36 موعظه – قسمت اول
از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني
اعلي الله مقامه
«* 36 موعظه صفحه 1 *»
موعظه اول
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
خداوند عالم جلّشأنه از ادراك جميع خلايق برتر است و هيچ مخلوقي ادراك ذات خدا را نميتواند بكند و از اين جهت كه خداوند حكيم است و كار لغو نميكند و ايجاد را براي فايدهاي كرده و آن معرفت است از اين جهت در حكمت تدبيري لازم شده چون خلق را براي معرفت آفريده و معرفت ذات هم كه محال شد و شك نيست كه امر محال علت ايجاد نميشود، پس ما محل را گم كردهايم. و چون رجوع به قرآن كرديم ديديم ميفرمايد و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و دانستهايم و فهميدهايم و ائمه ما بيان فرمودهاند كه عبادت و رأس عبادت و اصل عبادت و حقيقت عبادت، معرفت خداوند عالم است. و باز در حديث قدسي ميفرمايد من گنج پنهاني بودم دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق را خلق كردم كه شناخته شوم. پس علت غايي ايجاد معرفت است و معرفت خدا هم كه محال است و چون مقصود من فهمانيدن است آنها كه ميفهمند ملالشان نگيرد بلكه براي بعضي كه تازه آمدهاند براي آنها ميگويم. پس ميگويم اگر نجار نشسته باشد چوبي را ارّه ميكند از او بپرسي براي
«* 36 موعظه صفحه 2 *»
چه ميكني؟ بگويد خود به خود، ميگويي ديوانه شده است كه خود به خود كاري لغو ميكند. و اگر بگويد منبر يا كرسي يا تخت ميخواهم بسازم، روا است. حالا از خداوند بپرسند چرا اين خلق را آفريدهاي؟ آفريدهاي كه همينطور بيايند و بروند خود به خود، يا فايدهاي دارد؟ البته فايده دارد و آن فايده معرفت است. باز اگر به نجاري بگويي چرا ارّه ميكني؟ بگويد مثلاً ميخواهم آفتاب از آسمان به زمين بيفتد، يا روز شب گردد مثلاً يا برعكس، ميگويند آيا ديوانه شدهاي؟ اين نميشود، چراكه ممكن نيست. حالا اين خلق را كه خدا خلق كرده بايد براي كاري خلق كرده باشد كه ممكنشان بوده باشد و دانستي از كتاب و سنّت كه ذات خدا شناختهشدني نيست و در قرآن است كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و پيغمبر ميفرمايد ماعرفناك حقّ معرفتك و كذلك احاديث بسيار و اخبار و آثار و ادله عقليه و نقليه و غيره شهادت ميدهند كه معرفت خدا محال و ممتنع است. پس خلق را براي چيزي كه ممكن نيست خلق نكردهاند، پس خلق را براي معرفت ذات خلق نكردهاند. پس براي چه آفريدهاند؟ براي معرفت صفات خدا و نامهاي خدا. و اين خلق بجز از معرفت نامها و نشانههاي خدا ديگر چيزي ممكنشان نيست. نامها اسماء خدا است و نشانهها آيات خدا است، پس راهي نداريم مگر نشانههاي خدا. پس از خدا بجز اسمي و آياتي و علاماتي چيز ديگر در دست نداريم، دليله آياته و وجوده اثباته مگر نامهاي خدا. اما نامهاي خدا و اسمهاي خدا شك نيست در اينكه ائمه طاهرينند و فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها اما آيات باز ائمه طاهرين ميباشند حضرت امير فرمود اي آية للّه اكبر منّي كدام آيه براي خدا بزرگتر از من ميباشد؟ وقتي كه زمين آيهاي باشد از آيههاي خدا و آفتاب و ماه آيهاي از آيههاي خدا باشند، عرش و كرسي آيهاي از آيههاي خدا باشند پس چرا حضرت امير صلواتاللّه و سلامهعليه آيهاي از آيههاي خدا نباشد؟ واي آية للّه اكبر منه و ائمهاند آيات خدا و پيغمبر است آيه بزرگ و او است اسم اعظم اعظم اعظم خدا. پس علت غايي معرفت محمّد و آلمحمّد است
«* 36 موعظه صفحه 3 *»
صلواتاللّه عليهم پس خدا جميع آسمان و زمين و عرش و كرسي و جميع آنچه در آنها است براي معرفت محمّد و آلمحمّد آفريده است و همين معرفت ايشان اسمش معرفت خداست چراكه هرچه منسوب به ايشان است منسوب به خداست و هر چه منسوب به خداست منسوب به ايشان است. در زيارت جامعه ميخواني من احبّكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه و من اعتصم بكم فقداعتصم باللّه يعني هركس دوست داشت شما را پس دوست داشته خدا را و هركس دشمن دارد شما را دشمن داشته خدا را و هركس معتصم به شما شد و ممتنع به شما شد و پناه به شما برد معتصم به خدا شده. پس هرچه منسوب به ايشان است منسوب به خداست پس محبتشان محبت خداست عداوتشان عداوت خداست و پناه بردن به ايشان پناه بردن به خداست و چنانكه فرمودند من سرّني كمن سرّ اللّه پس سرورشان سرور خداست و زيارتشان زيارت خداست من زار الحسين بكربلا كان كمن زار اللّه في عرشه اذيت ايشان اذيت خداست من آذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها و همچنين فرمودند بنا عرف اللّه و در زيارت ميخواني من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقدجهل اللّه هركس ايشان را شناخت به تحقيق كه خدا را شناخته و هركس جاهل به ايشان شد جاهل به خدا است. پس معلوم شد كه معرفت محمّد و آلمحمّد:معرفت خدا است از اين جهت حضرت امير فرمودند يا سلمان و يا جندب معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي بالنورانية پس معلوم شد كه معرفت خدا معرفت محمّد و آلمحمّد است: همچنين معرفت محمّد و آلمحمّد معرفت خداست چراكه هرچه منسوب به ايشان است منسوب به خداست. پس معلوم شد كه توحيد خدا ولايت آلمحمّد است. حالا توحيد، ولايت آلمحمّد است يعني چه؟ يك معني آنكه اين بزرگواران را نور واحد بداني و بداني كه اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض و نور يگانگي خداوند ميباشند، و در نور عزّت و جلال خداوند، منفرد و يگانه بدانيد و بدانيد كه
«* 36 موعظه صفحه 4 *»
لميجعل اللّه لاحد في مثل الذي خلقهم منه نصيباً يعني در مثل آنچه از آن ايشان را خلق كرده براي احدي نصيبي قرار نداده و بدانيد كه لميسبقهم سابق، و بدانيد كه لميلحقهم لاحق، و بدانيد كه لميفقهم فائق، و بدانيد كه لميطمع في ادراكهم طامع. يعني هيچ پيشيگيرندهاي بر ايشان پيشي نگرفته و پيش از ايشان چيزي نيست و هيچ ملحقشوندهاي به ايشان ملحق نشده و هيچ بالايي جويندهاي بر ايشان بالايي نجسته و هيچكس طمع ادراك مقام ايشان را نكرده و اينطورها آيت يگانگي خدا ميباشند. پس ايشان در مقام عزّت و جلال منفرد و يگانه و نور وحدانيت خدايند. پس تو بايد با ايشان كسي را شريك نكني كه شرك به ايشان شرك به خدا است و بداني كه لايجري عليهم ما هو اجراه يعني جاري نيست بر ايشان آنچه خود ايشان در خلق جاري كردهاند، و لايعود فيهم ما هو ابداه يعني ايشان را مبرّا و منزه از صفات جميع كائنات بداني و به اين جهت بايد توحيد كنيد ايشان را بلكه اگر متحمل بوديد قدري از توحيد ايشان را شرح ميكردم تا بدانيد كه توحيد براي ايشان بايد كرد كه توحيد ايشان توحيد خدا است. مختصرش اين است كه ايشان را مبرّا و منزه از صفات جميع كاينات بداني و ايشان را يگانه و منفرد بداني. پس اين است معني آن عبارت شيريني كه شيخ مرحوم ميفرمايد كه خدا مردم را امر به توحيد كرد تا در ولايت علي بن ابيطالب خالص شوند. پس اگر مردم موحّد نبودند، در ولايت آلمحمّد: خالص نبودند. نميبيني غير از موحدين كسي ولايت آلمحمّد را ندارد؟ پس مشرك به ايشان مشرك به خدا است و موحّد ايشان توحيد خدا كرده است و ديگر راهي بسوي توحيد بجز از ولايت آلمحمّد نيست. عبرت نميگيري از اين آيه لقد جاءكم برهان من ربكم جميع براهين الهيه آمده است پيش شما و آن برهان وجود مبارك محمّد است9 كه دليل خدا و برهان خدا است. پس علت غايي معرفت محمّد است و همه را براي آن وجود مبارك خلق فرموده و اين را صريح در آن حديث فرموده كه نحن سبب خلق الخلق و در آن حديث قدسي ميفرمايد من گنج پنهاني بودم دوست داشتم كه شناخته شوم، يعني
«* 36 موعظه صفحه 5 *»
دوست داشتم معرفت را پس معرفت حبيب خدا است. بعد ميفرمايد فخلقت الخلق لكي اعرف يعني خلق را براي معرفت خلق كردم، يعني براي حبيب خود خلق كردم و حبيب خدا محمّد و آلمحمّدند صلواتاللّه عليهم. آيا نميداني كه آن بزرگوار آفتاب جهانتاب عالم امكان است؟ انّا ارسلناك شاهداً و مبشّراً و نذيراً و داعياً الي اللّه باذنه و سراجاً منيراً و سراج منير همان آفتاب است و جعلنا الشمس سراجاً يعني ما شمس وجود مبارك محمد را چراغ روشنكننده عالم امكان قرار داديم والشمس و ضحيها يعني قسم به حق محمّد و به شريعت آن بزرگوار والقمر اذا تليها و قسم به حق علي چون از عقب او درآيد و جانشين او شود. پس آفتاب جهانتاب عرصه امكان وجود مبارك محمّد است9 و ماسوي نور اويند و نور را خدا ميآفريند براي آفتاب، نور براي آنكه كمال آفتاب است و جمال آفتاب است و پيدايي آفتاب است براي آفتاب خلق شده. پس به عبارت ديگر بگو خداوند نيافريده مگر محمّد و آلمحمّد را. آيا اگر در اطاقي چراغي باشد و از شما بپرسند در اطاق چيست؟ ميگويي چراغ و نور چراغ؟ نه، بلكه ميگويي چراغ و نميگويي چراغ و نور چراغ زيراكه نور چراغ با چراغ شمرده نميشود چراكه نور هرجا هست مال چراغ است. پس اگر گفتي در اطاق چراغ است آنچه را كه در اطاق است گفتهاي. زيد كه آمد از تو ميپرسند كه آمد؟ ميگويي زيد. ديگر نميگويي زيد و سايه زيد. زيراكه سايه زيد ديگر با زيد گفته نميشود و مال زيد است. همچنين جميع كائنات نور مقدس آن بزرگوارند و نيست چيزي مگر محمّد در جميع هزار هزار عالم.
ما في الديار سواه لابس مغفر | و هو الحمي و الحي و الفلوات |
و هرچه هست همه جمال او است و نور او است و سيماي او است كه ٭ در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم ٭،
پيداست سرّ وحدت از اعيان اماتري | كالنقش في المرايا و النفس في القوي |
در جميع مراياي قوابل و در جميع آسمان و زمين جز محمّد و آلمحمّد چيزي
«* 36 موعظه صفحه 6 *»
نيست اين است كه در حديث است كه وقتي كه خداوند عرش را آفريد بر او نوشت علي، وقتي كه كرسي را آفريد بر او نوشت علي، آسمانها را كه خلق كرد بر آنها نوشت علي، آفتاب را بر او نوشت علي، ماه و ستارگان را بر آنها نوشت علي و همچنين جميع آنچه آفريده از آسمان و زمين و آنچه در آنها است بر همه آنها نوشته است علي.
باري، اينها مقصودم نبود مقصودم اين بود كه اول چيزي كه خداوند آفريد پيغمبر بود و چون خداوند حكيم بود و خلق را براي معرفت آفريده بود و معرفت ذات او هم محال بود، پس براي معرفت آيت خود و معرفت يگانگي خود آفريده و آن پيغمبر است. پس پيغمبر آيت معرفت خدا است و جميع خلق را خدا براي او آفريده است و او است معرفت خدا. حالا كه پيغمبر معرفت خدا شد آيا ميگويي اين پيغمبري كه خدا آفريده او را ناقص و جاهل و نادان آفريده يا عالِم به ماكان و مايكون و زنده و پاينده و ازلي كه انتجبه في القدم علي ساير الامم و او را حي و قيّوم و قادر و عالم و سميع و بصير آفريده از اين جهت او را آيت معرفت خود آفريده. آيا عاجز و جاهل و ناقص و نادان آفريده؟ نميتواني بگويي او را جاهل آفريده البته او را عالم و حي و پاينده آفريده و ازلي و ابدي و قادر و سميع و بصير آفريده و آيت معرفت خود آفريده و به همين يككلمه جميع فضائل را درباره آن بزرگوار ثابت كردم و قدح جميع نواصب را به همين يككلمه كردم و نگذاردم فضيلتي مگر آنكه در اين يك كلمه آن فضيلت را بيان كردم.
خلاصه آنكه اين بزرگوار آيت خدا است و آنچه تو از خدا ميداني، اگر در كتاب ذات محمّد خواندهاي و ديدهاي پس ديگر انكار براي چه؟ و اگر جايي ديگر ديدهاي و خواندهاي آنجا كجا است و از چه راه رفتي كه محمّد آنجا نبود؟ مختصر، آنچه گفتم و بگويند گويندگان ـ هركس باشد ـ و هرچه بگويند و گفته شود تا رجعت اهل رجعت، و آنچه بگويند و گفته شود تا روز قيامت، و آنچه گفتهاند پيغمبران مرسل و غير مرسل و اولواالعزم و غير اولواالعزم از قدس خدا و تنزّه خدا و سبوحيت و قدوسيت خدا جميع
«* 36 موعظه صفحه 7 *»
آن را از كتاب ذات محمّد و آلمحمّد خواندهاند و ديدهاند والاّ آنكه غير از اين ميگويد بگويد از كدام راه رفته كه به محمّد نرسيده؟ آيا كسي مساوي او ميشود؟ و حال آنكه او است سبيل اعظم و صراط اقوم و او است ظهور اعظم اعظم اعظم خدا و جايي از ظهور خدا خالي نيست و از اين است كه فرمودند بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه به ما خدا شناخته شد و اگر ما نبوديم خدا شناخته نميشد. پس ببينيد به همين كلمات مختصر چقدر فضائل براي ايشان ثابت كردم و يك كلمه هم بيشتر نبود و هرچه مكرر كردم براي تفهيم عوام بود و اگر اقرار به اين يك كلمه بكني اقرار به جميع فضائل كردهاي و اگر انكار كني انكار جميع فضائل را كردهاي. هيهات چقدر پست است فطرت آن جماعتي كه توصيف پيغمبر كه زياد ميشود ميگويند حالا ميرود به صفات خدايي. ميگويم اولاً صفات خدايي را معني كن، مراد از صفات خدا چيست؟ صفات خدا يعني چه؟ اگر شناختهاي صفات خدا را پس اين حرف براي چه كه حالا ميرود به صفات خدايي؟ و اگر خود به خود ميگويي كه ديوانه شدهاي. اشهد باللّه، اشهد بمحمّد كه محمّد عبدي است از عبيد خداوند. واللّه پيغمبر لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً پيغمبر مالك هيچچيز نيست نه مالك نفع خود است نه مالك ضرر خود، نه مالك موت خود نه مالك حيات خود. اينها كه باز حرفي است واللّه در نزد خدا نماينده نفس خود نيست و فاني است. فاني، مالك چهچيز ميخواهيد باشد؟ خودش نيست، مالك چه باشد؟ هيچ بندهاي در تمام ملك خدا كوچكتر و خاضعتر از محمّد نيست. ديگر او را چقدر خوار كنم و پست نمايم! ديگر از اين پستتر ميشود كه آن بزرگوار فاني است و نيست در جنب خداوند عالم؟ و چون چيزي نيست از اين جهت هرچه نسبت به او ميدهي نسبت به خدا داده ميشود و به خدا اشاره شده. پس وقتي او را ديدي او را نديدي خدا را ديدي، احدي آمده و احمدي را فاني و مضمحل كرده، خود را گم كرده و او را نموده، خود را پنهان و او را آشكار كرده، خود را مضمحل و او را مستقل كرده، خود را معدوم و او را موجود كرده.
«* 36 موعظه صفحه 8 *»
اما او را موجود كرده نه به اين معني كه او را آفريده بلكه او را ظاهر كرده و موجودبودنِ او را نموده و خود را نيست و او را هست كرده. پس بدانكه فضيلتي باقي نماند مگر اينكه در اين اصل گذارده شده، نتيجه همه حرفها همين بود كه پيغمبر را خدا وقتي خلق كرد جاهل نبوده، آيا ميشود كه اين پيغمبر به اينطور كه تو گفتي جاهل و ناقص باشد و هيچچيز نداند و بعد از مدتها علمي پيدا كند؟ پس چقدر سخيف است قول آن جماعتي كه اختلاف كردهاند كه آيا پيغمبر پيش از بعثت چه مذهب داشت؟ بعضي گفتهاند به دين ابراهيم بود، بعضي گفتهاند يهودي بود، بعضي گفتهاند نصراني بود، بعضي گفتهاند مذهب ديگري داشت، يكي ميگويد مذهب نداشت، يكي هم ميگويد بر ملت خودش بود و اين درست است اين است كه ميفرمايد كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين من پيغمبر بودم و آدم در ميان آب و گل بود و در عالم ذر پيغمبر رساننده بسوي خلق بود الست بربكم را. و در جميع مراتب پيغمبر پيغمبر بود. پس معلوم شد كه پيغمبر دانا به جميع احكام الهي بود و جاهل و نادان نبود.
حالا ميپرسم كه آيا به تعليم خدا عالم بود يا پيش خود عالم بود؟ اول بفهميم معني تعليم را، معني تعليم اين است كه كلماتي من بگويم و به گوش شما صدايي برسد، يا نقشي به چشم شما بنمايانم، يا اگر قدرت و توانايي داشته باشم در آئينه دل شما عكس چيزي را بيندازم. وقتي كه من قدرت دارم به دل شما مياندازم كه اين اينطور و آن آنطور، حالا خدا چطور تعليم پيغمبر خود ميكند؟ يا بايد صدايي بيافريند و در گوش پيغمبر تعليم او كند، يا نقشي بيافريند در برابر چشم پيغمبر، يا قدرت دارد كه در دل پيغمبر الهام كند چيزي بيندازد و خداوند قدرت دارد و به همه قسم تعليم پيغمبر كرده و اختلاف هم در اين اقسام نيست و مطابق هم هست. حالا هم صدا خلق كرده و هم نقش و هم در دل او انداخته و آنچه تعليم پيغمبر كرده قرآن است و آن كتاب را در سينه پيغمبر نقش كرده و به چشم او نموده و به گوش او رسانيده و در دل آن بزرگوار انداخته بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم خداوند عالم
«* 36 موعظه صفحه 9 *»
همين كتاب را در سينه ايشان همان روز اول قرار داده و ديگر در آنجا تدريجي و مهلتي و طول و تفصيلي نبود كه يكي را اول بيافريند و يكي را بعد، و پيش خدا طول و تفصيلي نيست و وقتي كه پيغمبر را آفريده سينه او را لوح كل كتاب آفريد و يكدفعه هر دو را آفريد. آيا نميبيني كه خداوند در كتاب خود ميفرمايد لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين نيست تر و خشكي مگر اينكه در كتاب مبين است و ميخواني و كلّ شيء احصيناه في امام مبين هر چيزي را ما احصا كرديم در امام مبين و شماره او را در نزد امام مبين قرار داديم و آن پيغمبر است و امام كل امامان است و امام كل خلق است و نقش كتاب در سينه پيغمبر است و معني كتاب در دل پيغمبر است به جهت اينكه كتابي كه خدا معني آن را به پيغمبرش نفهماند چگونه علم او قرار ميدهد؟ اما نقش كتاب و خطوط و رسوم آن بر سينه و نفس پيغمبر رسم است و اما بيان كتاب بر زبان او است و زبان او اميرالمؤمنين است صلواتاللّه و سلامهعليه. پس معني كتاب در عقل پيغمبر است و صورت كتاب در نفس پيغمبر است و به اجماع مسلمين حضرت امير نفس پيغمبر است هذا كتابنا ينطق عليكم بالحقّ پس حضرت امير كتاباللّه ميباشد الرحمن علّم القرءان خدا قرآن را تعليم پيغمبر كرد خلق الانسان7 كه حضرت امير باشد و حضرت امير انسان است علّمه البيان كه قرآن باشد و چون به او تعليم كرد فرمود انّ علينا جمعه و قرءانه ثمّ انّ علينا بيانه يعني بر ما است جمع قرآن و قرائت آن پس بر ما است بيان او و علي جمعكننده قرآن است و اگر هم ميخواني عليّنا بيانُه بهتر است چراكه علي جمعكننده قرآن است و علي قرائتكننده قرآن است و علي بيان قرآن است. پس علي كه كتاب خدا است هميشه با پيغمبر بوده و اين هردو يك نورند و يك روحند و يك طينتند و هميشه با هم بودهاند. پس از اين قرار هرگز پيغمبر بي قرآن نبوده اين است كه ميفرمايد لنيفترقا حتي يردا علي الحوض همچنانكه در روز اول از هم جدا نبودند بعد هم كه در قيامت ميآيند از هم جدا نيستند. قرآن را ثقل اكبر ناميدند و آل را ثقل اصغر و در وقتي كه از دنيا ميرفت فرمود ميگذارم در ميان شما دو
«* 36 موعظه صفحه 10 *»
چيز بزرگ را كتاب خدا و عترت خودم، اما بزرگتر قرآن است و كوچكتر اهل بيت. و سبب اين معني كه قرآن را بزرگتر فرمود و اهلبيت خود را كوچكتر و فرمود كتاب خدا و عترت من، وقتي آلمحمّد را نسبت به خدا بدهي كتاباللّه ميشوند، وقتي نسبت به محمّد بدهي عترت ميشوند و وقتي كه نسبتشان را به خودشان ببيني معلوم است كه آن مقام اصغر است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 11 *»
موعظه دوّم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
ديروز عرض كردم كه خداوند عالم جلّشأنه اول مخلوقي كه آفريد وجود مبارك محمّد بود9 و او را عالِم آفريد نه جاهل. نه اين است كه پيغمبر در مقام قرب خداوند عالم در اول ايجاد كه نهايت قرب را به خداوند عالم داشت آنجا جاهل بود و بعد از آنكه آمد به اين عالم كه نهايت بُعد است عالم شد، اين كه نميشود و ميفرمايد انزلنا اليكم ذكراً رسولاً پيغمبر را خداوند نازل فرمود و فرستاده نميشود كه در اين مقام بُعد و دوري عالم بوده باشد و در مقام نزديكي و قرب جاهل بوده باشد. همچو چيزي شده است كه نزديك به چراغ نوراني نباشد و دورتر چراغ نوراني باشد؟ آيا ميشود كه نزديك به آفتاب گرم و نوراني نباشد و دور از آفتاب گرم و نوراني باشد؟ پس پيغمبر در آن عالم بالا آفريده شد و جميع نيك و بد عالم و رضا و غضب خداوند عالم و حقيقت جميع چيزها را ميدانست و عالِم بود و آن علمي كه داشت به تعليم خدا بود و همان تعليم خدا و علمي كه خدا به او انعام كرده بود، همان قرآن است و همان كتاب علم او است كه به او انعام فرموده و تعليم او كرده. پس پيغمبر در آنجا با كتاب آفريده شد و
«* 36 موعظه صفحه 12 *»
بيكتاب و جاهل و نادان آفريده نشد و علم جميع كاينات در آن كتاب بود از اين جهت ميفرمايد تبياناً لكلّ شيء بيان هر چيزي را خدا در قرآن فرموده و ميفرمايد لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين هيچ تر و خشكي نيست مگر آنكه در كتاب مبين هست. تر و خشك ميدانيد يعني چه؟ علم غيب تر است و علم شهاده خشك است، عالم ماده تر است و عالم صورت خشك است. عالم امر تر است عالم خلق خشك است. عالم حقايق تر است عالم ظواهر خشك است. هيچ تري و هيچ خشكي نيست مگر آنكه در كتاب هست از اين جهت فرمود مافرّطنا في الكتاب من شيء ما فروگذاشت نكرديم در قرآن چيزي را و جميع چيزها در قرآن ثبت شده است. از اين جهت حديث رسيده است ما من شيء الاّ و فيه كتاب او سنة نيست چيزي مگر آنكه در آن يا كتاب خدا رسيده يا سنّت پيغمبر، و آنچه پيغمبر بيان فرموده در قرآن است و از قرآن. پس نيست چيزي مگر آنكه يا در ظاهر قرآن و يا در باطن قرآن است. پس چون كتاب به پيغمبر انعام فرمود معلوم ميشود كه عالم بوده. پس در همان عالَم بالا عالِم بوده به رضا و غضب خدا و به جميع نيك و بد عالم و به حقايق اشياء و بعد از آنكه از خلقت وجود مبارك او هزار هزار دهر گذشت، و مكرر گفتهام كه هر دهري صدهزار سال است و هر سالي صدهزار ماه و هر ماهي صدهزار هفته و هر هفتهاي صدهزار روز و هر روزي صدهزار سال اين دنيا است و انّ يوماً عند ربّك كألف سنة مماتعدّون و بعد از آن از نور مقدس او و از شعاعي كه از پيشاني پيغمبر تابيد صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آفريده شد و صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر، موافق آنچه صدوق نقل كرده است. و چون واجب است كه وصي از جنس موصي باشد و نايب از جنس آن كسي باشد كه نايب قرار داده از اين جهت آن اوصياء هم بايد از طينت آن پيغمبران باشند و از نور آن پيغمبران باشند و از روح آن پيغمبران باشند و اگر نايب و منوبٌعنه از جنس هم نباشند آن نفعهايي كه از آن اصل ميآيد از اين نايب نخواهد آمد. اگر حرارتي در خانه باشد و از آن خانه برود نايبي براي خود قرار بدهد از سردي، اين نميشود. و اگر يك
«* 36 موعظه صفحه 13 *»
عالمي از ميان مردم برود و جاهلي را خليفه خود كند، آنچه را آن عالم كفايت ميكرد اين جاهل كفايت نميتواند بكند. آنچه را كه آن ميتوانست جواب از آن بگويد اين هم بايد بتواند جواب بگويد و اگر نتواند اين نايب براي آنكس نيست، و ميماند براي آن عالم خصلتهاي چندي كه اين نايب آن خصلتها را ندارد و اين نايب كلي نيست. و نايبها مختلفند بعضي كلي هستند بعضي كلي نيستند. نايب سرِ ده نايب و فرمانفرما بر سر زعيمها است، ديگر نايب اين نيست كه زن او را طلاق بدهد و نايب كلي نيست از اين جهت فقهاي شيعه نايب كلي و حقيقي امام نيستند و نايب پيغمبر نيستند. و اما نايب كلي كه از جميع جهات نايب باشد نيست مگر امام و از اين جهت كه نايببردار نبودند هر امامي كه رفت امام ديگر نايب بود بر جاي او و اگر همه بروند كه ميتواند نايب باشد؟ پيغمبر رفت اميرالمؤمنين نايب او بود، او رفت امام حسن بود، او رفت امام حسين بود و همچنين تا امام زمان، امامي پس از امام ديگر نايب بود و به غير از خودشان كسي ديگر نايب كلي نبود. بلي نايبها در علمها و در بعضي امور نصب ميكنند، نايب در مسائل فقهي همان بقدر فتوي نايب است و ديگر حكم با او نيست، نايب در قضاوت همان در قضاوت نايب است و فرمودند انّي جعلته عليكم حاكماً بدرستيكه من او را حاكم بر شما قرار دادم و او همين بايد مرافعه كند و ديگر در قوه او نيست حكم ميان حكما كند اگر در مسألهاي در ميان آنها اختلاف پيدا شود و در قوه او نيست ميان اطبا حكم كند يا ميان منجّمين حكم كند اگر اختلاف در آنها پيدا شود. بلي نايبي دارند كه نسبت به سايرين كليتر است و شيعهاي كه در جميع جهات كلي باشد نيست، هركس همچو گمان كند كه همچو شيعهاي يافت ميشود كه در علم و قدرت و فضل و كمال و جميع آنچه مخصوص به ايشان است نايب كلي است غلوّ كرده در دين خدا و چهارده معصوم را پانزده خيال كرده ولكن بقدر كفايت رعيت ميشود نايبي كلي داشته باشند، يعني كلي نسبت به ديگران. شايد كسي را نايب كنند كه رفع كفايت كل رعيت را بكند مثلاً در ميان حكما اگر اختلاف پيدا شود رفع آن اختلاف را بكند، اگر در
«* 36 موعظه صفحه 14 *»
ميان اطبا اختلافي پيدا شود رفع كند، اگر در ميان فلاسفه اختلافي پيدا شود رفع كند، اگر در ميان فقها اختلافي پيدا شود رفع كند، و اگر در ميان منجّمين اختلافي پيدا شود رفع كند و همچنين كسي ممكن است نايب كلي باشد و او است باطن اين حديث انظروا الي رجل منكم قد روي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فارضوا به حكماً فاني قدجعلته عليكم حاكماً كسي كه احكام آلمحمّد را كلاً بداند او است نايب كلي و جميع اختلافات كه در جميع مردم است بايد بتواند رفع كند. پس چنين كسي نايب كلي است و ممكن است چنين كسي، و اگر ردّ حكم او كند و اطاعت او را ننمايد فكأنّما بحكم اللّه استخفّ و علينا ردّ و الرادّ علينا الرادّ علي رسولاللّه و هو علي حدّ الشرك باللّه پس از براي كفايت رعيت و به جهت رفع اختلاف رعيت ممكن است او را بر رعيت حاكم كنند.
برويم بر سر مسأله كه صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر از جنس صد و بيست و چهار هزار پيغمبر خلق شدهاند. به هر حال كه خداوند از نور حضرت پيغمبر صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر آفريده و آن پيغمبران بعد از آنيكه آفريده شدند معلوم است كه دانا به جميع علم خدا و رضا و غضب خدا نبودند مگر به تعليم خدا. و پيغمبر ما هم به تعليم خدا دانا بود و هيچ نميدانست پيغمبر مگر به تعليم خدا. پس بايد خدا پيغمبران را تعليم بكند. حالا ميخواهيم بدانيم كه بواسطه، تعليم پيغمبران كرده يا بيواسطه؟ پس اگر بيواسطه باشند بايد آنها اول ماخلق اللّه باشند و چنين نيست، بلكه به آنها بواسطه پيغمبر ما تعليم ميشود و از پيغمبر ما به ايشان تعليم ميشود.
بايد مثَلي ذكر كنم، نظر كنيد به اين نور كه بر ديوار افتاده خدا به او درخشاني داده و به آفتاب هم درخشاني داده نهايت به آن بيواسطه داده و به اين بواسطه آفتاب داده. اگر بيواسطه درخشاني به نور آفتاب رسيده بود ديگر حاجت به آفتاب نداشت و سخن در نور آفتاب است. پس پيغمبران چون از شعاع پيغمبر آفريده شدهاند علم
«* 36 موعظه صفحه 15 *»
ايشان بواسطه پيغمبر ميرسد چگونه نه و حال آنكه هستي ايشان بواسطه پيغمبر است و تا بواسطه آن بزرگوار نبود هستي نداشتند. حالا چطور از پيغمبر ياد بگيرند؟ شكي نيست كه آنها نميتوانند به درجه پيغمبر برسند و نميتوانند ادراك مقام پيغمبر را بكنند، چگونه ميتوانند و حال آنكه لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع پس پيغمبران طمع ادراك مقام آن بزرگوار را نميتوانند بكنند چگونه و حال آنكه درختي در بهشت بود كه درخت علم آلمحمّد بود، حضرت آدم را خدا نهي كرد كه لاتقربا هذه الشجرة نزديك درخت مشو به جهت آنكه تو را قابليت نزديكشدن به اين درخت كه درخت علم آلمحمّد است نيست و آن مخصوص خود ايشان است و كسي ديگر را قابليت آن نيست كه نزديك آن درخت برود و حضرت آدم هم از خود آن درخت نخورد و نزديك آن نرفت بلكه از شبيه آن درخت خورد و چون از شبيه آن درخت خورد خدا او را از بهشت بيرون كرد و لباسهاي او را از تن او بيرون كرد و عصي آدم ربه فغوي و او را عاصي خواند كه چرا از درختي كه شباهت به شجره علم آلمحمّد داشت تناول كردي و از شبيه آن درخت نبايد بخوري و لايق شأن پيغمبران نبود كه شبيه حرامي را مرتكب شوند. اگر آنها را از حرامي منع كنند از شبيه آن هم بايد درگذرند از اين است كه فرمودند اتقوا من مواضع التهم بپرهيزيد از موضعهاي تهمت. مثلاً با زن خودت در كوچه حرف مزن كه موضع تهمت است چون با زن خود حرف ميزني ميگويند با اين زن چرا حرف ميزد؟ پيغمبر وقتي با يكي از زنان خود در كوچه حرف ميزد كسي از آنجا گذشت، حضرت به او فرمودند زن خودم است. عرض كرد يا رسولاللّه در حق شما كسي گمان بدي نميكند. حضرت فرمودند شايد كسي گمان كند كه من با اين زن چرا حرف ميزدم. و همچنين مؤمنين بايد از شبيه به معصيت اجتناب كنند مثلاً شخصي بنشيند و از شيشهاي كه مخصوص به شراب است آبانار رنگين خوبي در آن ظرفهايي كه مخصوص شراب است بريزد. مثلاً خودش پسري داشته باشد بيريش و اين پسر خودش از اين ظرفها اين آب انار را به او بدهد به
«* 36 موعظه صفحه 16 *»
همانطورهايي كه شاربين خمر ميكنند، اين كار از مؤمنين شايسته نيست زيراكه موضع موضع تهمت است و شباهت به معصيت دارد. از اين جهت همينكه حضرت آدم از شبيه آن درخت تناول فرمود او را از بهشت بيرون كردند و به او گفتند و عصي آدم ربه فغوي. مقصودم اين بود كه حضرت آدم از شجرهاي كه شبيه به شجره علم ايشان بود خورد و اينطور شد حال پيغمبران را چگونه ياراي آن است كه به مقام پيغمبر برسند؟ و حال آنكه لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع هيچ ملحقشوندهاي به ايشان ملحق نميشود و هيچكس طمع ادراك مقام ايشان را نميكند. پس پيغمبران كه نميتوانند به عرصه جلال پيغمبر برسند چه جاي خدا، حالا چه كنند؟ جاهل ميمانند. خداوند از لطف خود به پيغمبر فرمود كه تو از براي پيغمبران لباسي براي خود بگير و در آن لباس نور خود را بينداز تا از آن لباس تعليم بگيرند. اگر نور پيغمبر در ميان پيغمبران به لباس خود آنها نبود پيغمبران چگونه ميتوانستند از خود پيغمبر يا از خدا تعليم بگيرند؟ انّ للّه سبعين الف حجاب لو كشف واحد منها لاحرقت سبحات وجهه ماانتهي اليه بصره من خلقه از براي خدا است هفتادهزار حجاب كه اگر بردارد يكي از آنها را هرآينه ميسوزاند نورهاي روي او جميع آنچه خلق كرده است و ميبيند چشم او آن خلق را. همچنين نور پيغمبر را كه ياراي آن دارد كه نظر كند؟ يك تار موي حورالعين را اگر در ميان زمين و آسمان بياويزند جميع از نور آن و بوي آن ميميرند، پس ديگر پيغمبران چگونه طاقت دارند كه پيغمبر9 به آن نور و تقدس و يگانگي خود بيايد در ميان آنها؟ اگر خود پيغمبر در ميان پيغمبران ميآمد جميعشان ميمردند و جميعشان عدم ميشدند و ميسوختند و نميشد كه آنها هم بالا روند و از مرتبه خودشان بالاتر روند كه از پيغمبر تعليم بگيرند، لهذا خدا امر كرد كه از ميان پيغمبران لباسي بگيرد براي خود و در آن لباس علم تعليم ايشان نمايد. مثل نور آفتاب كه اگر قرص آفتاب به زمين بيايد جميع زمين آب ميشود و گداخته ميشود از حرارت آفتاب ولكن خداوند تدبيري كرده از زمين تا پيش قرص آفتاب چهارهزار سال است و از آن
«* 36 موعظه صفحه 17 *»
سر چهارهزار سال نور آفتاب ميتابد به زمين و در اين مابين حجابها و واسطههاي بسيار قرار داده. و قرار داده فلك زهره را كه سرد و تر است و حجاب نور آفتاب قرار داده فلك عطارد را كه سرد و خشك است و حجاب و پرده نور آفتاب قرار داده فلك قمر را كه درياي مواجي است كه به او موج مكفوف گفتهاند، در مابين زمين و آفتاب حجاب قرار داده و كره زمهرير را حجاب براي نور آفتاب قرار داده و از پس اينها همه نور آفتاب را بيرون آورده و نور آفتاب را در اين درياها خاموش كردهاند و پانصد سال او را در درياي فلك زهره شستشو دادهاند و خاموش كردهاند و پانصد سال در فلك عطارد او را شستشو داده و خاموش كرده و پانصد سال در فلك قمر آن نور را شستشو داده و باز هم او را تنزل داده و پانصد سال آن نور را در كره زمهرير شستشو داد و خاموش نمود و باز هم به اينها اكتفا نكرد و بر روي نور آفتاب حجابي و پردهاي بر روي آن قرار داد و از پس اين همه حجابها و پردهها و شستشوها و خاموشكردنها به اين درياها و به اين شستشوها باز به اين حرارت است كه ميبيني، بعضي زمينها را ميسوزاند در بعضي جاها و بعضي گياهها را ميسوزاند. وقتي كه اين آفتاب چنين است ببينيد كه اگر محمّد آمده بود در عرصه پيغمبران چه ميشد؟ جميعاً فاني و معدوم ميشدند و ميسوختند.
پس خداوند امر كرد كه نور خود را در درياهاي آب ولايت كه دوازده دريا است كه دوازده امام باشند كه سرد و تر است ـ و ولايت سرد و تر است ـ آن نور را شستشو ده و خاموش كن و بعد از آن در حجاب عصمت عظمي صديقه كبري فاطمه زهرا صلواتاللّه عليها آن نور را خاموش كن ـ و عصمت سرد و خشك است ـ و آنچه نور از حضرت فاطمه ابراز كند و بتابد بر آن هيكل كه در ميان انبيا از لباس خود ايشان براي خود گرفته بودند و به شكل ايشان شده بود، شايد پيغمبران زنده بمانند و تعليم بتوانند بگيرند. پس آمد در آن عرصه و لباسي براي خود گرفت و با ايشان در آن لباس سخن گفت كه انا بشر مثلكم من بشري هستم مثل شما و فرمود من هم مثل دست شما دست
«* 36 موعظه صفحه 18 *»
دارم و مثل پاي شما پا دارم و مثل اعضاي شما اعضا دارم، ديگر حالا عذر از شما برداشته شد كه نتوانيد بگوييد ما نميتوانستيم به عرصه پيغمبر برسيم و از او تعليم بگيريم. و آن لباس، پيغمبري شد در ميان پيغمبران و ميثاقگيرنده و تعليمدهنده و مبلّغ احكام الهي و در ميان پيغمبران راه رفت و اسم پيغمبري و مقام پيغامآوري اينجا پيدا شد و در عالم بالا اسم پيغمبري نميرود. آنجا از جانب كه و براي كه پيغامبر و پيغامآور باشد؟ مگر بگويي در آن عالم پيغمبر بود بر حضرت امير و حضرت امير در آنجا امت آن بزرگوار بود و ائمه امت او بودند و اما باز در رتبه خود آن بزرگوار مقامي هست كه ديگر اسم پيغمبر بر او گفته نميشود و آن مقام، مقام پيغامده است و در آن مقام است كه كتابها را فرو فرستاده و پيغمبران را در آن مقام به پيغمبري فرستاده. پس آنجا پيغمبر به او گفته نميشود. جايي كه رعيت باشد آنجا پيغمبر ميخواهد مثلاً شما اينجا كه راه ميرويد اسمتان قاصد نيست ولكن وقتي كه رقعهاي به شما دادند و شما را به قاصدي جايي فرستادند آنوقت اسم قاصد بر شما راست است. پس وقتي كه خداوند آن ذات مقدس را حكم نكرده بود كه بيايد در رتبه پيغمبران، پيغمبر نبود. پس معلوم شد كه پيغامبر خلق است بسوي خدا و پيغامآور خدا است بسوي خلق، يا آنكه پيغامبر خدا است بر خلق و پيغامآور خلق است بسوي خدا كه عرض حاجات ما را بسوي خدا ميكند و شفاعت ما را پيش خدا ميكند، آنوقت پيغمبر ما است بسوي خداوند عالم. و اگر پيغامبر بسوي خلق است آن هم درست است و معني ظاهري است و رتبه پستي است زيراكه خدا از خلق خود دور نيست بلكه خلق از خدا دورند. پس پيغمبر ما است بسوي خدا و پيغامآور خدا است بسوي ما. حالا خدا دور از خلق خود نيست و در جايي ننشسته كه پيغمبر از جانب او پيغام بياورد پيغامبر يعني پيغام ما را بسوي خدا ببرد.
باري، بعد از آنيكه حضرت پيغمبر9 نازل شد و آمد پيش پيغمبران كه تعليم كند پيغمبران را خداوند باز قرآن بر او نازل فرمود و فرمود تبارك الذي نزّل الفرقان علي
«* 36 موعظه صفحه 19 *»
عبده ليكون للعالمين نذيراً پس خداوند فرقان را بر بنده خود نازل كرد تا بر همه عالمها نذير باشد و اول جايي كه قرآن را نازل كرد آن عالم پيغمبران بود و پيش از آن عالمي نبود كه نازل شود قرآن در آنجا. حالا آيا نه اين است كه و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه ما هيچ پيغمبري نفرستاديم مگر به زبان قوم خود، معلوم است كه در آن عالم پيغمبر بايد به زبان پيغمبران تكلم كند و معلوم است كه قرآن هم بايد به زبان پيغمبران باشد. زبان تركي را اگر براي هندي بگويي البته نميفهمد، حالا اگر زبان ديگري باشد آن كتاب خليفه پيغمبر در ميان پيغمبران نميتواند بود. پس آن بزرگوار آمد در ميان پيغمبران ايستاد و سخن گفت و قرآن را در آن مقام خواند براي پيغمبران به زبان ايشان. پس ظاهري بايد در آن عالم داشته باشد و باطني بايد داشته باشد و تأويلي بايد در آن عالم داشته باشد و در آن عالم باطن باطني دارد و تأويل باطني و باطن تأويلي و كذلك. غرض بايد قرآن در آن عالم صاحب معانيي كه عرض كردم باشد. پس پيغمبران هر قدر از قرآن بيشتر ميدانند عالمترند و هرچه عالمترند درجاتشان بلندتر است يرفع اللّه الذين امنوا و الذين اوتوا العلم درجات پس عالمترين آنها اولواالعزم آنها هستند. بعد از آن، سيصدوسيزده نفر مرسل آنها عالمترند و بعد باقي آنها عالمترند و بعد اوصياي ايشان. حاصل مسأله آنكه از براي قرآن در آنجا معنيهاي بسيار است كه عرض كردم از ظاهر و باطن و تأويل و باطن باطن و تأويل باطن و باطن تأويل.
و بعد از آنكه در آن عرصه ماند صدهزار دهر خداوند از نور مقدس ايشان ساير مؤمنين را آفريد و به همين ترتيب در ميان مؤمنين لباسي از جنس مؤمنين گرفت و در آن لباس ايشان را تعليم كرد و دعوت فرمود. خلاصه چه طول دهم! ميفرمايد آيا گمان ميكني كه خدا غير از اين عالم عالمي نيافريده؟ خداوند هزار هزار عالم آفريده و هزار هزار آدم آفريده كه اين عالم آخري آن عالمها است و اين آدم آخري آن آدمها است و پيغمبر در جميع اين عالمها پيغمبر است، و امام در جميع اين عالمها همين دوازده امام ميباشند، و كتاب در همه اين عالمها همين قرآن است، و دين در همه اين عالمها
«* 36 موعظه صفحه 20 *»
اسلام است. انّ الدين عند اللّه الاسلام و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلنيقبل منه و هو في الاخرة من الخاسرين پس دين جميع هزار هزار عالم اسلام است از اين جهت فرمود أفغير دين اللّه يبغون و له اسلم من في السموات و من في الارض آسمانهاي غيب، زمينهاي شهاده و آنچه در آنها است براي خدا اسلام آورده و مسلمان است، و همچنين آسمانهاي امر و زمينهاي خلق و آسمانهاي مشيت و زمينهاي امكان و جميع آنچه در آنها است همه مسلمانند و همه كتابشان قرآن و پيغمبرشان محمّد و ائمهشان دوازده امام ميباشند. پس از براي قرآن در هريك از اين عالمها از اين معنيها كه عرض كردم هست. نه اينكه اهل هر عالمي براي خود ظاهري دارند و باطني دارند و تأويلي دارند؟ و همچنين در آن عالم كه قرآن خوانده ميشود تبياناً لكل شيء است و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين پس در هر عالمي قرآن هزار هزار معني ظاهر و هزار هزار معني باطن و هزار هزار معني باطن باطن و هزار هزار تأويل و تأويل باطن و باطن تأويل دارد و عالم شيعه بقدر رتبه خودش از اين معاني بايد آگاهي داشته باشد. يكي يك معني ظاهر بيشتر نميداند، يكي دو معني ظاهر، يكي ده معني ظاهر، يك صد معني ظاهر و همچنين يكي هست كه هزار هزار معني ظاهر آن را ميداند و همچنين معنيهاي باطن را به همينطور و عالم شيعه ميتواند جميع آن معاني را براي قرآن بكند و در جميع عالمها قرآن را ميتواند بخواند ولكن كسي را هم ميخواهد كه بتواند بفهمد. وقتي كسي توانست عالمها را از هم جدا كند و تميز ميان عالمها بدهد و رنگ هريك را و طبع هريك را و مزاج هريك را بداند كه چگونه است و توانست كه از يكچيز همهچيز را بيرون آورد، آنوقت عالم شيعه براي چنين كسي ميتواند در هر عالمي قرآن را براي او بخواند. يكوقتي به يكي گفتم عالم شيعه ميتواند، عالم شيعه كه معلوم، خادم ايشان هم ميتواند ـ يكي از شاهزادگان بود ـ گفتم عالم شيعه اگر بخواهد از پرِ كاهي بيرون آورد جميع علم توحيد و نبوت و امامت و معاد و جميع شرايع و احكام را ميتواند بيرون آورد. تا اين را شنيد وحشت كرد، پرِ كاهي برداشتم و
«* 36 موعظه صفحه 21 *»
شروع كردم براي او گفتن از حكمتها و علم توحيد را ثابتكردن و نبوت را ثابتكردن. يكچيز را كه ثابت كردم هوش از سرش رفت، آنوقت كه اين را ديد اقرار كرد و گفت بلي ميشود. خلاصه، عالم شيعه ميتواند و آن كسي است كه از يك آب بتواند جميع آبها را بيرون بياورد و از يك خاك بتواند جميع خاكها رابيرون آورد، قرآن را در هر عالمي ميتواند بطور آن عالم بخواند و به همه اين معنيها معني كند؛ عالم شيعه اين كار را ميتواند بكند به بركت آلمحمّد: .
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 22 *»
موعظه سوم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
از آنچه ديروز عرض كردم معلوم شد كه حضرت پيغمبر مبعوث است به هزار هزار عالم و مپندار كه همين مبعوث بر بنيآدم بود بلكه پيغمبر بود بر جميع مخلوقات، بر جميع جمادات و بر جميع نباتات و بر جميع حيوانات و بر جميع جن و انس و بر جميع ملائكه و بر جميع پيغمبران و مانند اينها و آنچه در اين عالم و آنچه در هزار هزار عالم است از جماد و نبات بر همه اينها پيغمبر بود و صاحب شريعت بود براي جميع آنها و جميعاً بايد بواسطه او تقرّب به خدا جويند. و شايد بعضي از كوتاهنظران خيال كنند كه چگونه در عصر حضرت آدم پيغمبر مبعوث بر اهل آن عصر بود؟ و چگونه در عصر نوح مبعوث بود بر اهل آن عصر؟ و همچنين باقي زمانهاي سابق و اين از راه كوتاهنظري است و از اين است كه پيغمبر را همين بدني كه در اين دنيا تولد كرده بداند والاّ اگر كسي عارف باشد به مقام پيغمبر و بداند كه او پيغمبر بود و هنوز آدم در ميان آب و گِل بود و بداند كه او است فرستنده جميع پيغمبران و همه فرستاده اويند و همه از جانب اويند و بداند كه پيغمبران در ميان امتها مثل علما هستند
«* 36 موعظه صفحه 23 *»
در ميان مردم، ميداند چگونه مبعوث بر اهل آن عصر هم هست. آيا نه اين است كه در هر عصري امتي است و در هر امتي عالِمي است و آن عالِم از امت پيغمبر است؟ و همچنين پيغمبران علماي امت پيغمبر ما ميباشند و همين است يك معني اين حديث كه علماء امّتي كانبياء بنياسرائيل و اين لسانها در ميان مردم معروف است كه ميگويند بزرگان اين ولايت مثل فلان و فلان است و كسي غير از آنها را نميخواهند و خود آنها را ميخواهند. علماء امّتي كانبياء بنياسرائيل يعني انبياي بنياسرائيل علماي امت منند، بنياسرائيل امت آن بزرگوارند، بنيآدم امت آن بزرگوارند، رسولان فرستادگان اويند، نهايت براي پيغمبر ما در عصر حضرت آدم شريعتي است كه در نزد آدم سپرد و از براي پيغمبر ما در عصر حضرت نوح شريعتي بود كه در نزد نوح سپرد، و از براي پيغمبر ما در عصر حضرت ابراهيم شريعتي بود و آن را به ابراهيم سپرد و همچنين. لكن اگر گويي كه اگر همه يك شريعت است پس چرا نسخ ميشود؟ ميگويم همه يك شريعت است اما اينكه ميبيني نسخ ميشود، در همين شريعت هم در اول چيزي چند فرمود، به جهت سياست بلاد و حكمت تغيير داد چراكه شريعت را براي ميل خود و شهوت خود نفرموده بلكه هر طور صلاح بندگان است همانطور تغيير ميدهد. نميبيني كه طبيب دوا را بر حسب ميل خود و شهوت خود نميدهد، بلكه بر حسب حالت مريض روزي منضج ميدهد، روزي مسهل ميدهد، هر روز چيزي ميدهد بر حسب حالت مريض و مصلحت او و چون پيغمبر9 طبيب نفوس است و جميع مردم از مرضهاي نفس امّاره مريضند و هر روز مرضي براي مردم پيدا ميشود و مرضها مختلف ميشود، احكامي كه هست تغيير ميكند. پس مثلاً گاه بود پنج سال حكمي ميفرمود بعد مصلحت خلق تغيير ميكرد و حكم را تغيير ميداد، و همچنين در شريعت آدم صلاح آنطور بود كه حضرت آدم به فرزندان خود ميگفت و در شريعت حضرت نوح صلاح آنطور بود و در شريعت ابراهيم آن و كذلك، پس نقصي در اين مسأله نميشود كه شريعت پيغمبران با هم مختلف است. آخر اينها همه دين است و انّ
«* 36 موعظه صفحه 24 *»
الدين عند اللّه الاسلام و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلنيقبل منه ديني بجز دين اسلام نيست، شرعي بجز شرع اسلام نيست، هر زماني هر طور صلاح آن زمان را ميدانند كسي را ميفرستند كه به همانطور كه صلاح است برساند. پس پيغمبران علماي دين اسلامند و دين اسلام دين پيغمبر است. پس تعجب مكن كه چگونه پيغمبر مبعوث بود بر بنيآدم پيش از اين و پيغمبر پيغمبر است بر جميع جمادات و نباتات و حيوانات و بر جميع عوالم پيغمبر پيغمبر است. پس در ميان حيوانات ميگذارد براي آنها معلماني از جنس خود آنها و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه و پيغمبر است مرسلالرسل و منزلالكتب. آيا نشنيدهاي حديث حضرت امام حسن عسكري7 را كه ميفرمايد انّ الكليم لمّا عهدنا منه الوفاء البسناه حلّة الاصطفاء يعني چون موساي كليم را ديديم كه وفاي بر عهد ميكند، خلعت پيغمبري به او پوشانيديم و همه عبد و مطيع و منقاد آن بزرگوارانند. كذلك در ميان حيوانات پيغمبران ميباشند اگرچه آنها هم حيوانات هستند لكن براي آنها هم ديني است كه پيغمبرانشان براي آنها ميگويند. و حالا مپندار كه حيوانات بايد دينشان مثل دين تو باشد و واجب نيست مثل بنيآدم راه بروند. و همچنين در ميان گياهها پيغمبران فرستاده كه احكام نباتات را براي آنها بگويند، در ميان آنها هم بعضي مؤمنند و بعضي كافر، هركس اطاعت نبي خود كرد مؤمن و هركس نكرد كافر است. هر گياه كه شيرين و لطيف و باصفا و باطراوت است مؤمن است و هر گياهي كه گنديده و كثيف و بدبو است كافر است، و از براي پيغمبر ما شريعتي است كه پيغمبر نباتات را حكم ميكند. و در ميان جمادات پيغمبران فرستاد كه تكليفات جمادات را براي آنها بيان كند و مسألههاي مخصوص جمادات را به ايشان برساند. هر زميني و هر آبي و هر كوهي كه قبول كرد طيّب شد، معدنهاي خوب و آبهاي خوب و زمينهاي خوب و كوههاي خوب شد و اما هر زميني كه ولايت و شريعت را قبول نكرد تلخ و شور و گنديده و منخسف شد و در آنها كوههاي آتشفشان و چاههاي آتشفشان پيدا شد. و شكي نيست كه خداوند به ميل خودش و طبيعت خودش كسي را بد نكرده، هركس
«* 36 موعظه صفحه 25 *»
كافر شد به خدا صفات كفر به او داده و هركس مؤمن شد صفات ايمان به او داده. و اگر بخواهم كيفيت رسانيدن شريعت را به جمادات و نباتات و حيوانات بيان كنم بكلي از وضع اين مجلس بيرون ميرويم و از تفسير آيه هم بيرون ميرود و گمانم آنكه در ارشادالعوام نوع آن را بيان كردهام.
باري، پيغمبر پيغمبر است بسوي جميع مخلوقات كه در جميع هزار هزار عالم هستند و در جميع اين عوالم كتابش قرآن بود و احكام همه عالمها را از قرآن براي آنها بيان فرمود. پس اگر عالِم بخواهد جميع قرآن را در عرصه جمادات بطور جمادي معني كند ميكند، و اگر بخواهد جميع قرآن را در عرصه نباتات بطور نباتي معني كند ميكند. عالم شيعه موسي را در توي نبات پيدا ميكند و دست تو ميدهد و فرعون و فرعونيان و هلاك آنها را و اطوار رود نيل را و جميع حكايات موسي را در ميان همين نبات به تو نشان ميدهد، جميع قرآن را در توي همين يك درخت و توي همين چوب كه تكيه خود را به او دادهاي پيدا ميكند و بيرون ميآورد و بدست تو ميدهد كه با چشم خود ببيني. و اگر جميع قرآن را در عرصه حيوانات بخواهد بخواند ميتواند بخواند و ميتواند كه كلماتي كه در توي قرآن است جميعش را در توي حيوانات پيدا كند بطوري كه خودت قبول كني، و همچنين اگر بخواهد جميع قرآن را در عالم جن معني كند بايد بتواند و ميتواند، و همچنين اگر بخواهد جميع قرآن را در عالم پيغمبران بخواند ميخواند، و همچنين در عالم ائمه و پيغمبر. پس اگر بخواهد كل قرآن را در فضائل پيغمبر تفسير كند ميتواند بهقسمي كه هيچ دخلي به غير آن بزرگوار نداشته باشد. مقصود ما اينكه و لا قوة الاّ باللّه در اين ايام ماه مبارك رمضان اين آيه را در عرصه مؤمنين انس تفسير بكنيم و جميع كلماتش را در عرصه مؤمنين انس بخوانيم، و بفهميم كعبه در عالم اناسي يعني چه و چنانچه اين كعبه جمادات مكه ميخواهد كعبه اناسي هم مكه ميخواهد.
باري، در عالم اناسي كعبه انساني ميخواهد كه او خانه خدا است و بايد
«* 36 موعظه صفحه 26 *»
اول خانه باشد در عالم اناسي كه براي منفعت مردم بنا شده است و در آن عالم مبارك و هدي است براي اهل همه عالمها، و بايد امن و امان باشد براي هركه داخل آن خانه شود، و ميبايد حج او واجب باشد بر همه مردم، و بايد قصد او كنند از اطراف، و بايد هركس ترك او كند كافر شود. پس ان شاءاللّه در اين ماه مبارك اين آيه را بخوانيم و تفسير كنيم، پس مقدمهاي ضرور است و آن اين است كه بعد از آنيكه پيغمبر به عرصه انساني درآمد و در عالم اناسي تشريف آوردند و لباس انساني پوشيدند و آمدند در ميان ايشان، و خيال مكنيد كه عرصه انسان همين بدنهاي خاكي است كه برميخيزد و مينشيند و ميرود و ميآيد، اين نيست. اين بدنهاي جمادي است نهايت خانه به شكل انساني ساخته شده والاّ اين بدنهاي جمادي انسان نيستند. آيا نميبيني بعد از مردن انسان روح كه مفارقت كرد اين بدنها خاكش به خاك برميگردد و آبش به آبها برميگردد و هوايش به هواها برميگردد و آتشش به حيّز خود برميگردد چراكه اينها خانههاي انسان بود و خراب شد مثل آن قومي كه از ده خود بيرون رفتند و بارانها و برفها بر آن آمده و موشها پاي آن ديوارها را سوراخ كرده خالي كردند و ديوارها روي هم ريخت و خاك شد، همچنين از اين دِهِ بدن كه اين قريه جمادي باشد كه انسان بيرون رفت و خانه از برفها و بارانها خراب شد و جانوران اين بدنها را سوراخ سوراخ كردند و بنياد اين خانه را برهم زدند و اهل ده رفتند، و مپندار كه انسان همين بدني است كه توي اين دنيا است. نميبيني كه اين بدن بايد به بهشت برود و در قبر بايد بنشيند و از او سؤال ميكنند و در قبر از زيد ميپرسند نه از خانه زيد، بلكه همه امرها و نهيها براي زيد است نه براي خانه زيد، و هر وقت انسان ميگوييم مقصود ما صاحبخانه است نه خانه. و در آخرت هم همچنين صاحبخانه است كه ميآيد. نميبيني كه زيد چاق ميشود و سي من وزن او ميشود و پولي قرض ميكند سيتومان، بعد لاغر ميشود و وزن او ده من ميشود، حالا آنكه پول از او طلب دارد بيستتومان آن را كم ميكند كه دهتومان آن را بگيرد به جهت آنكه بيست من از او كم شده؟ و چنين نيست و آنكه كم
«* 36 موعظه صفحه 27 *»
شده زيد نيست بلكه تو به زيد سيتومان دادهاي و زيد برقرار است و اندود خانه او است كه خراب شد. پس مقصود ما از انسان صاحب اين خانهها است و خدا پيغمبر را بسوي انسانها فرستاده و از براي آن بزرگوار لباس انساني و بشري قرار داد و آمد در ميان مردم با آن لباس آن وقت مردم آن لباس را ديدند و صداي او را شنيدند و آمد در لباس ما و به شكل ما، امّا نه مثل ما، مگو پيغمبر مثل ما است. نه اينكه حالا كه در ميان ما است مثل ما است و احكام ما بر او جاري است. اگرچه خانه پادشاه را از گِل ميسازند و خانه من و تو را هم از گِل ميسازند اما خانه پادشاه كجا و خانه ما كجا! پس اگرچه براي پيغمبر هيكل بشري بنياد كرده و براي ما هم هيكل بشري بنياد كرده، آن هيكل كجا و اين هيكل كجا! احترام خانه پادشاه ببين چقدر است! پس آن خانه خانهاي است كه مهبط انوار الهي است و محل وحي الهي و محل نزول كتاب است و آن خانه بارگاه جلال و كبريايي خداوند است. پس از آن دست افعال خدايي ظاهر ميشد و از آن زبان كلام خدايي ظاهر ميشد. پس اگر گفت انا بشر مثلكم نه اين است كه مثل ما باشد.
و چون دشمنان شما كه ميخواهند انكار فضائل كنند استدلال به اين آيه ميكنند، معني آيه را عرض كنم كه اينكه فرمود انا بشر مثلكم من بشري هستم مثل شما، حالا ببينيم مثل شما است، مثل يك يك شما است در جميع چيزها؟ اينكه نميشود، اينكه تناقض لازم ميآيد چراكه يكي از ما سفيد است يكي سياه. حالا اينكه پيغمبر ما هم سفيد است هم سياه، هر دو كه نميشود. در ميان ما دائمالخمر و زاني و فاسق و فاجر و لاطي و ظالم و باعيب و نقص هست، حالا ميگويي پيغمبر مثل ما است، يعني ميگويي صاحب اين صفات است؟ كه نيست. پس معني اين آيه نه اين است كه نعوذباللّه مثل يك يك از ماها باشد. به خصم بگوييد اگر ميخواهي كه او را مثل ما بكني، ميخواهي مثل ما دائمالخمر و زاني و فاسق و فاجر باشد؟ لامحاله خواهد گفت در نقصها مثل ما نيست. بگوييد اگر در نقصها مثل ما نيست پس مبرا است از جميع نقايص و عيوب و خصال ناپسنديده كه در ما هست، بلكه چون به دقت نظر
«* 36 موعظه صفحه 28 *»
كني اگرچه نماز كمال است اما نماز من كمال است از براي من نه از براي آن بزرگوار. پس كمالهاي ما و صفاتي كه براي ما پسنديده است آنها هم براي او نقص است و از آنها هم مبرا است. پس معلوم شد كه در نوع بشريت مثل ما است ولكن مبرا از جميع نقصهاي بشر است. چگونه و حال آنكه حاكم خدا و خليفه خدا است بر جميع بشر و بايد جميع بشر از او بپذيرند. پس بايد پيغمبر طوري باشد كه در نزد جميع خلايق كار او معجز باشد. و اگر گويي بايد آنكه اكمل بشر است كه از آن كاملتر و مؤمنتر در ميان ما نيست مثل او باشد، عرض ميكنم پس از اين قرار بايد پيغمبر بر آن يكنفر پيغمبر نباشد و صحيح نباشد اين آيه در حق او كه يا ايها الناس اني رسولاللّه اليكم جميعاً پس از صفات جميع ماها مبرا است و آن بزرگوار در علم بايد طوري باشد كه علم او براي جميع علما معجز باشد و در عبادت بايد طوري باشد كه عبادت و زهد او براي جميع عبّاد و زهّاد معجز باشد و در قوه و قدرت بايد طوري باشد كه قوه و قدرت او براي صاحبان قدرت و قوه معجز باشد و همچنين بود پيغمبر در لباس بشر بيرون آمده بود تا بشر او را بتوانند ببينند و اين بعثت براي بشر بود در عالم ذر چهارهزار سال پيش از خلقت اين عالم و در آن عالم جميع مردم را خدا ذرّ خلقت كرد و ذرّ عربي است و در فارسي به معني مورچه است، يا به معني ذرّههايي كه دمِ آفتاب پيدا ميشود. حالا مپندار كه مردم را بطور مورچه آفريده بود و همينطور مردم گمان كردهاند و ميكنند و از اين جهت از امام پرسيد سائلي كيف اجابوا و هم ذرّ؟ در جواب فرمودند جعل فيهم ما اذا سألهم اجابوا قرار داد در ايشان چيزي را كه بواسطه آن چيز اگر از ايشان سؤال ميكرد جواب ميگفتند لكن ذرّ و حقير بودند در نزد خداوند عالم و جلال و كبريايي او و حقير و خوار بودند در نزد ملك خداوند. مثل اينكه اگر تو بالاي كوهي باشي مردم را كه در پايين آن كوه ميبيني از كوچكي مثل مورچه ميبيني و بسا باشد كه از شدت كوچكي آنها و بلندي تو آنها در نظر نيايند. حال همچنين از جهت علو و عظمت خداوند بر خلق عالم آنها مثل مورچه بودند و حقير و خوار و در جنب جلال و عظمت
«* 36 موعظه صفحه 29 *»
خداوند جميع خلق كوچك و حقيرند. اگر بگويي بنا بر اين اين عالم هم بايد عالم ذرّ باشد و اين عالم هم عالم ذرّ است و كوچك است در جنب عظمت خداوند، ميگويم بلي اينجا هم عالم ذرّ است و در نزد خداوند حقير و كوچكند. و آن معني ديگر كه ذرّ را به معني ذرههاي آفتاب بگيريم، آن لايق اين مجلس نيست و نميتوان در اين مجلس براي عوام ذكر كرد.
پس عرض ميكنم كه در عالم ذرّ جميع مردم را خداوند عالم خلق كرد و در آن عالم هم اول آدم را خلق كرد بعد اولاد آدم را در آن عالم به ترتيب پسر را از پدر نسل به نسل و صلب به صلب به ترتيب بيرون آورد از پشتهاي ايشان و از اين است كه ميفرمايد و اذ اخذ ربّك من بنيآدم من ظهورهم ذرّيّتهم يعني ياد كن پروردگار خود را در وقتي كه گرفت از بنيآدم از پشتهاي ايشان اولادشان را، جميع مردم را بطور توالد و تناسل بيرون آورد و در آنجا هم به اينطور بودند. پس در آنجا پيغمبر آمد در ميان ايشان و جميع ايشان را در نزد كعبهاي كه در مسجدالحرام آن عالم بود جمع كرد در نزد ركن عراقي كه ركن حجرالاسود است و آنوقت پيغمبر ما را بر ايشان مبعوث فرمود و پيغمبر ايستاد در ميان ايشان و بيان كرد كه الست بربكم يعني آيا من نيستم پروردگار شما؟ و اين را گفت و مراد نه اين بود كه پروردگار شمايم بلكه لسان خود خدا بود در گفتن اين كلمه، چنانكه تو خودت هم كه قرآن ميخواني، سر صفحه را باز ميكني و ميگويي اني انا اللّه لا اله الاّ انا چون اينطور در قرآن هست تو هم اينطور ميخواني، ادعاي خدايي نيست و معلوم است كه قرآن ميخواني بلكه نميگويي قال اللّه اني انا اللّه در گفتن اين كلمه. حال همچنين رسول ديگر ضرور نيست بگويد قال اللّه فلان و فلان و همينكه رسول خدا است بر ما و از جانب خدا است و پيغمبري او ثابت است كافي است. پس در ميان مردم ايستاد و گفت الست بربكم و محمّد نبيكم و علي و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم الستم توالون اوليائي و تعادون اعدائي در اينجا جميع اناسي و انسانها اقرار كردند كه خدا خداي ما است و پيغمبر پيغمبر ما است و در
«* 36 موعظه صفحه 30 *»
آن باقي كه امامت و ولايت اولياء باشد سكوت كردند. پس پيغمبر مأمور شد كه جميعشان را برداشت برد در غدير خم و فرمود الست بربكم و محمّد نبيكم اليس علي و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءاللّه الستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه بعضي علانيه گفتند بلي بعضي علانيه گفتند نه و انكار امامت را كردند و جمعي باقي ماندند و آنها هم باز بسيار بودند و بعد از آنكه فرمود الستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه منكرين انكار را به انتها رسانيدند و كساني كه سكوت كرده بودند در ولايت اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين وقتي عرض ولايت شد بر ايشان انكار كردند چنانكه كساني كه سكوت كرده بودند در توحيد و نبوت وقتي كه در غدير خم عرض امامت بر ايشان شد احقاد ايشان بروز كرد. و باز در عرصه ولايت بسيار بودند كه جرأت انكار ولي را نكردند ولكن وقتي اينجا آمد كه مقام ولايت اولياءاللّه است انكار كردند و انكار ولايت دليل انكار امامت است و انكار امامت دليل انكار توحيد و نبوت است و هركس هم در اينجا انكار كرد دليل آن شد كه اقرار به آن پيشنهاد نكرده.
ميخواهم تحذيري ديگر كنم و انذاري ديگر نمايم، اين را بدانيد كه خداوند عالم اكتفا به ظاهر شما نميكند و به اينكه به زبان تنها اقرار كنيد از شما نميپذيرد تا اينكه باطنهاي شما را ابراز دهد. اين را هم بدانيد كه هيچ باطني در هنگام تسلط آن سابق بروز نميكند. وقتي پيغمبر آمد بعضي ايمان آوردند از روي طمع و بعضي از روي خوف و نفاقهاي آنها پنهان بود در حيات رسول خدا و حضرت رسول به حضرت امير سفارش كرد كه بعد از من ساكت شو تا غصب حق تو را كنند و باطنهاي آنها آشكار شود و دعوتكننده باطل در مقابل پيدا شود و مردم را به باطل دعوت كند. پس اينجا كساني كه از روي خوف و طمع ايمان آورده بودند آزمايش شدند بواسطه ولايت اميرالمؤمنين و از هم جدا شدند و باقي نماندند مگر كمي. نميبيني ميگويد مسلمم و مقرّ به پيغمبرم و منافقي است از منافقان، از اين جهت اسباب آزمايش را در ولايت قرار داد بعضي اقرار به ولي كرده ايمان آوردند و بعضي انكار نموده خلافت را غصب كردند. تا
«* 36 موعظه صفحه 31 *»
مدتي طول كشيد تا آنكه خلافت بحسب ظاهر منتقل به آن جناب شد. در خلافت حضرت امير باز منافقان آمدند و جمعيت كردند به جهت طمعها و خوفها و خيالهاي خود، باز خدا گفت نشد، بايد شما را آزمايش كنم و بايد شما را غربال كنم از اين جهت اميرالمؤمنين به امام حسن امر كرد كه با معاويه صلح كن تا آنهايي كه خيالها در سر داشتند آزمايش شوند. حضرت امام حسن هم با معاويه صلح فرمود، آن منافقين گفتند اين هم آدم بيكارهاي ميباشد و رفتند پيش معاويه و كمي ماندند نزد امام حسن تا اينكه كمكم پيش امام حسن هم جمعيت زياد شد. باز آزمايش كرد خداوند مردم را به حضرت امام حسين و پاي جان در ميان آورد و آنهايي هم كه با امام حسن بودند و از ضعف نفس نرفته بودند و در خدمت آن بزرگوار بودند باز در خدمت امام حسين غربال شدند و باقي نماندند مگر قليلي. ديگر در زمان باقي ائمه هر امامي پس از امامي مردم غربال شدند و آزمايش شدند تا اينكه در زمان حضرت صادق بسيار شدند و دور حضرت را گرفتند به جهت آنكه مردم دشمنان دين را شناختند و واضح شد كه بنياميه در صدد انقراض اولاد محمّد بودند و باطل بودند و كفر و نفاق ابوبكر و عمر ظاهر شد چراكه آنها در اول عداوت بطور ظاهر نميكردند ولكن خورده خورده ظاهر شد براي مردم كه آنها منافق بودند و ديدند انقراضشان را كه خدا آنها را منقرض كرد و اختلاف علماشان را كه همه با هم مختلف شدند، بطلانشان ظاهر شد براي مردم به اينكه نه حديثي نه كتابي نه سنّتي در دست داشتند. در اين زمان بسياري آمدند شيعه شدند و كمكم شيعه عددشان بسيار شد. همچنين تا زمان يك يك از ائمه تا آخر و كمكم شيعه بسيار شدند و اين از حكمت بود و از آنجايي كه خدا ميدانست بعد از اين سلاطين در ميان دشمنان پيدا خواهند شد و تسلط پيدا خواهند كرد لهذا عدد اينها را زياد فرمود كه اينها هم جمعيتي داشته باشند و در ميان اينها هم سلاطين پيدا شود و چون زياد شدند و اينطور شد كه تسلط پيدا كردند خداوند آزمايش كرد ايشان را به غيبت امام و امام را پنهان فرمود تا بيرون بروند از اين آزمايش جمع كثيري از مردم و به اين آزمايش بسياري
«* 36 موعظه صفحه 32 *»
از مردم بيرون رفتند و انكار وجود مبارك امام را كردند و چيزها گفتند كه طولي دارد و قليلي باقي ماندند. باز به جهت غلبه سلاطين و زياد شدن علما كمكم زياد شدند و عددشان بسيار شد، باز خدا فرمود بايد شما را آزمايش كرد و آزمايش فرمود آزمايش بزرگ؛ و آن اين بود كه علمايي چند فرستاد و چيزي چند از مقامات و فضائل آلمحمّد و شيعيان ايشان را بروز دادند. كساني كه در باطن اقرار به ولايت نداشتند انكار نمودند و آنها مؤمنين متّقيني بودند كه فسقهاشان پنهان بود آنوقت بروز كرد و معلوم شد كه باك از هيچ چيز نداشتند و معلوم شد كه اقرار به ولايت آلمحمّد: نداشتند و تجهيل ائمه: و انبيا نمودند.
باري، از جانب خدا آزمايش بود و باز مپندار كه خدا دست از سر شما برميدارد اگرچه بواسطه شيخ مرحوم جمع كثيري آزمايش شدند و بيرون رفتند ولكن بعد از شيخ كه شيخيه زياد شدند و جمعيت كردند باز خداوند آنها را به سيد مرحوم آزمايش كرد و بواسطه آن بزرگوار اعداء و اولياء از هم جدا شدند و باقي نماند مگر كمي از آنها ولكن باز چون در ميان آنهايي كه به سيد مرحوم گرويدند منافق بهم رسيد بعد از سيد مرحوم خداوند ببين چه فتنهاي برپا كرد كه فتنه بابيه ملعونه باشد لعنهماللّه. آنهايي كه آمده بودند ولي شوند و بروند به ولايت خود تاخت و تاز كنند، آنهايي كه آمده بودند مجتهد شوند بروند به ولايت خود مال ايتام و صغار و وقف و فقير و مسكين را بخورند، آنهايي كه آمده بودند علمي تحصيل كنند و معارفي پيدا كنند كه بلكه مال مردم را حلال كنند، يا از جهت ترس حاكم ولايت كه شيخي بود آمده بودند شيخي شده بودند، يا كساني كه از جهت خيالهاي فاسد آمده بودند شيخي شده بودند خداوند آزمايش كرد آنها را و فتنه باب را بر سر پا كرد و ديدي كه چگونه فوج فوج رفتند و در مال مردم و عيال مردم افتادند و بناي تاخت و تاز گذاردند و بناي خونريزي مردم را گذاردند. آنهايي كه از اهل اباحه بودند مباحي مذهب بودند چه كردند؟ همه دنبال اين باب افتادند، مال مردم را بر خود مباح كردند، حرامهاي خدا را حلال كردند و حلالهاي خدا
«* 36 موعظه صفحه 33 *»
را حرام كردند و شايع كردند در ميان مسلمين زناها را و لواطها را و معصيتها را. اينها همه توي دلشان بود لكن ممكنشان نبود اظهار آنها و چون اسبابش مهيا شد ديديد كه چگونه ابراز دادند. و چنين بدانيد كه فتنهاي بعد از اين خواهد شد و اين جماعتي كه خود را شيخي ميدانند كه الآن در بلاد بقدر صدهزار شيخي متجاوز ميباشند و هركسي به خيالي شيخي شده، خدا نميگذارد اين منافقين در اين ميان باشند و باز فتنهاي بر سر پا خواهد كرد كه باقي نماند مگر قليلي كه جدا شوند دوست و دشمن و مؤمن و منافق. دعا كنيد كه شما را كور و كر نكند آخر آنهايي كه بابي شدند ديدند سيرت سيّد را و حركات و سكنات و رفتار سيد را كه همه زهد، همه تقوي، همه علم، همه حلم، همه اعراض از دنيا بود و باز چشم از آنها پوشيدند و رفتند از عقب باب. و اگر از ايشان بپرسي كه چرا رفتيد؟ جواب ندارند. نه سيرت انبياء و نه طريقه اولياء را ميدانند، رفتند و شعور نكردند و هلاك شدند.
خلاصه، خداوند عالم عماقريب باز فتنهاي برپا خواهد كرد و گوسالههاي سخنگويي چند پيدا خواهند شد كه هرّ از برّ تميز نخواهند داد و برخواهند خاست و ادعاها خواهند كرد و جمعي دنبال آنها خواهند افتاد و هلاك خواهند شد و باقي نماند مگر قليلي. اگر زياد بشوند غربالي ديگر ميكنند و همچنين غربالي ديگر و غربالي ديگر تا خدا بخواهد. از اين است كه حضرت امير ميفرمايد و لتبلبلنّ بلبلة و لتغربلنّ غربلة و لتساطنّ سوط القدر حتي يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم هرآينه مضطرب خواهيد شد مضطرب شدني و غربال خواهيد شد غربال شدني و از تُخماقهايي([1]) كه بر ديگ ميزنند آنقدر بر كلّه شما بزنند كه پايين شما بالا آيد و بالاي شما پايين آيد؛ همچنين خداوند آزمايش خواهد كرد شما را و مبتلا خواهد كرد شما را.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 34 *»
موعظه چهارم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
بعضي از مقدمات عرض شد و بحولاللّه و قوته شروع ميكنم حال در تفسيري كه ميخواستم عرض كنم ولكن بديهي است براي اهل دانش كه معني باطن را نميتوان فهميد تا ظاهر فهميده نشود زيراكه باطن در ظاهر مثل روح در جسد است و شخص هرگاه جسد محسوس ظاهر را نفهمد روح آن را كه غايب است چگونه خواهد فهميد؟ پس در ابتدا قدري از ظاهر اين آيه را عرض كنم و بعد برويم بر سر آن تفسير.
پس از براي معرفت ظاهر تفسير اين آيه فارسي آن را عرض كنم تا عذري براي عوام نماند كه بگويند ما معني فقرات آيه را نفهميديم و نميدانستيم فقرات آيه چه بود، بلكه اگر پيغمبر در عجم مبعوث ميشد تكلم ميكرد به زبان فارسي و در آن زبان هم كامل بود و بايد آنوقت آن زبان هم باطن داشته باشد و باطن باطن داشته باشد. ميفرمايد خداوند عالم در اين آيه كه اول خانهاي كه براي منفعت مردم بنياد شده آن خانهاي است كه در بكّه بنياد شده و نفرموده اول خانهاي است بلكه فرموده اول خانهاي كه براي منفعت مردم و هدايت مردم وضع شده است آن خانهاي است كه در
«* 36 موعظه صفحه 35 *»
بكه بنياد شده و بنياد اين خانه را ابراهيم بنا كرد و پيش از اين خانه هم خانهها ساخته شده بود. بلي زمين بكه بوده هميشه و آن اول زميني است و آن خاكي است كه خانه را بر او بنياد كرده و بكه اسم آن زمين است. اسم زمين كرمان كرمان است نه اسم خانههاي آن و زمين يزد يزد است و دخلي به عمارات آن ندارد و عمارات كرمان را كرمان نميگويند بلكه زمين كرمان را كرمان زمين ميگويند. پس بكه اسم آن زمين است و مكه اسم آن شهري است كه آن خانه را آنجا ساختند و اما كعبه خانهاي است چهارگوش و مرتفع و بلند و آن خانه را در روي زمين بكه ساختهاند. حالا خداوند ميفرمايد اول خانهاي كه وضع شده است براي منفعت مردم آن خانهاي است كه در بكه است و آن خانه اسمش كعبه است و مكعب است و مكعب يعني چيزي كه شش گوش داشته باشد و اين خانه چون شش طرف دارد كه چهار ديوار دارد و طرفي به بالا و طرفي به پايين شش گوشه دارد و مكعب است و به اين واسطه اسمش كعبه است. و بر گرد آن خانه مسجدي است كه آن را مسجدالحرام ميگويند كه اين خانه در وسط اين مسجد است و بعد از آن برگرد اين مسجد شهري است كه مكه باشد و دور تا دور آن شهر قدر معيني است كه آنجا را حرم ميگويند و نشانهها گذاردهاند و حرم خدا آنجا است، و حرم است به جهت آنكه حرام كرده است كه آنجا صيد كنند و كسي را اذيت كنند يا گياهي بكَنند يا مرغي را در آنجا شكار كنند چراكه آنجا حرم خدا است و اين بست خدا است و حرم امن و امان خدا است. حالا خداوند حرم را قبله اهل عالم قرار داد به جهت آنكه شهر مكه در توي آن ساخته شده و هركس در خارج حرم است رو به آن حرم ميكند و نماز ميكند و هركس در حرم است رو به شهر ميكند و نماز ميكند و اگر كسي داخل شهر شد و اهل شهر آنها از اطراف رو به مسجدالحرام ميكنند و نماز ميكنند، و آنكه در مسجدالحرام رفت رو به كعبه ميكند و كعبه قبله اهل مسجد است. بعد آن كسي كه رفت توي خانه كعبه آن وقت قبله او آسمان است و به پشت ميخوابد و رو به آسمان نماز ميكند اگرچه بعضي از فقها گفتهاند كه در توي خانه رو به
«* 36 موعظه صفحه 36 *»
چهار طرف ديوار كعبه ميكند و نماز ميكند و در پشت بام كعبه به پشت ميخوابد و رو به آسمان ميكند و نماز ميكند. اما آنچه من فهميدهام از اخبار آلمحمّد: چنين فهميدهام كه در خانه هم بايد به پشت بخوابد و در آنجا رو به بيتالمعمور كند كه آن را ضراح ميگويند و نماز كند كه آن قبله كعبه است. ولي من به آن فقها عرض ميكنم كه اگر اين شخص كه در پشت بام است و شما ميگوييد در خانه كعبه نيست برفرض اگر ده ذرع ديوار خانه كعبه را بلندتر از اين كنند كه فعلاً هست، آنوقت همه پشت بام توي خانه ميشود و آنوقت قبله اين ديوار نيست و براي كعبه بام و اندرون فرق ندارد.
پس اول خانهاي كه براي منفعت مردم خلق شده آن خانهاي است كه در بكه است و آن خانه مبارك است و در حال مباركي است و صاحب بركت است و خدا در آن خانه براي توجهكنندگان و غير توجهكنندگان بركت قرار داده. اما آنها كه توجه ميكنند چون توجه ميكنند بركت به ايشان ميرسد اما غير توجهكنندگان هم از بركت توجهكنندگان بركت به ايشان ميرسد. از براي گندم خارها هم آب ميخورند به جهت آنكه گندمها آب بخورد خارها را هم آب ميدهند و حكمت خدا بر اين قرار نگرفته كه خارها را از ميان گندمها بيرون آورد بلكه حكمت چنين قرار گرفته كه رحمت عام باشد و غضب هم عام، و اگر در ميان بدان غضبي به قومي فرستد اگر در ميان ايشان خوبي باشد آن خوب هم از آتش ايشان ميسوزد ولكن براي آن خوب، آن هلاكت، غضب نيست او آسوده ميشود و از غم دنيا فارغ ميشود و اگر در ميان خوبان رحمتي نازل شود و بدان هم در ميان آنها باشند از تصدق سر خوبان به آنها هم رحم ميكند. اين است كه ميفرمايد به نمازگزاران شيعه از سر آنها كه نماز نميكنند بلاها را رفع ميكند، و از بركت روزهداران شيعه از آنها كه روزه نميگيرند بلاها را رفع ميكند و همچنين از تصدق سر حاجيان بر آنها كه حج نميكنند رحم ميكند و بلاها را از آنها رفع ميكند. پس بايد قدر عابدان را بدانيم و حسد بر آنها نبريم، حسد بر اوليا نبريم كه از تصدق سر آنها زندهايم. واللّه اگر بواسطه آنها نبود با اين اعمال ما آب خوش از گلوي احدي پايين
«* 36 موعظه صفحه 37 *»
نميرفت، واللّه مستحق اين بوديم كه زمينها شكافته شود و به قعر جهنم فرو رويم و زمين منخسف شود و همه به زمين فرو رويم و مستحق عذابهاي بسيار بوديم. پس از تصدق سر عابدان زاهدان و روزهداران و حاجيان خداوند بلاها را از سرِ ما رفع ميكند. پس حرمت آنها را بداريد كه از بركت آنها لقمه ناني ميخوريم. آيا گمان ميكنيم ما كه اين عرش رفيع و كرسي وسيع و اينهمه آسمانها و زمينها را ميگرداند و ساكن ميكند و فصول را ميگرداند و اين نعمتها را ميدهد براي مشتي اوباش و اراذل فضلهپز فاسق فاجر كه عبادت خدا را نكردهاند و در عمر خود طرفة العيني توجه و عبادت و خلوص نكردهاند؟ واللّه قابل عنايت نيستند، واللّه اگر كسي مستحق ذرهاي رحمت باشد خدا او را در جهنم مخلد نميكند. حالا خدا اين ملك عظيم را و اين آسمان و زمين را براي ما خلق كرده؟ نه چنين است بلكه ما هيچ نيستيم ولكن از تصدق سر عابدان و زاهدان بر ما رحم ميكند كه بسا از كهنگي لباس آنها كسي اجتناب كند و از درشتي طعام او كراهت دارند و حال آنكه خداوند اين آسمان و زمين را ميگرداند براي خاطر او. پس هرگز در نظر شما خوار نيايند فقرا و مساكين و بياعتنايي به آنها نكنيد و نظر به كهنگي لباس آنها و فقر و پريشاني آنها نكنيد و بسا آنكه براي تو ظاهر شوند به صورتي كه در صحرا آبياري ميكنند با همان لباسهاي كهنه و بسا آنكه به صورت زعيمي ظاهر ميشوند و تو نميشناسي ايشان را ولكن وليي است از اولياي خدا كه اگر لب بجنباند جميع عالم زير و رو ميشود. پس از اين جهت حسن ظن به مردم داشته باشيد و اگر به حسن ظن نظر كنيد دائم و مردم را خوب بدانيد، خضوع و شكستهنفسي براي شما پيدا ميشود چراكه ميبينيد همه خوب هستند و اعمال خود را هم كه خبر داريم. و اگر به سوء ظن نظر كنيد و مردم را بد بدانيد نفس شما سركش خواهد شد و بسا آنكه به عُجب مبتلا بشويد و چون به حسن ظن نظر كنيد هميشه خوبيها را ميبينيد و كمكم عادت به نيكيها ميكنيد و چون به سوء ظن نظر كنيد طبع شما به بدي عادت ميكند. اگر در ولايتي برويد كه همه شرابخوار باشند و شما در آن ولايت برويد و در ميان آنها
«* 36 موعظه صفحه 38 *»
باشيد كمكم شرابخوار ميشويد و اگر در كربلا برويد و ببينيد مردم همه مشغول دعا و تضرع و گريه و زاري و زيارت و تلاوت قرآن و دعا هستند و همه مشغول ذكر خدا و عبادت پروردگار خود هستند و در ميان آنها باشيد شما هم كمكم عادت ميكنيد. پس مبادا به مردم گمان بد ببريد و اگر هم ديديد بدي بروز كرد از كسي، بقدر همان بدي او او را بد بدانيد نه زيادتر و باز هم از بد او در شكي و بر هيچبودن خودت بر يقيني.
خلاصه، مقصود اين بود كه خداوند عالم از بركت متوجهان بسوي خانه كعبه بركت ميدهد به كساني كه توجه بسوي خانه كعبه نميكنند و آن خانه كعبه هدايت است براي اهل عالم و اگر بسوي او توجه كنند رو به خدا كردهاند فيه ايات بينات در آن خانه و از مضافات و متعلقات آن خانه است آيات بيّنات، يعني خدا علامتهاي واضح قرار داده است در آن خانه كه از جمله آنها مقام ابراهيم است و اين مقام ابراهيم در او علامتهاي ظاهر است و دليل توحيد خدا است به جهت آنكه به ضرورت و طور تواتر اين مقام ابراهيم معجز ابراهيم است و آنچه دليل حقّيت ابراهيم شد معجز او بود و اين مقام ابراهيم دليل آن چيز است كه خدا اين ملت را ملت ابراهيم قرار داده، بلكه اين مقام ابراهيم دليل جميع شرايع است و دليل معاد و دليل اسماء و صفات خدا است و دليل پيغمبري جميع پيغمبران پيش از او و بعد از او است و دليل پيغمبري پيغمبر ما است زيراكه ابراهيم خبر داده كه بعد از من پيغمبري ميآيد به اين صفت و تعريف پيغمبر را كرده و همچنين دعا كرده كه خدايا از ذرّيه من امامان قرار ده. پس مقام ابراهيم دليل نبوت پيغمبر ما است صلواتاللّه عليه و آله و دليل حقيت نبوت جميع پيغمبران است و مقام ابراهيم دليل اين است كه نماز ظهر چهار ركعت است و عالم شيعه به همين مقام ابراهيم ميتواند دليل بر چهار ركعت بودن نماز ظهر بياورد و شما هم ميدانيد كه ميتواند و ببين چه علامت واضحي است.
كلمهاي بگويم براي علما باشد. اين مقام ابرهيم مفسّرين ميگويند تفسيرش اين است كه «منها مقام ابراهيم» و بنابر اين تفسير بايد بعض آيات بيّنات در مقام ابراهيم
«* 36 موعظه صفحه 39 *»
باشد نه همه، و ما ميگوييم كه همه آيات بيّنات در اين مقام ابراهيم بايد باشد و اين مقام ابراهيم بدَل است از آيات بيّنات يعني همه آنها، و از اين جهت در تفسير باطن اين آيه عرض كردم در حق حضرت امير7 است اين فقره كه مقام ابراهيم حضرت امير است و حضرت امير همه آيات خدا است چنانكه خدا ميفرمايد و لقد اريناه اياتنا كلها و بتحقيق كه ما نموديم به فرعون آيات خود را، همه آنها را. ولي كلّ آيهها را به فرعون ننمود، كي قرآن را براي او نمود؟ كي تكلمنمودن سنگريزه را به فرعون نمود؟ كي تكلمكردن بزغاله را به فرعون نمود؟ كي مرده زندهكردن را به فرعون نمود؟ كي معجزههاي جميع پيغمبران را به فرعون نمود؟ پس كل آيهها را به فرعون ننمود ولكن وقتي عزم كرد فرعون كه موسي را بكشد حضرت امير با اسلحه طلا ظاهر شد و فرعون كسي بود كه لباس طلا در نظر او خيلي عظم داشت و چون حضرت بر او ظاهر شد ترسيد و لرزيد و خود را نجس كرد و از ترس از تخت خود افتاد، پس از اين است كه خدا ميفرمايد جميع آيههاي خود را به فرعون نموديم. پس حضرت امير كل آيههاي خدا است و او است همه آيههاي خدا و آيت است بر جميع شرايع و احكام و مقام ابراهيم دليل است بر جميع شرايع و من دخله كان امناً و هركس داخل آن خانه شود ايمن است از جميع بديها و كسي را ياراي آن نيست كه كسي را كه داخل آن خانه شود او را اذيت كند زيراكه حرم كعبه بست خدا است و هركه بميرد و در حرم دفن شود از فزع اكبر ايمن خواهد بود. پس هركس داخل اين خانه شود در دنيا و آخرت ايمن است از جميع شرور دنيا و آخرت و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و از حق خدا بر ذمّه اين مردم است قصد اين خانه. اين عهد و ميثاق مأخوذي است كه خدا از خلق گرفته است كه حج كنند اين خانه را براي هركس استطاعت داشته باشد زيراكه زيارت اين خانه زيارت خدا است و جميع بندگان هركس استطاعت زيارت اين خانه را داشته باشد بايد به زيارت خدا برود و پايتخت برود و بر درخانه پادشاه برود و من كفر و هركس از روي استهزاء يا بي مبالاتي يا بياعتنايي ترك حج اين خانه كند كافر شود و
«* 36 موعظه صفحه 40 *»
خدا از همه عالمها بينياز است. و به اين آيه بسياري از مردم كافرند و به نص اين آيه كافر شدهاند بسياري از مردم از باب بياعتنايي به امر خدا، و از بابت تهاون و شهوتها و انس به منصبها و طلب دنيا و دوستي رياستها ترك اين حج ميكنند و عذر شرعي ندارند كه خداوند بپسندد و به همين واسطه كافرند. و دليل خوار شمردن اينكه هيچ غم ندارد از نرفتن با وجود بيعذري و ميرود و ميآيد و مشغول لهو و لعب و خوردن و آشاميدن و خوابيدن خود است و ميخندد و هيچ باك ندارد و استخفاف ميكند و كافر است. و معني استخفاف همين خفيفشمردن است و همينكه خفيف شمرد ميگويند استخفاف كرد الاّ اينكه در اين زمان غيبت پرده اسلام را خدا بر روي اين خلق كشيده و كفرهاي باطني آنها را به همين يك كلمه اسلام ميپوشاند و اسم مردم را مسلم گذارده ولكن اگر اسباب امتحان پيش آيد و امام ظاهر شود و پردهها برچيده شود آنوقت كه نگاه ميكنيد ميبينيد كه همه كافرند. و همچنين اغلب خلق كافرند به ندادن زكات و مطلقا خيال دادن زكات ندارند و از ندادن زكات هيچ باكشان نيست حال اين چه مسلماني است! مثل همان است كه آن گبر ميگفت مسلمان پاكم. ميگويند مسلمانيم ولكن نجسند و كافر و مخلد در آتش جهنم. زكات تا حال نداده و خيال دادن هم ندارد و غم ندادن هم ندارد و هيچ حكايتي نيست كه كافر باشد و طوري نميشود كه كافر باشد. كافر باشد تا چشمش كور شود. آخر نه پدرش زكات داده نه جدّش هيچيك زكات ندادهاند. پدرش مرده است زكات در مال پدرش بوده و نداده و مانده است و جدش زكات در مالش بوده نداده و مانده است براي اين، بايد زكات آن مال را بدهد و مرافعه ميكند و اين طرف و آن طرف ميدود و مال را هم مال خودش ميداند و ميگويد مطالبه مالم را ميكنم و حقم است و حال آنكه جميع آن زكاتهاي داده نشده دين است و دين بر ارث مقدم است. اين مردم جميع املاكشان غصب است چراكه از مالي كه زكاتش را ندادهاند ميخرند و هرچه ميخورند حرام است الاّ آن كسي كه زكاتش را ميدهد و چنانكه در قيامت به جهنم ميروند براي آنكه كافر شدهاند در دنيا
«* 36 موعظه صفحه 41 *»
هم جهنم براي ايشان هست و شب و روز در زحمت و تعب هستند و از همين مالي كه زكات نداده كنيز ميخرد و پيش او ميرود، اولاد از او بوجود ميآيد و حرامزاده است.
خلاصه، بگذار به همينطور درِ اين خلا گذارده باشد كه هرچه بر هم زنيم گندهاي آن زيادتر ميشود نعوذباللّه. حالا بياييد ما اقلاً چنين نباشيم، اگر نميتوانيد بدهيد اقلاً طوري بكنيد كه بدهيد و اگر ميتوانيد بدهيد كه بدهيد. باري ميفرمايد از حق خدا است بر ذمه مردم قصد اين خانه هركس استطاعت رفتن بسوي اين خانه را داشته باشد و هركس كافر شود به ترك حج اين خانه تفاوت نميكند كه در صف يهودي بايستد يا در صف نصراني و من كفر فان اللّه غني عن العالمين و چون موعظه سختي بود امروز همين بس است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 42 *»
موعظه پنجم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
تفسير فارسي اين آيه را عرض كردم پس عذري براي آناني كه عربي نميدانند نماند و طوري شد كه همهكس ظاهر آن را فهميد. پس امروز ان شاءاللّه علتِ قرار دادن خانه كعبه را قبله عرض ميكنم و تا علت ظاهر را نفهميد علت باطن آن را نخواهيد فهميد. پس علت قرار دادن اين خانه اين است كه خداوند خلق را از براي عبادت و بندگي آفريده و معني فارسي عبادت و بندگي اين است كه آنطوري كه شخص بنده نسبت به آقاي خود سلوك ميكند تو هم نسبت به خداوند عالم بايد بجا آوري و اگر چنين كرديم بندگي كردهايم و اگر خلاف اين كرديم سركشي كردهايم. تو كه بندگي كردي بنده ميشوي، تو بندهاي و بندگي كار تو است و به زبان عربي بندگي عبادت است و بنده عبد است. پس ما بايد عبد باشيم از براي خدا و عبادت خدا را بكنيم و در زبان عربي آن آقايي كه رسوم بندگي را نسبت به او بجاميآوري معبود ميگويند. از اين جهت خدا معبود است و ما عبد و بايد به رسم بندگي كه عبادت است قيام نماييم و اين رسم بندگي دو چيز ميخواهد يكي آقايي كه فرمان ميدهد ما را و فرمان او را
«* 36 موعظه صفحه 43 *»
ميبريم و يكي آن جهت كه خدمت آقا را در آن جهت بايد بكنيم. آقا معبود است يعني آن كسي كه فرمان او را ميبريم و «من عُبِد» يعني آن كسي كه بندگي ميكنيم و آن خدمت كه ميكنيم عبادت است و آن اسبي كه آقا مرا امر كرده خدمت او كنم جهت عبادت است و بايد خدمت آقا را بر آنجا وارد آورم. پس براي هر عبادتي جهتي بايد باشد و اگر درِ خانه آقا را جاروب ميكني آن زمين جهت خدمت تو است و اگر باغ آقا را آب بدهي، باغ جهت خدمت تو است و همچنين در جميع خدمات ميبايد جهت خدمتي باشد. و گاه ميشود جهت خدمت بنده بدن آقا ميشود و بدن آقا جهت خدمت تو ميشود كه او را كيسه كني و مشتومال بدهي، غذا به او بدهي، آب به او بدهي و اين در امر آقايان ظاهري است ولكن خداوند غني احتياجي به تو ندارد و خود خداوند جهت عبادت واقع نميشود و هيچ عبادتي به خود خداوند واقع نمي شود و جميع عبادات نسبت به مخلوقات خدا واقع ميشود و جهت عبادت، مخلوقاتِ خدا خواهند بود. نميبيني گفته زكات بده، جهت خدمت، گندم است و فقرا هستند. گفته حج برو بايد اين راه را طي كني و بروي آنجا و طواف آن خانه را كني و اعمال حج را بجابياوري. گفته جهاد كن بايد شمشير بكشي گردن دشمنان را بيندازي، گفته نماز كن بايد بيايي به مسجد و رو به قبله كني و آن اعمال را بجابياوري و آنچه خدا رسوم بندگي خواسته از براي خود بندگان است خداوند از طاعات و بندگي ما بينياز است نه معصيتهاي ما به خدا ضرري ميرساند و نه از عبادات ما منفعتي به او عايد ميشود. اگر ما را از معصيت نهي كرده براي رفع ضرر از خود ما است و اگر ما را امر به عبادت كرده به جهت منفعت خود ما است و ما چنان خاكبسر هستيم كه خيال ميكنيم كه اين تحميل است بر گردن ما گذاردهاند. ما بايد ممنون خدا باشيم كه خدمت به ما رجوع كرده و راه منفعت را به ما نموده و راه ضرر را به ما نموده و خيال ميكنيم كه منّتها بر خداوند عالم داريم و ميگوييم بندگي كرديم و منّت بر خداوند عالم ميگذاريم و همه از بيفهمي ما است و منّت از خدا بر ما است.
«* 36 موعظه صفحه 44 *»
حاصل مطلب آنكه خدا از براي هر عبادتي جهتي قرار داده و ما بايد متوجه به آن جهت بشويم و رو به آن جهت كنيم. تو اگر مأمور به خدمت اسب باشي و پشت به اسب كني و دست بر روي هم بگذاري كه من دست به اسب نميگذارم و جز به آقا به كسي ديگر دست نميگذارم، نتيجه اين عمل اين است كه اين شخص بندگي نكرده آقا را. ملتفت باشيد چه ميگويم، اگر اسب آقا را تيمار ميكنيد بندگي اسب را نكردهايد ولي نفع شما به اسب رسيده و تيمار او را كردهايد و كاه به او دادهايد و جو به او دادهايد و مطلقا اينها را نسبت به پادشاه بعمل نياوردهايد و جميع توجه شما و روكردن تو به اسب است و با وجود اينها همه اسب جهت خدمت است و خدمت را به پادشاه كردهاي و به اين كارها مشرك به پادشاه نشدهاي. بلكه تو پادشاه را به يگانگي پرستيدهاي و بندگي او را كردهاي و بندگي آن است. فرق ميان نوكري پادشاه و نوكري اسب چيست؟ آنكه نوكر اسب است اگر پادشاه گفت خدمت اسب را ديگر مكن قبول نميكند و آنكه نوكر پادشاه است اگر گفت خدمت اسب را مكن نميكند و فيالفور دست ميكشد و اگر بگويد خدمت اسب را بكن آن را هم بكند. اگر اين حرف در دل شما به حقيقت جا كند نعوذباللّه ميبينيد جگرشكاف است. خدا گفته معصيت مكن و ما ميكنيم، پس ما بنده هواييم و اگر بعضي كارها را هم ميكنيم صورت آن صورت عبادت است و هيچ حقيقت ندارد. نميبيني چهبسيار مسجدها و منبرها را مولا گفته مرو و مأذون نيستي، باز ميروي در محراب ميايستي، ميروي بالاي منبر و آنچه نبايد گفت ميگويي! اگرچه صورتش صورت عبادت است ولكن بندگي مولا نكردهاي. مولا گفته امامت مكن، تو اهل محراب نيستي، بالاي منبر مرو، تو نيستي اهل منبر، منبر رفتن تو افترا بر خدا و رسولش است ولكن قبول نميكند و نميشنود. اگر دكانش را ببندد چه كند؟ پس معلوم شد شكلش شكل عبادت است و عبادت نيست. گفته حرص مزن، حرص ميزند و نميشنود اسمش را ميگذارد طلب روزي حلال ميكنم حالا طلب روزي حلال مي كني و عبادت مي كني. آخر كسب از عبادات است و ميتوان گفت اعظم عبادات است و حال آنكه تحصيل حرام ميكني و نطفهاي كه از لقمه حرام بسته ميشود ديگر چنينكسي عبادت
«* 36 موعظه صفحه 45 *»
خدا را نميتواند بكند. اگر صدهزار آيه بخواني نميشنود، اگر صدهزار حديث براي او بخواني قبول نميكند، از تأثير آن لقمه حرامي است كه نطفه او به آن بسته شده.
باري، پس معلوم شد كه ما نوكر اسبيم و اگر پادشاه بگويد ديگر خدمت اسب را مكن قبول نخواهيم كرد. پس بايد بفهميم معبود ما طلا و نقره است يا خدا، اگر بگويد حج برو نميروي، بگويد زكات بده نميدهي، بگويد در راه بيجا خرج مكن نميشنوي و ميگويي ما معبودمان خدا است! اين است كه اگر به او بگويند پولت را خرج مكن، ميگويد چشم! پس معلوم شد كه اين بنده دينار و درهم است. تا ميگويي پولت را نگاهدار فيالفور اطاعت ميكند. هركس معبود او مولا است چشم او به مولا است و گوش او به فرمان مولا است. اگر در همان آن فرمان بيايد كه دورِ او بگرد و خود را فداي او كن، بر دورِ او ميگردد و جان خود را فدا ميكند.
حالا عرض ميكنم كه شكي نيست كه خداوند از ادراك خلايق برتر است، نه حواس ظاهر تو كه گوش و چشم و بيني و زبان و لامسه تو باشد ادراك او را ميكند و نه حواس باطن تو كه عاقله و واهمه و مدركه و متفكّره و متخيّله تو باشد. جميع اهل آسمان در خدا حيرانند چنانكه اهل زمين به هر مشعري كه دارند هرچه به آن مشاعر خود جدّ و جهد كنند سرگردانند و چنانكه اهل دنيا درك او را نميتوانند كرد به هيچ قسمي از اقسام همچنين در آخرت اهل آخرت هيچكس درك او را نميتواند بكند، آنجا هم باز آسمان بالاي سر و زمين زير پا، به هرچه نگاه كنند خدا را نميتوانند ديد، به هرچه گوش دهند صداي خدا را نميتوانند شنيد و در آخرت رسانندگان از خدا بسوي خلق بندگانند چنانكه در دنيا رسانندگان از خدا بسوي خلق بندگانند. آن كس كه پادشاه دنيا است از جانب خدا بر خلق همان كس پادشاه آخرت است بر خلق و چنانكه رسول خدا و امام زمان پادشاه خلقند اينجا، همچنين در آخرت هم رسول خدا9 و امام زمان پادشاه بر خلق ميباشند و باز گوش خلق به فرمان ايشان و چشم خلق به جلال و عظمت ايشان خواهد بود نهايت به آن جلال و عظمت كه در آخرت بروز ميكنند اهل
«* 36 موعظه صفحه 46 *»
اين عالم طاقت نداشتند بروز نكردند، بلكه در دنيا هم دو بروز داشتند يكي آن وقتي كه ظاهر شدند و يكي هم وقتي كه در رجعت بروز ميكنند. اهل اين زمان را طاقت ديدار وقت رجعتشان نيست و اگر آن نور و آن جلال و آن عظمت كه ايشان داشتند به آن ظاهر ميشدند جميع اهل باطل از دنيا فاني ميشدند و اگر چنين ميشد آن مؤمني كه از نسل كافر بعمل ميآيد بعمل نميآمد و جميعاً منقطع و منقرض ميشدند و مصلحت در اين زمان اين بود كه بطور سلطنت جزئي ظاهر شوند و بطور كلي تسلط نداشته باشند. آيا نميبيني ميفرمايد هو الذي ارسل رسوله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كله ولو كره المشركون و اين وعده در رجعت بعمل خواهد آمد كه دين آن بزرگوار را بر همه دينها غالب نمايد و آن وقتي است كه شاهنشاه اعظم و سلطان سلاطين دنيا و پادشاه ذوالاقتدار عظيمالشأن ـ ابليس ـ كشته شود و معلوم است كه او پادشاهي است كه جميع پادشاهان دنيا همه نوكر اويند و همه وزراي اويند و جميع بزرگان دنيا و صاحب پولهاي دنيا همه نوكرها و سرتيپهاي او هستند و همه نوكر ذليل اويند و اين متشخصين همه سرهنگهاي اويند. شيطان پادشاه مقتدري است كه جميع روي زمين قشون و لشگر اويند و همه متابعت او ميكنند. اما كفار و منافقين كه از روي ميل خودشان متابعت ميكنند و اما مؤمنين از روي تقيه اطاعت او را ميكنند و بعضي هم گولش را ميخورند. و مپندار كه شيطان سلطنت ندارد، اگر تخت خود را بگذارد جميع پادشاهان عالم در پيش تخت او بخاك ميافتند و زمين ميبوسند و تشخص از اين زيادتر نميشود.
خلاصه مقصود اين است كه دولت امروز دولت شيطان است و جميع دنيا در دست او است و ائمه هم بطور مقهوريت و مظلوميت ظاهر شدند و جزئي سلطنت خود را آشكار كردند. شيطان قشون بر سر آنها كشيد و كمر دفع آن بزرگواران را بست و سرهنگان و سرتيپهاي او آنها را كشتند. هارونالرشيد و مأمونالرشيد و امثال آنها همه دستنشاندههاي او بودند كه آن بزرگواران را شهيد كردند ولكن نه اين بود كه از دفع او عاجز بودند، خودشان دست بر روي دست گذاردند تا او غلبه كرد و چون خودشان
«* 36 موعظه صفحه 47 *»
دست بر روي دست گذاردند شيطان غلبه ميكند و اين از حكمتهايي است كه ملاحظه كردهاند در مغلوبيت خود و مقهوريت خود همه براي ما روسياهان است. و يكي از محسّنات اين پادشاه عظيمالشأن اين است كه جميع رعيت او اولاد اويند و جميع منافقين و كفار رعيت اويند. شيطان با مادر آنها زنا كرده و آن حرامزادهها متولد شدهاند وانگهي كه آن زنها هم دخترهاي پارسالي او است كه به زناي با مادر اين دخترها بهمرسيده بودند و باز با اولاد اينها هم زنا ميكند و حرامزادههاي ديگر بهمميرسند و سال ديگر با همانها زنا ميكند، حال چقدر حرامزاده ميشود؟ ببين چه ميشود! دو آتشه، سه آتشه، چهار آتشه، و همچنين تا هرچه برود. و تا چنين نباشد و پسران او نباشند اطاعت او را نميكنند و تا اولاد او نباشند فرمان او را نميبرند چنانكه مرغي است كه او را «قدم» ميگويند تخم ميگذارد در وقتي از اوقات سال در جزيرهاي و چون طوري است آن جزيره كه اگر اين مرغ در آن جزيره بماند هلاك ميشود تخمهاي خود را در آشيان مرغهاي ديگر ميگذارد و ميرود تا اينكه اين بچه قدمها سر از تخم بيرون ميآورند و در آشيان آن مرغها كه هستند آن مرغها براي آنها آب و دانه ميآورند و با جوجههاي آن مرغها انس ميگيرند تا موسمي ميرسد كه مادرشان دو مرتبه ميآيد به آن جزيره و گوشهاي مينشيند و صدا ميكند. جميع اين جوجهها هركدام هرجا هستند پرواز ميكنند و ميآيند پيش مادرشان و رفيقهاي ششماهه و نه مادريها و منزلها را همه را ميگذارند و پيش مادر خود ميآيند. حالا ابليس اگر مناسبت با اين مردم نداشته باشد و مردم اگر اولاد او نباشند چگونه تا صداي او بلند ميشود فوج فوج اجابت او ميكنند؟ از اين جهت در روز قيامت ميگويد فما لي عليكم من سلطان الاّ ان دعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي اني كفرت بما اشركتمون من قبل من كاري به شما نداشتم و تسلطي بر شما نداشتم مگر اينكه شما را صدا زدم و شما خود اجابت كرديد و اين نيست مگر اينكه اينها همه بچهقدمند. پس از پي شيطان نميرود مگر كسي كه از نطفه شيطان باشد و از
«* 36 موعظه صفحه 48 *»
اولاد او باشد، اين است كه خدا اذنش داده است كه شاركهم في الاموال و الاولاد پس شيطان شريك در اولاد ميشود با شخص. همچنين در مال هم كه شريك شد اثري دارد به اينطور شريك ميشود كه ميآيد در اثناي معامله دستش را در آستين معاملهكننده ميكند و با همان دست معامله ميكند، زبانش را در زبان معاملهكننده ميگذارد، چشمش را در چشم معاملهكننده ميگذارد و در دل معاملهكننده جا ميگيرد و آن معاملهكننده با آن زبان بنا ميكند قسم دروغ خوردن و دروغ گفتن و قيمت رأسالمال را دروغ گفتن، و به آن دست كم ميدهد و به آن دست زياد ميگيرد و مال خود را مغشوش ميكند. ميرود در دل او و به اين علم كه ميداند مال صغير است ميگيرد همينكه دست ابليس توش آمد همهاش را، جميع جهاتش را خوب حرام ميكند تا اين معامله را منعقد كند و اين وقت شريك ميشود در مال. حالا اين وقت با اين مال چه ميكند؟ ميرود شراب ميخرد و ميخورد، با اين پول قمار ميبازد، با اين پول خرج مهماني سالار ميكند، در مصارف حرام خرج ميكند، يا اينكه بايد دزد ببرد يا اينكه بايد جمع بشود مبلغي و در دريا غرق شود. غرض همينكه مشغولالذمّگي براي تو باقي بماند و شيطان در آن دور بايستد و بنا كند خنديدن و هي دست بر دست زدن و بگويد خوب مالت را تلف كردم، نه خيرِ آخرت داري نه خير دنيا. در دنيا هم خيري از او نديدي. پول كه حرام شد تا ميگويي بده شراب بخر فيالفور بيرون ميآورد ميدهد شراب ميگيرد ميخورد و اگر حلال باشد هرگز پي شراب نميرود. گندمِ حلال به دست ظالم نميافتد، همينكه حرام شد و شيطان در او شريك شد آنوقت چنين ميشود. عقوبت از اين عظيمتر ميشود كه از اول سال تا آخر سال بيل ميزنند و آب ميدهند و زحمت ميكشند و زراعت ميكنند، متوجه رَز([2]) ميشوند تا شكوفه ميدهد، متوجه ميشوند تا غوره ميشود، يكمرتبه ميبيني همه سياه شد. اين يك
«* 36 موعظه صفحه 49 *»
سال دوندگي چه شد؟ اين نيست مگر آنكه در قيمت زمينش و آبش پول حرام داده است، نان حرام خورده، خدمت آن را كرده، آب حرام كه مال مردم بوده با پول حرام بطوري كه حرام باشد خريده. آن پول را زكاتش را نداده، ارث پدرش كه زكات در او بود نداده با آن پول اين زمين و آب را خريده حالا اگر هيچ عيب هم نكند و برسد و بعد از چيدن هم ضايع نشود و بار شود و در راه آفتي به او نرسد و بجاي فروش درست برسد و درست فروش برود و درست به قيمت فروخته شود پولش هم عايد بشود باز حرام است. و اگر هيچيك از اينها نشود آنوقت بايد ظالم بگيرد. و اگر شراكت شيطان در مال شما نباشد و حرام نشود چرا بايد ملعون باشد باغ شما، ملعون باشد خانه شما، ملعون باشد زمين شما؟ لعنت دنيا همينها است. پس ملعون است جميع اموال، ملعون است جميع اولاد. پس دولت دولت شيطان است و جميع مردم خزانهداران شيطانند. كدام پادشاه اينقدر دولت دارد؟ كدام پادشاه اينقدر تسلط دارد؟ مگر ميشود كه كسي حرمت يك نفر از اولادش را ندارد؟ يا با اين شاهزادگان بياحترامي كند؟ پس با جميع اولاد او بايد راه رفت. و همچنين تا بتوانيد اجتناب كنيد از مال او كه همينكه داخل مالي شد جميعش را ميسوزاند و خودش و مالش همه آتش است، ديگر آنوقت جميعش مال خودش است يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ماكنتم تكنزون باري مقصود اين نبود.
پس پيغمبر9 در دولت ابليس ظاهر شد بطور مظلوميت و مقهوريت و ائمه هم در دولت ابليس به همين مغلوبيت و مظلوميت ظاهر شدند ولي اين دولت را پاياني است زيراكه گفت ربّ انظرني الي يوم يبعثون خدايا مرا تا قيامت مهلت بده، خداوند فرمود انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم تو تا آن روزي كه در لوح محفوظ ثبت است و نوشته شده است مهلت داده شدهاي و هستي و سرّ اين هم اين است كه حق و باطل از هم جدا بشوند و جميع دولت باطل بيستهزار سال است و مهلت ندادهاند به
«* 36 موعظه صفحه 50 *»
او مگر به جهت امتياز حق از باطل تا اين دو طايفه از هم جدا بشوند. اگر دولت ابليس نبود كه را ياراي مخالفت محمّد و آلمحمّد ميبود؟ كه ميتوانست از امر آنها سرپيچي كند؟ خداوند از آن طرف داعي حق را برانگيخت كه آنها كه طالب حق هستند اجابت او نمايند از اين طرف هم داعي باطل را برانگيخت تا آنها كه طالب باطل هستند اجابت او كنند تا هر دو طايفه ملاذي و ملجأي داشته باشند و حجت تمام باشد، هركس ميخواهد رو به حق برود داعي حق باشد و هركس ميخواهد رو به باطل برود داعي به باطل موجود باشد. پس معلوم شد كه وجود ابليس به جهت امتياز حق و باطل است و از هم امتياز گرفتند الحمدللّه و ممتاز شدند و وقتي كه رسول خدا ظاهر ميشود ديگر آن وقت سلطنت مال ايشان است و دولت دولت ايشان و سلطنت آن است كه آن بزرگواران دارند اگرچه حال شيطان سلطنت جميع روي زمين را دارد و همهكس در اطاعت و رعيت او است ولكن آن سلطنت اعظم و صدهزار مرتبه اعظم و اعظم از اين سلطنت است. شيطان و جميع فرزندان او كشته خواهند شد بطوري خواهد بود كه يك نفر هيكل براي او در جميع عالم پيدا نخواهد شد و يك مطيع براي او در تمام دنيا پيدا نخواهد شد و يك دينار مال حرام در همه روي زمين يافت نخواهد شد، جميع كفار و منافقين و بدان تمام خواهند شد و جميع حيوانات حرامگوشت از روي زمين تمام ميشوند، حيوانات زهردار از دنيا برميافتند و هيچ بدي در روي زمين باقي نميماند و همه امارت و امامت مال ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهماجمعين ميشود و بركات آسمان و زمين ظاهر ميشود براي مؤمنين و آنوقت جنّتان مدهامّتان در پشت كوفه ظاهر خواهد شد و ميخورند مؤمنين از طعام بهشت و ميآشامند از شراب آن و ملائكه با مؤمنين در مجالس مينشينند و با هم صحبت ميدارند و همچنين با مؤمنين جن مينشينند و برميخيزند و صحبت ميدارند و زمان زماني ميشود كه جامه براي طفل ميدوزند هرچه آن طفل بزرگ ميشود و قد ميكشد جامه هم بزرگ ميشود و با او بلند ميشود و به هر رنگي كه ميخواهد به همان رنگ ميشود و بركت در زراعت
«* 36 موعظه صفحه 51 *»
پيدا ميشود و هرچه درو ميكنند ميرويد. يك زرع در اول دولت ميكنند و ديگر هميشه درو ميكنند و برميدارند و باز ميرويد و چنان زماني ميشود كه صدا ميكني مرغ را ميآيد او را ميگيري ميكشي، گوشت او را ميخوري و استخوانهاي او را بر هم ميچيني و ميگويي پرواز كن، پرواز ميكند. غرض عالمي ميشود كه هيچ نقصان و ظلمت در آن عالم نخواهد بود و همين دليل تو است كه چنانچه در اين زمان كه دولت شيطان است نوري نخواهد بود و هيچ امري موافق رضاي خدا و رسول نخواهد بود در آن زمان هم هيچ ظلمت و شري نخواهد بود و هيچ امر شيطاني كه متعلق به شيطان باشد نخواهد بود و شيطان كشته ميشود. ولكن حالا دولت دولت شيطان است و در مالهاي همه مردم شراكت كرده و فيالواقع همه حرام است. پس مؤمن حقيقةً اكل ميته ميكند در دنيا و اين اكل ميته به جهت حفظ جان او است والاّ جميع عالم را اين زهرمارها گرفته.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 52 *»
موعظه ششم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
سخن در علت قراردادن خانه كعبه بود كه خدا از چه جهت اين خانه را قبله كرده و اين جهت را خدا از ميان جهات انتخاب كرده و از براي فهم اين مطلب ديروز عرض كردم معني عبد و معبود و عبادت و جهت عبادت را. پس عرض ميكنم كه خداوند عالم جلّشأنه بندگان را از براي عبادت آفريده چنانكه ميفرمايد ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون خلق نكردم جن و انس را مگر از براي عبادت. حصر كرده است خداوند عالم فايده ايجاد را در عبادت و براي هيچچيز و هيچكار خلق نشدهاند مگر براي عبادت. آيا خيال ميكنيد كه همين براي اينكه راه بروند و بخورند و بخوابند و كسب كنند خلق شدهاند؟ چنين نيست، بلكه خلق نشدهاند مگر براي عبادت. مؤمن از اين كلام بايد متذكر شود و بفهمد كه اگر ميخورد از جهت عبادت خدا بخورد، اگر ميآشامد از جهت عبادت خدا بياشامد، هركاري كه ميكند از جهت عبادت خدا باشد. و بدانيد كه خداوند در ظاهر شريعت احكام خود را پنج قرار داده: واجب و مستحب و حرام و مكروه و مباح. واجب آن است كه اگر بكني ثواب داري و اگر نكني
«* 36 موعظه صفحه 53 *»
عقاب داري، مستحب آن است كه اگر بكني ثواب داري و اگر نكني عقاب نداري ولكن مقام تو پست ميشود و خداوند عالم و اولياء او آزمايش نكردهاند بندگان خود را به واجبات. سلطان رعيت را به واجبات آزمايش نكرده بلكه به مستحبات آزمايش ميكند و در نكردن آن عقاب قرار نداده تا دوست و دشمن از هم جدا شوند. آنكه دوست پادشاه است ترسان است كه مبادا غباري به خاطر پادشاه برسد از اين جهت به مستحبات عمل ميكند تا با ديگران از هم جدا شوند و آن به مستحبات معلوم ميشود چراكه اگر نكني تو را عقاب نميكند و اگر بكني از تو راضي ميشود و از تو خورسند ميشود و از اينجا معلوم ميشود كه كي رضاي پادشاه را طالب است و دوستي پادشاه را ميخواهد و كي نميخواهد؛ مؤمنان مقرّب مي شوند به مستحبات و فرمودند انّما يتقرّب الي العبد بالنوافل حتي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و رجله التي يمشي بها ان دعاني اجبته و ان سكت عني ابتدأته در نافله ريسمان به گردن كسي نكردهاند، معلوم است كه روح تو از عرصه قرب او است كه بياختيار ميل به نافله دارد و همينقدر بدانكه خدا به مستحبات آزمايش مردم را كرده است، رسول و ائمه و اوليا همه به مستحبات آزمايش دوستان خود را كردهاند.
باز از جمله احكام محرمات است و مكروهات است. محرمات آن است كه اگر بكني تو را عقاب ميكنند و اگر نكني للّه و فياللّه تو را ثواب ميدهند و مكروهات آن است كه اگر للّه نكني تو را ثواب ميدهند و اگر هم بكني تو را عقاب نميكنند. و باز بدانيد كه خداوند به ترك مكروهات بندگان خود را آزمايش كرده و در مكروهات مؤمنان و متقيان معلوم ميشوند و شناخته ميشوند. آنكه راضي نيست كه از عمل او غباري به خاطر محبوب برسد البته مكروهات را ترك ميكند و فخري كه هست در ترك مكروهات است و نكردن حرام فخري نيست و فخر در اين است كه مستحبات را بجا آورد و ترك مكروهات نمايد و متقيان و مقربان اينجا معلوم ميشوند و آنكه راضي
«* 36 موعظه صفحه 54 *»
نميشود كه غبار ملالي به خاطر دوستش بنشيند چنينكسي بايد فخر كند. پس اگر شما طالب فخريد در دنيا و آخرت در اين دو تا بكوشيد كه عمل به مستحبات و ترك مكروهات باشد.
اما حكم پنجم مباح است به جهت آنكه مردم در ظاهر دنيا با اين بنيهها طاقت آن چهار حكم را نداشتند و مردم ناچارند از خودسري، و طبيعتي دارند كه نميتوانند صرف كارهاشان عمل به مستحبات و ترك مكروهات باشد. طبيعت حيواني و نباتي از شأنشان اين است كه همان راهي كه دارد ميرود و از كار خود منصرف نميشود. شيري كه طبيعت شيري دارد هميشه طبيعتش شير است و هميشه ميخواهد بدرد و هرگز طبيعت روباه پيدا نخواهد كرد. نعناع طبيعتش گرمي و خشكي است و هميشه همينطور است و نميشود گاهي سرد و تر باشد، همان راهي كه گرمي و خشكي باشد هميشه همان راه را دارد ميرود و كساني كه به اين دو صفت كه صفت نباتي و حيواني باشد متّصفند خداوند ميفرمايد در حق ايشان بل يريد الانسان ليفجر امامه هميشه در پيش روي خود دارد در فجور ميرود مثل آنكه نعناع هميشه ميخواهد در اَمام خود گرم و خشك باشد و هرگز نميخواهد طبيعت ديگر داشته باشد. حيوان و نبات مثل اسب سركش ميمانند كه همينكه عنان را از دست صاحبش گرفت سر ميگذارد به بيابان و ميرود به همان راهي كه ميخواهد و نميتواني عنانش را بگيري و همانطور دارد ميرود لكن انسان مثل اسب تعليمدار ميماند كه به اشارهاي كه به او ميكني مثلاً بر روي آجري هزار چرخ ميزند كه در هر آنيكه بخواهي بايستد ميايستد و تا اشاره كني بايست فيالفور ميايستد، تا اشاره كني بدو ميدود از آن تعليمي كه دارد. حالا انسان مؤدب است به آداب و تعليم داده شده است و چنان است كه به هر طرفي كه مأمور ميشود فيالفور به همان طرف متوجه ميشود. اگر مأمور باشد به دست چپ غضب كند و به دست راست حلم كند در همان آن كه مأمور است به دست چپ غضب كند در همان آن بدون مهلت به دست راست حلم ميكند. رويش به دست
«* 36 موعظه صفحه 55 *»
چپ است و با كافر غضب مي كند و در نهايت خشم است و تا رو به دست راست ميكند با مؤمن در نهايت حلم و محبت است، ديگر نميگويد من كجخلقم ببخشيد. و اينكه ميگويد ببخشيد من كجخلقم دليل آن است كه حيوان است و نميتواند از آن راهي كه دارد ميرود برگردد و از همان راه كه ميرود نميتواند خود را منصرف كند پس از اين جهت كه مردم خودسري داشتند و تعليم ايشان زياد نبود كه به اشارهاي كه ميشود فيالفور رو به آن سمت كه مأمور ميشوند بكنند و چون مردم چنين بودند خداوند عالم مباحاتي چند قرار داد به جهت اينكه اين طبيعت در مردم هست كه طبيعت نباتي و حيواني باشد و اين مباحات در ظاهر شريعت است ولكن از براي اهل طريقت و اولواالالباب و ارباب قلوب ديگر مباحي نيست و كسي كه از اهل طريقت و ارباب قلوب است ديگر مباحي ندارد و جميع آن كارهايي كه ميكند يا مستحب است يا مكروه لامحاله يا للّه ميكند يا للّه نميكند. ولكن از براي اهل حقيقت و آنها كه در مقام قربند ديگر براي آنها مستحبات حتم است چراكه بايد دائم رو به محبوب باشد پس امر از براي آنها يا واجب است يا حرام، جميع آنچه روگردانيده است براي آنها حرام است و جميع آنچه در جميع اوقات در هر كاري و شغلي كه هستند ميكنند روشان را به محبوب خودشان كردن براي ايشان واجب است. پس احكام را در ظاهر پنج قرار داده و اين مباح را در ظاهر براي اهل ظاهر مباح كرده والاّ اهل حقيقت ديگر مباح براي آنها نيست و آنها بايد در جميع اوقات و كارها و شغلها روشان به محبوبشان باشد و رو از او نگردانند و اگر آنها يك طرفة العين رو بگردانند فيالفور در آن عرصه كافر ميشوند و از آن مقام قرب رانده ميشوند از اين جهت پيغمبران را خدا به ترك اولي ميگرفت.
برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه خداوند مردم را براي عبادت آفريده پس اينها كه در نظر شما مباح ميآيد اين حكم ظاهري است و در آن عالمي است كه در حيوانيت و در نباتيت غوطه ميخوري و تو را نيافريدهاند مگر براي عبادت. پس
«* 36 موعظه صفحه 56 *»
عباداللّه هر كاري ميكنند براي خدا ميكنند و اين است كه در نصيحت سيدمرحوم ميفرمايند كه اگر عمل مباحي را ميخواهي بكني به اين قصد بكن كه چون خدا مباح كرده به جهت اباحه خدا اين كار را ميكنم و بگو چون مرخّصم كرده اين مباح را ميكنم لاباحة اللّه مثل نماز كردن كه ميكني براي آنكه خدا واجب كرده مباح را هم ميكنم براي اينكه مباح كرده. و اگر چنين گوييد در مباحاتتان هم ذكري از خدا پيدا ميشود، شما مباحات بجا نياوريد و هرچه هم از مباحات بجا ميآوريد للّه بكنيد و از اهل طريقت باشيد و اهل طريقت جميع آن كارهايي كه ميكنند يا مستحب است يا ترك مكروه و اما اهل حقيقت جميع آن كارهايي كه ميكنند از مستحبات يا ترك مكروهات، مستحبات براي ايشان واجب است و مكروهات براي ايشان حرام است و مباح ندارند.
برويم بر سر مطلب و هرچه مطلب را ميخواهم بگويم حرف جايي ديگر ميرود. پس خدا مردم را از براي عبادت آفريده و براي بندگي آفريده و ما را خدا نيافريده كه حشو عالم باشيم كه معني فارسي آن اين است كه پنبه متّكاي اين عالم باشيم كه زمين را پر كنيم بلكه شما را از براي محض عبادت آفريده و عبادت به رسم بندگي عملكردن است و رسم بندگي امتثال امر مولا است و فرمانبرداري مولا است حالا فرمانبرداري مولا چيست؟ آيا مولاي ما فرمان داده برويم پاي او را بماليم و او را كيسه بكشيم و سر او را بتراشيم و خدمتها را براي خود او بكنيم؟ يا فرمان داده كه به فلانبنده او احسان كنيم، از فلانكار حذر كنيم، فلانكار را بكنيم، فلانكار را نكنيم، فلان راه را برويم، فلانراه را نرويم؟ حالا ميگويي كداميك است؟ اگر ما بايست به تن خدا و ذات خدا خدمت كنيم كه اين حرف نامربوط است بلكه كل امرهايي كه كرده، نكرده مگر آنكه از خلق و در خلق است و ما مأموريم به تعمير عالم. حالا تعمير عالم را هم بطوري كه صاحبخانه دوست ميدارد بايد بكنيم يا بطوري كه دل خودمان ميخواهد؟ بلكه بايد بطوري باشد كه صاحبخانه دوست ميدارد. پس جهت عبادت ما، در اين عالم است و نسبت به اين خلق و در اين خلق ميباشد نه در ذات خدا.
«* 36 موعظه صفحه 57 *»
حالا جهات خدمت دو گونه است كلي و جزئي. جهت جزئي آن جهت كوچكي است كه ما يك كار جزئي را نسبت به او بايد بعمل بياوريم. پس جهت عمل دو جهت شد جهت كلي و جهت جزئي و عمل هم دو عمل شد عمل جزئي و عمل كلي. حالا بشكافيم مسأله را، در ميان جميع اين عملها و عبادتها روحي هست و آن روح امتثال و فرمانبرداري است. نماز را از جهت فرمانبرداري ميكنيم، روزه را به جهت فرمانبرداري ميگيريم، حج را از جهت فرمانبرداري ميرويم، زكات را از جهت فرمانبرداري ميدهيم. پس فرمانبرداري امر كلي است و كليتر از آن نيست. نميبيني نماز كلي نيست و دخلي به روزه ندارد و روزه كلي نيست و دخلي به زكات ندارد و هيچيك از اينها را براي ديگري نميكني، ولي همه آنها را براي فرمانبرداري ميكني و جميع واجبات را از روي امتثال و فرمانبرداري بايد بجا آوري و جميع محرمات را از روي امتثال و فرمانبرداري بايد ترك كني. پس معلوم شد جهت عبادت دو جهت است، جهت عبادت كلي و جهت عبادت جزئي و كارها هم دو كار است كار كلي و آن امتثال و فرمانبرداري است و كار جزئي و آن كارهاي جزئي است مثل نماز و روزه و زكوة و امثال آنها. پس جهت عبادت جزئي آن يكي يكي عبادات است. دست بر سر يتيم كشيدن جهت عبادت جزئي است و همان سر يتيم جهت عبادت است و همچنين پولدادن به فقير جزئي است و جهت او هم جزئي است و جهت اين عبادت آن فقير است. همينكه چيزي به فقيري دادي رو به قبله كردي و همين فقير جهت عبادت تو است. پس به يك معني اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه معني آن همين است. هر خيري كه در دنيا هست يك عبادتي است و هرجا آن عبادت را ميكني و در هر وقت ميكني، همانجا و همانوقت جهت عبادت است و قبله جزئي است. نشنيدهايد ان اللّه يقبل التوبة عن عباده و يأخذ الصدقات بدرستيكه خدا قبول ميكند توبه را و خودش صدقات را ميگيرد و صدقه كه به فقير دادي در دست خدا واقع ميشود و همينكه آن چيز را در دست فقير گذاردي در دست خدا گذاردهاي و حضرت صادق7 چيزي را كه به فقير
«* 36 موعظه صفحه 58 *»
ميدادند آن را ميگرفتند و ميبوسيدند و دو مرتبه به فقير ميدادند و رخساره خدا همين فقير است ولكن به شرطي كه تو او را آئينه نماينده خدا ببيني و منظور نظر تو خدا باشد و تو اگر للّه و فياللّه و باللّه با ملاحظه خدا به فقير ميدهي به خدا دادهاي. خدا وقتي صدقه را در دست فقير گذاشتي ميگيرد و خدا را در آنجا خواهي يافت چراكه رو به روي خدا كردهاي. و همچنين جميع اعمال جزئيه را كه ميكني رو به روي خدا كردهاي و خدا را آنجا خواهي يافت. و اين را هم بدانيد كه روي خدا تابان و نوربخش است و اگر نوربخش براي تو نشد معلوم است رو به خدا نكردهاي و صورت رو كردن به خدا كفايت نميكند و بايد واقعاً رو به خدا كني و منظور نظر تو خدا باشد و بس. چهبسيار عوام را ميبينم كه صورت خير را ميكنند ولكن وقتي ميشكافي ميبيني خير نيست. اگر راست ميگويد خير نيست مگر آنكه للّه راست بگويد آن راست خير است و وقتي كه در قيامت ندا ميكنند و ميگويند كجايند آن كساني كه در ركاب رسول خدا كشته شدند؟ جمعي بر ميخيزند و ميگويند ماييم. ملائكه آنها را وا ميزنند، ميگويند تو آمدي از جهت رياست تو آمدي به جهت اينكه تحصيل علم كني بروي جاي ديگر بخرج بدهي، آمدي از جهت حمايت برادرت كه پيش ما بود تا حمايت او را كني، از جهت عداوت كه با ابوسفيان داشتي پيش ما آمدي، و همچنين ساير قصدهاي ديگر و اين آمدن صورت رو كردن است و حقيقت ندارد.
باري، اين باب كه مفتوح شد خيلي از اعمال وا زده ميشود. پس نفس خود را دائم متهم كنيد و دائم در محاسبه با او باشيد. حالا مسجد آمدهايد ببينيد براي چه آمدهايد و رو به كه كردهايد؟ عمر به مسجد رسولخدا آمده بود و در مسجد رسولخدا ميآمد و نماز ميكرد و عبادت ميكرد و صورت صورت عبادت بود و هيچ جان نداشت و روح در تن عبادت او نبود ولكن مؤمنين چون عبادتشان روح دارد و حيات حقيقي دارد هميشه از خدا ترسانند الذين يؤتون ما اتوا و قلوبهم وجلة هر عملي كه ميكنند دلهاشان ترسان است. به مردم چيزيدادن بكار نميخورد بسا آنكه كسي
«* 36 موعظه صفحه 59 *»
روزي مبلغها در راه خدا ميدهد و در زمين او را داخل انفاقكنندگان و روكنندگان به خدا ميشمارند و مينامند و در آسمان او را داخل مشركين مينامند نعوذباللّه. اينها آن چيزهايي است كه دل من از آن ترسان است واللّه كه من به خودم كه نگاه ميكنم عملي به خود سراغ ندارم كه هيچجايش عيب نداشته باشد. و همچنين هركس بايد دائم تفكر كند. مقصود اين بود كه هر كاري را للّه بكني رو به خدا كردهاي و آن كار قبله است براي تو و جهت عبادت جزئي است و چون رو به خدا كردي خدا نوربخش است نوراني ميشوي و سبب اينكه اينهمه كه از عمر ما ميگذرد و اين اعمال ما براي ما هيچ ثمري ندارد، پنجاهسال از عمر ما ميگذرد و نوراني نشدهايم براي اين است كه رو به خدا نكردهايم. اين مشّاقها كه مشّاقي ميكنند اگر عملي را دهمرتبه بكنند و نشود مياندازند آن عمل را و ميروند پي كار خود و ما پنجاهسال است نماز ميكنيم و عبادت ميكنيم و به هيچ وجه ترقي نميكنيم، آخر چه شده است كه نوراني نميشويم؟ پس معلوم است رو به خدا نكردهايم واللّه اگر رو به خدا كرده بوديم نوراني ميشديم و عمل للّه اگرچه يك كلمه لا اله الاّ اللّه باشد شخص را منوّر ميكند به جهت آنكه رو به خدا ميكني و خدا از آفتاب كمتر نيست، از آتش كمتر نيست، تا رو به آتش كردي روشن ميشوي و اينهمه رو به خدا ميكني و نوراني نميشوي. آخر اين چه خدايي است كه پنجاهسال خدمتش ميكني و رو به او ميكني و براي تو ثمري ندارد؟
باري، مقصود اينها نبود، مقصود اين بود كه عمل بر دو قسم است جزئي و كلي. جزئي اين بود كه شنيدي اما عمل كلي امتثال است و فرمانبرداري است كه مثل روح است در تن اعمال جزئي. پس امتثال هم جهتي ميخواهد و جهت امتثال، فرمانده است. حالا ميخواهيم بفهميم اين جهت امتثال ذات خدا است، ذات خدا كه نميشود باشد. چراكه دانسته شد كه ذات خدا در جهتي نيست پس خداوند هم به جهت امتثال در دنيا جهت خدمتي قرار داده است و اين آن كسي است كه امتثال او امتثال خدا است و بايد خدا را در او ببيني و چون جهت كلي است بايد انوار اسماء و
«* 36 موعظه صفحه 60 *»
صفات خدا در او ظهور داشته باشد و خليفه خدا باشد كه فرمود اني جاعل في الارض خليفة يعني من قراردهندهام در زمين خليفه و جانشيني و خليفه بايد چنانكه آنكسي كه خليفه ميفرستد كفايت ميكرد او هم كفايت بكند و هرچه او ميرساند به مردم اين هم برساند و بگويد آنچه او ميگويد و حكمش حكم او باشد و امرش امر او باشد و در همه عوالم جانشين او باشد در اداء و خليفه كلي كه در اداء قائممقام خدا باشد آن است جهت خدمت كلي و آن است جهت امتثال كلي كه امتثال او را بايد كرد و آن است كه خدا در شأن او فرموده و من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و از اين جهت امرش امر خدا است و حكمش حكم خدا است، گفتارش گفتار خدا است كردارش كردار خدا است و اين همان است كه عيسي بن مريم به حواريين فرمود جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته و يزيد في علمكم منطقه و يرغّبكم في الاخرة عمله و هستند اينجوره اشخاص و جزئي هستند و پيغمبر9 كلي است زيراكه فرمانفرما و فرمانرواي عالم امكان و فرمانفرماي جميع هزار هزار عالم آن بزرگوار است و در جميع عالمها امتثال امر او را بايد كرد و او است قبله كلي و رخساره كلي و جهت عبادت كلي و اين معني را اگر كسي درست بفهمد ميفهمد معني انا العابد و انا المعبود كه حضرت امير فرمودند. از براي اين دو معني است: يا بگويد «انا العابد لمحمّد و عبده و المعبود لمادونه» بنده محمّد است و معبود مادون خودش است. يا بگو خودش در زمره فرمان محمّد است در عالم پائين و در عالم بالا خود محمّد است و معبود است. از اين است كه بر در حرمشان ميخواني عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرقّ و التارك للخلاف عليكم بنده تو و پسر دو بنده تو هستم و اقرار به غلامي تو دارم.
شوخي خوبي به نظرم آمد بطور مثَل علما ميگويند كه آنچه حرام است و به آن نص شده در قرآن مادر رضاعي است و خواهر رضاعي است چراكه مادر و خواهر آن باقي را لازم دارد و ميگويند بعد ديگر ائمه و علما آمدند و باقي نسب را از توي همين مادر رضاعي و خواهر رضاعي بيرون آوردهاند، خاله و عمه و باقي نسب را. حالا تو كه
«* 36 موعظه صفحه 61 *»
ميخواني عبدك و ابن عبديك من بنده توام و پسر دو بنده توام، حالا ببين اين حرف را چه چيز لازمهاش افتاده؟ پس من يطع الرسول فقد اطاع اللّه پس بايد در جميع هزار هزار عالم اطاعت پيغمبر را كرد و رسوم بندگي را نسبت به او بايد بعمل آورد چراكه او است جهت خدمت خداوند عالم و من يشاقق الرسول من بعد ماتبيّن له الهدي و يتبع غير سبيل المؤمنين نولّه ماتولّي و نصله جهنم و مشاقّه رسول و مخالفت رسول باعث اين است كه انسان را به جهنم بيندازد. پس مشاقه رسول مشاقّه خدا است و اطاعت رسول اطاعت خدا است، محبت رسول محبت خدا است عداوت رسول عداوت خدا است. پس از آنچه عرض كردم معلوم شد جهت كلي و جهت جزئي عبادت و عبادت كلي و عبادت جزئي.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 62 *»
موعظه هفتم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
در تفسير اين آيه شريفه سخن در مقدمهاي بود كه علت بناي كعبه چيست و خداوند چرا اين خانه را قبله قرار داده؟ و حاصل آنچه گذشت اين است كه خداوند عالم حكيم است، لغو نميكند پس اين خلق را از روي لغو و عبث خلق نكرده و براي فايدهاي آفريده و آن فايده بايد عايد خود خلق بشود و آن فايده عايد ذات خدا نميشود و خداوند غني است از جميع خلق و احتياجي به خلق و فايده خلق ندارد و آنهايي را كه از عدم بوجود آورده احتياجي به آنها ندارد و انتفاعي از اطاعت آنها براي او نيست و نه ضرري از معاصي خلق بر او وارد ميآيد و نه از نبودن خلق وحشتي براي او است و از خلقكردن خلق انسي براي او پيدا نميشود. پس فايده خلقت عايد خلق بايد بشود. و آن فايده كه عايد خلق بايد بشود چيست؟ رجوع به قرآن كرديم ديديم فرموده ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون خلق نكردم جن و انس را مگر از براي عبادت. اگرچه چيز ديگر در نظر داشتم عرض كنم ولكن دوست داشتم كه اين را عرض كنم كه كسره نون ليعبدون را يعني «عبادت كنند مرا» را شرح كنم.
«* 36 موعظه صفحه 63 *»
بدانيد كه خداوند عالم جلّشأنه ذاتي است برتر از ادراك جميع خلايق و از جميع اوصاف و هيچ وصفكنندهاي خدا را نميتواند وصف كند چنانچه در قرآن ميفرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون منزه است خداي تو خدايي كه پرورنده عزت است از آنچه وصف كنند او را، منزه است از جميع وصفها و نعتها و ولي او فرمود كمال التوحيد نفي الصفات عنه يعني اعتقاد كني كه صفات در ذات خدا راهبر نيست، ذاتي است يگانه و با او غير اويي نيست. پس آنچه از صفات به خدا نسبت ميدهي جميع آن صفات براي انوار خدا و جلوههاي خدا و آيات خدا و آثار خدا است و به ذات خدا برنميگردد و دخلي به ذات خدا ندارد. و براي عوام همين مطلب نازك بس است كه از چند و چون بيرون است و از جميع صفات كه در خلق او هست منزه و مبرا است و هيچكس او را درك نتواند كرد و پي به ذات خدا نخواهد برد، چگونه نه و حال آنكه ميفرمايد انا لااحصي ثناءاً عليك انت كما اثنيت علي نفسك من ثناي تو را نميتوانم احصا كنم، تو چناني كه خودت خودت را ستودهاي. وقتي كه پيغمبر نتواند ثناي خدا را بكند ديگر ساير مخلوق چگونه ميتوانند وصفي از او كنند؟ بلكه بيرون است از صفت. و نه چنين است كه در ذات او صفت باشد و ما نفهميم، بلكه پاك است از جميع وصفها و نعتها و آنچه در جميع خلق يافت ميشود. پس جميع آنچه از صفات ذكر ميشود جميعاً همه آنها براي نور خدا و ظهور خدا و پيدايي خدا و جلوه خدا است و به ذات خدا راهبر نيست.
و چون اين را دانستي عرض ميكنم كه به اجماع شيعه و سني و دليل عقل و نقل خدا را بالاتر از نور پيغمبر9 خلقي نيست، هيچ چيز را پيش از او نيافريده نه صفتي از صفات خدا بر او سبقت گرفته و نه اسمي از اسماء خدا بر او پيشي دارد. پس او است صفت اعظم اعظم اعظم خداوند عالم. پس بالاتر از حضرت پيغمبر، خدا را نامي نيست و بالاتر از آن بزرگوار خدا را نشاني نيست و آن بزرگوار است نشان خدا و خدا خود را بواسطه پيغمبر به خلق خود شناسانيده و بواسطه آن بزرگوار خود را نشان داده
«* 36 موعظه صفحه 64 *»
زيراكه آن بزرگوار است ظاهر خدا در ميان خلق چنانچه فرمودند اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده ماييم معاني خدا و ظاهر او در ميان شما، ما را اختراع كرد از نور ذات خود و به ما واگذاشته امور بندگان خود را. پس ايشانند پيدايي خدا و آنچه از خدا پيدا است.
آيا ميگويي آنچه را خدا از من پنهان كرده من ميدانم؟ اگر كسي چنين چيزي بگويد كه ادعاي علم غيب كرده، و اگر ميگويي لا علم لنا الاّ ماعلّمتنا پروردگارا ما را علمي نيست مگر آنچه تو به ما تعليم كردهاي و نميشناسيم ما مگر آنچه تو به ما شناسانيدهاي و نميفهميم ما مگر آنچه را كه تو فهمانيدهاي، پس ميگويم بجز پيغمبر9 شناخته نميشود و از اين جهت است كه معرفت او معرفت خدا است و پيغمبر هم ظاهر خدا است، همينكه او را شناختي خدا را شناختي و نيست پيدايي خدا و خداي پيدايي بجز محمّد و آلمحمّد و از اين جهت حضرت پيغمبر خليفه خدا است، از اين جهت حضرت امير7 در خطبه غدير و جمعه ميفرمايد اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثّله غوامض الظنون في الاسرار لا اله الاّ هو الملك الجبّار خداوند او را در همه عالمها قائممقام خود كرده. پس در سه عالم پيغمبر را قائممقام خود كرده اما در عالم ظاهر او را سلطان دنيا و آخرت فرموده و او است آمر و او است ناهي، و او است مالكالملك، و او است بخشنده و كشنده و گيرنده و دهنده و صاحب ولايت بر جميع مخلوقات. پس اين ولايت او ولاية اللّه و كبرياءاللّه و جلالاللّه است. پس او ادا ميكند براي خلق آنچه را كه خدا ميخواهد ادا كند زيراكه اگر روا بود خدا بيايد به اين دنيا و محسوس و ملموس مردم بشود هرآينه چنين ميآمد و چنين ميكرد. آخر اگر خدا ظاهر ميشد به جود كامل ظاهر ميشد و كه صاحبجودتر از پيغمبر است؟ اگر پيغمبر را صاحبجود كامل نميداني ادعا كردهاي كه يكقدري بخيل بوده. و همچنين اگر ظاهر ميشد به علم كامل ظاهر ميشد و كه عالمتر از پيغمبر است؟ و اگر پيغمبر صاحب علم كامل
«* 36 موعظه صفحه 65 *»
نباشد بايد بگويي قدري جاهل بوده. و اگر ظاهر ميشد به قدس كامل ظاهر ميشد و قدس كامل را اگر پيغمبر نداشته باشد كه دارد؟ پس پيغمبر است قائممقام خدا و خليفه خدا در اين مقام. چگونه نه و حال آنكه آية اللّه است و خداوند قدس خود را به قدس اين و علم خود را به علم اين و يگانگي خود را به يگانگي اين شناسانيده. و چون يگانگي پيغمبر را ديديم فهميديم خدا يگانه است و خدا منزه و مبرا است از آنچه در خلق است و چون چنين بود پيغمبر را قائممقام خود كرده در ظاهر پس اينك پيغمبر ظاهر است از جانب او در عالم و از جانب او پادشاه جميع عالم است و قائممقام او است در علم او و قدس او و جميع صفات. اما از خود چيزي نيست و از خود هيچچيز نگذاشته است و ندارد و صاحب قبض و بسط و امر و حكم است در ظاهر در جميع دنيا از جانب خداوند عالم. و همچنين او است در عالم برزخ حكمران و صاحب قبض و بسط، در آنجا هم بحسب همانجا و بطور آنجا قائممقام خدا است و ادا ميكند از جانب خدا احكام آنجا و اوامر آنجا و نواهي آنجا را. و همچنين او است در عرصه حقيقت قائممقام خدا و آن كه عالم است بايد ملتفت شود عالم حقيقت عالمي است كه به او بايد خدا را بشناسي و معرفت حقيقت را كه پيدا كردي معرفت خدا را پيدا خواهي كرد و آن عالم عالم محبت است و در آن عالم هم قائممقام خدا است و محبوبيت خدا به محبوبيت او معلوم ميشود و معروفيت خدا به معروفيت او معلوم ميشود و تقدس خدا به مقدسبودن او معلوم ميشود و منزه و يگانهبودن خدا به منزه و يگانهبودن او معلوم ميشود. پس در جميع عالمها اين بزرگوار قائممقام خدا است پس بر عرش ظهور خدا پيغمبر9 مستولي است، پس بر كرسي نور و صفات و اسماء خدا پيغمبر مستولي است، بر جميع مخلوقات فرمانروا و حكمران و فرمانفرما حضرت پيغمبر است صلواتاللّه عليه و آله.
ميخواهم عرض كنم خدا يعني چه؟ خدا در فارسي يزدان است، خدا صفت است و اين خدا اسم يزدان است. معني خدا صاحب است، كدخدا، «كَد» يعني ده به
«* 36 موعظه صفحه 66 *»
زبان فارسي چنانكه ميگويند دهكده و كدخدا يعني صاحبده. ناخدا، «نا» به معني كشتي است كه در مازندران الآن هم ميگويند «نو» يعني كشتي، و خدا به معني صاحب و ناخدا يعني صاحب كشتي. خدا چيز دوري نيست، به همديگر مينويسند خداوندگارا! يعني صاحبا، و چيز تازهاي نيست. پس پيغمبر9 ناخداي كشتي امكان است و صاحب جميع موجودات است و اينكه تازگي ندارد و چه ميشود كه خداوندي خدا به آن بزرگوار جلوه كند؟ يعني صاحببودن خدا. پس او خداي ظاهر باشد و به لفظ عربي ميگوييم سلطان اين ملك و مالك اين ملك بايد بوده باشد و چه ميشود كه بازگشت جميع خلايق بسوي آن بزرگوار باشد؟ پس از اينجا معلوم شد كه در تفسير اين آيه كه الا الي اللّه تصير الامور گفته شده يعني الي علي7 چون بازگشت جميع امور بسوي علي بن ابيطالب است و مصير بودن او مصير بودن خدا است، همه بسوي او برميگردد. آيا نميخواني در زيارت جامعه اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم يعني بازگشت خلق بسوي شما است و حساب خلق بر شما است. پس معلوم شد كه بازگشت كل خلايق بسوي محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم و چون او است مالك ظاهر و صاحب ظاهر پس او است آمر و ناهي و دهنده و گيرنده، و او است صاحب قبض و بسط در جميع هزار هزار عالم. در زيارت حضرت رضا ميخواني بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات به شما ساكن شدند جميع ساكنشوندگان و به شما متحرك شدند جميع حركتكنندگان. پس ايشانند بحركت آورنده عرش بر كرسي و بحركت آورنده قلم بر لوح و بحركت آورنده كرسي بر افلاك و بحركت آورنده افلاك بر زمين و ايشانند بحركت آورنده گياهها به جهت نمو آنها و روييدن آنها و ايشانند بحركت آورنده حيوانات در تقلّبات ايشان و حركتشان و به حركت آورنده انسان در حركات ايشان و تقلبات ايشان و رفتار و گفتار و كردار ايشان. پس هر چيزي در هر جاي عالم حركت كرده بواسطه محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم است. پس هيچ محركي در مشرق و مغرب عالم نيست مگر محمّد و آلمحمّد. در زيارت حضرت امير ميخواني
«* 36 موعظه صفحه 67 *»
السلام علي مقلّب الاحوال يعني سلام بر زير و رو كننده جميع حالها كه هيچ چيز از حالي به حالي نميشود و هيچ حركت ظاهري و باطني نيست مگر آنكه او تغيير داده آن را و حال آنكه در حديث ديگر ميفرمايد لايغيّر الشيء من جوهريته الي جوهر اخر الاّ اللّه يعني تغيير نميدهد هيچ چيز را از جوهري بسوي جوهر ديگر غير خدا. و ديروز خواندي يا مقلّب القلوب و الابصار و يا محوّل الحول و الاحوال هيچچيز حركت نميكند مگر به اشاره ايشان در جميع هزار هزار عالم و بسا جاهلي از اينكه گفتم تعجب كند و او را جثه كوچكي خيال كند و بگويد جثّه به اين كوچكي چگونه در هزار هزار عالم محرك آنها است؟! عبرت بگير از جان خودت كه در همان آن كه در سر تو است از پاي تو خبر دارد و پاي تو را بحركت در ميآورد و همان آن كه در پاي تو است از دست تو خبر دارد و دست تو را بحركت در ميآورد و در همان آن كه در چشم تو است از گوش تو خبر دارد و همچنين در همه جاهاي بدن تو هست. پس ايشانند در اين عالم مانند جان و در يك آن همهجاهاي عالم را بحركت در ميآورند. آيا جان شتر از كلّه او آگاه است و خبر دارد در همان آن كه در پاي او است و آيا جان مورچه از كلّه او آگاه است در همان آن كه از پاي او آگاه است و جان عالم و آن جان جهان از عالم خبر ندارد؟ بلكه در همانوقتي كه از پشت عرش خبر دارد در همان آن از زير زمين خبر دارد، بلكه ايشان حيات عالم ميباشند و زندگي عالم ايشانند و هستي عالم به ايشان برپا است.
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
قنبر روزي آمد بر در خانه حضرت امير7 و دقّالباب كرد، فضّه آمد از وي پرسيد كجا است سيّد و مولاي من؟ فضّه فرمود مولاي تو در بروج است و تقدير روزي خلايق را ميكند. قنبر وحشت كرد و شكايت فضّه را خدمت حضرت امير كرد. حضرت امير پرده از پيش چشم قنبر برداشتند و فرمودند نگاه كن. قنبر ميگويد ديدم جميع اين آسمانها در دست مولاي خودم مانند گويي بود و در دست خود ميگردانيد، ديدم
«* 36 موعظه صفحه 68 *»
جماعت بسياري را كه عدد آنها را از بسياري بغير از خدا كسي نميداند. بعد حضرت كلامي فرمودند ـ اگرچه حديث است و در كتابها نوشتهاند باز جرأت نميكنم بگويم ـ باري، ملخّصش و معني كلام اين بود كه اين خلق جميعشان نوكر منند و مطيع منند. پس معلوم شد كه پيغمبر نه همين جثه كوچكي است بلكه او جان اين عالم است. دست تو را جان تو حركت ميدهد و اگر جان تو نباشد دست كاري از او نميآيد، دست و پا و چشم و گوش و جميع اعضا به حركت روح و به مدد روح حركت ميكنند و اين عالم هم هر حركتي دارد همه به حركت آن بزرگوار است. اگر ميگويي به امر خدا، ميگويم او است امر خدا و حكم خدا و او است دست خدا. پس بگو خدا به دست مبارك خودش ميدهد و به دست خودش قبض و بسط ميكند و ميدهد و ميگيرد و هر تصرفي كه ميخواهد ميكند.
مقصود اين بود كه ايشان پيدايي خداوند عالمند و هرچه نسبت به ايشان بدهي نسبت به خداوند عالم دادهاي و جميع امر و حكم خدا در دست ايشان است و باوجود اينها بندهاي هستند از بندههاي خدا، نه مالك نفع خود هستند نه مالك ضرر خود، نه مالك موت خود نه مالك حيات خود بلكه موجود نيستند مگر به امر خدا و حكم خدا ولكن خدا چنين خلقشان كرده و اگر در هر طرفة العين خدا بخواهد ايشان را نيست و نابود كند، ميتواند و لايسأل عمايفعل و هم يسألون ولكن خدا همينطور خلقشان كرده و حسد نبايد برد چنانكه ميفرمايد ام يحسدون الناس علي ما اتاهم اللّه من فضله پس ما كه آقا ميخواهيم بگذار آقاي ما بزرگ باشد و تشخص و بزرگي آقا باعث تشخص و بزرگي نوكر ميشود. به زباني ديگر عرض ميكنم كه ايشان را خدا براي خودش خلق كرده چنانچه دست تو را براي تو خلق كرده. ببين چگونه دست تو غير تو است؟ آيا نميبيني كه اگر كسي از تو طلب داشته باشد و دست تو را ببرند، چيزي از طلب خود را از تو كم نميكند؟ چراكه از تو چيزي كم نشده، اين دست تو مال تو است نه مال غير تو و براي كسي ديگر نيست و براي ديگري حركت نميكند و از
«* 36 موعظه صفحه 69 *»
زبان تو بجز تو كسي ديگر غير از تو در مدت عمر تو سخن نميگويد و زبان تو مخصوص تو است و همچنين چشم تو. آيا در مدت عمر تو از چشم تو غير از تو كسي ديگر نگاه ميكند؟ نه، چشم تو مخصوص تو است و براي غير تو نيست. حالا چه ميشود كه چشم تو مخصوص تو باشد و غير از تو از او كسي ديگر نگاه نكند و از چشم خدا غير از خدا نگاه كند؟ عرض من اين است كه خود زبان تو براي خودش در مدت عمر تو حرف نزده بلكه اگر با او حرف زدي زدي والاّ هرگز براي خودش حرف نزده. چشم تو براي خودش در مدت عمر تو نديده بلكه آنكه ديده است تويي كه به آن ديدهاي، و با گوش تو غير از تو هرگز نشنيده بلكه تو اگر با او شنيدي شنيدي والاّ براي خود هرگز نشنيده. حالا همچنين غير خدا در پيغمبر شريك نيست و پيغمبر براي غير خدا نيست و براي خودش هم نيست. پس پيغمبر هرگز خودش نگاه نكرده، آنكه نگاه كرده خدا است. هرگز خودش نشنيده، آنكه شنيده خدا است. در جنگ خيبر با حضرت اميرالمؤمنين نجوي فرمود منافقين گفتند چقدر با علي نجوي ميكند پيغمبر فرمود من با علي نجوي نكردم، خدا با علي سرگوشي ميكرد. حال غير از خدا كسي با علي نجوي نكرده و با علي پيغمبر نجوي نكرده بلكه خدا نجوي كرده و حال آنكه غير او هم با او نجوي نكرده. و همچنين خدا به هركس بايد بدهد به دست خود ميدهد و از هركس كه بايد بگيرد به دست خود ميگيرد. حالا كه براي غير خدا نشد ظاهرش ظاهر خودش نيست، ظاهر خدا است. باطنش باطن خودش نيست، باطن خدا است. جميعش مال خدا است. حال كه چنين شد چشم او گوش نميشود و گوش او چشم نميشود، هيچيك از اينها دست نميشود و همچنين هر چيزي از او همان چيز خدا ميشود نه غير آن چيز. ظاهر او ظاهر خدا ميشود نه باطن خدا و همچنين باطن او باطن خدا است نه ظاهر خدا و همچنين روح او روح خدا است نه نفس خدا، نفس او نفس خدا است نه روح خدا. غيب پيغمبر غيب خدا است نه شهاده خدا، شهاده پيغمبر شهاده خدا است نه غيب خدا. خلاصه جميع آنچه نسبت به او بدهي جميعش
«* 36 موعظه صفحه 70 *»
منسوب به خدا است. پس آلش آلاللّه است، مالش مالاللّه، جندش جنداللّه، حزبش حزباللّه، شيعه او شيعة اللّه چراكه از نور خدا خلق شدهاند. نشنيدهاي آن حديث را انّ اللّه تعالي خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه فمن طعن علي المؤمن او ردّ عليه فقد ردّ علي اللّه في عرشه و فرمود المؤمن اشدّ اتصالاً بنور اللّه من نور الشمس بالشمس پس شيعه او شيعه خدا است از اين جهت اطاعتش اطاعت خدا است، امرش امر خدا است، نهيش نهي خدا است، محبتش محبت خدا است، اعراض از او اعراض از خدا است، اقبال بسوي او اقبال بسوي خدا است، و هرچه را هم ميخواهي نسبت به خدا بدهي نسبت به او بده و هرچه را ميخواهي نسبت به او بدهي نسبت به خدا بده. و چون زبان متكلم خدا است و نفس متكلم خدا است پس نون ليعبدونِ را كه به كسر ميخواني در ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدونِ راجع به ايشان است چراكه اشاره به نفس متكلم است. يعني جن و انس را خلق نكردم مگر براي فرمانبرداري محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم و لعنت خدا و پيغمبر و ملائكه و جميع خلق و آسمانها و زمينها بر كسي كه پيغمبر را عبادت كند و معبود، خداوند عالم است و غير از خداوند كسي معبود نيست و پيغمبر نور خدا است و وصف خدا و اسم خدا و ذكر خدا و صفت خدا و تعبير خدا و آنچه از خدا بگويي همه از خدا است و مرجع كل ضماير خدا است و حساب كل خلايق با خدا است و او است خداوند كل وحده لاشريك له و آنچه را عرض ميكنم توحيد خدا است و هيچ دخلي به پيغمبر ندارد. پيغمبر بنده خدا است و جايز نيست عبادت او و سجدهكردن به او و نماز و ركوع و سجودكردن براي پيغمبر كفر است و شرك است به خداوند عالم جلّشأنه ولكن بايد براي خداوند عالم عبادت كرد و او را پرستيد و بايد به جهت خداوند توجه كرد و هركه از اينهايي كه عرض كردم تخلف كند از توحيد بيرون است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 71 *»
موعظه هشتم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
ديروز عرض كردم كه خداوند عالم جلّشأنه حضرت پيغمبر را خليفه خود قرار داد و او را جهت عبادت بزرگ كلي خود قرار داد. و عرض كردم كه از براي عبادت دو جور جهت عبادت است جهت عبادت كلي و جهت عبادت جزئي، چنانچه عبادتها هم دو جوره است عبادت كلي و عبادت جزئي، عبادت بزرگ و عبادت كوچك. عبادت بزرگ جهت عبادت بزرگ ميخواهد و عبادت بزرگ امتثال است كه فرمانبرداري است و جهت او فرمانده عالم امكان است. پس فرمانرواي عرصه امكان جهت عبادت بزرگ است كه همان امتثال باشد و اما عبادتهاي جزئي جهت عبادت جزئي ميخواهد. حالا از جمله عبادتهاي كوچك يكي نماز است، يعني نسبت به امتثال جزئي است و اما نسبت به ساير اعمال كلي است و عمود دين است و از او اشرفي نداريم و مردم قدر اين نماز را نميدانند و اگر اين نماز نبود اثري از اسلام در ميان مردم باقي نبود زيراكه جهاد كه نميكنند به جهت آنكه در زمان غيبت جهاد نيست، حج را هم كه غير مستطيعين نميكنند، و روزه هم سالي يكدفعه ميآيد و آن
«* 36 موعظه صفحه 72 *»
هم همين نخوردن و نياشاميدن است و معلوم نيست كي روزه است و كي روزه نيست، و زكات و خمس هم كه داخل منسوخات است و خورده خورده بسا آنكه گروهي پيدا شوند كه ندانند زكاتي هم بوده است، يكوقتي اين داخل اسلام بوده و اسم زكات را نشنيده باشند. پس اثري كه از اسلام هست همين نماز است و اين نماز را به آنطوري كه پيغمبر قرار داده از آثار اسلام است و آن اين است كه در مسجد بطور جماعت ادا كنند والاّ كسي كه در خانه خودش نماز كند كه كسي نميبيند از اين جهت پيغمبر در خصوص رفتن مسجد تأكيد زياد كرده و ما خجالت ميكشيم كه در اين خصوص حرفي بزنيم چراكه مردم بعضي خيالها ميكنند.
باري، پيغمبر9 قرار داده كسي كه اين امر را ترك كند از روي تهاون، خانه او را بسوزانند، با ايشان معامله نكنند، با ايشان اكل و شرب نكنند، همچنين دختر به ايشان ندهند و از ايشان دختر نگيرند. غرض اين است كه نمازي كه از آثار اسلام است نماز در مسجد است و ثمرهايي كه در مسجد آمدن است ببينيد يكي آنكه در مسجد متذكر خدا ميشوي، ثانياً شوكت اسلام است و حالا چنان شيعه خاك بسر شده است كه سنّيها اين امر را مواظب هستند و ابداً شيعه نميتوانند مثل آنها مواظب باشند. يكي ديگر آنكه يكديگر را در مسجد ميشناسيد، مؤمن و غير مؤمن را ميشناسيد، خاضع و غير خاضع را ميشناسيد، اقلاً يك كلمه ياد خدا ميكني، ذكر خدا بر زبان جاري ميكني، اقلاً يك برادر ديني يادت ميآيد. نمانده است از اسلام مگر همين و اين را هم شيطان خراب كرده است چنانكه ميبينيد.
باري، چون نماز عمود دين است و بطوري عمود دين و ستون خيمه دين است كه اگر اين نماز قبول شد باقي اعمال قبول ميشود و اگر قبول نشد باقي اعمال از شما قبول نميشود. اگر اين ستون برپا است خيمه دين برقرار است و همينكه اين ستون افتاد خيمه دين هم ميافتد و اين ستون به اين بزرگي كه ميبينيد بُته خارخسكي را آوردهايم عمود دين خود قرار دادهايم. اولاً اينكه تقليد نميكنيم و همانكه پيش
«* 36 موعظه صفحه 73 *»
مادرمان ياد گرفتهايم ميگوييم مثل قول آن مردكه كه ميگفت تا نستخينش را پيش مادرم ياد گرفتهام باقيش را هم پيش باباجونم درست ميكنم. بسا كسي كه نماز ميكند و از اول نمازش تا آخر نمازش يك كلمه درست نميگويد و اگر هم سر و صورتش داد و از كسي كه اعتماد به او دارد پرسيد باز به همانطور خودسري و خودرأيي ميكند و تقليد نميكند و اگر هم تقليد عالمي را ميكند شيطان نميگذارد مسائل دين خود را از آن عالم ياد بگيرد، همان اسمش را تقليد ميگذارد و هيچ مسائل دين خود را نميداند، يا اينكه مسائل ميداند و از باب بيمبالاتي به دين خرابش ميكند، يا آنكه از باب بياعتنايي به نماز و عبادت ملتفت نميشود و نميكند آنطوري كه صحيح باشد و اگر تقليد كرد و مسائل خودش را هم ياد گرفت و نمازش را هم صحيح كرد ميبيني آنوقت كه اين كار را ميكند از بابت ريا ميكند و از براي غير خدا ميكند.
ما خيال ميكنيم كه اغلب كارهاي ما ريا درش نيست و براي خدا است ولكن چنين نيست. من كاري ياد گرفتهام و به شما تعليم ميكنم كه اگر ميخواهيد ببينيد ريا در اعمالتان هست يا نه، آن عمل را عرضه كنيد بر نفس خودتان و از او بپرسيد براي چه اين عمل را ميكني؟ اگر جواب ميگويد براي آنكه اگر نكنم مردم چنين و چنان ميگويند بدانكه اين عمل ريا است، و اگر جواب ميگويد براي رضاي خدا ميكنم بدانكه از براي خدا است. و ياد گرفتهام اين را از روي اين حديث كه اگر ميخواهيد متعه كنيد برويد پيش آن زني كه ميخواهيد او را متعه كنيد، او را همينطور تكليف به زنا كنيد. اگر قبول كرد بدانيد كه خوب نيست و او را متعه نكنيد و اگر قبول نكرد و ابا كرد آنوقت او را بگيريد. حالا همينطور دزد اين نفس را بگيريم مثلاً ميخواهي بروي مسجد از او بپرس براي چه مسجد ميروي؟ مرو مسجد. ببين چه جواب ميگويد؟ مثلاً ميگويد اگر مسجد نروم رفقا ميگويند چرا فلاني مسجد نيامده است؟ بالاسري شده است. يا بگو برو شراب بخور، ببين چه جواب ميگويد؟ مثلاً ميگويد تو را ميگيرند، ميبرند، چوب ميزنند، جريمهات ميكنند. يا بگو زنا بكن، ببين چه جواب
«* 36 موعظه صفحه 74 *»
ميگويد؟ خلاصه هر كاري را خلافش را عرضه كنيد بر نفس خود و ببينيد چه جواب ميگويد؟ هر عملي را كه گفت چگونه اين كار را بكنم و حال آنكه خدا راضي نيست و نافرماني خدا ميشود، آن ريا نيست و اگر اين حرف را عرضه كني اغلب كارهاي مردم را ميبيني كه همه مشوب به ريا است و بسا آنكه مشرك است بجهت آنكه هم براي خدا و هم براي غير خدا ميكند و كم كسي است كه عملي كند و در عمل به فكر مردم نباشد. از نصيحت اكابر است كه شخص يا بايد جميع مردم را مرده بداند يا خودش را مرده بداند. اينكه همه مردم را مرده بداند آنوقت اميد به مرده چگونه ميشود داشت؟ خوف از مرده چگونه ميشود داشت؟ طمع به مرده چگونه ميشود داشت؟ و همه كس از مردگان مأيوسند قد يئسوا من الاخرة كما يئس الكفار من اصحاب القبور يا اينكه خود را مرده بگيرد و اينطور كه شد،
هركه خواهد گو بيا و هركه خواهد گو برو | هرچه خواهد گو بگو و هرچه خواهد گو بكن |
هرچه ميخواهد بشود براي او فرق نميكند. وقتي كه من مُردم ٭ دنيا پس مرگ من چه دريا چه سراب ٭ وقتي كه خود را مرده پنداشت از غمهاي دنيا بكلي فارغ ميشود، اين كار را كه كرد از جميع ماسوي انقطاع پيدا ميكند و ميشود موحّد.
مقصود اين بود كه نماز عمود دين است و چون گمان نميكنم كه خود شما در حق من خيال كنيد كه طالب جمعيت هستم التماس ميكنم كه اين ستون را چه در اينجا و چه در هرجا برپا بداريد و مواظب باشيد چراكه نماز ظاهر ولايت است و حضرت امير فرمود من اقام الصلوة فقد اقام ولايتي و در ميان اعمال به جامعيت نماز عملي نيست. شيخ مرحوم فرمودند اگر كسي تمام دنيا را به من بدهد براي او حج نخواهم كرد و اگر كسي دو ركعت نماز كند و ثوابش را به من بدهد و بگويد برو از براي من حج كن خواهم رفت. و راه اين اين است كه عبادتي به اين جامعيت نيست چراكه معراج مؤمن است و مقام اتصال مؤمن است به نور خدا.
«* 36 موعظه صفحه 75 *»
باري، همينقدر بدانيد كه هركس اين نماز ظاهر را مواظب باشد و درست كند جمع همه خيرات را كرده و چنانچه ولايت جامع جميع خيرات است اين نماز هم بدن آن روح است و واللّه از وضع اين نماز حكمت پيغمبر معلوم ميشود و دليل سياست آن بزرگوار است. اگر اين نماز نبود جميع امور اسلام از هم ميپاشيد. ببينيد چگونه قرار داده هر روز پنج وقت به در خانه پادشاه خود جمع ميشوند و عرض حاجات خود ميكنند. اگر ميخواهي صولت نماز را بفهمي جايي كه نماز جماعت ميكنند شما در آن دور بايستيد و نگاه كنيد و صولت نماز را ببينيد. ميبينيد جمعي ايستادهاند در حضور پادشاه اينها صف كشيدهاند يكي عرضچي شده و آنهاي ديگر همه ايستاده، يكمرتبه همه سر فرود ميآورند، يكمرتبه همه به خاك ميافتند، خيلي اوضاع غريب و عجيبي است. و آنوقت ببينيد چه عظمتي است در اين نماز؟ و اين نماز ظاهر ولايت است و هركس ادعاي تشيع ميكند اقلاً حفظ ظاهر ولايت را بكند. و چون نماز جامع عبادات بود از براي اين عمل هم وجه و جهتي ضرور بود. خدا كه در مشرق و مغرب نيست، در فوق و تحت و جنوب و شمال نيست، در جهتي نيست و ما هم پشت و رو داريم و قفل و بستها هم از يك طرف خم ميشوند. حالا براي اين عبادت جهتي قرار دادهاند كه هركس رو به اين سمت كند و خضوع و خشوع به اين جانب كند رو به من كرده و خضوع و خشوع پيش من كرده. ببين وضع اين قبله چه تدبير محكمي است كه اين جهت را رخساره و قبله قرار داده كه اهل مشرق و مغرب رو به او كنند و اين را يگانه قرار داده و آيت يگانگي خود قرار داده و حكم كرده كه جميع مردم رو به آن سمت كنند و او را به آن سمت بخوانند و اين سمت را جهت ذبح و ذبايح قرار داده چراكه ذبح بايد به نام خدا باشد و قرباني را براي خدا ميكني، پس بايد رو به روي خدا بكني چنانكه كفار به قرباني تقرب به بت ميجستند تو هم به توجه به اين سمت و ذكر نام خدا تقرب به خدا ميجويي. تو عوض خودت اين را قربان ميكني و چنانكه تو بايد در حال قرباني رو به روي مولاي خود كني از اين جهت در وقت ذبح در حال تسليم جان هم
«* 36 موعظه صفحه 76 *»
بايد رو به آن جهت كني.
و اين را جهت حج هم قرار دادهاند و چه تدبيرها و حكمتها از اين حج براي مردم حاصل ميشود و مردم به اين سفر پخته ميشوند و شخص تا سفر نكند پخته نميشود و سفر شخص را پخته ميكند و نوكر باب ميشود و شما را براي نوكري آفريدهاند، نوكر نميشويد مگر آنكه سفر كنيد. بايد هر روز بار كنيد، بار فرود آوريد تا زرنگ شويد، بايد در سفر كشيك اموال خود را بكشيد تا كشيككشيدن را ياد بگيريد و اگر دزدي برسد دعوا كنيد، مشق دعوا كردن را بكنيد كه اگر مأمور به دعوا شديد بتوانيد دعوا كنيد. و خاصيت ديگر براي حج آنكه جميع مردم از جميع جاهاي عالم آنجا جمع ميشوند و مردم همديگر را ميبينند و چيزها از ديدن هم ياد ميگيرند. بسا كسي كه همراه استادي ميرود به ولايت آن استاد، خدمت آن استاد ميكند و چشم و گوش انسان باز ميشود و بسا آنكه آنجا علما را ميشناسد، پيش آنها علم تحصيل ميكند. باز خاصيت ديگر وقتي كه اجتماع كل مسلمين در آنجا شد متاع كل عالم از هر ولايتي به آنجا ميرود و تجارتهاي عظيمه در آنجا ميشود و منافع بسيار بدينواسطه حاصل ميشود و از اطراف كه مردم ميروند منفعت زياد از يكديگر ميبرند و اينها معاش خلق است. باز تدبيري ديگر آنكه در اين سفر سياحتها ميكنند و از سياحت شخص چيزها ميفهمد و چيزهاي نديده ميبيند و چيزهاي نشنيده مي شنود. چه صنعتي در آن ولايت هست و ولايتي ديگر مي رود و صنعتي ديگر مي بيند و همچنين هركس طالب هرچه باشد به او ميرسد، در هر ولايتي صنعتي ميبيند. باري در اين ولايات اصحاب صنايع را ميبيند و بر متاع هر بلد مطلع ميشود، بلكه صنعتها ياد ميگيرد. غرض انسان بينا و شنوا و صاحب تجربه ميشود. باز خاصيت ديگر اين حج آن است كه همينكه انسان رفت و ديد خانه نبي و اوضاع نبي و قبر نبي و مسجد نبي را و منبر او را و آن اوضاع را بر يقين او ميافزايد و به بودن پيغمبرش يقين ميكند و اگر اين فريضه نبود ابداً بسا بود كه كسي اسم پيغمبر را نشنيده و خبر نداشت پيغمبري دارد ولكن مردم مولد و موطن و منزل و
«* 36 موعظه صفحه 77 *»
مسجد و محراب و منبر نبي را كه ديدند ميآيند به مردم خبر ميدهند و بر بصيرت مردم ميافزايد و پيغمبر خود را ميشناسند. و فايده ديگر در اين سفر فوائد تحصيل ميكني و وقتي كه برگشتي بازماندگان به آن منتفع ميشوند از متاعهايي كه آورده ميشود و بلاد معمور ميشود به آن متاعها و اسم اسلام بلند ميشود به اين واسطه و اگر اين اوضاع نبود مردم بكلي بچهننه ميشدند، يا به سفرهاي باطل خود ميرفتند و اينها هم كه پخته شدهاند با وجودي كه به مكه نرفتهاند باز به جهت همان سفرهاي باطل خودشان است. يكي ديگر آنكه هر سال امام7 ميآيد به مكه و شخص آنجا خدمت امام خود ميرسد نهايت نميشناسد ولكن از بركات امام فيضها به او ميرسد و بركتها تحصيل ميكند و همچنين است سفرهاي زيارت ائمه طاهرين همين ثمرها را دارد و اگر مداومت بكنيد به اين سفرهاي زيارت دائم ترقي ميكنيد و منفعتها ميبريد.
باري، برويم بر سر مطلب كه خداوند عالم كعبه را رخساره خود و خليفه خود براي خاكيان قرار داده و بديهي است كه بنده بايد پايتخت برود و در صف سلام حاضر شود وانگهي اگر اعمال حج را ملتفت باشد كه عرفات يعني چه؟ مشعر يعني چه؟ مني يعني چه؟ باري، اين خانه را خليفه خود قرار داده براي زيارت كنندگان چراكه ديدار اين خانه و طواف اين خانه و استلام اركان اين خانه همه منسوب به خدا است و اگر نبود اين خانه مردم چه ميكردند؟
اگر كسي خيال كند چرا پيغمبر و امام را قبله قرار نداد و حال آنكه آنها اشرف از اين خانهاند؟ كار حكيم در نهايت حكمت است، انسان مستقر در يك مقام نيست. پيغمبر و امام متحرك و منقلبند در زمين و هر وقتي در جايي هستند و در جهتي از جهات عالم و در بلدي از بلاد هستند و چگونه مردم كه در بلاد دورند ميفهمند كه حالا پيغمبر يا امام كجاي عالم است كه رو به آنجا كنند؟
حال كسي بگويد چرا خانه امام را قبله قرار ندادند؟ ميگويم فرقي ندارد و الآن هم همينطور است و خانه خانه پيغمبر است و خانه خانه امام است، پس چرا مدينه را
«* 36 موعظه صفحه 78 *»
يا شهري ديگر را قبله قرار ندادند؟ فرق نميكند اگر نسبت به خدا ميدهي بايد نسبت به پيغمبر و امام بدهي و اگر نسبت به پيغمبر و امام ميدهي بايد نسبت به خدا بدهي. عرض ميشود اين به جهت آن است كه مكه شهر خدا است و خدا از روز اول اين را اختيار كرده و اول عضوي كه از زمين خلق كرده همين زمين كعبه است. اول چيزي كه آفريد جوهري بود شفاف، پس نظر كرد به نظر هيبت بر آن جوهر و آن ياقوت آب شد و كف كرد و بخاري پيدا شد و از آن بخار آسمانها پيدا شد و بادي وزيد و باد كفها را در يك موضع جمع كرد و آن موضع موضع بكّه است. بعد خداوند امر كرد كه ساير زمينها را از زير خانه كعبه بيرون آوردند و پهن كردند و از زير خانه كعبه اين زمين پهن شد و از اين جهت كعبه را امّ القري و مادر شهرها گفتند و جميع شهرها از او تولد شدهاند. مثَل اين بكّه در زمين مثَل دل است در بدن كه اول او خلق ميشود بعد ساير اعضا و جميع زمينها بايد رو به مكه كنند و حيات از آنجا بيابند و جميع فيضها و مددها را از او فرا گيرند و چنانچه اين دل تو خليفه روح تو است در بدن همچنين جميع فيضها و بركتهاي خدا كه به مردمان خاكي و شهرهاي خاكي ميرسد بواسطه خانه كعبه كه خليفه خدا است ميرسد و هيچ مخلوقي از خاك مددي و فيضي به او نميرسد مگر بواسطه اين خانه از اين جهت است كه اگر جميع مردم اجماع كنند بر ترك حج، خداوند عالم احدي را مهلت نميدهد و همه را هلاك ميكند.
و از جمله عجايب امر اين خانه است كه از زمان حضرت آدم الي الآن محل توجه بوده و قبله و مطاف بوده و هميشه محترم بوده و در زمان جاهليت مردم طواف همين خانه را ميكردند و بتها در او نصب كرده بودند و چون نبي آمد بتها از طاق آن خانه افتادند و شكستند. و خداوند توفيق بدهد كه شخص كه عصرش عصر جاهليت است و بتها در خانه قلب او نصب است كه چون عقل كه نبي باطن است در اين مملكت تولد كند آنوقت آن قلب را مصلّي و مسجد كند و بتها را از طاق او بريزد و بشكند و آن بتكده است و هرچه غير از خدا است بت است، حاكم بت است، وزير بت است، زن
«* 36 موعظه صفحه 79 *»
بت است، فرزند بت است و هكذا جميع آنچه براي غير خدا است بت است و زمان زمان جاهليت است چراكه عقل نيست. اما اگر خداوند توفيق داد و نبي باطن كه عقل باشد مبعوث شد و سماوات فكر و خيال و ساير قواي باطنه به نور عقل منور شد آنوقت اين سماوات را منع ميكند از تطرّق شياطين و پيغمبر كه مبعوث شد انّا كنّا نقعد منها مقاعد للسمع فمن يستمع الان يجد له شهاباً رصداً پيشترها شياطين ميرفتند به آسمان و استراق سمع ميكردند و وقتي كه پيغمبر مبعوث گرديد آنها را از آسمانها منع كردند و اگر پيغمبر بدن تو هم كه عقل تو باشد مبعوث شد هرآينه سماوات وجود تو از تطرّق شياطين محفوظ خواهد شد و ملائكهاي چند در آنجا هستند كه به تير شهاب برهان حقي از آيات از آسمان و زمين آن شياطين را دور ميكنند و ميرانند. و ديگر اگر خداوند توفيق داد به تو و پيغمبر تو باطنش رجعت كرد آنوقت معلوم ميشود و شيطان كلي بدن تو به ضربتي از ضربتهاي ادله باطنيه كه باطن عقل تو باشد كشته ميشود و تو مردي ميشوي از اهل رجعت و اين ديگر به اختلاف قابليتها است. مثلاً باغي باشد كه همه را يكوقت بكاري هرجا زمينش نرمتر و آبش بيشتر و آفتاب بيشتر ميخورد و قابل تربيت بيشتر است، زودتر سبز ميشود. همچنين اين قطعات زمين بعضي زودتر ميرسند بعضي دورتر ميرسند. بعضي دورتر رسيدهاند جماد شدهاند، بعضي از آنها زودتر رسيدهاند نبات شدهاند، بعضي از آنها زودتر رسيدهاند حيوانات شدهاند و بعضي از آنها زودتر رسيدهاند و انسانهاي متعارفي شدهاند، بعضي از آنها زودتر رسيدهاند صلحا و عباد شدهاند، بعضي از آنها زودتر رسيدهاند و آنها علما شدهاند، و بعضي از آنها زودتر رسيدهاند و حكما شدهاند، و بعضي زودتر رسيدهاند عرفا شدهاند، بعضي زودتر رسيدهاند نجبا شدهاند، بعضي زودتر رسيدهاند نقبا شدهاند، بعضي زودتر رسيدهاند اوصيا شدهاند، بعضي زودتر رسيدهاند پيغمبران شدهاند، بعضي زودتر رسيدهاند پيغمبران مرسل شدهاند، بعضي از آنها زودتر رسيدهاند پيغمبران اولواالعزم شدهاند، بعضي از آنها زودتر رسيدهاند و
«* 36 موعظه صفحه 80 *»
ائمه:شدهاند و يكي زودتر از همه رسيده و پيغمبر و خاتم انبيا شده و اينجا غايت سير است و هيچكس از اينجا نميگذرد و حالا بسا كسي كه از اهل رجعت ميشود و كليه عالم هنوز به رجعت نرسيده و او ميرسد به اينطور كه به مردن اختياري خود بميرد چنانكه فرمودند موتوا قبل انتموتوا بميريد پيش از مردن و باز فرمودند من مات فقد قامت قيامته هركس بميرد قيامت او برپا شده و باز فرمودند حاسبوا قبل انتحاسبوا يعني حساب خود را بكنيد قبل از آنكه شما را در معرض حساب درآورند پس در همينجا براي او قيامت خواهد بود و همينجا كتابش و ميزانش و صراطش و جنّتش و نارش برپا خواهد شد و همچنين چهبسيار از مردم كه الآن داخل بهشت شدهاند چنانكه ميفرمايد اما الذين سعدوا ففي الجنة خالدين فيها مادامت السموات و الارض الاّ ماشاء ربّك و اما الذين شقوا ففي النار لهم فيها زفير و شهيق و چهبسيار كمند آنان كه الآن ساكن در جنت هستند و چهبسيارند كساني كه الآن در جهنم هستند و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجنّ و الانس لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون بتحقيقكه ما خلق كرديم براي جهنم بسياري از جن و انس را، مر ايشان راست دلهايي كه به آن دلها چيزي نميفهمند، و مر ايشان راست چشمهايي كه به آن چشمها چيزي نميبينند، و مر ايشان راست گوشهايي كه به آن نميشنوند اين گروه مثل چهارپايانند، اين گروه غافلانند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 81 *»
موعظه نهـم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
ديروز عرض كردم اشرف عباداتي كه به اعضاء و جوارح بايد كرد نماز است و از براي نماز خداوند قبله و جهت عبادتي آفريده به جهت آنكه از براي بدنهاي ما پشت و رويي است، اگر به سمتي رو كرد پشت به سمتي ديگر كرده و از همين جهت خداوند عالم جهتي آفريد و آن جهت را رخساره خود قرار داد و قبله قرار داد براي خاكيان تا بدنهاي خاكي رو به آن قبله خاكي كنند، پس بدنهاي خاكي اگر رو به اين خانه خاكي كنند و عبادت كنند، عبادت خانه خاكي را نكردهاند بلكه عبادت خداي يگانه را كردهاند. در مجلس سلام سلطان اين صفهاي سلام، هر صفي در سمتي و جانبي بسته ميشود و صفهاي مختلف ميكشند، هر صفي در طرفي و بعد از آنيكه پادشاه نشست آن كساني كه مقابل پادشاه هستند رو به پادشاه كرنش ميكنند و آنها هم كه مقابل نيستند رو به همان سمت كه ايستادهاند كرنش ميكنند اگرچه آن سمت پادشاه نيست لكن آن سمت سمتي است كه بايد رو به آن سمت كرنش كنند. حالا اين مثَل براي نزديككردن ذهن خوب است زيراكه خدا به جانب كعبه نيست ولكن مردم چون
«* 36 موعظه صفحه 82 *»
ناچارند كه به جهتي كرنش كنند خدا اين خانه را قرار داده و نه اين است كه خانه را منظور نظر آوريد و خانه ببينيد بلكه رو به اين خانه بايد كرد و منظور نظر خدا بايد باشد و مقصود خدا بايد باشد.
شايد كسي بگويد فلاني چقدر اصرار دارد كه خانه را در نظر نياوريد و خانه نبينيد بلكه براي خدا عبادت كنيد، اصراري كه من دارم از براي باطن اين است و براي تأويل اين است و براي باطن باطن اين است كه بدانيد كه چنانچه در ظاهر هيچ مؤمني كرنش براي كعبه نكرده همچنين در باطن هم هيچكس نبايد كرنش براي كعبه باطن كند. آيا عبرت نميگيري از زبان خودت و قبله او؟ آيا نه اين است كه جميع سخنهايي كه ميگويي هوا است، زور ميآورد اين رگها و پيها به شُش و از اين شُش كه فشرده شد بادي از آن بيرون ميآيد و در مقاطع حروف كه حلق و حنجره و دهن و لب و دندان باشد صدا ميپيچد و اين حروف پيدا ميشود مثل نيزن كه در ني پف ميكند و به دست خود انگشتها را برميدارد و ميگذارد و به اين انگشتها اين اختلافها در آن صدا ميپيچد و همچنين از آن شش بادي بيرون ميآيد و از لب و دندان و حلق و حنجره اين اختلاف پيدا ميشود و جميع اين حروف را خودت ميسازي، مثل نوشتن كه خودت ميسازي نهايت سخن را با زبان و لب و دندان ميسازي و حروف را با قلم ميسازي. سخن را با هوا ميسازي و حروف را با مركّب ميسازي. حالا در ميانِ سخنانِ درستكرده تو، قبله حاجات تو يا اللّه يا رحمن است. قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني بگو كه بخوانيد اللّه را يا بخوانيد رحمن را، هريك را كه بخوانيد براي خدا است اسمهاي نيكو و اين دو هم از اسماء حسنايند. پس تو با زبان و دهان خود يا اللّه ساختي ولكن در عالم كلام و سخن، آن سخني كه در وقت توسل به خدا توسل به او ميجويي يا اللّه است و همين يا اللّه را خودت ساخته بودي و چون براي خدا ساخته بودي و به اطاعت خدا ساخته بودي گناه نكردهاي. حالا در گفتن يا اللّه و يا رحمن عبادت خدا را ميكني يا عبادت مخلوق و مصنوع خودت را؟ بلكه
«* 36 موعظه صفحه 83 *»
عبادت خدا را ميكني. من خدا را عبادت ميكنم و او را به اين نام ميخوانم، من كه عابد مخلوق خودم نميشوم بلكه من عبادت خدا را ميكنم. مسجد كه ميسازيم كارهاي او را همه را خودمان ميكنيم و باز رو به محراب آن ميكنيم. بر فرض ظهور امام7 باشد و ما را عمله كعبه كنند، بعد مثلاً ما مأمور ميشويم رو به كعبه بكنيم حالا عبادت كعبهاي كه خودمان ساختهايم بايد بكنيم؟ استغفر اللّه، نه چنين است. بتپرستان بحث كردند بر پيغمبر كه ما را نهي كردي از بتپرستي امر كردي كه رو به كعبه كنيم بتپرستان چشمشان همين خانه را ديد پنداشتند كه ما رو به خانه ميكنيم، گفتند اين مثل رو به بت كردن است. در جواب فرمودند اين را خدا امر كرده و خداوند حكم كرده كه رو به خانه كنيم و نگفته است رو به بت كنيم و ما نميتوانيم قياس كنيم. اگر كسي دو خانه داشته باشد و به تو اذن بدهد كه داخل يكي از آنها بشوي و يكي را اذن ندهد، نميتواني قياس كني و داخل آن خانه كه به تو اذن نداده بشوي. و اينكه حضرت در جواب آنها فرمودند وجهي است بحسب ظاهر و تفسير حديث آن است كه چون بتپرستان دلشان و عقلشان و روحشان و فكرشان و خيالشان پيش بت است و ما اينها را نبايد رو به كعبه كنيم. اگر خطابهاي ما رو به كعبه باشد مشرك و كافر ميشويم، اگر به سنگهاي سياه كعبه بگوييم تو را ميپرستيم و استعانت از تو ميجوييم البته كفر ميشود و امر اينطور نيست و شماها قصد خانه را نبايد بكنيد ولكن خانه كعبه را كه يافتيد روح شما بدن شما را وا ميدارد و خودش ميرود در عالم بالا و در آن عالم هم كعبهاي است و آن هم در آن عالم رو به كعبه خود ميكند. پس همچنين است امر در هر عالمي چنانكه بدن را ميگذاري و روح را ميبري به جاي ديگر و براي فكر تو و خيال تو هم كعبهاي است و نفس فكر و خيال را رو به كعبه خودشان وا ميدارد و خودش ميرود به عالم بالا و از براي نفس كعبهاي است آنوقت كه نفس فكر تو را و خيال تو را در پيش كعبه خودشان قرار داد خودش ميرود در عالم خودش، بعد از آن فؤاد هم عقل را در پيش كعبه خودش ميدارد و خودش ميرود در عالم خودش رو به كعبه
«* 36 موعظه صفحه 84 *»
خودش ميكند.
خلاصه اين را بدانيد كه از ذات خاتم انبيا تا خاك، كسي رو به ذات خدا نميتواند بكند و بايد جميعاً كعبه داشته باشند حضرت امير ميفرمايد انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله الطريق مسدود و الطلب مردود دليله اياته و وجوده اثباته ولكن از براي خود آياتي گذارده و آن آيه را قبله قرار داده. و اينكه عرض كردم هر چيزي قبلهاي دارد اگر بپرسند قبله كعبه كجا است؟ ميگويم قبله كعبه بيتالمعمور است و اگر بپرسند قبله بيتالمعمور كجا است؟ ميگويم عرش. و قبله عرش خانه بسم اللّه الرحمن الرحيم است و آن خانه را چهار ديوار است يك ديوار آن بسم است و يك ديوار آن اللّه است و يك ديوار آن رحمن است و يك ديوار آن رحيم است و اين خانهاي است كه خداوند در فوق عرش بنا كرده و اين عالم كتاب خدا است مانند قرآن و سوره حمد اين عالم عرش است و بالاي اين سوره بسم اللّه الرحمن الرحيم است و آن خانه قلعهاي است كه خداوند در بالاي عرش آفريده و قبله است براي عرش و براي آن خانه هم قبلهاي است و قبله او كلمات اسلاميه است كه مبناي اسلام بر آن است كه سبحان اللّه و الحمدللّه و لا اله الاّ اللّه و اللّهاكبر باشد و براي آن هم قبلهاي است الي ماشاءاللّه و هيچ مخلوقي نيست كه براي او قبله نباشد نهايت بعضي از توجهكنندگان انفصالي از قبله دارند و بعضي متصلند به قبله. همچنين كعبهها با نمازگزاران مختلفند بعضي جاها هست كه كعبه نزديك ايشان است و بعضي جاها هست كه دورند از كعبه. پس فرق ميان ما و مشركان اين است كه مشركان به دل و به فكر و خيال خود رو به بت ميكنند و اينهايند بتپرستان و آيت آنها در اسلام اين است كه مؤمنين عالِمي را قرار دادهاند براي خود و صوفيه براي خود مرشدي قرار دادهاند و فرق اين است كه مؤمنين آن عالِم را راوي امام و محدّث از جانب امام ميدانند و اخلاق امام و انوار امام را در عالِم خود ميبينند و اگر از جانب امام نباشد اطاعت او را نخواهند كرد و آن كساني كه پيش اين عالم ميروند ميروند دين خدا و شريعت پيغمبر
«* 36 موعظه صفحه 85 *»
و طريقه امام خود را از او ياد بگيرند و اگر غير از دين خدا و شريعت پيغمبر و طريقه امام ميگفت پيش او نميرفتند و اگر ميرفتند مشرك ميشدند. پس اين جماعت در دين پيغمبرند اما در ميان همين جماعت آنها كه پيش اين عالم ميروند و توجه به خود اين عالم ميكنند و عقل و روح و نفس خود را متوجه به اين عالِم ميكنند آنها مشرك ميشوند به خدا و پيغمبر و ائمه و از مذهب اسلام بيرون ميروند و دليل اين و آنها مثل اسب و پادشاه است و عبادتكننده اسب كسي است كه اگر پادشاه گفت خدمت اين اسب را مكن باز دست از كار خود برندارد و متوجه اسب باشد و عبادتكننده پادشاه كسي است كه اگر پادشاه به او بگويد خدمت تازي را بكن و عبادت اسب را مكن اطاعت كند و اطاعت اسب را نكند و خدمت تازي را بكند، و اگر بگويد زمين را از نجاست پاك كن اطاعت كند و دست از خدمت تازي بردارد و به همان امري كه مأمور است برود. حالا آن كسي كه اطاعت عالِم را از جهت خود عالِم بكند بندگي خدا را نكرده بلكه آن عالم را پرستيده. و اگر بگويي كجا چنين ميشود؟ ميگويم آنوقت وقتي است كه ميشناسي آن عالِم را به فسق و فجور و رشوهخوردن و حكم بغير ماانزل اللّه و روايت از كذّاب و به فطرت هم ميداني كه نبايد از چنين كسي قبول بكني و تو ميشناسي او را به فسق و فجور و خودت بسا آنكه آهوگردان و زنبوركچي او هستي و معذلك از پي او ميروي و عمل به قول او ميكني و خدا در دل تو و فطرت تو به تو گفته كه اطاعت او را مكن و اين خر را تيمار مكن و تو باز اين خر را تيمار ميكني و ميگويي من تيمار ميكنم اين را و اين را آيين خود قرار ميدهي. هرچه مردم آن را آيين خود قرار دادند مذهب است براي ايشان چنانكه حالا اكثر مردم مذهبشان مذهب فرنگي است و مذهب يهود و مجوس و آتشپرستان است و بطور آنها راه ميروند. پس بدانيد كه در ميان مردم عالِمداران مشرك بسيارند و آنها كسانيند كه مرشد خود را در نظر ميگيرند اين است كه يكي از مرشدين از يك نفر از شيخيه پرسيده بود كه اگر فلانكس را ببينيد كه در محراب شراب ميخورد اعتقاد شما به او عيب ميكند يا نه؟
«* 36 موعظه صفحه 86 *»
گفته بود البته عيب ميكند. گفته بود هنوز در اعتقاد كامل نشدهايد.
خلاصه، اين وصيت از من به شما كه اگر اينطور بنا بگذاريد كه هرچه خلاف شرع ببينيد باز اعتقادي كه به كسي بهم رسانيدهايد عيب نكند عمّاقريب فساق و فجار پيدا خواهند شد و دنبال ايشان خواهيد شتافت. رسول خدا شراب را حرام كرده، هركس شراب ميخورد خلاف شرع پيغمبر را كرده است ولكن چون صوفيه دانستهاند كه مالك نفس خود نيستند كلكي درآوردهاند كه هركار بخواهند بكنند همچنانكه من خودم كلك درآوردم در راه مكه وقتي ميرفتم يك روز در چادر خود نماز ميكردم مهر گذارده بودم. سنّيها آمده بودند گريبان مرا گرفته بودند كه تو چه مذهب داري؟ من هم گفتم مذهب من مذهب شيخي است. گفتند شيخي چه مذهب است؟ گفتم شيخي آن است كه ميگويد فرق نميكند روي مهر نماز بكني يا نكني، سرابالا وضو بگيري يا سرازير، دستبسته نماز كني يا دستباز، هيچ فرق نميكند. گفتند واللّه خوش مذهبي است. خلاصه اين صوفيه هم براي اينكه هركاري بخواهند بكنند بتوانند، كلكي درآوردهاند كه مرشد كامل آن است كه اگر پيش زن مريد برود منافاتي با كاملبودن ندارد و آنوقت با دل جمع فسق كند و غيبت كند و بچهبازي كند. بچه مردم و زن مردم و مال مردم هرچه دستش بيايد همه را مباح بداند. رسول خدا محرّماتي و قُرُقي قرار داده، تو قُرُق رسول خدا را شكستهاي، من به چه جهت تو را خوب بدانم؟ اگر براي خودت بايد تو را خوب بدانم دليلي بر اين نداري و اگر براي خدا و رسول است كه تو قُرق آنها را شكستهاي.
باري، آنكسي را كه بزرگ قرار ميدهيد به محضي كه خلاف شرع كرد نهيش كنيد، اگر عذر مسموعي آورد كه شرعي باشد و توبه كرد قبول كنيد والاّ آن را بزرگ خود قرار مدهيد و بر دهنش بزنيد هركس ميخواهد باشد، هركس خلاف شرع كرد نهيش كنيد. پارهاي چيزها هست كه عذر برنميدارد و ميتوان فهميد. معاصي كه ضرورت اسلام است ديگر عذر برنميدارد. خلاصه استدعاي من از شما اين است كه اين باب
«* 36 موعظه صفحه 87 *»
را مفتوح نكنيد كه هرچه خلاف شرع ببينيد باز وثوق شما تمام نشود. خلاصه در تابعين علما هم مشرك پيدا ميشود. نصراني خدمت پيغمبر عرض كرد كه آنچه تو در حق ما گفتهاي همه صدق است و راست است و درست است ولكن در كتاب تو است كه اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه گفتهاي ما ملاّهاي خودمان را خدا گرفتهايم، ما كي ملاّهاي خودمان را خدا گرفتهايم؟ فرمودند آيا نبود كه حلال ميكردند هرچه را ميخواستند و حرام ميكردند هرچه را ميخواستند و به شما ميگفتند و شما اطاعت ميكرديد و از آنها قبول ميكرديد؟ عرض كرد بلي. فرمودند آيا نه اين است كه هركه چنين كارها كند او را خدا ميدانند؟ خلاصه كساني از علما را كه ايشان را به فسق و فجور ميشناسيد و اطاعت آنها را ميكنيد ملتفت باشيد و اطاعت نكنيد. شاهد ديگر، كسي به حضرت صادق7 عرض كرد كه خداوند عوام يهود را مذمت كرده كه تقليد علماشان را ميكنند كه و منهم اميّون لايعلمون الكتاب الاّ اماني و ان هم الاّ يظنّون چه فرق است ميان ما و ايشان؟ اگر تقليدكردن از علما بد است پس بايد تقليدكردن ما هم از علمامان بد باشد. فرمودند آنها علماشان را به فسق و فجور شناختند و باز اطاعت كردند و اگر اهل اسلام از علماشان فسق و فجور ديدند و باز تقليد كردند آنها هم مذمت دارند چنانچه يهود مذمت دارند. و همچنين اگر فهميدند و دانستند كه اين شخص فتوي ميدهد به طورهايي كه خدا و پيغمبر و ائمه نفرمودهاند و به رأي و هواي خود و هوس خود فتوي ميدهد نه به اطاعت قرآن و نه به اطاعت احاديث، در چنين وقت اطاعتشان چه راهي دارد؟ آيا خدا دين ناقص فرستاده كه بايد اينها تمام كنند؟ آيا رسول خدا دين ناقص آورده و آنچه خدا به او نازل كرده ابلاغ نكرده كه اينها بايد تمام كنند؟ پس در ميان عالِمداران عالِمپرست هم هست و عالِمپرست مشرك است.
و اما طريقه شيعه آن است كه آن عالمي را كه شناختند به زهد و تقوي و علم و عمل و متابعت كتاب خدا و اطاعت سنّت رسول، بايد اطاعت او را كنند و تقليد او
«* 36 موعظه صفحه 88 *»
نمايند چراكه او ميگويد حكم خدا و شريعت رسول را و فرمان او لازم است و اطاعت او واجب است به همانقدري كه برادر بزرگتر است از شما و شما در همه چيز آن را بايد بر خود اختيار كنيد و اطاعت او را در آنچه از رسول و ائمه روايت كند بنماييد. اما اطاعت و فرمانبرداري مال خدا است، خدا در قرآن فرموده اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اوليالامر منكم اطاعت خدا كنيد و اطاعت پيغمبر را كنيد و اطاعت صاحبان امر كنيد كه امامان شما باشند. و اما روات را گفته فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون هيچكس مطاع نيست جز خدا و رسول و ائمه طاهرين.
اما صوفيه هم طريقهشان طريقه بتپرستي است. مثَل عالِم مثل مكه است و مثَل مرشد مثل بت است حتي آنكه اسم بت را بر خود روا داشتند و گفتند:
كافران از بت بيجان چه تمنّا دارند | باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد |
مثل حيوانات و خيلي كارها در ميان مردم مصطلح است كه طريقه صوفيه است مثل اينكه بر سر كاغذها مينويسند «فداي حضور مباركت شوم» اين اصطلاح صوفيه است و از اين قبيل خيلي در ميان مردم ميبينم خيلي در ميان روضهخوانها و درويشها متعارف است.
باري، مقصود اين بود كه بتپرستي را آنها قرار دادند كه هرچه ميخواهند ميكنند كه ضرري به نفس ناطقه ندارد. حكيمي لواط ميكرد او را منعش كردند گفت ضرري به نفس ناطقه ندارد و مرشد را به فسق و فجور و حماقت و فرو رفتن و طمع دنيا ميشناسند و معذلك رو به او ميكنند و همّت از نفس مرشد ميطلبند. مرشد را به غفلت ميشناسند و ميبينند عليالاتصال دارد حرف ميزند، مثل گنجشك صدا ميكند و معذلك اين را از اهل ذكر و توجه ميدانند و ميبينند ابداً زيارتي نكرده، نافلهاي نكرده، يك عمل مستحب بجا نياورده و نميكند، اين را خداي خود قرار داده و ميدهند، با روح خود و عقل و نفس خود متوجه او ميشوند و او را خدا ميدانند
«* 36 موعظه صفحه 89 *»
زيراكه مذهب وحدت وجودشان همين است كه شخص كه ترقي كرد ميگويند خدا شده است از اين جهت «انا اللّه» ميگويند، «ليس في جبّتي سوي اللّه» ميگويند. پس بدانيد كه بتپرستند چنانكه در زمان جاهليت بت از خرما ساختند و وقتي قحطي شد و گرسنه شدند خداي خود را كشتند و خوردند، اينها هم همينطور يكدفعه از مرشد خود برميگردند.
پس معلوم شد كه بتپرستان قياس كردند خانه كعبه را به بت و سنگها را پرستيدند و راه اطاعت اين است كه ما سجده به سنگ و گچ نميكنيم ولي چون بدنهاي ما پشت و رو دارد اين سمت را خدا براي خود قرار داده و گفته رو به اين سمت كنيد و سمت دخلي به خدا ندارد و ما هم بايد اطاعت كنيم. حالا همچنين است مثَل صوفيان و مثَل كساني كه متقيان را پيشواي خود كردند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 90 *»
موعظه دهـم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
در تفسيري كه منظور بود، مقدمهاي ضرور شده بود و سخن در آن مقدمه بود و آن مقدمه بيان علت قرار دادن كعبه بود و علت آن را عرض كردم و حاصلش اين بود كه چون خداوند عالم از ادراك خلايق برتر بود و خلق لابد بودند كه خداي خود را عبادت كنند و خضوع و خشوع در نزد او كنند و خداوند در جهتي نبود، از براي عبادتها جهتي قرار داد. و عرض كردم از عبادتها يكي نماز است و براي آن هم جهتي قرار داد و مثل جهّال گمان مكن كه نماز همين ركوع و سجود است بلكه چنانكه خداوند از براي تو نوري قرار داده و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي است و براي هر يك از اين مراتب تو نمازي است و در هر عالمي براي آن عالم قبلهاي است و اين نماز در هر عالمي بايد كرده شود حال بدنهاي ما را ارواح ما رو به كعبه ميدارد و خودش ميرود از پي سياحتهاي خود و معاملات خود و معاشرات خود و لاجرم چنين نمازي ثبت نميشود مگر در لوح زمان. و چون مسأله دقيق است و بكار عوام هم نميآيد و از فهم آنها بيرون است به زباني ديگر عرض كنم.
«* 36 موعظه صفحه 91 *»
خداوند از براي بدنهاي شما نامهاي خلق كرده و آن نامه را به دست ملائكه بخصوصي داده كه هر عملي كه از ابدان سر زند در آن نامه نوشته شود. نامهاي ديگر براي ارواح شما خلق كرده و آن نامه را به دست ملائكه بخصوصي داده و هر عملي كه از ارواح شما سر زند در آن نامه نوشته شود. و همچنين خلق كرده نامهاي براي عقلها و معرفتهاي شما و آن نامه را به دست ملائكه بخصوصي داده و هر عملي كه از عقلها و معرفتهاي شما سر زند در آن نامه نوشته شود و چون روز قيامت شود نامههاي اعمال تو را آورند اگر نماز جسماني كردهاي در نامه جسم تو ثبت است و ديگر نامههاي ساير مراتب تو نماز ندارد و اگر به روح و عقل خودت نماز نكردهاي در آن نامههاي ديگر كه نامههاي روح و عقل تو باشد چيزي ثبت نيست و چون آنها را بگشايند مطلقاً در آنها نماز نيست و در آن نامهها تو را تاركالصلوة نوشتهاند و از اين حكايت جگر مؤمن آب ميشود. چون نامه نفس تو را در ميآورند در او هيچ نماز نيست و در آنجا نمازي ننوشته. بلي مينويسند در آنجا كه فلانكس در فلانوقت ظهر كه شد بنا كرد فروشكردن و بازار رفتن و كوفته پختن و نزاع كردن و امثال اينها. بدن تو كه عمل كرد مينويسند در نامه بدن تو، خيال تو كه عملي كرد مينويسند در نامه خيال تو، نفس تو كه عملي كرد در نامه نفس تو مينويسند، روح تو كه عملي كرد مينويسند در نامه روح تو، عقل تو كه عملي كرد مينويسند در نامه عقل تو و به عقل تو مينويسند كه فلان كس در اول ظهر بنا كرد شك و شبهه و انكار خدا و رسول و اوليا كردن و عداوت كردن با مؤمنين و بغض با دوستان خدا كردن نعوذ باللّه من غضب اللّه حاسبوا قبل انتحاسبوا انسان محتاط بايد حساب كار خودش را بكند ولكن آدم بياحتياط سرمايه خود را به بيحسابي تلف ميكند، يكدفعه حساب آن را ميكنند آنوقت پوست از كلّه او در ميآورند. اما آدم عاقل شب تا شب مينشيند حساب ميكند كه امروز مال صاحب را چقدر تلف كردهام، حساب خود را ميكند پيش از آنوقتي كه حساب خواهند گرفت. با خود بگويد امروز صبح كه از خواب برخاستي چه كردي؟ اگر به
«* 36 موعظه صفحه 92 *»
معصيتي عبور كرد استغفار كند، اگر به طاعتي بگذرد حمد خدا را كند. آنهايي كه ترقي كردهاند همينطور ترقي كردهاند نه اينكه از شب تا صبح بخوابيم، هيچ فكر نكنيم و اگر هم گاهي آه سرد خنكي بكشيم كسي در مجلسي حرفي ميزند و چون آن مجلس گذشت ابداً در فكر نيستيم. پس انسان اگر حساب خود را بكند گناه او پاك ميشود و فردا كمتر گناه ميكند. اگر مرض امروز زائل شد ديگر فردا مرضي تازه عارض نميشود و اگر مرض امروز زائل نشد فردا مرضي تازه عارض ميشود و زياد ميشود به جهت آنكه بنيه ضعيف شده ولكن اگر دفع مرض را امروز از خود كردي فردا بنيهات قوت دارد و مرض نميآيد و هرچه معصيت ميكنيم مرض شدت ميكند تا اينكه با دهن خندان و دل شاد مينشينيم و صحبت ميداريم و شوخي ميكنيم و هيچ ياد خدا نيستيم و باكي هم نداريم و اين با ايمان منافات دارد. اما مؤمن ميداند اين لقمه جهنم است و بدش ميآيد. هركس از چيزي بدش آمد حكماً كمكم دست از آن كار برميدارد. پس انسان اگر حساب خود را كند و توبه كند پاك ميشود و سالم ميشود و فردا كمتر گناه ميكند.
پس مقصود اين بود كه اگر بنشيني و حساب كني و نامه عمل خود را در قلب خود حاضر كني كمكم توبه ميكني. حالا نامه عمل بدن خودت را كه ميخواني ميبيني رفته مسجد ولي تنم در مسجد و دل در خرابات، و چون نامه خيال و نفس و فكر خود را باز كني آنوقت ميبيني بجز معصيت چيزي نيست. و اينكه شنيدهايد كه انسان تا عمل نكند خيال معصيت را نمينويسند، بلي اين اعمال بدن را تا شخص نكند نمينويسند و آن وقتي است كه خيالش را بكني و با تن نكني. بغض مؤمن در دلداشتن اگرچه با بدن اذيت او را نكني، چون بغض از اعمال روح است در نامه روح مينويسند. بلي زدن مؤمن كار جسد است، اگر نزني نمينويسند. و همچنين با عقل خود هر معصيت عقلاني بكني در نامه عقل تو مينويسند.
باري، مقصود اين بود كه مپندار كه نماز همين عمل بدن تو است بلكه سعي كن كه با روح خودت و عقل خودت و معرفت خودت نماز كني. هريك از آنها مسائل و
«* 36 موعظه صفحه 93 *»
آدابي دارد و از براي هريك از آنها قبلهاي است. قبله فكر و خيال خودت را بايد پيدا كني و فكر و خيال خودت را رو به آنجا بداري، و قبله نفس خود را بايد بشناسي و نفس خود را رو به آنجا بداري، و قبله عقل خود را بشناسي و عقل خود را رو به آنجا بداري، و همچنين در هر مرتبهاي از مراتب اعمال آن مراتب را بايد بجا آوري ولكن اغلب مردم از ظاهر اسلام بالاتر نرفتهاند، همان مسلمند و ايمان داخل دلهاشان نشده قالت الاعراب امنّا قل لمتؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّايدخل الايمان في قلوبكم.
پس بدنهاي شما چون خاكي بود از اين جهت قبله خاكي ضرور داشت، خدا از خاك قبله ساخت. بدن شما در عرصه جهات بود، خدا از اين جهت جهتي از جهات را براي شما قبله قرار داد و آن كعبه است. حالا از براي اين قبله روحي است و عقلي است و معرفت و فؤادي است، يعني اين كعبه جسدي است كه در آن روح و نفس و عقل و معرفت و فؤاد هست و انسان بايد با بدن خود رو به بدن كعبه كند و با فكر خود رو به فكر كعبه كند و با نفس خود رو به نفس كعبه كند و با عقل خود رو به عقل كعبه كند و با معرفت خود رو به معرفت كعبه كند و با نور خود رو به نور كعبه كند، و همچنين هر مرتبهاي را رو به آن مرتبه از كعبه بدارد آنوقت اين شخص در جميع اين نامهها نمازگزار ثبت ميشود و در جميع مراتب نماز گزارده است. حال مقصود اين بود كه ظاهر اين آيه را عرض كنم و عرض شد الحمدللّه و معلوم شد و مقصود اين بود كه تفسيري از تفسيرهاي باطن اين آيه را عرض كنم، پس ان شاءاللّه شروع ميكنيم و كلمه كلمه آيه را ميخوانيم و تفسير ميكنيم.
خداوند ميفرمايد انّ اوّل بيت وضع للناس اول خانهاي كه وضع شد از براي منفعت مردم، حالا ما بياييم خانه را بشناسيم كه خانه يعني چه؟ «بيت» در زبان عربي غير از «دار» است و در ميان غالب ملاّها اين اشتباه هست. «دار» در زبان عربي آن حياط و آن محوطه را گويند و «بيت» در زبان عرب به معني اطاق است و از همين جهت اطاق را مناسب صاحب اطاق و مناسب آن چيزي كه در اطاق ميگذارند ميسازند. اطاق مطبخ را مناسب اوضاع مطبخي ميسازند و اطاقي كه براي انبار است مناسب اوضاع
«* 36 موعظه صفحه 94 *»
انبار و آن چيزهايي كه در او ميگذارند ميسازند و اطاقي كه براي انسان ميسازند مناسب انسان ميسازند. از اين جهت غلاف شمشير بيت است از براي او و به شكل شمشير ميسازند مثل غلاف كارد. نميبينيد كه اين جعبههاي هزار پيشه را كه خانه هر چيزي را مناسب به آن چيز ميسازند و همچنين بيا در بدن خودت ببين دل خانه است براي روح و اين خانه را به شكل روح و مناسب روح تو ميسازند. جگر خانه است براي اخلاط و خون خانه است و زهره خانه است . . . . . . . . . . و خانه چشم تو مناسب چشم تو است و خانه زبان تو مناسب زبان تو است. و چون يافتي اين را عرض ميكنم كه خانه جسماني بايد مناسب جسم باشد و خانه روح بايد مناسب روح باشد و خانه آتش را از پنبه نميسازند، آب را در غربال نميگذاري و همچنين هر چيزي را در جاي خود بايد گذارد. خانه روح بايد روحاني باشد، خانه جسم بايد جسماني باشد، خانه هر چيزي بايد مناسب آن چيز باشد. نميتوان روح را در صندوق كرد در اطاق حبس كرد و خيال و روح تو در اطاق جا نميكند. پس براي روح خانه روحاني و براي بدن خانه جسماني و از براي عقل خانه عقلاني و از براي فؤاد خانه فؤادي بايد باشد، از براي مشيت خدا بايد خانه بطور مشيت خدا بوده باشد، مشيت خدا را نميتوان در خانه عقلاني و روحاني يافت و خانه مشيت بايد از طينت مشيت و از جنس مشيت بوده باشد. پس ببين كه انّ اللّه تعالي جعل قلوب اوليائه وكراً لارادته و ممكناً لمشيته خداي تعالي دلهاي اولياي خود را آشيانه مشيت خود قرار داده، مرغ مشيت آشيانه سرمدي ميخواهد، مرغ مشيت آشيانه لاهوتي ميخواهد و بايد در آن عرصه سكنا كند و جايي ديگر مناسب او نيست، پس دلهاي آلمحمّد: از جنس مشيت است. پس اين است معني آنچه شيخ مرحوم فرمودهاند كه حقيقت پيغمبر از جنس مشيت خدا و در عالم سرمد است و او را ملحق به آن عالم گرفتهاند. پس ببين چه خواهد بود خانه انوار خدا و خانه جلال و عظمت خدا و خانه اسمها و صفتهاي خدا كه بايد خانه آنها مناسب آنها بوده باشد و از جنس آنها بوده باشد، پس بايد از جنس اسمها و صفتها
«* 36 موعظه صفحه 95 *»
بوده باشد تا نام خدا در آن بتواند سكنا كند و اگر از جنس آنها و مناسب آنها نباشد در آن سكنا نتواند كرد. پس اهلبيت كه آيينههاي سرتاپا نماي اسماء و صفات خداوند عالمند بايد از جنس اسماء خدا و صفات خدا باشند تا ممكن باشد كه نور خدا و صفات خدا در آن جلوه كند و بدانيد كه نور آلمحمّد: نميشود كه در دل جهّال سكنا كند مگر اينكه اول سكنا در دل بزرگان مؤمنين و بزرگان شيعه كند آنوقت آن بزرگ شيعه در دل ديگران سكنا كند، آنوقت نور بزرگان در دل سايرين ممكن است سكنا كند. و همچنين نور اهلبيت بيواسطه در دل شيعه نميافتد بلكه بواسطه پيغمبران ميافتد و همچنين نور پيغمبر در دل پيغمبران بيواسطه نميافتد تا در دل آلمحمّد: نيفتد، و همچنين نور خدا در دل آلمحمّد نميافتد تا در دل پيغمبر نيفتد. پس به اين ترتيب و به اين تدريج ممكن است نور خدا در دل مؤمن سكنا كند ولكن به اين واسطگان. اين است كه وقتي به سيد مرحوم عرض كردم كه شك نيست كه خدا بهتر از پيغمبر است و من احساس محبت پيغمبر را بيشتر ميكنم، و شك نيست كه پيغمبر از ائمه بهتر است ولي چون به قلبم عرضه كنم احساس محبت ائمه را بيشتر از پيغمبر ميكنم، و همچنين بلاشك ائمه هدي: از شما نسبتي ندارند و معذلك احساس محبت شما را بيشتر ميكنم. فيالمثل ميخواهم بروم در حرم يا در خدمت شما بيايم، ميبينم بيشتر ميل دارم خدمت شما بيايم. نميدانم حالا اين چطوراست؟ فرمودند چون مناسبت با ما داري احساس محبت ما را بيشتر ميكني و چون مناسبت با ائمه هدي كمتر داري از اين جهت احساس محبت ما را بيشتر ميكني و همچنين مناسبت با پيغمبر كمتر داري و با خدا مناسبت كمتر داري از آن جهت است. و اين مثَل مثل آن حكايت پادشاه است كه وزيرش را فرستاد در پيش شبان براي اينكه دختر شبان را براي او بگيرد، وزير هم به آن قاعده ادب و به آن نظافت و ميرزايي([3]) كه داشت مثلاً
«* 36 موعظه صفحه 96 *»
دو دست از آستين جبّه بيرون آورد و با جميع آدابي كه در حضور پادشاه ميرفت آمد در پيش آن شبان و گفت قبله عالم طالب صبيّه شما شدهاند، چه جواب ميگويي؟ اين شبان گفت چه ميگويي؟ دو مرتبه گفت. نفهميد، گفت برو پي كار خود و تعرضي هم به او كرد و اصلش نفهميد چه ميگويد. وزير برگشت و براي پادشاه نقل كرد. پادشاه گفت چه تدبيري در اين باب ميكني؟ گفت برويد شباني حاضر كنيد حاضر كردند گفتند برو دختر فلان شبان را براي پادشاه بگير و خواستگاري كن. همينكه رفت برود پيش آن شبان از آن دور هنوز نرسيده فرياد كرد اُهوُ فلانكس! چرا دخترت را به پادشاه نميدهي؟ گفت كي مثل تو كدخدا مردي فرستاد كه من ندادم؟ حالا شيعه براي آن شيعه مثل آن چوپان است براي آن چوپان و زبان هم را ميفهمند و آن بالا را من نميفهمم، من آنجا نيستم چگونه دوستي كنم؟ مثل دوستي پشه و باد ميماند، او كه آمد من ديگر خودم نيستم تا دوستي من باشد. من نيستم، كه را دوست بدارم و چطور دوست بدارم؟ بلكه اگر حقيقتش را ميخواهيد باز احساس محبت من پيش رفيقها و همسرها بيشتر بود و در پيش رفيقها احساس محبت را بيشتر ميكردم و در مجلس ايشان كه ميرفتيم همهاش حكايت مرگ و آخرت بود، قدري كه مينشستيم غممان ميگرفت. بلكه اگر شخص بخواهد دو روز با بزرگ شيعه راه برود ملالش ميگيرد آخر نه اين است كه من حيّزي دارم و رفيق من و همدوش من حيّزش حيّز من است؟ سنگ را به هوا ببري حيّزش چون پايين است پايين ميآيد، خيك پر باد را اگر ته دريا ببري چون حيّزش بالا است ميآيد روي آب، آتش حيّزش بالا است ميرود رو به بالا، استاد درجه او بالاتر است و شاگرد درجه او پايينتر است نهايت ساعتي او را ميبرد بالا، تا رهايش ميكند ميآيد پايين برميگردد ميآيد به حيّز خودش. پس حقيقتاً ميزان محبت خدا محبت پيغمبر است، و ميزان محبت پيغمبر محبت ائمه است، و ميزان محبت ائمه محبت بزرگان شيعه است، و ميزان محبت بزرگان شيعه محبت برادران است و هركس ادعاي محبت با بزرگان شيعه ميكند و خلاف با برادران ميكند ساختگي
«* 36 موعظه صفحه 97 *»
ميكند، دروغ ميگويد و هر كس ادعاي محبت با ائمه ميكند و خلاف با بزرگان شيعه ميكند ساختگي ميكند و هركس ادعاي محبت با پيغمبر ميكند و خلاف با ائمه هدي: ميكند ساختگي ميكند، و هركس ادعاي محبت با خدا ميكند و با پيغمبر خلاف ميكند ساختگي كرده. پس ميزان محبت خدا واللّه محبت اولياي خدا است و محبت همينهايي كه همدوش تو هستند هرقدر به آنها محبت داري توحيد تو كاملتر است هر قدر به آنها محبت بيشتر داري اعتقاد به نبوت تو كاملتر است هر قدر به آنها محبت داري اعتقاد به امامت تو كاملتر است و هرقدر به آنها محبت داري محبت با بزرگان شيعه بيشتر داري و اعتقاد تو به بزرگان شيعه كاملتر است. اگر اينجا درست راه رفتي با خدا درست راه رفتهاي، اگر اينجا درست راه رفتي با ائمه درست راه رفتهاي، اگر اينجا درست راه رفتي با بزرگان شيعه درست راه رفتهاي. عيب اين است كه هركس با هوي و هوس من درست آمد من او را خوب ميدانم، ميخواهد دوست اوليا باشد ميخواهد نباشد و حال آنكه ميفرمايد دوست دار دوست علي را اگرچه كشنده پسر و پدر تو باشد و دشمن دار دشمن علي را اگرچه پدر و پسر تو باشد والاّ حال ميزان طوري است كه ميزان را هوي و هوس خود قرار دادهاند. براي دو روز تعطيل در حق تو او را ناصب ميخواني، تفسيق او را ميكني، بلكه او را تكفير ميكني. واللّه محمّد و آلمحمّد متأذّي ميشوند از اذيتكردن مؤمنان انّ الذين يؤذون المؤمنين و المؤمنات بغير مااكتسبوا فقد احتملوا بهتاناً و اثماً مبيناً، من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها نعوذ باللّه چگونه توحيد دارد كسي كه در ميدان جنگ بيايد و خدا را به محاربه خود طلب كند؟ پس ميزان توحيد شما محبت برادران است.
باري، مقصود اين بود كه خانه هر چيزي مناسب آن چيز بايد باشد، دل من و تو مناسب با نور توحيد نميشود. تا انسان يگانه دوران نباشد دل او خانه توحيد نميشود. بايد يگانه دوران بلكه يگانه هزار هزار عالم باشد تا نور توحيد در دل او قرار بگيرد. خانه خداي احد بايد احدي باشد اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايد در تفسير
«* 36 موعظه صفحه 98 *»
قلب المؤمن عرش الرحمن اين مؤمن همان مؤمن اول است كه پيغمبر9 است و باقي ديگر قلوب من والاه قبره نهايت دل من و تو قبر بزرگان شيعه است و دل بزرگان شيعه قبر ائمه و دل ائمه قبر پيغمبر است و پيغمبر خانه توحيد خدا است و به اين واسطه شايد از پس اين مردنگيها از اهل توحيد بشويم.
پس خانه هر چيزي بايد مناسب آن چيز باشد كه اگر آن چيز را ميخواهي بشناسي خانه او را بشناس و اگر خانه را ميشناسي آن چيز را خواهي شناخت چراكه از جنس او است والاّ او را نخواهي شناخت. حالا ميخواهي ببيني توحيد را ميشناسي يا نه؟ و ميخواهي بداني كجا است؟ حالا اگر توحيد را خبر نداري خودت را كه ميشناسي، ببين دل تو خانه توحيد ميشود؟ و دل تو با اين آلودگيها و خيالات فاسده و كثافتها ميشود خانه توحيد شود؟ خانه نجس كه پر از عذره باشد براي كرم خلا خوب است. خانه طيّب براي چيز طيّب است، خانه نوراني براي چيز نوراني است، خانه تاريك محل انوار نميشود. ما اگر در خود ببينيم نجاستهاي معاصي و كثافتهاي اخلاق رذيله را آيا گمان ميكني كه نور توحيد در اين دلها كه به اين كثافت و آلودگي است سكنا ميكند؟ نه واللّه خانه خانه شياطين است و نور توحيد در خانه شياطين منزل نميكند. در خانه شياطين ملائكه نميآيند چه جاي انوار خدا. خانهاي كه در آن زباله جمع شده باشد ملائكه در آن خانه نميآيند، ظرف بول آلوده در خانه باشد ملائكه در آن خانه نميآيند چگونه انوار توحيد در اين دلها سكنا ميكند؟ اين است كه ولايت آلمحمّد قرار نميگيرد مگر در دل حلالزاده. اگر كسي نطفه او در حال حيض بسته شود اين كس ولايت اميرالمؤمنين را قبول نميكند. حديث است كه دشمن تو نميشود مگر ولدالزنا و نطفهاي كه در حيض بسته شود و منافق. و قرار نميگيرد ولايت اميرالمؤمنين مگر در دل كساني كه نطفهشان پاك باشد. پس از اين جهت عرض ميكنم كه اگر دل پاك باشد ولايت در آنجا سكنا ميكند والاّ فلا. پس دل تو هرگاه طيّب و طاهر شد آنوقت دوستي برادران و بزرگان در دل تو جا ميكند و اگر دل پاك و طيّب و طاهر
«* 36 موعظه صفحه 99 *»
نباشد دوستي بزرگان و برادران در آن جا نميگيرد. اين است كه در وقت انعقاد نطفه اگر بسماللّه نگويي شيطان شريك ميشود و اذيت مؤمنين و دشمني با دوستان امير المؤمنين ميكند به جهت آنكه شيطان در آن نطفه شريك است و اولاد شيطان است. اگر خواسته باشي ببيني اولاد شيطان هستي يا نه ببين در قلب خود اگر ميل به اذيت مؤمنين، يا ميل به دوستي دشمنان اميرالمؤمنين، يا دشمني با دوستان آن بزرگوار ميكني بدانكه از اولاد شيطان هستي. جميع فسادهاي روزگار از اولاد ابليس است و جميع اهل جهنم اولاد ابليسند و جميع اولاد آدم اهل بهشتند و اين است كه خدا ميفرمايد و لقد كرّمنا بنيآدم و حملناهم في البرّ و البحر و رزقناهم من الطيّبات خداوند اولاد آدم را تكريم كرده، چه تكريمي است كه آدم را جهنم ببرند و حال آنكه خداوند در حق جهنم ميفرمايد لا بارد و لا كريم پس همينكه كرّمنا فرمود بايد آنها را در بهشت ببرد. پس معلوم شد كه دوستي برادران بجز در نطفه پاكان جاي ديگر قرار نميگيرد و اگر روزي ديدي عداوت با برادر مؤمن داري معصيتي كرده نهايت حرفي كه داري ميگويي معصيت در ايشان پيدا ميشود من چگونه ايشان را دوست بدارم؟ ميگويم آنكسي كه دوستي بزرگان و برادران را واجب كرده آيا عالم به احوال اينها بوده كه اينها معصيت خواهند كرد يا نه؟ اگر عالم بوده كه گفته دوستي آنها واجب است و بايد با اينكه ميداني معصيتكار هستند آنها را دوست بداري و امام تو را امر كرده است به دوستي ايشان. ديگر چه بالاتر از اينكه ميفرمايد دوست بدار دوست علي را اگرچه كشنده پسر و پدر تو باشد و دشمن دار دشمن علي را اگرچه پدر و پسر تو باشد نهايت از كشتن پسر بدت بيايد نه از كشنده پسر. دوستي را از مادر ياد بگير، مادري كه طفلش تغوّط ميكند و در نجاست خودش غوطه ميخورد و با اين صورت و آن حالت همينكه او را شست در بغل ميگيرد و او را ميبوسد معلوم است كه از بچه هيچ بدش نميآيد، از نجاستش بدش ميآيد. تو هم از برادران بدت نيايد، از معاصي آنها بدت بيايد. تو با او دوستي، برو پيش خدا برايش استغفار كن و بشوي معاصي او را و
«* 36 موعظه صفحه 100 *»
دوستش بدار و خودش را هم به ملايمت براه بياور نه به ملامتكردن. جميع معاصي را همه داريم نهايت او از انبار بيرون آورده و من در انبار دارم، چقدر ملامت ميكني؟ پس سعي كن او را پاك كن و خود را هم پاك كن.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 101 *»
موعظه يازدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني بيت بود و باطن بيت را بيان ميكردم و عرض كردم خانه هر چيزي بايستي مناسب آن چيز باشد. خانه جسد مناسب با جسد بايد باشد و خانه روح مناسب با روح بايد باشد و خانه عقل مناسب با عقل بايد باشد و خانه مشيت خدا مناسب با مشيت خدا بايد باشد و خانه انوار خدا و نامها و صفتهاي خدا بايد مناسب با اسماء و صفتهاي خدا باشد و از جنس او بايد باشد تا اينكه روا باشد كه آن چيز در آن خانه سكنا كند كه اگر مناسب نباشد در آن خانه نخواهد گنجيد. عقل را نميتوان در كاسه كرد به جهت آنكه از جنس او نيست پس خانه هر چيزي بايست از جنس آن چيز باشد. حالا اين خانهاي كه ما در صددش هستيم اول ببينيم چه خانهاي است و خانه كيست؟ و عرض ميكنم كه شكي نيست كه اين خانه خانه خدا است، پس در او نور خدا بايد سكنا كند و خانه خدا نه به اين معني است كه ذات خدا در او سكنا كند چراكه با ذات خدا غير خدا معقول نيست قرين بشود و ذات خدا را خانهاي نيست و ذات خدا در هيچ مكان سكنا نميكند ولكن انوار خدا ممكن است
«* 36 موعظه صفحه 102 *»
براي آنها مكاني باشد. پس در اين خانه انوار خدا و مددها و فيضها و كرم خدا است و خانههاي اسماء و صفات خدا بايد باشد. بعد ببينيم صاحبخانه كي در خانه سكنا ميكند و چگونه سكنا ميكند؟ چون ديديم چيزي كه در چيزي سكنا ميكند چند قسم است يكي مثل شخصي كه در خانه سكنا ميكند ولي ميان او تا ديوار و سقف فاصله است با وجود اين ميگويند خانه خانه اين شخص است و قسم دويم از سكنا كردنها سكنا كردن آب است در كوزه كه جميع فضاي كوزه را آب ميگيرد و از اطراف متصل است به ديوار خانه خود و به جسد خود پر ميكند فضاي خانه كوزه را، و معلوم است كه اين قسم از قسم اول بهتر و بيشتر سكنا كرده. و قسم ديگر سكنا كردن آب است در برگ گل كه در جميع جاهاي اين برگ گل نفوذ كرده مثل آبي كه در خاك بريزي كه اين آب در جميع جاهاي اين خاك ميرود و اين سكنا از سكنا كردن آب در كوزه بهتر و بيشتر است زيراكه اين آب در جميع ذره ذره خانه خودش كه برگ گل باشد سكنا كرده و گنجايش غير را ندارد. در خانه تو گنجايش غير تو بود و در جسم تُنگ بلور و كوزه آب گنجايش غير باز داشت و ممكن بود كه غيري هم در يك جايي از اين سكنا كند و در اين يكي غيري نميگنجد. معلوم است اين صاحبخانه بيشريكتر است پس يگانگي صاحب اين خانه بهتر و بيشتر است. و باز سكنا كردن از اين بهتر و بيشتر و يگانهتر آن مانند آتش است در تن دود كه در تن دود سكنا كرده و چنان نافذ در دود شده كه بكلي دود پنهان شده و آتش هويدا شده و صاحب اين خانه چنان يگانه است كه راضي نشده كه خانه هستي داشته باشد. نميبيني اول از اين فتيله دود برميخيزد و بعد شعله ظاهر ميشود؟ و دود پيدا نيست. و اين هم يك قسم سكنا كردن است لكن اين ميشود باز خاموش شود و همانطور كه روز اول سرد بود بشود. و سكنا كردن از اين بهتر كه صاحبخانه بهتر و بيشتر سكنا ميكند و انفذ است مثل حيات بخاري است كه در بدن تو و در دل تو اين روح بخاري بهتر از آتش در دود سكنا كرده و نافذتر است زيرا كه اين روح در بدن انسان ميگردد و آن بخاري است مثل آن بخاري كه از
«* 36 موعظه صفحه 103 *»
ديگ برميخيزد و در آن بخار حيات غيبي است و آن حيات مانند آتش است و آن بخار مانند دود است و آن حيات صاحب خانه و آن بخار خانه است مثل شعله و دود و آتش و آن هفتاد مرتبه بيشتر و بهتر است به جهت آنكه حيات آنقدر لطيف است كه از جميع آتشها و آسمانها لطيفتر است و بطوري نفوذ ميكند در اين بخار كه كأنه اين بخار خودش روح است و خودش بيننده و خودش شنونده و خودش گويا و خودش پويا شده و خود را پنهان كرده و روح را آشكار كرده و خود را گم و آتش را پيدا كرده آتش نميتواند دود را بينا و شنوا كند لكن حيات غيبي در اين روح بخاري او را به حركت آورده و در همهجاي او سكنا كرده و نافذ شده و هيچ شريكي با خود در ملك بخار نميگذارد، بلكه راضي نميشود كه اين بخار و اين خانه هستي داشته باشد و بر نافهمي و جهل خود باشد و راضي نميشود كه نباتي باشد بلكه او را حيواني ميكند متحرك به اراده، بينا و شنوا و توانا و گويا و پويا كه بخار را پنهان ميكند و حيات را آشكار ميكند و اين هم يك نوع سكنا كردن است. و سكنا كردن در جايي از اين بالاتر هم ميشود و هرچه خانه لطيفتر است صاحبخانه يگانهتر ميشود و به تنهايي بهتر ساكن ميشود. حال از مشيت خدا لطيفتر مخلوقي نيست و خانه آن مشيت دل اولياي خدا است انّ اللّه تعالي جعل قلوب اوليائه وكراً لارادته و ممكناً لمشيته بدرستي كه خدا دل اولياي خود را آشيانه مشيت خود قرار داده. پس معلوم است كه چيزي از مشيت بهتر خدا نيافريده و از دل اوليا چيزي شريفتر نيست و اين دل كه ميشنويد دل گوشتي نيست زيرا كه اين دل را حيوانات و خرها و گاوها همه دارند ولكن اين دل آن دلي است كه ميرود و ميآيد، دوست ميدارد دشمن ميدارد و شاد ميشود و غمگين ميشود و اين دل آن دلي است كه ميفرمايد انّ في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد در اين قرآن يادآوري و تذكري است براي هركس كه براي او قلبي است و دلي دارد، و ميفرمايد انما يتذكّر اولوا الالباب متذكر قرآن نميشوند مگر صاحبان دل و اگر اين دل دل گوشتي بود معني آن اين بود كه متذكر
«* 36 موعظه صفحه 104 *»
ميشوند گاوان و خران. دل گوشتي محل عنايت و صاحب رضا و غضب نميشود، خداوند اين دل گوشتي را حُقّهاي قرار داده كه دل كه ميخواهد كاري بكند كار خود را در اين دل ميگذارد و از اين دل ظاهر ميكند و چهبسيار مردم كه آن دل را ندارند و چون دل ندارند دل نميدهند و اگر دل داشتند و دل ميدادند آن دلبران دل را ميبردند ولكن دلبران چون دل نميبينند چه ببرند؟ دزد كه در خانه چيزي نميبيند چه ببرد؟ چيزي كه نيست چه ببرد؟ اما دل كه هست دلبري دل او را ميبرد و دلدار دل او را نگاه ميدارد.
پس معلوم شد كه اين دلي كه آشيانه مشيت خدا است اين دل گوشتي نميشود و اين دل به معني عقل است. هركس عقل دارد دل دارد و صاحب دل است و هركه هوشيار است دل دارد و هركه دل دارد هوشيار است. پس آن عقل كه اصل هوش است و دل است آن عقل را قلب ميگويند و حضرت امير ميفرمايد العقل وسط الكل عقل در وسط كل است. پس عقل اولياء آشيانه مشيت خدا است پس عقل مناسب با مشيت خدا بايد باشد و مشيت در عقل در ميگيرد و چگونه عقلي كه اول ماخلق اللّه است و اول چيزي كه خدا خلق كرده عقل است چنانكه اول بيت در ميان خاكيان خانه كعبه است و چنانكه اين كعبه اول خانهاي است كه از براي منفعت مردم بنياد شده و چنانكه اطبا نوشتهاند كه اول عضوي كه حيات در او دميده ميشود دل است و آخر عضوي كه از حيات ميافتد دل است و اين دل تو كعبه بدن تو است، پس آن عقل قلبي است براي بدن عالمها و آن عقل قلب است و آن دلي است كه آشيانه مشيت خدا است از اين جهت مشيت خداوند عالم مالك دلهاي عالم شده و دلدار جميع عالم شده و دلبر جميع عالم شده و اين عالم هم دل خود را به او سپرد به اين جهت محبوب خدا شده و خداوند به عقل خطاب ميفرمايد و عزّتي و جلالي ماخلقت خلقاً احبّ الي منك به عزّت و جلال خودم قسم كه خلقي را خلق نكردم كه در نزد من محبوبتر از تو باشد. پس آن عقل حبيب خدا و محبوب خدا شده و خدا او را دوست داشته و خدا دل او را
«* 36 موعظه صفحه 105 *»
ربوده و از عرصه خلق دل او را ربوده و برده به عالم امر. همينكه عاشق دل داد به معشوق خود و رفت پيش معشوق چون از عرصه خود و عالم خود رفت و گذشت آنوقت از عالم معشوق ميشود انما صار سلمان من العلماء لانه رجل منّا اهلالبيت اين است و جز اين نيست كه سلمان گرديد از علما و در سلسله علما آمد به جهت آنكه او مردي است از ما اهل بيت و چون دلش را داد به اهل بيت، او از اهل بيت شد. حقيقت سلمان رفت پيش اهل بيت و حقيقت شيء همان دل او است. پس چون در عالم محبوب رفت و در آن عرصه رفت، پس شد منّا اهلالبيت و از اين جهت است كه فرمودند به شيعيان خود انتم من آلمحمّد قال منهم؟ قال منهم. قال من انفسهم؟ قال من انفسهم شما از آلمحمّد هستيد. پس شيعيان از آلمحمّدند به جهت آنكه دل دادهاند و دلي براي خود نگذاشتهاند و دل را به دلبر سپردهاند. حالا ديگر اين راه، هرچه ميخواهي برو، هرچه بيشتر دل ميدهي دل تو را بيشتر ميبرند و چون دل تو را بردند اعضاي تو هم همراه دل تو خواهند رفت و آنوقت ميروي در عرصه ايشان. از اين جهت است كه ميفرمايد زكات به شيعيان ما ندهيد كه گوشتشان از گوشت ما است و پوستشان از پوست ما است. آخر وقتي كه دلش را داد به آلمحمّد گوشتش ميشود گوشت آلمحمّد، پوستش ميشود پوست آلمحمّد، خونش ميشود خون آلمحمّد. ديگر حالا زيارتش ميشود زيارت آلمحمّد، اذيتش ميشود اذيت آلمحمّد و همچنين ميگويي آيا ممكن است كه مثل سلمان يا يكي از شيعيان مثل سلمان را بيازاري و اميرالمؤمنين را نيازرده باشي؟ ميگويم ممكن نيست چراكه شيعيان از ايشان ميباشند و فرمودند از ما هستند. حضرت فرمود من مريض ميشوم وقتي شما شيعيان مريض ميشويد. آخر ببينيد كدام دوست است كه دوست او مريض شود و او صحيح باشد و آرام داشته باشد؟ ليلي را رگ زدند خون از دست مجنون ميرفت، دوست همينطور است. حالا آلمحمّد راستي راستي شيعيان خود را دوست ميدارند چنانكه تو بچهات را دوست ميداري و اگر بچه تو مريض شود البته مرض تو است. آخر
«* 36 موعظه صفحه 106 *»
صريحتر از اين ميخواهيد خداوند ميفرمايد ان البرخ يضحكني كل يوم ثلاث مرات هرآينه بُرخ روزي سه مرتبه مرا ميخنداند و بُرخ شخصي بود از بنياسرائيل در زمان موسي و مؤمنين را ميخندانيد. حالا خدا ميفرمايد مرا ميخنداند بديهي است كه ذات خدا نميخندد و خنده ولي خنده خدا است چراكه دلش را به خدا و آلمحمّد سپرده است و آلمحمّد به پيغمبر دل دادهاند انا و علي ابوا هذه الامة و آلمحمّد به خدا دل دادهاند اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده چون دل به خدا دادهاند گرفتند لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن و شيعيان دل به آلمحمّد دادهاند و گرفتند انّ لنا مع كل ولي اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً هركه دل به كسي داد در عرض او ميشود و از جنس او ميشود. نشنيدهايد كه امام7 فرمود ما را از عليين خلق كردهاند و دلهاي شيعيان ما را از فاضل طينت ما اهل بيت خلق كردهاند. پس شيعه از جنس امام خودش است و باطن شيعه با ظاهر اهل بيت: از يك جنسند از اين جهت شيعه دلش ميل به امام خود دارد و چيزي تا از جنس چيزي نباشد ميل به آن چيز نميكند. علامت اينكه يك طينتند اينست كه فرمودند قلوبهم تحنّ الينا دلهاشان ميل ميكند به جانب ما.
و معلوم است قومي هستند كه دلهاشان از طينت منافقين و اعدا خلق شده خود بخود فكر زنا ميكند دلش غش ميكند، فكر لواط ميكند خود بخود دلش غش ميكند، فكر دروغ ميكند، فكر مال حرام ميكند نعوذ باللّه من غضب اللّه. فكر مؤمن را كه ميكند خود بخود بدش ميآيد، فكر عبادت را كه ميكند خوشش نميآيد، تا فكر مؤمن ميكند خود بخود مشمئز ميشود. خود بخود شيعه اسم آلمحمّد را كه ميشنود دلش پرواز ميكند، خيرات را كه فكر ميكند دلش پرواز ميكند و اهل خير را كه ميبيند دلش پرواز ميكند و مواضع خير را كه ميبيند خود بخود دلش براي آنها غش ميكند و خودش هم نميداند چرا اينجاها و اينها را دوست ميدارد. حديث است كه فرمودند بسا قومي شما را دوست ميدارند و نميدانند شما چه ميگوييد و به
«* 36 موعظه صفحه 107 *»
بهشت ميروند و قومي شما را دشمن ميدارند و نميدانند كه شما چه ميگوييد و جهنم ميروند. حتي آنكه كسي وارد اين مجلس بشود و طبيعت را به حال خود بگذارد، خود بخود نميخواهد كنار كسي بنشيند و ميل نميكند و خود بخود ميل ميكند كنار كسي ديگر بنشيند و اين از اقتضاي همجنس بودن است. در مجلسي ده كلاغ و ده كبوتر باشند، كبوتري وارد آن مجلس شود ميرود كنار كبوتران و نميتواند برود كنار كلاغها مگر اينكه عمداً برود والاّ اگر به فطرت برود و عمد برخلاف آن نكند لامحاله پيش همجنس خود ميرود.
باري، سخن در اين بود كه از مشيت خدا چيزي لطيفتر نيافريده چگونه بهتر از او چيزي باشد و حال آنكه نيكيها و يگانگيها را خدا به مشيت آفريده و مشيت يگانه و بيهمتا است و قلب مؤمن بايد مناسب با مشيت خدا بوده باشد تا بتواند آشيانه او بشود و قلب مؤمن ملحق است به عالم سرمد و چون خانه مشيت است آن هم يگانه است و مناسب با مشيت است. بعد از آنيكه آتش آنطور در دود نفوذ ميكند و دود را گم ميكند و خود را مينماياند كه سرتاپاي دود را فرو ميگيرد حالا چه خواهد بود وقتي كه دل مؤمن به نور مشيت در گيرد؟ معلوم است كه مشيت خدا چنان در دل مؤمن نفوذ ميكند كه جايي از دل مؤمن را نميگذارد مگر آنكه آنجا را مالك ميشود و ميشود «تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته» و ميشود:
فكأنّما خمر و لا قدح | و كأنّما قدح و لا خمر |
بطوري ميشود كه گويا نيست غير از مشيت خدا. نشنيدهايد كيفيت آن بنده صالح را كه در كشتي نشسته بود يكمرتبه كشتي طوفاني شد. اهل كشتي همه مضطرب شدند پيش او آمدند كه دعا كن خدا ما را نجات دهد. جواب نداد، باز شدت كرد آمدند التماس كردند جواب نداد تا بعد از آنيكه طوفان شدت كرد همه اهل كشتي به فغان آمدند باز هم آمدند التماس كردند لبي جنبانيد فيالفور دريا ساكن شد و كشتي قرار گرفت و طوفان فرو نشست. عرض كردند چرا در آن اول ما هرچه التماس كرديم اجابت
«* 36 موعظه صفحه 108 *»
نفرموديد؟ و چون خواستيد دعا كنيد تا لب جنبانيديد دريا ساكن شد و كشتي قرار گرفت و طوفان فرو نشست؟ فرمودند «انا نترك مانريد لمايريد فاذا اردنا يوماً يريد» ما ترك كرديم آنچه خواهش خودمان بود و خواهش خودمان را زمين گذاشتيم و سرتاپا خواهش مولاي خود شدهايم، هرچه آن ميخواهد ما را خوش است لهذا اگر وقتي ما هم چيزي از او بخواهيم او هم اجابت ميكند و خواهش خود را كه داشته و مقدر كرده و در قضا و قدر او چنين بود تغيير ميدهد و بدا ميكند و خواهش ما را بجا ميآورد و آنوقت او به خواهش ما عمل ميكند. معلوم است تا آنطور نشود كي آنطور ميشود؟
چون خدا از خود سؤال و كد كند | كي سؤال خويشتن را رد كند |
چون لب جنبانيدن ولي لب جنبانيدن خدا است و حركت ولي حركت خدا است و خواهش ولي خواهش خدا است، اگر چنين كسي چيزي خواست معلوم است خدا خواسته است پس كار را به جايي ميرساند كه:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
وقتي كه رأيش قرار بگيرد كه نباشد چيزي معلوم است رأي خدا قرار گرفته. پس مشيت خدا در دل ولي چنان در ميگيرد كه گويا دلي نيست و آن دل را پيش خود برده و بجز مشيت چيزي از او پيدا نيست و با مشيت در لطافت همدوش و يكسانند مثل تو و خانه تو، تو از خاكي و خانه تو هم از خاك است. قلب مؤمن همدوش مشية اللّه است و مشيت نافذ در او است اما به چه حدّ؟ بگويم مثل نفوذ آتش در دود؟ اينكه نيست. بگويم مثل نفوذ جان در تن؟ كه استغفراللّه آن هم كه نيست و هيچ مثل نميتوانم بگويم بجز آنكه بگويم اراده خدا در تن مراد خدا مثل محبت خدا در تن محبوب خداست. محبت خدا ميدانيد چگونه در تن محبوب خدا است؟ ميفرمايد در حديث قدسي اذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها ان دعاني اجبته و ان سكت عنّي ابتدأته چون كسي را دوست داشتم و محبوب من شد، من گوش شنواي او ميشوم، و من ميشوم چشم بيناي او، و من ميشوم دست تواناي
«* 36 موعظه صفحه 109 *»
او، و من ميشوم پاي پوياي او، اگر مرا بخواند او را اجابت ميكنم و اگر ساكت شود من از خود ابتدا ميكنم.
باري، او هم ميشود مشيت خدا و اگر او آمد ميتواني گفت مشيت خدا آمده. چگونه نه و حال آنكه شعله دود را ميآوري و ميگويي آتش آوردهام و اگر نذر كني كه آتش براي خانه مؤمني ببري و همين دود را ببري آتش را بردهاي و در جميع عوالم آتش است كه بردهاي و اين سكنا سكناي جسمي است در جسمي. چه خواهد بود سكناي جان در تن؟ ديگر چه خواهد بود سكناي اراده خدا در مراد خدا؟ چنان سكنا كرده كه گويا نيست چيزي غير از حبّ خدا و اراده خدا و مشيت خدا. پس او كه وارد ميشود مشيت خدا وارد شده و اراده خدا وارد شده و محبت خدا است و اراده خدا است و حبّ خدا و امر خدا است چنانچه در حديث جابر ميفرمايد يا جابر عليك بالبيان و المعاني قال و ما البيان و المعاني؟ قال اما البيان فهو انتعرف اللّه سبحانه بانه ليس كمثله شيء فتعبده و لاتشرك به شيئاً و اما المعاني فنحن معانيه و جنبه و يده و لسانه و امره و حكمه و علمه اذا شئنا شاء اللّه و يريد الله مانريده ميفرمايد اما معاني پس ماييم معاني او و جنب خدا و دست خدا و زبان خدا و امر خدا و حكم و علم خدا، اگر ما بخواهيم خدا خواسته است و چون خدا بخواهد ما خواستهايم. فرق نميكند، آنچه او خواسته من خواستهام، آنچه من خواستهام او خواسته است. باز در حديث ديگر امام ميفرمايد نحن مشيتـه و چه عجب ميكني از اينكه مشيت خدا باشند؟ و حال آنكه ميفرمايد لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن از براي ما با خدا حالاتي است كه در آن حالات ما او هستيم و او ما است. پس تو هرچه از خدا بخواهي و تمنا كني همه را از مشيت بخواه و تمنا كن و هرچه در ملك ميشود به مشيت خدا ميشود. آيا نخواندهاي در قرآن كه و من اياته انتقوم السماء و الارض بامره از آيات او اين است كه آسمان و زمين به امر او برپا است. آيت آن است كه مردم او را ببينند و صاحب آيه را بشناسند. آيا ميتوان گفت كه از آيات خدا اين است كه جن و ملائكه در
«* 36 موعظه صفحه 110 *»
اين مجلس حاضرند؟ نميشود گفت. چراكه شما جن و ملك را نميبينيد. حالا از آيات خدا اين است كه آسمان و زمين به امر خدا برپا است. يعني از آيات خدا اين است كه از آيات خدا كه رسول خدا باشد اشاره ميكند ماه را شق ميكند، و از آيات خدا است كه آفتاب را اميرالمؤمنين برميگرداند، از آيات خدا است كه وليي از اولياي خدا بگويد كوه را كه از جا حركت كن و بشكاف، حركت ميكند و ميشكافد. جماد و نبات را به سخن در ميآورد و به حركت در ميآورد خيطي را حركت ميدهد و خانههاي مدينه را همه را خراب ميكند و روي هم ميريزد ميگويد ساكن شو ساكن ميشود، ميگويد حركت كن حركت ميكند، ميگويد جمع شو جمع ميشود، ميگويد متفرق شو متفرق ميشود و چون ديديم فهميديم امراللّه ولياللّه است صلواتاللّه عليه، و از آيات خدا است ولي امر خدا و ولي خودش مشيت خدا است. حالا ديگر چه اشكالي دارد بكم سكنت السواكن و تحرّكت المتحرّكات اي موالي من به شما ساكن ميشوند جميع ساكنشوندگان و به شما متحرك ميشوند جميع حركتكنندگان و وقتي كه امر خدا و مشيت خدا شد، چرا چنين نباشد؟ حالا اگر چنين شد ديگر از كه ميترسي؟ اگر تيغ عالم بجنبد ز جاي ـ و آن هم بيحركت نميجنبد ـ نبرّد رگي تا نخواهد خداي. پس از كه ميترسي به غير از سيّد خود؟ اميد به كه داري به غير از سيّد خود؟ طمع به كه داري به جز از سيّد خود؟ و اعتماد بر كه ميكني بجز به مولاي خود؟ توسل به كه ميجويي بجز به سيد و مولاي خود؟ پس آنچه ميخواهي از او بخواه و او را وسيله نجات خود بدان و بدانكه جميع مددها از او است و جميع فيضها از او است و جميع نعمتها از او است. پس اولياي نعم كه در زيارت ميخواني ايشانند و لميحمد حامد الاّ ربّه و لميلم لائم الاّ نفسه هيچ حمدكنندهاي حمد نكرده كسي را مگر رب خود را و هيچ ملامتكنندهاي ملامت نكرده كسي را مگر خود را و من لميشكر العبد لميشكر الربّ و هركه شكر عبد نكند شكر رب نكرده. حالا عبد كيست؟ اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله هركس شكر عبد را كه محمّد باشد و آلمحمّد باشند نكند شكر پروردگار را
«* 36 موعظه صفحه 111 *»
نكرده. پس جميع حمد حمدكنندگان براي محمّد است، اگرنه چطور محمّد است؟ محمّد يعني حمدكرده شده، يعني بسيار حمد كرده شده. محمود هم يعني حمد كرده شده ولكن محمّد غير از محمود است. محمّد يعني پي در پي حمد كرده شده و باز حمد كرده شده. پس حمد جميع كاينات براي محمّد است، پس او است در آسمان احمد و آنجا است وزنالفعل و غير منصرف كه وزن فعل خدا را دارد و عاملي نيست كه او را منصرف كند از اين جهت خدا ميگويد احمد اَنَا و او ميگويد انا احمد پس در آنجا او احمد خداست از آنجا كه پايش را بالاتر گذاشت و ميم را انداخت دو مرتبه، چون مرتبه اول يك ميم را انداخت كه ميم محمّد باشد احمد شد و در اينجا هم يك ميم ديگر را انداخت و اَحَد شد و يگانه و فرد و آيت احديت خداوند عالم شد.
باري، آن بزرگوار به اجماع مسلمانان صاحب لواي حمد است و به اجماع مسلمانان از شيعه و سني صاحب مقام محمود است و حمد جميع حمدكنندگان براي آن بزرگوار است. خدا ميفرمايد عسي انيبعثك ربك مقاماً محموداً و ميفرمايد انت المحمّد و انا المحمود اشتققت اسمك من اسمي و خدا مقام محمود را ميدهد به آن بزرگوار زيراكه اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء چراكه در اول او را در مقام ولينعمتي واداشت و چون در اول او را منعم كاينات قرار داد در آخر هم او را محمود كاينات قرار داد و حالا حمدكنندگان ذاكرين فضائل آلمحمّد: هستند كه ثناي نيكو براي آلمحمّد ميكنند. پس ذكر فضائل حمدِ محمّد است و حمد، محمود است و انكار فضائل كفران نعمت محمّد است و مذموم است. پس كسي هست كه شاكر است و كسي هست كه كافر است انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً يعني ما راه را نموديم يا شاكرند يا كفرانكننده ولكن اختلفوا فمنهم من امن و منهم من كفر يعني كفران نعمت كردهاند و كافر به نعمت خدا شدهاند. معني كافر يعني ساتر از اين جهت زعيم كه تخم را زير خاك ميپوشاند او را كَفّار و كافر ميگويند در لغت عربي. پس هركه ميپوشاند و كتمان ميكند فضائل آلمحمّد را كافر است و كَفّار است. و چون دانستيد
«* 36 موعظه صفحه 112 *»
كه آلمحمّد نعمت خدا هستند و خدا ميفرمايد و اسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة نعمت ظاهر ائمه هدي: ميباشند و نعمت باطن امام باطن ميباشد. پس نعمت حقيقي خداوند ايشانند لتسألنّ يومئذ عن النعيم در حديث فرمودند كه نعيم در اين آيه ولايت ما اهلبيت است. پس ما مأموريم به نص آيه قرآن به ذكر فضائل آلمحمّد:در آنجا كه ميفرمايد و امّا بنعمة ربّك فحدّث يعني به نعمت پرورنده خود حديث كن. و اما آنها كه ميپوشانند نعمت خدا را و فضائل آلمحمّد را ميپوشانند ـ به آن معني كه عرض كردم ـ كافر هستند، يعني پوشاننده. يا به يك معني ديگر كافر بگيريم كه كافر به نعمت هستند و ميفرمايد لئن شكرتم لازيدنّكم و لئن كفرتم انّ عذابي لشديد پس معلوم است كه شاكران فضائل نعمت ايشان روز به روز زياد ميشود و كافران نعمت فضائل روز به روز نعمت ايشان كم ميشود تا تمام ميشود. ثم كان عاقبة الذين اساءوا السوءي ان كذّبوا بايات اللّه عاقبت كساني كه بعمل آوردند بديها و معصيتها را آن است كه تكذيب ميكنند آيات خدا را و انكار ميكنند فضائل آلمحمّد: را كه آيات خدا است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 113 *»
موعظه دوازدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
سخن در معني بيت و مرتبههاي خانه بود تا رسيد به اينجا كه خانه مشيت بايد از جنس مشيت باشد و از عالم مشيت بايد باشد تا مشيت بتواند در آن سكنا كند و شايد قومي نفهمند آنچه را كه عرض كردم و ندانند اين تخم چه مسألهاي است و در كجا و كي به كارشان ميآيد. و خانه مشيت را عرض كردم و باز هم بالاتر از اين هم خانه ديگر است و آن خانه اسماء و صفات خداوند عالم است و اسماء و صفات خداوند عالم از مشيت بالاتر است. مشيت فعل خداوند عالم و عمل و كاري است كه از خداوند عالم سر ميزند و اسماء و صفات، آن صفاتي است كه صفات ذات خدا است و آن نامهايي است كه تعبير از آن به ذات ميآورند و آنها صفات ذاتيه خداوند عالم است و براي آن صفات هم خانهاي است. پس مابين آن خانه و مابين صفات خداوند عالم هم باز بايستي مناسبت بوده باشد و معلوم است مناسب بودن با صفات خداوند عالم هم به چه حد بايد بوده باشد و به چه پايه لطافت و يگانگي بايد داشته باشد! و وقتي كه سكناي مشيت در خانه مشيت چنان بود كه شنيدي ببين چگونه خواهد بود سكناي
«* 36 موعظه صفحه 114 *»
اسماء و صفات خداوند عالم در خانه خود؟ و لطافت و يگانگي و وحدت او ديگر به چه وحدت خواهد بود! و ببين چگونه آن خانه را از خود فاني ميكند و بيخود ميكند كه پيدا نيست مگر اسماء و صفات خدا. شايد جاهلي بگويد تو در شعله آتش هم همين را گفتي كه خود را پنهان ميكند و آتش را مينماياند، عرض ميكنم كه در شعله چراغ غير از آتش چيزي پيدا نيست در نزد چشم تو ولكن به فهم ميفهمي كه اين دود است و به خيال، جدايي ميان دود و آتش تصور ميتواني بكني و فكر جدا بودن ميان دود و آتش را ميتواني بكني اگرچه به چشم نتواني جدا كني. و يگانگي و اتحاد كه از اين بالاتر رفت فكر و خيال از آن عاجز ميشود كه ميان آن خانه و صاحبخانه جدايي بيندازد. از آن مقام كه بالاتر رفت علم عاجز ميشود كه ميان آن خانه و صاحبخانه جدايي بيندازد، و از آن مقام كه بالاتر رفت عقل عاجز ميشود كه ميان خانه و صاحبخانه جدايي بيندازد، و از آن مقام كه بالاتر رفت نور انسان و حقيقت انسانيت عاجز ميشود از جدا كردن ميان خانه و صاحبخانه و نميتواند جدايي بيندازد. پس اگرچه آتش و دود ظاهراً يكي شدند و در ظاهر آتش پيدا و دود ناپيدا است ولكن با خيال و فكر خود و با عقل خود جدايي ميتواني ميان خانه و صاحبخانه بيندازي.
پس عرض ميكنم كه آتش مشيت خداوند عالم در دود عقل در گرفته است و در او سكنا كرده و چنان در او سكنا كرده كه ميانه آن خانه و صاحبخانه عقل نميتواند جدايي بفهمد، آنجا پاي عقل لنگ ميشود و به چشم عقل تميز ميانه آن دو نميشود داد ولكن با حقيقت انساني ميتوان فهميد ولكن در اين مقام كه نامهاي خدا در خانه خود سكنا كرده چنان متحد شده و يگانگي و وحدت دارد كه حقيقتهاي خلق عاجز است از جداكردن ميان آنها و سرتاپا اسماء و صفتهاي خدا از آن خانه پيدا است كه گويا خانه نيست و نور انساني عاجز ميشود از جدايي ميان اسماء و صفات خدا و آن خانه و به جز اسم خدا و صفت خدا ديگر چيزي پيدا نيست. و اين مقام است مقام محبت كه محبوب خدا ميشود كه در حديث قدسي ميفرمايد فاذا احببته كنت سمعه الذي
«* 36 موعظه صفحه 115 *»
يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و در روايتي و رجله التي يمشي بها ان دعاني اجبته و ان سكت عنّي ابتدأته بنده بواسطه نافله گزاردن به من تقرّب ميجويد تا من او را دوست ميدارم و چون من او را دوست داشتم ميشوم گوش شنواي او، و من ميشوم چشم بيناي او، و من ميشوم دست تواناي او، و من ميشوم پاي پوياي او. پس اگر مرا بخواند اجابت ميكنم و اگر ساكت شود من از خود ابتدا ميكنم. وقتي كه به آن مقام رسيد و محبوب خداوند عالم شد و حبيب از ميان رفت، چراكه اگر حبيب از ميان نرفت خودداري كرده و چون خودداري كرده ترجيحداده خود را بر محبوب و چون خود را ترجيح داده، در محبت نقصان دارد و كامل نيست در محبت.
سخني هست اگرچه معني زياد ندارد ولكن مناسب اين مقام است و آن سخن را ميگويم. روزي آتشي در پاي نياي افتاده بود و او را ميسوخت. ني به او گفت چرا مرا ميسوزي؟ گفت از آن رو كه ميگويي نيام و باز دربند خودي، و چون دربند خودي لايق سوختن هستي. آن حبيبي كه خود را اختيار كرده و دربند خود است لايق سوختن است و چون خود را اختيار كرده، خود را ترجيح داده و چون خود را ترجيح داده خودنما است و چون خودنما است كافر است، يعني ساتر محبوب است و حق را پوشانيده. پس آن اولياي بزرگ هميشه نفس خود را متهم ميكنند به اين تهمت كه اگر يك طرفة العين خود را ديدند ـ اگرچه خودنما نيستند ـ باز ميگويند خود را ديدهايم و محبوب خود را نديدهايم. امر عظيم است و مقام خطير است! خدا شاهد است اين از ادراك ماها بيرون است از اين جهت است كه ائمه طاهرين اينهمه استغفار ميكردند و انبيا اينهمه استغفار ميكردند و ميگفتند با چشم خود تو را گناه كردم اگر ميخواستي مرا كور ميكردي، با گوش خود تو را گناه كردم اگر ميخواستي مرا كر ميكردي، با زبان خود تو را گناه كردم اگر ميخواستي مرا گنگ ميكردي، با دست خود تو را گناه كردم اگر ميخواستي مرا شل ميكردي، با پاي خود تو را گناه كردم اگر ميخواستي مرا لنگ
«* 36 موعظه صفحه 116 *»
ميكردي با فرج خود گناه تو را كردم اگر ميخواستي مرا عقيم ميكردي، و همچنين ميفرمودند به اعضا و جوارح خود گناه تو را كردم. حالا اين چه گناهي است كه آلمحمّد ميكنند؟ از تو ميپرسم كه آيا آلمحمّد ترقي ميكنند و تقرّب به خدا ميجويند يا نه؟ اگر تقرّب نميجويند و ترقي نميكنند پس اعمالشان بيفايده است و از اين گذشته هركه بگويد آلمحمّد ديگر از اين مقام كه دارند بالاتر نميروند و بالاتر از آنچه دارند جايي نيست بروند، خداوند را محدود كرده و خدا را مانند مخلوق صاحب رتبه و مكان فرض كرده. پس هركه بگويد پيغمبر و اهل بيت پيغمبر معقول نيست كه زيادتر از آنچه هستند ترقي كنند و بالا روند گفته كه خدا در مكان معيّني است و آنها مسافت ميانه خود و خدا را طي كردهاند و حالا ديگر به خدا رسيدهاند و همانجا ماندهاند و بالاتر نميتوانند رفت. پس آلمحمّد: تا ملك خدا هست ـ و نهايت از براي ملك خدا نيست ـ تقرّب به خدا ميجويند و ترقي ميكنند و روز به روز و ساعت به ساعت و آن به آن بالا ميروند و به خدا نميرسند و خداي سبّوح و قدّوس چنين خدايي است و اين آن توحيدي است كه علما در آن حيران شدهاند و جواب آن را ندانستهاند و خدا منّت بر اين سلسله گذاشته و به غير از مشايخ اعلياللّه مقامهم كسي اين توحيد را بيان نكرده.
باري، آلمحمّد: چون امروز تقرّب به خدا پيدا كردهاند از ديروز مقرّبترند و شك نيست كه تقرّب به خدا پيدا ميكنند. حالا نزديكي ايشان بر يگانگي ايشان افزوده يا نيفزوده؟ البته همانقدر كه نزديك شدند يگانگي ايشان بيشتر شده و وحدتشان زيادتر گرديده. پس معلوم شد كه ديروز بالنسبه به امروز كثرت داشتند و چون كثرت داشتند كثرت ديروز را براي خود گناه ميدانند. نزديك شدن ايشان در امروز بر قدرت ايشان افزود و قدرت ايشان ديروز بالنسبه به قدرت امروزشان عجز است و چون بالنسبه به امروزشان عجز است آن را گناه ميدانند، و چون ديروز علم داشتند و امروز علم ايشان زياد شد و علم ديروزشان بالنسبه به علم امروزشان جهل بود آن را گناه
«* 36 موعظه صفحه 117 *»
ميدانستند و از آن استغفار ميكردند. و همچنين ديروز نور داشتند و تقرب جستند، آيا نور امروزشان بواسطه اين تقرب زياد نشد؟ البته زياد شد و چون زياد شد نور ديروزشان بالنسبه به نور امروزشان ظلمت بود و از آن استغفار ميكردند و آن را گناه ميدانستند. آيا امروز در راه خدا فانيتر هستند يا نه؟ البته فانيترند و چون فانيترند حالت ديروزشان را گناه ميدانستند، اين است كه هر روز در استغفارند كه من ديروز خودداري كردم، چراكه اينجا كه امروز هستم ديروز نبودم و ديروز خود را به اينجا نياوردم و گناه بود براي من. معلوم است كه ديروز از علم تو و قدرت تو و نور تو و حيات تو ساتر بودم و به همين استغفار تقرب جسته و همين استغفار قدمهاي سير او است و اگر اين استغفار نبود ابداً ترقي نميكردند. حضرت سيدالشهدا در دعاي عرفه ميفرمايد غير ضنين بنفسي فيما يرضيك عنّي اذ به رضيت عني يعني بار خدايا! من بخيل نيستم براي خود بر آنچه تو ميپسندي آن را براي من چراكه به آن از من راضي شدهاي پس چگونه بخل كنم در آنچه تو به آن از من راضي شدهاي؟ يعني چگونه عبادت نكنم و جان در راه تو ندهم و خود را فاني نكنم؟ و حال اينكه تو به همين مرا به خود نزديك ميكني.
باري، در منزل ديروز چشم داشتند و گوش و زبان و فرج و پا و دست و اعضا و جوارح داشتند و امروز چون ندارند، داشتن ديروز و باقيبودن ديروز را گناه ميدانند و ميگويند اگر ديروز گناه نكرده بودم چرا در مقام امروز نبودم؟ و چرا مثل امروز در تو فاني نبودم و چرا مثل امروز در تو نيست نشده بودم؟ پس گناه كرده بودم. و در دعاي ماه رمضان ببينيد چگونه استعاذه ميبرند به خدا از شك و شبهه و ريا و نفاق و بخل و كسالت و غفلت و شهوت و امثال آنها كه شخص تعجب ميكند. زيراكه آنچه هيچ نبي مرسلي و ملك مقرّبي آن را نديده آنها ديدهاند و به آن رسيدهاند. پس عرض ميكنم كه اعظم معصيت محمّد اعظم عبادت انبيا است و انبيا را اعظم از آن عبادتي و توحيدي نيست. حضرت امير7 اگر دو ركعت نماز كند به آن خلوصي كه حضرت موسي به
«* 36 موعظه صفحه 118 *»
نهايت خلوص ميكرد كه از آن بهتر براي آن ممكن نبود معصيت عظيمي كرده، و همچنين دو ركعت نمازي كه يكي از مؤمنين بكنند به نهايت خلوص اگر حضرت موسي آن نماز را بكند براي او معصيت عظيمي است و براي موسي روا نيست كه آنطور نماز كند، و آن نمازي كه مردم به آن نماز ريا ميكنند اگر مؤمن كامل دو ركعت چنان نمازي بكند كه اين مرضها در او باشد، بايد ابداً بگريد و استغفار كند كه اين چه نمازي است كه من كردهام كه جميعش اعراض از تو بود. اين يكي را كه داريم ميفهميم، صورتش صورت طاعت است ولكن اگر بگرييم بر دو ركعت نماز خود و تا روز قيامت گريه كنيم و استغفار كنيم واللّه كم است. تصور كن بروي در پيش پادشاه جليلالشأني يكدفعه در حضور او با ديگري حرف بزني، يكدفعه رويت را به ديگري بكني، يكدفعه بنشيني، يكدفعه بخوابي، يكدفعه برخيزي در حضور او، يكدفعه اين طرف آن طرف بروي در حضور او، يكدفعه كوفته بپزي در حضور او، آيا با اين نماز و با اين حضور ببين مستحق چه عقوبتي؟ آيا بيرون كه ميآيي عُجب ميكني با وجود اين اعمال و اين حركات در حضور چنين پادشاهي؟ و حال آنكه خبر نداري اين قدر بر سر تو زدهاند و فضل تو را دريافته كه تو را نكشتهاند و هلاك نشدهاي و هنوز باقي هستي. حالا ببين در حضور خداوند عالم ايستادهاي بدن تو رو به نماز ميكند و خم و راست ميشود و قلب تو كدام بازار كه نميرود و چه هرزگيها كه نميكند و در حضور خداوند ايستاده و اين كارها را ميكند. ديگر با وجود اين عُجب هم ميكند و خود را ميبيند و حال آنكه اين نماز جميعش اعراض از خدا بود و با خوف خدا و تعظيم خدا اين نميسازد و خيلي كار مشكلي است.
اين است كه شخصي ديده بود در كتابي كه اگر شخص دو ركعت نماز با حضور قلب بكند مخلّد در بهشت خواهد شد. رفت مدتها رياضت كشيد و بعد گفت حالا اقلاً دو ركعت نماز بكنيم، برخاست از نجف اشرف آمد مسجد كوفه ايستاد و مشغول نماز شد كه دو ركعت نماز با حضور قلب كند و حواس خود را جمع كرد. همينكه گفت
«* 36 موعظه صفحه 119 *»
اللّهاكبر چشمش افتاد به ديوار مسجد ديد مسجد منار ندارد، با خود گفت حيف اين مسجد است كه منار نداشته باشد، شروع كرد به منار ساختن. گفت كاشي اينجا نيست، كوره درست كرد و بنّا آورد و طرح منار را ريخت، منار را ساخت. يك مرتبه گفت السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته و نماز تمام شد و از اول نماز تا آخر نماز منار ساخته بود. حالا چنين است جميع عبادتهاي ماها همان حكايت ساختن منار است. حال احمق را ببين كه به اين نماز غَنج و دَلال([4]) ميكند و به اين نماز عجب و ريا ميكند و به اين نماز جنّتي كه عرض آن عرض مابين آسمان و زمين است طالب است. واللّه العلي العظيم حكم ميكنم ـ يعني بر خودم حكم ميكنم ـ كه اين نماز لايق خلود در نار است. حال اين چه نمازي است؟! ميگويي اللّهاكبر و صدهزار عظيمتر از او در قلب تو ميباشد، ميگويي الحمدللّه و حال آنكه هيچ از خدا راضي نيستي، و ميگويي اهدنا الصراط المستقيم و حال آنكه صدهزار گمراهي داري و اين نمازها بعد از آنيكه درست باشد و بيعيب باشد آنوقت سالي از آن را به شرط بيعيبي با يكماه روزه آن ميفروشي به هجده قروش، و اين نماز به اين قيمت را ميخواهيم جنّت قائم و نعمت دائم خدا به ما عطا كند نعوذ باللّه من غضب اللّه. حال ببين اين نماز چقدر قباحت دارد! ما قباحتش را خودمان ميفهميم چه جاي اولياء و نماز اولياء را به آن خلوص و توحيد و توجه، انبياء همينطور ميبينند و هيچ توحيد و خلوص و توجه در آن نميبينند، و همچنين نماز انبياء را با آن خلوص و توجه آلمحمّد: همينطور ميبينند و هيچ توجهي در او نميبينند و آن را گناه ميدانند. پس معلوم شد كه حسنات الابرار سيئات المقرّبين خوبيهاي نيكان گناه مقربان است.
باري، از آنچه بيان شد معلوم شد مسألهاي كه علما اكثري از آنها درماندهاند كه پيغمبر طلب مغفرت براي خود ميكرد يعني چه؟ و پيغمبر گناه داشته باشد، چرا؟ و
«* 36 موعظه صفحه 120 *»
گناه او چيست؟ فرنگيان گفتند كه اين پيغمبر شما هنوز نميداند خدا او را آمرزيده يا نه و گناه براي خود اقرار دارد و اگر گناه دارد كه معصوم نيست و اگر گناه ندارد و ميگويد گناه دارم كه دروغ ميگويد و همينكه دروغ گفت باز معصوم نيست، و جميع علما در جواب آنها درماندهاند تا ما آمديم و لا قوة الاّ باللّه به نور امام عصر آنها را همينطور جواب داديم كه اينها نفهميدهاند كه به اين اقرار، عصمت پيدا ميكنند. گناهي كه كسي به جهت تقصير در ربوبيت براي خود اثبات كند چه دخلي دارد به اقرار كسي كه به جهت تقصير در عبوديت گناهي براي خود اثبات كند؟ سركارِ تو اگر اقرار به تقصير خود كند اقرار به تقصير از سركاري خود ميكند ولكن عمله تو كه اقرار ميكند اقرار به تقصير از عملگي خود ميكند. اقرار به معاصيكردن آلمحمّد همين است كه در آن آنِ گذشته كه در مرتبهاي بودند و تقربي به خدا جستهاند در اين آن چون ترقي كردهاند و بالاتر رفتهاند، آن قربي كه در اول جستهاند آن را گناه ميدانند و استغفار ميكنند و به آن استغفار بالا ميروند و باز ميروند بالا و استغفار ميكنند كه آن عمل سابق كما شاءاللّه نبوده و لايق خدا نبود و استغفار ميكنند بلكه كما شاءاللّه كردهاند و مايليق باللّه نكردهاند. باري، هر روزي و هر آني درجهاي بالا ميروند و اتحاد پيدا ميكنند و اول درجهاي كه بالا ميروند فوق حقايق پيغمبران است و از آنجا ميروند بالا تا اسماء و صفات خدا و در اسماء و صفات خدا بالا ميروند از اين جهت فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها يعني ماييم به خدا قسم اسمهاي نيكوي خدا كه خدا امر كرده شما را كه به آنها او را بخوانيد و آن مقام است كه ميخواني السلام علي اسم اللّه الرضي يعني سلام بر اسماللّه پسنديده و حضرت امير اسماللّه است و چنان فاني است كه هيچ خود را نمينماياند. ببين اگر بگويي زيد آمد هيچكس گمان نميكند كه زاء و ياء و دال آمد و همهكس ميفهمد كه تو گفتهاي كه خود زيد آمد و ذات زيد آمد و چنينند ايشان در جنب خداوند عالم كه بكلي ايشان پنهان شدهاند و نيست و نابود و فاني شدهاند و همه او را مينمايانند و بس. پس نيستند مگر اسماللّه و
«* 36 موعظه صفحه 121 *»
الف و لام در الله در درج ساقط ميشود و نيستند مگر اسم الرحمن و ايشانند جميع اسماء حسناي خداوند عالم. اين است كه ميفرمايد قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني يعني قل ادعوا رسولاللّه چراكه پيغمبر است اسماللّه و بخوانيد رحمان را يعني ولي رحمان را و رحمان حضرت امير است. همه اسمها مخصوص خدايند و همه مال خدا است، چه فرق ميكند بگويي يااللّه يا بگويي يارحمن و حال آنكه ميفرمايد انا محمّد و محمّد انا و انا و علي من نور واحد و محمّد و علي يكي هستند ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني هريك را كه بخوانيد خوب است و براي خدا است همه اسماء حسني. و به اجماع مسلمانان پيش از وجود مبارك ايشان چيزي خلق نشده. پس حضرت امير او است اسم اعظم اعظم اعظم خداوند عالم و حضرت رسولخدا است ذكر اجلّ اجلّ اجلّ اعلاي خدا. پيغمبر اسم اللّه در او درگرفته و حضرت امير اسم الرحمن در او درگرفته از اين جهت او را مستولي بر كل ملك خود كرده و از اين جهت ولي مطلق شده و عطا ميكند حق هر صاحبحقي را و ميكشاند رزق هر مخلوقي را بسوي او. پس او است صاحب مملكت و والي جميع ملك خدا و او است سلطنة اللّه و ولاية اللّه و او ولياللّه است پس او است ولياللّه و ولي پيغمبر بود و چون ولي پيغمبر بود ولي خدا است پس اين است معني الرحمن علي العرش استوي يعني رحمان بر ملك احاطه دارد و رحمان حضرت امير است7و هيچچيز به او نزديكتر از چيز ديگر نيست. پس او است حركتدهنده جميع آنچه حركت ميكند و او است مقلّبالاحوال و سيف ذيالجلال و ذوالجلال پيغمبر است و جلال او حضرت امير است و پيغمبر ذوالجلال است يعني صاحب علي است و جلال منع ميكند ماسوي را و غير را از عرصه صاحبجلال و حضرت امير است دور كننده از حوض پيغمبر آن دوران را و جلالِ پيغمبر است و سيفِ پيغمبر است و با اين شمشير حضرت پيغمبر جهاد كرد و باطن شمشير نور پيغمبر است كه پيغمبر به شمشير نور خود ظلمات را از عرصه وجود پاك كرد و حضرت پيغمبر است ذوالجلال و الاكرام و
«* 36 موعظه صفحه 122 *»
اكرام حضرت امير است و علي را به ما داده. پس كدام اكرام پيغمبر به اهل عالم كرده كه بالاتر از علي است؟ و علي است اكرام پيغمبر و نعمت پيغمبر بر خلق كه ميفرمايد لتسألنّ يومئذ عن النعيم و تفسير فرمودهاند كه اين نعيم ولايت ما اهلبيت است و كدام نعمت است خدا را بيشتر از حضرت امير؟ پس هيچ اكرامي بالاتر از حضرت امير نيست. و اگر اكرام را به معني ديگر بگيريم كه تكريم كردن و تعظيم كردن و عزت نمودن است باز حضرت امير اكرام پيغمبر است بر مردم. و لقد كرّمنا بنيآدم يعني ما تكريم كرديم بنيآدم را به علي و اگر ولايت علي را نداشته باشند ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ و خدا انسان را تكريم كرده، اگر انسان نباشد اولاد شيطان است و اين تكريم انسان بواسطه حضرت امير است، ما شدهايم بنيآدم و بنيشيطان نشدهايم و اين به تكريم حضرت پيغمبر است ما را به علي، يعني بواسطه علي.
باري، از آنچه عرض كردم معلوم شد كه اين بزرگواران خانه نامهاي نيكوي خدايند و از خود فاني و نيست شدهاند و نيست در وجود ايشان مگر نام خدا و هرچه هست همان نام خدا است و كأنّه ايشان همان نامند و چيز ديگري در ميانه نيست. پس چون تو اگر بگويي زيد را ديدم هيچكس گمان نميكند كه زاء و ياء و دال را ديدهاي بلكه همهكس ميگويد خود زيد را ديدهاي، پس اگر بگويي محمّد را ديدم هيچكس گمان نميكند كه تو محمّد را ديدهاي بلكه اسم اللّه را ديدهاي و خدا را ديدهاي من رءاني فقد رأي الحق هركس مرا ديد بتحقيق كه خدا را ديده. پس ديدار پيغمبر شد ديدار خدا و همچنين بگويي زيد را دوست ميدارم كسي گمان نميكند كه تو زاء و ياء و دال را دوست ميداري بلكه معلوم است كه خود زيد را دوست ميداري و اگر بگويي زيد را ميشناسم كسي نميگويد زاء و ياء و دال را ميگويي بلكه معلوم است خود زيد را ميگويي. همچنين دوستي آلمحمّد دوستي خدا است و معرفتشان معرفت خدا است من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه من احبّكم فقد احبّ اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه به عبارت ديگر ايشانند تعبير خدا، اين را من
«* 36 موعظه صفحه 123 *»
نميگويم امامت ميگويد اسماؤه تعبير و صفاته تفهيم و فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني و اسماء خدا تعبير از او است و تعبير چيزي عبارت او و ظاهر او است و ايشانند ظاهر خدا و اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم معنيهاي خدا و ظاهر خدا در ميان شما. اگر بگويي خدا را ميشناسم اين شد واقع بر ايشان و اگر بگويي من خدا را دوست ميدارم خدا اسم است و هيچكس گمان نميكند كه خاء و دال و الف را ميگويي، بلكه اين تعبيري است براي خدا و اگر تعبير بياوري به اسماء تعبير ميآوري و بجز خدا كسي خلق نكرده و بجز خدا كسي رزق نداده و بجز خدا كسي زنده نميكند و بجز خدا كسي نميميراند و در جميع هزار هزار عالم دهنده و گيرندهاي نيست بجز خداوند عالم همين است كه واللّه كسي با خدا شريك نيست نه در خلق و نه در رزق و نه در حيات و نه در ممات. هيچكس با خدا شريك نيست پس هو اللّه احد لا شريك له لا اله الاّ هو.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 124 *»
موعظه سيزدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
سخن در معني بيت بود و در معني ظاهر و باطن خانه بود و قدري از معنيهاي خانه را بيان كردم و نميتوان همه معنيهاي او را بيان كرد زيرا بطوري كه در مقدمه عرض كردم هزار هزار تفسير براي آن ميتوان كرد و در هر عالمي ميتوان اين آيه را بحسب آن عالم در آن عالم خواند. چون مطلب ما اين بود كه اين آيه را در عالم انسان معني كنيم و بيت را در عالم انسان معني كنيم و اول بيت را در انسان بشناسيم لهذا مقدمهاي عرض كنم و آن اين است كه در هر عالمي از عالمها كه باشد امر يكسان است زيراكه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و ميفرمايد ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة نيست خلقكردن شما و مبعوثكردن شما مگر مثل خلقكردن و مبعوثكردن يكنفر. پس در جميع عالمها امر يكسان است آنچه ما در يك عالم يافتيم در عالمهاي ديگر هم جاري ميكنيم. نهايت در هر عالمي بحسب آن عالم آنها را جاري ميكنيم.
پس عرض ميكنم كه در هر عالمي اول چيزي كه خدا در آن عالم خلق كرد عقل آن عالم است زيراكه در هر عالمي اول ماخلق اللّه عقل است چنانكه اول چيزي كه در
«* 36 موعظه صفحه 125 *»
اين عالم اجسام خدا خلق كرد عرش است و عرش او سابق است بر خلق آسمانها و زمينها و خلق كرسي و نميتوان احصا كرد كه چقدر وقت سابق است. حديث است كه كسي عرض كرد به امام7 كه چند سال بود آن مدتي كه آسمان و زمين نبود و عرش خدا بر روي آب بود؟ فرمود احصا نميتواني بكني. عرض كرد بفرماييد. فرمودند هرگاه مابين آسمان و زمين را پر كنند از خردل و تو با اين ضعف خود يكي يكي آنها را دانه دانه برداري از مشرق ببري به مغرب و از مغرب ببري به مشرق تا اينكه همه آنها را يكي يكي از مشرق به مغرب و از مغرب به مشرق ببري، اگر اينهمه عمر كردي پس آنوقت اين عمر تو كمتر است از عشر معشار عشر آنقدر مدت كه عرش بر روي آب بود پيش از خلق آسمان و زمين. بعد فرمودند استغفر اللّه من قلّة التحديد استغفار ميكنم از كمي تحديدي كه كردم. مقصود اين است كه عرش پيش از آسمانها و زمينها به اين مدت بود و آسمان و زمين خلق نشده بود و عرش بود و چيزي نبود، بلكه عرش بود و آب نبود و عرش در اين عالم عقل اين عالم است و اگر از عرش بگذري ديگر در پشت عرش نه فضايي و نه مكاني است، موجودي پيدا نميشود و اين عرش در ميانه فضايي نيست كه مثل هندوانه در ميان هوا باشد چنانكه خيال ميكنند و اول موجود از اين عالم عرش است چنانچه فرمودند اول ماخلق اللّه العقل و اول چيزي كه خدا از اين عالم خلق كرده عرش است. پس عرش عقل اين عالم است و بعد از آنكه مدتهاي مديد كه به يكحساب هشتاد هزار سال باشد گذشت خداوند عالم كرسي را آفريد و او را از نور عرش خلق فرمود و چون كرسي را از نور عرش آفريد اين دو را با هم برادر كرد و عقد اخوت در ميان ايشان بست. عرش را قلم قرار داد و كرسي را لوح قرار داد و به عرش علم غيب آموخت و به كرسي علم شهاده را آموخت، به عرش علمهاي كلي را آموخت و به كرسي علمهاي جزئي را آموخت، به عرش علم محمّد را آموخت و به كرسي علم علي را آموخت، عرش را برادر پنهاني قرار داد و كرسي را برادر آشكارا قرار داد، عرش را باطن كرسي كرد و كرسي را ظاهر عرش قرار داد، عرش را حجت بر كرسي
«* 36 موعظه صفحه 126 *»
كرد و كرسي را خليفه و جانشين عرش قرار داد و جميع فيضها و مددها را اول به عرش داد و از عرش جميع مددها و فيضها را به كرسي داد. غرض ايندو را خداوند انتخاب كرد براي مشيت خود و امر و حكم خود و ايندو را مسلط كرد بر جميع ملك خود و ايندو را مشيت خود قرار داد و امر و حكم خود قرار داد.
باري، اول چيزي كه خداوند در اين عالم خلق كرد عرش بود و عرش عقل اين عالم است و كرسي نفس اين عالم است. اين الفاظ را عوام ميشنوند و همين گوش ميدهند و نميفهمند ولكن اهل علم بهره از آن ميبرند. پس خداوند عالم اول چيزي كه آفريد عرش بود و دويم چيزي كه آفريد كرسي بود ولكن جلالت شأن ايندو زيادتر از اين بود كه مربي زمينها بشوند و اجلّ و ارفع از اين بود كه خودشان به خودي خود مربي زمينها بشوند و تربيت اهل زمين را بكنند از اين جهت خداوند عالم از براي كرسي خدّامي چند قرار داد و عمّالي چند قرار داد و به آن عمّال فرمود كه شما در صدد اصلاح ملك برآييد و شماها آنچه حكم و امر عرش است به خاكيان برسانيد و در زمين ارزاق آنها را به آنها برسانيد و آن واسطگان آسمانها هستند و آن واسطگان مثل چشم تو و گوش تو و زبان تو و اعضا و جوارح تو است براي روح تو. ببين آن روح كه در اندرون تو است جلالتش زياده از اين است كه خودش ببيند رنگها را، و خودش بشنود صداها را، و خودش بچشد طعمها و مزهها را، و خودش ببويد بوها را، و خودش احساس كند گرمي و سردي و نرمي و زبري را، و جلالت شأن او زياده از اين بود كه به خودي خود اين كارها را بكند ولكن خداوند براي روح تو خدّامي قرار داده اين چشم تو بينا است آنچه را ديد آنوقت عرضه ميكند بر روح تو، و گوش تو شنوا است آنچه را شنيد آنوقت عرضه ميكند بر روح تو، بيني تو بويا است بويي كه شنيد عرضه ميكند بر روح تو. آنوقت روح حكم ميكند در ميان اينها كه آن ديده شده را چنين كنيد و آن شنيده شده را چنين كنيد و آن بوييده شده را چنين كنيد و آن لمس شده را چنين كنيد.اين آسمانها بمنزله زبان و چشم و گوش و اعضاء و جوارحند براي كرسي و كرسي آنچه خواهد به زمينها فيضبخشي كند
«* 36 موعظه صفحه 127 *»
بواسطه آسمانها ميكند. از اين گذشته اگر نبودند اين آسمانها جميع زمينها ميسوخت و جميع كوهها و درياها فاني ميشد و طاقت نور كرسي و عرش را زمينها و اهل زمينها ندارند. اگر عرش بيحجاب خود را بلكه كرسي خود را به اهل زمين بنماياند نور او زمين و اهل زمين را با آنچه در او است همه را ميسوخت و ميگداخت. حالا به اين زبان شنيديد، حالا مرادم را بفهميد. عرش اگرچه اين صفت را داشت كه شنيديد چون بعضي نفهميدند تفصيلي بدهم مطلب را تا همهكس از آن بهره برد.
پس ميگويم خداوند قومي را خلق كرده از طينت عرش، و قومي را خلق كرده از طينت كرسي، و قومي را خلق كرده از طينت آسمانها، و از طينت هر آسماني قومي خلق كرده. از طينت آسمان هفتم قومي را خلق كرده، از آسمان ششم قومي را، از آسمان پنجم قومي را و همچنين تا آسمان اول، و قومي را خلق كرده از زمينها. بيابيد چه عرض ميكنم. تمثالي بسازي از شكر آن تمثال هم شكر است و همچنين تمثالي بسازي از نمك، آن تمثال هم نمك است. بعد از آنيكه خداوند از طينت عرش انساني خلق كرد آنوقت شد انساني عرشي و آن هم عرش است و در ميانه مردم كه راه ميرود قطعهاي از عرش خداوند عالم است كه راه ميرود، و قومي را آفريده از كرسي و طينتشان از كرسي است و آن انساني است كرسياي و در ميانه مردم كه راه ميرود قطعهاي از كرسي است. نشنيدهايد كه مشتي از نمك نمك است و خروار هم نمك است؟ كوزه از خاك ميسازي چيزي غير از خاك نيست و همان خاصيت خاك هم در اين است، وزن اين وزن همان و صفت اين صفت او است و طبيعت اين همان طبيعت او است. همچنين كسي را كه خداوند از كرسي ساخته همان كرسي است و همهچيز او كرسي است. و قومي را خداوند از آسمان هفتم ساخته، پس در روي زمين راه ميرود و آسمان هفتم و فلك زحل است و همان خاصيتهاي فلك زحل با او است، و قومي را خلق كرده از طينت آسمان ششم، و قومي را خلق كرده از طينت آسمان پنجم، و همچنين تا آسمان اول. آيا نشنيدهايد بهشتها در آسمان است و جهنم در زمين است؟
«* 36 موعظه صفحه 128 *»
خدا ميفرمايد لاتفتّح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة حتي يلج الجمل في سمّ الخياط و بهشت در آسمانها است. بهشت اول در آسمان اول و بهشت دويم در آسمان دويم و بهشت سيّم در آسمان سيّم و همچنين هر بهشتي در يكي از آسمانها است و تو ميداني قومي در بهشت اول و قومي در بهشت دويم و قومي در بهشت سيّم در آسمان سيّم و همچنين هر قومي در يكي از بهشتها هستند و طينت هر كسي را از هرجا برداشتهاند در همانجا است. طينت مؤمنين را از خاك بهشت برداشتهاند، مؤمن روضهاي از روضههاي جنت است، يعني باغچهاي از باغچههاي بهشت است كه در او از ميوههاي بهشت است، گلها دارد، لالهها دارد، رياحين دارد، نهرها در او جاري است و اينها همه همان خيراتي است كه دارد فيهنّ خيرات حسان همه سلامتي، همه نعمت، همه رحمت، همه مددها، همه فيضها، همه نيكيها در او هست و نيكيها همهاش بهشت است و ديدن و شنيدن و كسبكردن او از خيرات استشمام رايحه بهشت است. نميبيني همينكه آن باد به تو خورد تو را منقلب ميكند و حالتت تغيير ميكند، ميل به عبادت ميكني؟ پس مؤمن از طينت بهشت آفريده شده، هركس را از طينت آسمان هفتم برداشتهاند چون حيّز او آسمان هفتم است و چون مخلّي به طبع خود است اگر از اينجا رها شود يكسر ميرود تا آسمان هفتم مثل اينكه خيك پرباد را همينكه سنگها به او بسته باشي و او را ببري تا ته دريا، همينكه سنگها را از او برداشتي به طبع خود ميآيد به بالا بر روي آب، چنانكه سنگي را اگر به طبيعت خود و ميل خود بگذاري اگر او را به آسمان بري همينكه رهاش كردي به طبيعت خود و ميل خود ميآيد به زمين. همچنين آتش حيّزش بالا است همينكه او را اينجا آوردي باز ميخواهد برود بالا. از آهن ميگذرد، از هوا ميگذرد، هوا را ميشكافد و ميرود به كره خود. مؤمنِ فلكي آسماني را آوردهاند به زمين و اين سنگهاي جسد خاكي را بر او بستهاند و از اهل عالم بالا است ارواحهم معلّقة بالملأ الاعلي.
صحبوا الدنيا بجسومهم | و اليك بانفسهم عرجوا |
«* 36 موعظه صفحه 129 *»
و همينكه سنگ جسد را از پاي مؤمن باز كردند مثل مرغ پرواز ميكند به آسمان و با ملائكه به آسمان ميرود و در آن آسمانها با آنها مينشيند علي سرر متقابلين بر تختها مينشينند و ذكر فضائل اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه را ميكنند و خيال نكنيد كه ديگر آنجا ذكر فضائل نيست بلكه اعظم لذتهاي اهل بهشت ذكر فضائل مولاي خودشان است. ببين در دنيا اين معشوقههاي دوپولي كه همه حُسن و ظرافت و لطافت او به يكوجب طول و عرض است و يكپوستي بيشتر نيست كه خورده اعتدالي دارد و يك خورده اعتدالي بيشتر نيست، ببين براي عاشق آن مجلسي كه در همهجاي عالم بهتر از آن مجلسي نيست آن مجلسي است كه ذكر معشوق او در آن مجلس بشود. «وصف العيش نصف العيش» مؤمنين هم در آنجا ميگويند كه حضرت اميرالمؤمنين روزي فلانتجلي كرد، در فلانروز به فلانصورت جلوهگري فرمود و در سير كه بودم او را به فلانجلوه و فلانمظهر مشاهده كردم و اعلا لذت ايشان همان ذكر فضائل اميرالمؤمنين است از اين است كه فرمودند الجنة اسفلها الاكل و الشرب و اعلاها العلم كدام علم بهتر از اين علم؟ بلكه اين علم همان است علم باللّه و همان است علم به توحيد و همان است علم به اسماء و صفات خدا اذا تلذّذ اهل الجنة بالجنة تلذّذ اهل اللّه بلقاء اللّه چون لذت برند اهل بهشت به نعمتهاي بهشت لذت ميبرند اهل اللّه به لقاءاللّه. و لقاء الله لقاء نور امام است و لقاء نور امام لقاءاللّه است.
باري، هشت جنّت است و هفتتا از آنها هريكي در آسماني است و مؤمن در هريك از آنها درجاتي دارد و چون سنگ جسد را از پاي او باز كنند مرغ روح او پرواز ميكند و ميرود در آن آسمان در بهشت خودش و آن بهشتي كه در آن ضعيفترين مؤمنين سكنا ميكنند بهشت اول است.
باري، مقصود اين بود كه هر مؤمني از مؤمنين از آسماني خلقت شدهاند و خاصيت آن فلك را دارند. و قومي ديگر را خداوند از هفت زمين آفريده و البته شنيدهايد كه جهنم در زمين است و هر جهنمي در يكي از زمينها است و كفار را
«* 36 موعظه صفحه 130 *»
خداوند از طبقات زمين خلق كرده. بعضي را از درك اول و بعضي را از درك دويم و بعضي را از درك سيّم و همچنين چهارم و پنجم تا آخر. آنها هم به محضي كه بادبان بدن ايشان را از ايشان بگيرند مانند گلوله توپ كه از آسمان بيندازند ميرود تا به درك خود. نشنيدهايد رسول خدا روزي نشسته بودند در مسجد ناگاه صداي عظيمي بلند شد كه همه مردم ترسيدند. عرض كردند اين صدا چه بود؟ فرمودند هفتاد سال قبل از اين سنگي از لب جهنم جدا شده بود و حالا رسيد به قعر جهنم و اين صداي آن بود و در اين بين صداي غوغايي از خانه يهوديي بلند شد كه در كنار مسجد بود. گفتند فلان يهودي مرده است و هفتاد سال از عمر او گذشته بود. حالا آن مثل گلولهاي كه از آسمان رها ميكني به زمين ميخورد و صدا ميدهد و فرو ميرود به دركات جهنم و طبقات زمين. پس هر كافري را خداوند از طبقهاي از طبقات جهنم خلق كرده و جهنم هر طبقهاي از آن در يكي از زمينها است.
حالا آن كسي را كه خدا از طينت عرش آفريده خواست او را فرو فرستد به اين دنيا، اول او را فرو فرستاد به كرسي و حلّه سبزي در كرسي به او پوشانيده و از آنجا او را فرو فرستاد به آسمان هفتم و در آنجا حلّهاي از آن آسمان به او پوشانيد، و درصدد رنگهاي او نيستم، و از آنجا او را فرو فرستاد به آسمان ششم و حلّهاي از آن آسمان به او پوشانيد و از آنجا آمد به آسمان پنجم و حلّهاي از آن آسمان در بر كرد و همچنين چهارم و سيّم و دويم تا اول در هر آسماني لباسي و حلّهاي از آن آسمان در بر كرد تا به اين زمين كه آمد با لباس خاكي آمد و چون خواست كرسي را فرو فرستد او را فرستاد در آسمان هفتم و از جنس آن آسمان لباسي پوشيد و همچنين در هر آسماني لباسي از جنس آن آسمان گرفت و در بر كرد تا آمد رسيد به زمين. پس شخص عرشي راه ميرود بر روي زمين و نُه لباس در بر دارد و شخص كرسياي راه ميرود در روي زمين و هشت لباس در بر دارد و به همينطور است طور فرود آمدن آسمان هفتم و آسمان ششم و پنجم و چهارم تا اول، هريك كه از آسمان خود فرود ميآيد لباسي از آسمان زيري خود ميگيرد و آن لباس را ميپوشد و ميآيد در
«* 36 موعظه صفحه 131 *»
آسمان پايين و همينطور ميآيد تا به زمين. خلاصه، جميعشان در روي زمين راه ميروند و آسمانها هستند كه در روي زمين راه ميروند.
باز اين حرفها مبهم است و مقصود و غرض از اين حرفها آن است كه آناني كه خداوند آنها را از طينت عرش خلق فرموده آنها را نقبا قرار داده كه داراي جميع اين مراتب و داراي قدرت و حكم عرش و داراي علم و حلم كرسي و داراي علوم آنها هريك يك آنها هستند ولي اينها نقباي كلي شدند و اينها نقباي بزرگ هستند و اينها خليفگان و نوّابند براي امام خود. حالا شايد كسي بگويد كه اينها كه نقبايند اگر اول خلقند پس امامشان كجا است؟ اگرچه جواب اين براي عوام قدري به نظر دشوار ميآيد و نميفهمند ولي آنهايي كه از اهل علم هستند ميدانند. پس عرض ميكنم امام مقام جسم كل را دارد و اينها مقام اجسام جزئيه را دارند، امام در لامكان است و اينها در مكان، امام در مقام كلي است چنان كلي كه بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت امام در مقام غيبالغيوب است و آيت غيبالغيوبي خدا است و آيت في كل مكان و لايخلو منه مكان است. امام آيت قرب خدا و بعد خدا است كه خدا قريب است به هر چيزي نه مثل قُرب چيزي به چيزي و بعيد است از هر چيزي نه مثل بُعد چيزي از چيزي. غرض اينكه ائمه آيت توحيدند و آنها آيت خداي مجيدند و ربطي به هيچيك از اينها ندارند ولكن اول نوري كه از امام بروز كرد عرش بود و آنهايي كه از عرش خلق شدهاند اول ماخلق اللّهند و سابقند بر خلق و آن مدت كه عرض كردم كه عرش بود و هيچچيز نبود، مدت سبقت همين طايفه است كه اول ماخلق اللّهند بر آسمانها و زمينها و آنچه عرض كردم خداوند اول چيزي كه خلق كرد قلم بود اول ماخلق اللّه القلم اول چيزي كه خدا خلق كرد قلم بود پس به او فرمود بنويس عرض كرد چه بنويسم؟ خطاب شد كه بنويس علم ماكان و مايكون را و او نوشت بر سينه لوح علم ماكان و مايكون را. و چون به نام محمّد رسيد آن قلم از خود بيخود شد و زبان او شكافت و دو شقه شد.
«* 36 موعظه صفحه 132 *»
خلاصه مقصود اين حرفها نبود، برويم بر سر مطلب. باري آن كساني كه عرشي هستند چنانند كه اگر اين سنگ جسد را از پاي آنها باز كنند پرواز ميكنند و ميروند تا عرش و رحمان بر آنها مستولي ميشود. چه بگويم كه تحمل آن مشكل است ولكن من بفضلاللّه ميگويم و بر من است گفتن و لا قوة الاّ باللّه ميگويم ولكن تحملش مشكل است.
باري، اول چيزي كه خدا آفريد وجود مبارك ايشان بود بعد از آن جمعي را از طينت كرسي آفريد و آنها نجباي كلي هستند و آنها نفوس نقبا هستند و نفس نقيب و خليفه و جانشين و برادر او و امر او و علم او و حكم او هستند و جميع آنچه از اينها دارند از آنها است. كرسي مقام لوح است و عرش مقام قلم است و قلم نوشت بر صفحه لوح جميع ماكان و مايكون را و قلم و لوح دو ملَك هستند. امام فرمود كه قلم ملكي است كه خدا امر كرده به او كه تعليم كند به لوح كه آن هم ملكي است علم ماكان و مايكون را. خدا ميفرمايد و ماجعلنا اصحاب النار الاّ ملائكة يعني اصحاب امامزمان را ـ كه آتش سوزاني است براي بنياد كفار ـ قرار نداديم مگر ملائكه كه ايشان مالك علم و مالك زمام علم امامند كه فرمودند نحن خزّان اللّه في الدنيا و الاخرة و شيعتنا خزّاننا يعني ماييم خزانهداران خدا در دنيا و آخرت و شيعيان ما خزانهداران ما هستند. پس شيعيان ملائكهاند و از ملائكه يكي قلم است و يكي لوح. آيا خيال ميكني كه آن قلم نيي است مثل اين نيها كه سبز ميشود و لوح صفحهاي است و چنين نيست بلكه قلم ملكي است از ملائكه و لوح هم ملكي است از ملائكه، و آسمانها هركدام ملكي هستند و علوم جميع ملائكه از اين لوح است. جميع مردم علمي كه دارند همه از اين لوح است به جهت آنكه علم خداوند كه خداوند ايجاد او را خواسته و او را خلق كرده جميع علم خدا در همين لوح است ولكن آن علم كه مخصوص خود خدا است قلم در آن حيران است در نزد خداوند چه جاي لوح و آن علم مخصوص خداوند است چنانچه در حديث است انّ للّه تعالي علمين علم مكنون مخزون عنده و علم علّمه ملائكته و انبياءه و رسله و نحن نعلمه از براي خداي تعالي دو علم است علمي كه
«* 36 موعظه صفحه 133 *»
مكنون است و خزانه شده و پوشيده شده در نزد خود او است كه كسي جز او بر او اطلاع ندارد و علمي كه تعليم انبيا و رسل و ملائكه كرده و آن را ما ميدانيم زيراكه شرط اطلاع بر آن احديت است و تا احد نباشد بر آن علم بينهايت اطلاع پيدا نخواهد كرد و علم خدا بينهايت است اين است كه حضرت امير ميفرمايد في قعره شمس تضيء لايطّلع عليها الاّ الواحد الفرد الصمد و تا كسي احد نباشد بر آن علم اطلاع پيدا نخواهد كرد و در ميان خلق احد نيست. و عرض كردم زبان قلم دو شقه است و كسي احاطه ندارد به آن علم مگر هركه را او بخواهد و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء كسي احاطه پيدا نميكند به چيزي از علم خدا مگر آنقدر كه خدا بخواهد.
و بعد از مرتبه اين جماعت كه نجباي كلي باشند خداوند عالم باز جماعتي ديگر آفريده از طينت آفتاب و آنها را آفتاب عالمتاب قرار داده و آنها نقيبان كوچكند. آن نقيب بزرگ رخساره خود را پنهان كرده چراكه فلك او اطلس است، كسي طاقت علم او و مشاهده او را ندارد. و همچنين نجيب كلي هم باز خود را از اهل زمين پنهان كرده و به نقيب كوچك مردم هدايت ميشوند و بواسطه نور نقيب كوچك ميبينند انوار نقيب كلي و نجيب كلي را و نقيب كوچك داراي جميع علم نقيب كلي نيست ولكن ساعت به ساعت روز به روز هرقدر كه مردم محتاجند ميرسد به آن نقيب كوچك و او به مردم ميرساند. فرمودند چون آفتاب غروب ميكند ميرود در زير عرش خدا به سجده ميافتد و چون صبح ميشود يك خلعتي براي او به اندازه آن روز براي او از زير عرش ميآيد و در بر ميكند آنوقت عرض ميكند چه حكم ميكني؟ از مشرق سر بيرون آورم يا از مغرب؟ آنوقت اگر ميگويند از مشرق سر بيرون آور سر بيرون ميآورد و اگر مأمور شد از مغرب بيرون آيد بيرون ميآيد چنانكه در آخرالزمان از مغرب بيرون ميآيد. مقصود اين بود كه خلعت بر اين آفتاب يوماً فيوماً بايد پوشيده شود و آناً فآناً علم به اين افاضه ميشود از درياي نقيب بزرگ مثل آنكه نهري در حوضي جاري ميشود و از لب او سر ميريزد و از باطن او هي به ظاهر ميآيد متصل.
«* 36 موعظه صفحه 134 *»
و اما قومي ديگر را خداوند از ساير افلاك ديگر خلق كرده و آنها نجبايند و نجيبان جزئي هستند و آنها هريك صاحب علمي و فني هستند و يك طرفي هستند و يك علم او را مينمايانند و لكن نه اين است كه از علوم ديگر بهره نداشته باشند، همه را دارند الاّ آنكه يكي از آنها بيشتر از او بروز ميكند و اينها خليفگانند براي نجيب كلي و خليفگانند براي شمس و اينها واسطگانند براي نجيب كلي و زبان ترجمانند براي آنها و ترجمه ميكنند مرادهاي نجيب كلي را، و مجملات او را براي خلق واضح ميكنند تا خلق بتوانند از آنها بهرهور شوند و اينها جماعتي هستند آسماني و مواقع امر خدا و محالّ حكم خدا و آنچه خدا اراده ميكند به روحالقدس تعليم ميكند و روحالقدس به نجوم القا ميكند و همين نجوم مواقع ارادههاي خدا و محل امر و حكم خدا هستند و نجوم جاري ميشوند به امر خدا براي اهل زمين و روحالقدس مقام عرش است آنچه را خدا بخواهد ـ يعني آيت خدا كه ولي خدا باشد ـ آن را به روحالقدس كه مقام عرش باشد و اول ايجاد باشد القا ميكند چنانكه فرمودند انّ روحالقدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة و اين روحالقدس اول ايجاد است و خلقي است اعظم از جبرئيل و ميكائيل و انّ رجلاً من شيعة علي افضل من جبرئيل و از او به نجوم القا ميشود كه ملائكه باشند و از نجوم به زمين واقع ميشود. ملائكه نازل ميكنند آن را به زمين، جميع تدبيرها از آسمانها است و آسمانها هستند عرصه ملكوت خدا و زمينها هستند عرصه ملك خدا و ناسوت و جميع آنچه در ناسوت جاري ميشود همه از ملكوت در آن جاري ميشود و اينهايي كه در روي زمين راه ميروند همه رعيتند براي اهل آسمانها و همه بايد مطيع و منقاد اهل آسمانها باشند.
و جماعتي ديگر را خداوند از طينت زمينها آفريده و آنها از طينت جهنم آفريده شدهاند و خدا آنها را صعود داده تا به اين خاك آورده و اينجا هم ادعاها ميكنند. قومي ادعاي امامت ميكنند، قومي ادعاي نقابت كلي يا جزئي ميكنند و همچنين ادعاهاي بسيار ولكن حقٌ و باطلٌ و لكلٍ اهلٌ حقي است و باطلي و از براي هريك اهلي است و
«* 36 موعظه صفحه 135 *»
هرگز بهم مشتبه نميشود مايستوي الاعمي و البصير و لا الظلمات و لا النور و لا الظلّ و لا الحرور و مايستوي الاحياء و لا الاموات آنها مردگانند و اهل حق زندگانند به ولايت آلمحمّد. مگر ميگذرد دنيا به اين ادعاهاي خام؟ مگر ميگذرد به اينكه بگويد من آتشم و سوزاني نداشته باشد؟ و به ادعاي اينكه من آتشم جايي را نميسوزاند. ادعا كند «لايتحرك شيء في المشرق و المغرب الاّ باذني» و خودش پايش لنگ باشد و نتواند رفع لنگي پاي خود را بكند محض ادعا كه نميشود كه بگويد من آتشم، من حجة الاسلام و المسلمينم، بگويد من حجة اللّهَم و ولي اللّهَم. حجة اللّهي كه مسائل خود را نداند و ادعا كند كه من خالقم و رازقم و هرّ از برّ تميز ندهد، اين چه حجة اللّهي است؟ خودم از يكي از آنها پرسيدم وجود انسان چه چيز است؟ ميگفت همين و اشاره به ظاهر اعراض بدن ميكرد. گفتم خطرات وجوديه چيست؟ قرقر شكم را ميگفت خطرات وجودي. بيچاره از عرفا اسم خطرات وجودي شنيده ديگر نميداند معني آن چهچيز است؟ حالا با اين مشعر خود را وليالله و حجة الله ميداند! مقصود اين است كه اهل سجّين و اهل باطل اين نامربوطها را ميگويند. مردكه خود را ولي مطلق ميداند و حجت ميداند و هنوز نميتوان در محضر شرع انور به شهادت او حكم يك من ذغال داد كه مال فلان است و با وجود اين خود را آيت شهادت خدا ميداند! بلكه ادعا ميكند كه خدا شدهام و توحيد خود را نميتواند ثابت كند و نميتواند يك مسأله از مسائل اصول بلكه فروع خود را بگويد. از زمين آگاهي ندارد و ميگويد من تصرف در آسمانها دارم و الحمد للّه رب العالمين خداوند آنقدر بصيرت به شما داده كه گول آنها را نخوريد ولكن آنكه از طينت آنها است ميرود از پي آنها. قومي (را خ)تسخير كردهاند به سكوت و اين سكوت از عجزشان است كه اگر لب بردارند جهلشان ظاهر ميشود، قومي ميگروند به محض اينكه اين برهنه است. دعا كنيد كه خدا شما را كر و كور نكند والاّ اگر كسي كور نباشد اين چطور ولي خدا است كه نوره نميكشد؟ نجاست به آن پشمها زنگوله ميبندد و همينطور مكشوفالعوره در
«* 36 موعظه صفحه 136 *»
ميان مردم راه ميرود. بيني او بيرون آمده و تا در ريش او آمده و اين بيني خود را پاك نميكند و با وجود اين دنبال آن ميافتند و او را ولي ميدانند و عجب نيست، قومي از خرما بُت ميساختند و آنها را عبادت ميكردند و سنگهاي رودخانهها را عبادت ميكردند. در رودخانه سنگي افتاده بود او را ميپرستيدند عربي شترش معيوب شده بود ناخوشي پيدا كرده بود، شترش را برداشت برد پيش آن سنگ ديد روباهي آمده بر سر آن سنگ تغوط كرده، گفت «لقد ضلّ من بالت عليه الثعالب» گمراه است آن خدايي كه روباهها بر او تغوط ميكنند. ببينيد قباحت كارشان را كه نصف سنگ را خدا ميتراشيدند و نصفش را سر خلا كار ميكردند! چوبي را نصفش را خدا ميگرفتند و نصفش را زير ديگ ميسوزانيدند. از طلا و نقره خدا ميساختند و آنها را در كوره ميبردند و هيچ عجب نيست همين را ميبينيد كه هي دارد تحريص ميكند و ميگويد «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» خر هم اين جان را دارد. باز آن بتپرستيها! آن بت كه ده من گُه در شكمش نبود و اين يك خيك پُر از گُه است. بلكه از اين طرف كسي هست برميخيزد ادعاي خدايي ميكند، ادعاي رسالت ميكند، ادعاي امامت ميكند، ادعاي نقابت ميكند ولكن مشتبه نميشود به محض ادعا كه نيست.
گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار | كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست |
كو انوار خدايي؟ كو آثار خدايي؟ و خدا در حكمت خود حتم كرده كه اهل آسمانها را به زيوري چند آرايش كند كه اهل زمين از آنها عاري هستند. نشنيدهايد دابّة الارض ميآيد، عصاي خود را بر پيشاني كافر ميگذارد و رسم ميشود كافرٌ حقاً و خاتم خود را بر پيشاني مؤمن ميگذارد و نقش ميشود مؤمنٌ حقاً و اگر چشم بينايي باشد واللّه اين خاتم و عصا باطنش گذارده شده است. واللّه صدق و كذب، و علم و جهل، و خير و شر، و اعتناي به دين و بياعتنايي به دين مشتبه نميشود. پس خداوند در حكمت آنچه را بايد قرار بدهد قرار داده و عذري براي احدي نگذارده.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 137 *»
موعظه چهاردهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
ديروز عرض كردم چيزي كه حاصلش اين بود كه از براي انسان خداوند عالمي قرار داده و آن غير اين عالم است و آن مقام شعور و ادراك اين عالم است. آيا نميبينيد انسان شعور دارد و اين عالم شعور ندارد؟ انسان آن است كه وقتي كه ميميرد درك و شعود خود را ميبرد و او را به بهشت يا جهنم ميبرند و اين بدن ظاهر همينجا ميماند. باري، انسان آن كسي است كه از بدن بيرون ميرود و عالم انسان آن عالمي است كه بالاتر از اين عالم است و آن عالم به اين چشم ظاهري ديده نميشود. آيا نميبينيد كه شما مردگان را و آنهايي كه در بهشتند نميبينيد و آن عالم عالم انسان است و در آن عالم عرشي و كرسي و افلاكي و عناصري است چنانكه براي اين عالم عرشي و كرسيي و افلاكي و عناصري است و چنانچه اين بدنها را خداوند از اجزاي اين عالم خلق كرده انسان را هم از اجزاي آن عالم خلق كرده. و عرض كردم كه هر انساني كه از اجزاي عرش آن عالم خلق شده رتبه نقبا را دارد و آنها نقباي كلي هستند و انسانهايي كه از اجزاي كرسي آن عالم خلق شدهاند آنها نجباي كليند و آنهايي كه از اجزاي آفتاب
«* 36 موعظه صفحه 138 *»
آن عالم خلق شدهاند آنها نقباي جزئي هستند و آنها نقباي كوچكند و انسانهايي كه از باقي آسمانهاي آن عالم آفريده شدهاند نجباي جزئي هستند و آنهايي كه از عناصر آن عالم خلق شدهاند آنها رعيت هستند و آنها بزرگانند و ساكن در عرصه ملكوتند و احكام خود را در عرصه ملكوت بجا ميآورند.
و همچنين عرض كردم دعوتكنندگان از اين طرف هم هستند، مدعيان نقابت كلي، مدعيان نجابت كلي و همچنين نقابت جزئي و نجابت جزئي و آنها هم درصدد تسخير همين ملكند والاّ مأيوسند از اهل سماوات و ميدانند كه اهل سماوات اطاعت آنها را نميكنند. اهل سجين نميخواهند تسخير عليين را كنند چراكه ميدانند نميتوانند بلكه چنانكه اهل عليين ميخواهند اين ملك را و اين رعيت را تسخير كنند اهل سجين هم ميخواهند همين رعيت را تسخير كنند و اين رعيت طوريند كه هم آنجا ميتوانند بروند هم اينجا.
حالا عرض ميكنم كه بدانيد كه هريك از آسمانها خانهاي است كه در آن خانه نوري از انوار خداوند عالم در او سكنا كرده و كرسي خانهاي است كه در او نوري از انوار خدا سكنا كرده و همچنين آفتاب و ماه و ساير آسمانها هريك خانهاي هستند كه در هريك نوري از انوار خدا سكنا كرده و خانه آن نور شده و اين آسمانها را چنانكه خدا ميفرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان خداوند مسلط بر آسمان شد و آن دود بود، اين آسمانها بسيار لطيفند و شبيهند به دودي بسيار لطيف. چون خداوند ميخواست آسمان و زمين را خلق كند جوهري خلق كرد ياقوتي به عظمت همه عرش و كرسي و آسمان و زمين. بعد به نظر هيبت بر آن ياقوت نظر كرد، آن ياقوت از دهشت لرزيد و آب شد و دريايي شد به عظمت همه ملك. بعد از آن بادي بر آن دريا مسلط كرد و چون باد بر او مسلط شد آن دريا كف كرد. باد آن كف را زد و در يك جا جمع شد و آنجايي كه كفها جمع شد همين زمين كعبه است. بعد از آن باقي زمينها را از زير زمين كعبه بيرون آورد و دحيت الارض من تحت الكعبة و از اين جهت كه اين دريا مواج بود
«* 36 موعظه صفحه 139 *»
و اين كفها كه بر روي موجها بود گودي و بلندي در اين آب بود، از آن كفهاي مرتفع كوهها ساخته شد تا ميخ زمينها باشد و زمينها برقرار باشد. پس از ميان آن كفها دودي و بخاري برخاست و البته از آن كفها لطيفتر بود و هرچه كف پيدا ميشد بخار هم بالاتر ميرفت و از او جدا ميشد و آسمان از آن بخار ساخته شد و بقدر هر ذرهاي كه در آسمان هست همان ذره از روي ذره كفي برخاسته. اگر از بالا بشماريم اول آسمانها خلق شده و بعد زمينها و اگر از پايين بگيريم اول زمينها خلق شده و بعد آسمانها و اين است كه حديث است كه فرمودند خداوند زمينها را قبل از آسمانها خلق فرموده و بعد از آنيكه بخاري جدا شد و بالا رفت خداوند آن بخار را طبقات كرد، بخارهاي لطيف بالاتر ايستاد و هر چه بالاتر ايستاد رطوبت آنها كمتر بود مانند زحل كه رطوبت در آن نيست و مشتري كه رطوبت در آن نيست و مريخ كه رطوبت در آن نيست و آفتاب كه رطوبت در آن نيست و آنچه پايينتر بود رطوبت و برودت در آنها پيدا شد مانند فلك زهره و فلك عطارد و فلك قمر.
مقصود اين بود كه آسمانها بخارند و مانند دودند و خداوند آتشي قرار داد كه در اين دودها در گرفت و آن آتش حيات و شعور و ادراك است مثل دودي كه از سر فتيله بلند ميشود و نزديك آتش كه ميبري درميگيرد. همچنين آسمانها دود مرده بودند همينكه آتش نزديك آنها آمد درگرفتند به آن آتش و زنده شدند و اين آسمانها زندهاند و صاحب شعورند و اگر كسي بگويد چنانچه بعضي ميگويند اگر آسمانها صاحب شعورند چرا از اين حركت خود دست برنميدارند چرا كه اگر كسي صاحب شعور باشد هميشه يك حركت نميكند. ميگويم چرا شير از شيري خود دست برنميدارد؟ روباه از روباهي خود چرا دست برنميدارد؟ اسب از اسبي خود دست برنميدارد؟ به همين جهت كه اينها از خصلتي كه در آنند و بر آنند دست برنميدارند به همان جهت فلك هم از آن خصلتي كه دارد كه حركت است دست بر نميدارد و در هر آسماني يك ميل و يك شهوت قرار داده مخصوص خود آن آسمان مثل ملائكه كه بعضي متصل در
«* 36 موعظه صفحه 140 *»
ركوعند و بعضي متصل در سجود، بعضي متصل در قنوتند و هريك مشغول كاري هستند و كاري ديگر نميكنند. آسمانها هم مثل ملائكه هريك مشغول به خدمتي هستند. آيا نميبيني كه آتش از اول دنيا تا آخر دنيا كار او سوختن است و آب از اول دنيا تا آخر دنيا كار او تر كردن است؟ همچنين آسمانها از اول دنيا تا آخر دنيا كار آنها حركتكردن است و اين عملي است كه براي آن خلق شدهاند و دست از كار خود برنميدارند. و مقصود اين بود كه اين آسمانها دودي هستند درگرفته چنانكه خدا فرموده ثم استوي الي السماء و هي دخان و آن آتش كه در اين دود درگرفته است آن آتش شعاع مولاي تو است و نور رخساره مولاي تو است صلواتاللّه عليه. چراكه او است جان كل عالم و او است شعور كل عالم. آيا نشنيدهاي كه خداوند ملكي خلق كرده كه به عدد جميع مخلوقات رو دارد و بر هر رويي نقابي دارد و چون شخص مكلف به حد تكليف و وقت بلوغ برسد آن ملك آن پرده را از آن رو برميدارد و چون آن رو عقل آن شخص است مأمور به عبادات ميشود و منهي از سيئات ميشود چنانكه به عقل فرمود اياك امر و اياك انهي ثواب براي عقل و عقاب براي عقل است بك اعاقب و بك اثيب پس وقتي كه آن طفل به حد بلوغ رسيد آن ملك آن پرده را از آن رويي كه مخصوص آن كس است برميدارد و آن ملك عقل كلي است كه عقل امام7باشد و آن روها عنايت امام است7 نسبت به جميع خلق و با هركس عنايت خاصي دارد.
چنان لطف خاصيش با هر تن است | كه هر بنده گويد خداي من است |
مثل آفتاب كه در خانههاي زمين ميتابد ميگويي آفتاب به خانه من تابيده ديگري هم ميگويد آفتاب به خانه من تابيده همچنين عقل كل به جميع مردم تابيده و هركس از او بهرهاي دارد و ميبيند كه به او عنايتي دارد.
مقصود اين بود كه آتشي كه در دود آسمانها درگرفته نور ولي است. نشنيدهايد كه بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات و همه آسمانها به ولي حركت ميكند و هر ساكنشوندهاي به ولي ساكن ميشود و جان تو است كه تن تو را حركت ميدهد،
«* 36 موعظه صفحه 141 *»
حيات تو و اراده تو و عقل و شعور تو و ادراك تو همه از نور ولي است و همه از عنايت او است. همين است كه شخصي از شيخ مرحوم سؤال كرده بود كه دليل بر وجود امام چيست؟ شيخ مرحوم فرمودند عمامه را به سر ميپيچي يا به پا؟ عرض كرد به سر. فرمودند همين است دليل بر وجود امام7 كه شعور عالم و ادراك عالم است و شعور تو باقي است و چون شعور كلي عالم باقي است شعور تو هم باقي است. پس به همين دليل كه تو ميفهمي كه عمامه را به سر ميبايد بست همين دليل اين است كه امام تو موجود است كه حيات عالم و شعور و ادراك عالم باشد. چه فايده از فهم عوام بيرون است ولي ميخواهم بطور آسان عرض كنم تا فهميده شود و اين مسأله كلي است و آن اين است كه هر چيزي را ديديد حركت كرد بدانيد حركتدهندهاي دارد حكماً و اگر نباشد هيچ چيز از جاي خود حركت نميكند. سنگ كه آنجا گذاشته حركت نميكند مگر بادي بيايد او را حركت دهد يا آبي بيايد او را حركت دهد، يا كسي بيايد او را حركت دهد از جايي به جايي. پس از تو ميپرسم چرا سنگ حركت كرد؟ ميگويي باد او را حركت داد. ميگويم باد چرا حركت كرد؟ ميگويي بخاري در زمين پيدا شده بود. بخار زمين را شكافت و بالا آمد و هوا را شكافت و از تموج هوا باد حاصل شد. باز ميپرسم بخار چرا حركت كرد، سبب حركت بخار چه بود؟ خواهي گفت حرارت در اندرون زمين زياد شده بود بواسطه آن حرارت بخار احداث شد. و اگر گويم حرارت چرا در اندرون زمين زياد شده بود؟ خواهي گفت فضل نور افلاك است كه بر زمين ميتابد و حرارت پيدا ميشود. نهايت خواهي گفت جاني در تن افلاك است و نفسي در تن افلاك است كه از آن نفس و آن حيات و آن جان نور خود را نازل ميكند. و اگر بپرسم آن نفس را كه به حركت در ميآورد و چرا ميل ميكند؟ لابدي كه همينطور بالا ببري تا اينكه بگويي جميع اشياء را خداوند حركت ميدهد و از اين جهت حكما گفتهاند «لامحرّك في الوجود الاّ اللّه» و از اين جهت امام تو گفت لايغيّر الشيء من جوهريته الي جوهر اخر الاّ اللّه يعني هيچ چيز را تغيير نميدهد از ذاتيت خود به
«* 36 موعظه صفحه 142 *»
ذاتيت ديگري مگر خدا و اين است كه در زيارت ميخواني بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات و اين است كه در زيارت ميخواني السلام علي مقلّب الاحوال پس آن بزرگوارانند حركتدهنده كل روزگار و جميع چيزها به نور ايشان حركت ميكند و نور ايشان لطيف است و در همهجا هست ولكن هر جسمي كه كثيف است از آن نور خبردار نميشود و هر جسمي كه لطيف است خبردار ميشود و آثار آن نور از آن ظاهر ميشود. عبرت بگير از اينكه حيات در كل بدن تو هست و اعضاي كثيفه چون لطيف نيستند خبري از آن ندارند. به همين جهت خداوند بخاري آفريده كه آن لطيف است و به لطافت خود قابل گرفتن حيات از روح هست و بخار كه حركت كرد مغز سر تو به حركت ميآيد و مغز سر كه حركت كرد حراممغز به حركت ميآيد و حراممغز كه حركت كرد پيها خبردار ميشوند و حركت ميكنند و پيها كه خبردار شدند آن ماهيچهها و عضلهها خبردار ميشوند و حركت ميكنند و آنها كه خبردار شدند گوشتها حركت ميكنند و چون گوشتها حركت كرد استخوانها خبردار ميشوند و به حركت در ميآيند. و اينها كه عرض شد همه راويانند از روح تو پس گوشت به استخوان ميگويد كه آن ماهيچهها و عضلهها به من خبر دادند كه پيها ميگويند كه آن مغزحرام ميگويد كه مغز سر ميگويد كه روح بخاري گفته كه اين دست را به اينطور حركت بده. و معلوم است كه آن بخار روايت كرده از آن روح ملكوتي كه تو دست بلند شوي و اگر اين واسطهها نبودند مطلقاً اين جسمهاي غليظ از اراده روح خبردار نميشدند. حال همچنين است اگر واسطهها در ميان نبودند كه از علم و حكمت و فيض و مدد امام به مردم برسانند ابداً اين مردم از علم و حكمت امام خبردار نميشدند. پس بايد فيض اول برسد به پيغمبران، بعد برسد به نقباي كلي، بعد از ايشان برسد به نجباي كلي، بعد از ايشان برسد به نقباي جزئي، بعد از ايشان برسد به نجباي كوچك و نجباي كوچك براي تو بيان كنند كه امام تو چنين گفته، آن وقت به اطاعت امام خود حركت كني. آنوقت كه چنين شد ميگويد انا صلوة المؤمنين و صيامهم يعني منم نماز مؤمنان و
«* 36 موعظه صفحه 143 *»
روزه ايشان. تو هم آنوقت ميگويي اشهد انك قداقمت الصلوة و اتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر، ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه پس هيچ چيز نيست مگر صادر از امام تو است و چون اين مثل را در بدن خود يافتي در عالم هم همينطور بفهم، عناصر در عالم نهايت كثافت را دارند و همينكه از حيات كلّي روحي و نوري صادر ميشود از آن خبردار نميشود مگر عرش و آن ابلاغ ميكند به كرسي و كرسي كه از آن نور آگاه شد ابلاغ ميكند به آفتاب، آفتاب كه آگاه شد ميرساند به آسمانها كه از جانب ملأ اعلا و ملكوت بالا خبر آمد كه از خداوند علي اعلا چنين حكم صادر شده و چنين و چنان فرموده. بعد كه آسمانها آگاه شدند به زمين و اهل زمين ابلاغ ميكنند، پس آنوقت ميگويي هيچ سنگي از جاي خود حركت نميكند مگر به اراده خدا و مشيت خدا. پس معلوم شد كه حركتدهندهاي نيست در هيچجا بجز امام7 پس بگو «هو مرسل الرياح و هو مجري الانهار و هو مموّج البحار» پس آن نور خدا بحركت در ميآورد عرش را، بعد كرسي را، و آسمانها را و آسمانها بحركت در ميآورد عناصر را و بهم ميزند عناصر را و به ميزان معتدلي، جماد بيرون ميآورد، و نبات بيرون ميآورد، و حيوان بيرون ميآورد، و انسان بيرون ميآورد. ببين ميشود اين آسمانها وِل و بيشعور بگردند؟ و اينجا به ترازوي مثقال (ترازو و مثقال خ)به ميزان معيني از آب ميگيرند و به ميزان معيني از خاك ميگيرند و به اندازه معيني حل ميكنند و عقد ميكنند و با حكمت هرچه تمامتر انسان درست ميكنند به اين نظم و حكمت كه همه رگها و پيها و بندها به اين ترتيب و اعضا و جوارح و دست و پا و چشم و گوش هريك بجاي خود بطوري كه عقول حكما از اول تا آخر در آن حيران و سرگردان است و با وجود اين آيا اين آسمانها لغو حركت ميكنند؟ ببين آن مدبّري كه در پشت اين چرخ اعظم نشسته چگونه اين چرخ را ميگرداند و آثار خود را ميريزد بر اين پايين، به چه موازين، به چه كمّ، به چه كيف، و به چه وضع كه هيچ چيز حركت نميكند و جنبشي ندارد جزئي يا كلي مگر به نور او و هيچ موري در ته چاهي چشم بر هم
«* 36 موعظه صفحه 144 *»
نميزند مگر به فيض او و مدد او. هر چيزي در هر جا هست و هر مددي كه به او ميرسد از فيض او است. كل اين حيوانات در ظلمات رحم و كل اين انسانها در ظلمات رحم و كل اين گياهها در ظلمات خاكها به چه نظم و نسق تدبير آنها را ميكند. اين چه اراده و چه حكمت است و اين چه تدبير و چه تقدير است كه عقل عقلا در آن حيران است؟! اين است كه فرمودند خدا آنچه را كه بخواهد اول به روحالقدس القا ميكند و روحالقدس به نجوم ميرساند و ديگر از نجوم به ساير اهل زمين ميرسد. تعالي اللّه! عقل حيران و فهم سرگردان ميشود كه اين چه تدبيري است! عرض كردم حديثي كه قنبر روزي رفت در خانه حضرت امير7 و فضه آمد بر در خانه. قنبر سؤال كرد كجا است مولاي من؟ فرمود مولاي تو در بروج است. گفت چه ميكند؟ گفت قسمت ارزاق خلايق ميكند. گفت اگر مولايم آمد به مولاي خود عرض خواهم كرد كه فضه چنين گفت. حضرت كه تشريف آوردند به حضرت عرض كرد فضه چنين ميگويد، حضرت دست بر چشم قنبر كشيدند، قنبر قسم ميخورد كه همه آسمانها را در دست مولايم مثل يك گويي ديدم كه ميگشت و به هر طوري ميخواست آن را ميگردانيد. مولاي خود را چنين بدان نه اينكه او را بدن گِلي خيال كني مثل خود و احكام خود را بر او جاري كني بلكه اگر بفهمي،
خود بن و بنگاه او در نيستي است | يك سواره نقش او پيش ستي است |
نميبيني اگر بخواهد در يك شب چهلجا ميهمان ميشود و اگر بخواهد چهارهزار جا هم ميهمان ميشود و لازم نكرده است كه به همين يك صورت درآيد بلكه به هر صورتي كه بخواهد درميآيد. به صورت شجر، مدر، زمين، آسمان، به هر صورت كه ميخواهد درميآيد. آيا نميبيني به عرش جلوه ميكند و به صورت عرش ميشود، به كرسي جلوه ميكند به صورت كرسي در ميآيد، به صورت آسمانها جلوه ميكند و او است عرش و او است كرسي و او است آفتاب و او است ماه و او است نجوم و او است حقيقت جميع كاينات. نشنيدهايد كه حضرت امير بالاي منبر فرمودند كه اگر بخواهم با همين دست كوتاه خود ميگيرم سبيل معاويه را و سبيل معاويه را ميكَنَم. معاويه در
«* 36 موعظه صفحه 145 *»
شام در مجلس خود نشسته بود، دستي پيدا شد و سبيل معاويه را كند. اين است كه در دعا ميخواني فهي بمشيتك دون امرك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة حاجت به قول ندارد مولاي تو به جهت آنكه فرمودند اذا شئنا شاء اللّه و يريد اللّه مانريد.
باري، امام7 محل مشيت خدا است و چون محل مشيت خدا است قرب و بُعد از براي او فرق نميكند. پس جميع آسمانها را مولاي تو ميگرداند و اگر اينطور بصيرت پيدا كردي، اگر اينطور معرفت در حق مولاي خود و آقاي خود پيدا كردي آنوقت ميفهمي كه نعمتي به تو نميرسد مگر از امام تو، بلايي به تو نميرسد مگر از امام تو آنوقت اگر بلايي به تو ميرسد دفع آن بلا را از امام خود ميخواهي، اگر حاجتي داشته باشي اجابت آن را از امام خود ميخواهي. خوف نميكني مگر از امام خود و ميداني كه اگر خاري به پاي تو رفته از جانب امام تو است. هيچ مويي حركت نميكند در هيچ جاي عالم مگر به اراده مولاي تو و اذن او و اين مولا بيگناه مصيبتي بر تو وارد نميآورد پس معلوم است كه تو گناهي كردهاي كه مستوجب اين مصيبت شدهاي پس آنچه به تو رسيده به تدبير حكيم و از حكمت او است و تا مستوجب نباشي به تو نميدهد. التماس ميكني پيش چكش زرگر و سوهان زرگر كه اين انگشتر را براي من بساز. اين عالم چكش و سوهان و سندان و متّه است در دست ولي و او است كه همه اينها را به كار ميدارد. انگشتر را به زرگر بده و از زرگر بخواه، به چكش و متّه و سوهان و سندان مده. اين چكش كاري از او برنميآيد. اگر جان از تن او بيرون رفت كه آن حركت زرگر باشد، واللّه اگر عنايت امام از اين عالم برداشته شود نه عرش ميگردد و نه كرسي ميگردد و نه افلاكي ميگردد. پس اگر تيغ عالم بجنبد ز جاي، نبرد رگي تا خداي عرصه امكان كه تدبير همه در دست او است نخواهد. پس بدانيد كه هيچكس به شما نميتواند تعدي كند پس شكوه مكنيد كه فلانكس به من ظلم كرده، گناهي كردهاي ببين چطور كردهاي، ملتفت گناه خود باش.
مثَلي عرض كنم فرض كن در خانهاي چماق و شمشير و نيزه و چوب و خنجر و
«* 36 موعظه صفحه 146 *»
كاردي باشد و جمعي از جنيان بيايند اينها را بردارند و بنا كنند بهم زدن و با هم نزاع كردن. تو خيال ميكني كه اين چماق و چوب و نيزه و شمشير خود به خود با هم نزاع دارند و خود به خود برهم ميخورند و تو خبر از جن نداري. تو نظرت به چماق است، چماق را بينداز ميپوسد و خاك ميشود، شمشير را بينداز و برو خاك ميشود، اينها را بينداز و جن را ببين، جن نباشد ملائكه باشد. حالا عرض ميكنم شكوه از كدام حاكم داري كه ظلم ميكند و جبر ميكند؟ ديگري او را فرستاده. مال حرام جمع ميكني، بار بندر ميبندي در كشتي ميگذاري غرق ميشود، در بيابان دزد ميزند و تو ميگويي راه ناامن است و شكوه از دزد داري و گله از راه داري. واللّه راه امن است و صاحب دارد، چنان امني كه احدي از آحاد نميتواند قدم از قدم بردارد بياذن آن پادشاه با جلال و عظمت. اين عالم چنان امن است كه اين پلك چشم بي اذن آن پادشاه عظيمالشأن حركت نميكند و برهم نميخورد. مگر پلك چشم تو بي اذن روح تو حركت ميتواند بكند؟ در هر حركتي اذن خاصي از روح ميخواهد و هيچكس را بر كسي استيلايي نيست مگر به اذن آن سلطان دنيا و آخرت و پادشاه با جلال و عظمت.
و اگر كسي بحث كند كه تو گفتي امروز شيطان پادشاه دنيا است و سلطنت مال او است، ميگويم شيطان را كه نصب كرده؟ حاكم ظالم بر قومي ظالمين مسلط كردن از عين عدل است يوم نولّي بعض الظالمين بعضاً بماكانوا يكسبون شيطان غاوي هست اما اولاد خودش را انه ليس له سلطان علي الذين امنوا و علي ربهم يتوكّلون انما سلطانه علي الذين يتولّونه و الذين هم به مشركون هر كسي بر سر اولاد خود تسلط دارد. آنها اولاد شيطانند خداوند شيطان را بر سر آنها مسلط فرموده. شيطان بنده ضعيف و ذليلي است در نزد امام تو و محكوم است به حكم امام تو. پس معلوم شد كه شيطان در باطن فرقي ندارد با ظالم فاسق فاجر. در ظاهر قومي كه ظالم شدند خداوند بر ايشان حاكم ظالم ميفرستد. ببين در جميع اين مردم هرگز شيطان كسي را گمراه كرده كه بيا فضله خود را بخور؟ و حال آنكه براي شيطان فرق نميكند اغواي فضلهخوردن و
«* 36 موعظه صفحه 147 *»
اغواي شرابخوردن ولكن چون خود شخص ميل ندارد به فضلهخوردن كسي را به آن اغوا نميكند ولكن چون ميل زنا هست در خود شخص، شيطان آن تخم را آبياري ميكند. كاري از شيطان نميآيد بجز آنكه اعمال بد را براي شما زينت ميدهد زيّن لهم الشيطان اعمالهم و چون تخم معاصي هست آبياري ميكند. پس بدانيد كه شيطان پيش مؤمن نميرود.
برويم بر سر مطلب كه اگر آن را فهميدي امام خود را در همهوقت و همهچيز و همهجا حاضر بدان و بدانكه حركت لغو در اين دنيا نميشود و آنچه در اين عالم ميشود همين عين حكمت و رحمت است. چرا من فلانجا رفتم و ذلت كشيدم؟ جبر كه نيست، با كسي كه عداوت ندارند، به لغو هم كه كسي را اذيت نميكنند، ببين خودت چه كردهاي؟ چه گناه كردهاي كه به اين بلا گرفتار و مبتلا شدهاي؟ انبيا همينطور بودند كه به هر بلايي كه مبتلا ميشدند استغفار ميكردند. آدم وقتي كه به كربلا رسيد پايش به سنگي گرفت و خون از پايش جاري شد. فيالفور سر را به آسمان بالا كرد و شروع كرد به استغفار كردن. حالا مصائب اين دنيا جميعش به جهت آن گناهاني است كه از ما سر ميزند. مااصابكم من مصيبة فبماكسبت ايديكم و مااصابك من سيئة فمن نفسك فرّاشان غضب را ميفرستد كه برو فلانبلا را به جهت فلانگناه بر او مسلط كن. گاهي كه فراش حاضر نيست دست خودت را فراش خودت ميكند كه غافل توي چشمت ميخورد، غافل به صورتت ميخورد. زبان تو را فراش غضب تو ميكند، دندانت را فراش غضب زبانت ميكند. خياط مشغول كارش است چندين سال است خياطي ميكند، يكمرتبه سوزن به دست او فرو ميرود، يا به چشم او فرو ميرود. اينها نيست مگر به تدبير آن مدبّر. پس اين معرفت اگر براي كسي حاصل شود امام خود را هميشه حاضر ميداند و غايب نميداند و نتيجه همه اين حرفها اين شد كه اين عرش و اين كرسي و اينهمه آسمانها به نور امام تو حركت ميكند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 148 *»
موعظه پانزدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
ديروز عرض كردم كه در عالم انسان آسمانها و زمينهايي است و آن عالم عالم ذرّ است كه شنيدهايد كه خداوند مردم را اول در آنجا آفريد و آنجا انساني بود كامل و صاحب همه مراتب از عقل تا جسم، و خداوند در او شعور را بقدر قابليت او به او داده بود و بعد كه تكليف فرمود بعضي ايمان آوردند و بعضي كافر شدند و هرچه بايد بشود آنجا شد. پس آنجا امر انسان گذشت و از آنجا انسان را فرستادند به اين دنيا به جهت سياحت و به جهت اينكه ملك خدا را سير كند و بعضي حكمتها كه در عالمها است بياموزد. بعد آنچه كه بايد تحصيل بكند كرد آنوقت او را دو مرتبه ميخواند به عالم خودش و از آنجا كه آمده بود دو مرتبه ميرود به همان عالم و اين دفعه اسم آن عالم عالم محشر ميشود و قيامت برپا ميشود و جنت و نار مهيا ميشود و ترازو از براي حساب نصب ميشود و صراط بر روي جهنم كشيده ميشود؛ اين عالم را اسمش را محشر گذاردهاند. و عرض كردم كه خداوند هريك از آن آسمانها را خانهاي قرار داده براي نور محمد و آلمحمّد: ولكن در اينجا باز ميماند حكمتي كه اشاره به آن بد
«* 36 موعظه صفحه 149 *»
نيست. يكي آنكه اين خانهها مختلف ميشوند در نمايش محمّد و آلمحمّد، هر خانه كمالي از كمالات پيغمبر و آل او را مينماياند و نه اين است كه در هر خانه جميع كمالات محمّد و آلمحمّد باشد و هر خانهاي همه را بنماياند. حجت خدا صاحب كمالات بينهايت است، در خانه عرش كمالي از كمالات او بروز مينمايد، در خانه كرسي كمالي از كمالات او بروز ميكند، در خانه هريك از آسمانها كمالي از كمالات او بروز ميكند.
مثلي بياورم تا مشاهده ببينيد، روحي كه در بدن تو است آن روح بينا است و آن روح شنوا است و آن روح گويا است و آن روح بويا است و آن روح لامس است ولكن اين كمالاتي كه آن روح دارد وقتي كه در خانه چشم تو بروز ميكند همان كمال بينايي تو بروز ميكند، وقتي كه به گوش تو آمد كمال شنوايي تو بروز ميكند بشرطي كه خواب نرود كه اگر خواب برود نميشنود آنچه ميگويم و اگر خواب نرود آن روح وقتي كه به خانه گوش بروز كند كمال شنوايي بروز ميكند و از خانه بيني كه بروز كرد فهم او از براي بوها ظاهر ميشود، و از دست كه ظاهر ميشود فهم او از براي سردي و گرمي و نرمي و زبري ظاهر ميشود، و از دهان كه بروز ميكند فهم او از براي مزهها ظاهر ميشود. حال همچنين به همينطور حجت خدا از براي او كمالات بسيار است ولكن از عرش كمالي از كمالات او بروز ميكند و از كرسي كمالي از كمالات او بروز ميكند و عقل او از عرش ظاهر ميشود و علم او از كرسي ظاهر ميشود و همچنين هر كمالي از كمالات او در آسماني از آسمانها ظاهر ميشود و همچنين هريك از آسمانها كاري از او برميآيد، همه كارها از هريك برنميآيد. پس هيچيك از اين آسمانها و اين عناصر كامل نيستند اما آنكه جامع جميع كمالات است كه همهكارها را ميتواند بكند انسان است كه او را از ده قبضه خلق كردهاند. يك قبضه از عناصر اين عالم و هفت قبضه از آسمانها و قبضهاي از عرش و قبضهاي از كرسي. پس خاصيت جميع آسمانها و زمين از انسان به عمل ميآيد و كار همه آنها را ميتواند بكند از اين جهت آيينه نماينده كل كمالات امام نشده
«* 36 موعظه صفحه 150 *»
و نماينده جميع كمالات امام بكلّه نشده به جهت آنكه از هر كمالي بقدر قبضهاي بيشتر ندارد و بقدر همان يك قبضه مينماياند.
دقيقهاي در اينجا عرض كنم، شخص بُنَكدار در خانه خود انبارها از جنس بسيار دارد و از هر متاعي قدري در يك طبق ميكند و پيش دكان ميگذارد تا مردم بدانند چه متاع دارد. اگرچه يك مشت گذاشته ولكن اين مشت نمونه آن است كه در انبار از اين جنس خروارها هست. حالا اين انسان بمنزله آن طبقهاي كوچك است و انبارهاي او جميعاً پيش آلمحمّد است و خانه همه كمالات ايشانند. اگرچه انسان مينماياند عقل را ولكن نه اين باشد كه جميع عقل امام را بنماياند، و اگرچه انسان مينماياند علم امام را ولكن نه اين است كه جميع علم امام را ميداند بقدر همان يك قبضهاي كه از علم امام دارد مينماياند نه زيادتر و همچنين از هر كمالي از كمالات امام را قدريش را مينماياند و اينكه فرمودند سلمان علم علم محمّد و علي سلمان دانست علم محمّد و علي را، حالا ميپرسم علم محمّد و علي هردو يكي است يا غير هم؟ آيا محمّد ميدانست آنچه را كه علي ميدانست؟ البته ميدانست و آيا علي ميدانست آنچه را كه محمّد ميدانست؟ البته ميدانست، پس يكي است و اگر يكي است پس چرا ديگر اين علم را دو تا گفتند؟ اگر يكي را هم ميگفتند كفايت ميكرد و به اين حساب بايد غير هم باشد. پس حالا سلمان بايد افضل باشد به اين حساب العياذ باللّه چراكه آنها هر يكي علم ديگري را نميدانستند و سلمان علم هر دو را ميدانست و حال آنكه سلمان نوكر ايشان است و شاگرد ايشان است و بندهاي است از بندگان ايشان. پس معني اينكه سلمان دانست علم محمّد و علي را اين است كه از علم محمّد بهرهاي داشت و از علم علي بهرهاي داشت و قدري از علم ايشان را ميدانست و تمام علم محمّد را نداشت بلكه تمام علم محمّد در سينه علي هم نبود به جهت آنكه امام است و محتاج است به پيغمبر و پيغمبر از همان يك كلمه علمي كه داشت تعليم علي ميكرد و ميكند و تمام نميشود و هرچه ابدالابد تعليم علي ميكند همه از همان يك كلمه است.
«* 36 موعظه صفحه 151 *»
باري، مراد از علم محمّد علم اجمال است و مراد از علم علي علم تفصيل است، علم محمّد علم غيب است و علم علي علم شهاده است، علم محمّد علم امر است علم علي علم خلق است، علم محمّد علم حق است و علم علي علم خلق است، علم محمّد علم روحاني است علم حضرت امير علم جسداني است. پس سلمان نوع علم پيغمبر و نوع علم اميرالمؤمنين را دانست نه تمام علم محمّد و علي را. حال همچنين شيعه و مؤمن اگرچه داراي همه اين مراتب است لكن نه اين است كه اين انسان كه داراي جميع مراتب شد داراي جميع كمالات پيغمبر و داراي جميع كمالات حضرت امير و داراي جميع كمالات حضرات ائمه: باشد، بلكه هر مؤمني بقدر قابليت خود و ظرفيت خود از علم ايشان و كمالات ايشان دارا است. پس اگر چه گفتيم انسان آيينه سرتاپا نماي امام است اما معني آن اين است كه آيينهاي است كه از سر قدري مينماياند، از چشم قدري، از گوش قدري، از سينه قدري، از دست قدري، از پا قدري و از جميع اعضاي تو قدري و همه مراتب را دارد و نه اين است كه ديگر اين شيعه احتياج به امام نداشته باشد بلكه شيعه از وقتي كه تولد ميكند ابدالابد هميشه تا ملك خدا هست احتياج به امام خود دارد و بايد از امام فيض به او برسد و ابدالابد فيض به شيعه ميرسد و كسب علم ميكند و كسب كمالات از امام خود ميكند و هميشه محتاج است و علي الاتصال از امام فيض به او ميرسد. پس انسان يك كلمهاي است كه در او همه حروف اين عالم پيدا ميشود. آيا نميبيني كه الف همان الف است و ديگر باء نيست و باء همان باء است ديگر جيم نيست و جيم همان جيم است و ديگر دال نيست و دال همان دال است حروف ديگر نيست ولكن ابجد كلمهاي است كه هم الف دارد هم باء دارد هم جيم دارد و هم دال دارد. همچنين انسان كلمهاي است كه هم عرش دارد هم كرسي دارد هم آفتاب دارد هم ماه و ستارگان، آنچه جميع آسمانها دارند او دارد. ٭ آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري ٭ و همچنين انسانهاي ديگر و آن كاملين ديگر هم باز مختلف ميشوند بعضي از همه دارند و خيلي دارند و بعضي از
«* 36 موعظه صفحه 152 *»
همه دارند و كمتر دارند و بعضي از همه آنها دارند و كمتر از آنها دارند. و اين مسأله را ضبط كنيد كه يكوقتي براي شما ثمر دارد كه آنجا اين مسأله بكار شما ميخورد. مقصود اين بود كه اگر بقالي بر در دكان از هر متاعي ده من گذارده باشد، ماست ده من، روغن ده من، و همچنين از هر جنسي ده من داشته باشد و اين دكان در ميانه بازار است و در ميان چهار سو است مثلاً ولكن بقالي سر محله است آن هم هرچه آن بقال دارد از ماست و كشك و نخود و عدس و امثال آنها از همه آنها مثلاً از هر يكي يك چهار يك دارد و تو كه سيسنگ ماست كفايت تو را ميكند كه اين بقال سر محلّه هم دارد. تو سيسنگ نخود ميخواهي بقدر كفايت تو دارد و همچنين از هر متاعي از جميع متاعها كه تو ميخواهي بقدر كفايت تو همينجا هست و دارد نهايت آن بقال ده من دارد، هرچه ميخواهد داشته باشد، هر چه تو بخواهي و كفايت تو را بكند كه اين هم دارد. كاسه چه ميداند دريا بزرگتر است يا حوض، كاسه را دريا پُر ميكند و حوض هم پُر ميكند، ديگر نميداند حوض بزرگتر است يا دريا. حوض خود را كوچكتر ميداند و در جنب دريا خود را مضمحل ميداند ولكن دخل به كاسه ندارد. مثل آنكه شايسته ما نيست كه بگوييم حضرت صادق اشرف است يا حضرت باقر، حدّ ما نيست، ما چه ميدانيم؟ چراكه هريك از آندو بقدر كفايت ما بلكه بقدر كور شدن چشم ما از برق و لمعان دارند. وقتي كه اين عالِم و آن عالِم هردو از حوصله تو بيرون است و هردو را اسراري است، تو چه ميداني اسرار كدام بيشتر است. هريك از آنها كه بقدر كفايت تو دارند مقدم بر تو هستند، هردو واسطهاند و فيض به هردو ميرسد و هردو از ده قبضه دارند نهايت يكي اكمل است و ديگري كامل. اما ساير مردم از اين قبضهها ندارند. آيا نميبيني جاهل علم از او بروز نكرده به جهت آنكه از علم در او قبضهاي نيست. پس نه هركس صاحب همه مراتب است بلكه هركس بقدر قابليت خود حصهاي و بهرهاي از هر مرتبه دارد نهايت از اصل آن مراتب ندارد و از ظل و سايه آن دارد و از اين جهت در رتبه رعيت شد و با وجودي كه در رتبه رعيت شد بايد اطاعت كند، باز نگاه به زنهاي
«* 36 موعظه صفحه 153 *»
مردم ميكند، گوش به سخن من نميدهد و نگاه به زنها ميكند. چرا نگاه كند؟ بايد نگاه نكند. پس اين انسان خانه كاملي است و صاحب حجرههاي بسيار يا انسان قريهاي است كه صاحب خانههاي بسيار، يا شهري است كه صاحب خانههاي بسيار است. پس اين بزرگواران شهرها و منزلها و قريههايي هستند كه واسطهاند ميان ضعفاي شيعه و ميان امام7 اين است كه خداوند عالم ميفرمايد و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين قرار داديم ما ميان ضعفاي شيعه و ميان آن قريهها و شهرهاي مباركه قريههاي ظاهره و حكم كرديم كه سير كنند در آنها در شب و روز. پس شيعيان كامل و آن كساني كه راويان آثار آلمحمّد: و حاملان علم آلمحمّدند و فقهاي آنهايند قريههايي هستند ظاهره و واسطهاند و ميفرمايد و قدّرنا فيها السير و حكم كرديم كه در آن قريهها سير كنند كه سير نتوان كرد مگر در آنها و حكم ميكند بطور وجوب و امر خدا براي وجوب است و ميفرمايد سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين سير كنيد در آن قريهها شبها و روزها كه ايمن هستيد از اين شياطين و دزدهاي ديگر كه در راهند او لميروا انّا جعلنا حرماً امناً و يتخطّف الناس من حولهم أفبالباطل يؤمنون و بنعمة اللّه يكفرون آيا نميبينيد اطراف آن خانه را حرمي قرار داديم امن و امان و ربوده ميشوند مردم از اطراف آن حرم؟ و ببينيد كه از اطراف اين قريهها چهبسياري از مردم كه نصرانيان آنها را ربودهاند و نصراني كردهاند، و چهبسياري از مردم كه يهوديان آنها را ربودهاند و بردهاند و يهودي كردهاند، و چهبسياري از مردم كه مجوسيان از اطراف آن حرم آنها را ربودهاند و مجوسي كردهاند، و چهبسياري از مردم كه سنّيان آنها را ربودهاند و بردهاند سنّي كردهاند، و چهبسياري از مردم كه هندوان آمدهاند و آنها را ربودهاند و هندو كردهاند و هنوز به طريقه آنها هستند و اين مذهب تناسخ را از كتاب هندوها برداشتهاند. باري مردم از اطراف اين قريهها ربوده شدهاند. پس مردم از اطراف اين قريهها ربوده ميشوند، چشمتان را باز كنيد كه هريك چه مذهب اختيار كردند، چه مذهبهاي باطلي گرفتند و اگر احياناً هم از اصل
«* 36 موعظه صفحه 154 *»
مذهب بيرون نرفتند لكن از معاصي كلي اجتناب نكردند و هي مرتكب معاصي كلي شدند و بسا آنكه آنها را رساند به جايي كه بكلي آنها هم از ياد مذهب افتادند و بيمذهب شدند از بسيار رخصتدادن نفس به معاصي. عبرت بگيريد كه چگونه ربوده شدند! و اگر گيرم كه مذهب را هم از دست نداده باشند و به زبان و به ظاهر هم مذهبي داشته باشند لكن وقتي كه خوب نگاه ميكني حقيقت ندارد و همين محض ظاهر است و اگر گيرم احياناً فرضاً حقيقت داشته باشد ميبيني كه باز آنها در معاصي منهمكند و انكار فضائل اميرالمؤمنين ميكنند و عداوت با اولياي امام7 ميكنند.
بشارتي به شما بدهم كه شاد شويد و ديدههاي شما روشن شود، گمان نميكنم كسي ديگر اقرار به جميع آنچه از آسمان نازل شده غير از شما داشته باشد. از آسمان توحيد نازل شده و شما اقرار به آن داريد و چهبسياري از مردم كه اقرار به توحيد ندارند، از آسمان توحيد و نبوت نازل شده و شما اقرار به آن داريد و چهبسياري از مردم كه اقرار به آن ندارند، از آسمان توحيد و نبوت و امامت نازل شده و شما اقرار به آن داريد و شما به ائمه اقرار داريد و چهبسياري كه اقرار به بعضي از ائمه ندارند و در ميانه آنها بعضي اثنيعشري ماندند و آنها هم كارشان به جايي رسيد كه انكار وجود امام آخر را هم كردند. و چهبسياري از مردم كه در بلاد شيعه هستند و اقرار به امام خود ندارند و بروز نميدهند و بيمذهب ماندهاند. و از آسمان نازل شده توحيد و نبوت و امامت و ولايت اولياء و عداوت اعداء و شما اقرار به همه اينها داريد و بسا آنكه كساني اقرار دارند به توحيد و نبوت و امامت در ظاهر ولكن با اولياي خدا عداوت ميكنند و ولايت اولياء و عداوت اعداء را ندارند. و از آسمان نازل شده فضائل آلمحمّد: و شما اقرار داريد و چهبسياري كه آنچه را كه گذشت اقرار دارند و فضائل ايشان را اقرار ندارند و منكرند و تو آنچه عقلت ميرسد اقرار ميكني و قبول ميكني و آنچه هم عقلت نميرسد مجملاً ميگويي اعتقاد ما در اين مسأله اعتقاد محمّد و آلمحمّد است و آنچه غير از ربوبيت و نبوت است در حق ايشان هرچه گفته شود قبول داري از اين
«* 36 موعظه صفحه 155 *»
است كه ميگويي مؤمن بسرّكم و علانيتكم و شاهدكم و غائبكم و اوّلكم و اخركم و ظاهركم و باطنكم و مفوّض في ذلك كلّه اليكم و تولّيت اخركم بما تولّيت به اوّلكم و همچنين پس معلوم شد كه شماها اقرار به جميع آنچه از آسمان نازل شده داريد و ديگران ندارند و اينها كه در اين راه نيستند ربوده شدهاند و شما ربوده نشدهايد. پس سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين سير كنيد در اين قريهها كه ايمنيد. شما از حكايات خود غافليد چرا كه شما اقرار داريد به جميع آنچه از آسمان نازل شده و اين خيلي حكايت است ولكن آرزوي من اين است كه شما دائم بر خود خشمناك باشيد و دائم خود را مقصّر بدانيد و اين دعا را دائم بخوانيد اللهم لاتجعلني من المعارين و لاتخرجني من حدّ التقصير ولكن آنكه از بالا نگاه ميكند عذر شما را هم ميپذيرد و ميداند كه شما معصوم نيستيد و از شما خطا سر ميزند و خدا شما را معصوم خلق نكرده. شيطان چون نميتواند شما را از راه بيرون كند در اعمال شما وسوسهها ميكند و اما از اصل ايمان شما مأيوس است و چون از او مأيوس شده ميآيد به سروقت اعمال شما و ميخواهد اعمال شما را فاسد كند و اين كارها را ميكند و اصل ايمان شما برقرار است و عيب نميكند، سهل است اگر قومي از شما را هم وسوسه كند در اعتقادات شما و كفرها بگويد باز شما حافظ داريد، مطمئن به حافظ باشيد، اين وسوسه از خارج قلب شما است و توي قلب شما از اين وسوسهها پاك است. مثلاً اگر تو در اطاق خود باشي صداي يهودي از بيرون بيايد و حرفهاي يهودي بزند، به گوش تو حرفهاي يهودي ميخورد و تو هم بدت ميآيد، يا حرفهاي نصراني از بيرون اطاق ميآيد و از بيرون به گوش تو ميخورد و بدت هم ميآيد و همچنين اين شيطان از بيرون قلب تو وسوسهها ميكند و اين صداها را ميكند و سخنان را توي گوش تو ميكند و صداي او در گوش تو ميپيچد و تو هم صداي ديگري غير از آن مزخرف نميشنوي.
باري، اينها را شيطان ميگويد و ميبيني كه در اندرون سينه تو اين حرفهاي يهودي و حرفهاي نصراني و حرفهاي مجوسي و حرفهاي سنّي و حرفهاي صوفيگري
«* 36 موعظه صفحه 156 *»
و حرفهاي بيمذهبي را ميزند و تو وحشت داري از آن حرفها و اينها از شيطان است، از تو نيست. دليل آنكه از تو نيست آن است كه مشمئز و متنفّر ميشوي و وحشت ميكني از آنها. آتش از سوزانيدن وحشت نميكند، شيطان از وسوسه وحشت نميكند، سنّي از محبت ابابكر وحشت نميكند، برميخيزد و مينشيند و يا عمر ميگويد، پايش را هم ميگرداند و ميگويد يا ابابكر و حظ ميكند. اگر به تو اين وسوسهها را گفته بود تو چرا حظ نميكردي؟ پس معلوم است كه تو نيستي كه اين حرفها را ميگويي. سگ در شهر صدا ميكند، حالا كه تو سگ نميشوي! پس اگر بعضي از شما ببينيد كه شيطان ميآيد در ميان سينه شما و پارهاي سخنان ميگويد و بعضي كفرها و زندقهها در قلب شما ميگويد، در آن ساعت او را به ذكري روانه كن، اگر نرفت تو هم در ذكر زياد كن و ذكري ديگر بگو ميرود. سگ اگر از يك سنگ نرفت سنگي ديگر، سه تا، چهار تا سنگ كه به او زدي ميرود و غالب آن است كه تا رو به سگ ميكني و با او نزاع ميكني او هم صدا ميكند، خيره ميشود و چون او را گذاشتي و رفتي ديگر صدا نخواهد كرد. اين مجرّب است، تا مواجه با شيطاني و رو به او داري او هم وسوسه زيادتر ميكند. تو ميخواهي شيطان را مؤمن كني؟ اين نميشود. پيغمبر نكرد، خدا نكرده، تو ميخواهي او را مؤمن كني؟ ميخواهي نظر به او بكني و او را نبيني؟ ميخواهي گوش به صدايش بدهي و حرف او را نشنوي؟ اين نخواهد شد، بگذر از او، متعرض او مشو و برو پي كار خود آن هم از تو نااميد ميشود. اگر از پشت سر تو دست بر هم زد و شروع كرد به هلهلهكردن كه خوب فرارت دادم، باز متعرض مشو چنانكه خداي تو فرموده و لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون ملتفت نشود از شما احدي و بگذاريد و برويد آنجايي كه مأموريد و آنچه را كه مأموريد ذكر كثير است، برو جواب او را مده. و آنچه تجربه شده بعد از آني كه گذشت، خدا به تو عنايت ميكند و جواب شبهه براي تو در قلب تو القا ميشود، چون پناه به او بردي شمشير برهان قاطعي بدست تو ميدهد ولكن اگر بيحربه هستي چارهاش را
«* 36 موعظه صفحه 157 *»
نميتواني بكني بجز اينكه بگذاري و بروي. و مثَل تو و شيطان و خدا مثل شبان است و سگ، و تو آن گوسفندي و شبان خداوند عالم است و سگ شيطان است. همينكه اين سگ تو را ميبيند بناي فرياد ميگذارد به شبان كه پناه ميبري و ميگويي اي شبان صدا بزن سگِ خود را، شبان ميگويد چخ! ديگر صدا نميكند. و پناه كه به شبان بردي به يك كلمه او را ساكت ميكند. اين شيطان سگ اين شبان است كه نگذارد غريبه داخل اين آغل بشود ولكن وقتي شبان اذن به سگ ميدهد هركه غريبه است و در اين آغل آمده او را ميدرد و هلاك ميكند. حالا ممنون شيطان نيستي كه نميگذارد كه يك نفر از اولاد خودش داخل دسته حق بشود؟ چراكه دسته حق طيبينند، صالحينند، دسته حق خوبانند، دسته حق ازكيا هستند، اصفيا هستند، متّقيانند. بلي اگر كسي بيايد در آغل و بخواهد بطور نفاق بيايد، آن شبان آنوقت به سگ اشاره ميكند كه او را از هم ميدرد و هلاك ميكند آن منافق را. شبان ما هر وقتي كه ديد منافقين زياد شدند شيطان را ميگويد تا آنها را هلاك كند و از دسته حق بيرون كند. خداوند ميفرمايد الم أحسب الناس انيتركوا ان يقولوا امنّا و هم لايفتنون و لقد فتنّا الذين من قبلهم آيا مردم گمان كردهاند ما آنها را وا ميگذاريم بمحض اينكه گفتند ما ايمان آورديم و ايشان را امتحان نميكنيم؟ و بتحقيق كه ما امتحان كرديم كساني را كه پيش از ايشان بودند سنّة اللّه التي قدخلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبديلاً فليعلمنّ اللّه الذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين پيشينيان را ببينيد چگونه آزمايش كرديم و مفتون نموديم!
باري، سخن در اين بود كه حالا شيعيان در راهند و مابين شيعيان و امام خداوند قريههاي ظاهره قرار داده. قريه آن است كه خانههاي بسيار بهم متصل باشد. حالا امام چطور قريهاي است و چه خانهها در او است؟ يك خانه او اسمي از اسماء الهي، خانه ديگر او اسمي ديگر از اسماء الهي است و خانه ديگر اسمي ديگر و همچنين جميع صفات خدا و انوار خدا در خانهاي از خانههاي امام ساكن است و به اين واسطه امام شهر شده و شيعيان هم قريههاي بسيارند بهم پيوسته و در هر خانهاي از خانههاي
«* 36 موعظه صفحه 158 *»
شيعيان نوري از انوار امامشان سكنا كرده و شيعيانِ كامل شدند قريهها. آيا عبرت نميگيري كه آفتاب آسمان را آفتاب ميگويند و آفتاب زمين را هم آفتاب ميگويند؟ به جهت اينكه اين نور آن است، آن گرد است اين هم گرد است، آن زرد است اين هم زرد است، آن درخشان است اين هم درخشان است. اگرچه در هر آني اين آيينه محتاج است به آن لكن در همهچيز مثل هم هستند. پس چون امام شهر است شيعه او هم شهر است و قريه است اما بايد آناً فآناً از آن قريههاي مباركه كه امام باشند بار كند فيضها و مددها را و براي اين قريهها بياورد و آنقدر خدا بركت به آن قريهها داده كه اگر ابدالابد هرچه بار كنند از اين قريهها و ببرند هيچ چيز كم نميشود. اگر صدهزار قوم بيايند پيش چراغ و از چراغ نور تحصيل كنند و هر قومي پس از قومي بيايند و هي نور از آن چراغ ببرند و بر بدن ايشان بتابد و به نور اين چراغ معرفت به احوال بدن خود و رنگهاي لباس خود و طعام خود حاصل كنند و بروند و باز قومي ديگر بيايند و به نور او معرفت پيدا كنند و همچنين، ببين چه بركت خدا در اين چراغ قرار داده كه هرچه از نور او فيض ببرند و بهره يابند هيچ كم نميشود. وقتي چراغ اينطور باشد نوربخشي محمّد و آلمحمّد چگونه است! و حال آنكه،
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
و جميع عرصه ايجاد به نور او هدايت مييابند و برپايند و نه اين است كه بروند از علم امام بردارند و بياورند. تو سوره قل هو اللّه را از بر داري و هرچه بخواني از علم تو به قل هو اللّه كم نميشود. حالا در سينه امام7 جميع علوم هست، هرچه به مردم بدهد كم نميشود، اگر تا روز قيامت به صدهزار كرور آدم تعليم كند كم نميشود. حديث است العلم يزكو علي الانفاق هرچه بياموزي خاطرنشان تو بهتر ميشود و همچنين است علم عالم. پس عالم قريهاي است كه اگر جميع عالم از علم او تعليم بگيرند هيچ از علم او كم نميشود و اينها هم مثَل هستند از براي نور امام و فيض امام، بلكه مثل هستند از براي هستي امام، زيراكه امام هست و ساير كاينات به هستي او هستند. اگر
«* 36 موعظه صفحه 159 *»
صدهزار چنين عالمها باشد همه هست و همه به هستي او هست. امام خزانه خدا است و خزانه خدا نفاد ندارد. مثَلي ديگر براي خزينه خدا، قطعه مومي را به شكل قند بساز و بشكن و باز به شكل قند بساز و همچنين بشكن و بساز، صدهزار مرتبه، بلكه اگر تا ملك خدا هست از توي اين موم به شكل قند بيرون بياوري هيچ چيز كم نميشود و هر مرتبه هم كه بيرون ميآوري يك مرتبه شمرده ميشود و غير مرتبه ديگر شمرده ميشود. اولي دويمي سيّمي و همچنين اين زمين و عناصر خزانه چندهزار انسان است، او را ميشكنند بطوري ديگر و رنگي ديگر و شكلي ديگر بيرون ميآورند و اگر تا ملك خدا هست شكلهاي رنگارنگ و طورهاي مختلف انسان بيرون آورند باز بيرون ميآيد و اينها هم كه بيرون ميآيند همه شمرده ميشوند. ببين چه خزانهاي قرار داده! لكن از همين خاك خاك بيرون ميآيد نه غير خاك، از مركّب همين حروف هرچه بخواهي بيرون ميآيد، باز حروف را بر هم بزن و باز از توي آن حروف بيرون بياور همين حروف از مركب بيرون ميآيد نه غير حروف. از توي مركب نميشود يك شمشيري بيرون آورد ولكن آن وجود مبارك و آن خزانه، خزانه بزرگي است و آن قريه عظيمي است و آن سواد اعظمي است كه نقشهاي جميع كاينات جميعاً از آن سواد بيرون ميآيد و چنان خزانهاي است كه هرچه بيرون ميآيد تمام نميشود و نور ايشان را نهايتي نيست. پس آن بزرگوارانند قريه مباركه و چنان قريهاي هستند كه در هر آني يكچيزي غير چيز اول بيرون ميآورند و در هر طرفة العيني ملكي غير از ملك اول بخواهي بيرون بياوري بيرون ميآيد اين است كه ميفرمايد و ان تعدّوا نعمة اللّه لاتحصوها و همان بزرگوارانند نعمت خدا كه احصا نميتوان كرد آنها را.
دقيقهاي عرض كنم و آن اين است كه حالا از همچو كريمي و از همچو كرمي مأيوس ميتوان شد؟ نه واللّه، سزاوار نيست مأيوس شدن و هيچكس از در اين خانه نااميد برنميگردد ولكن چيزي كه هست تو درست توجه نميكني، از روي يقين و توكل و حسن ظن طلب كن چگونه نااميدت ميكنند! نااميدت نميكنند. لقمان به پسرش
«* 36 موعظه صفحه 160 *»
وصيت كرد كه اي پسر چنان اميدي به خدا داشته باش كه اگر گناه ثقلين را بكني اميد مغفرت داشته باشي. و اين اميد تو همان ظرفي است كه از اين خرمن بايد جنس ببري، اميد تو همان كاسهاي است كه از اين دريا بايد آب برداري، اميد تو جوال تو است و خرمن جنس اينجا است ولكن تو جوال بياور و هرچه ميخواهي از اين خرمن ببر. ولكن جماعتي جوال نياوردهاند و چيز ميخواهند. و چه كريمي كه يأس از او را كفر قرار داده كه و لاتيأسوا من روح اللّه انه لاييأس من روح اللّه الاّ القوم الكافرون ظرف بياور و از اين خرمن ببر، هرچه ميتواني ظرف بياور و ببر. تو هرچه ظرف بياوري به تو ميدهند، صدهزار مرتبه بيا و كاسه بيار ثواب ببر ولكن ميخواهي نيايي و بيايند ناز تو را بكشند و به تو چيزي بدهند؟ احتياجي به تو ندارند.
گر جمله كاينات كافر گردند | بر دامن كبرياش ننشيند گرد |
پس حسن ظن به چنين خدايي بايد داشت و اميد به چنين خدايي بايد داشت. پس ايشان را چنان كريمي بدان كه هركس به هرجا و هر وقت به هر طور رو به ايشان كند خائب و خاسر برنميگردد. اهل مصر جمع شدند پيش فرعون كه رود نيل كمآب شده و تو خدايي آب به ما بده. رفت در پشت تلّي نشست و عرض كرد خدايا ميدانم كه چيزي نيستم ولكن ما را در پيش اين قوم خجالت مده و آب عطا كن. فيالفور دعايش مستجاب شد. كافر از درِ اين خانه مأيوس نميشود، تو برو درِ خانهشان با قلب مطمئن و ساكن و از روي يقين بخواه و حاجتت را بگير، چنانچه خواستند مردم و حاجات خود را گرفتند مگر اينكه در آن حاجت ضرر تو باشد و آن را از تو منع كنند از راه لطف و مهرباني بلي مضايقه نيست، تو بعد از آنيكه خودت ضامن ضرر خودت بشوي و بگويي پاي خودم، آنچه هم ضرر تو است به تو ميدهند. ميداند اگر هزار تومان پول به اين بدهد مصلحتش نيست، ميرود مثلاً شراب ميخورد و هزار خلاف شرع با اين پول ميكند، ضررهاي دنيايي براي او دارد ولكن وقتي كه شخص گفت ضررهايش پاي خودم تو بده، ايشان هم ميدهند و هزار تومان را هم به او ميدهند و ايمان او بسا آنكه
«* 36 موعظه صفحه 161 *»
به اين هزار تومان تلف ميشود. طبيب مهربان ميداند براي محرقه گرمي خوب نيست و تو مريضي و محرقه داري، هي التماس ميكني كه بگو باقلوا به من بدهند و او نميدهد از راه رأفت و مرحمت و لطف و مهرباني است ولكن وقتي كه اصرار زياد كرد و ضررش را پاي خود گرفت به او ميدهد و ميخورد و هلاك ميشود چنانكه خيلي از مردم به الحاح و التماس اولاد گرفتند از امام و خير از اولاد نديدند مثل آنكه كسي ميگفت خدايا از آخرت گذشتم دنياي مرا به من بده.
باري، اين معني مختصري بود از اينكه امام تو قريه مباركه است و بعد از ايشان شيعيان ايشان قريه مباركهاند. اينكه آنها را مباركه گفتند دليل آن است كه شيعيان بركت ذاتي ندارند، و اينكه اينها را ظاهره گفتند دليل آن است كه آنها باطنه باشند. چه ميشود كه اينها هم نسبت به مادون خود قريه مباركه باشند مثل آفتاب زميني كه آن هم آفتاب است چنانكه آفتاب آسمان هم آفتاب است و بركت اصلي و ذاتي در شيعيان نيست و بركت شيعيان بركت امام است صلواتاللّه عليه.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 162 *»
موعظه شانزدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
چون در سالهاي قبل طريقهاي از روي حكمت اختيار كرده بوديم و هر ساله در اين ايام تا شبهاي احياء كيفيت ظهور و رجعت را ميگفتيم به جهت تجديد امر و هر امري را كه انسان تجديد نكند البته از قلب او خواهد رفت و از اين جهت است كه خداوند عمده امور اديان را كه شهادتين باشد در اذان قرار داده كه در گلدستهها بگويند و فرياد كنند تا همهكس بشنود. و در نماز، در اول اذان و اقامه قرار داد و در آخر تشهد قرار داد كه شهادت به وحدانيت خدا و رسالت محمّد9 بدهند و اگر اين تجديد نبود مردم بكلي دين را فراموش ميكردند و از خاطرشان ميرفت. نمازي را كه عمده بود قرار داد كه در شبانهروز پنج وقت نماز كنند و در هر نمازي اذان و اقامه و شهادت به وحدانيت خدا بدهند و شهادت به رسالت محمّد9 بدهند و قرائت كتاب او را بكنند تا فراموش نكنند و از نظرشان نرود. و اين مجرّب است كه هركس حرمت چيزي را منظور نداشت بزودي از نظرش ميرود و عظم او در نظر او تمام ميشود. حرمت توحيد را منظور نداري عظم او تمام ميشود، حرمت پيغمبر را منظور نداري و ذكر او را
«* 36 موعظه صفحه 163 *»
نكني عظم او از نظر تو ميرود و كمكم فراموش ميكني و در نظر تو خفيف ميشود، حرمت ائمه را منظور نداري و تجديد عهد نكني و ذكر ايشان را ننمايي، به زيارت ايشان نروي، ايشان را فراموش ميكني در نظر تو كمكم خفيف ميشود. و اين طبيعت انسان است كه هرچه را حرمت نداشت عظم آن از نظرش ميرود و از خدا عظيمتري نميشود و چون كسي حرمت خدا را نداشت كمكم در نظر او خفيف ميشود و عظم او از پيش نظرش برداشته ميشود و مخالفت خدا پيش او عظمي ندارد و غيبت ميكند و قسم دروغ ميخورد و باكي ندارد و در نظر او عظمي ندارد. يكي از حرمتداري خداوند عالم دوام ذكر و توجه به او است و دوام غفلت حرمت نداشتن است. چون از خدا غافل شدي عظم براي خدا براي تو باقي نميماند و همچنين حرمت پيغمبر دوام ذكر پيغمبر و هميشه به ياد او بودن است، حرمت ائمه ذكر ايشان و دوام توجه به ايشان است. احترام ايشان يكي اين است كه دائم به ذكر ايشان باشي و اسماء ايشان را در حال سخريه و استهزاء نبري چنانكه بعضي در حال سخريه ميگويند فلان را ببين ماشاءاللّه ماشاءاللّه و اين سخريه به اسم اللّه است. در هر موضع بيجايي، در مقام خنده، در مقام شوخي، در مقامات سخريه و استهزاء اسم ايشان را نبايد برد و اينها همه حرمت را ميبرد و حرمت را كه برد عظم از نظر برداشته ميشود. و همچنين است هرگاه حرمت ندارند برادران مؤمنين را و چون حرمت نگاه نداشتهاند و به نور ايمان نگاه نكردهاند به يكديگر از نظر هم رفتهاند حتي اينكه فحش به هم ميگويند و اذيت هم ميكنند و هيچ باكشان نيست و عظمي ندارد در نظر ايشان. وقتي عظم خدا اينطور باشد چه توقعي داري كه عظم برادران را بدارند؟ و اين ميزان باشد براي شما، ببينيد شخص با خداي خود چگونه است، به خدا خيانت ميكند ميخواهي به تو نكند! و همه كارها خراب شده، حرمت علم و حرمت نعمت را كه منظور نداشتند عظم آن از نظرشان ميرود از اين جهت علم در نظرها خوار شده. اگر مردم با جميع مشاعر ملتفت علم باشند ميبيني كه اگر يكروز از ايشان فوت شود مضطرب ميشوند. گاه هست
«* 36 موعظه صفحه 164 *»
مدتها ميآيد در مسجد و هرگز احتياج به مسألهاي بهم نميرساند مثل آنكه در حمام شخصي يكي را ديد گفت آمدهاي حمام چه كني؟ گفت آب ضرورم شده. گفت چطور آدم آب ضرورش ميشود؟ گفت آخر آدم كه زني دارد و بچهاي دارد و عيالي دارد، البته آب ضرورش ميشود. گفت حالا من چند سال است كه زن دارم، هفت هشت تا اولاد دارم و هنوز آب ضرورم نشده است. باري، هرگز مسأله احتياجشان نميشود، گاه ميشود مدتها ميگذرد يكي نميآيد از من مسألهاي بپرسد. من خودم خود را فقيه ميدانم و باز خودم احتياج به مسأله هم ميرسانم، كأنّه اينها معصومند كه هرگز محتاج به مسأله نميشوند و البته عصمت ندارند و يكجاييش كه خراب بشود باكشان نيست. اينها همه به جهت بياعتنايي به دين است و بياعتنايي به علم است. و حرمت دعا را كه مراعات نكردند خداوند آن حلاوت ذكر محبوب را و لذت مناجات را از ايشان برداشته. پس اين بابي بود از علم كه حرمت نعمت را كه شخص نداشت كمكم نعمت كم ميشود تا تمام ميشود. خداوند اين نعمت را داده به دست ملائكه رحمت آوردهاند براي تو، تو شكر آن را نميكني و حرمت آن را نميداري و قدر آن را نميداني و عمّاقريب نعمت را از تو ميگيرند به جهت آنكه حرمتش را منظور نميداري. حرمت صحت و قدر صحت كه خدا به تو داده نميداري عمّاقريب خداوند از تو خواهد گرفت، و امنيّت خداوند به تو داده قدر آن را كه نداني خدا از تو سلب ميكند.
حالا از جمله اموري كه بايد حرمت داشت ذكر امام زمان است و از بس ذكر امام را نكردهاند چنان امام را فراموش كردهاند كه گويا نيست كه اگر هم بگويند هست مثل اين ميدانند كه جنّي هست، ميگويند باشد؛ و گويا مالك هيچ چيز در دنيا نيست و هيچكس احتياجي به او ندارد، او هم كسي هست مثل ماها نهايت ديده نميشود. چون مردم چنين شدند و حرمت نداشتند عظم او را هم خداوند از نظر آنها برد و به اين واسطه قومي شك كردند و كافر شدند و بعضي هم كه شك نكردند و كافر نشدند آنها هم حرمت و عزّت امام و عظم امام از نظرشان تمام شد، نهايت وقتي اسم امام را
«* 36 موعظه صفحه 165 *»
ميبرند ميگويند بلي هست و حال آنكه در هر آن بايد حرمت او را داشت و در هر آن بايد ذكر او را كرد و هميشه بايد به ياد او بود. و در زيارت جامعه ميخواني و مقدّمكم بين يدي طلبتي و حوائجي و ارادتي في كل احوالي و اموري اي سادات من! من شما را پيش روي خود ميدارم در همه احوال خودم و در همه حاجتهاي خودم و در همه امور خودم اقتدا به شما ميكنم، تأسّي به شما ميكنم، استمداد از شما ميجويم، شما را وسيله خود در پيش خدا ميكنم، خدا را به شما قسم ميدهم؛ غرض اينكه انسان بايد هميشه متذكر امام خود باشد.
و همچنين از اعظم عبادات شما انتظار فرج كشيدن است براي ايشان، دوست بايد هميشه انتظار فرج ايشان را بكشد اما نه اينطور كه هر وقت اسمش را ببرند به زبان خود بگويد عجّل اللّه تعالي فرجه بلكه بايد مثل انتظار كشيدن دوستي كه به محبوبش وعده داده باشد كه فلان وقت ميآيم، ببين دوست در آن وقت چه حالتي دارد! و اين اعظم عبادات شما است. انتظار فرج و انتظار ظهور دولت مراقب بودن و دعا كردن و مراقب اخبار و آثار بودن است. حالا از اينكه هميشه چنين باشيد گذشتيم، اقلاً سالي يك مرتبه تجديد عهدي بكنيم و چون هر ساله عهدي تازه ميكرديم امسال هم عهدي تازه كرده باشيم و دخلي هم به من ندارد اگر چه و لا قوة الاّ باللّه اصل اين درس و نماز و موعظه و مسجد و همه اين كارها كه ميكنيم تجديد عهد ايشان و ذكر ايشان و ياد ايشان است.
پس شروع ميكنيم و لا قوة الاّ باللّه در آن و براي اين مطلب مقدمهاي ضرور است و آن اين است كه خداوند عالم اين عالم را به منزله انساني ساخته ولي انسان بزرگ و تو انسان كوچك هستي زيراكه آنچه در تو است در اين عالم هست و آنچه در اين عالم است در تو هست، هرچه تو را براي آن آفريدهاند عالم را هم براي آن آفريدهاند و هرچه عالم را براي آن آفريدهاند تو را هم براي آن آفريدهاند. آن هم انساني است نهايت آن بزرگ است و تو كوچكي، آنچه تو داري او دارد و آنچه او دارد تو داري
«* 36 موعظه صفحه 166 *»
چنانچه در آن اشعار منسوب به حضرت امير است:
دواؤك فيك و ماتشعر | و داؤك منك و ماتبصر |
|
اتزعم انّك جرم صغير |
و فيك انطوي العالم الاكبر |
يعني درد تو در خود تو است و تو نميبيني و دواي تو را هم كه خدا براي آن درد خلق كرده در نزد خود تو است و تو نميداني. آيا نميبيني غفلت در تو است و تذكّر هم در تو است كه دواي آن باشد؟ و اگر بواسطه شياطين گمراه ميشوي و اين درد را داري، ملائكه هم كه دواي اين درد هستند در تو هستند. اگر بواسطه نفس اماره دردها در تو پيدا شده عقلي هم در تو هست كه دواي آن دردهاي تو است؛ و از براي اين برهان ميآورد و ميفرمايد:
و انت الكتاب المبين الذي | باحرفه يظهر المضمر |
يعني تو آن كتاب ظاهركننده حق و باطلي و تو آن كتاب ظاهركننده علومي، تو آن كتاب ظاهركننده اسماء و صفات خدا هستي، تو آن كتاب ظاهركننده احكام و شرايعي كه به حروف آن كتاب حروف پنهاني آشكار ميشود. و بعد ميفرمايد آيا تو گمان ميكني كه تو جثّه كوچكي هستي و بدن حقيري هستي و حال آنكه عالم بزرگ را خدا همه را در تو درهم پيچيده و همه را در تو گذاشته. پس معلوم شد كه عالم هم مثل تو انساني است پس هرچه در اين عالم هست در تو هم هست و هر چه در تو است در اين عالم هست.
حالا از اوّلي كه خدا بنياد تو را كرده، اول تو را از آب آفريده و اول هستي تو آن نطفه و آن آب است همچنين اين عالم را خداوند اول از آب آفريده. نشنيدهاي كه اول چيزي را كه خداوند آفريد جوهري بود عظيم به عظمت همه آسمانها و به نظر جلال و هيبت به او نظر كرد و آب شد و از آن اين آسمان و زمين را خلق كرد. و همچنين كه تو ترقي ميكني خورده خورده و از نطفه ميآيي به علقه و از علقه به مضغه و از مضغه به عظام و استخوانبندي ميشوي و ميآيي به لحم و روييدن گوشت و استخوانها و روح در تو دميده ميشود و تولد ميكني و خورده خورده بزرگ ميشوي و تربيت ميشوي
«* 36 موعظه صفحه 167 *»
و به مكتب ميروي و خورده خورده ترقي ميكني و مراهق ميشوي و به حد تكليف ميرسي و انسانيت و عقل و شعور در تو پيدا ميشود همچنين اين عالم را هم خدا به همين ترتيب خلق فرموده يكوقتي نطفه بود و يكوقتي علقه بود، يكوقتي مضغه بود و همچنين لحم و عظام بود و وقتي روح در او دميده شد كه شش وقت ميشود و اين آن شش روزي است كه ميفرمايد خدا آسمان و زمين را در شش روز خلق كرده. روز يكشنبه روز نطفه او بود، دوشنبه روز علقه او بود، سهشنبه مضغه او بود، چهارشنبه روز استخوان او بود، پنجشنبه روز گوشت بر او روييدن بود، روز جمعه روز انشاء خلق آخر او بود، روز شنبه خلقت اين عالم تمام شده بود و در اصل خلقت، خدا اين عالم را در شش روز آفريد چنانچه تو را هم در شش طور آفريد و اينها را اگرچه روز اسمش را ميگذاريم لكن به جهت تعبير است. اين شب و روز به گردش آسمانها و به گردش آفتاب و ماه و ستارگان است و وقتي كه آسمان و زمين نبود شنبه و يكشنبه كجا بود؟ و اينها تعبير است كه ميآوريم و در تعبير چنين ميگوييم و چنانچه آسمان و زمين را در شش روز آفريد تولد بدن عالم را در شش روز قرار داد. همچنين تولد عقل عالم و روح عالم را هم در شش روز قرار داد و حيات اين عالم كه روح آن است آن را هم در شش طور خلق فرمود و روح اين عالم شريعت است و ايمان است. نميبيني مؤمن زنده و كافر مرده است؟ ميفرمايد يخرج الحي من الميّت و يخرج الميّت من الحي يعني مؤمن را از كافر بيرون ميآورد و كافر را از مؤمن. نميبيني ميفرمايد استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم اجابت خدا و رسول كنيد كه پيغمبر آمده شما را زنده كند و معلوم است كه پيغمبر زندهكننده دلهاي مردم است از اين است كه خداوند به پيغمبر ميفرمايد انك لاتسمع الموتي و ميفرمايد انك لاتسمع من في القبور تو به مردگان نميتواني بشنواني و تو نميشنواني به كساني كه در قبرها هستند و آنها كه روحالايمانشان مرده و در بدنشان دفن شده. آخر مرده چطور است؟ مرده آن است كه هرچه فرياد ميكني نميشنود، اهل باطل را هم هرچه فرياد ميكني نميشنوند. به
«* 36 موعظه صفحه 168 *»
مرده هرچه بدهي نميبيند، كفار را هم هرچه از حق نشانشان بدهي نميبينند. مرده حرف را نميفهمد اهل باطل هم هرچه حرف حق بزني نميفهمند، مرده همينطور كسي را ميگويند.
باري، حيات اين عالم به ايمان است، اگر اين حيات در عالم نباشد مرده ميشود و گندش و تعفّنش عالم را ميگنداند و براي روح اين عالم هم مراتب است به همانطور و حيات عالم به پيغمبران است. حالا روز اول زمان حضرت آدم است كه مقام نطفه شريعت را داشت. پس حضرت آدم آمد و شريعتي آورد كه نطفه روحالايمان بود و زمان حضرت آدم روز يكشنبه بود. حالا نطفه چقدر شعور دارد و چقدر درك حقايق ميتواند بكند؟ و مردم آن روز طاقت نداشتند كه شرايع براي آنها بيان شود لهذا حضرت آدم آمد و شريعتي آورد و از معرفتهاي خدا و شريعت و دين بقدر فهم آنها و قوه آنها بيان كرد و هيچ فهمي نداشتند و تفاوتهاي مردم از زمان حضرت آدم تاكنون تفاوت نطفه طفل است و شعور آن تا بلوغ و نزديك بلوغ است از اين جهت تكليفات شاقه براي ايشان نبود و حضرت آدم مدارا با ايشان ميفرمود به جهت كمي شعورشان. همين بس كه در كل روي زمين چهار نفر بودند آدم و حوّا و قابيل و هابيل. و قابيل هابيل را كشت و از اين جهت حضرت آدم شريعتي لايق ايشان آورد كه قابل شعور ايشان باشد. و حضرت آدم چون از ميان رفت باز چون مردم استعداد نداشتند و قوه پيدا نكرده بودند باز مردم مأمور بودند به شريعت حضرت آدم عمل كنند و به سنّت او راه روند تا آنكه كمكم اولاد قابيل به سنّت پدر خود راه رفتند و طغيان كردند و بناي شرارت را گذاردند و اذيت ساير اولاد آدم را ميكردند وصي حضرت آدم و مؤمنين اولاد آدم رفتند از دست آنها در گوشهاي پنهان شدند و شيطان هم آمد پيش قابيل و گفت هيچ ميداني چرا قرباني هابيل قبول شد و قرباني تو قبول نشد؟ به جهت آنكه او آتشپرست بود. و چون آن زمان علامت قبول قرباني اين بود كه ميآمدند قرباني خود را در جايي ميگذاشتند، قرباني هركس ميسوخت از او قبول شده بود و هابيل و قابيل
«* 36 موعظه صفحه 169 *»
هر دو قرباني خود را گذاردند و قرباني هابيل قبول شد و سوخت، قابيل بر آن حسد برد و او را كشت. و بعد از آنيكه حضرت آدم از دنيا رفت و وصي او و اولاد مؤمنين او پنهان شدند شيطان آمد و قابيل را به آتشپرستي وا داشت و سنّت او است كه تاكنون مانده و مجوسان و هندوان بر آن باقيند. پس اولاد قابيل هم به همان آتشپرستي بطور پدرشان رفتند و اولاد آدم رفتند در جزيرهاي پنهان شدند.
مقصود اين بود كه ببينيد چقدر شعورشان كم بود و همان زمان زمان نطفه بود و ميدانيد كه نطفه نجس است. پس عالم هم به همان كثافت و خباثت بود تا زمان حضرت نوح كه عالم در رحم شريعت حضرت آدم نضج گرفته بود و پخته شده بود و آنوقت حالت عالم تغيير كرد و اسباب عالم دگرگون شد آنوقت عالم بمنزله علقه شد و چون در آن زمان بنيه عالم تغيير كرد و عقل ايشان بيشتر شد و ديگر نبايست آنطور راه روند از اين جهت بر خداوند لازم شد كه پيغمبر ديگر بفرستد و حضرت نوح را فرستاد و نوح خيلي پيغمبر بزرگي است و كفايت ميكند در فضل حضرت نوح همينكه خداوند در حق او فرموده و انّ من شيعته لابرهيم كه ابراهيم يكي از شيعيان حضرت نوح است، و كفايت ميكند در فضل او اينكه مبعوث بر كل روي زمين بود، و كفايت ميكند در جلالت شأن و عظمت نوح كه بلائي كه به جهت خاطر او نازل شد كل روي زمين را گرفت و اين نهايت قوتنفس را ميخواهد كه چنين بلائي از حضرت احديت طلب نمايد و او را فرستادند به جهت تعمير عالم و به جهت اينكه خدا ميدانست كه آن سنّت و سيرت اولاد قابيل بكار نميآيد و در آن زمان يكخورده عقل مردم زياد شده بود خدا حضرت نوح را كه شيخالمرسلين است فرستاد بلكه به جهت تجديد عالم فرستاد كه عالم را تازه كند و كسي كه تجديد عالم را بايد بكند بايد خيلي متشخص باشد كه عالم را خراب كند و دو مرتبه از نو بسازد ولكن شريعت را بقدر عقل مردم آوردند چنانكه فرمودند نحن معاشر الانبياء نكلّم الناس علي قدر عقولهم و دليل بر بيعقلي عالم در آن زمان همين بس كه نهصد و پنجاه سال دعوت كرد و مؤمني
«* 36 موعظه صفحه 170 *»
از براي او پيدا نشد و آنچه از حديث بر ميآيد هشت نفر بودند كه به او ايمان آوردند و در اين مدت زيادتر از هشت نفر ايمان نياوردند و اينها كه در كشتي بودند هفتاد و دو نفر همهشان مؤمن نبودند و درست ايمان نياورده بودند چنانكه خداوند ميفرمايد و علي امم ممن معك بر اممي از آنها كه با تو هستند، حالا بعد از همه اين مدت از ميان همه عالم هشت نفر بيشتر ايمان نياوردند معلوم است كه نقصان از نوح نبوده، پس نقصان همه از نافهمي اهل عالم بوده كه اينها شعور نداشتند خداوند ميدانست ديگر اينها وجودشان مضر است براي اهل عالم، حضرت نوح هم دعا كرد و مردم هم زياد شدند اينها را جميعاً در دريا غرق كرد و جميع روي زمين را آب گرفت و آب از سر كوهها در رفت و نوح با آن هشتاد نفر در كشتي نشستند و كشتي چهل روز بر روي آب بود و تا چهل روز عالم طوفان بود تا اينكه خورده خورده حكم شد كه باران بايستد و حكم شد به زمين كه آب خود را فرو برد تا كمكم آب كم شد و كشتي بر كوه جودي قرار گرفت. اينها كه در كشتي بودند پايين آمدند و قرية الثمانين را ساختند و نسل از حضرت نوح دو دختر و پسر او باقي مانده بود. پس مردم در زمان حضرت نوح فيالجمله تربيت شدند و شريعت او را بعد از او اوصياي او ابلاغ كردند و روحالايمان عالم در رحم شريعت حضرت نوح روز به روز قوت گرفت تا علقه بودنش تمام شد و ايمان آنها يعني معرفت آنها نسبت به اهل اين زمانها مثل علقه بود و خداوند به شريعت حضرت نوح عالم را تربيت كرد و بعد از نوح هم همينطور بود تا اينكه زمان ابراهيم شد و نوع عالم تغيير كرد و ادراك مردم تغيير كرد از اين جهت خداوند شريعتي ديگر فرستاد و احكامي مشكلتر فرستاد و حضرت ابراهيم را فرستاد ولكن اين مردم باز مردمي نبودند كه عقل و شعورشان كامل شده باشد چنانكه حضرت ابراهيم در سفري ميرفت ميخواست كسي عيال او را نبيند، عيال خود را در صندوقي كرد و درب صندوق را قفل كرد از غيرتي كه داشت كه ميخواست كسي عيال او را نبيند. ميخواست به شهري وارد شود دمِ دروازه راهدارها دمِ راه او را گرفتند خواستند درب صندوق را باز كنند،
«* 36 موعظه صفحه 171 *»
حضرت ابراهيم فرمود هرچه ميخواهيد حساب كنيد كه در اين صندوق هست و گمرك آن را از من بگيريد و درب اين صندوق را باز نكنيد. تعجب كردند كه در اين صندوق آيا چه باشد كه اينقدر اصرار دارد؟! بلكه ما حساب كنيم كه در اين صندوق جواهر است يا طلا است. به پادشاه آن شهر خبر دادند، امر كرد حضرت ابراهيم را آوردند و آن صندوق را هم آوردند و درب آن را گشودند ديد زني در آن صندوق است. خواست دست بسوي او دراز كند حضرت ابراهيم نفرين كرد دست او خشكيد. التماس كرد و شرط كرد كه دست دراز نكند، حضرت دعا كرد و دست او خوب شد تا سهمرتبه، گفت دانستم بسيار غيور هستي و خداي تو هم بسيار غيور است و با وجود اين معجز ايمان نياورد و همينطور مردمي بودند. و همچنين قوم لوط را بگو در همين زمان ابراهيم بودند و لوط پسرخاله ابراهيم بود و چندين سال لوط در ميانه آن قوم بود و دعوت كرد نتوانست يكنفر را مؤمن كند و آنهمه اعمال خبيثه ناشايست را ميكردند و به غير از يك خانه ديگر مسلمي نبود. خداوند ميفرمايد فماوجدنا فيها غير بيت من المسلمين و آن بيت خانه حضرت ابراهيم بود در اين مدت يكي از زنان او به او ايمان نياورد كه خدا به او فرمود فاسر باهلك بقطع من الليل و بعد از آن بر آن قوم عذاب نازل كرد. اينهمه لوط دعوت كرد يكنفر ايمان نياورد و چون مردم آن زمان هم مصرفي نداشتند آن قوم را كه در پانزده قريه بودند سرنگون كرد كه يكنفر از آنها باقي نماندند و خداوند بركت به نسل حضرت ابراهيم داد و اولاد او زياد شدند و آنهايي كه بودند بيشتر از اولاد ابراهيم بودند و عالم در زمان حضرت ابراهيم به منزله مضغه بود نسبت به امروز و در رحم شريعت حضرت ابراهيم ترقي يافت و پيغمبراني كه از نسل او بودند مردم را تربيت كردند و به مردم ايمان و رسوم آموختند و تجربيات در ميان مردم پيدا شد و فهمي و شعوري پيدا شد و پيغمبران بنياسرائيل ـ حضرت يوسف و پيغمبران ديگر ـ كه همه از نسل حضرت ابراهيم بودند عالم را تربيت كردند به شريعت حضرت ابراهيم تا زمان حضرت موسي عالم به منزله استخوان رسيد و حضرت موسي شريعت
«* 36 موعظه صفحه 172 *»
بزرگ آورد و شريعت مفصّل آورد و بناي تفصيل شد. استخوانها و بند بندها و اين ريزه ريزههاي استخوانها پيدا شد و در اين عالم تفصيل پيدا شد، رگها پيدا شد، پيها پيدا شد، شريانها پيدا شد، خلاصه استخواني در بدن عالم پيدا شد، از براي هر چيزي حكمي و شريعتي و حلالي و حرامي به تفصيل تمام آورد. در ميان پيغمبران گذشته از حضرت آدم تا حضرت عيسي شريعت هيچ پيغمبري مثل شريعت حضرت موسي نبود و احكام آن شريعت بيشتر از همه شرايع بود ولكن حكايت حكايت استخوان است. فهم اهل آن عالم مانند استخوان بود و خشك بودند و چيزي نميفهميدند. بنياسرائيل منزجر از معصيت نميشدند مگر به بلاي عظيم. شب معصيت ميكردند در خانه خود، صبح بر در خانهشان نوشته ميشد كه فلان پسر فلان، فلان معصيت را كرده. ملخ را ميديدند، وزغ را ميديدند، خونشدن دريا را ميديدند، آيات عظيمه را ميديدند، عصاي موسي را با آن معجزات ميديدند، دست موسي را با يد بيضا ميديدند، درياها را شكافت و باز ميگفتند دوازده كوچه در دريا درست كن كه ماها با هم نباشيم كه هر فرقه ما از كوچهاي برويم، رود نيل را شكافت آن را ديدند باز گفتند ما همديگر را نميبينيم حضرت موسي ديوارهاي آب را پنجره پنجره كرد تا هم را ببينند. گفتند ته دريا گل است، حضرت موسي دعا كرد باد آمد ته دريا خشكيد تا بتوانند عبور كنند. اين آيات را ديدند باز آن طرف دريا چون رفتند ديدند قومي بت ميپرستند، يخه موسي را گرفتند كه براي ما هم خدايي درست كن. حالا ببينيد فهم آنها چه بوده و چقدر فهم داشتهاند و چه حجتها ميگرفتهاند! وانگهي آن موسي با آن جلالت و عظمت كه ميدانيد و خداوند اينهمه نعمت به آنها ميداد باز اينطور بودند. خدا به آنها گفت سجده كنيد، ششصدهزار نفر بودند كه باقي مانده بودند بعد از آن عذابها كه شده بود و سجده نميكردند تا آنكه حضرت موسي يك كوه را برداشت و بر بالاي سر آنها نگاه داشت و فرمود سجده كنيد والاّ اين كوه را بر روي شما فرود ميآورم، با وجود اين بعضي سجده نميكردند، بعضي مينشستند ببينند اين كوه كي پايين ميآيد، بعضي
«* 36 موعظه صفحه 173 *»
سر را به زير ميآوردند و صورت را يك طرف نگاه ميداشتند و زيرچشمي نگاه ميكردند؛ اينطور مردماني بودند. همچنين باب حطّه براي ايشان درست كرد و حكم كرد داخل اين باب شويد و سجده كنيد و بگوييد حطّة، يعني اين عمل كفاره گناهان ما است و بر بالاي آن باب مثال محمّد و علي نقش بود، قبول نميكردند و بعضي پس پس داخل آن در ميشدند و تقليد در ميآوردند و حنطه ميگفتند و پس پس ميرفتند. اينطور ادراكها و شعورها داشتند ديگر حالا حضرت موسي چه بگويد به چنين قومي كه فهمشان اينطور بود. و از جمله عجايب اين است كه در تورات هيچ ذكر قيامت و جنت و نار نيست، حكايت آخرت در آن نيست و هر بلا و عذابي كه خدا آنها را از آن ترسانيده از همين عذابهاي ظاهره دنيا بود. اگر ايمان نياوريد خر شما ميميرد، آفت به زراعت شما ميرسد و گويا شعور قيامت نداشتند.
باري، اينها به منزله استخوان بودند و حقيقتاً هم بدنشان مثل استخوان بود و اگر جايي از بدنشان نجس ميشد با مقراض ميچيدند. پس در زمان حضرت موسي و بعد تا زمان عيسي بمنزله عظام بود و آنوقت حالتي ديگر و صورتي ديگر براي عالم پيدا شد و حضرت عيسي را خداوند فرستاد و آن حالت روييدن گوشت بود بر استخوان در بدن طفل عالم و گوشت كه ميرويد احكام استخوانها را باطل نميكند نهايت زينت ميدهد استخوانها را. حضرت عيسي گفت نيامدهام شريعت موسي و ناموس موسي را باطل كنم بلكه شما به همانطور باشيد و امر نميكنم شما را مگر به تغيير جزئي و احلّ لكم بعض الذي حرّم عليكم گوشت، احكام استخوانها را باطل نميكند نهايت جاهاي خالي را پر ميكند و تكميل ميكند و زينت ميدهد. و خدا اين اوضاع را در مدت پنجهزار سال خلق كرد، نميشود همهاش را امروز گفت.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 174 *»
موعظه هفدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
ديروز عرض كردم كه طفل ايمان در زمان حضرت عيسي به حالتي شد كه طفل در شكم مادر بدن او تمام ميشود و جميع اعضاي او و رگ و پي و استخوان او تمام ميشود كه در زمان حضرت عيسي ظاهر بدن او كه اندرون او باشد تمام شد و به حرارت تربيت او و شريعت او بدن عالم از براي دميدن روح استعداد پيدا كرد، و اين را بدانيد كه از براي اين شريعتها حرارتي است و مردم چون مراقب نيستند و ملتفت نيستند حرارت آن را نميفهمند و اگر اندك مراقب باشند ميبينند كه تأديب و ادب چقدر حرارت دارد. وقتي كه مؤدِّب و معلّم تربيت ميكند اگر مراقب باشي ميبيني واقعاً رطوبت بدن را كم ميكند و واقعاً هوش را زياد ميكند از اين جهت قرار دادهاند كه طفل تا هفتسال در دامان مادر تربيت بگيرد و پيش از هفتسال در خدمت پدر مشغول نباشد چراكه ميسوزد از حرارت پدر و طاقت حرارت پدر را ندارد. گياه اگر در اول امر رطوبت نداشته باشد نمو نميكند و قد نميكشد از اين جهت خدا در فصل بهار ابرها و بادهاي بسيار ميفرستد كه بر گياهها بوزد و ببارد و آفتاب مستمر بر او نتابد تا
«* 36 موعظه صفحه 175 *»
گياهها نمو كنند و اگر در بهار آفتاب تابستان بر او بتابد تاب نميآورد و ميسوزد و همچنين از براي پدر هم حرارتي است و از براي امر و نهي او حرارتي است. به همين قياس نميتوانيم ما اطفال با بزرگان شيعه راه برويم، پژمرده ميشويم و طاقت نميآوريم كه در خدمت ايشان باشيم و با آنها بتوانيم راه رويم و مثل آنها نميتوانيم عبادت كنيم چراكه از حرارت آنها ميسوزيم. از اين جهت مناسب اين است كه ما با اولياي ايشان و با ساير متقيان باشيم اما در زير سايه آن بزرگ، تا قوت و استعدادي پيدا كنيم. حالا همچنين است از براي شريعت پيغمبران حرارتي است بسيار قوي كه همينكه شخص به آدابشان و امرشان و نهيشان كه حدود معيّن قرار دادهاند راه رفت به آنها گرم ميشود و آن گرمي كه آمد رطوبات را كم ميكند و چون رطوبات كم شد شعور زياد ميشود از اين جهت اگر اطفال رطوبتشان كمتر باشد شعورشان از اطفال ديگر بيشتر است اما نمو نميكنند. اطفالي كه مسهل ميخورند و ناخوش ميشوند و ناخوشيشان طول ميكشد و دوا ميخورند رطوبتشان كم ميشود و شعورشان خيلي زياد ميشود ولكن همانطور ميمانند و ديگر نمو نميكنند مگر كمي. حالا طفل ايمان از وقتي كه حضرت آدم آمد به حرارت شريعت آدم خورده خورده رطوبتهاي او كم شد تا زمان حضرت نوح و آن حضرت آمد و شريعتي آورد و به حرارت او رطوبات عالم كم شد و هرچه مردم را تربيت كردند فهمشان زياد شد و رطوبتشان كم شد. ميخواهيد ببينيد آن روزها چه شعوري داشتند؟ حالا بعد از هشتهزار سال كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمدهاند و تربيت كردهاند، هنوز عمامهاش را نميتواند درست ببندد و عمامهاش افتاده به گردنش و عمامه خود را درست نميبندد و در كوچه راه ميرود و عبايش از شانه او پايين افتاده بر روي خاك ميكشد و نميتواند عباي خود را درست دوش بگيرد، دندانهاش زرد شده، گچ گرفته، مسواك نميكند، بينيش را پاك نميتواند بكند، ريشش كج و واج همانطور كه از خواب برخاسته و پر از كثافت است و ريش خود را شانه نميكند. ببينيد آن روزها چه بودهاند! و ببينيد پيغمبران چه مرارتها
«* 36 موعظه صفحه 176 *»
كشيدهاند، چه زحمتها كشيدهاند، به آن مردم با آن فهم و شعور بايد دين و آداب بندگي تعليم كنند. خدا شاهد است كه اين يكي از اعجاز انبياء است كه مردم به اين شعور را بايد دين حالي ايشان كنند. ببين بلوچ را اگر بخواهي مسلمان كني با آن ادراكها و آن فهمها چقدر كار مشكلي است! نميشود. اين تركمانها و ايليات بيايند مسلمان شوند با اين ادراكها! امر بديهي را نميفهمند، ببينيد چه حرارت براي پيغمبران بوده كه رطوبت آن قوم به آن شدت را كم كنند.
مقصود اين است كه شريعت پيغمبران حرارت دارد و آن حرارت روز به روز رطوبت مردم را كم ميكرد تا زمان حضرت عيسي كه آن حضرت آمد و بدن عالم را گرم كرد و اين داخل مسلّميات است كه نميشود اولياي خدا باردالمزاج و سرد باشند، بايد حرارت داشته باشند تا طبايع مردم را نضج دهند به آن حرارت و حجت بايد تمام بشود.
خلاصه، حضرت عيسي بدن عالم را گرم كرد تا زمان خاتم انبياء صلواتاللّه و سلامه عليه و آله رسيد آنوقت عالم را استعداد آن شد كه خلقي ديگر و قومي ديگر به دنيا بيايند. نميبيني وقتي شهاده عالم تمام شد اوضاع غيب روي كار آمد آن روح از عالم غيب ميآيد از ملكوت خبر ميآورد و نسيم لاهوت بر او ميوزد و روح من امراللّه است و آية اللّه حي قيّوم است و حي است كه حيات بدن با او است و قيّوم امر بدن است و آية اللّه عليم حكيم است و چون بدن تمام شد بايد امر غيب و باطن او درست شود. پس خداوند مبعوث كرد خاتم انبياء را صلواتاللّه عليه و آله كه روح عالم باشد و از شريعت او روح در تن اسلام و ايمان دميده شد و از خواص شما شد كه يؤمنون بالغيب بنياسرائيل جسدي بودند از اين جهت تهديدهاي جسدي به آنها ميكردند و شما روحي هستيد از اين جهت شما را امر به اعراض از دنيا كردهاند و امر به غيب كردهاند. بايد از دنيا چشم بپوشيد و اميد آخرت داشته باشيد. غرض شريعت پيغمبر امر غيبي است و باطني است و روح شرايع است از اين جهت در قرآن امر آخرت بسيار
«* 36 موعظه صفحه 177 *»
ذكر شده و خيلي هست؛ از اين جهت مبناي اين شريعت بر اعتقاد آخرت و حشر و نشر شده. نميبينيد شما را به رجعت خبر دادهاند، به قيامت وعده دادهاند. ساير شرايع جسد است و جسد تابع روح است و حكم حكم روح است و امر امر روح و نهي نهي روح و بيننده او، و شنونده او، و گوينده او، بويا او، پويا او، توانا او؛ نه اينكه اين جسد امر معتني_’feبه باشد. حالا مردم اسلام تمام نياوردهاند و به دنيا توجه تمام دارند از اين جهت آثار روح در ايشان كم ظاهر است والاّ آنكه مسلم است انتظار او و توجه او به آخرت نسبت به دنيا استقلالي دارد مثل استقلال روح بر جسد كه فكري نيست مگر براي روح و خيالي نيست مگر براي روح؛ او ميبيند، او ميشنود و همچنين. پس ماها بايد امر آخرتمان را منتظر باشيم و توجهمان به آخرت باشد، حكم را حكم آخرتي بدانيم و براي آخرت كار كنيم. اگر چنين كرديم به حكم اسلام عمل كردهايم و روح شريعت را دريافتهايم والاّ ترجيح دنيا دادهايم بر آخرت. ما را امر به اعراض از دنيا نكردهاند مگر به جهت غلبه روح و غلبه آخرت و شما را براي آخرت آفريدهاند نه براي دنيا و اينجا كاروانسرايي است، ميگذرد جميع اين دنيا مثل يك طرفة العين بلكه كمتر، و اين مدتها كه از عمر ما گذشته و هيچ لذتي براي ما باقي نمانده طعامهاي لذيذي كه خوردهايم هيچ لذتي از آنها براي ما باقي نمانده و لباسهاي نو و فاخري كه پوشيدهايم تمام شده حالا هيچ لذتي از آن نميبريم. اسبهايي كه سوار شدهايم حالا لذتي از آنها براي ما باقي نمانده. واللّه ساعت مردن مثل وقتي است كه الآن دنيا آمده است و جميع اين چيزهايي كه ما لذت ميپنداشتهايم چيزيش باقي نمانده و گويا نبوده و حق مسأله اين است كه اگر ما براي اين كاروانسراي فاني بياعتبار اين قدر اهتمام داشته باشيم و در تحصيل آن سعي كنيم پس ديگر چقدر براي آخرت بايد سعي كنيم كه منزل و وطن اصلي ما آنجا است. ببين چگونه ميشود كه عذاب گذشته تو نگذرد و بتواني صبر كني، حالا در اين دنيا اگر عذابي يا زحمتي به تو ميرسيد ميگذشت و آن هم كه نيامده بود نبود لكن در آخرت گذشتن ندارد. در اين دنيا ديروز تب كردي باز خوب شدي و
«* 36 موعظه صفحه 178 *»
گذشت و امروز تب نداري. آخرت تب ديروزت هم باقي است، نميگذرد از آخرت شما آناتي و نميآيد آناتي. گذشتهها همه موجود است و آيندهها همه موجود است و در يك حال دائم در عذاب است. آنكه در عذاب است هميشه در عذاب است بر يك حال و آنكه در نعمت است هميشه در نعمت است بر يك حال. و نه اين است كه اهل بهشت روزهايي كه گذشته از نعمتشان چيزي گذشته باشد و ديگر گذشتهها از دستشان رفته باشد، بلكه طعامي كه صد سال پيش از اين خوردهاند و لذت آن را بردهاند هنوز همانطور دارند لذت آن را ميبرند، و طعامي كه صد سال بعد از اين ميخورند و لذت ميبرند لذت آن را هم الآن دارند ميبرند و گذشته و آينده براي آنها فرق نميكند و نعمتهاي هر دو وقت موجود است بخلاف دنيا كه:
مافات مضي و ماسيأتيك فاين | قم فاغتنم الفرصة بين العدمين |
حالا براي اين يك طرفة العين اينهمه كوشش داري و براي آن حيات ابدي هيچ فكر نميكني! يكمرتبه ميفرستند كه بيا، محصّلي ميآيد و مهلت هم نميدهد و چاره هم نميتواني بكني. ٭ دست ندامت به سر و خار ندامت به پاي ٭ و به محضي كه چشم تو به آخرت باز شد ميبيني پي در پي ملائكه غضب به لعنتها بيايند به سلاسل آتشين و تو را به آن زنجيرها ببندند و به جانب جهنم بكشند و شياطين به آن كثافت و كراهت منظر و خباثت دور تو را بگيرند و آب دهان بر تو بيندازند.
باري، مقصود اينها نبود، برويم بر سر مطلب. پس اين شريعت كه شريعت پيغمبر ما باشد صلواتاللّه عليه و آله براي اصلاح غيب است و اصلاح باطن طفل عالم و روح او است و شما ميدانيد كه اين حياتي كه در چهارماهگي در بدن طفل دميده ميشود تا وقت مردن باقي است و از بدن نسخ نميشود اما حالت نطفه چهلروز بود و تمام شد، حالت علقه چهلروز بود و تمام شد، حالت مضغه چهلروز بود و تمام شد، همچنين ساير حالات تمام شد ولي وقتي روح آمد در بدن ديگر تمام نميشود از اين جهت همه شريعتها نسخ شد و آثارش از دنيا رفت و اين شريعت پيغمبر باقي است
«* 36 موعظه صفحه 179 *»
ليظهره علي الدين كلّه ولو كره المشركون تا خدا غالب كند دين او را بر همه دينها و باقي است تا وقتي كه طفل عالم بميرد و آنوقت وقت نفخ صور است. بلي حيات قوت ميگيرد و زياد ميشود. ببين شعور بچه حيواني كه تازه متولد شده بيشتر است يا شعور حيواني كه بزرگتر از او باشد؟ شعور كرهاسب در پيداكردن راه و آرامي در راهرفتن به احتياط نزديكتر است يا احتياط مادرش؟ البته شعور مادرش زيادتر است. همچنين اين حيات كه در تن عالم آمد تا قيامت باقي است ولي اين حيات قوت ميگيرد و روز به روز شعور عالم زياد ميشود و طاقت او زياد ميشود. پس در زمان پيغمبر به شريعت او روح عالم ترقي كرد و پيش از او كه زمان جاهليت بود روح در تن عالم نبود. هركس هوش داشته باشد و ببيند سفاهت اهل جاهليت را ميفهمد و اگر اهل جاهليت را گم كردهايد به ساير ملتها نگاه كنيد و به مسلمين الآن نگاه كنيد. چين و امثال چين الآن بت پرستند و هنوز با دست خود بتهاي غريب و عجيب ميسازند و بر روي عرّابهها ميگذارند ميآورند و آنها را ميپرستند و آنها را خداي خود ميگيرند. حالا همچنين مردم كه داخل اسلام شدهاند هوش به سر آنها آمده شعور پيدا كردهاند و قباحت اين كارها را ميفهمند و نمانده است اثر دين و مذهب در ساير مذاهب و ملل از كمي شعورشان و تتبع و انصاف اگر باشد ميبينيد از ملتهاي غير اسلام صاحب شعوري نمانده است و نمانده است ديني و دينهاي مختلف غريب و عجيبي كه قباحت آن را همهكس ميفهمد. مذهبي هست كه شغلشان كنّاسي است و جميعشان كنّاسي ميكنند و ميگويند بزرگ ما و مرشد ما در عرش كنّاسي عرش را ميكند و جاروبي دارد از طلا و لگني دارد از نقره و كنّاس خدا است و اين است مذهبشان و شعورشان اينطور است. خلاصه مذهبهاي فاسد از بيشعوري قائل شدند و رفتند از پي آنها، حتي آنكه يكي در كتابي نوشته بود رفتم در عرش و ديدم خدا خوابيده بود و از توي نافش گل نيلوفر بيرون آمده بود و اين است مذهبشان. وقتي آدم آن مذاهب را ميبيند و آنوقت به اسلام نگاه ميكند آنوقت ميبيند كه اين اسلام حيات است در تن عالم و شعور عالم
«* 36 موعظه صفحه 180 *»
به او است و باقي عالم به بركت اسلام شعور پيدا كردهاند. پس آن بزرگوار عالم را بالا برد و ترقي داد تا طفل عالم به بركت اسلام شعور پيدا كرده تولد كرد، يعني روح حيواني كه روح حيات باشد به تشريفآوردن رسول خدا به طفل عالم تعلق گرفت ولكن وقتي كه آن طفل تولد كرد نفس ناطقه انساني در او بروز كرد، ميداني كي تولد كرد؟ در زمان حضرت امير. چون آن حضرت به خلافت قرار گرفت نفس اللّه قائمه به سنن به عالم تعلق گرفت. پس نفس ناطقه عالم وجود مبارك حضرت امير است صلواتاللّه و سلامه عليه و نفس كليه الهيه حضرت امير است و وقتي كه نفس تعلق گرفت آن حيات باقي است ولكن شعوري اضافه ميشود و وقتي كه حضرت امير آمد شريعت پيغمبر نسخ نشد و باطل نشد ولكن شعوري بر آن اضافه شد. از اينجا بفهميد بطلان مذهب صوفيه را مباحيمذهب را كه خود را از اهل باطن ميدانند و ميگويند ما نبايد نماز بكنيم، ما نبايد روزه بگيريم، ما نبايد اين اعمال ظاهره را بجا بياوريم، ما اهل باطنيم، اينها براي اهل شريعت است، ما از اهل طريقتيم يا از اهل حقيقتيم و اين مذهب بعينه مثل اين است كه بگويد من حالا عقل پيدا كردهام ديگر حيات ضرور ندارم و روح ضرور ندارم. پس هركس از اهل طريقت مرتضويه باشد بايد به شريعت مصطفويه عمل كند نه آنكه به شريعت عمل نكند. خداوند عالم مُلكي آفريده كه آن ملك طبايع است. ملك آتش و ملك هوا و ملك آب و ملك خاك و اين طبايع چهار نفر آدمند يا چهار محله يا چهار شهر و اينها مردماني هستند از براي خود. دولت اينها جمهوري است نه دولت سلطاني. و دولت جمهوري يعني پادشاه ندارند و هركسي خودش خودش است نهايت اهل محلهها، اهل دهها، جمع ميشوند و او را بزرگ قرار ميدهند و هر وقت بخواهند او را عزل ميكنند و اختيار دست خود مردم است. و دولت ديگري هست دولت سلطاني كه اختيار مردم در دست بزرگتري است و ديگري بر آنها حكمران است، آنچه او حكم كند بايد اطاعت كنند. صاحب حكم همان يكنفر است، هركس را بايد نصب كند او ميكند، هركس را بخواهد عزل كند او ميكند و همه
«* 36 موعظه صفحه 181 *»
اختيار در دست او است. رعيت ميخواهند ميل به سلطنت او داشته باشند و راضي باشند و ميخواهند راضي نباشند و مايل نباشند و اين نظمش موافق حكمت است و آنها كه دولتشان جمهوري است سر به اطاعت نبي نگذاردهاند و نياموختهاند از نبي طريقه ملكداري را و آنها كه از انبيا آموختهاند دولتشان دولت سلطاني است مثل اقليم دويم و سيّم و چهارم و بعضي جاها كه در آنجاها آثار انبيا بوده كارشان منظم است و آنها كه خودرو هستند فسادشان زياد است و كارشان نظم ندارد. و چون اين را يافتيد اين طبايع دولتشان جمهوري است و اختيار در دست رعيت است. آتش براي خودش حكم ميكند، باد براي خودش حكم ميكند، آب براي خودش حكم ميكند و خاك براي خودش ولكن بعد از آنيكه نفس نباتي اين بدن را تسخير كرد و بر عرش اين ملك مستولي شد و بر تخت سلطنت خود قرار گرفت و هر چهار را مسخر كرد، حكم حكم نفس نباتي ميشود و آنوقت اين آتش به حكم نبات كار ميكند و به اين واسطه جاذبه پيدا ميشود، و هوا در خدمت نبات كار ميكند هاضمه پيدا ميشود، آب در خدمت نبات كار ميكند دافعه پيدا ميشود و خاك در خدمت نبات كار ميكند ماسكه پيدا ميشود و همينكه اين روح گياه بر آن مستولي شد آنوقت هر چهار را حكم ميكند كه بالا برويد هر چهار بالا ميروند و در آن اول همين آتش بالا ميرفت نه غير آن و حكم ميكند كه هر چهار پايين برويد، ميروند و حال آنكه در اول همان آب پايين ميرفت. هر چهار هستند و طبع خود را دارند ولكن حكم حكم سلطان است اين است كه درخت از بالا سر ميكشد، از پايين ريشه ميدواند و فرو ميرود و از عرض و پهنا كلفت ميشود و شاخ و برگ ميدهد. و اين روح نباتي كه آمد و بالفعل شد نمو پيدا شد و پيشتر از آن كه اين نبات در ميان آنها نبود نموي براي آنها نبود و يك نفر سرّ توحيدي در ميان آنها نبود ولكن حالا خليفة اللّه بر آنها كه نبات باشد و سرّ توحيد براي آنها پيدا شد و ابلاغ حكم خدا را براي آنها كرد ولي يگانه نيست و بسيار شوري از رعايا ميكند و ضعيف است و هركاري كه ميخواهد بكند اين چهار طبع را مينشاند و از آنها شور
«* 36 موعظه صفحه 182 *»
ميكند كه چنين كنم يا چنان كنم آنوقت هركدام غلبه دارند حكم براي او است. اگر گرمي زياد است او غلبه ميكند فلفل از اين ميانه پيدا ميشود، اگر سردي غلبه كرد بنفشه از اين ميانه پيدا ميشود. غرض اينكه پادشاه بسيار ضعيفي است كه هركس قوتش زيادتر است طرف او را ميگيرد از اين جهت نعناع هميشه گرمي ميدهد و بنفشه سردي ميدهد و هريك از اينها طبيعتي كه دارد هميشه طبع خود را جاري ميكند. اما اگر روح حيواني آمد و بر آن مستولي شد يگانهتر و فهم و شعورش بيشتر ميشود و ديگر شور از رعايا نميكند و به رأي خود بيشتر عمل ميكند لكن مستغني از رعيت خود نيست و دائم كمك از رعيت ميطلبد. عمله حواله ميدهد و به قوت رعيت هر كار ميخواهد ميكند. آيا در وقت غذا خوردن نميبيني به دندان التماس ميكند كه غذا را براي من آسيا كن، به دست التماس ميكند كه غذا را نزديك بياور، به پا اشاره ميكند كه بسوي چراگاه برو، و همچنين هريك از اهل مملكت خود را به رأي خودش به كار وا ميدارد و استعانت از اهل ولايت ميجويد به اعمال خودش اگرچه گاهي هم شور ميكند اما گاهي هم به زور توي كلّه آنها ميزند و آنها را بكار ميگيرد به رأي خود. و اين حيات كه آمد فيالفور آثارش ظاهر ميشود چشمش ميبيند، گوشش ميشنود، اعضا و جوارحش به حركت ميآيد و اين را براي اين عرض ميكنم كه بايد در شما روحالايمان فرمانفرما و پادشاه باشد و همينكه بالفعل شد آثارش بايد بروز كند و بمحض آنكه گفت من اميرالمؤمنين را دوست ميدارم مؤمن نشد چنانچه فرمودند ما كلّ من يقول بولايتنا مؤمناً و انما جعلوا اُنساً للمؤمنين.
باري، آن روح حيواني كه آمد رأي از خود دارد ولكن باز مستغني از رعيت خود نيست و كمك از رعيت خود ميطلبد و هرگاه روح انساني در اين بدن آمد و روح انساني بالفعل شد بدن منشأ آثار انساني ميشود و آثار او علم است و حلم است و فكر است و ذكر است و آگاهي است و تنزه و حكمت است. اگر او آمد بر اين مملكت مستولي ميشود و براي رعيت هم حكم ميكند كه شما براي منفعت خودتان اطاعت
«* 36 موعظه صفحه 183 *»
مرا كنيد و اگر اطاعت مرا نكنيد من صاحب افعال خود و ادراكهاي خود هستم و كمك از شما براي خود نميخواهم و خود مستقلم از اين جهت شماها اگر برويد و دست از رعيتي من برداريد هيچ بر دامن كبريايم ننشيند گرد. من روح نباتي نيستم كه اگر از دور من متفرق شويد ضرري به من وارد آيد، من به شما احتياجي ندارم نه به خود شما و نه به رأي شما احتياج دارم و خود دانا هستم و درّاك هستم. من روح حيواني نيستم كه اگر اين جمعيت شما از هم متفرق شود و هريك پي كار خود برويد بنيان من خراب شود، مرا احتياجي به كمك شما نيست و شماها را كه به اين كارها امر ميكنم منفعت خودتان را ميخواهم. من از شما و جمعيت شما غني و بينيازم، اگر فرمان مرا ببريد منفعت خود شما است نه نفع من و اگر مخالفت مرا كنيد ضرر براي خود شما دارد نه براي من. من روح انسانيم، من نور اميرالمؤمنينم، من باقيم، ميخواهيد شما باشيد ميخواهيد نباشيد. باري، او پادشاه مستقل است نه حيوان ضرور دارد نه گياه ضرور دارد و گياه را حيوان ضرور دارد. پس علامت اينكه روح انساني در كسي بالفعل شده اين است كه منشأ روح انساني شود و آثار انساني از او بروز كند و روحالايمان اين است كه چون در كسي ظاهر شد بايد نترسد از غير خداوند عالم، بايد توكل نكند بر غير خداوند عالم، بايد اميد نداشته باشد به غير خداوند عالم، بايد توجه نكند مگر بسوي خداوند عالم، بايد او را قادر و مختار و فعّال بداند و غير او را قادر و مختار و فعّال نداند، و صاحب قدس و تنزه نداند مگر خدا را. به محضي كه حيات در بدن آمد چشم بينا است بدون تعليم و نبايد چشم بينايي را از كسي تعليم بگيرد، تا حيات در بدن آمد شنوا است و گويا است بدون تعليم. همچنين است روح انساني كه آمد عالم است بدون تعلم ليس العلم بكثرة التعلم بل هو نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ فينشرح فيشاهد الغيب و ينفسح فيحتمل البلاء يعني نيست علم به بسياري تعليم و تعلّم بلكه او نوري است كه خدا مياندازد در دل هركه او را دوست ميدارد، پس سينه او باز ميشود و مشاهده ميكند عالم غيب را، پس عالم است بدون تعلّم، حليم است بدون تحلّم، ذاكر است
«* 36 موعظه صفحه 184 *»
بدون مذكّر، آگاه است بدون منبّهي، جميع آثار را دارد بالفعل و نبايد رياضتي بكشد. حيوان را رياضت ميدهند كه بر طبع انسان بشود والاّ انسان رياضتي ضرور ندارد اين است كه حضرت آدم همينكه روح در سر او آمد گفت الحمد للّه ربّ العالمين و حال آنكه كسي به او تعليم نكرده بود و همان روح كه آمد و خدا در او دميد، دانست كه حمد مخصوص خدا است و دميدن همان روح، تعليم خدا بود او را كه فرمود و علّم آدم الاسماء كلها روح انساني عالم بود و همان آمدن او تعليم بود براي حضرت آدم همه اسماء را. خداوند به پيغمبر ميفرمايد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان همين كه آن روح در بدن پيغمبر آمد كتاب در پيغمبر ظاهر شد و ايمان در پيغمبر ظاهر شد و احتياج به تعليم نداشت. حالا وقتي كه عالم به مقام تولد رسيد نفس ناطقه انساني كه ولايت باشد به او تعلق گرفت و حالا اين شد انساني صاحب نفس ناطقه و حالا كه انسان شد نبايد حيوان را ترك كند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 185 *»
موعظه هجدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
ديروز سخن منتهي شد به اينجا كه در زمان حضرت امير7 عالم به مقام طفلي رسيد كه از مادر متولد شده و روح انساني به او تعلق گرفت و روح انساني ولايت اميرالمؤمنين است صلواتاللّه عليه و آله و معرفت ائمه هدي است صلواتاللّه عليهم اجمعين و از اينجا بدانيد كه آن جماعتي كه ولايت آلمحمّد را ندارند روح انساني ندارند پس ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون ايشان نيستند مگر مثل چهارپايان بلكه گمراهتر به جهت اينكه شعورشان زيادتر و تكليفشان بيشتر است و هرچه شعور زيادتر شد و مخالفت كرد آنوقت دَرَك او پستتر و عذاب او سختتر ميشود از اين جهت اين حيوانات دوپا گمراهترند و بدترند و شقيترند از ساير حيوانات چهارپا الناس كلّهم بهائم الاّ المؤمن و جميع مردم بهائمند مگر مؤمن. و چنانكه جمع كثيري در زمان پيغمبر صلواتاللّه عليه و آله ادعاي اسلام و ايمان ميكردند و خداوند عالم ردّ كرد ايشان را و انكار كرد ايشان را كه شما مؤمن نيستيد و ايمان داخل دلهاي شما نشده، همچنين چهبسيار مردم كه اظهار ولايت آلمحمّد:
«* 36 موعظه صفحه 186 *»
را ميكنند و ولايت داخل دلهاي ايشان نشده از اين جهت فرمودند ما كلّ من يقول بولايتنا مؤمناً و انما جعلوا انساً للمؤمنين نه هركه قائل به ولايت ما شد مؤمن است بلكه خلق شدهاند براي انس مؤمنين، بلكه اين جوره اشخاص را به جهت انس مؤمنين حقيقي آفريدهاند، مثل آنكه آنجوره مسلمانان را براي انس مسلمانان حقيقي آفريده بودند. آخر مسلمانان و آن مؤمنان واقعي زندگي دارند و انس ميخواهند كه دلشان تنگ نشود و وحشت نكنند. آخر بازار اهل بازار ميخواهد، دروازهبان ميخواهد، همهجوره در ميان مسلمانان ميخواهد، بايد آنها كه اظهار اسلام ميكنند باشند تا مدينه مسلمانان حقيقي برقرار باشد تا آن مسلمانان حقيقي وحشت نكنند. و همچنين جمع كثيري بايد اظهار ولايت بكنند و آنجوره موالين آفريده كه انس براي آن موالين حقيقي باشند تا آن ولي حقيقي وحشت نكند و دلتنگ نشود. پس هركس ولايت ائمه در قلب او داخل شده روحالايمان داخل آن قلب شده و زنده شده است و آنهايند محل عنايت و آنهايند كه انبيا و اوليا صدمات را بر خود گذاشتهاند بواسطه آنها و هدايت آنها و عمده ايشانند و به جهت خاطر گندم خارها آب ميخورند و آنها را آب ميدهند ولكن بعد از آنيكه گندم را درو كردند آمدند غربال كردند و خارها را از گندم جدا كردند خارها را ميسوزانند و گندم را آرد ميكنند و ميبرند و ميدهند انسان ميخورد و جزو بدن انسان ميشود. حالا همچنين مؤمنين ملحق ميشوند به سادات خود و ائمه خود و گوشت و پوست ايشان ميشوند و خارها را در جهنم ميبرند و ميسوزانند.
باري، بواسطه قدم گذاشتن اميرالمؤمنين بر تخت خلافت روحالايمان در بدن طفل عالم آمد ولكن در اينجا حكمتي است و آن را بايد بيان كرد تا به حقيقت مطلب برخوريد چراكه مقصود من قصهگفتن نيست بلكه مطلب خوب حالي شود.
پس عرض ميكنم كه چون انسان از اين چهار عنصر آفريده شده و بر انسان چهار فصل گرديد فصل بهار و فصل تابستان و فصل پاييز و فصل زمستان. ماده بدن انسان را
«* 36 موعظه صفحه 187 *»
خلق كرده از چهار عنصر و به ترتيب چهار فصل تربيت كرده از اين جهت از براي انسان چهار فصل پيدا شده فصل طفوليت فصل بهار است و مزاج او گرم و تر است و رو به نمو و سبزي و خرّمي است و همچنين اين شخص در فصل بهارش سبز و خرّم است و رطوبت دارد تا به سنّ جواني ميرسد و آن، وقتِ حرارت او است و وقت تابستان است كه گياه سخت و صلب ميشود و آن وقت وقت قدرت و قوت و استقلال او ميشود و به ثمر ميآيد؛ غرض فصلش فصل تابستان است. و بعد از آن سنّ كهولت است. اصلش چهار فصل انسان مختلف ميشود، آن كه صد و بيست سال عمر ميكند هر فصلي از فصلهاي او سيسال است، پس تا سيسال بهار او است و از سي تا شصت سال فصل تابستان او است و تا نود فصل پاييز او است و از نود تا صد و بيست سال فصل زمستان او است و اگر هم كمتر از صد و بيست سال عمر باشد هرقدر هست آن هم چهار قسمت ميشود به همينطور. پس حالا عرض ميكنم كه بعد از شصت سال و در اين زمانها پنجاه سال كه از عمر گذشت آنوقت وقت كهولت است و آنوقت وقتي است كه تابستان او گذشته و هواي او سرد و خشك ميشود و سودا بر مزاج او غالب ميشود و سرافرازي و طنّازي و سرسبزيهاي او فرو مينشيند، شهوات او فرو مينشيند و رطوبات او كم ميشود و هواي او صاف ميشود و به كلي آفتاب عقل ظاهر ميشود و بر نباتات ميتابد. و بعد فصل زمستان او ميشود، بدن او سرد ميشود، بناي باران ميگذارد، متصل از چشم و بيني و دهان او آب ميآيد. درخت بدن او ميخشكد و سياه ميشود و از شدت سرما يخ كرده برف و باران بنا ميكند باريدن و هوايش سرد ميشود تا از بس سرد ميشود آخر او را سرما ميبرد و برودت بر او زياد ميشود و حرارت غريزي تمام ميشود يكمرتبه نشسته است ميافتد ميميرد مثل چراغي كه روغن او كم ميشود و هرچه روغن كم شد نور ضعيف ميشود تا يكدفعه ميميرد. و همچنين خون بدن انسان كه روغن چراغ روح او است از غلبه برودت خون در بدن او منجمد ميشود و از اين جهت سياه ميشود. اين خون كه روغن حيات او است
«* 36 موعظه صفحه 188 *»
ميبندد و گاهي خورده خورده روغني به او ميرسد ولكن كمكم كم ميشود تا خونهايي كه دارد ميبندد و خون تازه هم متولد نميشود و يكدفعه ميافتد ميميرد. و حالا چنانچه يافتهايد كه گياه در اول بهار حركت ميكند و خورده خورده از زمين سر بيرون ميآورد و چون در نهايت لطافت است اگر آفتاب بر اين بتابد طاقت نميآورد و ميسوزد لذا خداوند حكيم از سالهاي قبل آبها در زمين ذخيره كرده و بارانها كه آمده بر حال خود مانده و ابتداي بهار كه ميشود آفتاب بلند ميشود و حرارت غلبه ميكند و اين رطوبات سر از زمين بيرون ميآورد و بطور بخار بالا ميرود و ميرود و ابر ميشود و از آن ابرها باران ميبارد و باران شيري است كه به اين طفل ميدهند و اگر اين شير را به اين طفل ندهند قوتي به او نميرسد و ميميرد و تمام ميشود. پس با دايه ابرها اطفالِ گياه را شير ميدهد، چتر ابرها را بر سر اينها نگاه ميدارد تا اينكه اين گياهها نسوزد تا خورده خورده آفتاب بالاي آنها بتابد و به تدريج حرارت زياد شود و بواسطه آن حرارت رطوبت آنها كم ميشود و شعورشان زياد ميشود و هي حرارت بيشتر ميشود و باز رطوبت آنها كم ميشود و هرچه رو به تابستان ميرود اينها حاجتشان به شير كمتر ميشود. تابستان كه ميشود تا آنوقت كه حرارت به نهايت رسيد و آنوقت تربيت آفتاب آنها را نضج ميدهد و آفتاب آنها را سخت ميكند و آنها را صلب ميكند و آفتاب آنها را پخته ميكند و به حرارت آفتاب تابستان نرم و لطيف و شيرين ميكند.
حالا كه تدبير حكيم را دانستيد كه چرا ابر ميشود در اول بهار و چرا در اول بهار باران ميبارد عرض ميكنم كه بعد از آنكه پيغمبر به دنيا آمد طفل عالم در شكم مادر بود و در شكم مادر رطوبتش زياد بود و هر مخلوقي و هر مصنوعي بايد در اول رطوبت زياد داشته باشد تا آن شخص مدبّر هر طوري ميخواهد او را بدارد و كش بردارد. پس در اول گياه را طوري خلق كرده كه رطوبت زياد داشته باشد تا از اطراف كش بر دارد و نمو كند و ترقي كند و بالا رود و بايد طفل آب و نطفه باشد، اگر طفل نطفه و آب نبود صورت نميگرفت از اين جهت اول هر ايجادي را آب قرار دادهاند و من الماء كلّ شيء
«* 36 موعظه صفحه 189 *»
حي و چون طفل عالم تولد كرد كه نفس ناطقه كه نفس اللّه قائمه به سنن است به طفل عالم تعلق گرفت و اين نفس ناطقه آفتاب فروزنده كل امكان و مبدء كل حركات است و چون مبدء كل حركات است اصل همه حرارتها است و نهايت حرارت براي نفس ناطقه است و اگر به آنطوري كه ميبايست حرارت خود را ميخواست به آن طفل برساند بدن طفل طاقت نميآورد و هلاك ميشد و ميسوخت. آيا عبرت نميگيري كه موسي بعد از آنيكه در كوه طور به خداي خود عرض كرد ربّ ارني انظر اليك خود را به من بنما تا تو را ببينم، خطاب رسيد كه مرا نخواهي ديد هرگز ولكن انظر الي الجبل فان استقرّ مكانه فسوف تراني نگاه كن به جبل. همينكه موسي به كوه نگاه كرد خداوند براي او تجلي كرد فلمّا تجلّي ربّه للجبل جعله دكّاً و خرّ موسي صعقاً پس چون تجلي كرد رب موسي براي موسي پس كوه به رو در افتاد، پس از تابش آن نور موسي افتاد و مرد يا غش كرد و بيحال شد و آن هفتاد كس كه همراه او بودند همه مردند و سوختند از حرارت و تلألؤ و تابش آن نور و بقدر سر سوزني از آن براي موسي ظاهر شد. حالا اين نور چه نوري بود؟ و اينجا حديث است كه يكي از كروبيين را كه فرمودند قومي هستند در خلف عرش، پس چون سؤال كرد موسي از پروردگار خود آنچه را كه سؤال كرد امر كرد خدا يكي از آنها را كه براي موسي تجلّي كرد از نور خود بقدر سر سوزني موسي افتاد و صيحه زد و غش كرد و بنياسرائيل مردند. و از براي اهل بصيرت و صاحبان معرفت معلوم است كه كروبيين نفسهاي پيغمبران است و پيغمبران همان كروبيين هستند به جهت آنكه ميفرمايد كه كروبيين قومي هستند از خلق اول در خلف عرش و اول خلقي و اول كسي كه از نور ائمه طاهرين خلق شدهاند انبياء هستند. پس كروبيين پيغمبرانند و آن شخصي كه نورش بر موسي تابيد و كوه را از هم شكافت و موسي غش كرد، آن حقيقت خودش بود و نور باطن خودش بود كه طاقت نياورد ببيند و ظاهر او طاقت حقيقتش را نياورد و اين امر در همهجا بوده. نشنيدهايد كه حضرت امير روزي هفتاد مرتبه غش ميكرد، آخر چه براي او ظاهر ميشد و چه ميديد و چه
«* 36 موعظه صفحه 190 *»
مشاهده ميكرد كه طاقت آن را نميآورد و غش ميكرد؟ همان حقيقت آن بزرگوار بود كه براي او ظاهر ميشد و باطن خودش بود و بدن طاقت تحمل نفس را ندارد از اين جهت خداوند ما بين نفس و بدن حجابها قرار داده و هرچه به بدن ميرسد بعد از آن است كه از پس اين حجابها به او برسد. پس آنهايي كه اهل علم بودند ملتفت شدند كه نفس ناطقه آتش سوزاني است كه عالم طاقت حرارت آن را ندارد و نميشد يكمرتبه بيحجاب بر طفل عالم بتابد چراكه طاقت نميآورد و چگونه طاقت بياورد و حال آنكه انّا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فابين انيحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان ما عرضه كرديم امانت را كه ولايت اميرالمؤمنين باشد بر آسمانها و زمينها و كوهها، پس ابا كردند كه آن بار را بر دوش كنند و ترسيدند از آن. چگونه نور نفس آتش سوزاني نيست و حال آنكه هر پيغمبري كه به بلائي مبتلا شده بواسطه تأمّلي است كه در ولايت اميرالمؤمنين كرده و به همانقدر طاقت نياوردهاند. پس پيغمبران را كه طاقت تحمل ولايت حضرت امير نباشد چگونه ممكن بود كه نور نفس ناطقه به يكمرتبه بر بدن طفل عالم بتابد و بتواند تاب بياورد؟ پس از پسِ ابرها و ظلمات منافقين كه غصب خلافت كردهاند آفتاب نفس ناطقه به تدريج تربيت آن گياهها را ميكرد و اين غصب خلافت را اعظم دليل بر حقيّت آن بزرگوار ميدانم كه در حكمت لازم است كه در اول امر بايد اين غوغا به پا شود و شبهه براي مردم بشود بر حقيت آن بزرگوار و مردم را طاقت آن نبود كه احكام و فرمايشات آن حضرت را بجا بياورند و اگر در همان اول حضرت امير بر مسند خلافت قرار ميگرفتند مردم نميتوانستند ده روز با آن بزرگوار بسر ببرند و تاب نميآوردند. و مردم اين زمان هم از اين جهت است كه طاقت احكام امام زمان را ندارند و تاب سلطنت آن بزرگوار را نميآورند.
حكايتي عرض كنم اگرچه شوخي است ولكن در حكمت عيبي ندارد. نقل ميكنند مرحوم مجلسي ازبس تعريف ايام ظهور امام را كرده بود شخصي هميشه دعا ميكرد كه امام ظهور فرمايد ـ و ميگويند ملاّجعفري بوده ـ شبي در خواب ديد كه
«* 36 موعظه صفحه 191 *»
امام زمان ظهور فرموده، خوشحالي داشت. حضرت فرستادند او را طلبيدند رفت خدمت حضرت. حضرت فرمودند اين خانه كه در او نشستهاي مال فلانكس است و ما به باطن حكم ميكنيم و شاهد و بيّنه ضرور نداريم، خانه را تسليم صاحبش كن. رفت خانه را تسليم صاحبش كرد، آمد عرض كرد خانه را به صاحبش رد كردم و عيال و اطفال خود را برداشتم آوردم سر كوچه وا داشتم. حضرت فرمودند فلان مال تو مال فلانكس است به صاحبش رد كن، رفت رد كرد. فرمودند اين زن تو مال فلانكس است او را بيرون كن، رفت او را روانه كرد. فرمودند اين اولاد تو حرامزادهاند، در دولت ما حرامزاده نبايد باشد آنها را گردن بزن. ديد عجب اوضاعي شده! دست بر ريش خود گرفت كه بگويد اگر تو امام باشي اين ريش به گرو كه از خواب بيدار شد. همينطور است، امر سخت است. واي بر مردم اگر باطنها ظاهر شود و حقايق بروز كند! آن وقت است كه فرياد و فغان همه بلند ميشود. اين كجا امام است، و اين چطور امام است؟ اين آمده است خانههاي مردم را از دستشان بگيرد، آمده است زنهاي مردم را از دستشان بگيرد، ملك مردم، مال مردم، باغ مردم را از دستشان بگيرد، اين امام نيست! و تاب نميآورند. غرض اينكه آنوقت انسان بايد بر خود بگذارد كه حكم حكم او است، ملك ملك او است، هرچه هست مال او است و اين مردم طاقت آن حكم را ندارند و تا كسي چنين حكمي كند به فرياد و فغان در ميآيند. پس حالا چگونه ميشد كه حضرت امير بر مسند خلافت بنشيند؟ اين است كه فرمودند چون خدا ميدانست كه مردم اين معاصي را ميكنند و خواست در دولت ما نشود. پس دولت باطل را قرار داد كه معاصي مردم در آن دولت باطل بشود و ظلمها و طغيانها و سركشيها در آن دولت كرده شود و چون همه كارشان به اتمام رسيد آنوقت دولت حق را آشكار خواهد كرد.
خلاصه، وقتي كه آفتاب نفس ناطقه ولايت اميرالمؤمنين در سن بهار تابيد چون آن حرارت بر زمين دلها تابيد رطوبتهاي ميلهاي به معصيت كه از پيش مانده بود و كينهها از زمين بلند شد و به آن بزرگوار كه آفتاب بود عداوت كردند و ابر شدند و كتمان
«* 36 موعظه صفحه 192 *»
فضائل او را كردند و حق او را پوشانيدند و وقتي آن بخارهاي كينهها از زمين دلها برخاست و آن وقتي بود كه حضرت رسول در ميان هفتادهزار كس دست علي را بدست خود گرفت و او را بلند كرد بطوري كه همهكس آن بزرگوار را ديد و گفت هركه من مولاي اويم علي مولاي او است و آقاي او است. همينكه نور اين آفتاب از آسمان نبوت طالع شد بخارهاي كينهها و حسدهاي منافقين از زمين دلهاشان بالا آمد تا اينكه ابر شد و به محضي كه پيغمبر چشم بر هم گذاشت ابرها بالا آمد و روي آفتاب را گرفت. امام زمانت همينطور ميفرمايد وجه الانتفاع بي كانتفاع الناس من الشمس اذا جلّلها السحاب پس در زمان ابيبكر كه اين بخارهاي حقدها و حسدها كه اسباب ستر حق است بروز كرد اين بخارها حجاب شد ميان اين گياههاي تازه كه تازه از زمين جاهليت سر بيرون آورده بودند و طاقت آفتاب و حرارت آفتاب را نداشتند و هنوز به اصطلاح تازهچرخ بودند، يكي از يهوديت تازه به اسلام آمده بود، يكي از مجوسيت تازه اسلام آورده بود يكي از نصرانيت و يكي از بتپرستي، و هنوز بوي آن مذهبها در ايشان بود پس حضرت امير از اين جهت تمكين كرد. آيا نشنيدهاي كه حضرت امير به عمر فرمودند ميخواهي شمشير خود را بكشم و از اول اين امت تا آخر اين امت يكنفر را زنده نگذارم؟ لكن وصيت رسول خدا مرا مانع است و همين سخن، آنها را دلير كرد كه جرأت كردند و جمعيت كردند و ريختند در خانه آن بزرگوار و عمر ملعون جري شد و ريسمان در گردن مبارك آن بزرگوار كرد و آن حضرت را به مسجد كشيدند. و اين آفتاب خودش به اختيار خود صلاح عالم را در سكوت ديد و ساكت شد تا اينها كينههاي خود را ظاهر كردند و ابر ظلمت ايشان حجاب شد، پس پرده بر رخساره خود گرفت و اين ابرها در زمان عمر غليظتر شد و باز اصحاب بودند و چيزها از پيغمبر شنيده بودند و به مردم ميگفتند و در زمان عمر كه سلطنت براي ايشان مسلّم شد و پادشاهي به ايشان قرار گرفت و لشكر به اطراف و جوانب فرستاد، هريك از صحابه را رئيس قومي كرد و هريك را حاكم شهري كرد تا اينكه مدينه از اصحاب خالي شد. حياي عمر كمتر شد،
«* 36 موعظه صفحه 193 *»
بنا كرد از پيش خود اجتهاد كردن و فتواهاي ناحق به رأي خود دادن و چيزها جعل كردن به جهت آنكه خودش كه همه را نميدانست و آنها هم كه از پيغمبر شنيده بودند هريك به جايي حاكم بودند و به اين واسطه ظلمات زياد شد. و در زمان عثمان سلطنت ديگر مستقل شد براي آنها و امر شد حكايت پادشاهي؛ بنياميه را آورد، اقوام و اقارب خود را آورد و همه را حاكم كرد و مسلط بر مردم كرد و فسق و فجور و كفر علانيه شد و مال خداوند را دولت پادشاهي قرار داد و همه را به ناحق به مردم داد و به ناحق از مردم گرفت و ظلم كرد و ستم كرد و چون مردم هنوز تازهچرخ بودند طاقت نياوردند او را كشتند. بعد معاويه به روي كار آمد و ابرهاي ظلمات آنها غليظتر شد و در عهد معاويه ظلمت چنان عالم را فرا گرفت كه به جميع بلاد نوشت كه هركه يك حديث در فضل ابيبكر بياورد هزار تومان به او ميدهم. اين طلاّب بيمروّت كه بودند و اين علماي دينيه كه بودند بنا كردند جعل كردن، سمعت رسولاللّه يقول ابوبكر فلان فلان. جناب ابوهريره، جناب شريح و اين طلاب بيدين طمّاع به جهت مال دنيا شروع كردند احاديث جعلكردن در حق ابابكر و اينقدر گفتند تا پر شد، آنوقت حكم كرد و به جميع بلاد نوشت كه احاديث جعل كردند در حق عمر و در اين وقت بنا كردند براي عمر گفتن و هي اين طلاّب بيمروّت احاديث در حق عمر وضع كردند. هر ملاّپيناسي پيدا ميشد ميآمد ميگفت سمعت رسولاللّه يقول عمر كذا كذا و آنقدر آوردند كه خسته شد، گفت براي عثمان بياوريد. آنها هم رفتند حديث جعل كردند در حق عثمان و آنها را شهرت دادند در ميان مردم و اين احاديث را آن مردمان تحتالحنكدار كه عصا در دست ميگرفتند و آهسته آهسته حرف ميزدند، نرم نرم راه ميرفتند جعل كرده بودند. مردم مثل بچه بودند و آن بچهها اينجور مردم در نظرشان خيلي عظم داشت اينها را قبول كردند، وقتي كه آن پيرمردان رفتند، از روي خلوص از آنها روايت كردند و چون اعتماد به آنها داشتند يقين كردند تا اينكه خورده خورده آن احاديث اعتقادي متّقيها شد. دل معاويه به اين آرام نگرفت نوشت به ولايات كه هركه فضيلتي
«* 36 موعظه صفحه 194 *»
از فضائل اميرالمؤمنين را بگويد او را اذيت كنند، اگر از بيتالمال مواجبي دارد مواجب او را قطع كنند و به او ندهند اگر پيشتر صلهاي از بيت المال به او ميدادهاند ديگر ندهند و هي شدت كرد در اين عمل تا ديگر مردم جرأت نكردند فضائل اميرالمؤمنين را ابراز بدهند و يك حديث يا يك كلمه از فضائل آن بزرگوار را بگويند. كار به جايي رسيد كه اگر كسي ميخواست يك حديث در فضائل اميرالمؤمنين بگويد دو نفر با هم رفيق و يكرنگ بودند آن را برميداشت ميبرد در زيرزمينها و از او عهدها و پيمانها ميگرفت و قسمها به او ميداد كه بروز نكند تا يك حديث ميگفت. باز دل معاويه آرام نشد نوشت كه هركه را به تهمت بگويند اين شيعه است او را بگيرند و اذيت كنند و بكشند و در جميع ولايات كار به جايي رسيده بود كه هركس با هركسي دشمني داشت او را متهم ميكرد كه اين دوست علي است، او را ميگرفتند و ميبردند او را ميكشتند. باز دل معاويه به اين آرام نگرفت حكم كرد كه هركه اسمش علي است در هر بلدي كه هست او را بكشند، هر جا علينام يا حسننام يا حسيننام پيدا ميشد ميكشتند، كسي جرأت نميكرد اسم علي يا حسن يا حسين ببرد و به اين واسطه ظلمتها زياد شد تا عالم را گرفت. ببين چقدر ظلمات عالم را گرفت! شرح اين ظلمتها را خداوند در كتاب خود ميفرمايد او كظلمات في بحر لجّي يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لميكد يريها و من لميجعل اللّه له نوراً فما له من نور و خداوند اين آيه را مقابل اين آيه نور قرار داده كه ميفرمايد اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة و معني آيه اول اين است يعني ظلماتي كه در درياي صاحبلجّهاي است كه درياي كفر ابابكر باشد و جميع رؤساي كفر موجي از درياي كفر ابوبكر ميباشند. نشنيدهايد كه عمر گفت كاش من يك مو از سينه ابوبكر بودم و بود، مويي از سينه خرس بود. يغشيه موج ميپوشاند آن بحر را موجي و آن موج عمر است كه بالاي ابوبكر ايستاده و او را پوشانيده و شعرهاي از صدر ابوبكر است. من
«* 36 موعظه صفحه 195 *»
فوقه موج كه عثمان باشد كه بالاي عمر است من فوقه سحاب كه معاويه باشد كه بالاي عثمان است. ظلمات بعضها فوق بعض بنياميه پايين، بنيعباس بالاي آنها. معاويه پايين، يزيد بالاي آن، عثمان پايينتر و معاويه بالاي آن، عمر پايينتر و عثمان بالاي آن، ابوبكر پايينتر و عمر بالاي آن، بعضي بر بالاي بعضي. و در سلسله سجّين هركه پايينتر است متشخصتر است. چنان ظلماتي كه اذا اخرج يده لميكد يريها اگر دستش را كسي از اين ظلمات بيرون بياورد نميبيند.
باري، سحاب ظلمات معاويه همينطور عالم را تاريك كرد كه ديگر چشم جايي را نميديد. بعد از آن خورده خورده آلمحمّد: اين ابرها را نازك ميكردند و ضمناً بچهها را هم از اين ابرها شير ميدادند به جهت اينكه جديدالعهد بودند و مأنوس به جهل جاهليت بودند و طاقت حق صرف را نداشتند و نميشد آنها را به جدّ وا دارند و اختلاف در ميان ميانداختند. ميفرمايد نحن اوقعنا الخلاف بينكم و از اين اختلافات راضي است اختلاف امّتي رحمة پس خورده خورده به نور ولايت خود ابرها را نازك كردند و نور آفتاب را از پس اين ابرها خورده خورده به مردم رسانيدند تا زمان حضرت باقر و حضرت صادق8 ابر اندكي نازك شد و وضوحي پيدا كرد و خورده خورده راهي از چاهي ميشد تميز بدهي و همينطور در زمان ائمه طاهرين: اين طفل شير ميخورد و ائمه مادر اين طفل ميباشند انا و علي ابوا هذه الامّة پس ائمه: از آن ابرها اين طفل را شير ميدادند تا زمان غيبت، طفل عالم را از شير باز گرفتند و شيعه و سنّي از هم جدا شدند و بعد از آنكه از شير باز شد طفل عالم را به دست للِهها و ددِهها دادند. اول به دست دده دادند و ددهها براي روحالايمان و براي اين عالم همين فقها هستند كه ظاهر بدن او را از آب و آتش حفظ ميكنند. در زمان غيبت كه حدود نميتوان جاري كرد اما گاهگاهي لولويي براي آنها ميفرستند، گاهگاهي يك سيلي به آنها ميزنند و همه اينها كار دده است. طفل را ميگويند بيني خود را پاك كن، دهن خود را بشوي، خود را از كثافتها پاكيزه كن، همينها را اسمش را گذاردهاند مضمضه و
«* 36 موعظه صفحه 196 *»
استنشاق و وضو و غسل و امثال اينها. و طفل عالم در آن اوقات كه بچه است دده ضرور دارد و آن ددهها هم بايد طفل عالم را تربيت كنند تا كمكم بزرگ شود، آنوقت للِه ضرور دارد. خورده خورده علما بالا آمدند و للِه شدند و علمهاي ديگر آوردند، علم كلام و علمهاي ديگر آوردند و عالم را به آن تعليم ميدادند و مشغول تربيت اين طفل شدند و ددهها هم باز بايد مشغول كار خود باشند. گفتند ما نميگوييم كه آنها دست از كار خود بردارند، باز بايد فقها باشند و تربيت اين طفل را بكنند، پدر و مادرمان باز بچه به دنيا ميفرستند، باز دده ضرور دارند.
خلاصه، پس خورده خورده طفل عالم را اين للگان و ددگان تربيت كردند تا آنكه در اين زمانها و آنچه من حدس ميزنم و شهادت ميدهد سرّ حكمت كه در اين زمانها طفل عالم به سنّ هفت سالگي رسيده و در آن زمانهاي پيش دست ددهها و للهها بود و فقه و اصول و شريعت را ترويج كردند و به مردم رسانيدند. حتي آنكه بنياد فقه و اصول و شريعت بر جايي گذاشته شده كه مافوق ندارد، كتابها در آن نوشته شده مختصر و مطوّل، با احاديث و بياحاديث، همهجوره نوشته شده به انحاء و اقسام در اين فقه تصرف كردند. بعد از آن علماي ديگر متصدي شدند جمع اخبار را، خداوند درجات آنها را عالي نمايد، خدا رحمت كند محمّد بن الحسن شيخ حرّ عاملي را، و خدا رحمت كند فاضل محمّدباقر مجلسي را، و خدا رحمت كند محمّد ملقّب به محسن فيض صاحب وافي را كه اخبار را جمع كردند. همچنين ساير محدّثين و اهل اخبار را كه كتابها نوشتند و تأليف اخبار كردند و هيچ فرو گذاشت نكردند و دوره ظاهر شريعت به انتها رسيد. هرچه كه ميشد كه در فقه نوشته بشود شد و اين دوره تمام شد. و چون اين دوره تمام شد خداوند بنياد دوره ديگر كرد و جسد كه تمام شد بنياد دميدن روح در آن شد و آورد علماي ديگر را كه بناي تكميل طريقت و بناي تكميل حقيقت را گذاردند و بناي اصلاح آنچه از پيش خبط شده گذاردند و بناي اظهار اسرار توحيد و نبوت و امامت و ولايت اولياء و عداوت اعداء را گذاردند و اين زمان وقتي است كه طفل عالم
«* 36 موعظه صفحه 197 *»
را به دست معلم دادهاند و استاد آمده است و تعليم ميكند به اينها اسرار آلمحمّد را.
باري، نور آن نفس ناطقه از پس اين ابرها خورده خورده اين ابرها را كم ميكند تا اينكه به حد بلوغ ميرسد و آفتاب نفس ناطقه و عقل او بناي تابيدن ميگذارد بر زمين و همينكه آفتاب بر زمين تابيد لابد بخار از آن زمين بالا خواهد آمد و به همين جهت اين آفتاب باطني كه اسرار آلمحمّد: باشد تابيد ـ كه اين علم شيخ بزرگوار اعلياللّه مقامه بوده باشد ـ وقتي كه تابيد و وقتي كه آشكار گرديد كينهها به هيجان آمد و عَلَمها برداشتند و غوغايي سرپا كردند كه اينها چه حرفهايي است كه شما ميزنيد! پيشينيان ما چنين حرفهايي نزدند. بلي در اول بچه فحش ميدهد به پدر و مادر و آنها حظ ميكنند، حالا به مكتب آمده نبايد آن حرفهاي بچگانه را بزند و آن حرفها حالا ديگر بكار نميآيد. آنها را كه ميگفتند فحش بود و حالا نبايد فحش گفت چراكه بزرگ شدهاند. لكن حالا ميگويند بگذاريد به همان بچگي راه رويم و للهها و ددهها هم به جهت ترس بر رياست خود جلو اينها را گرفتهاند كه همينطور بگوييد په په، كاكا، ماما، ممه. چقدر قبيح است كه طفل بعد از بزرگ شدن اين حرفها را بزند! شيخ مرحوم تشريف آوردند و اطفال را از اين سخنان نهي كردند چراكه معلم هستند و آنها تن در نميدهند، معلمين هم ميگويند ما از پيش پدرتان آمدهايم، اين حرفهايي كه ما ميزنيم در كتاب و سنّت پدرتان ميباشد. للهها و ددهها فرياد دارند كه شما آمدهايد ميخواهيد اطفال را از دست ما بگيريد و اين حرفها چيست كه شما ميزنيد! و اطفال را منع ميكنند از آمدن پيش معلم به جهت ترس بر رياست خود. لكن اين چون نور باطن است و امروز دولت باطل است، ديگر صريحش را بگويم حالا ديگر طشت ما از بام افتاده و دولت حضرات بالاسري بالا گرفته و عالم را پر كرده و روز به روز و ساعت به ساعت زياد شد و قدغن كردند كه به حمامها اينها را راه ندهيد، به مسجدها اينها را راه ندهيد، فتواها به قتل مسلمين دادند، فتواها به حلّيت مال مسلمين دادند، فتواها به حلّيت عرض آنها و ناموس آنها دادند بطوري كه جميع عالم را ظلم و جور گرفت و
«* 36 موعظه صفحه 198 *»
هنوز گرفته ولكن به بركت آلمحمّد: چون زمان زماني است كه نزديك طلوع آفتاب رخساره مبارك امام زمان است و اين اوضاع و اين علم شريف كه شيخ جليل و سيد نبيل اعلياللّه مقامهما آوردند نور آفتاب عالمتاب است كه پيش از برآمدن آفتاب عالم را روشن ميكند و روشن كرده بطوري كه الآن بقعهاي نمانده كه كتابهاي ما در آن بقعه نرفته باشد و اهل آن بقعه اين حكايت به گوششان نخورده باشد و پُر كرده است علم ايشان عالم را. اقلاً تخميناً بقدر هزار كتاب مصنَّف از ماها در ميان مردم پهن است و چهبسيارش كه چاپ شده و هر نسخهاي از آن كتابها چندين هزار نسخه شده، بلدي نيست كه اين حرف نرود و اين حرف از جانب امام است و امام خواسته اين حرف قوت گيرد. ماها نوكريم سردار نيستيم، ما را كشتند سردار كه امام7 باشد نوكري ديگر ميفرستد، او را كشتند يكي ديگر ميفرستد مثل مورچه يكي را كشتي يكي ديگر ميآيد، آن را هم كشتي يكي ديگر ميآيد، آن را هم كشتي يكي ديگر ميآيد و همچنين، لشكر خدا تمامشدن ندارد و مايعلم جنود ربّك الاّ هو كسي نميداند بسياري لشكر خدا را مگر خدا. پس در اين زمانها خداوند عالم طفل عالم را داده است به دست معلم و تأييد معلمين را هم خودش ميكند و آنها را روز به روز قوت ميدهد.
اگر نه اين امر خدايي بود و از جانب خدا و امام7 نبود در اين مدت قليل ميشد دنيا را پر كني؟ مگر علم كلام در دنيا نبود؟ مگر آن حكمتها در ميان مردم نبود؟ مگر حكيمي در دنيا نبود؟ چرا عالم پر نشد و اينطور عالمگير نشد؟ ولكن از اين طرف ببين از وقتي كه شيخ جليل بناي نشر اين علم را گذاردند روز به روز قوت گرفت تا عالمگير شد و به همه بلاد رسيد و جميع مردم دو فرقه شدند و اين نيست مگر امر الهي و اين نيست مگر صبحي كه قبل از طلوع آفتاب رخساره امام7 ظاهر خواهد شد. پس در اين وقت طفل عالم به سن هفت سالگي رسيده و معلمين او را تعليم ميكنند و روز به روز علم مردم زياد ميشود. كدام علم بود كه بيفتد به دست بقال و خبّاز، و بقال و خبّاز توحيد و مقامات آن و معارف و حكمت بيان كند كه همهكس حيران شود؟ و
«* 36 موعظه صفحه 199 *»
الحمد للّه رب العالمين عوام اين سلسله اينقدر از علوم و معارف ميدانند و بيان ميكنند كه خواص سابقين نفهميده بودند و نميدانستند و اين نيست مگر از بركت آلمحمّد: . و دليل اينكه اين معلمها از جانب خدا هستند تصديق خدا و تصديق پدر و مادر است كه تصديق اين معلم را كردند و امر او و حجت او را باطل نكردند و حال آنكه جميع اهل بلاد اينها همه دشمن اينها بودند و ميخواستند چيزي از آنها بگيرند كه دستاويز باشد براي آنها. جميع حكام شرع همه در صدد اين بودند كه امر اينها را باطل كنند و همه چشم دوخته بودند به يكنفر كه يك خطائي ببينند و به آن خطا بطلان اين را ظاهر كنند، نه در يك سال بلكه ده سال، بيست سال و همه در صدد اينكه نكتهاي بگيرند بودند و خداوند چنان تأييد و تسديدي كرده كه احدي نتوانست نه خطائي نه نكتهاي بگيرد، نه خلافي به آنها نسبت بدهد مگر به افترا. نهايت بگويند شيخيه مال مردم را خوردهاند، كه امانتش بيش از آنها است؟ بگويند عبادتي را ترك كردهاند، كه ملازمتر از آنها است عبادت را؟ پس اين تقرير و تسديد دليل اين است كه از جانب مولاي خودند. و تأييد گفتم نه در هر جزئي جزئي، زيراكه عصمت كه نگفتم. پادشاهي قشون ميفرستد، يكي از اين قشون خلافي كرد چه نقص بر آن پادشاه وارد آمد؟ حالا نه اين است كه در اين سلسله خطائي نخواهد شد، خطا ميكنند نهايت خودشان اقرار ميكنند به خطاي خود و پشيمانند. اما نوع اين قشون و سردار خطاكار نيستند و ظالم و بدكار نيستند. حالا اسب فلانقشون يا خرش سرش را توي زراعت فلانكس كرده، اولاً اينكه اين حيوان او است و دخل به خود او ندارد. ثانياً اينكه تا ملتفت ميشوند چند شلاق بر سرش ميزنند و او را از اين زراعت بيرون ميكنند و اين بابي بود از علم كه گفتم، نكته به جزئيات نميتوان گرفت و اگر يك جايي جزئي خبطي بشود اقرار داريم و خود را ملامت ميكنيم.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 36 موعظه صفحه 200 *»
موعظه نوزدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب محكم خود ميفرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.
ديروز سخن به اينجا رسيد كه عالم در اين زمانها به سن هفتسالگي رسيده و خداوند عالم اين اطفال را و اين طفل عالم را به معلم سپرده و تا حال دست للهها و ددهها بوده و او را تربيت ميكردند و به او استنجا تعليم ميكردند و از آب و آتش او را نگاه ميداشتند و حالا او را به مكتبخانه بردهاند و معلّميني كه خداوند آنها را تسديد كرده و علامت براي صدق آنها قرار داده است، آنها را واداشته است به تربيت خلايق، و آنها علوم آلمحمّد: را تعليم اين طفل ميكنند و او را ادب مينمايند و پدر و مادر طفل را كه صاحب ملكند به اين طفل شناسانيدند و ميشناسانند و از جانب صاحب ملك همين دو طايفهاند يكي للهها و ددهها كه ظاهر اين طفل را محافظت كردند و يكي معلمين كه باطن او را محافظت كردند و غير اين دو طايفه هر مذهبي كه بودند دخلي به دين آلمحمّد نداشتند و آنها كه به حكمت نصاري ظاهر شدهاند و ترويج حكمت يونان كردهاند دخلي به دولت آلمحمّد ندارند، و آنها كه علوم فرنگيان را در ميان آوردند و خواندند و ترويج كردند چه دخلي به دولت آلمحمّد دارند؟ و همچنين آناني
«* 36 موعظه صفحه 201 *»
كه علوم اهل تسنّن را در ميان شيعيان شهرت دادند و عقايد و احكامي كه خلاف كتاب و سنّت بود ترويج دادند و آراء و اهواء و اجتهادات خود را شهرت دادند چه دخلي به نوكري آلمحمّد دارد و كي اينها از اولياي آل محمد و اهلبيت محمّد خواهند بود؟ و حال آنكه آنها مردم را به تسنّن خواندند و مردم را به رأي و هوي و قياس و ظنون و اجتهادات وا داشتند و حلال ميكنند چيزي چند را كه خدا حرام كرده و حرام ميكنند چيزي چند را كه خدا حلال كرده آنها را و همچنين آناني كه طريقتها در ميان مردم منتشر ميسازند و ذكر و فكر در ميان مردم قرار ميدهند و مردم را به دين مهاباديان ميخوانند و به طريقه مجوسان ميدارند، اينها چه دخل به نوكري آلمحمّد دارد؟ چه دخلي به كتاب و حكمت دارد؟ و خدا ميفرمايد ربنا و ابعث فيهم رسولاً يتلوا عليهم اياتك و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة ابراهيم دعا كرد كه در ذريه من مبعوث كن پيغمبري از خود آنها كه بخواند بر ايشان آيات تو را و تعليم كند به ايشان كتاب و حكمت را. اگر اين دعا مستجاب شده پس محمّد كتاب و حكمت آموخته و آنچه انسان ميگويد از حكمت آلمحمّد و كتاب خدا بايد بگويد و اين دو را بايد تعليم كند و هرگز سقراط و بقراطي در ميانه مسلمانان نبوده و سقراط و بقراط هيچ دخلي به دين پيغمبر ندارد و ديني كه پيغمبر آورده اين دين اسلام است. هركس به لغت اسلام كه لغت كتاب و سنّت باشد تكلم فرمود معلوم است او از جانب خدا است و هركس به لغتي غير از اين تكلم كرد معلوم است او از جانب خدا نيست. پس عالم بايد طريقه استدلالش طريقه استدلال انبيا و اوليا باشد و لحن عالم بايد لحن انبيا و اوليا باشد. آيا آنها لحن بهتر را اختيار كردهاند يا لحن پستتر را؟ و البته لحن بهتر را اختيار كردهاند. و آيا آنها بيان بهتر را اختيار كردهاند يا بيان پستتر را؟ و البته بيان بهتر را اختيار كردهاند و اگر اين بيانها بيانهاي مشتبهكننده است پس العياذ باللّه ائمه: بايد خواسته باشند مردم را به اشتباه بيندازند و حال آنكه آنها هاديانند و به جهت هدايت مردم آمدهاند. پس آناني كه مردم را ميخوانند به علومي كه در كتاب و سنّت نيست مربّي نيستند. نگاه
«* 36 موعظه صفحه 202 *»
كنيد آيا لغت حكماي يونان لغت كتاب و سنّت است؟ يا لغت كتاب و سنت لغتي است كه مشايخ ما ميگويند؟ كه جميع كتابهاشان به لغت كتاب و سنت است. پس از آنچه عرض كردم معلوم شد آنهايي كه لله و دده نبودند و آنهايي كه بودند و آنهايي كه معلم بودند براي طفل عالم و آنهايي كه معلم نبودند، هر طايفهاي به لغتشان شناخته ميشوند، هركس از پيش آلمحمّد است لغتش لغت آلمحمّد است: و اگر غير از اين باشد و ادعا كند كه من معلم هستم دروغ گفته. معلم كسي است كه تعليم كند به اطفال علم ولي را به لغت او.
باري، در اين زمانها عالم را به مكتب بردهاند و بديهي است كه طفل را كه به مكتب ميبرند معلم اول حروف مقطّعه به او تعليم ميكند چنانچه در اول هم از دهان طفل حروف مقطّعه بيرون ميآيد و يكي يكي از دهانش بيرون ميآيد و اول همان صدايي است كه ميكند و همان يك حرف است كه از دهن او خارج ميشود. بزرگتر كه شد خورده خورده حروف را مركب ميكند و كلمه كلمه ميگويد و اول هم كه حروف را مركب ميكنند يك حرف را مكرر ميكنند و حروف مكرره بسيار ميگويند مثل پهپه، ممه، لله، دده، كاكا، بابا، ننه، ماما و همچنين مانند آنها. و بعد بزرگتر ميشوند و خورده خورده كلمه از پدر و مادر ياد ميگيرند و ميگويند، بعد كلام از ايشان سر ميزند و از ارادههاي خود پدر و مادر را به آن كلامها خبر ميدهند و درست حرف ميزنند. حال همچنين در اول معلمان تعليم ميكنند به اين طفل الف جدا و باء جدا و تاء جدا، حروف مقطعه بيربط تعليم ميكنند. بعد كلمه كلمه به آنها تعليم ميكنند، ابجد، هوّز، حطّي، هريك را جدا جدا تعليم ميكنند. بعد از آن بناي معني فهميدن ميشود و خورده خورده كلامها را بهم ربط ميدهند و همچنين درجه به درجه آنها را تعليم ميدهند تا كاغذي كه نوشته شده ميتوانند بخوانند و خورده خورده اينها را بالا ميبرند تا آنجا كه بايد بروند.
همچنين در سياق حكمت، معلمين اين عالم اول كه آمدند در اول امر دليلهاي
«* 36 موعظه صفحه 203 *»
مفرد مفرد به مردم آموختند مثلاً هر فعلي فاعلي ميخواهد، مثلاً اثر مطابق مؤثر است، و اينها همان از قبيل الف جدا و باء جدا است كه به هيچجا بند نيست ولكن يكوقتي بكار آنها ميآيد. و چون مردم اينها را ياد گرفتند خيال كردند علمي پيدا كردند، وجود فلان و ماهيت فلان، ماده و صورت فلان، اينها كه هيچ دخلي به علم ندارد. اينهمه اصحاب پيغمبر كه ترقي كردند و به مقامات عاليه رسيدند هيچيك ابداً وجود و ماهيت را اسمش را نميدانستند و هرگز از اينها خبري نداشتند. شما را براي اينها خلق نكردهاند، مغرور به اينها نشويد كه اينها علم نيست. امام7 ميفرمايد لا علم الاّ خشيتك بارخدايا علم نيست مگر خشيت تو. و ميفرمايد ليس لمن لميخشك علم يعني خدايا كسي كه از تو نترسد علمي براي او نيست. حضرت صادق7 ميفرمايد الخوف فرع العلم خوف ميوه درخت علم است و ثمره علم خوف است و علم آن است كه شخص بواسطه آن از خدا بترسد. حالا از دانستن وجود و ماهيت و ماده و صورت كسي ترسي از خدا پيدا نميكند، هزار دفعه به كسي بگويي هر شيئي مركب از وجود و ماهيت است هيچ نميترسد. آيا نه اين است كه امام ميفرمايد العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ علم چيزي است كه خدا در دل دوستان خود مياندازد. پس علم در دل دشمنان واقع نميشود. پس چون چنين شد اين حرفها را هم كه اثر و مؤثر، و ماده و صورت، و وجود و ماهيت باشد به هر يهودي و نصراني و مجوسي و فرنگي ميتوانند بگويند و ميتوانند ياد بگيرند و اگر به فرنگي بگويي اثر مطابق مؤثر است و دليلي براي او بياوري قبول ميكند و او هم اينطور ميگويد. و شما را براي علم آفريدهاند. فرمودند طلب العمل فريضة و اين علم نيست و اينها الف و باء است كه جدا جدا اينها را بايد ياد گرفت تا يكوقتي اينها بكار بخورد. پس ان شاءاللّه كمر همت ببنديد و اطاعت معلمان كنيد و تحصيل علم نماييد. علم نور است و منير ميخواهد و منيرش عالِم است. حالا ببين نور از چه زياد ميشود؟ اما از فقه به اينكه موشي كه در چاه افتاد چند دلو بايد كشيد، هيچ نوري زياد نميكند. و يا اينكه وجود فلان است و
«* 36 موعظه صفحه 204 *»
ماهيت فلان است، هيچ نوري براي كسي زياد نميشود. پس مقصود از علمي كه بايد تحصيل كرد اينها نيست و اينها مقدمه است. بعينه مثل علم نحو و صرف است كه هيچ واقعيت ندارد كلماتي كه ميگويند مثل اينكه ميگويند ضَرَبَ زيدٌ، ضَرَبَ فعل، زيدٌ فاعلش؛ هيچيك از اين كلمات نه فعلند نه فاعل و اينها هيچيك واقعيت ندارد. و اما حالا كه اينطور شد نه اين است كه ديگر خواندن ضرور نداشته باشد بلكه همينهايي كه واقعيت ندارد بايد خواند تا بعد بتوان علمي پيدا كرد. بعينه مثل الف جدا باء جدا ميماند كه به هيچجا بند نبود و معني نداشت.
پس معلوم شد كه مشايخ اعلياللّه مقامهم به ترتيب حكمت به اين طفل تعليم كردند پس از اين جهت به همان ترتيب معلم اول قاعدههاي كليه و ادله كليه تعليم فرمود و هر دليل كلي جدا جدا تعليم اين طفل فرمود، مثل حروف مقطعه. بعد معلم ديگر آمد و آن حروف مقطعه را تركيب كرد و به زبان تأويل بنا كردند حرفزدن، گاهي كلاه عقل بر سرش گذاردند و گفتند اول ماخلق اللّه العقل، گاهي كلاه قلم را بر سرش نهادند كه اول ماخلق اللّه القلم، گاهي كلاه آب را بر سرش گذاشتند و گفتند اول ماخلق اللّه الماء و تو اگر نداني اينها را هيچجاي تو عيب نميكند ولكن اينطور با زبان تأويل تكلم كردن از قبيل هجا كردن است. ولكن بعد از اين ميآيد براي مردم كسي كه مبهمات را معني ميكند و اين كلمات را بهم ربط ميدهد و از اين ميانه معنيها درميآورد و تعليم ميكند به آنها كه مقصود از اين ماء چيست و اين قلم كيست و چهكس است و شخص قلم را بشناساند. فرمودند اطلبوا العلم ولو بالصين طلب علم كنيد اگرچه بايد به چين برويد. عرض كردند چه علمي است كه اگرچه به چين بايد رفت آن را بايد تعليم گرفت؟ فرمودند هو علم الانفس و مقصود از علم شناختن اشخاص است. مجملاً جميع آنچه گفته شده در طلب علم همه شناختن اشخاص است و همه به جهت شناختن معبود است كه بدانيم كه را عبادت ميكنيم. به جهت شناختن كوچك و بزرگ است، به جهت شناختن امام و پيغمبر است و اينها همه
«* 36 موعظه صفحه 205 *»
اشخاصند. كل بعثت، كل كتاب و كل سنّت و شرايع و احكام همه براي شناخت اشخاص است كه ما آن شخص را بشناسيم و همه يكشخص است ولكن هر ولايتي كه ميرود اسم خود را چيزي ميگذارد و در هر جايي خود را به نامي ناميده و جميع آنچه شنيدهايد همه براي معرفت اشخاص است و همه اسم دارند. و چون من تو را به حقيقت شناختم هر جايي اسم تو را چيزي ميگذارم. ولكن به قلم خواسته باشي معرفت پيدا كني، به تو ميگويند اين قلم قصبه ياقوت است و در نيستان لاهوت روييده و آن نيي است كه دوازده بند دارد و صداي خدا در آن بند بالايي ميرود و از آن بند پاييني بيرون ميآيد. اينها را نميفهمد و خيالش را ميبرد آن بالاها كه آيا نيستان لاهوت كجا است و اين قصبه ياقوت چيست؟ و حيران ميشود! ولكن وقتي گفتند اين قلم فلان بن فلان است، آنوقت معرفت به او پيدا ميكند و ميفهمد ولكن قصبه ياقوت كه ميشنود كه اين قصبه را خدا با دست خود غرس كرده و در عالم لاهوت است، به اين زبانها كه شنيد هوش از سرش پرواز ميكند. اول آدم زهرهاش ميرود ولكن وقتي به او شناسانيدي ميفهمد، ميبيند همينجا بوده. مثل همان حكايت عمّار؛ كسي آمد پيش عمّار و از او پرسيد كه اين دابة الارض چهچيز است كه خدا در قرآن ميفرمايد و اذا وقع القول عليهم اخرجنا لهم دابّة من الارض تكلّمهم انّ الناس كانوا باياتنا لايوقنون اين دابة الارض را به من بشناسان. عمار گفت به خدا قسم كه من چيزي نخواهم خورد تا دابة الارض را به تو بشناسانم. و با هم صحبت ميداشتند تا كمكم رفتند به خانه حضرت امير. حضرت رطب ميل ميفرمودند فرمودند عمار تو هم بيا بخور. عمار رفت و رطبي برداشت و خورد. آن شخص عرض كرد تو قسم خوردي كه چيزي نخوري تا دابة الارض را به من نشان دهي. گفت من هم چنين كردم. گفت كي؟ عمار اشاره كرد به حضرت كه اين دابة الارض است. و اينكه آدم ميشنود دابة الارض در آخرالزمان ميآيد و سر خود را بلند ميكند و همهكس او را ميبيند و تكلّمهم انّ الناس كانوا باياتنا لايوقنون و تكلم با مردم ميكند كه مردم به آيات ما يقين نميكردند،
«* 36 موعظه صفحه 206 *»
زهرهاش ميرود ولكن وقتي دابة الارض را شناخت آنوقت براي او سهل ميشود.
برويم بر سر مطلب و آن اين بود كه معلمين آمدند و كلمات و حروف مفرده از حكمت گفتند و تعليم كردند و علم الف و باء به اطفال درس دادند و آنها هم ياد گرفتند و ديگر اين اوقات و بعد از اين وقت فهميدن مطالب است. حتي آنكه سيد مرحوم صريح فرموده بودند كه من آنچه مينويسم و ميگويم نه اين است براي فهميدن مردم ميگويم بلكه براي شنوانيدن ميگويم. باري، عالم روز به روز ترقي ميكند و شعورش روز به روز زياد ميشود و در هر سالي و هر ماهي علوم زياد ميشود و معاني فهميده ميشود و ادراكها زيادتر ميشود و مطالب بيشتر فهميده ميشود و همچنين ميرود بالا و فهمها زياد ميشود و مطلبها درك ميشود تا نتيجه اين حرفها همه يك كلمه ميشود و آن كلمهاي است كه امام زمان صلواتاللّه عليه خواهد فرمود و نقبا از دور او فرار خواهند كرد و جميع روي زمين را خواهند گشت و امام را جايي نخواهند يافت و باز برميگردند و ميآيند خدمت امام7 و حضرت صادق ميفرمايد واللّه من ميدانم آن كلمه را كه ميفرمايد و نقبا برميگردند و كافر خواهند شد و آن كلمه نتيجه است و آن هم نتيجه اول است. باز عالم بالا خواهد رفت و نتيجه ديگر گفته خواهد شد و باز نتيجه ديگر و نتيجهها گفته خواهد شد و در آخر رجعت نتيجه كلي گفته خواهد شد و به آن هم مردم امتحان خواهند شد ولكن آن باطنش و حقيقتش بطوري كه بايد و شايد گفته نخواهد شد بجز در منبر وسيله كه آنوقت اصل نتيجه گفته خواهد شد.
خلاصه مقصود اينها نبود، مقصود اين بود كه وقتي كه نفس تعلق به طفل ميگيرد وقتي است كه بدن تمام ميشود و آن نفس وقتي سر برميدارد بسيار ضعيف است و آنوقت شياطين جمادي و معدني و شياطين حيواني و شياطين نباتي بر بدن مستوليند و وقتي كه اين نفس انساني در نهايت ضعف و سستي است، اين طفل را شياطين ميگيرند و بطور خودشان تربيتش ميكنند مثل طفل در ميان سنّي كه از طفوليت و بچگي او را تربيت ميكنند و اسم ابابكر و عمر را تعليم او ميكنند تا فرا بگيرد و اين هم
«* 36 موعظه صفحه 207 *»
ياد ميگيرد شرارت و شهوات و عادات و طبيعتهاي شياطين را و به سبك آنها بزرگ ميشود و هرچه بزرگتر شد شيطنتها را از روي شعور ميكند. شيطان جمادي فكري در كار خود نميكند و شيطان نباتي فكري در كار خود نميكند، اما شيطان حيواني به اراده كار ميكند و نه اين است كه شياطين همه از روي فكر و تعمّد كار ميكنند بلكه شيطاني است كه طبع او شيطنت است مثل آتش و حرارت كه طبع آن است ولكن وقتي كه نفس انساني آمد و نوكر شيطان شد حالا تدبيرها ميكند و كارها ميكند و فكرها ميكند و هي ميگويد بخور بخور ديگر شهوت خود نفس اطاعت ميكند و تدبيرها در غذاها و طعامها خودش ميكند از اين جهت شيطان ميگويد ماكان لي عليكم من سلطان الاّ ان دعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي انّي كفرت بمااشركتمون من قبل من هيچ سلطنتي بر شما نداشتم مگر همينكه شما را خواندم و شما اجابت مرا كرديد، مرا ملامت مكنيد و خود را ملامت كنيد. پس از اينجهت ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ پس از اين جهت صفات شياطين را اين انسان بطور كمال ميكند و هرچه شعورش بيشتر ميشود شيطنت را بطور كمال ميكند و آنوقت خود اين شخص هيكل شياطين و اسباب كار شياطين ميشود و اين است كه طفل در نزديك بلوغش نهايت شرارت و شيطنت و فساد را دارد و وقتي كه اينطور شد خداوند عقل را در ملك بدن او مبعوث ميكند آنوقت دو طايفه پيدا ميشوند عقل و نفس و اين عقل به عدد همه خيرات قشون همراه دارد و هر خيري قشون عقل است و به عدد جميع شرور و بديها قشون همراه شيطان هست و خدا به عدد شياطين جنداللّه و حزباللّه همراه عقل ميكند. ميفرمايد كتب اللّه لاغلبنّ انا و رسلي و نفس اماره هم به عدد جميع شرور شياطين همراه دارد و حالا تلاقي دو لشكر در اينجا ميشود. ميخواهد عقل برود در نارنجقلعه قلب بنشيند و قشون او در آنجا و اطراف آن ساخلو ميكشند و نفس اماره هم ميخواهد برود در اين قلعه و اين ملك را مسخّر كند.
«* 36 موعظه صفحه 208 *»
خلاصه، قبل از بلوغ سلطنت با نفس اماره است و چون اين را دانستيد عرض ميكنم طفل عالم هم همينطور است و اين طفل عالم نزديك به بلوغ است و وقت نهايت شرارت او است و بايد زميني نماند مگر آنكه جور و ظلم در او بشود ظهر الفساد في البرّ و البحر بماكسبت ايدي الناس بايد فساد برّ و بحر عالم را بگيرد اگرچه من حيرت دارم كه ديگر فساد كجاي او بگنجد و كجا هست كه فساد نيست؟ يك لقمه نان حلال كه بيعيب باشد پيدا نميشود، يك كلمه موافق واقع پيدا نميشود، دو برادر كه با هم خوب باشند پيدا نميشود، يك پدر و پسر با هم موافق نيستند، يك زن و شوهر با هم موافق نيستند، يك استاد و شاگرد و معلم و متعلم موافق حساب نيستند. همهاش فساد، جميعش فساد در فساد است. ملك را يكي غصب كرده يكي ديگر از او غصب كرده، يكي ديگر از آن يكي هم غصب كرده. باز حالا كه طوري است، قبل از زمان ظهور كار به جايي خواهد رسيد كه مؤمن آرزوي مرگ كند اگر بخواهد يك گُل زمين را پيدا كند كه لمحهاي در او آسوده عبادت خدا را كند پيدا نميشود و الآن هم همينطور است. چشم بر هرچه بيندازي خلاف واقع است مثل اين مسجد آمدنها كه دلش خوش است مسجد آمده است ولكن وقتي بشكافي يكي آمده تماشاي زنها را كند، يكي زن است آمده تماشاي مردها را بكند، يكي آمده روز را تمام بكند، يكي قرضدار مردم است و مردم از او طلب دارند و اين آمده در مسجد نشسته است و خيال ميكند حالا عبادت كرده. اين چه عبادت است كه مال مردم را نميدهد؟ جميعش بيجا، جامهاش غصبي، لباسش غصبي وهكذا به نظر ميآيد يكپاره خيرات ولكن چون ميشكافي يك ذره او دخلي به خدا ندارد. واللّه مؤمن ميداند يكپاره چيزهايي كه خلاف قاعده است، شيخ مرحوم دو مرتبه آمدند به كربلا به لباس پست كه از اين پشمينههاي خشن درشت باشد كه توبره از آن درست ميكنند. عباي پست، عمامه پست، همه لباسشان پست. تا بعد از آنيكه مأمور شد به اينكه سخن بگويد لباسهاي فاخر بنا كردند پوشيدن، عبا ده تومان، عمامه سي تومان، و جميع لباسشان لباسهاي فاخر بود و ميداند اين لباس
«* 36 موعظه صفحه 209 *»
لباس اتقيا نيست. حالا چه بكند؟ چطور حفظ جان خودش را و حفظ جان صدهزار نفس را بكند؟ اگر به همانطور اول باشد جميعاً تلف ميشوند و ذكر آلمحمّد نخواهد شد. پس بايد به لباس آنها در آيد از اين جهت به اصطلاح در شهر كوران بايد كور كور راه رفت.
خلاصه، پس روز به روز فساد عالم زياد شد و هرچه فساد زياد بشود براي مؤمنين بهتر خواهد بود. فرمودند كه زماني بيايد كه بعضي بعضي را لعن كنند و تكفير كنند. عرض كردند اين چه زماني خواهد بود؟ فرمودند اين بهترين زمانها خواهد بود و حقيقتاً بهترين زمانها است و جاهل نميداند ولكن عالم و حكيم ميداند كه از پسِ اين فساد اصلاحي خواهد بود. طبيب حاذق همينكه ديد مريض او به حالت بحران آمد خوشحال است چراكه ميداند بعد از اين بحران صحت خواهد يافت و بيمارهاي عالم چون ميبينند اين مرض سنگين شده مضطرب ميشوند لكن اين مرض عالم چاق ميشود و عماقريب صحت خواهد يافت آنوقت لباسهاي فاخر ميپوشد و از اين كثافتها بيرون ميآيد. حالا در توي غايطش غوطه ميخورد و گند او است كه دماغها را مخبط كرده ولكن بلوغ اين طفل نزديك شده و علامات قريب به بلوغ همه پيدا شده. چشم باز كن و ببين هيچچيز نخواهي ديد مگر خلاف كتاب و سنّت. چهبسيار آمدهاند در مسجد و وضو ندارند، و چهبسيار كه وضو دارند وضوي آنها معيوب است و مسائل خود را نميدانند و اگر بخواهم شرح فسادهاي كلي عالم را نمايم مجلس بطول ميانجامد. سالهاي پيش گفتهام و ثمر نكرده امسال گفتهام و ثمر نكرده، باز هم هرچه بگويم ثمر نخواهد كرد.
خلاصه، براي بلوغ عالم علاماتي است و اين از جمله منّتهاي خدا است بر شيعه كه علامات براي ظهور قرار داده و آنها بر دو قسم است بعضي وقوع آنها حتمي است و بعضي علامات هست كه وقوع آنها حتمي نيست و چون اين كلمه را عرض كردم كه حتمي است و حتمي نيست بد نيست شرح كنم آن را كه سبب چيست كه يكپاره خبرها
«* 36 موعظه صفحه 210 *»
ميدهند و ميگويند حتمي نيست و بعضي خبرها ميدهند و ميگويند حتمي است.
بدانكه از براي خدا دو علم است انّ للّه علمين علماً مكنوناً مخزوناً عنده لميطّلع عليها احد سواه و علماً علّمه ملائكته و رسله و نحن نعلمه براي خدا دو علم است علمي است مكنون و مخزون در نزد خدا كه بجز خدا كسي بر او اطلاع ندارد مگر بقدري كه خدا بخواهد و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء و آنچه در آن علم است تغييرپذير نيست و آن حتم است و در آنجا است اجل مسمّي براي هركس كه تغيير و تبديل بر نميدارد و اين علم است كه فرمودند يقين آن است كه يقين كني آنچه به تو رسيده است ممكن بوده و آنچه به تو نرسيده است ممكن نبوده به تو برسد و يقين همين است. در دعا ميخواني و يقيناً صادقاً حتي اعلم انه لنيصيبني الاّ ماكتبت لي آنچه خداوند در آن علم ميداند حكماً خواهد شد. كلام غريبي از حضرت امير7ديدم، بلكه شنيدم كلام غريبي كه فرمودند كفي بالاجل حارساً اجل خوب نگاهباني است به جهت آنكه اگر در علم خدا است كه دهسال ديگر بميري كل دنيا آتش باشد تو نخواهي مرد. كدام حافظ از اجل براي تو بهتر؟ و آن را هم كه هيچكس دفع نميتواند بكند، پس ديگر از كه ميترسي و به كه اميد داري؟
و اما علم ديگر هست كه خداوند عالم آن را بر روي لوحها مينويسد و هر وقت ميخواهد پاك ميكند و چيزي ديگر مينويسد و انبياء و ائمه خبر از آن لوح دارند و اين لوح تغييرپذير است و تغيير برميدارد و اما لوح بالايي هرچه در آن نوشته شده تغييربردار نيست. مثلاً ميبيني ديواري را از گچ و آجر محكم ساخته باشند، ميگويي اين ديوار خراب نخواهد شد تا فلانمدت و در لوح پايين هم همين ثبت است. بعد يكي ميآيد و زير اين ديوار را ميكَند و خالي ميكند تو ميبيني و ميگويي اين ديوار خراب خواهد شد در اين مدت، و در اين وقت آن حكم اول از آن لوح محو ميشود و اين حكم ثاني ثبت ميشود و اين علم را آلمحمّد و انبياء و ملائكه دارند و همچنينند آلمحمّد چشمشان بينا است و نگاه به آسمان و زمين ميكنند و ميگويند اينطور
«* 36 موعظه صفحه 211 *»
خواهد شد و بعد از لوح آسمان و زمين آن محو ميشود و چيز ديگري ثبت ميشود مثل آنكه آن شخص هيمهكن را حضرت عيسي نظر كرد به اوضاع عالم ديد او را افعي بايد بزند، حكم كرد كه اين مرد را امروز افعي ميزند و در لوح پايين چنين ثبت بود. چون آن شخص تصدق كرد اين حكم از لوح محو شد و حكم شد كه افعي او را نزند و زنده برگشت. عيسي او را طلبيد و به او گفت چه كردي؟ گفت قرص ناني در راه خدا دادم. فرمودند مقدر شده بود كه در وقت كندن بته خار افعي او را بزند ولكن خدا به بركت آن يك قرص نان كه تصدق كرد اين حكم را از لوح محو كرد. حالا ائمه: نگاه ميكنند در لوح تقدير و ميگويند فردا چنين خواهد شد و بسا باشد كه همانطور بشود و خبرهايي كه از بعد ميدهند دو جور است بعضي خبرها را در هنگام معجز ميگويند و آنرا خدا از لوح بالايي به آنها خبر ميدهد و آن خبرها تغيير برنميدارد و همانطور كه گفتهاند ميشود تا اينكه حجت ثابت شود لكن خبري كه بعد از ثابتشدن حجت ميدهند بسا آنكه نشود و بسا آنكه بشود و تغييربردار هست و اما يكپاره خبرها هست كه در مقام معجز هم نيست ولكن گفتهاند حتمي است و آن هم تغييربردار نيست. حالا از براي ظهور امام يكپاره علامات حتمي است و يكپاره علامات هست كه حتمي نيست. حالا علامات حتم يكي رسيدن دولت است به بنيعباس كه حتماً خواهد شد. و يكي ديگر از علامات حتميه خروج سفياني است كه تغييربردار نيست و البته خواهد شد بطوري كه ان شاءاللّه بايد شرح بشود و خروج دجال هم از علامات حتميه است، ظهور اميرالمؤمنين در قرص آفتاب از علامات حتميه است، و صيحهاي در ماه مبارك بلند ميشود و از علامات حتميه است، و كشته شدن سيّدي است حسني كه او را محمّد بن الحسن ميگويند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
([1]) تُخمـاق: كلوخ كوب، تكه چوب سنگين دستهدار كه با آن كلوخ يا چيز ديگر ميكوبند.
([4]) غَنـج و دَلال: ناز كردن و كرشمه كردن.