11-2 بشارات – چاپ – قسمت دوم

بشارات – قسمت دوم

 

عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم حاج میرزا محمد باقر شریف طباطبایی

اعلی الله مقامه الشّریف

 

بشارات

در ناسخ‏التواریخ می‏گوید ظهور عدنان چهار هزار و هشتصد و بیست و یک سال بعد از هبوط آدم؟ع؟ بود. عدنان پسر  ادد است. ذکر نسب شریف او را تا ادد در خاتمه قصه اسماعیل بن ابراهیم؟عهما؟ مرقوم داشتیم و نام مادر او بلها است که نسب با یعرب بن قحطان رساند. آثار رشد و شهامت و فروغ بسالت و نبالت در ایام کودکی از جبین مبارکش مطالعه می‏شد. و کاهنان عهد و منجمین ایام باز می‏گفتند که از نسل وی شخصی بادید آید که جن و انس را در چنبر طاعت فرو گیرد. و از این روی جنابش را دشمنان فراوان بود، چنان‌که وقتی در بیابان شام هشتاد تن سوار دلیر او را تنها یافتند و به قصد وی شتافتند، عدنان اسب بر انگیخت و با آن جمله پیکار کرد چندان که اسبش کشته شد و همچنان پیاده با آن جماعت به طعن و ضرب مشغول بود تا خود را به دامان کوهی کشید و اعادی از دنبال وی همی حمله می‏بردند و اسب می‏تاختند، ناگاه دستی از کوه به در شده گریبان عدنان را بگرفت و بر تیغ کوه کشید و

«* بشارات صفحه 132 *»

بانگی مهیب از قله کوه به زیر آمد که دشمنان عدنان از بیم جان بدادند، و این نیز از معجزات پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ بود.

علی‏الجمله عدنان چون به حد رشد و تميز  رسید، مهتر عرب و سید سلسله و قبله‏ قبیله آمد چنان‌که ساکنین بطحاء و سکان یثرب و قبایل برّ، حکم او را مطیع و منقاد بودند. تا آنکه می‏گوید: عدنان را ده پسر بود. اول «مَعَدّ» دویم عکّ سیم ربّ چهارم ضحاک پنجم مذهب ششم عدن که شهر عدن که در ساحل بحر یمن واقع است منسوب بدو است، هفتم نعمان هشتم اُبَیّ نهم ادّ دهم غنی. تا آنکه می‏گوید: و عدنان از اجداد بزرگوار پیغمبر آخرالزمان است. و در نسب شریف آن حضرت تا عدنان هیچ اختلاف نیست کما قال رسول اللّه؟ص؟  کذب النسابون من علی ما فوق عدنان.

علی‏الجمله چون عدنان از جهان برفت آن نور روشن که از جبین مبارک او درخشان بود از طلعت فرزند او معد طالع شد و این نور همایون بر وجود پیغمبر آخرالزمان دلیلی واضح بود، که از صلبی به صلبی می‏شد چون آن نور پاک به معد انتقال یافت و بخت‏النصر نیز از جهان شده بود و مردم از شر او ایمنی یافته بودند ارمیا و باروخ؟عهما؟ کس به طلب معد فرستادند و جنابش را در میان قبایل عرب آوردند. اما معد بن عدنان را کنیت شریف «ابوقضاعه» بود جمالی دلکش و بازویی توانا داشت. بعد از فوت عدنان از حیطه یمن به بلده نجران آمد که هم از نواحی یمن بود و در نجران با افعی جُرهمی که در علم کهانت مهارتی تمام داشت روزگاری از در صدق و صفا بود و با هم به مصادقت و مصافاة می‏زیستند و درگاه افعی نیز در نجران مطاف اعاظم و اشراف بود. آن‌گاه که ارمیا و باروخ؟عهما؟ معد را طلب داشتند افعی را وداع کرده به میان عرب آمد و سالار سلسله گشت.

و از وی چهار پسر بادید آمد، اول قضاعه دويم «نزار» سیم قَنَص چهارم ایاد و نعمان منذر که ذکر حالش خواهد شد از اولاد قنص بن معد بود. علی‏الجمله پسران

«* بشارات صفحه 133 *»

معد بسیار شجاع و دلیر بودند چنان‌که گاهی لشکری فراهم کرده بر سر بنی‏اسرائیل تاختن می‏بردند. و از آن جماعت مرد و مال اسیر و دستگیر می‏ساختند و جنگ‌های سخت با ایشان می‏افکندند، و بیشتر  وقت قرین فتح و نصرت بودند تا کار بر آل یهودا تنگ شده خدمت ارمیا و عزرا و دیگر پیغمبران خود رسیده استدعا کردند که انبیای بزرگوار در حق اولاد معد دعای بد کنند و ایشان را از روی زمین بر اندازند. چون پیغمبران خدای خواستند بدین مهم اقدام فرمایند خطاب از پیشگاه قدس رسید که لب فرو بندند همانا از پشت معد شخصی به ظهور خواهد آمد که ما این جهان را برای او پدیدار کرده‏ایم. پس انبیاء؟عهم؟ لب ببستند.

مع‏القصه چون معد از جهان برفت آن نور روشن از جبین فرزندش نزار طالع گشت و نزار بن معد رئیس قوم و زعیم قبیله گشت و نام مادر وی معاذة بنت جوش بن عدی است که نسب به قبیله بنی‌جرهم رساند و کنیت شریفش ابوربیعه است. آن‌گاه که نزار از مادر متولد شد و از بارقه آن نور شریف که در جبین داشت معلوم بود که پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ از نسل وی است، معد هزار شتر در راه خدا قربانی کرد، مردم با او گفتند که مال خود را تضییع نمودی و اسراف فرمودی. معد در جواب گفت که واللّه هنوز اندک می‏شمارم. و چون نزار لفظاً به معنی اندک است آن طفل به نزار نامیده شد، و چون به حد رشد رسید و بعد از پدر در عرب مهتر گشت، چهار پسر از وی پدیدار گشت. اول ربیعه دويم انمار سیم «مُضَر» چهارم ایاد.

تا آنکه می‏گوید: از میان فرزندان نزار مضر بود که در سلک اجداد پیغمبر؟ص؟ محسوب است و آن‏گاه که نزار را اجل محتوم نزدیک شد از میان بادیه با فرزندان به مکه متبرکه آمد و حالش چون از صحت بگشت فرزندان را طلبیده پیش نشاند و اموال خویش را بر ایشان قسمت فرمود از جمله خیمه‏ای که از ادیم سرخ بود و مقداری از زر سرخ و چیزهای دیگر که مانند آن بود و رنگ حمراء داشت به مضر تفویض فرمود و از این روی او را مضرالحمراء نامیدند.

«* بشارات صفحه 134 *»

تا آنکه می‏گوید: اما مضر بن نزار سید سلسله بود و اقوام عرب او را مطیع و منقاد بودند. و همواره در ترویج دین حضرت ابراهیم روز می‏گذاشت و مردم را به راه راست می‏داشت. و چون عنلکه را به زنی بگرفت که هم‌نسب با عدنان بن ادد می‏رساند از وی دو پسر آورد نخست «الياس» که از اجداد پیغمبر؟ص؟ است. دویم غیلان که هم از او قبایل بسیار بادید آمد. تا آنکه می‏گوید: اما الیاس بن مضر بعد از پدر در میان قبایل بزرگی یافت چنان‌که او را سیدالعشیره لقب دادند. و امور قبایل و مهمات ایشان به صلاح و صوابدید الیاس فیصل می‏یافت. و تا آن روز که نور نبوی از پشت او انتقال نیافته بود گاهی از صلب خویش زمزمه تسبیح شنیدی.

علی‏الجمله الیاس لیلی دختر حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه یمنی را به حباله نکاح در آورده از وی سه پسر بادید آورد، اول عمرو دویم عامر سیم عُمیر. تا آنکه می‏گوید: اما «مدرکة بن الياس» چنان‌که مذکور شد نامش عمرو است و لقبش مدرکة و کنیه‏اش ابوالهذیل و سلمی بنت اسد بن ربیعة بن نزار بن معد را به زنی بگرفت و از وی دو فرزند آورد یکی «خزيمه» و دیگری هذیل و از هذیل قبایل بسیار بادید آمدند و پیغمبر؟ص؟ از نسل خذیمه به ظهور آمد. اما خذیمة بن مدرکة بعد از پدر حکومت قبایل عرب داشت و او را سه پسر بود، اول «کنانه» دویم هون سیم اسد و مادر کنانه عوانه دختر سعد بن قیس بن غیلان بن مضر بود. و از ایشان قبایل بسیار به ظهور آمد چنان‌که بنی‌اسد و بنی‌کنانه مشهورند. و پیغمبر؟ص؟ از نسل کنانه بود. اما کنانة بن خذیمه کنیتش ابونصر است چون رئیس قبایل عرب گشت در خواب با او نمودند که بره بنت مر بن اد بن طابخة بن الیاس بن مضر را به زنی بگیر که از بطن وی باید فرزندی یگانه به جهان آید، کنانه هم بدان خواب تنبیه یافته بره را خواستاری نمود و به خانه آورده با وی هم‌بستر شد و از وی سه پسر آورد، اول «نضر» دويم ملک سیم ملکان. تا آنکه می‏گوید: و از جمله این پسران نضر در سلک اجداد پیغمبر؟ص؟ بود. و قریش

«* بشارات صفحه 135 *»

لقب نضر است چنان‌که در جای خود گفته شود که چگونه این نام بر وی فتاد و شرح اولادش تا ظهور پیغمبر؟ص؟ مسطور خواهد گشت ان‌شاءاللّه تعالی.

بشارات

در ناسخ‏التواریخ می‏گوید که ظهور قریش پنج‌هزار و دویست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم؟ع؟ بود از این پیش پدران پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ تا کنانة بن خزیمة مرقوم داشتیم و کنانه را پسری بود که نضر نام داشت و به قریش ملقب گشت.

تا آنکه می‏گوید: نضر روزی در حجر مکه خفته بود، در خواب چنان دید که درخت سبزی از پشت او رسته چنان‌که شاخه‌های آن سر بر آسمان گذاشته و اوراق و اغصان آن از نور تابناکست و شمار شاخه‌های آن مساوی عدد اولین و آخرین اشیاء است، و بر آن اغصان قومی سفیدروی جای دارند. چون از خواب برآمد و این صورت را در نزد کاهنی باز نمود تعبیر چنان رفت که کرامت و شرافت بر دودمان تو و حسب و نسب تو مسلم و مقصود خواهد بود. و نام مادر نضر بره بنت مر بن اد بن طابخة بن الیاس بن مضر باشد.

مع‏القصه نضر بن کنانه را دو پسر بود یکی «مالک» و آن دیگری نحلد و نام مادر مالک عاتکه بنت عَدوان بن عمرو بن قیس بن غیلان بود و نسب پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ به مالک پیوندد و مالک را پسری بود که «فِـهر» نام داشت و نام مادر فهر جندله بنت حارث بن مضاض جرهمی است. و این حارث جز ابن مضاض اکبر است و نسب پیغمبر آخرالزمان به فهر منتهی شود. و فهر بن مالک را هم نام عامر است، و او چهار پسر داشت اول «غالب» دویم محارب سیم حارث چهارم اسد، و نام مادر ایشان لیلی بنت سعد بن هذیل بن مدرکة بن الیاس است و نسب پیغمبر به غالب رسد. و غالب را دو پسر بود اول «لُؤیّ»  دویم تَیْم و نام مادر ایشان سلمی بنت عمرو بن ربیعة الخزاعیة است و نسب پیغمبر با لؤی پیوندد و لؤی را چهار پسر بود اول

«* بشارات صفحه 136 *»

«کعب» دويم عامر سیم سامه چهارم عوف و مادر کعب و سامه و عوف، نادیة دختر کعب بن القین بن حسر بود از قبیله قضاعه. تا آنکه می‏گوید: اما نسب پیغمبر به کعب بن لؤی پیوندد چنان‌که در جای خود مذکور خواهد شد.

بشارات

در ناسخ‏التواریخ می‏گوید ذکر احوال پدران پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ تا به لؤی بن غالب در ذیل قصه پیدایی قریش مرقوم داشتیم. اکنون از کعب بن لؤی بنا کرده می‏آید. همانا کعب از صنادید عرب بود و در قبیله قریش از همه کس برتری داشت و درگاهش ملجأ خواهندگان و پناهندگان بود. تا آنکه می‏گوید: کعب را از وحشیه دختر شیبان بن محارب بن فهر بن نضر سه پسر بود، اول «مُرّة» دويم عدی سیم حصیص و چون حصیص از برادران دیگر بزرگ‌تر بود کعب را ابوحصیص می‏گفتند. تا آنکه می‏گوید: اما پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ از اولاد مرة است و نور محمدی؟ص؟ از کعب به وی انتقال یافت و مرة بن کعب را سه پسر بود، اول «کِلاب» دویم تَیْم سیم یَـقَظه و مادر کلاب هند دختر سری بن ثعلبة بن حارث بن ملک بن کنانة بن خزیمه است. تا آنکه می‏گوید: اما نسب پیغمبر؟ص؟ با کلاب پیوندد، و کلاب بن مره را دو پسر بود اول زهره دويم «قُصّیّ» و مادر ایشان فاطمه دختر سعد بن سَیَل بود، تا آنکه می‏گوید: از زهرة بن کلاب قبیله‌ای معتبر بادید آمد و آمنه بنت وهب مادر حضرت رسول؟ص؟ از این قبیله است. اما قصی بن کلاب را نام زید بود، و کنیت او ابوالمغیره است، و او را از این روی قصی خواندند که پدرش کلاب وفات یافت مادرش فاطمه به حباله نکاح ربیعة بن حرم در آمد و ربیعه از قبیله بنی‏عذره است که از جمله قبایل قضاعه باشند. و فاطمه چون شوهر یافت فرزند بزرگ‌تر خودش زهره را در مکه بگذاشت و قصی را که خوردسال بود با خود برداشته به اتفاق شوهر خود ربیعه به میان قضاعه آمد چون قصی از مکه دور افتاد او را قصی گفتند که به معنی دور شده است.

«* بشارات صفحه 137 *»

بالجمله چون قصی در میان قضاعه بزرگ شد روزی با یکی از قضاعه او را مشاجره افتاد آن مرد قصی را سرزنش کرد و گفت تو از قبیله ما نیستی قصی برنجید و به نزد مادر آمده از قبیله خویش پرسش کرد، فاطمه گفت قبیله تو بزرگ‌تر از قضاعه است و پدر تو نیز بزرگ‌تر از ربیعه بود چه او در میان قریش حکومت داشت و آن طایفه در مکه سکون دارند. قصی چون این بشنید بماند تا هنگام حج رسید آن‏گاه مادر خود و برادر مادری خود رزاح که فاطمه او را از ربیعه داشت، وداع گفته به اتفاق جمعی از مردم قضاعه که عزیمت مکه داشتند به مکه آمد، و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان که در مکه به مرتبت ملکی رسید.

تا آنکه می‏گوید: و مردم خزاعه بر مکه مستولی شدند و در آنجا سکون اختیار کردند و حلیل بن حبشیه همچنان بر آن جماعت حکومت داشت و بنی‏بکر بن عبدمناف بن کنانه را که نسب به اسماعیل؟ع؟ می‏برد، هم راه به مکه نداد و کلید خانه مکه را به دست کرد و او را دختران و پسران بود و از جمله دختران او یک تن حُبَیّ نام داشت. در این وقت که قصی در مکه نشو و نما یافت و مکانتی تمام حاصل کرد حبی را به حباله نکاح در آورد و از پس آنکه ‏روزگاری با او هم بالین بود، بلای وبا و رنج رُعاف در مکه بادید آمد. پس ناچار حلیل و مردم خزاعه از مکه به در شدند و فرزندان جليل نيز با پدر برفتند و حلیل در بیرون مکه بمرد و هنگام رحلت وصیت کرد که بعد از او کلید داشتن خانه مکه با دخترش حبی باشد و ابوغبشان الملکانی در این منصب حجابت با حبی مشارکت کند و این کار بدین گونه بر قرار شد و چنین بماند تا قصی را از حبی چهار پسر به وجود آمد دو تن از ایشان را منسوب به اصنام داشته نام بتان را بر ایشان نهاد و یکی را «عبدمناف» و آن دیگری را عبدالعزی نام نهاد. و پسر سیم را با خود نسبت کرد و عبدالقصی خواند و پسر چهارم را عبدالدار نامید و دار نام خانه‏ای بود که خود بنا نهاد و هم از حبی دو دختر آورد یکی را نام تَخْمُر بود و آن دیگری بره نام داشت.

«* بشارات صفحه 138 *»

بالجمله در این وقت که قصی پدر فرزندان شد و پسران حلیل نیز در مکه حضور نداشتند با ضجیع خود حبی گفت که اکنون سزاوار آن است که کلید خانه مکه را با فرزند خود عبدالدار سپاری تا این میراث از فرزندان اسماعیل؟ع؟ به در نشود حبی گفت من از فرزند خود هیچ چیز دریغ ندارم اما ابوغبشان را چه توانم کرد که او به حکم وصیت پدرم حلیل در این کار با من شریک باشد قصی فرمود که من دفع او نیز خواهم کرد. پس حبی حق خویش را با فرزند خود عبدالدار گذاشت. و قصی از پس روزی چند به ارض طائف آمد و ابوغبشان نیز در آنجا بود از قضا شبی ابوغبشان بزمی آراست و به خوردن خمر مشغول شد قصی نیز در آن انجمن حضور داشت چون ابوغبشان را نیک مست یافت و از خرد بیگانه‏اش دید منصب حجابت را از او به یک خیک خمر بخرید و این بیع را سخت محکم کرد و چند گواه بگرفت و کلید خانه را از وی اخذ نمود، و برخاسته به شتاب تمام به مکه آمد و خلق را انجمن ساخت و بانگ برداشت و گفت ای گروه قریش این است مفتاح پدر شما اسماعیل که خدا به سوی شما رد کرد بی‌آنکه ظلمی شود یا غدری واقع گردد، و کلید را به دست فرزند خود عبدالدار داد. و از آن سوی ابوغبشان از مستی با خود آمد سخت از کرده خود پشیمان شد و او را هیچ چاره‏ای به دست نبود و از این روی در میان عرب مثل گشت که گفته‏اند «احمق مِن ابی‏غبشان».

تا آنکه می‏گوید: چون قصی مفتاح از ابی‏غبشان بگرفت و بر قریش مهتر و امیر شد منصب سقایت و حجابت و رفادت و لوا و ندوه و دیگر کارها مخصوص او گشت. تا آنکه می‏گوید که از عبدالعزی بن قصی نیز قبیله‏ای بزرگ بادید آمد و خدیجه کبری صلوات اللّه علیها که مادر فاطمه؟عها؟ است از این قبیله است. تا آنکه می‏گوید: اما عبدمناف گُزیدگی داشت و با او مکانتی تمام بود چنان‌که در حیات پدر شرفی به کمال حاصل کرد و مصطفی؟ص؟ نسب بدو رساند.

مع‏القصه چون روزگاری تمام بر آمد قصی وفات یافت و او را در حجون مدفون

«* بشارات صفحه 139 *»

ساختند و عبدمناف بن قصی را نام «مغيره» بود و از غایت جمال قمرالبطحاء لقب داشت و کنیت او ابوعبدالشمس است و او دختر مرة بن هلال بن فالج بن ذکوان بن ثعلبة بن بهثة بن سلیم بن منصور بن عکرمه را به زنی بگرفت. و از وی دو پسر توأمان متولد شدند. چنان‌که پیشانی با هم پیوستگی داشت و به هیچ گونه نتوانستند از هم جدا ساخت ناچار شمشیری آوردند و پیشانی ایشان را از هم جدا ساختند. و یکی را عمرو نام نهادند و آن دیگری را عبدالشمس. و عمرو لقب «هاشم» یافت چنان‌که مذکور می‏شود.

تا آنکه می‏گوید: مع‏القصه آن‌گاه که قصی وفات یافت بر حسب وصیت او منصب سقایت و رفادت و حجابت و دارالندوة و لوا با عبدالدار بود و عبدمناف چندان که زنده بود در آن رخنه نینداخت تا زمان هاشم پیش آمد. اما هاشم بن عبدمناف را نام عمرو بود و از جهت علو مرتبت او را عمرو العلی می‏گفتند و کنیت او ابوفضله است و از غایت جمال او را و مطلب را البدران گفتندی، و او را با مطلب کمال مؤالفت و ملاطفت بودی، چنان‌که عبدالشمس را با نوفل نهایت مؤانست و مرافقت می‏بود.

مع‏القصه چون هاشم به کمال رشد رسید آثار فتوت و مروت از وی به ظهور رسید و مردم مکه را در  ظل حمایت خویش همی داشت. چنان‌که وقتی در مکه بلای قحط و غلا پیش آمد و کار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همی به سوی شام سفر کردی و شتران خویش را همی با گندمِ آسیاکرده حمل نموده به مکه آوردی، و از آن نان همی کردی و در هر صبح و هر شام یک شتر همی کشت و گوشتش را همی پخت و آن‌گاه ندا داده مردم مکه را به مهمانی دعوت می‏فرمود. و از آن نان در آبگوشت ثرید کرده به ایشان می‏خورانید از این روی او را هاشم لقب دادند. چه هشم به معنی شکستن باشد چنان‌که یکی از شاعران عرب در مدح او گوید:

عمرو العلی هشم الثرید لقومه   قوم بمکة مسنتین عجاف

«* بشارات صفحه 140 *»

چون مردم مکه را از آن زحمت رهایی بخشید، برای آنکه دیگر چنین روز نبینند وسعتی در کار ایشان پیدا شده با خصب نعمت زیست کنند نامه‌ای به حضرت فیروز([1]) فرستاد از وی اجازت طلبید که قریش اگر خواهند در اراضی عراق عرب سفر توانند کرد و هم نامه‌ای به نزد الیون که در این وقت در مملکت ایتالیا و اراضی شام و دیگر حدود حکومت داشت، انفاد فرمود و درخواست نمود که قبیله قریش را از عبور در حدود شام منعی نباشد. آن‏گاه فرمان داد تا آن جماعت در زمستان و تابستان ییلاق و قشلاق کنند و به هر جا که مناسب باشد کوچ دهند و قریش کار بدان نهادند چنان‌که خدای می‏فرماید لایلاف قریش ایلافهم رحلة الشتاء و الصیف و هم از قصیده مدح او است که یک بیت مسطور آمد:

نسبت الیه الرحلتان کلاهما   سیر الشتاء و رحلة الاصیاف

بدین‌گونه روز تا روز کار هاشم بالا گرفت و فرزندان عبدمناف قوی‌حال شدند. تا آنکه می‏گوید: و هاشم را چهار پسر بود اول «عبدالمطلب» که جد رسول‌اللّه؟ص؟ است دويم اسد که پدر فاطمه است و فاطمه مادر امیرالمؤمنین علی؟ع؟ است سیم فضله که از او فرزندی باقی نماند. چهارم اباصیفی. تا آنکه می‏گوید: و مادر عبدالمطلب، سلمی بنت عمرو بن زید بن لبید بن خداش بن عامر بن غنم بن عدی بن نجار بود.

بشارات

مرحوم مجلسی علیه‏الرحمه در جلد دويم کتاب حیوةالقلوب می‏فرماید در بیان احوال آباء عظام و اجداد کرام آن حضرت است. بدان‌که اجماع علمای امامیه منعقد گردیده است بر آنکه پدر و مادر حضرت رسول؟ص؟ و جمیع اجداد و جدات آن حضرت تا آدم همه مسلمان بوده‏اند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشرکی قرار نگرفته است و شبهه‏ای در نسب آن حضرت و آباء و امهات آن حضرت نبوده است و

«* بشارات صفحه 141 *»

احادیث متواتره از طرق خاصه و عامه بر این مضامین دلالت کرده است، بلکه از احادیث متواتره ظاهر می‏شود که اجداد آن حضرت همه انبیاء و اوصیاء و حاملان دین خدا بوده‏اند و فرزندان اسماعیل که اجداد آن حضرتند اوصیای حضرت ابراهیم بوده‏اند و همیشه پادشاهی مکه و حجابت خانه کعبه و تعمیرات آن با ایشان بوده است و مرجع عامه خلق بوده‏اند و ملت ابراهیم در میان ایشان بوده است و شریعت حضرت موسی و حضرت عیسی و شریعت ابراهیم در میان فرزندان اسماعیل منسوخ نشد و ایشان حافظان آن شریعت بودند و به یکدیگر وصیت می‏کردند و آثار انبیاء را به یکدیگر می‏سپردند تا به عبدالمطلب رسید و عبدالمطلب ابوطالب را وصی خود گردانید. و ابوطالب؟ع؟ کتب و آثار انبیاء؟عهم؟ و ودایع ایشان را بعد از بعثت تسلیم حضرت رسالت پناه؟ص؟ نمود.

بشارات

در جلد دويم کتاب حیوةالقلوب مرحوم مجلسی علیه‏الرحمه می‏فرماید و از حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ روایت کرده است که حق‌تعالی بود و هیچ خلقی با او نبود پس اول چیزی که خلق کرد نور حبیب خود محمد؟ص؟ بود او را آفرید پیش از آنکه آب و عرش و کرسی و آسمان‏ها و زمین و لوح و قلم و بهشت و دوزخ و ملائکه و آدم و حوا را بیافریند به چهارصد و بیست و چهار هزار سال. پس چون نور پیغمبر ما محمد؟ص؟ را خلق کرد هزار سال نزد پروردگار خود ایستاد و او را به پاکی یاد می‏کرد و حمد و ثناء می‏گفت و حق‌تعالی نظر رحمت به سوی او داشت و می‏فرمود تویی مراد و مقصود من از خلق عالم و تویی اراده کننده خیر و سعادت و تویی برگزیده من از خلق من، به عزت و جلال خود سوگند می‏خورم که اگر تو نبودی افلاک را نمی‏آفریدم. هر که تو را دوست می‏دارد، من او را دوست می‏دارم و هر که تو را دشمن می‏دارد من او را دشمن می‏دارم. پس نور آن حضرت درخشان شد و شعاع او بلند شد. پس حق‌تعالی از آن نور

«* بشارات صفحه 142 *»

دوازده حجاب آفرید حجاب القدرة و حجاب العظمة و حجاب العزة و حجاب الهیبة و حجاب الجبروت و حجاب الرحمة و حجاب النبوة و حجاب الکبریاء و حجاب المنزلة و حجاب الرفعة و حجاب السعادة و حجاب الشفاعة. پس حق‌تعالی امر نمود نور محمد؟ص؟ را که داخل شود در حجاب‌ها و در حجاب القدرة دوازده هزار سال می‏گفت سبحان ربی الاعلی و در حجاب العظمة یازده هزار سال می‏گفت سبحان عالم السرّ و اخفی و در حجاب العزة ده هزار سال می‏گفت سبحان الملک المنان و در حجاب الهیبة نه هزار سال می‏گفت سبحان من هو غنی لایفتقر و در حجاب الجبروت هشت هزار سال می‏گفت سبحان الکریم الاکرم و در حجاب الرحمة هفت هزار سال می‏گفت سبحان رب العرش العظیم و در حجاب النبوة شش هزار سال می‏گفت سبحان رب العزة عما یصفون و در حجاب الکبریاء پنج هزار سال می‏گفت سبحان العظیم الاعظم و در حجاب المنزلة چهار هزار سال می‏گفت سبحان العلیم الکریم و در حجاب الرفعة سه هزار سال می‏گفت سبحان ذی الملک و الملکوت و در حجاب السعادة دو هزار سال می‏گفت سبحان من یزیل الاشیاء و لایزول و در حجاب الشفاعة هزار سال می‏گفت سبحان اللّه و بحمده سبحان اللّه العظیم.

پس حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ فرمود که پس حق‌تعالی از نور پاک محمدی؟ص؟ بیست دریا از نور آفرید و در هر دریا عِلمی چند بود که به غیر از خدا کسی نمی‏دانست. پس امر فرمود نور آن حضرت را که فرو رود در دریای عزت و دریای صبر و دریای خشوع و دریای تواضع و دریای رضا و دریای وفا و دریای حلم و دریای پرهیزکاری و دریای خشیت و دریای انابت و دریای عمل و دریای مزید و دریای هدایت و دریای صیانت و دریای حیا تا آنکه در جمیع آن بیست دریا غوطه خورد. پس چون از آخر دریاها بیرون آمد حق‌تعالی وحی نمود به سوی او که ای حبیب من، و ای بهترین پیغمبران من، و ای اول آفریده‏های من، و ای آخر رسولان من، تویی شفیع

«* بشارات صفحه 143 *»

روز جزا. پس آن نور ازهر به سجده افتاد و چون سر برداشت صد و بیست و چهار هزار قطره از او ریخت پس خدا از هر قطره‏ای از نور آن حضرت پیغمبری از پیغمبران را آفرید پس آن نورها بر دور نور محمدی؟ص؟ طواف می‏کردند و می‏گفتند سبحان من هو عالم لایجهل سبحان من هو حلیم لایعجل سبحان من هو غنی لایفتقر.

پس حق‌تعالی همه را ندا کرد که آیا می‏شناسید مرا پس نور محمد؟ص؟ پیش از سایر انوار ندا کرد که انت اللّه الذی لا اله الّا انت وحدک لا شریک لک رب الارباب و ملک الملوک. پس خدا او را ندا کرد که تویی برگزیده من و دوست من و بهترین خلق من، امت تو بهترین امت‌ها است. پس از نور آن حضرت جوهری آفرید و آن را به دو نیم کرد و در یک نیم آن به نظر هیبت نطر کرد پس آن آب شیرین شد و در نیم دیگر به نظر شفقت نظر کرد و عرش را از آن آفرید و عرش را بر روی آب گذاشت. پس کرسی را از نور عرش آفرید و از نور کرسی لوح را آفرید، و از نور لوح قلم را آفرید. و به سوی قلم وحی نمود که بنویس توحید مرا. پس قلم هزار سال مدهوش گردید از شنیدن کلام الهی و چون به هوش باز آمد گفت پروردگارا چه چیز بنویسم؟ فرمود که بنویس لااله الّا اللّه محمد رسول اللّه پس چون نام محمد را شنید به سجده افتاد و گفت سبحان الواحد القهار سبحان العظیم الاعظم پس سر برداشت و شهادتین را نوشت و گفت پروردگارا کیست محمد که نام او را به نام خود، و یاد او را به یاد خود مقرون گردانیدی؟ حق‌تعالی وحی نمود که ای قلم اگر او نمی‏بود تو را خلق نمی‏کردم و نیافریدم خلق خود را مگر از برای او، پس او است بشارت دهنده و ترساننده و چراغ نور بخشنده و شفاعت کننده و دوست من. پس قلم از حلاوت نام آن حضرت گفت السلام علیک یا رسول اللّه آن حضرت در جواب فرمود که و علیک السلام و رحمة اللّه و برکاته پس از آن روز سلام کردن سنت و جواب دادن واجب شد.

پس حق‌تعالی قلم را فرمود که بنویس قضاء و قدر مرا و آنچه خواهم آفرید تا روز

«* بشارات صفحه 144 *»

قیامت. پس خدا ملکی چند آفرید که صلوات فرستند بر محمد و آل‌محمد؟ص؟ و استغفار نمایند برای شیعیان ایشان تا روز قیامت. پس خدا از نور محمد؟ص؟  بهشت را آفرید و به چهار صفت آن را زینت بخشید، تعظیم و جلالت و سخاوت و امانت. و بهشت را برای دوستان و اهل طاعت خود مقرر فرمود.

پس آسمان‌ها را از دودی که از آب برخاست خلق کرد و از کف آن زمین‏ها را خلق کرد و چون زمین را خلق کرد مانند کشتی در حرکت بود، پس کوه‏ها را خلق کرد تا زمین قرار گرفت. پس ملکی خلق کرد که زمین را برداشت و سنگی عظیم آفرید که پای ملک بر روی او قرار گرفت و گاوی عظیم آفرید که سنگ بر پشت او مستقر گردید. و ماهی عظیم آفرید که گاو بر پشت او ایستاد و ماهی بر روی آب است و آب بر روی هواست و هوا بر روی ظلمت است و آنچه در زیر ظلمت است کسی به غیر از خدا نمی‏داند. پس عرش را به دو نور منور گردانید، نور فضل و نور عدل. و از فضل، عقل و حلم و علم و سخاوت را آفرید. و از عقل، خوف و بیم. و از علم، رضا و خوشنودی. و از حلم، مودّت. و از سخاوت، محبت آفرید. پس جمیع این صفات را در طینت محمد و اهل‌بیت آن حضرت تخمیر کرد.

پس بعد از آن ارواح مؤمنان از امت محمد؟ص؟ را آفرید. پس آفتاب و ماه و ستاره‏ها و شب و روز و روشنایی و تاریکی و سایر ملائکه را از نور محمد؟ص؟ آفرید. پس نور مقدس آن حضرت را در زیر عرش هفتاد و سه هزار سال ساکن گردانید. پس نور آن حضرت را هفتاد هزار سال در بهشت ساکن گردانید پس هفتاد هزار سال دیگر در سدرة المنتهی ساکن گردانید. پس نور آن حضرت را از آسمانی به آسمان منتقل گردانید تا به آسمان اول رسانید. پس در آسمان اول ماند تا حق‌تعالی اراده نمود که حضرت آدم را بیافریند. پس امر فرمود جبرئیل را که نازل شود به سوی زمین و قبضه‏ای از خاک برای بدن آدم فرا گیرد پس ابلیس لعین سبقت گرفت به سوی زمین و با زمین

«* بشارات صفحه 145 *»

گفت که خدا می‏خواهد از تو خلقی بیافریند و او را به آتش عذاب کند، پس چون ملائکه بیایند بگو پناه می‏برم به خدا از آنکه از من چیزی بگیرد که آتش را در آن بهره‏ای باشد. چون جبرئیل نازل شد و زمین استعاذه نمود جبرئیل برگشت و گفت پروردگارا زمین پناه گرفت به تو از من پس آن را رحم کردم. و همچنین میکائیل و اسرافیل هر یک آمدند و برگشتند. پس حق‌تعالی عزرائیل را فرستاد و چون زمین پناه به خدا برد عزرائیل گفت من نیز پناه می‏برم به خدا از آنکه فرمان او نبرم. پس قبضه‏ای از بالا و پایین و تمام روی زمین از سفید و سیاه و سرخ و نرم و درشت زمین گرفت و به این سبب اخلاق و رنگ‌های فرزندان آدم مختلف شد. پس حق‌تعالی وحی نمود که چرا تو او را رحم نکردی چنان‌که آنها رحم کردند؟ گفت فرمان‌برداری تو بهتر بود از رحم‌کردن بر آن. پس وحی نمود که می‏خواهم از این خاک خلقی بیافرینم که پیغمبران و شایستگان و اشقیاء و بدکاران در میان ایشان باشند و تو را قبض‌کننده ارواح همه گردانیدم.

پس امر کرد خدا جبرئیل را که بیاورد آن قبضه سفید نورانی را که طینت پیغمبر آخرالزمان بود، و اصل همه مخلوقات بود. پس جبرئیل با ملائکه کروبیان و ملائکه صافات و مسبحان بیامدند به نزد موضع ضریح مقدس آن حضرت، و آن قبضه را گرفتند و به آب تسنیم و آب تعظیم و آب تکریم و آب تکوین و آب رحمت و آب خوشنودی و آب عفو خمیر کردند. پس سر آن حضرت را از هدایت و سینه‏اش را از شفقت و دست‌هایش را از سخاوت و دلش را از صبر و یقین، و فرجش را از عفت و پاهایش را از شرف و نفَس‌هایش را از بوی خوش آفرید. پس مخلوط گردانید آن طینت را با طینت آدم.

پس چون جسد آدم تمام شد به ملائکه وحی نمود که من بشری می‏آفرینم از گل پس چون او را درست کنم و روح در او بدمم پس همه به سجده در آیید نزد او پس ملائکه جسد آدم را بر گرفتند، و بر در بهشت گذاشتند و ملائکه منتظر فرمان

«* بشارات صفحه 146 *»

حق‌تعالی بودند که هر گاه مأمور گردند به سجده، سجده نمایند. پس حق‌تعالی امر نمود روح آدم را که داخل بدن او شود و روح مکان تنگی دید و از داخل شدن استعفاء نمود، پس حق‌تعالی امر فرمود که به کراهت داخل شو و به کراهت بیرون بیا، پس چون به دیده‏ها رسید آدم جسد خود را می‏دید و صدای تسبیح ملائکه را می‏شنید، پس چون به دماغش رسید عطسه کرد پس خدا او را به سخن آورد و گفت الحمد للّه و آن اول کلمه‏ای بود که آدم به آن تکلم کرد. پس حق‌تعالی به او وحی کرد که رحمک اللّه. ای آدم برای رحمت تو را خلق کرده‏ام و رحمت خود را برای تو و فرزندان تو مقرر کرده‏ام هرگاه بگویند مثل آنچه تو گفتی. پس به این سبب دعا کردن برای عطسه‌ کننده سنت شد. و هیچ چیز بر شیطان گران‏تر نیست از دعا کردن برای عطسه کننده.

پس آدم نظر کرد به سوی بالا دید که بر عرش نوشته است لااله الّا اللّه محمد رسول اللّه و اسماء اهل‌بیت آن حضرت را دید که بر عرش نوشته است، پس چون روح به ساقش رسید پیش از آنکه به قدم‌ها رسد، خواست که برخیزد و نتوانست و به این سبب خدا فرموده است که خُلِقَ الانسانُ مِن عَجَل یعنی آفریده شده است انسان از تعجیل‌کردن در امور.

و از حضرت صادق؟ع؟ منقول است که روح صد سال در سر آدم بود و صد سال در سینه آدم بود و صد سال در پشت و صد سال در ران‌های او و صد سال در ساق‌های او و صد سال در قدم‌های او بود. پس چون آدم درست ایستاد خدا امر کرد ملائکه را به سجود و این بعد از ظهر روز جمعه بود. پس در سجده بودند تا وقت عصر پس آدم از پشت خود صدایی شنید به تسبیح و تقدیس الهی مانند صدای مرغان. پس گفت پروردگارا این چه صدا است؟ فرمود که ‏ای آدم این تسبیح محمد عربی است که بهترینِ اولین و آخرین است. پس سعادت برای کسی است که او را متابعت و اطاعت نماید، و شقاوت برای کسی است که او را مخالفت نماید. پس بگیر ای آدم

«* بشارات صفحه 147 *»

عهد مرا و او را مسپار مگر به رحم‌های پاکیزه از زنان عفیفه و طیبه و صلب‌های پاکیزه از مردان پاک. پس آدم گفت پروردگارا به سبب این مولود، شرف و بهاء و حسن و وقار مرا زیاده گردانیدی.

پس حق‌تعالی از طینت یک دنده آدم، حوا را آفرید و خواب را بر آدم مستولی گردانید و چون بیدار شد حوا را نزد بالین خود دید، گفت تو کیستی گفت منم حوا، خدا مرا برای تو خلق کرده است. آدم گفت چه نیکو است خلقت تو! پس حق‌تعالی وحی نمود به سوی آدم که این کنیز من است و تو بنده منی و شما را آفریده‏ام از برای خانه‏ای که نام آن بهشت است. پس مرا به پاکی یاد کنید و حمد و سپاس من بگویید. ای آدم خواستگاری کن حوا را از من، و مَهرش را بده. آدم گفت پروردگارا مَهر او چیست؟ فرمود که مَهرش آن است که صلوات فرستی بر محمد و آل محمد ده مرتبه. پس آدم گفت پروردگارا پاداش تو بر این نعمت آن است که تو را سپاس و شکر کنم تا زنده‏ام.

پس حوا را تزویج نمود و قاضی خداوند عالمیان بود و عقد کننده جبرئیل بود و گواهان ملائکه مقربان بودند. پس ملائکه در عقب آدم می‏ایستادند. آدم گفت پروردگارا به چه سبب ملائکه در عقب من می‏ایستند؟ حق‌تعالی فرمود که برای آنکه نظر کنند به نور محمد؟ص؟  که در صلب تو است. گفت پروردگارا آن نور را از صلب در پیش روی من قرار ده تا ملائکه در برابر روی من بایستند. پس ملائکه در برابر او صف کشیدند و ایستادند. پس آدم از پروردگار خود سؤال نمود که آن نور در جایی ظاهر شود که آدم نیز تواند دید. پس حق‌تعالی نور محمد؟ص؟ را در انگشت شهاده او ظاهر گردانید و نور علی را در انگشت میانین و نور فاطمه را در انگشت بعد از آن و نور حسن را در انگشت کوچک و نور حسین را در انگشت مهین. و پیوسته این انوار از حضرت آدم ساطع بود مانند آفتاب، و آسمان‌ها و زمین و عرش و کرسی و سرا پرده‏های عظمت و جلال همگی به آن انوار منور و روشن گردیده بودند.

«* بشارات صفحه 148 *»

و هرگاه آدم می‏خواست با حوا نزدیکی کند او را امر می‏فرمود وضو بسازد و خود را معطر و خوشبو گرداند و می‏گفت که خدا این نور را روزی تو خواهد کرد و آن امانت و میثاق خدا است. پس پیوسته آن نور با آدم بود تا آنکه حوا به حضرت شیث حامله شد، پس آن نور منتقل شد به جبین حوا و ملائکه نزد حوا می‏آمدند و او را تهنیت می‏گفتند. پس چون شیث متولد شد نور محمدی؟ص؟ در جبین او منتقل بود پس جبرئیل پرده‌ای در میان حوا و او آویخت و از دیده‏ها پنهان گردید. پس به حد بلوغ که رسید آدم او را طلبید و گفت ای فرزند نزدیک شد که من از تو مفارقت نمایم پس نزدیک من بیا که من عهد و پیمان از تو بگیرم چنانچه حق‌تعالی از من گرفت. پس آدم سر خود را بلند کرد به سوی آسمان پس چون خدا مراد او را می‏دانست امر نمود ملائکه را که باز ایستادند از تسبیح و بال‌های خود را درهم پیچیدند و مشرف شدند ساکنان بهشت از غرفه‌های خود و ساکن شد صدای درهای بهشت و جاری شدن نهرها و صدای برگ‌های آن و همگی گردن کشیدند برای شنیدن ندای آدم. و حق‌تعالی وحی نمود به او که ای آدم بگو آنچه می‏خواهی.

پس آدم گفت خداوندا ای پروردگار هر نَـفْس، و روشنی‌بخش قمر و شمس، مرا آفریدی به هر نحو که خواستی و به من سپردی آن نور مقدس را که از آن تشریف‌ها و کرامت‌ها دیدم، و آن منتقل گردید به فرزند من شیث و می‏خواهم بر او عهد و پیمان بگیرم چنانچه بر من گرفتی، و تو را گواه می‏گیرم بر او. پس ندا از جانب حق‌تعالی رسید که ای آدم بگیر بر فرزند خود شیث عهد را، و گواه بگیر بر او جبرئیل و میکائیل و جمیع ملائکه را. پس حق‌تعالی امر کرد جبرئیل را که به زمین فرود آید با هفتاد هزار ملک و هر یک علم تسبیح در دست گرفته و جبرئیل حریر و قلمی در دست داشت که به قدرت الهی آفریده شده بودند. پس رو کرد جبرئیل به جانب آدم و گفت ای آدم پروردگارت تو را سلام می‏رساند و می‏فرماید که بنویس برای فرزندت نامه عهد و پیمان خلافت و

«* بشارات صفحه 149 *»

نبوت را. و گواه بگیر بر او جبرئیل و میکائیل و جمیع ملائکه را پس نامه را نوشت و جبرئیل بر او مهر زد و به شیث تسلیم نمود و دو جامه سرخ بر او پوشانید که از نور آفتاب روشن‏تر بود و از رنگ آسمان خوش آینده‏تر، که بریده و دوخته نشده بودند بلکه خداوند جلیل فرمود که باشید پس به هم رسیدند.

پس پیوسته نور محمدی؟ص؟ در جبین شیث لامع بود، تا آنکه محاوله بیضاء را تزویج نمود و جبرئیل آن حوریه را به عقد شیث در آورد. و چون به او نزدیکی نمود حامله شد به انوش پس منادی ندا کرد او را که گوارا و مبارک باد تو را ای بیضاء که حق‌تعالی نور سید پیغمبران و بهترین پیشینیان و پسینیان را به تو سپرد. پس چون انوش متولد شد و به حد کمال رسید شیث عهد و پیمان از او گرفت و نور محمدی از او منتقل شد به فرزند او قَینان و از او به مهلائیل و از او به ادد و از او به اخنوخ که ادریس است و از او منتقل شد به سوی متوشلخ و عهد از او گرفت. پس منتقل شد به سوی ملک پس به سوی حضرت نوح و از نوح به سوی سام و از سام به سوی فرزند او ارفحشد و از او به سوی فرزند او غابر و از او به سوی قالع و از او به سوی ارغو و از او به سوی شارغ و از او به سوی تاخور و از او به سوی تارَخ و از او به سوی ابراهیم؟ع؟ و از او به سوی اسماعیل و از او به سوی قیدار و از او به سوی همیسع و از او به سوی نبت و از او به سوی یشجب و از او به سوی اُدد و از او به سوی عدنان و از او به سوی مَعَدّ و از او به سوی نزار و از او به سوی مُضَر و از او به سوی الیاس و از او به سوی مدرکة و از او به سوی خزیمه و از او به سوی کنانه و از او به سوی قُصَیّ و از او به سوی لُؤیّ و از او به سوی غالب و از او به سوی فِهر و از او به سوی عبدمناف و از او به سوی هاشم که او را عمروالعلی می‏گفتند و نور حضرت رسول؟ص؟ در روی او ساطع بود به حدی که چون داخل مسجدالحرام می‏شد کعبه از نور او روشن می‏شد. و پیوسته از روی انورش روشنایی به سوی آسمان بلند می‏شد. و چون از مادرش عاتکه متولد شد دو گیسو

«* بشارات صفحه 150 *»

داشت مانند گیسوهای اسماعیل که نور آنها به سوی آسمان ساطع بود. پس اهل مکه از مشاهده این حال تعجب کردند و قبایل عرب از هر جانب به سوی مکه آمدند. و کاهنان به حرکت در آمدند و بت‌ها به فضیلت پیغمبر مختار گویا شدند. و هاشم به هر سنگ و کلوخی که می‏گذشت به قدرت الهی به سخن می‏آمدند و او را ندا می‏کردند که بشارت باد تو را ای هاشم که در این زودی از ذریه تو فرزندی ظاهر خواهد شد که گرامی‏ترین خلق می‏باشد نزد خدا و شریفترین عالمیان باشد، یعنی محمد؟ص؟  که خاتم پیغمبران است. و چون هاشم در تاریکی می‏گذشت روشنی او هر طرف را روشن می‏کرد. پس چون هنگام وفات عبدمناف شد عهد و پیمان از هاشم گرفت که نور حضرت رسالت‌پناه؟ص؟ را نسپارد مگر در رحم‌های پاکیزه از زنان مسلمه صالحه نجیبه.

پس هاشم قبول عهد نمود و پادشاهان همه آرزو می‏کردند که دختر خود را به او دهند، و مال‌های بسیار برای او می‏فرستادند که به مواصلت ایشان راضی شود. و هاشم هر روز به سوی کعبه می‏آمد و هفت شوط طواف می‏کرد و به پرده‌های کعبه می‏چسبید و هر که به نزد او می‏آمد او را گرامی می‏داشت، و عریان را کسوت می‏بخشید و گرسنه را طعام می‏خورانید و پریشان را به حاجت خود می‏رسانید. و قرض صاحبان قرض را ادا می‏نمود و هر که مبتلا به دیه می‏شد به نیابت او ادا می‏کرد و هرگز درِ خانه‏اش بر روی صادر و وارد بسته نمی‏شد. و هر گاه ولیمه‏ای می‏کرد یا اطعامی می‏نمود آن‌قدر نعمت می‏کشید که زیادتی آن را برای مرغان و وحشیان می‏بردند. و صیت کرم او به آفاق جهان دوید و پادشاهی اهل مکه معظمه بر او مسلم گردید، و کلیدهای کعبه و آب دادن حاجیان از چاه زمزم و حجابت کعبه و مهمانداری حاجیان و سایر امور مکه به او رسید. و علم نزار و کمان اسماعیل و پیراهن ابراهیم و نعلین شیث و انگشتری نوح را به میراث گرفت.

«* بشارات صفحه 151 *»

پس حاجیان را گرامی می‏داشت و رفع حوائج ایشان می‏نمود و چون هلال ذی‏الحجة طالع می‏شد امر می‏کرد مردم را که جمع شوند نزد کعبه پس خطبه می‏خواند و می‏گفت ای گروه مردم به درستی که شما امان یافتگان خدا و همسایگان خانه اویید، و در این موسم زیارت کنندگان خانه خدا می‏آیند و ایشان میهمان خدایند، و میهمان سزاوارتر است به گرامی داشتن از دیگران. و حق‌تعالی مخصوص گردانیده است شما را به این کرامت و به زودی حاجیان می‏آیند به سوی شما ژولیده مو و گردآلوده از هر درّه عمیقی و قصد شما می‏نمایند از هر مکان دوری. پس ایشان را میهمانی کنید و حمایت کنید و گرامی دارید تا خدا شما را گرامی دارد. و به نصیحت او اکابر قریش مال‌های عظیم برای این امر جسیم بیرون می‏آوردند. و هاشم حوض‌های پوست نصب می‏کرد و از آب زمزم پر می‏کرد برای آشامیدن حاجیان و از روز هفتم شروع می‏کرد به ضیافت ایشان و طعام از جهت ایشان نقل می‏نمود به سوی منا و عرفات. و سالی در مکه قحطی به هم رسید و نداشتند چیزی که ضیافت حاجیان بکنند هاشم شتری چند داشت به شام فرستاد و فروخت و قیمت آنها را همگی صرف حاجیان کرد و قوت یک شب برای خود نگاه نداشت و به این سبب صیت کرمش به اطراف جهان دوید و آوازه همتش به تمام عالم رسید.

و چون خبر او به نجاشی پادشاه حبشه و قیصر روم رسید، نامه‏ها به او نوشتند و هدیه‏ها برای او فرستادند و استدعاء نمودند که دختر از ایشان بگیرد، شاید نور محمدی؟ص؟ به ایشان منتقل گردد، زیرا که کاهنان و رهبانان و علمای ایشان خبر داده بودند که این نور که در جبین هاشم است نور آن حضرت است. پس هاشم قبول نکرد و دختری از نجبای قوم خود خواست و از او فرزندان ذکور و اناث بهم رسید. فرزندان ذکور اسد و مضر و عمرو و صیفی، و اما اناث صعصعه و رقیه و خلاده و شعثاء بودند. و باز نور حضرت رسول؟ص؟ در جبین او بود، و از این بسیار متألم بود. پس شبی

«* بشارات صفحه 152 *»

از شب‌ها بر دور خانه کعبه طواف کرد و به تضرع و ابتهال از جناب ایزدی سؤال نمود که او را به زودی فرزندی روزی کند که نور حضرت رسول؟ص؟ در او بوده باشد، پس در این حال او را خواب ربود و در خواب صدای هاتفی را شنید که او را ندا می‏کرد که بر تو باد به سلمیٰ دختر عمرو که او طاهره و مطهره و پاک دامان است از گناهان. پس مَهر گران بده و او را خواستگاری نما که مانند او را از زنان نخواهی یافت و از او فرزندی تو را روزی خواهد شد که سید پیغمبران از او بهم خواهد رسید. پس هاشم ترسان بیدار شد و فرزندان عم و برادر خود مطّلب را جمع کرد و خواب خود را به ایشان نقل کرد.

پس برادرش مطلب گفت ای برادر این زن که نام بردی از قبیله بنی‌نجار است. و در میان قوم خود مشهور و معروف به نجابت و عفت و کمال و حسن و طراوت و جمال است. و قبیله او اهل کرم و ضیافت و عفت هستند، ولکن تو از ایشان در شرافت و نسب افضلی و جمیع پادشاهان آرزوی مواصلت تو را دارند، و اگر البته در این امر عازمی رخصت فرما تا برویم و برای تو خطبه کنیم. هاشم گفت حاجت برآورده نمی‏شود مگر به سعی صاحبش، من خود می‏خواهم به تجارت شام بروم و آن کریمه را در عرض راه خواستگاری نمایم. پس تهیه سفر خود ساز کرد با برادر خود مطلب و پسران عم خود متوجه مدینه طیبه شدند، که قبیله بنی‌نجار در آنجا می‏بودند. چون داخل مدینه شدند نور محمدی که از جبین هاشم ساطع بود تمام مدینه را روشن کرد و در جمیع خانه‌های ایشان پرتو افکند. پس اهل مدینه همگی به سوی ایشان مبادرت نمودند و پرسیدند که شما کیستید که هرگز از شما نیکوتر ندیده بودیم در حسن و جمال، خصوصاً صاحب این نور لامع که شعاع خورشیدِ جمال او جهان را روشن کرده است. مطلب گفت ماييم اهل خانه خدا و ساکنان حرم حق‌تعالی، ماییم فرزندان لؤی بن غالب و این برادر من است هاشم بن عبدمناف و از برای خواستگاری به سوی شما آمده‏ایم و می‏دانید که این برادر ما را جمیع پادشاهان اطراف استدعای مواصلت

«* بشارات صفحه 153 *»

نمودند و ابا کرد، و خود رغبت نمود که سلمی را از شما طلب نماید. و پدر سلمی در میان آن گروه بود پس مبادرت نمود به جواب و گفت شمایید ارباب عزت و فخر و شرف و سخاوت و فتوت و جود و کرم، و آن کریمه‏ای را که شما خطبه او می‏نمایید دختر من است و او مالکه اختیار خود است. و دیروز با زنان اکابر قبیله به سوق بنی‏قَـیْنُـقاع رفته است و اگر در اینجا توقف می‏نمایید مشمول عنایت و کرامت ما خواهید بود و اگر به آن سوق تشریف می‏برید مختارید، اکنون بگویید کدام یک از شما خواستگاری او می‏نمایید؟ گفتند صاحب این نور ساطع و شعاع لامع، چراغ بیت الله الحرام و مصباح ظلام، صاحب جود و اکرام هاشم بن عبدمناف. پدر سلمی گفت به‏به، به این نسبت بلند پایه شدیم، و سر بر اوج رفعت کشیدیم و رغبت ما به او زیاده است از رغبت او به ما. ولکن چون آن، مالکه اختیار خود است، با شما می‏رویم به سوی او و اکنون فرود آیید ای بهترین زوار و فخر قبیله نزار. پس ایشان را با نهایت عزت و مکرمت فرود آورد و به انواع ضیافت‌ها و کرامت‌ها ممتاز گردانید، و شتران نحر کرد و خوان‏های بسیار برای ایشان کشید، و جمیع اهل مدینه و قبیله اوس و خزرج برای مشاهده نور جمال هاشم بیرون آمدند. و علمای یهود را چون نظر بر آن نور افتاد، جهان در دیده ایشان تیره شد. زیرا که در تورات خوانده بودند که این نور از علامات پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ است. پس از مشاهده این حال ملول و گریان شدند و عوام ایشان سؤال نمودند از ایشان که سبب گریه شما چیست؟ گفتند این علامت آن کسی است که به زودی ظاهر شود و خون‌ها بریزد و ملائکه در جنگ او را مدد کنند، و در کتاب‌های شما نام او ماحی است و این نور او است که ظاهر شده است. پس سایر یهود از استماع این خبر گریان شدند، و همگی کینه هاشم را در سینه خود جا دادند و از آن روز عزم بر اطفاء نور آن حضرت نمودند.

و چون روز دیگر صبح طالع شد هاشم اصحاب خود را امر کرد که جامه‌های

«* بشارات صفحه 154 *»

فاخر پوشیدند، و خودها بر سر گذاشتند و زره‏ها در بر کردند و علم نزار را بلند کردند و هاشم را در میان گرفتند مانند ماه در میان ستارگان، و غلامان در پیش و اتباع و حشم در عقب روان گردیدند، و با این تهیه متوجه بازار بنی‏قینقاع شدند. و پدر سلمی و اکابر قوم او با جمعی از یهودان در خدمت ایشان روان شدند. و چون نزدیک آن بازار رسیدند و مردم اهل شهرها و وادی‌ها از نزدیک و دور در آن بازار حاضر بودند همگی دست از کارهای خود برداشتند حیران نور جمال هاشم گردیده بودند و از هر طرف به سوی ایشان دویدند. و سلمی نیز در میان آن گروه ایستاده محو جمال هاشم بود، ناگاه پدرش به نزد او آمد و گفت بشارت می‏دهم تو را به امری که مورث سرور و شادی و فخر و عزت ابدی است از برای تو، سلمی گفت آن بشارت چیست؟ پدرش گفت ای سلمی این آفتاب اوج عزت و ماه برج کرامت و رفعت که مشاهده می‏نمایی، به خواستگاری تو آمده است، و در اطراف جهان به کرم و سخاوت و عفت و کفایت معروف است. پس سلمی از غایت حیا رو از پدر گردانید و پدر از فحاوی کلام او رضا و خوشنودی فهمید. پس هاشم در کناری خیمه‌ای سرخ بر پا کرد و سراپرده‌ها بر دور آن زدند و چون در خیمه خود قرار گرفت اهل سوق از هر سو به نزد ایشان جمع شدند و متفحص احوال ایشان گردیدند. و بعد از اطلاع بر حقیقت حال نایره حسد در کانون سينه ایشان مشتعل شد. زیرا که سلمی در حسن و جمال و عفت و ادب و حسن خُلق و کمال نادره زمان و یگانه دوران بود.

پس شیطان به صورت مرد پیری متمثل شد و نزد سلمی آمد و گفت من از اصحاب هاشمم و برای نصیحت و خیرخواهی تو آمده‏ام و این مرد اگر چه در حسن و جمال آن مرتبه دارد که مشاهده کردی، ولکن بسیار کم‌رغبت است به زنان و زنی را که بسیار دوست دارد زیاده از دو ماه نگاه نمی‏دارد و زنان بسیار خواسته و طلاق گفته است، و او را در جنگ‌ها شجاعتی نیست و بسیار ترسان و جبان است. سلمی گفت

«* بشارات صفحه 155 *»

اگر آنچه می‏گویی در حق او راست باشد اگر قلعه‌های خیبر را برای من پر از طلا و نقره کند در او رغبت ننمایم. پس ابلیس لعین امیدوار شده و به صورت شخص دیگر از اصحاب هاشم متمثل شد، و نزد سلمی آمد و باز مانند آن افسانه‏ها بار دیگر بر او خواند، و باز به صورت ثالثی مصور شد و آن اکاذیب را اعاده نمود. پس چون پدر سلمی به نزد او آمد او را ملول و غمگین یافت پرسید که ای سلمی چرا محزونی؟ امروز هنگام شادی و سرور تو است که عزت و کرامت ابدی تو را میسر گردیده‏ است. سلمی گفت ای پدر می‏خواهی مرا به شخصی تزویج نمایی که رغبت به زنان ندارد و طلاق بسیار می‏گوید و ترسان است در جنگ‌ها؟ پدر سلمی چون این سخن شنید خندید، و گفت واللّه این مرد به هیچ یک از این صفات که ذکر کردی متصف نیست. به جود و کرمِ او مثل می‏زنند، و از بسیاری طعام که به مهمانان خورانیده و از وفور گوشت و استخوان که برای ایشان شکسته او را هاشم نامیده‏اند، و هرگز  زنی را طلاق نگفته است. در شجاعت و بسالت مشهور آفاق است و در خوش‌خویی و خوش‌رویی و خوش‌زبانی نظیر خود ندارد. و البته آن‌ که این سخنان را به تو گفته شیطان خواهد بود.

و چون روز دیگر شد سلمی هاشم را دید از محبت آن نور که در جبین مبین او بود بی‌تاب گردید و رسولی به نزد او فرستاد که فردا مرا خواستگاری کن و هر مهر که از تو بطلبند مضایقه مکن که من تو را مساعدت می‏نمایم از مال خود. پس روز دیگر هاشم با اصحاب کبار خود به خیمه پدر سلمی آمدند، و هاشم و مطلب و پسران عم ایشان در صدر خیمه نشستند و جمیع اهل مجلس از حیرت جمال هاشم نظر از وی بر نمی‏داشتند.

پس مطلب به سخن آمد و گفت ای اهل شرف و کرامت و فضل و نعمت، ماییم اهل بیت اللّه الحرام، و صاحبان مشاعر عظام، و به سوی ما می‏شتابند طوايف انام، و خود می‏دانید شرف و بزرگواری ما را و بر شما ظاهر است نور باهر محمّدی که حق‌تعالی

«* بشارات صفحه 156 *»

او را مخصوص ما گردانیده است. و ماییم فرزندان لؤی بن غالب و آن نور از آدم فرود آمده است تا آنکه به پدر ما عبدمناف رسیده و از او به برادرم هاشم منتقل گردیده است، و حق‌تعالی آن نعمت را به سوی شما فرستاده و آمده‏ایم برای او فرزند گرامی شما را خواستگاری کنیم.

پس عمرو پدر سلمی جواب داد که از برای شما است تحیت و اکرام و اجابت و اعظام، و ما قبول کردیم خطبه شما را و اجابت نمودیم دعوت شما را ولکن ناچار است عمل کردن از عادت قدیم ما که مهر گران برای این امر ذی‏شان مقدم دارید. و اگر نه این عادت قدیم پیوسته در میان ما بوده اظهار این نمی‏کردیم. مطلب گفت ما صد ناقه سیاه‌چشم سرخ‌مو  برای شما می‏فرستیم. پس ابلیس که از جمله حضّار مجلس بود گریست و نزد پدر سلمی آمد و گفت مهر را زیاد کن. پدر سلمی گفت ای بزرگواران قدر دختر ما نزد شما همین بود؟ مطلب گفت هزار مثقال طلا نیز می‏دهیم. باز ابلیس اشاره کرد به سوی پدر سلمی که طلب کن زیادتی مهر را، پدر سلمی گفت ای جوان تقصیر کردی در حق ما، مطلب گفت یک خروار عنبر و ده جامه سفید مصری و ده جامه عراقی اضافه کردم. باز شیطان امر به زیادتی کرد. پدر سلمی گفت نزدیک آمدی و احسان نمودی باز کرامت فرما مطلب گفت پنج کنیز هم برای خدمت ایشان می‏دهم. باز شیطان اشاره کرد که زیاده بطلب. پدر سلمی گفت ای جوان آنچه می‏دهی باز به شما بر می‏گردد، مطلب گفت ده اوقیّه([2]) مشک و پنج قدح کافور نیز اضافه کردم، آیا راضی شدید؟ باز شیطان خواست وسوسه کند. پدر سلمی فریاد زد بر او و گفت ای پیر بد ضمیر دور شو که مرا در این مجلس خجلت دادی. پس مطلب نیز او را زجر کرد و او را از خیمه بیرون کردند. و یهودان نیز با اندوه و مذلت بیرون رفتند. پس سرکرده یهودان به پدر سلمی گفت که این مرد پیر حکیم‏ترین دانایان شام

«* بشارات صفحه 157 *»

و عراق است، چرا از تدبیر او بیرون می‏روی و ما راضی نمی‏شویم که دختر خود را به غریبی که اهل بلاد ما نیست بدهی. پس چهارصد نفر از یهود که حاضر بودند شمشیرها کشیدند و در برابر ایستادند. و سادات حرم چهل نفر بودند ایشان نیز شمشیرها کشیدند و مطلب بر سرکرده یهود حمله آورد و هاشم بر ابلیس لعین حمله کرد ابلیس گریخت و هاشم به او رسید و او را گرفته بلند کرد و بر زمین زد پس چون نور حضرت رسالت بر او تابید نعره‏ای زد و مانند بادی از زیر دست هاشم بیرون رفت. و هاشم چون نظر به جانب مطلب کرد دید که رئیس یهود را به دو نیم کرده است، و هاشم و اصحاب او بسیاری از یهود را کشتند و چون خبر به مدینه رسید مردان و زنان به آن طرف دویدند، و چون هفتاد نفر از یهود کشته شدند رو به هزیمت آوردند و عداوت یهود نسبت به حضرت رسول؟ص؟ محکم‏تر شد.

پس هاشم گفت که ظاهر شد تأویل خواب من، و پدر سلمی از هاشم و مطلب التماس نمود که دست از ایشان بردارید و شادی را به اندوه مبدل نسازید. پس هاشم به خیمه خود مراجعت نمود و اسباب ولیمه مهیا کرد و جمیع حاضران را اطعام نمود. و پدر سلمی به نزد دختر آمد و گفت شجاعت هاشم را مشاهده نمودی؟ اگر من از او التماس نمی‏کردم یکی از یهود را زنده نمی‏گذاشت. سلمی گفت ای پدر آنچه خیر مرا در آن می‏دانی بکن و از ملامت لئیمان پروا مکن.

پس پدر سلمی به نزد اهل حرم آمد و گفت ای بزرگواران، اندوه و کینه را از سینه‏ها بیرون کنید و دختر من هدیه شما است و از شما هیچ چیز توقع ندارم. مطلب گفت آنچه گفته‏ایم با زیادتی می‏دهیم. و رو کرد به سوی هاشم و گفت ای برادر به آنچه گفتم راضی شدی؟ گفت بلی. پس با یکدیگر مصافحه کردند و پدر سلمی زر بسیار و مشک و عنبر و کافور فراوان بر هاشم و مطلب و سایر اصحاب ایشان نثار کرد و همگی بار کردند و به سوی مدینه مراجعت نمودند و در مدینه زفاف آن غره عبدمناف

«* بشارات صفحه 158 *»

با آن دره صدف کرامت و عفاف متحقق شد. و بعد از تحقق التیام و مشاهده اخلاق پسندیده آن بدر تمام، سلمی آنچه از هاشم به علت مهر گرفته بود با اضعاف آن رد کرد، و در همان شب دُرّ شاهوار نطفه طیب عبدالمطلب در صدف رحم طاهر سلمی منعقد شد و نور محمدی؟ص؟ از جبین مکین سلمی ساطع گردید. و اهل یثرب همگی سلمی را برای آن کرامت عظمی تهنیت گفتند. و از آن نور ازهر، حسن و طراوت آن یگانه‌گوهر مضاعف گردید. و زنان مدینه به مشاهده جمال او آمدند و از نور و ضیاء او حیران می‏ماندند. و به هر درخت و سنگ و کلوخ که می‏گذشت او را ندا به تحیت و سلام، تهنیت و اکرام می‏نمودند. و پیوسته از جانب راست خود ندائی می‏شنید که السلام علیک یا خیر البشر و این غرایب را به هاشم نقل می‏کرد و از قوم اخفاء می‏نمود. تا آنکه در شبی شنید که منادی او را ندا کرد که بشارت باد تو را که خدا به تو ارزانی داشت فرزندی را که بهترین اهل شهرها و صحراها است. چون سلمی این ندا را شنید دیگر نگذاشت که هاشم با او نزدیکی کند.

و هاشم چند روزی بعد از آن در مدینه ماند و وداع کرد سلمی را، و گفت ای سلمی به تو سپردم امانتی را که حق‌تعالی به آدم سپرد، و آدم به شیث سپرد، و پیوسته اکابر دین این نور مبین را به یکدیگر سپرده‏اند تا اینکه این نور بزرگوار به ما رسید و کرامت ما به سبب این مضاعف گردید. و اکنون آن نور را به امر الهی به تو سپردم، و از تو عهد و پیمان می‏گیرم که آن را حراست و محافظت نمایی. و اگر در غیبت من آن فرزند به ظهور آید باید که نزد تو از دیده گرامی‏تر و از جان و زندگانی عزیزتر باشد. و اگر توانی چنان کن که دیده‏ای بر او نیفتد، که حاسدان و دشمنان او بسیارند خصوصاً یهودان که عدوات ایشان در اول امر ظاهر شد. و اگر از این سفر بر نگردم و خبر وفات من به تو  برسد باید که در محافظت و کرامت او تقصیر ننمایی و چون به سن شباب رسد او را به حرم خدا بر گردانی و او را از عموهای او دور نگردانی که حرم خدا خانه عزت و نصرت ما است.

«* بشارات صفحه 159 *»

سلمی گفت سخنان تو را شنیدم و به جان قبول کردم و دلم را از ذکر مفارقت خود به درد آوردی، و از خداوند عظیم سؤال می‏نمایم که تو را به زودی به من برگرداند. پس هاشم با برادر خود و سایر اقارب بیرون آمد و هاشم رو به سوی ایشان گردانید و گفت ای برادران و خویشان، مرگ راهی است که هیچ‌کس را از آن چاره‏ای نیست و من از شما غایب می‏شوم و نمی‏دانم به سوی شما بر می‏گردم یا نه؟ وصیت می‏کنم شما را که با یکدیگر متفق باشید، و از یکدیگر جدا مشوید که مورث مذلت و خواری شما می‏گردد نزد پادشاهان و غیر ایشان، و دشمنان در عزت شما و دولت شما طمع می‏کنند. و برادرم مطلب را خلیفه خود می‏کنم بر شما زیرا که او عزیزترین خلق است نزد من و اگر وصیت مرا بشنوید و او را پیشوای خود دانید و کلیدهای کعبه و سقایت زمزم و علم جدّ ما نزار و آنچه از کرامت‌های پیغمبران به ما رسیده است به او تسلیم نمایید فیروز و سعادتمند می‏گردید. و دیگر وصیت می‏کنم شما را در حق فرزندی که در رحم سلمی است، که او را شأنی عظیم و رتبه‏ای بزرگ خواهد بود. پس در هیچ باب مخالفت قول من مکنید. ایشان گفتند شنیدیم گفتار تو را و اطاعت کردیم فرموده تو را ولکن دل‌های ما را از وصیت خود شکستی. پس هاشم به جانب شام متوجه شد و چون به مقصد خود رسید و متاع خود را فروخت و امتعه مناسب خرید و تحفه‏ها و هدیه‏ها برای سلمی تحصیل کرد و خواست که به جانب مدینه سفر کند او را عارضه‏ای رو داد، و از رفیقان باز ماند و در روز دیگر مرض او سنگین شد پس به رفقاء و غلامان و ملازمان خود گفت که علامت مرگ در خود مشاهده می‏نمایم. و گویا مرا از این درد رهایی نیست. برگردید به سوی مکه و چون به مدینه برسید سلام مرا به سلمی برسانید و او را تعزیه بگویید و در باب فرزند من به او وصیت نمایید که من غمی به غیر از فرزند ارجمند ندارم. پس بعد از دو روز که آثار موت بر او ظاهر گردید و عساکر ارتحال نزد او متواتر رسید، فرمود که مرا بنشانید و دواتی و کاغذی طلبید و بعد از نام مقدس

«* بشارات صفحه 160 *»

جناب ایزدی نوشت که: «این نامه‏ای است که بنده‏ای ذلیل نوشته است در وقتی که فرمان مولای او به او رسیده بود که بار بندد از نشأه فانی دنیا به سوی نشأه باقی عقبی. اما بعد این نامه را در هنگامی نوشتم که جان در کشاکش مرگ بود، و هیچ کس را از مرگ گریزی نیست و اموال خود را به سوی شما فرستادم که در میان خود بالسویه قسمت نمایید. و آن کریمه‌ای را که از شما دور است و نور شما با او است([3]) یعنی سلمی را فراموش مکنید، و وصیت می‏کنم شما را به احترام فرزند او و رعایت حق او و فرزندان مرا سلام برسانید. و پیام و سلام مرا به سلمی برسانید و بگویید که آه آه من از قرب و وصال او سیر نشدم و به دیدار فرزند دلبند خود بهره‏مند نشدم و سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قیامت».

پس نامه را پیچید و به مهر خود مزیّن گردانید و به ایشان سپرد و گفت مرا بخوابانید چون خوابید نظر به سوی آسمان افکند و گفت مدارا کن ای رسول پروردگار من به حق نور مصطفی که من حامل آن بودم، و چون این را گفت به آسانی به عالم بقاء رحلت نمود، گویا چراغی بود خاموش شد. پس آن جناب را تجهیز و تغسیل و تکفین نمودند و در عروه شام آن معدن کرم و انعام را دفن کردند و به جانب مکه روان شدند. و چون به مدینه رسیدند صدا به ناله واهاشماه بلند کردند. و از استماع این صدای وحشت‌افزا زنان و مردان مدینه از خانه‏ها بیرون دویدند و سلمی و پدر و خویشان او جامه‌ها چاک کردند و سلمی فریاد بر آورد که واهاشماه، کرم و عزت از موت تو مردند، کی خواهد بود بعد از تو برای فرزندی که او را ندیده‏ای و میوه او را نچشیده‏ای؟ پس سلمی شمشیر هاشم را کشیده شتران و اسبان او را پی ‏کرد و قیمت همه را از مال خود تسلیم کرد. و با وصی هاشم گفت که مطّلب را از من دعا برسان و بگو که من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرامند.

«* بشارات صفحه 161 *»

و چون غلامان و اموال هاشم به مکه رسیدند، زنان مکه موها پریشان کرده گریبان‌ها دریدند و آسمان و زمین بر ایشان گریستند و چون وصیت‌نامه هاشم را گشودند مصیبت ایشان تازه شد، و به وصیت او مطّلب را رئیس و پیشوای خود گردانیدند و علم نزار و کلیدهای کعبه معظمه و سقایت زمزم و رفاده حاجیان حرم و کمان اسماعیل و نعلین شیث و پیراهن ابراهیم و انگشتری نوح و سایر مکارم انبیاء که در دست ایشان بود همه را به مطلب تسلیم نمودند.

و چون هنگام وضع حمل سلمی شد المی که زنان را می‏باشد به او نرسید. ناگاه صدای هاتفی را شنید که گفت ای زینت زنان بنی‏نجار پرده‏ها بر فرزندت بیاویز و از دیده نظارگیان او را مستور دار، که اهل جمیع اقطار از او سعادتمند گردند. چون صدای منادی را شنید درها را بست و پرده‏ها را آویخت و کسی را از حال خود مطلع نگردانید. پس ناگاه دید حجابی از نور بر او زده شد از زمین تا آسمان تا شیاطین نزدیک او نیایند. پس شیبةالحمد متولد شد و نور محمدی؟ص؟ از او ساطع گردید. در ساعت خندید و تبسم نمود. و چون او را در بر گرفت موی سفیدی در سر او دید و به این سبب او را شیبةالحمد نام کردند.

و سلمی ولادت خود را پنهان کرد تا یک ماه کسی بر ولادت او مطلع نشد و بعد از یک ماه که قبایل و زنان اقارب او مطلع شدند و به تهنیت او آمدند از غرایب احوال آن مولود متعجب شدند. و چون دو ماهه شد به راه افتاد و یهودان که او را می‏دیدند از اندوه و کینه او بی‏تاب می‏شدند زیرا می‏دانستند که آن نوری که از او ساطع است نور پیغمبری است که ایشان را خواهد کشت و دین ایشان را بر طرف خواهد کرد.

و چون هفت سال از عمر شریف او گذشت، جوانی شد در نهایت قوت و شدت و صولت و بارهای گران را بر می‏داشت و اطفال را به دست بر می‏داشت و به زمین می‏زد. پس مردی از قبیله بنی‏الحارث برای حاجتی داخل مدینه شد، ناگاه نظرش بر

«* بشارات صفحه 162 *»

طفلی افتاد که مانند پاره ماه نور از او ساطع است و با جمعی از کودکان بازی می‏کند پس نزد ایشان ایستاد و در تماشای حسن و جمال و سیرت او حیران گردیده و گفت زهی سعادتمند کسی که تو در دیار او باشی و او بازی می‏کرد و می‏گفت منم فرزند زمزم و صفا و پسر هاشم و همین بس است برای من شرف من. پس آن مرد نزدیک آمد و گفت ای جوان چه نام داری؟ گفت منم شیبةالحمد پسر هاشم پسر عبدمناف. پدرم مرد و عموهای من جفا کردند مرا و با مادر و خالوهای خود در این غربت مانده‏ام، تو از کجا آمده‌ای ای عم؟ گفت من از مکه آمده‏ام، شیبه گفت چون به سلامت به مکه برگردی و فرزندان عبدمناف را ببینی سلام من به ایشان برسان و بگو که رسالتی دارم به سوی شما از طفل یتیمی که پدرش مرده و عموهایش به او جفا کردند. ای فرزندان عبدمناف زود فراموش کردید وصیت هاشم را و ضایع کردید نسل او را، هر نسیم که از سوی مکه می‏وزد شمیم شما را از آن می‏شنوم و در آرزوی مواصلت شما شب‌ها به روز می‏آورم. پس آن مرد از استماع این رسالت گریان شده و به سرعت تمام به جانب مکه روان شد.

و چون به مجلس اولاد عبدمناف در آمد بعد از تحیت و سلام گفت ای اکابر و اشراف و ای فرزندان عبدمناف از عزت خود غافل شده‏اید و چراغ هدایت خود را در خانه دیگران افروخته‏اید. پس پیام عبدالمطلب را به ایشان رسانید، ایشان گفتند ما ندانسته‏ایم که او به این مرتبه رسیده است. آن رسول گفت که به خدا سوگند می‏خورم که فصحاء در جنب فصاحت او لالند، و عقلاء در مکالمه آن عاجزند. خورشید اوج حسن و جمال است، و نور دیده اهل فضل و کمال.

پس مطلب در همان مجلس مرکب طلبیده و سوار شد و تنها عنان عزیمت به صوب مدینه معطوف گردانید، و به سرعت تمام خود را رسانید. و چون داخل مدینه شد شیبةالحمد را دید که با کودکان بازی می‏کند، پس او را به نور محمدی؟ص؟

«* بشارات صفحه 163 *»

شناخت و دید که سنگی عظیم برداشته و می‏گوید منم فرزند هاشم که مشهور است به عظایم. چون مطلب این سخن را شنید ناقه را خوابانید و گفت نزدیک من بیا ای یادگار برادر من. پس شیبه به سوی او دوید و گفت کیستی تو که دلم به سوی تو مایل گردید و گمان می‏برم که یکی از اعمام من باشی؟ گفت منم مطّلب عموی تو  و او را در بر گرفت و می‏بوسید و می‏گریست، و گفت ای فرزند برادر می‏خواهی تو را ببرم به شهر پدر و عموهای تو که خانه عزت تو است؟ گفت بلی می‏خواهم.

پس مطلب سوار شد و شیبه را با خود سوار کرد و به سوی مکه روان شد. پس شیبه گفت ای عمِ من، به سرعت برو که می‏ترسم خویشان مادرم مطلع شوند و شجاعان قبیله اوس و خزرج با ایشان موافقت کنند و نگذارند مرا بیرون بری. مطلب گفت ای فرزند برادر غم مخور که حق‌تعالی کفایت شرّ  ایشان می‏نماید. و چون یهودان مطلع شدند که شیبه با عم خود مطلب تنها روانه مکه شده‏اند، طمع کردند در قتل ایشان. و یکی از رؤسای یهود که او را دحیه می‏گفتند پسری داشت لاطیه نام روزی لاطیه بیرون آمد که با اطفال بازی کند، شیبه استخوان شتری را گرفت و بر سر او زد و سرش را شکست و گفت ای فرزند یهودیه اجلت نزدیک شده است، و به زودی خانه‌های شما خراب خواهد شد. و چون این خبر به پدر او رسید در غایت خشمناک گردید و این کینه علاوه کینه قدیم ایشان شد.

پس چون این خبر را شنید ندا کرد در میان قوم خود که ای گروه یهودان آن پسر که از او می‏ترسیدید با عم خود تنها رفته است پس او را دریابید و هلاک کنید و از شر او ایمن گردید. پس هفتاد نفر از یهود اسلحه بر خود راست کردند و از عقب ایشان روان شدند. پس در شب چون صدای سم ستوران به سمع مطلب رسید گفت ای فرزند برادر به ما رسیدند آنها که از ایشان حذر می‏کردیم. شیبه گفت راه را بگردان ای عمِ من، مطلب گفت نور جبین تو  راهنمای آن گمراهان خواهد گردید و به هر سو که رویم

«* بشارات صفحه 164 *»

به ما خواهند رسید. شیبه گفت روی مرا بپوشان شاید که آن نور مخفی گردد، پس مطلب جامه را سه تا کرد و بر روی شیبه آویخت پس آن نور باز ساطع بود و تفاوتی نکرد، گفت ای فرزند برادر این نور خورشید جمال تو نور خدایی است به گِل نمی‏توان اندود و کسی آن را خاموش نمی‏تواند نمود، تو را شأنی بزرگ و قدر عظیم نزد حق‌تعالی هست و آن خداوندی که آن نور را به تو عطا کرده هر محذور از تو دفع خواهد کرد، پس چون یهودان به ایشان رسیدند، شیبه به عم خود گفت که مرا فرود آور تا قدرت الهی را به تو بنمایم. چون به زمین رسید بر روی خاک به سجده افتاد و رو بر خاک مالید و گفت ای پروردگار نور و ظلمت و گرداننده هفت فلک با رفعت، و قسمت کننده روزی‏های هر امت، سؤال می‏کنم از تو به حق شفیع روز جزاء، و نور بزرگواری که سپرده‏ای به ما، که رد نمایی از ما مکر دشمنان ما را. و هنوز دعای او تمام نشده بود که خیل یهود به نزد ایشان رسیدند و در برابر ایشان صف کشیدند. و به قدرت الهی مهابتی عظیم از شیبه و عم او بر ایشان مستولی شد و از روی تملق و مدارا گفتند ای بزرگواران نیکوکردار ما به قصد ضرر شما نیامده‏ایم لکن می‏خواهیم شیبه را به سوی مادرش بر گردانیم که چراغ شهر ما است و مایه برکت و نعمت ما است. شیبه گفت از شما به غیر کینه و مکر نمی‏بینم، و چون قدرت الهی بر شما ظاهر شده است این سخن می‏گویید.

پس یهود خائب و مخذول برگشتند و چون قدری راه رفتند لاطیه پسر دحیه به ایشان گفت که مگر نمی‏دانید که این گروه معدن سحرند؟ ما را جادو کردند، بیایید تا پیاده برگردیم و ایشان را دفع کنیم. پس شمشیرها را کشیدند و به جانب آن دو بزرگوار برگردیدند و چون به نزدیک ایشان رسیدند، مُطلب گفت اکنون مَطلب شما ظاهر شد و جهاد شما واجب گردید. پس مطلب کمان خود را برداشت و به چند تیر چند جوان ایشان را به جهنم فرستاد. پس ایشان همگی به یک دفعه حمله آوردند و مطلب نام

«* بشارات صفحه 165 *»

خدا را برد و با ایشان مجادله می‏کرد، و شیبه می‏گریست و تضرع به درگاه قادر ذوالجلال می‏کرد. تا آنکه ناگاه غباری از دور پیدا شد، و صهیل اسبان و قعقعه سلاح شجاعان به گوش ایشان رسید و چون به نزدیک رسیدند، مطلب دید که سلمی با پدر خود و چهار صد نفر از شجاعان اوس و خزرج به طلب شیبه آمده‏اند. چون سلمی دید که یهودان با مطلب مشغول محاربه‏اند بانگ زد بر ایشان که وای بر شما این چه کردار است؟ پس لاطیه رو به هزیمت نهاد مطلب گفت به کجا می‏روی ای دشمن خدا؟ و شمشیر را زد و او را به دو نیم کرد، و شجاعان اوس و خزرج رو آوردند بر یهود و احدی از ایشان بیرون نرفت، پس رو آوردند به مطلب و مطلب شمشیر برهنه در دست داشت، پس سلمی بر فرزند خود ترسید و قبیله خود را از قتال منع کرد و خطاب نمود به مطلب که تو کیستی که می‏خواهی فرزند شیر را از مادر خود جدا کنی؟ مطلب گفت من آنم که می‏خواهم شرف او را بر شرف و عزت او را بر عزت بیفزایم، و بر او مهربان‏ترم از شما و امیدوارم که حق‌تعالی او را صاحب حرم و پیشوای امم گرداند و منم عموی او مطلب.

پس سلمی گفت مرحبا خوش آمدی و چرا از من رخصت نطلبیدی در بیرون بردن فرزند من و من شرط کرده‏ام بر پدر او که چون فرزندی به هم رسد از من جدا نکند. پس سلمی به فرزند خود شیبه گفت که ای فرزند گرامی اختیار با تو است، اگر می‏خواهی با عم خود برو و اگر می‏خواهی با من برگرد. شیبه چون سخن مادر خود را شنید سر به زیر افکند و قطرات اشک فرو ریخت و گفت ای مادر مهربان از مخالفت تو ترسانم و مجاورت خانه خدا را خواهانم، اگر رخصت می‏فرمایی می‏روم و اگر نه بر می‏گردم. پس سلمی گریست و گفت خواهش تو را بر خواهش خود اختیار کردم و به ضرورت، درد مفارقت تو را بر خود گذاشتم. پس مرا فراموش مکن و خبرهای خود را از من باز مگیر و او را در بر گرفت و وداع نمود. با مطلب گفت که ای فرزند عبدمناف امانتی را که برادرت به من سپرده بود به سوی تو تسلیم کردم، پس او را محافظت نما و

«* بشارات صفحه 166 *»

چون هنگام تزویج او رسد زنی که مناسب او باشد در عزت و نجابت و شرف تحصیل کن. مطلب گفت ای کریمه بزرگوار، کرم کردی و احسان نمودی و تا زنده‏ایم حق تو را فراموش نخواهیم کرد.

پس مطلب شیبه را ردیف خود نمود و به جانب مکه متوجه شد و چون آفتاب جمال شیبه از دره‏های مکه طالع گردید، پرتو نور او بر کوه‌های مکه و کعبه تابید و آن روشنی موجب حیرت اهل مکه گردید، از خانه‏ها بیرون شتافتند. چون مطلب را دیدند پرسیدند که این کیست که همراه خود آورده‏ای؟ برای مصلحت گفت بنده من است، پس به این سبب شیبه را عبدالمطلب نامیدند. پس او را به خانه آورده و مدتی امر او را مخفی داشت و مردم از نور او تعجب می‏نمودند و نمی‏دانستند که جد حضرت رسول؟ص؟ خواهد بود. پس امر او در میان قریش عظیم شد و در هر امر از او برکت می‏یافتند و در هر مصیبت و بلیه به او پناه می‏بردند، و در هر قحط و شدت متوسل به نور حضرت رسول؟ص؟ می‏شدند و حق‌تعالی دفع آن شداید از ایشان می‏نمود و معجزات باهرات از آن نور ظاهر می‏گردید.

بشارات

در ناسخ‏التواریخ می‏گوید ولادت «عبداللّـه» شش‌هزار و یکصد و سی و هشت سال بعد از هبوط آدم؟ع؟ بود عبداللّه برگزیده فرزندان عبدالمطلب است و ما شرح نسب مادر و جده آن حضرت را در قصه عبدالمطلب مرقوم داشتیم. چون جنابش از مادر متولد شد بیشتر از احبار یهود و قسیسین نصاری و کهنه و سحره بدانستند که پدر پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ از مادر بزاد، زیرا که گروهی از پیغمبران بنی‏اسرائیل مژده بعثت رسول‌اللّه را رسانیده بودند. چنان‌که برخی در این کتاب مبارک یاد شد. و جماعتی از کهنه و سحره بشمار خویش از پیش خبر دادند، و طائفه‏ای از یهود که در اراضی شام سکون داشتند جامه خون آلودی از یحیی پیغمبر؟ع؟ در نزد ایشان بود و

«* بشارات صفحه 167 *»

بزرگان دین علامت کرده بودند که چون خون این جامه تازه شود همانا پدر پیغمبر آخرالزمان متولد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه که صوف سفید بود خون تازه بجوشید.

بالجمله عبداللّه چون متولد شد نور نبوی؟ص؟  که از دیدار هر یک از اجداد پیغمبر؟ص؟ لامع بود از جبین او ساطع گشت و روز تا روز همی ببالید تا راه‏رفتن دانست و سخن گفتن توانست. آن‌گاه آثار غریبه و علامات عجیبه مشاهده می‏فرمود. چنانکه روزی در حضرت پدر عرض کرد که هر گاه من به جانب بطحاء و کوه ثبیر سیر می‏کنم نوری از پشت من ساطع شده دو نیمه می‏شود و یک نیمه به جانب مشرق و نیمی به سوی مغرب کشیده می‏شود، آن‏گاه سر به هم گذاشته دائره‏ای گردد، پس از آن مانند ابر پاره‏ای بر سر من سایه گسترد و از پس آن درهای آسمان گشوده شود و آن نور به فلک در رود و باز شده در پشت من جای کند. و وقت باشد که چون در سایه درخت خشکی جای کنم آن درخت سبز و خرم شود. و چون بگذرم باز خشک گردد و بسا باشد که چون بر زمین نشینم بانگی به گوش من رسد که ای حامل نور محمد بر تو باد سلام. عبدالمطلب فرمود ای فرزند بشارت باد تو را، مرا امید آن است که پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ از صلب تو پدیدار شود. در این وقت عبدالمطلب خواست تا در حضرت یزدان ادای نذر خویش فرماید، چه آن زمان که حفر زمزم می‏فرمود و قریش با او بر طریق منازعت و مبارات می‏رفتند با خدای خویش پیمان نهاد که چون او را ده پسر آید تا او را در چنین کارهایش پشتوانی کنند یک تن را در راه حق قربانی کند، در این وقت او را ده پسر بود بدان نام و نشان که از پیش گذشت تصمیم عزم داد تا وفای عهد کند. پس فرزندان را فراهم کرد و ایشان را از عزیمت خویش آگهی داد و جملگی بر این حکومت گردن نهادند. پس بنا بر آن شد که قرعه زند و نام هر که برآید قربانی کند تا آنکه بعد از کیفیت قرعه انداختنِ عرب می‏گوید: لاجرم عبدالمطلب با فرزندان به

«* بشارات صفحه 168 *»

نزدیک صاحب قداح حاضر شد و فرمود بزن این قداح را تا به نام هریک از فرزندان من بر آید در راه خدایش قربان کنم. پس فرزندانش هر یک قدح خویش را که نام خود بر آن نگاشته داشته به دست صاحب قداح سپرد، و عبدالمطلب بر عبداللّه ترسان بود و گمان نداشت که نام او بر آید چه او را پدر رسول‌اللّه؟ص؟ می‏دانست، از قضاء چون صاحب قداح آن قدح‌ها بر هم زد نام عبدالله بر آمد. عبدالمطلب چون آن بدید دوست نداشت که در راه حق کار به کراهت کند پس بی توانی دست عبداللّه را بگرفت و آورد میان اِساف و نائله([4])  که جای نحر بود، و کارد بر گرفت تا او را قربانی کند. برادران عبداللّه و جماعت قریش چون آن بدیدند به نزدیک عبدالمطلب شتافتند و سوگند یاد کردند که عبداللّه کشته نخواهد شد جز اینکه از برای تو جای عذر نماند. و چون تو این کار کنی قریش در قربانی کردن فرزندان، اقتفاء با تو جویند و بسی روزگار بر نیاید که این قوم نابود شوند.

و مغیرة بن عبداللّه بن عمرو بن مخزوم بن یقظه گفت ای عبدالمطلب، عبدالله فرزند خواهر ما است و او را ذبح نتوان کرد چندان که از برای تو جای عذر باقی است اگر چه تمام اموال و اثقال ما فدای او شود. عاقبة الامر ناچار عبدالمطلب را از آن عقیدت باز داشتند و سخن بر آن نهادند که در مدینه زنی است کاهنه و عرّافه که سجاح نام دارد باید نزدیک او شد تا در این کار حکومت کند و چاره‏ای اندیشد. لاجرم عبدالمطلب با صنادید قریش به مدینه آمد، و سجاح را در قلعه خیبر یافتند و به نزدیک او شتافته صورت حال باز گفتند. در جواب فرمود که چون فردا که آن جنّ که با من موافق است دیدار کنم چاره این کار باز جویم. پس ایشان مراجعت کرده روز دیگر نزد او حاضر شدند، سجاح فرمود در میان شما دیت مرد بر چه ثمن نهند؟ گفتند بر  ده شتر برابر گذاریم. گفت هم اکنون به سوی حجاز باز شوید و عبداللّه را با ده شتر نزد

«* بشارات صفحه 169 *»

صاحب قداح حاضر کنید و قرعه افکنید اگر به نام شتران بر آمد فدای عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه بر آمد فدیه را افزون کنید و بدین گونه همی بر عدد شتران بیفزایید تا قرعه به نام شتران بر آید و عبداللّه به سلامت ماند و خدای نیز راضی باشد.

پس عبدالمطلب با قریش به جانب مکه مراجعت کردند و عبداللّه را با ده شتر به نزدیک صاحب قداح حاضر ساخته قرعه زدند قرعه به نام عبداللّه بر آمد پس ده شتر دیگر افزودند هم‌چنان به نام عبداللّه بر می‏شد همی ده شتر دیگر افزودند تا شماره به صد رسید در این هنگام قرعه به نام شتران بر آمد. قریش شادمانی کردند و گفتند خدای راضی شد عبدالمطلب فرمود لا و ربّ البیت بدین قدر نتوان از پای نشست بالجمله دو نوبت دیگر قرعه افکندند و به نام شتران بر آمد پس عبدالمطلب را استوار افتاد، و آن صد شتر را به فدیه عبداللّه قربانی کرد. و آیتی بود که در اسلام دیت مرد بر صد شتر مقرر گشت.

مع‏القصه از آنجا بود که پیغمبر؟ص؟ فرمودند انا ابن الذبیحین چنان‌که در قصه اسماعیل ذبیح نیز مذکور شد. از پس این واقعه آن یهودیان که در شام به جامه خون‌آلود یحیی ولادت عبداللّه را دانسته بودند و انتهاز فرصت می‏بردند، در این هنگام هفتاد تن از آن جماعت سلاح جنگ در بر راست کرده به پیرامون مکه آمدند و روزی چند خود را پنهان داشتند تا وقتی که عبدالله به صیدگاه در آمد، ایشان وقت را مغتنم شمرده از کمین‏گاه بیرون تاختند و قصد عبداللّه کردند. از قضاء وهب بن عبدمناف در صیدگاه حاضر بود از دور عبداللّه را می‏نگریست، ناگاه دید که گروهی از سواران بدو حمله بردند. و وهب را آن عدد نبود که او را مدد تواند کرد و در حیرت و دهشت بود ناگاه چنانش مشاهده افتاد که جمعی از سواران که اسبان ابلق به زیر داشتند از آسمان فرود آمدند و بر ایشان بتاختند و آن یهودان را هزیمت کرده نابود ساختند و خود ناپدید شدند. چون وهب این بدید و کرامت عبداللّه باز دانست، همی خواست که دختر خود را به شرط زنی بدو دهد به خانه خویش شده این راز را با

«* بشارات صفحه 170 *»

ضجیع خود در میان نهاد و او را به خدمت عبدالمطلب فرستاد تا مکنون خاطر را مکشوف دارد و چون او این قصه با عبدالمطلب برداشت، ضجیع عبدالمطلب که هاله نام داشت عرض کرد که آمنه دختر وهب دختر عم من است و امروز در میان عرب هیچ دختر را آن فضل و ادب نباشد، در حشمت و عصمت نادره‏ای است و در صباحت و ملاحت ماه پاره‏ای است. عبدالمطلب را از اصغای این سخنان عزیمت رفت که این مواصلت را به انجام برد. و مادر آمنه را از ضمیر خویش آگهی بخشید و او شاد باز خانه آمد. و چنان رفته بود که وقتی عبدالمطلب سفر یمن کرد در آنجا با یکی از احبار یهود باز خورد، و او چون عبدالمطلب را بدید گفت تو چه کسی و از کدام قبیله‏ای؟ جواب داد که من از قبیله هاشمم و خود فرزند هاشمم گفت اگر اجازت رود بعضی از اعضای ترا فحص کنم و پیش شده یک راه بینی او را به دست بسود، و از پس آن ثقبه دیگر را نیز احتیاط کرد. و به روایتی کف او را مس نمود و گفت در یکی آیت سلطنت می‏نگرم و از آن دیگر حجت نبوت و جمع این دو دولت در میان دو عبدمناف خواهد بود و از این سخن عبدمناف بن قصی و عبدمناف بن زهره را در نظر داشت. و عبدالمطلب را تحریص فرمود با مواصلت بنی‌زهره، لاجرم این معنی بر خواستاری آمنه او را استوار کرد، و ساز و برگ این مقصود فراهم کرده. روزی عبداللّه را با خود برداشت و بر شعب ابوطالب همی گذشت تا به سرای وهب شده، آمنه را با فرزند، پیوند زناشویی دهد. از قضاء در خلال عبور ام‌قتال خواهر ورقة بن نوفل بن اسد بن عبدالعزی با عبداللّه باز خورد. در پیشانی او مانند زهره‏ درخشنده‏ای، نوری ساطع دید و دانسته بود که این علامت از وجود رسول خدای؟ص؟ باشد. زیرا که برادر او ورقه که طریقت عیسوی داشت از کتب آسمانی این معنی را دانسته بود و خواهر را خبر داده بود، و نیز باز نموده که وقت انتقال آن نور هم‌اکنون است. لاجرم ام‏قتال همی خواست که خود مهبط آن فروغ گردد. پس با

«* بشارات صفحه 171 *»

عبداللّه گفت ای پسر توانی یک امشب با من هم‌بستر شوی و آن صد شتر که به فدیه تو قربانی شد از من ستانی؟ عبداللّه فرمود:

امّا الحرام فالممات دونه   و الحل لا حل فاستبینه

فکيـــف بـالامـــــر الــذی تـنویـنــــه

گفت اگر مرام را در حرام جویی من آنم که بر راه مرگ روم و حرام را ساز و برگ نکنم، و اگر این طلب به حلال کنی و قانون زناشویی جویی، بی‌اجازت پدر اقدام در کاری نکرده‏ام. پس مقصود تو صورت نبندد یک امشب آسوده باش چون فردا پگاه از این راه باز شوم پاسخ این با تو خواهم گذاشت. این بگفت و از دنبال پدر تاخته هم در آن ساعت در شعب ابوطالب نزدیک جمرة الوسطی عبدالمطلب آمنه را از بهر عبداللّه عقد بست، و او دختر وهب بن عبدمناف بن زهرة بن کلاب بن مرة بن کعب بن لؤی بن غالب بن فهر بن ملک بن النضر بود. و نام مادر آمنه بره است و او دختر عبدالعزی بن عثمان بن عبدالدار بن قصی بن کلاب بن مرة بن کعب بن لؤی بود. و نام مادر بره ام‏حبیب است و او دختر اسد بن عبدالعزی بن قصی بن کلاب بن مرة بن کعب بن لؤی بود. و نام مادر ام‏حبیب نیز  بره است و او دختر عوف بن عبید بن عویح بن عدی بن کعب بن لؤی بود.

مع الحدیث این کابین در شب جمعه عشیه عرفه بسته شد، و بعضی در ایام حج در اواسط ایام تشریق دانند. و عبداللّه؟ع؟ بعد از عقد نکاح یک شبانه‌روز در نزد آمنه ببود و نخستین نوبت که با او شرط مضاجعت بگذاشت آمنه بار گرفت و آن نور مبارک از عبداللّه بدو انتقال یافت. و از پس آن عبداللّه ساز مراجعت کرده دیگر باره در نیمه راه با ام‏قتال دچار شد، و با او فرمود هم اکنون بر چگونه‏ای؟ آیا بدان وعده که دوش دادی وفا توانی کرد ام‏قتال چون در جبین عبداللّه نگریست و آن نور را ناپدید یافت گفت «قدکان ذاک مرة فالیوم لا» و این سخن در میان عرب مثل گشت. فرمود

«* بشارات صفحه 172 *»

ای عبداللّه آن نور مبارک که در جبین داشتی چه شد؟ گفت با آمنه بنت وهب سپردم. عرض کرد که من در طلب آن نور بودم که بهره من نگشت و در کمال حسرت و ضجرت شعری چند بخواند، تا آنکه می‏گوید: و از پس آن باز به سوی عبداللّه به حسرت نگریسته این شعر گفت:

انی رأیت مخیلة نشأت   فتلألأت بحناتم القطر
لله من زهریة سلبت   ثوبیک ما سلبت و ماتدری

و بقیت عمر در حسرت بزیست. گویند عبداللّه؟ع؟ را چندان صباحت و سماحت بود که شب زفاف او از کمال ضجرت و حسرت، دویست دختر عرب در شِشدَرِه نَدَب جان بداد. مع‏الحدیث چون در روز جمعه شب عرفه حضرت آمنه صدف آن در ثمین گشت، جمله کهنه عرب آن بدانستند و یکدیگر را خبر دادند، و چند سال بود که عرب به بلای قحط گرفتار بودند و بعد از انعلاق نطفه آن حضرت باران ببارید، و مردم در خصب نعمت شدند، تا به جایی که آن سال را سنةالفتح نام نهادند.

بشارات

در ناسخ‌التواریخ می‏گوید ولادت باسعادت محمد مصطفی؟ص؟ شش‌هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم؟ع؟ بود. از این پیش آنچه در کتب پیغمبران سلف و صحف انبیای متقدم و کلمات حکمای دانشور و اخبار کاهنان دلالت بر ظهور پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ داشت مرقوم افتاد، و هر یک به حکم زمان و تاریخ وقت، نگاشته آمد و سیر آباء و امهات آن حضرت تا عبداللّه بن عبدالمطلب؟عهما؟ باز نموده شد، و معلوم گشت که نور پاک پیغمبر؟ص؟ همه از اصلاب شامخه در ارحام مطهره منتقل شد، و پدران و مادران آن حضرت همه خدای‌پرست بوده‏اند و بر شریعت انبیای سلف رفته‏اند، و هرگز هیچ یک از آن جماعت را پرستش اصنام و نیایش اوثان آلوده نساخته. و هم در ذیل قصه عبداللّه بن

«* بشارات صفحه 173 *»

عبدالمطلب؟عهما؟ به حامله شدن آمنه بنت وهب بدان حضرت اشارت رفت، اکنون بر سر داستان شویم.

همانا مردم عرب را در زمان جاهلیت به اقتضای فصل و هوای موافق حج گذاشتن بودی، لاجرم گاهی در محرم و گاهی در صفر و زمانی دیگر در ماه دیگر حج همی کردند. از این روی چنان افتاد که در شهر جمادی‏الاخرة در ایام تشریق نزد جمره وسطی آمنه؟عها؟ به رسول اللّه؟ص؟ حامله شد. و چون یک ماه از حمل آمنه بگذشت آسمان و زمین و درختان به یکدیگر بشارت کردند. و در این وقت عبداللّه؟ع؟ به مدینه سفر کرد و بعد از پانزده روز به مرض موت وداع جهان گفت. و سقف آن خانه که در آن ارتحال فرمود شکافته شد و هاتفی ندا در داد که مُرد آن‌ که در صلب او بود پیغمبر آخرالزمان و کیست آن که نخواهد مرد. و جسد مبارکش را در دارالنابعه مدفون ساختند چنان‌که مذکور شد. و چون دو ماه از حمل آن حضرت بر آمد ملکی از آسمان و زمین ندا داد که صلوات کنید محمد و آل او را و استغفار کنید از بهر امت او. و چون سه ماه انقضاء یافت ابوقحافه از سفر شام مراجعت می‏کرد و چون به نزدیک مکه متبرکه رسید ناقه او سر بر زمین نهاده سجده همی کرد، ابوقحافه چوبی بر سر او سخت بزد و هم سر برنداشت، در خشم شد و گفت مثل تو ناقه‌ای ندیده بودم، ناگاه هاتفی بانگ زد که مزن او را مگر نمی‏بینی جبال و بحار و اشجار و جمله آفرینش را که همه سجده شکرانه کنند از برای پیغمبر امّی که در شکم مادر سه ماه گذشته است، وای بر بت‌پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او. و چون چهار ماه منقضی شد حبیب زاهد از طائف روانه مکه شد و در راه طفلی را دید که به رو در افتاده، هرچند او را بر گرفت و به پای داشت هم باز به سجده در افتاد، و هاتفی ندا در داد که دست از او بدار که سجده شکر می‏کند به وجود پیغمبر برگزیده. و چون پنج ماه سپری شد حبیب زاهد به خانه خویش مراجعت کرد صومعه خود را دید که به زلزله اندر است و سکون

«* بشارات صفحه 174 *»

نمی‏پذیرد، و بر محراب آن نوشته بود که ای اهل صوامع ایمان آرید به خدا و رسول او محمد؟ص؟ که نزدیک شد ظهور او خوش آن که ایمان آورد بدو، وای بر آن کس که بر او کافر شود، و حبیب از نگریستن این آیات ایمان آورد. و چون شش ماه گذشت اهل مدینه و مردم یمن به قانون خویشتن که هر سال عیدی داشتند در عیدگاه خود حاضر شدند و رسم داشتند که نزد درختی شده که ذات انواط نام داشت و آن درخت را ستایش و پرستش می‏نمودند و آن روز را خوش می‏خوردند و خوش می‏آشامیدند، در این وقت چون نزدیک آن درخت انجمن شدند، بانگی از درخت بر آمد که جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقاً مردم از آن بانگ بیم کرده و به سرای خویش شتافتند. و در ماه هفتم سواد بن قارب نزد عبدالمطلب آمد و گفت دوش میان خواب و بیداری درهای آسمان را گشوده دیدم و ملائکه همی فرود شدند به سوی زمین و گفتند زینت کنید زمین را که نزدیک شد ظهور محمد پسر زاده عبدالمطلب رسول خدا به سوی کافه خلق، صاحب شمشیر قاطع. من گفتم کیست او؟ گفت محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف. عبدالمطلب فرمود این خواب را پوشیده دار. و چون هشت ماه بر آمد ماهیی که طُموسا نام داشت در بحر اعظم، بر دم خویش بایستاد، ملکی او را گفت چیست ای ماهی که بحر را متلاطم ساخته‏ای؟ گفت پروردگار من آن‌گاه که مرا بیافرید فرمود که چون محمد؟ص؟ ظهور کرد امت او را دعا کن اينک شنیدم که ملایک بشارت او را می‏دادند پس برای دعا به حرکت آمدم، آن ملک خطاب کرد که آرام باش و دعا کن. و در ماه نهم ده هزار ملک از آسمان فرود شد و هر یک قندیلی از نور به دست داشتند که بر آن نگاشته بود لااله الّا اللّه محمد رسول اللّه پس به دور مکه صف زدند و همی گفتند این نور محمد است. و عبدالمطلب از این جمله آگاه بود و پوشیده می‏داشت.

و چنان بود که حمل آن حضرت بر آمنه تا شش ماه هیچ گرانی نداشت و جز

«* بشارات صفحه 175 *»

قطع آن خون که مر  زنان را علامت است علامتی به دست نبود.

بالجمله چون مدت او به سر شد و شب جمعه هفدهم ربیع‏الاول برسید آمنه با مادر خود گفت ای بره دلتنگ شده‏ام می‏خواهم به حجره خویش شوم و قدری به سوگواری بر شوهر خویش بگریم. پس در زاویه برابر از آن خانه، از جانب چپ به حجره خویش شد، و در به روی خویش ببست، ناگاه او را درد زادن گرفت پس از جای بجنبید که در باز کند آن نیرو نیافت، لاجرم باز شده بنشست و از تنهایی همی وحشت داشت. ناگاه سقف شکافته شد و چهار حور به زیر آمدند و گفتند بیم مکن که ما بهر خدمت تو آمده‏ایم و هر یک از طرفی به پهلوی او نشستند، و هاتفی آواز داد که‏ ای آمنه چون بار بگذاری بگو: اعیذه بالواحد من شر کل حاسد و کل خلق مارد یأخذ بالمراصد فی طرق الموارد من قائم و قاعد.

پس مرغی سفید بر آن حضرت ظاهر شد و پر خود بر شکم او کشید تا خوف از او زایل گشت آن‌گاه زنان چند دید که هر یک به قامت نخلی بودند با خوشبویی و جامه‏های بهشتی با او سخن همی کردند به زبانی که شبیه به زبان آدمیان نبود و در دست ایشان کاسه‏های بلور که سرشار از شربتی شیرین بود، پس بشارت دادند آمنه را به محمد؟ص؟ و او را از آن شربت بچشانیدند. پس آن نور که آمنه در روی داشت او را فرو گرفت و چیزی چون دیبای سفید در میان آسمان و زمین گسترده شد، و هاتفی ندا در داد که بگیرید عزیزترین مردم را و مردی چند بر فراز سر خویش ایستاده دید که ابریق‏ها بر کف داشتند و علمی از سندس مشاهده کرد که بر یاقوت سرخ بسته هم بر بام کعبه نصب بود.

بالجمله در روز جمعه بعد از صبح صادق آن حضرت متولد شد و از پای به زیر آمد، و روی به کعبه به سجده افتاد و دست‏ها برداشت و با خدای مناجات کرد، و لااله‌الّااللّه همی گفت. در این هنگام ابری سفید از آسمان فرود شده آن حضرت را فرو

«* بشارات صفحه 176 *»

گرفت و ندائی در رسید که طوفوا بمحمد شرق الارض و غربها و البحار لتعرّفوه باسمه و نعته و صورته یعنی بگردانید محمد را به مشرق و مغرب زمین و دریاها، تا همه خلایق او را به نام و صفت و صورت بشناسند آن‌گاه آن سحاب به یک سوی شد، و آمنه محمد را بر فراز حریر خضراء در میان جامه‌ای سفید یافت که سه کلید از مروارید خوشاب به کف داشت، و هاتفی بانگ داد که محمد گرفت کلید نصرت و سودمندی و نبوت را، آن‌گاه ابری دیگر بادید شده او را فرو گرفت و جنابش را از کرت نخستین بیشتر پوشیده داشت، و ندائی در رسید که طوفوا بمحمد الشرق و الغرب و اعرضوه علی روحانی الجن و الانس و الطیور و السباع و اعطوه صفاء آدم و رقة نوح و خلّة ابرٰهیم و لسان اسمٰعیل و جمال یوسف و بشری یعقوب و صوت داود و زهد یحیی و کرم عیسی.

و آن ابر نیز برخاست و در دست پیغمبر حریری سفید محکم بر تافته بود و گوینده‏ای گفت قد قبض محمد علی الدنیا کلها فلم‏یبق شی‏ء الّا دخل فی قبضته یعنی محمد جمیع دنیا را در قبضه تصرف آورد چنان‌که هیچ جزوی از آن باقی نماند پس سه تن را دید مانند آفتاب درخشان و در دست یکی ابریقی از سیم و نافه‏ای از مشک، و در دست دیگری طشتی از زمرد که در چهار جانب مروارید سفیدی نصب داشت، و گوینده‏ای می‏گفت هذه الدنیا فاقبض علیها یا حبیب اللّه فقبض علی وسطها یعنی این دنیا است بگیر ای دوست خدا، پس میانش را گرفت. و قائلی گفت قبض الکعبة و در دست سیّم حریری سفید سخت برتافته‏ای بود آن را بگشود و از آن خاتمی بر آورد که بیننده را حیرت می‏گرفت و هفت مرتبه آن حضرت را شسته و آن خاتم را بر کتفش نهاد چنان‌که نشان محجمه آشکار گشت، و سر و رویش را با روغنی مسح کرد و چشمش را سورمه کشید و آب دهان خود در دهانش کرد تا به نطق آمد، و چیزی گفت که آمنه ندانست پس آن ملک گفت فی امان اللّه و حفظه و کلائته قد حشوت قلبک

«* بشارات صفحه 177 *»

ایماناً و علماً و یقیناً و عقلاً و شجاعةً انت خیر البشر طوبی لمن اتبعک و ویل لمن تخلف عنک. پس هر یک آن حضرت را زمانی اندک در میان بال خود بداشتند و به جای گذاشتند و خازن بهشت که این کارها همه او می‏کرد برفت و چون لختی دور شد روی برتافته بدان حضرت گفت یا عزّ الدنیا و الآخرة. و آن حضرت ناف‌بریده و ختنه‌کرده متولد شد و نوری از فرق مبارکش ساطع گشت که آسمان روشن شد. و قصرهای شام و یمن و فارس مشاهده آمنه افتاد که مانند آتش افروخته و درخشان بود. و مرغان بسیار مانند اسفرود گرد او را فرو گرفتند. بعضی بر آنند که شفا مادر عبدالرحمن بن عوف قابله آن حضرت بود. و چون آن حضرت به دست او رسید ندائی شنید که یرحمک ربک و از شرق تا غرب را نورانی دید.

بالجمله در حین ولادت پیغمبر؟ص؟ عبدالمطلب نزدیک خانه کعبه خفته بود ناگاه نگریست که کعبه و ارکانش از زمین خلع شده به جانب مقام ابراهیم به سجده رفت. پس مستوی بایستاد و ندا در داد که اللّه اکبر رب محمد المصطفی الان قدطهرنی من انجاس المشرکین و ارجاس الکافرین پس اصنام و اوثان شکسته به روی در افتادند، و مرغان به سوی کعبه جمع شدند و کوه‌ها به جانب کعبه مشرف شدند و ابری سفید نگریست که در برابر حجره آمنه ایستاد. عبدالمطلب را شگفتی فرو گرفت و به سوی آمنه بشتافت، و درِ سرای او را بکوفت و به خانه در رفت و گفت ای آمنه نمی‏دانم به خواب اندرم یا این‌همه به بیداری می‏نگرم؟ گفت همانا به بیداری. فرمود که آن نور که در جبین تو بود چه شد گفت با آن فرزندی است که از من جدا شده، فرمود فرزند مرا بیاور تا ببینم، آمنه گفت چنان دانم که سه روز او را دیدار نتوانی کرد. عبدالمطلب در خشم شد و شمشیر بر کشید و فرمود حاضر کن فرزند مرا اگر نه تو را می‏کشم یا خود را عرضه تیغ سازم، آمنه گفت وی اندر این خانه است تو خود اگر توانی او را دیدار کن، چون عبدالمطلب آهنگ آن حجره کرد، مردی پیر از آنجا به در شد و

«* بشارات صفحه 178 *»

گفت باز شو که هیچ کس از بشر او را نتواند دید تا جمیع ملائکه خدا او را زیارت کنند پس عبدالمطلب بر خویشتن بلرزید و باز شد.

و هم قریب به ولادت آن حضرت چنان افتاد که عید بت‌پرستان پیش آمد و گروهی از قریش در بتخانه خویش معتکف شدند و شتران کشتند و خمر نوشیدند، چون شب ولادت پیش آمد آن بت که از همه اصنام بزرگ‌تر بود به روی در افتاد و آن جماعت سه کرت آن بت را نصب کردند و هم به روی در افتاد. و چون دیگر بارش بر گرفتند و بر جای محکم کردند از میان آن بت بانگی شنیدند که می‏گفت:

نردی لمولود اضاءت بنوره   جمیع فجاج الارض بالشرق و الغرب
و خرّت له الاوثان طرّاً و ارعدت   قلوب ملوک الارض جمعاً من الرعب

و هم در آن شب شهب و ثواقب و آثار عجیبه در آسمان پدیدار شد، قریش به نزد ولید بن مغیره شدند و آن حال باز نمودندی، گفت این علامت قیامت باشد و اگر نه حادثه‏ای واقع شده است. و از آن سوی چون یوسف یهود که در مکه سکون داشت این آثار بدید گفت از کتب چنین خوانده‏ام که شب ولادت پیغمبر آخرالزمان این شگفت‌ها بادید آید. و بامداد به مجلس قریش آمد و فحص همی کرد تا بدانست که مولودی در میان قریش به ظهور رسیده و پس از چند روز در انجمن هاشم و ولید پسرهای مغیره و عاص بن هشام و ابوحمزة بن ابی‌عمرو بن امیه و عتبة بن ربیعه و جمعی از اکابر قریش در آمد، و خواستار شد تا اینکه آن حضرت را بدید و نشان خاتم را در کتف او مشاهده کرد، فریاد بر آورد و مدهوش شد، قریش بدو عجب کردند و بخندیدند یوسف به خود آمد و گفت ای معشر قریش آیا می‏خندید بر من هذا نبی السیف اینک نبوت از میان بنی‏اسرائیل برخاست و این خبر پراکنده شد. و در این وقت حسان بن ثابت هفت ساله بود و در مدینه سکون داشت یکی از احبار یهود را نگریست که غوغا بر انگیخت و یهودان را گرد خود مجتمع ساخت و گفت ستاره

«* بشارات صفحه 179 *»

احمد دوش پدید شد. همانا از مادر بزاده است، اما با این‌همه سعادت ایمان نیافت و چون خبر بعثت پیغمبر بدو رسید انکار نبوت او کرد. از آن سوی چون ابوقبیس بن عدی که از بت پرستیدن کیش نصاری گرفته بود، اصغاء فرمود که ستاره احمد آشکار شده گفت راست است این خبر، چه وقت ظهور او است. و من جامه رهبانان گرفته‏ام از بهر آن است که روزی او را دریابم و بدو ایمان آرم، و آن‏گاه که خبر دعوت پیغمبر را از مکه شنید تصدیق نمود و چون آن حضرت به مدینه هجرت فرمود هنوز ابوقبیس زندگی داشت اما به غایت پیر بود.

و هم در شب ولادت آن حضرت شیاطین به نزد ابلیس آمدند و از آن آیات که مشاهده کرده بودند باز گفتند و مکشوف داشتند که امشب ما را از عروج به فلک و سیر در آسمان‌ها رد و منعی حادث شده و ندانسته که سبب چیست. ابلیس خود میان ‏ببست و گرد جهان طوافی بکرد، و چون به خانه مکه آمد، ملایک را نگریست که گرد آن خانه را فرو گرفته‏اند خواست به درون شود جبرئیل بانگ بر وی زد که دور شو گفت چیست؟ فرمود که بهترین انبیاء متولد شده گفت آیا مرا بر او دستی هست و بهره‏ای از او توانم گرفت؟ فرمود هرگز تو را بدو دست نخواهد بود. عرض کرد که آیا از امت او نصیبی دارم؟ فرمود بلی، گفت من بدان کفایت خویش کنم.

همانا قبل از ولادت عیسی ابلیس را تا آسمان هفتم راه بود و چون عیسی متولد شد سیر او از سه آسمان منقطع شد. پس از آسمان چهارم برتر نتوانست شد و بعد از ولادت رسول اللّه؟ص؟ یک‌باره راه او از فلک انقطاع یافت، و کاهنان نیز از همزادان دور افتادند و اخبار به غیب نتوانستند کرد، و کردار سحره و علم قیافه نیز محو شد.

مع‏الحدیث حضرت رسول؟ص؟ در روز جمعه هفدهم شهر ربیع‌الاول بعد از طلوع فجر متولد شد، و این روز موافق بود با بیست و هشتم نیسان و بیستم شباط رومی و هفدهم دی‌ماه فرس و از واقعه فیل و قصه ابرهه چنان‌که مذکور شد پنجاه و پنج روز

«* بشارات صفحه 180 *»

گذشته بود. و ولادت آن حضرت در مکه معظمه در کوهی بود که مشهور است به ارقاق‌المولود و آن کوه در شعبی است که معروف است به شعب بنی‌هاشم در سرایی که شناخته است به سرای محمد بن یوسف و آن سرای به میراث بهره پیغمبر گشت، و آن را در زمان خود به عقیل بن ابی‌طالب بخشید.

تا آنکه می‏گوید: چون آمنه؟عها؟ بار بنهاد قائلی بانگ برداشت که بهترین مردم از تو بزاد، او را محمد نام کن. پس آمنه او را بدین نام خواند و بعد از سه روز عبدالمطلب محمد؟ص؟ را در آغوش گرفته به مکه آورد و چون به درون کعبه رفت آن حضرت فرمود بسم اللّه و باللّه و کعبه در جواب به سخن آمد و گفت السلام علیک یا محمد و رحمة الله و برکاته و هاتفی آواز داد جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطل کان زهوقا آن‏گاه عبدالمطلب گهواره‏ای از خیزران سیاه به دست کرد و با زر و گوهر مرصع نمود و بافته زرتاری سفید از آن بیاویخت، و عقدی از مروارید و دیگر جواهر بدان بست، و آن حضرت با آنها خدای را تسبیح می‏گفت. و روز چهارم سواد بن قارب نزد عبدالمطلب آمد و خواستار شد دیدار رسول اللّه را، عبدالمطلب سواد را به خانه در آورد آن حضرت را حاضر ساخت، و چون پرده از جمالش بر گرفت نوری ساطع شد که ایشان آستین بر دیده نهادند، پس از آن سواد سر و پای آن حضرت را ببوسید و عبدالمطلب را گواه گرفت که من بدو ایمان آوردم. و روز هفتم ولادت، ابوطالب از بهر آن حضرت عقیقه کرد، و در این هفته آمنه پیغمبر را شیر داد و در شب هشتم ثوبیه کنیز  ابولهب به شیر پسر خود که مسروح نام داشت پیغمبر را ارضاع کرد. و این ثوبیه مژده ولادت پیغمبر را به ابولهب برد. و او به مژد‏گانی وی را آزاد ساخت و این آزادی را خدای در حق او ضایع نگذاشت چنان‌که عباس عم رسول اللّه بعد از هلاکت ابولهب او را در خواب دید به بدترین حالتی با او گفت بعد از ما به چه رسیدی ابولهب گفت بعد از شما به راحتی نرسیدم جز اینکه مرا این قدر آب دهند که در اینجا گنجد، و اشاره کرد به گودی که در میان دو انگشت ابهام و سبابه است، و این به برکت آزاد کردن ثوبیه است.

«* بشارات صفحه 181 *»

بالجمله سه ماه ثوبیه آن حضرت را شیر داد تا آنکه می‏گوید: و بعد از ثوبیه حلیمه آن حضرت را شیر داد و او دختر ابوذؤیب است و نام ابوذؤیب عبدالله است. تا آنکه می‏گوید: و نام شوهر حلیمه الحارث بن عبدالعزی است. تا آنکه می‏گوید: همانا صنادید عرب را قانون بود که طفلان خویش را به دایه‌گان می‏سپردند تا زنان ایشان به فراغت باشند و اولاد زیادت کنند. و مرضعات از صحرانشینان اختیار می‏کردند تا ایشان در میان قبایل به شجاعت و فصاحت برآیند، چه طیب هوا و عذوبت آب را در طلاقت لسان و بلاغت بیان دخلی تمام است، و از اینجا است که پیغمبر فرمود انا اعرب من قریش استرضعت فی سعد بن بکر چه قبیله سعدیه در میان عرب به فصاحت نامدار بودند. بالجمله از این روی در هر خزان و بهاری زنان مرضعات از قبایل عرب که در حوالی مکه بودند متوجه حرم شده اطفال شیرخواره را از بهر ارضاع به قبایل خود می‏بردند و می‏داشتند تا مدت رضاع به سر می‏شد. چون نوبت به پیغمبر؟ص؟ افتاد فرشتگان خدای او را از نظر مادر غایب کرده بر تمامی بقاع شرق و غرب بگذرانیدند و منادی رحمن همی ندا کرد که‏ ای آفرینش این محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است. حبّذا پستانی که او را شیر دهد و خوشا آن دست که او را پرورش فرماید و خنکا آن خانه‏ای که در آنجا ساکن شود. از این ندا تمامت آفرینش به آرزوی این مقام شدند و طیور و ریاح و سحاب هم بدین امید بودند. دیگر باره از غیب ندا شد که نخست رقم این سعادت به نام حلیمه سعدیه بنت ابوذؤیب شده.

بالجمله در آن سال در قبیله حلیمه قحطی بزرگ بود، و حلیمه و شوهر او حارث، حماری لاغر و شتری پیر داشتند که شیر اندکی در پستان او به زحمت یافت می‏شد و ایشان به صعوبت معاش می‏کردند، و این ببود تا آن زمان که مرضعات قصد سفر مکه کردند و حارث نیز ضجیع خود حلیمه را بر داشته با قبیله کوچ داد و دختران خود را به خانه گذاشت و خود بر شتر سوار شده و حلیمه بر حمار بر آمد و عبدالله را که

«* بشارات صفحه 182 *»

طفل شیر خواره بود از پیش روی بداشت. چون به حوالی مکه رسیدند قبیله بنی‌سعد را ندائی به گوش رسید که امسال خدای حرام کرد که زنان دختر آرند به برکت مولودی که در قریش به وجود آمد، خوشوقت آن پستانی که او را شیر دهد! ای زنان بنی‌سعد بشتابید تا آن دولت را دریابید. چون این ندا بشنیدند الم جوع را فراموش کرده به شتاب همی تاختند. و چون حمار حلیمه بی‌توان بود از قفای کاروان کوچ می‏داد هر چه قوت می‏کرد سبقت نمی‏توانست گرفت و از جانب راست و چپ خود ندائی می‏شنید که هنیئاً لک یا حلیمة. ناگاه از میان شکاف دو کوه مردی بر او ظاهر شد مانند نخلی باسق و حربه‏ای از نور به دست او بود و دست بر شکم حمار حلیمه زد و گفت ای حلیمه خدای تو را بشارت فرستاده و مرا امر فرموده که شیاطین را از تو دور کنم. با شوهر گفت آنچه من می‏بینم و می‏شنوم آیا تو می‏بینی و می‏شنوی؟ حارث گفت نی، چیست تو را که مانند خائفانی؟ پس شتاب همی کردند تا به دو فرسنگی مکه فرود شده منزل ساختند. در آن شب حلیمه در خواب دید که درختی سبز با شاخه‌های بسیار بر سر او سایه افکنده و از میان او نخلی با گوناگون رطب پدید است. و زنان بنی‌سعد بر او گرد شده می‏گویند ای حلیمه تو ملکه مایی و از آن درخت یک خرما به زیر افتاد و آن را حلیمه بر گرفته بنوشید و حلاوتی از آن یافت که در خواب و بیداری با او بود. و چندان که پیغمبر خدا؟ص؟ را در برداشت آن حلاوتش در مذاق بود.

بالجمله حلیمه این خواب را مستور داشت و روز دیگر کوچ دادند و زنان قبایل سبقت گرفته به مکه در آمدند و هر طفلی شیر خواره که در میان قبایل اشراف و مالداران، چون بنی‌مخزوم و دیگر اقوام یافتند، بگرفتند. آن‏گاه که حلیمه برسید هیچ طفلی نیافت و سخت اندوهناک گشت. ناگاه مردی را با عظمت یافت که ندا همی کرد و فرمود ای گروه مرضعات هیچ‌کس هست از شما که طفلی نیافته باشد؟ حلیمه سؤال کرد که این مرد که باشد؟ گفتندی عبدالمطلب بن هاشم سید مکه است.

«* بشارات صفحه 183 *»

لاجرم پیش تاخت و گفت آن منم فرمود که تو کیستی؟ گفت زنی از بنی‌سعدم و حلیمه نام دارم عبدالمطلب تبسم فرمود و گفت بخ بخ خصلتان جیدتان، سعد و حلم بینهما عزّ الدهر و عزّ الابد خوش خوش نیکوست، سعادت و حلم که در ميان آن عزّ سرمدی و عزّ ابدی باشد. آن‏گاه گفت ای حلیمه نزد من کودکی است یتیم که محمد نام دارد و زنان بنی‌سعد او را نپذیرفتند و گفتند او یتیم است و تمتع از یتیم متصور نمی‏شود تو بدین کار چونی؟ حلیمه گفت مرا مهلت ده تا با شوهر خود مشورت کنم و چون این راز با شوهر در میان گذاشت، گفت زود بشتاب و او را دریاب دیگر طفلی به جای نمانده و در حال حلیمه را الهام شد، که اگر محمد را ترک گویی هرگز فلاح نیابی. پس به نزد عبدالمطلب آمد، و آن جناب او را به خانه آمنه آورد و آمنه او را اهلاً و سهلاً گفت و طفل را به او عرض کرد. حلیمه به اوّل دیدار شیفته جمال مبارکش شد و آن حضرت را در بر گرفته پستان راست خویش را در دهانش گذاشت. و محمد؟ص؟ هرگز از پستان چپ حلیمه شیر نیاشامید، و آن را از بهر برادر رضاعی خود می‏داشت. و حلیمه را آن مقدار شیر نبود که فرزند خود را سیر کند، چندان‌که شب‌ها از بانگ گریستن او همسایگانش به خواب نتوانستند شد، و از برکت آن حضرت پستان‏های او شیرآور شد چنان‌که هر دو سیر بخوردند و شبانگاه شاد بخفتند.

و چون حلیمه آن حضرت را به منزل خویش آورد شوهر او حارث به نزدیک آن شتر پیر شد تا مگر از او شیر دوشد، ناگاه پستان او را پر شیر یافت چندان‌که شیر بخورد و سیر شد، و گفت ای حلیمه من از این فرزند مبارک‌تر ندیده‏ام و این جمال در هیچ بشر نیافته‏ام و سجده شکر به جای آورد. پس حلیمه سه روز دیگر در مکه توقف فرمود و هر روز پیغمبر را به خدمت آمنه همی آورد و آمنه از آنچه در ایام حمل دیده بود با او بگفت، و او را به کتمان آن اسرار وصیت کرد. پس روز چهارم عبدالمطلب پیغمبر را به پای کعبه آورد و هفت شوط طواف داد و خدا را بر او گواه گرفت، و با حلیمه سپرد و

«* بشارات صفحه 184 *»

چهار هزار درهم و ده جامه و چهار کنیز رومی بدو عطا کرد، و تا بیرون کعبه‏اش مشایعت فرمود. پس حلیمه بر حمار خویش سوار شده آن حضرت را از پیش روی خود بداشت و حارث بر آن شتر لاغر بر آمد و عبدالله فرزند خود را در بر گرفت و چون به راه در آمدند آن حمار لاغر در حال توانا شد و بر جمیع ستور قبیله پیشی گرفت و چنان فربه و خرم بود که زنان قبیله او را نمی‏شناختند، و آن حمار به سخن آمده می‏گفت به برکت خاتم پیغمبران شفاء یافتم که بر پشت من سوار است.

و حلیمه در میان راه به غاری رسید که مردی نورانی از آنجا بیرون شد و سلام کرد به آن حضرت و گفت حق؛ مرا موکل کرده است به رعایت او. و گله آهویی پدیدار گشت و گفتند ای حلیمه نمی‏دانی تربیت که می‏کنی، او پاک‏ترین پاکان است. به هر کوه و دشت می‏رسید به آن حضرت سلام می‏دادند، و فرشته‏ای بر او موکل بود که نمی‏گذاشت از بدن مبارکش آنچه نباید دید پدیدار شود، و پیوسته نادیدنی را به زیر جامه پنهان می‏داشت. و به هیچ منزلی فرود نمی‏شد جز اینکه سبز و خرم می‏شد و چون به قبیله خویش رفتند برکت در ایشان پدیدار گشت و گوسفندان ایشان شیر آور شدند و روز تا روز خیر در ایشان زیاده بود. و حلیمه همی خواست تا از آن حضرت اصغای کلمه‏ای کند، اوّل سخنی که شنید این بود لااله الّا الله قدوساً قدوساً نامت العیون و الرحمن لاتأخذه سنة و لانوم.

و آن حضرت هرگز محتاج به غسل و تطهیر نشد و هرگز از وی مدفوعی دیده نگشت که در زمین اندر می‏شد. و در روز و هفته و ماه چنان بالیده می‏گشت که مشابهت با دیگر طفلان نداشت و هرگز با طفلان به بازی نشد و ایشان را نیز از بازی باز می‏داشت. و هرگز به دست چپ چیزی اخذ نفرمود و چون زبانش گشوده شد به هر چه دست بردی بسم‏اللّه گفتی. و حلیمه چندان که آن حضرت با وی بود، شوهر را در کنار خویش نمی‏گذاشت و هر روز نوری چون آفتاب فرود شده غاشیه او می‏شد و هر روز دو

«* بشارات صفحه 185 *»

مرغ سفید به گریبان او در رفته ناپدید می‏گشت. چون دو سال از مدت آن حضرت بگذشت حلیمه او را به مکه آورد و به خدمت آمنه سپرد و چون برکت از آن حضرت یافته بود در دل همی خواست تا وسیله‏ای انگیزد و جنابش را دیگر باره به منزل خويش برد. پس عرض کرد ای آمنه آب و هوای مکه نیکو نباشد و بیشتر وقت مرض وبا در این اراضی ظاهر گردد. و من بر این طفل سخت ترسانم اگر اجازت دهی و بازش به من گذاری او را دیگر باره به خانه خویش برم و نیکو بدارم. الحاح فراوان فرمود تا اجازت یافت و آن حضرت را برداشته به خانه خویش شتافت، و مدتی دیگر بداشت چنان‌که مذکور خواهد شد.

همانا بعضی از مورخین بر آنند که شیما بعد از مبعث رسول اللّه ایمان آورد و در اسلام حلیمه خلاف کرده‏اند و این سخن با آن‌همه آیات که حلیمه مشاهده کرد و آن سعادت ارضاع که او را روزی شد، استوار نباشد. و نیز بعضی از محققین اسلام او را تصریح کرده‏اند.

بشارات

در ناسخ‏التواریخ می‏گوید چون حلیمه دیگر باره محمد؟ص؟ را از نزد آمنه به سرای خویش آورد و ماهی چند بگذشت، روزی آن حضرت با حلیمه فرمود که برادران خود را روزها نمی‏بینم ایشان به کجا می‏روند؟ حلیمه عرض کرد که هر بامداد گوسفندان را از بهر چرانیدن برند، و شامگاه باز آرند. رسول اللّه فرمود که مرا نیز با ایشان فرست که همکاری کنم. بامداد دیگر حلیمه موی آن حضرت را شانه زد و جامه‏اش بپوشید و سرمه بکشید و دفع عین‏الکمال([5]) را رشته‌ای از حرز یمانی از گردنش بیاویخت. پیغمبر؟ص؟ آن رشته را از گردن گسسته به زیر افکند و گفت نگهبان من خدا است و با من است، و با برادران رضاعی بیرون شد. و در محلی که قریب به سرای

«* بشارات صفحه 186 *»

بود به چرانیدن گوسفندان مشغول گشت، و بر هر سنگ و کلوخی که باز می‏خورد بانگ بر می‏آمد که السلام علیک یا محمد السلام علیک یا محمود السلام علیک یا صاحب القول العدل، لااله الّا اللّه محمد رسول اللّه و چون روز گرم می‏شد ابری بر آن حضرت سایه می‏گسترد، و هرگاه می‏بارید بر سر آن حضرت بارندگی نداشت، بلکه امطار آن سحاب در اطراف آن فرود می‏شد. و در راه چنان افتاد که به نخلی خشک باز خورد و پشت مبارک بدان نخل داد در حال سبز شد و رطب گوناگون آورد.

بالجمله چون نیمروز شد، حمزه که پسر بزرگ‌تر حارث بود، و او را از زنی جز حلیمه داشت، نالان و غریوان به سوی حلیمه شتافت و فریاد کرد که برادر قرشی مرا دریاب که دو مرد سفید جامه در رسیدند و او را گرفته به فراز کوه شدند و شکم او را شکافتند اکنون تا تو او را دریابی زنده نخواهد بود. حلیمه با شوهر  بی‌دستار و کفش به جانب کوه دویدند و چون برسیدند آن حضرت را سالم و خندان یافته سر و چشمش را ببوسیدند و گفتند چه پیش آمد تو را؟ فرمود که دو تن سفید جامه بر من در آمدند، همانا جبرئیل و میکائیل بودند، در دست یکی طشتی از زمرّد پر برف بود، و مرا در ربوده به فراز کوه آوردند، و یکی سینه مرا چاک داد و دست برده احشای درون مرا بر آورد و بدان برف شستشو کرده، به جای خود گذاشت. و آن دیگری دست فرا برده قلب مرا از جای بر داشت و دو نیمه ساخت، نکته سودائی که با خون آلایش داشت بر گرفت و بینداخت، و گفت هذا حظ الشیطان منک یا حبیب الله و بعد از آن اندرون دل مرا به چیزی که با خود داشتند بپرداختند، و به جای خود نهادند و خاتمی از نور بدان برزدند که هنور خوشی آن در عروق و مفاصل من سایر است. آن‏گاه یکی با دیگری گفت که او را با ده کس از امت او موازنه کنید، چون وزن کردند من افزون آمدم بدین گونه تا با صد هزار کس موازنه کردند هم افزون بودم، پس گفت بگذار او را که از تمامت امت فزون آید. پس میان چشمان مرا ببوسیدند و گفتند یا حبیباه بیم مکن اگر بدانی برای چه

«* بشارات صفحه 187 *»

نیکویی‏ها آمده‏ای چشم تو روشن گردد، پس مرا بگذاشتند و به سوی آسمان شدند. اگر خواهی با تو بنمایم که از کجا به درون رفتند، حلیمه او را برداشته به خانه آورد شوهر و خویشان با او گفتند که این طفل را برداشته به نزدیک عبدالمطلب رسان پیش از آنکه داهیه‌ای در آید همانا این کودک را جن گرفته است. پس حلیمه با شوهر آن حضرت را برداشته روانه مکه شدند ناگاه هاتفی ندا در داد که ربیع خیر و امان از بنی‌سعد بیرون می‏رود وقت تو خوش ای بطحاء که نور و بهاء باز تو خواهد آمد، و بدان برکت محروس خواهی بود.

بالجمله چون به دروازه مکه رسیدند حلیمه آن حضرت را بنشاند، و خود از بهر حاجتی به در شد و چون باز آمد او را نیافت، فریاد برکشید و به هر جایش جست اثری نیافت، ناچار به نزد عبدالمطلب آمد و این خبر بداد. عبدالمطلب بیرون شده به کوه صفا بر آمد و فریاد بر کشید که ای آل‌غالب، قریش او را اجابت کردند و بر او مجتمع شدند. فرمود که فرزند من محمد مفقود شده او را طلب باید کردن، پس همگی سوار شدند و از هر جانب فحص همی کردند و او را نیافتند عبدالمطلب به درون حرم آمد و هفت نوبت طواف کرده این رجز بخواند:

یا رب ردّ راکبی محمدا   رداً الیّ و اتخذ عنی یدا
انت الذی جعلته لی عضدا   یا ربّ انّ محمداً لم‏یوجدا

فـــــــانّ قــومــــی کـلّهــــــــم تبــــــددا

در این وقت بانگ هاتفی را اصغاء فرمود که می‏گوید ای مردمان غم مخورید که محمد را خدایی است که او را فرو نگذارد. عبدالمطلب گفت ای گوینده کجا است او؟ پاسخ آمد که در وادی تهامه به پای درختی نشسته عبدالمطلب بدان سوی بتاخت و در راه ورقة بن نوفل بدو پیوست، و هر دوان شتافته آن حضرت را در پای درخت موردی یافتند، که ورق مورد می‏گیرد. پس عبدالمطلب او را برداشته به مکه آورد و با آمنه سپرد. و زر و

«* بشارات صفحه 188 *»

شتر فراوان صدقه بداد و حلیمه را به انواع افضال و احسان نواخته به خانه خویش گسیل ساخت تا آنکه می‏گوید: بالجمله چون آن حضرت را به نزد آمنه آوردند ام‌ایمن حبشیه که کنیز عبدالله بود و برکت نام داشت و به میراث به محمد؟ص؟ رسیده بود به حضانت و نگاهداشت او پرداخت. و هرگز  رسول‌اللّه را ندید که از گرسنگی و تشنگی شکایت کند، هر بامداد شربتی از زمزم بنوشیدی و تا شامگاه هیچ طعام نطلبیدی، و بسیار بود که چاشتگاه بر او عرض طعام می‏کردند و اقدام به خوردن نمی‏فرمود.

بشارات

در ناسخ‏التواریخ می‏گوید بالجمله چون نام سیف به سلطنت بلند شد و اراضی حجاز و بادیه را فرو گرفت مردم عرب از هر جانب به سوی او همی شدند و او را به سلطنت تهنیت گفتند و او هرکس را جداگانه جایزه همی داد. از قریش عبدالمطلب بن هاشم که سید قبیله بود و امیة بن عبدالشمس و عبدالله بن جُذعان و اسد بن خویلد بن عبدالعزی و وهب بن عبدمناف و جمعی دیگر از وجوه قریش به سوی صنعاء شدند و چون خبر ورود ایشان را به سیف بردند آن جماعت را به نزدیک خویش طلب داشت و با هر یک اظهار مهر و حفاوتی جداگانه کرد. از میانه عبدالمطلب گفت اگر اجازت رود سخنی چند به تهنیت گویم. تا آنکه می‏گوید: چون این تهنیت بدین طلاقت بگفت و این تحیت بدین بلاغت بیاراست سیف گفت تو کیستی و نام تو چیست؟ فرمود من عبدالمطلب بن هاشمم فرمود فرزند خواهر مایی چه مادر او از قبیله بنی‏النجار بود. آن‌گاه عبدالمطلب را به نزدیک خویش طلب داشت و گفت: «مرحباً و اهلاً و ناقةً و رحلاً و مستناخاً سهلاً و ملکاً و نحلاً» و آن جماعت را در دار ضیافت خویش فرود آورد، و خوردنی و آشامیدنی از بهر ایشان بیاراست و تا یک ماه از آن گروه یاد نکرد. آن‌گاه عبدالمطلب را طلب داشت و مجلس را از بیگانه بپرداخت و گفت می‏خواهم با تو سری بگویم که تاکنون با هیچ کس ظاهر نساخته‏ام و چون تو را

«* بشارات صفحه 189 *»

معدن آن سر می‏دانم از تو پنهان نخواهم داشت. اما تو با کسی آشکار مکن همانا در کتب متقدم به امری عظیم ره کرده‏ام، که شرف حیات و فضیلت ممات است و از بهر جمیع مردم خاصه از برای قبیله تو، عبدالمطلب گفت آن چیست و چگونه است؟  «فقال اذا ولد غلام بالتهامة بین کتفیه شامة کانت له الامامة و لکم به الزعامة الی یوم القیمة» عبدالمطلب گفت «ابیت اللعن»([6]) مرا شاد کردی و بهترین خبر دادی، اگر هیبت ملک مانع نبود سؤال می‏کردم که از بهر من چه شرف و شادی حاصل خواهد بود؟ و بر سرور خویش می‏افزودم، سیف گفت «هذا حینه الذی فیه یولد او قدولد اسمه محمد یموت ابوه و امه و یکفله جدّه و عمه و قدولد سراراً و الله باعثه جهاراً و جاعل له منا انصاراً  لیعزّ بهم اولیاءه و یذل بهم اعداءه یضرب بهم الناس عن عرض و یستبیح بهم کرائم الارض یکسر الاوثان و یخمد النیران و یعبد الرحمن و یزجر الشیطان قوله فصل و حکمه عدل یأمر بالمعروف و یفعله و ینهی عن المنکر و یبطله».

عبدالمطلب از کلمات سیف دانست که طفلی که به نام محمد است یا متولد شده یا عن‌قریب متولد شود، و مادر و پدر او بمیرند و تربیت او جد و عم او کنند و او را خدا مبعوث گرداند تا دوستانش را عزیز و دشمنانش را ذلیل فرماید، بتان را بشکند و آتشکده‏ها را بنشاند، و کار او همه بر عدل باشد. پس از این سخنان سخت شاد شد، و لختی سیف را پوزش نمود و دیگر باره خواستار آمد که از این روشن‏تر سخن آرد، پسر ذی‌یزن فرمود «و البیت ذی‌الحجب و العلامات و النصب انک یا عبدالمطلب لجده غیر کذب». یعنی قسم به خانه خدای و علامات آن، که تو جدّ اویی. عبدالمطلب چون این سخن شنید از بهر سجده شکر روی بر خاک نهاد و دیر  سر برداشت. سیف گفت سر از خاک بردار و باش تا آنچه ذکر کرده شده معاینه کنی، عبدالمطلب سر برداشت و گفت ای ملک اینک مرا فرزندی است که محمد نام دارد و پدر و

«* بشارات صفحه 190 *»

مادرش وفات کرده جد و عمش کفالت او کنند، و چنان دانم که او را شأنی عظیم است سیف گفت این هم او است که من گویم. «فانی لست آمن ان‏یدخلهم النفاسة من ان‏یکون له الریاسة فیطلبون له الغوائل و ینصبون له الحبائل».

سخنان مرا از همراهان خویش مخفی بدار و یهود را از حال او آگهی مده که دشمنان ویند، اگر می‏دانستم که مرگ مرا مجال می‏دهد از بهر نصرت او با مردم خود به مدینه می‏شدم زیرا که دارالملک او یثرب خواهد بود، و امر وی در آنجا محکم خواهد شد و هم در آنجا مدفون خواهد شد. و اگر بیم نداشتم که از بهر او آفتی باشد هم اکنون سرّ  وی را آشکار می‏ساختم و پرده از این راز بر می‏گرفتم. تو اکنون از اینجا به شهر خویش شو و در حفظ و حراست او استوار باش. این بگفت آن‏گاه همراهان عبدالمطلب را طلب داشت و هر یک را ده غلام و ده کنیز و دو جامه از برد یمانی عطا کرد و نیز هر یک را صد شتر و پنج رطل ذهب و ده رطل سیم و کرشی از عنبر بداد، و ده مساوی آنچه بدین جمله بذل کرده بود در حضرت عبدالمطلب هدیه فرمود. تا آنکه می‏گوید: بالجمله سیف‏ بن ذی‌یزن عبدالمطلب را بدرود کرد و گفت اگر توانی چون امسال به سر شود هم به نزدیک من آی تا دیگر باره دیدار تو را تازه کنم پس عبدالمطلب روانه حجاز شد.

بشارات

مرحوم مجلسی علیه‏الرحمه در کتاب دویم حیوةالقلوب می‏فرماید که شاذان ‏بن جبرئیل قمی و ابن بابویه و شیخ طبرسی و غیر ایشان روایت کرده‏اند به اندک اختلافی و اکثر موافق روایت شاذان است که در زمان عبدالمطلب پادشاهی بود در یمن که او را سیف‏ بن ذی‌یزن می‏گفتند و بر مکه معظمه مستولی گردید، و پسر خود را در آنجا والی گردانید. پس عبدالمطلب اکابر قریش و رؤسای بنی‏هاشم را طلب نمود و به اتفاق ایشان متوجه یمن گردید که او را مشاهده نماید و او را ترغیب کند بر عطف و مهربانی نسبت به اهل مکه. پس چون وارد یمن شدند و رخصت طلبیدند که به نزد او

«* بشارات صفحه 191 *»

بروند امرای او گفتند که او به قصری رفته است، و عادت او این است که چون فصل گل می‏شود داخل قصر غمدان می‏شود و زیاده از چهل روز در آنجا با خواص خود مشغول عشرت و شادی می‏باشد. و در این ایام کسی را رخصت دخول مجلس او نیست، و باغی که قصر غمدان در آن واقع بود دری به سوی صحرا داشت و بر همه درها دربانان موکل بودند. عبدالمطلب روزی به سوی درگاهی رفت که به جانب صحرا مفتوح بود و از دربان آن درگاه رخصت دخول طلبید، دربان گفت که در این ایام پادشاه با جواری و زنان خود خلوت کرده است، و کسی را رخصت دخول قصر او ميسر نیست و اگر نظرش بر تو افتد مرا با تو به قتل می‏رساند. عبدالمطلب کیسه زری به او داد و گفت تو مانع من مشو و امر قتل مرا به من بگذار و در باب تو عذری به او خواهم گفت که آسیبی به تو نرساند. چون دربان دیده‏اش به زر سرخ افتاد خونِ سیاه و روزِ تباه خود را فراموش کرد و مانع آن مقرب درگاه اله نگردید. و چون عبدالمطلب داخل بستان شد دید که قصر غمدان در میان بستان واقع است و انواع گل‌ها و ریاحین بر اطراف آن قصر دلنشین احاطه کرده، و نهرهای صافی بر دور آن قصر می‏گردد. و سیف مانند شمشیر بران بر ایوان قصر غمدان رو به سوی خیابان بر قصر خود تکیه داده است. پس چون نظرش بر عبدالمطلب افتاد در غضب شد و با غلامان خود گفت که کیست این مرد که بی‌رخصت من داخل این بستان شده است؟ به زودی او را به نزد من آورید.

پس غلامان به سرعت شتافتند و آن حضرت را به مجلس او در آوردند و چون عبدالمطلب داخل شد، قصری دید به طلا و لاجورد و انواع زینت‌ها آراسته و از جانب راست و چپِ قصر او کنیزان بی‌شمار با نهایت حسن و جمال صف کشیده‏اند، و نزدیک او عمودی از عقیق سرخ نصب کرده‏اند و بر سر آن جامی از یاقوت نصب کرده‏اند که مملو است از مشک ناب، و در جانب چپ او جامی از طلای سرخ نهاده‏اند و شمشیر کین خود را برهنه کرده بر زانو گذاشته است. پس از عبدالمطلب

«* بشارات صفحه 192 *»

سؤال کرد که تو کیستی؟ گفت منم عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف و نسب شریف خود را تا حضرت آدم ذکر کرد. پس سیف گفت ای عبدالمطلب تو خواهر زاده مایی، گفت بلی. زیرا که سیف از آل‌قحطان بود و آل‌قحطان از برادر و آل‌اسماعیل از خواهر بودند. پس سیف عبدالمطلب را تعظیم و تکریم فراوان نمود و گفت خوش آمدی و مشرف ساختی و با آن حضرت مصافحه کرد و او را در پهلوی خود جا داد و پرسید برای چه کار آمده‏ای؟ عبدالمطلب گفت ماییم همسایگان خانه خدا و خدمه آن و آمده‏ایم که تو را تهنیت بگوییم بر ملک و پادشاهی و نصرت یافتن بر دشمنان خود، و او را بسیار دعا کرد و سیف را از مکالمه آن حضرت مسرت بر مسرت افزود و آن حضرت را با سایر رفقاء تکلیف دارالضیافه فرمود، و مهمانداری برای ایشان مقرر نمود، و مبالغه بسیار در اکرام و اعظام ایشان کرد. و هر روز هزار درم خرج ضیافت ایشان مقرر کرد. پس شبی عبدالمطلب را به خلوت طلبید و خدمه خواص خود را بیرون کرد، و به غیر از جناب ایزدی دیگری بر سخنان ایشان مطلع نگردید. و گفت ای عبدالمطلب می‏خواهم رازی از رازهای خود به تو بگویم که تا حال با دیگری نگفته‏ام و تو را اهل آن می‏دانم و می‏خواهم آن را پنهان کنی از غیر اهل آن، تا وقت ظهور آن در آید. عبدالمطلب گفت چنین باشد، سیف گفت ای ابوالحارث در شهر شما طفلی هست خوش‌رو و خوش‌بدن، و در حسن و قد و قامت، یگانه اهل زمین است و در میان دو کتف او علامتی هست، و در زمین تهامه مبعوث خواهد گردید و حق‌تعالی بر سر او درخت پیغمبری رویانیده است، و به هر جا که رود ابر بر سر او سایه افکند و او است صاحب شفاعت کبری در روز قیامت، و در مهر پیغمبری که در میان دو کتف او است دو سطر نوشته است سطر اول لااله الّا اللّه سطر دویم محمّد رسول اللّه و حق‌تعالی مادر و پدرش، هر دو را به رحمت خود برده است و جد و عم‏ او، او را تربیت می‏نمایند. و در کتاب‌های بنی‏اسرائیل وصف او از ماه شب چهارده روشن‏تر است.

«* بشارات صفحه 193 *»

و حق‌تعالی گروهی از ما یعنی اهل یمن را یاور او خواهد گردانید و دوستانش را به او عزیز و دشمنانش را به او خوار خواهد کرد. و بت‌ها را خواهد شکست و آتشکده‏ها را خاموش خواهد کرد. گفتار او حکمت است و کردار او عدل، و امر می‏کند به نیکی و به عمل می‏آورد آن را، و نهی می‏کند از بدی و باطل می‏گرداند آن را، و اگر نه آن بود که می‏دانم پیش از بعثت او وفات خواهم یافت، هر آینه با لشکر خود به سوی مدینه می‏رفتم که پایتخت او خواهد بود، تا او را یاری کنم و اگر نه ترس بر او داشتم؛ که دشمنان او را ضایع کنند هر آینه امر او را ظاهر می‏کردم، و در این وقت طوایف عرب را به سوی او دعوت می‏کردم. و گمان دارم که تو جد او باشی، عبدالمطلب گفت بلی ای پادشاه منم جد او. پادشاه گفت خوش آمدی و ما را شرف‌ها به قدوم خود بخشیده‏ای، و تو را گواه می‏گیرم بر خود که من ایمان آورده‏ام به او به آنچه از جانب پروردگار خود خواهد آورد. و سه مرتبه با نهایت درد آه کشید و گفت چه بودی اگر زمان او را در می‏یافتم و جان در یاری او می‏باختم. پس سعی نما در حراست و حمایت او، که او را دشمنان بسیار است خصوصاً یهود که عداوت ایشان از همه بیشتر است. و از قوم خود در حذر باش، که حسد می‏برند بر او و آزارها از ایشان به او خواهد رسید. و عبدالمطلب در ریش سیف موهای سفید بسیار مشاهده نمود. پس آن حضرت را مرخص فرمود و گفت فردا با یاران خود به مجلس عام حاضر گردید تا شما را به اکرام خود مخصوص گردانم.

پس روز دیگر خود را مزین و خوشبو ساخته، به مجلس او داخل شدند. و ایشان را گرامی داشت و عبدالمطلب را به مزید اکرام مخصوص گردانید، و نزدیک خود نشانید. پس عبدالمطلب گفت ای پادشاه دیشب در ریش تو موهای سفید دیدم که امروز نمی‏بینم؟ سیف گفت من خضاب می‏کنم. گویند او اول کسی بود که خضاب کرد پس سیف جمیع آن گروه را تکلیف حمام کرد و خضاب از برای ایشان فرستاد تا همه ریش‌های خود را سیاه کردند به خضاب، و از برای هر یک از ایشان یک بدره زر

«* بشارات صفحه 194 *»

سفید و یک اسب و یک استر و یک غلام و یک کنیز و یک‌دست خلعت فاخر فرستاد، و برای عبدالمطلب مضاعف هر چه به ایشان داده بود فرستاد. و به روایت دیگر هر یک را ده غلام و ده کنیز و دو برد یمنی و صد شتر و ده رطل نقره و مشکی مملو از عنبر داد، و عبدالمطلب را ده برابر ایشان عطا کرد. پس اسب عقاب و استر اشهب و ناقه غضبای خود را طلبید و گفت ای عبدالمطلب اینها امانت است نزد تو که چون پسرزاده تو بزرگ شود به او تسلیم نمایی. و بدان که بر روی این اسب هرگز از پی دشمنی یا شکاری نرفته‏ام که بر او ظفر نیابم، و از پیش هر دشمن که گریخته‏ام نجات یافته‏ام و بر این استر کوه‌ها و بیابان‌ها طی کرده‏ام، و از رهواری آن هرگز نخواسته‏ام که از پشت آن فرود آیم. پس این هدیه‏ها را به آن حضرت تسلیم نما و سلام فراوان از من به او برسان. عبدالمطلب گفت آنچه گفتی به جان قبول کردم. پس عبدالمطلب سیف را وداع کرد و متوجه مکه شد و می‏فرمود که من از این عطاها چندان شاد نشدم، زیرا که اینها فانی است، ولکن از امری شادم که شرف آن از برای من و فرزندان من باقی است و به زودی بر شما معلوم خواهد شد خبر آن.

و چون خبر قدوم شریف عبدالمطلب به مکه رسید اشراف و اعیان مکه به استقبال شتافتند، و حضرت سید ابرار؟ص؟ به استقبال جد بزرگوار حرکت فرموده با سکینه و وقار قدری راه رفت، و در کنار راه بر سنگی قرار گرفت. پس چون اصحاب و اولاد عبدالمطلب او را ملاقات کردند، پرسید که سید و آقای من محمد در کجا است؟ گفتند در کنار راه بر سنگی نشسته منتظر قدوم شما است. چون عبدالمطلب به نزدیک آن حضرت رسید از اسب فرود آمد و آن جناب را در بر گرفت و میان دیده‏هایش را بوسید، و گفت ای نور دیده این اسب و استر و ناقه را سیف بن ذی‌یزن برای شما به هدیه فرستاده است و شما را سلام می‏رساند. پس آن حضرت او را دعا کرد و بر اسب سوار شد و اسب از شادی و نشاط قرار نمی‏گرفت. و گویند که نسب آن

«* بشارات صفحه 195 *»

اسب چنین بود: عقاب بن نیزوب بن قابل بن بطال بن زادالراکب بن الکفاح بن الجنح بن موج بن میمون بن ریح و ریح را خدا به قدرت خود بی‌پدر و مادر آفریده بود.

و چون از عمر شریف حضرت رسالت‌پناه؟ص؟ هشت سال و هشت ماه و هشت روز گذشت عبدالمطلب را مرض صعبی عارض شد. پس فرمود که او را بر روی تختی برداشتند و در پیش پرده‏های کعبه معظمه گذاشتند و نُه پسر او بر دور تخت او قرار گرفتند و همه می‏گریستند بر او و حضرت رسول آمد و نزدیک جد بزرگوار خود نشست، ابولهب خواست که آن حضرت را دور کند عبدالمطلب بانگ زد بر او و گفت ای عبدالعزی تو عداوت این برگزیده خدا را از دل بیرون نخواهی کرد. پس روی به ابوطالب گردانید و او را بسیار در باب رسول خدا وصیت نمود، و سایر اولاد خود را در اعزاز و اکرام آن حضرت مبالغه بی‌حد فرمود، و گفت عن‌قریب جلالت و عظمت شأن او بر شما ظاهر خواهد شد. پس لحظه‏ای بیهوش شد و چون به هوش آمد با اکابر قریش خطاب نمود و گفت آیا مرا بر شما حقی هست؟ همه گفتند بلی حق تو بر صغیر و کبیر ما بسیار لازم گردیده است، خدا تو را جزای خیر دهد و سکرات مرگ را بر تو آسان گرداند، چه نیکو امیر و بزرگی بودی برای ما. عبدالمطلب گفت وصیت می‏کنم شما را در حق فرزندم محمد که او را گرامی دارید، و بزرگ شمارید و در رعایت حق او و تعظیم شأن او تقصیر منمایید، همه گفتند شنیدیم و قبول کردیم. پس آثار احتضار بر آن سید عالی مقدار ظاهر شد و حضرت سید ابرار را در بر گرفت و گفت ای فرزند سعادتمند از پیش من دور مشو که تا تو نزدیک منی من در راحتم. پس به زودی مرغ روحش به سوی کنگره عرش رحمت، پرواز کرد. و به سندهای معتبر بسیار از حضرت امام جعفر صادق و حضرت امام رضا؟عهما؟ منقول است که حق‌تعالی پیغمبرش را یتیم گردانید و پدر و مادر آن حضرت را در طفولیت او به رحمت خود برد تا آنکه اطاعت احدی به غیر از خدا بر او لازم نباشد و کسی را به غیر او بر آن حضرت حق نباشد.

«* بشارات صفحه 196 *»

بشارات

مرحوم مجلسی؟رضو؟ در کتاب اول حیوة‌القلوب در اواخر آن می‏گوید که در حدیث حسن از اسماعیل بن جابر منقول است که گفت در میان مکه و مدینه با رفیق خود همراه بودم. پس در باب انصار سخن گفتیم، بعضی گفتند که از قبیله‏های مختلف جمع شده‏اند و بعضی گفتند که اهل یمنند تا آنکه رسیدیم به خدمت حضرت صادق؟ع؟ و آن حضرت در سایه درختی نشسته بود، چون نشستیم از باب اعجاز پیش از آنکه ما سؤال کنیم فرمود که تُـبّع از جانب عراق آمد و علماء و فرزندان پیغمبران با او همراه بودند، پس چون رسید به این وادی که از قبیله هذیل بود، گروهی از بعضی قبایل به سوی او آمدند و گفتند تو می‏روی به سوی اهل بلدی که مدت‌ها است که مردم را بازی می‏دهند و شهر خود را حرم نام نهاده‏اند و خانه‏ای ساخته‏اند و پروردگار خود ساخته‏اند و مراد ایشان مکه و خانه کعبه بود. پس تبّع گفت که اگر چنان باشد که شما می‏گویید مردان ایشان را خواهم کشت و فرزندان ایشان را اسیر خواهم کرد. پس دیده‏های او روان شد و بر رویش آویخت، پس علماء و فرزندان پیغمبران را طلبید و گفت فکر کنید در امر من و مرا خبر دهید که به چه سبب این بلا مرا عارض شد. پس ایشان ابا کردند از آنکه سبب آن را به او بگویند، پس چون قسم داد به ایشان، گفتند ما را خبر ده که چه در خاطر خود گذرانیدی؟ گفت در خاطر خود گذرانیدم که چون وارد مکه شوم مردان ایشان را بکشم و ذریت ایشان را سبی کنم و خانه ایشان را خراب کنم. گفتند ما این بلا را نمی‏دانیم مگر از این اراده‌ای که کرده‏ای. گفت چرا؟ گفتند زیرا که آن شهر حرم خدا است و آن خانه خانه خدا است و ساکنان آن شهر و آن خانه فرزندان ابراهیم خلیلند. گفت راست گفتید اکنون چه کار کنم که از این گناه بیرون آیم و این بلا از من رفع شود؟ گفتند عزم کن بر خلاف آنچه عزم کرده بودی شاید این بلا از تو رفع شود. پس عزم کرد بر تعظیم مکه و کعبه و احسان به اهل

«* بشارات صفحه 197 *»

آن پس دیده‏هایش به جای خود برگشت و طلبید آن جماعت را که او را دلالت بر خراب کردن خانه کعبه کرده بودند، و ایشان را کشت. پس به مکه آمد و کعبه را جامه پوشانید و سی روز به مردم طعام خورانید و هر روز صد شتر از برای اهل مکه می‏کشت تا آنکه کاسه‏های بزرگ از گوشت پر می‏کردند و بر سر کوه‌ها می‏گذاشتند برای درندگان و علف و دانه در وادی‌ها و بیابان‏ها می‏ریختند از برای وحشیان.

پس از مکه برگشت به سوی مدینه طیبه و گروهی از اهل یمن را که از قبیله غسان بودند در آنجا گذاشت برای انتظار مقدم شریف پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ و انصار از اولاد ایشانند.

و به روایت دیگر کعبه را جامه‏ای از نِطع([7]) پوشانید و خوشبو گردانید. و در روایت دیگر منقول است که تـبّع بن حسان چون به مدینه آمد سیصد و پنجاه نفر از یهود را کشت و خواست که مدینه را خراب کند. پس برخاست مردی از یهود که دویست و پنجاه سال عمر او بود و گفت ای پادشاه مانند تو کسی نمی‏باید قول باطل را قبول کند و مردم را از برای غضب بکشد، و تو نمی‏توانی این شهر را خراب کنی، گفت چرا؟ آن یهودی گفت برای اینکه از فرزندان اسماعیل پیغمبری ظاهر خواهد شد و به این مکان هجرت خواهد کرد. پس دست برداشت از کشتن ایشان و به مکه رفت و کعبه را کسوت پوشانید و به مردم طعام داد. پس شعری چند خواند که مضمونش این است: شهادت می‏دهم بر احمد که او پیغمبری است از جانب خداوندی که آفریننده مخلوقات است، اگر عمر من متصل شود به عمر او هر آینه وزیر و یاور او خواهم بود. و ابن شهر آشوب روایت کرده است که تبع اول از آن پنج نفر است که تمام زمین را مالک شدند، و در جمیع زمین گشت و از هر شهری ده نفر اختیار می‏کرد از دانایان و علمای ایشان. پس چون به مکه رسید چهار هزار نفر از علماء با او همراه بودند و چون اهل مکه او

«* بشارات صفحه 198 *»

را تعظیم نکردند بر ایشان غضب کرد. وزیری داشت که او را عمیاریسا می‏گفتند پس در این امر با او مصلحت کرد او گفت ایشان جاهلند و عجبی به‌ هم رسانیده‏اند به سبب این خانه کعبه، پس پادشاه در خاطر خود عزم کرد که کعبه را خراب کند و اهل مکه را بکشد. پس خدا دردی بر سر  و دماغ او موکل گردانید که از چشم‌ها و گوش‌ها و بینی و دهان او آب گندیده جاری شد و علماء و اطباء از معالجه او عاجز شدند، و گفتند این امر آسمانی است و ما این را معالجه نمی‏توانیم کرد و متفرق شدند. چون شب شد عالمی به نزد وزیر او آمد و پنهان به او گفت که اگر پادشاه راست بگوید که چه نیت در خاطر خود کرده من او را معالجه می‏کنم. پس وزیر از پادشاه رخصت طلبید و آن عالم را در خلوت طلبید پس عالم به او گفت که آیا در باب کعبه نیت بدی کرده‏ای؟ گفت بلی چنین عزم کرده بودم که کعبه را خراب کنم و اهلش را بکشم. عالم گفت از این نیت بد توبه کن تا خیر دنیا و آخرت را دریابی تبع گفت توبه کردم از آن نیت که کرده بودم، پس در همان ساعت از آن بلا عافیت یافت و ایمان آورد به خدا و ابراهیم خلیل و هفت جامه بر کعبه پوشانید. و اول کسی بود که کعبه را جامه پوشانید، و بیرون آمد به جانب مدینه و موضع مدینه زمینی بود که چشمه آبی در آن بود، پس چون در آن موضع رسید از میان چهار هزار عالم که با او بودند چهارصد نفر جدا شدند که در آن موضع ساکن شوند و آمدند به در خانه پادشاه و گفتند ما از شهرهای خود بیرون آمدیم و مدتی با پادشاه گردیدیم تا به این مکان رسیدیم و می‏خواهیم ما را رخصت دهد تا در اینجا بمانیم تا وقت مردن، پس وزیر به ایشان گفت حکمت چیست در این کار که این اراده کرده‏اید؟ گفتند ای وزیر بدان که شرف این خانه کعبه به شرف محمد است؟ص؟  که صاحب قرآن و قبله و علم و منبر است. و ولادت او در مکه خواهد شد و به سوی این مکان هجرت خواهد کرد، و امیدواریم که ما یا اولاد ما او را دریابیم. چون تبع این سخن را از ایشان شنید عازم شد که یک سال با ایشان بماند شاید که سعادت ملازمت آن حضرت را

«* بشارات صفحه 199 *»

دریابد. و امر کرد که چهارصد خانه از برای او بنا کنند و به هر یک از ایشان یک کنیز آزاد کرده از کنیزان خود تزویج کرد و هر یک را مال بسیار داد و نامه‏ای به خدمت حضرت رسول نوشت و در آن نامه ذکر کرد ایمان و اسلام خود را، و آنکه از امت او است. و استدعاء نمود از برای او شفاعت کند نزد حق‌تعالی. در عنوان نامه نوشت که نامه‏ای است به سوی محمد بن عبدالله که خاتم پیغمبران و رسول پروردگار عالمیان است از تبع اول و نامه را به عالمی سپرد که او را نصیحت کرده بود و از مدینه بیرون رفت و متوجه بلاد هند شد. و در غسلان که شهری است از شهرهای هند فوت شد. و میان مردن او و ولادت حضرت رسول؟ص؟ هزار سال فاصله بود.

پس چون حضرت رسول مبعوث شد و اکثر اهل مدینه به او ایمان آوردند نامه تبع را به ابولیلی دادند و از برای آن حضرت فرستادند. چون ابولیلی به مکه رسید آن حضرت در قبیله بنی‏سلیم بود. چون نظر مبارکش بر او افتاد فرمود که تویی ابولیلی؟ گفت بلی. فرمود که نامه تبع اول را آورده‏ای؟ پس ابولیلی حیران شد. پس فرمود بده نامه را و نامه را گرفت و به حضرت امیرالمؤمنین داد که بخوان، چون نامه تبع را خواند سه مرتبه فرمود که مرحبا برادر شایسته ما و امر فرمود ابولیلی را که برگرد به سوی مدینه.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در کتاب دویم حیوةالقلوب می‏فرماید که سید بن طاوس روایت کرده‏ است از حسان بن ثابت که می‏گفت مرا به خاطر می‏آید که طفل هفت ساله بودم و شنیدم که یکی از علمای یهود در بالای تلی فریاد می‏کرد و یهودان را می‏طلبید چون جمع شدند گفت امشب طالع شده ‏است آن ستاره‏ای که دلالت می‏کند بر ظهور احمد پیغمبر آخرالزمان؟ص؟. و در حدیث طولانی از حضرت امام حسن؟ع؟ منقول است که گروهی از یهود به خدمت حضرت رسول؟ص؟ آمدند و اعلم ایشان مسئله‏ای چند سؤال کرد، و همه را حضرت جواب فرمود و او بعد از شنیدن

«* بشارات صفحه 200 *»

جواب‌ها مسلمان شد، و نامه سفیدی بیرون آورد که جمیع آن جواب‌ها که حضرت فرمود در آن نامه مکتوب بود. پس گفت یا رسول‌اللّه به حق آن خداوندی که تو را به حق فرستاده است ننوشته‏ام این سؤال‌ها و جواب‌ها را مگر از الواحی که حق‌تعالی برای حضرت موسی؟ع؟ فرستاده بود و در تورات آن‌قدر فضل تو را خواندم که در تورات شک کردم. و چهل سال است که نام تو را از تورات محو می‏کنم و هر چند محو کردم باز نوشته دیدم. و در تورات خوانده بودم که این مسائل را به غیر از تو کسی جواب نخواهد گفت، و در تورات نوشته است که در ساعتی که این مسائل را جواب خواهی گفت جبرئیل در جانب راست و میکائیل در جانب چپ و وصی تو در پیش روی تو خواهد بود. حضرت فرمود که راست گفتی اینک جبرئیل و میکائیل در جانب راست و چپ منند و وصی من علی بن ابی‌طالب در پیش روی من است. و سابقاً مذکور شد که از جماعتی که پیش از ولادت آن حضرت به او ایمان آوردند تبّع بود.

و در حدیث حسن از حضرت صادق؟ع؟ منقول است که تبع با اوس و خزرج که دو قبیله بودند، از یمن با خود آورده بود گفت شما در مدینه باشید تا ظاهر شود و بیرون آید آن پیغمبری که من وصف او را شنیده‏ام که از مکه ظاهر خواهد شد و به سوی مدینه هجرت خواهد کرد و اگر من زمان او را دریابم او را خدمت خواهم کرد، و با او خروج خواهم کرد. و در حدیث موثق از حضرت صادق؟ع؟ منقول است که یهود در کتاب‌های خود دیدند که هجرت محمد؟ص؟ در میان عیر و احد خواهد بود، پس برای طلب آن موضع بیرون آمدند. پس به کوهی رسیدند که آن را حداد می‏گفتند حداد و احد یکی است. پس در حوالی آن کوه متفرق شدند بعضی در فدک فرود آمدند و بعضی در خیبر و بعضی در نیما، و بعد از مدتی مشتاق شدند آنها که در نیما بودند که یاران خود را ببینند، و کرایه کردند شتری چند از اعرابی از قبیله قیس، پس اعرابی به ایشان گفت که شما را از ميان عیر  و احد می‏برم، ایشان به اعرابی گفتند که هر گاه به

«* بشارات صفحه 201 *»

آن موضع برسی ما را خبر ده و چون به میان مدینه رسید گفت این کوه عیر است و این کوه احد است، پس از پشت شترها به زیر آمدند و گفتند ما به مطلب خود رسیدیم و احتیاجی به شتر تو نداریم، به هرجا که خواهی برو، و نوشتند به یاران خود که در خیبر و فدک بودند که ما آن موضع را که طلب می‏کردیم یافتیم، بیایید به سوی ما. ایشان در جواب نوشتند که ما اکنون در این موضع قرار گرفته‏ایم و خانه‏ها ساخته‏ایم و اموال تحصیل نموده‏ایم و حرکت ما دشوار است و ما به شما بسیار نزدیکیم و چون آن پیغمبر منتظر ظاهر گردد، به سرعت به سوی او خواهیم شتافت. پس ایشان در زمین مدینه قرار گرفتند و خانه‏ها ساختند و اموال و حیوانات تحصیل کردند. و چون خبر رسید به تبع که ایشان اموال بسیار جمع کرده‏اند متوجه ایشان شد که با ایشان جنگ کند و اموال ایشان را بگیرد، و ایشان به قلعه‏ای متحصن شدند و تبع با لشکر گران ایشان را محاصره نمود، و یهود رحم می‏کردند بر ضعیفان لشکر تبع و در شب خرما و جو برای ایشان به زیر می‏انداختند، چون این خبر به تبع رسید بر ایشان رحم کرد و ایشان را امان داد. پس از قلعه فرود آمدند و چون ایشان را دید گفت خوش آمده است مرا بلاد شما و می‏خواهم در میان شما بمانم، گفتند تو را نیست که در این بلد بمانی زیرا که محل هجرت پیغمبر آخرالزمان است و هیچ پادشاهی تا او ظاهر نشود در اینجا نمی‏تواند تسلط به‌هم رساند. گفت پس من از خویشان خود جمعی را در میان شما می‏گذارم که وقتی که آن حضرت ظاهر شود او را یاری کنند. پس در میان ایشان دو قبیله گذاشت اوس و خزرج و ایشان بسیار شدند و بر یهود غالب شدند، و چون اموال یهود را می‏گرفتند یهود به ایشان می‏گفتند که چون محمد؟ص؟ مبعوث گردد شما را از خانه‏ها و اموال خود بیرون خواهیم کرد. پس چون آن حضرت مبعوث گردید انصار به او ایمان آوردند و یهود به او کافر شدند. و به این معنی حق‌تعالی در این آیه اشاره فرموده است و کانوا من قبل یستفتحون علی الذین کفروا فلمّا جاءهم ما عرفوا کفروا به فلعنة اللّه علی الکافرین.

«* بشارات صفحه 202 *»

و در حدیث موثق دیگر در تفسیر این آیه از آن حضرت پرسیدند. فرمود که گروهی بودند در میان محمد؟ص؟ و عیسی؟ع؟ که تهدید می‏کردند بت‌پرستان را که پیغمبری بیرون خواهد آمد که بت‌های شما را بشکند و با شما چنان و چنین کند پس چون آن حضرت بیرون آمد کافر شدند به او.

بشارات

مرحوم مجلسی ؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که از جمله آنها که ایمان به آن حضرت آورده بودند قُسّ بن ساعده ایادی بود چنانچه به سند صحیح از امام محمدباقر؟ع؟ مرویست که چون حضرت رسالت‌پناه؟ص؟  فتح مکه نمود روزی نزدیک کعبه معظمه نشسته بود، ناگاه گروهی به خدمت آن حضرت آمدند از ایشان پرسید که از چه قومید شما؟ گفتند ما از قبیله بکر بن وائلیم. فرمود که آیا شما را علمی هست از خبر قس بن ساعده ایادی؟ گفتند بلی یا رسول اللّه. فرمود که او چه شد؟ گفتند وفات یافت. فرمود که سپاس مر خداوندی را سزاست که پروردگار مرگ و زندگانی است هر نفسی چشنده مرگ است. گویا می‏بینم که قسّ بن ساعده در بازار عکاظ بر شتر سرخی سوار بود و برای مردم خطبه می‏خواند و می‏گفت جمع شوید ای مردم و چون جمع شدید خاموش گردید، و چون خاموش گردیدید گوش دهید و چون گوش دادید ضبط کنید و چون ضبط کردید عمل نمایید و چون عمل کردید به راستی به مردم برسانید. به درستی که هر که زندگانی کرد می‏میرد و هر که مرد دیگر به این جهان بر نمی‏گردد به درستی که در آسمان چیزها هست و در زمین عبرت‌ها هست حق‌تعالی برای شما سقفی بلند از آسمان و فرشی مهیا از زمین ساخته است و ستارگان متحرک ساخته و شب و روز را از پی یکدیگر جاری گردانیده و دریاها در اطراف زمین آفریده است که عمقشان معلوم نیست. سوگند می‏خورم که اینها را به بازی نیافریده‏اند و امور عجیبه در آخرت از پی اینها است. چرا آنها که از دنیا می‏روند بر نمی‏گردند؟ آیا راضی

«* بشارات صفحه 203 *»

شدند به ماندن آنجا یا به خواب رفتند و ایشان را در خواب گذاشتند؟ سوگند می‏خورم به راستی که خدا را دینی هست بهتر از دینی که شما دارید.

پس حضرت رسول؟ص؟ فرمود که خدا رحمت کند قس بن ساعده را، در روز قیامت تنها مبعوث خواهد شد زیرا که در قبیله خود به ایمان منفرد بود. پس حضرت پرسید که آیا کسی هست که از شعر او در خاطر داشته باشد؟ یکی از ایشان بعضی از اشعار حکمت‌شعار او خواند که متضمن ایمان به حشر و قیامت بود. و حکمت او به مرتبه‏ای رسیده بود که هر که از قبیله او می‏آمد حضرت رسول؟ص؟ از اشعار حکمت‌شعار او می‏پرسیدند و گوش می‏دادند و در روایت دیگر منقول است که او ششصد سال زندگانی کرد و او اول کسی بود که از قوم خود ایمان به حشر داشت و حضرت رسول؟ص؟ را به نام و نسب می‏شناخت و بشارت می‏داد مردم را به خروج و ظهور آن حضرت و در اثنای خطبه‏ها و موعظه‏های خود مردم را به احوال آن حضرت بشارت می‏داد.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که در کتب خاصه و عامه مسطور است که زید بن عمرو بن نفیل از مکه بیرون رفت برای طلب ملت حنیفیه حضرت ابراهیم؟ع؟ و ملت یهودیت و نصرانیت را تفحص کرده بود و به آنها راضی نشده بود پس رفت به جانب موصل و جزیره عرب تا آنکه به شام منتهی شد و هر جا عالمی و راهبی را می‏شنید قصد او می‏نمود. تا آنکه شنید که راهبی هست در بلقا که علم نصرانیت به او منتهی شده و اعلم ایشان است در آن زمان. چون به او رسید و از او سؤال نمود از ملت حنیفیه راهب گفت امروز به ظاهر کسی نیست که درست داشته باشد و مندرس شده است. ولکن در این زودی پیغمبری مبعوث خواهد شد در همان شهر که از آن بیرون آمده‌ای و بر ملت حنیفیه خواهد بود. پس به زودی به سوی بلاد خویش مراجعت نما که هنگام بعثت او است و می‏باید ظاهر شده باشد. پس به

«* بشارات صفحه 204 *»

سرعت مراجعت نمود و در اثنای راه کشته شد و ورقة بن نوفل که صاحب طریقه او بود چون خبر کشته شدن او را شنید گریست و مرثیه‏ای برای او انشاء کرد. و در روایت دیگر منقول است که از حضرت رسول؟ص؟ پرسیدند که آیا استغفار می‏نمایی برای او؟ فرمود بلی استغفار کنید برای او که در قیامت امت تنها مبعوث خواهد شد چون ایمان به من آورد و در طلب دین حق شهید شد.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که از ابن‌عباس منقول است که چون حضرت رسول؟ص؟  کعب بن اسد رئیس بنی‌قریظه را طلبید که گردن بزند، به او فرمود که ای کعب آیا نفع نبخشید تو را وصیت ابن‌حَوّاش آن عالمی که از شام آمده بود و می‏گفت ترک کردم شراب و لذت عیش را، آمده‏ام به سوی فقر و خرما خوردن برای پیغمبری که وقت مبعوث گردیدن او شده است و خروجش در مکه خواهد بود و این مدینه خانه هجرت او خواهد بود و او است بسیار خندان و کشنده بسیار کافران که قناعت خواهد نمود به نان خشک و خرما و بر خر برهنه سوار خواهد شد و در دیده‏های او سرخی خواهد بود و در میان دو کتف او مهر پیغمبری خواهد بود و شمشیر خود را بر دوش خواهد گذاشت و پروا از هیچ دشمنی نخواهد کرد، پادشاهی او خواهد رسید به هر جا که سم ستوران رسد. کعب گفت چنین بود ای محمد، و اگر نه یهود می‏گفتند که از کشتن ترسید ایمان به تو می‏آوردم ولکن بر دین یهود زندگانی کردم و بر دین ایشان می‏میرم پس حضرت فرمود تا گردنش را زدند.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که قطب راوندی نقل کرده ‏است که شخصی از اهل مکه قبل از بعثت حضرت رسول؟ص؟ به شام رفت با قافله تجار گفت چون داخل بازار بُصریٰ شدیم راهبی از صومعه خود صدا زد که بپرسید از اهل

«* بشارات صفحه 205 *»

این موسم که کسی از اهل مکه در میان ایشان هست؟ گفتند بلی گفت بپرسید که آیا احمد بن عبدالله بن عبدالمطلب ظاهر شده است؟ زیرا که ‏این ماهی است که می‏باید او ظاهر شود و او آخر پیغمبران است. و از حرم ظاهر خواهد شد و هجرت خواهد کرد به سوی جایی که نخل بسیار و سنگستان‌ها و شوره‌زارها داشته باشد. راوی گفت چون به مکه برگشتم پرسیدم که آیا امر غریبی سانح گردیده است؟ گفتند بلی محمد بن عبدالله امین ظاهر شده است و دعوی نبوت می‏کند.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید ایضاً روایت کرده است یعنی قطب راوندی از ابوسلام که روزی حضرت رسول؟ص؟ پیش از مبعوث شدن در ابطح می‏گردید ناگاه دو شخص آن حضرت را دیدند و جامه‏های سفر پوشیده بودند و گفتند السلام علیک، آن حضرت جواب سلام ایشان را داد پس یکی از ایشان گفت لا اله الا الله تا حال کسی را ندیده بودم که درست رد سلام بکند به غیر از تو، پس دیگری گفت تا حال کسی را ندیده ‏بودم که سلام کند. پس آن مرد اول گفت که آیا کسی هست در این شهر که احمد نام داشته باشد فرمود که کسی نیست در مکه به غیر از من که احمد یا محمد نام داشته باشد. پرسید که تو از اهل مکه‏ای؟ فرمود که بلی از اهل مکه‏ام و در مکه متولد شده‏ام پس شتر خود را خوابانید و نزدیک آن حضرت آمد و کتف مبارکش را گشود و خاتم پیغمبری را مشاهده نمود. پس گفت شهادت می‏دهم که تو رسول خدایی و مبعوث خواهی شد به گردن زدن قوم خود آیا تواند بود که توشه‏ای به من بدهی پس آن حضرت رفتند و نان و خرمایی چند از برای او آوردند گرفت و در میان جامه خود بست و به نزد رفیق خود رفت و گفت الحمدلله که نمردم تا پیغمبری از برای من توشه‏ای آورد پس آن حضرت فرمود که آیا حاجتی به غیر از این داری؟ گفت می‏خواهم دعا کنی حق‌تعالی میان من و تو آشنایی بیندازد. پس حضرت دعا کرد برای او، و او برگشت به سوی دیار خود.

«* بشارات صفحه 206 *»

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ایضاً از عبدالله مسعود روایت کرده است که روزی حضرت رسول؟ص؟ داخل معبدی از معابد یهود شد با گروهی از اصحاب خود پس دید که جمعی از یهود تورات می‏خوانند و رسیده‏اند به اوصاف آن حضرت که در تورات مکتوب است. چون آن حضرت را دیدند ترک کردند خواندن را و در یک جانب کنیسه ایشان مرد بیماری خوابیده بود. پس حضرت پرسید که چرا ترک کردید خواندن را؟ آن مرد بیمار گفت که به وصف تو رسیدند و ترک کردند. پس به نزدیک آمد و تورات را از دست ایشان گرفت و تا آخر اوصاف آن حضرت را خواند. و گفت این اوصاف تو است و وصف امت تو و من گواهی می‏دهم به وحدانیت خدا و به آنکه تو رسول اویی و در همان ساعت به رحمت الهی واصل شد و حضرت فرمود که او را به روش مسلمانان غسل دادند و بر او نماز کرد و او را دفن کردند.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب فرموده که ایضاً روایت کرده است که چون عبدالمطلب به یمن رفت عالمی از اهل زبور او را ملاقات کرد و گفت رخصت می‏دهی که به سوی بعضی از بدن تو نظر کنم؟ گفت بلی به غیر عورت به هر جا خواهی نظر کن. پس یک سوراخ بینی او را گشود و نظر کرد پس در سوراخ دیگر بینی او نظر کرد و گفت شهادت می‏دهم که در یک دست تو پادشاهی است و در دست دیگر تو پیغمبری است. و ما چنین می‏دانیم که می‏باید در میان بنی‌زهره به هم رسد، آیا زنی از ایشان خواسته‏ای؟ گفت نه. گفت زنی از ایشان نکاح کن چون عبدالمطلب برگشت هاله دختر  وهب بن عبدمناف بن زهره را نکاح کرد.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ایضاً روایت کرده است که جبیر

«* بشارات صفحه 207 *»

بن مطعم گفت که من زیاده از همه کس آزار رسول می‏کردم. چون گمان کردم که او را خواهند کشت بیرون رفتم از مکه و به دیری ملحق شدم پس سه روز مرا ضیافت کردند و چون دیدند که من بیرون نمی‏روم گفتند تو را واقعه‏ای خواهد بود. گفتم بلی من از شهر حضرت ابراهیمم و پسر عم ما دعوی پیغمبری می‏کند و قوم ما بسیار آزار کردند او را، و چون اراده کشتن او کردند بیرون آمدم که حاضر نباشم در وقت کشته شدن او، پس صورتی بیرون آوردند پرسیدند که آیا صورت او به این صورت شبیه است گفتم هیچ صورت به آن حضرت از این صورت شبیه‏تر ندیده بودم. گفتند هرگاه چنین است او را نمی‏توانند کشت و او پیغمبر است و خدا او را بر ایشان غالب خواهد گردانید. چون به مکه آمدم شنیدم که آن حضرت به جانب مدینه تشریف برده‏اند پس از ایشان پرسیدم که این صورت را از کجا آورده‏اید؟ گفتند حضرت آدم از پروردگارش سؤال نمود که صورت پیغمبران را به او بنماید پس حق‌تعالی صورت‏های ایشان را فرستاد و در خزانه آدم بود در مغرب، پس ذوالقرنین آن را بیرون آورد و به دانیال؟ع؟ داد.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ایضاً از جریر بن عبدالله بجلی منقول است که گفت حضرت رسول؟ص؟ نامه‏ای به من داد و به سوی ذوالکلاع حمیری فرستاد چون نامه را به او دادم، تعظیم نامه آن حضرت نمود و تهیه کرد و با لشکر عظیمی به خدمت آن حضرت روانه شد. و چون برگشتیم در اثنای راه به دیر راهبی رسیدیم و داخل دیر شدیم. راهب از ذوالکلاع پرسید که به کجا می‏روی؟ گفت به نزد آن پیغمبر می‏روم که در میان قریش مبعوث شده، و این مرد رسول او است که به نزد من فرستاده است راهب گفت می‏باید آن پیغمبر از دنیا رحلت نموده باشد، من گفتم تو از کجا دانستی وفات او را؟ گفت پیش از آنکه داخل دیر شوید من کتاب

«* بشارات صفحه 208 *»

دانیال را می‏خواندم و گذشتم به وصف محمد و نعت او و ایام او و اجل او، در آنجا یافتم که می‏باید در این ساعت فوت شود. پس ذوالکلاع برگشت و من به مدینه آمدم. و گفتند که آن حضرت در همان روز به عالم قدس رحلت نموده بود.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ابن شهرآشوب و غیر او روایت کرده‏اند که کعب بن لؤی بن غالب در هر روز جمعه قوم خود را جمع می‏کرد و روز جمعه را قریش عروبه می‏گفتند و کعب آن را جمعه نامید. پس خطبه می‏خواند و می‏گفت اما بعد بشنوید و یاد گیرید و بفهمید و بدانید. شب تار و روز روشن بر شما می‏گذرد و زمین مهد آسایش شما است و آسمان بنای محکمی است بر سر شما، و کوه‌ها میخ‌هایند بر روی زمین و ستارگان نشانه‏هایند برای شما و آیندگان مانند گذشتگان خواهند گذشت پس نیکی کنید با خویشان خود و رعایت کنید حرمت دامادان خود را، و فرزندان خود را تربیت نمایید. هرگز دیدید مرده‏ای به دنیا بر گردد یا میّتی از قبر بیرون آید؟ بلکه خانه‏ای دیگر در پیش دارید. نه چنان است که شما گمان می‏کنید که در آخرت زنده نخواهید شد، و بر شما باد به زینت‏کردن و تعظیم‏نمودن حرم خود به درستی که در این زودی پیغمبر کریمی از حرم شما مبعوث خواهد شد که نام او محمد خواهد بود، و خبرهای راست برای شما ذکر خواهد کرد. والله که اگر من بمانم تا آن روز، در خدمت او تعب‌ها خواهم کشید و به سرعت تمام در اوامر او خواهم شتافت. و گویند که کعب اوصاف آن حضرت را در صحف ابراهیم خوانده بود.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که سید بن طاوس روایت کرده است از کتاب درة‌الاکلیل که ابن‏الناظور که عالم بزرگ نصارای شام و در شهر ایلیا می‏بود گفت که هرقل پادشاه روم علم نجوم را بسیار نیک می‏دانست و چون به شهر

«* بشارات صفحه 209 *»

ایلیا رسید روزی بسیار محزون بود. بعضی از علمای مخصوص او به او گفتند چرا امروز تو را متغیر می‏یابیم؟ گفت امشب در اوضاع نجوم نظر کردم و چنان یافتم که پادشاهی ظاهر شده است که ختنه کرده‏اند او را، علماء گفتند گروهی که ختنه می‏کنند یهودانند بنویس به پادشاه مداین که همه را به قتل رساند، و در این سخن بودند که ناگاه پیکی رسید از پادشاه غسّان که خبر بعثت حضرت رسالت‌پناه؟ص؟ را به او نوشته بود و رسول و نامه آن حضرت را برای او فرستاده بود. هرقل گفت معلوم کنید که آن رسول که از جانب آن حضرت آمده است ختنه کرده شده است یا نه؟ گفتند بلی ختنه کرده‏اند او را. گفت قوم آن حضرت همه ختنه می‏کردند؟ گفت بلی. هرقل گفت آن پادشاه که من در نجوم دیده‏ام او است.

پس نامه‏ای نوشت به حاکم رومیه که نظیر او بود در علم در این باب و خود متوجه شهر حُمْص شد. چون داخل حمص شد، جواب حاکم رومیه به او رسید که درست دیده‏ای و آن که ظاهر شده است هم پادشاه است و هم پیغمبر است. پس داخل قلعه‏ای از قلعه‏های حمص شد و درهای قلعه را بست و عظمای روم را در بیرون قلعه طلبید، و از بام قلعه مشرف شد، و گفت ای گروه روم اگر رشد و فلاح و رستگاری می‏خواهید ایمان آورید به آن مرد که در میان عرب مبعوث شده است، ایشان چون این سخن را شنیدند مانند وحشیان به سوی قلعه دویدند که او را هلاک کنند، و چون درها را بسته دیدند برگشتند. و چون هرقل از ایمان ایشان ناامید شد بار دیگر ایشان را طلبید و گفت می‏خواستم امتحان کنم شدت شما را در دین خود، و اکنون دانستم که سختید در دین خود و بر نمی‏گردید. پس ایشان او را سجده کردند و از او راضی شدند.

بشارات

مرحوم مجلسی در همان کتاب می‏فرماید که قطب راوندی و غیر او ذکر کرده‏اند که در سفر اول تورات هست که ملک نازل شد بر ابراهیم و گفت متولد خواهد شد در

«* بشارات صفحه 210 *»

این عالم از برای تو پسری که نام او اسحاق است. ابراهیم گفت کاش اسماعیل زنده می‏ماند و تو را خدمت می‏کرد، پس حق‌تعالی گفت ابراهیم را که تو راست این، و مستجاب کردم دعای تو را در اسماعیل و برکت خواهم داد او را و بزرگ خواهم کرد او را به سبب مستجاب کردن دعای تو، و به هم خواهد رسید از او دوازده شخص عظیم و خواهم گردانید ایشان را برای امت بسیاری. و در جای دیگر از تورات مذکور است که خدا، یعنی کلام او و حجت او، رو کرد از جانب سینا و تجلی نمود در ساعیر و ظاهر شد از کوه فاران. و سینا کوهی است که حق‌تعالی با موسی در آنجا سخن گفت و ساعیر کوهی است در شام که عیسی در آن بود و کوه فاران در مکه است. و در کتاب حَبقوق مذکور است که بزرگی از زمین یمن بیاید تقدیس کننده در کوه فاران که آسمان را حسنی ببخشد، و زمین را پر کند از نور و مرگ در پیش رویش راه رود.

و در کتاب حزقیل مسطور است که حق‌تعالی خطاب نمود با بنی‏اسرائیل که من تأیید می‏نمایم فرزندان قیدار را به ملائکه، و می‏گردانم دین را در زیر پاهای ایشان. پس شما را به دین خود در آورند و جان‌های شما را بشکنند به سبب حمیت و غضب شما و آنچه رضای من در آن است نسبت به شما به عمل آورند. و به درستی که محمد را بیرون آورم به سوی ایشان، با آنها که اطاعت او کنند از فرزندان قیدار. پس مقاتلان ایشان را بکشد و خدا تأیید نماید ایشان را به ملائکه، در بدر و خندق و حنین. و در سفر پنجم تورات نوشته است که به درستی که من بر پا دارم از برای بنی‏اسرائیل پیغمبری را از برادران ایشان مثل تو و سخن خود را در دهان او قرار ‏دهم و برادران ایشان فرزندان اسماعیلند. و از کتاب حبقوق و کتاب دانیال منقول است که بیاید خدا یعنی دین و کتاب او از یمن و تقدیس او از کوه فاران. پس پر شود زمین از ستایش احمد و تقدیس او و مالک زمین گردد به مهابت خود و نور او زمین را روشن گرداند و لشکر به دریا و صحرا جاری گرداند. و در کتاب شعیا در وصف آن حضرت منقول

«* بشارات صفحه 211 *»

است که بنده من و برگزیده من و پسندیده نفس من، بر او فایض گردانم روح خود را پس ظاهر گردد به سبب او در امت‌ها عدل من، چشم‌های کور را و گوش‌های کر را بینا و شنوا گرداند و به سوی لهو و لعب میل نکند. و آن نور خدا است که خاموش نمی‏گردد تا آنکه ثابت گرداند در زمین حجت مرا و به او منقطع گردد عذرها. و در جای دیگر فرموده است که اثر پادشاهی او در کتف او باشد. و در جای دیگر از کتاب شعیا مسطور است که گفتند به من که بر خیز و نظر کن چه می‏بینی پس گفتم دو سواره می‏بینم که می‏آیند یکی بر دراز گوش و دیگری بر شتر سوارند، و یکی به دیگری می‏گوید که بابل با بت‌های آن افتاد. و در زبور داود؟ع؟ مذکور است که خداوندا مبعوث گردان بر پا دارنده‏ سنت را تا اعلام نماید مردم را که عیسی بشر است و خدا نیست. و در بسیار جایی از آن، علامات آن حضرت مذکور است. و در انجیل مذکور است که مسیح؟ع؟ با حواریان گفت که من می‏روم و به زودی به نزد شما خواهد آمد فارقلیط با روح حق که از پیش خود سخن نخواهد گفت و آنچه به او وحی رسد خواهد کرد و شهادت خواهد داد بر من و شما حاضر خواهید شد نزد او و به هر چیز شما را خبر خواهد داد. و در حکایت یوحنا از مسیح مذکور است که فارقلیط نمی‏آید به سوی شما تا من نروم، پس چون بیاید او عالم را سرزنش کند بر گناه و از خود سخن نگوید، بلکه با شما سخن گوید از آنچه شنود. و به زودی دین حق را برای شما بیاورد و خبر دهد شما را به حوادث و غیب‌ها.

و در حکایت دیگر گفته است که فارقلیط آن روح حق که خدا او را خواهد فرستاد با نام من، او بیاموزاند به شما هر چیزی را و من سؤال می‏کنم از پروردگار خود که بفرستد به سوی شما فارقلیط دیگر که با شما باشد تا ابد و هر چیزی را تعلیم شما نماید. و در حکایت دیگر گفته است که بشر می‏رود از میان شما و فارقلیط بعد از او می‏آید و زنده می‏گرداند شما را و برای شما رازها را تفسیر می‏نماید، و می‏گوید برای شما

«* بشارات صفحه 212 *»

هر چیزی را و او شهادت می‏دهد برای من چنانچه من شهادت دادم برای او و من مثل‌ها برای شما آوردم و او تأویل آنها را برای شما می‏آورد. و در جای دیگر مذکور است که چون یحیی را حبس کردند که شهید کنند شاگردان خود را به سوی مسیح فرستاد و گفت بگویید که ما انتظار تو را بکشیم که به سوی ما خواهی آمد یا انتظار غیر تو را بکشیم؟ او در جواب گفت که به حق یقین می‏گویم که زنان بهتر از یحیی نزاییده‏اند و به درستی که در تورات و کتاب‌های پیغمبران بعضی از عقب بعضی آمدند، تا آنکه یحیی آمد. اکنون می‏گویم اگر خواهید قبول کنید به درستی که الیا بعد از من خواهد آمد. پس هر که دو گوش شنوا دارد بشنود. گفته‏اند که احمد به جای الیا بوده است و تغییر داده‏اند. و الیا علی است. و بعضی گفته‏اند برای آن علی را فرمود که امور دین حضرت رسول؟ص؟ در حال حیات و بعد از وفات آن حضرت به او مستقر گردید. تمام شد عبارت مرحوم مجلسی؟رح؟ در این موضع. و بسیاری از این مطالب در اوایل این مختصر گذشت که تمام آنها را با تعیین فصل‌ها و آیات کتاب‌های اهل کتاب نقل کردم.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که از جمله چیزها که حق‌تعالی وحی نمود به سوی آدم؟ع؟ این بود که منم خداوند صاحب بکّه یعنی مکّه، اهل آن همسایگان منند، و زایران آن مهمانان منند. آبادان خواهم کرد آن را به اهل آسمان و اهل زمین فوج فوج به سوی آن خواهند آمد، صدا بلند کرده به تکبیر و تلبیه. پس هر که به زیارت آن بیاید خالص از برای من، پس مرا زیارت کرده است و به خانه من فرود آمده است و لازم است بر من که او را به کرامت خود مخصوص گردانم. و خواهم گردانید آن خانه را سبب ذکر و شرف و بزرگواری و رفعت پیغمبری از فرزندان تو که نام او ابراهیم است. بنا خواهم کرد برای او پی‌های آن را و بر دست او جاری خواهم کرد

«* بشارات صفحه 213 *»

عمارت آن را، و جاری خواهم گردانید آب آن را و حِلّ و حرم آن را، و به او خواهم شناسانید مشاعر آن را. پس امت‌ها و قرن‌ها آن را آبادان خواهند کرد تا منتهی گردد به پیغمبری از فرزندان تو که اسم او محمد است و او آخر پیغمبران است. پس او را از ساکنان و والیان این خانه خواهم گردانید و از معجزات آن حضرت است که حق‌تعالی اسم آن حضرت را یعنی محمد را حفظ کرد که دیگری به آن مسمی نشد تا آن حضرت مبعوث گردید با آنکه در اعصار متمادیه بشارت شنیده بودند برای صاحب این اسم. چنانچه منقول است از سراقة بن جعشم که گفت با سه نفر دیگر به شام رفتیم در کنار غدیری فرود آمدیم که در دور آن درختی چند بود و نزدیک آن دیرِ نصرانی بود پس از دیر خود مشرف شد و گفت کیستید شما؟ گفتیم از قبیله مضر گفت از کدام مضر؟ گفتیم از خندف. گفت به زودی در میان شما پیغمبری مبعوث خواهد شد که نام او محمد؟ص؟ خواهد بود. پس چون به اهل خود برگشتیم برای هر یک از ما پسری به هم رسید و محمد نام کردیم. و به روایت دیگر منقول است که کفار قریش نضر بن الحارث و علقمة بن ابی‌مُعَیط را به مدینه فرستادند که نبوت حضرت رسول را از ایشان معلوم کنند، چون به مدینه آمدند و از علمای یهود سؤال کردند ایشان گفتند که اوصاف او را بیان کنید تا آنکه پرسیدند که کی متابعت او کرده است از قوم شما؟ گفتند فقیران و ضعفای ما متابعت او کرده‏اند. پس عالمی از ایشان فریاد کرد و گفت آن پیغمبری است که نعت او را در تورات خوانده‏ایم و عداوت قوم او با او از همه کس بیشتر خواهد بود.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ابن شهر آشوب روایت کرده است که طلحه در بازار بصری به راهبی رسید. راهب از او پرسید که آیا احمد ظاهر شده است؟ در این ماه باید ظاهر شود. غمکلان حمیری با عبدالرحمن بن عوف

«* بشارات صفحه 214 *»

گفت که می‏خواهی تو را بشارتی بدهم که بهتر است برای تو از تجارت تو به درستی که حق‌تعالی در ماه گذشته پیغمبری از قوم تو مبعوث گردانیده است و کتابی بر او نازل گردانیده است نهی می‏کند از پرستیدن بت‌ها و می‏خواند به سوی اسلام زود برگرد به سوی او و عریضه‏ای به خدمت آن حضرت نوشت مشتمل بر شعری چند که مضمونشان این است که شهادت می‏دهم به خداوندی که پروردگار موسی است که تو مرسل شده‏ای در بطاح مکه. پس شفیع من باش نزد خداوند خود. چون عبدالرحمن به خدمت حضرت رسید پرسیدند امانتی و رسالتی برای من داری؟ گفت بلی و نامه را داد و رسالت را رسانید.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که اوس بن حارثة بن ثعلبه سیصد سال پیش از بعثت آن حضرت خبر داد به بعثت آن حضرت و وصیت نمود اهل خود را به متابعت او و حضرت رسول؟ص؟ در حق او فرمود که خدا رحمت کند اوس را که بر دین حنیفیه مرد و ترغیب بر نصرت من کرد در جاهلیت.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که سلیم بن قیس هلالی در کتاب خود روایت کرده است که در وقتی که در خدمت حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ از صفین بر می‏گشتیم نزدیک به دیر نصرانی نزول اجلال فرمود ناگاه از آن دیر مرد پیر خوشرویی نیکو شمایلی بیرون آمد و نامه‏ای در دست داشت تا آنکه به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد بر آن حضرت و آن حضرت جواب سلام او گفت و فرمود که مرحبا ای برادر من شمعون بن حمون چه حال داری خدا رحمت کند تو را گفت حال من به خیر است ای امیر مؤمنان و سید مسلمانان و وصی رسول پروردگار عالمیان به درستی که من از نسل بهترین حواریان عیسی شمعون بن یوحنا ام که از دوازده نفر حواری نزد او

«* بشارات صفحه 215 *»

محبوب‌تر بود و به سوی او وصیت نمود عیسی و کتاب‌ها و علم و حکمت خود را به او سپرد و پیوسته علم در اهل‌بیت و اولاد او بود و متمسک به دین آن حضرت بودند و کافر نشدند و تبدیل و تغییر نکردند و آن کتاب‌ها نزد من است عیسی گفته و جدم نوشته است و در آن کتاب‌ها نوشته است احوال پادشاهان که بعد از آن حضرت بوده‏اند تا آنکه مبعوث شود مردی از عرب از فرزند اسماعیل پسر ابراهیم خلیل‏الرحمن و از زمینی ظاهر شود که آن را تهامه گویند از شهری که آن را مکه نامند و نام او احمد باشد گشاده چشمان پیوسته ابروها بوده باشد صاحب ناقه و حمار و تاج و عصا خواهد بود و او دوازده نام دارد پس ذکر کرد کیفیت ولادت و بعثت و هجرت آن حضرت را و هر که او را یاری کند و هر که با او قتال کند. و مدت حیات او و آنچه بر امت آن حضرت بعد از او واقع خواهد شد تا وقتی که عیسی از آسمان فرود آید و در آن کتاب‌ها نام سیزده نفر از فرزندان اسماعیل هست که ایشان بهترین خلقند و محبوب‏ترین خلقند به سوی خدا و حق‌تعالی دوست می‏دارد دوست ایشان را و دشمن می‏دارد دشمن ایشان را و هر که اطاعت کند ایشان را هدایت یافته است و هر که مخالفت کند ایشان را گمراه است و اطاعت ایشان اطاعت خدا است و مخالفت ایشان مخالفت خدا است و نوشته شده است نام‌ها و نسب‌ها و صفت‌های ایشان و آنکه هر یک از ایشان چه مقدار زندگانی خواهند نمود و کدام یک ظاهر خواهند بود و کدام یک پنهان خواهند بود تا آنکه حضرت عیسی بر ایشان نازل خواهد شد و عیسی در عقب او نماز خواهد کرد و او عیسی را تکلیف خواهد کرد که پیش بایستد و عیسی خواهد گفت که شمایید امامان، سزاوار نیست که احدی بر شما پیشی گیرد. پس پیش خواهد ایستاد و با مردم نماز خواهد کرد و عیسی در عقب او نماز خواهد کرد و اول ایشان از همه نیکوتر و بهتر خواهد بود و از برای او خواهد بود مثل ثواب هر که اطاعت ایشان کند و به سبب ایشان هدایت یابد. و او احمد است رسول

«* بشارات صفحه 216 *»

خدا و از نام‌های او محمد است و یــس و فتاح و ختام و حاشر و عاقب و ماحی و قائد و او پیغمبر خدا است و خلیل خدا است و حبیب خدا است و برگزیده خدا است و امین خدا است و با او سخن خواهد گفت به رحمت خود و هر جا که خدا مذکور شود او مذکور می‏شود و گرامی‏ترین خلق و محبوب‏ترین ایشان است نزد خدا و نیافریده است خدا خلقی را نه ملک مقربی و نه پیغمبر مرسلی که بهتر و محبوب‌تر باشد نزد خدا از او و خواهد نشانید او را در قیامت بر عرش خود و شفاعت او را قبول خواهد کرد در حق هر که شفاعت کند. به نام او جاری شد قلم بر لوح و بعد از او در فضیلت وصی او است که علمدار او است در قیامت و وصی او و وزیر او و خلیفه او است در امت او و محبوب‏ترین خلق است نزد خدا بعد از او و نام او علی بن ابی‌طالب است ولی هر مؤمنی بعد از او پس یازده امام خواهد بود از فرزندان محمد؟ص؟ و فرزندان او، دوتای ایشان همنام دو پسر هارون خواهند بود شَبّر و شَبیر ، و نُه امام دیگر از فرزند کوچک‌تر ایشان خواهد بود و آخر ایشان آن است که عیسی در عقب او نماز خواهد کرد و در آن کتاب‌ها هست نام آنهایی از ایشان که پادشاه خواهند شد و آنها که پنهان خواهند بود پس اول کسی که از ایشان ظاهر خواهد شد پر خواهد کرد جمیع بلاد را از عدالت و مالک خواهد شد مابین مشرق و مغرب را تا آنکه بر همه دنیا غالب شود. پس چون پیغمبر شما مبعوث شد پدرم زنده بود و تصدیق کرد و ایمان آورد به آن حضرت. و مرد پیری بود و قوت حرکت در او نبود و چون هنگام وفات او شد مرا وصیت کرد که وصی محمد و خلیفه او که نامش و صفتش در این کتاب‌ها هست بعد از آنکه سه خلیفه از خلفای ضلالت بعد از آن پیغمبر پادشاه شوند و بگذرند، او در این مقام بر تو خواهد گذشت و نام آن امام‌های ضلالت و غاصبان خلافت با قبیله‌های ایشان و صفات ایشان مذکور است. چون آن وصی بر حق بر این موضع بگذرد بیرون رو و ایمان بیاور و با او بیعت کن و با دشمنان او جهاد کن که جهاد با او

«* بشارات صفحه 217 *»

به منزله جهاد با محمد است و دوست او دوست آن حضرت است و دشمن او دشمن آن حضرت است و در آن کتاب‌ها نام دوازده امام ضلالت هست از قریش که دشمنی با اهل‌بیت آن حضرت خواهند کرد و دعوای حق ایشان خواهند کرد و ایشان را از حق خود محروم خواهند گردانید و تبرّی از ایشان خواهند نمود و ایشان را خواهند ترسانید و نام و نعت هر یک و مدت پادشاهی هر یک و آنچه خواهند کرد نسبت به فرزندان تو از کشتن و ترسانیدن و ذلیل گردانیدن همه مکتوب است ای امیرالمؤمنین دست خود را بگشا تا با تو بیعت کنم پس گفت شهادت می‏دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد مصطفی و شهادت می‏دهم که تو خلیفه اویی در امت او و وصی اویی و گواهی بر خلق خدا و حجت اویی در زمین و گواهی می‏دهم که اسلام دین خدا است و بیزارم از هر دین که غیر دین اسلام است زیرا که آن دینی است که حق‌تعالی برای خود پسندیده است و از برای دوستانش آن را اختیار نموده است و آن دین عیسی بن مریم و سایر پیغمبران گذشته است و پدران من بر این دین رفته‏اند و من ولایت تو و محبت دوستان تو را اختیار کردم و بیزارم از دشمنان تو و اقرار کردم به امامت امامان از فرزندان تو و بیزاری می‏جویم از دشمنان ایشان و هر که مخالفت ایشان می‏نماید و دعوای حق ایشان می‏کند و ستم بر ایشان می‏کند از پیشنیان و پسینیان. پس دست آن حضرت را گرفت و بیعت کرد پس حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ فرمود که بده نامه خود را که در دست داری پس شخصی از اصحاب خود را فرمود که برو با این راهب و مترجمی به نزد او ببر که این نامه را به عربی ترجمه کند و بنویسد چون نامه مترجم را به خدمت آن حضرت آورد فرمود با حضرت امام حسن که‏ ای فرزند بیاور آن کتاب را که پیشتر به تو داده بودم چون امام حسن آن نامه را حاضر کرد فرمود که بخوان، این نامه خط من است که حضرت رسول؟ص؟ فرموده و من نوشتم و به آن مرد گفت که در نامه‌ای که ترجمه‏ کرده‏اند نظر کن چون مقابله کردند یک حرف اختلاف نداشت گویا یک

«* بشارات صفحه 218 *»

شخص گفته و دو شخص نوشته بودند پس حضرت امیرالمؤمنین حمد و ثنای الهی نمود و فرمود شکر می‏کنم خداوندی را که اگر می‏خواست و مصلحت می‏دانست قادر بود که چنین کند که این امت مختلف نشوند و شکر می‏کنم خداوندی را که ذکر مرا در کتاب‌های گذشته ترک نکرده است و نام مرا نزد خود و دوستان خود بلند گردانیده است پس شیعیانی که حاضر بودند شاد شدند و موجب مزید ایمان و شکرگزاری گردید.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ابن‌بابویه به سند معتبر روایت کرده است از ابوطالب که عبدالمطلب گفت شبی در حجر اسماعیل خوابیده بودم ناگاه خواب غریبی دیدم و برخاستم در راه یکی از کاهنان مرا دید که می‏لرزم و موهای سرم بر دوشم متحرک است چون آثار تغیر در من مشاهده کرد گفت چه می‏شود بزرگ عرب را که رنگش چنین متغیر گردیده است آیا حادثه‏ای از حوادث دهر او را رو داده است؟ گفتم بلی امشب در حجر خوابیده بودم در خواب دیدم که درختی از پشت من رویید و چندان بلند گردید که سرش به آسمان رسید و شاخه‏هایش مشرق و مغرب را گرفت و نوری از آن درخت ساطع گردید که هفتاد برابر نور آفتاب بود و عرب و عجم را دیدم که سجده می‏کردند برای آن درخت و پیوسته عظمت و نور آن در تزاید بود و گروهی از قریش می‏خواستند آن درخت را بکَنند و چون نزدیک می‏رفتند جوانی از همه کس نیکوتر و پاکیزه جامه‏تر ایشان را می‏گرفت و پشت‌های ایشان را می‏شکست و دیده‏های ایشان را می‏کَند. پس دست بلند کردم که شاخی از شاخه‌های آن را بگیرم آن جوان صدا زد مرا و گفت تو را از آن بهره‏ای نیست گفتم درخت از من است و من از آن بهره ندارم؟ گفت بهره‏اش از آن گروهی است که در آن آویخته‏اند پس هراسان از خواب بر آمدم چون کاهنه این خواب را شنید رنگش متغیر گردید و گفت اگر راست می‏گویی از صلب تو فرزندی بیرون خواهد آمد که مالک مشرق و مغرب گردد و پیغمبر

«* بشارات صفحه 219 *»

شود پس عبدالمطلب گفت ای ابوطالب سعی کن که آن جوان که یاری او نمود تو باشی پس ابوطالب پیوسته بعد از نبوت آن حضرت این خواب را ذکر می‏کرد و می‏گفت والله آن درخت ابوالقاسم امین بود مؤلف گوید که ظاهر آن است که آن جوان تعبیرش امیر مؤمنان باشد.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ابن بابویه؟رح؟ به سند معتبر از عبداللّه عباس روایت کرده است که عباس پدر او گفت که چون برای پدرم عبدالمطلب عبداللّه متولد شد در روی او نوری دیدم مانند نور آفتاب پس گفت پدرم که این پسر را شأنی بزرگ خواهد بود پس شبی در خواب دیدم که از بینی‏ عبدالله مرغ سفیدی بیرون آمد و پرواز کرد تا به مشرق و مغرب عالم رسید پس برگشت تا بر بام کعبه نشست پس همه قریش او را سجده کردند پس به آن مرغ به حیرت می‏نگریستند ناگاه نوری شد میان آسمان و زمین و مشرق و مغرب را فرو گرفت چون بیدار شدم از کاهنه‏ای که در بنی‌مخزوم بود پرسیدم گفت ای عباس اگر خواب تو راست باشد می‏باید از پشت عبداللّه پسری بیرون آید که اهل مشرق و مغرب تابع او گردند عباس گفت که بعد از این خواب پیوسته در فکر امر عبداللّه بودم تا وقتی که آمنه را به عقد خود در آورد و او جمیل‏ترین زنان قریش بود و چون عبداللّه به جوار رحمت اله واصل شد و حضرت رسول از آمنه متولد شد دیدم که نور از میان دو دیده آن حضرت لامع بود و چون او را در برگرفتم بوی مشک از او شنیدم و مانند نافه مشک خوشبو گردیدم پس آمنه مرا خبر داد که چون مرا درد زاییدن گرفت و شدید شد صداهای بسیار شنیدم از خانه‌ای که در آن بودم که به سخن آدمیان شباهت نداشت و علمی از سندس بهشت دیدم بر قصبی از یاقوت آویخته بودند که میان آسمان و زمین را پر کرده بود و نوری دیدم از سر آن حضرت ساطع شد که آسمان را روشن کرد و قصرهای شام را

«* بشارات صفحه 220 *»

دیدم که از بسیاری نور مانند شعله آتش شده بودند و در دور خود مرغان بسیار مانند اسفرود می‏دیدم که بال‌ها گشوده بودند بر دور من و شعیره اسدیه را دیدم که گذشت و می‏گفت ای آمنه چه‌ها خواهند دید کاهنان و بت‌ها از فرزند تو! و جوان بلندی را دیدم که از همه کس بلندتر و سفیدتر و نیکو جامه‏تر بود. گمان کردم که او عبدالمطلب است پس نزدیک من آمد و فرزندم را گرفت و آب دهانش را در دهان او ریخت و طشتی از طلا داشت که با زمرد مرصع کرده بودند و شانه‏ای از طلا داشت پس شکم آن حضرت را شکافت و دلش را بیرون آورد و شکافت و نقطه سیاهی از میان آن دل منور بیرون آورد و انداخت پس کیسه‏ای بیرون آورد از حریر سبز و آن را گشود و در میان آن کیسه گیاهی بود مانند ذریره سفید پس آن دل مقدس را از آن پر کرد و به جای خود گذاشت و دست بر شکم مبارکش کشید و با آن حضرت سخن گفت و او جواب گفت و من سخن ایشان را نفهمیدم مگر آنکه گفت که در امان و حفظ و حمایت خدا باش به تحقیق که پر کردم دلت را از ایمان و علم و حلم و یقین و عقل و شجاعت تویی بهترین بشر خوشا حال کسی که تو را متابعت نماید و وای بر کسی که تو را مخالفت کند پس کیسه‌ای دیگر بیرون آورد از حریر سفید و سرش را گشود و انگشتری بیرون آورد و بر میان دو کتف مبارکش زد که نقش گرفت پس گفت امر کرده است مرا پروردگار من که بدمم در تو از روح‌القدس پس در او دمید و پیراهنی بر او پوشانید و گفت این امان تو است از آفت‌های دنیا. ای عباس اینها بود که به دیده‌های خود دیدم. عباس گفت که کتف‌هایش را گشودم و نقش مهر را خواندم و پیوسته این احوال را پنهان می‏داشتم تا آنکه از خاطرم محو شد و بعد از آنکه به شرف اسلام مشرف شدم حضرت رسول؟ص؟ به خاطرم آورد.

و ایضاً به سند معتبر از حضرت صادق؟ع؟ روایت کرده است که ابلیس به هفت آسمان بالا می‏رفت و گوش می‏داد و اخبار سماویه را می‏شنید پس چون

«* بشارات صفحه 221 *»

حضرت عیسی متولد شد او را از سه آسمان منع کردند و تا چهار آسمان بالا می‏رفت و چون حضرت رسول؟ص؟ متولد شد او را از همه آسمان‌ها منع کردند و شیاطین را به تیرهای شهاب از ابواب سماوات راندند پس قریش گفتند می‏باید وقت گذشتن دنیا و آمدن قیامت باشد که ما می‏شنیدیم که اهل کتاب ذکر می‏کردند پس عمرو بن امیه که داناترین اهل جاهلیت بود گفت نظر کنید اگر ستاره‌های معروف که مردم به آنها هدایت می‏یابند و می‏شناسند زمان‌های زمستان و تابستان را اگر یکی از آنها بیفتد بدانید که وقت آن است که جمیع خلق هلاک شوند و اگر آنها به حال خودند و ستاره‌های دیگر ظاهر می‏شود پس امر غریبی می‏باید حادث شود و صبح آن روز که آن حضرت متولد شد هر بتی که در هر جای عالم بود بر رو افتاده بودند و ایوان کسری یعنی پادشاه عجم بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد و دریاچه ساوه که آن را می‏پرستیدند فرو رفت و خشک شد و همان است که نمک شده است نزدیک کاشان. و وادی سماوه که سال‌ها بود که کسی آب در آن ندیده بود آب در آن جاری شد. و آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد. و داناترین علمای مجوس در آن شب خواب دید که شتر صعبی چند اسبان عربی را می‏کشیدند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند و طاق کسری از میانش شکست و دو حصه شد. آب دجله شکافته شد و در قصر او جاری شد و نوری در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید و تخت هر پادشاهی در آن شب سرنگون شده بود. و جمیع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمی‏توانستند گفت و علم کاهنان بر طرف شد و سحر ساحران باطل شد و هر کاهنی که بود همزادی که داشت که خبرها به او می‏گفت میانشان جدایی افتاد. و قریش در میان مردم بزرگ شدند و ایشان را آل اللّه می‏گفتند. زیرا که ایشان در خانه خدا بودند و آمنه؟عها؟ گفت واللّه که چون پسرم به زمین آمد دست‌ها بر زمین گذاشت و سر به سوی

«* بشارات صفحه 222 *»

آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد پس از او نوری ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و به سبب آن نور قصرهای شام را دیدم و در میان آن روشنی صدایی شنیدم که قائلی می‏گفت که زاییدی بهترین مردم را پس او را محمد نام کن. و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت حمد می‏کنم و شکر می‏کنم خداوندی را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگی دارد. پس او را تعویذ نمود به نام‌های ارکان کعبه و شعری چند در فضائل آن حضرت فرمود و در آن وقت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند چه چیز تو را از جا برداشته است ای سید ما؟ گفت وای بر شما از اول شب تا حال احوال آسمان و زمین را متغیر می‏یابم و می‏باید حادثه‏ای عظیم در زمین واقع شده باشد که تا عیسی به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است پس بروید و بگردید و تفحص کنید که چه امر غریبی حادث شده است پس متفرق گردیدند و برگشتند گفتند چیزی نیافتیم. آن ملعون گفت که استعلام این امر کار من است پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حرم رسید و دید که ملائکه اطراف حرم را فراگرفته‏اند چون خواست که داخل شود ملائکه بر او بانگ زدند و او برگشت پس کوچک شد مانند گنجشگی و از جانب کوه حراء داخل شد جبرئیل گفت برگرد ای ملعون گفت ای جبرئیل یک حرف از تو سؤال می‏کنم بگو امشب چه واقع شده است در زمین؟ جبرئیل گفت محمد؟ص؟ که بهترین پیغمبران است امشب متولد شده است پرسید که آیا مرا در او بهره‏ای هست؟ گفت نه پرسید که آیا در امت او بهره‏ای دارم؟ گفت بلی ابلیس گفت راضی شدم.

و در حدیث دیگر روایت کرده است که آمنه گفت چون حامله شدم به رسول خدا؟ص؟ هیچ اثر حمل در خود نیافتم و آن حالات که زنان را در حمل عارض می‏شود مرا عارض نشد و در خواب دیدم که شخصی نزد من آمد و گفت حامله شدی به

«* بشارات صفحه 223 *»

بهترین مردمان. چون وقت ولادت شد به آسانی متولد شد که آزاری به من نرسید و دست‌های خود را پیشتر بر زمین گذاشت و فرود آمد پس هاتفی مرا ندا کرد که گذاشتی بهترین بشر را پس او را پناه ده به خداوند یگانه صمد از شر هر ظالم و صاحب حسد. و به روایت دیگر گفت که چون او را بر زمین گذاری بگو اعیذه بالواحد من شر کل حاسد و کل خلق مارد یأخذ بالمراصد فی طرق الموارد من قائم و قاعد پس آن حضرت در روزی آن‌قدر نمو می‏کرد که دیگران در هفته آن‌قدر نمو می‏کردند و در هفته آن‌قدر نمو می‏کرد که دیگران در ماهی آن‌قدر نمو کنند.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ایضاً به سند معتبر از حضرت صادق؟ع؟ روایت کرده است که فاطمه مادر امیرالمؤمنین؟ع؟ به نزد ابوطالب؟ع؟ آمد و او را بشارت داد به ولادت حضرت رسول؟ص؟ و غرایب بسیار نقل کرد. ابوطالب گفت سی سال صبر کن که فرزندی برای تو به هم خواهد رسید که مثل این فرزند باشد در همه کمالات به غیر از پیغمبری. و شیخ کلینی به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که در هنگام ولادت حضرت رسول؟ص؟ فاطمه بنت اسد نزد آمنه حاضر بود پس یکی از ایشان به دیگری گفت آیا می‏بینی آنچه را که من می‏بینم؟ دیگری گفت چه می‏بینی؟ گفت این نور ساطع که مابین مشرق و مغرب را فرو گرفته است. پس در این سخن بودند که ابوطالب؟ع؟ در آمد و به ایشان گفت که چه تعجب دارید؟ پس فاطمه خبر آن نور را ذکر کرد ابوطالب گفت می‌خواهی تو را بشارت دهم؟ گفت بلی. ابوطالب گفت از تو فرزندی به هم خواهد رسید که وصی این فرزند خواهد بود. و ایضاً روایت کرده است که ابوطالب عقیقه کرد در روز هفتم ولادت آن حضرت و آل ابوطالب را طلبید از او سؤال نمودند که این چه طعام است گفت این عقیقه احمد است گفتند چرا او را احمد نام کردی؟ گفت زیرا که اهل آسمان و زمین او را ستایش خواهند کرد.

«* بشارات صفحه 224 *»

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ایضاً  کلینی و شیخ طوسی به سندهای معتبر روایت کرده‏اند از امام محمد باقر؟ع؟ و امام جعفر صادق؟ع؟ که در شبی که حضرت رسول؟ص؟ متولد شد یکی از علمای اهل کتاب در روز آن شب آمد به سوی مجلس قریش که اشراف ایشان حاضر بودند و در میان ایشان بودند هشام و ولید پسرهای مغیره و عاص بن هشام و ابوزجرة بن ابی‏عمرو بن امیه و عتبة بن ربیعه و گفت آیا امشب در میان شما فرزندی متولد شده است؟ گفتند نه گفت می‏باید فرزندی متولد شده باشد که نامش احمد باشد و در او علامتی می‏باید باشد به رنگ خزی که به سیاهی مایل باشد و هلاک اهل کتاب خصوصاً یهود بر دست او خواهد بود و شاید شده باشد و شما مطلع نشده باشید. چون متفرق شدند از آن مجلس و سؤال کردند شنیدند که پسری برای عبدالله بن عبدالمطلب متولد شده است پس آن مرد را طلب کردند و گفتند بلی پسری در میان ما متولد شده است پرسید که پیش از آنکه من به شما بگویم یا بعد از آن؟ گفتند پیشتر. گفت پس مرا ببرید به نزد او تا در او نظر کنم. چون به نزد آمنه رفتند گفتند بیرون آور فرزند خود را تا ما بر او نظر کنیم گفت واللّه فرزند من به روش فرزندان دیگر نیامد دست‌ها را بر زمین انداخت و سر به سوی آسمان بلند کرد و نوری از او ساطع شد که قصرهای بُصریٰ را از شام دیدم و هاتفی از میان هوا صدا زد که زاییدی سید امت را پس بگو اعیذه بالواحد من شر کل حاسد و او را محمد نام کن. پس آن مرد گفت که او را بیرون آور تا من ببینم. چون آمنه آن حضرت را بیرون آورد و آن مرد در او نظر کرد و پشت دوشش را گشود و مهر نبوت را دید بیهوش افتاد پس آن حضرت را گرفتند و به آمنه دادند و گفتند خدا مبارک گرداند فرزند تو را. و چون آن مرد به هوش باز آمد گفتند چه شد تو را؟ گفت پیغمبری از بنی‌اسرائیل بر طرف شد تا روز قیامت این است واللّه آن که ایشان را هلاک کند چون

«* بشارات صفحه 225 *»

دید که قریش از خبر او شاد شدند گفت و اللّه سطوتی به شما بنمایاند که اهل مشرق و مغرب یاد کنند.

و ابن شهرآشوب و صاحب کتاب انوار و غیر ایشان روایت کرده‏اند که آمنه گفت که چون نزدیک شد ولادت حضرت رسالت‌پناه؟ص؟ دهشتی بر من غالب شد پس دیدم مرغ سفیدی را که بال خود را بر دل من کشید تا خوف از من زایل شد پس زنان دیدم مانند نخل در بلندی که داخل شدند و از ایشان بوی مشک و عنبر می‏شنیدم و جامه‌های ملوّن بهشت در برکرده بودند و با من سخن می‏گفتند و سخنان می‏شنیدم که به سخن آدمیان شبیه نبود و در دست‏های ایشان کاسه‏ها بود از بلور سفید و شربت‌های بهشت در آن کاسه‏ها بود پس گفتند بیاشام ای آمنه از این شربت‌ها و بشارت باد تو را به بهترین گذشتگان و آیندگان محمد مصطفی؟ص؟ پس چون از آن شربت‌ها بیاشامیدم نوری که در رویم بود مشتعل گردید و سرا پای مرا فرو گرفت و دیدم چیزی مانند دیبای سفید که میان آسمان و زمین را پرکرده بود و صدای هاتفی را شنیدم که می‏گفت بگیرید عزیزترین مردم را و مردانی چند را دیدم که در هوا ایستاده بودند و ابریق‌ها در دست داشتند و مشرق و مغرب زمین را دیدم و علمی دیدم از سندس که بر یاقوت سرخ بسته بودند و بر بام کعبه نصب کرده بودند و میان آسمان و زمین را پر کرد و چون آن حضرت بیرون آمد رو به کعبه به سجده افتاد و دست‌ها بلند کرد به سوی آسمان و با حق‏تعالی مناجات کرد و ابری سفید دیدم که از آسمان فرود آمد تا آنکه آن حضرت را فرو گرفت پس هاتفی ندا کرد که بگردانید محمد را به مشرق و مغرب زمین و دریاها تا همه خلایق او را به نام و صفت و صورت بشناسند پس ابر  بر طرف شد دیدم آن حضرت را در جامه‌ای پیچیده از شیر سفیدتر و در زیرش حریر سبزی گسترده‏اند و سه کلید از مروارید تر در دست داشت و گوینده‌ای می‏گفت که محمد گرفت کلیدهای نصرت و سودمندی و پیغمبری را پس ابر دیگر فرود آمد و آن

«* بشارات صفحه 226 *»

حضرت را از دیده من پنهان کرد زیاده از مرتبه اول و ندای دیگر شنیدم که بگردانید محمد را به مشرق و مغرب و عرض کنید او را به روحانیان جن و انس و مرغان و درندگان، و عطا کنید به او صفای آدم و رقت نوح و خلت ابراهیم و زبان اسماعیل و جمال یوسف و بشارت یعقوب و صدای داود و زهد یحیی و کرم عیسی؟عهم؟ را و چون ابر گشوده شد حریر سفیدی دیدم که در دست دارد و بسیار محکم پیچیده‏اند و شنیدم گوینده‏ای می‏گفت که محمد جمیع دنیا را در قبضه تصرف خود گرفت پس هیچ چیز نماند مگر آنکه در تصرف او داخل شد. پس سه نفر دیدم که از نور و صفا به مرتبه‌ای بودند که گویا خورشید از روی ایشان طالع بود و در دست یکی ابریقی بود از نقره و نافه مشکی. و در دست دیگری طشتی بود از زمرد سبز و آن طشت چهار جانب داشت و به هر جانب مرواریدی منصوب بود و قائلی می‏گفت این دنیا است بگیر ای دوست خدا پس میانش را گرفت پس گوینده‏ای گفت که کعبه را اختیار کرد و گرفت. و در دست سیمی حریر سفیدی بود پیچیده پس آن را گشود و انگشتری از میان آن بیرون آورد که شعاع آن دیده‏ها را خیره می‏کرد پس آن حضرت را هفت مرتبه شست به آن آبی که در ابریق بود پس انگشتری را در میان دو کتفش زد که نقش گرفت و با او سخن گفت و حضرت جواب داد پس آن حضرت را دعا کرد و هر یک او را ساعتی در میان دل خود گرفتند. و آن‌ که آنها نسبت به آن حضرت کرد رضوان خازن بهشت بود. پس روانه شد و به جانب آن حضرت ملتفت شد و گفت بشارت باد تو را ای مایه عزت دنیا و آخرت.

و به سند دیگر روایت کرده است که عبدالمطلب در شب ولادت آن جناب نزدیک کعبه خوابیده بود ناگاه دید که خانه کعبه با همه ارکانش از زمین کنده شد و به جانب مقام ابراهیم به سجده افتاد پس راست شد و گفت اللّه اکبر پروردگار محمد مصطفی؟ص؟ و پروردگار من الحال مرا پاک گردانیدی از انجاس مشرکان و ارجاس کافران پس بت‌ها بلرزیدند و بر رو در افتادند و ناگاه دیدم که مرغان همه به سوی کعبه

«* بشارات صفحه 227 *»

جمع شدند و کوه‌های مکه به جانب کعبه مشرف شدند و ابری سفید دیدم که در برابر حجره آمنه ایستاده است.

پس عبدالمطلب گفت به خانه آمنه دویدم و گفتم من آیا خوابم یا بیدار؟ گفت بیداری گفتم نوری که در پیشانی تو بود چه شد؟ گفت با آن فرزند است که از من جدا شد و مرغی چند او را از من گرفته‏اند و به دست من نمی‏گذارند و این ابر برای ولادت او بر من سایه افکنده است گفتم بیاور فرزند مرا تا ببینم گفت تا سه روز تو را نخواهند گذاشت که ببینی پس من شمشیر خود را کشیدم و گفتم فرزند مرا بیرون آور و اگر نه تو را می‏کشم گفت در حجره است تو دانی و او. چون رفتم که داخل حجره شوم مردی بیرون آمد و گفت برگرد که احدی از فرزندان آدم او را نمی‏بیند تا همه ملائکه او را زیارت نکنند. پس بر خود لرزیدم و برگشتم.

روایت کرده است که آن حضرت ختنه‌کرده و ناف‌بریده متولد شد و عبدالمطلب می‏گفت که این فرزند مرا شأنی بزرگ هست و از حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ روایت کرده است که چون آن حضرت متولد شد بت‌ها که بر کعبه گذاشته بودند همه بر رو در افتادند و چون شام شد این ندا از آسمان رسید که جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخی و درختی خندیدند و آنچه در آسمان‌ها و زمین‌ها بود تسبیح خدا گفتند و شیطان گریخت و می‏گفت بهترین امت‌ها و بهترین خلایق و گرامی‏ترین بندگان و بزرگ‏ترین عالمیان محمد است؟ص؟.

و شیخ طبرسی در کتاب احتجاج روایت کرده است از حضرت امام موسی؟ع؟ که چون حضرت رسول؟ص؟ از شکم مادر به زمین آمد دست چپ را بر زمین گذاشت و دست راست را به سوی آسمان بلند کرد و لب‌های خود را به توحید به حرکت آورد و از دهان مبارکش نوری ساطع شد که اهل مکه قصرهای بصری و اطراف آن را از شام دیدند

«* بشارات صفحه 228 *»

و قصرهای سرخ یمن و نواحی آن را و قصرهای سفید اصطخر فارس و حوالی آن را دیدند و در شب ولادت آن حضرت دنیا روشن شد تا آنکه جن و انس و شیاطین ترسیدند و گفتند در زمین امر غریبی حادث شده است و ملائکه را دیدند که فرود می‏آمدند و بالا می‏رفتند فوج فوج و تسبیح و تقدیس خدا می‏کردند و ستاره‌ها به حرکت آمدند و در میان هوا می‏ریختند و اینها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرایب که مشاهده کرد زیرا که او را جایی بود در آسمان سیّم که او و سایر شیاطین گوش می‏دادند به سخن ملائکه چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند ایشان را به تیرهای شهاب راندند برای ولادت آن حضرت.

ابن بابویه و غیر او روایت کرده‏اند که در شب ولادت قرین السعادت حضرت رسالت‌پناه؟ص؟ بلرزید ایوان کسریٰ و چهارده کنگره آن ریخت و دریاچه ساوه فرو رفت و آتشکده فارس که می‏پرستیدند خاموش شد و اعلم علمای فارس در خواب دید که شتر صعبی چند می‏کشیدند اسبان عربی را تا آنکه از دجله گذشتند و در بلاد عجم منتشر شدند چون کسری این احوال غریبه را مشاهده کرد تاج بر سر گذاشت و بر تخت خود نشست و امراء و ارکان دولت خود را جمع کرد و ایشان را خبر داد به آنچه دیده بود پس در اثنای این حال نامه‏ای رسید مشتمل بر خبر خاموش شدن آتشکده فارس. پس غم و اندوه کسریٰ مضاعف شد و عالم ایشان گفت ای پادشاه من نیز خواب غریبی دیده‏ام و خواب را نقل کرد. پادشاه گفت این خواب تعبیرش چیست؟ گفت می‏باید که حادثه‏ای در ناحیه مغرب واقع شده باشد. تمام شد عبارت مرحوم مجلسی؟رح؟ در این مقام و تتمه عبارت او در بشارت سابقه گذشت.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که شاذان بن جبرئیل در کتاب فضائل روایت کرده است که چون یک ماه از ابتدای حمل حضرت رسول؟ص؟ گذشت

«* بشارات صفحه 229 *»

کوه‌ها و درخت‌ها و آسمان‌ها و زمین‌ها یکدیگر را بشارت دادند برای حمل سید پیغمبران پس عبدالمطلب با عبداللّه روانه مدینه شدند و پانزده روز گذشت عبدالله به رحمت اله واصل شد و سقف خانه شکافته شد و هاتفی ندا در داد که مُرد آن که در صلب او خاتم پیغمبران بود و کیست که نخواهد مرد؟ پس چون دو ماه از انعقاد نطفه شریف آن حضرت گذشت حق‌تعالی امر کرد ملکی را که ندا کرد در آسمان‌ها و زمین که صلوات فرستید بر محمد و آل او و استغفار کنید برای امت او و چون سه ماه گذشت ابوقحافه از شام برمی‌گشت چون نزدیک مکه رسید ناقه او سرش را بر زمین گذاشت و سجده کرد پس ابوقحافه چوبی بر سر او زد و چون سر بر نداشت گفت مثل تو ناقه‌ای ندیده بودم. ناگاه هاتفی ندا کرد که ای ابوقحافه مزن جانوری را که اطاعت تو نمی‏کند مگر نمی‏بینی که کوه‌ها و دریاها و درختان و هر مخلوقی به غیر آدمیان سجده کردند برای پروردگار خود به شکرانه آنکه سه ماه گذشته است بر پیغمبر امی در شکم مادر و به زودی او را خواهی دید وای بر بت‌پرستان از شمشیر او و شمشیر اصحاب او و چون چهار ماه گذشت زاهدی بود در راه طائف که او را حبیب می‏گفتند از صومعه خود روانه مکه شد که یکی از دوستان را به بیند در اثنای راه به طفلی رسید که به سجده افتاده بود و هرچند او را بر می‏داشت باز به سجده می‏رفت پس حبیب او را برداشت و صدای هاتفی را شنید که دست از او بدار که سجده شکر پروردگار می‏کند که بر پیغمبر پسندیده برگزیده چهار ماه گذشت و چون پنج ماه گذشت و حبیب به صومعه خود برگشت صومعه خود را دید که در حرکت است و قرار نمی‏گیرد و به محراب او و محاریب جمیع ارباب صوامع نوشته بود که ای اهل بیع و صوامع ایمان آورید به خدا و رسول او محمد؟ص؟  که نزدیک شد بیرون آمدن او پس خوشا حال کسی که به او ایمان آورد و وای بر کسی که به او کافر شود پس حبیب گفت قبول کردم و ایمان آوردم انکار او نمی‏کنم و چون شش ماه گذشت اهل مدینه و اهل یمن رفتند به

«* بشارات صفحه 230 *»

سوی عیدگاه خود و رسم ایشان آن بود که در هر سال چند مرتبه می‏رفتند نزد درخت عظیمی که آن را ذات انواط می‏گفتند و می‏خوردند و می‏آشامیدند و شادی می‏کردند و آن درخت را می‌پرستیدند پس چون نزد آن درخت جمع شدند صدای عظیمی از آن درخت شنیدند که ای اهل یمن و اهل یمامه و بت‌پرستان جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. ای گروه اهل باطل رسید به شما وقت هلاک و تلف شما پس بترسیدند و به سرعت به خانه‏های خود برگردیدند و چون هفت ماه گذشت سواد بن قارب به خدمت عبدالمطلب آمد و گفت دیشب میان خواب و بیداری دیدم که درهای آسمان گشوده شد و ملائکه فرود آمدند به سوی زمین و گفتند زینت کنید زمین را که نزدیک شد بیرون آمدن محمد پسر زاده عبدالمطلب رسول خدا به سوی کافه‏ خلق صاحب شمشیر قاطع و تیر نافذ پس من ‏گفتم که کیست آن محمد گفتند محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف. عبدالمطلب گفت این خواب را پنهان کن پس چون هشت ماه گذشت در دریای اعظم ماهیی هست که او را طُموسا می‏گویند راست شد و بر دم خود ایستاد و دریا را به موج آورد پس ملکی او را صدا زد که قرار گیر ای ماهی که دریا را به شور آوردی آن ماهی به سخن آمد و گفت پروردگار من روزی که مرا خلق کرد گفت هر گاه محمد بن عبدالله را خلق کنم برای او و امت او دعا کن و اکنون شنیدم که ملائکه بعضی بعضی را بشارت می‏دادند پس به این سبب به حرکت آمدم پس ملک او را ندا کرد که قرار گیر و دعا کن و چون نه ماه گذشت حق‌تعالی به ملائکه هر آسمان وحی نمود که فرو روید به سوی زمین پس ده هزار ملک نازل شدند و به دست هر ملک قندیلی از نور بود که روشنی می‏داد بی‌روغن و بر هر قندیلی نوشته بود لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه و بر دور کعبه معظمه ایستادند و می‏گفتند این نور محمد است؟ص؟ و در همه احوال عبدالمطلب مطلع می‏شد و امر به کتمان می‏نمود و در تمام آن ماه کواکب آسمان در اضطراب بودند و شُهُب از هوا

«* بشارات صفحه 231 *»

می‏ریخت. و چون نه ماه تمام شد آمنه با مادر خود بره گفت ای مادر می‏خواهم داخل حجره شوم و بر مصیبت شوهر خود قدری بگریم و آبی بر آتش جانسوز خود بریزم می‏خواهم کسی به نزد من نیاید. بره گفت ای دختر بر چنین شوهری گریستن رواست و منع کردن از نوحه در چنین مصیبتی عین جفا است.

پس آمنه داخل حجره شد و شمعی افروخت و به شعله‏های آه جانکاه، سقف خانه را سوخت ناگاه او را در این حال درد زاییدن گرفت و برجست  که در را بگشاید هر چند جهد کرد در گشوده نشد پس برگشت و نشست و از تنهایی وحشت عظیم بر او مستولی گشت ناگاه دید که سقف خانه شکافته شد و چهار حوریه فرود آمدند که حجره از نور روی ایشان روشن شد و با آمنه گفتند مترس باکی نیست ما آمده‏ایم که تو را خدمت کنیم و از تنهایی دلگیر مباش و آن حوریان یکی در جانب راست نشست و یکی در جانب چپ و سیوم در پیش رو و چهارم در پشت سر پس آمنه مدهوش شد و چون به هوش آمد دید که حضرت رسول؟ص؟ در زیر دامانش به سجده در آمده و پیشانی نورانی بر زمین نهاده و انگشت‌های شهادت را برداشته لااله الا اللّه می‏گوید و این ولادت با سعادت در شب جمعه بود نزدیک طلوع صبح در هفدهم ماه ربیع‌الاول در آن وقت هفت هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز از وفات آدم؟ع؟ گذشته بود و به روایتی نه هزار و نهصد سال و چهار ماه و هفت روز. آمنه مشاهده کرد آن حضرت را طاهر و مطهر و سرمه‌کشیده و نوری از روی مبارکش ساطع شد و سقف را شکافت و در آن نور آمنه هر منظر رفیع و هر قصر منیع که در حرم و اطراف جهان بود دید و برقی ساطع گردید و به آن برق هر خانه‏ای که خدا می‏دانست که اهل آن ایمان خواهند آورد روشن گردید و هر بت که در مشرق و مغرب عالم بود بر رو در افتادند.

و چون ابلیس این وقایع غریبه را مشاهده نمود اولاد خود را جمع کرد و خاک بر سر ریخت و گفت تا مخلوق شده بودم به چنین مصیبتی گرفتار نشده بودم و در این

«* بشارات صفحه 232 *»

شب فرزندی متولد شد که او را محمد بن عبداللّه می‏گویند باطل خواهد کرد عبادت بت‌ها را و مردم را به سوی یگانه‌پرستی خدا دعوت خواهد نمود پس اولادش نیز خاک مذلت بر سر بیختند و همه به دریای چهارم گریختند و چهل روز گریستند. پس آن حوریان حضرت رسول؟ص؟ را در جامه‌های بهشت پیچیدند و به سوی بهشت برگشتند و ملائکه را بشارت ولادت آن حضرت دادند پس جبرئیل و میکائیل؟عهما؟ از آسمان فرود آمدند و به صورت دو جوان داخل حجره آمنه شدند. و جبرئیل طشتی از طلا و میکائیل ابریقی از عقیق در دست داشتند و جبرئیل حضرت رسول؟ص؟ را در دست گرفت و میکائیل آب ریخت تا آن حضرت را غسل دادند پس جبرئیل گفت ای آمنه ما او را برای تطهیر از نجاست غسل نمی‏دهیم او طاهر و مطهر است بلکه برای زیادتی نور و صفا او را غسل دادیم پس آن حضرت را به عطرهای بهشت معطر گردانیدند ناگاه صداهای بسیار و اصوات مختلفه از در حجره مقدسه بلند شد و جبرئیل گفت که ملائکه هفت آسمان آمده‏اند که بر پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ سلام کنند پس آن حجره به قدرت حق‌تعالی وسیع شد و فوج فوج ملائکه وارد می‏شدند و می‏گفتند السلام علیک یا محمد السلام علیک یا محمود السلام علیک یا احمد السلام علیک یا حامد.

پس چون ثلث شب گذشت حق‌تعالی جبرئیل را امر فرمود که چهار علم از بهشت به زمین آورد و علم سبز را بر کوه قاف نصب کرد و بر آن علم به سفیدی دو سطر نوشته بود «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه» و علم دویم را بر کوه ابوقبیس نصب کرد و آن دو شقه داشت و بر یک شقه نوشته بود «لااله الا اللّه» و بر شقه دیگر نقش کرده بودند «لا دین الّا دین محمد بن عبداللّه» و علم سیّم را بر بام کعبه زد و بر آن نوشته بود «طوبی لمن آمن بالله و بمحمد و الویل لمن کفر به و ردّ علیه حرفاً مما یأتی به من عند ربه» و علم چهارم را بر بیت‌المقدس زد و بر آن نوشته بود «لاغالب الا اللّه و النصر لله و

«* بشارات صفحه 233 *»

لمحمد» و ملکی بر کوه ابوقبیس ندا کرد که ای اهل مکه ایمان بیاورید به خدا و پیغمبر او و ایمان بیاورید به نوری که فرستاده‏ایم و حق‌تعالی ابری فرستاد بر بالای کعبه که زعفران و مشک و عنبر نثار کرد و بت‌ها از کعبه بیرون رفتند به جانب حجر و بر رو درافتادند و جبرئیل قندیل سرخی آورد و در کعبه آویخت که بی‌روغن روشنی می‏بخشید و از جبین انور حضرت رسول؟ص؟ برقی ساطع گردید و در هوا بلند شد تا به آسمان رسید و هیچ منظر و خانه‌ای از اهل مکه نماند مگر آنکه آن نور در آن داخل شد و در آن شب در هر تورات و انجیل و زبور که در عالم بود در زیر نام شریف آن حضرت که در آن کتاب‌ها بود قطره خونی ظاهر شد زیرا که آن حضرت پیغمبر شمشیر است و در هر دیر و صومعه‏ای که بود در آن شب بر محرابش نوشته شده بود که بدانید که پیغمبر امّی متولد شد.

پس آمنه در را گشود و بیرون آمد و غرائبی که مشاهده نموده بود برای پدر و مادر خود نقل کرد و چون عبدالمطلب را بشارت دادند و به نزد آن حضرت آمد دید که به زبان فصیح تقدیس و تسبیح حق‌تعالی می‏نماید پس حق‌تعالی خیمه‏ای از دیبای سفید بهشت فرستاد که بر آن نوشته بود بسم اللّه الرحمن الرحیم یا ایها النبی انا ارسلناک شاهداً و مبشراً و نذیراً و داعیاً الی اللّه باذنه و سراجاً منیرا  تا چهل روز ماند پس شخصی دست چرب بر آن مالید و به آن سبب بالا رفت و اگر چنین نمی‏کرد تا روز قیامت می‏ماند و چون رؤسای قریش و بنی‌هاشم آن خیمه دیبا و بیرون آمدن بت‌ها و نثار زعفران و مشک و عنبر و برق لامع و نور ساطع و اصوات غریبه و سائر امور عجیبه را مشاهده و استماع نمودند به نزد حبیب راهب رفتند و شمه‏ای از آن معجزات را ذکر کردند حبیب گفت می‏دانید که دین من دین شما نیست اگر می‏خواهید از من قبول کنید و اگر نمی‏خواهید قبول نکنید آنچه حق است می‏گویم. نیست این علامت‌ها مگر علامت پیغمبری که در این زودی مبعوث خواهد شد و ما در همه کتاب‌های خدا

«* بشارات صفحه 234 *»

وصف او را خوانده‏ایم و او است که باطل خواهد کرد عبادت بت‌ها را و خواهد خواند مردم را به سوی پرستیدن خداوند یکتا و جمیع پادشاهان و جباران دنیا برای او خاضع خواهند شد پس وای بر اهل کفر و طغیان از شمشیر و نیزه و تیر او. پس هر که به او ایمان آورد نجات یابد و هر که به او کافر شود هلاک گردد. و در روز دویم حضرت عبدالمطلب حضرت رسول؟ص؟ را برداشت و به سوی کعبه آورد و چون داخل کعبه شد حضرت رسول؟ص؟ گفت بسم اللّه و بالله پس کعبه به قدرت الهی به سخن آمد و گفت السلام علیک یا محمد و رحمة اللّه و برکاته و صدای هاتفی آمد که جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا و در روز سیم عبدالمطلب گهواره‏ای خرید از خیزران سیاه که مشبک کرده بودند از عاج و مرصع ساخته بودند از طلای سرخ و جواهر گرانبها و پرده‌ای از دیبای سفید مطرز به طلا بر روی آن افکند و عقدی از مروارید و الوان جواهر بر گهواره آویخت به عادت مقرره که اطفال بازی می‏کنند و هرگاه که آن حضرت از خواب بیدار می‌شد به آن دانه‏ها تسبیح حق‌تعالی می‏گفت و در روز چهارم سواد بن قارب به نزد عبدالمطلب آمد در وقتی که نزدیک کعبه مشرفه نشسته بود و اکابر قریش و بنی‌هاشم بر دور او احاطه کرده بودند و گفت شنیده‏ام که پسری برای عبداللّه متولد شده است و عجایب بسیار از او ظاهر گردیده است می‏خواهم به سوی او نظری بکنم و سواد به وفور علم در میان عرب مشهور بود و بر سخن او اعتماد عظیم داشتند پس با عبدالمطلب به خانه آمنه آمد و از احوال آن حضرت سؤال کرد گفتند در مهد استراحت خوابیده است. چون داخل شد و پرده را از روی گهواره گشودند برقی از روی مبارکش ساطع شد که سقف را شکافت پس عبدالمطلب و سواد از وفور نور آستین‏ها بر دیده‏های خود گذاشتند پس سواد بی‌تابانه بر پای آن شفیع روز معاد افتاد و با عبدالمطلب گفت که تو را بر خود گواه می‏گیرم که ایمان آوردم به این پسر و به آنچه خواهد آورد از جانب خالق بشر پس روی مبارک آن حضرت را بوسید و بیرون آمد پس

«* بشارات صفحه 235 *»

چون یک ماه از ولادت آن حضرت گذشت هر که آن حضرت را می‏دید گمان طفل یک ساله می‏کرد و از گهواره‏اش پیوسته صدای تسبیح و تقدیس و تحمید و ستایش حق‌تعالی می‏شنیدند.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که از حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ منقول است که حق‌تعالی مقرون گردانید با حضرت رسول؟ص؟ بزرگ‌تر ملکی از ملائکه خود را که در شب و روز آن حضرت را بر مکارم آداب و محاسن اخلاق می‏داشت و من پیوسته با آن حضرت بودم مانند طفلی که از پی مادر خود رود و هر روزی برای من علمی بلند می‏کرد از اخلاق خود و امر می‏کرد مرا که پیروی او نمایم و هر سال مدتی در کوه حراء مجاورت می‏نمود که من او را می‏دیدم و دیگری او را نمی‏دید و چون مبعوث شد به غیر از من و خدیجه در ابتدای حال کسی به او ایمان نیاورد و من می‏دیدم نور وحی و رسالت را و می‏بوییدم شمیم نبوت را. به سند معتبر منقول است که شخصی از حضرت امام محمد باقر؟ع؟ پرسید از تفسیر آیه الّا من ارتضی من رسول فانه یسلک من بین یدیه و من خلفه رصدا فرمود که حق‌تعالی موکّل می‏گرداند به پیغمبران خود ملکی چند را که احصاء می‏کنند اعمال ایشان را و اداء می‏کنند به سوی ایشان تبلیغ رسالت ایشان را و موکّل گردانید به محمد؟ص؟ ملکی عظیم را از روزی که از شیر گرفتند آن حضرت را که ارشاد می‏نمود آن حضرت را به سوی خیرات و مکارم اخلاق و باز می‏داشت آن حضرت را از شرور و مساوی اخلاق و ندا می‏کرد آن حضرت را که السلام علیک یا محمد یا رسول اللّه در هنگامی که در سن شباب بود و هنوز به درجه رسالت نرسیده بود پس گمان می‏کرد که این صدا از سنگ و زمین صادر می‏شود و کسی را نمی‏دید.

و در روایت دیگر از حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ منقول است که حضرت رسول؟ص؟ فرمود که هرگز موافقت نکردم پیش از بعثت با اهل جاهلیت در کارهایی

«* بشارات صفحه 236 *»

که ایشان می‏کردند مگر دو مرتبه که در شب آمدم که گوش دهم بازی ایشان را و نظر کنم به سوی لعب ایشان پس حق‌تعالی خواب را بر من مستولی گردانید که ندیدم و نشنیدم هیچ از لهو و لعب ایشان را پس دانستم که خدا را خوش نمی‏آید دیگر هرگز نظر به اعمال ایشان نکردم.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ابن شهر آشوب و قطب راوندی روایت کرده‏اند از حلیمه بنت ابی‌ذؤیب که نام او عبداللّه بن حارث بود از قبیله مضر و حلیمه زوجه حارث بن عبدالعزّی بود. حلیمه گفت که در سال ولادت رسول‌خدا؟ص؟ خشکسالی و قحط در بلاد ما به هم رسید و با جمعی از زنان بنی‌سعد بن بکر به سوی مکه آمدیم که اطفال از اهل مکه بگیریم و شیر دهیم. و من بر ماده الاغی سوار بودم کم‌راه و شتر ماده‏ای همراه داشتم که از پستان او یک قطره شیر جاری نمی‏شد و فرزندی همراه داشتم که از پستان من آن‌قدر شیر نمی‏یافت که قناعت به آن تواند کرد و شب‌ها از گرسنگی دیده‏اش آشنای خواب نمی‏شد و چون به مکه رسیدیم هیچ‌یک از زنان، محمد؟ص؟ را نگرفتند برای آنکه آن حضرت یتیم بود و امید احسان از پدران می‏باشد. و چون من فرزند دیگر نیافتم آن درّ یتیم را از عبدالمطلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم نظر به سوی من افکند نوری از دیده‏های او ساطع شد و آن قرةالعین اصحاب یمین به پستان راست من رغبت فرمود و ساعتی تناول کرد. و پستان چپ را قبول نکرد و برای فرزند من گذاشت و از برکت آن حضرت هر دو پستان من پر از شیر شد که هر دو را کافی بود و چون به نزد شوهرم بردم آن حضرت را، شیر از پستان شتر ما جاری شد آن‌قدر که ما را و اطفال ما را کافی بود. پس شوهرم گفت فرزند مبارکی گرفتیم که از برکت او نعمت رو به ما کرد. و چون صبح شد و آن حضرت را بر درازگوش خود سوار کرده رو به کعبه آوردم به اعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده کرد و به سخن

«* بشارات صفحه 237 *»

آمده گفت: از بیماری خود شفا یافتم و از ماندگی بیرون آمدم جهت آنکه سید مرسلان و خاتم پیغمبران و بهترین گذشتگان و آیندگان بر من سوار شد. و با آن ضعف که داشت چنان رهوار شد که هیچ یک از چهارپایان رفیقان ما به آن نمی‏توانستند رسید و جمیع رفقاء از تغییر احوال ما و چهارپایان ما تعجب می‌کردند و هر روز فراوانی و برکت در میان ما زیاده می‏شد و گوسفندان و شتران قبیله از چراگاه گرسنه بر می‏گشتند و حیوانات ما سیر و پر شیر می‏آمدند و در اثنای راه به غاری رسیدیم و از آن غار مردی بیرون آمد که نور جبینش به سوی آسمان ساطع بود و سلام کرد بر آن حضرت و گفت حق‌تعالی مرا موکل گردانیده است به رعایت او و گله آهویی از برابر ما پیدا شدند و به زبان فصیح گفتند ای حلیمه نمی‏دانی که را تربیت می‏نمایی او پاک‌ترین پاکان و پاکیزه‏ترین پاکیزگان است و به هر کوه و دشت که گذشتیم بر آن حضرت سلام کردند پس برکت و زیادتی در معیشت و اموال خود یافتیم و توانگر شدیم حیوانات ما بسیار شدند از برکت آن حضرت و هرگز در جامه‏های خود حدث نکرد و نگذاشت هرگز عورتش را گشوده شود. و پیوسته جوانی را با او می‏دیدیم که جامه‏های او را بر عورتش می‏افکند و محافظت او می‏نمود. پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربیت کردم. پس روزی با من گفت که هر روز برادران من به کجا می‏روند؟ گفتم به چرانیدن گوسفندان می‏روند. گفت امروز من نیز با ایشان موافقت می‏کنم چون با ایشان رفت گروهی از ملائکه او را گرفتند و بر قله کوهی بردند و او را شستند و پاکیزه کردند. پس فرزند من به سوی من دوید و گفت محمد؟ص؟ را دریابید که او را بردند. چون به نزد او آمدم دیدم که نوری از او به سوی آسمان ساطع می‌گردد پس او را در بر گرفتم و بوسیدم و گفتم چه شد تو را؟ گفت مترس ای مادر خدا با من است و بویی از او ساطع بود از مشک نیکوتر. و کاهنی روزی او را دید فریاد کرد گفت این است که پادشاهان را مقهور خواهد گردانید و عرب را متفرق سازد.

«* بشارات صفحه 238 *»

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که از عباس روایت کرده است که ابوطالب به او گفت که من محمد را با خود می‏داشتم تا آنکه می‏گوید که بسیار بود که شب‌ها او را در رختخواب نمی‏یافتم و چون به طلب او بر می‏خاستم از میان لحاف مرا صدا می‏زد که من در اینجایم ای عم من به جای خود برگرد. و در شب‌ها از او دعاها و سخنان غریب می‏شنیدم و روزی گرگی را دیدم که به نزد آن حضرت آمد و او را بویید و بر دور آن حضرت گردید و تذلّل می‏کرد و دم خود را بر زمین می‏مالید و بسیار می‏دیدم که مرد بسیار خوشرویی می‏آمد و دست بر سر او می‏مالید و او را دعا می‏کرد و ناپیدا می‏شد و در خواب دیدم که همه دنیا مسخر او شد و بلند شد و به آسمان رفت و روزی از من غایب شد و بسیار از پی او گردیدم ناگاه دیدم که می‏آید و مردی با او همراه است که هرگز مانند او ندیده بودم پس گفتم ای فرزند نگفتم که از من جدا مشو؟ آن مرد گفت مترس که هر گاه از تو جدا شود من با اویم و او را محافظت می‏نمایم و پیوسته از آب زمزم می‏آشامید و بسیار بود که ابوطالب در وقت چاشت طعام بر آن حضرت عرض می‏کرد او می‏گفت نمی‏خواهم من سیرم و هرگاه که ابوطالب می‏خواست چاشت یا طعام به اولاد خود بخوراند به ایشان می‏گفت که دست دراز مکنید تا آن حضرت حاضر شود و تناول نماید و چون آن حضرت ابتداء می‏نمود از برکت او همه سیر می‏شدند و طعام به حال خود بود.

و باز از ابوطالب منقول است که گفت در شب‌ها از آن حضرت سخنان و دعاها و مناجات‌ها می‏شنیدم که تعجب می‏کردم و عادت عرب نبود در هنگام خوردن و آشامیدن بسم اللّه بگویند و در طفولیت عادت آن حضرت این بود که تا بسم اللّه نمی‏گفت نمی‏خورد و نمی‏آشامید و چون از طعام فارغ می‏شد الحمد لله می‏گفت.

و به روایت دیگر در ابتداء بسم اللّه الاحد و بعد از فارغ شدن می‏گفت الحمد لله

«* بشارات صفحه 239 *»

کثیرا و بسیار بود که به نزد او می‏رفتم که تنها نشسته بود و نوری از سر او تا آسمان کشیده بود و هرگز سخن دروغ و بی‌فایده از او نشنیدم و هرگز صدای خنده او را نشنیدم و با کودکان هرگز در بازی شریک نشد و نگاه به بازی ایشان نکرد و تنهایی را بهتر می‏خواست و در وقتی که آن حضرت هفت‌ساله بود گروهی از یهودان آمدند و گفتند ما در کتاب‌های خود خوانده‏ایم که حق‌تعالی محمد را از حرام و شبهه اجتناب می‏فرماید می‏خواهیم او را تجربه کنیم پس مرغ فربهی را بریان کردند و در مجلسی که آن حضرت و جمعی از قریش حاضر بودند آوردند و نزدیک ایشان گذاشتند و همه خوردند و آن حضرت دست دراز نکرد پرسیدند که چرا تناول نمی‏نمایی؟ فرمود که این حرام است و خدا مرا از حرام‌خوردن نگاه می‏دارد. گفتند حلال است اگر می‏فرمایی لقمه‌ای از آن در دهان شما گذاریم فرمود اگر توانید بکنید چندان که خواستند که لقمه‌ای از آن نزدیک دهان آن حضرت ببرند نتوانستند و دست ایشان به جانب راست و چپ می‏رفت و به جانب دهان مبارک آن حضرت نمی‏رفت. پس مرغ دیگر آوردند که از خانه همسایه ایشان که غايب بود گرفته بودند به قصد آنکه چون بیاید قیمتش را به او بدهند. چون آن حضرت لقمه‌ای برداشت از آن از دست مبارکش افتاد و فرمود که این از مال شبهه است و پروردگار من مرا از آن نگاه می‏دارد و دیگران نيز  هر قدر خواستند که لقمه‌ای از آن نزدیک دهان آن حضرت ببرند نتوانستند پس یهودان اقرار کردند که این است که ما وصفش را در کتاب‌های خدا خوانده‏ایم.

و از فاطمه بنت اسد روایت کرده است که گفت در صحن خانه ما درختی بود که سال‌ها بود که خشک شده بود پس روزی آن حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارک خود را بر آن مالید، در ساعت آن درخت سبز شد و رطب از آن به هم رسید و گفت من هر روز برای آن حضرت رطب جمع می‏کردم و در ظرفی نگاه می‏داشتم و چون تشریف می‏آوردند می‏دادم و بیرون می‏برد و بر اطفال بنی‌هاشم قسمت می‏نمود.

«* بشارات صفحه 240 *»

روزی آن حضرت آمد و من عذر خواستم که امروز درخت رطب نیاورده بود که برای شما جمع کنم فاطمه گفت به حق نور رویش سوگند می‏خورم که چون این سخن را از من شنید برگشت به سوی درختان خرما و به سخنی چند تکلم نمود ناگاه دیدم که یکی از آن درختان خم شد آن‌قدر که دست مبارکش به سر درخت می‏رسید و آنچه می‏خواست از رطب می‏چید و باز درخت بلند شد. پس من در آن روز به درگاه خدا تضرّع کردم که ای پروردگار جهان مرا فرزندی روزی کن که برادر و شبیه او باشد پس در آن شب نطفه امیر المؤمنین؟ع؟ منعقد شد و به برکت آن حضرت هرگز پیرامون بت نگردید و غیر خدا را نپرستید.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که شاذان روایت کرده است که چون از عمر شریف حضرت رسول؟ص؟ چهار ماه گذشت آمنه مادر آن حضرت به رحمت الهی واصل شد و آن سرور بی‌پدر و مادر مانده از شدت مصیبت مادر سه روز چیزی تناول نفرمود و پیوسته می‏گریست و عبدالمطلب بی‌تابی و اضطراب می‏نمود پس دختران خود عاتکه و صفيه را طلبید و گفت این فرزند دلبند مرا ساکن گردانید و دایه‌ای‌ برای او تفحص نمایید. پس عاتکه عسل به آن حضرت می‏خورانید و جمیع زنان شیرده بنی‌هاشم را طلبید که شاید پستان یکی از ایشان را قبول کند پس چهارصد و شصت زن از زنان اکابر قریش در خانه عبدالمطلب جمع شدند و آن حضرت پستان هیچ یک را قبول نکرد و نمکید و پیوسته اضطراب می‏فرمود پس عبدالمطلب غمگین از خانه بیرون آمد و به نزد کعبه رفت و در پناه کعبه بنشست ناگاه مرد پیری از قریش که او را عقیل بن ابی‌وقاص می‏گفتند حاضر شد و چون آثار حزن در عبدالمطلب مشاهده کرد از سبب آن حال سؤال نمود. عبدالمطلب گفت ای بزرگ قریش سبب اندوه من آن است که فرزندزاده من از روزی که مادرش به رحمت

«* بشارات صفحه 241 *»

حق واصل شده است تا حال از اضطراب قرار نمی‏گیرد و شیر هیچ زن را قبول نمی‏کند و به این سبب خوردن و آشامیدن بر من گوارا نیست و در چاره کار او حیران مانده‏ام عقیل گفت ای ابوالحارث من در میان صنادید قریش زنی گمان دارم که از غایت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت و حسب و شرافت نسب نظیر خود ندارد و او حلیمه دختر عبداللّه بن الحارث است. عبدالمطلب چون اوصاف حلیمه را شنید او را پسندید و غلامی از غلامان خود را طلبید که او را شمردل می‏گفتند و او را بر ناقه سریعی سوار کرد و به تعجیل به سوی قبیله بنی‌سعد بن بکر که در شش فرسخی مکه می‏بودند فرستاد و گفت به زودی عبداللّه بن الحارث عدوی را نزد من حاضر گردان. پس در اندک زمانی او را حاضر گردانید در هنگامی که نزد عبدالمطلب اکابر قریش حاضر بودند و چون نظر عبدالمطلب بر او افتاد به استقبال او برخاست و او را در بر گرفت و در پهلوی خود جا داد و گفت ای عبداللّه تو را برای این طلبیده‏ام که محمد فرزندزاده من چهار ماهه است و مادرش وفات یافته و در مفارقت مادر گریه و اضطراب بسیار می‏کند و پستان هیچ زن را قبول نمی‏کند و شنیده‌ام که تو را دختری هست که شیر دارد اگر مصلحت دانی برای شیر دادن محمد او را حاضر ساز که اگر شیر او را قبول کند تو را و عشیره‏ تو را توانگر گردانم. عبدالله از استماع این مژده همایون بسی شاد شد و به سوی قبیله خود برگشت و حلیمه را بشارت داد پس حلیمه غسل کرد و به انواع طیب خود را معطر گردانید و جامه‏های فاخر پوشیده با پدر خود عبداللّه و شوهر خود بکر بن سعد به خدمت عبدالمطلب شتافتند حلیمه را به خانه عاتکه آورد و حضرت رسول را در دامن او گذاشتند حلیمه پستان چپ خود را برای آن حضرت بیرون آورد و آن حضرت آن را قبول نکرده به سوی پستان راست میل کرد و چون پستان راست او خشک شده بود و هرگز طفلی از آن شیر نخورده بود مضایقه می‏کرد و می‏ترسید که مبادا آن حضرت چون در پستان راست شیر نیابد به پستان چپ میل ننماید و او مبالغه

«* بشارات صفحه 242 *»

می‏نمود در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب می‏فرمود در گرفتن پستان راست تا آنکه حلیمه گفت ای فرزند بمک پستان راست را تا بدانی که خشک است و شیر ندارد و چون پستان ایمن را آن صاحب میمنت در دهان گرفت و مکید از برکت دهان مبارکش چندان شیر جاری شد که از کنار دهان آن حضرت می‏ریخت. پس حلیمه متعجب گردید و گفت بسی عجیب است امر تو ای فرزند من سوگند می‏خورم به حق خداوند جهان که دوازده فرزند را از پستان چپ شیر داده‏ام و یک قطره‏ شیر از پستان راست نچشیده‏اند و اکنون از برکت تو شیر از آن می‏ریزد. پس عبدالمطلب بسیار شاد شد و گفت ای حلیمه اگر نزد ما می‌مانی من قصری در پهلوی قصر خود برای تو خالی می‏کنم و تو را در آنجا ساکن می‏گردانم و در هر ماه هزار درهم سفید و یک دست جامه رومی و هر روز ده من نان سفید و گوشت پاکیزه به تو عطا می‏کنم. چون عبدالمطلب یافت که ایشان از ماندن اکراه دارند گفت ای حلیمه فرزند خود را به تو می‏سپارم به دو شرط اول آنکه در تعظیم و اکرام او تقصیر ننمایی و پیوسته او را در پهلوی خود بخوابانی و دست چپ را در زیر سر او گذاری و دست راست را در گردن او در آوری و از او غافل نگردی حلیمه گفت به حق پروردگار جهان سوگند یاد می‏کنم که از وقتی که نظرم بر او افتاد محبت او چندان در دلم جا کرده است که در اکرام او محتاج به سفارش نیستم. عبدالمطلب گفت دویم آنکه در هر جمعه او را به نزد من بیاوری که من تاب مفارقت او را ندارم حلیمه گفت چنین خواهم کرد ان‌شاءاللّه تعالی پس عبدالمطلب امر کرد که سر مبارک آن حضرت را شستند و جامه‏های فاخر بر او پوشانیدند و آن حضرت را برداشت و با حلیمه گفت که بیا با من به نزد کعبه تا او را به تو تسلیم کنم و چون به نزد کعبه آمدند آن حضرت را هفت شوط بر دور کعبه طواف فرمود و خدا را بر حلیمه گواه گرفت و آن حضرت را تسلیم او نمود و چهار هزار درهم سفید به او داد با ده جامه فاخر از جامه‏های خود و چهار کنیز رومی به او بخشید و

«* بشارات صفحه 243 *»

حله‏های یمنی بر او خلعت پوشانید و تا بیرون کعبه مشایعت ایشان نمود و چون حلیمه داخل قبیله بنی‌سعد شد و روی آن حضرت را گشود نوری از روی ازهرش ساطع شد که زمین و آسمان را روشن کرد و چون قبیله آن احوال جلیله را مشاهده کردند خورد و بزرگ و پیر و جوان ایشان همگی به سوی حلیمه شتافته او را به آن کرامت کبری تهنیت گفتند و محبت آن حضرت چندان در دل‌های ایشان جا کرد که آن سرور را از دست یکدیگر می‏ربودند و حلیمه گفت که هرگز بول و غائط آن حضرت را نشستم و بوی بد هرگز از او نشنیدم و اگر فضله‌ای از او جدا می‏شد بوی مشک و کافور از آن می‏شنیدم و زمین آن را فرو می‏برد و کسی نمی‏دید و چون ده ماه از عمر شریفش گذشت در روز پنجشنبه حلیمه بر در خیمه مخصوص آن حضرت آمد و منتظر بود که چون از خواب بیدار شود آن حضرت را بشوید و زینت کند و به سوی عبدالمطلب بیاورد پس بسیار دیر شد بیرون آمدن آن حضرت و حلیمه جرأت نکرد که داخل خیمه شود تا چهار ساعت از روز گذشت پس آن حضرت از خیمه بیرون خرامید و چون نظر کرد به سوی آن حضرت دید که سر مبارکش را شسته و موهایش را شانه کرده‏اند و الوان جامه‏ها از سندس و استبرق بر او پوشانیده پس از مشاهده آن احوال متعجب شده و گفت ای فرزند این جامه‏های فاخر و این زینت‏های متکاثر از کجا برای تو حاصل شد؟ فرمود که ای مادر این جامه‏ها را از بهشت آوردند و ملائکه مرا زینت کردند پس آن حضرت را به نزد جد بزرگوار آورد و آن قصه را به عبدالمطلب نقل کرد گفت ای حلیمه این امور غریبه را که از او مشاهده می‏نمایی به دیگری نقل مکن و هزار درهم و ده دست رخت و یک کنیزک رومیه به حلیمه بخشید و چون پانزده ماه از عمر شریفش گذشت هر که او را مشاهده می‏نمود گمان می‏کرد که پنج‌ساله است و چون حلیمه آن حضرت را به قبیله خود برد بیست و دو گوسفند داشت و چون آن حضرت از قبیله او بیرون آمد او هزار و سی گوسفند و شتر  به هم رسانیده بود از برکت

«* بشارات صفحه 244 *»

آن حضرت و چون نزدیک شد که از عمر شریفش دو سال تمام شود شبی پسرهای حلیمه از چرانیدن گوسفندان محزون برگشتند گفتند ای مادر امروز گرگی آمد و دو گوسفند از گله ما برد حلیمه گفت خدا عوض بدهد و چون حضرت رسول؟ص؟ سخنان ایشان را شنید گفت آزرده مباشید که فردا من گوسفندان شما را از گرگ پس می‏گیرم به مشیت الهی. ضمره پسر بزرگ حلیمه گفت عجب است از تو ای برادر که روز گذشته گرگ گوسفندها را برده و تو فردا از برای ما پس می‏گیری؟! حضرت فرمود که اینها در جنب قدرت خدا سهل است. و چون صبح طالع شد ضمره گفت به آن حضرت که وفا به وعده خود می‏کنی؟ گفت بلی مرا ببر به آن موضع که گرگ گوسفندان تو را برده است تا به تو آنها را برگردانم. پس ضمره آن حضرت را بر دوش خود سوار کرد و چون به آن موضع رسید گفت از این مکان گرگ گوسفندان مرا برده است پس آن حضرت از دوش او به زیر آمد و به سجده افتاد و گفت ای اله من و سید و مولای من می‌دانی حق حلیمه را بر من، و گرگی بر گوسفندان او تعدی کرده پس سؤال می‏کنم از تو که گرگ را امر فرمایی که گوسفندان او را برگرداند. پس در همان ساعت گرگ هر دو گوسفند را حاضر کرد. و سببش آن بود که چون گرگ گوسفندان را برد هاتفی او را ندا کرد که ای گرگ بترس از عقوبت الهی و این دو گوسفند را حفظ نما تا به سوی بهترین پیغمبران محمد بن عبداللّه آنها را برگردانی. پس گرگ در پای آن حضرت افتاد و به امر الهی به سخن آمد و گفت ای سرور پیغمبران مرا معذور دار که من ندانستم که این گوسفندان از تو است پس ضمره گفت ای محمد چه بسیار عجیب است کارهای تو.

پس چون دو سال از عمر شریف آن حضرت تمام شد روزی با حلیمه گفت که ای مادر می‏خواهم امروز با برادران خود به صحرا روم و ایشان را بر چرانیدن گوسفندان یاری کنم و در کوه و صحرا نظر کنم و از مصنوعات الهی عبرت‌ها بگیرم و منافع و

«* بشارات صفحه 245 *»

مضار اشیاء را بدانم. حلیمه گفت ای فرزند بسیار می‏خواهی رفتن را؟ گفت بلی چون دید که آن حضرت بسیار راغب است به سوی رفتن صحرا جامه‌های نیکو بر آن حضرت پوشانید و نعلین در پای آن حضرت بست و اطعمه نفیس برای آن حضرت همراه کرد و فرزندان خود را در محافظت و رعایت آن جناب وصیت بسیار نمود. و آن حضرت را با ایشان فرستاد و چون سید انبیاء قدم در صحرا نهاد کوه و دشت از نور جمال آن خورشید فلک رسالت روشن شد و به هر سنگ و کلوخ که می‏گذشت به آواز بلند ندا می‏کردند او را که السلام علیک یا محمد السلام علیک یا احمد السلام علیک یا حامد السلام علیک یا محمود السلام علیک یا صاحب القول العدل لااله الا اللّه محمد رسول اللّه.

خوشا حال کسی که به تو ایمان آورد و عذاب الهی برای کسی است که به تو کافر گردد یا ردّ  کند بر تو یک حرف از آنچه از نزد پروردگار خود خواهی آورد و آن حضرت جواب سلام آنها می‏گفت و می‏گذشت و هر ساعت فرزندان حلیمه امری چند از غرایب مشاهده می‏کردند که حیرت ایشان زیاده می‏شد تا آنکه آفتاب بلند شد و آن حضرت از حرارت آفتاب متأذی شد پس حق‌تعالی وحی نمود به سوی ملکی که او را استحیائیل می‏گویند که ابر سفیدی را بر سر آن سرور بگستر که سایبان آن سید پیغمبران باشد پس در همان ساعت ابری بر بالای سر آن حضرت پیدا شد و مانند مشک آب می‏ریخت و یک قطره بر آن حضرت نمی‏ریخت و رودخانه‌ها از سیلاب جاری می‏شد و بر سر راه آن حضرت هیچ گِل نبود و از آن ابر باران زعفران و مشک می‏بارید و کوه و دشت را برای آن سرور معطر می‏ساخت و در آن صحرا درخت خرمای خشکی بود که سال‌ها بود که خشک شده بود و برگ‌هایش ریخته بود و چون آن حضرت به آن درخت رسید پشت مبارک را بر آن درخت گذاشت که استراحتی فرماید ناگاه آن درخت به اهتزاز آمد و سبز شد و برگ بر آورد و خلال سبز و رطب زرد و سرخ

«* بشارات صفحه 246 *»

برای ضیافت آن حضرت فرو ریخت پس سید ابرار ساعتی در زیر آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعی خود سخن می‏گفت ناگاه نظر مبارکش بر چمن سبزی افتاد که به انواع گل‌ها و ریاحین آراسته بود پس گفت ای برادران می‏خواهم به سیر این چمن بروم و صنایع الهی را مشاهده نمایم. برادران گفتند ما در خدمت تو می‏آییم حضرت فرمود که شما به اعمال خود مشغول باشید که من تنها می‏روم و اگر خدا بخواهد به زودی به سوی شما مراجعت می‏نمایم گفتند برو که دل‌های ما متوجه تو است پس آن نونهال گلشن انبیاء در آن چمن دلگشا سیرکنان می‏خرامید و در بدایع صنایع ربانی به تأمل و تفکر نظر می‏نمود. تا آنکه به کوه عظیمی رسید و راه نداشت که کسی بر آن تواند بر آمد و چون خاطر شریف مبارکش متعلق بود که بالای کوه را سیر نماید استحیائیل بر کوه صدایی زد که بر خود بلرزید و گفت ای کوه بهترین پیغمبران با شکوه نبوت می‏خواهد که بر تو بر آید برای او خاضع شو پس آن کوه چندان فرو رفت و فروتنی نزد آن معدن وقار و شکوه نمود که آن حضرت پای مبارک بر آن گذاشت و بالا رفت و چون آن طرف کوه را مشاهده نمود نیکوتر از این طرف دید و خواست که به آن طرف خرامد و در آن طرف کوه مار و عقرب بسیار بودند در غایت عظمت که کسی از بیم آنها در آن وادی عبور نمی‏توانست نمود پس استحیائیل نهیبی داد ایشان را که ای گروه حیّات و عقارب خود را در سوراخ‌ها و در زیر سنگ‌ها پنهان کنید که سید اولین و آخرین شما را نبیند و چون همه پنهان شدند آن حضرت از کوه به زیر آمد پس چشمه آبی دید در غایت سردی از عسل شیرین‏تر و از مسکه نرم‏تر پس از آب تناول فرمود و لحظه‏ای در کنار آن چشمه استراحت نمود. پس در آن وقت جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و دردائیل فرود آمدند و در خدمت آن حضرت نشستند پس جبرئیل گفت السلام علیک یا محمد السلام علیک یا احمد السلام علیک یا حامد السلام علیک یا محمود السلام علیک یا طه السلام علیک یا ایها المدّثر السلام علیک یا ایها المزّمل السلام علیک

«* بشارات صفحه 247 *»

یا طاب طاب السلام علیک یا سید السلام علیک یا فارقلیط السلام علیک یا طس السلام علیک یا طسم السلام علیک یا شمس الدنیا السلام علیک یا قمر الآخرة السلام علیک یا نور الدنیا و الآخرة السلام علیک یا شمس القیمة السلام علیک یا خاتم النبیین السلام علیک یا شفیع المذنبین.

پس سلام بسیار گفت و مناقب آن جناب را بسیار بیان کرد و گفت خوشا حال کسی که به تو ایمان آورد و بدا حال کسی که به تو کافر گردد و یا قبول نکند از تو یک حرف از آنچه از جانب پروردگار خود خواهی آورد پس حضرت رسول؟ص؟ جواب سلام ایشان گفت و فرمود کیستید شما گفتند ماییم بندگان خدا و بر دور آن حضرت نشستند پس از جبرئیل پرسید که نام تو چیست؟ گفت عبداللّه و از میکائیل پرسید که چه نام داری؟ گفت عبیداللّه و از اسرافیل پرسید که نامت چیست؟ گفت عبدالجبار و از دردائیل پرسید؟ گفت عبدالرحمن. پس آن حضرت فرمود که ما همه بندگان خداییم و با جبرئیل طشتی بود از یاقوت سرخ و با میکائیل ابریقی بود از یاقوت سبز و ابریق مملو بود از آب بهشت پس جبرئیل نزدیک آمد و دهان خود را بر دهان آن حضرت گذاشت و تا سه ساعت اسرار خالق انس و جان را بر دهان آن معدن علم و ایمان می‏دمید پس گفت ای محمد بفهم و بیاموز آنچه را بیان کردم. فرمود بلی ان‌شاء‌اللّه و مملو گردانید آن حضرت را از علم و بیان حکمت و برهان و حق‌تعالی نور روی آن خورشید فلک نبوت را هفتاد و هفت برابر مضاعف گردانید و به مرتبه‏ای رسید که هیچ کس را تاب آن نبود که درست بر روی انور آن سرور نظر کند پس جبرئیل گفت که مترس ای محمد فرمود که اگر از غیر پروردگار خود بترسم عظمت و جلال او را ندانسته خواهم بود پس جبرئیل به سوی میکائیل نظر کرد و گفت سزاوار است که خدا چنین بنده‌ای را حبیب خود خوانده است و او را بهترین فرزندان آدم گردانیده است پس آن حضرت را بر پشت خوابانید و آن جناب فرمود که ای جبرئیل چه می‏کنی؟

«* بشارات صفحه 248 *»

گفت باکی نیست بر تو و نمی‏کنم مگر آنچه خیر است از برای تو پس به بال خود شکم آن حضرت را شکافت و از میان دل حقایق‌منزلش نقطه سیاهی بیرون آورد آن دل را به آب بهشت شست و میکائیل آب می‏ریخت و از آن حضرت پرسیدند که جبرئیل دل تو را از چه چیز شست؟ فرمود از شک و شبهه‏ها و فتنه‌ها و هرگز کفر بر دل من نبود و پیغمبر بودم در وقتی که روح آدم هنوز به بدنش تعلق نگرفته بود. پس اسرافیل مهری بیرون آورد که دو سطر بر آن نوشته بود لااله الا اللّه محمد رسول اللّه پس مهر را بر میان دو کتف آن حضرت گذاشت تا نقش گرفت. و به روایت دیگر بر دل او گذاشت تا پر از نور گردید و از نور او جهان روشن شد.

پس دردائیل سر آن سرور را در دامن خود گرفت و آن حضرت به خواب رفت پس در خواب دید که از سرش درختی عظیم رویید و به سوی آسمان بلند گردید و شاخه‌هایش تنومند شد و از هر شاخه‌ایش شاخه‌ها پدید آمد و در زیر درخت گیاه بسیار دید که وصف نتوان کرد پس منادی ندا کرد آن حضرت را که ای محمد این درخت تویی و شاخه‌های آن اهل بیت تواَند و آن گیاه‌ها که در زیر درخت روییده است محبان و موالیان تو و اهل‌بیت تواَند. بشارت باد تو را ای محمد به پیغمبری عظیم و ریاست بزرگ. پس دردائیل ترازویی بیرون آورد که هر کفه آن در گشادگی مانند مابین آسمان و زمین بود پس آن حضرت را در یک پله ترازو گذاشت و صد نفر از اصحاب آن حضرت را در پله دیگر گذاشت و آن حضرت زیادتی کرد پس هزار نفر از خواص صحابه را در آن پله گذاشت و باز حضرت زیادتی کرد پس نصف امت را در آن پله گذاشت و باز آن حضرت سنگین‏تر بود پس تمام امت را با جمیع پیغمبران و اوصیاء و ملائکه و کوه‌ها و دریاها و بیابان‌ها و درختان و سایر مخلوقات الهی همگی را در آن پله گذاشت و با آن حضرت برابر نشدند و زیاده آمد بر همه پس دانستند که آن حضرت بهترین آفریدگان است و همه این احوال را در میان خواب و بیداری مشاهده

«* بشارات صفحه 249 *»

می‏نمود پس دردائیل گفت خوشا حال تو و طوبی از برای تو و امت تو است و شما راست بازگشت نیکو، و وای بر کسی که به تو کافر گردد. پس ملائکه به آسمان برگشتند و چون مدتی گذشت که آن حضرت مراجعت نفرمود اولاد حلیمه بسیار گشتند و آن حضرت را نیافتند. برگشتند به سوی حلیمه و آن قصه هایله را به او گفتند پس حلیمه در میان قبیله خود صدا به شیون بلند کرد و جامه‏ها را بر بدن خود درید و موهای خود را پریشان نمود و با سر و پای برهنه در بیابان‌ها می‏دوید و خون از قدم‌هایش می‏ریخت و فریاد می‏کرد که ای فرزند دلبند من و ای نور دیده من و ای میوه دل من کجایی و به مادر مهجور خود چرا رخ نمی‏نمایی و زنان قبیله با او می‏دویدند و موهای خود را می‏کندند و روهای خود را می‏خراشیدند و هر بنده و آزاد و پیر و جوان که در قبیله او بودند سراسیمه به طلب آن حضرت به هر سو می‏دویدند.

و عبد اللّه بن الحارث با اشراف بنی‌سعد سوار شدند و سوگند یاد کردند که اگر محمد؟ص؟ را نیابیم شمشیر بکشیم و احدی از قبیله بنی‌سعد و غطفان را بر روی زمین نگذاریم و چون حلیمه در آن بیابان اثری از آن حضرت نیافت با آن حال پریشان رو به مکه دوید و وقتی به عبدالمطلب رسید که با رؤسای قریش و بنی‌هاشم نزدیک کعبه معظمه نشسته بود. و عبدالمطلب چون حلیمه را به آن حال مشاهده نمود بر خود بلرزید و از حقیقت حال سؤال نمود چون آن خبر وحشت‏انگیز را شنید ساعتی بیهوش گردید و چون به هوش آمد گفت لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم و غلام خود را بانگ زد که اسب و شمشیر و زره مرا حاضر گردان و بر کعبه بالا رفت و فریاد برکشید که ای آل‌ غالب و ای آل‌ عدنان و ای آل ‌فهر  و ای آل ‌نزار و ای آل کنانه و ای آل مضر و ای آل مالک جمع شوید پس همه بطون عرب و جمیع بنی‌هاشم نزد او مجتمع گردیدند و گفتند چه واقع شده است ای سید ما؟ گفت محمد دو روز است که پیدا نیست سوار شوید و اسلحه بپوشید پس ده هزار کس با عبدالمطلب سوار شدند و صدای گریه و

«* بشارات صفحه 250 *»

انین از آن بلد امین به عرش برین بلند شد. و سواران به هر سو متوجه شدند و عبدالمطلب با گروهی از اشراف به سوی قبیله بنی‌سعد روانه شدند و سوگند یاد کرد که اگر محمد را نیابم به مکه برگردم و هر مرد و زن یهود و هر که را متهم دانم به عداوت آن حضرت به شمشیر آبدار روح پلیدشان را به ارواح سایر کفار ملحق گردانم و چون ابومسعود ثقفی و ورقة بن نوفل و عقیل بن ابی‌وقاص از یمن به سوی مکه می‏آمدند گذار ایشان به آن وادی افتاد که حضرت رسول در آنجا قرار گرفته بود و در آن وادی نظر ایشان بر درختی افتاد ورقه گفت من سه مرتبه از این وادی عبور کرده‏ام و در اینجا درختی ندیده‏ام عقیل گفت راست می‏گویی بیا به نزدیک درخت برویم شاید بر سرّ این امر غریب مطلع گردیم. چون به نزدیک درخت رسیدند طفلی در پای درخت مشاهده کردند که آفتاب از تاب رشک او سوخته و ماه حلقه بندگی او در گوش کشیده است پس بعضی گفتند که این از جن خواهد بود و بعضی گفتند که این نور و ضیاء، کی جن را رواست البته ملکی خواهد بود که به صورت بشر مصوّر گردیده است. پس ابومسعود گفت کیستی ای پسر که ما را حیران حُسن و جمال خود گردانیدی آیا از جنی یا از انس؟ فرمود که از جن نیستم از فرزندان آدمم پرسید که چه نام داری؟ فرمود محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف ابومسعود گفت تو فرزندزاده عبدالمطلبی چگونه به این مکان آمده‏ای؟ فرمود که به هدایت الهی به این صحرا رسیده‏ام پس ابومسعود فرود آمد و گفت ای نور دیده می‏خواهی تو را به خدمت عبدالمطلب برسانم؟ فرمود بلی. ابو مسعود آن حضرت را در پیش خود گرفت و به جانب مکه روان شد و چون به نزدیک قبیله بنی‌سعد رسیدند عبدالمطلب در همان ساعت به آن قبیله رسیده بود پس حضرت رسول فرمود که این عبدالمطلب است که به طلب من آمده است ایشان گفتند ما کسی را نمی‏بینیم فرمود که بعد از زمانی خواهید دید چون به نزدیک رسیدند و عبدالمطلب نظرش بر آن خورشید اوج نبوت

«* بشارات صفحه 251 *»

افتاد خود را از اسب انداخت و آن حضرت را در بر گرفت و گفت کجا بودی ای نور دیده من واللّه اگر تو را نمی‏یافتم کافری را در مکه زنده نمی‏گذاشتم. پس آن حضرت آنچه گذشته بود از الطاف یزدانی برای آن محرم اسرار ربانی نقل فرمود و عبدالمطلب شاد شد و آن حضرت را به مکه آورد و ابومسعود را پنجاه ناقه بداد و ورقه و عقیل را شصت ناقه بخشید و حلیمه را طلبید و نوازش‌ها نمود و پدر حلیمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم عطا فرمود و به شوهرش زر بی‌حساب داد و فرزند حلیمه را دویست ناقه بخشید و از ایشان عذر طلبید که بعد از این، این نور دیده را از نظر خود دور نمی‏گردانم.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که مؤلف کتاب انوار روایت کرده است که عادت اهل مکه چنان بود که هر فرزندی که از ایشان متولد می‏شد بعد از هفت روز به دايه می‌دادند و چون آن حضرت متولد شد زنان بسیار آرزو کردند که دایه آن حضرت شوند و روزی آمنه در پهلوی آن حضرت خوابیده بود ناگاه ندای هاتفی را شنید که اگر از برای فرزند خود مرضعه می‏خواهی اختیار کن از قبیله بنی‌سعد زنی را که نام او حلیمه است و دختر ابی‌ذؤیب است پس هر زنی را که می‏آوردند آمنه اول نام او را می‏پرسید و چون آن نام را نمی‏شنید نمی‏پسندید و چون در همه بلاد قحط عظیم به‌هم رسیده بود به غیر از مکه معظمه که از برکت آن مولود مکرم آبادان بود لهذا زنان از قبیله بنی‌سعد برای دایگی اطفال اهل مکه متوجه گردیدند و حلیمه روایت کرده است که چندان بر ما عیش تنگ شده بود که یک روز دو روز می‏گذشت که برای ما قوتی به‌هم نمی‏رسید و در علف صحرا با چهار پایان شریک می‏شدیم پس در میان خواب و بیداری دیدم که مردی آمد و مرا در نهری افکند که آبش از شیر سفیدتر و از عسل شیرین‌تر بود و گفت از این تناول نما و چون سیراب شدم مرا به جای خود برگردانید و گفت برو به سوی مکه که برای تو در آنجا روزی گشاده مهیا شده است به

«* بشارات صفحه 252 *»

سبب فرزندی که در آنجا متولد شده است پس دست خود را بر سینه من زد و گفت خدا شیر تو را فراوان و حسن و جمال تو را افزون گرداند. و چون بیدار شدم و به سوی قبیله خود رفتم گفتند ای حلیمه ما عجب داریم از حال تو و از فزونی حسن و جمال تو از کجا آورده‏ای و من حال خود را از ایشان مخفی داشتم. پس بعد از دو روز ندای هاتفی به گوش جمیع اهل قبیله رسید که ای زنان بنی‌سعد نازل شد بر شما برکت‌ها و زایل گرديد از شما زحمت‌ها به برکت شیردادن مولودی که در مکه متولد شده است پس خوشا حال کسی که او را در یابد و به شیر دادن او ظفر یابد چون اهل قبیله ندای آن هاتف را شنیدند همگی به سوی مکه روان شدند و ما از همه پریشان‌تر بودیم و حیوانات ما هلاک شده بودند و بار برداری نداشتیم پس دیگران سبقت کردند و هر یک به نزد آمنه می‏رفتند می‏پرسید چه نام داری و چون آن نام را که در خواب شنیده بود نمی‏شنید ایشان را مجاب می‏گردانید و چون حلیمه داخل مکه شد حق‌تعالی او را هدایت کرد که در اول حال به نزد عبدالمطلب آمد در هنگامی که نزدیک کعبه بر کرسی نشسته بود بعد از تحیت گفت که من زنی هستم از قبیله بنی‌سعد برای شیر دادن فرزندان آمده‏ام اگر تو را فرزندی هست مرا برای او اختیار کن. عبدالمطلب گفت من فرزند زاده‏ای دارم از پدر یتیم مانده است اگر خواهی او را به تو می‏دهم و کفالت امور تو می‏نمایم حلیمه گفت مرا شوهری است با او مشورت کنم اگر راضی شود به خدمت شما بیایم چون برگشت و با شوهر خود مشورت کرد شوهرش گفت اگر چه از فرزند یتیم نفعی متصور نیست ولکن او را بگیر شاید خدا به سبب او خیر بسیار به ما کرامت فرماید و جد او مشهور است به کرم و احسان.

پس حلیمه به نزد عبدالمطلب آمد و عبدالمطلب او را به نزد آمنه برد و آمنه پرسید که چه نام داری؟ گفت حلیمه بنت ابی‌ذؤیب آمنه گفت این است آن زن که من مأمور شده‏ام که فرزند خود را به او دهم پس آمنه گفت که ای حلیمه بشارت باد تو

«* بشارات صفحه 253 *»

را که این فرزندی است که از برکت او آبادانی و فراوانی در این بلد به‌هم رسیده است. و اهل همه بلاد را به ما احتیاج هست پس آمنه حلیمه را به حجره‏ای برد که حضرت رسول؟ص؟ در آنجا بود حلیمه گفت که آیا در روز چراغ برای فرزند خود افروخته‏ای؟ آمنه گفت نه والله از روزی که متولد شده است تا حال هرگز در شب و روز نزد او چراغ روشن نکرده‏ام و نور خورشید جمال او ما را از چراغ مستغنی گردانیده است چون حلیمه را نظر بر آن حضرت افتاد آفتابی را دید که در جامه سفیدی پیچیده‏اند و از او رایحه مشک و عنبر ساطع است پس محبت آن حضرت در دل او افتاد و از حصول این نعمت شاد و مسرور شد و چون آن خورشید زمن را در دامن گذاشت و نظر مبارکش بر حلیمه افتاد شادی کرد و بر روی او خندید و از دهان واضح البرهانش نوری ساطع گردید که آن خانه روشن شد و از پستان راست تناول فرمود و به سوی پستان چپ میل ننمود برای رعایت فرزند حلیمه پس حلیمه آن حضرت را برداشت با شادی تمام روانه شد. عبدالمطلب گفت ای حلیمه باش تا تو را توشه‏ای بدهیم و نوازش کنیم حلیمه گفت این فرزند مبارک مرا بس است و بهتر است از خزانه‏های عالم.

پس عبدالمطلب و آمنه آن‌قدر از مال و پوشش و توشه به او دادند که محسود اقران خود گردید و آمنه آن حضرت را گرفت و بوسید و از مفارقت او گریست و به حلیمه تسلیم نمود و گفت ای حلیمه نیکو محافظت نما نور دیده و سرور سینه مرا حلیمه گفت چون آن حضرت را از خانه آمنه بیرون آوردم به هر سنگ و کلوخ و درخت که گذشتم مرا تهنیت گفتند و چون به نزد شوهر خود رفتم از نور جبین آن رسول امین متعجب گردید و گفت ای حلیمه خدا ما را به سبب این فرزند بر همه اهل قبیله زیادتی داد و شک نیست که این از اولاد ملوک است و چون به جانب قبیله خود روانه شدیم در اثنای راه گذشتیم بر چهل نفر از رهبانان نصاری که یکی از ایشان اوصاف پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ را بیان می‏کرد و می‏گفت یا ظاهر شده است یا در این زودی ظاهر

«* بشارات صفحه 254 *»

خواهد شد ناگاه ابلیس به صورت انسان مصور شد و گفت آن که وصف می‏کنید همین است که این زن الحال از پیش شما گذرانید پس برخاستند و به سوی من دویدند و آن نور ساطع را از جبین آن حضرت مشاهده نمودند پس شیطان بانگ زد بر ایشان که بکشید او را پیش از آنکه بر شما مسلط شود و ایشان شمشیرها از غلاف کشیدند و رو به من دویدند پس آن حضرت سر به جانب آسمان بلند کرد ناگاه صدای مهیبی شنیدم مانند رعد و آتشی دیدم از آسمان فرود آمد و حایل گردید میان آن حضرت و ایشان، و همه ایشان سوختند و صدایی شنیدم که خائب و ناامید گردید سعی کاهنان.

و چون آن حضرت داخل قبیله بنی‌سعد شد از برکت قدم آن حضرت صحراهای ایشان سبز و خرم شد و درختان ایشان پر میوه شد و قحط ایشان به فراوانی مبدّل گردید و برکات آن حضرت در میان ایشان ظاهر شد و هر بیماری که در میان ایشان به‌هم می‏رسید تا نزدیک آن حضرت می‏آوردند شفا می‏یافت و هر روز معجزات بسیار از آن مخزن اسرار بر ایشان ظاهر می‏شد و می‏گفتند ای حلیمه خدا ما را سعادتمند گردانید به سبب فرزند تو حلیمه گفت که در هنگام خوردن شیر پیوسته از آن برگزیده علیم خبیر می‏شنیدم که می‏گفت سپاس مر خداوندی را سزا است که مرا بیرون آورد از درختی که پیغمبران خود را از آن بیرون آورده است و در روزی آن قدر نمو می‏کرد که دیگران در ماهی آن‌قدر نمو کنند و در ماهی آن‌قدر بزرگ  می‏شد که دیگران در سالی بزرگ شوند و چون طعامی حاضر می‏کردیم که بخوریم دست مبارکش را بر روی آن می‏گذاشت و چنان برکت در آن طعام به‌هم می‏رسید که همه سیر می‏شدیم و طعام به حال خود بود و چون هفت سال از عمر شریف آن جناب گذشت روزی با حلیمه فرمود که ای مادر انصاف نمی‏کنی در باب من و برادران من مرا در سایه می‏داری و برادرانم در آفتاب گوسفند می‏چرانند و من شیر آن گوسفندان را می‏آشامم و

«* بشارات صفحه 255 *»

در تعب با ایشان موافقت نمی‏نمایم حلیمه گفت ای فرزند بر تو می‏ترسم از حاسدان و می‏ترسم که تو را حادثه‏ای رو دهد و من جواب عبدالمطلب را نتوانم گفت حضرت فرمود که ای مادر بر من مترس که حق‌تعالی حافظ من است و چون صبح شد مبالغه بسیار فرمود و با برادران روانه صحرا شد و چون شب شد مانند بدر از افق صحرا طالع شد و حلیمه به استقبال او دوید و او را در بر کشید و گفت ای فرزند تمام روز در اندیشه تو بودم. حلیمه گفت که یکی از گوسفندان مرا ضمره فرزند من پایش را شکسته بود دیدم که نزدیک آن حضرت آمد و چنان می‏نمود که شکایت از درد خود می‏کند پس دیدم که آن حضرت دست مبارک خود را بر پای گوسفند مالید و سخنی چند از زبان مبارک خود جاری گردانید ناگاه پایش درست شد و به گوسفندان دیگر ملحق شد و همه آن حیوانات مطیع او بودند و چون به ایشان می‏گفت بروید می‏رفتند و هرگاه می‌گفت بایستید می‏ایستادند. روزی گوسفندان را به صحرائی بردند که در آن صحرا شیران و درندگان بسیار بودند ناگاه شیری قصد یکی از گوسفندان کرد پس آن حضرت پیش رفت و سخنی گفت شیر سر به زیر افکند و گریخت پس برادران آن حضرت ترسیدند و به جانب او دویدند و گفتند ما بر تو ترسیدیم از شیر و تو پروایی نکردی و گویا با او سخن می‏فرمودی فرمود بلی گفتم که دیگر نزدیک این وادی میا که می‏خواهم گوسفندان در اینجا بچرند. پس حلیمه شبی خوابی هولناک دید و با شوهر خود گفت بیا محمد؟ص؟ را به نزد جدّ او ببریم که می‏ترسم آسیبی به او برسد و مصیبت ما نزد جدّ او عظیم گردد و من در خواب دیدم که فرزندم محمد؟ص؟ به صحرا رفت ناگاه دو مرد عظیم پیدا شدند که جامه‌های استبرق پوشیده بودند و هر دو قصد او کردند و یکی از ایشان خنجری در دست داشت و شکم او را شکافت و من ترسان از خواب بیدار شدم. شوهر حلیمه گفت آنچه می‏گویی محال است که واقع شود زیرا که حق‌تعالی حافظ او است و امور عجیبه در باب او خبر داده‏اند و می‏باید همه به ظهور

«* بشارات صفحه 256 *»

آید و معجزاتی که از او مشاهده کردیم همه مصدّق آن اخبار است و چون صبح شد هر چند حلیمه خواست که آن حضرت را به حیله‏ای به نزد خود نگاه دارد که به صحرا نرود راضی نشد و با برادران به عادت مقرّره متوجه صحرا گرديد چون نیمی از روز گذشت اولاد حلیمه فریادکنان و گریان به سوی قبیله دویدند و چون حلیمه صدای شیون ایشان شنید از خیمه بیرون دوید و خاک بر سر می‏ریخت و موهای خود را می‏کند و از ایشان پرسید که چه می‏شود شما را و محمد؟ص؟ را چه کردید؟ ایشان گفتند ما امروز چون به صحرا رفتیم در زیر درختی قرار گرفتیم ناگاه دو مرد عظیم دیدیم نزدیک ما پیدا شدند که هرگز مانند ایشان ندیده بودیم و چون به نزدیک ما آمدند محمد؟ص؟ را گرفتند و به قله کوهی بردند و یکی از ایشان او را خوابانید و دیگری کاردی گرفت و شکم او را شکافت و دل و امعای او را بیرون آورد و ما این قضیه هائله را مشاهده کردیم و به سوی تو آمدیم پس حلیمه دست‌ها را بر روی خود زد و گفت این بود تعبیر خواب من و ناله‏ واولداه و وامحمداه بر آورده به سوی صحرا دوید و شوهرش با اهل قبیله حربه‌ها برداشته از پی او روان شدند و چون به آن موضع رسیدند دیدند که آن حضرت نشسته و گوسفندان بر گرد او بر آمده.

پس حلیمه آن حضرت را در بر گرفته بوسید و شکمش را گشود و هیچ اثری مشاهده ننمود و در جامه‏هایش خونی ندید پس با فرزندان خود گفت که چرا بر محمد؟ص؟ دروغ بستید حضرت فرمود که ای مادر ایشان را ملامت مکن آنچه گفتند راست بود و آن دو مرد مرا خوابانیدند و یکی شکم مرا شکافت بی آنکه اَلَمی به من برسد و دل مرا شکافت و نقطه سیاهی از آن بیرون آورد و انداخت و گفت دیگر شیطان را از دل تو بهره‏ای نیست پس دل مرا به آب بهشت شستند و در جای خود گذاشتند و دیگری مهری بیرون آورد که نور از آن ساطع بود و پشت مرا مهر زد و گفت ای محمد اگر بدانی که تو را نزد حق‌تعالی چه قدر و منزلت هست هر آینه دیده تو همیشه روشن و

«* بشارات صفحه 257 *»

دلت شاد خواهد بود پس مرا با جمیع عالم سنجیدند از همه فزون آمدم و ایشان به آسمان رفتند و من از کوه به زیر آمدم.

و به روایتی دیگر از آن حضرت منقول است که چون حلیمه فریادکنان پیدا شد ملائکه نزد من ایستاده بودند پس حلیمه گفت واضعیفاه تو را در میان رفقایت ضعیف یافتند و کشتند پس ملائکه مرا در بر کشیدند و بوسیدند و گفتند حبذا چون تو ضعیفی و چون حلیمه گفت یا وحیداه بار دیگر مرا بوسیدند و گفتند حبذا چون تو تنهایی و یگانه‏ای تو تنها نیستی خدا و ملائکه و مؤمنان با تواَند و چون حلیمه گفت یا یتیماه مرا بوسیدند و گفتند حبذا چون تو یتیمی که از تو گرامی‏تری نزد خدا نیست و خدا خیر بسیار برای تو مهیا ساخته است و چون حلیمه به من رسید و مرا در دامن گذاشت دستم در دست ایشان بود و حلیمه ایشان را نمی‌دید. مؤلف کتاب انوار گوید حلیمه چون این واقعه را شنید از وقوع حوادث ترسید و آن حضرت را برداشت و متوجه مکه گردید و در عرض راه به قبیله‏ای از قبایل عرب رسید که در میان ایشان کاهنی بود که از بسیاری عمر موهای ابرویش بر دیده‏اش افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند چون حلیمه از پیش ایشان گذشت آن کاهن مدهوش گردید و چون به هوش آمد گفت وای بر شما مبادرت نمایید به سوی آن زنی که سواره گذشت و بگیرید از او آن طفل را و بکشید پیش از آنکه بلاد شما را خراب کند. حلیمه گفت ناگاه دیدم که مردان شمشیرها کشیده رو به من دویدند و چون نزدیک من رسیدند باد تندی وزید و همه را بر زمین افکند و من از ایشان گذشتم و پروایی نکردم تا داخل مکه شدم و آن حضرت را گذاشتم نزد جماعتی که نشسته بودند و پی کاری رفتم و چون برگشتم آن حضرت را ندیدم. از آن جماعت پرسیدم گفتند ما ندیديم گفتم والله اگر او را نیابم خود را از این کوه به زیر می‏اندازم و گریبان خود را چاک کردم و فریادکنان به هر سو می‏دویدم ناگاه مرد پیری دیدم که عصایی در دست داشت و از اضطراب من

«* بشارات صفحه 258 *»

سؤال کرد چون قصه خود را به او نقل کردم گفت گریه مکن که من تو را دلالت می‏کنم بر کسی که تو را نشان دهد که او کجا رفته است پس مرا به نزد بتی برد که او را هبل می‏گفتند و گفت ای هبل محمد به کجا رفته است چون نام محمد؟ص؟ را برد هبل به رو در افتاد و آن مرد ترسید و گریخت پس به نزد عبدالمطلب رفتم و قصه را نقل کردم عبدالمطلب اهل مکه را ندا کرده به تفحص آن حضرت به هر سو روان کرد و خود به پرده‏های کعبه در آویخته گریه و تضرع بسیار به درگاه عالم اسرار کرد پس ندائی شنید که ‏ای عبدالمطلب مترس بر فرزند خود و او را طلب کن در فلان وادی به نزد درخت موز پس عبدالمطلب به سوی آن وادی دوید و آن حضرت را دید که در زیر درخت موز نشسته است او را در بر گرفته بوسید و گفت ای فرزند کی تو را به این وادی آورد؟ فرمود مرغ سفیدی مرا ربود و در میان بال خود گرفته در اینجا گذاشت و من گرسنه و تشنه شده بودم از میوه این درخت خوردم و از این آب آشامیدم و آن مرغ جبرئیل؟ع؟ بود پس عبدالمطلب کفالت و خدمت آن حضرت می‏نمود بعد از چند گاه رمدی در دیده آن حضرت به هم رسید آن حضرت را نزد طبیبی برد که در جُحفه می‏بود چون به نزدیک صومعه آن طبیب رسید او را صدا زد که بیماری آورده‏ام و می‏خواهم دیده او را علاج کنی طبیب سر از صومعه بیرون آورد و گفت رویش را بگشا چون روی آن حضرت را گشود صومعه برای تعظیم آن حضرت بلرزید و خم شد راهب چون این حال را مشاهده کرد شهادت گفته اقرار به پیغمبری آن حضرت نموده گفت چشم او محتاج به معالجه من نیست و نابینایان همه از برکت او بینا خواهند شد ای شیخ بدان که این بزرگ عرب است و سید پیشینیان و آیندگان است و شفاعت کننده روز جزا است و ملائکه مقربان او را یاری خواهند نمود و حق‌تعالی او را امر خواهد کرد به قتال کافران و به نصرت الهی همیشه منصور خواهد بود و دشمن‏ترین مردم برای او اقوام او خواهند بود و اگر من زمان او را دریابم البته او را یاری

«* بشارات صفحه 259 *»

نمایم. و چون هنگام وفات عبدالمطلب شد آن حضرت را به ابوطالب وصیت نمود و مبالغه بسیار در اکرام و محافظت آن حضرت نمود و به رحمت الهی واصل گردید و ابوطالب و فاطمه بنت اسد آن حضرت را بر اولاد خود اختیار می‏کردند و آنچه حق خدمت و سعی بود برای او به عمل می‏آوردند.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب  می‏فرماید که در بعضی از کتب از حلیمه روایت کرده‏اند که گفت چون آن حضرت را در اول مرتبه در دامن گذاشتم که شیر دهم چشم‏های خود را گشود که به سوی من نظر کند نوری از دیده‏های انورش ساطع شد که خانه را روشن کرد و از غرایب احوال آن حضرت آن بود که طفل من رعایت حرمت او می‏کرد و تا آن حضرت شیر تناول نمی‏نمود او پستان قبول نمی‌کرد و در شب‌ها بیدار می‏شدم نوری می‏دیدم که از آن حضرت ساطع بود به سوی آسمان و مردی سبزپوش نزد سر آن حضرت نشسته بود و او را می‏بوسید و نوازش می‏نمود و چون به شوهرم نقل می‏کردم می‏گفت که غرایب احوال او را مخفی دار که کار او عجیب است و تا او متولد شده است جمیع رهبانان و کاهنان در اضطراب و حیرتند و خواب و عیش بر ایشان حرام است و چون آن حضرت را از مکه بیرون بردم بر هر چیز که می‏گذشتم مرا بشارت می‏دادند و به هر زمین که آن حضرت را می‏گذاشتم آن زمین سبز و خرم می‏شد و درختان آن زمین پر میوه می‏شدند و هرگز جامه و بدن او را نجس ندیدم گویا دیگری او را پاکیزه می‏کرد و هر وقت که می‏خواستم بدن مبارکش را برهنه کنم فریاد و اضطراب می‏کرد و نمی‏گذاشت که عورتش گشوده شود و شب‌ها که بیدار می‏شدم می‏شنیدم که ذکر خدا می‏کرد و می‏گفت: لا اله الا الله قدوساً قدوساً و قد نامت العیون و الرحمن لاتأخذه سنة و لا نوم.

و من نزد شوهر خود نمی‏خوابیدم از مهابت آن حضرت و هرگز چیزی به دست

«* بشارات صفحه 260 *»

چپ بر نمی‏گرفت و و هر چیز که بر می‌داشت بسم الله می‏گفت و هر که آن حضرت را می‏دید از محبت او بی‌تاب می‏شد و روزی در دامن من نشسته بود و گله گوسفندان ما می‏گذشت ناگاه گوسفندی از گله جدا شد و نزدیک او آمد و سجده کرد و سر آن حضرت را بوسید و به گوسفندان دیگر ملحق شد و هر روز یک مرتبه نوری از نور آفتاب روشن‏تر از آسمان فرود می‏آمد و او را فرو می‏گرفت و بعد از ساعتی منجلی می‏شد و چون اطفال بازی می‏کردند دست فرزندان مرا می‏گرفت و از میان ایشان بیرون می‏آورد و می‏گفت بیایید ما از برای بازی خلق نشده‏ایم و چون ملائکه آن حضرت را گرفتند و سینه حقیقت دفینه او را برای انوار ربانی منشرح گردانیدند چنان‌که شرحش گذشت و ما بر آن مطلع شدیم اهل قبیله گمان کردند که این کار از جن است گفتند ببرید او را به نزد کاهنی که در حوالی ما می‏باشد آن حضرت فرمود که آنچه شما می‏گویید در من نیست و بحمد الله نفس من سلیم و عقل من صحیح است و چون مبالغه کردند او را به سوی آن کاهن بردم و قصه او را نقل کردم کاهن گفت بگذار که من از طفل احوال او را بشنوم که او از شما داناتر است و چون حضرت احوال خود را نقل کرد کاهن برجست و او را در برگرفت و به آواز بلند فریاد کرد که ‏ای آل‌عرب حذر نمایید از شری که به شما نزدیک رسیده است این طفل را بکشید و مرا با او بکشید که اگر او را بگذارید که به حدّ بلوغ رسد هر آینه عقل‏های شما را به سفاهت نسبت دهد و دین‌های شما را بدل کند و بخواند شما را به سوی خدایی که نشناسید و دینی که ندانید حلیمه گفت چون این سخنان سفاهت‌نشان از رئیس کاهنان شنیدم آن حضرت را از دست او گرفتم و گفتم معلوم شد که تو دیوانه بوده‏ای نه او و به زودی او را به خیمه برگردانیدم و در آن روز از جمیع خیمه‌های قبیله بوی مشک ساطع گردید و هر روز دو مرغ از آسمان نازل می‏گردیدند و در میان جامه‌های او پنهان می‏شدند.

«* بشارات صفحه 261 *»

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که در کتاب عُدد روایت کرده است از حلیمه که در بنی‌سعد درختی بود که خشک شده بود و هرگز میوه نیاورده بود روزی در زیر آن درخت فرود آمدیم و آن حضرت در دامان من بود و در همان ساعت به اعجاز آن حضرت سبز شد و میوه داد و در هیچ زمینی آن حضرت را ننشاندم که از برکت او اثری از گیاه و آبادانی در آن زمین ظاهر نشد و زنی در بنی‌سعد بود که او را ام‌مسکین می‏گفتند و بسیار بدحال و پریشان بود روزی آن حضرت را برداشت و به خیمه خود برد بعد از آن حالش نیکو شد و هر روز می‌آمد و سر آن سرور را می‌بوسید و شکرگزاری می‌کرد و حلیمه گفت که هر وقت آن حضرت در خواب بود و من مشاهده جمال او می‏نمودم دیده‌هایش باز بود و می‏خندید و هرگز سرما و گرما به او نمی‏رسید و تا او با ما بود هیچ آرزو نکردم که روز دیگر برای من میسّر نگردد و روزی گرگی از گله ما بزغاله‌ای گرفت و من بسیار محزون شدم پس دیدم که آن حضرت رو به سوی آسمان بلند کرد ناگاه دیدم که گرگ بزغاله را آورد و نزد من گذاشت و رفت و پیوسته ابر او را از آفتاب سایه می‏انداخت و در باران تند قطره‏ای به او نمی‌رسید و تا با من بود از سرما و گرما متأثر نشدم و پیوسته از خیمه من تا آسمان نوری هویدا بود و هر گاه که می‏خواستم سرش را بشویم می‏دیدم که دیگری شسته است و هرگاه که می‌خواستم که جامه‌اش را تغییر دهم می‌دیدم که تغییر یافته و جامه نو پوشیده است و هرگاه که می‏خواستم پستان در دهانش گذارم صدای ذکر از او می‏شنیدم و بعد از شیر گشودن هرگاه شروع به خوردن یا آشامیدن می‏کرد می‏گفت بسم الله ربّ محمد و چون فارغ می‏شد می‏گفت الحمدلله ربّ محمد.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که از حضرت باقر؟ع؟ روایت کرده

«* بشارات صفحه 262 *»

است که چون بیست و دو ماه از ولادت آن حضرت گذشت رمدی در دیده‏های انورش به‌هم رسید پس عبدالمطلب به ابوطالب گفت ببر پسر برادر خود را به سوی طبیب راهبی که در جحفه می‏باشد پس ابوطالب آن حضرت را در سبد هندی گذاشت و به پای صومعه آن راهب آورد او را صدا زد راهب دید که دور صومعه‌اش را نور فرا گرفت و صدای بال ملائکه به گوشش رسید پس سر از صومعه بیرون کرد و گفت کیستی؟ گفت منم ابوطالب پسر عبدالمطلب پسر برادر خود را آورده‏ام که دیده او را دوا کنی. راهب گفت در کجا است؟ گفتم در میان این سبد است و او را از آفتاب پوشیده‏ام راهب گفت بگشا تا من او را ببینم چون جامه را از روی سبد برداشتم نوری ساطع شد که راهب بترسید و گفت بپوشان او را و سر خود را داخل صومعه کرد و گفت گواهی می‏دهم به وحدانیت خدا و گواهی می‏دهم که تویی پیغمبر خدا حقاً حقاً و تویی آن که خدا بشارت داده است در تورات و انجیل به زبان موسی و عیسی پس بار دیگر شهادت گفت و سر از صومعه بیرون کرد و گفت ای فرزند ببر او را که بر او باکی نیست پس ابوطالب گفت ای راهب سخن بزرگی گفتی راهب گفت شأن پسر برادر تو بزرگ‌تر است از آنچه شنیدی و تو یاری خواهی کرد او را و دفع ضرر دشمنان از او خواهی نمود و چون ابو طالب به نزد عبدالمطلب آمد و سخنان راهب را نقل کرد عبدالمطلب گفت خاموش باش ای فرزند که کسی این سخنان را از تو نشنود والله که محمد از دنیا نرود تا پادشاه عرب و عجم گردد.

و به سند دیگر روایت کرده است که چون ابوطالب امتناع می‏نمود از رفتن به سوی بت‏های قریش ایشان با او منازعه می‏کردند در این باب ابوطالب گفت من از پسر برادرم جدا نمی‏توانم شد و مخالفت او نمی‏توانم کرد و او رضا نمی‏شود به دیدن بت‌ها و شنیدن نام آنها گفتند او را تأدیب کن و عادت بفرما به تعظیم بت‌ها ابوطالب گفت هیهات هرگز نخواهد شد این زیرا که در شام شنیدم از جمیع رهبانان که می‏گفتند

«* بشارات صفحه 263 *»

هلاک بت‌ها در دست این طفل خواهد بود قریش گفتند آیا خود چیزی از او مشاهده نمودی که مصدّق این گفتار باشد؟ گفت بلی در راه شام در زیر درخت خشکی فرود آمدیم به اعجاز او در ساعت سبز شد و میوه داد و چون روانه شدیم همه میوه‏های خود را بر آن حضرت نثار کرده به امر خدا به سخن آمد و گفت ای شجره طاهره نبوت و دوحه طیبه رسالت دست مبارک خود را بر من بکش تا آنکه از برکت تو تا قیامت سبز و خرم باشم پس آن حضرت دست مبارک خود را بر آن درخت کشید سبزی و خرمی آن زیاده گردید و چون در وقت مراجعت به آن درخت رسیدیم و فرود آمدیم دیدیم که از هر نوع مرغان که در عالم می‏باشند بر شاخه‌های آن درخت آشیان گذاشته‏اند و به عدد هر مرغی شاخی بر آورده است و به آن عظمت هرگز درختی ندیده بودم پس همه مرغان بر سر مبارکش بال گستردند و همه به سخن آمدند گفتند از برکت دست مبارک تو ما به این درخت مأویٰ کردیم. و در بعضی کتب معتبره مذکور است که در طفولیت حضرت رسول؟ص؟ خشکسالی عظیم به‌هم رسید و چندین سال بر ایشان باران نبارید پس رقیه دختر صیفی در خواب دید که هاتفی صدا زد که ‏ای گروه قریش پیغمبری در میان شما به‌هم رسیده و مبعوث خواهد شد و به برکت او رحمت فراوان و آبادانی برای شما حاصل است عبدالمطلب را بطلبید تا فرزندزاده خود را شفیع گرداند و دعا کند تا خدا باران دهد شما را پس عبدالمطلب حضرت رسول؟ص؟ را بر دوش گرفته بر کوه ابوقبیس بالا رفت و اکابر قریش بر دور او جمع شده دعای باران خواندند و در همان ساعت از برکات آن حضرت بارانی ریخت که سیلاب از شعاب مکه روان شد.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که ابن بابویه به سند خود از ابوطالب روایت کرده است که در سال هشتم ولادت رسول خدا؟ص؟ اراده تجارت به شام نمودم و در آن وقت هوا در غایت حرارت بود چون عازم سفر شدم خویشان من

«* بشارات صفحه 264 *»

گفتند که محمد را چه می‏کنی و به که می‏سپاری؟ گفتم او را با خود می‏برم و بر هیچ کس اعتماد نمی‏کنم که او را بسپارم. گفتند در این گرما به سفر بردن آن پرورده حرم و بطحاء مناسب نیست گفتم نه والله او را از خود جدا نمی‏توانم کرد و محملی برای او ترتیب می‏دهم و با خود می‏برم پس آن حضرت را بر شتری نشانیدم و شتر او را پیوسته در پیش خود داشتم که از نظر من غایب نشود و چون آفتاب گرم می‏شد پاره ابر سفیدی می‏آمد مانند برف و بر آن حضرت سلام می‏کرد و بر بالای سرش سایه می‏افکند و به هر جا که می‏رفت همراه او بود و بسیار بود که ابر انواع میوه‌ها برای آن حضرت فرو می‏ریخت و در اثنای راه روزی آب بسیار تنگ شد در میان قافله ما مشکی را به دو اشرفی می‏خریدند و ما به برکت آن حضرت آب فراوان داشتیم و آب ما کم نمی‏شد و به هر منزل که فرود می‏آمدیم از برکت او حوض‌ها پر آب می‏شد و زمین‌ها پر گیاه می‏شد و پیوسته در فراخی نعمت و فراوانی بودیم و هر شتری که در راه می‏ماند چون دست مبارک خود را بر آن می‏مالید روان می‏شد و چون نزدیک شهر بصری رسیدیم صومعه راهبی به نظر آمد ناگاه دیدم که آن صومعه به استقبال آن حضرت روان شد مانند اسب تندرو و چون نزدیک ما رسید ایستاد و در آن صومعه راهبی از نصاری بود که او را بحیرا می‏گفتند و هرگز با مترددین آشنا نمی‏شد و با کسی سخن نمی‏گفت و قوافلی که از آن راه عبور می‏کردند هرگز احوال ایشان را نمی‏پرسید چون حرکت صومعه را یافت و نظر به سوی قافله افکند آن حضرت را شناخت و گفت اگر آن که خوانده‏ام و شنیده‏ام هست تویی و غیر تو نیست پس فرود آمدیم در زیر درخت عظیمی که نزدیک صومعه راهب بود و شاخه‌های آن درخت خشکیده بود و باری نداشت و پیوسته قافله در زیر آن درخت فرود می‏آمدند چون آن حضرت در زیر آن درخت قرار گرفت درخت به اهتزاز آمد و شاخه‌های بسیار برآورد و شاخه‌های خود را بر سر آن حضرت گسترد و سه میوه در آن درخت به هم رسید دو تا از میوه‌های تابستان

«* بشارات صفحه 265 *»

و یکی از میوه‌های زمستان و اهل قافله از مشاهده آن احوال متعجب شدند و بحیرا از ملاحظه آن غرایب متحیر گردیده طعامی برداشت به قدر آنکه آن حضرت را کافی باشد و از صومعه به زیر آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و پرسید که متولی امور این طفل کیست؟ من گفتم که منم که به خدمت او قیام می‏نمایم پرسید که با او چه نسبت داری؟ گفتم عمّ اویم. گفت او عمّ بسیار دارد تو کدام عمّ اویی؟ گفتم با پدر او از یک مادرم گفت شهادت می‏دهم که او است که من می‏دانم و اگر او نباشد من بحیرا نیستم. پس گفت رخصت می‏دهی که این طعام را نزد او برم تا تناول نماید؟ گفتم ببر و عرض کردم به آن حضرت که شخصی آمده است و از برای اکرام شما طعامی آورده است تناول نما. فرمود که از برای من تنها آورده است که رفیقان نخورند؟ بحیرا گفت که‏ ای سرور من زیاده از این نداشتم فرمود که رخصت می‌دهی که آنها با من بخورند؟ بحیرا گفت بلی. پس آن حضرت فرمود که بسم ‏الله و تناول نمود و ما صد و هفتاد نفر بودیم همه خوردیم تا سیر شدیم و طعام به حال خود باقی بود و بحیرا در خدمت ایستاده بود و آن حضرت را باد می‏زد و از مشاهده آن حال تعجب می‏کرد و هر ساعت خم می‌شد و سر مبارکش را می‏بوسید و می‏گفت او است به حق پروردگار مسیح و مردم نمی‏دانستند که او چه می‏گوید پس شخصی از مردم قافله گفت ای راهب کار تو در این وقت غریب است و ما پیشتر از صومعه تو می‏گذشتیم متوجه ما نمی‏شدی. بحیرا گفت بلی در این مرتبه مرا حالی غریب است می‏بینم آنچه شما نمی‏بینید و می‏دانم امری چند که شما نمی‏دانید و در زیر این درخت طفلی نشسته است که اگر بشناسید او را چنان که من می‏شناسم هر آینه او را به گردن‌های خود سوار کنید تا به شهرش بر گردانید والله که در این مرتبه شماها را گرامی نداشتم مگر از برای او و چون از برابر صومعه من پیدا شد نوری از پیش روی او دیدم که از زمین تا آسمان ساطع بود و مردان دیدم که بادزن‌ها از یاقوت و زبرجد در دست داشتند و آن حضرت

«* بشارات صفحه 266 *»

را باد می‏زدند و گروه دیگر انواع میوه‌ها بر او نثار می‏کردند و این ابر با او حرکت می‏کرد و از او جدا نمی‏شد و صومعه من به استقبال او دوید به سرعت اسب راهوار و این درخت پیوسته خشک و کم شاخ بود به اعجاز او سبز شد و به حرکت در آمد و شاخه‌هایش فزون شد و سه میوه در آن ظاهر گردید و این حوض‌ها از زمانی که بعد از حواریان اختلاف و فساد در ميان بنی‌اسرائیل به‌هم رسیده بود آب‌های آنها فرو رفته بود و ما در کتاب حضرت شمعون خوانده‏ایم که او نفرین کرد بر بنی‌اسرائیل و این آب‌ها فرو رفت و خشک شد. شمعون گفت که هرگاه ببینید آب در این حوض‌ها به هم رسیده است پس بدانید که به برکت پیغمبری است که در زمین تهامه ظاهر خواهد شد و به سوی مدینه هجرت خواهد نمود و نام او در میان قومش امین خواهد بود و در آسمان احمد خواهد بود و او از نسل اسماعیل پسر ابراهیم خواهد بود به خدا سوگند یاد می‏کنم که این همان است پس بحیرا متوجه آن حضرت شد و گفت از تو سؤال می‌کنم از سه خصلت و قسم می‏دهم تو را به لات و عزی که مرا جواب بگویی. پس حضرت رسول؟ص؟ چون نام لات و عزی را شنید در غضب شد و گفت به اینها سؤال مکن والله که هیچ چیز را مانند اینها دشمن نمی‏دارم اینها دو بتند از سنگ که قوم من از سفاهت خود آنها را می‏پرستند پس بحیرا گفت این یک علامت. پس گفت به خدا سوگند می‏دهم تو را که خبر دهی فرمود که بپرس از هر چه خواهی زیرا که مرا قسم دادی به پروردگاری که خدای من و تو است و مانند ندارد. بحیرا گفت سؤال می‏کنم از خواب و بیداری تو و سؤال نمود از اکثر احوال آن حضرت و جواب شنید و همه را موافق یافت با آنچه در کتاب‌ها خوانده بود پس بحیرا بر پاهای مبارک آن حضرت افتاد و می‌بوسید و می‏گفت ای فرزند چه نیکو است بوی تو ای آن که از همه پیغمبران اتباع تو بیشترند و ای آن که نورهای دنیا همه از نور تو است و ای آن که به نام تو مسجدها آبادان خواهد گردید و گویا می‏بینم که لشکرها خواهی کشید و بر اسبان عربی سوار خواهید

«* بشارات صفحه 267 *»

شد و عرب و عجم تابع تو خواهند شد خواهی نخواهی و گویا می‏بینم که لات و عزی را خواهی شکست و خانه کعبه را مالک خواهی شد و کلیدش را به هر که خواهی تسلیم خواهی نمود و چه بسیار شجاعان از قریش و عرب بر خاک هلاک خواهی افکند با تو است کلیدهای بهشت و دوزخ و با تو است سودمندی بزرگ و تویی که بت‌ها را هلاک خواهی کرد و تویی که قیامت قائم نخواهد شد تا تمام پادشاهان به مذلت و خواری در دین تو در آیند پس مکرر دست‌ها و پاهای مبارک آن حضرت را می‏بوسید و می‏گفت اگر زمان تو را دریابم در پیش روی تو شمشیر بزنم و با دشمنان تو جهاد کنم تویی بهترین فرزندان آدم و پیشوای پرهیزکاران و خاتم پیغمبران سوگند می‏خورم به خدا که زمین خندان شد در روز ولادت با سعادت تو و خندان خواهد بود تا روز قیامت به شادی وجود تو و باز سوگند یاد می‏کنم به خدا که کلیساها و بت‌ها و شیاطین گریان شدند از ظهور تو و گریان خواهند بود تا روز قیامت. تویی دعا کرده حضرت ابراهیم و بشارت داده حضرت عیسی تویی پاکیزه و مطهر از نجاست‌های اهل جاهلیت.

پس رو به سوی ابوطالب گردانیده گفت تو چه نسبت داری به او؟ گفت فرزند من است بحیرا گفت نمی‌باید او فرزند تو باشد و پدر و مادر او نمی‌باید در این وقت زنده باشند ابوطالب گفت راست گفتی من عمّ اویم و پدر او وقتی فوت شد که در رحم مادر بود و مادرش چون فوت شد او شش ساله بود. بحیرا گفت کنون راست گفتی ولکن صلاح تو را در آن می‏دانم که او را به شهر خود برگردانی زیرا که در روی زمین هیچ یهودی و نصرانی و صاحب کتابی نیست که نداند که او متولد شده و هر یک که او را ببینند به علامت‌ها او را خواهند شناخت چنان‌که من شناختم و حیله‌ها و مکرها در دفع او خواهند کرد و یهودان از همه بیشتر در این باب اهتمام خواهند نمود ابوطالب گفت سبب عداوت ایشان با او چیست؟ بحیرا گفت که او پیغمبر است و جبرئیل بر او نازل خواهد شد و دین‌های ایشان را منسوخ خواهد کرد ابوطالب گفت نه ان‌شاءالله

«* بشارات صفحه 268 *»

خدا نخواهد گذاشت که به او آسیبی برسد. پس ابوطالب گفت چون بحیرا خواست که آن حضرت را وداع کند بسیار گریست و گفت ای فرزند آمنه گویا می‏بینم که تمام عرب با تو دشمنی خواهند کرد و همگی تیرهای جدال و قتال را برای تو در کمان کینه دیرینه خواهند گذاشت و خویشان از تو مواصلت را قطع خواهند کرد و اگر قدر تو را بشناسند باید تو را از فرزندان خود گرامی‏تر دارند پس رو به سوی ابوطالب گردانید و گفت ای عمّ تو رعایت کن در باب او قرابت موصوله را و رعایت نما در حق او وصیت پدر خود را که به زودی همه قریش از تو کناره کنند به سبب رعایت کردن او پس پروا مکن و فرزندی از تو به هم خواهد رسید که در همه حال یاور او باشد و او را در آسمان‌ها به شجاعت و دلیری ستایش کنند و از او به هم خواهند رسید دو فرزند بزرگوار که به سعادت شهادت فایض گردند و او سید و بزرگ عرب و ذوالقرنین این امت خواهد بود و او در کتاب‌های خدا از اصحاب عیسی معروف‌تر است پس ابوطالب گفت که چون نزدیک به شام شدیم والله دیدم که قصرهای شام به حرکت آمدند و نوری از آنها بلند شد از نور آفتاب بیشتر و چون داخل شام شدیم از بسیاری هجوم نظار‏گیان از بازارها عبور میسر نبود و از هر سو به تماشای جمال عدیم‏المثال آن یوسف مصر کمال می‏شتافتند و آوازه حسن و جمال و فضل و کمال آن حضرت به اطراف بلاد شام رسید و هر جا راهبی و عالمی بود نزد آن حضرت حاضر گردید پس اعلم علمای اهل کتاب که او را نسطور می‏گفتند سه روز آمد و برابر آن حضرت نشست و هیچ سخن نمی‏گفت چون روز سیّم شد بی‌تابانه به خدمت آن حضرت شتافت و بر گرد او می‏گردید من گفتم ای راهب چه می‏خواهی از او؟ گفت می‏خواهم بدانم که او چه نام دارد گفتم نام او محمد بن عبدالله است چون این نام را شنید رنگش متغیر شد و گفت می‏خواهم از او التماس نمایی که پشت دوش خود را برای من بگشاید چون آن حضرت کتفش را گشود و نظر راهب بر مهر نبوت افتاد خود را انداخت و آن مهر را می‏بوسید و می‏گریست

«* بشارات صفحه 269 *»

و می‌گفت ای مرد زود برگردان این خورشید نبوت را به مطلع ولادتش که اگر می‏دانستی او در زمین چه دشمنان دارد هر آینه او را با خود نمی‏آوردی پس پیوسته به خدمت آن حضرت می‏آمد و مراسم خدمت به تقدیم می‏رسانید و طعام‌های لذیذ برای او حاضر می‏گردانید و چون از شام بیرون آمدیم پیراهنی از برای آن یوسف مصر نبوت آورد و گفت التماس دارم که آن حضرت این پیراهن را بپوشد شاید به این سبب گاهی مرا به خاطر مبارک بگذراند و چون آثار کراهت از آن حضرت مشاهده نمودم و ردّ آن عالم نتوانستم کرد پیراهن را گرفتم و گفتم من بر او خواهم پوشانید و به سرعت و اهتمام آن بدر تمام را به سوی بیت‏الله‏الحرام بر گردانیدم و چون خبر قدوم میمنت لزوم آن حضرت به اهل مکه رسید صغیر و کبیر به استقبال آن حضرت شتافتند به غیر از ابوجهل که او مست و بی‌خبر افتاده بود.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که به سند معتبر دیگر روایت کرده است که چون ابوطالب اراده سفر شام کرد رسول خدا؟ص؟ به مهار ناقه او چسبید و گفت ای عم مرا به که می‏سپاری نه پدری دارم و نه مادری پس ابوطالب گریست و آن حضرت را با خود برد و هر گاه در راه هوا گرم می‏شد ابری پیدا می‏شد و بر بالای سر آن حضرت سایه می‏افکند تا آنکه در اثنای راه به صومعه راهبی رسیدند که او را بحیرا می‏گفتند چون دید که ابر با ایشان حرکت می‏کند از صومعه خود به زیر آمد و طعامی برای ایشان مهیا کرده ایشان را به سوی طعام خود دعوت نمود پس ابوطالب و سایر رفقاء رفتند به صومعه راهب و حضرت رسول؟ص؟ را نزد متاع خود گذاشتند چون بحیرا دید که ابر بر بالای قافله‌گاه ایستاده است پرسید که آیا کسی هست از اهل قافله که به اینجا نیامده است؟ گفتند نه مگر طفلی که او را نزد متاع خود گذاشته‏ایم بحیرا گفت سزاوار نیست که کسی از طعام من تخلف نماید او را نیز بطلبید چون به نزد آن

«* بشارات صفحه 270 *»

حضرت فرستادند و آن حضرت به سوی صومعه روان شد ابر نیز همراه آن حضرت حرکت کرد پس بحیرا گفت که این طفل کی است؟ گفتند پسر ابوطالب است بحیرا به ابوطالب گفت این پسر تو است؟ ابوطالب گفت این پسر برادر من است پرسید که پدرش چه شد؟ گفت او در رحم مادرش بود که پدرش فوت شد بحيرا  گفت که این طفل را به سوی بلاد خود بر گردانید که اگر یهودان او را بشناسند چنانچه من شناختم هر آینه او را بکشند و بدان که شأن او بزرگ است و او پیغمبر این امت است که به شمشیر خروج خواهد کرد.

و به سند معتبر دیگر روایت کرده است از یَعلیٰ نَسّابه که سالی که حضرت رسول؟ص؟ به عزم تجارت به شام رفت خالد بن اُسید و طلیق بن ابی‌سفیان با آن حضرت رفتند و چون برگشتند غرایب بسیار از رفتار و سواری آن حضرت و اطاعت وحشیان صحرا و مرغان هوا از آن حضرت نقل کردند و گفتند چون به میان بازار شهر بصری رسیدیم گروهی از رهبانان را دیدیم که آمدند با روهای متغیر که گویا زعفران بر روی ایشان مالیده‌اند و بدن‌های ایشان می‌لرزید پس به ما گفتند که التماس داریم که بیایید به نزد بزرگ ما که در کلیسیای اعظم می‏باشد و نزدیک است به این مکان گفتیم ما را با شما چه کار است؟ گفتند چه ضرر دارد به شما که بیایید به سوی معبد ما و ما شما را گرامی داریم و گمان می‏کردند که محمد؟ص؟ در میان ما است چون با ایشان رفتیم داخل کنیسه بسیار بزرگ رفیعی شدیم و دیدیم که دانای بزرگ ایشان در میان نشسته است و شاگردان او بر دور او نشسته‏اند و کتابی در دست دارد گاهی در کتاب نظر می‏کند و گاهی در روی ما نظر می‏کند پس به اصحاب خود گفت که کاری نساختید و آن که من می‏خواهم نیاورده‏اید پس از ما سؤال کرد که شما کیستید؟ گفتیم ما گروهی از قریشیم گفت از کدام قبیله قریش؟ گفتیم از فرزندان عبدالشمس گفت دیگری با شما هست؟ گفتیم بلی جوانی از بنی‌هاشم با ما همراه است که او را

«* بشارات صفحه 271 *»

یتیم فرزندان عبدالمطلب می‏گوییم چون این سخن را شنید نعره‏ای زد و نزدیک بود که بیهوش شود و از جا برجست و گفت آه آه دین نصرانیت هلاک شد پس تکیه کرد بر یکی از چلیپاهای خود و ساعتی متفکر شد و هشتاد نفر از بطارقه و شاگردان او بر دورش ایستاده بودند پس به ما گفت آیا می‏توانید آن جوان را به من بنمایید؟ گفتیم بلی پس با ما همراه آمد تا به بازار بصری رسیدیم دیدیم که آن حضرت در میان بازار ایستاده و مانند ماه تابان نور از روی انورش ساطع است و از هر سو نظارگیان به تماشای جمالش ایستاده‏اند و مشتریان مانند مشتریان یوسف زرها حاضر کرده از شوق مشاهده جمال او با او سودا می‏کنند و متاع‌های او را به قیمت اعلی می‏خرند و متاع خود را به قیمت نازل به او می‏فروشند پس ما خواستیم که دیگری را به او نشان دهیم برای امتحان ناگاه او صدا زد که شناختم او را به حق پروردگار مسیح و بی‌تابانه پیش دوید و سر مبارکش را بوسید و گفت تویی مقدس و از علامات آن حضرت بسیار سؤال نمود و حضرت همه را جواب فرمود پس گفت اگر زمان تو را دریابم در خدمت تو جهاد کنم چنان‌که حق جهاد کردن است پس به ما گفت که با او است زندگی و مردن هر که متابعت او نماید زنده جاوید گردد و هر که از طریقه او بگردد بمیرد به مردنی که هرگز زندگی نیابد. با او است سود بزرگ و نفع عظیم این را گفت و به کنیسه خود بر گشت.

و در حدیث دیگر روایت کرده است که در سالی که حضرت رسول؟ص؟ از برای خدیجه به جانب شام به تجارت رفت عبدمناة بن کنانه و نوفل بن معاویه همراه آن حضرت بودند و چون به شام رسیدند ابوالمویهب راهب ایشان را دید و پرسید که شما کیستید گفتند ما تاجری چندیم از اهل حرم از قبیله قریش پرسید که آیا از قریش دیگری با شما همراه هست؟ گفتند بلی جوانی از فرزندان هاشم هست که نام او محمد؟ص؟ است ابوالمویهب گفت من او را می‏خواهم گفتند در میان قریش از او

«* بشارات صفحه 272 *»

گمنام‏تری نیست و او را یتیم قریش می‏نامند و اجیر شده است نزد زنی از ما که او را خدیجه می‏گویند و برای او به تجارت آمده است تو با او چه کار داری؟ ابوالمویهب سر خود را حرکت می‌داد و می‏گفت او است او است مرا به سوی او دلالت کنید گفتند او را در بازار بصری گذاشتیم در این سخن بودند که ناگاه آن حضرت پیدا شد چون نظرش بر آن حضرت افتاد پیش از آنکه ایشان نشان دهند گفت این است و با حضرت خلوت کرد و ساعت طویلی با آن حضرت راز گفت پس میان دیده‏های او را بوسید و چیزی از آستین خود بیرون آورد و خواست که به آن حضرت بدهد قبول نفرمود و چون جدا شد به نزد ایشان آمد و گفت از من بشنوید این وصیت را و چنگ زنید در دامن او و اطاعت نمایید سخن او را که این جوان والله پیغمبر آخرالزمان است و به این زودی بیرون خواهد آمد و مردم را به سوی شهادت لااله الا الله خواهد خواند و چون بیرون آید البته او را متابعت کنید پس از ایشان پرسید که آیا از عم او ابوطالب فرزندی به هم رسیده است که علی نام داشته باشد؟ گفتند نه گفت به این زودی متولد خواهد شد و اول کسی که به این پیغمبر ایمان آورد او خواهد بود و وصف او را به وصی بودن در کتاب‌ها خوانده‏ایم چنان‌که وصف محمد را به پیغمبری خوانده‏ایم و او سید عرب و عالم ربانی این امت خواهد بود و ذوالقرنین آخرالزمان است و حق شمشیر را در جهاد خواهد داد و نام او را در ملأ اعلی علی گویند و بعد از پیغمبر آخرالزمان در قیامت رتبه او از همه خلق بلندتر خواهد بود و ملائکه او را بطل ازهر مفلح می‏گویند و به هر جانب که متوجه شود البته ظفر یابد و او در میان اصحاب پیغمبر شما در آسمان مشهورتر است از آفتاب تابان.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که قطب راوندی و ابن شهر آشوب و صاحب عُدد روایت کرده‏اند که سبب تزویج خدیجه آن بود که روز عیدی زنان

«* بشارات صفحه 273 *»

قریش در مسجدالحرام جمع شده بودند ناگاه یهودی از پیش ایشان گذشت و گفت به زودی در میان شما پیغمبری مبعوث خواهد شد هر یک توانید سعی کنید که خود را به حباله او در آورید پس زنان سنگریزه بر او افکندند و آن حرف در خاطر خدیجه ماند پس روزی ابوطالب به حضرت رسول؟ص؟ گفت که ‏ای محمد می‏خواهم تو را زنی بدهم و مال ندارم و خدیجه با ما قرابت دارد و مال بسیار دارد و هر سال جماعتی را با غلامان خود به تجارت می‏فرستد آیا می‏خواهی که مایه‏ای از برای تو بگیرم که به تجارت بروی و حق‌تعالی تو را منفعتی کرامت فرماید؟ حضرت فرمود بلی پس ابوطالب به نزد خدیجه رفت و گفت محمد؟ص؟ می‏خواهد به مال تو به تجارت رود خدیجه گفت بسیار خوب است و شاد شد و با غلام خود گفت که تو با مالی که در دست تو است از محمد است و باید که در خدمت او بروی و از فرمان او بیرون نروی پس آن حضرت با میسره روانه سفر شام شدند.

و به روایت دیگر خزیمة بن حکیم که با خدیجه قرابتی داشت او نیز در خدمت آن حضرت بود و در آن سفر محبت عظیم از آن جناب در دل او قرار گرفت و چون به میان راه رسیدند دو شتر خدیجه خوابیدند و میسره متحیر ماند که بار آنها بر زمین خواهد ماند. پس به خدمت آن حضرت شتافت و حقیقت حال را عرض کرد پس آن حضرت به نزد شتران آمد و دست مبارک را بر پاهای آنها مالید پس بر جستند و پیش از شتران دیگر روانه شدند چون خزیمه آن حال را مشاهده نمود محبت و اعتقادش نسبت به آن حضرت مضاعف گردید و زیاده از سابق در خدمت آن حضرت اهتمام می‏نمود. چون به نزدیک شام رسیدند به نزدیک دیر راهبی فرود آمدند و آن حضرت در زیر درخت خشکی نزول اجلال فرمود و سایر اهل قافله متفرق شدند و آن درخت سال‌ها بود که خشک شده و پوسیده بود در همان ساعت سبز شد و شاخ و برگ بر آورد و میوه‏ها از آن ریخته شد و در اطراف درخت همه گیاه رویید و چون راهب آن حال را

«* بشارات صفحه 274 *»

مشاهده نمود به سرعت از صومعه به زیر آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و کتابی در دست داشت و گاهی در کتاب نظر می‏کرد و گاهی مشاهده جمال آن حضرت می‏نمود و می‏گفت او است او است به حق آن خداوندی که انجیل را فرستاده است چون خزیمه این سخن را از راهب شنید ترسید که مبادا اراده ضرری نسبت به آن حضرت داشته باشد شمشیر خود را از غلاف کشید و گفت که‏ ای آل‌غالب پس اهل قافله از هر جانب دویدند و راهب به سوی صومعه خود گریخت و در را بست و از بالای صومعه خود مشرف شد و گفت ای قوم به چه سبب همه متفق گردیدید در آزار من سوگند یاد می‏کنم به خدایی که آسمان را بی‌ستون بر پا داشته که قافله‏ای در این مکان فرود نیامده است به سوی من که محبوب‌تر از شما باشد و در این کتاب که در دست دارم نوشته است که این جوان که در زیر این درخت است رسول پروردگار عالمیان است و مبعوث خواهد گردید با شمشیر برهنه و بسیاری از کافران را به خاک هلاک خواهد افکند و او خاتم پیغمبران است هر که او را اطاعت نماید نجات یابد و هر که فرمان او نبرد گمراه گردد. پس با خزیمه گفت که تو از قوم اویی؟ گفت نه ولکن من خدمتکار اویم و آنچه از معجزات آن حضرت در آن راه مشاهده نموده بود به راهب گفت راهب گفت ای مرد او پیغمبر آخرالزمان است و رازی به تو می‏سپارم پنهان دار من در این کتاب خوانده‏ام که او غالب خواهد شد بر بلاد و نصرت خواهد یافت بر عباد و هیچ عَلَم او از جنگ‌گاه بر نخواهد گشت و او را دشمن بسیار است و بیشتر دشمنان او یهود خواهند بود پس حذر کن از ایشان بر او. پس چون به شام رفتند در آن تجارت ربح بسیار به هم رسید و چون بر گشتند و نزدیک به مکه رسیدند میسره گفت ای ستوده‌خصال از تو معجزات بسیار در این سفر مشاهده کردم به هر سنگ و کلوخ و درختی که گذشتیم بر تو سلام کردند و گفتند السلام علیک یا رسول اللّه و عقبات در این راه بود که سایر اوقات به چندین روز طی می‏کردیم در این سفر از برکت تو همه را در

«* بشارات صفحه 275 *»

یک شب طی کردیم و ربحی که در این سفر کردیم در مدت چهل سال برای ما میسر نشده بود پس مصلحت چنان می‏دانم که پیشتر تشریف ببری و خدیجه را به سودمندی این سفر بشارت دهی که او شاد گردد. پس چون حضرت بر اهل قافله سبقت گرفته متوجه منزل خدیجه گردید در آن وقت خدیجه با بعضی از زنان در غرفه خانه خود نشسته بود که به راه مشرف بود ناگاه نظرش بر سواره‏ای افتاد که از دور می‌آید و ابری بر سر او سایه کرده با او به سرعت می‏آید و ملکی از جانب راست او و ملکی دیگر از جانب چپ او بر روی هوا می‏آیند و هر یک شمشیر برهنه‏ای در دست دارند و از ابر قندیلی از زبرجد بر بالای سر او آویخته و بر دور ابر قبه‌ای از ياقوت بر روی هوا می‌آيد خديجه از مشاهده اين احوال متحير شد و گفت خداوندا چنین کن که ‏این مقرب درگاه تو به کاشانه محقّر من در آید چون آن حضرت نزدیک رسید و دانست که محمد است و به سوی خانه او می‏آید پای برهنه بر سر راه آن حضرت دوید و پای مبارکش را بوسید و حضرت او را بشارت‌ها داد. خدیجه گفت ای بزرگوار میسره چرا در رکاب تو نیست؟ فرمود که از عقب می‏آید خدیجه گفت ای سید حرم و بطحاء بر گرد و با میسره بیا و مقصود خدیجه آن بود که بار دیگر آنچه دیده بود به عین‏الیقین مشاهده نماید. چون آن جناب برگشت سحاب نیز برگشت و باز در مراجعت با حضرت معاودت نمود و یقین خدیجه به جلالت آن حضرت زیاده شد و میسره چون داخل شد گفت ای خاتون در این سفر چندان غرایب احوال از آن معدن فضل و کمال مشاهده کرده‏ام که در چندین سال بیان نمی‏توانم کرد هر طعام اندکی که نزد او حاضر کردم و دست مبارک خود را بر آن گذاشت گروه بسیار از آن سیر شدند و طعام کم نشد و هر گاه هوا گرم می‌شد دو ملک او را سایه می‏کردند و به هر درخت و سنگی که گذشت بر او به رسالت سلام کردند و قصه رهبانان و غیر آنها را بیان کرد. پس خدیجه برای مزید اطمینان طبقی از رطب برای آن کریم‏النسب طلبید و جمعی از مردان را طلب

«* بشارات صفحه 276 *»

نمود و با آن حضرت شریک گردانید و همه سیر شدند و از رطب چیزی کم نشد پس میسره و فرزندانش را برای آن بشارت آزاد گردانید و ده هزار درهم به او عطا فرمود و گفت یا محمد؟ص؟ برو و عمّت ابوطالب را بگو که مرا از عمّ من عمرو بن اسد خواستگاری نماید برای تو و به نزد عمّ خود فرستاد که مرا به محمد؟ص؟ تزویج نما و در آن وقت از عمر شریف آن حضرت بیست و پنج سال گذشته بود.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب می‏فرماید که صاحب کتاب انوار روایت کرده است که روزی خدیجه با بعضی از زنان خدمتکار در غرفه خانه خود نشسته بودند و عالمی از علمای یهود نزد او بود ناگاه حضرت رسول از زیر غرفه او گذشت آن عالم گفت که الحال جوانی از پیش خانه تو گذشت آیا تواند بود که او را تکلیف نمایی که به این غرفه در آید پس خدیجه یکی از کنیزان خود را فرستاد و آن حضرت را تکلیف نمود چون تشریف آورد آن عالم گفت تواند بود که کتف خود را بگشایی که من در آن نظر کنم؟ حضرت اجابت او نمود چون نظرش بر مهر نبوت افتاد گفت والله که این مهر پیغمبری است. خدیجه گفت که اگر عمّش حاضر بود کی می‏گذاشت که تو بر بدن او نظر کنی و به درستی که عموهای او حذر می‏فرمایند او را از علمای یهود آن عالم گفت که کی را یارای آن هست که آسیبی به او برساند به حق کلیم سوگند می‏خورم که او است پیغمبر آخرالزمان و چون آن حضرت از غرفه فرود آمد محبت آن حضرت در سویدای قلب خدیجه قرار گرفت و خدیجه ملکه مکه بود و اموال و مواشی بی‌حساب داشت. پس خدیجه گفت ای عالم چه دانستی که محمد؟ص؟ پیغمبر است؟ گفت صفات او را در تورات خوانده‏ام که او است خاتم پیغمبران و خوانده‏ام که مادر و پدرش در طفولیت او خواهند مرد و جدّ او و عمّ او کفالت و محافظت او خواهند نمود و زنی از قریش را خواهد خواست که بزرگ قومش باشد و در میان عشیره

«* بشارات صفحه 277 *»

خود امیر و صاحب تدبیر باشد و به دست خود اشاره کرد به سوی خدیجه و گفت این سخن را از من نگاه دار ای خدیجه و شعری چند مشتمل بر جلالت آن حضرت و تحقیق این مواصلت با سعادت ادا نمود پس محبت خدیجه نسبت به آن حضرت مضاعف شد و از یاران خود مخفی داشت و چون آن عالم از پیش خدیجه برخاست گفت سعی کن که محمد؟ص؟ از دست تو به در نرود که مزاوجت او مورث سعادت دنیا و آخرت است. و خدیجه را عمّی بود که او را ورقه می‏گفتند و در غایت علم و دانش بود و کتاب‌های آسمانی را خوانده بود و صفات پیغمبر آخرالزمان را در کتب دیده بود و خوانده بود که زنی را از قریش تزویج نماید که بزرگ قوم خود باشد و مال بسیار برای آن حضرت خرج کند و در جمیع امور مساعد و معاون او باشد و ورقه امید داشت که آن زن خدیجه باشد به سبب وفور مال و شرف او و مکرر می‏گفت با خدیجه که با شخصی وصلت خواهی کرد که از جمیع اهل زمین و آسمان اشرف باشد و خدیجه در هر ناحیه‏ای غلامان و حیوانات بی‌پایان داشت تا آنکه بعضی گفته‏اند که زیاده از هشتاد هزار شتر او متفرق بود در هر مکان، و در هر ناحیه‏ای ملازمان و وکلای او به تجارت مشغول بودند مانند مصر و شام و حبشه و غیر آنها و ابوطالب پیر و ضعیف شده بود و از جهت محافظت حضرت رسول؟ص؟ ترک سفر کرده بود. روزی حضرت رسول؟ص؟ به نزد ابوطالب رفت و او را غمگین یافت فرمود که ‏ای عمّ سبب اندوه شما چیست؟ ابوطالب گفت ای فرزند برادر سببش آن است که مالی نداريم و زمانه بسیار بر ما تنگ شده است پیر شده‏ام و تنگدست شده‏ام و وفاتم نزدیک شده است و آرزو دارم که تو را زنی بوده باشد که من به آن شاد گردم و ضروریات آن مرا میسر نیست. حضرت فرمود که ‏ای عمّ شما را در این باب چه تدبیر به خاطر رسیده است؟ ابوطالب گفت ای فرزند برادر، خدیجه دختر خویلد مال بسیار دارد و اکثر اهل مکه از مال او منتفع شده‏اند. آیا راضی هستی که از برای تو مالی بگیرم که به تجارت بروی شاید خدا

«* بشارات صفحه 278 *»

نفعی کرامت فرماید که مطالب و آرزوهای من به آن میسر گردد؟ حضرت فرمود که بسیار خوب است بر خیز و آنچه صلاح می‌دانی چنان کن. پس ابوطالب با برادران خود به خانه خدیجه رفتند و او خانه‏ای داشت در نهایت وسعت و بر بامش قبه‏ای از حریر سبز زده بودند منقش به انواع صورت‌ها و نقش‌ها و به طناب‌های ابریشم بر میخ‌های فولاد بسته بودند. و پیشتر دو شوهر کرده بود یکی عمرو کندی و دیگری عتیق بن عایذ و بعد از فوت ایشان عُقْبة بن ابی‌مُعَیط و صلت بن ابی‌شهاب او را خواستگاری کردند و هر يک چهارصد غلام و کنيز داشتند و ابوجهل و ابوسفيان نيز او را خواستگاری کردند و خدیجه همه را مجاب گردانید و دلش به سوی حضرت رسول؟ص؟ مایل بود زیرا که از رهبانان و دانایان و کاهنان اوصاف آن حضرت را بسیار شنیده بود و معجزات بسیار که قریش از آن حضرت دیده بودند بر او ظاهر گردیده بود پس عم خود ورقة‏ بن نوفل را طلبید و گفت ای عمّ می‏خواهم شوهر کنم و مردم بسیار مرا طلب می‏کنند و دل من هیچ یک را قبول نمی‏کند. ورقه گفت ای خدیجه می‏خواهی حدیث غریبی و امر عجیبی برای تو روایت کنم. نزد من کتابی هست که در آن طلسم‌ها و عزیمت‌ها هست. من عزیمتی می‏خوانم بر آبی و غسل می‏کنی به آن آب و من دعائی می‏نویسم از انجیل و زبور و در زیر سر بگذار و تکیه کن چون به خواب بروی البته آن که شوهر تو خواهد بود او را در خواب خواهی دید. چون خدیجه به فرموده او عمل کرد و به خواب رفت در خواب دید که مردی به نزد او آمد نه بلند و نه کوتاه و گشاده چشم و نازک ابرو و سیاه چشم و لب‌های او سرخ و خدهای او به رنگ گل و در نهایت ملاحت و نور و صباحت و ابر بر او سایه افکنده و در میان دو کتفش علامتی بود و بر اسبی از نور سوار بود و لجام آن اسب از طلا بود و زینش مرصّع بود به الوان جواهر گرانبها و روی آن اسب به روی آدمیان شبیه بود و پایش مانند پای گاو بود و گامش به قدر مدّ بصر بود و آن سواره از خانه ابوطالب بیرون آمد چون خدیجه او را دید

«* بشارات صفحه 279 *»

او را در بر گرفت و در دامن خود نشانید. چون از خواب بیدار شد در باقی شب او را خواب نبرد و صبح به خانه عمّ خود رفت و خواب خود را نقل کرد. ورقه گفت ای خدیجه اگر خواب تو راست است سعادتمند و رستگار خواهی بود آن که تو در خواب دیده‏ای بر سر او است تاج کرامت و شفیع گناهکاران است در روز قیامت و بزرگ عرب و عجم است در دنیا و آخرت او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است. چون خدیجه این سخنان را شنید آتش محبت آن حضرت در سینه‏اش مشتعل گردید و به خانه خود مراجعت نمود و در خلوتی نشست و از مفارقت آن حضرت می‏گریست و اشعار شورانگیز انشاء می‏نمود و راز خود را به کسی اظهار نمی‌توانست کرد. در این اندیشه بود که ناگاه صدای در خانه را شنید و از آن صدای آشنا امیدوار گردید ناگاه صدای جاریه‏ای آمد گفت ای سیده من اینک بزرگان عرب یعنی فرزندان عبدالمطلب به در خانه ما آمده‏اند. خدیجه از استماع این نام‌های آشنا از صبر و قرار بیگانه شد و گفت در را بگشا و میسره را بگو که فرش‌های زیبا برای ایشان مرتب سازد و هر یکی را در مرتبه خود بنشاند و انواع فواکه و اطعمه برای ایشان حاضر سازد و خود در پس پرده حجاب نشست و چون ایشان طعام تناول نمودند و با او آغاز به سخن و مکالمه نمودند، از پس پرده به کلام لطیف و سخنان ظریف ایشان را جواب گفت که ‏ای بزرگواران مکه و حرم از انوار قدوم خود کلبه مرا رشک گلستان ارم کرده‏اید هر حاجت که دارید بر آورده است. ابوطالب گفت برای حاجتی آمده‏ایم که نفعش به تو عاید می‏گردد و برکتش بر تو می‏افزاید، برای پسر برادر خود محمد؟ص؟ آمده‏ایم. چون خدیجه آن نام دلگشا را شنید دل از دست داد و بی‌تابانه گفت او خود کجا است که من حاجت او را از لب‌های غم‌زدای او بشنوم و هر حاجت که دارد به جان قبول نمایم؟ پس عباس گفت که من می‏روم و آن جناب را به زودی حاضر می‏گردانم و عباس به ابطح آمد و آن حضرت را ندید و به هر سو به طلب آن حضرت می‏دوید تا

«* بشارات صفحه 280 *»

آنکه به کوه حراء بر آمد. دید که آن بر گزیده خدا در آنجا خوابیده است در خوابگاه ابراهیم و ردای مبارک بر خود پیچیده و اژدهای عظیمی بر بالینش خوابیده است و برگ گلی در دهان گرفته و آن حضرت را باد می‏زند. عباس گفت چون مار را دیدم بر آن حضرت ترسیدم و شمشیر کشیدم و بر آن مار حمله کردم. پس مار متوجه من شد و من فریاد کردم که ‏ای پسر برادر مرا دریاب. پس آن جناب چشم گشود اژدها ناپیدا شد و فرمود که برای چه شمشیر کشیده‏ای؟ گفتم اژدهایی نزد تو دیدم و بر تو ترسیدم و شمشیر کشیده بر آن حمله کردم و چون بر من غالب آمد به تو استغاثه کردم و چون دیده مبارک گشودی ناپیدا شد. پس حضرت تبسم نموده فرمود که آن اژدها نیست ولکن ملکی است از ملائکه که حق‌تعالی برای حراست من می‏فرستد و مکرر او را دیده‏ام و با او سخن گفته‏ام و او به من گفته است که من ملکی از ملائکه پروردگارم که مرا موکل گردانیده است که تو را حراست کنم از کید دشمنان در شب و روز. عباس گفت ای پسر برادر کسی نیست که انکار فضل تو تواند کرد و اینها از تو غریب نیست، اکنون بیا برویم به منزل خدیجه که می‏خواهد تو را بر اموال خود امین گرداند که به هر ناحیه که خواهی به تجارت روی. فرمود که می‏خواهم به جانب شام روم. عباس گفت اختیار با تو است و چون متوجه منزل خدیجه گردیدند نور ساطع آن حضرت به خانه خدیجه سبقت گرفت و خیمه را روشن کرد خدیجه با میسره اعتراض کرد که چرا رخنه‏های خیمه را مسدود نکرده‏ای که آفتاب داخل قبه شده است. میسره ملاحظه کرد و گفت ای خاتون رخنه‏ای در قبه نیست و نمی‏دانم سبب این روشنی چیست. چون از خیمه بیرون آمد دید که حضرت رسول؟ص؟ با عباس می‌آيد و نوری روشن‌تر از خورشيد از جبين انورش می‌تابد به سوی‌ خانه خديجه شتافت و او را بشارت داد که این نور خورشید رسالت است که کلبه ما را روشن ساخته است و چون داخل شد اعمام گرامش به استقبال او شتافتند و آن خورشید انور را مانند ماه در میان ستارگان

«* بشارات صفحه 281 *»

در صدر مجلس جا دادند و خدیجه طعام فرستاد و تناول نمودند پس خدیجه در پس پرده آمده گفت ای سید من کلبه تاریک مرا به نور جمال خود منور گردانیدی و وحشت‌های ما را به مؤانست خود مبدّل ساختی. آیا می‏خواهی که امین باشی بر اموال من و به هر سو که خواهی حرکت فرمایی؟ فرمود که بلی راضیم و می‏خواهم به جانب شام سفر نمایم. خدیجه گفت اختیار داری و آنچه می‏کنی در مال من راضیم و از برای تو در این سفر صد اوقیه طلا و صد اوقیه نقره و دو خروار بار و دو شتر مقرر گردانیدم. آیا راضی هستی؟ ابوطالب گفت که او راضی شد و ما راضی شدیم و ای خدیجه تو محتاج هستی به چنین امینی که جمیع عرب بر امانت و صیانت و تقوی و دیانت او متفقند. خدیجه گفت ای سید من آیا می‏توانی شتر بار کنی؟ فرمود بلی. خدیجه گفت ای میسره شتری حاضر کن که من مشاهده نمایم که این بزرگوار چگونه بار می‏بندد. پس میسره بیرون رفت و شتر مست بسیار تنومندی چموشی را جهت امتحان آورد که هیچ یک از راعیان را تاب مقاومت آن نبود و چون نزدیک آوردند کفی از دهان خود بیرون آورده بود و دیده‏هایش سرخ شده بود و صدای مهیبی از او ظاهر می‌شد. عباس گفت ای میسره شتری از این نرمتر نیافتی که پسر برادرم را به آن امتحان نمایی. حضرت فرمود که‏ ای عمّ بگذار تا او را به نزدیک آورد چون آن بعیر به نزدیک آن رسول بشیر رسید زانو بر زمین سایید و روی خود را بر پاهای آن سرور مالید و چون حضرت دست مبارک بر پشت آن گذاشت به زبان فصیح گفت کیست مثل من که سید پیغمبران دست بر پشت من مالید. پس زنانی که نزد خدیجه حاضر بودند گفتند نیست این مگر سحر عظیم که از این یتیم صادر شد. خدیجه گفت اینها جادو نیست بلکه آیات بیّنات و معجزات واضحات است. پس خدیجه چند دست جامه حاضر کرد و گفت ای سید من جامه‌های شما برای سفر مناسب نیست و استدعاء می‏کنم که این جامه‏ها را بپوشی ولکن این جامه‌های زیبا برای قامت رعنای شما دراز است و

«* بشارات صفحه 282 *»

من کوتاه می‏کنم. حضرت فرمود که هر جامه‏ای بر قامت من درست است و یکی از معجزات آن حضرت این بود که هر جامه‏ای که می‏پوشید بر قامت با استقامتش درست می‏آمد اگر کوتاه بود دراز می‌شد و اگر دراز بود کوتاه می‏شد و آن دو جامه قَباطی مصر بود و دو جبّه عدنی یمن و دو برد یمنی و یک عمامه عراقی و دو موزه از پوست و عصايی از خیزران. پس جامه‌ها را پوشید و چون ماه شب چهارده از خانه خدیجه طالع شد پس خدیجه ناقه صهبای خود را طلبید که در مکه به حسن سیر مشهور بود و برای سواری آن حضرت فرستاد و میسره و ناصح دو غلام خود را طلبید و گفت بدانید که این مردی را که من امین اموال خود کردم پادشاه قریش است و سید اهل حرم است و دست کسی بالای دست او نیست هر چه در مال کند مختار است و شما را نیست که در هیچ باب با او معارضه نمایید و باید که از روی لطف و ادب با او سخن بگویید و آواز شما بر آواز او بلندتر نشود پس میسره گفت و الله سال‌ها است که محبت محمد؟ص؟ در دل من جا کرده است و در این وقت مضاعف گردید برای آنکه تو او را دوست می‏داری.

پس حضرت رسول؟ص؟ خدیجه را وداع نموده متوجه سفر شام شد و میسره و ناصح در رکاب همایونش روان شدند و اهل مکه همگی در ابطح جمع شده بودند که آن حضرت را وداع کنند چون به ابطح رسید و نور خورشيد جمالش بر کوه و دشت تابید جمیع اشراف نساء و رجال از حسن و جمال او متعجب شدند دوستان شاد گردیدند و دشمنان در آتش حسد سوختند و عباس شعری چند در مدح آن حضرت ادا نمود و چون حضرت دید که اموال خدیجه بر زمین افتاده است و هنوز بار نشده با غلامان خطاب کرد که چرا بارها را بر شتران نبسته‏اید؟ گفتند ای سید عدد ما کم است و مال بسیار است پس آن معدن فتوت و کرم بر ایشان رحم نموده پا از راحله گردانیده فرود آمد و دامن بر کمر زده شتر به زیر بار می‌کشید و به قوت الهی به یک

«* بشارات صفحه 283 *»

طرفةالعین بار هر شتری را محکم می‏بست و هر اشاره که شتران را می‏کرد به امر الهی قبول می‏کردند و رو بر پای مبارکش می‏مالیدند چون آفتاب گرم شد و عرق مانند شبنم صبحگاه از چهره گلگون آن گلدسته بوستان قرب الهی فرو می‏ریخت دل‌های حاضران همه از مشاهده آن حال در تاب شد و عباس خواست که سرسایه‏ای برای آن حضرت تعبیه نماید ناگاه ساکنان صوامع ملکوت به خروش آمدند و دریای غیرت سبحانی به جوش آمد و ندا رسید به حضرت جبرئیل که برو به سوی رضوان خزینه‌دار بهشت و بگو بیرون آور آن ابری را که برای حبیب خود محمد؟ص؟ خلق کردم پیش از آنکه آدم را خلق کنم به دو هزار سال و ببر و بر سر آن سرور بگشا که گرمی آفتاب به او ضرر نرساند چون نظر حاضران بر آن ابر رحمت یزدان افتاد دیده‌های ایشان از حیرت باز ماند و عباس گفت که این بنده نزد پروردگار خود از آن گرامی‏تر است که احتیاج به چتر من داشته باشد پس روانه شدند و چون به جحفةالوداع رسیدند مطعم بن عدی گفت ای گروه شما به سفری می‏روید که بیابان‌ها و دریاهای مخوف دارد باید که یکی از اشراف خود را مقدم دارید که همگی به رأی او اعتماد کنید و نزاعی در میان شما نباشد همه تحسین او کردند. پس بنومخزوم گفتند ما ابوجهل را بر خود مقدم می‏داریم و بنوعدی گفتند ما مطعم را پیشوای خود می‏گردانیم و بنوالنضیر گفتند ما نضر بن حارث را سرکرده خود می‏گردانیم و بنو زهره گفتند ما اُحیحة بن الجلاح را بر خود امیر می‏گردانیم و بنولؤی گفتند ما ابوسفیان را پیشرو خود می‏گردانیم و میسره گفت ما هیچ کس را به غیر از محمد بن عبدالله؟ص؟ بر خود مقدم نمی‏داریم و بنوهاشم نیز چنین گفتند پس ابوجهل لعین گفت اگر چنین می‏کنید این شمشیر را بر شکم خود می‏گذارم که از پشتم بیرون رود پس حمزه شمشیر کشید و گفت ای خبیث‌ترین رجال و صاحب بدترین افعال تو اکنون دعوای ریاست می‏کنی والله که من نمی‏خواهم مگر آنکه خدا دست‌ها و پاهای تو را قطع کند و دیده‏های تو را کور کند ما را از کشتن خود می‏ترسانی

«* بشارات صفحه 284 *»

پس حضرت رسول؟ص؟ فرمود که ‏ای عم شمشیر خود را در غلاف کن و منازعه و خلاف را ترک کن و استفتاح سفر را به فساد و فتنه مکن بگذارید که اول روز آنها بروند و آخر روز ما می‏رویم و به هر حال قریش مقدمند. چون چند منزل بر این نحو رفتند به وادیی رسیدند که آن را وادی الامواه می‏گفتند زیرا که آن محل اجتماع سیل‌ها بود ناگاه ابری در هوا پیدا شد پس حضرت رسول؟ص؟ فرمود که من در این وادی از سیل بسیار می‏ترسم بهتر آن است که در دامنه کوه قرار گیریم عباس گفت ای پسر برادر آنچه رأی شریف تو اقتضاء کند ما به آن عمل می‏کنیم. پس حضرت فرمود که در میان قافله ندا کردند که‏ ای اهل قافله بارهای خود به جانب کوه کشید همگی اطاعت کردند به غیر از یک نفر از بنی‌جمح که او را مصعب می‏گفتند و مال بسیار داشت که او از جای خود حرکت نکرد و گفت ای گروه چه بسیار ضعیف است دل‌های شما می‏گریزید از چیزی که اثری از آن ظاهر نشده است در این سخن بود که باران از آسمان ریخت و تا او حرکت کرد سیلاب او را با اموالش به آتش عذاب الهی برد و سایر مردم به برکت آن حضرت سالم ماندند و چهار روز در آن مکان توقف نمودند و هر روز سیل زیاده می‏شد پس میسره گفت ای سید من این سیل تا یک ماه قطع نخواهد شد و کسی از این آب عبور نمی‏تواند کرد و در این مقام بسیار ماندن مصلحت نیست اصلح آن است که به سوی مکه مراجعت کنیم حضرت او را جوابی نفرمود و به خواب رفت پس در خواب دید که ملکی به او گفت ای محمد محزون مباش و چون فردا شود امر کن قوم خود را که بار کنند و در کنار وادی بایست و چون بینی که مرغ سفیدی پیدا شود و به بال خود خطی بر روی آب بکشد به دولت و اقبال بر روی آن آب از پی نشان بال آن مرغ روان شو و بگو بسم‏الله و بالله و اصحاب خود را امر کن که ايشان نيز اين کلمه را بگويند پس هر کس بگوید سالم بگذرد و هر که نگوید غرق شود. پس آن حضرت از خواب برخاست شاد و مسرور و امر فرمود میسره را که ندا کند تا مردم بار کنند و میسره بارهای

«* بشارات صفحه 285 *»

خود را بر شتران بست و مردم به میسره گفتند که ما چگونه از اين آب عبور کنیم و این آبی است که با کشتی عبور از آن مشکل است؟ میسره گفت من مخالفت محمد؟ص؟ نمی‏کنم شما خود اختیار دارید. پس آن حضرت بر کنار وادی ایستاد ناگاه مرغ سفیدی پیدا شد و از قله کوه پرواز کرد و به بال همایون‌فال خط سفیدی بر روی آب کشید که نشانش بر روی آب پیدا بود پس حضرت رسول؟ص؟ گفت بسم‏ الله و بالله و روان شد و آب به نصف ساقش نرسید و ندا کرد که همه بگویید بسم ‏الله و بالله و از عقب من بیایید و هر که این کلمه را بگويد نجات یابد و هر که نگوید هلاک گردد پس همه این کلمه را گفتند و روان شدند و سالم بیرون آمدند به غیر دو کس یکی از بنی‌جمح و یکی از بنی‌عدی پس آن دو نیز روان شدند یکی بسم ‏الله گفت و نجات یافت و یکی بسم ‏اللات و العزی گفت و غرق شد پس ابوجهل گفت که این سحری بود عظیم و دیگران گفتند این سحر نیست ولکن محمد؟ص؟ گرامی‏ترین خلق است نزد پروردگار خود پس حسد ابوجهل زیاده شد و در اثنای راه به چاهی رسید و به اصحاب خود گفت که مشک‌های خود را پر کنید و پنهان کنید تا آنکه چاه را انباشته کنیم و چون بنی‌هاشم به اینجا برسند و آب نیابند از تشنگی هلاک شوند و سینه ما از غم محمد آسایش یابد زیرا که می‏دانم که اگر او از این سفر سالم به مکه بر گردد بر ما تفوق بسیار خواهد خواست و مرا تاب آن نیست پس چون مشک‌ها را پر کردند و چاه را انباشته کردند خود با اصحاب خود روانه شد و یکی از غلامان خود را مشک آبی داد و گفت در پشت این کوه پنهان شو و چون محمد و اصحابش به اینجا برسند و از تشنگی هلاک شوند برای من بشارت بیاور تا تو را آزاد کنم و آنچه خواهی به تو عطا کنم پس چون اصحاب حضرت بر سر چاه رسیدند و چاه را انباشته یافتند از حیات خود ناامید شدند و به خدمت حضرت عرض کردند واقعه را حضرت دست به سوی آسمان به دعا برداشت ناگاه از زیر قدم‌های مبارکش چشمه آب شیرین صافی جاری

«* بشارات صفحه 286 *»

شد که همه آشامیدند و چهارپایان را سیراب کردند و مشک‌ها را پر کردند و روانه شدند و غلام مبادرت کرد به سوی ابوجهل و آن ملعون چون غلام را دید پرسید که ‏ای فلاح چه خبر داری؟ غلام گفت والله رستگاری نمی‏یابد هر که با محمد دشمنی می‏کند و حقیقت واقعه را نقل کرد ابوجهل خشمناک شده آن غلام را دشنام داد و رفتند تا به وادیی از وادی‌های شام رسیدند که آن را ذبیان می‏گفتند و درخت بسیاری در آن وادی بود ناگاه اژدهای عظیمی از جنگل بیرون آمد به بزرگی درخت خرما و دهان را گشود و صدای موحشی از او ظاهر شد و از چشم‌هایش آتش می‏بارید پس شتر ابوجهل رم کرد و آن ملعون را انداخت و استخوان پهلوی او شکست و مدهوش شد و چون به هوش آمد با غلامان خود گفت به کناری فرود آیید که شاید چون قافله محمد به اینجا رسد شتر او رم کند و او را هلاک کند چون در آنجا فرود آمدند و قافله حضرت رسول؟ص؟ به ایشان رسید حضرت فرمود ای پسر هشام چرا فرود آمده‏اید اینجا جای فرود آمدن نیست ابوجهل گفت ای محمد من شرم کردم از مقدم شدن بر تو و تو سید عربی پس خواستم که تو مقدم باشی بفرما تا ما از عقب تو بیاییم لعنت خدا بر کسی که بر تو تقدم جوید. پس عباس شاد شد و خواست که پیش رود حضرت فرمود که ‏ای عم باش که مقدم داشتن ایشان نیست ما را مگر برای مکری که تدبیر کرده‏اند پس حضرت در پیش قافله روان شد و چون داخل درّه شدند اژدها پیدا شد و ناقه حضرت خواست که رم کند حضرت بر او صدا زد که از چه چیز می‏ترسی خاتم پیغمبران بر تو سوار است پس به اژدها خطاب فرمود که بر گرد از راهی که آمده‏ای و متعرض احدی از اهل قافله ما مشو ناگاه اژدها به قدرت الهی به سخن آمده گفت السلام علیک یا محمد السلام علیک یا احمد حضرت فرمود السلام علی من‏ اتبع ‏الهدی پس اژدها گفت یا محمد من از جانوران زمین نیستم بلکه پادشاهی از پادشاهان جنم و نام من هام بن الهیم است و ایمان آورده‏ام بر دست پدرت ابراهیم خلیل و از او سؤال کردم که مرا

«* بشارات صفحه 287 *»

شفاعت کند گفت شفاعت مخصوص یکی از فرزندان من است که او را محمد؟ص؟ می‏گویند و مرا خبر داد که در این مکان به خدمت تو خواهم رسید و بسی انتظار کشیدم در این مکان و به خدمت عیسی؟ع؟ رسیدم در شبی که او را به آسمان بردند و او وصیت می‏کرد حواریان را که تو را متابعت نمایند و در ملت تو داخل شوند و اکنون به خدمت تو رسیدم می‏خواهم که مرا فراموش نکنی از شفاعت خود ای سید پیغمبران. حضرت فرمود که چنین باشد اکنون غایب شو و متعرض احدی از اهل قافله نشو اژدها غایب شد و دوستان آن حضرت شاد شدند و حاسدان او در تاب شدند و اعمام کرام آن حضرت هر یک اشعار در مدح آن حضرت خواندند و روانه شدند تا به وادیی رسیدند که گمان آبی در آنجا داشتند و چون آب نیافتند مضطرب شدند پس حضرت رسول؟ص؟ دست‌های خود را تا مرفق برهنه کرده در میان ریگ فرو برد و رو به جانب آسمان گردانید و دعا کرد ناگاه از میان انگشتان برکت نشان او آب جوشید و نهرها روان شد به حدی که عباس گفت ای پسر برادر بس است که می‏ترسم مال‌های ما غرق شود پس از آن آب تناول نمودند و حیوانات را آب دادند و مشک‌ها را پر کردند پس حضرت با میسره گفت اگر اندکی خرما داری بیاور چون طبق خرما را به نزدیک آن حضرت گذاشتند آن حضرت خرما را تناول می‏فرمود و هسته آنها را در زمین پنهان می‏کرد. عباس گفت چرا چنین می‏کنی ای فرزند برادر؟ گفت ای عمّ می‏خواهم در اینجا نخلستانی به بار آورم. عباس گفت که کی میوه خواهند آورد؟ فرمود که در همین ساعت خواهی دید آیات بزرگ پروردگار مرا پس چون اندک راهی از آن وادی دور شدند حضرت فرمود ای عم بر گرد و نخل‌ها را ببین و از برای ما خرما بچین عباس چون برگشت دید نخل‌ها سر به سوی آسمان کشیده و خوشه‌های رطب و خرما آویخته پس یک شتر از آن خرما بار کرد و به خدمت آن حضرت آورد تا همه اهل قافله خوردند و شکر الهی و ثنای حضرت رسالت پناهی؟ص؟ گفتند و ابوجهل می‏گفت ای قوم

«* بشارات صفحه 288 *»

مخورید از آنچه این جادوگر به عمل آورده. پس رفتند تا به گردنگاه اَيله رسیدند و در آنجا دیری بود که راهب بسیار در آن دیر بودند و در میان ایشان راهبی بود از همه داناتر بود که او را قلیق بن یونان بن عبدالصلیب می‏گفتند و کنیت او ابی‌جبیر بود و او صفات آن حضرت را از جمیع کتب خوانده بود و هرگاه که تلاوت انجیل می‏نمود و به صفات پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ می‏رسید می‏گریست و می‏گفت ای فرزندان من کی باشد که مرا بشارت دهید به آمدن بشیر نذیر که مبعوث گردد از تهامه و متوّج باشد به تاج‏الکرامة و سایه افکند بر او غمامه و شفاعت کند عاصیان را یوم‏القیمة پس رهبانان به او می‌گفتند که خود را از گریه هلاک کردی مگر نزدیک است زمان او؟ می‏گفت بلی والله می‏باید که ظاهر شده باشد در بیت ‏الله ‏الحرام و دین او نزد خدا اسلام است کی مرا بشارت خواهید داد که او از زمین حجاز به این سرزمین رسیده و ابر بر او سایه افکنده است و مکرر یاد آن حضرت می‌کرد و می‏گریست تا آنکه دیده‏اش ضعیف شد. روزی رهبانان از آن دیر به سوی راه نظر می‏کردند ناگاه دیدند که قافله‏ای از دامان صحرا طالع گردید و در پیش قافله خورشیدی دیدند که در زیر ابر می‏خرامد و نور نبوت از جبین او به مرتبه‏ای ساطع است که دیده را می‌رباید پس فریاد بر آوردند که ‏ای پدر عقلانی اینک قافله‏ای از جانب حجاز پیدا شد راهب گفت ای فرزندان روحانی بسی قافله از آن‌سو آمد و من یوسف خود را در آن نیافته، دیده خود را در مفارقت او باختم گفتند ای پدر نوری از این قافله به سوی آسمان ساطع است گفت گویا وقت آن شده است که شب تیره‏ مفارقت به صبح صادق مواصلت مبدل گردد پس رو به سوی آسمان گردانید و گفت ای خداوند و سید و مولای من به جاه و منزلت آن محبوبی که فکرم در باب او پیوسته در تزاید است دیده مرا به من باز ده که خورشید جمال او را ببینم هنوز دعایش به اتمام نرسیده بود که دیده‏اش روشن شد پس به رهبانان دیگر خطاب کرد که دانستید جاه و منزلت محبوب مرا نزد علام‏الغیوب پس گفت ای

«* بشارات صفحه 289 *»

فرزندان گرامی اگر آن پیغمبر مبعوث در میان این گروه هست در زیر این درخت فرود خواهد آمد و درخت خشک از برکت او سبز خواهد شد و میوه خواهد آورد به درستی که بسیاری از پیغمبران در زیر این درخت نشسته‏اند و از زمان حضرت عیسی؟ع؟ تا حال خشک شده و این چاه مدت‌ها است که آب در آن ندیده‏ام و او از این چاه آب خواهد آشامید چون اندک زمانی گذشت قافله رسیدند و در دور چاه فرود آمدند و بارها از شتران فرود آوردند و چون حضرت رسول؟ص؟ پیوسته از اهل قافله خلوت اختیار می‏فرمود و مشغول ذکر پروردگار می‏گردید به جانب آن درخت میل کرد و چون در زیر درخت قرار گرفت در ساعت درخت سبز شد و میوه آورد پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشک دید آب دهان مبارک را در آن چاه افکنده در همان ساعت از اطراف چاه چشمه‏ها جوشیده چاه پر آب شد از آب شیرین زلال. چون راهب این احوال را مشاهده نمود گفت ای فرزندان مطلوب من در همین است بشتابید و نیکوترین طعام‌ها مهیا کنید تا مشرف شویم به خدمت سید بنی‌هاشم که او است سید انام و از او امان بگیریم از برای جمیع رهبانان پس ایشان متوجه شدند و طعام نیکویی مهیا کردند پس گفت بروید و سرکرده این گروه را ببینید و بگویید پدر ما سلام می‏رساند شما را و ولیمه‏ای از برای شما مهیا ساخته و التماس می‏نماید که به طعام او حاضر شوید چون آن مرد به زیر آمد نظرش بر ابوجهل لعین افتاد و رسالت آن راهب را رسانید. ابوجهل ندا کرد در میان قافله که این راهب برای من طعامی مهیا کرده است همه حاضر شوید در دیر او گفتند ما کی را نزد مال‌های خود بگذاریم ابوجهل گفت محمد را بگذارید که راستگو و امین است پس اهل قافله به خدمت آن حضرت رفتند و التماس کردند که نزد متاع ایشان بنشیند و ابوجهل پیش افتاد و ایشان از عقب او به جانب صومعه راهب روان شدند چون داخل صومعه شدند ایشان را اکرام نمود و طعام حاضر کردند و چون ایشان مشغول طعام خوردن شدند راهب کلاه را از سر برداشت و

«* بشارات صفحه 290 *»

در روهای ایشان یک یک نظر کرد در هیچ‌یک صفت پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ را ندید پس کلاه خود را انداخت و فریاد بر آورد که واخیبتاه ناامید شدم و به مطلوب خود نرسیدم. پس گفت ای بزرگان قریش آیا کسی از شما مانده است که حاضر نشده باشد ابوجهل گفت بلی جوان خوردسالی هست که اجیر زنی شده است و برای او به تجارت آمده است هنوز سخن را تمام نکرده بود که حمزه برجست و چنان بر دهانش زد که بر پشت افتاد و گفت چرا نگفتی که در میان قافله مانده است بشیر نذیر و سراج منیر و او را نگذاشتیم نزد متاع خود مگر برای راستی و امانت و جلالت و دیانت او و در میان ما از او بهتری نیست پس حمزه متوجه راهب شد و گفت بنما به من آن کتاب را که در دست داری و خبر ده که چه چیز در آن کتاب هست تا من عقده تو را بگشایم و او را که می‌طلبی به تو بنمایم. راهب گفت ای سید من این سِفری است که اوصاف پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ در آن نوشته است و صفت او چنان است که بسیار بلند نیست و بسیار کوتاه نیست و معتدل‏القامه است و در میان دو کتفش علامتی هست و ابر بر او سایه می‏افکند و از زمین تهامه مبعوث خواهد گردید و شفیع عاصیان خواهد بود در روز قیامت عباس گفت ای راهب اگر او را ببینی می‏شناسی؟ گفت بلی عباس گفت با من بیا تا در زیر درخت صاحب این صفات را به تو بنمایم. پس راهب به سرعت تمام روانه شد و به خدمت آن حضرت شتافت چون نزدیک رسید حضرت او را تعظیم نمود و راهب بر آن حضرت سلام کرد حضرت فرمود علیک السلام ای عالم رهبانان ادیب و ای فَیْلق بن یونان بن عبدالصلیب راهب گفت نام مرا چه دانستی و کی تو را خبر داد به اسم پدر و جد من؟ فرمود آن که تو را خبر داده است که من در آخرالزمان مبعوث خواهم شد پس راهب بر قدم آن حضرت افتاد و بوسید و روی خود را می‌مالید و می‏گفت ای سید بشر امیدوارم که به ولیمه من حاضر گردی و کرامت مرا زیاده گردانی حضرت فرمود که این گروه مال خود را به من سپرده‏اند راهب گفت من ضامنم مال

«* بشارات صفحه 291 *»

ایشان را که اگر عقالی از ایشان گم شود شتری به عوض بدهم پس آن جناب با او روانه دیر شدند و آن دیر دو درگاه داشت یکی بزرگ و دیگری کوچک و در پیش درگاه کوچک کلیسایی ساخته بودند و در آنجا صورت‌ها نصب کرده بودند و درگاه را برای آن کوچک کرده بودند که هر که از آن درگاه داخل شود منحنی شود و به ضرورت تعظیم آن صورت‌ها بکند راهب حضرت را دانسته از آن راه برد که معجزات او را مشاهده نماید و یقین او زیاده گردد و چون راهب منحنی شد و از درگاه داخل شد به قدرت الهی آن درگاه بلند شد و حضرت درست داخل شد و چون حضرت داخل مجلس شد همه برخاستند و او را در صدر مجلس جا دادند و راهب در خدمت او ایستاد و رهبانان دیگر همه بر پا ایستادند و میوه‌های لطیف شام را نزد آن حضرت آوردند. پس راهب رو به آسمان بلند کرد که پروردگارا خاتم نبوت را می‏خواهم ببینم پس جبرئیل آمد و جامه آن حضرت را دور کرد که مهر نبوت ظاهر شد از میان دو کتف آن حضرت و نوری از آن ساطع گردید که خانه روشن شد پس راهب از دهشت آن نور به سجده افتاد و چون سر بر داشت گفت تو آنی که می‏طلبیدم پس قوم متفرق شدند و آن حضرت با میسره نزد راهب ماندند و ابوجهل خائب و ذلیل برگشت و چون خلوت شد راهب گفت ای سید من بشارت باد تو را که حق‌تعالی گردن‌های سرکشان عرب را برای تو ذلیل خواهد گردانید و مالک سایر بلاد خواهی گردید و بر تو قرآن نازل خواهد شد و تویی سید انام و دین تو است اسلام و بتان را خواهی شکست و دین‌های باطل را بر طرف خواهی کرد و آتشخانه‏ها را خاموش خواهی کرد و چلیپاها را خواهی شکست و نام تو باقی خواهد ماند تا آخرالزمان ای سید من از تو سؤال می‏کنم که تصدق کنی بر ما به امان جمیع رهبانان که جزیه بگیری از ایشان در زمان خود پس راهب به میسره گفت خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده او را که ظفر یافته به سید انام و خدا نسل این پیغمبر را از فرزندان او خواهد گردانید و نام خیر او تا آخرالزمان باقی خواهد ماند و همه کس بر او

«* بشارات صفحه 292 *»

حسد خواهند برد و بگو به او که داخل بهشت نمی‌شود کسی که به او ایمان نیاورد و تصدیق رسالت او ننماید و به درستی که او اشرف پیغمبران و افضل ایشان است و حذر نما در شام بر او از یهود که اعدای اویند تا بر گردد به سوی بیت‏الله‏الحرام.

پس حضرت راهب را وداع کرد و به سوی قافله مراجعت نموده روانه شدند به جانب شام و چون وارد شام شدند اهل شام هجوم آوردند متاع اهل قافله را به قیمت اعلی خریدند و حضرت رسول؟ص؟ از متاع خود چیزی نفروخت. پس ابوجهل گفت که خدیجه هرگز از این شوم‌تر تاجری به سفر نفرستاده بود متاع‌های دیگران همه فروخته شد و متاع او به زمین ماند چون روز دیگر شد عربان نواحی شام از آمدن قافله خبر شدند و هجوم آوردند و چون متاعی به غیر از متاع خدیجه نمانده بود حضرت رسول؟ص؟ آنها را به قیمت اعلی به اضعاف آنچه دیگران فروخته بودند فروخت و ابوجهل بسیار محزون شد و از متاع خدیجه نماند مگر یک خروار پوست پس مردی از احبار یهود که او را سعید بن قطمور می‏گفتند به نزد آن حضرت آمد و او را شناخت زیرا که اوصاف او را در کتب خوانده بود و گفت این است که دین‌های ما را باطل خواهد کرد و زنان ما را بی‌شوهر خواهد گردانید پس به نزدیک آن حضرت آمد و گفت این وقر پوست را به چند می‏فروشی ای سید من؟ فرمود که به پانصد درهم گفت می‏خرم به شرط آنکه با من به خانه بیایی و از طعام من بخوری تا برکت در خانه من به هم رسد فرمود که چنین باشد پس یهودی متاع را برداشت و حضرت همراه او روانه شد و چون به نزدیک خانه رسیدند یهودی پیش رفت و با زوجه خود گفت که مردی را به خانه می‌آورم که دین‌های ما را باطل خواهد کرد می‏خواهم که مرا مساعدت نمایی بر کشتن او. زن گفت چگونه تو را یاری کنم گفت سنگ آسیا را بردار و بر بام بالا رو و بر بالای در خانه بنشین و چون او زر متاع خود را از من بگیرد و خواهد بیرون رود سنگ را بگردان و بر سر او بینداز آن زن سنگ را برداشت بر بام بالا رفت و چون حضرت از

«* بشارات صفحه 293 *»

خانه خواست بیرون رود نظر آن زن بر جمال آن حضرت افتاد رعشه بر او مستولی شده سنگ را نتوانست انداخت تا حضرت بیرون رفت پس سنگ گردید و بر سر دو پسر یهودی افتاد و هر دو در ساعت مردند چون یهودی آن حال را مشاهده کرد از خانه بیرون دوید در میان قوم خود فریاد کرد که این مردی است که دین‌های شما را معطل خواهد کرد و الحال به خانه من آمد و طعام مرا خورد و فرزندان مرا کشت و بیرون رفت. چون یهودان آن صدا را شنیدند همه شمشیرها برداشته بر اسبان سوار شدند و از پی آن حضرت آمدند چون عموهای آن حضرت را نظر بر آن یهودان افتاد مانند شیران بر اسبان عربی سوار شده متوجه ایشان شدند و حمزه شیر خدا شمشیر کشیده بر ایشان حمله کرد و بسیاری از ایشان را به سوی جهنم فرستاد پس جمعی از ایشان حربه‌ها از دست انداختند و نزدیک آمده گفتند ای گروه عرب این مردی که شما برای حمایت او ما را می‏کشید چون ظاهر گردد اول دیار شما را خراب کند و مردان شما را خواهد کشت و بت‌های شما را خواهد شکست شما ما را به او بگذارید که دفع شر او از شما و خود کنیم. چون حمزه این سخن را شنید بار دیگر بر ایشان حمله آورد و گفت ای کافران محمد؟ص؟ نور ما است و چراغ ما است در تاریکی‌های جهالت و ضلالت اگر جان‌های ما برود دست از حمایت او برنداریم و چون آن کافران ناامید گردیدند برگشتند قریش غنیمت بسیار از ایشان گرفته فرصت غنیمت شمرده بار کردند و به سوی مکه بر گشتند. پس در اثنای راه میسره قریش را جمع کرده گفت ای گروه قریش هر یک از شما چند مرتبه در این سفر آمده‏اید آیا در هیچ سفری این‌قدر منفعت و غنیمت برای شما حاصل شده بود؟ گفتند نه میسره گفت می‏دانید که اینها همه از برکات محمد است باید هر یک هدیه‏ای برای آن حضرت بیاورید زیرا که او تصدق نمی‏گیرد اما هدیه قبول می‏فرماید پس هر یک متاعی چند به هدیه برای آن حضرت آوردند تا آنکه متاع بسیاری جمع شد و چون حضرت ردّ ننمود و جوابی هم نفرمود

«* بشارات صفحه 294 *»

میسره آنها را برای آن حضرت ضبط کرد و چون به نزدیک مکه آمدند و هر یک از اهل قافله مبشری به سوی اهل خود فرستادند میسره به خدمت آن حضرت آمد و گفت ای سید من اگر شما خود پیشتر به نزد خدیجه تشریف ببرید و او را بشارت بدهید باعث مزید سرور او می‏گردد و چون حضرت به جانب مکه روان شد زمین در زیر پای ناقه آن حضرت پیچیده می‏شد تا آنکه به زودی به کوه‌های مکه رسید و در آن وقت خواب بر آن جناب مستولی گردید حق‌تعالی وحی نمود به سوی جبرئیل که برو به سوی جنات عدن و بیرون آور قبه‏ای را که از برای برگزیده خود محمد خلق کرده‏ام پیش از آنکه آدم را بیافرینم به دو هزار سال و آن قبه را بر زمین بر و بر سر مبارک او بگشا و آن قبه از یاقوت سرخ بود و آویخته به‌ علاقه‌ها از مروارید سفید و از بیرون آن اندرونش می‌نمود و از اندرونش بیرون پیدا بود و چهار رکن و چهار در داشت و ارکان آن از طلا و مروارید و یاقوت و زبرجد بهشت بود و چون جبرئیل آن قبه را بیرون آورد حوریان بهشت شادی کردند و از قصرهای خود مشرف شدند و گفتند تو راست حمد ای خداوند بخشنده و گویا نزدیک شده است مبعوث گردیدن صاحب این قبه و نسیم رحمت از جانب عرش وزید و درهای بهشت به صدا آمد پس جبرئیل قبه را بر زمین آورد و بر سر آن حضرت بر پا کرد و ملائکه ارکان آن را گرفتند و به تسبیح و تقدیس بلند کردند و جبرئیل سه علم در پیش آن حضرت گشود و کوه‌های مکه شادی کردند و بلند شدند و درختان و مرغان و ملائکه همه آواز بلند کردند و گفتند لا اله الا الله محمد رسول اللّه گوارا باد تو را ای بنده چه بسیار گرامی هستی نزد پروردگار خود و در آن وقت خدیجه در غرفه بلندی از خانه خود نشسته بود و جمعی از زنان قریش نزد او نشسته بودند ناگاه نظرش بر شعاب مکه افتاد و حق‌تعالی پرده از دیده‏اش گشود نوری لامع و شعاعی ساطع دید از طرف معلّیٰ چون نیک نگریست قبه‏ای دید که می‏آید و گروهی دید که در هوا می‏آیند و دور آن قبه را فرو گرفته‏اند و اعلام ساطعه‏ای دید که در پیش آن قبه

«* بشارات صفحه 295 *»

می‏آید و شخصی را دید که در میان آن قبه در خواب است و نور از او به آسمان ساطع است از مشاهده این غرایب حیرت عظیم او را عارض شده و زنان گفتند ای سیده عرب این چه حالت است که در تو مشاهده می‏نماییم گفت ای خواتین مکرمه بگویید من در خوابم یا بیدارم؟ گفتند بیداری خدا نخواهد که تو را چنین حالی باشد گفت نظر کنید به سوی معلّیٰ و بگویید که چه می‏بینید چون نظر کردند گفتند نوری می‏بینیم که ساطع است به سوی آسمان پرسید که آن قبه نورانی و آن که در میان قبه است و آنها که بر دور قبه‏اند به نظر شما نمی‏آیند؟ گفتند نه. گفت من سواری می‏بینم از آفتاب نورانی‏تر در میان قبه سبزی که هرگز چنین قبه‏ای ندیده‏ام و آن قبه بر روی ناقه‏ رهواری است و چنان گمان می‏کنم که ناقه صهبای من است و سواره آن محمد؟ص؟ است گفتند آنها که تو وصف می‏کنی محمد از کجا آورده است پادشاه عجم و روم را این میسر نیست خدیجه گفت شأن محمد؟ص؟ از اینها عظیم‏تر است و پیوسته خدیجه نظر می‏کرد بر آن طرف تا آنکه آن حضرت از درگاه معلّیٰ داخل شد و ملائکه با قبه به آسمان رفتند و آن حضرت به جانب خانه خدیجه روان شد و چون حضرت به در خانه رسید خدیجه را کنیزان به قدوم آن حضرت بشارت دادند و خدیجه با پای برهنه از غرفه به صحن خانه دوید و چون در را گشودند حضرت گفت السلام علیکم یا اهل‏البیت خدیجه گفت گوارا باد تو را سلامتی ای نور دیده من حضرت فرمود بشارت باد تو را که مال‌های تو به سلامت رسید. خدیجه گفت سلامتی تو برای بشارت من کافی است ای قرة العین والله که تو نزد من گرامی‏تری از دنیا و آنچه در دنیا است و شعری چند در بشارت قدوم بهجت‌لزوم آن حضرت ادا کرد و گفت ای حبیب من قافله را در کجا گذاشتی؟ فرمود که در جحفه گذاشتم پرسید که تو کی از ایشان جدا شدی؟ فرمود که یک ساعت بیش نیست خدیجه گفت بالله که ایشان را در جحفه گذاشته‌ای و به زودی آمده‏ای؟ فرمود که بلی حق‌تعالی زمین را برای من پیچید و راه را

«* بشارات صفحه 296 *»

برای من نزدیک گردانید باز تعجب خدیجه زیاده شد و شادی او افزون گردید و گفت ای نور دیده التماس دارم که بر گردی و با قافله داخل شوی که موجب مزید رفعت تو و شادی من گردد و می‏خواست که بار دیگر ملاحظه کند که آن قبه عود خواهد کرد یا نه پس توشه‏ای در غایت عطر و لطافت برای آن جناب مهیا کرده مشکی هم از آب زمزم همراه کرد و چون حضرت روانه شد از عقب آن حضرت نظر می‏کرد دید که باز قبه فرود آمد و ملائکه برگشتند و به همان طریق سابق بر دور راحله آن حضرت می‏رفتند و چون آن حضرت به قافله رسید میسره گفت ای سید مگر از رفتن مکه فسخ عزیمت نموده‏ای؟ فرمود که نه رفتم و برگشتم. میسره خندید و گفت مزاح می‏فرمایی به پای کوه رفته و برگشته‏ای فرمود که نه بلکه رفتم به نزد خانه کعبه و طواف کردم و خدیجه را ملاقات نمودم و برگشتم. میسره گفت ای سید هرگز از تو دروغ نشنیده‏ام و متحیرم که چگونه در دو ساعت به مکه رفتی و برگشتی و این مسافت چند روز است حضرت فرمود اگر شک داری اینک نان خدیجه و طعام او است و این آب زمزم است که او همراه من کرده است میسره فریاد زد در میان قافله که ‏ای گروه قریش آیا محمد؟ص؟ زیاده از دو ساعت از ما غائب شد؟ گفتند نه گفت اینک به مکه رفته و برگشته است و توشه خدیجه همراه او است. پس ایشان تعجب کردند و ابوجهل گفت که از ساحر اینها عجیب نیست.

پس روز دیگر که قافله بار کردند که متوجه مکه شوند اهل مکه به استقبال قافله بیرون آمدند و خدیجه خویشان و غلامان خود را به استقبال آن حضرت فرستاد و فرمود که در عرض راه مجلس‌ها بیارایید و قربانی‌ها بکشید برای شادی قدوم شریف آن حضرت و خدیجه چشم به راه آن حضرت داشت و اهل مکه از بسیاری اموال خدیجه و وفور منافعی که آن حضرت برای او آورده بود در تعجب و حیرت بودند تا آنکه خورشید فلک نبوت از در خانه خدیجه طالع گردید و اموال خدیجه را به عرض او

«* بشارات صفحه 297 *»

رسانیدند و خدیجه در پشت پرده نشسته بود و از وفور حسن و جمال آن حضرت و کثرت غنایم و اموال که برای او آورده بود تعجب می‏نمود. پس فرستاد و پدر خود خویلد را طلبید و به عرض او رسانید که این مبارک رو در این سفر برای من آن‌قدر منافع و غنایم آورده است که در جمیع تجارات خود چنین منفعتی نیافته بودم پس متوجه میسره شد و گفت بگو احوال سفر خود را که چگونه بود و چه‏ها مشاهده کردی در این سفر از اوصاف و کرامات محمد؟ص؟ میسره گفت مگر مرا طاقت آن هست که شمه‏ای از صفات حمیده و اخلاق پسندیده او را بیان کنم یا قلیلی از معجزات و کرامات آن معدن سعادت را احصاء نمایم پس قصه سیل و چاه و اژدها و درخت را ذکر کرد و آنچه راهب در حق آن حضرت گفته بود و پیغامی که برای او فرستاده بود نقل کرد. خدیجه گفت ای میسره بس است زیاده کردی شوق مرا به سوی محمد؟ص؟ برو که از برای خدا تو را و زوجه تو و فرزندان تو را آزاد کردم و دویست درهم با دو شتر به او بخشید و خلعت فاخر بر او پوشانید. پس حضرت را نوازش بسیار نمود و وعده کرامت بسیار کرد و آن حضرت به خانه ابوطالب آمد و ارباح و فواید آن سفر را به ابوطالب گذاشت و فرمود که ‏ای عمّ آنچه در این سفر به‌هم رسیده است همه به تو تعلق دارد ابوطالب او را در بر گرفت و روی مبارکش را بوسید و گفت ای نور دیده من آرزویی که دارم آن است که برای تو زنی بخواهم که موافق و مناسب شرف و جلالت تو باشد و چون روز دیگر شد آن حضرت به حمام رفت و جامه‌های فاخر پوشید و خود را خوشبو گردانید و به منزل خدیجه تشریف برد و چون خدیجه آن حضرت را دید شاد گردید و گفت ای سید من هر حاجت که از من داری بخواه که حاجت تو نزد من روا است و بگو که اموال خود را که از من می‏گیری چه اراده داری و در چه مصرف صرف خواهی کرد؟ فرمود که عمّ من می‏خواهد که صرف تزویج نماید و برای من زوجه‏ای خواستگاری نماید. پس خدیجه تبسم نمود و گفت ای سید من آیا می‏خواهی که من از برای تو زنی

«* بشارات صفحه 298 *»

پیدا کنم که دلخواه من باشد؟ فرمود بلی خدیجه گفت زنی برای تو به‌هم رسانیده‏ام از قوم تو که در مال و حسن و جمال و عفت و کمال و طهارت و سخاوت و حسن خصال از جمیع زنان مکه بهتر است و یاور تو خواهد بود در جمیع امور و از تو به قلیلی راضی است و در نسب به تو نزدیک است و اگر او را بخواهی جميع عرب بلکه پادشاهان زمین رشک تو را خواهند برد اما دو عیب دارد؛ اول آنکه دو شوهر پیش از تو دیده است دویم آنکه در سال از تو بزرگ‌تر است. حضرت فرمود که نام نمی‏بری او را که کیست خدیجه گفت کنیزک تو خدیجه است. چون حضرت این سخن را شنید از نهایت حیا جبین انورش غرق در عرق شد و ساکت گردید. پس خدیجه بار دیگر اعاده این نوع کلمات نمود و گفت ای سید من چرا جواب نمی‏فرمایی؟ حضرت فرمود ای دختر عمّ تو مال بسیار داری و من پریشانم و من زنی می‏خواهم که در مال و حال شبیه به من باشد. خدیجه گفت والله ای محمد من خود را کنیز تو می‏دانم و اموال و غلامان و کنیزان من همه از آن تواَند و کسی که جان خود را از تو دریغ ندارد چگونه در مال با تو مضایقه نماید تو را سوگند می‏دهم به حق خداوندی که محتجب گردیده از ابصار و عالم است به خفایای اسرار و به حق کعبه و استار که دست ردّ بر جبین من نگذاری و در همین ساعت برخیزی و عموهای خود را به نزد پدر من بفرستی که مرا برای تو از او خواستگاری نمایند و از بسیاری مهر پروا مکن که من از مال خود می‏دهم و گمان نیک بدار به من چنان‌که من گمان نیک به تو دارم.

پس حضرت رسول؟ص؟ از خانه خدیجه بیرون آمد به نزد ابوطالب رفت و در آن وقت سایر اعمام او نزد ابوطالب بودند و فرمود که‏ ای اعمام کرام می‏خواهم بروید به سوی خویلد و خدیجه را از او برای من خطبه نمایید ایشان چون از حقیقت حال مطلع نبودند متأمل گردیدند و صفیه دختر عبدالمطلب را برای استعلام احوال به منزل خدیجه فرستادند. چون صفیه داخل خانه خدیجه شد او را استقبال نمود و

«* بشارات صفحه 299 *»

اکرام لا  کلام فرمود و چون صفیه در پرده سخن گفت خدیجه پرده برداشت و گفت من دانسته‌ام که محمد؟ص؟ مؤید است از جانب پروردگار آسمان و زمین و من مزاوجت او را مورث عزت دنیا و شرف عقبا می‏دانم و از او هیچ توقع ندارم و خلعت فاخری برای صفیه حاضر کرد و صفیه با غایت سرور و شادی به نزد برادران آمد و گفت برخیزید و متوجه این کار شوید که خدیجه منزلت محمد؟ص؟ را نزد حق‌تعالی دانسته و در محبت او بی‌تاب است. پس عموها همه شاد شدند مگر ابولهب که او از حسد غمگین شد. پس عباس برجست و گفت چه نشسته‏اید برخیزید که در امور خیر تعجیل ضرور است و ابوطالب بر حضرت رسول؟ص؟ جامه‌های فاخر پوشانید و شمشیر هندی بر کمرش بست و بر اسب نجیب عربی سوارش کرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان آن حضرت را در میان گرفتند و چون داخل خانه خویلد گردیدند او بنی‌هاشم را تکریم نمود و چون خطبه کردند گفت خدیجه مالک امر خود است و عقل او از عقل من بیشتر است و بسی ملوک اطراف و صنادید عرب او را طلب کردند راضی نشد اختیار با خود او است ایشان را جواب او خوش نیامد و بیرون آمدند. چون این خبر به خدیجه رسید بسیار مضطرب شد و عموی خود ورقه را طلبید و او از رهبانان علماء بود و کتب انبیاء بسیار خوانده بود. چون ورقه به نزد خدیجه آمد او را محزون یافت گفت سبب حزن تو چیست ای خدیجه هرگز غمگین نباشی؟ گفت ای عمّ چه حال باشد کسی را که یاوری و مونسی نداشته باشد. ورقه گفت مگر اراده شوهر داری جمیع پادشاهان و اکابر عرب تو را خواستند و قبول نکردی گفت ای عمّ نمی‏خواهم از مکه بیرون روم. ورقه گفت اهل مکه نیز تو را بسیاری طلب کردند و جواب گفتی مثل شیبه و عقبه و ابوجهل خدیجه گفت اینها از اهل جهالت و ضلالتند دیگری گمان داری که در اوصاف مباین اینها باشد؟ ورقه گفت شنیده‏ام که محمد بن عبدالله؟ص؟ تو را خواسته است. خدیجه گفت ای عمّ چه عیب در او می‏بینی؟ ورقه ساعتی سر به

«* بشارات صفحه 300 *»

زیر افکند و گفت عیب او این است که اصل نجابت و کرامت است و شاخ عزت و مکرمت است و در حسن خلقت و خلق نظیر خود ندارد و در فضل و کرم و علم و جود مشهور آفاق است. گفت ای عمّ چنان‌که کمالش را گفتی عیب او را هم بگو. ورقه گفت عیبش آن است که بدر جهان است و آفتاب زمین و آسمان است و گفتار او شیرین‌تر از عسل است و در حسن اطوار ضرب المثل است. گفت ای عمّ اگر از او عیبی می‏دانی بگو گفت عیب او آن است که در حسب شامخ و در نسب باذخ است و در حسن سیرت و صفای سریرت بر همه عالم فضیلت دارد و در خوشرویی و خوشبویی و خوشگویی مانند ندارد. خدیجه گفت هر چند عیب او را می‏پرسم تو فضلش را می‏گویی. ورقه گفت من کیستم که احصای مدایح او توانم نمود یا صد هزار یک فضائل او را توانم شمرد. خدیجه گفت من او را خواسته‏ام و جلالت او را دانسته‏ام و اطوار او را پسندیده‏ام و به غیر او به دیگری رغبت نخواهم کرد. ورقه گفت هرگاه چنین است بشارت باد تو را که او به زودی به درجه رسالت حق‌تعالی خواهد رسید و پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد گردید. ای خدیجه چه می‏دهی به من که امشب تو را به وصال او فایض گردانم؟ خدیجه گفت اموال من همه نزد تو حاضر است آنچه خواهی بردار. ورقه گفت که من مال دنیا نمی‏خواهم. می‏خواهم که در قیامت نزد محمد؟ص؟ مرا شفاعت کنی و بدان ای خدیجه که ما را حسابی و کتابی عظیم در پیش است و نجات نمی‏یابد در آن روز مگر کسی که متابعت محمد؟ص؟ کرده باشد و تصدیق رسالت او نموده باشد. پس وای بر کسی که در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.

خدیجه گفت من ضامن شفاعت تو شدم پس ورقه بیرون آمد و به خانه خویلد رفت و گفت چه می‏خواهی با خود بکنی؟ گفت چه کرده‏ام؟ ورقه گفت دل‌های فرزندان عبدالمطلب را از خود رنجانیده‏ای و بر تو می‌جوشند نمی‏ترسی از شمشیر حمزه که ناگاه بر سر تو بیاید و تو را به شمشیر خونخوار خود هلاک کند. گفت چه

«* بشارات صفحه 301 *»

کرده‌ام به ایشان؟ ورقه گفت ردّ خطبه ایشان کرده‏ای و پسر برادر ایشان را حقیر شمرده‏ای. خویلد گفت من چه می‏توانم گفت نسبت به محمد؟ص؟ که همه عالم به نیکی او شهادت می‏دهند ولکن دو چیز مرا مانع است یکی آنکه اکابر عرب را جواب گفته‏ام اگر به او بدهم همه از من می‏رنجند و دويم آنکه خدیجه راضی نمی‏شود. ورقه گفت هیچ‌کس نیست که فضیلت محمد؟ص؟ را نداند و آرزو نداشته باشد که دختر به او بدهد و اما خدیجه چون کرامات و معجزات بسیار از او مشاهده نموده به او راضی است پس وعد و وعید بسیار نموده و خویلد را راضی کرده برداشت و به خانه ابوطالب آورد و سایر اولاد عبدالمطلب در آنجا حاضر بودند و ورقه معذرت بسیار از جانب برادر خود طلبید و وعده کردند که در صباح روز دیگر در مجمع اکابر قریش آن مناکحه میمونه را منعقد سازند و ورقه برادر خود را با اولاد عبدالمطلب برداشت و به نزد کعبه آورد و در مجمع قریش از جانب خویلد وکیل شد در تزویج خدیجه و همه را دعوت نمود که فردا صبح در منزل خدیجه حاضر شوید که من به وکالت برادر خود خدیجه را به محمد؟ص؟ عقد خواهم بست و همه قریش را بر وکالت خود گواه گرفت و خوشحال به خانه خدیجه برگشت و او را بشارت داد و خدیجه خلعت فاخری به او عطا کرد که به پانصد اشرفی خریده بود. ورقه گفت مرا به اين امتعه دنیا رغبتی نیست و مرا در این امر که سعی می‏نمایم غرضی به غیر از شفاعت محمد؟ص؟ نیست و گفت خانه خود را مزیّن گردان و اسباب ولیمه فردا را مهیا کن که اکابر قریش حاضر خواهند شد. پس خدیجه حکم فرمود غلامان و کنیزان خود را که فروش و وسائل و آنچه از اسباب زینت هر چه داشت بیرون آورند و خانه را به هر زینتی آراستند و حیوانات بسیار کشتند و انواع حلواها و میوه‌ها و سایر اطعمه لذیذه ترتیب دادند و ورقه بیرون آمد و به منزل ابوطالب رفت و مساعی خود را به خدمت حضرت سيدالبشر عرض کرد و حضرت او را نوید شفاعت‌ها و  کرامت‌ها داد و ابوطالب مشغول تهیه زفاف شد.

«* بشارات صفحه 302 *»

و روایت کرده‏اند که در آن وقت عرش و کرسی به اهتزاز آمدند و ملائکه به سجده شکر الهی قیام نمودند و حق‌تعالی جبرئیل را امر کرد که عَلَم حمد را بر بام کعبه نصب کند و کوه‌های مکه از مفاخرت سر بر فلک رفعت کشیدند و زبان به تسبیح حق‌تعالی گشودند و زمین از فرح بر خود بالید و مکه از شرف از عرش اعظم برتر گردید و چون صبح شد اکابر عرب و صنادید قریش مانند ستارگان در بیت‏الشرف خدیجه مجتمع گردیدند و خدیجه کرسی‌های بسیار برای ایشان مرتب گردانیده بود و کرسی بزرگی در صدر مجلس گذاشته بود که از همه کرسی‌ها ممتاز بود. چون ابوجهل لعین داخل شد از غایت جهل و تکبر متوجه آن کرسی شد که بر آن قرار گیرد پس میسره بانگ بر او زد که جای خود را بشناس و پا از اندازه خود بیرون منه و در کرسی‌های دیگر قرار گیر که آن مکان تو نیست و در این اثناء صداها بلند شد و اهل مجلس همه برجستند و به استقبال شتافتند دیدند که عباس و حمزه و ابوطالب می‏خرامند و حمزه شمشیر خود را برهنه کرده است و می‏گوید ای اهل مکه دست از شیمه ادب برمدارید و به استقبال سید عجم و عرب بشتابید که آمد به سوی شما محمد مختار و حبیب خداوند جبار و متوّج به تاج انوار و صاحب مهابت و وقار. ناگاه دیدند که سید بشر مانند خورشید انور نمودار شد و عمامه سیاهی بر سر بسته و نور از جبین ازهرش ساطع گردیده و پیراهن عبدالمطلب را در بر کرده و برد الیاس نبی را بر دوش افکنده و نعلین عبدالمطلب را بر پا بسته و عصای ابراهیم خلیل را در دست گرفته و انگشتری از عقیق سرخ در انگشت مبارک کرده و از دور و کنارش افواج تماشاییان حیران حسن و جمال او گردیده و اعمام کرام و سایر عشایر ذوی‏الاحترام آن فخر کعبه و مقام را در میان گرفته می‏آیند. پس همه اکابر و اشراف به استقبال آن غره ناصیه عبدمناف دویدند و چون داخل مجلس شدند آن زینت‌بخش عرش را بر کرسی اعظم نشانیدند و سایر  بنی‌هاشم در اطراف او قرار گرفتند و چون حمزه دید که

«* بشارات صفحه 303 *»

ابوجهل از جای خود حرکت نکرد آن شیر بیشه شجاعت به سوی آن معدن حسد و عداوت دوید و کمر او را به قدرت گرفت و گفت برخیز که هرگز سالم نباشی از نوائب و نجات نیابی از معایب. پس آن لعین دست بر قبضه شمشیر کین زد و حمزه مبادرت نموده دست پلیدش را گرفت و چنان فشار داد که خون از بن ناخن‌هایش روان شد و اکابر قریش از حمزه التماس کردند که دست از او برداشت و به جای خود برگشت. پس ابوطالب خطبه‏ای در نهایت بلاغت انشاء فرمود با ورقه خدیجه را به آن حضرت عقد بستند و بعد از شش ماه دیگر زفاف آن شریفه اشراف و آن در صدف عبدمناف واقع شد و خدیجه جمیع اموال و غلامان و کنیزان خود را به آن حضرت بخشید و چون به رسالت مبعوث گردید اول کسی که از زنان به آن حضرت ایمان آورد خدیجه بود.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در همان کتاب در باب سیزدهم می‏فرماید که سلمان فارسی بسیاری از علماء را دریافت و از ایشان اخذ علم نمود تا آنکه به نزد ابی آمد و زمان بسیاری در خدمت او ماند پس چون حضرت رسول؟ص؟ ظاهر شد ابی گفت یا سلمان آن که تو او را می‏طلبی در مکه ظاهر شده است برو به خدمت او. پس سلمان متوجه خدمت آن حضرت شد و در مدینه آن حضرت را ملازمت کرد.

و در حدیث معتبر دیگر منقول است که حضرت ابوطالب امانت‌دار وصایا و کتاب‌ها بود و ایمان به حضرت رسول؟ص؟ آورد و امانت‌ها را به آن جناب تسلیم کرد و در همان روز از دنیا مفارقت نمود و به رحمت ایزدی واصل گردید.

و به سند معتبر از حضرت صادق؟ع؟ منقول است که موسی؟ع؟ وصیت کرد به سوی یوشع و یوشع وصیت نمود به سوی فرزندان هارون نه به فرزندان خود و نه به فرزندان موسی زیرا که اختیار وصیت و خلافت کبری با جناب مقدس حق‌تعالی است و بشارت دادند موسی و یوشع که مسیح ‏بعد از این مبعوث خواهد شد. پس

«* بشارات صفحه 304 *»

چون مسیح مبعوث شد با بنی‌اسرائیل گفت که بعد از من پیغمبری خواهد آمد که نام او احمد است و از فرزندان اسماعیل است و او تصدیق من و تصدیق شما را خواهد کرد و بعد از آن جناب آنها که حافظان علم شریعت آن جناب بودند علوم آن جناب را دست به دست می‏دادند و یکدیگر را وصیت می‏کردند و بشارت می‏دادند مردم را به مبعوث شدن پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ چنانچه حق‌تعالی فرموده است انّا انزلنا التوریة فیها هدیً و نورٌ یَحْکُم بها النبیون الذین اَسلموا للّذین هادوا و الرَّبانیون و الاَحبار بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِن کتاب ‏الله و کانوا علیه شُهداء. یعنی به درستی که ما فرستادیم تورات را که در آن هدایت و نور بود حکم می‏کردند به آن پیغمبران که منقاد حکم خدا بودند برای یهودان و حکم می‏کردند علمای ربانی و عباد و زاهدان به سبب آنچه به ایشان سپرده شده بود و طلب حفظ آن از ایشان کرده بودند از کتاب خدا و بودند بر آن کتاب از گواهان.

حضرت فرمود که خدا برای این ایشان را مستحفظان نامید که به ایشان سپرده بودند نام بزرگ‌تر را یعنی کتابی را که به آن می‏توانست دانست علم هر چیز را که با پیغمبران بوده است که از جمله آنها بود تورات و انجیل و زبور و کتاب نوح و کتاب صالح و کتاب شعیب و صحف ابراهیم پس پیوسته این وصیت‌ها و امانت‌ها را عالمی به عالمی دیگر می‏سپرد تا آنکه به حضرت رسول؟ص؟ تسلیم کردند. پس چون آن جناب مبعوث شد فرزندان آنها که مستحفظان وصایا بودند ایمان به آن حضرت آوردند و جماعت دیگر از بنی‌اسرائیل کافر شدند.

و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که حضرت رسول؟ص؟ فرمود که من سید پیغمبرانم و وصی من سید اوصیاء است و اوصیای من بهترین اوصیای پیغمبرانند و آدم؟ع؟ از خدا سؤال کرد که برای او وصی شایسته‏ای قرار دهد پس حق‌تعالی به او وحی فرستاد که من گرامی داشته‏ام پیغمبران را به پیغمبری پس

«* بشارات صفحه 305 *»

اختبار و امتحان کردم خلق خود را به او و بهترین ایشان را اوصیاء گردانیدم. پس خدا وحی نمود به او که وصیت کن به شیث که هبة الله است و شیث وصیت کرد به سوی پسر خود شبان و او فرزند آن حوریه‏ای بود که خدا برای آدم به زمین فرستاد از بهشت و آدم او را به شیث تزویج نمود و شَبّان وصیت نمود به محلث و محلث وصیت نمود به سوی محوق و محوق به سوی عمیشا و او به سوی اخنوخ که ادریس است؟ع؟ و او به سوی ناحور و ناحور وصیت‌ها را تسلیم کرد به حضرت نوح و نوح سام را وصی خود گردانید و سام عثامِر و او برعیثاشا را و او یافث را و او برّه را و او جفیسه را و او عمران را و عمران وصیت‌ها را تسلیم نمود به سوی حضرت ابراهیم خلیل؟ع؟ و ابراهیم اسماعیل را وصی خود گردانید و اسماعیل اسحاق را و اسحاق یعقوب را و یعقوب یوسف را و یوسف بثریا را و بثریا شعیب را و شعیب وصایا را تسلیم حضرت موسی نمود و موسی یوشع را وصی خود گردانید و او داود را و داود سلیمان را و سلیمان آصَف بن برخیا را و آصف زکریا را و زکریا وصیت‌ها را تسلیم حضرت عیسی کرد و عیسی شمعون را و او یحیی بن زکریا را و یحیی منذر را و منذر سُلَیمه را و سلیمه بُردَه را و برده وصیت‌ها و کتاب‌ها را به من تسلیم نمود و من به تو تسلیم می‏کنم یا علی و تو به وصی خود تسلیم کن تا او به اوصیای تو از فرزندان تو تسلیم نماید که هر یک به دیگری بدهند تا برسد به امام دوازدهم که بهترین اهل زمین است بعد از تو و به درستی که امت من کافر خواهند شد به تو و بر تو اختلاف خواهند کرد اختلاف بسیار هر که بر خلافت تو ثابت بماند با من است و هر که از تو مفارقت کند در آتش است و آتش جهنم جایگاه کافران است.

مؤلف([8]) گوید که از احادیث مختلفه چنین ظاهر می‏شود که وصایا و کتاب‌ها و آثار و معجزات پیغمبران از چندین جهت به حضرت پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ رسیده

«* بشارات صفحه 306 *»

است الواح از آن جهتی که گذشت در حدیث یعنی چون ایام موسی منقضی شد حق‌تعالی وحی نمود به سوی او که الواح را به کوه بسپار. پس موسی به نزد کوه آمد و کوه به امر الهی شکافته شده موسی الواح را در جامه‏ای پیچیده و در شکاف کوه گذاشت. پس شکاف کوه به هم آمد و الواح ناپدید شد و پیوسته در آن کوه بود تا حق‌تعالی محمد؟ص؟ را مبعوث گردانید. پس قافله‌ای از یمن به خدمت آن حضرت می‏آمدند چون به آن کوه رسیدند به امر خدا شکافته شد و آن الواح چنانچه موسی پیچیده بود پیدا شد و اهل قافله آن را برداشتند و حق‌تعالی در دل ایشان انداخت که آن را نگشایند و به خدمت حضرت رسول؟ص؟ بیاورند و جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و خبر ایشان را به آن حضرت رسانید. چون به خدمت آن حضرت آمدند خبر آنچه یافته بودند به ایشان نقل کرد و آن را از ایشان طلبید. گفتند چه دانستی که ما این را یافته‏ایم؟ فرمود که پروردگار من مرا خبر داد و آنچه یافته‏اید الواح موسی است. گفتند شهادت می‏دهیم که تو رسول خدایی و الواح را بیرون آوردند و به آن حضرت تسلیم کردند و حضرت در آن نظر کرد و خواند و آن به زبان عبری نوشته شده بود. پس حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ را طلبید و گفت بگیر این را که علم اولین و آخرین در اینجا نوشته شده است و این الواح موسی است و خدا مرا امر کرده که این را به تو تسلیم نمایم. گفت یا رسول اللّه من نمی‏توانم این را بخوانم. فرمود جبرئیل مرا امر کرده است که تو را امر کنم که امشب این را در زیر سر خود بگذاری و بخوابی چون صبح می‏شود همه را می‏توانی بخوانی. چون امیرالمؤمنین؟ع؟ آن را در زیر سر گذاشت و خوابید چون صبح برخاست آنچه در آن الواح بود خدا تعلیم او کرده بود. پس حضرت رسول؟ص؟ آن حضرت را امر کرد که آنها را بنویسد پس در پوست گوسفند نوشت و این است جفر و در آن علم اولین و آخرین هست و آن نزد ما است و الواح و عصای موسی نزد ما است و همه از حضرت رسول؟ص؟ به میراث به ما رسیده است و آثار موسی و عیسی و سایر

«* بشارات صفحه 307 *»

انبیاء پاره‏ای از جهت برده و بعضی از جهت ابی بی‌واسطه سلمان یا به واسطه او  یا هر دو علی اختلاف‏الروایات و وصایای حضرت ابراهیم و اسماعیل از جهت فرزندان اسماعیل و اوصیای او که منتهی به حضرت عبدالمطلب شد و بعد از او به ابوطالب از جهت ابوطالب زیرا که چنانچه از بعض احادیث مستفاد می‏شود اوصیای ابراهیم؟ع؟ دو شعبه داشتند یکی فرزندان اسحاق که پیغمبران بنی‌اسرائیل در آنها داخلند و یکی فرزندان اسماعیل که اجداد کرام حضرت رسول؟ص؟ در میان ایشان بودند و ایشان بر ملت ابراهیم بودند و حفظ شریعت او می‏نمودند و پیغمبران بنی‌اسرائیل بر ایشان مبعوث نبودند و در جلد اول گذشت و بعد از این خواهد آمد احادیث بسیار که پیراهن یوسف که حق‌تعالی برای ابراهیم فرستاد وقتی که او را به آتش انداختند و عصا و سنگ موسی و انگشتر سلیمان و طشت قربان و تابوت سکینه و غیر اینها از آثار پیغمبران به آن حضرت رسید و از آن حضرت به ائمه طاهرین؟عهم؟ منتقل گردید.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در کتاب عین‏الحیوة می‏فرماید که ابن‌بابویه علیه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر صلوات الله علیهما روایت نموده که شخصی از آن حضرت سؤال نمود از سبب اسلام سلمان؟ آن حضرت فرمودند که خبر داد مرا پدرم که روزی حضرت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه و سلمان و اباذر و جماعتی از قریش نزد قبر رسول‌اللّه؟ص؟ جمع بودند. حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ از سلمان پرسید که یا اباعبدالله ما را از اول کار خود خبر نمی‏دهی که اسلام تو چگونه بود؟ سلمان گفت والله اگر دیگری می‏پرسید نمی‏گفتم ولکن اطاعت فرمان تو لازم است.

من مردی بودم از اهل شیراز و از دهقان‌زاده‌ها و بزرگان ایشان بودم و پدر و مادر مرا بسیار عزیز و گرامی ‌می‌داشتند. روز عیدی با پدرم به عیدگاه می‌رفتم به صومعه

«* بشارات صفحه 308 *»

راهبی رسیدم کسی از آن صومعه به آواز بلند ندا می‏کرد که اشهد ان لااله الا الله و ان عیسی روح‏ الله و ان محمداً حبیب‏ الله پس چون این ندا شنیدم محبت محمد؟ص؟ در گوشت و خون من جا کرد و از عشق آن حضرت خوردن و آشامیدن بر من گوارا نبود. مادرم گفت امروز آفتاب را چرا سجده نکردی و نپرستیدی؟ من ابا کردم و چندان مضایقه کردم که او ساکت شد. پس چون به خانه برگشتم نامه‏ای دیدم در سقف خانه آویخته بود به مادر خود گفتم این چه نامه است؟ مادر گفت که چون از عیدگاه برگشتیم این نامه را چنین آویخته دیدیم. مادرم گفت به نزدیک آن نامه نروی که پدر تو را می‏کشد. من همچنان در حیرت بودم و انتظار بردم تا شب شد پدر و مادر در خواب شدند برخاستم و نامه را برگرفتم و بخواندم نوشته بود که بسم‏ الله الرحمن الرحیم این عهد و پیمانی است از خدا به حضرت آدم که از نسل او پیغمبری به هم رسد محمدنام که امر نماید مردمان را به اخلاق کریمه و صفات پسندیده و نهی و منع نماید مردم را از پرستیدن غیر خدا و عبادت بتان، ای روزبه تو وصی عیسایی پس ایمان بیاور و مجوسیت و گبری را ترک کن. پس چون این نامه را خواندم بیهوش شدم و عشق آن حضرت زیاده شد. چون پدر و مادر بر این حال مطلع شدند مرا گرفتند و در چاهی عمیق محبوس ساختند و گفتند اگر از این امر بر نگردی تو را بکشیم. گفتم به ایشان که آنچه خواهید بکنید محبت محمد؟ص؟ از سینه من هرگز بیرون نخواهد رفت. سلمان گفت که پیش از خواندن آن نامه عربی را نمی‌دانستم و از آن روز عربی را به الهام الهی آموختم.

پس مدتی در آن چاه ماندم و هر روز یک گرده نان کوچک در آن چاه برای من فرو می‏فرستادند و چون حبس و زندان به طول انجامید دست به آسمان بلند کردم و گفتم تو محمد و وصی او علی بن ابی‌طالب را محبوب من گردانیدی پس به حق وسیله و درجه آن حضرت که فرج مرا نزدیک گردان و مرا راحت ده از این محنت. پس شخصی

«* بشارات صفحه 309 *»

به نزد من آمد جامه‌های سفید در بر و گفت بر خیز ای روزبه و دست مرا گرفت و نزد صومعه‏ای آورد. من گفتم اشهد ان لا اله‏ الا الله و ان عیسی روح‏ الله و ان محمداً حبیب‏ الله دیرانی سر از صومعه بیرون آورد و گفت تویی روزبه؟ گفتم بلی مرا به نزد خود برد و دو سال تمام او را خدمت کردم و چون هنگام وفات او شد گفت من این دار فانی را وداع می‏کنم. گفتم مرا به که می‏سپاری؟ گفت کسی را گمان ندارم که در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبی که در انطاکیه می‏باشد چون او را دریابی سلام من به او برسان و لوحی داد به من که این را به او برسان و به عالم بقاء رحلت نمود. من او را غسل دادم و کفن کردم و دفن کردم و لوح را بر گرفتم و به جانب انطاکیه روان شدم و چون به انطاکیه در آمدم به پای صومعه آن راهب آمدم و گفتم اشهد ان لا اله الا الله و ان عیسی روح ‏الله و ان محمداً حبیب‏ الله پس راهب از دیر خود فرو نگریست و گفت تویی روزبه؟ گفتم بله گفت به بالا بیا. به نزد او رفتم و دو سال او را خدمت کردم و چون هنگام رحلت او شد خبر وفات خود به من گفت. گفتم مرا به که می‏گذاری؟ گفت کسی گمان ندارم که در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبی که در اسکندریه است. پس چون به او برسی سلام من به او برسان و این لوح را به او سپار. چون وفات کرد او را تغسیل و تکفین و دفن کردم و لوح را بر گرفتم و به شهر اسکندریه در آمدم و نزد صومعه راهب آمدم و شهادت بر خواندم. راهب سؤال کرد که تویی روزبه؟ گفتم بله. مرا به نزد خود برد و دو سال وی را خدمت کردم تا هنگام وفات او شد گفتم مرا به که می‏سپاری گفت کسی گمان ندارم که در سخن حق با من موافق باشد و محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب نزدیک شده است که عالم را به نور خود منور گرداند برو و آن حضرت را طلب نما و چون به شرف ملازمت آن حضرت برسی سلام من به او عرض کن و این لوح را بدو سپار. چون از غسل و کفن و دفن او فارغ شدم لوح را بر گرفتم و بیرون آمدم و با جمعی رفیق شدم و به ایشان گفتم که شما متکفل نان و آب من بشوید و من شما را

«* بشارات صفحه 310 *»

خدمت کنم در این سفر، قبول کردند. چون هنگام طعام خوردن شد به عادت کفار قریش گوسفندی بیاوردند و چندان چوب بر آن زدند که بمرد و پاره‏ای کباب کردند و پاره‏ای بریان نمودند و مرا تکلیف خوردن نمودند. چون میته بود من ابا کردم باز تکلیف کردند گفتم من مرد دیرانیم و دیرانیان گوشت تناول نمی‏کنند. مرا چندان زدند که نزدیک بود مرا بکشند یکی از ایشان گفت که دست از او بدارید تا وقت شراب شود اگر شراب نخورد او را بکشیم. چون شراب آوردند مرا تکلیف کردند گفتم من مرد راهب و از اهل دیرم و شراب خوردن شیوه ما نیست. چون این بگفتم با من در آویختند و عزم کشتن من کردند به ایشان گفتم که‏ ای گروه مرا مزنید و مکشید که من اقرار به بندگی شما می‏کنم و خود را به بندگی شما در آوردم. مرا بیاوردند و به مرد یهودی به سیصد درهم فروختند و یهودی از قصه من سؤال کرد قصه خود باز گفتم و گفتم من گناهی به جز این ندارم که دوست‌دار محمد و وصی اویم. یهودی گفت من نیز تو را و محمد را هر دو دشمن می‏دارم و مرا از خانه بیرون آورد و در خانه‏اش ریگ بسیاری ریخته بود گفت والله ای روزبه اگر صبح شود و تمام ریگ‌ها را از اینجا به در نبرده باشی تو را بکشم. من تمام شب تعب کشیدم و چون عاجز شدم دست به آسمان بر داشتم و گفتم ای پروردگار من تو محبت محمد و وصی او را در دل من جا داده‏ای پس به حق درجه و منزلت آن حضرت که فرج مرا نزدیک گردان و مرا از این تعب راحت بخش و چون این بگفتم قادر متعال بادی بر انگیخت که تمام ریگ‌ها را به مکانی که یهودی گفته بود نقل کرد. چون صبح یهودی بیامد و آن حال را مشاهده کرد گفت تو ساحری و جادوگری و من چاره تو را نمی‏دانم تو را از این شهر بیرون باید برد که مبادا به شآمت تو این شهر خراب شود. پس مرا از آن شهر بیرون آورد و به زن سلیمیه‏ای بفروخت و آن زن مرا بسیار دوست می‏داشت و باغی داشت گفت این باغ به تو تعلق دارد خواهی میوه آن را تناول نما و خواهی ببخش و خواهی تصدق کن. پس مدتی در

«* بشارات صفحه 311 *»

این حال بودم. روزی در آن باغ بودم هفت نفر را مشاهده کردم که می‏آمدند و ابر بر سر ایشان سایه انداخته بود گفتم والله که اگر همه پیغمبر نیستند در میان ایشان پیغمبری هست. پس بیامدند و داخل باغ شدند چون مشاهده کردم حضرت رسول؟ص؟ بود با حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ و حمزة بن عبدالمطلب و زید بن حارثه و عقیل بن ابی‌طالب و ابوذر و مقداد پس خرماهای زبون را تناول می‏فرمودند حضرت رسول؟ص؟ به ایشان می‏گفت که به خرمای زبون قناعت نمایید و میوه‌های باغ را ضایع مکنید. من به نزد مالکه خود رفتم و گفتم یک طبق از خرمای باغ به من ببخش. گفت تو را رخصت شش طبق دادم بیامدم و طبقی از رطب برگرفتم و در خاطر خود گذرانیدم که اگر در میان ایشان پیغمبری هست از خرمای تصدق تناول نمی‏نماید و هدیه را تناول می‏نماید. پس طبق را نزد ایشان بردم و گفتم این خرما تصدق است حضرت رسول؟ص؟ و امیرالمؤمنین؟ع؟ و حمزه و عقیل چون از بنی‌هاشم بودند و صدقه بر ایشان حرام است تناول ننمودند و آن سه نفر دیگر مشغول شدند به خاطر خود گذرانیدم که این علامتی است از علامات پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ که در کتب خوانده‏ایم. پس برفتم و رخصت یک طبق دیگر از آن زن طلبیدم آن زن رخصت شش طبق داد پس یک طبق دیگر نزد ایشان حاضر ساختم و گفتم این هدیه است. حضرت رسول؟ص؟ دست دراز کرد و گفت بسم‏الله همگی تناول نمایید. پس همگی تناول نمودند در خاطر خود گفتم که این نیز یک علامت دیگر است و من مضطرب بر گرد سر آن جناب می‏گشتم و در عقب آن حضرت می‏نگریستم. آن حضرت به جانب من التفات نمودند و فرمودند مهر نبوت را طلب می‏کنی؟ گفتم بلی. دوش مبارک خود را گشودند دیدم مهر نبوت را که در میان دو کتف مبارکش نقش گرفته و موی چند بر آن رسته بر زمین افتادم و قدم مبارکش را بوسه دادم فرمود ای روزبه برو به نزد خاتون خود و بگو که محمد بن عبدالله می‏گوید این غلام را به ما بفروش. چون ادای رسالت نمودم

«* بشارات صفحه 312 *»

گفت بگو او را نفروشم مگر به چهارصد درخت خرما که دویست درخت آن خرمای زرد باشد و دویست درخت خرمای سرخ. چون به حضرت عرض کردم فرمود که چه بسیار بر ما آسان است آنچه او طلبیده. پس گفت یا علی دانه‌های خرما را جمع کن. پس حضرت رسول؟ص؟ دانه را در زمین فرو می‏برد و امیرالمؤمنین؟ع؟ آب می‏داد چون دانه دویم را می‏کشتند دانه اول سبز شده بود و همچنین تا هنگامی که فارغ شدند همه درختان کامل شده به میوه آمده بود. پس حضرت پیغام داد که بیا و درختان خود را بگیر و غلام را به ما سپار. چون زن درختان را بدید گفت والله نفروشم تا همه درختان خرمای زرد نباشد. در آن حال جبرئیل نازل شد و بال خود را بر درختان مالید همه خرمای زرد شد. پس آن زن گفت به من که والله که یکی از این درختان نزد من بهتر است از محمد و از تو. من گفتم که یک روز خدمت آن سرور نزد من بهتر است از تو و آنچه داری پس حضرت مرا آزاد فرمود و سلمان نام نهاد.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در کتاب عین‏الحیوة می‏فرماید که محمد بن یعقوب کلینی؟ره؟ به اسناد معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات الله علیه روایت کرده است که آن حضرت به شخصی از اصحاب خود فرمود که می‏خواهید شما را خبر دهم که چگونه بود مسلمان شدن سلمان و ابوذر؟ آن شخص گفت که کیفیت اسلام سلمان را می‌دانم خبر ده به کیفیت اسلام ابوذر و خطا کرد که هر دو را از حضرت نپرسید. پس فرمود به درستی که ابوذر در بطن مرّ  ــ که محلی است یک منزلی مکه معظمه ــ گوسفندان خود را چرا می‏فرمود. گرگی از جانب راست متوجه گوسفندان او شد به عصای خود او را براند. پس از جانب چپ متوجه شد ابوذر عصا بر وی حواله نمود و گفت من گرگ از تو خبیث‌تر و بدتر ندیده‏ام آن گرگ به اعجاز حضرت رسالت پناهی؟ص؟ به سخن آمد و گفت که والله اهل مکه بدترند از من

«* بشارات صفحه 313 *»

خداوند عالم پیغمبری فرستاده به سوی ایشان او را به دروغ نسبت می‏دهند به او دشنام می‏دهند و ناسزا می‏گویند. ابوذر چون این سخن بشنید به زن خود گفت که توشه و مِطهره([9]) و عصای مرا بیاور پس آنها را بر گرفت و به پای خود متوجه مکه شد تا خبری که از گرگ شنیده معلوم نماید و طی مسافت نموده در ساعتی بسیار گرم داخل مکه شد و تعب بسیار کشیده بود و تشنگی بر او غالب گردیده نزد چاه زمزم آمد و دلوی از آن آب برای خود کشید چون نظر کرد دید که آن دلو پر از شیر است در دل او افتاد که این گواه از خبری است که گرگ مرا به آن خبر داده و این نیز از معجزات آن پیغمبر است. پس بیاشامیده و به کنار مسجد آمد دید جماعتی از قریش بر گرد یکدیگر نشسته‏اند نزد ایشان بنشست دید که ایشان ناسزا به حضرت می‏گویند به نحوی که گرگ خبر داده بود او را و پیوسته در این کار بودند تا آخر روز ناگاه حضرت ابوطالب بیامد چون نظر ایشان بر او افتاد به یکدیگر گفتند که خاموش شوید که عمویش آمد. پس زبان از مذمت آن حضرت کوتاه کردند و چون ابوطالب بیامد با او مشغول سخن گفتن شدند تا آخر روز. ابوذر گفت چون ابوطالب از نزد ایشان برخاست من از پی او روان شدم رو به جانب من کرد و گفت حاجت خود را بگو گفتم به طلب پیغمبری آمده‏ام که در میان شما مبعوث شده است گفت با او چه کار داری؟ گفتم می‏خواهم به او ایمان آورم و آنچه فرماید به راستی او اقرار نمایم مرا بر او ببر تا خود را منقاد او گردانم و آنچه فرماید او را اطاعت نمایم. گفت البته چنین خواهی کرد؟ گفتم بله. گفت فردا این وقت نزد من آی که تو را به او رسانم. من شب در مسجد به روز آوردم چون روز شد در مجلس کفار بنشستم و ایشان زبان ناسزا گویی گشودند بر منوال روز گذشته و چون ابوطالب بیامد زبان از آن قول ناشایست برگرفتند و با او مشغول سخن شدند و چون از نزد ایشان برخاست از پی او روان شدم

«* بشارات صفحه 314 *»

و باز سؤال روز گذشته را اعاده فرمود و من همان جواب گفتم و تأکید فرمود که البته آنچه می‏گویی خواهی کرد؟ گفتم بلی. پس مرا با خود برد به خانه‏ای که در آنجا حضرت حمزه بود بر او سلام کردم و از حاجتم پرسید همان جواب گفتم گفت گواهی می‌دهی که خدا یکی است و محمد فرستاده او است؟ گفتم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول اللّه پس حمزه مرا با خود برد به خانه‏ای که حضرت جعفر طیار در آن خانه بود سلام کردم و نشستم از مطلب من سؤال کرد همان جواب گفتم تکلیف شهادتین کرد به زبان راندم. پس جعفر مرا برد به خانه‏ای که حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب؟ع؟ در آنجا بود و بعد از سؤال و امر به شهادتین آن حضرت مرا بردند به خانه‏ای که حضرت رسالت؟ص؟ تشریف داشت سلام کردم و نشستم و از حاجت من سؤال نمودند و کلمه شهادتین تلقین فرمودند و چون شهادتین گفتم فرمودند ای ابوذر به جانب وطن خود برگرد تا رفتن تو  پسر عمی از تو فوت شده خواهد بود که به غیر از تو وارثی نداشته باشد مال او را بگیر و نزد عیال خود باش تا امر نبوت ما ظاهر گردد آخر به نزد ما بیا. چون ابوذر به وطن خویش باز آمد پسر عمش فوت شده بود مال او را به تصرف در آورده مکث نمود تا هنگامی که حضرت به مدینه هجرت فرمود و امر اسلام رواج گرفت و در مدینه به خدمت حضرت مشرف شد. حضرت صادق؟ع؟ فرمودند که این بود خبر مسلمان شدن ابوذر و خبر اسلام سلمان را که شنیده‏ای. آن شخص پشیمان شد از اظهار دانستن اسلام سلمان استدعاء کرد که آن را نیز  بفرمایید، حضرت نفرمودند.

خاتمــــــــه

به اتفاق عقل و نقل اهل ادیان آسمانی حجت الهی باید کامل و ظاهر و واضح باشد از برای مکلفین به طوری که به هیچ وجهی از وجوه نتوانند بهانه‏ای به دست آورند که چون امر الهی از برای ما ظاهر و واضح نبود ما در گمراهی خود ماندیم و به

«* بشارات صفحه 315 *»

اتفاق عقل و نقل اهل ادیان آسمانی هر پیغمبری که از جانب خداوند عالم جل‌شأنه آمد در میان خلق و خلق را دعوت کرد به متابعت خود و ترسانید خلق را از مخالفت خود حجت او و دلیل صدق و راستی او تمام بود به طوری که خلق معذور نبودند در تصدیق‌نکردن او یا تکذیب‌کردن او. پس اگر جمعی از خلق توقف در صدق و راستی او کردند یا تکذیب و انکار او کردند در نزد خداوند عالم ‏السر و الخفیات معذور نبودند و او مؤاخذه از ایشان می‏تواند کرد که امری را که به شما رسانیدم امر مخفی نامعلوم شما نبود که شما بتوانید در آن توقف کنید یا تکذیب و انکار کنید و به اتفاق اهل حل و عقد اهل روزگار از برای هر پیغمبری جمعی از متوقفین و منکرین بودند و توقف و انکار آنها بهانه‏ای بود که به دست آورده بودند که حقیقت نداشت چرا که حجت الهی و ادعای پیغمبری آن پیغمبر و اثبات ادعای خود نقصی نداشت و امر الهی و امر آن پیغمبر الهی ظاهر و واضح بود. پس اگر نوح علی نبینا و آله و علیه السلام دعوت نمود خلق زمان خود را خلق در توقف یا تکذیب و انکار او معذور نبودند چرا که معجزات او را می‏دیدند به طوری که نتوانستند بگویند که تو خارق عادت نداری ولکن خارق عادت او را سحر می‌نامیدند چنان‌که خارق عادت هر پیغمبری را منکرین او سحر می‏نامیدند چنان‌که خداوند عالم از حال ایشان خبر داده و فرموده کذلک مااتی‏ الذین من قبلهم من رسول الا قالوا ساحر او مجنون یعنی همچنین نیامد قومی را که پیش از ایشان بودند پیغمبری مگر آنکه گفتند این شخص ساحر و جادوگر است یا مجنون است که جن‌ها از برای او این خارق عادات را اظهار می‏کنند. و همچنین به اتفاق عقل و نقل کسانی که به ابراهیم؟ع؟ اعتقاد دارند حجت ابراهیم و دلیل و برهان او کامل و واضح و ظاهر بود و نقصی در امر او نبود اگر چه جمعی توقف یا انکار در امر او داشتند و چون خارق عادت از او مشاهده می‏کردند به طوری که نمی‏توانستند انکار کنند گفتند که خارق عادت از سحر او است که به علم سحر اظهار کرده یا مجنون

«* بشارات صفحه 316 *»

است که جن‌ها از برای او اظهار می‏کنند و همچنین معجزات موسی و خارق عادات او امر مخفی نبود و جمیع مکلفین در زمان او مشاهده آنها را می‏کردند یا به طوری مشهور بود که همه می‏دانستند که امور غریبه از او ظاهر شده ولکن چون انکار اظهار آنها را نتوانستند بکنند فرعون و اتباع او گفتند که این شخص ساحر یا مجنون است که به علم سحر خود اظهار این خارق عادات و امور عظیمه را می‏کند یا چون مجنون است که جن‌ها از برای او این کارها را می‏کنند و فرعون به ساحرین گفت که انه لکبیرکم ‏الذی علّمکم‏ السحر  یعنی موسی بزرگ و استاد شما است که علم سحر را به شما تعلیم کرده و همچنین مرده زنده کردن عیسی و سایر معجزات او مخفی نبود به طوری که منکرین او نتوانستند انکار کنند ولکن نسبت سحر و جنون به او دادند که یا به علم سحر مرده را زنده کرده یا جن‌ها از برای او این کار  را کرده‏اند و همچنین نسبت سحر و جنون را به زردشت هم دادند چون‌که انکار اظهار خارق عادات او را نتوانستند بکنند. باری در این امری که عرض کردم شکی نیست که حجت الهی همیشه بالغ و واضح بوده و خواهد بود و هرگز خفائی در آن نبوده و نخواهد بود و به اتفاق عقل و نقل جمیع کسانی که تابع پیغمبری از  پيغمبران خدا هستند خارق عادات پیغمبرشان مخفی نبوده و دلیل و برهان او به مکلفین رسیده و از برای ایشان واضح شده که او حق و بر حق بوده ولکن بعد از آنکه صاحبان معجزات و خارق عادات از میان مردم رفتند و مردمی بعد از ایشان به دنیا آمدند که هیچ یک مشاهده معجزات او را نکرده‏اند، دایره توقف یا انکار از برای کسانی که می‏خواهند بهانه‏ای به دست آورند وسیع می‏شود و بسا آنکه جمعی توقف را اظهار کنند که امری را که ما ندیده‏ایم از کجا بدانیم که آن امر در زمان‌های گذشته واقع شده نهایت اگر هم واقع شده ما نمی‏دانیم وقوع آن را پس توقف می‏کنیم. و بسا جمعی وقوع آن را بعید شمارند به اینکه چگونه می‏شود که خارق عاداتی را مثل اژدها شدن عصای موسی در آن زمان مردم ببینند و

«* بشارات صفحه 317 *»

ایمان به او نیاورند پس چنین امری واقع نشده و این امر را یهودان ادعا می‏کنند و حقیقت ندارد. و بسا آنکه جمعی حمل بر جلددستی و شعبده و مکر و حیله کنند. و بسا آنکه مصدقین پیغمبر سابقی تصدیق پیغمبر لاحقی نکنند به این بهانه که فی‏المثل اژدها شدن عصای موسی که مسلم است ولکن مرده زنده کردن عیسی محض ادعا است پس نصاری باید یهودی باشند چرا که موسی و معجزات او محل اتفاق است اما خارق عادات عیسی محض ادعا است و تصدیق ادعا را نباید کرد و حجت الهی محض ادعای مردم ثابت نمی‏شود و بسا آنکه یهود و نصاری بر اهل اسلام حجت کنند که موسی و عیسی و معجزات ایشان که محل اتفاق است و معجزات محمد؟ص؟ محض ادعای مسلمانان است و حقیقت ادعای ایشان بر ما معلوم نیست و چیزی که معلوم نیست حجت الهی نیست پس بر یهود و نصاری تصدیق محمد لازم نیست و بر اهل اسلام تصدیق به موسی و عیسی لازم است. و بسا آنکه چون در زمان موسی فی‏المثل کسانی که نسبت سحر و جنون به موسی دادند اولاده آنها بعد از آنها استدلال کنند که اگر موسی ساحر و مجنون نبود آباء ما که در زمان موسی بودند او را ساحر و مجنون نمی‏گفتند پس چون آباء ما سحر و جنون موسی را مشاهده کردند و گفتند که او ساحر و مجنون بود ما هم پیروی ایشان می‏کنیم و می‏گوییم که موسی ساحر و مجنون بوده. و همچنین بسا آنکه چون در زمان‏ عیسی یهودیانی که ایمان به عیسی نیاوردند و او را نسبت به سحر و جنون دادند اولاده ایشان هم تحقیق مطلب نکرده تقلید آباء خود را کردند در انکار و تکذیب عیسی. و همچنین بسا آنکه چون یهود و نصاری که در زمان پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ بودند و آن حضرت را نسبت به سحر و جنون دادند اولاده ایشان هم تحقیق این مطلب را نکرده تقلید آباء خود را کردند در انکار و تکذیب پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ و این ناخوشی سرایت کرده در جمیع مردمی که تکذیب یک پیغمبری را کرده‏اند و مصداق این آیه شده‏اند

«* بشارات صفحه 318 *»

که خدا می‏فرماید فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً.

پس مختصر مفیدی که احدی از اهل ادیان آسمانی نمی‏توانند ایرادی بر آن بگیرند این است که چنان‌که اتفاق عقل و نقل جمیع طوايفی که ایمان به پیغمبری آورده‏اند این است که هر پیغمبر بر حقی که در حقیقت از جانب خداوند عالم جل‌شأنه آمده حجت او تمام بوده و نقصی در دلیل و برهان او در اثبات پیغمبری خود نبوده و کسانی که انکار و تکذیب او را کرده‏اند حجت الهی بر ایشان تمام بوده و در دل‌های خود حقیت او را می‏دانسته‏اند و دانسته و فهمیده به زبان خود انکار و تکذیب او را کرده‏اند و مصداق این مضمون گشته‏اند که می‏فرماید و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلماً و علواً. همین اتفاق عقل و نقل جمیع طوايف در اثبات نبوت پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ جاری است و هر دلیل و برهانی را که یک طائفه‌ای در اثبات پیغمبری پیغمبر خود بیاورند و هر دلیل و برهانی را که یک طائفه‌ای درباره کسانی که انکار و تکذیب پیغمبر ایشان را کرده‏اند بیاورند اهل اسلام همان دلیل و برهان را در دست دارند. این بود مختصر مفیدی در اثبات نبوت پیغمبر آخرالزمان؟ص؟. و اگر در انکار و تکذیب پیغمبران مهابادیان منکرین و مکذبین ایشان در نزد خداوند عالم جل‌شأنه معذورند منکرین و مکذبین پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ هم معذورند و اگر معذور نیستند و مؤاخذه از ایشان خواهد شد منکرین و مکذبین پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ هم معذور نیستند و خداوند عالم جل‌شأنه از ایشان مؤاخذه خواهد کرد. و همچنین اگر منکرین و مکذبین موسی و عیسی در نزد خدا معذورند خود ایشان در انکار و تکذیبشان امر پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ را معذورند و اگر منکرین و مکذبین موسی و عیسی؟عهما؟ در نزد خدا معذور نیستند و مؤاخذ خواهند بود پس ایشان هم در انکار و تکذیب خود مر پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ را معذور نیستند و مؤاخذ خواهند بود. و اگر کسی به صلح کل قائل شود که منکرین و مکذبین هیچ پیغمبری مؤاخذ نخواهند بود همین قول تکذیب جمیع پیغمبران و امت‌های ایشان خواهد بود و

«* بشارات صفحه 319 *»

عقل و نقل جمیع اهل ادیان آسمانی حاکم بر کفر و ضلالت او خواهد بود،

خذه الهیاً دلیلاً حقا   محمدیاً علویاً صدقا

این بود دلیل عقل و نقل جمیع طوايفی که به یک پیغمبری قائل هستند به طور کلی و علاوه بر این هیچ یک از پیغمبران سابق بر پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ ادعای خاتمیت نداشتند و اغلب ایشان خبر از آمدن خاتم‏الانبیاء؟ص؟ دادند چنان‌که موسی علی نبینا و آله و علیه السلام خبر داد که پیغمبری مثل او صاحب شریعت خواهد آمد و سایر پیغمبران بنی اسرائیل که بعد از او آمدند صاحب شریعت نبودند مثل موسی بلکه مروج شریعت او و مکمل آن بودند حتی آنکه عیسی هم مکمل شریعت او بود به تصریح خود او که گفته من نیامده‏ام که احکام تورات را تغییر دهم و نیامده‏ام که یک کلمه یا یک همزه یا یک نقطه آن را تغییر دهم بلکه آمده‏ام که آن را تکمیل کنم چنان‌که در اناجیل ثبت است. پس پیغمبری که باید بیاید بعد از موسی باید مثل موسی باشد به تصریح خود موسی و موسی مکمل شریعت سابقه نبود بلکه صاحب شریعت بود و تغییر داد بسیاری از احکام شرع سابق را مثل آنکه یعقوب جمع بین ‏الاختین کرده بود و موسی جایز ندانست و اگر موسی مکمل شرع سابق بود تغییر نمی‏داد جایز بودن جمع‏ بین ‏الاختین را پس به همین‌طور محمد؟ص؟ مثل موسی صاحب شریعت بود نه مکمل شرع سابق و از این جهت بسیاری از احکام شرع سابق را تغییر داد و نسخ کرد و علاوه بر این موسی خبر داد که آن پیغمبر مبعوث موعود از کوه فاران تجلی خواهد کرد و پیغمبری به غیر پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ از کوه فاران ظاهر نشد و کوه فاران کوهی است معروف در مکه معظمه که پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ در مغاره آن کوه مناجات می‏کرد و بعضی از یهود و نصاری محض آنکه بهانه‏ای به دست آورند گفته‏اند که موسی در وقتی از اوقات که در بیابان با بنی‌اسرائیل می‏گذشت در دامنه آن کوه چادر زده بود و آنچه را که گفته از کوه فاران باید ظاهر شود در همان وقتی که در

«* بشارات صفحه 320 *»

آنجا چادر زدند ظاهر شد و تکذیب ایشان را حبقوق علی نبینا و آله و علیه السلام تصریح می‏کند در کتاب خود که آن مبعوث بعد از او باید از کوه فاران بیاید و بدیهی است که حبقوق بعد از موسی بود و حکایت تیه و بیابانگردی در زمان موسی بود و در کتاب حبقوق تأکیدی هم در این باب تصریح کرده که چنان بنویس که دونده بخواند و مقصود آن است که چنان صریح و واضح این خبر را بنویس که خفائی در آن نباشد مثل آنکه اگر به خط دقیق چیزی نوشته شود کسی که به سرعت بر آن مرور می‏کند نمی‏تواند آن را بخواند اما اگر به خط بسیار جلی نوشته شود دونده هم می‌تواند آن را بخواند پس حبقوق مأمور شد که به خط جلی‌بنويسد به طوری که دونده هم بتواند آن را بخواند و یهود و نصاری آن را خواندند و دانسته و فهمیده انکار کردند آن کسی را که معجزات بسیار از او از آنجا ظاهر شد و جحدوا بها واستیقنتها انفسهم و در کتاب اشعیاه و در کتاب وحی کودک تصریح به اسم سامی و نام گرامی محمد؟ص؟ شده چنان‌که در بشارات سابقه گذشت و با وجود این تصریحات انبیای سابقه فایده‏ای به حال یهود و نصاری و سایر طوايف نداشت مگر اتمام حجت.

فماتغنـی الآیـات و النذر عن قوم لایؤمنون انا لله و انا الیه راجعـــون و لاحول و لاقـوة

الا بالله ‏العلی ‏العظیم وما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله و حسبنا الله و نعم ‏الوکیل

ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب.

و قد فرغت من تألیف هذا الکتاب المستطاب عصر آخـر یوم

من ایام ذی‌القعدة‌الحرام من شهور سنة 1311

حامداً مصلیاً مستغفراً.

 

 

«* بشارات صفحه 321 *»

 

مـلـحـقــات

 

«* بشارات صفحه 322 *»

بسم‏الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب‏ العالمین والصلوة و السلام علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین.

اما بعــد پس چنین گوید محتاج بربه ‏الغافر محمدباقر که این مختصر ملحقاتی چند است از برای رساله بشارات که چندی قبل تألیف شده بود بر همان روش سابق که عنوانات بشارات بود.

بشارات

مرحوم مجلسی؟رح؟ در جلد دویم حیوةالقلوب می‏فرماید که سید بن طاوس ذکر کرده است که محمد بن‏ العباس بن ماهیار حدیث مباهله را به پنجاه و یک سند مختلف نقل کرده است از طرق خاصه و عامه و من از آنها یکی را ایراد می‏نمایم که جامع‌تر است و آن را از منکدر بن عبدالله روایت کرده است که چون سید و عاقب دو بزرگ ترسایان نجران با هفتاد سوار از اکابر و اشراف ایشان متوجه شدند که به خدمت حضرت رسول؟ص؟ بیایند من با ایشان در راه رفیق بودم. پس روزی کرز که خرج ایشان با او بود استرش به سر در آمد پس گفت هلاک شود آن که ما به نزد او می‏رویم و مراد او حضرت رسول؟ص؟ بود. عاقب گفت بلکه تو هلاک شوی و سر نگون شوی کرز گفت چرا عاقب گفت برای آنکه نفرین کردی احمد را که پیغمبر امی است. کرز گفت چه می‏دانی که او پیغمبر است؟ عاقب گفت مگر نخوانده‏ای مصباح چهارم انجیل را که حق‌تعالی وحی نمود به سوی مسیح که بگو به بنی‌اسرائیل که چه بسیار جاهل و نادانید که خود را خوشبو می‏کنید در دنیا تا خوشبو باشید نزد اهل دنیا و اهل خود و اندرون شما نزد من مانند مردار گندیده است ای بنی‌اسرائیل ایمان بیاورید به رسول من آن پیغمبر امی که در آخرالزمان خواهد آمد صاحب روی انور و جمال احمر و جبین

«* بشارات صفحه 323 *»

ازهر صاحب حسن خلق و جامه‌های خشن و او بهترین گذشتگان و گرامی‏ترین آیندگان است نزد من و به سنت‌های من عمل می‏نماید و از برای خوشنودی من در شدت‌ها صبر می‏نماید و از برای من به دست خود با مشرکان جهاد می‏کند. پس بشارت بده بنی‌اسرائیل را به آمدن او و امر کن ایشان را که تعظیم نمایند او را و یاری او کنند. پس عیسی گفت ای مقدس و ای منزه کیست این بنده شایسته که دل من او را دوست داشت پیش از آنکه او را ببینم؟ حق‌تعالی فرمود که ‏ای عیسی او از تو است و تو از اویی و مادر تو زن او خواهد بود در بهشت و فرزند کم خواهد داشت و زن بسیار خواهد داشت و مسکن او مکه خواهد بود که محل اساس خانه‏ای است که ابراهیم بنا کرده است و نسل او از زن با برکتی خواهد بود که در بهشت هووی مادر تو خواهد بود و شأن آن پیغمبر بزرگ است، دیده‏اش به خواب می‏رود و دلش به خواب نمی‏رود، هدیه می‏خورد و تصدق را نمی‏خورد و در قیامت او را حوضی خواهد بود از کنار زمزم تا آنجا که آفتاب فرو می‏رود از زمین و در آن حوض دو آب خواهد بود از رحیق و از تسنیم و بر دور آن حوض کاسه‌ها خواهد بود به عدد ستاره‏های آسمان. کسی که از آن حوض شربتی بخورد هرگز تشنه نمی‏شود و این از جمله زیادتی‌ها است که او را بر پیغمبران داده‏ام. گفتار او موافق کردار او است، پنهان او مطابق آشکار او است. پس خوشا حال او و خوشا حال آنان که امت اویند که بر ملت او زندگانی کنند و بر سنت او بمیرند و از اهل‌بیت او جدا نشوند. همیشه ایمن و مؤمن و مطمئن و مبارک خواهند بود و آن پیغمبر در زمانی ظاهر خواهد شد که قحط و خشکسالی عالم را گرفته باشد پس مرا خواهد خواند و من باران‌های رحمت برای او خواهم فرستاد که اثر برکت‌های آن در اطراف زمین ظاهر شود و بر هر چیز که دست گذارد برکت در آن خواهم گذاشت. عیسی گفت خداوندا نام او را برای من بیان کن حق‌تعالی فرمود که یک نام او احمد است و یک نام او محمد است و او فرستاده و رسول من است به سوی جمیع

«* بشارات صفحه 324 *»

مخلوقات من و از همه خلق منزلت او به من نزدیک‌تر است و شفاعت او نزد من از هر کس مقبول‌تر است امر نمی‏کند مردم را مگر به آنچه من دوست می‏دارم و نهی نمی‏کند ایشان را مگر از آنچه من کراهت دارم. چون عاقب از این سخنان فارغ شد کرز به او گفت که هرگاه این مرد چنین است که تو می‏گویی پس چرا ما را به سوی او می‏بری که با او معارضه کنیم؟ گفت می‏رویم به نزد او که اقوال او را بشنویم و اطوار و احوال او را مشاهده نماییم اگر آن باشد که ما وصفش را خوانده‏ایم با او صلح می‏کنیم که دست از اهل دین ما بردارد به نحوی که نداند که ما او را شناخته‏ایم و اگر دروغ گوید کفایت شر او را بکنیم. کرز گفت هرگاه بدانی که او بر حق است چرا ایمان به او نمی‏آوری و متابعت او نمی‏نمایی و با او صلح می‏کنی؟ عاقب گفت مگر ندیده‏ای که این گروه نصاری با ما چه‌ها کرده‏اند. ما را گرامی داشتند و مالدار گردانیدند و کلیساهای رفیع برای ما بنا کردند و نام ما را بلند کردند. چگونه راضی می‏شود نفس ما به اینکه داخل شویم در دینی که وضیع و شریف در آن مساویند.

پس به هیأتی داخل مدینه شدند از زینت و مال و جمال که هر کس از صحابه ایشان را می‏دید می‏گفت ما هیچ یک از وفود عرب را به این نیکویی ندیده بودیم. موهای خوش‌آینده از سر آویخته بودند و حله‏های زیبا پوشیده بودند و چون داخل مسجد مدینه شدند حضرت رسول؟ص؟ در مسجد حاضر نبودند چون وقت نماز ایشان شد برخاستند و رو به مشرق متوجه نماز شدند و بعضی از صحابه خواستند که ایشان را منع کنند پس در این حال حضرت داخل مسجد شد و فرمود که بگذارید تا هر چه خواهند بکنند. پس چون از نماز فارغ شدند به خدمت حضرت آمدند و مشغول مناظره شدند و گفتند ای ابوالقاسم چه می‏گویی در باب عیسی؟ حضرت فرمود که بنده خدا و رسول او بود و کلمه او بود که القاء کرد به سوی مریم و روح مطهری که برگزیده او بود به او داد و عیسی چنین مخلوق شد. پس بعضی از ایشان گفتند که نه

«* بشارات صفحه 325 *»

بلکه عیسی پسر خدا است و خدای دویم است و بعضی گفتند بلکه خدای سیم است؛ پدر و فرزند و روح القدس و در این باب سخنان واهی گفتند پس حق‌تعالی آیات سوره آل‌عمران را در جواب ایشان فرستاد و چون بعد از ظهور حق و لزوم حجت باز مخاصمه و مجادله و معانده می‏کردند آیه مباهله نازل شد و ایشان قرار دادند که در روز دیگر با حضرت مباهله کنند و چون برگشتند گفتند فردا نظر کنیم و ببینیم که با چه جماعت به مباهله می‏آید آیا با عامه ناس و اوباش خلق و جماعت بسیار می‏آید یا به روش پیغمبران با جماعت قلیلی از نیکان و برگزیدگان می‏آید.

چون روز دیگر بامداد شد حضرت رسول؟ص؟ امیرالمؤمنین را به جانب راست خود گرفت و حضرت امام حسن و حضرت امام حسین را از جانب چپ و حضرت فاطمه را از عقب و همه حله‌های یمنی پوشیده بودند و بر دوش حضرت رسول؟ص؟ عبای تنگی بود و چون از مدینه بیرون رفت فرمود که میان دو درخت را جاروب کردند و عبای مبارک را بر روی آن دو درخت پهن کرد و آل عبا را در زیر عبا داخل کرد و خود در پیش ایستاد و دوش چپ خود را در زیر عبا کرد و تکیه فرمود بر کمانی که در دست داشت و دست راست خود را برای مباهله به سوی آسمان بلند کرد و مردم از دور نظر می‏کردند که چه خواهد کرد. چون سید و عاقب این حال را مشاهده کردند رنگ‌های ایشان زرد شد و پاهای ایشان لرزید و نزدیک شد که مدهوش شوند. پس یکی از ایشان به دیگری گفت که آیا با او مباهله می‏کنیم؟ دیگری گفت مگر نمی‏دانی که هر گروه که با پیغمبر خود مباهله کردند البته صغیر و کبیر ایشان هلاک شدند ولکن خود را چنان به او بنما که ما پروایی از مباهله با تو نداریم و هر چه خواهد از مال و سلاح قبول کن که به او بدهی که چون مدار او بر جنگ است احتیاج به سلاح و حربه دارد و بگو به او از روی تحقیر  که تو با این جماعت آمده‏ای که با ما مباهله نمایی تا نداند او که ما پیشتر فضیلت او و اهل‌بیت او را دانسته‏ایم. پس چون دیدند که حضرت دست بلند

«* بشارات صفحه 326 *»

کرد به مباهله یکی از ایشان به دیگری گفت که رهبانیت بر طرف شد زود دریاب این مرد را که اگر لب او به یک کلمه نفرین بجنبد ما به مال و اهل خود بر نخواهیم گشت. پس به خدمت حضرت شتافتند و گفتند تو با این جماعت آمده‏ای که با ما مباهله کنی؟ حضرت فرمود بلی اینها مقرب‌ترین خلقند نزد خدا بعد از من. پس ایشان به لرزه آمدند و رعشه بر بدن ایشان مستولی شد و گفتند ای ابوالقاسم می‏دهیم به تو هزار شمشیر و هزار زره و هزار سپر و هزار اشرفی در هر سال به شرط آنکه شمشیرها و زره‏ها و سپرها نزد تو عاریه باشد تا آنکه آنها که از قوم ما تو را ندیده‏اند برویم به نزد ایشان و اطوار و اخلاق تو را به ایشان نقل کنیم و به اتفاق ایشان یا مسلمان شویم یا به جزیه قرار کنیم که هر سال آنچه خواهی بدهیم. حضرت فرمود که قبول کردم از شما و به حق آن خداوندی که مرا با کرامت و بزرگواری فرستاده است سوگند یاد می‏کنم که اگر مباهله می‏کردید با من و اینها که در زیر این عبایند هر آینه تمام این وادی بر شما آتش افروخته می‏شد و به قدر یک چشم به هم زدن آتش به قوم شما می‏رسید در هر جا که بودند و همه را هلاک می‏کرد. پس جبرئیل نازل شد و گفت یا محمد حق‌تعالی سلامت می‏رساند و می‏فرماید به عزت و جلال خود سوگند یاد می‏کنم که اگر مباهله کنی با اینها که در زیر عبایند با جمیع اهل آسمان و زمین هر آینه آسمان‌ها پاره پاره شوند و فرو ریزند و زمین‌ها از هم بپاشند و پاره پاره بر روی آب جاری شوند و دیگر قرار نگیرند. پس حضرت دست‌های مبارک خود را به سوی آسمان بلند کرد به مرتبه‏ای که سفیدی زیر بغل‌های او نمودار شد و گفت وای بر کسی که ستم کند بر شما و حق شما را از شما بگیرد و مزد رسالت مرا که خدا برای شما مقرر کرده است که آن مودت شما است کم کند لعنت خدا و غضب خدا پیاپی نازل شود تا روز قیامت.

و ایضاً سید بن طاوس گفته است که روایت به ما رسیده است به اسانید صحیحه‏ای که داریم به سوی کتاب ابوالمفضل شیبانی که در قصه مباهله نوشته

«* بشارات صفحه 327 *»

است و کتاب ابن‌اشناس بزاز که در عمل ذیحجه نوشته است که ایشان به سندهای معتبر روایت کرده‏اند که چون حضرت سید کاینات؟ص؟ فتح مکه معظمه نمودند و همگی عرب مطیع و منقاد آن حضرت شدند و آن حضرت رسل و رسائل به کافه عالمیان فرستادند خصوصاً پادشاه عجم و قیصر روم و ایشان را دعوت به دین اسلام نمودند و در نامه درج ساختند که اسلام آورند یا قبول کنند که جزیه بدهند و ذلیل باشند یا مهیای حرب شوند.

چون این خبر به نصارای نجران رسید و به جماعتی که در حوالی ایشان بودند از بنی عبدالدار و فرزندان حارث بن کعب و به کسانی که به ایشان ملحق بودند از سایر مردمان به اختلاف مذاهب ایشان در دین نصرانیت از اروسیه و سالوسیه و اصحاب دین‏الملک و مارونیه و عباد و نسطوریه همگی خائف و ترسان شدند و با نهایت کثرت و جمعیت دل‌های ایشان پر از ترس و رعب شد و در این خوف بودند که ناگاه فرستادگان حضرت رسول خدا؟ص؟ به نزد ایشان رسیدند با نامه آن حضرت و  رسولان آن حضرت عتبة بن غزوان و عبدالله بن ابی‌امیه و هدیر  بن عبدالله تیمی و صهیب بن سنان نمری بودند که از جهت دعوت ایشان به اسلام آمدند و در نامه نامی آن حضرت نوشته بود که باید همگی مسلمان شوند. پس اگر اجابت نمایند همگی برادران مایند در دین و اگر ابا کنند و تکبر ورزند و مسلمان نشوند باید که مقرر سازند که از روی خواری ادا کنند جزیه را به دست خود و اگر از این نیز ابا کنند و عناد ورزند پس مهیای حرب عظیم باشند و در نامه ایشان اين آيه مکتوب بود که قل یا اهل ‏الکتاب تعالوا الی کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لانشرک به شیئاً و لایتخذ بعضنا بعضاً ارباباً من دون ‏الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون. یعنی بگو  یا محمد که ‏ای اهل کتاب بیایید به کلمه‏ای که مساوی است میان ما و شما و هر دو به عقل می‏دانیم که این کلمه حق است و آن این است که ما و شما بندگی نکنیم غیر خداوند عالمیان را و هیچ چیز را

«* بشارات صفحه 328 *»

در بندگی با او شریک نگردانیم و ما و شما بعضی از خود را خداوند خود نگردانیم از غیر حق سبحانه و تعالی پس اگر روی از حق بگردانند پس شما به ایشان بگویید که شما گواه باشید که ما مطیع و منقادیم خداوند خود را. و راویان همه نقل کرده‏اند که حضرت رسول خدا؟ص؟ جنگ نمی‏کرد با هیچ‌کس تا ایشان را دعوت به اسلام نمی‏نمود. پس چون رسولان آن حضرت به ایشان رسیدند و نامه را برای ایشان خواندند و ادای رسالت نمودند نفرت ایشان از حق زیاده شد و به خود پرداختند و جمع شدند در کنیسه اعظم خود و فرمودند تا زمین آن را فرش‌ها انداختند و دیوارهای آن را به حریر و جامه‌های دیبا پوشانیدند و چلیپای بزرگ را راست کردند و آن از طلا بود که مرصّع کرده بودند به جواهر و پادشاه اعظم روم برای ایشان فرستاده بود و در آن مجلس حاضر شدند اولاد حارث بن کعب که همه شجاعان روزگار و شیران بیشه کارزار بودند که در جاهلیت در میان همه عرب در قدیم‏الایام مشهور و معروف بودند. پس همگی به واسطه مشورت اجتماع نمودند که نظر کنند و فکر کنند در کار خود و چون این خبر به قبایل عرب رسید از مذحج و عکّ و حِمیر و انمار و کسانی که در نسب و خانه به ایشان نزدیک بودند از قبایل قوم سبا، و همگی برای غضب قوم خود بینی‌های ایشان ورم کرد و جمعی که از آن حوالی مسلمان شده بودند چون این خبر شنیدند به واسطه تعصب جاهلیت مرتد شدند و کافر شدند پس همگی گفتند که ما با تمام قبایل به نزد رسول خدا؟ص؟ می‏رویم در مدینه که با آن حضرت جنگ کنیم و چون ابوحامد حصین بن علقمه که اعلم علمای ایشان بود و استاد همه بود و علامه ایشان بود و از قبیله بنی‌بکر بن وائل بود دید که همگی متوجه حربند عصابه خود را طلب نمود و بر سر بست که ابروهای خود را از چشم‌های خود دور کند زیرا که از غایت پیری ابروهای او بر روی دیده‌هایش آویخته بود و از عمر او صد و بیست سال گذشته بود پس از میان آن قوم بر پاخاست و تکیه بر عصای

«* بشارات صفحه 329 *»

خود کرد که خطبه بخواند و به خداوند عالمیان راهی داشت و از بقیه علوم پیغمبران بهره‏مند بود و صاحب رأی و فکر بود و از جمله موحدان بود و ایمان به حضرت عیسی داشت و ایمان به حضرت رسول؟ص؟ آورده بود و از کافران قوم خود پنهان می‏داشت و از اصحاب خود مخفی می‌کرد. پس شروع کرد به سخن که آهسته باشید ای فرزندان عبدالدار و نعمت و عافیت و سعادتی که حق سبحانه و تعالی شما را عطا کرده است طلب کنید دوام آن را و آن را بر خود فاسد مگردانید که این دو نعمت پنهان است در صلح نه در جنگ، حرکت را با فکر و تأنی کنید و مانند مورچه‌گان از پی یکدیگر مروید و زنهار که تندی مکنید بی‌فکر  به درستی که بی‌فکری عاقبتی ندارد به خدا سوگند که آنچه نکرده‏اید آخر می‏توانید کرد و آنچه کردید برنمی‏توانید گردانید به درستی که نجات مقرون است به تأنی و تفکر و به تحقیق که بسیار باز ایستادنی است که بهتر است از اقدام نمودن و بسیار گفتنی است که بهتر است از حمله نمودن. و چون خاموش شد روی به او کرد کرز بن سیره حارثی و او در آن روز بزرگ بنی‌حارث بن کعب بود و از اشراف و بزرگان و امیر جنگ‌های ایشان بود. پس گفت ای ابوحارثه اندرونت باد کرد و دلت از جای خود به در رفت که این خبر را شنیدی و گردیدی مانند شخصی که شیری دیده باشد و عقل از سر او رفته باشد مثل‌ها می‌زنی از برای ما و ما را از جنگ می‏ترسانی هر آینه می‏دانی تو به حق خداوند منان فضیلت حفظ و حمایت دین را به اقدام بر حروب و این بزرگ است و مرتکب جنگ شدن از برای خدا کمیاب است و موجب اصلاح فساد دین خداوند جبار است و ما همه ارکان ریاستیم و صاحبان نور دو پادشاهیم پس کدام یک از ایام حرب ما را انکار می‏توانی کرد که ما بر اعادی غلبه نکردیم یا کجا بر ما عیب می‏توانی کرد. پس سخن او تمام نشده بود که پیکان تیری که در دست داشت از خشم و غضب به دست او نشست و او خبر نداشت از شدت غضب پس چون کرز بن سیره فرو گذاشت رو به

«* بشارات صفحه 330 *»

سوی او کرد عاقب و اسم او عبدالمسیح بن شرجیل([10]) بود و او در آن روز بزرگ قوم و امیر رأی و صاحب مشورت ایشان بود که بی‌رأی او کاری نمی‏کردند. پس عاقب روی به کرز کرده گفت روی تو سفید باد و جای تو مأنوس باد و پناه آورنده به تو عزیز باد و بر امان داده تو دست تعدی مباد. یاد کردی به حق پیشانی‌های گرد آلوده حسبی محکم را و نسبی کریم را و عزتی قدیم را ولکن ای ابوسیره هر جایی را گفتاری است و هر زمانی را مردانی است و هر کس به روز خود شبیه‏تر است از روز پیشین و این ایام حرب مختلف است جمعی را هلاک می‏کند و گروهی را غلبه می‏دهد و عافیت بهترین جامه‏ها است و آفات را سبب‌ها است پس اعظم اسباب آفات آن است که از راه آفت و بلا در آیی. پس عاقب خاموش شد و سر به زیر افکند و سید روی به جانب او کرد و اسم او اهتم بن نعمان بود و او در آن روز عالم نجران بود و نظیر عاقب بود در بلندی رتبه و او شخصی بود از قبیله عامله و ملحق شده بود به قبیله لحم پس به او گفت که با سعادت باد سعی تو و بلند باد بخت تو ای ابا وائله به درستی که هر لامعه‏ای را روشنی هست و هر سخنی راست را نوری هست ولکن به حق خداوند بخشنده عقل که ادراک نمی‌کند آن نور را مگر کسی که بینا بوده باشد. به درستی که شما هر سه در مراتب سخن به هر راهی رفتید بعضی هموار و بعضی ناهموار و هر یک از شما را به حسب مراتب عقل رأیی بود خوش آینده و امری محکم هرگاه در محل خود گذاشته شود پس به درستی که بزرگوار قریش شما را برای امری عظیم و کاری بزرگ خوانده است پس هر چه فکر شما به آن می‏رسد بگویید و قرار دهید یا به اطاعت و اقرار یا مخالفت و انکار.  پس باز کرز بن سیره بر سر سخن رفت و او بسیار لجوج و سر سخت بود و گفت که آیا ما دین خود را که رگ و ریشه ما بر آن سخت شده است ترک خواهیم نمود و حال آنکه پدران ما همه بر آن دین بوده‏اند و پادشاهان عالم ما را به این دین

«* بشارات صفحه 331 *»

می‏شناسند و عزت می‏دارند یا به خود قرار جزیه خواهیم داد از روی ذلت و خواری نه والله هیچ یک از این دو کار را نخواهیم کرد تا آنکه شمشیرهای بران را از غلاف بیرون آوریم و تا زنان بسیار را بی‌شوهر کنیم یا خون ما نزد محمد ریخته شود و ما با او جنگ می‏کنیم تا حق سبحانه و تعالی به هر که خواهد نصرت دهد.

پس سید رو به او کرد که ‏ای ابوسیره رحم کن بر خود و بر ما همه که هر گاه ما یک شمشیر از غلاف بیرون آوریم از آن طرف شمشیرها کشیده خواهد شد به درستی که همه عرب مطیع و منقاد محمد شده‏اند و تمام قبایل زمام انقیاد خود به دست او داده‏اند و حکم او جاری شده است بر اهل شهرها و صحراها و پادشاه عجم و قیصر روم از او در حسابند شما چه باشید که معارض او شوید عن‌قریب شما و هر که با شما به جنگ او روید تمام مستأصل خواهید شد که دیگر نام شما را کسی نخواهد برد و مانند خاشاکی خواهید گردید که بر روی سیلاب باشد یا پارچه گوشتی که بر روی سنگ انداخته باشند. و در میان ایشان مردی بود که او را جهیر بن سراقه بارقی می‏گفتند و از زنادقه نصاری بود و او را نزد پادشاهان نصاری منزلت عظیم بود و در نجران ساکن بود پس سید به او گفت که ‏ای ابوسعاد تو نیز در کار ما سخنی بگو و رأی خود را کار فرما که این مجلسی است که بر این مجلس وقایع عظیمه مترتب می‏شود. پس او گفت که رأی من این است که به نزد محمد بروید و اطاعت نمایید او را در بعضی از چیزهایی که از شما می‏خواهد و رسل و رسائل بفرستید به پادشاهان نصاری خصوصاً به پادشاه عظیم‌تر قیصر روم و به سوی پادشاهان سیاهان پادشاه نوبه و پادشاه حبشه و پادشاه علوه و پادشاه رعا و پادشاه راحت و مریس و قبط و همه اینها نصرانیند و همچنین بفرستید به سوی شام و نصارای آن جانب از پادشاهان غسان و لخم و جذام و قضاعه و غیر ایشان که هم‌دین شمایند و خویشان و دوستان شمایند و همچنین بفرستید به جانب اهل حیره از عباد و غیر آن و جمعی که میل به دین ایشان

«* بشارات صفحه 332 *»

کرده‏اند از قبایل تغلب بنت وائل و غیر اینها از ربیعة‏ بن نزار. پس باید که رسل و رسائل به این جوانب بفرستید و ایشان را به مدد دین خود طلب نمایید تا از روم لشکر بیاید و از سیاهان مانند اصحاب فیل متوجه شما شوند و نصرانیان عرب از ربیعه که در یمن ساکنند به سوی شما آیند. پس چون از همه جانب مدد به سوی شما آیند در قبایل خود در آیید و با هر کس که معاونت و یاری شما کند جمیعاً  که تاب مقاومت داشته باشد متوجه شوید. پس لشکر او تاب مقاومت لشکر شما نخواهد کرد و همگی مغلوب و مقهور خواهند شد و عن‌قریب او را مستأصل خواهید ساخت و آتش فتنه او فرو خواهد نشست و شما نزد عالمیان بزرگ خواهید شد مانند کعبه که در تهامه است که همه عالمیان به حج او می‏روند رأی همین است غنیمت دانید که رأی دیگر و فکر دیگر خوب نیست.

پس همگی را سخنان جهیر بن سراقه خوش آمد و متفق شدند که به آن عمل نمایند و نزدیک بود که از یکدیگر جدا شوند که ناگاه در میان ایشان شخصی بود از قبیله ربیعة بن نزار از فرزندان قیس بن ثعلبه که نام او حارثة‏ بن آثال بود و بر دین حق حضرت‏ عیسی بود به پا برخاست و رو به جهیر کرد و شعری بر سبیل مثل خواند که مضمونش این بود که تا چند می‏خواهی که راه حق را به باطل مسدود گردانی و حال آنکه حق پوشیده نمی‌ماند و اگر به حق خواهی کوه را به راه اندازی می‏توانی، هرگاه خانه را از راه در نمی‌آیی گمراهی و چون از در می‌آیی داخل خانه می‏توانی شد. پس رو کرد به سید و عاقب و علماء و عباد نصاری و همه نصارای نجران که کسی دیگر از غیر ایشان در آنجا نبود و گفت سخن مرا بشنوید و گوش دهید ای فرزندان علم و حکمت و ای باقی‌ماندگان بردارندگان حجت والله که سعادتمند کسی است که نصیحت گوش کند و رو از سخن حق نگرداند به درستی که من شما را از خدا می‌ترسانم و به یاد شما می‌آورم سخن حضرت عیسی را پس شرح کرد وصیت عیسی را و نص‌کردن او بر وصی

«* بشارات صفحه 333 *»

خود شمعون بن یوحنا و بیان کردن او آنچه حادث خواهد شد در امت او که به مذاهب باطل خواهند رفت. پس گفت که حق سبحانه و تعالی وحی نمود به عیسی که ای پسر کنیز من بگیر کتاب مرا به جهد و قوت تمام پس تفسیر کن آن را از برای اهل سوریا به زبان ایشان و خبر ده ایشان را که منم خداوندی که به جز من خدایی نیست. منم زنده‌ای که هرگز نمیرم. منم قائم به ذات خود. منم خداوندی که همه عالمیان را بعد از عدم ایجاد نموده‌ام بی‌اصلی و ماده‌ای. منم دائمی که زوال ندارم و از حالی به حالی دیگر منتقل نمی‌شوم. به درستی که برانگیختم رسولان خود را و فرستادم کتاب‌های خود را برای رحمت بر خلایق و هدایت ایشان تا ایشان را حفظ نمایم از گمراهی پس به درستی که خواهم فرستاد برگزیده پیغمبران احمد را که او را اختیار کردم و برگزیدم از جمله خلایق فارقلیطا که دوست من و بنده من است خواهم فرستاد در وقتی که زمانه خالی باشد از هادی و او را مبعوث خواهم گردانید در محل ولادت او کوه فاران در مکه معظمه در مقام پدرش حضرت ابراهیم و خواهم فرستاد نوری تازه که بگشایم به آن نور چشم‌های کور و گوش‌های کر را و دل‌های نادان را خوشا حال کسی که دریابد زمان او را و بشنود سخن او را و ایمان آورد به او و متابعت کند شریعت و کتاب او را. پس ای عیسی چون یاد کنی آن پیغمبر را صلوات فرست بر او که من و فرشتگان من همه صلوات بر وی می‌فرستیم.

راویان گویند که چون سخن را حارثة بن آثال بدینجا رسانید جهان روشن بر سید و عاقب تاریک شد از ذکر این سخنان که راضی نبودند که این خبر عیسی در این مجمع مذکور شود زیرا که هر دو در دین عیسی بزرگی عظیم یافته بودند در نجران و نزد پادشاهان منزلت عظیم داشتند و تحف و هدایا به نزد ایشان می‌فرستادند و همچنین غیر پادشاهان از رعایا و ترسیدند که این باعث شود که مردمان روی از ایشان بگردانند و اطاعت ایشان نکنند و اگر مسلمان شوند منزلت ایشان برطرف شود.

«* بشارات صفحه 334 *»

پس عاقب رو به حارثه کرد و گفت ای حارثه خود را نگاه دار که رد کننده این کلام بر تو بیشتر از قبول کننده آن است و بسیار سخنی که بلا باشد بر گوینده آن و دل‌ها را نفرت‌ها است از ظاهر ساختن حکمت‌های پنهان پس بترس از نفرت دل‌ها که هر خبری را اهلی است که نزد ایشان باید گفته شود و هر سخن را جایی است. هر سخن را به همه کس نمی‌توان گفت و در هر جایی سخنی باید گفت که موجب نجات باشد و در گفتن آن ضرری به کسی عاید نشود پس به درستی که آنچه شرط نصیحت بود با تو گفتم دیگر سخن مگو و خاموش باش.

پس سید خواست که همراهی کند با عاقب در سخن پس روی به حارثه کرد که تو را همیشه بزرگ و فاضل می‌دانستم که عقل عقلاء مایل به جانب تو بود زنهار که در مقام لجاج در میا و مردمان را به جای آب به سوی سراب مبر. پس اگر کسی تو را در این گفتگو معذور داند تو معذور نیستی و اگر ابوواثله با تو سخن درشت گفت قصور ندارد به درستی که او همه کاره ما است و پیشوای ما است اگر با تو عتابی کرد تو آن را نصیحت بردار و بدان که پیشوای قریش یعنی محمد رسول بقای او اندکی خواهد بود و منقطع خواهد شد و بعد از او قرنی خواهد گذشت که مبعوث خواهد شد در آخر آن قرن پیغمبری با حکمت و بیان و با شمشیر و پادشاه و مالک خواهد شد پادشاهی عظیم را که فرو گیرند امت او تمام مشرق و مغرب را و از ذریت او پادشاهی خواهد بود ظاهر که غالب شود بر همه پادشاهان و اهل همه دین‌ها به دین وی درآیند و پادشاهی او فرا گیرد هرچه را شب و روز فرا می‌گیرد. ای حارثه این مدتی مدید خواهد شد و حال وقت آن نیست پس آنچه از دین خود می‌دانی آن را محکم نگاه دار و در میا به دین دیگر که زود منقطع شود به انقضای زمان یا به حادثی از حدثان و آنچه خواهد آمدن به آن کار مدار که ما امروز مکلفیم به این دین و فردا را اهل فردا دانند.

پس حارثة بن آثال جواب داد که ساکت باش ای ابوقره کسی که فکر فردا نکند

«* بشارات صفحه 335 *»

امروز به چه کار او می‌آید از خدا بترس تا خدا به فریاد رسد که پناهی نیست عالمیان را به غیر از او و این سخن را گفتی برای خاطر عاقب که او بزرگ و مطاع شما است و رجوع گروه نصاری به سوی او و تو است، اگر از سخن حق رو می‌گردانید برای ضبط بزرگی خود امر از شما است لکن نصایح سخنان بکرند که به هدیه فرستاده می‌شود به سوی کسی که اهل آن سخنان باشد و شما سزاوارترین مردم بودید به قبول این سخنان به درستی که دل‌های ما همه مایل به جانب شما است و شما هر دو پیشوایان مایید در دین پس باید که عقل خود را پیشوا کنید و هرچه عقل به آن امر کند ای دو بزرگوار آن را قبول نمایید و آنچه پیش آمده است اطراف آن را فکر کنید و تأمل در عاقبت آن نمایید و تأخیر را واگذارید و رضای حق سبحانه و تعالی را اختیار کنید چنان‌که حق سبحانه و تعالی هر روز فضل خود را بر شما زیاده می‌کند و فکر ننگ و عار را به خود راه مدهید که هر که عنان نفس را واگذارد او را به مهلکه اندازد و هرکه عاقبت کار خود را ملاحظه کند از تلف شدن ایمن است و هرکه با عقل خود مشورت نماید عبرت می‌گیرد و محل عبرت دیگران نمی‌شود و هرکه از برای خدا نصیحت کند و رضای الهی را اختیار کند حق‌تعالی او را انس می‌دهد به عزت و بزرگی در حیات دنیا و می‌رسد به سعادت عقبیٰ.

پس رو به عاقب کرد از روی عتاب و گفت ای ابوواثله گفتی که رد کننده‌ سخن تو بیشتر از قبول کننده آن است به حق خدا قسم که تو سزاواری که کسی این سخن را از تو نقل نکند به درستی که تو می‌دانی و ما همه اتباع انجیل می‌دانیم آنچه حضرت عیسی در میان حواریان گفت و هرکه مؤمن است از قوم عیسی می‌داند آنچه نقل کردم آن را و آنچه تو گفتی تقصیری بود که از تو واقع شد که دفع و تلافی آن نمی‌کند مگر به توبه و اقرارکردن به آنچه انکار کردی. پس چون سخن را به اینجا رسانید رو به جانب سید کرد و گفت هیچ شمشیری نیست که خطا نکند و هیچ عالمی نیست که

«* بشارات صفحه 336 *»

لغزشی نداشته باشد پس هرکه از خطای خود برگردد او سعادتمندی است که راه راست یافته است و آفت در آن است که بر خطای خود مصرّ  بمانند بیان کردی که بعد از حضرت عیسی؟ع؟ دو پیغمبر خواهند آمد کجا در صحف الهی این سخن واقع شده است آیا نمی‌دانی آنچه خبر داد به آن عیسی در میان بنی‌اسرائیل و گفت چگونه خواهد بود حال شما وقتی که بروم نزد پدرم و پدر شما و بعد از زمانی چند بیایند راستگویی و دروغگویی گفتند یا عیسی کیستند اینها؟ گفت پیغمبری از ذریت حضرت اسماعیل بیاید و دروغگویی از بنی‌اسرائیل بیاید پس راستگو مبعوث باشد به رحمت و جنگ و او را پادشاهی و سلطنت بوده باشد تا دنیا بوده باشد و اما دروغگو پس او را لقبی است مسیح دجال اندک زمانی ملک و پادشاهی او باشد پس حق سبحانه و تعالی او را بکشد به دست من وقتی که من باز به دنیا آیم.

پس حارثه گفت ای قوم حذر می‌فرمایم شما را از افعال پیشینیان شما از یهود که ایشان را بیم کردند و گفتند دو مسیح خواهد آمد یکی مسیح رحمت و هدایت و یکی مسیح ضلالت و برای هر یک علامتی گفتند پس یهودان انکار کردند و مسیح هدایت را تکذیب نمودند و ایمان آوردند به مسیح ضلالت که دجال است و انتظار او می‌کشند و چنین فتنه‌ای برپا کردند و در سایر چیزها کتاب الهی را پس پشت خود انداختند و پیغمبران خدا را شهید کردند و کسانی را که به امر الهی ایستاده بودند به عدالت کشتند پس حق‌تعالی بصیرت ایشان را کور کرد بعد از بینایی به واسطه اعمال قبیحه‌ ایشان و پادشاهی را از ایشان برداشت به واسطه ظلم و فساد ایشان و ملازم ایشان ساخت مذلت و خواری را و بازگشت را به آتش دوزخ کرد.

پس عاقب گفت که ای حارثه تو چه می‌دانی که این پیغمبر مبعوث که مذکور است در کتب الهی این است که ساکن مدینه است شاید پسر عم تو باشد مسیلمه صاحب یمامه زیرا که او نیز دعوی پیغمبری می‏کند چنان‌که محمد قرشی می‌کند و

«* بشارات صفحه 337 *»

هر دو ایشان از ذریت اسماعیلند و هر یک را اتباع و اصحاب هستند که گواهی می‏دهند بر پیغمبری ایشان و اقرار دارند به رسالت ایشان آیا میان هر دو فرقی می‌یابی که بیان کنی؟ حارثه گفت آری والله فرق بیشتر از ما بین آسمان و زمین و ما بین سحاب و تراب است و آن نشانه و دلیلی چند است که به آن دلایل و امثال آنها ثابت می‏شود حجت‌های الهی در دل‌های عبرت گیرندگان از بندگان خدا از جهت انبیاء و رسل الهی. و اما صاحب یمامه مسیلمه کذاب همین بس است شما را آنچه خبر دادند به شما سفیران شما و غیر شما و مسافرانی که به زمین او رفته‏اند و از اهل یمامه جمعی که به نزد شما آمدند خبر دادند شما را همه ایشان که جمعی را مسیلمه به سوی احمد به یثرب فرستاده بود که تفحص احوال او کنند و یافته بودند در او آثار پیغمبری را و گفتند که احمد به یثرب آمد و چاه‌ها همه خشک و کم آب بود و آب‌های ما همه شور بود و پیش از آنکه او بیاید آب ما شیرین و گوارا نبود پس در بعضی چاه‌ها آب دهان انداخت و در بعضی آبی مضمضه کرد و در آن ریخت پس همه شیرین و پر آب شدند. و گفتند جمعی که چشم ایشان درد می‏کرد آب دهان در چشم ایشان انداخت و در ساعت شفا یافتند و جماعتی جراحت‌ها داشتند و آب دهان انداخت و آنها فی الفور عافیت یافتند و جراحت‌های ایشان مندمل شد با بسیاری از معجزات که از احمد خبر آوردند و چون به نزد صاحب خود رفتند که تو نیز چنین کن که احمد کرد پس بعضی را از روی کراهت قبول کرد و با ایشان رفت به جانب یکی از چاه‌های ایشان که آب شیرین داشت و چون آب مضمضه خود را در چاه ریخت شور شد و یک چاهی که کم آب بود آب دهان انداخت و خشک شد که یک قطره آب در آن چاه نماند و چشم شخصی درد می‏کرد چون به نزد او بردند تا آب دهان انداخت کور شد و جراحت شخصی را آب دهان انداخت آن شخص پیس شد. پس چون این خرق عادات نقیض را مشاهده نمودند و طلب خرق عادات

«* بشارات صفحه 338 *»

صحیح کردند گفت شما بد امتی هستید نسبت به پیغمبر خود و بد خویشانید نسبت به خویش خود و پسر عم خود. شما مبالغه نمودید و از من چیزها طلب کردید پیش از آنکه وحی به سوی من آید الحال مرا رخصت شده است در بدن‌های شما نه چاه‌های شما بیایید تا شفا دهم پس هر که به من ایمان دارد شفا می‏یابد و هر که به من شک دارد بدتر می‏شود. هر که خواهد بیاید تا آب دهان در چشم او و بدن او اندازم تا شفا یابد. همه گفتند ما نمی‏خواهیم نسبت به ما کاری بکنی که اهل یثرب بر ما شماتت نمایند پس رو از معجزات او گردانیدند به واسطه نسبت خویشی و حمیت جاهلیت که عرب به ایشان شماتت ننمایند. پس سید و عاقب به خنده در آمدند تا آنکه از بسیاری خنده پاهای خود را بر زمین می‏ساییدند و می‏گفتند چه نسبت نور را به ظلمت و حق را به باطل و حق و باطل و نور و ظلمت آن‌قدر فرق میان آنها نیست که میان این دو شخص در راستی و بطلان هست. راویان گفتند که چون عاقب دید که کار مسیلمه ضایع شد از این سخن خواست که تدارک کند آن را گفت اگر مسیلمه در این کار بد می‏کند که دعوی می‏کند که حق سبحانه و تعالی او را مبعوث گردانیده است اما خوب کرده است که قوم خود را از بت‌پرستی باز داشته است و به ایمان آورده است به حق سبحانه و تعالی.

پس حارثه گفت که قسم می‏دهم تو را به حق آن خداوندی که زمین را پهن کرده است و به آفتاب و ماه روشن کرده است که آیا در کتب سماویه منزله‌ نیست که حق سبحانه و تعالی می‏فرماید که منم خداوندی که به غیر از من خداوندی نیست و منم جزا دهنده روز جزا فرستاده‏ام کتاب‌های خود را و مبعوث گردانیدم پیغمبران خود را تا آنکه بندگان خود را به واسطه ایشان از دام‌های شیاطین خلاصی دهم و ایشان را در زمین میان خلایق مانند ستارگان روشن گردانیده‏ام در آسمان‌ها که مردمان را هدایت نمایند به وحی من و امر من. هر که اطاعت ایشان کند اطاعت من کرده است و هر که

«* بشارات صفحه 339 *»

مخالفت ایشان کند مخالفت من کرده است به درستی که من و فرشتگان زمین و همه خلایق لعنت کرده‏ایم هر که را انکار کند خداوندی مرا یا خلق مرا شریک من گرداند یا تکذیب نماید احدی از پیغمبران و رسولان مرا یا بگوید که وحی به من آمده است و من وحی به او نفرستاده باشم یا بپوشاند خداوندی مرا یا دعوی خداوندی کند یا گمراه کند بندگان مرا و کور کند ایشان را از راه حق به درستی که کسی مرا می‌پرستد از خلق من که بداند که من از بندگان خود چه می‏خواهم و به آن بندگی کند مرا پس هرکه به آن راهی که واضح ساخته‏ام بر زبان پیغمبران خود نرود عبادت او مرا زیاده نمی‏کند او را از من مگر دوری. عاقب گفت چنین است و گواهی می‌دهم که راست گفتی.

پس حارثه گفت که به غیر از حق راهی نیست و به غیر از راستی پناهی نه به واسطه همین آنچه گفتنی بود گفتم. پس سید چون در فن مجادله و مخاصمه بسیار ماهر بود گفت که این قرشی را اعتقاد ما آن است که پیغمبر است بر قوم خود که فرزندان اسماعیلند و او دعوی می‌نماید که مبعوث است بر همه خلایق. پس حارثه گفت که‏ ای سید آیا می‏دانی که محمد مبعوث است از جانب حق‌تعالی بر قوم خود. سید گفت بلی. حارثه گفت آیا گواهی می‏دهی از جهت او به رسالت. سید گفت کی می‏تواند که دفع کند این دلایل واضحه را بلی گواهی می‏دهم و شک در این ندارم و در جمیع کتب سماوی هست و همه پیغمبران به بعثت او خبر داده‏اند. پس حارثه سر به زیر افکند و خنده می‏کرد و انگشت بر زمین می‏کشید. سید گفت برای چه می‏خندی ای حارثة بن اثال؟ گفت تعجب کردم و خندیدم. سید گفت مگر سخن من محل تعجب بود که خنده می‌کنی؟ گفت بلی آیا عجیب نیست از شخصی که دعوی علم و حکمت کند آنکه گوید که حق سبحانه و تعالی برگزیده‌ است از جهت نبوت و مخصوص گردانیده است به رسالت و مؤید ساخته است به روح و حکمت خود شخصی را که کذاب و دروغگو است و می‌گوید وحی به سوی من آمده است و حال

«* بشارات صفحه 340 *»

آنکه وحی به سوی او نیامده و مخلوط گرداند به یکدیگر راست و دروغ را مانند کاهنان که گاهی راست گویند و گاهی دروغ. پس سید منزجر و منفعل شد و دانست که غلط گفته است و ملزم شد.

راویان گویند که حارثه از اهل نجران نبود و غریب بود و در آنجا ساکن شده بود پس عاقب رو به او کرد و گفت خاموش باش ای برادر بنی‌قیس بن ثعلبه و زبان درازی مکن و زبان خود را نگاه دار که بسا کلمه‌ای که صاحب خود را در قعر چاه تاریک اندازد و بسا سخنی که دشمنان را دوست گرداند پس واگذار سخن سردی را که دل‌ها آن را قبول نمی‌کند هر چند عذر داشته باشی در گفتن آن پس بدان که هر چیزی را صورتی است و صورت آدمی عقل او است و صورت عقل ادب است و ادب بر دو قسم است ادب طبیعی و ادبی که تحصیل آن کرده باشند پس بهترین آنها ادبی است که حق‌تعالی به آن امر کرده است و از جمله آداب الهی آن است که ادب سلطان خود را نگاه‌ دارند زیرا که او را حقی است که هیچ یک از خلایق را آن حق نیست زیرا که سلطان واسطه است میان خدا و بندگان او و سلطان بر دو قسم است یکی سلطان قهر و غلبه و دیگری سلطان حکمت و شرع، و حکمت حقش عظیم‌تر است و تو ای حارثه می‌دانی که حق سبحانه و تعالی ما را زیادتی و حکومت داده است بر پادشاهان ملت نصاری و بعد از آن بر کافه عالمیان پس باید که حق هر کسی را بدانی و همین مذمت تو را بس که با سلاطین حکمت رعایت ادب نمی‌کنی. پس گفت که تو سخن برادر قریش را یاد کردی و آنکه آیات و معجزات آورده است و بسیار گفتی و خوب گفتی و ما نیز می‏دانیم آنچه تو گفتی. به او و رسالت او یقین داریم و گواهی می‏دهیم که جمع شده است از جهت او معجزات و بینات پیشینیان و پسینیان مگر یک آیت که آن از همه عظیم‏تر و ظاهرتر است و آن مانند سر است و این علامات مانند بدنند پس چه حال باشد بدن بی سر را. صبر کن تا ما تجسس نماییم اخبار او را و فکر کنیم آثار او را

«* بشارات صفحه 341 *»

اگر آن علامت ظاهر شود که خاتمه همه علامات است ما پیش از تو به دین او در خواهیم آمد و پیشتر از تو اطاعت او خواهیم نمود. حارثه گفت که سخن فرمودی و شنواندی و حق را بیان کردی می‏شنویم و اطاعت می‏کنیم. کدام است آن علامتی که اگر آن نباشد اینها همه عبث است بعد از این ظهور؟ عاقب گفت که سید آن را بیان کرد و تو گوش نکردی و این‌همه گفتگو کردی به عبث. حارثه گفت که الحال بیان فرما پدر و مادرم فدای تو باد.

عاقب گفت که رستگاری می‏یابد کسی که چون به حق رسد قبول کند و رو از آن نگرداند بعد از دانستن آن به درستی که ما و تو می‏دانیم و غیر ما از علمای کتب الهی که در آنها هست از علوم گذشته و آنچه خواهد آمد به درستی که واضح شده است به زبان هرامتی از ایشان در نهایت وضوح با بشارت و انذار که خبر داده‏اند که خواهد آمد احمد پیغمبری که خاتم پیغمبران است و امت او فرو خواهند گرفت مشرق و مغرب را و پادشاهی خواهند کرد امت او زمانی بسیار. پس غصب خواهند کرد پادشاهی را از گروهی که نزدیک‏ترین امتند به پیغمبر از جهت نسب و فضیلت و از اتباع ایشان و ترک خواهند کرد گفته پیغمبر خود را از روی ظلم و عدوان پس سال‌های بسیار خلافت مبدل می‌شود به پادشاهی و پادشاهی ایشان عظیم می‏شود تا آنکه نماند در جزیره عرب خانه‏ای مگر آنکه بعضی رغبت نمایند به ایشان و بعضی ترسان باشند از ایشان. پس بعد از آن پراکنده خواهد شد پادشاهی ایشان و به گروه دیگر منتقل خواهد شد پس پادشاه خواهند شد بر ایشان بندگان و غلامان ایشان و سیرت‌های بد خواهند گذاشت و پادشاهی ایشان به ظلم و غلبه خواهد بود. پس کم شود ملک ایشان از اطراف و کفار غلبه کنند بر ایشان و سخت شود آفات ایشان و بلیات همه را فرا گیرد تا آنکه مردن پیش ایشان بهتر از حیات بوده باشد از بسیاری ظلم و ستم و بزرگان ایشان جمعی باشند که سزاوار بزرگی نباشند پس دین از دست

«* بشارات صفحه 342 *»

ایشان می‏رود و نماند از دین مگر نام آن و مؤمنان در آن زمان غریب باشند و دینداران اندکی تا آنکه مأیوس شوند از فرج الهی مگر قلیلی و جمعی گمان می‏کنند که حق سبحانه و تعالی یاری نخواهد کرد دین خود را از بسیاری بلا و فتنه که ایشان را فرا گیرد تا آنکه حق‌تعالی تلافی کند و دریابد ایشان را بعد از ناامیدی به شخصی از ذریه پیغمبرشان احمد و بیاورد او را از جایی که ایشان خبر نداشته باشند و صلوات فرستد بر او آسمان‌ها و فرشتگان و خوشحال شود از ظهور او زمین و آنچه در زمین است از چرندگان و مرغان و خلایق و بدهد زمین برکت خود را و زینت و گنج‌های خود را به او تا آنکه زمین به نحوی شود که در عهد حضرت آدم؟ع؟ بود و بر طرف شود از ایشان فقر و امراض در زمان او و بلاهایی که در امم سابقه بر ایشان نازل می‏شد و امنیت به‌هم رسد در جمیع شهرها و کنده شود زهر هر صاحب زهری و نیش هر صاحب نیشی و چنگال هر صاحب چنگالی تا آنکه دختران خوردسال با افعی‌های نر بازی کنند و هیچ ضرر به ایشان نرسانند و شیران در میان گاوان به منزله شبانان باشند و گرگ با گوسفندان بگردد مانند حمایت کنندگان و حق سبحانه و تعالی او را بر همه ادیان غالب گرداند و بگیرد کلیدهای همه اقالیم را تا منتهای چین تا آنکه نماند کسی مگر آنکه بر دین حق بوده باشد که حق سبحانه و تعالی آن را می‏خواهد و به آن مبعوث شده‏اند پیغمبران از آدم تا خاتم.

پس چون عاقب سخن را به اینجا رسانید حارثه گفت که گواهی می‏دهم به حق خداوندی که مبدع اشیاء است ای بزرگوار عظیم و ای دانشمند بزرگ که حق ظاهر شد به گفته تو و عالم منور شد به سخن راست تو و آنچه گفتی موافق است با آنچه خدا فرستاده است در کتاب‌های خود که برای هدایت عباد و اهل بلاد فرستاده است و آنچه گفتی همه حق است و مخالف نیست با کتب الهی یک حرف اما چه شد آنچه می‏خواستی بیان کنی.

«* بشارات صفحه 343 *»

عاقب گفت که آنچه تو درباره احمد قرشی اعتقاد داری محض غلط است. حارثه گفت چرا آیا نه معترفی که به نبوت و رسالت او معجزات بسیار گواهی داده‏اند؟

عاقب گفت آری به حق خدا ولکن میان عیسی و قیامت دو پیغمبرند که اسم یکی مشتق است از اسم دیگری، یکی محمد است و دیگری احمد. بشارت داده است به اول ایشان موسی و به دویم ایشان عیسی پس این قرشی مبعوث است به قوم خود و از عقب او خواهد آمد پیغمبری که پادشاهی او عظیم بوده باشد و مدتش طویل حق‌تعالی او را می‏فرستد که ختم دین به او شود و حجت بوده باشد بر همه خلایق. پس بعد از محمد فترت‌ها خواهد شد که همه بناهای دین از بیخ کنده شوند پس حق سبحانه و تعالی او را خواهد فرستاد که اساس قواعد دین را بار دیگر بنا کند و غالب خواهد کرد او را بر همه ادیان پس مالک خواهند شد او و پادشاهان صالح بعد از او هر چه را طالع شود بر آن شب و روز از زمین و کوه و بر و بحر و به میراث خواهند برد زمین خدا را به پادشاهی چنان‌که آدم و نوح وارث زمین گردیدند و مالک شدند و ایشان پادشاهان عظیم الشأن خواهند بود و در لباس درویشان با تواضع و فروتنی، پس ایشانند گرامی‏ترین خلایق که به اصلاح نخواهند آمد بندگان الهی و بلاد او مگر به ایشان و بر ایشان نازل خواهد شد عیسی بر آخر ایشان بعد از مکث طویل و ملک عظیم و خیری نخواهد بود در زندگانی بعد از ایشان و بعد از ایشان خواهند بود جمعی چند بی‌عقل مانند گنجشک در عقول که بر این جماعت قیامت قائم خواهد شد و قیامت قائم نخواهد شد مگر بر بدترین خلایق و این وعده رحمتی است که حق سبحانه و تعالی بر احمد خواهد فرستاد چنان‌که بر ابراهیم؟ع؟ خلیلش فرستاد با معجزات بسیاری که احمد را خواهد بود که در کتاب‌های الهی مسطور است. پس حارثه گفت که این معنی نزد تو مقرر است ای عاقب که این دو اسم از برای دو شخص است در دو عصر مختلف؟ عاقب گفت بلی. حارثه گفت آیا شکی یا گمانی بر خلاف این در

«* بشارات صفحه 344 *»

خاطرت خطور می‏کند؟ عاقب گفت نه به حق معبود که این نزد من واضح‌تر از آفتاب است. پس حارثه سر به زیر افکند و خط بر زمین می‏کشید از روی تعجب پس گفت ای بزرگ مطاع آفت در آن است که مال را شخص داشته باشد و خرج نکند یا شمشیر داشته باشد و آن را زینت خود گردانیده باشد و به آن جنگ نکند و رأی و فکر داشته باشد و به آن عمل نکند. عاقب گفت ای حارثه سخنی گفتی و درشت گفتی آن کدام است؟ گفت قسم می‏خورم به حق خداوندی که آسمان‌ها و زمین‌ها به قدرت او بر پاست و جباران مغلوب اویند به قدرت او که این دو اسم مشتقند از برای یک کس و یک پیغمبر و یک رسول که انذار به او کرده است موسی بن عمران و بشارت به او داده است عیسی بن مریم و پیش از ایشان خبر داده است حضرت ابراهیم به او در صحف خود. پس سید خود را به خنده داشت که به حاضران ظاهر سازد که استهزاء می‏کند به حارثه و تعجب نموده است از گفتار او. پس عاقب به سخن در آمد و رو به حارثه کرد از روی سرزنش که مبادا خیال کنی که سید عبث خندید بلکه بر سخنان تو می‏خندد. حارثه گفت اگر خندید ننگی و بلایی بود که بر خود لازم ساخت یا قبیحی بود که به او راجع شد آیا شما نخوانده‏اید در حکمت موروث الهی که خدا از شما باز گرفته است که سزاوار نیست حکیم را که عبث رو ترش کند و یا بی تعجبی بخندد آیا به شما نرسیده از سید شما مسیح که فرموده است که خنده عالم به عبث غفلتی است که از دل ناشی شده است یا مستیی است که او را غافل ساخته است از فکر فردای او. پس سید گفت که ‏ای حارثه به درستی که هیچ احدی به عقل خود مغرور نمی‏شود مگر آنکه گمان‌های بد به مردم می‏برد و من اگر در علم محتاج به روایت تو باشم عالم نخواهم بود. آیا نرسیده است به تو از سید ما مسیح که حق سبحانه و تعالی را بندگان است که می‏خندند آشکارا به واسطه رحمت الهی و گریه می‏کنند پنهان از ترس خداوندگار خود. گفت هر گاه چنین باشد خوب است گفت پس این چیست به غیر

«* بشارات صفحه 345 *»

از این پس باید گمان بد نبری به بندگان خداوند خود بیا بر سر سخن خود رویم که دراز کشید منازعه و جدال میان ما و تو ای حارثه.

راویان روایت کرده‏اند که این مجلس مجلس سیوم ایشان بود در روز سیوم اجتماع کردن ایشان برای تفکر کردن در کار خویش. پس سید گفت ای حارثه آیا خبر نداد تو را ابوواثله به فصیح‏ترین لفظی که همه کس شنیدند و خبر نداد شما را مرتبه دیگر و در تو و یاران تو اثر نکرد اینک من از راه دیگر پیش می‏آیم. پس تو را قسم می‏دهم به خدا و آنچه فرستاده به عیسی از کتاب خود که آیا می‏یابی در کتاب زاجره که نقل شده است از زبان سوریا به عربی یعنی صحیفه شمعون بن حمون الصفا که وصی حضرت عیسی بود که به اهل نجران دست به دست رسیده است که در آن کتاب بعد از کلام بسیار گفته است این را که چون مدتی بر آید که مردمان گمراه شوند و قطع رحم‌ها و خویشی‌ها بکنند و آثار انبیاء محو گردد حق سبحانه و تعالی مبعوث گرداند فارقلیطا را که جدا کننده است میان حق و باطل و بفرستد او را به معدلت و رحمت بر خلایق. پرسیدند از حضرت عیسی که‏ ای مسیح خدا فارقلیطا کیست؟ گفت حضرت عیسی که فارقلیطا حضرت احمد است که پیغمبر است و خاتم الانبیاء است و وارث علوم انبیاء و مرسلین است آن پیغمبری است که حق سبحانه و تعالی بر او رحمت می‏فرستد در حال حیات او و رحمت می‏کند بر وی بعد از وفات او به واسطه فرزند او که طاهر و مطهر است و عالم است به جمیع علوم پیغمبران او را مبعوث خواهد کرد در آخرالزمان بعد از آنکه رشته‏های دین همه گسسته شده باشد و خاموش شده باشد چراغ‌های پیغمبران و فرو رفته باشد ستاره‌های ایشان پس آن بنده صالح در اندک زمانی دین اسلام را بر پا کند مثل اول و حق سبحانه و تعالی قرار دهد پادشاهی او را و دیگر صالحان را از عقب او تا ملک او عالم را بگیرد. پس حارثه گفت هر چه گفتید راست است و در حق وحشتی نیست و دل به غیر حق قرار نمی‏گیرد پس

«* بشارات صفحه 346 *»

آن که وصف او را گفتی او کیست؟ پس سید گفت که حق آن است که آن شخص نمی‌باید که بی‌نسل باشد. پس حارثه گفت که چنین است و آن شخص محمد است. پس سید گفت که ‏ای حارثه مدار تو بر لجاج است آیا خبر ندادند ما را مسافران ما و اصحاب ما که به تجسس او فرستاده بودیم و ایشان خبر آوردند که دو پسری که محمد دارد که یکی از زن قرشی بود یعنی قاسم که از خدیجه بود و دیگری که از زن قبطیه بود یعنی ابراهیم که از ماریه بود هر دو فوت شدند و محمد بی‌فرزند شد مثل گوسفند شاخ‌شکسته که مشرف است بر هلاک. پس اگر محمد را فرزندی می‏بود سخن شما صورتی می‏داشت چرا که در صحیفه شمعون است که فرزند او عالمگیر شود و هر گاه او را فرزند نبوده باشد این محمد او نیست که حضرت عیسی از او خبر داده است. پس حارثه گفت که به خدا قسم که عبرت بسیار است ولکن کسی که عبرت گیرد کم است و دلایل واضح است اگر بصیرت بینا باشد و همچنان که چشم‌های رمد‌دیده نمی‏توانند که قرص آفتاب را مشاهده کنند به واسطه آفت همچنین بصیرت‌های قاصر از دیدن انوار حکمت عاجزند به واسطه ضعف از ادراک آن. پس حارثه رو به سید و عاقب کرد که اگر چنین باشد که از محمد فرزند نباشد شما متابعت او مکنید و قسم می‏خورم به ذات خدا که حجت بر شما تمام شده است به آنچه حق سبحانه و تعالی شما را عطا کرده است از علوم که به شما رسیده است و از ودایع حجت‌های الهی که نزد شما است و به آنکه حق سبحانه و تعالی به شما شرف و منزلت کرامت فرموده است در میان مردمان، و پادشاهان و بزرگان همه را تابع شما گردانیده است که در امور دین رو به شما دارند و شما محتاج به ایشان نیستید و هر چه شما امر می‏کنید ایشان به‌جا می‏آورند و هر کس که حق سبحانه و تعالی او را شرفی و منزلتی کرامت کند می‏باید که به شکرانه نعمت الهی از جهت حق سبحانه و تعالی تواضع کند چون او را بلند کرده است و ناصح و خیرخواه بندگان خدا باشد و در اوامر

«* بشارات صفحه 347 *»

الهی مداهنه نکند و شما خود ذکر کردید محمد را و گواهی‌های راست که از جهت او در کتاب‌های الهی واقع شده است نقل کردید و مطلع شدید که او مبعوث شده است و باز می‏گویید که او همین پیغمبر است بر قوم خود نه بر جمیع خلایق و می‏گویید که او محمدی نیست که خاتم جمیع پیغمبران است و حاشر است که حشر جمیع خلایق بر امت او خواهد شد و وارث جمیع انبیاء است و از عقب همه آمده است زیرا که می‏گویید که محمد بی‌نسل است آیا سخن شما همین نیست؟ پس سید و عاقب گفتند بلی سخن این است. پس حارثه گفت که اگر ظاهر شد که او را فرزند و عقب هست آیا شکی دارید در اینکه او وارث جمیع پیغمبران است و دین او غالب بر جمیع ادیان است و او خاتم انبیاء است و رسول است بر جمیع خلایق؟ گفتند نه. پس حارثه گفت که شما با این منازعت‌ها و خصومت‌ها نیز بر این اعتقاد بودید؟ سید و عاقب گفتند بلی. پس حارثه گفت الله اکبر ایشان گفتند چه شد که الله اکبر گفتی مگر ما را الزام دادی؟ حارثه گفت که حق ظاهر است و باطل مردود است و نفس در شنیدن آن مضطرب می‏شود و به درستی که آب دریاها را نقل‌کردن و سنگ‌ها را شکافتن آسان‌تر است از میرانیدن آنچه را که حق‌تعالی احیاء فرموده است که حق است یا احیا کردن آنچه را که حق سبحانه و تعالی میرانیده است که آن باطل است. الحال بدانید که محمد بی‌نسل نیست و او است خاتم پیغمبران و وارث ایشان و آخر ایشان که حشر بر امت او خواهد شد و پیغمبری بعد از او نیست و در زمان امت او قیامت بر پا خواهد شد و حق سبحانه و تعالی وارث خواهد بود زمین را و هر چه در آن است که همه خواهند مرد و خدا باقی خواهد بود و از ذریت او است آن پادشاه صالح که بیان کردید و به شما رسیده است که او مالک خواهد شد جمیع مشرق و مغرب را و حق سبحانه و تعالی او را غالب خواهد ساخت با دین حنیفیه و ابراهیمیه که نفی شرک است بر همه ادیان.

«* بشارات صفحه 348 *»

پس هر دو گفتند ای حارثه اگر چنین باشد که او را فرزندی باشد و عقبی حق با تو است ولکن مدار تو بر  روباه‌بازی است و تنگ نمی‌آیی از پرگویی بر این دعوی که می‏کنی برهان بیاور تا ببینیم که چه برهان داری. پس حارثه گفت به تحقیق که من از برای شما برهانی بیاورم که شما را از شبهه خلاصی دهم و شفای سینه‌ها بوده باشد. پس حارثه رو  به ابوحارثة بن علقمه کرد که شیخ ایشان و عالم بزرگ ایشان بود و گفت ای پدر التماس دارم که دل‌های ما را انس دهی و سینه‌های ما را شاد گردانی به آنکه کتاب جامعه را در این مجلس حاضر سازی. راویان نقل کرده‏اند که این سخن در مجلس چهارم ایشان بود در هنگامی که هوا گرم شده بود و قریب به ظهر بود و فصل تابستان بود پس سید و عاقب رو به حارثه کردند که این مجلس را به فردا انداز که امروز از بس که سخن گفته‏ایم جان ما به لب رسیده است و از آن مجلس برخاستند و مقرر ساختند که روز دیگر حاضر سازند کتاب جامعه و زاجره را و در آنها نظر کنند و بر وفق آنها عمل نمایند.

پس چون روز دیگر شد اهل نجران جمیع اهل معابد و علمای خود را جمع نمودند که حاضر باشند در مباحثه عاقب و سید با حارثه و ظاهر شدن حق از کتاب جامعه. پس چون سید و عاقب دیدند که خلایق  جمع شده‏اند برای شنیدن جامعه پشیمان شدند چون می‏دانستند که حق با حارثه است و سعی نمودند که شاید در حضور خلایق این مباحثه واقع نشود و این سید و عاقب از جمله شیاطین انس بودند در مکر و حیله. پس سید رو به حارثه کرد که بسیار گفتی و همه کس را به ملال آوردی از گفتگو و نمی‏گذاری که حق ظاهر شود. حارثه گفت که تو و عاقب نمی‏گذارید که حق ظاهر شود الحال هر چه می‏خواهید بگویید. پس عاقب گفت که هر چه گفتنی بود گفتیم باز اعاده کنیم به درستی که ما خبر می‏دهیم تو را و کتمان حجت الهی نمی‏نماییم و انکار آیات حق سبحانه و تعالی نمی‏کنیم و افتراء بر خداوند عالمیان نمی‏بندیم که شخصی را که حق سبحانه و تعالی به رسالت فرستاده باشد بگوییم که

«* بشارات صفحه 349 *»

او رسول نیست پس ای حارثه بدان که ما اعتراف داریم که محمد فرستاده حق سبحانه و تعالی است به قوم خود از فرزندان حضرت اسماعیل و بر دیگران از عرب و عجم واجب نمی‏دانیم که اطاعت او کنند و دین خود را گذاشته به دین او در آیند مگر آنکه می‏باید اقرار کنند که رسول است بر قوم خود. حارثه گفت که این اعتراف به رسالت او از چه جهت و به چه سبب می‏کنید؟ گفتند به واسطه آن اعتراف می‏کنیم که از انجیل‌ها و سایر کتاب‌های الهی بر ما ظاهر شده است. حارثه گفت که از کتاب‌های الهی هر گاه ظاهر شده است که محمد؟ص؟ پیغمبر است چه مجمل و چه مفصل پس شما از کجا می‏گویید که او پیغمبر وارث و حاشر نیست و بر کافه عالمیان مبعوث نیست؟ ایشان در جواب گفتند که تو می‏دانی و ما می‏دانیم و شک نداریم که حجت حق‌تعالی برطرف نمی‏شود و این حکمتی([11]) است که حق‌تعالی مقرر ساخته است که همیشه جاری باشد و دنیا از حجت خالی نبوده باشد تا شب و روز باشد و تا دو کس بمانند می‌باید که یکی از ایشان حجت الهی بوده باشد بر دیگری و ما نیز پیش از این گمان داشتیم که آن حجت محمد بوده باشد و او این دین را بر پا دارد پس چون حق سبحانه و تعالی فرزند نرینه او را برد و او را عقیم ساخت دانستیم که او نیست زیرا که محمد بی‌نسل است و حجت الهی و پیغمبر و خاتم پیغمبران بی‌نسل نیست به گواهی حق‌تعالی که در کتب منزله فرستاده است. پس دانستیم که آن پیغمبر خواهد بود که خواهد آمد و باقی خواهد بود بعد از محمد که مشتق است اسم او از نام محمد و او احمدی است که مسیح خبر داده است نام او را و نبوت و رسالت و خاتمه او را و آنکه فرزند قاهرش پادشاه عالم خواهد بود و همه مردمان را بر دین اعظم الهی خواهد داشت و بر دست او این امر جاری نخواهد شد بلکه از ذریت او و عقب او مالک خواهد شد کل شهرهای زمین را و آنچه مابین شهرها است از بحر و بر مسلّم

«* بشارات صفحه 350 *»

بی‌معارض و اینک شاهدند بر این مدّعیٰ علماء که همگی انجیل‌ها را در حفظ دارند و ما پیش از این سخنان را بر وجه کمال گفتیم و تازه بیان کردیم دیگر چه حاجت داری به تکرار آن. پس حارثه گفت که ما و شما همه دانستیم و می‏دانیم این مطلب را ولکن تکرار از برای آن است که اگر کسی فراموش کرده باشد متذکر شود و اگر کسی تقصیر کرده باشد بازگشت کند و خاطرها جمع شود شما ذکر کردید که دو پیغمبر مبعوث خواهند شد از عقب مسیح تا روز قیامت و گفتید هر دو از فرزندان حضرت اسماعیلند اول ایشان مبعوث می‏شود در مدینه و دویم ایشان عاقب است که احمد است. اما محمد که از قریش است این است که در مدینه متوطن است پس ما به او اعتقاد و ایمان داریم و به حق خداوند معبود که همان است احمدی که در کتاب‌های حق تعالی است و آیات الهی بر آن دلالت کرده است و او است حجت حق سبحانه و تعالی و او است خاتم پیغمبران و وارث ایشان حقاً و دیگر پیغمبری و رسولی نیست میان حضرت عیسی و روز قیامت غیر او بلی کسی خواهد بود از دختر صالحه صدیقه معصومه او که عالم را به دین حق دعوت کند و مشرق و مغرب عالم را متصرف شود پس شما آنچه باید گفتید و اعتقاد به نبوت محمد دارید و اگر نسل داشته باشد شما شک ندارید که او است سابق در کمال بر پیغمبران و آخر ایشان در زمان ایشان. گفتند بلی این از عظیم‌ترین دلائل است نزد ما. پس حارثه گفت که شما در شبهه‏اید به اعتقاد خود در پیغمبر دیگر، کتاب جامعه در این باب حاکم است میان ما و شما. مردمان همه فریاد بر آورند که «الجامعه‏ ای ابوحارثه» جامعه را بیاور چون مردمان از گفتگو به تنگ آمده بودند و دلگیر شده بودند و مردمان را گمان این بود که چون کتاب حاضر شود ظاهر خواهد شد که حق به جانب سید و عاقب است به واسطه دعواهایی که ایشان در این مجلس می‏کردند. پس ابوحارثه رو به جانب غلام کرد که بر سر او ایستاده بود و به او گفت که برو ای غلام و کتاب جامعه را بیاور او رفت و کتاب جامعه

«* بشارات صفحه 351 *»

را بر سر خود گذاشته آورد و از سنگینی آن نمی‏توانست نگاه داشت.

راوی گوید که خبر داد مرا مرد راستگویی که از اهل نجران بود و همیشه در خدمت سید و عاقب می‏بود و کارهای ایشان را می‏کرد و بر بسیاری از امور ایشان اطلاع داشت گفت که چون کتاب جامعه حاضر شد سید و عاقب نزدیک بود که از غصه هلاک شوند چون می‏دانستند که در این کتاب‌ها احوال رسول خدا؟ص؟ و اوصاف او و ذکر اهل‌بیت او در زمان آن حضرت و ذریت آن حضرت و آنچه واقع خواهد شد در امت او از وقایع تا قیام قیامت هست. پس یکی از ایشان به آن دیگری گفت که امروز روزی است که طلوع آفتاب آن بر ما مبارک نبود که همه حاضر شدند و ما ضایع خواهیم شد نزد عوام و کم است که عوام در جایی باشند و این قسم صحبتی بشود و ایشان غالب نشوند. دیگری گفت که مغلوب شدن از عوام بدترین مفاسد است و اصلاح فساد ایشان نمودن در غایت اشکال است زیرا که فساد ایشان به منزله خراب کردن خانه است و اصلاح ایشان به منزله ساختن خانه و فسادی که در یک کلمه ایشان حادث شود در سالی به اصلاح نمی‏توان آورد. راوی گوید که در این وقت حارثه فرصت یافت و شخصی فرستاد به پنهان به نزد جماعتی که آمده بودند از اصحاب رسول خدا؟ص؟ و ایشان را احتیاطاً حاضر ساخت.

پس عاقب و سید نتوانستند که این مجلس را بر هم زنند و به روز دیگر اندازند چون نصارای نجران همه آمده بودند و همه می‏خواستند که مطلع شوند بر آنچه در کتاب جامعه است از وصف رسول خدا؟ص؟ و فرستاده‏های رسول خدا؟ص؟ حاضر بودند و میل ابوحارثه شیخ ایشان نیز به جانب حارثه بود. راوی گوید که به من گفت آن مرد نجرانی ثقه که ایشان با خود مقرر ساختند که هر چه حارثه به ایشان گوید و ایشان را به آن خواند ایشان امتناع ننمایند و مضایقه نکنند که مبادا مردمان را این گمان شود که ایشان بر باطلند و چنین وانمودند که ایشان می‏خواهند ملاحظه کنند کتاب جامعه را تا

«* بشارات صفحه 352 *»

آنچه صواب است به آن عمل نمایند تا در نظر مردمان ضایع نگردند. پس سید و عاقب برخاستند و نزد کتاب جامعه آمدند و جامعه نزد ابوحارثه بود و حارثة بن آثال نیز پیش آمد و مردمان همه گردن‌ها کشیدند و رسولان آن حضرت نیز به دور ایشان در آمدند. پس امر کرد ابوحارثه که گشودند یک طرف جامعه را و بیرون آوردند از آنجا صحیفه بزرگ آدم را که مشتمل بود بر علم ملکوت حق سبحانه و تعالی و آنچه حق سبحانه و تعالی آن را ایجاد فرموده است در زمین‏ و آسمان و آنچه مقرر فرموده است از امور دنیوی و اخروی و آن صحیفه‏ای بود که از آدم به شیث رسیده بود و جمیع علوم در آنجا بود.

پس سید و عاقب و حارثه شروع به خواندن آن کردند که بر ایشان ظاهر شود آنچه نزاع در آن داشتند از وصف حضرت رسول؟ص؟ و احوالات آن حضرت و مردمانی که در آنجا حاضر بودند همگی متوجه بودند که از آنجا چه چیز ظاهر می‏گردد پس دیدند در مصباح دویم از فصل‌های آن که نوشته بود: بسم ‏الله الرحمن الرحیم منم آن خداوندی که به جز من خداوندی نیست زنده‏ام به ذات خود و عالمیان را موجود گردانیده‌ام و زندگانی همه از من است هر زمانی را بعد از زمانی مقرر فرموده‏ام و در هر امر حق و باطل را ظاهر گردانیده‏ام و موافق اراده خود هر سببی را سببیت داده‏ام و هر دشواری به قدرت من رام شده است. پس منم خداوند بزرگوار نیکو کردار بخشاینده مهربان می‏بخشم و می‏بخشایم پیشی گرفته است رحمت من بر غضب من و عفو من بر عقوبت من. بندگان خود را آفریدم از برای آنکه عبادت و بندگی کنند مرا و حجت خود را بر همگی تمام کردم به درستی که خواهم فرستاد به سوی ایشان پیغمبران خود را و خواهم فرستاد به سوی ایشان کتاب‌های خود را از زمان اول بشر که حضرت آدم است تا منتهی می‏شود به احمد پیغمبر من و آن پیغمبری است که می‏فرستم بر وی صلوات و رحمت‌های خود را و جا می‏دهم در دل او برکت‌های خود را و به او کامل می‏گردانم پیغمبران و بیم‌کنندگان خود را. پس حضرت آدم؟ع؟ گفت خداوندا آن پیغمبران

«* بشارات صفحه 353 *»

کیستند و احمدی که او را رفعت دادی و بزرگوار گردانیدی از ایشان کیست؟ خداوند عالمیان فرمود که همگی از ذریت تو خواهند بود و احمد آخر ایشان خواهد بود. حضرت آدم؟ع؟ گفت الهی ایشان را برای چه می‏فرستی و مبعوث می‏گردانی؟ حق سبحانه و تعالی فرمود که همه را برای توحید و یگانه دانستن خود می‏فرستم و سیصد و سی شریعت به ایشان خواهم فرستاد و همه را از برای احمد تمام می‏کنم. پس مقرر فرمودم هر که نزد من آید با شریعتی از این شرایع با ایمان به من و ایمان به پیغمبران من که او را داخل بهشت کنم. پس در آنجا ذکر کرده بود چیزها که مجملش این بود که حق سبحانه و تعالی به حضرت آدم؟ع؟ شناسانید پیغمبران را و سایر ذریت او را و حضرت آدم؟ع؟ همه را مشاهده نمود تا آنکه نظر کرد به نوری که لامع شد و تمام مشرق را فرو گرفت و آن نور زیاده شد تا آنکه تمام مغرب را گرفت دیگر بلند شد تا به ملکوت آسمان رسید پس چون نظر کرد آن نور محمدی بود و بوی خوش آن حضرت عالم را خوشبو ساخت. دیگر دید که چهار نور در دور آن حضرت بودند از دست راست و دست چپ و پیش رو و پس که در خوشبویی و روشنی به آن حضرت شبیه‏تر بودند از همه ذریت آدم. بعد از آن نورهای دیگر دید که از آن انوار مدد می‏یافتند که در بزرگواری و نور و خوشبویی شبیه به آن حضرت بودند. پس نزدیک آن نورها آمدند و از هر جانب به آن انوار احاطه کردند. دیگر نظر کرد نور بسیاری دید بعد از این انوار به عدد ستاره‌ها در بسیاری اما در ضیاء و روشنی به آنها نمی‌رسیدند و بعضی از این انوار از دیگری روشن‌تر بود و تفاوت بسیار میان این نورها بود. پس ظاهر شد سیاهی مثل شب تار و مانند سیل از هر طرف به سرعت می‏آمدند تا آنکه زمین پر شد از ایشان با قبیح‌تر صورتی و زشت‌ترین هیأتی و گندیده‏ترین بویی. پس حضرت آدم؟ع؟ از مشاهده این اوضاع غریبه متحیر گردیده گفت ای دانای هر پنهان و ای آمرزنده گناهان و ای صاحب قدرت کامله و اراده غالبه کیستند این سعادتمندان که ایشان را بزرگوار

«* بشارات صفحه 354 *»

گردانیده‏ای و بر عالمیان بلندی کرامت کرده‏ای؟ کیستند این نورهای بلند قدر که او را فرا گرفته‏اند. پس حق سبحانه و تعالی وحی کرد به حضرت آدم؟ع؟ که ‏ای آدم این نور و این انوار وسیله تواَند و وسیله کسانی که سعادتمند گردانیده‏ام ایشان را از میان خلایق. اینهایند پیشی‌گیرندگان به رحمت من ایشانند مقربان من ایشانند شفاعت کنندگان خلایق که شفاعت ایشان را در حق گناهکاران قبول خواهم کرد و این نور بزرگوار احمد است بهتر ایشان و بهتر از همه خلایق. او را برگزیدم به علم خود و اسم او را اشتقاق نمودم از نام خود منم محمود و او است محمد و این نور دیگر وزیر او و نظیر او است و وصی او که قوت دادم محمد را به او و گردانیدم برکت و عصمت و طهارت خود را در عقب او که همه از لوث گناهان پاک باشند و این نور دیگر بهترین کنیزان من است و وارث علوم من است دختر احمد پیغمبر من و این دو نور دیگر فرزندزاده‏های محمدند و در علم و کمال خلیفه ایشان خواهند بود و این نورهای دیگر که نور ایشان به انوار آنها احاطه نموده است فرزندان ایشانند که وارث علوم ایشان خواهند بود به درستی که من همه را برگزیده‏ام و مطهر و معصوم گردانیده‏ام و بر همه برکت داده‏ام و رحمت کامله خود را شامل حال همگی گردانیده‌ام و همگی را به علم خود پیشوای بندگان خود ساخته‏ام و سبب روشنایی شهرهای خود گردانیده‏ام که عالمیان از نور هدایت ایشان منور شوند. پس دیگر نظر کرد حضرت آدم؟ع؟ و در آخرین انوار نوری دید که می‌درخشید مانند روشنایی ستاره صبح از برای اهل دنیا. پس حق سبحانه و تعالی فرمود که به برکت این بنده سعادتمند خود غل‌ها را از گردن بندگان خود می‏گشایم و به برکت او مشقت‌ها و ستم‌ها و عقوبت‌ها را از خلایق بر می‏دارم و به سبب او زمین را پر از نور و رحمت و عدالت خواهم کرد بعد از آنکه پر از  قساوت و تزلزل و جور و ظلم شده باشد. پس حضرت آدم؟ع؟ گفت پروردگارا به درستی که بزرگوار کسی است که تو او را بزرگوار گردانیده‏ای و صاحب شرف کسی

«* بشارات صفحه 355 *»

است که او را شرف کرامت فرمایی خداوندا هر که را تو رفیع مرتبه و بلند مرتبه گردانی سزاوار است که صاحب رفعت و بلندی چنین باشد پس ای خداوند منعمی که نعمت‌های تو منقطع و بریده نمی‏شود و صاحب احسانی که تدارک آن نمی‏توان کرد به عوض و احسان تو آخر نمی‏شود به چه سبب این بندگان رفیع مکان به این رتبه عالی مشرف شده‏اند از عطای تو و فضل و رحمت بی‌منتهای تو و همچنین هر که را گرامی گردانیده‏ای از پیغمبران سبب آن چیست؟ خداوند عالمیان فرمود که منم آن خداوندی که به غیر از من خدایی نیست و بخشاینده و مهربانم و بزرگوار و دانا و نیکو کردارم و عالم به جمیع آنچه پوشیده است علم آن از خلق و به آنچه در خاطرها خطور می‏کند و آنچه به هم رسیده است می‏دانم که چون به هم رسیده و چگونه خواهد بود و می‌دانم آنچه نخواهد بود اگر بوده باشد چگونه خواهد بود و به درستی که چون نظر کردم ای بنده من به دل‌های بندگان خود نیافتم در میان ایشان کسی را که اطاعت او مرا و خیرخواهی او خلق مرا بیشتر از پیغمبران و رسولان من بوده باشد بنابراین علوم خود و رسالت را به ایشان دادم و بار حجت و رسالت را بر دوش ایشان گذاشتم و ایشان را برگزیدم بر خلایق به رسالت و وحی خود پس مقرر گردانیدم بعد از پیغمبران به اختلاف منازل ایشان از مخصوصان و اوصیای ایشان گروهی که حجت خود را به ایشان سپارم و ایشان را در میان خلق پیشوا گردانم و به سبب ایشان درست کنم شکستگی‌های خلایق را و به برکت ایشان راست کنم کجی‌های ایشان را زیرا که من به ایشان و دل‌های ایشان دانایم و لطف من ایشان را شامل است پس در میان پیغمبران نظر کردم نیافتم در میان آنها کسی را که اطاعت او مرا و خیرخواهی او خلق مرا بیشتر از محمد بوده باشد که برگزیده من است و بهترین خلق من است پس او را برگزیدم به دانش و نام او را بلند کردم با نام خود پس یافتم دل‌های خاصان او را که بعد از اویند موافق دل او پس ایشان را ملحق ساختم به او و ایشان را وارثان کتاب و وحی

«* بشارات صفحه 356 *»

خود و آشیان حکمت و نور خود ساختم و قسم به ذات خود یاد کردم که عذاب نکنم به آتش هرگز کسی را که ملاقات کند مرا فردای قیامت و اعتصام جسته باشد به یگانگی من و چنگ در رشته مودت ایشان زده باشد.

پس ابوحارثه گفت که ملاحظه نمایید صحیفه بزرگ شیث را که به میراث دست به دست به حضرت ادریس رسیده است و آن کتاب به خط سریانی قدیم نوشته شده بود پس ملاحظه آن صحیفه نمودند تا رسیدند به این موضع که جمع شدند اصحاب حضرت ادریس و قوم او در هنگامی که آن حضرت در عبادتخانه خود بود در زمین کوفه. پس حضرت ادریس ایشان را خبر داد که روزی در میان فرزندان صلبی پدر شما حضرت آدم؟ع؟ و فرزندان فرزندان او اختلاف شد و گفتند که نزد شما از خلایق کیست که گرامی‏تر است نزد حق سبحانه و تعالی و بلند‌مرتبه‌تر است نزد او و منزلت او رفیع‌تر است؟ پس بعضی از ایشان گفتند که پدر شما حضرت آدم؟ع؟ افضل است که حق سبحانه و تعالی به ید قدرت خود ایجاد او کرده است و فرشتگان را همه به سجده او داشته و خلافت زمین را به او عطا فرموده و جمیع خلایق را مسخر او کرده و جمعی دیگر گفتند که فرشتگان افضلند چون ایشان مخالفت امر الهی نکرده‏اند و بعضی گفتند بلکه سرکرده‌های فرشتگان جبرئیل و میکائیل و اسرافیل افضلند و بعضی گفتند که جبرئیل افضل است که امین حق سبحانه و تعالی است بر وحی او. پس همگی آمدند به خدمت حضرت آدم؟ع؟ پس گفته‏های خود را و اختلافات خود را بیان کردند پس حضرت آدم فرمود که ‏ای فرزندان من، من شما را خبر دهم به گرامی‏ترین خلایق نزد حق سبحانه و تعالی قسم می‏خورم به خدا که چون روح در بدن من دمیدند و درست نشستم عرش بزرگوار الهی تابنده شد در نظر من پس دیدم که در آن نوشته بود «لااله‌الّاالله محمد رسول‌اللّه» فلان امین خدا است فلان برگزیده خدا است پس چند نام را مذکور ساخت که با نام محمد قرین بودند. پس حضرت آدم

«* بشارات صفحه 357 *»

فرمود که هر جا که نظر کردم در آسمان جایی نبود که مقدار پوستی یا صفحه‏ای باشد مگر آنکه در آنجا نوشته بود لا‌اله‌الّاالله و هر جا که لااله‌الّاالله نوشته شده بود ــ البته به حسب خلقت نه به کتابت ــ نوشته بود محمد رسول‌اللّه و هیچ موضعی نبود مگر نوشته بود در آن که فلان برگزیده خدا است فلان خالص کرده خدا است و فلان امین خدا است پس نامی چند یاد کرد به عدد معین که آن دوازده است. پس حضرت آدم؟ع؟ گفت که‏ ای فرزندان من پس محمد و آن دوازده کس که با او بودند از همه خلایق گرامی‌ترند نزد حق سبحانه و تعالی. پس راوی گفت که بعد از آن ابوحارثه به سید و عاقب گفت که بیایید و نظر کنید به صلوات حضرت ابراهیم که فرشتگان از جانب حق‌تعالی آورده‏اند ایشان گفتند بس است آنچه آوردی از جامعه. ابوحارثه گفت که نه همه را ببینید که عذرها منقطع شود و خلجان شک از دل‌ها برخیزد که بعد از این شما را شکی به هم نرسد ناچار به قول او قائل شدند و همگی آمدند نزد صندوق حضرت ابراهیم؟ع؟ و در آنجا نوشته بود که حق‌تعالی به تفضلی که دارد بر هر که خواهد که او را برگزیند از خلق خود حضرت ابراهیم؟ع؟ را به خلّت برگزید و مشرف ساخت او را به صلوات و برکات خود و او را قبله و پیشوای پسینیان کرد و پیغمبری و امامت و کتاب را در ذریت او مقرر ساخت که هر یک از دیگری میراث برند و حق‌تعالی به میراث داد به او تابوت او را که مشتمل بود بر علم و حکمت که به سبب آن حق‌تعالی او را تفضیل داد بر فرشتگان. پس نظر کرد ابراهیم؟ع؟ در آن تابوت و در آنجا خانه‌ها دید به عدد پیغمبران اولواالعزم و به عدد اوصیای ایشان بعد از ایشان و نظر کرد در هر یک از خانه‌ها تا به خانه محمد؟ص؟ رسید که آخر پیغمبران است و از دست راست او حضرت علی بن ابی‌طالب؟ع؟ را دید در صورتی عظیم و نوری درخشان که دست در  کمر آن حضرت زده بود و در آن صورت نوشته بود که این نظیر و وصی آن حضرت است که مؤید است به نصرت الهی. پس حضرت ابراهیم؟ع؟ گفت

«* بشارات صفحه 358 *»

ای خداوند من و ای بزرگوار من کیست این خلق بزرگوار؟ خداوند عالميان وحی کرد به او که این بنده و برگزیده من است و او است فاتح که فتح خواهد نمود ابواب علم و حکمت را بر خلایق و پیش از همه خلایق خلق شده است و خاتم پیغمبران است و این صورت دیگر وصی او است که وارث علوم او است. پس حضرت ابراهیم؟ع؟ گفت الهی فاتح و خاتم کیست؟ خداوند عالمیان فرمود که محمد است برگزیده من که پیش از جمیع خلایق روح او را آفریده‏ام و حجت بزرگوار من است در میان خلایق و او را پیغمبر گردانیدم و برگزیدم در وقتی که آدم در میان گل و بدن بود و او را مبعوث خواهم کرد در آخرالزمان تا دین مرا کامل گرداند و به او ختم می‏نمایم رسالت خود را و این علی است برادر او و صدیق اکبر او و در میان ایشان برادری انداختم و ایشان را برگزیدم و صلوات بر ایشان فرستادم و برکات خود را شامل ایشان ساختم و هر دو را معصوم گردانیدم و هر دو را برگزیدم با نیکان و نیکوکاران از ذریت ایشان پیش از آنکه بیافرینم آسمان و زمین را و هر چه در آنها است از خلق من و این برگزیدن از برای آن بود که نیکی ایشان را و پاکی دل‌های ایشان را می‏دانستم به درستی که من دانا و مطلعم بر بندگان خود و احوال ایشان. پس حضرت ابراهیم؟ع؟ نظر کرد و دوازده صورت دید که انوار ایشان می‌درخشید و در حسن و نور شبیه به صورت محمد و علی بودند پس چون حضرت ابراهیم حسن و ضیاء آن صورت‌ها را مشاهده نمود و آنها را مقرون به صورت محمد و علی یافت و در رفعت و جلالت شبیه ایشان دید سؤال کرد از حق‌تعالی و گفت خداوندا مرا خبر ده به نام‌های این صورت‌ها. پس حق‌تعالی وحی کرد به او که این نور کنیز من است و دختر پیغمبر من فاطمه معصومه زهراء و گردانیدم او را با شوهرش علی وسیله ذریت پیغمبر من و این دو نور حسن و حسینند و این فلان است و این فلان تا به حضرت صاحب‌الامر رسید. پس فرمود که این نور من است که به سبب او رحمت خود را بر خلایق می‏گسترانم و دین خود را به او ظاهر خواهم ساخت و

«* بشارات صفحه 359 *»

بندگان خود را به او هدایت خواهم کرد بعد از یأس و نا امیدی ایشان از فریادرسیدن من ایشان را. پس در آن حالت حضرت ابراهیم؟ع؟ بر ایشان صلوات فرستاد و گفت رب صل علی محمد و آل‌محمد پروردگارا صلوات فرست بر محمد و آل‌محمد چنان که ایشان را برگزیده‏ای و خالص گردانیده‏ای خالص گردانیدن نیکو پس حق‌تعالی وحی نمود به ابراهیم که گوارا باد کرامت من و فضل من بر تو به درستی که من محمد و برگزیدگان او را از صلب تو گردانیده‏ام و ایشان را از پشت تو بیرون می‏آورم بعد از آن از پشت اول فرزندان تو اسماعیل پس بشارت باد تو را ای ابراهیم که من مقرون می‏سازم صلوات تو را به صلوات ایشان و همچنین برکات و ترحم خود را بر تو مقرون می‏سازم با برکات و ترحم بر ایشان و مقرر ساخته‏ام رحمت و حجت خود را که بر خلایق بوده باشد تا روزی که مدت خلایق به سر آید و من وارث آسمان و زمین باشم که هر کسی که بوده باشد همه بمیرند و بعد از آن مبعوث می‏سازم خلایق را از جهت عدالت خود و فایز گردانیدن عدل و رحمت خود بر ایشان.

راوی گوید چون شنیدند اصحاب حضرت رسول؟ص؟ هر چه را قوم تلاوت نمودند از آنچه متضمن آن بود کتاب جامعه و صحیفه‌های پیشینیان از نعت حضرت رسول؟ص؟ و وصف اهل‌بیت آن حضرت که با آن حضرت مذکور بودند و مشاهده نمودند رتبه ایشان را نزد حق‌تعالی یقین و ایمان ایشان زیاده شد و از خوشحالی نزدیک شد که پرواز کند روح ایشان.

راوی گوید که بعد از آن آمدند آن جماعت بر سر آنچه نازل شده بود بر حضرت موسی پس دیدند که در سفر دویم از تورات نوشته است که خداوند عالمیان می‏فرماید که من خواهم فرستاد از میان آدمیان از فرزندان اسماعیل پیغمبری را که نازل می‏گردانم بر وی کتاب خود را و مبعوث می‏گردانم او را با شریعت درست و راست به جمیع خلق خود و می‏دهم او را حکمت خود و مؤید می‏سازم او را به فرشتگان خود و لشکر خود و

«* بشارات صفحه 360 *»

نسل او از دختر مبارک او خواهد بود که من او را با برکت گردانیده‏ام و از آن دختر دو فرزند به وجود آورم که مانند اسماعیل و اسحاق اصل دو شعبه عظیم باشند که هر یک از آن دو شعبه را بسیار بسیار گردانم و از ایشان دوازده امام قرار دهم برای محافظت آنچه کامل گردانیدم به سبب محمد؟ص؟ و مبعوث گردانیدم او را به آنها از رسالت و حکمت خود و محمد خاتم پیغمبران من است و بر امت او قائم می‏گردد قیامت. پس حارثه گفت که الحال ظاهر شد صبح حق از برای کسی که دو چشم بینا دارد و واضح شد راه راست از برای کسی که دین حق را برای خود پسندیده پس آیا در دل‌های شما دیگر بیماری شک ماند که خواهید از آن شفا یابید؟  پس سید و عاقب جوابی نگفتند باز ابوحارثه گفت که عبرت گیرید دلیل آخر را از قول سید شما حضرت عیسی؟ع؟. پس آمدند قوم به سوی کتب و انجیل‌هایی که حضرت عیسی؟ع؟ آورده بود پس دیدند در مفتاح چهارم از وحیی که بر مسیح نازل شده است که ‏ای عیسی ای پسر زن پاکیزه‌کردار  بی‌شوهر متعبده بشنو سخن مرا و سعی نما در فرمان من به درستی که آفریدم تو را بی‌پدر و تو را علامتی گردانیدم از برای عالمیان. پس مرا عبادت کن و بر من توکل نما و بگیر کتاب را به قوت تمام در عمل نمودن به آن و تفسیر کن برای اهل سوریا و خبر ده ایشان را که منم خداوندی که به جز من خداوندی نیست زنده‏ام و زندگانی همه از من است و مرا تغییر و زوال نیست. پس ایمان آورید به من و به رسول من که بعد از این خواهم فرستاد پیغمبری که در آخرالزمان آید که رحمت عالمیان باشد و مبعوث گردد به رحمت و برای جهاد که بندگان را به شمشیر به راه حق در آورد و او اول است و آخر یعنی اول همه است به حسب خلقت روح و آخر ایشان است به حسب مبعوث شدن بر خلایق و او است پیغمبری که بعد از همه پیغمبران خواهد آمد و حشر در زمان او خواهد شد پس بشارت ده به آن پیغمبر فرزندان یعقوب را. حضرت عیسی گفت که‏ ای مالک زمان‌ها و داننده پنهان‌ها کیست آن بنده صالح که دل من او را دوست

«* بشارات صفحه 361 *»

داشت پیش از آنکه چشم من او را ببیند؟ خطاب رسید که او برگزیده من است و رسول من که به دست خود مجاهده می‏کند و قول و فعل او موافق یکدیگرند و آشکار و پنهان او مطابقند. می‏فرستم به سوی او نور تازه‏ای یعنی قرآن که روشن می‏گردانم به سبب آن چشم‌های کوران را و شنوا می‌گردانم به آن گوش‌های کران را و دانا می‌گردانم به آن دل‌های نادانان را و در آن جا داده‏ام چشمه‌های علوم را و فهم و حکمت را و بهار دل‌ها را خوشا حال او و خوشا حال امت او. گفت خدایا او چه نام دارد و علامت او چیست و ملک امت او چقدر خواهد بود و آیا او را ذریتی خواهد بود؟ خطاب رسید که یا عیسی تو را خبر دهم به آنچه سؤال کردی نام او احمد است و انتخاب کرده شده‏ای است از ذریت ابراهیم و برگزیده‏ای است  از اولاد اسماعیل روی او مانند قمر است و جبین او منور است بر شتر سوار می‏شود و چشم‌های او به خواب می‏رود و دل او به خواب نمی‏رود مبعوث می‏گردانم او را در امت امی که از علوم بهره‏ای نداشته باشند و ملک او تا قیام قیامت خواهد بود و ولادت او در شهر پدر او است اسماعیل یعنی مکه و زنان او بسیار بوده باشند و اولاد او کم و نسل او از دختر با برکت معصومه او خواهد بود و از آن دختر دو بزرگوار به هم رسند که شهید شوند و نسل او از ایشان بوده باشد پس طوبی از برای آن دو پسر است و از برای دوستداران ایشان و از برای کسی که دریابد ایشان را و نصرت دهد ایشان را. پس حضرت عیسی؟ع؟ گفت الهی طوبی چیست؟ خطاب رسید که درختی است در بهشت که ساق آن و شاخه‌های آن از طلا است و برگ آن از حله‌های زیبا است و بار آن مثل پستان دختران بکر است از عسل شیرین‌تر است و از مسکه نرم‌تر  و آب آن از چشمه تسنیم است و اگر کلاغی پرواز نماید در وقتی که جوجه باشد و پیر شود در پرواز هنوز بر سر آن درخت نرسد از بلندی آن و هیچ منزلی از خانه‌های بهشت نیست مگر آنکه سر سایه آن شاخی از شاخه‌های آن درخت است.

«* بشارات صفحه 362 *»

پس چون همگی خواندند اوصاف رسول خدا؟ص؟ را که حق سبحانه و تعالی به حضرت مسیح فرستاده بود و نعت آن حضرت و پادشاهی امت آن حضرت را و ذکر ذریت آن حضرت و اهل‌بیت او را سید و عاقب ملزم شدند و سخن منقطع شد.

راوی گفت که چون حارثه غالب آمد بر سید و عاقب به سبب کتاب جامعه و آنچه در کتاب‌های پیغمبران دیدند و آنچه در خاطر داشتند از تحریف آن کتاب‌ها ایشان را دست نداد و نتوانستند که تأویلی کنند که مردمان را بفریبند پس دست از نزاع برداشتند و دانستند که غلط کرده‏اند راه حق را و خطا کردند در تدبیر خود. پس سید و عاقب به معبد خود برگشتند با نهایت تأسف و پشیمانی که تدبیری در امر خود بیندیشند پس نصارای نجران همگی به نزد ایشان آمدند و گفتند رأی شما به چه قرار گرفت و دین را به چه قرار دادید؟ ایشان گفتند ما از دین خود برنگشتیم شما هم بر دین خود باقی باشید تا ظاهر شود حقیت دین محمد و ما الحال روانه می‏شویم به سوی پیغمبر قریش که نظر کنیم که چه آورده است و ما را به چه چیز می‏خواند. راوی گوید که چون سید و عاقب تهیه کردند که متوجه خدمت حضرت رسول خدا؟ص؟ شوند به سوی مدینه مشرفه با ایشان روانه شدند چهارده سوار از نصارای نجران که از بزرگان ایشان بودند در علم و فضل و هفتاد نفر از بزرگان بنی‌حارث بن کعب و سادات ایشان نیز روانه شدند. راوی گوید که قیس بن حصین و یزید بن عبد مدان که در شهرهای حضرموت بودند از علمای ایشان به نجران آمدند و با ایشان روانه شدند. پس ایشان بر شتران سوار شدند و اسبان خود را کتل کردند و متوجه مدینه مشرفه شدند و چون دیر کشید خبر اصحاب حضرت که به جانب نجران رفته بودند حضرت رسالت پناه؟ص؟ خالد بن ولید را با لشکر به جانب ایشان فرستاد که معلوم کند که ایشان در چه کارند. پس در راه آنها را ملاقات کردند و ایشان گفتند که ما به خدمت رسول خدا آمده‏ایم به واسطه تحقیق مذهب و چون به حوالی مدینه رسیدند سید و عاقب

«* بشارات صفحه 363 *»

خواستند که زینت و شوکت خود را با گروهی که با ایشان همراه بودند در نظر مسلمانان و اهل مدینه به جولان در آورند لهذا بر سر راه قوم خود آمدند و گفتند اگر به زیر آیید از مرکب‌ها و چرک خود را رفع کنید و جامه‌های سفر را بکنید و آبی بر خود بریزید بهتر است. پس آن قوم به زیر آمدند و خود را پاکیزه ساختند و جامه‌های نفیس یمنی ابریشمینه پوشیدند و خود را به مشک معطر ساختند و بر اسبان خود سوار شدند و نیزه‌ها را بر سر اسبان راست کردند و با ترتیب و تهیه نیکو روانه شدند و ایشان از همه عرب خوشروتر  و تنومندتر  بودند. چون اهل مدینه ایشان را دیدند گفتند که ما هرگز گروهی از ایشان نیکوتر ندیده‏ایم پس با آن حالت آمدند تا به خدمت حضرت رسول؟ص؟ رسیدند و آن حضرت در مسجد تشریف داشتند و بعد از ادراک شرف خدمت آن حضرت چون وقت نماز ایشان شده بود رو به جانب مشرق کردند و مشغول نماز شدند. اصحاب حضرت رسول؟ص؟ خواستند که ایشان را منع کنند از نماز حضرت اصحاب را منع کرد و فرمود که ایشان را به حال خود بگذارید پس حضرت و اصحاب او ایشان را سه روز به حال خود گذاشتند و حضرت ایشان را دعوت به اسلام نفرمود و ایشان نیز از حضرت سؤال نکردند و ایشان را سه روز مهلت دادند تا نظر کنند به سوی سیرت و طریقت و اوصاف و اطوار آن حضرت که در کتب یافته بودند. بعد از سه روز حضرت رسول؟ص؟ ایشان را به اسلام دعوت فرمود ایشان گفتند که یا اباالقاسم هر صفت از اوصاف پیغمبری که مبعوث خواهد شد بعد از حضرت عیسی که در کتاب‌های الهی دیده‏ایم همه را در تو یافتیم که هست مگر یک صفت که آن بزرگ‌ترین صفات است و دلالتش بر حقیت از همه بیشتر است و آن را در تو نمی‏بینیم. حضرت رسول؟ص؟ فرمودند که آن چه صفت است؟ ایشان گفتند که ما در انجیل دیده‏ایم که پیغمبری بعد از مسیح می‏آید و تصدیق او می‏نماید و به او اعتقاد دارد و تو او را ناسزا می‏گویی و دروغگو می‏دانی و گمان می‏کنی که او بنده است. راوی گوید که منازعت و

«* بشارات صفحه 364 *»

خصومت ایشان نبود الا درباره عیسی؟ع؟ پس حضرت رسول؟ص؟ فرمود که نه چنین است که می‏گویید بلکه من تصدیق او می‏کنم و اعتقاد به او دارم و گواهی می‏دهم که او پیغمبر مبعوث است از جانب حق‌تعالی و می‏گویم بنده خدای عالمیان است و او مالک نیست نفع خود را و نه ضرر خود را و نه موت خود را و نه حیات خود را و نه مبعوث شدن بعد از وفات خود را بلکه همه اینها از حق سبحانه و تعالی است. ایشان گفتند که آیا بندگان می‏توانند کرد آنچه او می‏کرد؟ آیا هیچ پیغمبری آورد آنچه او آورد از قدرت کامله خود؟ آیا او مرده را زنده نمی‏کرد و کور مادرزاد و پیس را شفاء نمی‏بخشید؟ و خبر نمی‏داد به آنچه در خاطر مردم بود و به آنچه در خانه خود ذخیره می‏نمودند؟ آیا اینها را به غیر از حق‌تعالی کسی قدرت دارد یا کسی که پسر خدا بوده باشد؟ و هرزه بسیار گفتند از غلو در عیسی که خداوند عالمیان منزه است از گفته‌های ایشان به اعلای مراتب تنزیه. پس رسول خدا؟ص؟ فرمود که آنچه گفتید که برادر من عیسی مرده زنده می‏کرد و کور و پیس را شفاء می‏داد و خبر می‏داد قوم خود را به آنچه در خاطر ایشان و به آنچه در خانه‌های خود ذخیره می‏نمودند واقع است ولکن همه را به اذن حق‌تعالی می‏کرد و او بنده حق سبحانه و تعالی است و عیسی را از بندگی حق‌تعالی عار نیست و عیسی گردنکشی ندارد و به درستی که عیسی گوشت و خون و مو و رگ و پی داشت و طعام می‏خورد و آب می‏آشامید و به بیت‏الخلاء می‏رفت و اینها صفات مخلوق است و پروردگار او خداوندی است یگانه و حقی است که مانند او چیزی نیست و او را مثلی نیست. ایشان گفتند که بنما به ما مثل او کسی را که بی‌پدر مخلوق شده باشد. حضرت فرمود که آدم خلقت او از خلقت عیسی عجیب‌تر است که بی‌پدر و مادر مخلوق است و هیچ آفرینشی نزد حق سبحانه و تعالی آسان‌تر یا دشوارتر از دیگری نیست قدرت او در این مرتبه است که هر چه را خواهد ایجاد فرماید همین‌که می‏گوید او را باش آن موجود می‏شود. پس حضرت این

«* بشارات صفحه 365 *»

آیه را بر ايشان خواند که ان مثل عیسی عند الله کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون. یعنی به درستی که مثل و داستان عیسی نزد خدا مانند داستان آدم است که حق‌تعالی او را از خاک ایجاد کرد پس گفت او را باش پس موجود شد. ایشان گفتند که در امر عیسی چنان‌که اعتقاد داریم هستیم و برنمی‏گردیم و به گفته تو اقرار نمی‏کنیم در حق عیسی پس بیا با تو مباهله کنیم که هر یک از شما و ما که بر حق باشیم آن دیگری که دروغگو است به لعنت الهی گرفتار شود که مباهله و نفرین‌کردن سبب عذاب عاجل می‌گردد و حق به زودی ظاهر می‌شود. پس حق‌تعالی آیه مباهله را به حضرت رسول؟ص؟ فرستاد که مضمونش این است: پس اگر با تو مجادله نمایند یا محمد بعد از آنکه آمد به سوی تو آنچه حق است پس بگو بیایید که بخوانیم ما پسران خود را و شما پسران خود را و ما زنان خود را و شما زنان خود را و ما کسانی را که به منزله جان ما باشند و شما کسانی را که به منزله جان شما بوده باشند پس نفرین کنیم و بگردانیم لعنت خدا را بر دروغگویان از ما و شما. پس حضرت رسول؟ص؟ آیه را بر ایشان خواند و فرمود که حق‌تعالی امر فرمود که التماس شما را در امر مباهله به جای آورم اگر شما بر سر آن بوده باشید و به گفته خود عمل نمایید. ایشان گفتند که این علامتی است میان ما و شما فردا می‏آییم و با شما مباهله می‏کنیم.

پس برخاستند سید و عاقب و اصحاب ایشان و چون دور شدند و ایشان در سنگستان حوالی مدینه فرود آمده بودند بعضی از ایشان با بعض دیگر گفتند که محمد آورد چیزی که امر شما و امر او ظاهر شود. پس ملاحظه نمایید که با چه کس از مردمان خود با شما مباهله خواهد کرد آیا جمیع اصحاب خود را خواهد آورد یا اصحاب تجمل از مردمان خود را خواهد آورد یا درویشان با خشوع که برگزیدگان دینند خواهد آورد که این جماعت همیشه اندک می‏باشند. پس اگر با کثرت بیاید یا با اهل دنیا و صاحبان تجمل دنیا بیاید پس به عنوان مباهات آمده است چنان‌که پادشاهان

«* بشارات صفحه 366 *»

می‏آیند و می‏کنند پس بدانید که شما غالب خواهید شد نه او و اگر جمع قلیلی صالح خاشع را بیاورد این طریق پیغمبران و برگزیدگان ایشان است پس در این صورت زنهار که اقدام بر مباهله ننمایید که علامتی است در میان شما و او پس ببینید که چه می‏کند به درستی که عذر خود را تمام کرده است آن که بیم می‏کند. پس حضرت رسول؟ص؟ فرمود که میان دو درخت را رُفتند پس چون روز دیگر شد فرمود که عبایی سیاه تنگ آوردند و بر بالای آن درخت انداختند. پس چون عاقب و سید دیدند که حضرت بیرون آمده است ایشان نیز دو پسر خود را که یکی صبغة‌المحسن و دیگری عبدالمنعم و از زنان خود ساره و مریم را بیرون آوردند و نصارای نجران و سواران بنی‌حارث بن کعب نیز بیرون آمدند در بهترین هیأتی و اهل مدینه از مهاجر و انصار و غیر ایشان بیرون آمدند با علم‌ها و لواها و بهترین زینت‌ها که ببینند که کار به کجا می‏انجامد و حضرت رسول؟ص؟ در حجره مبارکش تشریف داشت تا روز بلند شد. پس از حجره بیرون آمدند و دست علی را گرفته بودند و حضرت امام حسن و امام حسین صلوات‏ الله علیهما را در پیش روی خود روان ساختند و حضرت فاطمه را در عقب خود و آمدند تا به نزدیک آن دو درخت پس به همان عنوانی([12])  که از خانه بیرون آمده بودند در زیر عبا ایستادند و حضرت شخصی را به نزد سید و عاقب فرستاد که بیایید به مباهله‏ای که ما را به آن می‏خواندید. پس ایشان آمدند و گفتند که با کی با ما مباهله می‏کنی یا اباالقاسم؟ حضرت فرمود که با بهترین اهل زمین و گرامی‏ترین ایشان نزد حق سبحانه و تعالی با این جماعت و اشاره به حضرات اهل‌بیت کرد علی و فاطمه و حسن و حسین صلوات الله علیهم پس سید و عاقب گفتند که با بزرگان اهلتان که ایمان به تو آورده‏اند بیرون نیامده‏ای و همین با تو این جوان است و زنی و دو کودک؟ آیا با این جماعت با ما مباهله می‏نمایی؟ حضرت فرمود بلی من الحال شما را خبر دادم که به این مأمور

«* بشارات صفحه 367 *»

شده‏ام از جانب حق‌تعالی که با این جماعت با شما مباهله کنم به حق آن خداوندی که مرا به راستی به خلق فرستاده است. پس رنگ‌های ایشان زرد شد و برگشتند و به نزد اصحاب خود آمدند. پس چون اصحاب ایشان را دیدند گفتند چه واقع شد؟ ایشان خودداری کردند و گفتند خواهیم گفت. پس جوانی که از خوبان علمای ایشان بود گفت وای بر شما زنهار که مباهله مکنید و به خاطر آورید آنچه خواندید در جامعه از اوصاف محمد و در او مشاهده کردید آن اوصاف را و به خدا سوگند که چنان‌که می‏باید دانست می‏دانید که صادق است و هنوز پر نگذشته است که اصحاب شما مسخ شدند به صورت میمون و خوک از خدا بترسید پس چون دانستند که خیرخواهی ایشان می‏کند در این گفتگو ساکت شدند.

راوی گفت که منذر بن علقمه که برادر ابوحارثه عالم بزرگ ایشان بود و از جمله علماء و دانایان بود نزد ایشان و اعتقاد تمام به او داشتند و از نجران به جایی رفته بود و در وقت نزاع ایشان در نجران حاضر نبود و در وقتی رسید که ایشان مجتمع شده بودند که به خدمت رسول خدا؟ص؟ روند پس با ایشان بیرون آمد در این وقت چون دید که رأی‌های ایشان مختلف شده است دست سید و عاقب را گرفت و رو به اصحاب خود کرد و گفت بگذارید که من ساعتی با ایشان خلوت کنم. پس سید و عاقب را به کناری برد و رو به ایشان کرد و گفت ناصح دروغ نمی‏گوید با اهل خود و من شما را مشفق و مهربانم پس اگر عاقبت خود را نظر کنید نجات می‏یابید و اگر نه هلاک خواهید شد و عالمی را هلاک خواهید کرد. گفتند ما تو را نیکخواه خود می‏دانیم و از شرّ تو ایمنیم بگو هر چه می‏دانی. او گفت آیا می‏دانید که هر قوم که با پیغمبری مباهله نمودند در یک چشم به هم زدن هلاک شدند و شما و هر که ربطی دارد به کتاب‌های الهی همه می‏دانید که محمد ابوالقاسم همان پیغمبری است که همه پیغمبران بشارت دادند به او و ظاهر ساخته‏اند اوصاف او و اوصاف اهل‌بیت او را امنای ما و نصیحت دیگر که شما

«* بشارات صفحه 368 *»

را به آن تخویف می‏نمایم آن است که چشم باز کنید و ببینید آنچه ظاهر شده است. گفتند چه چیز است؟ گفت نظر کنید به آفتاب که چگونه متغیر شده است و درختان که همه سر به زیر آورده‏اند و مرغان که همه رو بر زمین گذاشته‏اند و بال‌ها بر زمین گسترده‏اند و آنچه در چینه‌دان آنها است گداخته است از ترس عذاب الهی با آنکه هیچ گناه بر ایشان نیست و اینها نیست مگر برای آنچه مشاهده می‏کنند از آثار عذاب خداوند جبار قهار و ایضاً نظر کنید به لرزیدن و طپیدن کوه‌ها و دودی که فرو گرفته است عالم را و پاره‌های ابر سیاه با آنکه فصل تابستان است و وقت پیدا شدن ابر نیست و باز نظر کنید به سوی محمد و اهل‌بیت او که چگونه دست به دعا برداشته‏اند و منتظر اینند که شما قبول کنید نفرین را پس بدانید که اگر یک کلمه لعنت بر زبان رانند همه هلاک خواهیم شد و به سوی اهل و مال خود برنخواهیم گشت. پس چون سید و عاقب نظر کردند و آثار عذاب را مشاهده کردند دانستند به یقین که آن حضرت بر حق است و از جانب حق سبحانه و تعالی است پس پاهای ایشان به لرزه در آمد و نزدیک بود که عقل ایشان مختل شود و دانستند که البته عذاب بر ایشان نازل خواهد شد اگر مباهله نمایند.

پس چون منذر بن علقمه دید که ایشان خائف شدند با ایشان گفت که اگر مسلمان شدید در دنیا و عقبی سالم خواهید ماند و اگر دنیا خواهید و نتوانید دست برداشتن از اعتباراتی که نزد قوم خود دارید من در آن باب با شما مضایقه ندارم ولکن خوب نکردید که با محمد طلب مباهله کردید و این را علامتی ساختید میان خود و او و از شهر خود بیرون آمدید به اختیار خود و این از عدم عقل شما بود و محمد قبول کرد مقصود شما را فی‏الحال و پیغمبران هر گاه چیزی را ظاهر ساختند تا تمام نکنند از آن بر نمی‏گردند. پس اگر اراده دارید که از این مباهله بر گردید و خود را از عذاب نجات بخشید پس زنهار به زودی بر گردید و با محمد صلح نمایید و او را راضی کنید و تأخیر مکنید که معامله شما به معامله قوم یونس می‏ماند که چون آثار عذاب ظاهر شد توبه

«* بشارات صفحه 369 *»

کردند. سید و عاقب گفتند پس تو برو به نزد محمد و هر چه با او قرار دهی ما به آن راضییم ولکن پسر عمش علی را واسطه ساز و از او التماس کن که این عهد و پیمان را درست کند که محمد خاطر او را می‏خواهد و از گفته او بیرون نمی‏رود و زود بیا که خاطر ما قرار گیرد.

پس منذر روانه شد به نزد رسول خدا و گفت السلام علیک یا رسول ‌اللّه گواهی می‏دهم که غیر از خداوند عالمیان خدایی نیست و تو و عیسی هر دو بنده خدایید و فرستاده اویید به سوی خلایق و مسلمان شد و رسالت ایشان را رسانید. پس حضرت رسول؟ص؟ حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب را فرستاد به جهت مصالحه پس حضرت امیرالمؤمنین گفت یا رسول اللّه پدر و مادرم فدای تو باد با ایشان به چه عنوان صلح کنم؟ حضرت فرمود که هر چه رأی تو اقتضاء نماید یا اباالحسن چنان کن که کرده تو کرده من است. پس حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ با ایشان صلح نمود که دو هزار جامه نفیس هر سال بدهند و هزار مثقال طلا بدهند نصف آن را در محرم و نصف آن را در ماه رجب. پس حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ هر دو را به خواری و زاری به خدمت حضرت رسول؟ص؟ آورد و خبر داد حضرت را به آن صلح که کردند و اقرار کردند نزد آن حضرت به مذلت و خواری. پس حضرت رسول؟ص؟ فرمود که قبول کردم اما اگر با من مباهله می‏نمودید و با اینها که در زیر عبا بودند هر آینه حق سبحانه و تعالی این وادی را بر شما آتش می‏کرد و به کمتر از یک چشم زدن آن آتش را می‏کشانید به سوی آن جماعت که شما در عقب خود گذاشته‏اید از اهل ملت خود و همه را به آن آتش می‏سوخت.

پس چون رسول خدا؟ص؟ با اهل‌بیت خود مراجعت نمود به سوی مسجد خود جبرئیل نازل شد و گفت حق سبحانه و تعالی سلامت می‏رساند و می‏گوید که بنده من موسی به هارون و فرزندان هارون مباهله نمود با قارون دشمن خود پس حق‌تعالی

«* بشارات صفحه 370 *»

قارون را با اهل و مالش به زمین فرو برد با کسانی که اعانت قارون می‏کردند و به بزرگواری و عظمت خود قسم می‏خورم ای احمد که اگر تو به خود و اهل‌بیت خود مباهله می‏نمودید با اهل زمین و جمیع خلایق هر آینه آسمان‌ها پاره‌پاره و کوه‌ها ریزه‌ریزه می‏شدند و زمین فرو می‏رفت و قرار نمی‏گرفت مگر آنکه مشیت من بر خلاف آن قرار می‏گرفت. پس حضرت رسول؟ص؟ به سجده شکر رفت و روی خود را بر زمین گذاشت پس دست‌ها را بلند کرد تا آنکه ظاهر شد بر مردمان سفیدی زیر بغل آن حضرت و گفت شکراً للمنعم شکراً للمنعم سه مرتبه پس از حضرت رسول؟ص؟ پرسیدند از وجه سجده و از سبب خوشحالی که در روی حضرت ظاهر شده بود؟ حضرت فرمودند که شکر کردم خداوند عالمیان را به واسطه انعامی که نسبت به اهل‌بیت من کرامت فرمود پس خبر داد ایشان را به آنچه جبرئیل خبر آورده بود.

مؤلف گوید که این قصه متواتره مباهله که خاصه و عامه در اصل آن و اکثر خصوصیات آن اختلافی ندارند به وجوه شتی دلالت بر حقیت رسول خدا؟ص؟ و امامت علی مرتضی و فضیلت مجموع آل عبا علیهم ‏الصلوة و التحیة و الثناء دارد.

اول آنکه اگر حضرت وثوق تام بر حقیت خود نمی‏داشت به این جرأت اقدام بر مباهله نمی‏نمود و عزیزترین اهل خود را به دم شمشیر دعای سریع‌التأثیر گروهی که ظن حقیت ایشان را داشت یا احتمال آن می‏داد که ایشان بر حق باشند بیرون نمی‏آورد.

دویم آنکه خبر داد که اگر با من مباهله کنید عذاب حق‌تعالی بر شما نازل می‏شود و مبالغه در تحقق مباهله می‏نمود و اگر جزم به حقیت قول خود نمی‏داشت این مبالغه متضمن سعی در اظهار کذب خود بود و هیچ عاقلی چنین کاری نمی‏کند با آنکه به اتفاق آن حضرت اعقل عقلاء بود.

سیم آنکه نصاری امتناع از مباهله نمودند و اگر علم به حقیت او نداشتند بایست پروایی از نفرین آن حضرت و معدودی از اهل‌بیت او نکنند و حفظ رتبه خود

«* بشارات صفحه 371 *»

در میان قوم خود بکنند چنانچه برای رعایت این معنی اقدام بر مهالک حروب می‏نمودند و زنان و فرزندان و اموال خود را در معرض اسر و قتل و نهب به در می‏آوردند و بایست که مذلت و خواری جزیه را اختیار نکنند.

چهارم آنکه در همه این اخبار مذکور است که ایشان یکدیگر را منع از اقدام بر مباهله می‏نمودند و در آن ضمن می‏گفتند که حقیت او بر شما ظاهر گردید و معلوم شد بر شما که آن پیغمبر موعود است و مبعوث است بر شما و به این سبب امتناع نمودند.

پنجم از این قصه ظاهر می‏شود که حضرت امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسین صلوات الله علیهم بعد از حضرت رسالت اشرف خلق بوده‏اند و عزیزترین مردم بوده‏اند نزد حضرت رسول؟ص؟ چنانچه جمیع مخالفان و متعصبان ایشان مانند زمخشری و بیضاوی و فخر رازی و غیر ایشان به این اعتراف نموده‏اند و زمخشری که از همه متعصب‌تر است در کشاف گفته است که اگر گویی که دعوت‌کردن خصم به سوی مباهله برای آن بود که ظاهر شود که او کاذب است یا خصم او و این امر مخصوص او و خصم او بود پس چه فایده داشت ضم کردن پسران و زنان در مباهله؟ جواب می‏گوییم که ضم‌کردن ایشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقیت او زیاده بود از آنکه خود به تنهایی مباهله نماید زیرا که با ضم‌کردن ایشان جرأت نمود بر آنکه اعزه خود را و پاره‌های جگر خود را و محبوب‌ترین مردم را نزد خود در معرض نفرین و هلاک در آورد و اکتفاء ننمود بر خود به تنهایی و دلالت کرد بر آنکه اعتماد تمام بر دروغگو بودن خصم خود داشت که خواست که خصم او با اعزه و احبه‏اش هلاک گردند و مستأصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانید برای مباهله پسران و زنان را زیرا که ایشان عزیزترین اهلند و به دل بیش از دیگران می‏چسبند و بسا باشد که آدمی خود را در معرض هلاک در آورد برای آنکه آسیبی به ایشان نرسد و به این سبب در جنگ‌ها زنان و فرزندان را با خود می‏برده‏اند که نگریزند و به این سبب

«* بشارات صفحه 372 *»

حق‌تعالی در آیه ایشان را بر انفس مقدم داشت تا اعلام نماید که ایشان بر جان مقدمند پس بعد از این گفته است که این دلیل دليلی است که از این قوی‌تر دلیلی نمی‏باشد بر فضل اصحاب عبا تمام شد کلام او و هر گاه معلوم شد که ایشان اعز خلق بوده‏اند نزد آن حضرت بر هر عاقل ظاهر است که می‏باید ایشان بهترین خلق باشند در آن زمان بعد از آن حضرت چه معلوم است که محبت آن حضرت از بابت روابط بشریت نبود بلکه هر که نزد خدا محبوب‌تر بود آن حضرت دوست‌تر می‏داشت و هرگاه ایشان بهتر از دیگران باشند تقدم دیگران بر ایشان روا نباشد.

ششم آنکه این قصه دلالت می‏کند بر آنکه امام حسن و امام حسین فرزندان حضرت رسول؟ص؟ بوده‏اند زیرا که حق‌تعالی ابناءنا فرموده است و به اتفاق، حضرت به غیر از حسن و حسین پسری را داخل مباهله نکرد.

هفتم فخر رازی گفته است که شیعه از اين آیه استدلال می‏کند بر آنکه علی بن ابی‌طالب از جمیع پیغمبران به غیر از پیغمبر آخرالزمان افضل است و از جمیع صحابه افضل است زیرا که حق‌تعالی فرموده است که بخوانیم نفس‌های خود را و نفس‌های شما را و مراد از نفس نفس شریف محمد نیست زیرا که دعوت اقتضای مغایرت می‏کند و آدمی خود را نمی‏خواند پس می‏باید که مراد دیگری باشد و به اتفاق مؤالف و مخالف غیر از زنان و پسران کسی که از آن بــ ‌انفسنا تعبیر کرده باشند به غیر علی بن ابی‌طالب کسی نبود پس معلوم شد که حق‌تعالی نفس علی را نفس محمد؟ص؟ گفته است و اتحاد حقیقی میان دو نفس محال است پس باید مجاز باشد و این مقرر است در اصول که حمل لفظ بر اقرب مجازات به حقیقت اولی است از حمل بر ابعد و اقرب مجازات استواء در جمیع امور و شرکت در جمیع کمالات است الا ما اخرجه الدلیل و آنچه به اجماع بیرون رفته است پیغمبری است که علی با او در آن شریک نیست پس در کمالات دیگر شریک باشند و از جمله کمالات حضرت

«* بشارات صفحه 373 *»

رسول؟ص؟ آن است که او افضل است از سایر پیغمبران و از جمیع صحابه پس حضرت امیر نیز باید که افضل از سایر صحابه و از سایر پیغمبران بوده باشد. و بعد از آنکه فخر رازی این دلیل را به وجه مبسوطی از بعضی از علماء شیعه نقل کرده است گفته است که جوابش آن است که چنانچه اجماع منعقد است بر آنکه محمد؟ص؟ افضل از علی است اجماع منعقد است بر آنکه پیغمبران افضلند از غیر پیغمبران و در باب افضلیت بر صحابه جوابی نگفته است زیرا که در آنجا جوابی نداشت.

و این جواب که در باب پیغمبران گفته است نیز بطلانش ظاهر است زیرا که شیعه این اجماع را قبول ندارند و می‏گویند که اگر می‏گوید که اهل سنت اجماع کرده‏اند اجماع ایشان به تنهایی چه اعتبار دارد و اگر می‏گوید که جمیع امت اجماع کرده‏اند مسلّم نیست زیرا که اکثر علمای شیعه را اعتقاد آن است که حضرت امیر و سایر ائمه؟عهم؟ افضلند از سایر پیغمبران و احادیث مستفیضه بلکه متواتره از ائمه خود در این باب روایت کرده‏اند.

هشتم آنکه اکثر روایات خاصه و عامه مشتمل است بر آنکه حضرت رسول؟ص؟ فرمود که این گروه که من به مباهله آورده‏ام گرامی‏ترین خلقند نزد خدا بعد از من. و بدان که سایر احادیث مباهله و تفصیل و دلائل مذکوره در کتاب فضائل حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ مذکور خواهد شد ان‌شاءالله تعالی و در این مقام به همین‌قدر اکتفاء می‏نماییم و برای طالب حق همین مقدار کافی است و الله یهدی الی سواء السبیل.

بشارات

مرحوم سید هاشم؟رح؟ در کتاب معالم‌الزلفی نقل می‏کند از کتاب ابی‌مخنف و کتاب ابن‌فارس و کتاب شیخ رجب برسی که روایت کرده‏اند از جابر بن عبدالله انصاری که گفت پرسیدم از رسول خدا؟ص؟ از میلاد علی بن ابی‌طالب؟ع؟ پس آن حضرت فرمود آه آه تعجب کن عجبی از خبر مولودی که تولد کرده بر سنت مسیح،

«* بشارات صفحه 374 *»

به درستی که خدا خلق کرد او را نوری از نور من و خلق کرد مرا نوری از نور او و هر دوی ما نور واحدی بودیم و خلق شدیم پیش از آنکه آسمانی بنا شده باشد و زمینی پهن شده باشد و پیش از آنکه طولی و عرضی و ظلمتی و نوری و دریایی و آبی و هوائی خلق شده باشد به پنجاه هزار سال پس به درستی که خدای عزوجل تسبیح کرد نفس خود را پس تسبیح کردیم او را و تقدیس کرد ذات خود را پس تقدیس کردیم او را و تمجید کرد عظمت خود را پس تمجید کردیم او را پس قبول کرد خدا تسبیح و تقدیس و تمجید ما را پس خلق کرد از تسبیح من آسمان را پس نگاه داشت آن را و زمین را پس مسطح کرد آن را و خلق کرد از تسبیح من دریاها را پس عمیق کرد آنها را و خلق کرد از تسبیح علی بن ابی‌طالب ملائکه مقربین را پس جمیع آنچه تسبیح کردند ملائکه از برای علی و شیعه او است تا روز قیامت ای جابر به درستی که خداوند کشید ما را پس انداخت ما را در صلب آدم؟ع؟ اما من پس قرار گرفتم در جانب راست او و اما علی پس قرار گرفت در جانب چپ آدم پس به درستی که خدای عزوجل نقل کرد ما را از صلب آدم در اصلاب طاهره پس نقل نکرد مرا از صلبی به سوی صلبی مگر آنکه علی را با من نقل می‏کرد پس همیشه به همین نسق منتقل شدیم تا آنکه ما را در صلب عبدالمطلب ظاهر کرد پس نقل کرد مرا در صلب طاهری که عبدالله بود و سپرد مرا در بهتر رحمی و او آمنه بود پس طالع کرد خدا علی را از صلب طاهری و او ابوطالب بود و سپرد او را در بهتر رحمی و او فاطمه بنت اسد بود. پس چون من ظاهر شدم مضطرب شدند ملائکه و ناله و زاری کردند و گفتند ای خدای ما و ای سید ما چه شد ولی تو علی که نمی‏بینیم او را به همراه نور ازهر تو محمد؟ص؟؟ پس فرمود خدا که من داناترم به ولی خودم از شما و مهربان‌ترم از شما به او پس طالع و ظاهر فرمود خدای عزوجل علی را از پشت طاهری و بهتر صلبی از بنی‌هاشم.

پس پیش از آنکه در رحم قرار گیرد بود در آن زمان مردی که زاهد و عابد بود که او

«* بشارات صفحه 375 *»

را مثرم بن رعیب بن شیقبان می‏گفتند و یکی از عباد بود که دویست و هفتاد سال عبادت کرده بود و هرگز حاجتی از خداوند نطلبیده بود به درستی که خدای عزوجل ساکن کرده بود در قلب او حکمت را و الهام کرده بود به او حسن طاعت پروردگار خود را پس از خدا مسئلت کرد که به او بنمایاند ولی خود را پس خدای تعالی فرستاد ابوطالب را نزد او پس چون مثرم دید او را از جای برخاست و سر او را بوسید و نشانید او را رو به روی خود پس گفت تو کیستی رحمت کند تو را خدای تعالی؟ ابوطالب گفت مردی هستم از تهامه. مثرم گفت از کدام طایفه؟ فرمود از عبدمناف پس فرمود از هاشم. پس مثرم از جای خود جست و سر او را دوباره بوسید و گفت الحمدلله الذی لم‌یمتنی حتی ارانی ولیه پس گفت بشارت باد تو را ای ابوطالب پس به درستی که علی اعلی الهام کرده به من الهامی که در آن بشارت تو است. ابوطالب گفت چیست آن بشارت؟ عابد گفت ولدی متولد می‏شود از صلب تو که ولی خدای عزوجل و امام متقین و وصی رسول رب العالمین است. پس به درستی که تو او را خواهی یافت پس سلام مرا به او برسان و بگو به او که مثرم سلام می‏کند بر تو و شهادت می‏دهد که لا اله ‌الّا الله و ان محمداً رسول‌اللّه؟ص؟ به او تمام می‏شود نبوت و پیغمبری و به علی تمام می‏شود وصیت. پس ابوطالب گریست و گفت اسم آن مولود چیست؟ مثرم گفت اسم او علی است. ابوطالب گفت حقیقت آنچه خبر می‏دهی نمی‏دانم مگر آنکه به برهان مبینی بر من ظاهر کنی. مثرم گفت چه اراده داری؟ ابوطالب گفت که می‏خواهم بدانم که آنچه می‏گویی از جانب خدا است و حق است و به الهام الهی است که خبر می‏دهی. مثرم گفت چه می‏خواهی که از خدای تعالی سؤال کنم از برای تو که در همین مکان به تو انعام کند؟ ابوطالب گفت که می‏خواهم طعامی از بهشت در همین ساعت. پس راهب مسئلت کرد از پروردگار خود. جابر گفت که رسول خدا؟ص؟ فرمود که هنوز دعای او تمام نشده بود که طبقی حاضر شد که در آن

«* بشارات صفحه 376 *»

خوشه‏ای از خرما و انگور و اناری بود. پس مثرم آن طبق را نزد ابوطالب گذاشت و ابوطالب انار را تناول فرمود. پس حرکت کرد در همان ساعت و رفت به سوی فاطمه بنت اسد پس چون سپرد آن نور را در فاطمه زلزله عظیمی ظاهر شد و زمین می‏لرزید به شدت و آرام نمی‏گرفت تا هفت روز تا آنکه اضطراب عظیمی روی داد بر قریش پس به فزع آمدند و گفتند خدایان و بت‌های خود را ببرید به بالای کوه ابوقبیس تا برویم و از آنها بخواهیم که زمین را از برای ما ساکن کنند. پس چون مجتمع شدند نزد کوه ابوقبیس و آن کوه به طوری متحرک بود و می‏لرزید که بت‌های ایشان در سر کوه ثابت نماندند و همه به رو در افتادند و قریش با اضطراب تمام مأیوس شدند از سکون زمین و گفتند که طاقت از ما رفع شده. پس ابوطالب صعود فرموده و به آن کوه بالا رفت و به ایشان فرمود که ایها الناس بدانید به درستی که خدای عزوجل در این شب خلقی خلق فرمود که اگر اطاعت نکنید او را و اقرار نکنید به طاعت او و شهادت ندهید به امامت او که مستحق آن است، این زلزله ساکن نخواهد شد تا آنکه در تهامه ساکنی در روی زمین باقی نماند ایشان گفتند ای ابوطالب ما به قول تو قائل می‏شویم و مخالفت نمی‏کنیم پس ابوطالب گریان شد و دست‌های خود را بلند کرد و گفت الهی و سیدی اسألک بالمحمدیة المحمودة والعلویة العالیة و الفاطمیة البیضاء الا تفضلت علی تهامة بالرحمة و الرأفة. پس آن زلزله رفع شد.

جابر گفت که رسول اللّه؟ص؟ فرمود به حق آن کسی که شکافته حبه را که می‏روید و خلق کرده جنبندگان را که عرب می‏نوشتند این کلمات را و می‏خواندند آنها را در نزد شداید و بلاهایی که به ایشان می‏رسید در جاهلیت و نمی‏دانستند معنی آنها را و نمی‏شناختند حقیقت آنها را تا آنکه متولد شد علی بن ابی‌طالب؟ع؟ پس چون در شب ولادت آن حضرت زمین نورانی شد و ستارگان دو چندان به نظر می‏آمدند پس عرب دیدند آنها را و تعجب کردند پس بعضی از ایشان بر بعضی صیحه زدند و

«* بشارات صفحه 377 *»

می‏گفتند که به تحقیق که حادثه‏ای در آسمان واقع شده آیا نمی‏بینید اشراق آسمان و ضیاء و روشنی آن را و مضاعف شدن ستارگان را در آسمان. پس ابوطالب بیرون آمد و در کوچه و بازار و هر جایی می‏گردید و به ایشان می‏فرمود که ایها الناس متولد شد در این شب در میان کعبه حجت الهی و ولی او پس مردم از او می‏پرسیدند که سبب اشراق و نور آسمان چیست؟ پس به ایشان فرمود که بشارت باد شما را پس به تحقیق که تولد کرد در این شب ولیی از اولیای خدا که ختم می‏شود به وجود او جمیع خیر و بر طرف می‏شود به او جمیع شر و به وجود او اجتناب می‏شود از شرک و شبهات و دائماً از این قبیل فرمایشات را می‏فرمود تا صبح شد. پس داخل خانه کعبه شد و این اشعار را می‏خواند:

یا ربّ ربّ الغسق الدّجیّ   والقمر المبتلج المُضی‏
بیّن لنا من حکمک المقضیّ   ما ذا تریٰ فی اسم ذا الصبیّ

پس شنید که هاتفی می‏گوید:

خصصتما بالولد الزکیّ   و الطاهر المنتجب الرضیّ
ان اسمه من شامخ علیّ   علیّ اشتق من العلیّ

پس چون شنید این سخن را از خانه کعبه بیرون آمد و غائب شد از قوم چهل روز. جابر گفت پس عرض کردم یا رسول‌اللّه بر تو باد سلام در کجا بود ابوطالب در مدت این چهل روز؟ فرمود که رفت به سوی مثرم تا او را بشارت دهد به تولد علی؟ع؟ در کوه لُکام پس اگر یافت او را که مرده است انذار کند او را. پس جابر عرض کرد که یا رسول‌اللّه چه می‏دانست قبر مثرم کجا است و چگونه او را انذار کرد؟ پس فرمود ای جابر بپوشان و کتمان کن آنچه را که می‏شنوی به درستی که آن سرّی است از امر الهی که مکنون است و علمی است از او که مخزون است به درستی که مثرم وصف کرده بود از برای ابوطالب کهفی را که در آن کوه لکام بود و گفته بود که تو مرا در آنجا خواهی

«* بشارات صفحه 378 *»

یافت زنده یا مرده. پس چون ابوطالب به آن کهف داخل شد مثرم را یافت که مرده است و جسد او به مدرعه او پیچیده است و در آنجا کشیده شده و دید در آنجا دو مار را که یکی سفیدتر بود از ماه و یکی سیاه‌تر بود از شب تار و آن دو مار حراست می‏کردند جسد او را که آسیبی به او نرسد. پس چون دیدند ابوطالب را پنهان شدند در کهف. پس ابوطالب داخل شد و گفت السلام علیک یا ولی الله و رحمة الله و برکاته پس زنده کرد خدای تبارک و تعالی به قدرت خود مثرم را و برخاست و ایستاد و مسح کرد صورت خود را و می‏گفت اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمداً رسول اللّه و ان علیاً ولی الله و هو الامام بعده.

پس مثرم گفت بشارت ده مرا ای ابوطالب پس به تحقیق که قلب من متعلق است به دوستی تو و قدوم تو از جانب خدا پس ابوطالب گفت بشارت باد تو را پس به درستی که علی طالع شد به سوی زمین. مثرم گفت پس چه بود علامتی که در شب ولادت او ظاهر شد بگو به من به تمام‌تر  بیانی که در آن شب دیدی. ابوطالب گفت بلی مشاهده کردم پس چون ثلثی از شب گذشت گرفت فاطمه بنت اسد را چیزی که می‏گیرد زن‌ها را در وقت زاییدن. پس گفتم به او که چه می‏شود تو را ای سیده زنان؟ گفت می‏یابم در خود اثر زاییدن را پس خواندم بر او اسم‌های الهی را که در آنها نجات است. پس ساکن شد به اذن خدای تعالی پس گفتم به او که می‏آورم از برای تو از زن‌هایی که دوست تواَند تا اعانت کنند تو را. فاطمه گفت اختیار با تو است پس جمع شدند زن‌ها نزد او پس در آن هنگام شنیدم که هاتفی از وراء خانه گفت باز ایست ای ابوطالب از اجتماع این زن‌ها پس به درستی که ولی خدا را مس نمی‏کند مگر دست‌های مطهره بی‌گناه پس هنوز صوت هاتف منقطع نشده بود که ناگاه آمد محمد بن عبدالله پسر برادرم پس آن زن‌ها را دور کرد و بیرون کرد از خانه کعبه. ناگاه چهار زن داخل شدند بر او و لباس‌های ایشان از حریر سفید بود و بوی ایشان نیکوتر از مشک بود

«* بشارات صفحه 379 *»

و گفتند به او که السلام علیک یا ولیة الله پس جواب سلام ایشان را داد پس نشستند در مقابل او و با ایشان بود عطردانی از نقره پس نگذشت مدتی مگر کم که تولد کرد امیرالمؤمنین؟ع؟ پس چون تولد کرد رفتم نزد او پس دیدم طالع شده و سجده کرده بر روی زمین و می‏گوید اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول اللّه ختم می‏شود به او نبوت و به من ختم می‏شود وصیت. پس یکی از آن زن‌ها برداشت او را از روی زمین و در دامن گذاشت پس چون او را برداشت نظر کرد به صورت او و ندا کرد به زبان فصیح که السلام علیک یا اماه. جواب داد که علیک السلام ای فرزند پس آن حضرت گفت که چون است احوال پدرم؟ جواب داد که او در نعمت‌های الهی غوطه می‏زند پس چون این سخن را از او شنیدم نتوانستم خودداری کنم. گفتم ای فرزند آیا من پدر تو نیستم؟ فرمود بلی ولکن من و تو از صلب آدم هستیم و این زن هم مادر من حوّا است پس چون این را شنیدم از حیا چشم خود را گرفتم و سر و صورت خود را به ردای خود پوشانیدم و در گوشه خانه کعبه قرار گرفتم به جهت حیای از حوا؟عها؟. پس نزدیک او شد زنی دیگر و با او بود عطردانی مملو از مشک. پس گرفت علی؟ع؟ را پس چون آن حضرت نظر کرد به صورت آن زن گفت السلام علیک یا اختی پس جواب داد که السلام علیک یا اخی. پس آن حضرت فرمود که چگونه است حال عمّ من؟ جواب داد که به خیر است و او سلام به تو رسانید. پس ابوطالب گفت ای فرزند این زن کیست و کیست عمّ تو؟ پس فرمود اما این زن پس مریم دختر عمران است و عمّ من عیسی؟ع؟ است پس او را معطر کرد به عطری که همراه داشت در عطردان. پس گرفت او را زنی دیگر و پیچید او را در جامه‏ای که با او بود ابوطالب گفت اگر او را شسته بودیم آسایش او بهتر بود و عادت عرب این بود که اطفال را بعد از تولد می‏شستند پس آن زن‌ها گفتند به او که این فرزند طاهر و مطهر است و نمی‏چشاند خدا به او حرّ حدید را مگر بر دست مردی که دشمن می‏دارد او را خدای تعالی و دشمن می‏دارند او را ملائکه

«* بشارات صفحه 380 *»

آسمان‌ها و زمین و کوه‌ها و او شقی‏ترین اشقیاء است. پس گفتم به آنها که او کیست؟ گفتند ابن‌ملجم لعنة الله علیه و او قاتل آن حضرت است در کوفه در سی سال بعد از وفات محمد؟ص؟. ابوطالب گفت که من مشغول استماع سخن آن زن‌ها بودم پس گرفت او را محمد بن عبدالله پسر برادرم و گذارد انگشت خود را در دهن او و تکلم کرد با او و پرسید از او هر چیزی را پس تکلم کرد و جواب داد و تکلم کردند به اسراری چند که در میان خود داشتند. پس آن زن‌ها غائب شدند و من ندیدم آنها را و در دل گفتم چه بود آن دو زن دیگر را هم می‏شناختم. پس آن حضرت فرمود که ای پدر اما آن زن اولی مادرم حوا بود و اما دویمی که مرا معطر ساخت مریم دختر عمران بود و اما آن که مرا در جامه پیچید آسیه بود و اما صاحب عطردان پس مادر موسی بود. پس آن حضرت به ابوطالب گفت ملحق شو و برو نزد مثرم و بشارت ده او را و خبر بده به او آنچه را که دیدی پس به درستی که می‌یابی او را در فلان کهف در فلان موضع. پس چون فارغ شد از مکالمه با پسر برادرم و از مکالمه با من برگشت به حال طفولیت. پس آمدم به سوی تو ای مثرم و خبر دادم تو را و شرح دادم از برای تو تمام حکایت و قصه را از اول تا آخر آنچه دیده بودم ای مثرم. ابوطالب گفت که چون مثرم شنید از من این قصه را گریست گریستن شدیدی و ساعتی در فکر بود پس ساکن شد و به پشت خوابید پس سر خود را پوشید و گفت تمام بدن مرا تو بپوشان به زیادتی مدرعه من پس او را پوشانیدم به زیادتی مدرعه او و دراز کشید پس در آن هنگام فوت شد مثل سابق پس تا سه روز در آنجا ماندم و هر چه سخن می‏گفتم با او جواب نمی‏داد پس وحشت کردم و آن دو مار بیرون آمدند و گفتند برگرد به سوی ولی خدا که تو مستحق صیانت و حفظ او هستی و کسی دیگر مثل تو نیست در حفظ او. پس گفتم به آنها که شما کیستید؟ گفتند ما عمل صالح او هستیم خلق کرده است خدا ما را به این صورتی که می‏بینی که دور کنیم از او اذیت‌ها را در شب و روز تا روز قیامت پس چون قیامت بر پا

«* بشارات صفحه 381 *»

شد یکی از ما از پیش روی و یکی دیگر از پشت سر دلیل او هستیم به سوی بهشت پس منصرف شد ابوطالب به سوی مکه.

گفت جابر بن عبدالله که فرمود رسول‌خدا؟ص؟  که به تحقیق شرح کردم برای تو آنچه را که پرسیدی و واجب است که آن را حفظ کنی و فراموش نکنی پس به درستی که از برای علی در نزد خدا منزلت جلیله و عطاهای جزیله‏ای است به قدری که تمام ملائکه مقربین و انبیاء مرسلین احاطه به آنها نتوانند نمود و دوستی او واجب است بر هر مسلمی پس به درستی که او قسیم جنت و نار و قسمت کننده بهشت و جهنم است نمی‏گذرد احدی از صراط مگر به برائتی از دشمنان علی بن ابی‌طالب علیه الصلوة و السلام.

بشارات

مرحوم سید هاشم؟رح؟ در معالم‌الزلفی فرموده که محمد بن علی بن شهرآشوب در کتاب نخبه خود روایت کرده از حسن بن محبوب از حضرت صادق؟ع؟ مختصری را و شیخ طوسی در مجالس خود به اسناد او از عایشه و به اسناد خود از انس بن مالک از عبدالله بن عباس و به اسناد خود از حضرت ابی‌عبدالله جعفر بن محمد؟عهما؟ از آباء کرام خود؟عهم؟ روایت می‏کند که فرمود: عباس بن عبدالمطلب و یزید بن قعنب نشسته بودند در میان طایفه‏ای از بنی‌هاشم و طایفه‏ای از بنی‌عبدالعزی در مقابل خانه خدا کعبه معظمه ناگاه آمد فاطمه بنت‌ اسد بن هاشم مادر امیرالمؤمنین؟ع؟ در سر نه ماه تمام که از حمل او گذشته بود و به تحقیق که درد زه او را گرفته بود پس نظر کرد به سوی آسمان و گفت ای پروردگار من به درستی که من مؤمنه هستم به تو و به آنچه بیاورد از جانب تو رسول تو و به کل پیغمبری از پیغمبران تو و به کل کتابی که تو آن را نازل کرده‏ای و به درستی که من مصدّقه هستم به کلام جدم ابراهیم خلیل و به درستی که او بنا کرد خانه قدیم تو را پس سؤال می‏کنم تو را به حق این خانه و به حق آن کسی

«* بشارات صفحه 382 *»

که آن را بنا کرد و به حق این فرزندی که در شکم دارم که با من سخن می‏گوید و انس می‏دهد مرا به حدیث خود و من یقین دارم که او یکی از آیات تو است و یکی از دلالات تو است مگر آنکه آسان کنی بر من زاییدن را. عباس بن عبدالمطلب و یزید بن قعنب گفتند که چون تکلم کرد فاطمه بنت اسد و خواند این دعا را دیدیم که خانه کعبه از پشت شکافته شد و فاطمه داخل شد و غائب شد از دیده‌های ما پس برگشت آن موضعی که شکافته شد به حالت اول و دیوار به هم متصل شد باذن الله. پس خواستیم که در خانه را بگشاییم که بعضی از زن‌ها بروند نزد او پس نتوانستیم که در خانه ‏را بگشاییم پس دانستیم که این امری است از جانب خدای تعالی و باقی ماند فاطمه در میان خانه سه روز و اهل مکه با یکدیگر سخن می‏گفتند در کوچه و بازار و زن‌های مکه در خانه‌ها از این امر غریب گفتگو می‏کردند. عباس گفت که سه روز گذشت همان موضعی که از پشت خانه گشوده شده بود باز گشوده شد پس بیرون آمد فاطمه و علی بر روی دو دست او  بود پس گفت ای معاشر مردم به درستی که خدای عزوجل برگزید مرا از خلق خود و فضیلت داد مرا بر برگزیدگان خود از زن‌های گذشته و به تحقیق که برگزید آسیه بنت مزاحم را پس به درستی که او عبادت می‏کرد خدا را در پنهان در موضعی که محبوب نبود در آن عبادت‌کردن مگر در حال اضطرار و به درستی که مریم دختر عمران ترسید و آسان کرد بر او تولد عیسی را پس جنبانید جذع نخل خشکیده را در بیابان تا آنکه ساقط شد رطب تازه و به درستی که مرا برگزید خدای تعالی و فضیلت داد مرا بر ایشان و بر هر زنی که گذشته است از زن‌های عالمین چرا که تولید کردم در میان بیت عتیق خداوند و در آنجا بودم تا سه روز و خوردم از میوه‌های بهشت و رزق‌های بهشتی. پس چون خواستم که بیرون آیم از خانه کعبه و فرزندم بر روی دو دستم بود هاتفی صدا زد مرا و گفت ای فاطمه بنام فرزند خود را علی پس من علی اعلی هستم و به درستی که من خلق کرده‏ام او را از قدرت و عز جلال و قسط عدل خود

«* بشارات صفحه 383 *»

و اشتقاق کرده‏ام اسم او را از اسم خود و تأدیب کرده‏ام او را به ادب خود و او است اول کسی که اذان گوید بر بام خانه من و بشکند اصنام و بت‌ها را و سرنگون کند و تعظیم و تهلیل کند مرا و او است امام بعد از حبیب من و نبی من و برگزیده من از میان خلق من محمد رسول من و وصی او است پس خوشا به حال کسی که دوست دارد او را و یاور او باشد و ویل از برای کسی که عصیان کند و واگذارد او را و انکار کند حق او را. پس چون ابوطالب او را دید مسرور شد و علی گفت السلام علیک یا ابة و رحمة الله و برکاته پس داخل شد رسول خدا؟ص؟ و چون داخل شد به حرکت در آمد امیرالمؤمنین؟ع؟ و به روی او خندید و گفت السلام علیک یا رسول اللّه و رحمة الله و برکاته پس تنحنح کرد به اذن خدای تعالی و گفت بسم الله الرحمن الرحیم، قد افلح المؤمنون الذین هم فی صلوتهم خاشعون الی آخر الآیات. پس رسول خدا؟ص؟ فرمود رستگار می‏شوند به تو و حضرت امیر تمام آیه را خواند تا یرثون الفردوس هم فیها خالدون پس رسول خدا؟ص؟ فرمود انت والله امیرهم تمیرهم من علومک فیمتارون و انت والله دلیلهم و بک یهتدون.

پس گفت رسول اللّه؟ص؟ به فاطمه برو به سوی عموی او حمزه و بشارت ده او را به تولد او پس فاطمه عرض کرد که اگر من بروم که او را شیر می‏دهد؟ حضرت فرمود که من او را شیر می‏دهم. فاطمه عرض کرد که تو او را شیر می‏دهی؟ حضرت فرمود نعم و ذلک قوله تعالی فانفجرت منه اثنتا عشرة عیناً پس نامیده شد آن روز روز ترویه. پس چون بر گشت فاطمه بنت اسد دید نوری را که از حضرت امیر مرتفع شده تا به آسمان. جابر گفت پس فاطمه حضرت امیر؟ع؟ را پیچید به قماط و قنداقی پس حضرت قماط را از هم درید پس فاطمه او را به دو قماط پیچید پس حضرت آن دو را درید پس فاطمه او را به سه قماط پیچید پس حضرت هر سه را درید پس فاطمه او را در چهار قماط پیچید از پارچه مصر چون محکم بود پس حضرت همه را درید پس فاطمه او را به پنج قماط دیباج پیچید به جهت استحکام دیباج پس حضرت همه را درید پس

«* بشارات صفحه 384 *»

فاطمه؟عها؟ به شش دیباج و یک پوست او را پیچید پس حضرت تمطی کرد و جمیع آن هفت را پاره کرد باذن الله تعالی پس آن حضرت فرمود ای مادر دست‌های مرا مبند به درستی  که من محتاجم که تبصبص و خضوع کنم از برای خدا با انگشت خود. پس ابوطالب گفت نزد دیدن این امور عجیبه که زود باشد که شأن او ظاهر شود. پس چون روز دویم داخل شد رسول خدا؟ص؟ بر فاطمه؟عها؟ پس چون حضرت امیر؟ع؟ دید آن حضرت را سلام کرد بر آن حضرت و خندید و اشاره کرد که مرا بگیر و سیراب کن از آنچه در روز گذشته دادی پس برداشت او را رسول خدا؟ص؟ پس فاطمه گفت عرفه و رب الکعبة پس به جهت قول فاطمه آن روز را عرفه گفتند یعنی امیرالمؤمنین شناخت رسول خدا؟ص؟ را پس چون روز سیم شد و آن روز دهم ذیحجه بود ابوطالب اذن عامی به مردم داد و فرمود همه حاضر شوید به ولیمه فرزند من علی و نحر کرد سیصد شتر و ذبح کرد هزار گاو و گوسفند و آماده کرد ولیمه عظیمه‏ای و گفت ای معاشر ناس آگاه باشید هرکس بخواهد طعام ولیمه فرزندم علی را پس بیایید و طواف کنید خانه کعبه را سبعاً سبعاً یعنی هفت دور هفت دور و بعد داخل شوید و سلام کنید بر فرزندم علی پس به درستی که خدا او را شرف داده و به جهت فعل ابوطالب شریف شد روز نحر.

بشارات

مرحوم سید هاشم؟رح؟ در معالم‌الزلفی از کتاب امالی صدوق نقل می‏کند و از کتاب روضة‌الواعظین ابن‌فارسی نیز نقل می‏کند که گفت لیث بن سعد که گفتم به کعب و او نزد معاویه بود که چگونه یافته‏اید تولد پیغمبر را و آیا یافته‏اید از برای عترت او فضلی را؟ پس کعب ملتفت شد به سوی معاویه که ببیند او میل دارد که چیزی بگوید پس بر زبان معاویه جاری شد که بیاور ای ابا اسحاق رحمک الله آنچه در نزد تو است. پس کعب گفت من هفتاد و دو کتاب خوانده‏ام که کل آنها از آسمان نازل شده و خوانده‏ام صحف دانیال را کل آن را و یافته‏ام در کل آنها ذکر مولد پیغمبر و مولد

«* بشارات صفحه 385 *»

عترت او را و به درستی که اسم او معروف است و به درستی که تولد نکرده پیغمبری هرگز که ملائکه بر او نازل شوند سوای عیسی و احمد؟عهما؟ و موکل نشدند ملائکه به زنی که حامله باشد به غیر مریم مادر مسیح و آمنه مادر احمد و بود علامت او که چون شب حمل آمنه به پیغمبر؟ص؟ شد ندا کرد منادی در آسمان‌ها که بشارت باد شما را که آمنه ‏حامله شد به احمد و همچنین در زمین‌ها این بشارت را دادند حتی در دریاها و باقی نماند جنبنده‏ای آن روز در زمین و نه مرغی که پرواز کند مگر آنکه دانست مولد آن حضرت را و هر آینه به تحقیق که بنا شد در بهشت در شب تولد آن حضرت هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و هفتاد هزار قصر از مروارید تر و گفته می‏شود که اینها قصرهای ولادتند و به این جهت تمام بهشت به خود می‏بالند و گفته می‏شود به آنها به حرکت در آیید و خود را زینت کنید به جهت آنکه پیغمبر موعود تولد کرد پس بهشت بخندید در آن روز پس خندان بماند تا روز قیامت و به تحقیق که رسیده است به من اینکه یک ماهیی از ماهی‌های دریاها که گفته می‏شود طُموسا و آن سید ماهیان است از برای او است هفتصد هزار دنباله که بر پشت آن ماهی راه می‏روند هفتصد هزار گاو که هر یک از آن گاوها بزرگ‌تر است از دنیا و از برای هر گاوی هفتصد هزار شاخ است از زمرد سبز که احساس سنگینی و ثقل آن شاخ‌ها را نمی‏کند از بس که خود آن بزرگ است و در شب تولد آن حضرت از شدت فرح و خوشحالی به حرکت در آمد و اگر نه آن بود که خدای تعالی او را ساکن کرد هر آینه تمام زمین‌ها را خراب می‏کرد به طوری که بلندی و پستی در آن باقی نماند و هر آینه به تحقیق که به من رسیده است که در روز تولد آن حضرت باقی نماند کوهی مگر آنکه ندا کرد به کوه دیگر که بشارت باد تو را به تولد آن حضرت و گفت لا اله الا الله و هر آینه به تحقیق که خضوع کردند تمام کوه‌ها از برای کوه ابی‌قبیس به جهت کرامت محمد؟ص؟ و هر آینه به تحقیق که تقدیس کردند درختان تا چهل روز به انواع شاخه‌های خود و ثمرهای خود به جهت شادمانی

«* بشارات صفحه 386 *»

شب تولد آن حضرت و هر آینه به تحقیق که زده شد در میان آسمان و زمین هفتاد عمود از انواع نورها که شبیه نبود هیچ یک از آن عمودها به دیگری و هر آینه به تحقیق که بشارت داده شد آدم؟ع؟ به شب تولد آن حضرت پس حسن او زیاده شد هفتاد برابر و آدم؟ع؟ تا آن وقت هنوز تلخی جان کندن در کام او بود و به آن بشارت رفع آن تلخی از او شد و هر آینه به تحقیق که رسیده است به من که به درستی که حوض کوثر در بهشت به حرکت در آمد پس بیرون انداخت از میان خود هفتصد هزار قصر از در و یاقوت از برای نثار شب تولد محمد؟ص؟ و هر آینه به تحقیق که مذمت شد ابلیس و مقید کردند او را و در حبس انداختند تا چهل روز و هر آینه به تحقیق که اصنام و بت‌ها کل آنها سرنگون شدند و صیحه زدند و روگردان شدند و هر آینه به تحقیق که شنیده شد صوتی از خانه کعبه به قریش که آمد شما را بشیر و آمد شما را نذیر که با او است عزّ ابد و ربح و سود اکبر و او است خاتم پیغمبران و یافته‏ایم در کتب آسمانی که به درستی که عترت آن حضرت بهتر از جمیع مردمند و یافته‏ایم اینکه همیشه مردم در امان از عذاب خواهند بود مادامی که یکی از ایشان در دنیا راه برود. پس معاویه گفت ای ابا اسحاق کیست عترت او؟ کعب گفت اولاد فاطمه؟عهم؟ پس معاویه رو ترش کرد و لب‌های خود را به دندان گزید و شروع کرد با ریش خود بازی کردن. پس کعب گفت به درستی که ما یافته‏ایم صفت فرخین مستشهدین را و آن دو فرخ دو فرزند فاطمه‏اند می‏کشد آن دو را بدترین خلق. معاویه گفت که کیست کشنده آنها؟ کعب گفت مردی از قریش پس برخاست و گفت برخیزید.

بشارات

حدیثی در کتاب منسوب به ابی‏الفضل شاذان بن جبرئیل قمی به نظر رسید و چون این حدیث را در سایر کتب هم دیده بودم لهذا نقل می‏کنم و آن را کالمتواترات نزد خود می‏دانم اگر چه شاید از برای بعضی متواتر نباشد. باری در آن کتاب از سلیم بن

«* بشارات صفحه 387 *»

قیس روایت می‏کند که او گفت که از صفین آمدیم با علی بن ابی‌طالب؟ع؟ پس فرود آمدند لشکر آن حضرت نزدیک دیر راهبی نصرانی پس بیرون آمد از دیر به سوی ما شیخی جمیل الوجه حسن ‏الهیئة و السمت و با او بود کتابی که در دست داشت. پس شروع کرد در تفحص و تصفح مردم و به هر کس نظری می‏کرد و می‏گذشت تا آنکه آمد نزد امیرالمؤمنین؟ع؟ پس سلام کرد بر او به خلافت یعنی گفت السلام علیک یا خلیفة الرسول؟ص؟ و گفت به درستی که من مردی هستم از نسل مردی از حواری عیسی بن مریم؟عهما؟ و آن مرد از افضل حواری دوازده‌گانه بود و محبوب‌ترین ایشان بود نزد عیسی و او را برگزیده بود و به او وصیت کرده بود عیسی بن مریم؟عهما؟ و به او داده بود کتاب‌های خود را و علم و حکمت خود را پس همیشه اهل‌بیت او بر دین او بودند و متمسک به ملت او بودند پس تبدیل و تغییر ندادند آن کتاب‌ها را و زیاد و کم نکردند آنها را و آن کتاب‌ها نزد من است که املاء کرده عیسی آنها را و نوشته‏اند پیغمبران به دست‌های خود. در آن کتاب است که مردم چه خواهند کرد و چه خواهد شد و چند پادشاه خواهند بود و هر یک چقدر مملکت دارند و چقدر سلطنت می‏کنند در هر زمان هر ملکی و پادشاهی و در آن کتاب می‏گوید که پس به درستی که خدای تعالی می‏فرستد و مبعوث می‏کند مردی را از عرب از اولاد اسماعیل بن ابراهیم خلیل‌الرحمن از زمین تهامه از قریه‏ای که آن را مکه می‏گویند و آن مرد مبعوث را احمد می‏نامند و از برای او است دوازده اسم پس ذکر کرده روز مبعث و روز تولد او را و مهاجرت او را و ذکر کرده که کی با او مقاتله می‏کند و کیست که او را یاری و نصرت می‏کند و کیست که با او دشمنی می‏کند و ذکر کرده که آن حضرت چقدر عمر می‏کند و ذکر کرده که چه حادث می‏شود بعد از رحلت او و چه حادثه‏ای روی می‌دهد بعد از او بر امت او که متفرق می‏شوند به فرقه‌های مختلفه و اختلاف می‏کنند و در آن کتاب است اسم هر امام راهنمای به سوی حق و اسم هر امام گمراه تا زمانی که عیسی از آسمان فرود آید

«* بشارات صفحه 388 *»

و در آن کتاب است که چهارده نفر از بزرگان از اولاد اسماعیل بن ابراهیم خلیل الرحمن برگزیدگان خدای تعالی هستند از میان خلق و خدا ولی کسی است که ولی آن برگزیدگان او است و دشمن کسی است که با ایشان دشمنی کند پس کسانی که اطاعت کنند ایشان را اطاعت کرده‏اند خدا را و کسی که اطاعت کند خدا را پس به تحقیق که مهتدی است و هدایت یافته و کسی که اعتصام جوید به طاعت ایشان رضای خدا در آن است و معصیت ایشان معصیت خدا است و نوشته شده‏اند در آن کتاب به اسم‌های ایشان و نسب‌های ایشان و صفت‌های ایشان و چقدر عمر می‏کند هر یک از ایشان بعد از دیگری و در آن کتاب است که کدام یک پنهان می‏کند دین خود را و کتمان می‏کند آن را از قوم خود و کدام یک ظاهر می‏کند دین خود را و کدام یک مالک می‏شود و مطیع او می‏شوند مردم تا زمانی که عیسی فرود آید از آسمان بر آخر ایشان پس عیسی نماز کند در عقب او در صف جماعتی که به او اقتدا کنند پس اول آن برگزیدگان افضل ایشان و آخر ایشان از برای او است اجرهای ایشان و اجرهای کسانی که اطاعت کرده‏اند ایشان را و هدایت یافته‏اند به هدایت ایشان پس اول ایشان محمد رسول خدا است؟ص؟ و اسم او است احمد و عبدالله و یس و طه و ن و الفاتح و الخاتم و الحاشر و العاقب و الشامخ و العابد و او است پیغمبر خدا و خلیل خدا و حبیب خدا و صفوه او و خِیَره او یراه بعینه و یکلمه بلسانه فیتلی بذکره اذا ذکر الله تعالی و او است اکرم خلق الله علی الله و محبوب‌ترین خلق نزد خدا پس خلق نکرده است خدای تعالی نبی مرسلی و نه ملک مقربی از عصر آدم گرفته تا زمان آن حضرت و خلق نکرده است خدا خلقی را که محبوب‌تر باشد از او نزد او پس می‏نشاند او را خدای تعالی روز قیامت در مقابل عرش خود و قبول می‏کند شفاعت او را در حق هر که شفاعت کند از برای او و به اسم آن حضرت جاری شد قلم بر لوح محفوظ و در ام الکتاب می‏نامد او را محمد رسول خدا؟ص؟ و صاحب لوا و علم است روز قیامت در

«* بشارات صفحه 389 *»

مقابل عرش او روز حشر اکبر. و برادر او و وصی او و وزیر او و خلیفه او در امت او و محبوب‌ترین خلق نزد خدا بعد از آن حضرت علی بن ابی‌طالب است که ابن عم او است از جانب پدر و مادر و ولی هر مؤمن و مؤمنه است بعد از آن حضرت پس یازده نفر مرد بعد از او است از اولاد محمد به واسطه دختر او فاطمه؟عها؟ اول اولاد ایشان مثل دو پسر هارون شَبَّر و شَبیرند و نه نفر از اولاد کوچک‌تر و اصغر ایشان است که هر یک بعد از دیگری است و آخر ایشان کسی است که امامت می‏کند در نماز برای عیسی بن مریم و فیه تسمیة انصارهم و من یظهر منهم ثم یملأ الارض قسطاً و عدلاً  کما ملئت ظلماً و جوراً یملـــٔـون بین المشرق و المغرب حتی یظهرهم الله تعالی علی اهل الارض کلها پس آن شخص دیرانی گفت که چون مبعوث شد این پیغمبر پدر من زنده بود ایمان آورد به او و تصدیق کرد او را و شیخ کبیری بود پدرم پس چون وقت وفات او رسید به من گفت که به درستی که خلیفه محمدی که در این کتاب مذکور است بعثت او، زود باشد که مرور کند به تو در وقتی که گذشته باشند سه نفر از ائمه ضلال و دعوت کنندگان به سوی آتش و من می‏دانم اسم‌های آن سه را و قبایل آنها را و ایشان فلان و فلان و فلان هستند و من می‏دانم که هر یک چقدر مملکت دارد پس چون آمد بعد از ایشان آن کسی که حق با او است پس بیرون بیا از دیر خود و برو به سوی او و بیعت کن با او و جهاد کن به همراه او به جهت آنکه جهاد با او مثل جهاد با رسول خدا است؟ص؟ و موالی او مثل موالی خدا است و معادی او مثل معادی خدا است پس دیرانی گفت یا امیرالمؤمنین دست خود را بکش تا بیعت کنم با تو، فانی اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمداً عبده و رسوله و انک خلیفته فی امته و شاهده علی خلقه و حجته علی عباده و ان الاسلام دین الله و انی ابرأ الی الله من کل دین خالف الاسلام و انه دین الله الذی اصطفاه و نصبه لاولیائه و انه دین عیسی بن مریم و من کان قبله من الانبیاء و الرسل الذین دان لهم من مضی من آبائی و انی اتولی ولیک و ابرأ من عدوک و

«* بشارات صفحه 390 *»

 اتولی الائمة الاحدعشر من ولدک و ابرأ من عدوهم و من خالفهم و ابرأ منهم و ممن ظلمهم و جحد حقهم من الاولین و الآخرین.

فعند ذلک ناوله؟ع؟ یده و بایعه فقال ارنی کتابک فناوله ایاه فقال لرجل من اصحابه قم مع هذا الرجل فانظر ترجماناً یفهم کلامه فینسخه لک بالعربیة مفسراً فأتی به مکتوباً بالعربیة. فلما ان اتوه به قال؟ع؟ لولده الحسن؟ع؟ بیاور آن کتابی را که فرستادم از برای تو پس حضرت امام حسن؟ع؟ آورد آن کتاب را پس حضرت امیر؟ع؟ فرمود بخوان آن را و به شخصی که کتاب دیرانی ترجمه شده در دست داشت فرمود نظر کن در کتاب مترجم که تو نمی‏دانی آنچه در این کتاب است پس به درستی که این کتاب به خط دست من است به املای رسول خدا؟ص؟ پس چون خواندند کتابی را که در نزد امام حسن؟ع؟ بود و نظر کردند در کتابی که از دیرانی ترجمه شده بود حرفی را مخالف حرفی نیافتند و تقدیم و تأخیری در آن دو کتاب نیافتند که گویا هر دو کتاب املای شخص واحدی بود پس در آن حال حمد کرد خدا را آن حضرت و فرمود الحمدللّه الذی جعل ذکری عنده و عند اولیائه و رسله و لم‌یجعله عند اولیاء الشیاطین و حزبهم راوی گفت پس مسرور شدند به این حکایت کسانی که حاضر بودند از شیعیان و مؤمنین و بدحال شدند بسیاری از معاندین حتی آنکه ظاهر شد حالت ایشان در صورت‌های ایشان و رنگ ایشان دگرگون شد.

و قد وقع الفراغ من تألیف الملحقات للبشارات السابقة ما تیسر لنا وجدانها

و الحمدلله فی عصر یوم العید السعید للسعداء و هو التاسع من شهر ربیع الاول

من شهور سنة اثنتی‌عشرة بعد الثلثمائة و الالف (1312)

حامداً مصلیاً مستغفراً.

 

«* بشارات صفحه 391 *»

 

بسمه تعالی

نقل عبارت وحی کودک از کتاب اقامة ‌الشهود

آتیا امتا مزع زع بریاتا عابدا هدمتا بیدبن امتا (1) بعالما و نشا و حردین کرشا جبارین حاشا و هلمین نشا (2) لپشیرت ابابا و میتما میبا لایهوء ارکا ییصمح ملکا (3) محمّد کایا اعا بایا دیطمع هویا و یهی کلیلیا (4) نهرا کد مطا و لات قص متیعبد قطاطاه و هواه حسف طنیادا ملطا (5) سکرا پوها ونشجا و اریل کسها نفق پها (6) عفا عزا ونافل عزیزا وباطلا کزا ودی شلطت شمیا و کزا (7) فخرادی هوا ومکدل بن کد وا ات قولاقاو هوا کلو بواه (8) صیهراء شاها وسباه و عرق بها وها شاطا وشامعا (9) قاما کودا لاریا کریدا وومیت ندا دییصمح جدیرا (10) رام لبیشطاغا لبوشیا کتلکاه مخبد شغاغاه و ومخیث شغاغاه (11) شبویاه شابا بههیا شعطاطابا لارعا پتیا و ورهاباه وعبدا تشویاه ویرحم عل بوخرا حبیبا (12) تیتی شاعاه وتیت قوف تشوعاه وییر به نبواه شاطط ویملا کال ازعاه تشکب تفارا و ترب کبورا ویشزو اسیرا (13) یهیه بن امتا لبیش ایمتا و علیل بحمتا لمودها لبر ححوتبا (14) کریخ بارعا لفنو ارعا و کبیه مساه و مکبیه بعلما شیسه (15) شیتا شیقا و مشتیتا عافا و معقا عیقا مشتنفا (16) رعسا مترسا و ناصا و حلسا دیسا (17) قفیصا متعرفا عل یدسا دسفاد سافاه کصورفاه بت روفاه نتیباه لحوباه (18) صبوعا نصبیعا لسرفا و نفرعا و میودعا بدیها بشوعا تشتعشعا (19) پیسا پرسنا و نیرمسا متکیسا و پیرسا متنیسا و متیحسا بیحوسا (20) اتیا اوما مسر هبا بنی ادومه (21) لبع بوعا و مربه یابسا و رحیم ببت طوبه یشنا ببت انه (22) من دروما یشکا ولحدا یدعه و بیشت قکه یرکه و بالف قاف یوقه (23)

([1]) فیروز بن یزدجرد. (ناسخ‌التواریخ)

([2]) اَوقیّه: وزنه‌ای معادل هفت مثقال. (لغتنامه دهخدا)

([3]) در حیوة‌القلوب اضافه دارد: و عزت شما نزد او است.

([4]) مراد صفا و مروه است.

([5]) در زبان عرب اصطلاحاتی در مورد چشم‌زدن به کار می‌برند از جمله عین‌الکمال.

([6]) درود پادشاهان در جاهلیت. و به معنای آن است که ای پادشاه کاری نکردی که مستلزم لعن باشی.

([7]) بساطی از چرم.

([8]) مرحوم مجلسی؟رح؟.

([9]) ظرف آبی که به آن وضو بگیرند.

([10]) شرحبیل. (حیوة‌القلوب)

([11]) حکمی.‌ (حیوةالقلوب)

([12]) وضع، حالت.