضلال به نوشتن كفر به نوشتن حكم ناحق و امثال اينها است، پا بر ميدارد به مواضع شراب به جاهاي قمار براي سعايت براي عداوتانداختن براي تاخت و تاز است وهكذا باقي اعضاي او نعوذ باللّه من غضب اللّه. پس اگر در ميان سينه اين كس و كانون دل او آن ظلمات در گرفت چه علامت براي اينكه در اندرون دل او كفر است بهتر از اينكه از چشم او از گوش او از دست او از پا و جميع اعضاء و جوارح او دود كفر و نفاق بيرون ميآيد آنوقت ميبيني او را كه اين آتش از جميع روزنههاي او شعله كشيده و به آسمان بالا ميرود اگر نگاه به تو ميكند از دو چشمش دو شعله آتش بيرون ميآيد تا به تو ميرسد نگاه به تو كه كرد انگارهاي
«* 46 موعظه صفحه 472 *»
ميخواهد برايت بگيرد كه تا يكماه ديگر چه بلائي بر سرت بياورد اگر ماچت ميكند لبهايش دو جمره آتش است كه به تو ميرسد اگر دست به گردنت ميكند طوق آتش ميشود به گردن تو، تو را ميشناسد آتش است براي تو، با تو حرف ميزند آنچه ميكند براي شرّ است. و اينگونه مردم اگر بوي خيري از كاري ببرند هزار دليل ميآورند كه اين كار را نبايد كرد و همينكه بوي شرّي از جايي آمد ميشتابند بسوي آن كار و آن را ميكنند و امر به كردنش ميكنند و حظّ ميكنند براي آن به جهت اينكه در اندرون او همان آتش جهنم است.
باري، پس خداوند مؤمن را از نور خود آفريده همينطور از چشمش نور بيرون ميآيد اگر بشناسد كسي را عنايت خدا به او تعلق گرفته، اگر نگاه به كسي بكند عنايت خدا به او تعلق گرفته، اگر به خانه كسي برود رحمت به آن خانه نازل شده، همينقدر كسي را بشناسد ميبيني نصف شب دعايش ميكند وهكذا جميع اطرافشان نور است و خير فلمثل هذا فليعمل العاملون. پس از براي چنين نوري بايد عمل كنند عملكنندگان و به اين راحت بشوند. پس مقام بلندي است ايمان. و مؤمن به دو معني آمده يكي اينكه جميع خلق از شرّ او ايمنند اگر كسي همچو شد كه مردم خاطرجمع شدند از او اين مؤمن است و اگر ايمن نشدند از او مثلاً مردي كه ايمن نيستند از او كه ده تومان پول به او بدهند به امانت چنينكسي مؤمن نيست. تعجب است يككسي را پيش وا ميدارند با او نماز ميكنند اما اگر به اين مريد بگويي ده تومان پول به او به امانت بده نميدهد و ميترسد بخورد. گويا اين پيش واداشتن هم از آن بابت باشد كه مردكه را در مسجدي پيش واداشته بودند از ترس اينكه كفشهاشان را ندزدد. پس چهبسيار كسي را كه پيش وا ميدارندش از ترس اينكه زنشان را مبادا از دستشان بگيرد مالشان را از دستشان بگيرد براي همين چيزها و الاّ خودشان او را ميشناسند لكن مؤمن آن است كه تو آنقدر به او اطمينان داشته باشي كه اگر كنار زنت در زير يك لحاف بخوابد، جُنْبِش به خيانت نكند خيال خيانت در دلش خطور نكند. آيتش آنكه
«* 46 موعظه صفحه 473 *»
حضرتامير و پيغمبر و عايشه يكلحاف داشتند و هرسه در زير يكلحاف بودند پيغمبر9 كه بر ميخاست به نماز دست ميبرد ميان لحاف را ميخوابانيد و حضرت امير7 يكطرف لحاف خوابيده بود و عايشه يكطرف. مؤمن امين است وقتي مؤمن امين خلق شد، بر زنشان بر فرزندشان امين شد، بر مالشان بر جانشان امين شد، اين مؤمن امين است اين يك معني مؤمن است.
و معني ديگر براي مؤمن هست اگرچه دخلي به اينجا ندارد لكن چون اسم مؤمن ذكر شد آن معنيش را هم عرض ميكنم و آن اين است كه مؤمن يعني اماندهنده، مؤمن امان ميدهد مردم را كار مؤمن به جايي ميرسد كه به هركس كه مؤمن امان بدهد بگويد من تو را امان دادم و ايمن كردم از وحشت قبر، تو را ايمن كردم از هول مطلع، تو را ايمن كردم از عذاب برزخ و قيامت اين شخص ايمن ميشود اين شخص ديگر در امان است و بر خدا است كه او را امان دهد بر رسول است كه او را امان دهد و متعرض او نشوند. آيا نشنيدهايد شما كه در قشون اسلام ظاهري چه بنا بوده؟ در ظاهر اسلام در قشون اسلام بنا بر اين بود و بنا بر اين است كه اگر يكي از كفار حربي ميخواهد داخل بلاد مسلمين شود يكنفر از مسلمانان ديگر هركه هست خوب است اگرچه يك غلام سياهي از مسلمانان به آن كافر حربي بگويد من تو را امان دادم و او را امان بدهد حكم پيغمبر9اين است كه امان اين غلام سياه امان جميع مسلمين باشد. حالا كه اين غلام سياه او را امان داده حرام است بر جميع مسلمين كه متعرض او بشوند، حتي بر امام مسلمين جايز نيست متعرض اين بشود و مثل اين است كه خدا و پيغمبر به او امان داده باشند در همه بلاد اسلام ميتواند راه برود و كسي نميتواند متعرض او بشود. اين است معني آن حديث كه پيغمبر فرمود يسعي بذمّتهم ادناهم حالا در اسلام ظاهري و جيش ظاهر اسلام حكم اين است و بنا هم بر همين بوده در جيش ظاهري مسلمين و امر چنين است در جيش باطني مؤمنين باطني و آنهايي كه در باطن و حقيقت از اهل اسلامند و در حقيقت و باطن حزباللّه و جنداللّهاند اگر ادناي آنها به كسي امان بدهد
«* 46 موعظه صفحه 474 *»
ايمن ميشود و در امان است ديگر نه خدا و نه رسول و نه ائمه هيچكس متعرض او نميشود بجهت حرمت مؤمن، و خدا و رسول و ائمه حرمت مؤمن را ملاحظه ميكنند. خدا ميداند كه حرمت مؤمن عظيم است عبث نيست كه يكنفر مؤمن در مثل ربيعه و مُضَر كه دو قبيله عظيمهاند از عرب شفاعت ميكند و اين دو قبيله دو قبيله بزرگ هستند و بسيارند و معلوم است قبيله ربيعه همانها نيستند كه در عهد ربيعه بودند بلكه تا قيام قيامت همه قبيله ربيعهاند و همچنين قبيله مضر و مؤمن در قيامت اينهمه را شفاعت ميكند. بلكه امر مؤمن اعظم از اينها است از اين است كه در حديثي ديدم كه ميفرمايد كه خداوند عالم در قيامت اختيار جنت و نار را به دست مؤمن ميدهد هركه را ميخواهد به بهشت ميبرد هركه را ميخواهد به جهنم ميبرد. معلوم است خدا كه نميآيد پايين قسمت بهشت و دوزخ براي مردم بكند امر دست پيغمبر و ائمه هدي است سلاماللّه عليهم اجمعين و ايشانند سلطان دنيا و آخرت و قسيم جنت و نار و سلطان هم معلوم است به نفس نفيس خود نميآيد مباشر انتقامكشيدن و نعمتدادن بشود بلكه ايشان مؤمنين را امر ميكنند كه هركس را ميخواهند به بهشت ببرند و هركس را ميخواهند به جهنم ببرند.
خلاصه، سخن در اين بود كه حرمت مؤمن بسيار است و حرمت مؤمن بر خدا و رسول زياده از اين است، و در حرمت مؤمن همين بس كه عرض كردم كه يكي از مسلمين ظاهري پادشاه كفار حربي را امان بدهد بر جميع مسلمين لازم است كه او را امان بدهند و در امان باشد و هيچكس نه خدا و نه رسول و نه امام متعرض او نميشوند. در باطن هم همينطور است مؤمن هركه را امان بدهد او در امان خدا و رسول است پس مؤمن در قيامت هركه را ميخواهد داخل بهشت ميكند به غير حساب، مؤمن بست خدا است هركه در امان او در آمد در بست است.
باري، مقصود اينها نبود باز برويم بر سر مطلب و مطلب اين بود كه پيغمبر9در وصف مؤمن ميفرمايد اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه و عرض كردم معني
«* 46 موعظه صفحه 475 *»
مؤمن را كه مؤمن آن است كه امين خلايق باشد بر جميع جانشان، بر جميع مالشان، بر زنشان، بر فرزندشان، اگر هفت اتاق تو بر تو باشد اگر در آن اتاق هفتمي مؤمن با زن تو در يكجا باشند خيال خيانت به تو نميكند خيال خيانت به زن تو نميكند. نميدانم چه عرض كنم در صفت مؤمن، صفت مؤمن را نميتوان بيان كرد و گفتنش هم فايده ندارد چراكه هركس را كه خداوند عالم به او نور ايمان داده ميشناسد مؤمن را و هركس را نداده هرچه در وصف مؤمن از براي او بگويي افسانه ميانگارد.
باري، اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از فراست و تيزهوشي مؤمن كه مؤمن به نور خدا نظر ميكند يعني نور وجود پاك محمّد9 كه در آينه قابليت اين مؤمن افتاده و در دل اين مؤمن قرار گرفته آن نور پادشاه مملكت بدن مؤمن شده و فرمانفرما در جميع اعضا و جوارح او گشته و آن نور پادشاه اين ملك و حكمران و فرمانفرماي اين كشور است و بر جميع اين مملكت مسلط است و همه را مسخر كرده و آن نور نور توحيد خداوند عالم است جلشأنه و چنين كسي موحد است و خدا را توحيد كرده و به توحيد خداوند عالم رسيده است و به حقيقت ايمان و توحيد فائز شده به مشاهده و عيان نه با دليل و برهان. چهبسيار مردم كه با دليل و برهان حرف زدهاند و توحيد را ثابت كردهاند لكن مرتكب همه معاصي ميشوند، بعضي از حكماي ظاهري بودند در جايي و هرگونه معاصي را مرتكب ميشدند و هركاري كه ميخواستند ميكردند، وقتي كسي ايشان را منع كرده بود ميانه آنها يكي بود ميگفت اينها ضرري به نفس ناطقه ندارد حتي اينكه پسرش بعضي اعمال قبيحه را مرتكب ميشد به او گفتند پسرت چنين و چنان است ميگفت اينها ضرري به نفس ناطقهاش ندارد. اين علمها و حكمتها كه ميخواهند به دليل و برهان توحيد ثابت كنند حاصلش همچو چيزها خواهد شد كه جميع معاصي را مرتكب ميشوند و هر غلطي كه ميخواهند ميكنند. اين حرفها كه ما ميزنيم از علم حقيقت است و مقصود اين است كه امر بايد حقيقت داشته باشد و شخص به حقيقت رسيده باشد تا توحيدش درست
«* 46 موعظه صفحه 476 *»
شود و كامل گردد والاّ اين ملاها شدنها و اين كلمات را يادگرفتن فايده ندارد به هر درجه از حكمت و كلام برسي يكمرتبه ميبيني يك متكلم سني پيدا شد از تو بالاتر رفته و بيشتر ميداند، هرچه حكيم بشوي همسر يكي از اين حكيمهاي فرنگي و ارمني بسا آنكه نشوي و در ميان آنها حكيمتري پيدا ميشود، هرچه فقيه بشوي باز در ميان سنيها از تو فقيهتري پيدا ميشود به ابوحنيفه نميرسي، هرچه اصول بخواني به شافعي نميرسي و نخواهي رسيد. پس معلوم است كه شخص به اينها موحد نميشود به توحيد خداوند عالم نميرسد و فائز نميشود مگر مؤمن پس در حقيقت ايشانند موحدين و هركس به حقيقت رسيد و حقيقت را درك كرد او موحد است و اين مطلب غير از آن است كه صوفيه ميگويند. فرق ميان ما و صوفيه اين است كه آنها ميگويند بنده بواسطه رياضت خدا ميشود و به خدا ميرسد و ما ميگوييم بنده بواسطه رياضت به نور خدا ميرسد و نور خدا را ميشناسد و نور خدا نوري است كه از پيغمبر9 به جميع اهل امكان تابيد. چهوقت آن نور تابيد؟ همانوقتي كه ندا به او رسيد از خداوند عالم كه قل هو اللّه احد بگو اي محمّد و اظهار كن براي جميع اهل عرصات امكان كه خدا يك است و او هم گفت و اين نور را منتشر كرد و اين توحيد را اظهار فرمود بعد ديگر اين نور به هركس رسيد به او تعليم شد كه خدا يكي است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 477 *»
«موعظه چهلوچهارم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
در ايام گذشته سخن در اين فقره بود كه خداوند ميفرمايد يهدي اللّه لنوره من يشاء و در اين فقره هم سخن در نور بود كه اين نور چيست كه خداوند هدايت ميكند بسوي اين نور هركس را كه ميخواهد؟ بعضي از معاني اين نور را عرض كردم ولكن معاني بسيار دارد ديگر هر قدرش را كه ممكن است عرض ميكنم.
يكي ديگر از معنيهاي نور قرآن مجيد است و قرآن نوري است كه خداوند بر پيغمبر خود نازل فرموده و قرآن با پيغمبر بسوي خلق آمده و خداوند قرآن را در كتاب خود نور ناميده و همچنين جميع كتب آسماني نورند كه بر آن پيغمبر و بر آن امت نازل شده است نهايت بعضي نور كاملتر است بعضي ناقصتر. و قرآن نور كامل تامّ خدا است و در حرمتداشتن قرآن مردم بر سه قسمند: بعضي از آنها عوامند و عوام قرآن در نظر ايشان عظمي دارد احترامي از او ميدارند جاهلانه، زيراكه نميدانند در اين قرآن چيست به ايشان گفتهاند فضيلت قرآن را آنها هم به همان اكتفا كردهاند حرمت
«* 46 موعظه صفحه 478 *»
ميدارند. و بعضي مردم متوسطند بعضي از الفاظ عربي ياد گرفتهاند ضرب ضربوئي ياد گرفتهاند نحوي و صرفي ياد گرفتهاند و اين جماعت خيالشان ميرسد كه معني قرآن همين است مثلاً قال الذين كفروا يعني گفتند آن كساني كه كافر شدند، در نظر اين جماعت كه طلاب باشند قرآن عظمي ندارد بجهت آنكه خيالش ميرسد عربي است مثلاً با هدايه نحو يا با سيوطي فرقي ندارد ميگويد آن عربي است اين هم عربي است نهايت آن بعضي قصهها هم دارد بعضي احكام ناقصه هم دارد. و اين جماعت باعث شكوك و شبهات در اذهان مردم هم ميشوند، از اينجهت بابيه ملعون چون قدري عربيت ياد گرفته بودند خيالشان رسيد همينكه عربي گفتي قرآن ميشود بنا كردند مزخرف گفتن. شما ببينيد هرچه عربي شد قرآن است؟ عربي هم بعينه مثل فارسي ميماند حالا هركس شعر فارسي گفت اگرچه شعرهاي پشت چرخي باشد آيا مثل شعر حافظ ميشود نه نميشود. فارسي هست لكن حكمتهاي آن كو و لغوهاي اين كو؟ سجع و قافيه و نظم و فصاحت آن كو و بيسجعي و قافيهاي و بيفصاحتي اين كو؟ نه هرچه عربي شد قرآن است. پس طلاب به اين واسطه گول باب و بابيه را خوردند و به خيال پنداشتند كه حال اين باب ملعون جفت قرآن و مانند قرآن آورده است. در نظر اين جماعت قرآن عظمي ندارد پس نخواندن همچو علمي بهتر است. مثلش در هر زباني همينطور است نه هركه تركي ياد ميگيرد و ميگويد خيالش برسد مثل نوائي گفته اگرچه تركي هست لكن مثل آن نيست فصاحت و بلاغت آن را ندارد، نبايد عجبي بكند اين از نافهمي ميشود كه كسي عجب به صنعت ناقص خود بكند خيلي حرف است. مجلسي عبارتي گفته بد نگفته، ميگويد آنهايي كه ميروند در خلوت مينشينند و رياضت ميكشند و با مردم معاشرت نميكنند به خيال خود ميخواهند نجات بيابند خبر ندارند كه شيطان ايشان را از راه ديگر گول ميزند چون تنها است در آنجا، عيوبي كه خود او دارد كسي نيست به او بگويد ترك كن، آن عيوب براي او ميماند يا اينكه حالتي اگر برايش دست بدهد خيالش ميرسد كه حالا ديگر احدي از آحاد همچو
«* 46 موعظه صفحه 479 *»
حالتي نداشته در آنجا عجب او را هلاك ميكند، جهالت او را هلاك ميكند. اي مرد تو بيرون بيا ببين كه جميع مسلمانان همينطورند و همين حالت را دارند. مثل نيمچهطلبهاي كه شب توي اطاق خود مطالعه ميكند يك مسئله ميفهمد صبح عجب ميكند كه كيست اعلم از من! اي مرد برو ببين كه ايني را كه تو ديشب فهميدي توي جميع كتب اين را نوشتهاند ردّش هم كردهاند منحصر به تو نيست. و هر ناداري و هر نانجيبي همينطور است تا چيزي به دستش آمد بناي عجب ميگذارد خيالش ميرسد كه حالا با قيصر روم همسر است اين از نانجيبي و ناداري ميشود. همچنين آن طلاّبي كه چهار كلمه عربي ياد گرفتهاند كه جميع قاطرچيها و شتردارهاي عرب از آنها بهتر ميدانند، لوليهاي عرب خيلي افصح و ابلغند از آنها، اين هم عجب ميكند و خيال ميكند مثل قرآن آورده است. و اما جماعتي ديگر هستند كه حكماي ربانيند و آن جماعت صاحبان كلامند و سخنسنج و سخنفهمند آنها در نظرشان اين قرآن عظم عجيب غريبي دارد آنها ميفهمند كه محال است جفت اين قرآن را كسي بياورد، آنها ميفهمند چه علوم و چه حكمتها در اين قرآن هست. اين سخن را عرض كردم از براي اينكه شما تا ميتوانيد سعي كنيد نجيب باشيد و نانجيب مباشيد نه اينكه جاهل باشيد مثل آن طلاّب كه ميگويند برو اينكه چيزي نيست، هيچ نيست. خير، چيزي هست تو نميداني و چون نميداني عظم در نزد تو ندارد. لكن جماعتي هستند كه مدهوش ميشوند نزد معاني قرآن و حكمتهاي آن و عجائب علوم آن. پس آن ناداران اقتدا به آن دارندگان كنند تا به سلامت جان در برند غير عرب اقتدا به عرب كنند در عجز از آوردن مثل قرآن تا به سلامت بيرون روند.
باري، برويم بر سر مطلب اين قرآن كتاب خداوند عالم است و نور كامل تامّ خدا است و نميدانيد عظم اين قرآن را مگر آنكه قدري از فضائل قرآن را عرض كنم تا بر بصيرت باشيد. اگر درست دل بدهيد اميدوارم كه حقيقتش را بفهميد. هر انساني كه در اين عالم سخني ميگويد و از دهانش حروفي و كلماتي بيرون ميآيد سعي ميكند كه
«* 46 موعظه صفحه 480 *»
آن حروف مطابق باشد با آنچه در اندرون دل او است هر مطلبي كه در دل دارد به الفاظي چند از آن مطلب تعبير ميآورد. و اما آنچه در دلهاي مردم است بقدر نفس ايشان است آيا نميبينيد اگر نفس انسان نفسي باشد صاحب شهوت مطلبهايي كه در دل او هست همه مطالبي ميشود شهواني، و آنچه هم از دل او بر زبان او ميآيد آن هم الفاظ و كلمات شهوت است. و اگر نفس انسان نفس غضب است آنچه به دل او ميگذرد از مطالب و معاني، مطالب و معاني غضب است و آنچه هم ميگويد مطالب غضب است. از شعرا ياد بگيريد ببينيد هر شاعري كه عاشق است و عاشقوش آنچه به خاطر او رسيده همه مطالب عشقبازي است آنچه هم گفته همه اشعاري است عاشقانه و هر شاعري كه غضب در نفس او است آنچه به دل او ميگذرد همه مطالب جنگ و دعوا است شعر هم كه ميگويد رزميّه ميسازد. مثلاً اگر وقتي هم خواست شعري عاشقانه بسازد تشبيه چشمش را مثلاً به تير ميكند تشبيه ابرويش را به شمشير ميكند وهكذا. خلاصه مطلب اين است كه كساني كه نفوسشان نفوس غضب است بخاطرشان مطالب غضب ميرسد وقتي هم از مطالب خود تعبير ميآورند به كلمات غضب تعبير ميآورند. پس فهميديد كه آنچه در نفس آدمي است و هر طور نفس آدمي است آنچه هم به دل او ميگذرد همان چيزهايي است كه در نفس او است. پس اگر نفسش نفسي است صاحب علم و اخلاق هرچه بخاطرش ميآيد مطلبهاي علمي است مطالب زهد و اخلاق است از اينجهت الفاظي هم كه بر زبان ميراند هميشه از اينجور الفاظ است پس الفاظ شما تابع است براي آنچه در دل شما است و دل شما تابع است براي آنچه در نفس شما است و نفس شما تابع است براي عقل شما. مثلاً يكي را ميبيني در نفسش شهوت است و آنچه هم به دل او ميآيد مطالب شهواني است ولكن عقل ندارد. حالا عقل اگر خيلي كمال دارد نفس او كامل است نفس كه كامل شد مطلبهاي كامل بخاطر او ميگذرد مطلبها كه كامل شد الفاظش هم كامل ميشود از اينجهت بزرگان گفتهاند «الكلام دليل عقل المتكلم» هركس را ميخواهي
«* 46 موعظه صفحه 481 *»
انگاره عقلش را بگيري اندازه عقلش را بداني ببين چه ميگويد، از اندازه سخن او اندازه عقل او را بفهم. حكما خيلي ميزانها براي باطنهاي مردم دارند به محضي كه حرف زدي ميفهمند عقل تو چطور است و چه بخاطرت گذشته اين است كه نزد حكما بزودي مشت مردم باز ميشود. گاه هست مردكه ادعا ميكند منم مرشد كامل منم خلقكننده منم رزقدهنده منم زندهكننده منم ميراننده. چنانكه مردكهاي اينجا بود همين حرفها را ميزد ميگفت منم خلقكننده، امور عالم به قبضه تصرف من است ميگفت جميع آنچه در اين عالم است به اراده من حركت ميكند يكروزي پيش او بودم در بيرون شهر آشوب و دعوايي بود اين ميخواست اظهار كرامتي كند براي من، من كه ميدانستم كه او خبر دارد كه بيرون شهر دعوا است به من ميگفت من امروز در دل خود انقلابي ميبينم اين را ميخواست بگويد كه چون در دل من انقلاب پيدا شده عالم منقلب شده است ولكن من كه فهميدم. باري، انسان نميتواند حكيم را گول بزند ادعا را كرد لكن لب از لب كه باز ميكند ميبيني سخن سفيهانه ميگويد صفات خدا را نميتواند بيان كند صفات پيغمبر را نميتواند بيان كند دين خودش را نميداند مسئله نمازش را نميداند همچو كسي چطور ميشود خدا بشود، خالق بشود، رازق بشود، كارهاي عالم به اراده او باشد. لكن مردم بينهايت ظلم ميكنند بخودشان، ميروند اين مردم مريد ميشوند براي غلام سياهي كه داخل قاذورات خود غوطه ميخورد بدنش نجس، و ديوانه هم كه بود برهنه در كوچهها راه ميرفت اين بچهها سنگش ميزدند و اين بدنش زخم ميشد و خون از آن ميآمد ميرفت توي مزبلهها توي طويلهها و پهنها ميافتاد و اين مردم نادان با جبّهها و كلاهها و لباسهاي فاخر ميآمدند توي آن طويله دو زانو برابر اين سياه روي پهنها مينشستند و پيش او خضوع و خشوع ميكردند كه اين ولياللّه است. اينطورند مردم. لكن براي حكما امر مشتبه نميشود مقدار هركس را به كلامش ميشناسند خدا به پيغمبر خود ميفرمايد لتعرفنّهم في لحن القول ميشناسي مردم را در لحنالقول آنها. پس كلام دليل عقل متكلم شد پس كلام
«* 46 موعظه صفحه 482 *»
عالم دليل علم عالم است و كلام عاقل دليل عقل عاقل است. حالا درجات علم و عقل هم مختلف ميشود هرچه درجه علم بالا ميرود نفس انسان بالاتر ميرود و آنچه به قلب او ميگذرد مطلبهاي عظيمتر ميشود و آنچه به زبان ميآورد مطلبهاي عظيمتري ميشود و هرچه درجه علم پستتر ميشود نفس انساني پستتر ميشود و آنچه به قلب او ميگذرد مطلبهايي ميشود سست و آنچه هم ميگويد سست است.
حالا كه اينها را دانستي اولاً عرض ميكنم كه به اتفاق عقلا خواه مسلم خواه غير مسلم اين شخص بزرگي كه آمد در مكه معظمه و ادعاي نبوت كرد و نام مبارك او محمّد بود و ابن عبداللّه و آمنه بود اين اعقل ناس است و عاقلترين مردم است به چند جهت: يكي آنكه جميع اين علمي كه در ميان مردم منتشر است علمي است كه او آورده است. جميع اين علوم توحيد و مطلبهاي حكمت و معارف كه حكماي بالغ ميگويند و مينويسند اين علمي است كه اين بزرگوار آورده و پيش از آنكه آن بزرگوار تكلم كند همه ماها مردماني بوديم كه بت ميپرستيديم سنگ ميپرستيديم بت از خرما ميساختيم و ميپرستيديم چوب ميپرستيديم گاو ميپرستيديم آتش ميپرستيديم يك تكه سنگ را خداي خود گرفته بوديم يك تكه ديگرش را سر خلا نصب كرده بوديم. معرفت جهال و اهل جاهليت اين بود و خبري از توحيد در ميان مردم نبود. و حالا اين علمي كه اعظم مطالب توحيد و حكمتها است كه در ميان مردم منتشر است همه را اين وجود مبارك محمدي آورده است9 و در اين شبهه نيست نه يهودي نه مجوسي نه نصراني در اين شبهه نميتوانند بكنند اگر چيزي پيشتر ميگفتند حكمت يونانيان بود و نبود آنها مگر مزخرفات و جهالاتي چند كه اثبات خدايان عديده ميكردند و به وحدت وجود قائل بودند يا به كلي در امر خدا سكوت ميكردند و كتابهاشان حاضر است هركس در آنها نگاه كند ميبيند همينطور است كه عرض ميكنم. پس اين بزرگوار آمد و جميع آن حكمتها را جاروب كرد و اينهمه علم و حكمت و معرفت آورد و توحيد را در عالم منتشر فرمود اين است كلماتش اين است
«* 46 موعظه صفحه 483 *»
قرآنش اين است خطبههايي كه از ايشان در عالم پهن است رجوع كنيد و ببينيد وانگهي كه احتياج به رجوع نيست همهكس ميداند كه اين علم توحيد و معارف و حِكمي كه هست ايشان آوردهاند. و در اين شك و شبهه نيست كه در علم توحيد و حِكَم معارفي چند است كه احدي از آحاد خبري ندارد مگر از علم مبارك او گرفته باشند و از اولاد او گرفته باشند. اينكه علم توحيد؛ اما علم نبوت و ولايت و علوم فضائل و مقامات ايشان هم كه مسلّمي است كه از ايشان است و جميع فرق اين را ميتوانند بفهمند كه جميع حكمتها از آن بزرگوار است. آخر نميخواهد تعجبي جميع علم شيخ مرحوم جميع حكمت شيخ مرحوم جميع علم فضائلي كه منتشر كردهاند و اينهمه دقايقي كه آوردهاند كه در يككلمه ميبيني چندين سال حرف ميزنند، يك آيه را ميبيني چندين سال شرح ميكنند جميع اينها مأخوذ است از آن بزرگوار و همه سندشان و رجوعشان به احاديث محمد و آلمحمد: است. پس معلوم است كه در علم فضائل و علم نبوت و علم عصمت آن بزرگوار اعلم از كل بوده و جميع خلق تابعند براي پيغمبر و ائمه در اين علوم. آمديم در علم سياست مدن؛ آن بزرگوار چنان سياست مدني بكار برده كه جميع حكما پيش او سر تسليم به زير انداختهاند، هيچ ملتي انكار ندارند علم سياست مدني را كه پيغمبر آورده و داشته چنان سياستي است كه احدي از آحاد حكما نميتواند چنان سياستي داشته باشد. اين علم سياست مدن علمي است عجيب، علمي است غريب و آن علم صلاح و فساد مردم است. حالا ببين اگر يكمسئلهاش به ما نرسيده بود همه ماها و جميع آنهايي كه اهل فنّند و همه اهل كار جمع شوند كه اين مسئله را درست كنند عقلها همه در ميماند و اين بزرگوار چنان علم سياستي آورده و قواعد و قوانيني در ميان مردم گذاشته كه هوش از سر حكماي بالغ ميرود. مگو من اين مسئله شرعي را كه فرموده عقلم نرسيد چه دخلي بسياست دارد؛ تو سياست محله خودت را هم نميتواني بكني و علم سياست محله خود را هم نداري پس تو نكته مگير بر كسي كه سياست ملك را چنان كرده كه حكما و دانشمندان در آن درماندهاند وانگهي
«* 46 موعظه صفحه 484 *»
كه چهبسيار مسئله را كه در اول حيران بودي وقتي به عالمي رسيدي و براي تو شرح كرد ديدي موافق حكمت بود. باري، نظمي كه آن بزرگوار در سياست مدن داده چيزي است مسلّم پس آن بزرگوار اعلم ناس بوده در سياست و ديگر مداحي من براي پيغمبر9 مضحكه است لكن براي عوام بايد اينها را گفت پس آن بزرگوار در علم سياست استادترين جميع حكما است.
اما علم اخلاق و طريقت آن بزرگوار هم چيزي است كه جميع زهاد و عباد عالم سر تسليم پيش آوردهاند به اجماع جميع ملتها هيچكس به اخلاق زكيه آن بزرگوار نرسيده و آنطور سخناني كه در زهد و تربيت نفس فرموده احدي از آحاد حكما آنطور نتوانسته و نگفتهاند. آخر حكما كتبشان در ميان است كو كتابي كه مثل فرمايش آن بزرگوار باشد؟ هر كتابي كه يك حديث از آن بزرگوار توش ميافتد معروف و مشهور ميشود و اسباب فخر صاحبش ميشود. پس علم اخلاق پيغمبر هم9 داخل بديهيات است. خلاصه، چه عرض كنم از علوم ايشان؟ جميع اين علومي كه متداول است در اسلام و علما بواسطه آنها عالم شدهاند علومي است كه او آورده و اما علومي را كه نفرموده است پيغمبر ما9 آنها از جمله چيزهايي است كه مكرر عرض كردهام كه چهبسيار چيزها كه نفرموده پيغمبر و نه از اين باب بوده است كه نميدانسته بلكه مردم غافلند كه صاحب سياست مدن آنچه را كه صلاح خلق عالم بوده بيان فرموده و هرچه فساد خلق در آن بوده پنهان داشته و آن جهالي كه صلاح و فساد خلق را نميدانند ميگويند چرا پيغمبر آن علمها را نياورده از اينجهت پيغمبر و ائمه: علم اكسير در احاديثشان تعليم نفرمودهاند چراكه فساد عالم در اين بوده است اگر علم اكسير را بنا بود كه در احاديث تعليم بفرمايند كه آنوقت با حريره درستكردن و حليمپختن فرقي نداشت هركس ياد ميگرفت طلا بسازد، آنوقت طلا ميشد مثل سنگ و ريگ و خاك و فساد عالم در آن بود. اين طلا وقتي مرغوب است كه كم باشد يكتايش را ميدهي دهتا نقره ميگيري نقره را يكيش را ميدهي سيتا چهلتا مس ميگيري پول سياه
«* 46 موعظه صفحه 485 *»
يكيش را ميدهي چندتا خرما ميگيري پس وقتي طلا مرغوب است كه كم باشد از اينجهت لب از آن بستهاند لكن جهالي چند در ميان افتادهاند بخيال خود اكسير ميخواهند بسازند و فسادي در عالم سر پا كردهاند و با مردم حيلهها و مكرها ميكنند كه ميخواهيم اكسير بسازيم اينها جهالت است. اما اين علمهاي فرنگيان كه چرخي درست كنند كه بريسد و ببافد و چلواري از دستگاه آنها بيرون بيايد يا كار ديگري بكنند مانند اين حالا همچو تدبيري پيغمبر در ميان امت نكرده است. گاه است جاهلي خيال كند كه چرا پيغمبر همچو چرخي ياد مردم نداد كه كار او را آسان كند؟ واللّه فساد عالم در اين است و فرنگي نميفهمد عقل ندارد و الاّ فساد عالم در اين است بجهت آنكه خداوند عالم نفوس بنيآدم را براي شغل آفريده نفس بنيآدم نميتواند آرام بگيرد و سرّش اين است كه آدمي داراي روح است و روح دائم در حركت است پس بدن براي حركت و شغل آفريده شده آيا تجربه نكردهاي كه وقت بيكارشدن آدم ميخواهد يككاري بكند يا با ناخنهايش بازي ميكند يا روي زمين خط ميكشد يككاري ميكند حكما انسان بايست يككاري بكند. حالا بعد از آني كه دانستيد كه انسان ميخواهد دائم شغلي داشته باشد يا اين است كه اين شغل كسبي است و كاري است و فايده دارد يا لغو و هرزگي و بيحاصل است حالا ما اگر تدبيري كرديم كه مردم را باز داشتيم از كسب و كار حالا بيكار ميمانند بيكار كه ماندند هرزه ميشوند اين است كه كساني كه نان مفت ميخورند مثل فرزندان حكام و سلاطين هرزه ميشوند بيكار است لابد است شراب ميخورد ميرود جندهبازي ميكند ميرود تار ميزند طنبور ميزند ميخواهد برود شكار بكند آنوقت تفنگ ميخواهد تازي ميخواهد قوش ميخواهد وهكذا باقي اسباب هرزگي از اينجهت اولاد حكام و سلاطين و كساني كه نان مفت دارند اغلبشان هرزه ميشوند بجهت آنكه نان مفت كه دارند ميخورند يككاري هم كه ميخواهند بكنند لابد اين كارها را ميكنند و آن بيچاره كه صبح از ناداري به ناچاري از خانه پا بيرون ميگذارد و از سر صبح تا شام چكش ميزند كه پسين نيمقروش داشته
«* 46 موعظه صفحه 486 *»
باشد اين بيچاره فرصت نميكند شراب بخورد ول بگردد هرزگي بكند لابد است برود اين كارها را بكند و الاّ عيالش امشب نان ندارد. پس خلق را خدا محتاج و مضطرّ كرده به اين كسب و كار و بايد اين كسب را بكنند و به اين تركيب نان پيدا كنند تا از معاصي ايمن باشند ناچار باشند و كسب بكنند. ببين يكپاره چيزها را از آنچه واجب بود براي مردم مردم را به آن مضطرّ كرده است اسباب حتمي درست كرده. مثلاً اگر بنا بود مردم درد گرسنگي نداشته باشند و قربةً الي اللّه بايد نان بخورند نميخورند تا يكدفعه ميافتند و ميميرند حالا اين جوع را بر او غالب كرده كه به ناچاري او را وا دارد به غذاخوردن عطش را بر او غالب كرده كه به ناچاري او را وا دارد به آبخوردن ببين شهوت را بر او مسلط كرده كه اگر اين شهوت نبود عاقلي پيرامون اين كار نميگرديد آن مشقت و آن زحمت و آن كثافتكاري و آن حالت، كي ميآمد قربةً الي اللّه اين كار را بكند نماز را مردم به اشكال قربةً الي اللّه ميكنند چطور اين كار را قربةً الي اللّه ميكردند پس شهوتي را بر ايشان مسلط كرده كه جميع اين كارها را بر خود هموار ميكند خواب را بر خود حرام ميكند اين مفسدهها و اين جنگها و اين دعواها را بر خود ميگذارد كه اين كار را بكند اگر اين نبود كسي قربةً الي اللّه اين كار را نميكرد و اگر نميكرد ميمرد و كسي ديگر روي زمين نميماند و نسلي از آدم باقي نميماند. و همچنين چون معصيت هلاككننده مردم بود خدا مردم را به ناچاري مضطر كرده به كسب و كار كه از صبح تا شام برود چكش بزند و كاسبي بكند وقتي هم به خانه ميآيد خسته و مانده گوشهاي بيفتد كه فرصت معصيتي هم در شب نداشته باشد تا صبح كه شد باز برود پي كاسبي خودش حالا كسي بيايد صنعتي بكند كه كسب مردم را از دستشان بگيرد مصلحت آنها نيست مثلاً اگر ريسيدن را از دست زنها بگيرند بيكار ميشوند بيكار كه شدند هرزه ميشوند اينطرف و آنطرف ميروند و فرنگي از اين غمش نيست دكان آدمسازي درست كرده. همچنين كسب مردها را كه از ايشان گرفتي بيكار ميشوند به تماشاخانهها به گردشهاي اينطرف و آنطرف و اين معصيت و آن معصيت ول
«* 46 موعظه صفحه 487 *»
بگردند. خلاصه، به معصيت ميافتند و فرنگي از اين باكي ندارد اگر شرابي خورد باكيش نيست لكن حكيم كامل كه ميداند سرّ خلقت را او يكهمچو چرخي نميسازد كه زنها بيكار شوند بلكه همان پيرزال بايد مشغول باشد و همان چرخ خود را بريسد. حالا بياييم يكچرخي بسازيم كه جميع آهنهاي ولايت را بكوبد اگر همچو چرخي ساخته شد جميع آهنگران ولايت بيكار ميشوند بيكار كه شدند به معصيت ميافتند.
باري، پس معلوم شد كه اين چيزها مصلحت نبوده كه ابراز ندادهاند پس ببين حكيم چگونه گرفته است آنچه را كه مصلحت آنها نيست و داده بايشان آنچه را كه مصلحت است خوب مگر پيغمبر نميتوانست كه يكگاري بسازد كه از اينجا به يكساعت برود به هند؟ ميتوانست و نكرد بلكه مصلحت نيست و فسادها بر آن مترتب ميشد بايد قدم به قدم بروند تا به آنجا برسند. وهكذا تلگرافي كه ساختهاند چه فسادهاي عظيم كه بر اين مترتب ميشود. پس باقي را بر آنچه عرض كردم قياس كنيد و بفهميد سياست آن بزرگوار را، خود شما اگر سياست مدن نداريد برويد از عاقلتري بپرسيد پس پيغمبر9به مشاهده و عيان بدون دليل و برهان از جميع علما و حكماي عالم اعلم است وقتي اعلم از علماي اسلام باشد معلوم است كه از علماي ساير ملتها اعلم خواهد بود چراكه علماي اسلام از همه اعلمند بلكه عالمي در ميان يهود نيست نصاري عالمي ندارند چه فايده تتبع ندارند مردم و اگر هم تتبع كنند باز نميفهمند واللّه نيست علمي در زمين مگر علمي كه در اسلام است واللّه در فرقه مجوس علم نيست در طايفه يهود علم نيست در نصاري علم نيست اما اينيكه فرنگيان عالمي توشان نيست اين را نميدانم چطور حالي اين مردم ميتوان كرد خدا ميداند علم نيست در ميان فرنگيان. آخر برداشتهاند كتاب نوشتهاند چاپ كردهاند من ديدهام نوشتهاند سؤال توپ چند تا گلوله ميخورد جواب چند تا مثلاً. سؤال از فلانجا تا فلانجا چند ذرع است جواب اينقدر. وهكذا امثال همچو چيزها همه علمشان همين است همچنين هندسهشان طبّشان نجومشان هيچيك علم نيست ولكن در نظر اين مردم عظم پيدا
«* 46 موعظه صفحه 488 *»
كردهاند بيسبب و بيجهت. خلاصه، اعلم ناس وجود مبارك رسول خدا است9 و همين بس است كه در اين اسلام اينهمه علما هستند و همه سندشان را به پيغمبر ميرسانند و فخرشان همين است كه كلام پيغمبر را بفهمند. پس پيغمبر9 اعلم ناس است حالا كسي كه اينطور اعلم ناس است بيايد همچو حكيمي يك كتابي بياورد و بگويد اين كتابي است كه جن و انس از آوردن مثل اين عاجزند حالا اگر اين كتاب بيمعني باشد كه مشتش وا ميشود آدم سفيه همچو كاري نميكند بجهت آنكه دو روز ديگر رسوا ميشود. آيا آدم سفيه همچو حرفي ميزند كه مشت خود را وا كند و خود را رسوا كند. اين حكيمي كه احكم جميع حكماي عالم است بيايد و كتابي بياورد و بگويد جن و انس اگر جمع شوند مثل اين نميتوانند بياورند و بگويد جميع علوم را من در اين كتاب گذاردهام و دروغ بگويد با حكمتش نميسازد و جميع علوم هم در اين قرآن هست نهايت تو نميفهمي سهل است تو نفهمي تو اجهل ناسي كه در فقه ملاّها هم نميتواني تصرف كني و آنها فخرشان اين است كه به پيغمبر ميرسانند تو در حكمت حكما نميتواني تصرف كني و آنها فخرشان اين است كه حكمتشان را منتهي به پيغمبر كنند و از قرآن شاهد بياورند تو در كلام متكلم نميتواني تصرف كني و او فخرش اين است كه به قرآن منتهي كند. و اين از جمله عجايب قرآن است كه خداوند عالم ظاهر او را ظاهر و واضح قرار داده و در باطن او حكمتهاي عجيب گذارده ظاهره انيق و باطنه عميق مثل آنكه حكيم از علمي (عملي خل) به آبخوردن تعبير ميآورد و ميگويد آب بخور ظاهرش واضح و درست است و بسا اينكه مرادش از اين آب بخور آب ولايت باشد و مرادش از بخور يعني متصف شو به صفت ولايت و همچنين يكباطن ديگري هم قصد داشته باشد وهكذا حكيم از اين ارادهها در كلام خود ميكند و براي هر ارادهاي قرينهها ميگذارد، شاهدها ميآورد و علم را در قرآن متفرق فرموده دليل آيهاي را در سورهاي ديگر در آيهاي ديگر گذارده و حكما ميتوانند اينها را به هم بزنند و از توي اينها عجايب حكمتها پيدا كنند و آنها عاجز ميشوند از علم قرآن پس
«* 46 موعظه صفحه 489 *»
اقلاً بدان كه قرآن اعظم كتب عالم است كتاب فلانحكيم پيش تو عظم دارد شرح زيارت شيخ پيش تو عظم دارد ولكن شيخ خودش در نزد قرآن خوار و ذليل است شرح خطبه سيد مرحوم پيش تو عظم دارد لكن خود سيد در نزد قرآن ذليل است. پس نيست كتابي در عالم به عظمت قرآن خواه بفهمي خواه نفهمي از اينجهت كه كلام كلام خدا است و فرموده فاعلم انما انزل بعلم اللّه و علم خداوند در اين قرآن است و فرموده لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين. پس بدان كه اين قرآن مشتمل است بر علم خدا چراكه كلام خدا است و كلام خدا مشتمل بر علم خدا است وانگهي كه خدا فرموده من علم خود را توي قرآن گذاردهام پس اين قرآن دليل علم خدا است و صندوق علم خدا است و تبياناً لكل شيء است اين قرآن بيان هر چيزي توش هست احصاي جميع علوم را در اين كتاب كرده.
بعد از آنيكه اين را يافتي عرض ميكنم كه اين قرآن در هر عالمي به صورتي و شكلي است و خدا را هزار هزار عالم است و اين قرآن در جميع عالمها بر پيغمبر تو نازل شده براي اينكه بداني كه اين پيغمبر تو پيغمبر است بر اهل هزار هزار عالم و پيغمبر9هميشه صاحب قرآن بوده و هميشه علم قرآن با او بوده پس اين قرآن كتاب او است در جميع هزار هزار عالم تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا پس اين قرآن در هر عالمي به لباسي جلوه كرده و بطوري و لغتي جلوه فرموده. از آنجمله در عالم عقل اول كه عالمي است اين قرآن جلوه كرده و اول عالمي كه خدا آفريده عالم عقل اول بود عقل اول گوهري است يگانه و عالم او اول كل عالمها است آيا آن عقل را ميشناسي؟ آن عقل وجود پاك پيغمبر است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله آيا نه اين است كه ميگويي اول ماخلق اللّه العقل باز در حديث ميخواني اول ماخلق اللّه نور نبيك يا جابر پس همان نور پيغمبر عقل اول است و چنانكه آن عقل اول ماخلق اللّه است پيغمبر اول ماخلق اللّه است پس اول عالمي كه خدا آفريد عالم عقل بود و در آن عالم خداوند قرآن را به شكل عقل نازل فرمود و در آن عالم عقل
«* 46 موعظه صفحه 490 *»
پيغمبر با قرآن يكحقيقت است و يكچيز است گاهي او را عقل ميگويند گاهي او را قرآن ميگويند و گاهي به اسمهاي ديگر، مثلاً از آن بابت كه اول چيزي است كه خداوند آن را آفريد و بواسطه او ساير عوالم را آفريد به او قلم ميگويند همين قرآن را گاهي به او قلم ميگويند و اول ماخلق اللّه قلم است و خدا اين قلم را برداشت و بر لوح كاينات صورت مخلوقات را نقش كرد و اين قلم همان عقل پيغمبر است و همان كتاب خدا است. پس به اين لحاظ كه جميع علم خداوند او است عقل پيغمبر صندوق علم خدا است به اين لحاظ كتاباللّه است پس عقل پيغمبر كتاباللّه است و عقل پيغمبر با عقل اميرالمؤمنين يكي است و همان است كه قلم است و كتاباللّه است. همان يك عقل است گاهي بصورت محمّد ظاهر شده گاهي بصورت اميرالمؤمنين جلوه كرده پس همان كتاباللّه است كه گاهي بصورت محمّدي ظاهر شده و گاهي بصورت علوي جلوه كرده. آيا نشنيدهاي كه حضرت امير در يكشب چهلجا مهمان بود همچنين آن عقل كلّ بصورت قرآن ميآيد بصورت قلم ميآيد بصورت محمّدي ميآيد بصورت علوي جلوه ميكند بصورت حسني جلوه ميكند بصورت حسيني جلوهگر ميشود همان يكعقل است كه به اين صورتها در آمده و اين عقل همان كتاب است كه به اين صورتها در آمده. آيا نشنيدهاي آن حديث را كه حاصلش اين است كه روز قيامت بعد از آني كه صفها آراسته ميشود مردم ميبينند شخص جليلي وارد صحراي محشر شد ميآيد و ميگذرد بر صف شهداء شهداء ميگويند اين كدام شهيد است كه ما او را نشناختيم ميگذرد بر صف انبياء انبياء ميگويند اين كدام نبي مرسل است كه ما او را نديده بوديم ميگذرد بر صف مؤمنان مؤمنان ميگويند اين كدام مؤمن ممتحن است كه ما او را نديده بوديم ميگذرد بر صف ملائكه ملائكه ميگويند اين كدام ملك مقرب است كه ما او را نديده بوديم و او ميآيد در صف محشر ميايستد آنوقت خداوند به ايشان تعليم ميكند كه اين قرآن است كه به اين صورت آمده است قرآن ميآيد بصورت انساني جليلالشأن عظيمالقدر و ميايستد و شفاعت ميكند هركس را كه
«* 46 موعظه صفحه 491 *»
دست تولاّ به دامن او زده باشد و متمسك به او شده باشد و در دنيا حرمت او را داشته و او را تلاوت كرده باشد و مردم آيات قرآن را تلاوت ميكنند در قيامت و به هر آيه يكدرجه به ايشان ميدهند و درجهاي بالا ميروند پس قرآن است ولكن بصورت مردي ميآيد و به اينطور سخن ميگويد. پس بدانكه قرآن نه همين مركب و كاغذي است كه ميبيني بلكه همان وجود مبارك محمّد قرآن است و همان وجود پاك اميرالمؤمنين قرآن است و اميرالمؤمنين قرآن است هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق كلاماللّه ناطق اميرالمؤمنين است. براي قرآن صورتهاي بسيار است نهايت يكصورت از صورتهاي قرآن اين صورتهاي كلمات و حروف است كه مينويسيد. پس مپندار كه وقتي تو قرآن تلاوت ميكني قرآن از تو غافل است و تو را نميبيند بلكه ميبيند و در قيامت شهادت بايد بدهد آيا نشنيدهاي كه فرمودند ربّ تالٍ للقرآن و القرآن يلعنه چهبسيار كسي كه قرآن ميخواند و قرآن او را لعنت ميكند او قرآن ميخواند و قرآن ميگويد خدا تو را لعنت كند، معلوم است وقتي اين ردّكننده بر قرآن شد مخالفتكننده قرآن شد حالا ديگر هرچه ميخواهد قرآن بخواند. هي او قرآن ميخواند و هي قرآن او را لعنت ميكند. پس بدانيد كه اين قرآن شما ميشنود و ميبيند چراكه اگر نميشنيد و نميديد روز قيامت نميآمد شهادت بدهد. كسي كه اين قرآن را نابينا و ناشنوا بداند مثل عمر ميشود كه ديد مردم به حجرالاسود اعتقاد دارند ميخواست منع مردم كرده باشد گفت اين سنگي بيش نيست نميبيند و نميشنود حضرتامير برخاستند به پرخاشكردن فرمودند حجرالاسود هم ميبيند و هم ميشنود گويا عمر عرض كرد «لولا انت لافتضحنا» حالا وقتي حجرالاسود ببيند و بشنود قرآن خيلي از حجرالاسود اعظم است شنوا است و بينا است روز قيامت ميآيد شهادت ميدهد كه كي آن را خوانده و كي نخوانده كي به آن عمل كرده و كي به آن عمل نكرده. ميخواهي بداني كه چگونه ميبيند و ميشنود؟ عرض ميكنم آيا نه اين است كه امام زمان تو حي است و شاهد است بر اهل زمان و خدا حجت نميكند بر مردم كسي را كه رعيتش را نبيند و
«* 46 موعظه صفحه 492 *»
نشناسد ميفرمايد ملة ابيكم ابرهيم هو سمّيكم المسلمين من قبل و في هذا ليكون الرسول شهيدا عليكم و تكونوا شهداء علي الناس پس معلوم شد كه ائمه مشاهدهكنندهاند مردم را و پيغمبر شاهد بر ائمه است پس شك نيست كه امام تو مشاهده ميكند خلق را در زيارتش ميخواني السلام علي صاحب المرئي و المسمع پس امام شاهد است و مطلع است و امام تو به هر شكلي كه ميخواهد ظاهر ميشود آيا نشنيدهاي كه حضرتامير7 بصورت شير ظاهر شد پس امام بصورت شير هم ميشود. و از جمله شكلهاي امام تو يكي اين قرآن است و همين صورتي از صورتهاي امام تو است كه به اين صورت در آمده و خلق را خواسته آزمايش كند همچنين كعبه صورت امام تو است، امام تو است كه به اين صورت در آمده و تو نميشناسي. آيا نه اين است كه بدن تو مال روح تو است و روح تو آگاه و مطلع و شاهد است به بدن تو از همه جاي بدن تو؟ همچنين امام تو جان جهان و حيات عالميان است پس مانند جان در جميع در و ديوار و زمين و آسمان و مكان و لا مكان نافذ است و جان همه او است و اوست در همهجا حاضر و او است بر همه اشياء ناظر و او است از همهچيز شنوا و او است از همهچيز بينا امام تو از پشت اين ديوار تو را ميبيند از زمين تو را ميبيند از سقف تو را ميبيند از در تو را ميبيند از پنجره تو را ميبيند بديهي است اينجاي بدن سوزن بزن روح تو خبر ميشود آنجاي بدن سوزن بزن روح خبر ميشود هر جا بزني در جميع بدن تو شعور تو برجا است و ميفهمي. همچنين امام تو همهجا حاضر است اگر دست به ديوار ميگذاري امام تو حاضر است و خبردار ميشود دست به در ميگذاري حاضر است و خبردار ميشود دست به پياله ميگذاري خبردار ميشود دست به قليان ميگذاري خبردار ميشود لبت را كه از روي لب بر ميداري خبردار ميشود. ابنطاوس روايت كرده كه به امام عرض كردند كه ما دور از خدمت شماييم و دستمان به شما نميرسد حاجات خود را به كه عرض كنيم؟ فرمودند لب از لب بردار من ميفهمم اينطور است كه اعمال شما بر امام عرض ميشود و شاهد است امام بر اعمال خلايق.
«* 46 موعظه صفحه 493 *»
و همين مطلب را خودشان به زبان حكيمانه فرمودهاند كه هر امامي از ما كه به دنيا ميآيد براي او يك مناره از نور بلند ميشود از زمين تا زير عرش در برابر صورت امام، هركس در هرجا و در هر بلد كاري بكند عكسش توي اين منار ميافتد امام به اين منار كه نگاه ميكند ميبيند فلانكس چه گفت فلانكس چه خورد فلانكس چه كرد. پس مپندار كه در اطاق تنها كاري ميتواني بكني كه امامت خبردار نشود يا سخني ميتواني بگويي كه امام تو مطلع نشود حاشا او همه را ميبيند و همه را ميشنود. پس اگر اين مطلب را فهميدي عرض حاجات خود را بطور خلوص خدمت امامت بكن پس هيچ فرق ندارد امروز با آن زماني كه در ظاهر در دنيا بودند روي كرسي نشسته بودند و تو بروي پيش ايشان و چيزي بگيري، بگويي نان ندارم رخت ندارم قرض دارم و از ايشان سؤال كني مثلاً يكدفعه رأيش قرار ميگرفت التفاتي و انعامي ميفرمود يكدفعه كه مصلحت تو را نميدانست التفات نميفرمود امروز هم همين طور است و حالا سؤال كه بكني ميشنود دست امام توي دست هركس هست اگر چيزي خواست به تو بدهد از دست هركس كه خواست به تو بدهد به تو ميدهد اين است كه فرمودند انّ لنا مع كل ولي اذنا سامعة و عينا ناظرة و لساناً ناطقا ما در پيش هر مؤمني يكتا گوشي داريم شنوا يكتا چشمي داريم بينا يكتا زباني داريم گويا. پس اگر از امام سؤال كردي اگر بخواهد چيزي به تو بدهد امام دستش را از توي دست زيد ميكند توي جيب زيد و پول بيرون ميآورد و به تو ميدهد اگر هم نخواهد بدهد نميدهد پس خيال مكن اگر دعايي كردي و مستجاب نشد بگويي معلوم است اينها حرف است. نهخير حرف نيست نخواسته است بدهد. اگر همچو بود كه هركس هرچه بخواهد بدهند در عصر امام بايستي يك كور در دنيا نباشد در عصر امام هيچكس بايستي تبدار نشود و هيچ مريض نباشد و از اينقرار پس امام نوكر ما است جراح ما است طبيب ما است حكماً هم ما را بايد چاق كند و حال آنكه در عصر امام مردم ميمردند از گرسنگي تب ميكردند ناخوش ميشدند خيلي كور بودند خيلي زمينگير بودند خيلي جهّال بودند
«* 46 موعظه صفحه 494 *»
حالا تو ميخواهي تا بروي بگويي يا امام مرا عالم كن فيالفور عالم به ماكان و مايكون بشوي اين نميشود. مگر وقتي كه روي كرسي بود در اين دنيا همچو ميكرد؟ حاشا علم ميخواهي سعي بكن درس بخوان امام علم به تو ميدهد راه قرار دادهاند ميگفتند برو پيش زراره درس بخوان پيش محمّد بن مسلم برو درس بخوان حالا هم همين تركيب است. تو عرضي داري سؤال خود را از امام خود بكن اگر ميخواهد كاري بكند ميكند دستش را از هرجا كه باشد بيرون ميآورد و ميدهد. پس نه خيالت برسد كه امامت نشنيد سؤال تو را يا يكسر مويي براي او پنهان است. براي جن تفاوت نميكند جن همين حالا اگر ميخواهد سنگي توي سرت ميزند پاهايت را ميبندد چوبت ميزند جن است و نميبيني او را لكن او ميكند حالا امام تو از جن كمتر نيست شب در خانه خوابيدهاي كسي را هم نميبيني صبح كه شد ميبيني خود بخود لبت از هم باز نشد يا ميبيني چشمت كور شد يا گوشت كر شد پايت شل شد شَقاقِلوس([5]) گرفتهاي امام تو اينكارها را كرده است آنچه در اين عالم واقع ميشود كاري است كه امام تو كرده است به هركس هرچه ميخواهد ميكند اگر اينطور ايمان آوردي ميفهمي كه عالم مهمل نيست آيا حالا خيال ميكني كه عالم خود بخود در جنبش است؟ مثلي آوردهام براي اين بد مثلي نيست اگر اين صحن خانه مثلاً پر از آلات و اسباب حرب باشد جنّيان بيايند و اين اسبابها را بردارند و حركت بدهند تو شمشير را ميبيني اما جن را نميبيني كه آن را حركت ميدهد تو چماق را ميبيني جن را نميبيني حالا آنها بنا كنند بههم زدن تو ميبيني آن آلات به هم خورد لكن كسي را نميبيني آنوقت تو ميگويي عبث عبث اينها به هم خورد، عبث عبث نيست بلكه جنّيان اينها را به هم ميزنند و تو نميبيني جنّيان را و تعجب ميكني پس همچنين خود بخود نيست اين عالم در گردش است،
«* 46 موعظه صفحه 495 *»
دريا به وجود خويش موجي دارد | خس پندارد كه اين كشاكش با اوست |
تو خيالت ميرسد كه خود بخود عالم حركت ميكند چنين نيست بلكه براي اين اوضاع براي اين آسمان محرّكي است اين آسمان خود بخود نميگردد اين زمين خود بخود ساكن نميشود باران خود بخود نميبارد آب خود بخود جاري نيست در زيارت ميخواني بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات پس براي اين عالم جاني است كه آن جان اين عالم را به حركت در ميآورد و آن جان امام تو است و همان امام كتاباللّه است و كتاباللّه ناطق او است همان امام تو است كه بصورت كتاباللّه در آمده پس همين قرآن شنوا است همين قرآن بينا است اگر بفهمي. وقتي قرآن ميخواني امام تو از توي حروف قرآن چشم تو را ميبيند از توي كلمات قرآن صداي تو را ميشنود حاضر و ناظر است هركس را بايد لعن كند ميكند براي هركس بايد طلب آمرزش كند ميكند پس آن بزرگوار همهجا هست و همه را ميبيند و ميشنود. چهبسيار ميشود كه امام به قومي نظر ميكند كسي را ميبيند بر او ترحم ميكند او را دعا ميكند و قومي را ميبيند مرتكب معاصيند آنها را نفرين ميكند بر آنها غضب ميكند. آيا نشنيدهاي كه روزي جابر آمد خدمت حضرت امام زينالعابدين صلواتاللّه عليه و شكوه كرد از جور اهل مدينه كه يا ابن رسولاللّه اهل مدينه چگونه مرتكب معاصي بزرگ ميشوند چگونه ظلم به شيعيان شما ميكنند و غصب حق شما ميكنند و متعرض دوستان و مواليان شما ميشوند. حضرت فرمودند برو فردا بيا جابر ميگويد آن شب تا صبح از شوق اينكه فردا حضرت چه خواهند كرد خواب نرفتم چون صبح شد برخاستم رفتم خدمت حضرت، آن حضرت حضرت باقر را طلبيدند فرمودند برو فلان حُقّه را بردار بياور حضرت باقر رفتند و حقه را آوردند آن حضرت به حضرت باقر فرمودند جابر را بردار بر بام مسجد رسولخدا9برو. جابر ميگويد در خدمت حضرت باقر رفتم بالاي بام مسجد حضرت درِ حقّه را باز كردند و خياطه زردي در آن حقه بود به آهستگي آن را برداشتند بيرون آوردند يك سر خياطه را دادند به من و به
«* 46 موعظه صفحه 496 *»
آرامي و ملايمت و همواري و آهستگي بسيار او را حركت دادند. ميگويد من عرض كردم خوب حالا از اين چطور شد؟ فرمودند برو سر ديوار نگاه كن ميگويد رفتم سر ديوار و نگاه كردم ديدم زلزله عظيمي در مدينه شده كه جميع مردم به فغان آمدهاند همه فرياد ميزنند شيون ميكنند يكي ميگويد قيامت شده يكي ميگويد هدّه([6]) شده يكي ميگويد رجفه([7]) شده يكي ميگويد گفتم اينقدر معصيت نكنيد خانهها خراب شده بود مردم در ميان يكديگر ميدويدند و نعره ميزدند جابر آمد خدمت حضرت، حضرت فرمودند دوباره بگير، گرفت سر خياطه را و يكحركت ديگر دادند جابر آمد بر سر ديوار و نگاه كرد ديد مرتبه ديگر زلزله عظيمي شده كه زنان و نوعروسان با سرهاي باز از حجلهها بيرون دويدهاند و فرياد ميكنند و نعره ميزنند و ميگويند قيامت شده و هركس يكجوره شيون و افغان دارد همه خلق حيران و سرگردان نميدانستند چه كنند تا اينكه آخربار جمع شدند بر در خانه حضرت كه يا ابن رسولاللّه توبه كرديم غلط كرديم گريه و زاري و توبه و انابه كردند تا آن بلا از ايشان رفع شد.
باري، مقصود اين بود كه حركتدهنده اين اوضاع امام تو است همين پيرارسال خودتان يادتان رفته كه زلزله شد امام تو چنين كرد همين امسال هم زلزله شد امام تو بود كه چنين كرد. باري، مقصود اين بود كه امام تو همهجا حاضر و ناظر است و هيچچيز از او پوشيده نيست و چون چنين است در اين حروف و كلمات قرآن هم كه جايي است حاضر است و از همين قرآن تو را ميبيند و سخن تو را ميشنود پس هر حاجتي كه داري به او عرض كن كه حاجت تو را خواهد برآورد اگر مصلحت بداند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 497 *»
«موعظه چهلوپنجم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
اگرچه در ايام گذشته سخن در تفسير اين فقره از آيه بود كه خداوند ميفرمايد يوقد من شجرة مباركة زيتونة و سخن در بيان شجره مباركه زيتون بود كه چگونه آن چراغي كه خداوند مثَل از براي نور خود به آن آورده از آن درخت مبارك در ميگيرد و چگونه روغن آن چراغ از درخت مبارك زيتون در ميگيرد، و سخن در اين بود لكن چون به قضا و قدر رفتني شدهام و اين موعظه آخر موعظهاي است كه در اين شهر ميكنم، مناسب بعضي از مطالب است كه گوشزد دوستان كنم، يعني دو سهتايي كه در اينجا توقف دارند ـ چه غريب و چه بومي ـ چون بعد از رفتن من بعضي نسبتها به من خواهند داد و بعضي تهمتها و افتراها خواهند نسبت داد، لابدم كه يكپاره عرضي كنم كه اقلاً حجت بر خود شماها تمام باشد اگر هم آنها اين نسبتها را بدهند و بخواهيد جواب از آنها بدهيد داشته باشيد.
پس عرض ميكنم كه اصل بنياد افتراها كه معاندين بر ما ميبندند بر اين گذارده شده كه نگاه ميكنند آن مستمع از ايشان از چه وحشت ميكند، از هرچه وحشت ميكند
«* 46 موعظه صفحه 498 *»
و به فغان ميآيد آن را نسبت به ما ميدهند. مثلاً اگر آن شنونده از بتپرستي وحشت ميكند ميآيند نسبت بتپرستي به ما ميدهند، ميگويند فلانكس بتپرست است. اگر از انكار رسالت وحشت ميكند ميگويند منكر پيغمبر است، اگر از انكار شرايع وحشت ميكند ميگويند فلاني شريعت را از ميان برداشته. حكام و سلاطين چون از خروجكردن كسي وحشت ميكنند ميگويند فلاني ميخواهد خروج بكند و داعيه سلطنت دارد وهكذا اين اعادي ما بنياد عداوتشان را بر انصاف نگذاردهاند، بناي عداوتشان را بر نجابت نگذاردهاند. خدا ميداند دشمن نجيب نعمتي است از خدا براي شخص ولكن بناي اعادي ما بر اين نيست كه با انصاف دشمني بكنند، بناشان بر نجابت نيست. آنچه كه مردم از آن وحشت دارند و وحشت ميكنند از آن، آن را نسبت به ما ميدهند. مضايقه ندارند ما را گاهي يهودي گاهي نصراني گاهي مجوس، گاهي بتپرست، حتي آنكه يككسي همين دو روزه در همين ولايت گفته بود مگر شما شيخيه اعتقاد به خدا داريد؟ مگر شما هم خدا ميپرستيد؟ لهذا بطور اختصار و اجمال آنچيزها را كه نسبت به ما ميدهند و به خيالم ميرسد و گفتهاند و شنيده شده عرض ميكنم و رفع آن شبههها را ميكنم، مگر آنكه نسبتي بدهند كه من به خيالم نرسد.
باري، بدانيد كه چيزي كه به ما نسبت بدهند در خداوند عالم كليةً در امر توحيد، اعتقاد ما اين است كه خداوند عالم يگانه است و يگانگي خداوند عالم در چهار مقام است:
اول يگانگي ذات خدا است كه شخص مؤمن بايد معتقد باشد كه هيچكس شريك در غناي ذاتي خدا و در يگانگي ذات خدا نيست و خداوند عالم وحده لاشريك له ذاتي است قديم و بينظير و بيمثل و بيشبيه. هركس غير از اين نسبت به ما ميدهد بدانيد دروغ است و افترا بسته.
دوم يگانگي در صفات خدا است كه شخص مؤمن بايد معتقد باشد كه خدا يگانه است در صفات خود چنانكه در كتاب خود فرمود ليس كمثله شيء خداوند در علم او، در قدرت او و در سلطنت او و در حكم او شريكي ندارد. مؤمن بايد خدا را در جميع اين
«* 46 موعظه صفحه 499 *»
صفات يگانه بداند و هيچكس را شريك در علم خدا و قدرت خدا و در سلطنت خدا و در عزت خدا و در ملك خدا و در صفتي از صفات خدا هيچكس را با او شريك نداند. اين است اعتقاد ما در توحيد صفات خدا، اگر در اين خصوصها چيزي به ما نسبت بدهند غير از اين، بدانيد دروغ گفتهاند و افترا بستهاند.
سوم يگانگي در توحيد افعال خدا است كه بايد شخص مؤمن معتقد باشد كه خداوند يگانه است در افعالش چنانكه در كتاب خود فرموده اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء سبحانه و تعالي عمايشركون و ميفرمايد اللّه خالق كل شيء. پس هركس كه با خداوند عالم خالقي يا رازقي يا حياتبخشندهاي يا ميرانندهاي شريك قرار بدهد مشرك است به خداي عزّوجلّ.
و چون من رفتم از اين بلد بسا آنكه به شماها بگويند كه اين شيخيه قائلند كه پيغمبر يا حضرتامير يا يكي از ائمه يا يكي ديگر غير از خدا خالق و رازق است و محيي است و مميت است. در اين خصوص كليةً عرض كنم كه هركس گمان كند و اعتقاد كند كه غير از خداوند اين افعال را ميكند و اين افعال افعال غير خدا است بدانيد كه كافر است و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. و هركس كه اعتقاد داشته باشد كه غير خدا با خدا در اين كارها شريك است، يا اينكه بطور مشاع با خدا شريك است ـ يعني در هر چيزي با يكديگر بهم شدهاند و اين كارها را كردهاند هركس چنين اعتقاد كند مشرك است به خداي عزّوجلّ و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. توقعي كه از شما دارم اين است كه اين عرضهايي را كه عرض ميكنم ضبط كنيد و در ذهنهاي خود بسپاريد و اعتقاد شما اين باشد و هركس اعتقاد او اين باشد كه بعضي از اين كارها را خدا ميكند و بعضي را غير خدا ميكند ـ ديگر آن غير، خواه پيغمبر باشد خواه اميرالمؤمنين، خواه ديگري باشد ـ مجوس اين امّت است و مشرك است به خداي عزّوجلّ و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. و هركس اعتقاد كند كه خدا وكيل كرده است حضرت پيغمبر
«* 46 موعظه صفحه 500 *»
را يا حضرتامير را يا ديگري را و اينها به وكالت خدا اين كارها را ميكنند و خدا خودش نميكند، چنانكه تو كسي را وكيل ميكني كه براي تو مالي را بفروشد و تو در خانه خود آرام نشستهاي و او خودش هر كاري كه ميخواهد بكند ميكند، مشرك است به خداي عزّوجلّ چنانچه يكپاره جهّال ميگويند كه اميرالمؤمنين وكيل كارخانه خدا است، چنين كسي مشرك است به خداي عزّوجلّ و هركس چنين گويد عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. و هركسي كه اعتقاد او اين باشد كه خداوند عالم خودش به وحدانيت خود، به فردانيت، بقدرت خود خلق ميكند، رزق ميدهد، حيات ميآفريند، ميميراند، او است برادر ديني ما و اعتقاد ما هم همين است و اميدواريم كه خداوند ما را به اين اعتقاد بميراند و در قيامت با همين اعتقاد محشور فرمايد. اين است اعتقاد ما در توحيد افعال خدا كه تصريح كردم و اظهار نمودم ولكن خصم قبول نميكند. واللّه راضيم به يكقاعده با من راه بروند اگرچه قاعده ابوحنيفه باشد، اگرچه قاعده مالكي باشد، اگرچه حنبلي باشد. قاعده كدام يك از مشايخ سنّي است كه كسي اسلام را اظهار كند و به او بگويند باطنت غير از اين است؟ من هرچه ميگويم اعتقاد من اين است، ميگويند اين باطنش اين نيست كه اظهار ميكند. مجوسي كه هفتادسال در كفر باشد همينكه گفت لا اله الاّ اللّه ميگويند تو پاك شدي. انصاف دهيد آيا در هيچ ملّتي اين قاعده هست؟ همينكه شهادتين را گفت ميگويند تو مسلماني، چطور شده است كه قوم بغير از اينطور بايد با ما سلوك كنند؟ و حال آنكه بر فطرت اسلام تولد كردهايم، پدر ما شيعه و مادر ما شيعه، خود ما شيعه هستيم، جان بر سر تشيع ميگذاريم و در تشيع بر جميع مصائب و محن و آلام صبر ميكنيم. پس بدانيد كه با ما با قواعد اسلامي راه نميروند. كدام قاعده اسلامي است كه در ملأ عام بر بالاي منبر و در حضور هزار نفر به صداي بلند بگويم اعتقاد من اين است و مردم همه از من بشنوند و پشت ديوار كه بروي بگويند اعتقادش اين نيست. اگر ميگويي شهود شهادت دادند، اين چه شهادتي است كه من خودم حاضرم و بر سر منبر شهادت ميدهم كه اعتقاد من اين است و جرح شهود را ميكنم، تو باز
«* 46 موعظه صفحه 501 *»
ميگويي شهود چنين گفتهاند! بعينه مثل حكايت آن مرد ميماند كه به سفر رفته بود، زنش را شوهر دادند. وقتي برگشت ديد زنش را شوهر دادهاند گفت چرا زن مرا شوهر داديد؟ گفتند كه شهود آمدند و شهادت دادند كه تو مردهاي. گفت اينك من زندهام و حاضر، گفتند اي ملعون برو، آنهايي كه شهادت دادند كه مردهاي از تو اوثق بودند! حالا حكايت من است، هرچه ميگويم اعتقاد من اين است ميگويند شهود شهادت دادند كه اعتقاد فلاني غير از اين است كه ميگويد. آخر تو غيب خواندهاي؟ جني؟ رمل كشيدهاي؟ منجّمي؟ چطور دانستي كه اعتقاد من غير از اين است؟ و پشتسر ميگويي اعتقادش اين نيست.
باري، پس اعتقاد من در يگانگي خداوند عالم در افعالش به اينطور بود كه عرض كردم. هركس كه گمان كند كه غير خداوند كننده كارها است برخلاف كتاب خدا و برخلاف سنّت رسول9 رفته بلكه خدا به وحدانيت خود، به فردانيت خود خالق است و رازق است و محيي است و مميت است، ميكند آنچه را كه ميخواهد. آيا نميبيني مموّج بحار خدا است كه درياها را به موج ميآورد و كسي غير از خدا درياها را به موج نياورده و كار خود او است ولكن با باد خواسته اين كار را بكند. حالا كه با باد كرد كسي نميگويد كه خدا نكرده. كسي نميگويد اين قلم را زيد نتراشيده، زيد تراشيده نهايت خواسته با چاقو بتراشد. كه را ياراي اين است كه بگويد چرا با چاقو تراشيده؟ همچنين خداوند عالم مُضيء نهار است بلاشك وحده لاشريك له ولكن خواسته با آفتاب اضائه كند. كه را ياراي آن است كه بگويد چرا با آفتاب اضائه كرده است؟ و خداوند مظلم ليل است نه غير او ولي خواسته با سايه زمين شب را تاريك كند. كه را ياراي اين است كه بگويد چرا؟ همچنين خداوند قابض ارواح است، با عزرائيل خواسته قبض روح مردم را بكند. كه را ياراي اين است كه بگويد چرا؟ و خداوند بخشنده جانها است و كسي را ياراي اين نيست كه بگويد چرا با اسرافيل ميبخشي؟ همه كارها را خدا ميكند لكن ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها. ان اللّه تعالي جعل لكل شيء سبباً خدا شكننده سَرها است ولي خواسته با سنگ بشكند، خدا شفادهنده است ولي با دوا، و خدا را شريك در
«* 46 موعظه صفحه 502 *»
ملك او و در فعل او و در عمل او نيست. همچنين خدا است خالق و رازق و محيي و مميت وحده لاشريك له و سبب اعظمي كه جميع اسباب را از شعاع او آفريده وجود پاك محمّد است9 . خدا خواسته ايشان را سبب قرار بدهد براي ماكان و مايكون ام يحسدون الناس علي ما اتيهم اللّه من فضله فقداتينا الابرهيم الكتاب و الحكمة و اتيناهم ملكاً عظيماً فليبلغ الشاهد الغائب كلام من اين است كه خدا كننده جميع كارها است ولي يفعل اللّه مايشاء بمايشاء كيف يشاء اين است اعتقاد من در توحيد افعال خدا.
چهارم يگانگي در توحيد عبادت خدا است كه بايد مؤمن معتقد باشد كه غير از خدا كسي سزاوار پرستش نيست چنانكه ميفرمايد من كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربه احداً احدي از آحاد را شريك در عبادت خدا نبايد قرار داد. پيغمبر را نبايد عبادت كرد، عبادت غير خدا كفر است و شرك. اين است اعتقاد من ديگر يكپاره افتراها كه بر ما ميبندند و شنيدم كه گفته بودند شيخيه اعتقادشان اين است كه شخص وقتي كه نماز ميكند فلاني گفته است ميان دو پاي اميرالمؤمنين سجده كند! نفهميدم اين حرف يعني چه! من اينطور ميگويم و آنها اينطور افترا ميبندند. باري هركس عبادت كند غير خدا را عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين ولكن خصم انصاف ندارد همينكه مقدس صالحي را ميبينند كه وحشت از عبادت غير خدا ميكند ميآيند پيش او مينشينند و ميگويند فلاني، اين شيخيه ميگويند بايد عبادت اميرالمؤمنين يا كسي ديگر را بايد كرد. خلاصه دين ما و مذهب ما عبادت خداي يگانه است، بلي فليبلغ الشاهد الغائب ما آلمحمّد: را اسماء خدا ميدانيم، آلمحمّد:را صفات خدا ميدانيم، آلمحمّد را وسيله نجات ميدانيم، آلمحمّد را واسطه ميان خدا و خلق ميدانيم، به ولايت ايشان متمسك ميشويم و تقرب به خدا ميجوييم و خدا را به ذات پاك ايشان قسم ميدهيم و ايشان را آن اسمائي ميدانيم كه و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها پس اگر خدا را به رحمتش خوانديم ايشانند رحمت واسعه خدا، اگر خدا را به جلالش
«* 46 موعظه صفحه 503 *»
خوانديم ايشانند جلال اللّه، اگر خدا را به قدرت و علمش خوانديم ايشانند قدرة اللّه و علماللّه وهكذا آنچه صفات هست ايشانند آن صفات خدا و ايشانند اسماء خدا. هركس بدش ميآيد بدش بيايد، ابن ابيالحديد ناصبي ميگويد:
صفاتك اسماء و ذاتك جوهر | بريء المعاني عن صفات الجواهر | |
تجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي | و تكبر عن تشبيهها بالعناصر | |
تقيّلت افعال الربوبية التي | عذرت بها من شك انك مربوب |
اي علي! تو آنقدر صفات خدايي به خود گرفتهاي و افعال الهي از تو بروز كرد كه من عذر ميخواهم از علياللّهي و ميگويم حق داري كه علي را خدا گرفتهاي. آن ناصبي و سنّي است و خاك بر سر شيعهاي كه امام خود را اينطور نداند و حال آنكه ناصب، او را اينطور بداند و خودش ميگويد دينم معتزلي است ولكن از بسياري محبت علي، شيعيان علي را دوست ميدارم و خاك بر سر شيعهاي كه امامش را از ابن ابيالحديد كمتر دوست بدارد و بواسطه دوستي او شيعيان او را دوست ندارد و علاوه بر آن دشمني هم با شيعيان بكند. ميفرمايد امام7 در چندين حديث ليس الناصب من نصب لنا اهلالبيت لانك لنتجد احداً يقول اني ابغض محمّداً و المحمد: بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انكم تتولّونا و انتم من شيعتنا ناصب آنكسي نيست كه اظهار عداوت با اهلبيت كند به جهت آنكه نخواهي يافت كسي را كه بگويد من محمّد و آلمحمّد را دشمن ميدارم، بلكه ناصب كسي است كه با شما شيعيان عداوت كند و حال آنكه بداند كه شما دوست ميداريد ما را و شما از شيعيان ما هستيد. پس آناني كه با شيعيان اميرالمؤمنين عداوت ميكنند، آنها نصب ميورزند و آنها ناصبند. اين را هم بدانكه در بلاد شيعه كسي جرأت نميكند به كسي بگويد تو شيعهاي و با وجود اينكه تو شيعهاي با تو دشمنم و عداوت ميورزم بلكه لابدّ است بگويد تو شيعه نيستي و عداوت كند. آخر اين را كه ميگويي كه تو شيعه نيستي ميخواهم بدانم از كجا ميگويي؟ چطور شده است كه من شيعه نيستم؟ آخر من نماز ميكنم، اشهد انّ علياً ولياللّه ميگويم. پس
«* 46 موعظه صفحه 504 *»
بدانكه اينها مكر است و اينها همان عداوت و نصب است. آخر ميخواهم بدانم به چهچيز مسلِم مسلِم است الاّ به اعمال شرعيه؟ و ما هم كه اعمال شرعيه را ميكنيم و كلمه ايمان ميگوييم. عجب از شما است كه كسي كلمه كفر بگويد ميگوييد كافر شد و مرتد شد و آن مؤمني كه كلمه ايمان ميگويد چرا نميگوييد مؤمن است؟
باري، اين مختصري بود از اعتقادات من در توحيد خدا كه عرض كردم و چون من از اين بلد بروم بسا آنكه بعضي به شماها بگويند فلانكس منكر است عدل خدا را و عدل را از اصول دين نميداند. عرض ميكنم كه هركس عدل را منكر باشد و عدل را از اصول دين خود نداند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين و اين شخص خدا را ظالم دانسته است و كافر به خدا شده است، بلكه عدل از اصول دين است. بلي اگر كسي در شماره به جهت اختصار و به جهت حسن شماره و نيكي آن عدد را بطوري ديگر بگويد، اين دخلي به انكار ندارد. اگر تو از من چهل تومان طلب داشته باشي و من بگويم تو دو بيست تومان از من طلب داري منكر چهل تومان نشدهام، يا بگويم تو از من چهارتا ده تومان طلب داري، يا دهتا چهار تومان طلب داري، منكر چهل تومان نشدهام. انصاف بدهند عقلا آيا هيچ عاقل منكر عدل خدا ميتواند بشود؟ كسي كه منكر عدل نشده است. ولكن اگر كسي در شماره، عدل را داخل ساير صفات خدا بشمارد و بگويد آن هم يكي از صفات خداست مثل سمع خدا، مثل بصر خدا، منكر عدل نشده بلكه ما عدل را از اصول دين ميدانيم و منكر عدل را كافر ميدانيم. اگر بگويند خير، فلانكس بر منبر دروغ گفت توي كتابش غير از اينطور نوشته، ميگويم نه چنين است كه ميگويي. همين را هم در كتاب نوشتهام و در كتاب فارسي ـ كتاب ارشادالعوام ـ هم نوشتهام كه همهكس بتواند بخواند و بفهمد ولكن اين اعادي ما اين صفحه را ميخوانند آن صفحه را نميخوانند، اين سطر را ميخوانند آن سطر را نميخوانند. بعينه مثل اين ماند كه لا اله الاّ اللّه درست نوشته شده است، دست ميگذارند روي الاّ اللّه كه كسي نبيند و ميگويند ببين فلاني در كتابش نوشته لا اله و ميگويد خدايي نيست. آخر چرا چنين ميگويي اي
«* 46 موعظه صفحه 505 *»
مرد؟ دست بردار، زير دست تو الاّ اللّه نوشته است. اين صفحه را نگاه كن ببين چه نوشتهام. ميآيد توي كتاب ميگردد يككلمه پيدا ميكند، سرش را نميخواند تهش را نميخواند، آنوقت ميگويد ببين اين كتابش است، تويش همچو نوشته است. مثلاً نوشته پيغمبر، پيغمبر نبود. آخر تو پيشترش را هم بخوان ببين ميگويم فلانيهودي ميگويد پيغمبر، پيغمبر نبود.
باري، به اينطور مردم را گمراه ميكنند و اينطور نسبتها به ما ميدهند. پس بدانيد كه هركس منكر عدل خدا باشد كافر است و هركس عدل را از اصول دين نداند اعتقاد به ظلمكردن خدا كرده و كافر است و نجس است و از دين خدا بيرون رفته است.
و همچنين بسا آنكه بعد از رفتن من به شما بگويند كه فلانكس معاد را از اصول دين نميداند چنانكه گفتند. تعجب ميكنم واللّه چگونه ميشود كسي كه مصدّق محمّد9 ميباشد و مصدّق كتاب خدا ميباشد اعتقاد به معاد نداشته باشد و چگونه معاد از اصول دين او نباشد؟ عرض ميكنم كه هركس معاد از اصول دين او نباشد و اعتقاد به معاد نداشته باشد عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. ولكن اگر كسي بگويد معاد جزء ماجاء به النبي است و ماجاء به النبي را اعتقاد دارم و معاد هم يكي از آنها و جزء آنها است منكر معاد نشده است و خدا هم خبر داده است در كتاب خود و پيغمبر خبر داده است در سنّت خود معاد را هركس معتقد به پيغمبران است لامحاله بايد اقرار به معاد داشته باشد؛ اين است اعتقاد من.
و بسا آنكه در امر معاد بگويند فلاني اعتقاد به معاد جسماني ندارد و ميگويد در قيامت ارواح مردم محشور ميشوند و جسم مردم زنده نميشود. عرض ميكنم كه هركس بگويد جسم مردم به قيامت نميآيد و زنده شود عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. خدا در قرآن ميفرمايد من يحيي العظام و هي رميم قل يحييها الذي انشأها اول مرة اين است اعتقاد ما در معاد. لكن قرار اعادي ما آن است كه هركس يكقول باطلي را ميگويد، ميآيند نسبتش را به ما ميدهند و ميگويند شيخيه چنين گفتهاند و حال آنكه
«* 46 موعظه صفحه 506 *»
اعتقاد ما اين است كه خداوند روز قيامت ارواح را به ابدان بر ميگرداند و همين ابدان كه ميميرند از ملك خدا بيرون نميروند و خداوند احصاي اجزاي بدن او را ميداند و جمع ميكند. امر ميفرمايد چهلروز باران ميبارد و عالم دريا ميشود و موج ميزند و كف ميكند و بدنها ساخته ميشود و ارواح مردم از صور اسرافيل بيرون ميآيد و در بدنهاشان داخل ميشود و زنده ميشوند و به صحراي محشر ميآيند و جميع آنچه خدا در كتاب خود و نبي در سنّت خود خبر داده از جنّت و نار، از صراط، از ميزان، از حشر، از نشر، جميع آنها بطوري كه در كتاب و سنّت است حق است و آن است دين من و هركس از آنها تخلف كند عالماً عامداً عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين؛ اين است اعتقاد ما در معاد.
اما در معرفت پيغمبر بسا به شما ميگويند كه اين شيخيه غلو كردهاند و پيغمبر را به رتبه خدايي بردهاند. هركس پيغمبر را از مقام مخلوقيت و مرزوقيت و بندهبودن بالا ببرد و او را به رتبه خدايي برساند اينكس غالي است و اينشخص كافر است مانند ساير بتپرستان و اين هم پيغمبر را خدا خوانده و بتپرست است، مشرك است به خداي عزّوجلّ و كافر است. و همچنين هرگاه پيغمبر را از مقام خود فروتر آورد و فضائل او را انكار كند و تقصير در حق او بكند، آن هم دين ما نيست و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. پس در پيغمبر اعتقاد ما اين است كه بندهاي است مخلوق و عبدي است مرزوق و بطوري است كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. هركس غير از اين بگويد و او را به مقام خدا برساند كافر است و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. و همچنين بايد ساير صفات پيغمبر را مؤمن اعتقاد كند از عصمت و از طهارت، و بايد اعتقاد كند كه پيغمبر9 به معراج رفت با جسم شريف خود و هركس غير از اين بگويد كه منكر عصمت نبي بشود، يا منكر طهارت او بشود، يا منكر ساير صفات نبي بشود، يا بگويد پيغمبر به روح خود به معراج رفت و به جسم نرفته است عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. اين است اعتقاد ما در معرفت پيغمبر9 .
اما در معرفت ائمه هدي سلاماللّه عليهم اين است كه آن بزرگواران امامند و خليفه
«* 46 موعظه صفحه 507 *»
و جانشين پيغمبرند و پيغمبر نيستند. هركس يكي از ائمه را پيغمبر بداند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين و ايشان خدا نيستند و خودشان فرمودند نزّلونا عن الربوبية و قولوا في فضلنا ماشئتم و لنتبلغوا ما را از رتبه خدايي فرود بياوريد و ما را خدا ندانيد و بگوييد در فضيلت ما آنچه بخواهيد و خواسته باشيد و نخواهيد رسيد به كُنه فضائل ما هرچه بگوييد. پس اعتقاد ما اين است كه ايشانند خليفه پيغمبر و ايشانند جانشين پيغمبر و امام و حجت و معصومند از جميع فسقها و عيبها.
و ديگر از جمله نسبتها كه به ما ميدهند؛ و تعجب ميكنم واللّه از بعضي نسبتها كه به ما ميدهند، باز اگر بيايند نسبت غلو به ما بدهند باز راهي به رَه ميبرد به جهت آنكه ما زياد فضائل ميگوييم ولكن اينجور نسبت نسبت غريبي است. نسبت دادهاند كه تو ميگويي امامزمان مرده است و مثل ساير مردهها بيمصرف است. عرض ميكنم هركس همچو بداند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. هيچ بيباكي من اينطور نديدهام به يكراهي قرار ندادهاند تهمتها را. باري، ائمه چون حجتهاي خدا هستند و پس از پيغمبر زماني از زمانها نيامده است كه يكي از ايشان امام و حجت خدا در روي زمين نباشد و امروزه امام خلق و حجت خدا امامزمان است صلواتاللّه و سلامه عليه و عليهم اين است اعتقاد ما درباره ائمه. عجب است ما جان درباره ائمه دادهايم، عمر خود را در راه ايشان صرف كردهايم و همّ ما انتشار فضائل ايشان است، با وجود اين نسبت به ما ميدهند كه تو گفتهاي امامزمان مرده است. وانگهي كه اين سنّت را قرار دادهام كه هر ساله يا در ماه مبارك رمضان يا در هر وقت كه جمعيتي جمع باشد ذكر احوال ظهور و احوال رجعت را ميكنيم و هر ساله تجديد ولايت و محبت و فرج ايشان را ميكنيم. حالا ديگر بعد از اينهمه داستانها اين نسبت را بدهند كه اينها ميگويند امام زمان صلواتاللّه عليه مرده است، خيلي بيمزه است. پس بدانيد كه اينها هيچ باك ندارند از هر نسبتي كه به ما بدهند حتي اينكه حرف غريبي پريروز شنيدم، شخصي گفته بود مگر شيخيه اعتقاد به خدا دارند، يا خدا را ميپرستند؟! حال شما را به خدا ببينيد اين از اسلام است كه با
«* 46 موعظه صفحه 508 *»
مسلماني اينطور بگويند؟ آخر من مسلمانم، اقلاً روزي پنجمرتبه نماز ميكنم، در هر نمازي اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّداً رسولاللّه ميگويم، چطور شد كه من خدا را قبول نداشته باشم يا خدا را نپرستم؟! اگر پيغمبر را خدا ميدانم چطور در نماز ميگويم اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله؟ بيايند اينها يكچيزي بگويند كه با يكقاعده از قواعد اسلاميه درست بيايد. اين را كه ديگر به چشم خود ميبينيد كه من روزي پنجوقت نماز ميكنم و اين نماز را قرار دادهاند كه هركس آن را بكند جميع اعتقادات مسلمانان را دارد اشهد ان لا اله الاّ اللّه ميگويد گفته است اللّه ربّي، اشهد انّ محمّداً رسولاللّه ميگويد گفته است محمّد نبيّي، رو به قبله كه ايستاد گفته است الكعبة قبلتي، كلمات اسلام را كه گفت گفته است الاسلام ديني، اشهد انّ عليّاً ولياللّه كه گفت گفته است علي امامي، حمد و سوره كه خواند گفته است القرآن كتابي و هكذا اين نماز آثار مسلماني است و من روزي پنجوقت نماز ميكنم و با وجود اين بگويند تو مسلمان نيستي! اين خيلي حرف است. پس بدانيد كه اينها بر قواعد اسلاميه جاري نميشوند و احكام بغير ماانزل اللّه ميكنند و احكامي ميكنند كه مالكي از آن فغان دارد، حنبلي و حنفي و شافعي از آن فغان دارند. پس حكمي كه جميع فرق اسلاميه از آن به فغان آيند البته حكم بغير ماانزل اللّه است. باري، متنبّهتان ميكنم از روي شعور آنچه ميگويند آگاه باشيد و باخبر، و اعتقادات مرا بدانيد.
ديگر از جمله نستبها كه دادهاند اين است كه گفتهاند كه فلاني ادعاي اين دارد كه ركن رابع منم و هي داد و بيداد از اين ميكنند و هيچ نميدانند ركن رابع يعني چه، ركن در دين زياد كرده يعني چه؟ وحشت تو از چه بود؟ حالا اين ركن زياد شد چه شد؟ وهكذا اصلاً نميفهمند آنچه را ميگويند. بعينه مثل اين ماند كه بگويند قزالقرت چهچيز است؟ براي چهچيز خوب است؟ خوراكي است، پوشاكي است؟ تلخ است، شيرين است؟ بازار آوردهاند ميفروشند، يعني چه؟ تو از چه وحشت كردهاي؟ از چه حظّ كردهاي؟ وهكذا هيچ كدامش معني ندارد. همچنين است اين حرف كه فلاني ركني زياد كرده و گفته آن ركن
«* 46 موعظه صفحه 509 *»
منم. تو از ركن رابع چه فهميدي؟ چطور شد كه وحشت كردي؟ سبب وحشت تو چه بود؟ ركني زياد كرده بر كجا و بر چهچيز؟ گفته آن منم يعني چه؟ مثل همان مثَلي كه عرض كردم.
اما معني اين ركن رابعي كه من ميگويم و دين من است و اعتقاد من است آن است كه بعد از توحيد خدا و بعد از نبوت محمّد9 و بعد از امامت ائمه: يك ركن ديگر اين دين دارد كه هركس آن يك ركن را نداشته باشد توحيدش به او نفع نخواهد داد، (ركن نبوتش به او نفع نخواهد داد، ظ) ركن امامتش به او نفع نخواهد داد و آن يكركن چهچيز است؟ ولايت اولياءاللّه و عداوت اعداءاللّه دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا. اگر كسي بگويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه و بگويد اشهد انّ محمّداً رسولاللّه و بگويد اشهد انّ عليّاً ولياللّه و آنوقت بگويد من دشمنان خدا را دوست ميدارم، يا بگويد من دوستان خدا را دشمن ميدارم، شهادت توحيد او به او نفع نخواهد بخشيد، نبوت به او نفع نخواهد بخشيد، امامت به او نفع نخواهد بخشيد. و اين را نه من ميگويم در هر ملتي كه بروي اين را بپرسي همينطور خواهند گفت. از مجوسي بپرسي اين را، جواب همينطور ميگويد، اگر كسي در مذهب آنها باشد و دو خدا قائل باشد و يزدان و اهريمن هردو را خدا بداند و مذهب ثنويه داشته باشد و بگويد من دشمن خدا را دوست ميدارم، يا دوست خدا را دشمن ميدارم، همينقدر بگويد من دشمن اهل حقم، او را از آتشكده بيرون ميكنند و در مذهب خود او را باطل ميدانند. يهودي همينطور، اگر كسي به مذهب يهود باشد، عزير را پسر خدا بداند، اعتقادات يهود را داشته باشد و در مذهب يهودان باشد و بگويد من دوستان خدا را دشمن ميدارم و با اهل حق عداوت دارم، او را از ميان خودشان بيرون ميكنند و در مذهب آنها كافر است. واللّه ملاّ موشي از همچو مذهبي بيزار است كه كسي دشمن اهل حق را دوست بدارد، واللّه يوسفبلف فرنگي از همچو مذهبي بيزار است. اگر كسي نصراني بشود و بگويد من عيسي را پسر خدا ميدانم و ثالث ثلثه قائل باشد و بگويد مذهب من نصراني است لكن هركسي كه بر دين حق است من او را دشمن ميدارم، او را از كليسا بيرونش ميكنند. اگر كسي بگويد لا اله الاّ اللّه
«* 46 موعظه صفحه 510 *»
محمّد رسولاللّه علي ولياللّه لكن بگويد هركه علي را دوست بدارد من با او دشمنم و از او بدم ميآيد، همچو كسي شيعه نيست و از مذهب شيعه بيرونش ميكنند. آنچه من ميگويم كه ركن رابع از اركان ايمان است معني آن همين دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خداست و اين را شرط اسلام ميدانم و شرط ايمان ميدانم و چيز تازهاي هم نيست، اجماعي جميع فرق و ملل و مذاهب است و اينهمه داد و بيداد و فغان ميكنند. ميگويم خوب اگر اين ركن رابع شرط اسلام و ايمان نيست من پيش جناب آقا ميايستم ميگويم اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد انّ محمّداً رسولاللّه اشهد انّ عليّاً ولياللّه و به او ميگويم از تو بيزارم، بر پدرت لعنت، بر مادرت لعنت، با تو دشمنم و بايد عيب نداشته باشد. اگر دوستي آقا شرط دين خدا و شرط ايمان نيست من ميخواهم كه دشمن آقا باشم و باطلبودن اين حرف كه بديهي و واضح است. پس معلوم است دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا شرط ايمان است و خدا در قرآن خبر داده و فرموده لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كانوا اباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب في قلوبهم الايمان خدا در چندينجا در قرآن دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا را شرط دين قرار داده، اين است آن ركن رابعي كه من ميگويم فليبلغ الشاهد الغايب.
بلي اين دوستي دوستان و دشمني دشمنان مختلف ميشود. هرچه ايمان مؤمن بيشتر است بايد دوستي او بيشتر باشد به دوستان خدا و دشمني او بيشتر باشد به دشمنان خدا. هركس ايمانش بيشتر تولاّيش واجبتر است. معلوم است فلانبقّال كه ضعيف است و جاهل و چون مؤمن است تولاّي او واجب است و شخص عالم عابد زاهد هم كه مؤمن است و تولاّي او واجب است تولاّي ايندو يكسان نبايد باشد. معلوم است تولاّي مؤمن عابد را بيشتر بايد داشت. حالا معني اين معلوم شد كه ميگويند فلانكس خودش را ركن رابع ميداند. اگر مقصود از اينحرف اين است كه يعني خودش را داخل عرض مؤمنين ميداند، بلي ميدانم. تولاّي يك بقالي از بقالهاي شيعه و مؤمنين
«* 46 موعظه صفحه 511 *»
را واجب ميدانم، هركس يك بقال شيعه را دشمن بدارد منكر ركن رابع است و اين حكم نه اين است كه اختصاصي به من داشته باشد. بلي از آنجا كه خود را در عرض مؤمنين ميدانم و خود را خاك راه شيعيان ميدانم هركس مرا به جهت دوستي علي دشمن بدارد من او را مؤمن نميدانم و هركس مرا به اين واسطه تكفير كند من او را كافر ميدانم. اگر مقصود اين است از ركن رابع كه من خود را ركن رابع ميدانم. و اما اگر معنيهاي ديگر از ركن رابع قصد ميكنند كه خودشان آنها را خبر دارند و من نميدانم، مثلاً ركن رابع يعني امام سيزدهمي خيال كنند و بگويند فلاني خودش را امام سيزدهم ميداند، يا اينكه خود را مفترضالطاعه ميداند، يا خود را يگانه اين جهان ميداند، يا خود را عالم به جميع علوم اولين و آخرين ميداند و بر جميع مردم فريضه ميداند اطاعت خودش را، اين حرف افترا است و دروغ. و اگر من اينگونه اعتقاد داشته باشم از دين خدا بيرونم و لعنت خدا و رسول بر من اگر همچو اعتقادي داشته باشم و خود را قابل اينگونه چيزها بدانم. مكرر بر منبر گفتهام و در كتاب خود نوشتهام كه در روز قيامت اگر يكي از شيعيان مرا همينقدر نسبت به خود بدهد ـ ديگر هر نسبتي ميخواهد باشد ـ اگرچه نسبت سگي بدهد و بگويد اين سگ من است، همان مرا بس است و به آن فخر ميكنم و براي من عزّت است كه سگ شيعيان باشم. پس من هرگز چنين ادعايي نكردهام، خود را عالم به علم اولين و آخرين بدانم با اين جهلي كه در من است، خود را مفترضالطاعه بدانم با اين روسياهي كه دارم و خودم ميدانم، خود را متصرف در عالم بدانم با اين عجزي كه در من است، خيلي حكايت است. من هرگز چنين ادعاها نكردهام، من ادعايي كه دارم در چهار كلمهاي است كه ميدانم نه صدهزار كلمهاي كه نميدانم همانقدري كه هستم همان چهار كلمهاي كه ميدانم ادعا دارم نه زيادتر ولكن خود را مفترضالطاعه بدانم، يا يگانه جهان بدانم، حاشا!
للّه تحت قباب العرش طائفة | اخفاهم عن عيون الناس اجلالا |
بلي بندگان بزرگ براي خدا هست كه به دوستي ايشان تقرّب به خدا ميجويم و دوستي آنها را وسيله نجات خود ميدانم والاّ ٭ من كجا و هوس لاله به دستار زدن ٭ ولكن به
«* 46 موعظه صفحه 512 *»
هركسي كه ميرسند از آنچه او وحشت ميكند ميگويند. به مجتهد ميگويند فلاني خود را مفترضالطاعه ميداند، ادعاي اين دارد كه من عالم به علم اولين و آخرين ميباشم و قدح علما ميكند و فحش به علما ميدهد. عرض ميكنم كه اولاً كتابهاي من حاضر است، اگر كسي در يكي از كتابهاي من حرفي كه خلاف ادب باشد نسبت به علما ديده است، يا از من نسبت به آنها بيادبي شنيده، بگويد. كتابي نوشتهام بخصوصه كه در آن اجازههاي علما را نوشتهام، اسمهاي علما را در آن كتاب ذكر كردهام، برداريد ببينيد اسم هريك از علما را به چه تعظيم و تجليل و احترامي ذكر كردهام. ثانياً مشافهةً به شما ميگويم كه هركس قدح در علماي شيعه بكند ـ اولينشان و آخرينشان ـ و عداوت علماي شيعه را داشته باشد ناصب است و كافر است و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. واللّه افترا و تهمت است و راه اينطرف هم اين است كه ميگويند چرا دروغ ما را بروز ميدهي و ما را رسوا ميكني؟ بگذار ما آنچه در حق تو ميگوييم مردم راست بدانند. ما، ده روز ميآييم خشت بالاي هم ميچينيم، تو يكروز ميآيي همه را خراب ميكني! آيا تو ميخواهي مرا كافر بداني من بگويم تو راست ميگويي؟ البته تكذيب تو را ميكنم. بلي ما اينگونه قدح را در علما ميكنيم. هركس ادعا كند كه من ملاّيم و مرا تكفير كند، من تكذيبش ميكنم، ميگويم دروغ ميگويي و قدح علما نكردهام چنانچه اگر يكمجتهد بيايد بگويد من هزار تومان از تو طلب دارم و من بگويم طلب نداري، حالا بايد بيايد بگويد اي ملعون قدح علما كردي؟ نخير، قدح علما نكردهام، كذب تو را اظهار كردم.
باري، اينگونه قدحها را كردهام و ميكنم ولكن علماي شيعه اينگونه كارها را نميكنند و غيبت و تهمت بر علما نميزنند. آنها مؤمنند و عداوت آنها نصب است و بيحرمتي به آنها فسق است و احترام آنها لازم است و واجب. ايشانند حجتهاي خدا در زمين، ايشانند خليفههاي خدا، ايشانند خليفههاي رسول، ايشانند كساني كه خداوند به بركت ايشان به زمين باران ميبارد و به اهل زمين روزي ميدهد و به بركت ايشان دفع بلاها از مردم ميكند و به بركت ايشان حاجات مردم را برميآورد. آيا نميبيني جميع اين
«* 46 موعظه صفحه 513 *»
مردم كه به بهشت ميروند به اطاعت اين علما ميروند؟ پس بدانكه چقدر وجودهاي مباركند اين بزرگواران صلواتاللّه عليهم! پس دشمن علماي شيعه ناصب است و تعظيم علماي شيعه واجب است و اميدوارم كه داخل جهّال امت نباشم و آنچه ايشان با من عداوت ميكنند عداوت با علما باشد به جهت آنكه گمان نميكنم كه اگر اسم علما را بنا باشد بشمرند مرا داخل جهال بشمرند، لامحاله مرا هم داخل علما ميشمرند وانگهي كه اقلاً زياده از دويست سيصد جلد كتاب تصنيف كردهام. اگر راست ميگويند يكورق آن را بياورند! همه اينها هم احاديث آلمحمّد و معاني آيات كتاب خدا است و كسي نتوانسته خطايي بر آنها بگيرد. اگر هم فرضاً غلطي در كتابهايم ديده باشند من ادعاي نبوت نكردهام كه سهو و نسيان و اشتباه بر من روا نباشد. اين را هم بدانيد يك شخصي برداشته بود كتابي نوشته بود در ردّ من و جميع آن ردهايي كه كرده بود چيزهايي بود كه نقص براي خدا است، يا نقص در نبي است. مثلاً از او فلانچيز را پرسيديم گفت نميدانم، بايد ببينم. به او گفتيم به فلانچيز بگو فلان بشود، نتوانست وهكذا امثال اينها. ديدم كه اگر بخواهم يكي يكي فقرات آن را جواب بنويسم بطول ميانجامد و بايد هر فقرهاي از آن كتاب را بنويسم، زيرش برداشتم و كاغذي نوشتم و جواب همه را در آن كاغذ نوشتم كه در اين كتاب آنچه به من نسبت دادهاند از عجز، من ادعاي خدايي نكردهام كه عجز در من جايز نباشد. آنچه به من نسبت دادهاند از سهو و نسيان و اشتباه، من ادعاي پيغمبري نكردهام كه سهو و نسيان و اشتباه در من جايز نباشد. نه ادعاي خدايي دارم نه ادعاي پيغمبري و نه گفتهام نقيب و نجيب هستم كه اينگونه چيزها براي من نقص باشد. اما نجيب نيستم نه به اين معني كه مردم ميگويند كه مقصودشان اين است كه مردمان رذل را نانجيب ميگويند. الحمدللّه نانجيب نيستم، پدرم نجيب است، مادرم نجيب است، همه از بزرگان بودهاند. بلكه مقصود از نجيب اين است كه اين مقامي است از مقامات كه براي شيعيان كامل است، مقصودم اين است كه من ادعاي اين مقام را براي خود ندارم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 46 موعظه صفحه 514 *»
«موعظه چهلوششم» سوّم ماه رمضان 1281
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم دركتاب مستطاب خود ميفرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم.
مقصود از اجتماع در اين ايام معلوم است كه شنيدن امور دينيه است و براي متدين شدن است و بديهي است كه خاصيت ديگري ندارد، خريد و فروشي اينجا نميشود، مقصود شنيدن امور دينيه است و شنيدن امور دينيه هم حاصلي ندارد مگر آنكه آدم عمل به مقتضاي آن بكند اگر نكند شنيدنش هلاكت است براي او، وبال ميشود براي او و حجت بر او تمامتر ميشود؛ پس براي متدين شدن است.
از جمله امور تدين يكي اين است كه اينطوري كه حركت ميكنيد، اينطور بد طوري است. زن و مرد داخل هم شدن، يك زن در ميان چهار مرد بنشيند و هي هجوم آوردن بد حكايتي است، خوب نيست. پس زنها يك گوشه باشند همه داخل هم، مردها هم يك گوشه، داخل زنها ننشينند. مردها هم يكقدري مراعات بكنند، يكي پيش روي او تربت است، يكي قرآن است. روي هم ريختن و پا روي تربت گذاردن، پا روي قرآن گذاردن خوب نيست. چه خبر شده است! به ملايمت، درست، آرام، قرآنها را لگد مكنيد،
«* 46 موعظه صفحه 515 *»
تربتها را لگد مكنيد، جا به يكديگر بدهيد، جاي يكديگر را تنگ مكنيد تا متدين باشيد.
باري، سخن در ايام گذشته در فقره سوّم اين آيه بود كه خدا ميفرمايد يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية و به جهت اينكه جمعي به مسجد ميآيند كه پيشتر نميآمدند ـ فرصت نميكردند كه نمازي بكنند، جمع شوند بشنوند ـ از اين جهت يكپاره مقدمات گذشته را بايد بگويم. از اين جهت عرض كردم كه خداوند خلق خود را دو گونه آفريده: يك طبقه از آنها اهل وصولند و آنها كسانيند كه به مسأله ميرسند و رسيدهاند و يك طبقه از آنها اهل فصولند، از دور بايد استدلال براشان كرد و بايد با دليل و برهان مطلب را حاليشان كرد تا بفهمند. همهجاي عالم همينطور است يكي در يزد هست يزد را ميبيند، يكي در يزد نيست بايد با دليل و برهان حالي او كرد كه يزدي هست، قافله به آنجا ميرود و از آنجا ميآيند، تا بفهمد. حالا جميع امور عالم همينطور است حتي نور خداوند عالم هم همينطور است و او از همه اعلي است. پس جماعتي هستند كه به نور خداوند عالم رسيدهاند و نور خدا را درك ميكنند و ميبينند و جماعتي هستند كه به نور خداوند نرسيدهاند و بايد با دليل و برهان درك كنند. پس براي جماعت اول فرمود اللّه نور السموات و الارض پس آنها چشم باز كردهاند و در آسمان و زمين بجز خداوند چيزي نميبينند. عرض كردم پيشترها، كه نور چيزي است كه خود پيدا باشد و پيداكننده چيزهاي ديگر هم باشد. حالا ميفرمايد اللّه نور السموات و الارض يعني خداوند عالم خود پيداست و هرچه غير از او است كه پيدا شده به نور او پيدا شده. پس خداوند نور آسمان و زمين است به جهت اينكه خدا خودش پيدا و پيداكننده ماسوا است. پس چه كلام از اين دلالتش بيشتر؟ چه بياني از اين مناسبتر و بهتر كه خدا خودش فرموده و نور بر صاحب ديده مخفي نخواهد ماند.
و اما براي جماعت دويم مثل ميآورد خدا كه مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة مثَل نور خدا مانند مشكوتي است، مانند آن طاقي است كه در آن طاق چراغي است و آن چراغ در مردنگي است، و اينها را بطور اختصار عرض ميكنم
«* 46 موعظه صفحه 516 *»
چراكه مدتها بود قريب به يكسال كه اينها را شرح كردهام؛ حالا بطور اختصار عرض ميكنم كه پستاي سخن به دست بيايد. بعد از آن ميفرمايد الزجاجة كأنّها كوكب درّي آن مردنگي گويا كوكبي است درّي، ستارهاي است مانند درّ صاف و برّاق و با تلألؤ. و آن مردنگي را عرض كردم در يك معني مقام اميرالمؤمنين است صلواتاللّه و سلامه عليه و خداوند بنا گذارده در اين فقره كه فضائل علي بن ابيطالب را بيان كند و فرموده كه آن بلوري و آن شيشهاي كه بر روي آن چراغ گذارده شده كوكبي است درّي. كوكب به معني ستاره است، به معني نجم است خدا ميفرمايد بالنجم هم يهتدون به ستاره مردم هدايت مييابند، اين يعني چه به ستاره هدايت مييابند؟ هيچكس به ستاره نمازي، روزهاي، عبادتي ميفهمد؟ با اين ستاره كه بجز راهها را كه چاروادارها پيدا ميكنند كسي ديگر چيزي ديگر پيدا نميكند و خدا هم كه نفرموده راههاي اين صحراها را چاروادارها به ستارهها ميشناسند، پس معني اين چيست كه به ستاره هدايت مييابند؟ فرموده پيغمبر صلواتاللّه و سلامه عليه و آله مثل اصحابي كالنجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم مثل اصحاب من مثل ستارگان است بايّهم اقتديتم اهتديتم به هريك از آن ستارهها كه اقتدا كنيد هدايت مييابيد و خود آن بزرگوار در ميان ستارگان مانند آفتاب تابان است و معلوم است كه تا آفتاب هست ستارگان پنهانند چون آفتاب غروب كرد ستارگان اسباب هدايتند. همچنين مادام كه آفتاب نبوت طالع است اصحاب او را نمايشي نيست و اسباب هدايت نيستند لكن وقتي آفتاب غروب كرد ستارگان ظاهر ميشوند و آنها اسباب هدايت ميشوند. فرمودند اصحاب من چون ستارگانند به هريك اقتدا كنيد هدايت مييابيد، عرض كردند مَنْ اصحابُك؟ فرمود اهل بيتـي و كسي خيال نكند اين تأويلي است براي حديث و اهل بيتي كه صد و صدوپنجاه سال و دويست سال بعد از او آمدهاند چگونه اصحاب پيغمبر شدهاند، و اصحاب آنانند كه مصاحب كسياند و همراه كسياند. به ظاهر چنان مينمايد كه اصحاب همان صحابهايند كه دور پيغمبر بودند و اين تأويلي است كه اهلبيت اصحاب باشند، نه چنين است بلكه در حقيقت ائمه طاهرين:
«* 46 موعظه صفحه 517 *»
اصحابند بدليل اينكه سنّي و شيعه اتفاق دارند كه خداوند اول خلقي كه آفريد وجود پاك محمد9بود و خداوند او را به روايتي صدهزار دهر و به روايتي هزار هزار دهر قبل از موجودات آفريده و به اجماع جميع شيعيان اهلبيت پيغمبر از نور و از طينت پيغمبرند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة در زيارت ايشان ميخواني من شهادت ميدهم و اعتقاد من اين است كه نور و روح و طينت شما يكي است. پس در آن عالم بالا كه هنوز نه لوحي بود نه قلمي، نه عرشي بود نه كرسي، نه دنيايي نه آخرتي، نه ملكي و نه پيغمبري، اصحاب پيغمبر كه بودند در آنجا بجز آلمحمد: ؟ آنهايند كه مصاحب آن حضرتند در همهجا، در همه عالمها. و فرمود مثل اصحابي كالنجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم يعني همان اصحابي كه هزار هزار دهر قبل از موجودات بودهاند تا اين دنيا، آنها چگونه ميشود كه اصحاب نباشند؟ پس حقيقت اصحاب آنگونه اصحاب است كه هزار هزار دهر با او بودهاند نه اصحابي كه يكي ده سال با او بوده يكي هشت سال، يكي كمتر يكي بيشتر. و اگر دل مردم آرام بگيرد ميگويم عجالةً در حضرت امير و حسنين:تو را سخني نيست، پس اينها كه اصحابند و مانند نجوم، اگر اقتدا به اين سه كردي اطاعت باقي بر تو واجب ميشود. باري، ائمه طاهرين به منزله ستارگان هستند هرگاه كسي اقتدا به ايشان كرد نجات خواهد يافت. پس ميفرمايد الزجاجة كأنّها كوكب درّي آن مردنگي كه مقام ولايت است و نوع ولايت از آن مطلوب است مانند كوكبي است درّي، مانند ستارهاي است كه مانند درّ صاحب تلألؤ و صفاست.
بعد از آن خداوند در صدد اين برآمد كه آن چراغ روشناييش از چه پيدا شده، از چه درگرفته؟ ماده آن چراغ چهچيز است؟ روغن آن چراغ از كجا است؟ از اين چراغ كه فرموده، هر چراغي كه مقصود نيست. اين چراغ چراغ نبوت است، خواست بفرمايد اين چراغ از چه روشن شده و خدا ميخواهد فضائل پيغمبر را بفرمايد و كيفيت ايجاد پيغمبر را بيان بفرمايد پس ابتدا فرمود و ظاهر پيغمبر را بيان كرد، بعد از آن باطن پيغمبر را. پس اول ظاهر پيغمبر را فرمود كه يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية اين قرآن
«* 46 موعظه صفحه 518 *»
معمايي است كه بجز علماي آلمحمد كسي ديگر سر از آن بيرون نميآورد و نميتواند اين را درست بفهمد. نه خيال كنيد كه درس بدهند يا عربيداني ميفهمد اين قرآن را، حاشا، حيران ماندهاند مفسران، چيزي به گمان خود و به حسب ظاهر عربيت ميگويند و مطلقاً از معني قرآن اطلاعي ندارند. حالا در اينجا خدا مثل به چراغ زده لكن مقصود از چراغ پيغمبر است و خواسته اينطور معما بگويد. هيچ ميدانيد خدا چرا قرآن را معما كرده؟ سرّش اين است كه خداوند عالم جلّشأنه در علم سابق خود ميدانست كه بعد از پيغمبر9 حق ائمه را غصب ميكنند و ميدانست كه دشمنان عترت طاهره بعد از پيغمبر در صدد باطلكردن دين پيغمبرند و در صدد تحريف كتاب خدايند و همّشان ابطال آلمحمد است. خداوند چون اين را دانست در قرآن فضائلي چند براي عترت طاهره در ظاهر فرمود و در قرآن فضائلي چند براي عترت طاهره در باطن فرمود. آنچه را كه در ظاهر فرمود به جهت اين بود كه حجت بطور مطلق تمام شود. پس آياتي چند را بطور ظاهر گفت و آياتي چند را بطور معما، بعد از آنيكه پيغمبر از دنيا رفت حضرت امير در خانه نشست و بطوري كه خدا ميخواست جمع قرآن فرمود و آن را در گوشه رداي مبارك بست، تشريف برد به مسجد فرمود اين است كتاب خدا. آنها كه ميدانستند در قرآن چه افتضاحي براي منافقين است و چه فضائلي براي اميرالمؤمنين، به حضرت عرض كردند كه ما را حاجتي به كتاب تو نيست. فرمودند ديگر آن را نخواهيد ديد، گفتند نميخواهيم. برد و مخفي كرد و آنها در زمان ابيبكر متصدي جمع قرآن نشدند، هرچه به ابيبكر گفتند بيا جمع كن گفت كاري كه پيغمبر نكرده من نميكنم. قرآن هم جمع نشده بود، آيه آيه نازل ميشد، ده آيه ده آيه نازل ميشد، سوره سوره نازل ميشد و تا آخر عمر پيغمبر جمع نشد قرآن. اين اصحابي و ملازمين خدمتي كه بودند هركسي قدري از قرآن را حفظ داشت يا مينوشت يا نمينوشت، بسا آنكه آيهاي امروز نازل ميشد فردا آيه ديگر نازل ميشد، حضرت ميفرمودند اين آيه را بردارند و پيش و پس ميشد. پس در زمان پيغمبر جمع نشد، در زمان ابيبكر هم ابوبكر گفت من كاري كه پيغمبر نكرد نميكنم،
«* 46 موعظه صفحه 519 *»
اظهار تدين خواست بكند و مردم غافل از اينكه مكر ميكند! مقصود چيز ديگر بود، ابيبكر خيلي از عمر و عثمان در طور خودش محكمتر بود، گفت من جمع نميكنم مقصودش اين بود كه اين مردمي كه حفظ كردهاند قرآن را يا ميميرند يا در غزوات كشته ميشوند، اگر كسي يك تكه هم دارد توي خانه كمكم مندرس ميشود و دين و كتاب بكلي تمام ميشود. چون ميخواست بكلي دين را برطرف كند گفت من كاري كه پيغمبر نكرده نميكنم اسمش را اطاعت پيغمبر گذارد و جمع نكرد. مثل خيلي از كارهاي مردم اين زمان، كار خلاف شرع ميكنند و اسمش را اجاره ميگذارند صورتش را ميگويد صيغه خواندهام. ميگويد ضامن شدهاي از عهده بر آي. اصل ضمانت از دين است، حالا يك كلمه ديني روش ميگذارند از براي اينكه بتوانند محكمكاري بكنند اما باطنش خراب است. اجاره داده لكن خم شراب را، حالا ميگويد اجاره دادهام و مالالاجاره ميخواهم. بابا! آن اجاره كه خدا و پيغمبر قرار گذاردهاند اجاره مال حلال است و در معاملات اينگونه معاملات را سحت ميگويند. حالا او هم همينطور گفت من كاري كه پيغمبر نكرده نميكنم، من بدعت در دين نميگذارم. مردكه! راست است، بدعت نبايد گذاشت لكن اين بدعت نيست. خلاصه، قرآن را جمع نكرد.
بعد از آن در زمان عمر آمدند پيش عمر كه قرآن را جمع كند. چون در زمان عمر بسياري از اصحاب متفرق شدند، اغلب اين جنگها در زمان عمر شد، خيلي بلاد روم هند فرنگ، اينها همه در زمان عمر تسخير شد به معجز پيغمبر و سياست آن حضرت؛ از اين جهت اصحاب هم در بلاد متفرق بودند. قدري مردند، جمع كثيري كشته شدند كه از پيغمبر شنيده بودند و ضبط كرده بودند و پيغمبر از ميانه رفت و آن باقي هم كه متفرق شدند مردم وحشت كردند كه ديگر ديني باقي نماند، آمدند التماس كردند پيش عمر كه قرآن را جمع كن براي ما. عمر ديد كه مايه افتضاح است، بناش شد كه قرآن را جمع كند. زيد نامي را مباشر كرد به او گفت كه بنشين و قرآن را جمع كن و مناديش ندا كرد كه هركس هرچه از قرآن دارد بياورد. هركسي يك ورقي، يك صفحهاي ميآورد يا حفظش بود
«* 46 موعظه صفحه 520 *»
ميگفت. لكن كلك در آوردند، گفتند هركس هرچه از قرآن ميآورد دو شاهد عادل بايد شهادت بدهند كه اين از قرآن است. اصل صورت مسأله نامربوط است، كسي نگفت به اين احمق اي مردكه! اين قرآني است كه پيغمبر به اعجاز براي مردم آورد، تو ميگويي دو شاهد عادل بايد شهادت بدهند كه اين از قرآن است! هركس شاهد ميآورد قبول ميكردند، و اين را وسيله كرد كه هر جايي كه فضائل اميرالمؤمنين هست شاهدها را جرحشان بكند از اينجهت هرچه فضائل بود كه شهود شهادت دادند وا زدند و هرچه عيب دشمنان بود وا زدند و هرچه نفهميدند وا گذاردند. خدا چون اين را ميدانست قرآن را معما نازل كرد، همه آيات قرآن معما است.
حالا از جمله آنها يكي اين است كه فرموده مثَل نور خدا مانند آن طاقي است كه در آن طاق چراغي باشد كه بر آن چراغ مردنگي باشد. عرض كردم آن طاق وجود شيعيان است و در آن طاق مردنگي است كه ولايت ائمه طاهرين است و در آن مردنگي چراغي است كه نور نبوت باشد و در اندرون آن چراغ آتش پنهاني است كه نور توحيد خدا باشد. پس همان شيعه كه راه ميرود در روي زمين جامع جميع مراتب است، همان مشكوتي است كه در اندرون او نور ولايت است كه در اندرون آن مردنگي چراغ نبوت است كه به آتش توحيد درگرفته شده. شيعه كه در ميان مردم راه ميرود همينطور مثل نور خداست پس كأنّه خدا فرموده مثل نور خدا آن شيعه كاملي است كه داراي مرتبه توحيد و داراي مرتبه نبوت و داراي مرتبه ولايت است ولكن با وجود اين، همهكس ميداند كه آن طاق مردنگي نيست و آن مردنگي چراغ نيست و آن چراغ آتش پنهاني نيست. پس اين مثلي است كه خدا زده، عرض كردم تا همهكس بدانند كه شيعه اميرالمؤمنين امام نيست، پيغمبر نيست، خدا نيست ولكن نور اميرالمؤمنين در دل او است. نميبيني ولي اميرالمؤمنين است صاحب علم اميرالمؤمنين. همچنين در اندرون او علم نبوت است. آيا نشنيدهاي كه فرمودند سلمان دانست علم محمد و علي را و علم توحيد را. آن علم علي مردنگي است، و علم محمد آن چراغي است كه در اندرون مردنگي است و علم توحيد
«* 46 موعظه صفحه 521 *»
آن آتشي است كه در اندرون آن چراغ در گرفته. پس شيعه كه راه ميرود همينطور نماينده همه اين مراتب و داراي جميع اين مراتب است از اين جهت او مثل نور خداست اين است كه فرمود اتّقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه مؤمن با نور خدا نگاه ميكند اينطور نور خدا ميشود و مثل نور خداست در ميان مردم چون مثل نور خداست در ميان مردم جميع معاملات با او معاملات با خدا ميباشد. فرمود من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها خدا ميفرمايد هركس اذيت كند اولياي مرا چنان است كه او به جنگ من آمده و مرا به سوي محاربه ميخواند و اين نيست مگر به جهت اينكه همان وجود او كه در ميان مردم است آيت خداست و مثل نور خداست چنين مؤمني. حضرت عيسي فرمود جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته پس چنين كسي مثل نور خداست كه در ميانه راه ميرود پس گفتار آن كس گفتار خداست كردار آن كس كردار خداست، رفتار مؤمن رفتار خداست از اين جهت سرور او سرور خداست حزن او حزن خداست، مرض او مرض خداست، گرسنگي او گرسنگي خداست تشنگي او تشنگي خداست. از پيش خود عرض نميكنم فرمودند در حديث كه در روز قيامت بندهاي را ميآورند خدا ميفرمايد من از تو طعام خواستم به من ندادي. بنده عرض ميكند تو اجلّ از آني كه طعام بخواهي، ميفرمايد فلان بنده من از تو طعام خواست ندادي. بندهاي را ميآورند به او ميفرمايد من از تو آب خواستم چرا به من ندادي؟ عرض ميكند تو اجلّ از آني كه آب بخواهي، ميفرمايد فلان بنده من از تو آب خواست ندادي. بندهاي را ميآورند به او ميفرمايد من مريض شدم چرا عيادت من نكردي؟ عرض ميكند تو اجلّ از آني كه مريض شوي، ميفرمايد فلانبنده من مريض شد عيادت او نرفتي. پس معلوم شد كه مؤمن چون داراي اين مراتب شد خود او ميشود مَثل نور خدا در ميان مردم. پس محبت او محبت خدا ميشود بغض او بغض خدا ميشود. حالا كه چنين شد لازم نكرده كه خدا شده باشد. اين را دانسته باشيد كه از حالا تا آخر ماه خيلي از اينگونه حرفها ميآيد، اين در دست شما باشد ديگر هر روزه تكرار نميكنم. هرگز هيچ مخلوقي از پيغمبر آخرالزمان
«* 46 موعظه صفحه 522 *»
تا ادناي خلق، احدي به ذات خدا نميرسد، هيچكس خدا نميشود و آن جماعتي كه ميگويند از عبادت ميتوان خدا شد و ميگويند «از رياضت ميتوان اللّه شد» مذهب نصاري است، مذهب صوفيه است كه بولس اختراع كرده در ميان آنها و نصاري صوفي شدند و بعد از آن اسلام هم كه آوردند باز آن شبهههاي بولس در ذهنشان ماند و چون منصرف شدند از اميرالمؤمنين آن شبههها قوت گرفت و آن ادعاهاي خام را كردند كه مرشد خدا ميشود. گفتند «از رياضت ميتوان اللّه شد» و گفتند «انا اللّه بلا انا» و گفتند «ليس في جبّتي سوي اللّه» اصل اين شبهه از نصرانيان بود، بعد آمد در اسلام و در ميان سنّيان پهن شد، بعد به شيعيان هم سرايت كرد به جهت معاشرتي كه با آنها كردند و از اينگونه مزخرفات اين شيعيان هم گفتند والاّ بنده ذليل خاضع خاشع كه مالك نفع خود نيست، مالك ضرر خود نيست، مالك موت و حيات خود نيست نميتواند خدا بشود. هرچه رياضت بكشد بنده ذليل، خداي جليل نخواهد شد ولكن به جايي ميرسد كه مظهر نور خدا ميشود معاملات با او معاملات با خدا ميشود، دوستي با او دوستي خدا ميشود دشمني با او دشمني خدا ميشود، صله او صله خدا ميشود. فرمودند هركس كه نميتواند به زيارت ما اهل بيت بيايد، پول ندارد يا راه مغشوش است يا علاقه چندي دارد كه در قوهاش نيست زيارت امام حسين دلش ميخواهد و ممكنش نيست، عزم بكند كه به زيارت يكي از شيعيان صالح ما برود كه ميداند انقطاع بسوي ما دارد، بخصوصه به زيارت او برود هيچطور هم نميشود نه از براي غرضي بلكه خالصاً لوجه اللّه، محض زيارت خدا، محض زيارت آل محمد. فرمودند اگر زيارت كند برادر صالح خود را ثواب زيارت ما براي او نوشته ميشود. ثواب زيارت ايشان ميدانيد چيست؟ من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه مثل اينكه خدا ميفرمايد هركس به زيارت برادر مؤمن خود رود كه ايّاي زرت و ثوابك علي پس معلوم شد كه زيارت مؤمن زيارت خداست. و فرمود هركس از شما نميتواند صله و پيشكشي براي ما بياورد ـ يا اينكه راه دور است يا استطاعت آوردن ندارد ـ صله ببرد از براي يكي از برادران مؤمن خود للّه و فياللّه خالصاً
«* 46 موعظه صفحه 523 *»
لوجه اللّه ثواب صله ما در نامه عمل او نوشته ميشود. معلوم است صله ايشان هم صله خداست، دست خدا هستند صله را كه به دست ايشان دادي به دست خدا دادهاي و اين نيست مگر به جهت اينكه اين مؤمن پيدايي خداست در روي زمين، مؤمن ذكر اللّه است در روي زمين، مؤمن ذكر پيغمبر و ذكر آلمحمد است: . تعجب مكنيد همه دنيا همينطور بوده است و هست. يكتا روضهخواني بالاي منبر است، يكتا ياوري، سلطاني،([8]) سربازي آن گوشه مسجد نشسته، به محضي كه چشم اين روضهخوان به او افتاد، ميگويد خدايا تيغ پادشاه اسلام را برّان گردان. تا چشمش به اين سلطان افتاد ذكر سرتيپ را در اين ديد، ذكر ياور را در اين ديد، ذكر اميرتومان را در پيشاني اين ديد ذكر پادشاه را در پيشاني اين سلطان ديد، واقعاً ياد پادشاه ميآيد و به همين احترام پادشاه را داشته. حالا بگو ببينم شيعه كامل اميرالمؤمنين انقطاعش براي اميرالمؤمنين و پيغمبر و خدا كمتر است از انقطاع اين سلطان در نزد پادشاه؟ حاشا! اين براي ماهي ده تومان اين خدمت را ميكند و او خالصاً مخلصاً خدمت ميكند. در جَبهه اين عكس پادشاه و نام پادشاه پيداست، به محض ديدن اگر روضهخوان خواند نام پادشاه را چگونه در جبهه مؤمن نام خدا ثبت نباشد؟ نام پيغمبر و اميرالمؤمنين ثبت نباشد؟ فرمودند جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته لكن وقتي از ديدن مؤمن به ياد خدا ميافتي كه خدا را بشناسي. اگر تو نشناسي خدا را از ديدن او به ياد خدا نميافتي مثل اينكه ميروي توي كاروانسرا مردكه هندي را ميبيني و هيچ ياد عادلشاه هندي نميافتي، خبر نداري كه عادلشاهي هم هست نه هم ميداني سربازي دارد.
متأسفانه موعظه ناتمام است.
([1]) مأخوذ از سرياني به معني اصل، جوهر.
([2]) حشرهاي است سياهرنگ و بدبو، سوسك سياه.
([3]) حشرهاي است سياه و پردار بزرگتر از سوسكهاي خانگي، سرگين غلتان.
([4]) سنگ معدني سرخرنگ كه از آن جيوه و گوگرد استخراج ميكنند.
([5]) بيحسي و فاسدشدگي عضوي از اعضاي بدن.
([6]) آواز فروريختن ديوار و مثل آن.
([8]) اصطلاح نظامي زمان قاجار. صاحب منصبي كه صد تن سپاهي در زير فرمان وي بود. در عهد پهلوي اين عنوان بدل به «سروان» شد.