02-02 مواعظ – چهل و شش موعظه آقای کرمانی – چاپ – قسمت دوم

46 موعظه – قسمت دوم

 

از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني

اعلي الله مقامه

 

«* 46 موعظه صفحه 268 *»

«موعظه بيست‏وششم» پنجشنبه 25 رجب 1282

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند عالم مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء يعني خداوند عالم هدايت مي‏كند بسوي نور خود هركه را كه مي‏خواهد، هركس را كه مشيت الهي تعلق گرفت و خواست او را هدايت كند، مي‏كند.

از براي شرح بعضي از معني‏هاي اين فقره مقدمه‏اي عرض كردم كه حاصلش اين بود كه انسان بايستي توحيد افعال را معتقد باشد، يعني بداند كه در ملك خدا جز خدا خالقي نيست، جز خدا رازقي نيست، جز خدا حيات دهنده‏اي نيست، ميراننده‏اي نيست، حركت دهنده چيزي از جاي خود نيست مگر خداوند عالم جل شأنه، كسي ديگر جز خدا چيزي را از عدم به وجود نمي‏آورد و خداوند عالم يگانه است در اين امر و در مشيت و در اراده خود و از جمله كارها يكي هدايت است و بجز خداوند عالم جل شأنه احدي از آحاد كسي را نمي‏تواند هدايت بكند، هيچ‏كس كسي را هدايت

 

«* 46 موعظه صفحه 269 *»

نمي‏تواند بكند مگر خداوند عالم.

و هدايت دو معني دارد به ظاهر و در حقيقت يك معني دارد. يك معني از دو معني آنكه راه را نشان تو بدهند و بگويند اين راه، راه كربلا است. اين يك معني هدايت است و اين هدايتي ناقص است، همين‏قدر تو را هدايت كرده‏اند به راه راست. و هدايت كامل‏تر آن است كه در راه به همراهي تو قدم به قدم منزل به منزل بيايند تا تو را به مقصد برسانند و بگويند آن كربلائي كه تو طالب بودي، اين كربلا است؛ اين هدايت هدايتي كامل‏تر و بالغ‏تر است.

همچنين در راه خداوند عالم دو هدايت است: يكي هدايت بسوي راه است ولي تو را به مقصد نمي‏رسانند و همين راه را نشان تو مي‏دهند، ديگر هرچه همت تو بكند. و يك هدايت آن است كه به همراهي تو منزل به منزل و گام به گام مي‏آيند تا تو را به مقصد برسانند و اين هدايت هدايت كامل‏تر است به جهت آنكه هرگاه در راه قطاع الطريق بيايد يا حادثه‏اي حاصل بشود، يا اينكه ضعفي براي تو حاصل بشود، يا اينكه شيطاني گمراه كننده در برابر تو بيايد، اين هاديي كه به همراه تو است گام به گام از تو دفع مي‏كند اينها را و تو را مي‏رساند به منزل. اگر خسته شدي زير بازوي تو را مي‏گيرد، اگر گاهي براي تو كاري مشكل شد آسان مي‏كند، قاطع طريقي آمد از تو دفع مي‏كند، مثلاً اگر شيطاني بيايد و كوره راهي از يمين و يسار نشان تو بدهد كه تو را گمراه كند آن هادي كه به همراه تو است و قدم به قدم با تو مي‏آيد نمي‏گذارد تو به طرف راست و چپ بروي. پس معلوم است اين هدايت هدايتي كامل‏تر است و تو را به سرمنزل مقصود مي‏رساند.

حالا چون خداوند عالم كامل است و كارهاي او هم كامل و نقصان در مشيت و اراده او نيست، بايستي هدايتهاي خدا هم به طور كامل باشد و همه گونه هدايتي هم كرده باشد. پس هم راهنمائي كرده باشد سالكان را بسوي راه و هم طالبان مقصد را به مقصد رسانيده باشد، بايستي همه اقسام هدايت را بعمل آورده باشد و بعمل آورده

 

«* 46 موعظه صفحه 270 *»

است و كوتاهي نكرده. و تو مي‏داني كه خداوند عالم از رتبه ذات خود فرود نمي‏آيد در ميان بندگان كه شكلي براي خود بگيرد و در ميان آنها راه رود و گمراهان را هدايت كند كه اين راه است، همچو چيزي در هيچ عصري نشده و نخواهد شد. و تو مي‏داني كه بندگان را هم آن قابليت نيست كه همه پيغمبر باشند و بتوانند بي‏واسطه از خدا چيزي بگيرند. پس در حكمت واجب شد كه خداوند عالم در ميان خلق هادياني بيافريند كه آن هاديان هدايتشان هدايت خدا باشد چنانكه در ساير چيزها. آيا نمي‏بيني پيغمبر را كه قولش قول خدا است حكمش حكم خدا است، طاعتش طاعت خدا است معصيتش معصيت خدا است، هرچه با او بكني با خدا كرده‏اي. پس خداوند در ميان بندگان بندگاني آفريد و ايشان را هاديان خلق قرار داد و هدايت ايشان هدايت خدا است، آنچه ايشان مردم را هدايت كنند خدا هدايت كرده است وحده لا شريك له. علمشان از خدا است قدرتشان از خدا است، نطقشان از خدا است، آنچه دارند از خدا است، جانشان و تنشان همه از خدا است.پس خدا هدايت كرده، هيچ‏كس با خدا شريك نيست در هدايت. خدا هدايت كرده لكن با اسباب. براي هر كاري خدا اسبابي آفريده و اين اشخاص را سبب هدايت آفريده حالا نبايد كبركرد(ظ) از اين اسباب. آخر فكر كن ببين غير از اين مي‏شود؟ هيچ كاري بي‏فكر بانجام نمي‏رسد. دو تومان معامله را تا فكر نكني نمي‏شود از هم ببري، چطور شد كه در راه آخرت از روز تولد تا آخر عمرت ابداً فكر نمي‏كني كه من از كجا آمده‏ام، به كجا مي‏روم؟ مرا براي چه آفريده‏اند؟ فايده خلقت من چه چيز است؟ انسان دنيائي را كه چشم او مي‏بيند اگر در او فكر نكند صاحب مال نمي‏شود، چگونه راه آخرتي كه از ديده‏هاي مردم پنهان است، از عقلهاي مردم پنهان است چگونه مي‏توان بي‏فكر درست شود؟ بيائيد يك خورده غيرت داشته باشيم، فكر كنيد كه آيا مي‏شود ما بياييم در دنيا شصت سال هفتاد سال عمر كنيم، روي زمين خدا راه برويم و يك ساعت فكر نكنيم كه خدا ما را براي چه آفريده است؟ براي همين آفريده كه بخوريم و تغوّط بكنيم؟ اين آسمان و زمين و اين آفتاب و ماه و ستارگان

 

«* 46 موعظه صفحه 271 *»

همه براي همين است كه تولد شوند و مدتي بخورند و تغوّط كنند و آخرش بميرند و خاك شوند؟ حاشا و كلاّ. اندكي فكر كنيد در حال خود، شما را براي عبادت آفريده‏اند، خدا در كتاب خود مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس خداوند عالم شما را براي بندگي آفريده ولكن اهل اين زمان اين‏قدر دور افتاده‏اند از دين و از خداوند عالم كه مطلقاً اين حرفها به گوششان فرو نمي‏رود، هرچه داد بكنم ثمري نميكند، باز بمحضي كه از مسجد بيرون رفتند ديگر كجا ديني باقي مي‏ماند، كي فكر دين مي‏افتد؟ به طوري است كه كأنّه ايشان را خدائي نبوده و نيست، كأنّه ايشان خود بخود مثل گياهي روئيده‏اند و چندي بايد زيست كنند و بخشكند و تمام شوند.

پس اندكي بيائيد فكر كنيد و اگر شما فكر نكنيد كي فكر بكند؟ فرنگي بيايد فكر دين كند؟ يهودي بيايد فكر دين كند؟ مجوسي فكر دين بكند؟ بيايند سنّي‏ها فكر دين بكنند؟ نه والله، شما بايد فكر دين كنيد، اگر در روي زمين شما فكر دين نباشيد احدي ديگر فكر دين نخواهد بود. پس شما اولائيد به اينكه فكر كنيد كه خدا شما را براي چه آفريده؛ و خداوند عالم شما را براي عبادت آفريده است. حالا تدبر كن آيا رسوم بندگي را وقتي از شكم مادر بيرون آمدي مي‏دانستي؟ نمي‏دانستي. علم عبادت خدا را به همراه خود از شكم مادر بيرون نياورده بودي و از خوردن شير، علم عبادت و رسوم بندگي براي تو حاصل نشد تا اينكه به راه افتادي و در هر گوشه‏اي بول مي‏كردي و خود را نجس مي‏كردي، باز از اين هم علم بندگي حاصل نشد براي تو. از اين هم بزرگتر شدي و با همسران خود جنگ مي‏كردي و فحش مي‏دادي و همديگر را مي‏زديد، به اين هم كه علم بندگي حاصل نشد. قوم ديگري هستند كه تا يك خورده بچه بزرگ شد او را مي‏برند سر گودال شالبافي، به اين هم كه علم عبادت و بندگي حاصل نشد. قوم ديگر تا بچه بزرگ شد او را مي‏برند بازار يا پشت دكان بزازي يا قنادي يا بقالي يا كسبي ديگر، به اينها هم كه علم بندگي

 

«* 46 موعظه صفحه 272 *»

براي كسي حاصل نمي‏شود. قومي ديگر تا اندكي بزرگ شد پشت سر گاو و خر سر صحرا و زراعت مي‏روند، به اين هم كه علم بندگي براي كسي حاصل نمي‏شود. قومي ديگر مي‏روند نوكر مي‏شوند، به اين هم كه علم بندگي حاصل نشد. هر كسي پي زندگي خود مي‏رود و هركه هم از پي هر كاري كه رفت در همان كار بزرگ مي‏شود و خبر از كاري ديگر ندارد. پس از اين چيزها و از رسم زندگي دنيا، علم دين و عبادت براي كسي حاصل نمي‏شود.

پس خداوند عالم براي خلق هادياني آفريده و اينهايند صاحبان دين و صاحبان معرفت و يقين و بندگي، به جهت آنكه ساير مردم را جاهلان آفريده و رسم بندگي نمي‏دانند و براي بندگي هم خلق شده‏اند، چكار بكنند؟ آيا معالجه‏اي غير از اين دارد كه خدا هاديان بيافريند؟ بعد از آنيكه گرسنگان آفريد معالجه براي آنها بجز آفريدن طعام نيست، بعد از آنيكه تشنگان آفريد معالجه بجز آفريدن آب نيست، مريضان كه آفريد دواها آفريد و طبيبان آفريد كه معالجه كنند. همچنين خداوند جاهلان كه آفريد محتاجند به عالمان، پس از اين جهت عالماني چند آفريد كه اگر آن جاهلان رجوع به عالمان نكنند جاهلانه حركت مي‏كنند و چون جاهلانه حركت مي‏كنند عالم را فاسد مي‏كنند و چون عالم را فاسد كنند خلقت لغو و عبث خواهد شد و خداي حكيم لغو و عبث از او سرنمي‏زند.

پس خداوند عالم عالماني آفريد و بر جاهلان واجب كرد كه رجوع به آن عالمان كنند و بر گرد ايشان بروند و از ايشان علم عبادت و بندگي را بياموزند و در جميع كارهاي خود از ايشان مشورت كنند، جميع حلال و حرام شرعي مشورت است، هرچه براي تو رو مي‏دهد مي‏روي مي‏پرسي همچو قضيه‏اي براي من رو داده است چه بكنم؟ مي‏گويد چه بكن. فلان چيز را بخورم يا نخورم؟ مي‏فرمايد يا بخور يا مخور. فلان راه را بروم يا نروم؟ يا مي‏فرمايد برو يا مي‏فرمايد مرو و هكذا جميع امر دين مشورت از عالم است و امرهم شوري بينهم يعني در هر مسأله كه درمي‏مانند مسألت از علما مي‏كنند، مسألت از انبيا مي‏كنند، آنچه آنها به ايشان مي‏گويند عمل مي‏كنند. پس جاهلان بايد مشورت از هاديان كنند خداوند هادياني آفريد كه اگر خودت انصاف دهي مي‏بيني بايد

 

«* 46 موعظه صفحه 273 *»

پيروي آنها را بكني أفمن يهدي الي الحق احق ان يتبع امّن لايهدّي الاّ ان‏يهدي؟ انصاف بده كه پيروي جاهلان بايد كرد يا پيروي هاديان؟ معلوم است پيروي هاديان بايد كرد. فكر كن ببين آيا نه اين است كه كل عالَم تاريك است مگر آنجائي كه نور است، كل عالم خشك است مگر آنجائي كه رطوبت هست، حالا همچنين جميع عالم جهل است مگر آنجائي كه علم هست و معلوم است علم پيدا نمي‏شود مگر در نزد عالِم. پس جميع عالم جهل است مگر آنجائي كه عالم است، هركس آنجا است او مي‏تواند علم پيدا كند و از جهل نجات يابد، جميع حركات جهال فساد عالم در آن است و بعد از مشورت از عالم و به آن‏طور حركت كردن، صلاح عالم در آن است.

پس خداوند دو گونه علما قرار داده: يك گونه علما قرار داده براي راهنمائي، اينگونه علما علماي شريعتند كه به شما مي‏نمايانند كه راه خدا اين است كه ظلم نكني، دروغ نگوئي، مال مردم را نخوري و هكذا راه خدا اين است. راه را به تو مي‏نمايانند و راست و درست هم مي‏گويند ولكن به همراه تو نمي‏آيند و بسا آنكه خودشان هم به اين راه نمي‏روند مثل كسي كه راه يزد را نشان تو مي‏دهد كه از اينجا مي‏روي باغين و از باغين مي‏روي كبوترخان و هكذا يكي يكي منزل به منزل را مي‏گويد تا آخر، و خودش همراه تو نمي‏آيد.حالا چه بسيار كسي كه مي‏گويد غيبت بد است خودش غيبت مي‏كند، خودش دروغ مي‏گويد و هكذا هر معصيتي كه تو را نهي از آن مي‏كند خودش مرتكب مي‏شود. اين جماعت راه نشان آدم مي‏دهند و بهمراهي او نمي‏آيند و به مقصد نمي‏رسانند. اما خداوند علمائي ديگر آفريده كه ازبس عزيز داشته ايشان را آنها را از نظرها پنهان كرده است بجز از آحاد ناس و ازبس ايشان را عزيز و محترم داشته نخواسته كه در دست مردم گرفتار باشند و ايشان را سر زبانها نينداخته، آنهايند كه بهمراه تو مي‏آيند و قدم به قدم اطلاع دارند، هرجا چاهي باشد به تو مي‏گويند، اگر قاطع طريقي آمد آن را از تو دفع مي‏كنند، شبهه‏اي براي تو بياورند رفع مي‏كنند، اگر راهي از دست چپ يا راست جدا شد تو را خبر مي‏كنند، در عرض راه انيس تواند و تو را از تنهائي

 

«* 46 موعظه صفحه 274 *»

ايمن مي‏دارند تا اينكه تو را مي‏رسانند مثلاً تا به يزد و كار اين شخص همين است. اين را به مقصد رسانيده برمي‏گردد يكي ديگر را مي‏آورد به مقصد مي‏رساند، برمي‏گردد و ديگري را مي‏آورد و به مقصد مي‏رساند، آن را رسانيد ديگري را، لازال خدمت او همين است و تو مي‏داني كه اگر انسان هادي نداشته باشد از براي او ضلالتها و شبهه‏ها آن‏قدر مي‏آيد كه يك وجب راه را نمي‏تواند برود، آخر نمي‏خواهد چيزي………. شما حواس ظاهر خود را كه داريد، گوشتان كه مي‏شنود، چشمتان مي‏بيند، صحيح و سالم هستيد و تجربه‏ها كرده‏ايد باوجود اين اگر بخواهيد بدون هادي، يكه و تنها برويد به كربلا در قوه شما نيست. پس چگونه راه آخرت را كه هرگز نرفته‏ايد و تجربه در آن نكرده‏ايد بدون هادي مي‏توان رفت؟ و خداوند اين خلق را چگونه مهمل مي‏گذارد و حال آنكه مي‏گويد يهدي الله لنوره من يشاء خلق را آن وقت بر خدا حجت است كه ما را خلق كردي و ما را هدايت نكردي، ما از اين جهت نيامديم، تو بايستي هادي قرار بدهي، بدرقه راهي بهمراهي ما كني تا ما بيائيم. حالا خدا همچنين كرده است، بدرقه راه قرار داده و آن هاديان پيغمبرانند صلوات‏الله عليهم. آنها را بسوي خلق فرستاده كه آنها همراهي مي‏كنند و بهمراهي خلق مي‏آيند و دفع شبهات و شكوك از مردم مي‏كنند و مردم را به اصل مقصد و به نهايت قرب جوار خدا و به جنت مي‏رسانند. بلكه اگر بفهمي و بداني خود انبياء مقصدند و اگر بفهمي و بداني اوصياء راه بسوي مقصدند و از اين قرار علماي شيعه هاديان بسوي راهند و آن راهبران و رهبران بهمراهي تو مي‏آيند و تو را به مقصد مي‏رسانند و همه مقصد همين است. مگر تو مقصودي غير از اين مي‏تواني داشت؟ همه مقصد و مقصود قرب جوار محمد9 است، مگر قربي براي كسي غير از قرب محمد9 هست؟ نعمتي و لذتي و كمالي و جمالي براي كسي بالاتر از اين حاصل مي‏شود كه به مشاهده جمال محمد9 در روز قيامت و جنت فائز شوند و به همصحبتي ايشان برسند و به قرب جوار ايشان مكرّم شوند؟ همين است مقصد و مقصدي بالاتر از اين نيست. پس پيغمبر9 مقصد است و مردم را خدا به قرب پيغمبر

 

«* 46 موعظه صفحه 275 *»

خوانده است به جهت آنكه خدا در جائي ننشسته كه مردم تا آنجا كه رفتند به او نزديك شوند، بلكه نزديكي پيغمبر نزديكي به خدا است و راه بسوي پيغمبر كه مقصد اصلي است و همان قرب جوار خدا است،اين راه اميرالمؤمنين و ائمه طاهرينند سلام‏الله عليهم اجمعين و چون راه بسوي پيغمبرند راه بسوي خدايند. پس هركس در راه ولايت ايشان سلوك كرد ايشان در همه جا ناصر و معين و حافظ او خواهند بود و او را مي‏رسانند به مقصد، يعني او را مي‏رسانند به محمد9. و چون راه بسوي پيغمبر ائمه هستند ، هاديان بسوي آن راه علماي شيعه هستند كه به مردم مي‏شناسانند محمد و آل‏محمد را سلام‏الله عليهم اجمعين و دين ايشان را و فضائل ايشان را به مردم خبر مي‏دهند و به مردم مي‏شناسانند مقامات آل محمّد: راو چون مردم را به آن مقامات رسانيدند آن‏وقت آل‏محمد:مردم را مي‏برند تا به جوار قرب محمد بن عبدالله9فائز نمايند و هركس به جوار پيغمبر فائز شد به جوار خداوند عالم فائز شده است. در بهشت خداوند انواع نعمتها و لذتها را آفريده ولكن چون خلق خدا درجات دارند لذتهاي بهشت هم درجات دارد. در همين جا تجربه كرده‏اي، يك كسي هست كه همين كه نان و كشكي و سيري و تربي خورد همه نعمت و لذت را همين مي‏داند و اگر براي او يك مسأله علمي بگوئي، يا براي او يك فضيلتي بگوئي مطلقاً لذتي نمي‏برد. براي او اين حرفها مثل سفال خوردن است لكن از آن نان و كشك لذتي مي‏برد، تكه‏ها مي‏گيرد همسر كلّه گربه و حظّي مي‏كند. اما قومي ديگر هستند كه هرگاه مشغول مطالعه علمي باشند و فضلي از فضائل آل‏محمد: را بفهمند اگر لذيذترين طعامهاي دنيا را به ايشان بخوراني، اگر جميل‏ترين زنان عالم را براي ايشان مهيا كني، دولت جميع روي زمين را به ايشان بدهي مساوي آن لذتي كه از فهم يك فضيلت از فضائل آل‏محمد را، يا يك مسأله علمي مي‏برند، براي ايشان نخواهد شد. سلطنت عالم را اگر به عالِم بدهند كه تو از سر اين لذت بگذر نخواهد گذشت و قبول نخواهد كرد. حالا كسي كه اين ذائقه را ندارد چطور مي‏توان حالي او كرد كه اگر جميع روي زمين را در يك حقه كنند و به

 

«* 46 موعظه صفحه 276 *»

كسي دهند كه از سر علم خود بگذر، نخواهد گذشت، ذائقه‏اش را ندارد، نمي‏فهمد. اهل دنيا آن لذت دنيا را برده‏اند و پادشاهان از آن لذت آگاهند، دست از آن برنمي‏دارند.

مثَل ظاهري عرض كنم، يك كسي عاشق است به يك كسي، اگر تمام دنيا را به اين عاشق بدهند، جميع آنها لذتش همسر يك نظر به معشوق نيست. همان يك نظر كردن به معشوق از سلطنت روي زمين براي او خوشتر است، جميع روي زمين را فداي يك نظر كردن به معشوقش مي‏كند، فداي يك تبسم معشوق مي‏كند. همچنين مؤمنين در جنت مختلفند، بلي بعضي از مؤمنين هستند كه آنها را در جنت هلوشان مي‏دهند، خربزه‏شان مي‏دهند، انارشان مي‏دهند، خرماشان مي‏دهند ولكن جماعتي هستند در جنت كه مطلقاً از مأكولات جنت حظ نمي‏كنند، لذت نمي‏برند بجز از صحبت اخوان كه با يكديگر همگي مشغول صحبت هستند اخواناً علي سرر متقابلين از فضائل آل‏محمد براي يكديگر مي‏گويند هي اينها را مي‏گويند و لذت مي‏برند و غش مي‏كنند. حالا براي ايشان هزار حورالعين باشد، اينها به حورالعين ابداً نگاه نمي‏كنند. چنانكه حديث است كه قومي در قيامت در مجلس پيغمبر نشسته‏اند، حوريان از غرفات خود آنها را صدا مي‏زنند كه بيائيد بسوي ما، ما مشتاق شمائيم، مي‏گويند ما مجاورت پيغمبر را عوض نمي‏كنيم به رؤيت شما ، ما همين جا خوشترمان است. همچنين جماعتي هستند در بهشت كه از خربزه و هندوانه بهشت حظ نمي‏كنند. در همين جا هم مي‏توان اين را مشاهده كرد، وقتي كه دو برادر جاني كنار هم نشسته‏اند و هر دو از صحبتها و رموز يكديگر مطلع مي‏شوند لذتشان و حظشان در همين است، قومي ديگر را مي‏بيني لذتشان در علوم و الهامات است، همين است كه يك گوشه بنشينند و تفكر در مقامات آل‏محمد: كنند، تفكر در توحيد كنند و مشاهده انوار خدا و اسماء و صفات خدا را كنند. لذت اينها همين است و ديگر به غيري نمي‏پردازند. الجنة اسفلها اكل و شرب و اعلاها علم همان قصور او است و حور او و

 

«* 46 موعظه صفحه 277 *»

همان انهار و اشجار او است. كمال تنعّم او در همين است كه گوشه‏اي بنشيند و تفكر كند در خلق خدا. اگر تمام دنيا را به او بدهند كه از اين حالت دست بردارد، نمي‏گذرداز آن حالت . جماعتي ديگر هستند كه آنها اهل مشاهده و حضورند و آنها كمال لذتشان در حضور محمد و آل‏محمد: بودن است. دائم ايستاده‏اند و متوجه ايشانند، نظر از ايشان برنمي‏دارند ابداً و نقص مي‏دانند كه نظر از روي محمد بردارند و بر هلو نظر بيندازند و نقص هم هست واقعاً كه شخص از گوش دادن كلام محمدي9 كه كلام خدا است دست بردارد و به تغنّي‏هاي بلبلهاي بهشتي راضي شود. كسي كه گوش بدهد به صداي بلبلهاي بهشت و گوش از كلام محمدي بردارد بعينه مثل اين است كه كسي گوش از آواز خوب بردارد و گوش به صداي الاغ بدهد.

پس در بهشت جماعتي هستند كه نهايت لذت ايشان اين است كه در حضور محمد و آل‏محمد: بايستند و محو جمال ايشان شوند، نه خود ببينند و نه جنتي و نه حورالعيني و نه قصوري، نبينند مگر محمد را9 و اين اعظم نعمتهاي بهشت است. ولكن من چه مي‏گويم و شما چه مي‏شنويد ! اين است كه خدا مي‏فرمايد وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة رخساره‏هائي است شاداب و خرّم كه بسوي خدا نظر مي‏كنند. آيا نمي‏داني به خدا چطور نظر مي‏كنند؟ پيغمبر مي‏فرمايد من رآني فقد رأي الحق هركه مرا ببيند خدا را ديده. من زار الحسين بكربلا كان كمن زار الله في عرشه اصل زيارت يعني ديدني، پس هركس ديدني حسين بكند ديدني خدا كرده. هر وقت خواستيد به ديدني خدا برويد به ديدني حسين برويد، همچنين وصول به محمد9وصول به قرب خدا است و وصول به خدا است. پس مقصد كل كائنات و مقصد از جميع هدايتها محمد است9. رسيدن به آن مقام است كه به مشاهده محمد برسد و نظر به ايشان بكند و جان همان‏جا به ايشان بدهد و محو بشود.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 278 *»

«موعظه بيست‏وهفتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

سخن در اين فقره بود كه خداوند عالم جل شأنه مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء و سخن در معني هدايت بود و بعضي از معاني هدايت عرض شد و تتمه آن كلام اين است كه خداوند عالم جلّ شأنه يگانه است و يگانگي مخصوص خداوند عالم است جل شأنه و آن خداي يگانه بي‏نياز است از ماسواي خود و بي‏نيازي مخصوص ذات مقدس او است و هيچ‏كس جز خدا غني و بي‏نياز نيست، جز خدا كسي يگانه نيست. يگانگي از غنا برمي‏خيزد، آن كساني كه به خود اضافه مي‏كنند غير را، احتياج به كسي دارند اگر كسي غني شد احتياج به ضم ضميمه ندارد.

پس خداوند يگانه‏اي است بي‏نياز كه احتياج به احدي از آحاد ندارد و هركس غير از خدا است فقير است و احتياج به ديگري دارد و احتياج به اين دارد كه يكي ديگر را به او بچسبانند. جميع ماسواي او محتاج به او هستند حتي وجود مبارك محمد9زيرا كه به او فرمود لولا علي لماخلقتك اگر علي نبود تو را خلق نمي‏كردم به جهت آنكه

 

«* 46 موعظه صفحه 279 *»

تو بي علي ناقص هستي و من خلق ناقص نمي‏كردم. وجود مبارك محمد محتاج به وجود علي است و وجود علي محتاج به وجود مبارك محمد صلي‏الله عليهما و آلهما. پس چون غير خدا هستند محتاجند، پس وقتي كه اينها بي‏نياز نباشند چه خواهد بود گمان تو در ساير پيغمبران، در ساير بني‏آدم و در ساير مخلوقات؟ پس هيچ‏كس نمي‏تواند يگانه باشد و هيچ‏كس يگانه نمي‏تواند زيست كند. خداوند طبيعت بني‏آدم را به طوري آفريده كه بايستي جمعي از ايشان بر گرد هم باشند تا اينكه بعضي از ايشان رفع حاجت بعضي را بكنند. تو محتاجي به گندم، آيا تو خودت زراعت مي‏كني؟ حالا بخواهي خودت بكني، زراعت محتاج است به چوبها، چوبها محتاجند به نجار، نجاري آهنها مي‏خواهد براي اسباب، آيا تو خودت آهنش را مي‏آوري؟ تاجر مي‏خواهد، حيوان مي‏خواهد ، جميع اينها محتاجند به نان، به لباس، آهن آوردن. آهن در معدن است، آيا معدنكاري را هم خودت مي‏كني؟ حالا خودت كردي آوردنش محتاج به كشتي‏ها است، آيا كشتي را خودت به تنهائي مي‏تواني بسازي؟ چگونه كشتي را مي‏سازي؟ پس هرگز به تنهائي نمي‏تواني همه كارهاي خودت را بكني. پس تو يك نفري و نمي‏تواني از عهده يك لقمه نان خود برآئي و حاجات تو بسيار است. پس خدا مردم را شهري طبيعت آفريده تا حاجات يكديگر را به يكديگر بگذرانند، يكي براي همه نان بپزد، يكي براي همه آهنگري كند، يكي براي همه كفشدوزي كند، از اين جهت بني‏آدم جميعشان بهم بسته‏اند و همه عمله يكديگرند. هرچه عمله زياد شد نان بيشتر مي‏خواهند، هرچه نان بيشتر ضرور شد زراعت بيشتر مي‏خواهد، زراعت كننده بيشتر مي‏خواهد. ديگر اينها همه اسبابهاشان به نجاري بند است، نجاري بيشتر ضرور شد آهنگري بيشتر ضرور مي‏شود، عمله و اكره بيشتر مي‏خواهد، باز حاجات زيادتر مي‏شود آن‏وقت همه اينها نان مي‏خواهند، باز نان زراعت مي‏خواهد به همان‏طور تا اينكه به اينطور اين دنيا معمور شده. پس ببين چگونه مردم محتاجند بعضيشان به بعضي. همچنين جميع روي زمين محتاجند به آسمان و ستارگان. فكر كن ببين اگر يك

 

«* 46 موعظه صفحه 280 *»

روز آفتاب برنيايد چه خواهد شد؟ در زمستان دو ساعت آفتاب زودتر غروب مي‏كند ببين چه مي‏شود ! آبها يخ مي‏كند، زمينها مي‏بندد. اگر دو روز در نيايد جميع آبها مي‏بندد جميع حيوانات تلف مي‏شوند و مي‏ميرند. همچنين جميع عالم محتاجند به يكديگر، زمين به آسمان آسمان به زمين، دنيا به آخرت آخرت به دنيا، همه بهم محتاجند. بي‏نياز خودِ خدا است و بس، او احتياج به هيچ‏كس ندارد.

باري، مقصودم اين بود كه يگانگي و بي‏نيازي مخصوص خدا است، هركس در هر كار كه يگانگي پيشه كرد هلاك شد، يگانگي و بي‏نيازي مخصوص ذات پاك خدا است. پس مردم بايد با هم آميخته باشند، بهم پيوسته باشند، اخوت داشته باشند و اگر چنين شدند دشمني نمي‏تواند بر آنها غلبه كند لكن وقتي يك يك شدند و هريك هريك جدا از پي كار خود رفتند از پي دشمني مي‏رسد و يك يك را هلاك مي‏كند به جهت آنكه اين يك كه تك است او را هلاك مي‏كند، آن يكي هم كه تك است او را هم هلاك مي‏كند ولكن وقتي مردم دست به دست هم بدهند و همه بهم بند باشند دشمن دستي بر سر آنها نخواهد داشت. پيغمبر قرار داد كه المسلمون يد واحدة مسلمانان همه يك دستند يعني چنانكه اگر دست را بلند كردي همه انگشتان همراه دست بلند مي‏شوند، اگر به زير آوردي همه همراه دست به زير مي‏آيند همچنين بايد مسلمانان همه يكي باشند، همه همراه باشند، از هم جدا نشوند. مردم اگر به اين حكم عمل كنند روي زمين همه امن و امان مي‏شود، همه آسوده خواهند شد. پس جميع مردم بايد مثل انگشتان باشند، جميع مسلمين بايد يك دست باشند، يك قول و يك حركت داشته باشند. اگر چنين كردند بر جميع اعادي دين غلبه خواهند كرد و اگر غير از اين كردند ادني دشمني بر ايشان غلبه خواهد كرد. لكن شيطان بيدار است و مردم خواب، مي‏داند چه كند، آمده در ميان مردم شقاق و نفاق انداخته اگرچه مجتمع مي‏شوند مردم در يك شهر و در يك محله، در يك خانه، لكن مجتمعند به بدنها و متفرقند به روحها از اين است كه دشمنان دين بر ايشان غلبه مي‏كنند، بلادشان را مي‏گيرند.

 

«* 46 موعظه صفحه 281 *»

خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه هر كه يگانگي پيشه كند فرمودند الواحد شيطان يك نفر لامحاله گمراه خواهد شد اين است كه هركس سفر كند يگانه ملعون است. مي‏فرمايند در حديث ملعون من سافر وحده ملعون من نام في بيته وحده ملعون من اكل زاده وحده ملعون است كسي كه تنها سفر كند، ملعون است كسي كه تنها در اتاق خود بخوابد، ملعون است كسي كه توشه خود را تنها بخورد. آيا هيچ باطن اين حديث را فهميدي؟ مي‏فرمايد ملعون است هركه تنها سفر كند به جهت آنكه در سفر ظاهر اگر تنها بروي گمراه مي‏شوي و دزد و غول بر تو غلبه مي‏كند و هلاك مي‏شوي باوجود آنكه تو در ظاهر اين راه ظاهر را پيموده‏اي لكن راه باطن و آخرت كه هرگز نپيموده‏اي و دشمنان آن راه صدهزار مرتبه بيشترند از دشمنان ظاهر آن‏قدر كه خداوند انسان آفريده به عدد هريك از انسانها تقريباً ده برابر جن آفريده، به قدر جن و انس تقريباً ده برابر حيوانات آفريده و بقدر حيوان و جن و انس تقريباً ده برابر حيوانات آبي آفريده و به قدر حيوانات آبي و جن و انس ده برابر حيوانات زميني آفريده و به قدر جن و انس و حيوانات آبي و زميني ده برابر حيوانات در هوا آفريده و به قدر همه اينها ده برابر گياه آفريده و به قدر همه اينها ده برابر جمادات آفريده و به قدر همه اينها كه شمردم ده برابر ملائكه در زمينند و به قدر همه اينها ده برابر ملائكه در آسمان اولند و به قدر همه اينها ده برابر ملائكه در آسمان دويمند و همچنين آسماني تا آسمان هفتم و به عدد هر يك ملك خداوند يك شيطان در مقابل آفريده و استغفرالله من قلة التحديد. و جنود خداوند عالم از اين بيشتر است و جميع اين شياطين شغلشان گمراه كردن است و تو بدان كه اين شياطين نمي‏خواهند گمراهان را گمراه كنند، جميع شياطين همّشان گمراه كردن مؤمنين است. اگر مردم مي‏ديدند شياطين را و مي‏ديدند مؤمن را، مي‏ديدند كه بعينه مثل جمعيت زنبوران بر سر گوشت، شياطين بر سر مؤمن ريخته‏اند بلكه بيشتر و جميع اين شياطين همه در صدد اغواي مؤمنينند. پس در اين دنيا در اين راههائي كه چشم تو راه را مي‏بيند و گوش تو باز است اگر نتواني تنها سفر كني چه

 

«* 46 موعظه صفحه 282 *»

خواهد بود در سلوك راه آخرت كه چشم تو در آن راه كور است و هرگز آن راه را نرفته‏اي. پس كساني كه در اين راه تنها مي‏روند البته شياطين اينها را گمراه مي‏كنند و كافر مي‏كنند و شبهه‏ها و شكها براي انسان مي‏آورند وسوسه‏ها در دلها مي‏اندازند و آنها را كافر مي‏كنند.

پس هركس سلوك كند در راه آخرت به تنهائي و بي رفيق از دست اين شياطين چگونه نجات حاصل خواهد شد؟ نمي‏دانم چه مي‏گويم و براي كه مي‏گويم؟ كِي مردم فكر اين حرفها را مي‏كنند و كي به اين خيالات مي‏افتند؟ همه در فكر اينند كه نان يك من چند شد، گوشت چند شد، كي نصب شد، كي عزل شد، ديگر كاري دست اين حرفها ندارند لكن از براي دولت اسلام اين حرفها را بايد زد و اين موعظه‏ها را كرد و گفت. پس عر ض مي‏كنم اگرچه براي دولت است كه در راه دين و آخرت هركس تنها برود البته ملعون است.

همچنين ملعون است كسي كه زاد خود را تنها بخورد. زاد بدن تو غذائي است كه مي‏خوري و نبايد تنها بخوري، اما روح تو زاد او علم تو است و حكمتي است كه خدا در كتاب مبين خود فرموده كه فلينظر الانسان الي طعامه در تفسير اين آيه شريفه مي‏فرمايند كه انسان بايد نظر كند علم خود را از كه مي‏گيرد. بعد مي‏فرمايد انّا صببنا الماء صبّاً. باري پس طعام انسان و طعام روح انساني و آني كه به او انسان مي‏گويند علم است. پس چنانچه در دار دنيا بايستي با برادران ديني مواسات كرد و انفاق كرد و فضل مال خودت را به برادران كوچكتر بدهي و از مال خود مواسات كني با برادران مساوي با تو در قوت دين،و ايثار كني از مال و جان خودت با برادران بزرگتر از تو دردين، پس در راه آخرت هم علم و حكمتي كه خداوند به تو آموخته اگر به زيردستان خودت راه هدايت ننمائي و آنها را هدايت نكني و آنهائي كه مساوي با تواند در علم، علم خود را از آنها قطع كني، فضلي و علمي داشته باشي به آنها نگوئي، و از برتران هم مكنون بداري سرّ خود را و راز خود را به آنها نگوئي از جمله كساني هستي كه زاد خود را به

 

«* 46 موعظه صفحه 283 *»

تنهائي خورده‏اند و ملعون است كسي كه زاد خود را تنها بخورد. اما زيردستان به جهت آنكه خدا تو را امين علم خود براي آنها قرار داده و تو ضلالت آنها را مي‏بيني و آنها را هدايت نمي‏كني. مي‏فرمايد هركس بدعتي ببيند در دين گذاشته‏اند و ساكت بنشيند در قيامت خدا لجامي از آتش بر سر او خواهد زد. پس بايد امر به معروف كرد و نهي از منكر كرد. همچنين با برادراني كه با تو مساوي هستند چرا سرّي از اسرار آل‏محمد:كه خدا به تو نموده، به تو امانتي داده به آنها بروز ندهي و حال آنكه آنها هم همسر تواند و همچنين با برادران بزرگتر از خود چيزي را مضايقه كردن چرا؟ آخر او از تو مضايقه نمي‏كند تو چرا مضايقه مي‏كني و سرّ خود را به او نمي‏گوئي؟ پس هركس چنين كند ملعون است.

و ملعون است كسي كه در خانه تنها بخوابد، مي‏فرمايند آن‏وقتي كه شيطان بر تو نهايت استيلاء را دارد آن‏وقتي است كه تو تنها باشي. پس هركس در اين دنيا تنها بخورد و تنها راه رود و تنها بخوابد ابداً به منزل نخواهد رسيد. پس از اين جهت جميع مردم در هر صنف و طبقه كه هستند متفق شده كه اگر بخواهند نجات يابند بايد با رفيق باشند. اگر ملاّ است هم مباحثه مي‏خواهد، اگر شالباف است همشاگردي مي‏خواهد، كفشدوز است يك كسي بايد با او رفيق باشد، دو نفر كاتب بيشتر كتابت مي‏كنند تا يك نفر، تجربه شده است راهي را دو نفر بروند بهتر مي‏روند تا تنهائي و هكذا جميع امور را با رفيق بهتر مي‏توان كرد به جهت آنكه اين خلق را خدا محتاج آفريده، دو تا كه هستند اين به شوق آن آن به شوق اين كار مي‏كنند، هيچ‏كس عيب در كار خود نمي‏بيند. اين نظر به او مي‏كند عيب كار او را مي‏گويد، آن نظر به كار اين مي‏كند عيب كار اين را مي‏گويد. اين آن را متذكر مي‏كند آن اين را متذكر مي‏كند، كار را از پيش برمي‏دارند. اگر جميع اهل خانه رفيق باشند در آن خانه فساد نمي‏شود، اگر اهل محله همه رفيق باشند در محله فساد نمي‏شود، اگر اهل شهر همه با هم رفيق باشند هرگز فساد نخواهد شد.

يك كلمه عرض كنم كه جامع باشد، جميع معاملات شما سه جور است: يكي

 

«* 46 موعظه صفحه 284 *»

معامله با خدا است كه در رسوم بندگي چگونه بايد سلوك كنيد. و يكي معامله با محمد و آل‏محمد: در رسوم رعيتي و كوچكي، و يكي معامله شما با برادران شما است. اما در خصوص معاملات با همقطاران اگر نيكو با رفيق معامله كني معصيتي چند به اين رفع مي‏شود. مال هم را نخوريم، نگاه به زن و بچه هم نكنيم، غيبت هم را نكنيم، فحش به هم ندهيم، معالجه كل اين معاصي به اخوت و برادري مي‏شود. اگر من و تو برادر شديم رفيق شديم، ديگر من غيبت تو را نمي‏كنم تو هم غيبت مرا نمي‏كني، من مال تو را نمي‏خورم تو هم مال مرا نمي‏خوري، من نگاه به زن تو نمي‏كنم تو هم نگاه به زن من نمي‏كني، من سعايت در باره تو نمي‏كنم تو سعايت درباره من نمي‏كني. پس ثلث دين او محفوظ مي‏شود و ثلث طاعات از دست او نخواهد رفت و ثلث معاصي را مرتكب نخواهد شد آن‏وقت اگر فرصتي داري برو در آن دو ثلث ديگر صرف كن. اول همين يكي را درست كن بعد برو سر آن دو تا. پس ما اگر برادر شديم نه معصيتي از من نسبت به تو سرمي‏زند نه معصيتي از تو نسبت به من، نه من طاعتي را در باره تو فروگذاشت مي‏كنم نه تو طاعتي را در باره من فروگذاشت مي‏كني.

باري، انسان بايد رفيقي داشته باشد در هر كسبي در هر كاري، در هر سفري، لابد بايد رفيقي داشته باشد. اگر دارد آن كار به آساني پيش مي‏رود، جميع كار آدم تسهيل مي‏شود. اگر اين به خواب افتاد او بيدارش مي‏كند، اگر پاش مي‏لغزد آن ديگري زير بازوش را مي‏گيرد.

و از براي اين دو رفيق يك كسي ديگر واجب است چون دو تا مثل هم و همقطارند، يك معلم ديگر و آقائي ديگر ضرور دارند. ببين محمد و علي كه همقطار بودند يك خدائي براي ايشان است، مولائي دارند كه رجوع به او مي‏كنند. همچنين همه ائمه امامند كه همقطارانند و براي ايشان يك آقائي است كه محمد9باشد، مولاي ايشان است و هادي ايشان است و همه رعيت پيغمبر و كوچك پيغمبرند. پس همه همقطارند لكن براي ايشان آقائي و مولائي هست. همچنين اناسي همه ماها

 

«* 46 موعظه صفحه 285 *»

رعيتيم و همقطاريم و بر ماها يك مولا است و او است خداوندگار ما و او است مولا و آقاي ما كلاً و جميع ماها همقطاريم و همه ماها بايد سالكان در راه آن خداوندگار باشيم و جميعاً اطاعت او را كنيم. اگر ما تك تك شديم خداوند عالم عنايت را از ما برمي‏دارد ولكن ماها اگر با هم باشيم خدمت را از پيش برمي‏داريم. همچنين در ميان رعاياي ايشان باز امر اين‏طور است، خداوند عالم آفريده نقبائي چند و ساير مردم همدوشانند وهم مساوي و همسرند و جميعاً بايد در تحت حكم نقيب باشند، خواه نجيب و خواه غير نجيب. و نقبا آقا و مولا و هادي ايشانند اگرچه آن نقبا و نجبا همدوشانند براي قطب عالم و آن امام است صلوات‏الله عليه. همچنين مردم رعايا هستند و به زبان ظاهري مقلدند و تقليد عالمي را بايد بكنند و آن عالم به منزله آن صاحبي است كه هادي مردم است از همدوشان، و ساير مردم تقليد او را بايد بكنند. پس مردم اگر بخواهند هدايت يابند بايد دو تا دو تا سه تا سه تا با هم رفيق شوند. مگر ملتفت نيستي كه چرا پيغمبر9 روز غدير ميان هر دو نفر عقد اخوت بست و آنها را با هم برادر كرد و خود آن بزرگوار با علي بن ابيطالب صلوات الله عليه عقد اخوت بست؟ بنده يكّه نبايد باشد، يكه بودن مخصوص خدا است، مخصوص آن پادشاه يگانه است از اين جهت حكما گفته‏اند عادة الله قرار نگرفته كه كسي ترقي كند در دين مگر اينكه براي او برادري و هاديي باشد. خدا مي‏فرمايد انما المؤمنون اخوة پس هركس ادعاي ايمان مي‏كند و مؤمن است بايستي برادر باشد بايد هر دو نفر يا يكديگر برادري كنند و هر دو چشم بيدار داشته باشند و فرزندان يك پدر باشند و هر دو از يك صلب باشند و هر دو از يك رحم باشند. برادر كه شدند هر دو كمك مي‏كنند و خدمتي را كه مأمورند از پيش برمي‏دارند. پس نجاتي نيست از براي اين خلق مگر به استادي و همشاگردي. حتي شالباف، حتي كفشدوز، هر صنعتي، هر كسبي، هر كاري، محتاج است به استادي و همشاگردي. پيغمبر9 از اين غني نبود، استاد داشت كه خداوند عالم باشد، همشاگردي داشت كه علي بن ابي‏طالب صلوات‏الله عليه باشد. ائمه: از اين

 

«* 46 موعظه صفحه 286 *»

مستغني نبودند، همه همشاگردي بودند و پيغمبر استاد ايشان بود. انبياء مستغني از اين نبودند، بزرگان مستغني از اين نيستند و هكذا. پس براي هر ذي‏نفسي، شيخي واجب است و رفيقي متحتّم اگر اين دو پيدا شدند براي كسي بداند كه از اهل نجات است و اگر پيدا نشدند، يا رفيق پيدا شد و شيخ پيدا نشد، به تنهائي كار از پيش نمي‏رود. دو جاهل بي استاد چه مي‏كنند؟ پس هر دو لازم است. و اگر استاد باشد و همشاگرد نباشد اين هم نمي‏شود، دماغ خواهد سوخت، پس هر دو ضرورند، بدون اين دو خدا قرار نداده. حالا اتفاقاً كسي بيايد از فكر ناقص خود يك راهي را برود، اين باعث اين نمي‏شود كه جايز باشد، بناي ملك بر اين نيست.

پس لهذا بنا بر آنچه عرض كردم معلوم شد كه يگانگي مخصوص آن پادشاه جليل است و از بيان اينها كه عرض شد يافتيد كه در دنيا هدايت حاصل نيست مگر براي جماعتي كه برايشان استادي و همشاگردي باشد. اگر اين دو را داريد بدانيد كه از اهل هدايت مي‏شويد در دنيا بسوي حق و دين حق و هدايت مي‏يابيد بسوي جنت و اين ضلالتها جميعش از تفرقه است و شيطان چون دانسته كه نجات بني‏آدم و عمارت عالم به اتصال است، پس عمارت عالم به اتصال مردم است و فساد و خراب مردم به تفرقه است و استاد هم هست در اين مسأله از اين جهت تفرقه انداخته ميان مؤمنين.

چيزي ديگر عرض كنم، اگر دو قشون باشند و بخواهي تفرقه ميان آنها بيندازي، اول شيطان مي‏آيد دو پادشاه را از هم جدا مي‏كند، دو پادشاه را كه از هم جدا كرد دو قشون از هم جدا خواهند شد پس به اتصال پادشاهان قشونها متصل است و به انفصال پادشاهان قشونها از هم جدا خواهند شد و شيطان در اين مسأله استاد كامل است لهذا آمده در ميان علما تفرقه انداخته. چون آنها رؤساي مردمند ، رؤساي دينند، آنها را به عداوت يكديگر واداشته و ضد يكديگر كرده است. مي‏بيني آن را در صدد هلاك اين، اين را در صدد هلاك آن داشته، آن در صدد تكفير اين اين در صدد تكفير آن برآمده، او مي‏كشد اتباع خود را به يك سمت، او مي‏گويد لعنت كنيد بر اينها و شقاق و نفاق و

 

«* 46 موعظه صفحه 287 *»

عداوت در ميان علما انداخته است لكن اين‏طور كه شد آن‏وقت معاندان دين و كفار بر اسلام غلبه مي‏كنند و آن‏وقت بنياد ايمان از هم مي‏پاشد. باز وقتي من و تو با هم بديم چنداني ضرر ندارد ولكن علما كه با هم بد شدند بناي دين از هم كنده مي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

تا اينجا موعظه را ختم فرمودند بعد فرمودند: اين دو كلمه ديگر را هم عرض كنم و آن كه مي‏خواستم عرض كنم اين است: اين فرنگيان به همين تدبير بلاد اسلام را خواستند بگيرند، افغانستان را به هم انداختند، مسلمين روم را به هم انداختند و سبب اينكه مسلمين به هم افتاده‏اند نيست مگر اختلاف علما. اذا فسد العالِم فسد العالم پس مي‏گويم حالا اگر خيال دارند ما را خروس كنند و ما را بهم اندازند و از دور بايستند تماشا كنند، ما كه سر دعوا نداريم اينها سر دعوا دارند، داشته باشند. پس لئن بسطت الي يدك لتقتلني ما انا بباسط يدي اليك لاقتلك انّي اخاف الله رب العالمين خاطرجمع دارند هيچ كاري با ايشان نداريم، نه عقدشان را باطل مي‏دانيم نه سعايتي برايشان مي‏كنيم، نه بد ايشان را مي‏گوئيم، برادريم با ايشان در دولت اسلام والله به يك مو ذلت ساير علما راضي نيستم به جهت اينكه اين كسي كه با من بد مي‏كند منسوب به دولت مولاي من است و من دولت مولاي خودم را دوست مي‏دارم. حالا در همقطاري به من مي‏زند، بزند، طوري نمي‏شود. من دولت مولايم را مي‏خواهم قوت بگيرد، ديگر هرطور مي‏خواهد بشود. پس همه اين فكر را بايد بكنيم و اگر اين فكر را بكنيم هرگز دولت اسلام منقرض نمي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 288 *»

«موعظه بيست‏وهشتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در هفته‏هاي گذشته سخن در اين فقره از آيه بود كه خداوند عالم جل شأنه مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء و در ايام گذشته از اول آيه تا اينجا را كلمه كلمه معني كرده‏ام تا رسيده‏ايم حالا به اينجا كه مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء هركس را كه خدا مشيت او قرار گرفت او را هدايت مي‏كند بسوي نور خود و سخن در اين فقره در معني هدايت بود و سخن به مناسبت به هاديان كشيد و كلام ناتمام ماند. امروز هم تتمه همان را عرض كنم هر قدري كه خدا خواسته باشد.

عرض مي‏كنم كه علم عالمان، چيزي كه علم به او دارند دو جور مي‏شود: يك جورش اين است كه اين عالم به محض اينكه ديد، علم به چيزي بهم مي‏رساند و مي‏داند ولكن كورانه، مثل اينكه كوري از بينائي مي‏پرسد كه اين قبا چه رنگ است؟ مي‏گويد سبز. حالا كه اين قبا سبز است، عالم شد كه سبز است لكن نفهميده سبز يعني چه و ندانسته حقيقت سبزي يعني چه و چه چيز است. همين‏قدر ياد گرفته كه اين قبا

 

«* 46 موعظه صفحه 289 *»

سبز است و ياد كوري ديگر هم مي‏تواند بدهد، كور دويمي هم ياد مي‏گيرد كه اين سبز است، ياد كور سيمي مي‏دهد. حالا هيچ‏يك از اينها نديده‏اند سبزي را و نفهميده‏اند حقيقت سبزي را، همين كلمه سين و با و زا را ياد گرفته است و هر وقت هركس از او بپرسد اين قبا چه رنگ است مي‏گويد سبز، همين سين و با و زا را ياد گرفته است و مي‏گويد ولكن خودش نمي‏فهمد. ياد گرفته و مي‏تواند ياد هم بدهد لكن چه فايده استاد و شاگرد هر دو نادان و از سبزي هيچ‏كدام بجز كلمه سين و با و زا چيزي ديگر نمي‏دانند. و علامت كوري اين كور اين است كه قباي ديگري را اگر از او بپرسند چه رنگ است نمي‏داند، اين را هم از بينائي بايد بپرسد و به او بگويند مثلاً سرخ است. ديگر نمي‏داند سرخ چه چيز است، حتي آنكه اگر همان قباي خودش را بكنند و دوباره پيش او بياورند و از او بپرسند، نمي‏داند.

جماعتي از مردم اينطور علم تحصيل كرده‏اند، لازال پيش استادي نشسته‏اند و لازال آن بايد بگويد و اين ياد بگيرد اگرچه پانصد سال او بگويد و ياد بدهد. اگر حافظه دارد و آنچه شنيده آنها راضبط كرده است آن‏وقت اگر كوري ديگر هم پيش او بيايد از همانها كه ياد گرفته مي‏گويد. و احوال اينها خيلي شبيه است به ساعتهاي سنتور كه همين كه كوك شد صدا مي‏دهد تا كوكش تمام شود اينها هم وقتي از ايشان چيزي بپرسي سؤال از ايشان مثل كوك كردن است، تا پرسيدي بنا مي‏كند از همانها كه ياد گرفته‏اند گفتن و هي مي‏گويند تا تمام شود و ديگر ندارند چيزي غير از اينهائي كه شنيده‏اند. هستند يكپاره كه از ايشان يك مسأله مي‏پرسي همان حرفهائي كه ياد گرفته مي‏گويد اگر حافظه دارد درست هم مي‏گويد، آنجا كه كوكش تمام شد ديگر مي‏ايستد. اگر همان مسأله را از راه ديگر بپرسي مثل قباي آن كور كه از برش كندي و به او دادي و ندانست اين هم همان مسأله را اگر به طور ديگر از او بپرسي نمي‏داند، معطل مي‏ماند.

پس جمع كثيري و اكثري از خلق اين‏طور تعليم مي‏گيرند. علامت اينها اين است كه بيست سال، سي سال، پنجاه سال، شصت سال درس مي‏خواند و هنوز بانجام

 

«* 46 موعظه صفحه 290 *»

نرسيده تعليم او. از علامت او اين است كلمه كلمه ياد مي‏گيرد و همچون حافظه‏اي هم كه ندارد كه جميع اين كلمات يادش بماند باز از سر مي‏گيرد. پس اگر به قدر عمر دنيا عمر كنند و درس بخوانند با همين‏طور، باز مثل آن كورند كه هرچه به او ياد مي‏دهند مي‏داند و هرچه به او ياد نمي‏دهند نمي‏داند. و اين‏جور كسان يك وقتي هم مي‏شود قابل استادي مي‏شوند، يكپاره كلمات ضبط كرده‏اند و حافظه خوبي هم دارد اگر كسي او را ببيند وقتي كه او درس مي‏گويد، مي‏گويد الله‏اكبر اين عالم چه بياني دارد ! چگونه عالم به حقايق است كه اين‏طور مي‏گويد و حال آنكه هرّ رااز برّ تميز نمي‏دهد، همان‏طور در حافظه خود ياد گرفته. يا اگر كتابي نوشته از همانها آن كتاب به دست يكي كه مي‏افتد مي‏گويد الله اكبر چه عالمي بوده است ! و حال آنكه اينها را هم ياد گرفته بود مثل كور با خود اين كتاب هيچ فرق نمي‏كند، در سينه اين كور هم سطرهاي علمي نوشته بود و او اينها را مي‏خواند.

اينها را عرض مي‏كنم كه شما گول نخوريد و بر بصيرت باشيد، پيش كور نرويد كه حكايت اين مي‏شود كه «كوري دگر عصاكش كور دگر شود» آن قديمي‏ها اگر گول مي‏خوردند شماها گول مخوريد، بدانيد كه يك جوره عالم هست كه بجز اين الفاظ هيچ در دل او نيست. پس يك طبقه مردم اينگونه علم دارند، علامتش اينكه اگر صد سال درس بخواند به انتها نمي‏رسد.

يك جوره ديگر هست كه تحصيل علم كه خواسته بكند نگاه كرده به مسأله ديده نمي فهمد، رفته به عبادت و زهد و رياضت و مجاهدت، كوشش كرده، باز آمده در مسأله نگاه مي‏كند مي‏بيند درست نمي‏فهمد، در دل او عكس نيفتاده، باز مي‏رود به عبادت و به رياضت و به مجاهده، كوشش مي‏كند، توبه مي‏كند، انابه مي‏كند، باز مي‏آيد مي‏بيند باز نفهميد، مي‏رود خود را پاك مي‏كند، گريه و زاري مي‏كند، باز مي‏آيد پي علم باز مي‏بيند نفهميد و همچنين هرچه نمي‏فهمد مي‏رود رياضت مي‏كشد و آئينه خود را صيقل مي‏زند تا بفهمد. مثَلش آنكه آئينه با كدورتي را مقابل چيزي مي‏گيري و

 

«* 46 موعظه صفحه 291 *»

عكس آن چيز خوب در آئينه پيدا نمي‏شود، بنا مي‏كني صيقل كردن دو مرتبه مي‏گرداني مي‏بيني خوب نگفت، باز مي‏روي او را خاكستر مي‏مالي، صيقل مي‏كني و هكذا تا وقتي كه بدون تخلف آن چيز را بگويد . وقتي كه آئينه اين‏طور شد ديگر اختصاصي به زيد و عمرو ندارد، مقابل هرچه‏اش بكني همان را مي‏گويد. حالا صفا يافته هر چه برابر او بگيري مي‏گويد. شخصي چشمي دارد كه اندكي رمد به او رسيده نگاه مي‏كند به خطي يا به نقاشي، آن ريزه‏كاريهاي آن را درست نمي‏بيند، مي‏رود چشم خود را معالجه مي‏كند مي‏آيد نگاه مي‏كند مي‏بيند درست نديد، باز مي‏رود جواهر سرمه تحصيل مي‏كند به چشم مي‏كشد تا كم‏كم قوي و دقيق مي‏شود آن‏وقت آن نقطه‏پردازيهائي كه در نقاشي است آن آنجورها را مي‏بيند و تميز مي‏دهد. همين‏كه چشم همچو شد ديگر هرچه نگاه مي‏كند مي‏بيند و تميز مي‏دهد و هيچ اختصاصي به اين قلمدان ندارد، اگر چه اول براي قلمدان رياضت كشيد لكن حالا ديگر هرچه نظر مي‏كند او را موافق واقع مي‏بيند. همچو كسي بجز به قدر ايام رياضت و تصفيه، ديگر زحمتي به خود نبايد بدهد. يكوقت مي‏بيني بعد از يك ماه دو ماه از خانه بيرون آمد و عالم به هر چيزي و بينا، به طوري كه از هر چيزي كه از او سؤال بكني مي‏بيند و مي‏گويد .

پس يك گونه از علما اين‏طور هستند كه چشم خود را بينا كرده‏اند و چشم دل بينا نمي‏شود مگر آنكه انسان للّه و في اللّه طلب علم كند، نه از براي گذران، نه از براي اوقاف، نه از براي رياست و عزّت، نه از براي صدرنشيني، نه از براي اينكه به او بگويند آقا و به پسرش آقازاده، بلكه للّه و في اللّه طلب علم كند، غرضي ديگر بجز طلب خدا نداشته باشد اگر چنين كرد و زحمت و رياضت بطوري كه از شرع رسيده كشيد، چشم او بينا مي‏شود.

چون گفتم «رياضت و زحمت بطوري كه از شرع رسيده» ملتفت شدم كه اين را عرض كنم. درست ملتفت باشيد، هوش خود را جمع نمائيد، جميع اين مردم روحي

 

«* 46 موعظه صفحه 292 *»

دارند و تني دارند. روح اين مردم از عالم ملكوت است، دخلي به اين عالم ندارد و مردم بدني دارند كه اين بدن دنيائيشان باشد. بدن دنيائي مردم همين عالم را مي‏فهمد، چشمش همين رنگهاي اين دنيا را مي‏بيند، گوشش همين صداها را مي‏شنود، بيني‏اش همين بوها را مي‏فهمد، ذائقه‏اش همان طعمها را، لامسه همان نرمي و زبري و گرمي و سردي و سبكي و سنگيني‏ها را مي‏فهمد و اين بدن مددش و معاشش در اين دنيا و از اين دنيا است. مددش از اين است كه بخورد و بخوابد و نكاح كند. و اما روح انسان، آن روح هم چشمي دارد و گوشي دارد، زباني دارد و بيني دارد، لامسه دارد، نمي‏بيني توي خواب باز رنگها مي‏بيني، صداها را مي‏شنوي، بوها و مزه‏ها را مي‏فهمي و هكذا. پس روح تو هم در عالم خودش همه اين شعورها را دارد ولكن چشم روح تو همان عالم ملكوت را مي‏بيند ، گوش روح تو همان صداي عالم ملكوت را مي‏شنود، زبان و دهان روح تو همان مزه و طعمهاي ملكوتي را مي‏فهمد و هكذا چون خدا ملكوتي آفريده بود و مُلكي، بهره‏اي از ملكوت به تو داده، بهره‏اي از مُلك هم به تو داده تا اينجا و آنجا هر دو را ببيني و قدرت خدا را در هر دو جا تماشا كني. آن روحي كه از ملكوت است اگر تعلق زيادي به اين دنيا دارد و فرورفته به اين دنيا است و مطيع اين بدن شده، چشم ملكوتيش كم مي‏بيند، گوشش صداهاي ملكوتي را كم مي‏شنود، شامه‏اش بوهاي ملكوتي را كم مي‏شنود و همچنين ذائقه و لامسه. چنين كسي روحش و تنش دائماً مشغول اين دنيا است، مثل من و تو، همه‏اش در اين دنيا و فكر اين دنيا است و فكر اينكه كي بالا نشست كي پائين نشست. حالا بايد پانزده روز مثلاً غصه بخورد كه كي بالا نشست، يا اينكه كي قليان را پيش از من كشيده، دو روز هم براي اين بايد غصه بخورد يكدفعه مي‏بيني عمر شريفمان تمام شد و همه‏اش را صرف اين چيزهاي بي‏فايده كرديم. پس ما طايفه كه اين حركات را مي‏كنيم رذلترين خلق خدائيم، جانمان و تنمان و ايمانمان را همه‏اش را صرف اين خيالات فاسد بي‏اصل بي‏فايده كرده‏ايم. پس ما داخل اراذل اين عالم هستيم كه ما را عقلا و دانشمندان داخل بهائم مي‏شمرند.

 

«* 46 موعظه صفحه 293 *»

و اما آنهائي كه در فكر جان خود هستند و دانسته‏اند كه اين تن به كار نمي‏آيد و خيك عذره بيش نيست و اين بدن نه قهاريتي دارد نه سلطنتي دارد نه دوامي دارد و دانسته‏اند كه قدرت و قهاريت براي روح است، رفته‏اند به فكر روح افتاده‏اند. آن جماعت صاحب همّتهاي بلند و عزمهاي عجيب و غريب هستند، چشم را از رنگ اين دنيا غالباً بسته‏اند و رنگهاي عالم ملكوت را مي‏بينند. همين‏طور كه چه بسيار از ارواح ملكوتي كه مي‏آيند و مي‏روند و چشم من و تو هيچ آنها را نمي‏بيند آن هم چه بسيار رنگها و شكلهاي دنيا كه پيش چشم او مي‏گذرد و او نمي‏بيند. البته ديده‏ايد كسي كه توي فكر است يا مثلاً حسابي دارد مي‏كند و در فكر است چيزي از پيش چشم او مي‏آيد و مي‏رود و مي‏گذرد و او نمي‏بيند. پس اينها دائم در صدد قوت دادن روح هستند تا اينكه چشم روحشان خيلي بينا مي‏شود و آن‏وقت ديگر از اين چشم كمتر نگاه مي‏كنند به طوري مي‏شود كه اين طرف برايشان تاريك مي‏شود مگر وقتي كه عمداً به جهت امر لازمي متوجه اين طرف بشوند و اينها كه همچو جماعتي هستند دو جوره‏اند.

و اما عرض كرده‏ام ماها داخل اوباش عالم هستيم، همه عبدالبطن بلكه همه عبدالعذره‏ايم، براي همين خوبيم فضله بپزيم و عذره درست كنيم. كارخانه عذره‏پزي معلوم است بدترين كارخانه‏هاي دنيا است. پس ماها كه از اراذليم، آن جماعت صاحبان همّتند.

حالا آن صاحب همتها دو جورند: يكپاره مردم صاحب همت هستند و كفارند و در روز الست اقرار نكرده‏اند به توحيد خدا و به نبوت پيغمبر و به امامت ائمه طاهرين سلام‏الله عليهم، و كافرند به خدا و رسول، لكن چنان همتي داشته‏اند كه بكلي از سر دنيا گذشته‏اند و از اهل آن عالم شده‏اند و چشمشان به آن عالم باز شده.

و جماعتي ديگرند كه مؤمنند به خدا و رسول و ائمه:. باري آن مردان دو جوره‏اند: يكي كفار،آن صاحب همتاني كه رو به سجّينند و روح ايشان در سجّين است و ملتفت سجّين است و مي‏بينند اهل سجين را. روحشان دائماً محشور است با

 

«* 46 موعظه صفحه 294 *»

شياطين و فوج فوج شياطين بر دلهاي آنها وارد مي‏آيند و خبرها به آنها مي‏دهند و مي‏روند. اينها را عرض مي‏كنم كه گول نخوريد، به خدا اعتصام كنيد، متمسك به حبل رسول و آل او شويد. مي‏بينم مردماني چند را كه گول سكوت مردكه را مي‏خورند. آخر مردكه ! سكوت چه فخر است براي كسي؟ سنگ هم ساكت است. يا اينكه مريد عرياني بشوي ، عرياني هم داخل كاري شد كه تو بروي مريد اين بشوي؟ يا به يك جزئي خبري كه تو نشنيده بودي و او شنيده و مي‏دهد، و يا اينكه گفته مثلاً دلم ماست مي‏خواهد و ماست برايش رسيده، مريد اين بشوي؟ ! خوب اگر بنا باشد كه به اين چيزها شخص مريد بشود همه پيره‏زالهاي دنيا اين‏طورند. مي‏بيني صبح برمي‏خيزد مي‏گويد كاش امروز يك حليمي مي‏خورديم، يكبار مي‏بيني اتفاقاً خورد. اين چيزها براي همه كس اتفاق افتاده، هركسي براي خودش همچو چيزهائي اتفاق افتاده. يا اينكه حدسي زده، يا خبري شنيده و تو نشنيده‏اي اين مي‏گويد و به اين ادعاي كشف مي‏كند حالا تو هم باورت مي‏شود كه اين كشف و كرامتي كرده. بيني‏شان را هنوز نمي‏توانند پاك كنند.

پس آنهائي كه كافرند آنها سرنگونند و قرين شياطينند، كارشان همين است كه سكوت كنند، يا مثلاً سرّ را به كسي نگويند. مي‏گويد روي آب راه مي‏روند، بسا آنكه مسافت يك ماه راه را سه روز مي‏رود. مگو طي‏الارض كرده و كشف و كرامت كرده. شياطين هم از اينجا به تهران دو روز مي‏روند. اگر ديدي روي آب راه رفت مگو كشف و كرامتي كرد، شياطين هم روي آب مي‏توانند راه روند. اين جني‏ها را نديده‏ايد كه چطور بر روي تيغه ديوار مي‏دوند، سر شاخه نازك درخت مي‏نشينند، همان‏طور كه جن جني را از اينجا به ماهان به يك ساعت مي‏برد، همان‏طور شياطين هم آنها را حركت مي‏دهند به هر طوري كه مي‏خواهند . اين جني از آن سوراخهاي بسيار تنگ كه در زمان صحتش سرش توي آن سوراخ نمي‏رفت مي‏بيني حالا كه جني شد او را از آن سوراخ مي‏برند. همان‏طور كه جن با جني اين‏طور مي‏كند آن مردكه هم به سبب رياضت با

 

«* 46 موعظه صفحه 295 *»

شياطين و فساق جن رفيق است و شياطين با او اين‏طورها مي‏كنند كه روي آب راه مي‏رود. مثلاً جن براش خبر مي‏آورد كه حالا فلان‏كس وارد شهر شد، اين هم مي‏گويد. حالا آيا اين كشف و كرامتي كرده است و بايد اطاعت اين را كرد؟ نه بابا اين شيطان است كه خبر به اين داده مثل آنكه جني را عزيمه مي‏خوانند و جنها به او خبر مي‏دهند. خواهي گفت من از كجا بفهمم كه اينها شياطينند، مي‏گويم از اعمالشان. ببين نه خدا مي‏شناسد نه پيغمبر مي‏شناسد نه امام مي‏شناسد، مرتكب جميع معاصي مي‏شود، لواط مي‏كند، زنا مي‏كند، زن مريدها را مي‏خواهد، بچه‏هاي مريدها را مي‏خواهد، نماز نمي‏كند، اعتنا به شرع نمي‏كند، چيزهائي را كه عقول سليمه از آن ابا دارد مرتكب مي‏شود، تار مي‏زند، تنبور مي‏زند. اينها راببين و از اينها بفهم كه شياطين به او تعلق گرفته‏اند. پس گول مخوريد ولكن خدا حفظ كند هركس از طينت آنها است به اين حرفها بند نمي‏شود، باز مي‏رود پيش آنها و هيچ اينها را نمي‏فهمد. مي‏بيند مردكه تار مي‏زند، از غيبت اجتناب نمي‏كند، باز مي‏رود آنجا. از آدم تا خاتم پيغمبري به ملك خدا نيامده و مبعوث نشده كه غيبت را حلال داند، يا زنا را حلال داند و مي‏بيند اين مي‏كند باز پيرويش را مي‏كند. پس بدان كه اين مردكه با ماها هيچ مناسبت ندارد و از طينت آنها است و مي‏رود پيش آنها و به اين حرفهاي ما هم بند نمي‏شود و اين بيانهاي ما براي اين است كه مؤمني كه غافل باشد متذكر شود.

پس علامت آني كه مؤمن است اين است كه به سنّت رسول خدا9 عمل كند و دائم مواظب كتاب خدا و سنّت رسول باشد. مي‏بيني مهماامكن سنّتي را ترك نمي‏كند، مكروهات را مهماامكن اجتناب مي‏كند، محرمات را ترك مي‏كند احياناً نعوذباللّه اگر جرمي از او سرزد مي‏بيني في‏الفور نادم شد، از آنچه كرده ندامت دارد، گريه مي‏كند، استغفار مي‏كند و خود را به توبه پاك مي‏كند مثل اينكه به جائيش بول ريخت ضرري به ايمان ندارد مي‏رود با آب مي‏شويد پاك مي‏شود. همچنين نجاست معصيت اگر به مؤمن رسيد ضرري به ايمانش ندارد، خداوند آب توبه، آب ندامت و استغفار آفريده و

 

«* 46 موعظه صفحه 296 *»

با اينها نجاست معصيت را مي‏شويد. در زيارت جامعه مي‏خواني مطيع لكم اي آقايان من، من مطيع شمايم. ببين كسي كه معصيت مي‏كند برود در حضور امام بگويد من مطيع شمايم شايسته هست؟ نه، بلكه خيلي قبيح است. به جهت آنكه در حضور امام خود رفته دروغ گفته. پس معنيش اين است كه من مطيع شما هستم، اگر سهواً پايم لغزيد و خطائي از من سر زد پشيمانم و در استغفار و توبه و انابه مطيع شما مي‏شوم، تعمد به معصيت هم ندارم، عمداً معصيت نمي‏كنم به اين‏طور مطيع شمايم. پس آن مؤمن مهماامكن اطاعت مي‏كند امام خود را، واجبي را ترك نمي‏كند، حرامي را مرتكب نمي‏شود، احياناً اگر چيزي از او سرزد توبه مي‏كند. همچنين مكروهات را مهماامكن مرتكب نمي‏شود، مستحبات را مهماامكن بجامي‏آورد. همچنين كسي كه مواظب شريعت باشد و عالم هم باشد از او يكپاره چيزها هم ظاهر شود، معلوم است كه براي اين كس كشف شده از عليين و با اين كس ملائكه محشور است، دائماً ملائكه در قلب او فوجي در نزولند و فوجي در صعودند و در دل او منبر ملائكه گذارده شده، دائماً به الهامها به علمها به حكمتها در قلب او آمد و شد مي‏كنند و بسا آنكه موفق مي‏شود يكپاره خبرها هم مي‏دهد و راست هم هست. غرض روح ملكوت خود را پاك و پاكيزه كرده است و در عليين ملكوت نظر مي‏كند و خدا ملكوت را به او نموده است چنانكه به ابراهيم خليل نمود و كذلك نري ابرهيم ملكوت السموات و الارض اين شخص فاسق فاجر هم از براي او كشف مي‏شد لكن كشف مؤمن از عليين است، از ائمه طاهرين است سلام‏الله عليهم اجمعين اين است كه فرمودند سلمان محدّث بود. عرض كردند كه با او حرف مي‏زد؟ يعني در باطن والاّ در ظاهر كه امام با گبر هم حرف مي‏زدند لكن سلمان چه در حضور امام بود چه نبود كه امام او با او تكلم مي‏كرد.

پس بعد از آنيكه اينها را دانستيد گول مخوريد و از پي هر كشفي نرويد. مي‏بينم بعضي مردم را كه از پي كشفها مي‏روند اگرچه كشف عورت باشد. مردكه گفت اگر يك تومان به من مي‏دهي من براي تو كشفي بكنم كه هيچ‏كس نديده باشد، پول را كه گرفت

 

«* 46 موعظه صفحه 297 *»

دامنش را بالا انداخت كه اين كشف ! و كشف عورت كرد، از عقب هم دامنش را بالا انداخت گفت اين هم كرامت ! و مردم اين‏قدر احمق هستند كه اين‏جور مردم را بزرگ خود مي‏گيرند.

پس شما ان شاءالله بر بصيرت باشيد، اولاً آن علماي كر و كور را بشناسيد چرا كه از موعظه كردن كسي عالم به حقيقت چيزها نمي‏شود. پس اگر ببينيد كسي بر منبر مي‏رود مثل من آيه‏اي بخواند و بنا كند شرح كردن و هي تحقيق كند و از اين الفاظ پي در پي بگويد، حالا خيالتان نرسد كه اين بينا است، عجب عالم بينائي است ! نخير، هيچ بينا نيست، همه مردم اين حرفها را طوطي‏وار ياد مي‏گيرند. طوطي را يس يادش مي‏دهند مي‏خواند. وقتي مردم نمي‏دانند گمان مي‏كنند اين بينا است. نخير، مثل همان طوطي كه الفاظي كه به او تعليم كردند ياد گرفت، اين هم اين الفاظ را ياد گرفته و پي در پي مي‏گويد. پس شما گول مخوريد، علامت كوري اين شخص اين است كه اگر مسأله را از راه ديگري از او سؤال كني، همان مسأله را برگرداني، نمي‏تواند جواب بگويد. مثل اين بچه مكتبي‏ها مي‏گويد از قرآن خودم بپرس تا بگويم. لكن از آن بينا هر طوري كه بپرسي، هر كاري كه بكني، جواب شافي كافي مي‏دهد. بلي چيزي كه هست اين است كه در بينايان هم في‏الجمله اختلافي پيدا مي‏شود. نمي‏بيني من بينا هستم و حالا توي كوچه‏هاي ماهان را نمي‏بينم ولكن اگر بخواهم ببينم سوار مي‏شوم و مي‏روم آنجا و مي‏بينم. در باطن هم امر همين‏طور است. بعضي بينا هستند ولكن همه چيز را نمي‏دانند، حتي اينكه ائمه امر را از خود اين‏طور ابراز دادند چنانكه راوي از حضرت صادق7 سؤال كرد، حضرت فرمودند نمي‏دانم. راوي نااميد شد خواست برود حضرت او را صدا زدند جواب فرمودند. قصه اصحاب كهف را از پيغمبر پرسيدند چند روز طول كشيد تا جواب فرمودند. پس مي‏شود كه از شخص عالم هم چيزي بپرسي و بگويد نمي‏دانم، فكر مي‏كند و آن وقت مي‏گويد. بلي احتياج به بيناي ديگر ندارد، علاوه بر اين تفاوتهاي ديگر هم دارد، آخر چشم ظاهري را كه ما داريم تجربه شده كه

 

«* 46 موعظه صفحه 298 *»

بعد از شصت سال پارچه‏اي به دست ما مي‏دهند كه اين پنبه است يا پشم، بسا آنكه تميز نمي‏دهيم. پس درباطن هم امر همين طور است و خفي‏تر و دقيق‏تر، بسا اينكه مسأله وارد مي‏شود و مي‏بيند ولكن نمي‏تواند درست تميز بدهد. پيغمبران گذشته چنين كرده‏اند، مسأله‏اي از پيغمبري مي‏پرسيدند ده روز روزه مي‏گرفت، رياضت مي‏كشيد، از خدا مسألت مي‏كرد به او مي‏فهمانيدند. نه هركس كامل است به مقام (ظ) خاتم‏النبيين مي‏تواند برسد، حاشا. مثل چشم همين دنيا همه كس مي‏بيند لكن تفاوت دارد. من نقاشم، تو بافنده‏اي، من از كار تو وقوف ندارم تو هم از كار من وقوف نداري ولكن كار تو را من مي‏بينم، تو هم كار مرا مي‏بيني لكن آن دقائق كارهاي يكديگر را نمي‏فهميم همچنين در باطن امر به همين‏طور است. كي متشخص‏تر از حضرت موسي؟ آخر طاقت نياورد علم خضر را. پس مي‏شود در راه باطن يك كسي عالم به يك گونه حقايقي باشد يك كسي ديگر هم باشد كه مي‏بيند آن حقايق را لكن استاد آن نيست دقايق آن را برنمي‏خورد. نه اين بود كه موسي اگر از پي فن خضر مي‏رفت نمي‏توانست فن او را تحصيل كند، بلكه مي‏توانست ولي مأمور بود كه بني‏اسرائيل را دعوت كند. خضر بيكار بود، رياضات خودش را مي‏كشيد، علم باطني را داشت؛ موسي مأمور نبود. خضر را هم اگر مي‏گفتند بيا مسأله بگو طاقت نمي‏آورد.

پس بدانيد كه در عالم باطن هم امر مثل عالم ظاهر است. از اين طرف نيفتيد كه تا مسأله‏اي از او پرسيديد و جواب نگفت ديگر حالا بگوئيد خير، اين هم معلوم شد. مي‏پرسند پشت كوه چه چيز است؟ حالا اگر ندانست مي‏گويند معلوم شد اين هم هيچ نمي‏داند. شما اين‏طور مباشيد، سليمانِ پيغمبر ندانست چيزي را كه مورچه دانست. حالا كه ندانست چيزي را كه مورچه مي‏دانست حالا مي‏بايد از پيغمبري بيفتد؟ و حالا كه ندانست از پيغمبري افتاد و از عرض مسلمين بيرون رفت؟ حاشا، طريقه پيغمبر اين نيست، حالا تماشا اينجا است كه اگر مي‏روند پيش عالم حق و مي‏پرسند پشت فلان كوه چه چيز است، وقتي ندانست مي‏گويند معلوم شد اين هم هيچ، لكن مي‏رود پيروي

 

«* 46 موعظه صفحه 299 *»

احمقاني چند مي‏كند كه هرّ را از برّ تميز نمي‏دهند. اگر تو راضي به آن احمقها هستي، اين هم به قدر آنها كه تو مي‏گوئي و بيشتر از آنها مي‏گويد و مي‏داند. پس نه آن طرف بيفتيد نه اين طرف بيفتيد، علماي باطن را بالاتر از پيغمبران مدانيد كه از اينها خواهش كنيد كه مثلاً جميع قروض مرا ادا مي‏كن، اگر نكرد بگويند امر اين هم معلوم شد. هرچه بخواهي از او خواهش كني، وقتي نكرد بگوئي معلوم شد اين هم هيچ. اگر اين‏طور باشد سنگ بر روي سنگ بند نمي‏شود، اگر اين باب مفتوح بود در زمان پيغمبر يك كور بايد در دنيا نباشد، يك شل بايد در دنيا نباشد، يك فقير، يك قرضدار بايد در دار دنيا نباشد. هرگز چنين بنا نبوده، ملك خدا را نمي‏توان تغيير داد براي خاطر تو. بلي مطلبت را به خدا مي‏گوئي اگر مصلحت دانست اجابت مي‏كند. خدا به پيغمبرش مي‏فرمايد استغفرت لهم ام لم‏تستغفر لهم. ان تستغفر لهم سبعين مرّة فلن يغفر الله لهم نمي‏خواهد بيامرزد كسي با او معارضه ندارد. راهي كه ائمه بدست ما داده‏اند اين است كه دعا بكنيد، خدا مصلحت دانست مستجاب مي‏كند، مصلحت ندانست مستجاب نمي‏كند. حالا شخص عالم چطور شده بايد كرامتش از جميع پيغمبران بيشتر باشد؟ مكشوفاتش از جميع پيغمبران بايد بيشتر باشد، علمش از جميع پيغمبران بايد بيشتر باشد؟ هيچ لازم نكرده است.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 300 *»

«موعظه بيست‏ونهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

سخن در معني هدايت بود، به مناسبت سخن به هاديان كشيد و كلماتي چند در شرح احوال هاديان گفته شد تا اينكه عرض كردم عالِم دو قسم است: يكي آن عالمي است كه كورانه تعليم گرفته و يكي عالمي است بينا. و همه طلاّب علوم بر دو قسم مي‏شوند، لامحاله در همه عالم كوراني هستند و بيناياني هستند، هيچ‏يك بدون ديگري نمي‏شود. اگر بينايان نباشند كوران هدايت نخواهند جست و اگر كوران نباشند بينايان كه را هدايت كنند؟ امام بي شيعه نمي‏شود، پيغمبر بي رعيت نمي‏شود، خدا بي بنده نمي‏شود. فرمودند اگر شما نبوديد خداوند قومي را مي‏آفريد كه معصيت او را بكنند و آنها را مي‏آمرزيد، همچنين اگر اين كوران نبودند خداوند قومي را مي‏آفريد كور، كه بينايان آنها را هدايت كنند به جهت آنكه بايستي در ولايت و مدينه انساني جميع اصناف خلق از سليقه‏هاي مختلف باشند تا امر مدينه منتظم باشد. پس حكماً بايستي در عالم جاهلاني چند بيافريند و بيناياني آفريده باشد.

 

«* 46 موعظه صفحه 301 *»

حالا بعد از آني كه اين مطلب معلوم شد انسان اگر بينا است كه بينا است والاّ بايست تابع بينا باشد والاّ هلاك خواهد شد. پس دانستيد كه علما دو گونه‏اند: بعضي كورانه عالم شده‏اند و براي كوران ديگر هم استادي مي‏كنند، و بعضي ديگر عالِمِ بينايند. و بينايان هم بر دو قسمند: بعضي از آن علما هستند كه سير كرده‏اند در درجه‏هاي خلقي، بعضي در اين دنيا چشمشان باز شده است و معرفت به چيزهاي اين دنيا پيدا كرده‏اند، بعضي چشم برزخيشان وا شده است و چيزهائي چند كه در عالم برزخ است در همين دنيا ديده‏اند، و همچنين در عالم نفوس و ارواح و عقول، غرض در هر عالمي چشمي باز كرده‏اند و چيزهاي آن مراتب را ديده‏اند. ولكن ديروز اشاره كردم كه شما الآن در اين عالم چشمتان باز است ولكن همه عالم را باز نمي‏بينيد و دور و بر خود را مي‏بيني. نيستي مثل آن كور كه بروي مكه، مكه را نمي‏بيني بلكه اگر بروي خواهي ديد و بسا آنكه چون نرفته‏اي و نديده‏اي احوالات مكه را به روايت مي‏گوئي. مثلاً مي‏گوئي روايت مي‏كنند و مي‏گويند مكه را در دامنه‏هاي كوه ساخته‏اند. نديده‏اي ولكن مي‏گوئي همچو مي‏گويند، و اگر هم بروي خواهي ديد. همچنين مي‏شود كسي چشم ديدن عالم برزخ او هم در همين دنيا باز شده باشد ولكن از جميع عالم برزخ آگاهي ندارد. حالا اگر ديدي يك كلمه از احوال آن عالم از او پرسيدي و ندانست، نمي‏توان بر او انكار كرد كه تو چشم نگشوده‏اي و آن عالم را نمي‏بيني، نه هركس چشم برزخي او باز باشد همه عالم برزخ را مي‏تواند ببيند، بجز محمد و آل‏محمد سلام‏الله عليهم كه احاطه كلي به همه اين عالم و باقي عالمها دارند ديگر كسي اينطور نيست. مثَل ايشان در اين عالم به منزله جان تو است در تن تو، هيچ عضوي نيست كه جان از آن خبر نداشته باشد. اگر خاري به پاشنه پاي تو برود، يا به سر تو، يا به دست راست تو، يا به دست چپ تو، به هر عضوي از اعضاي تو، في الفور جان تو خبر مي‏شود. همچنين محمد9 جان جهان است و اين عالم به منزله بدن ايشان است، اگر ريگي يا سنگي از مشرق برداشته شود ايشان آگاهند، اگر خاري در جانب مغرب حركت كند

 

«* 46 موعظه صفحه 302 *»

ايشان از آن آگاهند، در زير كوهي مورچه‏اي حركت كند ايشان خبر دارند. نمي‏بيني در زير پوست بدن تو، در مغز گوشت تو اگر موئي فرو بكنند جان تو خبر مي‏شود. اين عالم به اين گندگي جان بزرگي دارد و زنده است. نمي‏بيني آسمانش چطور مي‏گردد، شبش موافق حكمت، روزش موافق حكمت مي‏گردد پس جان دارد و آل‏محمد: جان جهانند و از اين بدن اطلاع دارند و همچنين در عالم برزخ و ساير عالمها، و بجز ايشان كسي آن اطلاع را ندارد. نفهميدي معني آن حديث را كه شخصي خواب ديد حضرت رسول9خرما ميل مي‏فرمودند عرض كرد از اين خرما به من بدهيد. دانه‏اي به او دادند، باز خواست دانه ديگر دادند تا هفت يا هشت دانه شد. بيدار شد ، صبح آمد خدمت حضرت صادق ديد در حضور آن حضرت طبق خرمائي است ميل مي‏فرمايند. خواهش كرد دانه‏اي به او دادند، باز خواست دادند تا همان عدد . باز خواست فرمودند اگر جدم بيش از اين داده بود من هم مي‏دادم. پس همه جا هستند اما تو، اگر كسي تو را خواب ببيند تو خبر نمي‏شوي، تو كسي را در خواب ببيني او خبر نمي‏شود و اگر تو با كسي حرف مي‏زني در خواب او خبر نمي‏شود، خودت نمي‏دانسته‏اي آن حرف را زده‏اي او هم نمي‏دانسته. اينها همه به جهت اين است كه هيچ‏كس كلي نيست بجز ايشان صلوات‏الله عليهم.

پس از اين جهت عالمي كه چشم برزخي او واشده باشد مي‏شود كه از جميع عالم برزخ اطلاع نداشته باشد چنانكه در اين عالم چشم دارد و از جميع اين دنيا اطلاع ندارد، دو ربع برزخ را مي‏بيند، سه ربع برزخ را مي‏بيند، چشمي باز كرده لكن كلي نيست كه همه آن عالم را يكدفعه ببيند. هرجا را هم كه بگردد مي‏بيند ديگر هرچه چشمش بازتر شود ميدان علم او وسيع‏تر مي‏شود و چيزهاي آن عالم را بهتر مي‏بيند و بيشتر مي‏بيند و همچنين عالمي پس از عالمي. پس آنچه اين عالم بگويد به طور حقيقت و واقع مي‏بيند و مي‏گويد و هرچه را هم كه ندانست و از دانائي روايت كرد به اين واسطه از آن مقام معزول نمي‏شود. انبيا هم هرچه نمي‏دانستند روايت مي‏كردند،

 

«* 46 موعظه صفحه 303 *»

بجز محمد9 آن احاطه كلي را احدي از پيغمبران نداشت و بجز اوصياي آن بزرگوار احدي از اوصياي انبيا آن احاطه را نداشتند كه به كل چيزها عالم باشند. باز عرض مي‏كنم كه آن عالمي كه ديده به هر قسمي كه بخواهد اين را بيان بكند مي‏تواند، بخلاف آن كور كه به همان‏طوري كه ياد گرفته مي‏گويد. پس بسا آنكه از كوري احوال عالم ارواح رابپرسي و مثل بينا براي تو بيان كند بعينه لكن باز فرق دارد به جهت اينكه آني كه او مي‏گويد حكايت است و از همان يك راه مي‏تواند بيان كند و بس و آن بينا مي‏گويد از هر راهي كه بخواهد مثل آنكه در بياباني كوري را بر سر چاهي از راهي برده‏اند، هميشه از آن راه مي‏تواند برود و از راه ديگر بلد نيست كه برود لكن آن كه بينا است از هر طرف كه بخواهد بر سر آن چاه مي‏رود؛ اين يك قسم از بينايان.

و قسمي ديگر از بينايان چشم ديدار انوار اسماء و صفات خدا براي ايشان پيدا شده و آنها كسانيند كه انوار عظمت و جلال كبرياي خدا را مشاهده مي‏كنند و اطلاع بر اسماء و صفات الهي پيدا كرده‏اند و آن‏قدر در مقام عبوديت ايستاده‏اند كه تجليات ربوبيت، ايشان را از خود بيخود نموده و محو شده‏اند در جمال خدا و صفات و اسماء خدا آن‏قدر در ايشان اثر كرده كه اگر خدا را بخوانند براي چيزي، براي ابراز چيزي، براي اخفاي چيزي، خدا ايشان را اجابت مي‏كند لهم مايشاؤن عند ربهم پس به مقتضاي للّه الاسماء الحسني فادعوه بها، و ذروا الذين يلحدون في اسمائه آنها خدا را به اسماء حسني مي‏خوانند و هرچه بخواهند مي‏كنند و آنهائي كه اطلاع از اسماء حسني ندارند و ترك آنها گفته‏اند و همزبان آنها نيستند نمي‏توانند خدا را بخوانند و اما آناني كه اطلاع بر اسماء حسني دارند خدا را شب و روز مي‏خوانند به اسمائش و آنچه بخواهند به قوت اسمي از اسماء آنرا مي‏كنند. مثلاً براي خدا اسمي است كه به آن اسم آفتاب را جاري مي‏كند و آنها آن اسم را مي‏دانند. اسمي است كه به آن ماه را جاري مي‏كند و آنها آن اسم را مي‏دانند، اسمائي است براي جاري كردن ستارگان، براي حركت آسمان، براي سكون زمين، حتي آنكه حركات چشمهاي شما، حركات نفسهاي

 

«* 46 موعظه صفحه 304 *»

شما به قوت اسمي از اسماء خدا برپا است و ايشان علم به آن اسماء و صفات پيدا كرده‏اند. پس اگر خدا را بخوانند به آن اسمي كه به آن خورشيد جاري است، آنچه بخواهند با خورشيد مي‏كنند چنانكه حضرت امير صلوات‏الله عليه خورشيد را برگردانيدند. پس خورشيد به امر او جاري مي‏شود، زمين به حكم او ساكن مي‏شود، كوه به حكم او از جاي خود كنده مي‏شود و مي‏آيد، درخت را مي‏خواند مي‏آيد، جميع معجزات پيغمبران به قوت اين اسماء است، به قوت آن اسمي كه آب نيل محفوظ است موسي خدا را مي‏خواند آب نيل شعبه شعبه مي‏شود و فرعون را غرق مي‏كند. به قوت آن اسمي كه خدا مرده را زنده مي‏كند عيسي خدا را به آن اسم مي‏خواند و مرده را زنده مي‏كند و آن عرصه عرصه‏اي است كه از خيال شما بيرون است آنجاست كه ما لا عين رأت و لا اذن سمعت و لا خطر علي قلب بشر صاحب آن مقام ديگر شمشيرش از جائي برنمي‏گردد، به هرجا كه گذاشت ديگر جائي نمي‏ايستد، نافذ است و مي‏گذرد ولكن اهل آن عالم هم باز بر دو قسمند. نه اين است كه هركس پا به آن عالم گذارد جميع اسماء و صفات خدا را مي‏داند. باز بجز محمد و آل‏محمد صلوات‏الله عليهم كسي جميع آن اسماء و صفات را نمي‏داند. ايشانند كه آئينه سرتاپا نماي جميع اسماء و صفات خدا شده‏اند، ايشانند كه به آتش هر اسمي درگرفته‏اند، ديگر احدي از آحاد به كل آن اسماء درنگرفته ولكن بسا كسي كه پا به اين عالم گذارده همان اسم الرازق را مي‏داند، يكي ديگر همان اسم الخالق و الرازق را مي‏داند و مي‏خواند. غرض به قدر قابليت خود از اسمهاي خدا و صفتهاي خدا آگاه مي‏شود و كليه اسمهاي خدا بيست و هشت اسم است ولكن اين بيست و هشت كليات اسمهاي خدا است و جزئيات آنها رابجز كساني كه احاطه به آن اسماء دارند كسي نمي‏داند و آن علما هم نهايت به طور علم مي‏توانند بعضي از آن اسماء را بشمرند و بشنوند و بگويند ولكن آني كه پا به آن عالم گذارده و در تحت آن اسم آن‏قدر مانده كه نور آن اسم در باطن او و در ظاهر او سرايت كرده، آن‏قدر در جميع مراتب او تأثير كرده كه طبيعت او را برگردانيده و در

 

«* 46 موعظه صفحه 305 *»

چيزهاي ديگر تأثير مي‏كند. و از اين تعجب مكن در برابر آفتاب بنشيني تأثير مي‏كند، نور خدا كمتر از آفتاب نيست اگر كسي در زير آن انوار نشست و مدتي توجه به آن اسم كرد قطعاً تأثير مي‏كند. مثلاً به مواظبت اسم الرحيم مزاج او تغيير مي‏كند، صفت رحم در او پيدا مي‏شود اين است كه پيغمبر فرمود من لم‏يَرحم لم‏يُرحم پس اگر كسي رحم به زيردستان نكند زبردستان بر او رحم نمي‏كنند و نور الرحيم بر جبين او ظاهر نمي‏شود.

خلاصه، پس هركس پا به آن عالم گذاشت به قدر قابليت خود از آن اسماء تحصيل مي‏كند و حالا كه تحصيل كردند نه اين است كه از باقي خبر ندارند، خير خبر دارند نهايت مثل آن اسماء دقايق آن را برنخورده‏اند. مثل آنكه قرآن را همه كس مي‏خواند، يكي درست مي‏داند و مي‏خواند يكي درست نمي‏داند همچنين اين شخص هم كه بعضي از اسماء را مي‏داند، باقي اسماء را هم مي‏داند ولكن آنها را درست روان نكرده.

باري، اگر كسي در اين دنيا زياد ذكر بكند و شب و روز مواظبت كند در ذكر، در آن ذكر كارش به جائي مي‏رسد كه تا آن اسم را بگويد و خدا را به آن اسم بخواند، مثلاً بگويد يارازق و بر اين مداومت كند و شب و روز در فكر و ذكر اين اسم باشد كارش به جائي مي‏رسد كه تا بگويد يا رازق في‏الفور دعايش مستجاب مي‏شود و بسا آنكه اگر بگويد يا منتقم به آن اثر نمي‏كند، هرقدر كه خدمت كرده باشد. همچنين از بزرگان گاه باشد كسي هست كه صد اسم را خدمت كرده‏اند و استاد و صاحب حكم در آن صد تا هستند، باقي را هم بيان مي‏كنند لكن آن استادي را ندارند اما محمد و آل‏محمد صلوات‏الله عليهم ديگر در همه اسمها استادند و صاحب امر و حكمند سبب اين است كه مداومت به اسم «يااللّه» كرده‏اند و اطاعت امر قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون را فرموده‏اند آن‏قدر ياالله گفته‏اند كه سرتا پاي وجودشان از اين اسم پر شده و از خود بيخود شده‏اند و همه سرتاپا نماينده اين اسم شريف شده‏اند و چون چنين كرده‏اند و

 

«* 46 موعظه صفحه 306 *»

«الله» هم صاحب جميع كمالات بود، ايشان هم جامع جميع كمالات شدند و چون نماينده آن اسم شدند نماينده جميع اسماء شدند « چون كه صد آمد نود هم پيش ما است ».

و اين مقام مخصوص ايشان است سلام الله عليهم و اما ساير مؤمنين نمي‏توانند به اسم «الله» مداومت كنند و آن خدمتي كه در آن حضرت بايستي كرد بجاآورند و آن مواظبتي كه بر اين اسم بايد كرد نه هركسي مي‏تواند، كار كسي نيست بجز محمد و آل‏محمد:. ذكر «الله الله» مخصوص محمد و آل‏محمد است صلوات‏الله و سلامه عليهم كه عرصه امكان را از قول الله پر كرده‏اند. خدا به حضرت پيغمبر9امر كرد كه قل هو الله احد بگو خدا احد است و ايشان هم گفتند و اين قول را به مردم رسانيدند و هر كس كه دانسته خدا احد است از خبر دادن ايشان است و در نزد قبول از اين بزرگواران است. اينست كه در زيارت جامعه مي‏خواني من وحّده قبل عنكم اي آقايان من هركس توحيد كرده خدا را از شما قبول كرده است. پس شناختن اسم «الله » و مداومت بر آن و تعليم نمودن آن مخصوص ايشان است و ايشان به مردم رسانيده‏اند و گفته‏اند و مردم هم از ايشان ياد گرفته‏اند چرا كه اين اسم اسم بزرگ خدا است و بجز ايشان كسي نمي‏تواند خدا را به اين اسم بخواند. و اما ساير مؤمنين اسمهاي كوچك خدا را مي‏دانند و مي‏شناسند. پس جماعتي هستند در ميان علما كه به اين درجه رسيده‏اند و اينها در ميدان علم و عمل صاحبان علم و عمل هستند و علاوه بر علم و عمل صاحبان حكم و تصرف هم هستند. باز اين جماعت را هم ملجأ نبايد كرد به اين‏طور كه بيايند گريبان ايشان را بگيرند كه اگر تو راست مي‏گوئي بيا هفت آسمان را مثلاً برانداز . اصل اين سؤال سؤال جاهلانه است، اين خواهش خواهش احمقانه است، هيچ پيغمبري چنين نبوده كه هرچه از او بخواهند بكند. بر پيغمبر يك حجت واجب است كه بياورد و بعد از آوردن آن يك حجت، ديگر هر حجتي كه بياورد به جهت محكم كردن امر است والاّ همان يك حجت كفايت مي‏كند و همان يكي بر او

 

«* 46 موعظه صفحه 307 *»

واجب است. ديگر اگر بكند مثل اين است كه مستحبي بجاآورده باشد. گذشته از اين اصل اين سؤال و اين خواهش سؤالي است جاهلانه و خواهشي است احمقانه. بعينه مثل اين است كه دو نفر احمق به راهي مي‏رفتند شمشيري در راه افتاده بود. يكي از آنها به ديگري گفت اين چه چيز است؟ آن يكي گفت اين گردن‏زن است. او منكر شد و اين مدعي اين شد كه گردن زن است. گفت اگر من با اين گردن تو را زدم چه به من مي‏دهي؟ گفت هرچه بخواهي. مردكه ! اگر گردن تو را زد كه ديگر تو نيستي كه قول تو راست باشد يا دروغ ، حق به جانب تو باشد يا او. همچنين اگر از پيغمبر خواهش بكنند آسمانها را خراب كن، وقتي خراب كرد كه ديگر تو نمي‏ماني كه اين كار براي تو حجت باشد. يا خواهش كنند كه اگر تو راست مي‏گوئي جميع درياها را بخشكان، اگر درياها را بخشكاند مصلحت نيست، پيغمبران نيامده‏اند ملك خدا را خراب كنند، آمده‏اند ملك خدا را آباد كنند. خشكانيدن درياها خرابي ملك خدا است. اگر درياها نباشد چه ضررها كه به مردم مي‏رسد، چه فايده‏هائي كه از دست مي‏رود. مردم خيال مي‏كنند كه در عهد پيغمبر بايستي ديگر نه كوري باشد نه فقيري باشد نه مريضي، هركس هرچه بر او وارد مي‏آمد مي‏رفت پيش پيغمبر كه اين را رفع كن و او هم رفع مي‏كرد. همچو بنا نبود و از حكمت نيست، بلكه در عهد خود پيغمبر هم كور بسيار بود، شل بسيار بود، اصحاب پيغمبر فقير بودند، مقداد از بزرگان شيعه بود بر سر كوچه آمده بود از پي تحصيل قوتي، از گرسنگي قادر بر حركت نبود. پيغمبران، هفتاد پيغمبر از گرسنگي مردند، چه بسيار پيغمبران از بي‏لباسي مردند، هرگز بنا نبود كه پيغمبران ملك خدا را بهم بزنند. پس نبايد از پيغمبران چنين خواهشها كرد كه اگر تو راست مي‏گوئي همچو كن؛ و او نمي‏كند و اگر فرضاً هم بكند فايده‏اي نخواهد داد. همچنين بزرگان و آن‏جور از علما كه اسماء و صفات خدا را ديده‏اند و فهميده‏اند و صاحب حكم و تصرف شده‏اند، از ايشان نبايد همه چيز را خواست. لكن اين مردم ـ يعني مردم زمانه ـ  طوري شده‏اند كه اگر وليي برايشان ظاهر بشود، كاري كه به او دارند همين است، بيا يك وردي ياد ما

 

«* 46 موعظه صفحه 308 *»

بده كه صاحب منصب بشويم يا وردي ياد ما بده قرضهامان ادا شود، وردي يادمان بده كه خدا پسري به من بدهد، خدا اسباب تجارت مرا فراهم بياورد، همه‏اش براي دنياشان ولي مي‏خواهند، هيچ‏كاري دست چيز ديگر ندارند. مثلاً هرگز سؤال نمي‏كنند كه من چه كنم نَفْسم ترقي كند، من چه كنم خدا و رسول از من راضي شوند، بلكه همه همّشان دنيا است و ولي را براي دنياي خود مي‏خواهند ولكن آنها براي امري ديگر آمده‏اند، كاري ديگر در دست دارند.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 309 *»

«موعظه سـي‏ام»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

سخن در اين فقره بود كه مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء يعني خداوند عالم هدايت مي‏كند هركس را كه مي‏خواهد بسوي نور خود، سخن در اين فقره در معني هدايت بود و انواع هاديان. و عرض شد كه اول هاديان وجود مبارك محمد است صلوات الله عليه و آله ، بعد از آن بزرگوار هاديان ائمه طاهرينند صلوات‏الله عليهم كه ايشان هم هدايت مي‏كنند خلق را بسوي خداوند عالم جل شأنه، و بعد از ايشان هاديان خلق نقبا و نجبايند، و پس از ايشان علما هستند. اينها هدايت كنندگان خلقند بسوي خداوند عالم جل شأنه.

ولكن در اينجا دقيقه‏اي است، يعني امر نازكي و لطيفي است كه بايد عرض شود و آن اين است كه احدي از خلق بسوي ذات خداوند عالم هدايت نخواهد شد، نه ملك مقرّبي نه نبي مرسلي، نه مؤمن ممتحني، احدي به ذات خدا هدايت نخواهد شد و معني هدايت هم اين نيست كه كسي برود و متصل به ذات خدا بشود.

 

«* 46 موعظه صفحه 310 *»

چون سخن به اينجا رسيد اين را عرض كنم قومي هستند كه نام خود را مسلمان گذارده‏اند و گمان مي‏كنند كه بنده ناچيز، مي‏شود به ذات خداوند عالم برسد، از اين جهت شاعرشان گفته «از رياضت مي‏توان الله شد» و چنين اعتقاد دارند كه هرگاه شخص انساني رياضت بكشد و از خودي خود بگذرد، مي‏شود خداوند عالم. و گمان مي‏كنند كه انسان مركب از خودي و خدائي است، هرگاه در خودي خود فرورفت حجاب مي‏شود و خدا را نمي‏نمايد و هرگاه خودي خود را گم كرد خدانما مي‏شود، بلكه خودِ خدا مي‏شود. از اين است كه بعد از آني كه مرشدشان به اعتقاد خودشان به سرحد كمال رسيد انا الله گفت، يعني من از خودي گذشته‏ام و خود را فاني كرده‏ام و حالا خدايم. يكي ديگرشان گفت «ليس في جبّتي سوي اللّه يعني آنچه در اين جبّه است خودي ندارد و سرتاپا خدا است، پس من خدا شده‏ام. اين‏گونه مزخرفات گفتند و تابعانشان هم كه در اين زمان هستند از پي آنها و به طريقه آنها رفتند تا اينكه كساني كه بينيشان را پاك نمي‏توانند بكنند بمحض اينكه مرشدشان بيخ گوششان گفت تو هم مرخصي كه به ديگري ذكر بياموزي، حالا ديگر اينها هم ادعاي ارشاد مي‏كنند و حرفهاي همانها را هم مي‏زنند. معني تصوف در اين زمانه همين شده است كه مرشد ذكري ياد كسي بدهد كه مثلاً بگو الحي، هركس را هم كه مرشد اذنش داده كه ذكر ياد مردم بده، حالا ديگر اين هم مرشد است. تصوف همين شده است كه بيخ گوش مريد بگويند كه ذكر الحي بكن. بعينه مثل منتر مار است كه بعد از آني كه آن مارگير مي‏خواهد بميرد، آن منتري كه مي‏داند ياد ديگري مي‏دهد، آن هم مي‏شود مرشد. اينها هم همين‏طور، همين كه اين را ياد او داد اين هم مي‏شود مرشد. حالا كه مرشد شد آن مرشدان پيش، اناالحق گفته‏اند حالا ما هم مرشديم و بايد ما هم بگوئيم، آن‏وقت اناالحق مي‏گويد و مي‏گويد من خالقم، من رازقم، من خلق مي‏كنم، من روزي مي‏دهم و هي از اين نامربوطها بنامي‏كند گفتن. باز آن پيشي‏ها رياضتي مي‏كشيدند، آن‏قدري مي‏شد كه سودا بر ايشان غلبه مي‏كرد و چيزي برايشان مجسم مي‏شد و مي‏گفتند. اين

 

«* 46 موعظه صفحه 311 *»

حالائي‏ها كه آن را هم نمي‏كنند، بلكه شايد استعمال چيزهاي بخاركننده مي‏كنند و شعورشان را از بس پر مي‏خورند تمام مي‏كنند. و به اين چيزها انسان خدا نمي‏شود به آن چيزهائي هم كه قديمي‏هاشان مي‏كردند انسان خدا نمي‏شود و از مذهبشان است كه همه چيز خدا است در، ديوار، زمين، آسمان، جميع اينها خدايند كه به اين صورت درآمده‏اند و گفته‏اند:

خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا به راه خويش نشسته در انتظار خود است

و گفته‏اند: «پيداست سرّ وحدت از اعيان، اماتري النقش في المرايا و النفس في القوي» هي به در و ديوار نظر كنند و همه را خدا بدانند و بگويند «در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم» و اين است مذهبشان و اين مذهب مذهبي است كه خدا و رسول و ائمه طاهرين: از اين مذهب بيزارند.

مذهب پيغمبر و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اين است كه مخلوق به رتبه خالق نمي‏رسد، پيغمبر بعد از همه اين رسالتها و زحمتها قرار گذارده كه روزي چند دفعه بگوئي اشهد انّ محمداً عبده و رسوله. در هر نمازت يك دفعه يا دو دفعه اين شهادت را بدهي كه محمد9 بنده خدا است. پس پيغمبر هم خدا نمي‏شود و اگر پيغمبر خدا نشده امّتش چطور خدا مي‏شوند؟ و اگر شده و با وجود اين گفته كه شهادت بدهيد كه من بنده خدايم، پس از اين قرار امّتش را كفر تعليم كرده است كه فرموده بگوئيد اشهد انّ محمداً عبده و رسوله.

پس پيغمبر9 عبد خدا بود و قرآن بر او نازل شد و خدا فرمود تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً يعني مبارك است آن خداوندي كه قرآن را نازل كرد بر بنده خود محمد9 تا اينكه براي اهل هزار هزار عالم آن حضرت نذير و ترساننده باشد. پس خدا او را بنده خود ناميده و او را عبدالله گفته. پس معلوم است بنده بود و به رتبه خدائي نرسيده بود. وقتي او نرسيده، ديگر هيچ امامي، هيچ ملكي،

 

«* 46 موعظه صفحه 312 *»

هيچ پيغمبري، هيچ مؤمني به خدا نخواهد رسيد. پس چون به ذات خدا نمي‏توان رسيد پس هدايت به سوي ذات خدا نمي‏توان كرد.

اين چيزها را كه عرض مي‏كنم شماها بايد بفهميد و بدانيد تا گول نكنند شماها را آناني كه ادعاهاي خام مي‏كنند. ديديم به چشم خودمان مردكه اينجا بود، بينيش را نمي‏توانست پاك كند مي‏گفت منم خالق، منم رازق، منم جان دهنده، منم جان گيرنده و امثال اين حرفها و هيچ‏كس به اين نمي‏گفت يك شپشي را ايجاد كن ببينم تو چطور خالقي ! جان يك شپش را بگير.

باري، بسوي ذات خدا كسي را نمي‏توان هدايت كرد و هيچ‏كس هدايت بسوي ذات خدا نجسته، حتي اينكه پيغمبر مي‏گويد ماعرفناك حق معرفتك. پس بعد از آني كه هدايت بسوي ذات خدا نشد ببينيم مقصد چيست، مقصود كيست؟ طلب كه بايد كرد؟ چه را بايد جست؟ پس خداوند عالم چون ديد كه براي اين خلقي كه آفريده اولي بود و آخري بود و پشتي بود و روئي بود و محدود بودند، به اين جهت مقصدي و مقصودي براي اين خلق آفريد. بيابيد چه گفتم، آيا نمي‏بيني تو را براي عبادت آفريده‏اند چنانكه مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون من نيافريدم جن و انس را مگر براي عبادت و شك نيست كه نمازي كه مي‏كني عبادتي است براي خدا و اين نمازي كه مي‏كني جز اينكه مي‏ايستي به طرفي و رو به آن طرف كرنش مي‏كني و صورت خود را رو به آن طرف بر خاك مي‏گذاري چيزي ديگر نيست. پس نماز اين است كه به طرفي بايستي و رو به آن طرف كرنش كني و بخاك بيفتي و روي خود را بر خاك بمالي. و خداي خود راكه بايست عبادت كني شك نيست كه نه در مشرق بود نه در مغرب، نه در جنوب نه در شمال، نه در زمين نه در آسمان، خداي تو در جهات درنمي‏آيد. حالا چون خدا در سمتي نبود لكن بدن تو پشت و رو داشت و بايستي كه به سمتي كرنش كني و به طرفي رو به خاك بگذاري و خداوند در طرفي نبود، از اين جهت خداوند از براي خود قبله قرار داد و از براي خود رخساره‏اي آفريد. خانه‏اي خلق كرد

 

«* 46 موعظه صفحه 313 *»

كه در جاي معيني از زمين ثابت و برقرار باشد و اهل مشرق و مغرب بدانند آن خانه كجا است و آن خانه رامشرّف و مكرّم كرد و آن را باب حاجات فرمود و ابواب عظمت و جلال خود را آنجا گشود و آن خانه خانه كعبه است. لكن تو اين خانه خدا را خيال مكن مثل صندوقخانه كه هر چند وقت تو اسبابت را ببري در آنجا بگذاري و بگوئي اينجا خانه من است و اوقات ديگر خالي باشد و اسباب را در خانه ديگر بگذاري، چنين نيست. بلكه اين كعبه كعبه‏اي است كه خدا اختيار كرده او را و او را پيش از همه زمينها آفريده و جميع زمينها را از زير آن بيرون آورده و مانند دل است براي زمينها و نمي‏توان آن را عوض كرد به اين‏طور كه خانه‏اي در مدينه يا در كوفه عوض او بسازند. و نيست اختيار كردن خانه براي خدا به اختيار مردم، بلكه خدا خود بايد خانه‏اي براي خود قرار بدهد، اين امر به اختيار ساير مردم نيست.

اينها كه عرض مي‏كنم اگرچه به ظاهر نقل خانه كعبه است لكن از اين سخنها مقصودها دارم، غرضها دارم. هر كلمه‏اي را كه عرض مي‏كنم به جائي مي‏خورد ، براي مطلبي است. هر سخني براي دلالت كسي است، هر مطلبي هدايت گمراهي است و مسأله‏ها در اين ضمنها عرض مي‏كنم لكن در ظاهر حكايت خانه كعبه است و ظاهرش هم درست است.

باري، پس كسي نمي‏تواند كعبه براي خود بسازد و چيزي را كه خدا نازل نكرده باشد به رأي خود از پيش خود اختيار كند و چيزي كه رسول بسوي او دلالت نكرده باشد و ائمه نفرموده باشند به رأي خود آن را بگيرد و از آن راه برود. بلي اين به قاعده تسنن درست مي‏آيد كه گفتند بايد دور هم بنشينيم و امام براي خود بتراشيم و خليفه براي خود نصب كنيم، آن‏وقت امامي كه خودمان نصب كرديم حالا ديگر امام است، واجب‏الاطاعه است. حالا كه واجب‏الاطاعه شد از امر او نبايد تخلف بكنيم و هركه تخلف كرد مرتد شده و واجب‏القتل است. پس اينكه كسي خودش خليفه و امام و بزرگتر براي خود بتراشد اين قاعده سنيان است. بلكه خليفه پيغمبر كسي است كه خدا

 

«* 46 موعظه صفحه 314 *»

و پيغمبر او را نصب كرده باشند. علامتش اين است كه صاحب صفات نبوت باشد، صاحب صفات امامت باشد. اگر چنين شد ديگر حالا اين امام است و خليفه و جانشين پيغمبر است و از او به غير او عدول نمي‏توان كرد كه او را ترك كرد و ميل به ديگري كرد به دليلهاي سست خود و به عقل ناقص خود. سنيان هم دليل داشتند بر خلافت ابوبكر، گفتند اجماع شد و باز دليلشان را هم منتهي به حديثي كردند و گفتند پيغمبر فرموده لاتجتمع امّتي علي ضلالة باز اسم خدا و رسول بر سرش گذاردند. پس آنها هم به اعتقاد خود دليل و برهاني داشتند ولكن دليل و برهاني بود كه به عقل مي‏گفتند از اين جهت نامربوط بود.

پس اگر قومي به يكپاره دليلهاي ناقص واهي و برهانهاي عقلي خود بخواهند از براي خود پيشوائي نصب كنند، مزخرف است و نامربوط. پيشوا آن كسي است كه خدا او را نصب كرده باشد به آيات محكمه، پيغمبر او را نصب كرده‏باشد به محكمات، ائمه او را نصب كرده باشند به ادله محكمه. پس نمي‏تواند امروز كسي براي خود كعبه نصب بكند و دليلي از پيش خود بياورد. وقتي نگاه مي‏كني مي‏بيني دليلش هم سر و صورتي دارد، حالا از آن‏جور دليل مي‏خواهي من هم عرض مي‏كنم تا ببيني كه همه چيزش درست است لكن اگر پي اين دليل كسي برود از اسلام بيرون مي‏رود. در اينكه آفتاب نور است و خير و بركت كه شكي نيست آن طرفي هم كه بيرون مي‏آيد معلوم است اشرف از آن طرفي است كه غروب مي‏كند، در اين هم شكي نيست. پس آفتاب البته اشرف است از سنگها و گلها و البته آن طرفي هم كه بيرون مي‏آيد اشرف است از مغرب و باقي جهات. پس حالا كه اين‏طور شد از اين قرار بايد رومان را به مشرق كنيم. اگر دين خدا به اين ادله واهيه درست مي‏شود هركسي براي خود كعبه‏اي مي‏ساخت ولكن كعبه خدا آن است كه مقرون است به كتاب خدا، مقرون است به سنّت رسول، مقرون است به شق‏القمر، به معجزات پيغمبر، دين خدا به اين مزخرفات نيست.

از من سفارشي به شما كه اگر عمل به آن كنيد هدايت خواهيد يافت و اگر عمل به

 

«* 46 موعظه صفحه 315 *»

آن نكنيد هلاك خواهيد شد و آن سفارش اين است كه در دين خدا به عقلهاي ناقص خود راه مرويد. هيچ قومي در هيچ مذهبي از زمان حضرت آدم تا زمان حضرت خاتم هلاك نشدند مگر به راه رفتن به برهانها و دليلهاي ناقص خود. بلكه بايد اطاعت كرد خدا را، بايد اطاعت كرد رسول را و بايد عقل را در اطاعت آنها به كار برد والاّ اين دليلهاي عقلي هيچ بكار نمي‏خورد. چيزي كه به كار تو مي‏خورد اين است كه همين‏قدر به ظاهر به عقل خود بفهمي كه اين امام است، همين كه او را امام دانستي حالا ديگر برو اطاعت او را بكن و ديگر عقل خود را دور بينداز. و كسي براين كلمه كه گفتم « عقل خود را دور بينداز » نكته نگيرد. اين عقلي را كه گفتم دور بينداز، يعني خودسري را و خودنمائي را و خود رأيي و خودپسندي را دور بينداز نه فهم را بلكه فهم خود را در كتاب خدا و سنت رسول بكار ببر. آن عقلي را كه مي‏گويم دور بينداز آن خودسري است و اين است كه كسي را از عقل خود پيشوا كني و هيچ قومي هلاك نشدند مگر به خودسري و خودرأيي.

پس چون ديديم كه ما كه پشت و روئي داشتيم و بايست به طرفي رو كنيم و به طرفي كرنش كنيم و به طرفي بخاك بيفتيم و به اين جهت خدا براي ما كعبه قرار داد در اين عالم ظاهر، همچنين در عالم غيب مردم چون به خدا دسترس نداشتند و براي عبادت خدا و معرفت خدا هم آفريده شده بودند و ممكن هم نبود ايشان را معرفت ذات خدا، از اين جهت خداوند عالم براي ايشان كعبه مقصودي آفريد و براي ايشان مقصدي قرار داد كه جميع كاينات مقصد و مقصودشان او باشد و از جميع جهات، خلق بسوي او توجه كنند و آن مقصد و مقصود وجود پاك محمد است صلوات‏الله عليه و آله. او است آن يگانه‏اي كه خداوند عالم او را در ميانه خلق خود قرار داده و او است قلب جميع كاينات و او است قطب جميع موجودات و او است رخساره تابان خداوند عالم در ميان خلق و او است كعبه انام و او است قبله در جميع ايام. خداوند عالم جل شأنه او را آفريد و مردم را حكم كرد به معرفت او و فرمود معرفت ذات از

 

«* 46 موعظه صفحه 316 *»

محالات است، ذات من شناختني نيست. پس مقصود از معرفت معرفت صفات است و اعظم صفات من وجود پاك محمد است صلوات‏الله عليه و آله. پس هركس آن بزرگوار را بشناسد مرا شناخته، هركس آن بزرگوار را انكار كند مرا انكار كرده السلام علي الذين من عرفهم فقد عرف الله و من جهلهم فقد جهل الله و من تخلّي منهم فقد تخلّي من الله پس پيغمبر9شد مقصود كل كاينات و مقصد جميع موجودات، و او است معروف جميع عرفا و او است مقصد جميع قاصدين و او است مطلوب جميع طالبين. جميع عرصه امكان بايستي رو به او كنند و او رابطلبند و او را بشناسند.

كسي نگويد كه تو گفتي در دين خدا به دليل عقلي و برهان نبايد راه رفت و تو اين حرفهائي كه مي‏زني براي آنها دليل عقلي مي‏آوري و همين‏ها كه مي‏گوئي دليل عقلي است. عرض مي‏كنم كه فرق ميان سخنان من و ساير سخنان اين است كه آن مطلبي كه به ضرورت اسلام ثابت است و معيّن است من سعي مي‏كنم براي او دليلها از عقل و نقل بياورم نه اينكه اين مطلب در دين ثابت نبوده و من مي‏خواهم به دليل و برهان اين را ثابت بكنم مثل اينكه چهار ركعت بودن نماز ظهر در دين خدا ثابت است، حالا من هم دليل مي‏آورم كه بايست نماز ظهر چهار ركعت باشد، اين عيبي ندارد لكن اگر من نمازي جعل كنم كه در اسلام نبوده و دليلي براي آن بتراشم، اين بدعت مي‏شود در دين و جايز نيست. پس يك مسأله‏اي كه اصلش ثابت نيست اگر آن را به دليل عقلي داخل دين خدا كردي اين بدعت مي‏شود ولكن اگر اصلش ثابت هست و آن‏وقت دليل مي‏آوري اين خوب است، و جميع اين درسها و موعظه‏هاي ما همه همين‏طور است مطالبي است كه به ضرورت اسلام ثابت است. اين است كه مكرر عرض كرده‏ام كه هر مطلبي كه شما بشنويد كه نسبتش را به من بدهند، بگويند فلان‏كس همچو گفته، آن مطلب اگر مخالف ضرورت اسلام است بدانيد كه از ما نيست و ما از آن بيزاريم و بيزاريم از آنچه مخالف ضرورت اسلام است وبيزاريم از آنچه مخالف مذهب شيعه است. حالا ايني كه گفتم كه خدا را نمي‏توان شناخت اين به ضرورت اسلام معلوم

 

«* 46 موعظه صفحه 317 *»

است، به كتاب خدا معلوم است مي‏فرمايد لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و مي‏فرمايد سبحان الله عما يصفون و مي‏فرمايد سبحان ربك ربّ العزّة عمايصفون بصيرتهاي خلايق ادراك خدا را نمي‏توانند بكنند و خدا است كه درك مي‏كند بصيرتها را، و مي‏فرمايد پاك و منزه است خدا از آنچه جميع مردم او را وصف مي‏كنند. و همچنين نسبت به رسول هم معلوم است اين مطلب. در خطبه‏ها و در احاديث اين مطلب به حد تواتر است و در همه جا فرموده‏اند كه عقلها و فهمهاي مردم به خدا نمي‏رسد و همچنين از آن طرف هم در احاديث بسيار مي‏فرمايند معرفت ما معرفت خدا است. حضرت امير به سلمان و ابي‏ذر فرمودند يا سلمان و يا جندب معرفتي بالنورانية معرفة الله عزّ و جلّ و معرفة الله عزّ و جلّ معرفتي بالنورانية اي سلمان و اي اباذر معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزّ و جلّ است و شناختن خداي عزّ و جلّ شناختن من است و فرمودند نحن الاعراف الذين لايعرف الله الاّ بسبيل معرفتنا مائيم اعراف آنچناني كه خدا شناخته نمي‏شود مگر به راه شناختن ما. و در زيارت جامعه است كه من اراد الله بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم اي آقايان من هركس اراده خدا كرده ابتدا به شما مي‏كند و هركس بخواهد توحيد خدا كند بايد از شما قبول كند و هركس قصد خدا كند بايد رو به شما كند.

باري، پس آنچه ما مي‏گوئيم در احاديث ثابت است نهايت دليلها براي آن مي‏آوريم تا اينكه شما بر بصيرت شويد و گول نخوريد. و اينكه مي‏بينيد اين همه اصرار مي كنم براي اين است كه مي‏بينم يكپاره كسان هستند توي رفقا كه يكپاره چيزها مي‏گويند، بعضي حرفها مي‏زنند، يكپاره نتيجه‏ها مي‏گيرند كه آنها از دين خدا نيست و روا نيست. پس بايد جميع دين محكمات باشد و اما الذين في قلوبهم زيغ فيتّبعون ماتشابه منه ابتغاء الفتنة.

خلاصه پس خداوند عالم مقصودي براي خلق آفريد و كسي را آفريد كه چون او را بشناسند خدا را شناخته باشند و آن وجود پاك محمد است9 كه پيغمبران مرسل

 

«* 46 موعظه صفحه 318 *»

و غير مرسل و ملائكه مقرب و غير مقرب و مؤمنان ممتحن و غير ممتحن جميعاً مأمورند كه بسوي آن بزرگوار بپويند و او را بشناسند. پس هركس او را شناخت خدا را شناخت و هركس او را نشناخت خدا را نشناخت. اين است معني هدايت بسوي خدا، هيچ‏كس را بسوي ذات خدا هدايت نمي‏توان كرد، به ذات خدا كسي هدايت نخواهد جست بلكه هدايت جميع اولين و آخرين بسوي راه خدا است كه پيغمبر و ائمه طاهرين باشند صلوات‏الله عليهم اجمعين و ايشانند سبيل الله اعظم و از اين سبيل مردم تجاوز نمي‏كنند و هيچ‏كس به ذات خداوند عالم نرسيده است و نخواهد رسيد.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 319 *»

«موعظه سي‏ويكم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند عالم مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء. ديروز عرض كردم كه علما هدايت را دو جور قرار داده‏اند: يكي هدايتي كه انسان را آن شخص هادي بردارد و ببرد به آن سرمنزل مقصود برساند. شخصي تو را از اينجا برمي‏دارد و مي‏برد تا اصل مكه و اين هدايت، هدايت تمام كامل است. و يك هدايت ديگري اين است كه مي‏گويد اين راه، راه مكه است، راه را به تو نشان مي‏دهد لكن بهمراه تو نمي‏آيد، يا مي‏آيد و تو را به منزل نمي‏رساند؛ و اگر سه قسم مي‏كردند بهتر بود: يكي آنكه شخص هادي به همراه تو نمي‏آيد و از همان جا راه را نشان تو مي‏دهد، و يكي در راه همراه تو مي‏آيد ولكن تو را به منزل نمي‏رساند، و يكي قدم به قدم همراه تو مي‏آيد، در هر قدمي راه و چاه را به تو مي‏نماياند و راههاي ضلالت كه از يمين و يسارند جدا مي‏سازد و به تو نشان مي‏دهد. همه جا بهمراهي تو است، اگر بخواهي زمين بخوري زير بازوي تو را مي‏گيرد، همراه تو مي‏آيد تا تو را به منزل

 

«* 46 موعظه صفحه 320 *»

مي‏رساند.

پس هاديان سه قسم مي‏شوند: يكي آنان كه راه را نشان بدهند و همراه تو نيايند، اين هدايت اهل شريعت است كه مسائل حلال و حرام را ياد مي‏دهند و به تو مي‏گويند كه بايد چنين بكني، چنين نكني. و كسي اين هدايت را خوار نشمرد و گمان نكند كه اهل شريعت هادي نيستند و خوار كند آنها را. حاشا، نمي‏بيني به تو نشان مي‏دهند آنچه رضا و غضب خدا در آن است و آنچه صلاح و فساد تو و عالم در آن است به تو مي‏گويند و راست و درست هم مي‏گويند، اگر به كتاب و سنّت بگويند. پس هادي خلقند و ايشان خليفگان پيغمبر و ائمه سلام‏الله عليهم‏اند. قولشان قول خدا است، حكمشان حكم خدا است، ردشان رد خدا است به جهت آنكه روايت مي‏كنند از خدا و رسول. از رأي خود كه نمي‏گويند، مي‏گويند از كتاب خدا، اگر قبول كردي كتاب خدا راقبول كرده‏اي و اگر رد كني كتاب خدا را رد كرده‏اي. مي‏گويند از سنّت رسول، اگر قبول كردي سنّت رسول راقبول كرده‏اي اگر رد كني سنّت رسول را رد كرده‏اي. رد بر اينها رد بر پيغمبر و ائمه طاهرين است سلام‏الله عليهم. آنچه مي‏گويند از احاديث مي‏گويند و روايت از احاديث مي‏كنند، اگر قبول كردي احاديث را قبول كرده‏اي اگر رد كردي احاديث را رد كرده‏اي به جهت آنكه ايشان راويانند و رد راوي رد مروي‏عنه است. پس نه بخاطرتان برسد كه به اينهائي كه حامل شريعتند بتوان به نظر خواري نظر كرد، يا اينها را بتوان حقير شمرد. اينها حاملان شريعت پيغمبرند، والله العلي الغالب ـ كه قسَم از اين بالاتر نمي‏شود ـ كه عدو ايشان عدو آل‏محمد است و عداوت ايشان نصب است. كسي كه استخفاف كند به حاملين شريعت و علماي ظاهر شرع ناصب مي‏شود، احترام ايشان احترام خدا و پيغمبر و ائمه طاهرين است. كسي كه در باره ايشان بد بگويد از اين جهت كه حامل شريعتند و شيعه ظاهري هستند و بگويد اينها ظاهري هستند و به اين واسطه با ايشان عداوت بورزد والله ناصب مي‏شود. ايشانند هاديان در زمان غيبت لكن هاديان شريعتند و از حد تجاوز نمي‏كنيم و غلو هم نمي‏كنيم اينها جاي خود، آنها

 

«* 46 موعظه صفحه 321 *»

جاي خود.

مثلي عرض كنم، كاسب از اسباب آبادي شهر است و بايد او را بر كسب او احترام كرد در اين شكي نيست، لكن حالا ببين آن كسي كه عملش كسبش در مس است آيا اين كس با آن كسي كه عملش در طلا است چقدر فرق دارد ! كدام يكي پاكيزه‏تر است و نجيب‏تر و بالاتر است؟ معلوم است آن كسي كه دائم با طلا معاشرت دارد عملش شريف‏تر است از اين جهت ملاّها گفته‏اند شرافت هر علمي به قدر شرافت موضوع آن علم است. يعني شرافت هر علمي به قدر شرافت آن چيزي است كه در او سخن مي‏گويند. معلوم است كسي كه در نجوم سخن مي‏گويد با كسي كه فقاهت مي‏كند و دين خدا را مي‏گويد و به مردم مي‏رساند، معلوم است كه شريف‏تر آن است كه دين خدا را مي‏گويد. بايد ديد اين شخص در چه سخن مي‏گويد، مثلاً شرافت شخص طبيب با شخص نانوا، شرافت طبيب به قدر شرافت بدن انسان است و شرافت نانوا به قدر شرافت آن چيزي است كه در او كار مي‏كند و همان نان است.

باري، شرافت هر عالمي هم به قدر آن علمي است كه در او سخن مي‏گويد. حالا بديهي است و اينجا جاي بي‏توقعي نيست، انسان نبايد حق را پامال كند. معلوم است كساني كه علمشان علمي است كه احكام بدن مردم را به مردم مي‏گويند ـ و جميع فقه احكام بدن مردم است ـ مثلاً مستحب است سرمه كشيدن، اين از احكام چشم تو است. مسواك كردن از احكام دندان است، مو را گرفتن، بدن را پاك و پاكيزه كردن، همه‏اش احكام بدن است. خر كه فروختي اختيار فسخ تا سه روز است، معاملات را اين‏طور بكن اين‏طور مكن، همه احكام ظاهر اين دنيا است. پس عالمان به اينها علماي شريعتند. پس آن علمائي كه اصلاح نفوس خلايق را مي‏كنند آنها علماي طريقتند و شرافت علماي طريقت بر علماي شريعت به قدر شرافت جان بر بدن است. حق كسي را نبايد ضايع كنيم، هادي نفوس اشرف است از هادي بدن. به قدري كه جان بر تن شرف دارد علماي طريقت بر علماي شريعت شرف دارند ولكن حالا زمان همچو

 

«* 46 موعظه صفحه 322 *»

زماني است كه عقل مردم به چشم ظاهريشان است و چشمشان همه به اعراض است به اين جهت علماي شريعت قدرشان زيادتر بلند شده و علماي طريقت چون زاهدند و چشم از دنيا پوشيده‏اند و گوشه‏اي نشسته‏اند در پيش مردم قربي ندارند و نشاني هم كه در ظاهر ندارند زيرا كه « داغ عشق بر دل، داغ تقوي بر جمال باشد » پس آن علماي طريقت از اين جهت پژمرده و گوشه‏گير و غيرمعروف شدند و مردم حق ايشان را نشناختند وانگهي كه طالب ايشان كم بود. آنها هادي جان مردم بودند و هستند بدن را همه مردم مي‏خواهند ولكن دلدار و صاحبدل كم پيدا مي‏شود، از صد نفر يك نفر، از هزار نفر يك نفر صاحبدل پيدا نمي‏شود. خدا مي‏فرمايد انّ في ذلك لذكري لمن كان له قلب قرآن متذكر كننده صاحبدلان است و مي‏فرمايد كه قليل من عبادي الشكور و مي‏فرمايد و قليل ما هم و همه جا مدح كم را مي‏فرمايد. پس آنها بسيار كمند، حتي آنكه مي‏فرمايد الناس كلّهم بهائم الاّ المؤمن و المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر مردم همه بهائم و چهارپايانند مگر مؤمن، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است، آيا كسي از شما گوگرد سرخ را ديده است؟ پس طالبان آنها كم و مجالس آنها چندان آمد و شد ندارد از اين جهت حق ايشان مخفي مانده والاّ جلالت شأن و علوّ مكان آن علما بر علماي شريعت عرض كردم مثل شرافت جان بر بدن است.

باز چيزي عرض كنم، كارهاي دنيا همه‏اش شلوغ شده، مثلاً شخصي پيدا مي‏شود مي‏گويد من مرشدم و سالك طريقتم و از شريعت چيزي نمي‏داند. بينيش را نمي‏تواند پاك كند، سبيلش را نمي‏چيند تا روي لبهاش بلكه تا روي چنه‏اش افتاده، دوغ كه مي‏خورد اين موها توي دوغ جولان مي‏زند آن‏وقت آنها را مي‏برد توي دهانش و مي‏مكد. ديگر معلوم با آب بينيش هم مخلوط است. هنوز نماز ياد نگرفته ، به قول آن مردكه حاجي محمدي بوده مي‏گفت تا نستخينش را پيش مادرم ياد گرفته‏ام، اين‏طورها

 

«* 46 موعظه صفحه 323 *»

است و باوجود اين مي‏گويد من هادي علم طريقتم. و حالا كه من مي‏گويم هاديان طريقت اشرفند از هاديان شريعت بسا اينكه كسي تعجب مي‏كند كه چطور مي‏شود همچو كسي اشرف از علما باشد ! تعجب مي‏كند و حق دارد. من اينجور مردمان را عرض نمي‏كنم، بلكه نيست هادي طريقت مگر آن كسي كه هادي شريعت هم باشد، عالم به علم شريعت هم هست و زياده هم دارد اين است كه سيد مرحوم گاهي اين شعر را به مثَل مي‏خواندند:

ما شيخ نادان كمتر شناسيم يا علم بايد يا قصه كوتاه

شيخي كه خودش طهارت و نجاست و نماز و روزه‏اش را نمي‏داند اين چطور هادي طريقت مي‏تواند بشود؟ به قول شاعر:

تو كار زمين يكسره ساختي كه بر آسمانها بپرداختي

و بالاتر از علماي طريقت علماي ديگر هستند و آنها عالمان به علم حقيقتند و آنها ديگر صاحب علم شريعت هستند و صاحبان علم طريقت هم هستند، صاحبان علم حقيقت هم علاوه هستند.

پس شما ان شاءالله گول نخوريد اگر ببينيد مثلاً درويشي به يك هيأتي بيايد و ادعا كند كه من از علماي حقيقتم و حال آنكه مي‏بيني يك كلمه از دين خدا نمي‏داند ، يك كلمه از علم اخلاق نمي‏داند، ادعاي وصول به حقيقت مي‏كند و يك دقيقه چائيش دور ميشود تغيّر مي‏كند، فحش مي‏دهد، سيني اسباب چائي را برمي‏دارد دور مي‏اندازد، ظروف را مي‏شكند، اسراف مي‏كند، قبحش را نمي‏فهمد پس بدانيد كه اينها مزخرف است، همه دكان است و همه اسباب پول پيدا كردن است. اين مردم مثل انواع حيواناتند در طلب روزي، يكي را مي‏بيني كنج صندوقخانه خفت مي‏كند يكتا موشي پيدا كند بخورد، يكي را مي‏بيني توي صحراها و خرابه‏ها مي‏گردد تا كمين كند يكتا مرغي گير بياورد آن را بخورد، يكپاره ديگر كارهاي ديگر مي‏كنند و هكذا هريكي با حيله از پي روزي مي‏روند. خدا مي‏داند نگاه كه مي‏كنم در اين مردم عبرت مي‏گيرم،

 

«* 46 موعظه صفحه 324 *»

مي‏بينم اين مردم را هم مثل حيوانات يكي را مي‏بيني عصائي بدست مي‏گيرد و عبائي بر دوش و توي كوچه بنا مي‏كند راه رفتن و هي مثنوي خواندن و هي شعر خواندن، اين پول مي‏خواهد. يكي ديگر را مي‏بيني بالاي منبر مي‏رود و هي بنا مي‏كند موعظه كردن و فرياد كردن، اين هم پول مي‏خواهد. يكي ديگر را مي‏بيني سر صبح تا پسين چكش مي‏زند، پول مي‏خواهد. يكي نانوائي، يكي بنائي، يكي شالبافي مي‏كند، همه پول مي‏خواهند. يكيش هم اين‏جور است كه عباي نازكي بر دوش مي‏گيرد و عصاي آبنوسي در دست و قدمهاي كوچك كوچك برمي‏دارد و لا حول و لا قوة الاّ بالله مي‏گويد. هريك به يك كلكي پول مي‏خواهند لكن آني كه خدا مي‏خواهد بسيار بسيار كم است. آن همچو كسي است كه اگر خدا از پيشش برود غمين است، خدا بدستش بيايد شادان است، اگر خدا از دستش برود و ملك روي زمين را بدستش بدهي شادان نمي‏شود و اگر خدا بدستش بيايد و ملك روي زمين از دستش برود غمگين نمي‏شود.

پس گول مخوريد شما، من حالا ديگر قريب سي سال است اينها را عرض مي‏كنم چشم و گوش شما را به بركت آل‏محمد: باز كرده‏ام، شما گول مخوريد. يكي را مي‏بيني سكوت مي‏كند اين پول مي‏خواهد، يكي پرحرفي مي‏كند پول مي‏خواهد. باورتان نشود كه همين كه سكوت كرد حالا اين به حقيقت رسيده است، والله خدا مي‏داند همين سكوت او دامي است براي تحصيل دنيا. دين پيغمبر اين‏طور نيست كه هر تائي يك طوري، هر تائي يك لباسي، هر تائي يك اوضاعي سرپا كنند. بايد علم و عمل تحصيل كرد، علم به فرمايشات پيغمبر و عمل به مقتضاي آن فرمايشات و خداوند عالم براي هريك از صاحبان شريعت و طريقت و حقيقت براي هريك از اين طبقات ميزاني قرار داده، علاماتي قرار داده و واضح است، من نمي‏دانم الحمدللّه چشم خودم باز است يا همه كس همين‏طور علامات حق و باطل را مي‏فهمد؟ گمانم اين است كه علامات حق و باطل بر احدي مخفي نباشد، جميع مردم آن را مي‏شناسند، راستگو با دروغگو مشتبه نمي‏شود، هيچ آبي با آتش مشتبه نمي‏شود مگر

 

«* 46 موعظه صفحه 325 *»

آنكه خود شخص غرضي داشته باشد كه مثلاً بخواهد خودش استاد بشود و مرشد شود و به ناني برسد يا اينكه اين مرشد را امامزاده بكند و دنبالش بيفتد و آهوگردانش باشد و هي اين آهو بگرداند و هي آن گوله بزند و با هم بخورند والاّ اگر انسان غرضي نداشته باشد امر بر او مشتبه نخواهد شد. چگونه مشتبه مي‏شود؟ وصول به حقيقت را ادعا مي‏كند و نماز نمي‏داند! مسأله نمازش را نمي‏داند، كسي كه نمي‏داند چطور بايد نماز كند آيا اين مشتبه مي‏شود با اهل حق؟ چگونه ! مگر كسي را خدا دستي كور بكند و اين وقتي است كه انسان غرضي داشته باشد.

پس صاحبان حقيقت آنها اشرفند از صاحبان طريقت و لامحاله صاحبان اخلاق زكيه هم هستند و صاحبان علم شريعت هم هستند، پس آنها از جميع مردم اشرفند و اين جماعت مردم را مي‏رسانند به حقيقت، همه جا همراهي مي‏كنند تا مي‏رسانند به حقيقت. و اما صاحبان طريقت در راه با تو همراهي مي‏كنند و تو و ايشان هر دو محتاجيد به استاد حقيقت. و اما صاحبان شريعت راه را از دور نشان مي‏دهند نه بهمراهي تو مي‏آيند و نه حقيقت را به تو مي‏فهمانند و اين جماعت محتاج به هاديان طريقت هم هستند و هيچ لازم نكرده به دانستن اينكه اقل حيض سه روز است و اكثرش ده روز، آدم جميع اخلاقش خوب بشود. پس بسا آنكه صاحب علم شريعت بايستي خدمت كند پيش استادان طريقت، و هر دوي اين علما محتاجند به علماي حقيقت و بايد اغماض نكنند و كبر نكنند و بايد بروند پيش علماي حقيقت و آنها حقيقت را به اينها بنمايانند. حالا آن حقيقتي كه آنها را به آنجا مي‏رسانند چيست؟ ديروز عرض كردم گمان مكنيد آن حقيقت ذات خدا است يا كسي به ذات خدا رسيده است، يا ممكن است رسيدن به ذات، چنانكه آن مردكه مي‏گفت كه به حق رسيده‏ام، به خودم مي‏گفت. يك روزي مي‏خواست تحويل بدهد به من گفت بابا امروز آمديم به تو اقتدا كرديم. گفتم اگر تو به حق رسيده‏اي چگونه با كسي ديگر كه پست‏تر است رتبه او از رتبه تو نماز مي‏كني؟ گفت بابا من حق را در وجود تو مي‏گذارم و به تو اقتدا مي‏كنم. خوب

 

«* 46 موعظه صفحه 326 *»

مردكه ! اگر تو كسي هستي كه مي‏تواني حق را در جائي بگذاري چطور اقتدا به ديگري مي‏كني؟ در جوابش گفتم تو اگر مي‏تواني حق را در جائي بگذاري همين‏طور مي‏تواني حق را برداري، چطور با همچو كسي اقتدا مي‏كني؟ در جواب به گمان خودش مسأله فقهي خواست جواب بگويد گفت يك دفعه نماز جماعت با او عيبي ندارد. و همين شخص را گفتند ادعاي خالقيت و رازقيت هم مي‏كرده لكن اينكه « من حق را در وجود تو مي‏گذارم » خودم از او شنيدم.

باري، معني وصول به حقيقت نه اين است كه كسي به خدا برسد، مقصودم اين است كه وصول به ذات خدا نخواهد شد. وصول به حقيقت ممكن است اما وصول به ذات خدا ممكن نيست. هيچ مي‏داني حقيقت چيست؟ حقيقت آن است كه حضرت امير به كميل فرمودند در وقتي كه رديف حضرت بر يك شتر سوار بود، به حضرت عرض كرد ما الحقيقة؟ حقيقت چيست؟ فرمودند مالك و الحقيقة؟ تو را چه به حقيقت؟ عرض كرد اولست بصاحب سرّك؟ آيا من اهل سرّ تو نيستم؟ فرمودند چرا تو اهل سرّ من هستي لكن به اين‏طور كه آنچه از من زياد مي‏آيد و سرازير مي‏شود، از آنها كه سرازير مي‏شود ترشحي به تو مي‏شود. كميل اين را كه شنيد كوچك شد، خضوع كرد، عرض كرد اومثلك يخيب سائلاً؟ آيا مثل تو كسي سائلي را محروم مي‏كند؟ حضرت بر او ترحم فرمودند و فقره به فقره حديث را فرمودند، و هي آن عرض كرد كه بيان را واضح‏تر بفرما فرمودند نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره يعني اين حقيقت نوري است كه از صبح ازل اين نور تابيده، صبح ازل كه طلوع كرده نور آن صبح تابيده بر اين قابليتهاي مردم و اين مردمي كه حركت مي‏كنند و راه مي‏روند جميعاً به آثار آن نور است. حالا آيا هيچ فهميدي اين معما را كه فرموده صبح ازل چيست؟ ازل خداوند عالم است جل شأنه، اما صبح اينجا اشاره‏اي است كه آفتاب در پشت كوه و زير زمين پنهان است و چشمي او را نمي‏بيند ولكن آن نور و شعاع آفتاب كه مي‏دمد از كوه، آن صبح است. حالا اين صبح صادق نور آفتاب است، پس خود

 

«* 46 موعظه صفحه 327 *»

آفتاب در پس كوه پنهان است، شعاع او كه از سر كوه پيدا مي‏شود آن را مي‏گويند صبح. آيا دانستي كه حضرت اين را براي چه مثل آوردند؟ براي اينكه آفتاب ذات خداوند عالم جل شأنه از ادراك خلايق بيرون است و پنهان است و هيچ‏كس او را نمي‏بيند و او را نديده‏اند، آن چيزي كه از او پيدا است نور او است و آثار او است كه پيدا شده. خدا ديده نمي‏شود ولكن انوار خدا ديده مي‏شود، آيات خدا ديده مي‏شود. پس اين صبح را مثل آوردند براي مشيت خدا كه اگرچه خدا پنهان است ولكن مشيت خدا كه اول چيزي است كه از آن آفتاب ظاهر شده، آن مشيت صبح صادق است كه ديگر هيچ چيز پيش‏تراز آن از نور خدا ظاهر نشده. پس از آن مشيت نوري افتاد در عالم امكان، آن نور چه چيز است؟ آن نور وجود پاك محمد است9 و آن است حقيقتي كه در عرصه امكان گفته مي‏شود. شمس ازل ذات خداوند عالم است و نور شمس ازل، صبح مشيت است و نور اين صبح مشيت بر چيزي پيش از اين وجود مبارك نتابيده است. پس وجود مبارك پيغمبر اول نوري است كه به مشيت خدا پيدا شده و اول هويدائي است كه در عرصه امكان آشكار گشته و اين نور دليل آفتاب پنهاني در پس حجاب است كه كنت كنزاً مخفيّاً كه آن آفتاب پنهاني ذات باشد فاحببت ان اعرف كه صبح ازل باشد كه همان مشيت است فخلقت الخلق لكي اعرف كه آن نوري است كه از اين صبح ازل تابيده. حالا اين نور چه كرده؟ مي‏فرمايد فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره اين نور تابيده بر جميع قابليتهاي امكاني كه نيست در جميع امكان قابليتي مگر اينكه آثار نور محمد9 در آن گذارده شده از اين است كه آن حضرت رحمت واسعه خداوند عالم است و از اين است كه فرمودند ليس الاختلاف في الله و لا في اختلاف در خدا و در من نيست، پس حقيقت همان نور محمدي است9، جميع كاينات لابد از اينند كه نور پيغمبر در وجود ايشان باشد و نمي‏شود كه نباشد. اين است كه در زيارت جامعه مي‏خواني سبحان الله ذي الملك و الملكوت يسبّح الله باسمائه جميع خلقه منزه است خداوند صاحب ملك و ملكوت، جميع خلق تسبيح خدا را مي‏كنند به اسمهاي

 

«* 46 موعظه صفحه 328 *»

خدا و جميع كاينات بايد تسبيح خدا بكنند و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده و جميع كائنات پيغمبر نيستند و از خدا آگاهي ندارند، بدون تعليم پيغمبر نمي‏توانند تسبيح خدا كنند و توحيد خدا كنند من وحّده قبل عنكم پس هر جائي كه ذكر خدا واجب است ذكر محمد بايد با او قرين باشد، يافت نمي‏شود جائي كه ذكر خدا باشد و ذكر محمد با او قرين نباشد. پس اگر يهود كلمه‏اي به دروغ بگويد، يا نصراني كلمه‏اي به دروغ بگويد، لفظ بي‏معني است. لا اله الاّ الله آنها هيچ معني ندارد، وانگهي هم كه اگر به لفظ ظاهري چيزي بگويند باز به جهت موسي و عيسي است كه قرين كرده‏اند و اين دو، دو وجه از وجوه محمدند9.

اين را بدانيد اين خلق اطلاع بر غيب نداشتند و ندارند بجز اينكه كسي بيايد و به ايشان خبر از غيب بدهد. حالا هماني كه آمد و خبر از غيب داد همان نبي است. پس هيچ مخلوقي خبر از توحيد ندارد مگر اينكه محمد به او آموخته باشد لقد جاءكم برهان من ربكم وجود مبارك پيغمبر برهان توحيد است، اگر اين بزرگوار لب بسته بود و هيچ نگفته بود احدي از مردم اطلاع از خدا نداشت. در همين ظاهر همه مردم سنگ مي‏پرستيدند، چوب مي‏پرستيدند، تا آمد در ميان قوم ايستاد در همه مجالس و محافل گفت قولوا لا اله الاّ الله تفلحوا لا اله الاّ الله بگوئيد تا رستگار شويد و از اين جهت مردم خداشناس و خداپرست شدند. پس همه جا اسم محمد با اسم خدا قرين است، در جميع بلاد اسلام همه جا بر مناره‏ها فرياد مي‏كنند اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد ان محمداً رسول الله و در تشهد مي‏خواني اشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له و اشهد انّ محمداً عبده و رسوله در دعاها در خطبه‏ها در هر جائي اسم محمد با اسم خدا قرين است، هر جائي ابتدا به توحيد مي‏شود بايد درود بر محمد فرستاده شود قرينند با هم اگرچه مردم يريدون ان يفرّقوا بين الله و رسله ميان خدا و رسول خدا جدائي نمي‏توان انداخت يا به اين دليلهاي ظاهري كه عرض كردم يا به اين جهت كه رسولان پيدائي خدايند و خداي پيدا و خداوندگار مردمند پس بجز وجود پاك

 

«* 46 موعظه صفحه 329 *»

رسولان ، دسترسي به خدا نيست. اگر رو به رسول كردي رو به خدا كردي، اگر پشت به رسول كردي پشت به خدا كردي. اگر پيغمبر برود از ميانه، تو به كدام مشعر مي‏تواني خدائي بفهمي؟ يا امر و نهي او را درك كني؟ امر و نهي كه به همين چشم و گوش است و خدا هم كه از جميع اينها بيرون است، بلكه از فكر و خيال تو بيرون است.

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم وز هرچه گفته‏ايم و شنيديم و «بلكه» خوانده‏ايم

و خدا تكليف مالايطاق هم كه نمي‏كند لايكلّف الله نفساً الاّ مااتيها و چيزي كه «اتانا» وجود پاك محمد است9. پس تكليف نكرده به ما از معرفت مگر معرفت محمد9پس همان است معرفتي كه به كار مي‏خورد والاّ معرفت ذات خدا براي كسي حاصل نمي‏شود. در حديثي فرمودند انتم تلقّنون موتاكم لا اله الاّ الله و نحن نلقّن موتانا محمد رسول الله به جهت اينكه همين كه گفتي محمد رسول الله همين لا اله الاّ الله را هم دارد اما آن توحيد خشك هيچ دخلي به پيغمبر ندارد. پس لا اله الاّ اللهي كه مردم مي‏گويند نام محمد ندارد و محمد رسول اللهي كه مي‏گويند اسم خدا درش هست . مثلاً مي‏گوئي سبحان الله دخلي ظاهراً به پيغمبر ندارد، الحمدللّه دخلي به پيغمبر ندارد، الله‏اكبر دخلي به پيغمبر ندارد لكن صلوات بر محمد و آل‏محمد كه مي‏فرستي دخل به خدا دارد، ذكر خدا هم شده. ببين اللهم صلّ علي محمد و آل‏محمد اللهم دارد كه دليل ذات است، صلّ دارد كه ذكر مشيت خدا است، علي محمدي كه مي‏گوئي رسول را ذكر كرده‏اي و آل‏محمدي كه مي‏گوئي ائمه طاهرين و شيعيان را ذكر كرده‏اي. يك كسي در حضور امامي گفت «اللهم صلّ علي محمد و اهل بيته» فرمودند بگو اللهم صلّ علي محمد و آل‏محمد تا شيعيان ما را هم داخل كرده باشي. در جائي ديگر هم به شيعيان فرمودند انتم من آل‏محمد شما از آل محمديد. پس اللهم صلّ علي محمد و آل‏محمد يعني خدايا رحمت بفرست بر محمد و اهل بيت محمد و بر شيعيان ايشان پس از اين جهت ثواب صلوات از ثواب لا اله الاّ الله از ثواب سبحان‏الله،

 

«* 46 موعظه صفحه 330 *»

از ثواب الحمدلله، از ثواب الله‏اكبر، از همه اذكار بيشتر است. در آن اذكار كه مي‏گوئي همه اركان را در آن نمي‏گوئي و در صلوات همه اركان را مي‏گوئي. حالا همچنين محمد رسول‏الله را كه تلقين ميت مي‏كنند همه چيز را دارد، كفايت از لا اله الاّ الله مي‏كند، همچنين اگر بگوئي علي ولي‏الله اين كفايت از لا اله الاّ الله مي‏كند، كفايت از محمد رسول الله هم مي‏كند. علي يعني چه ؟ يعني خليفه رسول خدا. پس خليفه دارد، رسول دارد، خدا دارد.

باري، مقصود اين بود كه نور پيغمبر تابيد بر جميع قابليتها بر همه هيكلها تابيد و توحيد خدا بر آن هيكلها پيدا شد پس،

دل هر ذره را كه بشكافي آفتابيش در ميان باشد

پس آن آفتابي كه در ميان است كه،

و في كل شي‏ء له آية تدلّ علي انه واحد

آن نور توحيد همان نور برهان رب است، هر مطلبي كه برهان برايش مي‏آوري معلوم است كه دست تو به مطلب نمي‏رسيده كه به برهانش اختصار بايد كرد. پس صاحبان حقيقت يعني عارفان به وجود پاك محمد و اهل بيت محمد9. هركس ايشان را به معرفت نورانيت شناخت او صاحب حقيقت است و او واصل به حقيقت است. آنجا كه مي‏توان رسيد به محمد و آل‏محمد است صلوات‏الله عليهم، ديگر به ذات خدا به هيچ قسمي از اقسام نمي‏توان رسيد، اگر به نور ذات مي‏خواهي برسي كه نور ذات، وجود پاك محمد است9 .

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 331 *»

«موعظه سي‏ودوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب مبارك خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در هفته‏هاي گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء يعني خداوند عالم هدايت مي‏كند بسوي نور خود هركس را كه مي‏خواهد، نور خود را به او مي‏نماياند و او را به نور خود مي‏رساند. معني هدايت را در چند هفته عرض كردم، پس شروع مي‏كنم به معني اين نوري كه در اين فقره است كه مي‏فرمايد يهدي الله لنوره.

خداوند عالم جل شأنه ذاتي است قديم و جميع آنچه غير از ذات خدا است كلاً و طراً جميع آنها حادثند. خدا است و خلق خدا، ديگر چيز سيومي پيدا نمي‏شود چنانچه حضرت رضا7 فرمودند حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما پس ذات قديم است و هرچه جز ذات خدا است حادث است و خلق خدا. جميع مخلوقاتي كه هستند در رتبه مخلوقيتند و هيچ‏يك از اينها به رتبه خالقيت نمي‏رسند. براي اينكه ذهن شما نزديك شود و اندكي بفهميد نه اينكه براي خدا مثلي است عرض

 

«* 46 موعظه صفحه 332 *»

مي‏كنم ببين چراغ است و نور چراغ و ديگر چيزي واسطه ميان چراغ و نور چراغ نيست و جميع اين نورها در رتبه نورند، به رتبه خود چراغ نمي‏رسند. آفتاب است و نورش، نورها به او نمي‏رسند. حالا خلق و خداوند عالم، خلق از رتبه مخلوقيت بالا نمي‏روند ابداً پس چون بالا نمي‏روند خداوند اينها را در همان رتبه كه هستند آفريده و به اينها فرموده كن، فكانوا و خداوند مخلوقات را از ذات خود نيافريده حصه‏اي از ذات خود نگرفته كه مخلوقي بيافريند بلكه خداوند عالم بود و هست و به امر « كن » جميع موجودات را آفريد در رتبه مخلوقات در مكان مخلوقات. پس مخلوقات نمي‏توانند به ذات خدا برسند و نمي‏توانند ذات خدا را ببينند، ممكن نيست براي هيچ مخلوقي كه به ذات خدا برسد و او را ببيند حتي پيغمبر آخرالزمان و ملائكه مقربان و پيغمبران و مرسلان و مؤمنان ممتحنان، هيچ‏يك اينها به هيچ قسم به ذات خدا نمي‏رسند اگرچه من اين كلمه را مكرر عرض مي‏كنم و به نظر سخني مكرر مي‏آيد بسا كسي بگويد فلاني چقدر اين كلمه را مي‏گويد، از اين غافلند كه اين كلمه اصل چگونه مطالب است.جميع فضائل كه هست همه فرع همين كلمه است، اگر اين كلمه درست شد جميع مطالب برقرار مي‏شود و اگر اين كلمه درست نشد جميع مطالب فضائل نفهميده مي‏ماند و اين كلمه است فرق ميان ما و مذهب صوفيه و ميان حكماي يونان زيرا كه آنها مي‏گويند مخلوق ممكن است به رتبه خالق برسد، مي‏گويد از رياضت مي‏توان الله شد و مذهب آل‏محمد نه چنين است، هيچ مخلوقي به رتبه خداوند نمي‏رسد، هيچ مخلوقي خدا را درك نمي‏كند چه جاي اينكه خدا بشوند. مذهب آل‏محمد و دين پيغمبر و آنچه قرار بر آن است اين است كه مخلوق خالق را درك نمي‏كند و به خدا نمي‏رسد، اينكه مسلم است و بديهي است كه مخلوق خالق را درك نمي‏كند و به او نمي‏رسد ولكن اشكال در اينجا است كه خداوند خلق را براي معرفت آفريده و شنيدي كه به ذات خدا نمي‏توان رسيد و درك آن را نمي‏توان كرد. پس اگر معرفت محال است پس نمي‏شود خدا مردم را براي امر محالي بيافريند حاشا مثلاً مردم را براي پريدن آفريده باشد و حال اينكه

 

«* 46 موعظه صفحه 333 *»

پريدن در قوه بشر نيست، هرگز خدا همچو كاري نمي‏كند، هيچ حكيمي همچو كاري نمي‏كند چه جاي خدا. پس خدا ما را براي معرفت آفريده و معرفت ذات خدا هم كه محال است؛ اشكال اينجا است.

پس بعد از آنيكه فهميدي كه معرفت ذات خداوند عالم محال است پس ما را براي معرفت ذات خود نيافريده به جهت اينكه محال است به ذات خدا رسيدن و ممتنع است. نه اين است كه اين كه مي‏گويم از راه ادب است يا اگر بگويم مردم مي‏ترسند، نخير، ممتنع است به ذات خداي يگانه رسيدن. پس خداوند ما را براي امر ممتنع خلق نمي‏كند، علت غائي امر ممتنع نمي‏شود. پس ما را براي معرفت ذات خود خلق نكرده بايد اين معني را اصل اساس ايمان خود قرار بدهي چنانكه حضرت امير صلوات‏الله و سلامه عليه مي‏فرمايد الطريق مسدود و الطلب مردود دليله آياته و وجوده اثباته راه بسوي ذات خدا مسدود است و طلب كردن ذات خدا مردود است، يافتن ذات خدا اثبات خدا است. پس از شناختن ذات خدا بايد مأيوس بود، پس ما را كه يقيناً براي معرفت آفريده و براي خدمت و طاعت كه ما را آفريده دسترسمان كيست و چيست؟ رو به كه بكنيم؟ حاجت از كه بايد بطلبيم؟ كه را بايد بشناسيم؟ از اين جهت خداوند عالم اگر ذات خود را از ديدار خلايق محجوب كرده است ولكن نور خود را در ميان خلق آشكار كرده. مثل اينكه آفتاب اگرچه در آسمان چهارم است و دسترس مردم نيست و از اينجا تا آفتاب چهار هزار سال راه است و مردم به ذات آفتاب و قرص آفتاب دسترس ندارند لكن آفتاب نور خود را به زمين و در زمين انداخته، اگر دسترس به آفتاب نداريم برابر نور آفتاب مي‏توانيم برويم و بنشينيم و منتفع بشويم. حالا همچنين خداوند عالم اگرچه ذات او پنهان از ادراك خلايق است ولكن نور او در ميان خلايق هست و ما را براي معرفت نور خود آفريده نه اينكه معرفت نور خود را بدل از معرفت خودش قرار داده. حاشا، معرفت خودش ممتنع است ما را براي معرفت نورش آفريده و ما را امر كرده به روكردن به نورش و معرفت خودش ممتنع و محال است. چيزي كه از

 

«* 46 موعظه صفحه 334 *»

ما خواسته معرفت نورش است. براي اين مثَل واضحي عرض كنم.

شكي نيست كه خداوند عالم در جانب مشرق نيست كه تو رو به مشرق كني و در جانب مغرب و جنوب و شمال نيست كه تو رو به اين سمتها كني و تو هم بايستي كه رو به او كني و بايستي كه به خاك مذلت روي خود را براي او بگذاري. پس از اين جهت در ميان خلق برگزيد خانه‏اي را و جهتي را و آن جهت را و آن خانه را رخساره خود قرار داد و حكم كرد كه هركس دست نياز بسوي اين درگاه بگشايد دست نياز بسوي من گشوده، زيرا كه سوي من كعبه است و اگر چشم اميد بسوي كعبه باز كند بسوي من باز كرده. سخن بسوي كعبه بگوئي به من خطاب كرده‏اي و اگر معامله با كعبه بكني با من كرده‏اي. پس از اين جهت كعبه شد قبله انام و درگاه فيض خداوند عالم، جميع فيضهاي خدا بسوي خلق از اين كعبه بيرون مي‏آيد و جميع حاجات مردم از اين كعبه بسوي خدا بالا مي‏رود. همچنين چون دسترس نبود به ذات خدا، خدا در ميان خلق نور خود را قرار داد و او را قائم مقام خود كرد و او را قبله انام و باب فيض و رحمت خود قرار داد و به جميع مردم حكم كرد كه اين نور را بشناسند. نه خيال كني اين نور با خدا قرابتي ندارد، غريبه است و دخلي به خدا ندارد. خير اين نور خدا است، نيست چيزي مگر پيدائي خدا و نيست چيزي مگر همان رخساره خدا و معرفت او معرفت خدا و تو خدا را همين‏طور مي‏شناسي نه طوري ديگر. بگو ببينم تو كه زيد را مي‏شناسي چطور مي‏شناسي؟ همه عقلا مي‏گويند ما زيد را مي‏شناسيم چطور مي‏شناسند؟ حالا آني كه تو از زيد مي‏شناسي چه چيز زيد است؟ آيا رنگش را مي‏شناسي؟ رنگ زيد غير زيد است، رنگش مي‏پرد سرخ مي‏شود، زرد مي‏شود، سفيد مي‏شود، سياه مي‏شود. پس آن رنگ را كه ديدي عوض شد و هنوز زيد زيد است پس اين رنگ زيد نيست نمي‏بيني در هر سنّي رنگي داشت و زيد همان زيد بود؟ آيا شكل زيد را مي‏شناسي؟ شكل زيد غير زيد است، شكل كوچكي او و شكل حالائي او و شكل پيري او غير هم است و زيد زيد است در همه اين احوال. پس شكل زيد غير زيد است و تو همان رنگ و شكل را

 

«* 46 موعظه صفحه 335 *»

ديده‏اي و مي‏گوئي زيد را مي‏شناسم. همچنين تو خدا را نمي‏بيني، صفات خدا را مي‏بيني و نور خدا را مي‏بيني و مي‏شناسي و همين‏طور است شناختن خدا شناختن صفات او است. آيا نه اين است كه شما امام زمان خود را مي‏شناسيد، شما بايد امامان خود را بشناسيد و مي‏شناسيد دوازده امام را حالا كه مي‏شناسيد نه رنگشان را ديده‏ايد نه شكلشان را ديده‏ايد و باوجود اين مي‏گوئي من دوازده امام را مي‏شناسم. پس صفاتشان را مي‏شناسي، اميرالمؤمنين را مي‏شناسي به امام بودن، پسر عم پيغمبر بودن، به اينكه پدر حسنين است، شوهر فاطمه است همين كه صفات علي را شناختي او را شناخته‏اي. همچنين شما امام زمانتان را مي‏شناسيد، مباشيد مثل يكپاره نيمچه عارفها كه مي‏گويند ما امام زمان را نديده‏ايم او را نمي‏شناسيم اين از جهالت است، مگر رنگ امام تو بكار تو مي‏آيد؟ يا مگر شكل امام تو بكار تو مي‏آيد؟ آيا نه اين است كه به هر شكلي كه بخواهد ظاهر مي‏شود؟ آيا نه اين بود كه حضرت باقر سيد سجاد شد و حضرت سيد سجاد حضرت باقر شد؟ آيا نه اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء منم آن كسي كه به هر صورتي كه بخواهم ظاهر مي‏شوم. پس اينكه صورت امام را نديدم حرف جاهلانه است زيرا كه رنگ و شكل امامت كه به كار تو نمي‏آيد بلكه صفات امام تو به كارت مي‏آيد كه آن را مي‏شناسي مي‏داني كه علاّم به ماكان و مايكون است، خليفه ماضين است، مولاي باقين است و همچنين ساير صفات او را كه مي‏شناسي زردي و سرخي رنگ او را چه مي‏كني، بلكه امام دلش بخواهد رنگش را زرد كند يا سرخ كند، آيا نبايد اختيار داشته باشد؟ پس شناختن امام دخلي به رنگ و شكل ندارد.

و از آنچه عرض كردم اشكال عظيمي رفع شد در معني آن حديثي كه از پيغمبر روايت كرده‏اند كه من رآني فقد رآني فانّ الشيطان لايتمثّل بي شيطان به صورت پيغمبر درنمي‏آيد بلكه شيطان متمثل به هيچ امامي نمي‏شود، متمثل به هيچ مؤمني نمي‏شود، به صورت پيغمبري از پيغمبران درنمي‏آيد. و چون در نمي‏آيد اگر كسي يكي از اينها را

 

«* 46 موعظه صفحه 336 *»

خواب ديد همان را ديده. حالا بعضي از علما درمانده‏اند و نفهميده‏اند معني حديث را و به خيالشان آن رنگ و آن شكل، امام يا پيغمبر است و هركس پيغمبر را ديده باشد و در خواب او را به همان شكل ببيند نمي‏شود شيطان را ديده باشد، عرض مي‏كنم مي‏شود. اين حرف حرف بي‏معني است، جميع شماها پيغمبر خود را ديده‏ايد به جهت اينكه شناسائي پيغمبر به رنگ نيست، شناسائي پيغمبر به رنگ نمي‏باشد. حالا پيغمبر تو رأيش قرار بگيرد رنگش را تيره كند مي‏كند، دلش بخواهد قدش را به قد حضرت موسي و به بلندي آن بكند از پيغمبري نمي‏افتد. نه رنگ، پيغمبر تو است نه شكل، و تو پيغمبر را به رنگ و شكل نشناخته‏اي بلكه مي‏شناسي كه پيغمبر تو محمد بن عبدالله است و مبعوث بر جن و انس و خلق هزار هزار عالم، و عالم به ماكان و مايكون و قادر به ماشاء و معصوم از خطا و زلل و كامل مطلق است. اينها صفات پيغمبر تو است و تو مي‏شناسي اينها را. پس تو پيغمبرت را مي‏شناسي، تو عارفي به پيغمبر. بلي جماعتي هستند كه پيغمبر را نمي‏شناسند، پيغمبر را مي‏شناسند كه جاهل است، نادان است، تنبكچي‏ها را بدارد براي زنش تنبك بزنند. پيغمبري كه سهو مي‏كند، نسيان مي‏كند، يا به رأي خود و اجتهاد خود حكم مي‏كند، همچو كسي پيغمبر ما نيست و مبعوث از جانب خدا نيست و پيغمبر نيست. اگر كسي همچو كسي را در خواب ببيند شيطاني است در خواب او آمده. آيا نه اين است كه مسيلمه كذاب در ظاهر ادعاي پيغمبري كرد و جاهل و نادان بود و پيغمبر نبود بلكه شيطان بود به صورت او درآمده بود. پس همچنان‏كه در بيداري شيطان ادعاي پيغمبري مي‏كند به همين‏طور شيطاني در خواب تو مي‏آيد، مي‏گويد من رسول خدايم و جاهل و سهو كننده و خطاكار مي‏شود. پيغمبري كه تو اعتقاد كرده‏اي همان شيطان است، يا پيغمبر نادان اعتقاد كرده‏اي شيطان است و هكذا ساير صفات ناقصه، صاحب اين صفات ناقصه شيطان است.

شوخي اينجا به نظرم آمد، طفلي از پدرش پرسيد بابا دزد چطور به خانه مي‏آيد؟

 

«* 46 موعظه صفحه 337 *»

گفت شب كه تاريك مي‏شود مردم خواب مي‏روند صدائي نمي‏آيد آن‏وقت دزد مي‏آيد. شب كه نصف شد، بيدار شد ديد تاريك است و مردم هم خوابند، صدائي هم كه نيست گفت بابا پاشو دزد آمد. حالا او هم همين‏طور، همچنين اين پيغمبري كه اين اعتقاد كرده بود جاهل كه هست، عصمت كه ندارد، تنبكچي كه هست، يعني تنبكچي‏ها را نشان زنش مي‏دهد، سهو كه مي‏كند، نسيان كه دارد، خود آن شيطان است. پس شيطان بر آن كساني كه پيغمبر را نمي‏شناسند متمثل مي‏شود به صورتي و ادعاي پيغمبري مي‏كند ولكن براي كساني كه معرفت دارند و در بيداري گول هيچ‏كس را نمي‏خورند، در خواب هم گول نمي‏خورند وانگهي كه اين كس كه اعتقادش صحيح است خواب كه مي‏رود روح او به عليين مي‏رود، شيطان آنجا كجا بود؟ توجه به خدا كرده شيطان را كجا مي‏بيند؟ ملَك را مي‏بيند . در آن مُلكي كه روح مؤمن در خواب آنجا مي‏رود در آنجا شيطان نيست. پس اگر مؤمني را خواب ديد شعاع علي و شيعه علي را خواب ديده، شيطان آنجا كجا بود ؟ همچنين اگر خواب مي‏بيند پيغمبر مرسلي را شيطان آنجا كجا بود؟ همچنين از اين طرف هم يك كسي اعتقادهاي فاسدي در حق شيخ داشته باشد، مثلاً شيخ را خواب ببيند كه ملكي بر سر او مي‏زد و او را عذاب مي‏كرد، اين هم ممكن است شيطان به شكل شيخ ملبس يا منافق يا كافر مي‏شود. پس آناني كه اعتقاد فاسد در حق شيخ دارند مي‏شود شيخ را در خواب ببينند به صورتهاي نالايق. بلي شيخ احمدي كه تو اعتقاد داري در سجّين است، همچو كسي كه تو اعتقاد داري ملعون ازل و ابد است، حالا در شب خواب ديد مثلاً شيخ احمد را كه ملائكه عذاب او را عذاب مي‏كنند، خواب ديده آن شيخ احمدي را كه او اعتقاد دارد، البته ملائكه او را عذاب مي‏كنند و آن شيطان است و در ميان سجين منافق بسيارند و اين شيخ منافق است و در خواب تو آمده ولكن شيخ صالح مؤمن متقي كه از اشعه اميرالمؤمنين است او در عليين است، تو در اين خواب او را نديده‏اي. مثلاً زيدي است در كربلا و زيدي است در بغداد، زيد بغدادي را مست در كوچه مي‏گيرند و مي‏برند حد

 

«* 46 موعظه صفحه 338 *»

مي‏زنند و زندانش مي‏برند، تو مي‏گوئي به چشم خود زيد را ديدم مست بود و او را گرفتند بردند حد زدند و زندانش كردند. همچنين احمد نام كافر توي دنيا پر است، آن كه تو او را در خواب ديدي كه گرز به كله‏اش مي‏زدند، آن احمد بغدادي بود، احمد كربلائي نبود. محيي‏الدين عربي گفت پيغمبر را در خواب ديدم به من گفت دست از دامن ابي‏بكر برمدار كه اين خليفه من است، همچو پيغمبري كه در سجين است و كذاب است و ابي‏بكر خليفه او است او خودش شيطان است و به خواب محيي‏الدين هم او مي‏آيد همچو حرفها هم مي‏زند . پس مي‏شود براي كسي كه پيغمبر را نشناسد شيطان به يك صورتي در خوابش بيايد و ادعاي پيغمبري كند از اين جهت ابن عربي مي‏گويد ديدم پيغمبر نشسته بود و ابوبكر پيش روي او و عمر دست راست او و عثمان دست چپ او و علي آن دورها آن پشت سرها گوشه‏اي ايستاده بود. من پيش علي رفتم به علي گفتم هنوز هم ادعاي خلافت داري؟ معلوم است آن كسي كه براي او كشف مي‏شود پيغمبر سجين است كه اين‏طور است، ابوبكر پيش روي او است و عمر دست راست او و عثمان دست چپ او است.

پس از آنچه عرض كردم براي صاحبان فهم معلوم شد كه شناختن امام زمان دخلي به رنگ ندارد و همه شيعيان عارفند امام خود را مي‏شناسند و بخواب مي‏بينند. حالا يك شب او را بلند خواب مي‏بينند يك شب كوتاه، يك شب سفيد رنگ يك شب سبز رنگ، هر وقتي يك رنگي هر شبي يك شكلي ببينند فرق نمي‏كند، همه امام است خواب ديده‏اند امام است و امامتش عوض نمي‏شود، هر رنگ و هر شكلي مي‏خواهد باشد همان امام است، همان علم است، همان قدرت است. محمد بن عبدالله عوض نمي‏شود ولكن رنگ و شكلش عوض مي‏شود و رنگ و شكل كه پيغمبر نبود و محمديت او عوض نشد، عالميت او به ماكان و مايكون كه عوض نشد، قدرت او كه عوض نشد، جانشيني او براي خدا كه عوض نشد.

پس پيغمبر در هر حالي پيغمبر است و به تغيير رنگي يا شكلي كه تو در خواب

 

«* 46 موعظه صفحه 339 *»

ببيني پيغمبري او عوض نمي‏شود. پس برطرف شد عذر آن جهالي كه مي‏گويند ما امام زمان خود را نديده‏ايم، چرا نديده‏اي؟ البته ديده‏اي. آيا نمي‏داني آن بزرگوار خلف و پسر امام حسن عسكري است؟ آيا نمي‏داني امام است و زنده است؟ آيا نمي‏داني قادر است بر آنچه بخواهد؟ آيا نمي‏داني متصرف در ملك و ملكوت است؟ آيا نمي‏داني شاهد بر خلق آسمان و زمين است؟ البته مي‏داني. پس تو امام خود را مي‏شناسي، حالا كه مي‏شناسي شيطان پيرامون اين خيال نمي‏گذرد و اگر در خواب مي‏بيني خوابي است حق و شيطان پيرامون اين خواب نمي‏آيد. بلي مگر در اثناي همين توجه تو به امامي كه او را مي‏شناسي متوجه يمين و يسار بشوي، آن‏وقت يك كجي نالايقي ببيني، يا سخن منكري بشنوي، اين مي‏شود، ممكن است. مثل اينكه در بيداري كنار امامت مجوسي ايستاده باشد و تو متوجه امام باشي، گاهي هم چشمت به آن مجوسي مي‏افتد ولكن در آن آني كه به امام خود نگاه مي‏كني شيطان آنجا نيست.

پس ان شاءالله از آنچه عرض كردم مسأله‏هاي بسيار براي بسياري حل شد. جميع ماها امام خود را ديده‏ايم و شناخته‏ايم و دانسته‏ايم و آني كه شناخته‏ايم شيطان به شكل آن نمي‏شود.

باري، مقصود اينها نبود، مقصود اين بود كه معرفت زيد معرفت صفات زيد است. پس معني «مي‏شناسم» در ميان مسلمانان، معرفت صفات است. پس تو هم خداي خود را بشناس، چرا نمي‏شناسي خداي خود را؟ پس خدا ما را براي معرفت آفريده و معرفت خدا ممكن است براي ما يعني معرفت صفات و آن هم كه ممكن است بشناسيم و آن انوار خود را كه نشان داده وقتي كه آني را كه نشان تو داده شناختي همين است معرفت، مثل اينكه معرفت زيد همان معرفت صفات او بود، معرفت خدا هم معرفت نور خدا است و خدا را نوري بالاتر از محمد بن عبداللّه9نيست. هركس آن نور را شناخت خدا را شناخت، والله نشناخته‏اند خدا را آنان كه محمد را نشناخته‏اند. نه به خيالت كه يهودي خدا را شناخته ولكن پيغمبر را نشناخته‏اند، حاشا.

 

«* 46 موعظه صفحه 340 *»

معرفت خدا نيست مگر معرفت پيغمبر، الفاظي است بي‏معني و كلماتي است بي‏اصل. همچنين والله نصرانيان خدا را نمي‏شناسند، كسي كه عارف به نور خدا و صفات خدا نيست نشناخته خدا را، ذات خدا را كه نشناخته صفات خدا هم كه محمد است او را هم كه نشناخته. بلي مثل طوطي الفاظي چند ياد گرفته و مي‏گويد و اينها خداشناسي نيست. والله كه سنيان نشناخته‏اند خدا را و نيستند از اهل لا اله الاّ الله. آيا نشنيده‏اي كه من قال لا اله الاّ الله وجبت له الجنة پس اين كلمه را اگر يهودي گفته يا نصراني گفته يا سني گفته، نگفته‏اند. هركس لا اله الاّ الله بگويد و راست بگويد و توي سينه او معني داشته باشد، اين شخص از اهل بهشت است و بهشت براي او واجب است و معني معرفت خدا معرفت پيغمبر است. آيا نه اين است كه در زيارتشان مي‏خواني السلام علي حروف لا اله الاّ الله في الرقوم المسطّرات پس اين دوازده حرف و دوازده امام را هركس شناخت خدا را شناخته، هركس نشناخت خدا را نشناخته. پس سنيان نيستند از اهل لا اله الاّ الله چرا كه اين حروف را نمي‏شناسند. همچنين نشنيده‏اي در اسلام هفتاد و سه فرقه است، هفتاد و دو فرقه از اهل جهنمند، پس از اهل لا اله الاّ الله نيستند و عارف به حق پيغمبر نيستند و آن يك فرقه ناجيه كساني هستند كه پيغمبر را چنانكه بايست و شايست شناخته‏اند و كتاب به آن نازل شده و سنت به آن شهادت داده به آن‏طور كه واقعيت دارد. هركس كه پيغمبر و آل او و اولياي او را شناخت خدا را شناخته، قائل به لا اله الاّ الله شده و هركس پيغمبر و آل او و اولياي او را نشناخت خدا را نشناخته. آيا نشنيده‏اي كه ائمه ثالث شروط لا اله الاّ الله‏اند. لا اله الا الله سه شرط دارد: يكي معرفت پيغمبر است، يكي معرفت ائمه طاهرين است، يكي دوست داشتن دوستان خدا و دشمن داشتن دشمنان خدا است. هريكي از اين سه تا ثالث شروط لا اله الاّ الله‏اند. پس پيغمبر و ائمه و شيعيان را هركس دارد قائل است به قول لا اله الاّ الله اين داخل بديهيات مذهب شما است. آيا نه اين است كه هركس محمد رسول‏الله نگويد از اهل جهنم است؟ آيا نه اين است كه هركس

 

«* 46 موعظه صفحه 341 *»

علي ولي الله نگويد از اهل جهنم است؟ آيا نه اين است هركس دوست دشمن خدا و دشمن دوست خدا باشد از اهل جهنم است؟ پس چون از اهل جهنم شد قائل به لا اله الاّ الله نيست و حال آنكه هركس لا اله الاّ الله بگويد بهشت بر او واجب مي‏شود. پس كسي قائل به لا اله الاّ الله است كه پيغمبر را بشناسد و شناسائي پيغمبر شناسائي خدا است و پيغمبر نور خدا است. مي‏فرمايد اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده خدا ما را از نور ذات خود آفريده و امر بندگان خود را به ما واگذارده. پس محمد بن عبدالله9 نور ذات خدا است، پس اين شد معني آيه كه يهدي الله لنوره من يشاء يعني هدايت مي‏كند خدا بسوي محمد بن عبدالله9 هركس را كه خواسته باشد.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 342 *»

«موعظه سي‏وسوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه مي‏فرمايد يهدي اللّه لنوره من يشاء و در آن ايام بطور تفرقه سخن گفته مي‏شد و هر هفته دو دفعه سخن گفته مي‏شد و در اين ايام اگر مشيت الهي قرار گرفته شود بطور اتصال سخن گفته مي‏شود و پي‏درپي بايد سخنها بيايد ولكن فايده سخن گفتن گوش دادن و فهميدن و ياد گرفتن است اگرچه قرار كليه عالم در اين آخرالزمان اين شده كه در هر كاري صورت درست باشد و معني نداشته باشد مردم قناعت مي‏كنند و به همان اكتفا مي‏كنند هر چيزي را كه نگاه مي‏كني صورت دارد و معني ندارد آخرت كه مسلم است كه صورت بي‏معني است حتي دنياي اهل دنيا حقيقت ندارد و محض صورتست اگر تعارفي است محض صورت است اگر آدابي است محض صورت است آنچه هست در ميان مردم از دنيا و آخرت محض صورت است ديگر هيچ اثري از حقيقت در ميان نيست وقتي دنيا چنين باشد و حال آنكه همت همه مردم بر اصلاح دنياست آخرت چگونه چنين نباشد

 

«* 46 موعظه صفحه 343 *»

و حال آنكه هيچكس همتي بر آن ندارد چيزي است علي‏الرسم سنتي است كه آبائمان به آن رفته‏اند ماهم بايد همان طور برويم همه كارها همين طور شده.

حالا از جمله آنها جمع شدن و مسجد آمدن و اجتماع است لكن همين صورت است آيا هيچ مي‏دانيد باطن اين اجتماع چيست؟ باطن آن اين است كه بايد جميع دلهاتان مجتمع باشد والاّ بدنها مجتمع و قلبها متفرق باشد حاصلي ندارد هر وقت كه دلهاي شما به هم جمع شد اسم شما جماعت است و نماز شما جماعت است و نشستن شما جماعت است والاّ همه شما فرادي هستيد و فرد فرديد نعوذ باللّه در شما كه نيست لكن در قاطبه مردم اين طور است كه هرجا چند نفري مجتمع مي‏شوند همه دشمناني هستند در صدد ايذاء و اذيت يكديگر آيا هيچ مي‏دانيد باطن نشستن شما رو به روي گوينده چيست باطن آن اين است كه مؤمنين بايد جميعا نظر به يك چيز داشته باشند رو به يك جانب داشته باشند به يك راه بروند و طالب يك چيز باشند وهكذا امثال اينها اگر چنين شد آن وقت همه مجتمعند و الا اگر هريكي به راهي رود از براي خود آن باطن اين صورت نيست اگرچه همه در يك جا در ظاهر جمع باشند باطن آن صورت اين است كه همه بنده يك خدا باشيد امت يك پيغمبر باشيد شيعه يك امام باشيد طالب يك امام باشيد و يك امام هم كه مي‏گويم همه دوازده امام است چراكه همه يك نورند و يك روحند و اينكه جميع شما سالك در يك مسلك باشيد همه شما در يك دين باشيد يك كتاب را بخوانيد يك اعتقاد داشته باشيد اگر همچنين شد باطن اين صورت به عمل آمده است و فايده دارد و الا اين كار بي‏مصرف خواهد شد و آيا هيچ مي‏دانيد كه باطن اينكه من پشت به قبله كرده‏ام و رو به شما و من قبله شمايم و شما قبله منيد چيست باطن آن اين است كه آن كسي كه مي‏گويد براي شما پشت او به قبله است و روي او به شماست حالا معني اين حرف چه شد اما قبله آن طرفِ خدمت است چنانكه اگر كسي را حكم كردند به تيمار اسبي آن اسب قبله او مي‏شود يعني رويش به آن اسب است و بايد رو به او كند و همچنين اگر كسي را امرش كنند به خدمت

 

«* 46 موعظه صفحه 344 *»

تازي بايد رويش به تازي باشد و خدمت تازي را كند و خدمت آن خدمت پادشاه است لكن هر خدمتي به هركس گفته‏اند همان را بايد بكند و همان قبله او و قبال او باشد پس اينكه گفتم قبله من شماييد معنيش اين بود كه وقتي من مأمور به تعليم شما باشم بايد روي من به شما باشد و چون روي من بايد به شما باشد شما قبله من مي‏شويد و مقصود از قبله‏اي كه گفتم اين بود والاّ ان‏شاءالله عبادت مي‏كنم خدا را وحده لاشريك له لكن چون مأمورم رو به شما بكنم پس شما قبله منيد و همچنين شما بايد رو به من كنيد ولكن خدا را عبادت كنيد و مأموريد كه گوش بدهيد و رو به من داشته باشيد و اين است معني اينكه گفتم من قبله شمايم يعني روي شما بايد به من باشد. آيا مي‏دانيد باطن اين چيست كه من پشت به قبله كرده‏ام؟ باطنش اين است كه شخص را مي‏گويند فلان‏كس پشت به سلطان داده اين پشت‏كردن پشت اعتماد است نه پشتي كه پشت سر انداختن باشد مثلاً رسول سلطان پشت او به سلطان است يعني اعتماد او به سلطان است و روي او به خدمت است لكن كسي ديگر هست كه پشت به پادشاه مي‏كند يعني هيچ اعتنائي به حكم پادشاه ندارد لكن پشت كردني كه سلطان تكيه‏گاه او باشد و اعتماد او باشد آن درست است آيا نشنيده‏اي كه برادر پشت برادر است پس پشت اوست يعني معين اوست و ياور اوست و اعتماد اوست پس باطن پشت كردن من به قبله ان‏شاءالله بايد اين باشد و بايد چنين باشد و بايد من متوجه اين معني باشم و بايد اعتماد من به خدا و امام زمان باشد و اينكه رو به شما مي‏كنم اين است كه از پيش خود نگويم و آنچه خدا و رسولم و امامم نگفته‏اند نگويم و خودم مدعي امري نباشم و ماها با اين عنق منكسره چگونه مي‏توانيم مدعي امري باشيم كمال ما در وقتي است كه از جانب خدا بگوييم و آنچه مي‏گوييم از كتاب خدا و از سنت رسول و از طريقت ائمه طاهرين: بگوييم اگر اين كار را كرديم اين كار ما باطني پيدا مي‏كند همچنين اگر جميعتان يك دل و يك جهت باشيد و متوجه و طالب يك امر باشيد باطن اين صورت معني دارد و الا محض صورت است و معني همراهش نيست و اگر معني ندارد

 

«* 46 موعظه صفحه 345 *»

زحمت زياد به خود ندهيد كه از راه دور بياييد و جا بر يكديگر تنگ كنيد فايده و حاصلي ندارد اگرچه همينها را هم بايد گوش بدهيد و ان‏شاءالله عقلا و دانشمندان و صالحان گوش مي‏دهند. پس شما سعي كنيد كه جمع شدنتان فايده داشته باشد و من هم سعي مي‏كنم كه سخن گفتن من فايده داشته باشد آن وقت اين اجتماعتان حاصلي و فايده‏اي خواهد داد.

پس اگر چنين شد و بنا شد كه باطني داشته باشد معلوم است اين سخنها سخنهاي متصل است و بايد به همه حرفها گوش داد و اول و آخر سخن همه را بايد شنيد و اگر گوش ندهيد سخن ناقص مي‏شود و عيب پيدا مي‏كند چنانكه شنيدم كه من وقتي موعظه مي‏كردم و يك كسي مي‏گذشته از گوشه مسجد اين موعظه بوده و من مي‏گفته‏ام وقتي امام زمان ظهور مي‏فرمايد پشت خود را به خانه كعبه مي‏دهد و مي‏فرمايد هركس مي‏خواهد نظر كند به آدم و شيث منم آدم و شيث به من نظر كند وهكذا نوح و سام تا آخر. اين شخص كه مي‏گذشته اول سخن را نشنيده بود كه امام پشت به خانه كعبه مي‏دهد و مي‏فرمايد، همين‏قدر شنيده بود كه من مي‏گفتم هركس مي‏خواهد نظر كند به آدم و شيث نظر كند به من. اين شخص رفته بود نقل كرده بود يك جايي كه من بگوش خودم از فلاني شنيدم كه مي‏گفت هركس مي‏خواهد آدم را ببيند بيايد مرا ببيند هركس مي‏خواهد نوح را ببيند بيايد مرا ببيند. حالا همچنين اگر كسي لا اله را بشنود و الاّ اللّه را چرت بزند سخن ناقص شنيده و كفر شنيده لكن وقتي گوش بدهد و بشنود همه را، كلمه ايمان شنيده حالا همچنين اين سخنان سخناني است متصل بسا كلمه‏اي كه مي‏گويم و از غير مي‏گويم بسا چيزي كه مي‏گويم حديث است اگر كسي بحث دارد بر صاحب حديث بحث كند، به من دخلي ندارد بسا كلمه‏اي كه تفسير آيه‏اي از قرآن است اگر بحث داري برو به خدا بحث كن چه دخلي به من دارد پس ان‏شاءالله در اين ايام متبركه بايد جمع كنيد حواس خود را و چرت نزنيد چرت نزدنش هم چندان مايه نمي‏خواهد آدم كمتر كه خورد كمتر بخار مي‏كند كمتر كه بخار

 

«* 46 موعظه صفحه 346 *»

كرد خواب كمتر مي‏رود و اين روزه را خدا براي رياضت شما قرار داده و خدا خواسته در اين ايام متبركه حيوانيت و نباتيت شما ضعيف شود و انسانيت شما قوت بگيرد ولكن وقتي روزه گرفتن، اين‏طور باشد كه آنقدر بخوريم كه تخمه كنيم و تا ظهر بخوابيم آن وقت هم برخيزيم بياييم مسجد و باز در مسجد هم چرت بزنيم اين هم از آن صورتهاي بي‏معني است پس روزه ما هم بايد معني داشته باشد و بايد بدانيم اين ايام ايام رياضت است و اين ايام ايامي است كه بايد شما رياضت بكشيد پس ايام رياضت را بايد به قاعده رياضت عمل كني اقلاً طوري بخوري و بياشامي كه براي تو جوعي و عطشي باشد اگر اين طور شد خواب تو هم كم مي‏شود وانگهي اگر شوقي براي متعلم و شاگرد باشد جمعه هم به مكتب خواهد رفت و ديگر خواب نخواهد رفت لكن وقتي علي‏الرسم باشد همين او بيايد و ما هم يك چيزي بگوييم تا به قول عوام مشغولياتي باشد روز شب بشود اين هم فايده ندارد به اين خيالات نه خود را زحمت بدهيد نه ديگران را پس بايد رياضت شما رياضت باشد و در اين ايام شما براي ياد گرفتن بياييد ياد بگيريد و من هم براي ياد دادن بگويم، لكن ياد گرفتن هم صورت بي‏معني نباشد. يكي ياد مي‏گيرد براي عرفان بافي يكي ياد مي‏گيرد براي مجلس آرايي يكي ياد مي‏گيرد براي اينكه كوچكتري و شاگردي براي او بكنند و لكن يكي ياد مي‏گيرد براي عمل كردن براي اخلاص تحصيل كردن براي آخرت اگر اين باشد خوب است پس ان‏شاءالله شما سعي كنيد كه با شرايط در اين يك ماه در اجتماع بكوشيد يعني با هم مهربان باشيد كينه‏هاي يكديگر را از دل بيرون كنيد بزرگان وقتي مي‏خواستند نماز كنند مي‏خواستند بگويند اللّه‏اكبر جرأت نمي‏كردند بگويند اللّه‏اكبر بلكه نگاه مي‏كرد اگر در دلش كبريائي و عظمتي بر كسي مي‏ديد و در دل رنجشي از كسي داشت همه را بيرون مي‏كرد پيش از نماز و حلال مي‏كردند جميع مردم را كه هيچ كبريائي در دل خود باقي نمي‏گذاردند بعد مي‏گفتند اللّه‏اكبر تا اينكه چيزي از كسي در دل نداشته باشند و راست گفته باشند و بزرگان اين طور كارها مي‏كردند از اين جهت هم ترقي مي‏كردند پس بايد با

 

«* 46 موعظه صفحه 347 *»

هم مهربان باشيم و بدانيم كه كلاً غرض از اين اجتماع، اجتماع دلهاي ماست پس در اين ايام متبركه كه برگرد هم جمع مي‏شويم همديگر را عفو مي‏كنيم و هركس به ما بدي كرده حلالش مي‏كنيم و از او مي‏گذريم وانگهي آيا تو مي‏خواهي مخاصمه با دوستان اميرالمؤمنين بكني و ادعاي اين را هم داشته باشي كه اوالي من والوا و اعادي من عادوا اين چه‏طور مي‏شوي آيا تو مي‏خواهي به خدا تقرب بجويي به موالات اولياي اميرالمؤمنين و كينه دوستان اميرالمؤمنين را داشته باشي پس معلوم است دروغ مي‏گويي مي‏فرمايد در حديث كه دوست دار دوستان علي را اگر چه كشنده پدر و پسرت باشند و دشمن دار دشمن علي را اگر چه پدر و پسرت باشد.

پس ان‏شاءالله شما سعي كنيد كه امروز اين صدقه را در راه خدا بكنيد كه امروز همه برادران خود را حلال كنيد و احقاد و كينه‏هاي يكديگر را از دل بيرون كنيد وانگهي كه همان طور كه ديگري به تو بدي كرده تو هم به ديگري بدي كرده‏اي پس از بدي او تو بگذر تا خداوند عالم به ازاي اين، توفيق به او بدهد و آن كس كه تو به او بدي كرده‏اي از تو بگذرد ارحم ترحم رحم كن تا خدا هم به تو رحم كند وانگهي از جمله كساني كه ما حق او را ادا نكرده‏ايم خداوند عالم است و از جمله آنها كه حقشان را ادا نكرده‏ايم پيغمبر است و همچنين ائمه طاهرينند و همچنين بزرگان دينند اگر ما به يك حق جزئي از ما كه ادا نشده مثلاً دور به من سلام كرده يا تعارفمان نكرده اگر ما نگذريم مستحق اين نيستيم كه خدا و رسول و ائمه از حقوق خود بر ما بگذرند البته كه حقوق آنها عظيم‏تر از اين حرفهاست اما من كه شما شاهد باشيد از جميع حقوقي كه بر دوستان داشتم گذشتم، از جميع حقوقي كه بر جميع شما داشتم عفو كردم همه را حلال كردم و همه را پيشكش شما كردم من كه گذشتم شما ديگر اختيار داريد به هر حال بايد حاصل اجتماعتان اين باشد كه دلهامان با يكديگر جمع باشد و با هم مهربان باشيم واللّه كه توحيد در شما پيدا نمي‏شود مگر به اجتماع دلهاي شما قسم به صاحب توحيد كه توحيد يافت نمي‏شود مگر به اجتماع دلها. چگونه مي‏شود اولاً كه توحيد بدون نبوت

 

«* 46 موعظه صفحه 348 *»

نمي‏شود و جميع توحيد را بايد در پيغمبر ببيني و بشناسي اگر همه دلهاي ما در پيش پيغمبر نباشد و گوش به سخن پيغمبر ندهيم چگونه مي‏توانيم خدا را توحيد كنيم پس همه بايد مجتمع باشيم در نبوت نبي و تصديق نبي تا توحيدمان درست باشد همچنين جميع ماها بايد مجتمع باشيم در امامان و توحيد را از ايشان بگيريم من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم پس واللّه توحيد ندارند آناني كه قلبشان در امام متعدد است و امامهاي متعدد غير از ائمه براي خود گرفته‏اند پس بايد مجتمع باشيم در ولايت ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم و همچنين بايد مجتمع باشيم در ولايت اولياء و عداوت اعداء پس بدانيد كه آن جماعتي موحدند كه همه مجتمع باشند بر يك دين بر يك كتاب بر يك سنت و همه بنده يك خدا و همه امت يك رسول و همه شيعه يك امام باشند و همه متوجه به يك جانب و رو به يك قبله داشته باشند پس بدانيد كه موحد نمي‏شويد مگر اينكه جميع شما مجتمع شويد بر يك دين و يك طريقه. پس ان‏شاءالله در اين يك ماه همت شما اين باشد كه دلهاتان با هم جمع باشد اين را هم عرض كنم كه اگر يك روز بيايي يك روز نيايي سخن را نخواهي فهميد بجهت آنكه سخنها متصل است نه اين است كه طالب جمعيت مردم باشم واللّه بحق اميرالمؤمنين كه از جمعيت اين مردم خيلي گريزانم و شايد بعضي از رفقا اين را فهميده باشند حتي اينكه توي خانه نماز كردن را به جماعت چندان ميل ندارم لكن براي خاطر شما عرض مي‏كنم كه اگر يك روز باشيد و يك روز نباشيد سخن را نخواهيد فهميد بجهت آنكه سخن اتصال به يكديگر دارد حالا اگر هر روز بياييد شايد فايده‏اي بدهد آن را هم اگر ضبط كنيد و اگر ضبط نشود كه هيچ فايده‏اي ندارد اگرچه نوع اين مقدمات را هر سال گفته‏ام و گفته‏ام كه بايد ضبط شود باز هم كم كسي ضبط كرد و از اين جهت هم كم فايده كرد يعني براي كمي فايده كرد و امسال هم عرض مي‏كنم و مي‏دانم كه فايده ندارد مگر براي كمي ولكن براي همان كم مي‏گويم و الا چه بسياري كه همين حرفها را هم حالا گوش نمي‏دهند.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 349 *»

«موعظه سي‏وچهارم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند عالم جل‏شأنه مي‏فرمايد يهدي اللّه لنوره من يشاء و كلمه اول اين فقره را كه يهدي اللّه باشد عرض كرده‏ام و شرح معني هدايت و هاديان و كيفيت هدايت را عرض كرده‏ام اما كلمه ديگر كه مي‏فرمايد لنوره در اين فقره فرموده يهدي اللّه لنوره من يشاء هركس را كه مشيت الهي قرار گرفته هدايت مي‏كند او را به راه خود و به نور خود و هركس را خدا نخواست، هدايت نخواهد شد بسوي نور خدا. حالا نور خداوند عالم چيست كه مي‏فرمايد يهدي اللّه لنوره اين نور چه چيز است؟ از براي نور معنيهاي بسيار است اولاً كليه معني نور و جمله نور اين است كه نور چيزي است كه خود او پيداست و روي هرچه هم كه افتاد او را هم پيدا مي‏كند آيا نمي‏بيني كه اگر در خانه ظلماني چيزهاي چند گذاشته باشد از ظرفها و گلها و لاله‏ها هيچ يك از آنها پيدا نيست و بعد از آني‏كه نوري آمد و روي آنها افتاد آن نور آنها را ظاهر مي‏كند و مردم تميز مي‏دهند ميان ظرفها و

 

«* 46 موعظه صفحه 350 *»

گلها و لاله‏ها. نور خودش پيداست و روي هرچه هم افتاد از زيادي نور خود ديگري را هم پيدا مي‏كند مثل مالداري كه خودش مال دارد و آنقدر هم زياده دارد كه ديگري را هم صاحب مال مي‏كند اين معني نور است كليةً حالا چيزهاي بسيار است كه اين صفت را دارد كه خودش پيداست و روي هرچه هم افتاد آن را هم پيدا مي‏كند و مقدمه ديگر ضرور است كه معني پيدايي را هم بفهميم چون مردم اين طور گمان مي‏كنند كه پيدا همان است كه براي چشم پيدا باشد و نه چنين است بلكه مي‏شود چيزي باشد كه براي گوش پيدا شود آيا نمي‏بيني يكپاره صداها از گوش تو خفي و ناپيدا است و يكپاره صداها هست كه براي گوش تو پيداست و تو به گوش خود مي‏فهمي همچنين يكپاره چيزها براي بيني پيداست آيا نمي‏بيني بيني تو يكپاره بوها را مي‏فهمد و براي او پيداست كه اين چه بويي است و يكپاره بوهاست كه از براي بيني پيدا نيست و از براي آن ناپيداست همچنين يكپاره مزه‏ها براي ذائقه پيداست و يكپاره مزه‏ها براي ذائقه پيدا نيست همچنين لامسه يكپاره چيزها براي او پيداست و به لامسه ادراك مي‏كني آنها را و يكپاره چيزها براي او پيدا نيست و همچنين يكپاره چيزها هست كه از خيال تو مخفي است و هرچه در او فكر و خيال مي‏كني درك نمي‏كني و يكپاره چيزها هست كه براي خيال تو پيدايي دارد و خيال تو به محض توجه به او او را ادراك مي‏كند همچنين يكپاره چيزها هست كه براي عقل تو پيداست يا براي عقل تو مخفي است و هرچه عقل تو سعي مي‏كند آن را نمي‏فهمد و درك نمي‏كند. پس ان‏شاءالله فهميدي كه پيدايي نه از براي همين چشم بايد باشد بلكه براي جميع ادراكهاي تو هست و همچنين ظلمت و نور براي همه ادراكهاي تو هست و براي همه ادراكها آن ظلمت خفي است و ادراك تو آن را درك نمي‏كند و هرچه را كه درك مي‏كند براي او پيداست و نوراني و روشن است پس فهميدي كه پيدايي مخصوص چشم تو نيست بلكه براي كل ادراكها هست و نور هم اقسام دارد نوري كه براي چشم است طوري بايد باشد كه چشم بتواند آن را ادراك كند و همچنين براي گوش تو ديگر طور نوري بكار است و طوري بايد باشد كه گوش

 

«* 46 موعظه صفحه 351 *»

بتواند آن را درك كند و براي ذائقه ديگر جور نوري بكار است همچنين براي هر مدرك نوري مناسب آن مدرك در كار است پس براي عقل تو ديگر نوري در كار است نوري عقلاني است و دخلي به اوضاع اين عالم ندارد و همچنين فكر و خيال تو نوري است فكري و خيالي و دخلي به اوضاع اين عالم ندارد پس براي هر ادراكي نوري است كه دخلي به نورهاي ديگر ندارد.

حالا از جمله اقسام نور و يك معني از معاني نور كه بجهت مناسبتي آن را مقدم مي‏داريم دين خداوند عالم است جل‏شأنه دين خدا نور است اين است كه خدا مي‏فرمايد اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور و الذين كفروا اولياؤهم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات پس يكي از معنيهاي نور دين است دين خدا نور است بجهت اينكه خود اين دين پيداست و بر هرچه در ملك خدا افتاد اين دين او را پيدا مي‏كند حالا دين خدا پيداست يعني چه و گفتم پيدايي هر چيزي يك‏طوري است و براي چيزي است. پيدايي دين خداوند عالم از براي عقلهاي سليم و عقلهايي است كه به عادتها و طبيعتها و شهوتها فاسد و ضايـع نشـده باشنـد ٭و قد ينكر العين ضوء الشمس من رمد٭ مي‏بيني كسي را كه چشم دارد و بسيار مي‏شود كه نگاه مي‏كند و مي‏گويد آفتابي نيست حالا نقصاني در آفتاب نيست نقصان در چشم است كه مي‏گويد آفتابي نيست و چون رسيدگي مي‏كند مي‏بيند كه نقصان در چشم اوست و همچنين عقل انساني هم چشم اوست كه خدا آن چشم را در باطن و قلب انسان قرار داده و اگر اين چشم كور شد به هيچ وجه درك حق و باطل نمي‏كند و تميز راه ضلالت و هدايت را نمي‏دهد با وجودي كه خدا مي‏فرمايد قد تبيّن الرشد من الغي به تحقيق كه راه هدايت و طريق حق واضح و بيّن است من شاء فليؤمن و من شاء فليكفر پس خدا راهش را واضح كرده ولكن از براي عقلهاي بينا اين است كه خبط مي‏كنند قومي و مي‏گويند دين را به عقل مي‏توان درك كرد و اين خبط است چراكه به هر عقلي دين را نمي‏توان درك كرد بلكه به عقلي مي‏توان درك كرد كه كور نشده باشد و

 

«* 46 موعظه صفحه 352 *»

كج نشده باشد و قومي مي‏گويند كه دين را به عقل نمي‏توان درك كرد اينها هم خبط كرده‏اند چراكه به آن عقل نمي‏توان درك كرد كه كور شده باشد اما عقلي كه موافق عقل محمد9 بفهمد آن عقل از شرع و دين جدا نمي‏شود و آنچه آن حكم كند كه نيكو است خدا و رسول حكم كرده‏اند و مي‏كنند كه نيكوست و آنچه او حكم كند كه قبيح است خدا و رسول حكم كرده‏اند و مي‏كنند كه قبيح است و سبب اين است كه خداوند عالم اول گوهري كه آفريد عقل بود چنانچه در حديث است در صفت عقل كه اول خلق من الروحانيين عن يمين العرش اين عقل اول خلقي است از روحانيين از جانب راست عرش كه خدا او را خلق كرد و به او فرمود ماخلقت خلقا احبّ الي منك من خلقي را خلق نكردم كه در نزد من دوست‏تر از تو باشد و آن عقل محبوب خداست فرمود بك اعاقب و بك اثيب من به تو ثواب مي‏دهم و به تو عقاب مي‏كنم اياك امر و اياك انهي امر و نهي را به تو مي‏كنم.

باري مقصود اين است كه اول گوهري كه خداوند عالم آفريد عقل بود و آن عقل عقل كلي است و آن عقل محمد بن عبد اللّه است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله بجهت آنكه به اجماع جميع مسلمانان از شيعه و سنّي حضرت پيغمبر اول ماخلق اللّه و اشرف ماخلق اللّه است و در ميان مخلوقات خلقي شريفتر و كريمتر از حضرت پيغمبر9 نيست و آن عقلي كه خدا آن را اول آفريد آن عقل پيغمبر بود و آن را دانا آفريد و آن را خازن علم و حكمت خود آفريد بعد از شعاع آن عقل كلي عقل ساير مخلوقات را آفريد و عقل جميع صاحب عقلان شعاع عقل پيغمبر است و تو مي‏داني شعاع آفتاب مانند آفتاب است و بر شكل و صورت آفتاب است و همچنين ماه چنانكه در آئينه مي‏بيني پس شعاع عقل محمد9 بر حسب عقل محمد و بر شكل و صفت عقل محمد است9 پس چون آن بزرگوار را خدا عالم قرار داد به همه شرايع و احكام آن شعاع او هم بر صفت اوست لكن اگر اين شعاع در آئينه قابليت تو ضايع نشود اگر ضايع شد پيغمبر از آن بيزاري خواهد جست و آن را خواهد انداخت مثلي براي اين

 

«* 46 موعظه صفحه 353 *»

اينكه تو يك آئينه دست مي‏گيري نگاه مي‏كني مي‏بيني صورت خود را دراز مي‏گويد و يك آئينه ديگر دست مي‏گيري صورتت را زرد مي‏گويد وهكذا يك آئينه ديگر صورتت را كج مي‏گويد و يك آئينه نگاه مي‏كني مي‏بيني صورتت را يك صورت عجيب و غريبي مي‏گويد و ضايع مي‏كند حتي آنكه اگر در آئينه شكستها باشد نگاه كه مي‏كني بيست چشم پيداست وهكذا ده ابرو بيست ابرو پيداست و حال آنكه تو يك شكل داري و يك شعاع است وقتي آن يك شعاع آمد پيش آئينه خراب شد پس آئينه بنفش صورت تو را بنفش مي‏گويد و آئينه سياه سياه و آئينه زرد زرد پس بسا آنكه آئينه اينقدر منحرف باشد كه تو از او بيزاري بجويي چنانكه در فرنگستان آئينه‏اي محض تمسخر ساخته‏اند انسان كه نگاه توش مي‏كند صورت خوك مي‏بيند يا صورت سگ مي‏بيند معلوم است كه آئينه كج است كه صورت انسان را صورت سگ مي‏گويد حالا انسان وقتي نگاه به آن كند و صورت خود را صورت سگي ببيند معلوم است ازاو بيزاري مي‏جويد حالا همچنين نور محمد9 بر صفت محمد است لكن وقتي در من و تو افتاد اگر تغيير نكرد به عادتها و طبيعتها و شهوتها و غضبها و به همان‏طور كه بوده هست بر صفت عقل محمدي خواهد بود پس آنچه پيغمبر پسنديد عقل من هم آن را خواهد پسنديد و آنچه پيغمبر از آن بيزاري جسته عقل من هم از آن بيزاري خواهد جست و سليقه من مي‏شود مثل سليقه محمد9 اين است كه گفته‏اند «كل‏ما حسّنه الشرع حسّنه العقل» ولكن اگر اين عقل در پيش من متغير شد و از آن صفاي خود افتاد اول عقل بود پيش من كه آمد مكر شد حيله شد فكر در معاصي شد پيش من كه آمد اختراع شرابي شد اختراع زنايي شد اختراع عصياني شد پيش من كه آمد به عادتها ضايع شد به سبب طبيعتها ضايع شد به سبب شهوتها ضايع شد همچو كه شد آن وقت پيغمبر اين عقل را قبول ندارد و پيغمبر از اين بيزاري مي‏جويد بجهت اينكه به شكل و صفت پيغمبر نيست آنوقت آنچه اين عقل مي‏گويد پيغمبر بر خلاف آن فرموده است از اين جهت فرمودند آنچه سنيان مي‏گويند تو بر خلاف آنها بكن آيا تو گمان مي‏كني سنيان

 

«* 46 موعظه صفحه 354 *»

دينشان بي‏برهان است برهان دارد ولكن الرشد في خلافهم بجهت آنكه عقل در ايشان آمده ولكن كج شده و حالا ديگر معتبر نيست و من كه بقدر خودم تتبعي كه كرده‏ام در مذاهب و در امتهاي گذشته هيچ امتي هلاك نشدند و عذاب بر هيچ امتي نازل نشد مگر آنكه آن امت به عقل خود در دينشان راه رفتند و عقل و هواي خود را پيشواي خود قرار دادند و هركس عقل خود را پيشوا كرد گمراه شد آخر تو از شكم مادر كه بيرون آمدي نادان محض بودي و بحسب تربيت مربيان تربيت يافتي و عقل تو مانند عقل مربيان شد آيا نمي‏بيني كه فرنگيان بچه‏هاشان را چون از طفوليت تعليم مي‏كنند كه به سه اقنوم([1]) بايد قائل باشي و اعتقادت اين باشد كه سه خدا هست و اينها همه خداست كه به اين شكلها در آمده و او هم هرجا مي‏رود همين طور مي‏شنود بزرگ كه شد عقلش همين‏طور مي‏فهمد و غير از اين طور نمي‏فهمد حالا ديگر عقلش به نصرانيت مي‏رود بجهت آنكه آئينه قابليت او كج شده و عقل در او كه مي‏افتد او اين طور كج مي‏فهمد مي‏بيني بر مي‏دارد كتاب مي‏نويسد بر رد اسلام و دليل هم مي‏آورد آيا شما گمان مي‏كنيد كه خود به خود كتاب مي‏نويسد خير دليل هم مي‏آورد دليل عقلي ولكن به عقلي كه كج شده همچنين طفلي تولد مي‏كند در ميانه يهود و پدر و مادر او را به يهوديت مي‏دارند چون بزرگ شد مي‏بيني عقل او از پي يهوديت مي‏رود و دليلهاي عقلي مي‏تراشد براي دين يهوديت همچنين آن طفل ناداني كه در سنيان يا در هفتاد و دو ملت اسلام بزرگ شده عقل او به تسنن مي‏رود و به آن ملت باطل مي‏رود و دليل عقلي براي حقيت باطل مي‏تراشد اين است كه گاهي عرض كرده‏ام كه ديني كه از پدر و مادر گرفته باشي بكار نمي‏خورد حالا پدرت گفته حكما بايد پيش فلان‏كس درس بخواني يا بايد با فلان‏كس معاشرت بكني او گفته باشد معاشرت با هركه كردي تأثير مي‏كند و عرض مي‏كنم آدم ده روز پيش ترسنده مي‏نشيند ترسش زياد مي‏شود چنانكه

 

«* 46 موعظه صفحه 355 *»

با شجاع مي‏نشيند شجاعتش زياد مي‏شود همچنين با سخي مي‏نشيند سخاوت پيدا مي‏كند شخصي مي‏رود پيش اصولي شش ماه درس مي‏خواند مي‏بيند سدّ باب علم شد و عقلش همچو مي‏فهمد كه علم از دنيا مرتفع شد يكي ديگر مي‏رود شش‏ماه پيش اخباري درس مي‏خواند مي‏بيني براي او دري باز شد از علم بقدر مابين مغرب و مشرق و عقلش همچو مي‏فهمد كه به ظن نبايد عمل كرد اين چه طور شد الا اينكه اين شخص كه با آن شخص مي‏نشيند رنگ آن را مي‏گيرد و شكل و طبع آن را مي‏گيرد و آن يكي با آن شخص مي‏نشيند رنگ و شكل و طبع آن را مي‏گيرد پس اگر شما نجات مي‏خواهيد ملتفت دين پدر و مادر خود نباشيد و عادتهاي خود را كنار بگذاريد و طبيعتهاي خود را كنار بگذاريد حالا پدر شما گفته از اين راه برو از آن راه مرو بنشين يك گوشه بدون غرض و از روي انصاف و تدبر فكر كن بگو مرا چه بايد كرد به چه دليل من بايد از اين راه بروم آيا اين دليل شد كه پدرم گفته يا مادرم گفته يا قوم و قبيله من گفته‏اند دليل من چه چيز است اين است كه در قبر از انسان مي‏پرسند خداي تو كيست؟ مي‏گويد اللّه ربي مي‏پرسند پيغمبر تو كيست؟ مي‏گويد محمد نبيي آن وقت از او طلب دليل مي‏كنند اگر بگويد شنيدم از او دليلش را مي‏پرسند اگر گفت از فلان و فلان شنيدم از پدر و مادر و قوم و قبيله‏ام شنيدم از او نمي‏پذيرند. اين دليل نمي‏شود كه من در بلد شيعه تولد كرده‏ام پس اطفال سنيان از اين قرار بايد معذور باشند كه ما هم در بلد سنيان تولد كرده‏ايم. مگو حالا دين شيعه بر حق است و دين سني باطل است اين را بعد از آنيكه پدرت گفته و تو ياد گرفته‏اي حالا اين را به تقليد پدرت مي‏گويي و اين از روي بصيرت نيست شخص سني‏اي مي‏خواست با شيعه‏اي در حقيت مذهب خودش حرف بزند به او گفت باش تا براي تو فضيلتي از عمر بگويم روزي عمر آمد پيش پيغمبر سلام كرد پيغمبر فرمودعليك السلام يا عمر آن شخص شيعه گفت  ديگر بس است باقيش معلوم شد كسي را كه پيغمبر به او بگويد عمر ديگر همين بس است و گوش به سخنش نداد.

باري وقتي بنا شد انسان اين را بر خود بگذارد كه من بايد در اين دين باشم ديگر

 

«* 46 موعظه صفحه 356 *»

نمي‏شود به او اين حرفها را بزني ولكن وقتي پيش اين حرفها مي‏آيي مي‏بيني واقعا آدم از كجا بفهمد حقيت مذهبي كه در دست دارد و اين حرفها را كه مي‏زنم بسا آنكه عامي وحشت مي‏كند و خيال مي‏كند كه من مي‏گويم دست از دين تشيع بردار نه چنين است، نمي‏گويم از تشيع دست بردار من پيش از اين حرفها فكر كرده‏ام و تفحص كرده‏ام و فهميده‏ام دين تشيع بر حق است تو هم سعي كن و بفهم و وقتي تفحص كردي و سعي خود را كردي خواهي فهميد كه دين تشيع برحق است.

باري مقصود اين بود كه انسان روز اول نادان است و او را پدر و مادر وامي‏دارند به عادتهايي چند از وقتي كه زبان وامي‏كند بنده كيستي؟ بنده خدا. امت كيستي؟ امت محمّد. شيعه كيستي؟ شيعه علي و عادتش مي‏دهند كه هر وقت مي‏خواهد دروغ نگويد قسم بخورد به سر علي و هر وقتي كه مي‏خواهد دروغي بگويد به علي قسم نخورد مثلاً. پس اين پدر و مادر يكپاره طبيعتها را به ارث مي‏دهند به اطفال خود و بجهت معاشرتي كه با آنها مي‏كنند آن طبيعتها را پيدا مي‏كنند غالبا و مي‏بينم مردم را كه هرچه پدرشان دوست مي‏دارد آنها هم همان را دوست مي‏دارند و با هركه پدرشان آشناست او هم آشنا مي‏شود و اين بجهت آن است كه پدر پيش بچه خيلي بزرگ است و عظيم‏الشأن است مي‏بيند جميع حاجات او را پدر برمي‏آورد و چون چنين است حالا ديگر از هركه گفته بترس اين پسر فهميده كه اينجا جاي ترس است و با هركس گفته تعارف كن اين پسر فهميده اينجا جاي تعارف است ديگر غير از آن نمي‏فهمد اگر بگويي چرا چنين كردي مي‏گويد انا وجدنا اباءنا علي امة و انا علي اثارهم مقتدون پس بسياري از مردم چون پدر در نظرشان عظيم است آنچه پدر گفته است يا آنچه مادر گفته است يا آنچه معلم گفته است همان را ياد مي‏گيرند ديگر وقتي هم كه بزرگ مي‏شوند صاحب طبيعت پدر و مادر مي‏شوند و صاحب طبيعت لَلِه و دَدِه و معلم مي‏شوند همچنين يكپاره ناموس‏ها قرارداده‏اند از براي اطفال از بچگي در نظراو مثلاً قرار داده‏اند كه فلان‏كس بايد اعلم از كل باشد و اين هم اعتقادش اين شده و حالا هيچ

 

«* 46 موعظه صفحه 357 *»

لازم هم نكرده كه هركس اعلم از توست تو اطاعت او را بكني چه بسيار اعلم از تو كه براي تو جايز نيست اطاعت آنها مثل اين فرنگيان كه اين همه دقايق و صنعتها بكار برده‏اند و تدابير كرده‏اند همه از تو اعلمند و كافر هم هستند و اين همه سنيان كه اين‏همه علوم دارند حالا اطاعتشان نبايد كرد. بوعلي سينا با اين‏همه فهمش زيدي بوده پس نه اين گول را بايد خورد كه حالا كه فلان‏كس اعلم است من بايد اطاعت او را بكنم چراكه خيلي اعلم از تواند كه به درك اسفل مي‏روند همچنين يكپاره شهوتها و محبتها پيدا مي‏شود مثلاً رفيقي در ميان شيعه دارد به رفاقت آن رفيق شيعه مي‏شود خيلي مي‏شود كه گبرها عاشق مسلمانان مي‏شوند حالا حقيت و بطلان به اين معلوم نمي‏شود اگر شخصي رفيقش همچو ديني يا همچو مذهبي داشته او هم بايد به مذهب رفيقش باشد چه‏بسيار غضبهايي كه مردم از پي آن مي‏روند. پس حقيت و بطلان به شهوت و غضب ما نيست.

پس ان شاءاللّه از آنچه عرض كردم يافتيد كه عقل انسان بسيار مي‏شود كه خراب و ضايع مي‏شود به اينگونه چيزها، و عقل غالب مردم خراب است. مگو عقل علما خراب نيست عقل آنها هم خراب است اگر خراب نشده بود چرا با هم مختلف مي‏شدند چون مختلف شده‏اند معلوم است عقلهاشان عيب دارد كه هركدام غير هم مي‏فهمند و اين عيبها را خود آدم بر نمي‏خورد مگر بعد از آني‏كه گفتند مي‏بيند همين‏طور است. پس دين خدا را به عقل خود قرار مدهيد زيراكه اين عقلها هيچ اعتبار ندارد پس دين خدا موافق عقل هست ولكن موافق عقل محمّد و عقل كسي كه عقل او موافق عقل محمّد است او هرچه بفهمد درست است. آيا مي‏داني كه كي عقلش موافق و مطابق عقل محمّد است؟ آن‏كس كه بر هيئت و شكل و صفت محمّد است9جميع صفات او كه مطابق با صفات محمّد شد جميع حركات او كه مطابق با حركات محمّد شد اين قابليتي است مستقيم؛ حالا ديگر آنچه در اين بيفتد حق است و راست و درست. پس در اين‏وقت جميع خطورهاي خاطر اين كس و جميع علمهاي اين كس

 

«* 46 موعظه صفحه 358 *»

مطابق مي‏شود با علم پيغمبر، آن‏وقت مي‏شود از جمله آنها. آيا مي‏داني مي‏شود از جمله آنها يعني چه؟ نشنيده‏اي كه فرمودند سلمان منا اهل البيت فرموده‏اند صار سلمان من العلماء لانه رجل منا اهل البيت سلمان از علما است فرمودند نحن العلماء و شيعتنا المتعلمون و سلمان از جمله علما مي‏شود بجهت آنكه تابع محمّد و آل‏محمّد: شده است در جزئي و كلي بجهت آنكه شيعه است و شيعه كسي است كه مشايعت مي‏كند محمّد و آل‏محمّد را در جميع اعمال و افعال و احوال و اقوال. شيعه يعني مشايعت‏كننده پس كساني كه عاصيند آنها مشايعت پيغمبر نكرده‏اند و از راه او نرفته‏اند پس شيعه مانند سلمان است كه مشايعت كرده و همين‏كه مشايعت كرد به راه او مي‏رود همين‏كه به راه او رفت بسوي مقصد او رفته همين‏كه بسوي مقصد او رفت به مقصد او مي‏رسد و همين‏كه به مقصد او رسيد با او محشور است. البته در قرآن خوانده‏اي كه مي‏فرمايد قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه بگو اي محمّد اگر شما خدا را دوست مي‏داريد متابعت مرا كنيد تا خدا شما را دوست دارد همين‏كه خدا شما را دوست داشت شما مي‏شويد حبيب اللّه چنانكه محمّد حبيب اللّه است و چنانكه آل محمّد احبّاء اللّهند شما هم حبيب خدا مي‏شويد آن‏وقت از جمله ايشان مي‏شويد آيا در دعا نخوانده‏اي كه لا حبيب الاّ هو و اهله حبيب اللّهي جز محمّد و آل‏محمّد: نيست پس شيعيان هم چون از اهل بيتند احبّاء اللّهند.

خلاصه، مطلب ما اين بود كه دين خدا از براي عقل ظاهر است. اول مطلب اين بود كه دين خدا نور است و نور آن است كه ظاهر باشد و براي عقل ظاهر است لكن براي عقلي كه مطابق و موافق پيغمبر باشد دين خدا براي همچو عقلي پيداست چنانكه براي پيغمبر پيدا و هويداست.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 359 *»

«موعظه سي‏وپنجم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در ايام گذشته سخن در اين فقره از آيه بود كه يهدي اللّه لنوره من يشاء و در اين فقره هم سخن در معني نور بود و عرض كردم كه نور چيزي را مي‏گويند كه خود او پيدا باشد و بر هر چيزي هم كه افتاد آن را هم پيدا بكند چنانكه نور آفتاب خودش پيدا است و به در و ديوار هم افتاد پيدا مي‏شود و اگر نور آفتاب برود پي كار خود در و ديوار مخفي مي‏شوند. و عرض كردم كه نور اقسام بسياري دارد از جمله آنها يكي دين خداوند عالم است جل‏شأنه كه دين خداوند عالم نور خداوند عالم است چراكه اين دين خودش پيداست و پيداكننده هر چيزي است كه اين دين در او پيدا شد. اما خودش پيداست عرض كردم كه براي عقلها پيداست يعني هر عقل درستي مي‏فهمد كه اين دين دين درستي است. ببين در اين دين چه‏چيز است كه عقل انساني از او بدش بيايد؟ ببين هيچ عقلي در اين دين چيز قبيح منكري مي‏بيند؟ اما عباداتي كه در اين دين قرار داده اشرف آنها نماز است ببين اين نماز چه نعمت بزرگي است كه تو روزي پنج مرتبه بيايي پيش

 

«* 46 موعظه صفحه 360 *»

آفريننده خود بايستي و او را ثنا و تهليل و تمجيد كني، از براي او كرنش كني و به خاك نياز بيفتي و از او طلب آمرزش گناهان خود كني. ببين از اين چيزي بهتر است؟ خدايي كه تو را از عدم بوجود آورده و تو را از نطفه حالي به حالي كرده و تو را در شكم مادر روزي داده و از تو دفع بلاياي جن و انس را كرده آيا تو نمي‏خواهي شكر اين را بكني؟ البته عقل مي‏گويد بيني و بين اللّه قانوني است بسيار درست. نماز را ببين متعدد قرار داده براي اينكه دين خدا را فراموش نكني. اين نفوس ماها كه همه در دنيا فرو رفته اگر اين نماز متعدد نبود و به كيف خودمان بود اسم خدا از ميان مي‏رفت. علامت تدين حالا نماز است اما زكوة و خمس كه مدتي است مرده آن قديميها يك حرفي مي‏زدند آن هم تمام شد مصلحت نديدند موقوف كردند مثل فرنگيها كه جمع شدند در مشورتخانه گفتند نماز حاصلي ندارد. اما يكي ديگر جهاد است كه آن هم در ميانه نيست مي‏ماند حج آن هم كه خرج دارد زحمتي دارد و همه‏كس هم نمي‏رود آحاد مردم مي‏روند و آنهايي هم كه مي‏روند بسياري از پي تجارت و منفعت و معامله مي‏روند اگرچه طوري شده كه الحمد للّه رب العالمين به فضل و كرم خدا توي ماها ـ  توي شيخيه ـ  حاجي از همه‏جا بيشتر پيدا ميشود. باري آن هم بالنسبه به جاهاي ديگر والاّ همه‏كس حج نمي‏رود. و اما روزه اين روزه هم عبادت پنهاني است امري است مخفي اسلام بواسطه روزه بر پا نمي‏شود اما آني‏كه اسلام به آن برپا مي‏شود آن نماز است كه روزي پنج‏وقت در عبادتكده‏هاي اسلام حاضر شوند و جمع شوند و همه دست نياز بسوي خداي خود دراز كنند و چشم نياز بسوي خداي خود بگشايند حمد كنند ثنا كنند كرنش كنند به خاك مذلت بيفتند در پيش خداي خود. ببين چه عمل پسنديده‏اي است اين نماز! ببين عقل چطور اين را مي‏پسندد! اين مردكه گبري كه اينجا آمده بود گفته بود كه از اسلام چيزيشان را كه من پسنديده‏ام نماز است عقل اين كار را مي‏پسندد. اينكه نماز كه اين‏طور در نزد عقل پسنديده و ظاهر است.

از آن جمله در اين دين روزه قرار داده براي تو، ببين اين روزه چه امر عظيمي

 

«* 46 موعظه صفحه 361 *»

است مردم از اين روزه غافلند و كأنه اين روزه براي آنها قلوني و تحميلي است يكپاره‏اي كه به بهانه‏ها از زيرش بيرون مي‏روند و غافلند از اينكه چقدر مصلحت مردم در اين است. اما منفعتي كه به مزاج و بدن شما مي‏كند اين است كه در تمام ايام سال مي‏خوريد و مي‏آشاميد و در بدن شما اخلاط بسيار زياد مي‏شود و آن اخلاط سبب امراض مي‏شود، خداوند عالم در سال سي‏روز ايام رياضت قرار داده كه در اين سي‏روز رياضت بكشيد و گرسنگي بر مزاج شما مسلط شود تا اخلاط شما بسوزد. اگرچه اينها به كار عوام نمي‏آيد لكن به كار متوسطين و خواص مي‏آيد همين‏كه حرارت معده و آن قوه هاضمه‏اي كه در معده هست غذايي مي‏بيند متوجه او مي‏شود و بيكار نمي‏ماند متوجه غذا مي‏شود و غذا را هضم مي‏كند وقتي كه غذايي نديد متوجه اخلاط مي‏شود بنا مي‏كند اخلاط فاسده را تحليل بردن اخلاط فاسده كه تمام شد مزاج تو صحت پيدا مي‏كند. جميع اطبا و جميع عقلا اين را تصديق مي‏كنند كه انسان در سالي يك مرتبه اين رياضت را بايد بكشد چنانكه آن اطبائي هم كه دين نداشتند گفته‏اند آدم بايد هفته‏اي يك مرتبه انگشت بزند و قي كند. يك چيزي فهميده‏اند و عقلشان نرسيده چه بگويند اين‏طور گفته‏اند. ببين خداوند چگونه قرار داده كه در هر ده روز يك روزه مستحب كرده. پيغمبر در ماهي سه روز روزه را سنت قرار داده چنانكه دو برابر نماز واجبي سنت قرار داده. همچنين روزه ماه مبارك را خدا فرض كرده و در ماهي سه روز هم پيغمبر سنت قرار داده يكي پنجشنبه اول ماه را يكي پنجشنبه آخر ماه را يكي چهارشنبه وسط ماه را به حكمتهايي كه طول مي‏كشد. حكمتش بطور اختصار اينكه هر عذابي كه بر امم سابقه نازل مي‏شد در روز چهارشنبه نازل مي‏شد پيغمبر خواست تو روزه باشي تا خدا بر تو رحم كند. اما پنجشنبه چون جميع اعمالي كه در ايام هفته مي‏شود در روز پنجشنبه آنها را عرضه مي‏كنند به خدا و خدا حكم مي‏كند در آنها اگرچه خدا هميشه مي‏بيند لكن روز پنجشنبه يك حكم جمعي دارد كه آن را روز پنجشنبه مي‏كند، پيغمبر خواست كه در آن روزي كه روز عرض اعمال است تو روزه باشي تا

 

«* 46 موعظه صفحه 362 *»

حكم نيكو درباره تو بشود. باري پيغمبر در ماهي سه روز روزه قرار داده كه ده ماه سي روز مي‏شود و روزه ماه شعبان را هم سنت قرار داد و اين ضِعف ماه رمضان مي‏شود يعني دو برابر ماه رمضان. چنانكه نماز نافله را هم دو برابر نماز واجبي قرار داد. باري مقصود اين بود كه در هر ده روز سنت كرده كه انسان روزه بگيرد بجهت آنكه مي‏خواست كه اخلاطي كه در اين ده روز در بدن جمع مي‏شود روزه كه گرفت بدن او از اخلاط پاك شود و بدن كه از اخلاط پاك شد مزاج صافي مي‏شود مزاج كه صافي شد شياطين كمتر وسوسه مي‏كنند باعث اين مي‏شود كه سينه‏ها از وسوسه پاك شود. نمي‏دانم كه از نكته‏هاي اين شريعت مقدسه چه عرض كنم.

همچنين از جمله خصلتهاي شياطين اين است كه هرجاي كثيفي كه ديدند سكنا مي‏كنند طبيعتشان اينست همان‏طور كه مرغ دانه مي‏خورد و طبيعتش اينست و گوسفند علف مي‏خورد و طبيعتش اينست بعض مرغها طبيعتشان اينست كه بر سر درخت منزل كنند بعض حيوانات طبيعتشان اينست كه روي زمين منزل كنند خُنفَساء([2]) دلش مي‏خواهد توي خاك و زير زمين منزل كند همچنين شياطين طبيعتشان اينست كه هر جايي نجس است مثل خلا هر جايي كثيف است مثل سر حمام آنجاها سكنا كنند آنجاهايي كه خاكروبه مي‏ريزند اطراف خانه كه نجاست جمع مي‏شود همچو جاها منزل مي‏كنند و آنجا را دوست مي‏دارند و از آن گند و بو خوششان مي‏آيد مثل جُعَل([3]) كه از بوي فضله خوشش مي‏آيد پس اين شياطين مي‏گذرند و هر جايي كه كثيف ديدند گنديده ديدند سكنا مي‏كنند و ملائكه بر عكس شياطينند هر جايي كه طيب است طاهر است بوي خوش از آنجا مي‏آيد كتابي است حديثي است ملائكه طبيعتشان اينست كه آنجا نازل مي‏شوند و سكنا مي‏كنند از اين‏جهت

 

«* 46 موعظه صفحه 363 *»

كساني كه مي‏خواهند با ملائكه رابطه پيدا كنند جاي خلوتي اختيار مي‏كنند بخور بوي خوش مي‏دهند نماز مي‏كنند ذكر مي‏كنند همچو كه كردند ملائكه نازل مي‏شوند.

حالا برويم بر سر مطلبي كه بوديم آن اخلاط فاسده گنديده كه در بدن انسان جمع مي‏شود شياطين به اين اخلاط كه مي‏رسند جايي مناسب طبعشان مي‏بينند سكنا مي‏كنند اين حرفها را بجز حكيم و كسي كه خداوند چشم او را باز كرده باشد ديگر كسي نمي‏فهمد و لذتش را نمي‏برد.

باري اين شياطين مي‏آيند و در آن اخلاط منزل مي‏كنند همين‏كه شياطين داخل بدن شدند فساد مي‏كنند اين اخلاط هم كه جمع شد فساد مي‏كند حكماً و گنديده و متعفن مي‏شوند و لازم نيست كه همين‏كه خلط گنديد حكماً تب بشود گاه است خلطي مي‏گندد و عضوي فاسد مي‏شود و ناخوشي ديگر پيدا مي‏شود و بسا آنكه تب هم نمي‏آيد گاه است عضو مخصوص را فاسد مي‏كند و اين كلمه را براي اين گفتم كه اگر طبيبي در مجلس باشد بداند كه ناخوشي غير از تب هم از گنديدن اخلاط عارض مي‏شود. باري مقصود اينست كه اخلاط كه جمع شد فساد مي‏كند شياطين از اينجا كه مي‏گذرند مي‏بينند مجمع كثافتي است از اين جهت در رگ و پي كه خون و كثافت است سكنا مي‏كنند. از اين جهت پيغمبر9 كه طبيب نفوس بود خواست براي اين اخلاط بدن تنقيه‏اي قرار بدهد كه اين اخلاط فاسده بسوزد و شياطين از بدن بيرون روند. آيا نشنيده‏اي كه اول ماه رمضان كه مي‏شود شياطين را غل مي‏كنند؟ چون ديگر جايي در بدن مؤمن پيدا نمي‏كند كه برود وسوسه كند دستش بسته مي‏شود غل مي‏شود. پس وقتي اين خاصيت براي روزه حاصل مي‏شود و شياطين از بدن بيرون مي‏روند كه اين شخص به قاعده رياضت روزه بگيرد نه آن‏قدر شب بخورد كه روز تا پسين خيره كند از سر شب تا صبح نشخوار كند همين‏كه صبح شد تخمه كرده از بس خورده سرش درد گرفته و خيره كرده خودش را ناخوش كرده اين‏طور نباشد. لكن شما خود را عليل بپنداريد و اين معصيتها مرضهاي شماست و پيغمبر را طبيب نفوس خود بدانيد و او

 

«* 46 موعظه صفحه 364 *»

شما را پرهيز داده پس پرهيز كنيد و به قاعده راه رويد خدا مي‏داند كه چه تدبيري است كه عقل حيران مي‏شود ببين همين كه ماه رمضان اقبال مي‏كند مي‏بيني احوالات مردم تفاوت مي‏كند مردم ميل به مسجد بيشتر مي‏كنند مستعد عبادت مي‏شوند تسبيحها بند مي‏شود قرآنها جلد مي‏شود همين‏كه ماه رمضان مي‏آيد كساني كه لاي قرآن را در جميع سال وا نمي‏كردند حالا اقبال مي‏كنند كه قرآن بخوانند و اين بجهت آن است كه آن شياطيني كه مي‏گفتند قرآن مخوان آنها را غل كرده‏اند و بسا كسي در تمام سال مسجد را نمي‏ديد ولو كلاهش توي مسجد مي‏افتاد نمي‏رفت بردارد و پيشتر به تفنن هم مسجد نمي‏آمد لكن همين كه ماه مبارك شد اقبال مي‏كند معلوم است آن شياطين كه ممانعت از مسجد رفتنش مي‏كردند غل شده‏اند خوب حالا مسجد آمده با تفنن دستي به كمرش مي‏زند و كاشيها را مي‏شمارد و كتيبه‏ها را مي‏خواند باز خانه‏اش آبادان اينقدر هم خوب است كه عجالةً بخود آمده آيا الاّ اين است كه اثر كرده و شيطان غل شده آنهايي كه در تمام سال شرب خمر مي‏كردند ماه مبارك موقوف مي‏كنند بعضيشان معلوم است كه آن شيطان غل شده است و خدا مي‏داند كه همه اينها از اثر نفس پيغمبر است كه همچو عبادتي قرار داده ببين چه توفيقي است اين ماه مبارك رمضان كه هر شب برمي‏خيزي دعا مي‏خواني هر شب دعاي افتتح الثناء مي‏خواني الحمدلله موفق شده‏اي به شب خيزي اگرچه براي سحري پا مي‏شوي ولكن موفق شده‏اي به نماز شب به آرزوي سحر خوردن شب دعا مي‏خواني و نماز شبت را مي‏كني ببين اين ماه مبارك چگونه نمازهايت را به وقت مي‏كني ببين چه توفيقي شده اين ماه مبارك كه بجهت روزه يك قدري لاغر مي‏شوي پيه گرده‏ات آب مي‏شود اين پيه كه گرده آدم را گرفت صداي قار و قور مي‏كند گردنت كه كلفت شد غرور زياد مي‏شود مثل اينكه يابو كه چاق شد بنا مي‏كند برجستن و دستهاش را بر زمين زدن يابوي ديگر كه ديد بنا مي‏كند دست زدن صدا دادن همه اينها از اين است كه گرده او پيه گرفته و چاق شده است حالا انسان هم كه چاق شد و گرده او پيه گرفت حالا ديگر قار و قور او عالم را خراب مي‏كند. من اينجا

 

«* 46 موعظه صفحه 365 *»

خليفه در بغداد، بنا مي‏كند ادعاها كردن شهوتها غضبها بكار بردن به محضي كه كسي با او حرف زد مي‏خواهد بزند به كله او، مي‏زنم به كله‏ات كله‏ات را خورد مي‏كنم و به محضي كه زني مي‏بيند دنبال او مي‏افتد فساد عظيم در اين چاقي بدن از براي انسان است و اين ماه رمضان پوزه او را باريك مي‏كند بدن را لاغر مي‏كند آن حالت غضب را مي‏برد حالت كبر تمام مي‏شود حالت عجب براي آدم باقي نمي‏گذارد حالت باغ‏رويها و تماشاها براي او باقي نمي‏گذارد حالت مجالس بطّالين و آن لغوها و آن شوخيها و خنده‏هاي بيجا باقي نمي‏گذارد ببين چه توفيقي است اين ماه مبارك كه همين كه اقبال كرد مردم در مساجد جمع مي‏شوند اقلاً دو ساعت سه ساعت غيبت نمي‏كنند فحش نمي‏دهند و در اين منافع بسيار از براي آنهاست ولكن عرض كردم خود را مريض بدانيد و پيغمبر را طبيب و او معالجه كرده شما را و شما را پرهيز داده پس بايد پرهيز كرد بيماري كه ناپرهيزي كرد بجز آنكه مرضش زياد شود ديگر فايده ندارد پس اگر احترام ماه مبارك را بداري گناهان گذشته‏اي را كه داري خدا مي‏آمرزد و توفيق باز ايستادن از معصيت هم مي‏يابي اگرچه يكپاره‏اي را شنيده‏ام كه اينقدر بي‏اعتنايي مي‏كنند به اين ماه كه از شراب خوردن دست برنمي‏دارند و از اعمال ناشايست خود باز نمي‏ايستند شماها خيالتان مي‏رسد كه كافر كسي است كه دوتا شاخ كجي داشته باشد و شكل سياهي و تركيب عجيب و غريبي داشته باشد خير كفار حنا بسته و نرم و نازك و سفيد و لباسهاشان به قاعده باشد بسيار است چه بسياري را كه مي‏بيني همه چيزشان مثل آدم است و كافر هم هستند و نجس هم هستند حالا تعجب مي‏كنيد كه فلان‏كس فلان‏آقا چطور مي‏شود كه كافر باشد؟ عرض مي‏كنم هركس دين خدا را سبك شمرد و بي‏اعتنايي كرد كافر مي‏شود و نجس مي‏شود اگر دست به او گذاري دستت نجس مي‏شود و بايد بروي بشويي و اگر دستت را نشستي و نماز كردي با نجاست نماز كرده‏اي و نمازت درست نيست و بايد از سر نماز كني مثلاً كسي را تا پنج دفعه به او گفتند نماز كن و او بي‏اعتنايي كرد همين كه بي‏اعتنايي كرد كافر مي‏شود و اينها مرتدند و

 

«* 46 موعظه صفحه 366 *»

زنهاشان به خانه‏هاشان حرام است و مال خودشان نيست چراكه زن مسلم به خانه كافر حلال نيست مالشان مال وارث است لكن حالا زمان زماني است كه دولت حق ضعيف است و دولت باطل غلبه دارد و كسي نيست اين احكام را جاري كند از اين جهت كساني كه استخفاف به ماه مبارك رمضان مي‏كنند و روزه نمي‏گيرند و سبك مي‏شمرند دين خدا را في‏الفور كافر مي‏شوند و نجس مي‏شوند مثل سگ توي خانه‏هاشان بروي نمي‏تواني غذايشان را بخوري چراكه نجس است و مردم هم مسامحه مي‏كنند. از او كفر مي‏شنوند و باز مي‏بيني با او معامله و معاشرت و آشنايي مي‏كنند و اگر بناي بي‏اعتنايي با او بگذارند چند دفعه كه كفر گفت و بي‏اعتنايي به دين كرد و با او معاشرت نكردند و از او اجتناب كردند مي‏بيند كسي متحمل او نشد جري نمي‏شود ديگر كفر نمي‏گويد پس اگر ببينيد كساني را كه بي‏اعتنايي به ماه مبارك و روزه مي‏كنند پس از آنها اجتناب كنيد و همچنين به هر حكمي از احكام خدا كه انسان استخفاف كرد كافر مي‏شود ولو مستحبي از مستحبات را از راه استخفاف و بي‏اعتنايي سبك بشمرد في‏الفور كافر مي‏شود يا آنكه كسي به استخفاف غيبت كند يا به استخفاف شراب بخورد و هرچه به او بگويند و نهيش كنند بگويد برو اينها حرفهاي ملاهاست يا بگويد كي رفت از آن دنيا خبر بياورد تا اين حرف را زد في‏الفور كافر مي‏شود و نجس مي‏شود و حكم عدل اگر باشد همانجا مثل سگ گردنش را مي‏زنند. باري ماه رمضان اين‏طور است كه عرض كردم. اين هم كه روزه.

و از جمله فرائضي كه در اين دين است اين حج است ببين اين حج چه فريضه‏اي است و چه امر عظيمي است و چه فوائد دنيا و چه فوائد آخرت دارد كه از جمله آنها سياحت در بلاد است و آيات خدا را در بلاد ديدن و مواطن پيغمبر را ديدن است وقتي رفتي و قبر آن بزرگوار را ديدي آنجاهايي كه تشريف داشته‏اند ديدي يقينت زياد مي‏شود باوري كه انسان بواسطه ديدن مي‏كند به شنيدن نمي‏كند همچنين مي‏روي خانه خدا را مي‏بيني عظمت خدا را مي‏بيني همچنين مردم از اطراف مي‏آيند و آنجا

 

«* 46 موعظه صفحه 367 *»

مؤمنين بلاد ديگر را مي‏شناسند يعني اگر از روي بصيرت و شعور بروند والا الاغها هم مكه مي‏روند و كسي را نمي‏شناسند پس اگر از روي بصيرت باشد عالم هر بلدي به آنجا مي‏آيد مردم او را مي‏بينند وهكذا مردم اهل هر بلد را مي‏بينند مثلاً اگر كاشانيها آمدند و در ميان ايشان عالمي نيست از عاميشان دارد مي‏شنود و همچنين ساير بلاد از اقوال علما مطلع مي‏شوند و در هر بلدي چه علمها و چه حكمتها مي‏بيند و چه منفعتها مي‏بيند مال را كه عزيزتر از جانش است در راه خدا خرج مي‏كند مثل اينكه به كسي گفته بودند كه پول بده گفته بود كه اين جان نيست كه از سرش بگذرم دين نيست كه از سرش بگذرم پول است. حالا اينهايي كه مكه مي‏روند اين پول را در راه خدا خرج مي‏كنند و متحمل مي‏شوند. غرض منفعتهاي عظيم خداوند در اين حج قرار داده. باري انسان كه سفر نكند بچه‏ننه است هيچ جاي دنيا را نديده خيال مي‏كند دنيا تا دنيا از دروازه گبري تا دروازه ريگ آباد است خيال مي‏كند كه جميع بزرگان و علماي دين منحصر است به ملاّشمسعلي و ملاّقمرعلي بجهت آنكه هيچ جا را نديده است ولكن وقتي سفر كرد از اين شهر به شهر ديگر رفت و از آن شهر به شهر ديگر رفت پخته مي‏شود و كامل مي‏شود پس اگر اين حج نبود جميع مردم جهال و ناپخته بودند وانگهي مردم مخلوقند براي نوكري و نوكر زحمت نكشيده سفر نكرده سخلو نكشيده هميشه كنار ننه‏اش خوابيده باشد نوكري نمي‏داند پس اين همه خاصيتها براي حج است.

همچنين زكات در دين قرارداده اگرچه اين حرف از حرفهاي قديمي است و كسي گوش نمي‏دهد لكن براي دولت مي‏گويم در اين زكات ببين چه مصلحت عامه‏اي است در بلاد فقرائي هستند كه تمكن از كسب ندارند خداوند در اموال اغنيا از براي فقرا قدر معيني قرار داده و چون در علم خدا بود كه فقرا ده يك اغنيا باشند در اجناسشان ده يك قرار داده در نقودشان چهل يك قرار داده كه به فقرا بدهند و وقتي اغنيا زكات دادند فقرا سير مي‏شوند فقرا كه سير شدند ديگر دزدي نمي‏كنند و چشم حسد به مال اغنيا نمي‏دوزند چشم حسد كه به مال اغنيا ندوختند بركت از مال اغنيا

 

«* 46 موعظه صفحه 368 *»

نمي‏رود. اين را بدانيد و به هركس هم ممكنتان باشد برسانيد خيالتان نرسد كه همين‏كه زكات ندادي غنيمت است چنين نيست بلكه هيچ مالي در بر و بحر عالم تلف نمي‏شود مگر به ندادن زكات و زكات كه ندادي اين را بدان يا ظالم مي‏برد يا دزد مي‏برد يا صوله مي‏خورد يا موش مي‏خورد يا يكي قرض مي‏كند پس نمي‏دهد به هر كيفيتي كه هست اين مال از تو گرفته مي‏شود و اگر به دست خود زكات مالت را دادي اطاعت خدا كرده‏اي و مال تو هم سالم مي‏ماند و چيزي چند در اين زكات هست كه نمي‏شود گفت بعضي از آنها را مي‏گويم هرچه مي‏خواهد بشود. چنانكه استخفاف به نماز باعث كفر مي‏شود استخفاف به زكات هم كفر است در زكات هم اگر به اينجا رسيد كه به استخفاف و بي‏اعتنايي كشيد بدان‏كه كافر است زن به خانه‏اش حرام است هرچه بچه درست مي‏كند حرامزاده است امر خدا را سبك شمردن چه معني دارد پس بداند كه هرچه بچه مي‏سازد حرامزاده ساخته است مرتد شده زنش زنش نيست چراكه لن‏يجعل اللّه للكافرين علي المؤمنين سبيلاً ببين امر چقدر عظيم است و چقدر مردم اهمال مي‏كنند و خوار مي‏شمرند دين خدا را چه بگويم مردكه مي‏ميرد و زكات سي ساله و پنجاه ساله در گردن دارد و تركه به وارث نمي‏رسد زكات دين است و اول دين را بايد جدا كرد آنوقت اگر چيزي باقي مي‏ماند وارث بردارد ببرد و حالا اگر اين مال را زكوتش را بدهند ديگر چيزي براي ورثه نمي‏ماند حالا اين مال را ورثه جمع مي‏كنند و بر ايشان حرام است حرام مي‏خورند حرام مي‏پوشند حرام خرج مي‏كنند باز معلوم است كه ورثه هم زكات نمي‏دهند حرام اندر حرام مي‏شود و مي‏گذارد و مي‏رود و آن طبقه هم همين‏طور همچو پشت به پشت زكات اين مال داده نشده و هيچ كدام هم زكات نداده‏اند ببين چه مي‏شود گمان اين مردم اين است كه مال دارند مالشان كجا بود اگر دولت حق بيايد معلوم مي‏شود كه جميع آنچه در دست مردم است الا آنچه در دست مؤمن متدين است ديگر باقيش هيچ چيزش مال خودشان نيست بلكه همين گندمي كه زراعت مي‏كند اگرچه مي‏گويند الزرع للزارع ولو كان غاصبا لكن جميع اين

 

«* 46 موعظه صفحه 369 *»

را كه مي‏خورد پيشترش زكات اين گندم را نداده حبه‏اش كه از تو نيست تخم از تو نيست زكوتش را كه ندادي حرام مي‏شود چراكه مال فقرا بوده دخلي به تو ندارد آيا مي‏خواهي بركت آسمان قطع نشود مي‏خواهي ظلم نباشد مي‏خواهي ظلم نكنند اين است كه به شما ظلم مي‏كنند و به هيچ وجه آهتان ظالم را نمي‏گيرد بجهت آنكه شما كه مالي نداريد زيرا كه حقوق خدا مي‏بايست داده شود حالا ظالمي كه بيايد پي كله شما بزند مالتان را بگيرد آه شما او را نخواهد گرفت تو مال نداشتي ملك نداري تخم نداري زرع نداري هي فرياد مي‏كني كه به من ظلم مي‏كنند تو مال و ملكت كجا بود. باري اين ندادن زكات و بي‏اعتنايي به آن آثاري دارد كه اگر عرض كنم مفسده‏ها مي‏شود حال با اين مال مي‏رود زن مي‏گيرد كنيز مي‏گيرد كنارش مي‏خوابد حاجي زاده درست مي‏كند پس ببين بي‏اعتنايي به زكات چه آثار از او برمي‏خيزد والاّ چرا در بيع و شرا و كسب و كار مردم نبايد بركت باشد اين است كه آفات مي‏رسد تلف مي‏شود دزد مي‏برد بلوچ مي‏برد غرابها غرق مي‏شود همه بجهت اين است كه زكات نداده. خمس هم همين حكايت است آن هم داده نشده در چندين پشت و آن هم دين است و بر ورثه حرام است و آن را ورثه برمي‏دارند و تصرف مي‏كنند و حرام مي‏خورند.

باري مقصود اين بود كه اين ديني كه پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و آله آورده عاقل هرگاه به نظر انصاف در آن نظر كند مي‏بيند كه آنچه قرار داده همه از روي عدل و انصاف است همه از حكمت است ببين تو را نهي كرده‏اند از شراب در اين چه حكمتي است ببين در شرب خمر چه فسادي است انسان به حالتي مي‏شود كه باك ندارد از اينكه به مادر و خواهر خود بجهد امّ‏الفساد است جميع شرور در خانه‏ايست و كليدش شراب است حالا پيغمبر اين شراب را حرام كرده ببين چه حكمتي است كه كذب را هم حرام كرده غيبت را هم حرام كرده چه حكمتها در اينهاست كه اگر بخواهم حكمتهاي اين شرايع را بگويم اين ماه مبارك كفايت نمي‏كند پس اين دين ديني است كه عقلهاي سليم وقتي به اين دين نگاه مي‏كنند مي‏فهمند كه گذارنده اين دين بايد

 

«* 46 موعظه صفحه 370 *»

حكيم باشد و بايد مطاع و متبع باشد واللّه هركس اعتبار دنيا را بخواهد اگرچه اعتقاد به معاد نداشته باشد همين مي‏خواهد در دنيا معتبر باشد به اين شريعت راه برود وقتي مال كسي را نخوردي امين مال مردم مي‏شوي به زن مردم كه نگاه نكردي توي هر خانه‏اي راهت مي‏دهند جايت مي‏دهند همچنين وعده تو كه خلف نشد معتبر مي‏شوي و اعتبار دنيا همينهاست پس آنچه شارع فرموده اگر به عمل آوردي براي دنيا دنياي تو معمور مي‏شود و واللّه اگر طالب عزت دنيا هم باشي به اين شريعت راه برو هركس هرقدر ذلت دارد همان‏قدر از اين شريعت منحرف است بقدري كه فحاش است همان قدر در ميان مردم هرزه قلم رفته بقدري كه مال مردم را خورده همان قدر در ميان مردم بي‏اعتبار است براي خاطر يك قروش خودش را از اعتبار هزار تومان مي‏اندازد و به شريعت عمل نمي‏كند پس بر شما باد به مواظبت اين شريعت اگر طالب دنياييد و بر شما باد به مواظبت اين شريعت اگر طالب آخرتيد.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 371 *»

«موعظه سي‏وششم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در ايام گذشته سخن در اين فقره از آيه بود كه مي‏فرمايد يهدي اللّه لنوره من يشاء و مقصود اين بود كه شرح نور بشود كه آن نور چيست و چند قسم است. از آن جمله عرض كردم كه يك معني نور دين خداوند عالم جل‏شأنه است چراكه اين دين خودش ظاهر و هويداست و بر هرجايي كه پيدا شد و تابيد و هركس متصف بصفت دين شد او را هم پيدا مي‏كند اما پيدايي خود دين را عرض كردم كه چگونه ظاهر است براي صاحبان عقلهاي مستقيم و اما هركس اين دين پيش او رفت او هم پيدا مي‏شود نهايت اشكال را دارد وانگهي در چنين مجلس و از براي عوام و اصل مسأله مسأله‏ايست بسيار مشكل ولكن استعانت مي‏جويم از امام زمان صلوات اللّه عليه كه مسأله را به زبان عاميانه عرض كنم بطوري كه هم خواص بفهمند و هم عوام از آن بهره برند ولكن شرطش متوجه شدن و دل دادن است و حواس كه جمع شد اميد فهميدن هست و حواس كه جمع نشد آدم حرف يوميه‏اش را هم نخواهد فهميد.

 

«* 46 موعظه صفحه 372 *»

پس مي‏گويم كه خداوند عالم جل‏شأنه ذاتي است كامل كه در آن ذات و در آن كمال هيچ نقصاني راهبر نيست و هرچه جز خداست در او نقصاني هست و چيزي باشد و كمالي به عقل كسي برسد كه خدا آن كمال را نداشته باشد نخواهد بود بلكه خداوند عالم است داراي كل كمالات هرچه خوب است و عقلها مي‏گويند اين كمالي است عظمتي است جمالي است جلالي است صفات نيكويي است خداوند عالم داراي آن است بعد از آن اين خداي صاحب كل كمالات مشيتي خلق كرد و خلقي خلق كرد كه آن خلق آيت و علامت خداوند عالم بود و از خداوند عالم بود چنانكه آفتاب عالمتاب اصل قرص آفتاب در آسمان موجود است و صاحب درخشاني و تلألؤ است و اول چيزي كه از آفتاب ظاهر مي‏شود اين نور اوست بلاتشبيه از براي خدا شبيهي نيست لكن چون ائمه به اين زبانها حرف زده‏اند رخصت داده شده از اين جهت مي‏گويم اول چيزي كه از خداوند ظاهر شده نور خداوند است و شما مي‏دانيد نور هرچيزي مانند اوست چنانكه نور آفتاب زرد است مانند آفتاب گرد است مانند آفتاب گرم است مانند آفتاب درخشان است مانند آفتاب. حالا همچنين است اين نور خداوند عالم نه اين است كه اين نور بر صفت خداوند عالم نبود و صفت خداوند عالم نبود بلكه اين نوري كه خداوند عالم از خود ابراز داد و ظاهر فرمود بر صفت خداوند عالم بود يعني همين نور ظاهر كمال خدا بود و پيدايي جلال و جمال و عظمت خدا بود و خداوند به اين نور خبر داد بندگان خود را كه منم كاملي كه در من نقص نيست منم نوري كه در من ظلمت نيست منم غنيي كه در من فقر نيست منم دائمي كه در من فنا نيست و هر كمالي و هر ثنائي كه خداوند عالم از خود ابراز داده بواسطه آن نور ابراز داده و جميع آنها را بواسطه آن نور در عرصه امكان ظاهر كرده و مردم را به اين زبان بي‏زباني خبر داده چه‏بسيار سخن كه به زبان بي‏زباني و به زبان حال گفته مي‏شود از جمله عجايب اين زبان حال اين است كه به يك لغتي تكلم مي‏كند كه هندي به هنديتش مي‏فهمد فارسي به فارسيتش مي‏فهمد تركي به تركيتش مي‏فهمد

 

«* 46 موعظه صفحه 373 *»

عربي به عربيتش مي‏فهمد و هر صاحب لغتي به لغت خود مي‏فهمد ببين چه لغت عجيب و غريبي است و چقدر سخن بايد واضح باشد كه اهل هر لغتي آن را بفهمد. مَثل زبان حال اين است كه شخص مريض مي‏رود پيش طبيب چشمش زرد شده است بدنش زرد شده است حالا اين به زبان فصيح و بليغ به طبيب مي‏گويد اي طبيب صفرا بر مزاج من غالب شده و مرا كاهيده اگر چه به زبان هيچ نگويد لكن همين كه طبيب نگاه به او مي‏كند اگر طبيب فارس است فارسي مي‏فهمد اگر هندي است هندي مي‏فهمد اگر ترك است تركي مي‏فهمد وهكذا مثلي ديگر يك كسي را مي‏بيني دستش را همچو گرفته گردنش را كج كرده خود را كوچك كرده سر را بزير انداخته اين به زبان حال مي‏گويد كه من كوچك و ضعيفم و خوار و فقير و ناتوانم چاره‏اي ندارم و چنان بيان مي‏كند كه جميع فرقه‏ها و اهل جميع زبانها اين بيان را مي‏فهمند. وقتي زبان حال مخلوق را دانستي آيا چه خواهد بود گمان تو در خدا؟ زباني كه خدا بيان كند اهل هزار هزار عالم جدا جدا هريك از آنها بحسب خود بطوري كه خدا بيان كرده مي‏فهمند نمي‏بيني آن كسي كه اين آسمان را بلند كرده به زبان حال و به زبان بي‏زباني گفته منم تواناي قادر آن كسي كه آفتاب را نور بخشيده و او را در اين آسمان قرارداده به زبان بي‏زباني گفته منم عليم قدير خبير وهكذا نمي‏بيني وقتي خداوند اين الوان و اين اشكال را آفريد آيا نه اين است كه به زبان حال گفته كه منم بينايي كه هيچ كوري در من نيست منم آن بينايي كه در ظلمات شب چيزي را از من پنهان نمي‏توان كرد منم آن بينايي كه از پس ظلمات سه‏گانه در شكم مادر نقشها مي‏بندم و طفل را به اين نظم و به اين حكمت خلق مي‏كنم و در ظلمات زمين جانوران را فراموش نمي‏كنم و رزق هركس را به او مي‏رسانم پس به اين جور به زبان حال و به زبان بي‏زباني سخن مي‏گويد حالا اگر اين مسأله را فهميدي اين مسأله مشكل را هم خواهي فهميد كه اين احاديث قدسي كه ائمه و پيغمبر صلوات اللّه عليهم خبر داده‏اند كه خدا چنين فرموده از چه باب است از همين باب است كه نگاه مي‏كنند در ملك و ملكوت به آن نظري كه ايشان دارند و

 

«* 46 موعظه صفحه 374 *»

اوضاع ملك و ملكوت را بحقيقت مي‏فهمند پس از آن تعبير مي‏آورند به اينكه خدا چنين گفته و خدا چنين خطاب كرده و خلق چنين جواب داده‏اند همه اينها را بيان مي‏كنند و حكايت مي‏كنند از آن زبان اگرچه بكار عوام چندان نمي‏آيد لكن براي لذت بردن علما عرض مي‏كنم كه هرگاه حكيمي بيان كند براي شما كه آفتاب خطاب مي‏كند به بخارهاي زمين كه بالا بياييد بسوي من جميع بخارها مي‏گويند سمعنا و اطعنا و اسرعنا همه ماها مشتاقيم و اطاعت مي‏كنيم و مي‏آييم بسوي تو مي‏بينيد راست گفته كل زمين از اين سخن آگاه شده‏اند و هيچ صدايي به گوش كسي هم نخورده و به اين طور است كه و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم مي‏فرمايد نيست چيزي مگر اينكه تسبيح خدا را مي‏كند تسبيح مي‏كند در زبان عربي يعني پاك مي‏كند حالا تسبيح مي‏كند خدا را يعني اقرار به پاكي خدا مي‏كند و به پاكي ياد مي‏كند خدا را آيا هيچ مي‏فهمي چطور؟ مثلاً آن‏كسي كه مريض است تسبيح مي‏كند خدا را كه پاك است آفريننده من از مرض و ناتواني و گرسنه تسبيح مي‏كند خدا را كه پاك است خداي من از گرسنگي و سيري آن‏كه آب مي‏خورد تسبيح مي‏كند خدا را كه پاك است خداي من از اينكه حاجت به آب خوردن داشته باشد و همچنين سنگ تسبيح مي‏كند خدا را باينكه پاك است آفريننده من از عجزي كه من دارم و از جهلي كه من دارم وهكذا پس نيست چيزي مگر آنكه تسبيح مي‏كند خدا را ولكن لاتفقهون تسبيحهم ولكن مردم نمي‏فهمند اين لغت را و اگر بفهمند مي‏بينند هرچيزي خدا را به زبان واضح تسبيح مي‏كند. اين را هم بدان كه تسبيحي چند است كه با گوش مي‏شود و تسبيحي چند است كه با چشم مي‏شود و تسبيحي چند است كه به ذائقه مي‏شود و تسبيحي چند است كه به شامه مي‏شود و تسبيحي چند است كه به لامسه مي‏شود و هريك از اين نوع مخلوقات خدا را تسبيح مي‏كنند پس اگر تو را هوشي بسر باشد نگاه به آسمان و زمين كن ببين كه جميع آسمان و زمين مشغول تسبيح خداوند عالم هستند و همه اقرار به پاكي خدا دارند و همه مي‏گويند تو پاكي از صفات مخلوقات و از صفتي كه ما داريم

 

«* 46 موعظه صفحه 375 *»

جميع خلق به اين ذكرها مشغولند و نماز خود را در درگاه خدا مي‏دانند. باري مقصود اين بود كه زبان حال مخلوقات را ديدي اين طور واضح بود ببين زبان حال خدا چه وضوحي خواهد داشت و خداوند به زبان حال خود چگونه سخن خواهد گفت.

پس چون آن نور مقدس را آفريد به زبان بيان خود كه همين نور باشد بيان كرد براي كاينات كه منم خداي يگانه اين است كه در قرآن از اين شهادت خبر داد كه شهد اللّه انه لااله الا هو خدا شهادت بيگانگي خود داد در عرصه امكان كه لااله الا هو همين نور را كه ظاهر كرد چون غير از همين نور چيزي نبود و غير از او كاملي نبود و غير از او ملجأي و ملاذي و پناهي نبود و خدا به همين نور ظاهر كرد كه كاملي و ملاذي و ملجأي و پناهي به غير من نيست پس خداوند چون آن نور مقدس را در عالم ابراز داد آن نداي عظيم را به وجود همين نور در عالم ابراز داد چنانكه آفتاب به وجود نور خود ابراز داد كه شهادت مي‏دهم كه منم تابان منم گرم منم درخشان منم چنين و چنان همچنين خداوند عالم هم اين نور را كه ابراز داد به ابراز اين نور شهادت داد كه منم خداي يگانه منم كاملي كه هيچ نقصان در من نيست منم دائمي كه هيچ زوال از براي من نيست منم يگانه و يكتايي كه در ذات من هيچ تعدد نيست منم آن پاك و منزهي كه هيچ آلايش براي من نيست پس همان نور شد شهادت خدا به كمال و جمال و جلال خود حالا اين نور چه بود بديهي است پيش شما كه اين نور وجود پاك محمد9 بود و كيست به غير از او اول ماخلق اللّه و كيست سابقتر از او در وجود و كيست كه خدا او را كريمتر و شريفتر و عظيمتر از همه كس و همه چيز آفريده باشد اين است كه مي‏فرمايد اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده خداوند ما را از نور ذات خود اختراع فرمود و امر بندگان خود را به ما واگذاشت پس خداوند عالم چون ايشان را در عالم ابراز داد ايشان شدند آيت كمال خدا اگر خدا به ما نگفته بود و شهادت به كمال خود نداده بود كه مي‏دانست كه خدا كامل است؟ كه مي‏دانست كه خدايي هست كسي چه مي‏دانست اگر گويي به عقل خود مي‏گويم عقل تو نور محمد و تابش رخساره محمد است اگر آن

 

«* 46 موعظه صفحه 376 *»

شهادت نبود عقل و شعور نبود كه بفهمي. اين است كه در زيارت مي‏خواني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم اي آل‏محمد هركس اراده خدا كند ابتدا به شما كند و هركه خدا را توحيد كند از شما قبول كند و يگانگي خدا را انبيا از شما آموخته‏اند و آنچه انبيا از صفات خدا هرچه گفته‏اند از شما تعليم گرفته‏اند هيچكس داراي علم توحيد نيست مگر هرچه از محمد9 آموخته باشد بجهت آنكه يگانگي خدا وجود پاك محمد است9 و اوست يگانه‏اي كه براي او هيچ ثاني نيست و يگانگي خدا به اين وجود شناخته مي‏شود و به اين وجود لم‏يلد بودن خدا فهميده مي‏شود مگو من در قل هو اللّه احد مي‏خوانم كه لم‏يلد و لم‏يولد و حال اينكه اين پيغمبر از پدر و مادر به عمل آمده است مي‏گويم بلي تو خيالت مي‏رسد پيغمبر همين است كه از عبداللّه و آمنه به عمل آمده است و امر نه چنين است آيا نشنيده‏اي كه حضرت امير از دور مي‏آمدند حضرت رسول فرمودند مرحبا بمن خلقه اللّه قبل ابيه ادم باربعين الف عام يعني خوش آمد آن كسي كه خدا او را پيش از پدرش حضرت آدم آفريد به چهل هزار سال حالا وجود پاك پيغمبر هزار هزار دهر قبل از جميع كاينات آفريده شده آنوقت و آنجا عبداللّه و آمنه كجا بودند عبداللّه و آمنه از شعاع او آفريده شده‏اند پس آن بزرگوار چون سابقي بود كه هيچ سابقي بر او نبود لم‏يولد است و از هيچ‏چيز تولد نكرده است به هيچ قسم تولد نه مثل تولد فرزند از پدر و نه مثل تولد نور از چشم و نه مثل تولد آب از چشمه و نه مثل تولد نتيجه‏ها از مقدمات و ادله، به هيچ وجه آن بزرگوار از چيزي تولد نكرده است و براي آن بزرگوار ماده و سببي سابق نبوده و همچنين لم‏يلد است يعني هيچ چيز از او كنده نشده بجهت آنكه لم‏يجعل اللّه لاحد في مثل الذي خلقهم منه نصيبا هيچ چيز از طينت ذات او خلقت نشده اين چهارده نفس از طينتي خلق شده‏اند كه هيچكس از آن طينت خلق نشده و هيچكس از طينت آن چهارده نفس كنده نشده و شما در قرآن خوانده‏ايد كه و جعلوا له من عباده جزءا و دانسته‏ايد كه ولد جزء والد است و از طينت والد است و از اصل طينت و خميره والده است و هرچه خلق

 

«* 46 موعظه صفحه 377 *»

شده از نور ايشان است نه از خميره و طينت ايشان و اگر كسي از خميره و طينت ايشان خلق شده بود هرآينه در رتبه و درجه مساوي با ايشان بود و حال آنكه باجماع جميع شيعه كاينات از نور ايشان خلق شده‏اند و به پرتو ايشان موجود شده‏اند و احاديث بسيار بحد تواتر بر اين شهادت مي‏دهد پس نه از براي ايشان ولدي است و نه از والدي بعمل آمده‏اند اين است كه در باطن اين آيه كه ماكان محمّد ابا احد من رجالكم چنين مي‏فرمايد. پس آن بزرگوار لم‏يلد است و خدا او را چنين آفريده و لم‏يولد است و همچنين براي آن بزرگوار كفوي و مشاكلي و همسري و همدوشي نيست و هيچكس در طينت ايشان شريك نيست و ايشان منفردند پس ايشانند آن شهادتي كه خدا داده به يگانگي خود و شهادتي كه خدا داده به سلطنت خود و شهادتي كه خدا داده به بي‏مثلي خود و بي‏مانندي خود.

باري مقصود اين بود كه خدا چنين نوري آفريد و اين نور نور محمد و آل‏محمد بود صلوات‏اللّه عليهم اگر بزرگ مي‏خواهيد همچو بزرگي براي خود بگيريد و افتخار به اطاعت همچون كسي بكنيد پس اگر كسي كسي را در اين مقام يگانگي با اين بزرگوار شريك كند مشرك شده است به خداي عزوجل حقيقتا واقعا زيرا كه اگر كسي را در اين مقام با اين بزرگوار شريك كرد به زبان حال قائل شده است كه خدا دوتا اينگونه خلق كرده است و اگر دوتا خلق كرده است شهادت داده كه من دوتايم اگر از جور محمد دوتا داري و سه‏تا داري شهادت داده‏اي كه خدا دوتاست و سه‏تاست نعوذباللّه پس يگانه بودن اين نور در آئينه‏خانه امكان شهادت به يگانگي خداست اين است كه در قرآن فرموده لقد جاءكم برهان من ربكم آمد نزد شما برهاني از پرورنده شما و به اعداي ما فرمود قل  هاتوا برهانكم ان‏كنتم صادقين اما خداي ما كه برهان دارد و حاضر است اما بتها بياورند آن بتهاي شما برهان خود را و نشان ما بدهند و بياوريد برهانتان را اگر از راستگويانيد يعني برهانتان را نشان بدهيد چه برهاني بياورند اما ما كه برهان را نشان مي‏دهيم برهان ما وجود پاك محمد است9 خداوند وجود پاك محمد را برهان

 

«* 46 موعظه صفحه 378 *»

توحيد خود قرار داده پس اين وجود پاك مقدس كه آيت يگانگي خداست و برهان اثبات خداست متصف است به صفاتي چند كه به آن صفات ذات خدا اثبات مي‏شود خدا نيست عبد خداست لكن در عبوديت خود و در آئينه بودنش از براي نور خدا متصف است به صفاتي چند كه آن صفات بواسطه اينكه نور خدا بر آن تابيده و بواسطه اينكه خداوند از آئينه وجود مقدس آن بزرگوار به جلوه درآمده آن صفات بتلألؤ درآمده چه كنم كه مطلب بلند است و از فهم عوام برتر است.

عرض مي‏كنم كه خداوند به پيغمبر خود صفات كمالي داده كه آن صفات كمال بواسطه آنكه پيغمبر نور خدا بوده و هست در نهايت تجلي و تلألؤ است يعني كمالات پيغمبر بواسطه آنكه نور خدا بود براي مردم آشكار شد پس نور پيغمبر براي كل مردم هويدا شد و كمالات پيغمبر براي خلق در عرصه امكان آشكار شد بطوري كه در عرصه امكان كسي نماند مگر اينكه شناخت كمال پيغمبر را جلال و جمال پيغمبر را صفات پيغمبر را حتي لايبقي ملك مقرب و لانبي مرسل و لاصديق و لاشهيد ولاعالم و لاجاهل و لادني و لافاضل تا آنجا كه مي‏فرمايد الا عرّفهم جلالة امركم و عظم خطركم و كبر شأنكم و تمام نوركم مقصود اين بود كه خداوند عالم در آن عالم براي پيغمبر تلألؤي و ظهوري عطا فرمود كه نور او در عرصه امكان تابيد و جميع عرصه امكان دانستند كمال و بهاء و جمال و جلال پيغمبر را و زهد و ورع پيغمبر را و عصمت پيغمبر را بطوري كه بركسي مخفي نماند و به اين واسطه حجت خدا بر جميع خلق تمام شد و به اين واسطه مبعوث بر كل موجودات شد و به وجود مبارك خود رسانيد بجميع اهل عرصه امكان توحيد خدا را و اسماء و صفات خدا را بطوري كه اهل هزار هزار عالم خدا را شناختند اما دين خدا كدام است هماني است كه پيغمبر ابراز داد و ان‏شاءاللّه درست بفهميد كه چه عرض مي‏كنم نمي‏گويم كه آنچه پيغمبر روايت فرمود آن توحيد خدا بود و كمالات خدا بود و دين خداوند عالم بود بلكه مي‏گويم كه آنچه از كمالات و صفات خود ابراز داد همان دين خداست نه اينكه مثل دين خداست دين خدا همان

 

«* 46 موعظه صفحه 379 *»

يكي است و رضاي خدا جميعا در آن است دين خدا كه ذات خدا نيست عرض مي‏كنم از ذات خدا كه گذشتي دين خدا يعني صفات خدا و صفات خدا وجود پيغمبر9است و آن دين خداست، اخلاق پيغمبر دين خداست، اعمال پيغمبر دين خداست، اقوال پيغمبر دين خداست و از اين صفات كه بالا رفتي توحيد خداست و از آنجا كه پايين آمدي وجود پاك پيغمبر است9 پس اقوال پيغمبر آنچه كه گفت و به زبان او جاري شد دين خدا بود و افعال پيغمبر آنچه كه كرد و بر دست او جاري شد همان دين خداست و همين‏كه ظاهر كرد اخلاق پسنديده خود را اين شد دين خدا و الحمدلله شما بصير و دانا مي‏باشيد و مثل اين مردم ظاهري نمي‏باشيد كه وقتي مي‏شنوند وحي از آسمان آمد خيال مي‏كنند يك صداي قرقري از آسمان آمد و جبرئيل هم آن صدا را آورد پايين حالا ديگر پيغمبر هم اين صدا را كه شنيد دستپاچه شد كه حالا وحي نازل شد خير همچو نيست بلكه جميع وجود پيغمبر دين خداست جميع خطره‏ها و اراده‏هاي دل پيغمبر دين خداست جميع خواهشها و كرشمه‏هاي او و جميع اخلاق او و سليقه او آن است دين خداوند عالم آنچه گفته همان است دين اين است كه خداوند عالم مي‏فرمايد مااتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا اين است كه احاديث بسيار رسيده است كه خداوند پيغمبر خود را تأديب كرد و او را مؤدب كرد تا ادب او را پسنديد يعني حالا ديگر نشست و برخاستت و افعالت و اقوالت همه را پسنديدم و به او خطاب كرد كه انك لعلي خلق عظيم تو بر خلق عظيمي هستي ثم فوّض اليه امر دينه و قال مااتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا پس امر دين خود را به او واگذارد و فرمود كه آنچه اين پيغمبر براي شما بياورد آن را بگيريد و آنچه شما را از آن نهي كند نهي‏پذير شويد بعد از آنكه چنين شد به اجمال نازل كرد كه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه هركس كه اطاعت اين رسول كند بتحقيق كه اطاعت كرده خدا را و نگفت آنچه اين رسول بگويد و بگويد قال اللّه آن دين خداست قال اللّه نمي‏خواهد خودش قول‏اللّه و دين‏اللّه است هرچه بگويد بايد اين وجود را اطاعت كرد

 

«* 46 موعظه صفحه 380 *»

بگويد بكن بكن مكن مكن برو برو بمير بمير آنچه بگويد مطاع است و از اين بيشتر تفصيل داد و گفت قل ان‏كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه اگر شما دوست خداييد و راست مي‏گوييد حبيب اللّه اصلي اولّي منم پس به شكل من شويد تا خدا شما را دوست دارد چه عرض كنم بنا نيست مردم باحاديث رجوع كنند و الا اگر يك كسي پا بيفشرد و از احاديث دليل براي يكي از اين مطالب بخواهد زياده از تواتر مي‏توان دليل آورد لكن بناي رجوع باحاديث نيست مردم خيالشان مي‏رسد كه پيغمبر مردي بود از اهل مكه مثل باقي مردم آمد و گفت من پيغمبرم جبرئيل هم مثل خروسي يا كركسي از آسمان مي‏آمد پايين پيش پيغمبر و بگوش پيغمبر مي‏گفت تو پيغمبري و وحي اين طور مي‏آورد اگرچه امر همين‏طور است و واقعا جبرئيل بايد نازل بشود بلاشك اگر جبرئيل نازل نشود براي اين بدن پيغمبر، پيغمبر هيچ نمي‏داند ولكن نه اين است كه مثل قوشي از آسمان مي‏آيد بگوش پيغمبر صدايي مي‏دهد و اين مي‏شود وحي و چون سخن به اينجا رسيد في‏الجمله مطلب را شرح دهم.

آيا تو مي‏داني كه هرچه مخلوق است و پا به دايره امكان گذاشت ملكي موكل به آن است به هر دانه رملي ملكي موكل است به هر سرمويي ملكي موكل است بلكه به هر حركتي از حركات كه در عالم مي‏شود ملكي موكل است خدا ملكي آفريده در جانب چپ اين انگشت و حكم كرده كه هر وقت ميل مي‏كند كه اين انگشت به جانب چپ رود او را بكش ببر به جانب چپ. ملكي ديگر در جانب راست اين انگشت آفريده كه هر وقت ميل مي‏كند كه به جانب راست برود او را بكش ببر به جانب راست وهكذا به هريك از انگشتان تو ملكي موكل است كه گاهي آنها را حركت مي‏دهد و گاهي ساكن مي‏كند و همچنين يك ملكي به پلك بالاي چشم تو چسبيده و يكي به پلك پايين چشم و آن دو ملك را امر كرده كه گاهگاهي اين دو پلك را نزديك هم بياوريد تا از غبارهايي كه در هواست و بر روي چشم مي‏نشيند پاك شود مثل دستمالي كه هي روي آينه بزنند و ملكي آفريده كه هرگاه تخم چشم بطرف راست بخواهد بگردد او را بطرف راست

 

«* 46 موعظه صفحه 381 *»

بگرداند و ملكي آفريده كه اگر بخواهد بطرف چپ بگردد بگرداند و همچنين بر جميع حركات عالم خدا ملكي موكل كرده است اين است كه و مايعلم جنود ربك الا هو اين را كه دانستي و معلوم شد حالا از جمله ملائكه ملكي است كه به خطره‏هاي دل مردم موكل است و به خيالات مردم موكل است به هر خطره خيري و خيال خيري كه براي مردم مي‏آيد ملكي موكل است چنانكه بر هر خطره شري كه در دل مردم پيدا مي‏شود شيطاني موكل است كه آن را در دل شخص مي‏آورد اگرچه بر آن شيطان هم ملكي موكل است و بر عمل او هم ملكي موكل است لكن حالا آن مقصود نيست حالا مقصود اين است كه به هر خيال حقي ملكي موكل است پس هر خيال حقي هر توجهي هر ذكر خيري كه در دل تو مي‏آيد ملكي موكل به آن است كه آن را مي‏آورد در دل تو اما من و تو اطمينان نداريم كه اين خطره‏اي كه در دل ما شده اين را شيطان آورده در دل ما يا ملك آورده بجهت آنكه معصوم نيستيم و هوي و هوس بسيار داريم و از ما بواسطه آن هواها و هوسها خطا بسيار سرمي‏زند ولكن معصوم مطهري مثل پيغمبر همچو معصومي مثل جناب پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و آله كه شيطان مي‏گويد لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين اي خدا من جميع اولاد آدم را اغوا مي‏كنم مگر آن بندگان خالص تو را حالا آن بزرگواري كه بنده خالص خداست و شيطان در وجود او راه ندارد جميع خطره‏هايي كه در دل او مي‏آيد ملك مي‏آورد اين است كه در قرآن است انّ الذين قالوا ربّنا اللّه ثم استقاموا تتنزّل عليهم الملائكة كساني كه قائل به خدايي خدا شدند پس از آن بطور استقامت و اعتدال راه رفتند ما ملائكه را بر ايشان نازل مي‏كنيم پس مي‏شود كه براي ما هم ملك نازل شود لكن بيابيد چه عرض مي‏كنم درست گوشتان را واكنيد ديگر كسي نرود بگويد فلاني مي‏گويد ملك بر من نازل مي‏شود بلكه ملك نازل مي‏شود به اين معني كه بعد از آني كه خطره قلب ما مطابق شد با كتاب خدا و سنت رسول و حق شد آنوقت ما مي‏فهميم كه اين از جانب شيطان نبوده و از جانب خدا بوده حالا كه از جانب خدا بوده پس معلوم است ملائكه آورده‏اند توي دل ما اين است كه

 

«* 46 موعظه صفحه 382 *»

فرمودند من قال فينا بيت شعر ايّد بروح القدس هركس يك بيت در مدح ما بگويد مؤيد است بروح القدس هركس كلام حقي مي‏گويد كلام خيري مي‏گويد مؤيد است به روح القدس و مي‏فرمايند روح القدس خلق اعظم من جبرئيل روح القدس خلقي است اعظم از جبرئيل پس چون ايشان خيري هستند كه شري در ايشان نيست حقي هستند كه باطل در ايشان نيست و كل حق را روح القدس به ايشان القا مي‏كند اين است كه در قرآن مي‏فرمايد و ايّدهم بروح منه و مي‏فرمايد وكذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ماكنت تدري ماالكتاب و لاالايمان آن چيزهاي كلي كه در دل پيغمبر مي‏آمد روح القدس مي‏آورد و آن خطره‏هاي جزئي كه در دل پيغمبر نازل مي‏شد ملكي كه به آن خطره موكل است اسمش جبرئيل مي‏شود حالا چيزي كه به خاطر پيغمبر مي‏رسد آن را جبرئيل آورده است پس مي‏خواهي بگو هرچه پيغمبر خيال كرد و بخيالش رسيد همان دين خداست مي‏خواهي بگو هرچه جبرئيل براي پيغمبر آورد همان دين خداست و هر دو درست است و پيغمبر خيال نمي‏كند مگر آنچه را كه دين خداست آنچه كه در خيالش مي‏گذرد كه اين صلاح امت است همان صلاح امت است و همين خطره‏ها چيزي است و ملكي به آن موكل است و اسمش جبرئيل است قل نزّله روح القدس من ربك بالحق. نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين روح الامين نازل مي‏شود در دل پيغمبر و مي‏آورد كتاب خدا را همين‏طوري كه عرض كردم پس همين قرآن به وحي جبرئيل مي‏آيد در دل پيغمبر انه لقول رسول كريم نشسته است پيغمبر يكبار مي‏بيند كه در قلبش نازل شد قل هواللّه احد حالا چون كسي با پيغمبر شريك نيست و شيطان را در وجود او راهي نيست معلوم مي‏شود كه وحي است و از جانب خدا آمده پيغمبر شريك براي خدا قرار نداده لكن اين مردم مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون چه بسيار مردم كه سلطان را با خدا شريك مي‏كنند به او مي‏گويند يك كلمه اطاعت تو مي‏كنم يك كلمه هم اطاعت خدا وهكذا چه‏بسيار مردم كه علماي خود را شريك خدا قرار مي‏دهند و خدا آنها را در قرآن ياد كرده كه اتخذوا

 

«* 46 موعظه صفحه 383 *»

احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه در حق يهود و نصاري فرموده كه آنها ملاهاي خود را خدا گرفته‏اند امام آيه را شرح مي‏فرمايد كه نگفتند تو خدايي بلكه ملاهاشان براي آنها دين گذاردند احلّوا لهم حلالاً و حرّموا لهم حراماً فاتّبعوهم براي آنها يكپاره چيزها را حلال كردند و يكپاره چيزها را حرام كردند و آنها هم متابعت كردند وهكذا هركس را مي‏بيني چيزي را شريك قرار داده مثلاً يك كسي را مي‏بيني زنش را شريك خدا قرار داده مي‏گويد يك كلمه اطاعت تو را مي‏كنم يك كلمه اطاعت زنم را مي‏كنم و همچنين يك كسي است كه فرزند خود را شريك خدا قرار مي‏دهد وهكذا هواي خود را هوس خود را هركس چيزي را شريك خدا قرار مي‏دهد مگر وجود پاك محمد9كه براي خداوند عالم هيچ شريكي قرار نداده ابدا ابدا، اطاعت نكرده غير خدا را ابدا ابدا، رو به غير خدا نرفته ابدا ابدا، براي غير خدا حركتي نكرده و نفسي نكشيده و كلامي نگفته ابدا ابدا و سرتاپاي او للّه است و براي خداست عبث نيست روحش روح‏اللّه است از عيسي كه كمتر نيست نفسش نفس‏اللّه است السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن چشمش عين اللّه است قلبش قلب اللّه است زبانش لسان اللّه است رخساره‏اش وجه اللّه است هيچ‏يك اينها را با خدا شريك قرار نداده اما من خير چنين نيستم گاهي چشمم خدمت براي من مي‏كند گاهي براي خدا و اما او هميشه و همه جا همه‏اش براي خدا خدمت مي‏كند پس آنچه هم بخيالش مي‏رسد مال غيري كه نيست مال خودش هم كه نيست بجهت آنكه خودش را كه با خدا شريك قرار نداده پس مال خداست پس آنچه مال خداست جبرئيل بر دل او نازل كرده پس دلت آرام بگيرد كه پيغمبر بي‏وحي خدا كاري نمي‏كرد.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 384 *»

«موعظه سي‏وهفتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه خداوند مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء و در اين فقره هم سخن در نور و بيان اقسام نور بود عرض كردم كه يكي از معنيهاي نور دين خداست پس يهدي اللّه لنوره من يشاء يعني خدا هدايت مي‏كند بسوي دين خود هركس را كه مي‏خواهد حالا مي‏خواستم دين را كه چطور نور است بيان كنم. عرض كردم كه نور آن چيزي است كه خود او ظاهر و هويدا باشد و بر هرچيزي هم افتاد آن را هم پيدا كند مثل نور آفتاب كه خودش پيداست و بر هرچه هم افتاد آن را پيدا مي‏كند و اما دين چگونه پيداست عرض شد و اما چگونه چيزي ديگر را هم پيدا مي‏كند سخن در اين بود و مقدمه‏اي عرض كردم و آن اين بود كه دين خدا غير از خداست ذات خدا كه دين خدا نيست مسلما دين خدا خلق خدا بايد باشد و هرچه ذات خدا نيست خلق خداست ديگر سيمي نيست پس دين خدا خلق خداست حالا اين خلق آيا بالاتر از پيغمبر آخرالزمان است يا خود پيغمبر آخرالزمان است يا پايين‏تر از

 

«* 46 موعظه صفحه 385 *»

پيغمبر آخرالزمان است اما بالاتر از پيغمبر كه نمي‏شود خلقي باشد بجهت آنكه باجماع مسلمانان شيعه و سني پيغمبر ما اول ماخلق الله است و هيچ چيز بر ذات مقدس او پيشي نگرفته و مقدم نشده پس چون باجماع مسلمانان شيعه و سني پيغمبر ما اول ماخلق الله است ديگر خدا پيش از خلقت پيغمبر و بالاتر از رتبه پيغمبر خداوند ديني خلق نكرده مسلما و بعد از پيغمبر اگر دين آفريده و در رتبه پيغمبر دين نبوده و دين بعد از پيغمبر آفريده شده پس پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه و آله در آن رتبه خود ديني نداشت اين هم كه نمي‏شود هرگز پيغمبر9 بيدين نبوده پس دين بعد از رتبه پيغمبر هم كه نمي‏شود باشد پس دين در رتبه خود پيغمبر است صلوات الله و سلامه عليه و آله پس همان وجود مقدس پيغمبر9 دين خداست و صفات او و احوال او و افعال او و اقوال او جميعا دين خداست چنانكه ديروز مفصل عرض كردم و ان‏شاءالله فهميديد كه خود وجود مقدس او دين خداست و آنچه او بگويد همان دين خداست و آنچه او بكند همان دين خداست و هرچه او بپسندد همان دين خداست و هرچه او كراهت داشته باشد آن كراهت دين خداست و آنچه از آن بزرگوار صادر مي‏شود دين خداست حالا اين بزرگوار چون آن صفات در او پيدا شد و دين خدا شد نوري كه از وجود مقدس پيغمبر هم تابيد در عرصه امكان آن نور هم دين خداست براي سايرين و آن نور هم كه از آن بزرگوار تابيد بر دلهاي اهل امكان و اكوان هركس منور به آن نور شد صاحب دين شد و هركه منور به آن نور نشد صاحب دين نيست ملتفت بشويد كه مسأله‏ها دقيق است.

عرض مي‏كنم كه باتفاق شيعه و سني خداوند پيغمبر را پيش از كل كاينات آفريد و از نور مقدس او كل كاينات را آفريد و شما مي‏دانيد كه نور هر صاحب نوري بر صفت اوست پس نور محمد9 بر صفت محمد9 بايستي باشد چنانكه ايني‏كه از تو در آينه مي‏افتد اين نور صورت تو است آيا نمي‏بيني وقتي در تاريكي هستي از تو در آينه هيچ نمي‏افتد وقتي صورتت روشن شد و روشني آفتاب بر صورت تو افتاد از صورت تو

 

«* 46 موعظه صفحه 386 *»

نوري برمي‏خيزد و در آئينه مي‏افتد بر شكل تو و نور هركس بر شكل اوست پس نور محمد9 بر شكل محمد بايد باشد به هرجايي كه آن نور افتاد همان شكل شكل پيغمبر است اگر آئينه صاف باشد شكل پيغمبر را بعينه مي‏گويد و هرگاه كدورتي داشته باشد يا كج باشد يا شكلهاي مختلف داشته باشد آن صورت را تغيير مي‏دهد حالا ديگر بر شكل پيغمبر نيست پس هر آينه‏اي كه مستقيم و بي‏رنگ و شكل شد صورت تو را چنانكه هستي مي‏گويد ولكن آينه سبز و آينه كج و آينه‏اي كه رنگي و شكلي از خود داشته باشد يا آنكه چيزي ميان او خورده باشد و شكستهاي بسيار داشته باشد چيزي مي‏گويد كه دخلي به تو ندارد و حال آنكه به عكس تو ظاهر شده و اگر عكس تو نبود هيچ نبود پس نور پيغمبر افتاد در جميع قابليتهاي امكان و تو مي‏داني كه حضرت امير با پيغمبر9 از يك نورند و از يك روحند و از يك طينتند حضرت امير مي‏فرمايد انا محمد و محمد انا من محمدم و محمد من است و پيغمبر فرمود انا و علي من نور واحد من و علي از يك نوريم پس اين بزرگوار نورش با نور محمد9 يكي است آنچه در فضل محمد بگويي در فضل علي گفته‏اي و آنچه در فضل علي بگويي در فضل محمد گفته‏اي زيراكه يك نورند و يك روحند و يك طينتند بلكه اين چهارده نفس مقدس اين چهارده معصوم طاهرين همه يك نورند و يك روحند و يك طينتند اين است كه مي‏فرمايد اولنا محمد اوسطنا محمد اخرنا محمد كلنا محمد اول ما محمد است آخر ما محمد است وسط ما محمد است همه ما محمديم و بعضي از اهل ظاهر پيروي اين را مي‏كردند كه اولنا محمد يعني پيغمبر و اخرنا محمد يعني امام زمان اما وسطش را حيران مي‏شوند كه چگونه محمد است و خيالش مي‏رسد كه مراد اين است كه يعني اسم ما محمد است و ندانسته‏اند كه همه از بابت اين كه يك نورند محمدند پس اول ما محمّد است و آخر ما محمد است و وسط ما محمد است و جميع ماها محمديم9 و وقتي جميعشان محمد شدند ديگر حالا وسطش را هم محمّد بگو درست است اين است كه در زيارت جامعه مي‏خواني اشهد ان ارواحكم و نوركم و

 

«* 46 موعظه صفحه 387 *»

طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض شهادت مي‏دهم اي ائمه من كه روحهاي شما و نور شما و طينت شما يكي است بعض شما از بعضي هستيد مثل اينكه پيغمبر فرموده حسين مني و انا من حسين گويا حضرت امير در حديث نورانيت مي‏فرمايد انا من محمد و محمد مني معنيش اين است كه مثل اينكه دو كاسه آب بگذاري و بگويي اين آب از جنس آن آب است و آن آب از جنس اين آب است حالا همچنين حسين از من است يعني از جنس من است و من از حسينم از جنس حسينم اگرچه يك معني ديگر هم مي‏توانم عرض كنم ولي بكار عوام عجم نمي‏آيد و براي علما خوب است ملتفت مي‏شوند حسين مني يعني حسين بعض از من است يعني حسين بعض پيغمبر است پاره تن پيغمبر است و پاره جگر پيغمبر است و اولاد جزء والد حساب مي‏شود از اين جهت كساني كه براي خدا اثبات اولاد كردند در حق آنها فرمود و جعلوا له من عباده جزءا از بندگان خدا براي خدا جزوي گرفتند پس فرزند جزوي از طينت پدر است پس حسين مني يعني حسين پاره تن من است و جزو من است بلاشك خون حسين از خون پيغمبر است گوشتش از گوشت پيغمبر است همه چيزش از طينت پيغمبر است و بعض پيغمبر است پس به اين معني اشكال پيدا مي‏كند كه انا من حسين حالا پيغمبر به اين معني چطور بعض حسين است.

براي رفع اين اشكال دو معني مي‏توان كرد يكي آنكه براي نبي و ولي دو مقام است يك مقام، مقام باطن پيغمبر و باطن امام و يكي ظاهر پيغمبر و ظاهر امام پس از براي هردوشان باطن هست و براي هردوشان ظاهر هست حالا بگو ببينم آيا نه اين است كه ظاهر تو از باطن تو فيضيابي مي‏كند و البته روح تو تو را حركت مي‏دهد و مي‏نشاند و برمي‏خيزاند معلوم است باطن تو تصرف در ظاهر تو مي‏كند و باطن تو غيب است و پنهاني است و نزديكتر است به خدا و ظاهر تو آشكار و هويداست و دورتر است از خدا پس باطن پيغمبر از ظاهر پيغمبر اشرف است مسلما و باطن امام هم از ظاهر امام اشرف است مسلما و چون همه يك طينتند پس باطن اميرالمؤمنين از

 

«* 46 موعظه صفحه 388 *»

ظاهر پيغمبر اشرف است معلوم است روح اميرالمؤمنين و عقل اميرالمؤمنين از اين بدن پيغمبر كه در اين دنيا راه مي‏رفت بهتر است و اشرف است لكن روح علي از روح پيغمبر اشرف نيست روح علي از بدن نبي بهتر است و روح نبي هم از بدن خودش و هم از بدن علي بهتر است پس بدن ظاهر پيغمبر از حسين است يعني پست‏تر از روح حسين است و بعض حسين است يعني بعض از باطن حسين است اگرچه حسين مني هم سر جايش درست است و باطن حسين از باطن پيغمبر فيضيابي مي‏كند و ظاهر حسين از ظاهر پيغمبر فيضيابي مي‏كند و باطن نبي از باطن حسين اشرف است و ظاهر نبي از ظاهر حسين اشرف است اما ظاهر نبي از باطن امام اشرف نيست و فيضيابي مي‏كند ظاهر نبي از باطن امام پس من از حسينم يعني من از باطن حسين فيضيابي مي‏كنم و حسين از من است يعني ظاهر حسين از ظاهر من فيضيابي مي‏كند و باطن حسين از باطن من فيضيابي مي‏كند.

و همچنين معني ديگر است و آن در خصوص سيدالشهداء است كه حضرت امام حسين سيدالشهداء است باجماع شيعه بلكه سيدالشهداء بقول ملاها الشهداء جمع محلي بالف و لام است و افاده عموم مي‏كند پس سيد جميع شهداء است همچنين باجماع شيعه حسين سيد جوانان بهشت است حالا بگو ببينم پيغمبر شهيد شده يا نشده دو دفعه به او زهر خورانيدند و هر ساله ناخوش مي‏شد تا از صدمه زهر از دنيا رحلت فرمود پس شهيد است همچنين حضرت پيغمبر در بهشت هست يا نيست البته در بهشت است و حسين سيدالشهداء است و سيد جوانان بهشت است حالا اين چه معني دارد معني آن اين است كه در مقام عظمت مصيبت(شهادت خ‏ل) حسين پيشوا و مقدم است بر پيغمبر شهادت رسول‏خدا صلوات الله و سلامه عليه و آله را در جنب شهادت حسين چه مي‏توان گفت خود پيغمبر اعظم است از حسين اما شهادت حسين اعظم است از شهادت پيغمبر و شهادت پيغمبر زهري بود كه به او خورانيدند و بس و سالها دل مباركش درد مي‏كرد تا از دنيا رحلت كرد اين بود شهادت پيغمبر

 

«* 46 موعظه صفحه 389 *»

صلوات الله عليه و آله و اما امام‏حسين صلوات الله و سلامه عليه مصيبت او چنان مصيبت عظيمي بود كه از وقتي كه خدا اين آسمان را بر اين زمين بنياد كرد چنين مصيبتي بر كسي وارد نيامده. گاه است اين را عامي مي‏شنود به خيال او مي‏رسد كه اين اغراقي است كه مي‏گويم كه هيچ مصيبتي به مصيبت حسين نمي‏رسد مي‏گويد همه كس را توي دنيا كشته‏اند اين يك جهت را نگاه كرده و خيال كرده همان كشته شدني است و بس جهات ديگر را نديده تو اجتماع اين جهات را در وجود مبارك حسين صلوات الله عليه ببين يك كلمه‏اش را عرض كنم نگاه كن به عظمت سيدالشهداء از زمان خلقت آدم تا دميدن صور ببين يك همچو وجود سيدالشهدائي پيدا مي‏شود؟ نخواهد شد. يكي از خصال او اين است كه جدي مثل پيغمبر دارد هيچكس همچو جدي ندارد خود پيغمبر همچو جدي ندارد اميرالمؤمنين همچو جدي ندارد بلي امام حسن همچو جدي دارد ولكن باقي نسب را ندارد پس حسين مي‏گويد من پدري مثل علي بن ابيطالب دارم كه نه آدم نه نوح نه پيغمبري از پيغمبران همچو پدري ندارند محمد همچو حرفي نخواهد زد خود اميرالمؤمنين همچو حرفي نخواهد زد بلي امام حسن مي‏تواند بگويد ولكن باقي را نمي‏تواند بگويد باز حسين مي‏گويد كه من مثل فاطمه مادري دارم كه احدي از عالميان همچو مادري ندارد خود پيغمبر همچو حرفي نمي‏زند خود اميرالمؤمنين و فاطمه همچو حرفي نمي‏زنند بلي امام حسن مي‏گويد من همچو مادري دارم سيدالشهداء بيرون مي‏آيد مي‏فرمايد من برادري مثل حسن دارم كه از اولين و آخرين كسي همچو حرفي نمي‏تواند بزند ائمه طاهرين هيچ يك نمي‏توانند چنين حرفي بزنند همچنين مي‏گويد كه هادي كل روزگار من واقع شده‏ام و امام زمان كه دين خدا در عالم از او منتشر مي‏شود از نسل من بعمل خواهد آمد حالا تو يك همچو وجودي در جميع عالم در كل ملك خدا پيدا كن به اين شرافت پيدا نخواهد شد حالا مصيبتي به همچو بزرگواري برسد ببين چقدر عظيم است عظم مصيبت به عظم صاحب مصيبت است اگر به شخص بازاري كسي فحش دهد چندان باكش نمي‏شود

 

«* 46 موعظه صفحه 390 *»

روزي صدتاش را مي‏گويد و مي‏شنود و طوري هم نمي‏شود اما آن شخص صاحب آبرو كه در عمرش درشتي از كسي نشنيده يك كلمه حرف ركيكي به او بزنند ببين چقدر عظيم خواهد بود مصيبت او گيرم شمشيري به يك بلوچي زدند آيا مثل شمشيري بود كه بر حسين صلوات الله عليه زدند كجا تا كجا؟ گيرم نيزه‏اي به يك كسي بكار بردند آيا مثل نيزه‏اي مي‏شود كه بر حسين صلوات الله عليه زدند گيرم يك كسي را تير زدند آيا مثل اين مي‏شود كه حسين را تيرباران كردند كفايت مي‏كند در بزرگي اين مصيبت كه فرمودند كشتند حسين را بطوري كه پيغمبر راضي نبود كه درندگان را آن طور بكشند. باري چه عرض كنم از بزرگي اين مصيبت كه نهايتي براي عظمت اين مصيبت نيست و هرچه بگويم تمام نخواهد شد پس باز برويم برسر مطلب و مطلب اين بود كه سيدالشهداء از جهت مصيبت مصيبتش از مصيبت پيغمبر عظيمتر است و مصيبت پيغمبر فرع مصيبت اوست و بعضي از مصيبت اوست و اين است يك معني انا من حسين من بعض حسينم.

خلاصه عرض كردم جميع اين بزرگواران يك نور و يك روحند و يك طينتند وقتي جميع اين بزرگواران شدند يك نور و يك روح و يك طينت جميع اين بزرگواران دين خدايند پس هركس ايشان را دارد دين دارد و هركس ايشان را ندارد دين ندارد دين يعني وجود مقدس اين بزرگواران هركس ايشان را مي‏شناسد دين خود را مي‏شناسد هركس ايشان را نمي‏شناسد دين خود را نمي‏شناسد هركس ايشان را ناقص انگاشته دين او ناقص است هركس ايشان را كامل دانسته دين او كامل است. غرض بطوري كه ايشان را مي‏شناسد و ايشان را دارد دين را مي‏شناسد و دين دارد اين را هم بدان كه شناسايي اين بزرگواران نه اين است كه بداني علي امام است سنيها هم امامش مي‏گويند جميع كتابهاي سني را واكن ببين همه جا نوشته‏اند امام علي. معرفتش اين نيست كه بگويي اميرالمؤمنين امام اول است و همين لفظي باشد همچو معرفتي را به اطفال هم ياد مي‏دهند ياد مي‏گيرند حالا كه اطفال ياد گرفتند آيا اينها عارفند به امام

 

«* 46 موعظه صفحه 391 *»

خودشان حاشا پس معرفت ائمه طاهرين نه اين است كه كسي بگويد ايشان امامند سنيها هم ائمه ما را امام در كتابهاشان نوشته‏اند چگونه نه فخر رازي را امام فخر رازي مي‏گويند قرار عرب بر اين بوده كه پيشواها را امام مي‏گفته‏اند اميرالمؤمنين را هم امام مي‏گفتند آنها امام مي‏گويند تو هم امام مي‏گويي پس اين معرفت نشد پس معرفت ائمه طاهرين چيست؟ معرفت ائمه طاهرين معرفت فضائل ايشان است و اقرار به فضائل ايشان است. در دعاي اعتقاد كه در مفتاح الفلاح و بلد الامين ذكر كرده است كه آن را بعد از نماز بخوانند و اعتقاد كنند مي‏خواني كه من لااثق بالاعمال و ان‏زكت و لااراها منجية لي و ان‏صلحت الا بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها يعني خدايا اميرالمؤمنين كسي است كه من بايد اعتقادم درباره او اين باشد كه اعمال من اگر چه صالح باشد مرا نجات نمي‏دهد مگر بولايت او و به امام دانستن او و اقرار به فضائل او و قبول كردن آن از حاملان فضائل و تسليم كردن براي راويان فضائل اگر اين كار را كردم نماز من و روزه من و حج من و جميع اعمال من قبول است و اگر اين كار را نكنم عبادت من قبول نيست پس كساني كه فضائل اميرالمؤمنين را قبول ندارند و قبول از حاملان فضائل نمي‏كنند عمل آنها مقبول نيست آيا هيچ مي‏شناسي كه حاملان فضائل كيانند آيا نمي‏داني كه منجمان جماعتي هستند كه صاحب علم نجومند و حامل علم نجومند آيا نمي‏داني كه طبيبان جماعتي هستند كه حامل علم طبند فقها كساني هستند كه حامل علم فقهند همچنين حامل فضائل آن جماعتي هستند كه علمشان شأنشان در شب و روز همتشان فضائل آل محمد است سلام الله عليهم مثل آنكه فقيه كسي است كه شب و روز همتش درسش بحثش مطالعه‏اش فكرش فقه باشد حامل فضائل هم چنين است نه اينكه يك كلمه فضيلتي سرسري ياد گرفته باشد بگويد من هم عالمم به فضائل. نه، چنين كسي كه يك چيزي سرسري بگويد او حامل فضائل نيست مثل اينكه اگر منجم بگويد نماز ظهر چهار ركعت است چيزي سرسري گفته و به اين فقيه نمي‏شود فقيه هم مي‏گويد امروز قمر در

 

«* 46 موعظه صفحه 392 *»

عقرب است و به اين منجم نمي‏شود چيزي سرسري مي‏گويد حال آن فقيهي كه مي‏گويد علي را قربانش بروم مي‏توانست در خيبر را بر دارد اين دخلي به حامل فضائل ندارد حامل فضائل كسي است كه علمش سعيش و همتش در شب و روز نشر فضائل است و قبول كردن از آنها واجب است و شرط تدين است چنانكه علم فقه را از فقيه بايد قبول كرد و تسليم او كرد من يا بايد خودم فقيه باشم يا از فقيهي بگيرم و همچنين علم فضائل را هم يا خودم بايد بدانم يا از حاملان فضائل بگيرم پس قبول از حَمَله هم شرط شد و باتفاق علما هركس علم فقه را تقليد نكند و خودش هم مجتهد نباشد هيچ عملش قبول نيست همچنين كسي كه خودش عالم به علم فضائل نيست و از عالم به علم فضائل هم نگيرد و قبول از او نكند هيچ عملي از او مقبول نيست آخر چه شد كه اين طور نبايد باشد مگر اقرار به فضائل مستحب است حاشا بلكه واجب است بلكه اقرار به فضائل از اصول دين است معني امامت امام اقرار به فضائل امام است اين حرفي كه اقرار به فضائل امام مستحب است بعينه مثل اين است كه بگويي مستحب است اقرار به خدايي خدا پس چنانكه اقرار به صفات خداوند واجب است اقرار به صفات پيغمبر و ائمه هم واجب است حالا كه واجب شد يا خودت بايد عالم به فضائل باشي يا كسي كه عالم است از او اخذ كني پس معلوم شد كه تسليم كردن راويان از شروط دين است بجهت آنكه شرط دين است كه امامت را بشناسي هركس امامش را نشناسد اعمالش مقبول نيست اين است كه در تفسير اين آيه و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءا منثورا يعني جماعتي را مي‏آورند كه اعمالشان چنين و چنان است و جميع اعمالشان را هباء مي‏كنند فرمودند اينها جماعتي هستند كه چيزي از فضائل علي را انكار كرده‏اند آيا نه اين است كه مي‏فرمايد الانكار لفضائلهم هو الكفر انكار كردن فضائل ايشان همان كفر است پس از اين جهت اقرار به فضائل شرط قبولي اعمال است.

باري برويم بر سر مسأله‏اي كه بوديم و آن اين بود كه معرفت امام نه همين است

 

«* 46 موعظه صفحه 393 *»

كه ياد بگيريم كه امام اول علي امام دويم حسن امام سيم حسين ياد بچه‏ها هم بدهي ياد مي‏گيرند ياد طوطي هم بدهي ياد مي‏گيرد پس هركس معرفت امام را نه خودش دارد و نه از دارنده‏اي مي‏گيرد دين ندارد خوب چطور شد يكي از مسائل فقهي كه اگر خر فروختي تا سه روز مشتري اختيار فسخ دارد اگر كسي منكر شود مي‏گويي مرتد شدي استخفاف به دين كردي و اگر كسي فضائل را نمي‏داند يا اخذ نمي‏كند يا منكر مي‏شود از دين بيرون نمي‏رود؟! چطور شد كه فضائل علي كمتر از مسأله خر فروشي شد پس كساني كه فضائل اميرالمؤمنين را نمي‏دانند معرفت علي را ندارند و هركس معرفت علي ندارد معرفت دين ندارد و كسي كه دين ندارد ديگر خودتان بگوييد چطور است.

پس معلوم شد به مقدماتي كه گفتم كه اين بزرگواران دين خدايند و معرفتشان معرفت دين است و چون ايشان دينند عرض كردم كه نور اين دين بر قابليات خلايق تابيده و در جميع آفاق و انفس آن نور تابيده است اين است كه خداوند عالم مي‏فرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحقّ يعني آل محمد كه ايشانند آيات اللّه و علامات اللّه ما آل محمد را در آفاق و انفس نشان مردم مي‏دهيم و نشان داده لكن وقتي نمي‏شناسند انكار مي‏كنند چشم خود را باز نمي‏كنند كه ببينند و الاّ خداوند در جميع آفاق و انفس نور محمد و آل محمد را نشان مردم داده است. حيفم مي‏آيد كه طور نشان دادن را عرض كنم آيا هيچ مي‏دانيد كه چطور نشان داده است شكل پيغمبر و ائمه را طوري در آسمان و زمين نشان مردم داده كه كسي نتواند بگويد من ايشان را نديده‏ام و نمي‏شناسم حالا شكل پيغمبر چيست اين است كه گفتم حيفم مي‏آيد بگويم بجهت آنكه نمي‏فهمند پس عرض مي‏كنم كه شكل پيغمبر رنگ نيست بجهت آنكه رنگ پيغمبر متغير مي‏شود و باز پيغمبر پيغمبر است. شكل پيغمبر نه اين هيأت اندام اوست آيا نه اين است كه اگر بخواهد به صورت علي بشود مي‏شود با وجود اين باز پيغمبر است به شكل زيد بشود به شكل عمرو بشود به هر شكلي

 

«* 46 موعظه صفحه 394 *»

بخواهد مي‏شود با وجود اين باز پيغمبر است حضرت امير مي‏فرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء يعني من آن كسي هستم كه به هر صورتي كه مي‏خواهم ظاهر مي‏شوم باز حضرت امير مي‏فرمايد انا ادم انا نوح انا ابراهيم انا موسي انا عيسي به هر صورتي كه بخواهد در مي‏آيد پس پيغمبر صلوات الله عليه و آله به هر شكلي بخواهد بشود مي‏شود پس صورت پيغمبر اين شكل نيست اين شكل شكل بدني است كه حالا مصلحت در اين ديده كه به اين بدن ظاهر شود صالح پيغمبر يكي از پيغمبران بود و يكي از شيعيان اميرالمؤمنين بود چندي از اهلش غايب شد و ظاهر شد بعد از مدتي براي آنها به شكل ديگري كه هيچ دخلي به آن شكل اول نداشت و گفت آنچه صالح براي آنها گفته بود و خبر داد به آنچه صالح به آن خبر داده بود. پس اين شكل و هيأت اين بدن صورت پيغمبر نيست اما صورت پيغمبري كدام است صورت پيغمبري صفات پيغمبر است عظمت پيغمبر است جلال پيغمبر است كبرياي پيغمبر است علم او را بشناس قدرت او را بشناس صفات او را بشناس آن كمالاتي كه از براي اوست آنها است صورت پيغمبر شكل پيغمبر همان است كه جامع جميع كمالات باشد و همه كمالات و همه نيكيها صورت پيغمبر است بحق همين پيغمبر كه اين آفتاب اگر نوراني است نور پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است عرش اگر عظيم است عظمت پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است كرسي اگر رفيع است رفعت پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است آسمان اگر منشأ مددهاست منشأ مدد بودن پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است زمين اگر ساكن است سكون پيغمبر تو است كه در او جلوه كرده است اگر درياها درّ و جواهري دارند و هركه در آنها غوص كرد از آنها برد سخاي پيغمبر تو است كه در آنها جلوه كرده است پس هيچكس هيچ كمالي ندارد مگر اينكه آن كمال صورت پيغمبر توست صلوات الله عليه و آله ان‏ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه مي‏فرمايد نحن اصل كل خير و من فروعنا كل برّ يعني ماييم ريشه هر خيري و از شاخ و برگ ماست هر نيكي كه در عالم است هركس نيك

 

«* 46 موعظه صفحه 395 *»

است نيكي او صورت پيغمبر است و هركس كمالي دارد كمال او صورت پيغمبر است پس تو به هر چه نظر كردي سيماي او را ديدي به عرش نظر مي‏كني اگر پيغمبر را بشناسي عظمت پيغمبر را مي‏بيني به كرسي نظر مي‏كني اگر بشناسي او را رفعت او را مي‏بيني به هرچه نظر كني چيزي از او مي‏بيني مثل اينكه آينه‏هاي متعدد بگيري در هر آينه‏اي عضوي از تو پيداست هركس چشم تو را بشناسد و نظر كند به آن آينه كه چشم تو در آن افتاده مي‏داند كه اين چشم چشم تو است حالا اگر مردم پيغمبر را بشناسند نظر كه به عرش مي‏كنند عظمت پيغمبر را مي‏بينند نظر به كرسي كه مي‏كنند رفعت پيغمبر را مي‏بينند وهكذا به هر نيكي و به هر كاملي كه نظر بكنند شكل پيغمبر خود را در آنجا مي‏بينند اين است كه خدا فرموده سنريهم اياتنا ما نشان مي‏دهيم آيات خود را يعني آل محمد را نشان مي‏دهيم ايشان آيات‏اللّه‏اند و آيات اللّه همان ايشانند حضرت امير مي‏فرمايد اي اية للّه اكبر مني پس سنريهم اياتنا يعني آل محمد: را در آينه‏خانه آفاق و انفس نشان مردم مي‏دهيم و در هر نيكي جمال محمد و آل محمد صلوات الله عليهم پيداست.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 396 *»

«موعظه سي‏وهشتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه مي‏فرمايد يهدي الله لنوره من يشاء سخن در تفسير نور بود آن نوري كه خدا هدايت مي‏كند هركه را كه مي‏خواهد بسوي آن نور. خواستيم ببينيم آن نور چه نوري است و چيست عرض كردم از براي نور معنيهاي بسيار است از جمله آنها يكي دين خداست پس يهدي الله لنوره من يشاء يعني خدا هدايت مي‏كند بسوي دين خود هركه را مي‏خواهد و عرض كردم كه دين را نور مي‏گويند بجهت آنكه نور، آن چيزي است كه خودش پيداست و پيدا كننده غير هم هست مثل نور آفتاب كه خودش پيداست به در و ديوار هم كه افتاد در و ديوار را هم پيدا مي‏كند همچنين دين خداوند عالم خودش پيداست و در هرجايي كه حاصل شد و بر هركسي كه دين ظاهر شد آن شخص را هم ظاهر مي‏كند قدري از معنيهاي دين را عرض كردم لكن آن نكته كه چگونه بر هرجا كه دين ظاهر شد آن شخص را هم ظاهر مي‏كند دقيق است و نمي‏توان براي عوام آن را شرح كرد بطور

 

«* 46 موعظه صفحه 397 *»

اختصار دو سه كلمه براي علما عرض مي‏كنم.

هرچيزي كه به چشم شما در مي‏آيد و شما مي‏بينيد بواسطه آن نوري است كه از او در چشم شما افتاده و آن نور اثري است براي آن چيز پس هرچيزي كه ظاهر مي‏شود معنيش اين است كه صاحب اثر مي‏شود پس چون كسي متدين شد و نور خدا بر او تابيد صاحب تأثير مي‏شود در قول او اثر پيدا مي‏شود در فعل او اثر پيدا مي‏شود لكن چون مسأله علمي است و بكار عوام نمي‏آيد همين قدر اشاره‏اي براي علما شد، بس است. برويم بر سر مطلب.

باز از جمله معنيهايي كه براي نور خداست يكي توحيد خداست جل شأنه توحيد خدا نور خداست و خدا هدايت مي‏كند هركسي را كه مي‏خواهد بسوي توحيد خود حالا اين حرف چه معني دارد خداوند عالم از ادراك خلايق بيرون است و اين مقدمه را مكرر عرض كرده‏ام و مي‏كنم بجهت آنكه عمده فضائل آل محمد و اصل فضائل و اصل معرفت خداوند عالم اين مقدمه است هركس اين را درست نداند معرفت خدا را ندارد و معرفت فضائل براي او حاصل نخواهد شد شنيدن اجمالش چه بسيار آسان و درك تفصيلش چه‏بسيار مشكل است پس اقلاً اجمال اين را شما عوام و خواص در دل خود جاي بدهيد و بواسطه اين از مخالفان خود ممتاز مي‏شويد از فرق باطله‏اي كه هستند و آن اين است كه خداوند عالم جل‏شأنه از ادراك خلايق بيرون است و به هيچ قسمي از اقسام به هيچ طوري مخلوقات نمي‏توانند خدا را درك كنند و چون مطلب عمده است قدري تفصيل بدهم بد نيست. شماها را چشمي است خدا آن را به شما داده تا رنگها و شكلها را به اين چشم درك كنيد چشم شما دريچه‏اي است براي قصر بدن شما بدن شما به منزله قصري است كه جايي ساخته باشند و پنج باغ بر دور آن قصر باشد و اين قصر پنج در داشته باشد هر دري به باغي گشاده شود كسي كه در اندرون اين قصر است دري را مي‏گشايد بسوي باغي مثلاً جميع اين باغ نخل و نارنج است دري ديگر را مي‏گشايد به باغ ديگر مثلاً جميع اين باغ انار است و انجير دري

 

«* 46 موعظه صفحه 398 *»

ديگر بسوي باغ انگور وهكذا در هر باغي يك چيزي است و دري بسوي او گشاده مي‏شود همچنين اين روح شما در اندرون سر شماست و سر شما به منزله قصري است كه همين‏كه در چشم را مي‏گشايي بسوي باغستان رنگها و شكلها گشوده مي‏شود و روح شما از اين دريچه تماشاي رنگها و شكلها را مي‏كند روح شما از دريچه گوش كه ملتفت مي‏شود از اين دريچه گوش تماشاي صداهاي زير وبم و خوب و بد آنها را مي‏كند و مي‏فهمد و چيزها از آن دريچه درك مي‏كند كه از دريچه چشم مطلقاً به هيچ وجه آنها را نمي‏شد درك كرد بعد از آن دريچه شامه را كه مي‏گشايد از اين دريچه عطرهاي مختلف بوهاي نيك و بد مختلف همه را با اين شامه درك مي‏كند كه هيچ چيز از اينها را نه با چشم نه با گوش نمي‏شود درك كرد تبارك الله احسن الخالقين بعد از آن دريچه ذائقه را كه باز مي‏كند چيزي چند از طعمها در اين باغها مشاهده مي‏كند كه در آن باغها مطلقا يافت نمي‏شد. همچنين چون در لامسه را مي‏گشايد به باغ نرميها و درشتيها و سختيها و سبكيها و سنگينيها و تريها و خشكيها مي‏رسد و اينها را مي‏فهمد و هيچ‏يك از اين چيزها در آن باغهاي ديگر پيدا نمي‏شد پس ببينيد كه خداوند عالِم حكيم چگونه خلق محكمي كرده پس اين پنج در را كه مي‏گشايي از اين پنج باغ درك مي‏كني و خداي تو درخت هيچ‏يك از اينها نيست خداي تو نه رنگ است نه شكل است كه از دريچه چشم او را درك كني نه صداست كه از دريچه گوش او را درك كني نه بو است كه از دريچه شامه او را درك كني نه مزه است كه از دريچه ذائقه دركش كني نه نرمي و زبري است كه از دريچه لامسه دركش كني و اين خداي حكيم جليل و خالق عظيم پنج در هم به روح تو وا كرده به عرصه ملكوت چنانكه اين پنج در را وا كرده بود به عرصه ملك آن پنج دري كه به عرصه عالم ملكوت گشوده دري گشوده بسوي خيالها كه همين كه آن در را گشودي شخص از آن در رنگها و شكلها و چيزهاي چند در عرصه خيال مي‏بيند كه با اين چشم و گوش و حواس ظاهري نمي‏تواند بفهمد و ببيند دريچه‏اي است كه آن را خدا گشوده بر روي تو به وسعت همه اين عالم كه همه اين عالم را مي‏تواند خيال كند

 

«* 46 موعظه صفحه 399 *»

ولكن از آن دريچه خيال آن دريچه چون كه از ملكوت است يك چيزي (جوهري خ‏ل) است كه هم مي‏بيند و هم مي‏شنود يك خيال است لكن هر پنج تا را مي‏تواند ببيند. ببين در عالم خيال تو قرمزي خيال مي‏كني زردي خيال مي‏كني صدا خيال مي‏كني مزه‏هاي خوب و بد خيال مي‏كني بوهاي خوب و بد خيال مي‏كني سردي و گرمي و نرمي و زبري و سبكي و سنگيني را همه اينها را خيال مي‏كني چنانكه همه اينها را در خواب مي‏بيني اينها همه از دريچه خيال است و همچنين خداوند دريچه ديگري بر روي تو گشوده به عرصه فكرها كه از آن دريچه كه نظر مي‏كني فكرها مي‏كني و چيزها را به چيزها متصل مي‏كني و حالا ديگر از فهم عوام بالا رفت لكن تقصير من نيست تقصير عوام است كه تحصيل علم نمي‏كنند. باري فكر دريچه‏ايست كه روح تو از آن دريچه نظر مي‏كند و فكر مي‏كند باز مثل عرض كنم از دريچه خيال خانه‏اي خيال مي‏كني پولي خيال مي‏كني زيدي خيالي مي‏كني همچو همه اينها را تنها خيال مي‏كني فكر آن است كه فكر مي‏كني مي‏روم پيش زيد پول مي‏دهم خانه‏اش را مي‏خرم اينها همه را كه مي‏گويي و تصور مي‏كني اين كلمات را فكر مي‏گويند و همچنين دريچه‏اي ديگر در باطن انسان خدا گشوده كه از آن دريچه مي‏فهمد چيزي چند را كه در اين عالم صورتي ندارد مثل اينكه فكر و خيال درك مي‏كردند چيزهايي را كه صورتي در اين عالم داشتند مثل آنكه مادر فرزند را دوست مي‏دارد مادر را خيال مي‏كني فرزند را خيال مي‏كني بوسيدن مادر را خيال مي‏كني لكن اين دوستي را خيال نمي‏فهمد اين همان دريچه‏اي است در باطن كه اين چيزها را درك مي‏كند مثلاً ترس يك چيزي است كه توي دل انسان پيدا مي‏شود اينها را از چه بفهميم تبارك اللّه خداوند مشعري به انسان داده كه اين جور چيزها را مي‏فهمد آنچه براي فكر و خيال پيدا نيست او مي‏فهمد همچنين دريچه‏اي ديگر گشوده بسوي مسأله‏هاي علمي و حكمتها آيا نمي‏بينيد عوام هم فكر مي‏كنند و كسي كسب علوم نمي‏تواند بكند مگر علما بجهت اين است كه مردم ديگر آن دريچه را نگشوده‏اند علما آن دريچه را گشوده‏اند همچنين دريچه ديگر كه بالاتر از

 

«* 46 موعظه صفحه 400 *»

اينهاست گشوده است بسوي معرفت و حقيقت فهمي و چيزها را بطور حقيقت دانستن و شناختن و آن بالاتر از علم است مثلش را بخواهي علم يعني دانستن تو مي‏داني ناصرالدين‏شاهي هست در تهران لكن تو نديده‏اي او را و نشناخته‏اي او را همين مي‏داني، علم همين طور است پس كسي كه علم پيدا مي‏كند، ياد مي‏گيرد ولكن نمي‏فهمد و حقيقت را نمي‏شناسد. باري سخن طول كشيد مقصود اين است كه پنج دريچه در باطن داريم اين پنج هم بسوي مخلوقات گشوده شده دخلي به خدا ندارد خدا به فكر كسي درنمي‏آيد به خيال كسي درنمي‏آيد به توهّم كسي درنمي‏آيد.

شخصي از حضرت امير سؤال كرد از توحيد خدا و عدل خدا فرمودند مطوّل بگويم يا مختصر عرض كرد مختصر بفرما حالا ببين مثل حضرت اميري كه بخواهد توحيد خدا را مختصر و جامع بگويد چطور خواهد گفت فرمود التوحيد ان لاتتوهّمه و العدل ان لاتتّهمه پس توحيد خدا اين است كه خدا را از فهم و ادراك خود بيرون بداني آنچه تو با چشم ظاهر يا باطن ببيني يا با حواس ظاهر يا باطن بفهمي آن خدا نيست و فرق شما با جماعتي از سنيان همين است كه آنها مي‏گويند خدا را در قيامت مي‏توان ديد و اين اعتقاد در مذهب شيعه كفر است خدا نه در دنيا و نه در آخرت ديده نخواهد شد واللّه اهل آسمان حيرانند در خدا چنانكه اهل زمين حيرانند اهل زمين هرچه نگاه مي‏كنند در و ديوار و زمين مي‏بينند اهل آسمان هرچه نگاه مي‏كنند آسمانها را مي‏بينند و واللّه چنانكه اهل عالم ملك در خدا حيرانند اهل عالم ملكوت در خدا حيرانند اهل ملك هرچه نگاه مي‏كنند ملكيان را مي‏بينند اهل ملكوت هرچه نگاه مي‏كنند ملكوتيان را مي‏بينند اهل آخرت هم مي‏بينند صحراي قيامتي، مي‏بينند منبر وسيله‏اي و پيغمبر بالاي آن نشسته و بناي حكم گذارده و مي‏بينند ملائكه رحمت و ملائكه عذاب را كه همه حاضرند و آفتاب بر سر مردم ايستاده و زمين در زير پاي ايشان تفتيده شده است و هرچه نگاه مي‏كنند به اطراف خود خدا را نخواهند ديد باز جميع اهل محشر در خدا حيرانند و چنانكه اهل جنت و نار در خدا حيرانند اهل رضوان هم در خدا حيرانند كه

 

«* 46 موعظه صفحه 401 *»

هرچه تدبر و فكر مي‏كنند مطلقا به خداوند نمي‏رسند خدا نيست چيزي كه مخلوقات بتوانند آن را ادراك كنند پس جميع مخلوقات در خدا حيرانند و هيچكس خدا را درك نكرده.

و چون چنين بود خداوند عالم در ميان مخلوقات خود نوري آفريد و آن را راه معرفت خود قرار داد و خلق حيران را فرمان داد كه سعي در معرفت اين نور كنيد از من مأيوس باشيد كه احدي از آحاد حتي پيغمبران مرسل حتي محمد بن عبدالله9 به من نمي‏رسند محمد در خدا حيران است از اين جهت پيغمبر در دعا فرموده رب زدني فيك تحيرا از اين جهت فرموده ماعرفناك حق معرفتك پس پيغمبر در خدا حيران است چنانكه ساير خلق در خدا حيرانند پس از اين جهت خدا نوري آفريد و آن نور را قائم مقام خود كرد و مردم را امر به معرفت آن نور كرد و فرمود سر و كار شما همه با آن نور است و ديگر سر و كاري با كسي نخواهيد داشت نه خيال كني كه با خداوند عالم سر و كاري مي‏تواني داشته باشي يا از راهي محرم ذات خداوند عالم جل‏شأنه مي‏تواني بشوي حاشا هيچ پيغمبري به ذات خدا نخواهد رسيد اگر خاتم النبيين عبادت كند خدا را در هر طرفة العيني بقدر عمر دنيا باز به خدا نخواهد رسيد و خدا را نخواهد ديد اين چيزهايي را كه اهل جهالت نسبت مي‏دهند كه پيغمبر در شب معراج خدا را ديد اينها از جهالت است پيغمبر خدا را نديد باز به آسمانها كه رفت عرش ديد كرسي ديد درياهاي نور ديد مخلوقات خدا را ديد پس خداوند در ميان خلايق نوري آفريد و آن نور را قبله كل خلق قرار داد و جميع خلق را امر فرمود كه طلب معرفت اين نور كنيد و اين نور را بشناسيد اگر شما عارف به اين نور شديد منتهاي حظ و نصيب شما از معرفت همين است هر خدمتي كه مي‏خواهيد براي من بكنيد براي اين نور بكنيد كه همان خدمت به من است هر معامله‏اي كه مي‏خواهيد با من بكنيد با اين نور بكنيد كه معامله با من است و اين نور نور خداوند عالم بوده نوري است كه تمام اسماء و صفات از براي اين نور است و در اين نور است تمام صفات خدا تمام كمالات خدا

 

«* 46 موعظه صفحه 402 *»

جميعا در اين نور است نه اين است كه يك ذره از كمالات خدا از اين نور بيرون رفته باشد و به كسي ديگر رسيده باشد حاشا پس اين نور است آينه سرتاپا نماي اسمها و صفتهاي خداوند عالم جل‏شأنه آنچه خلق بتوانند درباره خدا بگويند و آنچه گفته‏اند گويندگان گذشته و آنچه بگويند گويندگان آينده تا روز قيامت و آنچه پيغمبران از خدا گفته‏اند و فهميده‏اند جميع آنها همگي را از اين نور و در اين نور ديده‏اند و فهميده‏اند و اين نور نور توحيد خداوند عالم است اين نور را خدا توحيد خود قرار داده دليل خود قرار داده برهان خود قرار داده اين نور را در عرصه امكان قرار داد كه احدي از آحاد را عذري در معرفت خدا نباشد وانگهي كه از روز اول مأمور به معرفت خدا نبوده‏اند خدا اجلّ از اين است كه حكم بكند مثلاً كه به آسمان بالا رويد وقتي ديد نشد بگويد به مناره بالا رويد اين كار لغو است كه تكليف صعود به آسمان كند و چون نتوانستند بگويد برويد بالاي مناره اين كار حكيم نيست خدا چنين كاري نخواهد كرد پس از اول بار تكليف به همين مناره كرده‏اند و ما مأموريم كه از اين مناره پله پله بالا رويم و اين نور نور توحيد خداوند عالم است و خدا خداست و اين نور خداوندگاريست در ميان مردم و از اين تعجب مكنيد كه گفتم اين نور خداوندگار است و دوتا خدا نشد شما به يكديگر كاغذ مي‏نويسيد، مي‏نويسيد خداوندگارا اصل خدا به معني صاحب است ناخدا كه مي‏گويند نا به معني كشتي است ناخدا يعني صاحب كشتي كدخدا كه مي‏گويند كد يعني منزل كدخدا يعني صاحب منزل پس خدا به معني صاحب است و اين نور مقدس صاحب كل روزگار است و خداوندگار و مالك جميع روزگار است و جميع عرصه امكان را اين نور صاحب است و پادشاه است و نه اين است كه از اين شركي و كفري لازم آيد ايران را داده‏اند به ناصرالدين شاه ببين آيا هيچ كفري و شركي لازم آمد آيا لازم آمد كه ناصرالدين شاه شريك خدا باشد نعوذباللّه نه اينها هيچ لازم نيامد شاهنشاهي روي زمين را به سليمان دادند ببين هيچ كفري و شركي لازم آمد حاشا پس آنهايي كه اين فضائل را انكار مي‏كنند معلوم است غرض دارند و اگر نه از اين هيچ

 

«* 46 موعظه صفحه 403 *»

تفويضي لازم نمي‏آيد و خدا را شريكي پيدا نمي‏شود پس خداوند اين نور را پادشاه كل روزگار و كل هزار هزار عالم قرار داده ناصرالدين شاه پادشاه اين خاكدان و اين زمين خاكي شده كه هر ديواري را مي‏خواهد خراب مي‏كند و هرجايي را مي‏خواهد آباد مي‏كند همچنين وقتي كسي صاحب آسمان باشد دلش مي‏خواهد اين آسمان را خراب كند دلش مي‏خواهد آسماني از نو مي‏سازد هركس پادشاه هرچيزي هست مي‏تواند تصرف در آن بكند وهكذا در دين اين مطلب جاري است كه به هرطور مي‏خواهد تصرف در آن دين مي‏كند علما مي‏دانند كه مسأله‏هاي علمي ديگر كوچك و بزرگ نمي‏شوند در يك جا اگر مسأله درست شد در همه جا درست است پس اگر شرك است يك سر سوزنش هم شرك است و اگر ايمان است يك سر سوزنش هم ايمان است پس همين طور كه ناصرالدين شاه هر عمارتي را كه در ايران است مي‏خواهد خراب كند مي‏كند و به طرح ديگر عمارتي بسازد مي‏سازد پس پادشاه آسمان و زمين هم اگر بخواهد آفتاب را خراب كند و آفتابي ديگر بسازد مي‏كند بخواهد ده آفتاب بسازد مي‏سازد آفتاب را ماه كند و ماه را آفتاب كند مي‏كند يا ابن ادم انا رب اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيما امرتك اجعلك مثلي تقول للشي‏ء كن فيكون اي پسر آدم من خدايي هستم كه به هرچه بگويم بشو مي‏شود تو هم اطاعت كن مرا تا تو را مثل خود كنم كه تو هم به هرچه بخواهي بگويي بشو بشود پس وقتي هركس عبادت خدا و اطاعت خدا كند به اين مقام مي‏رسد آيا آن نور اعظم اعظم اعظم مطيع خدا نيست و عبادت نكرده خدا را بلكه او عبادت كرده و بس و غير از او كسي عبادت نكرده پس آن نور اعظم دنيا را بخواهد آخرت مي‏كند آخرت را دنيا مي‏كند آسمان را زمين مي‏كند زمين را آسمان مي‏كند جميع هزار هزار عالم را مي‏تواند بر هم خورد كند و از نو بنياد كند به هرطوري كه بخواهد مي‏تواند بجهت آنكه پادشاه اين ملك اوست او را خداوند عالم سلطان سلاطين جميع ملك خود قرار داده است و اين نور شكي نيست كه اول مخلوقي از مخلوقات خدا بايد باشد كه اگر اول نبود دليل اوليت خدا نبود خدا اولي

 

«* 46 موعظه صفحه 404 *»

است كه پيش از او اولي نيست و آخري است كه بعد از او آخري نيست اين نور هم بايد اولي باشد كه پيش از او اولي نباشد و آخري باشد كه بعد از او آخري نباشد پس از اين جهت اين نور اعظم اول گوهري است و اول چيزي است كه در عرصه امكان آفريده شده و اين نور خداوندگار كل است و منتهاي مقصود كل است. بسوي اين نور از اطراف بايد حركت كنند و بر گرد اين نور طواف كنند طلب اين نور را بايد بكنند اگر از اين نور عدول كنند از خداوند عدول كرده‏اند اگر به اين شرك بورزند به خدا شرك ورزيده‏اند اگر اين را انكار كنند انكار خدا كرده‏اند پس اين نور تولايش تولاي خداست تبرايش تبراي خداست معرفتش معرفت خداست انكارش انكار خداست جميع معاملات با او معاملات با خداست و اين نور عذر خلايق را منقطع كرده كه ديگر احدي از آحاد را عذري نباشد كه ما دسترسي به خدا نداشتيم همين كه دامان اين نور بدست ما آمد ديگر حالا عذرمان قطع شد آنچه اين بگويد بكن بايد كرد آنچه اين بگويد مكن بايد نكرد واللّه نمي‏دانم چه خيال مي‏كنند چگونه خدا را خيال مي‏كنند و چگونه اين انوار را خيال مي‏كنند و چگونه جدا مي‏كنند اينها را از يكديگر و اين نيست مگر اينكه اين مردمي كه من مي‏بينم الاّ قليلي نمي‏بينم اينها را مگر مجسِّمه جميع مردمي كه هستند مي‏خواهند به فكر و خيال خدا را درك كنند خدا را در بالاي عرش خيال مي‏كنند و پيغمبران را در زمين آن را آن بالا تصور مي‏كنند و اينها را اين پايين و حرفها و حكمها از آن بالا مي‏آيد پايين حالا همچو خيالها كه كرد همان خدايي كه خيال كرد همان هم بايد روزي مردم را بدهد بايد دستهايش را مثل اين شاگرد نانواها بالا بزند و چونه بگيرد و به حلق اين مردم بگذارد مثل نواله كه به حلق شتر مي‏گذارند و خودش هم بايد خلق بكند همان طورهايي كه خيال مي‏كنند پس خيال نمي‏كنند مگر همين‏طورها را و اين نور را نشناخته‏اند و بدان و آگاه باش كه هركس اين نور را ندارد خدايي نشناخته است خدايي ندارد و آنچه دارد خيالي است كه مي‏كند كلّما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم يعني هرچه بنازكتر فهم خود درك بكنيد آن هم مخلوقي

 

«* 46 موعظه صفحه 405 *»

است مثل شما و اين مخلوق مثلكم يك معني ديگري هم دارد و اين معنيي است كه از فهم طلاب بالاتر است مخلوق مثلكم يعني مخلوقي است بر صفت شما زيرا كه فكر شما آن را درست كرده و بر حسب سليقه شما درست شده پس از اين جهت مثل شما و بر صفت شماست مردّش بسوي شماست و در حقيقت نوكر شماست و مخلوق شماست پس ايني كه خيال مي‏كنند مصنوع خيال خودشان است پس اين‏كه خدا قرار داده‏ايد بنده خودتان است بتي است كه خودتان تراشيده‏ايد خداي خيالي به اختيار توست سياهش مي‏كني سفيدش مي‏كني مشرقيش مي‏كني مغربيش مي‏كني هرطوري مي‏خواهي خيالش مي‏كني اين خدا مصنوع تو است و بنده تو است آيا نمي‏بيني توي خيالت رأيت قرار بگيرد خدا حرف بزند مي‏زند تصور سكوتش را مي‏كني ساكت مي‏شود پس اين چيزي است مصنوع تو و مصنوع تو مي‏شود خداي تو باشد؟

چون سخن به اين مقام رسيد اين را عرض كنم و عرض مي‏كنم ديگر معلم همه چيز را بايد بگويد پس كساني كه صورتي در خيال خود تصور مي‏كنند و در خيال خود معبودي براي خود قرار مي‏دهند اين عمل از دو معني بيرون نيست يا اين است كه ايني كه در خيال درمي‏آوري خود اين را معبود قرار مي‏دهي اگر اين خيال معبود است و همچو اعتقادي است كفر محض است بجهت اينكه آن عبد تو است چراكه خودت او را تراشيده‏اي هرطورش مي‏خواهي مي‏كني مي‏خواهي سفيدترش كن در خيال خودت سياه‏ترش كن كوچكترش كن بزرگترش كن همچنين توي خيال اگر بخواهي پايش را ببري مي‏بري بخواهي داغش كني في‏الفور داغش مي‏كني آن معبودي كه مي‏تواني داغ و درفشش بكني مي‏تواني چوبش هم بزني اين كه خدا نمي‏شود پس اين كفر است اين بت پرستي است حالا ايني كه در خيال درمي‏آورند اگر خود اين را معبود قرار مي‏دهد كه كفر است و شرك مسلماً و هرگاه مي‏گويد من اين را معبود خود قرار نمي‏دهم و خداي خود نمي‏گيرم لكن باب او و آيت او و علامت او قرار مي‏دهم و او را در اين مي‏بينم و اين را مانند دريچه قرار مي‏دهم كه از اين دريچه به خدا نظر مي‏كنم و اين را

 

«* 46 موعظه صفحه 406 *»

براي اين بنظر مي‏گيرم كه دليل خداست و راه خداست و باب خداست اين هم نامربوط و غلط است بجهت آنكه هرچيزي دليل است بسوي مانند خود و اين صورتي را كه تو بنظر مي‏آوري سرخ است سرخي چه دلالت بر خدا دارد زرد است زردي چه دلالت بر خدا دارد صداهاست بوهاست طعمهاست اينها چه دلالت بر خدا دارند اختيارش دست خود توست هرطور مي‏خواهي تصورش مي‏كني اگر گربه‏اش هم بخواهي بكني في‏الفور در خيال خود چهار دست و پا برايش درست مي‏كني اين چه دليلي شد كه به اختيار توست پس مخلوق تو دليل بسوي خداي خالق نمي‏شود آيا مخلوق تو واسطه ميان تو و خدا مي‏شود آيا مخلوق تو وسيله تو بسوي خدا مي‏شود و مخلوق تو آيا دليل توحيد است براي تو اينها هيچيك نمي‏شود پس بدان كه اينها مزخرفات است كه انسان چيزي را تصور كند و آن را باب خود قرار بدهد و خدا را در آن صورت عبادت كند خدا به صورت درنمي‏آيد و خدا صورت نيست اين قرمز به آن قرمز دلالت مي‏كند هرچيزي به جفت خودش دلالت مي‏كند اين چه چيزش به خدا مي‏ماند كه دلالت به خدا كند چشمهايش به چشمهاي خدا مي‏ماند ابرويش به ابروي خدا مي‏ماند قدش به قد خدا مي‏ماند حاشا خداي تو در ميان مخلوقات شبيه ندارد نظير ندارد هيچ مخلوقي آيت ذات خدا نمي‏تواند باشد اين است كه در دعاي صباح مي‏خواني يا من دلّ علي ذاته بذاته پس ٭ آفتاب آمد دليل آفتاب ٭ هرگز زمين ظلماني دليل آفتاب نمي‏شود شب دليل روز نخواهد شد مي‏خواهم الفاظ علمي نگويم مختصر آنكه اين صورتها و خطها دليل خداوند عالم نخواهند شد پس قومي اشتباه نكنند كه صورتي در نظر خود بگيرند و آن را معبود خود قرار دهند يا دليل خدا قرار دهند نه خدا است و نه دليل خدا است اگر اين باب‏اللّه است پس تو چطور مي‏تواني كه به هرطوري كه بخواهي تصورش كني. پس بدان ايني كه تو مي‏سازيش باب‏اللّه نيست سوراخي است كه خودت باز كرده‏اي و سوراخي كه تو مي‏سازي باب‏اللّه نمي‏شود حالا آن نوري را كه خدا آفريده و باب خود قرار داده جميع مخلوقات بخواهند آن را

 

«* 46 موعظه صفحه 407 *»

تغيير بدهند نمي‏توانند و همچو چيزي نمي‏شود و نخواهد شد نوري است كه خداوند او را قائم مقام خود قرار داده در جميع ملك خود او را آيت تعريف و تعرف خود قرار داده كه هركه بخواهد او را بشناسد همين را بشناسد حالا اين نور چيست و كيست اين نور محمد بن عبد اللّه است صلي الله عليه و آله صلوةً كثيرةً دائمةً ابدالابدين و اوست نور الله و اوست خليفة اللّه و اوست قائم‏مقام خداوند عالم معرفت او معرفت خداست انكار او انكار خدا است خداوندگار جميع الف الف عالم اوست صاحب اين هزار هزار عالم است و خداوند او را پادشاه اين عالمها قرار داده اينها هيچكدام را من نگفتم امام مي‏فرمايد اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده پس اين نور نور ذات خداوند عالم است جل‏شأنه و اين هزار هزار عالم همگي مال ايشان است و مپندار كه سلطان اين عالمها مثل سلطان زمين در گوشه‏اي از گوشه‏هاي مملكت خود نشسته باشد بلكه او نزديكتر از تو به توست و او اولي به تو از تو است موجودتر است در مكان وجود تو از تو و اوست صاحب تو پس نه خيال كني كه او از تو غايب است بلكه او از چشم تو تو را مي‏بيند و از گوش تو صداي تو را مي‏شنود و از لامسه تو سردي و گرمي و نرمي و زبري و امثال آنها را كه در تو است درك مي‏كند و باز نه همين خيال كني كه همين از گوش تو صداي تو را مي‏شنود بلكه او به صداي تو از خود صداي تو نزديكتر است و به ديدن تو از خود ديدن تو نزديكتر است به فهم تو از فهم تو نزديكتر است پس اوست بيناي بكل اوست شنواي بكل اوست عالم بكل اوست شاهد بر كل كاينات از او چيزي مخفي نيست پس هر زمان كه مي‏خواهي متوسل شوي به وجود پاك محمد9 و او را وسيله خود قرار دهي متوسل شو و او را وسيله قرار ده و آنچه مي‏خواهي از او تمنا كن چراكه داد او داد خداست حضور او حضور خداست غيبتي ندارد كه بگويم غيبتش غيبت خداست پس ٭ يار نزديكتر از من به من است ٭ اين عجب است كه ماها از او دوريم و چنين است امام تو و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين و چنين است سلطنت امام زمان تو و قدرت او و احاطه او، در همه‏جا حاضر

 

«* 46 موعظه صفحه 408 *»

است و به تو از تو نزديكتر است آنچه مي‏خواهي به او عرض كن كه حاجت تو را بر مي‏آورد و دعاي تو را اجابت مي‏كند لكن ماها مردماني هستيم بي‏انصاف مردماني هستيم خودسر و خودرأي عرض كرده‏ام اگر انصاف باشد ما در حقيقت خدايي مي‏خواهيم كه هرچه از او بخواهيم في‏الفور به ما بدهد تا بگوييم خدايا فلان‏كس را بكش بگويد چشم كه بنده ما باشد فلان‏كس را بزن بگويد چشم فلان‏كس را فقير كن فلان‏كس را از منصب عزل كن صد تومان پول به من بده بگويد چشم. زن به من بده پول به من بده عزت به من بده وهكذا آنچه حكم كنيم بگويد سمعا و طاعةً تا چيزي خواستيم بگويد بندگي و اطاعت و في‏الفور آن را بكند و اگر نكرد و حرف ما را نشنيد ديگر حالا آنوقت است كه هزار كفر مي‏گوييم بله معلوم شد اين دعاها همه حرفي است! خير اين دعاها هم داخل كاري نيست! پس معلوم شد كه ما خدايي مي‏خواهيم كه بنده ما باشد به همين طورها پيغمبري مي‏خواهيم كه امت ما باشد هرچه موافق طبع ماست براي ما حلال بكند هرچه موافق طبع ما نيست آن را بر ما حرام بكند و ما را به آنها امر كند و از اينها نهي كند و همچنين امامي مي‏خواهيم كه شيعه ما باشد و مشايعت ما بكند و اطاعت ما كند آن هم نه شيعه‏اي مثل خودمان باشد بلكه شيعه خالص باشد براي ما كه به هيچ وجه از خواهش ما تخلف نكند پس از اين جهت است كه اگر عرض حاجتي كرديم و مصلحت ما در اجابت آن نبود يا وقت اجابتش نرسيده بوده و به اين جهتها دعاي ما مستجاب نشد يا دير مستجاب شد حالا ديگر اوقات ما تلخ است و گاه هست قهر مي‏كنيم از امام خود مي‏گوييم بله معلوم شد اين هم مثل باقي مردم است كاري از او ساخته نمي‏شود برويم پي كارمان و نعوذباللّه از امام خودمان قهر مي‏كنيم معلوم شد كه تو امامي مي‏خواهي كه شيعه تو باشد و موافق دل تو و خواهش تو حركت بكند يك شخصي به من كاغذي نوشته بود از من دعائي خواسته بود نوشته بود كه يك دعائي مي‏خواهم كه تخلف نداشته باشد چنان مجرب باشد كه هيچ تخلف نكند من در جوابش نوشتم كه همچو دعائي كه هيچ تخلف نكند من سراغ ندارم دعاي مجرب

 

«* 46 موعظه صفحه 409 *»

من نمي‏فهمم اين مردم خيال مي‏كنند اين دعاها مثل منتر مار است كه تا خواندي ديگر مار نتواند بزند مضطر بشود همچنين اين دعاها را هم كه خواندي ديگر خدا نتواند مستجاب نكند لابد و ناچار بشود نعوذباللّه در اجابت يا اينكه خيال مي‏كنند كه اين دعاها مثل عزيمه‏ايست كه بر جنيها مي‏خوانند و جن را بيرون مي‏كنند امر چنين نيست بلكه غير از اين طور است كه خيال مي‏كنند خدا مار نيست كه او را منتر كني به اين دعا كه مضطرش مي‏خواهي بكني در اجابت دعا خدا كه جن نيست كه آن دعا را كه خواندي لابد آنچه مي‏خواهي بكند بلكه پادشاهي است قاهر و غالب و رؤف و رحيم حاجات خود را عرض كن اگر مصلحت مي‏داند و تو هم درست عرض كرده‏اي كه اجابت مي‏كند البته و الا نقص از جانب خدا نيست. پس ان‏شاءالله شما بايد چنين نباشيد و خود را بنده خدا بدانيد و امت محمد و شيعه امام بدانيد و عرض حاجات خود را هم به ايشان بكنيد و ايشان را هم در همه جا و همه وقت حاضر و ناظر بدانيد و بدانيد كه شما از ايشان غايب نيستيد و ايشان در هر حالي و هر جايي به هر حالتي كه باشيد شما را مي‏بينند و از شما مطلعند و حاجات شما را مي‏دانند اگر صلاح شما در آن هست و مي‏خواهند اجابت مي‏كنند و اگر نمي‏خواهند نمي‏كنند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 410 *»

«موعظه سي‏ونهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

ديروز سخن به اينجا منتهي شد كه خداوند عالم جل‏شأنه از ادراك خلايق بيرون است نمي‏توان خدا را به خيال درآورد و نمي‏توان خدا را به فكر فهميد و نمي‏توان خدا را به وهم و عقل درك كرد بلكه آنچه مخلوقات درك كنند و بفهمند مخلوقي است مثل خود ايشان و مردود است به خود ايشان از اينها گذشته آيا نه اين است كه آنچه تو فهميدي در فهم تو درآمد و فهم تو به او محيط شد و چيزي كه در فهم تو درآمد و فهم تو به او احاطه كرد همچو چيزي خدا نمي‏شود و تو احاطه به خدا نمي‏كني هر چيزي را كه مي‏فهمي فهم تو به او احاطه مي‏كند پس آنچه تو فهميدي تو خودت بزرگتر از اوئي و تو محيط به اوئي و چنين چيزي خدا نمي‏شود اين است كه حضرت امير: فرمودند كلما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم يعني آنچه را كه شما تميز بدهيد به فهمهاي خود به آن نازكتر فهم خود آن مخلوقي است مثل شما بر مي‏گردد بسوي شما و در خطبه ديگر فرمود انتهي المخلوق الي مثله و الجأه

 

«* 46 موعظه صفحه 411 *»

الطلب الي شكله يعني مخلوق هرچه فكر بكند و هرچه سير بكند بسوي مخلوقي مانند خود خواهد رسيد به هرجا فهم تو رسيد پس معلوم است فهم تو به آنجا رسيده است و تو به خدا نمي‏رسي و خدا نمي‏شوي بجهت آنكه تو مخلوق ضعيفي هستي كي به آنجا رسيده‏اي و فرمود الطريق مسدود و الطلب مردود هركس طلب بكند ذات خدا را مردود است او را رد مي‏كنند و از جلال قرب خدا دورش مي‏كنند پس از آنچه ديروز و امروز عرض كردم معلوم شد كه كسي به ذات خدا نمي‏رسد پس چون به ذات خدا نمي‏رسند از اين جهت خداوند نوري در عرصه امكان اظهار كرده و آن نور را قائم مقام و جانشين خود قرار داده و چنين قرار داده در حكمت كه رسيدن به آن نور همان رسيدن به خداوند عالم باشد و شناختن آن نور همان شناختن خدا باشد از براي اين چند جور مثل عرض كنم تا از هر مثلي چيزي معلوم شود براي قومي.

مثلي ظاهر پادشاهي عظيم‏الشأن در قصر جلال خود پنهان باشد و دسترس احدي از رعيت نباشد و او را وزيري و پيشكاري باشد و حكم كند و فرمان بدهد كه قول اين قول من است حكم اين حكم من است اطاعت اين اطاعت من است ياغي شدن بر اين ياغي شدن بر من است اين يك مثل پس خداوند آن نور را خليفه و قائم مقام خود قرار داده و چنين حكمي و امري فرموده كه بيعت با اين بيعت با خدا است محبت اين محبت خدا است بغض اين بغض خدا است شناختن اين شناختن خدا است انكار اين انكار خدا است همه اينها را در زيارتها مي‏خواني آيا نمي‏خواني در زيارتشان من احبّكم فقداحبّ الله و من ابغضكم فقدابغض الله و من اعتصم بكم فقداعتصم بالله اي آل محمد هركه شما را دوست دارد خدا را دوست داشته هركه شما را دشمن دارد خدا را دشمن داشته هركه معتصم به شما شود معتصم به خدا شده باز مي خواني كه السلام علي الذين من عرفهم فقدعرف الله و من جهلهم فقدجهل الله و من تخلّي عنهم فقدتخلّي عن الله سلام بر آن كساني كه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته هركه ايشان را انكار كرد خدا را انكار كرده هركه از ايشان رو گردان شد از

 

«* 46 موعظه صفحه 412 *»

خدا رو گردان شده است پس خداوند اين نور را قائم مقام و خليفه خود در عالم قرار داده و اين حكم را فرموده پس اين خليفه و قائم مقام پيدايي خداي مخفي است در عالم آيا نشنيده‏اي كه خداوند در حديث قدسي مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف من گنجي بودم پنهان پس دوست داشتم كه شناخته شوم پس خلق را خلق كردم كه شناخته شوم و مردم مرا بشناسند اگر اين خلق را خلق نكرده بود و اين خلق مطلق و اين وجود حق را در عالم آشكار نفرموده بود ابداً شناخته نمي‏شد پس آن وجود مبارك را ظاهر كرد در عالم تا مردم او را بشناسند و چون او را بشناسند خدا را شناخته باشند.

مثلي ديگر از براي وجهي ديگر براي اين مطلب آفتاب در آسمان چهارم است و هيچكس را ممكن نيست از تلألؤ نور او رسيدن به او و نظر كردن به او لكن توي آينه يا طشت آبي نور آفتاب در آينه و آب مي‏افتد و تو نظر مي‏كني به آنچه در آينه و آب است پس مي‏يابي آن را گرد مانند گردي آفتاب زرد مانندي زردي آفتاب درخشان مانند درخشاني آفتاب در حركت مانند آفتاب در جميع صفات او را مانند آفتاب آسماني مي‏يابي پس خطاب مي‏كني به آنچه در آينه و آب است كه هيچ فرقي مابين تو و آفتاب آسماني نيست مگر اينكه تو آفتاب زميني هستي و او آفتاب آسماني و همين فرق كفايت مي‏كند اين است كه در دعاي رجب عرض مي‏كنيم به خداوند در خصوص آل محمد: كه لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك اي خدا ميان تو و آل محمد: هيچ فرقي نيست مگر آنكه تو خدائي و آنها بنده تواند و الا از اين كه گذشتي گفتار تو گفتار آنها است و گفتار آنها گفتار تو كردار تو كردار آنها است و كردار آنها كردار تو است اراده تو اراده آنها و اراده آنها اراده تو است خواهش تو خواهش آنها است و خواهش آنها خواهش تو در جميع جهات آنچه ايشان دارند همان است كه تو داري هيچ فرقي ميان تو و آنها نيست فرقي كه هست اين است كه تو خدائي و آنها بنده تو مثل اينكه براي

 

«* 46 موعظه صفحه 413 *»

پيشكار سلطان عرض مي‏كني كه اي سلطان هيچ فرقي ميان آن پيشكار و تو نيست مگر در ذات شما كه تو ذاتت سلطان است و او ذاتش پيشكار پس معني لافرق بينك و بينها يعني در صفات الا انهم عبادك يعني در ذات پس عرض مي‏كني كه خدايا هيچ فرقي ميان تو و آل محمد نيست در صفات، قدرت ايشان قدرت تو است علم ايشان علم تو است بينائي ايشان بينائي تو شنوائي ايشان شنوائي تو دوام ايشان دوام تو ثبات ايشان ثبات تو سلطنت ايشان سلطنت تو هيچ فرقي در صفات و در افعال ميان تو و ميان آل محمد: نيست بلي الا انهم عبادك و خلقك مگر اينكه ايشان ذاتشان عبد تو است و خلق تو است و ذات تو خالق ايشان است و رب ايشان است اين هم يك مثال كه از آن نكته‏هاي ديگر فهميده شد و آنهائي كه بايد بفهمند فهميدند.

مثل ديگر جامعتر از براي اين معني آن است كه آتشي را مي‏آوري نزديك روغن اول اين را بدانيد كه اين فتيله چراغ دخلي به چراغ ندارد فتيله براي اين است كه روغن خورده خورده به چراغ برسد و اصل چراغ از روغن است و اين شعله همان روغن درگرفته است آيا نمي‏بيني وقتي روغن داغ مي‏كني اگر روغن سوخت همه‏اش شعله مي‏شود پس اين فتيله را مي‏گذارند براي اينكه روغن خورده خورده برسد تا اينكه مدتي شعله دوام داشته باشد پس تو آتشي مي‏آوري در پيش روغن و آن روغن اول آب مي‏شود و بعد بخار مي‏شود و بعد دود مي‏شود و آن دود گرم مي‏شود و هرچه آتش مسلط‏تر مي‏شود دود گرمتر مي‏شود اين دود با اين ذغال فرقي نمي‏كند مگر همين كه ذغال سخت است و دود نرم است آتش بر ذغال كه مسلط شد ذغال را سرخ مي‏كند بر دود كه مسلط شد دود را سرخ مي‏كند دود كه سرخ شد شعله مي‏شود و ذغال شعله نمي‏شود همان قرمز رنگ مي‏شود اما شعله زرد رنگ مي‏شود و اين بجهت اين است كه هنوز دهنيتي و رطوبتي در دود هست اما ذغال سرخ مي‏شود بجهت آن است كه دهنيتي و رطوبتي ندارد و غليظتر است و تيره‏تر است از اين جهت برقش كمتر است خلاصه بعد از آنيكه آتش را بر اين روغن مسلط كردي دود مي‏شود و چون آتش بر دود

 

«* 46 موعظه صفحه 414 *»

مسلط شد دود سرخ مي‏شود و شعله مي‏شود و دايم اين روغن مي‏آيد پيش شعله و آن روغن كه تازه مي‏آيد سرخ مي‏شود و هي از سر شعله دود مي‏رود بالا و شعله هم دايم در سوز و گداز است اين شعله هم دايم عوض مي‏شود و نه خيال كني كه اين چراغ همان چراغ سر شب است بلكه آناً فآناً عوض مي‏شود دايم روغن تازه مي‏آيد و دايم دود تازه مي‏شود و دايم شعله تازه پيدا مي‏شود و دايم از سر شعله بالا مي‏رود و تمام مي‏شود پس دايم تازه مي‏شود و اين مطلب را كه شعله دايم تازه مي‏شود و عوض مي‏شود اگر چه حالا در كار نبود لكن عرض كردم تا داشته باشيد كه يك جاي ديگر بكار مي‏خورد اگرچه در اينجا بكار نبود. پس اين شعله كه شما داريد بواسطه آتش پيدا شده است آتش چه چيز است مردم عوام كه حكمت نمي‏دانند همين ذغال سرخ شده را مي‏گويند آتش است نه اينها چوب است آتش نيست آتش آن است كه در اينها درگرفته است در اندرون اينها مثل جان در تن قرار گرفته است آتش به چشم در نمي‏آيد آتش را مي‏خواهي بشناسي يك منقل آتش بگذار در آن پايين دستت را آن بالا بگير مي‏بيني دست تو مي‏سوزد آن چه‏چيز است كه دست تو را مي‏سوزاند آن آتش است و به چشم در نمي‏آيد آتش از باد لطيفتر است و باد به چشم نمي‏آيد چگونه آتش به چشم مي‏آيد آتش آن است كه در اندرون اين ذغالها است و دايم بيرون مي‏رود از تن اين ذغالها پس آتش چيزي است كه به چشم نمي‏آيد و چون آتش از ديده‏هاي مردم بالاتر است و به مردم منفعتي نمي‏بخشد و چشم مردم آتش را نمي‏ديد و به آتش هدايت نمي‏جستند خداوند از حكمت خود از براي آتش پنهاني خليفه و قائم‏مقامي قرار داد و اين شعله را خليفه و قائم‏مقام آتش پنهاني كرد اگر آتش غيبي از چشم مردم بالاتر است ولكن اين شعله در ميان جمع دسترس هست مردم دسترس به شعله دارند ولكن از ديدار آتش غيبي محرومند پس آتش غيبي به نداي فصيح و بليغ به در و ديوار مي‏گويد كه اين شعله خليفه و جانشين من است هركس مي‏خواهد مرا ببيند نظر به اين شعله كند اين شعله ديدارش ديدار من است پشت كردن به اين شعله پشت كردن به من است و

 

«* 46 موعظه صفحه 415 *»

نزديك شدن به اين شعله نزديك شدن به من است دور شدن از اين شعله دور شدن از من است هركس بخواهد صفات مرا ببيند در اين شعله ببيند هركه مرا مي‏طلبد در اين شعله طلب كند اي مردم مرا از در و ديوار چه مي‏طلبيد مرا از اين شعله بطلبيد كه خود را فاني كرده و به باقي داشتن من او باقي شده خود را گم كرده مرا پيدا كرده خود را پنهان كرده مرا آشكار كرده كدورت خود را از سر انداخته و صفاي مرا نموده پس اين شعله است خليفه من جانشين من فعل اين شعله فعل من است فعل من سوزانيدن است اين شعله هم سوزان است فعل من نوراني بودن است اين شعله هم نوراني است در جميع صفات من و افعال من اين است قائم مقام و خليفه و نايب مناب من و اين است مثل جامعتر و محكمتر كه خدا در قرآن براي پيغمبر زده است فرموده يكاد زيتها يضي‏ء و لولم‏تمسسه نار در اول آيه فرموده مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يعني مي‏خواهيد مرا بشناسيد مي‏خواهيد محمّد را بشناسيد نظر كنيد به اين چراغي كه روشن مي‏شود ببينيد چگونه در بر دارد آتش پنهاني را ببينيد آتش پنهاني چگونه جلوه‏گر در چراغ است و آن آتش پنهاني در اين شعله نيست مثل آب در كوزه، نيست مثل جان در تن بلكه جميع اين دود درگرفته به آتش است جميعش پيدائي آتش است و آتش در جميع ذرات وجود اين درگرفته و همه اين دود را از خود بيخود كرده است حالا چنين است خداي غيب‏الغيوب و قابليت محمدي9 روغن مثل است براي قابليت محمدي9 و آتش پنهاني مثل است براي خداي غيب الغيوب كه از ديده‏ها و ادراكها برتر است و رسيدن آتش به آن روغن مثل است براي جلوه كردن خداوند در وجود پاك پيغمبر9 پس نور توحيد خداوند عالم جل‏شأنه در وجود پاك محمّد9 درگرفته و آن بزرگوار مشتعل شده به نور توحيد و هر شعله شعله‏ايست از براي آنچه در آن درگرفته است مثلهاي عاميانه

 

«* 46 موعظه صفحه 416 *»

عرض كنم كاسه آبي است يك مثقال سرخي شنجرف([4]) در آن مي‏ريزي همه‏اش سرخ مي‏شود ولكن سرخ شنجرف يك مرتبه رنگ سبز در آن كاسه آب مي‏ريزي همه‏اش رنگين به سبزي مي‏شود اين درگرفته است لكن به سبزي وهكذا هر چيزي را بايد ديد كه به چه چيز درگرفته به هرچه درگرفته شعله آن چيز است تن مرده درمي‏گيرد به روحي كه در آن داخل مي‏شود آن وقت اين بدن به منزله شعله‏اي مي‏شود كه درگرفته به حيات است روح بخاري شعله‏ايست كه درگرفته به حيات است و هر اسمي كه براي آن امر پنهاني است همان اسم پنهاني براي اين جلوه و شعله است و همان اسم براي اين گفته خواهد شد اگر آن امر پنهاني آتش است اين هم آتش است اگر آن روح است پس اين هم روح است نمي‏بيني كه همين شعله را مي‏گويند آتش همچنين اگر يك قابليتي به نور توحيد درگرفته باشد چه خواهد بود نمي‏بيني يك كسي بدن او و جان او به نور علم نجوم در مي‏گيرد به او چه مي‏گويند منجم مي‏گويند و يكي ديگر جان او درگرفته به نور علم طب حالا به او چه بگويند البته مي‏گويند طبيب يكي به نور علم فقه درگرفته به او مي‏گويند فقيه وهكذا پس آن كسي كه جان او به نور توحيد درگرفته چه خواهد شد و به او چه خواهند گفت بجز آنكه اسماء خدا بر او گفته شود صفات خدا بر او گفته شود ديگر چه چيز به او بگويند اين درگرفته به توحيد است نمي‏توان چيزي بر او گفت مگر اسماء و صفات خدا و حالا نه اين است از ايني كه گفتم اين وجود را اسماء و صفات خدا بايد بداني حظ كني و بگوئي سرّي ياد گرفتم نه هيچ سرّي نيست ابن ابي الحديد ناصبي سني معتزلي در حق حضرت امير: مي‏گويد:

صفاتك اسماء و ذاتك جوهر بري‏ء المعاني عن صفات الجواهر
تجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي و تكبر عن تشبيهها بالعناصر

اي علي صفات تو اسماء خدا است و ذات تو يك جوهري است كه منزه است از

 

«* 46 موعظه صفحه 417 *»

صفات جميع ذاتها و ذات تو بالاتر و جليلتر است از اعراض و از كمّ و كيف و از چند و چون و بزرگتر است از تشبيه كردن آن را به عناصر ببين ناصبي اين طور مي‏گويد در حق آن بزرگوار. همچنين مي‏گويد

تقيّلت افعال الربوبية التي عذرت بها من شك انك مربوب

اي علي آنقدر كارهاي خدايي از تو ظاهر شد كه من عذر خواستم از علي‏اللّهي كه شك در خدايي تو كرده است پس وقتي كه آن ناصب سني درباره او چنين بگويد تو ديگر تعجب مكن نهايت من مفصل و مشروح مي‏گويم و نكته‏ها و اسرارش را حالي تو مي‏كنم پس پيغمبر9 شعله‏اي است كه به نور توحيد درگرفته است و به نور اسماء خدا درگرفته صفات خدائي در او ظاهر شده افعال خدا در او جلوه‏گر گرديده پس خداوندگاري شده در ميان مردم ظاهر از اين جهت فرمود من راني فقد رأي الحق ديدار او ديدار خدا شده كردار او كردار خدا شده رفتار او رفتار خدا شده جميع صفات او صفات خدا شده.

باز مثلي ديگر براي اين معني عرض كنم اين شخصي كه جني مي‏شود چطور جني مي‏شود اين شخص در مزاج او حالتي پيدا مي‏شود كه روحي كه در تن او است مشاكلت با جن پيدا مي‏كند و از اين جهت جنيان را مي‏بيند و از اين جهت جنيان در بدن او راه پيدا مي‏كنند و آن جن در بدن او مثل آتش مي‏شود در دود آن جن در بدن جني درمي‏آيد و آن شخص با چشم اندروني خود آن جن را مي‏بيند ولكن چشم بيروني به متابعت چشم اندروني مي‏گردد مردم خيال مي‏كنند به چشم بيروني مي‏بيند چنين نيست بلكه اين چشم به متابعت چشم اندروني مي‏گردد اگر اين چشم خود را هم بر هم بگذارد باز جن را مي‏بيند توي اطاق ظلماني جن را مي‏بيند معلوم مي‏شود كه جن را با اين چشم نمي‏بيند اگرچه اين چشم هم بگردد و جن در بدن او حلول مي‏كند و جن لطيف است و مانند همين آتش پنهاني است و از آتش خلق شده چنانكه تاوه را مي‏گذاري روي آتش و آتش از شكم تاوه بيرون مي‏آيد و هيچ تاوه هم از هم نمي‏شكافد

 

«* 46 موعظه صفحه 418 *»

سنگهاي حمام را آتش زيرش مي‏كنند آتش از اين طرفش بيرون مي‏آيد و هيچ سنگ هم پاره پاره نمي‏شود همچنين جن لطيف است مثل همان آتش و از آتش خلق شده است و از آتش لطيفتر است جن مي‏آيد در پيش اين ديوار و همان طور كه در هوا مي‏آمد و مي‏گذشت همان طور از ديوار مي‏گذرد و هيچ فرق نمي‏كند پيش او ديوار و هوا. مي‏آيد از توي ديوار مي‏گذرد در توي ديوار مي‏خوابد و به زمين همين طور فرو مي‏رود ده ذرع صد ذرع به زمين فرو مي‏رود به همان طور كه در هوا است از بس اين جن لطيف است از اين جهت به همين طور داخل بدن انسان مي‏شود و مي‏گذرد مثل شاهراه است براي او با هوا فرق نمي‏كند اين است كه در اخبار است كه شيطان در بدن انسان مثل خون در بدن جاري مي‏شود و در جميع رگ و پي انسان مي‏گردد و شيطان را خدا فرموده كه كان من الجن ففسق عن امر ربه شيطان از جن بود و فاسق شد حالا اين جن مي‏رود در جميع رگ و پي انسان داخل مي‏شود بعد از آني كه آمد توي بدني اگر آنجا را مناسب ديد سكني مي‏كند اين را هم عرض كنم كه خاصيت شيطان اين است كه هرجائي كه كثيف است بدبو است فاسد است خباثت و نجاست است آنجا سكني مي‏كند هرجائي كه شسته و رفته و پاك و پاكيزه و خوشبو است آنجا منزل نمي‏كند اين است كه فرمودند در حديثي كه حاصلش اين است كه هرگز شب در خانه خود خاكروبه نگذاريد كه شياطين در آنجا سكني مي‏كنند و اطفال شما را اذيت مي‏كنند مي‏برند از مال شما رزق شما كم مي‏شود بيماري در خانه شما زياد مي‏شود لكن از آن طرف هر خانه‏اي كه شسته و رفته و پاك و پاكيزه است ملائكه در آن خانه مي‏آيند بركات خدا در آن خانه نازل مي‏شود رحمت خدا در آن خانه نازل مي‏شود خيرش زياد مي‏شود صحتش زياد مي‏شود مي‏خواهيد تجربه كنيد غالباً اين است كه اينهائي كه شيطان به ايشان تعلق مي‏گيرد كثيفند و چركين و پچلند چه مي‏شود اتفاق يك كسي مزاجش فاسد شود شيطان به او هم تعلق بگيرد لكن غالباً به آنهايي كه كثيفند تعلق مي‏گيرد از اين جهت شيطان به اطفال بيشتر آسيب مي‏رساند پس اين شيطان كه مي‏آيد و مي‏گذرد اگر

 

«* 46 موعظه صفحه 419 *»

گذشت به يك بدني كه اخلاط آن بدن پاك و پاكيزه است و شسته و رفته است شيطان اين‏طور كه مي‏بيند مي‏رود مي‏گويد اينجا جاي من نيست و اگر بدني ديد كه خودش كثيف و در اندرونش هم فسادي است در آنجا مسكن مي‏كند و شيطان مانند آتش است آنوقت اين آتش در اخلاط اين شخص درمي‏گيرد و ديگر جنيان مختلفند يك شيطان هست گنگ است يك شيطان هست كور است يك شيطان هست شل است شيطان گنگ كه آمد توي بدني مسكن كرد مي‏بيني مردكه گنگ مي‏شود شيطان شل كه آمد در بدني منزل كرد مردكه شل مي‏شود مثل آن رنگهائي كه توي آب مي‏زنند شياطين كه آمدند بنا مي‏كنند هرزگي كردن شياطين كارشان هرزگي است نامعقولي است وقتي فساقشان در بدني منزل كردند آنها كه نامعقول مي‏گويند و هرزگي مي‏كنند اين هم بنا مي‏كند هرزگي كردن و نامعقول گفتن جن كج خلقي كه در بدني منزل كرد آن بدن بنا مي‏كند كج خلقي كردن جن چرت زني كه در بدني آمد آن بدن بنا مي‏كند به چرت زدن وهكذا خلاصه به هر حالي كه شيطان است اين هم به همان حال خواهد بود اين مي‏شود مظهر شيطان گفتارش گفتار شيطان مي‏شود بسيار شده است جن عرب بوده و آن بدن عجم بوده وقتي جن آمده بنا كرده عربي فصيح حرف زدن بسيار شده جن عالم بوده در بدن جاهل آمده بنا كرده تحقيق علمي كردن. در لحسا زني بود چهارشنبه به چهارشنبه ديوانه مي‏شد مي‏آمد لباس مردانه مي‏پوشيد و مردم جمع مي‏شدند و درست درس مي‏گفت و تحقيق مي‏كرد آن جنش عالم بوده وقتي نزديك به هوش آمدنش مي‏شد ملتفت مي‏شد برمي‏خاست و مي‏رفت و پنهان مي‏شد. باري پس اين بدن مي‏شود مظهر آن جن اگر آن جن عالم است او هم عالم مي‏شود اگر جن عرب است او هم عرب مي‏شود اگر عجم است او هم عجم مي‏شود و از اين جهت به زبان عربي ديوانه را ممسوس مي‏گويند يعني شيطان و جن اين را مس كرده كالذي يتخبّطه الشيطان من المسّ حالا عرض مي‏كنم كه اگر كسي در طهارت و طيب اين حالتها را پيدا كرد از بس ذاتيست مقدس و پاك و پاكيزه اندرون او منور به ذكر خدا مي‏شود بدن او

 

«* 46 موعظه صفحه 420 *»

پاك و پاكيزه است اندرون او پاك و پاكيزه است نكرده در اندرون خود شرابي عرقي مال حرامي بلكه هميشه اندرون خود را پاك داشته هميشه متذكر بوده و خوب و پاكيزه و شسته و رفته است به همان طور كه در شياطين عرض كردم در اينجا هم به همان طور ملائكه داخل بدن او مي‏شوند به همان لطافت مي‏آيند و مي‏گذرند و هيچ فرق براشان نمي‏كند با هوا پس مي‏آيند و مي‏گذرند به اين بدن مي‏بينند جاي مناسب و نوراني و مطهري است پس در آنجا سكني مي‏كنند اين است كه خدا مي‏فرمايد الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الاّتخافوا و لاتحزنوا يعني آنچنان كساني كه اعتقاد به خدائي خدا كردند و به ربوبيت او قائل شدند پس مستقيم شدند و به اعتدال راه رفتند ما نازل مي‏كنيم بر ايشان ملائكه را به اينكه ترسي و اندوهي براي شما نباشد آن‏وقت اين شخص مي‏شود مظهر ملائكه مي‏شود مانند جبرئيل امين و مثل ملائكه است از اين جهت خداوند مؤمن را در كتاب خود ملائكه خوانده است در آنجا كه مي‏فرمايد و ماجعلنا اصحاب النار الاّ ملائكة ما اصحاب امام زمان را ملائكه قرار داديم و آن سيصد و سيزده نفر را مي‏فرمايد كه همه ملكند دور امام زمان بجهت آنكه ملك در بدن ايشان درگرفته و مؤيد به ملائكه هستند و هركه به ملك درمي‏گيرد حالت ملائكه را پيدا مي‏كند خوابش كم مي‏شود خوراكش كم مي‏شود طوري مي‏شود كه دائم لذتش در عبادت است مي‏خواهد هميشه مشغول عبادت باشد آيا تجربه نكرده‏ايد آن كسي كه مثل من است و مي‏خواهد عبادت كند عبادت او مثل علف‏خوردن سگ است مي‏بيني عبادت كردن به او نمي‏افتد لكن يك كسي است كه عبادت سجيه او است همچو بالطبع عبادت مي‏كند كه هيچ خستگي برايش حاصل نمي‏شود مثل سنگي كه از بالا پائين مي‏آيد عبادت كردن ماها مثل بالا رفتن سنگ است از پائين به بالا لكن جماعتي هستند چنان تند و تيز هستند در اطاعت كه مثل اين اسبهاي عربي تا اشاره كردي مي‏بيني مي‏جهد از جاي خود مهيا و حاضر براي اطاعت خداوند عالم است اينها جماعتي هستند كه ملائكه در ايشان درگرفته براي تسبيح كسالت نمي‏كند براي

 

«* 46 موعظه صفحه 421 *»

هيچ عبادتي كسالت نمي‏كند به نهايت آساني عبادت براي او سهل است مانند ملائكه كه هرچه تسبيح مي‏كنند شوقشان زياد مي‏شود مگر اينكه بدن كوتاهي بكند آدم در اين عالم گرفتار است در اين بدن مثل كسي كه مي‏خواهد سه منزل را يك منزل برود اسبش نمي‏رود آن ملك كه در اين بدن است مي‏خواهد خيلي عبادت بكند اين بدن نمي‏تواند.

باري قومي هستند كه ملائكه در ايشان درگرفته و ملائكه هم مختلف مي‏شوند قومي هستند كه ملك كوچكي در ايشان درگرفته ملكي صاحب سخاوت در او درگرفته اين سخاوت براي او آسان است يكي ملكي صاحب شجاعت در او درگرفته يكي دو ملك در او درگرفته يكي سه ملك يكي بيشتر يكي ملائكه بسيار در او درگرفته‏اند همچنين يكي هم پيدا مي‏شود كه درگرفته به روح‏القدس مي‏شود و روح‏القدس خلقي است عظيمتر از جبرئيل و ميكائيل حالا كسي كه روح‏القدس در او درگرفته روح‏القدس صاحب همه خيرات و علوم است و مطلع بر حقايق است اين هم هيچ چيز بر او پوشيده نمي‏ماند اينها همه را مثل عرض مي‏كنم هيچ كدام مقصود نيست پس كسي پيدا مي‏شود كه به نور توحيد درگرفته و ممسوس است في جنب‏اللّه في ذات‏اللّه درگرفته به ذات خدا است چه عرض كنم لفظش خوب نيست مي‏خواهم عرض كنم علي ديوانه در ذات خدا است درگرفته به توحيد خدا است ديوانه خدا است و خداوند عالم در علي بن ابيطالب جلوه فرموده حالا كسي كه درگرفته به خدا و نور خدا است چه خواهد شد معلوم است عالم بماكان و مايكون خواهد شد قادر بر جميع مايمكن مي‏شود صاحب حيات ابدي و دوام سرمدي خواهد بود از براي وجود او اولي نخواهد بود آخري نخواهد بود پس چگونه است گمان تو به محمّد بن عبداللّه9 كه درگرفته به خداوند عالم است ببين مسأله چقدر فرق كرد تا حالا گمان مي‏كردي خدا در پشت عرش نشسته است و محمّد9 در زمين است خدا از آنجا چاپاري روانه مي‏كند او هم مي‏آيد و وحي خدا را براي پيغمبر9 مي‏آورد درست است جبرئيل مي‏آمد

 

«* 46 موعظه صفحه 422 *»

لكن خداوند نزديكتر از جان پيغمبر است به خود پيغمبر نزديكتر از خود پيغمبر است به خود پيغمبر خداوند عالم جل‏شأنه اولي است به او از خود او و واللّه كه دست او دست خدا باشد اولي است از اينكه دست خودش باشد چشم او چشم خدا باشد اولي است از اينكه چشم خودش باشد و همچنين زبان و گوش و ساير اعضا پس آن بزرگوار شد پيدائي خدا كه هرچه بخواهي با خدا بگوئي با او مي‏گوئي چنانچه تو آنچه بخواهي با جن سخن بگوئي جميع سخن را به اين مصروع و جني مي‏گوئي بعد جن با زبان اين جني تو را جواب مي‏دهد همچنين حاجات خودت را به محمّد9 برسان كه به خدا رسيده آنچه خدا بخواهد در جواب تو بگويد به زبان محمّد مي‏گويد پس ايشانند سبيل اعظم ايشانند صراط اقوم ايشانند باب اللّه المفتوح پس هركس مي‏خواهد بر خدا داخل شود بر ايشان داخل شود هركس مي‏خواهد سلوك بسوي خدا كند سلوك بسوي ايشان كند. مي‏خواهد خدا را مشاهده كند در ايشان كه نگاه كرد خدا را مشاهده مي‏كند شايد از اين كلام بفهمي آن حديثي را كه به حضرت امير عرض كردند هل رأيت ربك يا اميرالمؤمنين قال7 لم‏اعبد رباً لم‏اره يعني آيا خداي خود را ديده‏اي فرمود خدائي را كه نديده‏ام او را نمي‏پرستم و بديهي است از مذهب اسلام كه با اين چشم خدا را نمي‏توان ديد لكن ديدار پيغمبر ديدار خدا است حضرت امير كه پيغمبر را ديده خدا را ديده پس صاحبان معرفت چون آن بزرگوار را ديدند خدا را ديدند و همين است معني ديدار خدا آيا نشنيده‏اي آيه قرآن را كه وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة در قيامت رخساره‏هائي چند هستند شاداب و با نضارت و طراوت و بسوي خداي خود نظر مي‏كنند چطور بسوي خداي خود نظر مي‏كنند يعني زيارت محمّد و آل محمّد: مي‏كنند زيارت در عربي يعني ديدني حالا در عجم اين طور شده كه لفظ زيارت عظمي دارد و الا زيارت يعني ديدن اين است كه مي‏فرمايد من زار الحسين بكربلا فقدزار اللّه في عرشه يعني هركس حسين را زيارت كند در كربلا خدا را در عرش زيارت كرده يعني هركس حسين را ببيند خدا را در عرش ديده همين كه

 

«* 46 موعظه صفحه 423 *»

حسين را مي‏بيني خدا را در عرش ديده‏اي چطور مگر نشنيده‏اي كه قلب المؤمن عرش الرحمن و حسين مؤمن است و قلب او عرش رحمن است و در حديث قدسي است كه ماوسعني ارضي و لاسمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن نه آسمان گنجايش مرا دارد و نه زمين گنجايش مرا دارد لكن گنجايش مرا دل مؤمن دارد پس مؤمن سيدالشهداء است و دل او عرش خدا است و گنجايش خدا را دارد پس هركس به خدمت او رفت خدا را در عرش ديدن كرده است.

باري مقصود اين بود كه ديدار پيغمبر و امام ديدار خدا است ابوبصير خدمت حضرت صادق: عرض كرد كه آيا خدا را در آخرت مي‏توان ديد چون سنيان همچو مي‏گويند كه خدا را در آخرت مي‏توان ديد از اين جهت پرسيد كه خدا را در آخرت مي‏توان ديد فرمودند كه در دنيا هم مي‏توان ديد خدا را عرض كرد چطور؟ فرمودند تو حالا نمي‏بيني عرض كرد مرخص مي‏فرمائيد كه اين حديث را بروز بدهم اذنش ندادند ولكن اگر بروز نداده بود به من نمي‏رسيد كه براي شما عرض كنم. باري مقصود اين بود كه ديدار حجت خدا ديدار خدا است و روز قيامت آن را در رخساره محمّد و آل محمّد سلام اللّه عليهم مشاهده مي‏كنند پس تو هم اگر چشم داري و محمّد و آل محمّد را مي‏شناسي در اين دنيا هم خدا را ديده‏اي و مي‏تواني ديد پس هم در دنيا مي‏تواني ديد و هم در آخرت.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 424 *»

«موعظه چهلم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

ديروز سخن در اين بود كه خداوند عالم جل‏شأنه چون از ادراك خلايق بالاتر بوده و هست نور توحيدي آفريد يعني نوري آفريد كه خلايق بواسطه آن نور توحيد او را بكنند و آن نور توحيد داراي جميع نامهاي خدا و داراي جميع صفات خدا و كمالات خداوند عالم بود بجهت آنكه كسي ديگر جفت او خلق نشده بود كه بعضي از صفات در اين باشد و بعضي در او و اگر بعضي صفات در اين باشد و بعضي صفات نباشد اهل امكان را بايست خبري از آن صفات نباشد بجهت آنكه آن صفات كه در اين نور قرار داده نشده و كس ديگر هم در آن صفت شريك او نيست كه داراي آن صفات باشد پس بايست مردم از آن صفات آگاهي نداشته باشند و حال آنكه خدا مردم را مكلف كرده به اقرار به كمالات و صفات خدا آنقدر كه فهميده شده و مردم به آن مكلفند پس آنچه مي‏توانند اهل امكان كه از او سخني برانند يا نامي ببرند يا بسوي او اشاره كنند يا بطور كلي يا جزئي اثبات او كنند جميع صفات در وجود مبارك آن نور

 

«* 46 موعظه صفحه 425 *»

توحيد قرار داده شده حالا آن نور مقدس چيست و كيست به ضرورت اسلام بايستي آن نور مقدس وجود پاك محمّد9 باشد پس ايشانند داراي جميع اسماءاللّه و جميع صفات‏اللّه و جميع كمالات‏اللّه پس چون چنينند لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك يعني در اين صفات فرقي ميان ايشان و ميان خدا نيست به هيچ وجه بلي فرقي كه هست اين است كه ذات ايشان بنده ذات خدا است و مخلوق ذات خدا است.

باز در اينجا يك اشاره به مطلبي بسيار نازك هست و آن اين است كه شايد خيال كني كسي ديگر هم در دنيا علمي دارد غير خدا و علم اين مساوي و مانند علم آن است لكن علم اين غير علم آن است مثل اينكه كسي يك من انگور دارد يكي ديگر هم يك من انگور هر دو انگور دارند لكن انگور اين غير انگور آن است به اين طور كه زيد علمي دارد و عمرو هم علمي دارد و ما مي‏گوئيم درباره آنها كه فرقي ميان علم زيد و علم عمرو نيست مگر اينكه علم هر كدام توي سينه خودشان است هر دو جامه پوشيده‏اند نهايت رنگ اين جامه غير رنگ آن جامه است بسا آنكه از اين حرفي كه گفتيم كه هيچ فرقي ميان پيغمبر و خدا نيست در صفات به همين طور خيال كني بلكه در اينجا اين طور نمي‏گوئيم علم پيغمبر و خدا را كه بگوئيم خدا علمي جداگانه دارد و پيغمبر علمي جداگانه و آن وقت بگوئيم علم پيغمبر مانند علم خدا است و آيت علم خدا است يا براي خدا قدرتي ثابت كنيم و براي پيغمبر قدرتي جداگانه و بگوئيم قدرت پيغمبر مانند قدرت خدا است حاشا اين آن قسمي است كه خدا از آن نهي كرده است فرموده يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله جدائي انداختن درست نيست ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم اگرچه لفظش لفظ ظاهري است لكن ملتفت معناش باشيد پس مي‏گويم پيغمبر را هيچ علم از خود نيست ابداً او را هيچ قدرت از خود نيست ابداً او را هيچ هستي از خود نيست ابدا هيچ از خود ندارد تمام علم براي خدا است لكن علم خدا اينجا است تمام قدرت براي خداست ولكن قدرت خدا اينجا است تمام دوام براي خداست و تمام دوام خدا اينجا است تمام سلطنت براي خداست و كل سلطنت

 

«* 46 موعظه صفحه 426 *»

خدا اينجاست پس همين سلطنتي كه پيغمبر دارد بالتمام سلطنة اللّه است و همين قدرتي كه پيغمبر دارد بالتمام قدرة اللّه است و خدا قدرت خود را قسمت نكرده كه قدري را پيش پيغمبر بسپرد و قدري را پيش ديگري بلكه تمام قدرت مال خدا است و همه هم پيش پيغمبر است پس بر هرچه او قادر است خدا قادر است و آنچه از قدرت خدا به چيزي تعلق گرفته قدرت پيغمبر است. تمام آنچه پيغمبر به آن عالم است خدا عالم است و آنچه خداوند از علم خود ابراز داده همان است كه پيغمبر ابراز داده است همچنين تمام سلطنت مال خدا است و بر هرچه پيغمبر سلطنت دارد سلطنت خدا است و آنچه از سلطنت خدا ظاهر شده همان است كه پيغمبر ظاهر كرده پس نيست براي پيغمبر علمي مانند علم خدا حاشا كل علم علم خداست ولي نزد پيغمبر است و او است صندوق علم خدا و محل قدرت خدا و مظهر سلطنت خدا پس از اين جهت شد كه جميع معامله با او معامله با خدا است نيست از براي پيغمبر هستي و تمام هستي براي خدا است و خدا آنچه از هستي ابراز داده به آن حضرت ابراز داده و آنها همانهائي است كه پيغمبر ابراز داده و پيغمبر ذاتي ندارد و ذات او ذات اللّه است و آنچه از ذات خود خدا ابراز داده در آن حضرت ابراز داده پيغمبر روحي ندارد روح او روح اللّه است و آنچه از روح خود خدا ابراز داده در پيغمبر ابراز داده پيغمبر از خودش نفسي ندارد و نفس او نفس‏اللّه است و آنچه خدا از نفس خود ابراز داده در پيغمبر ابراز داده و همچنين ساير كمالات به همين معني است. آن بزرگوار چشم بيناي خدا است گوش شنواي خدا است دست تواناي خدا است رخساره تابان خدا است جميع وجودش للّه است و كل آنچه امروز گفتم و كل آنچه ديروز گفتم خدا همه را در اين يك كلمه فرموده و هرچه بگويم هنوز به كنه اين يك‏كلمه نرسيده‏ام فرمود الحمد للّه فرمود حمد للّه است حمد يعني ثناي نيكو، ثناي نيكو مال خدا است شما اين را بدانيد كه علم دخلي به فارسي و عربي ندارد مطلب فهمي دخلي به فارسي و عربي ندارد چنانكه ديديد لفظ عربي را وقتي فارسي كردم معنيش اين شد كه سپاس نيكو و ثناي

 

«* 46 موعظه صفحه 427 *»

نيكو مال خدا است حالا كه فارسيش را گفتم ديگر عربي دان و غير عربي دان در فهم اين لفظ مثل همند حالا سپاس نيك يعني چه؟ معنيش اين است كه هرگاه زيد به شما چيزي انعام كرد و شما برويد در اين مجلس و در آن مجلس ذكر خيري از او بكنيد كه زيد به من مرحمت كرده خدا سايه او را كم نكند مردي جليل‏الشأن است صاحب كرم است هرگاه اين گونه حرفها را اينجا و آنجا زدي مي‏گويند سپاس فلان‏كس را كردي حمد فلان‏كس را كردي ثناي او را گفتي پس معلوم شد كه حمد يعني تعريف كسي را كردن و صفات نيك كسي را برشمردن و اظهار كردن حالا اين حمد را مي‏تواند شخص كوچك براي بزرگ كند و آن شخص بزرگ هم مي‏تواند سپاس خود و حمد خود را بكند بگويد من صاحب جودم صاحب كرمم من چنين و چنانم مي‏گويند پادشاه امروز مدح خودش را كرد حمد خودش را گفت.

حالا كه اين را يافتي عرض مي‏كنم كه خداوند مي‏فرمايد الحمد للّه حمد مخصوص خدا است سپاس نيك مخصوص خدا است اين كدام حمد است و چه حمد است اين حمدي است كه خدا براي خود كرده اگر خداوند عالم حمد خود را نكرده بود در عرصه امكان و نگفته بود كه منم قادري كه در من هيچ عجز نيست منم عالمي كه هيچ جهل در من نيست منم دائمي كه هيچ زوال در من نيست منم توانائي كه هيچ ضعف در من نيست منم نوري كه هيچ ظلمت در من نيست منم يگانه‏اي كه هيچ براي من ضدي نيست منم چنين و چنان اگر خدا اينها را نگفته بود مردم چه خبر داشتند كه خدا چطور است پس اگر خدا حمد خود را تلقين مردم نكرده بود و به مردم نفرموده بود هيچكس از ثناي خدا اطلاعي نداشت ابداً خوب حالا ببينيم ثنا يعني چه؟

ثنا دو جور است يك ثنائي است كه با زبان قال است و يك ثنائي است كه با زبان حال است پادشاه يك دفعه به زبان مي‏گويد من قدم بلند است ريشم بلند است چشمم درشت است وهكذا مي‏گويند پادشاه ثناي خود را كرده لكن به زبان قال و يكدفعه

 

«* 46 موعظه صفحه 428 *»

پادشاه در قصر خود است و تو او را نمي‏بيني آينه‏اي در پيش روي تو مي‏گذارد و نگاه در آينه مي‏كني مي‏بيني قد پادشاه بلند است ريش او بلند است چشم او درشت است چنين و چنان است حالا هم پادشاه براي تو بيان كرده ثناي خود را لكن نه به زبان قال بلكه به زبان حال كه ثناي خود را خود پادشاه به زبان بي‏زباني حالي تو كرده است بلكه اين زباني كه در آينه بيان مي‏كند چنان زبان فصيحي است كه عرب به عربي آن زبان را مي‏فهمد و فارس به فارسي مي‏فهمد ترك به تركي مي‏فهمد هندي به هندي مي‏فهمد وهكذا هر گروهي كه توي آينه نگاه مي‏كنند به زبان خود مي‏فهمند كه پادشاه چطور است اما اگر به زبان بگويد قد من بلند است ديگر عرب نمي‏فهمد مگر عربي بگويد ترك نمي‏فهمد مگر تركي بگويد حالا خداوند عالم ثناي خود را بيان كرده و بيان خدا كاملترين بيانها است و كاملترين زبانها زبان حال است نه زبان قال به زبان قال نمي‏توان جزئيات را بيان كرد لكن همين كه چشم طبيب بر بيمار افتاد آنچه آن طبيب در رنگ و شكل و نبض اين بيمار مي‏فهمد اگر آن شخص بيمار ده سال بخواهد به زبان قال بيان كند نمي‏تواند آن جزئيات حالات را بفهماند پس زبان حال هزار مرتبه از زبان قال فصيحتر و بليغتر است و خداوند بايستي به فصيحتر و بهتر بياني ثناي خود را براي خلق كرده باشد و چون مخلوقات بعضي عربند بعضي عجمند بعضي ترك بعضي تاجيك بعضي حيوان بعضي نبات بعضي جماد بعضي آسمان بعضي زمين بعضي دنيا بعضي آخرت و اصناف بسيار بودند خدا بايستي به زباني ثناي خود را بگويد كه همه اينها بفهمند تعجب اينجا است و البته بياني كه جميع كاينات بفهمند كاملترين بيانها است و خداوند قسم كاملتر را نمي‏گذارد كه پست‏تر را اختيار كند پس خداوند عالم به زبان حال ثناي خود را كرده به اين طور كه وجودي مقدس در عالم ابراز داده و آن وجود مقدس را جلوه خود قرار داده و بيان و صفت خود و شرح خود قرار داده نمي‏بيني اينجا كه نشسته‏اي آفتاب پيدا نيست ولكن به نور خود شرح حال خود را براي ما بيان كرده و به زبان حال گفته من گرمم من زردم من درخشانم بلكه اندازه گرمي و زردي و

 

«* 46 موعظه صفحه 429 *»

درخشاني خود را براي ما گفته و به هيچ زباني اين اندازه نمي‏شود بيان كرد و اين آفتاب به يك كلمه چنان بيان كرده كه اهل هر زباني اين را مي‏فهمند حتي حيوانات حالا بگو ببينم آفتاب مي‏تواند همچو حرفي بزند كه همه كس آن را بفهمد و خدا نمي‏تواند همچو حرفي بزند البته مي‏تواند پس آفتاب مي‏تواند بگويد كه من به اين اندازه گرمم و خدا نمي‏تواند بگويد منم قادري كه در من هيچ عجز نيست و همچنين ساير صفات البته مي‏تواند و مي‏گويد و گفته است و اگر به اين زبان بگويد فصيحتر از اين است كه به زبان قال بگويد چراكه اگر عربي گفت عجم نمي‏فهمد به هر زباني كه گفت اهل زبان ديگر نمي‏فهمند.

پس آن وجود مقدس را در عرصه امكان قرار داده و به آن وجود مقدس بيان كرده كه منم قادر يكتائي كه در من هيچ عجز نيست منم عالم دانائي كه در من هيچ جهل نيست منم نور تاباني كه در من هيچ ظلمت نيست منم يگانه بي‏شريكي كه هيچ ضد و ندي براي من نيست آيا هيچ ملتفت مي‏شوي چه عرض مي‏كنم و حظ مي‏كني يا نه من كه خودم حظ مي‏كنم مي‏گويم خداوند بيان عجيبي كرده است جميع صفات خود را به اين وجود بيان فرموده حالا اين بيان حمد خداوند عالم است اين ثنا و سپاسي است كه خداوند در عرصه ملك براي خود كرده و چون او اين سپاس را كرد ما هم ياد گرفتيم ان‏شاءاللّه آيا مي‏داني كه چگونه ياد گرفتيم يعني از اين سپاس نوري تابيده از آن نور كه بر ما تابيد ما هم ياد گرفته‏ايم و اگر از آن نور بر ما نتابيده بود ما هم ياد نمي‏گرفتيم پس بسا آنكه كسي چيزي به زبان مي‏گويد و تو ياد مي‏گيري هماني را كه مي‏گويد ولكن نمي‏فهمي مثل آنكه كسي هندي بگويد و تو لفظش را ياد مي‏گيري ولكن نمي‏فهمي پس در حقيقت ياد نگرفته‏اي پس آن كساني كه نور آن ثنا در وجود ايشان جلوه نكرده لكن الفاظي چند مي‏گويند لفظي بي‏معني مي‏گويند و هنوز ياد نگرفته‏اند اقرار مي‏كند كه خدا قادر است لكن قدرت كه در او جلوه نكرده باشد لفظي است بي‏معني كه مي‏گويد و همچنين باقي صفات پس خدا كند كه ما ياد گرفته باشيم آن ثنا را و درست

 

«* 46 موعظه صفحه 430 *»

ياد گرفته باشيم نه مثل ياد گرفتن آن طوطي كه در مجلس عالمي طوطي باشد و آن عالم چيزي بگويد و طوطي ياد بگيرد اگرچه طوطي ياد گرفت و گفت اما نمي‏فهمد چه مي‏گويد حالا اين مردمي كه در روزگارند بسا آنكه الفاظ ثناي خدا را ياد گرفته‏اند ولكن حقيقت آن ثنا در ايشان پيدا نشده و معني آن حمد در ايشان محقق نشده طوطي‏وار چيزي ياد گرفته‏اند پس كمال در اشخاصي است كه از آن ثنا در ايشان جلوه كرده و بقدري كه جلوه كرده سپاس كه مي‏كنند معني دارد و باقي ديگر بي‏معني است پس بقدري كه خداوند به بنده خود علم داده از معني علم همين قدر را مي‏تواند براي خدا و پيغمبر اثبات كند و زيادتر از آن بي‏معني است آنچه خدا از قدرت به او داده است آنقدر براي خدا و رسول مي‏تواند اثبات كند فهم او به زياده از اين نرسيده پس لفظ او را مي‏گويد و معني آن را نديده و نفهميده ابداً مثل اينكه شما بگوئيد ناصرالدين شاه كوه (درياي خ‏ل) نور دارد حالا اين را گفتي و ياد هم گرفتي لكن تعقلش را نكردي اما وقتي رفتي آنجا و او را به چشم خود ديدي آن وقت مي‏تواني اثبات كني پس هركس بقدري كه از نور آن ثنا در او جلوه كرده ايمان او آنقدر است كمال او آنقدر است علم او آنقدر است باقي تقليد است اين بود معني آن سخني كه عرض كردم خدا كند ما ياد گرفته باشيم.

آيا مي‏خواهيد بفهميد كه چگونه اقرار و ايمان به خدا به اين ثنا است مي‏گوئي خدا رحيم است حالا به قدري كه از صفت رحيميت خدا كه رحم كردن باشد بقدري كه رحم در تو پيدا شده اقرار به رحيميت خدا كرده‏اي مي‏خواهي اقرار به عفو خدا داشته باشي به هر قدري كه صفت عفو در تو پيدا شده به همان قدر اقرار به عفو خدا داري مي‏خواهي اقرار به ولايت خداوند عالم داشته باشي به قدري كه ولايت و تولاي برادران خود را داري همان قدر اقرار به ولايت خدا داري اين ميزاني است از براي تو اگر در اندرون كوزه آب پيدا شد بيرون كوزه ترشح و تراوش مي‏كند اگر عرق نعناع است بيرون هم عرق نعناع تراوش مي‏كند اگر در وجود كسي رحمت خدا جلوه كرد از دست

 

«* 46 موعظه صفحه 431 *»

و پا و چشم و گوش و اعضا و جوارح او نور رحمت بيرون مي‏آيد نور رحمت كه بيرون آمد به اين مي‏رسد به آن مي‏رسد و اگر در اندرون كسي نور اسم عفوّ خدا جلوه كرد از اعضا و جوارح او نور عفو بيرون مي‏آيد و به اين و به آن مي‏رسد وهكذا آنچه اسماء و صفات خدا در اندرون اين جلوه كرده از بيرون اين همان جلوه مي‏كند پس بشناسيد به اين ميزان مقدار مردم را هر قدري از صفات خدا در ايشان جلوه كرده همانقدر خدا را مي‏شناسند ضرور نيست براي شناختن اهل حكمت و علم اينكه از اين و از آن بپرسيد كه فلان‏كس چقدر علم دارد ضرور نيست نگاه كنيد به اعمالش به اخلاقش به احوالش آنچه از اين مسكين تراوش مي‏كند علم خدا و نور خدا همان قدر در اندرون او بيشتر نيست همچنين از اين طرف اگر از دست كسي ديدي كه مكر جلوه كرد حيله جلوه كرد بدان كه اسم ماكر شيطان در اين جلوه كرده اگر حرص از او بروز كرد و تراوش مي‏كند بدانكه در اندرون اين اسم الحريص شيطان جلوه كرده است اگر بخل از او تراوش مي‏كند بدانكه در اندرون اين اسم بخيل شيطان جلوه كرده ضرور نيست بگوئي من از باطن مردم چه خبر دارم ببين از ظاهرشان چه تراوش مي‏كند در ظاهرش مي‏بيني ظلم است كذب است غيبت است افترا است خوردن مال مردم است اعمال ناشايست است بدانكه شيطان اين را از اسماء و صفات خود پركرده ديگر حالا صفات شيطان لهيب جهنم است و صفات رحمن نعمتهاي بهشت است آن حكايت ديگري است و مسئله ديگري و حالا در صدد شرح آن نيستم.

باري خدا كند ياد بگيريم حمد و سپاس خدا را كه للّه است حالا بعد از آني كه ياد گرفتيم كه سپاس للّه است و مال خدا است و مخصوص خدا است هركس كه آفتاب مملوك او است نور آفتاب هم مملوك او است چنانكه غلام تو كه مملوك تو است سايه او هم مملوك تو است پس هركس اين سپاس را ياد گرفت به نور اين سپاس رسيده و او هم للّه مي‏شود بجهت آنكه جميع انوار اين سپاس همه للّه و مخصوص خدا است حاصل سخن اين شد كه آن سپاسي كه خدا براي خود كرده و سپاس را هم به زبان حال

 

«* 46 موعظه صفحه 432 *»

فرموده آن سپاس چيست و آن زبان حالي كه جميع عرصه امكان آن زبان را فهميدند چيست وجود پاك محمّد و آل محمّد است صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين خود آن بزرگواران زبان حال سپاس  خداوند عالمند ببين كه فرستاده دليل فرستنده است آدم عاقل كامل نمي‏فرستد مگر عاقل كامل را هرچه فرستنده عاقلتر و كاملتر است آن سفيري كه مي‏فرستد آن هم عاقلتر و كاملتر است بجهت اينكه دور پسند است در هركسي عيبي مي‏بيند و به هر عيبي و هر عبثي كسي را اختيار نمي‏كند پس هر فرستاده‏اي دليل عقل فرستنده است و آيت او است پس وجود پاك محمّد9 دليل خداست و او فرستاده او را پس چون خدا او را فرستاده دليل او و آيت او است و بايست مطابق باشد با صفات خدا و موافق باشد با صفات خدا و موافق باشد با رضاي خدا پس وجود پاك او ثنائي است كه خدا براي خود كرده و بيان صفات كامله‏اي است كه خدا براي خود فرموده و اين ثنا مال خدا است و مخصوص خدا است. نتيجه همه اين حرفها اين شد كه اين ثنا مال خدا است و مملوك خدا است و مخصوص خداست از جانب خدا آمده و تعريف خدا همين است پس وجود پيغمبر مدح خدا است و وجود پيغمبر حمد خدا است و شكر خدا است پس هركس پيغمبر را شناخت خدا را شكر كرده هركس فضائل پيغمبر را مي‏گويد اين كس دارد حمد خدا را مي‏كند و اين شخص تهليل خدا كرده تكبير خدا گفته تسبيح خدا كرده جميع اسماءاللّه را متذكر شده نمي‏بيني كه هركس صلوات بفرستد ثواب تسبيح و تهليل و تكبير و تحميد در نامه عمل او نوشته مي‏شود پس چون فضائل او را شنيدي بگو صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي محمّد و ال محمّد و السلام عليه و عليهم و رحمة اللّه و بركاته راوي خدمت امام عرض كرد كه چيست ثواب كسي كه اين طور صلوات بفرستد فرمودند از گناهان پاك مي‏شود مثل روزي كه از مادر متولد شده باشد و اعظم از اين ثناي پيغمبر است صلوات اللّه عليه و آله و ثناي پيغمبر هزار مرتبه افضل است به جهت اينكه صلوات بر پيغمبر معنيش اين است كه خدايا رحمت بفرست بر

 

«* 46 موعظه صفحه 433 *»

محمّد و آل محمّد لكن حالا فضلي از گفتن اين از براي پيغمبر معلوم نشد پس فضل صلوات بقدر فضل ثنا كردن پيغمبر نيست پس فضائل آن بزرگوار از جميع صلواتي كه در جميع عمرت فرستاده‏اي افضل است اگرچه يك فضل بگويي اين است كه فرمودند من ذكر فضيلة من فضائل علي بن ابيطالب مقرا بها غفر اللّه له ماتقدم من ذنبه و ما تأخر فضل آن صلوات اين بود كه از گناهان پاك شود مانند روزي كه از مادر متولد شده لكن بعد هرچه معصيت كند براي او هست لكن ذكر يك فضيلت باعث آمرزش گناهان گذشته و آينده مي‏شود.

باري مقصود اين بود كه حضرت پيغمبر مال خدا است اين وجود تعريف خدا است مثل عبارتي كه براي زيد بگوئي كه رنگش چطور است قدش چطور است ريشش چطور است عبارتي است مال زيد و مخصوص زيد و زيد به آن شناخته مي‏شود حال پيغمبر آن عبارتي است و تعبيري است از خدا كه مخصوص خدا است و مال خداوند عالم است پس چشم پيغمبر مال خداست مال خودش نيست مطلقا نه اينكه چشم پيغمبر مانند چشم خدا باشد يا اينكه چشمي دارد و مال خداست نه بلكه عرض مي‏كنم كه چشم او چشم خدا است مال كسي ديگر نيست چون به آن چشم نظر كني چشم خدا را ديده‏اي چون به پيغمبر نظر كني رخساره او رخساره خدا است چون ملتفت گوش او شوي ملتفت گوش خدا شده‏اي و همچنين دست او دست خدا است دست كسي ديگر نيست وجود او وجود خدا است و مملوك خدا است مال كسي ديگر غير از خدا نيست.

حالا از آنچه عرض كردم جاهلي گمان نكند از اينكه گفتم پيغمبر مال كسي نيست غير از خدا حالا خودش خدا است حاشا واللّه بحق پيغمبر كه پيغمبر بنده‏اي است مخلوق و رقّي است مرزوق لكن مقام بندگي را نشناخته‏اي و ياغيان را نشناخته‏اي واللّه پيغمبر از بندگي به اينجا رسيده و اين است حاصل بندگي و حقيقت بندگي. اين است كه حضرت صادق: مي‏فرمايد العبودية جوهرة كنهها الربوبية بندگي يك

 

«* 46 موعظه صفحه 434 *»

جوهري است كه حقيقت آن پروردگاريست. اين است كه در جواب كسي كه سؤال كرده بود از اين حديث كه حضرت امير مي‏فرمايد انا عبد من عبيداللّه ما را خدا نگوئيد ديگر هرچه مي‏خواهيد در حق ما بگوئيد. من بنده‏اي هستم از بندگان خدا من اينجا در جوابش نوشتم كه ايني كه حضرت امير مي‏فرمايد انا عبد من عبيداللّه تو مپندار كه در اينجا كوچك نفسي خواسته بكند بلكه به اين خواسته افتخار بكند بر جميع كاينات نمي‏بيني غلام پادشاه چقدر افتخار دارد بر غلام حسنعلي جعفر حالا غلام پادشاه كه مي‏گويد من غلام پادشاهم نخواسته كوچكي بكند كوچكي نكرده است بلكه اظهار قدرت بر ما كرده اظهار تسلط بر ما كرده حالا حضرت امير كه مي‏فرمايد منم بنده‏اي از بندگان خدا به اين كلام افتخار بر جميع كاينات كرده است فضلي از فضائل خود را بيان فرموده است كه بالاتر از آن فضلي نيست و در فضل خود هرچه مي‏گفت كمتر از اين بود چراكه تشخص عبد در تشخص آقا است پس اعظم فضائل او اين است كه عبداللّه است و عبداللّه معنيش اين مي‏شود كه ٭اي بر ز آفرينش و كم ز آفريدگار٭ پس اينكه گفته من بنده‏اي از بندگان خدايم مثل اين است كه گفته باشد من محمدم و خداوند پيغمبر خود را عبداللّه ناميده مي‏فرمايد انه لمّا قام عبداللّه كادوا يكونون عليه لبداً و مي‏فرمايد تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا خدا اين تاج افتخار را بر سر محمّد9 گذارده و هر نبيي را كه خواسته مفتخر كند تاج افتخار عبوديت بر سر او گذاشته و اذكر عبادنا ابرهيم و اسمعيل و اسحق. و اذكر عبدنا ايوب وهكذا پس عبوديت مقام بلندي است و ايني كه فرموده منم بنده‏اي از بندگان خدا بندگان خدا يعني محمّد يعني حسن يعني حسين اين است كه مي‏فرمايد من هم يكي از آنها هستم يعني از آن نوكرهاي خاص خدا و آن صاحب منصبان در خانه خدا و مقربين درگاه خدا كه من هم يكي از آنها هستم و به اين لفظ بر جميع كاينات افتخار دارد ولكن در نزد خدا تذلل كرده و بر خلق افتخار كرده و در نزد خدا تضرع و تذلل فرموده.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 435 *»

«موعظه چهل‏ويكم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

ديروز سخن به اينجا رسيد كه خداوندعالم جل‏شأنه توحيد خود را از براي مردم بواسطه نور محمّد9 ابراز داده و آن بزرگوار را توحيد خود قرار داده و او را اسماء و صفات خود قرار داده و او را ظاهر خود قرار داده و براي هركس كه خداوند توحيد خود را ابراز داده بواسطه محمّد و آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين ابراز داده و خداوند عالم جل‏شأنه اول چيزي كه آفريد وجود پاك محمّد و آل محمّد بود صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين كه پيش از ايشان هيچ چيز نيافريده بود چيزي كه بتوان به او اشاره كرد يا اسمي از او برد يا حقيقتي براي او باشد پيش از ايشان نيافريده بود از اين جهت در زيارت ايشان مي‏خواني لايسبقه سابق و لايفوقه فائق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع ببين كه امام7 دو لفظ فرموده يكي فرموده لايسبقه سابق و يكي فرموده لايفوقه فائق.اما لايسبقه سابق يعني هيچ پيشي گيرنده‏اي بر ايشان پيشي نگرفته يعني امروز كه پيغمبر مثلاً به عمل آمده پيش از او كسي به عمل نيامده هيچكس

 

«* 46 موعظه صفحه 436 *»

پيش از او به عرصه امكان پا نگذارده دو روز پيشتر يكماه پيشتر يكسال پيشتر صد سال پيشتر هزار سال پيشتر صد هزار سال پيشتر كسي به عمل نيامده و چون احتمال مي‏رفت كه بعضي مردم از اين عبارت همان پيش زماني بفهمند و معني ديگري نفهمند فرمودند لايفوقه فائق يعني هيچ بالا جوينده‏اي بر ايشان بالائي نجسته يك مرتبه پيش مي‏گويند و اين پيش و پس هر دو در يك مقامند مثلاً هر دو روي زمينند و يكي پيش است و يكي پس اما يك پيش ديگر هست كه هر دو در يك مقام نيستند آسمان پيش از زمين است يعني رتبه آسمان پيش از زمين است آن دو نفر كه در زمين بودند و يكي پيش بود و يكي پس هر دو همدوش بودند در يك مقام اما آسمان و زمين هردو در يك مقام نيستند همچنين هزار سال آسمان دويم رتبه‏اش پيش از آسمان اول است وهكذا تا آخر آسمانها حالا بجهت اينكه كسي خيال نكند كه مردم همدوش اين بزرگوارانند و در يك رتبه‏اند نهايت ايشان در اين رتبه پيش از همه‏اند فرمودند لايفوقه فائق هيچ بالا رونده‏اي بر رتبه ايشان بالائي نجسته پس به رتبه و به وقت و زمان از جميع خلق پيشي و برتري دارند و به جائي هستند كه هيچ رسنده‏اي و ملحق شونده‏اي نمي‏تواند به آنجا برسد پس خداوند عالم ايشان را در آن رتبه بلند آفريده بود و در آن مرتبه ارجمند هزار هزار دهر ايشان بودند و هيچ مخلوقي را خدا نيافريده بود نه قلم آفريده شده بود نه لوح نه آسمان نه زمين نه دنيا نه آخرت نه هزار هزار عالم نه مكاني نه زماني نه وقتي خداوند وجود او را آفريده بود پيش از همه اينها به هزار هزار دهر اگرچه براي بعضي مخاديم عرض كرده‏ام كه هر دهري چقدر است ولكن بسياري هستند كه نشنيده‏اند عرض مي‏كنم كه هر دهري صدهزار سال است و هر سالي صدهزار ماه و هر ماهي صدهزار هفته و هر هفته‏اي صدهزار روز است و هر روزي صدهزار سال اين دنيا است خداوند عالم جل‏شأنه به اين مدت مديد آن بزرگوار را قبل از جميع كاينات آفريده و در اين مدت مديد آن بزرگوار به تمجيد خدا و تهليل خدا و تسبيح خدا و تحميد خدا مشغول بود حالا ببينيد سخن تا سخن از كجا تا كجا فرق دارد و ما چه مي‏گوئيم و

 

«* 46 موعظه صفحه 437 *»

ديگران چه مي‏گويند.

علما در كتابهاي خود مسئله عنوان كرده‏اند و اختلافها كرده‏اند و آن اين است كه پيغمبر پيش از آنكه مبعوث شود به پيغمبري آيا چه ديني داشته بعضي گفته‏اند كه هيچ دين نداشته بعضي گفته‏اند كه بر دين ابراهيم بوده بعضي گفته‏اند بر دين عيسي بوده بعضي گفته‏اند بر دين خودش بوده هر يك هم دليلي مي‏تراشند و مي‏گويند. آن‏كه مي‏گويد بر دين عيسي بوده مي‏گويد عيسي پيغمبر اولواالعزم بوده و پيغمبري بعد از او نيامده بايد مردم همه بر دين او باشند پس پيغمبر هم بر آن دين بوده و از اين قرار پس پيغمبر تا چهل سال نصراني بوده است نعوذباللّه بعضي مي‏گويند بر دين ابراهيم بوده به دليل قول خدا كه فرموده ملة ابيكم ابرهيم هو سمّيكم المسلمين من قبل بعضي ديگر گفته‏اند هيچ دين نداشته ببينيد سخنها چقدر فرق دارند ما مي‏گوئيم كه خداوند عالم آن بزرگوار را كه در اين مدت مديد آفريده بود نه موسائي آفريده بود نه عيسائي نه ابراهيمي نه نوحي نه ملك مقربي نه نبي مرسلي و آيا گمان تو چيست؟ در اين مدت مديد پيشي بر جميع كاينات گرفته بود و هيچ دين نداشت؟ حكايت غريبي است گويا نشنيده‏اند حديث پيغمبر را كه مي‏فرمايد كنت نبياً و ادم بين الماء و الطين. باري هركس به خدا نزديكتر مي‏شود علم او زياده مي‏شود حكمت او زياده مي‏شود نور او زياده مي‏شود و خداوند آن حضرت را در آن مقام عالي آفريد و اگر نادان بود ظلمت بود ناداني دوري از خداست سفاهت دوري از خداست ظلمت دوري از خداست و آن بزرگوار نزديكترين خلق بود به خدا.

بعد از آني كه نور مقدس او كامل شد در آن مقام و هزار هزار دهر گذشت خداوند عالم جل‏شأنه از نور مقدس پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله پيغمبران را آفريد يعني نوري از پيغمبر تابيد به عرصه امكان و خداوند از آن نور حصه حصه گرفت و پيغمبران را خلق فرمود پس حضرت آدم حصه‏اي از نور پيغمبر است حضرت نوح حصه‏اي از نور پيغمبر است صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و صد و بيست و چهار هزار وصي

 

«* 46 موعظه صفحه 438 *»

پيغمبران صلوات اللّه عليهم اجمعين جميعا از نور مقدس حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله آفريده شده‏اند و اين پيغمبران در رتبه دويمند و از اين رتبه هرگز نمي‏توانند بالا روند مثل آنكه نور چراغ هرگز به رتبه چراغ و نور آفتاب هرگز به رتبه آفتاب نخواهد رسيد پس شعور پيغمبران و عقل پيغمبران به بالاتر از رتبه خودشان نمي‏رسد و ندارند پيغمبران چيزي از خداوند عالم مگر بقدر اين نوري كه به ايشان قسمت شده و به همين نور خدا را توحيد مي‏كنند و اين نور صفت خدا است كه آمده است پيش پيغمبران: پس از خلقت خدا و نور خدا و يگانگي خدا پيغمبران خبري ندارند مگر به اندازه آن نوري كه به ايشان قسمت شده و اين نور نور پيغمبراست و نور پيغمبر تابع پيغمبر است و نور پيغمبر جمال پيغمبر است اگرچه نور نور خداست و پيغمبر ما را نوري و جمالي نيست جميع جمال جمال خدا است و وجود پيغمبر جمال‏اللّه است پيغمبر ما را كمالي نيست و جميع كمال كمال خدا است و وجود پيغمبر كمال‏اللّه است پس نوري كه به پيغمبران رسيده نور كمال خدا است و نور جمال خدا است و همان نور توحيد خدا است و وجود پاك پيغمبر خودش توحيد خدا است اصل توحيد در زبان عربي يعني اظهار وحدت كسي را كردن همين كه اظهار يگانگي كسي را بكنند عرب مي‏گويند او را توحيد كردند يعني يگانگي او را اظهار كردند پس اول موحدان و توحيد كنندگان خداوند عالم جل‏شأنه وجود مبارك آن حضرت است و خدا خود را كه توحيد كرد مردم ياد گرفتند كه خدا يگانه است چراكه اگر خدا خود را توحيد نكند كسي نمي‏داند خدا يگانه است پس اول‏بار خدا خود را توحيد كرده اين است كه فرمود شهد اللّه انه لااله الا هو يعني خدا گواهي داده كه خدايي جز او نيست مثل اينكه تو مي‏گويي اشهد ان لا اله الاّ الله من گواهي مي‏دهم كه خدايي جز او نيست خدا گواهي داده كه خدائي جز او نيست حالا گواهي خدا چه چيز است گواه خدا وجود پاك محمّد است9 اين وجود مبارك گواه خدا است برهان خدا است شهادت خدا است شاهد خدا است و خداوند به وجود پاك محمّد شهادت داده كه لااله الا اللّه اين را بدان كه

 

«* 46 موعظه صفحه 439 *»

لااله الا اللّه كه من و تو بگوييم هوائي است كه در دهان مي‏گيريم و از دهان خود به شكل اين حروف آن هوا را بيرون مي‏آوريم اما خدا كه مي‏خواهد لااله الا اللّه بگويد خدا دهاني ندارد مثل دهان خلق و هوائي را در دهان خود نمي‏گيرد و به حركت نمي‏آورد لكن كلمه‏هائي كه خدا مي‏گويد خلق خدا است نمي‏بيني مي‏فرمايد بكلمة منه اسمه المسيح عيسي ابن مريم پس عيسي آدمي است و كلمه خدا است حالا وقتي عيسي كلمه خدا باشد محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم چگونه كلمه خدا نباشند پس اين بزرگواران كلمات‏اللّه تاماتند كه در دعا مي‏خواني اعوذ بكلمات اللّه التامّات التي لايجاوزهنّ برّ و لا فاجر و ايشانند آن كلماتي كه فتلقّي ادم من ربّه كلمات فتاب عليه و آن انوار اين پنج تن مقدس بود كه خدا به آدم تعليم فرمود و آدم متوسل به آنها شد و خدا او را دو مرتبه به درجه خود رسانيد پس اين بزرگوارانند كلمات اللّه لكن چه كلمه‏اي اينها كلمه خدايند كه خدا گفته خدا چه گفته گفته است  لااله الا اللّه پس اينها كلمه لااله الا اللّه خدا هستند از اين جهت در زيارتشان مي‏خواني و حروف لااله الا اللّه في الرقوم المسطرات ايشانند آن حروف لا اله الا اللّه در آن رقومي كه خدا آن حروف را در لوح محفوظ نوشته آن لوحي كه بجز خدا كسي اطلاع بر آن ندارد پس ايشانند حروف لااله الا اللّه و ايشانند كلمه لااله الا اللّه آيا هيچ معني اين حرف را مي‏فهمي كه ايشان حروف لااله الا اللّه‏اند يعني چه اگر كسي يك حرف از كلمه لااله الا اللّه كم بكند آيا نه اين است كه لااله الا اللّه نگفته و شهادت به يگانگي خدا نداده پس معلوم مي‏شود كه هركس يكي از ايشان را انكار كند و اقرار به آن يكي نكند اين شخص كلمه توحيد را نگفته و موحد نيست و اگر اين را درست بفهمي مي‏فهمي كه يهود اهل توحيد نيستند چراكه كلمه لا اله الاّ الله نگفته‏اند نصاري از اهل توحيد نيستند سني از اهل توحيد نيست هفتاد و دو فرقه باطله از اهل اسلام از اهل توحيد نيستند و مي‏داني كه همان يك فرقه اثني عشري كه بر صراط مستقيم حق ثابتند آنها از اهل توحيدند و قائل به لااله الا اللّه‏اند پس حديث پيغمبر بطور اطلاق درست آمد كه من قال لااله الا اللّه

 

«* 46 موعظه صفحه 440 *»

وجبت له الجنة هركس بگويد لااله الا اللّه را و قائل به لااله الا اللّه شود بهشت براي او واجب خواهد شد پس هركس به اين بزرگواران متمسك نيست يا اقرار ندارد اين از اهل لااله الا اللّه نيست مطلقا و اين قائل به دين لااله الا اللّه و قائل به توحيد خدا نيست ابدا پس من قال لااله الا اللّه يعني هركس معتقد شود به لااله الا اللّه وجبت له الجنة بهشت بر او واجب است اما اين قول و گفتن در زبان عربي دو معني دارد يكي به معني اعتقاد است يكي به معني تكلم است در فارسي هم به اين دو معني استعمال مي‏شود يك مرتبه مي‏گويند مثلاً چه مي‏گوئي در اين مسئله قول تو در اين مسئله چيست يعني اعتقاد تو در اين مسئله چيست يا اينكه مي‏گويند قول علما در اين مسئله چيست يعني اعتقادشان در اين مسئله چيست يك مرتبه هم مقصودشان از گفتن همان تكلم كردن است.

باري پس قول به معني اعتقاد هم هست پس من قال لااله الا اللّه يعني هركس معتقد شود به لااله الا اللّه و قائل به اين قول شود وجبت له الجنة پس بهشت بر او واجب مي‏شود و قائل به لااله الا اللّه كسي است كه به اين بزرگواران اعتقاد داشته باشد كه حروف لااله الا اللّه‏اند و اركان و شروط توحيدند و قائل به لااله الا اللّه يعني معتقد به ايشان باشد بهشت بر او واجب است و چون اين بزرگواران كلمه توحيد خدا بودند و خدا به ايشان شهادت داده كه لااله الا اللّه پس اظهار توحيد خود را به ايشان فرموده و بعد از آنيكه خدا اظهار يگانگي خود را به ايشان فرمود آن وقت به ايشان فرمود كه توحيد مرا در عرصه امكان اظهار كنيد و منتشر كنيد و برسانيد و اين اول رسالتي است كه براي اين بزرگواران است و اول مقامي و اول عالمي است كه پيغمبر در آنجا مبعوث به پيغمبري شده است و اول بعثت او براي اين بود كه به مردم بگويد لا اله الاّ الله از اين‏جهت در اين دنيا هم اول كه مبعوث شده بود به مردم گفت قولوا لااله الا اللّه تفلحوا و اين عالم آيت آن عالم است كه آن بزرگوار در روز اول در عرصه امكان نداي لااله الا اللّه را به گوش اهل امكان رسانيد چراكه در آن عالم خداوند عالم جل‏شأنه به او

 

«* 46 موعظه صفحه 441 *»

فرمود قل هو اللّه احد بگو اي محمّد به پيغمبران به امتهاي ايشان به جميع خلق كه هو اللّه احد بگو آن خدا يگانه است بگو اللّه الصمد خداوند عالم پادشاهي است كه جميع ماسوي بايد قصد او كنند و رو به او نمايند لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفوا احد خدا را فرزندي نيست كه از او تولد كند و خدا را پدري نيست كه خدا از او تولد شده باشد بلكه خدا ايجاد كننده ماسوي است و از براي او كفوي و نظيري و مانندي و شبيهي نيست و براي او زني نيست حالا گاهست كه شما مسلمين خيال مي‏كنيد كه اين چه حرفي است كه خدا زن ندارد خدا پدر ندارد خدا فرزند ندارد برويد درود بر پيغمبر خود بفرستيد كه اينها را حالي شما كرده است شما اگر دينهاي گذشته را مطلع مي‏بوديد هر آينه مي‏ديديد كه هر كلمه‏اي اشاره به ديني است هر كلمه‏اي ابطال ديني است بعضي از امتها براي خدا زن قرار دادند بعضي از امتها براي خدا دختر و فرزند قائل شدند بعضي براي خدا پدر گفتند و خداوند به هر كلمه‏اي از اين كلمات نفي كرده و باطل كرده ديني را پس خداوند به پيغمبر خود فرمود كه در عرصه امكان اظهار كن كه هو اللّه احد بگو خدا يگانه است يعني يگانگي خدا را اظهار كن و از براي اين سوره يك باطني است و حيفم مي‏آيد عرض نكنم اگرچه ظاهرش همين بود كه اي پيغمبر براي عالم اظهار كن كه خدا يگانه است و اين باطن هم كه خواستم عرض كنم آن هم هست لكن باز حالا مطلب ديگر غير از آن به خاطرم رسيد و اين را عرض مي‏كنم.

و آن اين است كه در حقيقت و باطن اين حكايت روز غدير و نصب اميرالمؤمنين است به خلافت در اين دنيا و نصب حضرت امير است در عالم اول به وصايت و خلافت به جهت اظهار يگانگي خداوند كه اگر وجود پاك علي بن ابيطالب نبود پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله مخفي بود و احدي از آحاد از پيغمبر اطلاع نداشت آيا مثَل اين خفا و ظهور را مي‏داني مثل آن روح تو و تن تو است اگر تن تو نبود هيچكس بر روح تو اطلاع پيدا نمي‏كرد و همين‏كه براي جان تو تني پيدا شد مردم جان تو را در تن تو ديدند و شناختند و جميع معاملات را با تن تو كردند و مصافحه با تن تو كردند و اين مصافحه

 

«* 46 موعظه صفحه 442 *»

و معانقه كه با تن تو كردند مصافحه و معانقه با جان تو است جميع معاملات با تن تو همه‏اش معاملات با جان تو است جان تو دور از تن است لكن تن تو دور از تنها نيست چنين است مثل نبي و علي صلوات اللّه عليهما و آلهما حضرت پيغمبر آيت غيب الغيوبي و پنهاني خداوند عالم است جل‏شأنه و حضرت پيغمبر ظاهري و بدني از براي خود گرفت كه وجود علي بن ابيطالب باشد و به اينكه اين بدن را از براي خود گرفت خود را از براي اهل عالم به اين نفس (نقش خ‏ل) و به اين بدن نشان مردم داد اگر نبود اين بدن، پيغمبر در پرده خفا بود و هيچ كس را بر او اطلاعي نبود پس حضرت امير ظاهر پيغمبر است حضرت امير است رخساره پيغمبر حضرت امير است جمال پيغمبر حضرت امير است نام و نشان پيغمبر حضرت امير است اسم و صفت پيغمبر حضرت امير است خليفه و جانشين پيغمبر جميع معامله‏اي كه با پيغمبر مي‏خواهي بكني با علي بايد بكني و جميع معامله‏اي كه با علي كردي با پيغمبر كردي از اين جهت زيارت علي زيارت پيغمبر است دوستي علي دوستي پيغمبر است بيعت با علي بيعت با پيغمبر است اعراض از علي اعراض از پيغمبر است بجهت آنكه مي‏فرمايد انا و علي من نور واحد مي‏فرمايد من و علي يك نوريم تفاوتي كه در ميان اين دو هست اين است كه محمّد در پس پرده غيب است و جان است در تن علي و علي در عرصه شهود است و بدن است از براي محمّد9 پس خداوند بعد از آني كه پيغمبر را آفريد به او فرمود كه قل هو اللّه احد بگو خدا يگانه است حالا اين يعني چه يعني پرده از جمال خود بردار و در عرصه شهود و بروز ظاهر شو يعني علي بن ابيطالب را جمال و جلال خود قرار بده و بواسطه علي خود را بر كاينات ظاهر كن و بواسطه علي امر خود را آشكار كن و بواسطه علي توحيد مرا به مردم برسان و همين طور هم كرد اگر نبود شمشير علي بن ابيطالب كسي لااله الا اللّه نمي‏گفت پس امر پيغمبر به علي بن ابيطالب آشكار شد و جميع آنچه پيغمبر در خفا داشت از علي در عرصه شهود و بروز آمد اين است كه فضائل از علي7 گفته مي‏شود و از پيغمبر كمتر گفته مي‏شود بجهت آنكه

 

«* 46 موعظه صفحه 443 *»

مردم سخن مي‏گويند آنچه را كه آگاهند و آگاهي از ذات پيغمبر ندارند تمام آگاهيها از حضرت امير است پس چون حضرت امير جمال پيغمبر بود جمال‏اللّه شد چون كمال پيغمبر بود كمال‏اللّه شد نمي‏بيني آل پيغمبر آل اللّه‏اند چراكه آنچه منسوب به پيغمبر است منسوب به خدا است آنچه به پيغمبر برگشت به خدا برگشته است نمي‏بيني مي‏فرمايد من سرّ مؤمناً فقد سرّني و من سرّني فقد سرّ اللّه كه سرور خدا همين معني را دارد و همچنين هركس زيارت مؤمني را بكند زيارت آل محمّد را كرده و هركس آل محمّد را زيارت كند پيغمبر را زيارت كند و هركس پيغمبر را زيارت كرده خدا را زيارت كرده و زيارت پيغمبر همان زيارت خدا است ديگر خدا غير از اين زيارتي ندارد آدم همچو كاري كه كرد لفظش همين است كه خدا را زيارت كرده همين‏كه پيغمبر زيارت شد لفظي كه براي اين بايد گفت اين است كه زيارت خدا را كرده است لفظي ديگر ندارد آنچه نسبت به پيغمبر شود نسبت به خدا شده است پس هركس صله به پيغمبر بكند صله به خدا كرده و قرض به خدا داده من يطع الرسول فقد اطاع اللّه همين كه كسي اطاعت پيغمبر را كرد وقتي مي‏خواهيم بيان كنيم كه چه كرده است مي‏گوئيم اطاعت خدا را كرده لفظي براي اين كار غير از اين نيست پس علي چون جمال پيغمبر است جمال اللّه است چون كمال پيغمبر است كمال اللّه است چون ظاهر پيغمبر است ظاهر خدا است پس چون خداوند عالم به پيغمبر خود گفت قل هو اللّه احد پرده از رخسار خود بردار و جمال علي را جلوه‏گر ساز او هم چنين كرد و چون مردم نظر كردند به علي بن ابيطالب دانستند كه خداي يگانه يك است تعجب مكن از اين حرف در حديث مي‏فرمايد بعد از آني كه خدا ملائكه را آفريد ملائكه نظر كردند به يگانگي نور و چون يگانگي نور ما را ديدند گمان كردند كه اين يگانگي خداست ما گفتيم لااله الا اللّه پس شيعيان ما هم گفتند لااله الا اللّه آن وقت ملائكه دانستند كه ما بنده‏ايم و خدائي جز خداي يگانه نيست و چون ملائكه نظر كردند به نزاهت و قدس ما گمان كردند كه اين قدس و يگانگي از ما است چون ما از دلهاي ملائكه اين را دانستيم

 

«* 46 موعظه صفحه 444 *»

گفتيم سبحان اللّه شيعيان ما هم گفتند سبحان اللّه آن وقت ملائكه دانستند كه خدا منزه است از صفات ما و همچنين جميع مراتب را پس تعجب مكن كه همين كه پيغمبر پرده از جمال خود برداشت و علي را بر عالم ظاهر كرد چون نظر كردند اهل عالم امكان به علي بن ابيطالب و ديدند يگانگي او را دانستند كه اللّه احد و چون نظر كردند به سبقت ايشان و ديدند كه هيچ پيشي گيرنده‏اي بر ايشان پيشي نگرفته تا پدر ايشان شود و هيچ ملحق شونده‏اي و رسنده‏اي به ايشان نرسيده تا پسر ايشان بشود چراكه قرار اين است كه پسر به پدر مي‏رسد و ملحق به او مي‏شود چنانكه مي‏فرمايد و الذين امنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان الحقنا بهم ذريتهم پس پسر به پدر مي‏رسد پس هيچ رسنده‏اي به آل محمّد:نمي‏رسد پس هيچ‏كس به رتبه ايشان نمي‏رسد تا فرزند ايشان باشد پس هيچ كس جزء طينت ايشان نمي‏شود و چون نشد فرزندي براي ايشان نيست ايشانند آن نور يگانه‏اي كه هيچ پيشي گيرنده‏اي بر ايشان پيشي نگرفته تا پدر باشد براي ايشان و هيچ رسنده‏اي به ايشان نرسيده تا پسر باشد براي ايشان و چون اهل امكان اين حكايت را ديدند لم‏يلد بودن و لم‏يولد بودن خدا را فهميدند از اين حكايت و چون نظر كردند و ديدند كه ايشانند جلوه خداي غني از زوج و صاحبه و دانستند كه هيچ كس از اهل امكان كفو ايشان نيست و در رتبه ايشان نيست دانستند كه لم‏يكن له كفوا احد و ايشانند نور يگانه بي‏همتا.

پس بواسطه اينكه حضرت پيغمبر پرده از جمال علي برداشت و علي را به مردم شناسانيد توحيد خدا را به مردم ظاهر كرد چنانچه در روز غدير خم حضرت پيغمبر جناب امير را بلند كرد بطوري كه سفيدي زير بغل مباركش پيدا شد و فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه يعني هركس من اولاي به او از خود اويم پس اين علي اولاي به او از خود او است هركس من سزاوارترم به او از خود او اين علي سزاوارتر است به او از خود او پس علي را نصب كرد به ولايت و علي است مولاي ما و تو و اگر قدر اين معني را بداني و بفهمي بسياري از كارهاي دنيا و آخرتت اصلاح مي‏شود. خود را بالاي مال

 

«* 46 موعظه صفحه 445 *»

مردم انداخته‏ايم بالاي جان مردم انداخته‏ايم و خود را صاحب مي‏دانيم و نمي‏دانيم كه مولاي ما اولي است به اينها از ما همه مال مال او است جان جان او است تن تن او است اعضا و جوارح همه مال او است نه خيال كني تو مالك خودت هستي ببين آيا مي‏تواني زبان خودت را ببري نه مأذون نيستي اگر زبان از تو بود چرا اختيارش را نداري كه نمي‏تواني آن را ببري چشم از تو نيست نمي‏تواني آن را بكَني دور بيندازي گوش از تو نيست همچنين دست و پا از تو نيست زن از تو نيست چراكه اگر بخواهي او را به منكري امر كني، او را اذيت كني ضرر به او برساني او را بزني بر تو روا نيست حرام است مأذون نيستي پس چگونه اختيارش را داري و همچنين مال مال تو نيست اختيار مالهاي خود را نداري اگر چه ياغي شده‏اند اين مردم و خود را روي مال مردم انداخته‏اند و غافلند از اينكه اختيار هيچ چيز را ندارند چون سخن به اينجا رسيد بد نيست دو سه كلمه عرض كنم.

ما چنين مي‏دانيم كه مال مال خودمان است هر طوري خودمان مي‏خواهيم در او تصرف مي‏توانيم بكنيم چهار صد تومان بدهيم يك شمشير بگيريم كمرمان ببنديم جايز نيست بر ما حرام است مسئله‏اش همين است كه عرض مي‏كنم ملاها هم كه اين مسئله را نگفته‏اند يا خودشان ملتفت نشده‏اند يا براشان صرفه نداشته كه اينها را نگفته‏اند و اين را هم بدانيد كه مال مردم حرام است گوشت سگ حرام است شراب حرام است گوشت خوك حرام است يك شاهي مال مردم هم حرام است اگر تو بخواهي مال خودت را به قمار خرج كني كه مال خودم است اختيارش را دارم نمي‏تواني بر تو حرام است بخواهي به دريا بريزي حرام است بر تو، مثل اين است كه بگوئي شراب مال خودم بود اختيار داشتم يك كسي هم زي او نيست كه بطور معيني راه رود مثلاً صد تومان مداخل دارد حالا بيايد هفتاد تومان بدهد يك شال بخرد به كمرش ببندد اين اسراف است و حرام است و براي او روا نيست لكن زمان زماني شده كه حلال و حرام بر مردم مشتبه است نمي‏دانند چه بكنند در اين مالي كه خداوند به

 

«* 46 موعظه صفحه 446 *»

شما امانت داده جايز نيست براي شما يك دينارش را پس و پيش كنيد مگر به اذن خدا لكن قرار ماها حالا اين شده كه حلال آن است كه به دست ما بيايد ديگر هرچه مي‏خواهد باشد از هر كه مي‏خواهد باشد از هر جا مي‏خواهد باشد بزرگ ما كوچك ما همين طور شده‏ايم مي‏بينيم مردمان عاقل را كه مي‏خواهند آنها را عادل هم بدانند كه همين كه چيزي به دستشان آمد حالا ديگر حلال است آن را بر خود حلال مي‏دانند ديگر مال هر كسي مي‏خواهد باشد همين قدر راضي است كه مال به دستش بيايد و طوري هم نباشد كه فردا كسي ديگر بيايد بگويد مال من است حالا بر وجه شرعي باشد يا نباشد ديگر باكيش نيست پس پرهيز كنيد و از خدا بترسيد نه حلال آن است كه كسي در آن با تو معارضه نكند بلكه حلال آن است كه خدا آن را حلال كرده باشد بر وجوه شرعيه از راه شرع كه به دست تو بيايد آن حلال است آن مالي هم كه به دست تو آمد بطوري كه مأذوني از خدا و رسول مي‏تواني در آن تصرف كني حالا بروي براي زنت شلوار بخري هشتاد تومان و فردا نان نداشته باشي اين را خدا نگفته جميع اين مردم فقير فضول معاشند ذليل فضول معاشند از براي معاش اصولي است و فضولي اصول معاش آن است كه زندگي تو به آن بسته و اين را خدا ضامن شده گردن گرفته حضرت صادق: به يك شخصي فرمودند اگر من به تو بگويم من اين مال را به تو مي‏دهم خاطرجمع مي‏شوي عرض كرد از شما خاطرجمع نشوم از كه خاطر جمع خواهم شد فرمودند خدا ضامن شده رزق تو را و فرموده من روزي تو را مي‏دهم پس خداوند عالم اصول را متعهد شده و ضامن شده و مي‏رساند و از اين بابت مردم گدا نيستند جميع مردم گداي فضول معاشند من كه ندارم چيزي وقتي ده‏تومان گيرم آمد اين را رفتم مثلاً لاله خريدم گذاشتم اينجا حالا يك‏بار مي‏بيني پول ندارم گوشت بخرم وقتي پنج تومان گيرم آمد رفتم گلدان فلان طوري خريدم گذاردم آنجا شب كه نان ندارم حالا چه مي‏كنم مال مردم را قرض كرده‏ام برادر مؤمني را گدا كرده‏ام من گدا او گدا من ذليل دست او او گداي دست من خلاصه جميع مردم در اين زمان گداي فضول معاشند

 

«* 46 موعظه صفحه 447 *»

يعني چيزهائي كه واجب نيست درصدد تحصيل آنها برمي‏آيند.

باري مقصود اينها نبود مقصود اين بود كه بداني مال مال ما نيست مگر به اندازه‏اي كه خدا اذن داده جان جان ما نيست تن تن ما نيست جميع اينها مال ولي است و مال آن كسي است كه اولي است به ما از خود ما از جان ما از تن ما از مال ما واللّه مؤمن بايد چنين اعتقاد كند كه جميع اينها مال اميرالمؤمنين است مثل آنكه وارد خانه‏اي بشوي عبث عبث نمي‏تواني تصرف در فرش آن خانه بكني و در در و طاقچه و اسباب آن خانه بكني مگر هرچه را براي تو مي‏آورند يا تو را اذن مي‏دهند همچنين تو هم بايد جميع مال خود را مال ولي بداني مال مال مولاي تو است به قدري كه رخصت به تو داده مي‏تواني در آن تصرف كني اگر چنين كردي در دست تو مي‏ماند مال بسيار حالا آن را چه مي‏كني. تحصيل آخرت به آن مي‏كني انفاق مي‏كني خيرات مي‏كني باز به راهي كه مولاي تو فرموده خرج مي‏كني دنياي تو معمور مي‏شود آخرت تو معمور مي‏شود.

باري سخن در اين بود كه حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه اولي است به خلق از خود خلق و اين است معني حديث پيغمبر كه فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه پس چون در اين عالم حضرت امير را نصب كرد به خلافت در عرصه غيب هم بعد از آني‏كه مأمور شد به قل هو اللّه احد يعني پرده از رخساره خود بردار در ميانه عالم آنجا هم حضرت امير را نصب كرد به خلافت و وصايت و رسانيدن توحيد به مردم پس هركس اين سوره را بخواند و چون تمام كرد بگويد كذلك اللّه ربي كذلك اللّه ربي كذلك اللّه ربي اين شخص توحيدش اصلاح شده و درست شده است يعني چنين است پرورنده من پرورنده من موصوف به همين صفات است و به همين كمالات آراسته است و خداوند حق گفته و راست گفته پس خدا است خداي احد و خدا است خداي صمد و خدا است خداي لم‏يلد و لم يولد و خدا است خدائي كه براي او كفوي نيست پس پيغمبران شنيدند نداي پيغمبر را و مطلع شدند پيغمبران بر توحيد و ايشان

 

«* 46 موعظه صفحه 448 *»

توحيد خدا را از پيغمبر آموختند اين است معني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم هركس خدا را توحيد كرده از شما پذيرفته از شما ياد گرفته پس نوري از رخساره علي بن ابيطالب صلوات اللّه عليه تابيد بر قابليت پيغمبران و آن نور كلمه لااله الا اللّه شد براي ايشان چنانكه اگر روي كاغذ بنويسي لااله الا اللّه توي آينه عكس مي‏اندازد كه لااله الا اللّه همچنين حضرت امير كلمه لااله الا اللّه بود و چون برابر آينه قابليت پيغمبران شد در دل پيغمبران افتاد كه لااله الا اللّه آن وقت خبردار شدند پيغمبران كه خدائي جز خداي يگانه نيست همچنين جميع كمالات خدا و اسماء و صفات خدا و جميع دين خدا و حلال و حرام خدا و محبوب و مبغوض خدا از اميرالمؤمنين7 به اين طور در دلهاي پيغمبران افتاد پس پيغمبران عالم به توحيد و نبوت و به حلال و حرام و شرايع و احكام شدند بواسطه جلوه علي بن ابيطالب صلوات اللّه و سلامه عليه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 449 *»

«موعظه چهل‏ودوّم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

ديروز سخن در اينجا بود كه خداوند عالم جل‏شأنه چون از ادراك خلايق بيرون بود و در كتاب خود نازل كرده بود كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار يعني بصيرتهاي خلايق درك خدا را نمي‏توانند بكنند و همچنين نازل كرده بود كه سبحان ربّك ربّ العزّة عما يصفون يعني پاك است اي پيغمبر خداي تو كه خداي عزت است از آنچه جميع خلق او را وصف كنند چون خداوند چنين بود و خلق را هم از براي معرفت آفريده بود چنانكه در كتاب خود مي‏فرمايد و ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون من خلق نكردم جن و انس را مگر براي اينكه مرا عبادت كنند و امام مي‏فرمايد اول عبادة اللّه معرفته پس خلق را خداوند براي معرفت آفريده و خلق هم به ذات خدا دسترس نداشتند پس از براي خود نوري آفريد و آن نور را نور توحيد خود قرار داد و آن نور را خليفه و جانشين و قائم‏مقام خود قرار داد و خلق را امر كرد كه رجوع به آن نور كنند و معرفت آن نور را تحصيل كنند و معرفت آن نور را معرفت خود قرار داد و انكار

 

«* 46 موعظه صفحه 450 *»

آن نور را انكار خود قرار داد و جهل به آن نور را جهل به خود قرار داد هركس آن نور را نشناخت خدا را نشناخت طوطي‏وار چيزي مي‏گويد الفاظي از پدر و مادر شنيده و به اقتدا و تقليد از آنها مي‏گويد چنانكه از طفل دو ساله بپرسي بنده كيستي مي‏گويد بنده خدا حالا اين عارف به خدا نيست نمي‏داند خدا چه معني دارد لفظ خ و دال و الف را ياد گرفته و مي‏گويد حالا چه بسيار از اين مردم كه به همان طور لفظ خدا را به زبان مي‏گويند و هر وقت قسم دروغي هم مي‏خواهند بخورند مي‏گويند به خدا و ديگر هيچ خدا نمي‏دانند يعني چه حالا مپنداريد كه اين شد معرفت خدا و به اين واسطه موحد و خداپرست شدند گيرم باز ياد او داده‏اند كه امت كيستي بگويد امت محمدم شيعه كيستي شيعه علي‏ام نماز هم كرد روزه هم گرفت باز خدا را نشناخته و عارف به خدا نشده و اينها بكارش نمي‏خورد اينها وقتي به كار مردم مي‏آيد كه از روي بصيرت و فهم باشد پس بصيرت معرفت خدا براي احدي از آحاد حاصل نمي‏شود مگر آن نور را بشناسد عارفان به آن نور عارفان به خداوند عالمند جل‏شأنه هركس آن نور را ندارد از اهل توحيد نيست و عرض كردم آن نور پاك نور محمّد صلوات اللّه و سلامه عليه و آله است هركس آن بزرگوار را شناخته اين كس خدا را شناخته هركس آن بزرگوار را نشناخته خدا را نشناخته نمي‏بيني اگر كسي بگويد لااله الا اللّه و نگويد محمّد رسول اللّه بكارش نمي‏آيد اگرچه هميشه گفته باشد يهود مي‏گويند اين كلمه را و بكارشان نمي‏آيد لااله الاّ اللهي كه گفته نصاري مي‏گويند و بكارشان نمي‏آيد وقتي لااله الا اللّه راست است و درست است كه معرفت پيغمبر براي او حاصل شده باشد و عرض كردم معرفت پيغمبر هم صلوات اللّه و سلامه عليه و آله حاصل نمي‏شود براي كسي مگر بواسطه علي بن ابيطالب صلوات اللّه و سلامه عليه هركس حضرت امير را شناخت پيغمبر را شناخته و هركس حضرت امير را نشناخت پيغمبر را نشناخته.

پس مپندار سنياني كه مي‏گويند محمّد رسول اللّه و عمل مي‏كنند به بعض شرايع حالا اينها عارفند به محمّد9 حاشا بجهت اينكه حضرت امير7 به نص قرآن به

 

«* 46 موعظه صفحه 451 *»

اجماع شيعه و سني نفس پيغمبر است و كسي كه نفس پيغمبر را نشناخته پيغمبر را نشناخته و هركس آن بزرگوار را به معرفت نورانيت شناخت اين كس پيغمبر را شناخته معرفت علي اين نيست كه از تو بپرسند شيعه كيستي بگوئي شيعه علي اطفال هم مي‏گويند و معرفت ندارند معرفت علي معرفت نورانيت علي بن ابيطالب است و آن معرفت همين است كه بحول و قوه خداوند در اين‏وقت عرض مي‏كنم و مي‏شنوي و الا شكل علي را كه يهوديها هم مي‏ديدند و مي‏شناختند اين شناختن چه مصرف پدر و مادرش را هم مشركان و كفار مي‏شناختند اين شناختن چه مصرف مي‏گويي من مي‏گويم امام است مي‏گويم سنيان هم امام علي مي‏گويند نهايت تو مي‏گوئي من مي‏گويم امام اول است اين هم معرفت آن بزرگوار نشد پس معرفت اميرالمؤمنين حاصل نيست مگر از براي كسي كه نورانيت آن بزرگوار را بشناسد و چون سخن به اينجا رسيد اين را عرض كنم باز مپندار كه كسي علي را به نورانيت شناخته باشد ولكن دوست دوستان علي بن ابيطالب نباشد و دشمن دشمنان علي بن ابيطالب نباشد چنين كسي علي را نشناخته كسي بگويد لااله الا اللّه و بگويد محمّد رسول اللّه و بگويد علي ولي اللّه بلكه به يازده فرزند او جميعاً اقرار كند بعد بگويد دشمن مي‏دارم كساني را كه خدا و محمّد و ائمه را دوست مي‏دارند يا بگويد دوست مي‏دارم كساني را كه خدا و محمّد و ائمه را دشمن مي‏دارند همچو كسي مخلد مي‏شود در آتش جهنم و چنين كسي نفع نمي‏دهد به او لااله الا اللّه نفع نمي‏دهد به او محمّد رسول اللّه نفع نمي‏دهد به او علي اميرالمؤمنين و آله اولياء اللّه هيچ‏يك اينها به او نفع نمي‏دهد اگر بگويد من دوست دوستان خدا و رسول و ائمه نيستم يا بگويد من دشمن دشمنان خدا و رسول و ائمه نيستم چه نجاتي براي او است حاشا پس از جمله تمامي ايمان است دوستي دوستان اميرالمؤمنين و دشمني دشمنان اميرالمؤمنين اگر اين كار را كرد آن سه تا به او نفع مي‏بخشد اگر اين كار را نكرد آن سه تا به او نفعي نخواهد داد اين است آن حرفي كه از ما در اطراف پهن كرده‏اند كه اين حضرات به ركن رابع قائل شده‏اند همين است ركن

 

«* 46 موعظه صفحه 452 *»

رابعي كه ما قائل شده‏ايم ببينيد كل قرآن بر اين شهادت مي‏دهد يا نه جميع احاديث بر اين شهادت مي‏دهد يا نه عقلهاي خودشان بر اين شهادت مي‏دهد يا نه واللّه مجوسي نيست كسي كه به زردشت اقرار كند و بگويد من با دوستان زردشت دشمنم و با دشمنان زردشت دوستم مجوسان او را از دين خود بيرون مي‏دانند و بيرونش مي‏كنند واللّه يهودي نيست كسي كه به موسي اقرار كند و بگويد من با دوستان موسي دشمنم و با دشمنان موسي دوستم يهوديان او را از ميان خود بيرونش مي‏كنند همچنين نصراني نيست كسي كه به عيسي اقرار كند و دوستان عيسي را دشمن بدارد و دشمنان عيسي را دوست بدارد البته نصرانيان او را بيرونش مي‏كنند و او را به كليسا راهش نمي‏دهند مي‏گويند تو نصراني نيستي پس چگونه مسلم است كسي كه بگويد من دوست دوستان خدا نيستم و دشمن دشمنان خدا نيستم گذشتيم از اينها اگر كسي با تو بگويد من با تو دوستم لكن هركس بخواهد خون تو را بريزد من او را دوست مي‏دارم و قربان او مي‏شوم و هركس سلامتي تو را بخواهد من از او بدم مي‏آيد من دشمن اويم اگر ادعاي دوستي تو را چنين كسي بكند تو از او قبول نخواهي كرد بگويد من تو را دوست مي‏دارم لكن با كشندگان تو هم دوستم با هركه سر تو را ببرد من با او دوستي مي‏كنم تو مي‏گوئي كه با من دوستي نداري و دروغ مي‏گوئي پس معلوم شد كه هركس دوست دشمنان اميرالمؤمنين است يعني دوست ابن ملجم و معاويه و يزيد است چنين كسي دوست دشمنان خدا و رسول و ائمه است و دشمن دوستان خدا و رسول و ائمه است همچو كسي دين ندارد ابداً هرگاه كسي با تو به اين طور راه رود تو او را به رفاقت قبول نخواهي كرد اين است كه فرمودند محبك من احبك و احب من احبك و ابغض من ابغضك و مبغضك من ابغضك و ابغض من احبك و احب من ابغضك دوست تو آن كسي است كه تو را دوست بدارد و دوست تو را هم دوست بدارد و دشمن تو را دشمن بدارد و دشمن تو آن كسي است كه تو را دشمن بدارد و دشمن بدارد هركس را كه تو را دوست بدارد و دوست بدارد هركس را كه تو را دشمن دارد پس معلوم شد كه كسي كه

 

«* 46 موعظه صفحه 453 *»

اين ركن چهارم ايمان را كه دوستي دوستان خدا و دشمني با دشمنان خداست ندارد واللّه توحيد خدا را قبول نكرده و اين توحيد از او قبول نيست واللّه اقرارش به پيغمبري پيغمبر از او قبول نيست اقرارش به اميرالمؤمنين و يازده فرزند او از او قبول نيست اگر تمام عمر خود را بلكه عمر دنيا عمر كند كه صدهزار سال است و تمام روزها را روزه بگيرد تمام شبها را تا صبح عبادت كند و اين اعمال را در كربلا و نجف بگويم بجا آورد شايد اعتقاد نداشته باشد اين اعمال را در كعبه و در كنار كعبه در ما بين ركن و مقام بجا آورد بعد در آنجا كشته شود و خونش را در آنجا بريزند و ملاقات كند خدا را و دوست دوستان خدا نباشد و دشمن دشمنان خدا نباشد هيچ‏يك اينها به او نفع نخواهد كرد بگويد من دوست دشمنان خدايم يا دشمن دوستان خدايم هزار روزه بگيرد هزار نماز بكند چه مصرف هيچ فايده براي او ندارد پس هركس دوست دشمنان خدا است و دشمن دوستان خدا است همچو كسي ناصب است و عدو آل محمّد است در احاديث بسيار فرموده‏اند ليس الناصب من نصب لنا اهل البيت لانك لن‏تجد احداً يقول اني ابغض محمّدا و ال محمّد بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انكم تتولونا و انتم من شيعتنا نه ناصب است آن كسي كه دشمني و اظهار عداوت با ما اهل بيت كند به جهت آنكه نخواهي يافت يك نفر را كه بگويد من دشمن مي‏دارم محمّد و آل‏محمّد را بلكه ناصب آن كسي است كه دشمني با شما شيعيان كند و حال آنكه بداند كه شما دوست مي‏داريد ما را و شما از شيعيان مائيد و فرمودند لايبالي الناصب صلّي ام زنا صام ام سرق هيچ فرق نمي‏كند براي ناصب چه نماز كند چه زنا كند چه روزه بگيرد چه دزدي كند و فرمودند ان اللّه سبحانه لم‏يخلق خلقاً انجس من الكلب و الناصب لنا اهل‏البيت انجس من الكلب به درستي كه خداي سبحانه خلقي خلق نكرده كه نجس‏تر از سگ باشد و ناصب ما اهل‏بيت نجس‏تر است از سگ و ناصب را فرمودند كسي است كه دوستان ما را دشمن مي‏دارد و حال آنكه مي‏داند دوست ما و شيعه مايند.

چون سخن به اينجا رسيد و خدا همچو خواسته بود والله خدا مي‏داند كه هيچ

 

«* 46 موعظه صفحه 454 *»

مقصودم اين حرفها نبود سخن را اينجا كشانيد حالا كه خدا خواست بد نيست دو سه كلمه ديگر عرض كنم ببينيم در دنيا چه چيز الماس است البته هرچه بصورت الماس است الماس است وقتي رنگش رنگ الماس شد براقيش براقي الماس شد شفافيش شفافي الماس شد آن آبش آب الماس شد خاصيتش خاصيت الماس شد حالا ديگر الماس است معطلي ندارد حالا ديگر بيائيم بگوئيم اين باطنش الماس نيست معلوم مي‏شود اين حرف از روي غرض است همچنين يك جامه را نگاه مي‏كني مي‏بيني برقش برق ابريشم است مي‏سوزاني بويش بوي ابريشم است نشان هر شَعربافي مي‏دهي مي‏گويد ابريشم است حالا كسي بگويد كه اين جامه ظاهرش ابريشم است اما آن باطنش ابريشم نيست معلوم مي‏شود از روي غرض است حالا مي‏بيني در جميع فرقه‏هاي سني و شيعه كسي هست كه جايز بداند كه كسي كه از روي اختيار و عمد بگويد لااله الا اللّه محمّد رسول‏اللّه آنوقت به او بگويند شهادتين گفتي ولكن تو توي مغز دلت يهودي هستي هرچه بگويد آخر به چه برهان من يهودي هستم من نماز مي‏كنم من روزه مي‏گيرم به لباس اسلام ملبّسم و مسلمم حالا باز تو مي‏گوئي خير آن مغز دلت يهودي هستي آخر به چه حساب، اين نيست الا يك ناخوشي كه تو داري معلوم است يك غرضي داري كه همچو مي‏گوئي اما به دين اين پيغمبر كه من مسلمانم بلكه به مذهب حنفي و شافعي و مالكي و حنبلي و اثناعشري همه بايد به او بگويند تو مسلمي قرار است كه هركس اظهار گبريت كرد بايست به او گفت تو گبري هركس اظهار نصرانيت كرد بايد به او گفت تو نصراني هستي اگر غرض نباشد نبايد به او گفت آن مغز دلت غير از اين است تو چطور از مغز دل من خبر داري رمّالي جفر مي‏كشي چطور فهميدي توي دل من غير از اين است معلوم است يك ناخوشي داري كه چنين مي‏گوئي والاّ من اذان كه مي‏گويم فرياد به شهادتين كه مي‏كنم در اذان و اقامه كه مي‏گويم نماز پنج وقت مي‏كنم روزه مي‏گيرم اقرار بماجاء به النبي دارم حالا همين طور خود بخود بايد گفت خير توي دلت چيزي ديگر غير از اينها است معلوم است تو

 

«* 46 موعظه صفحه 455 *»

ناخوشي داري و آن ناخوشي را نمي‏تواني ابراز بدهي به اين الفاظ بيان مي‏كني خوب بگو ببينم مگر عمر غير از اين گفت آيا گفت يا علي پيغمبر تو را بخلافت نصب كرد و ما قبول نداريم نه بلكه گفت پيغمبر تو را نصب نكرده به الفاظي هم گفت كه بتوان از آنها در بلاد اسلام تعبير آورد و ميان مردم بتوان گفت همچنين ابوبكر به حضرت فاطمه گفت اي سيده من پدرت گفته من فدك را به تو ندهم بيا من از مال خودم هرچه مي‏خواهي به تو مي‏دهم نگفت نمي‏دهم ملعون افترا بر پيغمبر بست گفت پدرت گفته كه من فدك را به مسلمانان بدهم البته معلوم است كسي كه مي‏خواهد غصب خلافت بكند لابد است به اين الفاظ بگويد نمي‏تواند بگويد علي را پيغمبر خليفه كرده من قبول ندارم لامحاله بايد به الفاظي بگويد كه كسي بر او بحث نكند مي‏گويد مسلمانان اجماع كردند و مرا خليفه كردند و پيغمبر فرموده امت من بر خطا جمع نمي‏شوند علي شوخ است علي سنّش كم است جوان است هرچه باشد من سنّم بيشتر است من يك پيراهن از او بيشتر پاره كرده‏ام به همين الفاظ مي‏گويد نمي‏گويد تو را پيغمبر خليفه كرده و من قبول ندارم. پس بعد از آني‏كه امري واضح است براي مردم يكي ديگري كه مي‏آيد براي مردم مكري مي‏كند و مي‏گويد اين باطنش غير از اين است معلوم مي‏شود كه او صاحب غرض است همه كس مي‏داند اين ديوار است حالا يك كسي بيايد بگويد شما چشمهاتان همچو مي‏بيند اين ديوار نيست اين پشم است همه‏كس مي‏گويد تو غرض داري ناخوشي داري كه مي‏گويي اين ديوار نيست حالا بعد از آني‏كه در ميان هفتاد هزار نفر در غدير خم پيغمبر نصب مي‏كند اميرالمؤمنين را به خلافت و وصايت و همه مردم مي‏بينند و واضح مي‏شود حالا ديگر ابوبكر بيايد اين روباه‏بازيها را در آورد و اين حرفها را بزند همه‏كس مي‏فهمد و براي هر كسي پيدا مي‏شود كه از روي غرض است.

حالا همين‏طور امر واضح است در نزد هر مذهبي از مذاهب اسلام ابوحنيفه شافعي مالكي حنبلي مذهبشان اين است كه كسي كه در بلاد اسلام شهادتين گفت و نماز بكند و روزه بگيرد موافق اسلام درست راه رود مسلمانش بدانند تكليف احدي از

 

«* 46 موعظه صفحه 456 *»

آحاد نيست كه به اين بگويند تو مسلم نيستي بلكه روا نيست به او بگويند تو مسلم نيستي هر مسلمي تكليفش اين است كه به او بگويد تو مسلمي حالا كه مسلمي تولاي تو واجب است حالا كسي كه عداوت مي‏كند و اين حيله‏ها و مكرها و اين بازيها را در مي‏آورد كه بله اگرچه اين همچو مي‏گويد لكن توي دلش غير از اين است حالا ببينيد اگر اين بنا شد كه من هرچه بگويم تو بگويي توي دلت غير از اين است آن‏وقت من هم مي‏گويم تو توي دلت يهودي هستي، كار پيش نمي‏رود و چطور مي‏توان ثابت كرد مطلبي را و چطور ثابت مي‏شود هرچه كه مي‏گويم تو مي‏گويي توي دلت غير از اين است اين نمي‏شود. مي‏فرمايد هركس دشمن شيعيان ما باشد ناصب است حالا شيعه كيست شيعه كسي است كه شهادت به توحيد خدا و نبوت پيغمبر مي‏دهد و در اذان به اين شهادت فرياد مي‏كند، آداب و سننش همه موافق مذهب اثني‏عشريه هرجا ذكر فضلي از اميرالمؤمنين مي‏شود مسرور مي‏شود هركس ذكر فضلي و فضيلتي مي‏كند مي‏خواهد جان به قربانش كند جميع عمرش را صرف كرده به فضائل اميرالمؤمنين معروف است به فضائل آل‏محمّد: هيچ از خود ندارد جميع كتبش ذكر آل‏محمّد است: جميع اقوالش ذكر آل‏محمّد است: هركس از مشرق و مغرب عالم پيدا شود نام آل‏محمّد را بخوبي ببرد مي‏خواهد جان نثارش كند و هركس يك سر مو نقص براي آل‏محمّد:بگويد مثل اين است كه اين شخص پدرش را كشته باشد حالا با وجود اينها همه به او بگويند تو توي دلت شيعه نيستي هركس بشنود مي‏گويد معلوم شد اينها غرض است به اين الفاظ ابراز مي‏دهند اگر بر همچو كسي كه موصوف به اين صفات است نتوان اسم موالي آل‏محمّد گذارد نتوان به او شيعه گفت ديگر چه به او بايد گفت و ديگر چه‏كس را مي‏توان موالي و شيعه گفت پس هر جماعتي كه موصوف به اين صفاتند كه عرض كردم و عمر خود را در فضائل آل‏محمّد بسر بردند با يكديگر دوستند به همين عهد و با يكديگر دشمن مي‏شوند به خلاف اين عهد. اگر زنشان فرزندشان خويششان خلاف اين عهد كند از او بدشان مي‏آيد و اگر كسي از اولاد

 

«* 46 موعظه صفحه 457 *»

دشمنان باشد و موصوف به اين صفات باشد او را بجاي برادر و فرزند مي‏گيرند. پس چنين جماعتي تولاي ايشان واجب است و برائت از اعداي ايشان واجب است پس بدانيد كه تولاي شيعيان واجب است و شيعيان كساني هستند كه چنينند دوستيشان واجب است و دشمنيشان نصب آل‏محمّد است: . خوب، مي‏خواهم بدانم به چه برهان با اينها مي‏توان دشمن شد آيا به جهت اينكه فضائل آل‏محمّد مي‏گويند مي‏شود با اينها دشمني كرد؟ مي‏فرمايد هركس با شما شيعيان دشمن شود و بداند كه شما دوست ماييد ناصب مي‏شود. پس معلوم شد كه دشمنان شيعيان ناصب آل‏محمّدند و فرمودند ناصب از سگ نجس‏تر است.

اين را هم عرض كنم تا بدانيد نه اينكه آنچه را گفتم همه را حمل كنيد بر ديگران نه واللّه اگر خود شما عداوت كنيد با شيعيان اميرالمؤمنين ناصب مي‏شويد همين مسلمانان و شيعيان اميرالمؤمنين را يك‏نفرشان را به محضي كه ناصب شمردي خود تو ناصب مي‏شوي و نجس مي‏شوي. خود شما اگر با همين شيعيان اميرالمؤمنين كه در كوچه و بازارند عداوت كنيد كافر مي‏شويد. باز نه اينكه تأويل كني و بگويي كه مقصود از اين شيعيان شيخيه است خير همين مردمي كه توي كوچه و بازار راه مي‏روند و كاسبي مي‏كنند و معامله و معاشرت مي‏كنند و دوست اميرالمؤمنينند حالا اگر شما خود به خود با آنها عداوت بورزيد و اسم ناصب بر سر آنها بگذاريد خود شما ناصب و از دين خدا خارج مي‏شويد. و اين امر هم امري نيست كه اين را دعوت كلي بينگاريد مثلاً با زيد معاشرت كرده‏ايد و او را شناخته‏ايد ناصب است حالا به محض اينكه ديديد عمرو با اين رفاقت دارد يا با اين راه مي‏رود نمي‏توانيد عمرو را ناصب بخوانيد همان زيد ناصب است عمرو چرا بايد ناصب باشد؟ مگر هركس با ناصب راه مي‏رود بايد ناصب باشد؟ حاشا. پس بدانيد كه نه اين است كه يكي را كه شناختي كه ناصب است همه رفقاي او را ناصب بداني براي تو روا نيست پس اين سخن سخني است كه اگر از يك يك مردم از هر كدام كه شنيدي عداوت دوستان اميرالمؤمنين را همان

 

«* 46 موعظه صفحه 458 *»

يك‏نفر را بايد ناصب بداني كه از او سخني شنيده‏اي كه باعث نصب او مي‏شود اما رفقاي او را نمي‏تواني ناصب بخواني غيبتشان حلال نيست. پس اين است مطلب ما و مراد ما از ركن رابعي كه ميان مردم پهن كرده‏اند، اين چيزي نيست كه من پوشيده و پنهان بدارم بر سر منبر فرياد مي‏كنم در كتابها نوشته‏ام حرفي است موافق اسلام، حرفي است كه شيعه و سني بر آن اتفاق دارند بلكه موافق جميع مذهبها است بلكه جميع قانونها بر اين است، كسي به پادشاه فرنگ بگويد من رعيت توام ولكن دوستان تو را دشمن مي‏دارم و دشمنان تو را دوست مي‏دارم به او مي‏گويند تو دروغ مي‏گويي. آيا پادشاه فرنگ به اين طور او را قبول به نوكري خود مي‏كند؟ هيچ زني هيچ سفيهي هيچ طفلي قبول نخواهد كرد از كسي كه ادعاي دوستي اميرالمؤمنين بكند و بگويد من دوستان اميرالمؤمنين را دشمن مي‏دارم چطور مي‏توان قبول كرد؟

باري، از آنچه عرض كردم معلوم شد كه ركن رابع كه ركن چهارم دين باشد دوستي دوستان اميرالمؤمنين و دشمني دشمنان اميرالمؤمنين است اگر تو اين چهار ركن را كه اول معرفت خدا و توحيد اوست و دويم معرفت پيغمبر و تصديق به آنچه او آورده است و سيم معرفت ائمه طاهرين است و اقرار به فضائلشان و چهارم دوستي دوستان خدا و رسول و ائمه اطهار و دشمني با دشمنان ايشان باشد اگر اين چهار را درست كردي و عمل كردي به گفته پيغمبر و ائمه طاهرين عمل تو مقبول است و تو از اهل نجاتي و از اهل توحيدي. پس معلوم شد توحيد خدا سه شرط دارد يكي معرفت پيغمبر يكي معرفت ائمه طاهرين يكي دوستي دوستان اميرالمؤمنين و دشمني دشمنان اميرالمؤمنين.

اين را هم بدانيد كه مصالحه ميان دوست و دشمن نفاق است يعني كسي بگويد اينها خوبند آنها هم خوبند ما را چه كار به اين كارها، اين بعينه مثل قول آن مردكه سني است كه مي‏گفت «سيدهم علي قاتل سيدهم معاوية» ما معاويه را خوب مي‏دانيم علي را هم خوب مي‏دانيم اينجا هم بگويد ما را چه كار به اين كارها است همه خوبند اين

 

«* 46 موعظه صفحه 459 *»

درست نمي‏آيد اين نفاق است، در مابين حق و باطل فاصله‏اي نيست خدا توي قرآن مي‏فرمايد ماذا بعد الحق الاّ الضلال آنچه حق نيست ضلالت است پس كسي نگويد ما را چه‏كار به اين كارها ما چه‏كار داريم ما عامي هستيم از او نمي‏پذيرند، مي‏گويند عامي هستي. بسيار خوب، آيا در عامي‏بودن تو كسي كه اذان بگويد اقامه بگويد نماز بكند روزه بگيرد اقرار به فضائل داشته باشد همچو كسي چرا بايد شيعه نباشد؟ چرا بايد تولاي او واجب نباشد؟ پس آنهايي كه حلال مي‏دانند غيبت دوستان اميرالمؤمنين را مال آنها را حلال مي‏دانند خون آنها را حلال مي‏دانند زن آنها را حلال مي‏دانند تو خودت حكمش را بكن من نمي‏گويم، تو خودت بگو. حاصل مطلب اينكه شرط توحيد دوستي دوستان خدا است اگر امروز كسي در روي زمين دوست شيعيان نباشد لااله الاّ اللّه به او ثمر نخواهد كرد و از اهل توحيد نخواهد بود.

برويم بر سر مسئله‏اي كه بوديم و آن اين بود كه خداوند نور توحيدي آفريد و آن نور توحيد وجود پاك پيغمبر9 بود و آن وجود مبارك را به صورت علوي و لباس علوي جلوه داد پس حضرت امير ظاهر پيغمبر است و پيغمبر9 باطن حضرت امير است به نصّ قرآن كه حضرت امير نفس پيغمبر و ظاهر پيغمبر است و نمي‏توان به باطن رسيد مگر از راه ظاهر و نمي‏توان با روح كسي معامله كرد مگر بواسطه بدن. پس هركس بدن تو را شناخت به روح تو رسيده و هركس بدن تو را نشناخته كي معامله با روح تو مي‏تواند بكند همچنين است كسي كه علي را نشناخته با پيغمبر9 راه ندارد و هرگز به معرفت پيغمبر نرسيده اطاعت پيغمبر نكرده و همچنين به آن تفصيلي كه عرض كردم همچنانكه اميرالمؤمنين ظاهر پيغمبر بود و پيغمبر باطن اميرالمؤمنين و پيغمبر شناخته نمي‏شد مگر به شناختن اميرالمؤمنين؛ ظاهر اميرالمؤمنين هم شيعيان اميرالمؤمنينند آيا نشنيده‏اي آن حديث را كه انما سميت الشيعة شيعة لانهم خلقوا من شعاع نورنا پس شعاع آفتاب ظاهر آفتاب است اگر آفتاب از چشم تو پنهان باشد شعاع آفتاب را مي‏بيني و آن ظاهر آفتاب است كه مي‏بيني و نمي‏تواند كسي اقرار به آفتاب بكند و

 

«* 46 موعظه صفحه 460 *»

انكار شعاع آفتاب را بكند و بگويد آفتاب را دوست مي‏دارم و شعاع آفتاب را دشمن مي‏دارم اين نمي‏شود. چراغ را دوست بداري و انوارش را دشمن بداري نمي‏شود. كسي بگويد من آل‏محمّد را دوست مي‏دارم و از شعاع ايشان بدم مي‏آيد نمي‏شود. شيعيان شعاع اميرالمؤمنينند و شعاع اميرالمؤمنين ظاهر اميرالمؤمنين است و اميرالمؤمنين به اين شعاع جلوه فرموده و به شعاع خود خود را توصيف كرده آيا نمي‏بيني آفتاب به شعاع خود خود را توصيف كرده؟ گفته من نورانيم اين را با شعاع خود گفته. گفته من گرم‏كننده‏ام با شعاع خود گفته، من خشكاننده‏ام با شعاع خود گفته، من تربيت‏كننده‏ام گياهها را اينها را با شعاع خود گفته. همچنين شيعه اميرالمؤمنين شعاع اميرالمؤمنين است صفات اميرالمؤمنين است و آن بزرگوار خود را به شعاع خود توصيف كرده و به مردم شناسانيده پس معرفت شيعيان معرفت امام است و معرفت امام معرفت پيغمبر است و معرفت پيغمبر معرفت خدا است اين است كه زيارت يكي از دوستان اميرالمؤمنين زيارت خدا مي‏شود چنانكه فرمودند من زار عبدالعظيم بري كان كمن زار الحسين بكربلا هركس زيارت كند حضرت عبدالعظيم را كه امامزاده بوده و امامزاده بلافصلي هم نبوده چهار پشت به امام مي‏رسد لكن يكي از فقهاي شيعه بوده از شيعيان و دوستان و مخلصين بوده، فرمودند هركس زيارت كند عبدالعظيم را در ري مثل كسي است كه حسين را زيارت كرده باشد در كربلا. باز هم فرمودند من لم‏يقدر ان‏يزورنا فليزر صالحي اخوانه يكتب له ثواب زيارتنا هركس نتواند زيارت كند ما را پس زيارت كند برادران مؤمن صالح خود را كه ثواب زيارت ما براي او نوشته مي‏شود. وضو مي‏گيريد از خانه خود به نيت زيارت فلان برادر مؤمن مي‏رويد و او را زيارت مي‏كنيد ثواب اين دارد كه به كربلا رفته باشيد و ثواب زيارت محمّد و آل‏محمّد: در نامه عمل شما نوشته مي‏شود ثواب زيارت كربلا در نامه عمل شما نوشته مي‏شود و زيارت سيدالشهداء مثل زيارت خدا است در عرش فرمودند من زار الحسين بكربلا كان كمن زار اللّه في عرشه كسي كه زيارت كند سيدالشهداء را در كربلا مثل كسي است

 

«* 46 موعظه صفحه 461 *»

كه زيارت كرده خدا را در عرش او. پس زيارت برادر مؤمن زيارت سيدالشهداء است و آن هم زيارت خدا شد و اين نيست مگر اينكه شيعه شعاع امام است وقتي رفتي نزد شعاع آفتاب نشستي نزد آفتاب نشسته‏اي پس زيارت شيعه زيارت امام است و فرمودند من لم‏يقدر ان‏يصلنا فليصل صالحي اخوانه يكتب له ثواب صلتنا هركس نتواند پيشكشي براي ما بياورد براي برادران صالح خود ببرد نوشته مي‏شود براي او ثواب پيشكشي ما و چنان است كه برده‏اي و توي دست آل‏محمّد:گذارده‏اي و هرگاه به ايشان دادي چنان است كه به محمّد داده‏اي اگر به محمّد9دادي مال خدا را برده‏اي به دست خدا داده‏اي و اين گم‏شدن ندارد و دستگيري تو را همين مي‏كند و بس. و اينها نيست مگر به جهت آنكه شيعه شعاع امام و نور امام است. پس معلوم شد كه توحيد خدا نمي‏توان كرد مگر به معرفت پيغمبر كه ظاهر خدا است و نمي‏توان معرفت پيغمبر و خدا را حاصل كرد مگر به معرفت اميرالمؤمنين7 كه ظاهر پيغمبر است و نمي‏توان معرفت اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين را حاصل كرد مگر به معرفت شيعيان اميرالمؤمنين كه ظاهر آن بزرگوارانند و مَثَل اين چهار اين است كه چراغي بگذاري و يك مردنگي بالاي آن بگذاري و بعد مردنگي بزرگتري بياوري بر روي آن مردنگي اولي بگذاري بعد يك مردنگي بزرگتر از آن هم بياوري بر روي آن مردنگي دويمي بگذاري. حالا براي ما در اينجا چهار چيز حاصل مي‏شود يكي شعله چراغ يكي مردنگي اول يكي مردنگي دويم يكي مردنگي سيم. اما آنكه اينجا ظاهر و هويدا است براي ما اين مردنگي بيروني است و دسترس ما همان است چشم ما به اين مردنگي بيروني است آنچه او به ما مي‏نماياند و خبر مي‏دهد ما از آن دو مردنگي و چراغ مي‏دانيم. اين مردنگي اول تو را دلالت مي‏كند به مردنگي دويم و او را به ما مي‏شناساند. او را كه شناختيم او دلالت مي‏كند ما را به مردنگي سيم كه كه همان اولي باشد كه روي چراغ گذارده شده. پس آن مردنگي اول را كه شناختيم او خبر مي‏دهد به ما از شعاع چراغ اگر از او خبر نداد و حجاب شد، نخواهيم چيزي از چراغ فهميد پس او

 

«* 46 موعظه صفحه 462 *»

ما را دلالت مي‏كند به چراغ و از چراغ به ما خبر مي‏دهد، پس من كه اين بيرون ايستاده‏ام چراغي مي‏بينم مردنگي اول را مي‏بينم مردنگي دويم را مي‏بينم لكن همه را از اين مردنگي بيروني مي‏بينم چنين است مثل شيعه و امام و پيغمبر و خدا. خداوند عالم مثلش به منزله همان چراغ است كه در اندرون است و پيغمبر مثلش به منزله حجاب اول و مردنگي اول است و آن بزرگوار است حجاب نور خدا كه در دعا مي‏خواني يا من احتجب بشعاع نوره عن نواظر خلقه و در حديث مي‏فرمايد هو المحتجب و نحن حجبه و حضرت اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين منزله مردنگي دويم را دارند و شيعيان منزله مردنگي سيّم را دارند و تو كه رعيتي بيرون ايستاده‏اي و از اين سيّمي تو مي‏بيني چراغ را و الاّ تو كسي نيستي كه به مردنگي اول برسي يا به مردنگي دويم برسي. اين است كه در همين آيه نور خداوند همين‏جور مثل زده فرموده مثل نور خدا مانند چراغداني است كه در او مردنگي باشد و در آن مردنگي چراغي باشد و آن چراغدان در خانه‏هايي باشد رفيع‏الشأن. پس آن چراغ چراغ توحيد است كه روشن است و مقام آن مردنگي اول منزله و مقام رسالت پيغمبر است9 و آن مشكوة كه چراغدان باشد مقام امامت ائمه طاهرين است: و اين مشكوة في بيوت اذن اللّه ان‏ترفع و يذكر فيها اسمه در خانه‏هايي است كه خدا اذن داده كه آن خانه‏ها رفيع‏الشأن باشند و اين بيوت و خانه‏ها مقام شيعيان را دارد پس هيچكس به آن چراغ نمي‏رسد مگر داخل آن بيوت شود و در آنجا به چراغدان نظر كند و در چراغدان مردنگي را مشاهده كند آن‏وقت در مردنگي آن چراغ را مي‏تواند ببيند و الاّ هرگز به چراغ نخواهد رسيد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 463 *»

«موعظه چهل‏وسوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در ايام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در اين فقره بود كه يهدي اللّه لنوره من يشاء و در اين كلمه هم سخن در فقره نور بود چون معني فارسي اين فقره اين است كه خداوند عالم هدايت مي‏كند بسوي نور خود هركه را كه مي‏خواهد، سخن در اين نور بود عرض كردم كه از براي اين نور معنيهاي بسيار است از جمله معنيها يكي دين خدا بود و عرض كردم كه دين چگونه نور است و خدا هدايت مي‏كند هركه را كه مي‏خواهد بسوي دين خود. و معني ديگر عرض كردم كه مراد از اين نور توحيد خداوند عالم است و خدا هدايت مي‏كند بسوي توحيد خود هركه را كه مي‏خواهد. و گمان مكن كه هدايت به توحيد همين است كه بگويي لااله الاّ اللّه يا به دليل و برهان خدا را اثبات كني بلكه هدايت‏كردن خدا تو را به توحيد اين است كه توحيد در تو پيدا و محقَّق بشود و اين امري است كه مشتبه است بر بسياري از مردم، بسا اينكه ايمان را همين خيال كنند كه شخص شهادت بدهد كه اشهد ان لااله الاّ اللّه و ان محمداً رسول‏اللّه و ديگر

 

«* 46 موعظه صفحه 464 *»

غير از اين ايماني نيست بلي اين ايماني است ظاهر و نفع مي‏دهد در دنيا و خون و مال و زن او در دنيا بر مردم حرام مي‏شود. حالا چون خدا خواست همچو بگويم بسطش را بيشتر مي‏دهم. پس عرض مي‏كنم كه كسي كه در او رگي از ايمان باشد بايد بترسد و بسيار از اين انديشه كند؛ ايمان نه همين است كه شخص در اسلام تولد كند و همين پدر و مادرش مسلمان باشند و از طفوليت هم به او ياد بدهند كه اگر از تو بپرسند بنده كيستي بگويي بنده خدا، امت كيستي امت محمّد مصطفي9 مردم خيالشان مي‏رسد اين اسلام است و اين ايمان است كه از طفوليت همين را ياد بگيرند و به همين بزرگ شوند اندكي هم كه بزرگتر شد اگر پدر و مادرش كاسب بوده‏اند آن را برده‏اند كاسبي و همين‏ها را هم مي‏دانسته و همين‏طور هم بزرگ شده و مشغول كاسبيش بوده و معلوم است از چكش‏زدن خدا شناخته نمي‏شود، از بافتن خدا شناخته نمي‏شود، از قنات كندن خدا شناخته نمي‏شود حالا ديگر بزرگ هم هست ماشاءاللّه قدي و پهنايي هم دارد حمام هم مي‏رود خود را پاك و پاكيزه هم مي‏كند شسته و رفته، به قول مردكه مي‏گفت معاينه آدم و به محضي كه پدر و مادر اين مسلمان بوده‏اند اين هم مسلمان است حالا اين شد مؤمن و از مسلماني و ايمان همين را دارد كه پدر و مادرش مسلمانند و به او بنده كيستي را هم ياد داده‏اند و اين هم ياد گرفته. و اگر پدر و مادر او گبر هم بودند و آداب گبري به او آموخته بودند بزرگ مي‏شد گبري بود حالا يك ملاّ رستمي بود. همچنين اگر پدر و مادر او يهودي بودند و آداب يهوديت به او ياد داده بودند ياد مي‏گرفت و بزرگ مي‏شد و يك ملاّموشي(موسائي خ‏ل) بود هرچه يادش داده بودند ياد گرفته بود و به همين بزرگ شد و حالا دين ندارد. و در اسلام هم همين‏طور است قدري دلهاي خود را بترسانيد عماقريب مي‏ميريد اين صفحه كه مي‏بينيد برچيده خواهد شد و صفحه صفحه ديگر مي‏شود، نه سلطان اين سلطان است نه حاكم اين حاكم است نه كاسب اين كاسب است نه مردم اين مردمند، پنجاه‏سال ديگر به كلي اين صفحه گم شده صفحه ديگر روي كار آمده پس بترسانيد دلهاي خود را، شما دو عمر

 

«* 46 موعظه صفحه 465 *»

نداريد دو جان نداريد كه يكي را به غفلت و مسامحه بگذرانيد و يكي ديگر را تحصيل آخرت كنيد همين يك‏جان است اگر هلاك شد هلاك ابدي است اگر نجات يافت نجات ابدي است. خدا مي‏داند فرصت اهمال و مسامحه نيست واللّه به محضي كه چشم بر هم بگذاريد جميع اين حرفها مي‏رود پي كار خود، هيچ اين حرفها به درد شما نمي‏خورد، آيا هيچ مي‏دانيد امشب افطار كجا خواهيد كرد؟ در يكي از سه‏جا افطار خواهيد كرد يا در بهشت افطار خواهيد كرد يا در جهنم يا در خانه خودتان يا اگر جايي وعده داشته باشيد. پس چون نمي‏دانيم بايد به فكر كار خود باشيم و ايماني تحصيل كنيم. و ايمان اين نيست كه انسان به تقليد پدر و مادر چيزي بگويد يا به تقليد معلم مكتبخانه چيزي بگويد و همچنين ايمان به تقليد علما هم نمي‏شود بجهت آنكه اگر بناي تقليد شد علماي يهود هم علما هستند تو چطور شد كه علماي اسلام را اختيار كردي و علماي يهود را ترك كردي؟ پس اول بايد اسلامي پيدا كنيم تا بدانيم كه علماي اسلام بر حقند آن‏وقت تقليد آنها را بكنيم و الاّ انسان به تقليد اهل شهر و محله مسلمان نمي‏شود. پس تا مي‏توانيد فرصت را غنيمت شماريد تا شعور شما باقي است فكر كار خود را بكنيد. بعضي از ملاّها از عجزشان آن سرش را پيش كرده‏اند و بنا گذارده‏اند همين‏ها را بگويند كه حيض كمش سه روز است بيشترش ده روز، خر كه فروختي تا سه‏روز اختيار فسخ با مشتري است وهكذا اينها وقتي خوب است كه من مسلم باشم اما اگر من مسلم نباشم به چه دليل از ملاموشي(موساي خ‏ل) يهودي نروم ياد بگيرم به چه دليل نروم از يوسف‏بلف فرنگي ياد بگيرم و بيايم از اين ملاها ياد بگيرم؟ اما آن اصل دين را كه ما بايد چه ديني داشته باشيم به چه دليل حرف تو را بايد گوش كنيم بايد از روي بصيرت و يقين دين پيدا كرد. پس اول معرفت بايد تحصيل كرد كه خدايي براي خود پيدا كنيد بعد نبيي براي خود اثبات كنيد بعد ائمه براي خود ثابت نماييد بعد بر سر حلال و حرامش برويد كه چه گفته و ياد بگيريد. اين است كه ما معرفت را مقدم مي‏داريم بر ساير چيزها. حضرت امير مي‏فرمايد اول الدين معرفته اول دين

 

«* 46 موعظه صفحه 466 *»

معرفت خداست خدايي كه پيدا شد پيغمبري پيش ما مي‏فرستد پيغمبر را بايد بشناسيم، پيغمبر كه پيدا شد امامي و حاكمي پيش ما مي‏فرستد امام و حاكم كه آمد احكام پادشاه را به مردم مي‏رساند حالا هنوز پادشاهي پيدا نيست احكام او را ضبط‏كردن معني ندارد.

خلاصه، پس ايمان نه اين است كه الفاظي چند شخص به تقليد كسي بگويد اين ايمان به همين ظاهر نفع مي‏دهد ريختن خونش حرام مي‏شود و مالش و زنش بر مردم حرام مي‏شود وقتي هم كه مرد، او را مي‏برند توي قبرستان مسلمانان دفن مي‏كنند اين ايمان نشد و به كار آخرت كسي نخورد ايمان همين شهادتين نيست. اگرچه اين لفظ شهادتين هم از الفاظ سنيها است كه توي مردم مانده است. حالا هركس به قول ايشان اين شهادتين را گفت در حيات دنيا خونش و مالش و ناموسش بر مسلمانان حرام است ولكن اين ايمان تا لب گور بيشتر نفع نمي‏دهد مسلمانان او را مي‏شويند و بر او نماز مي‏كنند و در قبرستان مسلمانان هم دفنش مي‏كنند همين‏كه روي او خاك ريختند و چشم او به عالم برزخ باز شد مي‏بيند ايماني چيزي براي او نيست و در عرصه برزخ و آخرت داخل مسلمين حساب نمي‏شود و مسلم نيست مگر آنكه روح او اسلام آورده باشد مگر اينكه عقل او و شعور او اسلام آورده باشد. اگر عقلش گفت لااله الاّ اللّه اگر عقلش گفت محمّد رسول‏اللّه و به عقل خود و روح خود ايمان آورد اين داخل مسلمين است و روحش هم كه بعد از فساد بدن زنده است آن هم مسلم است. پس سعي كنيد تا در اين دنيا هستيد كه به جان خود ايمان داشته باشيد سعي كنيد با عقل خود محمّد رسول‏اللّه بگوييد تا فايده داشته باشد به عقل خود گفتن چه معني دارد؟ يعني از روي بصيرت و فهم بگوييد. باز اين مقام دو مقام است يكي ايمان اهل علم است كه با دليل و برهان خدا و رسول اثبات مي‏كنند مثل آنكه شما به دليل ثابت مي‏كنيد كه ناصرالدين‏شاهي در تهران هست لكن اگر در كوچه و بازار او را ببينيد نمي‏شناسيد، همچنين علما اثبات مي‏كنند به دليل و برهان كه خداي يگانه هست و پيغمبر هست و

 

«* 46 موعظه صفحه 467 *»

ائمه هستند و ديني بايد داشته باشيم اين درجه از ايمان درجه پستي است و اين درجه هدايت ظاهري است. اما اعلي درجات ايمان آن است كه تو برسي به توحيد و معرفت توحيد را به حقيقت دريابي. نه مساويند آناني كه در اين كرمان به دليل و برهان وجود ناصرالدين شاه را اثبات مي‏كنند با آناني كه معاينه او را مي‏بينند و مي‏شناسند. كجا برابر مي‏شوند آناني كه با دليل و برهان خدايي اثبات مي‏كنند با آناني كه معرفت حاصل كرده‏اند به حقيقت؟ كجا مساويند آناني كه به دليل پيغمبري اثبات مي‏كنند با كساني كه پيغمبر را مي‏شناسند؟ اهل علم كجا مي‏رسند به ايمان اهل مشاهده و كشف؟ و آنها جماعتي هستند كه خدا چشم باطن ايشان را باز كرده و ايشان را به توحيد رسانيده و نفوس ايشان نفوس توحيد شده است. اين حرف به ظاهر ناقص كه گفته مي‏شود شبيه به حرف صوفيه مي‏شود كه مي‏گويند كه شخص مي‏شود از رياضت به خدا برسد،

از رياضت مي‏توان اللّه شد مي‏توان موسي كليم‏اللّه شد

و مي‏گويند كاملان واصل به حق شده‏اند و فاني في اللّه مي‏شوند در اول، و در آخر خدا مي‏شوند. و انا اللّه مي‏گويند و ليس في جبتي سوي اللّه مي‏گويند. اين مذهب آنها است ولكن مذهب محمّد و آل‏محمّد: اين است كه هيچ بنده مخلوقي به ذات خداي قديم نمي‏رسد بنده مخلوق حادث است و بنده حادث نمي‏شود برود خداي قديم بشود اگر از اينجا بالا رفت و خدا شد معلوم مي‏شود كه متغيرالاحوال است پيش‏تر حالتي ديگر داشت حالا حالتي ديگر پيدا كرد پيش‏تر مرض حدوث داشت حالا مرضش رفع شد آمد قديم شد و اين نامربوط است و خداي قديم متغير نمي‏شود

آن‏كه تغيّر نپذيرد تويي و آن‏كه نمرده است و نميرد تويي

از عهد قديم از اول حكما تا آخر گفتند «كلّ متغير حادث» پس بنده مخلوق نمي‏شود خداي پاينده شود. و اين سخني كه من عرض كردم انسان بايد به توحيد برسد نه معنيش اين است كه انسان خدا بشود و گفتم بايد به معرفت رسول برسد اين

 

«* 46 موعظه صفحه 468 *»

هم نه معنيش اين است كه انسان برود رسول بشود بلكه مقصود اين است كه بعد از آني كه خداوند عالم جل‏شأنه توحيد خود را در عالم ابراز داد و نور توحيدي آفريد كه آن وجود مبارك و پاك محمّد9 بود آن بزرگوار بود توحيد خدا و ظاهر خدا و پيدايي خدا، بعد از آني كه خدا وجود مبارك او را آفريد از رخساره همايون او نوري ساطع شد و در جميع عرصه امكان تابيد و آن نور توحيدي است كه پيغمبر9 تعليم مردم فرمود و آن نور توصيف خدا است خود را براي خلق. هركس از اهل امكان به آن نور رسيد و از سواي آن نور چشم پوشيد همچو كسي به معرفت توحيد فائز شده اين است كه پيغمبر9 فرمود اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه آن كس از شما خدا را بهتر شناخته كه خود را بهتر شناخته و حضرت امير7 فرمودند من عرف نفسه فقدعرف ربه هركه خود را شناخت خداي خود را شناخته و اين خودي كه تو بايد او را بشناسي همان نوري است كه خدا در تو قرار داده. آيا از اين عبرت نمي‏گيري مي‏گويي دست من پاي من چشم من گوش من زبان من اعضاي من جوارح من از اين بالاتر مي‏گويي تن من پس اين تن هم كه مال من است اين من كيست در اين ميانه؟ سهل است مي‏گويي جان من نفس من روح من عقل من همه را مي‏گويي مال من است آن من كيست در اين ميانه كه همه مال او است جميع مالهاي خارجي را مي‏گويي مال من خانه من باغ من آن من كيست در ميانه؟ آن من همان نور توحيدي است كه از رخساره پيغمبر صلوات‏اللّه عليه و آله تابيده در عرصه امكان. آن نور است مالك و صاحب هر چيزي و جميع اعضاء و جوارح و مراتب و اموال تو همه به او برمي‏گردند. حتي اين تويي هم كه به تو مي‏گويم اين تو به آن نور بر مي‏گردد و آن مني هم كه تو مي‏گويي به خودت به آن نور بر مي‏گردد. اين است كه پيغمبر صلوات اللّه و سلامه عليه و آله فرمود اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از فراست و تيزهوشي مؤمن كه مؤمن به نور خدا نظر مي‏كند و آن نور خدا همان نور توحيد است و چون با نور خدا نگاه مي‏كند چيزها را به حقيقتش مي‏فهمد، مردم ديگر با چشمشان نگاه مي‏كنند او با نور خدا نگاه مي‏كند و چون با نور

 

«* 46 موعظه صفحه 469 *»

خدا نگاه مي‏كند خيلي چيزها او مي‏بيند كه مردم آنها را نمي‏بينند، مردمي كه با چشم نگاه مي‏كنند مي‏توان برابر ايشان دست به سينه گذارد و كرنش كرد كه من مخلص شمايم و نفاق با آنها كرد ولكن آن‏كه با نور خدا نظر مي‏كند اگر تو از روي نفاق به او اظهار اخلاص كني او مي‏فهمد و هرگاه اخلاص واقعي داشته باشي آن را هم مي‏فهمد. اين مسئله را هم بدانيد كه اگر مؤمن به روي شما نمي‏آورد كه تو دروغ مي‏گويي و نفاق مي‏كني نه اين است كه نمي‏داند؛ نه، بلكه مي‏خواهد تو را خجالت ندهد وانگهي به چه دليل به گردن تو بگذارد كه تو نفاق مي‏كني هرچه دليل بياورد تو قبول نمي‏كني پس تصديق مي‏كند تو را كه مي‏گويي اخلاص دارم كه بله راست مي‏گويي. تو هم باورت مي‏شود مي‏گويي خوب گولش زدم باورش شد نه‏خير باورش نمي‏شود توي دلش، ولي چه كند؟ به ظاهر چه بكند، چه بگويد تكذيب مردم بكند مردم را برنجاند؟ كه اين كارها كار او نيست لابد تصديق مي‏كند. همين‏طور بود رسول‏خدا9 مردم مي‏آمدند مي‏گفتند اسلام آورديم مي‏گفت حالا شديد پاك و پاكيزه همه شديد مؤمن مسلم و با آنها معاشرت مي‏كرد لكن همين‏كه پيغمبر از ميان رفت جميع آنها مرتد شدند الاّ چهار نفر و مرتد بودند در زمان حيات پيغمبر و پيغمبر به روي آنها نمي‏آورد آيا گمان تو اين است كه پيغمبر نمي‏دانست كه آنها منافقند و حال آنكه خدا به او فرموده بود و لتعرفنّهم في لحن القول همچنين مؤمن هم در لحن القول منافق را مي‏شناسد مي‏گويد بلي راست ميگويد سهل است تعديل مي‏كند او را و حال آنكه مي‏داند فاسق‏ترين خلق است اما در توي دلش مي‏داند و بروز نمي‏دهد. سهل است چه‏بسيار كساني را كه مي‏بيند و قطع دارد به اينكه اين توحيد نكرده خدا را، سالهاي دراز است زندگي مي‏كند و توحيد ندارد و خدا را نشناخته و باز به روي او نمي‏آورد بايد اين را پاك بداند با اين صحبت بدارد شوخي بكند در روي او بخندد و حظ هم بكند. چه‏بسيار كسي را قطع دارد كه ايمان به رسالت پيغمبر نياورده است اقرار به رسالت پيغمبر ندارد مع‏ذلك با او راه مي‏رود در ظاهر. آيا غير از اين چاره دارد؟ پس نه خيال كنيد كه حالا كه دست به

 

«* 46 موعظه صفحه 470 *»

سينه گذارديد و خم شديد و نفاق كرديد گول زديد مؤمن را و او هم گول شما را خورد بلكه نه چنين است اين است كه پيغمبر فرمود اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه مؤمن به نور خدا نظر مي‏كند. آن نور خدا كدام است؟ آن همان نوري است كه از رخساره پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله تابيده در عرصه امكان به هر كس از مردم بقدر قابليتشان حصه‏اي از آن نور رسيده است و آن نور نور معرفت خدا است هركس آن نور را پنهان كرد به حجاب نفس اماره، به حجاب غفلتها، به حجاب شهوتها، به حجاب عادتها و ناموسهايي كه براي خود قرار داده، به حجابهاي معاصي، به اين حجابها آن نور را پنهان كرد توحيد خداوند عالم از او پنهان خواهد بود و توحيد نخواهد داشت. در پسِ ديوار آتشي هست، به دليل و برهان ثابت كني كه آن پشت آتش است به جهت آنكه من دودي مي‏بينم، پس معلوم است آتش هست كه اين دود از آنجا مي‏آيد برهان است لكن نمي‏بيند آتش را و روشن از آتش نمي‏شود و گرم از آتش نمي‏شود مگر آن‏كسي كه پشت ديوار رفته باشد. حالا به دليل و برهان خدايي ثابت مي‏كني ولكن خدايي نمي‏شناسي تا به آن نور نرسي. اما آنان كه بسوي خداوند عالم سعي كردند به عبادت و طاعت و حجابها را از ميانه برداشتند و پرده‏ها را دريدند و رسيدند به آن نور خداوندي و به آن نور منوّر شدند آنها چشم نوراني ايشان باز شد و منوّر شدند به آن نور و صاحب نور توحيد شدند و آنهايند اهل نور. پس نظر مي‏كند به چشم خود به آن نور، مي‏شنود با گوش خود به آن نور، مي‏گويد به زبان خود به آن نور، حركات او جميعاً نور است. در اين‏وقت مثل اين مؤمن مثل قبّه‏اي مي‏شود كه در اطراف او سوراخها باشد و در وسطش مشعلي روشن كرده باشند حالا از جميع سوراخهاي اين قبه نور بيرون مي‏آيد و تو از هر سوراخي كه در او نظر كني در اندرون او مشعلي مي‏بيني. همچنين در ميان اندرون دل مؤمن مشعل توحيد مشتعل شده و حالا كه نور توحيد در اندرون او مشتعل شده از چشم او آن نور بيرون مي‏آيد با چشم چه مي‏كند؟ نظر مي‏كند به آسمان و زمين به نظر عبرت و تفكر. همچنين از گوش او آن نور بيرون مي‏آيد با گوش چه

 

«* 46 موعظه صفحه 471 *»

مي‏كند؟ گوش مي‏دهد به كتاب و سنت گوش مي‏دهد به علوم و حكم گوش مي‏دهد به نصايح ناصحين گوش مي‏دهد به فضائل اميرالمؤمنين. از دست او آن نور بيرون مي‏آيد انفاق مي‏كند به قنوت بلند مي‏شود امور خير از دست او جاري مي‏شود. از پاي او و ساير اعضاي او همه آن نور بيرون مي‏آيد. پس گول نزنند شما را جماعتي و بگويند در اندرون ما مشعل توحيد روشن است و از اعضا و جوارحشان نوري ابراز نمي‏شود هرگاه چنان نباشند تكذيب كنيد آنها را و بگوييد اگر در اندرون تو نوري بود از دست و پاي تو و گوش و چشم تو و اعضا و جوارح تو بايد نور بيرون بيايد.

همچنين از آن‏طرف در دل جماعتي ديگر ظلمت كفر و دودهاي كفر و نفاق قرار گرفته است مانند كوره فخّاري در اندرون دل او آتش كفر افروخته معاصي او دود مي‏كند در اندرون دل او، اين ظلمتها و دودها و عفونتها و گندها از روزنه‏هاي چشم و گوش و دست و پا و اعضاء و جوارح او بيرون مي‏آيد اگر لب مي‏گشايد فحش است و كفر است و هرزگي و غيبت و افترا و بهتان، و اگر دست بلند مي‏كند به ظلم است به اذيت است به برداشتن اسباب معصيت است به نوشتن حكم ناحق است، اگر گوش مي‏دهد به غيبتها و فحشها و هرزگيها است يا به اشعار الواط به اشعاري كه در مدح شراب ساخته‏اند گوش مي‏دهد، و اگر چشم باز مي‏كند به زن مردم است، به بچه مردم، به راههاي شرّ، به كتب شرّ به نوشتن كتب ضلال به نوشتن كفر به نوشتن حكم ناحق و امثال اينها است، پا بر مي‏دارد به مواضع شراب به جاهاي قمار براي سعايت براي عداوت‏انداختن براي تاخت و تاز است وهكذا باقي اعضاي او نعوذ باللّه من غضب اللّه. پس اگر در ميان سينه اين كس و كانون دل او آن ظلمات در گرفت چه علامت براي اينكه در اندرون دل او كفر است بهتر از اينكه از چشم او از گوش او از دست او از پا و جميع اعضاء و جوارح او دود كفر و نفاق بيرون مي‏آيد آن‏وقت مي‏بيني او را كه اين آتش از جميع روزنه‏هاي او شعله كشيده و به آسمان بالا مي‏رود اگر نگاه به تو مي‏كند از دو چشمش دو شعله آتش بيرون مي‏آيد تا به تو مي‏رسد نگاه به تو كه كرد انگاره‏اي

 

«* 46 موعظه صفحه 472 *»

مي‏خواهد برايت بگيرد كه تا يك‏ماه ديگر چه بلائي بر سرت بياورد اگر ماچت مي‏كند لبهايش دو جمره آتش است كه به تو مي‏رسد اگر دست به گردنت مي‏كند طوق آتش مي‏شود به گردن تو، تو را مي‏شناسد آتش است براي تو، با تو حرف مي‏زند آنچه مي‏كند براي شرّ است. و اين‏گونه مردم اگر بوي خيري از كاري ببرند هزار دليل مي‏آورند كه اين كار را نبايد كرد و همين‏كه بوي شرّي از جايي آمد مي‏شتابند بسوي آن كار و آن را مي‏كنند و امر به كردنش مي‏كنند و حظّ مي‏كنند براي آن به جهت اينكه در اندرون او همان آتش جهنم است.

باري، پس خداوند مؤمن را از نور خود آفريده همين‏طور از چشمش نور بيرون مي‏آيد اگر بشناسد كسي را عنايت خدا به او تعلق گرفته، اگر نگاه به كسي بكند عنايت خدا به او تعلق گرفته، اگر به خانه كسي برود رحمت به آن خانه نازل شده، همين‏قدر كسي را بشناسد مي‏بيني نصف شب دعايش مي‏كند وهكذا جميع اطرافشان نور است و خير فلمثل هذا فليعمل العاملون. پس از براي چنين نوري بايد عمل كنند عمل‏كنندگان و به اين راحت بشوند. پس مقام بلندي است ايمان. و مؤمن به دو معني آمده يكي اينكه جميع خلق از شرّ او ايمنند اگر كسي همچو شد كه مردم خاطرجمع شدند از او اين مؤمن است و اگر ايمن نشدند از او مثلاً مردي كه ايمن نيستند از او كه ده تومان پول به او بدهند به امانت چنين‏كسي مؤمن نيست. تعجب است يك‏كسي را پيش وا مي‏دارند با او نماز مي‏كنند اما اگر به اين مريد بگويي ده تومان پول به او به امانت بده نمي‏دهد و مي‏ترسد بخورد. گويا اين پيش واداشتن هم از آن بابت باشد كه مردكه را در مسجدي پيش واداشته بودند از ترس اينكه كفشهاشان را ندزدد. پس چه‏بسيار كسي را كه پيش وا مي‏دارندش از ترس اينكه زنشان را مبادا از دستشان بگيرد مالشان را از دستشان بگيرد براي همين چيزها و الاّ خودشان او را مي‏شناسند لكن مؤمن آن است كه تو آن‏قدر به او اطمينان داشته باشي كه اگر كنار زنت در زير يك لحاف بخوابد، جُنْبِش به خيانت نكند خيال خيانت در دلش خطور نكند. آيتش آنكه

 

«* 46 موعظه صفحه 473 *»

حضرت‏امير و پيغمبر و عايشه يك‏لحاف داشتند و هرسه در زير يك‏لحاف بودند پيغمبر9 كه بر مي‏خاست به نماز دست مي‏برد ميان لحاف را مي‏خوابانيد و حضرت امير7 يك‏طرف لحاف خوابيده بود و عايشه يك‏طرف. مؤمن امين است وقتي مؤمن امين خلق شد، بر زنشان بر فرزندشان امين شد، بر مالشان بر جانشان امين شد، اين مؤمن امين است اين يك معني مؤمن است.

و معني ديگر براي مؤمن هست اگرچه دخلي به اينجا ندارد لكن چون اسم مؤمن ذكر شد آن معنيش را هم عرض مي‏كنم و آن اين است كه مؤمن يعني امان‏دهنده، مؤمن امان مي‏دهد مردم را كار مؤمن به جايي مي‏رسد كه به هركس كه مؤمن امان بدهد بگويد من تو را امان دادم و ايمن كردم از وحشت قبر، تو را ايمن كردم از هول مطلع، تو را ايمن كردم از عذاب برزخ و قيامت اين شخص ايمن مي‏شود اين شخص ديگر در امان است و بر خدا است كه او را امان دهد بر رسول است كه او را امان دهد و متعرض او نشوند. آيا نشنيده‏ايد شما كه در قشون اسلام ظاهري چه بنا بوده؟ در ظاهر اسلام در قشون اسلام بنا بر اين بود و بنا بر اين است كه اگر يكي از كفار حربي مي‏خواهد داخل بلاد مسلمين شود يك‏نفر از مسلمانان ديگر هركه هست خوب است اگرچه يك غلام سياهي از مسلمانان به آن كافر حربي بگويد من تو را امان دادم و او را امان بدهد حكم پيغمبر9اين است كه امان اين غلام سياه امان جميع مسلمين باشد. حالا كه اين غلام سياه او را امان داده حرام است بر جميع مسلمين كه متعرض او بشوند، حتي بر امام مسلمين جايز نيست متعرض اين بشود و مثل اين است كه خدا و پيغمبر به او امان داده باشند در همه بلاد اسلام مي‏تواند راه برود و كسي نمي‏تواند متعرض او بشود. اين است معني آن حديث كه پيغمبر فرمود يسعي بذمّتهم ادناهم حالا در اسلام ظاهري و جيش ظاهر اسلام حكم اين است و بنا هم بر همين بوده در جيش ظاهري مسلمين و امر چنين است در جيش باطني مؤمنين باطني و آنهايي كه در باطن و حقيقت از اهل اسلامند و در حقيقت و باطن حزب‏اللّه و جنداللّه‏اند اگر ادناي آنها به كسي امان بدهد

 

«* 46 موعظه صفحه 474 *»

ايمن مي‏شود و در امان است ديگر نه خدا و نه رسول و نه ائمه هيچ‏كس متعرض او نمي‏شود بجهت حرمت مؤمن، و خدا و رسول و ائمه حرمت مؤمن را ملاحظه مي‏كنند. خدا مي‏داند كه حرمت مؤمن عظيم است عبث نيست كه يك‏نفر مؤمن در مثل ربيعه و مُضَر كه دو قبيله عظيمه‏اند از عرب شفاعت مي‏كند و اين دو قبيله دو قبيله بزرگ هستند و بسيارند و معلوم است قبيله ربيعه همانها نيستند كه در عهد ربيعه بودند بلكه تا قيام قيامت همه قبيله ربيعه‏اند و همچنين قبيله مضر و مؤمن در قيامت اين‏همه را شفاعت مي‏كند. بلكه امر مؤمن اعظم از اينها است از اين است كه در حديثي ديدم كه مي‏فرمايد كه خداوند عالم در قيامت اختيار جنت و نار را به دست مؤمن مي‏دهد هركه را مي‏خواهد به بهشت مي‏برد هركه را مي‏خواهد به جهنم مي‏برد. معلوم است خدا كه نمي‏آيد پايين قسمت بهشت و دوزخ براي مردم بكند امر دست پيغمبر و ائمه هدي است سلام‏اللّه عليهم اجمعين و ايشانند سلطان دنيا و آخرت و قسيم جنت و نار و سلطان هم معلوم است به نفس نفيس خود نمي‏آيد مباشر انتقام‏كشيدن و نعمت‏دادن بشود بلكه ايشان مؤمنين را امر مي‏كنند كه هركس را مي‏خواهند به بهشت ببرند و هركس را مي‏خواهند به جهنم ببرند.

خلاصه، سخن در اين بود كه حرمت مؤمن بسيار است و حرمت مؤمن بر خدا و رسول زياده از اين است، و در حرمت مؤمن همين بس كه عرض كردم كه يكي از مسلمين ظاهري پادشاه كفار حربي را امان بدهد بر جميع مسلمين لازم است كه او را امان بدهند و در امان باشد و هيچ‏كس نه خدا و نه رسول و نه امام متعرض او نمي‏شوند. در باطن هم همين‏طور است مؤمن هركه را امان بدهد او در امان خدا و رسول است پس مؤمن در قيامت هركه را مي‏خواهد داخل بهشت مي‏كند به غير حساب، مؤمن بست خدا است هركه در امان او در آمد در بست است.

باري، مقصود اينها نبود باز برويم بر سر مطلب و مطلب اين بود كه پيغمبر9در وصف مؤمن مي‏فرمايد اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه و عرض كردم معني

 

«* 46 موعظه صفحه 475 *»

مؤمن را كه مؤمن آن است كه امين خلايق باشد بر جميع جانشان، بر جميع مالشان، بر زنشان، بر فرزندشان، اگر هفت اتاق تو بر تو باشد اگر در آن اتاق هفتمي مؤمن با زن تو در يكجا باشند خيال خيانت به تو نمي‏كند خيال خيانت به زن تو نمي‏كند. نمي‏دانم چه عرض كنم در صفت مؤمن، صفت مؤمن را نمي‏توان بيان كرد و گفتنش هم فايده ندارد چراكه هركس را كه خداوند عالم به او نور ايمان داده مي‏شناسد مؤمن را و هركس را نداده هرچه در وصف مؤمن از براي او بگويي افسانه مي‏انگارد.

باري، اتقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از فراست و تيزهوشي مؤمن كه مؤمن به نور خدا نظر مي‏كند يعني نور وجود پاك محمّد9 كه در آينه قابليت اين مؤمن افتاده و در دل اين مؤمن قرار گرفته آن نور پادشاه مملكت بدن مؤمن شده و فرمانفرما در جميع اعضا و جوارح او گشته و آن نور پادشاه اين ملك و حكمران و فرمانفرماي اين كشور است و بر جميع اين مملكت مسلط است و همه را مسخر كرده و آن نور نور توحيد خداوند عالم است جل‏شأنه و چنين كسي موحد است و خدا را توحيد كرده و به توحيد خداوند عالم رسيده است و به حقيقت ايمان و توحيد فائز شده به مشاهده و عيان نه با دليل و برهان. چه‏بسيار مردم كه با دليل و برهان حرف زده‏اند و توحيد را ثابت كرده‏اند لكن مرتكب همه معاصي مي‏شوند، بعضي از حكماي ظاهري بودند در جايي و هرگونه معاصي را مرتكب مي‏شدند و هركاري كه مي‏خواستند مي‏كردند، وقتي كسي ايشان را منع كرده بود ميانه آنها يكي بود مي‏گفت اينها ضرري به نفس ناطقه ندارد حتي اينكه پسرش بعضي اعمال قبيحه را مرتكب مي‏شد به او گفتند پسرت چنين و چنان است مي‏گفت اينها ضرري به نفس ناطقه‏اش ندارد. اين علمها و حكمتها كه مي‏خواهند به دليل و برهان توحيد ثابت كنند حاصلش همچو چيزها خواهد شد كه جميع معاصي را مرتكب مي‏شوند و هر غلطي كه مي‏خواهند مي‏كنند. اين حرفها كه ما مي‏زنيم از علم حقيقت است و مقصود اين است كه امر بايد حقيقت داشته باشد و شخص به حقيقت رسيده باشد تا توحيدش درست

 

«* 46 موعظه صفحه 476 *»

شود و كامل گردد والاّ اين ملاها شدن‏ها و اين كلمات را يادگرفتن فايده ندارد به هر درجه از حكمت و كلام برسي يكمرتبه مي‏بيني يك متكلم سني پيدا شد از تو بالاتر رفته و بيشتر مي‏داند، هرچه حكيم بشوي همسر يكي از اين حكيمهاي فرنگي و ارمني بسا آنكه نشوي و در ميان آنها حكيم‏تري پيدا مي‏شود، هرچه فقيه بشوي باز در ميان سني‏ها از تو فقيه‏تري پيدا مي‏شود به ابوحنيفه نمي‏رسي، هرچه اصول بخواني به شافعي نمي‏رسي و نخواهي رسيد. پس معلوم است كه شخص به اينها موحد نمي‏شود به توحيد خداوند عالم نمي‏رسد و فائز نمي‏شود مگر مؤمن پس در حقيقت ايشانند موحدين و هركس به حقيقت رسيد و حقيقت را درك كرد او موحد است و اين مطلب غير از آن است كه صوفيه مي‏گويند. فرق ميان ما و صوفيه اين است كه آنها مي‏گويند بنده بواسطه رياضت خدا مي‏شود و به خدا مي‏رسد و ما مي‏گوييم بنده بواسطه رياضت به نور خدا مي‏رسد و نور خدا را مي‏شناسد و نور خدا نوري است كه از پيغمبر9 به جميع اهل امكان تابيد. چه‏وقت آن نور تابيد؟ همان‏وقتي كه ندا به او رسيد از خداوند عالم كه قل هو اللّه احد بگو اي محمّد و اظهار كن براي جميع اهل عرصات امكان كه خدا يك است و او هم گفت و اين نور را منتشر كرد و اين توحيد را اظهار فرمود بعد ديگر اين نور به هركس رسيد به او تعليم شد كه خدا يكي است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 477 *»

«موعظه چهل‏وچهارم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

در ايام گذشته سخن در اين فقره بود كه خداوند مي‏فرمايد يهدي اللّه لنوره من يشاء و در اين فقره هم سخن در نور بود كه اين نور چيست كه خداوند هدايت مي‏كند بسوي اين نور هركس را كه مي‏خواهد؟ بعضي از معاني اين نور را عرض كردم ولكن معاني بسيار دارد ديگر هر قدرش را كه ممكن است عرض مي‏كنم.

يكي ديگر از معنيهاي نور قرآن مجيد است و قرآن نوري است كه خداوند بر پيغمبر خود نازل فرموده و قرآن با پيغمبر بسوي خلق آمده و خداوند قرآن را در كتاب خود نور ناميده و همچنين جميع كتب آسماني نورند كه بر آن پيغمبر و بر آن امت نازل شده است نهايت بعضي نور كاملتر است بعضي ناقصتر. و قرآن نور كامل تامّ خدا است و در حرمت‏داشتن قرآن مردم بر سه قسمند: بعضي از آنها عوامند و عوام قرآن در نظر ايشان عظمي دارد احترامي از او مي‏دارند جاهلانه، زيراكه نمي‏دانند در اين قرآن چيست به ايشان گفته‏اند فضيلت قرآن را آنها هم به همان اكتفا كرده‏اند حرمت

 

«* 46 موعظه صفحه 478 *»

مي‏دارند. و بعضي مردم متوسطند بعضي از الفاظ عربي ياد گرفته‏اند ضرب ضربوئي ياد گرفته‏اند نحوي و صرفي ياد گرفته‏اند و اين جماعت خيالشان مي‏رسد كه معني قرآن همين است مثلاً قال الذين كفروا يعني گفتند آن كساني كه كافر شدند، در نظر اين جماعت كه طلاب باشند قرآن عظمي ندارد بجهت آنكه خيالش مي‏رسد عربي است مثلاً با هدايه نحو يا با سيوطي فرقي ندارد مي‏گويد آن عربي است اين هم عربي است نهايت آن بعضي قصه‏ها هم دارد بعضي احكام ناقصه هم دارد. و اين جماعت باعث شكوك و شبهات در اذهان مردم هم مي‏شوند، از اين‏جهت بابيه ملعون چون قدري عربيت ياد گرفته بودند خيالشان رسيد همين‏كه عربي گفتي قرآن مي‏شود بنا كردند مزخرف گفتن. شما ببينيد هرچه عربي شد قرآن است؟ عربي هم بعينه مثل فارسي مي‏ماند حالا هركس شعر فارسي گفت اگرچه شعرهاي پشت چرخي باشد آيا مثل شعر حافظ مي‏شود نه نمي‏شود. فارسي هست لكن حكمتهاي آن كو و لغوهاي اين كو؟ سجع و قافيه و نظم و فصاحت آن كو و بي‏سجعي و قافيه‏اي و بي‏فصاحتي اين كو؟ نه هرچه عربي شد قرآن است. پس طلاب به اين واسطه گول باب و بابيه را خوردند و به خيال پنداشتند كه حال اين باب ملعون جفت قرآن و مانند قرآن آورده است. در نظر اين جماعت قرآن عظمي ندارد پس نخواندن همچو علمي بهتر است. مثلش در هر زباني همين‏طور است نه هركه تركي ياد مي‏گيرد و مي‏گويد خيالش برسد مثل نوائي گفته اگرچه تركي هست لكن مثل آن نيست فصاحت و بلاغت آن را ندارد، نبايد عجبي بكند اين از نافهمي مي‏شود كه كسي عجب به صنعت ناقص خود بكند خيلي حرف است. مجلسي عبارتي گفته بد نگفته، مي‏گويد آنهايي كه مي‏روند در خلوت مي‏نشينند و رياضت مي‏كشند و با مردم معاشرت نمي‏كنند به خيال خود مي‏خواهند نجات بيابند خبر ندارند كه شيطان ايشان را از راه ديگر گول مي‏زند چون تنها است در آنجا، عيوبي كه خود او دارد كسي نيست به او بگويد ترك كن، آن عيوب براي او مي‏ماند يا اينكه حالتي اگر برايش دست بدهد خيالش مي‏رسد كه حالا ديگر احدي از آحاد همچو

 

«* 46 موعظه صفحه 479 *»

حالتي نداشته در آنجا عجب او را هلاك مي‏كند، جهالت او را هلاك مي‏كند. اي مرد تو بيرون بيا ببين كه جميع مسلمانان همين‏طورند و همين حالت را دارند. مثل نيمچه‏طلبه‏اي كه شب توي اطاق خود مطالعه مي‏كند يك مسئله مي‏فهمد صبح عجب مي‏كند كه كيست اعلم از من! اي مرد برو ببين كه ايني را كه تو ديشب فهميدي توي جميع كتب اين را نوشته‏اند ردّش هم كرده‏اند منحصر به تو نيست. و هر ناداري و هر نانجيبي همين‏طور است تا چيزي به دستش آمد بناي عجب مي‏گذارد خيالش مي‏رسد كه حالا با قيصر روم همسر است اين از نانجيبي و ناداري مي‏شود. همچنين آن طلاّبي كه چهار كلمه عربي ياد گرفته‏اند كه جميع قاطرچيها و شتردارهاي عرب از آنها بهتر مي‏دانند، لوليهاي عرب خيلي افصح و ابلغند از آنها، اين هم عجب مي‏كند و خيال مي‏كند مثل قرآن آورده است. و اما جماعتي ديگر هستند كه حكماي ربانيند و آن جماعت صاحبان كلامند و سخن‏سنج و سخن‏فهمند آنها در نظرشان اين قرآن عظم عجيب غريبي دارد آنها مي‏فهمند كه محال است جفت اين قرآن را كسي بياورد، آنها مي‏فهمند چه علوم و چه حكمتها در اين قرآن هست. اين سخن را عرض كردم از براي اينكه شما تا مي‏توانيد سعي كنيد نجيب باشيد و نانجيب مباشيد نه اينكه جاهل باشيد مثل آن طلاّب كه مي‏گويند برو اين‏كه چيزي نيست، هيچ نيست. خير، چيزي هست تو نمي‏داني و چون نمي‏داني عظم در نزد تو ندارد. لكن جماعتي هستند كه مدهوش مي‏شوند نزد معاني قرآن و حكمتهاي آن و عجائب علوم آن. پس آن ناداران اقتدا به آن دارندگان كنند تا به سلامت جان در برند غير عرب اقتدا به عرب كنند در عجز از آوردن مثل قرآن تا به سلامت بيرون روند.

باري، برويم بر سر مطلب اين قرآن كتاب خداوند عالم است و نور كامل تامّ خدا است و نمي‏دانيد عظم اين قرآن را مگر آنكه قدري از فضائل قرآن را عرض كنم تا بر بصيرت باشيد. اگر درست دل بدهيد اميدوارم كه حقيقتش را بفهميد. هر انساني كه در اين عالم سخني مي‏گويد و از دهانش حروفي و كلماتي بيرون مي‏آيد سعي مي‏كند كه

 

«* 46 موعظه صفحه 480 *»

آن حروف مطابق باشد با آنچه در اندرون دل او است هر مطلبي كه در دل دارد به الفاظي چند از آن مطلب تعبير مي‏آورد. و اما آنچه در دلهاي مردم است بقدر نفس ايشان است آيا نمي‏بينيد اگر نفس انسان نفسي باشد صاحب شهوت مطلبهايي كه در دل او هست همه مطالبي مي‏شود شهواني، و آنچه هم از دل او بر زبان او مي‏آيد آن هم الفاظ و كلمات شهوت است. و اگر نفس انسان نفس غضب است آنچه به دل او مي‏گذرد از مطالب و معاني، مطالب و معاني غضب است و آنچه هم مي‏گويد مطالب غضب است. از شعرا ياد بگيريد ببينيد هر شاعري كه عاشق است و عاشق‏وش آنچه به خاطر او رسيده همه مطالب عشق‏بازي است آنچه هم گفته همه اشعاري است عاشقانه و هر شاعري كه غضب در نفس او است آنچه به دل او مي‏گذرد همه مطالب جنگ و دعوا است شعر هم كه مي‏گويد رزميّه مي‏سازد. مثلاً اگر وقتي هم خواست شعري عاشقانه بسازد تشبيه چشمش را مثلاً به تير مي‏كند تشبيه ابرويش را به شمشير مي‏كند وهكذا. خلاصه مطلب اين است كه كساني كه نفوسشان نفوس غضب است بخاطرشان مطالب غضب مي‏رسد وقتي هم از مطالب خود تعبير مي‏آورند به كلمات غضب تعبير مي‏آورند. پس فهميديد كه آنچه در نفس آدمي است و هر طور نفس آدمي است آنچه هم به دل او مي‏گذرد همان چيزهايي است كه در نفس او است. پس اگر نفسش نفسي است صاحب علم و اخلاق هرچه بخاطرش مي‏آيد مطلبهاي علمي است مطالب زهد و اخلاق است از اين‏جهت الفاظي هم كه بر زبان مي‏راند هميشه از اين‏جور الفاظ است پس الفاظ شما تابع است براي آنچه در دل شما است و دل شما تابع است براي آنچه در نفس شما است و نفس شما تابع است براي عقل شما. مثلاً يكي را مي‏بيني در نفسش شهوت است و آنچه هم به دل او مي‏آيد مطالب شهواني است ولكن عقل ندارد. حالا عقل اگر خيلي كمال دارد نفس او كامل است نفس كه كامل شد مطلبهاي كامل بخاطر او مي‏گذرد مطلبها كه كامل شد الفاظش هم كامل مي‏شود از اين‏جهت بزرگان گفته‏اند «الكلام دليل عقل المتكلم» هركس را مي‏خواهي

 

«* 46 موعظه صفحه 481 *»

انگاره عقلش را بگيري اندازه عقلش را بداني ببين چه مي‏گويد، از اندازه سخن او اندازه عقل او را بفهم. حكما خيلي ميزانها براي باطنهاي مردم دارند به محضي كه حرف زدي مي‏فهمند عقل تو چطور است و چه بخاطرت گذشته اين است كه نزد حكما بزودي مشت مردم باز مي‏شود. گاه هست مردكه ادعا مي‏كند منم مرشد كامل منم خلق‏كننده منم رزق‏دهنده منم زنده‏كننده منم ميراننده. چنانكه مردكه‏اي اينجا بود همين حرفها را مي‏زد مي‏گفت منم خلق‏كننده، امور عالم به قبضه تصرف من است مي‏گفت جميع آنچه در اين عالم است به اراده من حركت مي‏كند يك‏روزي پيش او بودم در بيرون شهر آشوب و دعوايي بود اين مي‏خواست اظهار كرامتي كند براي من، من كه مي‏دانستم كه او خبر دارد كه بيرون شهر دعوا است به من مي‏گفت من امروز در دل خود انقلابي مي‏بينم اين را مي‏خواست بگويد كه چون در دل من انقلاب پيدا شده عالم منقلب شده است ولكن من كه فهميدم. باري، انسان نمي‏تواند حكيم را گول بزند ادعا را كرد لكن لب از لب كه باز مي‏كند مي‏بيني سخن سفيهانه مي‏گويد صفات خدا را نمي‏تواند بيان كند صفات پيغمبر را نمي‏تواند بيان كند دين خودش را نمي‏داند مسئله نمازش را نمي‏داند همچو كسي چطور مي‏شود خدا بشود، خالق بشود، رازق بشود، كارهاي عالم به اراده او باشد. لكن مردم بي‏نهايت ظلم مي‏كنند بخودشان، مي‏روند اين مردم مريد مي‏شوند براي غلام سياهي كه داخل قاذورات خود غوطه مي‏خورد بدنش نجس، و ديوانه هم كه بود برهنه در كوچه‏ها راه مي‏رفت اين بچه‏ها سنگش مي‏زدند و اين بدنش زخم مي‏شد و خون از آن مي‏آمد مي‏رفت توي مزبله‏ها توي طويله‏ها و پهن‏ها مي‏افتاد و اين مردم نادان با جبّه‏ها و كلاهها و لباسهاي فاخر مي‏آمدند توي آن طويله دو زانو برابر اين سياه روي پهن‏ها مي‏نشستند و پيش او خضوع و خشوع مي‏كردند كه اين ولي‏اللّه است. اين‏طورند مردم. لكن براي حكما امر مشتبه نمي‏شود مقدار هركس را به كلامش مي‏شناسند خدا به پيغمبر خود مي‏فرمايد لتعرفنّهم في لحن القول مي‏شناسي مردم را در لحن‏القول آنها. پس كلام دليل عقل متكلم شد پس كلام

 

«* 46 موعظه صفحه 482 *»

عالم دليل علم عالم است و كلام عاقل دليل عقل عاقل است. حالا درجات علم و عقل هم مختلف مي‏شود هرچه درجه علم بالا مي‏رود نفس انسان بالاتر مي‏رود و آنچه به قلب او مي‏گذرد مطلبهاي عظيمتر مي‏شود و آنچه به زبان مي‏آورد مطلبهاي عظيمتري مي‏شود و هرچه درجه علم پست‏تر مي‏شود نفس انساني پست‏تر مي‏شود و آنچه به قلب او مي‏گذرد مطلبهايي مي‏شود سست و آنچه هم مي‏گويد سست است.

حالا كه اينها را دانستي اولاً عرض مي‏كنم كه به اتفاق عقلا خواه مسلم خواه غير مسلم اين شخص بزرگي كه آمد در مكه معظمه و ادعاي نبوت كرد و نام مبارك او محمّد بود و ابن عبداللّه و آمنه بود اين اعقل ناس است و عاقلترين مردم است به چند جهت: يكي آنكه جميع اين علمي كه در ميان مردم منتشر است علمي است كه او آورده است. جميع اين علوم توحيد و مطلبهاي حكمت و معارف كه حكماي بالغ مي‏گويند و مي‏نويسند اين علمي است كه اين بزرگوار آورده و پيش از آنكه آن بزرگوار تكلم كند همه ماها مردماني بوديم كه بت مي‏پرستيديم سنگ مي‏پرستيديم بت از خرما مي‏ساختيم و مي‏پرستيديم چوب مي‏پرستيديم گاو مي‏پرستيديم آتش مي‏پرستيديم يك تكه سنگ را خداي خود گرفته بوديم يك تكه ديگرش را سر خلا نصب كرده بوديم. معرفت جهال و اهل جاهليت اين بود و خبري از توحيد در ميان مردم نبود. و حالا اين علمي كه اعظم مطالب توحيد و حكمتها است كه در ميان مردم منتشر است همه را اين وجود مبارك محمدي آورده است9 و در اين شبهه نيست نه يهودي نه مجوسي نه نصراني در اين شبهه نمي‏توانند بكنند اگر چيزي پيش‏تر مي‏گفتند حكمت يونانيان بود و نبود آنها مگر مزخرفات و جهالاتي چند كه اثبات خدايان عديده مي‏كردند و به وحدت وجود قائل بودند يا به كلي در امر خدا سكوت مي‏كردند و كتابهاشان حاضر است هركس در آنها نگاه كند مي‏بيند همين‏طور است كه عرض مي‏كنم. پس اين بزرگوار آمد و جميع آن حكمتها را جاروب كرد و اين‏همه علم و حكمت و معرفت آورد و توحيد را در عالم منتشر فرمود اين است كلماتش اين است

 

«* 46 موعظه صفحه 483 *»

قرآنش اين است خطبه‏هايي كه از ايشان در عالم پهن است رجوع كنيد و ببينيد وانگهي كه احتياج به رجوع نيست همه‏كس مي‏داند كه اين علم توحيد و معارف و حِكمي كه هست ايشان آورده‏اند. و در اين شك و شبهه نيست كه در علم توحيد و حِكَم معارفي چند است كه احدي از آحاد خبري ندارد مگر از علم مبارك او گرفته باشند و از اولاد او گرفته باشند. اينكه علم توحيد؛ اما علم نبوت و ولايت و علوم فضائل و مقامات ايشان هم كه مسلّمي است كه از ايشان است و جميع فرق اين را مي‏توانند بفهمند كه جميع حكمتها از آن بزرگوار است. آخر نمي‏خواهد تعجبي جميع علم شيخ مرحوم جميع حكمت شيخ مرحوم جميع علم فضائلي كه منتشر كرده‏اند و اين‏همه دقايقي كه آورده‏اند كه در يك‏كلمه مي‏بيني چندين سال حرف مي‏زنند، يك آيه را مي‏بيني چندين سال شرح مي‏كنند جميع اينها مأخوذ است از آن بزرگوار و همه سندشان و رجوعشان به احاديث محمد و آل‏محمد: است. پس معلوم است كه در علم فضائل و علم نبوت و علم عصمت آن بزرگوار اعلم از كل بوده و جميع خلق تابعند براي پيغمبر و ائمه در اين علوم. آمديم در علم سياست مدن؛ آن بزرگوار چنان سياست مدني بكار برده كه جميع حكما پيش او سر تسليم به زير انداخته‏اند، هيچ ملتي انكار ندارند علم سياست مدني را كه پيغمبر آورده و داشته چنان سياستي است كه احدي از آحاد حكما نمي‏تواند چنان سياستي داشته باشد. اين علم سياست مدن علمي است عجيب، علمي است غريب و آن علم صلاح و فساد مردم است. حالا ببين اگر يك‏مسئله‏اش به ما نرسيده بود همه ماها و جميع آنهايي كه اهل فنّند و همه اهل كار جمع شوند كه اين مسئله را درست كنند عقلها همه در مي‏ماند و اين بزرگوار چنان علم سياستي آورده و قواعد و قوانيني در ميان مردم گذاشته كه هوش از سر حكماي بالغ مي‏رود. مگو من اين مسئله شرعي را كه فرموده عقلم نرسيد چه دخلي بسياست دارد؛ تو سياست محله خودت را هم نمي‏تواني بكني و علم سياست محله خود را هم نداري پس تو نكته مگير بر كسي كه سياست ملك را چنان كرده كه حكما و دانشمندان در آن درمانده‏اند وانگهي

 

«* 46 موعظه صفحه 484 *»

كه چه‏بسيار مسئله را كه در اول حيران بودي وقتي به عالمي رسيدي و براي تو شرح كرد ديدي موافق حكمت بود. باري، نظمي كه آن بزرگوار در سياست مدن داده چيزي است مسلّم پس آن بزرگوار اعلم ناس بوده در سياست و ديگر مداحي من براي پيغمبر9 مضحكه است لكن براي عوام بايد اينها را گفت پس آن بزرگوار در علم سياست استادترين جميع حكما است.

اما علم اخلاق و طريقت آن بزرگوار هم چيزي است كه جميع زهاد و عباد عالم سر تسليم پيش آورده‏اند به اجماع جميع ملتها هيچ‏كس به اخلاق زكيه آن بزرگوار نرسيده و آن‏طور سخناني كه در زهد و تربيت نفس فرموده احدي از آحاد حكما آن‏طور نتوانسته و نگفته‏اند. آخر حكما كتبشان در ميان است كو كتابي كه مثل فرمايش آن بزرگوار باشد؟ هر كتابي كه يك حديث از آن بزرگوار توش مي‏افتد معروف و مشهور مي‏شود و اسباب فخر صاحبش مي‏شود. پس علم اخلاق پيغمبر هم9 داخل بديهيات است. خلاصه، چه عرض كنم از علوم ايشان؟ جميع اين علومي كه متداول است در اسلام و علما بواسطه آنها عالم شده‏اند علومي است كه او آورده و اما علومي را كه نفرموده است پيغمبر ما9 آنها از جمله چيزهايي است كه مكرر عرض كرده‏ام كه چه‏بسيار چيزها كه نفرموده پيغمبر و نه از اين باب بوده است كه نمي‏دانسته بلكه مردم غافلند كه صاحب سياست مدن آنچه را كه صلاح خلق عالم بوده بيان فرموده و هرچه فساد خلق در آن بوده پنهان داشته و آن جهالي كه صلاح و فساد خلق را نمي‏دانند مي‏گويند چرا پيغمبر آن علمها را نياورده از اين‏جهت پيغمبر و ائمه: علم اكسير در احاديثشان تعليم نفرموده‏اند چراكه فساد عالم در اين بوده است اگر علم اكسير را بنا بود كه در احاديث تعليم بفرمايند كه آن‏وقت با حريره درست‏كردن و حليم‏پختن فرقي نداشت هركس ياد مي‏گرفت طلا بسازد، آن‏وقت طلا مي‏شد مثل سنگ و ريگ و خاك و فساد عالم در آن بود. اين طلا وقتي مرغوب است كه كم باشد يكتايش را مي‏دهي ده‏تا نقره مي‏گيري نقره را يكيش را مي‏دهي سي‏تا چهل‏تا مس مي‏گيري پول سياه

 

«* 46 موعظه صفحه 485 *»

يكيش را مي‏دهي چندتا خرما مي‏گيري پس وقتي طلا مرغوب است كه كم باشد از اين‏جهت لب از آن بسته‏اند لكن جهالي چند در ميان افتاده‏اند بخيال خود اكسير مي‏خواهند بسازند و فسادي در عالم سر پا كرده‏اند و با مردم حيله‏ها و مكرها مي‏كنند كه مي‏خواهيم اكسير بسازيم اينها جهالت است. اما اين علمهاي فرنگيان كه چرخي درست كنند كه بريسد و ببافد و چلواري از دستگاه آنها بيرون بيايد يا كار ديگري بكنند مانند اين حالا همچو تدبيري پيغمبر در ميان امت نكرده است. گاه است جاهلي خيال كند كه چرا پيغمبر همچو چرخي ياد مردم نداد كه كار او را آسان كند؟ واللّه فساد عالم در اين است و فرنگي نمي‏فهمد عقل ندارد و الاّ فساد عالم در اين است بجهت آنكه خداوند عالم نفوس بني‏آدم را براي شغل آفريده نفس بني‏آدم نمي‏تواند آرام بگيرد و سرّش اين است كه آدمي داراي روح است و روح دائم در حركت است پس بدن براي حركت و شغل آفريده شده آيا تجربه نكرده‏اي كه وقت بيكارشدن آدم مي‏خواهد يك‏كاري بكند يا با ناخنهايش بازي مي‏كند يا روي زمين خط مي‏كشد يك‏كاري مي‏كند حكما انسان بايست يك‏كاري بكند. حالا بعد از آني كه دانستيد كه انسان مي‏خواهد دائم شغلي داشته باشد يا اين است كه اين شغل كسبي است و كاري است و فايده دارد يا لغو و هرزگي و بيحاصل است حالا ما اگر تدبيري كرديم كه مردم را باز داشتيم از كسب و كار حالا بيكار مي‏مانند بيكار كه ماندند هرزه مي‏شوند اين است كه كساني كه نان مفت مي‏خورند مثل فرزندان حكام و سلاطين هرزه مي‏شوند بيكار است لابد است شراب مي‏خورد مي‏رود جنده‏بازي مي‏كند مي‏رود تار مي‏زند طنبور مي‏زند مي‏خواهد برود شكار بكند آن‏وقت تفنگ مي‏خواهد تازي مي‏خواهد قوش مي‏خواهد وهكذا باقي اسباب هرزگي از اين‏جهت اولاد حكام و سلاطين و كساني كه نان مفت دارند اغلبشان هرزه مي‏شوند بجهت آنكه نان مفت كه دارند مي‏خورند يك‏كاري هم كه مي‏خواهند بكنند لابد اين كارها را مي‏كنند و آن بيچاره كه صبح از ناداري به ناچاري از خانه پا بيرون مي‏گذارد و از سر صبح تا شام چكش مي‏زند كه پسين نيم‏قروش داشته

 

«* 46 موعظه صفحه 486 *»

باشد اين بيچاره فرصت نمي‏كند شراب بخورد ول بگردد هرزگي بكند لابد است برود اين كارها را بكند و الاّ عيالش امشب نان ندارد. پس خلق را خدا محتاج و مضطرّ كرده به اين كسب و كار و بايد اين كسب را بكنند و به اين تركيب نان پيدا كنند تا از معاصي ايمن باشند ناچار باشند و كسب بكنند. ببين يكپاره چيزها را از آنچه واجب بود براي مردم مردم را به آن مضطرّ كرده است اسباب حتمي درست كرده. مثلاً اگر بنا بود مردم درد گرسنگي نداشته باشند و قربةً الي اللّه بايد نان بخورند نمي‏خورند تا يك‏دفعه مي‏افتند و مي‏ميرند حالا اين جوع را بر او غالب كرده كه به ناچاري او را وا دارد به غذاخوردن عطش را بر او غالب كرده كه به ناچاري او را وا دارد به آب‏خوردن ببين شهوت را بر او مسلط كرده كه اگر اين شهوت نبود عاقلي پيرامون اين كار نمي‏گرديد آن مشقت و آن زحمت و آن كثافت‏كاري و آن حالت، كي مي‏آمد قربةً الي اللّه اين كار را بكند نماز را مردم به اشكال قربةً الي اللّه مي‏كنند چطور اين كار را قربةً الي اللّه مي‏كردند پس شهوتي را بر ايشان مسلط كرده كه جميع اين كارها را بر خود هموار مي‏كند خواب را بر خود حرام مي‏كند اين مفسده‏ها و اين جنگها و اين دعواها را بر خود مي‏گذارد كه اين كار را بكند اگر اين نبود كسي قربةً الي اللّه اين كار را نمي‏كرد و اگر نمي‏كرد مي‏مرد و كسي ديگر روي زمين نمي‏ماند و نسلي از آدم باقي نمي‏ماند. و همچنين چون معصيت هلاك‏كننده مردم بود خدا مردم را به ناچاري مضطر كرده به كسب و كار كه از صبح تا شام برود چكش بزند و كاسبي بكند وقتي هم به خانه مي‏آيد خسته و مانده گوشه‏اي بيفتد كه فرصت معصيتي هم در شب نداشته باشد تا صبح كه شد باز برود پي كاسبي خودش حالا كسي بيايد صنعتي بكند كه كسب مردم را از دستشان بگيرد مصلحت آنها نيست مثلاً اگر ريسيدن را از دست زنها بگيرند بيكار مي‏شوند بيكار كه شدند هرزه مي‏شوند اين‏طرف و آن‏طرف مي‏روند و فرنگي از اين غمش نيست دكان آدم‏سازي درست كرده. همچنين كسب مردها را كه از ايشان گرفتي بيكار مي‏شوند به تماشاخانه‏ها به گردشهاي اين‏طرف و آن‏طرف و اين معصيت و آن معصيت ول

 

«* 46 موعظه صفحه 487 *»

بگردند. خلاصه، به معصيت مي‏افتند و فرنگي از اين باكي ندارد اگر شرابي خورد باكيش نيست لكن حكيم كامل كه مي‏داند سرّ خلقت را او يك‏همچو چرخي نمي‏سازد كه زنها بيكار شوند بلكه همان پيرزال بايد مشغول باشد و همان چرخ خود را بريسد. حالا بياييم يك‏چرخي بسازيم كه جميع آهنهاي ولايت را بكوبد اگر همچو چرخي ساخته شد جميع آهنگران ولايت بيكار مي‏شوند بيكار كه شدند به معصيت مي‏افتند.

باري، پس معلوم شد كه اين چيزها مصلحت نبوده كه ابراز نداده‏اند پس ببين حكيم چگونه گرفته است آنچه را كه مصلحت آنها نيست و داده بايشان آنچه را كه مصلحت است خوب مگر پيغمبر نمي‏توانست كه يك‏گاري بسازد كه از اينجا به يك‏ساعت برود به هند؟ مي‏توانست و نكرد بلكه مصلحت نيست و فسادها بر آن مترتب مي‏شد بايد قدم به قدم بروند تا به آنجا برسند. وهكذا تلگرافي كه ساخته‏اند چه فسادهاي عظيم كه بر اين مترتب مي‏شود. پس باقي را بر آنچه عرض كردم قياس كنيد و بفهميد سياست آن بزرگوار را، خود شما اگر سياست مدن نداريد برويد از عاقلتري بپرسيد پس پيغمبر9به مشاهده و عيان بدون دليل و برهان از جميع علما و حكماي عالم اعلم است وقتي اعلم از علماي اسلام باشد معلوم است كه از علماي ساير ملتها اعلم خواهد بود چراكه علماي اسلام از همه اعلمند بلكه عالمي در ميان يهود نيست نصاري عالمي ندارند چه فايده تتبع ندارند مردم و اگر هم تتبع كنند باز نمي‏فهمند واللّه نيست علمي در زمين مگر علمي كه در اسلام است واللّه در فرقه مجوس علم نيست در طايفه يهود علم نيست در نصاري علم نيست اما ايني‏كه فرنگيان عالمي توشان نيست اين را نمي‏دانم چطور حالي اين مردم مي‏توان كرد خدا مي‏داند علم نيست در ميان فرنگيان. آخر برداشته‏اند كتاب نوشته‏اند چاپ كرده‏اند من ديده‏ام نوشته‏اند سؤال توپ چند تا گلوله مي‏خورد جواب چند تا مثلاً. سؤال از فلان‏جا تا فلان‏جا چند ذرع است جواب اين‏قدر. وهكذا امثال همچو چيزها همه علمشان همين است همچنين هندسه‏شان طبّشان نجومشان هيچ‏يك علم نيست ولكن در نظر اين مردم عظم پيدا

 

«* 46 موعظه صفحه 488 *»

كرده‏اند بي‏سبب و بي‏جهت. خلاصه، اعلم ناس وجود مبارك رسول خدا است9 و همين بس است كه در اين اسلام اين‏همه علما هستند و همه سندشان را به پيغمبر مي‏رسانند و فخرشان همين است كه كلام پيغمبر را بفهمند. پس پيغمبر9 اعلم ناس است حالا كسي كه اين‏طور اعلم ناس است بيايد همچو حكيمي يك كتابي بياورد و بگويد اين كتابي است كه جن و انس از آوردن مثل اين عاجزند حالا اگر اين كتاب بي‏معني باشد كه مشتش وا مي‏شود آدم سفيه همچو كاري نمي‏كند بجهت آنكه دو روز ديگر رسوا مي‏شود. آيا آدم سفيه همچو حرفي مي‏زند كه مشت خود را وا كند و خود را رسوا كند. اين حكيمي كه احكم جميع حكماي عالم است بيايد و كتابي بياورد و بگويد جن و انس اگر جمع شوند مثل اين نمي‏توانند بياورند و بگويد جميع علوم را من در اين كتاب گذارده‏ام و دروغ بگويد با حكمتش نمي‏سازد و جميع علوم هم در اين قرآن هست نهايت تو نمي‏فهمي سهل است تو نفهمي تو اجهل ناسي كه در فقه ملاّها هم نمي‏تواني تصرف كني و آنها فخرشان اين است كه به پيغمبر مي‏رسانند تو در حكمت حكما نمي‏تواني تصرف كني و آنها فخرشان اين است كه حكمتشان را منتهي به پيغمبر كنند و از قرآن شاهد بياورند تو در كلام متكلم نمي‏تواني تصرف كني و او فخرش اين است كه به قرآن منتهي كند. و اين از جمله عجايب قرآن است كه خداوند عالم ظاهر او را ظاهر و واضح قرار داده و در باطن او حكمتهاي عجيب گذارده ظاهره انيق و باطنه عميق مثل آنكه حكيم از علمي (عملي خ‏ل) به آب‏خوردن تعبير مي‏آورد و مي‏گويد آب بخور ظاهرش واضح و درست است و بسا اينكه مرادش از اين آب بخور آب ولايت باشد و مرادش از بخور يعني متصف شو به صفت ولايت و همچنين يك‏باطن ديگري هم قصد داشته باشد وهكذا حكيم از اين اراده‏ها در كلام خود مي‏كند و براي هر اراده‏اي قرينه‏ها مي‏گذارد، شاهدها مي‏آورد و علم را در قرآن متفرق فرموده دليل آيه‏اي را در سوره‏اي ديگر در آيه‏اي ديگر گذارده و حكما مي‏توانند اينها را به هم بزنند و از توي اينها عجايب حكمتها پيدا كنند و آنها عاجز مي‏شوند از علم قرآن پس

 

«* 46 موعظه صفحه 489 *»

اقلاً بدان كه قرآن اعظم كتب عالم است كتاب فلان‏حكيم پيش تو عظم دارد شرح زيارت شيخ پيش تو عظم دارد ولكن شيخ خودش در نزد قرآن خوار و ذليل است شرح خطبه سيد مرحوم پيش تو عظم دارد لكن خود سيد در نزد قرآن ذليل است. پس نيست كتابي در عالم به عظمت قرآن خواه بفهمي خواه نفهمي از اين‏جهت كه كلام كلام خدا است و فرموده فاعلم انما انزل بعلم اللّه و علم خداوند در اين قرآن است و فرموده لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين. پس بدان كه اين قرآن مشتمل است بر علم خدا چراكه كلام خدا است و كلام خدا مشتمل بر علم خدا است وانگهي كه خدا فرموده من علم خود را توي قرآن گذارده‏ام پس اين قرآن دليل علم خدا است و صندوق علم خدا است و تبياناً لكل شي‏ء است اين قرآن بيان هر چيزي توش هست احصاي جميع علوم را در اين كتاب كرده.

بعد از آني‏كه اين را يافتي عرض مي‏كنم كه اين قرآن در هر عالمي به صورتي و شكلي است و خدا را هزار هزار عالم است و اين قرآن در جميع عالمها بر پيغمبر تو نازل شده براي اينكه بداني كه اين پيغمبر تو پيغمبر است بر اهل هزار هزار عالم و پيغمبر9هميشه صاحب قرآن بوده و هميشه علم قرآن با او بوده پس اين قرآن كتاب او است در جميع هزار هزار عالم تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا پس اين قرآن در هر عالمي به لباسي جلوه كرده و بطوري و لغتي جلوه فرموده. از آن‏جمله در عالم عقل اول كه عالمي است اين قرآن جلوه كرده و اول عالمي كه خدا آفريده عالم عقل اول بود عقل اول گوهري است يگانه و عالم او اول كل عالمها است آيا آن عقل را مي‏شناسي؟ آن عقل وجود پاك پيغمبر است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله آيا نه اين است كه مي‏گويي اول ماخلق اللّه العقل باز در حديث مي‏خواني اول ماخلق اللّه نور نبيك يا جابر پس همان نور پيغمبر عقل اول است و چنانكه آن عقل اول ماخلق اللّه است پيغمبر اول ماخلق اللّه است پس اول عالمي كه خدا آفريد عالم عقل بود و در آن عالم خداوند قرآن را به شكل عقل نازل فرمود و در آن عالم عقل

 

«* 46 موعظه صفحه 490 *»

پيغمبر با قرآن يك‏حقيقت است و يك‏چيز است گاهي او را عقل مي‏گويند گاهي او را قرآن مي‏گويند و گاهي به اسمهاي ديگر، مثلاً از آن بابت كه اول چيزي است كه خداوند آن را آفريد و بواسطه او ساير عوالم را آفريد به او قلم مي‏گويند همين قرآن را گاهي به او قلم مي‏گويند و اول ماخلق اللّه قلم است و خدا اين قلم را برداشت و بر لوح كاينات صورت مخلوقات را نقش كرد و اين قلم همان عقل پيغمبر است و همان كتاب خدا است. پس به اين لحاظ كه جميع علم خداوند او است عقل پيغمبر صندوق علم خدا است به اين لحاظ كتاب‏اللّه است پس عقل پيغمبر كتاب‏اللّه است و عقل پيغمبر با عقل اميرالمؤمنين يكي است و همان است كه قلم است و كتاب‏اللّه است. همان يك عقل است گاهي بصورت محمّد ظاهر شده گاهي بصورت اميرالمؤمنين جلوه كرده پس همان كتاب‏اللّه است كه گاهي بصورت محمّدي ظاهر شده و گاهي بصورت علوي جلوه كرده. آيا نشنيده‏اي كه حضرت امير در يك‏شب چهل‏جا مهمان بود همچنين آن عقل كلّ بصورت قرآن مي‏آيد بصورت قلم مي‏آيد بصورت محمّدي مي‏آيد بصورت علوي جلوه مي‏كند بصورت حسني جلوه مي‏كند بصورت حسيني جلوه‏گر مي‏شود همان يك‏عقل است كه به اين صورتها در آمده و اين عقل همان كتاب است كه به اين صورتها در آمده. آيا نشنيده‏اي آن حديث را كه حاصلش اين است كه روز قيامت بعد از آني كه صفها آراسته مي‏شود مردم مي‏بينند شخص جليلي وارد صحراي محشر شد مي‏آيد و مي‏گذرد بر صف شهداء شهداء مي‏گويند اين كدام شهيد است كه ما او را نشناختيم مي‏گذرد بر صف انبياء انبياء مي‏گويند اين كدام نبي مرسل است كه ما او را نديده بوديم مي‏گذرد بر صف مؤمنان مؤمنان مي‏گويند اين كدام مؤمن ممتحن است كه ما او را نديده بوديم مي‏گذرد بر صف ملائكه ملائكه مي‏گويند اين كدام ملك مقرب است كه ما او را نديده بوديم و او مي‏آيد در صف محشر مي‏ايستد آن‏وقت خداوند به ايشان تعليم مي‏كند كه اين قرآن است كه به اين صورت آمده است قرآن مي‏آيد بصورت انساني جليل‏الشأن عظيم‏القدر و مي‏ايستد و شفاعت مي‏كند هركس را كه

 

«* 46 موعظه صفحه 491 *»

دست تولاّ به دامن او زده باشد و متمسك به او شده باشد و در دنيا حرمت او را داشته و او را تلاوت كرده باشد و مردم آيات قرآن را تلاوت مي‏كنند در قيامت و به هر آيه يك‏درجه به ايشان مي‏دهند و درجه‏اي بالا مي‏روند پس قرآن است ولكن بصورت مردي مي‏آيد و به اين‏طور سخن مي‏گويد. پس بدان‏كه قرآن نه همين مركب و كاغذي است كه مي‏بيني بلكه همان وجود مبارك محمّد قرآن است و همان وجود پاك اميرالمؤمنين قرآن است و اميرالمؤمنين قرآن است هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق كلام‏اللّه ناطق اميرالمؤمنين است. براي قرآن صورتهاي بسيار است نهايت يك‏صورت از صورتهاي قرآن اين صورتهاي كلمات و حروف است كه مي‏نويسيد. پس مپندار كه وقتي تو قرآن تلاوت مي‏كني قرآن از تو غافل است و تو را نمي‏بيند بلكه مي‏بيند و در قيامت شهادت بايد بدهد آيا نشنيده‏اي كه فرمودند ربّ تالٍ للقرآن و القرآن يلعنه چه‏بسيار كسي كه قرآن مي‏خواند و قرآن او را لعنت مي‏كند او قرآن مي‏خواند و قرآن مي‏گويد خدا تو را لعنت كند، معلوم است وقتي اين ردّكننده بر قرآن شد مخالفت‏كننده قرآن شد حالا ديگر هرچه مي‏خواهد قرآن بخواند. هي او قرآن مي‏خواند و هي قرآن او را لعنت مي‏كند. پس بدانيد كه اين قرآن شما مي‏شنود و مي‏بيند چراكه اگر نمي‏شنيد و نمي‏ديد روز قيامت نمي‏آمد شهادت بدهد. كسي كه اين قرآن را نابينا و ناشنوا بداند مثل عمر مي‏شود كه ديد مردم به حجرالاسود اعتقاد دارند مي‏خواست منع مردم كرده باشد گفت اين سنگي بيش نيست نمي‏بيند و نمي‏شنود حضرت‏امير برخاستند به پرخاش‏كردن فرمودند حجرالاسود هم مي‏بيند و هم مي‏شنود گويا عمر عرض كرد «لولا انت لافتضحنا» حالا وقتي حجرالاسود ببيند و بشنود قرآن خيلي از حجرالاسود اعظم است شنوا است و بينا است روز قيامت مي‏آيد شهادت مي‏دهد كه كي آن را خوانده و كي نخوانده كي به آن عمل كرده و كي به آن عمل نكرده. مي‏خواهي بداني كه چگونه مي‏بيند و مي‏شنود؟ عرض مي‏كنم آيا نه اين است كه امام زمان تو حي است و شاهد است بر اهل زمان و خدا حجت نمي‏كند بر مردم كسي را كه رعيتش را نبيند و

 

«* 46 موعظه صفحه 492 *»

نشناسد مي‏فرمايد ملة ابيكم ابرهيم هو سمّيكم المسلمين من قبل و في هذا ليكون الرسول شهيدا عليكم و تكونوا شهداء علي الناس پس معلوم شد كه ائمه مشاهده‏كننده‏اند مردم را و پيغمبر شاهد بر ائمه است پس شك نيست كه امام تو مشاهده مي‏كند خلق را در زيارتش مي‏خواني السلام علي صاحب المرئي و المسمع پس امام شاهد است و مطلع است و امام تو به هر شكلي كه مي‏خواهد ظاهر مي‏شود آيا نشنيده‏اي كه حضرت‏امير7 بصورت شير ظاهر شد پس امام بصورت شير هم مي‏شود. و از جمله شكلهاي امام تو يكي اين قرآن است و همين صورتي از صورتهاي امام تو است كه به اين صورت در آمده و خلق را خواسته آزمايش كند همچنين كعبه صورت امام تو است، امام تو است كه به اين صورت در آمده و تو نمي‏شناسي. آيا نه اين است كه بدن تو مال روح تو است و روح تو آگاه و مطلع و شاهد است به بدن تو از همه جاي بدن تو؟ همچنين امام تو جان جهان و حيات عالميان است پس مانند جان در جميع در و ديوار و زمين و آسمان و مكان و لا مكان نافذ است و جان همه او است و اوست در همه‏جا حاضر و او است بر همه اشياء ناظر و او است از همه‏چيز شنوا و او است از همه‏چيز بينا امام تو از پشت اين ديوار تو را مي‏بيند از زمين تو را مي‏بيند از سقف تو را مي‏بيند از در تو را مي‏بيند از پنجره تو را مي‏بيند بديهي است اينجاي بدن سوزن بزن روح تو خبر مي‏شود آنجاي بدن سوزن بزن روح خبر مي‏شود هر جا بزني در جميع بدن تو شعور تو برجا است و مي‏فهمي. همچنين امام تو همه‏جا حاضر است اگر دست به ديوار مي‏گذاري امام تو حاضر است و خبردار مي‏شود دست به در مي‏گذاري حاضر است و خبردار مي‏شود دست به پياله مي‏گذاري خبردار مي‏شود دست به قليان مي‏گذاري خبردار مي‏شود لبت را كه از روي لب بر مي‏داري خبردار مي‏شود. ابن‏طاوس روايت كرده كه به امام عرض كردند كه ما دور از خدمت شماييم و دستمان به شما نمي‏رسد حاجات خود را به كه عرض كنيم؟ فرمودند لب از لب بردار من مي‏فهمم اين‏طور است كه اعمال شما بر امام عرض مي‏شود و شاهد است امام بر اعمال خلايق.

 

«* 46 موعظه صفحه 493 *»

و همين مطلب را خودشان به زبان حكيمانه فرموده‏اند كه هر امامي از ما كه به دنيا مي‏آيد براي او يك مناره از نور بلند مي‏شود از زمين تا زير عرش در برابر صورت امام، هركس در هرجا و در هر بلد كاري بكند عكسش توي اين منار مي‏افتد امام به اين منار كه نگاه مي‏كند مي‏بيند فلان‏كس چه گفت فلان‏كس چه خورد فلان‏كس چه كرد. پس مپندار كه در اطاق تنها كاري مي‏تواني بكني كه امامت خبردار نشود يا سخني مي‏تواني بگويي كه امام تو مطلع نشود حاشا او همه را مي‏بيند و همه را مي‏شنود. پس اگر اين مطلب را فهميدي عرض حاجات خود را بطور خلوص خدمت امامت بكن پس هيچ فرق ندارد امروز با آن زماني كه در ظاهر در دنيا بودند روي كرسي نشسته بودند و تو بروي پيش ايشان و چيزي بگيري، بگويي نان ندارم رخت ندارم قرض دارم و از ايشان سؤال كني مثلاً يك‏دفعه رأيش قرار مي‏گرفت التفاتي و انعامي مي‏فرمود يكدفعه كه مصلحت تو را نمي‏دانست التفات نمي‏فرمود امروز هم همين طور است و حالا سؤال كه بكني مي‏شنود دست امام توي دست هركس هست اگر چيزي خواست به تو بدهد از دست هركس كه خواست به تو بدهد به تو مي‏دهد اين است كه فرمودند انّ لنا مع كل ولي اذنا سامعة و عينا ناظرة و لساناً ناطقا ما در پيش هر مؤمني يكتا گوشي داريم شنوا يكتا چشمي داريم بينا يكتا زباني داريم گويا. پس اگر از امام سؤال كردي اگر بخواهد چيزي به تو بدهد امام دستش را از توي دست زيد مي‏كند توي جيب زيد و پول بيرون مي‏آورد و به تو مي‏دهد اگر هم نخواهد بدهد نمي‏دهد پس خيال مكن اگر دعايي كردي و مستجاب نشد بگويي معلوم است اينها حرف است. نه‏خير حرف نيست نخواسته است بدهد. اگر همچو بود كه هركس هرچه بخواهد بدهند در عصر امام بايستي يك كور در دنيا نباشد در عصر امام هيچ‏كس بايستي تب‏دار نشود و هيچ مريض نباشد و از اين‏قرار پس امام نوكر ما است جراح ما است طبيب ما است حكماً هم ما را بايد چاق كند و حال آنكه در عصر امام مردم مي‏مردند از گرسنگي تب مي‏كردند ناخوش مي‏شدند خيلي كور بودند خيلي زمينگير بودند خيلي جهّال بودند

 

«* 46 موعظه صفحه 494 *»

حالا تو مي‏خواهي تا بروي بگويي يا امام مرا عالم كن في‏الفور عالم به ماكان و مايكون بشوي اين نمي‏شود. مگر وقتي كه روي كرسي بود در اين دنيا همچو مي‏كرد؟ حاشا علم مي‏خواهي سعي بكن درس بخوان امام علم به تو مي‏دهد راه قرار داده‏اند مي‏گفتند برو پيش زراره درس بخوان پيش محمّد بن مسلم برو درس بخوان حالا هم همين تركيب است. تو عرضي داري سؤال خود را از امام خود بكن اگر مي‏خواهد كاري بكند مي‏كند دستش را از هرجا كه باشد بيرون مي‏آورد و مي‏دهد. پس نه خيالت برسد كه امامت نشنيد سؤال تو را يا يك‏سر مويي براي او پنهان است. براي جن تفاوت نمي‏كند جن همين حالا اگر مي‏خواهد سنگي توي سرت مي‏زند پاهايت را مي‏بندد چوبت مي‏زند جن است و نمي‏بيني او را لكن او مي‏كند حالا امام تو از جن كمتر نيست شب در خانه خوابيده‏اي كسي را هم نمي‏بيني صبح كه شد مي‏بيني خود بخود لبت از هم باز نشد يا مي‏بيني چشمت كور شد يا گوشت كر شد پايت شل شد شَقاقِلوس([5]) گرفته‏اي امام تو اين‏كارها را كرده است آنچه در اين عالم واقع مي‏شود كاري است كه امام تو كرده است به هركس هرچه مي‏خواهد مي‏كند اگر اين‏طور ايمان آوردي مي‏فهمي كه عالم مهمل نيست آيا حالا خيال مي‏كني كه عالم خود بخود در جنبش است؟ مثلي آورده‏ام براي اين بد مثلي نيست اگر اين صحن خانه مثلاً پر از آلات و اسباب حرب باشد جنّيان بيايند و اين اسبابها را بردارند و حركت بدهند تو شمشير را مي‏بيني اما جن را نمي‏بيني كه آن را حركت مي‏دهد تو چماق را مي‏بيني جن را نمي‏بيني حالا آنها بنا كنند به‏هم زدن تو مي‏بيني آن آلات به هم خورد لكن كسي را نمي‏بيني آن‏وقت تو مي‏گويي عبث عبث اينها به هم خورد، عبث عبث نيست بلكه جنّيان اينها را به هم مي‏زنند و تو نمي‏بيني جنّيان را و تعجب مي‏كني پس همچنين خود بخود نيست اين عالم در گردش است،

 

«* 46 موعظه صفحه 495 *»

دريا به وجود خويش موجي دارد خس پندارد كه اين كشاكش با اوست

تو خيالت مي‏رسد كه خود بخود عالم حركت مي‏كند چنين نيست بلكه براي اين اوضاع براي اين آسمان محرّكي است اين آسمان خود بخود نمي‏گردد اين زمين خود بخود ساكن نمي‏شود باران خود بخود نمي‏بارد آب خود بخود جاري نيست در زيارت مي‏خواني بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات پس براي اين عالم جاني است كه آن جان اين عالم را به حركت در مي‏آورد و آن جان امام تو است و همان امام كتاب‏اللّه است و كتاب‏اللّه ناطق او است همان امام تو است كه بصورت كتاب‏اللّه در آمده پس همين قرآن شنوا است همين قرآن بينا است اگر بفهمي. وقتي قرآن مي‏خواني امام تو از توي حروف قرآن چشم تو را مي‏بيند از توي كلمات قرآن صداي تو را مي‏شنود حاضر و ناظر است هركس را بايد لعن كند مي‏كند براي هركس بايد طلب آمرزش كند مي‏كند پس آن بزرگوار همه‏جا هست و همه را مي‏بيند و مي‏شنود. چه‏بسيار مي‏شود كه امام به قومي نظر مي‏كند كسي را مي‏بيند بر او ترحم مي‏كند او را دعا مي‏كند و قومي را مي‏بيند مرتكب معاصيند آنها را نفرين مي‏كند بر آنها غضب مي‏كند. آيا نشنيده‏اي كه روزي جابر آمد خدمت حضرت امام زين‏العابدين صلوات‏اللّه عليه و شكوه كرد از جور اهل مدينه كه يا ابن رسول‏اللّه اهل مدينه چگونه مرتكب معاصي بزرگ مي‏شوند چگونه ظلم به شيعيان شما مي‏كنند و غصب حق شما مي‏كنند و متعرض دوستان و مواليان شما مي‏شوند. حضرت فرمودند برو فردا بيا جابر مي‏گويد آن شب تا صبح از شوق اينكه فردا حضرت چه خواهند كرد خواب نرفتم چون صبح شد برخاستم رفتم خدمت حضرت، آن حضرت حضرت باقر را طلبيدند فرمودند برو فلان حُقّه را بردار بياور حضرت باقر رفتند و حقه را آوردند آن حضرت به حضرت باقر فرمودند جابر را بردار بر بام مسجد رسول‏خدا9برو. جابر مي‏گويد در خدمت حضرت باقر رفتم بالاي بام مسجد حضرت درِ حقّه را باز كردند و خياطه زردي در آن حقه بود به آهستگي آن را برداشتند بيرون آوردند يك سر خياطه را دادند به من و به

 

«* 46 موعظه صفحه 496 *»

آرامي و ملايمت و همواري و آهستگي بسيار او را حركت دادند. مي‏گويد من عرض كردم خوب حالا از اين چطور شد؟ فرمودند برو سر ديوار نگاه كن مي‏گويد رفتم سر ديوار و نگاه كردم ديدم زلزله عظيمي در مدينه شده كه جميع مردم به فغان آمده‏اند همه فرياد مي‏زنند شيون مي‏كنند يكي مي‏گويد قيامت شده يكي مي‏گويد هدّه([6]) شده يكي مي‏گويد رجفه([7]) شده يكي مي‏گويد گفتم اين‏قدر معصيت نكنيد خانه‏ها خراب شده بود مردم در ميان يكديگر مي‏دويدند و نعره مي‏زدند جابر آمد خدمت حضرت، حضرت فرمودند دوباره بگير، گرفت سر خياطه را و يك‏حركت ديگر دادند جابر آمد بر سر ديوار و نگاه كرد ديد مرتبه ديگر زلزله عظيمي شده كه زنان و نوعروسان با سرهاي باز از حجله‏ها بيرون دويده‏اند و فرياد مي‏كنند و نعره مي‏زنند و مي‏گويند قيامت شده و هركس يك‏جوره شيون و افغان دارد همه خلق حيران و سرگردان نمي‏دانستند چه كنند تا اينكه آخربار جمع شدند بر در خانه حضرت كه يا ابن رسول‏اللّه توبه كرديم غلط كرديم گريه و زاري و توبه و انابه كردند تا آن بلا از ايشان رفع شد.

باري، مقصود اين بود كه حركت‏دهنده اين اوضاع امام تو است همين پيرارسال خودتان يادتان رفته كه زلزله شد امام تو چنين كرد همين امسال هم زلزله شد امام تو بود كه چنين كرد. باري، مقصود اين بود كه امام تو همه‏جا حاضر و ناظر است و هيچ‏چيز از او پوشيده نيست و چون چنين است در اين حروف و كلمات قرآن هم كه جايي است حاضر است و از همين قرآن تو را مي‏بيند و سخن تو را مي‏شنود پس هر حاجتي كه داري به او عرض كن كه حاجت تو را خواهد برآورد اگر مصلحت بداند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 497 *»

«موعظه چهل‏وپنجم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

اگرچه در ايام گذشته سخن در تفسير اين فقره از آيه بود كه خداوند مي‏فرمايد يوقد من شجرة مباركة زيتونة و سخن در بيان شجره مباركه زيتون بود كه چگونه آن چراغي كه خداوند مثَل از براي نور خود به آن آورده از آن درخت مبارك در مي‏گيرد و چگونه روغن آن چراغ از درخت مبارك زيتون در مي‏گيرد، و سخن در اين بود لكن چون به قضا و قدر رفتني شده‏ام و اين موعظه آخر موعظه‏اي است كه در اين شهر مي‏كنم، مناسب بعضي از مطالب است كه گوشزد دوستان كنم، يعني دو سه‏تايي كه در اينجا توقف دارند ـ  چه غريب و چه بومي ـ  چون بعد از رفتن من بعضي نسبتها به من خواهند داد و بعضي تهمتها و افتراها خواهند نسبت داد، لابدم كه يكپاره عرضي كنم كه اقلاً حجت بر خود شماها تمام باشد اگر هم آنها اين نسبتها را بدهند و بخواهيد جواب از آنها بدهيد داشته باشيد.

پس عرض مي‏كنم كه اصل بنياد افتراها كه معاندين بر ما مي‏بندند بر اين گذارده شده كه نگاه مي‏كنند آن مستمع از ايشان از چه وحشت مي‏كند، از هرچه وحشت مي‏كند

 

«* 46 موعظه صفحه 498 *»

و به فغان مي‏آيد آن را نسبت به ما مي‏دهند. مثلاً اگر آن شنونده از بت‏پرستي وحشت مي‏كند مي‏آيند نسبت بت‏پرستي به ما مي‏دهند، مي‏گويند فلان‏كس بت‏پرست است. اگر از انكار رسالت وحشت مي‏كند مي‏گويند منكر پيغمبر است، اگر از انكار شرايع وحشت مي‏كند مي‏گويند فلاني شريعت را از ميان برداشته. حكام و سلاطين چون از خروج‏كردن كسي وحشت مي‏كنند مي‏گويند فلاني مي‏خواهد خروج بكند و داعيه سلطنت دارد وهكذا اين اعادي ما بنياد عداوتشان را بر انصاف نگذارده‏اند، بناي عداوتشان را بر نجابت نگذارده‏اند. خدا مي‏داند دشمن نجيب نعمتي است از خدا براي شخص ولكن بناي اعادي ما بر اين نيست كه با انصاف دشمني بكنند، بناشان بر نجابت نيست. آنچه كه مردم از آن وحشت دارند و وحشت مي‏كنند از آن، آن را نسبت به ما مي‏دهند. مضايقه ندارند ما را گاهي يهودي گاهي نصراني گاهي مجوس، گاهي بت‏پرست، حتي آنكه يك‏كسي همين دو روزه در همين ولايت گفته بود مگر شما شيخيه اعتقاد به خدا داريد؟ مگر شما هم خدا مي‏پرستيد؟ لهذا بطور اختصار و اجمال آن‏چيزها را كه نسبت به ما مي‏دهند و به خيالم مي‏رسد و گفته‏اند و شنيده شده عرض مي‏كنم و رفع آن شبهه‏ها را مي‏كنم، مگر آنكه نسبتي بدهند كه من به خيالم نرسد.

باري، بدانيد كه چيزي كه به ما نسبت بدهند در خداوند عالم كليةً در امر توحيد، اعتقاد ما اين است كه خداوند عالم يگانه است و يگانگي خداوند عالم در چهار مقام است:

اول يگانگي ذات خدا است كه شخص مؤمن بايد معتقد باشد كه هيچ‏كس شريك در غناي ذاتي خدا و در يگانگي ذات خدا نيست و خداوند عالم وحده لاشريك له ذاتي است قديم و بي‏نظير و بي‏مثل و بي‏شبيه. هركس غير از اين نسبت به ما مي‏دهد بدانيد دروغ است و افترا بسته.

دوم يگانگي در صفات خدا است كه شخص مؤمن بايد معتقد باشد كه خدا يگانه است در صفات خود چنانكه در كتاب خود فرمود ليس كمثله شي‏ء خداوند در علم او، در قدرت او و در سلطنت او و در حكم او شريكي ندارد. مؤمن بايد خدا را در جميع اين

 

«* 46 موعظه صفحه 499 *»

صفات يگانه بداند و هيچ‏كس را شريك در علم خدا و قدرت خدا و در سلطنت خدا و در عزت خدا و در ملك خدا و در صفتي از صفات خدا هيچ‏كس را با او شريك نداند. اين است اعتقاد ما در توحيد صفات خدا، اگر در اين خصوصها چيزي به ما نسبت بدهند غير از اين، بدانيد دروغ گفته‏اند و افترا بسته‏اند.

سوم يگانگي در توحيد افعال خدا است كه بايد شخص مؤمن معتقد باشد كه خداوند يگانه است در افعالش چنانكه در كتاب خود فرموده اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء سبحانه و تعالي عمايشركون و مي‏فرمايد اللّه خالق كل شي‏ء. پس هركس كه با خداوند عالم خالقي يا رازقي يا حيات‏بخشنده‏اي يا ميراننده‏اي شريك قرار بدهد مشرك است به خداي عزّوجلّ.

و چون من رفتم از اين بلد بسا آنكه به شماها بگويند كه اين شيخيه قائلند كه پيغمبر يا حضرت‏امير يا يكي از ائمه يا يكي ديگر غير از خدا خالق و رازق است و محيي است و مميت است. در اين خصوص كليةً عرض كنم كه هركس گمان كند و اعتقاد كند كه غير از خداوند اين افعال را مي‏كند و اين افعال افعال غير خدا است بدانيد كه كافر است و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. و هركس كه اعتقاد داشته باشد كه غير خدا با خدا در اين كارها شريك است، يا اينكه بطور مشاع با خدا شريك است ـ  يعني در هر چيزي با يكديگر بهم شده‏اند و اين كارها را كرده‏اند هركس چنين اعتقاد كند مشرك است به خداي عزّوجلّ و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. توقعي كه از شما دارم اين است كه اين عرضهايي را كه عرض مي‏كنم ضبط كنيد و در ذهنهاي خود بسپاريد و اعتقاد شما اين باشد و هركس اعتقاد او اين باشد كه بعضي از اين كارها را خدا مي‏كند و بعضي را غير خدا مي‏كند ـ  ديگر آن غير، خواه پيغمبر باشد خواه اميرالمؤمنين، خواه ديگري باشد ـ  مجوس اين امّت است و مشرك است به خداي عزّوجلّ و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. و هركس اعتقاد كند كه خدا وكيل كرده است حضرت پيغمبر

 

«* 46 موعظه صفحه 500 *»

را يا حضرت‏امير را يا ديگري را و اينها به وكالت خدا اين كارها را مي‏كنند و خدا خودش نمي‏كند، چنانكه تو كسي را وكيل مي‏كني كه براي تو مالي را بفروشد و تو در خانه خود آرام نشسته‏اي و او خودش هر كاري كه مي‏خواهد بكند مي‏كند، مشرك است به خداي عزّوجلّ چنانچه يكپاره جهّال مي‏گويند كه اميرالمؤمنين وكيل كارخانه خدا است، چنين كسي مشرك است به خداي عزّوجلّ و هركس چنين گويد عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. و هركسي كه اعتقاد او اين باشد كه خداوند عالم خودش به وحدانيت خود، به فردانيت، بقدرت خود خلق مي‏كند، رزق مي‏دهد، حيات مي‏آفريند، مي‏ميراند، او است برادر ديني ما و اعتقاد ما هم همين است و اميدواريم كه خداوند ما را به اين اعتقاد بميراند و در قيامت با همين اعتقاد محشور فرمايد. اين است اعتقاد ما در توحيد افعال خدا كه تصريح كردم و اظهار نمودم ولكن خصم قبول نمي‏كند. واللّه راضيم به يك‏قاعده با من راه بروند اگرچه قاعده ابوحنيفه باشد، اگرچه قاعده مالكي باشد، اگرچه حنبلي باشد. قاعده كدام يك از مشايخ سنّي است كه كسي اسلام را اظهار كند و به او بگويند باطنت غير از اين است؟ من هرچه مي‏گويم اعتقاد من اين است، مي‏گويند اين باطنش اين نيست كه اظهار مي‏كند. مجوسي كه هفتادسال در كفر باشد همين‏كه گفت لا اله الاّ اللّه مي‏گويند تو پاك شدي. انصاف دهيد آيا در هيچ ملّتي اين قاعده هست؟ همين‏كه شهادتين را گفت مي‏گويند تو مسلماني، چطور شده است كه قوم بغير از اين‏طور بايد با ما سلوك كنند؟ و حال آنكه بر فطرت اسلام تولد كرده‏ايم، پدر ما شيعه و مادر ما شيعه، خود ما شيعه هستيم، جان بر سر تشيع مي‏گذاريم و در تشيع بر جميع مصائب و محن و آلام صبر مي‏كنيم. پس بدانيد كه با ما با قواعد اسلامي راه نمي‏روند. كدام قاعده اسلامي است كه در ملأ عام بر بالاي منبر و در حضور هزار نفر به صداي بلند بگويم اعتقاد من اين است و مردم همه از من بشنوند و پشت ديوار كه بروي بگويند اعتقادش اين نيست. اگر مي‏گويي شهود شهادت دادند، اين چه شهادتي است كه من خودم حاضرم و بر سر منبر شهادت مي‏دهم كه اعتقاد من اين است و جرح شهود را مي‏كنم، تو باز

 

«* 46 موعظه صفحه 501 *»

مي‏گويي شهود چنين گفته‏اند! بعينه مثل حكايت آن مرد مي‏ماند كه به سفر رفته بود، زنش را شوهر دادند. وقتي برگشت ديد زنش را شوهر داده‏اند گفت چرا زن مرا شوهر داديد؟ گفتند كه شهود آمدند و شهادت دادند كه تو مرده‏اي. گفت اينك من زنده‏ام و حاضر، گفتند اي ملعون برو، آنهايي كه شهادت دادند كه مرده‏اي از تو اوثق بودند! حالا حكايت من است، هرچه مي‏گويم اعتقاد من اين است مي‏گويند شهود شهادت دادند كه اعتقاد فلاني غير از اين است كه مي‏گويد. آخر تو غيب خوانده‏اي؟ جني؟ رمل كشيده‏اي؟ منجّمي؟ چطور دانستي كه اعتقاد من غير از اين است؟ و پشت‏سر مي‏گويي اعتقادش اين نيست.

باري، پس اعتقاد من در يگانگي خداوند عالم در افعالش به اين‏طور بود كه عرض كردم. هركس كه گمان كند كه غير خداوند كننده كارها است برخلاف كتاب خدا و برخلاف سنّت رسول9 رفته بلكه خدا به وحدانيت خود، به فردانيت خود خالق است و رازق است و محيي است و مميت است، مي‏كند آنچه را كه مي‏خواهد. آيا نمي‏بيني مموّج بحار خدا است كه درياها را به موج مي‏آورد و كسي غير از خدا درياها را به موج نياورده و كار خود او است ولكن با باد خواسته اين كار را بكند. حالا كه با باد كرد كسي نمي‏گويد كه خدا نكرده. كسي نمي‏گويد اين قلم را زيد نتراشيده، زيد تراشيده نهايت خواسته با چاقو بتراشد. كه را ياراي اين است كه بگويد چرا با چاقو تراشيده؟ همچنين خداوند عالم مُضي‏ء نهار است بلاشك وحده لاشريك له ولكن خواسته با آفتاب اضائه كند. كه را ياراي آن است كه بگويد چرا با آفتاب اضائه كرده است؟ و خداوند مظلم ليل است نه غير او ولي خواسته با سايه زمين شب را تاريك كند. كه را ياراي اين است كه بگويد چرا؟ همچنين خداوند قابض ارواح است، با عزرائيل خواسته قبض روح مردم را بكند. كه را ياراي اين است كه بگويد چرا؟ و خداوند بخشنده جانها است و كسي را ياراي اين نيست كه بگويد چرا با اسرافيل مي‏بخشي؟ همه كارها را خدا مي‏كند لكن ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها. ان اللّه تعالي جعل لكل شي‏ء سبباً خدا شكننده سَرها است ولي خواسته با سنگ بشكند، خدا شفادهنده است ولي با دوا، و خدا را شريك در

 

«* 46 موعظه صفحه 502 *»

ملك او و در فعل او و در عمل او نيست. همچنين خدا است خالق و رازق و محيي و مميت وحده لاشريك له و سبب اعظمي كه جميع اسباب را از شعاع او آفريده وجود پاك محمّد است9 . خدا خواسته ايشان را سبب قرار بدهد براي ماكان و مايكون ام يحسدون الناس علي ما اتيهم اللّه من فضله فقداتينا ال‏ابرهيم الكتاب و الحكمة و اتيناهم ملكاً عظيماً فليبلغ الشاهد الغائب كلام من اين است كه خدا كننده جميع كارها است ولي يفعل اللّه مايشاء بمايشاء كيف يشاء اين است اعتقاد من در توحيد افعال خدا.

چهارم يگانگي در توحيد عبادت خدا است كه بايد مؤمن معتقد باشد كه غير از خدا كسي سزاوار پرستش نيست چنانكه مي‏فرمايد من كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربه احداً احدي از آحاد را شريك در عبادت خدا نبايد قرار داد. پيغمبر را نبايد عبادت كرد، عبادت غير خدا كفر است و شرك. اين است اعتقاد من ديگر يكپاره افتراها كه بر ما مي‏بندند و شنيدم كه گفته بودند شيخيه اعتقادشان اين است كه شخص وقتي كه نماز مي‏كند فلاني گفته است ميان دو پاي اميرالمؤمنين سجده كند! نفهميدم اين حرف يعني چه! من اين‏طور مي‏گويم و آنها اين‏طور افترا مي‏بندند. باري هركس عبادت كند غير خدا را عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين ولكن خصم انصاف ندارد همين‏كه مقدس صالحي را مي‏بينند كه وحشت از عبادت غير خدا مي‏كند مي‏آيند پيش او مي‏نشينند و مي‏گويند فلاني، اين شيخيه مي‏گويند بايد عبادت اميرالمؤمنين يا كسي ديگر را بايد كرد. خلاصه دين ما و مذهب ما عبادت خداي يگانه است، بلي فليبلغ الشاهد الغائب ما آل‏محمّد: را اسماء خدا مي‏دانيم، آل‏محمّد:را صفات خدا مي‏دانيم، آل‏محمّد را وسيله نجات مي‏دانيم، آل‏محمّد را واسطه ميان خدا و خلق مي‏دانيم، به ولايت ايشان متمسك مي‏شويم و تقرب به خدا مي‏جوييم و خدا را به ذات پاك ايشان قسم مي‏دهيم و ايشان را آن اسمائي مي‏دانيم كه و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها پس اگر خدا را به رحمتش خوانديم ايشانند رحمت واسعه خدا، اگر خدا را به جلالش

 

«* 46 موعظه صفحه 503 *»

خوانديم ايشانند جلال اللّه، اگر خدا را به قدرت و علمش خوانديم ايشانند قدرة اللّه و علم‏اللّه وهكذا آنچه صفات هست ايشانند آن صفات خدا و ايشانند اسماء خدا. هركس بدش مي‏آيد بدش بيايد، ابن ابي‏الحديد ناصبي مي‏گويد:

صفاتك اسماء و ذاتك جوهر بري‏ء المعاني عن صفات الجواهر
تجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي و تكبر عن تشبيهها بالعناصر
تقيّلت افعال الربوبية التي عذرت بها من شك انك مربوب

اي علي! تو آن‏قدر صفات خدايي به خود گرفته‏اي و افعال الهي از تو بروز كرد كه من عذر مي‏خواهم از علي‏اللّهي و مي‏گويم حق داري كه علي را خدا گرفته‏اي. آن ناصبي و سنّي است و خاك بر سر شيعه‏اي كه امام خود را اين‏طور نداند و حال آنكه ناصب، او را اين‏طور بداند و خودش مي‏گويد دينم معتزلي است ولكن از بسياري محبت علي، شيعيان علي را دوست مي‏دارم و خاك بر سر شيعه‏اي كه امامش را از ابن ابي‏الحديد كمتر دوست بدارد و بواسطه دوستي او شيعيان او را دوست ندارد و علاوه بر آن دشمني هم با شيعيان بكند. مي‏فرمايد امام7 در چندين حديث ليس الناصب من نصب لنا اهل‏البيت لانك لن‏تجد احداً يقول اني ابغض محمّداً و ال‏محمد: بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انكم تتولّونا و انتم من شيعتنا ناصب آن‏كسي نيست كه اظهار عداوت با اهل‏بيت كند به جهت آنكه نخواهي يافت كسي را كه بگويد من محمّد و آل‏محمّد را دشمن مي‏دارم، بلكه ناصب كسي است كه با شما شيعيان عداوت كند و حال آنكه بداند كه شما دوست مي‏داريد ما را و شما از شيعيان ما هستيد. پس آناني كه با شيعيان اميرالمؤمنين عداوت مي‏كنند، آنها نصب مي‏ورزند و آنها ناصبند. اين را هم بدان‏كه در بلاد شيعه كسي جرأت نمي‏كند به كسي بگويد تو شيعه‏اي و با وجود اينكه تو شيعه‏اي با تو دشمنم و عداوت مي‏ورزم بلكه لابدّ است بگويد تو شيعه نيستي و عداوت كند. آخر اين را كه مي‏گويي كه تو شيعه نيستي مي‏خواهم بدانم از كجا مي‏گويي؟ چطور شده است كه من شيعه نيستم؟ آخر من نماز مي‏كنم، اشهد انّ علياً ولي‏اللّه مي‏گويم. پس

 

«* 46 موعظه صفحه 504 *»

بدان‏كه اينها مكر است و اينها همان عداوت و نصب است. آخر مي‏خواهم بدانم به چه‏چيز مسلِم مسلِم است الاّ به اعمال شرعيه؟ و ما هم كه اعمال شرعيه را مي‏كنيم و كلمه ايمان مي‏گوييم. عجب از شما است كه كسي كلمه كفر بگويد مي‏گوييد كافر شد و مرتد شد و آن مؤمني كه كلمه ايمان مي‏گويد چرا نمي‏گوييد مؤمن است؟

باري، اين مختصري بود از اعتقادات من در توحيد خدا كه عرض كردم و چون من از اين بلد بروم بسا آنكه بعضي به شماها بگويند فلان‏كس منكر است عدل خدا را و عدل را از اصول دين نمي‏داند. عرض مي‏كنم كه هركس عدل را منكر باشد و عدل را از اصول دين خود نداند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين و اين شخص خدا را ظالم دانسته است و كافر به خدا شده است، بلكه عدل از اصول دين است. بلي اگر كسي در شماره به جهت اختصار و به جهت حسن شماره و نيكي آن عدد را بطوري ديگر بگويد، اين دخلي به انكار ندارد. اگر تو از من چهل تومان طلب داشته باشي و من بگويم تو دو بيست تومان از من طلب داري منكر چهل تومان نشده‏ام، يا بگويم تو از من چهارتا ده تومان طلب داري، يا ده‏تا چهار تومان طلب داري، منكر چهل تومان نشده‏ام. انصاف بدهند عقلا آيا هيچ عاقل منكر عدل خدا مي‏تواند بشود؟ كسي كه منكر عدل نشده است. ولكن اگر كسي در شماره، عدل را داخل ساير صفات خدا بشمارد و بگويد آن هم يكي از صفات خداست مثل سمع خدا، مثل بصر خدا، منكر عدل نشده بلكه ما عدل را از اصول دين مي‏دانيم و منكر عدل را كافر مي‏دانيم. اگر بگويند خير، فلان‏كس بر منبر دروغ گفت توي كتابش غير از اين‏طور نوشته، مي‏گويم نه چنين است كه مي‏گويي. همين را هم در كتاب نوشته‏ام و در كتاب فارسي ـ  كتاب ارشادالعوام ـ  هم نوشته‏ام كه همه‏كس بتواند بخواند و بفهمد ولكن اين اعادي ما اين صفحه را مي‏خوانند آن صفحه را نمي‏خوانند، اين سطر را مي‏خوانند آن سطر را نمي‏خوانند. بعينه مثل اين ماند كه لا اله الاّ اللّه درست نوشته شده است، دست مي‏گذارند روي الاّ اللّه كه كسي نبيند و مي‏گويند ببين فلاني در كتابش نوشته لا اله و مي‏گويد خدايي نيست. آخر چرا چنين مي‏گويي اي

 

«* 46 موعظه صفحه 505 *»

مرد؟ دست بردار، زير دست تو الاّ اللّه نوشته است. اين صفحه را نگاه كن ببين چه نوشته‏ام. مي‏آيد توي كتاب مي‏گردد يك‏كلمه پيدا مي‏كند، سرش را نمي‏خواند تهش را نمي‏خواند، آن‏وقت مي‏گويد ببين اين كتابش است، تويش همچو نوشته است. مثلاً نوشته پيغمبر، پيغمبر نبود. آخر تو پيشترش را هم بخوان ببين مي‏گويم فلان‏يهودي مي‏گويد پيغمبر، پيغمبر نبود.

باري، به اين‏طور مردم را گمراه مي‏كنند و اين‏طور نسبتها به ما مي‏دهند. پس بدانيد كه هركس منكر عدل خدا باشد كافر است و هركس عدل را از اصول دين نداند اعتقاد به ظلم‏كردن خدا كرده و كافر است و نجس است و از دين خدا بيرون رفته است.

و همچنين بسا آنكه بعد از رفتن من به شما بگويند كه فلان‏كس معاد را از اصول دين نمي‏داند چنانكه گفتند. تعجب مي‏كنم واللّه چگونه مي‏شود كسي كه مصدّق محمّد9 مي‏باشد و مصدّق كتاب خدا مي‏باشد اعتقاد به معاد نداشته باشد و چگونه معاد از اصول دين او نباشد؟ عرض مي‏كنم كه هركس معاد از اصول دين او نباشد و اعتقاد به معاد نداشته باشد عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. ولكن اگر كسي بگويد معاد جزء ماجاء به النبي است و ماجاء به النبي را اعتقاد دارم و معاد هم يكي از آنها و جزء آنها است منكر معاد نشده است و خدا هم خبر داده است در كتاب خود و پيغمبر خبر داده است در سنّت خود معاد را هركس معتقد به پيغمبران است لامحاله بايد اقرار به معاد داشته باشد؛ اين است اعتقاد من.

و بسا آنكه در امر معاد بگويند فلاني اعتقاد به معاد جسماني ندارد و مي‏گويد در قيامت ارواح مردم محشور مي‏شوند و جسم مردم زنده نمي‏شود. عرض مي‏كنم كه هركس بگويد جسم مردم به قيامت نمي‏آيد و زنده شود عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. خدا در قرآن مي‏فرمايد من يحيي العظام و هي رميم قل يحييها الذي انشأها اول مرة اين است اعتقاد ما در معاد. لكن قرار اعادي ما آن است كه هركس يك‏قول باطلي را مي‏گويد، مي‏آيند نسبتش را به ما مي‏دهند و مي‏گويند شيخيه چنين گفته‏اند و حال آنكه

 

«* 46 موعظه صفحه 506 *»

اعتقاد ما اين است كه خداوند روز قيامت ارواح را به ابدان بر مي‏گرداند و همين ابدان كه مي‏ميرند از ملك خدا بيرون نمي‏روند و خداوند احصاي اجزاي بدن او را مي‏داند و جمع مي‏كند. امر مي‏فرمايد چهل‏روز باران مي‏بارد و عالم دريا مي‏شود و موج مي‏زند و كف مي‏كند و بدنها ساخته مي‏شود و ارواح مردم از صور اسرافيل بيرون مي‏آيد و در بدنهاشان داخل مي‏شود و زنده مي‏شوند و به صحراي محشر مي‏آيند و جميع آنچه خدا در كتاب خود و نبي در سنّت خود خبر داده از جنّت و نار، از صراط، از ميزان، از حشر، از نشر، جميع آنها بطوري كه در كتاب و سنّت است حق است و آن است دين من و هركس از آنها تخلف كند عالماً عامداً عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين؛ اين است اعتقاد ما در معاد.

اما در معرفت پيغمبر بسا به شما مي‏گويند كه اين شيخيه غلو كرده‏اند و پيغمبر را به رتبه خدايي برده‏اند. هركس پيغمبر را از مقام مخلوقيت و مرزوقيت و بنده‏بودن بالا ببرد و او را به رتبه خدايي برساند اين‏كس غالي است و اين‏شخص كافر است مانند ساير بت‏پرستان و اين هم پيغمبر را خدا خوانده و بت‏پرست است، مشرك است به خداي عزّوجلّ و كافر است. و همچنين هرگاه پيغمبر را از مقام خود فروتر آورد و فضائل او را انكار كند و تقصير در حق او بكند، آن هم دين ما نيست و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. پس در پيغمبر اعتقاد ما اين است كه بنده‏اي است مخلوق و عبدي است مرزوق و بطوري است كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً. هركس غير از اين بگويد و او را به مقام خدا برساند كافر است و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. و همچنين بايد ساير صفات پيغمبر را مؤمن اعتقاد كند از عصمت و از طهارت، و بايد اعتقاد كند كه پيغمبر9 به معراج رفت با جسم شريف خود و هركس غير از اين بگويد كه منكر عصمت نبي بشود، يا منكر طهارت او بشود، يا منكر ساير صفات نبي بشود، يا بگويد پيغمبر به روح خود به معراج رفت و به جسم نرفته است عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. اين است اعتقاد ما در معرفت پيغمبر9 .

اما در معرفت ائمه هدي سلام‏اللّه عليهم اين است كه آن بزرگواران امامند و خليفه

 

«* 46 موعظه صفحه 507 *»

و جانشين پيغمبرند و پيغمبر نيستند. هركس يكي از ائمه را پيغمبر بداند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين و ايشان خدا نيستند و خودشان فرمودند نزّلونا عن الربوبية و قولوا في فضلنا ماشئتم و لن‏تبلغوا ما را از رتبه خدايي فرود بياوريد و ما را خدا ندانيد و بگوييد در فضيلت ما آنچه بخواهيد و خواسته باشيد و نخواهيد رسيد به كُنه فضائل ما هرچه بگوييد. پس اعتقاد ما اين است كه ايشانند خليفه پيغمبر و ايشانند جانشين پيغمبر و امام و حجت و معصومند از جميع فسقها و عيبها.

و ديگر از جمله نسبتها كه به ما مي‏دهند؛ و تعجب مي‏كنم واللّه از بعضي نسبتها كه به ما مي‏دهند، باز اگر بيايند نسبت غلو به ما بدهند باز راهي به رَه مي‏برد به جهت آنكه ما زياد فضائل مي‏گوييم ولكن اين‏جور نسبت نسبت غريبي است. نسبت داده‏اند كه تو مي‏گويي امام‏زمان مرده است و مثل ساير مرده‏ها بي‏مصرف است. عرض مي‏كنم هركس همچو بداند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. هيچ بيباكي من اين‏طور نديده‏ام به يك‏راهي قرار نداده‏اند تهمتها را. باري، ائمه چون حجتهاي خدا هستند و پس از پيغمبر زماني از زمانها نيامده است كه يكي از ايشان امام و حجت خدا در روي زمين نباشد و امروزه امام خلق و حجت خدا امام‏زمان است صلوات‏اللّه و سلامه عليه و عليهم اين است اعتقاد ما درباره ائمه. عجب است ما جان درباره ائمه داده‏ايم، عمر خود را در راه ايشان صرف كرده‏ايم و همّ ما انتشار فضائل ايشان است، با وجود اين نسبت به ما مي‏دهند كه تو گفته‏اي امام‏زمان مرده است. وانگهي كه اين سنّت را قرار داده‏ام كه هر ساله يا در ماه مبارك رمضان يا در هر وقت كه جمعيتي جمع باشد ذكر احوال ظهور و احوال رجعت را مي‏كنيم و هر ساله تجديد ولايت و محبت و فرج ايشان را مي‏كنيم. حالا ديگر بعد از اين‏همه داستانها اين نسبت را بدهند كه اينها مي‏گويند امام زمان صلوات‏اللّه عليه مرده است، خيلي بي‏مزه است. پس بدانيد كه اينها هيچ باك ندارند از هر نسبتي كه به ما بدهند حتي اينكه حرف غريبي پريروز شنيدم، شخصي گفته بود مگر شيخيه اعتقاد به خدا دارند، يا خدا را مي‏پرستند؟! حال شما را به خدا ببينيد اين از اسلام است كه با

 

«* 46 موعظه صفحه 508 *»

مسلماني اين‏طور بگويند؟ آخر من مسلمانم، اقلاً روزي پنج‏مرتبه نماز مي‏كنم، در هر نمازي اشهد ان لا اله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّداً رسول‏اللّه مي‏گويم، چطور شد كه من خدا را قبول نداشته باشم يا خدا را نپرستم؟! اگر پيغمبر را خدا مي‏دانم چطور در نماز مي‏گويم اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله؟ بيايند اينها يك‏چيزي بگويند كه با يك‏قاعده از قواعد اسلاميه درست بيايد. اين را كه ديگر به چشم خود مي‏بينيد كه من روزي پنج‏وقت نماز مي‏كنم و اين نماز را قرار داده‏اند كه هركس آن را بكند جميع اعتقادات مسلمانان را دارد اشهد ان لا اله الاّ اللّه مي‏گويد گفته است اللّه ربّي، اشهد انّ محمّداً رسول‏اللّه مي‏گويد گفته است محمّد نبيّي، رو به قبله كه ايستاد گفته است الكعبة قبلتي، كلمات اسلام را كه گفت گفته است الاسلام ديني، اشهد انّ عليّاً ولي‏اللّه كه گفت گفته است علي امامي، حمد و سوره كه خواند گفته است القرآن كتابي و هكذا اين نماز آثار مسلماني است و من روزي پنج‏وقت نماز مي‏كنم و با وجود اين بگويند تو مسلمان نيستي! اين خيلي حرف است. پس بدانيد كه اينها بر قواعد اسلاميه جاري نمي‏شوند و احكام بغير ماانزل اللّه مي‏كنند و احكامي مي‏كنند كه مالكي از آن فغان دارد، حنبلي و حنفي و شافعي از آن فغان دارند. پس حكمي كه جميع فرق اسلاميه از آن به فغان آيند البته حكم بغير ماانزل اللّه است. باري، متنبّهتان مي‏كنم از روي شعور آنچه مي‏گويند آگاه باشيد و باخبر، و اعتقادات مرا بدانيد.

ديگر از جمله نستبها كه داده‏اند اين است كه گفته‏اند كه فلاني ادعاي اين دارد كه ركن رابع منم و هي داد و بيداد از اين مي‏كنند و هيچ نمي‏دانند ركن رابع يعني چه، ركن در دين زياد كرده يعني چه؟ وحشت تو از چه بود؟ حالا اين ركن زياد شد چه شد؟ وهكذا اصلاً نمي‏فهمند آنچه را مي‏گويند. بعينه مثل اين ماند كه بگويند قزالقرت چه‏چيز است؟ براي چه‏چيز خوب است؟ خوراكي است، پوشاكي است؟ تلخ است، شيرين است؟ بازار آورده‏اند مي‏فروشند، يعني چه؟ تو از چه وحشت كرده‏اي؟ از چه حظّ كرده‏اي؟ وهكذا هيچ كدامش معني ندارد. همچنين است اين حرف كه فلاني ركني زياد كرده و گفته آن ركن

 

«* 46 موعظه صفحه 509 *»

منم. تو از ركن رابع چه فهميدي؟ چطور شد كه وحشت كردي؟ سبب وحشت تو چه بود؟ ركني زياد كرده بر كجا و بر چه‏چيز؟ گفته آن منم يعني چه؟ مثل همان مثَلي كه عرض كردم.

اما معني اين ركن رابعي كه من مي‏گويم و دين من است و اعتقاد من است آن است كه بعد از توحيد خدا و بعد از نبوت محمّد9 و بعد از امامت ائمه: يك ركن ديگر اين دين دارد كه هركس آن يك ركن را نداشته باشد توحيدش به او نفع نخواهد داد، (ركن نبوتش به او نفع نخواهد داد، ظ) ركن امامتش به او نفع نخواهد داد و آن يك‏ركن چه‏چيز است؟ ولايت اولياءاللّه و عداوت اعداءاللّه دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا. اگر كسي بگويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه و بگويد اشهد انّ محمّداً رسول‏اللّه و بگويد اشهد انّ عليّاً ولي‏اللّه و آن‏وقت بگويد من دشمنان خدا را دوست مي‏دارم، يا بگويد من دوستان خدا را دشمن مي‏دارم، شهادت توحيد او به او نفع نخواهد بخشيد، نبوت به او نفع نخواهد بخشيد، امامت به او نفع نخواهد بخشيد. و اين را نه من مي‏گويم در هر ملتي كه بروي اين را بپرسي همين‏طور خواهند گفت. از مجوسي بپرسي اين را، جواب همين‏طور مي‏گويد، اگر كسي در مذهب آنها باشد و دو خدا قائل باشد و يزدان و اهريمن هردو را خدا بداند و مذهب ثنويه داشته باشد و بگويد من دشمن خدا را دوست مي‏دارم، يا دوست خدا را دشمن مي‏دارم، همين‏قدر بگويد من دشمن اهل حقم، او را از آتشكده بيرون مي‏كنند و در مذهب خود او را باطل مي‏دانند. يهودي همين‏طور، اگر كسي به مذهب يهود باشد، عزير را پسر خدا بداند، اعتقادات يهود را داشته باشد و در مذهب يهودان باشد و بگويد من دوستان خدا را دشمن مي‏دارم و با اهل حق عداوت دارم، او را از ميان خودشان بيرون مي‏كنند و در مذهب آنها كافر است. واللّه ملاّ موشي از همچو مذهبي بيزار است كه كسي دشمن اهل حق را دوست بدارد، واللّه يوسف‏بلف فرنگي از همچو مذهبي بيزار است. اگر كسي نصراني بشود و بگويد من عيسي را پسر خدا مي‏دانم و ثالث ثلثه قائل باشد و بگويد مذهب من نصراني است لكن هركسي كه بر دين حق است من او را دشمن مي‏دارم، او را از كليسا بيرونش مي‏كنند. اگر كسي بگويد لا اله الاّ اللّه

 

«* 46 موعظه صفحه 510 *»

محمّد رسول‏اللّه علي ولي‏اللّه لكن بگويد هركه علي را دوست بدارد من با او دشمنم و از او بدم مي‏آيد، همچو كسي شيعه نيست و از مذهب شيعه بيرونش مي‏كنند. آنچه من مي‏گويم كه ركن رابع از اركان ايمان است معني آن همين دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خداست و اين را شرط اسلام مي‏دانم و شرط ايمان مي‏دانم و چيز تازه‏اي هم نيست، اجماعي جميع فرق و ملل و مذاهب است و اين‏همه داد و بيداد و فغان مي‏كنند. مي‏گويم خوب اگر اين ركن رابع شرط اسلام و ايمان نيست من پيش جناب آقا مي‏ايستم مي‏گويم اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد انّ محمّداً رسول‏اللّه اشهد انّ عليّاً ولي‏اللّه و به او مي‏گويم از تو بيزارم، بر پدرت لعنت، بر مادرت لعنت، با تو دشمنم و بايد عيب نداشته باشد. اگر دوستي آقا شرط دين خدا و شرط ايمان نيست من مي‏خواهم كه دشمن آقا باشم و باطل‏بودن اين حرف كه بديهي و واضح است. پس معلوم است دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا شرط ايمان است و خدا در قرآن خبر داده و فرموده لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كانوا اباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب في قلوبهم الايمان خدا در چندين‏جا در قرآن دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا را شرط دين قرار داده، اين است آن ركن رابعي كه من مي‏گويم فليبلغ الشاهد الغايب.

بلي اين دوستي دوستان و دشمني دشمنان مختلف مي‏شود. هرچه ايمان مؤمن بيشتر است بايد دوستي او بيشتر باشد به دوستان خدا و دشمني او بيشتر باشد به دشمنان خدا. هركس ايمانش بيشتر تولاّيش واجبتر است. معلوم است فلان‏بقّال كه ضعيف است و جاهل و چون مؤمن است تولاّي او واجب است و شخص عالم عابد زاهد هم كه مؤمن است و تولاّي او واجب است تولاّي اين‏دو يكسان نبايد باشد. معلوم است تولاّي مؤمن عابد را بيشتر بايد داشت. حالا معني اين معلوم شد كه مي‏گويند فلان‏كس خودش را ركن رابع مي‏داند. اگر مقصود از اين‏حرف اين است كه يعني خودش را داخل عرض مؤمنين مي‏داند، بلي مي‏دانم. تولاّي يك بقالي از بقالهاي شيعه و مؤمنين

 

«* 46 موعظه صفحه 511 *»

را واجب مي‏دانم، هركس يك بقال شيعه را دشمن بدارد منكر ركن رابع است و اين حكم نه اين است كه اختصاصي به من داشته باشد. بلي از آنجا كه خود را در عرض مؤمنين مي‏دانم و خود را خاك راه شيعيان مي‏دانم هركس مرا به جهت دوستي علي دشمن بدارد من او را مؤمن نمي‏دانم و هركس مرا به اين واسطه تكفير كند من او را كافر مي‏دانم. اگر مقصود اين است از ركن رابع كه من خود را ركن رابع مي‏دانم. و اما اگر معنيهاي ديگر از ركن رابع قصد مي‏كنند كه خودشان آنها را خبر دارند و من نمي‏دانم، مثلاً ركن رابع يعني امام سيزدهمي خيال كنند و بگويند فلاني خودش را امام سيزدهم مي‏داند، يا اينكه خود را مفترض‏الطاعه مي‏داند، يا خود را يگانه اين جهان مي‏داند، يا خود را عالم به جميع علوم اولين و آخرين مي‏داند و بر جميع مردم فريضه مي‏داند اطاعت خودش را، اين حرف افترا است و دروغ. و اگر من اين‏گونه اعتقاد داشته باشم از دين خدا بيرونم و لعنت خدا و رسول بر من اگر همچو اعتقادي داشته باشم و خود را قابل اين‏گونه چيزها بدانم. مكرر بر منبر گفته‏ام و در كتاب خود نوشته‏ام كه در روز قيامت اگر يكي از شيعيان مرا همين‏قدر نسبت به خود بدهد ـ  ديگر هر نسبتي مي‏خواهد باشد ـ  اگرچه نسبت سگي بدهد و بگويد اين سگ من است، همان مرا بس است و به آن فخر مي‏كنم و براي من عزّت است كه سگ شيعيان باشم. پس من هرگز چنين ادعايي نكرده‏ام، خود را عالم به علم اولين و آخرين بدانم با اين جهلي كه در من است، خود را مفترض‏الطاعه بدانم با اين روسياهي كه دارم و خودم مي‏دانم، خود را متصرف در عالم بدانم با اين عجزي كه در من است، خيلي حكايت است. من هرگز چنين ادعاها نكرده‏ام، من ادعايي كه دارم در چهار كلمه‏اي است كه مي‏دانم نه صدهزار كلمه‏اي كه نمي‏دانم همان‏قدري كه هستم همان چهار كلمه‏اي كه مي‏دانم ادعا دارم نه زيادتر ولكن خود را مفترض‏الطاعه بدانم، يا يگانه جهان بدانم، حاشا!

للّه تحت قباب العرش طائفة اخفاهم عن عيون الناس اجلالا

بلي بندگان بزرگ براي خدا هست كه به دوستي ايشان تقرّب به خدا مي‏جويم و دوستي آنها را وسيله نجات خود مي‏دانم والاّ ٭ من كجا و هوس لاله به دستار زدن ٭ ولكن به

 

«* 46 موعظه صفحه 512 *»

هركسي كه مي‏رسند از آنچه او وحشت مي‏كند مي‏گويند. به مجتهد مي‏گويند فلاني خود را مفترض‏الطاعه مي‏داند، ادعاي اين دارد كه من عالم به علم اولين و آخرين مي‏باشم و قدح علما مي‏كند و فحش به علما مي‏دهد. عرض مي‏كنم كه اولاً كتابهاي من حاضر است، اگر كسي در يكي از كتابهاي من حرفي كه خلاف ادب باشد نسبت به علما ديده است، يا از من نسبت به آنها بي‏ادبي شنيده، بگويد. كتابي نوشته‏ام بخصوصه كه در آن اجازه‏هاي علما را نوشته‏ام، اسمهاي علما را در آن كتاب ذكر كرده‏ام، برداريد ببينيد اسم هريك از علما را به چه تعظيم و تجليل و احترامي ذكر كرده‏ام. ثانياً مشافهةً به شما مي‏گويم كه هركس قدح در علماي شيعه بكند ـ  اولينشان و آخرينشان ـ و عداوت علماي شيعه را داشته باشد ناصب است و كافر است و عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. واللّه افترا و تهمت است و راه اين‏طرف هم اين است كه مي‏گويند چرا دروغ ما را بروز مي‏دهي و ما را رسوا مي‏كني؟ بگذار ما آنچه در حق تو مي‏گوييم مردم راست بدانند. ما، ده روز مي‏آييم خشت بالاي هم مي‏چينيم، تو يك‏روز مي‏آيي همه را خراب مي‏كني! آيا تو مي‏خواهي مرا كافر بداني من بگويم تو راست مي‏گويي؟ البته تكذيب تو را مي‏كنم. بلي ما اين‏گونه قدح را در علما مي‏كنيم. هركس ادعا كند كه من ملاّيم و مرا تكفير كند، من تكذيبش مي‏كنم، مي‏گويم دروغ مي‏گويي و قدح علما نكرده‏ام چنانچه اگر يك‏مجتهد بيايد بگويد من هزار تومان از تو طلب دارم و من بگويم طلب نداري، حالا بايد بيايد بگويد اي ملعون قدح علما كردي؟ نخير، قدح علما نكرده‏ام، كذب تو را اظهار كردم.

باري، اين‏گونه قدحها را كرده‏ام و مي‏كنم ولكن علماي شيعه اين‏گونه كارها را نمي‏كنند و غيبت و تهمت بر علما نمي‏زنند. آنها مؤمنند و عداوت آنها نصب است و بي‏حرمتي به آنها فسق است و احترام آنها لازم است و واجب. ايشانند حجتهاي خدا در زمين، ايشانند خليفه‏هاي خدا، ايشانند خليفه‏هاي رسول، ايشانند كساني كه خداوند به بركت ايشان به زمين باران مي‏بارد و به اهل زمين روزي مي‏دهد و به بركت ايشان دفع بلاها از مردم مي‏كند و به بركت ايشان حاجات مردم را برمي‏آورد. آيا نمي‏بيني جميع اين

 

«* 46 موعظه صفحه 513 *»

مردم كه به بهشت مي‏روند به اطاعت اين علما مي‏روند؟ پس بدان‏كه چقدر وجودهاي مباركند اين بزرگواران صلوات‏اللّه عليهم! پس دشمن علماي شيعه ناصب است و تعظيم علماي شيعه واجب است و اميدوارم كه داخل جهّال امت نباشم و آنچه ايشان با من عداوت مي‏كنند عداوت با علما باشد به جهت آنكه گمان نمي‏كنم كه اگر اسم علما را بنا باشد بشمرند مرا داخل جهال بشمرند، لامحاله مرا هم داخل علما مي‏شمرند وانگهي كه اقلاً زياده از دويست سيصد جلد كتاب تصنيف كرده‏ام. اگر راست مي‏گويند يك‏ورق آن را بياورند! همه اينها هم احاديث آل‏محمّد و معاني آيات كتاب خدا است و كسي نتوانسته خطايي بر آنها بگيرد. اگر هم فرضاً غلطي در كتابهايم ديده باشند من ادعاي نبوت نكرده‏ام كه سهو و نسيان و اشتباه بر من روا نباشد. اين را هم بدانيد يك شخصي برداشته بود كتابي نوشته بود در ردّ من و جميع آن ردهايي كه كرده بود چيزهايي بود كه نقص براي خدا است، يا نقص در نبي است. مثلاً از او فلان‏چيز را پرسيديم گفت نمي‏دانم، بايد ببينم. به او گفتيم به فلان‏چيز بگو فلان بشود، نتوانست وهكذا امثال اينها. ديدم كه اگر بخواهم يكي يكي فقرات آن را جواب بنويسم بطول مي‏انجامد و بايد هر فقره‏اي از آن كتاب را بنويسم، زيرش برداشتم و كاغذي نوشتم و جواب همه را در آن كاغذ نوشتم كه در اين كتاب آنچه به من نسبت داده‏اند از عجز، من ادعاي خدايي نكرده‏ام كه عجز در من جايز نباشد. آنچه به من نسبت داده‏اند از سهو و نسيان و اشتباه، من ادعاي پيغمبري نكرده‏ام كه سهو و نسيان و اشتباه در من جايز نباشد. نه ادعاي خدايي دارم نه ادعاي پيغمبري و نه گفته‏ام نقيب و نجيب هستم كه اين‏گونه چيزها براي من نقص باشد. اما نجيب نيستم نه به اين معني كه مردم مي‏گويند كه مقصودشان اين است كه مردمان رذل را نانجيب مي‏گويند. الحمدللّه نانجيب نيستم، پدرم نجيب است، مادرم نجيب است، همه از بزرگان بوده‏اند. بلكه مقصود از نجيب اين است كه اين مقامي است از مقامات كه براي شيعيان كامل است، مقصودم اين است كه من ادعاي اين مقام را براي خود ندارم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 46 موعظه صفحه 514 *»

«موعظه چهل‏وششم» سوّم ماه رمضان 1281

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و ناصبي شيعتهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم دركتاب مستطاب خود مي‏فرمايد: اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شي‏ء عليم.

مقصود از اجتماع در اين ايام معلوم است كه شنيدن امور دينيه است و براي متدين شدن است و بديهي است كه خاصيت ديگري ندارد، خريد و فروشي اينجا نمي‏شود، مقصود شنيدن امور دينيه است و شنيدن امور دينيه هم حاصلي ندارد مگر آنكه آدم عمل به مقتضاي آن بكند اگر نكند شنيدنش هلاكت است براي او، وبال مي‏شود براي او و حجت بر او تمامتر مي‏شود؛ پس براي متدين شدن است.

از جمله امور تدين يكي اين است كه اين‏طوري كه حركت مي‏كنيد، اين‏طور بد طوري است. زن و مرد داخل هم شدن، يك زن در ميان چهار مرد بنشيند و هي هجوم آوردن بد حكايتي است، خوب نيست. پس زنها يك گوشه باشند همه داخل هم، مردها هم يك گوشه، داخل زنها ننشينند. مردها هم يك‏قدري مراعات بكنند، يكي پيش روي او تربت است، يكي قرآن است. روي هم ريختن و پا روي تربت گذاردن، پا روي قرآن گذاردن خوب نيست. چه خبر شده است! به ملايمت، درست، آرام، قرآنها را لگد مكنيد،

 

«* 46 موعظه صفحه 515 *»

تربتها را لگد مكنيد، جا به يكديگر بدهيد، جاي يكديگر را تنگ مكنيد تا متدين باشيد.

باري، سخن در ايام گذشته در فقره سوّم اين آيه بود كه خدا مي‏فرمايد يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية و به جهت اينكه جمعي به مسجد مي‏آيند كه پيش‏تر نمي‏آمدند ـ  فرصت نمي‏كردند كه نمازي بكنند، جمع شوند بشنوند ـ  از اين جهت يكپاره مقدمات گذشته را بايد بگويم. از اين جهت عرض كردم كه خداوند خلق خود را دو گونه آفريده: يك طبقه از آنها اهل وصولند و آنها كسانيند كه به مسأله مي‏رسند و رسيده‏اند و يك طبقه از آنها اهل فصولند، از دور بايد استدلال براشان كرد و بايد با دليل و برهان مطلب را حاليشان كرد تا بفهمند. همه‏جاي عالم همين‏طور است يكي در يزد هست يزد را مي‏بيند، يكي در يزد نيست بايد با دليل و برهان حالي او كرد كه يزدي هست، قافله به آنجا مي‏رود و از آنجا مي‏آيند، تا بفهمد. حالا جميع امور عالم همين‏طور است حتي نور خداوند عالم هم همين‏طور است و او از همه اعلي است. پس جماعتي هستند كه به نور خداوند عالم رسيده‏اند و نور خدا را درك مي‏كنند و مي‏بينند و جماعتي هستند كه به نور خداوند نرسيده‏اند و بايد با دليل و برهان درك كنند. پس براي جماعت اول فرمود اللّه نور السموات و الارض پس آنها چشم باز كرده‏اند و در آسمان و زمين بجز خداوند چيزي نمي‏بينند. عرض كردم پيشترها، كه نور چيزي است كه خود پيدا باشد و پيداكننده چيزهاي ديگر هم باشد. حالا مي‏فرمايد اللّه نور السموات و الارض يعني خداوند عالم خود پيداست و هرچه غير از او است كه پيدا شده به نور او پيدا شده. پس خداوند نور آسمان و زمين است به جهت اينكه خدا خودش پيدا و پيداكننده ماسوا است. پس چه كلام از اين دلالتش بيشتر؟ چه بياني از اين مناسبتر و بهتر كه خدا خودش فرموده و نور بر صاحب ديده مخفي نخواهد ماند.

و اما براي جماعت دويم مثل مي‏آورد خدا كه مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة مثَل نور خدا مانند مشكوتي است، مانند آن طاقي است كه در آن طاق چراغي است و آن چراغ در مردنگي است، و اينها را بطور اختصار عرض مي‏كنم

 

«* 46 موعظه صفحه 516 *»

چراكه مدتها بود قريب به يك‏سال كه اينها را شرح كرده‏ام؛ حالا بطور اختصار عرض مي‏كنم كه پستاي سخن به دست بيايد. بعد از آن مي‏فرمايد الزجاجة كأنّها كوكب درّي آن مردنگي گويا كوكبي است درّي، ستاره‏اي است مانند درّ صاف و برّاق و با تلألؤ. و آن مردنگي را عرض كردم در يك معني مقام اميرالمؤمنين است صلوات‏اللّه و سلامه عليه و خداوند بنا گذارده در اين فقره كه فضائل علي بن ابي‏طالب را بيان كند و فرموده كه آن بلوري و آن شيشه‏اي كه بر روي آن چراغ گذارده شده كوكبي است درّي. كوكب به معني ستاره است، به معني نجم است خدا مي‏فرمايد بالنجم هم يهتدون به ستاره مردم هدايت مي‏يابند، اين يعني چه به ستاره هدايت مي‏يابند؟ هيچ‏كس به ستاره نمازي، روزه‏اي، عبادتي مي‏فهمد؟ با اين ستاره كه بجز راهها را كه چاروادارها پيدا مي‏كنند كسي ديگر چيزي ديگر پيدا نمي‏كند و خدا هم كه نفرموده راههاي اين صحراها را چاروادارها به ستاره‏ها مي‏شناسند، پس معني اين چيست كه به ستاره هدايت مي‏يابند؟ فرموده پيغمبر صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله مثل اصحابي كالنجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم مثل اصحاب من مثل ستارگان است بايّهم اقتديتم اهتديتم به هريك از آن ستاره‏ها كه اقتدا كنيد هدايت مي‏يابيد و خود آن بزرگوار در ميان ستارگان مانند آفتاب تابان است و معلوم است كه تا آفتاب هست ستارگان پنهانند چون آفتاب غروب كرد ستارگان اسباب هدايتند. همچنين مادام كه آفتاب نبوت طالع است اصحاب او را نمايشي نيست و اسباب هدايت نيستند لكن وقتي آفتاب غروب كرد ستارگان ظاهر مي‏شوند و آنها اسباب هدايت مي‏شوند. فرمودند اصحاب من چون ستارگانند به هريك اقتدا كنيد هدايت مي‏يابيد، عرض كردند مَنْ اصحابُك؟ فرمود اهل بيتـي و كسي خيال نكند اين تأويلي است براي حديث و اهل بيتي كه صد و صدوپنجاه سال و دويست سال بعد از او آمده‏اند چگونه اصحاب پيغمبر شده‏اند، و اصحاب آنانند كه مصاحب كسي‏اند و همراه كسي‏اند. به ظاهر چنان مي‏نمايد كه اصحاب همان صحابه‏ايند كه دور پيغمبر بودند و اين تأويلي است كه اهل‏بيت اصحاب باشند، نه چنين است بلكه در حقيقت ائمه طاهرين:

 

«* 46 موعظه صفحه 517 *»

اصحابند بدليل اينكه سنّي و شيعه اتفاق دارند كه خداوند اول خلقي كه آفريد وجود پاك محمد9بود و خداوند او را به روايتي صدهزار دهر و به روايتي هزار هزار دهر قبل از موجودات آفريده و به اجماع جميع شيعيان اهل‏بيت پيغمبر از نور و از طينت پيغمبرند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة در زيارت ايشان مي‏خواني من شهادت مي‏دهم و اعتقاد من اين است كه نور و روح و طينت شما يكي است. پس در آن عالم بالا كه هنوز نه لوحي بود نه قلمي، نه عرشي بود نه كرسي، نه دنيايي نه آخرتي، نه ملكي و نه پيغمبري، اصحاب پيغمبر كه بودند در آنجا بجز آل‏محمد: ؟ آنهايند كه مصاحب آن حضرتند در همه‏جا، در همه عالمها. و فرمود مثل اصحابي كالنجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم يعني همان اصحابي كه هزار هزار دهر قبل از موجودات بوده‏اند تا اين دنيا، آنها چگونه مي‏شود كه اصحاب نباشند؟ پس حقيقت اصحاب آنگونه اصحاب است كه هزار هزار دهر با او بوده‏اند نه اصحابي كه يكي ده سال با او بوده يكي هشت سال، يكي كمتر يكي بيشتر. و اگر دل مردم آرام بگيرد مي‏گويم عجالةً در حضرت امير و حسنين:تو را سخني نيست، پس اينها كه اصحابند و مانند نجوم، اگر اقتدا به اين سه كردي اطاعت باقي بر تو واجب مي‏شود. باري، ائمه طاهرين به منزله ستارگان هستند هرگاه كسي اقتدا به ايشان كرد نجات خواهد يافت. پس مي‏فرمايد الزجاجة كأنّها كوكب درّي آن مردنگي كه مقام ولايت است و نوع ولايت از آن مطلوب است مانند كوكبي است درّي، مانند ستاره‏اي است كه مانند درّ صاحب تلألؤ و صفاست.

بعد از آن خداوند در صدد اين برآمد كه آن چراغ روشناييش از چه پيدا شده، از چه درگرفته؟ ماده آن چراغ چه‏چيز است؟ روغن آن چراغ از كجا است؟ از اين چراغ كه فرموده، هر چراغي كه مقصود نيست. اين چراغ چراغ نبوت است، خواست بفرمايد اين چراغ از چه روشن شده و خدا مي‏خواهد فضائل پيغمبر را بفرمايد و كيفيت ايجاد پيغمبر را بيان بفرمايد پس ابتدا فرمود و ظاهر پيغمبر را بيان كرد، بعد از آن باطن پيغمبر را. پس اول ظاهر پيغمبر را فرمود كه يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية اين قرآن

 

«* 46 موعظه صفحه 518 *»

معمايي است كه بجز علماي آل‏محمد كسي ديگر سر از آن بيرون نمي‏آورد و نمي‏تواند اين را درست بفهمد. نه خيال كنيد كه درس بدهند يا عربي‏داني مي‏فهمد اين قرآن را، حاشا، حيران مانده‏اند مفسران، چيزي به گمان خود و به حسب ظاهر عربيت مي‏گويند و مطلقاً از معني قرآن اطلاعي ندارند. حالا در اينجا خدا مثل به چراغ زده لكن مقصود از چراغ پيغمبر است و خواسته اين‏طور معما بگويد. هيچ مي‏دانيد خدا چرا قرآن را معما كرده؟ سرّش اين است كه خداوند عالم جلّ‏شأنه در علم سابق خود مي‏دانست كه بعد از پيغمبر9 حق ائمه را غصب مي‏كنند و مي‏دانست كه دشمنان عترت طاهره بعد از پيغمبر در صدد باطل‏كردن دين پيغمبرند و در صدد تحريف كتاب خدايند و همّشان ابطال آل‏محمد است. خداوند چون اين را دانست در قرآن فضائلي چند براي عترت طاهره در ظاهر فرمود و در قرآن فضائلي چند براي عترت طاهره در باطن فرمود. آنچه را كه در ظاهر فرمود به جهت اين بود كه حجت بطور مطلق تمام شود. پس آياتي چند را بطور ظاهر گفت و آياتي چند را بطور معما، بعد از آني‏كه پيغمبر از دنيا رفت حضرت امير در خانه نشست و بطوري كه خدا مي‏خواست جمع قرآن فرمود و آن را در گوشه رداي مبارك بست، تشريف برد به مسجد فرمود اين است كتاب خدا. آنها كه مي‏دانستند در قرآن چه افتضاحي براي منافقين است و چه فضائلي براي اميرالمؤمنين، به حضرت عرض كردند كه ما را حاجتي به كتاب تو نيست. فرمودند ديگر آن را نخواهيد ديد، گفتند نمي‏خواهيم. برد و مخفي كرد و آنها در زمان ابي‏بكر متصدي جمع قرآن نشدند، هرچه به ابي‏بكر گفتند بيا جمع كن گفت كاري كه پيغمبر نكرده من نمي‏كنم. قرآن هم جمع نشده بود، آيه آيه نازل مي‏شد، ده آيه ده آيه نازل مي‏شد، سوره سوره نازل مي‏شد و تا آخر عمر پيغمبر جمع نشد قرآن. اين اصحابي و ملازمين خدمتي كه بودند هركسي قدري از قرآن را حفظ داشت يا مي‏نوشت يا نمي‏نوشت، بسا آنكه آيه‏اي امروز نازل مي‏شد فردا آيه ديگر نازل مي‏شد، حضرت مي‏فرمودند اين آيه را بردارند و پيش و پس مي‏شد. پس در زمان پيغمبر جمع نشد، در زمان ابي‏بكر هم ابوبكر گفت من كاري كه پيغمبر نكرد نمي‏كنم،

 

«* 46 موعظه صفحه 519 *»

اظهار تدين خواست بكند و مردم غافل از اينكه مكر مي‏كند! مقصود چيز ديگر بود، ابي‏بكر خيلي از عمر و عثمان در طور خودش محكمتر بود، گفت من جمع نمي‏كنم مقصودش اين بود كه اين مردمي كه حفظ كرده‏اند قرآن را يا مي‏ميرند يا در غزوات كشته مي‏شوند، اگر كسي يك تكه هم دارد توي خانه كم‏كم مندرس مي‏شود و دين و كتاب بكلي تمام مي‏شود. چون مي‏خواست بكلي دين را برطرف كند گفت من كاري كه پيغمبر نكرده نمي‏كنم اسمش را اطاعت پيغمبر گذارد و جمع نكرد. مثل خيلي از كارهاي مردم اين زمان، كار خلاف شرع مي‏كنند و اسمش را اجاره مي‏گذارند صورتش را مي‏گويد صيغه خوانده‏ام. مي‏گويد ضامن شده‏اي از عهده بر آي. اصل ضمانت از دين است، حالا يك كلمه ديني روش مي‏گذارند از براي اينكه بتوانند محكم‏كاري بكنند اما باطنش خراب است. اجاره داده لكن خم شراب را، حالا مي‏گويد اجاره داده‏ام و مال‏الاجاره مي‏خواهم. بابا! آن اجاره كه خدا و پيغمبر قرار گذارده‏اند اجاره مال حلال است و در معاملات اين‏گونه معاملات را سحت مي‏گويند. حالا او هم همين‏طور گفت من كاري كه پيغمبر نكرده نمي‏كنم، من بدعت در دين نمي‏گذارم. مردكه! راست است، بدعت نبايد گذاشت لكن اين بدعت نيست. خلاصه، قرآن را جمع نكرد.

بعد از آن در زمان عمر آمدند پيش عمر كه قرآن را جمع كند. چون در زمان عمر بسياري از اصحاب متفرق شدند، اغلب اين جنگها در زمان عمر شد، خيلي بلاد روم هند فرنگ، اينها همه در زمان عمر تسخير شد به معجز پيغمبر و سياست آن حضرت؛ از اين جهت اصحاب هم در بلاد متفرق بودند. قدري مردند، جمع كثيري كشته شدند كه از پيغمبر شنيده بودند و ضبط كرده بودند و پيغمبر از ميانه رفت و آن باقي هم كه متفرق شدند مردم وحشت كردند كه ديگر ديني باقي نماند، آمدند التماس كردند پيش عمر كه قرآن را جمع كن براي ما. عمر ديد كه مايه افتضاح است، بناش شد كه قرآن را جمع كند. زيد نامي را مباشر كرد به او گفت كه بنشين و قرآن را جمع كن و مناديش ندا كرد كه هركس هرچه از قرآن دارد بياورد. هركسي يك ورقي، يك صفحه‏اي مي‏آورد يا حفظش بود

 

«* 46 موعظه صفحه 520 *»

مي‏گفت. لكن كلك در آوردند، گفتند هركس هرچه از قرآن مي‏آورد دو شاهد عادل بايد شهادت بدهند كه اين از قرآن است. اصل صورت مسأله نامربوط است، كسي نگفت به اين احمق اي مردكه! اين قرآني است كه پيغمبر به اعجاز براي مردم آورد، تو مي‏گويي دو شاهد عادل بايد شهادت بدهند كه اين از قرآن است! هركس شاهد مي‏آورد قبول مي‏كردند، و اين را وسيله كرد كه هر جايي كه فضائل اميرالمؤمنين هست شاهدها را جرحشان بكند از اين‏جهت هرچه فضائل بود كه شهود شهادت دادند وا زدند و هرچه عيب دشمنان بود وا زدند و هرچه نفهميدند وا گذاردند. خدا چون اين را مي‏دانست قرآن را معما نازل كرد، همه آيات قرآن معما است.

حالا از جمله آنها يكي اين است كه فرموده مثَل نور خدا مانند آن طاقي است كه در آن طاق چراغي باشد كه بر آن چراغ مردنگي باشد. عرض كردم آن طاق وجود شيعيان است و در آن طاق مردنگي است كه ولايت ائمه طاهرين است و در آن مردنگي چراغي است كه نور نبوت باشد و در اندرون آن چراغ آتش پنهاني است كه نور توحيد خدا باشد. پس همان شيعه كه راه مي‏رود در روي زمين جامع جميع مراتب است، همان مشكوتي است كه در اندرون او نور ولايت است كه در اندرون آن مردنگي چراغ نبوت است كه به آتش توحيد درگرفته شده. شيعه كه در ميان مردم راه مي‏رود همين‏طور مثل نور خداست پس كأنّه خدا فرموده مثل نور خدا آن شيعه كاملي است كه داراي مرتبه توحيد و داراي مرتبه نبوت و داراي مرتبه ولايت است ولكن با وجود اين، همه‏كس مي‏داند كه آن طاق مردنگي نيست و آن مردنگي چراغ نيست و آن چراغ آتش پنهاني نيست. پس اين مثلي است كه خدا زده، عرض كردم تا همه‏كس بدانند كه شيعه اميرالمؤمنين امام نيست، پيغمبر نيست، خدا نيست ولكن نور اميرالمؤمنين در دل او است. نمي‏بيني ولي اميرالمؤمنين است صاحب علم اميرالمؤمنين. همچنين در اندرون او علم نبوت است. آيا نشنيده‏اي كه فرمودند سلمان دانست علم محمد و علي را و علم توحيد را. آن علم علي مردنگي است، و علم محمد آن چراغي است كه در اندرون مردنگي است و علم توحيد

 

«* 46 موعظه صفحه 521 *»

آن آتشي است كه در اندرون آن چراغ در گرفته. پس شيعه كه راه مي‏رود همين‏طور نماينده همه اين مراتب و داراي جميع اين مراتب است از اين جهت او مثل نور خداست اين است كه فرمود اتّقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه مؤمن با نور خدا نگاه مي‏كند اين‏طور نور خدا مي‏شود و مثل نور خداست در ميان مردم چون مثل نور خداست در ميان مردم جميع معاملات با او معاملات با خدا مي‏باشد. فرمود من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها خدا مي‏فرمايد هركس اذيت كند اولياي مرا چنان است كه او به جنگ من آمده و مرا به سوي محاربه مي‏خواند و اين نيست مگر به جهت اينكه همان وجود او كه در ميان مردم است آيت خداست و مثل نور خداست چنين مؤمني. حضرت عيسي فرمود جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته پس چنين كسي مثل نور خداست كه در ميانه راه مي‏رود پس گفتار آن كس گفتار خداست كردار آن كس كردار خداست، رفتار مؤمن رفتار خداست از اين جهت سرور او سرور خداست حزن او حزن خداست، مرض او مرض خداست، گرسنگي او گرسنگي خداست تشنگي او تشنگي خداست. از پيش خود عرض نمي‏كنم فرمودند در حديث كه در روز قيامت بنده‏اي را مي‏آورند خدا مي‏فرمايد من از تو طعام خواستم به من ندادي. بنده عرض مي‏كند تو اجلّ از آني كه طعام بخواهي، مي‏فرمايد فلان بنده من از تو طعام خواست ندادي. بنده‏اي را مي‏آورند به او مي‏فرمايد من از تو آب خواستم چرا به من ندادي؟ عرض مي‏كند تو اجلّ از آني كه آب بخواهي، مي‏فرمايد فلان بنده من از تو آب خواست ندادي. بنده‏اي را مي‏آورند به او مي‏فرمايد من مريض شدم چرا عيادت من نكردي؟ عرض مي‏كند تو اجلّ از آني كه مريض شوي، مي‏فرمايد فلان‏بنده من مريض شد عيادت او نرفتي. پس معلوم شد كه مؤمن چون داراي اين مراتب شد خود او مي‏شود مَثل نور خدا در ميان مردم. پس محبت او محبت خدا مي‏شود بغض او بغض خدا مي‏شود. حالا كه چنين شد لازم نكرده كه خدا شده باشد. اين را دانسته باشيد كه از حالا تا آخر ماه خيلي از اين‏گونه حرفها مي‏آيد، اين در دست شما باشد ديگر هر روزه تكرار نمي‏كنم. هرگز هيچ مخلوقي از پيغمبر آخرالزمان

 

«* 46 موعظه صفحه 522 *»

تا ادناي خلق، احدي به ذات خدا نمي‏رسد، هيچ‏كس خدا نمي‏شود و آن جماعتي كه مي‏گويند از عبادت مي‏توان خدا شد و مي‏گويند «از رياضت مي‏توان اللّه شد» مذهب نصاري است، مذهب صوفيه است كه بولس اختراع كرده در ميان آنها و نصاري صوفي شدند و بعد از آن اسلام هم كه آوردند باز آن شبهه‏هاي بولس در ذهنشان ماند و چون منصرف شدند از اميرالمؤمنين آن شبهه‏ها قوت گرفت و آن ادعاهاي خام را كردند كه مرشد خدا مي‏شود. گفتند «از رياضت مي‏توان اللّه شد» و گفتند «انا اللّه بلا انا» و گفتند «ليس في جبّتي سوي اللّه» اصل اين شبهه از نصرانيان بود، بعد آمد در اسلام و در ميان سنّيان پهن شد، بعد به شيعيان هم سرايت كرد به جهت معاشرتي كه با آنها كردند و از اين‏گونه مزخرفات اين شيعيان هم گفتند والاّ بنده ذليل خاضع خاشع كه مالك نفع خود نيست، مالك ضرر خود نيست، مالك موت و حيات خود نيست نمي‏تواند خدا بشود. هرچه رياضت بكشد بنده ذليل، خداي جليل نخواهد شد ولكن به جايي مي‏رسد كه مظهر نور خدا مي‏شود معاملات با او معاملات با خدا مي‏شود، دوستي با او دوستي خدا مي‏شود دشمني با او دشمني خدا مي‏شود، صله او صله خدا مي‏شود. فرمودند هركس كه نمي‏تواند به زيارت ما اهل بيت بيايد، پول ندارد يا راه مغشوش است يا علاقه چندي دارد كه در قوه‏اش نيست زيارت امام حسين دلش مي‏خواهد و ممكنش نيست، عزم بكند كه به زيارت يكي از شيعيان صالح ما برود كه مي‏داند انقطاع بسوي ما دارد، بخصوصه به زيارت او برود هيچ‏طور هم نمي‏شود نه از براي غرضي بلكه خالصاً لوجه اللّه، محض زيارت خدا، محض زيارت آل محمد. فرمودند اگر زيارت كند برادر صالح خود را ثواب زيارت ما براي او نوشته مي‏شود. ثواب زيارت ايشان مي‏دانيد چيست؟ من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه مثل اينكه خدا مي‏فرمايد هركس به زيارت برادر مؤمن خود رود كه ايّاي زرت و ثوابك علي پس معلوم شد كه زيارت مؤمن زيارت خداست. و فرمود هركس از شما نمي‏تواند صله و پيشكشي براي ما بياورد ـ  يا اينكه راه دور است يا استطاعت آوردن ندارد ـ صله ببرد از براي يكي از برادران مؤمن خود للّه و في‏اللّه خالصاً

 

«* 46 موعظه صفحه 523 *»

لوجه اللّه ثواب صله ما در نامه عمل او نوشته مي‏شود. معلوم است صله ايشان هم صله خداست، دست خدا هستند صله را كه به دست ايشان دادي به دست خدا داده‏اي و اين نيست مگر به جهت اينكه اين مؤمن پيدايي خداست در روي زمين، مؤمن ذكر اللّه است در روي زمين، مؤمن ذكر پيغمبر و ذكر آل‏محمد است: . تعجب مكنيد همه دنيا همين‏طور بوده است و هست. يكتا روضه‏خواني بالاي منبر است، يكتا ياوري، سلطاني،([8]) سربازي آن گوشه مسجد نشسته، به محضي كه چشم اين روضه‏خوان به او افتاد، مي‏گويد خدايا تيغ پادشاه اسلام را برّان گردان. تا چشمش به اين سلطان افتاد ذكر سرتيپ را در اين ديد، ذكر ياور را در اين ديد، ذكر اميرتومان را در پيشاني اين ديد ذكر پادشاه را در پيشاني اين سلطان ديد، واقعاً ياد پادشاه مي‏آيد و به همين احترام پادشاه را داشته. حالا بگو ببينم شيعه كامل اميرالمؤمنين انقطاعش براي اميرالمؤمنين و پيغمبر و خدا كمتر است از انقطاع اين سلطان در نزد پادشاه؟ حاشا! اين براي ماهي ده تومان اين خدمت را مي‏كند و او خالصاً مخلصاً خدمت مي‏كند. در جَبهه اين عكس پادشاه و نام پادشاه پيداست، به محض ديدن اگر روضه‏خوان خواند نام پادشاه را چگونه در جبهه مؤمن نام خدا ثبت نباشد؟ نام پيغمبر و اميرالمؤمنين ثبت نباشد؟ فرمودند جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته لكن وقتي از ديدن مؤمن به ياد خدا مي‏افتي كه خدا را بشناسي. اگر تو نشناسي خدا را از ديدن او به ياد خدا نمي‏افتي مثل اينكه مي‏روي توي كاروانسرا مردكه هندي را مي‏بيني و هيچ ياد عادلشاه هندي نمي‏افتي، خبر نداري كه عادلشاهي هم هست نه هم مي‏داني سربازي دارد.

متأسفانه موعظه ناتمام است.

 

([1]) مأخوذ از سرياني به معني اصل، جوهر.

([2]) حشره‏اي است سياهرنگ و بدبو، سوسك سياه.

([3]) حشره‏اي است سياه و پردار بزرگتر از سوسكهاي خانگي، سرگين غلتان.

([4]) سنگ معدني سرخ‏رنگ كه از آن جيوه و گوگرد استخراج مي‏كنند.

([5]) بي‏حسي و فاسدشدگي عضوي از اعضاي بدن.

([6])  آواز فروريختن ديوار و مثل آن.

([7]) زلزله.

([8]) اصطلاح نظامي زمان قاجار. صاحب منصبي كه صد تن سپاهي در زير فرمان وي بود. در عهد پهلوي اين عنوان بدل به «سروان» شد.