03-01 مواعظ – سی و شش موعظه آقای کرمانی – چاپ – قسمت اول

36 موعظه – قسمت اول

 

از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني

اعلي الله مقامه

 

«* 36 موعظه صفحه 1 *»

موعظه اول

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه از ادراك جميع خلايق برتر است و هيچ مخلوقي ادراك ذات خدا را نمي‏تواند بكند و از اين جهت كه خداوند حكيم است و كار لغو نمي‏كند و ايجاد را براي فايده‏اي  كرده و آن معرفت است از اين جهت در حكمت تدبيري لازم شده چون خلق را براي معرفت آفريده و معرفت ذات هم كه محال شد و شك نيست كه امر محال علت ايجاد نمي‏شود، پس ما محل را گم كرده‏ايم. و چون رجوع به قرآن كرديم ديديم مي‏فرمايد و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و دانسته‏ايم و فهميده‏ايم و ائمه ما بيان فرموده‏اند كه عبادت و رأس عبادت و اصل عبادت و حقيقت عبادت، معرفت خداوند عالم است. و باز در حديث قدسي مي‏فرمايد من گنج پنهاني بودم دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق را خلق كردم كه شناخته شوم. پس علت غايي ايجاد معرفت است و معرفت خدا هم كه محال است و چون مقصود من فهمانيدن است آنها كه مي‏فهمند ملالشان نگيرد بلكه براي بعضي كه تازه آمده‏اند براي آنها مي‏گويم. پس مي‏گويم اگر نجار نشسته باشد چوبي را ارّه مي‏كند از او بپرسي براي

 

«* 36 موعظه صفحه 2 *»

چه مي‏كني؟ بگويد خود به خود، مي‏گويي ديوانه شده است كه خود به خود كاري لغو مي‏كند. و اگر بگويد منبر يا كرسي يا تخت مي‏خواهم بسازم، روا است. حالا از خداوند بپرسند چرا اين خلق را آفريده‏اي؟ آفريده‏اي كه همين‏طور بيايند و بروند خود به خود، يا فايده‏اي دارد؟ البته فايده دارد و آن فايده معرفت است. باز اگر به نجاري بگويي چرا ارّه مي‏كني؟ بگويد مثلاً  مي‏خواهم آفتاب از آسمان به زمين بيفتد، يا روز شب گردد مثلاً  يا برعكس، مي‏گويند آيا ديوانه شده‏اي؟ اين نمي‏شود، چراكه ممكن نيست. حالا اين خلق را كه خدا خلق كرده بايد براي كاري خلق كرده باشد كه ممكنشان بوده باشد و دانستي از كتاب و سنّت كه ذات خدا شناخته‏شدني نيست و در قرآن است كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و پيغمبر مي‏فرمايد ماعرفناك حقّ معرفتك و كذلك احاديث بسيار و اخبار و آثار و ادله عقليه و نقليه و غيره شهادت مي‏دهند كه معرفت خدا محال و ممتنع است. پس خلق را براي چيزي كه ممكن نيست خلق نكرده‏اند، پس خلق را براي معرفت ذات خلق نكرده‏اند. پس براي چه آفريده‏اند؟ براي معرفت صفات خدا و نامهاي خدا. و اين خلق بجز از معرفت نامها و نشانه‏هاي خدا ديگر چيزي ممكنشان نيست. نامها اسماء خدا است و نشانه‏ها آيات خدا است، پس راهي نداريم مگر نشانه‏هاي خدا. پس از خدا بجز اسمي و آياتي و علاماتي چيز ديگر در دست نداريم، دليله آياته و وجوده اثباته مگر نامهاي خدا. اما نامهاي خدا و اسمهاي خدا شك نيست در اينكه ائمه طاهرينند و فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها اما آيات باز ائمه طاهرين مي‏باشند حضرت امير فرمود اي آية للّه اكبر منّي كدام آيه براي خدا بزرگتر از من مي‏باشد؟ وقتي كه زمين آيه‏اي باشد از آيه‏هاي خدا و آفتاب و ماه آيه‏اي از آيه‏هاي خدا باشند، عرش و كرسي آيه‏اي از آيه‏هاي خدا باشند پس چرا حضرت امير صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه آيه‏اي از آيه‏هاي خدا نباشد؟ واي آية للّه اكبر منه و ائمه‏اند آيات خدا و پيغمبر است آيه بزرگ و او است اسم اعظم اعظم اعظم خدا. پس علت غايي معرفت محمّد و آل‏محمّد است

 

«* 36 موعظه صفحه 3 *»

صلوات‏اللّه عليهم پس خدا جميع آسمان و زمين و عرش و كرسي و جميع آنچه در آنها است براي معرفت محمّد و آل‏محمّد آفريده است و همين معرفت ايشان اسمش معرفت خداست چراكه هرچه منسوب به ايشان است منسوب به خداست و هر چه منسوب به خداست منسوب به ايشان است. در زيارت جامعه مي‏خواني من احبّكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه و من اعتصم بكم فقداعتصم باللّه يعني هركس دوست داشت شما را پس دوست داشته خدا را و هركس دشمن دارد شما را دشمن داشته خدا را و هركس معتصم به شما شد و ممتنع به شما شد و پناه به شما برد معتصم به خدا شده. پس هرچه منسوب به ايشان است منسوب به خداست پس محبتشان محبت خداست عداوتشان عداوت خداست و پناه بردن به ايشان پناه بردن به خداست و چنانكه فرمودند من سرّني كمن سرّ اللّه پس سرورشان سرور خداست و زيارتشان زيارت خداست من زار الحسين بكربلا كان كمن زار اللّه في عرشه اذيت ايشان اذيت خداست من آذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها و همچنين فرمودند بنا عرف اللّه و در زيارت مي‏خواني من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقدجهل اللّه هركس ايشان را شناخت به تحقيق كه خدا را شناخته و هركس جاهل به ايشان شد جاهل به خدا است. پس معلوم شد كه معرفت محمّد و آل‏محمّد:معرفت خدا است از اين جهت حضرت امير فرمودند يا سلمان و يا جندب  معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي بالنورانية پس معلوم شد كه معرفت خدا معرفت محمّد و آل‏محمّد است: همچنين معرفت محمّد و آل‏محمّد معرفت خداست چراكه هرچه منسوب به ايشان است منسوب به خداست. پس معلوم شد كه توحيد خدا ولايت آل‏محمّد است. حالا توحيد، ولايت آل‏محمّد است يعني چه؟ يك معني آنكه اين بزرگواران را نور واحد بداني و بداني كه اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض و نور يگانگي خداوند مي‏باشند، و در نور عزّت و جلال خداوند، منفرد و يگانه بدانيد و بدانيد كه

 

«* 36 موعظه صفحه 4 *»

لم‏يجعل اللّه لاحد في مثل الذي خلقهم منه نصيباً يعني در مثل آنچه از آن ايشان را خلق كرده براي احدي نصيبي قرار نداده و بدانيد كه لم‏يسبقهم سابق، و بدانيد كه لم‏يلحقهم لاحق، و بدانيد كه لم‏يفقهم فائق، و بدانيد كه لم‏يطمع في ادراكهم طامع. يعني هيچ پيشي‏گيرنده‏اي بر ايشان پيشي نگرفته و پيش از ايشان چيزي نيست و هيچ ملحق‏شونده‏اي به ايشان ملحق نشده و هيچ بالايي جوينده‏اي بر ايشان بالايي نجسته و هيچ‏كس طمع ادراك مقام ايشان را نكرده و اين‏طورها آيت يگانگي خدا مي‏باشند. پس ايشان در مقام عزّت و جلال منفرد و يگانه و نور وحدانيت خدايند. پس تو بايد با ايشان كسي را شريك نكني كه شرك به ايشان شرك به خدا است و بداني كه لايجري عليهم ما هو اجراه يعني جاري نيست بر ايشان آنچه خود ايشان در خلق جاري كرده‏اند، و لايعود فيهم ما هو ابداه يعني ايشان را مبرّا و منزه از صفات جميع كائنات بداني و به اين جهت بايد توحيد كنيد ايشان را بلكه اگر متحمل بوديد قدري از توحيد ايشان را شرح مي‏كردم تا بدانيد كه توحيد براي ايشان بايد كرد كه توحيد ايشان توحيد خدا است. مختصرش اين است كه ايشان را مبرّا و منزه از صفات جميع كاينات بداني و ايشان را يگانه و منفرد بداني. پس اين است معني آن عبارت شيريني كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد كه خدا مردم را امر به توحيد كرد تا در ولايت علي بن ابي‏طالب خالص شوند. پس اگر مردم موحّد نبودند، در ولايت آل‏محمّد: خالص نبودند. نمي‏بيني غير از موحدين كسي ولايت آل‏محمّد را ندارد؟ پس مشرك به ايشان مشرك به خدا است و موحّد ايشان توحيد خدا كرده است و ديگر راهي بسوي توحيد بجز از ولايت آل‏محمّد نيست. عبرت نمي‏گيري از اين آيه لقد جاءكم برهان من ربكم جميع براهين الهيه آمده است پيش شما و آن برهان وجود مبارك محمّد است9 كه دليل خدا و برهان خدا است. پس علت غايي معرفت محمّد است و همه را براي آن وجود مبارك خلق فرموده و اين را صريح در آن حديث فرموده كه نحن سبب خلق الخلق و در آن حديث قدسي مي‏فرمايد من گنج پنهاني بودم دوست داشتم كه شناخته شوم، يعني

 

«* 36 موعظه صفحه 5 *»

دوست داشتم معرفت را پس معرفت حبيب خدا است. بعد مي‏فرمايد فخلقت الخلق لكي اعرف يعني خلق را براي معرفت خلق كردم، يعني براي حبيب خود خلق كردم و حبيب خدا محمّد و آل‏محمّدند صلوات‏اللّه عليهم. آيا نمي‏داني كه آن بزرگوار آفتاب جهانتاب عالم امكان است؟ انّا ارسلناك شاهداً و مبشّراً و نذيراً و داعياً الي اللّه باذنه و سراجاً منيراً و سراج منير همان آفتاب است و جعلنا الشمس سراجاً يعني ما شمس وجود مبارك محمد را چراغ روشن‏كننده عالم امكان قرار داديم والشمس و ضحيها يعني قسم به حق محمّد و به شريعت آن بزرگوار والقمر اذا تليها و قسم به حق علي چون از عقب او درآيد و جانشين او شود. پس آفتاب جهانتاب عرصه امكان وجود مبارك محمّد است9 و ماسوي نور اويند و نور را خدا مي‏آفريند براي آفتاب، نور براي آنكه كمال آفتاب است و جمال آفتاب است و پيدايي آفتاب است براي آفتاب خلق شده. پس به عبارت ديگر بگو خداوند نيافريده مگر محمّد و آل‏محمّد را. آيا اگر در اطاقي چراغي باشد و از شما بپرسند در اطاق چيست؟ مي‏گويي چراغ و نور چراغ؟ نه، بلكه مي‏گويي چراغ و نمي‏گويي چراغ و نور چراغ زيراكه نور چراغ با چراغ شمرده نمي‏شود چراكه نور هرجا هست مال چراغ است. پس اگر گفتي در اطاق چراغ است آنچه را كه در اطاق است گفته‏اي. زيد كه آمد از تو مي‏پرسند كه آمد؟ مي‏گويي زيد. ديگر نمي‏گويي زيد و سايه زيد. زيراكه سايه زيد ديگر با زيد گفته نمي‏شود و مال زيد است. همچنين جميع كائنات نور مقدس آن بزرگوارند و نيست چيزي مگر محمّد در جميع هزار هزار عالم.

ما في الديار سواه لابس مغفر و هو الحمي و الحي و الفلوات

و هرچه هست همه جمال او است و نور او است و سيماي او است كه ٭ در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم ٭،

پيداست سرّ وحدت از اعيان اماتري كالنقش في المرايا و النفس في القوي

در جميع مراياي قوابل و در جميع آسمان و زمين جز محمّد و آل‏محمّد چيزي

 

«* 36 موعظه صفحه 6 *»

نيست اين است كه در حديث است كه وقتي كه خداوند عرش را آفريد بر او نوشت علي، وقتي كه كرسي را آفريد بر او نوشت علي، آسمانها را كه خلق كرد بر آنها نوشت علي، آفتاب را بر او نوشت علي، ماه و ستارگان را بر آنها نوشت علي و همچنين جميع آنچه آفريده از آسمان و زمين و آنچه در آنها است بر همه آنها نوشته است علي.

باري، اينها مقصودم نبود مقصودم اين بود كه اول چيزي كه خداوند آفريد پيغمبر بود و چون خداوند حكيم بود و خلق را براي معرفت آفريده بود و معرفت ذات او هم محال بود، پس براي معرفت آيت خود و معرفت يگانگي خود آفريده و آن پيغمبر است. پس پيغمبر آيت معرفت خدا است و جميع خلق را خدا براي او آفريده است و او است معرفت خدا. حالا كه پيغمبر معرفت خدا شد آيا مي‏گويي اين پيغمبري كه خدا آفريده او را ناقص و جاهل و نادان آفريده يا عالِم به ماكان و مايكون و زنده و پاينده و ازلي كه انتجبه في القدم علي ساير الامم و او را حي و قيّوم و قادر و عالم و سميع و بصير آفريده از اين جهت او را آيت معرفت خود آفريده. آيا عاجز و جاهل و ناقص و نادان آفريده؟ نمي‏تواني بگويي او را جاهل آفريده  البته او را عالم و حي و پاينده آفريده و ازلي و ابدي و قادر و سميع و بصير آفريده و آيت معرفت خود آفريده و به همين يك‏كلمه جميع فضائل را درباره آن بزرگوار ثابت كردم و قدح جميع نواصب را به همين يك‏كلمه كردم و نگذاردم فضيلتي مگر آنكه در اين يك كلمه آن فضيلت را بيان كردم.

خلاصه آنكه اين بزرگوار آيت خدا است و آنچه تو از خدا مي‏داني، اگر در كتاب ذات محمّد خوانده‏اي و ديده‏اي پس ديگر انكار براي چه؟ و اگر جايي ديگر ديده‏اي و خوانده‏اي آنجا كجا است و از چه راه رفتي كه محمّد آنجا نبود؟ مختصر، آنچه گفتم و بگويند گويندگان ـ  هركس باشد ـ  و هرچه بگويند و گفته شود تا رجعت اهل رجعت، و آنچه بگويند و گفته شود تا روز قيامت، و آنچه گفته‏اند پيغمبران مرسل و غير مرسل و اولواالعزم و غير اولواالعزم از قدس خدا و تنزّه خدا و سبوحيت و قدوسيت خدا جميع

 

«* 36 موعظه صفحه 7 *»

آن را از كتاب ذات محمّد و آل‏محمّد خوانده‏اند و ديده‏اند والاّ آن‏كه غير از اين مي‏گويد بگويد از كدام راه رفته كه به محمّد نرسيده؟ آيا كسي مساوي او مي‏شود؟ و حال آنكه او است سبيل اعظم و صراط اقوم و او است ظهور اعظم اعظم اعظم خدا و جايي از ظهور خدا خالي نيست و از اين است كه فرمودند بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه به ما خدا شناخته شد و اگر ما نبوديم خدا شناخته نمي‏شد. پس ببينيد به همين كلمات مختصر چقدر فضائل براي ايشان ثابت كردم و يك كلمه هم بيشتر نبود و هرچه مكرر كردم براي تفهيم عوام بود و اگر اقرار به اين يك كلمه بكني اقرار به جميع فضائل كرده‏اي و اگر انكار كني انكار جميع فضائل را كرده‏اي. هيهات چقدر پست است فطرت آن جماعتي كه توصيف پيغمبر كه زياد مي‏شود مي‏گويند حالا مي‏رود به صفات خدايي. مي‏گويم اولاً صفات خدايي را معني كن، مراد از صفات خدا چيست؟ صفات خدا يعني چه؟ اگر شناخته‏اي صفات خدا را پس اين حرف براي چه كه حالا مي‏رود به صفات خدايي؟ و اگر خود به خود مي‏گويي كه ديوانه شده‏اي. اشهد باللّه، اشهد بمحمّد كه محمّد عبدي است از عبيد خداوند. واللّه پيغمبر لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً پيغمبر مالك هيچ‏چيز نيست نه مالك نفع خود است نه مالك ضرر خود، نه مالك موت خود نه مالك حيات خود. اينها كه باز حرفي است واللّه در نزد خدا نماينده نفس خود نيست و فاني است. فاني، مالك چه‏چيز مي‏خواهيد باشد؟ خودش نيست، مالك چه باشد؟ هيچ بنده‏اي در تمام ملك خدا كوچك‏تر و خاضع‏تر از محمّد نيست. ديگر او را چقدر خوار كنم و پست نمايم! ديگر از اين پست‏تر مي‏شود كه آن بزرگوار فاني است و نيست در جنب خداوند عالم؟ و چون چيزي نيست از اين جهت هرچه نسبت به او مي‏دهي نسبت به خدا داده مي‏شود و به خدا اشاره شده. پس وقتي او را ديدي او را نديدي خدا را ديدي، احدي آمده و احمدي را فاني و مضمحل كرده، خود را گم كرده و او را نموده، خود را پنهان و او را آشكار كرده، خود را مضمحل و او را مستقل كرده، خود را معدوم و او را موجود كرده.

 

«* 36 موعظه صفحه 8 *»

اما او را موجود كرده نه به اين معني كه او را آفريده بلكه او را ظاهر كرده و موجودبودنِ او را نموده و خود را نيست و او را هست كرده. پس بدان‏كه فضيلتي باقي نماند مگر اينكه در اين اصل گذارده شده، نتيجه همه حرفها همين بود كه پيغمبر را خدا وقتي خلق كرد جاهل نبوده، آيا مي‏شود كه اين پيغمبر به اين‏طور كه تو گفتي جاهل و ناقص باشد و هيچ‏چيز نداند و بعد از مدتها علمي پيدا كند؟ پس چقدر سخيف است قول آن جماعتي كه اختلاف كرده‏اند كه آيا پيغمبر پيش از بعثت چه مذهب داشت؟ بعضي گفته‏اند به دين ابراهيم بود، بعضي گفته‏اند يهودي بود، بعضي گفته‏اند نصراني بود، بعضي گفته‏اند مذهب ديگري داشت، يكي مي‏گويد مذهب نداشت، يكي هم مي‏گويد بر ملت خودش بود و اين درست است اين است كه مي‏فرمايد كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين من پيغمبر بودم و آدم در ميان آب و گل بود و در عالم ذر پيغمبر رساننده بسوي خلق بود الست بربكم را. و در جميع مراتب پيغمبر پيغمبر بود. پس معلوم شد كه پيغمبر دانا به جميع احكام الهي بود و جاهل و نادان نبود.

حالا مي‏پرسم كه آيا به تعليم خدا عالم بود يا پيش خود عالم بود؟ اول بفهميم معني تعليم را، معني تعليم اين است كه كلماتي من بگويم و به گوش شما صدايي برسد، يا نقشي به چشم شما بنمايانم، يا اگر قدرت و توانايي داشته باشم در آئينه دل شما عكس چيزي را بيندازم. وقتي كه من قدرت دارم به دل شما مي‏اندازم كه اين اين‏طور و آن آن‏طور، حالا خدا چطور تعليم پيغمبر خود مي‏كند؟ يا بايد صدايي بيافريند و در گوش پيغمبر تعليم او كند، يا نقشي بيافريند در برابر چشم پيغمبر، يا قدرت دارد كه در دل پيغمبر الهام كند چيزي بيندازد و خداوند قدرت دارد و به همه قسم تعليم پيغمبر كرده و اختلاف هم در اين اقسام نيست و مطابق هم هست. حالا هم صدا خلق كرده و هم نقش و هم در دل او انداخته و آنچه تعليم پيغمبر كرده قرآن است و آن كتاب را در سينه پيغمبر نقش كرده و به چشم او نموده و به گوش او رسانيده و در دل آن بزرگوار انداخته بل هو ايات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم خداوند عالم

 

«* 36 موعظه صفحه 9 *»

همين كتاب را در سينه ايشان همان روز اول قرار داده و ديگر در آنجا تدريجي و مهلتي و طول و تفصيلي نبود كه يكي را اول بيافريند و يكي را بعد، و پيش خدا طول و تفصيلي نيست و وقتي كه پيغمبر را آفريده سينه او را لوح كل كتاب آفريد و يكدفعه هر دو را آفريد. آيا نمي‏بيني كه خداوند در كتاب خود مي‏فرمايد لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين نيست تر و خشكي مگر اينكه در كتاب مبين است و مي‏خواني و كلّ شي‏ء احصيناه في امام مبين هر چيزي را ما احصا كرديم در امام مبين و شماره او را در نزد امام مبين قرار داديم و آن پيغمبر است و امام كل امامان است و امام كل خلق است و نقش كتاب در سينه پيغمبر است و معني كتاب در دل پيغمبر است به جهت اينكه كتابي كه خدا معني آن را به پيغمبرش نفهماند چگونه علم او قرار مي‏دهد؟ اما نقش كتاب و خطوط و رسوم آن بر سينه و نفس پيغمبر رسم است و اما بيان كتاب بر زبان او است و زبان او اميرالمؤمنين است صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه. پس معني كتاب در عقل پيغمبر است و صورت كتاب در نفس پيغمبر است و به اجماع مسلمين حضرت امير نفس پيغمبر است هذا كتابنا ينطق عليكم بالحقّ پس حضرت امير كتاب‏اللّه مي‏باشد الرحمن علّم القرءان خدا قرآن را تعليم پيغمبر كرد خلق الانسان7 كه حضرت امير باشد و حضرت امير انسان است علّمه البيان كه قرآن باشد و چون به او تعليم كرد فرمود انّ علينا جمعه و قرءانه ثمّ انّ علينا بيانه يعني بر ما است جمع قرآن و قرائت آن پس بر ما است بيان او و علي جمع‏كننده قرآن است و اگر هم مي‏خواني عليّنا بيانُه بهتر است چراكه علي جمع‏كننده قرآن است و علي قرائت‏كننده قرآن است و علي بيان قرآن است. پس علي كه كتاب خدا است هميشه با پيغمبر بوده و اين هردو يك نورند و يك روحند و يك طينتند و هميشه با هم بوده‏اند. پس از اين قرار هرگز پيغمبر بي قرآن نبوده اين است كه مي‏فرمايد لن‏يفترقا حتي يردا علي الحوض همچنانكه در روز اول از هم جدا نبودند بعد هم كه در قيامت مي‏آيند از هم جدا نيستند. قرآن را ثقل اكبر ناميدند و آل را ثقل اصغر و در وقتي كه از دنيا مي‏رفت فرمود مي‏گذارم در ميان شما دو

 

«* 36 موعظه صفحه 10 *»

چيز بزرگ را كتاب خدا و عترت خودم، اما بزرگ‏تر قرآن است و كوچك‏تر اهل بيت. و سبب اين معني كه قرآن را بزرگ‏تر فرمود و اهل‏بيت خود را كوچك‏تر و فرمود كتاب خدا و عترت من، وقتي آل‏محمّد را نسبت به خدا بدهي كتاب‏اللّه مي‏شوند، وقتي نسبت به محمّد بدهي عترت مي‏شوند و وقتي كه نسبتشان را به خودشان ببيني معلوم است كه آن مقام اصغر است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 11 *»

موعظه دوّم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

ديروز عرض كردم كه خداوند عالم جلّ‏شأنه اول مخلوقي كه آفريد وجود مبارك محمّد بود9 و او را عالِم آفريد نه جاهل. نه اين است كه پيغمبر در مقام قرب خداوند عالم در اول ايجاد كه نهايت قرب را به خداوند عالم داشت آنجا جاهل بود و بعد از آنكه آمد به اين عالم كه نهايت بُعد است عالم شد، اين كه نمي‏شود و مي‏فرمايد انزلنا اليكم ذكراً رسولاً پيغمبر را خداوند نازل فرمود و فرستاده نمي‏شود كه در اين مقام بُعد و دوري عالم بوده باشد و در مقام نزديكي و قرب جاهل بوده باشد. همچو چيزي شده است كه نزديك به چراغ نوراني نباشد و دورتر چراغ نوراني باشد؟ آيا مي‏شود كه نزديك به آفتاب گرم و نوراني نباشد و دور از آفتاب گرم و نوراني باشد؟ پس پيغمبر در آن عالم بالا آفريده شد و جميع نيك و بد عالم و رضا و غضب خداوند عالم و حقيقت جميع چيزها را مي‏دانست و عالِم بود و آن علمي كه داشت به تعليم خدا بود و همان تعليم خدا و علمي كه خدا به او انعام كرده بود، همان قرآن است و همان كتاب علم او است كه به او انعام فرموده و تعليم او كرده. پس پيغمبر در آنجا با كتاب آفريده شد و

 

«* 36 موعظه صفحه 12 *»

بي‏كتاب و جاهل و نادان آفريده نشد و علم جميع كاينات در آن كتاب بود از اين جهت مي‏فرمايد تبياناً لكلّ شي‏ء بيان هر چيزي را خدا در قرآن فرموده و مي‏فرمايد لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين هيچ تر و خشكي نيست مگر آنكه در كتاب مبين هست. تر و خشك مي‏دانيد يعني چه؟ علم غيب تر است و علم شهاده خشك است، عالم ماده تر است و عالم صورت خشك است. عالم امر تر است عالم خلق خشك است. عالم حقايق تر است عالم ظواهر خشك است.  هيچ تري و هيچ خشكي نيست مگر آنكه در كتاب هست از اين جهت فرمود مافرّطنا في الكتاب من شي‏ء ما فروگذاشت نكرديم در قرآن چيزي را و جميع چيزها در قرآن ثبت شده است. از اين جهت حديث رسيده است ما من شي‏ء الاّ و فيه كتاب او سنة نيست چيزي مگر آنكه در آن يا كتاب خدا رسيده يا سنّت پيغمبر، و آنچه پيغمبر بيان فرموده در قرآن است و از قرآن. پس نيست چيزي مگر آنكه يا در ظاهر قرآن و يا در باطن قرآن است. پس چون كتاب به پيغمبر انعام فرمود معلوم مي‏شود كه عالم بوده. پس در همان عالَم بالا عالِم بوده به رضا و غضب خدا و به جميع نيك و بد عالم و به حقايق اشياء و بعد از آنكه از خلقت وجود مبارك او هزار هزار دهر گذشت، و مكرر گفته‏ام كه هر دهري صدهزار سال است و هر سالي صدهزار ماه و هر ماهي صدهزار هفته و هر هفته‏اي صدهزار روز و هر روزي صدهزار سال اين دنيا است و انّ يوماً عند ربّك كألف سنة مماتعدّون و بعد از آن از نور مقدس او و از شعاعي كه از پيشاني پيغمبر تابيد صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آفريده شد و صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر، موافق آنچه صدوق نقل كرده است. و چون واجب است كه وصي از جنس موصي باشد و نايب از جنس آن كسي باشد كه نايب قرار داده از اين جهت آن اوصياء هم بايد از طينت آن پيغمبران باشند و از نور آن پيغمبران باشند و از روح آن پيغمبران باشند و اگر نايب و منوبٌ‏عنه از جنس هم نباشند آن نفعهايي كه از آن اصل مي‏آيد از اين نايب نخواهد آمد. اگر حرارتي در خانه باشد و از آن خانه برود نايبي براي خود قرار بدهد از سردي، اين نمي‏شود. و اگر يك

 

«* 36 موعظه صفحه 13 *»

عالمي از ميان مردم برود و جاهلي را خليفه خود كند، آنچه را آن عالم كفايت مي‏كرد اين جاهل كفايت نمي‏تواند بكند. آنچه را كه آن مي‏توانست جواب از آن بگويد اين هم بايد بتواند جواب بگويد و اگر نتواند اين نايب براي آن‏كس نيست، و مي‏ماند براي آن عالم خصلتهاي چندي كه اين نايب آن خصلتها را ندارد و اين نايب كلي نيست. و نايبها مختلفند بعضي كلي هستند بعضي كلي نيستند. نايب سرِ ده نايب و فرمانفرما بر سر زعيمها است، ديگر نايب اين نيست كه زن او را طلاق بدهد و نايب كلي نيست از اين جهت فقهاي شيعه نايب كلي و حقيقي امام نيستند و نايب پيغمبر نيستند. و اما نايب كلي كه از جميع جهات نايب باشد نيست مگر امام و از اين جهت كه نايب‏بردار نبودند هر امامي كه رفت امام ديگر نايب بود بر جاي او و اگر همه بروند كه مي‏تواند نايب باشد؟ پيغمبر رفت اميرالمؤمنين نايب او بود، او رفت امام حسن بود، او رفت امام حسين بود و همچنين تا امام زمان، امامي پس از امام ديگر نايب بود و به غير از خودشان كسي ديگر نايب كلي نبود. بلي نايبها در علمها و در بعضي امور نصب مي‏كنند، نايب در مسائل فقهي همان بقدر فتوي نايب است و ديگر حكم با او نيست، نايب در قضاوت همان در قضاوت نايب است و فرمودند انّي جعلته عليكم حاكماً بدرستي‏كه من او را حاكم بر شما قرار دادم و او همين بايد مرافعه كند و ديگر در قوه او نيست حكم ميان حكما كند اگر در مسأله‏اي در ميان آنها اختلاف پيدا شود و در قوه او نيست ميان اطبا حكم كند يا ميان منجّمين حكم كند اگر اختلاف در آنها پيدا شود. بلي نايبي دارند كه نسبت به سايرين كلي‏تر است و شيعه‏اي كه در جميع جهات كلي باشد نيست، هركس همچو گمان كند كه همچو شيعه‏اي يافت مي‏شود كه در علم و قدرت و فضل و كمال و جميع آنچه مخصوص به ايشان است نايب كلي است غلوّ كرده در دين خدا و چهارده معصوم را پانزده خيال كرده ولكن بقدر كفايت رعيت مي‏شود نايبي كلي داشته باشند، يعني كلي نسبت به ديگران. شايد كسي را نايب كنند كه رفع كفايت كل رعيت را بكند مثلاً در ميان حكما اگر اختلاف پيدا شود رفع آن اختلاف را بكند، اگر در

 

«* 36 موعظه صفحه 14 *»

ميان اطبا اختلافي پيدا شود رفع كند، اگر در ميان فلاسفه اختلافي پيدا شود رفع كند، اگر در ميان فقها اختلافي پيدا شود رفع كند، و اگر در ميان منجّمين اختلافي پيدا شود رفع كند و همچنين كسي ممكن است نايب كلي باشد و او است باطن اين حديث انظروا الي رجل منكم قد روي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فارضوا به حكماً فاني قدجعلته عليكم حاكماً  كسي كه احكام آل‏محمّد را كلاً  بداند او است نايب كلي و جميع اختلافات كه در جميع مردم است بايد بتواند رفع كند. پس چنين كسي نايب كلي است و ممكن است چنين كسي، و اگر ردّ حكم او كند و اطاعت او را ننمايد فكأنّما بحكم اللّه استخفّ و علينا ردّ و الرادّ علينا الرادّ علي رسول‏اللّه و هو علي حدّ الشرك باللّه پس از براي كفايت رعيت و به جهت رفع اختلاف رعيت ممكن است او را بر رعيت حاكم كنند.

برويم بر سر مسأله كه صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر از جنس صد و بيست و چهار هزار پيغمبر خلق شده‏اند. به هر حال كه خداوند از نور حضرت پيغمبر صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر آفريده و آن پيغمبران بعد از آني‏كه آفريده شدند معلوم است كه دانا به جميع علم خدا و رضا و غضب خدا نبودند مگر به تعليم خدا. و پيغمبر ما هم به تعليم خدا دانا بود و هيچ نمي‏دانست پيغمبر مگر به تعليم خدا. پس بايد خدا پيغمبران را تعليم بكند. حالا مي‏خواهيم بدانيم كه بواسطه، تعليم پيغمبران كرده يا بي‏واسطه؟ پس اگر بي‏واسطه باشند بايد آنها اول ماخلق اللّه باشند و چنين نيست، بلكه به آنها بواسطه پيغمبر ما تعليم مي‏شود و از پيغمبر ما به ايشان تعليم مي‏شود.

بايد مثَلي ذكر كنم، نظر كنيد به اين نور كه بر ديوار افتاده خدا به او درخشاني داده و به آفتاب هم درخشاني داده نهايت به آن بي‏واسطه داده و به اين بواسطه آفتاب داده. اگر بي‏واسطه درخشاني به نور آفتاب رسيده بود ديگر حاجت به آفتاب نداشت و سخن در نور آفتاب است. پس پيغمبران چون از شعاع پيغمبر آفريده شده‏اند علم

 

«* 36 موعظه صفحه 15 *»

ايشان بواسطه پيغمبر مي‏رسد چگونه نه و حال آنكه هستي ايشان بواسطه پيغمبر است و تا بواسطه آن بزرگوار نبود هستي نداشتند. حالا چطور از پيغمبر ياد بگيرند؟ شكي نيست كه آنها نمي‏توانند به درجه پيغمبر برسند و نمي‏توانند ادراك مقام پيغمبر را بكنند، چگونه مي‏توانند و حال آنكه لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع پس پيغمبران طمع ادراك مقام آن بزرگوار را نمي‏توانند بكنند چگونه و حال آنكه درختي در بهشت بود كه درخت علم آل‏محمّد بود، حضرت آدم را خدا نهي كرد كه لاتقربا هذه الشجرة نزديك درخت مشو به جهت آنكه تو را قابليت نزديك‏شدن به اين درخت كه درخت علم آل‏محمّد است نيست و آن مخصوص خود ايشان است و كسي ديگر را قابليت آن نيست كه نزديك آن درخت برود و حضرت آدم هم از خود آن درخت نخورد و نزديك آن نرفت بلكه از شبيه آن درخت خورد و چون از شبيه آن درخت خورد خدا او را از بهشت بيرون كرد و لباسهاي او را از تن او بيرون كرد و عصي آدم ربه فغوي و او را عاصي خواند كه چرا از درختي كه شباهت به شجره علم آل‏محمّد داشت تناول كردي و از شبيه آن درخت نبايد بخوري و لايق شأن پيغمبران نبود كه شبيه حرامي را مرتكب شوند. اگر آنها را از حرامي منع كنند از شبيه آن هم بايد درگذرند از اين است كه فرمودند اتقوا من مواضع التهم بپرهيزيد از موضعهاي تهمت. مثلاً با زن خودت در كوچه حرف مزن كه موضع تهمت است چون با زن خود حرف مي‏زني مي‏گويند با اين زن چرا حرف مي‏زد؟ پيغمبر وقتي با يكي از زنان خود در كوچه حرف مي‏زد كسي از آنجا گذشت، حضرت به او فرمودند زن خودم است. عرض كرد يا رسول‏اللّه در حق شما كسي گمان بدي نمي‏كند. حضرت فرمودند شايد كسي گمان كند كه من با اين زن چرا حرف مي‏زدم. و همچنين مؤمنين بايد از شبيه به معصيت اجتناب كنند مثلاً شخصي بنشيند و از شيشه‏اي كه مخصوص به شراب است آب‏انار رنگين خوبي در آن ظرفهايي كه مخصوص شراب است بريزد. مثلاً خودش پسري داشته باشد بي‏ريش و اين پسر خودش از اين ظرفها اين آب انار را به او بدهد به

 

«* 36 موعظه صفحه 16 *»

همان‏طورهايي كه شاربين خمر مي‏كنند، اين كار از مؤمنين شايسته نيست زيراكه موضع موضع تهمت است و شباهت به معصيت دارد. از اين جهت همين‏كه حضرت آدم از شبيه آن درخت تناول فرمود او را از بهشت بيرون كردند و به او گفتند و عصي آدم ربه فغوي. مقصودم اين بود كه حضرت آدم از شجره‏اي كه شبيه به شجره علم ايشان بود خورد و اين‏طور شد حال پيغمبران را چگونه ياراي آن است كه به مقام پيغمبر برسند؟ و حال آنكه لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع هيچ ملحق‏شونده‏اي به ايشان ملحق نمي‏شود و هيچ‏كس طمع ادراك مقام ايشان را نمي‏كند. پس پيغمبران كه نمي‏توانند به عرصه جلال پيغمبر برسند چه جاي خدا، حالا چه كنند؟ جاهل مي‏مانند. خداوند از لطف خود به پيغمبر فرمود كه تو از براي پيغمبران لباسي براي خود بگير و در آن لباس نور خود را بينداز تا از آن لباس تعليم بگيرند. اگر نور پيغمبر در ميان پيغمبران به لباس خود آنها نبود پيغمبران چگونه مي‏توانستند از خود پيغمبر يا از خدا تعليم بگيرند؟ انّ للّه سبعين الف حجاب لو كشف واحد منها لاحرقت سبحات وجهه ماانتهي اليه بصره من خلقه از براي خدا است هفتادهزار حجاب كه اگر بردارد يكي از آنها را هرآينه مي‏سوزاند نورهاي روي او جميع آنچه خلق كرده است و مي‏بيند چشم او آن خلق را. همچنين نور پيغمبر را كه ياراي آن دارد كه نظر كند؟ يك تار موي حورالعين را اگر در ميان زمين و آسمان بياويزند جميع از نور آن و بوي آن مي‏ميرند، پس ديگر پيغمبران چگونه طاقت دارند كه پيغمبر9 به آن نور و تقدس و يگانگي خود بيايد در ميان آنها؟ اگر خود پيغمبر در ميان پيغمبران مي‏آمد جميعشان مي‏مردند و جميعشان عدم مي‏شدند و مي‏سوختند و نمي‏شد كه آنها هم بالا روند و از مرتبه خودشان بالاتر روند كه از پيغمبر تعليم بگيرند، لهذا خدا امر كرد كه از ميان پيغمبران لباسي بگيرد براي خود و در آن لباس علم تعليم ايشان نمايد. مثل نور آفتاب كه اگر قرص آفتاب به زمين بيايد جميع زمين آب مي‏شود و گداخته مي‏شود از حرارت آفتاب ولكن خداوند تدبيري كرده از زمين تا پيش قرص آفتاب چهارهزار سال است و از آن

 

«* 36 موعظه صفحه 17 *»

سر چهارهزار سال نور آفتاب مي‏تابد به زمين و در اين مابين حجابها و واسطه‏هاي بسيار قرار داده. و قرار داده فلك زهره را كه سرد و تر است و حجاب نور آفتاب قرار داده فلك عطارد را كه سرد و خشك است و حجاب و پرده نور آفتاب قرار داده فلك قمر را كه درياي مواجي است كه به او موج مكفوف گفته‏اند، در مابين زمين و آفتاب حجاب قرار داده و كره زمهرير را حجاب براي نور آفتاب قرار داده و از پس اينها همه نور آفتاب را بيرون آورده و نور آفتاب را در اين درياها خاموش كرده‏اند و پانصد سال او را در درياي فلك زهره شستشو داده‏اند و خاموش كرده‏اند و پانصد سال در فلك عطارد او را شستشو داده و خاموش كرده و پانصد سال در فلك قمر آن نور را شستشو داده و باز هم او را تنزل داده و پانصد سال آن نور را در كره زمهرير شستشو داد و خاموش نمود و باز هم به اينها اكتفا نكرد و بر روي نور آفتاب حجابي و پرده‏اي بر روي آن قرار داد و از پس اين همه حجابها و پرده‏ها و شستشوها و خاموش‏كردن‏ها به اين درياها و به اين شستشوها باز به اين حرارت است كه مي‏بيني، بعضي زمينها را مي‏سوزاند در بعضي جاها و بعضي گياهها را مي‏سوزاند. وقتي كه اين آفتاب چنين است ببينيد كه اگر محمّد آمده بود در عرصه پيغمبران چه مي‏شد؟ جميعاً فاني و معدوم مي‏شدند و مي‏سوختند.

پس خداوند امر كرد كه نور خود را در درياهاي آب ولايت كه دوازده دريا است كه دوازده امام باشند كه سرد و تر است ـ  و ولايت سرد و تر است ـ  آن نور را شستشو ده و خاموش كن و بعد از آن در حجاب عصمت عظمي صديقه كبري فاطمه زهرا صلوات‏اللّه عليها آن نور را خاموش كن ـ و عصمت سرد و خشك است ـ و آنچه نور از حضرت فاطمه ابراز كند و بتابد بر آن هيكل كه در ميان انبيا از لباس خود ايشان براي خود گرفته بودند و به  شكل ايشان شده بود، شايد پيغمبران زنده بمانند و تعليم بتوانند بگيرند. پس آمد در آن عرصه و لباسي براي خود گرفت و با ايشان در آن لباس سخن گفت كه انا بشر مثلكم من بشري هستم مثل شما و فرمود من هم مثل دست شما دست

 

«* 36 موعظه صفحه 18 *»

دارم و مثل پاي شما پا دارم و مثل اعضاي شما اعضا دارم، ديگر حالا عذر از شما برداشته شد كه نتوانيد بگوييد ما نمي‏توانستيم به عرصه پيغمبر برسيم و از او تعليم بگيريم. و آن لباس، پيغمبري شد در ميان پيغمبران و ميثاق‏گيرنده و تعليم‏دهنده و مبلّغ احكام الهي و در ميان پيغمبران راه رفت و اسم پيغمبري و مقام پيغام‏آوري اينجا پيدا شد و در عالم بالا اسم پيغمبري نمي‏رود. آنجا از جانب كه و براي كه پيغام‏بر و پيغام‏آور باشد؟ مگر بگويي در آن عالم پيغمبر بود بر حضرت امير و حضرت امير در آنجا امت آن بزرگوار بود و ائمه امت او بودند و اما باز در رتبه خود آن بزرگوار مقامي هست كه ديگر اسم پيغمبر بر او گفته نمي‏شود و آن مقام، مقام پيغام‏ده است و در آن مقام است كه كتابها را فرو فرستاده و پيغمبران را در آن مقام به پيغمبري فرستاده. پس آنجا پيغمبر به او گفته نمي‏شود. جايي كه رعيت باشد آنجا پيغمبر مي‏خواهد مثلاً شما اينجا كه راه مي‏رويد اسمتان قاصد نيست ولكن وقتي كه رقعه‏اي به شما دادند و شما را به قاصدي جايي فرستادند آن‏وقت اسم قاصد بر شما راست است. پس وقتي كه خداوند آن ذات مقدس را حكم نكرده بود كه بيايد در رتبه پيغمبران، پيغمبر نبود. پس معلوم شد كه پيغام‏بر خلق است بسوي خدا و پيغام‏آور خدا است بسوي خلق، يا آنكه پيغام‏بر خدا است بر خلق و پيغام‏آور خلق است بسوي خدا كه عرض حاجات ما را بسوي خدا مي‏كند و شفاعت ما را پيش خدا مي‏كند، آن‏وقت پيغمبر ما است بسوي خداوند عالم. و اگر پيغام‏بر بسوي خلق است آن هم درست است و معني ظاهري است و رتبه پستي است زيراكه خدا از خلق خود دور نيست بلكه خلق از خدا دورند. پس پيغمبر ما است بسوي خدا و پيغام‏آور خدا است بسوي ما. حالا خدا دور از خلق خود نيست و در جايي ننشسته كه پيغمبر از جانب او پيغام بياورد پيغامبر يعني پيغام ما را بسوي خدا ببرد.

باري، بعد از آني‏كه حضرت پيغمبر9 نازل شد و آمد پيش پيغمبران كه تعليم كند پيغمبران را خداوند باز قرآن بر او نازل فرمود و فرمود تبارك الذي نزّل الفرقان علي

 

«* 36 موعظه صفحه 19 *»

عبده ليكون للعالمين نذيراً پس خداوند فرقان را بر بنده خود نازل كرد تا بر همه عالمها نذير باشد و اول جايي كه قرآن را نازل كرد آن عالم پيغمبران بود و پيش از آن عالمي نبود كه نازل شود قرآن در آنجا. حالا آيا نه اين است كه و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه ما هيچ پيغمبري نفرستاديم مگر به زبان قوم خود، معلوم است كه در آن عالم پيغمبر بايد به زبان پيغمبران تكلم كند و معلوم است كه قرآن هم بايد به زبان پيغمبران باشد. زبان تركي را اگر براي هندي بگويي البته نمي‏فهمد، حالا اگر زبان ديگري باشد آن كتاب خليفه پيغمبر در ميان پيغمبران نمي‏تواند بود. پس آن بزرگوار آمد در ميان پيغمبران ايستاد و سخن گفت و قرآن را در آن مقام خواند براي پيغمبران به زبان ايشان. پس ظاهري بايد در آن عالم داشته باشد و باطني بايد داشته باشد و تأويلي بايد در آن عالم داشته باشد و در آن عالم باطن باطني دارد و تأويل باطني و باطن تأويلي و كذلك. غرض بايد قرآن در آن عالم صاحب معانيي كه عرض كردم باشد. پس پيغمبران هر قدر از قرآن بيشتر مي‏دانند عالم‏ترند و هرچه عالم‏ترند درجاتشان بلندتر است يرفع اللّه الذين امنوا و الذين اوتوا العلم درجات پس عالم‏ترين آنها اولواالعزم آنها هستند. بعد از آن، سيصدوسيزده نفر مرسل آنها عالم‏ترند و بعد باقي آنها عالم‏ترند و بعد اوصياي ايشان. حاصل مسأله آنكه از براي قرآن در آنجا معنيهاي بسيار است كه عرض كردم از ظاهر و باطن و تأويل و باطن باطن و تأويل باطن و باطن تأويل.

و بعد از آنكه در آن عرصه ماند صدهزار دهر خداوند از نور مقدس ايشان ساير مؤمنين را آفريد و به همين ترتيب در ميان مؤمنين لباسي از جنس مؤمنين گرفت و در آن لباس ايشان را تعليم كرد و دعوت فرمود. خلاصه چه طول دهم! مي‏فرمايد آيا گمان مي‏كني كه خدا غير از اين عالم عالمي نيافريده؟ خداوند هزار هزار عالم آفريده و هزار هزار آدم آفريده كه اين عالم آخري آن عالمها است و اين آدم آخري آن آدمها است و پيغمبر در جميع اين عالمها پيغمبر است، و امام در جميع اين عالمها همين دوازده امام مي‏باشند، و كتاب در همه اين عالمها همين قرآن است، و دين در همه اين عالمها

 

«* 36 موعظه صفحه 20 *»

اسلام است. انّ الدين عند اللّه الاسلام و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن‏يقبل منه و هو في الاخرة من الخاسرين پس دين جميع هزار هزار عالم اسلام است از اين جهت فرمود أفغير دين اللّه يبغون و له اسلم من في السموات و من في الارض آسمانهاي غيب، زمينهاي شهاده و آنچه در آنها است براي خدا اسلام آورده و مسلمان است، و همچنين آسمانهاي امر و زمينهاي خلق و آسمانهاي مشيت و زمينهاي امكان و جميع آنچه در آنها است همه مسلمانند و همه كتابشان قرآن و پيغمبرشان محمّد و ائمه‏شان دوازده امام مي‏باشند. پس از براي قرآن در هريك از اين عالمها از اين معني‏ها كه عرض كردم هست. نه اينكه اهل هر عالمي براي خود ظاهري دارند و باطني دارند و تأويلي دارند؟ و همچنين در آن عالم كه قرآن خوانده مي‏شود تبياناً لكل شي‏ء است و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين پس در هر عالمي قرآن هزار هزار معني ظاهر و هزار هزار معني باطن و هزار هزار معني باطن باطن و هزار هزار تأويل و تأويل باطن و باطن تأويل دارد و عالم شيعه بقدر رتبه خودش از اين معاني بايد آگاهي داشته باشد. يكي يك معني ظاهر بيشتر نمي‏داند، يكي دو معني ظاهر، يكي ده معني ظاهر، يك صد معني ظاهر و همچنين يكي هست كه هزار هزار معني ظاهر آن را مي‏داند و همچنين معنيهاي باطن را به همين‏طور و عالم شيعه مي‏تواند جميع آن معاني را براي قرآن بكند و در جميع عالمها قرآن را مي‏تواند بخواند ولكن كسي را هم مي‏خواهد كه بتواند بفهمد. وقتي كسي توانست عالمها را از هم جدا كند و تميز ميان عالمها بدهد و رنگ هريك را و طبع هريك را و مزاج هريك را بداند كه چگونه است و توانست كه از يك‏چيز همه‏چيز را بيرون آورد، آن‏وقت عالم شيعه براي چنين كسي مي‏تواند در هر عالمي قرآن را براي او بخواند. يك‏وقتي به يكي گفتم عالم شيعه مي‏تواند، عالم شيعه كه معلوم، خادم ايشان هم مي‏تواند ـ  يكي از شاهزادگان بود ـ  گفتم عالم شيعه اگر بخواهد از پرِ كاهي بيرون آورد جميع علم توحيد و نبوت و امامت و معاد و جميع شرايع و احكام را مي‏تواند بيرون آورد. تا اين را شنيد وحشت كرد، پرِ كاهي برداشتم و

 

«* 36 موعظه صفحه 21 *»

شروع كردم براي او گفتن از حكمتها و علم توحيد را ثابت‏كردن و نبوت را ثابت‏كردن. يك‏چيز را كه ثابت كردم هوش از سرش رفت، آن‏وقت كه اين را ديد اقرار كرد و گفت بلي مي‏شود. خلاصه، عالم شيعه مي‏تواند و آن كسي است كه از يك آب بتواند جميع آبها را بيرون بياورد و از يك خاك بتواند جميع خاكها رابيرون آورد، قرآن را در هر عالمي مي‏تواند بطور آن عالم بخواند و به همه اين معني‏ها معني كند؛ عالم شيعه اين كار را مي‏تواند بكند به بركت آل‏محمّد: .

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 22 *»

موعظه سوم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

از آنچه ديروز عرض كردم معلوم شد كه حضرت پيغمبر مبعوث است به هزار هزار عالم و مپندار كه همين مبعوث بر بني‏آدم بود بلكه پيغمبر بود بر جميع مخلوقات، بر جميع جمادات و بر جميع نباتات و بر جميع حيوانات و بر جميع جن و انس و بر جميع ملائكه و بر جميع پيغمبران و مانند اينها و آنچه در اين عالم و آنچه در هزار هزار عالم است از جماد و نبات بر همه اينها پيغمبر بود و صاحب شريعت بود براي جميع آنها و جميعاً بايد بواسطه او تقرّب به خدا جويند. و شايد بعضي از كوتاه‏نظران خيال كنند كه چگونه در عصر حضرت آدم پيغمبر مبعوث بر اهل آن عصر بود؟ و چگونه در عصر نوح مبعوث بود بر اهل آن عصر؟ و همچنين باقي زمانهاي سابق و اين از راه كوتاه‏نظري است و از اين است كه پيغمبر را همين بدني كه در اين دنيا تولد كرده بداند والاّ اگر كسي عارف باشد به مقام پيغمبر و بداند كه او پيغمبر بود و هنوز آدم در ميان آب و گِل بود و بداند كه او است فرستنده جميع پيغمبران و همه فرستاده اويند و همه از جانب اويند و بداند كه پيغمبران در ميان امتها مثل علما هستند

 

«* 36 موعظه صفحه 23 *»

در ميان مردم، مي‏داند چگونه مبعوث بر اهل آن عصر هم هست. آيا نه اين است كه در هر عصري امتي است و در هر امتي عالِمي است و آن عالِم از امت پيغمبر است؟ و همچنين پيغمبران علماي امت پيغمبر ما مي‏باشند و همين است يك معني اين حديث كه علماء امّتي كانبياء بني‏اسرائيل و اين لسانها در ميان مردم معروف است كه مي‏گويند بزرگان اين ولايت مثل فلان و فلان است و كسي غير از آنها را نمي‏خواهند و خود آنها را مي‏خواهند. علماء امّتي كانبياء بني‏اسرائيل يعني انبياي بني‏اسرائيل علماي امت منند، بني‏اسرائيل امت آن بزرگوارند، بني‏آدم امت آن بزرگوارند، رسولان فرستادگان اويند، نهايت براي پيغمبر ما در عصر حضرت آدم شريعتي است كه در نزد آدم سپرد و از براي پيغمبر ما در عصر حضرت نوح شريعتي بود كه در نزد نوح سپرد، و از براي پيغمبر ما در عصر حضرت ابراهيم شريعتي بود و آن را به ابراهيم سپرد و همچنين. لكن اگر گويي كه اگر همه يك شريعت است پس چرا نسخ مي‏شود؟ مي‏گويم همه يك شريعت است اما اينكه مي‏بيني نسخ مي‏شود، در همين شريعت هم در اول چيزي چند فرمود، به جهت سياست بلاد و حكمت تغيير داد چراكه شريعت را براي ميل خود و شهوت خود نفرموده بلكه هر طور صلاح بندگان است همان‏طور تغيير مي‏دهد. نمي‏بيني كه طبيب دوا را بر حسب ميل خود و شهوت خود نمي‏دهد، بلكه بر حسب حالت مريض روزي منضج مي‏دهد، روزي مسهل مي‏دهد، هر روز چيزي مي‏دهد بر حسب حالت مريض و مصلحت او و چون پيغمبر9 طبيب نفوس است و جميع مردم از مرضهاي نفس امّاره مريضند و هر روز مرضي براي مردم پيدا مي‏شود و مرضها مختلف مي‏شود، احكامي كه هست تغيير مي‏كند. پس مثلاً  گاه بود پنج سال حكمي مي‏فرمود بعد مصلحت خلق تغيير مي‏كرد و حكم را تغيير مي‏داد، و همچنين در شريعت آدم صلاح آن‏طور بود كه حضرت آدم به فرزندان خود مي‏گفت و در شريعت حضرت نوح صلاح آن‏طور بود و در شريعت ابراهيم آن و كذلك، پس نقصي در اين مسأله نمي‏شود كه شريعت پيغمبران با هم مختلف است. آخر اينها همه دين است و انّ

 

«* 36 موعظه صفحه 24 *»

الدين عند اللّه الاسلام و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن‏يقبل منه ديني بجز دين اسلام نيست، شرعي بجز شرع اسلام نيست، هر زماني هر طور صلاح آن زمان را مي‏دانند كسي را مي‏فرستند كه به همان‏طور كه صلاح است برساند. پس پيغمبران علماي دين اسلامند و دين اسلام دين پيغمبر است. پس تعجب مكن كه چگونه پيغمبر مبعوث بود بر بني‏آدم پيش از اين و پيغمبر پيغمبر است بر جميع جمادات و نباتات و حيوانات و بر جميع عوالم پيغمبر پيغمبر است. پس در ميان حيوانات مي‏گذارد براي آنها معلماني از جنس خود آنها و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه و پيغمبر است مرسل‏الرسل و منزل‏الكتب. آيا نشنيده‏اي حديث حضرت امام حسن عسكري7 را كه مي‏فرمايد انّ الكليم لمّا عهدنا منه الوفاء البسناه حلّة الاصطفاء يعني چون موساي كليم را ديديم كه وفاي بر عهد مي‏كند، خلعت پيغمبري به او پوشانيديم و همه عبد و مطيع و منقاد آن بزرگوارانند. كذلك در ميان حيوانات پيغمبران مي‏باشند اگرچه آنها هم حيوانات هستند لكن براي آنها هم ديني است كه پيغمبرانشان براي آنها مي‏گويند. و حالا مپندار كه حيوانات بايد دينشان مثل دين تو باشد و واجب نيست مثل بني‏آدم راه بروند. و همچنين در ميان گياهها پيغمبران فرستاده كه احكام نباتات را براي آنها بگويند، در ميان آنها هم بعضي مؤمنند و بعضي كافر، هركس اطاعت نبي خود كرد مؤمن و هركس نكرد كافر است. هر گياه كه شيرين و لطيف و باصفا و باطراوت است مؤمن است و هر گياهي كه گنديده و كثيف و بدبو است كافر است، و از براي پيغمبر ما شريعتي است كه پيغمبر نباتات را حكم مي‏كند. و در ميان جمادات پيغمبران فرستاد كه تكليفات جمادات را براي آنها بيان كند و مسأله‏هاي مخصوص جمادات را به ايشان برساند. هر زميني و هر آبي و هر كوهي كه قبول كرد طيّب شد، معدنهاي خوب و آبهاي خوب و زمينهاي خوب و كوههاي خوب شد و اما هر زميني كه ولايت و شريعت را قبول نكرد تلخ و شور و گنديده و منخسف شد و در آنها كوههاي آتشفشان و چاههاي آتشفشان پيدا شد. و شكي نيست كه خداوند به ميل خودش و طبيعت خودش كسي را بد نكرده، هركس

 

«* 36 موعظه صفحه 25 *»

كافر شد به خدا صفات كفر به او داده و هركس مؤمن شد صفات ايمان به او داده. و اگر بخواهم كيفيت رسانيدن شريعت را به جمادات و نباتات و حيوانات بيان كنم بكلي از وضع اين مجلس بيرون مي‏رويم و از تفسير آيه هم بيرون مي‏رود و گمانم آنكه در ارشادالعوام نوع آن را بيان كرده‏ام.

باري، پيغمبر پيغمبر است بسوي جميع مخلوقات كه در جميع هزار هزار عالم هستند و در جميع اين عوالم كتابش قرآن بود و احكام همه عالمها را از قرآن براي آنها بيان فرمود. پس اگر عالِم بخواهد جميع قرآن را در عرصه جمادات بطور جمادي معني كند مي‏كند، و اگر بخواهد جميع قرآن را در عرصه نباتات بطور نباتي معني كند مي‏كند. عالم شيعه موسي را در توي نبات پيدا مي‏كند و دست تو مي‏دهد و فرعون و فرعونيان و هلاك آنها را و اطوار رود نيل را و جميع حكايات موسي را در ميان همين نبات به تو نشان مي‏دهد، جميع قرآن را در توي همين يك درخت و توي همين چوب كه تكيه خود را به او داده‏اي پيدا مي‏كند و بيرون مي‏آورد و بدست تو مي‏دهد كه با چشم خود ببيني. و اگر جميع قرآن را در عرصه حيوانات بخواهد بخواند مي‏تواند بخواند و مي‏تواند كه كلماتي كه در توي قرآن است جميعش را در توي حيوانات پيدا كند بطوري كه خودت قبول كني، و همچنين اگر بخواهد جميع قرآن را در عالم جن معني كند بايد بتواند و مي‏تواند، و همچنين اگر بخواهد جميع قرآن را در عالم پيغمبران بخواند مي‏خواند، و همچنين در عالم ائمه و پيغمبر. پس اگر بخواهد كل قرآن را در فضائل پيغمبر تفسير كند مي‏تواند به‏قسمي كه هيچ دخلي به غير آن بزرگوار نداشته باشد. مقصود ما اينكه و لا قوة الاّ باللّه در اين ايام ماه مبارك رمضان اين آيه را در عرصه مؤمنين انس تفسير بكنيم و جميع كلماتش را در عرصه مؤمنين انس بخوانيم، و بفهميم كعبه در عالم اناسي يعني چه و چنانچه اين كعبه جمادات مكه مي‏خواهد كعبه اناسي هم مكه مي‏خواهد.

باري، در عالم اناسي كعبه انساني مي‏خواهد كه او خانه خدا است و بايد

 

«* 36 موعظه صفحه 26 *»

اول خانه باشد در عالم اناسي كه براي منفعت مردم بنا شده است و در آن عالم مبارك و هدي است براي اهل همه عالمها، و بايد امن و امان باشد براي هركه داخل آن خانه شود، و مي‏بايد حج او واجب باشد بر همه مردم، و بايد قصد او كنند از اطراف، و بايد هركس ترك او كند كافر شود. پس ان شاءاللّه در اين ماه مبارك اين آيه را بخوانيم و تفسير كنيم، پس مقدمه‏اي ضرور است و آن اين است كه بعد از آني‏كه پيغمبر به عرصه انساني درآمد و در عالم اناسي تشريف آوردند و لباس انساني پوشيدند و آمدند در ميان ايشان، و خيال مكنيد كه عرصه انسان همين بدنهاي خاكي است كه برمي‏خيزد و مي‏نشيند و مي‏رود و مي‏آيد، اين نيست. اين بدنهاي جمادي است نهايت خانه به شكل انساني ساخته شده والاّ اين بدنهاي جمادي انسان نيستند. آيا نمي‏بيني بعد از مردن انسان روح كه مفارقت كرد اين بدنها خاكش به خاك برمي‏گردد و آبش به آبها برمي‏گردد و هوايش به هواها برمي‏گردد و آتشش به حيّز خود برمي‏گردد چراكه اينها خانه‏هاي انسان بود و خراب شد مثل آن قومي كه از ده خود بيرون رفتند و بارانها و برفها بر آن آمده و موشها پاي آن ديوارها را سوراخ كرده خالي كردند و ديوارها روي هم ريخت و خاك شد، همچنين از اين دِهِ بدن كه اين قريه جمادي باشد كه انسان بيرون رفت و خانه از برفها و بارانها خراب شد و جانوران اين بدنها را سوراخ سوراخ كردند و بنياد اين خانه را برهم زدند و اهل ده رفتند، و مپندار كه انسان همين بدني است كه توي اين دنيا است. نمي‏بيني كه اين بدن بايد به بهشت برود و در قبر بايد بنشيند و از او سؤال مي‏كنند و در قبر از زيد مي‏پرسند نه از خانه زيد، بلكه همه امرها و نهي‏ها براي زيد است نه براي خانه زيد، و هر وقت انسان مي‏گوييم مقصود ما صاحبخانه است نه خانه. و در آخرت هم همچنين صاحبخانه است كه مي‏آيد. نمي‏بيني كه زيد چاق مي‏شود و سي من وزن او مي‏شود و پولي قرض مي‏كند سي‏تومان، بعد لاغر مي‏شود و وزن او ده من مي‏شود، حالا آن‏كه پول از او طلب دارد بيست‏تومان آن را كم مي‏كند كه ده‏تومان آن را بگيرد به جهت آنكه بيست من از او كم شده؟ و چنين نيست و آن‏كه كم

 

«* 36 موعظه صفحه 27 *»

شده زيد نيست بلكه تو به زيد سي‏تومان داده‏اي و زيد برقرار است و اندود خانه او است كه خراب شد. پس مقصود ما از انسان صاحب اين خانه‏ها است و خدا پيغمبر را بسوي انسانها فرستاده و از براي آن بزرگوار لباس انساني و بشري قرار داد و آمد در ميان مردم با آن لباس آن وقت مردم آن لباس را ديدند و صداي او را شنيدند و آمد در لباس ما و به شكل ما، امّا نه مثل ما، مگو پيغمبر مثل ما است. نه اينكه حالا كه در ميان ما است مثل ما است و احكام ما بر او جاري است. اگرچه خانه پادشاه را از گِل مي‏سازند و خانه من و تو را هم از گِل مي‏سازند اما خانه پادشاه كجا و خانه ما كجا! پس اگرچه براي پيغمبر هيكل بشري بنياد كرده و براي ما هم هيكل بشري بنياد كرده، آن هيكل كجا و اين هيكل كجا! احترام خانه پادشاه ببين چقدر است! پس آن خانه خانه‏اي است كه مهبط انوار الهي است و محل وحي الهي و محل نزول كتاب است و آن خانه بارگاه جلال و كبريايي خداوند است. پس از آن دست افعال خدايي ظاهر مي‏شد و از آن زبان كلام خدايي ظاهر مي‏شد. پس اگر گفت انا بشر مثلكم نه اين است كه مثل ما باشد.

و چون دشمنان شما كه مي‏خواهند انكار فضائل كنند استدلال به اين آيه مي‏كنند، معني آيه را عرض كنم كه اينكه فرمود انا بشر مثلكم من بشري هستم مثل شما، حالا ببينيم مثل شما است، مثل يك يك شما است در جميع چيزها؟ اين‏كه نمي‏شود، اين‏كه تناقض لازم مي‏آيد چراكه يكي از ما سفيد است يكي سياه. حالا اينكه پيغمبر ما هم سفيد است هم سياه، هر دو كه نمي‏شود. در ميان ما دائم‏الخمر و زاني و فاسق و فاجر و لاطي و ظالم و باعيب و نقص هست، حالا مي‏گويي پيغمبر مثل ما است، يعني مي‏گويي صاحب اين صفات است؟ كه نيست. پس معني اين آيه نه اين است كه نعوذباللّه مثل يك يك از ماها باشد. به خصم بگوييد اگر مي‏خواهي كه او را مثل ما بكني، مي‏خواهي مثل ما دائم‏الخمر و زاني و فاسق و فاجر باشد؟ لامحاله خواهد گفت در نقصها مثل ما نيست. بگوييد اگر در نقصها مثل ما نيست پس مبرا است از جميع نقايص و عيوب و خصال ناپسنديده كه در ما هست، بلكه چون به دقت نظر

 

«* 36 موعظه صفحه 28 *»

كني اگرچه نماز كمال است اما نماز من كمال است از براي من نه از براي آن بزرگوار. پس كمالهاي ما و صفاتي كه براي ما پسنديده است آنها هم براي او نقص است و از آنها هم مبرا است. پس معلوم شد كه در نوع بشريت مثل ما است ولكن مبرا از جميع نقصهاي بشر است. چگونه و حال آنكه حاكم خدا و خليفه خدا است بر جميع بشر و بايد جميع بشر از او بپذيرند. پس بايد پيغمبر طوري باشد كه در نزد جميع خلايق كار او معجز باشد. و اگر گويي بايد آنكه اكمل بشر است كه از آن كامل‏تر و مؤمن‏تر در ميان ما نيست مثل او باشد، عرض مي‏كنم پس از اين قرار بايد پيغمبر بر آن يك‏نفر پيغمبر نباشد و صحيح نباشد اين آيه در حق او كه يا ايها الناس اني رسول‏اللّه اليكم جميعاً پس از صفات جميع ماها مبرا است و آن بزرگوار در علم بايد طوري باشد كه علم او براي جميع علما معجز باشد و در عبادت بايد طوري باشد كه عبادت و زهد او براي جميع عبّاد و زهّاد معجز باشد و در قوه و قدرت بايد طوري باشد كه قوه و قدرت او براي صاحبان قدرت و قوه معجز باشد و همچنين بود پيغمبر در لباس بشر بيرون آمده بود تا بشر او را بتوانند ببينند و اين بعثت براي بشر بود در عالم ذر چهارهزار سال پيش از خلقت اين عالم و در آن عالم جميع مردم را خدا ذرّ خلقت كرد و ذرّ عربي است و در فارسي به معني مورچه است، يا به معني ذرّه‏هايي كه دمِ آفتاب پيدا مي‏شود. حالا مپندار كه مردم را بطور مورچه آفريده بود و همين‏طور مردم گمان كرده‏اند و مي‏كنند و از اين جهت از امام پرسيد سائلي كيف اجابوا و هم ذرّ؟ در جواب فرمودند جعل فيهم ما اذا سألهم اجابوا قرار داد در ايشان چيزي را كه بواسطه آن چيز اگر از ايشان سؤال مي‏كرد جواب مي‏گفتند لكن ذرّ و حقير بودند در نزد خداوند عالم و جلال و كبريايي او و حقير و خوار بودند در نزد ملك خداوند. مثل اينكه اگر تو بالاي كوهي باشي مردم را كه در پايين آن كوه مي‏بيني از  كوچكي مثل مورچه مي‏بيني و بسا باشد كه از شدت كوچكي آنها و بلندي تو آنها در نظر نيايند. حال همچنين از جهت علو و عظمت خداوند بر خلق عالم آنها مثل مورچه بودند و حقير و خوار و در جنب جلال و عظمت

 

«* 36 موعظه صفحه 29 *»

خداوند جميع خلق كوچك و حقيرند. اگر بگويي بنا بر اين اين عالم هم بايد عالم ذرّ باشد و اين عالم هم عالم ذرّ است و كوچك است در جنب عظمت خداوند، مي‏گويم بلي اينجا هم عالم ذرّ است و در نزد خداوند حقير و كوچكند. و آن معني ديگر كه ذرّ را به معني ذره‏هاي آفتاب بگيريم، آن لايق اين مجلس نيست و نمي‏توان در اين مجلس براي عوام ذكر كرد.

پس عرض مي‏كنم كه در عالم ذرّ جميع مردم را خداوند عالم خلق كرد و در آن عالم هم اول آدم را خلق كرد بعد اولاد آدم را در آن عالم به ترتيب پسر را از پدر نسل به نسل و صلب به صلب به ترتيب بيرون آورد از پشت‏هاي ايشان و از اين است كه مي‏فرمايد و اذ اخذ ربّك من بني‏آدم من ظهورهم ذرّيّتهم يعني ياد كن پروردگار خود را در وقتي كه گرفت از بني‏آدم از پشتهاي ايشان اولادشان را، جميع مردم را بطور توالد و تناسل بيرون آورد و در آنجا هم به اين‏طور بودند. پس در آنجا پيغمبر آمد در ميان ايشان و جميع ايشان را در نزد كعبه‏اي كه در مسجدالحرام آن عالم بود جمع كرد در نزد ركن عراقي كه ركن حجرالاسود است و آنوقت پيغمبر ما را بر ايشان مبعوث فرمود و پيغمبر ايستاد در ميان ايشان و بيان كرد كه الست بربكم يعني آيا من نيستم پروردگار شما؟ و اين را گفت و مراد نه اين بود كه پروردگار شمايم بلكه لسان خود خدا بود در گفتن اين كلمه، چنانكه تو خودت هم كه قرآن مي‏خواني، سر صفحه را باز مي‏كني و مي‏گويي اني انا اللّه لا اله الاّ انا چون اين‏طور در قرآن هست تو هم اين‏طور مي‏خواني، ادعاي خدايي نيست و معلوم است كه قرآن مي‏خواني بلكه نمي‏گويي قال اللّه اني انا اللّه در گفتن اين كلمه. حال همچنين رسول ديگر ضرور نيست بگويد قال اللّه فلان و فلان و همين‏كه رسول خدا است بر ما و از جانب خدا است و پيغمبري او ثابت است كافي است. پس در ميان مردم ايستاد و گفت الست بربكم و محمّد نبيكم و علي و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم الستم توالون اوليائي و تعادون اعدائي در اينجا جميع اناسي و انسانها اقرار كردند كه خدا خداي ما است و پيغمبر پيغمبر ما است و در

 

«* 36 موعظه صفحه 30 *»

آن باقي كه امامت و ولايت اولياء باشد سكوت كردند. پس پيغمبر مأمور شد كه جميعشان را برداشت برد در غدير خم و فرمود الست بربكم و محمّد نبيكم اليس علي و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءاللّه الستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه بعضي علانيه گفتند بلي بعضي علانيه گفتند نه و انكار امامت را كردند و جمعي باقي ماندند و آنها هم باز بسيار بودند و بعد از آنكه فرمود الستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه منكرين انكار را به انتها رسانيدند و كساني كه سكوت كرده بودند در ولايت اميرالمؤمنين و ائمه طاهرين وقتي عرض ولايت شد بر ايشان انكار كردند چنانكه كساني كه سكوت كرده بودند در توحيد و نبوت وقتي كه در غدير خم عرض امامت بر ايشان شد احقاد ايشان بروز كرد. و باز در عرصه ولايت بسيار بودند كه جرأت انكار ولي را نكردند ولكن وقتي اينجا آمد كه مقام ولايت اولياءاللّه است انكار كردند و انكار ولايت دليل انكار امامت است و انكار امامت دليل انكار توحيد و نبوت است و هركس هم در اينجا انكار كرد دليل آن شد كه اقرار به آن پيشنهاد نكرده.

مي‏خواهم تحذيري ديگر كنم و انذاري ديگر نمايم، اين را بدانيد كه خداوند عالم اكتفا به ظاهر شما نمي‏كند و به اينكه به زبان تنها اقرار كنيد از شما نمي‏پذيرد تا اينكه باطنهاي شما را ابراز دهد. اين را هم بدانيد كه هيچ باطني در هنگام تسلط آن سابق بروز نمي‏كند. وقتي پيغمبر آمد بعضي ايمان آوردند از روي طمع و بعضي از روي خوف و نفاقهاي آنها پنهان بود در حيات رسول خدا و حضرت رسول به حضرت امير سفارش كرد كه بعد از من ساكت شو تا غصب حق تو را كنند و باطنهاي آنها آشكار شود و دعوت‏كننده باطل در مقابل پيدا شود و مردم را به باطل دعوت كند. پس اينجا كساني كه از روي خوف و طمع ايمان آورده بودند آزمايش شدند بواسطه ولايت اميرالمؤمنين و از هم جدا شدند و باقي نماندند مگر كمي. نمي‏بيني مي‏گويد مسلمم و مقرّ به پيغمبرم و منافقي است از منافقان، از اين جهت اسباب آزمايش را در ولايت قرار داد بعضي اقرار به ولي كرده ايمان آوردند و بعضي انكار نموده خلافت را غصب كردند. تا

 

«* 36 موعظه صفحه 31 *»

مدتي طول كشيد تا آنكه خلافت بحسب ظاهر منتقل به آن جناب شد. در خلافت حضرت امير باز منافقان آمدند و جمعيت كردند به جهت طمعها و خوفها و خيالهاي خود، باز خدا گفت نشد، بايد شما را آزمايش كنم و بايد شما را غربال كنم از اين جهت اميرالمؤمنين به امام حسن امر كرد كه با معاويه صلح كن تا آنهايي كه خيالها در سر داشتند آزمايش شوند. حضرت امام حسن هم با معاويه صلح فرمود، آن منافقين گفتند اين هم آدم بيكاره‏اي مي‏باشد و رفتند پيش معاويه و كمي ماندند نزد امام حسن تا اينكه كم‏كم پيش امام حسن هم جمعيت زياد شد. باز آزمايش كرد خداوند مردم را به حضرت امام حسين و پاي جان در ميان آورد و آنهايي هم كه با امام حسن بودند و از ضعف نفس نرفته بودند و در خدمت آن بزرگوار بودند باز در خدمت امام حسين غربال شدند و باقي نماندند مگر قليلي. ديگر در زمان باقي ائمه هر امامي پس از امامي مردم غربال شدند و آزمايش شدند تا اينكه در زمان حضرت صادق بسيار شدند و دور حضرت را گرفتند به جهت آنكه مردم دشمنان دين را شناختند و واضح شد كه بني‏اميه در صدد انقراض اولاد محمّد بودند و باطل بودند و كفر و نفاق ابوبكر و عمر ظاهر شد چراكه آنها در اول عداوت بطور ظاهر نمي‏كردند ولكن خورده خورده ظاهر شد براي مردم كه آنها منافق بودند و ديدند انقراضشان را كه خدا آنها را منقرض  كرد و اختلاف علماشان را كه همه با هم مختلف شدند، بطلانشان ظاهر شد براي مردم به اينكه نه حديثي نه كتابي نه سنّتي در دست داشتند. در اين زمان بسياري آمدند شيعه شدند و كم‏كم شيعه عددشان بسيار شد. همچنين تا زمان يك يك از ائمه تا آخر و كم‏كم شيعه بسيار شدند و اين از حكمت بود و از آنجايي كه خدا مي‏دانست بعد از اين سلاطين در ميان دشمنان پيدا خواهند شد و تسلط پيدا خواهند كرد لهذا عدد اينها را زياد فرمود كه اينها هم جمعيتي داشته باشند و در ميان اينها هم سلاطين پيدا شود و چون زياد شدند و اين‏طور شد كه تسلط پيدا كردند خداوند آزمايش كرد ايشان را به غيبت امام و امام را پنهان فرمود تا بيرون بروند از اين آزمايش جمع كثيري از مردم و به اين آزمايش بسياري

 

«* 36 موعظه صفحه 32 *»

از مردم بيرون رفتند و انكار وجود مبارك امام را كردند و چيزها گفتند كه طولي دارد و قليلي باقي ماندند. باز به جهت غلبه سلاطين و زياد شدن علما كم‏كم زياد شدند و عددشان بسيار شد، باز خدا فرمود بايد شما را آزمايش كرد و آزمايش فرمود آزمايش بزرگ؛ و آن اين بود كه علمايي چند فرستاد و چيزي چند از مقامات و فضائل آل‏محمّد و شيعيان ايشان را بروز دادند. كساني كه در باطن اقرار به ولايت نداشتند انكار نمودند و آنها مؤمنين متّقيني بودند كه فسقهاشان پنهان بود آن‏وقت بروز كرد و معلوم شد كه باك از هيچ چيز نداشتند و معلوم شد كه اقرار به ولايت آل‏محمّد: نداشتند و تجهيل ائمه: و انبيا نمودند.

باري، از جانب خدا آزمايش بود و باز مپندار كه خدا دست از سر شما برمي‏دارد اگرچه بواسطه شيخ مرحوم جمع كثيري آزمايش شدند و بيرون رفتند ولكن بعد از شيخ كه شيخيه زياد شدند و جمعيت كردند باز خداوند آنها را به سيد مرحوم آزمايش كرد و بواسطه آن بزرگوار اعداء و اولياء از هم جدا شدند و باقي نماند مگر كمي از آنها ولكن باز چون در ميان آنهايي كه به سيد مرحوم گرويدند منافق بهم رسيد بعد از سيد مرحوم خداوند ببين چه فتنه‏اي برپا كرد كه فتنه بابيه ملعونه باشد لعنهم‏اللّه. آنهايي كه آمده بودند ولي شوند و بروند به ولايت خود تاخت و تاز كنند، آنهايي كه آمده بودند مجتهد شوند بروند به ولايت خود مال ايتام و صغار و وقف و فقير و مسكين را بخورند، آنهايي كه آمده بودند علمي تحصيل كنند و معارفي پيدا كنند كه بلكه مال مردم را حلال كنند، يا از جهت ترس حاكم ولايت كه شيخي بود آمده بودند شيخي شده بودند، يا كساني كه از جهت خيالهاي فاسد آمده بودند شيخي شده بودند خداوند آزمايش كرد آنها را و فتنه باب را بر سر پا كرد و ديدي كه چگونه فوج فوج رفتند و در مال مردم و عيال مردم افتادند و بناي تاخت و تاز گذاردند و بناي خونريزي مردم را گذاردند. آنهايي كه از اهل اباحه بودند مباحي مذهب بودند چه كردند؟ همه دنبال اين باب افتادند، مال مردم را بر خود مباح كردند، حرامهاي خدا را حلال كردند و حلالهاي خدا

 

«* 36 موعظه صفحه 33 *»

را حرام كردند و شايع كردند در ميان مسلمين زناها را و لواطها را و معصيتها را. اينها همه توي دلشان بود لكن ممكنشان نبود اظهار آنها و چون اسبابش مهيا شد ديديد كه چگونه ابراز دادند. و چنين بدانيد كه فتنه‏اي بعد از اين خواهد شد و اين جماعتي كه خود را شيخي مي‏دانند كه الآن در بلاد بقدر صدهزار شيخي متجاوز مي‏باشند و هركسي به خيالي شيخي شده، خدا نمي‏گذارد اين منافقين در اين ميان باشند و باز فتنه‏اي بر سر پا خواهد كرد كه باقي نماند مگر قليلي كه جدا شوند دوست و دشمن و مؤمن و منافق. دعا كنيد كه شما را كور و كر نكند آخر آنهايي كه بابي شدند ديدند سيرت سيّد را و حركات و سكنات و رفتار سيد را كه همه زهد، همه تقوي، همه علم، همه حلم، همه اعراض از دنيا بود و باز چشم از آنها پوشيدند و رفتند از عقب باب. و اگر از ايشان بپرسي كه چرا رفتيد؟ جواب ندارند. نه سيرت انبياء و نه طريقه اولياء را مي‏دانند، رفتند و شعور نكردند و هلاك شدند.

خلاصه، خداوند عالم عماقريب باز فتنه‏اي برپا خواهد كرد و گوساله‏هاي سخنگويي چند پيدا خواهند شد كه هرّ از برّ تميز نخواهند داد و برخواهند خاست و ادعاها خواهند كرد و جمعي دنبال آنها خواهند افتاد و هلاك خواهند شد و باقي نماند مگر قليلي. اگر زياد بشوند غربالي ديگر مي‏كنند و همچنين غربالي ديگر و غربالي ديگر تا خدا بخواهد. از اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد و لتبلبلنّ بلبلة و لتغربلنّ غربلة و لتساطنّ سوط القدر حتي يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم هرآينه مضطرب خواهيد شد مضطرب شدني و غربال خواهيد شد غربال شدني و از تُخماقهايي([1])  كه بر ديگ مي‏زنند آنقدر بر كلّه شما بزنند كه پايين شما بالا آيد و بالاي شما پايين آيد؛ همچنين خداوند آزمايش خواهد كرد شما را و مبتلا خواهد كرد شما را.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 34 *»

موعظه چهارم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

بعضي از مقدمات عرض شد و بحول‏اللّه و قوته شروع مي‏كنم حال در تفسيري كه مي‏خواستم عرض كنم ولكن بديهي است براي اهل دانش كه معني باطن را نمي‏توان فهميد تا ظاهر فهميده نشود زيراكه باطن در ظاهر مثل روح در جسد است و شخص هرگاه جسد محسوس ظاهر را نفهمد روح آن را كه غايب است چگونه خواهد فهميد؟ پس در ابتدا قدري از ظاهر اين آيه را عرض كنم و بعد برويم بر سر آن تفسير.

پس از براي معرفت ظاهر تفسير اين آيه فارسي آن را عرض كنم تا عذري براي عوام نماند كه بگويند ما معني فقرات آيه را نفهميديم و نمي‏دانستيم فقرات آيه چه بود، بلكه اگر پيغمبر در عجم مبعوث مي‏شد تكلم مي‏كرد به زبان فارسي و در آن زبان هم كامل بود و بايد آن‏وقت آن زبان هم باطن داشته باشد و باطن باطن داشته باشد. مي‏فرمايد خداوند عالم در اين آيه كه اول خانه‏اي كه براي منفعت مردم بنياد شده آن خانه‏اي است كه در بكّه بنياد شده و نفرموده اول خانه‏اي است بلكه فرموده اول خانه‏اي كه براي منفعت مردم و هدايت مردم وضع شده است آن خانه‏اي است كه در

 

«* 36 موعظه صفحه 35 *»

بكه بنياد شده و بنياد اين خانه را ابراهيم بنا كرد و پيش از اين خانه هم خانه‏ها ساخته شده بود. بلي زمين بكه بوده هميشه و آن اول زميني است و آن خاكي است كه خانه را بر او بنياد كرده و بكه اسم آن زمين است. اسم زمين كرمان كرمان است نه اسم خانه‏هاي آن و زمين يزد يزد است و دخلي به عمارات آن ندارد و عمارات كرمان را كرمان نمي‏گويند بلكه زمين كرمان را كرمان زمين مي‏گويند. پس بكه اسم آن زمين است و مكه اسم آن شهري است كه آن خانه را آنجا ساختند و اما كعبه خانه‏اي است چهارگوش و مرتفع و بلند و آن خانه را در روي زمين بكه ساخته‏اند. حالا خداوند مي‏فرمايد اول خانه‏اي كه وضع شده است براي منفعت مردم آن خانه‏اي است كه در بكه است و آن خانه اسمش كعبه است و مكعب است و مكعب يعني چيزي كه شش گوش داشته باشد و اين خانه چون شش طرف دارد كه چهار ديوار دارد و طرفي به بالا و طرفي به پايين شش گوشه دارد و مكعب است و به اين واسطه اسمش كعبه است. و بر گرد آن خانه مسجدي است كه آن را مسجدالحرام مي‏گويند كه اين خانه در وسط اين مسجد است و بعد از آن برگرد اين مسجد شهري است كه مكه باشد و دور تا دور آن شهر قدر معيني است كه آنجا را حرم مي‏گويند و نشانه‏ها گذارده‏اند و حرم خدا آنجا است، و حرم است به جهت آنكه حرام كرده است كه آنجا صيد كنند و كسي را اذيت كنند يا گياهي بكَنند يا مرغي را در آنجا شكار كنند چراكه آنجا حرم خدا است و اين بست خدا است و حرم امن و امان خدا است. حالا خداوند حرم را قبله اهل عالم قرار داد به جهت آنكه شهر مكه در توي آن ساخته شده و هركس در خارج حرم است رو به آن حرم مي‏كند و نماز مي‏كند و هركس در حرم است رو به شهر مي‏كند و نماز مي‏كند و اگر كسي داخل شهر شد و اهل شهر آنها از اطراف رو به مسجدالحرام مي‏كنند و نماز مي‏كنند، و آن‏كه در مسجدالحرام رفت رو به كعبه مي‏كند و كعبه قبله اهل مسجد است. بعد آن كسي كه رفت توي خانه كعبه آن وقت قبله او آسمان است و به پشت مي‏خوابد و رو به آسمان نماز مي‏كند اگرچه بعضي از فقها گفته‏اند كه در توي خانه رو به

 

«* 36 موعظه صفحه 36 *»

چهار طرف ديوار كعبه مي‏كند و نماز مي‏كند و در پشت بام كعبه به پشت مي‏خوابد و رو به آسمان مي‏كند و نماز مي‏كند. اما آنچه من فهميده‏ام از اخبار آل‏محمّد: چنين فهميده‏ام كه در خانه هم بايد به پشت بخوابد و در آنجا رو به بيت‏المعمور كند كه آن را ضراح مي‏گويند و نماز كند كه آن قبله كعبه است. ولي من به آن فقها عرض مي‏كنم كه اگر اين شخص كه در پشت بام است و شما مي‏گوييد در خانه كعبه نيست برفرض اگر ده ذرع ديوار خانه كعبه را بلندتر از اين كنند كه فعلاً هست، آن‏وقت همه پشت بام توي خانه مي‏شود و آن‏وقت قبله اين ديوار نيست و براي كعبه بام و اندرون فرق ندارد.

پس اول خانه‏اي كه براي منفعت مردم خلق شده آن خانه‏اي است كه در بكه است و آن خانه مبارك است و در حال مباركي است و صاحب بركت است و خدا در آن خانه براي توجه‏كنندگان و غير توجه‏كنندگان بركت قرار داده. اما آنها كه توجه مي‏كنند چون توجه مي‏كنند بركت به ايشان مي‏رسد اما غير توجه‏كنندگان هم از بركت توجه‏كنندگان بركت به ايشان مي‏رسد. از براي گندم خارها هم آب مي‏خورند به جهت آنكه گندمها آب بخورد خارها را هم آب مي‏دهند و حكمت خدا بر اين قرار نگرفته كه خارها را از ميان گندمها بيرون آورد بلكه حكمت چنين قرار گرفته كه رحمت عام باشد و غضب هم عام، و اگر در ميان بدان غضبي به قومي فرستد اگر در ميان ايشان خوبي باشد آن خوب هم از آتش ايشان مي‏سوزد ولكن براي آن خوب، آن هلاكت، غضب نيست او آسوده مي‏شود و از غم دنيا فارغ مي‏شود و اگر در ميان خوبان رحمتي نازل شود و بدان هم در ميان آنها باشند از تصدق سر خوبان به آنها هم رحم مي‏كند. اين است كه مي‏فرمايد به نمازگزاران شيعه از سر آنها كه نماز نمي‏كنند بلاها را رفع مي‏كند، و از بركت روزه‏داران شيعه از آنها كه روزه نمي‏گيرند بلاها را رفع مي‏كند و همچنين از تصدق سر حاجيان بر آنها كه حج نمي‏كنند رحم مي‏كند و بلاها را از آنها رفع مي‏كند. پس بايد قدر عابدان را بدانيم و حسد بر آنها نبريم، حسد بر اوليا نبريم كه از تصدق سر آنها زنده‏ايم. واللّه اگر بواسطه آنها نبود با اين اعمال ما آب خوش از گلوي احدي پايين

 

«* 36 موعظه صفحه 37 *»

نمي‏رفت، واللّه مستحق اين بوديم كه زمينها شكافته شود و به قعر جهنم فرو رويم و زمين منخسف شود و همه به زمين فرو رويم و مستحق عذابهاي بسيار بوديم. پس از تصدق سر عابدان زاهدان و روزه‏داران و حاجيان خداوند بلاها را از سرِ ما رفع مي‏كند. پس حرمت آنها را بداريد كه از بركت آنها لقمه ناني مي‏خوريم. آيا گمان مي‏كنيم ما كه اين عرش رفيع و كرسي وسيع و اين‏همه آسمانها و زمينها را مي‏گرداند و ساكن مي‏كند و فصول را مي‏گرداند و اين نعمتها را مي‏دهد براي مشتي اوباش و اراذل فضله‏پز فاسق فاجر كه عبادت خدا را نكرده‏اند و در عمر خود طرفة العيني توجه و عبادت و خلوص نكرده‏اند؟ واللّه قابل عنايت نيستند، واللّه اگر كسي مستحق ذره‏اي رحمت باشد خدا او را در جهنم مخلد نمي‏كند. حالا خدا اين ملك عظيم را و اين آسمان و زمين را براي ما خلق كرده؟ نه چنين است بلكه ما هيچ نيستيم ولكن از تصدق سر عابدان و زاهدان بر ما رحم مي‏كند كه بسا از كهنگي لباس آنها كسي اجتناب كند و از درشتي طعام او كراهت دارند و حال آنكه خداوند اين آسمان و زمين را مي‏گرداند براي خاطر او. پس هرگز در نظر شما خوار نيايند فقرا و مساكين و بي‏اعتنايي به آنها نكنيد و نظر به كهنگي لباس آنها و فقر و پريشاني آنها نكنيد و بسا آنكه براي تو ظاهر شوند به صورتي كه در صحرا آبياري مي‏كنند با همان لباسهاي كهنه و بسا آنكه به صورت زعيمي ظاهر مي‏شوند و تو نمي‏شناسي ايشان را ولكن وليي است از اولياي خدا كه اگر لب بجنباند جميع عالم زير و رو مي‏شود. پس از اين جهت حسن ظن به مردم داشته باشيد و اگر به حسن ظن نظر كنيد دائم و مردم را خوب بدانيد، خضوع و شكسته‏نفسي براي شما پيدا مي‏شود چراكه مي‏بينيد همه خوب هستند و اعمال خود را هم كه خبر داريم. و اگر به سوء ظن نظر كنيد و مردم را بد بدانيد نفس شما سركش خواهد شد و بسا آنكه به عُجب مبتلا بشويد و چون به حسن ظن نظر كنيد هميشه خوبيها را مي‏بينيد و كم‏كم عادت به نيكي‏ها مي‏كنيد و چون به سوء ظن نظر كنيد طبع شما به بدي عادت مي‏كند. اگر در ولايتي برويد كه همه شرابخوار باشند و شما در آن ولايت برويد و در ميان آنها

 

«* 36 موعظه صفحه 38 *»

باشيد كم‏كم شرابخوار مي‏شويد و اگر در كربلا برويد و ببينيد مردم همه مشغول دعا و تضرع و گريه و زاري و زيارت و تلاوت قرآن و دعا هستند و همه مشغول ذكر خدا و عبادت پروردگار خود هستند و در ميان آنها باشيد شما هم كم‏كم عادت مي‏كنيد. پس مبادا به مردم گمان بد ببريد و اگر هم ديديد بدي بروز كرد از كسي، بقدر همان بدي او او را بد بدانيد نه زيادتر و باز هم از بد او در شكي و بر هيچ‏بودن خودت بر يقيني.

خلاصه، مقصود اين بود كه خداوند عالم از بركت متوجهان بسوي خانه كعبه بركت مي‏دهد به كساني كه توجه بسوي خانه كعبه نمي‏كنند و آن خانه كعبه هدايت است براي اهل عالم و اگر بسوي او توجه كنند رو به خدا كرده‏اند فيه ايات بينات در آن خانه و از مضافات و متعلقات آن خانه است آيات بيّنات، يعني خدا علامتهاي واضح قرار داده است در آن خانه كه از جمله آنها مقام ابراهيم است و اين مقام ابراهيم در او علامتهاي ظاهر است و دليل توحيد خدا است به جهت آنكه به ضرورت و طور تواتر اين مقام ابراهيم معجز ابراهيم است و آنچه دليل حقّيت ابراهيم شد معجز او بود و اين مقام ابراهيم دليل آن چيز است كه خدا اين ملت را ملت ابراهيم قرار داده، بلكه اين مقام ابراهيم دليل جميع شرايع است و دليل معاد و دليل اسماء و صفات خدا است و دليل پيغمبري جميع پيغمبران پيش از او و بعد از او است و دليل پيغمبري پيغمبر ما است زيراكه ابراهيم خبر داده كه بعد از من پيغمبري مي‏آيد به اين صفت و تعريف پيغمبر را كرده و همچنين دعا كرده كه خدايا از ذرّيه من امامان قرار ده. پس مقام ابراهيم دليل نبوت پيغمبر ما است صلوات‏اللّه عليه و آله و دليل حقيت نبوت جميع پيغمبران است و مقام ابراهيم دليل اين است كه نماز ظهر چهار ركعت است و عالم شيعه به همين مقام ابراهيم مي‏تواند دليل بر چهار ركعت بودن نماز ظهر بياورد و شما هم مي‏دانيد كه مي‏تواند و ببين چه علامت واضحي است.

كلمه‏اي بگويم براي علما باشد. اين مقام ابرهيم مفسّرين مي‏گويند تفسيرش اين است كه «منها مقام ابراهيم» و بنابر اين تفسير بايد بعض آيات بيّنات در مقام ابراهيم

 

«* 36 موعظه صفحه 39 *»

باشد نه همه، و ما مي‏گوييم كه همه آيات بيّنات در اين مقام ابراهيم بايد باشد و اين مقام ابراهيم بدَل است از آيات بيّنات يعني همه آنها، و از اين جهت در تفسير باطن اين آيه عرض كردم در حق حضرت امير7 است اين فقره كه مقام ابراهيم حضرت امير است و حضرت امير همه آيات خدا است چنانكه خدا مي‏فرمايد و لقد اريناه اياتنا كلها و بتحقيق كه ما نموديم به فرعون آيات خود را، همه آنها را. ولي كلّ آيه‏ها را به فرعون ننمود، كي قرآن را براي او نمود؟ كي تكلم‏نمودن سنگريزه را به فرعون نمود؟ كي تكلم‏كردن بزغاله را به فرعون نمود؟ كي مرده زنده‏كردن را به فرعون نمود؟ كي معجزه‏هاي جميع پيغمبران را به فرعون نمود؟ پس كل آيه‏ها را به فرعون ننمود ولكن وقتي عزم كرد فرعون كه موسي را بكشد حضرت امير با اسلحه طلا ظاهر شد و فرعون كسي بود كه لباس طلا در نظر او خيلي عظم داشت و چون حضرت بر او ظاهر شد ترسيد و لرزيد و خود را نجس كرد و از ترس از تخت خود افتاد، پس از اين است كه خدا مي‏فرمايد جميع آيه‏هاي خود را به فرعون نموديم. پس حضرت امير كل آيه‏هاي خدا است و او است همه آيه‏هاي خدا و آيت است بر جميع شرايع و احكام و مقام ابراهيم دليل است بر جميع شرايع و من دخله كان امناً و هركس داخل آن خانه شود ايمن است از جميع بديها و كسي را ياراي آن نيست كه كسي را كه داخل آن خانه شود او را اذيت كند زيراكه حرم كعبه بست خدا است و هركه بميرد و در حرم دفن شود از فزع اكبر ايمن خواهد بود. پس هركس داخل اين خانه شود در دنيا و آخرت ايمن است از جميع شرور دنيا و آخرت و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و از حق خدا بر ذمّه اين مردم است قصد اين خانه. اين عهد و ميثاق مأخوذي است كه خدا از خلق گرفته است كه حج كنند اين خانه را براي هركس استطاعت داشته باشد زيراكه زيارت اين خانه زيارت خدا است و جميع بندگان هركس استطاعت زيارت اين خانه را داشته باشد بايد به زيارت خدا برود و پايتخت برود و بر درخانه پادشاه برود و من كفر و هركس از روي استهزاء يا بي مبالاتي يا بي‏اعتنايي ترك حج اين خانه كند كافر شود و

 

«* 36 موعظه صفحه 40 *»

خدا از همه عالمها بي‏نياز است. و به اين آيه بسياري از مردم كافرند و به نص اين آيه كافر شده‏اند بسياري از مردم از باب بي‏اعتنايي به امر خدا، و از بابت تهاون و شهوتها و انس به منصبها و طلب دنيا و دوستي رياستها ترك اين حج مي‏كنند و عذر شرعي ندارند كه خداوند بپسندد و به همين واسطه كافرند. و دليل خوار شمردن اينكه هيچ غم ندارد از نرفتن با وجود بي‏عذري و مي‏رود و مي‏آيد و مشغول لهو و لعب و خوردن و آشاميدن و خوابيدن خود است و مي‏خندد و هيچ باك ندارد و استخفاف مي‏كند و كافر است. و معني استخفاف همين خفيف‏شمردن است و همين‏كه خفيف شمرد مي‏گويند استخفاف كرد الاّ اينكه در اين زمان غيبت پرده اسلام را خدا بر روي اين خلق كشيده و كفرهاي باطني آنها را به همين يك كلمه اسلام مي‏پوشاند و اسم مردم را مسلم گذارده ولكن اگر اسباب امتحان پيش آيد و امام ظاهر شود و پرده‏ها برچيده شود آن‏وقت كه نگاه مي‏كنيد مي‏بينيد كه همه كافرند. و همچنين اغلب خلق كافرند به ندادن زكات و مطلقا خيال دادن زكات ندارند و از ندادن زكات هيچ باكشان نيست حال اين چه مسلماني است! مثل همان است كه آن گبر مي‏گفت مسلمان پاكم. مي‏گويند مسلمانيم ولكن نجسند و كافر و مخلد در آتش جهنم. زكات تا حال نداده و خيال دادن هم ندارد و غم ندادن هم ندارد و هيچ حكايتي نيست كه كافر باشد و طوري نمي‏شود كه كافر باشد. كافر باشد تا چشمش كور شود. آخر نه پدرش زكات داده نه جدّش هيچ‏يك زكات نداده‏اند. پدرش مرده است زكات در مال پدرش بوده و نداده و مانده است و جدش زكات در مالش بوده نداده و مانده است براي اين، بايد زكات آن مال را بدهد و مرافعه مي‏كند و اين طرف و آن طرف مي‏دود و مال را هم مال خودش مي‏داند و مي‏گويد مطالبه مالم را مي‏كنم و حقم است و حال آنكه جميع آن زكاتهاي داده نشده دين است و دين بر ارث مقدم است. اين مردم جميع املاكشان غصب است چراكه از مالي كه زكاتش را نداده‏اند مي‏خرند و هرچه مي‏خورند حرام است الاّ آن كسي كه زكاتش را مي‏دهد و چنانكه در قيامت به جهنم مي‏روند براي آنكه كافر شده‏اند در دنيا

 

«* 36 موعظه صفحه 41 *»

هم جهنم براي ايشان هست و شب و روز در زحمت و تعب هستند و از همين مالي كه زكات نداده كنيز مي‏خرد و پيش او مي‏رود، اولاد از او بوجود مي‏آيد و حرامزاده است.

خلاصه، بگذار به همين‏طور درِ اين خلا گذارده باشد كه هرچه بر هم زنيم گندهاي آن زيادتر مي‏شود نعوذباللّه. حالا بياييد ما اقلاً چنين نباشيم، اگر نمي‏توانيد بدهيد اقلاً طوري بكنيد كه بدهيد و اگر مي‏توانيد بدهيد كه بدهيد. باري مي‏فرمايد از حق خدا است بر ذمه مردم قصد اين خانه هركس استطاعت رفتن بسوي اين خانه را داشته باشد و هركس كافر شود به ترك حج اين خانه تفاوت نمي‏كند كه در صف يهودي بايستد يا در صف نصراني و من كفر فان اللّه غني عن العالمين و چون موعظه سختي بود امروز همين بس است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 42 *»

موعظه پنجم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

تفسير فارسي اين آيه را عرض كردم پس عذري براي آناني كه عربي نمي‏دانند نماند و طوري شد كه همه‏كس ظاهر آن را فهميد. پس امروز ان شاءاللّه علتِ قرار دادن خانه كعبه را قبله عرض مي‏كنم و تا علت ظاهر را نفهميد علت باطن آن را نخواهيد فهميد. پس علت قرار دادن اين خانه اين است كه خداوند خلق را از براي عبادت و بندگي آفريده و معني فارسي عبادت و بندگي اين است كه آن‏طوري كه شخص بنده نسبت به آقاي خود سلوك مي‏كند تو هم نسبت به خداوند عالم بايد بجا آوري و اگر چنين كرديم بندگي كرده‏ايم و اگر خلاف اين كرديم سركشي كرده‏ايم. تو كه بندگي كردي بنده مي‏شوي، تو بنده‏اي و بندگي كار تو است و به زبان عربي بندگي عبادت است و بنده عبد است. پس ما بايد عبد باشيم از براي خدا و عبادت خدا را بكنيم و در زبان عربي آن آقايي كه رسوم بندگي را نسبت به او بجامي‏آوري معبود مي‏گويند. از اين جهت خدا معبود است و ما عبد و بايد به رسم بندگي كه عبادت است قيام نماييم و اين رسم بندگي دو چيز مي‏خواهد يكي آقايي كه فرمان مي‏دهد ما را و فرمان او را

 

«* 36 موعظه صفحه 43 *»

مي‏بريم و يكي آن جهت كه خدمت آقا را در آن جهت بايد بكنيم. آقا معبود است يعني آن كسي كه فرمان او را مي‏بريم و «من عُبِد» يعني آن كسي كه بندگي مي‏كنيم و آن خدمت كه مي‏كنيم عبادت است و آن اسبي كه آقا مرا امر كرده خدمت او كنم جهت عبادت است و بايد خدمت آقا را بر آنجا وارد آورم. پس براي هر عبادتي جهتي بايد باشد و اگر درِ خانه آقا را جاروب مي‏كني آن زمين جهت خدمت تو است و اگر باغ آقا را آب بدهي، باغ جهت خدمت تو است و همچنين در جميع خدمات مي‏بايد جهت خدمتي باشد. و گاه مي‏شود جهت خدمت بنده بدن آقا مي‏شود و بدن آقا جهت خدمت تو مي‏شود كه او را كيسه كني و مشت‏ومال بدهي، غذا به او بدهي، آب به او بدهي و اين در امر آقايان ظاهري است ولكن خداوند غني احتياجي به تو ندارد و خود خداوند جهت عبادت واقع نمي‏شود و هيچ عبادتي به خود خداوند واقع نمي شود و جميع عبادات نسبت به مخلوقات خدا واقع مي‏شود و جهت عبادت، مخلوقاتِ خدا خواهند بود. نمي‏بيني گفته زكات بده، جهت خدمت، گندم است و فقرا هستند. گفته حج برو بايد اين راه را طي كني و بروي آنجا و طواف آن خانه را كني و اعمال حج را بجابياوري. گفته جهاد كن بايد شمشير بكشي گردن دشمنان را بيندازي، گفته نماز كن بايد بيايي به مسجد و رو به قبله كني و آن اعمال را بجابياوري و آنچه خدا رسوم بندگي خواسته از براي خود بندگان است خداوند از طاعات و بندگي ما بي‏نياز است نه معصيتهاي ما به خدا ضرري مي‏رساند و نه از عبادات ما منفعتي به او عايد مي‏شود. اگر ما را از معصيت نهي كرده براي رفع ضرر از خود ما است و اگر ما را امر به عبادت كرده به جهت منفعت خود ما است و ما چنان خاك‏بسر هستيم كه خيال مي‏كنيم كه اين تحميل است بر گردن ما گذارده‏اند. ما بايد ممنون خدا باشيم كه خدمت به ما رجوع كرده و راه منفعت را به ما نموده و راه ضرر را به ما نموده و خيال مي‏كنيم كه منّتها بر خداوند عالم داريم و مي‏گوييم بندگي كرديم و منّت بر خداوند عالم مي‏گذاريم و همه از بي‏فهمي ما است و منّت از خدا بر ما است.

 

«* 36 موعظه صفحه 44 *»

حاصل مطلب آنكه خدا از براي هر عبادتي جهتي قرار داده و ما بايد متوجه به آن جهت بشويم و رو به آن جهت كنيم. تو اگر مأمور به خدمت اسب باشي و پشت به اسب كني و دست بر روي هم بگذاري كه من دست به اسب نمي‏گذارم و جز به آقا به كسي ديگر دست نمي‏گذارم، نتيجه اين عمل اين است كه اين شخص بندگي نكرده آقا را. ملتفت باشيد چه مي‏گويم، اگر اسب آقا را تيمار مي‏كنيد بندگي اسب را نكرده‏ايد ولي نفع شما به اسب رسيده و تيمار او را كرده‏ايد و كاه به او داده‏ايد و جو به او داده‏ايد و مطلقا اينها را نسبت به پادشاه بعمل نياورده‏ايد و جميع توجه شما و روكردن تو به اسب است و با وجود اينها همه اسب جهت خدمت است و خدمت را به پادشاه كرده‏اي و به اين كارها مشرك به پادشاه نشده‏اي. بلكه تو پادشاه را به يگانگي پرستيده‏اي و بندگي او را كرده‏اي و بندگي آن است. فرق ميان نوكري پادشاه و نوكري اسب چيست؟ آن‏كه نوكر اسب است اگر پادشاه گفت خدمت اسب را ديگر مكن قبول نمي‏كند و آن‏كه نوكر پادشاه است اگر گفت خدمت اسب را مكن نمي‏كند و في‏الفور دست مي‏كشد و اگر بگويد خدمت اسب را بكن آن را هم بكند. اگر اين حرف در دل شما به حقيقت جا كند نعوذباللّه مي‏بينيد جگرشكاف است. خدا گفته معصيت مكن و ما مي‏كنيم، پس ما بنده هواييم و اگر بعضي كارها را هم مي‏كنيم صورت آن صورت عبادت است و هيچ حقيقت ندارد. نمي‏بيني چه‏بسيار مسجدها و منبرها را مولا گفته مرو و مأذون نيستي، باز مي‏روي در محراب مي‏ايستي، مي‏روي بالاي منبر و آنچه نبايد گفت مي‏گويي! اگرچه صورتش صورت عبادت است ولكن بندگي مولا نكرده‏اي. مولا گفته امامت مكن، تو اهل محراب نيستي، بالاي منبر مرو، تو نيستي اهل منبر، منبر رفتن تو افترا بر خدا و رسولش است ولكن قبول نمي‏كند و نمي‏شنود. اگر دكانش را ببندد چه كند؟ پس معلوم شد شكلش شكل عبادت است و عبادت نيست. گفته حرص مزن، حرص مي‏زند و نمي‏شنود اسمش را مي‏گذارد طلب روزي حلال مي‏كنم حالا طلب روزي حلال مي كني و عبادت مي كني. آخر كسب از عبادات است و مي‏توان گفت اعظم عبادات است و حال آنكه تحصيل حرام مي‏كني و نطفه‏اي كه از لقمه حرام بسته مي‏شود ديگر چنين‏كسي عبادت

 

«* 36 موعظه صفحه 45 *»

خدا را نمي‏تواند بكند. اگر صدهزار آيه بخواني نمي‏شنود، اگر صدهزار حديث براي او بخواني قبول نمي‏كند، از تأثير آن لقمه حرامي است كه نطفه او به آن بسته شده.

باري، پس معلوم شد كه ما نوكر اسبيم و اگر پادشاه بگويد ديگر خدمت اسب را مكن قبول نخواهيم كرد. پس بايد بفهميم معبود ما طلا و نقره است يا خدا، اگر بگويد حج برو نمي‏روي، بگويد زكات بده نمي‏دهي، بگويد در راه بيجا خرج مكن نمي‏شنوي و مي‏گويي ما معبودمان خدا است! اين است كه اگر به او بگويند پولت را خرج مكن، مي‏گويد چشم! پس معلوم شد كه اين بنده دينار و درهم است. تا مي‏گويي پولت را نگاه‏دار في‏الفور اطاعت مي‏كند. هركس معبود او مولا است چشم او به مولا است و گوش او به فرمان مولا است. اگر در همان آن فرمان بيايد كه دورِ او بگرد و خود را فداي او كن، بر دورِ او مي‏گردد و جان خود را فدا مي‏كند.

حالا عرض مي‏كنم كه شكي نيست كه خداوند از ادراك خلايق برتر است، نه حواس ظاهر تو كه گوش و چشم و بيني و زبان و لامسه تو باشد ادراك او را مي‏كند و نه حواس باطن تو كه عاقله و واهمه و مدركه و متفكّره و متخيّله تو باشد. جميع اهل آسمان در خدا حيرانند چنانكه اهل زمين به هر مشعري كه دارند هرچه به آن مشاعر خود جدّ و جهد كنند سرگردانند و چنانكه اهل دنيا درك او را نمي‏توانند كرد به هيچ قسمي از اقسام همچنين در آخرت اهل آخرت هيچ‏كس درك او را نمي‏تواند بكند، آنجا هم باز آسمان بالاي سر و زمين زير پا، به هرچه نگاه كنند خدا را نمي‏توانند ديد، به هرچه گوش دهند صداي خدا را نمي‏توانند شنيد و در آخرت رسانندگان از خدا بسوي خلق بندگانند چنانكه در دنيا رسانندگان از خدا بسوي خلق بندگانند. آن كس كه پادشاه دنيا است از جانب خدا بر خلق همان كس پادشاه آخرت است بر خلق و چنانكه رسول خدا و امام زمان پادشاه خلقند اينجا، همچنين در آخرت هم رسول خدا9  و امام زمان پادشاه بر خلق مي‏باشند و باز گوش خلق به فرمان ايشان و چشم خلق به جلال و عظمت ايشان خواهد بود نهايت به آن جلال و عظمت كه در آخرت بروز مي‏كنند اهل

 

«* 36 موعظه صفحه 46 *»

اين عالم طاقت نداشتند بروز نكردند، بلكه در دنيا هم دو بروز داشتند يكي آن وقتي كه ظاهر شدند و يكي هم وقتي كه در رجعت بروز مي‏كنند. اهل اين زمان را طاقت ديدار وقت رجعتشان نيست و اگر آن نور و آن جلال و آن عظمت كه ايشان داشتند به آن ظاهر مي‏شدند جميع اهل باطل از دنيا فاني مي‏شدند و اگر چنين مي‏شد آن مؤمني كه از نسل كافر بعمل مي‏آيد بعمل نمي‏آمد و جميعاً منقطع و منقرض مي‏شدند و مصلحت در اين زمان اين بود كه بطور سلطنت جزئي ظاهر شوند و بطور كلي تسلط نداشته باشند. آيا نمي‏بيني مي‏فرمايد هو الذي ارسل رسوله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كله ولو كره المشركون و اين وعده در رجعت بعمل خواهد آمد كه دين آن بزرگوار را بر همه دينها غالب نمايد و آن وقتي است كه شاهنشاه اعظم و سلطان سلاطين دنيا و پادشاه ذوالاقتدار عظيم‏الشأن ـ ابليس ـ كشته شود و معلوم است كه او پادشاهي است كه جميع پادشاهان دنيا همه نوكر اويند و همه وزراي اويند و جميع بزرگان دنيا و صاحب پولهاي دنيا همه نوكرها و سرتيپهاي او هستند و همه نوكر ذليل اويند و اين متشخصين همه سرهنگهاي اويند. شيطان پادشاه مقتدري است كه جميع روي زمين قشون و لشگر اويند و همه متابعت او مي‏كنند. اما كفار و منافقين كه از روي ميل خودشان متابعت مي‏كنند و اما مؤمنين از روي تقيه اطاعت او را مي‏كنند و بعضي هم گولش را مي‏خورند. و مپندار كه شيطان سلطنت ندارد، اگر تخت خود را بگذارد جميع پادشاهان عالم در پيش تخت او بخاك مي‏افتند و زمين مي‏بوسند و تشخص از اين زيادتر نمي‏شود.

خلاصه مقصود اين است كه دولت امروز دولت شيطان است و جميع دنيا در دست او است و ائمه هم بطور مقهوريت و مظلوميت ظاهر شدند و جزئي سلطنت خود را آشكار كردند. شيطان قشون بر سر آنها كشيد و كمر دفع آن بزرگواران را بست و سرهنگان و سرتيپ‏هاي او آنها را كشتند. هارون‏الرشيد و مأمون‏الرشيد و امثال آنها همه دست‏نشانده‏هاي او بودند كه آن بزرگواران را شهيد كردند ولكن نه اين بود كه از دفع او عاجز بودند، خودشان دست بر روي دست گذاردند تا او غلبه كرد و چون خودشان

 

«* 36 موعظه صفحه 47 *»

دست بر روي دست گذاردند شيطان غلبه مي‏كند و اين از حكمتهايي است كه ملاحظه كرده‏اند در مغلوبيت خود و مقهوريت خود همه براي ما روسياهان است. و يكي از محسّنات اين پادشاه عظيم‏الشأن اين است كه جميع رعيت او اولاد اويند و جميع منافقين و كفار رعيت اويند. شيطان با مادر آنها زنا كرده و آن حرامزاده‏ها متولد شده‏اند وانگهي كه آن زنها هم دخترهاي پارسالي او است كه به زناي با مادر اين دخترها بهم‏رسيده بودند و باز با اولاد اينها هم زنا مي‏كند و حرامزاده‏هاي ديگر بهم‏مي‏رسند و سال ديگر با همانها زنا مي‏كند، حال چقدر حرامزاده مي‏شود؟ ببين چه مي‏شود! دو آتشه، سه آتشه، چهار آتشه، و همچنين تا هرچه برود. و تا چنين نباشد و پسران او نباشند اطاعت او را نمي‏كنند و تا اولاد او نباشند فرمان او را نمي‏برند چنانكه مرغي است كه او را «قدم» مي‏گويند تخم مي‏گذارد در وقتي از اوقات سال در جزيره‏اي و چون طوري است آن جزيره كه اگر اين مرغ در آن جزيره بماند هلاك مي‏شود تخمهاي خود را در آشيان مرغهاي ديگر مي‏گذارد و مي‏رود تا اينكه اين بچه قدمها سر از تخم بيرون مي‏آورند و در آشيان آن مرغها كه هستند آن مرغها براي آنها آب و دانه مي‏آورند و با جوجه‏هاي آن مرغها انس مي‏گيرند تا موسمي مي‏رسد كه مادرشان دو مرتبه مي‏آيد به آن جزيره و گوشه‏اي مي‏نشيند و صدا مي‏كند. جميع اين جوجه‏ها هركدام هرجا هستند پرواز مي‏كنند و مي‏آيند پيش مادرشان و رفيق‏هاي شش‏ماهه و نه مادريها و منزلها را همه را مي‏گذارند و پيش مادر خود مي‏آيند. حالا ابليس اگر مناسبت با اين مردم نداشته باشد و مردم اگر اولاد او نباشند چگونه تا صداي او بلند مي‏شود فوج فوج اجابت او مي‏كنند؟ از اين جهت در روز قيامت مي‏گويد فما لي عليكم من سلطان الاّ ان دعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي اني كفرت بما اشركتمون من قبل من كاري به شما نداشتم و تسلطي بر شما نداشتم مگر اينكه شما را صدا زدم و شما خود اجابت كرديد و اين نيست مگر اينكه اينها همه بچه‏قدمند. پس از پي شيطان نمي‏رود مگر كسي كه از نطفه شيطان باشد و از

 

«* 36 موعظه صفحه 48 *»

اولاد او باشد، اين است كه خدا اذنش داده است كه شاركهم في الاموال و الاولاد پس شيطان شريك در اولاد مي‏شود با شخص. همچنين در مال هم كه شريك شد اثري دارد به اين‏طور شريك مي‏شود كه مي‏آيد در اثناي معامله دستش را در آستين معامله‏كننده مي‏كند و با همان دست معامله مي‏كند، زبانش را در زبان معامله‏كننده مي‏گذارد، چشمش را در چشم معامله‏كننده مي‏گذارد و در دل معامله‏كننده جا مي‏گيرد و آن معامله‏كننده با آن زبان بنا مي‏كند قسم دروغ خوردن و دروغ گفتن و قيمت رأس‏المال را دروغ گفتن، و به آن دست كم مي‏دهد و به آن دست زياد مي‏گيرد و مال خود را مغشوش مي‏كند. مي‏رود در دل او و به اين علم كه مي‏داند مال صغير است مي‏گيرد همين‏كه دست ابليس توش آمد همه‏اش را، جميع جهاتش را خوب حرام مي‏كند تا اين معامله را منعقد كند و اين وقت شريك مي‏شود در مال. حالا اين وقت با اين مال چه مي‏كند؟ مي‏رود شراب مي‏خرد و مي‏خورد، با اين پول قمار مي‏بازد، با اين پول خرج مهماني سالار مي‏كند، در مصارف حرام خرج مي‏كند، يا اينكه بايد دزد ببرد يا اينكه بايد جمع بشود مبلغي و در دريا غرق شود. غرض همين‏كه مشغول‏الذمّگي براي تو باقي بماند و شيطان در آن دور بايستد و بنا كند خنديدن و هي دست بر دست زدن و بگويد خوب مالت را تلف كردم، نه خيرِ آخرت داري نه خير دنيا. در دنيا هم خيري از او نديدي. پول كه حرام شد تا مي‏گويي بده شراب بخر في‏الفور بيرون مي‏آورد مي‏دهد شراب مي‏گيرد مي‏خورد و اگر حلال باشد هرگز پي شراب نمي‏رود. گندمِ حلال به دست ظالم نمي‏افتد، همين‏كه حرام شد و شيطان در او شريك شد آن‏وقت چنين مي‏شود. عقوبت از اين عظيم‏تر مي‏شود كه از اول سال تا آخر سال بيل مي‏زنند و آب مي‏دهند و زحمت مي‏كشند و زراعت مي‏كنند، متوجه رَز([2]) مي‏شوند تا شكوفه مي‏دهد، متوجه مي‏شوند تا غوره مي‏شود، يك‏مرتبه مي‏بيني همه سياه شد. اين يك

 

«* 36 موعظه صفحه 49 *»

سال دوندگي چه شد؟ اين نيست مگر آنكه در قيمت زمينش و آبش پول حرام داده است، نان حرام خورده، خدمت آن را كرده، آب حرام كه مال مردم بوده با پول حرام بطوري كه حرام باشد خريده. آن پول را زكاتش را نداده، ارث پدرش كه زكات در او بود نداده با آن پول اين زمين و آب را خريده حالا اگر هيچ عيب هم نكند و برسد و بعد از چيدن هم ضايع نشود و بار شود و در راه آفتي به او نرسد و بجاي فروش درست برسد و درست فروش برود و درست به قيمت فروخته شود پولش هم عايد بشود باز حرام است. و اگر هيچ‏يك از اينها نشود آنوقت بايد ظالم بگيرد. و اگر شراكت شيطان در مال شما نباشد و حرام نشود چرا بايد ملعون باشد باغ شما، ملعون باشد خانه شما، ملعون باشد زمين شما؟ لعنت دنيا همين‏ها است. پس ملعون است جميع اموال، ملعون است جميع اولاد. پس دولت دولت شيطان است و جميع مردم خزانه‏داران شيطانند. كدام پادشاه اين‏قدر دولت دارد؟ كدام پادشاه اين‏قدر تسلط دارد؟ مگر مي‏شود كه كسي حرمت يك نفر از اولادش را ندارد؟ يا با اين شاهزادگان بي‏احترامي كند؟ پس با جميع اولاد او بايد راه رفت. و همچنين تا بتوانيد اجتناب كنيد از مال او كه همين‏كه داخل مالي شد جميعش را مي‏سوزاند و خودش و مالش همه آتش است، ديگر آن‏وقت جميعش مال خودش است يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ماكنتم تكنزون باري مقصود اين نبود.

پس پيغمبر9 در دولت ابليس ظاهر شد بطور مظلوميت و مقهوريت و ائمه هم در دولت ابليس به همين مغلوبيت و مظلوميت ظاهر شدند ولي اين دولت را پاياني است زيراكه گفت ربّ انظرني الي يوم يبعثون خدايا مرا تا قيامت مهلت بده، خداوند فرمود انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم تو تا آن روزي كه در لوح محفوظ ثبت است و نوشته شده است مهلت داده شده‏اي و هستي و سرّ اين هم اين است كه حق و باطل از هم جدا بشوند و جميع دولت باطل بيست‏هزار سال است و مهلت نداده‏اند به

 

«* 36 موعظه صفحه 50 *»

او مگر به جهت امتياز حق از باطل تا اين دو طايفه از هم جدا بشوند. اگر دولت ابليس نبود كه را ياراي مخالفت محمّد و آل‏محمّد مي‏بود؟ كه مي‏توانست از امر آنها سرپيچي كند؟ خداوند از آن طرف داعي حق را برانگيخت كه آنها كه طالب حق هستند اجابت او نمايند از اين طرف هم داعي باطل را برانگيخت تا آنها كه طالب باطل هستند اجابت او كنند تا هر دو طايفه ملاذي و ملجأي داشته باشند و حجت تمام باشد، هركس مي‏خواهد رو به حق برود داعي حق باشد و هركس مي‏خواهد رو به باطل برود داعي به باطل موجود باشد. پس معلوم شد كه وجود ابليس به جهت امتياز حق و باطل است و از هم امتياز گرفتند الحمدللّه و ممتاز شدند و وقتي كه رسول خدا ظاهر مي‏شود ديگر آن وقت سلطنت مال ايشان است و دولت دولت ايشان و سلطنت آن است كه آن بزرگواران دارند اگرچه حال شيطان سلطنت جميع روي زمين را دارد و همه‏كس در اطاعت و رعيت او است ولكن آن سلطنت اعظم و صدهزار مرتبه اعظم و اعظم از اين سلطنت است. شيطان و جميع فرزندان او كشته خواهند شد بطوري خواهد بود كه يك نفر هيكل براي او در جميع عالم پيدا نخواهد شد و يك مطيع براي او در تمام دنيا پيدا نخواهد شد و يك دينار مال حرام در همه روي زمين يافت نخواهد شد، جميع كفار و منافقين و بدان تمام خواهند شد و جميع حيوانات حرام‏گوشت از روي زمين تمام مي‏شوند، حيوانات زهردار از دنيا برمي‏افتند و هيچ بدي در روي زمين باقي نمي‏ماند و همه امارت و امامت مال ائمه طاهرين صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين مي‏شود و بركات آسمان و زمين ظاهر مي‏شود براي مؤمنين و آن‏وقت جنّتان مدهامّتان در پشت كوفه ظاهر خواهد شد و مي‏خورند مؤمنين از طعام بهشت و مي‏آشامند از شراب آن و ملائكه با مؤمنين در مجالس مي‏نشينند و با هم صحبت مي‏دارند و همچنين با مؤمنين جن مي‏نشينند و برمي‏خيزند و صحبت مي‏دارند و زمان زماني مي‏شود كه جامه براي طفل مي‏دوزند هرچه آن طفل بزرگ مي‏شود و قد مي‏كشد جامه هم بزرگ مي‏شود و با او بلند مي‏شود و به هر رنگي كه مي‏خواهد به همان رنگ مي‏شود و بركت در زراعت

 

«* 36 موعظه صفحه 51 *»

پيدا مي‏شود و هرچه درو مي‏كنند مي‏رويد. يك زرع در اول دولت مي‏كنند و ديگر هميشه درو مي‏كنند و برمي‏دارند و باز مي‏رويد و چنان زماني مي‏شود كه صدا مي‏كني مرغ را مي‏آيد او را مي‏گيري مي‏كشي، گوشت او را مي‏خوري و استخوانهاي او را بر هم مي‏چيني و مي‏گويي پرواز كن، پرواز مي‏كند. غرض عالمي مي‏شود كه هيچ نقصان و ظلمت در آن عالم نخواهد بود و همين دليل تو است كه چنانچه در اين زمان كه دولت شيطان است نوري نخواهد بود و هيچ امري موافق رضاي خدا و رسول نخواهد بود در آن زمان هم هيچ ظلمت و شري نخواهد بود و هيچ امر شيطاني كه متعلق به شيطان باشد نخواهد بود و شيطان كشته مي‏شود. ولكن حالا دولت دولت شيطان است و در مالهاي همه مردم شراكت كرده و في‏الواقع همه حرام است. پس مؤمن حقيقةً اكل ميته مي‏كند در دنيا و اين اكل ميته به جهت حفظ جان او است والاّ جميع عالم را اين زهرمارها گرفته.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 52 *»

موعظه ششم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

سخن در علت قراردادن خانه كعبه بود كه خدا از چه جهت اين خانه را قبله كرده و اين جهت را خدا از ميان جهات انتخاب كرده و از براي فهم اين مطلب ديروز عرض كردم معني عبد و معبود و عبادت و جهت عبادت را. پس عرض مي‏كنم كه خداوند عالم جلّ‏شأنه بندگان را از براي عبادت آفريده چنانكه مي‏فرمايد ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون خلق نكردم جن و انس را مگر از براي عبادت. حصر كرده است خداوند عالم فايده ايجاد را در عبادت و براي هيچ‏چيز و هيچ‏كار خلق نشده‏اند مگر براي عبادت. آيا خيال مي‏كنيد كه همين براي اينكه راه بروند و بخورند و بخوابند و كسب كنند خلق شده‏اند؟ چنين نيست، بلكه خلق نشده‏اند مگر براي عبادت. مؤمن از اين كلام بايد متذكر شود و بفهمد كه اگر مي‏خورد از جهت عبادت خدا بخورد، اگر مي‏آشامد از جهت عبادت خدا بياشامد، هركاري كه مي‏كند از جهت عبادت خدا باشد. و بدانيد كه خداوند در ظاهر شريعت احكام خود را پنج قرار داده: واجب و مستحب و حرام و مكروه و مباح. واجب آن است كه اگر بكني ثواب داري و اگر نكني

 

«* 36 موعظه صفحه 53 *»

عقاب داري، مستحب آن است كه اگر بكني ثواب داري و اگر نكني عقاب نداري ولكن مقام تو پست مي‏شود و خداوند عالم و اولياء او آزمايش نكرده‏اند بندگان خود را به واجبات. سلطان رعيت را به واجبات آزمايش نكرده بلكه به مستحبات آزمايش مي‏كند و در نكردن آن عقاب قرار نداده تا دوست و دشمن از هم جدا شوند. آن‏كه دوست پادشاه است ترسان است كه مبادا غباري به خاطر پادشاه برسد از اين جهت به مستحبات عمل مي‏كند تا با ديگران از هم جدا شوند و آن به مستحبات معلوم مي‏شود چراكه اگر نكني تو را عقاب نمي‏كند و اگر بكني از تو راضي مي‏شود و از تو خورسند مي‏شود و از اينجا معلوم مي‏شود كه كي رضاي پادشاه را طالب است و دوستي پادشاه را مي‏خواهد و كي نمي‏خواهد؛ مؤمنان مقرّب مي شوند به مستحبات و فرمودند انّما يتقرّب الي العبد بالنوافل حتي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و رجله التي يمشي بها ان دعاني اجبته و ان سكت عني ابتدأته در نافله ريسمان به گردن كسي نكرده‏اند، معلوم است كه روح تو از عرصه قرب او است كه بي‏اختيار ميل به نافله دارد و همين‏قدر بدان‏كه خدا به مستحبات آزمايش مردم را كرده است، رسول و ائمه و اوليا همه به مستحبات آزمايش دوستان خود را كرده‏اند.

باز از جمله احكام محرمات است و مكروهات است. محرمات آن است كه اگر بكني تو را عقاب مي‏كنند و اگر نكني للّه و في‏اللّه تو را ثواب مي‏دهند و مكروهات آن است كه اگر للّه نكني تو را ثواب مي‏دهند و اگر هم بكني تو را عقاب نمي‏كنند. و باز بدانيد كه خداوند به ترك مكروهات بندگان خود را آزمايش كرده و در مكروهات مؤمنان و متقيان معلوم مي‏شوند و شناخته مي‏شوند. آن‏كه راضي نيست كه از عمل او غباري به خاطر محبوب برسد البته مكروهات را ترك مي‏كند و فخري كه هست در ترك مكروهات است و نكردن حرام فخري نيست و فخر در اين است كه مستحبات را بجا آورد و ترك مكروهات نمايد و متقيان و مقربان اينجا معلوم مي‏شوند و آن‏كه راضي

 

«* 36 موعظه صفحه 54 *»

نمي‏شود كه غبار ملالي به خاطر دوستش بنشيند چنين‏كسي بايد فخر كند. پس اگر شما طالب فخريد در دنيا و آخرت در اين دو تا بكوشيد كه عمل به مستحبات و ترك مكروهات باشد.

اما حكم پنجم مباح است به جهت آنكه مردم در ظاهر دنيا با اين بنيه‏ها طاقت آن چهار حكم را نداشتند و مردم ناچارند از خودسري، و طبيعتي دارند كه نمي‏توانند صرف كارهاشان عمل به مستحبات و ترك مكروهات باشد. طبيعت حيواني و نباتي از شأنشان اين است كه همان راهي كه دارد مي‏رود و از كار خود منصرف نمي‏شود. شيري كه طبيعت شيري دارد هميشه طبيعتش شير است و هميشه مي‏خواهد بدرد و هرگز طبيعت روباه پيدا نخواهد كرد. نعناع  طبيعتش گرمي و خشكي است و هميشه همين‏طور است و نمي‏شود گاهي سرد و تر باشد، همان راهي كه گرمي و خشكي باشد هميشه همان راه را دارد مي‏رود و كساني كه به اين دو صفت كه صفت نباتي و حيواني باشد متّصفند خداوند مي‏فرمايد در حق ايشان  بل يريد الانسان ليفجر امامه هميشه در پيش روي خود دارد در فجور مي‏رود مثل آنكه نعناع  هميشه مي‏خواهد در اَمام خود گرم و خشك باشد و هرگز نمي‏خواهد طبيعت ديگر داشته باشد. حيوان و نبات مثل اسب سركش مي‏مانند كه همين‏كه عنان را از دست صاحبش گرفت سر مي‏گذارد به بيابان و مي‏رود به همان راهي كه مي‏خواهد و نمي‏تواني عنانش را بگيري و همان‏طور دارد مي‏رود لكن انسان مثل اسب تعليم‏دار مي‏ماند كه به اشاره‏اي كه به او مي‏كني مثلاً بر روي آجري هزار چرخ مي‏زند كه در هر آني‏كه بخواهي بايستد مي‏ايستد و تا اشاره كني بايست في‏الفور مي‏ايستد، تا اشاره كني بدو مي‏دود از آن تعليمي كه دارد. حالا انسان مؤدب است به آداب و تعليم داده شده است و چنان است كه به هر طرفي كه مأمور مي‏شود في‏الفور به همان طرف متوجه مي‏شود. اگر مأمور باشد به دست چپ غضب كند و به دست راست حلم كند در همان آن كه مأمور است به دست چپ غضب كند در همان آن بدون مهلت به دست راست حلم مي‏كند. رويش به دست

 

«* 36 موعظه صفحه 55 *»

چپ است و با كافر غضب مي كند و در نهايت خشم است و تا رو به دست راست مي‏كند با مؤمن در نهايت حلم و محبت است، ديگر نمي‏گويد من كج‏خلقم ببخشيد. و اينكه مي‏گويد ببخشيد من كج‏خلقم دليل آن است كه حيوان است و نمي‏تواند از آن راهي كه دارد مي‏رود برگردد و از همان راه كه مي‏رود نمي‏تواند خود را منصرف كند پس از اين جهت كه مردم خودسري داشتند و تعليم ايشان زياد نبود كه به اشاره‏اي كه مي‏شود في‏الفور رو به آن سمت كه مأمور مي‏شوند بكنند و چون مردم چنين بودند خداوند عالم مباحاتي چند قرار داد به جهت اينكه اين طبيعت در مردم هست كه طبيعت نباتي و حيواني باشد و اين مباحات در ظاهر شريعت است ولكن از براي اهل طريقت و اولواالالباب و ارباب قلوب ديگر مباحي نيست و كسي كه از اهل طريقت و ارباب قلوب است ديگر مباحي ندارد و جميع آن كارهايي كه مي‏كند يا مستحب است يا مكروه لامحاله يا للّه مي‏كند يا للّه نمي‏كند. ولكن از براي اهل حقيقت و آنها كه در مقام قربند ديگر براي آنها مستحبات حتم است چراكه بايد دائم رو به محبوب باشد پس امر از براي آنها يا واجب است يا حرام، جميع آنچه روگردانيده است براي آنها حرام است و جميع آنچه در جميع اوقات در هر كاري و شغلي كه هستند مي‏كنند روشان را به محبوب خودشان كردن براي ايشان واجب است. پس احكام را در ظاهر پنج قرار داده و اين مباح را در ظاهر براي اهل ظاهر مباح كرده والاّ اهل حقيقت ديگر مباح براي آنها نيست و آنها بايد در جميع اوقات و كارها و شغلها روشان به محبوبشان باشد و رو از او نگردانند و اگر آنها يك طرفة العين رو بگردانند في‏الفور در آن عرصه كافر مي‏شوند و از آن مقام قرب رانده مي‏شوند از اين جهت پيغمبران را خدا به ترك اولي مي‏گرفت.

برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه خداوند مردم را براي عبادت آفريده پس اينها كه در نظر شما مباح مي‏آيد اين حكم ظاهري است و در آن عالمي است كه در حيوانيت و در نباتيت غوطه مي‏خوري و تو را نيافريده‏اند مگر براي عبادت. پس

 

«* 36 موعظه صفحه 56 *»

عباداللّه هر كاري مي‏كنند براي خدا مي‏كنند و اين است كه در نصيحت سيدمرحوم مي‏فرمايند كه اگر عمل مباحي را مي‏خواهي بكني به اين قصد بكن كه چون خدا مباح كرده به جهت اباحه خدا اين كار را مي‏كنم و بگو چون مرخّصم كرده اين مباح را مي‏كنم لاباحة اللّه مثل نماز كردن كه مي‏كني براي آنكه خدا واجب كرده مباح را هم مي‏كنم براي اينكه مباح كرده. و اگر چنين گوييد در مباحاتتان هم ذكري از خدا پيدا مي‏شود، شما مباحات بجا نياوريد و هرچه هم از مباحات بجا مي‏آوريد للّه بكنيد و از اهل طريقت باشيد و اهل طريقت جميع آن كارهايي كه مي‏كنند يا مستحب است يا ترك مكروه و اما اهل حقيقت جميع آن كارهايي كه مي‏كنند از مستحبات يا ترك مكروهات، مستحبات براي ايشان واجب است و مكروهات براي ايشان حرام است و مباح ندارند.

برويم بر سر مطلب و هرچه مطلب را مي‏خواهم بگويم حرف جايي ديگر مي‏رود. پس خدا مردم را از براي عبادت آفريده و براي بندگي آفريده و ما را خدا نيافريده كه حشو عالم باشيم كه معني فارسي آن اين است كه پنبه متّكاي اين عالم باشيم كه زمين را پر كنيم بلكه شما را از براي محض عبادت آفريده و عبادت به رسم بندگي عمل‏كردن است و رسم بندگي امتثال امر مولا است و فرمانبرداري مولا است حالا فرمانبرداري مولا چيست؟ آيا مولاي ما فرمان داده برويم پاي او را بماليم و او را كيسه بكشيم و سر او را بتراشيم و خدمتها را براي خود او بكنيم؟ يا فرمان داده كه به فلان‏بنده او احسان كنيم، از فلان‏كار حذر كنيم، فلان‏كار را بكنيم، فلان‏كار را نكنيم، فلان راه را برويم، فلان‏راه را نرويم؟ حالا مي‏گويي كدام‏يك است؟ اگر ما بايست به تن خدا و ذات خدا خدمت كنيم كه اين حرف نامربوط است بلكه كل امرهايي كه كرده، نكرده مگر آنكه از خلق و در خلق است و ما مأموريم به تعمير عالم. حالا تعمير عالم را هم بطوري كه صاحبخانه دوست مي‏دارد بايد بكنيم يا بطوري كه دل خودمان مي‏خواهد؟ بلكه بايد بطوري باشد كه صاحبخانه دوست مي‏دارد. پس جهت عبادت ما، در اين عالم است و نسبت به اين خلق و در اين خلق مي‏باشد نه در ذات خدا.

 

«* 36 موعظه صفحه 57 *»

حالا جهات خدمت دو گونه است كلي و جزئي. جهت جزئي آن جهت كوچكي است كه ما يك كار جزئي را نسبت به او بايد بعمل بياوريم. پس جهت عمل دو جهت شد جهت كلي و جهت جزئي و عمل هم دو عمل شد عمل جزئي و عمل كلي. حالا بشكافيم مسأله را، در ميان جميع اين عملها و عبادتها روحي هست و آن روح امتثال و فرمانبرداري است. نماز را از جهت فرمانبرداري مي‏كنيم، روزه را به جهت فرمانبرداري مي‏گيريم، حج را از جهت فرمانبرداري مي‏رويم، زكات را از جهت فرمانبرداري مي‏دهيم. پس فرمانبرداري امر كلي است و كلي‏تر از آن نيست. نمي‏بيني نماز كلي نيست و دخلي به روزه ندارد و روزه كلي نيست و دخلي به زكات ندارد و هيچ‏يك از اينها را براي ديگري نمي‏كني، ولي همه آنها را براي فرمانبرداري مي‏كني و جميع واجبات را از روي امتثال و فرمانبرداري بايد بجا آوري و جميع محرمات را از روي امتثال و فرمانبرداري بايد ترك كني. پس معلوم شد جهت عبادت دو جهت است، جهت عبادت كلي و جهت عبادت جزئي و كارها هم دو كار است كار كلي و آن امتثال و فرمانبرداري است و كار جزئي و آن كارهاي جزئي است مثل نماز و روزه و زكوة و امثال آنها. پس جهت عبادت جزئي آن يكي يكي عبادات است. دست بر سر يتيم كشيدن جهت عبادت جزئي است و همان سر يتيم جهت عبادت است و همچنين پول‏دادن به فقير جزئي است و جهت او هم جزئي است و جهت اين عبادت آن فقير است. همين‏كه چيزي به فقيري دادي رو به قبله كردي و همين فقير جهت عبادت تو است. پس به يك معني اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه معني آن همين است. هر خيري كه در دنيا هست يك عبادتي است و هرجا آن عبادت را مي‏كني و در هر وقت مي‏كني، همان‏جا و همان‏وقت جهت عبادت است و قبله جزئي است. نشنيده‏ايد ان اللّه يقبل التوبة عن عباده و يأخذ الصدقات بدرستي‏كه خدا قبول مي‏كند توبه را و خودش صدقات را مي‏گيرد و صدقه كه به فقير دادي در دست خدا واقع مي‏شود و همينكه آن چيز را در دست فقير گذاردي در دست خدا گذارده‏اي و حضرت صادق7 چيزي را كه به فقير

 

«* 36 موعظه صفحه 58 *»

مي‏دادند آن را مي‏گرفتند و مي‏بوسيدند و دو مرتبه به فقير مي‏دادند و رخساره خدا همين فقير است ولكن به شرطي كه تو او را آئينه نماينده خدا ببيني و منظور نظر تو خدا باشد و تو اگر للّه و في‏اللّه و باللّه با ملاحظه خدا به فقير مي‏دهي به خدا داده‏اي. خدا وقتي صدقه را در دست فقير گذاشتي مي‏گيرد و خدا را در آنجا خواهي يافت چراكه رو به روي خدا كرده‏اي. و همچنين جميع اعمال جزئيه را كه مي‏كني رو به روي خدا كرده‏اي و خدا را آنجا خواهي يافت. و اين را هم بدانيد كه روي خدا تابان و نوربخش است و اگر نوربخش براي تو نشد معلوم است رو به خدا نكرده‏اي و صورت رو كردن به خدا كفايت نمي‏كند و بايد واقعاً رو به خدا كني و منظور نظر تو خدا باشد و بس. چه‏بسيار عوام را مي‏بينم كه صورت خير را مي‏كنند ولكن وقتي مي‏شكافي مي‏بيني خير نيست. اگر راست مي‏گويد خير نيست مگر آنكه للّه راست بگويد آن راست خير است و وقتي كه در قيامت ندا مي‏كنند و مي‏گويند كجايند آن كساني كه در ركاب رسول خدا كشته شدند؟ جمعي بر مي‏خيزند و مي‏گويند ماييم. ملائكه آنها را وا مي‏زنند، مي‏گويند تو آمدي از جهت رياست تو آمدي به جهت اينكه تحصيل علم كني بروي جاي ديگر بخرج بدهي، آمدي از جهت حمايت برادرت كه پيش ما بود تا حمايت او را كني، از جهت عداوت كه با ابوسفيان داشتي پيش ما آمدي، و همچنين ساير قصدهاي ديگر و اين آمدن صورت رو كردن است و حقيقت ندارد.

باري، اين باب كه مفتوح شد خيلي از اعمال وا زده مي‏شود. پس نفس خود را دائم متهم كنيد و دائم در محاسبه با او باشيد. حالا مسجد آمده‏ايد ببينيد براي چه آمده‏ايد و رو به كه كرده‏ايد؟ عمر به مسجد رسول‏خدا آمده بود و در مسجد رسول‏خدا مي‏آمد و نماز مي‏كرد و عبادت مي‏كرد و صورت صورت عبادت بود و هيچ جان نداشت و روح در تن عبادت او نبود ولكن مؤمنين چون عبادتشان روح دارد و حيات حقيقي دارد هميشه از خدا ترسانند الذين يؤتون ما  اتوا و قلوبهم وجلة هر عملي كه مي‏كنند دلهاشان ترسان است. به مردم چيزي‏دادن بكار نمي‏خورد بسا آنكه كسي

 

«* 36 موعظه صفحه 59 *»

روزي مبلغها در راه خدا مي‏دهد و در زمين او را داخل انفاق‏كنندگان و روكنندگان به خدا مي‏شمارند و مي‏نامند و در آسمان او را داخل مشركين مي‏نامند نعوذباللّه. اينها آن چيزهايي است كه دل من از آن ترسان است واللّه كه من به خودم كه نگاه مي‏كنم عملي به خود سراغ ندارم كه هيچ‏جايش عيب نداشته باشد. و همچنين هركس بايد دائم تفكر كند. مقصود اين بود كه هر كاري را للّه بكني رو به خدا كرده‏اي و آن كار قبله است براي تو و جهت عبادت جزئي است و چون رو به خدا كردي خدا نوربخش است نوراني مي‏شوي و سبب اينكه اين‏همه كه از عمر ما مي‏گذرد و اين اعمال ما براي ما هيچ ثمري ندارد، پنجاه‏سال از عمر ما مي‏گذرد و نوراني نشده‏ايم براي اين است كه رو به خدا نكرده‏ايم. اين مشّاقها كه مشّاقي مي‏كنند اگر عملي را ده‏مرتبه بكنند و نشود مي‏اندازند آن عمل را و مي‏روند پي كار خود و ما پنجاه‏سال است نماز مي‏كنيم و عبادت مي‏كنيم و به هيچ وجه ترقي نمي‏كنيم، آخر چه شده است كه نوراني نمي‏شويم؟ پس معلوم است رو به خدا نكرده‏ايم واللّه اگر رو به خدا كرده بوديم نوراني مي‏شديم و عمل للّه اگرچه يك كلمه  لا اله الاّ اللّه باشد شخص را منوّر مي‏كند به جهت آنكه رو به خدا مي‏كني و خدا از آفتاب كمتر نيست، از آتش كمتر نيست، تا رو به آتش كردي روشن مي‏شوي و اين‏همه رو به خدا مي‏كني و نوراني نمي‏شوي. آخر اين چه خدايي است كه پنجاه‏سال خدمتش مي‏كني و رو به او مي‏كني و براي تو ثمري ندارد؟

باري، مقصود اينها نبود، مقصود اين بود كه عمل بر دو قسم است جزئي و كلي. جزئي اين بود كه شنيدي اما عمل كلي امتثال است و فرمانبرداري است كه مثل روح است در تن اعمال جزئي. پس امتثال هم جهتي مي‏خواهد و جهت امتثال، فرمانده است. حالا مي‏خواهيم بفهميم اين جهت امتثال ذات خدا است، ذات خدا كه نمي‏شود باشد. چراكه دانسته شد كه ذات خدا در جهتي نيست پس خداوند هم به جهت امتثال در دنيا جهت خدمتي قرار داده است و اين آن كسي است كه امتثال او امتثال خدا است و بايد خدا را در او ببيني و چون جهت كلي است بايد انوار اسماء و

 

«* 36 موعظه صفحه 60 *»

صفات خدا در او ظهور داشته باشد و خليفه خدا باشد كه فرمود اني جاعل في الارض خليفة يعني من قراردهنده‏ام در زمين خليفه و جانشيني و خليفه بايد چنانكه آن‏كسي كه خليفه مي‏فرستد كفايت مي‏كرد او هم كفايت بكند و هرچه او مي‏رساند به مردم اين هم برساند و بگويد آنچه او مي‏گويد و حكمش حكم او باشد و امرش امر او باشد و در همه عوالم جانشين او باشد در اداء و خليفه كلي كه در اداء قائم‏مقام خدا باشد آن است جهت خدمت كلي و آن است جهت امتثال كلي كه امتثال او را بايد كرد و آن است كه خدا در شأن او فرموده  و من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و از اين جهت امرش امر خدا است و حكمش حكم خدا است، گفتارش گفتار خدا است كردارش كردار خدا است و اين همان است كه عيسي بن مريم به حواريين فرمود جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته و يزيد في علمكم منطقه و يرغّبكم في الاخرة عمله و هستند اين‏جوره اشخاص و جزئي هستند و پيغمبر9 كلي است زيراكه فرمانفرما و فرمانرواي عالم امكان و فرمانفرماي جميع هزار هزار عالم آن بزرگوار است و در جميع عالمها امتثال امر او را بايد كرد و او است قبله كلي و رخساره كلي و جهت عبادت كلي و اين معني را اگر كسي درست بفهمد مي‏فهمد معني انا العابد و انا المعبود كه حضرت امير فرمودند. از براي اين دو معني است: يا بگويد «انا العابد لمحمّد و عبده و المعبود لمادونه» بنده محمّد است و معبود مادون خودش است. يا بگو خودش در زمره فرمان محمّد است در عالم پائين و در عالم بالا خود محمّد است و معبود است. از اين است كه بر در حرمشان مي‏خواني عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرقّ و التارك للخلاف عليكم بنده تو و پسر دو بنده تو هستم و اقرار به غلامي تو دارم.

شوخي خوبي به نظرم آمد بطور مثَل علما مي‏گويند كه آنچه حرام است و به آن نص شده در قرآن مادر رضاعي است و خواهر رضاعي است چراكه مادر و خواهر آن باقي را لازم دارد و مي‏گويند بعد ديگر ائمه و علما آمدند و باقي نسب را از توي همين مادر رضاعي و خواهر رضاعي بيرون آورده‏اند، خاله و عمه و باقي نسب را. حالا تو كه

 

«* 36 موعظه صفحه 61 *»

مي‏خواني عبدك و ابن عبديك من بنده توام و پسر دو بنده توام، حالا ببين اين حرف را چه چيز لازمه‏اش افتاده؟ پس من يطع الرسول فقد اطاع اللّه پس بايد در جميع هزار هزار عالم اطاعت پيغمبر را كرد و رسوم بندگي را نسبت به او بايد بعمل آورد چراكه او است جهت خدمت خداوند عالم و من يشاقق الرسول من بعد ماتبيّن له الهدي و يتبع غير سبيل المؤمنين نولّه ماتولّي و نصله جهنم و مشاقّه رسول و مخالفت رسول باعث اين است كه انسان را به جهنم بيندازد. پس مشاقه رسول مشاقّه خدا است و اطاعت رسول اطاعت خدا است، محبت رسول محبت خدا است عداوت رسول عداوت خدا است. پس از آنچه عرض كردم معلوم شد جهت كلي و جهت جزئي عبادت و عبادت كلي و عبادت جزئي.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 62 *»

موعظه هفتم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

در تفسير اين آيه شريفه سخن در مقدمه‏اي بود كه علت بناي كعبه چيست و خداوند چرا اين خانه را قبله قرار داده؟ و حاصل آنچه گذشت اين است كه خداوند عالم حكيم است، لغو نمي‏كند پس اين خلق را از روي لغو و عبث خلق نكرده و براي فايده‏اي آفريده و آن فايده بايد عايد خود خلق بشود و آن فايده عايد ذات خدا نمي‏شود و خداوند غني است از جميع خلق و احتياجي به خلق و فايده خلق ندارد و آنهايي را كه از عدم بوجود آورده احتياجي به آنها ندارد و انتفاعي از اطاعت آنها براي او نيست و نه ضرري از معاصي خلق بر او وارد مي‏آيد و نه از نبودن خلق وحشتي براي او است و از خلق‏كردن خلق انسي براي او پيدا نمي‏شود. پس فايده خلقت عايد خلق بايد بشود. و آن فايده كه عايد خلق بايد بشود چيست؟ رجوع به قرآن كرديم ديديم فرموده ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون خلق نكردم جن و انس را مگر از براي عبادت. اگرچه چيز ديگر در نظر داشتم عرض كنم ولكن دوست داشتم كه اين را عرض كنم كه كسره نون ليعبدون را يعني «عبادت كنند مرا» را شرح كنم.

 

«* 36 موعظه صفحه 63 *»

بدانيد كه خداوند عالم جلّ‏شأنه ذاتي است برتر از ادراك جميع خلايق و از جميع اوصاف و هيچ وصف‏كننده‏اي خدا را نمي‏تواند وصف كند چنانچه در قرآن مي‏فرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون منزه است خداي تو خدايي كه پرورنده عزت است از آنچه وصف كنند او را، منزه است از جميع وصفها و نعتها و ولي او فرمود كمال التوحيد نفي الصفات عنه يعني اعتقاد كني كه صفات در ذات خدا راهبر نيست، ذاتي است يگانه و با او غير اويي نيست. پس آنچه از صفات به خدا نسبت مي‏دهي جميع آن صفات براي انوار خدا و جلوه‏هاي خدا و آيات خدا و آثار خدا است و به ذات خدا برنمي‏گردد و دخلي به ذات خدا ندارد. و براي عوام همين مطلب نازك بس است كه از چند و چون بيرون است و از جميع صفات كه در خلق او هست منزه و مبرا است و هيچ‏كس او را درك نتواند كرد و پي به ذات خدا نخواهد برد، چگونه نه و حال آنكه مي‏فرمايد انا لااحصي ثناءاً عليك انت كما اثنيت علي نفسك من ثناي تو را نمي‏توانم احصا كنم، تو چناني كه خودت خودت را ستوده‏اي. وقتي كه پيغمبر نتواند ثناي خدا را بكند ديگر ساير مخلوق چگونه مي‏توانند وصفي از او كنند؟ بلكه بيرون است از صفت. و نه چنين است كه در ذات او صفت باشد و ما نفهميم، بلكه پاك است از جميع وصفها و نعتها و آنچه در جميع خلق يافت مي‏شود. پس جميع آنچه از صفات ذكر مي‏شود جميعاً همه آنها براي نور خدا و ظهور خدا و پيدايي خدا و جلوه خدا است و به ذات خدا راهبر نيست.

و چون اين را دانستي عرض مي‏كنم كه به اجماع شيعه و سني و دليل عقل و نقل خدا را بالاتر از نور پيغمبر9 خلقي نيست، هيچ چيز را پيش از او نيافريده نه صفتي از صفات خدا بر او سبقت گرفته و نه اسمي از اسماء خدا بر او پيشي دارد. پس او است صفت اعظم اعظم اعظم خداوند عالم. پس بالاتر از حضرت پيغمبر، خدا را نامي نيست و بالاتر از آن بزرگوار خدا را نشاني نيست و آن بزرگوار است نشان خدا و خدا خود را بواسطه پيغمبر به خلق خود شناسانيده و بواسطه آن بزرگوار خود را نشان داده

 

«* 36 موعظه صفحه 64 *»

زيراكه آن بزرگوار است ظاهر خدا در ميان خلق چنانچه فرمودند اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده ماييم معاني خدا و ظاهر او در ميان شما، ما را اختراع كرد از نور ذات خود و به ما واگذاشته امور بندگان خود را. پس ايشانند پيدايي خدا و آنچه از خدا پيدا است.

آيا مي‏گويي آنچه را خدا از من پنهان كرده من مي‏دانم؟ اگر كسي چنين چيزي بگويد كه ادعاي علم غيب كرده، و اگر مي‏گويي لا علم لنا الاّ ماعلّمتنا پروردگارا ما را علمي نيست مگر آنچه تو به ما تعليم كرده‏اي و نمي‏شناسيم ما مگر آنچه تو به ما شناسانيده‏اي و نمي‏فهميم ما مگر آنچه را كه تو فهمانيده‏اي، پس مي‏گويم بجز پيغمبر9 شناخته نمي‏شود و از اين جهت است كه معرفت او معرفت خدا است و پيغمبر هم ظاهر خدا است، همين‏كه او را شناختي خدا را شناختي و نيست پيدايي خدا و خداي پيدايي بجز محمّد و آل‏محمّد و از اين جهت حضرت پيغمبر خليفه خدا است، از اين جهت حضرت امير7 در خطبه غدير و جمعه مي‏فرمايد اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثّله غوامض الظنون في الاسرار لا اله الاّ هو الملك الجبّار خداوند او را در همه عالمها قائم‏مقام خود كرده. پس در سه عالم پيغمبر را قائم‏مقام خود كرده اما در عالم ظاهر او را سلطان دنيا و آخرت فرموده و او است آمر و او است ناهي، و او است مالك‏الملك، و او است بخشنده و كشنده و گيرنده و دهنده و صاحب ولايت بر جميع مخلوقات. پس اين ولايت او ولاية اللّه و كبرياءاللّه و جلال‏اللّه است. پس او ادا مي‏كند براي خلق آنچه را كه خدا مي‏خواهد ادا كند زيراكه اگر روا بود خدا بيايد به اين دنيا و محسوس و ملموس مردم بشود هرآينه چنين مي‏آمد و چنين مي‏كرد. آخر اگر خدا ظاهر مي‏شد به جود كامل ظاهر مي‏شد و كه صاحب‏جودتر از پيغمبر است؟ اگر پيغمبر را صاحب‏جود كامل نمي‏داني ادعا كرده‏اي كه يك‏قدري بخيل بوده. و همچنين اگر ظاهر مي‏شد به علم كامل ظاهر مي‏شد و كه عالم‏تر از پيغمبر است؟ و اگر پيغمبر صاحب علم كامل

 

«* 36 موعظه صفحه 65 *»

نباشد بايد بگويي قدري جاهل بوده. و اگر ظاهر مي‏شد به قدس كامل ظاهر مي‏شد و قدس كامل را اگر پيغمبر نداشته باشد كه دارد؟ پس پيغمبر است قائم‏مقام خدا و خليفه خدا در اين مقام. چگونه نه و حال آنكه آية اللّه است و خداوند قدس خود را به قدس اين و علم خود را به علم اين و يگانگي خود را به يگانگي اين شناسانيده. و چون يگانگي پيغمبر را ديديم فهميديم خدا يگانه است و خدا منزه و مبرا است از آنچه در خلق است و چون چنين بود پيغمبر را قائم‏مقام خود كرده در ظاهر پس اينك پيغمبر ظاهر است از جانب او در عالم و از جانب او پادشاه جميع عالم است و قائم‏مقام او است در علم او و قدس او و جميع صفات. اما از خود چيزي نيست و از خود هيچ‏چيز نگذاشته است و ندارد و صاحب قبض و بسط و امر و حكم است در ظاهر در جميع دنيا از جانب خداوند عالم. و همچنين او است در عالم برزخ حكمران و صاحب قبض و بسط، در آنجا هم بحسب همان‏جا و بطور آنجا قائم‏مقام خدا است و ادا مي‏كند از جانب خدا احكام آنجا و اوامر آنجا و نواهي آنجا را. و همچنين او است در عرصه حقيقت قائم‏مقام خدا و آن كه عالم است بايد ملتفت شود عالم حقيقت عالمي است كه به او بايد خدا را بشناسي و معرفت حقيقت را كه پيدا كردي معرفت خدا را پيدا خواهي كرد و آن عالم عالم محبت است و در آن عالم هم قائم‏مقام خدا است و محبوبيت خدا به محبوبيت او معلوم مي‏شود و معروفيت خدا به معروفيت او معلوم مي‏شود و تقدس خدا به مقدس‏بودن او معلوم مي‏شود و منزه و يگانه‏بودن خدا به منزه و يگانه‏بودن او معلوم مي‏شود. پس در جميع عالمها اين بزرگوار قائم‏مقام خدا است پس بر عرش ظهور خدا پيغمبر9 مستولي است، پس بر كرسي نور و صفات و اسماء خدا پيغمبر مستولي است، بر جميع مخلوقات فرمانروا و حكمران و فرمانفرما حضرت پيغمبر است صلوات‏اللّه عليه و آله.

مي‏خواهم عرض كنم خدا يعني چه؟ خدا در فارسي يزدان است، خدا صفت است و اين خدا اسم يزدان است. معني خدا صاحب است، كدخدا، «كَد» يعني ده به

 

«* 36 موعظه صفحه 66 *»

زبان فارسي چنانكه مي‏گويند دهكده و كدخدا يعني صاحب‏ده. ناخدا، «نا» به معني كشتي است كه در مازندران الآن هم مي‏گويند «نو» يعني كشتي، و خدا به معني صاحب و ناخدا يعني صاحب كشتي. خدا چيز دوري نيست، به همديگر مي‏نويسند خداوندگارا! يعني صاحبا، و چيز تازه‏اي نيست. پس پيغمبر9 ناخداي كشتي امكان است و صاحب جميع موجودات است و اينكه تازگي ندارد و چه مي‏شود كه خداوندي خدا به آن بزرگوار جلوه كند؟ يعني صاحب‏بودن خدا. پس او خداي ظاهر باشد و به لفظ عربي مي‏گوييم سلطان اين ملك و مالك اين ملك بايد بوده باشد و چه مي‏شود كه بازگشت جميع خلايق بسوي آن بزرگوار باشد؟ پس از اينجا معلوم شد كه در تفسير اين آيه كه الا الي اللّه تصير الامور گفته شده يعني الي علي7 چون بازگشت جميع امور بسوي علي بن ابي‏طالب است و مصير بودن او مصير بودن خدا است، همه بسوي او برمي‏گردد. آيا نمي‏خواني در زيارت جامعه اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم يعني بازگشت خلق بسوي شما است و حساب خلق بر شما است. پس معلوم شد كه بازگشت كل خلايق بسوي محمّد و آل‏محمّد است صلوات‏اللّه عليهم و چون او است مالك ظاهر و صاحب ظاهر پس او است آمر و ناهي و دهنده و گيرنده، و او است صاحب قبض و بسط در جميع هزار هزار عالم. در زيارت حضرت رضا مي‏خواني بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات به شما ساكن شدند جميع ساكن‏شوندگان و به شما متحرك شدند جميع حركت‏كنندگان. پس ايشانند بحركت آورنده عرش بر كرسي و بحركت آورنده قلم بر لوح و بحركت آورنده كرسي بر افلاك و بحركت آورنده افلاك بر زمين و ايشانند بحركت آورنده گياهها به جهت نمو آنها و روييدن آنها و ايشانند بحركت آورنده حيوانات در تقلّبات ايشان و حركتشان و به حركت آورنده انسان در حركات ايشان و تقلبات ايشان و رفتار و گفتار و كردار ايشان. پس هر چيزي در هر جاي عالم حركت كرده بواسطه محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم است. پس هيچ محركي در مشرق و مغرب عالم نيست مگر محمّد و آل‏محمّد. در زيارت حضرت امير مي‏خواني

 

«* 36 موعظه صفحه 67 *»

السلام علي مقلّب الاحوال يعني سلام بر زير و رو كننده جميع حالها كه هيچ چيز از حالي به حالي نمي‏شود و هيچ حركت ظاهري و باطني نيست مگر آنكه او تغيير داده آن را و حال آنكه در حديث ديگر مي‏فرمايد لايغيّر الشي‏ء من جوهريته الي جوهر اخر الاّ اللّه يعني تغيير نمي‏دهد هيچ چيز را از جوهري بسوي جوهر ديگر غير خدا. و ديروز خواندي يا مقلّب القلوب و الابصار و يا محوّل الحول و الاحوال هيچ‏چيز حركت نمي‏كند مگر به اشاره ايشان در جميع هزار هزار عالم و بسا جاهلي از اينكه گفتم تعجب كند و او را جثه كوچكي خيال كند و بگويد جثّه به اين كوچكي چگونه در هزار هزار عالم محرك آنها است؟! عبرت بگير از جان خودت كه در همان آن كه در سر تو است از پاي تو خبر دارد و پاي تو را بحركت در مي‏آورد و همان آن كه در پاي تو است از دست تو خبر دارد و دست تو را بحركت در مي‏آورد و در همان آن كه در چشم تو است از گوش تو خبر دارد و همچنين در همه جاهاي بدن تو هست. پس ايشانند در اين عالم مانند جان و در يك آن همه‏جاهاي عالم را بحركت در مي‏آورند. آيا جان شتر از كلّه او آگاه است و خبر دارد در همان آن كه در پاي او است و آيا جان مورچه از كلّه او آگاه است در همان آن كه از پاي او آگاه است و جان عالم و آن جان جهان از عالم خبر ندارد؟ بلكه در همان‏وقتي كه از پشت عرش خبر دارد در همان آن از زير زمين خبر دارد، بلكه ايشان حيات عالم مي‏باشند و زندگي عالم ايشانند و هستي عالم به ايشان برپا است.

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

قنبر روزي آمد بر در خانه حضرت امير7 و دقّ‏الباب كرد، فضّه آمد از وي پرسيد كجا است سيّد و مولاي من؟ فضّه فرمود مولاي تو در بروج است و تقدير روزي خلايق را مي‏كند. قنبر وحشت كرد و شكايت فضّه را خدمت حضرت امير كرد. حضرت امير پرده از پيش چشم قنبر برداشتند و فرمودند نگاه كن. قنبر مي‏گويد ديدم جميع اين آسمانها در دست مولاي خودم مانند گويي بود و در دست خود مي‏گردانيد، ديدم

 

«* 36 موعظه صفحه 68 *»

جماعت بسياري را كه عدد آنها را از بسياري بغير از خدا كسي نمي‏داند. بعد حضرت كلامي فرمودند ـ  اگرچه حديث است و در كتابها نوشته‏اند باز جرأت نمي‏كنم بگويم ـ باري، ملخّصش و معني كلام اين بود كه اين خلق جميعشان نوكر منند و مطيع منند. پس معلوم شد كه پيغمبر نه همين جثه كوچكي است بلكه او جان اين عالم است. دست تو را جان تو حركت مي‏دهد و اگر جان تو نباشد دست كاري از او نمي‏آيد، دست و پا و چشم و گوش و جميع اعضا به حركت روح و به مدد روح حركت مي‏كنند و اين عالم هم هر حركتي دارد همه به حركت آن بزرگوار است. اگر مي‏گويي به امر خدا، مي‏گويم او است امر خدا و حكم خدا و او است دست خدا. پس بگو خدا به دست مبارك خودش مي‏دهد و به دست خودش قبض و بسط مي‏كند و مي‏دهد و مي‏گيرد و هر تصرفي كه مي‏خواهد مي‏كند.

مقصود اين بود كه ايشان پيدايي خداوند عالمند و هرچه نسبت به ايشان بدهي نسبت به خداوند عالم داده‏اي و جميع امر و حكم خدا در دست ايشان است و باوجود اينها بنده‏اي هستند از بنده‏هاي خدا، نه مالك نفع خود هستند نه مالك ضرر خود، نه مالك موت خود نه مالك حيات خود بلكه موجود نيستند مگر به امر خدا و حكم خدا ولكن خدا چنين خلقشان كرده و اگر در هر طرفة العين خدا بخواهد ايشان را نيست و نابود كند، مي‏تواند و لايسأل عمايفعل و هم يسألون ولكن خدا همين‏طور خلقشان كرده و حسد نبايد برد چنانكه مي‏فرمايد ام يحسدون الناس علي ما اتاهم اللّه من فضله پس ما كه آقا مي‏خواهيم بگذار آقاي ما بزرگ باشد و تشخص و بزرگي آقا باعث تشخص و بزرگي نوكر مي‏شود. به زباني ديگر عرض مي‏كنم كه ايشان را خدا براي خودش خلق كرده چنانچه دست تو را براي تو خلق كرده. ببين چگونه دست تو غير تو است؟ آيا نمي‏بيني كه اگر كسي از تو طلب داشته باشد و دست تو را ببرند، چيزي از طلب خود را از تو كم نمي‏كند؟ چراكه از تو چيزي كم نشده، اين دست تو مال تو است نه مال غير تو و براي كسي ديگر نيست و براي ديگري حركت نمي‏كند و از

 

«* 36 موعظه صفحه 69 *»

زبان تو بجز تو كسي ديگر غير از تو در مدت عمر تو سخن نمي‏گويد و زبان تو مخصوص تو است و همچنين چشم تو. آيا در مدت عمر تو از چشم تو غير از تو كسي ديگر نگاه مي‏كند؟ نه، چشم تو مخصوص تو است و براي غير تو نيست. حالا چه مي‏شود كه چشم تو مخصوص تو باشد و غير از تو از او كسي ديگر نگاه نكند و از چشم خدا غير از خدا نگاه كند؟ عرض من اين است كه خود زبان تو براي خودش در مدت عمر تو حرف نزده بلكه اگر با او حرف زدي زدي والاّ هرگز براي خودش حرف نزده. چشم تو براي خودش در مدت عمر تو نديده بلكه آن‏كه ديده است تويي كه به آن ديده‏اي، و با گوش تو غير از تو هرگز نشنيده بلكه تو اگر با او شنيدي شنيدي والاّ براي خود هرگز نشنيده. حالا همچنين غير خدا در پيغمبر شريك نيست و پيغمبر براي غير خدا نيست و براي خودش هم نيست. پس پيغمبر هرگز خودش نگاه نكرده، آن‏كه نگاه كرده خدا است. هرگز خودش نشنيده، آن‏كه شنيده خدا است. در جنگ خيبر با حضرت اميرالمؤمنين نجوي فرمود منافقين گفتند چقدر با علي نجوي مي‏كند پيغمبر فرمود من با علي نجوي نكردم، خدا با علي سرگوشي مي‏كرد. حال غير از خدا كسي با علي نجوي نكرده و با علي پيغمبر نجوي نكرده بلكه خدا نجوي كرده و حال آنكه غير او هم با او نجوي نكرده. و همچنين خدا به هركس بايد بدهد به دست خود مي‏دهد و از هركس كه بايد بگيرد به دست خود مي‏گيرد. حالا كه براي غير خدا نشد ظاهرش ظاهر خودش نيست، ظاهر خدا است. باطنش باطن خودش نيست، باطن خدا است. جميعش مال خدا است. حال كه چنين شد چشم او گوش نمي‏شود و گوش او چشم نمي‏شود، هيچ‏يك از اينها دست نمي‏شود و همچنين هر چيزي از او همان چيز خدا مي‏شود نه غير آن چيز. ظاهر او ظاهر خدا مي‏شود نه باطن خدا و همچنين باطن او باطن خدا است نه ظاهر خدا و همچنين روح او روح خدا است نه نفس خدا، نفس او نفس خدا است نه روح خدا. غيب پيغمبر غيب خدا است نه شهاده خدا، شهاده پيغمبر شهاده خدا است نه غيب خدا. خلاصه جميع آنچه نسبت به او بدهي جميعش

 

«* 36 موعظه صفحه 70 *»

منسوب به خدا است. پس آلش آل‏اللّه است، مالش مال‏اللّه، جندش جنداللّه، حزبش حزب‏اللّه، شيعه او شيعة اللّه چراكه از نور خدا خلق شده‏اند. نشنيده‏اي آن حديث را انّ اللّه تعالي خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه فمن طعن علي المؤمن او ردّ عليه فقد ردّ علي اللّه في عرشه و فرمود المؤمن اشدّ اتصالاً بنور اللّه من نور الشمس بالشمس پس شيعه او شيعه خدا است از اين جهت اطاعتش اطاعت خدا است، امرش امر خدا است، نهيش نهي خدا است، محبتش محبت خدا است، اعراض از او اعراض از خدا است، اقبال بسوي او اقبال بسوي خدا است، و هرچه را هم مي‏خواهي نسبت به خدا بدهي نسبت به او بده و هرچه را مي‏خواهي نسبت به او بدهي نسبت به خدا بده. و چون زبان متكلم خدا است و نفس متكلم خدا است پس نون ليعبدونِ را كه به كسر مي‏خواني در ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدونِ راجع به ايشان است چراكه اشاره به نفس متكلم است. يعني جن و انس را خلق نكردم مگر براي فرمانبرداري محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم و لعنت خدا و پيغمبر و ملائكه و جميع خلق و آسمانها و زمينها بر كسي كه پيغمبر را عبادت كند و معبود، خداوند عالم است و غير از خداوند كسي معبود نيست و پيغمبر نور خدا است و وصف خدا و اسم خدا و ذكر خدا و صفت خدا و تعبير خدا و آنچه از خدا بگويي همه از خدا است و مرجع كل ضماير خدا است و حساب كل خلايق با خدا است و او است خداوند كل وحده لاشريك له و آنچه را عرض مي‏كنم توحيد خدا است و هيچ دخلي به پيغمبر ندارد. پيغمبر بنده خدا است و جايز نيست عبادت او و سجده‏كردن به او و نماز و ركوع و سجودكردن براي پيغمبر كفر است و شرك است به خداوند عالم جلّ‏شأنه ولكن بايد براي خداوند عالم عبادت كرد و او را پرستيد و بايد به جهت خداوند توجه كرد و هركه از اينهايي كه عرض كردم تخلف كند از توحيد بيرون است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 71 *»

موعظه هشتم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

ديروز عرض كردم كه خداوند عالم جلّ‏شأنه حضرت پيغمبر را خليفه خود قرار داد و او را جهت عبادت بزرگ كلي خود قرار داد. و عرض كردم كه از براي عبادت دو جور جهت عبادت است جهت عبادت كلي و جهت عبادت جزئي، چنانچه عبادتها هم دو جوره است عبادت كلي و عبادت جزئي، عبادت بزرگ و عبادت كوچك. عبادت بزرگ جهت عبادت بزرگ مي‏خواهد و عبادت بزرگ امتثال است كه فرمانبرداري است و جهت او فرمانده عالم امكان است. پس فرمانرواي عرصه امكان جهت عبادت بزرگ است كه همان امتثال باشد و اما عبادتهاي جزئي جهت عبادت جزئي مي‏خواهد. حالا از جمله عبادتهاي كوچك يكي نماز است، يعني نسبت به امتثال جزئي است و اما نسبت به ساير اعمال كلي است و عمود دين است و از او اشرفي نداريم و مردم قدر اين نماز را نمي‏دانند و اگر اين نماز نبود اثري از اسلام در ميان مردم باقي نبود زيراكه جهاد كه نمي‏كنند به جهت آنكه در زمان غيبت جهاد نيست، حج را هم كه غير مستطيعين نمي‏كنند، و روزه هم سالي يك‏دفعه مي‏آيد و آن

 

«* 36 موعظه صفحه 72 *»

هم همين نخوردن و نياشاميدن است و معلوم نيست كي روزه است و كي روزه نيست، و زكات و خمس هم كه داخل منسوخات است و خورده خورده بسا آنكه گروهي پيدا شوند كه ندانند زكاتي هم بوده است، يك‏وقتي اين داخل اسلام بوده و اسم زكات را نشنيده باشند. پس اثري كه از اسلام هست همين نماز است و اين نماز را به آن‏طوري كه پيغمبر قرار داده از آثار اسلام است و آن اين است كه در مسجد بطور جماعت ادا كنند والاّ كسي كه در خانه خودش نماز كند كه كسي نمي‏بيند از اين جهت پيغمبر در خصوص رفتن مسجد تأكيد زياد كرده و ما خجالت مي‏كشيم كه در اين خصوص حرفي بزنيم چراكه مردم بعضي خيالها مي‏كنند.

باري، پيغمبر9 قرار داده كسي كه اين امر را ترك كند از روي تهاون، خانه او را بسوزانند، با ايشان معامله نكنند، با ايشان اكل و شرب نكنند، همچنين دختر به ايشان ندهند و از ايشان دختر نگيرند. غرض اين است كه نمازي كه از آثار اسلام است نماز در مسجد است و ثمرهايي كه در مسجد آمدن است ببينيد يكي آنكه در مسجد متذكر خدا مي‏شوي، ثانياً شوكت اسلام است و حالا چنان شيعه خاك بسر شده است كه سنّي‏ها اين امر را مواظب هستند و ابداً شيعه نمي‏توانند مثل آنها مواظب باشند. يكي ديگر آنكه يكديگر را در مسجد مي‏شناسيد، مؤمن و غير مؤمن را مي‏شناسيد، خاضع و غير خاضع را مي‏شناسيد، اقلاً يك كلمه ياد خدا مي‏كني، ذكر خدا بر زبان جاري مي‏كني، اقلاً يك برادر ديني يادت مي‏آيد. نمانده است از اسلام مگر همين و اين را هم شيطان خراب كرده است چنانكه مي‏بينيد.

باري، چون نماز عمود دين است و بطوري عمود دين و ستون خيمه دين است كه اگر اين نماز قبول شد باقي اعمال قبول مي‏شود و اگر قبول نشد باقي اعمال از شما قبول نمي‏شود. اگر اين ستون برپا است خيمه دين برقرار است و همين‏كه اين ستون افتاد خيمه دين هم مي‏افتد و اين ستون به اين بزرگي كه مي‏بينيد بُته خارخسكي را آورده‏ايم عمود دين خود قرار داده‏ايم. اولاً اينكه تقليد نمي‏كنيم و همان‏كه پيش

 

«* 36 موعظه صفحه 73 *»

مادرمان ياد گرفته‏ايم مي‏گوييم مثل قول آن مردكه كه مي‏گفت تا نستخينش را پيش مادرم ياد گرفته‏ام باقيش را هم پيش باباجونم درست مي‏كنم. بسا كسي كه نماز مي‏كند و از اول نمازش تا آخر نمازش يك كلمه درست نمي‏گويد و اگر هم سر و صورتش داد و از كسي كه اعتماد به او دارد پرسيد باز به همان‏طور خودسري و خودرأيي مي‏كند و تقليد نمي‏كند و اگر هم تقليد عالمي را مي‏كند شيطان نمي‏گذارد مسائل دين خود را از آن عالم ياد بگيرد، همان اسمش را تقليد مي‏گذارد و هيچ مسائل دين خود را نمي‏داند، يا اينكه مسائل مي‏داند و از باب بي‏مبالاتي به دين خرابش مي‏كند، يا آنكه از باب بي‏اعتنايي به نماز و عبادت ملتفت نمي‏شود و نمي‏كند آن‏طوري كه صحيح باشد و اگر تقليد كرد و مسائل خودش را هم ياد گرفت و نمازش را هم صحيح كرد مي‏بيني آن‏وقت كه اين كار را مي‏كند از بابت ريا مي‏كند و از براي غير خدا مي‏كند.

ما خيال مي‏كنيم كه اغلب كارهاي ما ريا درش نيست و براي خدا است ولكن چنين نيست. من كاري ياد گرفته‏ام و به شما تعليم مي‏كنم كه اگر مي‏خواهيد ببينيد ريا در اعمالتان هست يا نه، آن عمل را عرضه كنيد بر نفس خودتان و از او بپرسيد براي چه اين عمل را مي‏كني؟ اگر جواب مي‏گويد براي آنكه اگر نكنم مردم چنين و چنان مي‏گويند بدان‏كه اين عمل ريا است، و اگر جواب مي‏گويد براي رضاي خدا مي‏كنم بدان‏كه از براي خدا است. و ياد گرفته‏ام اين را از روي اين حديث كه اگر مي‏خواهيد متعه كنيد برويد پيش آن زني كه مي‏خواهيد او را متعه كنيد، او را همين‏طور تكليف به زنا كنيد. اگر قبول كرد بدانيد كه خوب نيست و او را متعه نكنيد و اگر قبول نكرد و ابا كرد آن‏وقت او را بگيريد. حالا همين‏طور دزد اين نفس را بگيريم مثلاً مي‏خواهي بروي مسجد از او بپرس براي چه مسجد مي‏روي؟ مرو مسجد. ببين چه جواب مي‏گويد؟ مثلاً مي‏گويد اگر مسجد نروم رفقا مي‏گويند چرا فلاني مسجد نيامده است؟ بالاسري شده است. يا بگو برو شراب بخور، ببين چه جواب مي‏گويد؟ مثلاً مي‏گويد تو را مي‏گيرند، مي‏برند، چوب مي‏زنند، جريمه‏ات مي‏كنند. يا بگو زنا بكن، ببين چه جواب

 

«* 36 موعظه صفحه 74 *»

مي‏گويد؟ خلاصه هر كاري را خلافش را عرضه كنيد بر نفس خود و ببينيد چه جواب مي‏گويد؟ هر عملي را كه گفت چگونه اين كار را بكنم و حال آنكه خدا راضي نيست و نافرماني خدا مي‏شود، آن ريا نيست و اگر اين حرف را عرضه كني اغلب كارهاي مردم را مي‏بيني كه همه مشوب به ريا است و بسا آنكه مشرك است بجهت آنكه هم براي خدا و هم براي غير خدا مي‏كند و كم كسي است كه عملي كند و در عمل به فكر مردم نباشد. از نصيحت اكابر است كه شخص يا بايد جميع مردم را مرده بداند يا خودش را مرده بداند. اينكه همه مردم را مرده بداند آن‏وقت اميد به مرده چگونه مي‏شود داشت؟ خوف از مرده چگونه مي‏شود داشت؟ طمع به مرده چگونه مي‏شود داشت؟ و همه كس از مردگان مأيوسند قد يئسوا من الاخرة كما يئس الكفار من اصحاب القبور يا اينكه خود را مرده بگيرد و اين‏طور كه شد،

هركه خواهد گو بيا و هركه خواهد گو برو هرچه خواهد گو بگو و هرچه خواهد گو بكن

هرچه مي‏خواهد بشود براي او فرق نمي‏كند. وقتي كه من مُردم ٭ دنيا پس مرگ من چه دريا چه سراب ٭ وقتي كه خود را مرده پنداشت از غمهاي دنيا بكلي فارغ مي‏شود، اين كار را كه كرد از جميع ماسوي انقطاع پيدا مي‏كند و مي‏شود موحّد.

مقصود اين بود كه نماز عمود دين است و چون گمان نمي‏كنم كه خود شما در حق من خيال كنيد كه طالب جمعيت هستم التماس مي‏كنم كه اين ستون را چه در اينجا و چه در هرجا برپا بداريد و مواظب باشيد چراكه نماز ظاهر ولايت است و حضرت امير فرمود من اقام الصلوة فقد اقام ولايتي و در ميان اعمال به جامعيت نماز عملي نيست. شيخ مرحوم فرمودند اگر كسي تمام دنيا را به من بدهد براي او حج نخواهم كرد و اگر كسي دو ركعت نماز كند و ثوابش را به من بدهد و بگويد برو از براي من حج كن خواهم رفت. و راه اين اين است كه عبادتي به اين جامعيت نيست چراكه معراج مؤمن است و مقام اتصال مؤمن است به نور خدا.

 

«* 36 موعظه صفحه 75 *»

باري، همين‏قدر بدانيد كه هركس اين نماز ظاهر را مواظب باشد و درست كند جمع همه خيرات را كرده و چنانچه ولايت جامع جميع خيرات است اين نماز هم بدن آن روح است و واللّه از وضع اين نماز حكمت پيغمبر معلوم مي‏شود و دليل سياست آن بزرگوار است. اگر اين نماز نبود جميع امور اسلام از هم مي‏پاشيد. ببينيد چگونه قرار داده هر روز پنج وقت به در خانه پادشاه خود جمع مي‏شوند و عرض حاجات خود مي‏كنند. اگر مي‏خواهي صولت نماز را بفهمي جايي كه نماز جماعت مي‏كنند شما در آن دور بايستيد و نگاه كنيد و صولت نماز را ببينيد. مي‏بينيد جمعي ايستاده‏اند در حضور پادشاه اينها صف كشيده‏اند يكي عرض‏چي شده و آنهاي ديگر همه ايستاده، يك‏مرتبه همه سر فرود مي‏آورند، يك‏مرتبه همه به خاك مي‏افتند، خيلي اوضاع غريب و عجيبي است. و آن‏وقت ببينيد چه عظمتي است در اين نماز؟ و اين نماز ظاهر ولايت است و هركس ادعاي تشيع مي‏كند اقلاً حفظ ظاهر ولايت را بكند. و چون نماز جامع عبادات بود از براي اين عمل هم وجه و جهتي ضرور بود. خدا كه در مشرق و مغرب نيست، در فوق و تحت و جنوب و شمال نيست، در جهتي نيست و ما هم پشت و رو داريم و قفل و بستها هم از يك طرف خم مي‏شوند. حالا براي اين عبادت جهتي قرار داده‏اند كه هركس رو به اين سمت كند و خضوع و خشوع به اين جانب كند رو به من كرده و خضوع و خشوع پيش من كرده. ببين وضع اين قبله چه تدبير محكمي است كه اين جهت را رخساره و قبله قرار داده كه اهل مشرق و مغرب رو به او كنند و اين را يگانه قرار داده و آيت يگانگي خود قرار داده و حكم كرده كه جميع مردم رو به آن سمت كنند و او را به آن سمت بخوانند و اين سمت را جهت ذبح و ذبايح قرار داده چراكه ذبح بايد به نام خدا باشد و قرباني را براي خدا مي‏كني، پس بايد رو به روي خدا بكني چنانكه كفار به قرباني تقرب به بت مي‏جستند تو هم به توجه به اين سمت و ذكر نام خدا تقرب به خدا مي‏جويي. تو عوض خودت اين را قربان مي‏كني و چنانكه تو بايد در حال قرباني رو به روي مولاي خود كني از اين جهت در وقت ذبح در حال تسليم جان هم

 

«* 36 موعظه صفحه 76 *»

بايد رو به آن جهت كني.

و اين را جهت حج هم قرار داده‏اند و چه تدبيرها و حكمتها از اين حج براي مردم حاصل مي‏شود و مردم به اين سفر پخته مي‏شوند و شخص تا سفر نكند پخته نمي‏شود و سفر شخص را پخته مي‏كند و نوكر باب مي‏شود و شما را براي نوكري آفريده‏اند، نوكر نمي‏شويد مگر آنكه سفر كنيد. بايد هر روز بار كنيد، بار فرود آوريد تا زرنگ شويد، بايد در سفر كشيك اموال خود را بكشيد تا كشيك‏كشيدن را ياد بگيريد و اگر دزدي برسد دعوا كنيد، مشق دعوا كردن را بكنيد كه اگر مأمور به دعوا شديد بتوانيد دعوا كنيد. و خاصيت ديگر براي حج آنكه جميع مردم از جميع جاهاي عالم آنجا جمع مي‏شوند و مردم همديگر را مي‏بينند و چيزها از ديدن هم ياد مي‏گيرند. بسا كسي كه همراه استادي مي‏رود به ولايت آن استاد، خدمت آن استاد مي‏كند و چشم و گوش انسان باز مي‏شود و بسا آنكه آنجا علما را مي‏شناسد، پيش آنها علم تحصيل مي‏كند. باز خاصيت ديگر وقتي كه اجتماع كل مسلمين در آنجا شد متاع كل عالم از هر ولايتي به آنجا مي‏رود و تجارتهاي عظيمه در آنجا مي‏شود و منافع بسيار بدين‏واسطه حاصل مي‏شود و از اطراف كه مردم مي‏روند منفعت زياد از يكديگر مي‏برند و اينها معاش خلق است. باز تدبيري ديگر آنكه در اين سفر سياحتها مي‏كنند و از سياحت شخص چيزها مي‏فهمد و چيزهاي نديده مي‏بيند و چيزهاي نشنيده مي شنود. چه صنعتي در آن ولايت هست و ولايتي ديگر مي رود و صنعتي ديگر مي بيند و همچنين هركس طالب هرچه باشد به او مي‏رسد، در هر ولايتي صنعتي مي‏بيند. باري در اين ولايات اصحاب صنايع را مي‏بيند و بر متاع هر بلد مطلع مي‏شود، بلكه صنعتها ياد مي‏گيرد. غرض انسان بينا و شنوا و صاحب تجربه مي‏شود. باز خاصيت ديگر اين حج آن است كه همين‏كه انسان رفت و ديد خانه نبي و اوضاع نبي و قبر نبي و مسجد نبي را و منبر او را و آن اوضاع را بر يقين او مي‏افزايد و به بودن پيغمبرش يقين مي‏كند و اگر اين فريضه نبود ابداً بسا بود كه كسي اسم پيغمبر را نشنيده و خبر نداشت پيغمبري دارد ولكن مردم مولد و موطن و منزل و

 

«* 36 موعظه صفحه 77 *»

مسجد و محراب و منبر نبي را كه ديدند مي‏آيند به مردم خبر مي‏دهند و بر بصيرت مردم مي‏افزايد و پيغمبر خود را مي‏شناسند. و فايده ديگر در اين سفر فوائد تحصيل مي‏كني و وقتي كه برگشتي بازماندگان به آن منتفع مي‏شوند از متاعهايي كه آورده مي‏شود و بلاد معمور مي‏شود به آن متاعها و اسم اسلام بلند مي‏شود به اين واسطه و اگر اين اوضاع نبود مردم بكلي بچه‏ننه مي‏شدند، يا به سفرهاي باطل خود مي‏رفتند و اينها هم كه پخته شده‏اند با وجودي كه به مكه نرفته‏اند باز به جهت همان سفرهاي باطل خودشان است. يكي ديگر آنكه هر سال امام7 مي‏آيد به مكه و شخص آنجا خدمت امام خود مي‏رسد نهايت نمي‏شناسد ولكن از بركات امام فيضها به او مي‏رسد و بركتها تحصيل مي‏كند و همچنين است سفرهاي زيارت ائمه طاهرين همين ثمرها را دارد و اگر مداومت بكنيد به اين سفرهاي زيارت دائم ترقي مي‏كنيد و منفعتها مي‏بريد.

باري، برويم بر سر مطلب كه خداوند عالم كعبه را رخساره خود و خليفه خود براي خاكيان قرار داده و بديهي است كه بنده بايد پايتخت برود و در صف سلام حاضر شود وانگهي اگر اعمال حج را ملتفت باشد كه عرفات يعني چه؟ مشعر يعني چه؟ مني يعني چه؟ باري، اين خانه را خليفه خود قرار داده براي زيارت كنندگان چراكه ديدار اين خانه و طواف اين خانه و استلام اركان اين خانه همه منسوب به خدا است و اگر نبود اين خانه مردم چه مي‏كردند؟

اگر كسي خيال كند چرا پيغمبر و امام را قبله قرار نداد و حال آنكه آنها اشرف از اين خانه‏اند؟ كار حكيم در نهايت حكمت است، انسان مستقر در يك مقام نيست. پيغمبر و امام متحرك و منقلبند در زمين و هر وقتي در جايي هستند و در جهتي از جهات عالم و در بلدي از بلاد هستند و چگونه مردم كه در بلاد دورند مي‏فهمند كه حالا پيغمبر يا امام كجاي عالم است كه رو به آنجا كنند؟

حال كسي بگويد چرا خانه امام را قبله قرار ندادند؟ مي‏گويم فرقي ندارد و الآن هم همين‏طور است و خانه خانه پيغمبر است و خانه خانه امام است، پس چرا مدينه را

 

«* 36 موعظه صفحه 78 *»

يا شهري ديگر را قبله قرار ندادند؟ فرق نمي‏كند اگر نسبت به خدا مي‏دهي بايد نسبت به پيغمبر و امام بدهي و اگر نسبت به پيغمبر و امام مي‏دهي بايد نسبت به خدا بدهي. عرض مي‏شود اين به جهت آن است كه مكه شهر خدا است و خدا از روز اول اين را اختيار كرده و اول عضوي كه از زمين خلق كرده همين زمين كعبه است. اول چيزي كه آفريد جوهري بود شفاف، پس نظر كرد به نظر هيبت بر آن جوهر و آن ياقوت آب شد و كف كرد و بخاري پيدا شد و از آن بخار آسمانها پيدا شد و بادي وزيد و باد كفها را در يك موضع جمع كرد و آن موضع موضع بكّه است. بعد خداوند امر كرد كه ساير زمينها را از زير خانه كعبه بيرون آوردند و پهن كردند و از زير خانه كعبه اين زمين پهن شد و از اين جهت كعبه را امّ القري و مادر شهرها گفتند و جميع شهرها از او تولد شده‏اند. مثَل اين بكّه در زمين مثَل دل است در بدن كه اول او خلق مي‏شود بعد ساير اعضا و جميع زمينها بايد رو به مكه كنند و حيات از آنجا بيابند و جميع فيضها و مددها را از او فرا گيرند و چنانچه اين دل تو خليفه روح تو است در بدن همچنين جميع فيضها و بركتهاي خدا كه به مردمان خاكي و شهرهاي خاكي مي‏رسد بواسطه خانه كعبه كه خليفه خدا است مي‏رسد و هيچ مخلوقي از خاك مددي و فيضي به او نمي‏رسد مگر بواسطه اين خانه از اين جهت است كه اگر جميع مردم اجماع كنند بر ترك حج، خداوند عالم احدي را مهلت نمي‏دهد و همه را هلاك مي‏كند.

و از جمله عجايب امر اين خانه است كه از زمان حضرت آدم الي الآن محل توجه بوده و قبله و مطاف بوده و هميشه محترم بوده و در زمان جاهليت مردم طواف همين خانه را مي‏كردند و بت‏ها در او نصب كرده بودند و چون نبي آمد بتها از طاق آن خانه افتادند و شكستند. و خداوند توفيق بدهد كه شخص كه عصرش عصر جاهليت است و بتها در خانه قلب او نصب است كه چون عقل كه نبي باطن است در اين مملكت تولد كند آن‏وقت آن قلب را مصلّي و مسجد كند و بتها را از طاق او بريزد و بشكند و آن بتكده است و هرچه غير از خدا است بت است، حاكم بت است، وزير بت است، زن

 

«* 36 موعظه صفحه 79 *»

بت است، فرزند بت است و هكذا جميع آنچه براي غير خدا است بت است و زمان زمان جاهليت است چراكه عقل نيست. اما اگر خداوند توفيق داد و نبي باطن كه عقل باشد مبعوث شد و سماوات فكر و خيال و ساير قواي باطنه به نور عقل منور شد آن‏وقت اين سماوات را منع مي‏كند از تطرّق شياطين و پيغمبر كه مبعوث شد انّا كنّا نقعد منها مقاعد للسمع فمن يستمع الان يجد له شهاباً رصداً پيشترها شياطين مي‏رفتند به آسمان و استراق سمع مي‏كردند و وقتي كه پيغمبر مبعوث گرديد آنها را از آسمانها منع كردند و اگر پيغمبر بدن تو هم كه عقل تو باشد مبعوث شد هرآينه سماوات وجود تو از تطرّق شياطين محفوظ خواهد شد و ملائكه‏اي چند در آنجا هستند كه به تير شهاب برهان حقي از آيات از آسمان و زمين آن شياطين را دور مي‏كنند و مي‏رانند. و ديگر اگر خداوند توفيق داد به تو و پيغمبر تو باطنش رجعت كرد آن‏وقت معلوم مي‏شود و شيطان كلي بدن تو به ضربتي از ضربتهاي ادله باطنيه كه باطن عقل تو باشد كشته مي‏شود و تو مردي مي‏شوي از اهل رجعت و اين ديگر به اختلاف قابليتها است. مثلاً باغي باشد كه همه را يك‏وقت بكاري هرجا زمينش نرمتر و آبش بيشتر و آفتاب بيشتر مي‏خورد و قابل تربيت بيشتر است، زودتر سبز مي‏شود. همچنين اين قطعات زمين بعضي زودتر مي‏رسند بعضي دورتر مي‏رسند. بعضي دورتر رسيده‏اند جماد شده‏اند، بعضي از آنها زودتر رسيده‏اند نبات شده‏اند، بعضي از آنها زودتر رسيده‏اند حيوانات شده‏اند و بعضي از آنها زودتر رسيده‏اند و انسانهاي متعارفي شده‏اند، بعضي از آنها زودتر رسيده‏اند صلحا و عباد شده‏اند، بعضي از آنها زودتر رسيده‏اند و آنها علما شده‏اند، و بعضي از آنها زودتر رسيده‏اند و حكما شده‏اند، و بعضي زودتر رسيده‏اند عرفا شده‏اند، بعضي زودتر رسيده‏اند نجبا شده‏اند، بعضي زودتر رسيده‏اند نقبا شده‏اند، بعضي زودتر رسيده‏اند اوصيا شده‏اند، بعضي زودتر رسيده‏اند پيغمبران شده‏اند، بعضي زودتر رسيده‏اند پيغمبران مرسل شده‏اند، بعضي از آنها زودتر رسيده‏اند پيغمبران اولواالعزم شده‏اند، بعضي از آنها زودتر رسيده‏اند و

 

«* 36 موعظه صفحه 80 *»

ائمه:شده‏اند و يكي زودتر از همه رسيده و پيغمبر و خاتم انبيا شده و اينجا غايت سير است و هيچ‏كس از اينجا نمي‏گذرد و حالا بسا كسي كه از اهل رجعت مي‏شود و كليه عالم هنوز به رجعت نرسيده و او مي‏رسد به اين‏طور كه به مردن اختياري خود بميرد چنانكه فرمودند موتوا قبل ان‏تموتوا بميريد پيش از مردن و باز فرمودند من مات فقد قامت قيامته هركس بميرد قيامت او برپا شده و باز فرمودند حاسبوا قبل ان‏تحاسبوا يعني حساب خود را بكنيد قبل از آنكه شما را در معرض حساب درآورند پس در همين‏جا براي او قيامت خواهد بود و همين‏جا كتابش و ميزانش و صراطش و جنّتش و نارش برپا خواهد شد و همچنين چه‏بسيار از مردم كه الآن داخل بهشت شده‏اند چنانكه مي‏فرمايد اما الذين سعدوا ففي الجنة خالدين فيها مادامت السموات و الارض الاّ ماشاء ربّك و اما الذين شقوا ففي النار لهم فيها زفير و شهيق و چه‏بسيار كمند آنان كه الآن ساكن در جنت هستند و چه‏بسيارند كساني كه الآن در جهنم هستند و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجنّ و الانس لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون بتحقيق‏كه ما خلق كرديم براي جهنم بسياري از جن و انس را، مر ايشان راست دلهايي كه به آن دلها چيزي نمي‏فهمند، و مر ايشان راست چشمهايي كه به آن چشمها چيزي نمي‏بينند، و مر ايشان راست گوشهايي كه به آن نمي‏شنوند اين گروه مثل چهارپايانند، اين گروه غافلانند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 81 *»

موعظه نهـم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

ديروز عرض كردم اشرف عباداتي كه به اعضاء و جوارح بايد كرد نماز است و از براي نماز خداوند قبله و جهت عبادتي آفريده به جهت آنكه از براي بدنهاي ما پشت و رويي است، اگر به سمتي رو كرد پشت به سمتي ديگر كرده و از همين جهت خداوند عالم جهتي آفريد و آن جهت را رخساره خود قرار داد و قبله قرار داد براي خاكيان تا بدنهاي خاكي رو به آن قبله خاكي كنند، پس بدنهاي خاكي اگر رو به اين خانه خاكي كنند و عبادت كنند، عبادت خانه خاكي را نكرده‏اند بلكه عبادت خداي يگانه را كرده‏اند. در مجلس سلام سلطان اين صفهاي سلام، هر صفي در سمتي و جانبي بسته مي‏شود و صفهاي مختلف مي‏كشند، هر صفي در طرفي و بعد از آنيكه پادشاه نشست آن كساني كه مقابل پادشاه هستند رو به پادشاه كرنش مي‏كنند و آنها هم كه مقابل نيستند رو به همان سمت كه ايستاده‏اند كرنش مي‏كنند اگرچه آن سمت پادشاه نيست لكن آن سمت سمتي است كه بايد رو به آن سمت كرنش كنند. حالا اين مثَل براي نزديك‏كردن ذهن خوب است زيراكه خدا به جانب كعبه نيست ولكن مردم چون

 

«* 36 موعظه صفحه 82 *»

ناچارند كه به جهتي كرنش كنند خدا اين خانه را قرار داده و نه اين است كه خانه را منظور نظر آوريد و خانه ببينيد بلكه رو به اين خانه بايد كرد و منظور نظر خدا بايد باشد و مقصود خدا بايد باشد.

شايد كسي بگويد فلاني چقدر اصرار دارد كه خانه را در نظر نياوريد و خانه نبينيد بلكه براي خدا عبادت كنيد، اصراري كه من دارم از براي باطن اين است و براي تأويل اين است و براي باطن باطن اين است كه بدانيد كه چنانچه در ظاهر هيچ مؤمني كرنش براي كعبه نكرده همچنين در باطن هم هيچ‏كس نبايد كرنش براي كعبه باطن كند. آيا عبرت نمي‏گيري از زبان خودت و قبله او؟ آيا نه اين است كه جميع سخنهايي كه مي‏گويي هوا است، زور مي‏آورد اين رگها و پي‏ها به شُش و از اين شُش كه فشرده شد بادي از آن بيرون مي‏آيد و در مقاطع حروف كه حلق و حنجره و دهن و لب و دندان باشد صدا مي‏پيچد و اين حروف پيدا مي‏شود مثل ني‏زن كه در ني پف مي‏كند و به دست خود انگشت‏ها را برمي‏دارد و مي‏گذارد و به اين انگشتها اين اختلافها در آن صدا مي‏پيچد و همچنين از آن شش بادي بيرون مي‏آيد و از لب و دندان و حلق و حنجره اين اختلاف پيدا مي‏شود و جميع اين حروف را خودت مي‏سازي، مثل نوشتن كه خودت مي‏سازي نهايت سخن را با زبان و لب و دندان مي‏سازي و حروف را با قلم مي‏سازي. سخن را با هوا مي‏سازي و حروف را با مركّب مي‏سازي. حالا در ميانِ سخنانِ درست‏كرده تو، قبله حاجات تو يا اللّه يا رحمن است. قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني بگو كه بخوانيد اللّه را يا بخوانيد رحمن را، هريك را كه بخوانيد براي خدا است اسمهاي نيكو و اين دو هم از اسماء حسنايند. پس تو با زبان و دهان خود يا اللّه ساختي ولكن در عالم كلام و سخن، آن سخني كه در وقت توسل به خدا توسل به او مي‏جويي يا اللّه است و همين يا اللّه را خودت ساخته بودي و چون براي خدا ساخته بودي و به اطاعت خدا ساخته بودي گناه نكرده‏اي. حالا در گفتن يا اللّه و يا رحمن عبادت خدا را مي‏كني يا عبادت مخلوق و مصنوع خودت را؟ بلكه

 

«* 36 موعظه صفحه 83 *»

عبادت خدا را مي‏كني. من خدا را عبادت مي‏كنم و او را به اين نام مي‏خوانم، من كه عابد مخلوق خودم نمي‏شوم بلكه من عبادت خدا را مي‏كنم. مسجد كه مي‏سازيم كارهاي او را همه را خودمان مي‏كنيم و باز رو به محراب آن مي‏كنيم. بر فرض ظهور امام7 باشد و ما را عمله كعبه كنند، بعد مثلاً ما مأمور مي‏شويم رو به كعبه بكنيم حالا عبادت كعبه‏اي كه خودمان ساخته‏ايم بايد بكنيم؟ استغفر اللّه، نه چنين است. بت‏پرستان بحث كردند بر پيغمبر كه ما را نهي كردي از بت‏پرستي امر كردي كه رو به كعبه كنيم بت‏پرستان چشمشان همين خانه را ديد پنداشتند كه ما رو به خانه مي‏كنيم، گفتند اين مثل رو به بت كردن است. در جواب فرمودند اين را خدا امر كرده و خداوند حكم كرده كه رو به خانه كنيم و نگفته است رو به بت كنيم و ما نمي‏توانيم قياس كنيم. اگر كسي دو خانه داشته باشد و به تو اذن بدهد كه داخل يكي از آنها بشوي و يكي را اذن ندهد، نمي‏تواني قياس كني و داخل آن خانه كه به تو اذن نداده بشوي. و اينكه حضرت در جواب آنها فرمودند وجهي است بحسب ظاهر و تفسير حديث آن است كه چون بت‏پرستان دلشان و عقلشان و روحشان و فكرشان و خيالشان پيش بت است و ما اينها را نبايد رو به كعبه كنيم. اگر خطابهاي ما رو به كعبه باشد مشرك و كافر مي‏شويم، اگر به سنگهاي سياه كعبه بگوييم تو را مي‏پرستيم و استعانت از تو مي‏جوييم البته كفر مي‏شود و امر اين‏طور نيست و شماها قصد خانه را نبايد بكنيد ولكن خانه كعبه را كه يافتيد روح شما بدن شما را وا مي‏دارد و خودش مي‏رود در عالم بالا و در آن عالم هم كعبه‏اي است و آن هم در آن عالم رو به كعبه خود مي‏كند. پس همچنين است امر در هر عالمي چنانكه بدن را مي‏گذاري و روح را مي‏بري به جاي ديگر و براي فكر تو و خيال تو هم كعبه‏اي است و نفس فكر و خيال را رو به كعبه خودشان وا مي‏دارد و خودش مي‏رود به عالم بالا و از براي نفس كعبه‏اي است آن‏وقت كه نفس فكر تو را و خيال تو را در پيش كعبه خودشان قرار داد خودش مي‏رود در عالم خودش، بعد از آن فؤاد هم عقل را در پيش كعبه خودش مي‏دارد و خودش مي‏رود در عالم خودش رو به كعبه

 

«* 36 موعظه صفحه 84 *»

خودش مي‏كند.

خلاصه اين را بدانيد كه از ذات خاتم انبيا تا خاك، كسي رو به ذات خدا نمي‏تواند بكند و بايد جميعاً  كعبه داشته باشند حضرت امير مي‏فرمايد انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله الطريق مسدود و الطلب مردود دليله اياته و وجوده اثباته ولكن از براي خود آياتي گذارده و آن آيه را قبله قرار داده. و اينكه عرض كردم هر چيزي قبله‏اي دارد اگر بپرسند قبله كعبه كجا است؟ مي‏گويم قبله كعبه بيت‏المعمور است و اگر بپرسند قبله بيت‏المعمور كجا است؟ مي‏گويم عرش. و قبله عرش خانه بسم اللّه الرحمن الرحيم است و آن خانه را چهار ديوار است يك ديوار آن بسم است و يك ديوار آن اللّه است و يك ديوار آن رحمن است و يك ديوار آن رحيم است و اين خانه‏اي است كه خداوند در فوق عرش بنا كرده و اين عالم كتاب خدا است مانند قرآن و سوره حمد اين عالم عرش است و بالاي اين سوره بسم اللّه الرحمن الرحيم است و آن خانه قلعه‏اي است كه خداوند در بالاي عرش آفريده و قبله است براي عرش و براي آن خانه هم قبله‏اي است و قبله او كلمات اسلاميه است كه مبناي اسلام بر آن است كه سبحان اللّه و الحمدللّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه‏اكبر باشد و براي آن هم قبله‏اي است الي ماشاءاللّه و هيچ مخلوقي نيست كه براي او قبله نباشد نهايت بعضي از توجه‏كنندگان انفصالي از قبله دارند و بعضي متصلند به قبله. همچنين كعبه‏ها با نمازگزاران مختلفند بعضي جاها هست كه كعبه نزديك ايشان است و بعضي جاها هست كه دورند از كعبه. پس فرق ميان ما و مشركان اين است كه مشركان به دل و به فكر و خيال خود رو به بت مي‏كنند و اينهايند بت‏پرستان و آيت آنها در اسلام اين است كه مؤمنين عالِمي را قرار داده‏اند براي خود و صوفيه براي خود مرشدي قرار داده‏اند و فرق اين است كه مؤمنين آن عالِم را راوي امام و محدّث از جانب امام مي‏دانند و اخلاق امام و انوار امام را در عالِم خود مي‏بينند و اگر از جانب امام نباشد اطاعت او را نخواهند كرد و آن كساني كه پيش اين عالم مي‏روند مي‏روند دين خدا و شريعت پيغمبر

 

«* 36 موعظه صفحه 85 *»

و طريقه امام خود را از او ياد بگيرند و اگر غير از دين خدا و شريعت پيغمبر و طريقه امام مي‏گفت پيش او نمي‏رفتند و اگر مي‏رفتند مشرك مي‏شدند. پس اين جماعت در دين پيغمبرند اما در ميان همين جماعت آنها كه پيش اين عالم مي‏روند و توجه به خود اين عالم مي‏كنند و عقل و روح و نفس خود را متوجه به اين عالِم مي‏كنند آنها مشرك مي‏شوند به خدا و پيغمبر و ائمه و از مذهب اسلام بيرون مي‏روند و دليل اين و آنها مثل اسب و پادشاه است و عبادت‏كننده اسب كسي است كه اگر پادشاه گفت خدمت اين اسب را مكن باز دست از كار خود برندارد و متوجه اسب باشد و عبادت‏كننده پادشاه كسي است كه اگر پادشاه به او بگويد خدمت تازي را بكن و عبادت اسب را مكن اطاعت كند و اطاعت اسب را نكند و خدمت تازي را بكند، و اگر بگويد زمين را از نجاست پاك كن اطاعت كند و دست از خدمت تازي بردارد و به همان امري كه مأمور است برود. حالا آن كسي كه اطاعت عالِم را از جهت خود عالِم بكند بندگي خدا را نكرده بلكه آن عالم را پرستيده. و اگر بگويي كجا چنين مي‏شود؟ مي‏گويم آن‏وقت وقتي است كه مي‏شناسي آن عالِم را به فسق و فجور و رشوه‏خوردن و حكم بغير ماانزل اللّه و روايت از كذّاب و به فطرت هم مي‏داني كه نبايد از چنين كسي قبول بكني و تو مي‏شناسي او را به فسق و فجور و خودت بسا آنكه آهوگردان و زنبوركچي او هستي و مع‏ذلك از پي او مي‏روي و عمل به قول او مي‏كني و خدا در دل تو و فطرت تو به تو گفته كه اطاعت او را مكن و اين خر را تيمار مكن و تو باز اين خر را تيمار مي‏كني و مي‏گويي من تيمار مي‏كنم اين را و اين را آيين خود قرار مي‏دهي. هرچه مردم آن را آيين خود قرار دادند مذهب است براي ايشان چنانكه حالا اكثر مردم مذهبشان مذهب فرنگي است و مذهب يهود و مجوس و آتش‏پرستان است و بطور آنها راه مي‏روند. پس بدانيد كه در ميان مردم عالِم‏داران مشرك بسيارند و آنها كسانيند كه مرشد خود را در نظر مي‏گيرند اين است كه يكي از مرشدين از يك نفر از شيخيه پرسيده بود كه اگر فلان‏كس را ببينيد كه در محراب شراب مي‏خورد اعتقاد شما به او عيب مي‏كند يا نه؟

 

«* 36 موعظه صفحه 86 *»

گفته بود البته عيب مي‏كند. گفته بود هنوز در اعتقاد كامل نشده‏ايد.

خلاصه، اين وصيت از من به شما كه اگر اين‏طور بنا بگذاريد كه هرچه خلاف شرع ببينيد باز اعتقادي كه به كسي بهم رسانيده‏ايد عيب نكند عمّاقريب فساق و فجار پيدا خواهند شد و دنبال ايشان خواهيد شتافت. رسول خدا شراب را حرام كرده، هركس شراب مي‏خورد خلاف شرع پيغمبر را كرده است ولكن چون صوفيه دانسته‏اند كه مالك نفس خود نيستند كلكي درآورده‏اند كه هركار بخواهند بكنند همچنانكه من خودم كلك درآوردم در راه مكه وقتي مي‏رفتم يك روز در چادر خود نماز مي‏كردم مهر گذارده بودم. سنّي‏ها آمده بودند گريبان مرا گرفته بودند كه تو چه مذهب داري؟ من هم گفتم مذهب من مذهب شيخي است. گفتند شيخي چه مذهب است؟ گفتم شيخي آن است كه مي‏گويد فرق نمي‏كند روي مهر نماز بكني يا نكني، سرابالا وضو بگيري يا سرازير، دست‏بسته نماز كني يا دست‏باز، هيچ فرق نمي‏كند. گفتند واللّه خوش  مذهبي است. خلاصه اين صوفيه هم براي اينكه هركاري بخواهند بكنند بتوانند، كلكي درآورده‏اند كه مرشد كامل آن است كه اگر پيش زن مريد برود منافاتي با كامل‏بودن ندارد و آن‏وقت با دل جمع فسق كند و غيبت كند و بچه‏بازي كند. بچه مردم و زن مردم و مال مردم هرچه دستش بيايد همه را مباح بداند. رسول خدا محرّماتي و قُرُقي قرار داده، تو قُرُق رسول خدا را شكسته‏اي، من به چه جهت تو را خوب بدانم؟ اگر براي خودت بايد تو را خوب بدانم دليلي بر اين نداري و اگر براي خدا و رسول است كه تو قُرق آنها را شكسته‏اي.

باري، آن‏كسي را كه بزرگ قرار مي‏دهيد به محضي كه خلاف شرع كرد نهيش كنيد، اگر عذر مسموعي آورد كه شرعي باشد و توبه كرد قبول كنيد والاّ آن را بزرگ خود قرار مدهيد و بر دهنش بزنيد هركس مي‏خواهد باشد، هركس خلاف شرع كرد نهيش كنيد. پاره‏اي چيزها هست كه عذر برنمي‏دارد و مي‏توان فهميد. معاصي كه ضرورت اسلام است ديگر عذر برنمي‏دارد. خلاصه استدعاي من از شما اين است كه اين باب

 

«* 36 موعظه صفحه 87 *»

را مفتوح نكنيد كه هرچه خلاف شرع ببينيد باز وثوق شما تمام نشود. خلاصه در تابعين علما هم مشرك پيدا مي‏شود. نصراني خدمت پيغمبر عرض كرد كه آنچه تو در حق ما گفته‏اي همه صدق است و راست است و درست است ولكن در كتاب تو است كه اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه گفته‏اي ما ملاّهاي خودمان را خدا گرفته‏ايم، ما كي ملاّهاي خودمان را خدا گرفته‏ايم؟ فرمودند آيا نبود كه حلال مي‏كردند هرچه را مي‏خواستند و حرام مي‏كردند هرچه را مي‏خواستند و به شما مي‏گفتند و شما اطاعت مي‏كرديد و از آنها قبول مي‏كرديد؟ عرض كرد بلي. فرمودند آيا نه اين است كه هركه چنين كارها كند او را خدا مي‏دانند؟ خلاصه كساني از علما را كه ايشان را به فسق و فجور مي‏شناسيد و اطاعت آنها را مي‏كنيد ملتفت باشيد و اطاعت نكنيد. شاهد ديگر، كسي به حضرت صادق7 عرض كرد كه خداوند عوام يهود را مذمت كرده كه تقليد علماشان را مي‏كنند كه و منهم اميّون لايعلمون الكتاب الاّ اماني و ان هم الاّ يظنّون چه فرق است ميان ما و ايشان؟ اگر تقليدكردن از علما بد است پس بايد تقليدكردن ما هم از علمامان بد باشد. فرمودند آنها علماشان را به فسق و فجور شناختند و باز اطاعت كردند و اگر اهل اسلام از علماشان فسق و فجور ديدند و باز تقليد كردند آنها هم مذمت دارند چنانچه يهود مذمت دارند. و همچنين اگر فهميدند و دانستند كه اين شخص فتوي مي‏دهد به طورهايي كه خدا و پيغمبر و ائمه نفرموده‏اند و به رأي و هواي خود و هوس خود فتوي مي‏دهد نه به اطاعت قرآن و نه به اطاعت احاديث، در چنين وقت اطاعتشان چه راهي دارد؟ آيا خدا دين ناقص فرستاده كه بايد اينها تمام كنند؟ آيا رسول خدا دين ناقص آورده و آنچه خدا به او نازل كرده ابلاغ نكرده كه اينها بايد تمام كنند؟ پس در ميان عالِم‏داران عالِم‏پرست هم هست و عالِم‏پرست مشرك است.

و اما طريقه شيعه آن است كه آن عالمي را كه شناختند به زهد و تقوي و علم و عمل و متابعت كتاب خدا و اطاعت سنّت رسول، بايد اطاعت او را كنند و تقليد او

 

«* 36 موعظه صفحه 88 *»

نمايند چراكه او مي‏گويد حكم خدا و شريعت رسول را و فرمان او لازم است و اطاعت او واجب است به همان‏قدري كه برادر بزرگتر است از شما و شما در همه چيز آن را بايد بر خود اختيار كنيد و اطاعت او را در آنچه از رسول و ائمه روايت كند بنماييد. اما اطاعت و فرمانبرداري مال خدا است، خدا در قرآن فرموده اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي‏الامر منكم اطاعت خدا كنيد و اطاعت پيغمبر را كنيد و اطاعت صاحبان امر كنيد كه امامان شما باشند. و اما روات را گفته فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون هيچ‏كس مطاع نيست جز خدا و رسول و ائمه طاهرين.

اما صوفيه هم طريقه‏شان طريقه بت‏پرستي است. مثَل عالِم مثل مكه است و مثَل مرشد مثل بت است حتي آنكه اسم بت را بر خود روا داشتند و گفتند:

كافران از بت بي‏جان چه تمنّا دارند باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد

مثل حيوانات و خيلي كارها در ميان مردم مصطلح است كه طريقه صوفيه است مثل اينكه بر سر كاغذها مي‏نويسند «فداي حضور مباركت شوم» اين اصطلاح صوفيه است و از اين قبيل خيلي در ميان مردم مي‏بينم خيلي در ميان روضه‏خوانها و درويشها متعارف است.

باري، مقصود اين بود كه بت‏پرستي را آنها قرار دادند كه هرچه مي‏خواهند مي‏كنند كه ضرري به نفس ناطقه ندارد. حكيمي لواط مي‏كرد او را منعش كردند گفت ضرري به نفس ناطقه ندارد و مرشد را به فسق و فجور و حماقت و فرو رفتن و طمع دنيا مي‏شناسند و مع‏ذلك رو به او مي‏كنند و همّت از نفس مرشد مي‏طلبند. مرشد را به غفلت مي‏شناسند و مي‏بينند علي‏الاتصال دارد حرف مي‏زند، مثل گنجشك صدا مي‏كند و مع‏ذلك اين را از اهل ذكر و توجه مي‏دانند و مي‏بينند ابداً زيارتي نكرده، نافله‏اي نكرده، يك عمل مستحب بجا نياورده و نمي‏كند، اين را خداي خود قرار داده و مي‏دهند، با روح خود و عقل و نفس خود متوجه او مي‏شوند و او را خدا مي‏دانند

 

«* 36 موعظه صفحه 89 *»

زيراكه مذهب وحدت وجودشان همين است كه شخص كه ترقي كرد مي‏گويند خدا شده است از اين جهت «انا  اللّه» مي‏گويند، «ليس في جبّتي سوي اللّه» مي‏گويند. پس بدانيد كه بت‏پرستند چنانكه در زمان جاهليت بت از خرما ساختند و وقتي قحطي شد و گرسنه شدند خداي خود را كشتند و خوردند، اينها هم همين‏طور يكدفعه از مرشد خود برمي‏گردند.

پس معلوم شد كه بت‏پرستان قياس كردند خانه كعبه را به بت و سنگها را پرستيدند و راه اطاعت اين است كه ما سجده به سنگ و گچ نمي‏كنيم ولي چون بدنهاي ما پشت و رو دارد اين سمت را خدا براي خود قرار داده و گفته رو به اين سمت كنيد و سمت دخلي به خدا ندارد و ما هم بايد اطاعت كنيم. حالا همچنين است مثَل صوفيان و مثَل كساني كه متقيان را پيشواي خود كردند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 90 *»

موعظه دهـم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

در تفسيري كه منظور بود، مقدمه‏اي ضرور شده بود و سخن در آن مقدمه بود و آن مقدمه بيان علت قرار دادن كعبه بود و علت آن را عرض كردم و حاصلش اين بود كه چون خداوند عالم از ادراك خلايق برتر بود و خلق لابد بودند كه خداي خود را عبادت كنند و خضوع و خشوع در نزد او كنند و خداوند در جهتي نبود، از براي عبادتها جهتي قرار داد. و عرض كردم از عبادتها يكي نماز است و براي آن هم جهتي قرار داد و مثل جهّال گمان مكن كه نماز همين ركوع و سجود است بلكه چنانكه خداوند از براي تو نوري قرار داده و عقلي و روحي و نفسي و طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي است و براي هر يك از اين مراتب تو نمازي است و در هر عالمي براي آن عالم قبله‏اي است و اين نماز در هر عالمي بايد كرده شود حال بدنهاي ما را ارواح ما رو به كعبه مي‏دارد و خودش مي‏رود از پي سياحتهاي خود و معاملات خود و معاشرات خود و لاجرم چنين نمازي ثبت نمي‏شود مگر در لوح زمان. و چون مسأله دقيق است و بكار عوام هم نمي‏آيد و از فهم آنها بيرون است به زباني ديگر عرض كنم.

 

«* 36 موعظه صفحه 91 *»

خداوند از براي بدنهاي شما نامه‏اي خلق كرده و آن نامه را به دست ملائكه بخصوصي داده كه هر عملي كه از ابدان سر زند در آن نامه نوشته شود. نامه‏اي  ديگر براي ارواح شما خلق كرده و آن نامه را به دست ملائكه بخصوصي داده و هر عملي كه از ارواح شما سر زند در آن نامه نوشته شود. و همچنين خلق كرده نامه‏اي براي عقلها و معرفتهاي شما و آن نامه را به دست ملائكه بخصوصي داده و هر عملي كه از عقلها و معرفتهاي شما سر زند در آن نامه نوشته شود و چون روز قيامت شود نامه‏هاي اعمال تو را آورند اگر نماز جسماني كرده‏اي در نامه جسم تو ثبت است و ديگر نامه‏هاي ساير مراتب تو نماز ندارد و اگر به روح و عقل خودت نماز نكرده‏اي در آن نامه‏هاي ديگر كه نامه‏هاي روح و عقل تو باشد چيزي ثبت نيست و چون آنها را بگشايند مطلقاً در آنها نماز نيست و در آن نامه‏ها تو را تارك‏الصلوة نوشته‏اند و از اين حكايت جگر مؤمن آب مي‏شود. چون نامه نفس تو را در مي‏آورند در او هيچ نماز نيست و در آنجا نمازي ننوشته. بلي مي‏نويسند در آنجا كه فلان‏كس در فلان‏وقت ظهر كه شد بنا كرد فروش‏كردن و بازار رفتن و كوفته پختن و نزاع كردن و امثال اينها. بدن تو كه عمل كرد مي‏نويسند در نامه بدن تو، خيال تو كه عملي كرد مي‏نويسند در نامه خيال تو، نفس تو كه عملي كرد در نامه نفس تو مي‏نويسند، روح تو كه عملي كرد مي‏نويسند در نامه روح تو، عقل تو كه عملي كرد مي‏نويسند در نامه عقل تو و به عقل تو مي‏نويسند كه فلان كس در اول ظهر بنا كرد شك و شبهه و انكار خدا و رسول و اوليا كردن و عداوت كردن با مؤمنين و بغض با دوستان خدا كردن نعوذ باللّه من غضب اللّه حاسبوا قبل ان‏تحاسبوا انسان محتاط بايد حساب كار خودش را بكند ولكن آدم بي‏احتياط سرمايه خود را به بي‏حسابي تلف مي‏كند، يكدفعه حساب آن را مي‏كنند آن‏وقت پوست از كلّه او در مي‏آورند. اما آدم عاقل شب تا شب مي‏نشيند حساب مي‏كند كه امروز مال صاحب را چقدر تلف كرده‏ام، حساب خود را مي‏كند پيش از آن‏وقتي كه حساب خواهند گرفت. با خود بگويد امروز صبح كه از خواب برخاستي چه كردي؟ اگر به

 

«* 36 موعظه صفحه 92 *»

معصيتي عبور كرد استغفار كند، اگر به طاعتي بگذرد حمد خدا را كند. آنهايي كه ترقي كرده‏اند همين‏طور ترقي كرده‏اند نه اينكه از شب تا صبح بخوابيم، هيچ فكر نكنيم و اگر هم گاهي آه سرد خنكي بكشيم كسي در مجلسي حرفي مي‏زند و چون آن مجلس گذشت ابداً در فكر نيستيم. پس انسان اگر حساب خود را بكند گناه او پاك مي‏شود و فردا كمتر گناه مي‏كند. اگر مرض امروز زائل شد ديگر فردا مرضي تازه عارض نمي‏شود و اگر مرض امروز زائل نشد فردا مرضي تازه عارض مي‏شود و زياد مي‏شود به جهت آنكه بنيه ضعيف شده ولكن اگر دفع مرض را امروز از خود كردي فردا بنيه‏ات قوت دارد و مرض نمي‏آيد و هرچه معصيت مي‏كنيم مرض شدت مي‏كند تا اينكه با دهن خندان و دل شاد مي‏نشينيم و صحبت مي‏داريم و شوخي مي‏كنيم و هيچ ياد خدا نيستيم و باكي هم نداريم و اين با ايمان منافات دارد. اما مؤمن مي‏داند اين لقمه جهنم است و بدش مي‏آيد. هركس از چيزي بدش آمد حكماً  كم‏كم دست از آن كار برمي‏دارد. پس انسان اگر حساب خود را كند و توبه كند پاك مي‏شود و سالم مي‏شود و فردا كمتر گناه مي‏كند.

پس مقصود اين بود كه اگر بنشيني و حساب كني و نامه عمل خود را در قلب خود حاضر كني كم‏كم توبه مي‏كني. حالا نامه عمل بدن خودت را كه مي‏خواني مي‏بيني رفته مسجد ولي تنم در مسجد و دل در خرابات، و چون نامه خيال و نفس و فكر خود را باز كني آن‏وقت مي‏بيني بجز معصيت چيزي نيست. و اينكه شنيده‏ايد كه انسان تا عمل نكند خيال معصيت را نمي‏نويسند، بلي اين اعمال بدن را تا شخص نكند نمي‏نويسند و آن وقتي است كه خيالش را بكني و با تن نكني. بغض مؤمن در دل‏داشتن اگرچه با بدن اذيت او را نكني، چون بغض از اعمال روح است در نامه روح مي‏نويسند. بلي زدن مؤمن كار جسد است، اگر نزني نمي‏نويسند. و همچنين با عقل خود هر معصيت عقلاني بكني در نامه عقل تو مي‏نويسند.

باري، مقصود اين بود كه مپندار كه نماز همين عمل بدن تو است بلكه سعي كن كه با روح خودت و عقل خودت و معرفت خودت نماز كني. هريك از آنها مسائل و

 

«* 36 موعظه صفحه 93 *»

آدابي دارد و از براي هريك از آنها قبله‏اي است. قبله فكر و خيال خودت را بايد پيدا كني و فكر و خيال خودت را رو به آنجا بداري، و قبله نفس خود را بايد بشناسي و نفس خود را رو به آنجا بداري، و قبله عقل خود را بشناسي و عقل خود را رو به آنجا بداري، و همچنين در هر مرتبه‏اي از مراتب  اعمال آن مراتب را بايد بجا آوري ولكن اغلب مردم از ظاهر اسلام بالاتر نرفته‏اند، همان مسلمند و ايمان داخل دلهاشان نشده قالت الاعراب امنّا قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّايدخل الايمان في قلوبكم.

پس بدنهاي شما چون خاكي بود از اين جهت قبله خاكي ضرور داشت، خدا از خاك قبله ساخت. بدن شما در عرصه جهات بود، خدا از اين جهت جهتي از جهات را براي شما قبله قرار داد و آن كعبه است. حالا از براي اين قبله روحي است و عقلي است و معرفت و فؤادي است، يعني اين كعبه جسدي است كه در آن روح و نفس و عقل و معرفت و فؤاد هست و انسان بايد با بدن خود رو به بدن كعبه كند و با فكر خود رو به فكر كعبه كند و با نفس خود رو به نفس كعبه كند و با عقل خود رو به عقل كعبه كند و با معرفت خود رو به معرفت كعبه كند و با نور خود رو به نور كعبه كند، و همچنين هر مرتبه‏اي را رو به آن مرتبه از كعبه بدارد آن‏وقت اين شخص در جميع اين نامه‏ها نمازگزار ثبت مي‏شود و در جميع مراتب نماز گزارده است. حال مقصود اين بود كه ظاهر اين آيه را عرض كنم و عرض شد الحمدللّه و معلوم شد و مقصود اين بود كه تفسيري از تفسيرهاي باطن اين آيه را عرض كنم، پس ان شاءاللّه شروع مي‏كنيم و كلمه كلمه آيه را مي‏خوانيم و تفسير مي‏كنيم.

خداوند مي‏فرمايد انّ اوّل بيت وضع للناس اول خانه‏اي كه وضع شد از براي منفعت مردم، حالا ما بياييم خانه را بشناسيم كه خانه يعني چه؟ «بيت» در زبان عربي غير از «دار» است و در ميان غالب ملاّها اين اشتباه هست. «دار» در زبان عربي آن حياط و آن محوطه را گويند و «بيت» در زبان عرب به معني اطاق است و از همين جهت اطاق را مناسب صاحب اطاق و مناسب آن چيزي كه در اطاق مي‏گذارند مي‏سازند. اطاق مطبخ را مناسب اوضاع مطبخي مي‏سازند و اطاقي كه براي انبار است مناسب اوضاع

 

«* 36 موعظه صفحه 94 *»

انبار و آن چيزهايي كه در او مي‏گذارند مي‏سازند و اطاقي كه براي انسان مي‏سازند مناسب انسان مي‏سازند. از اين جهت غلاف شمشير بيت است از براي او و به شكل شمشير مي‏سازند مثل غلاف كارد. نمي‏بينيد كه اين جعبه‏هاي هزار پيشه را كه خانه هر چيزي را مناسب به آن چيز مي‏سازند و همچنين بيا در بدن خودت ببين دل خانه است براي روح و اين خانه را به شكل روح و مناسب روح تو مي‏سازند. جگر خانه است براي اخلاط و خون خانه است و زهره خانه است . . . . . . . . . . و خانه چشم تو مناسب چشم تو است و خانه زبان تو مناسب زبان تو است. و چون يافتي اين را عرض مي‏كنم كه خانه جسماني بايد مناسب جسم باشد و خانه روح بايد مناسب روح باشد و خانه آتش را از پنبه نمي‏سازند، آب را در غربال نمي‏گذاري و همچنين هر چيزي را در جاي خود بايد گذارد. خانه روح بايد روحاني باشد، خانه جسم بايد جسماني باشد، خانه هر چيزي بايد مناسب آن چيز باشد. نمي‏توان روح را در صندوق كرد در اطاق حبس كرد و خيال و روح تو در اطاق جا نمي‏كند. پس براي روح خانه روحاني و براي بدن خانه جسماني و از براي عقل خانه عقلاني و از براي فؤاد خانه فؤادي بايد باشد، از براي مشيت خدا بايد خانه بطور مشيت خدا بوده باشد، مشيت خدا را نمي‏توان در خانه عقلاني و روحاني يافت و خانه مشيت بايد از طينت مشيت و از جنس مشيت بوده باشد. پس ببين كه انّ اللّه تعالي جعل قلوب اوليائه وكراً لارادته و ممكناً لمشيته خداي تعالي دلهاي اولياي خود را آشيانه مشيت خود قرار داده، مرغ مشيت آشيانه سرمدي مي‏خواهد، مرغ مشيت آشيانه لاهوتي مي‏خواهد و بايد در آن عرصه سكنا كند و جايي ديگر مناسب او نيست، پس دلهاي آل‏محمّد: از جنس مشيت است. پس اين است معني آنچه شيخ مرحوم فرموده‏اند كه حقيقت پيغمبر از جنس مشيت خدا و در عالم سرمد است و او را ملحق به آن عالم گرفته‏اند. پس ببين چه خواهد بود خانه انوار خدا و خانه جلال و عظمت خدا و خانه اسمها و صفتهاي خدا كه بايد خانه آنها مناسب آنها بوده باشد و از جنس آنها بوده باشد، پس بايد از جنس اسمها و صفتها

 

«* 36 موعظه صفحه 95 *»

بوده باشد تا نام خدا در آن بتواند سكنا كند و اگر از جنس آنها و مناسب آنها نباشد در آن سكنا نتواند كرد. پس اهل‏بيت كه آيينه‏هاي سرتاپا نماي اسماء و صفات خداوند عالمند بايد از جنس اسماء خدا و صفات خدا باشند تا ممكن باشد كه نور خدا و صفات خدا در آن جلوه كند و بدانيد كه نور آل‏محمّد: نمي‏شود كه در دل جهّال سكنا كند مگر اينكه اول سكنا در دل بزرگان مؤمنين و بزرگان شيعه كند آن‏وقت آن بزرگ شيعه در دل ديگران سكنا كند، آن‏وقت نور بزرگان در دل سايرين ممكن است سكنا كند. و همچنين نور اهل‏بيت بي‏واسطه در دل شيعه نمي‏افتد بلكه بواسطه پيغمبران مي‏افتد و همچنين نور پيغمبر در دل پيغمبران بي‏واسطه نمي‏افتد تا در دل آل‏محمّد: نيفتد، و همچنين نور خدا در دل آل‏محمّد نمي‏افتد تا در دل پيغمبر نيفتد. پس به اين ترتيب و به اين تدريج ممكن است نور خدا در دل مؤمن سكنا كند ولكن به اين واسطگان. اين است كه وقتي به سيد مرحوم عرض كردم كه شك نيست كه خدا بهتر از پيغمبر است و من احساس محبت پيغمبر را بيشتر مي‏كنم، و شك نيست كه پيغمبر از ائمه بهتر است ولي چون به قلبم عرضه كنم احساس محبت ائمه را بيشتر از پيغمبر مي‏كنم، و همچنين بلاشك ائمه هدي: از شما نسبتي ندارند و مع‏ذلك احساس محبت شما را بيشتر مي‏كنم. في‏المثل مي‏خواهم بروم در حرم يا در خدمت شما بيايم، مي‏بينم بيشتر ميل دارم خدمت شما بيايم. نمي‏دانم حالا اين چطوراست؟ فرمودند چون مناسبت با ما داري احساس محبت ما را بيشتر مي‏كني و چون مناسبت با ائمه هدي كمتر داري از اين جهت احساس محبت ما را بيشتر مي‏كني و همچنين مناسبت با پيغمبر كمتر داري و با خدا مناسبت كمتر داري از آن جهت است. و اين مثَل مثل آن حكايت پادشاه است كه وزيرش را فرستاد در پيش شبان براي اينكه دختر شبان را براي او بگيرد، وزير هم به آن قاعده ادب و به آن نظافت و ميرزايي([3])  كه داشت مثلاً

 

«* 36 موعظه صفحه 96 *»

دو دست از آستين جبّه بيرون آورد و با جميع آدابي كه در حضور پادشاه مي‏رفت آمد در پيش آن شبان و گفت قبله عالم طالب صبيّه شما شده‏اند، چه جواب مي‏گويي؟ اين شبان گفت چه مي‏گويي؟ دو مرتبه گفت. نفهميد، گفت برو پي كار خود و تعرضي هم به او كرد و اصلش نفهميد چه مي‏گويد. وزير برگشت و براي پادشاه نقل كرد. پادشاه گفت چه تدبيري در اين باب مي‏كني؟ گفت برويد شباني حاضر كنيد حاضر كردند گفتند برو دختر فلان شبان را براي پادشاه بگير و خواستگاري كن. همين‏كه رفت برود پيش آن شبان از آن دور هنوز نرسيده فرياد كرد اُهوُ فلان‏كس! چرا دخترت را به پادشاه نمي‏دهي؟ گفت كي مثل تو كدخدا  مردي فرستاد كه من ندادم؟ حالا شيعه براي آن شيعه مثل آن چوپان است براي آن چوپان و زبان هم را مي‏فهمند و آن بالا را من نمي‏فهمم، من آنجا نيستم چگونه دوستي كنم؟ مثل دوستي پشه و باد مي‏ماند، او كه آمد من ديگر خودم نيستم تا دوستي من باشد. من نيستم، كه را دوست بدارم و چطور دوست بدارم؟ بلكه اگر حقيقتش را مي‏خواهيد باز احساس محبت من پيش رفيق‏ها و همسرها بيشتر بود و در پيش رفيقها احساس محبت را بيشتر مي‏كردم و در مجلس ايشان كه مي‏رفتيم همه‏اش حكايت مرگ و آخرت بود، قدري كه مي‏نشستيم غممان مي‏گرفت. بلكه اگر شخص بخواهد دو روز با بزرگ شيعه راه برود ملالش مي‏گيرد آخر نه اين است كه من حيّزي دارم و رفيق من و همدوش من حيّزش حيّز من است؟ سنگ را به هوا ببري حيّزش چون پايين است پايين مي‏آيد، خيك پر باد را اگر ته دريا ببري چون حيّزش بالا است مي‏آيد روي آب، آتش حيّزش بالا است مي‏رود رو به بالا، استاد درجه او بالاتر است و شاگرد درجه او پايين‏تر است نهايت ساعتي او را مي‏برد بالا، تا رهايش مي‏كند مي‏آيد پايين برمي‏گردد مي‏آيد به حيّز خودش. پس حقيقتاً ميزان محبت خدا محبت پيغمبر است، و ميزان محبت پيغمبر محبت ائمه است، و ميزان محبت ائمه محبت بزرگان شيعه است، و ميزان محبت بزرگان شيعه محبت برادران است و هركس ادعاي محبت با بزرگان شيعه مي‏كند و خلاف با برادران مي‏كند ساختگي

 

«* 36 موعظه صفحه 97 *»

مي‏كند، دروغ مي‏گويد و هر كس ادعاي محبت با ائمه مي‏كند و خلاف با بزرگان شيعه مي‏كند ساختگي مي‏كند و هركس ادعاي محبت با پيغمبر مي‏كند و خلاف با ائمه هدي: مي‏كند ساختگي مي‏كند، و هركس ادعاي محبت با خدا مي‏كند و با پيغمبر خلاف مي‏كند ساختگي كرده. پس ميزان محبت خدا واللّه محبت اولياي خدا است و محبت همين‏هايي كه همدوش تو هستند هرقدر به آنها محبت داري توحيد تو كاملتر است هر قدر به آنها محبت بيشتر داري اعتقاد به نبوت تو كاملتر است هر قدر به آنها محبت داري اعتقاد به امامت تو كاملتر است و هرقدر به آنها محبت داري محبت با بزرگان شيعه بيشتر داري و اعتقاد تو به بزرگان شيعه كاملتر است. اگر اينجا درست راه رفتي با خدا درست راه رفته‏اي، اگر اينجا درست راه رفتي با ائمه درست راه رفته‏اي، اگر اينجا درست راه رفتي با بزرگان شيعه درست راه رفته‏اي. عيب اين است كه هركس با هوي و هوس من درست آمد من او را خوب مي‏دانم، مي‏خواهد دوست اوليا باشد مي‏خواهد نباشد و حال آنكه مي‏فرمايد دوست دار دوست علي را اگرچه كشنده پسر و پدر تو باشد و دشمن دار دشمن علي را اگرچه پدر و پسر تو باشد والاّ حال ميزان طوري است كه ميزان را هوي و هوس خود قرار داده‏اند. براي دو روز تعطيل در حق تو او را ناصب مي‏خواني، تفسيق او را مي‏كني، بلكه او را تكفير مي‏كني. واللّه محمّد و آل‏محمّد متأذّي مي‏شوند از اذيت‏كردن مؤمنان انّ الذين يؤذون المؤمنين و المؤمنات بغير مااكتسبوا فقد احتملوا بهتاناً و اثماً مبيناً، من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها نعوذ باللّه چگونه توحيد دارد كسي كه در ميدان جنگ بيايد و خدا را به محاربه خود طلب كند؟ پس ميزان توحيد شما محبت برادران است.

باري، مقصود اين بود كه خانه هر چيزي مناسب آن چيز بايد باشد، دل من و تو مناسب با نور توحيد نمي‏شود. تا انسان يگانه دوران نباشد دل او خانه توحيد نمي‏شود. بايد يگانه دوران بلكه يگانه هزار هزار عالم باشد تا نور توحيد در دل او قرار بگيرد. خانه خداي احد بايد احدي باشد اين است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد در تفسير

 

«* 36 موعظه صفحه 98 *»

قلب المؤمن عرش الرحمن اين مؤمن همان مؤمن اول است كه پيغمبر9 است و باقي ديگر قلوب من والاه قبره نهايت دل من و تو قبر بزرگان شيعه است و دل بزرگان شيعه قبر ائمه و دل ائمه قبر پيغمبر است  و پيغمبر خانه توحيد خدا است و به اين واسطه شايد از پس اين مردنگي‏ها از اهل توحيد بشويم.

پس خانه هر چيزي بايد مناسب آن چيز باشد كه اگر آن چيز را مي‏خواهي بشناسي خانه او را بشناس و اگر خانه را مي‏شناسي آن چيز را خواهي شناخت چراكه از جنس او است والاّ او را نخواهي شناخت. حالا مي‏خواهي ببيني توحيد را مي‏شناسي يا نه؟ و مي‏خواهي بداني كجا است؟ حالا اگر توحيد را خبر نداري خودت را كه مي‏شناسي، ببين دل تو خانه توحيد مي‏شود؟ و دل تو با اين آلودگيها و خيالات فاسده و كثافتها مي‏شود خانه توحيد شود؟ خانه نجس كه پر از عذره باشد براي كرم خلا خوب است. خانه طيّب براي چيز طيّب است، خانه نوراني براي چيز نوراني است، خانه تاريك محل انوار نمي‏شود. ما اگر در خود ببينيم نجاستهاي معاصي و كثافتهاي اخلاق رذيله را آيا گمان مي‏كني كه نور توحيد در اين دلها كه به اين كثافت و آلودگي است سكنا مي‏كند؟ نه واللّه خانه خانه شياطين است و نور توحيد در خانه شياطين منزل نمي‏كند. در خانه شياطين ملائكه نمي‏آيند چه جاي انوار خدا. خانه‏اي كه در آن زباله جمع شده باشد ملائكه در آن خانه نمي‏آيند، ظرف بول آلوده در خانه باشد ملائكه در آن خانه نمي‏آيند چگونه انوار توحيد در اين دلها سكنا مي‏كند؟ اين است كه ولايت آل‏محمّد قرار نمي‏گيرد مگر در دل حلال‏زاده. اگر كسي نطفه او در حال حيض بسته شود اين كس ولايت اميرالمؤمنين را قبول نمي‏كند. حديث است كه دشمن تو نمي‏شود مگر ولدالزنا و نطفه‏اي كه در حيض بسته شود و منافق. و قرار نمي‏گيرد ولايت اميرالمؤمنين مگر در دل كساني كه نطفه‏شان پاك باشد. پس از اين جهت عرض مي‏كنم كه اگر دل پاك باشد ولايت در آنجا سكنا مي‏كند والاّ فلا. پس دل تو هرگاه طيّب و طاهر شد آن‏وقت دوستي برادران و بزرگان در دل تو جا مي‏كند و اگر دل پاك و طيّب و طاهر

 

«* 36 موعظه صفحه 99 *»

نباشد دوستي بزرگان و برادران در آن جا نمي‏گيرد. اين است كه در وقت انعقاد نطفه اگر بسم‏اللّه نگويي شيطان شريك مي‏شود و اذيت مؤمنين و دشمني با دوستان امير المؤمنين مي‏كند به جهت آنكه شيطان در آن نطفه شريك است و اولاد شيطان است. اگر خواسته باشي ببيني اولاد شيطان هستي يا نه ببين در قلب خود اگر ميل به اذيت مؤمنين، يا ميل به دوستي دشمنان اميرالمؤمنين، يا دشمني با دوستان آن بزرگوار مي‏كني بدان‏كه از اولاد شيطان هستي. جميع فسادهاي روزگار از اولاد ابليس است و جميع اهل جهنم اولاد ابليسند و جميع اولاد آدم اهل بهشتند و اين است كه خدا مي‏فرمايد و لقد كرّمنا بني‏آدم و حملناهم في البرّ و البحر و رزقناهم من الطيّبات خداوند اولاد آدم را تكريم كرده، چه تكريمي است كه آدم را جهنم ببرند و حال آنكه خداوند در حق جهنم مي‏فرمايد لا بارد و لا كريم پس همين‏كه كرّمنا فرمود بايد آنها را در بهشت ببرد. پس معلوم شد كه دوستي برادران بجز در نطفه پاكان جاي ديگر قرار نمي‏گيرد و اگر روزي ديدي عداوت با برادر مؤمن داري معصيتي كرده نهايت حرفي كه داري مي‏گويي معصيت در ايشان پيدا مي‏شود من چگونه ايشان را دوست بدارم؟ مي‏گويم آن‏كسي كه دوستي بزرگان و برادران را واجب كرده آيا عالم به احوال اينها بوده كه اينها معصيت خواهند كرد يا نه؟ اگر عالم بوده كه گفته دوستي آنها واجب است و بايد با اينكه مي‏داني معصيت‏كار هستند آنها را دوست بداري و امام تو را امر كرده است به دوستي ايشان. ديگر چه بالاتر از اينكه مي‏فرمايد دوست بدار دوست علي را اگرچه كشنده پسر و پدر تو باشد و دشمن دار دشمن علي را اگرچه پدر و پسر تو باشد نهايت از كشتن پسر بدت بيايد نه از كشنده پسر. دوستي را از مادر ياد بگير، مادري كه طفلش تغوّط مي‏كند و در نجاست خودش غوطه مي‏خورد و با اين صورت و آن حالت همين‏كه او را شست در بغل مي‏گيرد و او را مي‏بوسد معلوم است كه از بچه هيچ بدش نمي‏آيد، از نجاستش بدش مي‏آيد. تو هم از برادران بدت نيايد، از معاصي آنها بدت بيايد. تو با او دوستي، برو پيش خدا برايش استغفار كن و بشوي معاصي او را و

 

«* 36 موعظه صفحه 100 *»

دوستش بدار و خودش را هم به ملايمت براه بياور نه به ملامت‏كردن. جميع معاصي را همه داريم نهايت او از انبار بيرون آورده و من در انبار دارم، چقدر ملامت مي‏كني؟ پس سعي كن او را پاك كن و خود را هم پاك كن.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 101 *»

موعظه يازدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني بيت بود و باطن بيت را بيان مي‏كردم و عرض كردم خانه هر چيزي بايستي مناسب آن چيز باشد. خانه جسد مناسب با جسد بايد باشد و خانه روح مناسب با روح بايد باشد و خانه عقل مناسب با عقل بايد باشد و خانه مشيت خدا مناسب با مشيت خدا بايد باشد و خانه انوار خدا و نامها و صفتهاي خدا بايد مناسب با اسماء و صفتهاي خدا باشد و از جنس او بايد باشد تا اينكه روا باشد كه آن چيز در آن خانه سكنا كند كه اگر مناسب نباشد در آن خانه نخواهد گنجيد. عقل را نمي‏توان در كاسه كرد به جهت آنكه از جنس او نيست پس خانه هر چيزي بايست از جنس آن چيز باشد. حالا اين خانه‏اي كه ما در صددش هستيم اول ببينيم چه خانه‏اي است و خانه كيست؟ و عرض مي‏كنم كه شكي نيست كه اين خانه خانه خدا است، پس در او نور خدا بايد سكنا كند و خانه خدا نه به اين معني است كه ذات خدا در او سكنا كند چراكه با ذات خدا غير خدا معقول نيست قرين بشود و ذات خدا را خانه‏اي نيست و ذات خدا در هيچ مكان سكنا نمي‏كند ولكن انوار خدا ممكن است

 

«* 36 موعظه صفحه 102 *»

براي آنها مكاني باشد. پس در اين خانه انوار خدا و مددها و فيضها و كرم خدا است و خانه‏هاي اسماء و صفات خدا بايد باشد. بعد ببينيم صاحب‏خانه كي در خانه سكنا مي‏كند و چگونه سكنا مي‏كند؟ چون ديديم چيزي كه در چيزي سكنا مي‏كند چند قسم است يكي مثل شخصي كه در خانه سكنا مي‏كند ولي ميان او تا ديوار و سقف فاصله است با وجود اين مي‏گويند خانه خانه اين شخص است و قسم دويم از سكنا كردنها سكنا كردن آب است در كوزه كه جميع فضاي كوزه را آب مي‏گيرد و از اطراف متصل است به ديوار خانه خود و به جسد خود پر مي‏كند فضاي خانه كوزه را، و معلوم است كه اين قسم از قسم اول بهتر و بيشتر سكنا كرده. و قسم ديگر سكنا كردن آب است در برگ گل كه در جميع جاهاي اين برگ گل نفوذ كرده مثل آبي كه در خاك بريزي كه اين آب در جميع جاهاي اين خاك مي‏رود و اين سكنا از سكنا كردن آب در كوزه بهتر و بيشتر است زيراكه اين آب در جميع ذره ذره خانه خودش كه برگ گل باشد سكنا كرده و گنجايش غير را ندارد. در خانه تو گنجايش غير تو بود و در جسم تُنگ بلور و كوزه آب گنجايش غير باز داشت و ممكن بود كه غيري هم در يك جايي از اين سكنا كند و در اين يكي غيري نمي‏گنجد. معلوم است اين صاحب‏خانه بي‏شريك‏تر است پس يگانگي صاحب اين خانه بهتر و بيشتر است. و باز سكنا كردن از اين بهتر و بيشتر و يگانه‏تر آن مانند آتش است در تن دود كه در تن دود سكنا كرده و چنان نافذ در دود شده كه بكلي دود پنهان شده و آتش هويدا شده و صاحب اين خانه چنان يگانه است كه راضي نشده كه خانه هستي داشته باشد. نمي‏بيني اول از اين فتيله دود برمي‏خيزد و بعد شعله ظاهر مي‏شود؟ و دود پيدا نيست. و اين هم يك قسم سكنا كردن است لكن اين مي‏شود باز خاموش شود و همان‏طور كه روز اول سرد بود بشود. و سكنا كردن از اين بهتر كه صاحب‏خانه بهتر و بيشتر سكنا مي‏كند و انفذ است مثل حيات بخاري است كه در بدن تو و در دل تو اين روح بخاري بهتر از آتش در دود سكنا كرده و نافذتر است زيرا كه اين روح در بدن انسان مي‏گردد و آن بخاري است مثل آن بخاري كه از

 

«* 36 موعظه صفحه 103 *»

ديگ برمي‏خيزد و در آن بخار حيات غيبي است و آن حيات مانند آتش است و آن بخار مانند دود است و آن حيات صاحب خانه و آن بخار خانه است مثل شعله و دود و آتش و آن هفتاد مرتبه بيشتر و بهتر است به جهت آنكه حيات آن‏قدر لطيف است كه از جميع آتشها و آسمانها لطيف‏تر است و بطوري نفوذ مي‏كند در اين بخار كه كأنه اين بخار خودش روح است و خودش بيننده و خودش شنونده و خودش گويا و خودش پويا شده و خود را پنهان كرده و روح را آشكار كرده و خود را گم و آتش را پيدا كرده آتش نمي‏تواند دود را بينا و شنوا كند لكن حيات غيبي در اين روح بخاري او را به حركت آورده و در همه‏جاي او سكنا كرده و نافذ شده و هيچ شريكي با خود در ملك بخار نمي‏گذارد، بلكه راضي نمي‏شود كه اين بخار و اين خانه هستي داشته باشد و بر نافهمي و جهل خود باشد و راضي نمي‏شود كه نباتي باشد بلكه او را حيواني مي‏كند متحرك به اراده، بينا و شنوا و توانا و گويا و پويا كه بخار را پنهان مي‏كند و حيات را آشكار مي‏كند و اين هم يك نوع سكنا كردن است. و سكنا كردن در جايي از اين بالاتر هم مي‏شود و هرچه خانه لطيف‏تر است صاحب‏خانه يگانه‏تر مي‏شود و به تنهايي بهتر ساكن مي‏شود. حال از مشيت خدا لطيف‏تر مخلوقي نيست و خانه آن مشيت دل اولياي خدا است انّ اللّه تعالي جعل قلوب اوليائه وكراً لارادته و ممكناً لمشيته بدرستي كه خدا دل اولياي خود را آشيانه مشيت خود قرار داده. پس معلوم است كه چيزي از مشيت بهتر خدا نيافريده و از دل اوليا چيزي شريف‏تر نيست و اين دل كه مي‏شنويد دل گوشتي نيست زيرا كه اين دل را حيوانات و خرها و گاوها همه دارند ولكن اين دل آن دلي است كه مي‏رود و مي‏آيد، دوست مي‏دارد دشمن مي‏دارد و شاد مي‏شود و غمگين مي‏شود و اين دل آن دلي است كه مي‏فرمايد انّ في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد در اين قرآن يادآوري و تذكري است براي هركس كه براي او قلبي است و دلي دارد، و مي‏فرمايد انما يتذكّر اولوا الالباب متذكر قرآن نمي‏شوند مگر صاحبان دل و اگر اين دل دل گوشتي بود معني آن اين بود كه متذكر

 

«* 36 موعظه صفحه 104 *»

مي‏شوند گاوان و خران. دل گوشتي محل عنايت و صاحب رضا و غضب نمي‏شود، خداوند اين دل گوشتي را حُقّه‏اي قرار داده كه دل كه مي‏خواهد كاري بكند كار خود را در اين دل مي‏گذارد و از اين دل ظاهر مي‏كند و چه‏بسيار مردم كه آن دل را ندارند و چون دل ندارند دل نمي‏دهند و اگر دل داشتند و دل مي‏دادند آن دلبران دل را مي‏بردند ولكن دلبران چون دل نمي‏بينند چه ببرند؟ دزد كه در خانه چيزي نمي‏بيند چه ببرد؟ چيزي كه نيست چه ببرد؟ اما دل كه هست دلبري دل او را مي‏برد و دلدار دل او را نگاه مي‏دارد.

پس معلوم شد كه اين دلي كه آشيانه مشيت خدا است اين دل گوشتي نمي‏شود و اين دل به معني عقل است. هركس عقل دارد دل دارد و صاحب دل است و هركه هوشيار است دل دارد و هركه دل دارد هوشيار است. پس آن عقل كه اصل هوش است و دل است آن عقل را قلب مي‏گويند و حضرت امير مي‏فرمايد العقل وسط الكل عقل در وسط كل است. پس عقل اولياء آشيانه مشيت خدا است پس عقل مناسب با مشيت خدا بايد باشد و مشيت در عقل در مي‏گيرد و چگونه عقلي كه اول ماخلق اللّه است و اول چيزي كه خدا خلق كرده عقل است چنانكه اول بيت در ميان خاكيان خانه كعبه است و چنانكه اين كعبه اول خانه‏اي است كه از براي منفعت مردم بنياد شده و چنانكه اطبا نوشته‏اند كه اول عضوي كه حيات در او دميده مي‏شود دل است و آخر عضوي كه از حيات مي‏افتد دل است و اين دل تو كعبه بدن تو است، پس آن عقل قلبي است براي بدن عالمها و آن عقل قلب است و آن دلي است كه آشيانه مشيت خدا است از اين جهت مشيت خداوند عالم مالك دلهاي عالم شده و دلدار جميع عالم شده و دلبر جميع عالم شده و اين عالم هم دل خود را به او سپرد به اين جهت محبوب خدا شده و خداوند به عقل خطاب مي‏فرمايد و عزّتي و جلالي ماخلقت خلقاً احبّ الي منك به عزّت و جلال خودم قسم كه خلقي را خلق نكردم كه در نزد من محبوب‏تر از تو باشد. پس آن عقل حبيب خدا و محبوب خدا شده و خدا او را دوست داشته و خدا دل او را

 

«* 36 موعظه صفحه 105 *»

ربوده و از عرصه خلق دل او را ربوده و برده به عالم امر. همين‏كه عاشق دل داد به معشوق خود و رفت پيش معشوق چون از عرصه خود و عالم خود رفت و گذشت آن‏وقت از عالم معشوق مي‏شود انما صار سلمان من العلماء لانه رجل منّا اهل‏البيت اين است و جز اين نيست كه سلمان گرديد از علما و در سلسله علما آمد به جهت آنكه او مردي است از ما اهل بيت و چون دلش را داد به اهل بيت، او از اهل بيت شد. حقيقت سلمان رفت پيش اهل بيت و حقيقت شي‏ء همان دل او است. پس چون در عالم محبوب رفت و در آن عرصه رفت، پس شد منّا اهل‏البيت و از اين جهت است كه فرمودند به شيعيان خود انتم من آل‏محمّد قال منهم؟ قال منهم. قال من انفسهم؟ قال من انفسهم شما از آل‏محمّد هستيد. پس شيعيان از آل‏محمّدند به جهت آنكه دل داده‏اند و دلي براي خود نگذاشته‏اند و دل را به دلبر سپرده‏اند. حالا ديگر اين راه، هرچه مي‏خواهي برو، هرچه بيشتر دل مي‏دهي دل تو را بيشتر مي‏برند و چون دل تو را بردند اعضاي تو هم همراه دل تو خواهند رفت و آن‏وقت مي‏روي در عرصه ايشان. از اين جهت است كه مي‏فرمايد زكات به شيعيان ما ندهيد كه گوشتشان از گوشت ما است و پوستشان از پوست ما است. آخر وقتي كه دلش را داد به آل‏محمّد گوشتش مي‏شود گوشت آل‏محمّد، پوستش مي‏شود پوست آل‏محمّد، خونش مي‏شود خون آل‏محمّد. ديگر حالا زيارتش مي‏شود زيارت آل‏محمّد، اذيتش مي‏شود اذيت آل‏محمّد و همچنين مي‏گويي آيا ممكن است كه مثل سلمان يا يكي از شيعيان مثل سلمان را بيازاري و اميرالمؤمنين را نيازرده باشي؟ مي‏گويم ممكن نيست چراكه شيعيان از ايشان مي‏باشند و فرمودند از ما هستند. حضرت فرمود من مريض مي‏شوم وقتي شما شيعيان مريض مي‏شويد. آخر ببينيد كدام دوست است كه دوست او مريض شود و او صحيح باشد و آرام داشته باشد؟ ليلي را رگ زدند خون از دست مجنون مي‏رفت، دوست همين‏طور است. حالا آل‏محمّد راستي راستي شيعيان خود را دوست مي‏دارند چنانكه تو بچه‏ات را دوست مي‏داري و اگر بچه تو مريض شود البته مرض تو است. آخر

 

«* 36 موعظه صفحه 106 *»

صريح‏تر از اين مي‏خواهيد خداوند مي‏فرمايد ان البرخ يضحكني كل يوم ثلاث مرات هرآينه بُرخ روزي سه مرتبه مرا مي‏خنداند و بُرخ شخصي بود از بني‏اسرائيل در زمان موسي و مؤمنين را مي‏خندانيد. حالا خدا مي‏فرمايد مرا مي‏خنداند بديهي است كه ذات خدا نمي‏خندد و خنده ولي خنده خدا است چراكه دلش را به خدا و آل‏محمّد سپرده است و آل‏محمّد به پيغمبر دل داده‏اند انا و علي ابوا هذه الامة و آل‏محمّد به خدا دل داده‏اند اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده چون دل به خدا داده‏اند گرفتند لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن و شيعيان دل به آل‏محمّد داده‏اند و گرفتند انّ لنا مع كل ولي اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً هركه دل به كسي داد در عرض او مي‏شود و از جنس او مي‏شود. نشنيده‏ايد كه امام7 فرمود ما را از عليين خلق كرده‏اند و دلهاي شيعيان ما را از فاضل طينت ما اهل بيت خلق كرده‏اند. پس شيعه از جنس امام خودش است و باطن شيعه با ظاهر اهل بيت: از يك جنسند از اين جهت شيعه دلش ميل به امام خود دارد و چيزي تا از جنس چيزي نباشد ميل به آن چيز نمي‏كند. علامت اينكه يك طينتند اينست كه فرمودند قلوبهم تحنّ الينا دلهاشان ميل مي‏كند به جانب ما.

و معلوم است قومي هستند كه دلهاشان از طينت منافقين و اعدا خلق شده خود بخود فكر زنا مي‏كند دلش غش مي‏كند، فكر لواط مي‏كند خود بخود دلش غش مي‏كند، فكر دروغ مي‏كند، فكر مال حرام مي‏كند نعوذ باللّه من غضب اللّه. فكر مؤمن را كه مي‏كند خود بخود بدش مي‏آيد، فكر عبادت را كه مي‏كند خوشش نمي‏آيد، تا فكر مؤمن مي‏كند خود بخود مشمئز مي‏شود. خود بخود شيعه اسم آل‏محمّد را كه مي‏شنود دلش پرواز مي‏كند، خيرات را كه فكر مي‏كند دلش پرواز مي‏كند و اهل خير را كه مي‏بيند دلش پرواز مي‏كند و مواضع خير را كه مي‏بيند خود بخود دلش براي آنها غش مي‏كند و خودش هم نمي‏داند چرا اينجاها و اينها را دوست مي‏دارد. حديث است كه فرمودند بسا قومي شما را دوست مي‏دارند و نمي‏دانند شما چه مي‏گوييد و به

 

«* 36 موعظه صفحه 107 *»

بهشت مي‏روند و قومي شما را دشمن مي‏دارند و نمي‏دانند كه شما چه مي‏گوييد و جهنم مي‏روند. حتي آنكه كسي وارد اين مجلس بشود و طبيعت را به حال خود بگذارد، خود بخود نمي‏خواهد كنار كسي بنشيند و ميل نمي‏كند و خود بخود ميل مي‏كند كنار كسي ديگر بنشيند و اين از اقتضاي همجنس بودن است. در مجلسي ده كلاغ و ده كبوتر باشند، كبوتري وارد آن مجلس شود مي‏رود كنار كبوتران و نمي‏تواند برود كنار كلاغها مگر اينكه عمداً برود والاّ اگر به فطرت برود و عمد برخلاف آن نكند لامحاله پيش همجنس خود مي‏رود.

باري، سخن در اين بود كه از مشيت خدا چيزي لطيف‏تر نيافريده چگونه بهتر از او چيزي باشد و حال آنكه نيكي‏ها و يگانگي‏ها را خدا به مشيت آفريده و مشيت يگانه و بي‏همتا است و قلب مؤمن بايد مناسب با مشيت خدا بوده باشد تا بتواند آشيانه او بشود و قلب مؤمن ملحق است به عالم سرمد و چون خانه مشيت است آن هم يگانه است و مناسب با مشيت است. بعد از آنيكه آتش آن‏طور در دود نفوذ مي‏كند و دود را گم مي‏كند و خود را مي‏نماياند كه سرتاپاي دود را فرو مي‏گيرد حالا چه خواهد بود وقتي كه دل مؤمن به نور مشيت در گيرد؟ معلوم است كه مشيت خدا چنان در دل مؤمن نفوذ مي‏كند كه جايي از دل مؤمن را نمي‏گذارد مگر آنكه آنجا را مالك مي‏شود و مي‏شود «تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته» و مي‏شود:

فكأنّما خمر و لا قدح و كأنّما قدح و لا خمر

بطوري مي‏شود كه گويا نيست غير از مشيت خدا. نشنيده‏ايد كيفيت آن بنده صالح را كه در كشتي نشسته بود يك‏مرتبه كشتي طوفاني شد. اهل كشتي همه مضطرب شدند پيش او آمدند كه دعا كن خدا ما را نجات دهد. جواب نداد، باز شدت كرد آمدند التماس كردند جواب نداد تا بعد از آني‏كه طوفان شدت كرد همه اهل كشتي به فغان آمدند باز هم آمدند التماس كردند لبي جنبانيد في‏الفور دريا ساكن شد و كشتي قرار گرفت و طوفان فرو نشست. عرض كردند چرا در آن اول ما هرچه التماس كرديم اجابت

 

«* 36 موعظه صفحه 108 *»

نفرموديد؟ و چون خواستيد دعا كنيد تا لب جنبانيديد دريا ساكن شد و كشتي قرار گرفت و طوفان فرو نشست؟ فرمودند «انا نترك مانريد لمايريد فاذا اردنا يوماً يريد» ما ترك كرديم آنچه خواهش خودمان بود و خواهش خودمان را زمين گذاشتيم و سرتاپا خواهش مولاي خود شده‏ايم، هرچه آن مي‏خواهد ما را خوش است لهذا اگر وقتي ما هم چيزي از او بخواهيم او هم اجابت مي‏كند و خواهش خود را كه داشته و مقدر كرده و در قضا و قدر او چنين بود تغيير مي‏دهد و بدا مي‏كند و خواهش ما را بجا مي‏آورد و آن‏وقت او به خواهش ما عمل مي‏كند. معلوم است تا آن‏طور نشود كي آن‏طور مي‏شود؟

چون خدا از خود سؤال و كد كند كي سؤال خويشتن را رد كند

چون لب جنبانيدن ولي لب جنبانيدن خدا است و حركت ولي حركت خدا است و خواهش ولي خواهش خدا است، اگر چنين كسي چيزي خواست معلوم است خدا خواسته است پس كار را به جايي مي‏رساند كه:

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

وقتي كه رأيش قرار بگيرد كه نباشد چيزي معلوم است رأي خدا قرار گرفته. پس مشيت خدا در دل ولي چنان در مي‏گيرد كه گويا دلي نيست و آن دل را پيش خود برده و بجز مشيت چيزي از او پيدا نيست و با مشيت در لطافت همدوش و يكسانند مثل تو و خانه تو، تو از خاكي و خانه تو هم از خاك است. قلب مؤمن همدوش مشية اللّه است و مشيت نافذ در او است اما به چه حدّ؟ بگويم مثل نفوذ آتش در دود؟ اين‏كه نيست. بگويم مثل نفوذ جان در تن؟ كه استغفراللّه آن هم كه نيست و هيچ مثل نمي‏توانم بگويم بجز آنكه بگويم اراده خدا در تن مراد خدا مثل محبت خدا در تن محبوب خداست. محبت خدا مي‏دانيد چگونه در تن محبوب خدا است؟ مي‏فرمايد در حديث قدسي اذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها ان دعاني اجبته و ان سكت عنّي ابتدأته چون كسي را دوست داشتم و محبوب من شد، من گوش شنواي او مي‏شوم، و من مي‏شوم چشم بيناي او، و من مي‏شوم دست تواناي

 

«* 36 موعظه صفحه 109 *»

او، و من مي‏شوم پاي پوياي او، اگر مرا بخواند او را اجابت مي‏كنم و اگر ساكت شود من از خود ابتدا مي‏كنم.

باري، او هم مي‏شود مشيت خدا و اگر او آمد مي‏تواني گفت مشيت خدا آمده. چگونه نه و حال آنكه شعله دود را مي‏آوري و مي‏گويي آتش آورده‏ام و اگر نذر كني كه آتش براي خانه مؤمني ببري و همين دود را ببري آتش را برده‏اي و در جميع عوالم آتش است كه برده‏اي و اين سكنا سكناي جسمي است در جسمي. چه خواهد بود سكناي جان در تن؟ ديگر چه خواهد بود سكناي اراده خدا در مراد خدا؟ چنان سكنا كرده كه گويا نيست چيزي غير از حبّ خدا و اراده خدا و مشيت خدا. پس او كه وارد مي‏شود مشيت خدا وارد شده و اراده خدا وارد شده و محبت خدا است و اراده خدا است و حبّ خدا و امر خدا است چنانچه در حديث جابر مي‏فرمايد يا جابر عليك بالبيان و المعاني قال و ما البيان و المعاني؟ قال اما البيان فهو ان‏تعرف اللّه سبحانه بانه ليس كمثله شي‏ء فتعبده و لاتشرك به شيئاً و اما المعاني فنحن معانيه و جنبه و يده و لسانه و امره و حكمه و علمه اذا شئنا شاء اللّه و يريد الله مانريده مي‏فرمايد اما معاني پس ماييم معاني او و جنب خدا و دست خدا و زبان خدا و امر خدا و حكم و علم خدا، اگر ما بخواهيم خدا خواسته است و چون خدا بخواهد ما خواسته‏ايم. فرق نمي‏كند، آنچه او خواسته من خواسته‏ام، آنچه من خواسته‏ام او خواسته است. باز در حديث ديگر امام مي‏فرمايد نحن مشيتـه و چه عجب مي‏كني از اينكه مشيت خدا باشند؟ و حال آنكه مي‏فرمايد لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو و هو نحن از براي ما با خدا حالاتي است كه در آن حالات ما او هستيم و او ما است. پس تو هرچه از خدا بخواهي و تمنا كني همه را از مشيت بخواه و تمنا كن و هرچه در ملك مي‏شود به مشيت خدا مي‏شود. آيا نخوانده‏اي در قرآن كه و من اياته ان‏تقوم السماء و الارض بامره از آيات او اين است كه آسمان و زمين به امر او برپا است. آيت آن است كه مردم او را ببينند و صاحب آيه را بشناسند. آيا مي‏توان گفت كه از آيات خدا اين است كه جن و ملائكه در

 

«* 36 موعظه صفحه 110 *»

اين مجلس حاضرند؟ نمي‏شود گفت. چراكه شما جن و ملك را نمي‏بينيد. حالا از آيات خدا اين است كه آسمان و زمين به امر خدا برپا است. يعني از آيات خدا اين است كه از آيات خدا كه رسول خدا باشد اشاره مي‏كند ماه را شق مي‏كند، و از آيات خدا است كه آفتاب را اميرالمؤمنين برمي‏گرداند، از آيات خدا است كه وليي از اولياي خدا بگويد كوه را كه از جا حركت كن و بشكاف، حركت مي‏كند و مي‏شكافد. جماد و نبات را به سخن در مي‏آورد و به حركت در مي‏آورد خيطي را حركت مي‏دهد و خانه‏هاي مدينه را همه را خراب مي‏كند و روي هم مي‏ريزد مي‏گويد ساكن شو ساكن مي‏شود، مي‏گويد حركت كن حركت مي‏كند، مي‏گويد جمع شو جمع مي‏شود، مي‏گويد متفرق شو متفرق مي‏شود و چون ديديم فهميديم امراللّه ولي‏اللّه است صلوات‏اللّه عليه، و از آيات خدا است ولي امر خدا و ولي خودش مشيت خدا است. حالا ديگر چه اشكالي دارد بكم سكنت السواكن و تحرّكت المتحرّكات اي موالي من به شما ساكن مي‏شوند جميع ساكن‏شوندگان و به شما متحرك مي‏شوند جميع حركت‏كنندگان و وقتي كه امر خدا و مشيت خدا شد، چرا چنين نباشد؟ حالا اگر چنين شد ديگر از كه مي‏ترسي؟ اگر تيغ عالم بجنبد ز جاي ـ  و آن هم بي‏حركت نمي‏جنبد ـ  نبرّد رگي تا نخواهد خداي. پس از كه مي‏ترسي به غير از سيّد خود؟ اميد به كه داري به غير از سيّد خود؟ طمع به كه داري به جز از سيّد خود؟ و اعتماد بر كه مي‏كني بجز به مولاي خود؟ توسل به كه مي‏جويي بجز به سيد و مولاي خود؟ پس آنچه مي‏خواهي از او بخواه و او را وسيله نجات خود بدان و بدان‏كه جميع مددها از او است و جميع فيضها از او است و جميع نعمتها از او است. پس اولياي نعم كه در زيارت مي‏خواني ايشانند و لم‏يحمد حامد الاّ ربّه و لم‏يلم لائم الاّ نفسه هيچ حمدكننده‏اي حمد نكرده كسي را مگر رب خود را و هيچ ملامت‏كننده‏اي ملامت نكرده كسي را مگر خود را و من لم‏يشكر العبد لم‏يشكر الربّ و هركه شكر عبد نكند شكر رب نكرده. حالا عبد كيست؟ اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله هركس شكر عبد را كه محمّد باشد و آل‏محمّد باشند نكند شكر پروردگار را

 

«* 36 موعظه صفحه 111 *»

نكرده. پس جميع حمد حمدكنندگان براي محمّد است، اگرنه چطور محمّد است؟ محمّد يعني حمدكرده شده، يعني بسيار حمد كرده شده. محمود هم يعني حمد كرده شده ولكن محمّد غير از محمود است. محمّد يعني پي در پي حمد كرده شده و باز حمد كرده شده. پس حمد جميع كاينات براي محمّد است، پس او است در آسمان احمد و آنجا است وزن‏الفعل و غير منصرف كه وزن فعل خدا را دارد و عاملي نيست كه او را منصرف كند از اين جهت خدا مي‏گويد احمد اَنَا و او مي‏گويد انا احمد پس در آنجا او احمد خداست از آنجا كه پايش را بالاتر گذاشت و ميم را انداخت دو مرتبه، چون مرتبه اول يك ميم را انداخت كه ميم محمّد باشد احمد شد و در اينجا هم يك ميم ديگر را انداخت و اَحَد شد و يگانه و فرد و آيت احديت خداوند عالم شد.

باري، آن بزرگوار به اجماع مسلمانان صاحب لواي حمد است و به اجماع مسلمانان از شيعه و سني صاحب مقام محمود است و حمد جميع حمدكنندگان براي آن بزرگوار است. خدا مي‏فرمايد عسي ان‏يبعثك ربك مقاماً محموداً و مي‏فرمايد انت المحمّد و انا المحمود اشتققت اسمك من اسمي و خدا مقام محمود را مي‏دهد به آن بزرگوار زيراكه اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء چراكه در اول او را در مقام ولي‏نعمتي واداشت و چون در اول او را منعم كاينات قرار داد در آخر هم او را محمود كاينات قرار داد و حالا حمدكنندگان ذاكرين فضائل آل‏محمّد: هستند كه ثناي نيكو براي آل‏محمّد مي‏كنند. پس ذكر فضائل حمدِ محمّد است و حمد، محمود است و انكار فضائل كفران نعمت محمّد است و مذموم است. پس كسي هست كه شاكر است و كسي هست كه كافر است انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً يعني ما راه را نموديم يا شاكرند يا كفران‏كننده ولكن اختلفوا فمنهم من امن و منهم من كفر يعني كفران نعمت كرده‏اند و كافر به نعمت خدا شده‏اند. معني كافر يعني ساتر از اين جهت زعيم كه تخم را زير خاك مي‏پوشاند او را كَفّار و كافر مي‏گويند در لغت عربي. پس هركه مي‏پوشاند و كتمان مي‏كند فضائل آل‏محمّد را كافر است و كَفّار است. و چون دانستيد

 

«* 36 موعظه صفحه 112 *»

كه آل‏محمّد نعمت خدا هستند و خدا مي‏فرمايد و اسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة نعمت ظاهر ائمه هدي: مي‏باشند و نعمت باطن امام باطن مي‏باشد. پس نعمت حقيقي خداوند ايشانند لتسألنّ يومئذ عن النعيم در حديث فرمودند كه نعيم در اين آيه ولايت ما اهل‏بيت است. پس ما مأموريم به نص آيه قرآن به ذكر فضائل آل‏محمّد:در آنجا كه مي‏فرمايد و امّا بنعمة ربّك فحدّث يعني به نعمت پرورنده خود حديث كن. و اما آنها كه مي‏پوشانند نعمت خدا را و فضائل آل‏محمّد را مي‏پوشانند ـ  به آن معني كه عرض كردم ـ  كافر هستند، يعني پوشاننده. يا به يك معني ديگر كافر بگيريم كه كافر به نعمت هستند و مي‏فرمايد لئن شكرتم لازيدنّكم و لئن كفرتم انّ عذابي لشديد پس معلوم است كه شاكران فضائل نعمت ايشان روز به روز زياد مي‏شود و كافران نعمت فضائل روز به روز نعمت ايشان كم مي‏شود تا تمام مي‏شود. ثم كان عاقبة الذين اساءوا السوءي ان كذّبوا بايات اللّه عاقبت كساني كه بعمل آوردند بديها و معصيتها را آن است كه تكذيب مي‏كنند آيات خدا را و انكار مي‏كنند فضائل آل‏محمّد: را كه آيات خدا است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 113 *»

موعظه دوازدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

سخن در معني بيت و مرتبه‏هاي خانه بود تا رسيد به اينجا كه خانه مشيت بايد از جنس مشيت باشد و از عالم مشيت بايد باشد تا مشيت بتواند در آن سكنا كند و شايد قومي نفهمند آنچه را كه عرض كردم و ندانند اين تخم چه مسأله‏اي است و در كجا و كي به كارشان مي‏آيد. و خانه مشيت را عرض كردم و باز هم بالاتر از اين هم خانه ديگر است و آن خانه اسماء و صفات خداوند عالم است و اسماء و صفات خداوند عالم از مشيت بالاتر است. مشيت فعل خداوند عالم و عمل و كاري است كه از خداوند عالم سر مي‏زند و اسماء و صفات، آن صفاتي است كه صفات ذات خدا است و آن نامهايي است كه تعبير از آن به ذات مي‏آورند و آنها صفات ذاتيه خداوند عالم است و براي آن صفات هم خانه‏اي است. پس مابين آن خانه و مابين صفات خداوند عالم هم باز بايستي مناسبت بوده باشد و معلوم است مناسب بودن با صفات خداوند عالم هم به چه حد بايد بوده باشد و به چه پايه لطافت و يگانگي بايد داشته باشد! و وقتي كه سكناي مشيت در خانه مشيت چنان بود كه شنيدي ببين چگونه خواهد بود سكناي

 

«* 36 موعظه صفحه 114 *»

اسماء و صفات خداوند عالم در خانه خود؟ و لطافت و يگانگي و وحدت او ديگر به چه وحدت خواهد بود! و ببين چگونه آن خانه را از خود فاني مي‏كند و بي‏خود مي‏كند كه پيدا نيست مگر اسماء و صفات خدا. شايد جاهلي بگويد تو در شعله آتش هم همين را گفتي كه خود را پنهان مي‏كند و آتش را مي‏نماياند، عرض مي‏كنم كه در شعله چراغ غير از آتش چيزي پيدا نيست در نزد چشم تو ولكن به فهم مي‏فهمي كه اين دود است و به خيال، جدايي ميان دود و آتش تصور مي‏تواني بكني و فكر جدا بودن ميان دود و آتش را مي‏تواني بكني اگرچه به چشم نتواني جدا كني. و يگانگي و اتحاد كه از اين بالاتر رفت فكر و خيال از آن عاجز مي‏شود كه ميان آن خانه و صاحبخانه جدايي بيندازد. از آن مقام كه بالاتر رفت علم عاجز مي‏شود كه ميان آن خانه و صاحبخانه جدايي بيندازد، و از آن مقام كه بالاتر رفت عقل عاجز مي‏شود كه ميان خانه و صاحبخانه جدايي بيندازد، و از آن مقام كه بالاتر رفت نور انسان و حقيقت انسانيت عاجز مي‏شود از جدا كردن ميان خانه و صاحبخانه و نمي‏تواند جدايي بيندازد. پس اگرچه آتش و دود ظاهراً يكي شدند و در ظاهر آتش پيدا و دود ناپيدا است ولكن با خيال و فكر خود و با عقل خود جدايي مي‏تواني ميان خانه و صاحبخانه بيندازي.

پس عرض مي‏كنم كه آتش مشيت خداوند عالم در دود عقل در گرفته است و در او سكنا كرده و چنان در او سكنا كرده كه ميانه آن خانه و صاحبخانه عقل نمي‏تواند جدايي بفهمد، آنجا پاي عقل لنگ مي‏شود و به چشم عقل تميز ميانه آن دو نمي‏شود داد ولكن با حقيقت انساني مي‏توان فهميد ولكن در اين مقام كه نامهاي خدا در خانه خود سكنا كرده چنان متحد شده و يگانگي و وحدت دارد كه حقيقتهاي خلق عاجز است از جداكردن ميان آنها و سرتاپا اسماء و صفتهاي خدا از آن خانه پيدا است كه گويا خانه نيست و نور انساني عاجز مي‏شود از جدايي ميان اسماء و صفات خدا و آن خانه و به جز اسم خدا و صفت خدا ديگر چيزي پيدا نيست. و اين مقام است مقام محبت كه محبوب خدا مي‏شود كه در حديث قدسي مي‏فرمايد فاذا احببته كنت سمعه الذي

 

«* 36 موعظه صفحه 115 *»

يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و در روايتي و رجله التي يمشي بها ان دعاني اجبته و ان سكت عنّي ابتدأته بنده بواسطه نافله گزاردن به من تقرّب مي‏جويد تا من او را دوست مي‏دارم و چون من او را دوست داشتم مي‏شوم گوش شنواي او، و من مي‏شوم چشم بيناي او، و من مي‏شوم دست تواناي او، و من مي‏شوم پاي پوياي او. پس اگر مرا بخواند اجابت مي‏كنم و اگر ساكت شود من از خود ابتدا مي‏كنم. وقتي كه به آن مقام رسيد و محبوب خداوند عالم شد و حبيب از ميان رفت، چراكه اگر حبيب از ميان نرفت خودداري كرده و چون خودداري كرده ترجيح‏داده خود را بر محبوب و چون خود را ترجيح داده، در محبت نقصان دارد و كامل نيست در محبت.

سخني هست اگرچه معني زياد ندارد ولكن مناسب اين مقام است و آن سخن را مي‏گويم. روزي آتشي در پاي ني‏اي افتاده بود و او را مي‏سوخت. ني به او گفت چرا مرا مي‏سوزي؟ گفت از آن رو كه مي‏گويي ني‏ام و باز دربند خودي، و چون دربند خودي لايق سوختن هستي. آن حبيبي كه خود را اختيار كرده و دربند خود است لايق سوختن است و چون خود را اختيار كرده، خود را ترجيح داده و چون خود را ترجيح داده خودنما است و چون خودنما است كافر است، يعني ساتر محبوب است و حق را پوشانيده. پس آن اولياي بزرگ هميشه نفس خود را متهم مي‏كنند به اين تهمت كه اگر يك طرفة العين خود را ديدند ـ  اگرچه خودنما نيستند ـ  باز مي‏گويند خود را ديده‏ايم و محبوب خود را نديده‏ايم. امر عظيم است و مقام خطير است! خدا شاهد است اين از ادراك ماها بيرون است از اين جهت است كه ائمه طاهرين اين‏همه استغفار مي‏كردند و انبيا اين‏همه استغفار مي‏كردند و مي‏گفتند با چشم خود تو را گناه كردم اگر مي‏خواستي مرا كور مي‏كردي، با گوش خود تو را گناه كردم اگر مي‏خواستي مرا كر مي‏كردي، با زبان خود تو را گناه كردم اگر مي‏خواستي مرا گنگ مي‏كردي، با دست خود تو را گناه كردم اگر مي‏خواستي مرا شل مي‏كردي، با پاي خود تو را گناه كردم اگر مي‏خواستي مرا لنگ

 

«* 36 موعظه صفحه 116 *»

مي‏كردي با فرج خود گناه تو را كردم اگر مي‏خواستي مرا عقيم مي‏كردي، و همچنين مي‏فرمودند به اعضا و جوارح خود گناه تو را كردم. حالا اين چه گناهي است كه آل‏محمّد مي‏كنند؟ از تو مي‏پرسم كه آيا آل‏محمّد ترقي مي‏كنند و تقرّب به خدا مي‏جويند يا نه؟ اگر تقرّب نمي‏جويند و ترقي نمي‏كنند پس اعمالشان بي‏فايده است و از اين گذشته هركه بگويد آل‏محمّد ديگر از اين مقام كه دارند بالاتر نمي‏روند و بالاتر از آنچه دارند جايي نيست بروند، خداوند را محدود كرده و خدا را مانند مخلوق صاحب رتبه و مكان فرض كرده. پس هركه بگويد پيغمبر و اهل بيت پيغمبر معقول نيست كه زيادتر از آنچه هستند ترقي كنند و بالا روند گفته كه خدا در مكان معيّني است و آنها مسافت ميانه خود و خدا را طي كرده‏اند و حالا ديگر به خدا رسيده‏اند و همان‏جا مانده‏اند و بالاتر نمي‏توانند رفت. پس آل‏محمّد: تا ملك خدا هست ـ  و نهايت از براي ملك خدا نيست ـ  تقرّب به خدا مي‏جويند و ترقي مي‏كنند و روز به روز و ساعت به ساعت و آن به آن بالا مي‏روند و به خدا نمي‏رسند و خداي سبّوح و قدّوس چنين خدايي است و اين آن توحيدي است كه علما در آن حيران شده‏اند و جواب آن را ندانسته‏اند و خدا منّت بر اين سلسله گذاشته و به غير از مشايخ اعلي‏اللّه مقامهم كسي اين توحيد را بيان نكرده.

باري، آل‏محمّد: چون امروز تقرّب به خدا پيدا كرده‏اند از ديروز مقرّب‏ترند و شك نيست كه تقرّب به خدا پيدا مي‏كنند. حالا نزديكي ايشان بر يگانگي ايشان افزوده يا نيفزوده؟ البته همان‏قدر كه نزديك شدند يگانگي ايشان بيشتر شده و وحدتشان زيادتر گرديده. پس معلوم شد كه ديروز بالنسبه به امروز كثرت داشتند و چون كثرت داشتند كثرت ديروز را براي خود گناه مي‏دانند. نزديك شدن ايشان در امروز بر قدرت ايشان افزود و قدرت ايشان ديروز بالنسبه به قدرت امروزشان عجز است و چون بالنسبه به امروزشان عجز است آن را گناه مي‏دانند، و چون ديروز علم داشتند و امروز علم ايشان زياد شد و علم ديروزشان بالنسبه به علم امروزشان جهل بود آن را گناه

 

«* 36 موعظه صفحه 117 *»

مي‏دانستند و از آن استغفار مي‏كردند. و همچنين ديروز نور داشتند و تقرب جستند، آيا نور امروزشان بواسطه اين تقرب زياد نشد؟ البته زياد شد و چون زياد شد نور ديروزشان بالنسبه به نور امروزشان ظلمت بود و از آن استغفار مي‏كردند و آن را گناه مي‏دانستند. آيا امروز در راه خدا فاني‏تر هستند يا نه؟ البته فاني‏ترند و چون فاني‏ترند حالت ديروزشان را گناه مي‏دانستند، اين است كه هر روز در استغفارند كه من ديروز خودداري كردم، چراكه اينجا كه امروز هستم ديروز نبودم و ديروز خود را به اينجا نياوردم و گناه بود براي من. معلوم است كه ديروز از علم تو و قدرت تو و نور تو و حيات تو ساتر بودم و به همين استغفار تقرب جسته و همين استغفار قدمهاي سير او است و اگر اين استغفار نبود ابداً ترقي نمي‏كردند. حضرت سيدالشهدا در دعاي عرفه مي‏فرمايد غير ضنين بنفسي فيما يرضيك عنّي اذ به رضيت عني يعني بار خدايا! من بخيل نيستم براي خود بر آنچه تو مي‏پسندي آن را براي من چراكه به آن از من راضي شده‏اي پس چگونه بخل كنم در آنچه تو به آن از من راضي شده‏اي؟ يعني چگونه عبادت نكنم و جان در راه تو ندهم و خود را فاني نكنم؟ و حال اينكه تو به همين مرا به خود نزديك مي‏كني.

باري، در منزل ديروز چشم داشتند و گوش و زبان و فرج و پا و دست و اعضا و جوارح داشتند و امروز چون ندارند، داشتن ديروز و باقي‏بودن ديروز را گناه مي‏دانند و مي‏گويند اگر ديروز گناه نكرده بودم چرا در مقام امروز نبودم؟ و چرا مثل امروز در تو فاني نبودم و چرا مثل امروز در تو نيست نشده بودم؟ پس گناه كرده بودم. و در دعاي ماه رمضان ببينيد چگونه استعاذه مي‏برند به خدا از شك و شبهه و ريا و نفاق و بخل و كسالت و غفلت و شهوت و امثال آنها كه شخص تعجب مي‏كند. زيراكه آنچه هيچ نبي مرسلي و ملك مقرّبي آن را نديده آنها ديده‏اند و به آن رسيده‏اند. پس عرض مي‏كنم كه اعظم معصيت محمّد اعظم عبادت انبيا است و انبيا را اعظم از آن عبادتي و توحيدي نيست. حضرت امير7 اگر دو ركعت نماز كند به آن خلوصي كه حضرت موسي به

 

«* 36 موعظه صفحه 118 *»

نهايت خلوص مي‏كرد كه از آن بهتر براي آن ممكن نبود معصيت عظيمي كرده، و همچنين دو ركعت نمازي كه يكي از مؤمنين بكنند به نهايت خلوص اگر حضرت موسي آن نماز را بكند براي او معصيت عظيمي است و براي موسي روا نيست كه آن‏طور نماز كند، و آن نمازي كه مردم به آن نماز ريا مي‏كنند اگر مؤمن كامل دو ركعت چنان نمازي بكند كه اين مرضها در او باشد، بايد ابداً بگريد و استغفار كند كه اين چه نمازي است كه من كرده‏ام كه جميعش اعراض از تو بود. اين يكي را كه داريم مي‏فهميم، صورتش صورت طاعت است ولكن اگر بگرييم بر دو ركعت نماز خود و تا روز قيامت گريه كنيم و استغفار كنيم واللّه كم است. تصور كن بروي در پيش پادشاه جليل‏الشأني يكدفعه در حضور او با ديگري حرف بزني، يكدفعه رويت را به ديگري بكني، يكدفعه بنشيني، يكدفعه بخوابي، يكدفعه برخيزي در حضور او، يكدفعه اين طرف آن طرف بروي در حضور او، يكدفعه كوفته بپزي در حضور او، آيا با اين نماز و با اين حضور ببين مستحق چه عقوبتي؟ آيا بيرون كه مي‏آيي عُجب مي‏كني با وجود اين اعمال و اين حركات در حضور چنين پادشاهي؟ و حال آنكه خبر نداري اين قدر بر سر تو زده‏اند و فضل تو را دريافته كه تو را نكشته‏اند و هلاك نشده‏اي و هنوز باقي هستي. حالا ببين در حضور خداوند عالم ايستاده‏اي بدن تو رو به نماز مي‏كند و خم و راست مي‏شود و قلب تو كدام بازار كه نمي‏رود و چه هرزگيها كه نمي‏كند و در حضور خداوند ايستاده و اين كارها را مي‏كند. ديگر با وجود اين عُجب هم مي‏كند و خود را مي‏بيند و حال آنكه اين نماز جميعش اعراض از خدا بود و با خوف خدا و تعظيم خدا اين نمي‏سازد و خيلي كار مشكلي است.

اين است كه شخصي ديده بود در كتابي كه اگر شخص دو ركعت نماز با حضور قلب بكند مخلّد در بهشت خواهد شد. رفت مدتها رياضت كشيد و بعد گفت حالا اقلاً دو ركعت نماز بكنيم، برخاست از نجف اشرف آمد مسجد كوفه ايستاد و مشغول نماز شد كه دو ركعت نماز با حضور قلب كند و حواس خود را جمع كرد. همين‏كه گفت

 

«* 36 موعظه صفحه 119 *»

اللّه‏اكبر چشمش افتاد به ديوار مسجد ديد مسجد منار ندارد، با خود گفت حيف اين مسجد است كه منار نداشته باشد، شروع كرد به منار ساختن. گفت كاشي اينجا نيست، كوره درست كرد و بنّا آورد و طرح منار را ريخت، منار را ساخت. يك مرتبه گفت السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته و نماز تمام شد و از اول نماز تا آخر نماز منار ساخته بود. حالا چنين است جميع عبادتهاي ماها همان حكايت ساختن منار است. حال احمق را ببين كه به اين نماز غَنج و دَلال([4]) مي‏كند و به اين نماز عجب و ريا مي‏كند و به اين نماز جنّتي كه عرض آن عرض مابين آسمان و زمين است طالب است. واللّه العلي العظيم حكم مي‏كنم ـ  يعني بر خودم حكم مي‏كنم ـ  كه اين نماز لايق خلود در نار است. حال اين چه نمازي است؟! مي‏گويي اللّه‏اكبر و صدهزار عظيم‏تر از او در قلب تو مي‏باشد، مي‏گويي الحمدللّه و حال آنكه هيچ از خدا راضي نيستي، و مي‏گويي اهدنا الصراط المستقيم و حال آنكه صدهزار گمراهي داري و اين نمازها بعد از آني‏كه درست باشد و بي‏عيب باشد آن‏وقت سالي از آن را به شرط بي‏عيبي با يك‏ماه روزه آن مي‏فروشي به هجده قروش، و اين نماز به اين قيمت را مي‏خواهيم جنّت قائم و نعمت دائم خدا به ما عطا كند نعوذ باللّه من غضب اللّه. حال ببين اين نماز چقدر قباحت دارد! ما قباحتش را خودمان مي‏فهميم چه جاي اولياء و نماز اولياء را به آن خلوص و توحيد و توجه، انبياء همين‏طور مي‏بينند و هيچ توحيد و خلوص و توجه در آن نمي‏بينند، و همچنين نماز انبياء را با آن خلوص و توجه آل‏محمّد: همين‏طور مي‏بينند و هيچ توجهي در او نمي‏بينند و آن را گناه مي‏دانند. پس معلوم شد كه حسنات الابرار سيئات المقرّبين خوبيهاي نيكان گناه مقربان است.

باري، از آنچه بيان شد معلوم شد مسأله‏اي كه علما اكثري از آنها درمانده‏اند كه پيغمبر طلب مغفرت براي خود مي‏كرد يعني چه؟ و پيغمبر گناه داشته باشد، چرا؟ و

 

«* 36 موعظه صفحه 120 *»

گناه او چيست؟ فرنگيان گفتند كه اين پيغمبر شما هنوز نمي‏داند خدا او را آمرزيده يا نه و گناه براي خود اقرار دارد و اگر گناه دارد كه معصوم نيست و اگر گناه ندارد و مي‏گويد گناه دارم كه دروغ مي‏گويد و همين‏كه دروغ گفت باز معصوم نيست، و جميع علما در جواب آنها درمانده‏اند تا ما آمديم و لا قوة الاّ باللّه به نور امام عصر آنها را همين‏طور جواب داديم كه اينها نفهميده‏اند كه به اين اقرار، عصمت پيدا مي‏كنند. گناهي كه كسي به جهت تقصير در ربوبيت براي خود اثبات كند چه دخلي دارد به اقرار كسي كه به جهت تقصير در عبوديت گناهي براي خود اثبات كند؟ سركارِ تو اگر اقرار به تقصير خود كند اقرار به تقصير از سركاري خود مي‏كند ولكن عمله تو كه اقرار مي‏كند اقرار به تقصير از عملگي خود مي‏كند. اقرار به معاصي‏كردن آل‏محمّد همين است كه در آن آنِ گذشته كه در مرتبه‏اي بودند و تقربي به خدا جسته‏اند در اين آن چون ترقي كرده‏اند و بالاتر رفته‏اند، آن قربي كه در اول جسته‏اند آن را گناه مي‏دانند و استغفار مي‏كنند و به آن استغفار بالا مي‏روند و باز مي‏روند بالا و استغفار مي‏كنند كه آن عمل سابق كما شاءاللّه نبوده و لايق خدا نبود و استغفار مي‏كنند بلكه كما شاءاللّه كرده‏اند و مايليق باللّه نكرده‏اند. باري، هر روزي و هر آني درجه‏اي بالا مي‏روند و اتحاد پيدا مي‏كنند و اول درجه‏اي كه بالا مي‏روند فوق حقايق پيغمبران است و از آنجا مي‏روند بالا تا اسماء و صفات خدا و در اسماء و صفات خدا بالا مي‏روند از اين جهت فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعوه بها يعني ماييم به خدا قسم اسمهاي نيكوي خدا كه خدا امر كرده شما را كه به آنها او را بخوانيد و آن مقام است كه مي‏خواني السلام علي اسم اللّه الرضي يعني سلام بر اسم‏اللّه پسنديده و حضرت امير اسم‏اللّه است و چنان فاني است كه هيچ خود را نمي‏نماياند. ببين اگر بگويي زيد آمد هيچ‏كس گمان نمي‏كند كه زاء و ياء و دال آمد و همه‏كس مي‏فهمد كه تو گفته‏اي كه خود زيد آمد و ذات زيد آمد و چنينند ايشان در جنب خداوند عالم كه بكلي ايشان پنهان شده‏اند و نيست و نابود و فاني شده‏اند و همه او را مي‏نمايانند و بس. پس نيستند مگر اسم‏اللّه و

 

«* 36 موعظه صفحه 121 *»

الف و لام در الله در درج ساقط مي‏شود و نيستند مگر اسم الرحمن و ايشانند جميع اسماء حسناي خداوند عالم. اين است كه مي‏فرمايد قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني يعني قل ادعوا رسول‏اللّه چراكه پيغمبر است اسم‏اللّه و بخوانيد رحمان را يعني ولي رحمان را و رحمان حضرت امير است. همه اسمها مخصوص خدايند و همه مال خدا است، چه فرق مي‏كند بگويي يااللّه يا بگويي يارحمن و حال آنكه مي‏فرمايد انا محمّد و محمّد انا و انا و علي من نور واحد و محمّد و علي يكي هستند ايّاًما تدعوا فله الاسماء الحسني هريك را كه بخوانيد خوب است و براي خدا است همه اسماء حسني. و به اجماع مسلمانان پيش از وجود مبارك ايشان چيزي خلق نشده. پس حضرت امير او است اسم اعظم اعظم اعظم خداوند عالم و حضرت رسول‏خدا است ذكر اجلّ اجلّ اجلّ اعلاي خدا. پيغمبر اسم اللّه در او درگرفته و حضرت امير اسم الرحمن در او درگرفته از اين جهت او را مستولي بر كل ملك خود كرده و از اين جهت ولي مطلق شده و عطا مي‏كند حق هر صاحب‏حقي را و مي‏كشاند رزق هر مخلوقي را بسوي او. پس او است صاحب مملكت و والي جميع ملك خدا و او است سلطنة اللّه و ولاية اللّه و او ولي‏اللّه است پس او است ولي‏اللّه و ولي پيغمبر بود و چون ولي پيغمبر بود ولي خدا است پس اين است معني الرحمن علي العرش استوي يعني رحمان بر ملك احاطه دارد و رحمان حضرت امير است7و هيچ‏چيز به او نزديكتر از چيز ديگر نيست. پس او است حركت‏دهنده جميع آنچه حركت مي‏كند و او است مقلّب‏الاحوال و سيف ذي‏الجلال و ذوالجلال پيغمبر است و جلال او حضرت امير است و پيغمبر ذوالجلال است يعني صاحب علي است و جلال منع مي‏كند ماسوي را و غير را از عرصه صاحب‏جلال و حضرت امير است دور كننده از حوض پيغمبر آن دوران را و جلالِ پيغمبر است و سيفِ پيغمبر است و با اين شمشير حضرت پيغمبر جهاد كرد و باطن شمشير نور پيغمبر است كه پيغمبر به شمشير نور خود ظلمات را از عرصه وجود پاك كرد و حضرت پيغمبر است ذوالجلال و الاكرام و

 

«* 36 موعظه صفحه 122 *»

اكرام حضرت امير است و علي را به ما داده. پس كدام اكرام پيغمبر به اهل عالم كرده كه بالاتر از علي است؟ و علي است اكرام پيغمبر و نعمت پيغمبر بر خلق كه مي‏فرمايد لتسألنّ يومئذ عن النعيم و تفسير فرموده‏اند كه اين نعيم ولايت ما اهل‏بيت است و كدام نعمت است خدا را بيشتر از حضرت امير؟ پس هيچ اكرامي بالاتر از حضرت امير نيست. و اگر اكرام را به معني ديگر بگيريم كه تكريم كردن و تعظيم كردن و عزت نمودن است باز حضرت امير اكرام پيغمبر است بر مردم. و لقد كرّمنا بني‏آدم يعني ما تكريم كرديم بني‏آدم را به علي و اگر ولايت علي را نداشته باشند ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ و خدا انسان را تكريم كرده، اگر انسان نباشد اولاد شيطان است و اين تكريم انسان بواسطه حضرت امير است، ما شده‏ايم بني‏آدم و بني‏شيطان نشده‏ايم و اين به تكريم حضرت پيغمبر است ما را به علي، يعني بواسطه علي.

باري، از آنچه عرض كردم معلوم شد كه اين بزرگواران خانه نامهاي نيكوي خدايند و از خود فاني و نيست شده‏اند و نيست در وجود ايشان مگر نام خدا و هرچه هست همان نام خدا است و كأنّه ايشان همان نامند و چيز ديگري در ميانه نيست. پس چون تو اگر بگويي زيد را ديدم هيچ‏كس گمان نمي‏كند كه زاء و ياء و دال را ديده‏اي بلكه همه‏كس مي‏گويد خود زيد را ديده‏اي، پس اگر بگويي محمّد را ديدم هيچ‏كس گمان نمي‏كند كه تو محمّد را ديده‏اي بلكه اسم اللّه را ديده‏اي و خدا را ديده‏اي من رءاني فقد رأي الحق هركس مرا ديد بتحقيق كه خدا را ديده. پس ديدار پيغمبر شد ديدار خدا و همچنين بگويي زيد را دوست مي‏دارم كسي گمان نمي‏كند كه تو زاء و ياء و دال را دوست مي‏داري بلكه معلوم است كه خود زيد را دوست مي‏داري و اگر بگويي زيد را مي‏شناسم كسي نمي‏گويد زاء و ياء و دال را مي‏گويي بلكه معلوم است خود زيد را مي‏گويي. همچنين دوستي آل‏محمّد دوستي خدا است و معرفتشان معرفت خدا است من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه من احبّكم فقد احبّ اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه به عبارت ديگر ايشانند تعبير خدا، اين را من

 

«* 36 موعظه صفحه 123 *»

نمي‏گويم امامت مي‏گويد اسماؤه تعبير و صفاته تفهيم و فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني و اسماء خدا تعبير از او است و تعبير چيزي عبارت او و ظاهر او است و ايشانند ظاهر خدا و اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم معنيهاي خدا و ظاهر خدا در ميان شما. اگر بگويي خدا را مي‏شناسم اين شد واقع بر ايشان و اگر بگويي من خدا را دوست مي‏دارم خدا اسم است و هيچ‏كس گمان نمي‏كند كه خاء و دال و الف را مي‏گويي، بلكه اين تعبيري است براي خدا و اگر تعبير بياوري به اسماء تعبير مي‏آوري و بجز خدا كسي خلق نكرده و بجز خدا كسي رزق نداده و بجز خدا كسي زنده نمي‏كند و بجز خدا كسي نمي‏ميراند و در جميع هزار هزار عالم دهنده و گيرنده‏اي نيست بجز خداوند عالم همين است كه واللّه كسي با خدا شريك نيست نه در خلق و نه در رزق و نه در حيات و نه در ممات. هيچكس با خدا شريك نيست پس هو اللّه احد لا شريك له لا اله الاّ هو.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 124 *»

موعظه سيزدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

سخن در معني بيت بود و در معني ظاهر و باطن خانه بود و قدري از معني‏هاي خانه را بيان كردم و نمي‏توان همه معنيهاي او را بيان كرد زيرا بطوري كه در مقدمه عرض كردم هزار هزار تفسير براي آن مي‏توان كرد و در هر عالمي مي‏توان اين آيه را بحسب آن عالم در آن عالم خواند. چون مطلب ما اين بود كه اين آيه را در عالم انسان معني كنيم و بيت را در عالم انسان معني كنيم و اول بيت را در انسان بشناسيم لهذا مقدمه‏اي عرض كنم و آن اين است كه در هر عالمي از عالمها كه باشد امر يكسان است زيراكه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و مي‏فرمايد ما خلقكم و لا بعثكم الاّ كنفس واحدة نيست خلق‏كردن شما و مبعوث‏كردن شما مگر مثل خلق‏كردن و مبعوث‏كردن يك‏نفر. پس در جميع عالمها امر يكسان است آنچه ما در يك عالم يافتيم در عالمهاي ديگر هم جاري مي‏كنيم. نهايت در هر عالمي بحسب آن عالم آنها را جاري مي‏كنيم.

پس عرض مي‏كنم كه در هر عالمي اول چيزي كه خدا در آن عالم خلق كرد عقل آن عالم است زيراكه در هر عالمي اول ماخلق اللّه عقل است چنانكه اول چيزي كه در

 

«* 36 موعظه صفحه 125 *»

اين عالم اجسام خدا خلق كرد عرش است و عرش او سابق است بر خلق آسمانها و زمينها و خلق كرسي و نمي‏توان احصا كرد كه چقدر وقت سابق است. حديث است كه كسي عرض كرد به امام7 كه چند سال بود آن مدتي كه آسمان و زمين نبود و عرش خدا بر روي آب بود؟ فرمود احصا نمي‏تواني بكني. عرض كرد بفرماييد. فرمودند هرگاه مابين آسمان و زمين را پر كنند از خردل و تو با اين ضعف خود يكي يكي آنها را دانه دانه برداري از مشرق ببري به مغرب و از مغرب ببري به مشرق تا اينكه همه آنها را يكي يكي از مشرق به مغرب و از مغرب به مشرق ببري، اگر اين‏همه عمر كردي پس آن‏وقت اين عمر تو كمتر است از عشر معشار عشر آن‏قدر مدت كه عرش بر روي آب بود پيش از خلق آسمان و زمين. بعد فرمودند استغفر اللّه من قلّة التحديد استغفار مي‏كنم از كمي تحديدي كه كردم. مقصود اين است كه عرش پيش از آسمانها و زمينها به اين مدت بود و آسمان و زمين خلق نشده بود و عرش بود و چيزي نبود، بلكه عرش بود و آب نبود و عرش در اين عالم عقل اين عالم است و اگر از عرش بگذري ديگر در پشت عرش نه فضايي و نه مكاني است، موجودي پيدا نمي‏شود و اين عرش در ميانه فضايي نيست كه مثل هندوانه در ميان هوا باشد چنانكه خيال مي‏كنند و اول موجود از اين عالم عرش است چنانچه فرمودند اول ماخلق اللّه العقل و اول چيزي كه خدا از اين عالم خلق كرده عرش است. پس عرش عقل اين عالم است و بعد از آنكه مدتهاي مديد كه به يك‏حساب هشتاد هزار سال باشد گذشت خداوند عالم كرسي را آفريد و او را از نور عرش خلق فرمود و چون كرسي را از نور عرش آفريد اين دو را با هم برادر كرد و عقد اخوت در ميان ايشان بست. عرش را قلم قرار داد و كرسي را لوح قرار داد و به عرش علم غيب آموخت و به كرسي علم شهاده را آموخت، به عرش علمهاي كلي را آموخت و به كرسي علمهاي جزئي را آموخت، به عرش علم محمّد را آموخت و به كرسي علم علي را آموخت، عرش را برادر پنهاني قرار داد و كرسي را برادر آشكارا قرار داد، عرش را باطن كرسي كرد و كرسي را ظاهر عرش قرار داد، عرش را حجت بر كرسي

 

«* 36 موعظه صفحه 126 *»

كرد و كرسي را خليفه و جانشين عرش قرار داد و جميع فيضها و مددها را اول به عرش داد و از عرش جميع مددها و فيضها را به كرسي داد. غرض اين‏دو را خداوند انتخاب كرد براي مشيت خود و امر و حكم خود و اين‏دو را مسلط كرد بر جميع ملك خود و اين‏دو را مشيت خود قرار داد و امر و حكم خود قرار داد.

باري، اول چيزي كه خداوند در اين عالم خلق كرد عرش بود و عرش عقل اين عالم است و كرسي نفس اين عالم است. اين الفاظ را عوام مي‏شنوند و همين گوش مي‏دهند و نمي‏فهمند ولكن اهل علم بهره از آن مي‏برند. پس خداوند عالم اول چيزي كه آفريد عرش بود و دويم چيزي كه آفريد كرسي بود ولكن جلالت شأن اين‏دو زيادتر از اين بود كه مربي زمينها بشوند و اجلّ و ارفع از اين بود كه خودشان به خودي خود مربي زمينها بشوند و تربيت اهل زمين را بكنند از اين جهت خداوند عالم از براي كرسي خدّامي چند قرار داد و عمّالي چند قرار داد و به آن عمّال فرمود كه شما در صدد اصلاح ملك برآييد و شماها آنچه حكم و امر عرش است به خاكيان برسانيد و در زمين ارزاق آنها را به آنها برسانيد و آن واسطگان آسمانها هستند و آن واسطگان مثل چشم تو و گوش تو و زبان تو و اعضا و جوارح تو است براي روح تو. ببين آن روح كه در اندرون تو است جلالتش زياده از اين است كه خودش ببيند رنگها را، و خودش بشنود صداها را، و خودش بچشد طعمها و مزه‏ها را، و خودش ببويد بوها را، و خودش احساس كند گرمي و سردي و نرمي و زبري را، و جلالت شأن او زياده از اين بود كه به خودي خود اين كارها را بكند ولكن خداوند براي روح تو خدّامي قرار داده اين چشم تو بينا است آنچه را ديد آن‏وقت عرضه مي‏كند بر روح تو، و گوش تو شنوا است آنچه را شنيد آن‏وقت عرضه مي‏كند بر روح تو، بيني تو بويا است بويي كه شنيد عرضه مي‏كند بر روح تو. آن‏وقت روح حكم مي‏كند در ميان اينها كه آن ديده شده را چنين كنيد و آن شنيده شده را چنين كنيد و آن بوييده شده را چنين كنيد و آن لمس شده را چنين كنيد.اين آسمانها بمنزله زبان و چشم و گوش و اعضاء و جوارحند براي كرسي و كرسي آنچه خواهد به زمينها فيض‏بخشي كند

 

«* 36 موعظه صفحه 127 *»

بواسطه آسمانها مي‏كند. از اين گذشته اگر نبودند اين آسمانها جميع زمينها مي‏سوخت و جميع كوهها و درياها فاني مي‏شد و طاقت نور كرسي و عرش را زمينها و اهل زمينها ندارند. اگر عرش بي‏حجاب خود را بلكه كرسي خود را به اهل زمين بنماياند نور او زمين و اهل زمين را با آنچه در او است همه را مي‏سوخت و مي‏گداخت. حالا به اين زبان شنيديد، حالا مرادم را بفهميد. عرش اگرچه اين صفت را داشت كه شنيديد چون بعضي نفهميدند تفصيلي بدهم مطلب را تا همه‏كس از آن بهره برد.

پس مي‏گويم خداوند قومي را خلق كرده از طينت عرش، و قومي را خلق كرده از طينت كرسي، و قومي را خلق كرده از طينت آسمانها، و از طينت هر آسماني قومي خلق كرده. از طينت آسمان هفتم قومي را خلق كرده، از آسمان ششم قومي را، از آسمان پنجم قومي را و همچنين تا آسمان اول، و قومي را خلق كرده از زمينها. بيابيد چه عرض مي‏كنم. تمثالي بسازي از شكر آن تمثال هم شكر است و همچنين تمثالي بسازي از نمك، آن تمثال هم نمك است. بعد از آنيكه خداوند از طينت عرش انساني خلق كرد آن‏وقت شد انساني عرشي و آن هم عرش است و در ميانه مردم كه راه مي‏رود قطعه‏اي از عرش خداوند عالم است كه راه مي‏رود، و قومي را آفريده از كرسي و طينتشان از كرسي است و آن انساني است كرسي‏اي و در ميانه مردم كه راه مي‏رود قطعه‏اي از كرسي است. نشنيده‏ايد كه مشتي از نمك نمك است و خروار هم نمك است؟ كوزه از خاك مي‏سازي چيزي غير از خاك نيست و همان خاصيت خاك هم در اين است، وزن اين وزن همان و صفت اين صفت او است و طبيعت اين همان طبيعت او است. همچنين كسي را كه خداوند از كرسي ساخته همان كرسي است و همه‏چيز او كرسي است. و قومي را خداوند از آسمان هفتم ساخته، پس در روي زمين راه مي‏رود و آسمان هفتم و فلك زحل است و همان خاصيت‏هاي فلك زحل با او است، و قومي را خلق كرده از طينت آسمان ششم، و قومي را خلق كرده از طينت آسمان پنجم، و همچنين تا آسمان اول. آيا نشنيده‏ايد بهشتها در آسمان است و جهنم در زمين است؟

 

«* 36 موعظه صفحه 128 *»

خدا مي‏فرمايد لاتفتّح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة حتي يلج الجمل في سمّ الخياط و بهشت در آسمانها است. بهشت اول در آسمان اول و بهشت دويم در آسمان دويم و بهشت سيّم در آسمان سيّم و همچنين هر بهشتي در يكي از آسمانها است و تو مي‏داني قومي در بهشت اول و قومي در بهشت دويم و قومي در بهشت سيّم در آسمان سيّم و همچنين هر قومي در يكي از بهشتها هستند و طينت هر كسي را از هرجا برداشته‏اند در همانجا است. طينت مؤمنين را از خاك بهشت برداشته‏اند، مؤمن روضه‏اي از روضه‏هاي جنت است، يعني باغچه‏اي از باغچه‏هاي بهشت است كه در او از ميوه‏هاي بهشت است، گلها دارد، لاله‏ها دارد، رياحين دارد، نهرها در او جاري است و اينها همه همان خيراتي است كه دارد فيهنّ خيرات حسان همه سلامتي، همه نعمت، همه رحمت، همه مددها، همه فيضها، همه نيكي‏ها در او هست و نيكي‏ها همه‏اش بهشت است و ديدن و شنيدن و كسب‏كردن او از خيرات استشمام رايحه بهشت است. نمي‏بيني همين‏كه آن باد به تو خورد تو را منقلب مي‏كند و حالتت تغيير مي‏كند، ميل به عبادت مي‏كني؟ پس مؤمن از طينت بهشت آفريده شده، هركس را از طينت آسمان هفتم برداشته‏اند چون حيّز او آسمان هفتم است و چون مخلّي به طبع خود است اگر از اينجا رها شود يكسر مي‏رود تا آسمان هفتم مثل اينكه خيك پرباد را همين‏كه سنگها به او بسته باشي و او را ببري تا ته دريا، همين‏كه سنگها را از او برداشتي به طبع خود مي‏آيد به بالا بر روي آب، چنانكه سنگي را اگر به طبيعت خود و ميل خود بگذاري اگر او را به آسمان بري همين‏كه رهاش كردي به طبيعت خود و ميل خود مي‏آيد به زمين. همچنين آتش حيّزش بالا است همين‏كه او را اينجا آوردي باز مي‏خواهد برود بالا. از آهن مي‏گذرد، از هوا مي‏گذرد، هوا را مي‏شكافد و مي‏رود به كره خود. مؤمنِ فلكي آسماني را آورده‏اند به زمين و اين سنگهاي جسد خاكي را بر او بسته‏اند و از اهل عالم بالا است ارواحهم معلّقة بالملأ الاعلي.

صحبوا الدنيا بجسومهم و اليك بانفسهم عرجوا

 

 

«* 36 موعظه صفحه 129 *»

و همين‏كه سنگ جسد را از پاي مؤمن باز كردند مثل مرغ پرواز مي‏كند به آسمان و با ملائكه به آسمان مي‏رود و در آن آسمانها با آنها مي‏نشيند علي سرر متقابلين بر تختها مي‏نشينند و ذكر فضائل اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه را مي‏كنند و خيال نكنيد كه ديگر آنجا ذكر فضائل نيست بلكه اعظم لذتهاي اهل بهشت ذكر فضائل مولاي خودشان است. ببين در دنيا اين معشوقه‏هاي دوپولي كه همه حُسن و ظرافت و لطافت او به يك‏وجب طول و عرض است و يك‏پوستي بيشتر نيست كه خورده اعتدالي دارد و يك خورده اعتدالي بيشتر نيست، ببين براي عاشق آن مجلسي كه در همه‏جاي عالم بهتر از آن مجلسي نيست آن مجلسي است كه ذكر معشوق او در آن مجلس بشود. «وصف العيش نصف العيش» مؤمنين هم در آنجا مي‏گويند كه حضرت اميرالمؤمنين روزي فلان‏تجلي كرد، در فلان‏روز به فلان‏صورت جلوه‏گري فرمود و در سير كه بودم او را به فلان‏جلوه و فلان‏مظهر مشاهده كردم و اعلا لذت ايشان همان ذكر فضائل اميرالمؤمنين است از اين است كه فرمودند الجنة اسفلها الاكل و الشرب و اعلاها العلم كدام علم بهتر از اين علم؟ بلكه اين علم همان است علم باللّه و همان است علم به توحيد و همان است علم به اسماء و صفات خدا اذا تلذّذ اهل الجنة بالجنة تلذّذ اهل اللّه بلقاء اللّه چون لذت برند اهل بهشت به نعمتهاي بهشت لذت مي‏برند اهل اللّه به لقاءاللّه. و لقاء الله لقاء نور امام است و لقاء نور امام لقاءاللّه است.

باري، هشت جنّت است و هفت‏تا از آنها هريكي در آسماني است و مؤمن در هريك از آنها درجاتي دارد و چون سنگ جسد را از پاي او باز كنند مرغ روح او پرواز مي‏كند و مي‏رود در آن آسمان در بهشت خودش و آن بهشتي كه در آن ضعيف‏ترين مؤمنين سكنا مي‏كنند بهشت اول است.

باري، مقصود اين بود كه هر مؤمني از مؤمنين از آسماني خلقت شده‏اند و خاصيت آن فلك را دارند. و قومي ديگر را خداوند از هفت زمين آفريده و البته شنيده‏ايد كه جهنم در زمين است و هر جهنمي در يكي از زمين‏ها است و كفار را

 

«* 36 موعظه صفحه 130 *»

خداوند از طبقات زمين خلق كرده. بعضي را از درك اول و بعضي را از درك دويم و بعضي را از درك سيّم و همچنين چهارم و پنجم تا آخر. آنها هم به محضي كه بادبان بدن ايشان را از ايشان بگيرند مانند گلوله توپ كه از آسمان بيندازند مي‏رود تا به درك خود. نشنيده‏ايد رسول خدا روزي نشسته بودند در مسجد ناگاه صداي عظيمي بلند شد كه همه مردم ترسيدند. عرض كردند اين صدا چه بود؟ فرمودند هفتاد سال قبل از اين سنگي از لب جهنم جدا شده بود و حالا رسيد به قعر جهنم و اين صداي آن بود و در اين بين صداي غوغايي از خانه يهوديي بلند شد كه در كنار مسجد بود. گفتند فلان يهودي مرده است و هفتاد سال از عمر او گذشته بود. حالا آن مثل گلوله‏اي كه از آسمان رها مي‏كني به زمين مي‏خورد و صدا مي‏دهد و فرو مي‏رود به دركات جهنم و طبقات زمين. پس هر كافري را خداوند از طبقه‏اي از طبقات جهنم خلق كرده و جهنم هر طبقه‏اي از آن در يكي از زمينها است.

حالا آن كسي را كه خدا از طينت عرش آفريده خواست او را فرو فرستد به اين دنيا، اول او را فرو فرستاد به كرسي و حلّه سبزي در كرسي به او پوشانيده و از آنجا او را فرو فرستاد به آسمان هفتم و در آنجا حلّه‏اي از آن آسمان به او پوشانيد، و درصدد رنگهاي او نيستم، و از آنجا او را فرو فرستاد به آسمان ششم و حلّه‏اي از آن آسمان به او پوشانيد و از آنجا آمد به آسمان پنجم و حلّه‏اي از آن آسمان در بر كرد و همچنين چهارم و سيّم و دويم تا اول در هر آسماني لباسي و حلّه‏اي از آن آسمان در بر كرد تا به اين زمين كه آمد با لباس خاكي آمد و چون خواست كرسي را فرو فرستد او را فرستاد در آسمان هفتم و از جنس آن آسمان لباسي پوشيد و همچنين در هر آسماني لباسي از جنس آن آسمان گرفت و در بر كرد تا آمد رسيد به زمين. پس شخص عرشي راه مي‏رود بر روي زمين و نُه لباس در بر دارد و شخص كرسي‏اي راه مي‏رود در روي زمين و هشت لباس در بر دارد و به همين‏طور است طور فرود آمدن آسمان هفتم و آسمان ششم و پنجم و چهارم تا اول، هريك كه از آسمان خود فرود مي‏آيد لباسي از آسمان زيري خود مي‏گيرد و آن لباس را مي‏پوشد و مي‏آيد در

 

«* 36 موعظه صفحه 131 *»

آسمان پايين و همين‏طور مي‏آيد تا به زمين. خلاصه، جميعشان در روي زمين راه مي‏روند و آسمانها هستند كه در روي زمين راه مي‏روند.

باز اين حرفها مبهم است و مقصود و غرض از اين حرفها آن است كه آناني كه خداوند آنها را از طينت عرش خلق فرموده آنها را نقبا قرار داده كه داراي جميع اين مراتب و داراي قدرت و حكم عرش و داراي علم و حلم كرسي و داراي علوم آنها هريك يك آنها هستند ولي اينها نقباي كلي شدند و اينها نقباي بزرگ هستند و اينها خليفگان و نوّابند براي امام خود. حالا شايد كسي بگويد كه اينها كه نقبايند اگر اول خلقند پس امامشان كجا است؟ اگرچه جواب اين براي عوام قدري به نظر دشوار مي‏آيد و نمي‏فهمند ولي آنهايي كه از اهل علم هستند مي‏دانند. پس عرض مي‏كنم امام مقام جسم كل را دارد و اينها مقام اجسام جزئيه را دارند، امام در لامكان است و اينها در مكان، امام در مقام كلي است چنان كلي كه بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت امام در مقام غيب‏الغيوب است و آيت غيب‏الغيوبي خدا است و آيت في كل مكان و لايخلو منه مكان است. امام آيت قرب خدا و بعد خدا است كه خدا قريب است به هر چيزي نه مثل قُرب چيزي به چيزي و بعيد است از هر چيزي نه مثل بُعد چيزي از چيزي. غرض اينكه ائمه آيت توحيدند و آنها آيت خداي مجيدند و ربطي به هيچ‏يك از اينها ندارند ولكن اول نوري كه از امام بروز كرد عرش بود و آنهايي كه از عرش خلق شده‏اند اول ماخلق اللّهند و سابقند بر خلق و آن مدت كه عرض كردم كه عرش بود و هيچ‏چيز نبود، مدت سبقت همين طايفه است كه اول ماخلق اللّهند بر آسمانها و زمينها و آنچه عرض كردم خداوند اول چيزي كه خلق كرد قلم بود اول ماخلق اللّه القلم اول چيزي كه خدا خلق كرد قلم بود پس به او فرمود بنويس عرض كرد چه بنويسم؟ خطاب شد كه بنويس علم ماكان و مايكون را و او نوشت بر سينه لوح علم ماكان و مايكون را. و چون به نام محمّد رسيد آن قلم از خود بي‏خود شد و زبان او شكافت و دو شقه شد.

 

«* 36 موعظه صفحه 132 *»

خلاصه مقصود اين حرفها نبود، برويم بر سر مطلب. باري آن كساني كه عرشي هستند چنانند كه اگر اين سنگ جسد را از پاي آنها باز كنند پرواز مي‏كنند و مي‏روند تا عرش و رحمان بر آنها مستولي مي‏شود. چه بگويم كه تحمل آن مشكل است ولكن من بفضل‏اللّه مي‏گويم و بر من است گفتن و لا قوة الاّ باللّه مي‏گويم ولكن تحملش مشكل است.

باري، اول چيزي كه خدا آفريد وجود مبارك ايشان بود بعد از آن جمعي را از طينت كرسي آفريد و آنها نجباي كلي هستند و آنها نفوس نقبا هستند و نفس نقيب و خليفه و جانشين و برادر او و امر او و علم او و حكم او هستند و جميع آنچه از اينها دارند از آنها است. كرسي مقام لوح است و عرش مقام قلم است و قلم نوشت بر صفحه لوح جميع ماكان و مايكون را و قلم و لوح دو ملَك هستند. امام فرمود كه قلم ملكي است كه خدا امر كرده به او كه تعليم كند به لوح كه آن هم ملكي است علم ماكان و مايكون را. خدا مي‏فرمايد و ماجعلنا اصحاب النار الاّ ملائكة يعني اصحاب امام‏زمان را ـ  كه آتش سوزاني است براي بنياد كفار ـ  قرار نداديم مگر ملائكه كه ايشان مالك علم و مالك زمام علم امامند كه فرمودند نحن خزّان اللّه في الدنيا و الاخرة و شيعتنا خزّاننا يعني ماييم خزانه‏داران خدا در دنيا و آخرت و شيعيان ما خزانه‏داران ما هستند. پس شيعيان ملائكه‏اند و از ملائكه يكي قلم است و يكي لوح. آيا خيال مي‏كني كه آن قلم نيي است مثل اين ني‏ها كه سبز مي‏شود و لوح صفحه‏اي است و چنين نيست بلكه قلم ملكي است از ملائكه و لوح هم ملكي است از ملائكه، و آسمانها هركدام ملكي هستند و علوم جميع ملائكه از اين لوح است. جميع مردم علمي كه دارند همه از اين لوح است به جهت آنكه علم خداوند كه خداوند ايجاد او را خواسته و او را خلق كرده جميع علم خدا در همين لوح است ولكن آن علم كه مخصوص خود خدا است قلم در آن حيران است در نزد خداوند چه جاي لوح و آن علم مخصوص خداوند است چنانچه در حديث است انّ للّه تعالي علمين علم مكنون مخزون عنده و علم علّمه ملائكته و انبياءه و رسله و نحن نعلمه از براي خداي تعالي دو علم است علمي كه

 

«* 36 موعظه صفحه 133 *»

مكنون است و خزانه شده و پوشيده شده در نزد خود او است كه كسي جز او بر او اطلاع ندارد و علمي كه تعليم انبيا و رسل و ملائكه كرده و آن را ما مي‏دانيم زيراكه شرط اطلاع بر آن احديت است و تا احد نباشد بر آن علم بي‏نهايت اطلاع پيدا نخواهد كرد و علم خدا بي‏نهايت است اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد في قعره شمس تضي‏ء لايطّلع عليها الاّ الواحد الفرد الصمد و تا كسي احد نباشد بر آن علم اطلاع پيدا نخواهد كرد و در ميان خلق احد نيست. و عرض كردم زبان قلم دو شقه است و كسي احاطه ندارد به آن علم مگر هركه را او بخواهد و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء كسي احاطه پيدا نمي‏كند به چيزي از علم خدا مگر آن‏قدر كه خدا بخواهد.

و بعد از مرتبه اين جماعت كه نجباي كلي باشند خداوند عالم باز جماعتي ديگر آفريده از طينت آفتاب و آنها را آفتاب عالمتاب قرار داده و آنها نقيبان كوچكند. آن نقيب بزرگ رخساره خود را پنهان كرده چراكه فلك او اطلس است، كسي طاقت علم او و مشاهده او را ندارد. و همچنين نجيب كلي هم باز خود را از اهل زمين پنهان كرده و به نقيب كوچك مردم هدايت مي‏شوند و بواسطه نور نقيب كوچك مي‏بينند انوار نقيب كلي و نجيب كلي را و نقيب كوچك داراي جميع علم نقيب كلي نيست ولكن ساعت به ساعت روز به روز هرقدر كه مردم محتاجند مي‏رسد به آن نقيب كوچك و او به مردم مي‏رساند. فرمودند چون آفتاب غروب مي‏كند مي‏رود در زير عرش خدا به سجده مي‏افتد و چون صبح مي‏شود يك خلعتي براي او به اندازه آن روز براي او از زير عرش مي‏آيد و در بر مي‏كند آن‏وقت عرض مي‏كند چه حكم مي‏كني؟ از مشرق سر بيرون آورم يا از مغرب؟ آن‏وقت اگر مي‏گويند از مشرق سر بيرون آور سر بيرون مي‏آورد و اگر مأمور شد از مغرب بيرون آيد بيرون مي‏آيد چنانكه در آخرالزمان از مغرب بيرون مي‏آيد. مقصود اين بود كه خلعت بر اين آفتاب يوماً فيوماً بايد پوشيده شود و آناً فآناً علم به اين افاضه مي‏شود از درياي نقيب بزرگ مثل آنكه نهري در حوضي جاري مي‏شود و از لب او سر مي‏ريزد و از باطن او هي به ظاهر مي‏آيد متصل.

 

«* 36 موعظه صفحه 134 *»

و اما قومي ديگر را خداوند از ساير افلاك ديگر خلق كرده و آنها نجبايند و نجيبان جزئي هستند و آنها هريك صاحب علمي و فني هستند و يك طرفي هستند و يك علم او را مي‏نمايانند و لكن نه اين است كه از علوم ديگر بهره نداشته باشند، همه را دارند الاّ آنكه يكي از آنها بيشتر از او بروز مي‏كند و اينها خليفگانند براي نجيب كلي و خليفگانند براي شمس و اينها واسطگانند براي نجيب كلي و زبان ترجمانند براي آنها و ترجمه مي‏كنند مرادهاي نجيب كلي را، و مجملات او را براي خلق واضح مي‏كنند تا خلق بتوانند از آنها بهره‏ور شوند و اينها جماعتي هستند آسماني و مواقع امر خدا و محالّ حكم خدا و آنچه خدا اراده مي‏كند به روح‏القدس تعليم مي‏كند و روح‏القدس به نجوم القا مي‏كند و همين نجوم مواقع اراده‏هاي خدا و محل امر و حكم خدا هستند و نجوم جاري مي‏شوند به امر خدا براي اهل زمين و روح‏القدس مقام عرش است آنچه را خدا بخواهد ـ  يعني آيت خدا كه ولي خدا باشد ـ  آن را به روح‏القدس كه مقام عرش باشد و اول ايجاد باشد القا مي‏كند چنانكه فرمودند انّ روح‏القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة و اين روح‏القدس اول ايجاد است و خلقي است اعظم از جبرئيل و ميكائيل و انّ رجلاً من شيعة علي افضل من جبرئيل و از او به نجوم القا مي‏شود كه ملائكه باشند و از نجوم به زمين واقع مي‏شود. ملائكه نازل مي‏كنند آن را به زمين، جميع تدبيرها از آسمانها است و آسمانها هستند عرصه ملكوت خدا و زمينها هستند عرصه ملك خدا و ناسوت و جميع آنچه در ناسوت جاري مي‏شود همه از ملكوت در آن جاري مي‏شود و اينهايي كه در روي زمين راه مي‏روند همه رعيتند براي اهل آسمانها و همه بايد مطيع و منقاد اهل آسمانها باشند.

و جماعتي ديگر را خداوند از طينت زمينها آفريده و آنها از طينت جهنم آفريده شده‏اند و خدا آنها را صعود داده تا به اين خاك آورده و اينجا هم ادعاها مي‏كنند. قومي ادعاي امامت مي‏كنند، قومي ادعاي نقابت كلي يا جزئي مي‏كنند و همچنين ادعاهاي بسيار ولكن حقٌ و باطلٌ و لكلٍ اهلٌ حقي است و باطلي و از براي هريك اهلي است و

 

«* 36 موعظه صفحه 135 *»

هرگز بهم مشتبه نمي‏شود مايستوي الاعمي و البصير و لا الظلمات و لا النور و لا الظلّ و لا الحرور و مايستوي الاحياء و لا الاموات آنها مردگانند و اهل حق زندگانند به ولايت آل‏محمّد. مگر مي‏گذرد دنيا به اين ادعاهاي خام؟ مگر مي‏گذرد به اينكه بگويد من آتشم و سوزاني نداشته باشد؟ و به ادعاي اينكه من آتشم جايي را نمي‏سوزاند. ادعا كند «لايتحرك شي‏ء في المشرق و المغرب الاّ باذني» و خودش پايش لنگ باشد و نتواند رفع لنگي پاي خود را بكند محض ادعا كه نمي‏شود كه بگويد من آتشم، من حجة الاسلام و المسلمينم، بگويد من حجة اللّهَم و ولي اللّهَم. حجة اللّهي كه مسائل خود را نداند و ادعا كند كه من خالقم و رازقم و هرّ از برّ تميز ندهد، اين چه حجة اللّهي است؟ خودم از يكي از آنها پرسيدم وجود انسان چه چيز است؟ مي‏گفت همين و اشاره به ظاهر اعراض بدن مي‏كرد. گفتم خطرات وجوديه چيست؟ قرقر شكم را مي‏گفت خطرات وجودي. بيچاره از عرفا اسم خطرات وجودي شنيده ديگر نمي‏داند معني آن چه‏چيز است؟ حالا با اين مشعر خود را ولي‏الله و حجة الله مي‏داند! مقصود اين است كه اهل سجّين و اهل باطل اين نامربوطها را مي‏گويند. مردكه خود را ولي مطلق مي‏داند و حجت مي‏داند و هنوز نمي‏توان در محضر شرع انور به شهادت او حكم يك من ذغال داد كه مال فلان است و با وجود اين خود را آيت شهادت خدا مي‏داند! بلكه ادعا مي‏كند كه خدا شده‏ام و توحيد خود را نمي‏تواند ثابت كند و نمي‏تواند يك مسأله از مسائل اصول بلكه فروع خود را بگويد. از زمين آگاهي ندارد و مي‏گويد من تصرف در آسمانها دارم و الحمد للّه رب العالمين خداوند آن‏قدر بصيرت به شما داده كه گول آنها را نخوريد ولكن آن‏كه از طينت آنها است مي‏رود از پي آنها. قومي (را خ)تسخير كرده‏اند به سكوت و اين سكوت از عجزشان است كه اگر لب بردارند جهلشان ظاهر مي‏شود، قومي مي‏گروند به محض اينكه اين برهنه است. دعا كنيد كه خدا شما را كر و كور نكند والاّ اگر كسي كور نباشد اين چطور ولي خدا است كه نوره نمي‏كشد؟ نجاست به آن پشمها زنگوله مي‏بندد و همين‏طور مكشوف‏العوره در

 

«* 36 موعظه صفحه 136 *»

ميان مردم راه مي‏رود. بيني او بيرون آمده و تا در ريش او آمده و اين بيني خود را پاك نمي‏كند و با وجود اين دنبال آن مي‏افتند و او را ولي مي‏دانند و عجب نيست، قومي از خرما بُت مي‏ساختند و آنها را عبادت مي‏كردند و سنگهاي رودخانه‏ها را عبادت مي‏كردند. در رودخانه سنگي افتاده بود او را مي‏پرستيدند عربي شترش معيوب شده بود ناخوشي پيدا كرده بود، شترش را برداشت برد پيش آن سنگ ديد روباهي آمده بر سر آن سنگ تغوط كرده، گفت «لقد ضلّ من بالت عليه الثعالب» گمراه است آن خدايي كه روباهها بر او تغوط مي‏كنند. ببينيد قباحت كارشان را كه نصف سنگ را خدا مي‏تراشيدند و نصفش را سر خلا كار مي‏كردند! چوبي را نصفش را خدا مي‏گرفتند و نصفش را زير ديگ مي‏سوزانيدند. از طلا و نقره خدا مي‏ساختند و آنها را در كوره مي‏بردند و هيچ عجب نيست همين را مي‏بينيد كه هي دارد تحريص مي‏كند و مي‏گويد «باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد» خر هم اين جان را دارد. باز آن بت‏پرستي‏ها! آن بت كه ده من گُه در شكمش نبود و اين يك خيك پُر از گُه است. بلكه از اين طرف كسي هست برمي‏خيزد ادعاي خدايي مي‏كند، ادعاي رسالت مي‏كند، ادعاي امامت مي‏كند، ادعاي نقابت مي‏كند ولكن مشتبه نمي‏شود به محض ادعا كه نيست.

گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست

كو انوار خدايي؟ كو آثار خدايي؟ و خدا در حكمت خود حتم كرده كه اهل آسمانها را به زيوري چند آرايش كند كه اهل زمين از آنها عاري هستند. نشنيده‏ايد دابّة الارض مي‏آيد، عصاي خود را بر پيشاني كافر مي‏گذارد و رسم مي‏شود كافرٌ حقاً و خاتم خود را بر پيشاني مؤمن مي‏گذارد و نقش مي‏شود مؤمنٌ حقاً و اگر چشم بينايي باشد واللّه اين خاتم و عصا باطنش گذارده شده است. واللّه صدق و كذب، و علم و جهل، و خير و شر، و اعتناي به دين و بي‏اعتنايي به دين مشتبه نمي‏شود. پس خداوند در حكمت آنچه را بايد قرار بدهد قرار داده و عذري براي احدي نگذارده.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 137 *»

موعظه چهاردهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

ديروز عرض كردم چيزي كه حاصلش اين بود كه از براي انسان خداوند عالمي قرار داده و آن غير اين عالم است و آن مقام شعور و ادراك اين عالم است. آيا نمي‏بينيد انسان شعور دارد و اين عالم شعور ندارد؟ انسان آن است كه وقتي كه مي‏ميرد درك و شعود خود را مي‏برد و او را به بهشت يا جهنم مي‏برند و اين بدن ظاهر همين‏جا مي‏ماند. باري، انسان آن كسي است كه از بدن بيرون مي‏رود و عالم انسان آن عالمي است كه بالاتر از اين عالم است و آن عالم به اين چشم ظاهري ديده نمي‏شود. آيا نمي‏بينيد كه شما مردگان را و آنهايي كه در بهشتند نمي‏بينيد و آن عالم عالم انسان است و در آن عالم عرشي و كرسي و افلاكي و عناصري است چنانكه براي اين عالم عرشي و كرسيي و افلاكي و عناصري است و چنانچه اين بدنها را خداوند از اجزاي اين عالم خلق كرده انسان را هم از اجزاي آن عالم خلق كرده. و عرض كردم كه هر انساني كه از اجزاي عرش آن عالم خلق شده رتبه نقبا را دارد و آنها نقباي كلي هستند و انسانهايي كه از اجزاي كرسي آن عالم خلق شده‏اند آنها نجباي كليند و آنهايي كه از اجزاي آفتاب

 

«* 36 موعظه صفحه 138 *»

آن عالم خلق شده‏اند آنها نقباي جزئي هستند و آنها نقباي كوچكند و انسانهايي كه از باقي آسمانهاي آن عالم آفريده شده‏اند نجباي جزئي هستند و آنهايي كه از عناصر آن عالم خلق شده‏اند آنها رعيت هستند و آنها بزرگانند و ساكن در عرصه ملكوتند و احكام خود را در عرصه ملكوت بجا مي‏آورند.

و همچنين عرض كردم دعوت‏كنندگان از اين طرف هم هستند، مدعيان نقابت كلي، مدعيان نجابت كلي و همچنين نقابت جزئي و نجابت جزئي و آنها هم درصدد تسخير همين ملكند والاّ مأيوسند از اهل سماوات و مي‏دانند كه اهل سماوات اطاعت آنها را نمي‏كنند. اهل سجين نمي‏خواهند تسخير عليين را كنند چراكه مي‏دانند نمي‏توانند بلكه چنانكه اهل عليين مي‏خواهند اين ملك را و اين رعيت را تسخير كنند اهل سجين هم مي‏خواهند همين رعيت را تسخير كنند و اين رعيت طوريند كه هم آنجا مي‏توانند بروند هم اينجا.

حالا عرض مي‏كنم كه بدانيد كه هريك از آسمانها خانه‏اي است كه در آن خانه نوري از انوار خداوند عالم در او سكنا كرده و كرسي خانه‏اي است كه در او نوري از انوار خدا سكنا كرده و همچنين آفتاب و ماه و ساير آسمانها هريك خانه‏اي هستند كه در هريك نوري از انوار خدا سكنا كرده و خانه آن نور شده و اين آسمانها را چنانكه خدا مي‏فرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان خداوند مسلط بر آسمان شد و آن دود بود، اين آسمانها بسيار لطيفند و شبيهند به دودي بسيار لطيف. چون خداوند مي‏خواست آسمان و زمين را خلق كند جوهري خلق كرد ياقوتي به عظمت همه عرش و كرسي و آسمان و زمين. بعد به نظر هيبت بر آن ياقوت نظر كرد، آن ياقوت از دهشت لرزيد و آب شد و دريايي شد به عظمت همه ملك. بعد از آن بادي بر آن دريا مسلط كرد و چون باد بر او مسلط شد آن دريا كف كرد. باد آن كف را زد و در يك جا جمع شد و آنجايي كه كفها جمع شد همين زمين كعبه است. بعد از آن باقي زمينها را از زير زمين كعبه بيرون آورد و دحيت الارض من تحت الكعبة و از اين جهت كه اين دريا مواج بود

 

«* 36 موعظه صفحه 139 *»

و اين كفها كه بر روي موجها بود گودي و بلندي در اين آب بود، از آن كفهاي مرتفع كوهها ساخته شد تا ميخ زمينها باشد و زمينها برقرار باشد. پس از ميان آن كفها دودي و بخاري برخاست و البته از آن كفها لطيف‏تر بود و هرچه كف پيدا مي‏شد بخار هم بالاتر مي‏رفت و از او جدا مي‏شد و آسمان از آن بخار ساخته شد و بقدر هر ذره‏اي كه در آسمان هست همان ذره از روي ذره كفي برخاسته. اگر از بالا بشماريم اول آسمانها خلق شده و بعد زمينها و اگر از پايين بگيريم اول زمينها خلق شده و بعد آسمانها و اين است كه حديث است كه فرمودند خداوند زمينها را قبل از آسمانها خلق فرموده و بعد از آني‏كه بخاري جدا شد و بالا رفت خداوند آن بخار را طبقات كرد، بخارهاي لطيف بالاتر ايستاد و هر چه بالاتر ايستاد رطوبت آنها كمتر بود مانند زحل كه رطوبت در آن نيست و مشتري كه رطوبت در آن نيست و مريخ كه رطوبت در آن نيست و آفتاب كه رطوبت در آن نيست و آنچه پايين‏تر بود رطوبت و برودت در آنها پيدا شد مانند فلك زهره و فلك عطارد و فلك قمر.

مقصود اين بود كه آسمانها بخارند و مانند دودند و خداوند آتشي قرار داد كه در اين دودها در گرفت و آن آتش حيات و شعور و ادراك است مثل دودي كه از سر فتيله بلند مي‏شود و نزديك آتش كه مي‏بري درمي‏گيرد. همچنين آسمانها دود مرده بودند همين‏كه آتش نزديك آنها آمد درگرفتند به آن آتش و زنده شدند و اين آسمانها زنده‏اند و صاحب شعورند و اگر كسي بگويد چنانچه بعضي مي‏گويند اگر آسمانها صاحب شعورند چرا از اين حركت خود دست برنمي‏دارند چرا كه اگر كسي صاحب شعور باشد هميشه يك حركت نمي‏كند. مي‏گويم چرا شير از شيري خود دست برنمي‏دارد؟ روباه از روباهي خود چرا دست برنمي‏دارد؟ اسب از اسبي خود دست برنمي‏دارد؟ به همين جهت كه اينها از خصلتي كه در آنند و بر آنند دست برنمي‏دارند به همان جهت فلك هم از آن خصلتي كه دارد كه حركت است دست بر نمي‏دارد و در هر آسماني يك ميل و يك شهوت قرار داده مخصوص خود آن آسمان  مثل ملائكه كه بعضي متصل در

 

«* 36 موعظه صفحه 140 *»

ركوعند و بعضي متصل در سجود، بعضي متصل در قنوتند و هريك مشغول كاري هستند و كاري ديگر نمي‏كنند. آسمانها هم مثل ملائكه هريك مشغول به خدمتي هستند. آيا نمي‏بيني كه آتش از اول دنيا تا آخر دنيا كار او سوختن است و آب از اول دنيا تا آخر دنيا كار او تر كردن است؟ همچنين آسمانها از اول دنيا تا آخر دنيا كار آنها حركت‏كردن است و اين عملي است كه براي آن خلق شده‏اند و دست از كار خود برنمي‏دارند. و مقصود اين بود كه اين آسمانها دودي هستند درگرفته چنانكه خدا فرموده ثم استوي الي السماء و هي دخان و آن آتش كه در اين دود درگرفته است آن آتش شعاع مولاي تو است و نور رخساره مولاي تو است صلوات‏اللّه عليه. چراكه او است جان كل عالم و او است شعور كل عالم. آيا نشنيده‏اي كه خداوند ملكي خلق كرده كه به عدد جميع مخلوقات رو دارد و بر هر رويي نقابي دارد و چون شخص مكلف به حد تكليف و وقت بلوغ برسد آن ملك آن پرده را از آن رو برمي‏دارد و چون آن رو عقل آن شخص است مأمور به عبادات مي‏شود و منهي از سيئات مي‏شود چنانكه به عقل فرمود اياك امر و اياك انهي ثواب براي عقل و عقاب براي عقل است بك اعاقب و بك اثيب پس وقتي كه آن طفل به حد بلوغ رسيد آن ملك آن پرده را از آن رويي كه مخصوص آن كس است برمي‏دارد و آن ملك عقل كلي است كه عقل امام7باشد و آن روها عنايت امام است7 نسبت به جميع خلق و با هركس عنايت خاصي دارد.

چنان لطف خاصيش با هر تن است كه هر بنده گويد خداي من است

مثل آفتاب كه در خانه‏هاي زمين مي‏تابد مي‏گويي آفتاب به خانه من تابيده ديگري هم مي‏گويد آفتاب به خانه من تابيده همچنين عقل كل به جميع مردم تابيده و هركس از او بهره‏اي دارد و مي‏بيند كه به او عنايتي دارد.

مقصود اين بود كه آتشي كه در دود آسمانها درگرفته نور ولي است. نشنيده‏ايد كه بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات و همه آسمانها به ولي حركت مي‏كند و هر ساكن‏شونده‏اي به ولي ساكن مي‏شود و جان تو است كه تن تو را حركت مي‏دهد،

 

«* 36 موعظه صفحه 141 *»

حيات تو و اراده تو و عقل و شعور تو و ادراك تو همه از نور ولي است و همه از عنايت او است. همين است كه شخصي از شيخ مرحوم سؤال كرده بود كه دليل بر وجود امام چيست؟ شيخ مرحوم فرمودند عمامه را به سر مي‏پيچي يا به پا؟ عرض كرد به سر. فرمودند همين است دليل بر وجود امام7 كه شعور عالم و ادراك عالم است و شعور تو باقي است و چون شعور كلي عالم باقي است شعور تو هم باقي است. پس به همين دليل كه تو مي‏فهمي كه عمامه را به سر مي‏بايد بست همين دليل اين است كه امام تو موجود است كه حيات عالم و شعور و ادراك عالم باشد. چه فايده از فهم عوام بيرون است ولي مي‏خواهم بطور آسان عرض كنم تا فهميده شود و اين مسأله كلي است و آن اين است كه هر چيزي را ديديد حركت كرد بدانيد حركت‏دهنده‏اي دارد حكماً و اگر نباشد هيچ چيز از جاي خود حركت نمي‏كند. سنگ كه آنجا گذاشته حركت نمي‏كند مگر بادي بيايد او را حركت دهد يا آبي بيايد او را حركت دهد، يا كسي بيايد او را حركت دهد از جايي به جايي. پس از تو مي‏پرسم چرا سنگ حركت كرد؟ مي‏گويي باد او را حركت داد. مي‏گويم باد چرا حركت كرد؟ مي‏گويي بخاري در زمين پيدا شده بود. بخار زمين را شكافت و بالا آمد و هوا را شكافت و از تموج هوا باد حاصل شد. باز مي‏پرسم بخار چرا حركت كرد، سبب حركت بخار چه بود؟ خواهي گفت حرارت در اندرون زمين زياد شده بود بواسطه آن حرارت بخار احداث شد. و اگر گويم حرارت چرا در اندرون زمين زياد شده بود؟ خواهي گفت فضل نور افلاك است كه بر زمين مي‏تابد و حرارت پيدا مي‏شود. نهايت خواهي گفت جاني در تن افلاك است و نفسي در تن افلاك است كه از آن نفس و آن حيات و آن جان نور خود را نازل مي‏كند. و اگر بپرسم آن نفس را كه به حركت در مي‏آورد و چرا ميل مي‏كند؟ لابدي كه همين‏طور بالا ببري تا اينكه بگويي جميع اشياء را خداوند حركت مي‏دهد و از اين جهت حكما گفته‏اند «لامحرّك في الوجود الاّ اللّه» و از اين جهت امام تو گفت لايغيّر الشي‏ء من جوهريته الي جوهر اخر الاّ اللّه يعني هيچ چيز را تغيير نمي‏دهد از ذاتيت خود به

 

«* 36 موعظه صفحه 142 *»

ذاتيت ديگري مگر خدا و اين است كه در زيارت مي‏خواني بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات و اين است كه در زيارت مي‏خواني السلام علي مقلّب الاحوال پس آن بزرگوارانند حركت‏دهنده كل روزگار و جميع چيزها به نور ايشان حركت مي‏كند و نور ايشان لطيف است و در همه‏جا هست ولكن هر جسمي كه كثيف است از آن نور خبردار نمي‏شود و هر جسمي كه لطيف است خبردار مي‏شود و آثار آن نور از آن ظاهر مي‏شود. عبرت بگير از اينكه حيات در كل بدن تو هست و اعضاي كثيفه چون لطيف نيستند خبري از آن ندارند. به همين جهت خداوند بخاري آفريده كه آن لطيف است و به لطافت خود قابل گرفتن حيات از روح هست و بخار كه حركت كرد مغز سر تو به حركت مي‏آيد و مغز سر كه حركت كرد حرام‏مغز به حركت مي‏آيد و حرام‏مغز كه حركت كرد پي‏ها خبردار مي‏شوند و حركت مي‏كنند و پي‏ها كه خبردار شدند آن ماهيچه‏ها و عضله‏ها خبردار مي‏شوند و حركت مي‏كنند و آنها كه خبردار شدند گوشتها حركت مي‏كنند و چون گوشتها حركت كرد استخوانها خبردار مي‏شوند و به حركت در مي‏آيند. و اينها كه عرض شد همه راويانند از روح تو پس گوشت به استخوان مي‏گويد كه آن ماهيچه‏ها و عضله‏ها به من خبر دادند كه پي‏ها مي‏گويند كه آن مغزحرام مي‏گويد كه مغز سر مي‏گويد كه روح بخاري گفته كه اين دست را به اين‏طور حركت بده. و معلوم است كه آن بخار روايت كرده از آن روح ملكوتي كه تو دست بلند شوي و اگر اين واسطه‏ها نبودند مطلقاً اين جسمهاي غليظ از اراده روح خبردار نمي‏شدند. حال همچنين است اگر واسطه‏ها در ميان نبودند كه از علم و حكمت و فيض و مدد امام به مردم برسانند ابداً اين مردم از علم و حكمت امام خبردار نمي‏شدند. پس بايد فيض اول برسد به پيغمبران، بعد برسد به نقباي كلي، بعد از ايشان برسد به نجباي كلي، بعد از ايشان برسد به نقباي جزئي، بعد از ايشان برسد به نجباي كوچك و نجباي كوچك براي تو بيان كنند كه امام تو چنين گفته، آن وقت به اطاعت امام خود حركت كني. آن‏وقت كه چنين شد مي‏گويد انا صلوة المؤمنين و صيامهم يعني منم نماز مؤمنان و

 

«* 36 موعظه صفحه 143 *»

روزه ايشان. تو هم آن‏وقت مي‏گويي اشهد انك قداقمت الصلوة و اتيت الزكوة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر، ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه پس هيچ چيز نيست مگر صادر از امام تو است و چون اين مثل را در بدن خود يافتي در عالم هم همين‏طور بفهم، عناصر در عالم نهايت كثافت را دارند و همين‏كه از حيات كلّي روحي و نوري صادر مي‏شود از آن خبردار نمي‏شود مگر عرش و آن ابلاغ مي‏كند به كرسي و كرسي كه از آن نور آگاه شد ابلاغ مي‏كند به آفتاب، آفتاب كه آگاه شد مي‏رساند به آسمانها كه از جانب ملأ اعلا و ملكوت بالا خبر آمد كه از خداوند علي اعلا چنين حكم صادر شده و چنين و چنان فرموده. بعد كه آسمانها آگاه شدند به زمين و اهل زمين ابلاغ مي‏كنند، پس آن‏وقت مي‏گويي هيچ سنگي از جاي خود حركت نمي‏كند مگر به اراده خدا و مشيت خدا. پس معلوم شد كه حركت‏دهنده‏اي نيست در هيچ‏جا بجز امام7 پس بگو «هو مرسل الرياح و هو مجري الانهار و هو مموّج البحار» پس آن نور خدا بحركت در مي‏آورد عرش را، بعد كرسي را، و آسمانها را و آسمانها بحركت در مي‏آورد عناصر را و بهم مي‏زند عناصر را و به ميزان معتدلي، جماد بيرون مي‏آورد، و نبات بيرون مي‏آورد، و حيوان بيرون مي‏آورد، و انسان بيرون مي‏آورد. ببين مي‏شود اين آسمانها وِل و بي‏شعور بگردند؟ و اينجا به ترازوي مثقال (ترازو و مثقال خ)به ميزان معيني از آب مي‏گيرند و به ميزان معيني از خاك مي‏گيرند و به اندازه معيني حل مي‏كنند و عقد مي‏كنند و با حكمت هرچه تمامتر انسان درست مي‏كنند به اين نظم و حكمت كه همه رگها و پي‏ها و بندها به اين ترتيب و اعضا و جوارح و دست و پا و چشم و گوش هريك بجاي خود بطوري كه عقول حكما از اول تا آخر در آن حيران و سرگردان است و با وجود اين آيا اين آسمانها لغو حركت مي‏كنند؟ ببين آن مدبّري كه در پشت اين چرخ اعظم نشسته چگونه اين چرخ را مي‏گرداند و آثار خود را مي‏ريزد بر اين پايين، به چه موازين، به چه كمّ، به چه كيف، و به چه وضع كه هيچ چيز حركت نمي‏كند و جنبشي ندارد جزئي يا كلي مگر به نور او و هيچ موري در ته چاهي چشم بر هم

 

«* 36 موعظه صفحه 144 *»

نمي‏زند مگر به فيض او و مدد او. هر چيزي در هر جا هست و هر مددي كه به او مي‏رسد از فيض او است. كل اين حيوانات در ظلمات رحم و كل اين انسانها در ظلمات رحم و كل اين گياهها در ظلمات خاكها به چه نظم و نسق تدبير آنها را مي‏كند. اين چه اراده و چه حكمت است و اين چه تدبير و چه تقدير است كه عقل عقلا در آن حيران است؟! اين است كه فرمودند خدا آنچه را كه بخواهد اول به روح‏القدس القا مي‏كند و روح‏القدس به نجوم مي‏رساند و ديگر از نجوم به ساير اهل زمين مي‏رسد. تعالي اللّه! عقل حيران و فهم سرگردان مي‏شود كه اين چه تدبيري است! عرض كردم حديثي كه قنبر روزي رفت در خانه حضرت امير7 و فضه آمد بر در خانه. قنبر سؤال كرد كجا است مولاي من؟ فرمود مولاي تو در بروج است. گفت چه مي‏كند؟ گفت قسمت ارزاق خلايق مي‏كند. گفت اگر مولايم آمد به مولاي خود عرض خواهم كرد كه فضه چنين گفت. حضرت كه تشريف آوردند به حضرت عرض كرد فضه چنين مي‏گويد، حضرت دست بر چشم قنبر كشيدند، قنبر قسم مي‏خورد كه همه آسمانها را در دست مولايم مثل يك گويي ديدم كه مي‏گشت و به هر طوري مي‏خواست آن را مي‏گردانيد. مولاي خود را چنين بدان نه اينكه او را بدن گِلي خيال كني مثل خود و احكام خود را بر او جاري كني بلكه اگر بفهمي،

خود بن و بنگاه او در نيستي است يك سواره نقش او پيش ستي است

نمي‏بيني اگر بخواهد در يك شب چهل‏جا ميهمان مي‏شود و اگر بخواهد چهارهزار جا هم ميهمان مي‏شود و لازم نكرده است كه به همين يك صورت درآيد بلكه به هر صورتي كه بخواهد درمي‏آيد. به صورت شجر، مدر، زمين، آسمان، به هر صورت كه مي‏خواهد درمي‏آيد. آيا نمي‏بيني به عرش جلوه مي‏كند و به صورت عرش مي‏شود، به كرسي جلوه مي‏كند به صورت كرسي در مي‏آيد، به صورت آسمانها جلوه مي‏كند و او است عرش و او است كرسي و او است آفتاب و او است ماه و او است نجوم و او است حقيقت جميع كاينات. نشنيده‏ايد كه حضرت امير بالاي منبر فرمودند كه اگر بخواهم با همين دست كوتاه خود مي‏گيرم سبيل معاويه را و سبيل معاويه را مي‏كَنَم. معاويه در

 

«* 36 موعظه صفحه 145 *»

شام در مجلس خود نشسته بود، دستي پيدا شد و سبيل معاويه را كند. اين است كه در دعا مي‏خواني فهي بمشيتك دون امرك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة حاجت به قول ندارد مولاي تو به جهت آنكه فرمودند اذا شئنا شاء اللّه و يريد اللّه مانريد.

باري، امام7 محل مشيت خدا است و چون محل مشيت خدا است قرب و بُعد از براي او فرق نمي‏كند. پس جميع آسمانها را مولاي تو مي‏گرداند و اگر اين‏طور بصيرت پيدا كردي، اگر اين‏طور معرفت در حق مولاي خود و آقاي خود پيدا كردي آن‏وقت مي‏فهمي كه نعمتي به تو نمي‏رسد مگر از امام تو، بلايي به تو نمي‏رسد مگر از امام تو آن‏وقت اگر بلايي به تو مي‏رسد دفع آن بلا را از امام خود مي‏خواهي، اگر حاجتي داشته باشي اجابت آن را از امام خود مي‏خواهي. خوف نمي‏كني مگر از امام خود و مي‏داني كه اگر خاري به پاي تو رفته از جانب امام تو است. هيچ مويي حركت نمي‏كند در هيچ جاي عالم مگر به اراده مولاي تو و اذن او و اين مولا بي‏گناه مصيبتي بر تو وارد نمي‏آورد پس معلوم است كه تو گناهي كرده‏اي كه مستوجب اين مصيبت شده‏اي پس آنچه به تو رسيده به تدبير حكيم و از حكمت او است و تا مستوجب نباشي به تو نمي‏دهد. التماس مي‏كني پيش چكش زرگر و سوهان زرگر كه اين انگشتر را براي من بساز. اين عالم چكش و سوهان و سندان و متّه است در دست ولي و او است كه همه اينها را به كار مي‏دارد. انگشتر را به زرگر بده و از زرگر بخواه، به چكش و متّه و سوهان و سندان مده. اين چكش كاري از او برنمي‏آيد. اگر جان از تن او بيرون رفت كه آن حركت زرگر باشد، واللّه اگر عنايت امام از اين عالم برداشته شود نه عرش مي‏گردد و نه كرسي مي‏گردد و نه افلاكي مي‏گردد. پس اگر تيغ عالم بجنبد ز جاي، نبرد رگي تا خداي عرصه امكان كه تدبير همه در دست او است نخواهد. پس بدانيد كه هيچ‏كس به شما نمي‏تواند تعدي كند پس شكوه مكنيد كه فلان‏كس به من ظلم كرده، گناهي كرده‏اي ببين چطور كرده‏اي، ملتفت گناه خود باش.

مثَلي عرض كنم فرض كن در خانه‏اي چماق و شمشير و نيزه و چوب و خنجر و

 

«* 36 موعظه صفحه 146 *»

كاردي باشد و جمعي از جنيان بيايند اينها را بردارند و بنا كنند بهم زدن و با هم نزاع كردن. تو خيال مي‏كني كه اين چماق و چوب و نيزه و شمشير خود به خود با هم نزاع دارند و خود به خود برهم مي‏خورند و تو خبر از جن نداري. تو نظرت به چماق است، چماق را بينداز مي‏پوسد و خاك مي‏شود، شمشير را بينداز و برو خاك مي‏شود، اينها را بينداز و جن را ببين، جن نباشد ملائكه باشد. حالا عرض مي‏كنم شكوه از كدام حاكم داري كه ظلم مي‏كند و جبر مي‏كند؟ ديگري او را فرستاده. مال حرام جمع مي‏كني، بار بندر مي‏بندي در كشتي مي‏گذاري غرق مي‏شود، در بيابان دزد مي‏زند و تو مي‏گويي راه ناامن است و شكوه از دزد داري و گله از راه داري. واللّه راه امن است و صاحب دارد، چنان امني كه احدي از آحاد نمي‏تواند قدم از قدم بردارد بي‏اذن آن پادشاه با جلال و عظمت. اين عالم چنان امن است كه اين پلك چشم بي اذن آن پادشاه عظيم‏الشأن حركت نمي‏كند و برهم نمي‏خورد. مگر پلك چشم تو بي اذن روح تو حركت مي‏تواند بكند؟ در هر حركتي اذن خاصي از روح مي‏خواهد و هيچ‏كس را بر كسي استيلايي نيست مگر به اذن آن سلطان دنيا و آخرت و پادشاه با جلال و عظمت.

و اگر كسي بحث كند كه تو گفتي امروز شيطان پادشاه دنيا است و سلطنت مال او است، مي‏گويم شيطان را كه نصب كرده؟ حاكم ظالم بر قومي ظالمين مسلط كردن از عين عدل است يوم نولّي بعض الظالمين بعضاً بماكانوا يكسبون شيطان غاوي هست اما اولاد خودش را انه ليس له سلطان علي الذين امنوا و علي ربهم يتوكّلون انما سلطانه علي الذين يتولّونه و الذين هم به مشركون هر كسي بر سر اولاد خود تسلط دارد. آنها اولاد شيطانند خداوند شيطان را بر سر آنها مسلط فرموده. شيطان بنده ضعيف و ذليلي است در نزد امام تو و محكوم است به حكم امام تو. پس معلوم شد كه شيطان در باطن فرقي ندارد با ظالم فاسق فاجر. در ظاهر قومي كه ظالم شدند خداوند بر ايشان حاكم ظالم مي‏فرستد. ببين در جميع اين مردم هرگز شيطان كسي را گمراه كرده كه بيا فضله خود را بخور؟ و حال آنكه براي شيطان فرق نمي‏كند اغواي فضله‏خوردن و

 

«* 36 موعظه صفحه 147 *»

اغواي شراب‏خوردن ولكن چون خود شخص ميل ندارد به فضله‏خوردن كسي را به آن اغوا نمي‏كند ولكن چون ميل زنا هست در خود شخص، شيطان آن تخم را آبياري مي‏كند. كاري از شيطان نمي‏آيد بجز آنكه اعمال بد را براي شما زينت مي‏دهد زيّن لهم الشيطان اعمالهم و چون تخم معاصي هست آبياري مي‏كند. پس بدانيد كه شيطان پيش مؤمن نمي‏رود.

برويم بر سر مطلب كه اگر آن را فهميدي امام خود را در همه‏وقت و همه‏چيز و همه‏جا حاضر بدان و بدان‏كه حركت لغو در اين دنيا نمي‏شود و آنچه در اين عالم مي‏شود همين عين حكمت و رحمت است. چرا من فلان‏جا رفتم و ذلت كشيدم؟ جبر كه نيست، با كسي كه عداوت ندارند، به لغو هم كه كسي را اذيت نمي‏كنند، ببين خودت چه كرده‏اي؟ چه گناه كرده‏اي كه به اين بلا گرفتار و مبتلا شده‏اي؟ انبيا همين‏طور بودند كه به هر بلايي كه مبتلا مي‏شدند استغفار مي‏كردند. آدم وقتي كه به كربلا رسيد پايش به سنگي گرفت و خون از پايش جاري شد. في‏الفور سر را به آسمان بالا كرد و شروع كرد به استغفار كردن. حالا مصائب اين دنيا جميعش به جهت آن گناهاني است كه از ما سر مي‏زند. مااصابكم من مصيبة فبماكسبت ايديكم و مااصابك من سيئة فمن نفسك فرّاشان غضب را مي‏فرستد كه برو فلان‏بلا را به جهت فلان‏گناه بر او مسلط كن. گاهي كه فراش حاضر نيست دست خودت را فراش خودت مي‏كند كه غافل توي چشمت مي‏خورد، غافل به صورتت مي‏خورد. زبان تو را فراش غضب تو مي‏كند، دندانت را فراش غضب زبانت مي‏كند. خياط مشغول كارش است چندين سال است خياطي مي‏كند، يك‏مرتبه سوزن به دست او فرو مي‏رود، يا به چشم او فرو مي‏رود. اينها نيست مگر به تدبير آن مدبّر. پس اين معرفت اگر براي كسي حاصل شود امام خود را هميشه حاضر مي‏داند و غايب نمي‏داند و نتيجه همه اين حرفها اين شد كه اين عرش و اين كرسي و اين‏همه آسمانها به نور امام تو حركت مي‏كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 148 *»

موعظه پانزدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

ديروز عرض كردم كه در عالم انسان آسمانها و زمينهايي است و آن عالم عالم ذرّ است كه شنيده‏ايد كه خداوند مردم را اول در آنجا آفريد و آنجا انساني بود كامل و صاحب همه مراتب از عقل تا جسم، و خداوند در او شعور را بقدر قابليت او به او داده بود و بعد كه تكليف فرمود بعضي ايمان آوردند و بعضي كافر شدند و هرچه بايد بشود آنجا شد. پس آنجا امر انسان گذشت و از آنجا انسان را فرستادند به اين دنيا به جهت سياحت و به جهت اينكه ملك خدا را سير كند و بعضي حكمتها كه در عالمها است بياموزد. بعد آنچه كه بايد تحصيل بكند كرد آن‏وقت او را دو مرتبه مي‏خواند به عالم خودش و از آنجا كه آمده بود دو مرتبه مي‏رود به همان عالم و اين دفعه اسم آن عالم عالم محشر مي‏شود و قيامت برپا مي‏شود و جنت و نار مهيا مي‏شود و ترازو از براي حساب نصب مي‏شود و صراط بر روي جهنم كشيده مي‏شود؛ اين عالم را اسمش را محشر گذارده‏اند. و عرض كردم كه خداوند هريك از آن آسمانها را خانه‏اي قرار داده براي نور محمد و آل‏محمّد: ولكن در اينجا باز مي‏ماند حكمتي كه اشاره به آن بد

 

«* 36 موعظه صفحه 149 *»

نيست. يكي آنكه اين خانه‏ها مختلف مي‏شوند در نمايش محمّد و آل‏محمّد، هر خانه كمالي از كمالات پيغمبر و آل او را مي‏نماياند و نه اين است كه در هر خانه جميع كمالات محمّد و آل‏محمّد باشد و هر خانه‏اي همه را بنماياند. حجت خدا صاحب كمالات بي‏نهايت است، در خانه عرش كمالي از كمالات او بروز مي‏نمايد، در خانه كرسي كمالي از كمالات او بروز مي‏كند، در خانه هريك از آسمانها كمالي از كمالات او بروز مي‏كند.

مثلي بياورم تا مشاهده ببينيد، روحي كه در بدن تو است آن روح بينا است و آن روح شنوا است و آن روح گويا است و آن روح بويا است و آن روح لامس است ولكن اين كمالاتي كه آن روح دارد وقتي كه در خانه چشم تو بروز مي‏كند همان كمال بينايي تو بروز مي‏كند، وقتي كه به گوش تو آمد كمال شنوايي تو بروز مي‏كند بشرطي كه خواب نرود كه اگر خواب برود نمي‏شنود آنچه مي‏گويم و اگر خواب نرود آن روح وقتي كه به خانه گوش بروز كند كمال شنوايي بروز مي‏كند و از خانه بيني كه بروز كرد فهم او از براي بوها ظاهر مي‏شود، و از دست كه ظاهر مي‏شود فهم او از براي سردي و گرمي و نرمي و زبري ظاهر مي‏شود، و از دهان كه بروز مي‏كند فهم او از براي مزه‏ها ظاهر مي‏شود. حال همچنين به همين‏طور حجت خدا از براي او كمالات بسيار است ولكن از عرش كمالي از كمالات او بروز مي‏كند و از كرسي كمالي از كمالات او بروز مي‏كند و عقل او از عرش ظاهر مي‏شود و علم او از كرسي ظاهر مي‏شود و همچنين هر كمالي از كمالات او در آسماني از آسمانها ظاهر مي‏شود و همچنين هريك از آسمانها كاري از او برمي‏آيد، همه كارها از هريك برنمي‏آيد. پس هيچ‏يك از اين آسمانها و اين عناصر كامل نيستند اما آن‏كه جامع جميع كمالات است كه همه‏كارها را مي‏تواند بكند انسان است كه او را از ده قبضه خلق كرده‏اند. يك قبضه از عناصر اين عالم و هفت قبضه از آسمانها و قبضه‏اي از عرش و قبضه‏اي از كرسي. پس خاصيت جميع آسمانها و زمين از انسان به عمل مي‏آيد و كار همه آنها را مي‏تواند بكند از اين جهت آيينه نماينده كل كمالات امام نشده

 

«* 36 موعظه صفحه 150 *»

و نماينده جميع كمالات امام بكلّه نشده به جهت آنكه از هر كمالي بقدر قبضه‏اي بيشتر ندارد و بقدر همان يك قبضه مي‏نماياند.

دقيقه‏اي در اينجا عرض كنم، شخص بُنَكدار در خانه خود انبارها از جنس بسيار دارد و از هر متاعي قدري در يك طبق مي‏كند و پيش دكان مي‏گذارد تا مردم بدانند چه متاع دارد. اگرچه يك مشت گذاشته ولكن اين مشت نمونه آن است كه در انبار از اين جنس خروارها هست. حالا اين انسان بمنزله آن طبقهاي كوچك است و انبارهاي او جميعاً پيش آل‏محمّد است و خانه همه كمالات ايشانند. اگرچه انسان مي‏نماياند عقل را ولكن نه اين باشد كه جميع عقل امام را بنماياند، و اگرچه انسان مي‏نماياند علم امام را ولكن نه اين است كه جميع علم امام را مي‏داند بقدر همان يك قبضه‏اي كه از علم امام دارد مي‏نماياند نه زيادتر و همچنين از هر كمالي از كمالات امام را قدريش را مي‏نماياند و اينكه فرمودند سلمان علم علم محمّد و علي سلمان دانست علم محمّد و علي را، حالا مي‏پرسم علم محمّد و علي هردو يكي است يا غير هم؟ آيا محمّد مي‏دانست آنچه را كه علي مي‏دانست؟ البته مي‏دانست و آيا علي مي‏دانست آنچه را كه محمّد مي‏دانست؟ البته مي‏دانست، پس يكي است و اگر يكي است پس چرا ديگر اين علم را دو تا گفتند؟ اگر يكي را هم مي‏گفتند كفايت مي‏كرد و به اين حساب بايد غير هم باشد. پس حالا سلمان بايد افضل باشد به اين حساب العياذ باللّه چراكه آنها هر يكي علم ديگري را نمي‏دانستند و سلمان علم هر دو را مي‏دانست و حال آنكه سلمان نوكر ايشان است و شاگرد ايشان است و بنده‏اي است از بندگان ايشان. پس معني اينكه سلمان دانست علم محمّد و علي را اين است كه از علم محمّد بهره‏اي داشت و از علم علي بهره‏اي داشت و قدري از علم ايشان را مي‏دانست و تمام علم محمّد را نداشت بلكه تمام علم محمّد در سينه علي هم نبود به جهت آنكه امام است و محتاج است به پيغمبر و پيغمبر از همان يك كلمه علمي كه داشت تعليم علي مي‏كرد و مي‏كند و تمام نمي‏شود و هرچه ابدالابد تعليم علي مي‏كند همه از همان يك كلمه است.

 

«* 36 موعظه صفحه 151 *»

باري، مراد از علم محمّد علم اجمال است و مراد از علم علي علم تفصيل است، علم محمّد علم غيب است و علم علي علم شهاده است، علم محمّد علم امر است علم علي علم خلق است، علم محمّد علم حق است و علم علي علم خلق است، علم محمّد علم روحاني است علم حضرت امير علم جسداني است. پس سلمان نوع علم پيغمبر و نوع علم اميرالمؤمنين را دانست نه تمام علم محمّد و علي را. حال همچنين شيعه و مؤمن اگرچه داراي همه اين مراتب است لكن نه اين است كه اين انسان كه داراي جميع مراتب شد داراي جميع كمالات پيغمبر و داراي جميع كمالات حضرت امير و داراي جميع كمالات حضرات ائمه: باشد، بلكه هر مؤمني بقدر قابليت خود و ظرفيت خود از علم ايشان و كمالات ايشان دارا است. پس اگر چه گفتيم انسان آيينه سرتاپا نماي امام است اما معني آن اين است كه آيينه‏اي است كه از سر قدري مي‏نماياند، از چشم قدري، از گوش قدري، از سينه قدري، از دست قدري، از پا قدري و از جميع اعضاي تو قدري و همه مراتب را دارد و نه اين است كه ديگر اين شيعه احتياج به امام نداشته باشد بلكه شيعه از وقتي كه تولد مي‏كند ابدالابد هميشه تا ملك خدا هست احتياج به امام خود دارد و بايد از امام فيض به او برسد و ابدالابد فيض به شيعه مي‏رسد و كسب علم مي‏كند و كسب كمالات از امام خود مي‏كند و هميشه محتاج است و علي الاتصال از امام فيض به او مي‏رسد. پس انسان يك كلمه‏اي است كه در او همه حروف اين عالم پيدا مي‏شود. آيا نمي‏بيني كه الف همان الف است و ديگر باء نيست و باء همان باء است ديگر جيم نيست و جيم همان جيم است و ديگر دال نيست و دال همان دال است حروف ديگر نيست ولكن ابجد كلمه‏اي است كه هم الف دارد هم باء دارد هم جيم دارد و هم دال دارد. همچنين انسان كلمه‏اي است كه هم عرش دارد هم كرسي دارد هم آفتاب دارد هم ماه و ستارگان، آنچه جميع آسمانها دارند او دارد. ٭ آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري ٭ و همچنين انسانهاي ديگر و آن كاملين ديگر هم باز مختلف مي‏شوند بعضي از همه دارند و خيلي دارند و بعضي از

 

«* 36 موعظه صفحه 152 *»

همه دارند و كمتر دارند و بعضي از همه آنها دارند و كمتر از آنها دارند. و اين مسأله را ضبط كنيد كه يك‏وقتي براي شما ثمر دارد كه آنجا اين مسأله بكار شما مي‏خورد. مقصود اين بود كه اگر بقالي بر در دكان از هر متاعي ده من گذارده باشد، ماست ده من، روغن ده من، و همچنين از هر جنسي ده من داشته باشد و اين دكان در ميانه بازار است و در ميان چهار سو است مثلاً ولكن بقالي سر محله است آن هم هرچه آن بقال دارد از ماست و كشك و نخود و عدس و امثال آنها از همه آنها مثلاً از هر يكي يك چهار يك دارد و تو كه سي‏سنگ ماست كفايت تو را مي‏كند كه اين بقال سر محلّه هم دارد. تو سي‏سنگ نخود مي‏خواهي بقدر كفايت تو دارد و همچنين از هر متاعي از جميع متاعها كه تو مي‏خواهي بقدر كفايت تو همين‏جا هست و دارد نهايت آن بقال ده من دارد، هرچه مي‏خواهد داشته باشد، هر چه تو بخواهي و كفايت تو را بكند كه اين هم دارد. كاسه چه مي‏داند دريا بزرگتر است يا حوض، كاسه را دريا پُر مي‏كند و حوض هم پُر مي‏كند، ديگر نمي‏داند حوض بزرگتر است يا دريا. حوض خود را كوچك‏تر مي‏داند و در جنب دريا خود را مضمحل مي‏داند ولكن دخل به كاسه ندارد. مثل آنكه شايسته ما نيست كه بگوييم حضرت صادق اشرف است يا حضرت باقر، حدّ ما نيست، ما چه مي‏دانيم؟ چراكه هريك از آن‏دو بقدر كفايت ما بلكه بقدر كور شدن چشم ما از برق و لمعان دارند. وقتي كه اين عالِم و آن عالِم هردو از حوصله تو بيرون است و هردو را اسراري است، تو چه مي‏داني اسرار كدام بيشتر است. هريك از آنها كه بقدر كفايت تو دارند مقدم بر تو هستند، هردو واسطه‏اند و فيض به هردو مي‏رسد و هردو از ده قبضه دارند نهايت يكي اكمل است و ديگري كامل. اما ساير مردم از اين قبضه‏ها ندارند. آيا نمي‏بيني جاهل علم از او بروز نكرده به جهت آنكه از علم در او قبضه‏اي نيست. پس نه هركس صاحب همه مراتب است بلكه هركس بقدر قابليت خود حصه‏اي و بهره‏اي از هر مرتبه دارد نهايت از اصل آن مراتب ندارد و از ظل و سايه آن دارد و از اين جهت در رتبه رعيت شد و با وجودي كه در رتبه رعيت شد بايد اطاعت كند، باز نگاه به زنهاي

 

«* 36 موعظه صفحه 153 *»

مردم مي‏كند، گوش به سخن من نمي‏دهد و نگاه به زنها مي‏كند. چرا نگاه كند؟ بايد نگاه نكند. پس اين انسان خانه كاملي است و صاحب حجره‏هاي بسيار يا انسان قريه‏اي است كه صاحب خانه‏هاي بسيار، يا شهري است كه صاحب خانه‏هاي بسيار است. پس اين بزرگواران شهرها و منزلها و قريه‏هايي هستند كه واسطه‏اند ميان ضعفاي شيعه و ميان امام7 اين است كه خداوند عالم مي‏فرمايد و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين قرار داديم ما ميان ضعفاي شيعه و ميان آن قريه‏ها و شهرهاي مباركه قريه‏هاي ظاهره و حكم كرديم كه سير كنند در آنها در شب و روز. پس شيعيان كامل و آن كساني كه راويان آثار آل‏محمّد: و حاملان علم آل‏محمّدند و فقهاي آنهايند قريه‏هايي هستند ظاهره و واسطه‏اند و مي‏فرمايد و قدّرنا فيها السير و حكم كرديم كه در آن قريه‏ها سير كنند كه سير نتوان كرد مگر در آنها و حكم مي‏كند بطور وجوب و امر خدا براي وجوب است و مي‏فرمايد سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين سير كنيد در آن قريه‏ها شبها و روزها كه ايمن هستيد از اين شياطين و دزدهاي ديگر كه در راهند او لم‏يروا انّا جعلنا حرماً امناً و يتخطّف الناس من حولهم أفبالباطل يؤمنون و بنعمة اللّه يكفرون آيا نمي‏بينيد اطراف آن خانه را حرمي قرار داديم امن و امان و ربوده مي‏شوند مردم از اطراف آن حرم؟ و ببينيد كه از اطراف اين قريه‏ها چه‏بسياري از مردم كه نصرانيان آنها را ربوده‏اند و نصراني كرده‏اند، و چه‏بسياري از مردم كه يهوديان آنها را ربوده‏اند و برده‏اند و يهودي كرده‏اند، و چه‏بسياري از مردم كه مجوسيان از اطراف آن حرم آنها را ربوده‏اند و مجوسي كرده‏اند، و چه‏بسياري از مردم كه سنّيان آنها را ربوده‏اند و برده‏اند سنّي كرده‏اند، و چه‏بسياري از مردم كه هندوان آمده‏اند و آنها را ربوده‏اند و هندو كرده‏اند و هنوز به طريقه آنها هستند و اين مذهب تناسخ را از كتاب هندوها برداشته‏اند. باري مردم از اطراف اين قريه‏ها ربوده شده‏اند. پس مردم از اطراف اين قريه‏ها ربوده مي‏شوند، چشمتان را باز كنيد كه هريك چه مذهب اختيار كردند، چه مذهبهاي باطلي گرفتند و اگر احياناً هم از اصل

 

«* 36 موعظه صفحه 154 *»

مذهب بيرون نرفتند لكن از معاصي كلي اجتناب نكردند و هي مرتكب معاصي كلي شدند و بسا آنكه آنها را رساند به جايي كه بكلي آنها هم از ياد مذهب افتادند و بي‏مذهب شدند از بسيار رخصت‏دادن نفس به معاصي. عبرت بگيريد كه چگونه ربوده شدند! و اگر گيرم كه مذهب را هم از دست نداده باشند و به زبان و به ظاهر هم مذهبي داشته باشند لكن وقتي كه خوب نگاه مي‏كني حقيقت ندارد و همين محض ظاهر است و اگر گيرم احياناً فرضاً حقيقت داشته باشد مي‏بيني كه باز آنها در معاصي منهمكند و انكار فضائل اميرالمؤمنين مي‏كنند و عداوت با اولياي امام7 مي‏كنند.

بشارتي به شما بدهم كه شاد شويد و ديده‏هاي شما روشن شود، گمان نمي‏كنم كسي ديگر اقرار به جميع آنچه از آسمان نازل شده غير از شما داشته باشد. از آسمان توحيد نازل شده و شما اقرار به آن داريد و چه‏بسياري از مردم كه اقرار به توحيد ندارند، از آسمان توحيد و نبوت نازل شده و شما اقرار به آن داريد و چه‏بسياري از مردم كه اقرار به آن ندارند، از آسمان توحيد و نبوت و امامت نازل شده و شما اقرار به آن داريد و شما به ائمه اقرار داريد و چه‏بسياري كه اقرار به بعضي از ائمه ندارند و در ميانه آنها بعضي اثني‏عشري ماندند و آنها هم كارشان به جايي رسيد كه انكار وجود امام آخر را هم كردند. و چه‏بسياري از مردم كه در بلاد شيعه هستند و اقرار به امام خود ندارند و بروز نمي‏دهند و بي‏مذهب مانده‏اند. و از آسمان نازل شده توحيد و نبوت و امامت و ولايت اولياء و عداوت اعداء و شما اقرار به همه اينها داريد و بسا آنكه كساني اقرار دارند به توحيد و نبوت و امامت در ظاهر ولكن با اولياي خدا عداوت مي‏كنند و ولايت اولياء و عداوت اعداء را ندارند. و از آسمان نازل شده فضائل آل‏محمّد: و شما اقرار داريد و چه‏بسياري كه آنچه را كه گذشت اقرار دارند و فضائل ايشان را اقرار ندارند و منكرند و تو آنچه عقلت مي‏رسد اقرار مي‏كني و قبول مي‏كني و آنچه هم عقلت نمي‏رسد مجملاً مي‏گويي اعتقاد ما در اين مسأله اعتقاد محمّد و آل‏محمّد است و آنچه غير از ربوبيت و نبوت است در حق ايشان هرچه گفته شود قبول داري از اين

 

«* 36 موعظه صفحه 155 *»

است كه مي‏گويي مؤمن بسرّكم و علانيتكم و شاهدكم و غائبكم و اوّلكم و اخركم و ظاهركم و باطنكم و مفوّض في ذلك كلّه اليكم و تولّيت اخركم بما تولّيت به اوّلكم و همچنين پس معلوم شد كه شماها اقرار به جميع آنچه از آسمان نازل شده داريد و ديگران ندارند و اينها كه در اين راه نيستند ربوده شده‏اند و شما ربوده نشده‏ايد. پس سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين سير كنيد در اين قريه‏ها كه ايمنيد. شما از حكايات خود غافليد چرا كه  شما اقرار داريد به جميع آنچه از آسمان نازل شده و اين خيلي حكايت است ولكن آرزوي من اين است كه شما دائم بر خود خشمناك باشيد و دائم خود را مقصّر بدانيد و اين دعا را دائم بخوانيد اللهم لاتجعلني من المعارين و لاتخرجني من حدّ التقصير ولكن آن‏كه از بالا نگاه مي‏كند عذر شما را هم مي‏پذيرد و مي‏داند كه شما معصوم نيستيد و از شما خطا سر مي‏زند و خدا شما را معصوم خلق نكرده. شيطان چون نمي‏تواند شما را از راه بيرون كند در اعمال شما وسوسه‏ها مي‏كند و اما از اصل ايمان شما مأيوس است و چون از او مأيوس شده مي‏آيد به سروقت اعمال شما و مي‏خواهد اعمال شما را فاسد كند و اين كارها را مي‏كند و اصل ايمان شما برقرار است و عيب نمي‏كند، سهل است اگر قومي از شما را هم وسوسه كند در اعتقادات شما و كفرها بگويد باز شما حافظ داريد، مطمئن به حافظ باشيد، اين وسوسه از خارج قلب شما است و توي قلب شما از اين وسوسه‏ها پاك است. مثلاً اگر تو در اطاق خود باشي صداي يهودي از بيرون بيايد و حرفهاي يهودي بزند، به گوش تو حرفهاي يهودي مي‏خورد و تو هم بدت مي‏آيد، يا حرفهاي نصراني از بيرون اطاق مي‏آيد و از بيرون به گوش تو مي‏خورد و بدت هم مي‏آيد و همچنين اين شيطان از بيرون قلب تو وسوسه‏ها مي‏كند و اين صداها را مي‏كند و سخنان را توي گوش تو مي‏كند و صداي او در گوش تو مي‏پيچد و تو هم صداي ديگري غير از آن مزخرف نمي‏شنوي.

باري، اينها را شيطان مي‏گويد و مي‏بيني كه در اندرون سينه تو اين حرفهاي يهودي و حرفهاي نصراني و حرفهاي مجوسي و حرفهاي سنّي و حرفهاي صوفي‏گري

 

«* 36 موعظه صفحه 156 *»

و حرفهاي بي‏مذهبي را مي‏زند و تو وحشت داري از آن حرفها و اينها از شيطان است، از تو نيست. دليل آنكه از تو نيست آن است كه مشمئز و متنفّر مي‏شوي و وحشت مي‏كني از آنها. آتش از سوزانيدن وحشت نمي‏كند، شيطان از وسوسه وحشت نمي‏كند، سنّي از محبت ابابكر وحشت نمي‏كند، برمي‏خيزد و مي‏نشيند و يا عمر مي‏گويد، پايش را هم مي‏گرداند و مي‏گويد يا ابابكر و حظ مي‏كند. اگر به تو اين وسوسه‏ها را گفته بود تو چرا حظ نمي‏كردي؟ پس معلوم است كه تو نيستي كه اين حرفها را مي‏گويي. سگ در شهر صدا مي‏كند، حالا كه تو سگ نمي‏شوي! پس اگر بعضي از شما ببينيد كه شيطان مي‏آيد در ميان سينه شما و پاره‏اي سخنان مي‏گويد و بعضي كفرها و زندقه‏ها در قلب شما مي‏گويد، در آن ساعت او را به ذكري روانه كن، اگر نرفت تو هم در ذكر زياد كن و ذكري ديگر بگو مي‏رود. سگ اگر از يك سنگ نرفت سنگي ديگر، سه تا، چهار تا سنگ كه به او زدي مي‏رود و غالب آن است كه تا رو به سگ مي‏كني و با او نزاع مي‏كني او هم صدا مي‏كند، خيره مي‏شود و چون او را گذاشتي و رفتي ديگر صدا نخواهد كرد. اين مجرّب است، تا مواجه با شيطاني و رو به او داري او هم وسوسه زيادتر مي‏كند. تو مي‏خواهي شيطان را مؤمن كني؟ اين نمي‏شود. پيغمبر نكرد، خدا نكرده، تو مي‏خواهي او را مؤمن كني؟ مي‏خواهي نظر به او بكني و او را نبيني؟ مي‏خواهي گوش به صدايش بدهي و حرف او را نشنوي؟ اين نخواهد شد، بگذر از او، متعرض او مشو و برو پي كار خود آن هم از تو نااميد مي‏شود. اگر از پشت سر تو دست بر هم زد و شروع كرد به هلهله‏كردن كه خوب فرارت دادم، باز متعرض مشو چنانكه خداي تو فرموده و لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون ملتفت نشود از شما احدي و بگذاريد و برويد آنجايي كه مأموريد و آنچه را كه مأموريد ذكر كثير است، برو جواب او را مده. و آنچه تجربه شده بعد از آني كه گذشت، خدا به تو عنايت مي‏كند و جواب شبهه براي تو در قلب تو القا مي‏شود، چون پناه به او بردي شمشير برهان قاطعي بدست تو مي‏دهد ولكن اگر بي‏حربه هستي چاره‏اش را

 

«* 36 موعظه صفحه 157 *»

نمي‏تواني بكني بجز اينكه بگذاري و بروي. و مثَل تو و شيطان و خدا مثل شبان است و سگ، و تو آن گوسفندي و شبان خداوند عالم است و سگ شيطان است. همينكه اين سگ تو را مي‏بيند بناي فرياد مي‏گذارد به شبان كه پناه مي‏بري و مي‏گويي اي شبان صدا بزن سگِ خود را، شبان مي‏گويد چخ! ديگر صدا نمي‏كند. و پناه كه به شبان بردي به يك كلمه او را ساكت مي‏كند. اين شيطان سگ اين شبان است كه نگذارد غريبه داخل اين آغل بشود ولكن وقتي شبان اذن به سگ مي‏دهد هركه غريبه است و در اين آغل آمده او را مي‏درد و هلاك مي‏كند. حالا ممنون شيطان نيستي كه نمي‏گذارد كه يك نفر از اولاد خودش داخل دسته حق بشود؟ چراكه دسته حق طيبينند، صالحينند، دسته حق خوبانند، دسته حق ازكيا هستند، اصفيا هستند، متّقيانند. بلي اگر كسي بيايد در آغل و بخواهد بطور نفاق بيايد، آن شبان آن‏وقت به سگ اشاره مي‏كند كه او را از هم مي‏درد و هلاك مي‏كند آن منافق را. شبان ما هر وقتي كه ديد منافقين زياد شدند شيطان را مي‏گويد تا آنها را هلاك كند و از دسته حق بيرون كند. خداوند مي‏فرمايد الم أحسب الناس ان‏يتركوا ان يقولوا امنّا و هم لايفتنون و لقد فتنّا الذين من قبلهم آيا مردم گمان كرده‏اند ما آنها را وا مي‏گذاريم بمحض اينكه گفتند ما ايمان آورديم و ايشان را امتحان نمي‏كنيم؟ و بتحقيق كه ما امتحان كرديم كساني را كه پيش از ايشان بودند سنّة اللّه التي قدخلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبديلاً فليعلمنّ اللّه الذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين پيشينيان را ببينيد چگونه آزمايش كرديم و مفتون نموديم!

باري، سخن در اين بود كه حالا شيعيان در راهند و مابين شيعيان و امام خداوند قريه‏هاي ظاهره قرار داده. قريه آن است كه خانه‏هاي بسيار بهم متصل باشد. حالا امام چطور قريه‏اي است و چه خانه‏ها در او است؟ يك خانه او اسمي از اسماء الهي، خانه ديگر او اسمي ديگر از اسماء الهي است و خانه ديگر اسمي ديگر و همچنين جميع صفات خدا و انوار خدا در خانه‏اي از خانه‏هاي امام ساكن است و به اين واسطه امام شهر شده و شيعيان هم قريه‏هاي بسيارند بهم پيوسته و در هر خانه‏اي از خانه‏هاي

 

«* 36 موعظه صفحه 158 *»

شيعيان نوري از انوار امامشان سكنا كرده و شيعيانِ كامل شدند قريه‏ها. آيا عبرت نمي‏گيري كه آفتاب آسمان را آفتاب مي‏گويند و آفتاب زمين را هم آفتاب مي‏گويند؟ به جهت اينكه اين نور آن است، آن گرد است اين هم گرد است، آن زرد است اين هم زرد است، آن درخشان است اين هم درخشان است. اگرچه در هر آني اين آيينه محتاج است به آن لكن در همه‏چيز مثل هم هستند. پس چون امام شهر است شيعه او هم شهر است و قريه است اما بايد آناً فآناً از آن قريه‏هاي مباركه كه امام باشند بار كند فيضها و مددها را و براي اين قريه‏ها بياورد و آنقدر خدا بركت به آن قريه‏ها داده كه اگر ابدالابد هرچه بار كنند از اين قريه‏ها و ببرند هيچ چيز كم نمي‏شود. اگر صدهزار قوم بيايند پيش چراغ و از چراغ نور تحصيل كنند و هر قومي پس از قومي بيايند و هي نور از آن چراغ ببرند و بر بدن ايشان بتابد و به نور اين چراغ معرفت به احوال بدن خود و رنگهاي لباس خود و طعام خود حاصل كنند و بروند و باز قومي ديگر بيايند و به نور او معرفت پيدا كنند و همچنين، ببين چه بركت خدا در اين چراغ قرار داده كه هرچه از نور او فيض ببرند و بهره يابند هيچ كم نمي‏شود. وقتي چراغ اين‏طور باشد نوربخشي محمّد و آل‏محمّد چگونه است! و حال آنكه،

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

و جميع عرصه ايجاد به نور او هدايت مي‏يابند و برپايند و نه اين است كه بروند از علم امام بردارند و بياورند. تو سوره قل هو اللّه را از بر داري و هرچه بخواني از علم تو به قل هو اللّه كم نمي‏شود. حالا در سينه امام7 جميع علوم هست، هرچه به مردم بدهد كم نمي‏شود، اگر تا روز قيامت به صدهزار كرور آدم تعليم كند كم نمي‏شود. حديث است العلم يزكو علي الانفاق هرچه بياموزي خاطرنشان تو بهتر مي‏شود و همچنين است علم عالم. پس عالم قريه‏اي است كه اگر جميع عالم از علم او تعليم بگيرند هيچ از علم او كم نمي‏شود و اينها هم مثَل هستند از براي نور امام و فيض امام، بلكه مثل هستند از براي هستي امام، زيراكه امام هست و ساير كاينات به هستي او هستند. اگر

 

«* 36 موعظه صفحه 159 *»

صدهزار چنين عالمها باشد همه هست و همه به هستي او هست. امام خزانه خدا است و خزانه خدا نفاد ندارد. مثَلي ديگر براي خزينه خدا، قطعه مومي را به شكل قند بساز و بشكن و باز به شكل قند بساز و همچنين بشكن و بساز، صدهزار مرتبه، بلكه اگر تا ملك خدا هست از توي اين موم به شكل قند بيرون بياوري هيچ چيز كم نمي‏شود و هر مرتبه هم كه بيرون مي‏آوري يك مرتبه شمرده مي‏شود و غير مرتبه ديگر شمرده مي‏شود. اولي دويمي سيّمي و همچنين اين زمين و عناصر خزانه چندهزار انسان است، او را مي‏شكنند بطوري ديگر و رنگي ديگر و شكلي ديگر بيرون مي‏آورند و اگر تا ملك خدا هست شكلهاي رنگارنگ و طورهاي مختلف انسان بيرون آورند باز بيرون مي‏آيد و اينها هم كه بيرون مي‏آيند همه شمرده مي‏شوند. ببين چه خزانه‏اي قرار داده! لكن از همين خاك خاك بيرون مي‏آيد نه غير خاك، از مركّب همين حروف هرچه بخواهي بيرون مي‏آيد، باز حروف را بر هم بزن و باز از توي آن حروف بيرون بياور همين حروف از مركب بيرون مي‏آيد نه غير حروف. از توي مركب نمي‏شود يك شمشيري بيرون آورد ولكن آن وجود مبارك و آن خزانه، خزانه بزرگي است و آن قريه عظيمي است و آن سواد اعظمي است كه نقش‏هاي جميع كاينات جميعاً از آن سواد بيرون مي‏آيد و چنان خزانه‏اي است كه هرچه بيرون مي‏آيد تمام نمي‏شود و نور ايشان را نهايتي نيست. پس آن بزرگوارانند قريه مباركه و چنان قريه‏اي هستند كه در هر آني يك‏چيزي غير چيز اول بيرون مي‏آورند و در هر طرفة العيني ملكي غير از ملك اول بخواهي بيرون بياوري بيرون مي‏آيد اين است كه مي‏فرمايد و ان تعدّوا نعمة اللّه لاتحصوها و همان بزرگوارانند نعمت خدا كه احصا نمي‏توان كرد آنها را.

دقيقه‏اي عرض كنم و آن اين است كه حالا از همچو كريمي و از همچو كرمي مأيوس مي‏توان شد؟ نه واللّه، سزاوار نيست مأيوس شدن و هيچ‏كس از در اين خانه نااميد برنمي‏گردد ولكن چيزي كه هست تو درست توجه نمي‏كني، از روي يقين و توكل و حسن ظن طلب كن چگونه نااميدت مي‏كنند! نااميدت نمي‏كنند. لقمان به پسرش

 

«* 36 موعظه صفحه 160 *»

وصيت كرد كه اي پسر چنان اميدي به خدا داشته باش كه اگر گناه ثقلين را بكني اميد مغفرت داشته باشي. و اين اميد تو همان ظرفي است كه از اين خرمن بايد جنس ببري، اميد تو همان كاسه‏اي است كه از اين دريا بايد آب برداري، اميد تو جوال تو است و خرمن جنس اينجا است ولكن تو جوال بياور و هرچه مي‏خواهي از اين خرمن ببر. ولكن جماعتي جوال نياورده‏اند و چيز مي‏خواهند. و چه كريمي كه يأس از او را كفر قرار داده كه و لاتيأسوا من روح اللّه انه لاييأس من روح اللّه الاّ القوم الكافرون ظرف بياور و از اين خرمن ببر، هرچه مي‏تواني ظرف بياور و ببر. تو هرچه ظرف بياوري به تو مي‏دهند، صدهزار مرتبه بيا و كاسه بيار ثواب ببر ولكن مي‏خواهي نيايي و بيايند ناز تو را بكشند و به تو چيزي بدهند؟ احتياجي به تو ندارند.

گر جمله كاينات كافر گردند بر دامن كبرياش ننشيند گرد

پس حسن ظن به چنين خدايي بايد داشت و اميد به چنين خدايي بايد داشت. پس ايشان را چنان كريمي بدان كه هركس به هرجا و هر وقت به هر طور رو به ايشان كند خائب و خاسر برنمي‏گردد. اهل مصر جمع شدند پيش فرعون كه رود نيل كم‏آب شده و تو خدايي آب به ما بده. رفت در پشت تلّي نشست و عرض كرد خدايا مي‏دانم كه چيزي نيستم ولكن ما را در پيش اين قوم خجالت مده و آب عطا كن. في‏الفور دعايش مستجاب شد. كافر از درِ اين خانه مأيوس نمي‏شود، تو برو درِ خانه‏شان با قلب مطمئن و ساكن و از روي يقين بخواه و حاجتت را بگير، چنانچه خواستند مردم و حاجات خود را گرفتند مگر اينكه در آن حاجت ضرر تو باشد و آن را از تو منع كنند از راه لطف و مهرباني بلي مضايقه نيست، تو بعد از آني‏كه خودت ضامن ضرر خودت بشوي و بگويي پاي خودم، آنچه هم ضرر تو است به تو مي‏دهند. مي‏داند اگر هزار تومان پول به اين بدهد مصلحتش نيست، مي‏رود مثلاً شراب مي‏خورد و هزار خلاف شرع با اين پول مي‏كند، ضررهاي دنيايي براي او دارد ولكن وقتي كه شخص گفت ضررهايش پاي خودم تو بده، ايشان هم مي‏دهند و هزار تومان را هم به او مي‏دهند و ايمان او بسا آنكه

 

«* 36 موعظه صفحه 161 *»

به اين هزار تومان تلف مي‏شود. طبيب مهربان مي‏داند براي محرقه گرمي خوب نيست و تو مريضي و محرقه داري، هي التماس مي‏كني كه بگو باقلوا به من بدهند و او نمي‏دهد از راه رأفت و مرحمت و لطف و مهرباني است ولكن وقتي كه اصرار زياد كرد و ضررش را پاي خود گرفت به او مي‏دهد و مي‏خورد و هلاك مي‏شود چنانكه خيلي از مردم به الحاح و التماس اولاد گرفتند از امام و خير از اولاد نديدند مثل آنكه كسي مي‏گفت خدايا از آخرت گذشتم دنياي مرا به من بده.

باري، اين معني مختصري بود از اينكه امام تو قريه مباركه است و بعد از ايشان شيعيان ايشان قريه مباركه‏اند. اينكه آنها را مباركه گفتند دليل آن است كه شيعيان بركت ذاتي ندارند، و اينكه اينها را ظاهره گفتند دليل آن است كه آنها باطنه باشند. چه مي‏شود كه اينها هم نسبت به مادون خود قريه مباركه باشند مثل آفتاب زميني كه آن هم آفتاب است چنانكه آفتاب آسمان هم آفتاب است و بركت اصلي و ذاتي در شيعيان نيست و بركت شيعيان بركت امام است صلوات‏اللّه عليه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 162 *»

موعظه شانزدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

چون در سالهاي قبل طريقه‏اي از روي حكمت اختيار كرده بوديم و هر ساله در اين ايام تا شبهاي احياء كيفيت ظهور و رجعت را مي‏گفتيم به جهت تجديد امر و هر امري را كه انسان تجديد نكند البته از قلب او خواهد رفت و از اين جهت است كه خداوند عمده امور اديان را كه شهادتين باشد در اذان قرار داده كه در گلدسته‏ها بگويند و فرياد كنند تا همه‏كس بشنود. و در نماز، در اول اذان و اقامه قرار داد و در آخر تشهد قرار داد كه شهادت به وحدانيت خدا و رسالت محمّد9 بدهند و اگر اين تجديد نبود مردم بكلي دين را فراموش مي‏كردند و از خاطرشان مي‏رفت. نمازي را كه عمده بود قرار داد كه در شبانه‏روز پنج وقت نماز كنند و در هر نمازي اذان و اقامه و شهادت به وحدانيت خدا بدهند و شهادت به رسالت محمّد9 بدهند و قرائت كتاب او را بكنند تا فراموش نكنند و از نظرشان نرود. و اين مجرّب است كه هركس حرمت چيزي را منظور نداشت بزودي از نظرش مي‏رود و عظم او در نظر او تمام مي‏شود. حرمت توحيد را منظور نداري عظم او تمام مي‏شود، حرمت پيغمبر را منظور نداري و ذكر او را

 

«* 36 موعظه صفحه 163 *»

نكني عظم او از نظر تو مي‏رود و كم‏كم فراموش مي‏كني و در نظر تو خفيف مي‏شود، حرمت ائمه را منظور نداري و تجديد عهد نكني و ذكر ايشان را ننمايي، به زيارت ايشان نروي، ايشان را فراموش مي‏كني در نظر تو كم‏كم خفيف مي‏شود. و اين طبيعت انسان است كه هرچه را حرمت نداشت عظم آن از نظرش مي‏رود و از خدا عظيم‏تري نمي‏شود و چون كسي حرمت خدا را نداشت كم‏كم در نظر او خفيف مي‏شود و عظم او از پيش نظرش برداشته مي‏شود و مخالفت خدا پيش او عظمي ندارد و غيبت مي‏كند و قسم دروغ مي‏خورد و باكي ندارد و در نظر او عظمي ندارد. يكي از حرمت‏داري خداوند عالم دوام ذكر و توجه به او است و دوام غفلت حرمت نداشتن است. چون از خدا غافل شدي عظم براي خدا براي تو باقي نمي‏ماند و همچنين حرمت پيغمبر دوام ذكر پيغمبر و هميشه به ياد او بودن است، حرمت ائمه ذكر ايشان و دوام توجه به ايشان است. احترام ايشان يكي اين است كه دائم به ذكر ايشان باشي و اسماء ايشان را در حال سخريه و استهزاء نبري چنانكه بعضي در حال سخريه مي‏گويند فلان را ببين ماشاءاللّه ماشاءاللّه و اين سخريه به اسم اللّه است. در هر موضع بيجايي، در مقام خنده، در مقام شوخي، در مقامات سخريه و استهزاء اسم ايشان را نبايد برد و اينها همه حرمت را مي‏برد و حرمت را كه برد عظم از نظر برداشته مي‏شود. و همچنين است هرگاه حرمت ندارند برادران مؤمنين را و چون حرمت نگاه نداشته‏اند و به نور ايمان نگاه نكرده‏اند به يكديگر از نظر هم رفته‏اند حتي اينكه فحش به هم مي‏گويند و اذيت هم مي‏كنند و هيچ باكشان نيست و عظمي ندارد در نظر ايشان. وقتي عظم خدا اين‏طور باشد چه توقعي داري كه عظم برادران را بدارند؟ و اين ميزان باشد براي شما، ببينيد شخص با خداي خود چگونه است، به خدا خيانت مي‏كند مي‏خواهي به تو نكند! و همه كارها خراب شده، حرمت علم و حرمت نعمت را كه منظور نداشتند عظم آن از نظرشان مي‏رود از اين جهت علم در نظرها خوار شده. اگر مردم با جميع مشاعر ملتفت علم باشند مي‏بيني كه اگر يك‏روز از ايشان فوت شود مضطرب مي‏شوند. گاه هست

 

«* 36 موعظه صفحه 164 *»

مدتها مي‏آيد در مسجد و هرگز احتياج به مسأله‏اي بهم نمي‏رساند مثل آنكه در حمام شخصي يكي را ديد گفت آمده‏اي حمام چه كني؟  گفت آب ضرورم شده. گفت چطور آدم آب ضرورش مي‏شود؟ گفت آخر آدم كه زني دارد و بچه‏اي دارد و عيالي دارد، البته آب ضرورش مي‏شود. گفت حالا من چند سال است كه زن دارم، هفت هشت تا اولاد دارم و هنوز آب ضرورم نشده است. باري، هرگز مسأله احتياجشان نمي‏شود، گاه مي‏شود مدتها مي‏گذرد يكي نمي‏آيد از من مسأله‏اي بپرسد. من خودم خود را فقيه مي‏دانم و باز خودم احتياج به مسأله هم مي‏رسانم، كأنّه اينها معصومند كه هرگز محتاج به مسأله نمي‏شوند و البته عصمت ندارند و يك‏جاييش كه خراب بشود باكشان نيست. اينها همه به جهت بي‏اعتنايي به دين است و بي‏اعتنايي به علم است. و حرمت دعا را كه مراعات نكردند خداوند آن حلاوت ذكر محبوب را و لذت مناجات را از ايشان برداشته. پس اين بابي بود از علم كه حرمت نعمت را كه شخص نداشت كم‏كم نعمت كم مي‏شود تا تمام مي‏شود. خداوند اين نعمت را داده به دست ملائكه رحمت آورده‏اند براي تو، تو شكر آن را نمي‏كني و حرمت آن را نمي‏داري و قدر آن را نمي‏داني و عمّاقريب نعمت را از تو مي‏گيرند به جهت آنكه حرمتش را منظور نمي‏داري. حرمت صحت و قدر صحت كه خدا به تو داده نمي‏داري عمّاقريب خداوند از تو خواهد گرفت، و امنيّت خداوند به تو داده قدر آن را كه نداني خدا از تو سلب مي‏كند.

حالا از جمله اموري كه بايد حرمت داشت ذكر امام زمان است و از بس ذكر امام را نكرده‏اند چنان امام را فراموش كرده‏اند كه گويا نيست كه اگر هم بگويند هست مثل اين مي‏دانند كه جنّي هست، مي‏گويند باشد؛ و گويا مالك هيچ چيز در دنيا نيست و هيچ‏كس احتياجي به او ندارد، او هم كسي هست مثل ماها نهايت ديده نمي‏شود. چون مردم چنين شدند و حرمت نداشتند عظم او را هم خداوند از نظر آنها برد و به اين واسطه قومي شك كردند و كافر شدند و بعضي هم كه شك نكردند و كافر نشدند آنها هم حرمت و عزّت امام و عظم امام از نظرشان تمام شد، نهايت وقتي اسم امام را

 

«* 36 موعظه صفحه 165 *»

مي‏برند مي‏گويند بلي هست و حال آنكه در هر آن بايد حرمت او را داشت و در هر آن بايد ذكر او را كرد و هميشه بايد به ياد او بود. و در زيارت جامعه مي‏خواني و مقدّمكم بين يدي طلبتي و حوائجي و ارادتي في كل احوالي و اموري اي سادات من! من شما را پيش روي خود مي‏دارم در همه احوال خودم و در همه حاجتهاي خودم و در همه امور خودم اقتدا به شما مي‏كنم، تأسّي به شما مي‏كنم، استمداد از شما مي‏جويم، شما را وسيله خود در پيش خدا مي‏كنم، خدا را به شما قسم مي‏دهم؛ غرض اينكه انسان بايد هميشه متذكر امام خود باشد.

و همچنين از اعظم عبادات شما انتظار فرج كشيدن است براي ايشان، دوست بايد هميشه انتظار فرج ايشان را بكشد اما نه اين‏طور كه هر وقت اسمش را ببرند به زبان خود بگويد عجّل اللّه تعالي فرجه بلكه بايد مثل انتظار كشيدن دوستي كه به محبوبش وعده داده باشد كه فلان وقت مي‏آيم، ببين دوست در آن وقت چه حالتي دارد! و اين اعظم عبادات شما است. انتظار فرج و انتظار ظهور دولت مراقب بودن و دعا كردن و مراقب اخبار و آثار بودن است. حالا از اينكه هميشه چنين باشيد گذشتيم، اقلاً سالي يك مرتبه تجديد عهدي بكنيم و چون هر ساله عهدي تازه مي‏كرديم امسال هم عهدي تازه كرده باشيم و دخلي هم به من ندارد اگر چه و لا قوة الاّ باللّه اصل اين درس و نماز و موعظه و مسجد و همه اين كارها كه مي‏كنيم تجديد عهد ايشان و ذكر ايشان و ياد ايشان است.

پس شروع مي‏كنيم و لا قوة الاّ باللّه در آن و براي اين مطلب مقدمه‏اي ضرور است و آن اين است كه خداوند عالم اين عالم را به منزله انساني ساخته ولي انسان بزرگ و تو انسان كوچك هستي زيراكه آنچه در تو است در اين عالم هست و آنچه در اين عالم است در تو هست، هرچه تو را براي آن آفريده‏اند عالم را هم براي آن آفريده‏اند و هرچه عالم را براي آن آفريده‏اند تو را هم براي آن آفريده‏اند. آن هم انساني است نهايت آن بزرگ است و تو كوچكي، آنچه تو داري او دارد و آنچه او دارد تو داري

 

«* 36 موعظه صفحه 166 *»

چنانچه در آن اشعار منسوب به حضرت امير است:

دواؤك فيك و ماتشعر   و داؤك منك و ماتبصر
اتزعم انّك جرم صغير
  و فيك انطوي العالم الاكبر

يعني درد تو در خود تو است و تو نمي‏بيني و دواي تو را هم كه خدا براي آن درد خلق كرده در نزد خود تو است و تو نمي‏داني. آيا نمي‏بيني غفلت در تو است و تذكّر هم در تو است كه دواي آن باشد؟ و اگر بواسطه شياطين گمراه مي‏شوي و اين درد را داري، ملائكه هم كه دواي اين درد هستند در تو هستند. اگر بواسطه نفس اماره دردها در تو پيدا شده عقلي هم در تو هست كه دواي آن دردهاي تو است؛ و از براي اين برهان مي‏آورد و مي‏فرمايد:

و انت الكتاب المبين الذي   باحرفه يظهر المضمر

يعني تو آن كتاب ظاهركننده حق و باطلي و تو آن كتاب ظاهركننده علومي، تو آن كتاب ظاهركننده اسماء و صفات خدا هستي، تو آن كتاب ظاهركننده احكام و شرايعي كه به حروف آن كتاب حروف پنهاني آشكار مي‏شود. و بعد مي‏فرمايد آيا تو گمان مي‏كني كه تو جثّه  كوچكي هستي و بدن حقيري هستي و حال آنكه عالم بزرگ را خدا همه را در تو درهم پيچيده و همه را در تو گذاشته. پس معلوم شد كه عالم هم مثل تو انساني است پس هرچه در اين عالم هست در تو هم هست و هر چه در تو است در اين عالم هست.

حالا از اوّلي كه خدا بنياد تو را كرده، اول تو را از آب آفريده و اول هستي تو آن نطفه و آن آب است همچنين اين عالم را خداوند اول از آب آفريده. نشنيده‏اي كه اول چيزي را كه خداوند آفريد جوهري بود عظيم به عظمت همه آسمانها و به نظر جلال و هيبت به او نظر كرد و آب شد و از آن اين آسمان و زمين را خلق كرد. و همچنين كه تو ترقي مي‏كني خورده خورده و از نطفه مي‏آيي به علقه و از علقه به مضغه و از مضغه به عظام و استخوان‏بندي مي‏شوي و مي‏آيي به لحم و روييدن گوشت و استخوانها و روح در تو دميده مي‏شود و تولد مي‏كني و خورده خورده بزرگ مي‏شوي و تربيت مي‏شوي

 

«* 36 موعظه صفحه 167 *»

و به مكتب مي‏روي و خورده خورده ترقي مي‏كني و مراهق مي‏شوي و به حد تكليف مي‏رسي و انسانيت و عقل و شعور در تو پيدا مي‏شود همچنين اين عالم را هم خدا به همين ترتيب خلق فرموده يك‏وقتي نطفه بود و يك‏وقتي علقه بود، يك‏وقتي مضغه بود و همچنين لحم و عظام بود و وقتي روح در او دميده شد كه شش وقت مي‏شود و اين آن شش روزي است كه مي‏فرمايد خدا آسمان و زمين را در شش روز خلق كرده. روز يكشنبه روز نطفه او بود، دوشنبه روز علقه او بود، سه‏شنبه مضغه او بود، چهارشنبه روز استخوان او بود، پنج‏شنبه روز گوشت بر او روييدن بود، روز جمعه روز انشاء خلق آخر او بود، روز شنبه خلقت اين عالم تمام شده بود و در اصل خلقت، خدا اين عالم را در شش روز آفريد چنانچه تو را هم در شش طور آفريد و اينها را اگرچه روز اسمش را مي‏گذاريم لكن به جهت تعبير است. اين شب و روز به گردش آسمانها و به گردش آفتاب و ماه و ستارگان است و وقتي كه آسمان و زمين نبود شنبه و يكشنبه كجا بود؟ و اينها تعبير است كه مي‏آوريم و در تعبير چنين مي‏گوييم و چنانچه آسمان و زمين را در شش روز آفريد تولد بدن عالم را در شش روز قرار داد. همچنين تولد عقل عالم و روح عالم را هم در شش روز قرار داد و حيات اين عالم كه روح آن است آن را هم در شش طور خلق فرمود و روح اين عالم شريعت است و ايمان است. نمي‏بيني مؤمن زنده و كافر مرده است؟ مي‏فرمايد يخرج الحي من الميّت و يخرج الميّت من الحي يعني مؤمن را از كافر بيرون مي‏آورد و كافر را از مؤمن. نمي‏بيني مي‏فرمايد استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم اجابت خدا و رسول كنيد كه پيغمبر آمده شما را زنده كند و معلوم است كه پيغمبر زنده‏كننده دلهاي مردم است از اين است كه خداوند به پيغمبر مي‏فرمايد انك لاتسمع الموتي و مي‏فرمايد انك لاتسمع من في القبور تو به مردگان نمي‏تواني بشنواني و تو نمي‏شنواني به كساني كه در قبرها هستند و آنها كه روح‏الايمانشان مرده و در بدنشان دفن شده. آخر مرده چطور است؟ مرده آن است كه هرچه فرياد مي‏كني نمي‏شنود، اهل باطل را هم هرچه فرياد مي‏كني نمي‏شنوند. به

 

«* 36 موعظه صفحه 168 *»

مرده هرچه بدهي نمي‏بيند، كفار را هم هرچه از حق نشانشان بدهي نمي‏بينند. مرده حرف را نمي‏فهمد اهل باطل هم هرچه حرف حق بزني نمي‏فهمند، مرده همين‏طور كسي را مي‏گويند.

باري، حيات اين عالم به ايمان است، اگر اين حيات در عالم نباشد مرده مي‏شود و گندش و تعفّنش عالم را مي‏گنداند و براي روح اين عالم هم مراتب است به همان‏طور و حيات عالم  به پيغمبران است. حالا روز اول زمان حضرت آدم است كه مقام نطفه شريعت را داشت. پس حضرت آدم آمد و شريعتي آورد كه نطفه روح‏الايمان بود و زمان حضرت آدم روز يكشنبه بود. حالا نطفه چقدر شعور دارد و چقدر درك حقايق مي‏تواند بكند؟ و مردم آن روز طاقت نداشتند كه شرايع براي آنها بيان شود لهذا حضرت آدم آمد و شريعتي آورد و از معرفتهاي خدا و شريعت و دين بقدر فهم آنها و قوه آنها بيان كرد و هيچ فهمي نداشتند و تفاوتهاي مردم از زمان حضرت آدم تاكنون تفاوت نطفه طفل است و شعور آن تا بلوغ و نزديك بلوغ است از اين جهت تكليفات شاقه براي ايشان نبود و حضرت آدم مدارا با ايشان مي‏فرمود به جهت كمي شعورشان. همين بس كه در كل روي زمين چهار نفر بودند آدم و حوّا و قابيل و هابيل. و قابيل هابيل را كشت و از اين جهت حضرت آدم شريعتي لايق ايشان آورد كه قابل شعور ايشان باشد. و حضرت آدم چون از ميان رفت باز چون مردم استعداد نداشتند و قوه پيدا نكرده بودند باز مردم مأمور بودند به شريعت حضرت آدم عمل كنند و به سنّت او راه روند تا آنكه كم‏كم اولاد قابيل به سنّت پدر خود راه رفتند و طغيان كردند و بناي شرارت را گذاردند و اذيت ساير اولاد آدم را مي‏كردند وصي حضرت آدم و مؤمنين اولاد آدم رفتند از دست آنها در گوشه‏اي پنهان شدند و شيطان هم آمد پيش قابيل و گفت هيچ مي‏داني چرا قرباني هابيل قبول شد و قرباني تو قبول نشد؟ به جهت آنكه او آتش‏پرست بود. و چون آن زمان علامت قبول قرباني اين بود كه مي‏آمدند قرباني خود را در جايي مي‏گذاشتند، قرباني هركس مي‏سوخت از او قبول شده بود و هابيل و قابيل

 

«* 36 موعظه صفحه 169 *»

هر دو قرباني خود را گذاردند و قرباني هابيل قبول شد و سوخت، قابيل بر آن حسد برد و او را كشت. و بعد از آني‏كه حضرت آدم از دنيا رفت و وصي او و اولاد مؤمنين او پنهان شدند شيطان آمد و قابيل را به آتش‏پرستي وا داشت و سنّت او است كه تاكنون مانده و مجوسان و هندوان بر آن باقيند. پس اولاد قابيل هم به همان آتش‏پرستي بطور پدرشان رفتند و اولاد آدم رفتند در جزيره‏اي پنهان شدند.

مقصود اين بود كه ببينيد چقدر شعورشان كم بود و همان زمان زمان نطفه بود و مي‏دانيد كه نطفه نجس است. پس عالم هم به همان كثافت و خباثت بود تا زمان حضرت نوح كه عالم در رحم شريعت حضرت آدم نضج گرفته بود و پخته شده بود و آن‏وقت حالت عالم تغيير كرد و اسباب عالم دگرگون شد آن‏وقت عالم بمنزله علقه شد و چون در آن زمان بنيه عالم تغيير كرد و عقل ايشان بيشتر شد و ديگر نبايست آن‏طور راه روند از اين جهت بر خداوند لازم شد كه پيغمبر ديگر بفرستد و حضرت نوح را فرستاد و نوح خيلي پيغمبر بزرگي است و كفايت مي‏كند در فضل حضرت نوح همين‏كه خداوند در حق او فرموده و انّ من شيعته لابرهيم كه ابراهيم يكي از شيعيان حضرت نوح است، و كفايت مي‏كند در فضل او اينكه مبعوث بر كل روي زمين بود، و كفايت مي‏كند در جلالت شأن و عظمت نوح كه بلائي كه به جهت خاطر او نازل شد كل روي زمين را گرفت و اين نهايت قوت‏نفس را مي‏خواهد كه چنين بلائي از حضرت احديت طلب نمايد و او را فرستادند به جهت تعمير عالم و به جهت اينكه خدا مي‏دانست كه آن سنّت و سيرت اولاد قابيل بكار نمي‏آيد و در آن زمان يك‏خورده عقل مردم زياد شده بود خدا حضرت نوح را كه شيخ‏المرسلين است فرستاد بلكه به جهت تجديد عالم فرستاد كه عالم را تازه كند و كسي كه تجديد عالم را بايد بكند بايد خيلي متشخص باشد كه عالم را خراب كند و دو مرتبه از نو بسازد ولكن شريعت را بقدر عقل مردم آوردند چنانكه فرمودند نحن معاشر الانبياء نكلّم الناس علي قدر عقولهم و دليل بر بي‏عقلي عالم در آن زمان همين بس كه نهصد و پنجاه سال دعوت كرد و مؤمني

 

«* 36 موعظه صفحه 170 *»

از براي او پيدا نشد و آنچه از حديث بر مي‏آيد هشت نفر بودند كه به او ايمان آوردند و در اين مدت زيادتر از هشت نفر ايمان نياوردند و اينها كه در كشتي بودند هفتاد و دو نفر همه‏شان مؤمن نبودند و درست ايمان نياورده بودند چنانكه خداوند مي‏فرمايد و علي امم ممن معك بر اممي از آنها كه با تو هستند، حالا بعد از همه اين مدت از ميان همه عالم هشت نفر بيشتر ايمان نياوردند معلوم است كه نقصان از نوح نبوده، پس نقصان همه از نافهمي اهل عالم بوده كه اينها شعور نداشتند خداوند مي‏دانست ديگر اينها وجودشان مضر است براي اهل عالم، حضرت نوح هم دعا كرد و مردم هم زياد شدند اينها را جميعاً در دريا غرق كرد و جميع روي زمين را آب گرفت و آب از سر كوهها در رفت و نوح با آن هشتاد نفر در كشتي نشستند و كشتي چهل روز بر روي آب بود و تا چهل روز عالم طوفان بود تا اينكه خورده خورده حكم شد كه باران بايستد و حكم شد به زمين كه آب خود را فرو برد تا كم‏كم آب كم شد و كشتي بر كوه جودي قرار گرفت. اينها كه در كشتي بودند پايين آمدند و قرية الثمانين را ساختند و نسل از حضرت نوح دو دختر و پسر او باقي مانده بود. پس مردم در زمان حضرت نوح في‏الجمله تربيت شدند و شريعت او را بعد از او اوصياي او ابلاغ كردند و روح‏الايمان عالم در رحم شريعت حضرت نوح روز به روز قوت گرفت تا علقه بودنش تمام شد و ايمان آنها يعني معرفت آنها نسبت به اهل اين زمانها مثل علقه بود و خداوند به شريعت حضرت نوح عالم را تربيت كرد و بعد از نوح هم همين‏طور بود تا اينكه زمان ابراهيم شد و نوع عالم تغيير كرد و ادراك مردم تغيير كرد از اين جهت خداوند شريعتي ديگر فرستاد و احكامي مشكل‏تر فرستاد و حضرت ابراهيم را فرستاد ولكن اين مردم باز مردمي نبودند كه عقل و شعورشان كامل شده باشد چنانكه حضرت ابراهيم در سفري مي‏رفت مي‏خواست كسي عيال او را نبيند، عيال خود را در صندوقي كرد و درب صندوق را قفل كرد از غيرتي كه داشت كه مي‏خواست كسي عيال او را نبيند. مي‏خواست به شهري وارد شود دمِ دروازه راهدارها دمِ راه او را گرفتند خواستند درب صندوق را باز كنند،

 

«* 36 موعظه صفحه 171 *»

حضرت ابراهيم فرمود هرچه مي‏خواهيد حساب كنيد كه در اين صندوق هست و گمرك آن را از من بگيريد و درب اين صندوق را باز نكنيد. تعجب كردند كه در اين صندوق آيا چه باشد كه اين‏قدر اصرار دارد؟! بلكه ما حساب كنيم كه در اين صندوق جواهر است يا طلا است. به پادشاه آن شهر خبر دادند، امر كرد حضرت ابراهيم را آوردند و آن صندوق را هم آوردند و درب آن را گشودند ديد زني در آن صندوق است. خواست دست بسوي او دراز كند حضرت ابراهيم نفرين كرد دست او خشكيد. التماس كرد و شرط كرد كه دست دراز نكند، حضرت دعا كرد و دست او خوب شد تا سه‏مرتبه، گفت دانستم بسيار غيور هستي و خداي تو هم بسيار غيور است و با وجود اين معجز ايمان نياورد و همين‏طور مردمي بودند. و همچنين قوم لوط را بگو در همين زمان ابراهيم بودند و لوط پسرخاله ابراهيم بود و چندين سال لوط در ميانه آن قوم بود و دعوت كرد نتوانست يك‏نفر را مؤمن كند و آن‏همه اعمال خبيثه ناشايست را مي‏كردند و به غير از يك خانه ديگر مسلمي نبود. خداوند مي‏فرمايد فماوجدنا فيها غير بيت من المسلمين و آن بيت خانه حضرت ابراهيم بود در اين مدت يكي از زنان او به او ايمان نياورد كه خدا به او فرمود فاسر باهلك بقطع من الليل و بعد از آن بر آن قوم عذاب نازل كرد. اين‏همه لوط دعوت كرد يك‏نفر ايمان نياورد و چون مردم آن زمان هم مصرفي نداشتند آن قوم را كه در پانزده قريه بودند سرنگون كرد كه يك‏نفر از آنها باقي نماندند و خداوند بركت به نسل حضرت ابراهيم داد و اولاد او زياد شدند و آنهايي كه بودند بيشتر از اولاد ابراهيم بودند و عالم در زمان حضرت ابراهيم به منزله مضغه بود نسبت به امروز و در رحم شريعت حضرت ابراهيم ترقي يافت و پيغمبراني كه از نسل او بودند مردم را تربيت كردند و به مردم ايمان و رسوم آموختند و تجربيات در ميان مردم پيدا شد و فهمي و شعوري پيدا شد و پيغمبران بني‏اسرائيل ـ  حضرت يوسف و پيغمبران ديگر ـ كه همه از نسل حضرت ابراهيم بودند عالم را تربيت كردند به شريعت حضرت ابراهيم تا زمان حضرت موسي عالم به منزله استخوان رسيد و حضرت موسي شريعت

 

«* 36 موعظه صفحه 172 *»

بزرگ آورد و شريعت مفصّل آورد و بناي تفصيل شد. استخوانها و بند بندها و اين ريزه ريزه‏هاي استخوانها پيدا شد و در اين عالم تفصيل پيدا شد، رگها پيدا شد، پي‏ها پيدا شد، شريانها پيدا شد، خلاصه استخواني در بدن عالم پيدا شد، از براي هر چيزي حكمي و شريعتي و حلالي و حرامي به تفصيل تمام آورد. در ميان پيغمبران گذشته از حضرت آدم تا حضرت عيسي شريعت هيچ پيغمبري مثل شريعت حضرت موسي نبود و احكام آن شريعت بيشتر از همه شرايع بود ولكن حكايت حكايت استخوان است. فهم اهل آن عالم مانند استخوان بود و خشك بودند و چيزي نمي‏فهميدند. بني‏اسرائيل منزجر از معصيت نمي‏شدند مگر به بلاي عظيم. شب معصيت مي‏كردند در خانه خود، صبح بر در خانه‏شان نوشته مي‏شد كه فلان پسر فلان، فلان معصيت را كرده. ملخ را مي‏ديدند، وزغ را مي‏ديدند، خون‏شدن دريا را مي‏ديدند، آيات عظيمه را مي‏ديدند، عصاي موسي را با آن معجزات مي‏ديدند، دست موسي را با يد بيضا مي‏ديدند، درياها را شكافت و باز مي‏گفتند دوازده كوچه در دريا درست كن كه ماها با هم نباشيم كه هر فرقه ما از كوچه‏اي برويم، رود نيل را شكافت آن را ديدند باز گفتند ما همديگر را نمي‏بينيم حضرت موسي ديوارهاي آب را پنجره پنجره كرد تا هم را ببينند. گفتند ته دريا گل است، حضرت موسي دعا كرد باد آمد ته دريا خشكيد تا بتوانند عبور كنند. اين آيات را ديدند باز آن طرف دريا چون رفتند ديدند قومي بت مي‏پرستند، يخه موسي را گرفتند كه براي ما هم خدايي درست كن. حالا ببينيد فهم آنها چه بوده و چقدر فهم داشته‏اند و چه حجتها مي‏گرفته‏اند! وانگهي آن موسي با آن جلالت و عظمت كه مي‏دانيد و خداوند اين‏همه نعمت به آنها مي‏داد باز اين‏طور بودند. خدا به آنها گفت سجده كنيد، ششصدهزار نفر بودند كه باقي مانده بودند بعد از آن عذابها كه شده بود و سجده نمي‏كردند تا آنكه حضرت موسي يك كوه را برداشت و بر بالاي سر آنها نگاه داشت و فرمود سجده كنيد والاّ اين كوه را بر روي شما فرود مي‏آورم، با وجود اين بعضي سجده نمي‏كردند، بعضي مي‏نشستند ببينند اين كوه  كي پايين مي‏آيد، بعضي

 

«* 36 موعظه صفحه 173 *»

سر را به زير مي‏آوردند و صورت را يك طرف نگاه مي‏داشتند و زيرچشمي نگاه مي‏كردند؛ اين‏طور مردماني بودند. همچنين باب حطّه براي ايشان درست كرد و حكم كرد داخل اين باب شويد و سجده كنيد و بگوييد حطّة، يعني اين عمل كفاره گناهان ما است و بر بالاي آن باب مثال محمّد و علي نقش بود، قبول نمي‏كردند و بعضي پس پس داخل آن در مي‏شدند و تقليد در مي‏آوردند و حنطه مي‏گفتند و پس پس مي‏رفتند. اين‏طور ادراكها و شعورها داشتند ديگر حالا حضرت موسي چه بگويد به چنين قومي كه فهمشان اين‏طور بود. و از جمله عجايب اين است كه در تورات هيچ ذكر قيامت و جنت و نار نيست، حكايت آخرت در آن نيست و هر بلا و عذابي كه خدا آنها را از آن ترسانيده از همين عذابهاي ظاهره دنيا بود. اگر ايمان نياوريد خر شما مي‏ميرد، آفت به زراعت شما مي‏رسد و گويا شعور قيامت نداشتند.

باري، اينها به منزله استخوان بودند و حقيقتاً هم بدنشان مثل استخوان بود و اگر جايي از بدنشان نجس مي‏شد با مقراض مي‏چيدند. پس در زمان حضرت موسي و بعد تا زمان عيسي بمنزله عظام بود و آن‏وقت حالتي ديگر و صورتي ديگر براي عالم پيدا شد و حضرت عيسي را خداوند فرستاد و آن حالت روييدن گوشت بود بر استخوان در بدن طفل عالم و گوشت كه مي‏رويد احكام استخوانها را باطل نمي‏كند نهايت زينت مي‏دهد استخوانها را. حضرت عيسي گفت نيامده‏ام شريعت موسي و ناموس موسي را باطل كنم بلكه شما به همان‏طور باشيد و امر نمي‏كنم شما را مگر به تغيير جزئي و احلّ لكم بعض الذي حرّم عليكم  گوشت، احكام استخوانها را باطل نمي‏كند نهايت جاهاي خالي را پر مي‏كند و تكميل مي‏كند و زينت مي‏دهد. و خدا اين اوضاع را در مدت پنج‏هزار سال خلق كرد، نمي‏شود همه‏اش را امروز گفت.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 174 *»

موعظه هفدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

ديروز عرض كردم كه طفل ايمان در زمان حضرت عيسي به حالتي شد كه طفل در شكم مادر بدن او تمام مي‏شود و جميع اعضاي او و رگ و پي و استخوان او تمام مي‏شود كه در زمان حضرت عيسي ظاهر بدن او كه اندرون او باشد تمام شد و به حرارت تربيت او و شريعت او بدن عالم از براي دميدن روح استعداد پيدا كرد، و اين را بدانيد كه از براي اين شريعتها حرارتي است و مردم چون مراقب نيستند و ملتفت نيستند حرارت آن را نمي‏فهمند و اگر اندك مراقب باشند مي‏بينند كه تأديب و ادب چقدر حرارت دارد. وقتي كه مؤدِّب و معلّم تربيت مي‏كند اگر مراقب باشي مي‏بيني واقعاً رطوبت بدن را كم مي‏كند و واقعاً هوش را زياد مي‏كند از اين جهت قرار داده‏اند كه طفل تا هفت‏سال در دامان مادر تربيت بگيرد و پيش از هفت‏سال در خدمت پدر مشغول نباشد چراكه مي‏سوزد از حرارت پدر و طاقت حرارت پدر را ندارد. گياه اگر در اول امر رطوبت نداشته باشد نمو نمي‏كند و قد نمي‏كشد از اين جهت خدا در فصل بهار ابرها و بادهاي بسيار مي‏فرستد كه بر گياهها بوزد و ببارد و آفتاب مستمر بر او نتابد تا

 

«* 36 موعظه صفحه 175 *»

گياهها نمو كنند و اگر در بهار آفتاب تابستان بر او بتابد تاب نمي‏آورد و مي‏سوزد و همچنين از براي پدر هم حرارتي است و از براي امر و نهي او حرارتي است. به همين قياس نمي‏توانيم ما اطفال با بزرگان شيعه راه برويم، پژمرده مي‏شويم و طاقت نمي‏آوريم كه در خدمت ايشان باشيم و با آنها بتوانيم راه رويم و مثل آنها نمي‏توانيم عبادت كنيم چراكه از حرارت آنها مي‏سوزيم. از اين جهت مناسب اين است كه ما با اولياي ايشان و با ساير متقيان باشيم اما در زير سايه آن بزرگ، تا قوت و استعدادي پيدا كنيم. حالا همچنين است از براي شريعت پيغمبران حرارتي است بسيار قوي كه همين‏كه شخص به آدابشان و امرشان و نهيشان كه حدود معيّن قرار داده‏اند راه رفت به آنها گرم مي‏شود و آن گرمي كه آمد رطوبات را كم مي‏كند و چون رطوبات كم شد شعور زياد مي‏شود از اين جهت اگر اطفال رطوبتشان كمتر باشد شعورشان از اطفال ديگر بيشتر است اما نمو نمي‏كنند. اطفالي كه مسهل مي‏خورند و ناخوش مي‏شوند و ناخوشيشان طول مي‏كشد و دوا مي‏خورند رطوبتشان كم مي‏شود و شعورشان خيلي زياد مي‏شود ولكن همان‏طور مي‏مانند و ديگر نمو نمي‏كنند مگر كمي. حالا طفل ايمان از وقتي كه حضرت آدم آمد به حرارت شريعت آدم خورده خورده رطوبتهاي او كم شد تا زمان حضرت نوح و آن حضرت آمد و شريعتي آورد و به حرارت او رطوبات عالم كم شد و هرچه مردم را تربيت كردند فهمشان زياد شد و رطوبتشان كم شد. مي‏خواهيد ببينيد آن روزها چه شعوري داشتند؟ حالا بعد از هشت‏هزار سال كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمده‏اند و تربيت كرده‏اند، هنوز عمامه‏اش را نمي‏تواند درست ببندد و عمامه‏اش افتاده به گردنش و عمامه خود را درست نمي‏بندد و در كوچه راه مي‏رود و عبايش از شانه او پايين افتاده بر روي خاك مي‏كشد و نمي‏تواند عباي خود را درست دوش بگيرد، دندانهاش زرد شده، گچ گرفته، مسواك نمي‏كند، بينيش را پاك نمي‏تواند بكند، ريشش كج و واج همان‏طور كه از خواب برخاسته و پر از كثافت است و ريش خود را شانه نمي‏كند. ببينيد آن روزها چه بوده‏اند! و ببينيد پيغمبران چه مرارتها

 

«* 36 موعظه صفحه 176 *»

كشيده‏اند، چه زحمتها كشيده‏اند، به آن مردم با آن فهم و شعور بايد دين و آداب بندگي تعليم كنند. خدا شاهد است كه اين يكي از اعجاز انبياء است كه مردم به اين شعور را بايد دين حالي ايشان كنند. ببين بلوچ را اگر بخواهي مسلمان كني با آن ادراكها و آن فهمها چقدر كار مشكلي است! نمي‏شود. اين تركمانها و ايليات بيايند مسلمان شوند با اين ادراكها! امر بديهي را نمي‏فهمند، ببينيد چه حرارت براي پيغمبران بوده كه رطوبت آن قوم به آن شدت را كم كنند.

مقصود اين است كه شريعت پيغمبران حرارت دارد و آن حرارت روز به روز رطوبت مردم را كم مي‏كرد تا زمان حضرت عيسي كه آن حضرت آمد و بدن عالم را گرم كرد و اين داخل مسلّميات است كه نمي‏شود اولياي خدا باردالمزاج و سرد باشند، بايد حرارت داشته باشند تا طبايع مردم را نضج دهند به آن حرارت و حجت بايد تمام بشود.

خلاصه، حضرت عيسي بدن عالم را گرم كرد تا زمان خاتم انبياء صلوات‏اللّه و سلامه عليه و آله رسيد آن‏وقت عالم را استعداد آن شد كه خلقي ديگر و قومي ديگر به دنيا بيايند. نمي‏بيني وقتي شهاده عالم تمام شد اوضاع غيب روي كار آمد آن روح از عالم غيب مي‏آيد از ملكوت خبر مي‏آورد و نسيم لاهوت بر او مي‏وزد و روح من امراللّه است و آية اللّه حي قيّوم است و حي است كه حيات بدن با او است و قيّوم امر بدن است و آية اللّه عليم حكيم است و چون بدن تمام شد بايد امر غيب و باطن او درست شود. پس خداوند مبعوث كرد خاتم انبياء را صلوات‏اللّه عليه و آله كه روح عالم باشد و از شريعت او روح در تن اسلام و ايمان دميده شد و از خواص شما شد كه يؤمنون بالغيب بني‏اسرائيل جسدي بودند از اين جهت تهديدهاي جسدي به آنها مي‏كردند و شما روحي هستيد از اين جهت شما را امر به اعراض از دنيا كرده‏اند و امر به غيب كرده‏اند. بايد از دنيا چشم بپوشيد و اميد آخرت داشته باشيد. غرض شريعت پيغمبر امر غيبي است و باطني است و روح شرايع است از اين جهت در قرآن امر آخرت بسيار

 

«* 36 موعظه صفحه 177 *»

ذكر شده و خيلي هست؛ از اين جهت مبناي اين شريعت بر اعتقاد آخرت و حشر و نشر شده. نمي‏بينيد شما را به رجعت خبر داده‏اند، به قيامت وعده داده‏اند. ساير شرايع جسد است و جسد تابع روح است و حكم حكم روح است و امر امر روح و نهي نهي روح و بيننده او، و شنونده او، و گوينده او، بويا او، پويا او، توانا او؛ نه اينكه اين جسد امر معتني_’feبه باشد. حالا مردم اسلام تمام نياورده‏اند و به دنيا توجه تمام دارند از اين جهت آثار روح در ايشان كم ظاهر است والاّ آن‏كه مسلم است انتظار او و توجه او به آخرت نسبت به دنيا استقلالي دارد مثل استقلال روح بر جسد كه فكري نيست مگر براي روح و خيالي نيست مگر براي روح؛ او مي‏بيند، او مي‏شنود و همچنين. پس ماها بايد امر آخرتمان را منتظر باشيم و توجهمان به آخرت باشد، حكم را حكم آخرتي بدانيم و براي آخرت كار كنيم. اگر چنين كرديم به حكم اسلام عمل كرده‏ايم و روح شريعت را دريافته‏ايم والاّ ترجيح دنيا داده‏ايم بر آخرت. ما را امر به اعراض از دنيا نكرده‏اند مگر به جهت غلبه روح و غلبه آخرت و شما را براي آخرت آفريده‏اند نه براي دنيا و اينجا كاروانسرايي است، مي‏گذرد جميع اين دنيا مثل يك طرفة العين بلكه كمتر، و اين مدتها كه از عمر ما گذشته و هيچ لذتي براي ما باقي نمانده طعامهاي لذيذي كه خورده‏ايم هيچ لذتي از آنها براي ما باقي نمانده و لباسهاي نو و فاخري كه پوشيده‏ايم تمام شده حالا هيچ لذتي از آن نمي‏بريم. اسبهايي كه سوار شده‏ايم حالا لذتي از آنها براي ما باقي نمانده. واللّه ساعت مردن مثل وقتي است كه الآن دنيا آمده است و جميع اين چيزهايي كه ما لذت مي‏پنداشته‏ايم چيزيش باقي نمانده و گويا نبوده و حق مسأله اين است كه اگر ما براي اين كاروانسراي فاني بي‏اعتبار اين قدر اهتمام داشته باشيم و در تحصيل آن سعي كنيم پس ديگر چقدر براي آخرت بايد سعي كنيم كه منزل و وطن اصلي ما آنجا است. ببين چگونه مي‏شود كه عذاب گذشته تو نگذرد و بتواني صبر كني، حالا در اين دنيا اگر عذابي يا زحمتي به تو مي‏رسيد مي‏گذشت و آن هم كه نيامده بود نبود لكن در آخرت گذشتن ندارد. در اين دنيا ديروز تب كردي باز خوب شدي و

 

«* 36 موعظه صفحه 178 *»

گذشت و امروز تب نداري. آخرت تب ديروزت هم باقي است، نمي‏گذرد از آخرت شما آناتي و نمي‏آيد آناتي. گذشته‏ها همه موجود است و آينده‏ها همه موجود است و در يك حال دائم در عذاب است. آن‏كه در عذاب است هميشه در عذاب است بر يك حال و آن‏كه در نعمت است هميشه در نعمت است بر يك حال. و نه اين است كه اهل بهشت روزهايي كه گذشته از نعمتشان چيزي گذشته باشد و ديگر گذشته‏ها از دستشان رفته باشد، بلكه طعامي كه صد سال پيش از اين خورده‏اند و لذت آن را برده‏اند هنوز همان‏طور دارند لذت آن را مي‏برند، و طعامي كه صد سال بعد از اين مي‏خورند و لذت مي‏برند لذت آن را هم الآن دارند مي‏برند و گذشته و آينده براي آنها فرق نمي‏كند و نعمتهاي هر دو وقت موجود است بخلاف دنيا كه:

مافات مضي و ماسيأتيك فاين قم فاغتنم الفرصة بين العدمين

حالا براي اين يك طرفة العين اين‏همه كوشش داري و براي آن حيات ابدي هيچ فكر نمي‏كني! يك‏مرتبه مي‏فرستند كه بيا، محصّلي مي‏آيد و مهلت هم نمي‏دهد و چاره هم نمي‏تواني بكني. ٭ دست ندامت به سر و خار ندامت به پاي ٭ و به محضي كه چشم تو به آخرت باز شد مي‏بيني پي در پي ملائكه غضب به لعنتها بيايند به سلاسل آتشين و تو را به آن زنجيرها ببندند و به جانب جهنم بكشند و شياطين به آن كثافت و كراهت منظر و خباثت دور تو را بگيرند و آب دهان بر تو بيندازند.

باري، مقصود اينها نبود، برويم بر سر مطلب. پس اين شريعت كه شريعت پيغمبر ما باشد صلوات‏اللّه عليه و آله براي اصلاح غيب است و اصلاح باطن طفل عالم و روح او است و شما مي‏دانيد كه اين حياتي كه در چهارماهگي در بدن طفل دميده مي‏شود تا وقت مردن باقي است و از بدن نسخ نمي‏شود اما حالت نطفه چهل‏روز بود و تمام شد، حالت علقه چهل‏روز بود و تمام شد، حالت مضغه چهل‏روز بود و تمام شد، همچنين ساير حالات تمام شد ولي وقتي روح آمد در بدن ديگر تمام نمي‏شود از اين جهت همه شريعتها نسخ شد و آثارش از دنيا رفت و اين شريعت پيغمبر باقي است

 

«* 36 موعظه صفحه 179 *»

ليظهره علي الدين كلّه ولو كره المشركون تا خدا غالب كند دين او را بر همه دينها و باقي است تا وقتي كه طفل عالم بميرد و آن‏وقت وقت نفخ صور است. بلي حيات قوت مي‏گيرد و زياد مي‏شود. ببين شعور بچه حيواني كه تازه متولد شده بيشتر است يا شعور حيواني كه بزرگتر از او باشد؟ شعور كره‏اسب در پيداكردن راه و آرامي در راه‏رفتن به احتياط نزديكتر است يا احتياط مادرش؟ البته شعور مادرش زيادتر است. همچنين اين حيات كه در تن عالم آمد تا قيامت باقي است ولي اين حيات قوت مي‏گيرد و روز به روز شعور عالم زياد مي‏شود و طاقت او زياد مي‏شود. پس در زمان پيغمبر به شريعت او روح عالم ترقي كرد و پيش از او كه زمان جاهليت بود روح در تن عالم نبود. هركس هوش داشته باشد و ببيند سفاهت اهل جاهليت را مي‏فهمد و اگر اهل جاهليت را گم كرده‏ايد به ساير ملتها نگاه كنيد و به مسلمين الآن نگاه كنيد. چين و امثال چين الآن بت پرستند و هنوز با دست خود بتهاي غريب و عجيب مي‏سازند و بر روي عرّابه‏ها مي‏گذارند مي‏آورند و آنها را مي‏پرستند و آنها را خداي خود مي‏گيرند. حالا همچنين مردم كه داخل اسلام شده‏اند هوش به سر آنها آمده شعور پيدا كرده‏اند و قباحت اين كارها را مي‏فهمند و نمانده است اثر دين و مذهب در ساير مذاهب و ملل از كمي شعورشان و تتبع و انصاف اگر باشد مي‏بينيد از ملتهاي غير اسلام صاحب شعوري نمانده است و نمانده است ديني و دينهاي مختلف غريب و عجيبي كه قباحت آن را همه‏كس مي‏فهمد. مذهبي هست كه شغلشان كنّاسي است و جميعشان كنّاسي مي‏كنند و مي‏گويند بزرگ ما و مرشد ما در عرش كنّاسي عرش را مي‏كند و جاروبي دارد از طلا و لگني دارد از نقره و كنّاس خدا است و اين است مذهبشان و شعورشان اين‏طور است. خلاصه مذهبهاي فاسد از بي‏شعوري قائل شدند و رفتند از پي آنها، حتي آنكه يكي در كتابي نوشته بود رفتم در عرش و ديدم خدا خوابيده بود و از توي نافش گل نيلوفر بيرون آمده بود و اين است مذهبشان. وقتي آدم آن مذاهب را مي‏بيند و آن‏وقت به اسلام نگاه مي‏كند آن‏وقت مي‏بيند كه اين اسلام حيات است در تن عالم و شعور عالم

 

«* 36 موعظه صفحه 180 *»

به او است و باقي عالم به بركت اسلام شعور پيدا كرده‏اند. پس آن بزرگوار عالم را بالا برد و ترقي داد تا طفل عالم به بركت اسلام شعور پيدا كرده تولد كرد، يعني روح حيواني كه روح حيات باشد به تشريف‏آوردن رسول خدا به طفل عالم تعلق گرفت ولكن وقتي كه آن طفل تولد كرد نفس ناطقه انساني در او بروز كرد، مي‏داني كي تولد كرد؟ در زمان حضرت امير. چون آن حضرت به خلافت قرار گرفت نفس اللّه قائمه به سنن به عالم تعلق گرفت. پس نفس ناطقه عالم وجود مبارك حضرت امير است صلوات‏اللّه و سلامه عليه و نفس كليه الهيه حضرت امير است و وقتي كه نفس تعلق گرفت آن حيات باقي است ولكن شعوري اضافه مي‏شود و وقتي كه حضرت امير آمد شريعت پيغمبر نسخ نشد و باطل نشد ولكن شعوري بر آن اضافه شد. از اينجا بفهميد بطلان مذهب صوفيه را مباحي‏مذهب را كه خود را از اهل باطن مي‏دانند و مي‏گويند ما نبايد نماز بكنيم، ما نبايد روزه بگيريم، ما نبايد اين اعمال ظاهره را بجا بياوريم، ما اهل باطنيم، اينها براي اهل شريعت است، ما از اهل طريقتيم يا از اهل حقيقتيم و اين مذهب بعينه مثل اين است كه بگويد من حالا عقل پيدا كرده‏ام ديگر حيات ضرور ندارم و روح ضرور ندارم. پس هركس از اهل طريقت مرتضويه باشد بايد به شريعت مصطفويه عمل كند نه آنكه به شريعت عمل نكند. خداوند عالم مُلكي آفريده كه آن ملك طبايع است. ملك آتش و ملك هوا و ملك آب و ملك خاك و اين طبايع چهار نفر آدمند يا چهار محله يا چهار شهر و اينها مردماني هستند از براي خود. دولت اينها جمهوري است نه دولت سلطاني. و دولت جمهوري يعني پادشاه ندارند و هركسي خودش خودش است نهايت اهل محله‏ها، اهل ده‏ها، جمع مي‏شوند و او را بزرگ قرار مي‏دهند و هر وقت بخواهند او را عزل مي‏كنند و اختيار دست خود مردم است. و دولت ديگري هست دولت سلطاني كه اختيار مردم در دست بزرگتري است و ديگري بر آنها حكمران است، آنچه او حكم كند بايد اطاعت كنند. صاحب حكم همان يك‏نفر است، هركس را بايد نصب كند او مي‏كند، هركس را بخواهد عزل كند او مي‏كند و همه

 

«* 36 موعظه صفحه 181 *»

اختيار در دست او است. رعيت مي‏خواهند ميل به سلطنت او داشته باشند و راضي باشند و مي‏خواهند راضي نباشند و مايل نباشند و اين نظمش موافق حكمت است و آنها كه دولتشان جمهوري است سر به اطاعت نبي نگذارده‏اند و نياموخته‏اند از نبي طريقه ملك‏داري را و آنها كه از انبيا آموخته‏اند دولتشان دولت سلطاني است مثل اقليم دويم و سيّم و چهارم و بعضي جاها كه در آنجاها آثار انبيا بوده كارشان منظم است و آنها كه خودرو هستند فسادشان زياد است و كارشان نظم ندارد. و چون اين را يافتيد اين طبايع دولتشان جمهوري است و اختيار در دست رعيت است. آتش براي خودش حكم مي‏كند، باد براي خودش حكم مي‏كند، آب براي خودش حكم مي‏كند و خاك براي خودش ولكن بعد از آني‏كه نفس نباتي اين بدن را تسخير كرد و بر عرش اين ملك مستولي شد و بر تخت سلطنت خود قرار گرفت و هر چهار را مسخر كرد، حكم حكم نفس نباتي مي‏شود و آن‏وقت اين آتش به حكم نبات كار مي‏كند و به اين واسطه جاذبه پيدا مي‏شود، و هوا در خدمت نبات كار مي‏كند هاضمه پيدا مي‏شود، آب در خدمت نبات كار مي‏كند دافعه پيدا مي‏شود و خاك در خدمت نبات كار مي‏كند ماسكه پيدا مي‏شود و همين‏كه اين روح گياه بر آن مستولي شد آن‏وقت هر چهار را حكم مي‏كند كه بالا برويد هر چهار بالا مي‏روند و در آن اول همين آتش بالا مي‏رفت نه غير آن و حكم مي‏كند كه هر چهار پايين برويد، مي‏روند و حال آنكه در اول همان آب پايين مي‏رفت. هر چهار هستند و طبع خود را دارند ولكن حكم حكم سلطان است اين است كه درخت از بالا سر مي‏كشد، از پايين ريشه مي‏دواند و فرو مي‏رود و از عرض و پهنا كلفت مي‏شود و شاخ و برگ مي‏دهد. و اين روح نباتي كه آمد و بالفعل شد نمو پيدا شد و پيشتر از آن كه اين نبات در ميان آنها نبود نموي براي آنها نبود و يك نفر سرّ توحيدي در ميان آنها نبود ولكن حالا خليفة اللّه بر آنها كه نبات باشد و سرّ توحيد براي آنها پيدا شد و ابلاغ حكم خدا را براي آنها كرد ولي يگانه نيست و بسيار شوري از رعايا مي‏كند و ضعيف است و هركاري كه مي‏خواهد بكند اين چهار طبع را مي‏نشاند و از آنها شور

 

«* 36 موعظه صفحه 182 *»

مي‏كند كه چنين كنم يا چنان كنم آنوقت هركدام غلبه دارند حكم براي او است. اگر گرمي زياد است او غلبه مي‏كند فلفل از اين ميانه پيدا مي‏شود، اگر سردي غلبه كرد بنفشه از اين ميانه پيدا مي‏شود. غرض اينكه پادشاه بسيار ضعيفي است كه هركس قوتش زيادتر است طرف او را مي‏گيرد از اين جهت نعناع هميشه گرمي مي‏دهد و بنفشه سردي مي‏دهد و هريك از اينها طبيعتي كه دارد هميشه طبع خود را جاري مي‏كند. اما اگر روح حيواني آمد و بر آن مستولي شد يگانه‏تر و فهم و شعورش بيشتر مي‏شود و ديگر شور از رعايا نمي‏كند و به رأي خود بيشتر عمل مي‏كند لكن مستغني از رعيت خود نيست و دائم كمك از رعيت مي‏طلبد. عمله حواله مي‏دهد و به قوت رعيت هر كار مي‏خواهد مي‏كند. آيا در وقت غذا خوردن نمي‏بيني به دندان التماس مي‏كند كه غذا را براي من آسيا كن، به دست التماس مي‏كند كه غذا را نزديك بياور، به پا اشاره مي‏كند كه بسوي چراگاه برو، و همچنين هريك از اهل مملكت خود را به رأي خودش به كار وا مي‏دارد و استعانت از اهل ولايت مي‏جويد به اعمال خودش اگرچه گاهي هم شور مي‏كند اما گاهي هم به زور توي كلّه آنها مي‏زند و آنها را بكار مي‏گيرد به رأي خود. و اين حيات كه آمد في‏الفور آثارش ظاهر مي‏شود چشمش مي‏بيند، گوشش مي‏شنود، اعضا و جوارحش به حركت مي‏آيد و اين را براي اين عرض مي‏كنم كه بايد در شما روح‏الايمان فرمانفرما و پادشاه باشد و همين‏كه بالفعل شد آثارش بايد بروز كند و بمحض آنكه گفت من اميرالمؤمنين را دوست مي‏دارم مؤمن نشد چنانچه فرمودند ما كلّ من يقول بولايتنا مؤمناً و انما جعلوا اُنساً للمؤمنين.

باري، آن روح حيواني كه آمد رأي از خود دارد ولكن باز مستغني از رعيت خود نيست و كمك از رعيت خود مي‏طلبد و هرگاه روح انساني در اين بدن آمد و روح انساني بالفعل شد بدن منشأ آثار انساني مي‏شود و آثار او علم است و حلم است و فكر است و ذكر است و آگاهي است و تنزه و حكمت است. اگر او آمد بر اين مملكت مستولي مي‏شود و براي رعيت هم حكم مي‏كند كه شما براي منفعت خودتان اطاعت

 

«* 36 موعظه صفحه 183 *»

مرا كنيد و اگر اطاعت مرا نكنيد من صاحب افعال خود و ادراكهاي خود هستم و كمك از شما براي خود نمي‏خواهم و خود مستقلم از اين جهت شماها اگر برويد و دست از رعيتي من برداريد هيچ بر دامن كبريايم ننشيند گرد. من روح نباتي نيستم كه اگر از دور من متفرق شويد ضرري به من وارد آيد، من به شما احتياجي ندارم نه به خود شما و نه به رأي شما احتياج دارم و خود دانا هستم و درّاك هستم. من روح حيواني نيستم كه اگر اين جمعيت شما از هم متفرق شود و هريك پي كار خود برويد بنيان من خراب شود، مرا احتياجي به كمك شما نيست و شماها را كه به اين كارها امر مي‏كنم منفعت خودتان را مي‏خواهم. من از شما و جمعيت شما غني و بي‏نيازم، اگر فرمان مرا ببريد منفعت خود شما است نه نفع من و اگر مخالفت مرا كنيد ضرر براي خود شما دارد نه براي من. من روح انسانيم، من نور اميرالمؤمنينم، من باقيم، مي‏خواهيد شما باشيد مي‏خواهيد نباشيد. باري، او پادشاه مستقل است نه حيوان ضرور دارد نه گياه ضرور دارد و گياه را حيوان ضرور دارد. پس علامت اينكه روح انساني در كسي بالفعل شده اين است كه منشأ روح انساني شود و آثار انساني از او بروز كند و روح‏الايمان اين است كه چون در كسي ظاهر شد بايد نترسد از غير خداوند عالم، بايد توكل نكند بر غير خداوند عالم، بايد اميد نداشته باشد به غير خداوند عالم، بايد توجه نكند مگر بسوي خداوند عالم، بايد او را قادر و مختار و فعّال بداند و غير او را قادر و مختار و فعّال نداند، و صاحب قدس و تنزه نداند مگر خدا را. به محضي كه حيات در بدن آمد چشم بينا است بدون تعليم و نبايد چشم بينايي را از كسي تعليم بگيرد، تا حيات در بدن آمد شنوا است و گويا است بدون تعليم. همچنين است روح انساني كه آمد عالم است بدون تعلم ليس العلم بكثرة التعلم بل هو نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ فينشرح فيشاهد الغيب و ينفسح فيحتمل البلاء يعني نيست علم به بسياري تعليم و تعلّم بلكه او نوري است كه خدا مي‏اندازد در دل هركه او را دوست مي‏دارد، پس سينه او باز مي‏شود و مشاهده مي‏كند عالم غيب را، پس عالم است بدون تعلّم، حليم است بدون تحلّم، ذاكر است

 

«* 36 موعظه صفحه 184 *»

بدون مذكّر، آگاه است بدون منبّهي، جميع آثار را دارد بالفعل و نبايد رياضتي بكشد. حيوان را رياضت مي‏دهند كه بر طبع انسان بشود والاّ انسان رياضتي ضرور ندارد اين است كه حضرت آدم همين‏كه روح در سر او آمد گفت الحمد للّه ربّ العالمين و حال آنكه كسي به او تعليم نكرده بود و همان روح كه آمد و خدا در او دميد، دانست كه حمد مخصوص خدا است و دميدن همان روح، تعليم خدا بود او را كه فرمود و علّم آدم الاسماء كلها روح انساني عالم بود و همان آمدن او تعليم بود براي حضرت آدم همه اسماء را. خداوند به پيغمبر مي‏فرمايد و كذلك اوحينا اليك روحاً من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان همين كه آن روح در بدن پيغمبر آمد كتاب در پيغمبر ظاهر شد و ايمان در پيغمبر ظاهر شد و احتياج به تعليم نداشت. حالا وقتي كه عالم به مقام تولد رسيد نفس ناطقه انساني كه ولايت باشد به او تعلق گرفت و حالا اين شد انساني صاحب نفس ناطقه و حالا كه انسان شد نبايد حيوان را ترك كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 185 *»

موعظه هجدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

ديروز سخن منتهي شد به اينجا كه در زمان حضرت امير7 عالم به مقام طفلي رسيد كه از مادر متولد شده و روح انساني به او تعلق گرفت و روح انساني ولايت اميرالمؤمنين است صلوات‏اللّه عليه و آله و معرفت ائمه هدي است صلوات‏اللّه عليهم اجمعين و از اينجا بدانيد كه آن جماعتي كه ولايت آل‏محمّد را ندارند روح انساني ندارند پس ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون ايشان نيستند مگر مثل چهارپايان بلكه گمراه‏تر به جهت اينكه شعورشان زيادتر و تكليفشان بيشتر است و هرچه شعور زيادتر شد و مخالفت كرد آنوقت دَرَك او پست‏تر و عذاب او سخت‏تر مي‏شود از اين جهت اين حيوانات دوپا گمراه‏ترند و بدترند و شقي‏ترند از ساير حيوانات چهارپا الناس كلّهم بهائم الاّ المؤمن و جميع مردم بهائمند مگر مؤمن. و چنانكه جمع كثيري در زمان پيغمبر صلوات‏اللّه عليه و آله ادعاي اسلام و ايمان مي‏كردند و خداوند عالم ردّ كرد ايشان را و انكار كرد ايشان را كه شما مؤمن نيستيد و ايمان داخل دلهاي شما نشده، همچنين چه‏بسيار مردم كه اظهار ولايت آل‏محمّد:

 

«* 36 موعظه صفحه 186 *»

را مي‏كنند و ولايت داخل دلهاي ايشان نشده از اين جهت فرمودند ما كلّ من يقول بولايتنا مؤمناً و انما جعلوا انساً للمؤمنين نه هركه قائل به ولايت ما شد مؤمن است بلكه خلق شده‏اند براي انس مؤمنين، بلكه اين جوره اشخاص را به جهت انس مؤمنين حقيقي آفريده‏اند، مثل آنكه آن‏جوره مسلمانان را براي انس مسلمانان حقيقي آفريده بودند. آخر مسلمانان و آن مؤمنان واقعي زندگي دارند و انس مي‏خواهند كه دلشان تنگ نشود و وحشت نكنند. آخر بازار اهل بازار مي‏خواهد، دروازه‏بان مي‏خواهد، همه‏جوره در ميان مسلمانان مي‏خواهد، بايد آنها كه اظهار اسلام مي‏كنند باشند تا مدينه مسلمانان حقيقي برقرار باشد تا آن مسلمانان حقيقي وحشت نكنند. و همچنين جمع كثيري بايد اظهار ولايت بكنند و آن‏جوره موالين آفريده كه انس براي آن موالين حقيقي باشند تا آن ولي حقيقي وحشت نكند و دلتنگ نشود. پس هركس ولايت ائمه در قلب او داخل شده روح‏الايمان داخل آن قلب شده و زنده شده است و آنهايند محل عنايت و آنهايند كه انبيا و اوليا صدمات را بر خود گذاشته‏اند بواسطه آنها و هدايت آنها و عمده ايشانند و به جهت خاطر گندم خارها آب مي‏خورند و آنها را آب مي‏دهند ولكن بعد از آني‏كه گندم را درو كردند آمدند غربال كردند و خارها را از گندم جدا كردند خارها را مي‏سوزانند و گندم را آرد مي‏كنند و مي‏برند و مي‏دهند انسان مي‏خورد و جزو بدن انسان مي‏شود. حالا همچنين مؤمنين ملحق مي‏شوند به سادات خود و ائمه خود و گوشت و پوست ايشان مي‏شوند و خارها را در جهنم مي‏برند و مي‏سوزانند.

باري، بواسطه قدم گذاشتن اميرالمؤمنين بر تخت خلافت روح‏الايمان در بدن طفل عالم آمد ولكن در اينجا حكمتي است و آن را بايد بيان كرد تا به حقيقت مطلب برخوريد چراكه مقصود من قصه‏گفتن نيست بلكه مطلب خوب حالي شود.

پس عرض مي‏كنم كه چون انسان از اين چهار عنصر آفريده شده و بر انسان چهار فصل گرديد فصل بهار و فصل تابستان و فصل پاييز و فصل زمستان. ماده بدن انسان را

 

«* 36 موعظه صفحه 187 *»

خلق كرده از چهار عنصر و به ترتيب چهار فصل تربيت كرده از اين جهت از براي انسان چهار فصل پيدا شده فصل طفوليت فصل بهار است و مزاج او گرم و تر است و رو به نمو و سبزي و خرّمي است و همچنين اين شخص در فصل بهارش سبز و خرّم است و رطوبت دارد تا به سنّ جواني مي‏رسد و آن، وقتِ حرارت او است و وقت تابستان است كه گياه سخت و صلب مي‏شود و آن وقت وقت قدرت و قوت و استقلال او مي‏شود و به ثمر مي‏آيد؛ غرض فصلش فصل تابستان است. و بعد از آن سنّ كهولت است. اصلش چهار فصل انسان مختلف مي‏شود، آن كه صد و بيست سال عمر مي‏كند هر فصلي از فصلهاي او سي‏سال است، پس تا سي‏سال بهار او است و از سي تا شصت سال فصل تابستان او است و تا نود فصل پاييز او است و از نود تا صد و بيست سال فصل زمستان او است و اگر هم كمتر از صد و بيست سال عمر باشد هرقدر هست آن هم چهار قسمت مي‏شود به همين‏طور. پس حالا عرض مي‏كنم كه بعد از شصت سال و در اين زمانها پنجاه سال كه از عمر گذشت آن‏وقت وقت كهولت است و آن‏وقت وقتي است كه تابستان او گذشته و هواي او سرد و خشك مي‏شود و سودا بر مزاج او غالب مي‏شود و سرافرازي و طنّازي و سرسبزيهاي او فرو مي‏نشيند، شهوات او فرو مي‏نشيند و رطوبات او كم مي‏شود و هواي او صاف مي‏شود و به كلي آفتاب عقل ظاهر مي‏شود و بر نباتات مي‏تابد. و بعد فصل زمستان او مي‏شود، بدن او سرد مي‏شود، بناي باران مي‏گذارد، متصل از چشم و بيني و دهان او آب مي‏آيد. درخت بدن او مي‏خشكد و سياه مي‏شود و از شدت سرما يخ كرده برف و باران بنا مي‏كند باريدن و هوايش سرد مي‏شود تا از بس سرد مي‏شود آخر او را سرما مي‏برد و برودت بر او زياد مي‏شود و حرارت غريزي تمام مي‏شود يك‏مرتبه نشسته است مي‏افتد مي‏ميرد مثل چراغي كه روغن او كم مي‏شود و هرچه روغن كم شد نور ضعيف مي‏شود تا يكدفعه مي‏ميرد. و همچنين خون بدن انسان كه روغن چراغ روح او است از غلبه برودت خون در بدن او منجمد مي‏شود و از اين جهت سياه مي‏شود. اين خون كه روغن حيات او است

 

«* 36 موعظه صفحه 188 *»

مي‏بندد و گاهي خورده خورده روغني به او مي‏رسد ولكن كم‏كم   كم مي‏شود تا خونهايي كه دارد مي‏بندد و خون تازه هم متولد نمي‏شود و يكدفعه مي‏افتد مي‏ميرد. و حالا چنانچه يافته‏ايد كه گياه در اول بهار حركت مي‏كند و خورده خورده از زمين سر بيرون مي‏آورد و چون در نهايت لطافت است اگر آفتاب بر اين بتابد طاقت نمي‏آورد و مي‏سوزد لذا خداوند حكيم از سالهاي قبل آبها در زمين ذخيره كرده و بارانها كه آمده بر حال خود مانده و ابتداي بهار كه مي‏شود آفتاب بلند مي‏شود و حرارت غلبه مي‏كند و اين رطوبات سر از زمين بيرون مي‏آورد و بطور بخار بالا مي‏رود و مي‏رود و ابر مي‏شود و از آن ابرها باران مي‏بارد و باران شيري است كه به اين طفل مي‏دهند و اگر اين شير را به اين طفل ندهند قوتي به او نمي‏رسد و مي‏ميرد و تمام مي‏شود. پس با دايه ابرها اطفالِ گياه را شير مي‏دهد، چتر ابرها را بر سر اينها نگاه مي‏دارد تا اينكه اين گياهها نسوزد تا خورده خورده آفتاب بالاي آنها بتابد و به تدريج حرارت زياد شود و بواسطه آن حرارت رطوبت آنها كم مي‏شود و شعورشان زياد مي‏شود و هي حرارت بيشتر مي‏شود و باز رطوبت آنها كم مي‏شود و هرچه رو به تابستان مي‏رود اينها حاجتشان به شير كمتر مي‏شود. تابستان كه مي‏شود تا آن‏وقت كه حرارت به نهايت رسيد و آن‏وقت تربيت آفتاب آنها را نضج مي‏دهد و آفتاب آنها را سخت مي‏كند و آنها را صلب مي‏كند و آفتاب آنها را پخته مي‏كند و به حرارت آفتاب تابستان نرم و لطيف و شيرين مي‏كند.

حالا كه تدبير حكيم را دانستيد كه چرا ابر مي‏شود در اول بهار و چرا در اول بهار باران مي‏بارد عرض مي‏كنم كه بعد از آنكه پيغمبر به دنيا آمد طفل عالم در شكم مادر بود و در شكم مادر رطوبتش زياد بود و هر مخلوقي و هر مصنوعي بايد در اول رطوبت زياد داشته باشد تا آن شخص مدبّر هر طوري مي‏خواهد او را بدارد و كش بردارد. پس در اول گياه را طوري خلق كرده كه رطوبت زياد داشته باشد تا از اطراف كش بر دارد و نمو كند و ترقي كند و بالا رود و بايد طفل آب و نطفه باشد، اگر طفل نطفه و آب نبود صورت نمي‏گرفت از اين جهت اول هر ايجادي را آب قرار داده‏اند و من الماء كلّ شي‏ء

 

«* 36 موعظه صفحه 189 *»

حي و چون طفل عالم تولد كرد كه نفس ناطقه كه نفس اللّه قائمه به سنن است به طفل عالم تعلق گرفت و اين نفس ناطقه آفتاب فروزنده كل امكان و مبدء كل حركات است و چون مبدء كل حركات است اصل همه حرارتها است و نهايت حرارت براي نفس ناطقه است و اگر به آن‏طوري كه مي‏بايست حرارت خود را مي‏خواست به آن طفل برساند بدن طفل طاقت نمي‏آورد و هلاك مي‏شد و مي‏سوخت. آيا عبرت نمي‏گيري كه موسي بعد از آني‏كه در كوه طور به خداي خود عرض كرد ربّ ارني انظر اليك خود را به من بنما تا تو را ببينم، خطاب رسيد كه مرا نخواهي ديد هرگز ولكن انظر الي الجبل فان استقرّ مكانه فسوف تراني نگاه كن به جبل. همين‏كه موسي به كوه نگاه كرد خداوند براي او تجلي كرد فلمّا تجلّي ربّه للجبل جعله دكّاً و خرّ موسي صعقاً پس چون تجلي كرد رب موسي براي موسي پس كوه به رو در افتاد، پس از تابش آن نور موسي افتاد و مرد يا غش كرد و بي‏حال شد و آن هفتاد كس كه همراه او بودند همه مردند و سوختند از حرارت و تلألؤ و تابش آن نور و بقدر سر سوزني از آن براي موسي ظاهر شد. حالا اين نور چه نوري بود؟ و اينجا حديث است كه يكي از كروبيين را كه فرمودند قومي هستند در خلف عرش، پس چون سؤال كرد موسي از پروردگار خود آنچه را كه سؤال كرد امر كرد خدا يكي از آنها را كه براي موسي تجلّي كرد از نور خود بقدر سر سوزني موسي افتاد و صيحه زد و غش كرد و بني‏اسرائيل مردند. و از براي اهل بصيرت و صاحبان معرفت معلوم است كه كروبيين نفسهاي پيغمبران است و پيغمبران همان كروبيين هستند به جهت آنكه مي‏فرمايد كه كروبيين قومي هستند از خلق اول در خلف عرش و اول خلقي و اول كسي كه از نور ائمه طاهرين خلق شده‏اند انبياء هستند. پس كروبيين پيغمبرانند و آن شخصي كه نورش بر موسي تابيد و كوه را از هم شكافت و موسي غش كرد، آن حقيقت خودش بود و نور باطن خودش بود كه طاقت نياورد ببيند و ظاهر او طاقت حقيقتش را نياورد و اين امر در همه‏جا بوده. نشنيده‏ايد كه حضرت امير روزي هفتاد مرتبه غش مي‏كرد، آخر چه براي او ظاهر مي‏شد و چه مي‏ديد و چه

 

«* 36 موعظه صفحه 190 *»

مشاهده مي‏كرد كه طاقت آن را نمي‏آورد و غش مي‏كرد؟ همان حقيقت آن بزرگوار بود كه براي او ظاهر مي‏شد و باطن خودش بود و بدن طاقت تحمل نفس را ندارد از اين جهت خداوند ما بين نفس و بدن حجابها قرار داده و هرچه به بدن مي‏رسد بعد از آن است كه از پس اين حجابها به او برسد. پس آنهايي كه اهل علم بودند ملتفت شدند كه نفس ناطقه آتش سوزاني است كه عالم طاقت حرارت آن را ندارد و نمي‏شد يكمرتبه بي‏حجاب بر طفل عالم بتابد چراكه طاقت نمي‏آورد و چگونه طاقت بياورد و حال آنكه انّا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فابين ان‏يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان ما عرضه كرديم امانت را كه ولايت اميرالمؤمنين باشد بر آسمانها و زمينها و كوهها، پس ابا كردند كه آن بار را بر دوش كنند و ترسيدند از آن. چگونه نور نفس آتش سوزاني نيست و حال آنكه هر پيغمبري كه به بلائي مبتلا شده بواسطه تأمّلي است كه در ولايت اميرالمؤمنين كرده و به همان‏قدر طاقت نياورده‏اند. پس پيغمبران را كه طاقت تحمل ولايت حضرت امير نباشد چگونه ممكن بود كه نور نفس ناطقه به يكمرتبه بر بدن طفل عالم بتابد و بتواند تاب بياورد؟ پس از پسِ ابرها و ظلمات منافقين كه غصب خلافت كرده‏اند آفتاب نفس ناطقه به تدريج تربيت آن گياهها را مي‏كرد و اين غصب خلافت را اعظم دليل بر حقيّت آن بزرگوار مي‏دانم كه در حكمت لازم است كه در اول امر بايد اين غوغا به پا شود و شبهه براي مردم بشود بر حقيت آن بزرگوار و مردم را طاقت آن نبود كه احكام و فرمايشات آن حضرت را بجا بياورند و اگر در همان اول حضرت امير بر مسند خلافت قرار مي‏گرفتند مردم نمي‏توانستند ده روز با آن بزرگوار بسر ببرند و تاب نمي‏آوردند. و مردم اين زمان هم از اين جهت است كه طاقت احكام امام زمان را ندارند و تاب سلطنت آن بزرگوار را نمي‏آورند.

حكايتي عرض كنم اگرچه شوخي است ولكن در حكمت عيبي ندارد. نقل مي‏كنند مرحوم مجلسي ازبس تعريف ايام ظهور امام را كرده بود شخصي هميشه دعا مي‏كرد كه امام ظهور فرمايد ـ  و مي‏گويند ملاّجعفري بوده ـ  شبي در خواب ديد كه

 

«* 36 موعظه صفحه 191 *»

امام زمان ظهور فرموده، خوشحالي داشت. حضرت فرستادند او را طلبيدند رفت خدمت حضرت. حضرت فرمودند اين خانه كه در او نشسته‏اي مال فلان‏كس است و ما به باطن حكم مي‏كنيم و شاهد و بيّنه ضرور نداريم، خانه را تسليم صاحبش كن. رفت خانه را تسليم صاحبش كرد، آمد عرض كرد خانه را به صاحبش رد كردم و عيال و اطفال خود را برداشتم آوردم سر كوچه وا داشتم. حضرت فرمودند فلان مال تو مال فلان‏كس است به صاحبش رد كن، رفت رد كرد. فرمودند اين زن تو مال فلان‏كس است او را بيرون كن، رفت او را روانه كرد. فرمودند اين اولاد تو حرامزاده‏اند، در دولت ما حرامزاده نبايد باشد آنها را گردن بزن. ديد عجب اوضاعي شده! دست بر ريش خود گرفت كه بگويد اگر تو امام باشي اين ريش به گرو كه از خواب بيدار شد. همين‏طور است، امر سخت است. واي بر مردم اگر باطنها ظاهر شود و حقايق بروز كند! آن وقت است كه فرياد و فغان همه بلند مي‏شود. اين كجا امام است، و اين چطور امام است؟ اين آمده است خانه‏هاي مردم را از دستشان بگيرد، آمده است زنهاي مردم را از دستشان بگيرد، ملك مردم، مال مردم، باغ مردم را از دستشان بگيرد، اين امام نيست! و تاب نمي‏آورند. غرض اينكه آن‏وقت انسان بايد بر خود بگذارد كه حكم حكم او است، ملك ملك او است، هرچه هست مال او است و اين مردم طاقت آن حكم را ندارند و تا كسي چنين حكمي كند به فرياد و فغان در مي‏آيند. پس حالا چگونه مي‏شد كه حضرت امير بر مسند خلافت بنشيند؟ اين است كه فرمودند چون خدا مي‏دانست كه مردم اين معاصي را مي‏كنند و خواست در دولت ما نشود. پس دولت باطل را قرار داد كه معاصي مردم در آن دولت باطل بشود و ظلمها و طغيانها و سركشي‏ها در آن دولت كرده شود و چون همه كارشان به اتمام رسيد آن‏وقت دولت حق را آشكار خواهد كرد.

خلاصه، وقتي كه آفتاب نفس ناطقه ولايت اميرالمؤمنين در سن بهار تابيد چون آن حرارت بر زمين دلها تابيد رطوبتهاي ميلهاي به معصيت كه از پيش مانده بود و كينه‏ها از زمين بلند شد و به آن بزرگوار كه آفتاب بود عداوت كردند و ابر شدند و كتمان

 

«* 36 موعظه صفحه 192 *»

فضائل او را كردند و حق او را پوشانيدند و وقتي آن بخارهاي كينه‏ها از زمين دلها برخاست و آن وقتي بود كه حضرت رسول در ميان هفتادهزار كس دست علي را بدست خود گرفت و او را بلند كرد بطوري كه همه‏كس آن بزرگوار را ديد و گفت هركه من مولاي اويم علي مولاي او است و آقاي او است. همين‏كه نور اين آفتاب از آسمان نبوت طالع شد بخارهاي كينه‏ها و حسدهاي منافقين از زمين دلهاشان بالا آمد تا اينكه ابر شد و به محضي كه پيغمبر چشم بر هم گذاشت ابرها بالا آمد و روي آفتاب را گرفت. امام زمانت همين‏طور مي‏فرمايد وجه الانتفاع بي كانتفاع الناس من الشمس اذا جلّلها السحاب پس در زمان ابي‏بكر كه اين بخارهاي حقدها و حسدها كه اسباب ستر حق است بروز كرد اين بخارها حجاب شد ميان اين گياههاي تازه كه تازه از زمين جاهليت سر بيرون آورده بودند و طاقت آفتاب و حرارت آفتاب را نداشتند و هنوز به اصطلاح تازه‏چرخ بودند، يكي از يهوديت تازه به اسلام آمده بود، يكي از مجوسيت تازه اسلام آورده بود يكي از نصرانيت و يكي از بت‏پرستي، و هنوز بوي آن مذهبها در ايشان بود پس حضرت امير از اين جهت تمكين كرد. آيا نشنيده‏اي كه حضرت امير به عمر فرمودند مي‏خواهي شمشير خود را بكشم و از اول اين امت تا آخر اين امت يك‏نفر را زنده نگذارم؟ لكن وصيت رسول خدا مرا مانع است و همين سخن، آنها را دلير كرد كه جرأت كردند و جمعيت كردند و ريختند در خانه آن بزرگوار و عمر ملعون جري شد و ريسمان در گردن مبارك آن بزرگوار كرد و آن حضرت را به مسجد كشيدند. و اين آفتاب خودش به اختيار خود صلاح عالم را در سكوت ديد و ساكت شد تا اينها كينه‏هاي خود را ظاهر كردند و ابر ظلمت ايشان حجاب شد، پس پرده بر رخساره خود گرفت و اين ابرها در زمان عمر غليظ‏تر شد و باز اصحاب بودند و چيزها از پيغمبر شنيده بودند و به مردم مي‏گفتند و در زمان عمر كه سلطنت براي ايشان مسلّم شد و پادشاهي به ايشان قرار گرفت و لشكر به اطراف و جوانب فرستاد، هريك از صحابه را رئيس قومي كرد و هريك را حاكم شهري كرد تا اينكه مدينه از اصحاب خالي شد. حياي عمر كمتر شد،

 

«* 36 موعظه صفحه 193 *»

بنا كرد از پيش خود اجتهاد كردن و فتواهاي ناحق به رأي خود دادن و چيزها جعل كردن به جهت آنكه خودش كه همه را نمي‏دانست و آنها هم كه از پيغمبر شنيده بودند هريك به جايي حاكم بودند و به اين واسطه ظلمات زياد شد. و در زمان عثمان سلطنت ديگر مستقل شد براي آنها و امر شد حكايت پادشاهي؛ بني‏اميه را آورد، اقوام و اقارب خود را آورد و همه را حاكم كرد و مسلط بر مردم كرد و فسق و فجور و كفر علانيه شد و مال خداوند را دولت پادشاهي قرار داد و همه را به ناحق به مردم داد و به ناحق از مردم گرفت و ظلم كرد و ستم كرد و چون مردم هنوز تازه‏چرخ بودند طاقت نياوردند او را كشتند. بعد معاويه به روي كار آمد و ابرهاي ظلمات آنها غليظ‏تر شد و در عهد معاويه ظلمت چنان عالم را فرا گرفت كه به جميع بلاد نوشت كه هركه يك حديث در فضل ابي‏بكر بياورد هزار تومان به او مي‏دهم. اين طلاّب بي‏مروّت كه بودند و اين علماي دينيه كه بودند بنا كردند جعل كردن، سمعت رسول‏اللّه يقول ابوبكر فلان فلان. جناب ابوهريره، جناب شريح و اين طلاب بيدين طمّاع به جهت مال دنيا شروع كردند احاديث جعل‏كردن در حق ابابكر و اين‏قدر گفتند تا پر شد، آن‏وقت حكم كرد و به جميع بلاد نوشت كه احاديث جعل كردند در حق عمر و در اين وقت بنا كردند براي عمر گفتن و هي اين طلاّب بي‏مروّت احاديث در حق عمر وضع كردند. هر ملاّپيناسي پيدا مي‏شد مي‏آمد مي‏گفت سمعت رسول‏اللّه يقول عمر كذا كذا و آن‏قدر آوردند كه خسته شد، گفت براي عثمان بياوريد. آنها هم رفتند حديث جعل كردند در حق عثمان و آنها را شهرت دادند در ميان مردم و اين احاديث را آن مردمان تحت‏الحنك‏دار كه عصا در دست مي‏گرفتند و آهسته آهسته حرف مي‏زدند، نرم نرم راه مي‏رفتند جعل كرده بودند. مردم مثل بچه بودند و آن بچه‏ها اين‏جور مردم در نظرشان خيلي عظم داشت اينها را قبول كردند، وقتي كه آن پيرمردان رفتند، از روي خلوص از آنها روايت كردند و چون اعتماد به آنها داشتند يقين كردند تا اينكه خورده خورده آن احاديث اعتقادي متّقي‏ها شد. دل معاويه به اين آرام نگرفت نوشت به ولايات كه هركه فضيلتي

 

«* 36 موعظه صفحه 194 *»

از فضائل اميرالمؤمنين را بگويد او را اذيت كنند، اگر از بيت‏المال مواجبي دارد مواجب او را قطع كنند و به او ندهند اگر پيشتر صله‏اي از بيت المال به او مي‏داده‏اند ديگر ندهند و هي شدت كرد در اين عمل تا ديگر مردم جرأت نكردند فضائل اميرالمؤمنين را ابراز بدهند و يك حديث يا يك كلمه از فضائل آن بزرگوار را بگويند. كار به جايي رسيد كه اگر كسي مي‏خواست يك حديث در فضائل اميرالمؤمنين بگويد دو نفر با هم رفيق و يكرنگ بودند آن را برمي‏داشت مي‏برد در زيرزمين‏ها و از او عهدها و پيمانها مي‏گرفت و قسمها به او مي‏داد كه بروز نكند تا يك حديث مي‏گفت. باز دل معاويه آرام نشد نوشت كه هركه را به تهمت بگويند اين شيعه است او را بگيرند و اذيت كنند و بكشند و در جميع ولايات كار به جايي رسيده بود كه هركس با هركسي دشمني داشت او را متهم مي‏كرد كه اين دوست علي است، او را مي‏گرفتند و مي‏بردند او را مي‏كشتند. باز دل معاويه به اين آرام نگرفت حكم كرد كه هركه اسمش علي است در هر بلدي كه هست او را بكشند، هر جا علي‏نام يا حسن‏نام يا حسين‏نام پيدا مي‏شد مي‏كشتند، كسي جرأت نمي‏كرد اسم علي يا حسن يا حسين ببرد و به اين واسطه ظلمتها زياد شد تا عالم را گرفت. ببين چقدر ظلمات عالم را گرفت! شرح اين ظلمتها را خداوند در كتاب خود مي‏فرمايد او كظلمات في بحر لجّي يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم‏يكد يريها و من لم‏يجعل اللّه له نوراً فما له من نور و خداوند اين آيه را مقابل اين آيه نور قرار داده كه مي‏فرمايد اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة و معني آيه اول اين است يعني ظلماتي كه در درياي صاحب‏لجّه‏اي است كه درياي كفر ابابكر باشد و جميع رؤساي كفر موجي از درياي كفر ابوبكر مي‏باشند. نشنيده‏ايد كه عمر گفت كاش من يك مو از سينه ابوبكر بودم و بود، مويي از سينه خرس بود. يغشيه موج مي‏پوشاند آن بحر را موجي و آن موج عمر است كه بالاي ابوبكر ايستاده و او را پوشانيده و شعره‏اي از صدر ابوبكر است. من

 

«* 36 موعظه صفحه 195 *»

فوقه موج كه عثمان باشد كه بالاي عمر است من فوقه سحاب كه معاويه باشد كه بالاي عثمان است. ظلمات بعضها فوق بعض بني‏اميه پايين، بني‏عباس بالاي آنها. معاويه پايين، يزيد بالاي آن، عثمان پايين‏تر و معاويه بالاي آن، عمر پايين‏تر و عثمان بالاي آن، ابوبكر پايين‏تر و عمر بالاي آن، بعضي بر بالاي بعضي. و در سلسله سجّين هركه پايين‏تر است متشخص‏تر است. چنان ظلماتي كه اذا اخرج يده لم‏يكد يريها اگر دستش را كسي از اين ظلمات بيرون بياورد نمي‏بيند.

باري، سحاب ظلمات معاويه همين‏طور عالم را تاريك كرد كه ديگر چشم جايي را نمي‏ديد. بعد از آن خورده خورده آل‏محمّد: اين ابرها را نازك مي‏كردند و ضمناً بچه‏ها را هم از اين ابرها شير مي‏دادند به جهت اينكه جديدالعهد بودند و مأنوس به جهل جاهليت بودند و طاقت حق صرف را نداشتند و نمي‏شد آنها را به جدّ  وا دارند و اختلاف در ميان مي‏انداختند. مي‏فرمايد نحن اوقعنا الخلاف بينكم و از اين اختلافات راضي است اختلاف امّتي رحمة پس خورده خورده به نور ولايت خود ابرها را نازك كردند و نور آفتاب را از پس اين ابرها خورده خورده به مردم رسانيدند تا زمان حضرت باقر و حضرت صادق8 ابر اندكي نازك شد و وضوحي پيدا كرد و خورده خورده راهي از چاهي مي‏شد تميز بدهي و همين‏طور در زمان ائمه طاهرين: اين طفل شير مي‏خورد و ائمه مادر اين طفل مي‏باشند انا و علي ابوا هذه الامّة پس ائمه: از آن ابرها اين طفل را شير مي‏دادند تا زمان غيبت، طفل عالم را از شير باز گرفتند و شيعه و سنّي از هم جدا شدند و بعد از آنكه از شير باز شد طفل عالم را به دست للِه‏ها و ددِه‏ها دادند. اول به دست دده دادند و دده‏ها براي روح‏الايمان و براي اين عالم همين فقها هستند كه ظاهر بدن او را از آب و آتش حفظ مي‏كنند. در زمان غيبت كه حدود نمي‏توان جاري كرد اما گاهگاهي لولويي براي آنها مي‏فرستند، گاهگاهي يك سيلي به آنها مي‏زنند و همه اينها كار دده است. طفل را مي‏گويند بيني خود را پاك كن، دهن خود را بشوي، خود را از كثافتها پاكيزه كن، همين‏ها را اسمش را گذارده‏اند مضمضه و

 

«* 36 موعظه صفحه 196 *»

استنشاق و وضو و غسل و امثال اينها. و طفل عالم در آن اوقات كه بچه است دده ضرور دارد و آن دده‏ها هم بايد طفل عالم را تربيت كنند تا كم‏كم بزرگ شود، آن‏وقت للِه ضرور دارد. خورده خورده علما بالا آمدند و للِه شدند و علمهاي ديگر آوردند، علم كلام و علمهاي ديگر آوردند و عالم را به آن تعليم مي‏دادند و مشغول تربيت اين طفل شدند و دده‏ها هم باز بايد مشغول كار خود باشند. گفتند ما نمي‏گوييم كه آنها دست از كار خود بردارند، باز بايد فقها باشند و تربيت اين طفل را بكنند، پدر و مادرمان باز بچه به دنيا مي‏فرستند، باز دده ضرور دارند.

خلاصه، پس خورده خورده طفل عالم را اين للگان و ددگان تربيت كردند تا آنكه در اين زمانها و آنچه من حدس مي‏زنم و شهادت مي‏دهد سرّ حكمت كه در اين زمانها طفل عالم به سنّ هفت سالگي رسيده و در آن زمانهاي پيش دست دده‏ها و لله‏ها بود و فقه و اصول و شريعت را ترويج كردند و به مردم رسانيدند. حتي آنكه بنياد فقه و اصول و شريعت بر جايي گذاشته شده كه مافوق ندارد، كتابها در آن نوشته شده مختصر و مطوّل، با احاديث و بي‏احاديث، همه‏جوره نوشته شده به انحاء و اقسام در اين فقه تصرف كردند. بعد از آن علماي ديگر متصدي شدند جمع اخبار را، خداوند درجات آنها را عالي نمايد، خدا رحمت كند محمّد بن الحسن شيخ حرّ عاملي را، و خدا رحمت كند فاضل محمّدباقر مجلسي را، و خدا رحمت كند محمّد ملقّب به محسن فيض صاحب وافي را كه اخبار را جمع كردند. همچنين ساير محدّثين و اهل اخبار را كه كتابها نوشتند و تأليف اخبار كردند و هيچ فرو گذاشت نكردند و دوره ظاهر شريعت به انتها رسيد. هرچه كه مي‏شد كه در فقه نوشته بشود شد و اين دوره تمام شد. و چون اين دوره تمام شد خداوند بنياد دوره ديگر كرد و جسد كه تمام شد بنياد دميدن روح در آن شد و آورد علماي ديگر را كه بناي تكميل طريقت و بناي تكميل حقيقت را گذاردند و بناي اصلاح آنچه از پيش خبط شده گذاردند و بناي اظهار اسرار توحيد و نبوت و امامت و ولايت اولياء و عداوت اعداء را گذاردند و اين زمان وقتي است كه طفل عالم

 

«* 36 موعظه صفحه 197 *»

را به دست معلم داده‏اند و استاد آمده است و تعليم مي‏كند به اينها اسرار آل‏محمّد را.

باري، نور آن نفس ناطقه از پس اين ابرها خورده خورده اين ابرها را كم مي‏كند تا اينكه به حد بلوغ مي‏رسد و آفتاب نفس ناطقه و عقل او بناي تابيدن مي‏گذارد بر زمين و همين‏كه آفتاب بر زمين تابيد لابد بخار از آن زمين بالا خواهد آمد و به همين جهت اين آفتاب باطني كه اسرار آل‏محمّد: باشد تابيد ـ كه اين علم شيخ بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه بوده باشد ـ وقتي كه تابيد و وقتي كه آشكار گرديد كينه‏ها به هيجان آمد و عَلَمها برداشتند و غوغايي سرپا كردند كه اينها چه حرفهايي است كه شما مي‏زنيد! پيشينيان ما چنين حرفهايي نزدند. بلي در اول بچه فحش مي‏دهد به پدر و مادر و آنها حظ مي‏كنند، حالا به مكتب آمده نبايد آن حرفهاي بچگانه را بزند و آن حرفها حالا ديگر بكار نمي‏آيد. آنها را كه مي‏گفتند فحش بود و حالا نبايد فحش گفت  چراكه بزرگ شده‏اند. لكن حالا مي‏گويند بگذاريد به همان بچگي راه رويم و لله‏ها و دده‏ها هم به جهت ترس بر رياست خود جلو اينها را گرفته‏اند كه همين‏طور بگوييد په په، كاكا، ماما، ممه. چقدر قبيح است كه طفل بعد از بزرگ شدن اين حرفها را بزند! شيخ مرحوم تشريف آوردند و اطفال را از اين سخنان نهي كردند چراكه معلم هستند و آنها تن در نمي‏دهند، معلمين هم مي‏گويند ما از پيش پدرتان آمده‏ايم، اين حرفهايي كه ما مي‏زنيم در كتاب و سنّت پدرتان مي‏باشد. لله‏ها و دده‏ها فرياد دارند كه شما آمده‏ايد مي‏خواهيد اطفال را از دست ما بگيريد و اين حرفها چيست كه شما مي‏زنيد! و اطفال را منع مي‏كنند از آمدن پيش معلم به جهت ترس بر رياست خود. لكن اين چون نور باطن است و امروز دولت باطل است، ديگر صريحش را بگويم حالا ديگر طشت ما از بام افتاده و دولت حضرات بالاسري بالا گرفته و عالم را پر كرده و روز به روز و ساعت به ساعت زياد شد و قدغن كردند كه به حمامها اينها را راه ندهيد، به مسجدها اينها را راه ندهيد، فتواها به قتل مسلمين دادند، فتواها به حلّيت مال مسلمين دادند، فتواها به حلّيت عرض آنها و ناموس آنها دادند بطوري كه جميع عالم را ظلم و جور گرفت و

 

«* 36 موعظه صفحه 198 *»

هنوز گرفته ولكن به بركت آل‏محمّد: چون زمان زماني است كه نزديك طلوع آفتاب رخساره مبارك امام زمان است و اين اوضاع و اين علم شريف كه شيخ جليل و سيد نبيل اعلي‏اللّه مقامهما آوردند نور آفتاب عالمتاب است كه پيش از برآمدن آفتاب عالم را روشن مي‏كند و روشن كرده بطوري كه الآن بقعه‏اي نمانده كه كتابهاي ما در آن بقعه نرفته باشد و اهل آن بقعه اين حكايت به گوششان نخورده باشد و پُر كرده است علم ايشان عالم را. اقلاً تخميناً بقدر هزار كتاب مصنَّف از ماها در ميان مردم پهن است و چه‏بسيارش كه چاپ شده و هر نسخه‏اي از آن كتابها چندين هزار نسخه شده، بلدي نيست كه اين حرف نرود و اين حرف از جانب امام است و امام خواسته اين حرف قوت گيرد. ماها نوكريم سردار نيستيم، ما را كشتند سردار كه امام7 باشد نوكري ديگر مي‏فرستد، او را كشتند يكي ديگر مي‏فرستد مثل مورچه يكي را كشتي يكي ديگر مي‏آيد، آن را هم كشتي يكي ديگر مي‏آيد، آن را هم كشتي يكي ديگر مي‏آيد و همچنين، لشكر خدا تمام‏شدن ندارد و مايعلم جنود ربّك الاّ هو كسي نمي‏داند بسياري لشكر خدا را مگر خدا. پس در اين زمانها خداوند عالم طفل عالم را داده است به دست معلم و تأييد معلمين را هم خودش مي‏كند و آنها را روز به روز قوت مي‏دهد.

اگر نه اين امر خدايي بود و از جانب خدا و امام7 نبود در اين مدت قليل مي‏شد دنيا را پر كني؟ مگر علم كلام در دنيا نبود؟ مگر آن حكمتها در ميان مردم نبود؟ مگر حكيمي در دنيا نبود؟ چرا عالم پر نشد و اين‏طور عالمگير نشد؟ ولكن از اين طرف ببين از وقتي كه شيخ جليل بناي نشر اين علم را گذاردند روز به روز قوت گرفت تا عالمگير شد و به همه بلاد رسيد و جميع مردم دو فرقه شدند و اين نيست مگر امر الهي و اين نيست مگر صبحي كه قبل از طلوع آفتاب رخساره امام7 ظاهر خواهد شد. پس در اين وقت طفل عالم به سن هفت سالگي رسيده و معلمين او را تعليم مي‏كنند و روز به روز علم مردم زياد مي‏شود. كدام علم بود كه بيفتد به دست بقال و خبّاز، و بقال و خبّاز توحيد و مقامات آن و معارف و حكمت بيان كند كه همه‏كس حيران شود؟ و

 

«* 36 موعظه صفحه 199 *»

الحمد للّه رب العالمين عوام اين سلسله اين‏قدر از علوم و معارف مي‏دانند و بيان مي‏كنند كه خواص سابقين نفهميده بودند و نمي‏دانستند و اين نيست مگر از بركت آل‏محمّد: . و دليل اينكه اين معلمها از جانب خدا هستند تصديق خدا و تصديق پدر و مادر است كه تصديق اين معلم را كردند و امر او و حجت او را باطل نكردند و حال آنكه جميع اهل بلاد اينها همه دشمن اينها بودند و مي‏خواستند چيزي از آنها بگيرند كه دستاويز باشد براي آنها. جميع حكام شرع همه در صدد اين بودند كه امر اينها را باطل كنند و همه چشم دوخته بودند به يك‏نفر كه يك خطائي ببينند و به آن خطا بطلان اين را ظاهر كنند، نه در يك سال بلكه ده سال، بيست سال  و همه در صدد اينكه نكته‏اي بگيرند بودند و خداوند چنان تأييد و تسديدي كرده كه احدي نتوانست نه خطائي نه نكته‏اي بگيرد، نه خلافي به آنها نسبت بدهد مگر به افترا. نهايت بگويند شيخيه مال مردم را خورده‏اند، كه امانتش بيش از آنها است؟ بگويند عبادتي را ترك كرده‏اند، كه ملازم‏تر از آنها است عبادت را؟ پس اين تقرير و تسديد دليل اين است كه از جانب مولاي خودند. و تأييد گفتم نه در هر جزئي جزئي، زيراكه عصمت كه نگفتم. پادشاهي قشون مي‏فرستد، يكي از اين قشون خلافي كرد چه نقص بر آن پادشاه وارد آمد؟ حالا نه اين است كه در اين سلسله خطائي نخواهد شد، خطا مي‏كنند نهايت خودشان اقرار مي‏كنند به خطاي خود و پشيمانند. اما نوع اين قشون و سردار خطاكار نيستند و ظالم و بدكار نيستند. حالا اسب فلان‏قشون يا خرش سرش را توي زراعت فلان‏كس كرده، اولاً اينكه اين حيوان او است و دخل به خود او ندارد. ثانياً  اينكه تا ملتفت مي‏شوند چند شلاق بر سرش مي‏زنند و او را از اين زراعت بيرون مي‏كنند و اين بابي بود از علم كه گفتم، نكته به جزئيات نمي‏توان گرفت و اگر يك جايي جزئي خبطي بشود اقرار داريم و خود را ملامت مي‏كنيم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* 36 موعظه صفحه 200 *»

موعظه نوزدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولينا محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه دركتاب محكم خود مي‏فرمايد: انّ اول بيت وضع للناس للذي ببكة مباركاً و هدي للعالمين فيه ايات بيّنات مقام ابرهيم و من دخله كان امنا و للّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلاً و من كفر فان اللّه غني عن العالمين.

ديروز سخن به اينجا رسيد كه عالم در اين زمانها به سن هفت‏سالگي رسيده و خداوند عالم اين اطفال را و اين طفل عالم را به معلم سپرده و تا حال دست لله‏ها و دده‏ها بوده و او را تربيت مي‏كردند و به او استنجا تعليم مي‏كردند و از آب و آتش او را نگاه مي‏داشتند و حالا او را به مكتبخانه برده‏اند و معلّميني كه خداوند آنها را تسديد كرده و علامت براي صدق آنها قرار داده است، آنها را واداشته است به تربيت خلايق، و آنها علوم آل‏محمّد: را تعليم اين طفل مي‏كنند و او را ادب مي‏نمايند و پدر و مادر طفل را كه صاحب ملكند به اين طفل شناسانيدند و مي‏شناسانند و از جانب صاحب ملك همين دو طايفه‏اند يكي لله‏ها و دده‏ها كه ظاهر اين طفل را محافظت كردند و يكي معلمين كه باطن او را محافظت كردند و غير اين دو طايفه هر مذهبي كه بودند دخلي به دين آل‏محمّد نداشتند و آنها كه به حكمت نصاري ظاهر شده‏اند و ترويج حكمت يونان كرده‏اند دخلي به دولت آل‏محمّد ندارند، و آنها كه علوم فرنگيان را در ميان آوردند و خواندند و ترويج كردند چه دخلي به دولت آل‏محمّد دارند؟ و همچنين آناني

 

«* 36 موعظه صفحه 201 *»

كه علوم اهل تسنّن را در ميان شيعيان شهرت دادند و عقايد و احكامي كه خلاف كتاب و سنّت بود ترويج دادند و آراء و اهواء و اجتهادات خود را شهرت دادند چه دخلي به نوكري آل‏محمّد دارد و كي اينها از اولياي آل محمد و اهل‏بيت محمّد خواهند بود؟ و حال آنكه آنها مردم را به تسنّن خواندند و مردم را به رأي و هوي و قياس و ظنون و اجتهادات وا داشتند و حلال مي‏كنند چيزي چند را كه خدا حرام كرده و حرام مي‏كنند چيزي چند را كه خدا حلال كرده آنها را و همچنين آناني كه طريقتها در ميان مردم منتشر مي‏سازند و ذكر و فكر در ميان مردم قرار مي‏دهند و مردم را به دين مهاباديان مي‏خوانند و به طريقه مجوسان مي‏دارند، اينها چه دخل به نوكري آل‏محمّد دارد؟ چه دخلي به كتاب و حكمت دارد؟ و خدا مي‏فرمايد ربنا و ابعث فيهم رسولاً يتلوا عليهم اياتك و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة ابراهيم دعا كرد كه در ذريه من مبعوث كن پيغمبري از خود آنها كه بخواند بر ايشان آيات تو را و تعليم كند به ايشان كتاب و حكمت را. اگر اين دعا مستجاب شده پس محمّد كتاب و حكمت آموخته و آنچه انسان مي‏گويد از حكمت آل‏محمّد و كتاب خدا بايد بگويد و اين دو را بايد تعليم كند و هرگز سقراط و بقراطي در ميانه مسلمانان نبوده و سقراط و بقراط هيچ دخلي به دين پيغمبر ندارد و ديني كه پيغمبر آورده اين دين اسلام است. هركس به لغت اسلام كه لغت كتاب و سنّت باشد تكلم فرمود معلوم است او از جانب خدا است و هركس به لغتي غير از اين تكلم كرد معلوم است او از جانب خدا نيست. پس عالم بايد طريقه استدلالش طريقه استدلال انبيا و اوليا باشد و لحن عالم بايد لحن انبيا و اوليا باشد. آيا آنها لحن بهتر را اختيار كرده‏اند يا لحن پست‏تر را؟ و البته لحن بهتر را اختيار كرده‏اند. و آيا آنها بيان بهتر را اختيار كرده‏اند يا بيان پست‏تر را؟ و البته بيان بهتر را اختيار كرده‏اند و اگر اين بيانها بيانهاي مشتبه‏كننده است پس العياذ باللّه ائمه: بايد خواسته باشند مردم را به اشتباه بيندازند و حال آنكه آنها هاديانند و به جهت هدايت مردم آمده‏اند. پس آناني كه مردم را مي‏خوانند به علومي كه در كتاب و سنّت نيست مربّي نيستند. نگاه

 

«* 36 موعظه صفحه 202 *»

كنيد آيا لغت حكماي يونان لغت كتاب و سنّت است؟ يا لغت كتاب و سنت لغتي است كه مشايخ ما مي‏گويند؟ كه جميع كتابهاشان به لغت كتاب و سنت است. پس از آنچه عرض كردم معلوم شد آنهايي كه لله و دده نبودند و آنهايي كه بودند و آنهايي كه معلم بودند براي طفل عالم و آنهايي كه معلم نبودند، هر طايفه‏اي به لغتشان شناخته مي‏شوند، هركس از پيش آل‏محمّد است لغتش لغت آل‏محمّد است: و اگر غير از اين باشد و ادعا كند كه من معلم هستم دروغ گفته. معلم كسي است كه تعليم كند به اطفال علم ولي را به لغت او.

باري، در اين زمانها عالم را به مكتب برده‏اند و بديهي است كه طفل را كه به مكتب مي‏برند معلم اول حروف مقطّعه به او تعليم مي‏كند چنانچه در اول هم از دهان طفل حروف مقطّعه بيرون مي‏آيد و يكي يكي از دهانش بيرون مي‏آيد و اول همان صدايي است كه مي‏كند و همان يك حرف است كه از دهن او خارج مي‏شود. بزرگتر كه شد خورده خورده حروف را مركب مي‏كند و كلمه كلمه مي‏گويد و اول هم كه حروف را مركب مي‏كنند يك حرف را مكرر مي‏كنند و حروف مكرره بسيار مي‏گويند مثل په‏په، ممه، لله، دده، كاكا، بابا، ننه، ماما و همچنين مانند آنها. و بعد بزرگتر مي‏شوند و خورده خورده كلمه از پدر و مادر ياد مي‏گيرند و مي‏گويند، بعد كلام از ايشان سر مي‏زند و از اراده‏هاي خود پدر و مادر را به آن كلامها خبر مي‏دهند و درست حرف مي‏زنند. حال همچنين در اول معلمان تعليم مي‏كنند به اين طفل الف جدا و باء جدا و تاء جدا، حروف مقطعه بي‏ربط تعليم مي‏كنند. بعد كلمه كلمه به آنها تعليم مي‏كنند، ابجد، هوّز، حطّي، هريك را جدا جدا تعليم مي‏كنند. بعد از آن بناي معني فهميدن مي‏شود و خورده خورده كلامها را بهم ربط مي‏دهند و همچنين درجه به درجه آنها را تعليم مي‏دهند تا كاغذي كه نوشته شده مي‏توانند بخوانند و خورده خورده اينها را بالا مي‏برند تا آنجا كه بايد بروند.

همچنين در سياق حكمت، معلمين اين عالم اول كه آمدند در اول امر دليلهاي

 

«* 36 موعظه صفحه 203 *»

مفرد مفرد به مردم آموختند مثلاً هر فعلي فاعلي مي‏خواهد، مثلاً اثر مطابق مؤثر است، و اينها همان از قبيل الف جدا و باء جدا است كه به هيچ‏جا بند نيست ولكن يك‏وقتي بكار آنها مي‏آيد. و چون مردم اينها را ياد گرفتند خيال كردند علمي پيدا كردند، وجود فلان و ماهيت فلان، ماده و صورت فلان، اينها كه هيچ دخلي به علم ندارد. اين‏همه اصحاب پيغمبر كه ترقي كردند و به مقامات عاليه رسيدند هيچ‏يك ابداً وجود و ماهيت را اسمش را نمي‏دانستند و هرگز از اينها خبري نداشتند. شما را براي اينها خلق نكرده‏اند، مغرور به اينها نشويد كه اينها علم نيست. امام7 مي‏فرمايد لا علم الاّ خشيتك بارخدايا علم نيست مگر خشيت تو. و مي‏فرمايد ليس لمن لم‏يخشك علم يعني خدايا كسي كه از تو نترسد علمي براي او نيست. حضرت صادق7 مي‏فرمايد الخوف فرع العلم خوف ميوه درخت علم است و ثمره علم خوف است و علم آن است كه شخص بواسطه آن از خدا بترسد. حالا از دانستن وجود و ماهيت و ماده و صورت كسي ترسي از خدا پيدا نمي‏كند، هزار دفعه به كسي بگويي هر شيئي مركب از وجود و ماهيت است هيچ نمي‏ترسد. آيا نه اين است كه امام مي‏فرمايد العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ علم چيزي است كه خدا در دل دوستان خود مي‏اندازد. پس علم در دل دشمنان واقع نمي‏شود. پس چون چنين شد اين حرفها را هم كه اثر و مؤثر، و ماده و صورت، و وجود و ماهيت باشد به هر يهودي و نصراني و مجوسي و فرنگي مي‏توانند بگويند و مي‏توانند ياد بگيرند و اگر به فرنگي بگويي اثر مطابق مؤثر است و دليلي براي او بياوري قبول مي‏كند و او هم اين‏طور مي‏گويد. و شما را براي علم آفريده‏اند. فرمودند طلب العمل فريضة و اين علم نيست و اينها الف و باء است كه جدا جدا اينها را بايد ياد گرفت تا يك‏وقتي اينها بكار بخورد. پس ان شاءاللّه كمر همت ببنديد و اطاعت معلمان كنيد و تحصيل علم نماييد. علم نور است و منير مي‏خواهد و منيرش عالِم است. حالا ببين نور از چه زياد مي‏شود؟ اما از فقه به اينكه موشي كه در چاه افتاد چند دلو بايد كشيد، هيچ نوري زياد نمي‏كند. و يا اينكه وجود فلان است و

 

«* 36 موعظه صفحه 204 *»

ماهيت فلان است، هيچ نوري براي كسي زياد نمي‏شود. پس مقصود از علمي كه بايد تحصيل كرد اينها نيست و اينها مقدمه است. بعينه مثل علم نحو و صرف است كه هيچ واقعيت ندارد كلماتي كه مي‏گويند مثل اينكه مي‏گويند ضَرَبَ زيدٌ، ضَرَبَ فعل، زيدٌ فاعلش؛ هيچ‏يك از اين كلمات نه فعلند نه فاعل و اينها هيچ‏يك واقعيت ندارد. و اما حالا كه اين‏طور شد نه اين است كه ديگر خواندن ضرور نداشته باشد بلكه همين‏هايي كه واقعيت ندارد بايد خواند تا بعد بتوان علمي پيدا كرد. بعينه مثل الف جدا باء جدا مي‏ماند كه به هيچ‏جا بند نبود و معني نداشت.

پس معلوم شد كه مشايخ اعلي‏اللّه مقامهم به ترتيب حكمت به اين طفل تعليم كردند پس از اين جهت به همان ترتيب معلم اول قاعده‏هاي كليه و ادله كليه تعليم فرمود و هر دليل كلي جدا جدا تعليم اين طفل فرمود، مثل حروف مقطعه. بعد معلم ديگر آمد و آن حروف مقطعه را تركيب كرد و به زبان تأويل بنا كردند حرف‏زدن، گاهي كلاه عقل بر سرش گذاردند و گفتند اول ماخلق اللّه العقل، گاهي كلاه قلم را بر سرش نهادند كه اول ماخلق اللّه القلم، گاهي كلاه آب را بر سرش گذاشتند و گفتند اول ماخلق اللّه الماء و تو اگر نداني اينها را هيچ‏جاي تو عيب نمي‏كند ولكن اين‏طور با زبان تأويل تكلم كردن از قبيل هجا كردن است. ولكن بعد از اين مي‏آيد براي مردم كسي كه مبهمات را معني مي‏كند و اين كلمات را بهم ربط مي‏دهد و از اين ميانه معني‏ها درمي‏آورد و تعليم مي‏كند به آنها كه مقصود از اين ماء چيست و اين قلم كيست و چه‏كس است و شخص قلم را بشناساند. فرمودند اطلبوا العلم ولو بالصين طلب علم كنيد اگرچه بايد به چين برويد. عرض كردند چه علمي است كه اگرچه به چين بايد رفت آن را بايد تعليم گرفت؟ فرمودند هو علم الانفس و مقصود از علم شناختن اشخاص است. مجملاً جميع آنچه گفته شده در طلب علم همه شناختن اشخاص است و همه به جهت شناختن معبود است كه بدانيم كه را عبادت مي‏كنيم. به جهت شناختن كوچك و بزرگ است، به جهت شناختن امام و پيغمبر است و اينها همه

 

«* 36 موعظه صفحه 205 *»

اشخاصند. كل بعثت، كل كتاب و كل سنّت و شرايع و احكام همه براي شناخت اشخاص است كه ما آن شخص را بشناسيم و همه يك‏شخص است ولكن هر ولايتي كه مي‏رود اسم خود را چيزي مي‏گذارد و در هر جايي خود را به نامي ناميده و جميع آنچه شنيده‏ايد همه براي معرفت اشخاص است و همه اسم دارند. و چون من تو را به حقيقت شناختم هر جايي اسم تو را چيزي مي‏گذارم. ولكن به قلم خواسته باشي معرفت پيدا كني، به تو مي‏گويند اين قلم قصبه ياقوت است و در نيستان لاهوت روييده و آن نيي است كه دوازده بند دارد و صداي خدا در آن بند بالايي مي‏رود و از آن بند پاييني بيرون مي‏آيد. اينها را نمي‏فهمد و خيالش را مي‏برد آن بالاها كه آيا نيستان لاهوت كجا است و اين قصبه ياقوت چيست؟ و حيران مي‏شود! ولكن وقتي گفتند اين قلم فلان بن فلان است، آن‏وقت معرفت به او پيدا مي‏كند و مي‏فهمد ولكن قصبه ياقوت كه مي‏شنود كه اين قصبه را خدا با دست خود غرس كرده و در عالم لاهوت است، به اين زبانها كه شنيد هوش از سرش پرواز مي‏كند. اول آدم زهره‏اش مي‏رود ولكن وقتي به او شناسانيدي مي‏فهمد، مي‏بيند همين‏جا بوده. مثل همان حكايت عمّار؛ كسي آمد پيش عمّار و از او پرسيد كه اين دابة الارض چه‏چيز است كه خدا در قرآن مي‏فرمايد و اذا وقع القول عليهم اخرجنا لهم دابّة من الارض تكلّمهم انّ الناس كانوا باياتنا لايوقنون اين دابة الارض را به من بشناسان. عمار گفت به خدا قسم كه من چيزي نخواهم خورد تا دابة الارض را به تو بشناسانم. و با هم صحبت مي‏داشتند تا كم‏كم رفتند به خانه حضرت امير. حضرت رطب ميل مي‏فرمودند فرمودند عمار تو هم بيا بخور. عمار رفت و رطبي برداشت و خورد. آن شخص عرض كرد تو قسم خوردي كه چيزي نخوري تا دابة الارض را به من نشان دهي. گفت من هم چنين كردم. گفت كي؟ عمار اشاره كرد به حضرت كه اين دابة الارض است. و اينكه آدم مي‏شنود دابة الارض در آخرالزمان مي‏آيد و سر خود را بلند مي‏كند و همه‏كس او را مي‏بيند و تكلّمهم انّ الناس كانوا باياتنا لايوقنون و تكلم با مردم مي‏كند كه مردم به آيات ما يقين نمي‏كردند،

 

«* 36 موعظه صفحه 206 *»

زهره‏اش مي‏رود ولكن وقتي دابة الارض را شناخت آنوقت براي او سهل مي‏شود.

برويم بر سر مطلب و آن اين بود كه معلمين آمدند و كلمات و حروف مفرده از حكمت گفتند و تعليم كردند و علم الف و باء به اطفال درس دادند و آنها هم ياد گرفتند و ديگر اين اوقات و بعد از اين وقت فهميدن مطالب است. حتي آنكه سيد مرحوم صريح فرموده بودند كه من آنچه مي‏نويسم و مي‏گويم نه اين است براي فهميدن مردم مي‏گويم بلكه براي شنوانيدن مي‏گويم. باري، عالم روز به روز ترقي مي‏كند و شعورش روز به روز زياد مي‏شود و در هر سالي و هر ماهي علوم زياد مي‏شود و معاني فهميده مي‏شود و ادراكها زيادتر مي‏شود و مطالب بيشتر فهميده مي‏شود و همچنين مي‏رود بالا و فهمها زياد مي‏شود و مطلبها درك مي‏شود تا نتيجه اين حرفها همه يك كلمه مي‏شود و آن كلمه‏اي است كه امام زمان صلوات‏اللّه عليه خواهد فرمود و نقبا از دور او فرار خواهند كرد و جميع روي زمين را خواهند گشت و امام را جايي نخواهند يافت و باز برمي‏گردند و مي‏آيند خدمت امام7 و حضرت صادق مي‏فرمايد واللّه من مي‏دانم آن كلمه را كه مي‏فرمايد و نقبا برمي‏گردند و كافر خواهند شد و آن كلمه نتيجه است و آن هم نتيجه اول است. باز عالم بالا خواهد رفت و نتيجه ديگر گفته خواهد شد و باز نتيجه ديگر و نتيجه‏ها گفته خواهد شد و در آخر رجعت نتيجه كلي گفته خواهد شد و به آن هم مردم امتحان خواهند شد ولكن آن باطنش و حقيقتش بطوري كه بايد و شايد گفته نخواهد شد بجز در منبر وسيله كه آن‏وقت اصل نتيجه گفته خواهد شد.

خلاصه مقصود اينها نبود، مقصود اين بود كه وقتي كه نفس تعلق به طفل مي‏گيرد وقتي است كه بدن تمام مي‏شود و آن نفس وقتي سر برمي‏دارد بسيار ضعيف است و آن‏وقت شياطين جمادي و معدني و شياطين حيواني و شياطين نباتي بر بدن مستوليند و وقتي كه اين نفس انساني در نهايت ضعف و سستي است، اين طفل را شياطين مي‏گيرند و بطور خودشان تربيتش مي‏كنند مثل طفل در ميان سنّي كه از طفوليت و بچگي او را تربيت مي‏كنند و اسم ابابكر و عمر را تعليم او مي‏كنند تا فرا بگيرد و اين هم

 

«* 36 موعظه صفحه 207 *»

ياد مي‏گيرد شرارت و شهوات و عادات و طبيعتهاي شياطين را و به سبك آنها بزرگ مي‏شود و هرچه بزرگتر شد شيطنت‏ها را از روي شعور مي‏كند. شيطان جمادي فكري در كار خود نمي‏كند و شيطان نباتي فكري در كار خود نمي‏كند، اما شيطان حيواني به اراده كار مي‏كند و نه اين است كه شياطين همه از روي فكر و تعمّد كار مي‏كنند بلكه شيطاني است كه طبع او شيطنت است مثل آتش و حرارت كه طبع آن است ولكن وقتي كه نفس انساني آمد و نوكر شيطان شد حالا تدبيرها مي‏كند و كارها مي‏كند و فكرها مي‏كند و هي مي‏گويد بخور بخور ديگر شهوت خود نفس اطاعت مي‏كند و تدبيرها در غذاها و طعامها خودش مي‏كند از اين جهت شيطان مي‏گويد ماكان لي عليكم من سلطان الاّ ان دعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخي انّي كفرت بمااشركتمون من قبل من هيچ سلطنتي بر شما نداشتم مگر همين‏كه شما را خواندم و شما اجابت مرا كرديد، مرا ملامت مكنيد و خود را ملامت كنيد. پس از اين‏جهت ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ پس از اين جهت صفات شياطين را اين انسان بطور كمال مي‏كند و هرچه شعورش بيشتر مي‏شود شيطنت را بطور كمال مي‏كند و آن‏وقت خود اين شخص هيكل شياطين و اسباب كار شياطين مي‏شود و اين است كه طفل در نزديك بلوغش نهايت شرارت و شيطنت و فساد را دارد و وقتي كه اين‏طور شد خداوند عقل را در ملك بدن او مبعوث مي‏كند آن‏وقت دو طايفه پيدا مي‏شوند عقل و نفس و اين عقل به عدد همه خيرات قشون همراه دارد و هر خيري قشون عقل است و به عدد جميع شرور و بديها قشون همراه شيطان هست و خدا به عدد شياطين جنداللّه و حزب‏اللّه همراه عقل مي‏كند. مي‏فرمايد كتب اللّه لاغلبنّ انا و رسلي و نفس اماره هم به عدد جميع شرور شياطين همراه دارد و حالا تلاقي دو لشكر در اينجا مي‏شود. مي‏خواهد عقل برود در نارنج‏قلعه قلب بنشيند و قشون او در آنجا و اطراف آن ساخلو مي‏كشند و نفس اماره هم مي‏خواهد برود در اين قلعه و اين ملك را مسخّر كند.

 

«* 36 موعظه صفحه 208 *»

خلاصه، قبل از بلوغ سلطنت با نفس اماره است و چون اين را دانستيد عرض مي‏كنم طفل عالم هم همين‏طور است و اين طفل عالم نزديك به بلوغ است و وقت نهايت شرارت او است و بايد زميني نماند مگر آنكه جور و ظلم در او بشود ظهر الفساد في البرّ و البحر بماكسبت ايدي الناس بايد فساد برّ و بحر عالم را بگيرد اگرچه من حيرت دارم كه ديگر فساد كجاي او بگنجد و كجا هست كه فساد نيست؟ يك لقمه نان حلال كه بي‏عيب باشد پيدا نمي‏شود، يك كلمه موافق واقع پيدا نمي‏شود، دو برادر كه با هم خوب باشند پيدا نمي‏شود، يك پدر و پسر با هم موافق نيستند، يك زن و شوهر با هم موافق نيستند، يك استاد و شاگرد و معلم و متعلم موافق حساب نيستند. همه‏اش فساد، جميعش فساد در فساد است. ملك را يكي غصب كرده يكي ديگر از او غصب كرده، يكي ديگر از آن يكي هم غصب كرده. باز حالا  كه طوري است، قبل از زمان ظهور كار به جايي خواهد رسيد كه مؤمن آرزوي مرگ كند اگر بخواهد يك گُل زمين را پيدا كند كه لمحه‏اي در او آسوده عبادت خدا را كند پيدا نمي‏شود و الآن هم همين‏طور است. چشم بر هرچه بيندازي خلاف واقع است مثل اين مسجد آمدنها كه دلش خوش است مسجد آمده است ولكن وقتي بشكافي يكي آمده تماشاي زنها را كند، يكي زن است آمده تماشاي مردها را بكند، يكي آمده روز را تمام بكند، يكي قرض‏دار مردم است و مردم از او طلب دارند و اين آمده در مسجد نشسته است و خيال مي‏كند حالا عبادت كرده. اين چه عبادت است كه مال مردم را نمي‏دهد؟ جميعش بيجا، جامه‏اش غصبي، لباسش غصبي وهكذا به نظر مي‏آيد يكپاره خيرات ولكن چون مي‏شكافي يك ذره او دخلي به خدا ندارد. واللّه مؤمن مي‏داند يكپاره چيزهايي كه خلاف قاعده است، شيخ مرحوم دو مرتبه آمدند به كربلا به لباس پست كه از اين پشمينه‏هاي خشن درشت باشد كه توبره از آن درست مي‏كنند. عباي پست، عمامه پست، همه لباسشان پست. تا بعد از آني‏كه مأمور شد به اينكه سخن بگويد لباسهاي فاخر بنا كردند پوشيدن، عبا ده تومان، عمامه سي تومان، و جميع لباسشان لباسهاي فاخر بود و مي‏داند اين لباس

 

«* 36 موعظه صفحه 209 *»

لباس اتقيا نيست. حالا چه بكند؟ چطور حفظ جان خودش را و حفظ جان صدهزار نفس را بكند؟ اگر به همان‏طور اول باشد جميعاً تلف مي‏شوند و ذكر آل‏محمّد نخواهد شد. پس بايد به لباس آنها در آيد از اين جهت به اصطلاح در شهر كوران بايد كور كور راه رفت.

خلاصه، پس روز به روز فساد عالم زياد شد و هرچه فساد زياد بشود براي مؤمنين بهتر خواهد بود. فرمودند كه زماني بيايد كه بعضي بعضي را لعن كنند و تكفير كنند. عرض كردند اين چه زماني خواهد بود؟ فرمودند اين بهترين زمانها خواهد بود و حقيقتاً بهترين زمانها است و جاهل نمي‏داند ولكن عالم و حكيم مي‏داند كه از پسِ اين فساد اصلاحي خواهد بود. طبيب حاذق همين‏كه ديد مريض او به حالت بحران آمد خوشحال است چراكه مي‏داند بعد از اين بحران صحت خواهد يافت و بيمارهاي عالم چون مي‏بينند اين مرض سنگين شده مضطرب مي‏شوند لكن اين مرض عالم چاق مي‏شود و عماقريب صحت خواهد يافت آن‏وقت لباسهاي فاخر مي‏پوشد و از اين كثافتها بيرون مي‏آيد. حالا در توي غايطش غوطه مي‏خورد و گند او است كه دماغها را مخبط كرده ولكن بلوغ اين طفل نزديك شده و علامات قريب به بلوغ همه پيدا شده. چشم باز كن و ببين هيچ‏چيز نخواهي ديد مگر خلاف كتاب و سنّت. چه‏بسيار آمده‏اند در مسجد و وضو ندارند، و چه‏بسيار كه وضو دارند وضوي آنها معيوب است و مسائل خود را نمي‏دانند و اگر بخواهم شرح فسادهاي كلي عالم را نمايم مجلس بطول مي‏انجامد. سالهاي پيش گفته‏ام و ثمر نكرده امسال گفته‏ام و ثمر نكرده، باز هم هرچه بگويم ثمر نخواهد كرد.

خلاصه، براي بلوغ عالم علاماتي است و اين از جمله منّتهاي خدا است بر شيعه كه علامات براي ظهور قرار داده و آنها بر دو قسم است بعضي وقوع آنها حتمي است و بعضي علامات هست كه وقوع آنها حتمي نيست و چون اين كلمه را عرض كردم كه حتمي است و حتمي نيست بد نيست شرح كنم آن را كه سبب چيست كه يكپاره خبرها

 

«* 36 موعظه صفحه 210 *»

مي‏دهند و مي‏گويند حتمي نيست و بعضي خبرها مي‏دهند و مي‏گويند حتمي است.

بدان‏كه از براي خدا دو علم است انّ للّه علمين علماً مكنوناً مخزوناً عنده لم‏يطّلع عليها احد سواه و علماً علّمه ملائكته و رسله و نحن نعلمه براي خدا دو علم است علمي است مكنون و مخزون در نزد خدا كه بجز خدا كسي بر او اطلاع ندارد مگر بقدري كه خدا بخواهد و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء و آنچه در آن علم است تغييرپذير نيست و آن حتم است و در آنجا است اجل مسمّي براي هركس كه تغيير و تبديل بر نمي‏دارد و اين علم است كه فرمودند يقين آن است كه يقين كني آنچه به تو رسيده است ممكن بوده و آنچه به تو نرسيده است ممكن نبوده به تو برسد و يقين همين است. در دعا مي‏خواني و يقيناً صادقاً حتي اعلم انه لن‏يصيبني الاّ ماكتبت لي آنچه خداوند در آن علم مي‏داند حكماً خواهد شد. كلام غريبي از حضرت امير7ديدم، بلكه شنيدم كلام غريبي كه فرمودند كفي بالاجل حارساً اجل خوب نگاهباني است به جهت آنكه اگر در علم خدا است كه ده‏سال ديگر بميري كل دنيا آتش باشد تو نخواهي مرد. كدام حافظ از اجل براي تو بهتر؟ و آن را هم كه هيچ‏كس دفع نمي‏تواند بكند، پس ديگر از كه مي‏ترسي و به كه اميد داري؟

و اما علم ديگر هست كه خداوند عالم آن را بر روي لوحها مي‏نويسد و هر وقت مي‏خواهد پاك مي‏كند و چيزي ديگر مي‏نويسد و انبياء و ائمه خبر از آن لوح دارند و اين لوح تغييرپذير است و تغيير برمي‏دارد و اما لوح بالايي هرچه در آن نوشته شده تغييربردار نيست. مثلاً مي‏بيني ديواري را از گچ و آجر محكم ساخته باشند، مي‏گويي اين ديوار خراب نخواهد شد تا فلان‏مدت و در لوح پايين هم همين ثبت است. بعد يكي مي‏آيد و زير اين ديوار را مي‏كَند و خالي مي‏كند تو مي‏بيني و مي‏گويي اين ديوار خراب خواهد شد در اين مدت، و در اين وقت آن حكم اول از آن لوح محو مي‏شود و اين حكم ثاني ثبت مي‏شود و اين علم را آل‏محمّد و انبياء و ملائكه دارند و همچنينند آل‏محمّد چشمشان بينا است و نگاه به آسمان و زمين مي‏كنند و مي‏گويند اين‏طور

 

«* 36 موعظه صفحه 211 *»

خواهد شد و بعد از لوح آسمان و زمين آن محو مي‏شود و چيز ديگري ثبت مي‏شود مثل آنكه آن شخص هيمه‏كن را حضرت عيسي نظر كرد به اوضاع عالم ديد او را افعي بايد بزند، حكم كرد كه اين مرد را امروز افعي مي‏زند و در لوح پايين چنين ثبت بود. چون آن شخص تصدق كرد اين حكم از لوح محو شد و حكم شد كه افعي او را نزند و زنده برگشت. عيسي او را طلبيد و به او گفت چه كردي؟ گفت قرص ناني در راه خدا دادم. فرمودند مقدر شده بود كه در وقت كندن بته خار افعي او را بزند ولكن خدا به بركت آن يك قرص نان كه تصدق كرد اين حكم را از لوح محو كرد. حالا ائمه: نگاه مي‏كنند در لوح تقدير و مي‏گويند فردا چنين خواهد شد و بسا باشد كه همان‏طور بشود و خبرهايي كه از بعد مي‏دهند دو جور است بعضي خبرها را در هنگام معجز مي‏گويند و آنرا خدا از لوح بالايي به آنها خبر مي‏دهد و آن خبرها تغيير برنمي‏دارد و همان‏طور كه گفته‏اند مي‏شود تا اينكه حجت ثابت شود لكن خبري كه بعد از ثابت‏شدن حجت مي‏دهند بسا آنكه نشود و بسا آنكه بشود و تغييربردار هست و اما يكپاره خبرها هست كه در مقام معجز هم نيست ولكن گفته‏اند حتمي است و آن هم تغييربردار نيست. حالا از براي ظهور امام يكپاره علامات حتمي است و يكپاره علامات هست كه حتمي نيست. حالا علامات حتم يكي رسيدن دولت است به بني‏عباس كه حتماً خواهد شد. و يكي ديگر از علامات حتميه خروج سفياني است كه تغييربردار نيست و البته خواهد شد بطوري كه ان شاءاللّه بايد شرح بشود و خروج دجال هم از علامات حتميه است، ظهور اميرالمؤمنين در قرص آفتاب از علامات حتميه است، و  صيحه‏اي در ماه مبارك بلند مي‏شود و از علامات حتميه است، و كشته شدن سيّدي است حسني كه او را محمّد بن الحسن مي‏گويند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

([1]) تُخمـاق: كلوخ كوب، تكه چوب سنگين دسته‏دار كه با آن كلوخ يا چيز ديگر مي‏كوبند.

([2]) درخت انگور.

([3]) ميـرزا:  شاهزاده.

([4]) غَنـج و دَلال: ناز كردن و كرشمه كردن.