14-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد چهاردهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد  چهاردهم – قسمت اول

 

 

 

(درس اول ــ شنبه 18 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

1بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انه لما كان كل اثر يشابه صفة مؤثره و يحكيها لما عبر له المؤثر عن نفسه و عن العالي و عرفه منها وجب ان‏يكون في ساير الخلق ايضاً بيان و معان اي مقام ذات و مقام معني و هو كذلك لان كل شي‏ء عند العالي القريب منه مخلوق بنفسه لا واسطة بينهما . . .

مكرر عرض كرده‏ام اگرچه كم حفظ شده كه هر چيزي بدون استثنا از هر ماده‏اي كه هست بدون استثنا ساخته مي‏شود قابل زياده و نقصان نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم باز اگر گوش بدهيد داخل بديهياتتان مي‏شود چنان كه تمام حكمت از بديهيات است لكن قاعده كه به دست بيايد مي‏بينيد همين‏طور است قاعده به دست نيايد مثل ساير مردم يك جايي يك طوري مي‏گويند، يك جايي طوري ديگر مي‏گويند. ملتفت باشيد هر چيزي از چيزي به عمل آيد كه از يك جنس باشد، يك جنس قابل زياده و نقصان نيست. چيزي كه از شكر ساخته شد، آن‏قدري كه شكر شيرين است آن هم شيرين است پس آن شيريني شكر به آن حدي كه هست ديگر زيادتر بشود خودش نمي‏شود زيادتر شود، كمتر بشود نمي‏شود كمتر بشود مگر چيزي داخلش كنند مگر قدري آب داخلش كنند شيرينيش كم شود، قدري سركه داخلش كنند ترشي در آن پيدا شود، نمك داخل كنند شوري در آن پيدا شود. پس شي‏ء به صرافت خودش كه هست مقدار كمش با تمام خرمنش يك حكم دارد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و ببينيد كه مي‏فهميد. پس شكر يك سر سوزنش همان‏قدر شيرين است كه تمامش شيرين است. نه كه اين يك سر سوزش شيرينيش كمتر باشد. چيزي ديگر داخلش شد كمتر مي‏شود، شيرين‏تري داخل شد زيادتر مي‏شود، شيرينش به صرافت خودش باشد نه زيادتر مي‏شود نه كمتر مي‏شود. و همين‏جور فكر كنيد ان‏شاء اللّه اين قاعده را در همه جا مي‏بينيد. از هر مشعري اين مطلب را مي‏توانيد بفهميد. آتش يك گرمي دارد آتش خودش به آن اندازه‏اي كه گرم است گرم است، حالا در اطراف اين آتش چيزها مي‏گذاريم بعضي زياد داغ مي‏شوند بعضي كم، اينها از اختلاف قوابل است و الاّ آتش به آن مقدار حرارتي كه دارد نه سر مويي كمتر مي‏شود نه سر مويي زيادتر مي‏شود لكن آهن پيشش مي‏گذاري زياد داغ مي‏شود و هر چيز متلززي حبس مي‏كند حرارت را چيزي كه متخلخل است در اجزاء و ابعاض او هواها داخل است از اين جهت حفظ نمي‏تواند بكند حرارت را لكن چيزي كه سخت درهم كوبيده شده مثل آهن مثل مس اينها در خلل و فرجشان هوا نيست از اين جهت حفظ مي‏كند حرارت را. پس آهن آن‏قدر گرم مي‏شود كه نمي‏شود دست نزديكش برد، چوب آن‏قدر گرم نمي‏شود، ديگر پنبه آن‏قدر هم گرم نمي‏شود. حالا نه اين است كه آتش بيشتر رفته باشد پيش آهن و آتش خودش ميلش باشد كه آهن بيشتر گرم باشد چوب كمتر لكن آهن بيشتر حفظ مي‏كند حرارت را بيشتر گرم مي‏شود، چوب كمتر حفظ مي‏كند حرارت را كمتر گرم مي‏شود.

پس از يك جنس چيزي را زياد بگيرند يا كم بگيرند، آن كيفيتي كه همراه آن جنس هست خواهد بود آن قابل زياده و نقصان نيست. يك درياي آب در هر درجه‏اي كه تر است يك قطره هم در همان درجه رطوبت دارد نه اينكه رطوبت دريا چون خيلي است بيشتر است از رطوبت قطره. دقت كنيد كه خيلي واضح است رطوبت آب يك رطوبت است او در يك قطره همان قدر تر است كه تمام دريا تر است و تمام دريا به قدر سر سوزني رطوبتش بيشتر از رطوبت قطره نيست و اين به قدر مويي رطوبتش كمتر نيست اين است كه هيچ فرقي ميان دريا و اين قطره نيست الاّ اينكه اين قطره كوچك است آن دريا بزرگ است. در هر جنسي خيال كنيد آن كيفيت محفوظ است و كم و زياد نمي‏شود مگر هر جايي بخواهند كم و زيادش كنند بايد چيزي از خارج بيارند داخل آن كنند خدا هم غير از اين كاري نكرده. و ان‏شاء اللّه فكر كنيد حكيم مي‏شويد از روي دين و مذهب خدا بخواهد آبي رطوبتش كم شود خاكي داخلش مي‏كند كم مي‏شود رطوبت آب خودش خود به خود كم بشود، نمي‏شود محال است چيزي غير جنس آب داخل آب نشود رطوبت آب محال است كم بشود خاك داخل آب مي‏كنند گل مي‏شود زياد نمي‏كنند رطوبت آب چنداني كم نمي‏شود زيادتر مي‏كنند بيشتر كم مي‏شود حتي اينكه ملتفت باشيد يك‏پاره مياه هست وقتي مي‏جوشاني غليظ مي‏شود اين را هم باز خيلي كم ملتفت مي‏شوند خيلي از مردم، شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه. يك‏پاره آبها حالتشان اين است كه وقتي مي‏جوشاني هي بخار مي‏شود و مي‏رود بالا مثل آبهاي متعارفي غالباً يك‏پاره آبها هست مي‏جوشاني غليظ مي‏شود مثل آب انگور مي‏جوشاني غليظ مي‏شود شيره مي‏شود. شكر را آب مي‏كنند مي‏جوشانند نبات مي‏شود، جوري ديگر مي‏جوشانند قند مي‏شود. ملتفت باشيد پس باز آتش داخلش مي‏شود جوهري داخلش مي‏شود پس همين‏طوري كه خاك داخل آب مي‏كني سفت مي‏شود آب داخل خاك مي‏كني شل مي‏شود، آتش را داخل آب و خاك مي‏كني آتش جوهر هم هست يك‏پاره چيزها هست آتش كه داخلش شد رقيق مي‏شود، يك‏پاره چيزها را رطوبتش را برمي‏دارد مي‏برد بالا آن چيزي كه مي‏ماند غليظ مي‏شود، يك‏پاره چيزها را رطوبتش را برمي‏دارد مي‏برد بالا آن چيزي كه مي‏ماند غليظ مي‏شود. پس بدانيد اين مياه مختلفه تمام آنچه در عالم مي‏بينيد كه اجزاش بهم متصل است و اين هم ان‏شاء اللّه كليه‏اي باشد، هر چيزي اجزاش بهم متصل است آب تنها نيست آب تنها زود اجزاش از هم جدا مي‏شود. آب را كه داخل خاك مي‏كني خشت مي‏زني اجزاش بهم متصل مي‏شود. مادامي كه خشت متصل بهم هست بدانيد آب داخلش هست و اينها در ذهن مردم نمي‏رود به جهتي كه مي‏بينند مغز خشت هم خشك است اما با وجودي كه خشك است باز اجزاش متصل بهم است. شما حكمت داشته باشيد فكر كنيد حتي سنگي كه اجزاش بهم متصل است آب داخلش است رطوبت اينها را بهم چسبانيده نهايت آبش اين‏جور نيست غليظ است مثل صمغ است. نمي‏بيني شيشه‏گرها وقتي زياد بر آن مسلط كردند آتش را، آبش مي‏كنند.

عرض مي‏كنم تا ان‏شاء اللّه خورده خورده پي ببريد به همه جاها كه حكمتش يك‏طور است. پس شخص عامي باز آن عامي وقتي نگاه مي‏كند به مومي به روغني مي‏گويد اين بسته است. آن كه صاحب شعور است مي‏گويد اين حقيقتش اين نيست كه بسته باشد، بعد از آني كه آتش كرد آب شد مي‏گويد اين همان روغن بسته است پس روغن هم همان آب است الاّ اينكه آبش جور آن آبها نيست. همين آبهاي متعارفي وقتي به سرما مي‏رسد يخ مي‏كند حالا آن به كمتر سرمايي يخ مي‏كند يخ در جاي گرم آب مي‏شود آن روغن هم بعينه گرم كه شد مثل يخي كه آب مي‏شود آب مي‏شود.

پس به همين نسق كه فكر مي‏كنيد مي‏يابيد كه جميع صموغي كه هست، همه آبند. گرم كه شد شل مي‏شود نه اين است كه وقتي كه سخت شدند شما عامي شويد و خيال كنيد آب ندارد. فكر كنيد يخ وقتي خيلي سخت شد بسا جايي بگذارند تر نكند اما آب است. يك خورده گرما كه زد آب مي‏شود. پس همين‏جوري كه يخ را مي‏دانيد آب است و به حرارتي جاري خواهد شد، همين‏جور پي ببريد كه اين سنگها هم آب است يك حرارتي هست وقتي مستولي به اين سنگ مي‏شود جاري مي‏شود. پس تمام چيزهايي كه اجزاش بهم متصل است، آب متصلش كرده. آب تنها هم بود نمي‏شد پس خاك هم داخل دارد آتشش كه مي‏كني آبهاش بيرون مي‏رود خشك مي‏شود. تمام سنگها وقتي زياد بگدازي آهك مي‏شود نهايت بعضي سنگها زودتر متأثر مي‏شوند و زودتر آهك مي‏شوند و الاّ تمام سنگها را كه زياد آتش كني مكلّس مي‏شود خاكستر مي‏شود اين مكلّس را اصطلاح مي‏كني آهك. اين است بيشتر اين‏جور تعبير مي‏آرند و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي به جهت آنكه آب است اجزاء را بهم چسبانده است.

پس دقت كه مي‏كنيد مي‏يابيد كه صانع هم آب تنها را برنداشته اشياء را بسازد اين چيزها را فكر نمي‏كنند به اين جهت گير مي‏كنند مردم يك جايي جبري مي‏شوند يك جايي تفويضي مي‏شوند نمي‏دانند چه بايدشان كرد خيال مي‏كنند اول وهله يكي خيال مي‏كند اول هواي صرفي بود خدا برداشت از آن چيزها ساخت. يكي خيال مي‏كند آب صرفي بود آب را برداشت يك تكه‏اش را آسمان كردند يك تكه‏اش را زمين كردند. شما فكر كنيد ملتفت باشيد پس ببينيد اگر يك جوهر باشد و يك جنس و يك چيز از يك جنس چيز كمش را برداري مثل زيادش است، زيادش را برداري مثل كمش است نمي‏شود اشياي مختلف را ساخت از يك جنس و محال است و اغلب حكما و حكماي خيلي دقيق اينجاها لغزيده‏اند.

پس اولاً فراموش نكنيد و نباشد ذهنتان مثل ذهن خيلي از آدمها به محض ادعاي خودشان بر خودشان مشتبه است كه نمي‏دانند و نمي‏دانند كه نمي‏دانند و جهلشان مركب شده و چاره‏شان نمي‏شود. مردكه قطع دارد حكيم است و جميع مردم اهل ظاهر، خيال مي‏كند يقين هم دارد حكيم است نمي‏شود توي كله‏اش كرد كه جميع حكمتت هذيان است نمي‏شود حاليش كرد هرچه به كله‏اش بكوبي خبر هم نمي‏شود تا به جهل خودش برود به جهنم.

باري پس اولاً ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خداست خالق و از نيستي اشياء را به عالم هستي مي‏آرد و در ذهن مردم خدا يك دفعه مي‏گويد كُن يك دفعه اشياء پيدا مي‏شود، لم‏يكن بگويد همه خراب مي‏شوند. درست دقت كنيد ان‏شاء اللّه بدانيد چيزي كه نيست به آن حرف نمي‏شود زد، نيست كه به او بگويند كن، نيست كه به او بگويند بشو و خطابات صانع به هست است. مي‏گويد اي آسمان بگرد آسمان هست به او مي‏گويند بگرد، زمين هست به او مي‏گويند ساكن باش. انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون. به كه مي‏گويند كن؟ به هيچ كس نمي‏شود گفت آن وقت يكون نمي‏شود به محض اراده موجود مي‏كند. اينها الفاظي است مبذول ميان مردم و معني حقي هم دارد پيش اهل حق خيال مي‏كنند خدا مثل خودشان گوشه‏اي نشسته درختي مي‏خواهد بسازد يك دفعه مي‏گويد كن از عالم نيستي به عالم هستي مي‏آيد. پس دقت كنيد، فكر كنيد عالم نيست صرف صرف، عالم امتناع است آن نيستي را خدا هرگز هست نمي‏كند و آنچه را كه خلق كرده از عالم هستي خلق كرده. آب را گرفته با خاك داخل كرده گل ساخته، گل را برداشته در قالب ريخته خشت ساخته. گرمي را با سردي داخل كرده چيزي ساخته، ترشي را با شيريني داخل كرده سكنجبين ساخته. خلق، تمام معني خلق تركيب است خلق يعني تركيب كرده خدا اشياء را. هرچه قهقري برش گردانيد به عالي‏عالمي‏ نيست صرف نمي‏رود و تا خدا خدا است و نبوده وقتي كه خدا نباشد و تازه پيدا شود و نخواهد بود وقتي كه ملك تمام شود و خدا باشد. خدا هميشه بوده و هميشه هست و تا خدا خدا بوده ملك داشته و هميشه ملك ملك او بوده و محتاج به او بوده و اين خدا تركيب مي‏كند مابين و مي‏سازد اشياء را. پس هر جايي كه بخواهد اشياي مختلفه بسازد هي اشياء را به حسب كم و كيف زياد و كم برمي‏دارد هي زيد مي‏سازد عمرو مي‏سازد. و ببينيد حرف راستي است زيد را ساخت عمرو را هم ساخت هر دو را هم از آب ساخت اما نطفه زيد جدا است نطفه عمرو جدا است. نطفه‏اي كه مي‏گيرند زيد بسازند و تا آخرش عمرش را مي‏دانند يك‏جور نطفه‏اي مي‏گيرند كه از اين نطفه عمرو ساخته نمي‏شود.

باز ببينيد چه عرض مي‏كنم ظاهرش را مگيريد همين جوري كه تخم هر گياهي را كه مي‏گيري همان گياه سبز مي‏شود، باز اينها ظواهر حرف است شما فكر كنيد كه مغزش به دستتان بيايد. ببين تخم گندم مي‏كاري گندم سبز مي‏شود. ديگر بخواهي برنج شود نمي‏شود. بله صانع مي‏تواند برنج بروياند لكن تا اينها را نبرد به كم و كيف برنجي نرساند تخم برنج درست نكند برنج نمي‏رويد. گندم مي‏كاري گندم مي‏شود، جو مي‏كاري جو مي‏شود، برنج مي‏كاري برنج مي‏شود، ارزن مي‏كاري ارزن مي‏شود. همين‏جور زيد را كه مي‏خواهند بسازند اول تخم زيد را و نطفه زيد را درست مي‏كنند اين نطفه كه درست شد تخم زيد تمامش زيد مي‏شود دخلي به عمرو ندارد تخم عمرو هيچ دخلي به تخمه زيد ندارد. اين را گرفته‏اند مرد بسازند زن نخواهد شد گرفته‏اند زن بسازند مرد نخواهد شد. بله خدا مي‏تواند اين مرد را زن كند آن حرف ديگر است. بله مي‏تواند خدا سركه را شيرين كند، هر طوري آن شيره را ساخته تدبير مي‏كند ترشيهاش را مي‏گيرد و شيريني به او مي‏دهد اما از نيستي هيچ چيز نمي‏آرد به عالم هستي.

ملتفتش باشيد و دقت كنيد ان‏شاء اللّه. پس خداوند عالم تركيب مي‏كند ميان اشياء را و ابتداي تركيب ابتداي نطفه ساختن است. نطفه‏اي كه براي چيزي ساخت از همان راه مي‏برد تا آن نطفه را آن تخمه را به ثمر برساند. هركه بخواهد راه صانع را بگرداند نمي‏شود. او نمي‏آيد درس بخواند پيش كسي و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض بنا باشد خدا به ميل من حركت كند من نمي‏خواهم فلان سلطان باشد يا فلان وزير باشد يا فلان دولت داشته باشد يا فلان زنده باشد، بنا باشد تابع من بشود آنها را بايد خراب كند. تابع آن يكي مقابل من باشد او مي‏خواهد من نباشم، ببينيد آيا ممكن است؟ پس صانع مشغول كار خودش هست كسي را كه بايد سلطان كند تخمه‏اش را از اول كه برمي‏دارد به جهت سلطنت برمي‏دارد. كسي كه تخمه او تخمه سلطنت نيست بيارندش روي تخت هم بنشانندش، بسا روي تخت كه نشست فجأه كند و از ترس بميرد اما سلطان به آرامي هرچه تمامتر بر تخت مي‏نشيند و حكم مي‏كند و هيچ باك ندارد اين به جهت اين است كه تخمه‏اش براي سلطنت گرفته نشده و تخمه سلطان براي سلطنت گرفته شده. پس اول تخمه‏ها را گرفته و ساخته و آن تخمه‏ها يك سر مو نمي‏تواند تجاوز كند از آنچه صانع گرفته و ساخته و آنچه هم گرفته همان‏جور خواهد شد. پس هر تخمه را، هر نطفه را براي هركس به همان اندازه تربيت مي‏شود تا او، او بشود. ملتفت باشيد كه با اينها خيلي اخبار و آيات حل مي‏شود. مي‏فرمايند الشقي من شقي في بطن امه و السعيد من سعد في بطن امه اينها را نشنويد نمي‏توانيد آنها را معني كنيد. پس تخمه هركه را براي هر كاري گرفته‏اند در شكم مادر سهل است در پشت پدر تخمه‏اش را درست مي‏كنند هرچه را بخواهد بسازد اول آن مقدماتش را مي‏سازد. بايد سلطان باشد سلطنت همراهش مي‏آيد بايد دولت داشته باشد هر كار بكند دولت را دارد، بايد فقير باشد خود را به حلق بياويزد باز فقير است، بايد صاحب شعور باشد نطفه‏اش را از براي شعور مي‏گيرد و مي‏سازد البته با شعور مي‏شود. هركه بايد بي‏شعور باشد هرچه زحمت بكشد، هرچه رياضت بكشد محال است شعور پيدا كند هرچه درسش بدهي خر است خر به درس خواندن نمي‏شود بوعلي سينا شود و اگر به اين سرّ كسي برخورد اصرار زيادي به مردم نبايد كرد.

*از كوزه برون همان تراود كه در او است* آدم يك كلمه حرف مي‏زند هركس اهلش هست مي‏گيرد آن را و نگاه مي‏دارد هركس هم نيست كأنه به گوشش چيزي نخورده اين است كه آدم تقيه‏اش هم كم مي‏شود پري تقيه نمي‏كند اين است كه كسي كه اهل هدايت باشد خودش تا اسمي از هدايت برده شد مي‏آيد و منت خدا را هم مي‏كشد شكر خدا را هم مي‏كند. كسي هم كه نيست از اهلش هزار دفعه هزار موعظه و نصيحت بكني و دليل و برهان براش بياري محال است خوب بشود به جهتي كه تخمه او براي اين گرفته نشده.[1]

عاقل به سنگ اصرار نمي‏كند كه عكس بردارد، به كسي كه قوه پريدن ندارد نمي‏گويد بپر، تكليف مالايطاق نمي‏كند. شما از رشته‏اي كه داريد بگيريد جواب شما خواهد آمد. عرض مي‏كنم خدا كه سهل است، در عالم خلق آدم عاقل كار بي‏حاصل نمي‏كند. سهل است جابر ظالم بي‏مروت وقتي مي‏بيند ثمر توش نيست نمي‏كند نگاه مي‏كند اگر پيش مي‏رود پول بيرون مي‏آيد زور مي‏كند ظلم مي‏كند وقتي حاصلي ندارد و چيزي در نمي‏آيد ظالمين هم چنين كاري نمي‏كنند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، حالا اگر از اول خداوند عالم يك كسي را از بول مي‏سازد حالا بگويد چرا از بول ساختم تو را، جواب مي‏گويد بحث بر تو وارد مي‏آيد كه ساختي نمي‏خواستي از بول ساخته شوم، چرا ساختي؟ مي‏خواستي نسازي. توي سرِ كرم خلا بزنند كه چرا كرم خلا شدي، نمي‏كنند چنين كاري برمي‏گردد مي‏گويد تو ساختي مرا اين است كه در تفسير آيه مباركه ان انكر الاصوات لصوت الحمير امام7 مي‏فرمايد آيا تو ديده‏اي هيچ صانعي را كه شعور داشته باشد و خودش بسازد چيزي را آن وقت سرزنشش كند كه چرا همچو شده‏اي؟ مثل اينكه نجار كرسي مي‏سازد كرسي را ملامت كند كه چرا بد ساخته شدي حالا خدا خري ساخته و اين صدا را هم به او داده و براي كاري هم ساخته و آن كار را هم خيلي خوب مي‏كند، براي خريت خيلي خوب است. حالا بنا كند به سرزنش كه تو همچو خر شدي، چرا خريت مي‏كني معلوم است اين معني ندارد.

ملتفت باشيد فكر كنيد خوب دقت كنيد فكر كنيد صانع يك كسي را روز اول بردارد بد بسازد اگر بر فرضي كه بد ساخت ديگر به او نمي‏گويد خوب باش، ديگر نمي‏گويد تو بدي مي‏گويد من ساخته‏ام تو را و اين‏طور ساخته‏ام. ديگر معقول نيست بگويد چرا من ساختم هرگز نمي‏گويد. پس هر رشته‏اي كه عرض مي‏كنم آن رشته را از دست ندهيد و آن رشته را از دست ندهيد و آن رشته را تا آخر نگاه داريد تا هر چيزي را سر جاي خود بگذاريد. پس زيد را خدا زيد مي‏سازد و خواسته كه زيد هم باشد هيچ هم نمي‏گويد كه چرا زيدي لكن مي‏گويد حالا كه ساخته‏اَمَت، حركت در تو قرار داده‏ام، اراده داده‏ام مي‏تواني بروي مي‏تواني بيايي مي‏تواني بنشيني مي‏تواني برخيزي. حالا گاهي به تو مي‏گويند بايست، مي‏تواني بايستي گاهي مي‏گويند بنشين مي‏تواني بنشيني.

ملتفت باشيد و اين رشته را با آن رشته توي هم نكنيد. تا كسي رشته‏ها را نگويد حكمت معلوم نمي‏شود همه را بايد ديد آن وقت هر چيزي را سر جاي خود گذارد آن وقت پس كان الناس امة واحدة مردم را خدا ناس خلق كرده، نرشان نر است، ماده‏شان ماده است، صفراويشان صفراويست، بلغميشان بلغمي است، چيز فهمش چيز فهم. نافهمش نافهم هيچ بحث به خودش ندارد كه چرا من ساخته‏ام شما را اين‏جور. به آنها هم بحث نمي‏كند كه چرا اين‏جور شديد. بحث به خودش ندارد كه چرا من ساختم شما را هيچ به مرد نمي‏گويد و بحث نمي‏كند كه چرا مرد شدي، هيچ به زن بحث نمي‏كند كه چرا زن شدي و هكذا به صاحب شعور نمي‏گويد چرا صاحب شعور شدي به آن بي‏شعور هم نمي‏گويد چرا بي‏شعور شدي. كان الناس امة واحدة بعد، فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين. پيغمبران كه آمدند مي‏گويند بياييد يك جوري هم مي‏گويند بياييد مثل نماز جماعت كه ملاحظه اضعف مؤمنين را بايد كرد نمي‏گويند ملاحظه اقويا را بايد كرد آن وقت اقويا مي‏توانند خود را به صورت ضعفا كنند اما ضعفا نمي‏توانند به صورت اقويا درآيند. همه جا اين پستاي نماز جماعت برپا است صدا را جوري مي‏دهند و دعوت را جوري مي‏كنند كه آن نافهمي كه به حد وقتي به او مي‏گويند بيا بفهمد بيا يعني چه. آني كه خيلي شعور دارد از بيا همان را مي‏فهمد انبيا آمدنشان هم يك‏جور است يك‏طور دعوت مي‏كنند كه براي اضعف قوم دعوت مي‏كنند. برويد را هم يك جوري مي‏گويند كه اضعف قوم مي‏فهمد برويم يعني چه. حالا اينها بعضي مي‏آيند بعضي نمي‏آيند آنها كه نمي‏آيند اسمشان چه چيز است؟ نيامد. آن‏كه آمد اسمش چه چيز است؟ آمد. آن‏كه تخلف كرد اسمش اين است كه ياغي شد و نيامد، آن‏كه وازد اسمش اين است كه او كافر شد، اينكه قبول كرد اسمش اين شد كه مؤمن شد. اين اسمهاي اينها اينجا پيدا شد هيچ پيش از اين، اين اسمها نبود. پس مؤمن را خدا مؤمن آفريده في بطن الام اين‏جور كه خدا ارسال رسل كرده همين‏طور كه مردم ايراد مي‏كنند سؤال مي‏كنند بحث مي‏كنند شما سعي كنيد ان‏شاء اللّه رشته اول را از دست ندهيد و جاي ايمان را هم پيدا كنيد. پس السعيد سعيد في بطن امه راست است الشقي هم شقي في بطن امه راست است. اما سعيد معنيش يعني چه؟ يعني نبي بايستد بگويد بيا ايمان به من بيار. اين كي خواهد شد؟ وقتي از شكم بيرون آمده باشد وقتي شعور هم داشته باشي به حد تكليف هم رسيده باشي خرف هم نباشي، شارع به خرفها نمي‏گويد بياييد به بچه‏ها نمي‏گويد بياييد. اين وقتي به حدي رسيد كه وقتي به او مي‏گويند بيا مي‏فهمد مي‏گويند بيا آن وقت اگر آمد اسمش آمد است. اين آمد اسمش ايمان است، اسمش مطيع است. پس مطيع كجا ساخته شد؟ وقتي شارع آمد دعوت كرد اين در شكم مادر كه بود آنجا كه فهم نداشت كسي با او حرف نمي‏زد وقتي بيرون آمد و شعور پيدا كرد و به حد تكليف رسيد آن وقت با او حرف زدند اما آن كسي كه سعيد را ساخته در شكم مادر همچو ساخته كه اگر نبي آمد و دعوت كرد اطاعت كند به اختيار و همين بايد جوري باشد كه بتواند نيايد و به اختيار نيايد. ديگر در توي شكم شقي اسمش نيست چرا كه آنجا حرف نزده‏اند با او آنجا تخمه را گرفته‏اند. تخمه را تخمه‏اي گرفته‏اند كه وقتي به حد تكليف رسيد و شارع به او گفت بيا پيش من، بفهمد بيا را و بفهمد نيامدن را. حالا نمي‏آيد نيامده به اختيار و اگر بخواهد هم نيايد بتواند نيايد وقتي نمي‏آيد مي‏گويد چرا پيش من نيامدي پس جاي آمد و نيامد را گم نكنيد به همين لفظهايي كه عرض مي‏كنم. پس جاي آمدن جايي است كه پا داشته باشد و بتواند روي زمين راه برود آن وقت مي‏گويند آمد آنجا مي‏گويند وقتي نيامدي مي‏گويند نيامد پيشتر از آنكه نگفته بودند آن پيشتر آمد اسمش نبود نيامد هم اسمش نبود پس كان الناس امة واحدة اگر با دقت نظر مي‏كنيد و هر چيزي را سر جاي خود مي‏گذاريد پس اگر آمد شخصي پيش، كه آمده و سعيد است پيش نيامده و شقي است بايد ديد حرف كه را شنيده است معاملاتش همه اين باشد. پس آن كسي كه گفته و شخصي آمده اينكه آمده اسمش مطيع شده معامله را با اين كرده و بسا جزا را هم بايد اين بدهد روز قيامت همين جزا مي‏دهد همين‏طور است تمام انبيا تمام اوليا اگر نيامده باشند از پيش خدا اهل حيله‏اند اهل چاپند وقتي مي‏گويند عوضش فلان چيز را به تو مي‏دهيم راست مي‏گويند ديگر فكر نمي‏كنند اين مردم نمي‏روند پي شرحش نمي‏روند پي فهمش نمي‏خواهند بفهمند. حالا با اين اغراضي كه دارند چگونه مي‏فهمند و تمكين مي‏كنند؟ مگر كسي زور داشته باشد و بناي زور اگر باشد اين پستا را هم خدا رو نكرده هيچ به زور قرار نداده لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي به زور معقول نيست، دين را به اكراه خدا قرار نداده و نمي‏دهد هيچ قبول ندارد به زور كسي مسلمان بشود كسي از ترس بگويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد ان محمداً رسول اللّه خدا گفته من قبول ندارم اين مسلمان نشده. پس هرچه در زبان چيزي مي‏گويي كه در دلت نيست اين خدا آن‏جور چيزها را مي‏گويد دروغ مي‏گويي و اگر حدي دارد آن حد را بايد بزند مثلا اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول اللّه واللّه يعلم انك لرسوله واللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون. پس خدا آن چيزي را مي‏پسندد كه از روي دل بگويي و راست بگويي و دروغ مثل ساير معاصي است بلكه دروغ بدتر از زنا است، بدتر است از قتل نفس. تمام فسادها توي همين دروغ پيدا مي‏شود اكبر معاصي است حالا كسي به دروغ بگويد من مؤمنم، خدا مي‏داند دروغ مي‏گويد اما ما باورمان مي‏شود گمان مي‏كنيم راست مي‏گويد نهايت ما به تكليف خود مي‏گوييم راست مي‏گويد اما خدا مي‏داند كه او دروغ مي‏گويد. پس دين را معقول نيست به اكراه به گردن كسي بگذارند معنيش اين است كه مكلف بفهمد آن را به زباني كه بفهمد حالي كند. ترك است به تركي بگويند، فارس است به فارسي بگويند، عرب است به عربي بگويند، هندي است به هندي بگويند، به هر زباني باشد به آن زبان بگويند به شرطي كه بفهمد. پس وقتي گفتي و او هم فهميد و فهميد هم كه تو راست مي‏گويي و عمداً هم تو دروغ گفتي آن وقت مي‏گويد تو كافري. باز اگر حرف زدي با او و اهل حق هم باشد و ديدي او هنوز نفهميده باز چيزي نيست باز تو سؤال كن. عرض مي‏كنم به محضي كه كسي شكي برايش پيدا شد جلدي نمي‏گويد تو شكاكي بيا حالا برو به جهنم. ابتداي حرف است ديدي كسي ادعايي كرد و كسي به شك افتاد كه آيا راست مي‏گويد يا دروغ خورده خورده بايد حجت تمام شود، راه حق به دست بيايد كه ديگر هيچ عذري نماند وقتي هيچ عذري به هيچ وجه باقي نماند و آن وقت باز مي‏گويد اين حق نيست، آن وقت اسمش را مي‏گذارد كافر. موسي وقتي عصا را انداخت و اژدها شد و همه ديدند و فرعون هم فهميد حق به جانب موسي است لكن مع‏ذلك گفت انه لكبيركم الذي علمكم السحر گفت معلوم است اين استاد شما بوده شماها همه‏تان بهم ساخته‏ايد و مي‏خواهيد مردم را از شهر بيرون كنيد پس اين بزرگ سحره است و حال آنكه خدا مي‏دانست توي دلش اين راست مي‏گويد و حق به جانب او است و خدا مي‏دانست كه سحر به اين بزرگي نمي‏شود كه تمام سحرها را ببلعد و عرض مي‏كنم كه اگر جميع خلق جمع مي‏شدند و همه سحره بودند و مي‏خواستند چاره عصاي موسي را بكنند نمي‏توانستند. باز داشته باشيد اين را كه تمام كلمات حق مثل همين معجزه است جميع جن و انس جمع شوند همه هم حيله كنند و جلددستي كنند كه حق را باطل كنند زورشان نمي‏رسد نمي‏شود ضايعش كرد. قرآن مي‏آرد پيغمبر و از جانب خدا مي‏آرد، جميع جن و انس جمع شوند كه ضايعش كنند نمي‏شود. اما قبول نداريم اين حرف را مي‏توان زد اين است كه حجت خدا ظاهر است واضح است آن وقت كسي كه نگرفت، اسمش كافر است اين را هم داشته باشيد هر جايي در هر مسأله‏اي بيان مي‏كنند وقتي كه در شك مي‏افتيد از شك مترسيد دل بدهيد ياد بگيريد ياد كه گرفتيد شك مي‏رود. نبايد ترسيد از شك شك كافر نمي‏كند آدم را لكن اگر كار به جايي رسيد كه يقين كردي كه حالا روز است و باز شك مي‏كني، حالا ديگر كافري. سنت خدا در تمام اعصار اين بوده و لن‏تجد لسنة الله تبديلا و لن‏تجد لسنة اللّه تحويلا هميشه يك امري كه از روز روشنتر بوده در حق آورده، هميشه يك امري كه از شب تار تاريكتر بوده در باطل آورده هميشه خدا حق را از روز روشنتر كرده آن وقت اين مردم را ول كرده ميان اين روشنايي و تاريكي كاريش ندارد دولت هم دارد ثروت هم دارد كاريش ندارد وقتي مي‏ميرد آنجا به جهنمش مي‏برد اينجا وعده نكرده به جهنم ببرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس دوم ــ يك‏شنبه 19 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

2بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انه لما كان كل اثر يشابه صفة مؤثره و يحكيها لما عبر له المؤثر عن نفسه و عن العالي و عرفه منها وجب ان‏يكون في ساير الخلق ايضاً بيان و معان اي مقام ذات و مقام معني و هو كذلك لان كل شي‏ء عند العالي القريب منه مخلوق بنفسه لا واسطة بينهما . . .

هر مؤثري اثر بخصوصي از براي او است و هر اثري به مؤثر خودش برپا است و اصل مطلب مطلب آساني است خيلي آسان است براي هركه بگويي مي‏فهمد و تصديق مي‏كند اما ديگر تمام اين كثرات را انسان با هم بتواند ببيند و جايي گير نكند، كار مشكلي است مگر كسي را خدا بخواهد از اين ورطه‏ها نجاتش بدهد. پس هر اثري مال مؤثري است. آتش بايد گرم باشد حقيقت آتش به گرمي برپا است اگر گرم نكند جايي را آتش آتش نيست. عرض مي‏كنم فهميدنش آسان است همچنين آب معنيش اين است تر باشد ديگر آبي باشد رطوبت نداشته باشد آب نيست واجب است و حتم داشته باشد اين است هي مكرر گفته‏ام و آنجاهايي را كه مي‏گويم خيلي واضح است. هر مطلبي كه گفته مي‏شود و عنوان مي‏شود آسان است، وقتي بيرون مي‏رويد يادتان مي‏رود، جاي ديگر مي‏رويد.

پس هر فعلي واجب است به فاعل خودش بسته باشد و محال است فعلي فاعلي از دست كسي ديگر جاري شود همين جوري كه مي‏بينيد كار زيد را زيد بايد بكند بايد خودش ببيند تا ديده باشد، خودش آب بخورد تا سيراب شود، خودش علم تحصيل كند عالم شود. كسي را وكيل كند تو درس بخوان، او خودش عالم مي‏شود دخلي به اين ندارد پس ليس للانسان و لكل فاعل الاّ فعله واجب است چنين باشد. حكمت علم به حقايق اشياء است به دست بياريد اين مطلب كه به دست آمد عوالم چون تركيب مي‏شود مشكل مي‏شود و الاّ واجب است آب تر كند محال است تر نكند، آب كارش تر كردن است. آتش كارش سوزاندن است ديگر من مي‏روم در آتش و نسوزم، طمع بيجا است مي‏خواهي بروي توي آتش و نسوزي علاجش را بكن تدبيري كن روغني به خودت بمال كه آتش در آن در نگيرد و الاّ آتش كارش سوزاندن است محال است كه نسوزاند. سوزانيدن كار حار است آن حقيقتش اين است اين كار را بكند اين حقيقتش است به جهت آنكه هر فعلي واجب است به فاعل بسته باشد.

حالا اين يك مطلبي است اين مطلب را اگر انسان درست همه جاش را ببيند يك جاش را هم نبيند گم مي‏شود. حضرت امير مي‏فرمايند بحر عميق فلاتلجه در اين دريا فرو مرو، طريق مظلم فلاتسلكه چاره دارد حيوانات هستند مار و عقربها هست خار هست خاشاك هست اين است كه مي‏گويند اصلش فكر در آن مكن كه گمراه مي‏شوي.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه در اين قدري كه گفتم خار و خاشاك ندارد وقتي عوالم در هم ريخته مي‏شود آدم گم مي‏شود و ديگر نمي‏داند چه شد. ملتفت باشيد چون حكايت جبر و تفويض ميان آمد سؤال هم كرده‏اند بد نيست في الجمله اشاره‏اي بشود. حتي اينكه اثر چنان است كه تمام شرع بر اين اثار مترتب شده‏اند. ايني كه گفته‏اند حرام مخور، اگر اثر نداشت نمي‏گفتند مخور. پس معلوم است حرام خوردن اثر دارد. يك‏پاره حكايتها هست قصه‏اش را وقتي آدم مي‏گويد به نظرها عظم پيدا مي‏كند لكن در تمام شرع ريخته شده است. معروف است كسي بچه‏اي داشت در راهي مي‏رفت كسي مشكي بر دوش داشت اين بچه قلمتراشش را زد به اين مشك و سوراخش كرد. آن شخص به پدرش گفت و هر طوري بود پولش را گرفت و رفت. بعد آن پدر بچه نشست قدري فكر كرد كه چه كار كرده ديد خودش كاري نكرده تقصيري در خودش نديد آن وقت زنش را صدا زد تو هيچ كاري كرده‏اي در وقت انقعاد نطفه اين، يا در وقت جماع؟ گفت نه واللّه هرچه فكر مي‏كنم كاري نكرده‏ام مگر اينكه در وقتي كه اين در شكم من بود يك وقتي در كنار نهري نشسته بودم سيبي آمد از روي آب يا اناري بود من غفلةً گرفتم سوزني زدم به اين سيب آن را مكيدم آن وقت ملتفت شدم كه اين سيب مال من كه نيست مال مردم است انداختم دور. آن وقت آن شوهر به هوش آمد گفت همين است آن سوزن قلمتراش شده و خورده به شكم مشك مردم. و همين‏طور است بلاشك بلاريب تمام شرع بر اين وضع شده. فلان لقمه را مخور اگر به جايي ضرر نمي‏رساند نمي‏گفتند فلان چيز حلال است فلان چيز حرام است. حلال معلوم است آثارش آثار خير است، حرام معلوم است آثارش آثار شر است. تمام آثار را مثل اثار ظاهر بگيريد كسي شراب بخورد بخواهد مست نشود نمي‏شود. شراب يعني حقيقتش اين است كه مسكر باشد و الاّ شرابي كه مسكر نيست سركه است. شراب مي‏خوري مي‏خواهي سكر هم نداشته باشد، توقع بيجا است. مي‏خواهي سكر نيايد شراب مخور همين جوري كه كسي كه شرب خمر كرد آن حالت سكر مي‏آيد شخص ملايي بود الواط شرابش داده بودند اين خورده خورده حالتش تغيير كرد گفت ما را خوش مي‏آيد وقتي خوردش دادند اين چشيد طعمش را و ديد حالتش گشت گفت ما نمي‏دانيم چطور شده خود به خود ما را خوش مي‏آيد. اگر مي‏خواهي خوش نيايد شراب مخور. حرام مي‏خوري مي‏خواهي قساوت قلب نداشته باشي، نمي‏شود. وقتي شراب خورده شد قساوت مي‏آورد و ترحمي همراهش نيست.

پس توقع كنيم از خدا كه خدايا تو اثار اشياء را به جهت اين ريش ما بردار، نه آنها هم مخلوق خدا هستند از خدا سؤال كرده‏اند آن آثار را. توقع بيجا است اين آثار را بردارد. مي‏خواهي مست نشوي شراب مخور، مي‏خواهي قساوت قلب نداشته باشي حرام مخور، اين بود گاهي من شوخي مي‏كردم يك وقتي مرحوم مير سيد محمدخان نائيني حاكم ما بود خدا رحمتش كند. به او گفتم شما خيلي نفس قويي داريد به جهت اينكه حرام را كه مي‏خوريد مع‏ذلك اسمي از خدا مي‏بريد، اسم پيغمبري مي‏بريد، اسم دين و مذهبي مي‏بريد، يك‏پاره‏اي مي‏خنديد و شوخي مي‏كرديم. اينها خود را بازي دادن است. همان سر سوزني كه به آن سيب زدي لامحاله قلمتراش مي‏زني به مشك از اين باب است كه اصرار دارند كه لقمه‏هاتان را حلال كنيد كه اولادهاتان خوب شوند لقمه بد اولاد بد مي‏شوند و اولادها از همين باب ضايع شده‏اند آباء درست راه نمي‏روند كه ابناء ضايع شده‏اند. پس در اين‏جور امور شك و شبهه نداشته باشيد اين‏جور امور اقتضاش اين چيزها هست. ديگر پدر زنا كرده، پسر چه تقصير دارد و اين شر ثلثه است به جهتي كه گاه است پدر توبه كند، مادر توبه كند و اين توبه هم نمي‏كند. كار او هم اثري دارد اثر توي هم مي‏ريزد گم مي‏شويد. پس لقمه نان حلال بايد باشد نه همين در حلالهاي ظاهري و حرامهاي ظاهري است فرموده‏اند در فلان شب جماع نكنيد، آخر ماه نباشد، شب چهارشنبه نباشد، اينها همه تأثير مي‏كند در اولاد و ضايع مي‏شوند از اين جهت هم هست تأثير كرده و مردم ضايع شده‏اند. حتي اينكه بايد در آن حال يادت باشد خدا و بسم اللّه بگويي و مردم نمي‏دانند در همان حالي كه نطفه مي‏ريزد بايد يادت نرود خدا و بسم اللّه بگويي. اين نطفه‏ها همه بي‏بسم اللّه بسته شده اين است كه مي‏بينيد اين‏جورها شده‏اند و اينجاها همه محل بحث هم هست كه كسي بگويد بچه چه تقصير كرده پدرش بسم اللّه نگفته. پدرش شب فلان چيز را مي‏خورد همه آثارش همراه است لكن حالا مي‏خواهيد فكر نكنيد در مسأله‏اش فكر كنيد حرامها تمامش آثار دارد محال است حرام آثار نداشته باشد مثل اينكه كسي توقع كند آتش گرم نباشد، آب‏تر نباشد، آفتاب روشن نباشد، زمين سايه نداشته باشد محال است. زمين بايد سايه داشته باشد به جهت آنكه هر چيزي واجب است خودش خودش باشد محال است خودش نباشد.

پس كليه امر را از دست ندهيد يك كلمه است: زيد قائم. اين را ياد بگيريد همه جا جاري كنيد. هر فاعلي واجب است خودش خودش باشد و خودش بي‏فعل نمي‏شود اين فعل بي آن فاعل نمي‏شود. پس واجب است هر چيزي خودش باشد. اين مطلب بسيار واضح است بي شك و شبهه است، روشن است. بعد از آني كه اين مطلب معلوم شد حالا ملتفت باشيد خداوند عالم عوالم را با هم تركيب كرده پس بدني ساخته و روحي توش گذارده، عقلي توش گذاشته، نفسي توش گذاشته اينها دخلي به اين عالم ندارند پس در ايني هم كه تركيب كرده بدن جسماني ظاهري را با روح غيبي اين را هم ببينيد حرفي است كه شكي شبهه‏اي ريبي در آن نيست و در ايني كه اين بدن حالات آن روح را تغيير مي‏دهد باز شكي نيست شبهه‏اي نيست. وقتي بدن انسان كسل مي‏شود روح او هم كسالتي در آن پيدا مي‏شود، زورش مي‏آرد كه فكر كند اين را هم مي‏فهميد كه در وقت كسالت ببينيد فكر نمي‏تواند بكند. فكر كردن هيچ كاري به خستگي بدن ندارد، بدن خسته شده بنشيند براي خود راحت كند فكر دخلي به بدن ندارد لكن آن فكر خودش هم در عالم خودش يك‏پاره جولانها مي‏زند، يك‏پاره حركتها مي‏كند، خسته مي‏شود و ديگر نمي‏تواند فكر كند و اين حالت بر سر آن عقل مي‏ايد، بر سر آن فكر مي‏آيد. تو اينجا ماست خورده‏اي، اين ماست در اين شكم مي‏رود و از اين شكم بيرون مي‏رود اما اثرش مي‏رود پيش روح تو و روح تو كسل مي‏شود و آن كسالت نمي‏گذارد آن خيال بيايد آن فكر بيايد. نمي‏گذارد نفس بيايد اينجا علمي تحصيل كند، نمي‏گذارد كه عقل بيايد اينجا و اينجا فكر كند كه يقين يعني چه، دين يعني چه، مذهب يعني چه.

ديگر چرت نزنيد كه اينجاها است محل لغزيدن. پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه در ايني كه دنيا تأثير مي‏كند در آخرت چنان‏كه آخرت تأثير مي‏كند و كرده در دنيا، عقل تأثير مي‏كند در بدن، خيالات در بدن تأثير مي‏كند بلاشك در اينها شكي نيست شبهه‏اي نيست و ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اينجاها محل لغزيدنش است يك سر مويي مسامحه مي‏كني نمي‏فهمي و آن نافهميش مي‏ماند در ايني كه وقتي بدن گرم شد و لو از جايي باشد روح نشاط پيدا مي‏كند شك نيست وقتي اين بدن سرد شد روح سرد مي‏شود او به سردي خودش اين به سردي خودش. سردي اين اين جور است كه دست كه روش مي‏گذاري سردي احساس مي‏كند آنجا سرديش اين‏جور است كه دل سرد مي‏شود اما آن سردي به اين سردي چسبيده اين سردي به آن سردي چسبيده. پس بدن تأثير در روح مي‏كند، غذاها تأثير در بدن مي‏كنند به عكس هم روح تأثير در بدن مي‏كند بدن هيچ نقصي در آن نباشد لكن انسان به ياد معشوقه خودش مي‏بيني نشسته است آرام، تا به خيال زن افتاد يك دفعه مي‏بيني نعوظ كرد به طوري بي‏قرار مي‏شود كه خود را به مهلكه مي‏اندازد. تا يادش نيست بدن به آسودگي خواب است به محضي كه يادش آمد زني در دنيا هست خواب از سرش مي‏رود، از خوراك مي‏ماند. پس هم خيال در بدن اثر مي‏كند چنان‏كه مي‏بيني مردم به خيال حركت مي‏كنند. خيال مي‏كني من با كه بدم غصه‏ات مي‏گيرد به طوري كه بدن هي مي‏كاهد تا آن‏قدر متغير مي‏شوي كه بدن گرم مي‏شود خيال عداوت بدن را گرم مي‏كند. خيال صلح، بدن را سرد مي‏كند پس هم خيال در بدن اثر مي‏كند هم بدن در خيال. آب سرد هم مي‏خوري همين خيال را سرد مي‏كند، چايي گرم مي‏كند خيال را همه در هم تأثير دارند.

پس غيب در شهود اثر مي‏كند، شهود در غيب اثر مي‏كند در اينها هم هيچ شكي شبهه‏اي نيست و سر تمام شرايع به همين‏ها بسته است. يك‏بار مي‏بيني نهي مي‏كنند كه به فكر فلان كار مباش، اعراض از آن كار بكن از همين باب است. هميشه پيش زنها منشين به جهتي كه طبعت طبع زنها مي‏شود، هميشه پيش فساق و فجار منشين. هر قدر انسان قوي باشد پيش فساق و فجار كه نشست اثر مي‏كند. حتي انبيا كه مي‏آمدند پيش فساق و فجار به جهت هدايت آنها مي‏نشستند، باز حالت خلوتشان را كه نگاه مي‏كني با هم خيلي فرق دارد. محال است كسي پيش فساق و فجار بنشيند و خورده خورده به كارشان مأنوس نشود. ابتدا كه انسان رقاصي را مي‏بيند چشمش را هم مي‏گذارد، انفه مي‏كند مي‏خواهد بگريزد. چهار دفعه كه رقاصي پيشش كردند كم‏كم عظمش تمام مي‏شود، خورده خورده مي‏بيند بدش هم نمي‏آيد خورده خورده مي‏بيند بدن خودش هم به حركت آمد، خورده خورده مي‏شود رقاص.

انسان هر قدر قوي باشد اثر مي‏كند در او اين است فرمايش سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه و چون خودشان فرموده‏اند عرض مي‏كنم به جهت ايني كه به نظر مردم بد مي‏آيد و الاّ به دست حكيم مي‏افتد مي‏بيند حكمت است فرمايش فرموده‏اند. فرموده بودند من بعينه مي‏بينم مثل آب خزينه‏هاي حمام كه آن آبهاي در خزانه‏ها در روز هيچ آبش عكس‏نما نيست، آب كثيفي متعفني است هيچ عكس توش پيدا نيست آب گنديده سياهي است. مي‏فرمودند من در روز حالتم را مي‏بينم مثل همان آب است درهم و مغشوش و بدرنگ، رنگ و رويي ندارد به جهت معاشرت با مردم. وقتي شب شد و تنها شدم و آرام گرفتم مثل آب خزانه كه شب كه شد مردم توش نمي‏روند و آرام است خزينه مخلي بالطبع مي‏شود جميع اين چركها هرچه سنگين است ته مي‏نشيند، هر كدام چرب است و سبك است رو مي‏ايستد، آن آب وسط زلال مي‏شود. مي‏فرمودند حالت من هم همين‏طورها است. شبها وقتي مخلي به طبع مي‏شوم پيش خودم مي‏نشينم فكرهام را مي‏كنم كاري هم با كسي ندارم آرامم و مثل آب زلال عكس‏پذير هستم. وقتي ميانه اين مردمم مثل آب خزانه درهم و مغشوش هستم و احوالم را بد مي‏بينم. حتي نفسي مثل نفس عيسي او هم مي‏بيند اگر دايم توي فساق و فجار بگردد تأثير در او مي‏كند اين است كه مي‏گريزد و مي‏رود يك جايي خلوتهاش را به عمل مي‏آورد باز مي‏آيد ميان مردم. انبيا همين‏طورند، اوليا همين‏طورند هرچه بزرگ باشند متأثر مي‏شوند. پيش كفار مي‏نشيني خورده خورده تو هم انس مي‏گيري ميل به آنها مي‏كني. طبيب يهودي مي‏آري و با او مي‏نشيني انس به او مي‏گيري. واللّه بي‏اغراق مي‏بيني بدت نمي‏آيد از يهودي. همين‏طور به قدري كه با نصاري انس مي‏تواني بگيري بدان همان‏قدر نصارايي و الاّ نمي‏توانستي انس بگيري به جهتي كه آيا انسان مسلم پيش عدو محمد و آل محمد مي‏نشيند و خنده هم مي‏كند؟ اين نمي‏شود مگر قدري خودش هم با آنها انس بگيرد.

پس دقت كنيد تأثير اشياء بلاشك بلاريب در يكديگر هست از اين جهت است مي‏فرمايند پيش اهل ملاهي ننشينيد، پاي ساز و تنبك ننشينيد، با اهل لعب ننشينيد چنان‏كه خود انبيا نمي‏نشستند. اگر اثر نكند چرا بايد ننشينند حالا كه نمي‏نشينند معلوم است اثر مي‏كند منع مي‏كنند از شراب معلوم است اثر مي‏كند. مي‏گويند حرام مخور اثر مي‏كند، گوشت خنزير چطور در او اثر كرد. اينها ديگر حرف مفت است. اين است كه هرچه را مي‏گويند انبيا و اوليا حرام است خودشان بيزار بودند از آن، نمي‏كردند آن را، خودشان به شرع خودشان عمل مي‏كردند. اگر مي‏گويند نماز خوب چيزي است خودشان بيشتر نماز مي‏كنند، اگر مي‏گويند روزه خوب چيزي است خودشان بيشتر و بهتر روزه مي‏گيرند. اگر مي‏گويند حرام بد چيزي است مخوريد خودشان بيش از همه كس اجتناب مي‏كنند. پس در اين هم شكي شبهه‏اي ريبي نيست كه غيب در شهود اثر مي‏كند چنان‏كه شهود در غيب اثر مي‏كند.

اين هم يك بابي از ابواب است اگر كسي بخواهد جبر و تفويض را بردارد اين اولي هم سرجاش بود پس در ايني كه انسان يقين دارد به چيزي و هرچه شبهه كني براش مضطرب نمي‏شود و آن يقين يقين عقلي نيست. آن يقيني كه انسان در عقل خودش داشته باشد بدن را ساكن مي‏كند، از اضطراب مي‏اندازد به عكسش اين بدن را مي‏بري پيش شكاك هذيان‏گو مي‏بيني خورده خورده يقينهاي مردم تزلزل پيدا مي‏شود در آن سست مي‏شوند. ثم كان عاقبة الذين اساءوا السوءي ان كذبوا بآيات اللّه بسا اين يقين اول را كه دارند خورده خورده برداشته مي‏شود. پس اين بدن باعث لغزيدن عقل مي‏شود عقل باعث تزلزل بدن مي‏شود.

پس دقت كنيد تا تمام سخن بيايد پس در ايني كه روح در بدن اثر مي‏كند شك نيست. روح تا در بدن نشسته نمي‏گذارد بدن بگندد عفونت كند، تا بيرون مي‏رود گند مي‏كند و خيلي‏ها تجربه كرده‏اند كه ميت در همان حال احتضارش گند مي‏كند وقتي جان مي‏كند واقعا بوي مرگ از او برمي‏آيد طبيب صاحب شعور مي‏بيند واقعا گند مي‏كند تا جان بيرون رفت بوش بوي ديگر مي‏شود. انسان وقتي ضعيف مي‏شود ضعف پيدا مي‏شود براش واقعا انسان مي‏ميرد از اين جهت هم هست وقتي مسش مي‏كني گفته‏اند برو غسل كن به جهتي كه بدن ضعيف شده بوي مرده برداشته تا غسل نكني تطهير نكني قوت نمي‏گيري.

باري پس فراموش نكنيد اشياء اثر نداشته باشند توقع بيجا است. اشياء حتم است اثر داشته باشند، واجب است اثر داشته باشند، نمي‏شود اثر نداشته باشند هيچ همچو دعايي هم نبايد كرد كه اثر نداشته باشد. سوراخ دعا را گم نكنيد هيچ بار ننشينيد تمنا نكنيد. ليس بامانيكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءا يجز به. كار بد مي‏كني بد مي‏بيني ديگر حالا بد كرديم اغماض كند اين را، آن يكي هم مي‏گويد، آن يكي هم ميگويد خدا تابع كه بشود؟ خدا تابع كسي نمي‏شود. درس نمي‏خواند پيش كسي حالا هي بنشيني دعا كني كه گرمي را خدايا از آتش بردار، آيا خيال مي‏كني كه مستجاب مي‏شود؟ دعاي مجرب را هم مي‏خواني نگفته‏اند بخوان كه حرارت آتش برداشته شود. مي‏خواهي نسوزي پستر بنشين. بله يك‏جايي باشد كه پيش آتش نشسته باشي نتواني پس بروي، حالا دعا كن كه يك كسي بيايد تو را پس ببرد. اما اينجا نشسته‏ام و پس نمي‏روم و توقع هم دارم كه اي خدا من گرم نشوم توقع بيجايي است سوراخ دعا را گم كرده‏اي دعاي مجرب براي اينجا به كار نمي‏خورد جاش اينجا نيست. غذاي ناملايمي كه مي‏دانم به مزاجم نمي‏سازد هي بخورم، آن ضرر به كي مي‏رساند؟ به خودت. مي‏خواهي ضرر نبيني غذايي كه مي‏داني بد است مخور غذايي كه به مزاجت نمي‏سازد مخور، مثلاً ماست مخور.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس ملتفت باشيد جاي دعاها را ياد بگيريد، كار به دستش داريد همه دعا بايد بكنند مرد و زن قوي ضعيف همه بايد دعا كنند اين است كه خيلي دعاها كه مي‏كني خيال مي‏كني كه مستجاب نمي‏شود مي‏بيني پيش آتش نشستي و آتش گرمت كرد و هي دعا كردي هرچه دعاي مجرب خواندي كه خدايا من گرم نشوم مي‏بيني باز گرم مي‏شوي و دعات مستجاب نشد كم‏كم مأيوس مي‏شوي مي‏گويي دعاها اثر ندارد.اي خر دعاها اثر دارد اگر نمي‏تواني خود را خلاص كني و از ميان آتش بيرون روي حالا هم دعا مكن آتش گرميش تمام شود، يا خير مي‏خواهي دعا كني دعا كن كسي تو را بردارد از ميان آتش بيرون ببرد ديگر دعا مكن كه آتش تو را نسوزاند فكر كنيد تأثير را از اشياء نبايد دعا كرد برداشته شود جاي دعا نيست به جهتي كه حتم است و حكم كه اشياء تأثير داشته باشند. ان‏شاء اللّه به طور حكمت بيابيد كه واجب است چنين باشد، ممتنع است غير اين. تا مي‏خواهند آتش آتش باشد بايد گرم باشد و بسوزاند آتش كه مي‏رود گرميش هم مي‏رود همين‏طور جايي بخواهي رطوبت نداشته باشد آب را بردار برو، آب كه رفت رطوبتش هم مي‏رود. بخواهي توي اطاق روشن نباشد هر دعايي بخواني دعاهايي كه از آن بزرگتر نيست اسمهاي اعظمي كه از آنها اعظمي نيست بخواني كه اطاق روشن نباشد نمي‏شود مگر چراغ را برداري تا چراغ را برداشتي جلدي روشنايي‏ها همراهش مي‏رود، تا چراغ را روشن كردي روشنايي‏ها مي‏آيد تو خدا را قسم بده به جميع انبيا و اوليا، قسم بده به اسمهاي اعظمي كه خدا زمين و آسمان را به آن خلق كرده تو هم راه ببري فرضاً آن اسم اعظم را و خدا را به آن بخواني تا آفتاب طالع شد عالم روشن مي‏شود ديگر تا آفتاب هست و ابر جلوش را نگرفته نمي‏شود روشن نباشد. بله باز مگر دعا بخواني كه آبي يك جايي بخار شود جلوش را بگيرد آن وقت آنجا تاريك مي‏شود ابري جلو آفتاب را بگيرد تاريك مي‏شود ديگر آفتاب باشد و روشن نباشد دعايي است كه مستجاب نخواهد شد. پس اين است كه كساني كه راه دعا را نمي‏دانند خود را به زحمت مي‏اندازند هيچ هم نمي‏شود خدا هم اعتنا نمي‏كند. امري كه حتم كرده چنين باشد محال است چنين نباشد ديگر دعا كني كه براي خاطر ما كاري كن آتش ما را گرم نكند آفتاب ما را روشن نكند، اين دعايي است كه مستجاب نخواهد شد.

پس اين مطلب را كه دانستي فكر كن غيب در شهود اثر مي‏كند لامحاله اين است كه هم غيب را گفته‏اند تربيت كنيد هم شهود را. پس همه مي‏گويند حرام مخور كه روحت ضايع نشود، همه مي‏گويند به فكر حرام مباش كه بدن كم‏كم حرام‏خور مي‏شود پس چون اينها همه حتم است در يكديگر اثر كنند و باز اگر آتش گرم باشد و اثر نكند اسمش گرم نيست، آب باشد رفع عطش نكند اسمش آب نيست و هكذا. ان‏شاء اللّه با بصيرت پي مطلب كه مي‏روي تا مغزش فرو مي‏روي علم به حقايق اشياء پيدا مي‏كني فكر كن ببين آبي باشد هيچ تر نكند مصرفش چه چيز است؟ هيچ. خدا نمي‏سازد همچو آبي را، آتشي باشد هيچ جا را گرم نكند مصرفش چه چيز است؟ آتش براي اين است كه گرم كند، آب براي اين است كه تر كند اگر اثر نكند روشنايي اين‏طور نباشد تاريكي اين‏طور نباشد، گرمي سردي اينها اثر نكنند وجودشان بي‏حاصل است. ربنا ماخلقت هذا باطلا خداوندا تو كاري نمي‏كني كه بي‏فايده باشد. از همين باب است كه حضرت صادق به مفضل مي‏فرمايند اگر چشم بود و روشنايي نبود خلقت چشم بي‏حاصل بود، روشنايي بود و هيچ چشمي نبود كه ببيند خلقت روشنايي بي‏مصرف بود چه مصرف داشت؟ گرمي بود و هيچ لامسه نبود خلقت گرمي بي‏حاصل بود. لامسه بود گرمي نبود سردي نبود زبري نبود نرمي نبود مصرف لامسه چه بود؟ وقتي لامسه هست و گرم هست اين مي‏فهمد گرمي را. پس اينها همه جزء مطلب جبر و تفويض فهميدن است. مسأله جبر و تفويض مسأله آساني نيست كه جلدي تعليمت كنند ياد بگيري بروي پي كار خودت. همه را بايد بهم زد آن وقت از ميانه اينها به دست آورد كه لاجبر و لاتفويض. بايد چرت نزد و دل داد همه را روي هم كه ريختي همه بايد با هم جمع شود تا مطلب واضح شود.

پس غيب در شهود واجب است اثر كند محال است اثر نكند. فرض كن چيزي اثر در غير نداشت وجودش لغو بود و چيزي كه وجودش لغو باشد خدا خلقش نمي‏كند هرچه را خلق كرده وجودش مثمر ثمري بوده خواه تو ثمرش را بداني خواه نداني همين كه مي‏داني خدا است دانا خدا است حكيم مي‏بيني كاري كرده بدان سري توش بوده.

سعي كنيد طبعتان را طبع بني آدم و طبع آدم كنيد. طبايع شياطين هست در دنيا ملتفتش باشيد خود را بيازماييد. طبع شيطان اين است كه اعتراض بر خدا مي‏كند آدم وقتي مي‏بيند غلط مي‏كند هيچ اعتراض نمي‏كند بر خدا. به شيطان گفتند به آدم سجده كن گفت من نمي‏كنم، آخر اين خدا است به تو مي‏گويد سجده كن چرا نمي‏كني اما شيطان بله خلقتني من نار و خلقته من طين آدم را از گل ساخته‏اي مرا از آتش. تو چكار داري به اين كارها؟ تو فضولي؟ تو حكيمي؟ تو چكاره‏اي؟ تو مي‏خواهي درس به من بدهي؟ ببينيد شيطان خودش نمي‏داند كه چقدر خر است. همين شياطين كه الان هستند خيلي الاغند آيا تو مي‏خواهي درس به من بدهي؟ باز اگر نمي‏دانست خدا است خالق تو مي‏گفتي خدايا اين عقلش نمي‏رسد اين يا نمي‏دانست اين را يا مي‏دانست و غافل شده بود و تو حالا خودت مي‏گويي كه مرا خلق كردي از آتش، آدم را خلق كردي از خاك. استدلال مي‏كني كه لايق نيست من سجده كنم به او اعتراض مي‏كني به صانع صانع هم به همين‏جور حرفها پدرش را درمي‏آرد كه تو اقرار داري كه من تو را خلق كردم خودت مي‏گويي خلقتني پس اقرار داري كه من خالق تو هستم آيا من نمي‏دانم آدم را از چه ساخته‏ام، چه جور ساخته‏ام، تو را از چه ساخته‏ام و چه جور ساخته‏ام؟ آيا نمي‏دانم راه حكمتش را كه تو را امر مي‏كنم كه سجده كني؟ تا به گردن شيطان مي‏گذارد و پدرش را در مي‏آرد. پس مشق كنيد ان‏شاء اللّه طبعتان مثل طبع آدم باشد وقتي به او مي‏گويند چرا گول خوردي؟ مي‏گويد گول خوردم آن وقتي كه از آن شجره خوردم ملتفت نبودم اگر ملتفت بودم گول نمي‏خوردم. واقعاً هم هركه هركه را فريب بدهد در شرع در همه جا فريبنده را مي‏زنند كه چرا فريب دادي نه آنكه فريب خورده. هر كه به او غش شده تقصير ندارد از همين راهها فكرش را بكنيد مي‏يابيد كه گناه آدم چه جور گناهي بود. گناه آدم گناه نيست گناهش اين بود كه گول خورد. مگر آن وقتي كه گول خورد ملتفت بود؟ اگر ملتفت بود گول نمي‏خورد پس هركه گول مي‏خورد تقصير ندارد و حق دارد و بعد مي‏آيد ادعا كند بر آن‏كه گول زده كه تو مرا گول زدي لكن آن‏كه گول زده چشمش را كور مي‏كنند معامله را فسخ مي‏كنند. جميع كساني كه فريب مي‏خورند تقصير ندارند گناه‏كار نيستند مغبونند و مظلوم، بايد كمكشان كرد. پس آدم مظلوم از شيطان شد، مغبون از شيطان شد محل ترحم خدا شد اين بود كه خدا زير بالش را گرفت معصيتش را بخشيد. اينكه به آدم مي‏گويد چرا گول خوردي؟ ملتفت باشيد مثل اين است كه خودمان با خودمان حرف مي‏زنيم. اگر به كسي گفتيم چرا گول خوردي براي اين است كه دفعه ديگر گول نخورد و دين خودش را حفظ كند از اين راه كم‏كم مردم زرنگ مي‏شوند چهار جا گول خوردند ديگر گول نمي‏خورند. پس به اين جهت بازخواست مي‏كنند از آدم كه چرا گول خوردي كه مبادا دفعه ديگر جايي ديگر گول بخورد. اين به هر صورتي بيرون آيد مي‏خواهد تو را گول بزند، به هر صورتي باشد عمامه‏اش هر قدر بزرگ باشد مسواك داشته باشد، به هر شكلي در آيد گولش را مخور. اين است كه فريبنده را عقلاً شرعاً بازخواست مي‏كنند و از آن‏كه فريب خورده بازخواست نمي‏كنند. بلكه عرفاً از آن كسي كه گول خورده بازخواست نمي‏كنند آني كه گول خورده او را تنبيه نمي‏كنند مگر تنبيهي كه مي‏زنيمت كه ديگر گول نخوري، چهار تركه‏اش مي‏زنند دفعه ديگر خودداري كند گول ديگر نخورد و الاّ مقصر نيست كه مي‏زنندش.

باري پس از اينها هم داشته باشيد ديگر خيلي از علوم به دستتان مي‏آيد از اينها از جمله آنها يكي همين بيرون كردن آدم بود از بهشت تنبيهي بود براي آدم تا روي زمين هم بود ديگر گولش را نخورد.

باري پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه. اشياء حتم است در يكديگر تأثير كنند تا وجودشان لغو نباشد تا حكمت حكيم درست واقع بشود و ربنا ماخلقت هذا باطلا درست واقع شده باشد. تا ديگر تتمه سخن وقتي ديگر گفته شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

 

 

(درس سوم ــ دوشنبه 20 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

3بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم انه لما كان كل اثر يشابه صفة مؤثره و يحكيها لما عبر له المؤثر عن نفسه و عن العالي و عرفه منها وجب ان‏يكون في ساير الخلق ايضاً بيان و معان اي مقام ذات و مقام معني و هو كذلك لان كل شي‏ء عند العالي القريب منه مخلوق بنفسه لا واسطة بينهما . . .

چون سخن كشيده شد به جبر و تفويض و سؤال شد و سخن افتاد تمام اطرافش هم بسته به همين مسأله‏اي است كه در اين فصل است پس هر مؤثري را خداوند عالم اين‏جور خلق كرده هرچه خلق شده است تمامشان صاحب اثر باشند و معني اين هم اين است كه اثر در غير كند نه اينكه خودش يك اثري داشته باشد. چرا كه مثل اينكه ملتفت باشيد فرض كنيد آتش گرم باشد براي خودش لكن چيزي را گرم نكند، هيچ حيواني جمادي نباتي از آن گرم نشود هيچ معلوم نمي‏شود آتش است. آب هيچ جا را تر نكند اين اصلش معلوم نيست كه تر است و هكذا هلم جرا. تا صور در غير اثر نكند كأنه صور و فعليت نيستند و ان‏شاء اللّه دقت كه بكنيد مي‏فهميد كه اگر اشياء در يكديگر اثر نكنند خلقتشان لغو است و بي‏حاصل چيزي پيش خودش روشن باشد و جايي را روشن نكند تا(با ظ) چيزي كه خودش هم روشن نباشد چه فرق دارد؟ پس ممتنع است چيزي در ملك خدا باشد و اثر نداشته باشد و بايد اثر داشته باشد و اثر هم در غير بايد بكند افعال متعدي بايد داشته باشد نه افعال لازمه. پس اثر از مؤثر تخلف نمي‏كند گرمي از آتش محال است تخلف كند و محال است در غير هم اثر نكند مگر مانع خارجي پيدا شود آنها هم تأثير اشياي ديگر است اثرها مانع اثرها مي‏شوند. پس حتم است و حكم كه اشياء در همه اشياء اثر كنند و اثر كه مي‏كند يا اثرشان نافع است يا ضار. پس آتشي را كه پيش آتشي مي‏گذاري هم اين يكي آن يكي را گرم مي‏كند هم آن يكي اين يكي را پس از اين جهت دوام پيدا مي‏كنند. هر همجنسي پيش هم كه جمع شدند همه قوت مي‏گيرند و هر مختلفي كه اتفاق جمع شد با چيزي كه مختلف است او لامحاله او را ضعيف مي‏كند. آتشي را روي آتشي مي‏گذاري دايم اين آن را گرم مي‏كند، آن اين را گرم مي‏كند اين است كه دوام پيدا مي‏كند متفرقش مي‏كني زود فاني مي‏شود و از همين بابتها است با اهل يقين مي‏نشيني واقعاً صاحب يقين مي‏شوي، با مؤمن مي‏نشيني واقعاً مؤمن مي‏شوي با كفار مي‏نشيني خورده خورده كفر در تو پيدا مي‏شود. با شكاك مي‏نشيني شكاك مي‏شوي، با رقاص مي‏نشيني خورده خورده رقاص مي‏شوي، با زنها مي‏نشيني كم‏كم طبع انوثيت پيدا مي‏كني دايم به چيت و پيت و حرفهاي بي‏معني مثل زنها ميل مي‏كني. با بچه‏ها مي‏نشيني مثل بچه‏ها دايم آدم مي‏خواهد بازي كند.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، تمام خلق حتم شده اين‏جور خلقت شده باشند حتي كساني كه خركارند فهمشان فهم خر است، بي‏شعور مي‏شوند. قاطرچي‏ها حالتشان حالت قاطر است چموشند و لگد مي‏زنند. آني كه مهتر اسب است يك نجابتي دارد مثل اسب، ساربانها سكينه و وقاري دارند مثل شتر. اينها همه اكتساباتي است كه مي‏كنند همه پيش جماد بنشيني طبع ميل به جماد مي‏كند، باغباني كني خورده خورده طبعش نبات مي‏شود. اين است سر ارسال رسل و سر انزال كتب كه چون اشياء وقتي با هم جمع شدند و نمي‏شود جمع نشوند وقتي خلقشان كرد لامحاله نسبتي دارند و اين نسبتها يا نافع است يا ضار و اينها خودشان نافعها را نمي‏دانند چيست، ضارها را نمي‏دانند چيست. ارسال رسل نشود و انزال كتب نشود و اينها جاهل و غافل باشند خودشان نمي‏دانند چه كنند هلاك مي‏شوند. اين است كه صانع دست نمي‏كشد و سر هم ارسال رسل مي‏كند كه انبيا بگويند چه بكنيد چه نكنيد يعني به آن قدري كه مي‏توانند منافع و مضار را ضبط كنند تعليمشان مي‏كنند آن قدري كه مي‏توانند جلب منافع كنند مي‏گويند اكتساب كن آن قدري كه مي‏توانند احتراز از مضار كنند مي‏گويند احتراز كن. خيلي چيزهاش را هم نمي‏تواني خودش متصدي است آنها را. پس چون اشياء حتم بود كه در يكديگر اثر كنند ان‏شاء اللّه سعي كنيد سررشته ديروز را از دست ندهيد كه نماند يك‏پاره چيزها در ذهنتان. پس حتم است كه بدن در روح اثر كند روح در بدن اثر كند و مي‏بيني كه بدن چايي خورد روح هم گرم مي‏شود و روح از جنس بدن نيست و بدن ماست مي‏خورد روح كسل مي‏شود به طوري كه فكر هم نمي‏خواهد بكند مي‏خواهد ساكن باشد. وقتي نشاطي پيدا مي‏كند بدن چايي مي‏خورد كسالتش رفع مي‏شود بدن را به حركت مي‏آرد از كسالت بدش مي‏آيد، بلكه از فكر كسالت بدش مي‏آيد ملول مي‏شود. همچنين بدن از روح متأثر مي‏شود بدن كاري نكرده و از روح متأثر مي‏شود مثل اينكه وقتي به فكر شهوت مي‏افتد روح خيال واش مي‏دارد كه آن محبوب چطور است خيال محبوبش را كه مي‏كند محض همين، بدن نعوظ مي‏كند بي‏قرارش مي‏كند اين از اين است كه روح اثر كرده در بدن. بدن دشمني نديده به فكر دشمن مي‏افتد خيال دشمن را كه مي‏كند كم‏كم كج‏خلق مي‏شود، صفرا غلبه مي‏كند در بدن اثر مي‏كند بسا فحش مي‏دهد و اوقات تلخي مي‏كند. همچنين بي‏اختيار محبت غلبه مي‏كند، خون غلبه مي‏كند و خيالش زياد مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، و باز سرش اين است كه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و اين‏جور خدا قرار داده انسانها را و انسان بيش از ساير مخلوقات اين‏طور است. همين كه به فكر جايي افتاد يكجا فرو مي‏رود در آن مثل كرباس در رنگ اين‏طور كه فرو رفت واجد آن چيز خواهد شد. باري پس وقتي چنين شد از اين جهت است چيزهايي كه ضرر داشته حرامش كرده و چيزهايي كه ضرر نداشته نه از براي بدنت نه از براي عقلت حرام نكرده و غذاها تا فؤاد تأثير مي‏كند. چيزي كه ضرر نداشت حلالش كرد، هرچه ضرر داشت حرامش كرد. اينها چون ضرر (اثر خ‏ل) داشته حرامش كرده. اين را هم داشته باشيد به دستتان خواهد آمد قال قال ميان ملاها كه دارند حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي. اشياء هيچ اثر نداشته باشد و بي‏فايده بگويند مكن يا بكن همچو امري از صانع حكيم خداي بي‏نياز سر نمي‏زند. پس اشياء چون تأثير داشتند گفتند بعضي تأثيرات كه شما نمي‏دانيد و ما مي‏دانيم اگر شما طالب باشيد بياييد تا براي شما بگوييم و آنچه را ضرر براي شما داشت و شما نمي‏دانيد ما مي‏دانيم بسا خربزه خورده‏اي مي‏بيني شيرين است، عسل هم كه شيرين است حالا داخل هم مي‏كني خيال مي‏كني خوب مي‏شود. آن طبيب خبر دارد يعني آن خدايي كه خلق كرده هر دو را، مي‏داند جمع كه شدند سم مي‏شوند چون خبر دارد آن وقت او مي‏گويد اين دو تا را با هم مخور، يكي يكيش را بخور نفع مي‏كند. تمام شرع همين جورها است. گردوي تنها ضرر دارد، پنير تنها ضرر دارد، با هم مي‏خوري منفعت دارد به عكس خربزه و عسل كه هريك از آنها تنها منفعت دارد با هم ضرر دارد. پس اينها حتم است و حكم است و محال است اشياء در يكديگر اثر نداشته باشند، حكماً اثر دارند. حالا اگر ارسال رسلي و انزال كتبي نشده بود و مردم همين‏طور غافل بودند و خدا خلقشان مي‏كرد و كسي به ايشان نگفته بود خوب چه چيز است، بد چه چيز است و اتفاق چيزي كه بد بود استعمال مي‏كردند و ضرر مي‏كردند، آن وقت كسي مي‏توانست بحث كند كه جبر كرده اشياء كه اثر دارند نفع دارند ضرر دارند ما كه نمي‏دانيم نفع و ضرر آنها را و استعمال مي‏كنيم هلاك مي‏شويم، تقصير آن كسي است كه اين اوضاع را چيده ما را به هلاكت انداخته. ديگر اگر مي‏دانسته مضر است ــ چرت نزنيد ان‏شاء اللّه هيچ چيز از مسأله باقي نمي‏ماند مگر اينكه محلول است. پس دقت كنيد ــ خدا هرچه را گفته به تو كه براي تو مضر است اما تو نمي‏داني مضر است و دانسته و فهميده معصيت مي‏كني. آني كه حلال كرده تو مي‏داني حلال است و به تو گفته جدوار است و دانسته و فهميده بجا مي‏آوري با وجودي كه طبيعتمان نيست و محض مثل است عرض مي‏كنم شما همه جا جاريش كنيد. عرض مي‏كنم با وجودي كه طبيعت طبيعت صفرا است و اقتضاش كج خلقي است باز مي‏تواند كج خلقي نكند. ببين پيش سلطان خيلي مقتدر هرچه صفرات به جوش آمده باشد، آيا جرأت داري فحش بدهي؟ هيچ نمي‏تواني فحش بدهي. اگر حالت صفرا مثل حالت آتش بود كه در دامن شاه كه بيفتد مي‏سوزاند در دامن گدا بيفتد مي‏سوزاند، اين‏جور بود تقصير نداشتي لكن با وجودي كه صفرا هست در بدن تو، مي‏بيني پيش كسي كه خيلي متشخص است صفرا نمي‏شود حركت كند پس مي‏شود جلوش را گرفت.

اولاً فكر كن ببين جميع آنچه را كه گفته‏اند حلال است به قدري كه مي‏داني حلال است آنچه را گفته‏اند حرام است به قدري كه مي‏داني مي‏داني حرام است آنچه را مي‏تواني تكليف كرده‏اند، آنچه را نمي‏تواني تكليف نكرده‏اند. آن كاري را كه نمي‏تواني بكني نگفته‏اند بكن آن حرامي را كه نمي‏تواني احتراز كني نگفته‏اند احتراز كن. لايكلف اللّه نفساً الاّ ما آتاها، لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها. پس آن چيزهايي كه مي‏داني خدا گفته نفع دارد و مي‏تواني به عمل بياري آن را گفته‏اند به عمل بيار و مي‏تواني هم تركش كني و به عمل نياري همچنين از آن چيزي كه گفته‏اند احتراز كن مي‏تواني احتراز كني مي‏تواني هم احتراز نكني. مي‏تواني مال مردم را نخوري، مي‏تواني هم بخوري، حالا وقتي نماز مي‏كني مي‏بيني به اختيار نماز مي‏كني، كسي توي سرت نمي‏زند كه نماز كن، وقتي هم نماز را ترك مي‏كني هيچ كس نيست به زور چار ميخت بكشد كه نماز مكن. خوب فكر كنيد و درست فكرتان را به كار ببريد، نهايت دقت را بكنيد. جبريها خيال مي‏كنند دقيق شده‏اند، جبري شده‏اند. لكن شما بدانيد واللّه مسامحه كرده‏اند دقت نداشته‏اند. ملتفت باشيد حتي عرض مي‏كنم اگر كسي را بگيرند و ببندند كه نماز مكن، صانع نمي‏گويد چرا نماز نكردي. كسي را آبش ندهند وضو بگيرد و نماز نكند، صانع تكليف مالايطاق نمي‏كند. پس اين صانع آنچه را مي‏گويد نكنيد به هركه گفته و او كرده و هركس خلاف كرده دانسته و فهميده كرده. دقت كنيد همه جا پيش همه مكلفين بدانيد آنچه را امر كرده‏اند خوب است و امر كرده‏اند آنچه را نهي كرده‏اند نهي خود را رسانيده‏اند. آنها اگر امتثال مي‏كنند اگر خلافش مي‏كنند از روي عمد خلاف مي‏كنند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و فراموش نكنيد حجت خدا تمام است براي تمام مكلفين و بالغ است و رسيده است و واضح است و فهميده‏اند تمام مكلفين و باز ملتفت باشيد اين حرف معنيش اين نيست كه تمام مكلفين تمام حلالها و تمام حرامها را مي‏دانند. يعني آن قدري كه مي‏داني حلالي حلال هست همان تكليف است كه آن را بجا آوري و آن قدري كه مي‏داني حرامي حرام است همان تكليفت است كه از آن اجتناب كني، هرچه‏اش را نمي‏داني كه آن تكليفت نيست. مثل آن شخصي كه در اوايل اسلام شراب خورده بود. آوردند حدش بزنند گفت من خبر نداشتم كه پيغمبر شراب را حرام كرده. حضرت امير فرمودند اين را ببريد در بازارها و در شهر بگردانيد و از مردم بپرسيد كه آيا كسي به اين گفته كه پيغمبر شراب را حرام كرده؟ رفتند و پرسيدند كسي به او نگفته بود، حدش هم نزدند. كسي اتفاقاً  حرامي را بخورد و نداند حرام است نه حدود دنيايي را جاري مي‏كنند بر اين نه پيش خدا حرام خورده. كسي را به زور شراب به حلقش بريزند ايني كه شراب خورده نمي‏زنندش آن كسي كه شراب خورانده مي‏زنند اگرچه به حلقش ريخته‏اند مست مي‏شود لكن حدش نمي‏زنند در آخرت هم نمي‏زنند به جهتي كه به زور مست شده. آن حرفها را هم به طور هذيان در حالت ناخوشي گفت مريض در حال سرسام بنا مي‏كند هذيان گفتن بسا كفر مي‏گويد هيچ حد براش جاري نمي‏كنند كه چرا كفر گفتي، چرا رده گفتي همه مي‏گويند ناخوش بود معاف بود. ليس علي المريض حرج همين‏جور واللّه خيلي معاملات آخرتي آسانتر از اين است باز اينهايي كه در دنيا حدود جاري مي‏كنند همه‏شان اهل حق نيستند عمري پيدا مي‏شود كه به ناحق حدود جاري مي‏كند اهلش نيست و حد مي‏زند لكن در آخرت همه اهلش هستند حضرت امير است حاكم او هيچ حيف و ميل نمي‏كند هيچ غفلت نمي‏كند. پس شخص سرسامي رده هم بگويد معصيت نكرده چرا كه نمي‏فهمد بد است، مستش كرده‏اند و در حال مستي اين حرفها را زده حدش هم نمي‏زنند اگر حدي بايد زد به آن كسي بايد زد كه به او خورانيده نه اين كسي كه مجبور بوده.

پس ملتفت باشيد ببينيد اين صانع كجاش را ظلم مي‏كند؟ ظلمي نكرده تأثير هم همراه اشياء هست. يك كسي ناخوش شده صفرا غلبه كرده فحش مي‏دهد كاريش ندارند. حالا اگر مي‏زندش كه چرا فحش مي‏دهي، آن وقت جبر بود. مادامي كه صفرا غلبه دارد هيچ مالك بدنت نيستي و در همچو حالي نمي‏داني فحش است يا صلوات كارت ندارند اگر فحش گفتي، يا مردكه تب‏دار است، ناخوش است معافش داشته‏اند ديگر آنجاهايي كه مؤاخذه مي‏كنند جاهايي است كه تعليم كرده‏اند اين شراب است و گفته‏اند حرام است و گفته‏اند مخور و باز مي‏خورند و آنهايي كه مي‏خورند مي‏دانند شراب است و مي‏دانند حرام است و مي‏دانند گفته‏اند مخور و باز مي‏خورند همچو جايي حد دنيائيش را جاري مي‏كنند در آخرت هم مؤاخذه مي‏كنند. همچنين تو توي دلت از ترس حكام مخوري معصيت‏كار هستي اگرچه حدت نزنند، در آخرت هم عذابت مي‏كنند.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس به هيچ وجه من الوجوه جبر نيست، سهل است همه‏اش مدارا است همه‏اش وسعت است با اين حال ببينيد جبرش كجا مي‏ماند؟ خودتان فكر كنيد، خودتان راههاش را بيابيد. بله كي به خيال مي‏اندازد كه انسان زنا بكند يا فلان معصيت را بكند؟ راست است به خيالت مي‏اندازند اما مجبورت نمي‏كنند تو وقتي خون در بدنت غلبه دارد، خون باعث اين مي‏شود كه خيال شهوت را بكني لكن شهوت را جاي حلالي قرار داده كه آنجا به كار ببر و جاي ديگر به كار نبر. حالا تو مي‏بيني كه مي‏تواني با حلال خود جمع شوي، مي‏تواني با حرام. كسي كه مي‏خواهد زنا بكند به زور نمي‏گيرند كسي را بكشند ببرند آلت او را به زور بطپانند به آنجا اگر بخواهد زنا نكند نمي‏كند بر فرضي كه به زور همچنين كاري كردند، اولاً تكليفي نكرده‏اند در آنجاهايي كه اين خلق دستي ندارند آنجاهايي كه خلق دستي ندارند. پس آنجاها كه نه جبر است و نه تفويض آنجا تكليفي نكرده‏اند مي‏ماند آنجاهايي كه تكليف كرده‏اند. آنجاهايي كه تكليف كرده‏اند بعضيش فهميدني‏ها است بعضيش عمل كردني‏ها است باز جائيش را كه مي‏تواني بفهمي تكليف كرده‏اند. عقيده را به قدري به اندازه‏اي تكليف كرده‏اند كه مي‏تواني بفهمي. مي‏خواني درسش را و مي‏فهمي بعد آنهايي را كه مي‏تواني بفهمي همه را به عمل نمي‏تواني بياري. باز سر عمل كه مي‏آيي به اندازه علمت تكليفت نكرده‏اند مثل اينكه تكليف نكرده‏اند كه برو به آسمان به جهتي كه مي‏داني آسمان آسمان است. پس در اعمال هم نه به قدري كه علم داري تكليف كرده‏اند، به قدري كه مي‏تواني تكليف كرده‏اند. باز به قدري كه مي‏تواني آيا تكليف كرده‏اند يا به قدر يسر تكلف كرده يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر. سرهم انسان مي‏تواند صبح تا شام راه برود، تكليف نكرده‏اند اين را همين‏قدر تكليف كرده‏اند كه برو تا مسجد. همچنين مردم مي‏توانند صبح تا شام نماز كنند، مي‏شد تكليف قرار بدهند كه صبح تا شام نماز كنند نهايت اگر خيلي لئيم هم بودي ده‏شاهي هم به تو مي‏دادند ممكن بود امر كنند متصل نماز كنيد لكن تكليف نكرده‏اند بلكه گفته‏اند همان صبح دو ركعت نماز بكن بعد برو پي كارت تا ظهر. ظهر هشت ركعت نماز چهار تا براي ظهر چهار تا براي عصر باز برو پي كارت تا شام. شام هم هفت ركعت نماز كن سه تايش براي شام چهار تا براي خفتن بيش از اين واجب نكرده‏اند. همچنين مي‏شد تكليف كنند كه هر روز روزه بگير مثل اين‏كه يك ماه روزه مي‏گيري يك ماه كه شد دو ماه هم مي‏شود سه ماه هم مي‏شود همه سال هم مي‏شد لكن در تمام سال همان ماه مبارك را گفته بگير. پس آن‏قدر را هم كه مي‏تواني همه‏اش را هم تكليف نكرده. خدا هي ترحم مي‏كند و هي مدارا مي‏كند ديگر يك‏جايي هم كه خلاف كردي باز نه اين است كه جلدي تا كار از دست تو بيرون رفت جلدي مي‏گيردت نه، خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه. انسان همين كه مي‏شناسد خداي خود را و مي‏داند كه او ضرر عبادش را نمي‏خواهد مي‏داند خيلي رؤوف است، خيلي رحيم است طبيعت انسان ميل مي‏كند طبع مجبول بر اين است كه وقتي در بلايي مبتلا شد برود پيش او درد دلي كند همين كه مي‏فهمي خدا خيلي رحيم است درد دلهات را مي‏روي پيش خدا مي‏كني عرض مي‏كني آنچه مي‏خواهي و همين كه فكر نمي‏كني و غافلي مي‏گويي فلان دعا را خواندم اثر نكرد فلان دعا مستجاب نشد آن وقت طبيعت ميل نمي‏كند برود پيش خدا مناجات كند دعا كند. همين كه ملتفت است كه خدا رؤوف است رحيم است ميل مي‏كند پس اين خدا را مي‏خواهي ببيني چقدر رؤوف است چقدر رحيم است فكر كن ببين شخص هفتاد سال يهودي باشد باز هيچ مأيوس نبايد باشد. حالا مسلمان مي‏شود، به (به) ظاهرا زائد است‏هر يهودي تا بگويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه اشهد ان محمداً رسول اللّه اشهد ان علياً اميرالمؤمنين ولي اللّه و الائمة من ولده اولياء اللّه و تا اين كلمه را گفت ديگر اجل هم مهلتش نداد و از دنيا رفت اين مردكه هفتاد سال در كفر زيست كرده جميع اكل و شربش غصب بوده حرام خورده حرام پوشيده به جهت اين كه خدا نعمت‏هاش را بر كفار حرام كرده مردكه يك عمر خرغلط زده و يك آن شهادات را بر زبان جاري مي‏كند اين كلمات را مي‏گويد و مي‏ميرد و مي‏رود به بهشت و همين مطلب را به ضرورت مذهب به شما رسانيده بلكه در همه اديان اين امر هست. پيش يهودي‏ها يك كسي هفتاد سال گبر باشد آخر كار برود پيش يهودي‏ها و اعتقاد به موسي كند همه يهودي‏ها حكم مي‏كنند كه اين حالا ديگر يهودي است و اهل نجات است. هفتاد سال يهودي باشد آخر برود توي نصاري و اعتقاد به عيسي كند نصاري همه حكم مي‏كنند كه مسيحي شد. كفارات خدا قرار مي‏دهد، توبه‏ها كفاره‏ها است كفاره‏هاي ظاهري راهاي علاج است قرار داده‏اند فلان معصيت را كردي، استغفر اللّه ربي و اتوب اليه بگو حتي كارهاي عظيم را كه مي‏كردند حضرت امير نصيحتشان مي‏كردند مثل اينكه لواط نعوذ بالله كرده بودند، يا زنا كرده بودند، مي‏آمدند خدمت حضرت، حضرت مي‏فرمودند مي‏خواستي بروي پيش خداي خودت توبه كني و اينجا نيايي لكن حالا كه پيش من آمده‏اي من لابد حدت مي‏زنم، پيش خدا توبه كرده بودي خيلي بهتر بود. و تو خودت پيش خداي خودت معصيت كردي و از آن هيچ كس خبر نشد همين‏جور بگو استغفر اللّه ربي و اتوب اليه اينجا كه مي‏آيي اقرار مي‏كني كه كرده‏ام خيال مكن كار خوبي كردي كار بدي است بروز دادن معصيت چرا كه مردم همين كه فهميدند چنين كاري كرده‏اي باعث جرأت آنها مي‏شود حالا آمدي اقرار كردي خودت را هم به زحمت تازيانه انداختي، چرا آمدي گفتي؟ اينها همه محض رأفت و رحمتي است كه به دوستان خود داشته‏اند. مي‏فرمودند معصيتي كرده بود مي‏فرمودند توبه كن و اگر توبه كرده بود ديگر كاريش نداشتند. پس اين خدا آيا رحيم نيست؟ توبه را قبول مي‏كند هفتاد سال هشتاد سال مردكه در كفر زيست مي‏كند يك كلمه از روي اخلاص شهادات را مي‏گويد بهشتش مي‏برد، عذاب قبر ندارد عذاب برزخ ندارد در قيامت به بهشتش مي‏برد اين كلمه را كه گفت اين كلمه اكسيري شد كه اين اكسير جميع معاصيش را تمام مي‏كند، الاسلام يجبّ ما سلف.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ديگر فكر كنيد چرت نزنيد همين سر كلافش است به دست بگيريد و همه جا جاري شويد. پس به خيال مي‏اندازد آن خوني كه در بدن است تو شيطان بگو آن شيطان به خيال مي‏اندازد ديگر شيطان را كه خلق كرده؟ خدا خلق كرده كه شيطنت هم بكند مثل اينكه خون را خلق كرده كه شهوت بيارد اما شهوت همه‏اش بد نيست با زن حلال خود جماع كني كه ولد صالحي به تو بدهد كه هرچه ثواب كند به تو بدهند اينها همه اثر آن خون است. پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، كسي به كسي گفت بيا و طناب به حلقش نكرد او خودش آمد هيچ كس نمي‏گويد جبرش كرده‏اند اگر هم نيامد خودش نيامده. بله اگر رانده بودند و قدغن كرده بودند نيا، آن وقت اين اسمش جبر بود و حال آنكه صانع وقتي مي‏گويد بيا، نمي‏گويد ميا. نيست قهر و غلبه او مثل سلاطين جور بلكه خدا انتقام هم مي‏كشد كه چرا وقتي معصيت كردي توبه نكردي. تاب يعني رَجَعَ، توبه كن يعني برگرد بيا. خودت هم نمي‏تواني گناهان خود را بپوشاني ما مي‏پوشانيم ديگر خير، ما فاسقيم فاجريم پيش خدا نمي‏رويم خدا بدش مي‏آيد از اين كارهاي بد را در خلوت بكن كاري كن در صحن خانه ندانند هر چه ندانند و خاك روش كني بهتر است. خدا خدايي است رؤوف، خدا خدايي است رحيم چه رأفتي چه رحمتي كه رأفت و رحمت بيشتر از آن خيال نمي‏شود كرد. شخص هزار سال در كفر و فسق و فجور به سر ببرد يك آن ايمان بياورد به همان يك آن ايمان از همه مي‏گذرد اثر اين كلمه اين است. صد هزار معصيت كبيره كرده باشي و راستي راستي استغفار كني داخل ضروريات اسلام است كه خدا همه را مي‏آمرزد بلكه توي گبرها هم هست، توي يهود و نصاري هم هست، در همه اديان همين كه راستي راستي برگشتي رفتي پيش خدا، خدا مي‏آمرزد. پس اين خداي رؤوف رحيم چيزي را اول مي‏گويد و مي‏فهماند، خوبيش را مي‏گويد بديش را مي‏گويد مي‏فهماند خوبي و بديش را آن وقت اگر بد كردي بد مي‏كند با تو، خوب كردي خوب مي‏كند. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

 

(درس چهارم ــ سه‏شنبه 21 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

4بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه ان‏ناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر كان الاكمل اقرب الي المبدا من الاخر لا شك في ذلك فما ظهر فيه من البيان و من المعاني اكمل و اشرف و اعلي البتة و لربما كانا في العالي برقة هويته و غلبتهما منشا اثار لايطيقها الداني و لاتصدر منه فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده . . .

يك‏پاره چيزها است كه به طور اشاره فرمايش مي‏كنند و اينهايي كه آن وقتها به طور اشاره بيان كرده‏اند همين تفصيلها است كه حالا من عرض مي‏كنم. پس ملتفت باشيد در ميان اثر و مؤثر يك دفعه مي‏گوييم دو چيز يعني يكيش اثر يكيش مؤثر و يك دفعه دو چيز مي‏گوييم يعني يكيش جوهر يكيش عرض. حالا شما ملتفت باشيد ميانه اثر و مؤثر اصلاً معامله نيست هر جايي هم گفته‏اند معامله است فكر كنيد معامله‏اش تعبيري است. پس زيد مؤثر است و مي‏ايستد و اين ايستادن را احداث مي‏كند پس مي‏گويند اين ايستاده اثر زيد است. پس فاعل فعلي احداث مي‏كند و اين فعل هم احداث مي‏شود. حالا اين فعل با آن فاعل مي‏گويم هم دو تا است دو تا هم نيست به جهتي كه فاعل اصل است و فعل را او احداث كرده او اصل است اين فرع و فرع غير اصل است اصل غير فرع. درست دقت كنيد و هيچ مسامحه نكنيد، زيد ايستاده هرطور دلش خواسته مي‏ايستد ديگر زيد خطاب به ايستاده نمي‏كند تو بايست يا بفرستد كسي ديگر را قعودش را بفرستد پيش قيامش كه تو مأموري بنده من باشي، توجه به من كني. عبادت من كني. ببينيد اين حرفها معني دارد فكر كن ان‏شاء اللّه يك خورده مسامحه مي‏كني يك عالم مي‏لغزي.

پس ميانه اثر و مؤثر در همه جا مي‏خواهيد فكر كنيد زيد ايستاده است اين ايستاده همان خود زيد است زيد خود ايستاده ميان زيد و اين ايستاده ارسال و مرسول و معامله نيست نمي‏توان گفت اين ايستاده مخالفت زيد كرده و در واقع نمي‏توان گفت متابعت زيد كرده خوب ملتفت باشيد ان‏شاءالله ميان زيد و ميان اين ايستاده هيچ معامله نيست اصلا نه به طور عدل نه به طور ظلم، بلكه زيد خودش ايستاده و غير زيد هرچه تفحص كني نه ملك ايستاده نه جن ايستاده نه عمرو نه بكر، خود زيد ايستاده. اين است كه اگر خوب ايستاده همه مي‏گويند زيد خوب ايستاده، بد ايستاده همه مي‏گويند بد ايستاده تقصيرش را گردن ايستاده نمي‏گذارند. ان‏شاء اللّه فكر كنيد هيچ مسامحه نكنيد كه آنها كه مسامحه كردند به وحدت وجود افتادند. خيلي از شيخي‏هاي خودمان هم بعينه سبكشان همان سبك آنها است اگرچه اسمش را وحدت وجود نگذارند. پس ميان اثر و مؤثر مخالفتي نيست به هيچ وجه من الوجوه و دو شخص نيستند كه معامله‏اي ميان آنها باشد نه به طور عدل نه به طور ظلم. ايستاده ثاني زيد نيست، غير زيد نيست عين زيد است تجلي زيد است ظهور زيد است غير او چيزي ديگر نيست. دقت كنيد اين است كه در اين بيان در آن زمان در آن وقت خواستند اشاره كنند به جهتي كه آن وقت مشاعر مردم جوري بود كه نمي‏شد پوست كنده اينها گفته شود. پس ميان هر كسي با هر كسي معامله هست اثر و مؤثر نيستند و خيلي مشكل است اين حرف را زدن و پوستش را كندن، پوست خود آدم را مي‏كنند لكن حالا ملتفت باشيد هركه با هركه معامله مي‏كند، با غيري معامله مي‏كند يك كسي به غير خودش مي‏گويد بيا، مي‏آيد غير است مي‏آيد، نمي‏آيد غير است نمي‏آيد.

ملتفت باشيد يك كلمه است صريح دارم مي‏گويم اما همين‏جور است كه مي‏بينيد غير از اين نمي‏شود بيانش كرد. هرجا معامله است ميان دو شخص بايد باشد يكيش اثر آن ديگري نباشد، عرَض آن ديگري نباشد. ديگر زيد خودش به خودش مي‏فروشد زيد اگر مالي دارد احتياجي به فروش ندارد. آيا معقول است زيد ايستاده و چيزي مي‏فروشد به نشسته خودش؟ هيچ معقول نيست. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مشكل هم نيست اينها را بچه‏ها واللّه گوش بدهند مي‏فهمند، لرها مي‏فهمند، كردها مي‏فهمند. بايع غير از مشتري است، بايع آن چيزي را كه دارد مشتري بايد نداشته باشد، مشتري ثمني را كه دارد بايع آن را ندارد. در هر معامله‏اي چهار چيز مي‏خواهد: بايعي و مشتري، ثمني و مثمني. هرجا معامله هست همين‏طور اتفاق مي‏افتد فقها مي‏گويند در هر عقدي چهار ركن مي‏خواهد، پس يك جايي كه دو شخص نيستند هر جايي كه دو شخص مبايني نيست، بدانيد هيچ معامله‏اي نيست. حالا گيرم تو همچو فكري كردي و يك چشم وحدت‏بين در كثرتي پيدا كردي و اين را فهميدي كه يك وجود است ساري و جاري، حالا آيا اين وجود خودش با خودش معامله مي‏كند؟ قيامش با قعودش معامله مي‏كند؟ قيامش از قعودش آيا مي‏خرد چيزي را و حال آنكه متاعش هم خودش است، ثمنش هم خودش است؟ فكر كنيد ببينيد آيا اين حرف است كه انسان بزند لكن مي‏بينيد كه مردم مي‏زنند. از بس زده‏اند اين حرفها را و كتاب نوشته‏اند و روي كاغذ ترمه نوشته‏اند با خط خوش‏نويس و جدول طلا، اين حرفها معتبر شده و همان كاغذ ترمه و خط خوش‏نويس معتبرش كرده و همين‏ها مردم را گول زده، عمامه‏هاي گنده گول زده.

باري پس خوب فكر كنيد در يك‏جا مسأله را درست بفهميد باقي جاها من ضامنم خودتان مسأله را دانسته باشيد. پس ميانه زيد و اين نشسته كه خودش است هيچ معامله نيست. اگر اين ظالم است زيد ظالم است، زيد ظالم است اين ظالم است اين عادل است زيد عادل است، زيد عادل است اين عادل است. دو شخص نيستند يكي خدا باشد يكي بنده. پس اثر و مؤثر هرجا گفته شد، دو شخص مباين ممتاز نيستند. هيچ فعلي با هيچ فاعلي ممتاز نيست. همين جوري كه عرض مي‏كنم، همان جوري كه مكرر عرض كرده‏ام شما اگر يك حرف را درست يك دفعه دل بدهيد ياد بگيريد من مكرر نمي‏كنم لكن از بس عالم را هذيان گرفته لابد مي‏شوم مكرر كنم. زيد مؤثر است اين زيد مي‏ايستد اين ايستاده غير ذات زيد نيست، اين ايستاده نبود و زيد بود تازه ساخته اين را اما اين شخص مباين با زيد نيست حالا كه ايستاد بعد رأيش قرار گرفت راه برود پس زيد حركت را بعد از اين قائم احداث مي‏كند. اين حركت حالا اثر اثر است، صفت صفت است بنا مي‏كند حركت كردن. باز اين حركت شي‏ء مباين با زيد نيست، مباين با ايستاده هم نيست، اگر خوب راه مي‏رود همه مردم مي‏گويند زيد خوب راه مي‏رود. زيد منزه و مبرا است از ايستادن و از حركت كردن يا از راه رفتن اما زيد غير اين‏كه راه مي‏رود باشد آن وقت زيد بردارد چماقي بزند به كله آن‏كه راه رفته،اگر چنين كاري كند توي كله خودش زده معقول نيست و تعجب كنيد كه همين‏طورها خيال كرده‏اند. ببينيد وقتي خدا مي‏خواهد مردم را گمراه كند چقدر خر مي‏كند يك جايي مي‏نشانندشان خريت خودشان را براي خودشان اثبات مي‏كنند خجالت مي‏كشند چاره هم ندارند. پس فكر كنيد زيد كه مي‏ايستد خودش مي‏ايستد اين ايستاده شخص مباين با زيد نيست. حالا اين ايستاده راه مي‏رود خودش راه مي‏رود نه اين است كه زيد يك كسي ديگر است قائمش هم راه نمي‏رود راه‏رو راه مي‏رود. مگر راه‏رو غير زيد است؟ نه. راه‏رو همان زيد است ديگر بعد رأيش قرار گرفت بدود، حركت سريع اختيار مي‏كند بنا مي‏كند دويدن. اين اثر اثر اثر زيد هم هست اما باز خود زيد است مي‏دود. خوب ملتفتش باشيد ان‏شاء اللّه، پس در نسبت اثر و موثر عرض مي‏خواهم بكنم ان‏شاء اللّه شما مسامحه نكنيد. هر جايي هركس را موثر اسم گذاردند و هركس را اثر اسم گذاردند ميانشان معامله نيست نه به طور عدل نه به طور ظلم. پس هر جايي كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه امر مي‏كنند ايمان بيارند كه اعتقاد كنند به ما، آن معتقد غير از آن كسي است كه اعتقاد بايد بكند. خدا كه مي‏گويد يا ايها الذين آمنوا آمنوا باللّه و رسله اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول اين بايد جايي باشد غير آنجايي كه امر مي‏كنند. خدا آن كسي است كه قادر علي كل شي‏ء است، خلق آنهايي هستند كه هيچ كار نتوانند بكنند الاّ همان قدري كه صانع ساخته باشدش براي كاري. صانع اين چشم را ساخته براي ديدن، حالا مي‏فهمي اين را اگر او نساخته بود اين تكه چشم را نمي‏توانست ببيند. صانع اين گوش را ساخته براي شنيدن و مي‏فهمي اين را كه اگر او نساخته بود اين تكه گوش را نمي‏توانست بشنود. خلق در تمام مراتب لاحول و لاقوة الاّ باللّه، الاّ به آن كسي كه همه حول و همه قوه را دارد و اينها لايملكون لانفسهم مالك خودشان نيستند چه جاي نفع خودشان اين خلق تمامشان لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً اما مالك هستند چيزي را كه صانع تمليكشان مي‏كند. حالا چشمي براش ساخته اين چشم توي چنگ صانع است اما اينجا گذارده. گوشي براش ساخته در چنگ صانع است تا خواسته مي‏شنود، وقتي كه نمي‏خواهد بشنود پسش مي‏گيرد. پس خدا آن كسي است كه قادر علي كل شي‏ء است، خلق كساني هستند كه هيچ كار از ايشان نمي‏آيد الاّ به قدري كه صانع خواسته. همچنين رسول از جانب او رسول غير از رعيت است رعيت آنهايي هستند كه بعضي اطاعت مي‏كنند، بعضي معصيت مي‏كنند. ديگر او عين اينها است اينها عين اويند، اگر چنين باشد رعيتي نبايد باشد وحدت موجودي بايد باشد. همچنين امام آن كسي است كه مقتداي كل باشد، مأموم آن كسي است كه اقتدا كند به امام در جميع اقوالش در جميع احوالش و در جميع افعالش تابع او باشد و تابع غير از متبوع است. اينها خيلي محل لغزش است و معروف است و خيلي جاها هم معروف است. وقتي فكر نكند انسان لفظ بسيار است، آيات متشابهات احاديث متشابهه زياد، اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده اين هست اما اين حديثش و آن آيه‏اش همه متشابهات است. يفصل نورنا من نور ربنا كما يفصل نور الشمس من الشمس اين حديث هست ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه. و همچنين شيعتنا منا كشعاع الشمس من الشمس اين حرفها هست حالا همين الفاظ را مي‏گيرند و استدلال مي‏كنند به اينها و اسم خود را هم حكيم مي‏گذارند. بله شيعه نور امام است و نور بر شكل منير است مثل اينكه قائم بر شكل زيد است مخالفت با منير خود ندارد پس شيعه هم معصوم است چرا كه امامش معصوم است. حضرت امير به اين مي‏شود گفت چنان‏كه به قائم، زيد مي‏شود گفت. هزار كفر توش درمي‏آيد، آنهاييشان كه خيلي زرنگ هستند اينها را سر مي‏دانند توي دلشان نگاه مي‏دارند اگر يك‏جايي خري جفت خودشان گير بيارند براي او هم سرشان را بگويند. پس مي‏گويند شيعه خودش ظهور امام است، ظاهر امام است چنان‏كه او معصوم است اين معصوم است، چنان‏كه او مطهر است اين مطهر است و هي بناي قياس را مي‏گذارند. فكر كنيد ان‏شاء اللّه و اگر سر كلاف را از دست نداديد همه سرجاي خود درست مي‏شود و اگر سر كلاف از دست رفت آيات متشابهه بيش از آيات محكمه پيدا مي‏شود.

پس به قول مطلق هرجا آمري است و امري دارد مأمور بايد جدا باشد. پس امام جدا بايد باشد از مأموم، مأموم بايد جدا باشد از امام. ديگر امام ذاتش مقام امامت است و ايستاده‏اش مقام مأموميت، پس اين ايستاده‏اي كه ما ديديم، اين شيعه‏اي بود كه ديديم، اينها هذيان است سهل است كفر است و زندقه. پس خدا هيچ خلق نيست و خلق هيچ خدا نيست به هيچ ملاحظه‏اي از ملاحظات. اما ببينيد زيد، قائم هست و قائم زيد هست.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه و خيلي بايد دقت كرد كه حالي كرد كه ايني كه نشسته ذات آن شخص نيست و الاّ اين را كه مي‏بيند زيد را مي‏بيند. پس ميانه اثر و موثر هيچ معامله نيست، هيچ ارسالي نيست، هيچ مرسولي نيست، هيچ مطيعي نيست، هيچ مخالفي نيست، هيچ معامله‏اي نه بيع نه شرا نه ايمان نه كفر، هيچ معامله نيست. هر جايي كه معامله هست فكر كنيد خودتان حاكمش باشيد، دو شخص بايد باشند معامله كنند آن وقت متاعي كسي داشته باشد اسمش بشود بايع، ثمني كسي داشته باشد اسمش بشود مشتري ثمن را بدهد و بگيرد متاع را يا فرضاً ثمني هم ندهد كسي باشد متاعي داشته باشد، كسي ديگر نداشته باشد اين كسي كه متاع دارد متاع خودش را ببخشد به آن كسي كه ندارد آن وقت بخشش اسمش است عفو اسمش مي‏شود. منظور اين است كه معامله همه جا جاش همچو جايي بايد باشد. ان اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة مي‏خواهيد معني داشته باشد پيشتان، در همين عرضهايي كه مي‏كنم فكر كنيد. خدا آن است كه خريدار است و خريده است آنچه را كه بايد بخرد و بهشت را هم در عوض داده است. اينها هم جانشان را فروخته‏اند، مالشان را فروخته‏اند اين بايع و مشتري غير يكديگرند و غير يكديگر هم بايد باشند تا معامله معامله باشد و الاّ خودش با خودش عشق مي‏ورزد خودش با خودش دعوا دارد،

 

چون كه بي‏رنگي اسير رنگ شد

موسيي با موسيي در جنگ شد

 

چون به بي‏رنگي رسي كان داشتي

موسي و فرعون دارند آشتي

 

اين چه بازي است خدا دربيارد؟ خودش بشود به صورت فرعون، خودش بشود به صورت موسي. مثل اينكه شما خودتان شده‏ايد به صورت ايستاده، خودتان شده‏ايد به صورت نشسته، آن وقت ايستاده شما بزند توي كله نشسته شما، موسي و فرعون هم همين‏طور بايد يكديگر جنگ داشته باشند. خودت مي‏ايستي خودت مي‏نشيني و ايستاده ايستاده اسمش است، نشسته نشسته اسمش است. اگر ايستاده غرق شد زيد غرق شده، نشسته را اگر زدند زيد را زده‏اند. حالا آيا اين خدا خودش خودش را مي‏زند، خودش توي كله خودش مي‏زند، خودش خودش را غرق مي‏كند، خودش هرچه دعا مي‏كند دعاي خودش را نمي‏تواند مستجاب كند، اين‏چه جور خدايي است اي بي‏مروتها؟ عباد، اينهايي كه هستند هي التماس مي‏كنند پيش او از هزار تا يكيش را بخواهد بدهد باز او عنايتي است كرده، نخواهد بدهد كسي طلبي از او ندارد واللّه.

ملتفت باشيد شب و روز آن خدا دارد حجت تمام مي‏كند بر همان صوفيش و كوفيش و مرشدش و مريدش و بر همه كس مي‏گويد شما چقدر چيزها مي‏خواهيد باشد و زحمتها براي آن مي‏كشيد من خلافش را مي‏كنم و مي‏بينيد آني كه شما مي‏خواهيد نمي‏شود. هي ناخوش مي‏كنم هي چاق مي‏كنم، هي دولت مي‏دهم هي فقير مي‏كنم، هي عزت مي‏دهم هي ذليل مي‏كنم. سرهم دارد اين تغييرات را مي‏آرد تا كسي عذر نداشته باشد آن مرشد نتواند بگويد بله بر من مشتبه شده بود اين در و پنجره را خيال كرده بودم خدا است مي‏بيني اينها به اختيار خود نيستند، اينها لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً اينها خودشان جايي را نمي‏توانند روشن كنند جايي را نمي‏توانند تاريك كنند، جايي را نمي‏توانند خراب كنند جايي را نمي‏توانند آباد كنند. همه جمع شوند خودشان توطئه كنند كه گراني بشود نمي‏توانند اگر او بخواهد ارزاني باشد خودشان پشت به پشت يكديگر بگذارند كه ارزاني بشود هر زوري دارند بزنند هر حيله‏اي دارند بكنند كه نمي‏شود. واللّه هيچ سلطاني نمي‏تواند مگر او بخواهد. مكرر سلاطين خواسته‏اند در وقتي كه گراني بوده ارزاني كنند نتوانسته‏اند. اينها احتجاجاتي است كه شب و روز خدا براي شما مي‏كند براي اينكه توحيد خود را به شما حالي كند هي خدا مي‏خواهد توحيد خود را حالي اين مردم كند كه بلكه چيزي داشته باشند و اينها خرغلط مي‏زنند و هيچ ملتفت نمي‏شوند.

پس ديگر ملتفت باشيد، بدانيد تمام معاملات بايد با غير باشد. به خدا بايد ايمان آورد، به رسول بايد ايمان آورد. رسول شخصي است غير از امت خودش. اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم. خدا غير خلق است همين طوري كه خدا هيچ مشتبه نيست كارش به خلق به جهتي كه خلق هيچ ندارند و بايد به آنها بدهند تا داشته باشند و او هم همه چيز دارد كسي چيزي به او نداده. كنهه تفريق بينه و بين خلقه. همين طوري كه كار خدا مشتبه نيست به خلق، بعد رسولي كه از جانب او مي‏آيد مي‏داند از جانب او آمده، او هم مي‏داند كه را فرستاده. اللّه اعلم حيث يجعل رسالته هر پيغمبري كه به گوشتان بخورد و معصيتي كه به گوشتان بخورد كه پيغمبري كرده مثلاً رسولي كه از پيش خدا مي‏آيد اين سر مويي پيش افتد يا سر مويي پس افتد از آنچه خدا امرش كرده، تقصير براي اين پيغمبر ثابت نمي‏شود تقصير برمي‏گردد مي‏رود پيش خدا كه تو كسي را كه مي‏فرستادي مي‏دانستي اين سرمويي پيش مي‏كند يا پس مي‏كند يا نمي‏دانستي؟ البته مي‏دانستي و عمداً فرستادي اگر نمي‏خواستي اين پيش و پس شود مي‏خواستي نفرستي. باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خدا رسولي نمي‏فرستد كه سرمويي پيش و پس كند امر خدا را و بدانيد ترك اولاهايي كه در ذهن مردم است كه از پيغمبران سر مي‏زد كفر است و زندقه. پس انبيا را داشته باشيد اين را نبي آن است كه يك سر مو غير از آن جوري كه خدا گفته نمي‏كنند هرجا گفته ساكت شويد مي‏شوند، جنگ كنيد مي‏كنند، صلح كنيد مي‏كنند. يك سر مو پيش و پس كنند تقصير برمي‏گردد مي‏رود پيش خدا كه اي خدا مي‏دانستي يا نمي‏دانستي؟ اگر مي‏دانستي و مي‏خواستي آن سر مو زياد شود اين تقصير تو است كه زياد شده مي‏خواستي كم بشود تقصير تو است. پس تمام رسل، تمام حجج همچنين وصي آن رسولان باز پيغمبر كسي را كه يك سر مو كم و زياد كند وصي خود نمي‏كند. حال خليفه رسول بعينه مثل رسول بايد باشد ديگر حالا يك جايي مابه الامتياز دارند آن دخلي به معاملات با مردم ندارد آنها خودشان با خودشان معامله دارند داشته باشند. پس اطيعوا اللّه اطاعت خدا كنيد به جهتي كه خدا خداي شما است. و اطيعوا الرسول به جهتي كه اطاعتش اطاعت خدا است مخالفتش مخالفت خدا است، دادش داد خدا است ستادش ستاد خدا است، جميع ماينسب اليه ينسب الي اللّه. به جهتي كه از جانب خدا آمده. ما ايمان به او آورده‏ايم و الاّ به جهت آنكه فلان بن فلان است ايمان به او نياورده‏ايم. به جهتي كه امام ما است ما اطاعت او مي‏كنيم، امام بودن دخلي به خويشي ندارد، دخلي به قومي ندارد هركس را خدا امام كرده امام بايد معصوم باشد، امام يك سر مو اگر از آنچه مأمور است كم كند يا زياد كند اين تقصير برمي‏گردد مي‏رود پيش خدا. آن هم باز قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است. خدا را چون مردم نمي‏ديدند محتاج شدند به پيغمبري بيايد و چون بعد از اين پيغمبري ديگر نمي‏آيد محتاج شدند كه امامي بيايد كه قولش قول خدا باشد فعلش فعل خدا باشد.

به همين نسق ان‏شاء اللّه فكر كنيد پس اين معاملات كائناً ماكان بالغاً مابلغ چه در دنيا چه در آخرت خودتان فكر كنيد اينها را محض مصادرات خيال نكنيد اينها نفس خودش دليل خودش است. پس هرجا شخص يك شخص است و ظهورات عديده دارد مثل اينكه يك شخص هم نجار است هم خباز است هم حداد است هم خياط است اسمهاش هم متعدد است اسمهاي خودتان را بخواهيد بشماريد نود و نه تا مي‏شود. حالا اين شخصي كه اسمهاي متعدد دارد، خباز كيست؟ همان خود آن شخص نجار است، همان شخص خباز است. حالا اين دو دو اسمند براي آن شخص، دو جلوه اويند، دو ظهور اويند. نجار بردارد توي كله گر خباز بزند، موسيي با موسيي در جنگ شد، توي كله خودش زده. حالا آيا خدا خودش با خودش جنگ مي‏كند؟ خدا وامي‏دارد خودش را كه لعن كند خودش را بگويد توي مغز دلتان اگر با فلان طايفه خوب باشيد، به من ايمان نياورده‏ايد. قابيل در ابتداي دنيا هابيل را كشته، تو حالا او را لعن كن. اگر در دلت لعنش نكني عذاب مي‏كنم، ببينيد چقدر جد مي‏كند، چقدر جهد مي‏كند، للّه الدين الخالص مي‏گويد، اين همه اصرار مي‏كند اينها آيا همه بازي است؟ خودش هابيل بود، خودش قابيل بود، خودش خودش را مي‏كشد حالا مي‏گويد با قابيلش بد باش؟

پس خدا آن كسي است كه قادر علي كل شي‏ء است، عالم بكل شي‏ء است حكيم علي الاطلاق است. له الاسماء الحسني، اسمهاي خودش را به هيچ خلقي نداده، هيچ خدا خلق نشده، هيچ خلق خدا نشده لكن خدا انتخاب مي‏كند هركس را مي‏خواهد يعني مي‏سازد بخصوص نطفه‏اي را بشري را برمي‏انگيزاند كه يك سرمو خلاف او نكند. همان‏طوري كه او خواسته هيچ خلاف او را نكند او را قائم مقام خود قرار مي‏دهد در ادا چشم شما او را نمي‏ديد اين را مي‏بينيد، گوش شما صداي او را نمي‏شنيد صداي اين را مي‏شنود. پس همه جا چه در دنيا چه در آخرت آني را كه مي‏توان ديد در دنيا هم مي‏توان ديد آني را كه در آخرت مي‏توان ديد. وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة آني كه در آخرت ديده مي‏شود و اسمش خدا است و رب العالمين است او را در دنيا هم مي‏توان ديد.

ابوبصير كه يكي از اصحاب بود كور بود اين را روايت كرد براي حضرت صادق عرض كرد مردم مي‏گويند كه در آخرت خدا را مي‏بينند، پس آن كسي را كه نمي‏توان ديد و لاتدركه الابصار است كيست؟ آني كه مي‏توان ديد كيست؟ حضرت فرمودند آيا تو نمي‏بينيش؟ حالا حضرت صادق به ابوبصير همچو فرمودند كه تو در اين حال او را نمي‏بيني؟ عمداً هم مي‏گويند كه به اهلش برسد. عرض كرد اين را جايي روايت بكنم؟ فرمودند نه.

خلاصه پس آني را كه مي‏توان زيارت كرد هميني است كه در دنيا زيارت مي‏كنند، همين زيارتش زيارت خدا است، اطاعتش اطاعت خدا است، مخالفتش مخالفت خدا است، قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، دوستيش دوستي خدا است، دشمنيش دشمني خدا است، شناختنش شناختن خدا است، نشناختنش نشناختن خدا است و هكذا تمام معاملاتش معاملات با خداست لكن اين خدا نيست بنده‏اي است كه يك سر مو پيش نمي‏افتد يك سر مو عقب نمي‏افتد. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس پنجم ــ چهارشنبه 22 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

5بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه ان‏ناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر كان الاكمل اقرب الي المبدا من الاخر لا شك في ذلك فما ظهر فيه من البيان و من المعاني اكمل و اشرف و اعلي البتة و لربما كانا في العالي برقة هويته و غلبتهما منشا اثار لايطيقها الداني و لاتصدر منه فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر و الابعد لايحكيه او يحكيه اقل و يمكن تصفية الداني الابعد حتي يصير كالاقرب في الحكاية و اينها را عمداً مي‏خوانم كه متذكرش باشيد. و يمكن ان‏يتكثف الاقرب حتي يستر المثال كالابعد فليس بينهما ترتب الاثرية و الموثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية و لاجل ذلك همين چيزها كه عرض مي‏كنم.

از طورهايي كه مكرر هي عرض مي‏كنم ان‏شاء اللّه ملتفت شده‏ايد هرگز هيچ ذاتي نسبت به صفت خودش و عرض مي‏كنم هيچ ذاتي ــ سعي كنيد يكجا هم ياد بگيريد، يكجا كه ياد گرفتيد باقي جاها را خودتان خواهيد فهميد ــ هيچ ذاتي نسبت به صفات خودش مي‏خواهد صفات زياد داشته باشد يا كم هيچ ذاتي نسبت به صفات خودش دو شي‏ء مباين نيستند. ذات در پستو باشد صفتش بيايد بيرون، نمي‏شود. مثل اينكه زيد ذاتي دارد و زيد صفاتي دارد. زيد مي‏ايستد، ايستاده صفت زيد است، مي‏نشيند نشسته صفت زيد است، حرف مي‏زند متكلم صفت زيد است، اسم زيد است، كمال زيد است. پس اين زيد يك نفر است و صفات او هم بسيار است متعدد هستند و اين بسيارها مثل ده تا نيستند و آن زيدي كه مي‏گويم يك نفر است مثل يك نفري نيست در پستو نشسته باشد آن ده نفر بيايند بيرون.

ملتفت باشيد پيش خودتان فكر كنيد و في انفسكم افلاتبصرون پس زيد يك نفر است و يك بودن او منافات با ده صفت او ندارد نه ده تا است همان‏جورها است كه من مكرر عرض كرده‏ام. من اينها را خيلي گفته‏ام، حلاجيشان كرده‏ام. پس زيد ظهورات عديده دارد شك نيست همه كس مي‏فهمد نشسته غير ايستاده است، ايستاده غير نشسته است متكلم غير ساكت است ساكت غير متكلم است همه هم زيد است و زيد ده تا هم نيست يك نفر است چون يك نفر است و اينها همه كمالات او هستند اسمهاي او هستند چون چنين است به هريك از اين اسمها هر كاري بكني به سر زيد آمده است. هر معامله‏اي بكني به سر آن ديگران هم واقع شده. زيد در حال ايستاده باشد و بكشند او را، زيد كشته شده. حالا نه اين است كه آني كه نشسته است سر جاي خود باقي است. زيد را مي‏خواهد نشسته بكشند يا ايستاده يا در حال حركت يا در حال سكون، در هر يك از اين ظهورات خواه مترتب باشند خواه همدوش هريك را سرشان را ببري سر باقي بريده شده در دنيا اكرام كني هريك از اينها را اكرام به تمام واقع شده، اهانت به هر يك بكني به تمام آنها اهانت شده و اين نسبت همه جا محفوظ است. اگر كسي ائمه را آن طوري كه بايد بشناسد و آن طوري كه هستند و حقيقتشان آن‏طور وضع شده بشناسد نمي‏تواند خدا را نشناسد و اگر كسي آن طوري كه هست خدا را بشناسد نمي‏تواند ائمه را نشناسد ممكن نيست. لكن از اين گرده كه عرض مي‏كنم فكر كنيد اول علمش را ياد بگيريد بعد فكر در آنجايي كه مي‏خواهيد بكنيد. اگر زيد را كسي مي‏شناسد اين مي‏ايستد آن ايستاده زيد است، مي‏نشيند آن نشسته زيد است، راه مي‏رود آن راه رونده زيد است، خياطي مي‏كند خياط زيد است، نجاري مي‏كند نجار زيد است. اين زيد يك نفر است اين يك نفر تمامش در قائم ايستاده و اين يك نفر تمامش در قاعد نشسته و اين يك نفر تمامش وقتي راه مي‏رود همه‏اش راه مي‏رود. اين يك نفر وقتي ساكن است همه‏اش ساكن است از اين جهت است در هريك از اين ظهوراتش كاري به سرش بياري او در تمام اوقات مي‏تواند به تو بگويد چرا آن كار را كردي. حالا كسي كه زيد را مي‏شناسد، دقت كنيد اقلاً علمش را ياد بگيريد بعد از پي بالا بياييد، آنجاها كه امرتان كرده‏اند مطلب را بيابيد. پس زيد يك نفر است و اين يك مثل يك قائم نيست، قائم يك نفر است كه اگر قاعد آمد او بايد برود پي كارش و اينها هم معما است، معما است و داخل بديهيات است. ملتفت باشيد، پس زيد يك نفر است ايستاده هم يك نفر است هر دو هم حقيقتاً يك نفرند هيچ مجاز توش نيست حقيقتاً اين غير او است حقيقتاً او غير اين است حقيقتاً او غير اين نيست. پس زيد يك نفر است لكن خياط آن است كه سوزن و ريسمان دستش باشد و آن جور كارها را بكند خباز آن است كه نانوايي كند و اين همان خياط است و هر كاري كه با اين خياط بكني با همان خباز شده اما حالت خبازي غير حالت خياطي است. عين يكديگر نيستند، پس دو اسم دارد لكن او بكلش در همه اسمهايش هست از اين جهت هر كاري بر سرش بياري و در حالي باشد او، در حالي ديگر هم باشد انتقام مي‏كشد، اگر آن كار كار خوبي باشد در حالي ديگر هم باشد تحسين مي‏كند مي‏گويد در فلان وقت در فلان بيابان فلان تشنه بود آبش دادي تو آب به ما دادي. وقتي فكر كنيد مي‏يابيد تمام عقول تمام اديان اين است كه با شعور بي شعور كارشان اين است هركس با هركس خريدي مي‏كند فروشي مي‏كند معامله‏اي مي‏كند با ايستاده يا نشسته وقتي ديگر در حالتي ديگر در اين شهر معامله كرده در شهري ديگر مطالبه طلب مي‏كند حالا معامله مي‏كند شرط مي‏كند ده سال ديگر مي‏دهم حالا زن مي‏گيرد و صيغه مي‏خواند متعه نودساله مي‏كند تا نود سال ديگر اين خودش است، غير خودش نيامده اما هر سالي غير سال ديگر است، هر سالي بدنش هم عوض شده آنهايي كه سال اول بود تحليل رفت همه‏اش و رفت پي كارش و بدن تازه به او دادند. دقت كنيد اين تا غذا به او نرسد بناي لاغري مي‏گذارد. خيكي را كه باد كنند يك خورده بادش را كم كنند كوچكتر مي‏شود، بيشتر كم كنند كوچكتر مي‏شود تا اينكه بادها همه بيرون برود خيك بهم مي‏چسبد همين‏جور است اين بدن تا تشنه مي‏شود چشمش بنا مي‏كند گود افتادن تا گرسنه مي‏شود شكمش بنا مي‏كند عقب رفتن و كوچك شدن زانوها سست شدن، آب مي‏خورد مي‏بيني چشمش روشن مي‏شود بالا مي‏آيد، تا غذا مي‏خورد مي‏بيني پاها قوت گرفت چشمش واشد و راهش همه همين راههاي ظاهر است. از حوضي يك خورده آب برداري اين يك خورده كم شده، بيشتر برداري بيشتر كم شده خيلي برداري خيلي كم مي‏شود و تمامش را برداري حوض خالي مي‏شود. اين بدن بعينه مثل همان حوض است لكن يك شخص است كوچك باشد همان شخص است، بزرگ بشود همان شخص است، پير شود همان شخص است در هر حالي معامله با او كرده‏اي در همه حال او آن معامله ممضي است در شرع در عرف همه جا پيش همه كردها و لرها آن معامله صحيح است. پس يك شخص ظهورات عديده دارد خودتان هم همين‏طوريد تمام ملكش را خدا همين‏طور كرده تا هيچ كس عذر نداشته باشد كه من پيش تو كه مي‏آمدم نمي‏دانستم چطور بيايم. مي‏گويد من همان‏طوري كه خودت را ساخته‏ام نفس خودت را آيت خودم قرار داده‏ام دليل خودم قرار داده‏ام ديگر چه بهانه داري كه بتواني بگويي ندانستم. ميان ذات و صفت اصلش معامله‏اي نيست و واقعش اين است كه صفت عين ذات است ميانه ذات و صفت اصلش معامله نيست نه معامله خوبي نه معامله بدي.

فكر كنيد ببينيد آيا اين چيزي است كه هرچه فكر كنيد سر مويي مي‏توانيد خدشه بگيريد؟ و مرخص هستيد هرچه زور داريد بزنيد واللّه هيچ خدشه نمي‏شود گرفت. ملتفت باشيد، پس زيد ايستاده نه اين است كه زيد ايستاده معامله كرده نه زيد است ايستاده كسي ديگر نيست بله اين ايستاده با ايستاده ديگري معامله مي‏كند زيد است ايستاده با عمرو ايستاده معامله مي‏كند ديگر يا معامله به عدل واقع شده مي‏گويي زيد عادل است يا به زور و ظلم واقع شده مي‏گويي زيد ظالم است يا مي‏گويي به عدل هم معامله نكرده بلكه به فضل معامله كرده يا كل نعمك ابتداء است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، شخص شخصي است كه هيچ طلب هم ندارد و كسي مي‏دهد باز بسا شكرش را هم نكنند اقرار هم نكنند كه او داده و او باز هم مي‏دهد، پس كريم مي‏شود علاوه بر فضل و عدل، كريم است لكن خواسته از مؤمن قبول داشته باشد از ديگران نخواسته. كافر را ول مي‏كند مي‏گويد ما كه تو را خواستيم تو ما را نخواستي ولش مي‏كند انما نملي لهم ليزدادوا اثما پس مي‏دهد و دستپاچه هم نمي‏شود به جهتي كه هرچه هست خودش دارد مي‏كند دستپاچه نمي‏شود كه كسي غصب ملكشان كرده كسي نمي‏تواند غصب كند. هي خراب مي‏كنند و صبر مي‏كند به جهت آنكه كار از دستش بيرون نيست تعجيل نمي‏كند وقتي كه تعجيل نكرد مردم خر خيره مي‏شوند و حال آنكه مؤمن واللّه بيشتر مي‏ترسد هر قدر مدارا بيشتر مي‏بيند ترسش زيادتر مي‏شود و اين نصيحتي باشد براتان و متذكر حالت انبياء باشيد. آن كسي كه ايمان دارد به خدا و راستي راستي خدا دارد اگر معصيتي كرد و ديد خدا توي سرش نزد بيشتر مي‏ترسد از خدا مي‏گويد معلوم است مرا از نظر انداخته اعتنا به من ندارد كه توي سرم نمي‏زند. اين بود كه واللّه انبيا وقتي توي سرشان مي‏زدند شكر مي‏كردند كه خوب شد ما را متذكر كردند ما غافل بوديم اين است سر اين مطلب كه حظ مي‏كنند از بلا آنهايي كه اهل حقند آنهايي كه خدا شناسند تا بلا مي‏آيد بي‏اغراق عرض مي‏كنم و هيچ مجاز در كلام اهل حق نيست. بلا سوقاتي است از خدا در طبق مي‏گذارد مي‏فرستد براي مؤمن كه وقتي رسيد مثل اين است حلوا براش آورده‏اند. باز نه اين است كه اين صدمات را كه مي‏خورد حلوا است و صدمه نيست، خير صدمه هست اما يك جوري ممنون مي‏شود كه از حلوا آوردن آن‏قدر ممنون نمي‏شود. بلا سوقاتي است از جانب خدا مي‏فرستد براي مؤمن و مؤمن نبايد عجز از آن را اظهار كند هرچه مي‏خواهد باشد آني كه اعتقاد دارد كه اين از جانب صانع آمده اگر نجيب باشد مي‏گويد چون از پيش سلطان آمده هرچه هست همان خوب است حتي اگر فحش باشد ممنون سلطان مي‏شود بلكه واللّه اگر هيچ نگويد بيشتر عاجز مي‏شود فحش كه داد صداي محبوب را مي‏شنود حظ مي‏كند بخصوص كه محبوبي باشد كه از همه محبوبها محبوب‏تر باشد.

دقت كنيد مسامحه نكنيد تا معنيش خوب در ذهنتان بنشيند. پدري به پسري اعتنا نكند و پسر شعور داشته باشد آن وقت وقتي است كه پسر بايد عزا بگيرد و داد بزند. پدر اگر اعتنا دارد به پسر، پسر تا پاش را كج گذاشت مي‏گويد كج مگذار مي‏بيند حرف نمي‏شنود چوب برمي‏دارد او را مي‏زند. اگر پسر شعور دارد حظ مي‏كند به جهت آنكه مي‏داند اعتنا دارد مي‏خواهد تربيت كند. بچه‏هاي مردم را انسان دربند نيست هرچه بكنند هرجا بروند هرجا بنشينند هرجا برخيزند. مشهور است بچه همسايه هرچه جُلتر براي ما بهتر لكن آنهايي كه بچه خودم هستند تنبيهشان مي‏كنند مي‏زنند گرسنه‏شان مي‏گذارند حبسشان مي‏كنند تربيتشان مي‏كنند بلكه آدم بشود. پس دقت كنيد صانع كل نعمش ابتداء است و بي‏سؤال مي‏دهد. يا من يعطي من سأله و من لم‏يسأله و من لم‏يعرفه پس مي‏تواند بدهد لكن نه هر دادني خيال كنيد خوب است، بله همه كار مي‏توانند بكنند.

ملتفت باشيد و اين مشق باشد براي شما كه سعي كنيد و بني‏نوع انسان بشويد و آن بحثهاي شيطاني از ته قلبتان بيرون برود. هر جور كاري صانع سر آدم بياورد مادامي كه دين و مذهب را محكم كرده باشي هر جور كاري بر سرت بيارد مي‏داني مي‏خواهد تربيتت كند. بچه نافهمي كه دوا را به حلقش مي‏ريزند مي‏بيند تلخ است داد هم مي‏زند گريه هم مي‏كند اما براي علاج دردش اين دواي تلخ را به او مي‏دهند گريه هم مي‏كند چنان‏كه عيسي گريه مي‏كرد. عيسي مي‏دانست خدا گفته دوا بخور و مي‏دانست صلاحش است دوا خوردن با وجود اين گريه‏اش را مي‏كرد. شما ان‏شاء اللّه مشق كنيد همين‏جورها باشيد يعني مثل اينكه مادر كه مي‏زند بچه را بچه باز پناه به مادرش مي‏برد، خود را به مادر مي‏چسباند. حضرت عيسي ناخوش شد به مريم گفت دواي من اين است و اين است و اين مريم وقتي جوشاند دوا را و آورد پيش حضرت عيسي حضرت عيسي ديد خيلي بدمزه است نمي‏خورد و گريه مي‏كرد. مريم هي او را نوازش مي‏كرد كه من به گفته خودت دوا درست كردم چرا گريه مي‏كني و نمي‏خوري؟ گفت چكار كنم تلخ است در حال تلخي و در حال.

بله خدا مي‏تواند عيسي را ناخوش هم نكند، مي‏تواند هم بگويد باقلوا بخور چاق شوي اما يك جوري هست حالا اگرچه عيسي عقلش برسد به آن چيزها مع‏ذلك مي‏داند بايد دواي تلخ بخورد مي‏داند دواي شيرين مصلحتش نيست بخورد، باقلوا مصلحتش نيست آخر آن صفرا دارد ناخوشي محرقه است باقلوا براش ضرر دارد بايد آب كاسني داد شيريني براي او ضرر دارد خدا است از همه طبيبها طبيب‏تر است از همه طبيبها دل‏رحم‏تر است واللّه از پدر خيلي بيشتر دلش مي‏سوزد واللّه از مادر خيلي بيشتر دلش مي‏سوزد. خودتان فكر كنيد نه اين است كه محض كمك به خدا اينها را مي‏گويم او احتياج به كمك ندارد اگرچه مادر خيلي مهربان است و تبارك صانعي كه همچو مادري مي‏سازد كه هر جور ناراحتي مي‏كشد و بچه شير ميدهد هرچه گند و گه‏هاي او را مي‏بيند هيچ منزجر نمي‏شود باز از سردرد اين بچه زهره‏اش مي‏رود. پس خداوند عالم را ببينيد چقدر رؤوف است كه همچو مادري را خلق مي‏كند كه اينجور خود را به مشقت مي‏اندازد كه اين بزرگ شود از دل و جان خدمت اين بكند اگرچه بداند وقتي بزرگ شد هيچ منفعت به پدر و مادر خود نرساند. واللّه خدا رؤوف‏تر است از پدر مهربان از مادر مهربان واللّه خدا مهربانتر است از تمام پيغمبران، واللّه خدا از پيغمبر آخرالزمان مهربانتر است و حال آنكه او رحمة للعالمين است و از همه رحمش بيشتر است. پس اين خدا همچو جور خدايي است اين است كه مي‏شناسد او را وقتي سوقات مي‏فرستد براش ملك برمي‏دارد روي سرش مي‏گذارد مي‏آرد انبيا وقتي سوقاتي آوردند از جان و دل قبول مي‏كنند صدمه‏اش هم هست باشد. حالا نه اين است كه حلوا است نه، بلا كه مي‏فرستد صدمه‏اش هست طاقت نمي‏آريم راست هم مي‏گويند اما يادت نرود مثل بچه باز رو به او مي‏روند زياده از طاقت كه شد مزاج او لطيف است مي‏بيند بدتر است التماس مي‏كند بلكه دوامان را عوض كند دواي تلخ ندهد. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه چنين كسي غير اينهايي است كه دوا مي‏خورند. پس عيسي خدا نيست، عيسي آن است كه ناخوش شده و متولد شد و آخرش مرد در چنگ خدا است مي‏خواهد مي‏كشدش مي‏خواهد به آسمانش مي‏برد، خدا نيست.

به هر حال اين خلق عاجز هيچ كدامشان خدا نيستند نه حركت مي‏توانند بكنند بي‏خواست او نه ساكن مي‏توانند بشوند بي‏خواست او همه جا او حايل مي‏شود ميانه انسان و قلب انسان هركس هرقدر ايمان داشته باشد نمي‏تواند خاطرجمع باشد اين است كه انبيا مي‏ترسند از خدا كه مبادا زير و روشان كند، هيچ ايمن از مكر او نمي‏شود شد كه فردا چه خواهد كرد، چه بر سر من خواهد آورد. هيچ عُجب نمي‏توان كرد كه من فلان كرده‏ام كه من فلان چيز را راه مي‏برم يك بار مي‏بيني ايني كه راه مي‏بردي پس گرفتند و ديگر راه نمي‏بري پس لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم. آن كسي كه هيچ پر كاهي از جاي خود حركت نمي‏كند مگر به تحريك او، آن خدا است. حالا آيا باز خدا نيست؟ آيا باز خودش نمي‏فهمد حركت داد؟ بلي كاه نفهميد حركتش دادند اينها همه در دست آن صانعي است كه اين پر كاه را عمداً برمي‏دارد آنجا مي‏اندازد عمداً اين ارزن را از اينجا برمي‏دارد آنجا مي‏اندازد تا آن مرغ ببيند آن را بردارد. پس صانع چنين كسي است حالا اين صانع اسمها دارد و كلش توي همه اسمهاش است واللّه اگر كسي بشناسد جاي ائمه طاهرين را و حقيقت ايشان است اسم خدا، اينهايي كه راه مي‏روند و اسم نيستند اينها را كه باقي مردم هم مي‏شناسند اختصاصي به شما ندارد. كدام اهل تاريخ است كه نداند علي پسر ابوطالب بود؟ نداند پدر امام حسن و امام حسين بوده، زنش فاطمه بوده، نداند اينها را؟ اينها را تاريخ‏نويسها مي‏دانند. تاريخ‏نويس هر ديني اينها را نوشته كه خودشان اينها در خانه دستاس مي‏كردند، جارو مي‏كردند، خدمتكار نداشتند. خودشان خدمت خانه خود را مي‏كردند. اينها نماز مي‏كردند، عبادت مي‏كردند، شرايع را اينها به زور به گردن مردم گذارده‏اند، اينها مردمان عالمي بوده‏اند، اينها روزه مي‏گرفتند. اينها را همه اهل تاريخ در كتابهاي تاريخ مي‏نويسند خيلي هم نوشته‏اند. سني‏ها اينها را نوشته‏اند خيلي از يهودي‏ها كه اهل تاريخ بوده‏اند نوشته‏اند اينها را لكن بدانيد اينها معرفت نورانيت نيست. معرفت نورانيت يعني معرفت خودشان، ايشان راه رفتند ميان مردم و آنها هم ديدند ايشان را ندانستند كه را ديدند، چه را ديدند. حقيقت ائمه طاهرين آن است كه مي‏فرمايد اخترعنا من نور ذاته. ملتفت باشيد كه آنها جاشان كجا است، و فوض الينا امور عباده. تفويض به ايشان همان كار خود خدا است و خدا با قدرتش كار كرده معلوم است، خدا با علمش مي‏داند معلوم است، با اسم رزاقش رزق داده معلوم است، با اسم مميتش ميرانيده معلوم است. لكن خدا است وحده لاشريك له. يك نفر اينها هم جماعت بسياري هستند و اينها هستند كه كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين جميع خلق مكونات هستند. آبي، خاكي برداشتند داخل هم كردند، كوزه ساختند كاسه ساختند، جماد ساختند نبات ساختند اينها كه مكونات هستند هيچ كدامشان ظهور صانع نيستند اينها را ساخته‏اند، لكن ائمه را آب و خاكي برنداشته‏اند آنها را بسازند. مي‏فرمايند ان معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتي، اخترعنا من نور ذاته و فوض الينا امور عباده. و فوض هم فرموده باز ملتفت باشيد آن تفويضي كه كفر است دخلي به اين تفويض ندارد. تفويضي كه كفر است اين است كه خدا خودش بي‏كار باشد آن وقت بگويد فلان مخلوقي فلان كار را بكند بي‏حول و قوه او و حال آنكه محال است هيچ خلقي هيچ كار بتواند بكند محال است خدا تفويض كند كارش را لكن با قدرتش مي‏كند كارهاش را، با علمش مي‏داند اشياء را، با حكمتش حكمت دارد، با رحمتش رحم دارد مي‏كند با انتقامش انتقام مي‏كشد. ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة و او بكلش منتقم است، بكلش رحيم است، بكلش رحمان است و هكذا. پس اسماء با افراد خيلي فرق دارند اين است كه هي اشاره كرده‏ام كه خدا افراد ندارد اگر خدا افراد داشت اين افراد همه خدا خدا خدا بودند مثل اينكه نوع انسان يك نوع است ممتاز از نوع بقر است و نوع غنم و نوع فرس و نوع حمار لكن افراد دارد زيد انسان است عمرو انسان است بكر انسان است تمام افراد همه نر و ماده همه انسانند. خدا اگر افراد داشت اينها آلهه عديده بودند پس خدا افراد ندارد بلي خدا اسماء دارد. فرق ميانه اسماء و افراد را پيدا كنيد، فرق اينكه افراد سر هريك از افراد را ببري، سر باقي افراد بريده نشده هريك هرجا باشند خبر از يكديگر ندارند به خلاف اسماء كه اگر سر يكي از آنها را ببري سر همه بريده شده، يكيشان را اكرام كني به همه اكرام شده، به يكي از آنها اهانت مي‏كني به همه اهانت شده. يك جوري هستند كه همه متعددند اسماء همه يكي هستند. درست بگيريد مسامحه نكنيد و خيلي از آيات و اخبار دليل تعدد است و خيلي دليل وحدت است. يك‏جايي مي‏گويي اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض، انا و علي من نور واحد اين واحد است. يك‏جايي محمد غير علي است. علي غير محمد است، علي غير فاطمه است علي و فاطمه غير بچه‏هاشان است، به اين متعددند اما متعددي كه منفصل از يكديگر باشند نيستند مگر در مقامي كه ظاهر شده باشند. پس در اين نظر حقيقت ايشان متعدد است. واقعاً علم دخلي به حكمت ندارد حكمت دخلي به علم ندارد، علم دخلي به قدرت ندارد قدرت دخلي به علم ندارد. اسماء عديده است براي خدا. خدا اسماء حسني دارد اينها همه متعدد هم هستند اما همه‏شان واللّه هر يكيشان تمام آن واحد در هر يكيشان هست بعينه مثل آنكه تمام زيد ايستاده، تمام زيد مي‏نشيند اينهايند كه فرض هر يكشان عيب كنند نعوذ باللّه همه عيب مي‏كنند و اينها محض تفهيم است و الاّ ملتفت باشيد لابداً عرض مي‏كنم، محض تفهيم عرض مي‏كنم ايشانند كسور توحيد و اركان توحيد اينها اگر هستند خدا خدا است اگر بر فرض دروغي كسي خيال كند فرض كند كه اينها يكيشان نباشد باقي هم نيستند و اگر ايشان نباشند خدا هم خدا نيست و دقت كنيد كه به محض تفهيم اينها را به اين لفظهاي خيلي نالايق عرض مي‏كنم. ايشان بعينه مثل كسورند حالت كسور اين است هر چيزي نصفي دارد، ثُلثي دارد، رُبعي دارد، خُمسي دارد، سُدسي دارد، سُبعي دارد، ثُمني دارد، تُسعي دارد تا اينكه ده‏يك دارد، بيست‏يك دارد تا اين‏كه صديك دارد، هزاريك دارد، تمام كسور را دارد. لكن اين كسر را برداري، مثلاً نصف را برداري تمام بهم مي‏خورد، ربع را برداري تمام بهم مي‏خورد، خمس را برداري تمام بهم مي‏خورد، عشريت را برداري همه بهم مي‏خورد. پس يك اين يك، عُشر ده تا است. اين يك نصف دو تا است، اين يك ثلث سه تا است، اين يك ربع چهار تا است، اين يك خمس پنج تا است، تا بيست يك بيست تا است. تمام ثلث برداشته مي‏شود تمام ربع تمام خمس تمام عشر همه كسرها برداشته مي‏شود ثلث را برمي‏داري همه برداشته مي‏شود، ربع را برمي‏داري همه برداشته مي‏شود تا اينكه كسر را برمي‏داري مي‏بيني همه برداشته مي‏شود و اين كسور همه غير يكديگرند به جهتي كه حالتي از حالات اسمش ربع است و هكذا تا آخر و اينها عين يكديگرند به جهتي كه هريك را برداري باقي برداشته مي‏شوند. اين است كه هركه خدا را درست شناخت واللّه تمام ائمه را مي‏شناسد هركه يكي از ائمه را شناخت خدا را شناخته، همه اينها كسور توحيدند و تا نشناسي اينجور ايشان را آن حاق معرفت را، آن معرفت نورانيت را نداري. باز حالا كه نداري مأيوس مباش تا زنده‏اي تحصيلش كن تا زنده‏ايم مهلت داريم مي‏توانيم درستش كنيم.

خلاصه دقت كنيد ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس ايشانند كه كنا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غير مكونين و مثلش اين است كه زيد ايستاده باشد نشسته باشد حرف بزند ساكت شود راه برود ساكن بشود و زيد از زبان اينها بنا كند حرف زدن و سخن گفتن و اينها بگويند ما به كينونت زيد كائن هستيم ما از پيش زيد آمده‏ايم، ما به سوي زيد راجعيم، ما خودمان از پيش زيد آمده‏ايم، به سوي زيد برمي‏گرديم. پس مي‏خواهد خبازي باشد مي‏خواهد نجاري باشد پس پيش از آنكه در و پنجره بسازيم ما خودمان بوديم حالا هم همان نجار است و با قدرت خود نجاري مي‏كند و تا نجار نباشد نمي‏شود در و پنجره ساخت. پس نجار بعد از آني كه هست و نجاري را مي‏داند و مي‏تواند هم بكند و هنوز دستي به اره و تيشه و چوب نزده پس مي‏گويد من بودم با آن زيد و به كينونت او كائن بودم و به وجود او موجود بودم پيش از اين چوب و پيش از اين اره و پيش از اين تيشه و آن در و پنجره بعد اره برداشتم و تيشه برداشتم چوبي را به دست گرفتم نجاري كردم آن وقت هم در مي‏سازم هم پنجره مي‏سازم و حالا كه ساختم نه اين است كه من اويم. اين است كه خدا هيچ خلق نيست خلق هيچ خدا نيستند اما آنهايي كه اسماء اللّه هستند اين‏جور خلق به ايشان نمي‏شود گفت. اسم ايشان را اينجور خلق بگذاري مرتد مي‏شوي اين است كه مي‏فرمايند ذلك هو الكفر الصراح از همين بابها است.

پس بدء اسماء اللّه از خدا است، اسماء اللّه از پيش خدا آمده. بدء اسم هر كسي از پيش صاحبش آمده پس خدا هم اسمها دارد بدئشان از خدا است. عودشان به سوي خدا است جميع نسبتهاشان تمامش بي‏شيله پيله بي‏همه چيز تمام نسبتهاشان همه راجع به خدا است. كلامشان شده كلام خدا، كارشان كار خدا، جنگشان جنگ با خدا، صلحشان صلح با خدا، و هكذا كسي نمي‏شناسدشان خدا را نشناخته، كسي مي‏شناسدشان خدا را شناخته.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس ششم ــ شنبه 25 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

6بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما . . .

اين‏جور مطالبي كه توي اين فصل هست من اين را خيلي شرح كرده‏ام و گفته‏ام لكن آن وقت كه اين را نوشته‏اند اين مطالب خيلي كم گفته شده بود. پس ملتفت باشيد هر جوهري كه جوهريت حقيقي باشد اين شي‏ء خودش فاقد خودش نيست هميشه داراي خودش هست و آنچه ماينبغي لهش هست با او هست بايد داراي آن باشد. اينها فتواش است، مثلاً جسم آن چيزي است كه به قول مطلق صاحب اطراف باشد يعني پيش ماها متداول مردم چيز صاحب طول و عرض و عمق را جسم مي‏گويند. حالا اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است يعني اين سمت را مي‏خواهي طول اسمش بگذار مي‏خواهي عرض، يك كسي هست اين راه را طول مي‏گيرد يك كسي آن راه را، همه اينها امور نسبي است. پس جسم يعني ذاتيت دارد طول از براش كه اگر فرض كني اين سمت را يك‏جاش را از جسم بگيري جسم فاني مي‏شود نمي‏شود گرفت هرچه بكوبي و نازكش كني تا از چشم برود محال است جسم به كوبيدن سطح شود و عمق نداشته باشد. پس جسم اين سمت را دارد، اين سمت را هم دارد اينها اطراف است. طرف را از جسم نمي‏توان گرفت داخل محالات است گرفته شود.

اينها را دقت كنيد كه اصول حكمي است و قاعده‏هايي است مطابق كتاب و سنت و تمام عقول، اگر گوش بدهند. پس جسم آن مما به الجسم اين است كه سمتهاي ثلث را داشته باشد و اين توي يك فضايي هم باشد مكان هم نمي‏شود نداشته باشد يك وقتي هم مي‏خواهد پس خود جسم يعني ماله الطول، طول حالا ديگر عرَض جسم نيست، طول جزء جسم مي‏شود. فكر كنيد ان‏شاء اللّه، معجون كموني آن است كه زيره داشته باشد، معجون فلفلي آن است كه فلفل داشته باشد، ديگر فلفل عَرض اين معجون نيست. نداشته باشد، آن معجون نيست. پس جسم مركب است از ماده و صورتي، نه ماده‏اش جسم است نه صورتش جسم است، اين دو تا با هم جسم اسمشان است. پس طول و عرض و عمق جزء حقيقت جسم است مثل اينكه آن ماده جسمانيش جزء حقيقت جسم است و اين جسم نبوده وقتي در ملك خدا ماده بايستد بي‏صورت، يا صورتي باشد بي‏ماده. ديگر اين جسم مي‏خواهد بزرگ باشد يا كوچك، مي‏خواهد بزرگيش به قدر عرش و مافيه باشد يا به قدر سر سوزني عقل مي‏فهمد اگر جسم باشد بزرگ يا كوچك اين اطراف را دارد. اين است حقيقت جسم و جسم همچو چيزي است حالا اين جسم گاهي گرم مي‏شود گاهي سرد مي‏شود. سرد مي‏شود جسمانيتش كم نمي‏شود. گرم مي‏شود جسمانيتش زياد نمي‏شود. پس آن گرمي و سردي ديگر دخلي به جسم ندارد واقعاً دقت كنيد بي‏اغراق مي‏فهميد تمام آنچه حالا مي‏بينيد همه مردم جاي ديگرند آمده‏اند اينجا اينها مما به الجسم جسم نيستند و خيلي جاها است و مشايخ خودمان هم خيلي جاها اين را دارند كه جسم يعني تكه‏ايش آسمان باشد تكه‏ايش زمين باشد، تكه‏ايش آب باشد تكه‏ايش خاك باشد تكه‏ايش آتش باشد، اينها متممات جسم است اصل حقيقت جسم را بخواهيد اگر هيچ گرمي نبود سردي نبود حركتي نبود سكوني نبود جسم خودش صاحب طول و عرض و عمق بود و اينها هيچ مما به الجسم جسم نيست. پس آنچه را حالا مي‏بينيد ان‏شاء اللّه دقت كنيد و هيچ مسامحه نيايد كه تا مسامحه آمد يكجا حرفهاي من به هدر مي‏رود همين‏طور بدون تفاوت و فكر كنيد كه بفهميد كه تفاوت ندارد و از اين است كه اگر ببينيد جسمي گرم نبود و گرم شد يقين مي‏كنيد اين گرمي از جاي ديگر آمده. يا در آتشش گذاشته‏اند يا در آفتاب مانده يا حركتش داده‏اند. همين كه گرم نبود و گرم شد گرمي از جاي ديگر آمده، به همين‏طور باز اگر سرد نبود و سرد شد باز يا در يخ گذارده‏ايم يا در هواي سردي بوده هرچه بوده سردي از جاي ديگر آمده به اين چسبيده. اما سردي دخلي به جوهر اينجا ندارد به همين‏طور بدون تفاوت كه اگر چيزي گرم نباشد و گرم شود و لو گرمي را نبيني از كجا آمد يقين داري از جايي آمده، از سمتي آمده. چيزي اگر سرد نباشد و سرد شود و لو نبيني سردي از كجا آمده يقين داري از جايي آمده به جهت آنكه گرمي و سردي اگر در خارج اين ماده نبود اين ماده نمي‏شد خودش سرد شود يا گرم شود. به همين پستا بدون تفاوت بدون تغيير هرچه در اين عالم در يك گوشه‏ايش نيست و پيدا مي‏شود بدانيد مال اين عالم نيست هرچه در وقتيش هست و در وقتي ديگرش نيست مال عالم جسم نيست و مي‏بينيد اين را و مي‏فهميد. دقت كنيد روز حالا هست و حالا شب نيست حالا كه روز هست و حالا شب نيست، اين روز از عالم جسم نيست، ديگر هيچ مسامحه نكنيد باز ذهنتان نرود آنجا كه اين مال عالم جسم است اين روشني مال قرص آفتاب است، آفتاب زير زمين بود اينجا روشن نبود حالا كه بالا آمد روشن شد.

ملتفت باشيد كه ترائيات گولتان نزد جلدي پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه من حرفم سر كلي امر و كلي حكمت است. حالا اين روز است بلاشك اين روز حالا به واسطه آفتاب پيدا شده آفتاب پيشتر هم بود نورش هم همراهش بود آن طرف زير زمين هم كه برود نورش همراهش هست وقتي بيرون آمد اين طرف روشن شد بلاشك چنين است لكن دقت كنيد باز اگر قاعده كليه را از دست نمي‏دهيد آن وقت تمام آنچه در اين عالم مي‏بينيد مي‏دانيد يك وقتي نبوده و يك وقتي پيدا شده. پس دقت كنيد به قولي كه عجالةً فتواش را هم مي‏خواهيد بگيريد تا بعد بفهميد عرض مي‏كنم هرچه در مكاني از امكنه يك چيزي نيست و هرچه در يك وقتي از اوقات در زماني از ازمنه نيست در زماني ديگر پيدا مي‏شود اين مما به الجسم جسم نيست از جاي ديگر آمده. پس خوب در آن برويد و فكر كنيد و تعمد كنيد كه نقض براش پيدا كنيد و نمي‏شود، ما نداريم آن خيال را كه خلافش را بفهميم نقضي لازم نمي‏آيد و محترم هم نيستند كه بترسيم پس هرچه نيست يك جايي و يك جايي هست و هرچه نيست يك زماني و يك زماني پيدا مي‏شود اين‏جور چيزها از عالم جسم نيست. از عالم جسم آن چيزي است كه هميشه هست و نمي‏شود كه نباشد مثل طول و عرض و عمق. حالا در تخوم ارضين اين سمت هست اين سمت هست اين سمت هست همين‏طور در مافوق عرش اين سمت و اين سمت و اين سمت هست جايي سر سوزني در يك وقتي يا در يك مكاني سر سوزن جسمي پيدا كني طول و عرض و عمق نداشته باشد داخل محالات است و پيدا نمي‏شود. پس طول همه جا هست، عرض همه جا هست، عمق همه جا هست، ماده جسمانيه در عالم جسم همه جا هست، صورت جسمانيه در عالم جسم همه جا هست اما اين‏كه در جسمانيت تمام است و نقصاني در جسمانيت ندارد حركت ندارد و جسم جسم است حركت بيايد هيچ بر جسمانيت جسم نمي‏افزايد، برود هيچ از جسمانيت جسم كم نمي‏شود. حركت رفت سكون بجاش مي‏نشيند، سكون هم مي‏آيد هيچ بر جسمانيت جسم نمي‏افزايد لكن يك چيزي هم مي‏افزايد، كار ندارم. بله چيزي هست وقتي حركت مي‏كند قيمت دارد، يك چيزي را گرمش مي‏كني مرغوب مي‏شود، يك چيزي را سردش مي‏كني مرغوب مي‏شود يا به عكس.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه، اينها داخل متممات جسمانيه نيست. جسم آن چيزي است كه صاحب طول است صاحب عرض است صاحب عمق است ماده‏اي دارد كه اين طول و عرض و عمق صورتشان است. اينها را هم نگاه مي‏كني همه طول دارند همه عرض دارند همه عمق دارند همه ماده دارند همه صورت دارند هيچ فاقد هيچ چيز از جسمانيت جسم نيستند كه محتاج باشند غيري به ايشان بدهد. پس تمام اين خرمن جسم همين‏طوري كه حالا هست هميشه همين‏طور بوده و هيچ احتياج ندارد بر جسمانيتش بيفزايند و ممكن نيست از جسمانيتش پس بگيرند. پس بر همين نسق كه فكر كنيد مي‏فهميد ان‏شاء اللّه از روي شعور كه جسم و مما به الجسم جسم آن جوهريت و ماديتش هست كه صاحب صورتها باشد و صورت كأنه نصف جسم است ماده نصف او اين دو جزء كه با هم جمع شده‏اند اين جسم ساخته شده و نبوده وقتي آن ماده اين صورت را نداشته باشد و نبوده وقتي كه اين صورت از جاي ديگر از عالمي ديگر آمده باشد به خلاف اينها كه مي‏بينيد روشنايي را از جاي ديگر آورده‏اند چسبانده‏اند به آفتاب تاريكي را از جاي ديگر آوردند چسباندند به زمين و يك وقتي بوده كه آفتاب نبود و يك وقتي بوده زميني نبود اما هيچ بار اين فضا بي‏جسم نبود همان‏جايي كه آفتاب حالا هست هرگز نبوده بي‏جسم باشد خلأ محال است. پس ماده جسمانيه نبوده وقتي كه نباشد و نخواهد آمد وقتي كه نباشد محال است خراب كردن چنان‏كه محال است يك وقتي زيادش كنند ابتداي آبادي و انتهاي خرابيش وقتي است كه چيزي از جاي ديگر بيارند خود جسم را در عالم خلود خلقش كرده‏اند و اين اسمش هم دنيا و دار فنا نيست و اين شي‏ء ثابت لايزال لايزولي است با وجودي كه ثابت است.

ملتفتش باشيد و خوب دقت كنيد و هيچ مسامحه نكنيد. مكرر هي عرض كرده‏ام يك خورده مسامحه، يك عالم خرابي توش افتاده است به جهتي كه اينها كليات است كه عرض مي‏كنم. يك خورده بخواهي جوري ديگر خيالش كني ورق برمي‏گردد، كفر ايمان مي‏شود ايمان كفر مي‏شود.

پس جسم آنچه را كه دارا است طول و عرض و عمق است نمي‏شود پس گرفت اينها را از جسم و ترائي نكند كه مي‏شود طول را كم كرد از اين راه بكوبي جسم را، طول كم مي‏شود عرض زياد مي‏شود، از آن راه بكوبي عرض كم مي‏شود طول زياد مي‏شود. اين طول و عرضها باز از غيب مي‏آيد و علاجات بايد كرد كه همچو شود و اين جسم هيچ علاج نمي‏خواهد همچو باشد. پس گول اين ترائيات را نخوريد پس قاعده كليه را ان‏شاء اللّه داشته باشيد حقيقت جسم ندارد وقتي كه آنجا جسم نباشد بعد بسازندش ندارد مكاني كه وقتي نباشد آنجا بعد بسازندش هرگز اين فضا خالي نبوده كه جسمي از جايي ديگر بردارند بياورند بريزند در اين فضا. پس خلأ را خدا اصلش خلق نكرده يعني صورت را بي‏ماده خدا خلق نكرده ماده را بي‏صورت خدا خلق نكرده پس اين است حالت جسمانيت جسم كه جسم الان هم كه مي‏بينيد عرشش اين‏جور است آفتابش اين جور است زمينش اين‏جور است و هر چيزي سر جاي خودش جور خاصي هست الان بر جسمانيت جسم چيزي نيفزوده‏اند و اگر تمام عالم شب شود هيچ چيز از عالم جسم كم نمي‏شود تاريك باشد باز جسم جسم است روشن باشد باز جسم جسم است، تمام عالم گرم باشد باز جسم جسم است لكن صانع آن كسي است كه جعل الظلمات و النور بي‏دروغ بي‏مسامحه. صانع آن كسي است كه منت مي‏گذارد بر آنهايي كه مي‏فهمند مي‏گويد حالا را روز كرده‏ام براي مصلحت تو اگر نمي‏خواستم شب بود. هميشه اين صانع است كه منت مي‏گذارد كه منم روز را بردم شب را آوردم اگر نمي‏خواستم روز بود هميشه روز بي‏اختيار است در اينكه روز باشد به جهتي كه تاريك كه شد انسان لابد مي‏شود مي‏نشيند از كسب و كار و زحمت. پس آن كسي كه روز را روز مي‏كند منت خشك سر آدم نمي‏گذارد روغن ريخته را نذر امام‏زاده نمي‏كند حالا جسم طول را دارد مگر مي‏شود طول را از او گرفت؟ منتي نمي‏خواهد لكن جسم هست و طول و عرض و عمق هم دارد، گرميش مي‏دهند گرم مي‏شود جسم هيچ از جسمانيت محتاج نيست، زيادش كنند قابل زياده و نقصان نيست حتي اينكه اگر جسمي را روي جسمي بگذاري بر اين چيزي نمي‏افزايد شيره بر سركه نمي‏افزايد توي همشان بكني چيزي بر آن نمي‏افزايد سركه بر شيره نمي‏افزايد شيره بر سركه نمي‏افزايد نهايت مخلوط شده‏اند ممزوج شده‏اند. پس حقيقت جسم قابل اين نيست زياد بشود قابل اين نيست كم بشود، محال است كم بشود و محال است يك ارزني زياد بشود اين جسم ملتفت باشيد و با وجودي كه اين جسم قابل زياده و نقصان نيست و اينها لفظهايي است كه مردم خيلي كه زور مي‏زنند براي خدا اثبات مي‏كنند توحيد كه مي‏خواهند بكنند اينها را براي خدا مي‏گويند و شما ببينيد همين جسمي كه زير پاتان است قابل زياد شدن نيست يك خشخاش بخواهي بر آن بيفزايي يك خشخاشي كم كني محال است. بله ممكن هست آبش را بجوشاني بخار شود حالا آب فاني شد بخار موجود شد جسم فاني نشد بخارش را مي‏بيني گرمتر مي‏كنند دود مي‏شود باز بخار فاني شد و دود شد اما جسم لايتغير است. آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است نه طولش افزوده نه عرضش نه عمقش آن قابل زياده و نقصان نيست آن جسم را هرچه بكوبي از اين راه يا از آن را يا از اين راه، زياد و كم نمي‏شود. باز اين كوبيدن داخل علاجات است داخل احتياجات است. پس خود جسم را درست ملاحظه كنيد فراموش نكنيد همين خرمن جسم هميشه بوده و هميشه خواهد بود و هيچ خرابي نخواهد داشت. هيچ پيشترها هم نبوده كه نباشد و هرچه اين تغييراتي كه مي‏بينيد پيدا مي‏كند آبش بخار مي‏شود بخارش هوا مي‏شود هواش آتش مي‏شود آتشش هوا مي‏شود هواش آب مي‏شود اينها بالا مي‏روند و پايين مي‏آيند هرچه اين تغيرات پيدا مي‏شود جسمي تازه نيامده توي دنيا بارش از بالا آمد پايين روز اول هم از پايين رفت بالا هي بخارات بالا رفت آنجا يخ كرد و دوباره تقطير شد پايين آمد. نه اين است كه جسمي تازه بيايد در دنيا جسم هيچ قابل نيست تازه پيدا شود اما آب مي‏شود تازه پيدا شود، هوا مي‏شود تازه پيدا شود. اينها را گرمش مي‏كني طور ديگر مي‏شود، سردش مي‏كني طوري ديگر مي‏شود. پس اين جسم نبود ندارد از طرف گذشته نبوده وقتي كه اين جسم نبوده نخواهد آمد وقتي كه اين جسم نباشد اما بوده وقتي كه هيچ چيز نبوده و خواهد آمد وقتي كه يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب يك وقتي مي‏آيد كه اين آسمانها را همه را بهم بپيچند و هيچ چيز نباشد تاريكي نباشد گرم نباشد سرد نباشد. اذا الشمس كورت اين شمس مثل تكه ذغالي مي‏شود كه هيچ نور ندارد، و اذا النجوم انكدرت و اذا البحار فجرت ستاره‏ها تاريك مي‏شوند اينها همه بعد واقع خواهد شد.

پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس مما به الجسم جسم آن است كه هميشه همراه جسم است و قابل زياده نيست قابل نقصان نيست و هرچه قابل زياده است و قابل نقصان است آن زياده از غير عالم جسم آمده و آن نقصان از غير عالم جسم آمده. اما جسمي است كه از جسمانيت هيچ كم ندارد اما گرم نيست سرد نيست، شيرين نيست ترش نيست، سبك نيست سنگين نيست اينها از جاي ديگر مي‏آيد به او مي‏چسبد و از جسمانيت هيچ كم ندارد اگرچه زياد مي‏شود لكن جسم زياد نشده گرمي را زياد دارد نه جسمانيت را. پس جسم در جسمانيت قابل زياده و نقصان نيست اين است كه سر سوزني نخواهد افزود بر اين خرمن و يك سر سوزن كم نخواهد شد از اين خرمن اما اين همان‏طوري كه هست از غير عالم جسم گرمش مي‏كنند، از غير عالم جسم سردش مي‏كنند همچنين حركتش و سكونش.

ملتفت باشيد و نوع اين حرفها را هم ساير حكما در يك جايي زده‏اند و تصريح دارند. ملاصدرا مي‏گويد حركت مما به الجسم جسم نيست و از غير عالم جسم آمده و برداشته اين جسم را مي‏جنباند چرخي را ببيني جايي گذارده و نمي‏جنبد مي‏فهمي اين چرخ در چرخيت هيچ باقي ندارد لكن يك كسي مي‏خواهد كه اين را بگرداند. محرك كسي ديگر است دخلي به اين چرخ ندارد. پس حركت دخلي به چرخ ندارد، بله چرخ را ساخته‏اند كه بعد حركت بدهند كه از اين حركت كاري كنند لكن خود اين چرخ هيچ چيز باقي ندارد. حالا همين‏جور فكر كنيد جسم در جسمانيت خودش ذاتيتي دارد ذاتش همراه خودش هست هيچ هم باقي ندارد كه بعد به او بدهند هيچ قابل زياده و نقصان هم نيست حالا مسخر است در دست كسي خودش را بخواهي گرم كند جايي را مي‏گويد گرمي دست من نيست از اينها پي ببريد كه يك پاره الفاظي كه خيلي محترم است پيش مردم و براي خدا ثابت مي‏كنند كه قابل زياده و نقصان نيست يك تكه‏اش را ببري كه جايي را گرم كند نمي‏تواند گرم كند، جايي ببري كه سرد كند نمي‏تواند. اين جسم را ببري جايي كه تاريك كند تاريك نمي‏كند، جايي را روشن كند روشن نمي‏كند و هيچ كار از اين جسم نمي‏آيد. پس اين جسم نه حركت دارد نه سكون دارد و همين‏طور نه گرم است نه سرد است، نه تر است نه خشك است. لكن وقتي اين را گرمش مي‏كني حالتي پيدا مي‏كند پس ببينيد بدون تفاوت همين‏طور فكر كنيد وقتي چرخي را مي‏گيري و مي‏گرداني، حركت از دست تو رفته در چرخ و چرخ را گردانيده و بر جسمانيت او نيفزوده نهايت اجزاش انتقال از جايي به جايي كرده. دقت كنيد همچو بي‏اغراق مثل اينكه امروز ديروز نبود، امروز ديشب نبود آفتابي بالا آمد و روز شد حالا هم شب هنوز نيامده ببينيد آيا هيچ دروغي حيله‏اي مسامحه‏اي توش هست؟ شب تا نيامده نيامده، خدا بايد بيارد شب را به همان اسبابي كه تو مي‏فهمي. همچنين روز تا نيامده نيامده، خدا بايد بيارد روز را همين‏جور كه امروز ديروز نبود و تازه پيدا شد و اين داخل بديهيات است كه عقل حكم مي‏كند حق است و شب هنوز نيامده، همين‏جور گرمي اين روز هم نبود حالا امروز پيدا شد. همين‏جور روشنايي امروز نبود امروز پيدا شد، به همين‏جور تاريكي آن شب هم همراه خودش پيدا شد. اين روشنايي كه آمد در و ديوار روشن شد و پيشتر روشن نبود گرم هم نبود آفتاب آمد گرمش كرد پس همين‏جوري كه مي‏بينيد شب و روز را آن گياه را هم فكر كن فكر كه مي‏كني مي‏بيني تازه پيدا شده، نبود و سبز شد حالا هم كه سبز شده هر هفته آب به او ندهي مي‏خشكد هي فاني مي‏شود و هي بدل مايتحلل بايد به آن برساني همين‏جور فكر كنيد چنان‏كه خود اين شب نبود و خود اين روز نبود و چنان‏كه گرمي نبود و سردي نبود همين‏جوري كه اگر باغچه را آب ندهي مي‏خشكد بدل مايتحلل نرسد فاني مي‏شود همين‏جور در حيوانها و انسانها فكر كن. غذا هركه نخورد مي‏ميرد بدل مايتحلل مي‏خواهد. جميع اينهايي كه مي‏بينيد اينجا هستند بايد چيزي به ايشان برسد تازه پيدا شوند و باز همين هي بدنشان تحليل برود و بدل مايتحلل برسد. بل هم في لبس من خلق جديد آن به آن بايد ساختشان تا باشند پس دنيا اسم اين جور چيزها است كه تازه پيدا مي‏شود و فاني مي‏شود تولد مي‏كنند و مي‏ميرند. دنيا فاني است اسم اينها است اما آن جسمي كه اينها همه بر آن وارد مي‏شود با وجودي كه قابل زياده و نقصان نبود داخل هيچ چيز هم نبود هيچ كار از آن نمي‏آمد همين جوري كه آهن هيچ كاري از او نمي‏آمد الاّ اينكه در اتشش بگذاري گرم شود، از آتش بيرونش بياري سرد شود. آهن خودش سرد است يا گرم؟ نه سرد است نه گرم است. گرمش كنند گرم است سردش كنند سرد است.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس اين جسم خودش اين ماده جسمانيه واللّه نه گرم است نه سرد است، نه تاريك است نه روشن است، نه حركت دارد نه سكون دارد سكون هم واللّه ندارد. ملتفت باشيد سكون ارادي ندارد پس هرچه اين‏جور است داد مي‏زند كه من عاجزم. پس اين جوهر با وجودي كه هميشه بوده هميشه عاجز بوده الان هم عاجز است بعد از اينها هم عاجز خواهد بود و اين هيچ جا را نه گرم مي‏كند خودش نه سرد مي‏كند حتي اينكه وقتي گرمي به او مي‏دهند بخواهد گرم نكند نمي‏تواند مفوض به او نيست اين گرمي آهن وقتي داغ مي‏شود هيچ داغي را تمليك نمي‏كنند به او تفويض به او نمي‏كنند داغي را تا وقتي خواسته‏اند اين گرم باشد نمي‏تواند گرم نباشد وقتي هم در آبش مي‏زنند هرچه داد بزند كه مي‏خواهم گرم باشم مي‏گويند نمي‏شود بايد سرد باشد پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و اين تمليكات ظاهري هيچ از دست صاحبش بيرون نمي‏برد چيزي را. اينها خودشان بخواهند جايي باشند جايي نباشند در قوه‏شان نيست. پس اين جسم چون اوضح جاها است مثل به اين مي‏زنم و اقلاً جسمانيت را داريم و عقل خوب مي‏تواند احاطه كند به اين جسم از اين جهت اين مثل را مي‏زنم. و لقد علمتم النشأة الاولي فلولا تذكرون استدلال كرده خدا براي همين كارها است. پس مي‏بينيد آنچه مي‏بينيد و مي‏فهميد تا ماده مداد را كاتب برندارد به صورت حروف درآرد، مداد خودش به صورت حروف نمي‏تواند درآيد اگرچه اگر اين ماده نبود اين حروف نوشته نمي‏شد حروفي نبود همين‏طور اگر اين جسم نبود اينها نبودند پس اين ماده مدادي بايد هم باشد تا كاتب برش دارد حروف را بنويسد اما مداد چه مي‏فهمد حرف يعني چه و معني حرفي چه چيز است؟ كاتب بايد بردارد مداد را و حروف را بنويسد همين جسم را وقتي آتش مي‏زنند هيچ جاش درد نمي‏آيد. ملتفت باشيد تمام اين جسم تل خاكستري شود هيچ باكش نيست، تمامش هوا شود باكش نيست، تمامش آتش شود باكيش نيست يعني نمي‏فهمد به جهتي كه توي مشعر جسم حرارت اصلاً آنجا نمي‏رود حرارت به جسمانيت جسم نمي‏افزايد هيچ چيز نمي‏تواند ذره‏اي از اين جسم بكاهد كه دردش بيايد مشعرش را ندارد. پس اين جسم همين حالا هم نمي‏داند جنبش يعني چه تبارك آن كسي كه اين چرخ را دارد مي‏گرداند همين چرخي را كه خودتان مي‏گردانيد نمي‏فهمد چطور شد همين‏قدر مي‏فهمد كه بايد گرداندش تا بگردد و الاّ نمي‏گردد. چوب حركت سرش نمي‏شود سكون سرش نمي‏شود اصلش چوب علم ندارد نمي‏داند براي چه مي‏گردانندش خودش نمي‏تواند بگردد اين چرخ را بايد بگردانند گرداننده‏اي دارد و چرخچي‏باشي دارد. بله از او مي‏پرسند چرا مي‏گرداني مي‏گويد براي فلان كار مثلاً اگر نگردانم فلان حب آرد نمي‏شود فلان پارچه بافته نمي‏شود، فلان چيز دوخته نمي‏شود.

باري پس اين جسم تمامش آتش شود باز خودش جسم است و نمي‏فهمد آتشش زدند تمامش آب باشد باز خودش جسم است و نمي‏فهمد آبش كردند، تمامش حركت كند تمامش ساكن باشد هيچ چيز نمي‏فهمد لكن وقتي فهميده كه از جايي چيزي مي‏آيد اينجا مي‏نشيند آن وقت او مي‏فهمد يك حياتي كه آمد توي اين جسم نشست آن حيات مي‏فهمد حياتي آمده يك چشمي كه اينجا درست شد آن وقت آن روح مي‏فهمد اينجا روشن شد اگر تاريك شد آن روح مي‏فهمد. پس اين جسم الاني هم كه اينجا مي‏فهمد كسي هست مال غير عالم جسم است پس اين جسم با وجودي كه قابل زياده و نقصان نيست، با وجودي كه نبود نداشته و نخواهد داشت مع‏ذلك هيچ كاره است و مسخر است در دست مسخري بدون تفاوت مثل چرخ در دست شما كه تا شما نگردانيد نمي‏گردد هر جايي از اين چرخ عيب كند آن گرداننده درستش مي‏كند. پس اين خودش هيچ كاره است و لايملك لنفسه هيچ حركتي هيچ سكوني، پايه‏هاش را نصب كرده‏اند براي حكمتي كه ساكن باشد، او بنا باشد بجنبد چرخ نمي‏جنبد نه اين است كه هرچه پايه محكمتر است چرخ بهتر مي‏گردد اگر او يك‏خورده بجنبد ديگر چرخ نمي‏گردد.

پس به همين‏جور بدون اغراق ان‏شاء اللّه فكر كنيد اگر اين مداد جسمانيه نبود كه به اين صورتها درش آرند ولكن اين صورتها را كه بيرون آورده؟ تبارك آن نويسنده‏اي كه به دست قدرت خود آسمان ساخته زمين ساخته آب ساخته و هكذا اين اوضاع همه از جاي ديگر است.

و صلي اللّه علي محمد و آله

 

(درس هفتم ــ يك‏شنبه 26 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

7بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور . . .

اين دنيا براي اغلب اهل اين دنيا اوضح مراتب است از اين جهت است خيلي از بيانات را از اين دنيا بكنند بهتر مي‏فهمند، از اين جهت خيلي مثالها را از اين دنيا مي‏آرند. فرق نمي‏كند پيش خدا اين دنيا با عالمي ديگر همه مخلوق خدايند. پس هر طوري كه اينجا را ساخته بفهميم آنجاهاي ديگر را هم مي‏فهميم. پس در اين دنيا كه فكر مي‏كني مي‏بيني معقول نيست، و خوب فكر كنيد و مشكل نيست آسان است. مشكل آن است كه فكر نمي‏كنند و مي‏گذرند، و كم من آية في السموات و الارض يمرون عليها روش راه مي‏روند، و هم عنها غافلون. انسان عاقل بناي تعقل را كه گذارد يك گوشه هم فكر كرد خيلي چيزها گيرش مي‏آيد. در يك برگ درخت فكر كنيد وقتي يك جا فكر نمي‏كني همه جا مي‏گردي هيچ گيرت نمي‏آيد. حالا ملتفت باشيد در عالم جسم كه اوضح عوالم است در عالم جسم جسمانيت را هيچ جزئي از اجزاي جسم از جزئي ديگر نبايد اكتساب كند و استمداد كند پس هر ذره از اين ذرات را كه مي‏بينيد با چشم و با جميع مشاعر مي‏توانيد بفهميد اينها همه صاحب طولند و صاحب عرض و صاحب عمق، سر سوزني باشد به اندازه خودش دارد، عرش و مافيه به اندازه خودش. حالا اين سر سوزن طول و عرض و عمق را از عرش نگرفته، اين سر سوزن طولش از خودش است عرضش از خودش است عمقش از خودش است، از افلاك نگرفته از هوا نگرفته از آني كه پهلوي خودش است قرض نكرده، آني هم كه پهلوش است همين‏طور است پس هيچ ذره‏اي از ذرات جسمانيه جسميت را از جاي ديگر اخذ نكرده‏اند و محتاج نيستند اخذ كنند. پس همه خودشان به خودي خودشان جسمند و همين جسمانيت است كه هميشه بوده و نخواهد آمد وقتي كه خراب شود. پس در اينجا نه امدادي هست نه استمدادي، نه كسي محتاج به كسي است نه كسي مغني كسي. چه چيز را به كه بدهند؟ جسم را بدهند؟ جسم را كه خودش دارد، پس جميع ذرات جسمانيه تمامشان حكمشان يك حكم است هر ذره حكمش حكم آن ذره ديگر است، تمام از محدب عرش تا تخوم ارضينش يك حكم دارند تمامشان يك ماده هستند همه طول دارند عرض دارند عمق دارند، همه در فضايي هستند به اندازه خودشان. آن ذره به اندازه خودش، عرش به اندازه خودش پس تمام اينها توي مكان واقع هستند، توي زمان واقع هستند تمام در مكان خود نشسته‏اند در زمان خود نشسته‏اند و تمام اينها در سر جاي خود قرار دارند و مستغني از يكديگرند و احتياجي به اكتساب ندارند.

اينها را اگر مسامحه نمي‏كنيد و سخت مي‏گيريد همه جا را خواهيد پي برد. پس اين يك نظري است از انظار كه به اكوان اشياء نگاه مي‏كنيد اين اكوان هريك سرجاي خود هستند و جسمانيت را دارند و احتياجي ندارند به اكتساب كه اگر همچو فرض كنيد يك سر سوزن جسمي هرجا مي‏خواهد باشد و آن باقي هم نباشند او خودش خودش است باقي هم باشند چيزي بر او نمي‏افزايد.

ملتفت باشيد از روي فهم فرض كنيد هيچ عرش نبود، هيچ افلاك نبود همين كه يك سر سوزن جسمي در يك جايي بود اين در جسميت هيچ احتياج ندارد باقي ديگر باشند. باقي مي‏خواهند باشند، مي‏خواهند نباشند اين خودش طول دارد عرض دارد عمق دارد در مكاني واقع است در زماني واقع است. پس در چنين جايي گفته نمي‏شود اقرب و ابعد و بعض محتاج به بعض و تمام اين جسم تمام ذراتش را به طور فكر نظر بيندازيد همين‏طور مي‏بينيدش. پس گفته خواهد شد كه جسم و جميع اجزاي جسم در جسمانيت اكتساب ندارند و هريك خودشان به خودشان قائم هستند و رفع احتياج از خودشان شده. پس به اين نظر اينها احتياج به يكديگر هيچ ندارند و همه مستغنيند به خدا.

بعد از اين نظر و محكم كردن اين نظر و مسامحه نكردن در اين، نظري ديگر هست در اينها و آن نظر اين است كه حالا خيال كنيد همه اينها سر جاي خود ساكن و اينها بايد حركت كنند جابجا شوند اگر بايد جابجا كرد اينها را، اينها خودشان نمي‏توانند حركت كنند بايد پر كاه را برداشت گذارد جايي پس اگر بايد حركت بكنند لامحاله يك محركي مي‏خواهند و در اين نظر دوم ملتفت باشيد حركتشان هم مثل سكونشان است و دقت كنيد تا هر دو را مثل هم بفهميد. خيال حركت را بكنيد آسانتر است، اول حركت را خوب به دست بياريد و بفهميدش، بعد مي‏يابيد كه سكونش هم همان‏جور است. پس دقت كنيد و فكر كنيد اگر سنگي را كسي حركت ندهد اين سنگ محال است اگر غير از نفس خود سنگ حركتش ندهد، محال است حركت كند. به جهتي كه حركت در آن نيست و ندارد آن را، آن را كه ندارد احداث نمي‏تواند بكند پس سنگي كه حركت را ندارد خودش در خودش حركت احداث كند داخل محالات است ممكن نيست. پس بايد چيزي غير خودش آن سنگ را حركت بدهد خواه انسان باشد يا جن يا ملك يا آب يا باد يا سنگي ديگر باشد، لامحاله غيري بايد او را حركت بدهد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس خوب دقت كنيد هيچ مسامحه نكنيد ان‏شاء اللّه پس بدانيد اين جسم روي هم ريخته تمامشان خودشان خودشان را نمي‏توانند حركت بدهند هيچ كدامشان و فهميدن حركت آسانتر است از اين جهت پيش مي‏اندازيم. اين را كه فهميدي سكونش را هم فكر كن، پس جسم محال است خودش حركت براي خود احداث كند همين‏طور كه سنگي را مي‏بينيد خودش نمي‏تواند خود را حركت بدهد آبي بيايد او را بجنباند انساني جني ملكي يك كسي يك چيزي بايد باشد كه اين را حركت بدهد ديگر اين سنگ خودش از جاي خودش حركت كند داخل محالات است اين را ببينيد كه مي‏فهميد همين‏قدري كه يك سنگ را مي‏فهمي، سنگ پهلوش را هم همين‏طور بفهم تمام كومه‏ها مثل هم تمام آبها همين‏طور خودشان نمي‏توانند جاري شوند. تمام اين هواها خودشان نمي‏توانند جاري شوند و تمام اين هواها خودشان نمي‏توانند هوا باشند. هوا خودش نمي‏تواند متموج شود بايد حركتش داد تا حركت كند. خوش آتش بر فرضي كه باشد خودش نمي‏تواند بجنبد بالاش مي‏كني مي‏آيد بالا، پايينش مي‏كني مي‏آيد پايين. تمام افلاك حكمشان همين است و فكر كنيد تا به چنگتان بيايد نظرتان بيفتد به آنچه حالا عجالةً مي‏بينيد حالا مي‏بينيد باد مي‏آيد بسا خيال مي‏كنيد هوا خودش متموج مي‏شود. فكر كن اگر سنگي خودش نمي‏تواند خود را حركت بدهد هوا هم نمي‏تواند خودش خودش را حركت بدهد كه باد احداث بشود. به همين‏جور كه فكر بكنيد و از روي شعور باشد فكرتان مي‏يابيد كه خود آسمانها نمي‏شود از جاي خود بجنبند خودشان نمي‏گردند بايد چرخاندشان. چرخي ساخته باشي محض اينكه به شكل دوري شد خودش بنا نمي‏كند به گشتن. همين چرخهاي ساعت خودشان راه نمي‏افتند مگر فنري باشد آن فنر كه هست چرخها را مي‏گرداند، بي‏فنر محال است اين حركت كند.

دقت كنيد پس به همين‏طورها كه فكر كنيد از روي شعور مي‏يابيد كه تمام اين افلاك محال است خودشان بتوانند بجنبند مگر بجنبانندشان. افلاكش را ببريد تا عرش و همين‏ها ادله محسوسه هست براي اينكه جسم متناهي است محدبي دارد مقعري دارد. پس اين مغز زمين به قدر سر سوزني جسم اين خودش نمي‏تواند بجنبد تمام اين جسم هم خودش نمي‏تواند بجنبد. دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس اين جنبشي كه در اين عالم هست، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه بعينه مثل جنبش سنگي است كه مي‏بيني مي‏جنبد. سنگي را كه ديدي جنبيد يقين كن انساني اين را جنباند يا بادي جنبانده يا آبي جنبانده زيرش را خالي كرده جنبيده هرچه هست غيري او را جنبانده همين‏طور حالا مي‏بيني مي‏جنبد اين عالم، پس بدان از غير عالم جسم جنبشي آمده به اينها تعلق گرفته پس اين چرخ مي‏گردد پس يقين كنيد كه گرداننده‏اي دارد. حالا ببينيم مبدء اين حركت كجا است پس مبدء اين حركت از عرش است و مي‏فهميد و مقدمات خيلي دارد خيليتان كه از علم نجوم و هيئت به گوشتان خورده باشد مي‏فهميد. پس تمام حركات مبدئش همين عرش است و عرض مي‏كنم تمام حركات مبدئش عرش است باز نه اينكه عرش ذاتيتش حركت است جسمانتش را كه عرض مي‏كردم يعني آن چيزي كه صاحب طول است و عرض است و عمق، او خودش را نمي‏تواند بجنباند و لامحاله يك كسي ديگر بايد آن را بجنباند و او متصل باشد به چيزي ديگر. پس چرخ اول ساعت را لامحاله فنري بايد بگرداند اين خودش زوري نمي‏تواند بزند و بگردد فنر زور مي‏زند آن چرخ اول را مي‏گرداند. حالا ديگر اتفاق دندانه‏اش متصل باشد به چرخي ديگر آن را هم مي‏چرخاند آن چرخ هم چرخي ديگر را مي‏گرداند و هكذا به همين‏طور پس جسم را فراموش نكنيد تمام عالم جسم از محدب عرش تا تخوم ارضين حركاتشان از خودشان نيست و از غيري تعلق گرفته و تحريك مي‏كند اينها را بدون تفاوت مثل حركت سنگ، ديدي سنگ مي‏جنبد بايد يقين كني كسي حركتش داده و لو آن كسي كه انداخته نبيني يا مخفي شده نمي‏بيني يا مثل باد مي‏جنباند مثل جن مي‏جنباند و تو نمي‏بيني. بسا ملائكه سنگ انداخته‏اند تو آنها را نمي‏بيني. حالا يك پاره مردم هستند مي‏بينند ببينند پس ما سنگي را اگر فاعلش را هم نبينيم همين كه شخص با شعور باشد و اين‏قدر را بداند كه سنگ وقتي كه حركت نمي‏كرد حركت را نداشت چون نداشت نمي‏توانست براي خود احداث كند حركت را مثل انساني كه پول ندارد نمي‏تواند پولدار باشد و پول به كسي بدهد وقتي پول ندارد، پس

 

ذات نايافته از هستي بخش

چون تواند كه شود هستي بخش

 

همه كس مي‏فهمد كه اگر پول داري مي‏تواني به غير بدهي، پول نداري نمي‏تواني.

حالا اين سنگ حركت ندارد حركت كه ندارد نمي‏تواند حركت نداشته را در خودش احداث بكند. اينها خيلي به كار مي‏خورد براي كسي كه مي‏خواهد سرش توي سر حكما باشد. در ميان حكمايي كه اسم خود را حكما گذارده‏اند يك‏پاره احمقها بوده‏اند كه حركت جوهري قائل شده‏اند كه سنگ حركت جوهري دارد مثل اينكه خربزه يك وقتي بي‏مزه است يك وقتي شيرين مي‏شود اين خربزه حركت جوهري كرده. شما ملتفت باشيد خربزه بيچاره حركت جوهري نكرده، آفتاب آمد گرمش كرد، هواي سرد سردش كرد، وقتي گرم مي‏شود آبهاي در خربزه جوش مي‏كند، وقتي سردي مي‏زند جوشش مي‏نشيند، ايني كه جوش مي‏كند لامحاله يك‏پاره چيزها از آن بالا مي‏رود آن آبهايي كه بي‏مزه بوده مي‏رود بالا آن آبهايي كه طعم دارد در ديگ مي‏ماند مثل آبهاي توي ديگ كه بعضيش بخار مي‏شود بالا مي‏رود بعضي در ديگ ميماند، خربزه هم همين‏طور شيرين مي‏شود ديگر حركت جوهري يعني چه و اگر پر هم از پي‏اش برويم. خلاصه پس سنگ حركت جوهري هيچ ندارد بله بيندازندش افتاده، گرمش كنند گرم مي‏شود سردش كنند سرد مي‏شود. پس تمام اين جسم بعينه مثل يك سنگي است كه خودش نمي‏تواند حركت كند آن وقت كه حركتش را فهميدي بسا بفهمي سكونش هم بعينه مثل حركت است چرا كه سكون هم فعل است مثل حركت، حركت فعل است مثل سكون. خودش به خودي خودش نه حركتي دارد نه سكوني دارد.

پس از اين گرده كه فكر كنيد ان‏شاء اللّه به دستتان مي‏آيد كه مبدء حركت عجالةً كجا است در عالم جسم مبدء حركت مطلقه‏اي كه يكي از اجسام حركت كند و به آن حركت باقي چيزهاي ديگر حركت كند و حركتش هم حركت ظاهري است و همين حركت ظاهري عرض مي‏كنم مبدء تمام حركات همين حركت عرش است. اينجا باد مي‏آيد سرما مي‏شود گرما مي‏شود جميع آنچه مي‏خواهد در اين دنيا پا بگذارد آمده در عرش، از عرش آمده در كرسي از كرسي آمده در افلاك، از افلاك آمده روي زمين. دقت كنيد در نهايت دقت با وجودي كه اين خرمن جسم نبوده وقتي كه نباشد نبوده وقتي جايي از اين جسم خالي بماند و حكما هم فهميده‏اند و گفته‏اند خلأ محال است كه خيال كني خاليگاهي بود و جسمي نبود بعد ريختند اين جسم را توي آن خاليگاه، همچو چيزي خدا خلق نكرده و محال است با وجودي كه اين فضا هميشه مملو از جسم بوده و هميشه مملو خواهد بود و مع‏ذلك ملتفت باشيد و بدانيد تمام هرچه هرجا ساكن است اين عرش آنجا ساكنش كرده و هرچه هرجا مي‏جنبد اين عرش آنجا حركتش داده. پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه ديگر چه حركات ظاهري و سكونهاي ظاهري را خيال كني و چه حركات و سكنات باطني را خيال كني. هر چيزي كه يك وقتي نيست يك وقتي پيدا مي‏شود، يك چيزي يك وقتي بي‏مزه بود يك وقتي مزه پيدا كرد اين كار عرش است اين الان شيرين شد و ترش شد بعد مي‏گذاري سركه مي‏شود اين را عرش كرده هيچ نبود و تلخ شد عرش تلخش كرده سرد بود گرم نبود و گرم شد عرش گرمش كرده، سرد نبود و سرد شد عرش سردش كرده.

دقت كنيد كه همچو از روي حقيقت بيابيد آنچه در اين عالم هست يا سبك است يا سنگين است، يا گرم است يا سرد است، يا لطيف است يا كثيف، يا تلخ است يا شور يا بي‏مزه تمام اينها را عرش ساخته اينجاها گذارده. اگر او از سرجاش حركت نمي‏كرد اين كومه روي هم ريخته بود و هيچ اين چيزها نبود پس عرش چون رقتي داشته و استعداد اين را داشته كه غيبي به او تعلق بگيرد يعني حياتي حيات غيبي آمده تعلق به آن گرفته چنان‏كه همين جا اگر ديديم مگسي جنبيد مي‏فهميم جاني دارد اين‏كه از جاش اين را برمي‏دارد جابجاش مي‏كند خود جسمانيت اين مگس نمي‏پرد دليلش همين كه جانش بيرون رفت ديگر نمي‏پرد پس اين مگس اگر پريد دليل اين است كه روح توش است و آن روح اين بالهاش را بهم زده تا اين پريده و اين به جسمانيت خودش محال است بپرد محال است بنشيند. پس به همين‏جور ان‏شاء اللّه فكر كنيد تمام اين جسم مي‏جنبد تا روح نداشته باشند نمي‏توانند بجنبند تا كسي برشان ندارد از جايي به جايي ببرد خودشان نمي‏توانند جابجا بشوند حالا اين عرش مي‏جنبد روح غيبي است رفته توي بدن عرش عرش را حركت مي‏دهد حالا چطور شده در مگس مي‏فهمي بخاري در اجواف بدنش هست كه آن بخار درگرفته به آن حياتي كه در غيب اين عالم بوده پس آن‏جور چيزي كه حيات به آن تعلق مي‏گيرد لطافتش هم لطافت ظاهري هم نيست يك جوري است كه مناسبت با آن روح غيبي دارد حالا اگر از عالم شهاده يك چيزي شباهتي به عالم غيب پيدا كند او جاني مي‏شود در بدن و تعلق مي‏گيرد او را مي‏گوييم لطيف شده و لطافتهاي ظاهري هم منظورمان نيست. هوا خيلي لطيفتر است از بخار و جان در هوا در نمي‏گيرد روح بخاري كه در بدن حيوانات است از هوا غليظتر است چيزي است بين بين، مثل خوني است بسيار رقيق و اين روح قاعده‏اش چنين است به دست بياريد حكمتهاي ظاهرش را هم ملتفت باشيد، قاعده اين روح اين است كه اين روح تا جسمي نبيند كه اجزاش بهم مرتبط است روح به آن تعلق نمي‏گيرد و اين هوا اجزاش ريز ريز است و بهم مرتبط نيست يك جزئش را بياري باقي مطاوعه نمي‏كنند نمي‏آيند لكن اجزائي كه تعلك دارند مثل صموغ هرچه بكشي كش مي‏آرد، پي مي‏دهد، به اين‏جور چيزها روح تعلق مي‏گيرد. روح بخاري جسمي است كشناك وقتي مي‏گيري مثل لعاب‏كش مي‏آرد همچو نباشد روح به آن تعلق نمي‏گيرد از اين جهت است كه به بخار معده روح تعلق نمي‏گيرد و دفع مي‏شود و دفعش به همين آروغي است كه از دهن بيرون مي‏آيد اما روح بخاري كشناك است مثل صموغ حيات وقتي به او تعلق گرفت اگر اين صمغ در تمام اجوافش باشد سرش را دست مي‏زني دمش خبر مي‏شود اجزاش همه بهم متصل است و همه زنده مي‏شوند و چيزي كه كشناك نباشد مثل هوا مثل آب مثل خاك كه كش نمي‏آرند روح به آن تعلق نمي‏گيرد.

ديگر دقت كنيد، باري منظور اين است كه فكر كنيد. پس عرشي كه زنده شده است و حالا روح به آن تعلق گرفته اولاً و بالذات بدانيد خيلي كشناك هم هست و اگر خيال كني لطافتش مثل لطافت هوا باشد اين‏جور لطافتها هم نيست. اين‏جور لطافتها مانع از آمدن حيات مي‏شود.

خلاصه اينها تفصيل دارد و نمي‏خواستم هم اينها را عرض كنم ديگر آمد. اگر هم بخواهم بيفتم در مسأله‏اش پرت مي‏شويم از آنچه در دست بود. هست در بعضي اخبار كه آسمانها خيلي سخت است و صلب است يعني هر چه چكش بزني خورد نمي‏شود مثل ياقوت است كه هرچه در آتش بگذاري آب نمي‏شود.

باز بدانيد از اينها مراد اين نيست كه مثل سنگ باشد، مثل سنگ سخت و سفت نيستند مع‏ذلك سختند يعني كشناكند، هرچه بكشي پاره نمي‏شود گسيخته نمي‏شود پس خيلي سختند كه از هم گسيخته نمي‏شوند. پس اين است كه اول جميع حركات منبعش در عرش شده چرا كه حيات به او تعلق گرفته اولاً و بالذات و آن حيات كه در بدنش حلول كرده زنده شده اقلاً مثل مگس همين كه مي‏بيني مي‏پرد بدان روح دارد كه مي‏پرد پس آن عرش روحي در بدنش هست كه آن روح مثل شخص خارجي است كه بگيرد اين را بجنباند مثل روح در بدن خودت اين را برمي‏دارد مي‏گيرد اين بدن را و مي‏جنباند. پس عرش است مبدء جميع حركات پس يك مناسبتي داشته است كه روح اولاً و بالذات به او تعلق گرفته و يك جوري بوده كه به واسطه او بايد روح به جاي ديگر تعلق بگيرد.

ان‏شاء اللّه فكر كنيد در بدن حيوانات فكر كنيد حيوانات اول قلبشان زنده مي‏شود و از قلب روح سرايت مي‏كند به باقي بدن. عجالةً طورش را هم نفهمي سهل است عجالةً يك چيزي بوده يك جور مناسبتي داشته قلب با آن روح كه اولاً زنده شده پس مبدء تمام حركات عرش است و اين جايي كه وقتي اين را درست فهميدي آن وقت مي‏فهمي كه رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك. آخر مخلوق چه كار كنند يا سرش را همچو مي‏خواهد بكند يا همچو كند يا همچو كند. پشتي دارد رويي دارد رو به هرجا كند عالم خلق است عرش مبدء تمام حركات است اين است كه در دعاها و توجهات مي‏گويند روت را به آسمان كن اين است كه و في السماء رزقكم و ما توعدون تمام آنچه مي‏خواهي هرچه خوبي هست و مي‏خواهي از اين راه بايد بگيري، هرچه بدي هست و مي‏خواهي رفع شود از اين راه بايد رفع شود و خدا همه جا هست و همه جا حاضر و ناظر است. پس عرش است مبدء حيات و حيات به آن تعلق گرفته و مناسبتي داشته با حيات كه حيات تعلق گرفته به او. او قلب عالم است زنده شده است و در گرفته به حيات حالا آنچه غير عرش است از تمام افلاك و تمام عناصر تا مواليد تمامشان از فضل وجود عرش زنده‏اند يعني زنده‏اند به زندگيي كه عرش به آنها داده. پس هر جايي گرم شد او گرم مي‏كند، هر جايي سرد شد او سرد مي‏كند، هر چيزي چيزي را حركت داد او حركت مي‏دهد ساكن كرد او ساكن مي‏كند. پس او است مبدء و او است واسطه غيب نسبت به شهود و شما در عالم شهاده مرجعي مقصدي ملجأي پناهي به غير از اين هيچ جا نداريد. اينجاها هرچه بگرديد اينها خبري ندارند خودشان هم گدايي كرده‏اند پيش باد مي‏روي، باد وجودش بسته به آتش است. مي‏روي پيش هوا، هوا را ساخته‏اند و عرش ساخته و مي‏بينيد ان‏شاء اللّه اين هوا ساخته شده است و مي‏بيني همين هوا به اين حالتي كه مي‏بيني الان هست وقتي است كه گرميش همين قدري كه متعارف است باشد سرديش همين قدري كه متعارف است باشد اين جور باشد هوا هوا است همين هوا بيش از اين‏جور متعارف سرد شود هوا باقي نمي‏ماند بخار مي‏شود و هوا وقتي كه سرد شد بخار مي‏شود. اين قاعده دستتان باشد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد هيچ لازم نكرده اين بخار از روي آب برخيزد تا آنجا ابر درست شود. پس بخار بي‏آنكه از دريا برود بالا همانجا درست مي‏شود اگرچه حالاها از دريا مي‏رود. همين هواي در فضا سرماي زياد زور آور شد بخارش مي‏كند، زياد زور آورد آبش مي‏كند. همين هوا گرماش مي‏زند مي‏بيني متفرق مي‏شود مي‏بيني ابر گم مي‏شود از نظر. چه بسيار تكه‏تكه‏هاي ابر كه من خيلي وقتها مي‏نشينم مطالعه مي‏كنم مي‏بينم لكه ابري است خورده خورده كوچك شد و كوچك شد يك‏دفعه گم شود. بخار است آنجا هست هي آفتاب بر آنها مي‏تابد اطرافش هوا مي‏شود تا يك‏جاش هوا مي‏شود. پس تمام اين هوا را نگاه كن مثل آن تكه هوايي كه از آن تكه ابر پيدا مي‏شود پس به اين ميزان گرم باشد و سرد باشد هوا هوا است اگر بيشتر گرمش كردي همه‏اش آتش مي‏شود، كمتر گرمش كردي مه باشد هوايي است آن‏جور بيشتر سردش كردي همه‏اش آب مي‏شود آب به اين ميزان ايستاده بايد به اين ميزانها باشد گرمي و سردي آن وقت آب آب است، سردتر باشد همه‏اش يخ مي‏شود يك خورده گرمتر شود بخار مي‏شود. به همين‏طور ممكن هست كه اگر خدا رأيش قرار بگيرد تمام درياها را بخشكاند، تمام آبهاش را بخار مي‏كند مي‏رود بالا. يك وقتي بخواهد آب را زياد كند چنان‏كه در زمان نوح واقعاً آب زياد شد اصلش در عالم آب غلبه كرد از آسمان بنا كرد آب باريدن، از زمين بنا كرد آب جوشيدن. پس مي‏شود تدبير كرد تمام اين آبي كه در ديگ است بخشكاني، بنشين آتش كن زير ديگ تمام آب مي‏خشكد و بخار مي‏شود. باز بخاراتش را كاري كني از دستت در نرود در انبيقي كني و آب سرد روي كله آن باشد محفوظ مي‏ماند و دوباره تقطير مي‏شود  وتو هم احداثش مي‏كني. پس تو مي‏تواني آب را معدوم كني تو مي‏تواني آب را موجود كني. عبرت است بگيريد، تمام آب توي ديگ را مي‏شود كاريش كرد نباشد و تمامش را مي‏شود كاريش كرد دو مرتبه آب شود. سرپوشي بالاش بگذاري بخارها برود بالا عرق كند موجودش كني همين‏جور پس آن صانع مي‏تواند تمام اين آبها را هوا كند تمام هواها را آب كند تمام اينها را آتش كند مي‏تواند تمام اينها را خاك كند مي‏تواند. پس بدانيد اين خاك نبود يك وقتي، اين آب نبود يك وقتي، اين هوا نبود يك وقتي آتش نبود آسمانها نبودند ستاره‏ها نبودند واقعاً اينها نبوده‏اند و ساخته‏اند اينها را و به گردش اين عرش هي خورده خورده يك فلكي درست شد هي صد هزار هزار سال هي مي‏گردد يك ستاره پيدا مي‏شود، هي صد هزار هزار سال ديگر مي‏گردد يك ستاره ديگر پيدا مي‏شود. هي عرش گشته تا اينها پيدا شده پس حالا باب فيض اين عالم عرش است تمامش مبدئش از عرش است و همه فيوضات از پيش عرش آمده است نهايت يكي به يك واسطه يكي به دو واسطه يكي به وسايط بسيار يكي بي‏واسطه. اگر پر كاهي اينجا حركت مي‏كند مي‏داني باد مي‏آيد كه اين حركت مي‏كند باد هم خود هوا نمي‏تواند حركت كند نور شمس هوا را حركت مي‏دهد باد احداث مي‏شود تا جاي بخصوصي گرم نباشد تا جاي بخصوصي سرد نباشد يك طرف را گرم مي‏كني خلأ پيدا مي‏شود يعني اجزاش متخلخل مي‏شود، يك طرف را سرد مي‏كني هوا متراكم مي‏شود رو به آنجا كه خلأ مي‏خواهد بشود بنا مي‏كند رفتن باد احداث مي‏شود در توي اطاقي كه بخاري روشن مي‏كنند تجربه شده نزديك بخاري باد شديدي احداث مي‏شود و هرچه هواها را مي‏برد بيرون هي هوا بجاش مي‏آيد اين طرف دست مي‏سوزد اين طرفش هي باد مي‏آيد.

پس بدانيد و ملتفت باشيد، تمام آنچه حالا مي‏بيني همه‏اش صنعت عرش است يعني عرش واسطه ساختن او است. ملتفت باشيد نمي‏گويم عرش، خدا است عرش، آن چيزي است كه اگر جانش را بگيرند همان‏جوري كه جان مگس را مي‏گيرند و مگس مي‏ميرد جان عرش را هم بگيرند عرش مرده است اينها هم كه به واسطه او پيدا شده هيچ يكشان باقي نمي‏ماند همه خراب مي‏شوند. پس ملتفت باشيد عرش است واسطه تمام فيوض تمام عالم جسم پس مبدء عرش است و تمام فيوض اولاً و بالذات به عرش تعلق مي‏گيرد از آنجا هر چيزي به حسب قابليت خود حركت مي‏كند بعضي از قوابل هستند اتصال ظاهري مي‏خواهند به عرش داشته باشند تا حركت كنند مثل كرسي كه اتصال دارد او كه مي‏جنبد كرسي را مي‏جنباند. ديگر بعد كرسي افلاك زيرش را حركت مي‏دهد، بعضي چيزها هست كه اتصال ظاهري هم نمي‏خواهد مثل اينكه كاري بكني كه يك جايي بخار كشناكي درست شود في الفور همانجا مگسي پيدا مي‏شود اگر چه اين بخاري كه اينجا پيدا شده هواي بالاش به حسب مساحت ظاهري نزديكتر است به عرش از اين بخار لكن اين بخار نزديكتر است به عرش در باطن. پس مناسبت باطني اين مگس، ملتفت باشيد خيلي اين مگس نزديكتر است به عرش از تمام اين هواهاي بالاي اين و اين هواهاي بالاي اين دورتر است به عرش از اين مگس اگرچه اين هواها نور ظاهريشان بيشتر هم باشد اين مگس آن نور را نداشته باشد و همين مگس نزديكتر است به دليل اينكه اين مگس زنده شده و آن هواها زنده نشده. پس عجالةً ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه شي‏ء مقيدي است در عالم جسم عرش و اين شي‏ء مقيد صاحب طول و عرض و عمق مثل ساير اجسام است و انما انا بشر مثلكم به اينها مي‏گويد من هم طول دارم عرض دارم عمق دارم مثل ساير اجسام همجنس شما هستم هيچ فرق ميان من و شما نيست الاّ اينكه يك روحي من دارم كه شما آن روح را نداريد شما هم اگر بخواهيد آن روح توتان بيايد بايد مناسبتي با من پيدا كنيد. پس يوحي الي كه در غيب يك روحي هست جنباننده كه او حالا در بدن من هست در بدن شما نيست. شما هم ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه من مي‏دانم چه جور تعلق گرفته آن روح، همين جوري كه من مي‏گويم بشويد همان روح در شما هم مي‏آيد. پس حالا عجالةً قائم مقام عالي مقيدي است از مقيدات كه عرش باشد و غير از مقيدات، تمامش مابه الاشتراك است مابه الامتيازش آن است كه از غيب تعلق گرفته مابه الاشتراكش آن جسم است حالا او است قائم مقام غير و حالا او محل ظهور غيب واقع شده نه محل ظهور جسم مطلق مگر اينكه عجالةً تو بداني جسم مطلق كجا است منزلش و عجالةً اينها را جسم مطلق بگويي و جسم مطلق را در آنها ببيني اگر به اين نظر جسم مطلق را ببيني يك تكه‏اش آب مي‏شود يك تكه‏اش خاك مي‏شود يك تكه‏اش هوا يك تكه‏اش آتش يك تكه‏اش آسمان و هكذا و اينها را ظهورات جسم مي‏گويند حالا اگر اينها را ظهورات جسم گفتي بله قائم مقام جسم حالا عرش است و احاطه بر كل را او دارد و جسم مطلق بايد محيط بر اجسام باشد و او است كه محيط بر همه اجسام است و عرش است كه اگر نبود اين اجسام نبودند مثل مطلقي كه اگر نباشد افراد نيستند. پس اگر يك وقتي عرش را گفتند قائم مقام جسم است قائم مقام اين جسم است و اين جسم غير از آن شي‏ء صاحب طول و عرض و عمقي است كه اكتساب از يكديگر نمي‏كنند به خلاف اين نظر كه در اين نظر حركت را از يكديگر اكتساب مي‏كنند، سكون را از يكديگر اكتساب مي‏كنند. پس در حركاتشان و سكناتشان و افعالشان تمامشان محتاجند به عرش و عرش است قائم مقام جسم مطلق لكن در جسمي كه صاحب طول و عرض و عمق است اكتسابي نبايد بكنند احتياجي به اكتساب ندارند هر جسمي طول به اندازه خودش دارد بيشتر نمي‏خواهد محال است بخواهد طول را به اندازه خود همه ذرات دارند، عرض را همه دارند عمق را همه دارند فضا را همان‏قدر فرا گرفته پس هيچ كدام در جسمانيت اكتساب نبايد بكنند همه هم تكه تكه هستند ديگر نه لطيف دارند نه كثيف دارند نه متحرك دارند نه ساكن دارند و تمام اينها بايد يا حركت داشته باشند يا سكون داشته باشند يا گرم بشوند يا سرد بشوند پس همه اينها محتاج به عرشند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس هشتم ــ دوشنبه 27 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

8بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه ان‏ناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر كان الاكمل اقرب الي المبدا من الاخر لا شك في ذلك فما ظهر فيه من البيان و من المعاني اكمل و اشرف و اعلي البتة و لربما كانا في العالي برقة هويته و غلبتهما منشا اثار لايطيقها الداني و لاتصدر منه فهل الداني جميع ما له من العالي المبدا كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب الي آخر العبارة.

فرمايش مي‏كنند كه نسبت جوهري يا عرضي با نسبت ذاتي يا صفتي و هر دوتاش نزديك بهم است در آن نسبتها تفاوتي نيست و آثار هر مؤثري نسبتشان به آن مؤثر علي السوي است و تفاضلي ميانشان نيست و تفاضل در جايي است كه يك جايي باشد و در زير رتبه او جمعي باشند بعضي بيشتر بنمايند آن عالي را بعضي كمتر بنمايند آن عالي را. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس نسبت اگر مثل نسبت جسم و اجسام است اين نسبت اثر و مؤثر است به اصطلاح و هريك از اين اجسام دارند چيزي را كه آن جسمي ديگر دارد يعني در جسمانيت. ملتفت باشيد پس در جسمانيت همه صاحب طولند همه صاحب عرضند همه صاحب عمقند همه فضايي دارند همه وضعي دارند وقتي دارند جهتي دارند رتبه‏اي دارند و همه مساويند. ديگر اگر ترائي كند در اين نظر كه همه مساوي نيستند كه هريكي داراي چيزي هستند كه آن يكي دارا نيست دو مثقال از يك جنس وزن اين را آن ندارد روي آن مي‏گذاري مضاعف مي‏شود. باز عرض مي‏كنم همه مساويند و لو مابه الامتياز داشته باشند. اين مثقال مي‏گويد تو وزن مرا نداري آن مثقال هم برمي‏گردد مي‏گويد تو هم وزن مرا نداري اينكه مفاخرتي ندارد. كومه جسم است روي هم ريخته هر يكي از اينها هم فضاي خود را پر كرده‏اند اين در حيز خودش است و هيچ كس را در حيز خود راه نمي‏دهد ديگري هم در حيز خودش است ديگري را راه نمي‏دهد بيايد جاش بنشيند. پس جسم نسبت به ظهورات خودش علي السوي است و هيچ يك تفاضلي ندارند و تفاضلي كه ترائي مي‏كند هر تفاخري كه هر كدام بخواهند بكنند آن ديگري هم همان‏طور همان تفاخر را بر او مي‏كند. پس جسم صاحب طول و عرض و عمق است همه آثارش هم هر يكشان صاحب طول و عرض و عمق است. آن صاحب فضا است اينها هم صاحب فضا هستند، او صاحب زمان است اينها هم صاحب زمانند. پس در اين نظر كه هر چيزي خودش خودش است يك فعلي هم دارد يا متحرك است يا ساكن، حركتش فعل او است صادر از او است سكونش فعل او است صادر از او است خودش مقام بيان را دارد هر چيزي مقام معاني دارد هر چيزي مقام بيان دارد راست است اما مغز توش نيست. هر چيزي مقام بيان دارد اما انبر بيان مي‏كند از آهن ديگر معنيش اين نيست كه همه چيز را مي‏داند. اين انبر حكايت مي‏كند از آهن واقعاً بيان آهن است و اين قائم مقام آهن است واقعاً آن آهن است تأثيراتش تأثيرات آهن است هيچ فرقي ميانه آن آهن و اين انبر نيست. آهن كليت دارد و همه جا هست اين جزئيتي دارد از اين قطع نظر كني آهن در هر درجه گرم است اين هم در همان درجه گرم است. هر تأثيري آهن دارد اين هم همان تأثير را دارد. پس بگو لافرق بينك و بين الحديد هيچ فرقي نيست الاّ اينكه او كلي است و فوق همه مايصنع من الحديد است و اين جزئي راست است اما مغز ندارد پس آهن مقام بيان دارد داشته باشد، گفته مي‏شود براي اينكه تو بفهمي مطلب چه جور است. اين مثالها را مي‏زنند كه تو بفهمي آنچه را كه مقصود است و مغز دارد و ايمان است و آن حرفش را يك دفعه نمي‏توان گفت به كسي اگر بگويي هم نمي‏فهمد اين است كه در مثالها مي‏اندازند و مثلها را مي‏فهمند و مي‏توانند زير و بالاش كنند حرمتي هم ندارند اين مثلها. اتفاقاً كسي هم غلط كرد نقلي نيست بي‏حرمتي به جايي نشده. اين است كه اين مثلها را مي‏آرند حكما.

ملتفت باشيد پس از براي هر چيزي مقام بيان است فعل هر چيزي از آن مرتبه‏اي كه بالاي مرتبه خودش هست نمايشي دارد و او را مي‏نمايد و خودش گم مي‏شود. پس انبر وقتي ديده شد مي‏نمايد حديد را، اين يك مثقال بنفشه مي‏نمايد تمام بنفشه را، بنفشه در هر درجه‏اي كه سرد است،تر است، خاصيتي دارد اين يك مثقال همه را مي‏نمايد هيچ فرقي ميان اين يك مثقال بنفشه با تمام بنفشه نيست الاّ اينكه اين يك مثقال است كم است. پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه هميشه بيان آن مقام استقلال است و مقام اسم فاعل است كه صاحب فعل است و فعل آن بنفشه كه صاحب تبريد باشد، صاحب ترطيب باشد اين‏جور چيزها مقام ظهور آن بنفشه است و مقام آثار آن بنفشه است اين را اسمش را مي‏گذاري مقام معاني اما معناش همه حكايت از بنفشه مي‏كند نه از جاي ديگر.

به همين پستا ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد اگر فراموش شد مي‏شويد مثل صوفي‏ها مي‏شويد مثل بابي‏ها مي‏شويد مثل اين مزخرف‏گوها بدون تفاوت مثل آنها مي‏شويد و فرق نمي‏كند وقتي بنا بناي هذيان شد هذيان خيلي قبيح است. بچه اگر هذيان بگويد قبيح نيست اگر بنا شد بازي بكني، بچه‏ها كه بازي بكنند آدم تعريفش را هم مي‏كند بازي نشانش هم مي‏دهد همچو بزن همچو بكن همچو بگو، پر قبيح نيست بچه بچه بازي كند اما انسان عاقل صاحب ريش و پشم بنشيند فحش بدهد، در مجلس بشاشد اين خيلي قبيح است و خيلي از آن عمل بچه قبيح‏تر است و عرض مي‏كنم اين مردم بزرگ شده‏اند و بازي مي‏كنند اين است كه آن كسي كه انسان است هي مي‏خواهد بگريزد از دست اينها برود در خلوتي بنشيند اينها را نبيند وقتي مي‏بيند اينها را خجل مي‏شود از افعال و اقوال اينها نگاه مي‏كند مي‏بيند به شكل آدمند وقتي گوش به حرفشان مي‏دهد مي‏بيند هذيان مي‏گويند اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنهم خشب مسندة وقتي مي‏بينيشان معاينه به شكل آدم مثل اينكه آن شخص گفته بود بابا ما دزد ديديم به شكل آدم اين مردم همين طورند معاينه آدمند لكن گول مي‏زند اين شكلشان همه دزدند همه بچه‏اند. مي‏بيني مردكه پير شده است و بچه است. شيخ يتصبي و صبي متشيخ وقتي بچه بود و بچگي مي‏كرد تعجبي نبود توقعي از او نبود. انسان پيش الاغي برود الاغ لگدي بزند و دنداني بگيرد انسان نه تعجبي مي‏كند نه خلاف توقعش مي‏شود. پيش آدم بيايد و آدم لگد بزند معلوم است خلاف توقعش مي‏شود. پيش آدم بيايد و آدم لگد بزند معلوم است خلاف توقعش مي‏شود حالا اين مردمي كه مي‏بينيد پستاشان همين‏جور است بعضي مثل سگند بعضي مثل خوكند بعضي مثل خرند بعضي مثل گاوند به شكل آدمند ريش دارند اما خرند، ريش دارد اما بز است و ريش دارد.

باري شما ان‏شاء اللّه سعي كنيد كه آن آخر كار همچو نباشيد، خر ريشدار و بز ريشدار نباشيد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس هر چيزي مقام بيان دارد، خير هيچ چيز مقام بيان ندارد دقت كنيد فكر كنيد از روي شعور حالا يك جايي مي‏بينيد نوشته‏اند

 

و في كل شي‏ء له آية

تدل علي انه واحد

 

يك شاعري اين را گفت يك حكيمي هم به حسب حكمت خود جايي اين را گفت و به گوش تو هم خورد كه او همه جا پيدا است او همه جا ظاهر است، شما بايد ملتفت باشيد پس دقت كنيد فكر كنيد از روي شعور با بصيرت هرچه تمامتر. پس مي‏نمايند آثار موثرات خود را و هر اثري وقتي مؤثرات خود را مي‏نمايد اين مقام بيان و معاني آن است مقام بيان و معاني را دارد ولكن چيزهايي كه بايد تو تحصيلش كني ندارد پس انبر مي‏نماياند آهن را آهن مي‏نماياند معدن را، معدن مي‏نماياند عنصر را، ما كاري دست عناصر نداريم يعني كاري كه بخواهيم بپرستيمش ولكن آب مي‏خواهيم بخوريم اما حالا كه مي‏خواهيم آيا حرمتي دارد؟ نه. بلكه تغوط هم روش مي‏كنيم، آب را در خلا مي‏ريزيم. پس در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، معلوم است در انبر نظري كردم سيماي آهن را مي‏بينم، در تمام مايصنع من الحديد در هر كدامشان نظر كني سيماي چه مي‏بيني؟ معلوم است سيماي آهن. ديگر خدايي چيزي توي انبر ديده نمي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه به همين‏جور بياني كه مي‏كنم شما همه جا جاريش كنيد توقعي كه از شما هست اين است كه در همه جا جاري كنيد مسأله را. به همين‏طور بدانيد كومه‏هاي ثمانيه همه از آنجاها آمده‏اند پس عقل جزئي از عقل كلي آمده هيچ كدام از عقول جزئيه تفاخري ندارند بر ديگري مثل اجسام پس تمام مقيدات جسمانيه جسم را مي‏نمايند همه‏شان بر نسق واحد هم مي‏نمايند پس مقام تفاخر نيست. بله همه مقام معاني دارند مقام بيان دارند اگر هم دارند پس ديگر نبايد پيش كسي التماس كند نبايد هيچ جا از كسي چيزي طلب كرد ايني كه همه دارند مقام تفاخر نيست هر كدام هرچه را التماس كردند آن چيز را همه خودشان دارند چرا كه همه خودشان خودشان هستند دخلي به ديگران ندارند. پس ظهورات جسمانيه بله جسم را مي‏نمايند خواه مترتب باشند خواه همدوش. مترتب مثل اينكه انبر مي‏نمايد آهن را، همين جا باز نگاه مي‏كني همين انبر مي‏نماياند معدن را، پس باز معدن توي انبر هست. باز به همين جا نگاه مي‏كني همين باز مي‏نماياند سفليات را، همين‏طور به همين نگاه مي‏كني باز همين مي‏نماياند جسم را. ديگر اين انبر خيلي كه رفت از اين راه، يك ماده هم مي‏نماياند به جهتي كه مي‏نماياند ماده‏اي را كه مي‏شود به صورتهاي مختلف درآيد صورتي هم مي‏نماياند ديگر بيش از اين نمي‏تواند بنماياند نهايت سيرش و نهايت استنطاقي كه تو مي‏كني از اين انبر آن ابتداش ماده است و صورت و بعد مي‏آيد به جسم بعد به افلاك و بعد به عناصر و بعد به معدن و بعد به آهن. استنطاقاتي كه مي‏كني از اين انبر همين‏ها است اينها دخلي به صانع ندارد مسامحه نكنيد ان‏شاء اللّه، صانع آن است كه داد مي‏زند كه من آن كسي هستم كه همه اينها را ساخته‏ام شما هر كدامتان كه خيلي عارف شده‏ايد و از همه خدا را مي‏بينيد، ما جنگي نداريم با كسي مي‏گوييم به اين خدا بگو از دل من خبر بدهد، از وزن خودش خبر بدهد. بگو ببينم وزنت چقدر است بگو آيا تو مالك جان خودت هستي كه نميري؟ آيا مي‏تواني ناخوش نشوي؟ مي‏تواني گرسنه نشوي، تشنه نشوي؟ مي‏بيني كه عاجزي.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه پس هذا خلق اللّه فاروني ماذا خلق الذين من دونه اينهايي كه از دون خدا هستند چه بت باشد چه گاو باشد، چه حيواني ديگر بعضي هم اسب مي‏پرستند، بعضي آفتاب مي‏پرستند، بعضي ماه مي‏پرستند، بعضي مرشد مي‏پرستند هركه هرچه مي‏پرستد كسي از ايشان سؤال كند كه ايني كه مي‏پرستيد همه كارها را اين مي‏كند؟ به آفتاب‏پرست بگو همه كارها را آفتاب مي‏كند يا يك پاره كارها را هم ماه مي‏كند؟ به آن‏كه ماه مي‏پرستد بگو اين ماه مي‏تواند آسمان خلق كند همه عاجزينند هركدام يك كاري هم مي‏كنند معلوم است هر چيزي را كه خدا خلق كرده اثري دارد البته هر سنگي سنگيني دارد پس اينها را دقت كنيد و ان‏شاء اللّه داشته باشيد تا آن وقتي كه مي‏گويند همه چيز مقام بيان دارد گم نشويد و من حالا تعمد مي‏كنم مي‏گويم همه چيز مقام بيان را ندارد، همه چيز مقام معاني ندارد و نمي‏خواهم خلاف آنهايي كه سابق بوده‏اند گفته باشم. مي‏خواهم تو چيزي بلكه بفهمي. پس همه مقام بيان دارند يعني مقام ذاتيتي دارند، همه مقام معاني دارند يعني مقام صفتيتي دارند. انبر مقامي دارد كه آهن را مي‏نماياند، معدن را مي‏نماياند، عنصر را مي‏نماياند، جسم را مي‏نماياند اما خدا نه جسم است نه عنصر است، نه معدن است، نه آهن است، نه انبر به جهت آنكه مي‏بيني اين انبر را حداد ساخته آهنگر به كله او چكش زده تا ساخته شده. حالا اين خدا است كه چكش به كله‏اش زده‏اند؟ خدا را كسي به كله‏اش نمي‏تواند چكش بزند، آهنش هم همين‏طورها چكش‏ها به كله‏اش زده‏اند تا آهن ساخته شده همين جوري كه اين را حداد ساخته و چكش خورده تا انبر ساخته شده، همين‏طور هم آهنش چكشها خورده تا آهن شده، عنصرش هم همين‏طور به همين‏طور تا مبدئش فكر كنيد اينها همه مخلوقند. خدا فارسيش اين است كه هيچ خلق خودش نيست، آنچه راستيش است اين است بي‏شيله بي‏پيله. راستي راستي خدا عقل نيست خدا روح نيست خدا نفس نيست خدا بدن نيست راستي راستي خدا آسمان نيست، خدا زمين نيست، خدا آب نيست، خدا خاك نيست، خدا هوا نيست، خدا آتش نيست. اينها چيزهايي نيستند كه محترم باشند مگر آن صانع آنچه را گفته احترام كنيد بايد احترام كرد آن هم باز به جهتي كه گوش به حرف او بايد بدهي. شما بايد پي‏جويي كنيد از صانع خودتان او است كه استعباد شما كرده يك كسي هست او را مي‏نماياند باقي مردم او را نمي‏نمايانند.

پس دقت كنيد فكر كنيد ان‏شاء اللّه پس در ميان جميع اين خلق كسي كه مي‏نماياند او را انبياي او هستند باقي ديگر را خط بكش دورشان. اگر چيزي هم مي‏گويند از شيطان مي‏گويند هيچ مقام بيان ندارند، هيچ مقام معاني ندارند. باز اين ندارند را ملتفت باشيد همان‏جوري كه آن اقوال عامه را گفتيم كه تو اينجا استاد شوي و الاّ آنجا آن حرفها را هم نمي‏زديم و همه مقدمه براي اينجا بود. ببينيد آن وقتي كه انبري مي‏نماياند آهن را ببينيد راستي راستي مي‏نماياند آهن را، خواص آهني همه‏اش را دارد. پس انبر بعينه مثل مؤثر است، مؤثر بعينه مثل اثر است الاّ اينكه آن جامعيت را نگاه مي‏كني مؤثر اسم مي‏گذاري، خصوصيت و فرديت را نگاه مي‏كني اثر اسم مي‏گذاري. اين انبر آنچه را كه آهن دارد همه را دارد تمام آنچه را آب دارد به هر درجه كه گرم است اين قطره هم به همان درجه گرم است به هر درجه آب تر است اين قطره هم به همان درجه تر است. هر خاصيتي آب دارد تمام آن خاصيتها را آن قطره دارد. اينها از براي اين است كه تو نوع نسبت را ياد بگيري كه هر جايي ديدي اثري و موثري بداني اين است حالتش. مثل اينكه انسان حيوان ناطق است زيد انسان است، فرس حيوان است. حيوان آن است كه مي‏بيند و مي‏شنود و مي‏بويد و مي‏چشد همه حيوانات اين‏طورند. جماد چه جور چيزي است؟ تعريفش را كه به دست آوردي همه‏ي سنگها همان‏طورند. نبات چطور چيزي است؟ نبات آن چيزي است كه جاذب باشد، ماسك باشد، هاضم باشد، دافع باشد، سبز بشود، برگ بكند، قد بكشد، آب به آن نرسد لاغر شود و زرد شود اين اسم نبات است همه نباتات همين‏طورند در ميانه‏ي آنها به اين جهت تفاضلي نيست.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس اين نباتات از عالم الوهيت نيامده‏اند از عالم الوهيت آنها آمده‏اند كه اللّه يحيي و يميت، آن هم احيا و اماته كند. دقت كنيد ببينيد اين قطره از عالم آب آمده و لو كوچك است براي اينكه خودش را به تو بنماياند اين نمونه آمده. تمام آن رطوبت آب را از اينجا مي‏تواني بفهمي، اين نمونه است آيت است. تمام طعمش اينجا پيدا است، تمام رطوبتش اينجا پيدا است، تمام برودتش اينجا پيدا است. پس حالا اللّه يعني چه؟ اللّه خالق كل شي‏ء اللّه عالم بكل شي‏ء، اللّه قادر علي كل شي‏ء، اللّه آن كسي است كه جميع ماسواي خودش را از اين عقل و از اين نفس و اين روح و اين جسم تا مواليد تمام آنچه هست او ساخته باشد. هركه از آنجا مي‏آيد همچو كسي بايد باشد اگر مي‏تواند اين‏جور كارها را بكند ظهور اللّه است اگر نمي‏تواند آن كارها را بكند اين ظهور خدا نيست ظهور جاي ديگر است ظهور عقل است، ظهور جسم است، ظهور چيزهاي ديگر است. اين‏جور ظهور بودن كه مقام تفاخر نيست.

پس اين حرفها را هيچ مسامحه توش نكنيد بازي نگيريد ملتفت باشيد در اشياء حالت نوع بيان را مي‏خواهم بيان كنم چه جور چيزي است. مي‏گويم مثل آهني است كه در انبر پيدا مي‏شود و همچنين مقام ظهور حديد كجا است؟ باز هم به انبر نگاه مي‏كنيم انبر مي‏تواند آتش بردارد و برمي‏دارد، يا به آن شمشير نگاه مي‏كنيم شمشير مي‏برد اين شمشير ظهور آهن است انزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس پس اينجاها مقام بيان دارد مقام معاني دارد يعني نسبت ميانه ذات با بيان چه جور نسبت است، نسبت را مي‏خواهند به دستت بدهند بعينه همان نسبت كه ذات حديد با انبر دارد نسبت را كه ياد گرفتي همه جا جاري كن. وقتي مي‏خواهند علم نحو را تعليم كنند معنيش اين است كه فاعلي را تو تميز بدهي با مفعولي مي‏گويند فاعل آن كسي است كه مي‏زند، مفعول آن كسي است كه مي‏زنند توي كله‏اش زيد ضَرَبَ عمرا، زيد فاعل اسمش ضَرَبَ فعل آن زيد عمراً مفعول آن. فاعل را مرفوع مي‏كنند يعني آخرش را دو پيش مي‏دهند مي‏گويند زيدٌ و مفعول را منصوب مي‏كنند يعني آخرش را دو زبر ميدهند اين اسمش مفعول مي‏شود آن يكي را دو پيش روش مي‏گذارند اسمش فاعل مي‏شود. آني را كه قطار مي‏كنند كه زيدٌ ضرَب عمراً فاعل است و فعل و مفعول. اين قاعده را ياد مي‏دهند تو اين را كه يكجا يادش مي‏گيري هرجا فاعل و مفعولي مي‏بيني مي‏شناسي مي‏خواهد فاعلش خدا باشد و فعلش خلق، مي‏خواهد فاعل خلق باشد و كاري كرده باشد. قاعده كلي را كه ياد گرفتي همه را ياد مي‏گيري پس اللّهُ خلَق خلقاً آن پيش را روي اللّه مي‏گذاري كه فاعل است خلقا خلَق مثل ضرَب زيد عمراً مفعول است و مي‏داني فاعل بايد مرفوع باشد و مفعول منصوب يا به عكس هم گفتي گفتي آن وقت اين دو پيش را روي كله خلق مي‏گذاري مي‏گويي الخَلْقُ عبَد اللّه خلق فاعل فعل عبادت از مخلوق هم سرزده و اللّه معبود است اينها را مي‏فهميد. پس قاعده كليه را وقتي ياد گرفتي واجب نيست همه جا ضَرَبَ بگويي يك جايي قعَد مي‏گويي يك جايي كسَر مي‏گويي. حالا همين‏طور قاعده مي‏گويند كه بگويند به اين قاعده هر چيزي مقام بيان دارد اين است معنيش مثل اينكه هر چيزي مقام فاعل دارد در هرجا وقت كسي توي كله كسي بزند اسمش فاعل مي‏شود، كسي ديگر توي كله او بزند اسمش مفعول مي‏شود اينها را مي‏گويند كه نوع علم را به دست بدهند. حالا نوع علم بيان و معاني آن است كه مقام بيان آن است كه بيان كند عالي را، بيان آن است كه مثل قائم كه بيان مي‏كند زيد ايستاده است و اين قائم آن‏قدر پيدا نيست كه آنچه در ذهن همه مردم هست همان زيد است. همه مي‏گويند اين زيد است ايستاده و بسا نگويند هم ايستاده مي‏گويند اين زيد است. پس ايستاده مقامش مقام بيان است اما بيان زيد را مي‏كند ديگر يادت نرود ملتفت باش آن مقام بياني كه گفته‏اند اگر نشناسيد آن مقام بيان را خداي خود را نمي‏شناسيد كاري به اين قائم ندارد. اين قائم را وقتي شناختي زيد را شناخته‏اي، اين بيان زيد مي‏كند نه بيان خدا بسازيدش هم كسي است كه كافر است لكن نسبت اينجا هست پس مي‏گويند اين زيد است اينجا ايستاده به غير از زيد كسي نيست. عمرو نيست، بكر نيست، خالد نيست، وليد نيست، جن نيست، انس نيست، زمين نيست، آسمان نيست، پس كيست؟ زيد است. لافرق بين زيد و بين ايستاده الاّ اينكه زيد هم نشسته است هم ايستاده است و ايستاده ديگر نمي‏نشيند. پس ايستاده نشسته نيست، نشسته هم ايستاده نيست و نشسته زيد است بحقيقة الزيدية، ايستاده هم زيد است بحقيقة الزيدية تو اين نسبت را اينجا ياد بگير آن وقت هركه هم از پيش خدا مي‏آيد بدان او هم كارهاي خدا را مي‏كند. آن خدا احيا و اماته مي‏كند، اين هم احيا و اماته مي‏كند. آن خدا آسمان را مي‏گرداند، اين هم آسمان را مي‏گرداند، بخواهد نگاهش مي‏دارد كه نگردد خدا بخواهد آفتاب را برگرداند برمي‏گرداند اين هم رد شمس مي‏كند.

پس فكر كنيد ان‏شاء اللّه، آنهايي كه كارشان و علمشان از روي شعور است و از روي قاعده جايي معطل نمي‏مانند. قاعده را همه جا جاري مي‏كنند، آني كه به محض قاعده حركت مي‏كند همان را ياد گرفته يك زيد ضرَب ياد گرفته ديگر جاي ديگر كه مي‏رود معطل است آني كه شعور دارد و قاعده را همه جا جاري مي‏كند هرجا مي‏رود زيد ضرَب، عمرو نصَر، بكر كسَر مي‏فهمد. جميع جماد نبات حيوان همه فاعليتي دارند، همه مفعوليتي دارند، همه فعلي دارند. جايي نيست در دنيا در آخرت در هيچ جا كه فعل و فاعل و مفعولي يافت نشود خوب باشند، بد باشند هرچه مي‏خواهند باشند. جوهر باشند عرض باشند شبح باشند هرچه هست اين حالتها را دارد. تو نسبت را ياد بگير نسبت را كه ياد مي‏گيري خيلي چيزها به دستت آمده. پس كسي كه از پيش صانع مي‏آيد صنعتگر است، كسي كه از پيش صانع مي‏آيد بايد آثار صانع پيشش باشد تا ما بدانيم از آنجا آمده. از اين هم هست واللّه سر اين مطلب كه بايد لامحاله حجج اصليه خارق عادت داشته باشند. اين مغز حرف است كه بايد خارق عادت داشته باشند اين را هم خودشان مي‏دانند و الاّ باقي مردم كه مي‏خواهند تماشايي كنند طالب بازيند. بازيگري هم چيزي نشانشان بدهد حظ مي‏كنند لكن آن مردم كه چشمي دارند مي‏خواهند ببينند آثار صانع اينجا هست يا نه مي‏گويند احيا كن من ببينم از آنجا آمده‏اي، اماته كن، آسمانش را نگاه دار، زمينش را حركت بده، گرمش را ببر سرد بيار، سردش را ببر گرم بيار، خارق عادات كن. پس آنهايي كه از پيش صانع مي‏آيند كه اگر نيامده بودند هيچ نمي‏دانستند كه صانعي دارند يا ندارند ظهور صانعند در ميان مردم دارند راه مي‏روند. اگر لباس ماها را نگيرند به خود، ما نمي‏بينيمشان پس لباسي از جنس ما مي‏گيرند مثل ما مي‏خورند مي‏آشامند نكاح مي‏كنند، انما انا بشر مثلكم مي‏گويند. مي‏گويند ما هم مثل شماييم اما ما خبر داريم از خدا، شما خبر نداريد از خدا. باز ما خبر داريم از خدا نه محض علم خبر علمي باشد يك كلمه مي‏گويد ياد مي‏گيري آن وقت تو هم خبر داري. خبر فعلي مي‏دهند يعني از آنجا آمده‏ايم، يعني كارهاي خدايي مي‏كنيم كه آنها خارق عادات است اماته است احياء است، كارهاي فوري است، كارهاي تعجيلي است. پس مقام بيان را آنها دارند مقام معاني را آنها دارند باقي مردم ندارند از بيان و معاني. بله آنها چون به اين لباس ما بيرون آمده‏اند همينها كه آمده‏اند ميان ما بعضي بيشتر مي‏توانند بنمايانند آن مقامات را بعضي كمتر به جهتي كه لباسشان مختلف است. بعضي لباسشان خيلي بالا است مثل لباس پيغمبري پيغمبر9 چنان لباسي بود كه در آن لباس پيغمبر مي‏توانست كاري كند كه حضرت امير نمي‏توانست آن كار را بكند. همچنين حضرت امير مي‏توانست در آن لباسي كه داشت كاري كند كه امام حسن نمي‏توانست آن كار را بكند يعني در مقام امتيازشان و الاّ مقامي هم دارند كه اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة هرچه هر كدام مي‏توانستند همه‏شان مي‏توانستند هرچه را هر يكيشان مي‏دانست باقي مي‏دانستند.

يك وقتي معاويه عرض كرد به حضرت امام حسن و ببينيد از كارهاشان و حرفهاشان معلوم مي‏شود پستاشان، عرض كرد پيغمبر علم خراصي را خوب داشت به درختي كه نگاه مي‏كرد چند من ميوه دارد مي‏دانست تو هم از آن جور علم داري؟ جواب مي‏فرمايند بله پيغمبر داشت چنين علمي مي‏دانست اين نخلستان چند من خرما مي‏دهد هر درختي چند من خرما مي‏دهد و پيغمبر اين علم را داشت و من مي‏گويم اين درخت چند تا خرما دارد و اين خيلي عجيب‏تر است از اينكه چند من خرما دارد. واقعاً من را مي‏شود تميز داد ديگر يا يك خورده زيادتر است يا يك خورده كمتر است، آسان است خراصيش اما اين درخت چند تا خرما دارد مشكلتر است. و فرمودند من مي‏دانم و آن وقت فرمودند اين چهارصد و چند دانه خرما دارد. عرض مي‏كنم اگرچه يك‏پاره كارها را كه پيشتري نكرده بعدي بكند دليل اين است كه پيشتر مي‏دانسته پس مصلحت نبوده كه پيغمبر دانه‏ها را بشمارد و بگويد حالا مصلحت هست امام حسن بشمارد و بگويد اما امام حسن اشرف از پيغمبر نيست اما در اصل پيغمبر افضل است از حضرت امير. همه جا پيغمبر استاد بود، همه جا حضرت امير شاگرد بود. استاد پك‏پاره پفهاي كاسه‏گري دارد كه شاگرد نمي‏داند همچنين حضرت امير نسبت به تمام ائمه، از تمامشان اشرف است. به حضرت امير مي‏توان گفت اميرالمؤمنين به امام حسن اين را نمي‏توان گفت. اگر كسي به امام حسن گفت يا اميرالمؤمنين، همان امام حسن دهن او را مي‏شكند چرا كه اين اسم مخصوص حضرت امير است صلوات اللّه عليه. هركه راضي باشد كه اين اسم را به او بگويند خدا مبتلاش مي‏كند به ناخوشي ابنه چنان‏كه همه‏شان مبتلا شدند. از عمرش گرفته تا بني‏عباس تا بني‏اميه همه‏شان مبتلا به اين ناخوشي بودند و اين لقب مخصوص همان حضرت است حتي اينكه عرض كردم به ساير ائمه هم نمي‏شود گفت. عرفان بگيرد كسي را به يكي از ائمه بگويد تو هم اميرالمؤمنيني، خير نمي‏شود گفت اگرچه كارهاي عجيب‏تر و غريب‏تر هم بكنند كه باز اميرالمؤمنين اشرف است چنان‏كه اميرالمؤمنين كارهاي عجيب و غريب مي‏كرد باز پيغمبر استاد بود و حضرت امير شاگرد.

باري، پس در مقام همجنسي كه بيرون آمدند اگرچه اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة اگرچه تو هرچه بخواهي از هر كدامشان هر كدامشان آن‏قدر دارند كه تو سهل است تمام ملك خدا هرچه بخواهند و به همه بدهند هيچ كم نمي‏آرند. هر كدام بخواهند تمام عالم برپا باشد به آساني هرچه تمامتر نگاه مي‏دارند. و لايؤده حفظهما و نگاهداري مي‏كنند هر كدام بخواهند خرابش كنند مثل پشه‏اي كه تو دست روش بمالي، شپش را بتلاني همين‏طور خرابش مي‏كنند لكن البته آن‏طوري كه پيغمبر مسلط است بر كارها آن‏جور حضرت امير نمي‏تواند آن‏جور بكند. ديگر حالا جوري باشد كه نفهميم، عقيده بايد درست باشد به جهتي كه خودش فرموده. خود پيغمبر گفته من اشرف از كُلَّم حضرت امير گفته انا عبد من عبيد محمد همه ائمه گفته‏اند اميرالمؤمنين آن شخص بخصوص است و كسي ديگر را نمي‏شود گفت اميرالمؤمنين. هركه هم راضي شد كه اين اسم را به او بگويند خدا به ناخوشي ابنه مبتلاش كرد. و همچنين بعد از اميرالمؤمنين امام حسن اشرف از كل است اگرچه امام حسين كارهاي عجيب و غريب‏تر هم بكند كه باز امام حسن اشرف است بعد امام حسين از باقي ائمه اشرف است. بعدش صاحب الامر است بعد ائمه ثمانيه است به ترتيبي كه خودش مي‏دانند.

پس در اينجاهايي كه متعدد شده‏اند و از جنس خلق گرفته‏اند اينجاها در تمامش تمام كارها مي‏توانند بكنند. آن كسي كه عالم بكل شي‏ء است، خالق كل شي‏ء است قادر علي كل شي‏ء است ببين اينها را به كه مي‏گويي.

و باز ملتفت باشيد كه اينها دخلي به مطلق و مقيد ندارد اصلش مطلب مطلق و مقيد علم نيست، شكار خوك است فايده‏اي براش نيست مگر همان‏قدري كه كليه‏اي را كه ياد مي‏گيري آنجاها جاريش مي‏كنند كه بايد جاري كنيد. به آنجاها مي‏خواهي مغرور شوي بدان علم نيست شكار خوك است.

اللّه معنيش اين است كه خالق ماسوي اللّه باشد. اللّه، لاتدركه الابصار است ايني كه ديده مي‏شود خدا نيست او لاتدركه الابصار است. ديگر مي‏بينيم او كه مرد اين را هم كه مي‏بينيم اقلاً گفت ان ميتنا اذا مات لم‏يمت و ان قتيلنا اذا قتل لم‏يقتل بله حالا هم خدا اين‏جور نيست، خدا راه نمي‏رود، خدا سوار نمي‏شود، خدا متغير نمي‏شود، پس اينها خدا نيستند. پس اينجاهاشان مابه الاشتراكهايي است كه به لباس خلق جلوه كرده‏اند مختلف هم هستند. بعضي سفيد بودند، بعضي سياه بودند. حضرت امام محمد تقي سياه چهره بودند مردم چيزهاي بد مي‏گفتند. بعضي بلند بودند، بعضي كوتاه بودند، بعضي خيلي لاغر بودند، بعضي خيلي چاق بودند. در اين عالم ظاهر خيلي با يكديگر اختلاف داشتند، حضرت سجاد و حضرت كاظم آن‏قدر ضعيف بودند كه باد حركت مي‏داد ايشان را. حضرت باقر آن‏قدر چاق بودند كه وقتي مي‏خواستند راه بروند دو نفر زير بغلشان را مي‏گرفتند دست خود را مي‏گذاردند روي دوش غلامانشان. وقتي مي‏خواستند حمام بروند حمام را گرم مي‏كردند زياد كه نمي‏شد پا بگذارند مسندها مي‏انداختند.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس در اين‏جور چيزها تفاوتهاي فاحش به طورهايي كه حالا نمي‏خواهم تفصيلش را بدهم مختصرش اينكه خلق هرچه رو به بالا مي‏رود، تفاوتهاشان فاحشتر مي‏شود، هرچه رو به پايين دارد مي‏آيد اختلافشان مخفي‏تر مي‏شود. سنگي با سنگي خيلي شبيه است، گنجشكي با گنجشكي خيلي شبيه است آن‏قدر كه انسان نمي‏تواند نر و ماده‏شان را تميز بدهد. نرهاشان همه يك جورند گنجشكها ماده‏هاشان همه يك جورند نمي‏تواني تميز ميانشان بدهي لكن گوسفند همچو نيست قدري تفاوت دارند تفاوتي كه گوسفندها دارند بيش از تفاوتي است كه گنجشكها دارند اما باز گوسفندي با گوسفندي خيلي مشتبه مي‏شود. لكن الاغ تعينش خيلي بيشتر است از گوسفند تعينش بيشتر است همين‏طور مي‏آيد در ميانه انسان مي‏بيني هزار اندر هزار انسان هستند، دو نفر بخواهي پيدا كني كه در همه چيز مثل هم باشند مثل دو گنجشك كه بهم مشتبه مي‏شدند پيدا نمي‏شود كرد. اين به جهت اين است كه چون مقامشان بالا رفته امتيازشان بيشتر شده اما در گنجشك مشتبه مي‏شوند مثل دو كبوتر كه بهم مشتبه مي‏شوند. و به همين‏جور بوده است كه انبيا مختلف بوده‏اند از يكديگر، ائمه خيلي تفاوت در ميانشان داشته‏اند و اينها در گوش مردم كم مي‏رود. بله گاهي او به صورت اين در مي‏آيد اين به صورت او، گاهي رأيشان قرار مي‏گرفت خارق عادت بكنند مي‏كردند. سياه بود سفيد مي‏شد، كوچك بود بزرگ مي‏شد اينها خارق عادات است. اصلش اينكه خلق هرچه رو به بالا رفتند مابه الامتيازشان خيلي مشخص و معين مي‏شود مابه الامتيازشان كأنه صرف است.

باري در اين مابه الامتيازي كه دارند بعضي در حكايت عالي بعضي بيشتر مي‏توانند بنمايانند و مي‏نمايانند بعضي كمتر و تفاوتها هست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس نهم ــ سه‏شنبه 28 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

9بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه ان‏ناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه الي آخر العبارة.

مكرر عرض كرده‏ام كه هر چيزي يك نسبتي خودش با فعل خودش دارد، اين را بايد انسان به دست داشته باشد و يك نسبتي با غير دارد. اينها را هر چيزي را كه سر جاي خودش ديد كم مشتبه مي‏شود امر. همين كه حرفها درهم ريخته شد و ملاحظه مواقعش كرده نشد مشكل مي‏شود. هر فاعلي در فعل خودش كائناً ماكان همه جا ببينيد يك جور است، هر فاعلي در فعل خودش نسبت آن فاعل به آن فعل يك جاييش قوتش بيشتر باشد يك جاييش كمتر اين نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، آتش گرم است ديگر آن گرمي آتش يك جاييش گرمتر باشد يك جاييش سردتر نيست. هر آتشي هر قدري گرم است جميع گرمي او يك نسق است.

دقت كنيد خيلي آسان است اينها سر كلافش است سر كلاف كه به دست آمد آسان مي‏شود سر كلاف به دست نيامد انسان هرچه بگويد هذيان است. پس فعل صادر از فاعل در نفس آن فعل قوت و ضعف نيست فعل است قوي است همه‏اش قوي است، ضعيف است همه‏اش ضعيف است. ديگر فعل يك جاييش قوتش بيشتر باشد از قوت فاعل يك جاييش كمتر باشد در ملك خدا يافت نمي‏شود. مثل به آتش مي‏زنيم به جهتي كه نزديكتر است بفهم شما همه جا جاريش كنيد. حرارت آتش هرجا هست به يك اندازه است اما اين آتش هرجا روشن شود هر هوايي كه نزديكتر است به شعله آتش هوا گرمتر است، هواي پشت سر آن گرميش كمتر است، هواي پشت سرش گرميش كمتر است. پس اختلافات درجات حرارت در قوابل پيدا مي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه همه جا بر يك نسق داشته باشيد ان‏شاء اللّه هيچ جا معقول نيست اثر شي‏ء نسبت به خود آن فاعل شدت و ضعف داشته باشد لكن وقتي آتشي و هوايي هست و چيزهاي ديگر در اطراف آتش واقعند آن وقت اينها بعضي نزديكترند به اين آتش بيشتر گرم مي‏شوند، بعضي دورترند كمتر گرم مي‏شوند نه اينكه آتش يك جاييش گرمتر است يك جاييش سردتر و اين سر كلاف است ولش نكنيد به قاعده كليه عرض مي‏كنم در هيچ جاي ملك هرجا تفحص كنيد غير از اين‏جور نخواهيد يافت. پس فعل فاعل شدت و ضعف بردار نيست الاّ اينكه قوابلي كه خارج از فاعلند هر كدام اقربند انورند، هر كدام دورترند نورشان كمتر است. از اين است كه صانع قدرتش يك جاييش قدرة اللّه زيادتر نيست يك جاييش كمتر باشد. علم اللّه همين‏طور صانع قدرتي كه دارد قدرتي است بي‏اندازه، علمي كه دارد علمي است بي‏اندازه. تمام صفاتي كه دارد اندازه ندارد كه تا كجا رفته باشد ولكن قوابلي كه هست بعضي حكايت بعضي چيزها را كرده‏اند بعضي نكرده‏اند، بعضي نزديكند بعضي دور.

پس ان‏شاء اللّه با بصيرت باشيد گاهي تعبير مي‏آرند مشايخ خودمان فرمايش مي‏كنند هر نوري كه نزديك به چراغ است نوراني‏تر است، هر نوري كه دورتر است يك خورده ظلمت داخل آن شده، هرچه دورتر مي‏شود نورش كمتر مي‏شود. اين فرمايشات را مي‏فرمايند و بعينه همين‏طور مي‏فرمايند هرچه نزديك به مشيت خدا است انور است هرچه دور مي‏شود از مشيت خدا نورش كمتر است تا آن منتهي اليه خلق ديگر مشيت در او كم است هيچ پيدا نيست. ملتفت باشيد و از همين نمونه كه عرض مي‏كنم فراموش نكنيد تا مطلبشان را به دست بياريد كه مي‏خواسته‏اند چه فرمايش كنند. پس عرض مي‏كنم نور چراغ قرب و بعدي ندارد چراغ هرجا هست نور متصل است به چراغ و قربها و بعدها دخلي به چراغ ندارد. قربها از چراغ صادر نشده مثل اينكه بعدها از چراغ صادر نشده و بدانيد توي همين الفاظ مطالب را مي‏گذارم و عرض مي‏كنم هركس اهلش است برمي‏خورد. اين چراغ هرجا روشن است روشناييش همراهش است در و ديوار از چراغ صادر نشده‏اند ديوار نزديك به چراغ اثر چراغ و صادر از چراغ نيست ديوار دور همين‏طور. در و ديوار در وضع خود هستند چراغ هم در وضع خودش حالا بعضي در و ديوارها نزديكند به چراغ آنها نوراني‏ترند نه اينكه چراغ جايي از نورش بيشتر است. پس دقت كنيد هرجا قرب و بعدي مي‏گويند فراموش نكنيد كائناً ماكان هرجا قربي و بعدي گفته شد آنجا جايي است كه آن قرب و بعد صادر از آن چراغ و از آن فاعل نيست و اينها درجات قوابلند و درجات قوابل مال خود قوابل است و چون قوابل مختلف هستند حالا معلوم است چيزهايي كه من به اسم چراغ عرض مي‏كنم شما به اسم فاعل اسم بگذاريد. پس چراغ يك حرارت دارد و نه اين است چراغ حرارت بيشتري را برداشته تعدي كرده به آهن چسبانده و حرارت كمتري را برده پيش چوب و به چوب چسبانده. شما چوب را با آهن پهلوي هم نزديك آتش بگذاريد آهن بيشتر داغ مي‏شود چوب كمتر، حالا نه چوب صادر از اين چراغ است نه آهن فعل اين چراغ است پس آهن اثر چراغ نيست و چوب هم اثر چراغ نيست لكن چوب و آهني كه پهلوي آتش گذارده شده آهن بيشتر گرم شده نه اينكه چراغ بيشتر گرميش را آورده اينجا و چوب كمتر گرم شده نه اينكه چراغ كمتر گرميش را آورده اينجا پس معلوم است قابليت چوبي بيشتر گرم شدن نبود و قابليت آهن بيشتر گرم شدن بود و اگر بيشتر گرم شدن فخر است فخر خود آهن است و قرب و بعدش از پيش آتش نيست. ديگر من اين را هي پا مي‏افشارم و مسأله‏اي كه واضح است هي مكرر مي‏كنم نه اين است كه چيزي ديگر راه نمي‏برم كه يك چيزي را مكرر مي‏گويم. شما ملتفت باشيد نوع بيان را ببينيد چه مي‏خواهم بگويم.

پس نسبت چراغ به آن چوب ظاهري با نسبتش به آهن يك نسبت است فرض كنيد نيم ذرع فاصله هم آهن گذارده شده هم چوب، پس نسبت اين دو به چراغ مساوي است و چراغ نزديكتر به آهن نيست كه دورتر از چوب باشد و فعل خود را يك نسق به طور عدل روي اينها انداخته، ببينيد به طور تساوي نور داده لكن آهن بيشتر قبول كرده و حرارت را بيشتر در خود نگاه داشته و چوب آن‏قدر حبس نمي‏تواند بكند. پس اين تعريف خود آهن است كه بيشتر ضبط كرده و گفته مي‏شود كه چوب آن ظرفيت را نداشت كه آتش را در خود نگاه دارد. پس بر همين نسق تمام ملك خدا اين وضعش است. دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس فعل از پيش فاعل آمده و به طور عدل مي‏آيد به طور فضل هم مي‏خواهي اسمش را بگذاري فضل با قوابل راست است فضلش يعني فعلش. فعلش يعني نورش و گرميش پس او به فضل خودش به گرمي خودش به فعل خودش به كرم خودش مفت مفت ابتدا كرد به عطا و نور خودش را روي اينها انداخت آهن بيشتر توانست ضبط كند ضبط كرد چوب نتوانست آن‏قدر ضبط كند نكرد، آني كه نزديك بود بيشتر توانست داغ شود داغ شد آني كه دورتر است كمتر داغ شد. فسالت الاودية بقدرها باران همه جا يك‏جور مي‏بارد، اصل علم يك‏جور است لكن مثالهاش مختلف است باران بر يك نسق مي‏بارد از آسمان ديگر از آسمان به اندازه بخصوصي باران نمي‏آيد براي حوض بخصوصي كه بتواند گله كند حوض ديگر كه چرا به من آن‏قدر ندادي ملتفت باشيد اگر اين مطلب را بيابيد ديگر هيچ گله از صانع نخواهيد كرد خلاف توقعتان از او نخواهد شد. صانع بر يك نسق مي‏باراند باران را به سهل و جبل و جاي وسيع و تنگ همه جا را هم يك‏جور مي‏باراند هيچ يك هم مستحق نيستند كه ببارد او مفت مي‏باراند لكن حوض وسيعي است پر شده، دريا است پر شده، كاسه است پر شده هر كدام به اندازه خودش هرچه هم زيادتر در كاسه ببارد مي‏رود جاي ديگر اين بيش از اين گنجايش ندارد.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه پس اولاً دقت كنيد فاعل فعلش بي‏اندازه است و فعلش اثر او است و اين را مفت مي‏دهد محض جود و كرم و فضل به جهتي كه او جواد است به جهتي كه او كريم است لكن اينها به اندازه ظرفيت خودشان ضبط مي‏كنند هركه كم ضبط كرده تقصير خودش است هركه زياد گرفته مفت خودش. ديگر صانع پيش خودش به يك كسي خيلي داده گداها گله مي‏كنند كه چرا به او دادي به ما ندادي، تو كه داري و به آنها هم كه مي‏دهي چرا به ما نمي‏دهي؟ ملتفت باشيد اگر اين فضل كه مردم خيال مي‏كنند و حكم مي‏كنند اگر اين جوري بود كه خيال مي‏كنند گله‏هاشان بجا بود و حال آنكه تمام گله‏هاشان بيجا است، او كل نعمش ابتدايي است محض احسان است محض جود و كرم است هيچ كس هم طلبي ندارد او به يك نسق مي‏دهد كسي بيشتر قبول كرده ظرفيتش بيشتر بوده، كمتر قبول كرده ظرفيتش كمتر بوده ديگر ظرفش از كجا است، تو هرچه بگويي او حجتش سابق است. ديگر فراموش نكنيد هرجايي افعل تفضيل‏بردار است و قابل كم و زياد است مي‏بيني در ملك يك‏پاره جاها حركت مي‏كنند يك‏پاره جاها ساكنند يك پاره جاها تند تند حركت مي‏كنند يك پاره جاها كند حركت مي‏كنند يك‏پاره مردم زود مي‏فهمند مطلب را يك‏پاره دير مي‏فهمند، اينها همه دليل عدل صانع است دليل فضل صانع است دليل اين است كه او جبر نكرده. دقت كنيد و همين‏جوري كه مثال عرض مي‏كنم فكر كنيد اين مثالها تمامش قاعده كلي است عجالةً فتواش را بگيريد بعد در آن فكر كنيد مي‏فهميد هم پس فعل فاعل خودش نسبت به فاعل دور نيست نزديك نيست بعض بعض ندارد از اين جهت در نفس فعل شدت و ضعف نيست تكه‏تكه نيست همه‏اش متشاكل الاجزاء و يك دست است هر جزئي از آن را خيال كنيد مثل جزئي ديگر است بدون تفاوت هر جنسي هر طوري تمام اجزاش همان‏طور است. شكر هر قدري شيرين است تمام ذراتش همان‏قدر شيرين است تمام مثاقيلش همان‏قدر شيرين است نه اين است كه گوني نبات آن گوني شكر خيلي شيرين است و اين حب نبات را كه برداشته‏اند كمتر شيرين است اگرچه اين حب نبات ما هزار يك تمام گوني نبات ما بود لكن هرقدر همه نبات شيرين است اين هم همان‏قدر شيرين است. اين يك جزء از هزار جزء گوني نبات ما است، راست است لكن شيرينيش كمتر نيست از جميع او هر قدري آن باقي شيرينند همان‏قدر اين حب نبات شيرين است. پس كيفيتش كيفيت اين حب كمتر از باقي نيست ولو كميتش يك جزء از هزار جزء باشد.

ملتفت باشيد اينها را توي هم نكنيد پس فعل فاعل كميتهاش نسبت هم دارد داشته باشد لكن كيفيتش يك‏جور است ديگر كم نمي‏شود. همچنين طعمها همين‏طور است، نور همين‏طور است، صداها همين‏طور است. هر چيزي هر قدر صدا دارد همان‏قدر صدا مي‏دهد لكن يك گوشي تند است خيلي مي‏شنود يك گوشي كند است كم مي‏شنود. آن‏كه دور است كم مي‏شنود آن‏كه نزديك است بهتر مي‏شنود صدا همه جا مساوي است چيزهاي اطراف اين صَيّت بعضي قبول اين صوت را مي‏كنند توي زنگ صدا خيلي مي‏پيچد در چيزهاي ديگر نمي‏پيچد پس ديگر فراموش نكنيد و بدانيد هر جايي كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه شدت و ضعفي گفته شد اشياء بعضي به مشيت خدا قريبند آنها انورند بعضي بعيدند نورشان كم است آنجا علمش بيشتر است آنجا اختيارش بيشتر است فهمش آنجا بيشتر است هرجا اين‏جور سخن گفته شد بدانيد قوابل از آن بالا نيامده از جاي ديگر است. پس قوابل در سر جاي خود هستند و قوابل به اندازه خود ضبط مي‏كنند از اين جهت است گله معقول نيست حالا نوعاً اين سخنها كه عرض كردم هم فاعلش هم قابلش از عالم شهاده است حالا فاعل در غيب باشد قابليت در عالم شهود پس فاعل اگر در عالم غيب نشسته است مثل روح شما كه در عالم غيب است و قابليتي كه زير آن روح گذارده شده بدن شما است و اين بدن در عالم شهاده است حالا اين روح كه در غيب نشسته هيچ نزديكتر به جايي نيست دورتر از جايي نيست. روح يك نسبتي به تمام عالم اجسام دارد اين عالم اجسام يك جاييش نزديكتر به او نيست كه يك جاييش دورتر از او باشد. باز آن مثال اول يادت نرود تا اينجا را درست بفهمي. عرض كردم آهن را با چوب در نيم ذرع دور از آتش مي‏گذاري آهن بيشتر گرم شده چوب كمتر، آن قابليت خودش بوده بيشتر گرم شده آن هم قابليت خودش بوده كمتر گرم شده لكن در همين‏جا گفته مي‏شود آهن معلوم است مناسبتش با حرارت بيشتر بوده كه بيشتر قبول كرده فعل آتش اين سخن هم گفته مي‏شود بر عكس آن سخن اول پس آهن مناسبتش براي حبس حرارت بيشتر است چرا كه اجزاش متراكم است اگر كيفيتي تعلق بگيرد چون اجزاش بهم كوفته است بهتر نگاه مي‏دارد ول نمي‏كند حرارت را به خلاف چوب كه در خلل و فرجش سوراخها است و توي آن سوراخها هواها است هوا زود گرم مي‏شود زود سرد مي‏شود پس گفته مي‏شود آهن مناسبتش با حرارت بيش از چوب است و چوب مناسبتش كمتر است و حال آنكه در قرب و بعد ظاهريشان بر يك نسق ايستاده‏اند. حالا همين‏جور داشته باشيد فكر كنيد تمام عالم حيات نسبت به تمام عالم جسم يك‏جور ايستاده نه اين است حيات يك‏جاش نزديكتر باشد به جسم يك جاييش دورتر. عالم حيات فوق عرش نيست كه عرش نزديكتر باشد به او، زمين دورتر باشد از او و اينها را فكر نمي‏كنند ساير حكما اينها را نگفته‏اند راه نبرده‏اند داخلش هم نشده‏اند عقلشان هم نرسيده. آنهايي هم كه عقلشان مي‏رسيد مأمور بوده‏اند به اين   ديگري و نگفته‏اند اينها را همانهايي را كه مأمور بوده‏اند مي‏گفته‏اند.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه جسم اجزاش روي هم ريخته حيات آن بالا نيست كه از آن بالا بيايد پايين و لو به اين حيات عرش زنده شده باقي افلاك زنده نشده‏اند، به واسطه عرش بايد زنده شوند. پس حيات آن طرف عرش منزلش نيست، در تخوم ارضين هم منزلش نيست اما حيات اگر فكر كني از اين رويي كه عرض مي‏كنم به دست مي‏آري كه حيات نسبتش به تمام اين جسم علي السوي است مثل آتش كه نسبتش به چوب و آهن علي السوي است اما آهن بيشتر گرم مي‏شود و چوب كمتر پس آهن مناسبت داشته نه كه نزديكتر بوده. پس حيات نسبت دوري و نزديكيش به محدب عرش و تخوم ارضين علي السوي است اين است كه هر جايي كه قابليتي پيدا شد جلدي زنده مي‏شود بنا مي‏كند حركت كردن. در همان تخوم ارضين كرمي پيدا بشود جلدي مي‏جنبد. حالا اينجا نزديكتر است به حيات از هوا در هوا قابليتي پيدا شود زنده مي‏شود بنا مي‏كند حركت كردن، در كره نار سمندري پيدا مي‏شود زنده مي‏شود. پس حيات نسبتش به تمام عالم جسم علي السوي است نزديكتر به جايي دون جايي نيست و اگر ايني كه عرض مي‏كنم بيانش را ياد مي‏گيري آن وقت مي‏فهمي معني الرحمن علي العرش استوي يعني ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر آن وقت معنيش را مي‏فهمي و الاّ همان قرائتش را مي‏كني ثوابش را هم مي‏دهند اما معنيش را كه نمي‏فهمي، نداري.

پس صانع نزديكتر به چيزي نيست، دورتر از چيزي نيست. خدا همه جا مي‏شنود، خدا همه جا هست لكن اينهايي كه قوابل خلقيه‏اند بعضي نزديك به او مي‏شوند بعضي دور از او، و او نزديك به چيزي نيست، دور از چيزي نيست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه در جايي اگر گفتيم هرچه نزديكتر به صانع است آن اول مخلوقات است مثلاً و گفتيم هر چيزي آخر مخلوقات است دورتر است از مشيت خدا، باز اين رمزي است به دست بياريد. ملتفت باشيد در مساحت ظاهري تمام عالم روح با تمام عالم جسم يك‏جور ايستاده‏اند هر جور ربطي دارند نه اين است كه روح نزديكتر كومه‏ها باشد نزديك محدب عرش باشد يا در تخوم ارضين باشد اين‏جور نيست هيچ مزاحمت با اين جسم ندارد. ملتفت باشيد چون مزاحمت با اين جسم ندارد از اين جهت است كه به عدل ايستاده از اين جهت است تأثير در اين جسم مي‏كند فعلش تأثير مي‏كند اين فعلش زيادي او است عربيش مي‏كني فضل مي‏شود، جود او است، كرم او است. پس فكر كنيد غيب نسبتش به شهود به طور قرب و بعد علي السوي است و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر. هيچ چيز نزديك به او نيست، هيچ چيز دور از او نيست نه چيزي نزديك است به او نه چيزي دور از او. اگر نزديكند همه نزديكند، دورند همه دورند. پس او معامله‏اش با اينها به نسق واحد است اما در اينجا در آن مثلي كه عرض كردم آهن بيشتر حبس مي‏كند حرارت را و چوب كمتر آن وقت گفته مي‏شود آهن نزديكتر است به آتش اما اين‏جور نزديكي منظور نيست كه پست‏تر گذاشته شده و اگر داشته باشيد اين را و همين يكي از كليات بزرگ حكمت است، اگر داشته باشيد در خيلي جاها مي‏توانيد جاريش كنيد از اين جهت است به عالم حياتي كه نسبتش به جميع اجسام علي السوي است نباتات نزديكترند به عالم حيات پس سنگ ممكن نيست زنده شود تا نباتيت پيدا نشود اول نبات پيدا مي‏شود بعد نبات را كرم مي‏زند و بدن تا به حد نباتي نرسد زنده نمي‏شود. اين نطفه بايد بريزد در رحم اول مثل گياه مي‏رويد زياد مي‏شود. طفل در شكم مادر مثل درختي است كه مي‏رويد يك شاخش سرش است يك شاخش دستش است يك شاخش پاهاش است زنده هم نيست و تا به حد نباتيت نرسد روح به او تعلق نمي‏گيرد. پس نباتات نزديكترند به عالم حيات و جمادات دورند از عالم حيات و اگر جمادات بايد زنده شوند بايد دندشان نرم شود بروند نبات بشوند از آن راه بروند به عالم حيات. و ان‏شاء اللّه اگر فكر كنيد و ملتفت باشيد كه اگر دل بدهيد خيلي از مطالب كليه خيلي از مطالب هست خيلي از فرمايشات هست كه به ذهنتان مصادرات مي‏آيد مي‏فهميد و آسان مي‏شود براتان. پس اگرچه حيات نزديكي و دوري ظاهريش يك‏جور است نسبت به تمام اجسام لكن تا جمادات نبات نشوند حيات به ايشان تعلق نمي‏گيرد پس راه به سوي حيات اين است كه برويم به عالم نبات داخل شويم و از آنجا برويم به عالم حيات و اگر اين واسطه نباتي در ميان نباشد و حيات حيات باشد جماد جماد، هرگز اين سنگ زنده نخواهد شد خبر نخواهد شد از حيات و حيات به اين تعلق نمي‏گيرد و همچنين است تا حياتي پيدا نشود ملتفت باشيد خيال تعلق نمي‏گيرد. ملتفت باشيد باز اگر نباتي بخواهد خيالي را بفهمد خيالاتي كه همه كس دارد اگر گياهي بخواهد از عالم خيال خبر شود اين بايد دندش نرم شود برود حيوان بشود زنده بشود آن وقت از راه زندگي برود به خيال برسد. خيال سرجاي خود باشد و حيات به گياه تعلق نگيرد نمي‏تواند خبر بشود. پس گياه تا نرود حيوان نشود به خيال نمي‏رسد و خيال به بدن او تعلق نمي‏گيرد او از براي خودش هست اين براي خودش. به همين‏جور و همين نسق باز تا خيال نيايد در سري تا به اين عالم نرويم از آنجا نمي‏توانيم در بياييم برويم به عالم نفس و عالم قيامت اگر كسي همچو نرود نمي‏شود برود به قيامت. ديگر علم معاد در همين بيانات پيدا مي‏شود و چقدر واضح است كه سنگ را مي‏شود برد بالا ديگر اين سنگ را نمي‏شود برد به عالم انساني بله يك طوري مي‏شود اين‏طور كه اين سنگ را نرم كنيم، ميده كنيم، به خورد كسي بدهيم كه در بدن او خون شود برود در قلب او آن وقت حيات به آن تعلق بگيرد بعد خيال تعلق بگيرد آن وقت برود به عالم انسان.

درست ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم و لُبّ مسأله معاد است كه عرض مي‏كنم چون خيلي مشكل است و كسي نمي‏فهمد چه مي‏گويم، لري مي‏گويم. سنگ نمي‏رود به عالم نفس آنجا محشور نمي‏شود. نمي‏شود برود، بله طور رفتني دارد آن طوري كه مي‏شود همه همين است كه اين مأكول انساني واقع شود اول برود در معده و بعد خون مي‏شود بعد مي‏رود در قلب او و آن بخار زنده مي‏شود بعد خيال تعلق مي‏گيرد به حيات بعد نفس تعلق مي‏گيرد لكن به جسمانيتش اين سنگ صعود كرد و رفت به عالم نفس؟ اين معقول نيست ان‏شاء اللّه اگر درست گوش بدهي درست ياد مي‏گيري حكمت را و مي‏فرمودند حكمت يعني حق اگر حق را درست گرفتي درست مي‏آيد پيشت مي‏خواهي به مسامحه بگيري و زوركي به گوشت بزنند مي‏فرمودند از سم بيش بدتر است. مي‏فرمودند علم شيخ مرحوم از سم بيش بدتر است و سم بيش سمي است كه به ركاب مي‏زني سوار را هلاك مي‏كند و علم شيخ مرحوم را مي‏فرمودند از سم بيش بدتر است. اگر هيچ نشنوي باز جايي طوري مي‏شود اگر شنيدي و از پي‏اش نمي‏روي خيلي بدتر مي‏شود. مي‏گيريش همه‏اش حق است، نمي‏گيريش همه‏اش سم است و هلاكت مي‏كند.

پس دقت كنيد معاد جسماني است، بلي واللّه جسماني است اما پستايي دارد از اينجا سنگي بيندازند فوق عرش مصرفش چه شد راهي دارد كه برود به عرش سنگ را مي‏شود به عرش برد به اين‏طور كه جماد را مي‏خورد پيغمبر در درجه اولش خون مي‏شود، در درجه ديگر كه آن خون بخار شد حيات تعلق مي‏گيرد، در درجه ديگر خيال تعلق مي‏گيرد، در درجه ديگر انسانيت و نفس تعلق مي‏گيرد به اين. به همين‏طور تا اينكه درجه پنجم به عالم عقل همين‏طور تا مي‏رود به خدا مي‏رسد. پس به جسمانيت هم مي‏روند و مي‏رسند جسم را بيندازند طوري ديگر مي‏روند، پس در عالم بيداري و در عالم جسماني رفتند به معراج و با جسم مباركشان رفتند به معراج اما بدانيد سنگ به معراج نمي‏رود براي تفهيم مي‏گوييم سنگ به عرش نمي‏رود و سنگ به عرش مي‏گوييم مي‏رود. پس آن نان و پنيري كه آنجا گذاشته نمي‏رود به عرش، چطور برود و حال آنكه برود در كره نار مي‏سوزد اما مي‏گوييم مي‏رود به اين‏طور كه پيغمبر مي‏خورد و مي‏رود تا مقام قاب قوسين او ادني چنان‏كه همين نان و پنير را شيطان بخورد همه‏اش شيطنت مي‏شود. ان‏شاء اللّه فكر كنيد راه صعود و راه نزول را كه پيدا مي‏كنيد چه جور است آن وقت مي‏دانيد چه گفته‏اند و چه جور حالتها بوده براشان.

خلاصه مطلب اينكه غيب نسبتش به شهود يك نسق است، يك‏جور است عقل نسبتش به اين بدن نه توي سر نشسته نه توي پا نشسته نه توي شكم نشسته نه بالاي اين بدن نشسته اما حالا عجالةً اگر اين سر نباشد اينجا عقلي اينجا نمي‏تواند مسكن كند. حالا عجالةً اين دماغ و اين سر نزديكتر است به عقل اما نزديكتر است معنيش اين نيست كه عقل اينجا نشسته و جاش اينجا است. عقل نه بالا است نه بالاي سر نشسته نه زير پا نه فوق عرش است نه در تخوم ارضين است اما دماغ مناسبتش بيشتر است كه حبس كند عقل را پس عقل به سر تعلق مي‏گيرد و از سر مي‏آيد در دست و پا و اعضاء و جوارح. روح به تمام بدن نسبتش علي السوي است اما قلب مناسبتش با آن حيات بيشتر است پس قلب اول زنده شده باقي اعضا به واسطه آن قلب زنده شده‏اند پس هر جايي كه گفته شد اقربي هست ابعدي هست و يك جايي گفته مي‏شود اقربي نيست ابعدي نيست، ملتفت باشيد كه مردم بسا يك‏پاره مطالب هست كه ملتفت اشكالش هم نشده بودند. يك جايي مي‏بيني مي‏گويند نسبت خداوند عالم به جميع خلق علي السوي است ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر يك جايي بر خلاف اين مي‏گويند مي‏گويند پيغمبر از پيش خدا آمده خبر از خدا آورده باقي مردم خبر ندارند باقي مردم پيغمبر خدا نيستند. اين گفته مي‏شود آن هم گفته مي‏شود، دقت كنيد همه را سرجاي خود بگذاريد همه مطلب حق است و صحيح يك طرفش را بگيري كفر و ضلالت مي‏شود آن طرفش را بگيري باز كفر و ضلالت مي‏شود. بخواهي يك طرف سخن را بگيري كه نسبت خداوند عالم به جميع آنچه در ملك او است علي السوي است و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر پس من هم خودم مي‏روم خدمت خدا مي‏رسم، چه احتياجي به پيغمبر دارم، حرف صوفي‏ها مي‏شود. در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، هي هي جبلي قم قم. چرا كه هيچ كس از خدا خبر ندارد، هيچ كس خبر ندارد مگر پيغمبران خدا آنها بودند كه حاشا نمي‏كردند ادعاي خود را، زير زمين سر نمي‏سپردند بلكه علانيه با شمشير با پول با بيان با معجز آمدند ميان مردم ادعاي حقيت خود را كردند.

پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس آن‏جايي كه گفته مي‏شود هيچ چيز نيست نزديك او باشد، لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير پس نسبتش به جميع ملك خودش علي السوي است حق است و صدق است لكن بر خلاف اين هم گفته مي‏شود كه انبيا نزديكترين ساير مردمند به خدا پس در قرب و بعدي كه ظاهراً مي‏فهمي نسبت صانع به همه علي السوي است همان‏جوري كه مثل به چوب و آهن و شعله مي‏زدم كه نسبتشان به شعله علي السوي است اما مناسبت آهن با آتش بيشتر است مناسبت چوب كمتر است يا به عكس چوب زودتر درمي‏گيرد آهن ديرتر سرخ مي‏شود آن‏جور مناسبت چوب بيشتر است، باز مطلب يك مطلب است.

پس دقت كنيد پس هر جايي كه گفته شد اقرب به مبدئي هست و ابعد از مبدئي، جايي است كه قوابلي چند هستند و اين قوابل متعددات هستند هريك سر جاي خود اينها قرب و بعد ظاهريشان هم همه‏شان مثل هم است و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر اما بعضي مناسبت دارد يعني حبس مي‏كند انوار را، بعضي مثل چوب هستند، كأنهم خشب مسندهاند. بعضي خشب مسنده‏اند شكلشان شكل انسان است، فرنگي‏ها درست مي‏كنند از موم صورتي بعينه مثل بچه انسان رنگش مي‏كنند همه چيزش به شكل بچه انسان است به طوري كه آدم وقتي نگاه مي‏كند خيال مي‏كند بچه انسان است، خوب دقت كه مي‏كني مي‏بيني موم است رنگش كرده‏اند، اين شكل انسان است انسان نيست. بله انسان اول وهله كه بچه مومي را دستش مي‏دهند خيال مي‏كند بچه است يك خورده كه نگاه مي‏كند، با او بازي مي‏كند مي‏بيند موم است ساخته‏اند و واللّه اين مردمي كه مي‏بينيد همين‏طور هنوز انسان نيستند شكلش شكل انسان است، چشمش مثل چشم انسان است، ابروش مثل ابروي انسان است صورتش مثل صورت انسان. مثل انسان قد دارد قامت دارد دزدي است معاينه آدم همه چيزش به شكل آدم است لكن پيشش مي‏روي حرف مي‏زني جواب نمي‏دهد حرف را نمي‏شنود تعجب مي‏كني كه اين‏كه گوش دارد چرا نمي‏شنود. لهم آذان لايسمعون بها لهم اعين لايبصرون بها لهم قلوب لايفقهون بها، پس ان هم الاّ كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس دهم ــ چهارشنبه 29 شهر ذي‏القعده‏الحرام 1302)

 

10بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه ان‏ناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر . . .

اصطلاح دارند كه ميانه دو شي‏ء نسبتشان يا متصاقع است و همدوشند يا يك طوري ديگر همدوش نباشند. پس ميان دو شي‏ء مي‏شود دو تا باشند و همدوش نباشند از يك عالم نباشند مي‏شود دو شي‏ء باشند و همدوش باشند يعني از يك عالم باشند. پس مثل جسمي با جسمي همدوش اسمشان است متصاقع اسمشان است، زمين با آسمان همدوشند يعني هر دو جسمند هر دو صاحب طول و عرض و عمقند، هر دو از يك عالمند. عرش حتي محدب عرش تا تخوم ارضين همدوشند، اينها متصاقع اسمشان است و ممكن است دو شي‏ء باشند و دو تا هم باشند لكن همدوش نباشند مثل زيد و قائم زيد خودش شخصي است اين ايستاده هم شخصي است اما اين شخص ايستاده همدوش زيد نيست بلكه ظهور زيد است صفت زيد است و زيد تمامش در اين ايستاده است كأنه خودش ايستاده كأنه نيست خودش ايستاده هيچ فرقي ميان زيد و اين نيست مع‏ذلك دو تا هستند زيد بود و اين صفت زيد است و پيدا كرد. پس اين هم نسبتي است كه مي‏گويند زيد و قائم همدوش نيستند لكن زيد اصل است و مسمي است و اين قائم اسم او است، يا زيد ذات است و اين قائم صفت او است و همچنين نسبت هر جوهر و عرض و ماده و صورت شبيه به اثر و مؤثر مي‏شود. جسم اطراف دارد اطراف روي جسم پوشيده شده اما اطراف غير از ماده‏اي است كه توي اين است اينها شي‏ء متصاقع نيستند هميشه طرف محتاج است به ماده و قائم است به ماده. ماده اصل است اين تابع است، اين هم يك‏جور نسبت است.

پس مي‏فرمايند در هر جايي نظر افتاد و معاني و بياني مي‏خواهيد اثبات كنيد هر جايي نسبت اين بيان و آن معاني به ذاتي باشد، به ماده‏اي باشد و هر دو را گفته‏اند تعمد كرده‏اند، نسبت ذات با صفت مثل نسبت زيد است به قائم. اما نسبت جوهر و عرض نسبت ماده زيدي است كه اين صورت قيام را پوشيده در اينجا مي‏گويند «لااشكال فيه» هرچه عرض دارد از عالم جوهر آمده، هرچه فعل دارد از پيش فاعل آمده پس آسان است فاعل را در فعل ديدن. هر اسمي از پيش مسمي آمده و زيد در ايستاده از خود ايستاده بهتر ايستاده پس دو تا هم نيستند. پس در چنين جاها اختلاف هم نيست.

ملتفت باشيد اگر دو فردي باشد از يك نوع دو جلوه باشد از يك ذات آنچه را اين مي‏نمايد آن هم مي‏نمايد فرقي نيست ميانشان و اينها اسماء و ظهورات هستند مثل زيد و عمرو نسبت به انسان، يا قيام و قعود نسبت به زيد. حالا مي‏فرمايند اين اشكال ندارد يعني براي اهل حق كه مرتاض به حكمت باشد مي‏فرمايند اشكال در جايي است كه دو شخص باشند يا دو چيز باشند از يك عالم باشند مع‏ذلك يكي استاد باشد يكي شاگرد مثل اينكه در عالم جسم عرش جسم است و صاحب طول و عرض و عمق، به همين‏طور زمين هم جسم است و صاحب طول و عرض و عمق است مع‏ذلك زمين سرتاپاش محتاج به عرش است. پس آنچه از فعل عالي تعلق گرفته به عرش، آن فعل تعلق نگرفته به زمين آن فعل به عرش تعلق گرفته و عرش حركت مي‏كند به واسطه اين عرش حركت مي‏كند، محتاج به اين است عرش او را حركت بدهد خودش نمي‏تواند حركت كند با وجودي كه آن چيزي كه محرك عرش است نسبتش به عرش و تخوم ارضين مساوي است. پس اصل حيات و چيزي كه باعث شده مي‏گرداند عرش را، ملتفت باشيد و كم ملتفت شده‏اند حكما مي‏خواهم عرض كنم چيزي كه محرك است بايد حياتي باشد محرك باشد. بدن حركت مي‏كند حياتي توش است، مي‏نشيند برمي‏خيزد مي‏بيند مي‏شنود همه به واسطه حيات است حيات نباشد در اين بدن نمي‏شود حركت كند حالا اين مطلب اينجا واضح است لكن خيلي جاها هست گول مي‏زند. خشتي بخورد به خشتي مي‏اندازد آن را آن هم مي‏افتد آن هم البته پهلوييش را مي‏اندازد، قطار خشت همه افتاده مي‏شود و خشت اولي زنده نبوده دومي هم زنده نبود هيچ كدام زنده نبودند و با وجودي كه زنده نبودند باعث افتادن خشتها شدند. اين‏جور ترائيها هست كه دريا خودش موج نمي‏زند باد حركتش مي‏دهد باد هم زنده نيست مع‏ذلك آب را حركت داده حركت باد از كجا است؟ اين هوا يك جايي كه متخلخل مي‏شود اجزاش يك جائيش سرد شد متراكم مي‏شود اجزا كه متراكم شد چون خلأ محال است هوا از جاي ديگر مي‏آيد كه بيايد به جاي اين، باد احداث مي‏شود پس وقتي جايي از هوا گرم شد جاي ديگر سرد هواهاي ديگر مي‏روند به جاي آن هوايي كه خالي مي‏خواهد بشود حركت مي‏كند حركت كه كرد باد مي‏آيد آن وقت باد مي‏خورد به آب از اين جهت موج مي‏زند. پس حرارتي يك سمت برودتي يك سمت پيدا شد آن وقت بنا مي‏كند باد آمدن حرارت زنده نيست برودت زنده نيست و حركت پيدا شده. حالا خيلي از مردم اينها را ديده‏اند و پي نبرده‏اند به اين‏كه ممكن نيست حركتي باشد مگر از جانب چيزي كه حركت مي‏دهد و آن محرك بايد زنده باشد و ممكن نيست تا زنده‏اي نباشد چيزهايي كه حيات ندارند خودشان حركت كنند بله اگر آدم زنده‏اي لگد زد خشت اولي را بيندازد، خشت دومي را خشت اولي بيندازد و آنها همديگر را بيندازند آن زنده‏اش باز اگر باد هم انداخت آن طرف باد زنده‏اي بوده شعاع كوكبي حركتش داده.

باري اينها چيزهايي نيست كه به آساني هم بتوانيد بفهميد لفظهاش همينها بود كه عرض كردم تا معنيهاش برسد. پس اگر يك حياتي از عالم غيب پا نگذارده بود به عالم جسم هيچ چيز از سر جاي خودش نمي‏تواند بجنبد و حياتي كه پا گذارده است به عالم جسم به عرش تعلق گرفته و عرش را زنده كرده حالا باقي چيزها هم زنده شده‏اند به فضل زندگي او است آن را خدا اماته كند باقي اشياء همه مي‏ميرند بعينه بدون تفاوت قلب را بگيرند از حيوانات قويه ديگر نمي‏شود زنده باشند منبع حيات قلب است از آنجا بايد بيايد جميع اعضا را زنده كنند آن را بيرون بياري ديگر مبدء نيست باقي اعضا مي‏ميرند.

پس دقت كنيد چه در مثال آفاقي، چه در مثال انفسي پس قلب با جميع اعضا متصاقعند و همدوشند در مثال انفسي قلب آن پارچه گوشتي است كه خورده مي‏شود باقي اعضا هم خورده مي‏شوند. آن پارچه گوشتي است صاحب طول و عرض و عمق، جسمي است آنها هم باز جسمي هستند صاحب طول و عرض و عمق در صقع هم هستند اما اول حيات به قلب بايد تعلق بگيرد تا خودش زنده شود آن وقتي كه خودش زنده شد آن وقت به فضل زندگي خودش اشراق مي‏كند در اعضا و جوارح اينها هم زنده مي‏شوند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس هر جايي كه مبدء شد ديگر يك دفعه مبدء مي‏گويند و عالم حيات را مبدء مي‏گويند ديگر طوري بوده كه مبدء گفته‏اند و آني كه كتاب نوشته عالم بوده طوري مي‏گويد كه بفهميد و يك دفعه مبدء مي‏گويند و قلب را مي‏خواهند. پس چراغهاي متعارفي مبدء انوارند يك دفعه شعله را چراغ مي‏گويي يك دفعه ظرفش را هم چراغ مي‏گويي. يك دفعه چراغ را آتش مي‏گويي يك دفعه دود درگرفته را آتش مي‏گويي، موقعهاش مختلف است. آن‏كه عالم است و كتاب نوشته قرينه براي همه گذاشته آن‏كه اهل فن نيست ايني كه نوشته مي‏خواند و نمي‏فهمد خودش هم بنويسد خودش نمي‏فهمد دست اهل خبره بيفتد مي‏فهمند كه آن كسي كه نوشته چه مي‏خواسته بگويد.

پس مبدء حيات قلب انسان است، قلب حيوان است از آنجا سرايت مي‏كند حيات و تمام سر و دست و پا و همه اعضا و جوارح را زنده مي‏كند. پس زندگي اعضا و جوارح از قلب ناشي شده و قلب ممد كل اينها. پس واقعاً حقيقةً قلب مي‏بيند قلب مي‏شنود، ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد. پس مبدء شعور قلب است اگرچه عينك چشم را مي‏خواهد بزند تا ببيند لكن شاعر همان قلب است همان روح بخاري است همان حيات است. پس قلب از چشم مي‏بيند قلب را بردارند چشم نمي‏بيند، قلب را بردارند از گوش ديگر نمي‏شنود شنيدن گوش به فضل قلب است يعني به زيادتي او ديدن چشم از تصدق سر قلب است، به فضل او و امداد او است، شامه همين‏طور است، ذائقه همين‏طور است، لامسه همين‏طور است. پس قلب است لامس حقيقةً او است شام، او است ذائق، او است سميع بصير، همه كارها را او مي‏كند اما با اسباب و آلات. اسبابش يكي گوش است يكي چشم است يكي ذائقه است يكي لامسه است. پس اينها همه سر به قدم آن قلب مي‏گذارند آن قلب هم مي‏گويد انما انا بشر مثلكم من هم جسمي هستم مثل شما كه جسمي هستيد فرقي كه هست ميانه من و شما همين است كه شما اگر بخواهيد ببينيد، بشنويد بايد به من اتصال داشته باشيد اگر متصل به من هستيد مي‏توانيد ببينيد بشنويد بو بفهميد طعم بفهميد اگر متصل نباشد و لو سرجاي خود اينها باشند او سرجاي خود نه اينها مي‏بينند نه مي‏شنوند نه بو مي‏فهمند نه طعم و نه گرمي و سردي مي‏فهمند. همين كه آن رابطه قطع شد ديگر چشم نخواهد ديد، گوش نخواهد شنيد، شامه و ذائقه و لامسه احساس نمي‏كنند چيزي.

پس همين‏طور ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد همين‏جور است در آفاق هم كه نگاه مي‏كني حركت تمامش از عالم غيب آمده دخلي به مابه الجسم جسم ندارد. جسم هست خواه بجنبد خواه نجنبد هيچ كم ندارد از جسمانيت لكن حركت از غيب آمده يعني از حيات و تعلق گرفته به عرش. حالا عرش مي‏گردد به قسر مي‏گرداند همراه خود كرسي را و اين كرسي هم خودش يك شبانه‏روز دور دنيا نمي‏تواند بگردد حركت خودش به عكس حركت فلاك الافلاك است، هر سي هزار سال يك دور مي‏زند و فلك الافلاك هميني كه حالا داريد مي‏بينيد يك شبانه‏روز يك دور مي‏زند. ببينيد حركت اين كجا لكن اين كرسي را با خودش برمي‏دارد يك شبانه روز مي‏گرداند تمام افلاك سبعه را با كواكب توشان برمي‏دارد يك شبانه روز مي‏گرداند با وجودي كه هر كدام خودشان حركت خاصه‏اي دارند. آفتاب يك سال يك دور مي‏زند اما به اين حركتي كه حركتش مي‏دهند بيست و چهار ساعت يك دور بزند، ماه يك ماه خودش يك دور مي‏زند يك كوكبي دو سال يك دور مي‏زند يك كوكبي چهار سال يك دور مي‏گردد و هكذا. منظور اين بود كه تمام اين حركات بسته است به عرش حتي اينكه اگر عرش نمي‏جنبيد و اين حركت شبانه‏روزي را به باقي افلاك نمي‏داد حركت خودشان را هم نداشتند كرسي سي هزار سال بگردد آفتاب يك سال يك دور نمي‏توانست بگردد. باز فكر كنيد و مغز اين سخنها را بفهميد ببينيد چه عرض مي‏كنم فكر كنيد ببينيد اگر حيات در بدن نباشد انتقال از جايي به جايي براي بدن نخواهد بود حالا ببينيد فكر كنيد اگرچه انتقال مال جسم است، عصا را از اينجا برمي‏داري آنجا مي‏گذاري عصا برداشته شده اما بايد صاحب حياتي بردارد بگذارد، خودش نمي‏تواند برداشته شود و گذارده شود به جهتي كه حركت در او نيست. پس محركي مي‏خواهد. همين‏طور حياتي مي‏آيد اين بدن را از جايي به جايي مي‏برد اما وقتي بدن انتقال كرد از جايي به جايي جسمانيتش رفته، حيات اين‏جور حركت نمي‏كند. ملتفت باشيد عالم حيات جوري است كه حركاتش حركات حياتي است نه از اينجا به آنجا رفتن، اگر چه اين بدن چون حركت از خودش نيست و روحي او را حركت داده حالا اگر خوب كاري كرده كسي تعريف بدنش را نمي‏كند تعريف آن روح را مي‏كند، بد كرده مذمت آن روح را مي‏كنند كه تو بد كردي پس اگر كسي شمشيري برداشت گردن كسي را زد اگر كافري را كشته تعريف شمشير را نمي‏كند بلكه اميرالمؤمنين را تعريف مي‏كنند كه كشنده عمرو و عنتر است، پس او كشته در واقع شمشير نكشته و اگر اين شمشير بد كاري هم بكند مثلاً گردن مؤمني را به اين بزنند كسي شمشير را قصاص نمي‏كند بلكه ريش آن كسي را كه كشته مي‏گيرند و او را قصاص مي‏كنند. پس كسي كه مؤمني را بكشد از شمشير يا كافري را بكشد شمشير نكشته با وجودي كه كشنده اگر شمشير دستش نبود نمي‏توانست بكشد. شمشير آلت است كشنده نيست و كشنده هست. پس آني كه بريده شمشير بريده نمي‏شود گفت شمشير نبريده، شمشير نبود نمي‏شد اصلش ببرد پس شمشير بريده اما شمشير نبريده به جهتي كه شمشير آلت است آلت خبر ندارد بريده آن شخص آلتي گرفته و به آن آلت بريده پس مي‏گويند او سرش را بريد نمي‏گويند شمشير بريد.

پس ديگر دقت كنيد و حقيقة بعد الحقيقة كه مشايخ خودمان گفته‏اند به دست بياريد. پس بريدن شمشير مال خودش است آن برش عمدي و شعوري نيست كه از او مؤاخذه كنند كه چرا بريدي. پس از اين جهت از آن كسي كه عمد كرده مؤاخذه مي‏كنند آن وقت مي‏گويي شمشير نبريده يعني از روي شعور نبريده. پس به طور حقيقة بعد الحقيقة واقعاً شمشير بريده به بريدن خودش نه به بريدن عمدي و شعوري. پس هر كه شمشير را بشكند كه چرا بريدي او احمق است، هركس چماق را خورد كند احمق است مذمت آن را مي‏كنند كه زده لكن آن كسي كه عمد كرده و بريده سؤال و جواب را با او مي‏كنند كه تو چرا شمشير را برداشتي زدي؟ تو چرا خانه مردم را خراب كردي؟ تو چرا فساد كردي؟ لكن اسباب و آلات را كار ندارند.

پس ملتفت باشيد به طور حقيقة بعد الحقيقة واقعاً كاتب نوشته نه كسي ديگر و واقعاً اگر قلم نداشت نمي‏توانست بنويسد. هر آلتي ديگر انگشت ندارد پس لامحاله هم دست نوشته هم پنجه نوشته هم قلم نوشته هم آن شخص نوشته، فرق نمي‏كند آن شخص با قصد نوشت با قلم نوشت با حكمت نوشت ديگر دست اين چيزها سرش نمي‏شود، گوشت است و پوست و پي و رگ و استخوان، قلم و كاغذ و مداد اين چيزها سرش نمي‏شود اگرچه هريك نبودند نمي‏شد بنويسد اينها اسباب و آلات هستند در دست كاتب.

خلاصه مطلب را ببينيد چه مي‏گويم، پس ملتفت باشيد هرجايي مبدئي پيدا شد و از عالمي باشد كه همدوشها دارد حالا ديگر تمام حركات از آنجا بايد ناشي شود حتي حركات خودشان كأنه حركات او است و باز دقت كنيد و ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم باز مثلش را عرض كنم كه پي ببريد به مرادم. ساعت وقتي جميع اجزاش درست باشد همه چرخهاش حركت مي‏كند اما يك چرخش يك دقيقه يك دور مي‏زند يك چرخش پنج دقيقه يك دور مي‏زند يك چرخش دوازده ساعت يك دور مي‏زند تمام اين حركتها مال فنر است، فنر دور هم نمي‏زند حركت ديگري دارد دخلي به حركت اينها ندارد. اين چرخها يكي از مشرق به مغرب مي‏رود، يكي از مغرب به مشرق مي‏رود، يكي دقيقه‏اي يك دور مي‏رود، يكي پنج دقيقه مي‏رود، يكي دوازده ساعت مي‏رود، يكي ماهي يك دور مي‏زند تمام اين حركات مال فنر است فنر نباشد حركات مختلفه نيست. لكن آني كه يك ماه يك دور مي‏زند حركت خودش است واقعاً اين حركت كرده تا فنر حركت ندهد واقعاً هم اين حركت ماهگرد نداشت باز فنر كار خود را مي‏كرد. پس حركت تمام چرخها به حول و قوه اين فنر است پس هيچ جاي اين چرخها نيست كه مفوض شده باشد حركتشان به خودشان و خودشان بتوانند سر مويي بگردند الاّ به حول و قوه آن فنر اما اين حركتها آيا همه از او است او كه يك حركت بيش ندارد چرا مختلف شدند؟ يكي ماهگرد شد يك ماه يك دور مي‏زند. يكي يك دقيقه يك دور مي‏زند، يكي پنج دقيقه، پس مفوض نشده حركت به خود اينها مستغني نشده‏اند اينها از آن فنر و تمام اينها به حول و قوه اين فنر است لكن حركت از اينها هم هست حقيقةً واقعاً اين چرخها يك چرخش شش پر است، يك چرخش هشت پر است، يك چرخش سي‏صد و شصت پر است پس جبر نيست. ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم و فراموش نكنيد جبر نيست و معني جبر را بيابيد. اگر جبر بود فنر خطاب مي‏كرد كه به هر سمتي كه من مي‏روم شماها هم بايد به همان سمت بياييد و هر جوري كه من حركت مي‏كنم شماها هم بايد به همان‏جور حركت كنيد و ببينيد هيچ كدام از چرخها نه رو به آن سمت مي‏روند نه به سمتي ديگر كه خود فنر مي‏گردد. اگر مجبور بودند از سمت او مي‏رفتند به اندازه‏اي كه وامي‏شد مي‏رفتند لكن او بسا يك سرمو واشده و چرخي يك دور زده اقتضاي اين چرخ و اين دندانه اين است كه يك دور بزند و هيچ تفويض هم نيست اگر او حركت خودش را نكرده بود اين يك دور خودش را نمي‏توانست بگردد. پس به تمام اين حركات او متصاقع است او جسم است و صاحب طول و عرض و عمق و زمان و مكان اين هم جسم است و صاحب طول و عرض و عمق و زمان و مكان، اما فرقي كه هست خود را جايي نصب كرده قدرتي دارد كه زور بزند از هم وا شود و اين چرخها خودشان نمي‏توانند خودشان حركتي كنند. حالا هرجا متصاقعي هست و همدوشي هست وقتي فارسيش مي‏كني همدوش مي‏گويي وقتي عربيش مي‏كني شفيع مي‏گويي و محال است بي‏شفيع اين خلق بتوانند پيش خدا بروند شفيع مي‏خواهند سهل است مكفر مي‏خواهند كار اينها معصيت است حالا آيا واشان بگذارد كه معصيت كنند؟ نه، تكفر مي‏كنند سيئات آنها را ليكفر اللّه عنهم سيئاتهم خدا كفاره مي‏دهد به جهت گناه من و ملتفت باشيد كه خدا چقدر ارحم الراحمين است، خدا تمام معاصي را يك دفعه اسمش را مي‏گذارد كه مي‏بخشم. نه بخشيدن معنيش اين نيست، بي‏كفاره نمي‏شود بخشيد ديگر اينها را بخواهم جزء به جزء شرح كنم هر يكيش يك مطلبي است بسا يك ماه يك مطلبش طول مي‏كشد.

باري، بي‏كفاره خدا نمي‏آمرزد لامحاله كفاره مي‏خواهد كه بيامرزد مثل همين عملهايي كه در همين ظاهر كفاره قرار داده‏اند مثلاً فلان روزه را خوردي برو كفاره بده اقلاً استغفاري بكن استغفار هم عملي است كه كفاره مي‏شود در همه اديان و واجب است بر هر كه توبه كند كفاره بدهد و استغفار كفاره است. حالا خدا مي‏بيند كفاره تو هم كفاره ضايعي است، بي‏مصرفي است چاره‏اش چه چيز است؟ چاره‏اش اين است خودش كفاره بدهد. خدا است مكفر كه كفاره مي‏دهد بي‏گناهي را مي‏آرد كفاره گناه‏كاران مي‏كند، جميع را به او مي‏بخشد جميع را او شفاعت مي‏كند. اگر بي‏گناهي كفاره نشود ولكي همين‏طور خدايا از سر تقصيرش بگذر، نمي‏شود. خدا خودش گفته استغفار كنيد براي مؤمنين استغفار كنند براي يكديگر تا من از سر تقصيرشان درگذرم. خوب همين‏طور خودش درگذرد ديگر چرا من بايد استغفار كنم خدايي كه شفيع قرار مي‏دهد دلش مي‏خواهد ببخشد خودش ببخشد چرا شفيع قرار مي‏دهد؟

دقت كنيد فكر كنيد ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها به جهتي كه اين اسباب واقعاً سبب متصلند، نمي‏شود فلان مطلب را به او برسي مگر بياورند دستت بدهند. يك كسي بايد باشد همدوش تو تو اينجا باشي و عرش آنجا باشد عرش شفيع نمي‏تواند باشد. بادي بايد بيايد تو را حركت بدهد باد كه آمد باد شفيع مي‏شود براي تو. پس به سبب متصل بايد اينجا به دست بياوري. همين باد يك خورده خلل پيدا كند تو حايل شده‏اي ميانه خودت و ميان آن طرف. در ميانه تلگراف يك ميخي مي‏گذارند متصل مي‏شود برمي‏دارند اتصالش تمام مي‏شود، يك پر كاهي انفصال پيدا كرد ديگر متصل نيست چيزي. پس مبدء همه جا بايد متصاقعين باشند. ان‏شاء اللّه از روي بصيرت فكر كنيد پس وسايط همه جا متصاقعينند، همچنين ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه بايد زباني بگويند كه من بفهمم مطلبشان را پس اين اسباب همه دركارند همه وسايطند اما يك پاره وسايط عمده بوده‏اند. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، يك پاره وسايط از روي عمد و اراده آمده‏اند پيش تو، يك پاره بي اراده آمده‏اند و اگر داشته باشيد اين را سر كلاف است. ملتفت باشيد آنهايي كه از روي عمد بروي پيششان توجه كني به ايشان يك‏پاره اسباب از روي عمد خودشان نمي‏آيند او از روي عمد آورده آنها را پيش تو اما اين اسباب كه خودشان نمي‏آيند پيش تو اينها را نخواسته‏اند شما توجه به ايشان بكنيد اينها خودشان توجه نكرده‏اند توجه تو را هم نمي‏فهمند، عمد هم بكنند بفهمند نمي‏فهمند. پيش اينها هر قدر خضوع كني كه تو واسطه‏اي، نمي‏فهمند، خودشان هم نمي‏دانند كه واسطه‏اند پس هر چيزي را صدا مي‏كني و گوشش صداي تو را نمي‏شنود يا شنيد و نمي‏فهمد، رفتن پيش او بي‏حاصل است، پيش خر رفتن است. ديگر آن بت به قدر خر هم نيست باز اين خر صدايي به گوشش مي‏خورد، آن بت كه اين‏قدر هم نمي‏شنود صداي كسي را. حالا آيا اين شفيع من است و مرا نجات مي‏دهد؟ خودش بيچاره كه نمي‏فهمد او را شفيع قرار داده‏اند. پس دقت كنيد شفعا، شفيع يعني بداند چه مي‏گويي، تو كه مي‏گويي اني اتوجه اليك بمحمد آن هم مي‏شنود وقتي قصد مي‏كني او را او قصد تو را مي‏داند، دست تو را مي‏گيرد تو را مي‏برد تو را به خدامي‏رساند. و هركس گوشش صداي تو را نمي‏شنود يا اينكه بشنود و نفهمد او نمي‏تواند شفاعت كند به جهتي كه آمدن او پيش تو از روي قصد نيست، از روي عمد نيست.

پس ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد خدا وسايط خيلي دارد و آنچه خلق كرده وسايط هستند وسيله رزق گياه‏ها هستند، خودشان رزقند و شكر اينها را بايد كرد ناشكري نبايد كرد و اين رزقها را خوار نبايد شمرد اما ديگر پناه به آن رزقها ببريم در حوائج، نه، اينها خودشان نمي‏فهمند كسي پناه برده به آنها. پس ارزاق را به جهت رازق حرمت بايد كرد. خورده نان را بايد برچيد از توي دست و پا اسراف نبايد كرد اينها همه به جهت آن كسي است كه اينها را درست كرده اما اينها خودشان هيچ سرشان نمي‏شود. پس اينها را واسطه نمي‏توان كرد اگرچه تقويت بكنند، واسطه كوني هم هست اما واسطه ارادي نيست كه دلش بسوزد براي تو و ترحم كند. او خدا است كه ترحم مي‏كند، انبيا هستند ترحم مي‏كنند اراده مي‏كنند تو را نجات بدهند اين است كه رو به آنها بايد كرد و چون آنها از روي قصد و اراده و شعور مي‏آيند پيش تو، تو هم از روي اراده بايد پيش ايشان بروي. كسي هم اعتنا به آنها نداشته باشد قبول نمي‏كنند هرچه بكند نماز نيت مي‏خواهد قصد نداشته باشد خدا مي‏گويد قبول نمي‏كنم.

پس بدانيد آن وسايطي كه خودشان مي‏دانند واسطه‏اند مثل خدا از روي علم مي‏آيد پيش بندگان خدا پس از روي علم خواسته توحيد كني، از روي عمد خواسته لااله الاّ اللّه بگويي. طفل مادامي كه شعور ندارد قصد نمي‏فهمد نمي‏گويندش قصد كن بسا همان گريه‏اش لااله الاّ اللّه است و همين‏طورها هم هست چنان‏كه حديث است لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتاها طفل گريه‏اش را مي‏تواند بكند حديث هم دارد كه گريه طفل عبادت است ثواب هم براي پدر و مادرش دارد لكن وقتي به شعور آمد بسا مي‏گويند گريه مكن آن وقت از روي شعور بايد گريه كند، روضه كه مي‏خوانند گريه كند ديگر ولكي گريه مي‏كني اوقات ما را تلخ كني براي چه؟ پس وسايطي كه از روي اراده و شعور آمده‏اند پيش تو سلام مي‏خواهند حرمت مي‏خواهند، توجه مي‏خواهند اما آنهايي كه از روي شعور نيامده پيش تو، ارزاق صحتها گرمي‏ها سردي‏ها اينها دست آن صاحب شعورها هستند. پس بايد شما شكرانه آن دست را بكنيد اينها همه واسطه‏اند اعتناي به اينها نكني آنها بدشان مي‏آيد. يك شكم خوردي بَسَت شد تو محتاج به كسي هستي كه دايم ملتفتت باشد پس آن وسايطي كه از روي عمد خودشان نمي‏آيند يا توجه نمي‏كنند تو هم توجه به ايشان نبايد بكني چرا كه اينها مالك نفع و ضرر خود نيستند آنهايي كه از روي قصد آمده‏اند از روي قصد نفع و ضرر را مي‏آرند تو را هم امر مي‏كنند كه از روي قصد يا عمد بگويي خدايا دفع ضرر كن از من، جلب نفع كن از براي من.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس يازدهم ــ شنبه 2 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

11بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه ان‏ناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لا اشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر فنقول لا شك ان الشيئين اذا كان احدهما الطف و اصفي و ارق و اوسع من الاخر كان الاكمل اقرب الي المبدء من الاخر . . .

نسبت ميان شيئين يا نسبت ذات و صفت و ماده و صورت و جوهر و عرض اين‏جور است و اين‏جور نسبتها وقتي آن عرض را به آن جوهر بخواهيم بسنجيم، يا آن جوهر را به آن عرض يا ذاتي را به صفتي يا صفتي را به ذاتي، اينها نظري جداگانه است اينجا هم آسانتر است فهميدنش و محط نظر هم نيست. ملتفت باشيد هر ذاتي نسبت به همه صفاتش محفوظ است، حرارت آتش در جميع ظهوراتش موجود است، رطوبت آب در جميع كاسه‏ها و كوزه‏ها محفوظ است به قدري كه تر است در قطره هم تر است در دريا هم تر است به همان‏قدر پس نسبت هر كلي به جزئي، هر ذاتي نسبت به صفتي، هر عالي اين‏جور نسبت به داني آنچه داني دارد از عالي امده يكي از داني‏ها بخواهد تفاخر كند بر ديگري به آنها ديگري هم همان‏جور تفاخر مي‏كند. پس زيد هست محفوظ در قائم و در قاعد، قائم نمي‏تواند فخر كند بر قاعد كه من متشخص‏ترم مي‏گويد آنچه تو داري من دارم اگر بگويد من ايستاده‏ام او هم مي‏گويد من نشسته‏ام. و همچنين ماده و صورت هم يك سبك است، حالا مي‏فرمايند اينها اشكالي ندارد آنچه عالي دارد داني دارد لكن آنچه دارد از پيش عالي آمده و حاقش هم به دست كسي نيامده مگر به دست اهل حق در عالي اشخاص عديده و همه هم هم‏عرض و مطلقي هم دارند مثل جسم كه جميع آسمان و زمين همه جسمند و در جسمانيت هم هيچ باقي ندارند مع‏ذلك كله آنچه حركت هست از پيش بعضي از اين آمده پيش بعضي و حركت دخلي به عالم جسم ندارد اينجاها است كه اشكال دارد و بايد دقت كرد. جسمانيات هم همه هم‏عرضند اينها هيچ كدام معقول نيست غير از طول و عرض و عمق اقتضا كنند و طلب كنند. پس جسمانيت از غير عالم جسم نخواهد آمد، پس جسم جسمانيت را اقتضا مي‏كند غير آن را هم هيچ چيز نمي‏تواند اقتضا كند و در غير عالم جسم جسم ديگري هم نيست و جسم جسم است، در عالم جسم هم هست همه اينها جسم هستند اما همه اينها متحرك نيستند، همه ساكن هم نيستند، همه نوراني نيستند، همه ظلماني نيستند، همه گرم نيستند، همه سرد نيستند و هكذا. پس اين چيزهايي كه در بعضي جاها هست بعضي جاها نيست، در بعضي اوقات هست در بعضي اوقات نيست، اينها دخلي به عالم جسم ندارد ظهورات جسم هم نيست و اگر جايي اتفاقاً ببينيد در كلمات مشايخ فرمايش كرده‏اند همين‏ها تعينات جسم است، و خيلي جاها فرمايش كرده‏اند راهش را پيدا بايد كرد كه منظورشان چه بوده. عجالةً اگر اين شي‏ء صاحب رنگ و شكل شد، بله همچو جسمي حالا موجود است و حالا مطلق و مقيدي هست. اين مقيدات متممات آن جسم مطلق است حالا راست اين حرف. پس اگر اين‏جور فرمايشات را جايي ببينيد بدانيد منافات ندارد با اينهايي كه من عرض مي‏كنم. جسم ذاتيتش اگر حركت بود، جايي نبود كه حركت نباشد لكن ذاتيت جسم اين سمت هست، جايي نيست كه اين سمت نباشد، ذاتيت جسم اين سمت است نيست جايي اين سمت نباشد. جسم يعني صاحب طرف باشد يعني متناهي باشد يعني صورت داشته باشد. آن ذره‏اي كه از سر سوزن كوچكتر باشد كه با ذره‏بين هم درست ديده نمي‏شود لامحاله سمت دارد و طول و عرض و عمق دارد به جهتي كه جسم است و آنچه اقتضا مي‏كند جسم جسم باشد همراه جسم هست. اما جسم هست حركت ندارد جسم هست سكون ندارد بعينه بدون تفاوت ملتفت باشيد و پا بيفشاريد كه يادتان نرود مثل اينكه هر ماده نسبت به عرضي كه عارضش مي‏شود، هر فلزي آن فلز است طلا طلا است مي‏خواهد گرم باشد مي‏خواهد سرد، سردي جزء طلا بودن طلا نيست. آهن گرم باشد چيزي بر آهن نمي‏افزايد، آهن سرد باشد چيزي از آهن نمي‏كاهد، قيمتش همان قيمت. همه جا هم جاري است. پس حقيقت آهن اين گرمي آتش نيست، اين سردي خاكي نيست اگر جايي هم گفتند گرم است مثل اين است كه مي‏گويند فلفل گرم است و دستش مي‏زني گرم نيست ديگر ايني كه گفته مي‏شود آهن نجس است شما از اينجا پي ببريد از همين بابها است و بعضي اخباري‏ها نفهميده‏اند و گفته‏اند آهن خبيث است و نجس است همچنين مس مسخ شده، معني اينها را از اينها پي ببريد. پس آهن گرم نيست آهن سرد نيست، اين گرمي و اين سردي مما به الحديد حديد نيست مثل اينكه آهن اينجا است و جاي ديگرش مي‏بري، جزء آهن، شهر همدان بودن نيست در همدان است همداني است همان را تهرانش مي‏بري تهراني است. اينها جزء حقيقت آهن نيست.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه حالا به همين پستا به همين روشني به همين واضحي كه فكر مي‏كنيد مي‏يابيد كه حقيقت جسم حقيقتي است كه هرجاش مي‏بري جسم جسم است جسم گرم مي‏شود گرمي جزء حقيقت جسم نيست، جسم سرد مي‏شود سردي جزء حقيقت جسم نيست چنان‏كه وقتي اين آهن را بار كرديم برديم به شهري ديگر اين حركت جزء آهن نشده، همين‏طور جسم را هرجاش را حركت بدهي حركت جزء جسم نمي‏شود همين‏طوري كه هر فلزي هر چوبي هر جمادي هر حياتي را تميز مي‏دهيد به همين بيابيد ان‏شاء اللّه جسم هست و روشن نيست مثل شب. همچنين جسم هست و تاريك نيست مثل روز، جسم هست و حركت نمي‏كند مثل زمين، جسم هست و ساكن نيست مثل آسمان. پس اينها جزء مما به الجسم جسم نيست پس اينها از غير عالم جسم آمده در اين‏جور چيزها تمام اجسام همه از بعض ديگر تفاضل مي‏آيد ميانشان. پس در حركت اجسام تفاضلها دارند عرش در تمام اجسام حركت كند كرسي آن‏قدر حركت ندارد و حركت خيلي در عرش سريع است به آن سرعت در كرسي نيست در افلاك نيست. پس مبدء حركت آنجا است با وجودي كه عرش جسمي است صاحب طول و عرض و عمق. كرسي هم همين‏طور جسمي است صاحب طول و عرض و عمق پس در چنين جاها است كه تفاضل مي‏آيد و افعل تفضيل برمي‏دارد. هرجا افعل تفضيل پاش ميان آمد كه يكي عالم است يكي اعلم است، يكي فاضل است يكي افضل، يكي حكيم است يكي احكم است، در چنين جاها غيبي هست و شهاده‏اي، با وجودي كه شهاده‏ها هم شهاده‏اند، با وجودي كه غيب غيب است شهاده شهاده است.

ملتفت باشيد كه شسته رفته عرض مي‏كنم سر كلاف دست مي‏دهم با وجودي كه غيب مثل خيال مثل عقل هي در جاهاي روشن فكر كن، با وجودي كه غيب نسبت به شهود بالاي شهود نمي‏نشيند. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم و خيلي به كارتان مي‏آيد غيب اگر همچو روي شهود بيايد بنشيند غيب نيست به اصطلاح حكمت اين جسمي است روي جسمي. پياز تمامش از عالم شهاده است، مورچه‏اي را آن مغز بنشاني آن وقت پوست روش شهاده است، پوست روش شهاده آن است، پوستهاي روي آن همه شهاده است همه پوستند نه كه پوست رويي روح باشد آن بچه ميان شهاده باشد. پس همچو جسم بالاي جسم مي‏نشيند مخلوط و ممزوج هم نمي‏شود. غيب بالاي سر نمي‏نشيند، زير پا ننشسته، در اندرون نيست، در بيرون نيست نسبت به عالم جسم نه در زمين است نه در آسمان است، نه در فوق است نه در تحت است به كلي آن عالم با كلي اين عالم همين حكم را دارد اما مع‏ذلك قلب را مي‏گويم نزديكتر است به غيب اما نه نزديكيش معنيش اين است كه قلب را برده‏اند پهلوي روح و حالا روح بخاري نزديكتر است به حيات.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه دقت كنيد پس آن نسبت اولي سرجاي خود هست نسبت عالي يعني نسبت حيات نسبت عالي به داني به جميع اجزاي داني علي السوي است و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر مع‏ذلك كله تا اين جسمها مخلوط يكديگر نشوند ممزوج نشوند روح بخاري قوام بخصوصي پيدا نكند، حيات تعلق نمي‏گيرد. پس آنجايي كه اول زنده مي‏شود نزديكتر است. مي‏خواهي روح بخاري را بگو كه اول چيزي است كه زنده شده، مي‏خواهي ظرفش را بگو، آن چراغي است كه اين قلب صنوبري باشد فرق نمي‏كند. پس روح بخاري جسمي است صاحب طول و عرض و عمق لكن قلب نزديكتر است به حيات او استفاده كرده حيات را حالا ديگر باقي اعضا به اين بايد زنده شوند پس بگو اول روح بخاري زنده شده بعد اين بدن به واسطه روح بخاري زنده شده پس روح بخاري اقرب است به مبدء حيات با وجودي كه روح بخاري من حيث الجسمانيه همه در عالم شهود منزلشان است مع‏ذلك روح بخاري به حيات نزديكتر است از باقي اعضا دليلش همين كه اول به او تعلق گرفته و بعد از او به باقي اعضا سرايت كرده. پس در اينجاها ابعدي هست و اقربي، اول در قلب است و مي‏آيد در شرائين از آنجا صعود مي‏كند به دماغ و از آنجا به تدريج نشر مي‏كند در بدن منتشر مي‏شود. پاي تفاضل اينجاها است كه در ميان مي‏آيد حالا مي‏فرمايند با وجودي كه در هر عالمي كه داخل شديد البته بعضي قبضاتش سابقند بعضي لاحقند بعضي مبدء واقع شده‏اند و اين مبدء غير از آن مبدء غيب است مبدء شهودي هست كه كارها همه دست او است و از بابي كه كسي غلو نكند يك‏پاره چيزها را گفته مگو اما مطلب دستت باشد. مبدء است يعني آن كسي است كه صداش را مي‏شنوند، همجنس خودشان است كه مي‏توانند پيش او بيايند بروند مي‏روند پيش او مي‏بينند او را و حرفهاش را با آنها مي‏زند آني كه مي‏فهمند قولش را آني كه همجنس خودشان است. ملتفت باشيد كه گاه‏گاهي يك‏پاره حروف و كلمات كه مي‏شنويد مكرر عرض كرده‏ام سعي كنيد اصل مطلب را به دست بياريد نه خيال كنيد كه آنها را كه مي‏گويم مي‏خواهم ادعايي كرده باشم، اينها را مي‏گويم با شما كه عارف شده‏ايد اين‏جور معنيها مي‏كنيد. پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه در عالم حيات اصلش كسي حرف نزده، حيات حرف زن آني است كه آمده توي بدن نشسته حرف مي‏زند پيش خود حيات آنجا امري نهيي، بيايي برويي هيچ اين چيزها آنجا نيست، اصلش حرف آنجا نيست بر فرضي هم كه كسي گفت آنجا حرفي هست تو كه شنيدي به تو چه رجوع دارد. شما عبرت بگيريد سخت بگيريد و خيلي سخت و تمام دين و مذهب همين سخت گرفتنها است. پس بدانيد صدايي كه از خدا به گوش ما آمده صداي پيغمبر بوده، كلامي كه از خدا شنيديم و به ما رسيد كلام پيغمبر بود ديگر قطع نظر از كلام پيغمبر بكنيم ما هيچ صداي جبرئيل را نشنيديم هرچه رياضت هم بكشيم باز آخرش نمي‏شنويم هرچه رياضت بيشتر بكشيم، جن في آخر عمره او مات كافرا. آني را كه مي‏شد ببينند ديدندش، آني كه مي‏شد صداش را بشنوند همان صدايي بود كه به گوش همه آمد. مرجع شما آنجا است او كار دست شما دارد مأواي شما آنجا است، تمام توجهات شما آنجا است، شما كار دست او داريد ديگر او خودش گفته من كاري دارم او خود داند و تكليف خودش و اين سر در جميع مخلوقات جاري است.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، اگر عرشي حركت نمي‏كرد در اين دنيا پر كاهي از سرجاش حركت نمي‏كرد با وجودي كه عالي نسبتش به اين پر كاه با عرش يكي است اينها تمامش جسماني است او در غيب است حتي كرمي را فكر كن كرم است حيوان است زنده شده اين كرم آيا روحش كجا است؟ پيدا نيست شكمش را هم بدري روحش پيدا نيست اما زنده است دليلش همين كه دست به دمش مي‏زني سرش را مي‏جنباند. پس حيات را نمي‏توان ديد، حيات را حس نمي‏توان كرد، حيات طول و عرض و عمق ندارد اما به هرجا تعلق گرفت كه طول دارد آن وقت طول او طول اين مال حيات مي‏شود عرض او مال اين مي‏شود. پس نسبت غيب را به شهود و غيب يك وقتي عالي مي‏گويي شهود را داني مي‏گويي، حالا اهل داني اشخاص عديده‏اند يكيشان مي‏بيني مبدء واقع شده باقي ديگر حركاتشان از اين است. پس فنر جسمي است از اجسام مانند چرخهاي ساعت كه جسمي است از اجسام و آن جسم كه حركتش محسوس و ملموس چرخها است مال فنر است از آن تجاوز كني ديگر چرخها خبر ندارند از حركت. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و فراموش نكنيد تمام عالم غيب نسبت به عالم شهاده به طور كلي عرض مي‏كنم هيچ مزاحمت ندارند چون مزاحمت ندارد عرض مي‏كنم بالا نيست، اگر بالا بود مزاحمت داشت در وسط نيست اگر در وسط بود مزاحمت داشت. در عالم جسم هر جسمي را بخواهي به جاي جسمي بنشاني آن جسم را پس مي‏كند و مي‏آيد به جاي او مي‏نشيند حتي جسمهاي لطيف. تا هوا را پس نكني نمي‏تواني خودت بيايي، بخواهد آب بيايد توي خاك مزاحم است، ظرفي كه آب دارد بخواهي آن را از خاك پر كني آبها بايد بيرون برود پس اينها مزاحم يكديگرند. يك فضا را دو جسم پر نمي‏تواند بكند فضاي هر كدام مخصوص خود او است تداخل محال است. الفرد اما قضت ببطلان الطفرة و التداخل پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، بله جسمي با جسمي مزاحم است پس چيزي كه با جسمي مزاحم نيست جسم نيست كه مزاحم نيست. جسم بايد مزاحم جسم باشد هرچه رقيق كني جسم را و چيز ديگرش هم هرچه غليظ باشد باز مزاحمة مائي دارند. آتش خيلي جسم رقيق لطيفي است، سنگ جسم غليظ كثيفي است وقتي گرم شد سبك مي‏شود، وقتي سرد شد سنگين مي‏شود. نانها را كه از تنور بيرون مي‏آورند تازه كه هست داغ بفروشند سبك است، روي هم كه گذاردند عرق كرد سرد شد سنگين مي‏شود هر چيزي همراه جسم مي‏آيد مزاحم جسم ديگري است. پس غيب به شهود اصلش مزاحم نيست پس چيزي كه مي‏آيد در جسمي و جاي جسمي را تنگ نمي‏كند اين از غيب آمده و چيزي كه مي‏آيد و جسم را پس مي‏كند و جاش مي‏نشيند اين از عالم شهود است. اگر توي باقي ديگر را نمي‏بينيم غيب است حالا آن غيب منظور نيست. غيب عالمي است كه دخلي به عالم شهود ندارد، شهود دخلي به عالم غيب ندارد لكن عالم شهود يك‏پاره قبضاتش پيش افتاده‏اند ديگر توي همين بيانها راه پيش افتادنش به دستت مي‏آيد و مي‏تواني فكر كني بكن اگر فكر هم نمي‏آيد هم همين‏قدر ببين حالا همچو شده. مي‏بيني يك جايي مبدء نور است مثل ستارگان پس تا نيايد غيب به شهود تعلق نگيرد يعني دست خود را در آستين اهل شهود نكند معقول نيست بسا اهل شهود بتواند حرف بزند. هرچه غيب در عالم خودش هم داد بزند هيچ اينها نمي‏فهمند داد كرد يا نكرد، حجتشان تمام نيست، حجت تمام نيست اين است كه همه جا قائم مقام عالي اين داني است اين رسول او است اين قاصد او است اين نازل از جانب او است. حالا كسي بگويد چه عيب دارد اين هم باشد مانند ساير مردم و قياسش كني به ساير مردم بگويي چنان‏كه آنها حركت ندارند اين هم حركت بايد نداشته باشد به جهتي كه مردم ولايت خودمان است، نه قياس نمي‏توان كرد. چشم است دارد مي‏بيند چرا انكار مي‏كني؟ هرچه را هم نمي‏بيني كه تكليف نداري. پس هرچه را نمي‏داني معاف هستي راست است جسمي است مانند خودمان مي‏گويد انما انا بشر مثلكم اما فرقي است ميان ما و او كه او مي‏داند رضاي خدا را، او مي‏داند غضب خدا را، ملائكه با او حرف مي‏زدند ما نمي‏بينيم ملائكه را صداشان را نمي‏شنويم صداي خدا را نمي‏شنويم، خدا را نمي‏بينيم. صداي اين را بايد بشنويم اين را بايد ببينيم. قرآن را برمي‏داريم مي‏خوانيم، كتابش را مي‏خوانيم.

پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، در چنين موضعي است كه تفاضل بردار است. پس جايي كه آقا پيدا مي‏شود و نوكر همچو جايي است آقا را بگو حيات غيبي، آقاي تو كسي است كه بتواني پشت به او كني، رو به او كني.

باري، تمام اينها در آن مطلب اصل واقع است، پس آنچه در غيب است بله آقاي اصل او است كه رب الارباب است او است كه سيد السادات است مرسل رسل است، منزل كتب است، اينها راست است اما از كجا با ما حرف زده؟ مي‏بيني با زبان انبياء و اولياء با ما حرف زده در هر طايفه‏اي اين هست كه يك كسي بايد از پيش او اينجا باشد كه مطاع ما باشد. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه آقايي او است در پيغمبران آمده حتي فعل او است از دست اينها جاري شده، قول او است آنچه را مي‏گويند و تو شنيده‏اي واجبشان و حرامشان، امرشان نهيشان، ديگر استثنا نمي‏خواهد تمام آنچه را فهميده‏اي از اينها است. آنچه را خيال كني كه از پيش اينها نيامده باشد از پيش شياطين آمده اين است كه حق پيش انبيا است پيش اوليا است ديگر حالا هركه سر به قدم اينها گذارد مطابق است با اينها، هركه مخالفت اينها را كرد مخالف است هركه مي‏خواهد باشد، هر قدر علم داشته باشد. بلعم‏باعور است و اين بلعم خيلي هم گنده است آن‏قدر بزرگش مي‏دانند بعضي كه بعضي پيغمبرش مي‏دانند، خيلي عالم بود، خيلي تصرف داشت. در مجلسي كه حرف مي‏زد تا چهار فرسخ صداش مي‏رفت صداي توپ هم نمي‏رود تصرف داشت كه اين همه صداش مي‏رفت غرض اين است كه خيلي متشخص بود اما همين‏قدري كه كناره از موسي داشت خدا لعنتش مي‏كند مثل سگش مي‏داند مي‏فرمايد مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث. همين كه از اين راه نمي‏آيد اين جورش مي‏كنند. همين‏جور حديث دارد كه عرض مي‏كنم، شخصي بود در زمان موسي خيلي ادعاش مي‏شد، خيلي عالم بود، خيلي چيز فهم بود، مرتاض بود اين هرچه دعا مي‏كرد دعاش مستجاب نمي‏شد و اين محض مثل است نمي‏خواهم سرزنش به كسي بكنم، هرچه دعا مي‏كرد مستجاب نمي‏شد وقتي رفت پيش موسي گفت من نمي‏دانم چه سري است مي‏بينم من علمم بيش از اينها است، مي‏بينم فهمم بيش از اينها است، عبادتم بيش از اينها است و مي‏بينم هي دعا مي‏كنم و مستجاب نمي‏شود و اينها را مي‏بينم تك تكي دعا مي‏كنند و دعاشان مستجاب هم مي‏شود، اين چه سري است من نمي‏فهمم سببش چه چيز است؟ موسي رفت به مناجات و عرض كرد خداوندا سبب چيست؟ وحي شد اين از غير باب تو مي‏خواهد داخل بشود بر من، من راه ديگري ندارم، راه من تويي. حالا آنهايي كه عملشان كم است سرشان به قدم تو است دعاشان مستجاب مي‏شود، اين سرش به قدم تو نيست و خيال مي‏كند خودش مردي است، وضو مي‏گيرد نماز مي‏كند، رياضت كشيده، درس خوانده اين هيچ پيش من نيامده. ملتفت باشيد اين است كه همين كه سر به قدم انبيا و اوليا نگذاردي واللّه اين كار را مي‏كنند كه به سر تمام آورده‏اند. ملتفت باشيد به طور كلي بيابيد حلقه گوشتان كنيد، در تمام روزگار در تمام اديان كاملين هستند حكما هستند علما هستند اهل تصنيف هستند اهل تأليف هستند كتابها نوشته‏اند. توي سني‏ها كتابها نوشته‏اند كتابهاي سني‏ها خيلي بزرگتر است از اين كتابها توي نصاري گنده‏تر است كتابهاشان توي يهودي‏ها بروي كتابهاي بزرگتر دارند، اهل رياضت دارند، اهل آخرت دارند ميانشان گسيخته‏اي از دنيا هست، زاهد در دنيا هست. توي گبرها همين‏طور توي همه مذهبها رياضت‏كشها هستند. مغز تصوف پيش گبرها است كناره‏گيري از مردم و زهد اينها تمامش پيش گبرها است تمام رياضتهاي شاقه كه شنيده‏اي، تمام خارق عادتها كه ميان مردم هست، مثل اين‏كه مردكه توي هوا مي‏پرد يكي را مي‏بيني روي آب راه مي‏رود، طي الارض دارند، اينها همه اصلش از مه آبادي‏ها و گبرها است كتابهاشان هم خيلي گنده‏تر است از كتاب مسلمانها و تو ان‏شاء اللّه اگر مسلماني بايد بداني آنها همه كافرند و مخلد در جهنم و اگر مسلمان نيستي برو اول مسلمان شو. پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد همه اينها را دارند لكن همين‏قدر كه منكر حقند كافرند و نه اين است كه فهم ندارند، عقل ندارند شعور ندارند، فؤاد ندارند. خير فؤاد هم دارند لكن سر به قدم اهل حق نمي‏گذارند. بلعم‏باعور هم اگر باشند خدا مي‏فرمايد مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث خدا ولشان مي‏كند.

باز همين حرفها را من در هر طايفه‏اي مي‏توانم بزنم، مي‏نشينم ميانشان مي‏گويم آيا غير شمايي هستند در دنيا يا نه؟ اهل كتابي هستند در دنيا يا نه؟ لامحاله مي‏گويند هستند. مي‏گويم چرا اقرار به شما ندارند؟ مي‏گويند به جهت آنكه منكر حق شده‏اند، پس چون تسليم اهل حق را ندارند به همين جهت خداوند عالم مبتلاشان كرده و شعورهاشان همه حسرت مي‏شود، كتابهاشان همه باطل مي‏شود، رياضتهاشان همه به هدر مي‏رود، يك جايي بيخ حلقشان را مي‏گيرند و همه آنها به جز غصه و حسرت چيزي براشان ندارد.

به همين نسق بدانيد حق آن است كه از جانب انبيا آمده باشد از جانب اوليا آمده باشد در هر دايره آن دايره را بايد تنگ كرد باطلها همين‏طور بيرون مي‏رود تا آدم مي‏فهمد كه به غير از اسلام حقي نيست مگر آنچه از پيش پيغمبر آمده. باز در اسلام حقي نيست مگر آنچه پيش حضرت امير آمده خود سني‏ها اقرار دارند كه وحي شد به پيغمبر كه آنچه به او وحي شده نسپرد مگر به حضرت امير پس تمام آنچه داشت به اميرالمؤمنين سپرد و اميرالمؤمنين آنها را داشت ابابكر ادعاش را هم نداشت عمر ادعاش را هم نداشت، عثمان ادعاش را نداشت خليفه هم بودند، سلطان بودند، سلطنت هم داشتند لكن علمهاي پيغمبر را نداشتند. پس حقي نيست مگر آنچه پيش پيغمبر است، باز حقي نيست مگر اينكه همه‏اش را به حضرت امير داده باز حضرت امير به هيچ كس نداد مگر به امام حسن، امام حسن هم به هيچ كس نداد مگر به امام حسين، او به امام زين‏العابدين، به همين‏طور پيش ائمه سپرده بود تا به آخر ائمه ايشان هم اقوالشان همين‏طور در ميان است. باز آن اقوالي كه نمي‏داني از ايشان هست يا نيست علاجات براي آنها قرار داده‏اند آني كه دين است و مذهب است و آن را به ضرورت انداخته‏اند در ميان اهل اسلام هركه همراه اينها شد حق است هركس تخلف كرد باطل، مي‏خواهد ابن عربي باشد مي‏خواهد بلعم‏باعور باشد، هركه مي‏خواهد باشد. تسخير دارد خوب است، صاحب تصنيف و تأليف است خوب است، دولت دارد ثروت دارد هرچه مي‏خواهد باشد. كي بوده در دنيا اين‏جور چيزها دليل حقيت باشد؟ ملتفت باشيد، خبر كنيد خود را، ببينيد كي بوده تصرفات ظاهري دليل حقيت حق بوده؟ كي بوده كه سلاطين اين‏جور نبوده‏اند؟ هميشه اهل حق هميشه مغلوب و مقهور و مظلوم و بي‏چيز و گدا بوده‏اند. ببينيد اهل حق اگر بناشان اين بود كه پول مي‏دادند همه كس حتي سلاطين هم سر به قدم آنها مي‏گذاردند، اگر پول مي‏دادند كدام كافر بود كدام منافق بود كه نمي‏آمد ايمان بيارد؟ معلوم است دنيا نداشتند از دنيا كناره كرده‏اند. ببينيد اگر حضرت امير تعمد نمي‏كرد و نمي‏نمود به مردم كه چراغي كه پيش آن حساب بيت‏المال را مي‏كند خاموش كند و چراغي ديگر روشن كند چرا كه من با شما حرف ديگري مي‏خواهم بزنم، اين چراغ بيت‏المال است و همين‏جور كار كرد كه آن كار را سر خودش آورد همين‏جور كه كرد طلحه و زبير ديدند و گفتند ايني كه چراغ را خاموش مي‏كند آيا ديگر نان به آدم مي‏دهد و مأيوس شدند و رفتند و آن غوغا را به پا كردند. خوب مگر چقدر مي‏سوخت چراغ؟ زياد هم كه مي‏شد دو پول بيشتر مي‏شد، دو پول را هزار تدبير مي‏شد بكني به فقرا بدهي از جيب خود بدهي قرض كني بدهي مي‏شد كاريش هم كرد كه مشغول ذمه نباشند دو پول از جيب خود مي‏دهند روغن مي‏گذارند و اين كار را نمي‏كنند. پس عمداً اين را پف مي‏كند خاموش مي‏كند علاجش را هم نمي‏كند براي اينكه به آنها بنماياند كه من همچو كسي هستم مي‏خواهيد باشيد مي‏خواهيد برويد. هميشه اهل حق چيز نمي‏دادند به خويششان به قومشان. ديگر عزيزتر از بچه برادر نمي‏شود، حضرت امير مي‏ديدند مثل جوجه مرغ بچه‏هاي عقيل از گرسنگي مي‏لرزند و مي‏فرمايند وقتي بچه‏هاي عقيل را ديدم در خاك مي‏غلطند و از گرسنگي مثل جوجه مرغ مي‏لرزند دلم به حالشان سوخت و ببينيد كه مع‏ذلك او التماس مي‏كند و چيزيش نمي‏دهند تا آخر لابد مي‏شود ناچار مي‏شود فرار مي‏كند مي‏رود پيش معاويه.

خلاصه حق هميشه اين‏جورها بوده فكر كنيد اگر پستاشان اين‏جورها بود كه بنشينند دور هم آجيل بخورند و پستاي سلاطين و حكام بود، كدام منافق بود نيايد؟ كدام طالب پول بود نيايد لكن حق است و واللّه لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي هركس ممنون و منت‏دار اين خدا هست دينش را بگيرد، هركس نيست برود پي كارش. معاذ اللّه ان‏نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس دوازدهم ــ يك‏شنبه 3 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

12بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و هنا كلام احب الاشارة اليه فلعله يقف عليه من كان من اهله و هو ان الشيئين ان كانا علي نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة فلا اشكال فيهما فان جميع ما للداني شعاع و ظل للعالي قائم به قيام صدور و ليس للداني مشعر من جنس العالي فلايكلف بما للعالي و انما هو مكلف بما اتاه اللّه و عرفه من العالي بالعالي و هو قوله سبحانه معاذ اللّه ان‏ناخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و المتاع ما كان من جنس العالي فمن كان له متاع اي مشعر من جنس العالي يؤخذ به و يكلف بما كلف به العالي و الا فـ لايكلف اللّه نفساً الاّ ما اتيها اي عرفها و هذا لااشكال فيه و انما الاشكال في الشيئين المتصاقعين اذا كان احدهما اعلي من الاخر . . .

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه حالت هر عالم ادنايي نسبت به عالم اعلايي امكانيت دارد و ممكن است آن اعلي در آن بروز كند ممكن است مخفي نماند و اين يك رشته غريب عجيبي است كه اگر كسي گرفت نمي‏لغزد در حكمت و بسياري هم چندان اعتنا نكرده‏اند و خيلي پاشان لغزيده. ملتفت باشيد، پس امكان هر جايي كه ببينيد شما سخت بگيريد ان‏شاء اللّه هر جوهري كه ممكن است كه به صورتهاي مختلف دربيايد و اين حالا به يك صورت مخصوصي است اين به هر صورتي كه در آمد ــ و اين راه توحيد است كه از همين راه خدا احتجاج كرده به جميع مكلفين ــ هر جايي كه يك امكاني هست يك چيزي هست كه ممكن است، مومي است ممكن است به صورت انسانش كنند، به صورت اسبش كنند، مثلثش كنند، مربعش كنند، ملتفت باشيد اين راه خيلي راه آساني است و ظاهر است و همين ظاهرها است كه خدا مي‏گيرد و حجت مي‏كند. اين خدا پستاش همه جا همين است كه به همين‏طور ظاهر احتجاج مي‏كند كه آيا نمي‏بيني گرمي غير از سردي است، روشنايي غير تاريكي است؟ اينها احتجاجاتي است كه خدا كرده هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون؟ آن يكي را هرچه مي‏پرسي مي‏داند، اين يكي را هرچه مي‏پرسي نمي‏داند آيا اين مشتبه است؟ آيا مرده با زنده مشتبه مي‏شود؟ ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و دقت كنيد خدا همه جا احتجاج مي‏كند و جميع احتجاجاتش را اين‏جور مي‏كند با مكلفين كه هيچ كس نتواند عذري بياورد كه خداوندا بر من مشتبه شده بود. پس بدانيد كه نقطه علم همين بديهيات است ملتفتش باشيد و مبذول است پيش همه كس كه چيزي كه به صورتهاي مختلف مي‏شود در آيد خودش نمي‏تواند به آن صورتهاي مختلف بيرون آيد. پس اگر مومي را ديديد كه مي‏شود مثلث كرد مربع كرد مخمس كرد، يا گل را مي‏بيني به صورت كاسه و كوزه شده، يا مي‏بيني چوب را مي‏شود به صورت در و پنجره كرد همه جا شما پستاش را ول نكنيد و داخل محكمات است به طوري كه هرچه زور بزنيد كه ردش كنيد رد نمي‏شود. همين كه انسان دانست چوب قابل است براي در و پنجره و حالا مي‏بينيد كه در و پنجره شده، اين خودش نشده يقيناً نجاري برداشته اين را به اين صورت كرده. گلي را ديدي به صورت كاسه و كوزه بدان يقيناً كسي برداشته اين را به اين صورتها در آورده. شكي براي عاقل نمي‏ماند، اگر ديدي موم مثلث است يا مربع است يا گرد است يا دراز است يك كسي همچو كرده اين را، خودش همچو مي‏شود؟ نه، خودش همچو نمي‏شود. دقت كنيد و همين نصيحت بود حضرت صادق در يك مجلس به آن زنديق كردند و حاليش شد و ايمان آورد. فرمودند به او ديده‏اي اين لُعبه‏ها را اين عروسكها را؟ اگر لعبه‏اي را ببيني جايي افتاده و نداني كه ساخته يك پاره چوب است، يك پاره كهنه است يك پاره ريسمان دورش بسته‏اند يك پاره جاها را سريش ماليده‏اند يك جاييش را به شكل سر درست كرده‏اند، يك جاييش را به شكل دست درست كرده‏اند يك جاييش را به شكل پا، آيا تو شك مي‏كني شايد خودش همچو شده باشد؟ آيا احتمال مي‏دهي كه خودش همچو شده باشد؟ عرض كرد واقعش اين است كه احتمال نمي‏دهم خودش همچو شده باشد. من مي‏بينم چوبش چيز ديگري است، نخش چيز ديگري است، ريسمانش چيز ديگري است، شكي شبهه‏اي ريبي براي من نمي‏ماند كه خودش همچو نشده يك كسي اين را اين‏جور ساخته. فرمودند اگرچه نديده باشي كه خودش همچو نشده يك كسي اين را اين‏جور ساخته. فرمودند اگرچه نديده باشي كه كسي آن را ساخته؟ عرض كرد نديده باشم هم شكي برام نيست. فرمودند چرا به خودت نمي‏آيي در خودت نگاه كن ببين اين سر به اين خوبي ساخته‏اندت، اين چشم اين گوش اين دست اين پا اين گوشت اين پوست اين استخوان اين اعضا اين جوارح، مردكه فكر كرد ايمان آرود. واقعاً كسي كه غرض ندارد مرض ندارد تصديق مي‏كند اين حرف را. بلي نان و پنير مي‏شود به شكل سر بيرون آيد اما حالا آيا خود نان و پنير مي‏شود به اين شكل درآيد؟ نه، بايد در آوردش كسي بايد بخورد، آب بخورد و آنجا بسازندش اما به اين شكلها در بيايد نه، مگر او مجنون صرف و سوفسطايي بشود كه از جميع مجانين مجنونترند كه آن وقت بگويد خودش به اين شكلها شده.

پس در اين‏كه شك نيست هر ماده‏اي كه به صور مختلفه قابل است بيرون بيايد اين اسمش امكان است يمكن ان‏يكون كذا و يمكن ان‏يكون كذا، موم مي‏شود مثلث بشود موم مي‏شود مربع بشود، گل مي‏شود به صورت خشت درآيد مي‏شود به صورت نصفه خشت. حالا دقت كنيد خدا از همين راه احتجاج مي‏كند بابش كه به دست آمد تمام اين‏جور علم به دستتان مي‏آيد. هر ماده‏اي كه به هر صورتي در آمده خودش نمي‏شود كه درآمده باشد كسي در آورده. كاسه و كوزه را مي‏بيني يقيناً فاخوري به اين صورتها درآورده، در و پنجره را مي‏بيني نجاري به اين صورتها درآورده، بنا را مي‏بيني يقيناً بنّا ساخته. ديگر شايد خودش شده باشد، خيالات سوفسطايي است.

پس دقت كنيد، پس چيزي كه خود آن ماده در عالم خودش واجد خودش هست پس موم در موم بودنش كسر ندارد و موم است، گل در گل بودنش كسر ندارد گل است اما خودش به صورت كاسه و كوزه در نمي‏آيد و نمي‏تواند درآيد اما گل هست. پس دقت كنيد هر ماده‏اي شخص خارجي مي‏خواهد كه بيرون از اين ماده باشد آن شخص خارجي اين ماده را بردارد اين موم را بردارد و مثلث و مربع كند گلش را آن خشتمال بردارد خشت بزند. اين پستا را كه دست بگيريد مي‏يابيد تمام اين بناهايي كه بنا شده، بنّاها دارد نازك‏كار دارد سفت‏كار دارد، واللّه باطن بر طبق ظاهر است و ايني كه فرموده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هيچ اغراق نخواسته بگويد هر طوري كه خودتان مي‏بينيد كار مي‏كنيد همه جا كاركنها هستند بناها هستند خانه مي‏سازند و استعمركم فيها ملائكه هستند با شعور و اختيار كارها مي‏كنند يك جايي را آباد مي‏كنند، يك جايي را خراب مي‏كنند.

پس به همين پستا داشته باشيد كه هر جايي ماده‏اي مي‏بيني با دقت هرچه تمامتر از روي آنجايي كه دقت نمي‏خواهد گلي را مي‏بيني خودش خشت نمي‏شود حتي اگر اتفاق جايي گلي باشد آفتاب بخورد و بخشكد بتركد و اتفاق چهارگوش به شكل خشت بشود، باز دقت كنيد آن هم خودش همچو نشده آفتاب بر آن تابيده رطوبتها را به يك سمت برده اين گل شق شده باز خود اين گل نتوانسته بتركد باز آفتابي و ماهي و رطوبتي است و يبوستي باز چيزي خارج از اين ماده اين ماده را تركانده همين به شكل كاسه هم اتفاق افتاده البته آن اطرافي كه نزديك خاكها است زودتر مي‏خشكد آن وسط البته زيرش نمش بيشتر است آفتاب كه مي‏تابد اطرافش را زودتر خشك مي‏كند رو به بالا مي‏رود وسطش ديرتر بالا مي‏رود گود مي‏ماند مي‏بيني كاسه ساخته پيدا شد. در معادن خيلي چيزها به خيلي شكلها پيدا مي‏شود منافات ندارد با اينهايي كه عرض مي‏كنم مطلب را فراموش نكنيد، اگر اتفاقاً در معدني هم سبويي تنگي كاسه‏اي كوزه‏اي پيدا شود كه بداني هم كه كار انسان نيست، مغز سنگ پيدا شد بدانيد طور ساختنش اين است كه عرض مي‏كنم. هيچ ماده‏اي خودش به خودي خودش به هيچ صورتي نمي‏تواند درآيد، داخل ممتنعات است. پس داخل عرصه امكان نيست كه ماده خودش به خودي خودش به صورتي درآيد و محال است خودش به صورتي درآيد باز تجويز عقلي نمي‏توانيد بكنيد هرچه هم پاپي بشويد عقل تجويز نمي‏كند هر ماده‏اي به هر صورتي كه نيست در هر وقتي كه نيست اين را ندارد حالا كه نادار است اين را خودش براي خودش بسازد معقول نيست داخل ممتنعات است. پس به يك صورتي كه درآمد درآورده كسي از خارج يا ملك يا انسان يا گرمي آفتاب يا سردي آب يا رطوبت است يا يبوست است. غيري در اين ماده تصرف كرده پس اين ماده خودش به خودي خودش به هيچ صورتي نمي‏تواند درآيد اين را كه محكم گرفتيد آن وقت خواهيد يافت در هر عالمي هرچه را ببينيد به صورتهاي مختلفه در مي‏آيد صورتها به حسب خود عالمها باشد.

فكر كنيد اين جسم را مي‏گيري يا درازش مي‏كني يا گردش مي‏كني، حيات هم همين‏طور است از اين ظواهر طول و عرض و عمق كه مي‏گذري مي‏رسي به درجه نبات. باز اين نبات ماده است مي‏شود فلان درخت باشد مي‏شود فلان درخت باشد. مي‏شود درخت انگور باشد يا درخت انار لكن اين را گرفته‏اند انگورش كرده‏اند ساخته‏اندش اين را گرفته‏اند انارش كرده‏اند ساخته‏اند او را. خوب فكر كنيد از روي بصيرت خيال نكنيد آسان است نقلي نيست همين آسانها را كه عرض مي‏كنم اگر گرفتيد مشكلهاش هم آسان مي‏شود اگر نگرفتي آسانها مشكل مي‏شود. پستاي اهل حق اين است كه آسانها را مي‏گيرند و پيش مي‏روند و تا آخرش هيچ اشكال نماند و غير اهل حق هي آسانها را ول مي‏كنند توي مشكل مي‏افتند و براشان مشكل مي‏شود مي‏بيني تا آخر در مشكلها مردند، در بي‏ديني مردند. راههاي آسان بعينه مثل چراغ است چراغ كه به دست هست اينجا ايستاده‏اي تعجب مي‏كني كه چطور اين همه تاريكي را مي‏شود با اين چراغ موشي رفت، با اين چراغ پيش پام را مي‏بينم خودم را مي‏بينم، پيشتر مي‏روي آنجا هم باز پيش پام را مي‏بينم همين‏طور تا آخر عمرت بروي با اين چراغ همه جا پيش پات را مي‏بيني، اين را از دست مي‏دهي كه چراغ موشي قابل نيست، تاريك مي‏ماني مشعل هم كه نمي‏تواني به دست بياري.

پس فكر كنيد شما ان‏شاء اللّه پستاتان غير پستاي تمام اين مردم است لكن اين مردم به چراغهاي موشي و امرهاي آسان هيچ اعتنا نمي‏كنند امرهاي مشكل همه‏اش مشكل بوده به طوري كه خيال مي‏كني كه هيچ نداشتي مگر كفر و زندقه.

پس خوب دقت كنيد كه از همين راهي كه عرض مي‏كنم هر ماده‏اي به هر شكلي كه درمي‏آيد غيري او را به آن شكل درآورده. ملتفت باشيد شكل هم روي ماده پوشيده مي‏شود روي فاعل پوشيده نمي‏شود و اينها را فكر كنيد و آن كلمات مزخرف كه از مردم شنيده‏ايد دور بريزيد و بسا از حكيمي هم شبيه به آن كلمات متشابه سرزده باشد انسان به آنها برمي‏خورد انسان مي‏لغزد. ببينيد نجار وقتي كرسي مي‏سازد صورت كرسي را روي چوب مي‏پوشاند نه كه خودش رفته و چوب شده و از شكم چوب سر بيرون آورده. كاتب مداد را برداشته به اين صورت درآورده معنيش هيچ اين نيست كه كاتب رفته توي دوات و همراه قلم سر بيرون آورده و آمده توي حروف. شكي شبهه‏اي در اين ببين مي‏كني؟ و همين‏جور پستا را اگر دست بگيري در آن امرهايي كه بادش كرده‏اند و نوشته‏اند و گفته‏اند كه خودش است به اين صورتها درآمده ديگر معطل نمي‏ماني. كاتب نبايد برود توي حروف تا حروف نوشته شود، بايد مداد را بردارد روي كاغذ به اين شكلها بنويسد و اين حروف را بريزد آنجا، اين كار را هم نكند ممتنع است حروف خودش به اين شكلها درآيد. كاتب را تا آنجا هم ببريد كه اگر ريخت مركب جايي و اتفاق حروف پيدا شد باز خودش پيدا نشده نقشي هست نقاشش معلوم نيست كه كيست خودش پيدا نشده يقيناً نقاشي داشته.

باري، پس داشته باشيد اين را كه آن كسي كه نقاش است در بيرون ماده نشسته و اين ماده را برمي‏دارد به اين صورت درمي‏آورد. پس هرچه در يك عالمي نيست و آن ماده را گرفته‏اند به آن اشكال درآورده‏اند يك كسي بيرون آن عالم بوده آن ماده را گرفته به آن صورتها بيرون آورده است. ان‏شاء اللّه فكر كنيد، پس از پيش پاتان برداريد تا هرجا مي‏خواهيد فكر كنيد هرچه فكر كنيد ساخته‏اندش ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.

به اين پستا از اين جماد و گل ظاهري مي‏گيري و عمارتها را مي‏بيني بنا اين را ساخته، مي‏روي در عالم نبات آن جاذب دافع هاضم ماسك است و آن در عالم غيب هم نشسته در عالم غير جمادات نشسته به دليل اينكه در اين عالم در همه جا نيست اگر همه جا بود، همه زمين و آسمان بايد نبات شده باشد و اگر نبات بود آسمان و زميني بايد باقي نماند. پس يك روحي هست يك ماده غيبي هست همه جا هم نيست به حسب ظاهر همه جا هست به تدبير عامي لكن ماده‏اي است به صورت درختهاي مختلف درمي‏آيد و به طعمهاي مختلف درمي‏آيد پستاش يك جاش به يك نسق نيست براي حكمت. ببينيد يك درخت يك آب است، يك خاك است، يك تخمه است لكن اجزاش يكيش شاخ مي‏شود يكيش برگ. همان توي برگش يك‏پاره جاهاش عروق شده، روش جوري ديگر است پشتش جوري ديگر، مغزش جوري ديگر خاصيتهاش جوري ديگر. روش تأثيري ديگر دارد پشتش تأثير ديگر دارد بالاش تأثيري ديگر پايينش تأثير ديگر دارد. حتي بعضي علفها هست در وقت چيدن از اين راه پايين مي‏كشي اسهال مي‏آرد، از اين راه بالا مي‏كشي قي مي‏آرد.

پس در ايني كه ماده واحده خودش به اين صورتها درنمي‏آيد شك نمي‏شود كرد صانع برگ را مي‏گيرد و مي‏سازد واقعاً صانع ساخته واقعاً حقيقةً بدون اغراقاتِ شعري هر ورقش دفتري است از معرفت خدا.

به همين پستا فكر كنيد آن ماده حيات آيا خودش به صورت اين حيوانات بيرون مي‏آيد؟ دقت كنيد كه ببينيد چطور ماده حياتي نمي‏تواند به صورتها دربيايد. باز دقت كنيد اگر حياتيت حيات بايد به شكلي درآيد همه يك جور مي‏شود از يك خيكِ شيره هرچه بيرون مي‏آيد شيريني دارد. حالا آن ماده حيات خودش اگر به اين صورتها در آمده بود حيوانات يك‏جور بودند مختلف نبودند و اين اختلافات را عمداً خدا مي‏اندازد تا تو هيچ بهانه نداشته باشي كه من چه مي‏دانستم شايد خودش همچو شده باشد. چيزي كه از ماده واحده بيرون مي‏آيد همه‏اش يك نسق است. از خيك شيره هرچه بيرون مي‏آيد همه‏اش شيرين است. پس حيات خودش به اين صورتها نمي‏تواند درآيد از اين جهت پي مي‏بري كه يك كسي كه خارج عالم حيات نشسته اين حيات را گرفته به صورت انسان و حيوان بيرونش آورده. انسانهاش عجيب‏تر و غريب‏تر است هيچ دوتاش مثل هم نيستند. هرچه فعل قوت بگيرد امتيازات را بيشتر مي‏دهند. به همين نسق در عالم خيال، خيال خودش بخواهد خيال كند دهنش مي‏چايد خيال را مي‏سازند آن وقت براي هر كاري ساختندش آن كار از آن برمي‏آيد به همين پستا عالم نفس، عالم خودتان كه عالم قيامت است خودش به اين صورتها نمي‏شود بيرون بيايد اشخاص مختلفند عقول همين‏طور، افئده همين‏طور تمام خلق معنيش همين است كه ماده‏ها را خدا بردارد به صورتهاي مختلف بسازد ماده‏ها را هم خدا بايد بسازد. آب را هم يك وقتي نبود ساختند، خاك را هم يك وقتي نبود ساختند. به همين‏طور مي‏رسد تا به يك كومه مادة المواد و امكان صرف.

به همين نسق كه داشته باشيد حالا در هر عالمي اعلي درجات آن عالم ديگر حالا اينها اصطلاح است، اعلي درجات هر عالمي تا اسفل درجات آن عالم اسمش آن عالم است حكمي هم هست پس اين عالم را عالم جسم مي‏گويند از عرشش تا تخوم ارضين همه طول و عرض و عمق دارند، همه صاحب طول و عرض و عمقها را جسم مي‏گويند. پس عالم جسم به جسمانيتش هيچ كار نمي‏تواند بكند، يك چيز بي‏مصرفي است كه هيچ كار از او نمي‏آيد لايملك لنفسه حركةً و لاسكوناً و لاحراً و لابرداً و لارطوبةً و لايبوسةً هيچ‏كاره و بي‏مصرف صرف است. مغزش اين است كه تحريك قابليت صرفه را بايد بكنند، بگيرند كاريش كنند سنگ بشود كاريش كنند هوا بشود، كاريش كنند آب بشود كاريش كنند سنگ شود كاريش كنند سفت شود.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس اين ماده جسمانيه خودش به اين صورتها بيرون نيامده پس اين كومه‏ها را ساخته‏اند زمينها را ساخته‏اند آبها را ساخته‏اند. نمي‏بيني كي ساخته، نبيني نقلي نيست. ببيني عروسكي ساخته‏اند و جايي افتاده شك كه نمي‏كني كه اين خودش همچو شده يقين مي‏كني ساخته‏اندش. حالا نمي‏داني كي اين كومه‏ها را ساخته‏اند تا زنده هم هستي مي‏بيني اين كومه‏ها هست انتهاش را نمي‏داني نه ابتداش را ديده‏اي نه انتهاش را مي‏بيني شك مكن كه اين كومه‏ها همين‏طور بوده نه اين كومه را ساخته‏اند تو هم يك وقتي نبودي و حالا در همين (بين خ‏ل‏) بودنت هستي نهايت او عمرش درازتر است.

پس تمام عالم ماده بما هو ماده ممتنع است خودش بتواند به صورتي درآيد پس وقتي مي‏شنوي كه مما به الجسم جسم اين است كه يك تكه‏اش آب باشد يك تكه‏اش آتش باشد، خود جسم ممتنع است بتواند گرم شود يا سرد شود و تا چيزي از خارج جسم نگيرد جسم را يك تكه‏اش را تر نكند، يك تكه‏اش را خشك نكند، يك تكه‏اش را گرم نكند يك تكه‏اش را سرد نكند، محال است اينها درست شود. عبرت بگيريد ان‏شاء اللّه و اگر ملتفت شديد چه عرض مي‏كنم آن وقت مي‏فهميد هيچ بيانات خدايي از باب اغراقات شعري نيست، به اصطلاح قورت نخواستند بزنند. ببينيد اين سنگها را بعضيش را سرخ كرده‏ام بعضيش را سفيد كرده‏ام براي اين است كه عبرت بگيرند مي‏گويند جدد بيض و حمر مختلف الوانها و غرابيب سود. اقتضاي سنگ اگر اين بود سياه باشد چرا همه سياه نيست، اگر اقتضاش اين بود كه مرمر باشد چرا همه مرمر نيست؟ اين را براي كاري ساخته‏اند آن را براي كاري. سنگ‏پا را بخصوص كاري كرده‏اند كه به كار اين ملك بيايد كه سد فاقه اين ملك را بكند. سوهاني است خدا ساخته براي كاري.

باري، پس در هرجا در هر عالمي ماده‏اي مي‏بينيد به صورتي درآمده شك نكنيد و يادتان نرود بدانيد يك كسي از خارج اين عالم گرفته است آن ماده را به آن صورتها درآورده و اهل آن عالم نمي‏توانند خودشان به آن صورتها درآيند. عرض مي‏كنم يك‏پاره چيزها هست ترائي مي‏كند، قاعده را لفظش را بايد محكم كرد آن وقت اگر چيزي ترائي كرد راه آن را بايد به دست آورد. حالا من مي‏گويم جسم خودش به اين صورتها نمي‏تواند درآيد، از خارج عالم جسم بايد بيايد چيزي، حالا بسا نگاه كني ببيني آفتاب از عالم جسم است و عالم را روشن مي‏كند تو خيال مي‏كني چه عيب دارد جسمي جسمي را به صورتي درآرد. آفتاب روشن كرده، راست است اما اين خشت آن خشت را انداخته، آفتابش ماهش آسمانش زمينش روي هم رفته رفع حاجت بعض شده اينها همه فقير فقير فقيرند. بله آفتاب را وقتي ساختند حالا چراغي شده روشن، اين چراغ خودش روشن نشده روشنش كرده‏اند. اين را كه روشن كردند تا روغن دارد مي‏سوزد. حرف سر اين نيست اين چراغ خودش خودش نشده، نه، اين فتيله ضرور دارد روغن مي‏خواهد بايد كسي بيايد كبريتي بزند اين چراغ را روشن كند خودش نمي‏شود روشن شود.

پس بدانيد عالم جسم و قهقري برگردانيد در هر عالمي فكر كنيد خود ماده در هر عالمي ممتنع است به اين صورتها درآيد چرا كه هر چيزي هرچه را ندارد در وقت ناداري نادار است شخص خارجي مي‏خواهد كه آن را داشته باشد بيارد به اين بدهد وقتي داد او مي‏تواند دارا بشود. پس همه جا غيري در عالم ماده تصرف مي‏كند ماده را مي‏گيرد به شكلهاي مختلف درمي‏آرد. حالا آن غير را غيب مي‏گويند اهل حكمت و واقعاً غيب هم هست يعني بيرون از اين عالم است. بيرون اين اطاق غيب اين اطاق است حضور اين اطاق نيست. پس در غيب، عالمها هست عالم نبات عالم حيات عالم خيال عالم نفس عالم عقل عالم فؤاد. هرجا خلق كرده همين‏جور مواد را مي‏گيرد تركيب مي‏كند ماشاء ركبك خلق مي‏كند يعني تركيب مي‏كند چيزي مي‏سازد.

و ملتفت باشيد باز تا غيب به يك‏جور تدبيري كه خود آن غيب دارد يا آن متصرف دارد تا نيايد عالم شهاده را به دست نگيرد و بعض را انتخاب نكند بعض را انتجاب نكند تا لباس از جنس اين شهاده نگيرد تصرف در اين عالم بنا نگذارده بكند و نمي‏كند. روح تا نيايد همچو دستي نگيرد همچو كاري نمي‏تواند بكند، تا قلم نگيري روي كاغذ اين‏جور حركت ندهي اين‏جور خط نوشته نمي‏شود حتي از سر انگشت اين‏جور خط نمي‏شود نوشت همين‏جور قلم در كار است در اين‏جور نوشتن خط پس در هر عالمي اول خدا انتخاب مي‏كند مبادي قرار مي‏دهد عالم روح غيب مي‏شود دميده مي‏شود در بدن شهاده همچنين غيبي ديگر در غيبي مي‏آيد و تصرفات مي‏كند هر غيبي بالا مي‏آيد در غيب پايين تصرف مي‏كند پس در بدن اين عالم حياتي جاري است و اين حيات باز غير از خيالات است نمي‏بيني وقتي هم خوابي زنده‏اي نمرده‏اي اما خيالات نداري خصوص در بين خواب و بيداري كه هيچ چيز احساس نمي‏كني پس دقت كه مي‏كنيد هر عالمي كه متصل است به عالمي وقتي بنا است تحريك كنند آن عالم را آن سبب متصل مي‏آيد اين را مي‏جنباند تحريك مي‏كند پس اراده انساني تعلق مي‏گيرد به حيات. حالا وضعش اين‏طور شده كه تعلق داده خدا و تو خودت هم نمي‏داني چكار مي‏كني. پس اراده تعلق مي‏گيرد به خيال، خيال تعلق مي‏گيرد به حيات، حيات به روح بخاري مي‏آيد توي سر مي‏آيد توي مغز حرام مي‏آيد توي عضلات توي اعصاب اين هم همچو مي‏شود مي‏جنبد. حالا هم اسبابش را نمي‏داني چطور شده كه مي‏جنبد، پس روحي بالاي روحي نشسته آن كسي كه اراده مي‏كند غير آن كسي است كه مي‏جنبد بعينه مثل اينكه پاي مرغي را برمي‏داري پنجه‏اش را مي‏كشي راست مي‏ايستد شُل مي‏كني اين‏طور مي‏شود آني كه اراده مي‏كند غير از اين دستي است كه اين را همچو مي‏كند همين‏طور اين دست كه اين‏طور مي‏شود تا پِيَش را نكشند از اين راه و از آن طرف سست نكنند همچو نمي‏شود.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه پس توي اين بدن ظاهر، آن سبب متصل نبات است. جاذبه، هاضمه، دافعه، ماسكه، مربيه اينها بايد باشد بخصوص حيات تعلق بگيرد بعد توي آن نبات روح نشسته زنده مي‏شود قبض دارد بسط دارد آن وقت مي‏آيد توي چشم مي‏بيند، مي‏آيد توي گوش مي‏شنود اينجاها است محل اكتساباتش. ديگر بالاي آن خيال تعلق مي‏گيرد به حيات، خيال توي چوب جاش نيست مگر چوب نباتيت توش پيدا مي‏شود آن وقت خيال تعلق بگيرد ممكن است و الاّ داخل محالات است داخل ممكنات نيست و همچنين در عالم نفس باز تا زير پاش اينها همه نباشند نفس آنجا متعين نمي‏شود به همين‏طور ببريدش هر عالم بالايي روح مي‏شود براي عالم پايين. عقل، روح مي‏شود و عالم نفس بدن مي‏شود همين‏طور فؤاد روح مي‏شود در بدن عالم عقل همه هم كي چنينشان مي‏كند؟ اينها موادند خودشان نمي‏توانند، عقل نمي‏تواند بيايد به عالم نفس، عقل هم حالا هم كه هست خودش نمي‏تواند، خودش نمي‏آيد كسي كاري كند عقل را ببرد اين را مجنونش مي‏كند اين است كه در دعاها وارد شده خصوص دعاهاي در سجده شكر كه خدايا اين چشم را تو دادي ابتدا به نعمت كردي نعمت دادي هيچ نقص در آن قرار ندادي اما من به كجا واش داشتم؟ به زن نامحرم نگاه كردم من آدم بدي بودم تو اين همه احسان به من كردي همين گفتي به نامحرم نگاه مكن به محرم نگاه كن، نگفته به خوشگل نگاه مكن همين گفته به بچه مردم نگاه مكن، گفته به زن مردم نگاه مكن به زن خودت نگاه بكن. نگفته اصلش جماع مكن، جماع بكن اما با زن خودت با زن مردم و بچه مردم مكن. ببين اسبابش را چه جور ساخته‏اند پس من خيلي بد آدمي هستم كه اين همه اوضاع را سرپا كرده‏اي و همه را از روي تدبير و انعام كرده‏اي من عقلم نمي‏رسيد كه از تو سؤال كنم چشم را براي من بساز، كل نعمك ابتداء همچنين گوش ضرور داشتم تو به من دادي من چكارش كردم؟ اين گوش را من رفتم به ساز و نقاره دادم، همچنين دست دادي به اين خوبي خيلي قوت در آن گذاردي من چكار كردم با اين دست؟ به سر يتيم زدم، سيلي زدم. تو هي رو به من آمدي من هيچ رو به تو نيامدم همه را خودت داده‏اي اگر مي‏خواستي از من مي‏گرفتي. همين حالا هم كه به من دادي باز شكري بالاي شكري شكري بالاي شكري كه داده‏اي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس سيزدهم ــ دوشنبه 4 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

13بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر و الابعد لايحكيه او يحكيه اقل و يمكن تصفية الداني الابعد حتي يصير كالاقرب في الحكاية و يمكن ان‏يتكثف الاقرب حتي يستر المثال كالابعد فليس بينهما ترتب الاثرية و الموثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية فلاجل ما ذكرنا من ان كل شي‏ء . . .

از براي لفظ عالي و داني مواقع مختلفه هست و استعمال مي‏كنند آن مواقع را و هركس از اهل فن است از همان خود استعمالات كه مي‏كنند به دستش مي‏آيد كه مطلب چيست و كسي كه اهل فن نيست هزار خدشه هم مي‏گيرد كه يك دفعه مي‏گويي چنين نيست عالي يك دفعه مي‏گويي چنين نيست يك دفعه عالي مي‏گويند يعني بالا داني يعني پايين، يك دفعه عالي مي‏گويند يعني محرك، داني مي‏گويند يعني متحرك، پس عالي يعني آن چيزي كه حركت مي‏دهد چيزي را و داني يعني آن چيزي كه حركتش مي‏دهند داني است يعني در تصرف عالي است آن هم عالي است يعني غالب است قاهر است. پس به اين اصطلاح عرش عالي است جميع زمين و آسمان داني، باز به اين اصطلاح آسمانها عالي هستند زمينها داني. و باز عالي و داني مي‏گويند عالي يعني مؤثر داني يعني اثر. جسم مطلق را مي‏گويند عالي است و اين اجسامي كه اينجا مي‏بيني همه داني عرش هم داني است مثل اينكه ارض داني است و تمام آنچه هستند صاحب طول و عرض و عمق هستند و همه ظهورات جسم هستند و جسم هم صاحب طول و عرض و عمق است، اسم و حد خود را به آيات خود داده و اينها آيات و آثار او هستند او عالي است يعني همه جا هست اينها داني هستند يعني همه سرجاي خود هستند از جاي خود پس نمي‏روند مگر پس كنند. اين هم يك معني عالي و داني است توي هم نكنيد. و يك دفعه عالي مي‏گويند يعني روح يعني غيب، داني مي‏گويند يعني شهاده. پس روح عالي است بدن داني است.

ملتفت باشيد اينها را با هم همه را استعمال مي‏كنند عمداً هم استعمال مي‏كنند تا پي نبرد آن‏كه نبايد پي ببرد و پي ببرد آن‏كه بايد پي ببرد. آن‏كه اهل خبره است همه را سرجاي خود مي‏گذارد. ملتفت باشيد عالي و داني هر عالي كه به معني مؤثر باشد و هر داني كه به معني اثر باشد مثل زيد و قائم و قاعد، زيد عالي است و قائم و قاعد و متحرك و ساكن و متكلم و ساكت اينها داني هستند و اين دانيها متعددند و آن عالي هم واحد است. زيد يك نفر است ظهوراتش هم بسيار است هرجا كه اين نسبت آمد ملتفت باشيد معقول نيست، و اين را سخت فكر كنيد و سخت بگيريد و سخت حفظش كنيد. حفظش مشكل است نه فهمش، و حفظش بدان مخصوص اهل حق است و بس در هر زماني اهل حق حفظ مي‏كنند باقي ديگر حفظ نمي‏كنند با وجودي كه فهمش مشكل نيست.

پس زيد كه مؤثر است علامت هر جايي كه مؤثر گفتند به اصطلاح حكمت موثر صورت ذاتيه خودش يا بگو صفت ذاتيه خودش هرجا صورت لايق نيست صفت بگو. پس هر عالي يعني هر مؤثري به هر صفتي كه هست معقول نيست كه در يكي از آيات خودش يك صفتش را پنهان كند يك صفتش مخفي باشد يك صفتي ظاهر كند. اين داخل محالات است پس زيد هر جوري كه هست مي‏ايستد تمام آنچه زيد دارد توي اين ايستاده است، مي‏نشيند زيد تمام آنچه دارد هر طوري كه هست توي اين نشسته همان زيد است يعني بكلش ايستاده همه جاش بكلش يعني خودش با جميع صفاتش ايستاده و خودش نشسته يعني خودش با جميع صفاتش نشسته. پس تعبير كه مي‏آرند مي‏گويند صفت ذاتيه مؤثر يا صورت ذاتيه مؤثر در تمام آثارش محفوظ است نمي‏شود يك جاييش يك صفتش نباشد. پس زيد بينا است وقتي ايستاده بينا است وقتي هم مي‏نشيند بينا است، زيد كور است وقتي ايستاده كور است وقتي هم مي‏نشيند كور است، دانا است وقتي ايستاده دانا است وقتي هم مي‏نشيند دانا است، جاهل است وقتي ايستاده جاهل است وقتي هم مي‏نشيند جاهل است.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و اين همه اصرار كه مي‏كنم به جهت اين است كه خيلي اينها را مسامحه مي‏كنند و حفظ نمي‏كنند پرت مي‏شوند. پس دقت كنيد و فكر كنيد پس صفت ذاتيه مؤثر يا صورت ذاتيه مؤثر در ضمن تمام آثارش محفوظ است. آتش يعني گرم حالا ما هرجا ديديم گرمي را مي‏گوييم اين ظهور آتش است. اگر يك شكلي كشيده باشند، نقشي كشيده باشند پشت آينه و ترائي كند آتش است، اگر رفتي پيش آتش و ديدي گرم نمي‏كند بدان آتش نيست نقشي است ترائي كرده. هرجايي ببينيد كار عقلا اين است كه ترائيات را گول نمي‏خورند امتحان را خدا قرار داده و الاّ حقي حق نمي‏ماند باطلي باطل نمي‏ماند هرج و مرج مي‏شود. پس آتش حرارتش در ضمن جميع شعلات محفوظ است هرجا هست روشن مي‏كند اگر ديدي جايي هست و روشن نمي‏كند آتش نيست. همچنين آب هرجا هست رفع عطش مي‏كند جايي هست برق مي‏زند و خيال مي‏كني آب است و وقتي پيشش مي‏روي مي‏بيني آب نيست سراب است ترائي كرده. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس خوب دقت كنيد فكر كنيد در هر جايي هم كه فكر كنيد مي‏يابيد ان‏شاء اللّه و جايي نيست اين امر نباشد. هرجا هر مؤثري كه يافت شد آن مؤثر صفت ذاتيه‏اش مركب است مركباً در تمام آثارش محفوظ است تركيبش از دو جزء است با تركيب دو جزئش در آثارش محفوظ است، مركب از سه جزء است با سه جزء در آثارش محفوظ است. پس معجوني، دوايي كه مفرد است مثل فلفل مي‏كوبي و حب مي‏كني همين يك جزء فلفل محفوظ است در تمام حبوب. بعد اين فلفل را با زنجبيل حب مي‏كني آن وقت اين دو جزء در تمام حبوب همه‏شان خواه كوچك باشند يا بزرگ محفوظ است، دارچيني هم داخلش مي‏كني آن وقت سه جزء در تمام حبوب محفوظ است، عسل هم داخلش مي‏كني آن وقت چهار جزء مي‏شود چهار جزء در تمام حبوب محفوظ است. مركب از ده جزء باشد آن ده جزء در تمام حبوب محفوظ است، مركب از هزار جزء باشد آن هزار جزء در تمام حبوب محفوظ است. اينها چيزي نيست آدم نفهمد مگر خيلي آدم احمق باشد كه بگويد نمي‏دانم چطور شده چيزي كه مركب است از صد دوا در همه اين حبها همه اين دواها هست. پس ببينيد امر به اين آساني وقتي مردم پرت مي‏شوند، وحدت وجودي مي‏شوند. خيلي از رفقاي خودمان پرت شده‏اند به جهتي كه اعتنا به اين حرفها نكرده‏اند. پس هر موثري كائناً ماكان بالغاً مابلغ مؤثر وحدت دارد وحدتش در تمام ظهوراتش محفوظ است متكثر است به اندازه كثرتش مركب است از دو جزء تمام حبها مركب از دو جزء است، مركب از سه جزء است تمام حبهاش مركب است از سه جزء، مركب است از ده جزء تمام حبها مركب است از ده جزء، از صد هزار جزء مركب است حبها مركب از صد هزار جزء است. ديگر حالا اصل معجون ما مركب از ده جزء است ولكن يك حبي از او جدا كرده‏ايم ملتفت باشيد كه چگونه است و عمداً اين‏جور مثال عرض مي‏كنم عمداً پوستش را مي‏كنم مبادا محل تأملتان باشد. معقول نيست معجوني را بسازي از ده جزء زنجبيل و فلفل و دارچيني و هي حبوب عديده بسازي و اين حبوب همه اسمش بشود آثار آن معجون ظهورات آن معجون حالا معقول نيست اين چيزي كه از ده جزء ساخته شده يك حبي از آن بكني كه آن حب نه جزء داشته باشد يك جزء كمتر داشته باشد، يا هشت جزء داشته باشد. اگر آن معجون ده جزء دارد در تمام حبوبش اين ده جزء هست اگر اين ده جزء ندارد در تمام حبوبش نادار است. حالا اگر فراموش نمي‏كنيد امر به اين واضحي را چقدر هم آسان است هيچ حيله‏اي توش نيست، شيله و پيله‏اي برنمي‏دارد اگر تمام جن و انس شياطين جمع شوند همه بخواهند در اين بيانات حيله‏اي بكنند كه ضايعش كنند زورشان نمي‏رسد. هر مركبي اجزاش هرچه هست در تمام ظهوراتش آن اجزاء محفوظ است. از اين بيان به اين واضحي نتيجه‏هاي خيلي يقيني مي‏توانيد بگيريد. حالا ببينيد اگر جزء ذات جسم يعني معجون جسم و جسم معجون است ساخته خدا او را ماده دارد صورت دارد، اگر صورت جسم سكون است بايد هيچ جسمي نجنبد اگر جزء ذات جسم حركت است بايد هيچ جسمي ساكن نباشد و شما مي‏بينيد جسم را مي‏شود ساكن كرد مي‏بينيد جسم را مي‏شود حركت داد. پس حركت و سكون جزء جسم نيست اصلاً دخلي به عالم جسم ندارد. نور و ظلمت دخلي به جسم ندارد، گرمي و سردي دخلي به جسم ندارد، تري و خشكي دخلي به جسم ندارد. حالا اين همه كه من پاپي مي‏شوم براي اين است كه فكر كنيد همين كه فكر نمي‏كنيد خيال مي‏كنيد مما به الجسم جسم اين است كه يك تكه‏اش آب باشد يك تكه‏اش هوا باشد يك تكه‏اش خاك باشد، همه اجسامند همه طول و عرض و عمق دارند و اين گول مي‏زند آدمها را و گول خورده‏اند آدمهاي خيلي گنده گنده. پس ملتفت باشيد كه مما به الجسم جسم كدام است، بله جسم ماده دارد ماده غليظه، صورتي دارد كه طول است و عرض است و عمق. يك سر سوزن هم طول و عرض و عمق دارد تمام عرش و ما فيه هم طول و عرض و عمق دارد. جايي نيست كه جسم باشد و طول نباشد يا عرض نباشد يا عمق نباشد. جايي نيست جسمي باشد و فضايي نباشد ديگر فضاش هم به اندازه جسم بايد باشد اگر جسم بزرگ است فضاش بزرگ است جسم كوچك است فضاش كوچك است و واجب است چنين باشد محال است چنين نباشد آن چيزي كه به قدر سر سوزن است محال است حوضها را پر كند پس جسم طول دارد عرض دارد عمق دارد فضا دارد وقت دارد نمي‏شود اينها را نداشته باشد اينها صورت جسمند جسم را خدا از اين تركيب كرده اين معجون را از اين مفردات ساخته. حالا كه چنين است آنچه مما به الجسم جسم است همه جا هست و همه اينها نسبتشان به جسم علي السوي است يعني همه طول دارند همه عرض دارند همه عمق دارند همه فضا دارند همه در وقت واقعند چيزي نيست نسبتش به جسم زيادتر باشد از چيزي ديگر ولكن با اين حالي كه دارند حالا جسم است و مي‏جنبد اين جنبش از عالم جسم نيست همين‏طور كه مي‏بيني عصا مي‏جنبد اين جنبش مما به الخشب خشب نيست يك كسي اين را جنبانيده آن كس را مي‏بيني بهتر، نمي‏بيني جن برداشته ملك برداشته بادي آمده جنبانده آبي آمده آن را جنبانده.

پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس عالي اگر معنيش يعني جسم، و داني اگر معنيش يعني اينهايي كه مي‏بينيد اينها يك چيزي دارند كه از عالم جسم است يعني آن چيزي كه صاحب طول است و صاحب عرض است و صاحب عمق صاحب فضا است صاحب وقت است اينها همه از عالم جسمند و جسم همه اينها را به وجود خودش مستغني كرده و از براي هر يكي كه ظاهر شده به خود او به خود او پس او رحمانيت دارد يعني مستوي است بر عرش آنها و اينها تمام نسبتشان به جسم مساوي است همه صاحب طول و عرض و عمق و مكان و زمانند معقول نيست جسمي كه مركب است از پنج جزء يا شش جزء و اين جسم كمي دارد كيفي دارد وضعي دارد جهتي رتبه‏اي و هكذا به ملاحظه‏اي شش‏تاش كرده‏اند به ملاحظه‏اي مقولات تسع گفتند، مقولات عشر هم گفته‏اند. هر جايي جسم هست اين ده تا هست اگر مقولات عرَض نه تا باشد چنان‏كه گفته‏اند به آن ملاحظه كه نه تا باشد هر جايي جسم هست اين نه تا هست اگر شش چيز است هر جايي جسم هست اين شش تا هست. پس هر مركبي در جميع ظهوراتش آن تركيبش محفوظ است پس هر جايي چيزي جايي هست و جاي ديگر نيست، آن از عالم اين عالي نيامده از يك عالمي ديگر آمده.

دقت كنيد پس ان‏شاء اللّه به طور صريح به طور يقين ان‏شاء اللّه فكر كنيد اگرچه اين اجسامي كه حالا مي‏بينيد جسمشان از پيش جسم آمده و علامتشان اينكه آنچه جسم دارد براي هريك اينها هست اما اينها غير از جسمانيت چيز ديگري هم دارند آبش‏تر است، خاكش خشك است، آتشش گرم است، آسمانش حركت مي‏كند كواكبش نورانيت دارند، اينها هيچ كدامشان از عالم جسم نيامده‏اند و اينها مما به الجسم جسم نيستند و لو به طور ترائي بگويي به غير از جسم چيزي نمي‏بينيم راست است به غير از جسم چيزي نمي‏بينيم و من مي‏گويم تو جسم را هيچ نمي‏بيني و اگر بخواهد حكيم تعبير مي‏آورد و اثباتش مي‏كند به جهت آنكه تو چيزي كه مي‏بيني لون مي‏بيني لون جسم نيست لون روي جسم مي‏نشيند، تو آنچه را مي‏بيني ضياء است نور است كه ظاهر لنفسه مظهر لغيره است جسم نور نيست نور روي جسم مي‏آيد مي‏نشيند مثل آنكه چراغ را مي‏آري در اطاق اطاق سرجاي خودش است نوري آمد توش، چراغ را مي‏بري نور هم مي‏رود همراه چراغ و اطاق سرجاي خودش است. پس نور و ظلمت مما به الجسم جسم نيست و تو آنچه مي‏بيني الوان است و اشكال است و ضياء، ديگر هيچ نمي‏بيني هيچ نمي‏شود ديد و اينها تمامش مما به الجسم جسم نيستند از غير عالم جسم آمده‏اند در عالم جسم اينجا آمده‏اند در ديار غربت اين است كه از اينجا مي‏روند. خيلي شبيه است به رنگ حنا چند روزي مي‏ماند اينجا و مي‏رود كرباس را رنگ مي‏كنند آفتاب مي‏زند مي‏پرد، مي‏شويي مي‏رود. پس رنگ مما به الجسم جسم نيست بله رنگ چيزي است روي جسم بايد قرار بگيرد و هلم جرا. صوت مما به الجسم جسم نيست و گوش آنچه به گوشش مي‏رسد صدا است پس گوش هم جسم را احساس نمي‏كند پس آنچه صدا مي‏شنوي بله صدا روي جسمي بايد بنشيند رنگي بايد باشد روي جسمي بنشيند سنگي بايد بهم بخورد تا صدا بيرون آيد لكن صدا اگر جزء اين سنگ بود اين سنگ هميشه صدا مي‏داد مثل طول و عرض و عمق كه جزء سنگ است. پس جسم را به گوش هم نمي‏شود احساس كرد. و همچنين اين جسم را به بو نمي‏شود احساس كرد همچنين بو هم از عالم غير جسم آمده و از غيب آمده تعلق گرفته پس جسم باز ديده نشد بوي جسم احساس شد. حتي گرمي و سرديش از عالم جسم نيست لامسه گرمي مي‏فهمد سردي مي‏فهمد سنگيني مي‏فهمد سبكي مي‏فهمد و هيچ يك اينها دخلي به جسم ندارد جسم است گاهي سبكش مي‏كنند وقتي گرم شد و رو به اين سمت مي‏رود مي‏گويند سبك شد، وقتي سرد شد رو به پايين مي‏آيد مي‏گويند سنگين شد همه اين ثقل و خفت و نور و ظلمت و صوت و طعم و بو، اينها تمامش از عالم غيب آمده پس مي‏توان اثبات كرد به طور بت و جزم از براي كسي كه گوش داشته باشد يك خورده فهم هم داشته باشد آنچه مي‏بيني غير از جسم است گرمي ادراك مي‏كني سردي ادراك مي‏كني لون است شكل است بو است طعم است اينها همه غير جسمند بله آمده‏اند روي جسم تو حالا مي‏بيني آنها را نه اينكه جسم را ديده‏اي.

ان‏شاء اللّه فكر كنيد يك خورده مسامحه مي‏كني جلدي مي‏گويي بله همه اينها جسم است ايني كه بو دارد جسم است ايني كه طعم دارد جسم است ايني كه صدا دارد جسم است ايني كه رنگ دارد و شكل دارد جسم است ايني كه گرمي و سردي و وزن دارد جسم است. پس مي‏شود گفت به غير از جسم هيچ نمي‏بينم، مي‏شود هم گفت جسم را نمي‏بيني.

باري، پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه بدانيد از آن‏جور بياني كه عرض كردم هرچه همه جا نيست و همه وقت نيست، اصلش مال عالم جسم نيست از غير عالم جسم وارد عالم جسم شده. پس اگر گفتي عالي يعني جسم و داني يعني اينها يعني اين قبضات يعني مناسبتشان آن كونشان آن ماده‏شان و جوهريتشان همه ظهورات آن جوهر واحد است نسبتشان هم به آن جسم علي السوي است همه نماينده و داراي آن هستند معقول نيست بلكه ممكن نيست جسم طول داشته باشد عرض داشته باشد عمق داشته باشد و ظهوري بكند در جايي و طولش را جايي قايم بكند از آنجا و به آنجا ندهد يا عرضش را مخفي بدارد از آنجا، نمي‏تواند مخفي كند داخل محالات است جسم صاحب طول و عرض و عمق اين جسم هرجا ظاهر شد واجب است طولش و عرضش و عمقش را ظاهر كند محال هم هست يكي را مخفي بدارد. پس زيد اگر ايستاده تمام صفات ذاتيه‏اش ايستاده، نشسته تمام صفات ذاتيه‏اش نشسته، حرف مي‏زند تمام صفات ذاتيه‏اش حرف مي‏زند واقعاً خودش حرف مي‏زند، ساكت هم هست واقعاً خودش ساكت است اينها هم همه صفات او هستند و آن صفات ذاتيه در همه اينها محفوظ است.

ان‏شاء اللّه راه را از دست ندهيد و بدانيد همين‏طور رشته‏اش مي‏رود تا اصل تمام حرفها و سعي كنيد كه بفهميد به طوري كه جزء خودتان بشود. پس اگر جزء وجودتان شد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد، ملتفت مي‏شويد كسي كه شعور داشته باشد به شد و مد شاعرانه گول نمي‏خورد كه وجود همه جا هست و اين را با شعر و با شد و مد بخوانند گول نمي‏خورد. بله اگر اقتضاي وجود قدرت است مگر وجود پيش من نيست؟ حالا كه هست چرا كاري از من نمي‏آيد؟ اگر اقتضاي وجود نمردن است من كه يقيناً وجود پيشم هست، چرا مي‏ميرم؟ اگر اقتضاي وجود غناي مطلق است، وجود يقيناً پيش من هست چرا من گدا شده‏ام، هيچ چيز را مالك نيستم حتي چيزهايي كه تمليكم كرده‏اند مالك نيستم؟ همين چشم را بخواهند نبيند نمي‏بيند، شامه را بگيرند ديگر بو نمي‏شنود و هكذا همين مُملّكات ما تمليك درست نشده و خودمان مالك نيستيم حفظش كنيم. پس معني توحيد آيا اين است كه اينها همه خودشان او هستند؟ يا معني توحيد اين است كه اينها همه خودشان او نيستند و مالك هيچ چيز نيستند و لاحول و لاقوة الاّ باللّه يك مالكي هست كه ما هستيم پس يقيناً او هست پس وجود ما دال بر وجود مالكي است كه ما را مالك است، وجود هر مصنوعي دال بر وجود صانع است لكن ماها اوييم؟ نه واللّه ما هيچ او نيستيم. پس او چه چيز است؟ كنهه تفريق بينه و بين خلقه. به همين نسق داشته باشيد و پستا از دستتان نرود با وجودي كه وجود اعلي الاشياء است شيئي اعم از هستي خدا خلق نكرده پس هستي اعلاي درجات است ببينيد آن هستي كه اعلي درجات است كه همه هستي‏ها به آن هست برپا هستند اگر اين قادر علي كل شي‏ء است بايد عاجزي يافت نشود و مي‏بيني خلافش را. اگر او عالم بكل شي‏ء است بايد جاهل به هيچ چيزي يافت نشود و شما مي‏بينيد علم به چيزي دارند جهل به چيزي. پس خوب دقت كنيد فكر كنيد پس وقتي مطلب را مي‏آريم سر پستايي كه بوديم پس آنچه در اين عالم الان مي‏بينيد همه از عالم غيب آمده‏اند، بله پيش از ما آمده‏اند اينجا منزل كرده‏اند ما خيال مي‏كرديم اينها مما به الجسم جسم است و چنين جسمي را هم خيال كنيم جسم است و بگوييم آتش جسم گرم است، آب جسم‏تر است، خاك جسم خشك است اينها همه هم اجسامند و صاحب صفات جسم كه صاحب طول و عرض و عمق اينها را هم اصطلاح كنيم جسم بگوييم جسم است راست است اما همه همه چيز را ندارند يكي گرم است سردي را ندارد يكي سرد است گرمي را ندارد، يكي متحرك است سكون را ندارد يكي ساكن است حركت را ندارد. پس محركي كه هست بايد تحريك كند سواكن را پس اين محركي كه هست با آن متحرك هر دو صاحب طول و عرض و عمقند و كونشان بسته به كون جسم است ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه لكن اين ساكن را اگر بايد حركت داد بايد محرك حركتش بدهد، پس در اين صفت محتاج به محرك است. آنچه از عالم اوصاف است فكر كنيد به حركت است كه گرمي پيدا شده و به حركت رياح حركت مي‏كنند آبها حركت مي‏كنند روي خاكها مي‏ريزند مخلوط با خاكها مي‏شود به حركت است كه گرمي‏ها احداث شده لطافتها احداث شده و اين حركت تمامش برمي‏گردد مي‏رود پيش عرش پس عرش بي‏اغراق اينها را ساخته كار عرش است كه باد مي‏جنبد مثل اينكه كار عرش است شمس را بگرداند. عرش نگرداند كره شمس را يك شبانه روز، شمس خودش نمي‏گردد حركت خاصه خودش هم يك سال طول مي‏كشد يك شبانه‏روز نمي‏تواند يك دور بگردد. پس تمام آنچه هست ببينيد توي اين گرمي و توي اين سردي است كه ساخته مي‏شوند اجزاشان اينها است مي‏گيرند داخل هم مي‏كنند معجون مي‏سازند نبات مي‏سازند حيوان مي‏سازند انسان مي‏سازند. آبش نباشد هيچ اينها را نمي‏شود ساخت خاكش نباشد هيچ اينها را نمي‏شود ساخت گرمش نكني ساخته نمي‏شود سردش نكني ساخته نمي‏شود. اين گرمي‏ها و اين سردي‏ها تمامش منشأش آن عرش است پس كونشان هم از آنجا است كون فلان مولود از آب و خاك است مگر كون آب و خاك از كجا است نهايت آنها آباء و امهات اين مولودند كون آباء و امهات پيش از بچه است حالا چون پيش هستند كسي در اينها تصرف نكرده. پس هم آباء محتاج به آسمان و زمينند هم اولاد.

دقت كنيد فكر كنيد اينها تمامشان حقيقتشان اوصاف است كأنه به تعبيري حقيقتشان در عالم شرع و در عالم صفت ساخته شده و هيچ كدامشان در عالم جسم ساخته نشده‏اند. گرمند يك دفعه سرد مي‏شوند، سردند يك دفعه گرم مي‏شوند پس جسمانيتشان دخلي به عرش ندارد پس در جسم بودن زمين با غير زمين محتاج به عرش نيست اما در زمين بودنش محتاج است به عرش. زمين معنيش اين است خاك داشته باشد خشك باشد ساكن باشد، اين را كاريش كني سيلان پيدا كند اسمش آب مي‏شود كاريش كني بخار شود اسمش نه زمين است نه آب اسمش بخار است و هكذا و تمام اينها كار عرش است. دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس عرش بخار را بخار مي‏كند عرش آب را بخار مي‏كند، بخار را آب مي‏كند، بخار را به حد دود مي‏رساند، آتش را به دود مي‏اندازد كارها همه را عرش مي‏كند اما آن جسمي كه صاحب طول و عرض و عمق است كه وقتي لطيفش مي‏كني لطيف مي‏شود وقتي كثيفش مي‏كني كثيف مي‏شود جسمانيتش به جسم برپا است او محتاج به عرش نيست لكن آب محتاج به عرش است خاك محتاج به عرش است مواليد محتاج به عرشند، ان‏شاء اللّه فكر كنيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

تا اينجا مقابله شد

(درس چهاردهم ــ سه‏شنبه 5 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

14بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر و الابعد لايحكيه او يحكيه اقل و يمكن تصفية الداني الابعد حتي يصير كالاقرب في الحكاية و يمكن ان‏يتكثف الاقرب حتي يستر المثال كالابعد فليس بينهما ترتب الاثرية و الموثرية لامكان الاستحالة و لكل واحد ما لكل واحد و يختلف في القوة و الفعلية. تا آخر

همين كه نسبت اثريت و مؤثريت را با جوهر و عرض و امثال اين‏جور نظرها را در يك‏جا يافتيد و درست يافتيد در هر جاهاي ديگر اگر فكر هم نكرده باشيد بدانيد مي‏دانيد ولي غافليد كه مي‏دانيد و نمي‏دانيد كه مي‏دانيد. پس هر جايي كه اثري است و مؤثري مثل زيد و قائمي اينها اثرند و مؤثر اين قائم خودش زيد است اين غير زيد نيست و زيد همين قائم است و حالايي كه قائم است قائم است اينها دو تا نيستند كه يكي خدا باشد يكي خلق، يكي پيغمبر باشد يكي امت و اينها را فراموش نكنيد و توي كلمات درهم ريخته مي‏شود و گفته مي‏شود تا پي نبرند كساني كه نبايد پي ببرند و پي ببرند كساني كه بايد پي ببرند. پس هرجايي كائناً ماكان اثري است و مؤثري به اين معني كه حالا مي‏گويم اگرچه اثر و مؤثر به معني ديگري هم هست حالا كار به آنجا نداريم حالا آنجايي را مي‏گويم كه اثر مثل قيام است نسبت به زيد، حالا اين ايستاده فعل زيد است اثر زيد است اما دو شخص مباين نيستند كه يكيشان آقا باشند يكيشان نوكر، اين دو يك شخصند. دقت كنيد اگر بگويم دو تا هستند به اين معني كه مؤثر غير اثر است و اثر را احداث كرده و اثر غير مؤثر است و اثر احداث شده اين‏جور غير همند و اين‏جور غيور تحديد نمي‏كنند يكديگر را. پس وقتي مؤثر را مي‏بينيد او است و لاشي‏ء سواه و محدود به اثر نشده كه اثر چيزي ديگر باشد و موثر چيزي ديگر، دقت كنيد حتي لرها و كردها اگر گوش بدهند اين مطلب را مي‏فهمند. پس زيد غير از ايستادنش است به دليل اينكه حالا نايستاده، نشسته است برمي‏خيزد مي‏ايستد پس غير او است پس اين‏جور غيريت صفتي را دارد اما زيد غير قائم است، همچو غيري نيست كه مثل غيريت زيد و عمرو باشد يا زيدش در غيب باشد قائمش در شهاده باشد، زيدش در پستو باشد قائمش در بيرون، زيدش در آسمان باشد قائمش در زمين، به اين‏جور غيريت غير او نيست. پس مؤثر محدود به اثر خودش نمي‏شود اثر محدود به مؤثر خودش نمي‏شود حالتشان چنين است كه اگر زيد مي‏بيني هيچ غير زيدي نمي‏بيني حتي زيد قائم هم كه مي‏بيني باز زيد است قائم نه عمرو است نه بكر است نه خالد است نه وليد همين‏طور بشمار تمام ملك خدا را. قائم هيچ كس نيست غير از اينكه قائم زيد است پس نسبت اثر و مؤثر را يكجا ياد بگير در عالم خود يك‏جا كه ياد گرفتي همه‏جا مي‏فهمي. پس زيد بكلش قائم است و غير زيدي قائم نيست در قيام زيد پس اين عين او است او عين اين است. اما اين عين او است نه به اين معني كه سركه عين شيره است شيره عين سركه است و چيزي حمل بر چيزي مي‏شود، بلكه به اين معني كه ذات وقتي آمد صفت گم مي‏شود و الظاهر في الظهور اظهر من الظهور و اوجد في مقام الظهور من نفس الظهور پس مؤثر با اثر خودش دوتا نيستند كه يكي آمر اسمش باشد يكي مأمور، يكي پيغمبر اسمش باشد يكي امت، يكي خدا اسمش باشد يكي بنده، يكي قادر اسمش باشد يكي عاجز اين حرفها تمامش مرتفع مي‏شود حالا اين را اينجا دقت مي‏كني ياد مي‏گيري تمام جاهايي كه اثر و مؤثرند ياد مي‏گيري. پس مؤثر خدا است اثرش بنده هيچ معني ندارد حالا به يك‏جور معني ديگري من اثر فعل خدا هستم، آن معني ديگري است. ملتفت باشيد پس خوب فكر كنيد در ميان اثر و مؤثر اثنينيت نيست پس هيچ معامله‏اي نيست. پس ملتفت باشيد پس اگر زيد ايستاده زيد ايستاده است و غير زيد هم كسي نايستاده تو مي‏خواهي زيد ببيني نگاهش كن ببين در خلال ديار اين تفحص كن چيزي غير زيد ببيني هرچه كند و كاو (كنجكاوي خ‏ل) كني غير زيدي معقول نيست ديده شود غير زيدي نايستاده پس اگر زيد را ديدي حالا ديگر اثرش را نمي‏بيني و زيد را در مكان وجود اين ظاهرتر از اين مي‏بيني. همچنين اثر را وقتي اثر مي‏بيني كه فرو بروي در اثريتش و بسنجي اين را به برادر خودش. وقتي قائم را بسنجي به قاعد مي‏بيني دخلي به قاعد ندارد حالا در اين نظر باز زيد توي قائم هست توي قاعد هست لكن قائم قاعد نيست، قاعد قائم نيست. پس جهت انيت و خوديت اثر را كه مي‏خواهي ببيني اثر را كه به اثر مي‏سنجي مي‏فهمي اين غير آن است آن غير اين است، بخواهي به زيد بسنجي غير زيدي نمي‏بيني زيد اوجد مي‏شود اوضح مي‏شود اظهر مي‏شود و اگر فكر كني واقعاً مي‏بيني اين‏طور است و غير اين‏طور نيست. يك خورده انسان غافل نباشد چرت نزند خواب نباشد مي‏فهمد اين حرف را. پس وقتي چنين است حالت اثر و مؤثر نه همين يك‏جا چنين است عمرو هم با قائم خودش چنين است، بكر هم با قائم خودش چنين است جميع جمادات در صفت جمادي همين حكم را دارند، جميع نباتات در صفت نباتيت همين حكم را دارند، همچنين حيوانات در صفت حيوانيت. هر نوعي نسبت به هر فردي يا هر فاعلي نسبت به فعل خودش همين حكم را دارد. هر مبتدايي نسبت به خبر خودش همين حكم را دارد، هر انساني نسبت به كار خودش همين‏طور است، هر ملكي نسبت به كار خودش همين‏طور است، هر جني نسبت به كار خودش همين‏طور است. به همين‏جور كه مي‏روي مي‏فهمي خدا هم ظهوراتي دارد خدا هم نسبت به ظهورات خودش همين‏طور است نسبت به صفات خودش او است عالم، او است قادر، او است حكيم، او است مالك، او است سميع، او است بصير وقتي اينها را به او بخواهي بسنجي اينها را نمي‏بيني همه‏اش او است اينها را به يكديگر بخواهي بسنجي بله اسم قادر خدا غير از اسم عالم خدا است اسم عالم خدا غير از اسم حكيم خدا است تا نسبت به صانع مي‏دهي اينها گم مي‏شوند نيستند ديگر صانع است و غير اويي نيست و تا شما توجه نكنيد به يكي از اينها نمي‏توانيد به صانع توجه كنيد و بايهم اقتديت اهتديت پيش هريك از اين اسمهاي خدا بروي پيش خدا رفته‏اي. پيش خدا بخواهي بروي بي‏اسم خدا نيست خدايي كه قادر نيست خدا اسمش نيست، خدايي كه دانا نيست خدا اسمش نيست، خدايي كه حكيم نيست خدا اسمش نيست، خدايي كه رؤوف نيست رحيم نيست سميع نيست بصير نيست اين اسمها را ندارد خدا نيست خدا اسمش بگذاري الحادي شده اسم خدا را روي بتي گذارده‏اي مثل بت‏پرستها. پس نسبت ميان اثر و مؤثر را گم مكن و دقت كن. پس زيد ايستاده و اين ايستاده صفت زيد است و زيد فعلي احداث كرده اين پيدا شده كه اين ايستادنش باشد. پس وقتي ايستادنش را مي‏بيني معناي زيد را آن وقت به زيد مي‏خواهي بچسباني معني گم مي‏شود حالا ديگر معاني و بيان را اگر اين‏جور مي‏فهمي درست فهميده‏اي. قائم را مي‏بيني غير زيدي نيست حقيقةً كه هيچ مجازي دروغي توش نيست زيد چنان اينجا ايستاده كه غير او اينجا هيچ نيست، غير زيد اينجا ممتنع است حتي مقام معناي او را بخواهي ببيني قيامي كه متصل شده به ماده قائم حتي آن قيام باز ظهور زيد است و اگر باز ظهور زيد مي‏بيني باز خودش گم شده و او را مي‏بيني پس مقام معاني هم خدانما است.

فكر كنيد دقت كنيد پس مقام بيان همه جا مثل قائم مي‏ماند اين شي‏ء مستقلي است از استقلال زيد خبر مي‏دهد و مقام قيامش كه قائم به همان قيام قائم است كه اگر قيام را احداث نكرده بود اصلش قائم گفتنش دروغ بود و به واسطه همين احداث كردنش قائم شده اگر اين را مي‏بيني معناي زيد و مقام معاني زيد را مي‏بيني نسبتش را به زيد مي‏خواهي ببيني خودش گم مي‏شود خودش را بخواهي ببيني، بله قيام نسبت به قعود قيام غير از قعود است راستي راستي ايستادن دخلي به نشستن ندارد، حركت غير از سكون است راستي راستي هم غير از همند راستي راستي حركت من غير از من است راستي راستي سكون من غير من است و راستي راستي اينها غير من نيستند. پس در نسبت اثر و مؤثر فكر كنيد وقتي اثر آن موثر را مي‏چسباني به جوهري و دو تا را با هم اسم قرار مي‏دهي براي عالي مقام بيان است و همين كه ظهور او و معني مصدري را مي‏فهمي آن وقت مقام معني و مقام معاني است و اين بيان و اين معاني از هركه هستند او را مي‏نمايند. زيد ايستاده زيد را مي‏نمايد، عمرو ايستاده عمرو را مي‏نماياند ديگر هيچ مسامحه نكنيد تا هيچ پرت نشويد. اگر خدا بخواهد به همين‏جور در تمام عوالم هرجا پا مي‏گذاري مي‏بيني هر چيزي را به همين‏طور شناخته‏اي. شيره شيرين است شيريني ظهورش است، ترياك تلخ است تلخي ظهورش است. زيد را هر وقت مي‏بيني يا ايستاده بوده يا نشسته يا متحرك يا ساكن لامحاله در ظهوري او را ديده‏اي، عمرو را هم هر وقت مي‏بيني يا ايستاده بود يا نشسته يا متحرك يا ساكن لامحاله در ظهوري او را ديده‏اي به ظهورش تميز داده‏اي. هر جمادي هر نباتي هر حيواني هر انساني هر ماده‏اي هر صورتي هرچه را از غيري تميز داده‏اي به ظهور او تميز داده‏اي اين ظهور ذاتي است آن ظهور ذاتي مي‏گويي زيد را ديدم عمرو را نديدم عمرو را ديدم زيد را نديدم. اين انسان را طوري خلق كرده خدا و اين انسان اعجوبه غريبي است همين‏طور خلقت شده كه در يك حال به دو جا نمي‏تواند برود مگر به سرعت حتي در يك وقت هم ديدم هم شنيدم ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه وقتي روت به زيد است همان زيد را مي‏بيني آنهاي ديگر را نمي‏بيني حتي وقتي گوشت به صداي زيد است همان صداي زيد را مي‏شنوي حتي در صداها اگر انسان در وقت سينه زدن كه همه صدا مي‏دهند چشمش را بدوزد به يكي، صداي همان را مي‏شنود صداي همه را نمي‏شنود چشمش به يكي نباشد صداي مجموعي مي‏شنود كه معلوم نيست صداي كيست. پس ماجعل اللّه لرجل و هيچ مسامحه نكنيد، ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه و ببينيد و فكر كنيد هيچ مسامحه جايز ندانيد. واللّه جميع كفرها و زندقه‏ها در مسامحه پيدا شده ببينيد اين صانع امر مي‏كند رو به من بيا رو به غير من مرو مي‏گويد به من توجه كن به غير من توجه مكن. ملتفت باشيد و فكر كنيد و هيچ مسامحه نكنيد و هرچه اصرار كنم باز كم است به جهتي كه هرچه اغراق كني در بي‏ديني اين مردم باز بي‏دينيشان بيش از آن است. فكر كنيد اگر خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، باز ملتفت باشيد كه اين را نمي‏گويم كه طعن زده باشم بر شعر اين شاعر. شاعر ديگر هم شعري ديگر گفته و مشايخ خودمان هم يك‏پاره جاها مي‏خوانند:

 

ما في الديار سواه لابس مغفر

و هو الحمي و الحي و الفلوات

 

أ يكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك را سيدالشهداء فرموده و دعاي سيدالشهداء است و اينها ترائي مي‏كند كه آن حرف است و اگر از روي حقيقت در همينها كه عرض مي‏كنم فكر مي‏كني راه احاديث را پيدا مي‏كني، راه نظر مشايخ را پيدا مي‏كني. حالا فكر كن ببين اگر ما في الديار سواه لابس مغفر اگر اين شعر معنيش اين است كه اميرالمؤمنين است همه جا پس رو به هرجا بروي رو به او رفته‏اي، يهودي هم باشي بروي رو به او رفته‏اي، نصراني هم باشي رو به او رفته‏اي. ديگر يا اميرالمؤمنين اسمش مي‏گذاري وحدت موجودي مي‏شوي يا خدا اسمش مي‏گذاري وحدت وجودي مي‏شوي.

باز عرض نمي‏كنم صوفي‏ها غلط كرده‏اند اينها را گفته‏اند در كلمات خودتان هم اين‏جور حرفها هست اما فكر كنيد اگر اين‏جور است پس اين خدا بايد منع نكند از توجه به بت چرا كه رو به هر سمتي كه بروي اينما تولوا فثمّ وجه اللّه اين هم آيه متشابه و آيه و حديث متشابه ببينيد كه مي‏شود خواند. پس هر خرغلطي بزني با عبادت مثل هم است، سازنده‏اي كه ساز مي‏زند با آن كسي كه نماز مي‏كند بعينه مثل هم است، پيغمبر به آن زهد و به آن علم و به آن تقوي و به آن قدرت و آن همه معجزات با اين مجانيني كه توي كوچه‏ها برهنه راه مي‏روند بچه‏ها مي‏خندند به آنها، آن هم مثل او و آنهايي كه به حقيقت وحدت وجود قائل هستند واللّه اين حرفها را مي‏زنند و باكشان نيست بلكه مي‏آيند رفيق مي‏شوند با آدم و همراهي مي‏كنند وقتي مي‏خواهي نماز كني مردكه مي‏گويد اين نماز تو بعينه مثل قمار من است. به او مي‏گفتم اين نماز من بخصوص را مي‏گويي و قمار توي بخصوص بهتر از اين نماز من بخصوص است به جهت بي‏توجهي من و نفهميدن من نمازم را مي‏گويي؟ مي‏گفتند نه اين را نمي‏خواهيم بگوييم مي‏خواهيم بگويي اصلش نوع نماز مثل نوع قمار است اين اصلش خدا است و آن اصلش خدا است. ملتفت باشيد حالا آيا اين خدا است و گرسنه از گرسنگي مي‏ميرد؟ آيا اين خدا است مرض گرفته و اطبا چاره نمي‏توانند بكنند؟ آيا اين خدا است؟ اين يموت، مي‏بيني مي‏ميرد خدا كه لايموت و لايحيي است. خدا خواب ندارد سنه ندارد نوم ندارد غفلت ندارد. آيا اين غافلين همه خدايند؟ پس خدا غافل است، ساهي است، لاغي است، بازيگر است و تعالي اللّه عن ذلك علواً كبيراً. پس اين خدا مي‏گويد به هركس غير من رو كردي رو به او رفتي آليت علي نفسي مي‏گويد حتم كرده‏ام قسم به ذات خودم خورده‏ام مأيوست مي‏كنم رو به هر كه بروي نااميدت مي‏كنم تا دندت نرم شود رو به خودم بيايي و اين مشق باشد براتان و مشق كنيد اگر گاهي خيال كني رو به خدا رفتي و حاجتي خواستي و روا نشد اگر انصاف بدهي در پيش خودت مي‏داني تمام حاجتها نبايد روا شود. من پادشاه بشوم، اين دعا نبايد مستجاب شود دعايي كه بيجا نباشد بكني دعا كن خدايا گرسنه‏ام سيرم كن مستجاب مي‏كند. آن وقت هم اگر مستجاب نكرد مشق كنيد كه تقصير را گردن خدا نگذاريد. فكر كنيد ببينيد زوركي مي‏خواهم مطلبي را اثبات كنم يا كمك خدا مي‏خواهم بكنم؟ او هيچ احتياجي به كمك ندارد همين كه مي‏روي پيش خدا در همان مسائلي كه خودش هم وعده كرده كه ادعوني استجب لكم مي‏روي و مي‏بيني نداد، اين مشقت باشد افترا به خودت ببند پس بدان نرفته‏اي باز بيا به خود بيا و فكري بكن جوري ديگر برو آن جوري كه بايد رفت برو تا رفته باشي و عرض مي‏كنم حتم كرده حكم كرده قسم خورده تا بداني خدا است و كارهاش بازي نيست و هرجا قسم مي‏خورد كه چنين مي‏كنم خلاف قسمش نمي‏كند. حالا مي‏گويد آليت علي نفسي قسم خورده‏ام به ذات خودم كه مأيوس كنم هركه رو به كسي غير من كند. حالا كه رو به غير خدا مي‏كني پس معلوم است كسي ديگر هست غير از خدا كه تو رو به او مي‏كني. بله معني توحيد خالص اين است كه غير خدا نبيني غير خدا نبيني يعني چه؟ آيا اين آب نيست، آيا اين خاك نيست، آيا اين زمين نيست، آيا اين آسمان نيست، آيا من گرسنه نيستم، آيا من گرسنه نمي‏شوم، آيا من سير نمي‏شوم، آيا من متغير نيستم آيا اينها نيست؟ مي‏بيني كه هست پس اينها خلق اسمشان است رو به ايشان مي‏روي حاجتت را برنمي‏آورند رو به غير خدا رفته‏اي. باز هرجايي كه ديدي امهال كرده و اعراض كرده به اين طوري كه تو به نيت بخصوصي رفتي پيش فلان غني و حيله‏اي هم كردي و او هم داد، باز بدان كه واللّه او خذلان كرده به اين چيزها گرمت مي‏كند و باز آليت سرجاي خودش هست و همين الان محرومترت كرده كه تو خيال كني كه به زرنگي و جلددستي خودت به دست آورده‏اي چرا كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه.

پس ان‏شاء اللّه فراموش مكن اين را داشته باش كه وقتي اگر رفتي پيش خدا و حاجتت برنيامد همان حاجتهايي كه خودش اذن داده و امر كرده كه طلب كنيد اگر براي آن حاجتها هم رفتي و نشد بدان نرفتي رو به او، بدان خيالت جاي ديگر بوده توجه به او نكرده‏اي مگو آمدم و ندادي تو خودت وعده كردي بدهي چرا نمي‏دهي؟ همين كه بنا شد بگويي آمدم و ندادي كم‏كم كفر و زندقه مي‏شود. فكر كن بگو تو صادق الوعدي تو قادري بر همه چيز، تو گفته‏اي بيا حالا كه آمدم بده. خدا كه گول نمي‏زند خلق هم انساني كه يك خورده مروت داشته باشد ظالم نباشد نخواهد ظلم كند بازي درنيارد گول نمي‏زند واقعاً اين كار الواط و بازيگرها است كه بگويم بگير و تا مي‏آيد بگيرد دستم را پس بكشم. كار بچه‏ها است بچه‏ها را بخواهي بازي بدهي همچو مي‏كني. پس به جد بگيريد توحيد را ان‏شاء اللّه پس خدا يقيناً قادر علي كل شي‏ء است و يقيناً عالم بكل شي‏ء است و يقيناً مخلف وعد نيست و گفته ادعوني استجب لكم يقيناً راست گفته هيچ شايبه دروغ توش نيست يقيناً صدهزار دفعه هم اگر رفتي و نداد، صد هزار مرتبه رفته‏اي دروغ گفته‏اي بدان جاي ديگر رفته‏اي جاي ديگر اميد پيدا كرده‏اي او هم قسم خورد كه نااميدت كند وقتي رو به او رفته‏اي كه او هم اجابت كرده باشد.

خلاصه مطلب را فراموش نكنيد اصلش اين است كه وقتي خدا مي‏گويد توجه به من كن اقلاً اين را ملتفت باش كه تصريح كرده رو به شيطان مرو اگر به هرجايي نگاه كني او را مي‏بيني شيطان هم او است. ملتفت باشيد پس مي‏گويد ألم اعهد اليكم يا بني‏آدم ان لاتعبدوا الشيطان اين لاتعبدوا الشيطان را ملتفت باش كه كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك هر چيزي كه تو تا نگاه كني آن را مي‏بيني خدا نيست صنم تو است و شيطان تو است تو را گمراه مي‏كند و ماذا بعد الحق الاّ الضلال حق يك نفر است باقي ديگر هرجا بروي گمراهي است همه ضلال است. هزار دفعه يك جايي بروي كه او نتوانسته حاجتت را برآورد، نداشته يا نتوانسته يا كسي بوده كه توانسته لكن لوطي بوده هرزه بوده بازيگر بوده خواسته بازيت بدهد بگويد بيا و محرومت كند استهزا كند به تو و بخندد لكن صانع استهزا نمي‏كند و صانع ظالم نيست صانع حكيم است عالم است جواد است رؤوف است رحيم است اينها را باز بگويي نيست خدايي كه جواد نيست رؤوف نيست رحيم نيست خدا نيست. خدايي كه بازيگر است خدا نيست، خدايي كه گول مي‏زند خدا نيست. پس رو به هرجايي كه رفتي و حاجتت روا نشد گله مكن ملتفت باش و اين مشق باشد براي شما بسا گله‏ها در دل هست كه كفر است بسا آنكه اعتراضات به صانع مي‏كني كه من آدم به حسب وعده تو و تو را خواندم و تو اجابت نكردي. ملتفت باش همين تويي كه مي‏گويي خدا نيست خدا آن كسي است كه وعده كرده اجابت مي‏كند به هرجوري خيال كني بگويي آمدم پيش تو فلان نماز را كردم آمدم پيش تو اعراض از جميع ماسواي تو كردم، آمدم پيش تو راست هم هست اما از پاره‏اي كثرات اعراض كرده‏اي رفته‏اي پيش جايي اما جاش جايي است كه خلف وعد مي‏كند جاش جايي است كه يك خورده تأمل مي‏كند در دادن خدا تأمل ندارد در دادن فكر كنيد غير خدا خلقي است و اين خلق را خدا ساخته و عمداً محتاج ساخته و تعمد كرده كه محتاج باشند اگر محتاج نبودند هيچ اقرار نمي‏كردند به خدايي كه هست وقتي عجز نبيند چه مي‏داند عجزي هست. وقتي فقر نبيند چه مي‏داند فقري هست؟ صدهزار حكمت به كار مي‏برد كه فقيرت مي‏كند، غنيت مي‏كند، چاقت مي‏كند، مريضت مي‏كند ايمن از مكرش نمي‏تواني بشوي سرهم هي داري توي حكمتهاي او غلط مي‏زني. پس غير خدا خلق خدا است و خلق خدا محتاج به خدا است و او معامله‏اي دارد با اينها مي‏كند مي‏گويد من ساخته‏ام شما را چشم را براي ديدن، گوش را براي شنيدن صدهزار كار از چشم مي‏آيد صدهزار كار از گوش مي‏آيد، صدهزار كار از دست مي‏ايد حالا آنجايي را كه مي‏گويم نگاه مكن مكن. اين دست خيلي كارها از او مي‏آيد من هزار حكمت به كار برده‏ام اين را ساخته‏ام حالا مي‏گويم با اين دست ديوار مردم را مرو خراب مكن تو هم مرو. پس اين اعضا و جوارح را جوري كه خلق كرده وقتي توحيد درست شد و خالص شد ديگر اعتراض نداري بر آن خواه حكمتش را بفهمي خواه نفهمي حكمتش همين كه كاري مي‏بيني او كرده بس است ديگر اعتراض نبايد كرد همين كه فلان حكيم كرده لامحاله حكمتي داشته ديگر راهش چه چيز است، نمي‏دانم اما حكيم كرده مي‏دانم درست كرده مثل اينكه ساعت را ساعت‏ساز ساخته و مي‏بينم كار مي‏كند و درست هم كار مي‏كند ديگر آن چرخش چرا آن‏طور است، تو نمي‏داني تو اصلش سررشته از ساعت‏سازي نداري دليل اينكه ساعت ساعت درستي است اينكه درست كار مي‏كند شبي دوازده ساعت كار مي‏كند آن وقتي كه بايد بيايد سردسته تخلف نمي‏كند از كار خودش اين دليل اينكه ساعت درست كار كرده و همه چرخهاش همه درست است حالا يك دفعه نگاه مي‏كني مي‏بيني يك چرخ خيلي تند مي‏رود يكي كند مي‏رود، دندانه‏هاي هر كدام طوري است اينها را هم نمي‏داني لكن مع ذلك دليل اينكه ساعت همه جاش سواكنش و متحركاتش درست واقع شده همين كه وقتي بايد بيايد سردسته مي‏آيد سردسته و درست كار مي‏كند اين است كه مؤمنين هي اين‏جور مشقها را مي‏كند اين صنعت كار صانع است پس ربنا ماخلقت هذا باطلا همه‏اش را از روي حكمت كرده و لو تو حكمتش را نداني اما كساني كه توي حكمت مي‏آيند و نمي‏گردند از پي‏اش، اعتراض مي‏كنند كه او چرا بايد فقير باشد، او چرا بايد غني باشد؟ آدم خوب چرا بايد فقير باشد، آدم بد چرا بايد غني باشد؟ سلطان نفسش شقي‏ترين مردم است چرا بايد همچو كسي سلطان باشد، ضحاك پادشاه ظالمي بود خبيث النفس‏ترين تمام خلق بود، به او هزار سال هم عمر مي‏دهند چرا بايد طويل العمر باشد، چرا فلان مؤمن بايد طويل العمر نباشد؟ اگر عمرش طويل بود خيلي صله رحم مي‏كرد خيلي زيارت سيدالشهداء مي‏كرد. ضحاك هيچ خيري هم در او نيست هزار سال هم طول عمر مي‏دهد پس مبادا مردم مستحق بوده‏اند چنين سلطاني براشان مسلط باشد هي بكشد هي بكشد حالا راه حكمتش را نمي‏داني ندان. اگر مؤمني مي‏بيني فلان شخص سلطان است بگو تسليم دارم، فلان فقير است بگو تسليم دارم. مي‏خواهي اعتراض كني بر خدا از تخمه شيطان هستي كه گفت خلقتني من نار و خلقته من طين آتش اشرف است از خاك. اينها هذيان است كسي مقابل خدا بايستد بر خدا اعتراض كند و واللّه شيطان رأس رئيس تمام هذيان‏گوها بوده در مقابل خدا مي‏ايستد و اعتراض بر خداي خود مي‏كند و مي‏گويد خلقتني من نار و خلقته من طين تو مي‏گويي خلقتني تو مرا خلق كردي او اگر خلق كرده توانسته كه خلق كرده و ساخته او حكيم بوده كه ساخته او دانا بوده كه ساخته او عالم بوده تو مي‏گويي خلقته او را هم ساخته او حكيم بوده او عليم بوده حالا به تو مي‏گويد سجده كن كور شو سجده كن.

پس ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد خدا آن كسي است كه توجه به خودش را خواسته عبادت خودش را خواسته عبادت تمام مخلوقات را حرام كرده كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك خواه اسمش را صنم بگذاري و بپرستي مثل بت‏پرستها، خواه تو اسمش را صنم نگذاري، عيسي را بپرستي، علي را بپرستي، علي كه صنم نيست، عيسي كه صنم نيست لكن آنجايي كه گفته مپرست مي‏پرستي اصلش عبادت را حرام كرده براي غير خودش قضي ربك الاّ تعبدوا الاّ اياه حتم است و حكم است كه كسي معبود نيست به غير از او، توجه به خودش بايد كرد نه به غير خودش اما فراموش نكنيد خودش اسم دارد دو شخص نيستند توجه به اسمش توجه به خودش است، توجه به خودش توجه به اسمش است. رو به اسم تا نروي رو به او نمي‏شود رفت، رو به او تا نروي رو به اسم نرفته‏اي لكن غير از اسمهاش هرچه را بپرستي بت است سنگ است چوب است گاو است ستاره است اينها همه مخلوقند هيچ كدام خدا نيستند. رو به هرجا بروي توجهت را وامي‏زند عبادتت را وامي‏زند. كلما يشغلك عن اللّه فهو صنمك مي‏گويد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس پانزدهم ــ چهارشنبه 6 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

15بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له . . .

از طورهايي كه عرض شد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه در يك عالم بخواهيم در افراد آن عالم بفهميم كه كدامشان حاكي غيب هستند كدامشان نيستند، پس در عالم ادني در هر عالمي به حسب خودش فكر كنيد اجزاي هر عالمي بعينه مثل جسم مي‏ماند. دقت كنيد ان‏شاء اللّه پس اجسام هيچ كدامشان علت يكديگر نيستند فكر كنيد ان‏شاء اللّه پس دقت كنيد مسامحه درش نباشد.

اين قبضه جسم مثل آن قبضه ديگر است، اين قبضه را آن قبضه احداث كرده باشد داخل معقولات نيست. اين قبضه جسم است و صاحب طول و عرض و عمق، آن قبضه هم جسم است و صاحب طول و عرض و عمق. اين مؤثر باشد و اين اثر و فعل او باشد داخل معقولات نيست. پس به اين نظر عرش با تخوم ارضين هم جسمند، عرش نساخته آن قبضاتي كه در تخوم ارضين است چنان‏چه آنچه در تخوم ارضين است نساخته عرش را. خيلي واضح است و تعجب است كه همين‏جور واضح هست و غير اهل كج و واجش مي‏كنند. خرمن گندم يا خرمن جسم يك حكم دارد هيچ دانه‏اي مؤثر دانه ديگر نيست، آنچه اين دانه دارد آن دانه دارد هيچ يك محتاج بهم نيستند. پس تمام خرمن جسم، تمام كراتش آن جسمانيتش كه گاهي اكوانشان تعبير مي‏آرند اينها در اكوان نسبتشان به جسم علي السوي است و تمام اينها آثار جسمند و در جسمانيت مساويند. پس يك دفعه مي‏گوييم اينها همه آثار جسمند و در جسمانيت مساويند پس يك دفعه مي‏گويي اينها همه آثار جسم مطلق هستند و جسم مطلق عالي اينها و ذات اينها است و هيچ كدامشان نزديكتر به او نيستند و هيچ كدامشان هم دور نيستند نسبت به او به جهتي كه او در سمتي نايستاده كه بعضي نزديك به او باشند بعضي دور از او نافذ و ساري و جاري است در جميع اطراف. پس از اين جهت در عالم جسم چيزي كه جسم باشد نزديكتر به جسم نيست چيزي ديگر دورتر باشد. پس جسم عالي است اجسام داني و نسبت همه به آن جسم علي السوي است و هيچ كدام از قبضات جسم تفاخر و تفاضلي بر يكديگر ندارند الاّ اينكه لفظ كه گفته مي‏شود بعضي همين لفظ را مي‏گيرند و فكر مي‏كنند، بعضي معنيش را مي‏گيرند. پس جسم مطلق يك‏جور علوي دارد كه تمام اجسام نسبتشان به آن جسم علي السوي است و همه آنها حقيقةً جسمند همه طول دارند و عرض و عمق و زمان و مكان دارند و يك دفعه مي‏گوييم نسبت تمام اجسام به عالم غيب علي السوي است، ببينيد اين هم حرفي است پستاي ديگر مي‏شود چيزي ديگر توش درمي‏آيد. پس تمام اجسام نسبتشان به غير اجسام هرچه مي‏خواهد باشد، به عقل به نفس هرچه مي‏خواهد باشد، جسمها هيچ كدامشان عقل نيستند، هيچ كدامشان نفس نيستند، هيچ كدامشان روح نيستند همه اجسام نسبتشان به غيب كه ابتداش نبات است انتهاش فؤاد، همه عوالي هستند و نسبت جسم به تمام آنها مساوي است و اين نزديك به بعضي نيست دور از بعضي نيست. ملتفت باشيد نكاتش را، پس نسبت جسم به تمام ماسواي جسم مساوي است مثل زيد نسبتش به تمام آنچه غير زيد است همه نسبتشان مساوي است اما اين تساوي گفته مي‏شود پس نسبت زيد به غير زيد و تمام آنچه غير زيد است همه غير زيد است و هيچ كدام زيد نيستند نسبت تمام آنها به زيد مساوي است اما اين منافات ندارد كه بعضي چيزها دور از او باشد بعضي چيزها پهلوش منافات ندارد الاّ اينكه مطالبي چند هست بايد توي اينها بيرون آيد.

پس نسبت جسم به ماسواي جسم مساوي است و آن ماسوي هرچه هست مزاحمت با جسم ندارد يعني در اندرون جسم ننشسته بالاي عرش هم ننشسته. پس عقل توي سر ننشسته اين عقل در ظرف اين بدن نگنجيده كه محبوس باشد. پس عقل بيرون از بدن خودش تفرجها مي‏كند، چيزها مي‏فهمد، اثباتها و نفيها مي‏كند و روي سرهم مثل پوست پياز ننشسته، زير پا هم نيست. پس عقل هيچ مزاحمت ندارد وقتي به جسم تعلق گرفت به جسمانيتش نمي‏افزايد، هيچ. وقتي هم رفت و شخص ديوانه شد باز نه اينكه جسمي را برداشته رفته، جسم سرجاي خودش است عقل كه بود كارهاي عاقلانه مي‏كرد، عقل كه رفت حالا نمي‏كند. پس فراموش نكنيد، پس يك دفعه عالي مي‏گويي يعني ارواح غيبيه مثل عقل مثل نفس مثل خيال مثل حيات مثل نبات اينها را عالي مي‏گويي و يك دفعه عالي مي‏گويي يعني هر جايي مطلقي كه افرادش در تحتش افتاده‏اند آن را عالي مي‏گويي، آن‏جور عالي با اين‏جور عالي را توي هم نكنيد كه علم را ضايع مي‏كند.

پس نسبت هيچ موثري هيچ مطلقي نسبتش به افعال خودش نمي‏شود مختلف باشد. شكر در جميع ظهوراتش شيرين است، آتش در جميع ظهوراتش گرم است، آب در جميع ظهوراتش تر است و هكذا هوا در جميع ظهوراتش همين است كه مي‏بيني و به همين‏جور چيزها كه فكر كنيد دقت كه مي‏كنيد تفاضلي نيست يعني امتياز حكمي نيست ممكن نيست امتياز حكمي در ميان ظهورات يك مؤثر پيدا شود دقت كنيد پس امتيازي كه حكما مي‏گويند يعني آنهايي كه خدا منت بر سرشان مي‏گذارد و حكمت به آنها مي‏دهد، و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيراً كثيراً نه حكمايي كه ملاموشي هم حكيمتر از آنها است. پس حكماي به حق وقتي مي‏گويند شيئي از شيئي ممتاز است يعني اين چيزي دارد كه آن ندارد، اثري اين دارد كه آن ندارد و چيزي كه هرچه از آن بخواهي آن يكي ديگر هم همان را دارد اصطلاح حكما اين نيست كه اينها ممتازند بلكه اصطلاحشان اين است كه اينها ممتاز نيستند، اينها موادند. خيلي از مردم قانع شدند به لفظ تنها پس ميانه اجزاي شي‏ء واحد، ميانه بنفشه، اين مثقال بنفشه با آن مثقال او امتياز داشته باشند هيچ امتياز ندارند به جهتي كه براي هر ناخوشي كه اين مثقال علاجش را مي‏كند اين را برداري آن را جاش بگذاري علاجش را مي‏كند. پس اين مثقال بنفشه با آن مثقال هيچ ممتاز نيستند. جميع كارهايي كه اين مثقال مي‏كند آن مثقال مي‏كند مثل اينكه ميان دو قرص نان هيچ امتياز نيست اين قرص سير مي‏كند آن هم سير مي‏كند. مي‏خواهي از اين سمتش بخور مي‏خواهي از آن سمتش بخور. دوري پلو را مي‏خواهي از اين سمتش بخور مي‏خواهي از آن سمتش اين سمتش غير از آن سمت است امتياز عوامانه است باز عوام هم به مثقال بنفشه‏اي كه محتاجند از هر جايي به ايشان بدهي قناعت مي‏كنند. پس دانه‏هاي گندم از يكديگر ممتاز نيستند اين است بدل يكديگر هم واقع مي‏شوند. كسي پولي داده رد مثل ثمن واقعا مثل ثمن است صد مثقال نقره داده همان مثقال را پس مي‏گيرد بخصوص نبايد همان نقره را كه داده بدهد فرق ندارد امتياز همه جا در جايي پاگذارده كه يك مثقال بنفشه با يك مثقال دارچيني، فعل اين اثري دارد فعل او اثري ديگر اين اثر او را ندارد او اثر اين را ندارد. آتش دارد حرارت را آب ندارد آب دارد رطوبت را آتش ندارد پس اينها ممتازند اما اين غرفه آب از غرفه ديگر ممتاز نيست بله اين غرفه غير آن غرفه هست و غير هم هستند اما همان قدري كه اين غرفه تر است آن غرفه تر است، همان‏قدري كه او رفع عطش مي‏كند اين هم مي‏كند. پس ميان قبضات هر جايي امتياز نيست اگرچه امتيازات ظاهري عوامانه اين دانه گندم غير آن دانه گندم است، اين تخم مرغ غير آن تخم مرغ است اين امتيازات هست در اينها حرف نيست لكن امتياز حكمي نيست در ميانشان.

ملتفت باشيد پس در جايي كه امتياز نيست احكام مختلف نمي‏شود آنجايي كه امتياز نيست احكامشان اختلاف نمي‏يابد اين است كه مكرر عرض كرده‏ام شماها ولش نكنيد آنجاهايي كه امتياز نيست حكم را تغيير نمي‏دهد شرعاً عرفاً لغةً تجربةً اين مثقال بنفشه مي‏كند كاري را كه آن مثقال مي‏كند، اين مثقال نقره قيمتش قيمت همان مثقال است، تفاضل كجا پيدا مي‏شود؟ تمام كردها لرها و تمام مستضعفين اين را مي‏فهمند تفاضل همه جا در اين است كه يك نقره باشد نقره فتات، يك نقره ديگر هم باشد مغشوش بله آن نقره فتاتي كه هيچ داخل ندارد البته گرانتر است و اعلي است اثرش هم زيادتر است نقره ديگر هم هست سربي قلعي زهرماري داخل دارد آن نقره فتات قيمتش بيشتر از اين نقره است او هزار دينار قيمتش است اين دو عباسي قيمتش است يا پنج شاهي قيمتش است پس تفاضل اينجا پيدا مي‏شود. و باز بيشتر دقت كنيد قيمت ظاهرش محض تمثيل است، نقره فتات يك مثقالش تمامش تأثيرش تأثير نقره‏اي است و هيچ مانع ندارد وقتي محلولش كني بخوري پس محلول نقره فتات تمامش نقره است پس تأثير نقره مي‏كند به خلاف نقره مغشوش همان‏قدر اثري كه نقره مي‏كند سرب هم هر قدر توش هست اثر سربي دارد بسا اثر سربي را بردارد اثر نقره‏اي را هم نگذارد تأثيري را كه مي‏كند مغشوش تأثير مي‏كند تأثير مي‏كند سركه خالص سركه خالص هيچ اثر شيره‏اي همراهش نيست همه اثرها از سركه است شيره خالص تمامش تأثيرش شيره‏اي است به هيچ وجه من الوجوه اثر سركه در آن نيست مزاجشان مثل طعمشان اينها را لرها و بچه‏ها هم مي‏فهمند. پس تفاضل در سركه صرف هيچ نيست سركه صرف هر مثقالش اثري مي‏كند آن مثقالش هم همان اثر را مي‏كند در شيره صرف هيچ تفاضل نيست. اين قطره‏اش همان اثر را مي‏كند كه آن قطره مي‏كند اما اگر مخلوط كرده باشيم قدري شيره داخل سركه كرده باشيم حالا اگر سركه غالب است حالا بسا اين به جاي سركه خالص به كار برود سركه‏اش كم است و لب‏ترش است محل اغماض و مسامحه است لكن فكر كنيد سركه شيره و سنكنجبين هر جور باشد مي‏فهميدش سركه‏اي لب شيرين است با شيره اي كه لب ترش است به قدري كه او شيريني دارد او هم به قدري كه لب شيرين است همان‏قدر مانع از ترشي اين است و اين سركه همان‏قدر مانع شيريني اين است خلاف توقع نشود پس البته كاري كه سركه خالص مي‏كند سكنجبين آن اثر را ندارد كاري كه شيره خالص مي‏كند سكنجبين آن اثر را ندارد همين‏طور كه در ظاهر مي‏بيني كسر سورت شيريني به ترشي شده و كسر سورت ترشي به شيريني شده تأثيرش هم در بدن مانع است تأثير صرف نه از اين يكي مي‏شود نه از آن يكي مي‏شود. كسي تأثير صرف بخواهد بايد سركه خالص به دست بياورد شيره صرف به دست بيارد.

پس ملتفت باشيد در مكونات فكر كنيد در اين چيزهاي خيلي واضح فكر كنيد پس تفاضل در آنجايي است دقت كنيد در آنجايي است كه امتياز مابين اشياء باشد و يك چيزي بتواند بگويد كه من چيزي دارم تو نداري. پس عالم مي‏گويد من علم دارم تو نداري من دستت را مي‏گيرم. همين‏طور طبيب به ناخوش مي‏گويد مي‏خواهي چاق بشوي بيا پيش من اقلاً اطاعتي بكن بلكه زور هم داشته باشد تقويتت مي‏كند ناخوش خودش چاق نمي‏شود پس تفاضل در جايي است كه مابه الامتيازي هست. ببينيد واللّه اين داخل ضروريات تمام اديان است اصل نوع علمش داخل ضروريات تمام مردم مي شود حتي مستضعفين. بچه ترشي را از شيريني تميز مي‏دهد به آن بچه مي‏شود حالي كرد پس خوب فكر كنيد در جسمانيت جسم هيچ تفاضل نيست مثل خرمن گندمي است كه روي هم ريخته و دانه‏هاش همه يك جنس و يك طبعند تفاضل ندارند تفاضل آنجا مي‏آيد كه يك چيزي داراي چيزي باشد كه ديگري داراي آن چيز نباشد اين محتاج به او باشد او هم محتاج به اين باشد اينجا تفاضل مي‏آيد كه مابه الامتياز باشد غني به فقير مي‏گويد من پول دارم تو نداري فقير هم مي‏داند غني پول دارد و خودش ندارد ديگر ما تميز نمي‏توانيم بدهيم ميانه قادر و عاجز. ميانه غني و فقير ما نمي‏توانيم تميز بدهيم اين‏جور چيزها را هيچ كس نمي‏شنود از شما. خدا همين‏جور احتجاج مي‏كند أفمن يخلق كمن لايخلق؟ أفلاتذكرون؟ آيا هيچ متذكر نمي‏شويد اي مردمان احمق؟ آيا آن كسي كه اينها را ساخته مثل آن كسي است كه نمي‏تواند بسازد؟ يك شپشي را نمي‏تواند خلق كند نمي‏داند چطور مي‏شود كه چرك بدن به دو ساعت فاصله شپش مي‏شود، نمي‏داني چطور هم كرده شپش را ساخته حالا آن كسي كه هم مي‏داند چطور بسازد هم مي‏تواند بسازد و مي‏سازد و ساخته و درست كرده آيا مثل آن كسي است كه نمي داند چطور مي‏سازد؟ خيلي واضح است هل يستوي الاعمي و البصير؟ أفمن يخلق كمن لايخلق؟ مي‏گويي نمي‏دانم، دروغ مي‏گويي دين نمي‏خواهي او هم حجتش تمام است من دين آورده‏ام من خودم آمدم نشستم گفتم حجت تمام كردم گوش ندادي نيامدي گوش بدهي. پس تفاضل همه جا اينجاها است دقت كنيد ان‏شاء اللّه پس عباد مأمورند توجه كنند به صانعي كه جمله آنچه هست او ساخته اسم خدا هم يعني همچو كسي ديگر غير از او هم خداي ديگري نيست كه بسازد چرا كه اين هي داد مي‏زند كه من منم و حاليتان مي‏كند كه او است حالا اگر يكي ديگر هم بود چرا نفسي نمي‏كشد، چرا يك قاصدي نمي‏فرستد؟ و اينها به نظر مردم سست مي‏آيد از بس نمي‏روند از پي آن و اعتنا هم نمي‏كنند ملتفت نمي‏شوند كه چه مطلب محكمي است از اين جهت است كه عرض مي‏كنم حضرت امير به حضرت امام حسن فرمايش مي‏فرمايند اگر خداي ديگر بود اين خدايي كه داريم اين خدا به زبان اين همه پيغمبران گفته اين پيغمبران همه داد زده‏اند كه يك خدا است و خدا يكي بيشتر نيست. اگر يك خداي ديگري هم بود او هم بايد پيغمبر خودش را بفرستد نفسي بكشد كه خدايي غير او هست براي خلق چرا قاصدي نفرستاد اگر بود لاتتك رسله دينش را مذهبش را امرش را نهيش را مي‏رسانيد اگر خداي ديگري هست چرا در بند خلقش نيست و خدا آن است كه در بند خلقش باشد اعتنا به خلقش داشته باشد. نه خدا را خيال كنيد مثل شيطان خيلي مقتدري كه در بند هيچ نيست تفرعن دارد وقتي فكر كني اين خدا اگر تمام حكمتش تمام قدرتش نيايد در خلقت پشه‏اي پشه خلق نمي‏شود مي‏داند كه آن پشه چه جور بال مي‏خواهد چه جور دست و پا مي‏خواهد. هر عضوي از او چه بندها چه رگها چه پيها مي‏خواهد و هكذا اخلالي در امر يك پشه نمي‏كند و مي‏سازد پس مادام كه خدا مي‏سازد چيزي را اعتنا كرده كه ساخته بعينه مثل همه مردمي كه از روي شعور كار مي‏كنند همين كه ديدي فلان نجار تراشيد و دري را ساخت معلوم است خواسته كه تراشيده اگر اعتنا نداشت نمي‏ساخت حالا كه اعتنا كرده كه ساخته اره به كار برده تيشه به كار برده فكرها كرده حكمتها به كار برده تا اين در را ساخته پس مادام كه صانع چيزي را خلق مي‏كند اعتنا به آن دارد و چون اعتنا دارد نمي‏خواهد كه هلاك شوند. بله مگر چيزي را براي چيزي ديگر ساخته باشد پس نباتات را براي همين ساخته كه آنها را بخورند رزقا للعباد باشد. حالا گندم را تو بخوري و برود در معده تو ضايع شود براي همين خلقش كرده‏اند كه تو بخوري ضايعش كني. همچنين حيوانات را مي‏كشيم مي‏خوريم سوارشان مي‏شويم، منها ركوبهم و منها يأكلون خودش كه همچو گفته نگفته كه نباتات را براي قيامت آفريدم كه اينها اينجا سبز شوند و از اينجا بار كنند ببرند در بهشت خالي كنند. گوزنها را كاه‏ها را همين‏طور براي قيامت نيافريده آفريده كاهش را اسب و خرت بخورند دانه‏اش را خودت بخوري. شتر را آفريده به اين‏جور هم آفريده كه بار را زياد بكشد ديگر بارش هم نمي‏كنيم اينها خر صالحي است ديگر يك پاره خر صالحي ها يك پاره وارستگي ها ميانه يك پاره مردم رسم شده كه خيلي بد است. الاغ را هي نمي‏كنند كه ظلم به خر نكرده باشند مردكه الاغ براي همين است هِي كنند. الاغ را نمي‏زنند، بزن اما بي‏مروتي مكن زخمش مكن كاهش بده آبش بده بارش هم بكن اما زياد بارش مكن. زياد كه بارش كردي لنگ مي‏شود بار خودت به زمين مي‏ماند بله راست است اينها را هم نهي كرده‏اند لكن ديگر هيچ بار الاغ مكن الاغ مخلوق خدا است مخلوق خدا را مرنجان، بدانيد اينها خيلي خرصالحي است. پس غذا هم زهرمار مكن چرا كه نان خدا را برمي‏داري مي‏خوري شپش را نبايد كشت، نبايد كشت شپش را خلق كرده‏اند براي حكمتي مخلوقات خدا همه شعور ندارند اين شپشها حجامت مي‏كنند بدن را، مردم نمي‏توانند هر هفته حمام بروند اين شپشها را عمداً براي همين خلق كرده كه بمكند خونهاي فاسد را و مرضها را بيرون كنند و اينها را خيلي از صوفيه و اهل عرفان گفته‏اند بله شپش را نبايد كشت مخلوق خدا را نبايد آزرده كرد، اينها اصل دينشان از گبري است مي‏بيني آب نمي‏خورد حرمت آب را نگاه مي‏دارد مرتاضهاشان حيواني هم نمي‏خورند ديگر يك پاره‏شان هم مي‏خورند راست است. در هر ديني هم فاسقي فاجري بي‏مبالاتي در دين و مذهب بوده و هست. اصل مذهب گبرها اين است كه خيلي حيوانات را نمي‏كشند نمي‏خورند كه آنها خلق خدايند ما هم خلق خدا، مخلوق خدا را اذيت كردن معني ندارد كه در مدتي در شكم ما محبوس باشد. حتي اينكه آب را هم صاف مي‏كنند و مي‏خورند كه مبادا كرمي حيوان كوچكي توش باشد.

باري، اينها همه هذيان است خدا خلق كرده حيوانات را براي همين كه منها ركوبهم و منها يأكلون شتر را براي باركشيدن آفريده خدا، اسب را فلان آخوند نمي‏دواند به جهتي كه خيلي مقدس است، نه اسب را براي دوانيدن خدا خلق كرده. پس اينها بعضي رَكوب هستند و منها يأكلون بعضي براي خوردن هستند ديگر هيچ جا خدا نگفته بهشتي كه ساخته‏ام آنجا طويله‏اي است پر از خر و گاو و شپش و كيك، آنجا را اگر مي‏خواست همچو باشد از اينجا نمي‏برد اينجا هست احتياج نيست لكن انسان را گفته براي اينجا نساخته‏ام، گفته ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون انسان را براي بهشت ساخته‏ام آنجا ناخوشي نيست آنجا گرما نيست آنجا سرما نيست آنجا غصه نيست هم و غم نيست، آنجا هرچه بخواهي براي تو حاضر است لهم فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين هرچه هر مشعري بخواهد آنجا براشان حاضر است و تو را براي آنجا ساخته‏اند ابتدا چيزي كه ساخت و ساخته شد و از براي بهشت ساخت خداوند عالم انسان را حالا مي‏گويد مي‏خواهي بروي راهش را من راه مي‏برم از آن سمتي كه من مي‏گويم برو برس، حالا تو لج مي‏كني و قهقري برمي‏گردي او هم داد مي‏زند كه از اين راه بيا و تو از آن طرف مي‏دوي هرچه مي‏دوي دور مي‏شوي من نفع خواسته‏ام به تو برسانم از آن نفعي كه خواسته‏ام برسد به تو هي مي‏گريزي و دورتر مي‏شوي مزقناهم كل ممزق مي‏كنم من خواستم بكشمت ببرمت كه به بهشت برسي به موعظه به نصيحت به پول به خلعت به نعمت به انواع تدبيرات مي‏برمت تا بناي لجبازي هم نگذارده‏اي و مثل بچه‏ها بازي مي‏كني ما هم مدارا با تو مي‏كنيم تا وقتي مثل جهال راه مي‏روي گرسنگي تشنگي شهوتي غلبه كرد مي‏گذريم مي‏فرمايند انسان تا چهل سالش نشود خيلي از معصيتها را خدا سخت نمي‏گيرد اما همين كه چهل سالش شد آن وقت ديگر خدا سخت مي‏گيرد و همين‏طورها هم هست به جهت اينكه در ايام جواني مي‏بيني هزار هرزگي از آدم سرمي‏زند و خدا انتقام نمي‏كشد به جهتي كه مي‏داند جهل است و غلبه شهوت و هوي و هوس، لكن در سن چهل سالگي مي‏گويند حالا به قدري كه بايد صعود كني كرده‏اي حالا ديگر رو به خرافت مي‏روي، حالا ديگر تا غلط مي‏كني مي‏بيني سيلي به آدم مي‏زنند فقير مي‏كنند براي اينكه متذكرت كنند، از خواب بيدارت كنند.

پس دقت كنيد فكر كنيد خدا آن كسي است كه صاحب جميع ماسواي خودش است و قادر بر كل، عالم بر كل هيچ بار نمي‏پرستد كسي ديگر را اين خدا معبود كل است هيچ عابد هيچ كس نيست مطيع هيچ كس نيست منقاد هيچ كس نيست خودش هرچه مي‏خواهد مي‏كند من ذا الذي يشفع عنده الاّ باذنه او اذن ندهد هيچ پيغمبر مرسلي هيچ ملك مقربي شفاعت نمي‏تواند بكند لايشفعون الاّ لمن ارتضي هرجا را مي‏دانند خدا با او بد است آنها هم نهايت بدي را با او دارند مي‏گيرندش مي‏اندازند در جهنم و واللّه هُل مي‏دهند مي‏اندازند و خدا امرشان كرده و مي‏اندازند القيا في جهنم كل كفار عنيد تثنيه است اين را سني‏ها هم نتوانسته‏اند خدشه بگيرند القيا يعني اي محمد و علي بيندازيد در جهنم هر كافر و عنيدي را هيچ جا به طور  نگفته اي محمد و ابابكر بيندازيد در جهنم. پس اينها كفار را مي‏ريزند در جهنم هيچ هم دلشان نمي‏سوزد حظ هم مي‏كنند او را بسوزانند.

باري، پس خدا آن كسي است كه ارسال رسل مي‏كند در بند عبادش هست هر جايي خيال كني شايد كسي باشد نفس نكشيده باشد امر و نهي نكرده باشد خدا نيست شيطاني است جني است كه در بند مردم نيست. پس خدا يك است و خدا غير از خلق است و آن خدا يخلق ما يشاء و يختار، و أفمن يخلق كمن لايخلق أفلاتذكرون همچنين تفاضل در همچو جايي است كه نبي مي‏آيد كه من از پيش او آمده‏ام، پيش هيچ كدام از شما نيامده و مابه الامتياز دارد از باقي اگرچه جسم صاحب طول و عرض و عمق را دارد واجب هم هست داشته باشد لابد هم هست داشته باشد محال هم هست نداشته باشد. ملتفت باشيد پس نبي مابه الاشتراك مي‏خواهد بايد بيايد حرف بزند به ما، چشم ما جمالش را ببيند گوشمان صداش را بشنود. پس بايد هم لباس ما باشد اما مابه الامتياز هم داشته باشد مابه الامتيازش اين است كه او رسول است ما رعيت. ما هيچ رسول نيستيم او هيچ رعيت نيست. امام يعني اميرالمؤمنين و بچه‏هاي او، اين يازده نفر معروف اينها امامند ما همه مأموم بايد باشيم. بله هرچه ما داريم بايد به اذن و اجازه او باشد، چه مي‏كني؟ امام ما گفته، آقاي ما گفته رسول خدا گفته رسول هم نگفته باشد اين امام گفته، قول اين امام قول رسول ما است، قول رسول قول خدا است پس خدا گفته خدا صاحب اختيار ما است ما را خلق كرده اختيارمان را به خودمان وانگذارده اشكال همه آنجا پيدا شده كه مي‏خواهيم خودسر هم باشيم او اصرار دارد ابرام دارد خودسر نباشيد، او هي مي‏خواند اين خودسري نباشد هيچ اختياري از خود نداشته باشد ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً ان‏يكون لهم الخيرة من امرهم ما دلمان چنين مي‏خواهد مي‏گويد مي‏دانم دلت چنين مي‏خواهد مع‏ذلك چنين مكن خلافش بكن و اگر نمي‏توانستي خلافش كني امرت نمي‏كردند پس مي‏تواني خلافش كني. پس من چنين مي‏خواهم دلمان چنين مي‏خواهد نه دل رسول خدا رسول خدا هر طوري بايد آن‏طور باشد ماها اگر كارهاي خودمان خير و صلاحمان بود ارسال رسل نمي‏كردند پس معلوم است كارهاي خودمان خير ما در آنها نيست از اين جهت ارسال رسل كرده و تعليم كرده فلان كار را نكنيد فلان كار را بكنيد. پس رسول مابه الامتياز دارد حالا كه مابه الامتياز دارد پس اينها آثار رسول نيستند اينها رعيتند همچنين امام مابه الامتياز دارد امام بايد معصوم باشد بايد مطهر باشد بايد آنچه به او گفته‏اند به مردم بگويد يادش نرود اشتباه نكند بايد سهو نداشته باشد نسيان نداشته باشد خطا نكند حالا ديگر او كلي است و اينها افرادش، اگر افرادند ما امتحان مي‏كنيم اينها را امام يعني سهو نكند اما اين آقا را كه مي‏بينيم سهو مي‏كند همچنين امام عالم به جميع حلال و حرام بايد باشد جاهل به هيچ چيز نباشد اين آقا را كه مي‏بينيم سبيلهاي خودش را هم راه نمي‏برد بچيند استنجا هنوز راه نمي‏برد بكند پس خلق بايد به دستور العمل امام و پيغمبر و حجتهاي خدا راه بروند خلق ممتازند از آمرين رسول شخصي است اولواالامر اشخاص جدايي هستند پس رسول شخص جدايي است كه دخلي به رعيت ندارد خدا خدا است قاصد فرستاده پيغام او را براي مردم آورده ما همين پيغام را بايد بشنويم همين روايت بايد بكنيم و تمام كساني كه غير حجج اصل هستند حجتي هم اگر دارند من باب الحكاية و من باب الرواية است اين نباشد ديگر دلشان چنين مي‏خواهد بخواهد دلشان نه خداي ما است نه پيغمبر ما است نه امام ما است دخلي به ما ندارد نه مطاع ماست نه بايد اطاعتشان كنيم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس شانزدهم ــ دوشنبه 11 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

16بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له . . .

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد يك دفعه عالي مي‏گويند و داني يعني اثر و مؤثر مثل زيد و قيام زيد مثل جسم و اجسام و يك دفعه عالي مي‏گويند و غيب منظورشان است و داني مي‏گويند و شهاده منظورشان است و اين عالي كه غيب باشد و داني كه شهاده باشد ملتفت باشيد باز وقتي كه بيان مي‏كنند درهم مي‏ريزند كه نخواهند شرح كنند لفظش مثل اثر و مؤثر گفته مي‏شود. پس نوع نسبت غيب را به شهاده به دست بياريد غيب را عالي مي‏گويند و شهاده را داني و غيب عالي است به جهتي كه وقتي كه آمد در داني ديگر جميع كارهاي داني را كه مي‏كند او داني را تحريك مي‏كند و داني متحرك مي‏شود به حركت مثل همين طوري كه فرمايش كرده‏اند القي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله پس عالي القا مي‏كند مثال خود را در داني در هويت داني آن وقت افعال خودش را از دست داني جاري مي‏كند اين را همين يك جا ان‏شاء اللّه ملتفتش باشيد ديگر باقي جاها را مي‏فهميد. پس روح از عالم غيب است و عالي است و بدن از عالم شهاده است و داني، آن روحي كه در غيب است اين را درست تصورش را بكنيد كه نسبت آن روحي كه در غيب است به اين بدني كه در شهاده است در غيب است منظور اين نيست مثلا ــ و ترائي مي‏كند ــ منظور اين نيست كه روح در غيب است يعني توي دل منزلش است و بدن يعني ظواهر بدن. ملتفت باشيد پس شما ان‏شاء اللّه دقت كنيد نسبت روح به بدن اصلش نسبت تزاحم نيست و اين معنيش اين است كه روح پهلوي جسم نمي‏نشيند چون مزاحم نيست از اين جهت اندرون شهاده يا بيرون شهاده هر دو نسبتشان به آن روح علي السوي است و اين را كه عرض مي‏كنم حاقش اصلاً پيش مردم هيچ نيست و اهل حق همه انها را به طور رمز بيان كرده‏اند و اهل فن كه به آنها برمي‏خورند مي‏فهمند كه چه گفته‏اند كسي هم كه اهل فن نيست مي‏آيد و مي‏گذرد.

پس نسبت شهاده به شهاده اين است كه اين عالم شهاده همه پهلوي هم نشسته‏اند و هر يكي متناهي است به آن ديگري آن ديگري هم به آن متناهي است. پس ميانه اهل عالم شهاده تزاحم هست بعضي اين طرفند بعضي آن طرفند، بعضي بالايند بعضي پايين و ميانشان تزاحم است. يك كدام مي‏خواهند بيايند جايي بنشينند او را پس مي‏كنند خودشان مي‏آيند مي‏نشينند. اين را فكر كنيد راهش را به دست بياريد راهش هم آسان است. پس چون اهل عالم شهاده چون اهل يك عالمند تداخل ميانشان محال است ممكن نيست دو جسم در يك فضا بتوانند قرار بگيرند مگر يكي يكي را پس كند خودش بيايد جاش مثل هوا و آب. هر جسمي كه يك فضايي دارد توي خيكي باشد جسم ديگر بخواهي توي اين خيك كني به اندازه‏اي كه آن جسم در آن خيك است تا بيرون نرود به آن يكي نمي‏دهد بيايد جاش محسوس است خيكي را پر از باد كني و ببري زير آب و فرجه داشته باشد، تا قُل نزند و تا هوا از زير آب بيرون نيايد آن وقت به قدري كه هوا بيرون آمده همان‏قدر آب جاش مي‏آيد اگر طوري باشد هوا هيچ از زير آب بيرون نيايد راه نمي‏دهد به آب جاش بنشيند به همان اندازه كه هوا بيرون مي‏آيد آب مي‏رود جاش. هر جسمي همين‏طور است مثالش محسوس است شما همين‏جور بگيريد اگر اين خيك پر از هوا باشد بخواهي يك خورده خاك توش بريزي، آتش همين‏طور تا هوا بيرون نرود آتش نمي‏آيد. به همين‏طورها آسمان را فكر كنيد جسمي اگر بايد در فضايي بنشيند آن جسم ديگر را پس مي‏كند خودش جاش مي‏نشيند پس نكند محال است بيايد جاش. ملتفت باشيد كه اين كلي است آسان هم هست به دستتان باشد. حالا عالم غيب كه مي‏خواهد بيايد در عالم شهاده بنشيند چيزي را پس نمي‏كند كه بيايد جاش مي‏آيد فرو مي‏رود و هيچ چيز را پس نمي‏كند لفظش همين‏جورها است غيب با شهاده مزاحمت ندارد لكن اهل هر عالمي برادرش با او مزاحمت دارد پس عالم شهاده بعض با بعض مزاحمت دارد پس نسبت غيب به شهاده را خوب ملتفت باشيد كه غيب بالاي شهاده ننشسته زير پاش هم نيست در اندرونش هم نيست در بيرونش هم نيست و اين حرفها را براي نيمچه ملاها و نيمچه حكما بگويي مي‏خندند به آدم از بس خر شده‏اند تكبرشان مانع است از اينكه بيايند گوش بدهند سهل است استهزا هم مي‏كنند از اين جهت در خريت خود مي‏مانند. شما فكر كنيد ببينيد چيزي هست كه نه بالا است نه پايين است، نه دست راست است نه دست چپ است محسوس و ملموس همه كس است اگر فكر كنيد عقل نه بالا است نه پايين است نه دست راست است نه دست چپ است، نه اندرون اين بدن نه بيرون اين بدن است هيچ مزاحمت هم ندارد وقتي مي‏آيد به جسمي تعلق مي‏گيرد بيايد توي سرش يا زيرپاش پس نسبت عقل به اين بدن علي السوي است.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم كه اگر اين‏جور مطالب را نيابيد اين‏جور مطالب را از مشايخ جايي ببينيد نمي‏يابيد چه گفته‏اند. پس نسبت هر غيبي به شهاده علي السوي است. پس غيب نزديكتر نيست به شهاده‏اي دون شهاده‏اي همين حيات همين نبات حتي حرارت برودت رطوبت يبوست اينها همه از عالم غيب آمده‏اند و وقتي بايد چيزي تر باشد و تري بايد از غيب بيايد از آن حيز چيزي را نبايد پس كند تا تري بيايد آنجا وقتي بايد چيزي خشك باشد چيزي نبايد پس رود كه خشكي بيايد همچنين وقتي بايد چيزي گرم بشود سرد بشود و هكذا كرباسي را بخواهي به جاي كرباسي بگذاري بايد برش داري و كرباسي ديگر جاش بگذاري اما همانجا كه هست بخواهي رنگش كني نبايد برش داشت رنگ در اعمال كرباس فرو مي‏رود و كرباس سرجاش هست و هيچ وزنش زياد نمي‏شود رنگ را بخواهي پس بگيري از كرباس پس مي‏گيري هيچ از كرباس هم كم نمي‏شود باز به همان وزن و به همان طول و همان عرض و همان عمق كه بود هست رنگش مي‏پرد پس الوان و اشكال و طعوم و همه را فكر كنيد همه از غيب آمده‏اند آن غيوبي كه خيلي منفصل است از جسم اثرشان واضحتر است. پس غيب به شهاده نسبتش مساوي است و آن غيب را اگر عالي گفتي به اين ملاحظه كه وقتي تعلق به شهاده گرفت حركت شهاده را غيب مي‏دهد بدن اگر ساكن شد روح ساكنش مي‏كند اگر ديد، روح مي‏بيند چشم هم گذارد روح هم گذارده خود اين جسم چشمش را هم هم نمي‏گذارد حتي اينكه اگر درست دقت كنيد خيلي چيزها در اخبار و آيات گيرتان مي‏ايد حتي به عالم جسم كور نمي‏توان گفت، كر نمي‏توان گفت كر و كور را به روح مي‏گويند. ديوار را نمي‏گويند كور است اما انسان و حيوان را مي‏گويند گياه را نمي‏گويند كور است. پس غيب در شهاده كه نشست اگر آلات و اسبابش جوري است كه فعليات خود را مي‏تواند بروز بدهد مي‏گويند تام است و تمام. پس روح حيواني كه غيب است و كارش جوري است كه اگر اسبابش جمع باشد بكلش مي‏بيند بكلش مي‏شنود بكلش شامّ است بكلش ذائق است بكلش لامس است اگر اسباب دستش بدهي اسباب هم دستش بدهي را باز ملتفت باشيد حكيم باشيد ان‏شاء اللّه. شامّه يعني بوي چيزي را بفهمد چيزي بايد باشد همين‏طور لامسه يعني چيزهاي خارجي را بايد تميز بدهد اين چيزها مال عالم جسم است اين چيزها جسمي است كه گرم است يا سرد است لكن خودش در عالم خودش بفهمد سردي را يا بفهمد گرمي را داخل محالات است نمي‏تواند. دقت كنيد پس روح اگر توي بدن نباشد گرمي نمي‏فهمد سردي نمي‏فهمد. ملتفت باشيد انسان يك خورده ضعف براش حاصل شود لمسش تمام مي‏شود، يك خورده ضعف براي روح پيدا شود چشمش نمي‏بيند گوشش نمي‏شنود انسان در حال چرت گوشش چيزي نمي‏شنود چشمش جايي را نمي‏بيند. يك خورده روح به عالم خودش مي‏خواهد برود اينها از كار مي‏افتند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اگر آن روح را اسباب و آلات به دستش بدهي مي‏بيند وقتي بخواهد ببيند همچو چشمي مي‏خواهد و اين چشم جسمي است مثل ساير اجسام الاّ اينكه فرض اين است كه جسمي است كه روح باصره توش هست و ساير اجسام اين روح توش نيست، او بخواهد بشنود تا همچو گوشي نداشته باشد نمي‏تواند بشنود لكن شنيدن را از اين گوش اخذ نكرده چرا كه اگر شنيدن از اين گوش بود روح هم كه بيرون مي‏رفت بدن بايد صدا بفهمد پس از اين اخذ نكرده آلتي است در دست روح كه صدا را از اين آلت مي‏شنود. صدا، جسمي بايد به جسمي بخورد تا صدا پيدا شود پس روح تا نيايد در گوش صدا نمي‏فهمد حالا كه آمد، چشنده آن روح است اما با زبان همچنين لامس او است اما با اعضا و جوارح و اعضايي كه خدا قرار داده در آنها آن روح جاش كجا است نه بالاي سر است نه در وسط بدن است نه زير پا است اما كسي كه از روي شعور فكر كند اينها را مي‏فهمد و اگر فكر نكند بسا كسي بگويد جاي روح در قلب است جايي كه در بدن اول زنده مي‏شود معلوم است قلب است پس روح در قلب نشسته مي‏شود گفت حالا روح است در غيب است بسا انسان خيال مي‏كند در قلب منزلش است و اين ترائيات است مردم را گول زده. آيا نمي‏بيني روح وقتي بيرون رفت از اين بدن، آن قلب مثل ساير اعضا و جوارح ميت مي‏شود و نسبت آن روح به آن قلب و ساير اعضا مساوي است پهلوي قلب نمي‏نشيند مثل اينكه پهلوي اعضا و جوارح نمي‏نشيند در عالم خود است عالم خودش كجا است؟

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مردم جا كه مي‏گويند همين فضا را خيال مي‏كنند و خيلي از مردم حالا مي‏گويي غيب در اين فضا جاش نيست، مي‏گويد غيب اگر اينجا نيست پس نيست و از اين جهت هم هست كه گاهي اهل زندقه انكار توحيد مي‏كردند مي‏گفتند خدا كجا است همه مي‏گويند خدايي هست، اين خدا كجا است؟ خودتان هم مي‏گوييد روي عرش ننشسته روي زمين نيست در آسمان نيست حالا كه هيچ اينجاها نيست پس نيست و متحير مي‏شدند. شما آن‏جور مردم مباشيد فكر كنيد ان‏شاء اللّه دقت كنيد فكر كنيد ببينيد عالم رنگ كجا است، عالم طعم كجا است، عالم صوت كجا است، عالم الوان عالم اشكال اينها همه عوالمي دارند غير عالم جسم مي‏آيند عالم جسم، بعد قرار مي‏گيرند و اين جسم سرجاي خود موجود است اگر نبود يك رنگي نمي‏توانست بيايد اينجا چيزي كه نيست بيايد دقت كنيد شما جوري است مطلب كه در پيش خودم و پيش كسي كه توي راه است اين مطلبها داخل بديهيات است لكن كسي كه توي راه نيست هزار چكش بايد توي سرش بزني تا حاليش شود هزار نصيحت بايد بكنند اعتنا هم نمي‏كنند ديگر بدتر از اين جهت كساني كه اعتنا به سخن نمي‏كنند محروم خواهند ماند تا آخر. (از اينجا در نسخه كپي خطي موجود نبودپس فكر كنيد و دقت كنيد غيب در اندرون شهود نيست و در اندرون شهود ننشسته اطراف شهود را هم نگرفته پس عالم جسم اين خرمني است كه روي هم ريخته بالاش محدب عرش پايينش تخوم ارضين. بالاي عرش ديگر هيچ نيست لاخلأ و لاملأ عقل هم بالاي جسم نيست عقل هم اگر بالاي جسم نشسته بود آن هم طول و عرض و عمق داشت و هكذا نفس بالاي جسم نيست حتي رنگ بالاي جسم نيست اگر آن بالاهاش بود مثل جسم بود و جسم بود لكن عالم غيب نه بيرون عالم شهاده است نه در اندرون عالم شهاده است و چنين عالمي هست به دليل اينكه اين عالم شهاده گاهي يك جاييش گرم مي‏شود گاهي يك جاييش سرد مي‏شود، گاهي روشن مي‏شود گاهي تاريك مي‏شود. همين روشنايي مال عالم جسم نيست روشنايي را خدا مي‏آرد در عالم جسم، عالم جسم روشن مي‏شود تاريكي را خدا مي‏آرد در عالم، عالم جسم تاريك مي‏شود و هيچ اغراق نيست مي‏فرمايد يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل هي روز مي‏شود هي شب مي‏شود خدا روز را روز مي‏كند شب را شب مي‏كند نهايتش روز را چه جور كرده؟ چراغي روشن كرده چراغش آفتاب است كه روشن كرده وقتي مي‏آرد اينجا روشن مي‏شود عالم، وقتي مي‏برد زير زمين اينجا تاريك مي‏شود. اين چراغ را هم يك وقتي روشن كرده يك وقتي بود آن چراغ نبود روز نبود و شب هم نبود و لا الليل سابق النهار پس شب هم به واسطه آفتاب پيدا شده، شب هم نبود روز هم نبود آفتاب كه پيدا شد روز پيدا شد شب پيدا شد تا چراغ را روشن نكني روشنايي نيست  تا اينجا ملتفت باشيد در مثالي كه عرض مي‏كنم كه معني خود ظلمت را به دست بياريد. اگر حاجبي باشد كه مقابل چراغ پيدا شود سايه آن طرف پيدا مي‏شود روشن نشد آن سايه هم نيست وقتي كه روشن شد روي اين جسم كه رو به چراغ است روشن است آن پشتش تاريك است پس آن تاريكي هم به واسطه چراغ است روشنايي از چراغ است تاريكي به چراغ. پس پيش از چراغ روشن كردن نه اين روي جسم روشن است نه اين طرفش سايه دارد و همين‏جور اگر فكر كنيد آن وقت مي‏دانيد كه وقتي روز روز شد آن وقت شب پيدا مي‏شود و شب بعد پيدا شده وقتي چراغ را روشن كردند اين طرف روشن نشود اين طرف سايه پيدا نمي‏شود همين‏جور تا آفتاب از اين سمت طالع نشود آن سمت تاريك نمي‏شود و اين چراغ مثل چراغهاي خودمان است تا روشن نكرده‏اند نه سايه هست نه روشنايي چراغ روشن شد هم سايه پيدا مي‏شود هم آفتاب حالا اين چراغ آفتاب هم يك وقتي نبود آن وقت نه روز بود نه شب بود و وقتي ساختند يك سمتي روشن شد روز پيدا شد بعد آن طرف جسم تاريك شد و شب شد و لا الليل سابق النهار پس روز سابق بود و شب پشت سر روز پيدا شده همين جوري كه تا توي آفتاب نباشي سايه پشت سرت نيست در جايي كه آفتاب نيست سايه هم نيست و سايه وقتي است كه آفتاب اين طرف باشد حتي چراغهاي عديده در اطاق باشد هر چراغي روشنايي دارد اين چراغ كه روشن مي‏شود اين طرف را روشن مي‏كند سايه هم براي چيزها پيدا مي‏شود آن وقت هر چراغي هم سايه پيدا مي‏كند خود چراغها سايه پيدا مي‏كنند يك چراغ كه باشد سايه ندارد هر چراغي روشن شد به هر جايي كه هست آنجا را روشن مي‏كند هرچه حجاب او است سايه مي‏اندازد. پس سايه‏ها هميشه به واسطه چراغ پيدا مي‏شوند چنان‏كه انوار به واسطه منير پيدا مي‏شوند. پس به همين نسق ان‏شاء اللّه دقت كه مي‏كنيد خواهيد يافت كه اصلش نور و ظلمت دخلي به عالم جسم ندارد. مباشيد مثل يك پاره احمقهاي دنيا و لو خود را حكيم اسم بگذارند و لو كساني كه به آن سبك نرفته باشند آنها را خيال كنند غافل شده‏اند و سفها هستند و الا انهم هم السفهاء خود آنها سفيهند ولكن لايشعرون.

پس دقت كنيد سايه را بايد ساخت كه سايه سايه باشد و همچنين نور را بايد چراغ را ساخت كه نور از او پيدا شود چراغ را بايد ساخت كه نور داشته باشد چراغ را روشن نمي‏كني نور نيست چراغ هميشه روشن بوده نور هميشه داشته. پس يك‏پاره احمقهاي دنيا هستند كه مي‏گويند ظلمت ديگر جعل نمي‏خواهد ظلمت يعني عدم نور همين كه نور نيست ظلمت است ظلمت شي‏ء نيست در اين دنيا كه خودش چيزي باشد پس جاعلي نمي‏خواهد بلكه همين كه نور نيست ظلمت است و از اين خرافات خيلي بافته‏اند اسمشان هم حكما است و متكلمين و اين هذيانها را بافته‏اند. همچنين گفته‏اند برودت چيزي نيست وجود داشته باشد حرارت كه نيست برودت است، برودت عدم حرارت است. نور كه رفت عدمش ظلمت است اينها اعدامند اعدام خلقت نمي‏خواهند جعل نمي‏خواهند شما دقت كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد سايه آن طرف ديوار است روشنايي اين طرف ديوار است اين طرف كه روشن است از آفتاب روشن است آن طرف كه سايه است سايه‏ها هم از شكم ديوار بيرون آمده‏اند از شكم ديوار كه بيرون آورد آن قرص آفتاب پس اين سايه‏ها را هم بايد ساخت كه موجود باشند چنان‏كه ديوار بايد روي خود را به آفتاب بگيرد كه روشن شود همين‏جوري كه در چراغهاي ظاهري مي‏بيني. فكر كن اگر بايد اطاق روشن باشد چراغ بايد آورد تا روشن شود آن پيشترش كه چراغ را نياورده‏اند تاريك است باز اين تاريك است گول مي‏زند كه همين كه نبود چراغ تاريكي بود اينها اعدام است اعدام ساختن نمي‏خواهد و ملتفت باشيد كه از اين ترائيات گول خورده‏اند مثال را فراموش نكنيد براي شي‏ء نه سايه هست نه نوري اما چراغ كه برابر شي‏ء گرفتي آن وقت اين سمتش نوراني مي‏شود آن سمتش سايه مي‏شود هم اين سايه به واسطه چراغ پيدا شده هم آن نور از چراغ است و نه اين است كه ظل، عدم نور است و ساختن نمي‏خواهد و احتياج به چراغ ندارد بلكه تمام تاريكي‏ها به واسطه چراغ است به واسطه آفتاب است بله يك چراغ ديگر هست رفته زير زمين اين روي زمين سايه افتاده چراغ ديگري مي‏آري اينجا روشن مي‏شود پشت سر اينجا تاريك مي‏شود.

خلاصه مطلب اين است كه ملتفت باشيد عالم غيب نسبتش به عالم شهود چطور است كه اگر فكر كنيد از همين نور و ظلمت مي‏توانيد به دست بياريد كه همين روز را خدا از غيب مي‏آرد همين شب را خدا از غيب مي‏آرد و اگر نيارد يكي از اينها را آن يكي ديگرش نخواهد بود خودش بيان مي‏كند كه اگر هميشه روز قرار داده بودم كي شب براي شما مي‏آورد؟ شب كه نبود هيچ نمي‏تواني بخوابي آن وقت چه خاك سرت مي‏كردي و همچنين اگر هميشه شب كرده بودم كي بود روز بياورد و اگر روز نبود هيچ به كارهات نمي‏رسيدي. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل و همه اينها را خدا مي‏سازد و از غيب به شهود مي‏آرد از شهود به غيب مي‏برد و جسم سرجاي خودش هست مثل اينكه اطاق سرجاي خودش هست روز كه مي‏شود روشن مي‏شود باز سرجاي خود هست وقتي تاريكي رفت هيچ از اطاق برنمي‏دارد همراه خودش ببرد بيرون وقتي كه نور رفت هيچ از اطاق برنمي‏دارد ببرد بيرون حالا تمام عالم شهاده مثل اين اطاق وقتي روز شد بر جسمانيتش هيچ نمي‏افزايد و وقتي نور رفت هيچ جسم را برنمي‏دارد همراه خود ببرد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس عالم غيب را ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد عالم غيب اندرون جسم نيست چنان‏كه بيرون جسم نيست چنان‏كه بالاي جسم نيست چنان‏كه زير پاي جسم نيست چنان‏كه اصلش در عالم جسم نيست اما چنين عالمي هست دليلش اين است كه اينجا روز مي‏شود همچنين اينجا شب مي‏شود اين‏ها دليل اين است يك جايي هست سرد است سردي از آنجا مي‏آيد اينجا، يك جايي هست گرم گرمي از آنجا مي‏آيد اينجا بدون تفاوت همين‏طور فكر كنيد پس دليل اينكه روحي هست در اينجا اين‏كه مي‏بيند مي‏شنود حركت و سكون ارادي دارد اما روح چه رنگ است؟ روح رنگش كجا آمد؟ روح چه شكل است؟ شكلش كجا آمد؟ و اگر اين مطالب و اين بيانات را داشته باشيد براي علم معاد چه عرض كنم كه چقدر به كار مي‏آيد.

پس روح نه آبي است نه سفيد است نه سرخ است نه زرد است نه سياه است. كرباس است به اين رنگها مي‏شود روح رنگ نمي‏شود. بله اين پوست بدن به اين رنگ مي‏شود لكن روح سرخ است يا زرد؟ هيچ كدام. تلخ است يا شيرين؟ هيچ كدام. روح صدا دارد يا بي‏صدا است؟ هيچ كدام. صداش را توي اين بدن مي‏گذارد و از اين بدن بروز مي‏دهد پس غيب القا مي‏كند مثال خود را در هويت اين شهود و افعال خود را از اين شهود جاري مي‏كند. پس غيب نسبتش به شهود علي السوي است پس نسبت ظاهر اين بدن با باطن اين بدن به عالم روح علي السوي است چرا كه روح اينجا كه سر است اگر نشسته بود و اينجا كه پا است دور بود سر نزديكتر بود به او و زندگيش بيشتر بود و پا يك قدري مرده بود لكن او اصلش اينجاها منزلش نيست چون اينجاها منزلش نيست همه اينها نسبتشان به او علي السوي است حالا كه چنين است پس جميع اين اعضا و جوارح جميع اين بدن تمامشان نسبتشان به روح علي السوي است و آن روح عالي اسمش است و اينها داني و به هيچ وجه اينها مزاحم يكديگر نيستند و نسبت اينها به او مساوي است. اما بعضي از اجزاي اين بدن ديگر مي‏خواهي همان قلب را خيال كن كه حيات توش دميده مي‏شود پس بعضي از اجزاي اين بدن كه عالم جسم است حالا يك جوري شده كه حيات به آن تعلق گرفته و از او ساري و جاري در اين بدن مي‏شود حالا حيات تمام اين بدن از قلب آمده پس وقتي زنده شد بدن خصوص در بدن اقويا، و ملتفت باشيد بدن اقويا عرض مي‏كنم به جهتي كه يك پاره حشرات هستند مثل مار و كرم كه قلب ندارند اين روح بخاري كه توي بدنشان است در همه جاي بدنشان است اين است كه سرشان را مي‏زني دمش مي‏جنبد، ريزريزش بكني اين مار را مدتي اين ريزريزهاش مي‏جنبد به جهت اين است كه تمامش بخار توش است حيات توي بخار درمي‏گيرد تماماً مستقلاً زنده‏اند اما حيوانات قويه آن روح بخاريش كه زنده شد كه همان بخاري است كه توي قلبش است از آنجا حيات به ساير اعضا نشر مي‏كند اين است كه تا آن قلب را بگيري مي‏ميرد. حالا دقت كنيد ان‏شاء اللّه باز همان حشرات هم كه عرض كردم ريزريزش كني حتي مثل سر سوزن ريزريزش كني و بگذاري، باز تمام آنها مي‏جنبند مع‏ذلك مي‏فهمي كه يك بخاري توي ريزريزهاش هست كه توي آن بخار حيات دميده شده و دليلش اينكه وقتي سرد شدند و بخارشان بيرون رفت مي‏ميرند مي‏بيني هميشه نمي‏جنبند پس همان باز آن حشرات هم اصل حكم كليشان با اين حيوانات قويه كه روحشان در قلبشان است يكي است در اصل مطلب فرق نكردند با هم بخار هم مثل بخار ديگ كه از روي آب برمي‏خيزد از جنس همين آب است همين آب است كه بخار شده است بر آن بخار هم كه برودت غلبه كرد دو مرتبه آب مي‏شود تقطير مي‏كند، باز يك خورده گرمش مي‏كني بخار مي‏شود پاش را برمي‏دارد از زمين باز بخار مي‏شود. پس آن روح بخاري مي‏خواهيد قلب اسم بگذاريد يا همين لحم صنوبري را قلب اسم بگذاريد در اصل بيان فرق نمي‏كند يك جورند. پس حالايي كه آن روح بخاري حيات در آن دميده شده مثل اينكه در دود آتش درمي‏گيرد حالا ديگر ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا ديگر اين مبدأ شد و زنده شد كه ما حالا اسمش را مي‏بريم يعني آن روح بخاري آن بخار مي‏پيچد در تمام اعضا آن وقت اينها را زنده مي‏كند اينها هم زنده مي‏شوند. پس زندگي اين اعضا و جوارح به واسطه روح بخاري است پس آن روح بخاري اقرب است به حيات پس آن روح بخاري خطاب مي‏كند به غلايظ انما انا بشر مثلكم يعني همان‏طوري كه اعضا و جوارح جسمي هستند آن هم جسمي است صاحب طول و عرض و عمق، مي‏گويد من هم مثل شما هستم هرچه شما داريد از صفات جسماني صاحب طول و عرض و عمق تمام آن چيزها را من دارم و همه آنها را به خود نسبت مي‏دهند و آنچه بر شما واقع مي‏شود به من هم همانها واقع مي‏شود از سردي و گرمي، خواب و بيداري، آنچه بر شما وارد مي‏آيد بر من هم وارد مي‏شود پس من مثل شما هستم الاّ اينكه من زنده‏ام و ما به الامتياز دارم از شما و شما زنده نيستيد شما اگر متصل به من شديد و من نفوذ در شما كردم شما هم زنده مي‏شويد اگر شما راه به من نداشته باشيد خودتان نمي‏توانيد زنده شويد. پس به همين نسق است ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد همه جا اقرب به مبدأ يعني مبدأ را اگر حيات مي‏گيري اقرب به او روح بخاري است و اگر روح بخاري را اسمش را مبدأ مي‏گذاري همين قلب صنوبري را بگو اقرب به مبدأ است. حالا اعضا و جوارح از خود حركتي ندارند اگر اين قلب حركت مي‏دهد آنها را تمام آنها حركت مي‏كنند به تحريك آن قلب. پس به طور مشاهده مي‏فهميد ان‏شاء اللّه مطلب را پس آني كه اقرب به مبدأ است واسطه فيض است و فيض را از عالم غيب مي‏گيرد و به عالم شهود مي‏رساند اگر او نباشد در ميان اهل شهاده، بدون او اهل عالم شهاده كارشان نمي‏گذرد و واقعاً همين‏جور است اگر حقي نباشد روي زمين اهل زمين كارشان نمي‏گذرد. دليل وجود اهل حق وجود اهل باطل حالا مي‏بيني اهل باطل هستند، اگر اهل حق نبودند زمينها خسف مي‏شد همه اينها مسخ مي‏شدند همه مي‏مردند. پس دليل اينكه حقي هست روي زمين وجود اهل باطل ربنا ماخلقت هذا باطلا حالا كه اهل باطل روي زمين هستند معلوم است يك حقي هست كه خدا اين باطلها را به جهت حفظ آن حق نگاه داشته. دليل اينكه روح بخاري هست در اندرون اين بدن دليلش همين كه اعضا و جوارح درست حركت مي‏كنند اگر او نبود هيچ اينها حركت نداشتند سكون ارادي نداشتند به دليل اينكه وقتي كه بيرون مي‏رود نه مي‏بينند نه مي‏شنوند نه حركت ارادي دارند نه سكون ارادي. پس چه روح بخاري چه قلب، اينها اقرب به مبدأ هستند و آنهايي كه ابعد از مبدأند بايد روي خود را به سوي او كنند كه فيض از او بگيرند و فيض را بايد از دست او بگيرند اعراض خودشان مستقلاً نمي‏توانند اين است كه وحي را پيغمبر بايد بگيرد از خدا با وجودي كه نسبت خدا به جميع خلق علي السوي است به جهتي كه او مكاني ندارد، او زماني ندارد، جاي بخصوصي ندارد او در لامكان منزلش است منزل ندارد مكان ندارد زمان ندارد مع‏ذلك رسول نزديك به او است مردم ديگر دورند از او مردم ديگر قل ان كنتم تحبون اللّه اگر شما راست مي‏گوييد كه خدا را دوست مي‏داريد، فاتبعوني من راه مي‏برم چطور بايد راه رفت من راه مي‏برم چه جور بايد رفت و چه جور بايد كرد كه ميل او همان‏جور باشد شما خبر از ميل او نداريد من خبر دارم ميل او به چه جور چيزها است. پس بياييد پيش من متابعت مرا بكنيد كه من نشانتان بدهم كه چه جور كار بايد بكنيد كه ميل او باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

تا اينجا مقابله شد

شروع مقابله از اينجا

(درس هفدهم ــ سه‏شنبه 12 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

17بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر و الابعد لايحكيه او يحكيه اقل . . .

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه تمام اين‏جور سخنها در غيب و شهاده است. در عالم شهاده بعضي چيزها غيب‏نما هستند، بعضي نيستند و اين نسبت نسبت اثر و مؤثري نيست.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، هرجا مطلقي است و مقيدي است و ظاهر و ظهوري مثل اينكه جسم ظاهر است در تمام اجسام اين است كه همه شده‏اند صاحب طول و عرض و عمق، هيچ يك هم از ديگري قرض نكرده‏اند و كل اينها همه داراي طول و عرض و عمقند. تمام آنچه جزئي دارد آن جزء ديگر هم دارد آن را، تمام خاصيتي كه اين قطره آب دارد تمام اين خاصيت را آن قطره ديگر دارد. هر خاصيتي اين طرف نان دارد همان خاصيت را آن طرف نان دارد ولكن حالت غيب و شهاده اين‏جور نيست. پس جمادات غيب را ننموده‏اند تمامشان مال عالم شهاده‏اند. نباتات هم حالتشان شبيه است به جمادات اگرچه يك خورده جنبيده اما غيب را درست ننموده. جذب مي‏كند همين آبها را و غذاها را، دفع مي‏كند همين‏جور چيزها را، جذب مي‏كند و چاق مي‏شود، همين‏جور چيزها در بدنش است. مي‏روند بيرون لاغر مي‏شود، همين‏جور چيزها را امساك مي‏كند و هضم مي‏كند اين است كه نباتات هم كأنه داخل اين نفوس ظاهر است.

اما حيوانات، بدن حيوانات نموده است غيب را. با چشمشان الوان و اشكال را مي‏نماياند، گوششان اصوات را مي‏نماياند، بينيشان بوها را مي‏نماياند زبانشان طعمها را مي‏نماياند، به دست گرمي و سردي و نرمي و زبري را مي‏فهمد پس حيوانات نموده‏اند از غيب و نباتات ننموده‏اند با وجودي كه بدن همين حيوانات مثل ساير نباتات است. اين هم جذب دارد دفع دارد هضم دارد امساك دارد، چاق مي‏شود لاغر مي‏شود مثل ساير نباتات لكن ملتفت باشيد باز ظواهر اينها با ظواهر آنها از يك عالمند و تمامشان نسبتشان به عالم حيات مساوي است. حيات نه بالاي اينها نشسته نه زير پاي اينها نه اواسط اينها، منزه و مبرا از تمام اينها است مع‏ذلك بدن حيوانات اتصال دارند به حيات بدن نباتات و جمادات اتصال دارند و ملتفت باشيد كه در چنين جاهايي است كه سخنها گفته مي‏شود كه حيوان مي‏گويد به نبات و جماد خطاب كند كه من هم از جنس شما هستم، صاحب طول و عرض و عمق هستم. مثل شما مي‏خورم مي‏آشامم مثل شما نباتات، الاّ اينكه من يك چيزي دارم كه شما نداريد و آنچه را شما داريد من دارم پس آنچه نباتات دارد حيوان هم آن را دارد خودش هم جاذبه دارد هم هاضمه دارد هم دافعه دارد. پس حيوان محتاج به نبات نيست ولكن نبات اگر بخواهد حيوان شود محتاج است اقتران به حيوان پيدا كند.

پس حيوان آنچه را كه جماد دارد خودش دارد، آنچه را كه نبات دارد خودش دارد اما جماد و نبات ندارند آنچه را حيوان دارد. پس قل انما انا بشر مثلكم در ما به الاشتراك است اما مابه الامتياز اين است كه يوحي الي يك چيزي هست از دور مي‏بيند، گوشش صداها را مي‏شنود، پيش من هست پيش شما نيست. دليل مي‏آرد كه چيز خيلي بعيد را من اينجا مي‏بينم، صداي بعيد را با گوش مي‏شنوم. ديگر حالا ملتفت باشيد كه اگر اين‏جور شد كلمات مغز پيدا مي‏كند، اين‏جور هم نباشد در عالم روايت مي‏افتيم. نبات روايت مي‏كند از حيوان كه حيوان چنين حرفي را زد و رفت، اين است كه روايت با حكايت دو تا است دو چيز است پس روايت، رب حامل فقه و ليس بفقيه، رب حامل فقه الي من هو افقه لكن حكايت به اصطلاح اين‏جور نيست. آني كه حديثي را دانست، ديگر مي‏داند و حديث تدريه خير من الف ترويه ديگر پستاهاش همين‏جورها است كه عرض مي‏كنم يك حديث و يك آيه را معنيش را بداني بهتر است از هزار حديث كه بخواني اگرچه وقتي بخواني به كار كسي بيايد و او معنيش را بفهمد. ياسين را به طفلي تعليم كني و او بخواند، وقتي مي‏خواند او خودش نمي‏فهمد چه مي‏خواند آني كه مي‏شنود مي‏داند چه گفته. پس حديث تدريه خير من الف ترويه و اين است كه مي‏فرمايند عالم نسبتش به عابد، يك عالم بهتر است از هزار عابد و هزار را هم باز خدا مي‏داند كه چقدر مراد است. قاعده شده مي‏گويند هزار و الاّ يك عالم بهتر است از هزار هزار عابد كه ندانند و از همين‏جور فكر كنيد خيلي چيزها به دست مي‏آيد. يك امام بهتر است از همه جن و انس و ماسواي آنها، يك پيغمبر بهتر است از همه امت. پس حديث تدريه خير من الف ترويه و بي‏نهايت بهتر است و اما روايات ثمرش همين كه يك وقتي بخورد به گوش يك عاقلي، اينها هي روايت كنند و دست به دست برسد تا به دست كسي كه بفهمد و اينها حامل روايتي است از زمان پيغمبر اين روايات را حاملان روايت روايت كرده‏اند و دست به دست آورده‏اند تا به ما رسانيده‏اند. چه بسيار كه روايت كرده كتاب هم نوشته و خودش هم نمي‏داند چه روايت كرده، واسطه فيض بوده خودش هم ندانسته آن فيض چه بوده اين است كه مي‏فرمايد چون خدا مي‏دانست در آخرالزمان قومي خواهند آمد كه تعمق در توحيد مي‏كنند از اين جهت سوره قل هو اللّه احد را نازل كرد. حالا آن روز هم قل هو اللّه احد مي‏خواندند لكن ذخيره بود براي خلق آخرالزمان ديگر هيچ كدام نفهميدند چه خواندند مگر صاحبان كلام، اما مردم قاف و لامش را مي‏توانستند بخوانند، هاء و واوش را، اللّهش را مي‏خواندند اما قل هو اللّه احد يعني چه، پيششان نبود.

پس خوب فكر كنيد خدا آن است كه هيچ توليد معقول نباشد بكند و تولد معقول نباشد بكند اما اينهايي كه توالد و تناسل مي‏كنند آيا هيچ يكشان قادر علي كل هستند؟ هر كدام از وحدت وجودي‏ها را ريششان را بگيري جواب ندارند خفه مي‏شوند. ديگر خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، چطور مي‏شود؟ اينها نبودند يك وقتي هم مادرشان حامله شد و به دنيا آمدند، آيا اينها را مي‏توانند انكار كنند؟ نمي‏توانند. پس اينها يلد و يولد هركه يلد و يولد است كسي ديگر مي‏سازدش، بچه كه بايد تولد كند بايد ساختش كه تولد كند، خود نطفه بچه نمي‏شود، آن پدر هم نمي‏تواند بچه بسازد و همه جا هم بر اين نسق است. پس پدر اگرچه حامل آن نطفه هست و آن مادر باز اگرچه حامل آن بچه هست لكن اينها نمي‏توانند بچه بسازند. چه بسيار پدرها كه بچه مي‏خواهند هزار دعا مي‏كنند دعا مي‏گيرند، دوا مي‏خورند و خدا بچه‏شان نمي‏دهد. چه بسيار مادرها دعاها، دواها، نذرها، نيازها به كار مي‏برند كه بچه داشته باشند زورشان نمي‏رسد وقتي هم بچه را خدا داد زورشان نمي‏رسد ناخوشي جزئي را از او رفع كنند و حفظ اين بچه را نمي‏توانند بكنند و حالا كه خدا ساخته اينها بتوانند حفظ اين را كنند، زورشان نمي‏رسد، وسيله هم هستند، اسباب هستند. ولد محتاج به والد هست والد محتاج به ولد نيست ولد محتاج به والد است. پدر نباشد بچه محال است به دنيا بيايد پس پدر مستغني است از بچه و محتاج به بچه نيست و بچه محتاج به پدر هست مع‏ذلك آن پدر خالقش نيست. و از همين جورها بيابيد و داشته باشيد كه بعينه نسبت مطلق و مقيد همين‏جورها است كه عرض مي‏كنم. حديد، اگر حدادي برندارد به صورت سيخ و ميخ و بيل و ميل نكند، خودش نمي‏تواند به اين صورتها درآيد، اصلش شعور هم ندارد كه بتواند يا نتواند. گِل خودش نمي‏تواند به صورت عمارات بيرون بيايد، چطور خودش به اين صورتها بيرون مي‏آيد و حال اينكه گل شعور ندارد اگرچه اگر گل نبود هيچ عمارت نبود اگر آب نبود هيچ گل نبود، اگر خاك نبود هيچ گل نبود. اينها همه واسطه هستند و مستغني از عمارت. عمارت نباشد، آب آب است خاك خاك است گل مستغني است از عمارت لكن عمارت محتاج به آب است، محتاج به خاك است، محتاج به گل است، محتاج به خشتمال است، به قالب خشتمالي محتاج است پس احتياج دارد اين بنا به بنّا و به عمله‏جاتي كه مي‏سازند و به خشت و به گل و آب و خاك، به همه اينها احتياج دارد لكن مع‏ذلك آنها سازنده اين بنا نيستند، سازنده همان بنا است و لو اينكه آن بنا گل را برداشته عمارت كرده خشت و گل را برداشته عمارت ساخته ذاتش را نياورده روي هم بگذارد اطاق بسازد همين‏جور بعينه مطلقات را بايد ساخت كه موجود شوند، مطلقات را مي‏سازند آن وقت مقيدات را از آنها مي‏سازد. خدا انسان را مي‏سازد آن وقت زيد و عمرو و بكر را از انسان مي‏سازد، آن وقت زيد را مي‏سازد قيام و قعودش را مي‏سازد. مطلق را خدا خلق نكرده، از كجا ظهوراتش باشند؟ داخل محالات است لكن اينها همه‏شان سلسله آباء و مواليدند. پس هرچه از هرچه به عمل آمده ولد او است بالايي والد او است كه توليد او كرده، او خودش هم محتاج است، آن بالايي والد است اين ولد او است. تمام ملك خدا آنچه مي‏بيني از چيزي به عمل آمده آن چيز هم از چيزي ديگر به عمل آمده. به همين‏طور قهقري برمي‏گرداني آن مادة الموادش خدا نمي‏شود و اين مردم همين‏جور رفته‏اند لابد شده‏اند پيش خودشان آن آخر كار آن مادة المواد را، آن وجود را گفتند خداست. ملتفت باشيد كه وجود خلق هيچ منتهي به خدا نمي‏شود و هيچ خدا آنچه از او صادر شده نمي‏آيد مخلوط و ممزوج با خلق شود لكن خدا است لم‏يلد و لم‏يولد و ببينيد لفظي تعبير آورده‏اند كه براي همه كس خوب است آن نه‏نه هم مي‏فهمد خودش نمي‏تواند قبول نكند چيزي كه متولد باشد چطور مثل آن است. پس خدا نه ولد است نه والد لم‏يتخذ صاحبةً و لاولداً. حالا آن صانع آيا نمي‏توانست بسازد؟ اگر نمي‏توانست نمي‏ساخت. حالا كه ساخته مي‏فهميم قدرت را دارد و قدرتش را به كار برده ساخته ديگر قدرتش را چقدر به كار برده، نمي‏دانيم. سهل است ندانيم مثل اينكه ساعت‏ساز را نمي‏دانيم چرخها را چه جور ساخته، چه جور گذارده. آن نجار را نمي‏دانيم چه جور نجاري كرده، چه جور تراشيده و كوبيده لكن مي‏دانيم ساخته و توانسته كه ساخته. پس مي‏توان فهميد كه صانع آن قادر علي كل شي‏ء است.

مشق كنيد كلياتي كه خودش به دست داده سخت بگيريد كه ترائيات گولتان نزند. خودش همچو گفته كه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء خدا همچو كسي است. حالا او عين شما است؟ خودش زنده مي‏شود، خودش مي‏ميرد، خودش گرسنه است، خودش تشنه است، خودش محتاج است، خودش گدايي مي‏كند از خودش و خودش نمي‏دهد، خودش به خودش اذيت مي‏كند. ببينيد آيا مي‏شود همچو چيزي؟ هيچ چيز خودش موذي خودش نيست به جهت آنكه اذيت به واسطه آن خلاف جنسي است كه ميآيد اين جنس را اذيت مي‏كند. آتشي مسلط بر آب كني، ضد است فانيش مي‏كند. آب را مسلط كني بر آتش، ضد است فانيش مي‏كند لكن خدا ضد ندارد، خداي ديگري نيست و كسي زورش به اين خدا نمي‏رسد پس خداوند عالم ضدي ندارد اين است كه معقول نيست هيچ چيز با او مخلوط شود و او لم‏يلد است و لم‏يولد است دليل عقل است أفمن يخلق كمن لايخلق؟ حالا آن كسي كه اينها را ساخته آيا مثل اينها است؟ اينها ندارند مگر آنچه را او به اينها داده باشد، اره باشد، تيشه باشد، چوب باشد و آن صانع چوبش را هم درست مي‏كند بلكه آبش را هم درست مي‏كند، خاكش را هم درست مي‏كند، چشمش را هم درست مي‏كند، همه‏اش را مي‏سازد و تمامش را از خلق با خلق در خلق به خلق مي‏گيرد و مي‏سازد و به خلق مي‏دهد. هيچ جا ذاتش را نمي‏آورد به خلق بدهد. پس اينها آثار صادره از صانع نيستند به اين اصطلاحي كه متعددات آثار صادره از مطلقاتند و مثل اينكه قيام زيد از زيد صادر است اين خلق صادر از صانع باشند، همچو نسبتي به صانع داده نمي‏شود و درست نيست داده شود. پس صانع منزه است و مبرا و ليس كمثله شي‏ء.

ديگر اينها هيچ موعظه نيست، ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد، اين خورده خورده‏ها را كه عرض مي‏كنم ضبط كن بسا يك وقتي خودت محتاجش مي‏شوي و راه نمي‏بري.

عرض مي‏كنم تمام علم منحصر است به اين سه قسم: علم يا حكمت است يا موعظه است يا مجادله است. علم مجادله آن است كه با خصم حرف مي‏زند مثل مرافعات. يكي مي‏گويد تو طلب نداري، اين مي‏گويد شاهد دارم، او مي‏گويد به چه نشان؟ اينها علم مجادله است. علم مجادله علم جدال است، علم خصوم است، علم مجادله با خصم است. هر كسي با كسي بحثي كرده و كسي رد كسي را كرده، اين‏جور علوم علوم مجادله است اين‏جور علوم را بايد جوري جواب داد كه آن كسي كه بحث مي‏كند ساكت شود و نتواند چيزي بگويد. پس مي‏گويد اين مرده‏ها را كه مي‏بينيم مي‏پوسند و مي‏ريزند، آن كيست كه يحيي العظام و هي رميم؟ اين استخوانهاي پوسيده را كه زنده مي‏كند؟ او هم جوابش مي‏گويد قل يحييها الذي انشأها اول مرة آن كسي كه اين استخوان هم نبود، اين گوشت هم نبود و از آب و خاك درست كرد، بعد گوشت بر آن رويانيد. او احتياج به استخوان ندارد كه تو را بسازد، او تو را از آب و خاك مي‏سازد، پس آن كس مي‏تواند اين استخوانهاي پوسيده را زنده كند. پس اين علمي است كه اين‏جور بحث كه مي‏كنند اين‏جور جوابش كه مي‏دهند نمي‏توانند ردش كنند به جهتي كه مي‏بينند جميع اولاد از نطفه ساخته مي‏شوند، نطفه هم آب است و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي آن كسي كه همه زنده‏ها را از آب زنده مي‏كند، او احتياج به استخوان هم ندارد كه بردارد و چيزي بسازد استخوانش را هم مي‏سازد و اين است جواب خصم. پس هرجا كسي بحثي كرده با نبيي، با خدايي، مثل اينكه شيطان بحث كرد كه خلقتني من نار و خلقته من طين، جوابش يك چيزي مي‏دهند كه سرب شود در دهانش. اين‏جور علم علم مجادله است و در قرآن و در احاديث اين‏جور علم بسيار است. كسي با كسي مباحثه كرده، كسي جوابش مي‏دهد، اين مي‏شود علم مجادله. همين مطلب را اگر خصمي ديگر به صورتي ديگر سؤال كند به صورتي ديگر جوابش مي‏دهند و اين را داشته باشيد اگر بخواهيد در علم مجادله استاد شويد، پس دقت كنيد ببينيد خصم چه گفته از همين راه مواقع آيات را به دست بيار ببين شأن نزول فلان آيه كجا است، ببين كي چه گفته و اين آيه در جواب او نازل شده كه قل ياايها الكافرون لااعبد ما تعبدون ديگر خودت بنشيني فكر كني، برو ببين اين سوره كي نازل شده، كي پيغمبر آن را خواند براي كه خواند. آمدند يهودي‏ها، بت‏پرستها پيش پيغمبر كه بيا قرار بگذار يك‏سال، شش‏ماه ما عبادت خداي تو را بكنيم، تو بيا شش‏ماه عبادت بتهاي ما را بكن، تو آنها را مي‏پرستي، ما خداي تو را مي‏پرستيم صلح هم داريم، ديگر دعوايي جنگي هم نداشته باشيم. جواب آنها را دادند كه قل ياايها الكافرون بگو اي كافران لااعبد ما تعبدون حالا يك كسي ديگر يك جوري ديگر بحث كرده سوره‏اي ديگر جواب ديگر. اين است كه شأن نزول را همه جا بايد ديد كه كي بحث كرده و جواب كيست، پس اين و آن حديث جواب هست حالا اگر اصل موقع را به دست نياري بسا جوابها سست به نظرت مي‏آيد و اين را ندارند مردم و ملتفت نيستند. خيلي از احمقهاي دنيا وقتي كه مي‏رسند به اين‏جور احاديث كه امام گفته الخبز اسم للمأكول مي‏گويند اينكه علم نشد اين حرف شد كه نان اسم مأكول است؟ پس اين حديث ضعيف است، اين فرمايش امام نيست. آيا آن سائل احمق بوده به قدر فهم او جواب داده‏اند و الاّ آنچه در جوي مي‏رود آب است و چيزهاي بديهي كه علم نيست و حال آنكه كل عقلاي عالم اين را دانسته‏اند كه آب اسم است براي مشروب اينكه گفتني نمي‏خواهد. اين است كه يا اصل حديث را وامي‏زنند كه از امام صادر نشده يا مي‏گويند آني كه سؤال كرده بچه بوده بي‏فهم بوده امام هم به اندازه فهم او جواب داده. لكن اگر برود جاش را پيدا كند كه سائل هشام بن حكم بوده است كه تمام اديان را پازده بود. از همه جا باخبر بود، از روي بصيرت آمده بود، ديگر مثل هشام كسي را نمي‏شود گفت او فهم نداشته و در جواب او چنين فرموده‏اند. پس الخبز اسم للمأكول و الماء اسم للمشروب بايد ديد او چيزي سؤال مي‏كند اين چيزي جوابش مي‏دهد. ببينيد در چه جا واقع شده.

ملتفت باشيد همچنين بعضي جاها هست حاق امر معلوم نيست لكن اگر جوري كنيم، طوري راه برويم راه بي‏خطري است. يك چيزي را ندانيم حلال است، ندانيم حرام است، احتياط مي‏كنيم نمي‏خوريم. كسي كه ما را نمي‏زند كه چرا فلان غذا را نخوردي. حالا جايي واقع شده‏ايم كه نمي‏دانيم، مي‏فهميم كه اگر نخوريم يقيناً نخوردنش ضرر ندارد، حالا حاقش را نمي‏دانيم اين طريق سلامت است و اينها كشف از واقع نمي‏كند. يا اينكه آن‏جور خيالي كه خصم كرده همان‏جور جوابش مي‏دهي كه ديگر نتواند چيزي بگويد كه اين را علم مجادله مي‏گويند.

همچنين علم موعظه اگرچه مطلب حاقش به دست نيامده لكن راه سلامت را گرفته‏اي اما حكمت اين‏جور نيست. دقت كنيد ان‏شاء اللّه، حكمت اين است كه ميانه خود و خدا بخواهي بداني چطور شده، دين يعني چه، راستي راستي يعني چه. خدا يعني چه، راستي راستي پيغمبر يعني چه. راستي راستي خدا يعني والدات را و اولاد را تمامش را او ساخته باشد و خدا آن كسي است كه اين آسمان و زمين را او ساخته باشد و تمام ملكش را او ساخته باشد، او خدا است. حالا او خودش نه آسمان است نه زمين است، نه آب است نه خاك است، نه ليلي است نه مجنون است، نه وامق است نه عذرا است، نه عقل است نه نفس است نه روح است و ببينيد در كتابتان، در سنتان هيچ نگفته به اين صانع تو عقلي، تو نفسي، تو روحي. تمام اينها را بايد از او سلب كني تمام خلق از خدا مسلوبند همه صفات سلبيه خدا بايد باشند و خدا هيچ مخلوق نيست. و كنهه تفريق بينه و بين خلقه. پس خدا هيچ خلق نيست و هرچه در خلق هست خلقي را با خلقي تركيب كرده‏اند چيزي ساخته‏اند. سركه‏اي را با شيره‏اي داخل هم كرده‏اند، سكنجبين ساخته‏اند. پس خلق بدءشان از خلق است عودشان به سوي خلق است و هيچ منتهي به صانع نمي‏شوند اگرچه ان الي ربك المنتهي فرموده و هست اين لفظ، لكن اين را طوري بايد معني كرد كه يعني تمام اينها را صانع ساخته از چنگ او نمي‏توان بيرون رفت. موضع تمام حاجات او است او است قادر بر هر چيزي، او است عالم به هر چيزي، هرچه را او خواسته خواهد شد هرچه را نخواسته نخواهد شد مردم ديگر چنين نيستند اگر چيزي را خواستند خواست خدا همراهش هست. هركه وعده كرده هرچه به تو بدهد اگر خواست خدا همراهش است او چيزي مي‏تواند بدهد به تو، نخواست خدا او نمي‏تواند بدهد. پس منتهاي تمام امور به سوي خدا است، انا للّه و انا اليه راجعون به اين جور معنيها رجوع تمام خلق به سوي او است اما خلق هيچ او نيستند چنان‏كه آنچه در خدا است هيچ در خلق نيست و ممتنع است در خلق قدرتي پيدا بشود كه خدا به او نداده باشد، علمي در خلق پيدا شود كه خدا به او نداده باشد. روحش از خودش باشد و خدا به او نداده باشد. لكن او علمش از خودش است قدرتش از خودش است حكمتش از خودش است هيچ صفاتش را از خلق اكتساب نمي‏كند پس او غني است و مستغني از خلق و هيچ احتياج به خلق ندارد و خلق تمامشان محتاجند به آن صانع كه بسازدشان و وقتي هم مي‏سازدشان محتاج به آنها نيست وقتي نجاتشان مي‏دهد خودش را نجات نداده آنها را نجات داده. پس خودش ليلي نيست خودش مجنون نيست، خودش جنت نيست خودش اهل جنت نيست، خودش نمي‏خواهد برود توي بهشت خدا توي بهشت برود چكار كند؟ برود ميوه بخورد، معني ندارد. همچنين در نار نمي‏رود، برود چه كند؟ جنت و نار نسبت به او علي السوي است هر دو مخلوق خدا است. او نه در جنت مي‏رود نه در نار مي‏رود در عين علوي كه هيچ مشابهتي به خلق ندارد كجا است كه قدرتش ظاهر نيست؟ نيست جايي كه قدرتش ظاهر نباشد. كجا است كه علم به آنجا نداشته باشد؟ نيست همچو جايي. در هر مكاني آيت او هست، در هر مكاني مشيت او هست، در هر مكاني علم او هست، در هر مكاني حكمت او هست و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس هجدهم ــ چهارشنبه 13 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

18بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور . . . الي آخر.

لفظ ادني و اعلي را مكرر عرض كرده‏ام استعمالات عديده دارد و هريك را در موقع خودش آن كسي كه در شرف مطلب هست سرجاش را مي‏تواند پيدا كند از خود همان تعبيرات. پس يك دفعه عالي مي‏گويند يعني آن فرد از افرادي كه مابه الاشتراك است با ساير افراد و يك مابه الامتيازي كه او دارد و ديگران آن را ندارند و آن مخصوص خودش است. عالي يعني همچو فردي كه برادر است با سايرين و مابه الاشتراك با سايرين دارد. انما انا بشر مثلكم آن وقت مابه الامتيازش اين است كه يوحي الي يك‏دفعه همچو كسي را عالي مي‏گويند و باقي را داني، اينها در عرض هم هستند، آنچه او دارد اينها دارند آنچه آنها دارند اين دارد الاّ انا يوحي الي كه آن فرد دارد باقي ندارند. و يك‏دفعه عالي مي‏گويند يعني مطلق، داني مي‏گويند يعني افراد عالي مي‏گويند مثل زيد داني مي‏گويند مثل قيامش قعودش متحركش ساكنش، اين هم يك اصطلاح است. و يك‏دفعه عالي مي‏گويند يعني غيب و داني مي‏گويند يعني عالم شهاده و نسبت غيب هم به شهاده خيلي در تعبير شبيه است مثل نسبت مطلق به مقيداتش شبيه به هم گفته مي‏شود و درهم ريخته مي‏شود و كسي كه بخواهد حلاجي كند درهم مي‏ريزد و مي‏گويد و عمداً اهل فن مطالب خود را براي اهلش پوست كنده گفته‏اند و ستر هم نكرده‏اند لكن غير راه نمي‏برد چه گفته‏اند.

پس عالي كه به معني غيب است و داني كه به معني شهاده است اين هم همه جا هست.

حالا خوب دقت كنيد از روي شعور، آيا عاليي كه به معني مطلق باشد هر جوري كه ببريش بالا عالي يعني مطلق و داني يعني ظهورات او، اين‏جور نسبت را درست دقت كنيد و مي‏بينيد همچو به تأني مي‏گويم براي اين است كه شما ديگر نپريد از سرش برويد جاي ديگر در عالم تاتوره بيفتيد. عاليي كه به معني مطلق و داني يعني ظهورات او محال است و ممتنع كه عاليي كه به اين معني از داني كه يعني ظهورات او است يك چيزيش را مخفي بدارد يك پهلوش را ظاهر كند. ملتفت باشيد، پس زيد وقتي ايستاد تمامش ايستاده، ديگر نه اينكه زيد يك چيزي دارد كه پنهان داشته از ايستاده و اين ايستاده را به نفس اين ايستاده واداشته. تجلي لها بها، پس هر مؤثري به اين معني كه معني مطلق و مقيد است عالي و داني به اين معني را فكر كنيد يك مجلس چيزي ياد مي‏گيريد و جزء خودتان مي‏شود و در تمام ملك خدا داريد، هيچ شيطاني نمي‏تواند بكند از شما ببرد.

پس عاليي كه به معني مطلق است بلكه فوق اطلاق دانيي كه به معني ظهورات آن بگيري و لو در تعبيرات گرفته باشند، خوب فكر كنيد ان‏شاء اللّه، عاليي كه به معني مطلق است البته مطلق در مقيدات چنان ظاهر است كه به غير از او هيچ كس ظاهر نيست چنان‏كه زيد در قيامش و قعودش و حركتش و سكونش در جميع اسمائش چنان ظاهر است كه هيچ كس ديگر ظاهر نيست غير از او. پس مي‏توان گفت اگر عالي را ديدي داني در عرصه امتناع رفته و اگر داني را ديدي مي‏شود گفت عالي اينجا ممتنع است. اين همه‏اش وقتي پوستش را مي‏كني اين مي‏شود كه عرض مي‏كنم، باد زيادي هم ندارد وقتي سيرش مي‏كني عالي به بساطت خودش بسيط است هيچ تركيب ندارد، شايبه تركيبي در او نيست پس به غير از او هيچ چيز نيست و در عرصه مركبات كه نظر مي‏كني نه زيد انسان كلي است نه عمرو نه بكر اينها همه مركبند. زيد همان زيد تنها است، عمرو نيست. پس در عرصه افراد كه نظر مي‏كني به جز تركيب هيچ نيست، بساطت هيچ نيست. در عرصه بسيط نظر مي‏كني به جز بساطت هيچ نيست، تركيب در آنجا ممتنع است. بسيط را ببيني، مركبات ممتنعند مركبات را ببيني، بسيط ممتنع است اين تنزيهات هم گفته مي‏شود. حالا خوب دقت كنيد كه با وجودي كه اين تنزيهات گفته مي‏شود و نمي‏گويند بسيط عين مركب است مركب عين بسيط است، از زبانش در رفت ملاصدرا و گفت بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء آن هم شايد وقتي پاپي بشوي غير از اين جوري كه شما مي‏گوييد نگفته باشد. در چنين مواقع گفته مي‏شود كه بسيط را كه مي‏بيني ماسواي او در عرصه امتناعند چنان‏كه زيد را كه مي‏بيني در قائم و هي تجسس مي‏كني در خلال ديار قائم، هرچه مي‏گردي مي‏بيني هيچ جاش غير زيد نيست پس مي‏گويي زيد مي‏بينم و لاغير. پس مي‏توان گفت مااوجد الاّ نفسه مااظهر الاّ ذاته همين نامربوطها را مي‏شود گفت. مي‏شود لفظش را گرداند و گفت:

 

ما في الديار سواه لابس مغفر

و هو الحمي و الحي و الفلوات

 

اين شعر هم مال آنها است مشايخ آورده‏اند در كلمات خودشان. تنزيهات مشايخ را هم آنها كرده‏اند آنها هم نمي‏گويند فرد واحد كل اشياء است. ملتفت باشيد مي‏گويند خدا اين هست اما اين خدا نيست خدا همه جا هست، اين همه جا نيست. پس آنها هم غير از اين‏جورها نگفته‏اند بخواهيد لاعن شعور طرح كنيد كسي را و همان حرف آنها را بزنيد هذيان است.

پس دقت كنيد عالي با داني به اين معني كه مطلق و مقيد است حتي قيد اطلاق را از شدت بساطتش بخواهيد برداريد مطلق در همه مقيدات آن صورت ذاتيه او اگر لايق باشد صورت بگوييم يا صفت ذاتيه او اگر حرمت داشته باشد بگويي پس صفت ذاتيه مؤثر كه جزء ذات او است، ذاتش جزء هم نداشته باشد و ذات بي‏جزء هم باشد و باز ظهورات داشته باشد هرچه هست او محفوظ است در ضمن جميع آثار. يعني زيد بكلش قائم است، بكلش قاعد است، بكلش راكع است، بكلش ساجد است و اينها را ببينيد مي‏فهميد ان‏شاء اللّه و عرض مي‏كنم حتي در ظهورات مترتبه زيد در هر نوعي جنسي صفت ذاتيه‏اش در تمام افراد محفوظ است. صفت ذاتيه حيوان حيات است، آن در همه حي‏ها هست و الحيوان هيچ جا حيات را پنهان نداشته از هيچ حيواني. صفت ذاتيه زيد در توي قائم هست در توي ماشي هست بكلش زيد در مسرع هم هست در بطي‏ء هم هست ديگر ظهورات بعضي همدوشند مثل قائم و قاعد اما زيد ماشي فرع قائم است و مشي وارد بر قائم شده. ديگر مسرع وارد بر حركت شده و فرع متحرك است فرع ماشي است اينها مترتب هم هستند مع‏ذلك كله تمام آنچه زيد داشته در قائم هست در ماشي هست در مسرع هست.

از روي بصيرت فكر كنيد تفصيل زياد نمي‏خواهد براي كسي كه مرتاض به حكمت باشد به همين‏طور فرض كن براي زيد ظهورات زيد هست اگر صدهزار ظهور داشته باشد هر ظهوري پس از ظهوري. پس زيد ظهوري دارد مثل قائم آن ظهوري دارد متحرك، آن ظهوري دارد مسرع. باز تمام زيد مسرع است، تمام زيد متحرك است تمام زيد قائم است. پس فكر كنيد در اين‏جور نسبت كه عالي يعني مطلق، داني يعني مقيد در اين‏جور نظر تمام صفات ذاتيه مؤثر در تمام آثار هست.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس اگر چنين است مطلب، و در يك عالمي پاگذاشتيد كه بعضي از افراد دارند چيزي را كه بعضي ندارند، معلوم است اين‏جور چيزي كه بعضي دارند بعضي ندارند از چنين مؤثري نيامده اين نتيجه‏اش باشد براي شما.

پس ملتفت باشيد، فرض بفرماييد تمام اناسي را همه حيات دارند و همه نطق دارند، بچه‏شان اينها را دارند، قويشان هم دارند چون چنين است تو مي‏گويي اينها افرادند براي آن نوعي كه آن حيوان ناطق باشد و او هم اسم و حد خود را به همه اينها داده لكن اگر فردي يافت شد در ميان اين افراد كه علم دارد فرد ديگر علم ندارد، دخلي به حيوان ناطق ندارد. علم از جاي ديگر آمده چرا كه علم اگر از حيوان ناطق بود بچه هم بايد علم داشته باشد حالا ندارد پس از حيوان ناطق نيامده، پس علم از عالم ديگر آمده. بعضي اكتساب كرده‏اند دارند، بعضي نكرده‏اند ندارند.

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد اين پستا را اگر ول نمي‏كني آسان آسان آن مطلب اصل به دستت مي‏آيد. پس به همين پستا آن كسي را كه مي‏گوييد الرحمن علي العرش استوي اي ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر اگر رحمانش را اين‏جور معني مي‏كني كه اينها همه ظهورات او هستند و چنين معني مي‏كني كه ليس الاّ اللّه و صفاته و اسماؤه، اللّهش را همچو اللّهي مي‏گويي و رحمانش را همچو رحماني بايد هرچه اللّه دارد در جميع اين چيزهايي كه هست باشد. دقت كنيد هرچه محفوظ در جميع آثار است و هيچ كدام هيچ كم ندارند آن چيز را از يك جا آمده و اگر بعضيدارند چيزي را و بعضي ندارند آن چيز را، آن چيز از اينجا نيامده از جاي ديگر آمده، تجارتي كرده از ولايتي ديگر اين را آورده. پس اين است كه امور عامه خصوصيتي ندارد. دقت كنيد، پس امر عام عموم دارد از براي همه جزئيات و در همه جا صفت ذاتيش محفوظ است. اين لفظ هم اين‏قدرهاش از مشايخ گفته شده و مشايخ شالوده ريخته‏اند و رفته‏اند و در صدد بيانش نبودند و آقاي مرحوم هم اين آخريها يك خورده بناش را گذارده بودند، شالوده‏ها را شرح مي‏كردند، آن‏طور كلي و كليات را گفته‏اند و رفته‏اند. آن كسي كه كليات را گرفت كم بودند و مخصوص اهل حق است گرفتن آنها، اهل باطل را خدا پريشان مي‏كند كه ياد نگيرند، دلشان هم نمي‏خواهد كه ياد بگيرند.

حالا دقت كنيد پس صفت ذاتيه هر مؤثوري يا صورت ذاتيه هر مؤثري محفوظ است در جميع آثار علي حد سواء. پس ملتفت باشيد كه جميع شعلات آن آتشي كه حار و يابس است در جميع شعلات حار و يابس است، آبي كه سيال است و رطب است در جميع اين قطرات همين‏طور است. مكرر عرض كرده‏ام و اصرار كرده‏ام فكر كنيد كه از دست شما نرود ان‏شاء اللّه. درياتر است، قطره هم‏تر رطوبت دريا بيشتر نيست از رطوبت قطره و پر عامي صرف نشويد شعور به كار ببريد. همان‏قدري كه دريا رطوبت دارد قطره هم همان‏قدر رطوبت دارد، به هر قدري آن باقي‏تر است اين خورده هم‏تر است و نمونه او است. همه خلق كارشان اين است كه از نمونه پي مي‏برند بخواهند ببينند چقدرتر است يك گوشه‏اش دست مي‏زنند باقي را مي‏فهمند. بنفشه چقدر سرد است، از اين بنفشه يك مثقالش را برمي‏دارند مي‏بينند چقدر سرد است، يك خورده‏اش را دست مي‏زنند باقي معلوم مي‏شود. چاي گرم است يا نه؟ يك پياله مي‏خوري حكم مي‏كني كه گرم است يا نه. همه مردم كارشان اين است در شرع و عرف.

پس هر چيزي كه گرم است نه اينكه آن جزء كوچكش كه به حسب مقدار كمي كوچك به نظر مي‏آيد كيفيتش كمتر باشد. پس رطوبت قطره به قدر رطوبت دريا است، به قدر سر سوزني رطوبت دريا بيش از رطوبت قطره نيست، به قدر سر سوزني رطوبت قطره كمتر از رطوبت دريا نيست.

به همين پستا ان‏شاء اللّه فكر كنيد در هر متاعي، در هر جنسي. هر كسي در كار خودش آن مثال را مي‏بيند معاملات تمام خلق هر جنسي همه مردم نمونه‏هاش را مي‏بينند. نمونه‏ها عربي كه مي‏شود آيات و علامات مي‏شود، معربش مي‏كني انموزج مي‏شود. از لفظها نبايد انسان عاقل عظمي به نظرش بيايد، نمونه و علامات يك‏جور معني دارد.

پس معقول نيست كه هر مؤثري به اين معني كه آب مطلق مثلاً يعني جسم رطب سيال بارد رافع عطش. اين آب يك قطره‏اش اين‏طور است، تمام آبهاي دنيا هم اين‏طور است ديگر اين يك قطره اثر است براي آب و آب مؤثر است، پس مؤثر كجا و اثر كجا، اثر غير مؤثر هيچ نيست و مااظهر الاّ نفسه و هيچ نيست غير مؤثر. آبي نيست، خاكي نيست، آتشي نيست. اگر آب است آب هر تعريفي داشت بر اين صادق است و از اينها ان‏شاء اللّه نتيجه يادتان نرود كه چه مي‏گويم، اقلاً پيرامونش باشيد اگر اتفاقاً يك جايي ديديد، يك ابي ديديد كه با ساير قطره‏ها تفاوت دارد جوري ديگر است، مثلاً شور است، بدانيد نمكي توش است. اگر ترش است سركه‏اي توش ريخته‏اند، اگر رنگش تغيير كرده چيزي ديگر داخش كرده‏اند.

ملتفت باشيد كه اين سر كلاف است كه اين همه اصرار مي‏كنم و به تأني مي‏گويم بدانيد محال است. ان‏شاء اللّه دقت كنيد كه سر كلاف است عرض مي‏كنم محال است هر جنسي را تا جنس ديگري داخلش نكني يك تكه‏اش ممتاز از تكه ديگر شود از يك گوني شكر تمام ذره ذره‏اش مثل هم شيرين است. اگر اتفاق يك جائيش ترش است يك خورده سركه توش ريخته‏اند، خودش نمي‏شود ترش بشود، از سركه بگذر، هواي گرمي تعفينش كرده.

ملتفت باشيد از يك جنس و متاع، چيزهاي مختلف نمي‏توان ساخت و خيلي اصرار كرده‏ام و مي‏كنم حتي از يك شكر به يك مقداري كه مي‏جوشاني اين را، نبات مي‏شود. آتشش كمتر و زيادتر بوده به مقداري، قند مي‏شود باز آتش خارجي قندش كرده يا نباتش كرده، باز نه اين است خود شكر بي‏آنكه آتش را مسلط كني قند شود يا نبات، همه جاش شكر است به اندازه‏اي مي‏جوشاني قند مي‏شود به اندازه ديگر نبات مي‏شود، باز شي‏ء خارجي داخل اين متاع شده تا اين را به صورتهاي مختلفه درآورده.

دقت كنيد كه خيلي خيلي نتيجه‏هاي خيلي خوب دارد اگر ملتفتش باشيد. پس محال است و ممتنع است و اين كأنه حالا مثل مصادره به نظر مي‏آيد، فتوي است بگيريدش بعد توش فكر كنيد خودتان مجتهد مي‏شويد.

هر متاعي را اگر غير آن را داخل آن نكني همه جاش مثل هم است. سركه را هيچ شيره داخلش نكني همه جاش ترش است. حتي خم سركه اگر مي‏بيني بالاش ترش است به جهت اين است كه بالاش هواي گرم زده، هر متاعي را فكر كنيد تا چيزي از غير داخل آن نشود تركيب نمي‏شود و عرض مي‏كنم كه نتايج اين سخن بي‏شمار است و خيلي حقايق اشياء به دست مي‏آيد در اينها. اين است كه آن هست صرف چون نيست چيزي كه داخل آن كني، هيچ داخلش نيست، افراد ندارد، هيچ مابه الامتياز نتوانسته به خود بگيرد. هست صرف قدرتش از كجا آمد؟ قدرت از كجا بيارد؟ دقت كنيد و ببينيد لفظ ظاهر است و سرهم بندي نمي‏خواهم بكنم با دليل عقل خالص است عرض مي‏كنم و علم به حقيقت است و تمام كتاب و سنت و عقل و نقل شاهد بر اين مطلب است.

پس مركب هر جايي يافت شد تا از غير او چيزي داخلش نكني مركب نمي‏شود. حتي همين مركبهاي ظاهري را عرض مي‏كنم، همين مركب زاجش چيزي ديگر است مازوش چيزي ديگر است، دوده‏اش چيزي ديگر است اينها را داخل هم كه مي‏كني به ميزان معيني، مركب درست مي‏شود. زاجش هم مقداري حرارت دارد مقداري عفوصت دارد اينها را با هم تركيب مي‏كني زاج درست مي‏شود. پس از متاع واحدي كه متشاكل الاجزاء و يك‏دست است از ظهورات او اجناس مختلفه محال است پيدا شود. اين را ببريد همه جا، حتي زيد واحدي كه گاه مي‏ايستد و گاه مي‏نشيند و ايستاده غير از نشسته است، مابه الامتياز دارد و نشسته مابه الامتياز دارد از ايستاده حتي اين اگر از زيد صرف آمده بود آنچه قائم داشت قاعد داشت مثل كسري كه مثال مي‏آرم. ملتفت باشيد پس تا چيزي از خارج داخلش نشود نمي‏شود آن فرد ديگري بشود اين يكي فرد ديگر. پس جنس واحد تمامش يك جنس است نمونه‏اش هم پيش عقلاي عالم كفايت مي‏كند معقول نيست جنس واحد يك جائيش طوري باشد يك جائيش طوري ديگر باشد. پس اگر جنس واحد ما جنس خلقي نباشد، چيزي باشد كه جنسش هم نگوييم ذات بگوييم، اين ذات اگر ذاتي است قادر نمي‏شود ظهورات او قدرت نداشته باشند. اگر آن ذات عالم است نمي‏شود يكي از ظهورات او علم نداشته باشد كم و زياد برنمي‏دارد مگر چيزي داخلش كنند كه حجب كند آن علم را.

پس دقت كنيد خيلي از مطالب بلند بلند و با معني به دست مي‏آيد كه اگر تمام عالم شيطان باشند و ملحد، مثل همين ملحديني كه مي‏بينيد، بخواهند كه شخص را بلغزانند نمي‏توانند، دمشان را برمي‏دارند مي‏روند زورشان نمي‏رسد بلغزانند.

پس متاع واحد اگر از خارج چيزي داخل آن نشود باز همان جنسند. باز مصادره و فتواش را عرض كرده‏ام كه از شخص واحد كه هيچ از خارج داخل آن نكني، اصلش نوع و فرد پيدا نمي‏شود. از يك خيك شيره همه قطراتش مثل باقي آنچه در خيك است هست. هرقدر اين نمونه شيرين است باقيش هم همين‏قدر شيرين است. نمونه روغن را كه ديدي، باقيش همان‏قدر چرب است مابه الامتياز اگر آمد، يك جائيش شور است، نمك آنجاش ريخته‏اند متاعي از غير داخلش كه شد مابه الامتياز پيدا مي‏شود.

پس به همين نسق كه فكر كنيد به دستتان خواهد آمد ان‏شاء اللّه كه آنچه مابه الامتياز است هي هر جايي چشمت بيفتد و ببيني مابه الامتياز از مابه الاشتراك نيامده مابه الامتياز از جاي مخصوصي آمده نه از مابه الاشتراك. پس علم كه بعض دارند و باقي ندارند از عالم حيوان ناطق نيامده، اگر از او بود ذات او علم بود در تمام آثارش محفوظ بود مثل حيات كه در تمام حيوانات محفوظ است و اين براي عقلا حجت است و غيرش هذيان. هر جنسي را، هر متاعي را، هر فردي از نوع را در آن فرد تميز مي‏دهيم. يقيناً الاغ اسب نيست، يقيناً اسب الاغ نيست آن‏جور ساق و سم دخلي به اسب ندارد، آن‏جور ساق و سم دخلي به الاغ ندارد همه مردم تميز مي‏دهند نمي‏نشينند بگويند من چه مي‏دانم اين اسب باشد شايد الاغ باشد شايد هم اسب باشد، شايد شير باشد شايد گاو باشد. نه، شير آن است كه آن‏جور چنگال و آن‏جور دهن و آن اوضاع را دارد با گاو هيچ سازگاري ندارد. ديگر من چه مي‏دانم، اين حيله‏هاي صوفي‏ها است، از مزخرفات آنها است. شما بدانيد مزخرف عام فرد فردش هم مي‏آيد پيش مزخرف گوها، هي مي‏آيد پيش اهل باطل طبقه‏اي بعد طبقه‏اي هرچه باطل در بطلانشان بيشتر پا مي‏افشارند، اهل حق بيشتر بطلان آنها را مي‏فهمند اين است كه حق هي واضحتر مي‏شود، ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم مي‏شود. انسان چيزي مي‏شنود يقين مي‏كند بعد مي‏بيند خيلي از اين واضحتر بود هي ايمان زياد مي‏شود شعور زياد مي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، هر جايي ببينيد افراد چندي را كه مابه الاشتراك دارند، مثل نبي و رعيت، هر نبيي برادر امت خودش است، و اذكر اخا عاد اخ عاد يعني صالح با قوم برادر بودند از يك جنس بودند. پس اينها كه اخوان هستند و يك جنس و مابه الامتياز دارند و اينهايي كه عرض مي‏كنم وقتي فكر مي‏كني مي‏فهمي كه حكمت است و علم به حقايق اشياء و تعبيرش داخل ضروريات كل اديان است، تعبيرش اين مي‏شود كه انبيا آمده‏اند از پيش خدا باقي مردم از پيش خدا نيامده‏اند اگر اينها هم از پيش صانع آمده بودند اينها هم داشتند آنچه انبيا داشتند، معجزات داشتند. قوت است داشتند، علم خير و شر است داشتند چرا كه صانع همه چيز مي‏داند. صانع را بگويي چيزي را نمي‏داند صانع نيست صانع همه كار مي‏تواند بكند يك كاري را نمي‏تواند بكند صانع نيست. پس عالي به اين معني كه يعني اقرب به مبدء و داني يعني ابعد از مبدء. اين اقرب و اين ابعد نه اين ابعد اثر آن اقرب است نه آن مؤثر اين. نه اين جوهر است آن عرض و نه آن فاعل اين فعل آن فاعل، بلكه هر يكي مستقلاً هستند سرجاي خود و همه ظهور الجسمند، ظهور الحيوانند لكن اقرب يعني مابه الامتيازي داشته باشند ابعد يعني نداشته باشند. جسم عرش با جسم ارض، او صاحب طول و عرض و عمق است و ارض هم صاحب طول و عرض و عمق است. آنچه از پيش جسم آمده پيش اين فرد و آن فرد اين هر دو برادر مساوي هستند. طول است زمين دارد عرش هم دارد، فضا است باز اين دارد آن هم دارد. او در زماني واقع است اين در زماني واقع است آنچه از پيش جسم آمده هيچ كمتر پيش زمين نيامده كه پيش عرش آمده باشد همان‏جور كه رطوبت آب كمتر نمي‏آيد پيش قطره كه بيشتر برود پيش دريا پيش هر دو به يك اندازه مي‏آيد. پس طول جسم و عرض جسم و عمق جسم و مكان و زمان جسم وو آنچه جسم به آن جسم هست، به همان‏قدري كه عرش دارد به همان‏جور زمين دارد اما زمين اقرب به مبدء نيست عرش اقرب است، نه معنيش اين است كه اقرب به جسم است. اقرب است يعني چيزي است غير از جسم در عرش كه آن مابه الامتياز عرش شده از جسم و آن حركتي است كه در عرش است كه از عالم جسم نمي‏آيد. اگر جسم از اقتضاي جسمانيتش اين بود كه متحرك باشد، زمين هم متحرك بود.

باز در مثالهايي كه عرض مي‏كردم نظر را اعاده كنيد، هيچ حركت نباشد از جسمانيت جسم هيچ كم نمي‏شود. سكوني هيچ نباشد از جسمانيت جسم هيچ كم نمي‏شود. پس آن جسمانيتي كه در زمين است آن جسمانيت در عرش هم هست هيچ يك از جسمانيت هيچ كم ندارند و جسمانيت را از يكديگر اكتساب نمي‏كنند و عرش اقرب به جسم نيست كه زمين دورتر باشد و او واسطه فيضش باشد در جسم بودن. هيچ عرش نباشد زمين سرجاي خودش هست لكن حركتي كه اصلش دخلي به عالم جسم ندارد لكن اين جسم را بگيري بجنباني مي‏جنبد، قبول حركت مي‏كند آن حركت دخلي به عالم جسم ندارد مثل اينكه سكون كه دخلي به عالم جسم ندارد لكن جسم را نگاه داري قبول سكون مي‏كند. پس حركت و سكوني كه جزء عالم جسم نيست حالا فردي از افراد در اين عالم آن حركت را دارد باقي ندارند، اين مابه الامتياز عرش شده از باقي. و عرض مي‏كنم ملتفت باشيد نه همين من عرض مي‏كنم حركت از عالم جسم نيست و اين كلمه را ساير حكما هم گفته‏اند كه حركت مما به الجسم جسم نيست تصريح هم كرده‏اند پس اين حركت از عالمي غير عالم جسم آمده و به عالم جسم تعلق گرفته و بعضي اجسام قبول كرده‏اند حركت را بعضي نكرده‏اند. حالا جسمهايي كه مي‏خواهند بگردند بايد خود را ببندند به اين بعينه مثل حركت فنر و ساير چرخها. چرخها اگر بايد حركت كنند بايد خود را ببندند به فنري كه آن فنر آنها را حركت بدهد همجنس هم هست صاحب طول و عرض و عمق هم هست الاّ اينكه آن‏جور حركتي كه در فنر هست مستقلاً در اينها نيست. آن‏جور حركت در فنر اگر از عالم آهن آمده بود باقي چرخها هم كه از آهنند، آنها هم بايد اين حركت را داشته باشند. پس اين مبدء حركت حركت را از غير عالم حديد آورده و به حركت خود باقي را حركت مي‏دهد مبدء حركت است حالا باقي چرخها بعضي خيلي تند مي‏گردند از تصدق سر فنر بعضي كند. ساعتهاي مختلف هست كه ماه گرد دارد، بعضي يك ماه يك‏دور مي‏زند بعضي يك هفته آني كه يك دقيقه يك دور ميزند و يك ساعت شصت دور ميزند خيلي سريع است. اينها همه را فنر مي‏گرداند و همه چرخهاي مختلف را به يك حركت حركت مي‏دهد، او است مبدء حركت جميع حركات مختلفه بايد اتصال به او داشته باشند سر مويي اگر فاصله داشته باشد آن وقت نه حركت سريعه مي‏كند نه حركت بطيئه پس اقرب محل فيض است و آن اقرب مبدء ثاني است كه از آن مبدء حركت از هرجا كه بوده تعلق گرفته به عرش آن عالي اسمش است آمده لباس عرشي پوشيده و آنجا حركتش را در عالم جسم ظاهر كرده و حركت تا در عالم ظاهر نشود اجسام ديگر را نمي‏تواند حركت بدهد. حركت تا نيايد به يك لباسي از جنس عالم ادني در عالم خودش باشد، هرچه از عالم خودش دارد گوش اينها نمي‏شنود. ملائكه هرچه داد بزنند ما نمي‏شنويم، هرچه پيغمبر داد بزند جنها هرچه داد بزنند ما نمي‏شنويم صداشان را مگر جنيي نشسته باشد اينجا او مي‏شنود صداي جنها را كسي ديگر نمي‏شنود. حالا آن حركت از غير عالم جسم هرچه بخواهد جسمي را را بجنباند اجسام را نمي‏تواند حركت بدهد مگر بيايد تعلق بگيرد به عرش و جسم عرش را بگرداند آن وقت عرش كرسي را بگرداند آن وقت كرسي فلك زحل را بگرداند به همين‏طور تا همه آسمانها بگردند بدون تفاوت كه جميع اوضاعش باشد او مي‏بايد با دست جسماني خودش بگيرد بگرداند نه به اراده تنها. تا اسبابش را از جنس خودش نگيرد گرديده نمي‏شود.

ان‏شاء اللّه دقت كنيد، پس آن فردي كه از غيب حركتي در آن آمده حركت مطلقه شما بگيريد او است محل فيض عالي و او است باب عالي. اين را ان‏شاء اللّه داشته باشيد در مطلب درسمان خوب به كار مي‏آيد چون اصل بيانمان در بيان بيان و معاني و ابواب و امامت است.

پس ادني باب اعلي است، عرش باب فيض حركت است حالا خودش متحرك است آن پايينش مقامي است كه همجنس اينها است هرچه حركت است از آنجا آمده. حالا جسمي اينجا بنشيند و تمنا كند كه حركت از غير عالم جسم كه بايد بيايد. او خودش بيايد به من هم برسد، اين تمنايي است كه به عمل نخواهد آمد. حالا كه عجالة به تو نداده، ديگر بنشيني كه من نمي‏خواهم از همجنس خودم اخذ حركت كنم. ساكن مي‏ماني. ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها، فأتوا البيوت من ابوابها ابوابش را اين‏جور قرار داده‏اند هرجايي را كه مبدء هر چيزي قرار داده چيزهاي آن جوري را گذارده آنجا مع‏ذلك خدا است سد فاقه خلق را مي‏كند. پس محرك اشياء خدا است اما واسطه روحي محرك بدن شما خدا است به واسطه روح مي‏برد مي‏آرد، اگر او نخواهد نمي‏تواند اين بدن برود يا بيايد يا حركت كند يا ساكن شود. اما حالا چه كرده؟ روحي توي بدن شما گذاشته آن روح به خيال مي‏افتد، آن روح بدن شما را برمي‏دارد جابجاتان مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس نوزدهم ــ شنبه 16 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

19بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي . . . الي آخر.

عرض كردم ان‏شاء اللّه خوب دقت كنيد كه هر جايي اثر و مؤثر گفته مي‏شود يا فعل و فاعل يا مبتدا و خبر يا كلي و افرادي گفته مي‏شود حالتشان را ببينيد چطور است ان‏شاء اللّه. پس اثر با موثر يا فعل با فاعل نمي‏شود فعلي شبيه‏تر باشد به فاعل و يك فعلي شباهتش كمتر باشد. دقت كنيد ان‏شاء اللّه پس فعل هر فاعلي و اثر هر مؤثري به قاعده كليه ــ يك‏جا هم كه يادش بگيري همه جا را ياد گرفته‏اي ــ فعل را فاعل از خارج كه برنمي‏دارد به خود بچسباند بشود فعلش. فعل صادر از خودش است، صادر از خودش كه شد خودش البته توي فعلش است. همچو توي فعلش است كه از اندرونش بيرون آمده به طوري كه غير از فاعل هيچ نيست. دقت كنيد، پس اگر زيد ايستاد، ديگر ما مبادا ايستاده را ببينيم زيد را نبينيم. نمي‏شود زيد را نديد كسي تعمد هم بكند نمي‏شود زيد را نبيند. پس زيد توي قيامش هست كه قيام قيام است. اين است كه اين قيام را كه به آن زيد مي‏چسباني قائم است. ماده‏اي كه توي اين صورت است زيد است اين صورت هم از آن ماده صادر شده است اين است كه هر فاعلي توي فعلش خودش پيدا است و فعل من حيث الفعلية قيام زيد من حيث القيام نمي‏شود قطع نظر از زيد كرد يا زيد را نفي كرد قيام زيد مي‏گويي مگر قيام مطلق را كسي بگويد، فعل هر فاعلي را نسبت به آن فاعل بسنجيد و دقت كنيد. پس فعل فاعل از عرصه خودش است يعني از خارج وجود خودش نمي‏شود قبايي عبايي دوش بگيرد بگويد اين فعل من است، فعلش نخواهد شد. فعل صادر از فاعل است و فاعل آن ظاهر است و ظاهر در توي ظهور اظهر از نفس ظهور است. ديگر در يك ظهوري از يك ظاهري بشود نفي كرد ظاهر را از ظهورش، داخل محالات است.

خوب دقت كنيد، مسأله‏اي است آسان، هيچ مشكل نيست، همان حفظش مشكل است. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و زيد در قائم يا در قيامش اظهر از آن قائم است اين است كه خود آن زيد است كسي ديگر نيست. چنين كه شد پس به هيچ نحوي از انحاء، به هيچ حيثي از حيوث نمي‏شود مؤثر را از اثرش سلب كرد و گفت آن مؤثر توي اين اثر نيست، معقول نيست. پس هرجا اثر از هر فاعلي كه هست نگاه مي‏كنيد شما لامحاله فاعل را حتماً مي‏بينيد، قهراً مي‏بينيد، حكما مي‏بينيد نمي‏شود نبينيد، نمي‏شود نفيش كرد مگر كسي هذيان بگويد. حالا همين را قايم بگيريد نگاهش بداريد، وقتي چنين شد پس در عاجزين و لو از يك كار عاجز باشند و حال آنكه مي‏بينيد حالت مخلوق را حالت مخلوق اين است كه ما اوتيتم من العلم الاّ قليلا، من الفعل هم ما اوتيتم الاّ قليلا. يك فعليتي دارند ديگر باقيش را نادارند. ديگر صانع بر اين صدق مي‏كند، نه نمي‏كند. اگر توي اين قاعده نيفتاديد او هم توي هور و مور مي‏افتد، توي وحدت وجود افتاده‏اي و لفظش را چيز ديگر گذارده‏اي.

پس دقت كنيد، ظاهر را از ظهور خودش نفي نمي‏توان كرد و عقل نمي‏تواند نفي كند آن چيز را. ظاهر در ظهور اظهر از نفس خود ظهور است، حالا از همين جاها پي ببريد دقت كنيد، مخلوقات همه‏شان اگر صانع نسازدشان وجود خودشان آن كاري كه از ايشان مي‏آيد نمي‏آيد بايد ساختشان تا كارشان را بكنند. در مواليد فكر كنيد آسانتر است. پس مخلوق يعني خودش خودش را نساخته باشد، مخلوق يعني خالق او را ساخته باشد و اگر بر فرضي خيال كني صانع دست نزد به او، اين هيچ چيزش نيست. نه عقلش هست، نه بدنش هست نه كارش. پس حقيقت مخلوق يعني خالق او را ساخته باشد پس حقيقتش يعني عاجز مطلق، جاهل مطلق، نادار مطلق اين معني مخلوق است و خالق يعني آن كسي كه بتواند اين گل را بردارد خشت كند و مي‏بينيد سبك خدا به همين سبك است و سبكش سبك وحدت وجود و كثرت در وحدت نيست و واقعاً يك آيه نمي‏شود پيدا كرد، يك حديث نمي‏توان پيدا كرد الاّ اينكه آدم در شبهه كه افتاد حديثي آيه‏اي مي‏بيند به آن‏جور معني مي‏كند.

دقت كنيد، ببينيد، مي‏فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخار مي‏بيني خودت خودت را نساخته‏اي، حالا هم كه ساخته‏اند تو را، مالك هيچ چيزت نيستي. بخواهي ناخوش نشوي نمي‏تواني، او بخواهد ناخوش شوي ناخوشت مي‏كند. بخواهد بميري مي‏ميراند خودت بخواهي بميري و او نخواهد، هر كار بكني نمي‏ميري. پس صانع غير از مصنوع است و اين لفظش هم الحمد للّه خيلي مبذول است اما از بس وحدت وجود به لفظهاي مختلف گفته شده لابدم پا بيفشارم. ملتفت باشيد، پس مخلوق يعني ساخته باشند او را و خودش هر جوري خيال كني مخلوق آن است كه هيچ قدرت نداشته باشد حتي بعد از ساختن كه قدرتي دارد صانع به او داده كه قادر شده. اگر علم دارد صانع به او مي‏دهد.

پس درست دقت كنيد ان‏شاء اللّه همان سر كلاف را از دست ندهيد. ظاهر را از ظهور خودش نفي نمي‏توان كرد. ان‏شاء اللّه شما در عالم مخلوق فكر كنيد اگرچه آن مطلبي كه مي‏خواهم بگويم در يك مثل هم كه فكر كنيد معلوم مي‏شود و مرتاض به حكمت در يك مثل هم مي‏تواند مطلب را به دست بيارد.

حالا تمام موجودات آثار مؤثري باشند ــ دقت كنيد ــ سلب نمي‏توان كرد مؤثر را از اثر. وقتي زيد ايستاد نمي‏شود گفت نايستاده. كيست اينجا ايستاده؟ عمرو است؟ نه، بكر است؟ نه، خالد است؟ نه، وليد است؟ نه، زمين است؟ نه، آسمان است؟ نه، مطلق است؟ نه، مقيد است؟ نه. هيچ نفي نمي‏توان كرد كه زيد اينجا نايستاده و زيد است ايستاده چرا كه ذات زيد يعني ايستاده باشد و ذاتش منزه و مبرا است كه ايستاده باشد. باز همين قيد ايستادگي را بخواهيم نفيش كنيم از كيست، از عمرو است، از بكر است، از خالد است، از وليد است، از مطلق است، از مقيد است، از هيچ كس نيست از زيد است. پس موثر را از اثر نفي نمي‏توان كرد. حالا اين را خوب محكم كنيد و نتيجه بگيريد. حالا هر جايي كه يك عجزٌ مائي در آن هست خدا نيست و لو خيلي چيزها بداند. اين را ببري پيش صانع مي‏گويد تو نداري مگر قليلي آن هم از آنجا نيامده اين است كه صانع بر مصنوع صدق نمي‏كند. حالا كلي بر افرادش صدق مي‏كند، او اگر كلي بود نفي نمي‏شد و اينها را فرد گفتن عيبي نداشت. حتي اينكه اسماء مثل افراد نيستند اگرچه يك جايي بر يك سبك انسان استعمال شود براي مصلحتي بياني كند تقريب ذهني آدم بخواهد تقيه بكند بگويد چه فرق مي‏كند، آنجا هم مثل اينجا ملتفت باشيد كه چرا صانع افراد ندارد، اگر افراد داشت مثل همين كليات بود كه افراد دارند و حال آنكه اسماء دارد صانع له الاسماء الحسني و الامثال العليا و اين اسماء حسني را صانع دارد به طوري كه در تمام اديان اگر يكيش را نگويي آنها بيرونت مي‏كنند از ميانه خود. البته صانع هم قادر است هم عالم است هم حكيم است هم رؤف است هم رحيم است، تمام اسماء حسني را دارد لكن همان جورهايي كه گفته‏ام. مثل اينكه زيد هم خياط است هم نجار است هم خباز است هم حداد است، هر اسميش هم غير اسمي ديگر است. مي‏بيني خبازي كار بخصوصي است خياطي هم كار بخصوصي است، اسباب و الات مخصوصي دارد. نجاري كار بخصوصي است اسباب و آلاتش اسباب نجاري است، حدادي طوري ديگر است و هكذا اما يك زيد است و له الاسماء العديدة حالا اسمها اينها افراد زيد نيستند، چرا؟ خوب دقت كنيد، فرد آن است كه آنچه اين فرد داشته باشد فردي ديگر نداشته باشد. من يعمل مثقال ذرة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره اينها افرادند. ملتفت باشيد ولكن يك شخص كه اسماء عديده دارد يك شخص متعدد نيست، يك شخص است و اسمائش هم عديده است.

خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه كه مطلب خيلي مطلب بلندي است، خوب مطلبي است و اگر دقت كرديد فضائل ائمه را آن وقت خوب مي‏توانيد به دست بياريد، آن وقت مي‏فهميد از كجا آمده‏اند و چه دارند و مردم كجايند.

پس يك زيد كه كمالات عديده داشته باشد نه اين است كه زيد افراد داشته باشد و هر اسمش فردي از زيد باشد و زيد كلي آن افراد باشد. حاشا و كلا، بلكه همين زيد كه كمالات عديده دارد جميع معاشرين با زيد در اين كمالات با آن معامله كرده‏اند مثلاً اكرامش كرده‏اند در حال خياطت اين وقتي هم خبازي مي‏كند او را مي‏شناسد در حال خبازي كسي فحشش داده و وقتي مي‏رود پيش او كه خياطي مي‏كند مي‏شناسد او را، اين خباز همان خياط است، اين يك اسم او است، آن يك اسم او و فرد و فرد اين‏جور نيست. به زيد فحش بدهي به عمرو نداده‏اي اين فردي ديگر است آن فردي ديگر. اين را بزني آن را نزده‏اي، او را بزني اين را نزده‏اي به خلاف زيد واحد كه كمالات عديده دارد. خياط را مي‏زني زيد را زده‏اي باقي اسمهاش را هم زده‏اي. سرش را مي‏بري، خباز خياط و بقال و نجار و حداد را سربريده‏اي. اكرامش مي‏كني اكرام همه كرده‏اي اگر با او رفيقي با همه رفيقي، اگر با يكي از آنها نزاع داري با همه نزاع داري. ديگر من با قائمش نزاع دارم اگر بنشيند چه نزاعي دارم، نه بنشيند هم نزاعي داري. پستاي دنيا و آخرت و شرع و عرف همه جا پيش همه كس اين است.

پس شخص واحد در ظهورات عديده‏اش ــ خوب دقت كنيد ــ به هريك از ظهورات او هرچه بكني به ذات او واقع شده و به جميع ظهوراتش هم واقع شده به خلاف افراد و كليات. زيد را كه مي‏زني، نه عمرو زده شده نه بكر زده شده نه آن كلي، همان توي كله زيد زده شده، نوع انسان زده نشده. اكرامش كني آن اكرام به خودش واقع شده اهانتش كني آن اهانت به خودش واقع شده، سرش را ببري سر خودش بريده شده، زنده‏اش كني خودش را زنده كرده‏اي به خلاف اسمي از شخص واحد كه آن اسم را اهانت كني تمام اسمائش به آن اهانت شده، ذاتش هم به آن اهانت شده، اكرامش مي‏كني تمام اسمائش به آن اكرام شده ذاتش هم به آن اكرام شده.

پس خوب دقت كنيد و از اين است ان‏شاء اللّه شما به سر امر مطلع باشيد بدانيد مخصوص شما است و ديگران چنين نيستند و بدانيد للّه الاسماء الحسني خدا اسماء حسني دارد و اين اسماء، اركان خدائيند هريك باشند. بر فرضي بگويي خدا، خلقي را خدا گفته‏اي خدا اركان مي‏خواهد. پس اسماء اللّه اركان اللّه‏اند يعني الوهيت به همين اسماء الوهيت است، به همين اركان اللّه، اللّه شده يعني اللّه يجب ان‏يكون قادراً، يجب ان‏يكون عالماً يجب ان‏يكون حكيماً، يجب ان‏يكون رؤوفاً، خدا يعني همچو باشد خدايي كه همچو نباشد مثل من است من عاجزم من جاهلم خدا يعني كسي نساخته باشدش خلق يعني ساخته باشندش، ديگر من و تو عارض ذات وجوديم، خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، چقدر مزخرف است. ليلي را آيا نزاييدند و نمرد؟ او نمي‏ميرد و نمي‏زايندش؟ دقت كنيد كه اينها انسان را به توحيد مي‏رساند؟ نه، اين مزخرفات كه چشم وحدت‏بين در كثرت خوب است، من مي‏خواهم اين چشم كور شود، اينها كه توحيد نيست. آخر مي‏بيني اينها يلد و يولد، اينها را تمامشان را ساخته‏اند نهايت بعضي را موادشان را مي‏داني چه چيز بوده بعضي را نمي‏دانيد و شخص عاقل مي‏فهمد اين صورت را كسي آورده روي اين ماده پوشانيده. پس خلق يعني مولود يعني مخلوق و اينها مولود از خدا نيستند كه كسي بگويد مااظهر الاّ نفسه مااوجد الاّ ذاته. حالا اين را گفتي ما وحشت هم نمي‏كنيم از اين حرف، باشد، گوش هم مي‏دهيم. حالا اين مااظهر الاّ نفسه، اگر اين خدا است اين قادر علي كل شي‏ء بايد باشد اگر عاجز است از يك كاري خدا اسمش نيست و همچنين فكر كن ببين اين متولد شد يا نشد؟ ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، فكر كه مي‏كني مي‏بيني اين يقيناً پدر دارد و جد دارد، اين متولد است و خدا متولد از جايي نيست. اين را ساخته‏اند خدا را كسي نساخته خدا آن است كه تمام اشياء را ساخته آن خدا و كسي آن را نساخته، خدا آن است كه لم‏يلد و لم‏يولد است. باز ملتفت باشيد نمي‏خواهم همين قل هو اللّه بخوانم ذهنتان را نبريد در آن حرفها كه اين نقل است دليل عقلي خوب است. حقيقت قل هو اللّه احد را هم فكر كنيد اگر معنيش اين است كه هستي عاجز خدا است و عاجز خدا است و اين خودش گرسنه است، خودش تشنه است، خودش يأكل يشرب يزني يفعل الفواحش، ديگر اينها را چه به خودش چه به فعلش به هر كدام نسبت بدهي هيچ معقول نيست.

ملتفت باشيد، پس صانع يعني كسي كه نساخته باشندش، لفظش الحمد للّه مبذول است به طوري كه همه كس حتي وحدت وجودي‏ها هم نمي‏گويند خدا را كسي ساخته پس لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يتغير، لم‏يتغير كه شد لايستزيد چرا كه كل مستزيد متغير. همچنين لاينقص منه شي‏ء پس علمش نه هرگز فراموشش مي‏شود نه يك وقتي نداشته به تجربه و به درس خواندن كسب كرده و ملتفت مي‏شود چيزي را و مي‏فهمد كه نمي‏شود همچو چيزي، علمي دارد كه لايزيد و علمي دارد كه فراموش نمي‏كند و بدانيد هركه تازه ياد مي‏گيرد و لو درس ظاهري نخواند و به تجربه چيزي ياد مي‏گيرد اين خدا نيست به جهتي كه اين نداشته به او داده‏اند اين متغير شده و خدا واقعاً لايتغير و لو اينكه اين لفظ را وحدت وجودي‏ها هم مي‏گويند كه آن هست مطلق لايتغير است، لايتغير باشد هست مطلق را كه گفته خدا است؟ خدا كه نگفته من هست مطلقم اين خدا كه در تمام كتبش در تمام انبياش پستاش همين است كه ببينيد زمين را چطور ساخته‏ام، آسمان را چطور ساخته‏ام، شما خود خود را نساخته‏ايد مي‏فهميد كسي شما را ساخته، آن منم. حالا هم كه شما را ساخته‏ام و عقل داده‏ام حكمتهاي اين را نميتوانيد تمامش را به دست بياريد. آن حكيم بالغ در صنعت من هرچه فكر كند تحيرش زياد مي‏شود مي‏بيند اين چشم را خوب ساخته، اين گوش را خوب ساخته، اين سر را اين دست را اين پا را، هرچه فكر كند هرچه حكيم باشد تمام حكمت را در صنعت اين صانع نمي‏تواند به دست بيارد خدا مي‏داند هر حكيمي باشد جميع حكماي بالغ جمع شوند بخواهند جميع حيوث حكمتش را برخورند واللّه نمي‏توانند حتي الانبياء الاّ به وحي خاصي كه به ايشان بشود دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس دقت كنيد و فكر كنيد صانع يعني چنين كسي اين هم ــ و همه جا داشته باشيدش ــ اين هم همه جا از جنس خلق نيست. چرا كه خلق يعني بسازندش اين هيچ جا به هيچ حيثي ساخته نشده. پس صانع كسي نساخته او را و بعد از اين‏كه نساخته او را بعد متغير هم نيست پس قدرتش نه زياد مي‏شود نه كم مي‏شود، علمش نه زياد مي‏شود نه كم، رأفتش نه زياد مي‏شود نه كم، نقمتش نه زياد مي‏شود نه كم هرچه دارد اينها اركان توحيدند اينها همه كه با هم جمعند توحيد درست مي‏شود و از جاي ديگر قرض نمي‏كند اينها را هرچه دارد خودش دارد از جاي ديگر اكتساب نكرده و احتياج ندارد اكتساب كند چرا كه غني مطلق است و خلق هم فقير مطلق. خلق هرچه دارند او بايد بدهد به ايشان و مي‏دهد اما نه از ذاتش چرا كه خلق ذات او را نمي‏خواهند بخورند، توش بخوابند.

دقت كنيد، وحدت وجودي هم مي‏گويد هرچه داريم از هست داريم لكن از هستي خودش هيچ به كسي نمي‏دهد و اين خلق همه جا درهم، باهم، بهم پيش هم مي‏روند هيچ پيش او نمي‏توانند بروند. او لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير نه اينكه آخرت كه مي‏رويم آنجا به زيارتش مي‏رويم اما آن‏جور زيارتي كه پستاش را روكرده كه مي‏شود زيارت كرد در دنيا هم آن زيارت را مي‏شود كرد اما ذات او نمي‏شود ديدش و نمي‏شود فهميدش، نداشته مبدئي منتهايي نمي‏شود ساخته باشندش. پس اين است كه او ساري و جاري در ملك خودش نيست ممزوج و مخلوط با ملك خودش نيست، او فعليت ملك خودش نيست، فعليات در عالم خلق هستند. پس صانع چنين كسي است باقي ديگر مخلوقات مخلوقند اينها را ساخته‏اند حالا كه ساختند هر كاري خواست دست ايشان داد همان كار را مي‏توانند بكنند ديگر كاري ديگر نمي‏توانند بكنند اينها يك سر مو از آن‏طور تخلف نمي‏توانند بكنند حتم كرده كه يك سر مويي اينها نمي‏توانند تخلف از آن طوري كه او خواسته بكنند. پس اينجا اينها را مي‏توان نفي كرد ليس بقادر و ليس بعالم گفت. اين خالق آسمان و زمين نيست، آن خالق آسمان و زمين نيست، اين متولد شده آن متغير شده، اين اكل مي‏كند آن شرب مي‏كند اينها صادق است بر ايشان اما اين لاتأخذه سنة و لانوم، خدا مردم را رسوا كرده مي‏بيني اين مي‏خوابد، اين خدا نيست، غذا مي‏خورد، خدا نيست. اين خدا نه مي‏خورد نه مي‏خوابد. در خصوص مريم و عيسي است كه مي‏فرمايد كانا يأكلان الطعام آيا مريم نمي‏خورد؟ خودشان مي‏بينند مي‏خورد، عيسي را خودشان غذا مي‏دهند مي‏خورد، پس عيسي مي‏رود پي كارش، مريم مي‏رود پي كارش.

پس خوب فكر كنيد ان‏شاء اللّه، خدا لم‏يلد و لم‏يولد است، خدا ليس بغافل عما يعمل الظالمون است. او است صانع، حالا اين اسم را مي‏بينيد به اين مردم صدق نمي‏كند و چون بعضي از كساني كه مطلق و مقيدند اينها را شنيده‏ايد و شرحش را علي ما ينبغي خبر دارم كه درست نمي‏دانيد، آن حلش را نشنيده‏ايد پس مي‏بينيد مطلق هم يك‏پاره اسمهاش به يك‏پاره مقيداتش صدق نمي‏كند مثل اينكه جسم مطلق در آب، سرد است در آتش، گرم است در خاك، خشك است. در ساكن، ساكن است در متحرك، متحرك است. آتش صدق بر آب نمي‏كند اما صدق بر جسم مي‏كند اينها محل لغزش شده و چون اصل مطلب حل نشده از اين جهت محل لغزش شده.

پس عرض مي‏كنم ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، جسم اگرچه در حال واحد در امكنه عديده هست و اينها هم گفته مي‏شود ظهورات جسم مع‏ذلك نفيها مي‏شود از اين جسم و اثباتها مي‏شود. پس مي‏توان گفت خود جسم است كه هم در اسمان است هم در زمين، هم در آب هم در آتش، اما آب نار نيست، نار آب نيست. مي‏توان اينها را گفت و نفي كرد پس مي‏شود در يك‏جايي از موثر يا از كلي چيزي را نفي كرد. جميع انسانها حيوان ناطقند لكن كار زيد را عمرو نمي‏تواند بكند، كار عمرو را زيد نمي‏تواند بكند حالا كه چنين است پس سلب مي‏توانيم بكنيم اين مقيدات را. اينها ترائي كرده براشان و لغزيده‏اند به جهتي كه حاقش را نفهميده‏اند پس خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه آن مطلب حاصل كه سر كلاف است و سررشته است از دست ندهيد و كليي از كليات حكمت است، باب تفتح منه الف باب و آن كلي اين است كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و زيد در قائم پيدا است نمي‏شود چيزيش پيدا نباشد حتي اين قاعد هم كه هست در حال قعود با هركه محرم بود وقتي هم مي‏ايستد با همان محرم است، پسر هركه بود وقتي هم مي‏ايستد پسر همان است. پدر هم همين‏طور، پدر هركه بود در هر حالي پدر همان است. پس اين را ان‏شاء اللّه گم نكنيد، اسماء عديده براي شخص واحد تمام اسماء تعلق مي‏گيرند و معامله با باقي است و معامله با زيد است اما در افراد چنين نيست معامله با زيد مخصوص زيد است معامله با عمرو مخصوص عمرو است، يكي را بكشي آن يكي زنده است يكي از آنها چاق بشود لازم نيست باقي چاق باشند، يكي گرسنه است لازم نيست باقي گرسنه باشند مي‏شود سير باشند اما در آن مثل كه عرض كردم اگر زيد گرسنه است آن خباز و آن نجار و آن خياط و آن حداد همه گرسنه‏اند، زيد سير مي‏شود همه سير مي‏شوند. يك شخص است اگر سير است سير است اگر گرسنه است گرسنه است. پس خوب ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه افراد مثل اسماء نيستند و لو عرض مي‏كنم يك‏جايي بگويند افراد اسمند اين‏جور اسمند كه هر اسمي دخلي به اسم ديگري ندارد، اسمي است كه هرجور كار بر سرش بياري بر سر كسي ديگر نيامده است.

پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، پس كلي و افراد به طور مسامحه گفته شده و حقيقتش معلوم نشده عرض كرده‏ام مكرر از جنس واحد افراد محال است ساختن و نمي‏شود ساخت پس از زيد واحد بخواهي بسازي عمرو و بكر و خالد و وليد نمي‏شود لكن زيد چه قائم باشد چه قاعد باشد شخص واحد است. عالم است همه عالمند جاهل است همه جاهلند، خوب است همه خوبند بد است همه بدند. شرعي هست عرفي هست پس اسماء شخص واحد افراد نيستند اما افراد، از جنس واحد محال است ساخته شود.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه و هرجا كه ببينيد خَلَق هست، حالا ياد بگيريد معنيش را، و خلَق معنيش اين است افراد بسازد افراد كه مي‏سازد اجناس مختلفه را بايد بگيرد توي هم كند مركب بسازد. پس آن جسمي كه فرض كني هيچ از خارج عالم جسم داخل آن نكنند، فرض همچو باشد كه از خارج عالم جسم هيچ داخل جسم نشود، جسم تمامش يك حكم دارد، كلش حكم بعض را دارد بعضش حكم كل را دارد همان جورهايي كه عرض كرده‏ام رطوبت حوض با رطوبت يك قطره به يك ميزان رطوبت دارد نه اين است كه رطوبت قطره كمتر است به اندازه كميش سرديش به يك ميزان سرد است. پس قطرات اين حوض افراد آب نيستند. مياه، افراد ماء مطلق نيستند. مياه مياه است و اين كاسه غير آن كاسه است افراد نيستند پس اين جمعها كه مردم مي‏بندند و تميز نمي‏دهند شما ملتفت باشيد يك دفعه جمع مي‏بندي بر افراد آب يك دفعه جمع مي‏بندي بر اجزاء آب جمع مي‏بندي بر مثاقيل بنفشه اين مثاقيل بنفشه بعينه هر مثقاليش كار مثقال ديگر مي‏كند اين مثقالها حالا آيا افراد بنفشه‏اند؟ نه، خاصيت بنفشه در هر فردي لايزيد و لاينقص پس از يك جنس هرچه بگيري همان جنس است اين است كه خدا افراد ندارد به جهتي كه افراد را بايد ساخت خدا خودش را نساخته كه افراد داشته باشد.

خوب دقت كنيد از روي حكمت و بدانيد و غافل از آن مقدماتي كه عرض كردم مباشيد و بدانيد كه تمام انبيا كارشان اين است كه اول چيزي مقدمه قرار مي‏دهند بعد نتيجه مي‏گيرند. آمده‏اند كه تعليم كنند يعلمهم الكتاب و الحكمة اول، كتاب مي‏آموزند كتاب يعني مقدمه، نتيجه يعني حكمت همان نتيجه است تا كتاب يعني همين كتابهاي ظاهري را تعليم نكنند حكمت به دست نمي‏آيد. پس حكمت اقتضا مي‏كند كه از جنس واحد محال است افراد بسازند پس اگر ديدي كل اشياء را خدا مي‏گويد از آب ساختم، آخر ببينيد يك وقتي هم مي‏گويد از خاك ساخته‏ام يك وقتي هم از گل ساخته‏ام. خيال كني از يك نطفه بخصوص زيد هم مي‏توان ساخت عمرو هم مي‏توان ساخت خالد هم مي‏توان ساخت، نه نمي‏شود ساخت. نطفه زيد را جوري مي‏كنند كه از آن زيد ساخته شود، از نطفه عمرو عمرو ساخته مي‏شود مخصوص خودش است. بله اگر چيزي داخل او كنند از خارج مال كسي ديگر مي‏شود. پس جعلنا من الماء كل شي‏ء حي را ملتفت باشيد معنيش چه چيز است. اين آيه را با آنكه هر چيزي از نطفه و تخمه‏اي است دقت كنيد پس تخمه هر تخمي و هر جنسي از جنس خودش است. گندم مي‏كاري گندم سبز مي‏شود همچنين جو مي‏كاري جو سبز مي‏شود، تخمه انسان انسان مي‏شود. الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة، مردم بعضي مِسند بعضي طلايند بعضي نقره‏اند هر كدام از اينها نطفه‏اي و تخمه‏اي دارند.

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد، از جسم واحد آتش نمي‏توان ساخت. حالا مسامحه شده ايني كه مي‏بينند مي‏گويند جسم است آن تكه‏اش جسم است آن تكه‏اش هم جسم است پس مي‏گويند جسم كمالات عديده داشت حرارتش را در نار قرار داد، برودتش را در خاك قرار داد، رطوبتش را در آب قرار داد، حرارت و رطوبتش را در هوا قرار داد. باز ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اين قرارداد را هم كه مي‏گويند ببين جسم چنه‏اش مي‏چايد قرار بدهد، عقلش نمي‏رسد. تمام اين كومه جسم بعينه مثل گِل و خشت است هيچ عقلش نمي‏رسد. پس اين آتش و آب و خاك ساخته دست صانع است، از جسم هم نساخته چرا كه اگر چيزي را از جسم تنها بسازد همه‏اش قبضات جسمي صاحب طول و عرض و عمق است آنچه از جسم ساخته شود نه گرم است نه سرد است نه‏تر است نه خشك است. باز دقت كنيد فكر كنيد آن قاعده ديگر را فراموش نكنيد كه عرض كردم هرچه ببينيد در يك وقتي هست در وقتي ديگر نيست، يا يك‏جايي هست در جاي ديگر نيست اين دخلي به عالم جسم ندارد. جسم را و غير جسم را داخل هم كرده‏اند روح و بدن را بهم زده‏اند اسمش را آتش گذارده‏اند آب گذارده‏اند. از يك خيك شيره هرچه غرفه غرفه كني همه‏اش يك‏جور است، همه يك طعم دارد. مي‏خواهي اجناس عديده بسازي، يكيش را آب غوره بزن، يكيش را سركه بزن، يكيش را آب ليمو بزن، يكيش را آرد بزن اين‏طور كه كردي افراد ساخته مي‏شود. از خارج هيچ چيز داخل شيره نكني همه‏اش شيره است، افراد شيره نيست. بخواهي افراد پيدا كني براي شيره، پيدا نمي‏شود. افراد وقتي پيدا مي‏شود كه از خارج گرمش كني اين گرمي دخلي به شيره ندارد و سردش كني سردي دخلي به شيره ندارد، افراد شيره آن وقت پيدا مي‏شود. شيره سرد، بسته است شيره گرم، روان است. گرمي از آتش مي‏آيد سردي از خارج مي‏آيد. پس دقت كنيد و فراموش نكنيد از جنس واحد كه چيزي ديگر غير از آن جنس مخلوط و ممزوج با آن نكني و داخل آن جنس واحد نشود افراد نمي‏شود ساخت و داخل محالات است ساخته شود اين است و ان‏شاء اللّه شما داشته باشيد اين را و اين يكي از نتايجش اگر فكر كني اين خواهد شد كه خدا افراد ندارد به جهت اينكه نه او داخل جايي مي‏شود و نه چيزي داخل او مي‏شود، به اين جهت خدا افراد ندارد لكن اسماء دارد و بكلش عالم است، بكلش قادر است، بكلش حكيم است. پس او اسمائش جميعاً اركان او هستند و مما به الالوهية الوهية است و اسمهاش همه صادر از خودش است و اكتساب از مخلوقات خودش نيست و نبوده وقتي كه نداشته باشد آن اسمها را. همين كه وقتي كسي چيزي را ندارد و بايد اكتساب كند و بايد به تجربه به دست بياورد، اين متغير است پس تا خدا بوده لايتغير است لايتبدل است و هيچ اكتساب از هيچ جا نبايد بكند. معلوم است وقتي كه نداشت نادار بود، وقتي دادندش دارا شد، دارا كه شد متغير شد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيستم ــ يك‏شنبه 17 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

20بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء الي آخر.

در مقدماتي كه در اين روزها عرض شد ان‏شاء اللّه دانستيد كه ممكن است كه اهل يك عالم كه همه‏شان دارا هستند آنچه را كه همه دارا هستند، ممكن است كه بعضي از افراد باعث و علت بعضي از افراد ديگر باشند كه واقعاً آن بعض فاعل باشد و بعض مفعول او با وجودي كه از يك عالم هستند و اين را انسان چون توش نرفته همين‏طور كه بگويي وحشت دارد، بيانش كه آمد آسان مي‏شود.

پس در عالم جسم، حركت از ذات جسم نيست به دليل اينكه جسم ساكني ما مي‏بينيم و از جسمانيت هيچ كم نيست و متحرك نيست و همچنين سكون، ذات جسم نيست چرا كه جسم ديگر حركت مي‏كند و سكون را هم ندارد و اين كلمه را اين‏قدرش را هم ساير حكما گفته‏اند.

پس ملتفت باشيد، پس تمام جسم و ذاتيت اين جسم تمام ذاتيتش همه اين است كه مما به الجسم جسم را داشته باشد. يعني ماده داشته باشد، طول داشته باشد، عرض داشته باشد، عمق داشته باشد اينها را اكتساب هم نكند. فضا داشته باشد، نمي‏شود نداشته باشد. وقت داشته باشد، حدود سته يا اعراض سته را داشته باشد، لكن تمام اينها اين عالم كه اگر نظرتان افتاد به كومه جسم روي هم ريخته است. از تخوم ارضين تا محدب عرش. يك سر سوزني محال است بزرگتر شود چرا كه بزرگ شدن معنيش اين است كه چيزي خارجي روش بگذاري و چيزي جايي نيست و عقل مي‏فهمد مطابق با نقل كه يك سر سوزن نمي‏شود بر جسم چيزي افزود، چنان‏كه مي‏فهمد نمي‏توان يك سر سوزن از جسم نمي‏شود كاست. پس اين كومه روي هم ريخته است و هيچ حركت جزء ذاتش نيست، هيچ سكون هم جزء ذاتش نيست و هيچ نه آبي هست نه خاكي هست اينها همه را ساخته‏اند بعينه همين‏طوري كه حالا مي‏سازد چيزي را يك ساعت گرمش مي‏كند يك ساعت سرد، همين‏طور آب را ساخته، خاك را ساخته و فهميدن اينها كسي كه درست فهميده باشد اينها را خيلي كم است. كتابهاي حكما حاضر است برداريد ببينيد پيرامون اينها نگشته‏اند. آنهايي هم كه مطلع بوده‏اند در زواياي كلامشان اشاره گذارده‏اند و به طور صريح نگفته‏اند. ديگر يا مردم نمي‏فهميده‏اند يا خرابش مي‏كرده‏اند لكن به طور اشاره گفته‏اند و اغلب اين است كه در كتابهاي بزرگ كه از ابتداي عالم بنا مي‏كنند گفتن. كمر حكمت است كه مي‏گويند در تورات در سفر تكوين بنا كرده بگويد. مي‏گويد آسمان بود مثل مس گداخته و نه باراني مي‏آمد نه گياهي مي‏روييد. بدانيد اينها كمرهاي حكمت است كه گفته و خدا مي‏داند به اين نظري كه من عرض مي‏كنم اگر فكري كنيد از روي حقيقت بدون تأويلات و عرفانهاي بي‏مغز، حقيقةً آدم مي‏فهمد اين كومه جسم بوده يك وقتي روي هم ريخته بوده و عرشي بوده مدتها عرش بوده و آسمانها نبوده مدتها آسمانها بوده زمين نبوده اينها كه پيدا شد آسمان اشراق كرد بر زمين جماد پيدا شد. بعد نبات پيدا شد، بعد حيوان و هكذا.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، جسم حالتش اين است كه گرمش مي‏كني باد مي‏كند بزرگ مي‏شود، سردش مي‏كني اجزاش بهم كوبيده مي‏شود. تا آتش از جايي نيايد اين را گرم نكند اين كار نمي‏كند. فرنگيها هم اين را فهميده‏اند مي‏گويند حرارت كه غالب شد بر جسم جسم بزرگ مي‏شود. برودت غالب شد كوچك مي‏شود. پس حرارت وقتي به ميزان معيني تعلق گرفت به جسم ــ ملتفت باشيد، به ميزان معيني كه به جسم تعلق گرفت ــ سيال مي‏شود. حالا ديگر رطوبتش از جاي ديگر آمده به اين جسم چسبيده اين را سيال كرده و و اين رطوبت لامحاله مبدئش حرارت است، ذائبش كرده با چشم داريد مي‏بينيد اين آب كه ذائب است از گرمي است نمي‏بيني وقتي سرد شد يخ مي‏كند.

ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد و مسامحه نكنيد و به اينها پي كه برديد مي‏يابيد كه تمام رطوبات از حرارت پيدا شده. پس مبدء تمام رطوبات و مياه تمامشان آتش است. حالا وقتي انسان مي‏خواهد فتوي بدهد و تعبير بياورد مي‏گويد خدا است قادر است كه آب را از آتش درست كند و همه جا آب را از آتش درست كرده. يك قدري حرارت را مي‏افزايي بر اين آب بخار مي‏كند. بيشتر مي‏افزايي بر اين، هوا مي‏شود. حرارت را بيشتر افزودي كره نار مي‏شود، برودت بر كره نار مستولي شود خورده خورده هوا مي‏شود همين هوا را برودت بر آن بيفزايي مِه مي‏شود بخار مي‏شود. برودت را بيشتر بيفزايي بر اين هوا، آب مي‏شود بيشتر بيفزايي يخ مي‏شود.

ببينيد اينها را مي‏فهميد و فهمتان هم از روي فهم است و شعور. تقليد نيست. پس اين جسم بود لطيفي نبود، كثيفي نبود. لطيف يعني لطافت داشته باشد. لطافت را از عالم ديگر بايد بيارند داخلش كنند. تعبير ديگر يك حري است و يك بردي. حر و برد دخلي به جسم ندارد اين را اگر فكر كنيد همه جا مي‏بينيد ان‏شاء اللّه. پس حرارت لطيف مي‏كند جسم را حجمش را زياد مي‏كند. برودت تكثيف مي‏كند. درهم مي‏كوبد. جسم را كوچكش مي‏كند. پس يك حري است و يك بردي و آن حرارت بايد به حركت پيدا شود و اين برودت بايد به سكون پيدا شود و باز همه جا فتواش را مي‏بينيد هست شما ان‏شاء اللّه حاقش را بخواهيد كاري كنيد رشته‏اش دستتان بيايد.

پس بايد لامحاله حركتي باشد حرارت احداث كند پس ديگر آيا حركت حرارت احداث مي‏كند يا حرارت حركت را مي‏آرد، شما معطل نمانيد. خيلي جاها هست گرم كه شد حركت مي‏كند، خيلي جاها هست برعكس. حالا يك‏پاره جاهايي كه ميانه حكمت است آنجاها محل اشتباه است فكر كنيد برسانيد تا مبدئش. جسم را تا حركت ندهي حرارت توش پيدا نمي‏شود پس حرارت اثر حركت است نه حركت اثر حرارت. پس بايد لامحاله اين جسم را حركت داد تا حرارت درش پيدا شود و اين حرارت به ميزان معيني كه تعلق گرفت يك حالتي براي جسم پيدا مي‏شود اگر مكرر شد حركت البته مضاعف خواهد شد. آتشي را مسلط مي‏كني بر فلزي، دفعه اول و روشنش مي‏كند بيشتر مي‏ماند گرمترش مي‏كند دفعه سوم گرمترش مي‏كند و هكذا.

پس خوب دقت كنيد، حركتي از غير عالم جسم بايد بيايد و به جسم تعلق بگيرد كه جسم را لطيف كند چنان‏كه برودتي بايد بيايد به جسم تعلق بگيرد جسم را كثيف كند و اين حركت و اين سكون جسم هميشه همين‏طور به وسائط عديده بوده است و توي قبض وسائط هم هست. ديگر نه اينكه خدا خودش دستش را دراز كرده از آن غيب و چيزي به شهود آورده، حركت از غير عالم جسم است سكون هم از غير عالم جسم است و اين وسائط هم هميشه بوده‏اند. هميشه اين جواهر روي هم ريخته بوده‏اند هرجا را صانع حركت داده متدرجاً آمده به اين جسم رسيده. پس اين جسم را غير اين جسم حركت داده غير اين جسم ساكن كرده و هميشه يا متحرك بوده يا ساكن بوده و اين كومه روي هم ريخته بود. حالا آنجايي از اين كومه كه اول حركت پيدا كرد تا حالا هم دارد، حالا تعبير اين‏جور مي‏آرند كه آنجا مناسبتش با غيب بيشتر بوده و اگر دقت كنيد غيب هم سنگي باشد و بزنند توي كله اين آن هم جسم مي‏شود لامحاله محرك جسم حيات است. پس مي‏گوييم عرش يك‏جور مناسبتي داشته كه پيشتر زنده شده و باقي زنده نشده‏اند و مبدء زندگي بايد از حيات باشد.

درست فكر كنيد رشته‏اش خيلي باريك و دقيق است، زود از نظر مي‏رود. پس جسم اگر يك جاييش زنده نباشد. هيچ حركت توي جسم نمي‏شود پيدا باشد اين را مردم باز زنده‏اش نگاه نمي‏كنند. اينجا مي‏بينند بادي مي‏آيد آب را مي‏جنباند اينجاها را نگاه مي‏كنند. اگر فكر كنيد مي‏بينيد آن خشت اول را انساني انداخت اينها بهم خورد مطلب درست مي‏شود. همين كه ثابت كردي از غير عالم جسم چيزي آمده توي جسم و قبضه‏اي از جسم بدن او شده او جسم خودش را مي‏جنباند پس عرش زنده است واقعاً حقيقةً ديگر حالا اين‏جور استدلال استدلالاتي است كه از آن انسان به حاق مطلب واقف مي‏شود نيست استدلالاتي كه كسي خيال كند كه به آساني ردش مي‏شود كرد. حكما خيلي زور زده‏اند كه بله ما مي‏بينيم آسمانها كروي حركت مي‏كنند، ما مي‏بينيم حيواني اگر رفت جايي و دوباره پس آمد، مي‏فهميم اين بايد حيات داشته باشد و اراده داشته باشد. حركت بي‏حيات مي‏رود ديگر برنمي‏گردد پس اين چرخ چون مي‏رود و برمي‏گردد پس معلوم است حيات دارد و اين دليل خيلي دليل سستي است لكن دقت كنيد حاقش به دستتان بيايد. حركت اصلاً مما به الجسم جسم نيست و جسم هست صاحب طول هست، صاحب عرض است، صاحب عمق است و حركت درش نيست و هيچ از جسمانيت كم ندارد. پس اين حركت از غير عالم جسم است آمده و وقتي مي‏خواهد بيايد تعلق بگيرد، نه از آن بالاي آن محدب عرش مي‏آيد، عرش آن طرف ندارد، جايي نيست. چيزي نيست لاخلأ و لاملأ است و اين عالم حيات اصلش مزاحم با جسم نيست مثل اينكه همين حركت ظاهري هم مزاحمش نيست. حركت تمام جسم را مي‏جنباند و مزاحمش نيست، جاي جسم را تنگ نمي‏كند. پس عالم حيات مزاحمت با جسم ندارد.

خيلي دقت كنيد رشته خوبي است و آسان و تا مبدء مي‏برد انسان را. پس نسبت جسمانيت جسم لطيفش با كثيف بعض مزاحم بعضند، بعض تا جا را خالي نكنند بعض نمي‏توانند بيايند پهلوشان به پهلوي هم است مثل خرمن گندم لكن حرارت و برودت مزاحمت ندارد. پس نه بالاش نشسته نه زيرش نشسته، پس بگويي هيچ اينجاها نيست راست گفته‏اي، بگويي همه جا هست راست گفته‏اي. پس خود جسمانيت جسم از محدب عرش گرفته تا تخوم ارضين ــ كه ارض اسمش بگوييد و عرش نگوييد، يعني اين كومه ــ تمامش نسبتش غير حيات است، حيات غير اين و حيات مزاحمت با اين ندارد پس اينها در نزد او مساوي ايستاده‏اند همه‏شان. اما اگر يك جزئي از اين كومه زنده شد ما عجالةً مي‏فهميم يك طوري بوده كه آنجا شده، آنجاها كه نشد يك طوري بوده نشده. پس هرجايي زنده شد البته مناسبتي با عالم غيب داشته و آنجايي كه نيست مناسبتي نداشته. پس مي‏گوييم اعالي جسم مناسبت با عالم غيب داشته و اداني جسم مناسبت ندارد از اين جهت حيات آنجا دميده شده اين روحش است بدن را حركت مي‏دهد مناسبتش اين است كه يك طوري شود كه او تعلق بگيرد و لطافت ظاهري و علو ظاهري هم منظور نيست و هوا لطيفتر از آب است و مكوناتش كمتر است و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي گفته، نگفته من الهواء. هوا خيلي كم چيز توش پيدا مي‏شود اگر پيدا هم شد چيزي ضعيفي، مگسي يا پشه‏اي پيدا شد كم است. پس اين لطافتها هم مناسبت با غيب ندارد، اين كثافتها هم مناط اعتبار نيست. جوري بايد باشد غيب به او تعلق بگيرد روح بخاري بايد بشود نه اين بخارهاي ظاهري بلكه بايد يك رطوبت رابطي باشد آن رطوبت هم يك جور رطوبتي است كه مثل اين رطوبتهاي لعابي كه كأنه غير از ظواهر اين عناصر است.

ملتفت باشيد توي راهش كه افتاديد خواهيد يافت. رطوبتي است كشناك، لعاب دارد بسا دست راتر نكند و پيچيده مي‏شود تر هم هست باد هم مي‏جنباند دست را تر نمي‏كند لكن كشناك است. پس رطوبت كشناكي بايد باشد كه حيات تعلق بگيرد به آن. پس آن رطوبت كشناك است، اگر روح بخاري را هم تعبير بياري بخار كشناكي درست تعبيري است. يك جاييش را نگاه داري بايستد نه اينكه اين تكه‏اش بماند باقيش برود از اين تيزاب آب صرف عبيط نمي‏شود زنده شود مگر به اين لعابها تعلق بگيرد حيات به كلوخ نمي‏شود تعلق بگيرد.

ملتفت باشيد اينها مغز حكمت است عرض مي‏كنم. پس آن رطوبت تا كشناك نشود غيب به آن تعلق نمي‏گيرد و مي‏فهمي ان‏شاء اللّه بر فرض تعلق آن وقت اينجاش را دست بزني و اين متصل نيست به آنجا. آنجاش چطور بجنبد اين است كه آب و هواي عبيط زنده نمي‏شود. مي‏خواهم بگويم اصلاً از اين عناصر ظاهره آن روح بخاري را هيچ نساخته‏اند و در اجواف اين عناصر عرضيه عناصر طبيعيه هستند يعني چهار عنصري غير از اين عناصر ظاهري هست آنها به اين زودي نمي‏خشكد، به اين زودي تر نمي‏شود از اين‏جور لعابها توي درختها خيلي پيدا مي‏شود. تا اين ظواهر عنصر را اخذ نكند آن‏جور رطوبات را نمي‏توانند داشته باشند آنها نطفه‏ها هستند و آنها كشناك بايد باشند تا هي مطاوعه كنند و هي مؤثر باشند يعني خميره باشند كه اين عناصر كه به آنها مي‏رسد جزء خود كنند آب انگوري كه بخواهي ترش بشود يك خورده سركه روش بريز، حالا هرچه آب انگور روي اين ريختي، هرچه اين اجزاش زيادتر باشد ترش مي‏كند. خميره كه شدند همين كه ريختي از خارج روشان نه همين حجمشان تنها افزوده مي‏شود لكن مستحيل مي‏شوند هرچه شيره مي‏ريزي روش سركه مي‏شود باز هرچه شيره بريزي ترشش مي‏كند اين است كه اين بواطن خمير مايه‏ها مي‏شوند كه اين ظواهر هرچه به آنها برسد اينها هم جفت آنها مي‏شوند اين است كه اين عنصري كه از اين عناصر است ابتداء انسان خيال مي‏كند آنها از اين به عمل آمده‏اند و اينها  و وقتي جمع شدند جايي. پس عالم حيات نه بالا است نه پايين است نه وسط است، مزاحمت با هيچ جا ندارد و هست در موضع خودش. موضع خودش اين‏جور فضا نيست لكن هر جايي اين جسم اجزاش كشي پيدا كرد مثل نبات شد و همچو چيزي را روح بخاري مي‏گويند. هر جايي همچو چيزي اتفاق افتاد و پيدا شد حيات به آن تعلق مي‏گيرد حيات كه تعلق گرفت هم حركت پيدا مي‏شود هم سكون بعينه مثل حركت نبض كه يكي از بالا مي‏زند يكي از زير مي‏زند كه اين دو را اطبا مي‏گويند دو حركت است در نبض حركت قبضي و حركت بسطي. پس دقت كه بكنيد ان‏شاء اللّه مي‏يابيد كه همين حركت و سكون است كه عرض كردم. پس حيات است كه حركت مي‏دهد جسم را هيچ حيات اگر نبود جسم نمي‏توانست حركت كند و اگر حيات نبود ساكن نمي‏توانست بشود و ان‏شاء اللّه اگر بگيريد آنچه را كه عرض مي‏كنم از روي بصيرت ملتفت مي‏شويد. اصلش اين جسم كه اينجا هست حيات بايد سرجاش باشد خواه اين ساكن باشد خواه متحرك و لابد بايد يا متحرك باشد يا ساكن او كه سر جاي خودش هست يا ساكن مي‏كند اين را يا متحرك مي‏كند اين را. پس هر جايي كه زنده شد و به حركت آمد ديگر حالا جاي ديگر زنده هم نباشند اينجا مي‏جنبد و آنجاها را هم مي‏جنباندشان، مثل اينكه صاحب حياتي چوبي را كه روح ندارد مي‏جنباند لكن هيچ حيي نباشد چوب به تدبيري بجنبد. نمي‏شود لامحاله بايد روحي به بدني تعلق بگيرد آن بدن اين چوب را حركت بدهد.

پس از همين گرده كه ان‏شاء اللّه فكر كه مي‏كنيد آن اول چيزي كه زنده شده و مناسبت داشته و كش داشته و اين كششان هم جوري است كه خرق هم نمي‏شود هرچه مي‏كشي پاره نمي‏شود و آنچه خيال مي‏كني گمان من اين است كه اين حرف كه خرق و التيام در فلك محال است، اين ارث باشد از انبيا رسيده باشد و اين رطوبات لعابي كه هر كاري مي‏كني پاره نمي‏شوند هي مي‏كشي هي مي‏آيد. اين است كه عرش از جميع اجسام سخت‏تر است، باز سخت‏تر است نه اينكه مثل سنگ است بلكه تر است يعني رطوبت دارد اما هيچ پاره نمي‏شود به جهتي كه خيلي سخت است خصوص محدب عرش كه خيلي سخت است اين است كه حيات به آنجا تعلق گرفته است و آنجا زنده شده. حالا ديگر باقي اجسام زنده هم نباشند و نجنبند منافات ندارد او كه جنبيد آنها را هم مي‏جنباند. حالا خوب كه دقت مي‏كنيد ان‏شاء اللّه خواهيد يافت واقعاً حقيقةً آن چيزي كه ساخته اين آب را واقعاً عرش است چرا كه اگر نبود عرش و حركت عرش و زندگي عرش اين آب درست نمي‏شد. پس او فاعل اين است ديگر حالا فاعلش از روي شعور هم نيست نباشد. آسمان كه مي‏گردد از روي قصد و شعور نيست كه آب بسازيم كه به كار مردم مي‏آيد و خدا مي‏دانسته آب به كار مردم مي‏آيد. او نداند نداند آني كه حركت داده مي‏دانسته و لو اگر از پي سخن برويد خواهيد يافت همين جوري كه حيات مي‏آيد تعلق مي‏گيرد به عرش، خيال هم مي‏آيد تعلق مي‏گيرد. نفس هم مي‏آيد تعلق مي‏گيرد و حالا كه چنين است پس بسا عرش هم بداند آب به كار مي‏آيد و بايد ساختش كه هزار سال بعد به كار بيايد. پس واقعاً اين آب را عرش ساخته. اين هوا را همين عرش ساخته، اين آتش را همين عرش ساخته، جميع افلاك را عرش ساخته، كواكب را به همين‏طور همين عرش دست كرده ساخته بر فرضي كه شعورش را ندانيم داشته و ساخته بي‏شعور باشد باشد سبب هست، سبب بودنش را مي‏فهميم اين را مي‏فهميم كه اگر اين را مخض نكنند اينجا آنهاي ديگر از هم جدا نمي‏شوند. مخض نكنند و مسكه خودش پيدا شود داخل محالات است. تا تحريك نكنند جنسي به جنسي نمي‏چسبد، تا حركت ندهند جسمي از جسمي منفصل نمي‏شود و اگر فكر كنيد توي همين‏جور بيانات حكمتها را برمي‏خوريد. يك حركت است به خيك ماست مي‏دهند لكن بعض اجزاء بهم مي‏چسبند بعضي اجزاء از هم جدا مي‏شوند. پس دوغ از دوغ جدا مي‏شود روغن به روغن مي‏چسبد و اين به جهت اين است كه اجزاي صغار ريزريز روغن ريخته است در اجزاي آن رطوباتي كه چرب نيست و دوغ است اگر ساكن باشد هيچ بالا نمي‏آيد. هيچ جدا نمي‏شود از هم حتي همين جوري كه شير را مي‏گذارند و روش مي‏بندد بدانيد و بدانيد مي‏جنبانندش كه سرشير مي‏آيد بالا، نجنبانند محال است. اين هواها كه به اين مي‏خورند هي گرمش مي‏كنند هي سردش مي‏كنند به اين واسطه حركت مي‏كند سرشيرها مي‏آيد بالا واجب نيست كه حركتها رو به عرض باشند سرابالا هم مي‏شود خيك را جنباند. پس مي‏شود حرارت غلبه كند چربي‏ها رو به حرارت بيايد بالا بالا كه آمد آن وقت سرشير مي‏بندد و اين هم مخض است و تا حركت ندهند مخض نمي‏شود اين است كه عرض كردم عرش مي‏جنباند تمام اين جسم را. پس حالا لرزشي بايد تا خلق درست شود و تا تحريك نكنند محال است اينها درست شود. به تحريك مخض مي‏شود مخض كه شد اجزاي هر چيزي بهم مي‏چسبد و درست مي‏شود پس اين عرش واسطه تحريك است و واسطه تسكين است پس هرچه را بالا كشيده هي بالاش برد لطيفش كرد آسمانها را درست كرد، كواكب را درست كرد هرچه را پايين آورد غليظش كرد عناصر را درست كرد. پس سكونها هم به واسطه عرش است پس بسطها و بسطهاي جسماني و قبضهاي جسماني تمامش منتسب به عرش است و اگر دقتهاتان از روي شعور باشد مي‏گويي اين قلم قدرت خدا است، اين دست خدا است كه به اراده خدا مي‏گرداند اينها را همه اين آسمانها و زمينها را درست مي‏كند. آسمانها و زمينها همه تسبيح مي‏كنند خدا را. همه تهليل مي‏كنند خدا را قال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرها قالتا اتينا طائعين از اين است كه خدا قسم به اينها مي‏خورد و الاّ چيزي كه حرمت ندارد خدا قسم به آن نمي‏خورد و مي‏بينيد قسم خورده و السماء و ما بنيها و الارض و ما طحيها و الشمس و ضحيها معلوم مي‏شود اينها را دوست مي‏داشته كه قسم مي‏خورد به اينها پس اين است كه عرش مبدء تمام چيزهاست و محبوب واقعي حقيقي خدا در اين عالم بدانيد همين عرش است. خدا كاري كه مي‏خواهد بكند از آنجا بايد بكند چرا كه آن سبب اول است.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم واقعاً حقيقةً هم هرچه در جوف اين عرش است اين عرش ساخته. انهايي كه جان دارند جانشان داده، آنهايي كه حركت دارند حركتشان داده. حالا اين حركت را كه مي‏دهي بعينه مثل خيك ماست بهم كه مي‏زني دوغها كه بهم متصل شدند ساكن كه مي‏شود يك طرف مي‏ايستند مسكه ها هم كه بهم متصل شدند سرجاي خود ساكن مي‏شوند. آن اسمش بسط است، آن اسمش قبض است. پس يك فعلي است حركت مي‏دهد تمام اين كومه‏ها را و خلعتشان مي‏دهد و اسمهاي تازه تازه سر آنها مي‏گذارد. يك پاره‏اي سريعند اسمشان چه باشد؟ سريع. يك پاره بطي‏اند اسمشان بطي‏ء است. يك پاره سردند اسمشان سرد است. يك پاره گرمند اسمشان گرم است. پس جميع آنچه ماسواي عرش است عرش ساخته اما ملتفت باشيد نه آن جسمانيتشان را عرش ساخته بلكه صانع روحي توي اين بدن گذارده و هر بدني روحي توش است هر روحي اقتضايي دارد زنده اقتضاش زندگي است ديگر هر چيزي هم زندگيش و روحانيتش باز به حسب خودش است، ان‏شاء اللّه فكر كنيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و يكم ــ سه‏شنبه 19 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

21بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء اخر فالعالي نسبته اليهما علي حد سواء نعم بينهما في انفسهما ترتب فان احدهما احكي للعالي من حيث الظهور و احدهما استر له و قلنا من حيث الظهور فانهما في حكاية ذات العالي و الدلالة عليها علي حد سواء فالمثال الذي للعالي في هوية الاداني يختلف ظهوره بحسب اختلاف هويات الاداني فالاقرب يحكي ذلك المثال و هو العالي الظاهر الي آخر.

اولاً ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و هيچ مسامحه نكنيد، يك جور عالي و داني هست كه مي‏گوييم عالي نسبتش به داني مساوي است و اينها تمامشان در محضر او حاضرند و يك جور بعينه همين جور بيان از براش مي‏آيد و مطلب مطلب ديگري است. پس يك عالي مثل زيد است و دانيش مثل قائم و قاعد و متحرك و ساكن پس همه اينها كه داني هستند همه زيدنما هستند، هيچ كدام بيشتر نمي‏توانند زيد را بنمايند و ديگري كمتر بنمايد. ملتفت باشيد كه اين‏جور را داني و عالي مي‏گويند و غيب و شهاده را هم عالي و داني مي‏گويند لفظهاش هم يك جور گفته مي‏شود اما مطلب تفاوت دارد.

عالي به معني كلي، داني به معني جزئي. ديگر كليش مي‏خواهد به معني مطلق باشد مي‏خواهد مطلق از قيد اطلاق باشد. جسم كلي است نسبت به اجسام نيست جسمي كه بهتر جسم را بنمايد و ديگري چيزي از جسم را مخفي كند. پس در چنين عالي و داني يك ذره از جسم طول و عرض و عمق را دارد مثل اينكه تمام جسم طول و عرض و عمق را دارد. حالا در چنين عالي و داني هرگز آن كسي كه مي‏فهمد چه مي‏گويد هذيان نمي‏گويد. نمي‏گويد يكي از اين جسمها بهتر مي‏نماياند جسم را و يكي تمام جهات جسم را ننموده، بعض را نموده.

ملتفت باشيد آسان هم هست و هيچ مشكل نيست. مكرر اصرار مي‏كنم به جهت اينكه عالي‏ها و داني‏ها توي هم ريخته مي‏شود. پس عالي كه مثل جسم و داني مثل اجسام يا مثل زيد است و داني مثل قائم و قاعد و متحرك و ساكن. اگر صفت ذاتيه جسم كه طول است و به اين طول جسم جسم است بگيري، ديگر جسم جسم نيست، جسم اسمش نيست. عرض را بگيري ديگر جسم اسمش نيست عمق را بگيري ديگر جسم اسمش نيست. پس جسم صفت ذاتيه‏اش طول است و عرض است و عمق است و هم فضايي بايد باشد و وقتي، اين صفات ذاتيه جسم محفوظ است در ضمن تمام قبضات جسمانيه و هيچ كدام بهتر نمي‏توانند بنمايانند جسم را كه يكي كمتر بنماياند. حالا در چنين جايي گفته مي‏شود جسم مطلق ايت رحمان است و اينها كه اجسام مقيده هستند آيت مخلوقات است و ان الرحمن علي العرش استوي هيچ كدام بهتر نبوده از ديگري و تفاضلي و تفاخري ميانشان نيست، اين يك جور عالي و داني است.

درست كه فكر مي‏كنيد هيچ راه حيله براي محيلي باقي نمي‏ماند كه بگويد من چنينم تو چنين هستي. تمامشان دارند آنچه را تمام باقي دارند حتي اينكه اين خرمن كه روي هم ريخته شده در نزد چنين عالي و داني، هر يكي در مكان خودشان هستند و وقت خودشان. اگر يك كدام حيله كنند كه من كه در اين مكان واقع شده‏ام تو فارغي اين را، آن يكي هم مي‏تواند بگويد من در اين مكان واقع شده‏ام تو فارغي اين را. پس در دارايي مثل هم هستند و در ناداري مثل هم مي‏باشند. قائم بخواهد بگويد من قيام دارم. قاعد مي‏گويد من قعود دارم اما در نمودن زيد من تمام را مي‏نمايم و تو هم تمام زيد را مي‏نمايي حيله نمي‏شود كرد. پس عالي نسبتش به داني سواء است و رحمن ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر محدب عرش طول و عرض و  عمق دارد، تخوم ارضين هم اين سمت و اين سمت و اين سمت دارد و جسم محال است طرف نداشته باشد. پس اين يك جور عالي و داني است.

بعد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد يك جور عالي و داني ديگر مثل روح است و بدن. روح عالي است بدن داني به دليل اينكه بدن خودش به اراده نمي‏تواند بنشيند، به اراده برخيزد، به اراده حركت كند و ساكن شود و تمام حركات اراديه بدن از مريدي است غير بدن كه اراده مي‏كند. حالا خودش هم سكوني دارد كه اگر جانش بيرون رفت مثل كلوخي است افتاده، آن سكون ارادي نيست. پس تمام حركات اراديه اين بدن حتي آنهاش كه مال اين بدن هم هست، جميعش منسوب به روح غيبي است.

ملتفت باشيد كه خيلي به كارتان مي‏آيد اصلش جابجا شدن معنيش اين است اين بدن برخيزد از اينجا آنجا بنشيند. روح از اينجا برنمي‏خيزد آنجا بنشيند اين كار بدن است، لكن چون روح اين را مي‏برد گفته مي‏شود اين كار بخصوص كار روح است. به او بايد گفت برخاستي و نشستي. به جهتي كه اراده كار او است و اگر اينها را داشته باشيد خيلي از غلوها رفع مي‏شود به اين قاعده خيلي از تقصيرها رفع مي‏شود.

بدن، جميع ديدن اراديش، جميع شنيدن اراديش، كار كار بدن است ولكن داني هم حتم است ــ و يكي از كليات حكمت است كه حتم است و حكم ــ كه جميع آنچه عالي مي‏خواهد بروز بدهد، تمام را از داني بايد بروز دهد و الاّ كسي پي نمي‏برد. پس القي في هوية الداني مثاله. آن عالي القا مي‏كند مثال خود را در اين داني آن وقت نمي‏گويد افعال داني را از دستش جاري مي‏كنم. مي‏گويد افعال خودش را از دست اين جاري مي‏كنم. اظهر عنها افعاله، افعاله را نسبت به خودش مي‏دهد. بدن كه مي‏ايستد به نماز، نماز كن نماز كرده حركات از اين بدن سرزده لكن نماز كن نماز كرده بسا اين حركات اينجا هم مي‏ماند هيچ جا هم نمي‏رود. پس او القا مي‏كند مثال خود را در داني و داني ابراز مي‏دهد فعل اين را و شما هر جايي كه پي برديد دقت كنيد هر جايي بخواهيد ارواح را تميز بدهيد تمام را به ابدان تميز مي‏دهيد. روح اسبي چه جور روحي است؟ از بدنش تميز مي‏دهيد. جميع كلياتي كه هست اين‏طور است ديگر فراموش نكنيد هر كليي كه بدن ظاهر نداشته باشد شما نمي‏توانيد از آن خبردار شويد. اين كليه‏اي باشد تا مبدء ببريدش و هر كلي كه ميداني هست آن است كه بدني داشته باشد در دنيا و بدنش دخلي به روحش ندارد. روح مي‏آيد در بدن مي‏نشيند و بدن حركات ارادي مي‏كند و مي‏رود و اين را برنمي‏دارد ببرد. بدن نباتي اگر روح نباتي از آن فرار كند چوبي است اينجا افتاده، بدن حيواني اگر روح حيواني از آن فرار كند بدنش مثل كلوخ افتاده، بدن انسان هم اگر روح از آن فرار كرد همين جماد است و افتاده. همين‏طور اگر پيغمبري بميرد، آيا مي‏ميرد، و لامحاله هركه آمده اينجا حرف مي‏زند، همين لباس را گرفته و حرف زده اما شما فكر كنيد آن بدن يك جور نمره‏اي است اگرچه همه طول و عرض و عمق را دارند اما يك طويل و عريضي و عميقي گفت در من جاذبي هاضمي دافعي ماسكي هست كه در ساير جمادات نيست. يكي ديگر علاوه از اين مي‏گويد در من روح ديگري هست كه من مي‏بينم مي‏شنوم. روح سميعي بصيري شامي ذائقي لامسي هم دارم حالا ظاهر اين حيوان با ظاهر اين جماد مثل همند هر دو صاحب طول و عرض و عقمند. فهميديم چيزي در اين حيوان هست كه در آن جماد و نبات نيست آن وقت تميز داديم كه نوع حيوان غير نوع نبات است اگرچه هيچ كدام را هم نديديم فهميديم اين غير آن است. حالا ميان اين حيوانات اين دو پاها يك‏پاره چيزها دارند كه اين چهارپاها ندارند، اينها يك‏پاره حيله‏ها دارند كه آنها ندارند آنها را مسخّر خود مي‏كنند و به كار خود مي‏دارند پس اينها نوعاً تميز داده مي‏شوند اين دوپاها افرادي هستند كه يك روحي دارند كه آن روح را آن چهارپاها و ساير حيوانات ندارند با وجودي كه بدنشان مثل بدن آنها است. آنها طويل و عريض و عميقند اينها هم طويل و عريض و عميقند، آنها مي‏خورند و مي‏آشامند اينها هم مي‏خورند و مي‏آشامند. به همين پستا مي‏رود تا بالا و در تمام، همين نسبت مي‏آيد پس اين‏جور عالي كه حالا عرض مي‏كنم و نمي‏خواهم تمام عوالي را عرض كنم همين مي‏خواهم سررشته به دستتان بدهم. يكيش را كه به دست آورديد باقي به دست مي‏آيد.

پس روح غيبي و بدن شهادي كه روح عالي است و بدن داني، حالا روح عالي نسبت به ابدان دانيه علي السوي است به جهتي كه مزاحمت با اين‏ها ندارد. نمي‏شود در صندوقش كرد درش را بست. هرجا بخاري پيدا شد مناسبت داشته باشد آن روح توش پيدا مي‏شود. پس داني تمامش، داني يعني شهاده تمامشان هم نسبتش به غيب علي السوي است اينجا هم تمام آنها مي‏آيد. الرحمن، يعني آن غيب، علي العرش استوي لكن اين داني‏ها بعضي بيشتر مي‏بينند بعضي كمتر مي‏بينند. بعضي شامه‏شان زيادتر است مثل مورچه كه در توي صندوق به همان شامه خود مي‏رود قند را مي‏برد حالا در چنين جايي گفته مي‏شود كه فلان جنس بيشتر فلان چيزها را دارند. فلان صنف كمتر دارند جاش همچو جايي است. پس نسبت غيب را به شهود كه مي‏دهيد اين شهاده‏ها بعضي با وجودي كه تمام شهاده به يك نظر نسبتشان به غيب مساوي است. مع‏هذا عالم جسم عالم جسم است عالم روح، عالم روح. جسم هيچ روح نيست روح هم هيچ جسم نيست و روح هيچ مزاحمت با جسم ندارد، پهلوي جسم نمي‏نشيند و دور از جسم نمي‏شود. پس او نه دور است به اينها نه نزديك است به اينها، نه داني است نه عالي. نسبتش به همه سوي است، پس او رحمانيت دارد نسبت به اينها مساوي است و مع‏ذلك كله يك جوري شده كه حيوان حالا از او خبر شده، نبات و جماد از او خبر نشده. در عالم نبات مي‏آيي يك جوري شده كه اينهايي كه سبز مي‏شوند از او خبر شده‏اند، سنگ و كلوخ‏ها خبر نشده‏اند. پس با وجودي كه عالي غيبي، هيچ نسبتي به داني شهادي ندارد بگويي بالا است، نيست، بگويي پايين است، نيست، بگويي راست است نيست، بگويي چپ است نيست، هرچه در اين عالم گفته مي‏شود به او گفته نمي‏شود. در اينجاها نزديكي و دوري هست آنجا نزديكي نيست دوري نيست بالا نيست پايين نيست با وجود اين طوري شده كه بعضي حركت مي‏كنند بعضي ساكنند. اين ساكن يك جوري شده كه نمي‏تواند حركت كند، آن متحركش هم يك جوري شده كه نمي‏تواند ساكن شود. به همين‏طور كه فكر كنيد مي‏يابيد ان‏شاء اللّه كه حالا يك طوري شده كه حيوان مي‏بيند طوري هم شده نبات نمي‏بيند جماد نمي‏بيند. حالا جماد چشم ندارد گوش ندارد پس با وجودي كه اين طويل‏ها عريض‏ها و عميق‏ها همه نسبتشان به آن روحي كه مي‏بيند و مي‏شنود يك‏جور نسبتي است يعني طويلي و عريض و عميقي پيدا مي‏شود كه شم دارد ذوق دارد لمس دارد چشم دارد گوش دارد پس ايني كه مي‏نماياند غير را، اقرب است به غيب قربش هم قرب مكاني نيست. پس او اقرب است به غيب و آنهايي كه نمي‏نمايند ابعدند.

بعضي بيشتر مي‏نمايند آنها اقربند پس يك دفعه غيب را مي‏نمايند تمام حيوانات و تمام حيوانات به طور كمال تمامشان نمي‏نمايانند غيب را چرا كه خراطين همان لمس او را مي‏نماياند ديگر چشم ندارد گوش ندارد ذائقه ندارد لكن لمس كه اقل مراتب حيوانيت است دارد پس اين نموده حيات را و مي‏توانيم استدلال كنيم كه اين نبات نيست حيوان است چرا كه سرش را دست بزني دُمش خبر مي‏شود اتصال دارد لكن نبات چنين نيست كه دست به سرش بزني دمش خبر شود يك جاييش را ببري جاي ديگرش خبر نمي‏شود. چنين جايي آن كِرم همان حس او و لمس او را نموده. پس آن روح حيات كه او توي كرم آمده باز مثل توي درخت نمي‏بيند لكن آنهايي كه خلقتشان تمام است هم شم دارند هم ذوق دارند هم لمس دارند هم سمع دارند هم بصر دارند حالا بعضي هستند شامه ندارند بعضي هستند ذائقه ندارند، بعضي كورند، بعضي باصره دارند، بعضي كرند، بعضي سامعه دارند. خيلي از حيوانات هستند سامعه ندارند. مگس را كسي داد بزند نمي‏پرد اما به اشاره مي‏پرد، پس هريك از اينها كه تمام آنچه را حيات دارد نموده‏اند آنها را اقربند به او. پس آن خراطين ابعد است و لو لمس نموده از نباتات اقرب است، از جمادات اقرب است به او و نموده او را، پا به عرصه حيات گذاشته، بي‏نصيب صرف نيست لكن اسفل درجه حيات را نموده به طور كمال ننموده. پس اقربي بايد باشد كه ابعد سرجاش باشد و به همين نسق، آني كه مي‏نماياند نوعاً قائم مقام غيب است، بدن غيب است، ظاهر او است، ظهور او است لكن تا چقدر نموده باشد همان‏قدر بايد گفت. پس آن غيبي كه خراطين مي‏نماياند حيات است راست است اما همان لمس حيات را ديگر بيشتر نمي‏نماياند ديگر از او كارهاي انسان را مپرس و مخواه كه بي‏حاصل است. آني كه باصره دارد همان بصر از او توقع داشته باش ديگر چون اين بصر دارد سامعه هم بايد داشته باشد، لازمه‏اش اين نيست كه هركه باصره دارد سامعه هم داشته باشد. بسا كسي گوشي دارد كه دبيب نمل را مي‏شنود لكن كور مادرزاد است ديگر چون گوش به اين تندي داري البته چشم هم داري، اين هذيان است.

قاعده اين مردم اين شده كه همين كه مي‏بينند يك كسي در علمي خيلي دقيق است مي‏گويند اين بايد در علم ديگر هم دقيق باشد. كسي كه علم دارد، مي‏گويند اين چگونه مي‏شود خطاطي نداند؟ ديگر اگر بپرسند آقا بهتر مي‏نويسد يا مير، مي‏گويند آقا بهتر مي‏نويسد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، شما كاري بكنيد داخل اهل هذيان نباشيد كه چون چشم اين تند است بگوييد لامحاله گوش هم دارد بايد داشته باشد، اين استدلالي است كه پاي استدلاليان چوبين بود. همين‏طور چوبي است بي‏شعور چون چشمش خيلي تند است پس معلوم است روح او صعود كرده و به درجه ابصار رسيده ديگر گوش تشخصش از ابصار كه بيشتر نيست پس يقيناً مي‏شنود كسي بر عكس بگويد يا روحي كه صعود كرده و به درجه شنيدن رسيده تشخص ابصار بيش از شنيدن كه نيست پس يقيناً مي‏بيند پس البته مي‏تواند ببيند. شما ملتفت باشيد اين قياس است و دروغ است. پس لطيف شده اگر سوراخ گوش دارد مي‏شنود. ندارد نمي‏شنود پس معلوم شد كه گوش بايد باشد تا بشنود اگر گوش عيب كرده باشد هيچ نمي‏شنود. همين‏طور روح به سرحد ديدن رسيده اگر اين چشم باشد او به سرحد ديدن رسيده كورش كرده‏اند، نمي‏بيند. همچنين شامه و ذائقه و لامسه همين‏طور پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، عالي نسبتش به داني‏ها علي السوي است مع‏ذلك بعضي اقربند به او، بعضي ابعدند. حالا مطلبي كه هست اين است كه اهل حق مي‏خواهند اثباتش كنند و شرع و دين همه منظور آنها است هي مثلها را انسان مي‏برد تا سر مطلب. حالا مطلب اين است كه آنجايي كه منظور هست و عالم شهاده كه عالم خودمان است يك كسي از غيب خبر دارد و ما خبر نداريم. اگر ما بخواهيم خبر بشويم بايد پيش او برويم، او به ما خبر بدهد.

پس نسبت روح به عالم بدن او مزاحم نيست. در مشرق نيست، در مغرب نيست، در زمين نيست، در آسمان نيست، از جميع نسب جسمانيه او منزه و مبرا است از جسمانيات و نسبت جسمانيات سبوح است، قدوس است. طويل نيست، عريض نيست، عميق نيست. حالا كه چنين است حالا به اين استدلال جسمي برخيزد كه او كه نسبتش به من و جميع اجسام علي السوي است، من توقعي اگر دارم از او دارم او توقع تو را به عمل نمي‏آرد، ديگر اين قياس است. درختي كه نه چشم دارد نه گوش دارد نه ذائقه نه شامه نه لامسه، حالا كسي بگويد نباتيت از غيب آمده و چون از غيب آمده من هم مي‏روم از غيب اِبصار را مي‏گيرم، هرچه بروي و التماس كني، ابصار نمي‏دهد. حالا عجالةً تو كه ابصار نداري، سمع نداري تو بايد مطيع كسي باشي كه سمع دارد بصر دارد و اين امر مترامي است و مي‏رود تا جايي كه به حد ضرورت تمام اديان مي‏رسد. پس نبي مي‏داند مرادات الهي را، باقي نمي‏دانند چه جور كاري خدا پسنديده چه جور كار ناپسند خدا است. هرچه آن نبي گفت پسند خداست پسند خداست هرچه گفت پسند نيست، پسند نيست. وقتي مي‏گفت سيلي مزن به صورت بچه يتيم معلوم است اين ناپسند خدا است. يك جايي پسند خدا است اگر سيلي را بزني خدا خوشش مي‏آيد، يك جايي خدا را خوش نمي‏آيد. سيلي به صورت بچه‏ي يتيم بزني خدا بدش مي‏آيد، هر دو هم يك صورت دارند صورتها همه جا مشتبه مي‏شود و اهل قياس هي قياس مي‏كنند. پس شمشير بزني گردن مردم را، يك جايي پسند خدا است گردن كفار را بزني پسند خدا است، ديگر حالا آن پيره‏زن آنجا دلش مي‏سوزد، بسوزد كه اميرالمؤمنين چقدر صاحب جانها را بيجان كرد و مردم را كشت. گردن همان پيره‏زال را هم بايد زد كه اين را مي‏گويد. اما يك سيلي به صورت يتيمي زدن اميرالمؤمنين نهي مي‏كرد و نمي‏زد با آن همه سختي كه داشت نسبت به كفار اشداء علي الكفار رحماء بينهم، با بچه‏ها بازي مي‏كرد و نوازش يتيمان مي‏كرد اما وقتي سخت مي‏گرفت فيل پيشش ناف مي‏انداخت و صورتها در نزد اهل قياس همه يك طريق است. حكاياتش هم همه جا هست و خدا سرزنش مي‏كند. ببينيد طور داد و ستاد صورتش يك جور است و احل اللّه البيع و حرم الربا ديگر ربا مثل بيع است، آن را چيزي مي‏دهند و چيزي مي‏گيرند، اين را هم چيزي مي‏دهند و چيزي مي‏گيرند، اينها هذيان است. جور جماع كردن يك جور است چه در اين سوراخ بكني چه در آن سوراخ، چه فرق مي‏كند؟ مثل هم است. چه فرق دارد اين سوراخ با آن سوراخ؟ نه، چنين نيست، البته فرق دارد. يك سوراخي است كه اگر برود در آن پدرت را درمي‏آورند. از كوه پرتت مي‏كنند، آتشت مي‏زنند، گردنت را مي‏زنند. در يك سوراخ ديگر برود ثوابت مي‏دهند. صورت اكل يك جور است اما حلال خوردن با حرام خوردن خيلي فاصله دارد. همه راه رفتنها يك جور است اما يك راه رفتني است رو به شيطان مي‏روند، يك راه رفتني است كه رو به خدا مي‏روند.

پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، آن كسي كه از جانب صانع آمده تو هرچه از صانع مي‏خواهي برو از او بگير. از جايي ديگر نمي‏تواني بگيري. لكن من خودم وضو مي‏گيرم، خودم مي‏خواهم اين بنا كه شد سرنگونم مي‏كند به جهنم. شما با بصيرت باشيد ان‏شاء اللّه، مثل صوفيه و گبرها مباشيد كه هركه هر زحمتي كشيد خدا يك چيزي به او مي‏دهد. نه، همچو نيست. همين جوري كه پستاي خدا است از دست ندهيد. وقتي به شيطان گفت سجده كن به آدم و نكرد، شيطان بعد خواست عذرخواهي كند گفت مرا معاف بدار از اين سجده، من چنان عبادت كنم تو را كه هيچ كس نكرده باشد. فرمود من هيچ احتياجي به عبادت كسي ندارم، سجده مي‏خواهي بكن مي‏خواهي مكن، من دوست مي‏دارم آن جوري را كه من مي‏گويم بندگي من كنيد. همين كه بناي تمرد است ديگر گذشت، من احتياجي به عبادت كسي ندارم.

ملتفت باشيد، خدا خواسته با انبيا حرف بزند جبرئيل را فرستاده. ديگر نبي بخواهد كبر كند، تا بخواهي تفرعن كني كه احتياج به جبرئيل ندارم، خدا خودش بيايد با من حرف بزند، چرا كه خدا همه جا كه هست و خدا داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء، و نحن اقرب اليه منكم ولكن لاتبصرون

 

و في كل شي‏ء له آية

تدل علي انه واحد

 

من خودم شخصي هستم خدا خودش به من بگويد آنچه مي‏خواهد تا پيغمبري همچو حرفي بزند از درجه پيغمبري مي‏اندازد او را اگرچه پيغمبر همچو حرفي نمي‏زند من براي فهم مطلب عرض مي‏كنم.

پس جبرئيل متصل به غيب است بدن ظاهر نبي متصل به غيب نيست. بله آن نبي حالتي هم دارد كه جبرئيل هم محتاج به آنجا است، لكن يك‏پاره حالات براي پيغمبر ما9 بود آن وقتي كه پيغمبر مي‏افتاد و بيخود مي‏شد به طوري كه كف از دهان مباركشان بيرون مي‏آمد، قرمز مي‏شدند، چشمهاشان قرمز مي‏شد، وقتي همچو مي‏شدند ديگر جبرئيلي ميان او و خدا واسطه نبود. آن وقت خدا خودش حرف مي‏زد با پيغمبر لكن جبرئيل كه مي‏آمد همچو نمي‏شدند. مي‏آمد به صورت دحيه كلبي مي‏نشست ميان مردم و مردم نمي‏شناختندش.

باري، پس غيب نسبتش به شهود با وجودي كه علي السوي است، و باز ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه فكر كنيد اين علي السوي بودن دخلي به مطلق و مقيد ندارد. آنجايي كه اقرب دارد و ابعد دارد و يك‏جور اقرب و ابعدي مي‏توان اثبات كرد، آنجا را مي‏گويم. پس انبيا نوعاً اقربند، باقي مردم ابعدند حالا آنچه مي‏خواهند از خدا بگيرند بايد از انبيا بگيرند. قل ان كنتم تحبون اللّه، اگر شما خدا را دوست مي‏داريد و راست مي‏گوييد، ببينيد من چه مي‏گويم. ما مي‏دانيم خدا چنين است كه همه خلق در نزد او يكسانند، او نسبتش علي السوي است، تو را خلق كرده او را هم خلق كرده لكن او اقرب است به خدا تو ابعدي. تو تا چنگ به دامن او نزني ممكن نيست كه آنجا راهت بدهند.

پس اين مطلب را ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد، پس نوع اين مطلب را داشته باشيد كه تمام فيوضي كه به جميع مردم مي‏رسد از آن كسي كه از غيب خبردار شده و در عرصه كثرات هم هست مي‏رسد. حالا ديگر او آنچه را مي‏خواهد بكنند به اين مي‏گويد بگو و اين مي‏گويد به آنها. يا تمام آنچه مي‏خواهد بدهد به آنها به اين مي‏دهد و اين مي‏دهد به آنها. معطي كل شي‏ء است، مانع كل شي‏ء است آنچه مي‏خواهد بكند همه را از دست اين جاري مي‏كند و اين‏جور بيان در افرادي كه في الجمله كمالي دارند گول مي‏زند. علم نحو مي‏خواهيم مي‏رويم پيش فلان شخص نحوي، علم صرف مي‏خواهيم مي‏رويم پيش فلان شخص صرفي، ترائي مي‏كند يك‏پاره چيزها گول مي‏زند آدم را. فقه مي‏خواهيم بخوانيم فقه را ابوحنيفه خوب راه مي‏برد سني هم باشد باشد، فقه خوب درس مي‏دهد. همين مسامحات را شيعه كرده‏اند كه در فقه و اصول ضايع شده‏اند. فكر مي‏كند كه كتاب سيبويه خواندن يا پيش او درس خواندن چه عيب دارد، وق وقي مي‏كند ما هم ياد مي‏گيريم، خير چنين نيست لامحاله تأثير مي‏كند در نفس و لامحاله يك‏پاره قواعد هم ياد مي‏گيرند. مي‏گويد من مي‏روم فقه ابوحنيفه را ياد مي‏گيرم براي خودم، من كه شيعه‏ام او هرچه هست باشد براي خودش، اين‏طور كه شد خورده خورده يك‏پاره قواعد كه ياد گرفت لابد مي‏شود مي‏گيرد آنها را آنچه ائمه قرار داده‏اند ترك مي‏كند اين است كه فقه ضايع شده است.

باري پس اينجاها است كه جاي فريب است، پس آنجاهايي كه جاي فريب است فكر كنيد به دست بياريد، در دين و مذهب با بصيرت باشيد مثالش را انسان جايي مي‏زند كه آدم بفهمد در عالم جسم هيچ روح نيست، روح پا به عالم جسم نمي‏تواند بگذارد جسم هم پا به عالم روح نمي‏تواند بگذارد. نسبت به هم ندارند اصلش نزديك كه نيست دور كه نيست بالا نيست پايين نيست لطيف نيست كثيف نيست قرب و بعدي نيست لكن مع‏ذلك عرش حركت مي‏كند آن روح است دارد مي‏گرداند عرش را حالا باقي اجسام از كرسي تا اين پر كاه احتياج به حركت عرش دارند كه اگر عرش سرجاي خود حركت نمي‏كرد اين نفس اينجا كشيده نمي‏شد اين پف را اينجا نمي‏شود كرد حالا ببينيد وسايط از ميان نمي‏روند. باز تا پف نكني چراغ خاموش نمي‏شود لكن اگر عرشي نبود و تو زنده نبودي آيا مي‏شد تو پف بكني؟ پس اين هم از صدقه سر عرش است.

پس نوع را فراموش نكنيد، اين بادي كه از دهن بيرون مي‏آيد زنده نيست جايي حبسش كرده‏اند مريدي مي‏خواهد به اراده كه اين نفس را از اينجا بيرون بياورد اگرچه اين نفهمد آن كسي كه خواسته بفهمد مي‏داند كه آنچه امري اتفاق مي‏افتد تمامش به ارادة اللّه است، امري اتفاق بيفتد و از دست خدا بيرون رفته باشد، ندارد همچو امري. لامانع لحكمه لارادّ لقضائه آنچه مي‏شود تمامش تعمد صانع است حالا يك كسي زد به گوش يك كسي اين تقلب كرده اما صانع غافل نبوده يك كسي زد و از روي طبع زد راست است اما خدا زده خدا ظالم نبود لكن اين غلطي كرده كه مستوجب اين شده پس صدمات وارد مي‏آيد و غافل مباشيد و خيلي از پِيَش برويد. هر صدمه‏اي از هر جايي برسد في الفور بگوييد استغفر اللّه ربي و اتوب اليه، بگويي خدايا معلوم است غلطي كرده‏ام كه اين صدمه را مستوجب شده‏ام حالا نمي‏داني چه غلطي كرده‏اي، شب و روز سرهم غلط مي‏كني.

منظور اين است كه صانع امرش اتفاق نيست. بذر را شخص زارع مي‏پاشد اين نمي‏داند هر كدام در كجا مي‏افتد هر دانه او نصيب چه مرغي چه مورچه‏اي چه جانوري بايد بشود اين اسباب است، اين را براي همين ساخته بودند كه بپاشد و پاشيد اين بخواهد مواظب انبات باشد نمي‏تواند كاري كند كه برويد حالا بعضي از دانه‏ها بيرون افتاد، تو كارش نداشته باش، اين مال فلان مورچه بوده است، مال فلان مرغ است، مال فلان موش است. بخواهي كاري بكني هيچ موش نبرد نمي‏تواني هرچه مقدر شده خواهد شد و لو تو به حلق بكشي خود را زراعت سبز خواهد شد يا نه تو نمي‏داني اگر خواستند همه‏اش سبز شود سبز مي‏شود، خواستند بعضش سبز شود بعضش سبز مي‏شود، خواستند همه‏اش را مورچه‏ها ببرند مرغها ببرند يا زراعتش مال خودم هست و حالا اتفاق كسي آمد و خورد منشين غصه بخور يا غذايي مهيا كرده بودم براي خودمان بود حالا مهماني رسيد و خورد منشين غصه بخور چرا كه روز اولي كه تخمش كشته شد براي تو نبود، مال تو نبود يا مالي تحصيل كردي، ظالمي آمد ظلم كرد برد پر غصه مخور به عوض اينكه كسي ميوه تو را برد خورد تو هم ميوه كسي ديگر را خورده بودي. اين محصول همدان بار مي‏شود مي‏رود چين عوضش از آنجا دارچيني بار مي‏شود مي‏آيد همدان. اينها را فكر كنيد و در دل خود جا بدهيد حتي اينكه زحمت آوردنش از چين خيال كني حفظش را در راه خيال كني، زحمتش را بلكه هيچ چيزش را پاي تو نگذارده حتي به دست دزد مي‏دهد دزد مي‏رود دزدي مي‏كند مي‏آورد مي‏فروشد اينجا به تو مي‏رسد. پس بسا دزدها حاملش مي‏شوند كه محفوظ بماند به تو برسد. بسا آن دزد دشمنت است لكن متاع را به دستش مي‏دهند كه بيارد دست به دست تا به دست تو برسد اين است كه فرمايش مي‏كنند هميشه دعا كنيد آن طوري كه خدا محبوبش هست آن‏طور بر دست شما جاري كند. راست است كارهاي اتفاقي هست در ملك كه اتفاق مي‏افتد لكن هيچ كس غالب بر خدا نيست و لو سيدالشهداء را اجماع مي‏كنند مي‏كشند، لكن خدا مغلوب نمي‏شود. خدا يك وقتي بخت‏نصر را مي‏خواهد مسلط كند يهودي‏ها را تلف كند مي‏آيد مي‏كشد خودش هم كافر است و بت‏پرست است و بسا به جهت همين كارش به جهنمش مي‏برد. عمر را وامي‏دارند كه در عرض يازده سال هزار و يك شهر را در اسلام مفتوح كند و هيچ سلطان مقتدري نتوانسته هزار شهر را مفتوح كند و حالا كه كرد نه اين است كه بد شد، بلكه خيلي خوب شد لكن همچو كسي بايد باشد به اين سختي و به اين ظلم تا بتواند اين كار را بكند وقتي كرد امر خدا واقع مي‏شود. پس آنچه را خواسته بايد از پِيَش رفت خوب واقع مي‏شود بشود راست است هيچ كس سبقت بر خدا نمي‏گيرد لكن تو ببين در حق تو چه خواسته تو طالب همان باشد. آنچه بايد بشود مي‏شود، خدا دارچيني را كه خواسته به تو برسد مي‏روند دزدها آن را مي‏دزدند دست به دست مي‏آرند به تو مي‏رسانند. پس شما نبايد دزد را تحريص كنيد كه برو بدزد بيار براي من و شما نبايد دستورالعمل به فساق و فجار بدهيد مي‏گويند راضي به عمل دزد مباش و اگر دزد نبود اين دارچيني به تو نمي‏رسيد پس تو دستورالعمل مده راضي هم مباش و از پي آن كارها هم هيچ مرو و آنها را مواظبش خدا است تو دربند اين باش كه اين دارچيني را كه مي‏خوري حلال باشد. حلال كدام است؟ حلال آن است كه كسي چيزي را بفروشد به تو و تو بخري. هر كه هست براي تو حلال است ديگر نمي‏گويد چون كافر است از او مخر، يا چون فاسق است از او مخر، يا پشت گوشي‏ دارد از او مخر اينها را واداشته براي همين هر كه مي‏فروشد بخر او هركار كرده خودش مي‏داند تو اينجا زياد مگير، كم مده آن طوري كه گفته راه برو مطلب درست مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله

 

(درس بيست و دوم ــ چهارشنبه 20 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

22بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية فليسا واقعين في الطول و هما بالنسبة الي الذات العليا ايضا علي السواء فان الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر.

اين‏جور عالي را كه مي‏فرمايند كه من حيث الظهور و هي لفظ را تغيير مي‏دهند اين طرف و آن طرف مي‏اندازند بدانيد كه دخلي به آن عالي كه به معني مطلق و مقيد است ندارد. تمام مقيدات نسبتشان به مطلقاتشان علي السوي است مثل افراد هر نوعي و مثل ظهورات شخص واحد كه در چنين موضعي گفتن اينكه قائم بيشتر مي‏نمايد زيد را و قاعد كمتر مي‏نمايد هذيان است. ملتفت باشيد، قائم مي‏نماياند زيد را چنان‏كه قاعد اسم او است و مي‏نماياند بدون تفاوت و هر جايي كه به اين معني نسبت عالي به داني علي السوي باشد و داني‏ها متعدد باشند و عاليشان واحد باشد تمامشان يك‏جور حكايت عالي خود را مي‏كنند و هريك نماينده آن عالي هستند ديگر بعضي بيشتر نماينده باشند و بعضي كمتر معقول نيست.

ديگر دقت كنيد بعضي جاها ترائي مي‏كند كه بعضي از افراد بهتر مي‏نمايانند عالي را و بعضي كمتر و خيلي اين‏جور چيزها باعث لغزش خيلي كساني كه وارد حكمت شده‏اند و مغز حكمت دستشان نيست مي‏شود. ديگر دقت كنيد شما ان‏شاء اللّه و غافل مباشيد و جهات حكمت را ممثل كنيد و نگاهش كنيد سرتاپاش را ببينيد و نلغزيد. پس اگر ديديد يك انساني دانا است و يكيشان جاهل بدانيد نه جهل صفت ذاتيه انسان است و نه علم، علم را بايد اكتساب كرد اگر از كونِ انسان بود همه انسانها عالم بودند مثل اينكه از كونشان حيات هست، فكر و خيال هست، چشم دارند مي‏بيند خودشان هم نمي‏دانند چطور مي‏بينند. گوش دارند مي‏شنوند خودشان هم نمي‏دانند چطور مي‏شنوند، همين‏جور خيال دارند نمي‏دانند چطور خيال مي‏كنند. همه ذكر دارند، فكر دارند و نمي‏دانند چطور دارند يك پاره چيزها را مي‏پسندند، يك پاره چيزها را نمي‏پسندند لكن همه علم ندارند به جهتي كه علم دخلي به عرصه انسان ندارد، هركه تحصيل كرده دارد هركه نكرده ندارد.

باز خوب دقت كنيد فراموش نكنيد يكي قوي است پهلوان است، يكي ضعيف است و قوت ندارد آن رفته مشق كرده، ميل گرفته. پا به زمين زده اينها را اكتساب كرده. اينها از عرصه انسان نيست. همچنين دقت كنيد آن انسانيتي كه مابه الاشتراك تمام افراد است همه يك‏جور حكايت از او مي‏كنند حالا انساني شده دانا، علم دخلي به عرصه انسانيتي كه مابه الاشتراك است ندارد قوت گرفته به جهت آنكه تحصيل كرده آن‏كه تحصيل نكرده قوت ندارد و ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد كه از اينجاها نازكتر هم هست باز مطلب جوري است كه پرت مي‏كند آدم را. تمام حيوانات كه جان دارند صدق مي‏كند حيوان بر آنها، از حيوانات قويه تا خراطين همه حيوان هستند اما چشم ندارند، گوش ندارند، شامه ندارند، ذائقه ندارند اقلاً حس را دارند اين را نداشته باشد حيوان نيست. حالا ببينيد درجات حيوان همچو به نظر مي‏آيد كه مختلف شده و حال آنكه خراطين، فردي از افراد جنس حيوان است انسان هم هست فيل هم هست لكن انسان ببينيد چقدر حيات را نموده، كِرم چقدر نموده اينها گول مي‏زند. اگر پستا را فراموش نمي‏كنيد كم‏كم همينها را خودتان به دست مي‏آريد كه چطور مي‏شود و آن مطلب همه همين است. دقت كنيد فراموش نكنيد، هر جنسي هر نوعي به هر طبعي كه هست او را در مظاهر كه ظاهر مي‏خواهي تمام مظاهر يك‏طور هستند. پس آب متشاكل‏الاجزاء در هر ظرفي در هر شكلي باشد به يك مقدار تر است. به يك مقدار سيال است و مزاجش يك مزاج است. و فراموش نكنيد عرض مي‏كنم بنفشه مزاجش در فلان درجه سرد است اين مثقالش هم همان‏طور است آن مثقالش هم همان‏طور است، تمام بنفشه‏ها همين‏طور است. تمام گندمها هر خاصيتي دارند يك مشتش هم همان خاصيت را دارند. جمعيتش هر طوري هستند فردش هم همان‏طور است و لو گندم همدان طوري ديگر باشد گندم اصفهان طوري ديگر، اينها هم منافات ندارد. پس هر جنسي به هر كيفيتي هست كم او هم به همان كيفيت است زيادش و مجموعش هم به همان كيفيت است كه بعضش به آن كيفيت است. روغن چرب است خورده‏اش چرب است، خيكش هم چرب است چربي اين خورده كمتر نيست. پس كيفيت همراه كميات زياد و كم، مساوي است شما اينها را توي هم مكنيد كه نلغزيد، مردم ديگر لغزيده‏اند. پس هر آبي در هر ديگي به هر طوري هست يك فنجان برداري به هرقدر حرارت دارد باقيش هم همان‏قدر دارد. ديگر فنجان چند يك ديگ است حرارتش هم چند يك است، بي‏معني است و از اين باب است كه گول خورده‏اند و شما بدانيد كه تمام ملك وضعش بر اين است كه همه جا اكتفا كرده‏اند به نمونه و آيات و از روي نمونه خريد مي‏كنند و آيت هر چيزي دليل آن است و لافرق بين الفنجان و باقي خزانه يك‏طور گرم است حالا اگر اتفاقاً يك فنجاني برداشتي و حرارتش كمتر است گول مخور كه چون اين كمتر است، حرارتش كمتر است. نه، چون اين پياله‏اش سرد بوده سردي پياله كسر سورت او را كرده. پس از خارج اينجا و اين جنس چيزي داخل آن جنس شد كسر سورت حرارت را كرد.

پس قاعده را داشته باشيد، هر جنسي به هر جوري كه هست، كمش و زيادش يعني كمِ كمّي و زيادش يعني زياد كمّي. كم و زيادش فرق نمي‏كند به همان كيفيتي كه دارد. اگر جنس علم است همه اجزاش علم دارد، اگر جنس قدرت است همه اجزاش قدرت دارد و هكذا.

پس اين قاعده مسلم باشد پيشتان از روي فكر و شعور نه از روي تقليد كه هر ظاهري در ظهوراتش محفوظ است، حتي ذاتش محفوظ است و صفات ذاتيه او محفوظ است و هر چيزي كه ظهورات دارد صفت ذاتي دارد و هر چيزي كه ظهورات ندارد صفت ذاتي هم ندارد و هر چيزي كه ظهورات دارد مثل قائمي قاعدي عالمي حكيمي اين لامحاله صفت ذاتي دارد و صفت ذاتي خودش محفوظ است در آثارش به نحو واحد و سر مويي كم نمي‏شود و زياد نمي‏شود. پس حالا اگر نظر افتاد به جايي كه حيات رفته در كِرمي و اين چشم ندارد كه مبصرات را درك كند، اين مثل پياله سرد است كه كسر سورت او را كرده، اين چشم ندارد الوان را حكايت كند. حيات يك‏دست است و متشاكل‏الاجزاء است و عالم حيات رنگ آنجا نيست. نيل آنجا چه مي‏كند؟ زرير آنجا چه مي‏كند؟ الوان اصلش آنجا نيستند، الوان جاشان اينجا است همين جوري كه اينجا كرباسي بايد باشد تا رنگ شود، همين‏جور حيات رنگ ندارد و حيات نه سفيد است نه سرخ است. حالا مي‏خواهد بداند سفيدي چطور چيزي است سياهي چطور چيزي است، تا چشمي پيدا نكند جسماني كه اين جور رنگ را بپذيرد، يك جور رنگي را از خود رفع كند، نمي‏تواند ادراك كند الوان را. پس چشم مي‏خواهد كه الوان را ببيند و از همينها داشته باشيد كه تمام مراتب خلقي اين است وضعش كه تا نيايند پايين و بالا نروند، تا اكتساب نكنند هيچ ندارند به خلاف عالم الوهيت كه آنجا وقتي مي‏خواهد بداند سياه چطور است سفيد چطور است، سياه را پيش از خلقت سياه مي‏داند چطور است محتاج هم نيست به چشم و به نزول و صعود. و اين پستا را به دست آوردن اگرچه الفاظش همه جا مبذول است اما فهمش خيلي كم است و هرچه بگويم كم، باز كمتر از آن است و اين صانع مي‏داند بدون خيال، مي‏داند بدون نفس و انسان تا خيال نداشته باشد نمي‏تواند بداند، تا نفس نداشته باشد نمي‏تواند بداند چنان‏كه اگر شامه نداشته باشد نمي‏فهمد بو يعني چه و صانع بو نمي‏كشد اما مي‏داند بو يعني چه. پس صانع آن كسي است كه اصلش اكتساب در آن نيست، اگر بناي اكتساب بود خيلي چيزها را نمي‏توانست بداند.

باري تفصيل اينها را نمي‏خواهم عرض كنم. باز فكر كنيد در آنجايي كه هستيم عرض مي‏كنم هر جنسي به هر كيفيتي كه هست و اين لفظ كيفيت را عرض مي‏كنم به جهتي كه اين لفظ پيش ساير حكما هم مسلم است كأنه يكي از بابهاي علمشان است. مي‏گويند كم آن است كه قابل قسمت است مثلاً طول را مي‏بُري يك ذرع نيم ذرع مي‏شود لكن كيف را مي‏گويند نمي‏شود قسمت كرد و خوب حرف حكيمانه‏اي است و شايد ابتداش از انبيا بوده. هر چيزي كه كيفيتي دارد مثلاً قند را هرچه ريزريز كني، شيريني كل، توي بعض هست. كيفيت شيريني قسمت نمي‏شود هرقدر آن خورده شيرين است به همان اندازه باقي شيرين است اما وزنش كم شده، يك من نيم من شده اما فلان درجه شيريني قسمت نمي‏شود. پس كيفيت قابل قسمت نيست و كيفياتند كه بر كميات غلبه دارند و وقتي نشستند در كميات ديگر قابل قسمت نيستند مگر ضدي داخل كنند از خارج آب سردي بيارند داخل اين آب جوش كنند آن وقت قسمت شده. آب سردي از خارج نياري داخل اين آب نكني يك گوشه‏اش گرميش كمتر نمي‏شود، داخل محالات است. پس اين مطلب را كه داشته باشيد مي‏توانيد بفهميد هر ظاهري در كيفيت، مثل اينكه مي‏گويي فلان چيز چقدر شيرين است چقدر رنگين است، كيفيتش قسمت نمي‏شود. كرباس را قسمت كني رنگش قسمت نمي‏شود، هر قدري تمام كرباسمان رنگين است ريزريزهاش هم همان‏قدر رنگين است و همان تكه كوچك را مي‏بريم براي نمونه بازار و از روي نمونه مي‏فروشيم. حلوا چقدر شيرين است؟ به اين‏قدر كه نمونه او شيرين است و هكذا مشك چه بويي مي‏دهد؟ بو قابل قسمت نيست، يك خورده‏اش را بو مي‏كني، باقيش را مي‏داني همان‏قدر بو دارد. مشك خوب و بد را به همان يك خورده تميز مي‏دهي از هم.

پس صفات ذاتيه هر مؤثري در ضمن آثارش هم محفوظ است. پس حرارت آتش توي همه شعله‏ها محفوظ است. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، ترائي نكند براتان كه شعله‏اي داغتر است از شعله ديگر. ممكن است شعله‏اي حرارتش كمتر است ممكن است البته آتش اگر افتاد به جان آهن البته داغتر است آهن از چوبي كه شعله هم بكشد، اينها گولتان نزند.

پس كيفيات در جايي كه ترائي كند مختلف مي‏شود به حسب اختلاف قوابل است پس كيفيت واحده از نار واحد حرارتش يك‏جور و به يك نسق سرمي‏زند معقول نيست يك آتش يك جاييش گرمتر باشد يك جاييش سردتر باشد لكن آن قوابل اطراف اين آتش بعضي اجزاش متلززتر است مثل آهن. اين وقتي داغ شد ديگر در خلل و فرجش هواي سرد نيست پس خيلي داغيش مي‏ماند برخلاف چوب كه خلل و فرج دارد هواي سرد داخلش مي‏شود باز چيزي از خارج داخل كيفيت شده كسر سورت آن را كرده. پس از اين است كه عرض مي‏كنم ذاتي نمي‏شود كه يك جور نباشد و بر يك نسق است و افعال خود او جاييش بيشتر نمي‏شود باشد جاييش كمتر. پس ظهورات هر ظاهري و افعال هر فاعلي اين حكمش است ظهورات هر ظاهري در نزد آن ظاهر همه يكسان است و بر يك نسقند. هيچ كدام تفاضل ندارند. افعال يك فاعل همه مساوي است جاهايي كه ترائي مي‏كند جايي زورش كمتر و بيشتر است، چيزي داخل چيزي شده كسر سورت شده. پس جايي كه مي‏گويند دو فردي هستند از يك عالم كه اين دو فرد يكيش علت است و يكي معلول، مثل اسمان و زمين، آن ماده زمين يعني جسمانيت اين زمين از عرش نيامده اما ببينيد چه چيزش از عرش آمده اين يبوست از عرش آمده و خاك را عرش ساخته و لو آني كه طول و عرض و عمق دارد عرش نساخته. در آب چيزي هست كه طويل و عريض و عميق است، آن را عرش نساخته اما رطوبت و سيلانش از عرش آمده. پس حالا مترس بگو آب از عرش آمده. في السماء رزقكم و ما توعدون. همچنين هوا از عرش نيامده يعني ايني كه صاحب طول و عرض و عمق است اين قبضات روي هم ريخته بود پيش از ساختن عرش هم ريخته بود اما اين مقدار رطوبت از عرش آمده، اين را گرمش كني لطيفتر مي‏شود سردش كني بسا سيال شود مثل شيشه‏هايي كه عرق مي‏كند در اطاق.

پس دقت كنيد، اصل اين ماده عالم جسم، ماده‏اي كه الان در تخوم ارضين است با ماده‏اي كه در محدب عرش است، اين ماده به واسطه آن ماده پيدا نشده. اين خرمن جسم روي هم ريخته بود اين به واسطه او پيدا نشده مثل خرمن گندم كه دانه‏هاي بالا دانه‏هاي پايين را نساخته‏اند. دانه‏هاي سر خرمن را مي‏شود برد روي خاك ريخت و دانه‏هاي روي خاك را مي‏شود برد كله خرمن، همين‏طور هر پاييني را مي‏شود برد بالا. پس اين زمين را مي‏شود برد بالا در محدب عرش، آن را مي‏شود در خيكي كرد آورد پايين. پس ميانه ماده آنچه در زمين است و عناصر و آنچه در عرش است مابه الاشتراك است اينها اثر و مؤثر نيستند، اينها افراد يك عالمند همجنسند اما همين ماده برودت و يبوستي كه دخلي به عالم جسم ندارد مما به الجسم جسم نيست يك جايي پيدا شد آن وقت خاك ساخته شد پس مي‏گوييم خاك را عرش ساخته اگر او حركت نمي‏كرد يك طوري به نظر فلان كوكبي از زحلي، از كوكب ديگري برودتي در اينجا غلبه نمي‏داد خاك نبود و خاك يعني بارد باشد جايي رطوبت پيدا شد آبش مي‏گوييم اگر حرارت پيدا شد هوا مي‏گوييم اگر بيشتر غلبه كرد آن را آتش مي‏گوييم همه درجات حرارت است. گرمي زياد شد آتش است، كمتر است هوا است، باز كمتر است آب است، كمتر است يخ است، خيلي متفتت كه شد خاك مي‏شود.

پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، ببينيد عرش ظهوري است از ظهورات جسم يعني جسمانيتش و زمين هم ظهوري است از ظهورات جسم يعني جسمانيت ارض نه ارضيت ارض و عرشيت عرش. پس اين قبضه با آن قبضه كه در محدب عرش است نسبت به جسم، مساوي است و جسم مبدء اينها نيست چنان‏كه منتهاي اينها نيست و لو اثر و مؤثر گفته شود. لكن عرش حركت دارد، ارض اين حركت را ندارد. حالا اني كه او دارد و اينجا ندارد، اين اگر از عالم جسم بود، اين هم داشت مثل طول و عرض و عمق كه او دارد اين هم دارد. او فضا دارد اين فضا دارد، او وقت دارد اين وقت دارد. پس ممكن است بعض اجزاي يك عالم اخذ كنند اكتساب كنند چيزي را از غير آن عالم مثل حركت را كه عرش اكتساب كرده از عالم غير جسم و ظاهر شده در عالم جسم. وقتي كه عرش حركت كرد بي‏اغراق مي‏خواهم عرض كنم كه تمام ماسواي عرش آنچه هست اين عرش دست رد روي سينه هيچ كدام و هيچ كس نگذاشته و هيچ جا نيست كه تصرف نكرده باشد. هر ساكني را اين ميخكوب كرده، هرجا چيزي مي‏جنبد اين مي‏جنباند، او اگر نمي‏جنبيد هيچ بادي حركت نمي‏كرد، هيچ آبي نبود خاكي نبود آتشي نبود. او اگر حركت نمي‏كرد گرمي نبود، سردي نبود. از حركت اگر بايد گرمي پيدا شود اين گرميهايي كه در افلاك هست از حرارت او پيدا شده، گرميهايي كه در عناصر هست از حركت او پيدا شده. نار جوهريه همراه حركت او پا به اينجا مي‏گذارد به همين‏طور برودت جوهريه همراه سكون پا به اين عالم مي‏گذارد اينها را حركت بدهي، نار جوهري مي‏آيد بيرون اين است كه وقتي عرش به حركت بيايد تمام حركات تمام افلاك و تمام عناصر و تمام مواليد تمامش مبدئش عرش است و تعجب اين است كه فردي از افراد هم هست. رو به آن مي‏توان كرد، ممكن هم هست رو به آن كردن. حركت وقتي اينجا نبود نبود كسي نمي‏توانست رو به او كند حالا كه آمده تعلق به عرش گرفته هرچه نزديكتر به او است اول او را حركت مي‏دهد پس مي‏شود نزديك شد به او، مي‏شود دور شد از او.

به همين نسق كه فكر مي‏كنيد به شرطي ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد، ان‏شاء اللّه مسامحه نكنيد و از همين مسامحات است آن حرفها و عرض مي‏كنم اغلب اغلب اغلب اينها كه عمامه سرشان است به همين‏طور لاعن شعور مي‏گويند خداست و حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خلق كرده و به همين مسأله تمام مي‏شود. شما ملتفت باشيد چيزي را تا به چيزي نچسباني چيزي پيدا نمي‏شود، سكنجبين يعني سركه و شيره را داخل هم كني سكنجبين بسازي بله لازم نكرده همچو سركه‏اي باشد و همچو شيره‏اي لازم نيست. يعني ترشي و شيريني داخل هم بشود، حالا مي‏بيني انار مِيخوشي هست، باز تا بخار شيريني با بخار ترشي داخل هم نكنند، انار ميخوش نمي‏شود از يك ماده هم ممكن است بسازي چيزي بين بين مثل اينكه آب انگور اول ترش است خورده خورده شيرين مي‏شود در اين وسطها لب ترش است لب شيرين است. پس ببينيد كه از يك ماده هم مي‏شود ساخت اما يك جايي را سرد مي‏كنند يك جاييش را گرم مي‏كنند آن وقت ترش و شيرين پيدا مي‏شود. حالا دقت كنيد و فكر كنيد از روي بصيرت، حالا جميع آنچه مي‏بينيد بدون استثنا هرچه هست روي زمين همه را تركيب كرده‏اند و مخض كرده‏اند و ساخته‏اند فكر كه مي‏كنيد در اينها با بصيرت مي‏شويد. در آيات و اخبار هر جايي كه مي‏خواهند بفرمايند ابتداي حشر است مي‏گويند زمين را مخض مي‏كنند، مخض كه كردند در آن مخض همجنس‏ها بهم مي‏چسبند استخوانها بهم مي‏چسبند گوشتها بهم مي‏چسبند مال زيد به زيد مي‏چسبد مال عمرو به عمرو مي‏چسبد بدنها كه درست شد روح مي‏آيد در آن قرار مي‏گيرد.

پس تمام آنچه اينجا هست همه‏اش از آسمان آمده و في السماء رزقكم و ما توعدون و رزق چون متبادر به ذهن شما همان نان و گوشت است از اين جهت تدارك كرده‏اند و گفته‏اند و ما توعدون هر بدي هر خوبي به شما مي‏رسد در آسمان است و هرچه از آسمان مي‏آيد از عرش مي‏آيد. تا عرش نجنبد چيزها پيدا نمي‏شود پس جميع مواليد و جميع بسائط را همين عرش ساخته بي‏اغراق يعني سببي است كه خدا دست گرفته آن سبب را و با آن سبب اين كارها را كرده و لاحول و لاقوة الاّ به، ملتفت باشيد ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و سبب متصل به باقي اجسام همين عرش است تمام به همين حركات ساخته شده. تمام كواكب ريزريزش به همين مخض پيدا شده ديگر اگر اينها را بخواهم از پيش بروم تا آخر عمر همين رشته را بايد گرفت و رفت و رشته‏اش دراز است نمونه‏اش را كه تو بايد بگيري اين است كه عرض مي‏كنم البته شيري را اگر بخواهي روغنش را بگيري ريزريزهاي روغن بايد توي اين شير باشد اما ممتاز نيست حالا مخضش بايد كرد يعني خورده آب سردي يا آب گرمي در آن ريخت كه حل شود، جوري شود آن روغنها كه توي آب ماست و پنير ممزوج است قدري آب گرم بريزند منفصل مي‏شود آن ريزريزهاي روغن، بعد آب سرد بريز و بهم بزن تكه تكه‏ها بهم بچسبد تا مسكه به دست بيايد و تا مخضش نكني نمي‏شود همچو كاري كرد. حالا جاهل مي‏گويد آيا خدا قادر نيست مخض نكند؟ قادر هست و مخض مي‏كند به جهتي كه گرمش نكني كه اجزاء از پايين برود بالا، سردش نكني كه اجزاء از بالا برود پايين از هم جدا نمي‏شود. خدا قادر است هر چيزي را از هر چيزي جدا كند اما وقتي مي‏خواهد جدا كند حرارتي را غلبه مي‏دهد بعضي اجزاء قبول مي‏كنند بالا مي‏روند اجزائي كه قبول نمي‏كنند سرجاشان مي‏مانند اين است كه مي‏فرمايند ان منكم الاّ واردها كان علي ربك حتماً مقضياً خلقت است و صنعت است همين‏جور بايد كرد و من هم كرده‏ام همه بايد در جهنم باشند، همه بايد بيايند در اين دنيا و دنيا واقعاً جهنم است الدنيا سجن المؤمن تا داخل اين سجن نشوي اصلش نيستي و خدا مي‏خواهد خلقت كند پس ان منكم الاّ واردها حتماً هم مي‏كند و محال هم هست خدا خدا باشد و خلق نكند. خدا معنيش اين است كه خلق بكند پس ان منكم الاّ واردها كان علي ربك حتماً مقضياً اقتضاي قدرت او، علم او، كرم او، جود او، فضل او اين است كه خلق كند اما جاشان هم اينجا است از اين پايين بايد سر بيرون آورند از جاي ديگر آيا نمي‏توانست؟ چرا مي‏توانست. از هرجا بكنند همين‏طور مي‏شد حكمت اين است كان علي ربك حتماً مقضياً ثم ننجي الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثياً. پس يك اشراقي مي‏كند مثل آفتاب آبها بخار مي‏كند مي‏رود بالا، خاكها بخار نمي‏كند بالا نمي‏رود. اخلد الي الارض و اتبع هواه پس اين خلود در ارض را آن يبوست اقتضا كرده مي‏ماند، نمي‏رود اما آن آب بخار مي‏شود صعود مي‏كند مي‏رود بالا.

پس دقت كنيد مي‏خواهم عرض كنم تمام آنچه در اين عالم است تمامش از عرش آمده و تمامش از افلاك، حتي مواليد و بسايط فرد فردش هم در آيات پيدا مي‏شود. در احاديث هم هست قاعده‏اش اين بود كه عرض كردم و رفتم. نطفه از آنجا بايد بيايد اينجا ديگر بعضي جاها نطفه‏ها از بحر صاد بوده‏اند به عرش آمده‏اند، به افلاك آمد، به ابر آمد، در گياهها آمد و خورده شد نطفه شد، تمام اينها از عرش بايد بيايد و تمام را عرش ساخته. يعني آن قلمي كه خدا به دست گرفته و آن قلم قدرتي كه اين نقشها را كشيده اين عرش است كه اول افلاك است، بعد خدا به واسطه فلك اول، فلك دومي را خلق كرده به واسطه دوم سومي را خلق كرده تا اين آسمان و اين همين‏طور مي‏آيد تا به واسطه هوا آب را حركت مي‏دهد موج پيدا مي‏شود و كشتي را مي‏برد. وقتي مي‏خواهد كشتي حركت نكند باد را مي‏گويند ميا كه آب حركت نكند كه كشتي را آهسته ببرند. ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها پس شد و ممكن است كه فردي از افراد عالمي كه همجنس است باقي افراد را بسازد ديگر مواد افراد را نبايد او بسازد لكن فاخوري است، خلق الانسان من صلصال كالفخار فاخور و فخار از يك عالم است الاّ اينكه او استاد است مي‏تواند اين كارها را بكند، خود كاسه و كوزه نمي‏توانند خودشان را درست كنند، خودشان اصلش كاسه‏ساز و كوزه‏ساز نيستند تا آخر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

(درس بيست و سوم ــ شنبه 23 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1302)

 

23بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فهل الداني جميع ما له من العالي المبدأ كالاقرب و نسبتهما اليه علي حد سواء او جميع ما له من الاقرب و انما الامداد كلها تصل الي ذلك الاقرب ثم ذلك الاقرب يمد الابعد بفواضل امداده اقول لا شك و لا ريب في ان الاقرب و الابعد ليس بينهما نسبة الجوهر و العرض و الذات و الصفة و الاثرية و الموثرية.

باز مطلبي هم هست كه بايد عرض كنم و آن اين است كه ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه افعال لامحاله بايد به غير تعلق بگيرد و هر چيزي كه صاحب فعليتي شد، يعني كاري مي‏كند، صاحب فعلي مي‏شود. پس اولاً درست دقت كنيد كه هيچ معقول نيست كه هيچ فاعلي خودش در خودش فعل كند و عرض مي‏كنم اين حرف حرفي است كه حالا سر كلافش را مي‏خواهم به دستتان بدهم از كليات بزرگ است و نيست جايي ديگر. ملتفت باشيد آنهايي كه مي‏دانند در زواياي كلماتشان جوري مي‏گذارند كه آدم به آنها كه مي‏رسد همان مي‏خواند و مي‏گذرد، باقي مردم هم كه نمي‏دانند. ملتفت باشيد معقول نيست هيچ فاعلي فعلي در خودش بكند و شما دقت كنيد ان‏شاء اللّه كه اين چيز را بچشيدش، جزء خودتان بشود.

فاعل يعني فَعَل في الغير، ديگر اين فاعلش به قول كلي است. كَسَرَ، نَصَرَ، ظَلَمَ، عَلِمَ، فِعْل جوارح، فِعْل قلب، همه فعلند. فاعل خودش در خودش معقول نيست كاري كند. دقت كنيد فاعل يعني در غير كاري بكند و هيچ فاعلي نمي‏توانيد پيدا كنيد كه در خودش فعل كند و هي فكر كنيد هيچ چيز خودش در خودش اثر نمي‏تواند بكند، محال است و داخل ممتنعات است كه خود شي‏ء در خودش اثر بكند.

خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه و حالا كه مي‏گويم و توي راهش افتاديد خوب مي‏توانيد بفهميدش ان‏شاء اللّه. پس شي‏ء خودش براي خودش قادر است و قدرت به خودش به كار مي‏برد حرف بي‏معني است و ان‏شاء اللّه دقت كنيد اين را بفهميد و بچشيد و ذوقش كنيد كه علم است به حقيقت اشياء و حكمت همين است كه علم به حقيقت شي‏ء پيدا كنند.

پس فعل كائناً ماكان، فعل در غير بايد اثر كند پس به اين لحاظ افعال تمامشان متعديند، فعل لازمي نداريم. پس فاعل بايد در غير فعلي كند حالا در غير كه فعلي مي‏كند آن وقت مي‏گويد فَعَلَ و فِعْل كند خودش براي خودش، به هيچ وجه هيچ جور معني ندارد و غافلند از اين حرف تمام اين مردمي كه مي‏بينيد يك وقتي يادم هست تازه خدمت آقاي مرحوم رسيده بودم، دوتا آخوند آمده بودند خدمت آقاي مرحوم و آن روزها مردم مي‏آمدند سر و چشمي آب مي‏دادند، صحبت مي‏داشتند. يكي عرض كرد خداوند عالم خودش خودش را مي‏داند، ديگر خدا خودش خودش را مي‏داند يعني چه، فكر نكرد. آقاي مرحوم چنان‏كه بناي هر عالمي اين است تأملي كردند كه چطور دهن اين را ببندند، يكي از همان آخوندها كه آمده بود همراهش جواب او را داد آقاي مرحوم هم پسنديدند. پس آن آخوند اولي گفت خدا خودش را مي‏داند و آقا تأمل فرمودند و تأمل هم نمي‏خواست محض اينكه چه جور جواب فرمايند اصرار كرد كه خدا عالم كه هست، چيزي را نداند نمي‏شود. خودش هم كه چيزي هست پس خودش خودش را مي‏داند. آن شخص دومي گفت خدا قادر كه هست بر همه چيز پس خودش خودش را مي‏تواند. آقاي مرحوم از اين لفظ خنديدند و فرمودند آفرين جواب او همين بود و خودش هم ندانست چه گفت. شما دقت كنيد ان‏شاء اللّه، فعل در ذات نمي‏شود عمل كند، ذات خودش فعل است معني ندارد چرا كه فعل صادر از فاعل است، صادر از فاعل در فاعل عمل كند يعني چه؟ فاعل بايد فعل در آن اثر نكند از همين جهت است ــ ملتفت باشيد به شرط آنكه به ظواهرش اكتفا نكنيد ــ از اين سر است كه كسي خودش را نمي‏تواند بسازد، از اين جهت است خدا را كسي نساخته. پس فعل آن است كه فاعل او را صادر كرده باشد و لو رتبةً فعل نمي‏شود با فاعل باشد يعني در رتبه ذات فاعل باشد پس فاعل هست و فعلش بسته به او است، آن را اختراع مي‏كند به نفس خودش. ديگر اگر اين را ياد گرفتيد كلمات مبذوله مشايخ را خوب مي‏توانيد به دست بياريد كه از احاديث برداشته‏اند تجلي لها بها و بها امتنع منها خودش را به خودش مي‏سازند. پس فعل دخلي به فاعل ندارد و فواعل فعل خودشان را هر فعلي را به نفس خودش اختراع مي‏كنند و اين در ذات نمي‏تواند اثر كند به جهتي كه او پيشتر بود و اين نبود و اين پيشتر بود را كه مي‏گويم محض تفهيم است و در فعلهاي اينجا است. پس فعل محال است بتواند در فاعل اثر كند و اين را كه دانستيد آن وقت مي‏دانيد كه فعل تعلق مي‏گيرد اشياء را زير و رو مي‏كند و فاعل را نمي‏تواند متغير كند به جهتي كه به تغيير متغير مي‏كند اشياء را.

ملتفت باشيد، ابتداي سخن است و اين همه دقت مي‏گويم بكنيد به جهتي كه مبادا خيال كني فهميده‏اي و اگر همچو خيال كردي و نفهميده‏اي ديگر مطلب به دست نمي‏آيد.

پس فعل نسبت به فاعلش كه بسنجي تمام افعال همه بايد متعدي باشند و فعل لازم نداريم به شرطي كه جلدي توي نحوش نيندازي. فعل لازم كوسه ريش پهن است باز به شرطي كه در نحوش نيندازي بگويي قامَ قَعَد نامَ فعل لازم است. من اينها را انكار ندارم، ببينيد چه مي‏خواهم عرض كنم. پس فعل لامحاله بايد به غير تعلق بگيرد تا فعل فعل باشد و اين فعل در عرصه ذات اصلاً نيست. فعل به خودش موجود است علت فاعليش را، علت غائيش را، علت ماديش را، علت صوريش را، تمامش را به خودش احداث كرده‏اند اين است كه خلق اللّه الاشياء بالمشية و خلقت المشية بنفسها پس مشيت در سر جاي خودش قدرت بي‏نهايت است و دست نزده باشد به ملك، معني ندارد. حقيقت او يعني دست بزند به ملك.

پس فراموش نكنيد كلمه اولي را و از پيش برويد و هي فكر كنيد محال است هيچ چيز خودش در خودش فعل كند چيزي خودش را بتواند هيچ چيز خودش را نمي‏تواند همچنين چيزي خودش را بداند معني ندارد و لو در يك‏جايي بگويند خود را مي‏داند كه اگر نگويند در ذهن كسي برود كه جهل دارد پس به اين جهت مي‏گويند عالم خودش را مي‏داند عالم است. شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس فعل كائناً ماكان فعل غير از فاعل است و فاعل تا او را احداث نكند نيست. حقيقت فعل يعني احداث غير، اگر احداث نباشد فعل نيست. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد پس فاعل بايد سابق باشد اگر سينه‏تان تنگ است سبقت زماني خيال كنيد اگر تنگ نيست سبقت رتبي خيال كنيد. هر جايي فعل و فاعل مي‏شنويد يعني كاري كرده، كاتب يعني كتابت كرده. پس هيچ چيز خودش ذاتش فعل نيست، ذاتش علم نيست. ديگر صفت ذاتي و فلان ذاتها اگر اين را ياد مي‏گيري بعد برو آنها را ياد بگير. پس فعل صادر حقيقتش صدور است و آن كسي كه صاحب اين فعل است بالاي اين فعل است، سابق است بر اين فعل، از اين است كه به تغيير اين او متغير نمي‏شود. اين غير را بايد تغيير بدهد و اگر ندهد تغييري فاعلش نمي‏گويند دقت كنيد، آتش يعني گرم كند چيزي ديگر را، آب يعني تر كند چيزي ديگر را، النار اسم للمحرق، الماء اسم للمشروب و اينها را وقتي يادش مي‏گيريد آن وقت مي‏بينيد كه آنهايي كه اين حرفها را زده‏اند چقدر عالم به حقايق اشياء بوده‏اند. تعريف آنها را آدم نمي‏تواند بكند، خدا بايد بكند اما واقعاً فكر كه مي‏كنيد خضوع و خشوع مي‏كنيد در پيش آنها كه عجب علمايي بوده‏اند كه خدشه نمي‏توان گرفت بر كلماتشان. پس الماء اسم للرطب للمشروب. پس فعل همه جا بايد به جاي ديگر تعلق بگيرد و الاّ فاعلي را خودش را خيال كني براي خودش شيرين است معني ندارد.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، حاقش را فهميدن در نهايت اشكال است و خيلي زود آدم مي‏لغزد. شيره خودش به دهن خودش شيرين است يعني چه شيره شيرين است و اين فعل لازم هم هست لكن يك كسي ديگر هست كه مي‏خورد او مي‏داند شيره شيرين است خودش منتفع از فعل خودش بشود، خودش متضرر از فعل خودش بشود هيچ معني ندارد. اين كلمه را گفتم در نهايت اشكال است آنها هم هست كه عمل كنند تا داشته باشند تا خوب شوند اينها هيچ منافات با آن عرضي كه مي‏كنم ندارد.

پس فعل صادر است از فاعل و تعلق به غير بايد بگيرد، از جهت تعلق به غير اسمش فعل است. پس آتش كه گرم است هماني كه تعلق به چوب گرفته و مي‏سوزاندش فعل آتش است ديگر در نفس خودش آتش به جان آتش افتاده، نه، نمي‏شود. پس قدرت به مقدور بايد تعلق بگيرد، علم به معلومات بايد تعلق بگيرد. پس آن غيور اگر آثار باشند و نفس همان فعل صادر از فاعل باشند معقول نيست فعل با فاعل دو تا باشند و جدا بايستند كه نيست و فعل همه جا با فاعل است. فاعل اگر از خارج وجود خودش چيزي از جايي ديگر اگر به خودش بچسباند عاريه است، پيراهني از خارج بپوشد عاريه است. بخواهد بيندازد دور مي‏شود انداخت، پوشيده هم باشد پوشيده ضايع مي‏شود و اين مردم مثل آن شخص كه در آسيا خوابيده بود و خود را آسياباني خيال كرده بود كه از حكايتش مي‏خنديد و تمام بايد بخنديد، خود را گم كرده‏اند، ملتفت باشيد.

پس فعل صادر از فاعل حقيقتش صدور از فاعل است از اين جهت ذات فاعل منزه و مبرا است از فعل و اين فاعل در نزد تعلقش به جاي بخصوصي نه به فعل خودش در نزد تعلقش به غيرش فعل كرده و فاعل اسمش است.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، فعل به غير بايد تعلق بگيرد نه به نفس خود، حالا ببينيد كه چقدر مردم غافلند و نمي‏دانند اينها را كه كأنه شخص تنها است و براي انسان خيلي باعث وحشت است وقتي مي‏بيند تنها است. اما وقتي بنشيند يكي يكي را پيش بكشد آرام مي‏گيرد. اين نصيحتها را هميشه از بزرگان شنيده‏ايد مي‏فرمودند انسان همين كه يك دفعه نظر مي‏كند به جمعيت بسياري خودش را هم تنها مي‏بيند لامحاله به سمتي مي‏رود ولكن وقتي بنشيند فكر كند كه چرا بايد من از اين راه بروم، فكر كه مي‏كند رفتن پيش اين يكي چطور است، مي‏بيند وجهي ندارد نمي‏رود. بعد آني هم كه پهلويش است رفتن پيش او هم مي‏بيند وجهي ندارد، نمي‏رود و هكذا يك گله گوسفند را آدم ببين از راهي رفت وقتي كه نگاه مي‏كند مي‏بيند هزار تا گوسفند از اين راه رفت لكن اگر عاقل است مي‏بيند اول يكي جست پشت سرش مي‏بيند يكي ديگر هم جست، مي‏بيند آن يكي هم جست، آن هم جست تا آخر. از هر كدام بپرسي چرا جستي، نمي‏دانند، جواب ندارند. حالا مي‏بيني جمعي بسيار از راهي رفتند اينها را مثل برنج برنج برنج پيش مي‏كشي آن وقت وحشت تمام مي‏شود. پيش نكشيده، مي‏گويد اين جمعيت بسيار، اين همه مردم آيا همه جهنم مي‏روند؟ وقتي فكر مي‏كني مي‏فهمي چرا بايد نروند جهنم. آيا خدا مي‏شناسد؟ آيا پيغمبر مي‏شناسد؟ آيا دين دارند؟ بله، اين همه جمعيت آيا مي‏شود دين نداشته باشند؟ اين همه جمعيت مي‏شود شعور نداشته باشند؟ يكي يكي را پيش بكش، آن آخوند را پيش بكش مي‏بيني مثل خرس است عمامه سرش گذاشته، آن يكي ديگر هم خرس است عصا دست گرفته. يكي يكي همه را پيش مي‏كشي مي‏بيني تمامش گوسفندها بودند تمامشان الاغ بودند، آن وقت ديگر وحشت نمي‏كني.

پس فكر كنيد ببينيد تمام ارسال رسل انزال كتب براي چه شده؟ شوخي نيست، يك شخصي در ميان تمام اين مردم بايستد و دعوتش را اصرار داشته باشد نه كه برود توي زيرزمينها سر به گوش مريدش بگذارد و چيزي بگويد، اينها كار حيله‏بازها و موشها و دزدهاي دنيا است اما كار انبيا علي رؤوس الاشهاد مي‏آمدند كه ما از جانب خدا آمده‏ايم همه در صدد اين بودند كه همه كس بداند بفهمد و بگويند مي‏دانيد ما براي چه آمده‏ايم، ما آمده‏ايم نجاتتان بدهيم كه جاي ديگري هست حرف ما را اگر شنيديد مي‏رويد آنجا و اهل بهشت خواهيد بود و حرف ما را اگر نشنيديد شما را مي‏برند به جهنم.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه و فكر كنيد ان‏شاء اللّه، همين كه برنج برنج پيش مي‏كشيد، انسان جرأت مي‏كند. دايره دايره طرح مي‏كند، اول بت‏پرستها چطورند؟ آنها كه بروند پي كارشان يهودي‏ها چطورند؟ كتابي ندارند، سنتي ندارند، ديني ندارند. نصاري چطورند؟ آنها هم كتابي ندارند، ديني ندارند بعد سني‏ها چطورند؟ آنها هم ديني ندارند. خورده خورده دايره را تنگ مي‏كني تا اينكه مي‏آيي پيش خودت.

پس خوب فكر كنيد و هيچ غافل نشويد، اگر رسيدي به حق اگر سلطان روي زمين باشي هيچ اين‏قدر حظ نداري. سلطنت از لوازمش تدين نيست هر طايفه‏اي سلطاني دارند. سلطنت، دوام عمر لازمش نيفتاده، ضحاك ماردوش هزار سال سلطنت كرد چيزي انسان مي‏شنود، آيا اين همه اهل تواريخ دروغ نوشته‏اند؟ قصه فتحعلي شاه آيا راست نيست؟ چهل سال سلطنت نكرد؟ همين شاه نزديك به چهل سال است سلطنت كرده اما هيچ شرط عزتش و سلطنتش و دولتش و ثروتش تدين نيست. شما ان‏شاء الله مباشيد مثل مردم كه بگوييد شخصي كه اين همه عزت و دولت دارد آيا مي‏شود بد باشد؟ بله مي‏شود بد باشد. شخصي كه اين همه بچه دارد، اين همه جمعيت دارد، اين همه باغ دارد، زمين دارد، دولت دارد، عزت دارد مي‏شود بد باشد؟ البته مي‏شود بد باشد. تو چشمت را بمال بدوز اگر دين هست يك مسأله دين و مذهب بي‏اغراق بهتر است از تمام روي زمين. يعني براي شخص عاقل. عاقل هم نباشد كسي قاذورات بهتر است چنان‏كه عرض كرده‏ام پيش اين مردم قاذورات خيلي بهتر است از دين. اين قاذورات را هي تدبيرات مي‏كنند به چنگ بيارند، از سر قاذورات نمي‏گذرند و دين را مي‏بيني كه مي‏گويي و مي‏بيزي و به حلق اين مردم مي‏ريزي، مي‏بيني نمي‏خورد، قي مي‏كند.

پس شما دقت كنيد ان‏شاء اللّه، اگر دين داريد داريد چيزي را كه شنيده‏اي بهتر از آني كه شنيده‏اي خدا به تو داده. حالا چيزي من دارم و هيچ كس ندارد كه خدا به من داده. ميانه اين همه گوسفند، ميانه اين همه خر و گاو مرا انسان كرده حالا يك وقتي سرما شد شد، من بالاپوش ندارم، نداري جهنم چيزي داري از همه چيزها بهتر. باز مثال ظاهرش اين‏كه يك وقتي يكي از فقراي شيعه رفت خدمت امام بناي گريه و زاري را گذارد كه من گرسنه‏ام، فقيرم، هيچ ندارم. هرچه التماس كرد چيزي ندادند فرمودند تو فقير نيستي، تو غنيي. اين از آن بابي كه تكذيب امام نبايد كرد و از دينشان نبود كه تكذيب كنند ــ چنان‏كه حالا هم از دين شما نيست ــ عرض كرد من مي‏دانم گرسنه‏ام و در خانه‏ام هيچ ندارم. شما را هم مي‏دانم كه دروغ نمي‏فرماييد، حالا در همچو جايي نمي‏دانم چه عرض كنم. فرمودند اگر تمام سلطنت روي زمين را، بلكه دنيا و آخرت را فرضاً به تو بدهند كه تو دست از محبت ما برداري، آيا تو دست از محبت ما برمي‏داري؟ آن شخص فكري كرد و عرض كرد نه واللّه، من دست برنمي‏دارم. فرمودند پس معلوم است كه تو يك جوهري داري كه تمام آسمان و زمين قيمت او نيست، حالا با چنين حالتي آيا تو گدايي؟ گفت نه من غني هستم و آنچه شما فرموديد راست است. و اگر كسي دين بخواهد حظ مي‏كند واللّه كه چطور شده اين دين را به من داده‏اند. آيا رياضتي كشيده‏ام، زحمتي كشيده‏ام؟ آيا پدرم انجب النجباء بوده، مادرم انجب النجباء بوده؟ نه، حالا مفت مفت دين به من داده‏اند صد هزار مرتبه شكر. حالا گرسنه‏ام گرسنه باشم نقلي نيست.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه در دينتان سعي كنيد بابصيرت باشيد و به همين‏ها كه عرض مي‏كنم بصيرتتان زياد مي‏شود و اگر مي‏بيني مرد ميدانشان نيستي و دين نمي‏خواهي ديگر هيچ معطل مشو، اينجا ميا. مجالس بسيار هست، مجلس روضه‏خواني هست، مجلس نحو هست، مجلس صرف هست. برو مجلس روضه‏خواني برو مجلسهاي ديگر. دين مي‏خواهي اگر داده‏اند دين را بهتر از همه چيز است اگر دين به تو نداده‏اند بدان هيچ نداري، هرجا مي‏خواهي برو.

پس خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه، واقعاً حقيقةً اگر انسان متذكر ايمان خودش باشد واللّه در آني بعدد ما في علم اللّه شكر كند خدا را و سرهم عبادت خود را منحصر كند به شكر كردن، واللّه از عهده برنمي‏آيد چرا كه چيزي به من داده كه به هيچ كس نداده. ديگر علاوه بر اين تمام نمازش، روزه‏اش، يكي يكي عباداتش همه‏اش شكر جدا جدا دارد، سرهم شكر بايد كرد لك الحمد بجميع محامدك كلها علي جميع نعمك كلها، باز اداي شكر نمي‏توان كرد. حالا همچو نعمتي را چطور شده به تو داده‏اند به ديگران نداده‏اند؟ پس خوب فكر كنيد اگر دين داري واللّه همه چيز داريد و اگر دين نداريد واللّه هيچ چيز نداريد اگرچه سلطنت روي زمين را داشته باشيد.

پس فكر كنيد مباشيد مثل مردم بي‏فكر كه فكر خيلي چيز خوبي است، اين است كه هيچ اغراق واللّه توش نيست كه فرموده‏اند يك ساعت فكر كن، بهتر از شصت سال عبادت است كه شب و روز عبادت كني. يك ساعت فكر كن نجات بياب در دنيا و آخرت آسوده باش. اما فكر مكن، يك عمر مثل خر به آسيا بسته‏اي آخرش مصرفش چه شد؟ هيچ. اين است كه در دعاها استعاذه مي‏بري به خدا از آن نمازي كه به من نفع نكند، همچو نمازي را نصيب من مكن. از دعايي كه قبول نشود و دعاء لايسمع و صلوة لاتنفع. چرا كه آن صلوتي كه منفعت ندارد بعينه مثل آن زنايي است كه زناكار مي‏كند و خيلي نمازها بدتر از زنا هم هست. هر جدي، هر اجتهادي كه مآلش به جهنم است خدايا دست آنها را از من ببر من آن را نداشته باشم. اينها همه نصيحت انبيا و اوليا است چنان‏كه عيسي به حواريين نصيحت مي‏كرد كه اگر چشمت به معصيت نگاه كرد او را بكن بينداز دور چرا كه بدن بي‏چشم در آتش نباشد بهتر است از اينكه چشم داشته باشد و در آتش باشد. اگر دستت اطاعت نكند آن دست را ببر بينداز دور چرا كه بدن بي‏دست سالم باشد بهتر است از بدني كه دست دارد و سالم نيست. گوشت همين‏طور. زبانت همين‏طور نصيحت مي‏كردند و اينها موعظه‏هاي متعارفي نيست، علم است به حقيقت اشياء و بيان حكمت است. پس اگر دين داري، گو هيچ نباشد حالا خيال كن هيچ نباشد با وجودي كه همه چيز هست و معطل چيزي نيستي و اگر متذكر باشي و فكر كني كه كدام شب گرسنه ماندي، من كه در عمرم يادم نيست. يادم نمي‏آيد در اين عمر كه يك شب گرسنه مانده باشم. هرگز سلطان نبوده‏ام، نبوده‏ام جهنم سلطان نباشم. مگر سلطنت خوب چيزي است؟ عمل فساق و فجار مگر عمل خوبي است؟ پس سعي كن راضي شو از خدا و تا راضي نشوي از خدا خيال مكن كه خدا از تو راضي است. همين‏كه راضي مي‏شوي از خدا، خدا هم از تو راضي مي‏شود. وقتي تو منّت خدا را داري كه خدايا تو دين به من داده‏اي، خدا هم آنچه داده زياد مي‏كند و اين را هم بدان كه خدا الوف الوف هرچه به تو مي‏دهد غير ممنون مي‏دهد پس ديگر تو نبايد منت بگذاري و اگر يك خورده بازي كردي كه هي ما آمده‏ايم، ما دين آورده‏ايم، تا آمدي يك خورده منت بگذاري، بسا خيلي از مردم را گداتر شان هم مي‏كند بي‏دينشان نمي‏كند مگر تك تكي پيدا مي‏شوند كه بي‏دينشان مي‏كند.

باري، سخن كشيد به اينجاها و عمداً هم عرض كردم اينها را به جهتي كه فقر و فاقه كه زورآور شد انسان ضعيف النفس است، زود دستپاچه مي‏شود. لكن نقلي نيست، يك خورده كه آدم به فكر افتاد كه هر سال خودم همين‏جور فقير بوده‏ام و گذشته، چطور شد گذشت؟ باز نگاه مي‏كنم مي‏بينم بعينه رفيقم هم همين‏طور پارسال شكايت مي‏كرد از فقر و فاقه، گذشت و نان خوردند و هر طوري بود به سر بردند و از گرسنگي نمردند. ملتفت باشيد نمي‏گويم زحمت ندارد، عرض مي‏كنم همينها را كه زحمت دارد بايد داد نكرد و جزع نكرد و صبر كرد. حالا خدا اين‏جور خواسته است، صبر كنيد.

باري، برويم سر مسأله. اصل مسأله اين بود كه هيچ فاعلي فعلش براي خودش معقول نيست و فعل همه جا براي غير است. آتش يعني بسوزاند، النار اسم للمحرق، أ فهمت يا هشام؟ ملتفت باشيد، ببينيد چه مي‏خواهند بگويند. مي‏خواهند فرمايش كنند فعل متعدي است، آتشي كه نسوزاند، نقش آتش است و نقش آتش كه آتش نيست. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، نقاش اين صورت را كشيده دست مي‏زني نمي‏سوزاند، جايي را روشن نمي‏كند. پس اين آتش نيست به هيچ اصطلاحي.

خلاصه، حاق فعل را كه مي‏خواهي به دست بياري، فعل يعني اثر در غير داشته باشد نه اثر در خودش داشته باشد. پس خودم خودم را مي‏دانم، ببينيد معني دارد؟ ملتفت باشيد دقت كنيد، خودم خودم را مي‏توانم، بله اين در وقتي است كه كسي آسيابان بشود خودش خودش را مي‏داند. ديگر علم ذاتي و علم وصفي را توي همين حرفها گذارده‏اند و چه عرض كنم كه حرفها همه مجمل مجمل مانده. حكماي بزرگ كه اين حرفها را زده‏اند شالوده است ريخته‏اند و گذارده‏اند و رفته‏اند حالا هر چيزي را جايي ديده‏ايد جاي ديگر بخواهيد ببينيد آن چيز را، در جاي ديگر جاش نمي‏شود. پس من خودم خودم را مي‏دانم اين چه حرفي است؟ اگر دانستن، خودت بود آن وقت مي‏شد اين حرف را بگويي. پس خودم خودم را مي‏دانم حكيم اين حرف را نمي‏زند. پس خودم خودم را مي‏دانم، يعني اين را مي‏دانم خودم يعني اين. لكن شما ملتفت باشيد اين گرد آسيا است، فلان فلان شده خودش را بيدار كرده نه تو را بيدار كرده، خودش يعني گرد آسيا.

ملتفت باشيد، پس هيچ علم ذاتي معني ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مي‏دانم لفظهاش همه جا هست، علم ذاتي و علم اتحادي و علم انطباعي. و علم ذاتي و علم اتحادي يعني علم به خودش دارد. دقت كنيد علم به خودش دارد يعني چه؟ علم دارد يعني غير را مي‏داند خدا قادر بر خودش است يعني چه؟ آيا خدا قادر نيست كه خود را معدوم كند؟ آيا خدا قادر نيست مجسم باشد؟ اين حرفها حرف حكيم نيست اصلاً. دقت كنيد خدا جسم نيست كه روحش به بدنش نگاه كند، آن وقت بگويد من خود را مي‏دانم. منزه و مبرا است از همه اينها. پس فعل صادر از صانع است، صادر از فاعل است كل فعلها و فعل صادر نمي‏شود برود توي ذات. ذات مستقل بنفس است نسبت به آن فعلي كه از او صادر است و اگر مي‏خواهي بسنجي كل ذوات و فواعل را حتي جمادات و كل فواعل مستقل بنفسند نسبت به آن فعلي كه مي‏خواهند بكنند و لو خودش مستقل بنفس نيست بايد ساختش. درخت را بايد ساخت كه ميوه بدهد. پس همه جا داشته باشيد، فاعل نسبت به فعل خودش ذاتش فعل نيست، فعل صادر از فاعل است. پس مشيت صادر از خدا است قدرت صادر از خدا است، هرگز نبوده بي‏قدرت باشد، هرگز نبوده بي‏علم باشد اين قدرت بايد به جايي تعلق بگيرد و هميشه تعلق گرفته بوده و هميشه اين مملكت زير پاي خدا بوده. جايي كه خدا است و لا جا، خدا لامكان است، او همه جا هست و هيچ جا نيست. او تمام تدرجات زماني را مي‏داند بلكه تو هم تدرجات زماني را مي‏داني. نفس خودتان هم احاطه دارد به تدرجات زماني و نمونه‏اي كه به دستتان خدا داده همين است. پس بدانيد مي‏شود و هست كسي كه تمام تدرجات پيش او حاضر است و صانع آن كسي است كه تدرجات را هم او ساخته، اوقات را هم او ساخته، صاحبان اوقات را هم او ساخته، امكنه را او ساخته و صاحبان امكنه را هم او ساخته و او خودش مكان ندارد، زمان ندارد. اين است كه خداوند خودش مي‏داند تمام موجودات را و مي‏داند خيلي از معلومات را كه هنوز خلق نشده‏اند و بعد از اين بايد خلق كند و او جميع آنها را مي‏داند پيش از آني كه آنها را خلق كند. همان‏طوري كه شيخ مرحوم در رساله علميه فرمايش كرده‏اند و رساله شيخ مرحوم را رساله علميه را كه من قدريش را مي‏دانم و شرح كرده‏ام در آنجا مي‏فرمايند جميع علوم جزئيه تمام معلومات محتاجند به اينكه معلوم او باشند چنان‏كه تمام مخلوقات محتاجند به اينكه مخلوق او باشند، بعينه مثل اينكه تمام در و پنجره محتاجند به اينكه بسازند آنها را نجار بيايد بسازد آنها را. تمام اوضاع حدادي محتاجند به اينكه حدادي باشد بيايد و بسازد آنها را و همه كس مي‏فهمند اين را كه اگر حدادي نباشد مايصنع من الحديد نيست، نجاري نباشد و در و پنجره باشد، داخل محالات است. مي‏بيني كاسه و كوزه هست فاخور ساخته اينها را. حالا كه مي‏بيني هست ديگر از كجا اين فاخور داشته باشد؟ مي‏فهمي اين را كه اين سرتاپاش احتياج به فاخور است. بله اين كوزه همين‏طور خودش خودش است، خير نمي‏شود خودش خودش باشد، بايد بسازندش تا خودش خودش باشد. پس آن صانع فوق تمام امكنه و فوق تمام اوقات است و ببينيد لفظ همين لفظ است كه در تمام طوايف و در همه دينها مبذول است شما فكر كنيد ان‏شاء اللّه كه معني آن به دستتان بيايد.

حالا عرض مي‏كنم همين‏طور معلومات محتاجند به اينكه او عالم به اينها باشد چنان‏كه مخلوقات محتاجند به قدرت او كه بتواند آنها را بسازد و او مثلاً اگر قدرت نداشت اينها نبودند كه بدانند محتاج هستند يا نيستند. همين‏طور اگر او علم نداشت و از روي علم اينها را نساخته بود، اينها نبودند كه بدانند محتاج هستند يا نيستند. پس علمي است سابق و تبارك آن صانعي كه شما را خلق مي‏كند و چشمي مي‏دهد كه به آن علم به الوان پيدا مي‏كنيد، گوشي مي‏دهد كه به آن علم به اصوات پيدا مي‏كنيد و هركس كه گوشي مي‏بايد داشته باشد آن گوش را او ساخته برايش و خدا خودش براي خودش هيچ چيز نمي‏سازد، خودش براي خودش هيچ منتفع نمي‏شود، خودش هيچ متضرر نمي‏شود.

پس او بود و قدرتش فعل او بود، علمش كمال او بود. علمش متعلق به اشياء است، قدرتش متعلق به اشياء است و اشياء محتاجند به او چسبيده باشند و او هيچ محتاج نيست كه بسازد اينها را. مثل اينكه در و پنجره محتاجند كه استاد نجار اره بردارد، تيشه بردارد اينها را بسازد و او خودش في نفسه اگر اينها را نسازد هم چيزي براي خودش هست او محتاج به اينها نيست و اينها سرتاپاشان محتاج به او است و كار اين صانع است تركيب كردن. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه چرا كه از جنس واحد، خلق متكثر نمي‏توان ساخت. از ظرف شكر هي تكه تكه كنند هيچ طعمهاش تغيير نمي‏كند همه يك طعم دارد. از ظرف شيره هي انگشت انگشت بردارند همه يك مزه مي‏دهد همه شيرين است ديگر نمي‏شود يكيش يك خورده ترش باشد. ديگر آيا خدا قادر نيست يك خورده او را ترش كند؟ چرا قادر است اما سركه را بر مي‏دارد توي شيره مي‏ريزد يك خورده لب‏ترش مي‏كند. سركه را مي‏سازد، شيره را مي‏سازد، داخل هم مي‏كند سكنجبين درست مي‏كند. آفتاب را مي‏آرد، آفتاب زمين را گرم مي‏كند انبات نبات مي‏كند. آفتاب گرم است ذوفضل عظيم است، از همين پستا بدانيد و داشته باشيد كه همين جواهر ثمانيه كه شنيده‏ايد يا بيشتر يا كمتر، از يك جنس متشاكل الاجزاي يك‏دست افراد هيچ نمي‏شود ساخت محال است ساخته شود حتي اگر جايي ديدي از يك‏جور چيز چيزهاي مختلف مي‏سازند، از يك سفيده و يك زرده تخم‏مرغ مي‏بيني جوجه پيدا مي‏شود كه استخوانش آن‏جور است، گوشتش آن‏جور، پر و بالش آن‏جور، هر كدام به يك رنگي، الوان مختلفه از يك رنگ به عمل آمده يا از زرده يا از سفيده يا از هر دو وقتي فكر نمي‏كني مي‏گويي اشياء مختلفه از يك تخم‏مرغ ساخته شد. مرغي سياه و مرغي سفيد هر مرغي را جوري مي‏بينيم، آيا اينها حكمت نيست كه ما مي‏بينيم همچنين است راست است از حكمت است. پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه، از جنس واحد محال است اجناس عديده بسازند. پس اين نطفه‏ها و تخمهايي كه هست ظاهرشان يك نطفه است لكن يك‏پاره اجزاش هست همه‏اش استخوان مي‏شود. استخوانش جوري است كه قدري كه ماند مي‏بيني لعاب پس مي‏دهد خورده خورده آن لعابهاي دورش گوشت مي‏شود، دورش پوست مي‏شود، يك‏پاره اجزاء عصب مي‏شود و هكذا و شما سعي كنيد آن ابتداي ابتدايي كه مي‏خواهيد پا در علمي بگذاريد از آن اولش بگيريد و بدانيد اين صانع كه خلق كرده مخلوقات را خودش خوب مي‏داند چه كار كرده. حالا كه گفته اول نطفه است بعد علقه است بعد مضغه است بعد عظام، بعد گوشت بر آن مي‏رويد شما هم بدانيد ترتيب همين‏جور است كه او گفته ديگر اين دليل نقل است، خير دليل عقلي است كه در نقل است. صانع از كار خودش خبر داشته و خبر داده وقتي اين جوري كه گفته مي‏فهمي درست فهميده‏اي و اگر برخلاف اين جوري كه گفته مي‏فهمي، بدان درست نفهميده‏اي و سعي كنيد اين مشقتان باشد، شما مثل مردم نباشيد. پس ببينيد خدا نگفته من جسمم، من روحم، اينها اسمهاي من است. در اسمهاي خودش نگفته من آسمانم، من زمينم، من مجنونم، من ليلايم، من وامقم، من عذرايم بلكه اسمهاي خودش را گفته من قادرم علي كل شي‏ء، من عالمم بكل شي‏ء. وقتي پيش خودش هم مي‏روي بايد از راه اسمهاي خودش بروي و اسماء اللّه تمامش توقيفي است لكن وحدت وجودي وحشت ندارد از اينكه بگويد خدا جسم است، در است، ديوار است، سگ است، خوك است، خوب است، بد است و همه چيز خدا است و پيش انسان عاقل فرق نمي‏كند كه خوبها را نسبت به خدا بدهد يا لفظهاي قبيح را نسبت بدهد كه آن لفظها خيلي كفر است و زندقه. ابداً فرق نمي‏كند. خدا جسم است، چقدر قبيح است؟ خدا آسمان هم هست همين‏جور قبيح است. پس خدا جسم نيست، خدا مثال نيست، خدا عقل نيست، خدا جوهر نيست، عرض نيست. پس به قولي كه اين خدا خودش گفته ليس كمثله شي‏ء و هرچه را نگاهش مي‏كني يا جوهر است يا عرض است، يا غيبي است يا شهادي. هرچه هست ساخته‏اندش، تركيب كرده‏اند و هيچ چيز از آب تنها نمي‏سازند، از خاك تنها نمي‏سازند. پس مراتب ثمانيه را كه بهم مي‏زنند از اين داخل آن مي‏كنند، از آن داخل اين مي‏كنند مركب مي‏سازند. از جنس واحد قبضه قبضه ممكن است بكنند و هر قبضه‏اي را به صورتي درآورند اما تمام قبضه‏ها مزاجش و خواصش مثل هم است. صورت گوسفند، گوسفند نيست. نقشه آتش، آتش نيست. صورت گوسفند آن است كه از كلب ممتاز باشد و مزاجش غير مزاج ساير حيوانات باشد و معني تركيب و معني خلقت همين‏طور است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

[1]ــ  حاج محمدرضا شبهه‏اي كه داشت عرض كرد، در جواب فرمودند.