جستجو کردن
Close this search box.

۰۸-۰۲ مواعظ – مواعظ یزد آقای کرمانی – چاپ – قسمت دوم

مواعظ يزد – قسمت دوم

 

از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني

اعلي الله مقامه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۰ *»

«موعظه بيست‏ويكم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما از تفسير اين آيه شريفه كشيد تا به بيان مقام توحيد، و گفتيم كه توحيد چهار تاست: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت. و مجملي از مفصّل توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال را عرض كرديم. و مجمل توحيد عبادت هم اين است كه بجز خدا، هيچ‏كس را نمي‏توان عبادت كرد، و غير از خدا معبودي نيست، و نبايد غير خدا معبودي قرار داد از براي خود. حالا اگر كسي اين چهار توحيد را درست كرد، موحّد است والاّ موحّد نيست و هيچ توحيد را درست نكرده است و او هالك است و مشرك. و بسيارند كه توحيد خود را ضايع كردند بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد: و لايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون.

پس بايد بدانيد كه نه از براي ذات مقدس خدا شريكي است و نه از براي صفات او شريكي است و نه از براي افعال او شريكي است و نه از براي عبادت او شريكي. پس نبايد كه گوش به سخن كسي بدارند كه از غير خدا سخن بگويد، زيراكه گوش‏كردن سخن، عبادت است؛ چنانچه فرموده‏اند من اصغي الي ناطق فقدعبـده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقدعبـد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقدعبـد الشيطان. و نه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۱ *»

اين است كه صورت مرشدي در نظر بگيرند و عبادت كنند. پس بايست گوش كرد سخن خدا را، زيراكه اين عبادت خداست. و عبادت نه همان نماز است، بلكه جميع احكام خدائي عبادت است. پس هرگاه عمل بنمائي احكام الهي را، عبادت خدا كرده‏اي. پس اين است كه فرمود هركس به سخن خدا گوش بدهد، عبادت خدا كرده است؛ همچنانكه فرمودند من اصغي الي ناطق فقدعبـده الي‏آخر. حالا اين است كه خدا مذمّت كرده است يهود را بجهت اينكه مي‏فرمايد اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه يعني اطاعت كردند ملاّيان خود را، حالا نه اينكه سجده كردند ايشان را؛ بلكه تصديق كردند سخن ايشان را و قبول كردند آنچه را كه ايشان گفتند با اينكه مي‏دانستند كه ايشان حكم بغير ماانزل اللّه مي‏كردند و رشوه مي‏خوردند و مال صغار و كبار و يتامي و مساكين و بيوه‏زنها را مي‏خوردند و معهذا تقليد ايشان را مي‏كردند و قول ايشان را صحيح مي‏دانستند. پس اگر عوام اين امّت هم چنان كسي را تقليد كنند، يهوداني چند خواهند بود، چنانكه هستند و مي‏گويند كه ما هيچ نمي‏دانيم. آنچه كه ملاّيان ما مي‏گويند صحيح است و ما اطاعت مي‏كنيم؛ خواه بد بدانند آنها را ديگران يا خوب. و حال آنكه مي‏بينند ايشان از ملاّيان خود آنچه ديدند يهود از ملاّيان خود. و امام شرح فرموده‏اند اين را كه مي‏فرمايند خدا مذمّت كرده است يهود را بجهت اينكه تقليد ملاّيان خود را مي‏كنند. پس يكي از حاضرين عرض كرد يابن‏رسول‏اللّه، آيا ما هم كه تقليد ملاّيان خود را مي‏كنيم مثل يهود خواهيم بود يا فرق دارد تقليد ما با تقليد ايشان؟ فرمودند از راهي فرق ندارد مثل كساني از عوام اين امّت كه تقليد مي‏كنند كساني را كه مي‏بينند از ايشان معصيت را و اينكه حكم بغير ماانزل الله مي‏كنند و رشوه مي‏خورند و طرف ظالم را مي‏گيرند و طرف مظلوم را مي‏گذارند، و مال يتامي و اوقاف را مي‏خورند و معهذا با يكديگر هم نفاق دارند. پس چون اين قاعده، قاعده يهود است لهذا هركس همچنين باشد قاعده او، تقليدش با تقليد يهود فرق ندارد و اين راه هدايت نيست و خلاف فرمايش و غرض خداست زيراكه مي‏فرمايد ألم‏اعهد اليكم يا بني‏آدم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۲ *»

ان لاتعبدوا الشيطان انّه لكم عدوّ مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم و لقداضـلّ منكم جبلاًّ كثيراً. و چرا تقليد كسي را مي‏كنيد كه از جانب شيطان سخن مي‏گويد و تقليد كسي را نمي‏كنيد كه از جانب من سخن مي‏گويد؟ حالا هركس تقليد چنين كسي را بكند مشرك است.

و اما از راهي فرق دارد تقليد آنها با تقليد ايشان، كه تقليد كسي را بكنند كه او از جانب خدا سخن بگويد و آئينه سرتاپا نماي صفات امام باشد و نگويد مگر از خدا و نرود مگر بسوي خدا و نكند مگر از جانب خدا. و تقليد چنين كسي تقليد امام است و آن حقيقتاً امام را تقليد كرده است و اين است كه فرموده‏اند ائمه: نحن العلماء و شيعتنا المتعلّمون. پس معلوم شد كه تقليد ايشان تقليد امام است و تقليد امام، عبادت است؛ و هرچه مؤمن بگويد سخن خداست و هركس گوش به سخن او بدارد، گوش به سخن خدا داشته است.

پس اين بود فرق تقليد يهود و مؤمنين و اين است عيب تقليدكردن چنين اشخاص، كه تقليد اينها تقليد شيطان است و نيكوئي تقليد مؤمنين كه تقليد ايشان تقليد خداست بجهت اينكه سخن ايشان سخن خداست، و آنچه تمكين كلام ايشان را بكنند، تمكين كلام خدا را كرده‏اند، و گوش‏دادن به سخن ايشان گوش‏دادن به سخن خداست؛ و اين عبادت خداست. بجهت اينكه معني بندگي، گوش‏دادن به سخن خداست. بنده يعني گوش بدارد سخن آقاي خود را، پس بنابراين گوش‏كردن سخن ايشان، گوش‏كردن سخن خداست و اين عبادت خداست. و اين تقليد، تقليد ائمه است. برخلاف تقليد ايشان كساني را كه عرض شد؛ و تقليد چنين كساني، تقليد شيطان است و گوش‏كردن سخن ايشان عبادت شيطان است. پس اينها يهود امّتند. و اگر بابصيرت نظر نمايد مي‏بيند چه‏بسيار اشخاصي كه مشركند و عبادت غير خدا را مي‏نمايند.

و بعد حضرت فرمودند كه بايد عوام شيعيان ما متابعت كنند كسي را كه متابعت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۳ *»

امام خود را مي‏نمايد، ولكن قليلند صاحبان اين صفات و كمند كساني كه آئينه سرتاپا نماي امامند. و گمان ننمائيد كه ايشان بچه طلبه‏هائي هستند كه اجازه اجتهادي مي‏گيرند و طلب رياستي مي‏نمايند، و در محكمه شرع مي‏نشينند، و مي‏كنند آنچه را كه مي‏كنند و مي‏خواهند. بلكه ايشان عظام و كرامند و صاحبان شأن و كرامتند و ايشان كمند، بلكه كمتر از گوگرد احمرند.

الحاصل، بنده بايست بندگي كند به اينكه دائماً مشغول امر آقاي خود باشد و مستعد فرمانبرداري باشد و هميشه ميان خوف و رجا باشد، و هيچ نخواهد مگر آنچه را كه خدا بخواهد، و رضاي خدا را ترجيح بدهد بر رضاي خود. و هرگاه خدا التفاتي بكند، اميد بيشتر از او داشته باشد و خوف داشته باشد از اينكه مبادا بدائي حاصل شود و قطع التفات از او شود، و محبت او را در دل داشته باشد، و رضا باشد به رضاي خدا. و بسا باشد كه بدائي حاصل شود و التفات خود را بردارد.

باري، چون لفظ بداء پيش آمد دوست مي‏دارم كه قدري از اين مطلب را شرح نمايم تا بر بصيرت شويد و اين مسأله را درك نمائيد، اگرچه بسيار مشكل است ولكن اميدوارم كه بطور آساني بيان نمايم تا اينكه هركس بقدر خود بهره‏اي ببرد، و اقرار كند اين مسأله را و خدا را عبادت كند به اين اقرار كه اين عبادت بهتر است از جميع عبادات او.

حالا معني بداء اين است كه خدا امري را واضح مي‏كند بر مردم و اظهار مي‏كند بر مردم چنانكه مشاهده مي‏بينند اين اظهار را، و يكدفعه مي‏خواهد طوري ديگر بنمايد و اين اظهار را تغيير بدهد، مي‏دهد؛ و اين‏طور كه اظهار كرده بود بر مردم، خلاف آن مي‏كند. مثلاً شخص مريضي كه مرض او نزديك به موت رسيده است و همه مردم همچنان مي‏بينند و به اين احوال كه بر مردم ظاهر است، خدا شفا به او مي‏دهد. چنانكه روزي حضرت صادق۷ تشريف بردند به عيادت بيماري كه بر همه مردم ظاهر بود اينكه اين مردنش نزديك است، و شخصي بر بالين او نشسته و گريه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۴ *»

مي‏كند. حضرت تبسّمي فرمودند، حاضرين عرض كردند فدايت شويم بجهت چه تبسّم فرموديد؟ فرمودند اين شخصي كه گريه مي‏كند سه‏روز ديگر يا بيشتر خواهد مرد و اين مريض، صحّت مي‏يابد. و اين است بداء، بجهت آنكه در اول، بر همه مردم ظاهر بود كه اين شخص مي‏ميرد و بعد بداء حاصل شد و صحيح شد و آن را كه مردم مي‏ديدند صحيح، مريض شد. و همچنين بداء شد در خصوص اسماعيل پسر حضرت صادق كه جميع صفات او صفات امامت بود و همه مردم چنين بودند كه مي‏گفتند او امام خواهد شد بعد از حضرت صادق. تا آنكه او در عصر حضرت صادق فوت كرد و حضرت كاظم امام شد.

حالا دانستيد كه هر امري كه بديهي و ظاهري است ميان مردم، و يكدفعه خلاف او مي‏شود، بداء است. و اگر اين مسأله را بفهميد هرآينه جميع همّ و غمّ از دلهاي شما بيرون مي‏رود. بجهت اينكه اگر فرحي يا غمي روي دهد، مي‏گوئيد ما بنده اوئيم و هرچه او بدهد، اختيار دارد. ما بنده، و اوست خدا؛ هرچه امر كند ما بايد تسليم كنيم. و اين امري است از جانب خدا از براي ما و معلوم نيست كه اين از براي ما باقي خواهد ماند يا اينكه بداء حاصل خواهد شد. و هرگز خائف خالص نيست، و اميدوار محض هم نيست. زيراكه از براي بنده، ترس محض، كفر است؛ و اميد محض هم كفر است. و او در هر آني هم اميدوار است و هم خائف. ولكن بنده، هميشه هم خائف و هم اميدوار نمي‏شود مگر اينكه مسأله بداء را بداند. و هرگاه دانست اين را، پس در حالتي كه كل عمر خود را طاعت كرده، مثل كسي است كه كل عمر خود را معصيت كرده است. وقتي كه كل عمر خود را معصيت كرده، بايد مثل كسي باشد كه كل عمر خود را طاعت كرده است. بجهت اينكه تو نمي‏داني و اوست خداي تو و او مي‏داند كه عمل تو قبول است يا نه. و اينكه قبول خواهد كرد يا نه، و تو را تائب بداند يا عاصي.

روزي حضرت پيغمبر تشريف داشتند دست راست خود را بلند نمودند و فرمودند كه نام جميع اهل بهشت و آباء و اجداد ايشان ثبت است در اين دست من، و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۵ *»

بسا مي‏باشد كه از اول عمر تا آخر عمر معصيت كند كسي و چون بميرد از اهل بهشت باشد. و بعد دست چپ خود را بلند نمودند و فرمودند كه ثبت است در اين دست من نام جميع اهل جهنم و نام آباء و اجداد ايشان. و بسا اهل جهنم كه در ميان مردم به طاعت مشهورند و از اول عمر تا آخر عمر طاعت مي‏كنند ولكن چون بميرند در جهنم ساكن خواهند شد.

حالا معلوم شد كه بنده را از امر خدا خبري نيست مگر هرچه را كه بر او ظاهر كند. بلكه او را هم اگر بخواهد تغيير بدهد، بنده نمي‏داند كي تغيير خواهد داد؛ و نمي‏داند كه آيا اين امري را كه ظاهر كرده، باقي بماند بر همين حال يا اينكه بدائي در اين امر حاصل شود. و كسي نمي‏تواند بداند امر خدا را از براي مردم، و نمي‏تواند بفهمد كه اهل بهشت كيست و اهل جهنم كيست، مگر كسي را كه خدا به او داده است فهم اينها را. اين است كه در عهد حضرت‏عيسي عابدي بود بسيار زاهد و متّقي و در يك كوهي معبدي از براي خود قرار داده بود و به عبادت خدا مشغول بود. تا اينكه خداوند عالم امر فرمود حضرت عيسي را تا اينكه رفتند به معبد آن عابد به ديدن او. و در اين اثنا عابد از پي كاري بيرون آمد از معبد خود، ديد شخصي را كه مشهور بود در آن عصر به فجور و فسق در پشت معبد خود. پس برآشفت و گفت اي لوطي و اي فاسق فاجر، تو را چه عرضه است كه در پشت معبد كسي بيائي كه حضرت عيسي به ديدن او مي‏آيد؟ برو از اينجا كه مبادا از آتش غضب خدا براي تو، من بسوزم؛ و برگشت به معبد خود. پس آن شخص متفكر شد و متذكر شده و نادم گشت و عرض كرد الهي من چقدر معصيت كردم و چقدر دورم از رحمت تو كه از آتش من بسوزد ديگري. توبه كردم از هرچه كرده‏ام و بازگشت نمود، و خدا هم قبول فرمود. بعد وحي شد به حضرت عيسي كه آنچه معصيت كرده است اين عاصي، همه را بخشيدم و باركردم بر اين عابد، بجهت توبه او. و همه عبادات چندين‏ساله را كه اين عابد كرده است، ثوابش را دادم به اين فاسق، بجهت عُجب او.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۶ *»

و از مسأله بداء است عبادت كردن شيطان كه بيش از همه ملائكه عبادت كرد و در آخر رانده شد.

و همچنين از آن‏جمله است امر سحره فرعون كه در صبح همه كافر بودند و در عصر همه مؤمن شدند.

حالا مي‏خواهم كيفيت خلقت را از براي شما بگويم و از مسأله بداء چيزي بفهميد. و اين خلقت مثلي است براي تو تا اينكه از اين بداء رابفهمي.

اوّلاً بدانيد كه از براي خدا مشيتي است و اراده‏اي و قَدَري و قضائي. و خداوند عالم به اين چهار چيز خلق را خلق كرد. مثلاً به مشيت، التفات كرد به نوع خلقت پيش از اراده. و به اراده، روي آورد به خلقت به اينكه اراده مي‏كند كه خلقي خلق كند. و به قَدَر، اجزاء عناصر را بهم تركيب مي‏نمايد؛ و به قَدَر، مقدار او را قراري مي‏دهد. و به قضاء، همه را جمع مي‏كند و يك شخص واحدي مي‏كند بتمامه، به اينكه تمام مي‏كند خلق را. مثلاً هرگاه نجاري بخواهد منبري بسازد، اوّلاً بدون توجه به چيزي در علم خود مي‏خواهد اراده كاري بكند. و بعد اراده كاري مي‏كند و توجه به درخت مي‏كند؛ و بعد چوب درخت را قطعه قطعه مي‏كند بجهت منبر. و بعد چوبهاي او را بهم نصب مي‏كند و منبري تمام مي‏كند.

حالا در اينجا چهار حركت صادر شد و مثَل است اين از براي مشيت و اراده و قَدَر و قضاي خدا در خلقت خدا. و دقيقه‏اي در اينجا هست، در مشيت مي‏تواند كه ترك التفات كند به خلق، يا نجار به ساختن منبر. و هرگاه التفات كرد نجار در علم خود كه منبري بسازد، چون هنوز رو به درخت نياورده و چوب او را نبريده و قطعه قطعه از براي منبر نكرده، مي‏تواند ترك كند و التفات و اراده در ساختن منبر نكند و نسازد. و هرگاه التفات كرد و اراده هم كرد و رو به درخت هم كرد، اما نبريد آن را و قطعه قطعه نكرد از براي منبر، باز مي‏تواند كه او را ترك كند و منبر را نسازد. و هرگاه التفات به ساختن منبر كرد و اراده ساختن هم كرد و رو به درخت هم آورد و چوب او را هم قطعه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۷ *»

قطعه از براي آلات منبر كرد و اما بهم نپيوست و تمام نكرد منبر را، نيز مي‏تواند كه نسازد منبر را، و آلات را بهم منصوب نكند. بجهت اينكه تا همه آلات او جابجا قرار نگيرد، منبر نمي‏شود. پس اينجا هم مي‏تواند كه ترك كند منبر ساختن را. و هرگاه التفات و اراده كرد و آلات منبر را هم بهم نصب كرد ولكن تمام نشد همه ميخهاي او و همه ميخها را جابجا تماماً نكوبيده، مي‏تواند باز تمام نكوبد ميخها را و منبر تمام نشود. اما اگر تمام كرد حتي آن ميخ آخري را هم كوبيد، ديگر نمي‏تواند كه برگردد از منبر ساختن و منبر نسازد. زيراكه حالا ديگر آن منبر است و به منبر نمي‏توان گفت كه منبر مباش؛ و منبر، منبر است و غير منبر نمي‏شود.

پس اينها چهار حركت شد بمقتضاي حركت خدا در خلقت. باينكه حركت اول مشيت است؛ پس اگر مشيت او قرار گرفت كه خلقي خلق كند، بداء در اين هست زيراكه مي‏تواند مشيت خود را بردارد از اين خلقت. مي‏تواند نخواهد آنچه را كه خواسته. و همچنين اگر خواست و اراده هم كرد، در اين هم بدائي هست باينكه مي‏تواند كه نخواهد و قطع اراده هم بكند. و هرگاه خواست و اراده هم كرد و تقدير هم كرد در خلقتي، در اينجا هم بداء هست باينكه مي‏تواند نخواهد و قطع اراده هم بكند و تقدير هم بكند. و همچنين هرگاه خواست و اراده هم كرد و تقدير هم كرد و قضا هم نمود، نيز مي‏تواند تا هنوز امضاء نشده و خلقت او تمام نشده، مثل ميخ آخري به او نخورده، كه نخواهد و اراده را قطع نمايد و تقدير را برگرداند و تمام هم نكند خلق را. و اما هرگاه امضاء شد، ديگر بداء بردار نيست. و اگر نور خلق شد، نور، نور است نه غير نور. و ظلمت اگر خلق شد، ظلمت است نه غير او. و همچنين هر شيئي كه خلق شد و آن شي‏ء آن شي‏ء شد، ديگر غير آن نمي‏شود و آن شي‏ء، غير آن شي‏ء نمي‏شود كه هست و در اينجا ديگر بدائي نيست؛ مگر اينكه محو مي‏كند يا اثبات. و اين است كه حضرت صادق مي‏فرمايد ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشيّة و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب. و اين در همه اشياء جاري است، حتي در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۸ *»

بدن هريك از شماها جاري مي‏شود اين؛ و هر كاري هم كه شما مي‏كنيد، به اين چهار حركت است: مشيت و اراده و قدر و قضاء. و هرگاه بخواهي كه بگرداني مشيت و اراده و قدر و قضاء را مي‏تواني. خدا هم آنچه خواسته، نمي‏خواهد از براي تو مصيبتي را اگر دعا بكني. و اراده را هم قطع مي‏كند به اين دعا و مقدّر هرگاه كرده باشد برمي‏گرداند و مستجاب مي‏كند دعاي تو را و در قضا هم مادامي كه آن ميخ آخري را نزده و هنوز تمام ننموده او را، مي‏تواند قضا را هم بگرداند و بدائي در آن هم هست؛ و دعا اگر بكني شايد قضا برگردد. و اما هرگاه تمام شد حتي آن ميخ آخري كوبيده شد، ديگر امضاء مي‏شود و خلق تمام مي‏شود و در او ديگر بدائي نيست.

حالا بنابراين بايد هميشه دعا كني تا اينكه از همه بليّات محفوظ باشي. پس تا مريض نشدي دعا كن كه مريض نشوي؛ و همينكه مريض شدي، مريضي، صحيح نيستي. آيا صحّت بدهد خدا بعد، يا ندهد. و همچنين تا فقير نشدي دعا كن كه فقير نشوي؛ و همينكه فقير شدي، تو فقيري نه غني. آيا خدا تو را غني بگرداند، يا نه. و فقر فقر است و مرض مرض، مگر اينكه دعا كني تا خدا تو را غني بگرداند و صحيح بگرداند. پس بايد پيشتر دعا بكنند تا بدائي حاصل نشود و آنچه خواسته و اراده كرده و تقدير و قضا نموده، همينكه امضاء شد، ديگر بدائي نيست. مثل آن قومي كه خدا بر ايشان بلا نازل كرد، اول ديدند كه بادي برخاست از اطراف ولكن دعا نكردند، تا اينكه ديدند مثل بخارهاي غليظ شد و باز هم دعا نكردند، تا اينكه ديدند اينها منجمد شدند و ابري شد و نيز دعا نكردند، تا اينكه ديدند از آن ابر، آتش باريد بر ايشان. حالا اگر در حركت اول يا حركت دويم يا حركت سيوم دعا مي‏كردند، مستجاب مي‏شد و بدائي حاصل مي‏شد. ولكن در آخر كه امضاء شد و آتش باريد، دعائي مستجاب نمي‏شود و بدائي حاصل نمي‏شود؛ ديگر نازل شد آنچه شد. ولكن بر قوم يونس در حركت سوم بداء حاصل شد و بلا برگشت.

و همچنين است اين چهار حركت جاري مي‏شود در چهار شب قدر، و شب قدر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۹ *»

مخفي نيست و جميع فيوضاتي كه بر مردم وارد مي‏شود در عرض سال، همه در شبهاي قدر يكباره نازل مي‏شود و از اين شبها پهن مي‏شود بر مردم در عرض سال. و آن چهار شب، اول، شب مشيت است و آن شب نيمه شعبان است. و شب دويم، شب اراده است و آن شب نوزدهم شهر مبارك رمضان است. و شب سيوم، شب قدر است و آن شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان است. و شب چهارم، شب قضاء است و آن شب بيست و سيوم ماه مبارك رمضان است.

و اما شب نيمه شعبان هنوز از سال كهنه است و آن شب مشيت است و هرچه بايد در آن سالِ نو بر تو وارد بيايد يك جزئي از آن در آن شب خواسته مي‏شود از براي تو، و اگر دعائي بكني و عبادتي بكني و تضرّعي بكني و توجهي بكني، بدائي حاصل مي‏شود؛ و آنچه بايد بسبب معاصي تو به تو برسد، نمي‏رسد. و در شب نوزدهم كه شب اراده است، آنچه را كه خدا خواسته از براي تو اراده مي‏كند؛ پس بايد در اين شب تضرع و زاري تو زيادتر باشد از شب اول. بجهت اينكه در اين شب هم بر تو وارد مي‏آيد آنچه بايد در عرض سال وارد بيايد بيش از شب اول. و شب سيوم كه شب قدر است مي‏رسد به تو بيش از آنچه رسيده است در شب اول و دويم و بايد تضرع و زاري تو در اين شب زيادتر باشد، بجهت اينكه بعد از خواستن خدا و اراده كردن، تقدير هم نموده. و بداء در اول و دويم آسانتر است از بداء در سيوم و بايست تضرع كرد در اين شب تا اگر در شب اول و دويم و سيوم بداء حاصل نشده و بلا هنوز بايد نازل بشود بر تو، پس توبه كني و دعا كني كه بلا نازل نشود و بداء در اين شب حاصل شود، و تتمه اجزاء او تمام نشود و تا به قضا نرسيده برگردد و امضا هم نشود. و همچنين شب چهارم كه شب قضاست، تتمه اجزاء بلا درست مي‏شود و اگر در امشب تضرع و زاري و توبه كردي كه بداء حاصل شد، فبها. والاّ چون صبح شود امضاء مي‏شود و بدائي در او نيست ديگر. و بايد امشب تضرع و زاري تو بيشتر باشد، بجهت اينكه شب قضاست و برگشتن از قضا مشكلتر است از برگشتن از اراده و مشيت. و اگر هم امشب حاصل نشود، ديگر امضاء

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۰ *»

مي‏شود و چاره‏پذير نيست و وقتي كه بلائي نازل شد، ديگر شد، مگر خدا بعد فرجي ديگر بدهد. و خدا تو را امر فرموده در اين چهار شب كه دعا كني تا مستجاب شود و شايد در يكي از اين شبها مستجاب شد. و اما آنكه قضا شد اگر دعا كردي، نهايت آنچه بايد در آن سال بر تو وارد آيد، اندكي عقب‏تر وارد مي‏آيد. مثلاً هرگاه بايد در اول سال بميري يا ناخوش شوي، در آخر آن سال واقع مي‏شود اين؛ و از آن سال بيرون نمي‏باشد. بهر حال اين چهار شب را بايست عبادت كرد و عبادت را شب بشب زيادتر كرد تا بداء اگر در شب اول حاصل نشده، در دويم يا سيوم شود. و اين است كه برگشتن از مشيت آسانتر است از برگشتن از اراده، و برگشتن از اراده آسانتر است از برگشتن از قَدَر، و برگشتن از قَدَر آسانتر است از برگشتن از قضا، و برگشتن از قضا آسانتر است از برگشتن از امضاء. بلكه از امضاء ديگر برگشتني نيست و در آن بدائي نمي‏باشد و هرچه امضا شد، ديگر شد.

حالا پس اگر در آن سه شب نكوشيده‏اي در عبادت، در شب بيست و سيوم بايد بكوشي تا بتواني، شايد دعا در اين شب مستجاب شود، و امام عصر باب فضل را بر تو مفتوح سازد. بجهت اينكه آنچه در روزها و شبها تو مي‏كني، همه را ملائكه مي‏برند در نزد امام عصر تو و خدمت ايشان. همين است كه آنچه در ملك مي‏شود، صبح تا صبح آن را به عرض امام عصر مي‏رسانند. بجهت اينكه همه ملائكه خدّام امام عصرند بدليل قول معصوم كه مي‏فرمايند ان الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا. ولكن چون مردم اين مطلب را نمي‏دانند مي‏گويند پيغمبر نمي‏دانست تا جبرئيل نمي‏گفت، و اينها جاهلند. و جاهلي كه من مي‏گويم ملاّهايند كه پي علوم غريبه رفته‏اند و از علم اهل‏بيت و فضيلت ايشان خبري ندارند. حاشا و كلاّ كه ائمه محتاج به جبرئيل باشند، چگونه ايشان محتاج به خدّام خود مي‏باشند؟ بلكه ملائكه نوكر شيعيان ايشان مي‏باشند و ملائكه از شعاع مؤمنين جن خلق شده‏اند و مؤمنين جن از شعاع اين شيعيان خلق شده‏اند. بلي چون ملائكه را خدا خلق كرده بجهت اينكه هريك موكّل شيئي از اشياء

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۱ *»

باشند، چنانكه نيست چيزي در ملك مگر اينكه ملكي موكّل بر او است، لهذا آنچه از نزد خدا بر پيغمبر مي‏آيد وحي خداست و وحي خدا غير خداست و غير خدا خلق خداست. پس ملكي موكّل است بر اين خلق و اين بديهي است كه خدا ملائكه را خلق كرده تا اشياء را حفظ نمايد و ملائكه هم محتاج به حفظ نيستند، بلكه اشياء محتاجند به حفظ ملائكه؛ و اين حفظ‏كردن، خدمت ملائكه است در ملك خداوند و خدا هم محتاج به ملائكه نيست و بجهت حفظ‏كردن، خلق محتاجند به آنها. پس چون از براي هر چيزي ملائكه حافظند، حتي از براي موي بدن تو ملائكه را خلق كرده كه آن را حفظ نمايند و حال اينكه خود او هم مي‏توانست حفظ نمايد. تو محتاجي به حفظ ملائكه، و خدمت ملائكه اين است كه تو را حفظ نمايند. حالا اينكه ملائكه تو را حفظ مي‏نمايند و حال اينكه خدا خود مي‏تواند تو را حفظ نمايد نه اين است كه خدا محتاج است به حفظ اينها، بلكه اين خدمت ملائكه است در ملك بجهت احتياج تو. مثلاً خدا آفتاب را خلق كرده است كه روشن نمايد عالم را و حال اينكه خود مي‏توانست روشن بنمايد عالم را بدون آفتاب. بلكه آفتاب هم سببي است و اين هم خدمت اين است در ملك. حالا چون كلام خدا خلق خداست و از براي جميع خلق خدا ملائكه حافظند، از براي كلام خدا هم ملائكه حافظند، پس وحي خدا هم حاملي مي‏خواهد بجهت اينكه هر شيئي حاملي دارد. لهذا حامل وحي خدا جبرئيل امين است و چون اين وحي از باطن ائمه مي‏رسد به ظاهر ائمه، پس به فرمان علي بن ابي‏طالب، جبرئيل حافظ اين وحي است و حامل اين وحي است و بايد اين وحي را از باطن ايشان بگيرند و به ظاهر ايشان برسانند و نوكر است و بايد نوكري كند، و هر امري را كه به او بفرمايد اطاعت كند و اين فرمايش آقاي اوست.

و اما يك معني بلندتر از اين اگر بخواهيد بفهميد اين است كه اجماعي شيعه است و سنّي اينكه پيغمبر۹ اوّل ماخلق‏اللّه است و بنابر اين قول، بايد هر فيضي كه از خدا نازل مي‏شود اول به پيغمبر برسد و از پيغمبر به ائمه برسد و از ائمه به انبيا برسد و از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۲ *»

انبيا به اناسي برسد و از اناسي به مؤمنين جن برسد و از مؤمنين جن به ملائكه برسد. حالا اگر بگوئي كه وحي خدا از پيغمبر افضل است، خلاف اجماع كرده‏اي كه او اول ماخلق‏اللّه است، پس بايد پيغمبر اول ماخلق‏اللّه نباشد. و اگر بگوئي كه وحي خدا پس از پيغمبر است، پس اين وحي هم خلقي است از خلق خدا و در تحت رتبه آن بزرگوار واقع است. پس بايد اين وحي از او به مردم برسد زيراكه اين فيضي است از جانب خدا بر خلق و جميع فيضها اول بايد به پيغمبر برسد و از او به ائمه و از ائمه به انبياء و از انبياء به اناسي و از اناسي به مؤمنين جن و از مؤمنين جن به ملائكه و از آنجا بايد حاملش جبرئيل باشد تا به مقام جماد كه جسم اين بزرگواران باشد و ظاهر نبوت. پس از باطن نبوت او مي‏آورد به ظاهر نبوت مي‏رساند، و عيبي هم ندارد اين؛ زيراكه وحي، وحي خداست بر خلق و از پيغمبر هم مي‏رسد به خلق اما بواسطه جبرئيل و جبرئيل حافظ اوست. چنانكه آفتاب خلقي است از مخلوقات خدا و بر او ملائكه حافظند و شعاع او نيز خلقي است از مخلوقات و ملائكه حافظند او را. و هرگاه شما آئينه‏هاي بسيار بگذاريد بر روي زمين، آفتاب در هريك از اينها كه بيفتد يك ملكي بايد موكّل او باشد و ملائكه آن شعاع آفتاب را از نزد آفتاب مي‏آورند و محافظت مي‏كنند تا در نزد اين آئينه‏هاي متعدده مي‏رسانند، و ملائكه مي‏رسانند نور آفتاب را بفرموده آفتاب به اين آئينه‏ها. و نمي‏شود كه خلقي باشد و ملكي او را حافظ نباشد و هم آفتاب خلق است هم شعاع او، و حافظِ هر دو ملائكه است و عيبي هم در ملك بهم نمي‏رسد. بلكه اين‏گونه اعتقاد از عين حكمت است و اين خلقت و اين حفظ‏كردن ملائكه مر اشياء را عين خلقت است و حكمت اين خلقت را حكيم مي‏داند و او مي‏داند كه چگونه خلق كرده است خدا خلقت را، و چقدر حكمت در اين خلقت مي‏باشد.

حالا كه فهميديد جميع فيوضات از خدا نازل مي‏شود بر پيغمبر و از پيغمبر به مردم مي‏رسد بواسطه‏اي چند، پس واسطه را تنزل مي‏دهند تا در عالم ملائكه. پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۳ *»

جبرئيل در اينجا واسطه است مابين باطن ايشان و ظاهر ايشان و مي‏گيرد به اذن و امر ايشان از باطن ايشان و مي‏رساند به ظاهر ايشان. پس چنانچه حديث است كه حضرت امير استاد جبرئيل است، تعليم او كرد آنچه را كه بايست به مردم برساند و الآن حضرت امير تعليم جبرئيل مي‏كند در اولِ خلقتِ جبرئيل، و هميشه در اول خلقت او تعليم او مي‏كند آنچه را كه بايد بعد برساند. زيراكه تمام وجود او بسبب حضرت امير است و اول مقام او از نور انبيا خلق شده است كه شيعيان حضرت اميرند سلام اللّه عليه و فرمود انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا و جبرئيل خادمي است كه حضرت امير هروقت بخواهد وحي به زمين بفرستد بواسطه او و به حمل او مي‏فرستد و به او امر مي‏فرمايد اين خدمت را. و حديث است كه در هر شب قدر حضرت قائم عجل‏اللّه فرجه مي‏فرمايند به ملائكه تا آن فيوضاتي كه از خدا رسيده است به ايشان بياورند و به جسد ايشان برسانند و اين است معني تنزّل الملائكة و الروح فيها باذن ربّهم من كلّ امر سلام هي حتّي مطلع الفجر. بجهت اينكه پرورش‏دهنده جميع ملك اين بزرگوارانند و به اذن حضرت قائم نازل مي‏كنند جميع اموري را كه خلق مأمورند به او. و اين است معني اشرقت الارض بنور ربّها چنانكه در زيارت مي‏خواني و اشرقت الارض بنوركم بجهت اينكه آنچه در زمين مي‏باشد همه اشعه اويند، زيراكه ايشانند منير جميع انوار و پرورش‏دهنده همه عالم. پس ملائكه جميع احكام الهي را به اذن اين بزرگواران مي‏آورند بر جسد اين بزرگواران. حالا اين يك معني از براي اين بود كه چطور قرآن در شب قدر نازل شده و اين، يعني چه.

و اما يك معني ديگر از براي او اين است كه قرآن كلاًّ در شب قدر نازل شد در بيت‏المعمور و بعد بدفعات سوره  سوره و آيه  آيه در زمين بر پيغمبر نازل شد. و بمعني ديگر قرآن در عالم غيب موحَّد و يگانه بود و در اين عالم كه آمد تكثّر پيدا كرد. و بمعني ديگر خود حضرت‏امير، اصل قرآن است و در هر عالمي بطور آن عالم ظهور فرمود و قرآن آن عالم بود. مثلاً در اين عالم، بطور انسان كامل جلوه كرد و در عالم حروف به اين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۴ *»

حرفها مركب شد و در عالم جماد به اين مداد و اوراق و سطور جلوه كرده است كه به همين چشم جمادي هم ديده مي‏شود و به زبان جمادي خوانده مي‏شود. و همچنين در هريك از عوالم هزار هزار گانه، بطور آن عالم جلوه كرده است كه به چشم آن عالم مي‏بينند و به زبان آن عالم مي‏خوانند. پس اين عالم كبير، همان قرآن است و عالم صغير همان قرآن است و هياكل اناسي همان قرآن است و حكمت فلسفي همان قرآن است و هزار هزار عالم همه همان قرآن است كه هريك اين‏طور جلوه كرده‏اند كه هستند. و چون قرآن در همه عالمها نازل شد و در همه‏جا حامل داشت، لهذا در اين عالم عَرَض هم نازل شد و تا جبرئيل نمي‏آورد، پيغمبر پيشتر نمي‏خواندند و مي‏فرمودند من نمي‏دانم تا جبرئيل نياورد از جانب خدا و نمي‏خواندند تا نمي‏آورد بدليل قول خداي تعالي كه مي‏فرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و مي‏بايست به طريق ظاهر حركت بفرمايند چنانچه فرمود انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد يعني منم بشري مثل شما كه وحي كرده شده است بسوي من اينكه خداي شما خداي واحد است. و آن بزرگوار به قوه بشري در ميان مردم سلوك مي‏فرمود ولكن هر فيضي كه به خلق مي‏رسيد اول به قلب حضرت پيغمبر مي‏رسيد و بعد از او منتشر مي‏شد در خلق. و چون لسان او و دست او و نفس او حضرت امير است، لهذا به لسان خود و نفس خود رسانيد جميع فيوضات را و از او رسيد به انبيا و از انبيا به اناسي و از اناسي به مؤمنين جن و از آنها به ملائكه و حيوان و نبات و جماد رسيد آنچه بايست برسد؛ چه در حقيقت و چه در طريقت و چه در شريعت. پس در هر مرآتي نور او افتاد و منصبغ به صبغي شد. حتي اگر انبيا قبول ولايت حضرت امير را نكرده بودند، خلعت نبوت نمي‏پوشيدند. و همچنين هر شيئي موجود نشد مگر به قبول ولايت آن بزرگوار، بلكه چون بر عهد خود باقي ماندند لهذا خلعت نبوت پوشانيدند ايشان را. چگونه نه و حال اينكه از جانب او رسول بر مردم آمد و كتاب نازل شد؛ بدليل قوله صلوات‏الله و سلامه‏عليه كه مي‏فرمايد انا مرسل الرسل و انا منزل

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۵ *»

الكتب بلكه همه انبيا، شيعيان اويند و همه علوم از شعاع اويند و همه كتب فضيلت او، و خود او جلوه كرده است در آئينه موسوي و عيسوي و ابراهيمي و اينها جلوه‏هاي اويند. پس اين است كه مي‏فرمايد انا ادم و انا نوح و انا ابرهيم و انا موسي و انا عيسي و انا محمّد و انا عرش و انا كرسي. پس اوست همه انبيا و اوست همه اوليا و اوست همه عرش و مادون او، و اوست كه جلوه كرده در جميع آئينه‏هاي قوابل جميع ملك و در همه‏جا زبان اوست گوينده در جميع هزار هزار عالم. پس بنابراين گاهي هم از زبان جبرئيل گوياست بجهت اينكه خادم آن بزرگوار است بدليل قول خود آن بزرگوار كه فرمود انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا. پس بنابراين امري را كه به جبرئيل فرمودند اين است كه چيزي از باطن ايشان بگيرد و به ظاهر ايشان برساند و هيچ عيبي هم ندارد در ملك، بلكه غير از اين طوري ديگر نمي‏شود باقتضاي حكمت.

حالا شبهه‏اي نماند بر كسي در اين مطلب و واضح‏تر از اين هم كسي نمي‏گويد براي شما و بهتر از اين هم كسي نمي‏فهماند به شما. پس بعد از اين ان‏شاءاللّه از كسي نخواهيد شنيد اين را كه مي‏گويند پيغمبر نمي‏دانست آنچه را كه جبرئيل نياورده بود.

و صلي الله علي محمّد و آله‏الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۶ *»

«موعظه بيست‏ودوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما از تفسير اين آيه شريفه منتهي شد به بيان مسأله بداء و آن را قدري از براي شما شرح كرديم و باز امروز قدري شرح مي‏كنيم تا خوب اين مسأله را بفهميد.

و بايد بدانيد كه بداء يعني نبود و شد، اما نگوئيد كه امري را خدا خواست و بعد پشيمان شد. بلكه خدا پشيمان نمي‏شود زيراكه جميع امور نزد او حاضر و واضح است و مي‏داند پس و پيش همه خلق را، و نيك و بد همه اشياء را مي‏داند؛ بلكه مي‏بيند. بلي چون امورات بر خلق پنهان است امري كه نزد ايشان ظهوري دارد هرگاه مخفي شود مي‏گويند اين بدائي بر خدا حاصل شد. و يا اينكه امري در ميان مردم ظهور نداشت ولكن يك دفعه ظهوري پيدا كرد، بر اين هم مردم مي‏گويند بداء بر خدا حاصل شد. والاّ بدائي بر ذات مقدس خدا نيست بلكه بداء بر خلق و امور خلق است.

به تمام دل و گوش و هوش خود ملتفت كلام بشويد تا اين علم را بفهميد، و دانستن علم بداء افضل از جميع عبادات است و خدا از هيچ پيغمبري عهد نگرفت مگر اينكه اعتقاد كرد اين مسأله را و به اعتقاد به اين مسأله عهد گرفت از همه انبياء.

پس معني بداء، ظهور امري است كه مخفي بود بر مردم و اين بديهي است كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۷ *»

ظهور امر بر خلق است نه بر خدا. بجهت اينكه هيچ امري از خدا پنهان نيست. پس بر ائمه و انبياء هم بداء هست اما بر خدا بدائي نيست.

حالا يك مقدمه مي‏گويم تا اينكه از مسأله بدا بهره‏اي ببريد و آن اين است كه از براي خدا دو علم است: يك علم ذات است و يك علم صفات. اما علم ذات آن است كه هيچ چيز عارض او نمي‏شود و هيچ‏كس هم آگاهي از او نمي‏يابد و از براي او معلومي هم نيست. و همچنين از براي خدا دو سمع است: يكي عين ذات اوست و از براي او مسموعي نيست، و از براي او دو بصر است: يكي از آن عين ذات خداست و از براي او مبصري نيست. پس ذات خدا محتاج به هيچ چيز نيست، او واجب‏الوجود است و محتاج به خلق نيست ابداً. و اما خلق در بودن خود محتاج مي‏باشند به خدا، بجهت اينكه خود خود را موجود نكرده‏اند، خدا ايشان را بوجود آورده؛ و خدا در بودن خود محتاج به خلق نيست.

حالا اين مسأله بداء از عين حكمت اهل‏بيت است و اگر كسي غير اين را اقرار كند از حكمت اهل‏بيت پا بيرون گذارده است. و اينكه گفتيم از براي خدا دو صفات است از حكمت است يكي ذاتي است و او محتاج به خلق نيست و يكي فعلي است و از خلق است و آن ائمه‏اند و علم خدا دو علم است و از براي علم ذاتي او معلومي نيست چنانچه فرموده‏اند كان اللّه عزّوجلّ ربّنا و العلم ذاته و لا معلوم و البصر ذاته و لا مبصر و السمع ذاته و لا مسموع. و معلوم است كه شناخته نمي‏شود ذات او چنانكه پيغمبر فرمود ماعرفناك حقّ معرفتك و هرگاه پيغمبر ذات خدا را نشناسد، البته غير او هم نمي‏شناسد. پس پي به ذات خدا نمي‏توان برد.

اما مي‏گوئيم خدا را دو علم است يكي از علمهاي او علم مكنون و مخزون است و در نزد خود اوست و هيچ‏كس او را درك نمي‏كند حتي پيغمبر صلي الله عليه و آله بدليل اينكه اگر همه علم خدا نزد پيغمبر بود نمي‏فرمود ربّ زدني علماً و اگر همه علم خدا نزد پيغمبر است چرا مي‏فرمايد ربّ زدني علماً و اگر نزد خدا هست علمي ديگر،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۸ *»

پس همان علم مكنون و مخزون است و هرچه پيغمبر دعا مي‏كند، خدا هم علم او را زياد مي‏كند. و اما علمي كه غير ذات اوست، آن نزد ائمه اطهار است. بلكه خود اين بزرگوارانند علوم حادثه خداوند عالم و ايشانند آن خزائن علومي كه نزد خداست و هركس را كه خدا بخواهد از اين علم مي‏دهد آنچه كه بخواهد چنانچه خود فرموده است و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء و اين است كه خداوند عالم علم ايشان را آناً فآناً زياد مي‏كند. چنانكه امام فرمود علم آن است كه آناً فآناً زياد شود چنانكه بر ما زياد مي‏شود. و فرمودند شبهاي جمعه علم ما زياد مي‏شود و حديثي هست كه شبهاي جمعه ائمه مي‏روند به آسمان و حديثي ديگر هست كه در شبهاي قدر، علم ائمه اطهار زياد مي‏شود. حالا كسي كه بايد صاحب طريق وسط باشد كسي است در ميان مردم كه امام را صاحب علمي بداند كه ممكن است اينكه امام بداند او را. و اين معلوم است كه آنچه را ماها مي‏دانيم، همه را انبيا مي‏دانند و آنچه را كه انبياء مي‏دانند همه را ائمه مي‏دانند، و آنچه را كه ائمه مي‏دانند تمام را پيغمبر مي‏داند ولكن از علم مكنون و مخزون كه در نزد خداست هرچه را كه به پيغمبر داده است مي‏داند والاّ فلا و اين است اعتقاد صاحب طريق وسط و اين است معني ربّ زدني علماً و خداوند عالم فرمود قل ربّ زدني علماً و پيغمبر هم فرمود ربّ زدني علماً و خدا هم زياد كرد علم او را چنانكه هميشه مي‏فرمود و مي‏فرمايد ربّ زدني علماً و هميشه هم خدا زياد مي‏كند علم او را و هميشه از علم مكنون و مخزون بر آن بزرگوار زياد مي‏كند آناً فآناً. اين بود شرح بودن دو علم از براي خدا و اينكه از براي او علمي است ذاتي و علمي است حادث.

حالا معني ديگر كه اندك بالاتر رويم اين است كه مي‏گوئيم آن علم مكنون و مخزون كه در نزد خداست، پيش از پيغمبر است يا بعد از پيغمبر، يا خود پيغمبر است؟ اگر مي‏گوئيد خزينه علمي كه نزد خداست پيش از پيغمبر است، پس او بايد اول ماخلق‏اللّه باشد. و اگر مي‏گوئيد پس از پيغمبر است، پس بايد در تحت پيغمبر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۹ *»

باشد. و اگر مي‏گوئيد آن خود پيغمبر است، پس البته پيغمبر بايد از خود مطلع باشد و هست و مي‏داند آن علم را. و بنابراين بايد علم مكنون و مخزون، بالاتر از وجود پيغمبر باشد. نهايت نمي‏دانيد حالا چطور شد و چه بود علم مكنون و مخزون، حالا اندك شرحي براي اين مي‏گويم از براي اين مطلب تا شايد يك چيزي از اين را بفهميد و ان‏شاءالله هريكي از شماها بقدر خود بهره‏اي خواهيد برد و مراد ما از اين كلمات اين است كه بفهميد اينكه علم مكنون و مخزون در نزد خدا چيست و شرحي و تفصيلي مي‏گوئيم تا خدا چه خواهد.

اوّلاً بدانيد كه خدا چه‏بسيار از آن چيزهائي را كه مي‏خواست خلق كند آفريده و چه‏بسيار از آنها را نيافريده و عالم بهمه بود پيش از خلقت و چنانچه مي‏داند آفريده‏شدگان را، مي‏داند آنها را كه نيافريده و علم او بماقبل مثل علم اوست بمابعد بدليل قوله۷ كه مي‏فرمايد علمه بها قبل كونه كعلمه بها بعد كونه مثل نجاري كه پيش از ساختن منبر مي‏داند چه مي‏خواهد بسازد، و وقتي هم كه او را ساخت مي‏داند چه ساخته مثل دانستن پيش از ساختن منبر و مي‏داند كمّ و كيف او را پيش از ساختن چنانكه مي‏داند بعد از ساختن. و همچنين است بنّا پيش از بنا مي‏داند چنانچه مي‏داند بعد از بنا. پس واضح شد كه خدا عالم بود به خلق پيش از خلق، چنانكه عالم است بعد از خلقت به خلق خود، و از كمّ و كيف آن مخبر است چنانكه قبل از خلق مخبر بود. پس مي‏دانست چه خلق مي‏كند چنانكه مي‏داند چه خلق كرده.

و خدا را دو علم است: يك علم ماكان و يك علم مايكون. يك علمي كه چه بعد از اين مي‏آفريند و يك علمي كه چه آفريده است. حالا چون خداوند عالم خاتم‏النبيّين را اول ماخلق‏اللّه قرار داده است، يعني اول آفريده‏شدگان، لهذا آنچه را كه خدا آفريده در تحت رتبه اويند و پيغمبر عالم به جميع اينها مي‏باشد. و اما آنچه را كه خدا هنوز خلق نكرده و نيافريده و مي‏داند كه چه خلق خواهد كرد بعد از اين، اين است علم مكنون و مخزون در نزد خدا و اين علم قبل از ايجاد است بمقتضاي كان عليماً قبل

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۰ *»

ايجاد العلم و العلة يعني خدا عالم است پيش از ايجاد علم و علت. پس آنچه آفريده شده است در كف دست خاتم‏النبيين است چنانچه چيزي در كف دست تو است و مي‏بينيد او را، و آنچه موجود نشده مثل آن است كه در كف دست او نيست و عالم به او نيست چنانكه در كف دست تو چيزي نيست و عالم به او نيستي.

الحاصل خدا عالم است به آفريده و نيافريده هر دو، بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و لايحيطون بشي‏ء من علمه و نيست فرقي مابين خدا و پيغمبر مگر اينكه خدا عالم به آفريده و نيافريده هر دو هست، و پيغمبر عالم به نيافريده نيست.

حالا بداء در آن علم مكنون و مخزون است كه در نزد خداست كه هرچه از آن علم را خدا مي‏خواهد ابراز مي‏دهد و هرچه را كه نمي‏خواهد ابراز نمي‏دهد و بداء در آن چيزها مي‏شود كه هنوز بتمامه خلق نشده است و اگرچه به مشيت و اراده خدا گذشته باشد و تقدير هم كرده و قضا هم نموده ولكن به امضا نرسيده. مثل ساختن نجار منبر را پيش از رسيدن به امضا كه هنوز منبر نشده است و مي‏تواند او را چيزي ديگر بكند. پس همين‏كه منبر شد ديگر غير منبر نمي‏شود مگر اينكه از براي آن‏كه به امضا رسيده است محوي باشد يا اثباتي. و خدا در اينجا يا محو مي‏كند يا اثبات، بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد يمحو اللّه مايشاء و يثبت.

پس دانستيد كه علم بداء علم مكنون و مخزون است و اين علم نه در نزد انبيا است و نه در نزد ائمه. و اگر كسي بگويد اين علم در نزد ائمه مي‏باشد، غالي است. حالا جاهلي در اينجا اشتباه نكند كه بگويد پيغمبر جاهل به علم است و اندكي خوشحال هم بشود بر اين مطلب كه چون پيغمبر جاهل است و اين هم جاهل، پس مناسبتي با پيغمبر دارد، و بگويد حالا من جانشين پيغمبرم و مثل او مي‏باشد بعضي از صفات من. حاشا و كلاّ، بلكه مي‏گوئيم كه آنچه آفريده نشده است و خلق نشده است او نمي‏داند و اما آنچه خلق شده است پيغمبر اول ماخلق‏اللّه است و محيط بر جميع ماخلق‏اللّه است و همه ماخلق‏اللّه در كف دست اوست و مي‏بيند چنانچه چيزي در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۱ *»

كف دست تو است و مي‏بيني او را. پس آنچه هست آن را پيغمبر مي‏داند و اما آنچه نيست كه نيست و البته نمي‏داند مگر نيستي. و هست را هست مي‏داند و نيست را نيست، هست را نبايد نيست دانست و نيستي را هم نبايد هست دانست، موافق حكمت. پس اگر بعد از اين خلق كرده است خدا چيزي را و هست كرده، پيغمبر او را هست مي‏داند و اما اگر نيستي است كه نيست است. و هرچه را كه خدا خلق مي‏كند به ايشان خلق مي‏كند، زيراكه ايشانند مشيت خدا و اراده خدا و قدر و قضاي خدا و اگر هم تمام كرده باشد خلقي را به ايشان تمام كرده و امضا نموده است او را. پس اگر بخواهد كه اين خلقِ تمام و امضا شده را هم محو كند يا اثبات كند، نيز به ايشان محو يا اثبات مي‏كند. بجهت اينكه ايشانند امر و حكم خدا و ايشانند اسماء و صفات و معاني اسماء و صفات خدا چنانكه خود فرموده‏اند كه اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه الي آخر.

حالا اينكه شنيديد پيغمبر عالم است به ماكان و مايكون مي‏خواهيم معني اين حديث را بفهميم و اين حديثِ بسيار شريفي است و اما بسيار بسيار مشكل است و اميد است كه ان‏شاءاللّه تعالي بطوري آسان نمايم اين بيان را كه مثل غذائي كه مادر به دهان طفل خود مناسب مي‏نمايد، مناسب فهم شماها بشود.

خدا صفحه ايجاد را جميعاً يكدفعه ايجاد نموده يعني هر جزئي از صفحه ايجاد را كه مي‏بايست در جائي قرار بدهد، مثل اجزاء سرمدي را در سرمد جابجا قرار داده، و اجزاء دهري را در دهر جابجا قرار داده، و اجزاء ملكي را در ملك جابجا قرار داده، همه را يكدفعه جابجا قرار داد. مثلاً اين عالم عرض از اول آدم تا خاتم، جميع اوقات و ازمنه و امور و اشياء و اجزاء اين عالم را از ابتدا تا انتها همه را سرجاي خود قرار داد و خلق كرد با هم، لكن هركدامي را در يك زماني و در يك بلدي و يك طوري از براي يك امري و يك شيئي كه خواست بر سر جاي خود قرار داد. و مي‏دانست كه اين عالم را چطور خلق مي‏كند و هر وقتي يك چيزي را صلاح ديد و در آن زمان و بر آن مكان و شخصي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۲ *»

مخصوص يا شيئي مخصوص كه صلاح ديد آفريد طوري كه از حكمت صالح بود بر اشياء مختلفه بطرق مختلفه و چنان است كه الآن هركس كه از اهل بهشت است در اين عالم در همين‏جا كه هست مقامي كه در بهشت هست دارد، و به نعمتي كه مال اوست متنعّم است اگرچه در اين عالم است ولكن در بهشت است. چون از اين عالم رفت و ديد آنجا را مي‏داند كه همان بوده است كه متنعّم بوده در آن. چنانچه خوابي مي‏بيني و بعد از دو سال تعبير او را به ظاهر مي‏بيني و آنچه تو در خواب مي‏بيني مؤمن به ظاهر مي‏بيند در بيداري. و اين را كه تو در خواب در عالم مثال مي‏بيني او در همين‏جا در دلش نقش مي‏شود. بجهت اينكه دل او آئينه تمام‏نمائي است و آئينه غيب‏نماست و آنچه در غيب است در دل او نقش مي‏بندد و چون خدا گذشته بر ما و آينده بر ما را يكباره خلق كرده، مؤمن مي‏بيند گذشته و آينده ما را به يك چشم، اگرچه ما گذشته بر خود را نمي‏بينيم و آينده را هم آنچه در نزد ما نباشد نخواهيم ديد. پس چون آئينه قلب مؤمن را صفائي است منطبع مي‏شود در او جميع گذشته و آينده چنانچه جميع درياي ايجاد در دل ائمه اطهار منقّش گرديده بجهت اينكه درياي ايجاد در سر جاي خود مي‏باشد و ماها بر او مي‏گذريم و ائمه ماها را و پيش و پس و ماقبل و مابعد ما را به يك چشم در درياي ايجاد مي‏بينند. پس تو در اين دريا مي‏گذري نه دريا بر تو مي‏گذرد.

از اين كلمات بسياري از مسائل حل مي‏شود اگر به تمام دل و گوش و هوش خود ملتفت شويد، از آن‏جمله خلافي نيست در سنّي و شيعه كه اين قرمزي كه در افق پيداست، گريه آسمان است بر سيدالشهدا. و سرّ اين اين است كه چون سيدالشهدا در جائي از درياي ايجاد واقع است لهذا پيشتر تأثير كرده در آسمان. حالا مثَلي از براي اينكه چرا بر سيدالشهدا گريه كرده است آسمان پيش از شهادت اين است كه فرض مي‏كنيم اين زمان را يك دريائي و شهادت سيدالشهدا را يك سنگي كه در ميان آن دريا بزني و موجها برخيزد از آن سنگ و به اطراف برود تا لب دريا. پس اگرچه سنگ در ميان دريا خورده ولكن تأثير كرده است به لب دريا. پس شهادت سيدالشهدا هم در ميان

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۳ *»

درياي ايجاد واقع شد و تأثير كرد بر لب دريا چنانكه تأثير كرد بر حضرت آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و هريك از انبيا و اوليا، و همه گريستند بر آن بزرگوار. بلكه به آسمانها و زمينها تأثير كرد پيش از شهادت آن بزرگوار و از اين جمله است مسأله كوه طور كه بني‏اسرائيل خواستند خدا را ببينند آمدند در نزد حضرت موسي و از او خواستند كه به خدا عرض نمايد اينكه به زمين بيايد تا ما او را ببينيم. پس موسي از زبان رعيت عرض كرد خداوندا بندگان تو چنين خواسته‏اند كه تو بيائي در زمين تا تو را ملاقات نمايند. پس خدا فرمود هرگز نخواهي ديد مرا، يعني رعيت تو هرگز نخواهند ديد ولكن نظر كنيد به كوه. پس چون نظر كردند، نوري از رخسار كروبيين ـ  كه قومي هستند از شيعيان حضرت امير ـ  تابيد بر كوه و همه اهل او سوختند و كوه ذرّه ذرّه شد و سه‏قسم شد: يك قسم آن هباء شد و اين غباري است كه در هواست و يك قسم از آن به دريا رفت و يك قسم از آن به زمين، و آن غباري است كه در زمين است و موسي۷ بيهوش شد. حالا اين هبائي كه در ميان اين هوا مي‏بيني همان هباء است كه از آن كوه برخاسته. و اين پيش از موسي هم بوده و تأثير كرده در ماقبل و مابعد.

حالا معلوم شد كه جميع اشياء را خدا يكباره خلق كرده، هريك را بر جاي خود و اين دريائي است كه ماها بر آن مي‏گذريم مثل آن كشتي كه در دريا مي‏گذرد و دريا بر جاي خود هست. حالا چه‏بسياري از معاصي است كه از دست خواهد برآيد بعد از اين و پيشتر بر تو تأثير مي‏كند. مثل طفلي كه كور متولد مي‏شود، اگرچه هنوز در دنيا نيامده كه معصيت كند ولكن اگر كور به دنيا نيامده بود، همان معصيت را مي‏كرد كه او اقتضاي كوري مي‏كند. پس معصيتش آنقدر است كه پيش تأثير كرده است؛ مثل طفل حرامزاده كه خود قبول كرد حرامزادگي را و عقاب او را، اين كور هم قبول كرده است اين معصيت را كه كوري عقاب اوست در دنيا، و آخرت هم حرامزاده به جهنم خواهد رفت. و بسا ثوابهائي كه از دست تو بايد برآيد و ثوابش پيشتر به تو تأثير مي‏كند و صفائي در قلب تو پيدا مي‏شود. و همچنين چه‏بسياري از امورات است كه پيش از آنكه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۴ *»

تو طلب كني او را، مانع مفقود و مقتضي موجود مي‏شود چنانكه بر من اتفاق افتاد وقتي در كربلا بودم و باري بهمراه مكاري داشتم و خبر آمد كه آن را دزد زده و چون كتابي چند بهمراه او داشتم كه ضرور بود، در وقتي كه در حرم بودم بيادم آمد و دعائي كردم. پس همان‏وقت كسي خبر به من داد كه مكاري آمده و او را دزد زده ولكن بار تو را نبرده‏اند و كتابها را آورده‏اند. و همچنين تو هرگاه كسي را در سفر داشته باشي اگرچه سفر او چهل يا پنجاه روز راه باشد، دعا مي‏كني كه خداوند او را برساند و مي‏بيني كه فردا يا پس فردا او آمد و تو امروز دعا كردي و مستجاب شده و خدا چهل روز يا پنجاه روز پيش از اين او را از ولايتي كه بوده است بيرون آورده و او مي‏دانست كه تو كي دعا مي‏كني و دعاي تو را هم مستجاب مي‏خواست بكند، لهذا پيشتر چنين كرد تا مانع مفقود و مقتضي موجود گردد امروز. پس اين است كه خداوند عالم همه امورات و اجزاء اين دريا را بر سرجاي خود و مقام خود و وقت خود قرار داده و يكباره خلق كرده همه را ولكن در زمان خود و وقت خود، و هر وقت كه زمانِ يك امري شد آن ميسّر مي‏شود و مانع او مفقود مي‏شود و مقتضي او موجود. و ماها مي‏گذريم بر ازمنه و بر امور و اوقات و ايام و بر ماهها و سالها و همه اينها يك دريائي است موّاج و برجاي خود قرار دارد. حالا سالهائي كه بر ما گذشته ماكان است و سالهائي كه بايد بر ما بيايد مايكون به نسبت به ماها ولكن ائمه سلام‏اللّه عليهم چون محيطند بر اين دريا مي‏بينند همه ماكان و مايكون را به يك چشم، هريك را بر سر جاي خود. و اين علم چيزي نيست كه ائمه ندانند و بدا بشود در اين، و علمي كه ائمه نمي‏دانند و آنچه دعا كنند از او خدا مي‏دهد و بدا در آنست كه نمي‏دانند، آن علم مكنون و مخزون است كه در نزد خداست. بجهت اينكه بداء تغيير مي‏دهد بعد را و آنچه را كه خدا هنوز نداده است و آنچه را كه آناً فآناً دعا مي‏كنند و از خدا مي‏گيرند و در دست ايشان است چگونه بداء مي‏شود؟ پس هميشه طلب زيادتي و دانش از خدا مي‏كنند و خدا هم مي‏دهد و در علمش زياد مي‏شود و آنچه زياد بشود در خلقت از دعاء پيغمبر است و در علم او هم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۵ *»

زياد شده. پس هر چه خلق شده است در علم اوست و هرچه بعد هم خلق شود در علم او زياد مي‏شود و اين است طلب زيادتي از خدا، و هرچه پيغمبر زيادتي بخواهد از خدا، خدا هم مي‏دهد به او از زيادتي. پس همه ذرّات مخلوقات در علم پيغمبر هست و چگونه نباشد و حال اينكه ملكي هست كه حساب جميع قطرات باران گذشته و آينده را به هرجا كه باريده مي‏داند و اين ملك از جانب حضرت‏امير مأمور شده است به اين امر و نوكري است از نوكرهاي حضرت امير بدليل قوله۷ كه مي‏فرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا و آن بزرگوار امر كرده است هريك از ملائكه را به امري چنانكه ملكي را فرموده است كه اسماء جميع مورچه‏ها و اسماء آباء و اجداد ايشان را و شماره ايشان را بداند در اين عالم. و همچنين در هريك از هزار هزار عالم چندين هزار كرور ملك را امر فرموده است تا امر اهل اين عالمها را منضبط و مضبوط و برقرار و معمور داشته باشند و يكتاي از اينها نمي‏توانند كه سر از خدمت بپيچند و همه اهل هزار هزار عالم بنده و مطيع و منقاد آن بزرگوارند و امر همه اينها و حيات و ممات ايشان بسته به فرمان اوست زيراكه همه اين عالمها در نزد او مثل انگشتري است كه بر ناخن آن بزرگوار است و مي‏گرداند به هر طرف كه بخواهد و به هرطور كه بخواهد. پس محيط است آن بزرگوار در درياي ايجاد چنانكه همه اين صفحه‏هاي ايجاد در كف دست اوست.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۶ *»

«موعظه بيست‏وسوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما در سابق از تفسير اين آيه شريفه منتهي شد به بيان صفات خدا و دستورالعملي به شما دادم، اما چيزي ماند كه امروز مي‏گويم تاان‏شاءاللّه بابي باشد براي شما كه هزار باب از او مفتوح گردد. و چون همه مسائل ما مربوط بهم است، پس اگر يكي از مسائل ما را هم بفهميد نيز بابي مي‏شود از براي شما كه هزار باب از او مفتوح مي‏شود اگر دل بدهيد و طالب فهم باشيد و در صدد يادگرفتن برآمده باشيد. آن هم بشرط آنكه بعد از يادگرفتن بفهميد مسأله را و ضبط نمائيد نه اينكه نفهميد و همان يادگرفتن كفايت كند شما را، حاشا. آنچه را كه ياد بگيريد از يادتان مي‏رود، آنچه را كه فهميديد ثمر دارد براي شما نه آنچه را كه نفهميديد.

حالا نوع صفت خدا را اگر بخواهيد بفهميد اين است كه هر صفتي كه از مخلوق است، آن صفت خدا نيست؛ و هر صفتي كه خلق وصف كنند، آن صفت خدا نيست. و صفتي كه غير خدا وصف كند، از براي خدا لايق نيست بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون الي آخر آيه. يعني پاك و منزّه است ربّ تو اي محمّد كه توئي عزّت و او خداي تو است از آنچه وصف كرده بشود هركس كه وصف

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۷ *»

كند، و بر سلامتند و ايمنند انبيا از اينكه وصفي بكنند كه لايق خدا باشد، و حمد است وصفي كه لايق خداست و حمد مخصوص اوست و اين است وصفي كه خود براي خود كرده و اين است لايق او، نه وصفي كه غير او بر او بكند. پس نمي‏تواند كسي وصف نمايد خدا را ابداً، بلكه بايد بنده نفي كند جميع صفات را از خدا و همين است كمال توحيد چنانكه فرموده‏اند كمال التوحيد نفي الصفات عنه بجهت اينكه صفت غير از خداست و صفت او غير از ذات مقدس اوست و اين است كه حضرت‏امير فرمودند لشهادة كل صفة انّها غيرالموصوف الي آخر حديث كه حاصلش اين است كه صفات غير ذات است پس آنچه وصف كرده شود خدا، راجع به صفت خداست نه به ذات او و هيچ به ذات او نمي‏رسد و ذات مقدس او موصوف واقع نمي‏شود. پس اگر بخواهيم چيزي بگوئيم كه بدانيد صفت او غير از ذات اوست و آنچه وصف كنيد وصف خدا نكرده‏ايد و نمي‏توان به هيچ مدركي او را ادراك كرد، مي‏گوئيم كه چون خداوند عالم آنچه را كه خلق كرده نمونه‏اي از او در تو قرار داده و آنچه هست نمونه‏اي از او در تو قرار داده است و ذات تو را نمونه ذات خود قرار داده تا اينكه از او پي ببري به خدا. اين است كه فرمودند من عرف نفسه فقدعرف ربّه و اين مدركي است كه به اين بشناسي خدا را، بجهت اينكه تو مأموري به شناختن خدا و نمي‏تواني كه ذات مقدس خدا را بشناسي. پس خدا ذات تو را خلق كرد از نور نفس خود تا اينكه به او بشناسي خدا را و از براي كسي مدركي از براي شناختن خدا نيست مگر اين ذات. و معهذا اين نوري است مخلوق خدا و خدا نيست و حال اينكه با اين هرچه را درك كني صفتي است از صفات خدا و ذات خدا ادراك نمي‏شود. پس هرچه هست صفت خداست و خلق خداست كه به مدركي از مدارك درآمده و خدا به مدركي بيرون نمي‏آيد. پس بايد دانست كه يا حق است يا خلق، چنانچه امام فرمود حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما نه ثالثي است با اينها و نه غير اينها، و يا خداست يا صفت خدا و ثالثي ندارد.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۸ *»

حالا از خدا كه پائين آمديم خلق خداست و بزرگتر و اشرف و افضل از خلق جميعاً خاتم‏النبيين است و چون خلق، صفت خدايند لهذا بزرگتر از جميع صفات خدا پيغمبر است و اشرف از جميع ماخلق‏اللّه چهارده نفس شريفند و امام فرمودند اسم صفت است و خدا فرموده است و للّه الاسماء الحسني و مي‏بينيم كه نيز امام مي‏فرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني يعني مائيم والله اسماء حسناي خدا. حالا اگر كسي غير اين را اعتقاد كند از ناصبي بدتر است بجهت اينكه ابن ابي‏الحديد سنّي ناصبي درباره حضرت امير اشعاري چند را گفته است، با اينكه عمر را هم خليفه مي‏داند، كه اگر شيعه چنين اعتقادي نداشته باشد از او بدتر است. از آن‏جمله مي‏گويد:

صفاتك اسماء و ذاتك جوهر   بري‏ء المعاني من صفات الجواهر

و مي‏گويد:

تقيّلت افعال الربوبية التي   عذرتُ بها من شكّ انّك مربوب

و مي‏گويد:

واللّه لولا حيدر ما كانت الدنيا   و ما جمع الخلائق مجمع

و مي‏گويد:

لولا مماتك قلت انّك باسط الـ   أرواح تؤتي من تشاء و تمنع

و همچنين صفتهاي آن بزرگوار را يك يك به نظم درآورده، از صفتهائي كه اگر شماها بشنويد وحشت مي‏كنيد و مجملش اين است كه ايشان را صفات‏اللّه بايد بدانيد حقيقتاً و برهان بر اينكه ايشان سلام‏اللّه عليهم صفات‏اللّه مي‏باشند اين است كه قاعده عربي اين است كه لفظ عالم را صفت مي‏گويند چنانكه مي‏گوئي عالم اسم فاعل است و اسم در اصطلاح ائمه صفت است. پس عالم و رازق و خالق و قادر و امثال اين اسماء، همه صفات مي‏باشند از براي خدا. حالا هرگاه بر روي كاغذي بنويسيم «اللّه عالم» و خواننده‏اي او را بخواند، چه مي‏خواند بجز اينكه مي‏خواند «اللّه عالم»؟ حالا اين هم صفت خداست ولكن صفت نوشتني. چنانكه هرگاه به زبان بگوئي، صفت گفتني است

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۹ *»

نهايت اين را با قطعه‏اي از هوا گرفته‏اي و با شش و لب و دندان خود اين را تركيب مي‏كني و بيرون مي‏آوري و وصف مي‏كني. و اين نوشتني را از مركب با قلم در كاغذ مي‏نويسي. حالا لازم نكرده كه صفت خدا با هوا و دندان و زبان گفته شود، يا با مركب نوشته شود، يا اينكه در كاغذ نوشته شود، يا بر روي چيزي ديگر بخط نسخ باشد يا شكسته يا نستعليق، بلكه اگر به خطي ديگر هم نوشته بشود يا به مدادي ديگر نوشته بشود، چه فرنگي بنويسد او را بزبان و خط خود يا غير فرنگي كسي ديگر بنويسد، اگرچه ما هم نتوانيم بخوانيم آن را لكن صفت خداست كه نوشته شده است چه لفظ تركي باشد و چه لفظ هندي و چه لفظي ديگر. حالا لزومي ندارد كه همه اينها با قلم نوشته شود، بلكه مي‏شود كه حروفي را كه مي‏خواهي صفت خدا را بنويسي از چوب بتراشي و درست كني و با هم نصب كني. حالا اين حروف را كه از چوب تراشيدي، چه اينها را بر ديواري يا بر روي چيزي ديگر نصب كني، چه بر روي زمين، چه حرفها را جدا جدا قرار بدهي و چه با هم نصب كني، نيز خواننده اينها را صفت خدا مي‏داند. چه متصل به زمين باشد و چه منفصل، چه از چوب باشد و چه از گچ و آجر. و هرگاه اين حرفها را كسي از قطعه قطعه گوشت بسازد و صفتي از صفات خدا را باينها بنويسد، يا اينكه استخواني هم كسي داخل اين حروف گوشتي بكند و فرض مي‏كنيم كه به خط ما نباشد و به خط كوفي يا خطي ديگر باشد كه ما نتوانيم بخوانيم، قوم موسي او را مي‏خوانند، يا قوم عيسي بخوانند يا قومي ديگر بخوانند او را، آيا اين صفت خدا نيست؟ و اگر اينكه قوم عيسي از حضرت عيسي بخواهند كه او را روح بدهد و اين راه برود و حرف بزند و زن هم بگيرد و اكل و شرب هم بكند، چطور مي‏شود؟ و حال اينكه يك سنگي در كف دست حضرت پيغمبر به سخن درآمد. چرا چنين شخصي صفت خدا نباشد، حي و مجسّم در ميان مردم.

پس بنابراين اگر خدا صفت خود را با قلم قدرت و مداد قدرت و خط قدرت بنويسد و مجسّم بشود و در ميان مردم راه برود و زن هم بگيرد و اكل و شربي هم بكند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۰ *»

و معهذا اسم خدا باشد و صفت خدا باشد، آيا چه عيب دارد در ملك خدا؟ و چرا بايست از اين وحشت كرد؟ و چرا نبايد بقدر ابن ابي‏الحديد ناصبي سنّي فضيلت امام خود را ندانست و حال اينكه ما به حكمت و ادله و براهين ثابت كرده‏ايم كه حضرت امير، اسم‏اللّه است و صفت‏اللّه است و اسم خدا صفت خداست. پس بنابراين افضل از جميع خلق، صفات خداست و از هريك از صفتهاي خدا افضل و اشرف است. بلكه همه صفتهاي خدا آن بزرگوار است. پس صفت خدا بسيار است و يكي از صفات خدا عالم است و اين بزرگوار است علم خدا و اين بزرگوار است خود عالم و عالميت خدا. چگونه نه و حال اينكه از زاج و مازو صفت عالم نوشته بشود و وحشتي هم كسي نكند، و هرگاه خدا خود بنويسد صفت عالم را با قلم قدرت و خط قدرت و مداد قدرت و به التفات كذائي او، تو وحشت بكني و مضطرب بشوي و رگهاي گردنت را سيخ كني و سينه تو تنگي بكند. چرا و چه مرضي است اين؟ كه تا بشنوي خدا چنين صفتي را با قلم قدرت و مداد قدرت و خط قدرت نوشته و زنده درميان مردم دارد راه مي‏رود و اكل و شرب مي‏كند، اوقاتت تلخ بشود؟ و اما اگر با زاج و مازو بنويسي  اللّه عالم هيچ وحشتي نمي‏كنيد و اضطرابي بهم نمي‏رسانيد. پس حالا ديگر وحشت مكنيد كه صفات‏اللّه با قلم قدرت و مداد قدرت و خط قدرت نوشته شده است و جفّ القلم چاره‏پذير هم نيست، نوشته شده و در ميان مردم زنده است و راه مي‏رود و اكل و شرب هم مي‏نمايد و بطور بشريت هم سلوك مي‏كند با مردم. و حالا صفات‏الله نوشته شده است و نفس‏اللّه نوشته شده است و ذات‏اللّه نوشته شده است بخط قدرت. بكلمة منه اسمه المسيح بخط جمادي نوشته بشود اين صفات به اينكه از پوست و گوشت و استخوان حروف او نوشته شود و خوانده شود او را البته اسماءاللّه و صفات‏اللّه مي‏گوئي. اگر بخط مثالي و قلم مثالي و مداد مثالي نوشته شود، نيز آن كه اهل عالم مثال است مي‏خواند او را و مي‏بيند كه اين صفات خداست. و همچنين هرگاه بخط نفساني و قلم نفساني نوشته بشود، اهل عالم نفس آن صفات را مي‏خوانند. و هرگاه با مداد و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۱ *»

قلم و خط عقلاني نوشته بشود، اهل عالم عقل آن صفت را مي‏خوانند. و يا با مداد فؤادي و قلم و خط فؤادي نوشته شود، اهل فؤاد آن خط را مي‏خوانند. حالا هرگاه خداوند عالم با دست قدرت و قلم قدرت و مداد قدرت بنويسد صفت خود را مثل حضرت‏امير كذائي، آيا انشدكم باللّه عيبي دارد در ملك، و وحشتي دارد؟ آيا راضي مي‏شويد كه دو نخود زاج و مازو صفات‏اللّه باشد و حضرت امير كذائي نباشد صفات‏اللّه؟ اين چه مرضي است و چه همّتي است كه امام خود را چنين بدانيد؟ مگر صفات‏اللّه نيست؟ آيا نشنيده‏ايد كه خداوند عالم مي‏فرمايد و للّه الاسماء الحسني و امام در تفسير مي‏فرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني و مي‏فرمايد الاسم صفة اسم صفت است. و همچنين به ادلّه و براهين بسيار ثابت كرده‏ايم براي شماها كه ايشانند صفات‏اللّه، بلكه خدا را صفتي ديگر نيست و صفت خدا بايد چهارده نفس شريف باشند و مجسّم و زنده در ميان مردم راه مي‏روند و اكل و شرب مي‏كنند و زن مي‏گيرند. پس بتحقيق‏كه ايشانند صفات‏اللّه و به صفات خدا صفات خدا مي‏گوئيم، به صفات، ذات نمي‏گوئيم. و چه مي‏توان گفت به صفات غير صفات؟ هرگاه بنا بود كه الف حرف بزند، اگر مي‏پرسيدي از او كه تو چه چيزي؟ نه اين است كه مي‏گفت من الفم؟ و همچنين از باء بپرسي، مي‏گويد من بائم. و از تاء بپرسي، مي‏گويد من تائم و همچنين از هريك از اين حروف كه بپرسي، اسم خود را ذكر مي‏نمايد نه غير خود را. گذشتيم، آيا تو به الف، جيم مي‏گوئي؟ يا به جيم، عين مي‏گوئي؟ يا به الف الف مي‏گوئي و به جيم، جيم مي‏گوئي، و به عين عين؟ البته به الف نمي‏گوئي تو دالي، و به دال، عين نمي‏گوئي و غير از اين ديگر چاره‏پذير نيست كه به الف الف بگوئي و به دال دال. پس من به صفات خدا چه بگويم؟ آيا نگويم صفات خدا و حال اينكه از ازل صفات‏اللّه ايشانند لاغير و حالا صفات‏اللّه شده‏اند و چاره از دست رفته است و قلمي كه نوشته است اين را خشك شده است، جفّ القلم. چه گلوها پاره شود و چه نشود و چه سينه‏ها تنگي كند و چه نكند. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله؟

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۲ *»

حالا نتيجه اين شد كه به اسم عالم خدا عالم بگوئي لا غير، پس سينه‏اي كه از اين تنگي كند البته در او عداوت ائمه اطهار است و اين دشمن خداست بالبداهه. بجهت اينكه ما مي‏گوئيم ايشان صفات خدايند و صفت خدا خلق خداست و خدا چنين قدرتي دارد كه بنده‏اي خلق كند و صفت خود قرار دهد و او را قائم‏مقام خود كند تا جميع افعال ربوبيت از او سرزند؛ حتي اينكه نماند فعلي از افعال خدا كه از او سر نزند.

الحاصل؛ صفت خدا اگر به هر خطي نوشته شود و با هر مداد و قلمي كه نوشته شود، حتي اگر با يد قدرت و قلم قدرت و مداد قدرت نوشته شود كه آن صفت خداست و مخلوق خداست و مخلوق خدا غير خداست و اين خدا نيست. پس هرگاه تو با اين ذلّت و اضمحلالت بگيري قطعه‏اي از اين هوا را كه شيئي است جسماني و بواسطه شش و دهان و لب و دندان اين را مركّب كني و بيرون بياوري، صفات‏اللّه بنامي اين را و اين صفات‏اللّه باشد، حضرت‏امير چرا با اين جلالت و عظمت كه بواسطه يد قدرت و قلم قدرت نوشته شده است نباشد صفات‏اللّه؟ حاشا، اين چه ناخوشي است؟ پس او اسمي است كه خداوند عالم جميع صفات خود را مضمراً در او نوشته است كه همه صفات در اوست چنانكه اگر از آن بزرگوار بپرسي تو چه‏چيزي و چه صفتي و چه اسمي، مي‏فرمايد انا العالم انا الحاكم انا المالك انا الخالق انا القادر انا الرازق انا القديم انا الاسماء الحسني انا ذات اللّه العليا انا شجرة طوبي انا سدرة المنتهي انا المولي انا الولي انا المجير انا الحي انا القيّوم انا قاسم الارزاق انا الفاعل انا البصير انا السميع و امثال اينها آنچه را كه بفرمايد همان است كه بوده و مي‏فرمايد. زيراكه جميع صفات خدا در اين اسم منطويست و همه در اين هست حقيقتاً و همين است لا غير. و صفت كلي خدا و صفت بزرگ خدا اين بزرگوار است بدون شك و شبهه و هرچه از صفات خدائي را كه بگويد از براي خود، پس خود را شناسانيده لاغير و نگفته است مگر آنچه شأن اوست. بلي هرچه هست مي‏گويد و چه مي‏توان كرد؟ آنچه هست مي‏گويد هستم و هست اين كه مي‏گويد.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۳ *»

الحاصل؛ هرچه غير خداست صفت خداست و حضرت‏امير افضل و اشرف از جميع صفات خداست بلكه اصل و فرع و اول و آخر و مبدء و مآب جميع صفات خدائي است و بگوئيد كل صفات خدائي، حضرت‏امير است صلوات‏الله و سلامه‏عليه. پس بنابراين جسم علي در ملك جسم خدا است و روح علي در ملك روح خداست و نفس علي در ملك نفس خداست و عقل علي در ملك عقل خداست و ذات او ذات خداست و اسم او اسم خداست. پس هركس بخواهد در ملك اسم خدا را ذكر كند بايستي اسم علي را ذكر كند زيراكه كسي هرگاه از ملك بيرون نباشد و بخواهد خدا را ذكر كند، بايست به اسم او كه در ملك است ذكر كند و اسم خدا در ملك، اسم اين بزرگوار است و اين بزرگوارانند اسماءاللّه در ملك و هرگاه كسي بخواهد خدا را بشناسد بدون ولايت و معرفت اين بزرگوار، هرآينه و بدرستي و تحقيق كه خدا را نخواهد شناخت ابداً و چنين كسي خدا را نمي‏شناسد و توحيد نكرده است خدا را. زيراكه راهي ديگر از براي توحيد خدا نيست مگر قبول ولايت اين بزرگوار.

پس راه شناختن خدا شناختن حضرت‏امير است لاغير و از اسم بايد پي به مسمّي برد و اسم خدا ايشانند و اسم خدا همان است كه خود فرموده است و اسم خدا توقيفي است كسي ديگر نمي‏تواند اسم از براي خدا بگذارد و نيست اسمي براي او مگر اسمي كه خود بر خود خوانده است. انشدكم باللّه بعد از اين ادلّه و براهين و تحقيقات شريفه ديگر اشتباهي براي كسي مانده است؟ مگر اينكه دشمني ائمه در سينه او باشد. اگر مي‏خواهيد چيز بفهميد عداوت با ما را ترك كنيد تا چيز بفهميد و با عداوت چيزي فهميده نمي‏شود. هم شما محروم مي‏شويد از اين فيض و هم معاقب. زيراكه هركس حرمت چيزي را نگاه نداشت، خدا آن چيز را از او مي‏گيرد و محروم مي‏كند او را از آن. حالا اگر شما حرمت اين علم را نگاه نداريد، خدا شما را محروم خواهد كرد از اين علم و معاقب خواهيد شد.

الحاصل؛ معلوم شد كه ائمه صفات‏اللّهند بالبداهة و اليقين حالا كه مي‏گوئيم خدا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۴ *»

نجات‏دهنده كشتي نوح است از دريا، نتيجه‏اش اين است كه نجات‏دهنده اسم فاعل است و اين صفتي است از صفات خدا و اسمي است از اسماء خدا و بديهي است كه ايشانند سلام‏اللّه عليهم صفات‏اللّه و اسماءاللّه. پس آن صفت نجات‏دهندگي خدا، نجات داد او را و حضرت‏امير كل صفات خداست و همه صفات خدا در آن يك صفت مضمر است. پس او بود صفت نجات‏دهندگي خدا مر نوح را و ابراهيم را و يونس را و هريك از انبيا و غيرهم را كه در بليه‏اي مبتلا شده بودند. پس اين است كه مي‏فرمايد من بودم در كشتي با نوح و او را نجات دادم، و من بودم با ابراهيم در آتش و او را نجات دادم، و من بودم با يونس در بطن ماهي و او را نجات دادم، و من بودم با يوسف در چاه و او را نجات دادم، و من بودم با هريك از انبيا و غيرهم در هر بليه‏اي كه مبتلا مي‏شدند و نجات دادم ايشان را. و فرمود من بودم با همه انبيا بطور خفي و آمدم با خاتم‏النبيين در ظاهر. آيا اگر تو بر كاغذي بنويسي يا بر ديوار بنويسي و يا بر چيز ديگر بنويسي كه منم گرداننده آسمانها، و از قضا يك نبيي يا وليي روح بدمد به او و او به سخن درآيد؛ از او بپرسي كه تو چه كلمه‏اي از كلمات؟ چه مي‏گويد؟ البته مي‏گويد منم گرداننده آسمانها. بجهت اينكه اين كلمه همين است كه هست لاغير و اسم خود را مي‏گويد. حالا هرگاه اين كلمه را خدا با قلم قدرت بنويسد بر صفحه كائنات و اين سخن بگويد، آيا غير از اين بگويد كه هست؟ و حال اينكه آئينه تمام‏نماي خداست كائناً ماكان و بالغاً مابلغ و چون هر موجودي آئينه‏اي است كه چيزي از صفات خدا را نماينده است، لهذا اين بزرگواران كه خلاصه موجودات و سيّد كائناتند، بايد افضل و اشرف و اكمل باشند از همه موجودات و اكمل آن است كه تمام صفات و كمال او را بنماياند. پس هرگاه چنين شد اگر از او بپرسي كه تو چه آئينه‏اي از آئينه‏ها هستي؟ مي‏فرمايد من آئينه تمام‏نما و آئينه‏اي هستم كه تمام صفات و كمال خدا را نمايانم.

لكن از بس حركات پوچ از شماها مي‏بينم حيفم مي‏آيد كه آن مطالب عاليه را به شما بگويم و اگر مردماني بوديد طالب علم، به اندك زماني اعلم علما مي‏شديد و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۵ *»

اعرف عرفا مي‏شديد، بطوري كه از كسب و كار و زراعت خود هم باز نمانيد. چنانكه در كرمان در دكانهاي خود نشسته‏اند در حالتي كه اعلم علمايند و با مجتهدين در مقام مباحثه بر مي‏آيند. زيراكه حقيقتاً چيزي در دست دارند و مي‏شناسند ائمه خود را بهتر از كساني كه غير اين سلسله‏اند به هزار مرتبه. پس هرگاه شما هم در روزي يك ساعت يا هفته‏اي يك ساعت عمر خود را صرف طلب دين نمائيد و از دنيا اين يك ساعت رو بگردانيد، در حالتي كه بي‏غرض و مرض باشيد و طلب علم نمائيد، به اندك زماني مي‏شناسيد ائمه خود را بهتر از ديگران.

اگرچه مراد ما اينها نبود ولكن خدا بمصلحتي كشانيد ما را به اينجا و مراد من اين است كه خدا را چنان خيال نكنيد كه در فضائي مي‏باشد و از براي او جهتي و طرفي و جوارحي مي‏باشد. بلكه خداي شما بر تمام خلقش مساوي است و به كسي نزديكتر از كسي نيست. و مردم نسبت به يكديگر نزديكتر از ديگري به خدا مي‏باشند. مثلاً حضرت امير اقرب است از كل مخلوق به خدا. اگر بخواهي بداني نوعي از اين مطلب را، اين است كه آسمان كُرَوي است و خدا محيط بر جميع آسمان است ولكن نه اينكه خدا را برگرد آسمان خيال كنيد، بلكه از يك‏طرف هم بالاي سر نيست و از همه جهات مساوي است براي خلق بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد الرحمن علي العرش استوي يعني خدا بر همه اشياء مساوي است و به هيچ‏چيز نزديكتر از هيچ‏چيز نيست و هركس نزديكتر است به خدا به حضرت‏امير نزديكتر است و حضرت‏امير از همه طرف نزديكتر است به خدا. پس همه خلق زير پاي اويند و هيچ فيضي نمي‏رسد به خلق مگر اينكه اول به حضرت‏امير مي‏رسد و بعد از او به خلق مي‏رسد در هزار هزار عالم. زيراكه او بر عرش و كرسي و آسمانهاي هزار هزار عالم محيط است به اينطور كه آسمان اول برگرد زمين است و آسمان دويم برگرد آسمان اول است و آسمان سيوم برگرد آسمان دويم و همچنين آسماني برگرد آسماني است و همه اين آسمانها در تحت كرسي است و كرسي در تحت عرش و عرش در تحت حجب اول و حجب اول در تحت حجب

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۶ *»

ثاني و حجب ثاني در تحت حجب ثالث و همچنين حجبي در تحت حجبي است تا سيصد و شصت حجب و همه اينها در تحت جسم كلّند و جسم كل در تحت مثال مي‏باشد و مثال در تحت ماده مي‏باشد و ماده در تحت طبيعت مي‏باشد و طبيعت در تحت نفس مي‏باشد و نفس در تحت عقل مي‏باشد و عقل در تحت فؤاد مي‏باشد و فؤاد در تحت اسماء و مسمّيات مي‏باشد و اين‏همه يك عالمي است از هزار هزار عالم و در تحت عالم دويم است و عالم دويم در تحت عالم سيوم است و عالم سيوم در تحت عالم چهارم است و همچنين هر عالمي در تحت عالمي ديگر است تا عالم بالايي و عالم هزار هزارِ آخري و هر عالم عالي محيط است بر عالم داني و بدن آن بزرگوار محيط است بر كل اين عالمها چنانچه مي‏خواني در دعاها اينكه فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت و مراد از سماء هر بلندي است و اينكه اختصاص به خدا داده شده است يعني هر بلندي كه از تو است و در ملك تو است. و سماء خدا سماء مشيّت است و ارض خدا، ارض امكان است. پس پر كرده است خدا آسمان مشيت و ارض امكان را به ائمه اطهار و احاطه كرده است جميع ذرات وجود را بطوري كه نيست هيچ ذره‏اي از ذرات وجود كه نور آن بزرگوار نتابيده باشد و آن بزرگوار نزديكتر است به جميع ذرات عالم از خود آنها و مثَلش از جهتي مثل يك گوئي است كه بيندازي در ميان آب تا بخيسد و به همه ذرات او آب نفوذ كند و نمانده باشد از او چيزي مگر اينكه همه ذرات او را آب پر كرده باشد.

الحاصل؛ آن بزرگوار محيط است بر كل ملك و حضرت‏پيغمبر محيط است بر آن بزرگوار و خدا محيط است بر حضرت‏پيغمبر و از پيغمبر تا نجبا واسطگانند مابين خدا و خلق و هرچه برسد از خدا به خلق، به اين واسطه‏ها مي‏رسد. زيراكه از صفات او فيض مي‏رسد به خلق و ايشانند صفات‏اللّه و كسي درك ذات خدا را نمي‏كند و اگر كسي بخواهد بداند يكي از صفات خدائي را بايد آئينه قلب خود را صفائي بدهد و مقابل حضرت‏امير بدارد و يك صفت او در او منطبع بشود و اگر چنين كرد مي‏داند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۷ *»

صفات‏اللّه را. مثلاً اگر تو در ميان يك كره بلوري باشي و نور در بيرون اين بلور باشد هرگاه تو بخواهي به آن نور نظر نمائي راه نظري نداري مگر از اين بلور نظر نمائي بجهت اينكه نور مي‏تابد به اين بلور پس تو از آن بلور مي‏بيني آن را و غير از اين واسطه طوري ديگر نمي‏شود به آن نور برسي و نظر نمائي و از او فيض‏يابي كني. پس اگر از حضرت‏امير نبيني صفات‏اللّه را از كجا خواهي ديد و از كه خواهي ديد صفات خدا را؟ آيا خدا صفاتي ديگر دارد غير از اين چهارده نفس شريف؟ بلكه جميع صفات خدائي مي‏تابد به ائمه اطهار سلام‏اللّه عليهم و از ايشان مي‏تابد به شيعياني كه آئينه تمام‏نماي ائمه اطهارند و از ايشان مي‏تابد به ساير خلق و چون همه صفات خدائي در حضرت‏امير جلوه كرده است اگر كسي او را بشناسد خدا را شناخته است حقيقتاً و هركس صفات او را دانست صفات خدا را دانسته است حقيقتاً چنانچه امام فرمود انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي و حاصل نمي‏شود معرفت خدا مگر به اين‏طور و هركس او را اراده كند خدا را اراده كرده است چنانكه در بعضي از زيارات مي‏خواني من اراد الله بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و مي‏خواني در دعا و لااحصي ثناء عليك و انت كمااثنيت علي نفسك و مراد از اين معني اين است كه مي‏گوئي ثنا كرده نمي‏شوي تو مگر اينكه خود خود را ثنا بگوئي. پس هيچ صفتي نيست مثل صفت خدا و صفت او منزّه است از جميع وصفي كه خلق بكنند و امام مي‏فرمايد ليس لصفته حدّ محدود و لا نعت موجود و لا اجل ممدود و خدا مي‏فرمايد لو كان البحر مداداً لكلمات ربّي لنفد البحر قبل ان‏تنفد كلمات ربّي. پس صفت خدا بسيار است و كسي او را احصا نمي‏تواند بكند و صفت خدا اين بزرگوارانند و معاني صفت، اين بزرگوارانند چنانكه خود فرموده‏اند و اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه و آنچه هست صفت ايشان است چنانكه فرمودند كل ملك يك صفتي از صفات اوست و هيچ‏كس نمي‏تواند ادراك كند يك صفتي از صفات آن بزرگوار را و اين است معني و ان تعدّوا نعمة اللّه لاتحصوها كسي نمي‏تواند احصا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۸ *»

كند فضل آن بزرگوار را بجهت اينكه خلق از شعاع نور او خلق شده‏اند، چگونه اشعه از منير مخبر مي‏شوند؟ مثلاً اگر من يك شعاعي از اشعه چراغ باشم، از خود چراغ نمي‏توانم خبر داشته باشم و بنابراين همه اين عرصه ايجاد يك شعاعي از اشعه اوست و اگر همه اين ايجاد مداد شوند و فضيلت حضرت‏امير نوشته شود، يك صفتي از صفات او و يك فضل از فضائل او نوشته نمي‏شود. زيراكه همه اين صفحه ايجاد روي هم رفته يك صفت از صفات اوست و نمي‏تواند از خود بالاتر رود و فوق خود را ادراك كند و او در يك طرف حضرت‏امير واقع شده است نهايت همان يك طرف را حكايت مي‏كند. مثلاً هرگاه تو يك طرف چراغ بنشيني همان يك طرف چراغ تو را روشن مي‏كند و تو هم همان يك طرف او را حكايت مي‏كني و طرف ديگر او را نمي‏بيني و طرف ديگر او هم تو را روشن نكرده است و تو هم هرچه وصف كني همان را كه از يك طرف آن ديده‏اي وصف مي‏كني نه بيش از او را. حالا اين است كه آنچه در ملك وصف بشود همان را كه ديده‏اند از اين يك طرف بيشتر وصف نمي‏توانند بكنند. تعجب است كه اين را هم گفته‏اند والاّ اگر همه ملك مدح نمايند چيزي از يك فضل او نگفته‏اند. پس كساني كه مي‏گويند من غلو كرده‏ام، آيا نيستند كه بشنوند و ببينند كه چگونه تنزيه مي‏كنم صفات اين بزرگوار را؟ گذشتيم، آيا غلو مي‏شود انشدكم باللّه در اينجا مگر چيزي از فضل ايشان را گفته‏ام براي شماها كه بالاتر بروم از او و كسي مي‏تواند از اين مقام بالاتر برود تا اينكه غلو كند. خوب آيا چه گفته‏ايم ما به اين بزرگوار؟ ما نگفته‏ايم كه حضرت‏امير خداست بلكه ما مي‏گوئيم كه حضرت‏امير فرمود انا عبد من عبيد محمّد و مي‏گوئيم اشهد ان لااله الاّاللّه و اشهد انّ محمّداً رسول‏اللّه و اشهد انّ عليّاً ولي‏اللّه بلي چيزي كه مي‏گوئيم اين است كه مي‏گوئيم او آئينه سرتاپانماي خداست و تمام او مقابل تمام خدا افتاده است و تمام او تمام صفات و كمالات خدا را حكايت مي‏كند. اين است كه هركس او را شناخت خدا را شناخته و هركس او را نشناخت خدا را نشناخته حقيقتاً و او چنان فاني است در جنب خدا كه خود او نفس خداست و خود او صفت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۹ *»

خداست و خود او خود خداست، چنانكه گفته است:

رقّ الزجاج و رقّت الخمر   فتشاكلا و تشابه الامر
فكأنّما خمر و لا قدح   و كأنّما قدح و لا خمر

يعني رقيق شد شيشه و رقيق شد خمر، پس متشاكل شدند و مشتبه شد امر مثل اينكه آيا اين خمر است كه چنان ايستاده بي‏شيشه و قدح، و يا قدحي است سرخ بي‏خمر. و چنان فاني است كه مناسب آمده گفته شاعر كه:

ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من   تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته

و معهذا او خدا نيست و بنده خداست ولكن بنده‏اي است كه آئينه سرتاپانماي خداست و آئينه تمام‏نماي صفات و كمال خداست. و چون هرچه را كه تو مي‏بيني يا به ادراك در مي‏آوري صفت است نه ذات، لهذا هرچه اضافه به سوي خدا بكني به سوي صفت خدا واقع مي‏شود و ايشانند جميع صفات خدائي و خدا را صفاتي ديگر نيست مگر ايشان و به هيچ مدركي بيرون نمي‏آيد صفات خدائي مگر آنچه از ايشان بفهمي و چون صفات خدا خودنما نيست و خدانماست، پس ائمه سلام‏اللّه عليهم هيچ خودنما نيستند. مثل هوا كه هيچ خود را نمي‏نماياند و هميشه غيرنماست؛ چنانچه مي‏بيني چيزي را و نمي‏بيني هوا را و هوا بنظر نمي‏آيد بجهت لطافت او. و همچنين است آب بسيار زلالي اگر باشد نيز خودنما نيست و غيرنماست، و همچنين با عينك تو قرآن مي‏خواني و تو مي‏بيني با چشم خود قرآن را ولكن از عينك، و عينك نماينده قرآن است و هيچ خود را نمي‏نماياند و او قرآن را حكايت مي‏كند و روايت مي‏كند از براي تو ولكن آجر از بس كثيف است هيچ غيب‏نما نيست و تمام او خودنماست.

حالا اين بزرگواران غيب‏نمايند و هيچ خودنما نيستند و تمام ايشان خدا را حكايت مي‏كند مثل هوا. و حضرت‏پيغمبر و حضرت‏امير دو واسطه‏اند مابين خدا و خلق كه خودنما نيستند و تمام ايشان غيب‏نماست مثل دو عينك كه حكايت مي‏كنند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۰ *»

كلام خدا را. پس ايشانند واسطه معرفت خدا براي خلق، به اين معني كه هركس شناخت ايشان را بتحقيق‏كه شناخته است خدا را. زيراكه خدا را شناختي جز شناختن ايشان نيست و همين است شناختن خدا و خدا چنين قرار داده است كه شناختن ايشان عين شناختن او باشد؛ چه سينه‏ها تنگي كند و چه گلوها پاره شود. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله اگر كسي دوست است همينكه مي‏شنود چيزي از فضيلت را مسرور مي‏شود و اگر دوست نيست و دشمن است، همينكه مي‏شنود چيزي را از فضل ايشان گردنها را سيخ ميكند و پشت را راست مي‏كند و رنگش سرخ مي‏شود و چشمهايش از جا در مي‏رود. حالا هركس كه فضيلت ايشان را قبول كرد، خدا را توحيد كرده است و هركس قبول نكرد، خدا را توحيد نكرده است و دوستي ايشان هم نمي‏شود مگر به قبول‏كردن از راويان فضائل او و تسليم‏كردن حاملان فضائل او.

و صلي الله علي محمّد و آله‏الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۱ *»

«مجلس بيست‏وچهارم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما از تفسير اين آيه شريفه رسيد در شرح توحيد صفات و گفتيم كه مثل صفت او كسي نيست چنانكه خداوند عالم فرموده است در آنجا كه مي‏فرمايد ليس كمثله شي‏ء يعني نيست مثل صفت او چيزي. اگرچه ملاّها چنين معني مي‏كنند كه اين كاف كاف زائده است ولكن خدا هرگز زياد نمي‏گويد. و معنيش اين است كه در عربيت قرار اين است كه مثل و مثال و مثل را يكي مي‏دانند. مثلاً آنچه از آفتاب در آئينه مي‏افتد او را مثل مي‏گويند و مثال هم مي‏گويند و مثل هم مي‏گويند و اين است كه شنيده‏اي كه از براي خدا امثال عليائي است و امثال غيرعليا، و اين امثال عليا همان اسماء عليائي است كه ائمه طاهرينند سلام‏اللّه عليهم. بجهت اينكه اسم خدا محمود است و اسم پيغمبر، محمّد صلي الله عليه و آله. و يك اسم خدا علي است و اسم حضرت‏امير، علي است. و او قديم‏الاحسان است و حضرت امام‏حسن و امام‏حسين، اسم آن دو بزرگوار است. و او فاطرالسموات و الارض است و حضرت فاطمه، فاطمه است. و همچنين اسم هريك از ائمه از اسم خداست و گرفته‏اند از اسم خدا از براي خود اسمي را. پس اينجا معلوم مي‏شود معني الحمد للّه ربّ العالمين و معني او اين است كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۲ *»

حمد، اسم پيغمبر است و اوست مخصوص خدا؛ نه حمدي كه خلق بكنند و حمدِ خلق لايق خدا نيست. پس او حمدي است كه خدا براي خود كرده و او مخصوص خداست و بس. و چون اسم خدا محمود است، لهذا اسم پيغمبر از اين اسم است چنانكه در زمين او را محمّد مي‏گويند و در آسمان او را احمد مي‏گويند و در عرش او را احد مي‏گويند و در فوق عرش او را حم مي‏گويند و در مقامي ديگر او را حاء مي‏گويند. حالا اين است كه خدا مي‏فرمايد و للّه المثل الاعلي و مثل اعلي پيغمبر است بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد الحمد للّه و ثابت شد كه حمد، اسم خاتم‏النبيين است و اوست مخصوص خدا. زيراكه او حمدي است كه خود براي خود كرده و اوست لايق خدا و بس. و  به اعتباري مثل اعلي حضرت‏امير است صلوات‏الله و سلامه‏عليه و اوست مخصوص خداوند عالم. حالا اگر نفهميديد مخصوص خدا يعني چه، مقدمه‏اي مي‏گويم تا بداني معني مخصوصيت را.

هرگاه شخص مسكيني در يك بياباني باشد و يك قرص ناني داشته باشد و جميع مايملكش همين يك قرص نان باشد و پادشاهي عادل از قضا به اين مسكين برسد در حالتي كه از گرسنگي نزديك به هلاكت شده باشد، و اين مسكين اين پادشاه را اولي از خود بداند و نان خود را بدهد به پادشاه و بداند كه اگر ندهد يحتمل كه جان پادشاه به معرض تلف باشد و براي آن مسكين ديگر چيزي باقي نماند كه بخورد و رفع جوع بكند و جان خود او هم به معرض تلف باشد. حالا اگر پادشاه اين نان را صرف نمايد و جان او بسلامت بماند و برگردد به ولايت خود هرگاه آن مسكين احياناً بيايد روزي در نزد پادشاه، آيا پادشاه بايد چه بدهد به او تا مقابل احسان او بشود؟ اگر پادشاه عادلي باشد و منصف باشد، اگر تمام مايملك خود را به او بدهد، نهايت مقابل احسان او احساني كرده است. زيراكه آن مسكين جميع مايملكش را داده در راه او، بلكه جان او را خريده و جان خود را داده. بجهت اينكه ديگر چيزي براي آن مسكين نمانده بود كه صرف نمايد. و از قضا يا قافله‏اي از آنجا عبور كرد و چيزي به او رسيد و يا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۳ *»

نوعي ديگر به او غذائي رسيد و زنده ماند، تا اينكه روزي به نزد پادشاه رسيد. حالا پس مكافات او را شخص عادل بايد بيش از آنچه كرده است بدهد ولكن هرگاه شخص لئيمي باشد خواهد گفت آخر اين يك قرص نان صد دينار قيمت دارد و همين را هم به او بدهيم.

حالا ائمه اطهار سلام‏اللّه عليهم آنچه مايملك داشتند دادند در راه خدا و خداي به اين كرامت و عدالت آيا چه بايد بدهد به ايشان؟ اگر آنچه خدا دارد به ايشان بدهد نهايت مقابل احساني كرده و اما از كرم و سخاوت خدا دور است كه به ايشان چيزي بدهد كه مكافات سر بسر باشد. پس بايد بيش از اين خدا بدهد به ايشان. خدا ايشان را اعلي از جميع مخلوقات خلق كرده و از براي خلق سه‏مرتبه است: مرتبه اعلائي است و مرتبه اوسطي است و مرتبه اسفلي. و اهل هريك از اين سه‏مرتبه هرگاه احساني بكنند للّه، خداوند عالم از براي هريك جزائي قرار داده به مراتب مختلفه، و فرموده است از براي جمعي از ايشان من جاء بالحسنة فله خير منها و از براي جمعي فرموده است كه من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و از براي جمعي ديگر فرموده است كمثل حبّة انبتت سبع سنابل في كلّ سنبلة مأة حبّة و از براي جمعي از اين هم زيادتر مي‏دهد چنانكه مي‏فرمايد و اللّه يضاعف لمن يشاء و از براي جماعتي ديگر فرموده است انّما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب.

حالا با اينكه ايشان اعلي از جميع خلقند و به جميع مراتبهم للّه احسان كرده‏اند و داده‏اند آنچه داشته‏اند در هريك از اين مراتب و به اينكه خدا هم قادر و كريم و جواد است و ايشان هم قابليت دارند كه همه اين جزاها را به ايشان بدهد و حال اينكه صبري هم كه ايشان كردند در راه خدا هيچ‏كس نكرد، پس بايد به ايشان مضاعف بدهد از مكافات. و اين است كه خداوند عالم داده است به ايشان بلانهايت آنچه داده است. مثلاً ايشان نفس خود را دادند در راه خدا، نفس‏اللّه شدند بلانهايت. و عقل خود را دادند در راه خدا پس عقل خدا شدند بلانهايت، و قلب خود را دادند در راه خدا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۴ *»

قلب‏اللّه شدند بلانهايت و همچنين هرچه دادند در راه خدا، خدا هم داد به ايشان بلانهايت. و چون هرچه داشتند دادند در راه خدا، خدا هم هرچه داشت داد به ايشان بلانهايت. بلي، پيغمبر نگذاشت چيزي از براي خود چنانكه داد در راه خدا برادر و داماد و وصيّي مثل علي بن ابي‏طالب و او را به ضرب شمشير به درجه شهادت رسانيدند، و داد در راه خدا دختري را مثل حضرت‏فاطمه زهرا۳ تا اينكه در به پهلوي او زدند و محسن او را سقط كردند و از همان درد آن بزرگوار شهيد شدند. و داد در راه خدا نور چشمهاي خود را مثل امام‏حسن و امام‏حسين را كه يكي را به زهر جفا شهيد كردند و يكي در كربلا جان خود را و مال و عيال خود را و فرزند هجده‏ساله‏اي مثل علي‏اكبر و ماه بني‏هاشم عباس را و فرزند برادر خود قاسم را و هجده نفر از بني‏هاشم را در آن روز در راه خدا داد و همه شهيد شدند و اهل بيت آن بزرگوار را اسير كردند و شهر به شهر و ديار به ديار بردند، و به شام محنت‏انجام بردند و در مجلس يزيد پليد اهل‏بيت را نگاه داشتند و سر مبارك آن بزرگوار را در طشتي گذاردند در آن مجلس، و خلاف ادب با او نمودند. و با اين اذيت كه از اعداء كشيد آن بزرگوار در راه خدا صبر فرمود و همين صبر، صبر پيغمبر بود بلكه در حضور او سر سيدالشهداء را بريدند و بر نيزه كردند و اهل‏بيتش را اسير كردند. بلكه وقتي كه حضرت به زمين افتادند، بجهت تعظيم پيغمبر و حضرت امير بود كه در آنجا ايستاده بودند كه فرمودند اي حسين بيا بنزد ما. و خود پيغمبر قبول فرمود در عالم ذرّ كه چنين مقهوريتي بكند و با مقهوريت اظهار دين نمايد و همين بود مقهوريت پيغمبر كه از سيدالشهداء جلوه كرد؛ پس صبر فرمود در راه خدا. و همچنين هريك از ائمه را در راه خدا داد و ايشان را شهيد كردند و آن بزرگوار صبر فرمود در راه خدا و آنچه كشيد از دست امت يداً و لساناً و قلباً در هر عصري از اعصار، صبر فرمود در راه خدا و در هر عصري به دوستان او هرچه اذيت كردند صبر فرمود. پس كسي بيش از آن بزرگوار صبر نكرد، پس از براي اين بزرگوار است باطن انّما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب. و خدا هرگاه بفرمايد بي‏حساب،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۵ *»

ديگر احصا نمي‏شود و كسي درك نمي‏كند مگر خود او. پس مجملاً بدانيد كه چون آن بزرگوار داد در راه خدا آنچه داشت، خدا هم داد به ايشان ولكن بي‏حساب داد و هرچه داد بغير حساب داد.

حالا اگر جاهلي اشتباهي بكند در اين مطلب، مي‏گوئيم آيا ايشان قابليت اين احسان را دارند يا نه؟ و اگر ايشان قابليت دارند خدا قادر هست كه چنين احساني نمايد يا نه؟ و اگر خدا قادر هست و ايشان هم قابليت دارند، آيا خدا بخيل است كه نمي‏دهد يا نه؟ و اگر خدا بخيل نيست و قادر هم هست و قابل اين احسان هم هستند ائمه و صبر ايشان هم از جميع خلق زيادتر بود و آنچه هم داشتند دادند در راه خدا، خدا هم داد به ايشان آنچه داشت بغير حساب. چه مي‏گويم؟! واللّه اگر خدا جميع مايملكش را بدهد مقابل يك شاخ موي سيدالشهداء نمي‏شود. پس آنچه خدا داده از احصاي ادراك جميع خلق بالاتر است و كسي نمي‏تواند بفهمد ابداً كه خدا چه به ايشان داده است. آيا فكر نمي‏كنيد در اينكه هرگاه خدا هفتصد برابر بدهد به ايشان، يا مضاعف بكند بر ايشان، يا بغير حساب بدهد به ايشان، چه مي‏شود؟ آيا مي‏دانيد كه جميع ملك از شعاع يك جهت از يك صفت سيدالشهداء خلق شده است و به التفات آن بزرگوار زنده‏اند جميع صاحبان حيات و همه موجودات كه،

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را   اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

پس همه وجود اشعه‏اي از ايشان است و نوري از انوار ايشان است. بلكه اين مطلب را شاعري گفته است اگرچه از براي خدا گفته ولكن جاي او اينجا است:

اي سايه مثال گاه بينش   در نزد وجودت آفرينش

پس بازاء اين صبرهاي پيغمبر خدا ثناء گفت او را همچنانكه در زيارت جامعه مي‏خواني موالي لااحصي ثناءكم و لاابلغ من المدح كنهكم و من الوصف قدركم و حاصلش اين است كه احصا نمي‏شود ثناء ايشان و نمي‏رسد از مدح به كنه ذات ايشان و از وصف به قدر ايشان. چنانچه در بعضي از زيارات است اينكه مي‏گوئيم لااحصي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۶ *»

ثناء عليك انت كمااثنيت علي نفسك پس ايشان را خدا نور خود قرار داده و ايشان را چشم و دست و گوش و نفس خود خوانده، بلكه ذات‏اللّه العليا اين بزرگواران را خوانده است چنانچه در بعضي از زيارات مي‏خواني. و ايشانند يداللّه بغيرحساب و عين‏اللّه بغيرحساب و اذن‏اللّه بغيرحساب و نفس‏اللّه بغيرحساب و قلب‏اللّه بغيرحساب و آنچه نسبت داده مي‏شود به ايشان، همان است نسبت داده‏شده به خدا. و نرسيده است از ايشان به همه هزار هزار عالم مگر يك الف نصفه‏اي كه يك نقطه باشد. چگونه نه و حال اينكه من كه از صد هزار يك‏ذره‏اي از آن علم را نمي‏دانم، اگر صدهزار سال از آنچه را كه مي‏دانم بگويم چيزي را از آن نگفته‏ام. پس موافق انّما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب از احصاء بيرون است آنچه را كه به ايشان داده است و مدرك اين، در ملك نيست. بجهت اينكه همه اين هزار هزار عالم از نور جسد سيدالشهداء خلق شده است و پيغمبر خود سيدالشهداء را انفاق كرد در راه خدا. و هرگاه منير را انفاق كند، البته انوار را هم انفاق كرده است در راه خدا چنانكه تو چراغ را هرگاه انفاق كني، نور او را هم انفاق كرده‏اي و سيدالشهداء مايملك آن بزرگوار است كه داده است در راه خدا. پس چگونه تعقل مي‏شود آنچه را كه داده است خدا به ايشان؟ پس بيان نمي‏شود اين و به لفظ بيرون نمي‏آيد. همين‏قدر بدانيد كه آنچه به ايشان داده است بلانهايت و نامتناهي است چنانچه در قرآن شرح مي‏فرمايد در آنجا كه مي‏فرمايد و لاتحسبنّ اللّه مخلف وعده رسله و خلف وعده هم نكرده است خدا در اينكه فرموده است انّما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب و داده است آنچه داده است به ايشان بغير حساب.

پس معلوم شد كه ايشانند امراللّه و حكم‏اللّه و نفس‏اللّه و ايشانند مشية اللّه و ايشانند ذات‏اللّه. و ابن ابي‏الحديد سنّي ناصبي در وصف حضرت‏امير اقرار كرده است به اينكه جميع افعال ربوبيت از دست آن بزرگوار ظاهر مي‏شود چنانكه مي‏گويد:

تقيّلتَ افعال الربوبية التي   عذرتُ بها من شكّ انّك مربوب

 

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۷ *»

و مي‏گويد:

صفاتك اسماء و ذاتك جوهر   بري‏ء المعاني من صفات الجواهر

و همچنين در فضل آن بزرگوار مي‏گويد فضلي چند را كه اگر از براي شماها بگويم هرآينه وحشت مي‏كنيد و خاك بر سر آن شيعه‏اي كه بدتر از ناصبي باشد. و شافعي مي‏گويد كه:

و مات الشافعي و ليس يدري   علي ربّه ام ربّه اللّه

حالا خود را پست‏تر از سنّي مخواهيد و امام خود را حقير مشماريد، امام شما صاحب قدرت عظيمه است و فضيلت او را قبول كنيد و انكار مكنيد هرچه مي‏شنويد، اگرچه نفهميد؛ شايد امام شما بالاتر از اين فضل باشد كه ماها مي‏دانيم. بلكه آنچه گفته شده است الي الآن يك نقطه از فضل او گفته نشده است، پس چگونه تعقل مي‏توان كرد مقام آن بزرگوار را؟ زيراكه مقام او از ملك برتر است و آنچه ما مي‏گوئيم در مقام بندگي است و او بنده‏اي است از بندگان خدا. بلكه خود فرمود انا عبد من عبيد محمّد. حالا جاهلي در اينجا شبهه نكند كه ما او را خدا مي‏گوئيم، لعنت خدا بر كسي كه ظاهرش غير از باطنش باشد و او را خدا بداند و چيز ديگر بگويد، هركسي كه بگويد تا روز قيامت. ولكن چنان بنده‏هايي هستند كه جميع صفات خدائي از ايشان ظاهر مي‏شود و آئينه سرتاپانماي صفات و كمالات خدايند و آنچه را كه بتوان اسم و رسمي از براي او گفت از براي خدا، صفت اين بزرگواران است و هر خيري كه هست از ايشان است چنانچه در زيارت مي‏خواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. پس مبدأ و منتهاي كل اسماء الله ايشانند و جميع فهمها و مدارك خلق پست‏تر از مقامات ايشان است و چيزي بر ايشان سبقت نمي‏گيرد. نمي‏بينيد كه مي‏فرمايد لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع.

الحاصل اينها مراد ما نبود و خدا كشانيد ما را از مصلحتي به اينجا. كلام ما در توحيد صفات بود و گفتيم كه مثل صفات خدا هيچ‏چيز خلق نشده و اين است كه خدا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۸ *»

خود شرح فرموده است اين را در آنجا كه مي‏فرمايد ليس كمثله شي‏ء يعني خدا يگانه است در صفات خود چنانچه يگانه است در ذات. و ليس كمثله شي‏ء از براي ذات گفته نمي‏شود و معنيش اين است كه نيست مثل نور خدا چيزي، يعني نيست مثل مثل خدا كه صفت اوست چيزي. بجهت اينكه مثل از براي ذات گفته نمي‏شود و از براي صفت گفته مي‏شود. حالا پس نيست مثل صفت او چيزي بدليل قوله۷ كه مي‏فرمايد ليس لصفته حدّ محدود و لا نعت موجود و لا اجل ممدود و تأويل اين حديث اين است كه نيست مثل محمد و علي كسي ابداً. يعني مانند ايشان كسي نيست و معني مانند، مثل هم بودن است چنانچه دو شير يا دو حيوان يا دو نبات يا دو جماد يا دو تلخ يا دو شيرين يا دو نرم يا دو زبر يا دو مشرقي يا دو مغربي يا دو آسماني يا دو زميني يا دو جسماني يا دو مثالي يا دو نفساني يا دو عقلاني را مانند هم مي‏گويند. و چون هر مدركي از مدارك عالم از خلق بيرون نمي‏رود و از صفت خلقي بالاتر نمي‏رود، لهذا هيچ‏كس نمي‏تواند ادراك مانندي براي خدا بكند و از براي صفت خدا مانندي قرار دهد. بلكه هركس اعتقادش اين باشد كه مانند صفت خدا چيزي هست خلاف قرآن گفته است كه مي‏فرمايد ليس كمثله شي‏ء و چگونه از براي صفات خدائي مانند قرار مي‏دهي و حال اينكه محال و ممتنع است. بجهت اينكه شماها از مقام خود بالاتر نمي‏رويد و هركس هرچه درك كند از مقام خود بالاتري را درك نمي‏كند و حضرت‏امير مي‏فرمايد انّما تحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها. و جهّالي كه مانند قرار مي‏دهند براي ايشان از اين است كه خود صاحب مقامي نيستند و نمي‏توانند متصف به صفات ائمه بشوند، لهذا ائمه را پست مي‏انگارند تا اينكه ائمه را به مقام خود بياورند، شايد ايشان را جانشين ائمه بدانند مردم. و ايشان كسانيند كه خداوند عالم وصف فرموده است ايشان را در آنجا كه مي‏فرمايد يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا بجهت اينكه همان كسي را محمّد بن عبداللّه مي‏دانستند كه آمد در مكه و مدينه و مردم را دعوت فرمود و مُرد، و ديگر از باطن مقامات ايشان خبري ندارند. و همچنين ائمه را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۹ *»

هم همين اجسامي مي‏دانند كه آمدند در اين دار دنيا و شهيد شدند ولكن اين‏كه در اين دار دنيا آمد، يك بدني از حضرت‏امير بود و بدني بود كه از اين عناصر اربع گرفته بودند و مركّب كرده بودند. چه نيكو گفته است اين را كه مي‏گويد:

خود بن و بنگاه من در نيستي است   يك سواره نقش من پيش ستي است

و چون حضرت‏امير وصي بود و بايستي كه عهد گرفته شود از اهل هزار هزار عالم از دوستي آن بزرگوار، و آن بزرگوار بايستي سخن بگويد در همه اين عوالم، لهذا از هريك از اين عوالم از لطيفه عناصر آن گرفت و بدني از براي خود قرار داد و پوشيد از البسه اين عالمها لباسهائي كه با اهل اين عالمها سخن بگويد. پس اين كه در اينجا بود يك لباسي و يك قالبي از هزار هزار قالب بود كه مي‏ديدند با اين چشم ولكن:

جاهلا اين نور علّييني است   نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

پس لباسي پوشيد از اين عالم كه با شماها سخن بگويد ولكن همين نيست كه مي‏بينيد بلكه هركس خود جماد است علي را هم همين جماد مي‏بيند، و اگر كسي بالاتر برود از اين عالم و به عالم مثال برسد، نهايت او را از جمله اهل عالم مثال مي‏بيند ولكن از عالمهاي ديگر خبري ندارد. و همچنين هركس خود نباتي است، علي را هم نباتي مي‏داند و هركس بالاتر رفته و به مقام حيوانيت رسيده و از اين بالاتر نرفته لامحاله علي را هم بالاتر از اين مقام نمي‏داند و حال اينكه در هر عالمي يك تجلي از آن بزرگوار بروز كرده. بلكه هرچه موجود است يك تجلّي از اوست و چون او تجلّي كرد همه ذرات ايجاد موجود شدند و اين است كه مي‏فرمايد تجلّي لها فاشرقت و طالعها فتلألأت و القي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله و همين تجلّي خداست لاغير بلكه حقيقةً چيزي از خود ندارند و تجلّي از خود ندارند و همه تجلياتِ از ايشان همان تجلياتِ از خداست، و تمام ايشان غيب‏نماست، همه ايشان نماينده همه صفات و كمالات خداست بلكه فانيند در جنب صفات و كمالات خدا چنانكه گفته‏ام:

چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت   نار هم اوصاف خود در او گذاشت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۰ *»

نار افروزنده شعله آلتي است   نار خود سوزنده شعله آيتي است

و ايشانند آن شعله و ايشانند آن آتشي كه از عالم لاهوت افتاده است در اين عالم و هركس در گرفت از اين آتش در گرفته است و هركس نزديك اين آتش شود، لامحاله در مي‏گيرد و بمحض نزديك‏شدن در مي‏گيرد هركه نزديك شود. چنانچه هرگاه تنوري را پر از آتش بنمائي، بمحض اينكه بُتّه هيمه را بر لب تنور بگيري آتش مي‏گيرد. پس حضرت‏پيغمبر و حضرت‏امير آن شعله مي‏باشند كه از عالم لاهوت افتاده است در اين عالم و در گرفته است هركس كه بايد در بگيرد و كساني كه در گرفته‏اند از اين آتش نيز خود آن آتش و آن شعله شده‏اند. نمي‏بينيد كراماتي چند را كه از ايشان سر مي‏زند و خوارق عاداتي چند از اين بزرگواران بروز مي‏كند؟ و نيست اين كرامات و خوارق عادات مگر اينكه از حضرت‏امير است كه به اين واسطه بر مردم بروز مي‏كند. بلكه از ائمه اطهار آنچه مي‏رسد به رعيت از دست ايشان و بواسطه ايشان است. پس ايشان مي‏كنند بواسطه اين بزرگواران و خود مي‏كنند با ايشان. چنانچه تو راه مي‏روي و عباي تو هم با تو راه مي‏رود و هرگاه تو مي‏نشيني عباي تو هم مي‏نشيند. پس هر حركتي كه تو مي‏كني با عمامه خود و قباي خود و عباي خود مي‏كني. پس ايشان هم لباس ائمه‏اند و هريك از ايشان يك ظهوري از ظهورات حضرت اميرند و آن بزرگوار هرگاه بخواهد از عناصر اين عالم هزار قالب از براي خود بگيرد، و در آن واحد در همه جلوه كند، مي‏تواند. چنانچه ديدند كه در يك شب در چهل خانه ميهمان بودند.

حالا كساني كه تعجب مي‏كنند از اين سرّش اين است كه خود جمادند و اين جلوه و اين لباس عرضي را كه ديدند، گمان كردند كه همين است حضرت‏امير كه در اين دنيا آمد و رفت. حاشا، نمي‏دانند كه ايشان پُر كرده‏اند تمام فضاي آسمانِ مشيت و ارض امكان را چنانچه مي‏خواني در دعا فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت پس هر آتشي در عالم هست از آن آتشي است كه در گرفته است از علي بن ابي‏طالب و همه سوزندگيها از ايشان است و در همه اعصار مي‏باشند آتشهايي كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۱ *»

در گرفته است از اين آتش لاهوتي چنانچه خود فرمودند انّ لنا في كلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين و فرمودند انّ لنا مع كلّ ولي اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً الي آخر تا اينكه از اين آتش حرارتي برسد به جميع خلايق تا اينكه بواسطه اين آتش مردم رو به خدا روند و از اين حرارت رو به خدا كنند. لهذا هر خيري در هر جاي عالم كه باشد از اين آتش است و از اين بزرگواران سر زده است و اين است كه مي‏خواني در بعضي از زيارات ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. حالا اين آتش در همه مكانها تابيده ولكن هركس در هر مكاني كه قابل بوده است در گرفته است و هرجا قابليتش بيشتر بوده و صفاي او زيادتر بوده در گرفته است به آتش بيشتر از غيرش، و هرجا كثيفتر بوده است در آنجا كمتر تابيده. پس آنجا كه از بسياري لطافت همه او را در گرفته است كسي است كه آئينه سرتاپانماي ائمه اطهار است سلام‏اللّه‏عليهم به اينكه نماينده جميع صفات و كمالات آن بزرگواران است و نمي‏گويد مگر از امام خود و نمي‏رود مگر بسوي امام خود و نمي‏شنود سخني مگر سخن امام خود را و هكذا جميع افعال او افعال ائمه است و كلام او كلام ائمه است. و اهل بصيرت مي‏بينند افعال ائمه را از ايشان كه بروز مي‏كند اين است كه مي‏فرمايد علي كلّ حقّ حقيقة و علي كلّ صواب نور. نمي‏بينيد در همين ظاهر كه جمعي هستند كه هميشه مي‏گويند قال البغنوي و قال الترمدي و قال الشافعي و قال الآمدي؟ و بديهي است كه اين جماعت هيچ‏يك آئينه سرتاپانماي امام نيستند، بلكه هريك از اينها كه آئينه سرتاپانما بشوند، آئينه نماينده آن اوّلي و دويمي مي‏باشند. از كوزه تراوش كند هرچيز در اوست. و اما آن كساني كه هميشه مي‏گويند قال اللّه يا هميشه مي‏گويند قال النبي يا قال علي بن ابي‏طالب يا قال الصادق يا قال الباقر :. اگر آئينه سرتاپانما بشوند، آئينه نماينده امامند و اوست كه فرزند پيغمبر است و فرزند علي بن ابي‏طالب كه خود مي‏فرمايند انا و علي ابوا هذه الامّة و اوست كسي كه خدا در قرآن او را ابن آدم خوانده و تعريف او را نموده در آنجا كه مي‏فرمايد و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۲ *»

لقدكرّمنا بني‏آدم. پس چنين كسي شيعه علي بن ابي‏طالب است زيراكه اگر ابن آدم نبودند، شيعه نبودند. پس معلوم شد كه شيعه، ابن آدم است و آدمِ اوّل، حضرت پيغمبر است و ابن آدم، آل اوست. و حضرت‏امير حوّاء عالم است و اين است كه فرمودند انا و علي ابوا هذه الامّة و همه خلايق از بدو ايجاد تا آخر، امّت  اويند. و بمعني ديگر و لقدكرّمنا بني‏آدم يعني انبيائند ابناء پيغمبر و ايشان را گرامي داشتيم و همه اشياء را از شعاع نور اين بزرگواران خلق فرموده است به اين‏طور كه اناسي را از نور جسد اين بزرگواران آفريده و مؤمنين جن را از نور جسد شيعيان اين بزرگواران آفريده و ملائكه را از نور جسد مؤمنين جن آفريده، و حيوان را از نور جسد ملائكه آفريده، و نبات را از نور جسد حيوان آفريده، و جماد را از نور ظاهر نبات آفريده. پس انبياء اولي شدند از جميع خلايق و هركس هم به انبياء ملحق شود اولي است از ديگران و هركس ملحق به انبياء بشود ملحق به پيغمبر شده است. پس هركس ملحق به ايشان نشود ملحق به پيغمبر نشده است و هركس ملحق به پيغمبر نشود اولاد پيغمبر نيست و تسليم او را نكرده. زيراكه هركس تسليم و تصديق فضيلت او را نكند، اگرچه سيّد قرشي باشد كه از نسل او نيست و هرگاه از نسل او باشد كسي، جزء اوست و هرگز منكر او نخواهد شد. چگونه امّت پيغمبر منكر پيغمبر مي‏شود؟! حاشا. پس اين است كه حضرت‏امير فرمودند محمّد پسر من است و از صلب ابابكر است. و اين بجهت اين است كه منكر علي نبود و تصديق آن بزرگوار را داشت و تسليم امر او را مي‏كرد، پس او بود ولد علي بن ابي‏طالب و آن بود از اولاد پيغمبر. پس سيّد كسي است كه اولاد پيغمبر و علي باشد حقيقةً نه اينكه هرچه بچشم جمادي ببينيد اينكه از ذرّيه پيغمبر بخوانيد او را، و اگرچه منكر فضل آن بزرگواران باشد سيّد و جزء علي بن ابي‏طالب خواهد بود. حاشا، مباشيد از جمله كساني كه خداوند عالم در وصف آنها مي‏فرمايد يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا. بلي هركس جماد است با چشم جمادي جماد مي‏بيند ولكن اين اشتباه است. سيّد كسي است كه جزء پيغمبر باشد چه قرشي باشد و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۳ *»

چه غير قرشي. و آن كسي است كه از نور اين بزرگواران خلق شده است و چون خداوند عالم طينت ايشان را از عليين خلق كرده است، طينت شيعيان ايشان را هم از بدن اين بزرگواران خلق فرموده است پس ايشانند اشعه آن بزرگواران. حالا معني و لقدكرّمنا بني‏آدم اين است كه مي‏فرمايد چنان گرامي داشتيم ايشان را كه همه عالم را بجهت ايشان خلق نموده‏ايم و مي‏فرمايد و حملناهم في البرّ و البحر و فضّلناهم. پس معلوم شد كه اين بزرگواران مقرّبان درگاهند و ايشان را خدا فضيلت داده است و چشم ايشان است چشم علي و گوش ايشان است گوش علي و دست ايشان است دست علي و زبان ايشان است زبان علي و نفس ايشان است نفس علي. و همچنين دست علي دست خداست و چشم علي چشم خداست و گوش علي گوش خداست و نفس علي نفس خداست. پس بنابراين افعال اين بزرگواران افعال خداست و فرمايش ايشان فرمايش خداست و اين است كه خداوند عالم مي‏فرمايد انّما يتقرّب الي العبد بالنوافل الي‏آخر. و همچنين امام تو مي‏فرمايد بدرستي‏كه از براي ماست با هر وليي گوشي شنونده و چشمي بيننده و مي‏فرمايد در هر عصري هستند اين بزرگوران.

حالا اين بود پُركردن ائمه جميع آسمان و زمين را كه به اين انوار پُر كرده‏اند آسمان و زمين را. پس معلوم شد كه هرچه هست از ائمه اطهار است، جميع انوار و صوتها از آن بزرگواران است.

اين‏همه آوازها از شه بود   گرچه از حلقوم عبداللّه بود

و همه صوتها از آن قصبه ياقوته است كه پيش از اين از براي شما شرح كرديم و گفتيم كه از براي او چهارده بند است و بندهاي اين هريك مقامي دارند بخصوصه كه داني به مقام عالمي نمي‏رسد هرگز و اين صوتها از بند عالي مي‏رسد به بندهاي داني و از آنها منتشر مي‏شود در ملك و هركس را بقدر استعدادش از اين صوت داده‏اند. چنانچه هر حيّي از او حي است و هر شيئي را بقدر قابليت او حيات‏بخشي نموده است و هيچ ذي‏حياتي نمي‏تواند كه او را ادراك كند و احدي به آن قصبه ياقوته نمي‏رسد چنانچه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۴ *»

گفته است:

به كنه ذاتش خرد برد پي   اگر رسد خس به قعر دريا

چگونه نور مي‏تواند ادراك منير نمايد؟ نه اينكه جميع اناسي از نور جسد انبياء خلق شده‏اند؟ و انبياء از نور جسد ائمه اطهار سلام‏اللّه عليهم؟ پس نمي‏رسد كسي به ادني پايه ادراك مقام ايشان حتي انبياء. پس اين است كه شاعر گفته:

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم   و ز هرچه گفته‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم

و جميع خيالها و قياسها و گمانها و وهمها، بلكه عقول، بلكه فؤادها همه انوار و اشعه و جلوه‏هاي اين بزرگوارانند. پس ابداً طمع مكنيد مقامي را كه نمي‏توانيد برسيد و مقامي را كه فوق رتبه شماها است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۵ *»

«موعظه بيست‏وپنجم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

تفسير ظاهر اين آيه را از براي شما گفتم و مي‏خواستم يك معني ديگر از براي شما بگويم ولكن مقدمه‏اي قبل از اين از براي شما بايد بگويم تا اينكه بربصيرت شويد در معرفت اين آيه و جميع قرآن. و آن اين است كه قرآن فرماني است از خدا از براي شما و اين فرمان هم بسيار عظيم است، بجهت اينكه از پادشاهان فرماني كه صادر مي‏شود بقدر قابليت آن فرمان حاملي با او مي‏فرستند؛ و هرچه فرمان عظيم است حامل فرمان از براي آن هم بزرگتر و عظيمتر است. پس خداوند عالم چنان فرمان عظيمي از براي شما فرستاده كه مثل خاتم‏النبيين حاملي با او فرستاده كه اعلم و اشرف و اعلي و اوّل جميع ماخلق‏اللّه است. حالا هركس اين فرمان كذائي را وا زند و تصديق آن بزرگوار را نكند، البته كافر خواهد شد. حالا اگر شماها وا نمي‏زنيد اين فرمان را و تصديق آن بزرگوار را مي‏كنيد، اين آيه شريفه يك فقره از فقرات آن فرمان است كه من از براي شما مي‏خوانم، و امري چند در اين فقره مي‏باشد كه هرگاه شماها مصدّق باشيد و رعيت آن بزرگوار باشيد بايد به آن امور عمل نمائيد كه اگر عمل ننمائيد ياغي او شده‏ايد و از براي شماها عمّاقريب بلائي نازل خواهد كرد؛ بجهت اينكه بر وفق

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۶ *»

خواهش و مشيّت الهي عمل نكرده‏ايد.

حالا از آن جمله امري است در اين آيه كه اعظم از جميع امور است و امري است كه بزرگتر است از جميع اموري كه شماها مكلّفيد و هتك حرمت او هتك حرمت خداست، و آن تحصيل دانش است. حال اين تحصيل علم بر مردم مختلف است، مثلاً بعضي از مردم بايست كه از خانه‏اي به خانه‏اي بروند بجهت تحصيل علم، و بعضي از مردم هستند كه از محله‏اي به محله‏اي بايد بروند از جهت اين، و بعضي از مردم هستند كه بايست از ولايتي به ولايتي بروند از جهت تحصيل علم. و اين هم از براي شماها واجب است، واجبتر از جميع عبادات است و واجب است كه هركس بقدر خود طلب علم نمايد چنانكه فرمودند اطلبوا العلم ولو بالصين. پس اگر كسي آنقدر كه مي‏تواند طلب علم نكند كافر است بجهت اينكه طلب دين نكرده است و كسي كه طلب دين نكند، دين را پيدا نمي‏كند و او را ديني نيست. ولكن هركس كه طلب كرد دين را آنقدر كه مي‏توانست، دين را پيدا مي‏كند و او از جمله مؤمنين است. حالا دين همين است كه در اين آيه فرموده است خدا، و پيغمبر واجب كرده است.

و مردم دو فرقه‏اند: يا صاحب اين دين هستند يا نيستند. و اما آنها كه صاحب اين دين هستند، بايد خدا را حمد كنند كه خدا منّت گذارده است بر ايشان كه ايشان را هدايت كرده است به اين علم. و اما آنهائي كه صاحب اين دين نيستند، واجب است بر آنها كه طلب نمايند اين دين را، كه اگر اين دين را نياموزند هيچ عبادتي از آنها قبول نمي‏شود. زيراكه بي‏دين است و بي‏دين را عبادتي نيست. پس كساني كه پيدا كردند از ايشان دين را، بايد يقين داشته باشند در دين خود، و چنان يقين داشته باشند كه اگر كل عالم جمع شوند، نتوانند يقين ايشان را تغيير دهند اگرچه آباء و اجداد ايشان غير از اين باشند. زيراكه دين آباء و اجدادي مناط حقّيت نيست. اي بسا پدرهاي ماها كه در سابق از اين يهود بودند و نصاري بودند و يا مجوس بودند، و همچنين هريك ديني داشتند. و عقل مي‏گويد كه دين را نبايست از آباء و اجداد گرفت، زيراكه اگر دين آنها اين دين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۷ *»

نباشد، بايد اعراض كرد از آنها. بسا آباء و اجداد كه كافر بوده‏اند و نبايد كافر بشود كسي بجهت آباء و اجداد خود. اين است كه خداوند عالم مي‏فرمايد أولو كان اباؤهم لايعقلون شيئاً و لايهتدون پس اگر آباء و اجداد شماها مؤمن نباشند، از مؤمنين اخذ نمائيد علم را و ايشانند باب علم. و شرطش هم اين است كه نواميس را ترك كنيد و نباشيد مثل نصاري كه مي‏گرفتند دين خود را از آباء و اجداد خود. پس خدا شماها را عقلي داده است تا آن مدركي باشد براي شما بر شناختن دين. و هرگاه با دليل و برهان و به عقل خود دين را پيدا كرديد، يقين حاصل كنيد چنان يقيني كه اگر همه علما غير از تو باشند، تو ايشان را خارج بداني و دين آن است كه بر آن دليل و برهان داشته باشي. نمي‏بيني كه چون ميّت را در قبر مي‏گذارند و نكيرين از او سؤال مي‏كنند كه خداي تو كيست، و مي‏گويد خداي يگانه. پس مي‏گويند به چه دليل و چه برهان؟ پس بي‏دليل و برهان نمي‏پذيرند از كسي. و همچنين اگر بگويد كه از پدر و استاد خود چنين شنيده‏ام، نمي‏پذيرند از او. و نيز مي‏پرسند كه پيغمبر تو كيست؟ اگر با دليل و برهان ثابت كرد برايشان كه خاتم‏النبيين است، قبول مي‏كنند و اگر بگويد خاتم‏النبيين است و بي‏دليل، نمي‏پذيرند. و همچنين از دين او مي‏پرسند، هرگاه با دليل و برهان ثابت نكرد و گفت دين من دين استاد من يا دين آباء و اجداد من است از او نمي‏پذيرند و آن شخص بيدين است. پس دين آباء و اجداد، بكار كسي نمي‏خورد.

گذشتيم، اگر دين آباء و اجدادي نيكو است، پس تقصير اهل بغداد چيست كه مي‏گويند هرچه آباء و اجداد ما كردند ماهم مي‏كنيم؟ و دين ماها دين آباء و اجداد ماست، و چون آباء و اجداد ايشان ياعمر گفته‏اند، ايشان هم ياعمر مي‏گويند.

الحاصل، دين خود را از روي شعور و عقل با دليل و برهان از اهل او و از باب او بگيريد و اين ناموس را ترك كنيد و بيندازيد آنچه را كه به تقليد از آباء و اجداد خود گرفته‏ايد. دين خود را بي‏دليل و برهان و بدون واسطه عقل و شعور مگيريد.

گذشتيم، آيا اگر آباء و اجداد شما صوفي بودند يا باشند، چه مي‏كنيد؟ آيا صوفي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۸ *»

مي‏شويد يا تبرّي مي‏جوييد از ايشان؟ و شيخ‏مرحوم اعلي‏اللّه‏مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه فرموده‏اند و چنين هم نوشته‏اند كه در هرجا كه اسم صوفيه برده بشود بايد بطلان آنها را ظاهر كرد و قدح آنها كرد. آيا نمي‏دانيد كه مذهب ايشان چيست؟ از آن‏جمله نوشته‏اند كه شرط تصوّف اين است كه سنّي باشند كه اگر سنّي نباشند، نمي‏توانند صوفي باشند و مذهب ايشان داخل مذهب صوفيه است. نمي‏بينيد كه دكاني مقابل دكان خدا باز كرده‏اند و به مردم خود را از اهل باطن مي‏نمايانند و حال اينكه گمراهند؛ و باطني است كه راه شيطان است. پس اقلاً از روي شعور و عقل، صوفي مباشيد و بدانيد كه اصل مذهب ايشان چيست.

حالا هرگاه صوفي نشدي و دانستي بطلان اينها را، پس اگر داخل اين طايفه قشري شدي، ايشان نيز دو فرقه‏اند: آيا تو چه مي‏كني در اين ميانه؟ اصولي مي‏شوي يا اخباري؟ و حال اينكه هر دو تكفير يكديگر را مي‏كنند، چنانكه بر شماها واضح است كه قبل از آقاباقر كتابهاي اخبار مشهور بود و پيش از آنها مردم اجتهادي و تقليدي نشنيده بودند و آن وقت هم همين اخباري مشهور بودند. نه اجتهادي بود و نه تقليدي، چنانچه ملاّ محمدباقر نوشته است اينكه در مدينه اخباريين اصوليين را ضالّ و مضلّ مي‏دانستند بجهت اينكه به مظنّه عمل مي‏كردند و همه اهل آن عصر اخباري بودند و اخبار منتشر بود در ميان مردم. بلكه الآن هم از آن جماعت هستند در ميان مردم، تا اينكه آقاباقر آمد و بناي اصول را گذارد در ميان مردم و نوشت از براي مردم اصول را. و ابتداء اصول آنوقت بود و هنوز در آن مجلس بيشتر اخباريين بودند. چنانچه در همان مجلس شخصي حديثي از حضرت‏صادق روايت كرد و گفت كه حضرت‏صادق چنين و چنان فرموده است. پس آقاباقر گفت اي مرد، بمحض اينكه بگوئي حضرت‏صادق چنين فرموده است نمي‏توان عمل كرد. پس اهل مجلس جمع شدند و آقاباقر را زدند كه چرا چنين گفته است.

خلاصه، از آن عهدِ آقاباقر خورده خورده علم اصول پهن شد و انتشاري بهم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۹ *»

رسانيد و هريك از ايشان كه آمدند هريك شرحي از براي آن نوشتند و شرحي زيادتر از شرحي نوشتند تا اينكه حالا بقدر پنجاه‏هزار بيت شده است. حالا اگر پدران تو اخباري بوده‏اند، به چه دليل اخباري مي‏شوي؟ و هرگاه اصولي بوده‏اند، تو به چه دليل اصولي مي‏شوي؟ و دليل تو بر حقّيت يكي از اينها چيست؟ و كداميك حق است و كداميك باطل؟ و اينكه يكديگر را ضالّ و مضلّ مي‏دانند. حالا مي‏داني كه اين دو فرقه يكديگر را كافر مي‏دانند و دليلي هم نداري تا داخل يكي از اينها بشوي. پس به تمام گوش و هوش خود متوجه كلام بشويد و مستعدّ مطلب باشيد تا اينكه ان‏شاءاللّه بفهميد آنچه را كه مي‏گويم و بهره‏اي ببريد هريك بقدر استعداد و ظرف خود. و همچنين اين جماعت اثناعشري دو فرقه‏اند؛ الآن تو چه مي‏كني؟ آيا داخل كداميك از اينها مي‏شوي؟ و حال اينكه يكديگر را گمراه مي‏دانند. دليل تو بر حقّيت يكي از اينها چيست؟ كه يكي را حق بداني و يكي را باطل، و كداميك را بايد حق دانست و كداميك را باطل؟ حالا گوش بدهيد تا اصل مطلب را بفهميد.

اما كساني كه بوده‏اند از شماها كه خدمت شيخ‏مرحوم اعلي‏اللّه مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه بوده‏اند كه آن بزرگوار در اين ولايت يزد آمده، ديده‏اند اخلاق و احوال آن بزرگوار را و سلوك او را با مردم و فكر و ذكر و علم و حلم و حكمت و نباهت او را ديده‏اند. و اگر عوام شماها نفهميده‏اند علماي شما فهميدند و ديدند از او و از جمله ميرزا سليمان و حاج رجبعلي و علماي ديگر او را تصديق كردند و با او نماز كردند و همه او را مطاع مي‏دانستند و حكم او را امضا داشتند و بر كاغذ شيخ نوشتند كه شيخ از همه اعلم و اتقي و افضل است. و همچنين علماي كربلا از جمله آقا سيّد علي و آقا سيّد مهدي و علماي ديگر، آن بزرگوار را تمكين نمودند و تصديق كردند و تسليم امر او را كردند و بعد از اينكه از آنجا تشريف بردند به مشهدمقدس ماندند در آنجا تا اينكه احوال او و اخلاق او و علم و حلم او و حكمت او بر همه اهل آن بلد و كساني كه از اين بلد همراه او بودند ظاهر شد و در آن ولايت مشهور شد كه آن بزرگوار مستجاب‏الدعوه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۰ *»

است و هر وقت كه دعا مي‏كردند مستجاب بود. همچنين در هر بلدي از بلدان جميع علماي آن عصر تصديق آن بزرگوار را داشتند و تمكين كرده بودند او را و او را اعلم و اتقي مي‏دانستند و همه در اجازه آن بزرگوار نوشتند كه شيخ از ما اجازه خواست و ما از ادب ندانستيم كه اجازه بنويسيم بجهت اينكه او اعلم و اتقي و اشرف از جميع ماها است ولكن بجهت امر ايشان نوشتيم. حالا كساني كه در ميان اين‏دو اختلاف واقع شده‏اند تكليف ايشان اين است كه تميز دهند حق و باطل را و اگر بگويند ما خود نمي‏توانيم تميز بدهيم ميان ايشان اهل خبره هستند كه بتوانند بشناسند حق را از باطل و اينكه بفهمند دين خود را از كه اخذ نمايند و حال اينكه همه شماها مي‏توانيد سعي نمائيد و حق را پيدا كنيد و دين خود را بدانيد كه كجاست. زيراكه خدا تكليف مالايطاق نكرده است در اينكه فرموده است طلب دين نمائيد تا بدانيد دين شما كجاست و در نزد كيست، بگيريد آن را. پس بدانيد كه دين خود را از كه اخذ مي‏نمائيد.

حالا مي‏خواهم يك مطلب عظيمي از براي شما بگويم بشرط اينكه به تمام گوش و هوش خود از روي انصاف دل بدهيد شايد بهره‏اي ببريد از اين علوم.

بگوئيد ببينم اگر يك خانه كوچكي در بسته باشد و دو نفر از اين خانه بدر آيند و يكي از آنها بگويد كه يك انساني در اين خانه هست و يك نفر بگويد كه هيچ‏كس در اين خانه نيست، آيا بايد يكي از اين دو نفر دروغ بگويند يا نه؟ لامحاله يكي از اينها دروغ مي‏گويند. حالا هرگاه شماها كه در اين ميانه قول هردو را شنيده‏ايد، اگر بگويد كسي از شماها كه هردو راست مي‏گويند، اين شخص معاينه آن اشخاصند كه گفتند مولانا معاويه قاتَلَ مولانا علي. و اين خلاف است، بجهت اينكه حضرت‏امير، معاويه را كافر و غاصب حق آل‏محمّد مي‏داند و معاويه هم علي را خليفه نمي‏دانست و هر دو ضد بودند و نمي‏شود كه شخص رعيت، دو حاكم ضد داشته باشد. و هرگاه دونفر يكديگر را تكفير كنند، لامحاله يكي از اينها بايد راست بگويد و يكي از اينها دروغ. حالا هرگاه تو در اين ميانه طلب دين خود نمائي، بايد تميز بدهي حق را از باطل و دين خود را از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۱ *»

اهل حق اخذ نمائي. ولكن اگر شما انصاف داشته باشيد و طالب دين باشيد بايد تفكر كنيد و متذكر مرگ بشويد و حبّ رياست را از سر بيرون كنيد و بخل و حسد را ترك نمائيد و بايد بدانيد كه همه اين دنيا و اوضاع اين دنيا و رياست و بزرگي اين دنيا مي‏پوسد و از براي اجل هم اعتباري نيست و از براي كسي هم يقين نيست كه مرگ كي مي‏آيد. بلكه از وقتي كه نطفه بسته مي‏شود، ايمن از مرگ نيست. نه در علقه و نه در مضغه و نه در عظام و نه در اكساء لحم و نه در خلق آخر و نه در طفوليت و نه در جواني و نه در پيري، الي صد و بيست سال كه عمر طبيعي است. پس دمي به فكر كار خود بيفتيد و يقيناً بدانيد كه همه اينها مي‏پوسد و تمام مي‏شود و از براي شما ثمري ندارد. پس چرا خود را بدست اين آقايان داده‏ايد كه شما را افسار كنند و سوار شوند و به هر طرف كه بخواهند بتازند؟ و چرا شماها را بايد اغوا كنند و شما هم دين خود را به ايشان بدهيد؟ عمر گذشت تا كي، تا چند؟ خود را از چنگ ايشان بيرون بريد و تحصيل علمي نمائيد و خود را از قيد عادات و نواميس و اهواء و آراء و شهوات بيرون آريد و اين ناموس را از خود دور نمائيد كه مي‏گوئيد آنچه آباء و اجداد ما و پيشينيان ما كرده‏اند صحيح است و ما را همين كفايت مي‏كند و تغيير نمي‏دهيم ديني را كه داشتيم. و هرگاه كسي چنين بگويد غيرمعقول است و پسنديده نيست، زيراكه اين عيب مي‏رسد تا به انبيا كه هريك شريعتي داشتند در عصر خود و چون عالم نضج مي‏گرفت، تكليف زياده مي‏شد و شريعت سابق نسخ مي‏شد و شريعت جديد ناسخ او بود. پس بايست آن انبياء پيشتر و امّت پيشتر بگويند همان شريعت سابق و تكليف سابق ما را كفايت مي‏كند و تغيير نمي‏دهيم. نعوذباللّه، انبياء چگونه خلاف فرمايش خدا مي‏كنند و امّت ايشان خلاف فرمايش انبياء و تا عهد پيغمبر رسيد هيچ شريعتي نماند. چنانكه آنها كه از بني‏اسرائيل مانده بودند پيش از پيغمبر بعضي بت مي‏پرستيدند و بعضي نصاري بودند و بعضي بر دين ابراهيم بودند و بعضي بر دين زردشت باقي بودند و بعضي يهودي بودند و بعضي آفتاب مي‏پرستيدند. و حال اينكه در هر عصري هر پيغمبري كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۲ *»

مي‏آمد مي‏گفت كه بعد از من پيغمبري ديگر خواهد آمد و شريعتي ديگر مي‏آورد بايد به شريعت او عمل نمائيد. پس بعد اگر آن امّت اطاعت پيغمبر جديد را مي‏كردند مؤمن مي‏شدند و هر كدام كه بر همان دين آباء و اجدادي ماندند كافر شدند، و آنها كه ماندند بر دين آباء و اجداد خود هريك هم از براي خود دليلي پيدا كرده‏اند و از براي اعتقادات خود محملي قرار داده‏اند. مثلاً جمعي گفتند كه پيغمبري كه بايد بيايد هنوز نيامده است، و همچنين هريك نوعي خود را خوشحال كردند و دين آباء و اجداد خود را از دست نداده گمراه شدند و گمراه بودند. ولكن نسخ شد جميع ملتها و شريعتها بسبب شريعت خاتم‏النبيين و آن بزرگوار در اوّل امر تكليفي نفرمودند تا اينكه در مكه معظمه نزول اجلال فرمودند و ادعاي پيغمبري كردند. پس جمعي از مردم به او گرويدند و جمعي نگرويدند. آيا اين اختلاف به هر كس كه مي‏رسيد شايسته بود كه نيايند و نشنوند و تميز حق و باطل ندهند؟ و آيا شايسته بود كه يهود و نصاري و مجوس و بت‏پرست، بر همان مذاهب خود باقي بمانند و اسلام نياورند و بگويند ما را دين آباء و اجدادي كفايت مي‏كند و تغيير نمي‏دهيم راهي را كه داريم؟ و شايسته بود كه بگويند همه مردم بر طريق مايند و همه اينها را ترك نمي‏كنيم كه بمحض اينكه يك نفري ادعائي بكند تمكين كنيم او را و حال اينكه خداوند عالم نسخ كرد جميع ملل و مذاهب را به مذهب او. با اينكه كسي ديگر هم به او ايمان نياورده بود مگر حضرت‏امير، و ايشان مي‏گفتند كه از كجا كه اين دو نفر اهل بهشت باشند و باقي مردم همه اهل جهنم؟

حالا انشدكم باللّه روا هست اين سخنها در اين امر عظيم؟ و روا هست كه طريقه آباء و اجدادي را ترجيح دهند بر طريقه خاتم‏النبيين؟ و از براي شما واضح است كه آنوقت همه اهل عالم كافر بودند مگر چهار نفري كه ايمان آوردند. حالا چرا مي‏گويند بعضي كه ما را همين مذهب سابقه كفايت مي‏كند و چرا تغيير بدهيم مذهب خود را و متهم سازيم خود را؟ آيا يقين نداريد كه در آن‏وقت بجز حضرت‏امير و سلمان و ابوذر و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۳ *»

مقداد و عمّار، مؤمني نبود و همه عالم كافر بودند؟ خوب اگر اين كيفيت را مي‏شنيدند مردم از اطراف كه كسي آمده است و در مدينه ادعاي پيغمبري مي‏كند و بعضي مي‏گويند او ساحر است و معجزه او را سحر مي‏نامند، مي‏بايست بيايند و ببينند كه اين شخص حق است يا باطل، عالم است يا جاهل، نبي است يا ساحر. بلكه واجب بود بر هركس كه اين به گوشش مي‏خورد اينكه بيايد و او را و معجزه او را ببيند و واجبتر بود از جميع واجبات و عبادات ايشان اينكه دين همين است و بايست طلب دين نمايند و هرگاه كسي طلب دين ننمايد عبادت براي چه مي‏كند؟

و اما چون آن بزرگوار از ميان رفتند حضرت‏امير فرمودند منم وصي و جانشين پيغمبر، و فرمودند ما حقّيم و غير ما باطل. پس چهار نفر ايمان آوردند و باقي كافر شدند. چنانچه امّت موسي مرتد شدند وقتي كه موسي از ميان رفت مگر چهار نفر. حالا انشدكم باللّه بايستي بگويند كه ابوبكر مسلّمي است و اجماع خلق در او شده و همين ما را كفايت مي‏كند و احتياجي به حضرت‏امير نداريم ما؟ پس بايستي بگويند كه از كجا كه علي و چهار نفر ديگر از اهل بهشت باشند و باقي جميع مردم اهل جهنم؟ و گفتند چنين چيزي را، بلي چنين هم بود. همان پنج نفر از اهل بهشت بودند و باقي مردم از اهل جهنم، بجهت اينكه مخالفت حضرت‏امير كردند و همين است سبب كفر جميع عالم. بلكه اگر تو مخالفين آن بزرگوار را كافر نداني، تو هم كافر خواهي شد و اين بديهي است كه جايگاه شيعه بهشت است و جايگاه سنّي، جهنم. و اين مي‏شود كه كافر در صبح كافر باشد و در عصر مؤمن بشود باينكه در صبح مخالف حضرت‏امير بود و در عصر موافق او و اهل بهشت بايد باشد. پس منافاتي ندارد كه سلمان عجمي و مقداد آزادكرده و اباذر و عمّار، مؤمن باشند و باقي مردم جميعاً كافر. نمي‏بينيد عصر حضرت ابراهيم كسي ايمان نياورد و همان حضرت ابراهيم در آن عصر مؤمن بود لاغير. حالا از براي خدا هم طوري نمي‏شود اگر همه عالم كافر باشند، و هميشه مؤمن قليل بوده است و قليل هم هست. پس نبايد بگويند كه چرا متابعت قليل را بكنيم و اين اجماع را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۴ *»

بگذاريم. بايد فهم داشته باشيد و تميز حق را از باطل بدهيد و دين خود را از اهلش بگيريد اگرچه آنها قليلند. حالا چه باك دارد كه همه عالم كافر باشند و يك نفر مؤمن؟ چنانكه حضرت ابراهيم بود در عصر خود كه خدا از براي او فرمود انّ ابراهيم كان امّةً قانتاً للّه و چنانچه حضرت ادريس بود در عصر خود. پس هميشه ايشان كم بوده‏اند تا اين زمان هم مي‏بينيد كه يك‏نفر عرب بياباني كه بي‏ايل و خدم و حشم و بي‏اوضاع و بي‏پول بود و اينكه معروف هم نبود و معهذا جميع ولايات را دو فرقه كرد بمدت اين چند سال. و از حكمت بالغه حكيم علي‏الاطلاق اين بود كه بعد از او اولادهاي او را هم برد تا اينكه از او نماند قبيله و عشيره‏اي. پس علم خود را واگذارد در ميان تا اينكه به اين مدت چنان اختلافي در اين ولايات انداخت كه گمان نمي‏كنم ولايتي مانده باشد و اين اختلاف نرسيده باشد. پس نبايد بگوئيد كه همه اهل ايران راست مي‏گويند و ما را همان كفايت مي‏كند، چرا تمكين اين يك نفر عرب بياباني بكنيم؟ نگوئيد آنچه آباء و اجداد ما گفته‏اند راست است، و آنچه فلاني مي‏گويد دروغ است. نواميس را ترك كنيد و حق را پيدا كنيد، و تميز بدهيد ميانه حق و باطل و بمحض شنيدن چيزي از ملاّها كه باب افترا و غيبت بر ما را مفتوح كرده‏اند، قبول مكنيد تا خود ببينيد و يقين كنيد. اين ناموس را ترك كنيد، نه اينكه يهود هم ملاّئي دارند و آنچه ملاّهاي ايشان مي‏گويند اطاعت مي‏كنند و خدا مذمت كرده است ايشان را بجهت اطاعت‏كردن ايشان ملاّيان خود را. و همچنين مجوس براي خود ملاّئي دارند و از ملاّي خود اخذ مي‏كنند و معهذا باطلند. پس غرابتي ندارد اينكه نيكان قليل باشند و چهار نفر اهل بهشت باشند و باقي اهل جهنم؛ و خدا در حكمت خود چنين قرار داده است.

حالا هرگاه جاهلي بگويد ما را چه به اين اختلاف، و هر دو خوبند. شايسته نيست اين، و كلامي است غيرمعقول. زيراكه خود حضرت‏امير فرمودند ابابكر غصب خلافت ما كرده و ابوبكر هم مي‏گويد من خليفه‏ام و علي خليفه نيست، چگونه اين اختلاف عظيم را يكي بدانيد و چطور مي‏گوئيد كه هر دو خوبند؟ حاشا، و چگونه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۵ *»

مي‏شود دو نفري را كه يكديگر را تكفير مي‏كنند، هر دو را مؤمن، يا هر دو را كافر دانست؟

و اگر جاهلي بگويد كه هر دو خوب نيستند، پس مي‏گوئيم كه تو از كداميك از اينهائي؟ اگر از هيچ‏يك نيستي، پس تو هيچ مذهب نداري. بجهت اينكه يكي مي‏گويد حق و يكي باطل؛ و تو نه حقي و نه باطل و از مذهب هر دو خارج. پس تو نه حق را مي‏خواهي و نه باطل را. حالا انشدكم باللّه اين شايسته است كه خداپرست چنين بگويد؟ حاشا. و اگر بگويد هر دو خوبند، اين معاينه هماني است كه گفت سيّدنا معاويه قاتَلَ سيّدنا علي. هر دو اينها ضدند و يكديگر را تكفير مي‏كنند، چگونه هر دو مؤمن مي‏شوند؟

حالا با اينكه پيغمبر فرموده است در آخرالزمان امّت من هفتاد و سه فرقه مي‏شوند و يكي از آنها ناجي و باقي هالكند، چه مي‏كني؟ و اگر تميز ندهي حق و باطل را از هم و حق را پيدا نكني و دين خود را از او نگيري، آيا از تو مي‏پذيرند به محض شنيدن از پدر و مادر يا معلّم يا استاد؟ حاشا، نه در دنيا از تو خواهند پذيرفت و نه در آخرت. بجهت اينكه حجت را براي شما تمام كردند و ظاهر كردند بر تو اين حق را چنانكه در همه‏جا رسيده است. حالا اگر تو طلب ننمائي دين خود را هيچ عملي از تو مقبول نخواهد شد و بمقتضاي مشيّت الهي نرفته‏اي. حالا واجب است بر تو كه حق را از باطل بشناسي و آن فرقه ناجيه را بشناسي و از پي او بروي بجهت اينكه اگر اين فرقه ناجيه را پيدا نكني، بايد پي يكي از هفتاد و دو فرقه بروي. حالا پي كداميك از اينها مي‏روي؟ پي قدريه يا حروريه يا مرجئه مي‏روي؟ وهكذا، هفتاد و دو فرقه‏اند و باطل، تو پي كداميك از اينها مي‏روي؟ نهايت سعي مي‏كني و در اين ميانه شيعه را ترجيح مي‏دهي، نه اينكه همين شيعه نيز سيزده فرقه شده‏اند و دوازده فرقه از اينها هالكند؟ از جمله كيساني و فطحي و زيدي و واقفي و امثال اينها و يك فرقه از اينها ناجيند. و آنهائي كه اثناعشريند و همه ائمه را قائلند، دو فرقه‏اند آيا كداميك را قبول مي‏كني؟

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۶ *»

فرقه هالكه را يا فرقه ناجيه را؟ البته مي‏گوئي اين فرقه ناجيه را. آيا نه اينكه جمعي از اينها هم صوفيند چنانكه هستند در اغلب بلاد و اغلب از اينها و مرشدين اينها در هندوستانند و از آنجا آمده‏اند و اين ولايات را پُر كرده‏اند پس اگر شماها نواميس را ترك نكنيد با اينكه مي‏دانيد كه اثناعشري دو فرقه شده‏اند و برويد بر مذهب آباء و اجداد خود، احتمال دارد كه پدران شماها صوفي بوده‏اند؛ آيا شما هم صوفي مي‏شويد، يا اينكه به امر پيغمبر از ايشان تبرّي مي‏كنيد؟

باري، شك در اين نيست كه جميع علما تصديق كردند شيخ‏مرحوم را و اين امر را آن بزرگوار منتشر كرد و اين اختلاف از آن بزرگوار است. و ببينيد كه آن بزرگوار در اين مدت سي‏وپنج  شش سال چه كردند كه جميع بلاد را از آذربايجان و ماوراءالنهر و هندوستان و ساير بلاد ديگر را دو فرقه كردند. چنانكه الآن هستند از شاگردان آن بزرگوار در بلخ و بخارا و سيستان و هندوستان و عراق عرب و عراق عجم، حتي بصره و شيراز، حتي مدينه و شام و نشر علوم آن بزرگوار را مي‏كنند بقدر امكان و در هريك از اين شهرها دو فرقه شده‏اند و يكديگر را ضالّ و مضلّ مي‏دانند. چگونه اين اختلاف عظيم را كوچك مي‏شمريد؟ چگونه مي‏شود گفت حالا با اين اختلاف كذائي كه هر دو خوبند؟ حاشا، و حال اينكه اگر بگوئي هر دو راست مي‏گويند، پس يكي از اين‏دو كه لامحاله حق است و مي‏گويد آن ديگري كافر است راست مي‏گويد. و اگر هم مي‏گوئي هر دو دروغ مي‏گويند، پس آن‏كه كافر است مي‏گويد آن ديگري كافر است، راست مي‏گويد. و اگر بگوئي من نه از آنهايم و نه از اينها، تو كسي هستي كه مي‏گوئي مرا كاري به پيغمبر و شرع او نيست؛ پس امّت پيغمبر نيستي.

غرض، امروز امّت پيغمبر و شيعه اثناعشر دو فرقه شده‏اند و هركس كه شنيده است اين اختلاف را حجت براي او تمام شده است. حالا اگرچه اين اختلاف در اين ولايت انتشاري ندارد ولكن در تبريز و آذربايجان و آن سرحدّ اختلاف شديد است. حتي اينكه در آنجا گفت و گو به كوفت و كوب رسيده است، از آن‏جمله با هم نزاعها

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۷ *»

مي‏كنند و با هم وصلت نمي‏كنند و قليان يكديگر را نمي‏كشند و غذاي يكديگر را نمي‏خورند و مشورت با هم نمي‏كنند و ديد و بازديدي با هم ندارند و هرساله با هم نزاع مي‏كنند و مي‏كشند يكديگر را و خون هم را مي‏ريزند و حلال مي‏دانند. حالا با اين اختلاف كذائي مي‏گوئي يكي هستند؟ حاشا. آيا تو يك امّت واحده‏اي از براي خود مي‏باشي، و يا امّت پيغمبري؟ هرگاه تو هم امّت پيغمبر مي‏باشي، پس اين امّت دو فرقه‏اند بالبداهه و بدون اشتباه و بر كسي هم مخفي نمانده است اين اختلاف مگر كسي كه دين نخواسته باشد. حالا اگر تو كسي هستي كه طالب حق هستي، نمي‏تواني يك كناري بنشيني و بگوئي كه من كاري به اين اختلاف ندارم و بايد طلب كني و دين خود را پيدا كني. پس هرگاه پيدا كردي دين خود را در اعتقاد خود قايم باش و چنان يقين كن در دين خود كه اگر جميع عالم غير از تو باشند، و پدر و مادر تو خارج از تو باشند تو قبول نكني و ردّ كني ايشان را و دليل و برهان بر حقّيت دين خود و بطلان مخالف داشته باشي.

الحاصل، من لابد شدم در اين مطلب كه گفتم و اظهار كردم تا حجت بر شماها تمام شود و بعد از اين ديگر مستضعفي در ميانه نماند. پس ديگر غفلت مورزيد و فكر كار خود كنيد و دين خود را پيدا كنيد و بدانيد كه دين خود را بدست كه مي‏دهيد و از كه اخذ مي‏نمائيد. پس بدانيد يومنا هذا كه شيعه اثناعشريه دو فرقه‏اند و جمعي به زبان فصيح مي‏گويند مائيم شيخي و دين ما دين اماميه است و هركس منكر ماست منكر دين اماميه است و هركس ما را تكفير كند كافر است، و جمعي مي‏گويند مائيم بالاسري و غيرشيخي. و لامحاله يكي از اينها حق است و يكي باطل. و اگر بگوئي اين اختلاف دخلي به دين ندارد، لازم مي‏آيد كه هر دو طايفه بي‏دين باشند و اگر دخلي به دين دارد پس بايد كه تو بهمراه يكي از اينها بروي. لامحاله يكي از اينها حقند و يكي باطل و دليل و برهاني مي‏خواهي از براي حقّيت و بطلان اينها و اگر پي يكي از اينها نروي با دليل و برهان، معلوم است كه دين نمي‏خواهي و به بي‏ديني ساخته‏اي.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۸ *»

حالا جهّالي چند خيال نكنند و نگويند كه شيخ‏مرحوم و سيّدمرحوم را كسي منكر نيست و هر دو خوبند، ولكن اين اختلاف از شاگردهاي ايشان است. حاشا، بلكه شاگردها از خود چيزي ندارند، آنچه خود كرده‏اند ظاهر شده است. برهاني بگويم تا بفهميد اين را.

اعتقاد سنّيها اين است كه حضرت صادق۷ ادعاي امامت نكرد، ولكن بهترينِ جميع اهل آن زمان بود. و مي‏گويند كه اين قول بعضي از جهّال است كه مي‏گويند امام بايد دوازده تا باشد، چرا بايد دوازده تا باشد؟ اين دروغ است و اين را از اينجا مي‏گويند كه حضرت از راه تقيه فرمودند من امام نيستم و آن بزرگوار چنان تقيّه مي‏فرمودند كه روزي روزه داشتند و رفتند در مجلس خليفه، خليفه روزه نداشت و ناهار خورد. حضرت هم بهمراه او خوردند و نفرمودند كه روزه دارم. و جمعي از اينها مي‏گويند كه اين ناهار پيش از عهد شاه‏عباس نبوده و اين را الواط صفويه بنا گذاردند. لكن شماها كه مي‏دانيد كه حضرت‏صادق امام بود و اين دين هم از پيش بروزي نداشت لكن ديني است كه به دست علي بن ابي‏طالب و به ضرب شمشير او اوج گرفت و اين بديهي است كه امام سرّ خود را به مخالف نمي‏گويد بلكه به شيعيان خود مي‏گويد نه به سنّي. و همچنين شيخ‏مرحوم هم سرّ خود را و علم خود را به اهل آن و به دوستان خود مرحمت مي‏فرمايد چنانكه خود فرمودند «سيّد كاظم يفهم و غيره لايفهم» و فرمودند كه علم ما نزد آن بزرگوار است. و بجهت اينكه در عهد شيخ‏مرحوم زمان مقتضي نبود كه مطلبي ابراز دهد، لهذا تقيّه مي‏كرد و سپرد به مرحوم‏سيّد اعلي‏اللّه‏مقامه و رفع في الخلد اعلامه. و اجماع شيخيه است اينكه آن بزرگوار بود جانشين شيخ و صاحب سرّ شيخ و در همه ولايات اين مشهور شد. حالا اگر بگوئي من شيخ را ديده‏ام ولكن اين چيزهائي كه ايشان مي‏گويند از او نشنيده‏ام، بلي؛ به تو نمي‏گويد سرّ خود را، به اهلش مي‏گويد و سيّد بود اهل سرّ آن و صاحب سرّ آن. و همچنين سيّد هم سپرد به ديگري آنچه را كه زمان ابراز آن نبود و اين اختلاف از ايشان است. حالا بايد وجوباً يكي از اين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۹ *»

دو فرقه را قبول كني اگر طلب دين بخواهي بكني، و اگر طلب ننمائي لامحاله بيدين خواهي بود.

حالا اگر كساني هستيد كه طالب دين مي‏باشيد و غرض و مرضي نداريد، آنچه مي‏گويم به ديده بصيرت نظري در او بگماريد. و اما كلام ما همه ربط به هم دارد اگر بعضي را بشنويد و بعضي را نشنويد، شايد بر شماها مشتبه شود مطلب و نخواهيد فهميد اگر به تمام گوش و هوش خود متوجه كلام شويد مطلب را خوب درك مي‏كنيد. و بيهوده سخن به اين درازي نبود، و اين امر كوچكي نيست كه روي منبر، ايمان و كفر را ظاهر كنم.

حالا وجه اينكه سبب اختلاف چه شد، اين است كه چون ذات خدا يگانه است ذات پيغمبر هم يگانه است و دين او هم يكي است و هر شريعتي و امّتي كه آمده شريعت خاتم‏النبيين و امّت آن بزرگوار بوده‏اند و هستند و هركس كه هست امّت او و متشرّع به شرع او است. و همه اينها هم كه اختلاف كرده‏اند امّت اويند و شريعت او را در دست دارند. پس اينها كه باعث شقّ عصاي مسلمين نمي‏شود. حالا آنچه در اين ميانه باعث شقّ عصاي مسلمين شده است چيست؟ اوّل عرض مي‏كنم طريقه شيخيه را تا از اعتقاد آنها مخبر باشيد تا ببينيم باعث اين چيست، و خدا را هم شاهد مي‏گيرم و همه انبيا و اوليا را هم كه حاضرند شاهد مي‏گيرم و چندين ملائكه حفظه و غيرهم كه در اين مجلس حضور دارند و چندين ملائكه كه با هريك از شماها مي‏باشند شاهد مي‏گيرم، و آنچه هم از اجنّه كه در اين مجلس مي‏باشند و اين در و ديوار اين مجلس و اين نور و ظلمتي كه حاضرند شاهد مي‏گيرم كه همه در قيامت شهادت بدهند آنچه را كه از اعتقادات اين سلسله ابراز مي‏دهم و همه شماها هم بدانيد كه اعتقاد ما جماعت شيخيه اين است كه:

خدا يگانه است ولكن يگانگي خدا مثل يگانگي من و تو نيست. او يگانه‏آفرين است و ذات او با شماها يكي نمي‏شود، و او يگانه است در ذات خود، و يگانه است در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۰ *»

صفات خود، و يگانه است در افعال خود، و يگانه است در عبادت. و هيچ‏كس را با او شريك نمي‏دانيم نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال و نه در عبادت، و كسي را هم وكيل و كاركُن او نمي‏دانيم. اينكه مجملي بود از توحيد. و اما او را عادل هم مي‏دانيم و ابداً و حتماً ظلم بر او وارد نمي‏آيد و صفات ديگر خدا را هم همه را اقرار داريم.

و اما در نبوّت، اعتقاد ماها اين است كه محمّد بن عبداللّه فرستاده‏شده از جانب خداست و اينكه او خاتم همه انبيا است و او پيغمبر ما است و دين او و شريعت او دين و شريعت ما است، و اينكه حلال او را حلال مي‏دانيم تا روز قيامت و حرام او را حرام مي‏دانيم تا روز قيامت، و اينكه او اوّل ماخلق‏اللّه است و اشرف ماخلق‏اللّه است، و اوست سابق كه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراك مقامه طامع و اينكه هر فيضي از خدا بر خلق بيايد اول به آن بزرگوار مي‏رسد و از او پهن مي‏شود بر ساير خلق، و همچنين جميع صفات او را اقرار داريم. اين هم مجملي از نبوّت.

و اما ولايت ما اين است كه دوازده امام را خليفه بلافصل پيغمبر مي‏دانيم، و اينكه ايشان همه از نور واحدند، و كسي سبقت بر ايشان نمي‏گيرد، و كسي ادراك مقام ايشان را نمي‏كند، و فرمايش ايشان فرمايش پيغمبر است، و شريعتي كه منتشر كرده‏اند شريعت خاتم‏النبيين است و اين شريعت نسخ نمي‏شود تا روز قيامت بر خلاف شريعت انبيا كه نسخ مي‏شد به آمدن پيغمبري بعد از پيغمبري؛ و در قيامت هم ايشانند پادشاه و حاكم. اين هم مجملي بود از امامت.

و اما معاد ما اين است كه مي‏گوئيم مردم با بدن خود محشور مي‏شوند و ان‏شاءالله همين بدنها را با نفس خود و روح خود داخل بهشت مي‏كنند، ولكن از اين عالم كه مي‏روند قالب مي‏ماند در قبر و روح مي‏رود در عالم مثال و قالب مثال. اين هم مجملي بود از معاد.

و اما اعتقاد ما در معراج پيغمبر اين است كه با همين بدن و لباس و نعلين خود تشريف‏فرما شدند به معراج و لعنت خدا و پيغمبر و اوليا و انبيا و مؤمنين بر كسي كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۱ *»

غير از اين بگويد.

اين بود اعتقاد شيخيه و هركس هم كه اعتقادش غير از اين اعتقاد باشد كه گفتيم به ادله و براهين بسيار، عقلاً و نقلاً و اجماعاً كافر است. حالا انشدكم باللّه كسي كه شيخيه را كافر بداند با اين اعتقادات كه گفتيم كافر است يا نه؟ و حال اينكه ايشان دينشان دين اماميه است. پس هركس ردّ كند ايشان را، دين اماميه را ردّ كرده است و اين ردّ، ردّ بر خداست و اين مرد مشرك است.

حالا از آنها مي‏پرسيم كه آيا شيخ‏احمد كافر بوده است يا مؤمن؟ اگر بگويند كافر بوده است نعوذباللّه، پس خود كافر مي‏شوند به اين قول. زيراكه بر همه‏كس واضح است كه دين شيخ، دين اماميه است و بر حق، و بديهي است كه هركس ردّ بر دين اماميه كند كافر است و به اجماع مسلمانان از مذهب اماميه خارج. و چون طريقه او حق است، لامحاله هركس او را انكار كند، انكار حق كرده و همه علما را تكذيب نموده. زيراكه همه علما تصديق نمودند آن بزرگوار را، پس اين خارج است از مذهب و طريقه علما. و اگر مي‏گويند شيخ مؤمن بود، پس سلسله شيخيه بر طريقه اويند، چرا شيخيه را كافر مي‏دانند؟ و چرا غيبت ما را مي‏كنند؟ و چرا افترا بر ما مي‏بندند؟ ما كه نمي‏گوئيم غير از قرآن و احاديث چيزي را، آنچه مي‏گوئيم فضيلت است. هركس طينت او از طينت اميرالمؤمنين است تصديق اين فضائل را مي‏كند و هركس طينتش از طينت اميرالمؤمنين خلق نشده است، هرچه بشنود كج مي‏فهمد. زيراكه آئينه قلب او معوجّ است و نوري كه در آئينه معوجّ مي‏افتد، او را بطور اعوجاج حكايت مي‏نمايد و حقيقةً مستقيم نيست و اعتبار ندارد. ولكن كساني كه طينت ايشان از طينت ائمه برداشته شده حكايت مي‏كنند صفات و كمالات و حسن خلق ايشان را بطور استقامت. و مي‏آيند به مجلس فضيلت آقاي خود و تصديق مي‏نمايند فضيلت او را و دايره آقايان را كوچك مي‏كنند، از دور منبر ايشان مي‏پاشند. از اين است كه آقايان باب غيبت و افتراء بر ما را مفتوح نموده‏اند و بناي بدگوئي و فساد را گذارده‏اند. نيست اين مگر حبّ رياست و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۲ *»

خلاف فرمايش خدا و ائمه مي‏كنند و با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا دشمن نيستند. امام شما فرموده است احبّ محبّ علي ولو كان قاتل ولدك و ابيك و ابغض عدوّ علي ولو كان ولدك و اباك. و مي‏بينند كه ما بغير از فضائل چيزي نمي‏گوئيم، شعور داريد، همه بصيرت داريد، عقل داريد، كتابهاي ما را مطالعه كنيد و به موعظه‏ها و درسهاي ما حاضر شويد و بشنويد و ببينيد و احوال و اخلاق ما را ملاحظه نمائيد. هركدام كه عالم مي‏باشيد علم ما و سلوك ما را با مردم مي‏بينيد، و شعور ماها را مي‏بينيد و رفقاي ما را هم مي‏بينيد كه چگونه سلوك مي‏كنند با مردم. آيا هيچ خلاف شرعي از ماها ديده است يك نفر از شماها؟ آيا در هيچ مجلسي غير از فضيلت چيزي از ماها شنيده‏ايد؟ حلال ما حلال خداست و حرام ما حرام خدا و عمل مي‏كنيم هرچه را كه ائمه ما را امر كرده‏اند و نمي‏كنيم آنچه را كه نهي فرموده‏اند و دين ما دين اماميه است و مذهب ما مذهب اثناعشريه ناجيه است. پس بنابراين هركس ما را تكفير كند ما او را تكفير مي‏كنيم بجهت اينكه هر كس منكر دين اماميه باشد كافر است. اگرچه هنوز نشنيده‏ام از كسي كه بگويد شيخيه كافرند و در اصل دين ما حرف ندارند، زيراكه اصل را ما مي‏گوئيم معرفت خدا و معرفت پيغمبر و معرفت ائمه و معرفت مجتهد و اينكه بديهي است و اجماعي، نبايد در اين اختلاف داشته باشند. بلي در فروع و مسائل شرعيه بعضي اختلافها هست و علماي شما مي‏دانند كه اختلاف در مسائل فقهيه باعث كفر كسي نمي‏شود. بعضي از مسائل فقهيه را ما با جمعي از فقها شريكيم و جمعي ديگر اختلاف كرده‏اند لكن اين اختلاف در فروع است نه در اصول. زيراكه اختلافي در اصل هنوز كسي ادراك نكرده و در فروع هم همه علما با هم مختلفند. مثلاً مسائلي كه رأي حاجي رجبعلي بود، حاج سيّد محمّدباقر در او اختلاف كرده بود و در بعضي از مسائل رأي حاج سيّد محمّدباقر غير از رأي حاج محمدابراهيم است و همچنين علماي ديگر در مسائل با يكديگر مختلف بوده‏اند در سابق و هستند، و ما هم با جمعي در بعضي از مسائل فقهيه شريكيم و در بعضي مختلفيم و اين اختلاف باعث

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۳ *»

كفر كسي نمي‏شود؛ اگرچه حاج سيّد محمّدباقر رأيش غير از رأي حاج محمدابراهيم بود و حاج محمدابراهيم رأيش غير از رأي حاج رجبعلي بود لكن هيچ‏كس نمي‏گويد حاج محمدابراهيم كافر بود بجهت اينكه مختلف است با حاج سيّد محمّدباقر يا حاج رجبعلي با او. پس همه علما در مسائل فقهيه با هم مختلف بودند و همه هم مؤمن بودند اينكه سبب نزاع ماها نيست. اختلافي است در نظر مردم به احاديث و سرّش هم اين است كه چون غصب كردند خلافت را ظلمت عالم را فرا گرفت و انوار را نابود كرد مگر كمي را و عالم پر از ظلمت شد. پس كسي نماند از مصدّقين مگر كمي و هريك از ائمه در مجالسي كه مي‏نشستند يا مجالس خلفا بود يا مجالس منافقين بود و هرگاه مسائلي ذكر مي‏شد در آن مجالس، ائمه موافق طبع آنها جواب مي‏فرمودند. و يا اينكه سائلين مستضعف بودند، يا اگر مستضعف نبودند محل محل تقيه بوده لهذا مسائل را مختلف مي‏فرمودند و بطور تقيه مي‏فرمودند از مصلحتي. تا اينكه حضرت اميرالمؤمنين تشريف بردند و حضرت امام‏حسن را مأمور به صلح كردند و آن بزرگوار با مردم مدارا مي‏كردند تا اينكه منافقين غالب شدند و هرجا كه شيعيان را مي‏ديدند مي‏كشتند و به اين هم كفايت ننموده هركس را كه اسم او از اسماء ائمه بود مي‏كشتند، و باز به اين هم كفايت نكردند مردم با هركس كه دشمني سابق داشتند بتهمت مي‏گفتند به اينها كه اسم فلان علي است يا حسن است يا حسين، پس مي‏كشتند آنها را، و به اينها هم اكتفا نكردند كاغذ نوشتند به هر ولايتي كه در تسخير اينها بود كه تا اينكه خلفا را مدح كنند و جايزه بگيرند. پس تقيه مي‏فرمودند امام و هركس مسأله‏اي از آن بزرگوار مي‏پرسيد بطور تقيه و اعتقاد او جواب مي‏داد و منافقين بسيار بودند. پس چنان ظلمت غلبه كرده بود كه نشر فضائل نمي‏شد، كمي از خصّيصين بودند و اگر مي‏خواستند فضيلتي بگويند مي‏رفتند در زير زمينها و با هم ذكر فضيلت مي‏كردند. و همچنين امام به اينطور نشر فضيلت مي‏فرمودند و غير از اين نمي‏شد. در اينجا يك‏چيز دل مرا بدرد آورده است از كثرت تقيه كه از سيد نجيبي دختري مُرد و اين مرد بسيار مي‏گريست تا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۴ *»

اينكه جمع شدند دور او اقوام او و پرسيدند سبب بسياري گريه او را. او گفت سبب گريه من اين است كه اين دختر چهارده‏سال از عمرش رفت و مُرد و ندانست كه او از اولاد فاطمه است و نتوانستم كه به او بگويم اين را كه تو از اولاد فاطمه مي‏باشي، شايد جائي بروز كند. و همچنين ظلمت بود در عهد هريك از ائمه و تقيه مي‏فرمودند و مسائل را در تقيه جواب مي‏دادند، پراكنده. پس احاديث مختلف شد و سينه‏ها هم مختلف بود بجهت اينكه كساني كه در مجالس بودند يا مالكي بودند يا شافعي بودند يا از مَرَده بغنوي بودند يا از مخالفين ديگر بودند، و ائمه سلام‏اللّه‏عليهم بطور ايشان جواب مي‏دادند. ببينيد كه چگونه تقيه مي‏نمودند چنانكه زني مسأله حيض از امام پرسيد، حضرت جواب دادند و بعد فرمودند كه اين از سرّ آل‏محمّد است و اين سرّ خداست ابراز ندهي. حتي حضرت‏كاظم فرمودند انّ موسي‏بن‏جعفر ليس بامام من قال هو امام فعليه لعنة اللّه و ملائكته و رسله و انبيائه الي يوم الدين و هرگاه مي‏خواستند به جمعي از خصيصين كه بودند فضيلتي بگويند مي‏بردند ايشان را در زير زمينها و آنچه صلاح مي‏دانستند به ايشان مي‏گفتند. پس اين كتب كه در دست ماست بعضي از آنها از روايات شيعه است و بعضي از روايات سنّي، و علما و مجتهدين هريك تتبع كردند در اين احاديث و نظري داشتند و شعوري داشتند. هريك از اين احاديث كه بنظر خودشان نيكو مي‏آمد، اين را مي‏نوشتند و فتوي مي‏دادند. پس علما و مجتهدينِ بعد نظر به اين كتب كردند هريك حديثي را روايت كردند لهذا ما نمي‏گوييم كه اين بد راهي است كه هريك حديثي را روايت كردند و حال اينكه اين اختلاف را مجتهدين جايز مي‏دانند. پس اين باعث كفر كسي نمي‏شود و اين سبب نزاع ما هم نيست.

حالا يكي از اين اختلافات مسائل رؤيت هلال است و عمل به عدد، جمعي از علما و مجتهدين قائل به عدد مي‏باشند و جمعي قائل به عمل به رؤيت؛ و از عهد پيغمبر الي الآن سنّي به رؤيت عمل مي‏كرده‏اند و مي‏كنند و از اين‏طرف هم بقدر پنجاه حديث وارد شده است كه به رؤيت مرويد و بقدر پنجاه‏نفر از علما و مجتهدين از جمله

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۵ *»

شيخ‏مفيد كه حضرت قائم براي او نوشتند كه ايّها الاخ السديد و الشيخ المفيد و ادعاي اجماع كرده است و شيخ صدوق كه مرد بسيار بزرگي است و سه محمّد كه بسياري از احاديث مروي است از ايشان كه محمّد طوسي و محمّد كليني و محمّد بن بابويه باشند و جمعي ديگر از علما كه مقام ذكر ايشان نيست نوشته‏اند در كتب خود كه عمل به عدد جايز است و رؤيت طريقه سنّي است. و نيز سه كتاب مُعتني‏به است كه مأموريد به گرفتن اينها از ائمه خود مثل «كافي» و «من لايحضر» و «تهذيب» و روايت شده است كه عمل به رؤيت عمل سنّي است و معتني‏به عمل به عدد است. و جمعي از متقدمين مثل مفيد و غيره كه در عصر امام خود بوده‏اند عجّل‏اللّه‏فرجه و سهّل‏مخرجه با جمعي از متأخرين عمل به عدد كرده‏اند و مي‏دانيد كه آنهائي كه نزديك به ائمه بوده‏اند دين را بهتر مي‏دانسته‏اند از كساني كه دورترند از ائمه، وانگهي كه هزار سال هم گذشته باشد و با وجود اينها حديث است كه خذ ماخالف القوم و از اين راه بسياري از متقدّمين و متأخّرين همراه ما رفته‏اند و مي‏روند مگر چهار نفري كه از متأخّرين به رؤيت عمل كرده‏اند. حالا از پي آن حديث رفته‏اند و جمعي از پي اين حديث و جمعي به قول آن علماء جليل‏الشأن رفته‏اند و جمعي از پي اين چهار نفر؛ و حال اينكه اين مسأله از فروع است دخلي به اصول ندارد و جمعي در اينها تتبعي كرده‏اند و نظري داده‏اند و مسأله را فهميده‏اند و جمعي هم از پي او رفته‏اند و باعث كفر هيچ‏يك هم نمي‏شود. هركس هر مجتهدي را تقليد كند عيب ندارد و باعث كفر مجتهد و مقلّد نمي‏شود. پس رؤيت هلال باعث اين اختلاف بزرگ نيست و نزاع ما بر اين نيست بجهت اينكه اين مسأله از فروع دين است و نزاع ما در اصل دين است. اگر كسي فرع دين را سبب نزاع قرار دهد از بيديني او است. دشمني اينها با ماها از راه دنيا نيست، زيراكه معامله با كسي نداريم و مرافعه كسي را از دست كسي نگرفته‏ايم و منبر و محراب كسي را صاحب نشده‏ايم. وقف كسي را از او نگرفته‏ايم بلكه من گذشته‏ام از جميع اينها و همه را واگذارده‏ام؛ چون‏كه ديدم ثمري نداشت. پس دعواي دنيوي و آباء

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۶ *»

و اجدادي با هم نداريم و نزاع ايشان با ما بجهت اين است كه ما فضيلت اهل‏بيت مي‏گوئيم والاّ هيچ نزاعي نداريم و بي‏ادبي نسبت به ايشان نكرده‏ايم و خلاف شرعي نكرده‏ايم و مخالف فقها هم نگفته‏ايم مگر اينكه هرچه را مي‏گوئيم با جمعي از فقها موافقيم و هركس چيزي بگويد و موافق جمعي از فقها باشد تقليد او را مي‏توان كرد و اگر كسي بگويد چيزي را و موافق جمعي از فقها نباشد، فعليه لعنة اللّه و ملائكته و رسله و انبيائه الي يوم الدين.

حالا اينكه محل نزاع ما نيست و حكمت ما هم محل نزاع نيست، زيراكه اين علمي است مخصوص ما و بس و احدي از آحاد ربطي نمي‏يابد به اين حكمت مگر هركه را كه خود تعليم او كنيم؛ اين هم كه نيست. پس محل نزاع با ما اين است كه مردم فضيلت آقاي خود را دوست مي‏دارند كه بشنوند و جمع مي‏شوند به مجلس فضائل. پس دايره‏هاي ايشان كوچك مي‏شود و رياست ايشان عيب مي‏كند و ايشان را حبّ رياست گرم كرده و روح ايشان خرفت شده و مردم هم طينتشان از طينت اهل‏بيت است پس دوست مي‏دارند كه جمع شوند در مجلس فضائل. بلي، دايره‏ها به اين سبب كوچك مي‏شود و ضرر به رياست مي‏رسد. پس مي‏روند بالاي منبر و شيعيان را منع مي‏كنند از آمدن به مجلس فضائل و گوش‏دادن به فضيلت و مي‏گويند به مجلس فلاني‏ها مرويد كه ايشان شيرين كلامند و شايد كه شماها فريفته احوال و اخلاق ايشان بشويد و گمراه بشويد و از ولايت ديگر مي‏نويسند كه فلاني آمد مخبر باشيد و مگذاريد كسي به مجلس او برود كه او شيرين‏كلام است و مردم را تسخير مي‏كند. چه شباهت تامي دارد اين حكايت به حكايت كربلا وقتي كه سيدالشهداء فرمودند مرا منع مكنيد و بگذاريد تا بروم نزد يزيد و با خود او مي‏گذرانم. ابن‏سعد ملعون گفت شما بني‏هاشم شيرين‏كلام مي‏باشيد همين‏كه تو رفتي در نزد يزيد، از شيريني كلام تو بسا هست تو او را راضي كني و از قتل تو در گذرد و من از ايالت ري محروم شوم و من با تو جنگ مي‏كنم تا سرها به نيزه‏ها رود. پس همه اين ناخوشيها از رياست است و آنقدر خرفت شده‏اند كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۷ *»

بر نمي‏خورند به حديثي كه امام فرمود ملعون است كسي كه حبّ رياست داشته باشد و كسي كه در دل خيال رياستي داشته باشد، لكن چون امام فرمودند اذا ظهرت البدع و لم‏يظهر العالم علمه الجمه اللّه بلجام من النار، بايد بگويم آنچه را كه امر فرموده‏اند و حال آنكه نگفته‏ام از فضائل اهل‏بيت از براي شما چيزي را كه ابن ابي‏الحديد سنّي ناصبي در مدح امام گفته است. و نگفته‏ام و وحشت مي‏كنيد، اگر بگويم چه خواهيد كرد؟ پس اين است نزاع ما كه شنيديد و مي‏بينيد كه غير از اين ديگر نزاعي ندارند با ما. نه تدريس كسي را از دست كسي گرفته‏ام و نه وقفيات كسي را جلوش را گرفته‏ام و نه قضاوت كسي را مي‏خواهم و نه رياست را، از همه اينها گذشته‏ام. بلي، دو چيز را من ترك نمي‏كنم: يكي نماز جماعت را، بجهت اينكه ترك جماعت فسق است. پس اگر بايد با مردم نماز كنم بجهت استحباب مي‏آيم و مي‏كنم. اگر منعم كنند از مسجد، در خانه با رفقاي خود نماز مي‏كنم و اگر از اين هم منع نمايند در خانه با زنها نماز مي‏كنم. و يكي نشر فضائل است و خاصيت من در ملك خدا همين است. پس تا بتوانم روي منبر مي‏روم و فضيلت را مي‏گويم و اگر منبر را منع كنند بر روي زمين مي‏گويم و اگر مسجد را هم منع كنند در مدرسه مي‏گويم و اگر مدرسه را منع كنند در روي ميدان يا در بيابان مي‏گويم، و اگر همه‏جا را منع كنند با رفقاي خود مي‏گويم و اگر آن هم نشود در خانه مي‏نشينم و فضائل مي‏نويسم و اگر ممكن نشود در او فكر مي‏كنم. غرض از اين‏دو دست برنمي‏دارم، اما طالب رياست و دنيا و جاه نيستم و نزاعي با كسي ندارم. و آنها كه با من نزاع مي‏كردند و مي‏كنند بجهت همين است كه ما فضيلت ائمه را بسيار مي‏گوئيم و مردم دور ما جمع مي‏شوند و دايره‏هاي ايشان كوچك مي‏شود و از رياست محروم مي‏شوند. انشدكم باللّه ببينيد كه كه نشر فضائل مي‏كند و كه منع آن مي‏كند؟ آيا كسي كه منع ذكر فضيلت مي‏كند، اصل دين را خراب كرده و ناقص كرده است يا كسي كه نشر فضيلت مي‏كند؟ آيا ما دين را خراب مي‏كنيم يا كسي كه در كرمان بالا مي‏رود بر منبر در ميان شيعه و مي‏گويد دوستي علي بسيارش خوب نيست، و بجهت اين مطلب اين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۸ *»

حديث را هم عنوان كند كه خير الامور اوسطها. پس نيست اين موعظه مگر بجهت عداوت با ما بجهت اينكه فضيلت اهل‏بيت را كسي بيش از ما نمي‏گويد و چون اين‏قدر كه ما گفته‏ايم ـ  اگرچه صدهزار يك را نگفته‏ايم ـ  نشنيده است، مي‏گويد اينها را كه اينها مي‏گويند در خود امام نيست و حال اينكه ابداً درك فضائل را نمي‏كنند و نمي‏فهمند چه مي‏گويند و اين خبيث عصاي خود را بر زمين مي‏اندازد و مي‏گويد هرقدري كه اين عصاي من تسلط در ملك دارد علي هم دارد نعوذباللّه من غضب‏اللّه. پيرزن طفل خود را به علي مي‏سپارد و چوپان، گله خود را؛ و البته نگاهداري مي‏كند و اين بزرگوار است راعي و همه مخلوق گوسفندان او و جميع گوسفندها رو به او دارند نه به غير، و اين بزرگوار محيط است بر جميع ذرات امكان. كسي نمي‏پرسد كه بسياري دوست‏داشتن كدام است و كمي كدام است، اصطلاحش و مقصودش از اين چيست؟ آيا بسياري يك‏من و كمي او چهاريك، يابيشتر. يا خيالي است و يك فضاي بزرگي و فضاي كوچكي و فضاي وسطي خيال كرده است. پس اينها كه ما مي‏گوئيم از خيالات آنها بيرون است لهذا مي‏گويند ما غلو كرده‏ايم. حاشا، اين بسيار قول نامعقولي است. چگونه مرتبه‏اي را كه تعقل نمي‏توان كرد غلو مي‏شود؟ آيا به آن مرتبه مي‏رسيد كه از او بگذريد؟ چه مي‏گويند! همه هزار هزار عالم از شعاع جسد ايشان خلق شده است و ماها هرگز شيعه را به مقام انبيا و انبيا را به مقام اوليا و اوليا را به مقام پيغمبر و پيغمبر را به مقام خدايي ذكر نكرده‏ايم و هركس غير از اين بداند و اعتقاد كند فعليه لعنة اللّه و ملائكته و رسله و جميع خلقه الي يوم الدين. بنابراين ما غلو نكرده‏ايم بلكه در ملك غلوي نمي‏شود بجهت اينكه ما ايشان را خدا نمي‏گوييم و آنچه بگوييم فضيلت ايشان را تمام نكرده‏ايم. و فرمودند نزّلونا عن الربوبيّة و قولوا فينا ماشئتم و ما هرگز خدا نگفته‏ايم به ايشان. خوب چگونه انسان ادراك مي‏كند فضيلت ايشان را و حال اينكه انسان از شعاع جسد انبيا خلق شده و انبيا از نور جسد ائمه. نور هرگز منير را ادراك نمي‏كند، پس چيزي كه ادراك نمي‏شود چطور غلو در او مي‏شود؟

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۹ *»

غرض؛ نيست اين مگر محض عداوت با ما و نمي‏خواهند ذكر فضيلت آل‏محمّد بشود و اين ثمره بغض آل‏محمّد است كه در سينه ايشان است. از كوزه برون تراود آنچه در اوست.

پس از براي شما اشتباه نشود مسأله، بايد همه را شهادت بدهيد در قيامت در نزد خاتم النبيين. همين بود دين من كه گفتم هركس غير از اين بگويد افترا بر ما گفته است و غير از اين دين ما نيست. اشتباه نشود بر كسي كه اين است دين شيخيه و همين است دين علماي سابق. نگوئيد ملاّيان ما راست‏تر از شما گفته‏اند كه خود مي‏گوئيد و آنها گفته‏اند كه دين شما اين نيست و غير از اين است. حاشا و كلاّ، دروغ گفته است هركس گفته. بلكه آنچه خود مي‏گويم دين من همان است و خود راست‏تر از ديگران مي‏گويم؛ اشتباه نشود. اين حكايت بعينه حكايت آن بازرگان است كه به سفر مي‏رفت زن خود را به قاضي شهر سپرد. بعد از چندي برگشت و در خانه خود آمد، زن را نديد مشوّش شد. به خانه قاضي رفت و از او پرسيد كجاست زن من؟ گفت خبر آوردند كه تو مرده‏اي من هم او را عروس كردم. بازرگان گفت من كه زنده‏ام و نمرده‏ام، زن مرا به من بده. قاضي گفت آن كه به من خبر داد راستگوتر از تو بود. پس مباشيد در اشتباه و گمراهي، هرچه خود مي‏گويم راست‏تر از ديگران مي‏گويم و هرچه مي‏گويم مطابق است با قرآن و احاديث و اعتقادات اهل بازار و اجماع شيعه و دليل عقل و آفاق و انفس، و اين تغييري هم با دين علماء سابق ندارد. چهارتائي از متأخّرين و بچه‏طلاّبهاي اين زمان بجهت حبّ رياست انكاري دارند، اين هم نفهميده والاّ آنها كه فهميده‏اند جميعاً تصديق كردند از علماي بحرين و لحساء و قطيف و آذربايجان و عراق عجم و عرب و از يزد و اصفهان و شيراز و مشهد و امثال اينها. حتي كساني كه مي‏گويند ما بالاسري هستيم، همگي شيخ را اعلم و اتقي و اشرف مي‏دانند و احدي انكار او را نداشت بجهت اينكه اعتقادات او با علماي سلف يكي بود و دين او دين اماميه بود و همه او را دوست مي‏داشتند. پس ما علما را ردّ نمي‏كنيم و هركس علما را ردّ كند حكم خدا را ردّ كرده

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۰ *»

است و اين بمنزله شرك است و همه علماء اماميه از اول تا به آخري اينها كه حاج محمدابراهيم باشد حقّند و همه للّه حركت مي‏كردند مگر اين چهارتا بچّه طلاّبها كه هِر از بِر تميز نمي‏دهند، ابداً درك مسأله نمي‏كنند و مقام ردّكردن و تقليد را نمي‏دانند و حق را از باطل نمي‏دانند. بعينه مثل:

خليل منجم كه از طب نداند   سفوف از ايارج شراب از معاجين
به قاروره گويد كدوي حجامت   به شاخ حجامت سطرلاب چوبين
ندانسته از گندنا دارچيني   سقنقور نشناخته از سلاطين
بجاي هو اللّه شافي نويسد   برِ نسخه انا اليه و تلقين

چگونه نطفه و علقه و مضغه مي‏تواند به مقام عقل برسد و هنوز مقام ايشان مقام نطفه است و معهذا مي‏خواهند ايراد بر علماي ربّاني بگيرند. نعوذ باللّه من غضب اللّه اين چه بيحيائي است و چه بيشرمي است كه ردّ بر شيخ جليل نمايند؟

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۱ *»

«موعظه بيست‏وششم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما رسيد به ذكر فضائل اهل‏بيت سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين و گفتيم كه فضيلت اين بزرگواران اعظم از جميع عبادات است و اين عبادتي است كه حيات ابدي است و مي‏آمرزد خدا گناهان آينده و گذشته او را. امام شما مي‏فرمايد من ذكر فضيلةً من فضائل علي بن ابي‏طالب مقرّاً بها غفر اللّه له ماتقدّم من ذنبه و ماتأخّر پس من ذكر فضائل را مي‏كنم به هر نوعي كه بتوانم و رياستي هم نمي‏خواهم. اگر مي‏خواستم بيست‏هزار نفر شيخي مشتري داشتم در كرمان و مشتري دكان من بودند، و نكردم. پس مراد من رياست نبوده است كه سفر كردم و دائماً همّت من نشر فضائل است.

حالا باشعور باشيد و فهم داشته باشيد و تحصيل دين خود نمائيد كه اين به كار شما مي‏خورد. پس اگر مردماني باشيد طالب علم، هر روزي را يك‏ساعت از عمر خود صرف طلب علم نمائيد، به اندك زماني اعلم علما خواهيد شد بطوري كه دست از كسب خود هم بر نداشته باشيد. نگوئيد كه ما عامي هستيم و نمي‏توانيم بفهميم، بجهت اينكه عربي نمي‏دانيم. عربي اگر علم بود بايستي خضير قاطرچي اعلم علما باشد. پس علم اهل‏بيت دخلي به عربيت ندارد، عربي لغتي است مثل لغت تركي و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۲ *»

فارسي، و علم اهل‏بيت نزد كسي است كه طينت او از طينت اهل‏بيت خلق شده است و هرگاه كسي طينتش از طينت اهل‏بيت نباشد، از اين علم بهره نخواهد برد و من آن علم را به عجمي مي‏گويم تا شماها و ملاّهاي شما مساوي باشيد در اين علم و احاديث ائمه را هم فارسي مي‏گويم تا در فهم حديث مساوي باشيد با آنها. و نيست علم آنهائي كه مي‏گويند بلكه چيزي است كه خدا به هركس كه مي‏خواهد مي‏دهد العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء و العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ و آن كسي كه دوست است زياد مي‏شود حبّ او و علم چيزي نيست كه از زمين بالا بيايد بر تو و از آسمان پائين بيايد بسوي تو ليس العلم في السماء فينزل عليكم و لا في الارض فيصعد اليكم بل هو مكنون فيكم و مخزون عندكم و در حديثي ديگر فرمودند ليس العلم بكثرة التعلّم بل انّما هو نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ و در نزد استاد هم علمي نيست، بلكه علم نزد خداست مگر كسي كه علم را قبول كرده است در عالم ذرّ، پس استاد يادآوري او مي‏كند و او هم علم را اخذ مي‏كند ولكن اگر قبول نكرده باشد، علم را نمي‏آموزد. پس عبث عبث گول كساني را كه عربي مي‏دانند مخوريد زيراكه در اينها علمي نيست. اين مقامي نيست و اين هم زباني مثل تركي و هندي است و كسي كه عالم ربّاني است علاماتي با او هست و علامات انسانيت در او هست. و در سينه‏اي كه علم خداست صاحب نور است و او منوّر است و نور او در همه‏جا روشن و آشكار است. پس ردّ بر او ردّ بر خداست و كفر به او كفر به خداست. حالا بنابراين پس اگر عربي دانستن علم مي‏بود، هرآينه پيغمبر كه عربها را كشت مي‏بايست بسيار بي‏ادبي كرده باشد و اين بديهي است كه اين عربي هم يك زباني است مثل زبانهاي ديگر و دخلي به علم ندارد و تجربه هم شده است كه يكي از عاميهاي ما غالب مي‏آيد بر ملاّهاي بزرگ بزرگ ايشان.

اما علم مي‏دانيد چيست؟ علم معرفت خدا و معرفت پيغمبر و معرفت ائمه و معرفت مجتهدين است. ولكن بشرط تقوي و اگر تقوي نباشد با معرفت، ثمري ندارد.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۳ *»

پس متّقي صاحب معرفت است و صاحب دين است و افضل از عارفين بي‏تقواست بلكه انّ اكرمكم عند اللّه اتقيكم. پس اين بمنزله روح است و معرفت بمنزله جسد؛ و جسم بي‏روح مرده است و علم بي‏عمل نامعقول است. پس علمي كه صحيح است آن علمي است كه با عمل است. حالا هرگاه علم اين باشد و عمل اين، شما و ملاّهاي شما در اين علم يكي مي‏باشيد، چرا مي‏گوئيد نمي‏فهميم و چرا خود را به اين واسطه كوچكِ آقايان كرده‏ايد؟ چرا خود همت نمي‏كنيد كه عالم باشيد به علم اهل‏بيت؟ اينكه نه درسي مي‏خواهد و نه عربيتي و خدا هم واجب كرده است بر شماها كه طلب علم نمائيد و پيغمبر امر فرموده كه اطلبوا العلم و لو بالصين و مي‏فرمايند طلب علم فريضه است بر هر مسلم و مسلمه‏اي. پس چون اين علم علم اهل‏بيت است، پس او را بايست از كسي گرفت كه خود آئينه نماينده خدا و ائمه باشد در ميان مردم و آن كسي است كه خود گرفته است علم خود را از امام خود و نمي‏گويد بجز كلام امام خود را. حالا چون خداوند عالم از براي هر علمي اهلي قرار داده؛ از براي علم اهل‏بيت سلام‏اللّه عليهم ما را اهل آن قرار داده و بايد هركس كه آن را طلب مي‏كند از ما بگيرد، زيراكه آن نزد ماست و نزد ديگري نيست. بلي آنچه مي‏گويم از اهل‏بيت است سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين و فضيلت ايشان است و اگر كسي مسائلي از علم اهل‏بيت بخواهد بايد از ما اخذ نمايد لاغير و اگر اشتباهي از براي يكي از شماها باقي بماند بپرسيد تا بر يقين شويد. چرا وحشت مي‏كنيد از اين فضائلي كه مي‏گويم و حال اينكه هنوز چيزي نگفته‏ام. برداشته‏اند بر من نوشته‏اند كه از سخنان تو مردم وحشت كرده‏اند يا ديگر مگو از اين سخنان يا بيا و مباحثه كنيم. من در جواب نوشتم كه بحث يكي يكي بانجام نمي‏رسد و زنگ اين فتنه را از دلها نمي‏زدايد، شماها جميعاً بنويسيد هريك هريك از مسائل خود را كه اشتباه شده است و هر بحثي كه با ما داريد بنويسيد بر صفحه و بدهيد. اگر جوابهاي شما را كافياً شافياً ندادم تمكين شما را مي‏كنم؛ بلكه در اين ولايت هم نمي‏مانم و مي‏روم و اگر جواب شما را كافي و شافي دادم پس تشريف ببريد در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۴ *»

بالاي منبر و بلند به مردم بگوييد كه ايّها المؤمنون بدانيد كه طريقه ماها تا بحال بر باطل بوده است و طريقه شيخيه برحق بوده است و تمكين كنيد كلام ما را. يا بنشينيد در مجلسي و چند نفر مصدّق حكيم عادل كه اهل خبره باشند بنشانيد و آنچه اشتباه داريد و بحث با من داريد يا مسائلي چند را كه مي‏خواهيد از من بپرسيد، بپرسيد. بلكه هر مسأله‏اي كه جميع علماي مشرق و مغرب بخواهند بپرسند، بپرسند تا جواب بدهم آنچه را كه بخواهند. و اگر مصدّقين تصديق مرا كردند آنها هم بكنند و بحول‏اللّه و قوّته اگر جمع شوند جميع علماي مغرب و مشرق كه يك خدشه بر من بگيرند، نمي‏توانند بگيرند و از كسي هم خوفي ندارم. و اگر بحث است كه جواب بحث مي‏خواهيد و اگر هرزگي است كه بمحضِ هاي و هوي جهّال، من حركت از جاي خود نمي‏كنم و نشسته‏ام بر جاي خود محكم و قرار دارم بر جاي خود مثل سرب، قايم و محكم. و كسي نمي‏تواند مرا حركت بدهد از جاي خود بجهت اينكه آقاي بزرگي دارم مثل صاحب‏الزمان. پس بچه طلاّبها هاي و هوي بكنند به من تأثيري نمي‏كند و به اين شرّ و شورها حركتي نمي‏كنم از جاي خود. ملاّپيناس نيستم كه به يك هاي و هوئي بگريزم و مي‏دانيد كه مي‏خواستم بروم به سفر مشهد، جمعي از دوستان نگذاردند و ماه مبارك را خواستند در اين ولايت بمانم، ماندم و اراده كردم كه بعد از ماه مبارك، يا در بيست و پنجم رو به سفر بروم و استخاره كردم خوب آمد ولكن بجهت اينكه جهّال اين حركات ناشايسته را كردند نمي‏روم كه بعد از اين حرفهاي جاهلانه از براي ما نگويند و مي‏مانم تا اينكه بحول و قوه خدا، يكي يكي خشتها را از زير پاي هريك هريك بكشم و اعمال قبيحه ايشان را ثابت كنم تا همه عوام و خواص بفهمند و ببينند. پس الآن كه قطع سفر كردم و بر جاي خود محكم و مستقيم مانده‏ام، مثل قلعه‏اي كه توپ به او كارگر نشود، خاطر خود را جمع دارند و آنچه هم كه مي‏خواهند بكنند. غرض كه مراد ما اينها نبود كشانيد خدا ما را به اينجا و مصلحتي است كه از براي مردم خوب بوده است و بر زبان من جاري ساخت تا حجت بر مردم تمام شود.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۵ *»

كلام ما در توحيد بود و گفتيم كه توحيد بر چهار قسم است: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت. و شرحي از براي توحيد ذات گفتيم و اما دليل از براي توحيد ذات فرموده است قل هو اللّه احد و از براي توحيد صفات فرموده ليس كمثله شي‏ء و اما دليل از براي توحيد افعال فرموده اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم و در آيه ديگر مي‏فرمايد انّ الذين تدعون من دون اللّه لن‏يخلقوا ذباباً ولو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب ماقدروا اللّه حقّ قدره. و مراد از اين آيه اين است كه خليفه اول و دويم و سيوم را از نزد خود، امام قرار دادند. و اما ذباب، كنايه از حضرت امير است چون ذُبّ رانده شده است و معني ابَ برگشت؛ پس حضرت امير است كه مي‏رود و برمي‏گردد در رجعت و مراد از قدر هم حضرت امير است و اوست قدر خدا و در آيه ديگر مي‏فرمايد قل اللّه خالق كلّ شي‏ء و در آيه ديگر دليل از براي توحيد عبادت مي‏فرمايد من كان يرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربّه احداً. حالا مي‏خواهم مطلب شريفي از براي شما بگويم و مقدمه‏اي ضرور است در اينجا كه بربصيرت شويد به سبب اين مقدمه.

هرگاه شما زيد را ببينيد آيا غير از الوان و اشكال او چيزي مي‏بينيد؟ و نه اين است كه اين الوان و اشكال را به اين مدارك خمسه ظاهري درك مي‏كنيد؟ و نه اين است كه ذات را به اين مدارك ادراك نمي‏توان كرد؟ نه ديده مي‏شود و نه به خيال بيرون مي‏آيد، و نه تعقل مي‏شود. پس اگر چيزي را بخواهند ادراك كنند تعبير مي‏آورند ذات را به صفات و ذات خدا را نه ملك مقرّبي ادراك مي‏كند و نه نبي مرسلي و نه مؤمن ممتحني. پس آنچه در ملك تعبير آورده شود صفات خداست و اعظم صفات خدا حضرت امير است. و ائمه‏اند سلام‏اللّه عليهم صفات‏اللّه. اين است كه به پيغمبر مي‏فرمايد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي و حضرت امير در وصف آن بزرگوار فرمود در خطبه جمعه و غدير اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۶ *»

الابصار و لاتحويه خواطر الافكار. پس پيغمبر ايستاده است در جائي از ملك كه اگر جايز بود خدا بيايد در ملك، به اين صورت مي‏آمد. زيراكه اين صورت الطف از جميع صوَر است. پس هرچه در ملك اضافه به خدا بشود همان اضافه به سوي پيغمبر است. لهذا عبادت خدا عبادت اين بزرگوار است. لكن نمي‏گويم سجده كنند او را، بلكه اطاعت او عبادت است چنانكه گوش‏داشتن به سخن گوينده عبادت است. من نمي‏گويم امام تو فرموده است من اصغي الي ناطق فقد عبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقد عبداللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقد عبد الشيطان. هرگاه كسي گوش دهد به سخن گوينده‏اي از خدا، عبادت خدا كرده است. پس گوش‏دادن به سخن اين بزرگوار عبادت خداست و اين گوش‏دادن، گوش‏دادن به سخن خداست زيراكه گوش او گوش خداست و قول او قول خداست و فعل او فعل خداست. اين است معني من كان يرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً لقاء پيغمبر لقاء خداست و اوست پرورش‏دهنده جميع ملك. وحشت نكنيد از اين كلمات كه چرا رب خلق ايشانند. لفظ ربّ بمعني پرورش‏دهنده است و ربّ هم يك اسمي است از اسماء خدا و ايشانند كلّ اسماء خدا و حال اينكه خدا در قرآن عزيز مصر را ربّ خوانده است. گذشتيم شخص قنّاد را ربّ مي‏گويند بجهت اينكه مربّا مي‏سازد و تربيت كرده است اين اجزاء را. روا هست قنّاد، ربّ باشد و پيغمبر نباشد؟ حاشا، رؤيت او رؤيت خداست هركس او را ببيند خدا را ديده است. اين است كه چون حواريين عيسي خدمت آن بزرگوار عرض كردند يا روح‏اللّه با كه بنشينيم؟ فرمودند با كسي كه ديدن او شما را به ياد خدا آورد و گفتار او زياد كند علم شما را، و عمل او رغبت شما را به سوي آخرت زياد كند. پس ديدار او ديدار خداست و فعل او فعل خداست و عمل او عمل خداست و ذكر او ذكر خداست و علم او علم خداست و نفس او نفس خداست و ذات او ذات خداست و جميع انوار الهي در دل او افتاده است و بر هر كه بتابد نور خدا از آن بزرگوار مي‏تابد. حالا خدا چنين قرار داده است، چه كنم كه چنين كرده است؟ و بعد از اين چاره‏پذير

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۷ *»

هم نيست، چه گلوها باد كند و چه سينه‏ها تنگ شود و يا سينه‏ها وسعت داشته باشد و حظّ خود را ببرد از اين. من نمي‏گويم امام تو حضرت‏امير مي‏فرمايد تجلّي لها فاشرقت و طالعها فتلألأت فالقي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله پس بر كسي شبهه‏اي باقي نمي‏ماند در اينكه ايشانند اسماءاللّه و صفات‏اللّه. بلكه ايشانند معاني اسماءاللّه بمقتضاي فرمايش حضرت سجاد كه مي‏فرمايد و اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه و اين است كه مي‏فرمايد من قرار داده‏ام بر روي زمين خليفه‏اي را كه حكم او حكم من و امر او امر من باشد. و اگر كسي حضرت‏امير را خليفه نداند، بلكه اگر خليفه چهارم نداند كافر است زيراكه خليفه اول حضرت آدم است و خليفه ثاني حضرت داود و خليفه سيوم حضرت هارون و خليفه چهارم حضرت امير. حالا هركس خليفه خدا را در روي زمين ملاقات كند خدا را در عرش ملاقات كرده است و همين است معني انّا للّه و انّا اليه راجعون بجهت اينكه رجوع تمام خلق بسوي پيغمبر است چنانچه در بعضي از زيارات مي‏خواني اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم.

پس از اين بيانها معلوم شد كه لقاء ايشان است لقاء خدا و معبودي غير از خدا از براي بندگان نيست و عبادت اميدداشتن به لقاء خداست پس توحيد عبادت اين است كه بجز خدا را عبادت نكني. و چون توحيد ذات را از براي شما شرح كرديم و بعضي از توحيد صفات را هم از براي شما بيان كرديم و دانستيد كه خدا يگانه است در صفات خود. امروز هم از همين صفات مي‏گوئيم اگرچه بسيار مسأله مشكلي است ولكن بحول و قوّه خدا به آسانترين الفاظ بيان مي‏نمائيم تا هركس بقدر خود بهره‏اي ببرد.

بدانيد كه خدا بود و هيچ نبود، چون خدا خواست خلقي خلق كند اول پيغمبر را خلق كرد و جميع مخلوقات را در تحت رتبه او خلق كرد. لكن نه همين پيغمبري كه در اين عالم جمادي آمد و به چشم جمادي ديده مي‏شد. زيراكه همه عالم جماد و هزار هزار عالم در تحت رتبه آن بزرگوار است و از براي او نه مكاني است و نه رتبه‏اي و نه جهتي و نه كمّي و نه كيفي؛ و فضائي نبود كه خدا در آن فضا باشد و ماده‏اي هم نبود كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۸ *»

از آن ماده خلق كند و خودش را به خودش خلق كرد و از نور خود خلق كرد و جميع هزار هزار عالم پس از او خلق شده و او در هريك از اين عوالم نبي بود و خود به نفس شريف خود دعوت فرمود همه اهل اين عالمها را و رسانيد احكام خدا را و از هر عالمي لطيفه‏اي از عناصر آن عالم را گرفت و از براي خود جسدي قرار داد و جلوه كرد در آن عالم. پس به آن واسطه دعوت فرمود اهل آن عالم را چنانچه در اين عالم از لطيفه عناصر اين عالم گرفت و در او جلوه كرد و بواسطه اين بدن جمادي دعوت فرمود اين عالم جماد را. والاّ از براي پيغمبر مكاني نمي‏توان درك كرد و رتبه او را ادراك نمي‏توان كرد و مقام او را تعقل نمي‏توان كرد. پس هرگاه هيچ مدركي از مدارك ملكي به رتبه پيغمبر نمي‏رسد، چگونه خدا را توحيد مي‏توان كرد؟ يگانگي تو غير از يگانگي خداست و يگانگي خدا غير از يگانگي ملك است زيراكه اين يگانگي محدود است به حدود ستّه و يگانگي خدا محدود نيست و يگانگي تو مركب است از اجزائي و يگانگي خدا مركب نمي‏شود و اين تركيب را خدا مي‏كند، پس او مركّب‏آفرين است و اگر او هم مركّب مي‏بود پس بايستي كه مثل تو باشد و او هم تركيب‏كننده مي‏خواست.

و اگر بگوئي يگانگي او مثل يگانگي من نيست و بسيط است مثل يگانگي آسمانها، مي‏گويم اگرچه يگانگي آسمانها مثل تو نيست كه دست و پا و سري داشته باشد، ولكن او را هم اجزاي متشاكل مي‏باشد ولكن خلقي است از مخلوقات. و همچنين اگر بگوئي يگانگي او مثل يگانگي آفتاب است، اشتباه است بلكه هيچ شباهتي ندارد يگانگي خدا به يگانگي خلق.

حالا بربصيرت باشيد و بفهميد آنچه را كه مي‏گويم و گوش بدهيد و ببينيد چه مي‏گويم، و هرگاه گوش داديد بدون غرض و مرض و از براي شما مشتبه شد چيزي بپرسيد تا بفهميد و ان‏شاءاللّه مطلب را بطور آساني بيان مي‏نمايم تا همه عالم و جاهل و ملاّ و عوام هريك بقدر خود بهره‏اي ببرند و ان‏شاءاللّه بر اعتقاد شماها مي‏افزايد.

حالا گفتم كه هرچه تعقل كنيد آن شيئي است عقلاني و از مقام عقل بالاتر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۹ *»

نمي‏رود و اين عالم شما است و از عالم خود بالاتر نرفته‏ايد و چون كه خداوند عالم در هر مرتبه از مراتب شماها مدركي از شعاع پيغمبر خلق كرده است، لهذا هرچه بالاتر برويد تا جائي كه اعلي مقام شماست، هرچه را كه درك كنيد شعاعي از اشعه انوار پيغمبر را درك كرده‏ايد و نوري از انوار او را توحيد كرده‏ايد. پس از مقام خود بالاتر نرفته‏ايد. و چگونه خدا را بيش از اين توحيد مي‏تواني كرد؟ هرچه بالاتر برويد كه خدا را غير از اين توحيد نمي‏توانيد بكنيد و توحيد شماها به اسفل مقام ائمه نمي‏رسد، بلكه از مقام حقيقت خودت نمي‏گذرد. اين است كه حضرت‏امير مي‏فرمايد كلّ‏ما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم. پس يگانگي خدا را از يگانگي پيغمبر دانستيم و چون كه خدا او را يگانه خلق كرد فهميديم كه خدا يگانه است. اگر او را يگانه نيافريده بود، چگونه خدا را توحيد مي‏كرديم؟ و اگر شناختن پيغمبر نبود، چگونه خدا شناخته مي‏شد؟ پس به او شناخته شده خدا و همين است معني لولا انت  ماعرف انت انت يعني اگر تو نبودي ما نمي‏دانستيم تو خودت هستي و اين است كه در دعا مي‏خواني يا من دلّ علي ذاته بذاته و ذات مقدس خدا شناخته نمي‏شود مگر به خود خدا، و به ذات مقدس پيغمبر ذات خدا شناخته مي‏شود. پيغمبر وصف كرد خدا را به خودش و يگانگي خدا را به يگانگي خود وصف فرمود تا اينكه گفتيم خدا يگانه است. والاّ يگانگي خدا را غير از اين نمي‏توان تعقل كرد. اين است كه چون ملائكه ائمه را ديدند گفتند اين است يگانگي خدا. پس ائمه سلام‏اللّه عليهم مطّلع شدند بر قلوب ايشان و خيال ايشان و فرمودند لا اله الاّ اللّه پس شيعيان متابعت كردند و گفتند لا اله الاّ اللّه پس ملائكه گفتند لا اله الاّ اللّه. و همچنين هريك از صفات ائمه را ديدند گفتند اين است خدا. چگونه نه و حال اينكه امام فرمودند انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا يعني ملائكه خدّام ما و خدّام شيعيان ما هستند و خداوند عالم به ملائكه فرمود تا به بركت اسماء ايشان عرش را برداشتند و اين را چرا قبول مي‏كنيد كه ملائكه فعالند و حضرت‏امير را فعال نمي‏دانيد كه آقا و امير آنهاست؟ اين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۰ *»

چه مرضي است كه حضرت امير را پست‏تر از ملائكه بدانيد؟ مباشيد از جمله كساني كه خداوند عالم شرح فرموده است يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و چنانچه طلب غذاي بدن مي‏كنيد طلب غذاي روح بكنيد، زيراكه اگر غذا ندهي، روح‏الايمان مي‏ميرد و همين‏كه مُرد، از ميّت كاري بر نمي‏آيد و هركس روح‏الايمان او بميرد كافر است و خداوند عالم غذاي روح‏الايمان را نزد ما قرار داده است و اگر كسي از ما بگيرد با حسن ظن و بدون غرضي و مرضي هرآينه روح‏الايمان او زنده است. چنانچه مي‏بينيد تا در اين مجلس نشسته‏ايد نشاطي داريد و ترقي داريد و محبت شما زياد مي‏شود به ائمه و توكل شما هم زياد مي‏شود و از اين مجلس هم كه بيرون مي‏رويد باز نشاطي داريد و هنوز گرميد؛ چون با مخالف بنشينيد سرد مي‏شويد. حالا هميشه طلب غذاي روح كنيد تا هميشه بانشاط و كيف باشيد. محبت شما به اهل‏بيت زياد مي‏شود و چون فضائل اهل‏بيت غذاي تو است، هميشه دل تو زنده خواهد بود و از ذكر فضائل به هيجان مي‏آئيد و باطن شما منوّرتر مي‏شود. حالا تا كي آخرت خود را به دنيا مي‏فروشي؟ و هرجاي از دنياي تو كه ضايع مي‏شود از آخرت بر او وصله مي‏كني؟ و مؤمن كسي است كه هرجاي از آخرتش كه خراب مي‏شود از دنيا او را وصله مي‏كند و هميشه از پي غذاي روح كه ذكر فضائل است مي‏رود و هميشه دل او زنده است و هميشه توكل او بر خداست و قطع مي‏كند هر امري از امور دنيا را كه ضرر بر آخرت او داشته باشد.

حالا قبل از اينها شما مردم يزد طلب دنيا مي‏كرديد و طلب آخرت نمي‏كرديد و لهذا خود را مركب اين آقايان قرار داده‏ايد تا دهنه به سر شما زده‏اند و سوار شده به هر طرفي كه مي‏خواهند مي‏تازند. حالا همّتي بگماريد و خود را از چنگ ايشان رها كنيد و خود عالم به علم اهل‏بيت بشويد. بلكه اگر روزي يك‏ساعت را صرف ذكر فضيلت و حضور به اين مجالس بكنيد، هرآينه باندك زماني اعلم علما خواهيد شد و احتياجي به ايشان نداريد. بس است ديگر، عبرت بگيريد از اين دنيا، عمر خود را كجا صرف

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۱ *»

كرده‏ايد؟ از اول عمر خود تا حال چه كرده‏ايد؟ آيا پنجاه‏سال گذشته چه كرده‏ايد؟ تا بيست سال كه در غرور بوديد و تا پانزده سال او به حد تكليف نرسيده بوديد و روزي دو سه ساعت هم به لهو و لعب و غذاخوردن مي‏گذرانيديد. پس نهايت سيزده سال عمر كرده‏ايد بجهت اينكه آنچه را خوب كرده‏ايد كاري نكرديد كه به درد شما بخورد. آيا بگوئيد ببينم در اين سيزده‏سال كه عمر كرده‏ايد، روزي را كه پنج دقيقه نماز مي‏كني هرگز شده است كه در آن پنج‏دقيقه كوفته نپزي، يا قاطر نخري و در بازار معامله نكني؟ نه. اين است كه نشناخته‏ايد خدا را و اگر كسي بشناسد خدا را، چنين عبادت نمي‏كند. اگر كسي معرفت به پادشاه داشته باشد، البته از او مي‏ترسد. اگر كسي عظمت خدا را بداند، كوفته نمي‏پزد در نماز و غير از خدا چيزي در دل او جاي ندارد. پس لاعن شعور سعي در همين و لا الضالّين گفتن مي‏كنيد، آخر سعي در اصلش بكنيد. درست كردن و لا الضالّين بكار نمي‏خورد و ثمري براي شما مترتب نمي‏شود. از اين است كه هرگز عبادت شما براي شما نفعي نمي‏كند و بعد از عبادت، مي‏كنيد آنچه را كه مي‏كرديد پيش از عبادت. همان غيبت را مي‏كنيد و همان بدخلقي را مي‏كنيد و همان معاصي ديگر را كه مي‏كرديد قبل از عبادت نيز مي‏كنيد و هيچ ترقي هم از براي شما حاصل نمي‏شود. نمي‏دانيد كه در محشر مي‏آورند نامه اعمال شما را و مي‏دهند به دست شما، نظر مي‏كنيد مي‏بينيد كه در يك صفحه او ثبت است غيبت مؤمن، و در يك صفحه او ترك خمس است، و در يك صفحه او ترك نماز يا زكوة است، و در يك صفحه او قطع صله رحم است، و در يك صفحه او اذيت برادر مؤمن است، و در يك صفحه او ترك تحصيل علم است، و در يك صفحه او نشنيدن فضائل است، و در يك صفحه او گوش‏دادن به سخن گوينده از شيطان است وهكذا هر معصيتي كه از تو سر زند ثبت مي‏شود و در قيامت به دست تو مي‏دهند. حالا عمل بي‏روح ثمري ندارد، مقبول نمي‏شود و سعي كنيد روح عمل را تحصيل كنيد. اصل را درست كنيد، گفتن و لا الضالّين اگرچه از مخرج جدا شود خوب است لكن عملي است بي‏روح، و عمل

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۲ *»

بي‏روح مرده است؛ مثل ميّت كه روح ندارد. پس هرگاه طالبيد سعي كنيد براي روحِ اعمال، تا عملي كه مي‏كنيد بكارتان بيايد. حالا روح جميع عبادات ذكر فضائل است، هرگاه تحصيل كردي فضائل اهل‏بيت را، هر عملي كه بكني با روح است و آن مقبول است والاّ از روي بي‏شعوري و هرزه‏درآيي و خواهش‏درآيي و خواهش نفس عمل كردن، ثمر ندارد. سخني كه از دل برآيد بر دل نشيند و آنچه از زبان برآيد بر گِل نشيند و حال اينكه تو را هم امر فرموده‏اند و واجب كرده‏اند بر تو طلب دين را كه خود پيغمبر فرموده اطلبوا العلم ولو بالصين و فرمودند طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة و در حديثي ديگر فرمودند علي كلّ حال و واجب كردند كه طلب علم نمائيد در هر ولايتي كه باشد. حالا طلب نمائيد دين خود را چنانكه طلب مي‏نمائيد وقتي كه روزه داريد غذايي بجهت افطار. و چون طلب غذاي بدن نكنيد بدن شما خواهد كاهيد تا تمام بشود، و غذاي روح شما هم همچنين است و بايد طلب علم را بيش از طلب غذاي بدن كرد و به اين گرسنه‏تر از غذاي بدن باشيد. نمي‏بينيد كه امام شما فرمودند منهومان لايشبعان طالب الدنيا و طالب العلم گمان مي‏كنيد كه من از جماعت مردم خوشم مي‏آيد و طالب جمعيت هستم و اين سخنها باعث جماعت مي‏شود كه مي‏گويم جمع شويد دور منبر من كه فضائل اينجاست، ولكن خدا مي‏داند كه محبوبترين لذتها نزد من جمع‏كردن فضيلت است و بدترين چيزها معاشرت با مردم. اما به حكمتهاي مختلفه و جهات عديده بر من واجب شده است كه اينها را بگويم و مردم را از اشتباه بيرون بياورم تا بدعتهايي كه بروز كرده برطرف كنم بمقتضاي امر امام كه فرمودند اذا ظهرت البدع و العالم لايظهر علمه الجمه اللّه بلجام من النار و همچنين بر من واجب شده به امر آن بزرگوار كه بگويم از براي شما و بر شما هم واجب شده است به امر پيغمبر كه فرموده است طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة و فرموده اطلبوا العلم ولو بالصين كه بشنويد آنچه مي‏گويم و غرض و مرض را برطرف كنيد و نواميس را ترك كنيد و با حسن ظن گوش بداريد و با تمام هوش و گوش خود متوجه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۳ *»

كلام شويد و آنچه هم مي‏گويم ادلّه بسيار بر آن اقامه مي‏كنم از قرآن و سنّت و اجماع و آفاق و انفس و عقل، ببينيد اگر چنين است بپذيريد والاّ هركس كه دين شما را با دليل از كتاب و سنّت و اجماع مسلمين ثابت مي‏كند و موافق آفاق و انفس برهاني واضح از براي شما آورد از او اخذ نمائيد و تقليد او كنيد. من توقع ندارم كه پاي منبر بنشينيد و نفهميده بله بله بگوئيد، بجهت اينكه رياست نمي‏خواهم و مريدپرست و مريدنواز نيستم؛ هركدام يقين كرديد كه دين در نزد ماست پس بيائيد و از ما اخذ كنيد و هركدام كه يقين نداريد عمل مكنيد و تقليد ما مكنيد تا اينكه دين خود را پيدا كنيد. لكن هركس طالب دين است بايست به تمام دل و هوش و گوش خود متوجه كلام ما شود و ربط دهد كلام ما را، زيراكه اولِ كلام ما به آخر كلام ما ربط دارد و همه بهم بسته است و نمي‏توانم همه حرفها را به يك‏روز بگويم و مطالب بسيار است همه‏وقت هم نمي‏شود و همه‏جا گفته نمي‏شود. بايد به دفعات تفصيل اين مطالب را بگويم.

مجملاً اگر طلب علم كردي عالم خواهي شد و اگر طلب نكني تارك و بي‏دين خواهي بود. حالا طلب دين واجب است بر تو نه اينكه طلب دنيا نمائي و هميشه به خيالت برسد كه بايد طلب دنيا و روزي بكني، خداوند عالم رزق دنيوي تو را اگر زير سنگ باشد به تو خواهد رسانيد، اگر تو طلب علم كني و طلب رزق نكني ضامن شده است كه اين رزق را به تو برساند. ولكن رزق اخروي و رزق باطني تو را ضامن نشده است و او را در طلب قرار داده است كه اگر طلب كني به تو بدهد والاّ فلا. پس سعي كن در طلب دين تا اين رزق دنيوي تو از تو بريده نشود و حال اينكه خدا رزق ايمان را به سعي قرار داده است و رزق دنيا را به سعي قرار نداده است و اگر رزق بدن به تو نرسد و بدن تو بميرد، باز در جائي زنده خواهد شد ولكن اگر روح‏الايمان بميرد ديگر زنده نخواهد شد. تا زود است سعيي كن كه دين خود را پيدا كني، عمر گذشت و پيدا نكردي اگر بيدين بميري چه مي‏كني؟ در ماتم خود نشين و فريادي كن. آيا نمي‏دانيد كه عالمي كه در علمش روح نباشد چه معصيت كند و چه اين عبادات را كه فرق بر او

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۴ *»

نمي‏كند اگرچه صدهزار سال عبادت كند. بجهت اينكه عبادت بي‏روح مثل جسم بي‏روح است و مرده است. حالا اگر در يك قبرستاني طفل هفت‏ساله‏اي باشد زنده و صدهزار مرده باشد از تمام اين قبرستان و اموات صدائي بيرون نمي‏آيد و هيچ امري هم از اينها بر نمي‏آيد و همه جمادند و از آن طفل همه‏چيز بر مي‏آيد. حالا عاملان بي‏روح مرده‏هائي هستند و قبوري چند هستند كه راه مي‏روند چنانكه خداوند عالم شرح فرموده است در قرآن كه مي‏فرمايد اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنّهم خشب مسنّدة. پس اگر دين مي‏خواهيد تا جان داريد بشتابيد در طلبش كه روح عبادت است، شايد مرده نباشيد و زنده باشيد و عبادت شما بي‏روح نباشد و عبادت بي‏روح تا لب قبر بيشتر بهمراهي تو نمي‏آيد و اين در همين دنيا و شريعت جاري مي‏شود نه در آخرت و اين در حقيقت عبادت نيست و عابد به اين عبادت در باطن كافر است و اين عبادت اثر نمي‏كند در آخرت بجهت اينكه اين دار دار امتحان است و دار تكليف و هر كس در اين دار آمد جنّت و نار بر او مقرّر مي‏شود و آن‏كس كه عملش روح دارد باينكه دوست اهل‏بيت است مستحق جنّت مي‏شود و اگر ولايت اهل‏بيت را ندارد مرده است و او مستحق دوزخ است. مگر هر كس از مؤمن و كافر كه آلودگي از ديگري داشته باشد، بقدر آلودگي مؤمن به كفر در دنيا عقاب داده مي‏شود و بقدر آلودگي كافر به ايمان، در دنيا او را عزّت مي‏دهد و مال مي‏دهد و عيال مي‏دهد.

و اما اين آلودگي سه نوع است: يا مثل غبار بر آئينه است و آن به اندك چيزي مثل دستمال پاك مي‏شود و يا مثل زنگي است بر مس و آهن و اين به سائيدن به سوهان تمام مي‏شود و يا اينكه مثل غش در طلا و نقره است و اين به خلاص و قال پاك مي‏شود.

حال اگر از قسم اول است، از معاصيي است كه از دست و چشم و جوارح ظاهر است در اين دنيا و عقاب آن هم در اين دنيا مي‏شود و آن عارضي است. و اگر از قسم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۵ *»

دويم است، پس آن معاصيي است كه به صدر و به خيال كرده است و عقاب او در برزخ مي‏شود و اگر آتش جميع عالم را جمع كنند كه عذاب يك آن برزخ را نمي‏تواند وارد آورد و كفايت عذاب برزخ را نمي‏كند. و اگر از قسم سيوم باشد، آن معصيتي است كه با قلب كرده شده است و عذاب او در آخرت است. اگر جميع عذاب برزخ را به كسي بكنند كه عقاب او عقاب اخروي است، كفايت يك آنِ او را نمي‏كند.

حالا آن اوّلي به اندك اذيتهاي دنيوي و غصّه‏هاي او و آتشهاي او پاك مي‏شود حتي حديث است كه مؤمن را همان جان‏كندن كفايت از معصيت مي‏كند. و اما آن دويمي بايد به عذاب برزخ پاك بشود. و اما سيومي چاره‏اي ندارد بجز اينكه عذاب اخروي به او وارد شود و او را بايست به قال گذارد. پس عقاب او در جهنم است و كمتر ماندن در جهنم دو حقب است كه هر حقبي هشتادهزار سال است. حالا متأثّر شويد و اندكي به هيجان بيائيد و دست از معاصي بر داريد و از خدا شرم كنيد. طلب كنيد دين خود را و ولايت حضرت‏امير را زياد كنيد شايد نه در دنيا معاقب شويد و نه در برزخ و نه در آخرت. اين بود آلودگي مؤمن به كفر.

و اما آلودگي كافر به ايمان نيز سه‏نوع است: يا اينكه ثوابهائي كه مي‏كند عارضي است و از جوارح ظاهري است مثل اعمال شرعيه. و يا از اصل روح و خيال و فكر است مثل اعمال برزخيه و طريقه و مذهب. و يا اينكه از دل مي‏كند و آن اعتقادات باطني است.

و اما ثوابهاي نوع اول در همين دنيا به او داده مي‏شود مثل مال و عيال و عزّت و امثال اينها و ثوابهاي نوع دويم در برزخ به او داده مي‏شود و ثوابهائي كه كرده به عوضش آن دركي كه براي او در جهنم مقرّر شده است اندك پست‏ترش مي‏برند. و همچنين است ثوابي كه كرده در دل، پس در آخرت دركش را اندك آسانتر مي‏كنند؛ پس بهرحال راحتي نيست از براي او. و همچنين ثوابي كه در دنيا مي‏كند عذابش را اندك دورتر مي‏كنند مثلاً هزار چوب اگر بايد بخورد اين را قسمت مي‏كنند و روزي صد چوب

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۶ *»

به او مي‏زنند. پس اين است كه فرمودند جميع بوئي كه كافر از مؤمن گرفته است از كافر مي‏گيرند و به مؤمن مي‏دهند و جميع بوئي كه مؤمن از كافر گرفته است مي‏گيرند از اين و به كافر ردّ مي‏كنند. مثلاً عبادت كافر جسم است و روحش نزد مؤمن است، مي‏گيرند آن را و مي‏دهند به مؤمن و معصيت مؤمن جسم است و روحش كفر است و نزد كافر مي‏گيرند اين را و مي‏دهند به كافر بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و الطيبات للطيبين والطيبون للطيبات و در جائي ديگر مي‏فرمايد ليميز اللّه الخبيث من الطّيب و يجعل الخبيث بعضه علي بعض. بهرحال، روح طيّب مال مؤمن است و روح خبيث مال كافر و علم آن ولايت حضرت‏امير است و نزد مؤمن است. و عمل بي آن هرگاه نزد كافر باشد مي‏گيرند و مي‏دهند به مؤمن. و عمل بي علم ميّت است و در نزد كافر بمنزله ميّت در قبر است و كفّار قبرهايند كه راه مي‏روند و علم، روحي است در نزد مؤمنين و جسد را هرگاه كفار درست كنند، گرفته مي‏شود از ايشان و داده مي‏شود به مؤمنين. و اما روح طيّب، حبّ علي است و جسم او عمل نيكوست. هرگاه اين عمل نيكو پيش كفار و مخالفين باشد، گرفته مي‏شود و داده مي‏شود به مؤمنين كه ملحق شود به روح خود. و اما حبّ خلفاء ثلاث، روح خبيث است؛ و عملِ بد، جسم خبيث. حالا هرگاه آن عمل نزد مؤمنين باشد مي‏گيرند و مي‏دهند به كفار تا اين جسد به روح خود بپيوندد. و اين جسد خبيث كه عمل بد و معصيت باشد هرگز ضرر به روح طيّب كه حبّ علي باشد نمي‏رساند. زيراكه جسم شريف صلاحيت روح لطيف دارد و جسم خبيث را روح خبيث صلاحيت دارد؛ چنانكه به جسد كلبي روح كلبي مي‏دهند و به جسد انساني روح انساني و روح انسان را هرگز به جسد كلبي نمي‏دهند زيراكه جسد كلب صلاحيت روح انسان ندارد. پس بنابراين جسد خبيث، كه عمل معصيت است مال روح خبيث است كه حبّ خلفاء ثلاث باشد و اين خبيث هرگز ضرر به حبّ علي كه روح طيّب است نمي‏رساند. و همين است معني حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغضه سيّئة لاتنفع معها حسنة. و اگر مؤمن توبه كند آن جسد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۷ *»

خبيث از او مي‏رود و اگر نكند همان اعمال مجسم مي‏شوند و آتش و مار و عقرب مي‏شوند در قبر و همخوابه او مي‏شوند و اينها همان جسدهاي خبيثه‏اند كه در دنيا با آنها معاشرت كرده و خود جمع‏آورده چنانكه خداوند عالم شرح فرموده است اين را در قرآن ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون و در آيه ديگر مي‏فرمايد سيجزيهم وصفهم. اين است كه روح كافر نزد اين جسم كه مي‏آيد شيئي مي‏شود و آتش مي‏شود و مار مي‏شود و عقرب مي‏شود. و همچنين در دنيا هم آنچه مي‏كشد همان عمل اوست كه غصّه مي‏شود و همان عمل اوست كه سرباز مي‏شود و همان است كه چوب ظالم و كتك مي‏شود و امثال اينها هرچه بكشند همان عمل ايشان است. و همچنين عمل نيكو در بدن نيكو كه مي‏رود و با حبّ علي عمل كرده مي‏شود، اين هم مجسّم مي‏شود و شيئي تامّ مي‏شود و اوست كه در قبر به صورت محبوبه‏هاي نيكو و حوريه مي‏شود و نور است در قبر او و در آخرت بعضي حوري مي‏شود و بعضي درخت مي‏شود و بعضي قصر مي‏شود و بعضي گل و ريحان مي‏شود. و همچنين در اين دنيا خيرات و مبرّات مي‏شود و لذّتها به او رو مي‏كند و مثل اينكه در آخرت عمل نيكو مجسّم مي‏شود و صورت انسان مي‏شود و عمل بد به صورت حيوان مي‏شود، چنانكه مي‏بيني مثلش را در خودت كه هرگاه حرف نيكوئي بشنوي حظ مي‏كني و هرگاه حرف بد مي‏شنوي بدت مي‏آيد. پس هر عملي كه ثوابش بيشتر است هرگاه در او معصيت كني، معصيتش هم بيشتر و عقابش بيشتر است و هرچه مؤمن نيكوتر است مقامش بالاتر است. و هرچه معصيت كافر زيادتر است دركش هم پست‏تر است پس در ذات خدا غضبي نيست كه غضب كند بنده را و اين معاقب بشود. بلكه از براي هر معصيتي يك عقابي بمقتضاي آن صورت حيواني قرار داده است كه فلان معصيت هرگاه مجسّم شود فلان صورت خواهد شد و هركس هر معصيتي را قبول كند و در او فرو رود تا نماينده آن حيوان شود، پس آن در چشم كمّلين به صورت همان حيوان شود و آن عقابي كه بر او مترتّب است به او مي‏دهند. حالا اگرچه معصيت را او مي‏كند اما بقوّه خدا مي‏كند و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۸ *»

خود، عذاب ابدي را خريده است. زيرا كه اگر ميل مي‏كرد به حسنات نيز قوّه خدا با او بود و حسنه را خود بر خود خريده است ولكن با مشيّت خدا مي‏كند. مثلاً خدا زهر را خلق كرده و پا زهر را هم خلق كرده و به تو هم گفته است كه اين زهر است و اين پا زهر، خوب را خلق كرده و تو را به آن امر كرده و بد را خلق كرده و تو را از آن نهي فرموده. لها ماكسبت و عليها مااكتسبت هرچه را كه خريد از براي خود، همان را در آخرت به او مي‏دهند؛ اگر بهشت را خريد مال اوست و اگر جهنم را خريد مال اوست. پس هرگاه اعمال نيكوي شما با روح طيّب باشد هرآينه اينها مجسّم مي‏شوند و درخت و قصور و حور و گل و ريحان مي‏شوند و بهشتي از براي خود خريده‏اي. و هرگاه اعمال بد باشد اينها آن صورتها مي‏شود در قبر و دنيا و برزخ و آخرت بطوري كه عرض كردم. پس سعي كنيد ان‏شاءالله تا بهشت را از براي خود بخريد و هرگاه عبادات شما روحي نداشته باشد، هيچ ثمري براي شما ندارد. و اگر بخواهيد بدانيد كه چطور ثمر ندارد اين است كه خدا فرموده انّ الصلوة تنهي عن الفحشاء و المنكر يعني نماز، نهي مي‏كند از فحشاء و منكر كه ابابكر و عمر و اعمال اينها باشد. حالا اگر شما را نهي مي‏كرد از فحشاء و منكر، بايستي كه بعد از نماز ترقّي كرده باشيد و محبت شما زياد شود و مي‏بينيد كه بعد از نمازها همان غيبت را مي‏كنيد و همان فحاشي را مي‏كنيد و اعمالي را كه در سابق داشته‏ايد مي‏كنيد. بلكه در بين نماز قاطر مي‏خريد و بازار مي‏رويد و معامله مي‏كنيد؛ حتي اينكه خيال كارهاي ديگر را مي‏كنيد و هرچه چنين نمازي را زيادتر بكنيد اعمالتان بدتر مي‏شود، پس اينكه نشد. حالا چيست آن نماز كه نهي مي‏كند از ابابكر و عمر؟ رجوع به ائمه خود كرديم از احاديث ائمه فهميديم كه نماز مردي است كه نهي مي‏كند از فحشاء و منكر و بايد او را بشناسيد و دوستي او را بورزيد تا نماز كرده باشيد. و اين است كه هرگاه يك عبادت از كسي مقبول شود، خداوند عالم جميع عبادات را از او قبول مي‏كند و آن ولايت نماز است. حالا آيا هيچ‏كدام نماز را شناخته‏ايد كه چيست و كيست؟ يا اينكه ابداً نمازي نمي‏دانيد مگر اينكه خم و راست شويد؟ هيهات، اقلاً

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۹ *»

غصّه بخوريد كه مدت عمر خود چه كرديد، هرگز يك عبادتي كرده‏ايد كه قبول شود؟ عمر گذشت و اجل نزديك شد و اين راهي كه بايد بروي بي‏توشه نمي‏تواني بروي. توشه تو عمل تو است پس چيزي ديگر بر شما نمي‏ماند مگر عمل و اگر آن هم بي‏روح باشد كه مرده است و از مرده چيزي و كاري برنمي‏آيد و اگر روح دارد به كار آخرت شما مي‏خورد زيراكه آن مردي است در نهايت نيكوئي و آن است گل و ريحان و آن است حور و قصور و غلمان و آن است قصر و درخت و رضوان و آن است نديم تو در بهشت جاويدان. ولكن اگر عمل بي‏روح باشد مرده است و مرده مي‏پوسد، گند مي‏كند مثل قبرستاني كه جاي شياطين مي‏شود كه اگر كسي برود در آنجا ديوانه خواهد شد و ملائكه از آنجا فرار مي‏كنند.

حالا عملي كه روح دارد علامتش اين است كه آن عامل هر صبح كه بر مي‏خيزد عازم است كه امروز كاري كنم كه از ديروز نزديكتر بشوم به خدا و اگر شب شد و نزديكتر به خدا نشد، غصه بخورد. حالا بابي از براي سالكين مفتوح مي‏نمايم كه هريك بقدر خود بهره‏اي ببرند و آن اين است كه خدا از براي هركسي نفسي خلق كرده است كه او كج است، يعني خاصيت او اين است كه هر خوبي را بد ببيند و هر بدي را خوب، و او را خدا ضد عقل خلق كرده است و معكوس است مثل سايه درخت كه در آب مي‏افتد. و اين مستولي است بر بدن و هرگز عزّتي به خود نمي‏بيند مگر وقتي كه در واقع ذليل باشد و هرگز خود را ذليل نمي‏بيند مگر وقتي كه عزيز باشد و خود را صحيح نمي‏بيند مگر وقتي كه مريض باشد و هرگز مريض نمي‏بيند خود را مگر وقتي كه صحيح باشد. مثلاً هر وقت عُجب مي‏كند كه چه عبادت خوبي كرده‏ام، اين علامت فساد آن عبادت است و هر وقت كه تكبّر مي‏كند لامحاله يك خواري در او هست و كبر مي‏كند كه بپوشاند آن خواري و ذلت را. حالا چون دانستي كه آن كج مي‏بيند و هرچه او ببيند كج ديده است، بدان كه در اين يك عيبي است كه خواسته است آن را بپوشاند. پس بهترين عبادات خلاف نفس است حفّت الجنّة بالمكاره و حفّت النار بالشهوات. پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۰ *»

اگر خلاف او كردي صاحب بصيرت مي‏شوي بشرط آنكه تدبيرهاي او را بداني. زيراكه تدبير مي‏كند چون تو خلاف او مي‏خواهي بكني و برعكس مي‏نماياند به تو چون مي‏داند تو تلبيس مي‏كني با او، آن هم با تو تلبيس مي‏كند. ولكن اگر خوب نظر كني و متوجه تلبيس او شوي، نمي‏تواند كه با تو تلبيس كند.

الحاصل؛ مقصود ما اين بود كه عبادت را هرگاه روحي نباشد مرده است و آن گند مي‏كند و مردم را و اوليا را متأذّي مي‏نمايد و علم هم چيزي است كه هرگاه عمل كردي او نزد تو مي‏ماند و اگر عمل نكردي مي‏رود و عمل بي علم، آخر فساد مي‏كند؛ و همچنين است علم بي عمل. اذا فسد العالِم فسد العالَم و اين است كه پيغمبر فرمود پشت مرا دو نفر شكستند: جاهل عامل و عالم بي‏عمل. و اين عالم بي‏عمل، مردم را گمراه مي‏كند. مردم گول اين را مي‏خورند به سبب علمش ولكن از عمل او خبري ندارند كه غيبت مؤمنين مي‏كند و رشوه از مردم مي‏گيرد و دشمني با خدا و رسول مي‏كند و حال اينكه غيبت‏كننده مؤمن كافر است اگر بجهت ايمان او باشد. و اما اگر بجهت نزاع دنيوي باشد اين مرد فاسق است و نفاق مي‏كند.

ظاهرش چون گور كافر پر حلل   و اندرون قهر خداي عزّوجلّ

و همچنين عامل بي‏علم كه نمي‏داند چه مي‏كند و اذيت مؤمن مي‏كند و اذيتش بسيار است از براي مؤمن و افعال ناشايسته بسياري از ايشان بعمل مي‏آيد كه سلسله‏اي را ضايع مي‏كند. پس ياري امام نمي‏كند. و به اين واسطه پشت امام را شكسته‏اند اين دو نفر.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۱ *»

«موعظه بيست‏وهفتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما از تفسير اين كلمات اين بود كه عرض كردم طلب علم واجب است بر همه‏كس و هركس طلب علم نكند موافق همه مذهبها بيدين است. پس هرگاه كسي طالب دين باشد، بايد تفكر كند در علم و هركس تفكر كند علم او زياده مي‏شود و از هزار هزار معني قرآن معاني چندي مي‏فهمد كه پيشينيان او نفهميده بودند و هرچه بيشتر تفكر در علم كند، بيشتر مي‏فهمد. زيراكه علم قرآن علم اهل‏بيت است و هيچ‏كس نمي‏تواند به همه علم اهل‏بيت برسد. لهذا هركس نزديكتر است به اهل‏بيت بيشتر از علوم قرآن را مي‏داند. پس اين است كه هر عالمي كه بعد مي‏آيد بيش از عالم سابق مي‏فهمد چراكه علمائي كه پيشتر آمدند هريك تتبعي كردند در قرآن و چيزي از قرآن را فهميدند و نوشتند پس علماي بعد كه مي‏آيند آنچه را كه علماي سابق نوشته‏اند مي‏فهمند و آنچه را هم كه خود تتبّع از قرآن كردند زيادتر فهميدند از علماي سابق. و همچنين چون زمان آناً فآناً ترقي مي‏كند و علما هم زماني پس از زماني اعلم و اتقي مي‏شوند چنانكه مي‏بيني در اين زمان علما معاني چند را فهميده‏اند كه هيچ‏يك از علماي سابق نفهميده بودند و علومي چند زياد شده است كه احدي تعقل نمي‏كرد از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۲ *»

پيشينيان. چنانچه سليقه اهل اين زمان را مي‏بينيد از لباسهاي ايشان و لباسهاي سابق و عمارات ايشان و عمارات سابق، بلكه اصل نوع سلوك اين ايام با نوع سلوك ايام سابق مثل ايام شاه‏طهماسبي است.

پس هستند علمائي كه مي‏دانند باطن و باطن باطن و تأويل و باطن تأويل و تأويل باطن را و همچنين از كلمات پيغمبر آنقدر زيادتر فهميده‏اند كه احدي از علماي سابق ادراك نكرده بودند و هرچه از احاديث و سنّت فهميده‏اند سابقين و نوشته‏اند در كتاب خود نوشته‏اند كه اين تحقيق شريفي است و هيچ‏يك از علماي سابق چنين تحقيق شريفي نكرده‏اند و علماي بعد هم آمدند و آنچه از كلمات پيغمبر و ائمه سلام اللّه عليهم خود تتبّع كرده‏اند با آنچه از كتاب علماي سابق فهميده بودند بجهت زيادتي فهم ايشان نيز تصنيف فرمودند كتبي چند و در كتاب خود نوشتند كه اين تحقيقي است كه هيچ‏يك از علماي سابق بر نخورده‏اند تا اين زمان كه مي‏بينيد چقدر تحقيقات شريف بالا آمده كه احدي از سابقين مدرك اينها را نداشتند كه درك كنند. پس زمان به زمان علم زيادتر مي‏شود چنانكه علم اصول را در عهد آقا باقر بيش از ششماه نمي‏خواندند و بيشتر را حرام مي‏دانستند و هرگاه دوره درس اصول از ششماه بيشتر طول مي‏كشيد اين را باعث تضييع عمر و دين مي‏ناميدند و خورده خورده اصوليين فهيم‏تر شدند و اصول را زيادتر از علماي سابق نوشتند و دوره درس اصول زيادتر شد تا اينكه در عهد ملاّشريف دوره اصول سي‏سال طول مي‏كشيد و كمتر از سي‏سال تمام نمي‏شد. و بعد از او باز علماي اصول فهيم‏تر و عالمتر شدند، نوشتند هريك شرحي بر اصول آنقدر كه مي‏بينيد كه اگر كسي بخواهد يك دوره اصول را تمام كند به سي‏سال هم تمام نمي‏شود. زيراكه پنجاه‏هزار بيت متجاور نوشته‏اند اصول را.

و همچنين است علم فقه كه در اول امر همان نص حديث را مي‏نوشتند و همان نص حديث را مطالعه مي‏فرمودند و همان نص حديث فتواي ايشان بود، ولكن حالا چنانكه مي‏بينيد آنقدر معاني از براي احاديث نوشته‏اند كه خود مي‏دانند چه كرده‏اند. و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۳ *»

همچنين هر علمي زياد شده است چنانكه علماء مي‏دانند.

غرض، هركس تفكّر و تدبّر نمايد در احاديث چيزي چند از معاني قرآن مي‏فهمد كه پيشينيان نفهميده بودند و معهذا هيچ عيبي هم نكرده زيراكه بيشتر فهميدنِ علماءِ بعد باطل نمي‏كند آنها را كه علماي سابق فهميده بودند. نهايت آنچه سابقين فهميده بودند ايشان دانسته‏اند و زيادتر هم دانسته‏اند و اگر چنين بود بايستي معاني چندي كه پيشينيان فهميده بودند باطل باشد. حاشا، بلكه در هر عصري همان‏قدر از معاني كتاب و سنّت را كه علماي آن عصر فهميده بودند حجت بود براي ايشان و بقدر ظرفشان فهميدند نه بيشتر و بيش از آن هم تكليف ايشان نبود و فهم هر عصري بر آن عصر حجت است نه بر عصر بعد، و ثواب و عقاب اهل آن عصر هم بقدر خود آنهاست. پس علوم سابق و تكليف ايشان بقدر عقل ايشان بود نه زياده و نه كم، ولي علم حالا و تكليف حالا بقدر عقل ايشان است و آنچه حالا فهميده‏اند همين حجت است بر اهل اين زمان ولكن حجت بر سابقين نبوده. بلكه بعد از اين هم علم زياد مي‏شود و هرقدر كه زيادتر فهميدند همان است حجت بر ايشان بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و ماكان اللّه ليضلّ قوماً بعد اذ هديهم حتي يبيّن لهم مايتّقون خدا گمراه نمي‏كند قومي را بعد از آنكه هدايت كرد ايشان را تا اينكه ظاهر كند متقيان و حجج را. و در جائي ديگر مي‏فرمايد و من يشاقق الرسول من بعد ماتبيّن له الهدي و يتّبع غير سبيل المؤمنين نولّه ماتولّي. پس چه‏بسيار از مسائل و علوم را كه علماي رباني فهميده‏اند و در كتب هم نوشته‏اند كه هيچ‏يك از علماي سابق نفهميده بودند و معهذا باعث نقص سابقين هم نمي‏شود. چراكه بيش از اين فهم نداشته‏اند و تكليفشان هم زيادتر از اين نبوده. فهم آن‏وقت بقدر علومي بود كه كفايت امر ايشان را مي‏كرد و اما فهم حالا بقدر علومي است كه كفايت امر اينها را مي‏كند كه اگر علم سابق بود كفايت امر ايشان را نمي‏كرد؛ چنانكه علماي بعد را اين علم كفايت نمي‏كند. چون امام عصر زنده است و در هر عصري كه علمي بروز مي‏كرد كه مطابق كتاب و سنّت بود، همينكه امام او را تقرير

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۴ *»

مي‏كرد به اين معني كه ساكت مي‏شد و بطلاني از براي آن ظاهر نمي‏كرد، مي‏بايست مردم او را تصديق كنند. چراكه اگر باطلي ابراز دهد، امام تقرير نمي‏كند و او را رسوا مي‏كند چنانچه بر خدا است ابطال باطل و احقاق حق. لهذا در اين عصر هرگاه فضائلي چند از علماي رباني شنيديد كه پيش از اين نشنيده بوديد و حال اينكه مطابق كتاب و سنّت هم باشد و معهذا امام هم تسديد كند و تقرير كند، از او بگيريد و تسليم نمائيد و تصديق كنيد او را با وجود اينكه موافق عقل و مطابق آفاق و انفس است؛ ولكن اگر خلاف اينها باشد كه عرض كردم و حال اينكه بطلان او را هم ظاهر كردند اگر هرچه از او ديده شود شيطاني است زيراكه خدا بطلان او را ظاهر كرده است پس از او مپذيريد هرچه بگويد.

حالا مي‏خواهم يك قاعده كلي به دست شماها بدهم كه ان‏شاءالله بربصيرت شويد و آن اين است كه امروز اعتماد جميع شماها به كتاب‏اللّه و عترت پيغمبر است. و اما به كتاب‏اللّه بجهت صحت اوست و اما به عترت طاهره او بجهت عصمت ايشان است. پس بنابراين به علماء مثل من و فلان و فلان اعتماد نمي‏توان كرد، زيراكه احتمال سهو و خطا بر ايشان مي‏رود و ايمن از سهو و خطا نيستند. حالا اگر احياناً كسي اعتمادي بر ايشان بكند از جهالت است و اين هم ناموسي است كه از براي خود قرار داده است يا همان دين آباء و اجدادي را از دست نداده است و خود طلب دين نكرده است و تتبّع در كتاب و سنّت نكرده است و نشنيده است، يا شنيده است و نفهميده فرمايش ائمه را كه مي‏فرمايند اعتماد به غيرمعصوم نمي‏توان كرد. نمي‏بينيد هرگاه كسي بگويد آقا بد مي‏نويسد نعوذباللّه او را بايست كشت كه چرا هتك حرمت علما كرده و ردّ به علما گفته است؟ پس نبايد شخص اينقدر ابله باشد و اقلاً اينقدر را نداند كه آنچه من مي‏گويم يا حاجي محمدابراهيم مي‏گويد، و آنچه حاجي سيد محمّدباقر مي‏گويد و آنچه ملاّ محمّدباقر مجلسي مي‏گويد، و آنچه ميرزا ابوالقاسم قمي مي‏گويد، و آنچه علاّمه مي‏گويد، و همچنين آنچه علماي ديگر مي‏گويند احتمال سهو و خطا در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۵ *»

آنها مي‏رود و احتمال صحت هم مي‏رود.

حالا اگر علماي رباني دليل بر صحت قول خود داشته باشند و احتمال خطا در آن هم نمي‏رود و دليل بر عدالت خود دارند، تقليد آنها را بكند هركس مي‏خواهد ولي در فروعات نه در اصول. زيراكه اصل دين تقليد برنمي‏دارد، اصل دين را بايد از ثقه‏اي كه او از امام خود روايت مي‏كند بدون تغيير و تبديل بگيرند و تسليم آن هم بكنند و او و قول او را تصديق كنند. غرض خدا را عمل نكرده است هركس خلاف اين كند. حالا اگر من ادعائي كنم و مسأله يا فضيلتي از فضائل اهل‏بيت بگويم به دليلي كه علماي شما بفهمند و تصديق كنند و موافق كتاب و سنّت هم باشد و مطابق با عقل شماها باشد و موافق آفاق و انفس و اجماع شيعه هم باشد، از من بپذيريد والاّ مپذيريد. و هرگاه شماها را مأمور به اعتقاد به مسأله‏اي كنم و بگويم واجب است كه اعتقاد شما فلان باشد، ببينيد اگر به اين ادله‏اي كه عرض كردم ثابت مي‏كنم وجوب به اين اعتقاد را، از من قبول نمائيد والاّ فلا. و اگر كسي ديگر هم ادعاي خود را به اين دليلها كه عرض شد ثابت كند، بايد از او بپذيريد و اگر به اين ادلّه و براهين كسي ثابت نكند لزومي ندارد تصديق كردن او؛ هرچه مي‏خواهد بگويد اگرچه ادعاهاي بزرگ كند، نبايد گول خورد.

حالا از آن جمله مسائلي كه ادعا مي‏كنم كه از كتاب و سنّت استنباط كرده‏ايم و به اين ادله و براهين ثابت كنيم موافق كتاب و سنّت و اجماع شيعه، حجت است بر اهل اين زمان هركس انكار كند حجت خدا را انكار كرده و منكر كتاب و سنّت شده و منكر كتاب و سنّت كافر است. و اين مسائلي كه الآن ثابت شده است با دليل و برهان و فهميده شده حجت است بر اهل اين زمان نه زمان سابق و زمان سابق تكليفشان غير از اين بود. پس هر زماني بقدر وسعت آن زمان تكليف شد چنانكه در اول بعثت تكليفشان گفتن لا اله الاّ اللّه بود و هركس گفت لا اله الاّ اللّه اهل بهشت شد. و بعد از چندي كه نضج گرفتند مردم مأمور به نماز شدند و بعد از چندي مأمور به روزه شدند و بعد از چندي مأمور به خمس‏دادن شدند و همچنين زمان به زمان تكليف زيادتر مي‏شد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۶ *»

و مردم به اين تكليف عمل مي‏كردند پس باين واسطه صاحب‏نور تر و صاحب‏قوّت تر مي‏شدند؛ پيغمبري اعلم و شريعتي بهتر فرستاده مي‏شد پس به شريعت ايشان عمل مي‏كردند و به بركت ايشان نورانيتر و صاحب فهم‏تر مي‏شدند. باز نبيي اعلم و شريعتي بهتر مي‏فرستاد و هر وقتي كه تكليفي مي‏شد مأمور به او مي‏شدند و چون تكليفي ديگر مي‏شد مأمور به ديگري مي‏شدند و تكليف اوّلي ساقط مي‏شد و نسخ مي‏شد و هركس تكليف جديد را قبول كرد مؤمن شد والاّ كافر شد. پس در هر عصري عالم آن عصر و علم آن عصر، حجت از براي اهل آن عصر بود. پس لعنت كند خدا كسي را كه بگويد ماها علما را بد مي‏دانيم و حال اينكه مؤمنان را خوب مي‏دانيم و همه علما را مؤمن مي‏دانيم. بلي چيزي كه هست اين است كه اين علوم و تكليف در سابق منضبط نبود و حجت نبود، حالا منضبط و حجت است. حالا هوش داشته باشيد، اگر حاج سيد محمدباقر، نجاري نداند و حاجي محمدابراهيم زرگري نداند و مجلسي، بقالي نداند و علم جفر و رمل ندانند، كفري نمي‏شود. بلي آن هم مردي بود فقيه مثل مرد نجار و مرد زرگر، و چون جميع علوم در ملك ضرور است فقيه هم ضرور است و چون هريك از اين علوم ظاهره و علوم كسبه حاملي دارد، لهذا علم فقه هم حاملي دارد. و چون قليان مي‏خواهي نزد زرگر مي‏روي، و كرسي مي‏خواهي يا منبر مي‏خواهي نزد نجار مي‏روي، مسأله فقهي هم بخواهي بايد نزد حاج سيد محمدباقر بروي. و چون نجاري و زرگري كسبي است كه ضرور است و بعضي ياد گرفته‏اند، فقه هم كسبي است كه ضرور است و حاجي سيد محمدباقر او را ياد گرفته است و چون نجار غير نجاري را نمي‏داند و نقص او هم نيست، حاجي سيد محمدباقر هم جفر نمي‏داند، حكمت يوناني نمي‏داند، حكمت فلسفي نمي‏داند، حكمت الهي نمي‏داند و همچنين علوم بسياري است كه او نمي‏داند و معهذا نقص او هم نيست؛ آن مجتهد است و شأن او جدّ و جهد كردن در جمع كردن مسائل فقهي است كه بداند مسأله طهارت را و مسأله نماز را و مسأله حيض را و مسأله نفاس را و مسأله غسل را و مسأله تيمم را و مسأله غسل و كفن و دفن ميّت را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۷ *»

و بيش از شريعت را نمي‏داند. نه از كواكب خبري دارد نه از خلقت ابر خبري دارد، نه از آسمانها خبري دارد، نه از رعد و برق خبري دارد و نه از حكمت خبري دارد و هزار هزار عالم خلق كرده است خدا كه هيچ‏يك را نمي‏داند. نه از جزيره خضرا خبري دارد نه از بحر ابيض خبري دارد و نه از جابلسا و جابلقا خبري دارد و نه از عالم مثال و ماده و طبيعت و نفس و روح و عقل خبري دارد. چيزي كه مي‏داند علم حلال و حرام است اگرچه اين هم ضرور است در ميان مردم چنانكه علم نجاري ضرور است و هرگاه نباشد كسي كه علم حلال و حرام را بداند مردم معطل مي‏شوند. چنانكه اگر كسي قليان بخواهد و زرگر نباشد معطل مي‏شود. به‏هرحال هستند كساني از شيعيان كه علم هزار هزار عالم را مي‏دانند و آن هم در ملك بايد باشد، حالا اين پيه را بجان خود مزنيد كه مجتهد نبايد چيزي غير از مسأله حلال و حرام را بداند و به طبيب محتاج است و به زرگر محتاج است و به نجار محتاج است و به بزّاز محتاج است و به همه علماي صاحب صناعت و صاحبان علوم ظاهره و به علم حكمت محتاج است.

جاهلي سؤال مي‏كند كه آيا حاج سيد محمدباقر علم نجات از نار و اميد مردم به بهشت را داشت كه كفايت كند مردم را همين‏كه تقليد كنند او را يا نه؟ جواب مي‏گوئيم كه فقهاء نوشته‏اند در كتب خود كه علم جفر و علم رمل و علوم صناعت و علوم ظاهره و علم حكمت همه مي‏بايد در ملك باشد و واجب است دانستن همه اين علوم. حتي دانستن علم سحر واجب است كه اگر كسي علم سحر را داشته باشد و سحري بكند، باطل كند و اگر ادعائي بكند جواب بدهد. و نوشته‏اند كه دانستن اين علوم واجب كفائي است به اين معني كه يك‏نفر بايد يك علمي از اين علوم را بداند تا جواب صاحبان اين علوم را بدهد اگر مجادله با دين پيغمبر كنند. حتي نوشته‏اند كه علم عطاري و نجاري و زرگري و بقالي و نانوائي و امثال اينها واجب كفائي است، هرگاه بعضي بدانند و بكنند اين كارها را از ديگران ساقط است. پس صاحبان همه اين علوم كه عرض كردم در ملك واجب است باشند كه اگر نباشند هرآينه بنيان اين عالم ازهم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۸ *»

مي‏پاشد. مثلاً به او مي‏گويم تو مردي هستي شَعرباف و منتهاي كار تو در اين شهر اين است كه قدكي ببافي از ميان همه اين شَعربافيها. حالا اگرچه مردم به اين قدك به تو محتاجند ولكن تو به آستر او و سجاف او و تكمه او و دوختن او، به مردم محتاجي و بجهت اكل و شرب و ساير لباست به همه مردم محتاجي و به زرگر و نانوا و نجار و بنّاء و امثال اينها محتاجي. آيا اگر اينها نباشند تو چه مي‏كني در جميع اين ضروريات؟ پس ضرور است جميع اين كسبها در ملك و واجب است بودن جميع علم فقه و رمل و جفر و سحر و حكمت و امثال اينها. آيا اگر نباشد كسي كه جميع علوم و علم حكمت را بداند، اگر كسي ادعا كند نيابتي يا وصايتي يا بابيتي يا فرنگي با مذهب و دين شما بحث كند چه مي‏كنيد؟ آيا اگر هندو و نصاري و يهود و مجوس يا سنّي بحثي كنند بر دين شما، آيا كسي بايد باشد كه جواب ايشان را بدهد يا به مسأله فقهي جواب ايشان را مي‏دهيد؟ خوب مي‏گوئيد شك ميان چهار و پنج، بنا را بايد بر اقل بگذاري؛ يا غسل متعدد را به يك نيّت مي‏توان بجا آورد، يا علامت شناختن خون حيض آن است كه گرم و سياه و جهنده باشد و استحاضه سرد و زرد و ملايم باشد. آيا فرنگي را از كتاب خدا جواب مي‏دهيد؟ كه نه كتاب شما را حق مي‏داند و نه شما را. آيا كسي كه به خدائي و پيغمبري قائل نيست، از قرآن و احاديث دليل مي‏آوري براي او؟ گذشتيم، آيا شماها جواب اين باب ضلالت انتساب را چه مي‏دهيد؟ به اين مسائل فقهيه جواب كسي را مي‏دهيد كه گاهي ادعاي پيغمبري مي‏كند و مي‏گويد بر من وحي آمد چنانكه بر خاتم‏النبيين آمد، و بر من كتاب آمد چنانكه بر او آمد. و گاهي ادعاي ولايت مي‏كند و مي‏گويد جميع انبياء هريك كه به بليه‏اي گرفتار شدند بجهت اين بود كه در ولايت من تأمّل كردند، و گاهي ادعاي بابيت مي‏كند و مي‏گويد واجب است بر همه مردم كه رو به من كنند و مرا اطاعت كنند، و مي‏گويد من مسجود پيشينيانم؛ مي‏پذيرد از شما؟ انشدكم باللّه هوش داشته باشيد و بفهميد چه مي‏گويم. من از براي نافهم و بيهوش نمي‏گويم، از براي كسي كه بر فطرت باشد و باهوش باشد و بفهمد مي‏گويم كه واجب

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۹ *»

است بودن حكيم الهي در ملك كه جواب فرنگي را بدهد و جواب نصاري را بدهد و جواب يهود را بدهد و جواب باب را بدهد و جواب ساحر را بدهد و جواب باطل را بدهد از حكمت الهي نه از مسائل فقهي. كسي كه انكار قرآن كند اينها جواب او نمي‏شود. كسي را كه بدعت در دين مي‏گذارد و قرآني مي‏سازد و به رأي خود تفسير قرآن مي‏كند و مردم را اغوا مي‏كند، بايد يك كسي باشد كه محيط بر همه افعال اينها باشد تا بطلان ايشان را ظاهر كند. من نمي‏گويم امام شما مي‏فرمايد انّ لنا في كلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين. پس واجب است بودن حكيم الهي تا باطل كند باطل را و اصلاح كند ناتماميهاي عالم را؛ چنانكه واجب است كه طبيب در عالم باشد تا مرضها را شفا بدهد بواسطه ادويه، و به علم فقه مريض چاق نمي‏شود. پس اين علوم و كسبها همه ضرور است در عالم و همه اينها محتاج به يكديگرند و همه كاركُن مي‏خواهند و كاركن لباس مي‏خواهد و اكل و شرب مي‏خواهد و اينها باز كاركن مي‏خواهد و كاركن پنبه مي‏خواهد، پنبه كولك([۱]) مي‏خواهد، كولك كاشتن مي‏خواهد، گاو مي‏خواهد، آهن مي‏خواهد، خيش مي‏خواهد، آهنگر مي‏خواهد. چوب او نجار مي‏خواهد و اينها عطار مي‏خواهند، بقال مي‏خواهند، نانوا مي‏خواهند، بزاز مي‏خواهند، مكاري مي‏خواهند، شَعرباف مي‏خواهند، شالباف مي‏خواهند، زرگر مي‏خواهند و همچنين همه اينها همه اينها را ضرور دارند و همه اينها كاركن مي‏خواهند و باز كاركن همه اينها را ضرور دارد. پس همه اينها بهم بسته و مربوط به همند و همه ملك از بالا و پائين يك كره‏اي است كه همه به هم بسته است كه اگر يك جزء از او نباشد، همه اين ملك از هم مي‏پاشد و بنيان اين ملك به همين واسطه برپاست. پس گفتيم كه اين علومِ كسبي همه ضرور است و علوم غريبه همه ضرور است و ضرورتر از همه اينها علم اهل‏بيت است و واجبتر از جميع

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۰ *»

واجبات است و حاملان اين علم بايد باشند در ملك تا به بركت ايشان عالم برپا باشد و كسي نتواند بحثي با اين مذهب كند. خوب اگر نباشد، كه نشر فضائل كند؟ و كه امام شما را به شما بشناساند؟ و كه نضج دهد شما را؟ و حال اينكه بايد يوماً فيوماً مردم ترقي كنند و عالم بهتر شود. حالا ديگر عليكم بدين العجائز كفايت اين زمان را نمي‏كند و مردم باشعور شده‏اند و فهم ايشان زياد شده است و ديگر نه در دنيا از شما مي‏پذيرند و نه در آخرت، لكن بايد كسي باشد كه فوق فهمها باشد تا بگويد به شما عيب اين نوع علم را و بشناساند به شما علم را و دين را تا بدانيد عليكم بدين العجائز از براي شماها نيست، از براي همان عجوزه خوب بود و مردمان آن زمان نه حالا كه اين علوم كذائي ظاهر شده و ثمر ندارد اين اعتقادات فاسده از براي كسي. بهوش بيائيد و ببينيد چطور علم بالا آمده و چطور حكمت بالا آمده. باطل شد اعتقادات فاسده، بگوئيد ببينم عليكم بدين العجائز يعني چه؟ كه گفته و كه روايت كرده و از كه روايت كرده، از براي كه روايت كرده؟ و اگر هم بوده است بر اهل آن زمان بوده و بقدر فهم آن زمان بوده. و عرض كردم فهم هر زماني حجت است بر همان زمان خود و حجت نيست بر زمان بعد. وانگهي با اين شعور و هوش كذائي كه بالا آمده، نمي‏توان به عبارت عليكم بدين العجائز جواب صوفيه را داد و به اين كلام بطلان او ثابت مي‏شود؟ انشدكم باللّه، و حال اينكه امام فرمودند هر وقت اسم صوفيه را مي‏بريد، بطلان آنها را ظاهر كنيد. حالا كيست كه بطلان ايشان را ظاهر كند؟ تو از مسائل شريعت جواب او را مي‏دهي كه مي‏گويد اهل حقيقتم؟ كجا از تو مي‏پذيرد؟ آيا به اينكه بگوئي خون حيض از دست راست مي‏آيد، حالا جواب او شد؟ و اگر مجتهد برود در منبر و بگويد شك در چهار و پنج را بنا بر اقل بايد گذارد، و تيمم با فقدان آب واجب است، و غسل واجب است يا مستحب، و وضو واجب است يا مستحب، و حيض چنان است و نفاس چنين، و مسأله تجارت اين است، و مسأله طهارت اين. حالا بدانيد كه صوفيه باطلند، انشدكم باللّه همين است ابطال باطل و احقاق حق؟ به اينها استدلال مي‏كنيد بر مردم، مي‏شود؟

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۱ *»

حاشا و كلاّ. عالم رباني مي‏خواهد كه احقاق حق كند و ابطال باطل، نه غير او. علمي كه احقاق حق و ابطال باطل به او بشود، علم رباني است و او را هم حاملي است چنانكه حاج سيد محمدباقر حامل فقه است و زرگر حامل زرگري است و نجار حامل نجاري است و همچنين تا آخر علوم. پس چون همه علوم نزد خداست هركسي در علم خودش حجت خداست بر مردم، چنانكه نجار حجت خداست در نجاري و زرگر حامل علم زرگري است و حجت خداست بر مردم در زرگري، و حاج سيد محمدباقر حجت خداست در علم حلال و حرام، عالم علم اهل‏بيت هم حجت خداست در معرفت و كسي ديگر نمي‏تواند غير از اين شخص از عهده جواب مخالفين و فرنگي و يهودي و نصراني و صوفي بر آيد. جواب اينها و جواب اين باب ضلالت انتساب شأن كسي نيست غير از حكيم و نمي‏پذيرند از كسي مسأله حلال و حرام گفتن يا اين و آن جواب نيست. پس هركس قليان مي‏خواهد بايد رو به زرگر كند، و هركس كرسي و منبر مي‏خواهد رو به نجار كند، و هركس مسأله حلال و حرام مي‏خواهد نزد حاج سيد محمدباقر برود و هركس علم اهل‏بيت مي‏خواهد نزد عالم به علم اهل‏بيت بايد برود؛ و اين حتم است بايد در ملك باشد تا اصلاح نمايد جميع فسادهاي عالم را.

از آن‏جمله ادعاي باب است كه عرض شد و از آن‏جمله است اختلاف شيعه اثناعشري كه سيزده فرقه شده‏اند و هريك از اينها ادعائي مي‏كنند و منكر فقه شمايند، چگونه فقه شما به كار او مي‏خورد و كه مي‏پذيرد از شما؟ پس بايد كسي ديگر باشد كه فوق فقيه و فوق سيزده فرقه باشد تا احقاق حق و ابطال باطل در ميان اينها نمايد و اين عمل شأن فقيه نيست، نهايت در جواب اينها مي‏گويد «قال النبي عليكم بدين العجائز» يا سبحان‏اللّه، با اين شعورِ حالا، كي كفايت امر مردم مي‏شود؟ هوش زياده شده و علم زياد شده. علم سابق حجت بر آنها بود نه بر اين مردم و در اين عصر كسي نمي‏تواند بگويد ما را علم سابق كفايت مي‏كند زيراكه آن بر شماها حجت نيست. پس الآن ديني كه از براي شما ثابت شده به ادله و براهين كه عرض كردم بايد از صاحب و حامل آن

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۲ *»

گرفت؛ زيراكه اين است حجت بر اين خلق و خود بايد طلب دين كنيد و دين را بشناسيد لاغير، پس عمل كنيد به او. و كفايت نمي‏كند ديني كه پدر و مادر تو يا سابقين تو اظهار كرده‏اند. طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة طلب علم واجب است، خود بايد طلب كني و ببيني دين كجاست و اگر نكني خلاف امر خدا و فرمايش پيغمبر كرده‏اي. بلكه در هر ساعتي و آني و روزي واجب است بر تو كه دين را پيدا كني و به طلب دين بروي. من نمي‏گويم، پيغمبر تو مي‏گويد طلب العلم فريضة علي كلّ حال. پس اگر تو مردي هستي ديندار، چگونه طلب مي‏كني در هر آني؟ اين است طلب دين تو كه مي‏گوئي همين علم گذشته و دين سابق كفايت مي‏كند مرا؟ آيا نمي‏بينيد همين‏ها با هم اختلاف دارند؟ آيا اين شكوك و شبهات بسياري كه در ميان ايشان است، همين‏ها كفايت مي‏كند تو را؟ آيا خدا از تو مي‏پذيرد، و پيغمبر قبول مي‏كند اين تدين را از تو؟ پس اينكه نيست و بايد دين را شبهه‏اي نباشد و دين در نزد كسي باشد كه او آئينه تمام‏نماي امام باشد و او كسي باشد كه اين اختلاف را از ميان مردم بر اندازد. پس چشم خود را باز كنيد و بشناسيد عالم را، تا چند به تقليد مي‏گذرانيد؟ و حال اينكه دين تقليدي به درد كسي نمي‏خورد. والله نيست اين تقليد و باقي‏بودن بر دين آباء و اجدادي مگر از شكوك و شبهات با اينكه هيچ طالبي و سالكي ايمن از شر شيطان نيست مگر شخص كامل، و شيطان از آنجا مي‏گريزد، نمي‏ايستد. حالا شماها به همين ظاهر شريعت كفايت كرده‏ايد و از معرفت توحيد هيچ نداريد و هنوز در توحيد شك داريد و هنوز در نبوت و ولايت شك داريد و هنوز دوستي اولياءاللّه نمي‏دانيد. اگر اندكي پرده از روي كار برداشته شود جميع مردم رسوا مي‏شوند. همه شك دارند در دين خود و يقين در توحيد خود ندارند. اگر من بخواهم مي‏گويم كه هريك هريك كجاي از توحيدتان خراب است و مصلحت نيست كه بگويم و ايشان را رسوا نمي‏خواهم بكنم. باهوش باشيد، غالب مردم متزلزلند در توحيد خود و هم در نبوت خود، بلكه در مسأله معراج و معاد و مسائل نماز متزلزلند و اگر نباشند علماي رباني كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۳ *»

حفظ دين و قلوب مردم را بكنند در غيبت امام و اين شكوك و شبهات را بر اندازند، هرآينه بنيان عالم خراب خواهد شد و از هم خواهد پاشيد. و اگر نباشند به بركت كي اين عالم برپاست؟ همين‏كه عالم نظمي دارد و ملك بسته بهم است دليل وجود چنين شخصي است. آيا حكيم علي‏الاطلاق ملك را بي‏صاحب قرار داده است؟ حاشا، ايشانند صاحبان ملك. پس واجب است بر جميع مسلمين كه اعتقاد كنند به وجود چنين اشخاصي در عالم كه هستند در عالم بدليل قول حضرت‏صادق كه مي‏فرمايد انّ لنا في كلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين. پس واجب است رو به ايشان كردن، بلكه واجبتر است از جميع واجبات كه بيايند و اخذ نمايند. زيراكه اين علم را خدا به ما كرامت فرموده و بر ما منّت گذارده و اگر كسي آمد و فهميد، برود و شكر خدا بكند كه خدا منّت بر ايشان گذارده است. ولكن هركس طلب نكند، نه واجبات او صحيح است و نه مستحبات او. آيا عمل بي‏علم ثمري داده هرگز؟ يا گمان مي‏كنند هرچه را ياد گرفتند آن علم است؟ اگر اين علم است پس به كوري هرگاه ياد بدهند، ياد مي‏گيرد؛ فخر تو بر او چيست؟ وانگهي هرچه را كه ياد بدهي، به هركس كه ياد بدهي ياد مي‏گيرد. مثل علم طب كه اگر كسي ديگر هم مي‏خواند كتاب طب را ياد مي‏گرفت. مثَل اين‏دو مثل دو كور است كه مي‏گوئي به يكي از اينها كه اين قبا سبز است و به يكي نمي‏گوئي. حالا به آن كه گفته‏اي مي‏داند و به آن كه نگفته‏اي نمي‏داند. آيا فخر آن كه مي‏داند بر آن كه نمي‏داند چيست؟ اگر اين دانستن علم مي‏بود، پس فرنگي هم قرآن شما را ياد گرفته است، فخر تو بر او چيست؟ پس معلوم شد كه اينها علم نيست و علم چيزي است كه ببيني، و عالم مي‏بيند جميع اوضاع ملك را و خدا آن علم را در ما قرار داده است و هركس علم بخواهد بايد بيايد و از ما بگيرد. نمي‏دانند چه مي‏كنند، واجبات خود را هنوز نفهميده‏اند و نمي‏دانند واجبتر از واجبات چيست. مي‏خواهيد بگويم؟ واللّه العلي الغالب واجب است بر جميع علماء مشرق و مغرب عالم كه بيايند در پاي منبر من،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۴ *»

بلكه واجبتر از همه واجبات اين است و علم را اخذ كنند و بعد اگر اخذ كردند بروند و شكر خدا كنند كه خدا منّت گذارده است بر ايشان.

اين بود جواب سائل. حالا چون بناي شما اين است كه هرچه بشنويد او را بهم بشكنيد و انتشار بدهيد، برويد و بگوئيد فلاني امروز در روي منبر چنين و چنان گفته والاّ غير از شماها كسي ديگر در اين مجلس نيست.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۵ *»

«موعظه بيست‏وهشتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام از تفسير اين آيه شريفه به اينجا رسيد كه عرض كردم قرآن فرمان خداست براي شما و در آن فرمان چند فقره و چند حكم است. و يكي از فقرات او كه بايد عمل نمائيد به او اين است كه مي‏فرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يعني خلق نكردم جن و انس را مگر از براي اينكه مرا عبادت كنند. و در تفسير مي‏فرمايد يعني ليعرفون پس غرض خدا همين است كه مي‏فرمايد خلق نكردم جن و انس را مگر بجهت شناختن، و معلوم شد كه همين معرفت، عبادت است. پس عارفِ عبادت كننده، قطع نظر از عبادت او، اين است كه عبادتي كه عارف مي‏كند هفتادمرتبه بهتر است از عبادت عابد. پس اينجاست جاي اينكه امام مي‏فرمايد نوم العالم عبادة و مي‏فرمايد خواب عالم بهتر است از عبادت مردم. و مراد از عالم در اينجا عارف است.

حالا معلوم شد كه غرض خدا از اين خلقت، معرفت است چنانكه در حديث قدسي مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف يعني من گنج پنهاني بودم، دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق كردم خلق را تا شناخته شوم. پس غرض خدا از خلق، معرفت است لا غير. حالا هيچ مي‏دانيد اگر طلب

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۶ *»

معرفت نكنيد خلاف غرض خدا كرده‏ايد؟ قبح اين را برخوريد، هركس خلاف غرض خدا كند كافر است. به اعمال خود به عبرت نظري گماريد و تعمّقي بكار بريد، ببينيد كجاها عيب مي‏كند. ببينيد اگر پادشاهي عظيم‏الشأن عمارتي در نهايت علوّ و وسعت و نيكوئي بسازد و جميع شاهزادگان و خوانين و وزراء و مقرّبين درگاه خشت و گِل او را بياورند و طراحي اطراف او را بكنند تا تمام شود، و بعد از آن جميع زيورها و اوضاع نيكو را بر او ترتيب دهد و همه اينها كه عرض شد بجهت خدمت اين مجلس كمر خدمت را بسته باشند و جميع غلامان و نوكرها و رعيت همه صف بكشند در برابر اين مجلس و انواع اطعمه و اشربه و البسه را در آنجا حاضر سازد و جواهر بسياري را در آن نصب نمايند و طبقهاي زر در آن ترتيب دهند و همه رعيت ربع مسكون را جمع كنند و همه غرض پادشاه اين باشد كه فرضاً تو را به ميهماني ببرد آيا با اينهمه زحمتها و سعيها، اگر تو نروي به ميهماني او، مي‏داني چه كرده‏اي و قبح اين را بر مي‏خوري يا نه؟ مي‏داني كه جميع ربع مسكون را حركت داده است و جميع جواهر را جمع كرده و اين اوضاع را جمع كرده مختص تو و معهذا تو خلاف غرض او بكني، انشدكم باللّه انصافي در اينجا بكار بريد و به ديده عبرت نظري كنيد كه اگر تو خلاف غرض خدا بكني و حال اينكه جميع افلاك در صدد تربيت تو بر آمده‏اند و كواكب را هريك تأثيري است براي تو، و ابر را امر فرموده تا باران را براي تو بفرستد و گياهها و گلها و رياحين و اشجار و انواع ميوه‏ها و غذاها از براي تو از زمين بروياند، و آتش و هوا و آب و خاك براي نمو اينها كه به ثمر برسند بجهت تو قرار داده. و همچنين بدن تو را هم هريك به تأثيري متوجه بشوند وهكذا جميع ملك را بهم مربوط كرده بجهت اينكه تو معرفت داشته باشي و اين باشد همه غرض خدا از اين خلقت ملك و از خلقت تو و امثال تو و اين باشد فرمان خدا، آيا خلاف غرض خدا مي‏كني؟

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند   تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار   شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبري

 

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۷ *»

اين بديهي است كه شماها را خدا براي خوردن و خوابيدن خلق نكرده است. حكيم لغو نمي‏كند، بي‏حكمت و بي‏غرض خلقي را خلق نمي‏كند و غرضي است در خلقت شما و بايد دانست كه خلاف غرض خدا هم بسيار امر عظيمي است. زيراكه هركس خلاف غرض خدا كند، دين را خراب كرده. بلكه آن شخص جميع عباداتش را خراب كرده و هيچ عملي از او مقبول نيست. چراكه عمده اعمال و عبادات، موافق غرض خدا كردن است؛ و بدترين گناهان، خلاف غرض خدا كردن. پس ان‏شاءالله شماها اهمال نكنيد در باب غرض خدا و بكوشيد در معرفت، هرچه مي‏توانيد، شايد معرفت را حاصل كنيد. اگرچه روزي يك‏ساعت باشد، يا هفته‏اي يك‏ساعت باشد، يا ماهي يك‏دفعه باشد كه همين كفايت امر دنيا و آخرت شماها را مي‏كند. و مداومت نمائيد كه از براي شماها دشمن بسيار است از شياطين و سعي ايشان اين است كه آن گوهر گرانبها را از شما بربايند. بي‏وقوف نيستند كه به كاهدان بزنند، متاع نيكوي لطيف را مي‏ربايند. پس بترسيد از اينها و پناه ببريد به خدا از بسياري ايشان و دشمني ايشان با شماها. آيا مي‏خواهيد بدانيد عدد اين شياطين را؟ خداوند عالم آنچه بني‏آدم در دنيا آفريده از اول تا آخر، به عدد هريك از اين بني‏آدم، ده حيوان در روي زمين آفريده. و به عدد هريك از اين بني‏آدم و اين حيوانات كه عرض شد، ده حيوان در درياها خلق كرده است، و به عدد هريك از همه اينها كه عرض شد روي هم رفته ده پرنده در هوا خلق كرده است. و به عدد هريك از اول تا آخر كه عرض شد روي هم رفته ده ملَك در آسمان اول خلق كرده، و به عدد هريك از همه اهل زمين و آسمان اول، ده ملك در آسمان دويم خلق كرده و همچنين آسماني بالاتر از آسماني بهمين ترتيب تا سيصد و شصت سرادقات عرش. و به عدد هريك از همه اين ملائكه، شياطين آفريده است.

حالا ببينيم كه اين شياطين با كه كار دارند. همه اينها دشمن شماهايند و جميع سعي ايشان بر تضييع شماهاست و عرض كردم همان دانه گرانبها را هم مي‏ربايند. همان معرفت شما را مي‏خواهند نه غير او را، و از شماها قليل جماعت شيعه اثناعشري هم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۸ *»

مي‏خواهند. بلكه شيعه سيزده فرقه‏اند و از دوازده فرقه آنها هيچ نمي‏خواهند زيراكه هالكند و ندارند معرفتي كه شيطان ببرد. و اما فرنگي و نصراني و يهود و مجوس و منافقين و كفار و سنّي و امثال اينها هم ندارند چيزي كه شياطين ببرند. چنانچه مي‏بينيد دروغ نمي‏گويند و مال كسي را نمي‏خورند و طريقه خود را از دست نمي‏دهند.

غرض، هفتاد و سه فرقه‏اند امّت پيغمبر و هفتاد و دو فرقه كه هالكند ابليس كاري به ايشان ندارد. و اما يك فرقه ناجيه هم سيزده فرقه شده‏اند و دوازده فرقه از آنها هالكند؛ چنانكه عرض شد و از آنها هم چيزي نمي‏خواهند. و اما اين يك فرقه هم بعضي از ايشان صوفيند و بعضي رشوه مي‏گيرند و بعضي زنهاي مردم را از بغل شوهران خودشان مي‏كشند و بعضي انكار فضيلت امام دارند وهكذا، همه اينها اهل جهنمند و شياطين با ايشان كاري ندارند و با شما كار دارند كه ولايت اهل‏بيت با شماست و اين است كه باعث نجات دنيا و آخرت شماست. و دوستي هم فرع معرفت است، پس غرض خدا از خلقت معرفت است و اين افضل از جميع عبادات است. زيراكه هركس شناخت او را دوست مي‏دارد او را و هركس دوست داشت او را عاملي است كه هيچ‏چيز اعمال او را فاسد نمي‏كند. نمي‏بينيد امام شما مي‏فرمايد حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغضه سيّئة لاتنفع معها حسنة دوستي علي حسنه‏اي است كه ضرر نمي‏رساند به او هيچ گناهي و دشمني او گناهي است كه نفع نمي‏دهد به او هيچ ثوابي. و اين دوستي فرع معرفت است و معرفت، آن درّ گرانمايه‏اي است كه همه شياطين در صدد ربودن او برآمده‏اند. نه به نماز شما مايلند و نه به روزه شما و نه به ساير عبادات شما.

حالا دقيقه‏اي است اينجا و ان‏شاءالله مي‏شكافيم او را تا بر بصيرت شويد و بدانيد باعث نجات چيست. بايد بدانيد كه هر جنسي به جنس خودش زودتر تأثير مي‏كند از غير جنس خود. مثلاً اگر بخواهي زني بگيري، اگر صد نفر مرد برود و خواستگاري كند، تأثير نمي‏كند ولكن هرگاه يك پيرزني را بفرستي، في‏الفور او را راضي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۹ *»

مي‏كند. و همچنين هرگاه مردي را زنها بخواهند راضي كنند نمي‏شود مگر مردي او را راضي كند، وهكذا هركس در جنس خود تأثيرش بهتر است از غير و انس نمي‏گيرد همجنس مگر به همجنس. نشنيده‏اي:

كبوتر با كبوتر باز با باز   كند همجنس با همجنس پرواز

و همچنين گنجشك با گنجشك و كلاغ با كلاغ، انسان با انسان و حيوان با حيوان. و همچنين نوري با نوري، ظلماني با ظلماني، علييني با علييني، سجّيني با سجّيني. چنانچه خداوند عالم از حكمت بالغه خود هيكلي در دنيا قرار داده است كه مناسبتي با اهل دنيا داشته باشد كه هر فيضي كه بخواهد به خلق برساند بواسطه آن هيكل برساند و همچنين شيطان هم در دنيا هيكلي از براي خود قرار داده كه هركس را بخواهد اغوا كند بواسطه او اغوا كند. و چنانكه پيغمبر قائم‏مقام خداست و دست او دست خداست و چشم او چشم خداست و دوستي او دوستي خداست و دشمني او دشمني خداست و نفس او نفس خداست و ذات او ذات خداست، هيكل شيطان هم نيز قول او قول شيطان است و فعل او فعل شيطان است و نفس او نفس شيطان است و ذات او ذات شيطان است. و چنانچه ديد خدا ديد پيغمبر است، ديد او هم ديد شيطان است. و چنانچه خدا نمي‏گويد مگر با او، شيطان هم نمي‏گويد مگر با او. همچنانكه شماها جن را نمي‏بينيد ولكن بواسطه ديوانه يا طفلي با شما سخن مي‏گويد. چنانچه شيخ‏مرحوم فرموده بودند يك زني بود ديوانه و با جني ملاّ رفيق بود و چهارشنبه تا چهارشنبه مي‏آمد در بدن او و مردم جمع مي‏شدند نزد او و هر مسأله كه مي‏خواستند از او مي‏پرسيدند و جن به لباس او در مي‏آمد و به زبان او جواب مي‏گفت تا عصر، و ديگر از بدن او بيرون مي‏رفت تا هفته ديگر.

بهرحال هيكلي در دنيا كه قائم‏مقام خدا باشد، يا قائم‏مقام شيطان باشد ضرور است و شبهه‏اي در اين نيست كه خدا مي‏فرمايد ولو جعلناه ملكاً لجعلناه رجلاً و للبسنا عليه مايلبسون.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۰ *»

و اما شياطين دو نوعند: يا شياطين جن و آنها اُنس دارند با شياطين جن، و يا شياطين اِنس و آنها اُنس دارند با شياطين اِنس. و آنها در ميان مردم راه مي‏روند و با هم اكل و شرب مي‏نمايند و اين است كه خدا خطاب مي‏كند ايشان را معاً چنانكه مي‏فرمايد يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان‏تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان. و هم در جائي ديگر مي‏فرمايد قل اعوذ بربّ الناس ملك الناس اِله الناس من شرّ الوسواس الخنّاس الذي يوسوس في صدور الناس من الجنّة و الناس وهكذا. پس معلوم شد كه شياطين در سينه‏هاي هياكلي چند مأوي گرفته‏اند تا همه اينها فاني در او شده‏اند؛ حتي اينكه قول ايشان قول شيطان است و فعل ايشان فعل شيطان است. پس شياطين انس هفتاد مرتبه بدترند از شياطين جن و ضرر ايشان بر شيعيان بدتر است از شياطين جن، زيراكه آنها به چشم نمي‏آيند و گول آنها را كسي نمي‏خورد وانگهي به گفتن بسم اللّه الرحمن الرحيم فرار مي‏كنند. اما شياطين انس به خواندن تمام قرآن هم فرار نمي‏كنند و شياطين انس با مؤمنين اُنس دارند و بواسطه اُنس گول مي‏زنند مردم را و اغوا مي‏كنند. اين است كه خدا مي‏فرمايد انّ كيدكنّ عظيم بدرستي كه كيد شماها عظيم است و خطاب به شياطين انس است.

حالا بايد بدانيد كه شياطين از يهود و نصاري و كفّاري كه به اجماع كافرند، هيكل قرار نمي‏دهد از براي خود و از هفتاد و دو فرقه هالكه هم هيكل قرار نمي‏دهد، و از دوازده فرقه هالكه از شيعه هم هيكل قرار نمي‏دهد از براي خود، و از لوطي و قمارباز و امثال اينها و صوفيه هم هيكل قرار نمي‏دهد. زيراكه كساني كه در كفر و فسق و ظلم و امثال اينها مشهورند، گول اينها را كسي نمي‏خورد و از اينها اغوا نمي‏شوند مردم. بجهت اينكه كسي اغوا مي‏كند كه لباس اسلام داشته باشد و كلام خدا و پيغمبر را هم جاري كند و او را مردم از اولاد پيغمبر بخوانند، و مُعتني‏به باشد و كسي اشتباه در حقّيت او نكند. بلي، شيطان بي‏وقوف نيست، هيكلي قرار مي‏دهد كه مردم را هزار هزار و كرور كرور اغوا كند و به جهنم بفرستد و كسي را هم هيكل قرار مي‏دهد كه مردم او را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۱ *»

نيكو بدانند و دور او جمع شوند. حالا آن هم همه را اغوا مي‏كند الاّ مخلصين را چنانكه خداوند عالم مهلت داد او را تا يوم معلومي و قسم خورد كه و لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين. پس دانستيد كه مخلصين را اغوا نمي‏تواند بكند و اغوا هم نمي‏كند مگر به هيكل، و هيكل هم بايد مُعتني‏به باشد، و نفاق كند و از نفاق شبهه پيدا مي‏كند در دلهاي ضعفاي شيعه و به اين واسطه گمراه مي‏شوند. و ايشان را خدا وصف فرموده در آنجا كه مي‏فرمايد اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنّهم خشب مسنّدة يحسبون كلّ صيحة عليهم هم العدوّ فاحذرهم قاتلهم اللّه انّي يؤفكون و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لوّوا رؤسهم و رأيتهم يصدّون و هم مستكبرون. و ايشان بدتر از كفّارند بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار. اين است كه ابابكر بدتر از جميع خلق است، بجهت اينكه زهدي ورزيد در ميان مردم كه هيچ‏كس شك نكرد در خلافت او، و او پدر ظلماني جميع ظلمتهاست. و عُمَر، مادر بود بجهت اينكه نفاقش كمتر از او بود، بلكه او يك معصيتي از معاصي ابوبكر بود؛ عمر سيّئة من سيّئات ابي‏بكر پس چنان نفاق كردند كه همه مردم را اغوا كردند مگر چهار نفر: سلمان و اباذر و مقداد و عمّار. و چنان سلوكي كردند كه ملاّ محمدباقر نوشته است كه علماء، جميع خطاهاي عمَر را جمع كردند ده تا يا دوازده تا بوده است. لكن حالا هر روزي از هريك از اين منافقين، پنجاه‏خطا سر مي‏زند: چه رشوه مي‏خورند، و چه مال يتامي را جمع مي‏كنند، و چه مال مردم را به هر نوعي كه بتوانند مي‏خورند، و چه احكام غير ماانزل‏اللّه جاري مي‏كنند و معهذا لباس اسلام و تقوي پوشيده‏اند و مردم را به اين لباس گول مي‏زنند و اغوا مي‏كنند. و از براي شيطان هم دامي محكمتر از اين نيست كه كرور كرور را يكباره به اينها اغوا مي‏كنند. پس ابابكر و عمر هم لباس خلافت پوشيدند و قال‏الرسول مي‏گفتند، نه اينكه طوري حركت مي‏كردند كه كفرشان ظاهر شود. خدا پدران ما را رحمت فرمايد كه آنقدر ما را ترسانيده‏اند كه گمان مي‏كنيم ابابكر و عمر را شاخي و دمي است، يا كفر خود را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۲ *»

ظاهر مي‏كردند، يا صورت هيولايي و خشني داشتند. بلكه در نهايت پاكيزگي و لطافت، دستهاي خضاب كرده و لباسهاي لطيف و چشمهاي سرمه كرده و زبانهاي چرب و نرم و گفتگوهاي شيرين و اخلاق خوب و باتقوي در ميان مردم سلوك مي‏نمودند. چنانچه الآن شياطين انس در نهايت پاكيزگي راه مي‏روند ولكن نفاق مي‏كنند و مردم را گول مي‏زنند. پس اين‏جوره اشخاص بايد ظاهرشان درست باشد كه مشتبه كنند براي مردم.

اي بسا ابليس آدم‏رو كه هست   پس به هر دستي نبايد داد دست

گول هركس را مخوريد، شعور داشته باشيد و دينتان را به دست هركس مدهيد. دين شما كه نبايد پست‏تر از پول باشد؛ اگر پنج‏تومان پول بدست كسي بدهي، اول زير سري از او مي‏گيري، بعد بيع شرط مي‏كني و كاغذي از او مي‏گيري كه حاكم شرع و عدول مؤمنين و توپچي‏هائي كه دور آقايند او را مهر كرده باشند. و اكتفا نمي‏كني و مي‏بيني خوش‏وارث است يا بدوارث، كه اگر بميرد وارث او قرضش را ادا مي‏كند، پس مي‏دهي والاّ نمي‏دهي. و دين خود را بي‏شناختن مردم، همينكه كسي ادعا كند مي‏دهد بدست او. ببينيد اين‏كه ادعا مي‏كند شيطان است يا مؤمن، اي بسا كسي كه در ميان مردم راه مي‏رود و لاحول‏گويان با عصا و ردا و قدمهاي كوچك و مريد بسيار، ولكن هيكل شيطان است. اگرچه عربي بگويد براي تو، ولكن اين دام شيطان است و دام محكمي است اين كه بواسطه عربي‏گفتن، بسياري گول مي‏خورند. وانگهي كه عربي‏گفتن هم مناط دين شماها نيست، نهايت لفظي است مثل لفظ تركي و هندي و زبان يوناني و فرنگي و امثال اينها هم مثل زبان عربي است. بسا ديوانه‏ها كه عربند يا تركند يا هنديند و يا به زباني ديگرند، عالم نيستند ديوانه‏اند. پس اين لفظ است و علم نيست. اگر دانستن زباني علم مي‏بود بايستي خضير قاطرچي و قاطرچيهاي ترك و هند اعلم علما باشند، و اگر هركس كه زبان عربي مي‏داند صاحب دين است و بايد دين نزد او باشد و از او اخذ كنند بجهت اينكه زبان او عربي است و فارسي نيست، پس فسقه عرب و ترك و هند و زبانهاي ديگر هم بايد صاحب دين باشند، پس از آنها اخذ دين كنيد نعوذباللّه.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۳ *»

اينها صاحب دين پيغمبر نيستند، اشتباه است. شياطين هم همه اين زبانها را مي‏دانند، چه‏بسيار از شياطينند كه درس اصول مي‏خوانند و چه‏بسيارند كه فقه مي‏خوانند و چه بسيارند كه جميع علم سحر را مي‏دانند. پس بسا شياطين كه اغوا مي‏كنند و علماي ايشان علما را اغوا مي‏كنند وهكذا هريك كه مناسبتي با كسي داشته باشد، به اين مناسبت اغوا مي‏كنند. چراكه بسيار زرنگ و باتدبيرند.

حالا دانستيد كه هيكل خدا بايد مناسبتي با خدا داشته باشد و هيكل شيطان مناسبتي با شيطان داشته باشد ولكن در ميان مردم با عمامه مولوي و عصاي آبنوس و عباي نازك و قدمهاي كوچك لاحول‏گويان راه مي‏رود تا بواسطه اين گول بزند مردم را، و اگر غير از اين راه برود كسي را گول نمي‏تواند بزند. حالا شماها ان‏شاءالله اميد است كه گول چنين اعجوبه‏اي را نخوريد و از پي چنين كسي نرويد و دين خود را عبث عبث بدست او ندهيد و دين خود را قايم نگاه داريد، باهوش باشيد و ببينيد گوينده از خدا كيست. هيكل توحيد را بشناسيد و هيكل ابليس را هم بشناسيد و تميز دهيد اينها را. و از براي هيكل شيطان خدا علاماتي چند قرار داده كه يكي از علامات او اين است كه شماها را منع مي‏كند از ذكر فضائل و از شنيدن ذكر فضائل و از نشستن در مجلس فضائل و اين بايد به لباسي باشد كه تو اطميناني داشته باشي به او. و خود مي‏گويد من دوست امامم، نمي‏گويد من دشمن امامم. اگر بگويد، تو از او نمي‏پذيري. بله، مي‏گويد من دوستم ولكن صلاح شما را نمي‏دانم كه به مجالس فضيلت برويد و شما خودنمي‏فهميد. انشدكم باللّه اين است دوستي اهل‏بيت؟ واللّه نيست اين مگر دشمني با اهل‏بيت.

و سرّ منع‏كردن ايشان از حاضرشدن به مجلس فضيلت اين است كه مردم بر فطرت خلق شده‏اند و دوست امامند و معلوم است كه دوست از ذكر دوست خودخوشوقت و مشعوف مي‏شود. پس مي‏آيند و به مجلس ذكر فضيلت جمع مي‏شوند، پس دايره‏هاي منبرشان كوچك مي‏شود، لهذا منع مي‏كنند ايشان را از حاضرشدن به اين مجالس و به داد و فرياد مي‏آيند. و اين بديهي است كه نزاع دنيوي كسي با ما ندارد،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۴ *»

نه تدريس كسي را از دست كسي گرفته‏ايم و نه محراب و منبر كسي را پيش گرفته‏ايم و نه جلو وقفيات كسي را گرفته‏ايم. و ايشان را مي‏ترسانند از اينكه مي‏گويند ماها غلو كرده‏ايم، حاشا و كلاّ. و حال اينكه نه رعيت را به مقام امام برده‏ايم و نه امام را به مقام پيغمبر برده‏ايم و نه پيغمبر را خدا گفته‏ايم. و همچنين از آن‏طرف هم نه خدا را به مقام پيغمبر آورده‏ايم و نه پيغمبر را به مقام ائمه آورده‏ايم و نه ائمه را به مقام رعيت آورده‏ايم. خدا لعنت كند كسي را كه اين باشد اعتقاد او، هنوز چيزي از فضيلت را نگفته‏ام و وحشت مي‏كنيد اگر بگويم چه مي‏كنيد؟ و حال آنكه نمي‏شود گفت. اگر همه اشجار قلم شود و همه جن و انس و ملائكه نويسنده شوند و همه درياها مداد شوند كه چيزي از فضيلت را نمي‏توان گفت. چنانكه امام فرمود نرسيده است از ما به شماها مگر ترشّحي و فرمودند نرسيده است به شماها مگر الف نصفه‏اي؛ يعني يك نقطه. زيراكه همه خلقت اشياء از شعاع بدن آن بزرگواران خلق شده است. حالا انشدكم باللّه مي‏شود غلو در اينجا، آيا غلوي مي‏شود؟ با اينكه تعقل نمي‏شود مقامي از مقامات ائمه. اين است كه فرمودند كلّ‏ما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم. پس معني غلو را نفهميده‏اند و خود نمي‏دانند چه مي‏كنند و عبث مردم را مي‏كيبانند و خود را به لباس، مخفي كرده‏اند كه مردم را اغوا كنند. مثل چاهي كه در ته او كارد و خنجر و نيزه بسياري است و سر او را به جامه نازكي پوشيده‏اند. هرگاه كسي نداند از آن راه كه مي‏گذرد در چاه سرازير مي‏افتد و هلاك مي‏شود. به لباس و تدبير، مردم را اغوا مي‏كنند و گرم دنيا شده‏اند و مردم را هم گرم كرده‏اند و گمراه كرده‏اند مردم را به اين واسطه. اما اميد است كه شماها گمراه نشويد و به هر كوره راهي نرويد و رخساره كريم خود را رو به هركس ذليل مكنيد. راهي را پيدا كنيد كه شعبه شعبه نباشد، بجهت اينكه راه راست، شعبه شعبه نيست و به هزار راه نمي‏رود. بلكه راه آن است كه اين سرِ راه كه مي‏ايستي، آن سرِ راه نمايان است و مقصود ماها از راه، راه معرفت اهل‏بيت است سلام‏اللّه عليهم و داخل معرفت هم كسي نمي‏شود مگر از راه او، و راه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۵ *»

معرفتِ حضرت‏امير، شيعه آن بزرگوار است. و بايد اين كسي باشد كه در اينجا كه مي‏ايستي از آن سرش حضرت‏امير نمايان باشد و در اين راه نبيني مگر حضرت‏امير را. پس آن‏كس كه راه آن بزرگوار است كسي است كه آئينه سرتاپانماي آن بزرگوار است، ديد او ديد حضرت‏امير است و گفت او گفت حضرت‏امير است و فعل او فعل حضرت‏امير است. همين است معني جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته و يزيد في علمكم منطقه و يرغّبكم في الاخرة عمله. حالا ساعت به ساعت معرفت او به امام خود زياده مي‏شود و دوستي او زياده مي‏شود و رحمت خدا بر او بسيار نازل مي‏شود. ولكن كسي كه معرفت امام را حاصل نكرده و محبت او و شوق او به امام زياده نمي‏شود و طالب شناختن امام خود نيست، او راه علي نيست و او راه شيطان است كه ديدار او شما را به ياد دنيا و لهو و لعب دنيا و رياست دنيا مي‏آورد و نواميس تو را زيادتر مي‏كند. اگر با او بنشيني رفاقت با او ساعت به ساعت تو را گرم دنيا مي‏كند و تو را از ياد امامت مي‏برد و چون خود دور است از خدا، تو را هم دور مي‏كند و برودت او تو را هم سرد مي‏كند و محبت تو را كم مي‏كند تا اينكه تأثير مي‏كند به تو عمل او. پس اسم علي را ديگر به زبان جاري نمي‏كني و ذكر تو، غير از ذكر فضيلت او مي‏شود و مشغول ذكر ديگر مي‏شوي كه مناسبتي با ذكر ايشان داشته باشد. مثلاً قاعده سنّي اين است كه هرگاه دست به زانوي خود مي‏گيرند كه برخيزند مي‏گويند يا عبدالقادر و از او استمداد مي‏جويند، چنانچه به جمعي تأثير كرده است در خواندنشان و فعلشان و قولشان. از آن‏جمله مي‏گويند حمّام نجس است و ترشح او نجس است، و همچنين دهان خود را نجس مي‏دانند و آبي كه متصل مي‏شود به نجاست، اگر تا يك كرور وزن بهم برساند پاك نمي‏شود وهكذا از افعال و اخلاق و غيره، تأثير كرده به ايشان از معاشرت با ايشان و معاشرت با كتب ايشان. چون نفاق مي‏كند لهذا شيطان دام خوبي از براي خود ديده آنها را هيكل خود قرار داده و رعايت او كرده، پس بواسطه ايشان مردم را مي‏كيباند و هركه را كه ببيند به مجلس فضائل مي‏رود او را ذليل كند بواسطه ايشان.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۶ *»

غرض، اين امر را به اجمال مگذرانيد. اين امري است عظيم و خطبي است جسيم، اين را كوچك مشمريد. دشمنان شما بسيارند و صاحب وقوف به كاهدان نمي‏زنند، گوهر گرانبهائي را مي‏خواهند كه نزد شماست و از براي ايشان هم هيكل بهتر از اين آقايان پيدا نمي‏شود. دام محكم شيطان، آقاست و بسا هيكلي كه هيكل صد شيطان است. پس قرينند شياطين با اين هيكلها و من يعش عن ذكر الرحمن نقيّض له شيطاناً فهو له قرين. ذكر فضيلت را ترك كرده‏اند پس قرينند ايشان با شيطان، و شياطين هم قرآن مي‏خوانند و شياطين هم فضائل مي‏گويند به زبان ايشان و مسائل مي‏گويند به زبان ايشان و معهذا ثمري براي كسي ندارد نه قول ايشان و نه فعل ايشان. زيراكه هركس از گوينده از شيطان بشنود و گوش به سخن او بدهد، عبادت او را كرده است و هركس گوش به سخن گوينده از خدا بدهد، اطاعت خدا كرده است. بلكه اگر دوست بداري حضرت‏امير را و يك اسمي از اسماء ائمه را ذكر كني، ثواب خواندن قرآن و تورات و انجيل و صحف و زبور را خدا از براي تو مي‏نويسد. پس دشمني با خدا كردن، مشت و درفش است. پا پيش پاي من نگذارند، مي‏چشند آنچه را كه خدا خواهد و آنچه بكنند من نشر فضائل را ترك نمي‏كنم. اگر مسجد و منبر رامنع كنند در مدرسه مي‏گويم و در روي زمين مي‏گويم، اين را هم منع كنند در بيابان مي‏گويم، يا در خانه مي‏گويم. فكري از براي خود بكنند و فعل خود، و ببينند چه مي‏كنند و با كه در مي‏افتند. ببينند كه خدا ايشان را به چه وصف كرده است در قرآن كه مي‏فرمايد و من اظلم ممن منع مساجد اللّه ان‏يذكر فيها اسمه و سعي في خرابها الي آخر. مي‏فرمايد كيست ظالمتر از آن كسي كه منع مي‏كند مساجد را از ذكر فضيلت اهل‏بيت؟ و به ادله و براهين ثابت است كه تمام روي زمين مسجد است و در همه‏جا خدا سجده مي‏شود و همه زمين مسجد خداست. پيغمبر فرمود جعلتَ الارض مسجداً يعني قرار دادي تو همه ارض را مسجد. پس در هرجاي زمين كه منع كنند، از مسجد منع كرده‏اند. و اما اسماء خدا ائمه‏اند چنانكه خود فرموده‏اند نحن اسماءاللّه پس ذكر ايشان ذكر اسماء

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۷ *»

خداست. حالا فكري براي خود بكنند كه منع مي‏كنند مساجد را از اينكه ذكر خدا در او بشود و ظالمترند از جميع روي زمين و از كسي كه خيمه‏هاي سيدالشهداء را آتش زد. بلكه آنها كرباسي آتش زده‏اند و ظالمتر از آنها ايشانند و ضرر ايشان بدتر است از براي شيعيان از ضرر لشگر يزيد و از كساني كه شمشير به روي سيدالشهداء كشيده‏اند. زيراكه لشگر يزيد هركه را كشتند به بهشت رفتند و اينها همه را گمراه كردند و باعث جهنم ايشان شدند و خود گرم رياستند و نمي‏دانند چه مي‏كنند. ببينيد كاري كرده‏اند كه جميع ربع مسكون را ضايع كرده‏اند و ظلمت به همه ملكها تابيده است بخصوص ايشان زيراكه معصيت اثر در همه ملك مي‏كند و همه ملك را كثيف مي‏كند و پُر مي‏كند از كثافت. حالا پُر كرده‏اند عالم را از كثافت و گند، و ضايع كرده‏اند ايشان از معاصي خود كه منع كرده‏اند از روي زمين ذكر فضيلت را. مثلاً اگر پنجاه انبار پُر از كاه كنند، نهايت انباري چهار تومان قيمت اوست، ولكن حبّ حضرت‏امير آن دانه گوهري است كه خراج مملكتي است و جاي او در بغل است. حالا تصور بنمائيد قيمت كاه اگر همه عالم هم پُر باشد چقدر است؟ و همه جاها را هم گرفته است كه جاي متاع لطيفي نيست و همه را از كثافت پُر كرده. ولكن يك دانه جواهري كه همه عالم را قيمت او پُر كرده و معهذا جاي او در كيسه و بغل است، خودش لطيف و قيمتش همه عالم را پُر كرده. حالا معصيت اينها عالم را ظلماني كرده و محبت حضرت‏امير كه جاي او در سينه شيعه است عالمي را پر از نور كرده. و كساني كه شمشير بر روي سيدالشهداء كشيدند، اين عالم را پر از ظلمت و كثافت كردند. زيراكه كرباسي چند را غارت كردند و بدني چند را سر بريدند و حال اينكه اين فخر شهداست و از اين كشته‏شدن صاحب مقامات اعلي شده‏اند. ولكن كساني كه منع كرده‏اند جميع مساجد را از اينكه ذكر فضيلت در آنها نشود بجهت دشمني كه با دوستان اهل‏بيت دارند، روحهاي شهدا را متأذّي كرده‏اند و دل سيدالشهداء را شكستند و باطن عالم را پر از ظلمت كردند و اينها آن جواهر را ربودند كه عرض كردم قيمت او زياده از قابليت عالم است. حالا اگر جميع

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۸ *»

عالم را به ازاء خون سيدالشهداء بكشند كه خونبهاي يك سر موي او نمي‏شود، زيراكه هزار هزار عالم از شعاع بدن او خلق شده. پس هرگاه از براي كشتن ظاهر جسد او اين معصيت باشد، آيا بر كساني كه انكار فضيلت كردند و ذكر فضيلت را منع كردند و ضايع كردند چيزي را كه كشته‏شدن سيدالشهداء بجهت اصلاح او بود، چه خواهد بود.

غرض، چشمهاي خود را باز كنيد و باهوش باشيد و به اجمال مگذرانيد و بفهميد بزرگي مطلب را، و مطلب را بفهميد و حق را از باطل تميز بدهيد و گول هركس را مخوريد. اقلاً بقدري كه شفتالو و هلو را وارسي مي‏كنيد، دين خود را وارسي بكنيد شايد تتمه عمر خود را به غفلت نگذرانيد و ديده‏هاي شما باز شود. پس راضي به ظاهر مشويد و چشم بگشائيد و ببينيد عالمي ديگر را و مقامي ديگر را و مباشيد از اهل ظاهر و قشري از كساني كه خدا فرموده يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون. چشم مثالي خود را بگشائيد و بزرگي مطلب را ببينيد تا باعث نجات دنيا و آخرت شما باشد. امر روحاني خود را محافظت كنيد تا از حقايق بهره‏اي ببريد و به عقب هر زَبَدي نبايد رفت كه و اما الزبد فيذهب جفاء و چنانكه كلمه طيّبه را از كلمه خبيثه تميز مي‏دهي در كتاب تشريعي، از كتاب تكويني هم تميز دهيد و بشناسيد كلمات طيّبه تكوين را و كلمات خبيثه تكويني را. و بخوانيد كتاب تكويني را و در كتاب تكويني ببينيد كه شجره طيبه كيست و شجره خبيثه كيست، اگرچه در ظاهر مثل همند. و در كتاب تشريعي آن كلمه‏اي است و آن هم كلمه‏اي، و اهل ظاهر از ظاهر او مخبرند نه از باطن او. و اما در تكوين و در اين كتاب تكويني، كلمه طيّبه، شيعيانند و صفت ائمه و هياكل توحيد؛ و كلمه خبيثه، هياكل ابليسند و صفت ابليس. و هركس چشم باز كند فرق اين دو تا را مي‏داند و بقدر خود بهره مي‏برد و هدايت مي‏يابد. پس ان‏شاءالله چشمهاي خود را باز كنيد و حق را از باطل تميز دهيد و طلب حق نماييد تا كوتاهي در غرض خدا نكرده باشيد و معرفت را حاصل كرده باشيد.

و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۹ *»

«موعظه بيست‏ونهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما در روز گذشته از تفسير اين آيه شريفه رسيد به اينجا كه عرض كردم واجب است بر همه شماها طلب دين، و خواستم از براي شما بشناسانم دين شما را؛ و خدا از مصلحتي چند كشانيد ما را به كلام ديگر. و مقصود ما اين است كه بدانيم دين چيست، پس رجوع مي‏كنيم به كتاب خدا مي‏بينيم كه مي‏فرمايد انّ الدين عند اللّه الاسلام و در جائي ديگر مي‏فرمايد و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن‏يقبل منه. پس معلوم شد كه غرض خدا از اين آيه شريفه اين است كه چرا چند نفري از هر جماعتي بيرون نمي‏روند به طلب اسلام، تا بيابند اسلام را و چون برگردند بسوي قوم خود بترسانند ايشان را از طلب نكردن اسلام؛ شايد ايشان هم حذر كنند و طلب نمايند اسلام را. زيراكه طلب اسلام واجب است از براي شماها بدليل قول پيغمبر۹ كه مي‏فرمايد طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة. و چون پيش از اينها ثابت كرده‏ايم كه علم، دين است و دين هم اسلام است، پس بر همه‏كس واجب است، بلكه در همه‏حال واجب است طلب علم بقدر وسعت.

حالا به تمام هوش و گوش خود متوجه كلام شويد تا بربصيرت شويد. مي‏خواهم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۰ *»

بابي از علم براي شما مفتوح كنم كه گشوده شود از اين، هزار باب. اما اول مقدمه‏اي مي‏گويم تا بشكافيد مسأله را و خود بفهميد او را، چونكه بر همه شما واضح شد اينكه نزد خدا ديني غير از اسلام نيست و غير از آن هم قبول نمي‏شود. لهذا مي‏خواهيم بدانيم كه اسلام چيست. پس رجوع به امام خود كرديم ديديم كه مي‏فرمايد در جواب آن سائلي كه عرض كرد چرا خانه مكه چهار ركن دارد، فرمودند بجهت اينكه بيت‏المعمور چهار ركن دارد. عرض كرد چرا بيت‏المعمور چهار ركن دارد؟ فرمودند بجهت اينكه عرش چهار ركن دارد. عرض كرد چرا عرش چهار ركن دارد؟ فرمودند بجهت اينكه مبناي اسلام بر چهار كلمه است، سبحان‏اللّه و الحمدللّه و لا اله  الاّ اللّه و اللّه اكبر. و اما بيت‏المعمور به روايتي در آسمان چهارم است و مقابل كعبه است و به روايتي در آسمان هفتم است و مقابل كعبه خلق شده است و هر دو روايت صحيح است. زيراكه فلك شمس افضل از ساير افلاك است و همه از او نور مي‏گيرند و اينكه مي‏فرمايند خير الامور اوسطها بهترين امور قلب امور است و قلب در وسط است. پس فلك شمس در وسط افلاك واقع شده است و افضل از افلاك است. چنانچه قلب تو در وسط جوارح تو خلق شده است و چون قلب اعلي از جميع جوارح است لهذا فلك شمس هم بالاتر از افلاك است. پس حقيقةً فلك شمس، آسمان هفتم است. و اما روايتي هم هست كه بيت‏المعمور در آسمان اول است، بجهت اين است كه آسمان قبله است بر همه اطراف و مكه مقابل بيت‏المعمور است چنانچه كشيده شده از مكه تا آسمان و ميانه مكه و بيت‏المعمور همه قبله است. چنانچه بيت‏المعمور قبله است بر اهل آسمان و مكه قبله است بر اهل زمين و وسط زمين و آسمان قبله است بر اهل وسط. پس هرگاه كسي در مناره بسيار بلندي باشد، يا در چاه عميقي، بايد بطرف مكه و بيت‏المعمور رو كند. و همين مكه بيت‏المعمور است كه در اينجا ظاهر شده به اين‏طور. پس از مكه تا بيت‏المعمور، مثل لوله‏اي كشيده شده است و قبله است بر اطراف. حالا آن سائل نفهميد كلام امام را ولكن البته ما فهميده‏ايم و يك‏معني از معاني آنچه را كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۱ *»

امام خواسته‏اند از اين، ما مي‏گوئيم. به يك معني سبحان‏اللّه يعني دور است و پاكيزه است خدا از جميع مشاعر، و دور است از اوهام خلايق، و مبرّاست از جميع صفاتي كه از براي خلق است. بجهت اينكه صفات مردم و وصف‏كردن مردم لايق خدا نيست. پس وصفي كه لايق خدا است و حمدي كه لايق خداست و مخصوص خداست آن است كه خود بفرمايد و وصفي است كه خود براي خود كند. پس حمدي را كه خدا براي خود فرموده است حضرت پيغمبر است۹ كه مي‏فرمايد الحمد للّه ربّ العالمين. حالا حمد بمعني ذكر صفات نيكو است و حمد مخصوص خداست، يعني ذكر صفات نيكو مخصوص خدا است. پس الحمدللّه يعني صفات نيكو مخصوص خداست لاغير. و اما لااله الاّاللّه يعني خدائي غير از خداي يگانه نيست، و اللّه بمعني خداست و خدا بمعني معبود است و معبود كسي است كه مستحق پرستش است و مستحق ستايش. پس خدا، يعني مستحق پرستش و ستايش. و اما اللّه‏اكبر يعني خدا بزرگ است و بزرگتر است از اينكه كسي بتواند بر او احاطه داشته باشد و اوست محيط بر همه خلق.

و اين بود يك معني از اين معاني كه از براي اين چهار عبارت است و اينقدر را دانستيد كه اصل و اسّ اساس اسلام اين چهار كلمه است و اول از اينها سبحان‏اللّه است و پس از آن الحمدللّه است و پس از آنها لااله الاّاللّه است و پس از آنها الله‏اكبر است و جميع اسلام هم همين چهار كلمه است. هركس اين چهار كلمه را فهميد جميع اسلام را فهميده و هركس نفهميد هيچ از اسلام را نفهميده و هرگاه يكي از اينها را نفهميد گمراه است. نمي‏بينيد در كافي مي‏فرمايند ضلّ اصحاب الثلاثة.

حالا سرّ اينكه چرا سبحان‏اللّه اول و افضل است از سه‏تاي ديگر، اين است كه آن منزّه مي‏كند خدا را از جميع صفات و هيچ چيزي اثبات نمي‏كند و فناي صرف است و همه او توحيد است. و اما الحمدللّه باز چيزي را اثبات مي‏كند و حمدي را ثابت مي‏كند بر خدا. و همچنين در لااله الاّاللّه اگر اول نفي مي‏كند، اثبات هم مي‏كند. در لااله

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۲ *»

نفي مي‏كند و در الاّاللّه اثبات. و اما در اللّه‏اكبر، كبريائيتي را از براي خدا ثابت مي‏كند و توحيد همان است كه هيچ ثابت نكني براي او كمال التوحيد نفي الصفات عنه مي‏فرمايد كمال توحيد اين است كه نفي كني صفات را از او و سبحان‏اللّه يعني جميع مخلوقات او را تسبيح مي‏كنند و كسي ديگر را تسبيح نمي‏كنند. و اما خدا تسبيح كرده نمي‏شود مگر به سبب سبحان‏اللّه. مي‏فرمايد و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده يعني نيست چيزي مگر اينكه تسبيح خدا كند بحمد، يعني به ذكر نيكو و صفات نيكوي او جميع ذرّات وجود خدا را تسبيح مي‏كنند. پس خدا تسبيح كرده نمي‏شود مگر به سبب سبحان‏اللّه و تسبيح هم افضل از جميع مقامات است و تنزيه مي‏كند خدا را از جميع صفات، لهذا مقام توحيد است و چون توحيد اعظم از جميع عبادات و اعتقادات است، لهذا سبحان‏اللّه اعظم اركان است و محيط بر آن سه‏تاست. و در جائي ديگر مي‏فرمايد يسبّح للّه مافي السموات و مافي الارض.

بهرحال، اصل توحيد تسبيح است و اين مقام معرفت خداست و مقامي است اعلي از جميع مقامات و فاني است در جنب توحيد و هيچ شيئي را ثابت نمي‏كند، نفي مي‏كند از او همه صفات را. و در جائي ديگر مي‏فرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه ربّ العالمين يعني پاك و منزّه است پروردگار تو اي عزّت، از آنچه او را وصف مي‏كنند و بر سلامتند انبياء از اينكه وصفي براي او بكنند و حمد وصفي است كه مخصوص است از براي پروردگار عالميان. و همين است معني كمال التوحيد نفي الصفات عنه. و اين را براي ملاّها مي‏گويم كه الصفات جمع است و محلّي به الف و لام است و افاده عموم مي‏كند. يعني منزّه است خدا از جميع صفتها و منزّه است از اينكه به هيچ مدركي در آيد. اين است كه چون سائلي عرض كرد به خدمت حضرت‏امير كه توحيد و عدل را از براي من شرح بنمائيد. فرمودند مختصر بگويم يا مطوّل؟ عرض كرد مختصر. فرمودند التوحيد ان لاتتوهّمه و العدل ان لاتتّهمه. و چون جسارتي كرد آن شخص، لهذا چنين جوابي دادند كه هيچ از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۳ *»

براي او باقي نماند. پس اكتفا كرد به همين، يعني توحيد آن است كه به هيچ توهّمي ادراك نشود، و برتر از جميع خيال و قياس و گمان و وهم باشد. و عدل آن است كه هيچ تهمت بر او زده نشود، يعني هيچ صفتي از صفات خلق را براي او ثابت نكنند. پس آنچه به خيال تو در آيد، آن خدا نيست. و آنچه تعقل كني و آنچه تميز دهي به ادقّ معنيها، آن خدا نيست بلكه خلقي است مثل شما و بر مي‏گردد به سوي شما. چنانچه حضرت‏امير مي‏فرمايد كلّ‏ما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم. پس آنچه ما وصف كنيم، خود را وصف كرده‏ايم بلكه هريك از انبياء و اولياء هم آنچه وصف كنند، خود را وصف كرده‏اند. پس هيچ وصفي لايق خدا نيست مگر وصفي كه خود براي خود بكند. نمي‏بيني پيغمبر مي‏فرمايد لااحصي ثناء عليك انت كمااثنيت علي نفسك. حالا چگونه ماها از مقام خودمان بالا مي‏رويم و حال اينكه تا چيزي را نبينيم ادراك نمي‏كنيم و آنچه را كه مي‏گوئيم هست، ادراك مي‏كنيم والاّ اگر ادراك نكنيم چيزي را مي‏گوئيم نيست. چنانكه حضرت‏صادق در جواب آن زنديق فرمودند تو همين‏كه چيزي را ادراك نمي‏كني مي‏گوئي نيست ولكن ما همين‏كه خدا را ادراك نمي‏كنيم، مي‏گوئيم خدا اوست كه ادراك نمي‏شود و شناختن خدا همين است نه اينكه بگوئي اين جهل است. بلكه خدا شناخته نمي‏شود مگر به اين‏طور و متحيّر بودن در او، شناختن اوست. اين است كه پيغمبر مي‏فرمود ربّ زدني فيك تحيّراً چراكه شناخته نمي‏شود از هيچ‏طرف و بغير از تحيّر شناختني از براي او نيست. پس شناختن ذات خدا نامعقول است؛ هركس بگويد ذات خدا را شناخته‏ام ملحد است. چنانكه مي‏فرمايد من عرف التوحيد فقدالحد ممكن نيست شناختن ذات خدا و ممتنع است اين، پس اين است كه شاعر مي‏گويد

به كنه ذاتش خرد برد پي   اگر رسد خس به قعر دريا

پس مقام سبحان‏اللّه فناي صرف است و مقام توحيد است. اين بود معني سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون. حالا دانستيد كه وصف خلق از خودشان بالاتر نمي‏رود به نص

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۴ *»

انّماتحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها.

حالا هركس خدا را توحيد كرد چنين كه من گفتم، مؤمن است والاّ مشرك خواهد بود و ان‏شاءاللّه همين‏قدر از معرفت توحيد كفايت كرد براي شما و اگر هم زيادتر بگويم حيراني شما زياده مي‏شود.

هرچه شرح راز افزون آوري   بر خفا افزايدش چون بنگري

اين مختصري بود از توحيد، همين‏قدر تو را كفايت كرد كه دانستي كه خدا را توحيد نكرده است كسي مگر قليلي بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون و اين است كه امام مي‏فرمايند الناس كلّهم بهائم الاّ المؤمن و المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقلّ من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر حالا حقيقةً كم است كسي كه خدا را توحيد كرده باشد.

چون سخن به اينجا رسيد بايد قدري زيادتر بگويم تا هركس بقدر فهم خود چيزي بفهمد و اين هم كه مي‏خواهم عرض كنم بسيار مسأله شريفي است و اگر اين را ضبط كنيد در بسياري از جاها به كار شماها مي‏آيد. و يك مقدمه‏اي اول عرض كنم و بعد مطلب را، تا بر بصيرت باشيد.

بايد بدانيد كه مردم در توحيد يازده قسمند و پنج‏قسم از اينها هالكند و در آتش جهنم و پنج‏قسم از اينها هم ناجيند، و يك‏قسم از اينها برزخ است.

اما فرقه اول از پنج قسم هالكه كسانيند كه خدا را جسم مي‏دانند و عقل ايشان به چشم ايشان است و به گوش ايشان. هرچه را كه مي‏بينند و مي‏شنوند ادراك مي‏كنند و مي‏گويند او موجود است و اين طايفه در ملك بيشترند از آن ده فرقه ديگر. بعضي از اينها مي‏گويند خدا در آسمان است، و بعضي مي‏گويند در عرش است، و بعضي مي‏گويند او همه‏جا هست.

و اما قسم دويم، طايفه‏اي مي‏باشند كه غافلند و ابداً خدا را ياد نمي‏كنند و خدا در وصف ايشان فرموده است ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ سبيلاً و اين فرقه بدترند از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۵ *»

فرقه اولي و اينها هم مثل آنها مي‏دانند خدا را و خيال مي‏كنند خدائي را و خود نمي‏دانند از كجا آمده‏اند و به كجا مي‏روند و به حيرت مي‏گذرانند.

بحيرت آمدن ز آنجا، بحيرت زيستن اينجا   بحيرت رفتنت آخر، نباشد كار مردانش

و مثل كساني كه باقلا خورده‏اند ايشان را حمق فرو گرفته است و روح ايشان را خرفت كرده است؛ چنانكه بكلّي از ياد خدا بيرون رفته‏اند. مثَلي عرض كنم، چون فرعون خواست ادعاي خدائي كند، تدبيري كرد و باقلا تا هفت سال به مردم داد تا حمق ايشان را فرو گرفت و عقل ايشان را زايل كرد و به اين‏واسطه ايشان را اغوا كرد. زيراكه اگر عقل مي‏داشتند، بندگي فرعون نمي‏كردند. العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان. پس عقل ايشان را زايل كرده بود و به اين‏واسطه ايشان را اغوا كرد و گويا از براي شما هم آقايان باقلا كشته‏اند و عقل شما را پوشيده‏اند و روح شماها را خرفت كرده‏اند و دهنه بر سر شماها زده‏اند و سوار مي‏شوند و به هر طرف كه مي‏خواهند مي‏تازند. حالا چرا پست‏فطرت باشيد و نفهميد كه دين خود را از كه بگيريد؟ خود را به دست ايشان داده‏ايد كه آنچه مي‏خواهند بكنند نه خود چيزي از خود داشته باشيد و نه ايشان كه از ايشان اخذ نمائيد خسر الدنيا و الاخرة. واللّه اگر از ايشان بپرسي فرق يگانگي خدا و يگانگي من و تو چيست، علي و في ذمّتي كه ندانند چه جواب بدهند. هنوز يگانگي خدا را نفهميده‏اند. آيا يگانگي خدا را از كتب سنّي مي‏فهمند؟ چگونه مي‏شود؟ و اگر از جائي ديگر مي‏گوئي كه فرصت فهميدن ندارند؛ زيراكه اول كه مي‏خواهند اين را به ملاّ ببرند، الف و ب به او درس مي‏دهند و بعد خورده‏خورده قرآن را ياد او مي‏دهند، و بعد كه مي‏خواهند سوادي پيدا كند كتاب به او درس مي‏دهند و اول وقتي كه مي‏خواهند اين را عربي‏خوان بكنند، اول مقام آقاشدن اوست و نصاب به او درس مي‏گويند تا بعضي از لغات عربي را ياد بگيرد. و اين اول كتابهاي سنّي است كه گفته ابونصر فراهي است. چه‏كاره بوده و چه مذهب داشته؟ سنّي. بعد كه او را ترقي حاصل مي‏شود هداية به او درس مي‏دهند. كه گفته؟ دختري. چه مذهب داشته،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۶ *»

چكاره بوده؟ سنّي. بعد الفيه را به او درس مي‏دهند. از كيست؟ ابن‏مالك. چكاره بوده؟ سنّي. و بعد كه او را ترقّي مي‏دهند سيوطي نزد او مي‏گذارند. از كيست؟ سنّي. و بعد جامي را نزد او مي‏گذارند. از كيست؟ سنّي. و همچنين يك يك كتب سنّي را به او درس مي‏دهند تا اينكه حالا خود مي‏خواهد آقا بشود. قدري از فقه مي‏خواند كه مسائلي را كه ضرور است بر مريدها بداند و قدري هم از اصول مي‏خواند بجهت يادگرفتن بعضي از قواعد و جمعي از توپچي‏ها را دور خود جمع مي‏كند تا اينكه بناي مرافعه را مي‏گذارد. پس مردم جمع مي‏شوند دور او و از صبح تا شام مشغول به مرافعه مي‏شود و شب هم خسته مي‏شود و مي‏خوابد. پس آقا از كجا دين ياد بگيرد؟ كي طلب دين كند؟ فرصت كه ندارد، چه بكند؟ آن كه اين سرش را پيش كرده است تا اول اوضاعي از براي خود ترتيب دهد و پلو را علم كند و چايي و قند آقا درست شود و مجلس آقا رنگين شود و نود سال از اين كتب هم اگر بخوانند، مي‏گويند مي‏خوانيم كه ربطي به عربيت پيدا كنيم و حديث بفهميم و عمل كنيم. كي مي‏فهمند و كي ربط مي‏دهند و كي عمل مي‏كنند و كجاست فرصت عمل و يادگرفتن دين؟ اول عمر كه به مرافعه پرداخته‏اند و ترتيب‏دادن اوضاع و مشغول مرافعه هستند تا يكدفعه عمر كه سر آمد بايد تشريف ببرند. اين بيچاره فرصتي كه نكرد طلب دين كند. يا مرافعه كرد، يا پلو مهيا كرد؛ و اگر پلو را سرانجام نمي‏داد نمي‏توانست ذوالجلال بشود و گرم دنيا و مال يتامي و اوقاف بود و چيزي ديگر نفهميد تا مُرد. چنانچه خود از مجتهدي مسأله‏اي از مسائل دين پرسيدم گفت من فرصت نكردم كه به اين مسائل بپردازم. من جميع سعيي كه داشتم در مسائل مرافعه كردم كه معطّل نمانم در مرافعه.

حالا انشدكم باللّه اين چه علمي است كه هر لوطي پاچه برماليده‏اي بيايد و داخل شهر بشود و بناي مرافعه گذارد، باندك زمان صاحب پنجاه‏هزار تومان و بيشتر يا كمتر املاك و خانه و اوضاع شود؟ نه اين است كه از براي شماها باقلا كشته‏اند تا روح شما را خرفت كنند و عقل شماها را زايل كنند و چشم از خدا و رسول بپوشند و باندك

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۷ *»

چيزي از براي مال دنيا نزاع كنيد، بدويد خدمت آقا. وظيفه بخواهيد برويد نزد آقا. جائي گلّه مفتي گير بيايد بدويد خدمت آقا، بدست ظلمه كار داريد بدويد خدمت آقا؛ و دين خود را داده‏ايد بدست اينها و آنچه ايشان بگويند از براي خود صحيح است و آن را اخذ مي‏نمائيد، هرچه مي‏خواهد باشد، چه مطابق كتاب و سنّت باشد و چه نباشد. اين چه دينداري است؟ فرق شماها با عوام يهود چيست كه خدا مي‏فرمايد آنها اطاعت ملاّيان خود را مي‏كنند. نه اينكه ايشان را سجده مي‏كنند، بلكه گوش‏دادن به سخن سخنگوئي، اطاعت كردن اوست چنانكه امام فرمود من اصغي الي ناطق فقدعبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقدعبد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقدعبد الشيطان و اين است كه هرچه از رأي خود بگويد از خدا نگفته و هرچه قول خدا و رسول و ائمه نيست از شيطان است. حالا اين است كه خدا مي‏فرمايد اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه احبار و رهبان خود را ربّ گرفته‏اند بدون خدا. يعني به رأي ايشان عمل مي‏كنند، خواه مطابق كتاب و سنّت باشد خواه نباشد.

بهرحال، خدا كشانيد ما را به اينجا والاّ مقصود ما اين بود كه گفتيم موحدين يازده قسمند و دو فرقه از آنها را گفتيم.

و اما فرقه سيوم، خدا را ماده مي‏دانند و از عالم ماده بالا نرفته‏اند و اين عالم عالم عقل است و خدا را تعقل مي‏كنند و به عقل خدائي مي‏فهمند و ايشان حكماي وحدت وجودند و بدتر از فرقه دويمند و اين است كه مزخرفاتي چند بهم بافته‏اند و مي‏گويند:

جمال يار كه پيوسته بيقرار خود است   به راه خويش نشسته در انتظار خود است

و مي‏گويند:

هر لحظه به شكلي بت عيّار در آمد                  دل برد و نهان شد

وهكذا حقيقت موجودات را خدا مي‏دانند و اوست كه به اين صورتها شده است و چون مُردند همه واصل مي‏شوند به خدا. مثل شكر كه هرگاه او را قرص درست كنند، يا پشمك، يا ساير حلويات را درست كنند، ماده همه شكر است و رجوع همه به شكر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۸ *»

است و همان صور است كه ماده آنها شكر است و مثَلي مي‏گويند:

سه نگردد بريشم ار او را   پرنيان خواني و حرير و پرند

و مَثَلي در كلمات مكنونه نوشته‏اند كه: دريا چون نفس زند موجش گويند، و چون بالا رود بخارش گويند، و چون منجمد شود ابرش گويند، و چون فرو چكد بارانش گويند، و چون روان گردد سيلش خوانند، و چون داخل دريا شود همان درياست كه بود. «البحر بحر علي ماكان في القدم».

و اما فرقه چهارم، از اينها بالاتر رفته‏اند و مي‏گويند اين ماده‏اي كه اينها خدا مي‏دانند، جلوه‏اي از جلوه‏هاي خداست. و جميع مركبات همه جلوه‏اي از جلوه‏هاي خدايند و اين مقام مقام طبيعت است و خدا را طبيعت اشياء مي‏دانند. يعني طبيعت اشياء را خدا مي‏دانند و از مقام طبيعت بالاتر نرفته‏اند.

و اما فرقه پنجم از اينها كه خدا را بالاتر از اينها دانسته‏اند، اينها در عالم نفسند و خدا را نفساني مي‏دانند و نفس اشياء را خدا مي‏دانند و او را صورت مجرده خوانده‏اند و مصوّر كرده‏اند به صور مجرده در نفس خود؛ و گمان مي‏كنند كه خدا را دانسته‏اند، و اينها از مقام نفس بالاتر نرفته‏اند. و از براي نفس بيست مقام است كه در هريك از اين مقامات خدا را بداني كفر است و اين پنج وادي، اوديه ضلالت است كه توحيد در اين پنج مقام كفر است.

و اما يك فرقه كه متوسطند، برزخند مابين نفس و عقل و از نفس بالاتر نرفته‏اند ولكن به اعلاي عقل هم نرسيده‏اند. اينها دو قسمند بجهت اينكه عقل را دو مقام است اعلي و اسفل. و اعلاي آن همان است كه مي‏فرمايند العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان و اسفل آن آن زيركيهائي است كه با مردم هست و فرنگي هم دارد او را و اين است كه عرض كردند خدمت معصوم كه عقل چيست؟ فرمودند العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان عرض كردند پس چيست آنكه معاويه داشت؟ فرمودند آن شيطنت و نكراست. و كساني كه در اسفل عقل مي‏باشند، خدا را معاني مي‏دانند و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۹ *»

حال اينكه معني، روح لفظ است و روحِ اين اسماء را خدا مي‏دانند و ايشان صاحبان عقل زكيّه مي‏باشند و اين فرقه هم داخل آن وادي‏هاي مهلكه‏اند.

و اما كساني كه در اعلاي عقل مي‏باشند، خدا را معاني قرار نداده‏اند و خدا را اجلّ از اينها مي‏دانند و او را منزّه كرده‏اند از معاني؛ و اينها صاحب عقل حقيقي مي‏باشند و اينها داخل پنج فرقه ناجيه‏اند كه عرض مي‏شود در مجالس درس و به اين مجالس تمام نمي‏شود و مقامش هم اينجا نيست. همين‏قدر از اينها نباشيد ان‏شاءاللّه و كفايت مي‏كند دانستن اوديه ضلالت، تا وقتي كه مقام آنها بشود.

و اما مجملاً بدانيد كه آن پنج مقام همه او نور صرف است و توحيد صرف است و توحيد خالص است كه هيچ داخل او نيست. و همين‏قدر بدانيد كه خداوند عالم يك نوري به شماها داده است كه فوق عقل است و آن آيت توحيد است در شماها كه خدا را بايد به آن توحيد كنيد و آن نور پنج مقام دارد كه هركسي بقدر مقام خودش به يكي از اين مقامات خدا را توحيد مي‏كند و همه موحدين ناجيه پنج فرقه‏اند. اين بود يازده قسمي كه عرض شد.

حالا اينكه مي‏فرمايد اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه اين است نور خدا كه فوق عقل است و مؤمن بواسطه آن نور نظر مي‏كند به جميع اشياء و به هر شيئي كه نظر مي‏كند آية اللّه را در او مي‏بيند و آن آيتِ مِن ربّه او را مي‏بيند. پس به نور خدا حقايق جميع اشياء را مي‏بيند.

حالا جاهلي نگويد آن كه حقايق اشياء به آن شناخته مي‏شود خداست. نعوذباللّه، آن نور خداست و خدا نورآفرين است و قدرت‏آفرين است. دارد قدرتي كه چنين خلقي خلق كند و نوري است كه خلق كرده است خدا در هر كسي كه خدا را به آن نور بشناسد و اين را هيچ آلودگي از صفات خلقي نيست و اين منزّه است از جميع صفات و مقامات خلقي، و سزاوار خدا غير از اين نيست. چنان تنزيه مي‏كند خدا را كه هيچ نمايندگي غير از نمايندگي خدا ندارد و هيچ‏چيز را نمي‏نماياند مگر خدا را و فناي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۰ *»

صرف را اختيار كرده. پس اين است مقام سبحان‏اللّه و غير از سبحان‏اللّه كلمه و ركني از كلمات و اركان و معاني، سزاوار خدا نيست.

حالا آيا كسي هست در ميان شماها كه خدا را منزّه كند از جسم و مثال و ماده و طبيعت و نفس و معاني، و توحيد كند خدا را به آن نور كه عرض شد؟ انشدكم باللّه مي‏دانيد چه مي‏گويم و هيچ فهميديد چه مطلب عظيمي بود؟ يا هريك به خيالي بوديد؟ اگرچه عاميانه گفتم ولكن بسيار مطلب عظيمي بود، آسان گفتم او را تا آنكه بقدر حوصله شماها بشود چنانچه مادر غذا را در دهان خود نرم مي‏كند تا مناسب حوصله طفل خود بشود. پس او را به لفظهاي پاكيزه و آسان گفتم تا هركس بقدر فهم خود چيزي بفهمد. اين بود يك معني از براي سبحان‏اللّه.

و اما الحمدللّه مقام نبوت است و مقام معرفت حضرت پيغمبر است و معرفت آن بزرگوار واجب است بر اهل هزار هزار عالم و اهل هزار هزار عالم بايد حمد خدا را بجا بياورند و اگر نياورند خلاف غرض خدا كرده‏اند. و پيغمبر فرمود هركس ما را شناخت، حمد خدا را بجاي آورده والاّ كفران نعمت خدا كرده و هركس شكر نعمتي كند خدا نعمت را بر او زياد مي‏كند و هركس كفران نعمت كند خدا از او مي‏گيرد. بلي؛

شكر نعمت نعمتت افزون كند   كفر، نعمت از كَفَت بيرون كند

و حمد خدا آن بزرگوار است، صفت نيكوي خدا آن بزرگوار است و صفت نيكوي او را كه شناختي، حمد خدا را بجا آورده‏اي. پس نعمت و رحمت الهي براي تو زياده مي‏شود و آناً فآناً بالاتر مي‏روي و او را زيادتر مي‏شناسي پس حمد خدا بيشتر مي‏كني و باز ترقي مي‏كني تا به اعلي مقام خود مي‏رسي. و اين است كه پيغمبر مي‏فرمايد در آن حديثي كه فرمود خدا چند چيز به من عطا فرموده كه به هيچ‏كس عطا نفرموده و مي‏شمارند آنها را تا مفاتيح جنّت و نار و لواي حمد را. پس چون اول ماخلق‏اللّه و اشرف ماخلق‏اللّه آن بزرگوار است، ولي‏نعمت جميع خلق، بلكه ولي‏نعمت اهل هزار هزار عالم است و اين است كه در زيارت به ائمه خطاب مي‏كني و اولياء النعم چراكه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۱ *»

ايشانند واسطه كلّ در جميع هزار هزار عالم و نمي‏رسد چيزي به خلق مگر بواسطه ايشان. ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها و ايشان مي‏باشند اسباب كل از براي افعال خدا و آنچه جاري شود بر بندگان، از آن بزرگواران جاري مي‏شود. چگونه نه، و حال اينكه ملائكه، مقسّماتِ جميع ارزاق اهل آسمانها و زمينهايند و امام فرمودند انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا ملائكه خادم ما و خادمان شيعيان مايند. حالا هرگاه نوكرهاي ايشان قسمت‏كننده ارزاق باشند، چرا خود اين بزرگواران نباشند واسطه فيوضات؟ اين چه همّتي است كه امام خود را بي‏قدرت بخواهند با اين قدرت كذائي، بلكه خود ايشان قدرة اللّه و باب‏اللّه و نفس‏اللّه و ذات‏اللّهند. و چرا بايد امام شما قسمت‏كننده رزق شماها نباشد و ملائكه كه نوكر ايشانند باشند؟ نيست اين مگر تأثير معاشرت با ناصبي كه گفت اگر خدا بواسطه پيغمبر رزق مي‏دهد به من، ندهد. شعور داشته باشيد و بفهميد چه مي‏گويم. صاحب‏همّت باشيد و بربصيرت باشيد و امام خود را صاحب قدرت و سلطنت بدانيد و بشناسيد امام خود را كه آن كسي است كه جميع موجودات يك اثري از آثار اوست و آن بزرگوار ولي‏نعمت جميع اهل هزار هزار عالم است. پس هرگاه شكر ولي نعمت خود را بجاي آوردي شكر و حمد خدا را بجا آوردي والاّ شكر و حمد خدا را بجا نياورده‏اي. من لم‏يشكر العبد لم‏يشكر الربّ كسي كه شكر بنده‏اي را بجا نياورد، چگونه شكر خدا را بجا مي‏آورد؟ و شكر خدا حمد خداست و حمد، مقام پيغمبر است صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه و آله. پس شكر خدا همان شكر ولي‏نعمت است و ولي‏نعمت كل، پيغمبر است و همه نعمتها از آئينه وجود آن بزرگوار بر تو تابيده و آن وظيفه‏اي را كه از فلان‏آقا مي‏گيري، همين نعمت پيغمبر است سلام‏اللّه عليه‏وآله.

گذشتيم، آيا اين رزقي كه به تو مي‏رسد خير است يا شرّ؟ البته خير است و اصل همه خيرات ايشانند سلام‏اللّه‏عليهم. اين است كه در زيارت مي‏خواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه اي سادات من، هرگاه ذكر بشود

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۲ *»

خيري، شمائيد اوّل آن و اصل آن و فرع آن و معدن آن و مأوي و منتهاي آن. غرض، هركس شكر پيغمبر را بجا نياورد، شكر خدا را بجا نياورده؛ خود او حمد خداست. پس خدا را چگونه مي‏توان حمد كرد غير از اين‏طور؟ حمد، ذكر فضيلت پيغمبر است. پس هركس ذكر فضيلت پيغمبر كرد، صفات نيكوي خدا را بجا آورده؛ اين است ذكر صفات نيكوي خدا لاغير. و هركس ذكر فضيلت آن بزرگوار را نكند، ذكر صفات نيكوي خدا را نكرده و هركس ذكر صفات نيكوي خدا نكند حمد خدا نكرده، و هركس شكر نعمت خدا و حمد خدا نكرده كفران نعمت كرده و اين مثل كسي است كه انكار فضيلت كرده و الانكار لفضائلهم هو الكفر و خلاف قول خدا و پيغمبر و ائمه كرده. اين است كه مي‏فرمايند هركس قدر نعمتي را نداند كه خدا كرامت فرموده، از او مي‏گيرد و همين‏كه گرفت همه او ظلمت مي‏شود و نور از او مي‏رود و جاي ظلمت در آتش است.

حالا اندكي مي‏خواهم بالاتر رويم و معني ديگري بفهميم. مي‏بينيم پيغمبر مي‏فرمايد من احبّ مؤمناً فقداحبّني و من احبّني فقداحبّ اللّه و مي‏فرمايد من ابغض مؤمناً فقدابغضني و من ابغضني فقدابغض اللّه. و بر همه شماها واضح است كه دشمن خدا كافر است و در جائي مي‏فرمايد من جهله فقدجهله اللّه هركس هم او را نشناسد خدا را نشناخته. و اما شناختن خدا چيست؟ اين را امام شرح فرموده است در آنجا كه مي‏فرمايد انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي بالنورانية و شيعيان هم نور آن بزرگوارانند و آئينه تمام‏نماي ايشانند و تمام صفات و كمال ائمه را حكايت مي‏كنند چنانكه آئينه حكايت مي‏كند تمام شمس را، يا چراغ را كه در آن عكس انداخته. لهذا نيست فرقي مابين ايشان و ائمه سلام‏اللّه‏عليهم مگر همين‏كه ائمه منيرند و ايشان نور ائمه، چنانكه نيست فرقي مابين خورشيد و آن‏كه در آئينه است مگر اينكه آن خورشيد است و اين اثر او. پس همه صفات ايشان صفات ائمه است چنانكه حكايت مي‏كنند جميع افعال خدا را و جميع افعال ائمه را. چنانچه ايشانند فيّاض و منير، شيعيان هم بايد فيّاض باشند و منير؛ و آنچه از ائمه سلام‏اللّه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۳ *»

عليهم سر مي‏زند و جاري مي‏شود بر خلق، بواسطه اين بزرگواران جاري مي‏شود و ايشانند واسطه بعد از واسطه و همه نعمتها از ائمه سلام‏اللّه عليهم به اين بزرگواران مي‏رسد، و از ايشان به ساير خلق. لهذا ايشانند ولي‏نعمتهاي خلق. پس هركس شكر ولي‏نعمت را بجاي آورد شكر خدا را بجاي آورده من لم‏يشكر العبد لم‏يشكر الربّ و همين است شكر خدا و ذكر فضيلت ايشان ذكر صفات نيكوي خدا است و ذكر صفات نيكوي خدا، حمد خدا و حمد خدا شكر نعمت خداست، و شكر نعمت ساعت به ساعت نوراني‏تر مي‏كند و معرفت به ائمه را زيادتر مي‏كند و اخلاص را كاملتر مي‏كند و محبت را محكم‏تر مي‏كند و اين است نجات ابدي. ولكن هرگاه ترك كند كسي شكر نعمت ايشان را، كفران نعمت خدا را كرده و از او مي‏گيرد خدا. بد نگفته شاعر:

شكر نعمت نعمتت افزون كند   كفر، نعمت از كَفَت بيرون كند

و اما كم است كسي كه شكر نعمت خدا كند چنانچه خدا فرموده است و قليل من عبادي الشكور و كم است از بندگان كه شكور باشد و گفتيم كه شكر خدا ذكر صفات نيكوي اوست و صفات نيكوي خدا ائمه‏اند سلام‏اللّه‏عليهم و ذكر فضيلت ايشان ذكر فضيلت شيعيان آن بزرگواران است. پس شكر خدا ذكر فضيلت ايشان است. پس در اينجا شكور كسي است كه ذكر آل‏محمّد كند، يعني ذكر فضيلت شيعيان كند بجهت اينكه ايشانند آل‏محمّد و اين است كه شخصي مي‏گفت اللّهم صلّ علي محمّد و اهل‏بيته حضرت فرمودند و آل‏محمّد بگو كه شيعيان هم داخل باشند. پس كم است كسي كه ذكر فضيلت آل‏محمّد كند و آل‏محمّد اين بزرگوارانند.

و به عبارتي ديگر حمد، مقام پيغمبر است و در هر عالمي اسمي دارد از اين ماده. مثلاً در زمين محمّد است، و در عرش احمد است، و در جائي حم است، و در جائي حاء است وهكذا تا هرجا كه اسمي است و رسمي او را از اين ماده اسمي است. و اينها از مقامات محمود است و محمّد جلوه‏اي است از مقام محمود و معني محمود، معني محمّد است و معني محمّد، حمد كرده شده است. يعني جميع كاينات او را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۴ *»

حمد كرده‏اند و آن حمد كرده شده است. چرا سيّد كاينات مي‏گوئيد در مناره‏ها و خلاصه موجودات مي‏گوئيد؟ سيّد كاينات يعني بزرگ كاينات و سلطان كاينات، يعني كسي كه محيط است بر همه كاينات و جميع كاينات در تحت رتبه اويند. و اما خلاصه موجودات، يعني خالص و خلّص موجودات و افضل موجودات و مقامي كه افضل از جميع مقامات است آن را مقام محمود مي‏گويند و مقام محمود در محشر، افضل از جميع مقامهاست كه منبر وسيله را در آنجا مي‏گذارند و آن حضرت در عرشه آن منبر مي‏ايستد پس محيط است در آن عرشه منبر بر همه اهل محشر. و اما محشر، همان عالم ذرّ است كه عود خلق به آنجاست پس در همه عوالم و ذرات، آن بزرگوار افضل است از جميع مخلوقات. پس چنانكه گفتيم در هر عالمي اسمي از آن بزرگوار است از ماده محمود و همه‏جا آن حمد كرده شده است. حالا از براي ملاّها مي‏گويم اگر در قرآن احمد را متكلّم بگيري، باينكه بگوئيم احمد معني او اين است كه خدا مي‏فرمايد حمد مي‏كنم من تو را اي پيغمبر، پس آن بزرگوار است حمد كرده شده و خدا و خلق او را حمد كرده‏اند. و مقام آن بزرگوار است مقام محمود و اوست اسم خدا و اسم خدا محمود است. پس خود آن بزرگوار محمود است و از اين است كه اسماء او از اين مشتق است و اين است معني حديث كه مي‏فرمايند اسم خدا محمود است و اسم پيغمبر محمّد، و اسم خدا اعلي است و اسم حضرت‏امير علي. وهكذا هريك از ائمه اسمي از اسماء خدا را بر خود گرفته‏اند بجهت اين است كه خود اين بزرگواران اسماءاللّهند چنانچه فرمودند نحن اسماءاللّه الحسني پس هريك اسمي از اسماء خدا و صفتي از صفات خدايند كه مجسّم شده‏اند و در ميان مردم راه مي‏روند و مثل مردم اكل و شرب مي‏كنند. بهرحال، پس مقام محمود، مقام آن بزرگوار است و اين افضل از جميع مقامات است بجهت اينكه حمد، بهترين صفات‏اللّه است و معني حمدكردن اين است كه ذكر صفات نيكوي خدا را بكني.

و اما ذكر صفات نيكوي خدا كه ماها تعقل كنيم لايق خدا نيست. پس صفات

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۵ *»

نيكوئي كه خود از براي خود وصف كرده باشد، ذكر آن صفات نيكو لايق خداست و آن را كه خود براي خود وصف كرده است، خاتم‏النبيّين است. نمي‏بيني مي‏فرمايد الحمدللّه ربّ العالمين يعني حمد مخصوص خداست لاغير و حمد، خاتم‏النبيّين است چنانكه عرض شد و او اوّل و افضل و اشرف ماخلق‏اللّه است. پس هركس خدا را حمد كند، بواسطه آن بزرگوار حمد كرده و حمد نمي‏شود خدا مگر بواسطه آن بزرگوار و او اصل جميع خلق است و اول جميع خلق خداست چنانكه حمد، افضل از جميع صفات خداست و اصل جميع صفات خداست و همه صفات خدا فرع حمدند پس همه لواء حمد مقام پيغمبر است و خود فرمود اعطيت لواء الحمد و اين لواء حمد، افضل از جميع لواهاست و پيغمبر هم افضل از جميع خلق است.

پس ان‏شاءاللّه واضح شد كه پيغمبر است افضل از كل مخلوقات و اوست صفتي كه خدا براي خود وصف كرده و اوست مخصوص خدا و الحمدللّه مقام معرفت اوست.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۶ *»

«موعظه سي‏ام»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

مقصود ما از تفسير اين آيه شريفه اين بود كه بشناسيم دين كدام است و كلام ما كشيد تا اينجا كه حضرت فرمودند مبناي اسلام بر چهار كلمه است: سبحان‏اللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّه‏اكبر. حالا از اين بيان فهميديم كه مبناي هر چيزي چهار است و هيچ‏چيز تمام نمي‏شود مگر به چهار ركن. پس قلعه‏اي است در بالاي عرش كه او را قلعه بسم اللّه الرحمن الرحيم مي‏گويند و آن قلعه به اين چهار كلمه سبحان‏اللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّه‏اكبر برپاست و از براي خود آن قلعه، چهار مقام است و چهار ركن است:([۲]) ركن اول بسم است و آن مقابل ركن عراقي اين مكه ظاهري است و ركن دويم او اللّه است و آن مقابل حجرالاسود است و ركن سيوم آن الرحمن است و آن مقابل ركن شامي است و ركن چهارم آن الرحيم است و آن مقابل ركن يماني است. و طريقه حصار او اين است كه بسم از نزد ركن عراقي كشيده شده است تا نزد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۷ *»

حجرالاسود، و اللّه از نزد حجرالاسود كشيده شده تا نزد ركن شامي، و الرحمن از نزد ركن شامي كشيده شده است تا نزد ركن يماني و الرحيم از نزد ركن يماني كشيده شده تا ركن عراقي. و چهار نهر از زير اين چهار ركن جاري است، مثلاً يك نهر از حلقه ميم بسم جاري است و آن صاحب نور ابيض است و جميع سفيديهاي عالم از آن نور است و همه سفيديها شئونات آن نهرند. و يك نهر از حلقه هاء اللّه جاري است و آن نهر صاحب نور اصفر است و هر زردي كه در عالم هست از آن نور است و همه جلوه‏هاي اويند. و يك نهر از حلقه ميم الرحمن جاري است و آن صاحب نور سبز است و هر سبزي كه در عالم هست از آن نور است و همه جلوه‏هاي آن نورند. و يك نهر از حلقه ميم الرحيم جاري است و آن صاحب نور قرمز است و جميع قرمزيهاي عالم جلوه‏هاي اويند. و همين چهار نور است كه به عرش تابيده و از عرش به كرسي تابيده و از كرسي به شمس تابيده. و اگر بلور تراشيده‏اي را مقابل آفتاب بگيري، هر چهار نور را نمايان مي‏كند. و همچنين هرگاه عباي مشكي يا چيز مشكي را مقابل آفتاب بگيري، اين چهار نور را در او مي‏بيني و هر چيزي كه لطيف شود اين چهار نور در او عكس مي‏اندازد، چنانچه در قوس قزح نمايان است. پس هر چيز كه در عالم هست صاحب اين چهار رنگ است و صاحب چهار ركن بايد باشد. چنانچه از براي كعبه چهار ركن است كه عرض شد و از براي عالم چهار جهت است: مشرق و مغرب و جنوب و شمال و هريك صاحب رنگي است. و همچنين از براي بدن چهار ركن و چهار رنگ است: بلغم و او سفيد است، و دم و اول آن زرد است و آخر آن قرمز است، و صفرا و اول آن قرمز است و آخر آن زرد است، و سودا و آن سبز است. و همچنين براي جميع افعال خدا چهار ركن است چنانچه خود مي‏فرمايد اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم خدا آنچنان كسي است كه شما را آفريد پس رزق داد شما را، پس مي‏ميراند شما را، پس زنده مي‏كند شما را. ركن اول خلق است و ركن دويم رزق است و ركن سيوم موت است و ركن چهارم حيات. و در هر عالمي ركن اول او افضل اركان ثلث است و سرّ

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۸ *»

اينكه ركن اول افضل است اين است كه چون او صاحب نور سفيد است و سفيدي رنگي است كه همه رنگها بر او وارد مي‏آيد و او منزّه است از جميع رنگها و اصل او بي‏رنگي است، لهذا مقدّم است و افضل است از همه اركان و آن تعلق به بسم دارد كه ركن اول از اركان آن قلعه است كه خداوند عالم در بالاي عرش خلق كرده و آن قلعه بسم اللّه الرحمن الرحيم است. و سبحان‏اللّه چون منزّه است از جميع صفات، در زير بسم نوشته شده است و چون سفيدي بسيار درخشنده است و چشم را تيره مي‏كند و نور او چشم را مي‏زند، لهذا سبحان‏اللّه هم آيت تنزيه خداست و هيچ نسبتي با خلق ندارد و هيچ آلودگي از صفات خلقي ندارد و به هيچ مدركي در نمي‏آيد؛ پس مناسبتي با بسم دارد. پس اين اول است و اين لطيفتر از اركان است و به هيچ مدركي بيرون نمي‏آيد چنانچه خدا فرمود لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير.

و اما الحمدللّه، در زير اللّه نوشته شده است و اين ركن دويم است. و اما الرحمن ركن سيوم است و لااله الاّاللّه در زير ركن سيوم نوشته شده است و الرحيم ركن چهارم است و اللّه‏اكبر در زير او نوشته شده است. و اما اينها اركان اسم اعظمند از اين است كه امام مي‏فرمايد بسم اللّه الرحمن الرحيم به اسم اعظم نزديكتر است از سياهي چشم به سفيدي چشم و حقيقةً بسم اللّه الرحمن الرحيم اسم اعظم است و بسم اللّه الرحمن الرحيم اسم خداست و اسم اعظم خداست. در حديثي مي‏بينيم كه از امام پرسيدند اسم اعظم چيست؟ فرمودند چهار حرف است: سبحان‏اللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّه‏اكبر. و گفتيم كه اين چهار كلمه اركان قلعه بسم اللّه الرحمن الرحيم است و هركس اسم اعظم را داشته باشد دعاي او مستجاب است و آنچه بخواهد مي‏كند. بلكه اگر بااخلاص نظر به كوه كند، آب مي‏شود و شافع جميع روي زمين خواهد شد و مي‏تواند كه همه روي زمين را شفاعت كند و مي‏تواند كه زمين را آسمان كند و آسمان را زمين كند و همه دنيا را آخرت و همه آخرت را دنيا كند. و كسي ديگر از امام پرسيد اسم اعظم چند حرف است؟ فرمودند هفتاد و سه حرف است؛ يكي از آنها نزد خداست و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۹ *»

باقي نزد ما و نزد آن كسي كه ما بخواهيم. و ايضاً حضرت‏باقر فرمودند اسم اعظم چهار ركن است و نور او در دل هركس كه بيفتد آئينه تمام‏نماي اسم اعظم مي‏شود.

پس معلوم شد كه ايشانند اسماءاللّه و اسماء اعظم خدا و اركان اسماء اعظم معرفت خداست يعني صفت بزرگ خدا، و معرفت پيغمبر است و معرفت ائمه و معرفت شيعيان ايشان است. پس نور اين اسماء اعظم در دل هركس كه بيفتد، غيرنما مي‏شود پس خودنما نيست بلكه غيرنماست و فاني مي‏شود در اسم اعظم چنانچه خود او اسم اعظم مي‏شود و چنانكه گفته‏اند:

ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من   تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته

پس هرگاه كسي خدا را به آن قسم بدهد، خدا را به اسم اعظم قسم داده است و آن شخصي است مجسّم و در ميان مردم دارد راه مي‏رود. پس اگر كسي او را بشناسد، حقيقةً اسم اعظم را شناخته و دعاي او مستجاب است لكن هركس نشناسد او را، نشناخته اسم اعظم را و بدون معرفت اسم اعظم دعا مستجاب نمي‏شود. حالا كيست كه او را بشناسد حقيقةً و هرچه بخواهد بكند؟ و كو چشمي كه ببيند اسم اعظم را؟ چشم جمادي نمي‏بيند غير جماد را وهكذا مدارك مثالي درك نمي‏كند غير از مثالي را و مدرك نفساني درك نمي‏كند غير از شي‏ء نفساني را و مدرك عقلاني درك بالاتر از خود را نمي‏كند و مدرك فؤادي درك بالاتر از خود نمي‏كند و اسم اعظم هفتادمرتبه از فؤاد بالاتر است ولكن خداوند عالم مدركي خلق كرده است و چشمي داده است به كسي كه بخواهد. پس به چشم جمادي جماد ديده مي‏شود و چون مردم جمادند آن شخص را كه مي‏بينند گمان مي‏كنند اين همين جسم است كه در اينجاست و مقام او همين است. ولكن نه همين است كه ديده مي‏شود به چشم جمادي. اين اسم اعظم است كه به اين لباس در آمده است.

جاهلا اين نور علّييني است   نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

و اين جلوه‏اي است از اسم اعظم در عالم عرَض. اين است كه فرمودند تجلّي لها

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۰ *»

فاشرقت و طالعها فتلألأت فالقي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله يعني تجلّي فرمود خداوند عالم در اين وجود مبارك و انداخت در هويت آن مثال خود را. حالا هركس امام خود را چنين شناخت كه خدا مثال خود را در دل او انداخته، اسم اعظم را شناخته و حاكي امام خود مي‏شود و آئينه سرتاپانماي امام مي‏شود و جميع افعال او افعال امام مي‏شود و جميع صفات او صفات امام مي‏شود. پس فاني مي‏شود در همه صفات و كمال خدا و اينجا مي‏گويد:

ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من   تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته

و اين را هم بد نگفته:

دو عالم را به يكبار از دل تنگ   برون كرديم تا جاي تو باشد

پس آنچه غير از خداست از دل بيرون كرده است و نيست در دل او بجز امام خود. اين هم بد نگفته:

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار    چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

چگونه نباشد و حال اينكه جميع مايملكش را در راه خدا داده و نگذاشته از براي خود نه سري و نه ساماني و نه عقلي و نه ايماني. پس خدا هم داد به او آنچه خواست و او را محبوب خود قرار داد چنانكه مي‏فرمايد انّما يتقرّب الي العبد بالنوافل حتي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و رجله التي يمشي بها ان دعاني اجبته و ان سكت عني ابتدأته. يعني بنده بواسطه نافله‏گزاردن به من نزديك مي‏شود تا اينكه او را دوست مي‏دارم. پس هرگاه او را دوست داشتم من مي‏شوم گوش و چشم و دست او. و باز شرح اين را امام فرموده است انّ لنا مع كلّ ولي اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً يعني از براي ماست در نزد هر دوستي از دوستان خود گوشي شنوا و چشمي بينا و زباني گويا.

باري، پس اين بود خاصيت معرفت اسم اعظم. پس هركس شناخت او را و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۱ *»

ايمان به او آورد بواسطه علامتها، مؤمن است والاّ كافر و اين است كه مي‏فرمايند بعد از هر نمازي بگوئيد ماقال آل‏محمّد قلنا و مادان آل‏محمّد دنّا و اعتقادش هم بايد اين باشد. حالا آل‏محمّد كسانيند كه متمسك به اين چهار كلمه اسم اعظم شده‏اند و چنان فاني شده‏اند در اسم اعظم كه خود اسم اعظمند. پس وقتي كه اسم اعظم شدند، آنچه بخواهند مي‏كنند. پس هركس متمسك به او شد اهل بهشت خواهد بود و اگر متمسك به او نشد از اهل جهنم خواهد بود. نه من مي‏گويم، آنچه مي‏گويم همان كلام امام است، من از خود ندارم چيزي.

بهرحال، اسم اعظم چهار كلمه است سبحان‏اللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّه‏اكبر. و اما سبحان‏اللّه مقام معرفت خداست و قدري آن را شرح نموديم، و الحمدللّه مقام معرفت پيغمبر است و قدري از معرفت آن را هم ذكر كرديم و گفتيم كه حمد دو حمد است: يك حمدي است كه بندگان خدا را حمد مي‏كنند و شرح اين را هم گفتيم. و يك حمدي است كه خدا از براي خود كرده. و حمدي كه خلق كنند لايق خدا نيست و حمدي كه لايق خدا باشد حمدي است كه خود از براي خود كرده بجهت اينكه خلق از مقام خود بالاتر نمي‏رود و هرچه بالا برود از مقام خود بالاتر نمي‏رود. امام شما مي‏فرمايد كلّ‏ما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم. پس حمدي كه لايق خداست حمدي است كه خود كرده است براي خود و اين را خود شرح فرموده است در آنجا كه مي‏فرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه ربّ العالمين. يعني پاكيزه است خداي تو اي عزّت، ـ  و پيغمبر را عزّت مي‏فرمايد ـ  از آنچه وصف كرده مي‏شود و انبياء براه نجاتند، و حمد مخصوص خداست. اما ربط اين كلمات قرآن و معاني قرآن و احاديث ائمه با هم، شأن ماهاست و اگر طريقه ماها نبود احدي ربط نمي‏توانست بدهد و اينها اگر ظاهراً معني كنند نامربوط مي‏شود. و اما در باطن نمي‏توانند بهم ربط بدهند. حالا مي‏بينيد مي‏فرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون يعني پاكيزه است خداي تو اي عزّت، از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۲ *»

وصفي كه خلق مي‏كنند. بجهت اينكه وصف ايشان در خور خدا نيست و اينها خود هم وصفي نيستند كه لايق خدا باشند. و اما و سلام علي المرسلين يعني بسلامتند انبياء و عجز آوردند از اينكه وصف كنند خدا را و گفتند ما نيستيم لايق خدا. و اما الحمدللّه يعني حمد است لايق خدا و حمد وصفي است كه خدا از براي خود فرموده بجهت همه ائمه و انبياء صفات‏اللّهند ولكن آن حمد صفت بزرگ و صفت اعظم خداست و صفت بزرگ صفتي است كه مخصوص خداست و حمد خاتم‏النبيين است كه اول و اشرف خلق است. اين است كه خدا وصف فرموده خود را به ذات پيغمبر۹ و اوست صفت خدا كه مجسّم است در ميان مردم. پس غير از ذات پيغمبر لايق خدا نيست. نمي‏بيني پيغمبر عرض كرد الهي من نمي‏توانم تو را ستايش كنم، بجهت اينكه ستايش‏كردن فعل است و فعل پيغمبر لايق خدا نيست. آن كه لايق خدا باشد ذات پيغمبر است و خدا خود را ستايش كرده به ذات پيغمبر۹. حالا چون حمد ذكر صفات نيكوست، پس حقيقت حمد و ذات حمد، ذات پيغمبر است. و ذكر صفات نيكو، شكر است. پس حمد، شكر است و باطن شكر، ذات پيغمبر است. پس ذات پيغمبر، شكر خداست. حالا از اينجا ظاهر مي‏شود معني اعملوا آل‏داود شكراً و قليل من عبادي الشكور امر فرموده است خدا بندگان خود را به شكر و مراد اين است كه عمل كنيد در شكر خدا تا اينكه جزاي خير بيابيد. و بعد مي‏فرمايد و قليل من عبادي الشكور حالا شكور كيست؟ شكور كسي است كه نوري از شكر خدا در دل او بيفتد، يعني معرفت شكر خدا را داشته باشد و هرگاه شكر خدا را شناخت دوست مي‏دارد او را و هرگاه دوست دارد، شكور است و كم است كسي كه شكور باشد. يعني كسي كه دوست پيغمبر باشد و بشناسد او را كم است. اما جزاي خير چون مي‏خوانيد در زيارت كه ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه معلوم است كه پيغمبر است و اما آل‏داود، آل‏محمّدند سلام‏اللّه‏عليهم و آل‏محمّد شيعيانِ مولاي متقيانند. و بزرگان شيعيان انبيائند سلام‏اللّه‏عليهم و اين است معني علماء امّتي كانبياء

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۳ *»

بني‏اسرائيل اگرچه مي‏گويند كاف زائده است، غلط است. زائده در كلام رسول‏خدا نيست و مي‏فرمايد علماي امت من مثل انبياء بني‏اسرائيلند. مثَلش هرگاه كسي در يزد داخل شود و بپرسد از كسي كه بزرگان يزد كيانند؟ مي‏گويد مثل فلان و فلان و فلان. حالا بر شما واضح است كه انبياء از نور جسد ائمه سلام‏اللّه‏عليهم خلق شده‏اند و از آنجا هم كه پيغمبر فرمودند اما النبييون فانا و اما الصديقون فاخي علي معلوم شد كه انبياء فروعات پيغمبرند و پيغمبر اصل ايشان و هريك صفتي از صفات پيغمبرند و جلوه‏اي از اويند. چنانچه صفت موسويت او در آئينه موسي جلوه كرد و روحانيت او در آئينه وجود حضرت عيسي جلوه كرد و اوست مجسّم پيغمبر وهكذا آدم و نوح و ابراهيم و هريك از انبياء صفتي از صفات او و جلوه‏اي از جلوه‏هاي اويند. و همچنين است داود جلوه‏اي از جلوه‏هاي اوست. و از آنجا كه فرمود همه پيغمبران منم و همه اوصياء برادر من علي است و از آنجا كه حضرت‏امير فرمودند انا موسي انا عيسي انا آدم انا نوح و انا فلان و انا فلان، واضح شد بر شماها كه اوست آدم اول و نوح اول و موساي اول و عيساي اول، حالا انبياء تعجيل كردند در شكر خدا و در معرفت پيغمبر، پس خدا جزاي خير به آنها داد و به معرفت ائمه فايز شدند، و نقبا و نجبا تعجيل كردند در شكر خدا و خدا جزاي خير عطا فرمود و معرفت انبياء را به ايشان كرامت فرمود و نزديك شدند به ايشان. حالا چون ائمه تعجيل كردند در شكر خدا، دل ايشان شكور شد و چون انبياء تعجيل كردند در شكر خدا، دل ايشان شكور شد و چون نقبا و نجبا تعجيل كردند در شكر خدا، دل ايشان شكور شد. و چون حضرت‏امير، خودِ پيغمبر است و نفس پيغمبر است، لهذا سرتاپاي او و يكجاي او شكر خدا شد و همچنين انبياء چون از جسد ائمه خلق شده‏اند و ائمه همه ايشان شكر شده‏اند و بدن ايشان مؤثر است و دل انبياء اثر، لهذا اثر تابع مؤثر خود است و دل ايشان هم شكور شد و ايشان هم تعجيل كردند در شكر خدا و چنان شدند كه تمام ايشان يكجا شكر شدند، و چون انبياء مؤثرند و دل بزرگان شيعه را از جسد انبياء خلق كرده است، دل ايشان هم شكور

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۴ *»

شد. پس ائمه محل نبوتند و انبياء محل ولايتند و اما شيعيان محل انبيائند. پس حقيقةً قلب شيعيان محل نبوت است بجهت اينكه انبياء و شيعيان از خود چيزي ندارند و فانيند در جنب نفس پيغمبر لهذا ايشانند محل نبوت و محل نبوت هيكل توحيد است و هيكل توحيد ايشانند. پس همين است معني قلوب من والاه قبره يعني قلوب دوستان امام، قبر امام است و قبر ايشان محل بدن ايشان است و بدن ايشان انبيائند و دل انبياء محل ولايت است و ولايت محل نبوت است و نبوت محل توحيد است و همه اين واسطه‏ها هياكل توحيدند. حالا اين است كه خدا مي‏فرمايد ماكان اللّه معذّبهم و انت فيهم و در آيه ديگر مي‏فرمايد ماكان اللّه معذّبهم و هم يستغفرون. از اين مي‏فهميد ان‏شاءاللّه كه نور پيغمبر در دل شيعيان است كه خدا عذاب نمي‏كند بعضي را به سبب اينها. و اما استغفار بجهت عقل است و عقل، نور پيغمبر است كه در ايشان است. اين است كه مي‏فرمايند از براي خلق دو حجت است: حجت ظاهره و او خاتم‏النبيين است سلام‏اللّه عليه‏وآله و حجت باطنه و آن عقل است كه نور پيغمبر است. پس حقيقةً اين بزرگواران محل نبوتند و محل توحيدند چراكه هيچ خودنما نيستند و غيرنمايند، از خود چيزي ندارند. و همچنين ائمه هم كه از خود چيزي ندارند و پيغمبر هم كه از خود چيزي ندارد، پس آئينه وحدتند و يكجا صفات‏اللّه شده‏اند و قول ايشان قول خدا و فعل ايشان فعل خداست. بد نگفته شاعر عرب:

و عينك عيناها و جيدك جيدها   ولكنّ عظم الساق منك دقيق

پس صفات خدا در پيغمبر جلوه كرده است و همه آن صفات از پيغمبر به ائمه جلوه كرده است و همه آن صفات از ائمه به ايشان جلوه كرده است. پس ركن رابع تجلّي خداست در اين عالم چنانكه حضرت‏امير مي‏فرمايد تجلّي لها فاشرقت و طالعها فتلألأت فالقي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله.

بهرحال نور پيغمبر۹ تابيد به قلب شيعيان، پس ايشان شكور شدند و همه اينها شكر خدا شدند و شكر ايشان شكر خداست. غرض؛ هركس ايشان را شناخت،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۵ *»

شكر و حمد خدا را بجا آورده و هركس ايشان را نشناخت، شكر و حمد خدا را بجا نياورده. لكن چه فايده اگر گلوها باد نمي‏كرد و سينه‏ها تنگي نمي‏كرد هرآينه چيزي چند مي‏گفتم كه جميع عبادات شما بر شما آسان مي‏شد. اما شما حكايت بني‏اسرائيل كرده‏ايد كه گفتند ما مَنّ و سلوي نمي‏خواهيم، ما عدس و پياز و چغندر و باقلا مي‏خواهيم. نگذاشتيد مطالب بلند از براي شما بگويم و نوعي كرديد كه حيفم آمد اسرار فضيلت را از براي شما بگويم و حال اينكه هنوز يك فضيلتي از آن فضائل را كه ابن ابي‏الحديد سنّي براي حضرت‏امير گفته نگفته‏ام. اگر چيزي از آنها بگويم چه خواهيد كرد؟ مي‏گوئيد از آنها مگو و همين‏ها كه ما مي‏خواهيم بگو، و نداريد مدركي بالاتر از جماد كه حظّ اسرار فضيلت را ببريد، گمان مي‏كنيد هرچه مي‏بينيد همين هست و هرچه نمي‏بينيد نيست. و اين مثل شما معاينه مثل آن روستائي است كه پسر او از پدرش پرسيد اي پدر، آيا پادشاه چه مي‏خورد؟ گفت بابا آن مثل ما و تو نيست كه گاهگاهي بگيرمان مي‏آيد و آب پيتو مي‏خوريم. او دارد صبح آب پيتو مي‏خورد و شب آب پيتو. بلي چون نديده بود غير از پيه و پيتو چيزي، گمان مي‏كرد پادشاه هم غير از اين را نديده. هرگز رعيت نمي‏تواند امر پادشاه را متحمل بشود و درك مقامات سلطان را بكند. امر سلطنت شأن سلطان است، مملكت‏داري شأن گدا نيست و گدا زياده از حوصله خود را درك نمي‏كند و بهمين پست فطرتي ساخته است.

باري، مقصود ما اينها نبود خدا كشانيد ما را به اينجاها. كلام ما در اين بود كه گفتيم كه خدا را ثوابي اعظم از شكر نيست و اما شكر آن است كه خدا هرچه به تو بدهد، همه‏اش را در راه خدا خرج كني. مثلاً دست به تو داده و تو به آن دست در راه خدا مي‏دهي و چشم به تو داده و تو به آن چشم غير خدا نمي‏بيني و به تو عقل داده و به آن عبادت خدا مي‏كني و عمل صالح شكر است. پس هركس با همه جوارحش و مدركاتش اطاعت خدا كرده، عمل صالح بجا آورده است و هركس عمل صالح بجا آورده شكر خدا نموده، و هركس شكر خدا نمايد بجهت نعمت خدا، پس خدا نعمت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۶ *»

او را زياد مي‏كند و او را نوراني‏تر مي‏كند تا اينكه همه او را نور پيغمبر احاطه مي‏كند. پس دل او شكور مي‏شود، پس هرگاه دل او شكور شد واضح است از آل‏پيغمبر است۹ و پيغمبر، داود اول است. پس امر كرده است خدا مردم را به عمل آل‏داود، يعني از ايشان اخذ نمايند آنچه بخواهند و ايشان را بشناسند و ايشان را دوست بدارند. اين است كه مي‏فرمايد اعملوا آل‏داود شكراً و قليل من عبادي الشكور يعني عمل بكنيد عمل آل‏داود را در حالتي كه شاكر باشيد، و اما كم است كسي كه شكور باشد. بلي كم است كسي كه تمكين ايشان كند و كم است كسي كه ايشان را بشناسد و دوست بدارد.

حالا سرّ اينكه شكر افضل است از جميع عبادات اين است كه شكر اسم حمد است و اسم صفت است. پس هركس شكر خدا كرد، پيغمبر را شناخته و پيغمبر شناخته نمي‏شود مگر به صفات او و صفت او هم پس از خودي اوست و خودي او ائمه‏اند سلام‏اللّه‏عليهم. پس در اين مقام همه واحدند چنانكه شهادت مي‏دهي و مي‏گوئي اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة و همه محمّدند چنانكه فرمودند اوّلنا محمّد آخرنا محمّد اوسطنا محمّد كلّنا محمّد. پس صفت پيغمبر را هركس شناخت، نفس پيغمبر را شناخته است و شناختن ذات پيغمبر هم حاصل نمي‏شود مگر به صفات او و صفات او صفات ائمه است سلام‏اللّه‏عليهم و صفات ائمه شيعيانند. پس هركس شيعيان را شناخت ائمه را شناخته و هركس ائمه را شناخت پيغمبر را شناخته و هركس پيغمبر را شناخت خدا را شناخته. حالا همين است معني من عرف نفسه فقدعرف ربّه به اين معني كه ذات او نوري است از بدن ائمه و بدن ائمه دل كمّلين است و دل ايشان بدليلي كه عرض شد محل توحيد است. پس هركس ذات خود را شناخت خدا را شناخته و شكور شده است دل او بسبب نور پيغمبر. پس متّصف شده است به صفت شكوريت پيغمبر چنانكه خود او شكور شده و اسم گرديده براي پيغمبر۹ چنانكه ذكر شد و اصل شكر، حمد است و افضل از حمد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۷ *»

حامدي است كه خدا براي خود قرار داده است و آن ذات مقدس پيغمبر است۹ و كسي ديگر شايسته خدا نيست مگر ذات پيغمبر. بجهت اينكه او افضل و اول ماخلق‏اللّه است و اول ماخلق‏اللّه فاتح است و فاتح بايد خاتم باشد. پس او خاتم است و فاتح چنانكه مي‏خواني در زيارت بكم فتح اللّه و بكم يختم و از اينكه سوره حمد را فاتحة الكتاب قرار داده‏اند و او را در اول كتاب گذارده‏اند و در اين عالم اين سوره دليل فاتحيت اوست و دليل مقامات و اسرار اوست. از آن‏جمله در اين سوره پنج‏اسم است و چند سرّ؛ مثلاً الحمدللّه ربّ العالمين كه مي‏گوئي به نبوت و فاتحيت و خاتميت و رسالت پيغمبر اقرار كرده‏اي. پس شكر خدا را بجاي آورده‏اي حقيقةً لكن نه حمدي كه از روي دل پُر درد بگوئي زباني، مثل كسي كه فقير شده است و مي‏گويد خدايا مرا فقير كرده‏اي خوب، الحمدللّه ربّ العالمين يا كسي كه مريض شده است و مي‏خواهد برخيزد و راه برود و بخورد، چون نمي‏تواند سري بالا مي‏كند و مي‏گويد الحمدللّه ربّ العالمين يا اينكه كسي از او بميرد يا طلبكار دارد يا هرچه مي‏خواهد نمي‏شود از روي تعرّض مي‏گويد الحمدللّه ربّ العالمين، خدايا شكرت. نه اين است حمدي كه لايق خدا باشد. اگر كسي حمد كند حقيقةً خدا را، جميع عبادات او صحيح است و دعاي او مستجاب است بجهت اينكه حمد افضل از جميع عبادات است و ثواب او بيشتر است از جميع عبادات و از همين است كه ثواب صلوات بيشتر است از جميع اذكار، و صلوات در تحت الحمدللّه است به اين‏طور كه آن چهار ركن است: اول اللّهم است  و آن در تحت الحمد است و دويم صلّ و آن در تحت اللّه است و سيوم علي و آن در تحت ربّ است و چهارم محمّد است و آن در تحت العالمين است. و هركس اقرار به نبوت كند، اقرار به توحيد كرده است و هركس گفت الحمدللّه ربّ العالمين پس اقرار به توحيد و نبوت و ولايت و دوستي دوستان و دشمني دشمنان كرده است و همه در او مذكور است. زيراكه چهار كلمه مبناي اسلام در اين است به اين‏طور كه هرگاه اللّهم گفتي سبحان‏اللّه گفته‏اي، و هرگاه صلّ گفتي الحمدللّه گفته‏اي، و هرگاه علي گفتي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۸ *»

لااله الاّاللّه گفته‏اي و هرگاه محمّد گفتي اللّه‏اكبر گفته‏اي. پس هم توحيد كرده‏اي خدا را و هم اقرار به نبوت كرده‏اي و هم اقرار به ولايت كرده‏اي و هم اقرار به دوستي اولياء خدا كرده‏اي. اين است كه هركس صلوات بفرستد اركان اربعه را اقرار كرده و افضل است اين عبادت از جميع عبادات. بجهت اينكه اين اصل است و باقي فرع.

و اما امامت اين كلام است بجهت اينكه پيغمبر فرمود علي نفس من است و همه ائمه هم متحدند چنانچه در زيارت مي‏خواني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة. و اما شيعيان داخل اين كلمه‏اند بجهت اينكه آل‏محمدند و حضرت پيغمبر فرمود انا و علي ابوا هذه الامّة و در حكمت ثابت است كه ولد جزء پدر است. اما پدر و مادر چنانكه وارد شده است سه پدر است و سه مادر: يكي پدر و مادر نوراني و آنها پيغمبر و حضرت اميرند، و يكي پدر و مادر ظلماني و آنها ابابكر و عمرند، و يكي پدر و مادر دنيائي و آنها همين پدر و مادر اين عالمند و خدا امر فرموده است شما را به احسان كردن به پدر و مادر نوراني خود در آنجا كه مي‏فرمايد و وصّينا الانسان بوالديه احساناً حملته امّه كرهاً و وضعته كرهاً. و اما از براي پدر و مادر ظلماني نهي فرموده است شما را از اطاعت‏كردن آنها در آنجا كه مي‏فرمايد و ان جاهداك علي ان‏تشرك بي ما ليس لك به علم فلاتطعهما. و اما از براي پدر و مادر دنيوي مي‏فرمايد و صاحبهما في الدنيا معروفاً.

و به عبارتي ديگر محمّد اسم است از براي نفس پيغمبر و ذات او بيرون از اسم و رسم است و نفس پيغمبر، حضرت‏امير است و گفتيم كه حضرت‏امير و ائمه از نور واحدند، پس آل‏محمّد شيعيان مولاي متّقيانند. پس در كلمه اللّهم صلّ علي محمّد و آل‏محمّد ذكر اركان اربعه هست لامحاله. پس آن سه‏ذكر ديگر هم در اين هست. حالا معني اينكه مي‏گوئي اللّهم صلّ علي محمّد و آل‏محمّد اين است كه مي‏گوئي الهي درود بفرست بر محمّد كه نفس پيغمبر است۹ و بر آل‏محمّد كه شيعيانند. و تأويلش اين است كه الهي محمّد را بده به ائمه سلام‏اللّه‏عليهم و شيعيان يعني نور پيغمبر را بده

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۹ *»

به ايشان. و به معني ديگر يعني رسالت را در ائمه قرار بده و ولايت را در شيعيان. اين است كه ائمه‏اند موضع رسالت چنانكه در زيارت مي‏خواني و موضع الرسالة و شيعيانند موضع ولايت.

حالا كه دانستيد مبناي اسلام سبحان‏اللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّه‏اكبر است و هرگاه صلوات فرستادي مبناي اسلام را درست كرده‏اي، پس بخوان صلوات كبير را تا تمام كرده باشي همه عبادات را. و حديث است كه هركس يكبار بخواند صلوات كبير را پاك مي‏شود از جميع گناهان چنانكه از مادر متولد شده و آن اين است صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي خير خلقه محمّد و آل‏محمّد: و السلام عليه و عليهم و رحمة اللّه و بركاته.

حالا چون بايد امروز ختم كنيم لهذا شرحي براي لااله الاّاللّه بگوئيم تا هريك بقدر خود بهره‏اي ببريد.

اما حروف لااله الاّاللّه دوازده است به عدد ائمه اطهار و هر حرفي از لااله الاّاللّه آيت يكي از ائمه اطهار است چنانكه در زيارت حضرت امام‏رضا مي‏گوئي السلام علي حروف لااله الاّالله في الرقوم المسطرات و اما در معني لااله الاّاللّه هريك از ائمه مقام مخصوصي دارند اگرچه همه حكايت مي‏كنند جميع يگانگي خدا را؛ از اين است كه لااله الاّاللّه ركن سيوم از اركان اسلام است و ركن سيوم مقام ائمه است سلام‏اللّه‏عليهم و پر كرده‏اند مقام لااله الاّاللّه را همچنانكه مي‏فرمايد فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت. پس به ايشان پر كرده‏اي آسمان مشيّت و ارض امكان خود را و چون هر بلندي را آسمان مي‏گويند و هر پستي را ارض، لهذا مي‏گوئي پر كرده به ايشان جميع سماءها و جميع ارضها را. پس هرچه در ملك هست شئوني از شئونات و نوري از انوار اويند و هر شيئي صفتي از صفات او را حكايت مي‏كند و نوري از جلوه آن بزرگواران است در هر ذره‏اي، كه همه ذراتْ خدا را توحيد مي‏كنند بواسطه آن جلوه. پس نيست شناختني از براي يگانگي خدا بر هيچ شيئي مگر بواسطه آن جلوه‏اي كه در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۰ *»

هر شيئي است از صفات ائمه سلام‏اللّه‏عليهم. و همچنين وقتي كه حضرت‏رضا در محملي بودند كه مي‏رفتند به طوس و جمعي از دوستان در عقب محمل مي‏رفتند و خواهش كردند حديثي آن بزرگوار روايت كنند. پس حضرت سر خود را از محمل بيرون آوردند و بعد از روايت فرمودند كه خدا مي‏فرمايد لااله الاّاللّه حصني و من دخل حصني امن من عذابي پس همه قلمدانهاي خود را بيرون آوردند و نوشتند. و چون قدري تشريف بردند سر مبارك خود را از محمل بيرون آوردند و فرمودند بشروطها و انا من شروطها به اين معني كه فرمودند من هم يك شرطي از شروط لااله الاّاللّه مي‏باشم و اگر با كسي نباشد دوستي امام هشتم، هرآينه به يگانگي خدا قائل نشده زيراكه گفتيم لااله الاّاللّه مقام ائمه است و همه ائمه متحدند و همه با هم يك لااله الاّاللّه تمام‏شده‏اند. پس اگر يكي از ايشان نباشد لااله الاّاللّه تمام نيست. پس دوازده مقام است لااله الاّاللّه و هر مقامي مخصوص است به يكي از ائمه سلام‏اللّه‏عليهم. پس هرگاه مقام حضرت‏رضا را كسي در لااله الاّاللّه اقرار نكند، يگانگي خدا را اقرار نكرده و خدا را توحيد نكرده و هركس همه ائمه را در لااله الاّاللّه اقرار كند خدا را توحيد كرده حقيقةً و همين است توحيد خدا. پس هركس خدا را توحيد كند بواسطه ائمه توحيد مي‏كند. نشنيده‏اي چون ملائكه ديدند يگانگي ائمه را گفتند اين است يگانگي خدا؛ پس ائمه مطلع شدند از قلب ملائكه و فرمودند لااله الاّاللّه، پس شيعيان فرمودند لااله الاّاللّه، پس مؤمنين جن گفتند لااله الاّاللّه، پس ملائكه گفتند لااله الاّاللّه. اين است كه اول امر حضرت‏رسول نعل خود را دادند به منادي و فرمودند برو در كوچه و بازار و ندا كن كه هركس بگويد لااله الاّاللّه از روي اخلاص، واجب مي‏شود بر او جنّت. پس از اينجا معلوم شد كه هرگاه كسي يك امامي را از شروط لااله الاّاللّه نداند، در توحيد خالص نيست و اگر كسي از روي اخلاص توحيد نكند آن را، توحيد نكرده است خدا را ابداً. مثل يهود و نصاري و مجوس و صوفيه و مخالفين. پس از ايشان كسي توحيد نمي‏پذيرد و باطل است توحيد آنها و نمي‏توان پذيرفت توحيد را از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۱ *»

كسي كه خالص نيست توحيد او. چنانكه شيطان به حضرت گفت بگو لااله الاّاللّه فرمودند خوب كلامي است لكن نه از تو بشنوم.

بهرحال، اهل لااله الاّاللّه ائمه‏اند همچنانكه در زيارت مي‏خواني يا اهل لااله الاّاللّه.

و اما اينكه امام فرمود انا ثالث شروط لااله الاّاللّه اين است كه لااله الاّاللّه يعني نيست خدائي بجز خداي يگانه و خداي يگانه را اقرار نكرده است كسي كه نبوت و ولايت و دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا را شروط لااله الاّاللّه نداند زيراكه شناخته نمي‏شود خدا مگر به پيغمبر و شناخته نمي‏شود ذات پيغمبر مگر به نفس او ـ  حضرت امير ـ  و چون همه ائمه از نور واحدند، پس شناخته نمي‏شوند ائمه مگر به صفات، و شيعيان خالصِ ايشان صفات ايشانند. پس شروط شناختن خدا شناختن پيغمبر است و شرط شناختن پيغمبر شناختن ائمه است و شرط شناختن ائمه شناختن دوستان ايشان است و دوستي دوستان ايشان، دوستي خود ايشان است. بجهت آنكه دوست كسي است كه دوست دوست باشد و دشمن دشمن، و دشمن كسي است كه دوست دشمن باشد و دشمن دوست. پس شناختن دوستان ايشان و محبت دوستان ايشان شناختن و دوستي ائمه است. پس يك شرط از شروط لااله الاّاللّه معرفت پيغمبر است و يكي معرفت ائمه است و يكي معرفت شيعيان. حالا هركس اين سه شرط را كامل كرد، لااله الاّاللّه گفته و يگانگي خدا را اقرار كرده و توحيد كرده والاّ غير از اين سه شرط، خدا توحيد كرده نمي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۲ *»

«موعظه سي‏ويكم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام در اين است كه قرآن فرماني است از جانب خدا و در آن حكمهائي است از براي شماها كه به آنها بايد عمل كنيد و از آن‏جمله است امري كه در اين فقره فرموده است اينكه گفتيم تفصيل اين را تا منتهي شد به جائي كه گفتيم واجب است از براي ماها معرفت خدا و معرفت پيغمبر و معرفت ائمه و معرفت ركن رابع. و هرگاه به اين امر عمل كرديد، به همه امرهاي خدا عمل كرده‏ايد بجهت اينكه اين اصل دين است و همه اوامر و نواهي، فروع دين. و مراد اين است كه قابليت هر عالمي بقدر علم اوست. مثلاً قابليت نجار بقدر نجاري است و قابليت زرگر بقدر زرگري است و قابليت صرّاف بقدر صرّافي است و قابليت علم رمل و جفر و امثال اينها بقدر قابليت آن علوم است و قابليت علم فقه بقدر دانستن مسائل شرعيه است و قابليت علم اصول و معاني و بيان و منطق و امثال اينها هم بقدر قابليت آنها است و قابليت عالم به علم حكمت فلسفي و حكمت يوناني و طب و امثال اينها هم بقدر آن علوم است. و همچنين قابليت علم به حكمت الهي و فضائل ائمه هم بقدر فضيلت است. پس همين‏قدر كه علم فقه زيادتي دارد بر دانستن ساير علوم، فقيه هم همين‏قدر زيادتي دارد بر علماء ديگر؛ و همين‏قدر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۳ *»

كه فضيلت اهل‏بيت زيادتي دارد بر دانستن مسأله غسل و تيمم و شك و سهو و حيض و نفاس و امثال اينها، همين‏قدر راويان فضائل و علماء اهل‏بيت زيادتي دارند بر فقها. اگرچه فقيه هم ضرور است براي اينكه جمع كند مسائل فقهيه را و هركس معطل اين مسائل باشد برود نزد او، مثل زرگر كه هركس انگشتر مي‏خواهد مي‏رود نزد او، و نجار كه هركس صندوق مي‏خواهد مي‏رود نزد او ولكن چه نسبت است فقيه را به عالم ربّاني! هيهات، معرفت حيض و نفاس كجا و معرفت خدا و رسول كجا. بلي نهايت آن هم كسي است كه ضرور است مثل نجار و زرگر و بقال و نانوا و امثال اينها كه هركس ياد بگيرد عالم مي‏شود. اگر كسي ديگر هم اين كتابها را بخواند ياد مي‏گيرد اگرچه فرنگي باشد. پس علم اهل‏بيت چيزي نيست كه بخوانند و ياد بگيرند، بلكه علم اهل‏بيت علمي است كه ديدني است، بايد ديد او را، و حظّ هركس نيست و آن شأن ماست. خدا بر ما منّت گذارده و اين علم را به ما داده و حالا خواسته و داده. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله و مجلس علم اهل‏بيت افضل است از جميع فضائل و محل نزول ملائكه است و ملائكه بر حاضرين در آن حسد مي‏برند و اين محل نزول فيض است و همه ملائكه بر اهل اين مجلس دعا مي‏كنند و مجلس علم اهل‏بيت، اين مجلس است. پس الآن اين مجلس بهتر است از جميع مجالس و در هيچ ولايتي چنين مجلسي نيست و اين مجلس بهتر است از جميع مجالس بقدري كه شرافت دارد پيغمبر بر رعيت خود.

و برهان بر اينكه در هيچ ولايتي چنين مجلسي نيست اين است كه از جمله ولايات فرنگ و انگليس و اُرُس و ولايات كفّار است كه هيچ ذكر فضيلت در آن ولايات نمي‏شود، و مثل چين و ماچين و بخارا و امثال اينها هم اگر كمي از شيعه باشند ذكر فضيلت اقتضاء نمي‏كند در آن ولايات كه مجلسي بيارايند. و اما مثل ماوراءالنهر و ختا و ختن و عراق عرب از لحساء و قطيف و مدينه و مكه و امثال اين ولايات هم معلوم است كسي كه بتواند علم اهل‏بيت را اين‏طور برساند نيست. و عراق عجم از جمله

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۴ *»

كاشان و اصفهان و تهران و قزوين و تبريز و همچنين در بلاد سيستان آنجاها هم چنين مجلسي منعقد نمي‏شود. و اما در كرمان كه از همه ولايات بهتر بود در ذكر فضيلت كه مي‏بينيد الآن در آنجا نيست كسي و همچنين كربلا كه اختلافي است و چنين كسي كه نشر فضيلت كند نيست. پس منحصر شد امروز چنين مجلسي در اين ولايت يزد كه محل نزول فيض است و محل نزول ملائكه است. و هركس در اين مجلس بنشيند خداوند عالم گناهان او را مي‏آمرزد و هركس قدم بر دارد بسوي اين مجلس خداوند به هر قدمي چندين هزار حسنه براي او مي‏نويسد. و امام شما مي‏فرمايد هركس نظر بسوي عالمي كند، ثواب دوازده هزار ختم قرآن صحيح خدا به او عطا مي‏فرمايد. و ثواب بيشمار خدا قرار داده است براي شماها كه در اين مجلس آمده‏ايد و گوش به فضيلت مي‏داريد و تحصيل معرفت ايشان مي‏نمائيد كه اين مجلس گنجايش تفصيل آنها را ندارد.

بهرحال مقصود اينها نيست، كلام در اين است كه هركس ائمه را شناخت، خدا را توحيد كرده و شناختن ايشان شناختن خداست ولي جهّال نمي‏دانند چه مي‏گويم و گمان مي‏كنند كه شناختن ائمه همين شناختن جسم ايشان است كه در عالم عرض آمدند و مجسّم در ميان مردم راه مي‏روند و اكل و شرب مي‏نمايند و نكاح مي‏كنند و اسماء ايشان فلان بود و اسماء آباء و اجداد ايشان فلان. حاشا، نه اين است شناختن ائمه. و اگر به عبرت نظري كنيد و به تمام دل خود با من باشيد، مي‏فهميد چه مي‏گويم. انشدكم باللّه اگر معرفت ائمه شما اين بود هرآينه بايستي همه يهود و نصاري و سنّي را دوست داشت بجهت اينكه ايشان همه مي‏دانستند كه امام شما اسمش علي است و اسم پدرش ابوطالب است و داماد پيغمبر هم بود و پسرعمّ پيغمبر بود و آمد در مدينه و حسن و حسين فرزندان او بودند و جنگهاي او را ديدند و شنيدند و سخاوت او را ديدند و سلوك او را ديدند با مردم و عبادت او را ديدند. پس اينكه نيست شناخت آن بزرگوار. پس شناختن او حظّ هر كس نيست و نمي‏تواند كسي او را بشناسد مگر شيعه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۵ *»

او كه شعاع آن بزرگوار است و شعاع آن بزرگوار از اوست چنانكه فرمودند شيعتنا منّا كشعاع الشمس من الشمس و مي‏فرمايد و خلقوا من فاضل طينتنا. و شيعه را شيعه مي‏گويند بجهت اينكه ايشانند اشعه امام. پس غير از اشعه كسي پي نمي‏برد به منير، پس نمي‏شناسد او را كسي ابداً مگر شيعه خالص و بعد هركس مي‏شناسد از او مي‏شناسد مثل شعاع بعد كه از شعاع قبل فيض مي‏گيرد. پس حالا هركس شيعه بوده است در عالم ذرّ آنچه ما از فضائل امام مي‏گوئيم، به يادش مي‏آيد آنچه را از فضائل كه آنجا ديده بوده است. و همين‏كه شنيد متحرك مي‏شود و به هيجان مي‏آيد و مشعوف مي‏شود و به شور در مي‏آيد و حرارت او زياد مي‏شود. پس دوستي او زياده مي‏شود. و اما هر كس در ذرّ از اشعه نبوده، آنچه از فضائل كه مي‏شنود چون آئينه قلب او معوجّ است كج مي‏فهمد يا نمي‏فهمد و اگر هم بفهمد گردن خود را مي‏كشد و پشت خود را راست مي‏كند از وحشت و گلوي او باد مي‏كند و سينه او تنگي مي‏كند و قلب او وحشت مي‏كند و از آنكه هست تنزل مي‏كند.

حالا شيعه امام خود را صاحب‏قدرت مي‏داند و صاحب‏كرم مي‏داند و مي‏داند كه اوست يداللّه الباسطه و عين‏اللّه الناظره و اذن اللّه و همين‏كه مي‏شنود از امام خود كه مي‏فرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء تصديق مي‏كند و تمكين مي‏كند او را در هرچه بفرمايد. چنانكه مي‏فرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء و مي‏فرمايد انا نوح انا ابرهيم انا موسي انا عيسي و مي‏فرمايد انا اللوح انا القلم انا قبل القلم انا قبل اللوح و مي‏فرمايد من بودم با هر پيغمبري در غيب و آمدم با خاتم‏النبيين به شهاده. و مي‏فرمايد انا الاول و انا الاخر و انا الظاهر و انا الباطن و انا بكلّ شي‏ء عليم. و امام در تفسير اسماء الحسني مي‏فرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني وهكذا هر فضيلتي از آقاي خود بشنود زياده از آن مي‏داند؛ بلكه مي‏داند كه احدي از عهده وصف امام بر نمي‏آيد و اگر جميع خلق جن و انس بنويسند با آب درياها و اشجار تا تمام شوند اينها، چيزي از فضائل گفته نشده است. اين است كه امام فرمودند آنچه از ما به شما

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۶ *»

مي‏رسد ترشحي است. و مي‏فرمايد نمي‏رسد از ما به شما مگر نصف الف كه يك نقطه باشد. وهكذا از احاديث متواتره ثابت است كه ايشانند منير كل و باعث ايجاد و علت غائي خلق، و همچنين جامع جميع صفات خدا. چون خدا عليين را خلق كرد جميع خيرات را در آنجا گذارد، سجّين را هم در مقابل خلق كرد و جميع خبائث را در آنجا قرار داد. پس مقابل ائمه ما: ائمه سجّيني آفريد و مقابل شيعيان نيز در سجين از اشعه او خلق كرد. پس شيعيان علي از فضائل علي مشعوف مي‏شوند و به هيجان مي‏آيند و از خباثت ائمه سجيني مكدّر مي‏شوند. و همچنين شيعيان ائمه سجيني از شنيدن مزخرفات آنها و از خباثت آنها به هيجان مي‏آيند و مشعوف مي‏شوند و از شنيدن فضيلت ائمه ما وحشت مي‏كنند و گلوهاي ايشان باد مي‏كند و سينه‏هاي ايشان تنگي مي‏كند بجهت اينكه مناسبت ندارند. و جميع دوستيها از مناسبت است و جميع دشمنيها از منافرت، و هرگاه كسي بخواهد بشناسد سجيني را از علييني، به ذكر فضيلت ائمه طاهرين امتحان كند. هرگاه از اين ذكرها وحشت كرد و سينه‏اش تنگي كرد، مي‏شناسيد او را. پس اين است ميزان و از حب و بغض حضرت‏امير ظاهر مي‏شود نور از ظلمت بجهت اينكه او قاسم جنّت و نار است و دوست او هميشه در بهشت است و دشمن او هميشه در جهنم؛ زيراكه دوست علي هميشه در اطاعت است و هميشه رو به او مي‏رود. حالا اين است كه فرموده‏اند حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغض علي سيّئة لاتنفع معها حسنة. حالا الحمدللّه كه حبّ علي در سينه‏هاي شماها جا كرده است و علامت او همين است كه به اين مجلس آمده‏ايد اگر نبود حب علي در سينه شما نمي‏آمديد به اين مجلس. پس حالا كه از بركت آن بزرگوار به اين مجالس حاضر شده‏ايد ان‏شاءالله از آنچه كرده‏ايد قبل از اين بازگشت نمائيد تا اينكه بريزد گناهان شما مثل برگ از درختان، و توبه را قبول مي‏كند خدا بجهت اينكه توبه قطره‏اي است از درياي جود علي بن ابي‏طالب. نه اينكه توبه هم عبادتي است؟ و عبادت خير است و اصل همه خيرات اوست چنانكه در زيارت مي‏خواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۷ *»

فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه پس هرگاه يك‏قطره از درياي جود امام تو، جميع گناهان را پاك كند ببينيد درياي جود او چيست! اين نشانه‏اي است از جود آن بزرگوار؛ مشت نمونه خروار است. چون نور شمس هم روشن مي‏كند مثل آفتاب، قطره‏اي از جود او هم پاك مي‏كند جميع گناهان تو را و مي‏بخشد همه را. پس شيعيان خالص اين بزرگوار كه موجهاي درياي جود او، بلكه خود درياي جود آن بزرگوارند چه مي‏كنند؟! اللّه‏اكبر چه بگويم؟! و حال آنكه ايشان اهل امامند. نمي‏بيني حضرت‏پيغمبر فرمود انا و علي ابوا هذه الامّة و در حكمت ثابت است كه ولد جزء پدر است. پس شيعيان را مناسبت است با منير خود و با اين مناسبت است كه چون مي‏شنوند فضيلت آقاي خود را به هيجان مي‏آيند.

غرض كه آل‏علي سيّدقرشي است اگرچه سياه‏حبشي باشد چنانكه حضرت‏امير فرمودند محمد اگرچه از صلب ابوبكر است ولي از آل من است و آل ابي‏بكر كافر است اگرچه سيّدقرشي باشد. چنانكه خدا فرمود به نوح كه اين پسر تو نيست و اين عمل غير صالح است. پس هرگاه ذكر فضيلت حضرت‏امير را بگوئيم هركس از آل اوست بر بهجت او مي‏افزايد و هركس از اولاد ابي‏بكر است مكدّر مي‏شود و مي‏گويد ايشان غلو كرده‏اند و مراتبي كه از براي علي ذكر مي‏كنند دروغ است و مي‏گويند ايشان علي را خدا مي‏دانند نعوذباللّه. آيا كه فضائل علي را مي‏فهمد كه بداند ما غلو كرده‏ايم؟ آيا غلو ممكن است و حال اينكه نمي‏گوئيم غير از كلام خدا و غير از كلام ائمه چيزي را، و خود منتشر كرديم حديثي كه حضرت فرمودند انا عبد من عبيد محمّد و ما مي‏گوئيم محمّد فرستاده شده است از جانب خدا بر خلق و ائمه، اوصياء اويند. پس لعنت خدا بر كسي كه اعتقادش غير از اين باشد. باهوش باشيد و تميز حق را از باطل بدهيد و چشم بصيرت را بگشائيد و ببينيد آثار الهي در كجا تابيده است. جاهلي خيال نكند كه من خيال رياستي دارم، واللّه العلي الغالب كه قسم از اين بالاتر و بهتر نيست خيال رياست ندارم بجهت اينكه امام فرمودند ملعون ملعون من يترأس و ملعون است كسي كه همه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۸ *»

بارش را بر دوش رفيقش بگذارد.

باري، مقصود كلي من نشر فضيلت مولاي متقيان است چراكه شعاع بايد مثل منير درخشنده باشد و از جميع جوارح او انوار ديده شود. پس خاصيت من در عالم همين است كه نشر فضيلت نمايم از براي دوستان او تا هركس دوست او باشد خرّم شود و هركس دشمن او باشد غمناك شود و تميز دهند مؤمنان حق را از باطل. و من غير از نشر فضائل دعوائي با كسي ندارم، پس اگر كسي دعوائي با من دارد از اين است كه چون مردم دوست مي‏دارند كه فضيلت امام خود را بشنوند، جمع مي‏شوند در اين مجلس و دايره‏هاي آقايان كوچك مي‏شود. پس گمان مي‏كنند كه منبر و محراب مي‏خواهم و به من مي‏گويند مگو اينها را و چيزي بگو كه ما مي‏خواهيم. و حال آنكه من وا گذاشتم رياست را به ايشان، بلكه از گند دنيا و رياست او و معاشرت با اهل آن، خدا مي‏داند مي‏گريزم و دماغ خود را مي‏گيرم و باز همه متفق مي‏شوند و رو به من مي‏كنند. هيهات هيهات، كجاست چشمي كه ببيند و عبرت گيرد كه چه مي‏گويم و از براي كه مي‏گويم.

باري، كلام در اين است كه واجب است بر شماها معرفت خدا و پيغمبر و امام و ركن رابع. و همين‏كه شناختيد ايشان را، واجب است بر شما كه اطاعت آنها را بكنيد ولكن عبادت غير خدا نكنيد. و اما عبادت خدا نه همين نماز و روزه است، جميع اوامر و نواهي عبادت است و از آن‏جمله گوش داشتن به سخن سخنگوست همچنانكه امام فرمود من اصغي الي ناطق فقدعبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقدعبد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقدعبد الشيطان مي‏فرمايد هركس گوش به سخن سخنگوئي بدهد او را عبادت كرده، پس هرگاه سخنگو سخن از جانب خدا بگويد، خدا را عبادت كرده و هرگاه از جانب شيطان، شيطان را عبادت كرده. و از آن‏جمله نشستن در مجلس علم است و طلب فضيلت كردن است و طلب علم كردن است. و اما طلب علم افضل از جميع عبادات است و خدا هم همه شماها را امر فرموده است به

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۹ *»

طلب علم در اين آيه شريفه كه مي‏فرمايد فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و پيغمبر هم فرموده است طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة و نيز مي‏فرمايد طلب العلم فريضة علي كل حال و نيز فرموده است هركس نيكي فهم و صحت بدن داشته باشد و تحصيل علم نكند و بميرد، كافر مرده است؛ و نيز فرموده است اطلبوا العلم ولو بالصين پس با اين امرها چگونه طلب علم نمي‏كنيد كه واجبتر است از جميع عبادات شما و خود را به ظاهر راضي كرده‏ايد. و حالا هرگاه خدا منّت گذاشته باشد بر شماها به اينكه الآن علم را از براي شما نزديك قرار داده است كه نبايد به چين برويد، نهايت بي‏انصافي است كه طلب او نكنيد. حالا هركس دين بخواهد و او را طلب نمايد، خدا بر ما منّت گذارده است و اين دين را در نزد ما قرار داده است. پس بايد بيايد و از ما بگيرد. اگر خدا مي‏خواست در جائي ديگر هم قرار بدهد، مي‏داد. ولكن حالا خدا ما را حامل اين علم كرده است، چه مي‏كنند؟ ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله اگرچه گلوها باد كند و سينه‏ها تنگي كند، هركس مي‏خواهد تمكين كند و هركس نمي‏خواهد نكند. آنچه مي‏گويم مطابق كتاب و سنّت است و احاديث ائمه، و آنچه مي‏گويم موافق ادلّه خمسه است و توقع از كسي هم ندارم كه بله بله بگويد. طوري مي‏گويم كه همه بقدر خود بفهميد. پس هرگاه فهميديد كه نيست كلام من غير از كلام ائمه، قبول كنيد و اگر هم نفهميد كسي بپرسد تا بفهمد. والاّ اگر آنچه گفتم موافق نيامد با آيه محكمي از قرآن و دليل آفاق و انفس و عقل و اجماع شيعه و برهان واضح، از من نپذيريد و كسي كه به اصل مطلب رسيده است مي‏تواند بقدر حوصله جميع مردم معني كند مطلب را. و كسي كه جواب مسأله را نمي‏دهد و مي‏گويد تو را چه به اين مسائل؟ برو حمد و سوره‏ات را درست كن و شك و سهو خود را درست كن، تو نمي‏فهمي؛ اين اشتباه است و به اصل مطلب نرسيده است. بهرحال خدا منّت بر شما گذارده و علم را نزديك كرده است به شما، حمد كنيد خدا را به اين نعمتي كه كرامت فرموده به شماها تا خدا زياده كند بر شماها نور خود را و نوراني‏تر شويد. و اگر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۰ *»

كفران نعمت كنيد خدا نعمت را از شما مي‏گيرد. پس حالا كه خدا مرحمت فرموده است به شما، كوتاهي منمائيد، بيائيد به مجلس علم و فضيلت آقاي خود را اخذ كنيد و برويد و آنچه ياد گرفته‏ايد به عيال خود و به رفيق خود هم بگوئيد تا به دو واجب عمل كرده باشيد: يكي طلب علم و يكي رسانيدن به اهل خود تا شايد ايشان حذر كنند.

حالا مي‏خواهم بعضي از فضائل را به شما بگويم: اول اينكه فضل امام بمعني نور امام است و نور زيادتي است. پس فضل يعني زيادتي و فضل و فضيلت و فاضل يك معني دارد و اينها زيادتي‏اند و زيادتي آن است كه نوربخشي كند و نوربخشي كرده‏اند كه تابيده است در جميع هزار هزار عالم. و اين را هم بدانيد كه شي‏ء كثيف نوربخشي نمي‏كند، از لطيف نور ساطع مي‏شود مثل چراغ و مثل قمر و مثل آفتاب كه اينها روشن مي‏كنند هرجا را كه بتابند. نمي‏بينيد آجر جايي را روشن نمي‏كند بجهت اينكه لطيف نيست و هرچه لطيف نيست زيادتي ندارد و غيرنما نيست، نهايت خود را ظاهر مي‏كند.

حالا دقيقه‏ايست در اينجا لكن يك قاعده‏اي به شما بگويم كه باب هزار باب از علم باشد. از حكمت بالغه خدا از براي كل خلقت سه مرتبه است: مرتبه اعلايي است و مرتبه اسفلي است و مرتبه اوسطي است. و مرتبه اسفل او كثيف است و آنقدر نور در او نيست كه غيري را منوّر كند بلكه خود او را هم چيزي ديگر روشن مي‏كند. و اما اوسط او آنقدر نور دارد كه خود را ظاهر كند و غير را بنمايد. و اما اعلي آنقدر نور دارد كه همه او غيرنماست و هيچ خودنما نيست. و مثل از براي اين شعله چراغ است كه مي‏بيني آنقدر لطيف شده است كه يكجا نماينده آتش است والاّ آن دودي است مكلّس‏شده و فاني شده است در نار:

چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت   نار هم اوصاف خود در او گذاشت

و اما از براي اين مرتبه چندمقام است: مثلاً بعضي مثل چراغند كه حجره‏اي را روشن

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۱ *»

مي‏كند، و بعضي مثل مشعلند كه خانه و اطراف خانه را روشن مي‏كند، و بعضي مثل ماهند كه عالمي را روشن مي‏كند، و بعضي مثل خورشيدند كه همه عالم را روشن مي‏كند، و كسي هم هست كه همه هزار هزار عالم را روشن مي‏كند.

و مثَل از براي مرتبه اوسط جمره است كه هم خودنماست و هم غيرنما، و همين‏قدر نور دارد كه خود را نمايان كند و اطراف خود را هم نمايان كند.

و اما مثَل از براي مرتبه اسفل، آجر است كه نه غيرنماست و نه خودنما، و او را هم ديگري مي‏نماياند نهايت خودنماست. حالا مردم همچنينند؛ نمي‏بينيد بعضي آنقدر فقيرند كه كسي ديگر متكفل احوال آنها مي‏شود و بعضي بقدر گذران خود دارند و محتاج به غير نيستند ولكن زيادتي هم ندارند، و بعضي زيادتي دارند. و اينها كه زيادتي دارند چند مرتبه‏اند: مثلاً كسي هست كه مي‏تواند ده نفر را غني كند و كسي هست كه مي‏تواند بيست نفر را غني كند و كسي هست كه مي‏تواند صد نفر را غني كند و كسي هست كه مي‏تواند هزار نفر را غني كند و كسي هست كه مي‏تواند همه مردم را غني كند.

پس معلوم شد كه كمال در نور است و زيادتي، و زيادتي از لطائف است نه از كثائف و هر زيادتي هم بقدر رتبه صاحب آن زيادتي است. مثلاً زيادتي چراغ همين‏قدر است كه اطراف خود را روشن كند و زيادتي شمس آن‏قدر است كه عالم را روشن كند. پس فضيلت مشعل بر چراغ همين‏قدر است كه بيشتر روشن مي‏كند و فضيلت قمر بر مشعل بقدر يك عالم است كه روشن مي‏كند و فضيلت شمس بر قمر بقدر زيادتي نور اوست و فضيلت كرسي بر شمس بقدر اين است كه او منير است و خورشيد نور اوست و زيادتي عرش بر كرسي بقدر منيريت عرش و نوريت كرسي است. و همچنين فضيلت عالم دويم بر عالم اول بقدر نور اوست و فضيلت عالم سيوم بر عالم دويم بقدر زيادتي نور اوست، و همچنين عالمي پس از عالمي تا هزار هزار عالم و زيادتي نور ائمه بر هزار هزار عالم بقدر نور ايشان است بر هزار هزار عالم، و خدا هزار هزار عالم را از نور

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۲ *»

ائمه خلق كرده است سلام‏اللّه عليهم.

و همچنين است مقام مؤمنان، مثلاً كسي هست كه گليم خود را از آب مي‏كشد و بعضي هستند دو نفر را هدايت مي‏كنند و بعضي مي‏توانند ده نفر را هدايت كنند و بعضي مي‏توانند بيست نفر را هدايت كنند و بعضي مي‏توانند صد نفر را هدايت كنند و بعضي مي‏توانند هزار نفر را هدايت كنند و بعضي مي‏توانند صدهزار نفر را هدايت كنند و بعضي مي‏توانند يك عالمي را هدايت كنند و بعضي مي‏توانند دو عالم را هدايت كنند و بعضي مي‏توانند سه عالم را هدايت كنند و همچنين چهار و پنج تا هزار عالم، و كسي هست كه هزار هزار عالم را هدايت مي‏كند. و همچنين است اكسير، يك اكسيري است كه يك من مس را طلا مي‏كند و اكسيري هست كه ده من مس را طلا مي‏كند و اكسيري هست كه صد من مس را طلا مي‏كند و اكسيري هست كه هزار من و اكسيري هست كه صد هزار من و اكسيري هست كه يك عالم را طلا مي‏كند، و همچنين مختلف است تا اكسيري هست كه همه هزار هزار عالم را طلا مي‏كند. ولكن اكسيري است كه اكسير اعظم است و جميع موجودات را طلا مي‏كند.

حالا پس دانستيد كه مؤمنين هريك بقدر زيادتي نوري كه در ايشان است هدايت مي‏كنند مردم را بقدري كه مي‏توانند و خدا اين مطلب را شرح فرموده است در آيه‏اي كه مي‏فرمايد اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور و به هر يك از ايشان بقدر قابليتشان نور ايمان داده تا بسبب آن نور هدايت كنند مردم را. پس نور خدا تابيده به جميع قلوب مؤمنين و از آنجا به هر ذرّه‏اي كه تابيد روشن كرد او را. پس نور خدا تابيد به جميع آئينه‏هاي قوابل تا همه آئينه‏ها را بقدر قابليت او روشن كرد و نمايان شدند. نمي‏بينيد نور چراغ مي‏تابد به اطراف و نمايان مي‏كند هرچه را كه به آن بتابد و آفتاب و ماه مي‏تابند بر همه عالم و نوراني مي‏كنند عالم را و حال آنكه نور ماه از شمس است و نور شمس از كرسي و نور كرسي از عرش و نور عرش از عالم دويم و عالم دويم از سيوم و همچنين نور هر داني از عالي تا هزار هزار عالم، و نور هزار هزار عالم از نور

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۳ *»

بدن انبياء و انبياء از نور بدن ائمه و ائمه از نور پيغمبر و پيغمبر از نور خدا. پس نور خداست كه تابيده است. خداوند عالم مثَلي از براي نور خود زده است كه مي‏فرمايد اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء و لولم تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس واللّه بكل شي‏ء عليم. يعني خداست نوربخشاي آسمانها و زمينها، مثَل نور او مثل فانوسي است كه در آن چراغي است و آن چراغ در مردنگي بلوري است. گويا ستاره‏اي است درخشنده كه روشن شده است از شجره بابركتي كه آن شجره شجره زيتونه است كه نه شرقي است و نه غربي و نزديك است كه روغن آن روشن شود هرچند كه مَسّ نكند او را نار؛ و آن نوري است بر نور كه هدايت مي‏كند خدا به سبب آن نور هركه را كه مي‏خواهد و مثَل مي‏زند خداوند عالم از براي مردم و خدا به هر چيزي داناست.

حالا هرگاه مطلب را تكرار مي‏كنم كسل نشويد، اين قاعده رسول خداست مي‏گويم تا اگر كسي نفهميده است بفهمد و اگر كسي تازه آمده باشد بشنود و اگر كسي هم شنيده باشد، باز مي‏شنود و معني ديگري از او مي‏فهمد. و من متابعت رسول خدا كردم.

بهرحال دانستيد كه علم زيادتي دارد و زيادتي او تراوش مي‏كند و همينكه تراوش مي‏كند تو مي‏فهمي زيادتي آن را، و اگر تراوش نداشته باشد تو نمي‏فهمي. حالا هرگاه نور خدا بر تو ظاهر شد مي‏داني نور خدا را و زيادتي نور خدا را نمي‏داني مگر اينكه بتابد بر تو و تو را روشن كند. حالا آنچه غير از خداست فضل خداست، پس ائمه و انبياء و شيعيان فضل خدايند و انبياء از فضل ائمه خلق شده‏اند و شيعيان از فضل انبياء و انبياء نور ائمه‏اند. پس شيعيان از فضل نور ائمه خلق شده‏اند، پس آنچه از ايشان به شيعيان رسيده است ترشّحي است از فضل امام. نمي‏بينيد كه در حديث كميل

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۴ *»

فرمودند روزي كميل در پشت سر حضرت‏امير بر شتري سوار بودند، پس عرض كرد ما الحقيقة؟ چيست حقيقت؟ فرمودند ما لك و الحقيقة؟ تو را چه به حقيقت؟ عرض كرد آيا مثل تو آقائي سائلي را محروم مي‏كند؟ و بعد عرض كرد آيا نيستم من صاحب سرّ تو اي مولي؟ چون كامل نبود و حقيقت را هم نمي‏توانست بفهمد، حضرت هم نخواستند دل او را بشكنند فرمودند بلي هستي ولكن نمي‏رسد از ما به شما مگر ترشّحي. ولكن كميل جسارت كرد و جسارت از ادب نيست و طريق بندگي نيست، و طريق بندگي و ادب با سلمان بود وقتي كه عرض كرد اگر خوف اين نبود كه بگويند خدا رحمت كند قاتل سلمان را هرآينه مي‏گفتم درباره تو حرفي عظيم، اي محنت ايوب. حضرت فرمودند مي‏داني چيست محنت ايوب يا سلمان؟ عرض كرد بفرمائيد تا بدانم و حال آنكه خود وصف نموده بود حضرت را، و مي‏دانست، مي‏خواست بيشتر بفهمد.

بهرحال شيعيان فضل امامند و همين است معني فاضل و فضيلت و بمعني زيادتي است و ايشان زيادتي امامند و بايست امام زيادتي داشته باشد بر مردم. اگر زيادتي نداشته باشد كه امام نيست. پس حالا كه فضل دارند مي‏دانيم صاحب قدرتند و صاحب سخاوتند و صاحب عدلند و صاحب علمند و صاحب صفات نيكويند و صاحب نفس طيب و ذات طيّبند و فضل امام هم ايشانند. لهذا شيعيان كامل، خود قدرت علي بن ابي‏طالبند و خود سخاوت ايشانند و خود ذات شريف ايشانند. حالا قدري از صفات ائمه را مي‏خواهم شرح كنم تا بر بصيرت شويد در معرفت فضيلت آن بزرگواران و مقدمه‏اي از براي آنكه به رأي‏العين ببينيد مطلب را اين است كه بر همه شماها واضح است كه هيچ ملتي منكر خود حضرت‏امير نيست. همه مي‏دانند كه آن بزرگوار آمد در مدينه و پدر او ابوطالب بود و داماد پيغمبر بود و شجاعت و سخاوت او را ديده و شنيده بودند، و مي‏دانستند كه صاحب علم بسياري است و عبادت او را مي‏دانستند از همه بيشتر است، همه اقرار به فضائل او داشتند مگر اينكه هركسي يك فضلي از فضائل او را مثلاً انكار مي‏كرد. بعضي مي‏گفتند او خود اين‏قدر نور داشت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۵ *»

كه خودش را كفايت كند ولكن آنقدر كه مردم را هم هدايت بكند نداشت، ولكن ما مي‏دانيم او منير جميع موجودات است. هرچه موجود شده از نور او موجود شد و نور او در دل هر ذره‏اي كه جا كرد موجود شد. بد نگفته:

دل هر ذرّه را كه بشكافي   آفتابيش در ميان بيني

حالا نزاعي كه با ما دارند اين است كه مي‏خواهند او هدايت‏كننده همه عالمها نباشد و ناخوشي اينها اين است كه چشم وحدت‏بين ندارند و چشم شاه‏بين ندارند. بعضي كه جسمانيند و از جسم بالاتر نمي‏روند، او را عين جسمي ديدند كه آمد و مرد و مقامي ديگر نمي‏بينند براي او و او را جماد ديدند و گفتند جماد نهايت خود را مي‏نماياند. و بعضي اندك بالاتر رفته‏اند و او را مثل جمره آتش ديدند و مي‏بينند و مي‏گويند خود را مي‏نماياند و غير را هم همين‏قدر كه دور او هستند مي‏نماياند، و بعضي بالاتر رفته‏اند و او را مثل چراغ مي‏ديدند و مي‏گفتند مثلاً يك ولايتي را بيشتر نمي‏تواند هدايت كند. و بعضي او را مثل مشعل مي‏دانستند و مي‏گفتند به هركس بتابد، هدايت‏يافته مي‏شود. اما قليلند قائلين به اين قول و كمي از مردم بودند كه او را مثل آفتاب عالمتاب مي‏دانستند و بسيار كم بود كسي كه او را مثل كرسي بداند و كسي كه او را مثل عرش بداند و كسي كه او را مثل عالم دويم يا سيوم يا چهارم و همچنين تا هزار هزار عالم بداند و حال آنكه هزار هزار عالم از نور نور بدن آن بزرگوار خلق شده است و اول نوري كه از آن بزرگوار صادر شد، شيعه كامل بود و او شعاع اقرب به امام است. و چون هر چيزي كه خلق شده است اشعه ائمه‏اند، لهذا همه اشعه پس از اشعه قريبه‏اند و اشعه قريبه پس از شيعيان كامل است. پس اصل اشعه، شيعيانند و شعاع بديهي است كه از منير است همچنانكه امام تو فرمود شيعتنا منّا كشعاع الشمس من الشمس و در حديث ديگر فرمودند يفصل نورنا من نور ربّنا كمايفصل نور الشمس من الشمس. غرض نور ائمه مثل چنين بزرگواران بايد باشد و نور خدا مثل ائمه اطهار سلام‏اللّه‏عليهم و شكي نيست كه نور خدا فضل بايد داشته باشد و فضل نور خدا، شيعيان كاملند. نور خدا اگر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۶ *»

فضل نداشته باشد كه جمره است، پس نور دارد و نور خدا كه مجسّم مي‏شود شيعه كامل مي‏شود. پس او نوري است كه ميان مردم راه مي‏رود. پس ائمه نور خدايند و مجسّم در ميان مردم و ايشان فضل نور امامند و مجسّم در ميان مردم راه مي‏روند و امام به هر صورتي كه بخواهد بيرون مي‏آيد؛ پس در هر عصري به صورتي در مي‏آمدند و در بيابانها دوستان خود را از مهلكه نجات مي‏دادند و مي‏ديدند آن بزرگوار را. چگونه نه و حال آنكه جبرئيل نوكري از نوكرهاي امام تو بود و هر وقت خدمت پيغمبر مي‏آمد بشكل دحيه كلبي كه يكي از دوستان بود مي‏آمد و همچنين به صورت اعرابي مي‏آمد و به صورتهاي ديگر مي‏آمد.

حالا كه فهميديد اينكه مي‏شود كه شي‏ء لطيف مجسّم شود و به چشم بيايد، مي‏شود كه فضيلت امام هم در ميان مردم راه برود تا كساني كه جسماني مي‏باشند هدايت‏يافته شوند و به مدارك جسماني هم در آيد.

حالا مي‏خواهم بگويم كه فضيلت دو فضيلت است: يا فضيلتي است كه محو مي‏شود، يا فضيلتي است كه باقي مي‏ماند. فضيلتي كه محو مي‏شود مثل فضيلت زباني است، تا مي‏گوئي فضيلت است و همين‏كه قطع مي‏كني محو مي‏شود. و فضيلتي كه باقي مي‏ماند شيعه كامل است و مجسّم در ميان مردم راه مي‏رود. پس هركس شناخت اين فضيلت امام را، شناخته است خدا را. سعي كنيد در معرفت ايشان و همين‏قدر از براي شما حالا بس است، همين‏قدر بدانيد كه هركس انكار فضيلت علي كند به مصداق الانكار لفضائله هو الكفر او كافر است و نصب‏كننده به شيعه كامل كافر است. هست در عوالم بقدر پنج شش حديث كه به اين مضمون وارد شده است از شيخ حرّ و غيره از آن‏جمله مي‏فرمايد ليس الناصب من نصب لنا لانّك لن‏تجد احداً يقول انّي ابغض محمّداً و ال‏محمّد بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انّكم تتولّونا و انّكم من شيعتنا و مي‏فرمايد السلمان حبّه ايمان و بغضه كفر و حديثي ديگر در بصائرالدرجات است در جائي كه در تعريف ائمه است: الانكار لفضائلهم هو الكفر و حديث است

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۷ *»

كه اگر منكر فضيلت علي۷ عبادت ثقلين را كرده باشد كه روز قيامت خدا اعمال او را هباء منثور مي‏كند همچنانكه خدا فرموده است و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً و حديثي ديگر هست كه انكار چيزي از فضيلت كفر است. همچنين در دعاي اعتقاد كه بايد مسلمين به همين اعتقاد بميرند مي‏خواني لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها و شرح اين را خداوند عالم فرموده است كه مي‏فرمايد انّما يتقبّل اللّه من المتّقين و متّقين كسانيند كه اجتناب مي‏كنند از حرام، و حرام تصرف‏كردن در مال غير است هرقدر كه باشد. حالا هرگاه دو پول از مال مردم كسي تصرف كند، حرام مرتكب شده است و آن متّقي نيست و از او هيچ عبادتي قبول نمي‏شود. پس انشدكم باللّه كسي كه انكار فضيلت امام خود را بكند، آيا چيزي از اين قبول مي‏شود؟ حاشا، اين تصرف در غرض خدا كرده و خلاف غرض خدا كرده. اين بود مقدمه.

و اما مطلب اين است كه هركس ما را تكفير كند، بر ما لازم است كه او را كافر بدانيم و مادامي كه كسي ما را تكفير نكند، ما تكفير نمي‏كنيم. بجهت اينكه ما در دين خود يقين داريم و مي‏دانيم كه دين ما دين اماميه است و هركس منكر دين اماميه بشود كافر است و او منكر فضيلت شده و منكر فضيلت كافر است؛ و فهميديد كه فضيلت امام، شيعيانند. پس حقيقةً منكر امامند و شرط قبولي عبادات، اقرار به فضائل است.

حال مي‏خواهيم قدري بالاتر برويم، هرگاه از جهت دوپول شخصي متّقي نباشد و اعمال او قبول نشود، البته انكار فضيلت هفتادمرتبه حرمتش بيشتر است. حالا بگوئيد ببينم پيغمبر دندان خود را بجهت دنيا شهيد كرد يا بجهت دين؟ براي دنيا كه نبود، بجهت اينكه خود ائمه فرموده‏اند اگر دنيا بقدر بال مگسي نزد ما قابليت داشت هرآينه يك شربت آبي به كفار نمي‏چشانيديم. و مي‏فرمايند اگر خوف اين نبود كه ضعفاء مؤمنين كافر شوند، آنقدر به كفار مي‏داديم كه سقفهاي خانه خود را از نقره

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۸ *»

مي‏كردند و مؤمنين را آن‏قدر فقير مي‏كرديم كه يك شربت آبي نداشته باشند. و اگر براي ايمان بود كه امام در جواب سائل فرمود آيا غير از حبّ و بغض ايماني هست؟ پس ايمان، حبّ به خدا و بغض به دشمنان خداست و پيش از اينها عرض كردم دوستي خدا دوستي ائمه است و دشمني خدا دشمني ائمه است. پس بجهت نشر فضيلت بود و صبر كرد در راه خدا و در راه حبيب خود و مرادش اين بود كه امام را بشناسند مردم. نمي‏بينيد خدا فرموده است ياايّها الرسول بلّغ ماانزل اليك من ربّك و ان لم‏تفعل فمابلّغت رسالته پس در غدير خم فرمودند من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله پس همين است دين شما و بس، و هركس ايمان داشته باشد هيچ عمل او عيب نمي‏كند و ثواب جميع عبادات از براي او هست. نمي‏بيني امام مي‏فرمايد حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغض علي سيئة لاتنفع معها حسنة دوستي علي ثوابي است كه با او هيچ گناهي ضرر نمي‏رساند و دشمني او گناهي است كه با او هيچ ثوابي نفع نمي‏رساند. و در حديثي ديگر فرمودند يك‏نفر از شيعيان ما به جهنم نمي‏رود؛ شخصي در پاي منبر عرض كرد آيا مثل من كسي هم به بهشت مي‏رود؟ فرمودند خدا شيعيان ما را به بهشت مي‏برد حتي طايفه حقيّه را، و طايفه حقيّه هيچ از معرفت امام نمي‏دانند مگر اينكه قسم راست ايشان بحق علي است. پس اين است ثمر دوستي دوستان امام و دشمني دشمنان ايشان. حالا مؤمن ايمانش حبّ علي است و بغض دشمنان او، و كافر كفر او بغض علي است و بغض دوستان علي. نعمت است حبّ او بر ابرار و نقمت است بغض او بر كفّار. پس ايمان حبّ اوست و اصل كفر دشمني اوست، اين است كه در زيارت مي‏خواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه اي سادات من، هرگاه خيري ذكر شود، شمائيد اصل آن و فرع آن و معدن آن و مأوي و منتهاي آن. و اصل همه خيرات آن بزرگوار است و اصل همه شرور ابابكر است، و همه مقصود از شهادت دندان پيغمبر و شهادت علي۷ و شهادت سيدالشهداء و ساير ائمه بجهت ايمان بود.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۹ *»

و ايمان، حبّ علي و بغض ابي‏بكر و عمر است. و حبّ و بغض، فرع شناختن است. هرگاه كسي نيكي را شناخت دوست مي‏دارد و هرگاه كسي بدي را شناخت دشمن مي‏دارد. پس همه غرض خدا از كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف شناختن است.

حالا انشدكم باللّه، خدا صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاد و پنج كتاب فرستاد، آيا بجهت شناختن حيض و نفاس بود يا بجهت شناختن ائمه سلام‏اللّه‏عليهم؟ البته همه مراد خدا و غرض خدا از خلقت، معرفت ايشان است. همه اين ملك را بهم محتاج كرده است تا خلقي را ايجاد كند بجهت شناختن ائمه، و ايشان زنده بايد باشند تا بشناسند ائمه را و بتوانند زيست بكنند و ممكنشان بشود. نمي‏بينيد خدا زارع خلق كرده و گاو براي او خلق كرده و نجار براي اين خلق كرده كه اسباب زراعت را بسازد، و آهنگر آهن او را بسازد و كولك بكارد و گندم بكارد و باز كولك ريسنده مي‏خواهد، بافنده مي‏خواهد و خياط مي‏خواهد، صباغ مي‏خواهد، ابريشم مي‏خواهد، چيت‏ساز مي‏خواهد، و گندم اسباب مي‏خواهد و همه اينها را دركار دارند؛ و باز خدا عناصري خلق كرد و بروجي و افلاكي خلق كرد تا هريك تأثيري داشته باشند بجهت حيات موجودات و همه اين اوضاعها را خلق كرد تا منضبط باشد ملك و بتوانند زيست كنند و بتوانند بشناسند ائمه خود را، و هم از تفكر اين اوضاع بشناسند قدرت ائمه خود را. پس همه كسبها و علوم بجهت خلق است و جمع‏كردن مسائل فقهي بجهت اين است كه مردم را آداب نوكري پند بدهند و بدانند كه اطاعت مولاي خود را حتماً بايد بكنند و بشناسند آقاي خود را و دوست بدارند و چنگ به دامان او بزنند. پس هرگاه پيغمبر فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره، واجب شد بر همه اهل عالم اطاعت او، واجب است كه همه او را آقا و ولي‏النعماي خود بدانند و نوكري را بجا بياورند. پس ببينيد اين چه امر عظيمي است كه حضرت پيغمبر همه اولياء خود را در راه معرفت اين امر شهيد خواست و همه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۰ *»

بجهت اين بود كه ولايت باطني ايشان آشكار شود. هر وقت ظلمت عالم را فرا مي‏گرفته، بطور مقهوريت دين را آشكار مي‏كردند چنانكه در عصر امام‏حسن۷معاويه چنان كفر باطني خود را ظاهر كرد كه سبّ كرد حضرت‏امير را و به اين كفايت نكرد، كشت دوستان ائمه را هرجا كه ديد، و به اين كفايت نكرد مي‏كشت هركس را كه اسم او از اسماء اهل‏بيت بود، و به اين هم كفايت نكرد پس هركس را كه به تهمت مي‏گفتند اسم اين علي است يا حسين است يا حسن است كشت، و با اينها همه حضرت امام‏حسن صبر كرد و آنوقت مصلحت چنين مي‏دانستند و مؤمنين مي‏آمدند خدمت امام‏حسن و مي‏گفتند السلام عليك يا مُذِلّ المؤمنين. اين‏طور مخفي شده بود امر و فضيلتي گفته نمي‏شد تا اينكه امام‏حسين نوشتند به اطراف كه هركس سخن مرا مي‏شنود امسال بيابد به مكه و خود رفتند به مكه. مردم هم جمع شدند دور حضرت تا روزي حضرت به منبر تشريف بردند و خطبه‏اي خواندند از اول بعثت پيغمبر تا آن‏روز هر واقعه‏اي كه رخ داده بود و هر حديثي كه بجهت نشر فضيلت وارد شده بود همه را به ياد مردم آورد و بعد شاهد گرفت مردم را و فرمود هركس بخواهد بشنود و هركس نخواهد حجت را تمام كردم بر شما. وقت آن شده است كه دست به شمشير بكنم. پس مصلحت دانستند كه نشر فضيلت بشود و به مقهوريت نشر فضيلت كردند تا اينكه آمدند به كربلا و شد آنچه شد و نهايت يزيد صدمه بر بدن شهداء زد و كرباسي چند را آتش زد و اموالي چند را تاراج كرد باوجودي كه اگر همه عالم را بكشند به عوض خون آن بزرگوار، مقابل يك سر موي سيدالشهداء نمي‏شود و معهذا همه جانها و مالها را فداي فضيلت حضرت‏امير كردند.

تو را بخدا قسم مي‏دهم انصاف بده، هرگاه جانهاي خود را نثار فضيلت كردند پس كسي كه انكار فضيلت كند چقدر به روح ائمه ضرر دارد؟ اگر آنها بدن ايشان را رنجانيدند، منكرين فضائل دلهاي ائمه را رنجانيدند. چراكه دل ايشان مي‏خواست فضيلت را آشكار كند و اينها مي‏خواهند بپوشانند فضيلت را. اگر لشگر يزيد كرباسي را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۱ *»

آتش زدند، اينها دل سيدالشهداء را آتش زدند. اين است كه حضرت‏صادق مي‏فرمايند قوم نُصّاب ضررشان بيشتر است بر شيعيان ما از ضرر لشگر يزيد، زيراكه اينها ربودند اموال شهداء را و آتش به كرباس زدند و اينها به جانهاي مؤمنين آتش زدند و ايمان ايشان را ربودند و حال اينكه اگر حالا هم خيمه‏اي بود آتش مي‏زدند و اگر امام‏حسيني بود مي‏كشتند. آيا نه اينكه انكار فضائل مي‏كنند و همه غرض خدا معرفت امام تو است؟ پس غرض خدا را خلاف كردند و غرض خدا كرباس نبود و اين بدنها نبود، بلكه اين بدنها را فداي نشر فضيلت كردند و غرض خدا معرفت امام تو و فضيلت امام تو است. حالا نه اينكه شيخ‏احمد اعلي‏اللّه‏مقامه فضيلت امام شماست و منكر اين بزرگوار منكر امام است؟ نه اينكه هركس اين بزرگوار را دشمن دارد دشمن امام است؟ آيا دشمني با اين بزرگوار بجهت محراب و منبر بود، يا بجهت مرافعه بود، يا بجهت نزاع دنيوي بود؟ حاشا، دشمني ايشان با شيخ نبود مگر بجهت اينكه شيخ فضيلت مي‏گفتند و مردم دور او جمع مي‏شدند و سدّ مداخل مي‏شد بر اينها. و جمعي بجهت اينكه مي‏خواستند مردم اينها را جانشين پيغمبر بگويند و پيغمبر را از مقام خود تنزّل داده بودند، نمي‏توانستند فضيلت پيغمبر را بيش از اينكه مي‏دانستند بشنوند، و بعضي چون خود را صاحب مقام مي‏دانند از فضيلت امام بدشان مي‏آيد، پس انكار اين بزرگواران كه انكار كبرياء خداست كردند. هركس انكار او كند انكار جلال خدا كرده و انكار عظمت خدا كرده، چراكه خلقت او از نور عظمت و جلال خدا است، بلكه خود او كبرياء خداست بمصداق انّ اللّه عزّوجلّ خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه. حالا انكار كبرياي خدا انكار جلال اوست و انكار جلال او انكار عظمت اوست و انكار عظمت او بدتر است از آتش‏زدن كرباس هفتادهزار مرتبه. و اينها كه خود را ملبّس به لباس دوستان اهل‏بيت كرده‏اند و بعضي از علوم صحيحه ائمه را ياد گرفته‏اند و به اين واسطه نزد دوستان ايشان خود را دوست مي‏نامند و نزد دشمنان دشمن، و اغوا مي‏كنند ضعفاء شيعه را، بدتر از كفارند بجهت نفاقشان. و منافق وجود بزرگ

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۲ *»

شيطان است وانگهي كتاب هم خوانده باشد و در جرگه مقدسين هم داخل شده باشد. بلكه مردم گول كفار را نمي‏خورند ماداميكه بشناسند ايشان را ولكن گول منافق را مي‏خورند. منافق اغوا مي‏كند مردم را با عصاي آبنوسي و عمامه و عبا و رداء و قدمهاي كوچك گذاردن و لاحول گويان قدم‏زدن و شيطان هم غير از اين هياكل دامي ندارد و هركه را مي‏خواهد اغوا بكند، به اينها اغوا مي‏كند. شعور دارد شيطان، يهود و نصاري را دام خود قرار نمي‏دهد و صوفي و لوطي پاچه‏ورماليده را دام قرار نمي‏دهد.

بهرحال گمان نكنيد كه دانستن عربي ايمان است، يا عصا زدن و عمامه پيچيدن باعث ايمان مي‏شود. آيا عمر ميان مردم نبود و عصا و عمامه نداشت؟ با عصا و رداء و عمامه ميان مردم حكم مي‏كرد و اين سرّي است كه هيچ‏كس بر نمي‏خورد. خدا بيامرزد پدر و مادرهاي ما را كه از بس ترسانيده‏اند ما را گمان مي‏كنيم عمر مردي بود با شاخ، و دم داشت و بدهيبت و خشن بود، و حال اينكه بسيار لطيف و نازك بود و حمام مي‏رفت و عصائي و عبائي داشت و با نهايت پاكيزگي راه مي‏رفت در ميان مردم و با نهايت عدالت و صداقت امر به معروف و نهي از منكر مي‏كرد؛ پس ان‏شاءاللّه شماها گول نمي‏خوريد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۳ *»

«موعظه سي‏ودوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام در شرح لااله الاّاللّه بود و كشيد تا اينجا كه گفتيم هيچ‏كس به رتبه خدائي نمي‏رسد و خدا هم تنزّل نمي‏كند از ربوبيت خود و به مقام بندگي نمي‏آيد، و خداوند عالم هم تكليف كرده است ماها را به معرفت خود و پيغمبر هم واجب فرموده است اين را. لهذا از حكمت بالغه خود انواري چند خلق كرد در مقام بندگي و از جنس مدركات ما تا هرگاه او را بشناسيم خدا را شناخته باشيم. پس از براي ما همين شناختن، شناختن خداست و معرفت خدا در اين عالم نوعي ديگر ممكن نيست. زيراكه خدا نه در بالاست نه در پائين، نه در يمين است نه در شمال، نه در مشرق است و نه در مغرب، نه حدّي دارد نه رتبه‏اي، نه كمّي نه كيفي، نه مكاني دارد نه زماني. و در همه ذرات وجود داخل است نه مثل دخول آب در كوزه، و نه مثل دخول روح در بدن، و نه مثل دخول شيئي در شيئي، و نه مثل دخولي كه تعقل كني؛ و همچنين اشياء خالي نيستند از او نه مثل خروج اشياء از اشياء.

بهرحال حقيقةً شناختن خدا شأن مخلوق نيست و همين‏قدر بايست بدانيد كه خدا در هيچ‏جا نيست و در همه‏جا هم هست. اما اگر بگوئي چطور، مي‏گوئيم طور

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۴ *»

ندارد. حالا مي‏گوئيم خدا در همه‏جا هست، يعني نور خدا در همه‏جا هست و نور خدا به هرجا كه تابيد شي‏ء موجود شد. پس آن نور، آيت من ربّه آن شي‏ء و دل آن شي‏ء شد. بد نگفته است:

دل هر ذرّه را كه بشكافي   آفتابيش در ميان بيني

و آفتاب همان نوري است كه مقام توحيد اشياء است و شكي نيست كه پيغمبر اول ماخلق‏اللّه است و نزديكتر است از جميع خلق به خدا و چون صفت اعظم است و نور اعظم و يك صفت خدائي بايد در همه‏جا باشد، لهذا صفت خداست و نور خداست كه در همه‏جا هست و پيغمبر كه اعظم صفات است بايد در همه‏جا باشد و احاطه بر همه اشياء داشته باشد و چون حضرت‏امير نفس پيغمبر است و هيچ شيئي بي‏خودي تمام نمي‏شود و همه ائمه هم از نور واحدند و همه نفس پيغمبرند و دويم ماخلق‏اللّهند و محيط بر خلق، و اثر هم بايد تابع صفت مؤثر باشد و ذات خدا در همه‏جا نيست و صفت اوست كه همه‏جاست و ايشان اعظم صفات الهيند، لهذا ائمه سلام‏اللّه‏عليهم در همه اشياء هستند و نور ايشان نور خداست كه به هرجا تابيده روشن كرده است و نمايان كرده است شي‏ء را. مثلاً شمع نمي‏تابد به هيچ‏چيز مگر از مردنگي بلور چنانكه هيچ‏كس شمع را نمي‏تواند ببيند بدون واسطه مردنگي، شكي نيست در اينكه هيچ‏كس نمي‏تواند ذات خدا را ادراك كند به هيچ مدركي. چنانكه چشم تو در برِ آفتاب تاب ندارد و چون خدا اجلّ از اين است كه به ادراك كسي در آيد و نمي‏تواند كسي به نور خدا نظر كند، خدا حجاب اول، حجاب جلال را خلق كرد. و چون نور خدا از پشت حجاب جلال تابيد و باز اجلّ از مدركات خلق بود، حجاب عظمت را خلق كرد. و همچنين باز نتوانستند نظر به نور خدا بكنند، پس خدا حجاب كبريا را خلق كرد و اين را حجاب اخضر قرار داد تا اينكه خلق بتوانند نظر به سوي خدا بكنند و اگر اين حجب را خلق نكرده بود، كسي از نور خدا منتفع نمي‏شد و از حكمت بالغه خود چنين كرد تا مردم منتفع شوند چنانچه فرنگي از حكمت، دوربيني درست كرده كه نظر به جرم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۵ *»

آفتاب مي‏كند و يك جام او را سفيد كرده و جام بعد او را زرد كرده و جام بعد او را قرمز كرده، قرمز كمرنگ و جام بعد او را سبز روشن كرده و جام بعد او را قرمز تيره كرده و جام بعد او را سبز تيره كرده و از پشت اين نظر مي‏كند به جرم آفتاب؛ والاّ هيچ‏كس هيچ قسمي تاب نمي‏آورد.

حالا خداوند عالم حجبي چند قرار داده است تا هركس از پشت آن حجب نظر كند انوار و آثار و صفات خدائي را ملاحظه كند و هركس از پشت اين حجب نبيند صفات و انوار را، ابداً به صفات خدائي نخواهد رسيد و مستفيض نخواهد شد. غرض، ايشانند حجابهاي خدا و خود فرمودند نحن حجبه و كسي به مقام اعلي نمي‏رسد و از آثار خدائي باخبر نمي‏شود مگر بواسطه ايشان. نمي‏بيني كه خدا فرموده است يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لا تنفذون الاّ بسلطان اي گروه جن و انس هرگاه استطاعت داريد بيرون برويد از كناره‏هاي آسمان و زمين، و بيرون نمي‏رويد مگر به سلطان.

و اما عرب سماء را سماء مي‏گويد بجهت بلندي او، و عجم آسمان مي‏گويد يعني آس‏مان، يعني مانند آس كه او مي‏گردد مثل آسياب. و آس اين سنگي است كه مي‏گردد بر روي سنگي ديگر. حالا هرگاه او را آب بگرداند، آس‏آبش مي‏گويند و هرگاه با دست او را بگردانند، دست‏آس مي‏گويند و آنها اين دستاسهائي است كه در خانه‏هاست. و هرگاه او را حيواني بگرداند مثلاً خر كه او را مي‏گرداند، خرآس مي‏گويند. و باد كه او را بگرداند، بايد او را بادآس بگويند.

بهرحال از اطراف همه بلنديها و از همه قريه‏هاي نواميس بايد بيرون برويد اگر استطاعت داشته باشيد و نمي‏توانيد برويد مگر به سلطان اين راه. و اهل آسمان بايد باشد كه بداند راهها را والاّ شماها نمي‏دانيد راه را. و واضح است بر شما كه اهل آسمان و سلاطين اين راه حجابهاي خدايند و نمي‏توان به نور توحيد رسيد مگر به اين حجب. چگونه مي‏شود نظر به نور توحيد كرد بدون حجب و حال آنكه تو نظر به اين جرم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۶ *»

شمس نمي‏تواني بكني كه آن نور را از كرسي مي‏گيرد و كرسي از عرش مي‏گيرد و عرش بي‏حجاب كبريائي نمي‏تواند برسد به نور توحيد. پس خدا بر گرد نور توحيد كه آن شمس ازل است فانوسي كشيده و بر گرد فانوس اول فانوسي ديگر و بر گرد فانوس دويم فانوسي ديگر تا از پس اين فانوسها نظر به نور توحيد كنند. و به عبارتي ديگر آئينه سفيدي خلق كرد و پس از او آئينه قرمزي و پس از او آئينه سبزي تا اينكه ديده‏ها را تاب ديدن باشد و اگر يكي از اين حجب نباشد كه فيض از عالم منقطع مي‏شود و بنيه ملك از هم مي‏پاشد. نمي‏بيني خدا فرموده است لولاك لماخلقت الافلاك. پس واسطه ايجادند ايشان و خدا ايجاد كرد به اين واسطه و هرگاه نبودند ايشان هرآينه موجودي نبود. اول خلق كه پيغمبر است۹ و هرگاه اولي نبود آخري هم نبود و هرگاه خودي پيغمبر كه حضرت‏امير است نبود حضرت پيغمبر بروزي نداشت. پس حجاب اول خاتم است و حجاب دويم ائمه سلام‏اللّه‏عليهم و حجاب سيوم اركانند و حجاب چهارم نقبايند و حجاب پنجم نجبايند و از پشت اين حجب، مردم نظر به نور توحيد مي‏كنند و از حجاب نقابت كسي نمي‏تواند نظر كند مگر نجباء. و از حجاب اركان كسي نمي‏تواند نظر كند مگر نقباء. و از حجاب ائمه كسي نمي‏تواند نظر كند مگر اركان. و از حجاب اول كسي نمي‏تواند نظر كند مگر ائمه. و اگر نبود حجاب دويم اهل حجاب سيوم محترق مي‏شدند و اگر نبود حجاب سيوم اهل حجاب چهارم محترق مي‏شدند و همچنين اگر نبودند نجباء، جميع خلق محترق مي‏شدند و كسي باقي نمي‏ماند. و همه حجب جلوه‏هاي حضرت‏اميرند و صورتهائي است كه آن بزرگوار از لطائف عناصر گرفته و بدني از براي خود قرار داده و خود در او جلوه كرده است. بد نگفته است:

خود بن و بنگاه من در نيستي است   يك سواره نقش من پيش ستي است

پس نور او از اين حجب تابيده است به هر شيئي و ايجاد گشته است در او. پس هرچه هست جلوه‏اي از اوست بجهت اينكه هيچ شيئي موجود نشد مگر به نور او و پر كرده است نور آن بزرگوار جميع خلل و فُرَج ذرّات موجودات را. نيست ذرّه‏اي كه در او نور

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۷ *»

علي نباشد، پر كرده جميع آسمان مشيّت و ارض امكان را همچنانكه مي‏خواني در دعا فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت. چگونه نه و حال آنكه خداوند عالم چهار مَلَك خلق كرده است كه حامل حيات و موت و خلق و رزق جميع خلقند و پر كرده‏اند هريك جميع ذرّات امكان را و امام مي‏فرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا. پس آنچه در اين عالم آمد جلوه‏اي بود از جلوه‏هاي او و به مثل اين مردم بود از هيأت و سلوك و اكل و شرب و امثال اينها و معهذا پر كرده است جميع عالم امكان را. نمي‏بيني جبرئيل پر كرده است جميع زمين و آسمان را و معهذا به صورت دحيه كلبي مي‏آمد خدمت پيغمبر۹ و به صورت اعرابي آمد نزد حضرت‏امير و معهذا جاي خود را خالي نگذاشت و به جميع خلقهاي ذرّات در همه آنات فعّال بود. حالا هرگاه جبرئيل كه نوكري است از براي شيعيان آن بزرگوار و با اينكه امام فرمود سلمان خير من جبرئيل به هر صورتي كه بخواهد در آيد و معهذا جاي خود را هم خالي نگذاشته باشد. چرا نباشند اين بزرگواران جلوه‏هاي حضرت‏امير و حال اينكه پر كرده است جميع ذرّات امكان را به نور جلوه‏هاي خود. نمي‏بيني مي‏خواني بهم ملأت سماءك و ارضك و ضمير جمع راجع به سوي واحد نيست راجع به جمع است و جمع كساني را مي‏گويند كه با همند. بلكه اگر به بزرگي بگوئي شما، بجهت اين خطابِ جمع مي‏كني كه وزراء و وكلاء و نوكرها دارد. هرگاه پادشاه بخواهد ولايتي را تسخير كند با لشگر مي‏كند و هرگاه تو بگوئي به پادشاه كه شما تسخير كرديد ولايت را، نه مراد تنهائي است و مي‏گوئي شما تسخير كرده‏ايد با لشگر. اين است كه ائمه مي‏فرمايند مائيم اعراف و مي‏فرمايند بنا عُبد اللّه و لولانا ماعُبد اللّه بنا عُرف اللّه و لولانا ماعُرف اللّه به ما خدا عبادت كرده شده و به ما شناخته شده است خدا و اگر ما نبوديم عبادت كرده نمي‏شد خدا و شناخته نمي‏شد خدا. و مراد اشعه آن بزرگواران است زيراكه عالم را اشعه آفتاب و ماه و چراغ روشن مي‏كند و اشعه واسطه ظهور الوان و اشكالند و شيعيان كامل آن بزرگوار واسطگان معرفت ائمه‏اند و شناختن ائمه شناختن خداست. پس همه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۸ *»

حجبند و به ماها نمي‏رسد مگر از واسطه حجب و اگر حجب نبودند موجودي نبود كه خدا را بشناسند. و چنانچه واسطه شريعت ايشانند واسطه ايجاد هم هستند. پس هركس در عالم ذرّ قبول ولايت علي بن ابي‏طالب را كرد كوناً موجود شد و هركس قبول كرد شرعاً مُسلم شد. حالا جميع انبياء و اوصياء ايشان مُسلم بودند و هر يك يك فقره‏اي از شريعت خاتم انبياء را در دست داشتند و به آن عمل مي‏كردند و همه مُسلم بودند و امّت آن بزرگوار بودند و در هر عصري كه بودند تسليم خاتم را كردند و مأمور به امر او بودند. و همچنين در هر عصري جلوه‏اي از جلوه‏هاي او با فقره‏اي از اوامر و نواهي او بر مردم ظاهر مي‏شود تا اينكه حضرت قائم يأتي بكتاب جديد، مي‏آيد با كتاب جديد و شريعت جديدي.

غرض، در هر عصري جلوه‏اي از آن بزرگوار ظاهر مي‏شود و حجت است بر مردم و اوست حجاب اخضر براي ناظرين بسوي حق و به سبب او جميع فيوضات الهي به خلق مي‏رسد و به بركت او مردم زنده‏اند و محفوظند از بلاها و اوست آيت توحيد خدا در آن عصر و اگر نبودند خدا شناخته نمي‏شد، و يگانگي خدا را نفهميده‏اند مردم مگر بواسطه اين حجابها و ايشان شرط توحيد خدايند. در وقتي كه حضرت‏رضا۷ وارد نيشابور مي‏شدند جمعي از دوستان خواهش بيان حديثي از آن بزرگوار نمودند. آن بزرگوار فرمودند شنيدم از آباء عظام خود و ايشان از رسول‏خدا۹ و رسول‏خدا از جبرئيل و جبرئيل از حق‏تعالي كه فرمود لااله الاّاللّه حصني و من دخل حصني امن من عذابي. بعد از آنكه اين حديث را اهل نيشابور استماع كردند، دوازده‏هزار قلمدان مرصّع بيرون آوردند و اين حديث را نوشتند. بعد از آن حضرت فرمودند بشروطها و انا من شروطها و اين است كه در زيارت ائمه را شروط لااله الاّاللّه خطاب مي‏كنيد و ايشانند اهل لااله الاّاللّه و محال است كسي توحيد كند خدا را بدون ائمه هرگاه نباشد ولايت ايشان و يگانگي ايشان يگانگي خداست نمي‏بيني مي‏فرمايند من قال لااله الاّاللّه مخلصاً وجبت له الجنّة حالا خالص از چه باشد؟ از حرام. و اصل هر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۹ *»

حرامي ابابكر و عمرند عليهمااللعنة و العذاب. پس خالص كسي است كه ولايت ائمه سجّيني در او نباشد و ولايت ائمه علييني نهي مي‏كند از حرام. نمي‏بينيد مي‏فرمايند الصلوة تنهي عن الفحشاء و المنكر يعني نماز باز مي‏دارد از فحشاء و منكر. و اصل صلوة، حضرت‏امير است چنانچه خود فرمودند انا صلوة المؤمنين و صيامهم؛ و اصل فحشاء و منكر ابي‏بكر و عمرند عليهمااللعنة و العذاب. بهرحال لااله الاّاللّه نهي مي‏كند از حرام و هركس خالص شد، يعني بيرون كرد از دل هرچه غير از علي است. چنانكه شاعر گفته:

دو عالم را به يكبار از دل تنگ   برون كرديم تا جاي تو باشد

اين خالص است و از باب توحيد داخل شده و حقيقةً خدا را توحيد كرده و همين جنّتي است براي موحّد لاغير. و اما هرگاه كسي خالص نباشد، توحيد نكرده است خدا را؛ زيراكه از باب او داخل نشده است. پس يهود و نصاري و مجوس و ساير مخالفين لااله الاّاللّه نگفته‏اند حقيقةً و هرگاه در كتابي بنويسند بسم اللّه الرحمن الرحيم اين بسم‏اللّه به كار كسي نمي‏آيد، از براي خودشان خوب است. اسم خداي يگانه نيست اين اسم آن خدائي است كه خيال كرده‏اند و بر پيغمبري هم نازل شده است كه خيال كرده‏اند و همه باطل و ناقصند. از اين است كه حضرت‏قائم مي‏كشند چهل هزار زيدي را و مي‏فرمايند بگذاريد قرآنهاي اينها را براي خودشان باشد، قرآنهاي اينها مثل اينها ناقصند، منم كلام ناطق و كامل. پس لااله الاّاللّه كه آنها مي‏گويند كفر است زيراكه خداي آنها غير از خداي ماست و پيغمبر آنها غير از پيغمبر ماست و كتاب آنها غير از كتاب ماست و دين آنها غير دين ماست و نيست خدائي مگر خداي ما و نه پيغمبري مگر خاتم‏النبيين و نه كتابي مگر قرآن و نه ايماني مگر اسلام.

حالا مي‏خواهيم اين مسأله را سيرش بدهيم و بالاتر رويم، مي‏گوئيم كساني كه به خداي محمد بن عبداللّه قائلند اگر علي را هم خليفه و جانشين و وصي خاتم‏النبيين مي‏دانند لااله الاّاللّه ايشان ايمان است و هرگاه به خدا و پيغمبري قائلند كه علي خليفه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۰ *»

او نيست ايمان ندارند پس از نواصبند هيچ ذكري نه لااله الاّاللّه و نه غير اين و هيچ عبادتي از ايشان قبول نمي‏شود. زيراكه از باب داخل نشده‏اند و باب و شرط قبولي اعمال ولايت علي بن ابي‏طالب است. از اين است كه فرمود لا يبالي الناصب صلّي ام زني صام ام سرق فرق نمي‏كند ناصب را كه نماز كند يا زنا و روزه بگيرد يا دزدي كند. پس اگر تمام عمرش را عبادت كرده باشد، مؤمن مي‏بيند كه همه عمرش را دزدي كرده و زنا كرده. و اگر هر شب گريه كند، گويا بر عمر گريه كرده و مؤمن راضي نمي‏شود به چنين عبادتي و هرگاه كسي از چنين عبادتي خوشش آيد كافر است. بجهت اينكه اين هم راضي شده به خداي او و پيغمبر او و وصي پيغمبر او و از چنين كسي هيچ عملي قبول نمي‏شود بدليل اينكه مي‏خواني در دعاي اعتقاد و بايد به همين اعتقاد بميري كه لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها. پس ان‏شاءاللّه دانستيد كه تسليم ايشان لازم است و بدون تسليم ايشان هيچ عبادتي قبول نمي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۱ *»

«موعظه سي‏وسوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما در شرح لااله الاّاللّه بود و رسيد به اينجا كه گفتيم خداوند عالم امر فرموده است شماها را به معرفت، و معرفت ذات خدا هم ممكن نيست، لهذا قائم‏مقامي از براي خود قرار داد كه جميع صفات خدا را نماينده باشد و آئينه سرتاپانماي آثار الهي باشد تا هركس او را بشناسد خدا را شناخته باشد حقيقةً. بجهت اينكه غير از اين شناختني از براي مدركات خلق ممتنع است. مثَلش آنكه آنچه از قمر در آئينه افتاده است، همه او مثل ماه است ولكن در آئينه خودنما نيست، اثري است از او و ممكن نيست بودن ذات ما در آئينه و ممتنع است اگرچه همه صفات او صفات ماه است ولي

ميان ماه من تا ماه گردون   تفاوت از زمين تا آسمان است

حالا غير از قائم‏مقام، ظرف امكان را گنجايشي نيست و حوصله موجودات بيش از اين بر نمي‏دارد و مشاعر موجودات بيش از اين نيست. پس همين است معرفت خدا و در امكان، خدا معرفتي جداگانه ندارد كه معرفت قائم‏مقام او مثل معرفت او باشد. حاشا، همين است معرفت خدا لا غير. بد نگفته اگرچه شعر درويشي است:

ما علي را خدا نمي‏دانيم   از خدا هم جدا نمي‏دانيم

 

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۲ *»

فرمودند حق و خلق، حق است يا خلق. و اما خلق كه اول و اشرف ماخلق اللّه خاتم‏النبيين است۹ پس نيست مابين خدا و ايشان فرقي مگر اينكه ايشان بنده‏اند و ايشان را اول ماخلق‏اللّه قرار داده است و جميع خلق را در تحت رتبه ايشان خلق كرده است و همه خلقت بجهت ايشان است. آيا نمي‏خواهند آقاي ايشان صاحب اين عظمت باشد؟ ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله آيا حسد مي‏برند بر آنچه خدا عطا فرموده است به آل‏محمّد: ؟ خود مي‏فرمايند يفصل نورنا من نور ربّنا كمايفصل نور الشمس من الشمس يعني نور ما از نور پروردگار ما جدا شده است همچنانكه نور آفتاب از آفتاب جدا مي‏شود. و مي‏فرمايد انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي بالنورانية و در حديثي ديگر مي‏فرمايد معرفت امام‏عصر معرفت خداست، و در حديثي ديگر مي‏فرمايد مائيم معاني خدا. و در شرح اسماء حسني مي‏فرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني مائيم به خدا قسم اسمهاي نيكوي خدا. وهكذا جميع صفات خدائي جايش اينجاست و غير از صفات هم چيزي ادراك نمي‏شود.

مي‏خواهيد بدانيد صفات خدا را هم نمي‏توان وصف كرد؟ خداوند عالم مدارك ظاهري به شما داده است و مدارك باطني، و از جمله مدارك ظاهره چشم است و خدا چشم را به شما داده است كه رنگ و شكل و زشت و زيبا و بالا و پائين را ببيني و خدا نه رنگ است و نه شكل و نه بالاست نه پائين، نه زشت و نه زيبا. و شامّه به شما داده است كه بوها را به او بشناسيد و خدا بو نيست كه به مدرك شامّه در آيد. و به شما ذائقه داده است كه به او مزه‏ها را بفهميد و خدا مزه نيست كه به مدرك ذوق در آيد. و خدا به شما لامسه داده است كه به او نرمي و زبري و گرمي و سردي را بفهميد و خدا نه نرمي است و نه زبري، نه گرمي است و نه سردي كه به مشاعر لمس در آيد. و به شما گوش داده كه صوتها را بشنويد و خدا صوت نيست كه به مدارك سمع در آيد. و هم مدارك باطنه كرامت فرموده است كه به آنها بفهميد و تعقّل كنيد و بدانيد و دوست بداريد و خائف

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۳ *»

باشيد و غضب كنيد و راضي بشويد، و خدا به هيچ‏يك از اين مشاعر در نمي‏آيد؛ ذات خدا كه ابداً به هيچ مدركي در نمي‏آيد حتي پيغمبر فرمود ماعرفناك حق معرفتك و ماعبدناك حق عبادتك. بلي نوري خداوند عالم در شماها خلق كرده است از نور صفات خود كه شما به آن نور بشناسيد صفات خدا را و اعظم صفات خدا، خاتم‏النبيين است. و ائمه سلام‏اللّه‏عليهم نفس پيغمبرند، پس شناختن ايشان شناختن خداست بجهت اينكه شناختن ذات ممتنع است. اين است كه مي‏فرمايد معرفت من به نورانيت همان معرفت خداست و معرفت خدا همان معرفت من است به نورانيت. پس دانستيد كه نه جن و نه انس و نه انبياء و نه اولياء و نه حضرت‏خاتم، از ذات خدا چيزي نگفته‏اند مگر آنچه گفتند و دانستند كه از صفات خداست و ائمه‏اند سلام‏اللّه‏عليهم صفات اللّه. پس از شناختن ائمه هيچ‏كس بالاتر نرفته و ايشانند مقامهاي خدا، يعني جلوه‏گاه خدا و ايشانند ظهور خدا و نفس خدا و جنب خدا؛ زيراكه خدا را ظهوري نيست مگر در ايشان و سرتاپا صفت اويند. مثَلش آنكه آنچه از بدن تو سر مي‏زند، از روح تو سر مي‏زند و روح تو ظاهر نمي‏شود مگر از تن تو و تمام تن تو سرتاپا صفات روح تو است

رقّ الزجاج و رقت الخمر   فتشاكلا و تشابه الامر
فكأنّما خمر و لا قدح   و كأنّما قدح و لا خمر

غرض، نيست ميانه خدا و ائمه طاهرين هيچ فرقي مگر اينكه ايشان بندگان خدايند و علي را هيچ‏كس خدا نمي‏گويد. لعنت بر آن‏كسي كه بگويد علي خداست. بلي، هركس بگويد او صفت نيكوي خداست و قائم‏مقام خداست در اين عالم و آنچه در ملك اضافه بسوي خدا بشود اضافه بسوي آن بزرگوار است، و آنچه از خدا برسد به بندگان بواسطه آن بزرگوار است، صحيح است؛ او صفت خداست و از براي صفت اسمي ديگر نمي‏توان گذارد چنانكه از براي آسمان اسمي ديگر نمي‏توان گفت و از براي زمين اسمي ديگر نمي‏توان گفت. خدا او را صفت خود قرار داده و نفس خود قرار

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۴ *»

داده و ذات خود قرار داده و غير از اين هم چاره‏پذير نيست، چه گلوها پاره شود يا سينه‏ها تنگي كند. آنچه خدا خلق كرده همان است و آنچه مي‏بايست موجود بشود، شد و عالم امكان موجود شد و قلم خشك شد جفّ القلم نوشته شد بر لوح آنچه بايست نوشته بشود. و از آنجمله ايشان را خدا اسماء خود قرار داده. نمي‏بينيد امام در تفسير اسماء حسني مي‏فرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني؟ و اسم صفت است، پس ايشان صفات نيكوي خدايند و منزّه است خدا از صفتي كه غير از ايشان باشد. سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه ربّ العالمين يعني منزّه است ربّ تو اي محمّد كه ربّ عزّت است از آنچه وصف كنند خلق، و لايق خدا نيست وصف خلق، و بر سلامتند انبياء و خود را لايق خدا نمي‏دانند، و حمد حقيقتي است كه مخصوص خدا است و او وصفي است كه خود براي خود كرده. پس اوست مخصوص خدا. پس هركس غير از ايشان را صفات خدا بداند، تنزيه نكرده است خدا را و توحيد همين است كه هيچ صفتي را مخصوص پروردگار نداني مگر خاتم‏النبيين را. اين است كه فرموده‏اند كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و لايق خدا نداند مگر ائمه را سلام‏اللّه‏عليهم و بشناسد ايشان را كه صفات خدايند و خدا را غير از اينها صفتي نيست.

برهاني بياورم، هرچه صفت خداست غير خداست و غير خدا خلق خداست و پيش از پيغمبر كه خلقي نبود، زيراكه اول ماخلق‏اللّه است آن بزرگوار و حضرت‏امير هم نفس پيغمبر است و همه ائمه از نور واحدند. پس به اين برهان ايشانند صفات‏اللّه و اسماءاللّه و چون شناختن ذات ممكن نيست و شناختن صفات، شناختن ذات است، لهذا حظِّ از معرفت خدا، معرفت ائمه است سلام‏اللّه‏عليهم بجهت اينكه يكجا و سرتاپا صفات خدايند و صفات فاني در جنب ذاتتد. چنانكه هيچ از خود ندارند و يكجا غيرنما شده‏اند و اين را ملائكه خوب فهميده‏اند وقتي كه ديدند يگانگي ائمه را گمان كردند اين يگانگي خداست، چون ائمه سلام‏اللّه‏عليهم از قلب ايشان مطلع شدند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۵ *»

فرمودند لااله الاّاللّه پس شيعيان ايشان متابعت كردند و گفتند لااله الاّاللّه ملائكه هم متابعت كردند شيعيان را و گفتند لااله الاّاللّه و نديدند اين يگانگي را غير از يگانگي خدا. پس هركس توحيد كرد خدا را بواسطه ائمه بود و باب توحيد لااله الاّاللّه است و ائمه حروف لااله الاّاللّه و اهل لااله الاّاللّه مي‏باشند، و چگونه توحيد مي‏شود خدا بي‏معرفت اهل توحيد، و حال اينكه اصل خلقت بجهت معرفت ايشان است و خدا همه خلق را به طفيل ائمه خلق كرده است و علت غائي خلق اين بزرگوارانند و منير جميع موجوداتند و همه موجودات اشعه ايشانند. نمي‏بيني مي‏فرمايد خلق المؤمن من نور طينتنا و فرمود شيعيان از زيادتي نور ما خلق شده‏اند و واضح است كه زيادتي نور ايشان از ايشان است بدليل قوله۷ سلمان منّا اهل‏البيت و انبياء سلام‏اللّه‏عليهم از شعاع ائمه خلق شده‏اند و شيعيان از شعاع انبياء و مؤمنين جن از شعاع شيعيان و ملائكه از شعاع مؤمنين جن و حيوان از شعاع ملائكه و نباتات از شعاع حيوان و جماد از زيادتي نبات.

بهرحال چون پيغمبر خواستند مباهله كنند با نصاري چنانچه خدا مي‏فرمايد قل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم و خود پيغمبر، حضرت‏امير بود و چون ائمه از نور واحدند، پس اهل‏بيت، نفسهاي پيغمبر و آل‏پيغمبرند. و بديهي است كه شخص بي‏نفس تمام نيست و نفس بمعني خود است و حضرت پيغمبر فرمودند علي منّي كرأسي و حديثي ديگر مي‏فرمايند علي منّي مثل روحي في بدني اين است معني لولا علي لماخلقتك يعني اگر خود تو نبود، تو بروزي نداشتي و حال آنكه يك‏نور بودند از نور خدا كه در عبدالمطلب دو قسم شد و باز همان‏دو يكي مي‏شوند و يك‏نور ديگر نصف نمي‏شود، اين‏دو با هم يك پدر و مادر مي‏شوند و اين است كه فرمودند انا و علي ابوا هذه الامّة من و علي پدر و مادر اين امّت مي‏باشيم. پس شيعيان ايشان آل ايشانند و هرجا خدا آسمان مي‏گويد، مرادش ائمه‏اند سلام‏اللّه‏عليهم و آسمانها را افلاك مي‏گويند و فلك چرخي را مي‏گويند كه مي‏گردد.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۶ *»

پس چون ائمه محيطند بر آسمانها و برگرد آنها مي‏گردند، لهذا مراد از افلاك، ائمه‏اند. پس هرگاه پيغمبر نبود، ائمه خلق نمي‏شدند. اين است معني لولاك لماخلقت الافلاك مثل اين است كه به يك شيئي كه از دو لحاظ خلق شده است، به نصف او بگوئي اگر تو نبودي نصف تو را خلق نمي‏كردم. و اگر علي نبود خدا پيغمبر را نمي‏فرستاد زيراكه دين پيغمبر را او رواج داد و اگر رواج نمي‏داد بعثت پيغمبر بي‏حاصل بود بجهت اينكه براي اظهار دين مبعوث شد. و اگر حضرت‏امير نبود كه رواج دين بدهد، بايست مردم بر گمراهي باشند تا روز قيامت. پس علي نفس پيغمبر است و اگر نبود پيغمبر هم مبعوث نمي‏شد. و اگر پيغمبر مبعوث نمي‏شد همه مردم گمراه مي‏ماندند و خداي حكيم خلقت لغو و بي‏پيغمبر نمي‏كند؛ بايد حجتي باشد بر مردم حتماً و اجماعاً.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۷ *»

«موعظه سي‏وچهارم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

اصل كلام ما در تفسير لااله الاّاللّه بود و ثابت شد براي شما كه ائمه سلام‏اللّه عليهم اهل لااله الاّاللّه مي‏باشند و شروط لااله الاّاللّه مي‏باشند. حالا لفظي شنيديد و لفظ جسم است از براي معني چنانچه امام فرمود المعني في اللفظ كالروح في الجسد. سعي كنيد تا معاني الفاظ را بفهميد، تا چند ظاهر الفاظ را مي‏بينيد و از باطن خبري نداريد؟ به تمام گوش و هوش متوجه مطلب شويد كه مي‏خواهيم مقامي بالاتر برويم و ببينيم كلامي كه خدا مي‏فرمايد يا ائمه مي‏فرمايند، چندمعني از آن مي‏توان فهميد و كه مي‏تواند اين كلامها را معني كند؟

ائمه شما مي‏فرمايند نحن نتكلّم بالكلمة و نريد منها سبعين وجهاً و چرا هفتاد وجه فرمود؟ مثَلش مثل كسي است كه بسيار جائي مي‏رود، مي‏گويد هفتاد مرتبه من آمدم در اينجا؛ يا كسي تعليم مي‏كند كسي را بسيار و مي‏گويد هفتاد دفعه گفتم به تو يا غير. پس از جهت كثرت است والاّ خداوند عالم هزار هزار عالم خلق كرده است و كلمه‏اي كه ائمه اراده مي‏فرمايند قبل از اين هزار هزار عالم است و در اوامر و نواهي اهل هزار هزار عالم است. پس در هر عالمي لباسي مي‏پوشد تا در اين عالم و اين البسه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۸ *»

در هر عالمي لفظند براي معنيي. و همچنين قرآن را خداوند عالم از براي هزار هزار عالم فرستاده، پس هزار هزار لباس پوشيده است و اين البسه الفاظي چند از براي معاني قرآن است و نمي‏فهمند معاني عاليه قرآن را مگر اهلش. پس فهم معاني قرآن شأن هركس نيست و نمي‏تواند هركسي معني احاديث را بفهمد و فهم كلام خدا و كلام ائمه مثل عربي‏خواندن نيست، چيز ديگري است. از براي او اشاره‏هاست و كنايه‏هاست كه آنها را احباب مي‏فهمند. مثل كلام معشوق كه نمي‏فهمد آن را مگر عشّاق. مثل شخصي كه معشوقي داشت و روزي خواست كه او را به مجلسي حاضر كند و جمعي هم اجنبي بودند در آن مجلس و نفهمند. پس به نوكر خودش گفت برو و اگر هست بگوش بيايد و اگر نيست هيچ مگو و خود بيا. رفت و برگشت و گفت بود، هيچ نگفتم و آمدم. يعني برو و اگر پدرش هست هيچ مگو و بيا و اگر نيست پدرش بگوش بيايد؛ و نوكر هم گفت رفتم اول كه بود هيچ نگفتم ايستادم تا رفت گفتمش بيا. حالا سرّ حبيب را حبيب مي‏داند نه غير حبيب و من از شنيدن اين حكايت معاني قرآن را و اسرار قرآن را فهميدم. خدا با حبيب خودش به رمز سخن گفته است و اين را هركس نمي‏فهمد. ترجمه‏كردن، فهميدن مطلب قرآن نيست. غالب ملاّها غير از ترجمه چيزي از قرآن نمي‏فهمند و علم، ترجمه‏گفتن و ترجمه‏فهميدن نيست. نگوئيد كه ما عامي‏ايم نمي‏فهميم و عربي نخوانده‏ايم. فهم، دخل به عربي و عجمي ندارد. بسا فقيهي كه بقدر بازاري فهم ندارد، نهايت مسائل فقهي را جمع مي‏كند. اما مي‏شود كه بازاري اعلم علما باشد بجهت اينكه علم، نه عربي است و نه عجمي، نه تركي است و نه هندي. علم نوري است كه مي‏اندازد خدا در دل هركس كه بخواهد، يا در دل كسي كه دوست ائمه باشد. اين بخشي است كه خدا به هركس مي‏خواهد مي‏دهد.

حالا خاصيت من و فنّ من اين است كه بازاري را از كارش باز ندارم و اعلم علما هم بشود و تجربه هم كرده‏ام. پس اگر كسي هفته‏اي دو مرتبه بيايد به اين مجلس، با اينكه از كارش هم باز نشود، عمّاقريب اعلم علما خواهد شد. بجهت اينكه عربي را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۹ *»

همينكه فارسي كردم، در فهميدن مطلب فرقي ندارد الاّ اينكه هركس در شكوك و شبهات گرفتار نشده باشد بهتر مي‏فهمد و اگر بر فطرت اصلي مانده باشد كلام را مي‏فهمد و معاني كلمات ائمه را مي‏فهمد.

حالا المعني في اللفظ كالروح في الجسد را هرگاه معني كنم، در فهم اين، شماها و ملاّها يكي خواهيد بود و چون يكي شديد مي‏شكافيم لفظ را تا همه بفهميد فرق گوينده و فرق الفاظ را.

اما اين لفظي كه تو مي‏گوئي، مي‏گيري قطعه‏اي از هوا را و با زبان و دندان و لبان خود او را تركيب مي‏كني و با شُش خود او را از دهان بيرون مي‏آوري مثل ني هميان كه بيرون مي‏آيد از او صداها. و ني هميان را از روي حكمتِ خدا بر داشته‏اند و ساخته‏اند در هوا مي‏آيد و به طبله گوش شنونده مي‏خورد به همان تركيبي كه از دهان بيرون آمده و اين هوائي است كه هيچ دخلي به ذات تو ندارد و خلق تو است، تو گرفتي قطعه‏اي از هوا را و خلق كردي حرفي را كه خواستي. اين است كه خدا مي‏فرمايد اذ تخلقون افكاً يعني دروغ را خلقت مي‏كنند، و در جائي مي‏فرمايد و تخلق من الطين كهيئة الطير و در جائي ديگر مي‏فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخّار.

حالا كه دانستي لفظ مخلوق تو است و از اين لفظ اراده‏اي داشتي كه خلق كردي، خواهي فهميد كه لفظي كه خدا فرموده است مثل انّما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون و مي‏فرمايد يا ابن‏آدم انا ربّ اقول للشي‏ء كن فيكون و همچنين كلماتي ديگر كه فرموده است، مثل كلمات شماها نيست كه قطعه‏اي از هوا بگيرد و خلق كند. كلمه خدا از هوا نيست و خلقت خدا مثل خلقت شماها نيست. مي‏خواهيم ببينيم كه حرفهائي كه خدا زده چطور است، آيا ذات خدا مثل شُش شما مي‏شود و مثل دهان و زبان شما از هوا مي‏گيرد قطعه‏اي و خلق مي‏كند؟ حاشا، كلمه خدا مثل پيغمبر و ائمه مي‏باشد، كلمه خدا كلمه‏اي است كه خدا فرموده بكلمة منه اسمه المسيح عيسي بن مريم. و كلماتي است كه خدا تعليم آدم كرد و كلمات او مجسّم و اشخاصيند صاحبان حكمت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۰ *»

و ذكاوت و علوم الهي و كلمات او كوني است نه لفظي. و من آياته خلق السموات و الارض كلمات خدا ائمه‏اند و همه ايشان هم واحدند و همه نفس پيغمبرند، همه اميرالمؤمنينند و اميرالمؤمنين واصل به پيغمبر است. و لقدوصّلنا لهم القول. حالا مي‏شود كه هرچيزي كه هست همه يك‏كلمه باشد و از براي يك‏كلمه چندمرتبه است: اعلائي است و اعلاء اعلائي است و اسفلي است و اسفل اسفلي است. و كلمات شما دو نوع است: يا نوشتني است يا گفتني. و نوشتني از ماده مركب است و اما گفتني از قطعه هوا. حالا اين كلمات اجسادند از براي معاني اينها چنانچه بدن انسان جسد انسان است و روح او غير از اين است و اين را شماها و ملاّها يك‏طور مي‏فهميد و دخلي به عربي خواندن ندارد. و الفاظ خدا مثل شماهايند و روحهاي شما معاني شما و ائمه سلام‏اللّه عليهم مي‏خوانند شماها را در صفحه ملك و همين‏كه شماها را مي‏بينند، معاني شماها را مي‏فهمند. و همين‏كه اين كلمات افلاك و انجم و ارضين را مي‏خوانند معاني اينها را مي‏دانند و از وجود اين افلاك و اوضاع اين عالم معاني اين كلمات افلاك و اوضاع مفهوم مي‏شود كه معني اينها چيست. مثلاً هرگاه يك‏روزي در كرمان گراني شود، حاكم جار بزند كه نان را ارزان كنند و نانواها جمع شوند كه بروند نزد حاكم و داد كنند، از همين رفتن با جمعيت اينها معلوم مي‏شود كه مي‏روند داد بزنند و اين رفتن ايشان علامت دادزدن است.

باري، مقصود ما اين بود كه بدانيد چه‏بسيار كساني كه مي‏گويند لااله الاّاللّه ولكن مي‏شود معني نداشته باشد و بي‏روح باشد. لفظي در شريعت جاري كرده، و احكام شريعت احكام لفظي است و احكام طريقت باطن اين الفاظ است. پس هركس اين الفاظ را بگويد در ظاهر شريعت ايمان دارد، ولكن هرگاه باطن اين الفاظ را نداند و قبول نكند، در باطن شريعت كافر است مثل ابابكر و عمر كه در ظاهر اين كلمات را جاري مي‏كردند و در اسلام كافر نبودند. چنانچه پيغمبر دختر گرفت از آنها و دختر داد به آنها ولكن از شريعت كه گذشت كافرند. پس شريعت بدن است و طريقت روح، و بدن

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۱ *»

بي‏روح مرده است و مرده نجس است. و هرگاه درست‏كردن بدن اين‏قدر نفع داشته باشد كه او را مسلم بخوانند و پاك بدانند و زن به او بدهند و دختر از او بگيرند و مشورت با او بكنند، هرگاه روح او را هم درست كنيد كه كامل بشود، در آخرت هم مؤمن و متّقي خواهد بود. «يك دم بخود آي و ببين چه كسي» اقلاً غصه بخور كه چه كرده‏اي تا بحال، فكري بر عاقبت خود بكن. نهايت آنچه سعي كرديد از براي بدن بود، آيا بدن بي‏روح ثمري دارد از براي شما؟ اين نمازي كه مي‏كنيد آيا روح دارد و در باطن هم نماز مي‏كنيد يا نه؟ آيا به همين ظاهر اكتفا كرده‏ايد؟ كفايت مي‏كند براي آخرت شما؟ حاشا، چه‏بسيار قرآن‏خوانند و به لعنت قرآن گرفتارند، و چه‏بسيار نماز مي‏كنند و به لعنت نماز گرفتارند، و چه‏بسيار كه به بركت عمل‏كردن به شريعت آقا شده‏اند ولكن تا لب قبر بيشتر همراهي نمي‏كنند او را اعمال او؛ و آنجا از شكل نماز و روزه نمي‏پرسند و سؤال از روح مي‏كنند و با باطن كار دارند. نمي‏بينيد كه عمر تا آخر عمر لااله الاّاللّه گفت و به كار باطن او نخورد؟ پس هرچه در اينجا مي‏كنند از يادشان مي‏رود در آنجا، و چيزي ديگر باب آنجاست. اين اعمال شريعت مخصوص اين عالم است و نهايت بدني را تمام كرده است اما بي‏روح است و مرده.

بهرحال، حرفهاي من به كار آنجاي شما مي‏آيد و از براي روح شما خوب است. تا حالا بدن را درست مي‏كرديد لكن بعد از اين بايد تحصيل روح كنيد و علمائي كه قبل از اين آمدند بجهت درست‏كردن و تربيت بدن بود و هيچ از روح نداشتند و نگفتند، شما هم نشنيده‏ايد و هميشه در درست‏كردن و لا الضالّين مشغول بوديد و خيال باطني نداشتيد و تكليف هم بيش از اين نبود. ولكن الآن وقت اين شده است كه تحصيل روح كنيد از براي بدن، تا به كار شما بخورد.

پس خداوند عالم از حكمت بالغه خود معلّمي اعلم بر گزيد تا به مردم تعليم كند احكام روح را و بشناساند روح را به شما تا عملتان كامل باشد. و چنانكه در دنيا مسلميد، در آخرت هم ايمان داشته باشيد. و اگر نمي‏آمد در اين زمان عالمي اعلم،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۲ *»

هرآينه روح در اعمال نبود و خبري از آخرت كسي نداشت. و آن شيخ‏جليل و سيّدنبيل، مقتداي اوحد و مولاي امجد الشيخ‏احمد اعلي‏اللّه‏مقامه و رفع في الخلد اعلامه بود كه آمد در ميان مردم و بي‏ايل و بي‏قبيله و يكه و بياباني، با اينكه درس هم نخوانده بود پيش استادي مگر آنچه به تعليم امام‏حسن به او رسيد. پس در خواب به خدمت پيغمبر رسيد كه امر كردند آن بزرگوار را اينكه بيايد ميان مردم و اصلاح كند خرابيهاي عالم را و روح در بدنها بدمد. پس چون از خواب بيدار شدند بسيار از اين خواب غمناك شدند كه بايد با اين خلق منكوس معاشرت نمايند. با خود خيال كردند كه متوسل به حضرت‏امير مي‏شوم كه حلاّل مشكلات است كه اين خدمت را از عهده من بردارند و مرا به رياضت و مجاهده خود بازگذارند، و متوسل شدند و حضرت‏امير را در خواب ديدند كه فرمودند از آنچه برادرم رسول‏خدا فرموده‏اند گزيري نيست، بايد بروي و علم ما را به مردم برساني و اين امور فاسده را اصلاح نمائي. بيدار شدند و غمگين و حيران، با خود خيال كردند كه صاحب سماحت و حلم و جود، حضرت امام‏حسن است. متوسّل به آن بزرگوار مي‏شوم و از ايشان در خواست مي‏كنم، شايد ايشان شفاعت كنند و اين خدمت را از عهده من بر دارند. متوسّل شدند و آن بزرگوار را در خواب ديدند كه فرمودند آنچه جدّ و پدرم فرموده‏اند از آن چاره‏اي نيست و بايد بروي امر را به انجام برساني. باز غمگين و سرگردان از خواب بيدار شدند و با خود گفتند كه شفيع جمله خلايق سيدالشهداء است، متوسل به ايشان مي‏شوم. و متوسّل شدند و آن بزرگوار را در خواب ديدند فرمودند آنچه جدّ و پدر و برادرم فرموده‏اند چاره‏اي از آن نيست، بايد اين امر را به انجام برساني. ديگر نمي‏دانم كه به هريك از ائمه متوسّل شدند و همين جواب را شنيدند يا آنكه به همان حضرت قائم متوسّل شدند و ايشان هم همان جواب را فرمودند در عالم خواب. پس دانست كه چاره‏پذير نيست، پس قبول كرد. پس پيغمبر زبان خود را در دهان آن بزرگوار گذاردند و آنچه بايست به او بدهند دادند و فرستادند در ميان مردم تا روح عبادات را بفهماند به مردم و باطن را به

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۳ *»

مردم برساند. و آن بزرگوار پنجاه‏سال در كوهها رياضت مي‏كشيد تا اينكه روزي يك‏فنجان غذا مي‏خورد و گاهي قرار مي‏داد رياضت خود را به يك‏فرسخي عيال خود و با آن گرماي عربستان، روزي يك‏دفعه سري به عيال خود مي‏كشيد و باز مي‏رفت در مقام خود. و بعد از آن هر وقت مي‏خواست خدمت يكي از ائمه برسد، در خواب مي‏رسيد و مسأله‏اي مي‏خواست مي‏پرسيد و جواب مي‏شنيد و دليلش را هم ظاهراً نشان او مي‏دادند از قرآن و برهان او را از آفاق و انفس نشان مي‏دادند. پس رسانيدند به مردم از اسرار باطن آنقدر كه كفايت ايشان كند و از علوم اهل‏بيت منتشر كرد آنچه كفايت مردم را بكند. اگرچه آن‏وقت كسي از او منتفع نشد، لكن كلام او را حالا كه شرح مي‏كنيم هركس فطرتش نيكوست ميل دارد به شنيدن اين فضائل و هركس فطرتش بد است ميل ندارد و همين‏كه مي‏شنود رگهاي گردنش سيخ مي‏شود. و آن‏كه تسليم مي‏كند ايمان دارد و چون روح ايمان را به او مي‏دمند زنده مي‏شود. پس هركس زنده است باز ميل به روح عبادات دارد و هركس مرده است ميل به حيات ندارد و مرده است و نفرت مي‏كند زنده از مرده و مرده را كاري به زنده نيست. ببينيد اگر عبادات مردم روح داشت، اقلاً به هر عبادتي بايست يك‏ترقي بكنند و مي‏بينيم كه بعد از عبادت باز معصيت مي‏كنند. پس روح عبادات نزد هيچ قومي نيست مگر اين سلسله جليله، اگرچه صوفيه ادعائي مي‏كنند ولي بطلان آنها واضح است و آن روحي است كه سفيان ثوري بنا كرد از براي جسمي كه ابوحنيفه درست كرد از براي سنّي‏ها.

اما اين آن روحي است كه از امام بواسطه اصل و باطن صور دميده شده است بر اجسادي كه قبول امر آن بزرگوار كرده‏اند و اين روح ايمان است از براي جسد مؤمن نه غير مؤمن. اين علم شيخ در هيچ كتابي نيست مگر كتب خود او و اين روح در هيچ‏جا نيست. هر كتابي را كه ببيني بجز طهارت و نماز و روزه و غسل و احكام حيض و نفاس چيزي در او نيست و علما هم چيزي از روح نگفته‏اند. حالا جاهلي نگويد كه پس علما چطورند، اما علما كاري كه داشتند درست‏كردن جسم بود و بقدر خود بيشتر نور

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۴ *»

نداشتند كه به غير برسانند روح را و حالا هستند علمائي كه زيادتي نورشان بقدر كل مردم است و همه را به روح هدايت مي‏كنند. هركس تمكين كرد عمل او كامل مي‏شود و نجات پيدا مي‏كند و هركس تمكين نكرد، عمل او مرده است و بكار او نمي‏آيد. پس شأن علماي سابق نبود كه عالم را زنده كنند نهايت نوري بقدر خود داشتند و خود ناجي بودند. پس لعنت خدا بر كسي كه علماي سلف را بد بداند، آنها خوب بودند لكن باطن را اصلاح نكردند. بدن ايمان را به مردم رسانيدند و روح ايمان را بقدر خود داشتند ولكن شيخ روح ايمان را بقدر همه مردم داشت و آن اجساد را زنده كرد و در سابق هم بايست همان جسد ايمان را علما درست كنند تا از حكمت بالغه خدا در اين وقت باطن ايمان ظاهر شود و مردم ترقي كنند. اين معلوم است كه حق بود و همه مردم را احيا كرد و اگر باطل بود چگونه يك‏نفر عرب بياباني ناملاّئي بي‏ايل و قبيله و بي‏اوضاع اين‏همه عالم را دو فرقه مي‏كرد؟ آنقدر كتاب از علم آن بزرگوار به اطراف بلدان رفته است كه گمان نمي‏كنم بلدي باشد و اين خبر را نشنيده باشند. شما ببينيد بيست سال است كه فوت كرده است و همه زمينها را مختلف كرده است حتي هندوستان. الآن چند نفر از دوستان او اختلاف انداخته‏اند در ولايات هندوستان. پس حق است او، بلكه آيت پيغمبر بود۹ كه اول ادعاي نبوت كرد و كسي نگرويد به او مگر كمي و حالا اينقدر مسلمين كه هستند همه مقرّند به او. بلكه همه كفار مي‏دانند كه محمّدبن‏عبداللّه پيغمبر است. حالا شما ببينيد آن بزرگوار چنين اختلافي انداخت كه اين‏همه علماء صاحب جلال و عزّت و مال مثل حاج سيد محمدباقر و غيره آمدند و چهار ولايت را نتوانستند مختلف كنند اگرچه آنها هم بدن را بايست درست بكنند و ظاهر شريعت را درست كنند تا حالا كه باطن او بروز كند و ايمان كامل شود. بلي جسم كه بود روح هم آمد، كامل شد.

حالا مقصود اينجا بود كه قرآن و كلام ائمه هفتاد معني دارد و علما هم هفتاد قسمند هريك يك‏معني از آنها را مي‏فهمند. مثلاً اهل ظاهر، ظاهر آنها را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۵ *»

مي‏فهمند و اهل باطن، باطن آنها را و اما كسي هست كه يك باطن از قرآن و احاديث مي‏فهمد و كسي هست كه دو باطن را مي‏فهمد و كسي هست كه سه باطن را مي‏فهمد و همچنين كسي بيشتر مي‏فهمد، باز كسي بيشتر مي‏فهمد تا هفتادباطن. و اما هر باطني كه مطابق با اين شريعت و اين مذهب اهل بازار آمد آن صحيح است والاّ باطني كه مطابق شريعت و مذهب اهل بازار نباشد، مثل مذهب صوفيه و مذهبهاي ديگر كه اين مجلس گنجايش شرح آنها را ندارد باطل است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۶ *»

«موعظه سي‏وپنجم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام در اين است كه خدا ايجاد كرد خلق را و محتاج به خلق نبود و براي رفع حاجت خود هم خلق نكرد، زيراكه اگر خدا براي رفع حاجت خلق كرده بود، روز به روز حاجتش زيادتر مي‏شد و محتاج مي‏شد به اوضاعي و خداي محتاج، يگانه نيست.

حالا مي‏خواهيم ببينيم كه خدا براي چه خلق كرده است خلق را، با اينكه حكيم خلقت لغو بي‏فايده نمي‏كند و فايده او براي خدا نيست و بمصداق حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما فهميديم كه فايده خلق براي خلق است نه براي خدا و مقصودش از خلقت اين است كه جودي كند بر بندگان خود. حالا كه فايده براي خلق است و خلق هم چند مرتبه دارند و خدا هم همه را به يك مرتبه قرار نداده، مي‏خواهيم بدانيم فايده براي كيست؟ و معلوم است مردم كه همه يك مرتبه ندارند. اگر خدا به پيغمبر علم بسيار و مقامات عظيم بدهد، به ديگران ظلم نكرده است. و اگر به تو هم همسر پيغمبر بدهد به پيغمبر ظلم كرده است و حق او ادا نشده و اين خلاف حكمت است. حالا كه خلاف حكمت نكرده و به هركس بقدر قابليتش به او مي‏دهد، اگر به همه همسر مي‏داد بايست به كافر هم مثل پيغمبر بدهد و اگر چنين كند، مردم مي‏گويند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۷ *»

چرا به آن كافر و به آن مؤمن همسر داده‏اي؟ لهذا ميزاني قرار داده كه هركس به آن ميزان عمل كند، آنچه خداوند عالم وعده به او كرده عطا مي‏فرمايد و هركس عمل نكند جايگاهش در جهنّم است. و چون مقصودش تفضّل بود، لهذا پيغمبران فرستاد تا ميزان باشند در ميان خلق و بواسطه اين ميزانها عمل كنند و جود خدا بر ايشان جاري شود و غضب خدا بر دشمنان ايشان. پس بواسطه ميزان هر عملي كه كردند همان عمل مجسّم مي‏شود از براي ايشان. اگر نيكوست بهشت مي‏شود و اگر بد است جهنّم، هر متاعي كه مي‏برند متاعي مي‏گيرند. متاع نيك نيكي آورد و متاع بد بدي. هرچه مي‏دهي مي‏گيري، خدا ظلم نمي‏كند. علماي شما اين مسأله را مي‏دانند ولكن اين يكي را نفهميده‏اند كه دست و پاي معصيتكار از خدا جهنّم را طلب مي‏كند. مثلاً پا يك‏معصيتي مي‏كند كه چوب‏خوردن اقتضاء اوست، از خدا مسألت مي‏كند چوب خوردن را. و نيز پا معصيتي مي‏كند كه مقتضي شقاقلوس است، مسألت مي‏كند از خدا تا به شقاقلوس گرفتار شود و همچنين هريك از جوارح او چنين مسألت مي‏كنند از خدا و خدا هم مي‏دهد اگرچه زبان گوشتي مي‏گويد خدايا من نمي‏خواهم چوب بخورم و به شقاقلوس راضي نيستم ولي اين گفتن كفايت نمي‏كند، زيراكه خدا اگر چاه داده است چشم هم داده است و به نيكيها امر فرموده است تو را و از بديها نهي فرموده و فرموده است اقتضاي اين عمل ثواب است مقابل او و اقتضاء اين عمل عقاب.

مثَلش اينكه خداوند عالم خواني گسترده كه در او همه غذاها و متاعها را چيده است ولكن طبيبي هم فرستاده است كه بگويد فلان‏غذا را با فلان‏غذا مخور و اگر خوردي به فلان‏مرض گرفتار خواهي شد و بواسطه ميزانها امر و نهي كرد و همين امر و نهي، دين شماست، بايد به اين عمل كنيد كه اگر نكنيد دين نداريد و حال آنكه نفع و ضرر اعمال نيك و بد از براي شماهاست نه از براي خدا. و آيا اين امري كه كرده است نفع براي شما دارد يا براي خدا؟ كه مي‏فرمايد چرا از هر جماعتي چند نفري بيرون نمي‏روند تا طلب دين كنند و بترسانند قوم خود را از خدا چون بر گردند، شايد ايشان

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۸ *»

حذر كنند. و اين را هم واجب كرده است براي شما، زيراكه اگر طلب نكنيد علم را صاحب روح ايمان نمي‏شويد و اگر نكنيد جماد خواهيد بود. باز جماد كه عبادتي دارد بقدر خود. مي‏خواهد شماها ترقي كنيد و سير در صفات‏اللّه بكنيد و اخلاق حميده تحصيل كنيد. گذشتيم آيا خدا شما را براي خوردن و آشاميدن خلق كرده است، و اين‏همه اوضاع ملك را براي تو خلق كرده است كه بخوري و بيرون كني؟ حاشا، اين نيست غرض خدا و از براي اين عمل قرار نداده است اين خانه را براي تو، كه درياها حوضهاي اوست و آهوها گله‏هاي گوسفند اوست و باغستانها ميوه‏خانه‏هاي اوست و خورشيد و ماه و ستاره‏ها چراغهاي اين خانه است و كوهها و دامنه‏ها انبار هيمه و دواهاي اين خانه است و معدنها خزانه‏هاي اين خانه است و كره نار آتش اين خانه است و كره هوا باد اين خانه است و گرمسيرها جاهاي زمستاني اين خانه است و سرحد جاهاي تابستاني اين خانه است و آسمانها سقفهاي اين خانه است و زمين صحن اين خانه است. و آب را بجهت باران اين خانه خلق كرده است و بروج را بجهت تأثير اين خانه خلق كرده است و از براي هريك از اينها چند ملك موكّل قرار داده است كه براي تو فعّال باشند و باد را امر كرده كه فراشي اين خانه كند و همه اينها را براي حيات تو خلق كرده است. حالا انشدكم باللّه اين‏همه اوضاع را براي اين خلق كرده است كه شماها از اين‏طرف بخوريد و از آن‏طرف بيرون كنيد؟ حاشا، همه اينها را خدا قرار داده است براي تو بجهت اينكه حيات داشته باشي و طلب دين كني و اين را واجب كرده است بر شما كه هر يك بقدر وسعت خود طلب دين نمائيد و اگر همه مردم نتوانند بروند طلب دين نمايند و بر گردند، بايد از هر قبيله چند نفري كه باهوشند بروند به طلب دين و اگر استعدادي نداشته باشند بايد مردم آنها را اعانت كنند و زاد و راحله براي آنها ترتيب دهند و آنها را روانه كنند. لكن حالا كسي دربند دين نيست و آنقدر كه به طلب گندم مي‏روند به طلب دين نمي‏روند كه اگر گندم گران شود مردم پول را از هر جا كه باشد فراهم مي‏آورند و مي‏روند پي گندم ولكن اگر دين نداشته باشند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۹ *»

دربند نيستند. آيا روح‏الايمان پست‏تر از گندم است؟ حاشا، آن را خدا ضامن شده است كه به همه‏كس برساند ولكن علم را به تحصيل قرار داده و هر كس طلب نكند دين را خدا به او نمي‏رساند و بايد كه طلب كنند كساني كه در قوم، صاحب‏فهم مي‏باشند و برسانند به ساير ضعفا تا ايشان ايمانشان زنده باشد.

حالا كه خدا اين اوضاع را براي طلب علم قرار داده است و خداوند عالم آن علم را در ولايت شما آورده است، كوتاهي مكنيد در طلب او. اقلاً حالا كه بايست از كوچه‏اي به كوچه‏اي يا از خانه‏اي به خانه‏اي برويد بجهت طلب دين، طلب كنيد كه اگر طلب نكنيد روح ايمان را، خورده‏خورده ايمان مي‏كاهد تا مي‏ميرد و همين‏كه مرد نجس مي‏شود و گند مي‏كند و مؤمنين را اذيت مي‏كند. و اگر اختلافي در دين نباشد پس از هريك علماء كه بخواهي بگير، و اگر اختلاف باشد بگرديد و حق را از باطل تميز بدهيد و دين خود را از او بگيريد.

بهرحال، آنچه مي‏گوئيم همان قول علماست بدون تغيير و تبديل و نمي‏گوئيم غير از آنچه علما گفته‏اند، بلكه اگر كسي خلاف قول علما بگويد فاسق خواهد بود و كتب علما نزد ماست هيچ‏يك ننوشته‏اند كه نديده و نفهميده كسي را تكفير كنيد و قبل از اينها اين‏طور بنا نبوده است. بلكه اگر كسي شهادت بدهد نزد كسي از عمل كسي، بايد اهل خبره باشد. مثلاً در عمل زرگري، زرگر شهادت بايد بدهد و در عمل نجّاري، نجّار. و همچنين بجهت عالِم، عالِم بايد شهادت بدهد كه خود آن علم را داشته باشد تا اهل خبره باشد نه كسي كه نفهمد از آن علم چيزي را. وانگهي چند لوطي و نافهم شهادت بدهند كه عالمي چنين و چنان مي‏گويد و اعتقادش فلان و مذهبش فلان است، آخر چرا بايد نفهميده قبول كند عالم؟ وانگهي از الواط! غرض، بگرديد حق را پيدا كنيد و از او اخذ كنيد علم را و اگر بخواهيد بشناسيد حق را و باطل را رجوع كنيد در «هداية الطالبين» و بعد از آنكه شناختيد واجب است براي شما كه اخذ علم كنيد از او.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۰ *»

بهرحال، مقصود ما از كلمات اين هفته و هفته‏هاي سابق اين است كه علماي سابق نهايت كاري كه كردند جسد را درست كردند و روح او را بايد از شيخ گرفت و نزد كسي ديگر نيست. و اين را بدانيد كه در هر عصري بايد دوازده‏نفر باشند و به روايتي سي‏تا باشند و مي‏گردند به اطراف عالم و هرجا قابلي مي‏بينند هدايت مي‏كنند او را، چنانچه در هر عصري بودند در سابق و در حديثي ديگر كه در عوالم است بايد هفتاد نفر باشند و پنهان بودند هر وقت كه بودند بجهت اينكه ظلمت عالم را فرا گرفته بود. گمان نكنيد كه هميشه مسلمانان ظاهر بودند بلكه هميشه از دست كفّار پنهان بودند مگر از ايام شاه‏عباس قدري مسلمانان پيدا شدند و خورده‏خورده علما بالا آمدند و اسلام شيوعي گرفت ميان مردم و خورده‏خورده شريعت را رواج دادند تا اينكه بدن ايمان را درست كردند. و چون اين عصر بدن ايمان را درست كرده بودند، ملك را مصلحت ديدند و يكي از آن هفتادنفر مثل شيخ‏مرحوم اوحد اعلي‏اللّه‏مقامه را ظاهر كردند و آن بزرگوار روح ايمان را در عالم آورد و كسي او را نشناخت مگر قليلي و وصف او را كسي نتوانست بگويد. اما اگر ماندم در اين ولايت وصف او را خواهم گفت و آنوقت كه آمد قدرش را شما نمي‏دانستيد و منتفع نشديد از او، بيشتر هم عربي سخن مي‏گفتند با مردم و مجمل هم مي‏گفتند و كسي نفهميد علم او را مگر حاج سيّدكاظم و آن هم گاهي درس مي‏گفتند و گاهي نمي‏گفتند، گاهي عربي مي‏گفتند و گاهي عجمي و از آن هم كسي منتفع نشد مگر كمي، و بيش از چند نفري نفهميدند اگرچه بقدر خودش بهره برد هر كس. ولكن بطوري كه الآن نشر فضيلت مي‏شود آنوقت نمي‏شد و طوري كه الآن در اين ولايت نشر فضيلت مي‏شود در تمام صفحه ايران بلكه در ربع مسكون نمي‏شود و آنچه من مي‏گويم تفصيل مجملات كلام شيخ‏مرحوم و سيّدمرحوم است و اگر كسي از كلام سيّد ترقي نكرد، از اين شرح كلام آن بزرگوار ترقي مي‏كند و نضج مي‏گيرد اگرچه علم او را نفهميدند ولكن همه علما تصديق او كردند و از او علم اخذ كردند و او را مقدّم بر خود داشتند و اعلم از خود مي‏دانستند مگر كمي از نافهمهاي آن

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۱ *»

عصر.

غرض، شرح كرده‏ام كلام شيخ را در فضائل ائمه سلام‏اللّه‏عليهم در رؤس منابر و در مجلسها و محفلها و نوشته‏ام در كتابها و باز هم مي‏نويسم و مي‏گويم تا مردم يقين كنند كه اين همان علم شيخ است لاغير كه شرح مي‏نمايم. و برهانش اينكه نرسيد علم شيخ مگر به سيّدمرحوم چنانكه فرمود «سيّدكاظم يفهم و غيره لايفهم». پس سپرد علم خود را به سيّدمرحوم و از سيّدمرحوم رسيد به ما مشافهةً چنانكه تعليقه‏اي كه سيّدمرحوم نوشته‏اند براي من دارم.

بهرحال هركس گوش داد مي‏فهمد كه اين همان علم است لاغير و مي‏داند كه كلام علماء بهم ربط دارد و مي‏داند كه سخنهاي هفته گذشته و اين هفته يكي است. اينكه گفتيم علماي سابق كاري كه كردند بدن ايمان را درست كردند و شيخ آمدند كه روح در بدن ايمان كنند تا ايمان تامّ و تمام شود و نور آنها بقدر خودشان بيشتر نبود ولكن نور شيخ بقدر جميع مردم بود، مثَلش اينكه آنها اگر نان و پلو هم داشتند بقدر خودشان داشتند و شيخ آنقدر داشتند كه به همه مردم دادند و اگر آنها يك علم فقه را تصحيح كردند يا نكردند، شيخ جميع علوم را تصحيح كرد و همه علوم را از قرآن استخراج كرد و جواب داد. و چنانكه علم سيّد را كسي نمي‏توانست وا زند از اين‏جهت كه علم شيخ بود، علم شاگردها و مقلدين سيّد را هم نمي‏توانيد وا زنيد، همان علم است لاغير. اگر او را قبول داريد پس من هم همان را مي‏گويم، از من قبول كنيد و چنانكه همه علماء او را تصديق كردند مرا هم بايست تصديق كنند. اگر علم او را مي‏خواهند كه اينجا است و اگر مي‏خواهند ايراد بگيرند كه اينجا جاي ايراد نيست. آيا مي‏فهميد علم شيخ را كه مي‏گوئيد اين نيست؟ مي‏توانيد يك عبارت او را معني كنيد؟ حاشا،

اين عجب‏تر كه دزد و اين خانه   وين عجب‏تر كه دزد و ويرانه

باشعور باشيد و حق را از باطل تميز بدهيد، حق را علاماتي است كه قبل از اين عرض

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۲ *»

كرده‏ام و باطل را علاماتي. نه هر كس بگويد من حقم راست مي‏گويد. «آهِ صاحب‏درد را باشد اثر» آن‏كه داد مي‏زند كه اي واي! بگذاريد مرافعه را به من، اين پلو مي‏خواهد و رياست مي‏خواهد به اين لباس بيرون آمده است تا مشتري براي خود پيدا كند و آخر هم خدا رسوا خواهد كرد و عمل او را بر مردم ظاهر مي‏كند. بد نگفته است:

ثوب الرياء يشفّ عمّاتحته   و ان التحفت به فانّك عاري

لباس ريا ديده مي‏شود آنچه در زير اوست اگرچه لحاف بپوشد، مي‏شناسانند علما ايشان را به مردم تا گول نخورند.

خورده بينانند در عالم بسي   واقفند بر كار و بار هركسي

شما هم ببينيد هركس طلب هرچه كرد همان را مي‏خواهد لكن چون در آخرالزمان اختلاف شده است، بايد شماها تميز بدهيد و بشناسيد حق را از باطل و ببينيد كه طريقه علما را در دست دارد و كه بدعت در دين گذارده و كه دين آباء و اجداد دارد، كه بر نواميس خود باقي است؟ عبث عبث بمحض قول جاهلان افترا بر ما مبنديد و غيبت علما منمائيد اگرچه درد دل من از جهّال است كه بحث مي‏كنند و هرگاه جواب بخواهم بگويم نه حديثي مي‏دانند كه به حديث ثابت كنم بر ايشان و نه از قرآن چيزي مي‏دانند و نه عقل كاملي دارند كه به عقل بفهمند چيزي را و نه چشمي دارند كه از آفاق و انفس نشانشان بدهم و نه انصاف دارند كه تصديق كنند. ولكن تقصير ملاّهاي ايشان است و از جهالت ايشان است و از غرض و مرضي است كه در دلهاي ايشان است كه به شهادت چندنفر جاهل افتراها بر ما مي‏بندند و اگر ده‏نفر عالم هم شهادت به حق من بدهند، آنها را متّهم مي‏كنند و مي‏گويند اينها هم شيخي‏اند و شيخي اعتباري ندارد و عوام هم كه چنين مي‏بينند چه بكنند؟ هرگاه به او بگوئي اگر از آيه قرآن براي تو دليل بياورم قبول خواهي كرد، مي‏گويد اگر فلان‏آقا قبول كرد من هم مي‏كنم. مي‏گوئي اگر از حديث براي تو دليل بياورم چه مي‏كني؟ مي‏گويد اگر فلان‏آقا قبول كرد من هم مي‏كنم. اگر بگويم دليلي از آفاق و انفس و عقل براي تو بياورم چه مي‏كني؟ مي‏گويد اگر فلان‏آقا قبول كرد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۳ *»

من هم مي‏كنم. انشدكم باللّه اين مي‏شود؟ من چگونه به او برسانم؟ و اگر هم بخواهد تصديق كند، مي‏گويد ملاّيَم كن كه خرم رفت. و اينها را به حق من آن ملاّها مي‏كنند كه ياد ايشان مي‏دهند مزخرفاتي چند را، اينها هم مي‏گيرند و حجت مي‏كنند و بحث مي‏كنند. چنانكه شخص بنّائي را چند مسأله ياد داده بودند و فرستادند روز عيد با من بحث كند و هرچه به او گفتم انكار كرد. از قرآن مي‏خواندم قبول نمي‏كرد و حديث مي‏خواندم و دليل از آفاق و انفس مي‏آوردم مي‏گفت اگر فلان‏آقا قبول كرد من هم مي‏كنم. هرچه به او مي‏گفتم مي‏گفت نمي‏فهمم و مرا او اذيت كرد. وانگهي اصل را گذارده‏اند و در فروع بحث مي‏كنند و اگر از اختلاف فروع بحثي دارند همه مردم مي‏دانند كه فقها با هم مختلفند. حتي سيّدمرحوم باب علم شيخ‏مرحوم بود و معهذا در مسائل فروع اختلاف بود مابين ايشان، و همچنين سيّدمرحوم مرا تصديق كرد و اذن به من داد، پس با اينكه اذن دادند و تصديق مرا كردند، هرگاه در فروع مختلف باشيم چه عيب دارد؟ بلي، در اصول بايد متفق باشيم، بلكه همه علماء بايد متّفق باشند ولي در فروع، همه علماء مختلف بودند چنانچه علاّمه در يك‏مسأله هفت‏مرتبه برگشت و در پنج‏كتاب، پنج‏قول گفته است بخصوص مسأله سركه و آب. و همچنين علما در فروع اختلاف كرده‏اند و عيبي هم ندارد و به سبب اين اختلاف هيچ‏يك كافر نيستند. اگر مي‏بايست كافر باشند نعوذباللّه حاج محمدابراهيم و حاج سيد محمدباقر اختلاف كردند در بسياري از مسائل و بايست كافر باشند.

و حكمت اختلاف اين است كه پس از پيغمبر حضرت‏امير مأمور به صبر بود و به صبر سلوك مي‏كرد، حتي اينكه به ابابكر اقتدا مي‏كرد. پس آنچه ابابكر مي‏دانست از مسائل كه از پيغمبر شنيده بود جواب مي‏داد و هرچه نشنيده بود از پيش خود مي‏گفت. و همچنين هريك از ائمه در عصر خود چنين سلوك مي‏كردند كه هرچه اذيت مي‏كشيدند صبر مي‏كردند و بسا ائمه به خلفا جُعلتُ فداك مي‏گفتند و گاهي ائمه در مجالسي كه نشسته بودند از جمله علماي شافعي و مالكي و حنبلي و اشعري و انواع

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۴ *»

فرق مختلفه در آن مجالس مسأله مي‏پرسيدند و بطور خود ايشان جواب مي‏دادند و مردم مي‏نوشتند اين مسائل را و بسا يك‏مسأله را چندجواب مي‏دادند بحسب اعتقادات مردم. و غير از اين هم اگر مي‏گفتند همه دوستان را مي‏كشتند. و همچنين گاهي شيعيان سؤالي مي‏كردند و حضرت نظر مي‏كردند، اگر زبانشان بند و باري نداشت بطور تقيه جواب ايشان را مي‏دادند و مي‏نوشتند. يا از جهت حفظ جان شيعيان مسائل را به ايشان نمي‏گفتند كه مبادا جايي بروز كند. و مي‏نوشتند احاديث را هر طور كه شنيده بودند و اين احاديث به مردم رسيد و نتوانستند تميز احاديث را بدهند و روايت كردند و نوشتند تا اينكه اين احاديث به ماها رسيد. هركسي چيزي تتبع كرد از اين احاديث مختلفه و به آن حكم كرد و گفت اينكه من فهميده‏ام صحيح است و هرچه را كه من روايت نمي‏كنم تقيه بوده است آن. پس اين اختلاف از آن روز از سلوك ائمه مانده است. و اما آن روز چاره‏اي غير از اين نبود، حتي تقيه چنان شدتي داشت كه حضرت امام‏رضا در مجلس مأمون روزه ماه مبارك رمضان داشت، چون غذائي براي مأمون آوردند، حضرت خوردند و نفرمودند من روزه دارم؛ و همچنين در هر عصري چنان سلوك مي‏كردند.

حالا كه فهميديد كه اين اختلاف از آن‏روز است، ظلم به هم مكنيد، هر كس هر چه فهميد عمل مي‏كند. اگر مردم خواستند تقليد كنند، هركه را ثقه دانستند تقليد مي‏كنند. چرا عوام را سر به جان من مي‏دهيد كه بايد اول علم و فقه را به ايشان بياموزم و بعد مسأله ايشان را جواب بگويم؟ خود هرچه مي‏خواهيد بپرسيد و بنويسيد تا جواب بگويم. اگرچه علماي شما از مشرق تا مغرب بيايند و آنچه بخواهند سؤال كنند، بحول اللّه و قوّته از سؤال عاجز نخواهم ماند و جواب همه را خواهم داد.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۵ *»

«موعظه سي‏وششم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

ديشب كلام ما در ذكر خلقت و فايده خلقت بود و گفتيم كه خدا شماها را بي‏فايده خلق نكرده و فايده از براي خدا هم نيست، از براي خود شماست و فايده اين نمي‏رسد به شما مگر به عمل‏كردن به شريعت پيغمبر؛ و هرگاه عمل كرديد به اوامر و نواهي او، فايده خواهد رسيد به شما.

حالا از جمله اوامر آن بزرگوار امري است كه در اين آيه شريفه است كه مي‏فرمايد چرا از هر جماعتي چند نفري بيرون نمي‏روند به طلب دين كه چون برگردند بترسانند قوم خود را از طلب دين نكردن، شايد ايشان هم حذر كنند و طلب دين نمايند.

حالا مي‏خواهيم ببينيم دين چيست، نظر كرديم به كلام خدا ديديم فرموده است انّ الدين عند اللّه الاسلام و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن‏يقبل منه. خواستيم ببينيم اسلام چيست، رجوع كرديم به امام خود ديديم در جواب سائلي كه عرض كرد چرا مكه چهار گوشه دارد؟ فرمودند بجهت اينكه ضراح چهار گوشه دارد. باز عرض كرد چرا ضراح چهار گوشه دارد؟ فرمودند بجهت اينكه عرش چهار گوشه دارد. باز عرض كرد چرا عرش چهار گوشه دارد؟ فرمودند بجهت اينكه مبناي اسلام بر چهار كلمه است

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۶ *»

سبحان‏اللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّه‏اكبر. و سبحان‏اللّه مقام توحيد است و قدري از مقام توحيد را عرض كرديم. و الحمدللّه مقام نبوت است و في‏الجمله از مقام نبوت هم براي شما تفسيري عرض كردم. و لااله الاّاللّه مقام ولايت است و مقام معرفت ائمه است سلام‏اللّه‏عليهم و تفسيري از براي لااله الاّاللّه عرض كردم. و اما اللّه‏اكبر مقام معرفت شيعيان است و مقام دوستي دوستان و دشمني دشمنان است. و سبحان‏اللّه ركن اول است و الحمدللّه ركن دويم است و لااله الاّاللّه ركن سيوم است و اللّه‏اكبر ركن چهارم است.

حالا كه دانستيد امر ايشان به اسلام است و اصل اسلام اين چهاركلمه است. بايد بدانيد كه فايده اسلام چيست؛ و چون گلوها تنگ است مقدمه‏اي اول مي‏گويم تا مطلب در خور حوصله شما بشود.

شكي نيست و واضح است بر شماها كه خدا غيب مطلق است بطوري كه هيچ نبي مرسلي و نه ملك مقرّبي و نه مؤمن ممتحني ذات خدا را درك نمي‏توانند بكنند و آنچه قبل گفته‏اند بلكه آنچه پيغمبر فرموده است و آنچه اولياء و انبياء فرموده‏اند و آنچه علماء گفته‏اند و آنچه من گفته‏ام و آنچه بعد از اين مي‏گويم، چيزي از ذات خدا نشنيده‏ايد و كسي از ذات خدا چيزي نگفته است و نخواهد گفت و اين ممتنع است، نخواهد شد. مي‏خواهيد بگويم كه هيچ ذات پيغمبر و ائمه را هم نمي‏توانند بشناسند تا اينكه نگويند ما غلو كرده‏ايم و نگويند ما علي را خدا مي‏دانيم. حضرت‏امير فرمودند انا عبد من عبيد محمّد من بنده‏اي هستم از بندگان محمّد و خداوند عالم پيغمبر را وصف فرموده به اينكه فرموده عبده و رسوله و معهذا حضرت‏امير مي‏فرمايند انا الذي لايقع علي اسم و لا رسم و ضمير انا راجع به نفس آن بزرگوار است و ظاهر آن بزرگوار امامت است چنانكه مي‏فرمايد ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك پس هرگاه امام را كسي نتواند وصف كند و ذات او را كسي نتواند بشناسد، چگونه به ذات خدا مي‏توان پي برد؟ و حال آنكه امام شما برتر است از جميع مدارك شما، چنانكه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۷ *»

مي‏خوانيد در زيارت جامعه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراك مقامه طامع و مي‏خوانيد لاانكر قدركم زيراكه انكار ائمه انكار قدرت خداست. و ببينيد كه انبياء به اين‏همه بلاها گرفتار شدند بجهت اينكه اندك آرزوي مرتبه‏اي از شبه مراتب ائمه را كردند و به اين ترك اولائي كه از ايشان سر زد، هريك به بليه‏اي گرفتار شدند.

باري، ان‏شاءاللّه فهميديد كه از ذات خدا ابداً حرفي زده نشده است و نخواهد شد. بلي از صفاتي كه خدا آفريده است آنچه گفته شده و بشود، از آن صفات بالاتر نيست و خدا از صفات مبرّاست. بد نگفته:

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم   و ز هرچه گفته‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم

و صفاتي كه خدا خلق كرده است براي مردم كه خدا را به آن صفات بشناسند، انوار حجاب جلال است و انوار حجاب عظمت است و انوار حجاب كبرياء.

حالا اين مطلب را بگذاريد و به تمام گوش و هوش متوجه كلام شويد. شكي نيست كه هرچه به خدا نزديكتر است الطف است و هرچه دورتر است اكثف. مثلاً خاك، ابعد است و كثيفتر از آب است و آب نزديكتر است و همچنين هوا الطف از آب است و نار الطف از هواست و آسمان اول الطف از نار است و آسمان دويم الطف از آسمان اول است و همچنين است تا آسمان هفتم و كرسي الطف از آسمان هفتم است و عرش الطف از كرسي است و جسم كل الطف از عرش است و مثال كل الطف از جسم كل است و ماده كل الطف از مثال كل است و طبيعت كل الطف از ماده كل است و نفس كل الطف از طبيعت كل است و عقل كل الطف از نفس كل است و فؤاد الطف از عقل كل است. و عالم دويم الطف از عالم اول است و عالم سيوم الطف از عالم دويم است و همچنين تا هزار هزار عالم. و بدن ائمه الطف از هزار هزار عالم است و روح ائمه الطف از بدن ايشان است و ذات پيغمبر الطف از ائمه است و پيغمبر اول ماخلق‏اللّه و اشرف ماخلق‏اللّه است و الطف ماخلق‏اللّه است و بديهي است كه خلايق متدرّجند و بندگان

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۸ *»

هر يك كه رو به پيغمبر مي‏روند لطيفتر مي‏شوند و از اين‏طرف هرچه از پيغمبر دورتر مي‏شوند كثيفتر مي‏شوند. و هرگاه كسي بخواهد كه در اين عالم تميز بدهد لطيف را از كثيف، از تقوي تميز بدهد و اين علامتِ الطف و اكرم است بدليل قوله تعالي انّ اكرمكم عنداللّه اتقيكم و ايشان به آثار الهي مميّزند از غير و لازم است بودن ايشان در عالم. اگر نبودند در عالم هرآينه عالم از هم مي‏پاشيد و عالم برپا نبود و به سبب ايشان رزق به اهل عالم مي‏دهد و به بركت ايشان از بعضي مي‏گذرد خدا. بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم‏اللّه و همچنين مي‏فرمايد بواسطه نماز گزاران، نماز ديگران را قبول مي‏كند و به بركت عبادت‏كنندگان، از معصيتكاران مي‏گذرد. بهرحال، بايد ايشان باشند در عالم و واجب است اطاعت ايشان و چنان نزديك شده‏اند به خدا و لطيف شده‏اند كه غيرنما شده‏اند و سر تا پا نماينده پيغمبر شده‏اند. پس حالا كه لطيف شده‏اند و آئينه تمام‏نماي پيغمبر شده‏اند، قول ايشان قول پيغمبر است و فعل ايشان فعل پيغمبر است و رؤيت ايشان رؤيت پيغمبر است. هركس ايشان را ديد پيغمبر را ديده است و نيست ديدني براي پيغمبر جز اين ديدن؛ والاّ ديدن ذات پيغمبر محال و ممتنع است. چگونه ديده مي‏شود و حال‏آنكه خدا هوا را از نور نار آفريده و نار را از نور آسمان اول آفريد و آسمان اول را از نور آسمان دويم آفريده و همچنين تا آسمان سيوم و چهارم و پنجم و ششم و هفتم را از نور كرسي آفريده و كرسي را از نور عرش آفريده و عرش را از نور جسد ائمه آفريده. و تو هوا را نمي‏بيني چگونه ذات پيغمبر را مي‏بيني؟ و چگونه او را مي‏خواهي بشناسي؟ آيا همين جسد پيغمبر را كه در اين عالم آمد و تو ديدي و باز رفت گمان مي‏كني همين بود پيغمبر؟ هيهات؛

جاهلا اين نور علّييني است   نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

خدا خلق كرده است ايشان را هزار هزار سال قبل از خلقت آدم و در حديثي ديگر صد هزار دهر پيش از عالم و آدم خلق شدند و حضرت پيغمبر فرمود خلق شدم من از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۹ *»

نور پروردگار خود مثل نور چراغ از چراغ، و حضرت‏امير فرمود انا من محمّد كالضوء من الضوء و خدا بود و هيچ نبود. خلق كرد پيغمبر را در حجاب جلال و هشتادهزار سال در حجاب جلال بود و بعد خدا حضرت‏امير را در حجاب عظمت خلق كرد و با پيغمبر در حجاب عظمت با هم بودند و ائمه را از نور حضرت‏امير خلق كرد. پس از هزار هزار دهر خداوند عرش را از نور جسد ائمه خلق كرد و كرسي را از نور عرش آفريد و افلاك را از نور كرسي آفريد و نار را از نور آسمان اول آفريد و هوا را از نور نار آفريد و آب را از نور هوا آفريد و خاك را از نور آب آفريد. پس خدا پيغمبر را قبل از كل مخلوقات خلق كرد و هزارهزار عالم را از نور بدن او خلق كرد. و تو در آخري آن عالمهائي و باوجودي كه در همين عالم آخري كه اعراض است تو هواي اين عالم را نمي‏بيني و بجز خاك چيزي نمي‏بيني. و خدا عالم دويم را هفتادمرتبه از اين عالم الطف آفريده و عالم سيوم را از عالم دويم هفتادمرتبه لطيفتر آفريده و همچنين هر عالمي نزد عالي خود چنين است.

حالا معجزه براي پيغمبر قرار مي‏دهند و مي‏گويند به سنگ گفت سخن بگو، گفت؛ و به خورشيد امر فرمود، سلام كرد بر حضرت‏امير. و همچنين اين معجزه‏ها كه نزد مردم مشهور است و از آن معجزات و فضائلي كه پيغمبر روي منبر مي‏فرمود مردم قبول نمي‏كنند و وحشت مي‏كنند از اينها. مردم دورند از پيغمبر و كثيفند، اگر كسي لطيف باشد مي‏بيند كه اينها مقامي نيست براي پيغمبر و هركس به او نزديكتر است آن بهتر مي‏شناسد او را همچنانكه فضّه نزديكتر بود به حضرت‏امير از قنبر، چون قنبر آمد در درخانه حضرت‏امير و از فضّه پرسيد كجاست آقاي من؟ فضّه گفت رفته است در بروج تا قسمت نمايد رزق جميع جن و انس را. قنبر اين را كه شنيد وحشت كرد گفت چه مي‏گوئي؟ من به مولاي خود عرض مي‏كنم كلامي را كه گفتي. تا اينكه رسيد به خدمت مولاي خود حضرت‏امير و عرض كرد فداي تو شوم فضّه چنين سخني در باره تو گفت، آيا چنين است؟ حضرت فرمودند مي‏خواهي تماشا كني آن‏را كه خدا به آقاي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۰ *»

تو كرامت فرموده؟ عرض كرد بلي فداي تو شوم. پس حضرت دست مبارك خود را بر چشمهاي قنبر ماليدند، قنبر ديد كه تمام افلاك و بروج و زمينها در كف دست حضرت مثل يك گوئي است.

پس هركس نزديكتر است از مقامات او چيزي مي‏داند والاّ فلا. خداوند عالم گرفت بقدر يك سوراخ سوزني از نور ائمه و تمام هزار هزار عالم را خلق كرد و بقدر يك‏سوراخ سوزني از نور كروبيين كه قومي هستند از شيعيان در طرف يمين عرش تابيد به قوم موسي و هفتاد نفر مردند و طور سه‏پارچه شد. يك‏پارچه آن غبار شد و به زمين متصل شد و يك‏پارچه او هباء شد و داخل هوا شد و يك‏پارچه او داخل دريا شد.

حالا اين مراتب را چگونه مي‏توان درك كرد؟ و چاره‏اي نيست مگر اينكه تعبير بياوريم از صفات ائمه به الفاظ و امثالي چند والاّ لطافت او را كه مي‏تواند ادراك كند؟ حالا كه احدي نمي‏تواند درك مقامي از مقامات ايشان بكند بايست همين‏قدر مجملاً بدانيد كه اين بزرگواران الطف از جميع خلقند و احدي سبقت نمي‏گيرد بر ايشان از سابقين و ملحق نمي‏شود به ايشان هيچ ملحق‏شونده‏اي و طمع ادراك مقام ايشان نمي‏كند هيچ طمع‏كننده‏اي. و عرض كرده‏ام مجملاً كه ائمه صفات خدايند و صفات خدا برتر است از ادراك انبياء. پس اناسي چگونه مي‏توانند صفتي كه برتر است از ادراك انبياء ادراك كنند و به آن صفت خدا را بشناسند؟ چگونه از آن صفت به خدا مي‏توانند برسند و خدا را از اين صفت بشناسند؟ حالا كه اين صفت را نمي‏توانيم بشناسيم، چطور خدا را به پيغمبر بشناسيم؟ و حال آنكه واجب است شناختن خدا؛ و نه مي‏توان خدا را شناخت نه پيغمبر را و نه ائمه را، پس تكليف ما چيست؟ چطور مي‏توان شناخت خدا را؟ مسأله شريفي است اينجا، كه پيغمبر۹ اول ماخلق اللّه است و حضرت‏امير دويم ماخلق اللّه و اقرب از جميع خلق به خدا پيغمبر است و اقرب از جميع خلق به پيغمبر، حضرت امير۷ است. پس مقام حضرت‏پيغمبر مقام باطن باطن است و حضرت‏امير مقام باطن. اين است كه پيغمبر فرمود يا علي نشناخت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۱ *»

خدا را كسي غير از تو و من و نشناخت كسي مرا غير از خدا و تو و نشناخت تو را كسي مگر خدا و من. و مردم كه اهل ظاهرند نمي‏توانند پي ببرند به ائمه و پيغمبر؛ و با اينكه حاصل خلقت شما معرفت است و خدا شما را براي معرفت خلق كرده چه مي‏كنيد؟ و مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف من گنج پنهاني بودم پس دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق كردم خلق را تا اينكه شناخته شوم. پس شناختن خدا ممكن نيست مگر بطوري كه عرض مي‏كنم اين است كه خداوند عالم ائمه را چنان لطيف قرار داده كه به هرچه بخواهند، جلوه كنند. چنانچه جبرئيل به صورت دحيه كلبي ظاهر مي‏شد. و امام پُر كرده‏اند جميع موجودات را به نور خود و ممثّل شده است نور آن بزرگوار در تمام آئينه‏هاي قوابل موجودات چنانكه جن ممثّل شدند و در ميان مردم اكل و شرب مي‏كردند و به لباس انسان در آمدند كقوله تعالي ولو جعلناه ملكاً لجعلناه رجلاً و للبسنا عليهم مايلبسون ايشان به لباس اين مردم در آمدند تا مناسبت با ايشان بهم برسانند و برسانند به ايشان آنچه بايست برسانند والاّ مقام پيغمبران اين نبود كه اينجا ظاهر شد. معجزه پيغمبر معراج‏رفتن نبود، بلكه آمدن اينجا و بودن در ميان مردم معجزه او بود. انشدكم باللّه ببينيد كه مردم قائل به معراج جسماني نيستند و مي‏گويند چطور با اين جسم كثيف از آسمانهاي لطيف بالا مي‏روند؟ و حال اينكه جن از ديوارها نفوذ مي‏كند كه از نور ملائكه خلق شده و ملائكه از نور انسان، و انسان از نور انبياء و انبياء از نور ائمه. پس بنابراين پيغمبر كه منير كل است الطف از آسمانهاست و از آسمانها نفوذ كرد. چرا مي‏گويند آسمانها را پاره كرد و رفت به معراج؟ از آنجا بود پيغمبر و آمد در ميان مردم. نمي‏بيني فرمودند انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد فمن كان يرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً حالا هزار هزار جلوه از براي خود قرار داده‏اند و اين است كه از براي حضرت‏امير ظاهري است و باطني، و ظاهر او امامت است و باطن او غيبي است كه ادراك نمي‏شود چنانكه فرمود ظاهري امامة و وصاية و باطني غيب ممتنع لايدرك. بد نگفته:

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۲ *»

خود بن و بنگاه من در نيستي است   يك سواره نقش من پيش ستي است

پس در هر عصري جلوه‏اي دارد آن بزرگوار كه حجت است بر اهل آن زمان و ميزان است كه هركس به آن ميزان عمل كرد صاحب معرفت مي‏شود و فايده خلقت خود را مي‏فهمد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۳ *»

«موعظه سي‏وهفتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

اصل كلام در تفسير اللّه‏اكبر است و آن ركن رابع است و مقام دوستي دوستان و دشمني دشمنان است و اين مقام رداءاللّه است چنانكه فرموده است الكبرياء ردائي و اين مقام ظاهر صفات خدائي است. و اما عظمت، مقام صفات باطن است. و جلال، مقام باطن باطن صفات اللّه است. خداوند عالم خلق كرد هزار هزار عالم را از نور جلال خود و نور عظمت خود و نور كبرياء خود. پس همه روي هم رفته سه‏مرتبه است: مرتبه جبروتي و مرتبه ملكوتي و مرتبه مُلكي. و نور جلال او را بجز اهل جبروت كسي ديگر نشناخت، و نور عظمت او را جز اهل ملكوت كسي نشناخت، و نور كبرياء او را اهل ملك ادراك مي‏كنند و اهل ملك مدركي بجز معرفت نور كبرياء ندارند. پس نور جلال خود را در عالم جبروت جلوه داد و نور عظمت خود را در عالم ملكوت جلوه داد و نور كبرياء خود را در عالم ملك جلوه داد. پس هر كس در عالم جبروت نور جلال را شناخت، خدا را شناخته و هركس در عالم ملكوت نور عظمت را شناخت خدا را شناخته و هركس در عالم ملك نور كبرياء را شناخت خدا را شناخته. و نيست شناختني براي خدا مر اهل جبروت را مگر شناختن نور جلال او و نه براي اهل ملكوت مگر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۴ *»

شناختن نور عظمت و نه براي اهل ملك مگر شناختن نور كبرياء او. و چون واجب بود بر خلق كه بشناسند خدا را و غرض خدا هم از اين خلقت معرفت بود و كسي به مقام خدا نمي‏رسد كه او را بشناسد و خدا هم از ربوبيت خود تنزّل نمي‏كند كه به مقام عبوديت برسد تا مردم او را بشناسند و با اينكه شناختن ذات خدا هم ممكن نيست، لهذا بايست خود خود را بشناساند به مردم و شناختن مردم به كار خدا نمي‏خورد. بنابراين خدا شناسانيد خود را در عالم جبروت به نور جلال خود و در عالم ملكوت به نور عظمت خود و در عالم ملك به نور كبرياء خود. و هركس اين انوار را شناخت حقيقةً خدا را شناخته و به غرض خدا عمل كرده و هركس اين انوار را نشناخت، خدا را نشناخته و خلاف غرض خدا كرده. و عالم جبروت عالم عقل است و عالم ملكوت عالم نفس است و عالم ملك عالم جسم است. و چون جبروت، بزرگي باطن باطن است پس ادراك نمي‏شود مگر به مدرك عقل. و همچنين عظمت، بزرگي باطن است پس در نمي‏آيد مگر به مدرك نفس. و كبرياء، عالم ظاهر است و بزرگي ظاهر است پس مدرك او در عالم جسم است و به مدارك جسماني بزرگي بدن ادراك مي‏شود لاغير و بزرگي بدن را كبرياء مي‏گويند، و بزرگي باطن را عظمت و بزرگي باطن باطن را جلال. پس اهل جسم، نور عظمت را ادراك نمي‏كنند و اهل نفس، نور جلال را.

اما اين را بدانيد كه شناختن غير از دانستن است و خدا به شناختن امر فرموده است نه به دانستن. پس دانستن وجود نور جلال و نور عظمت و نور كبرياء كفايت نمي‏كند؛ بلكه بايد شناخت اين انوار را و هركس شناخت حقيقةً خدا را شناخته. اما هركس نشناخت خدا را نشناخته بجهت اينكه شناختن زيد به لباس است و تميز او به لباس، يعني به ظاهر. پس خدا هم شناخته نمي‏شود مگر به ظاهر و به لباس؛ و لباس سه مرتبه دارد: يكي لباسي است كه زير همه لباسها پوشيده مي‏شود، و يكي لباسي است كه روي همه لباسها پوشيده مي‏شود مثل رداء، و لباسي است كه ميان اين‏دو پوشيده مي‏شود و آن اين لباسهاي متوسط است. پس جلال خدا ازار اللّه است، و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۵ *»

كبرياء خدا رداء اللّه است. و جلال، بزرگي باطن باطن خداست و عظمت بزرگي باطن خدا و كبرياء بزرگي بدن خدا.

حالا چون شماها از اين عالم جماديد، از رداء اللّه بالاتر را ادراك نمي‏كنيد لهذا چنين گمان مي‏كنيد كه پيغمبر همين بود كه در اين عالم آمد و حال‏آنكه آنچه در اين عالم آمد و بروز كرد، كبرياء خدا بود. و عظمت خدا در عالم باطن جلوه مي‏كند و در عالم نفس. پس هركس از اهل نفس است پيغمبر را از باطن مي‏داند و او را غير از اين ظاهر مي‏داند و مي‏داند كه اين غير از پيغمبر است. مراد ما از تفسير اين آيه شريفه آن است كه خداوند عالم عذر خواسته است از مؤمنين قبل از اين آيه كه مي‏فرمايد و ماكان المؤمنون لينفروا كافّة مي‏فرمايد همه مؤمنان نمي‏توانند از بلاد خود و يا محله خود و يا خانه خود بيرون روند و به طلب دين سير كنند. زيراكه يكي زمينگير است، يكي پير است و يكي ناتوان و يكي صحّت بدن ندارد، و يكي نيكويي فهم ندارد و امثال اينها. پس چرا از هر جماعتي چند نفري بيرون نمي‏روند تا طلب دين كنند و بترسانند قوم خود را چون بر گردند بسوي ايشان، شايد ايشان حذر كنند از بُعد از خدا و سير كنند بسوي قرب خدا. و در اينجا چهارسفر حاصل مي‏شود: سفر اول از نهايت بُعد است تا به قرب خدا و از عبادات حاصل مي‏شود اين، و سفر دويم سيركردن در صفات خدائي است و فهم در آنها، و سفر سيوم برگشتن از نهايت قرب اوست به خدا بسوي بُعد، و سفر چهارم سيركردن در ميان مردم است و امركردن به معروف و نهي‏كردن از منكر. حالا هرگاه كسي اين چهار سفر را كرد، بايد جميع مردم نزد او از او علم بگيرند و اين واجب است بر جميع مردم و مأمورند تمام خلق به اين.

مقدمه از براي فهم اين مطلب اين است كه تمام قرآن فرمان خداست بر بندگان و فرمان عظيم خداست از جانب خدا. نمي‏بينيد هرگاه پادشاهي فرماني بفرستد به ولايتي، حاملي با او مي‏فرستد. اگر فرمان حقير است حامل آن نيز حقير است و اگر عظيم، حامل او عظيم. و هرچه فرمان اعظم است، حامل آن عظيم‏الشأن است. پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۶ *»

خدا فرمان عظيمي فرستاد بر بندگان و حامل او را خاتم‏النبيّين قرار داد. از پيغمبر اعظم و اشرفي نيست، از قرآن هم فرماني عظيمتر بر بندگان نيامده. اين‏كه فرمان خداست و اين حامل آن. حالا هرگاه كسي موحّد باشد بايد بداند در فرمان چيست و حامل آن كيست؟ پس تصديق نمايد فرمان او را و تسليم كند حاملان او را. اگر انكار فرمان كند ياغي خدا باشد و چنانكه سلطان زمان بر ياغيان رعيت سپاه عظيم مي‏فرستد و ريشه اينها را مي‏كَند، عمّاقريب است كه خدا نازل كند سپاه بسيار از ملخ و قحطي و طاعون و سرباز و ظلمه و انواع اوجاع و امراض بر ايشان. پس اين قرآن فرماني است از خدا بر اهل هزار هزار عالم و در همه عوالم خاتم‏النبيين خواند به لسان ايشان براي ايشان. در اين عالم هم به لسان شما قرآن را آورد و خواند از براي شما جميع فقراتي كه در آن فرمان از براي شماها بود و اين آيه شريفه يك‏فقره از آن فرمان است كه من از براي شما مي‏خوانم و ان‏شاءاللّه نباشيد ياغي خدا كه بر شما اين بلاها نازل شود چنانكه بر قوم عاد نازل شد و بر قوم نوح فرستاد و بر قومي ملخ را مسلط گردانيد و بعضي را به قحط، و برخي را به تنگي و گرسنگي و فقر و فاقه گرفتار نمود. چنانكه الآن در ميان مردم مي‏بينيد كه اعمالشان مجسّم شده و سرباز شده است يا چوب ظلمه شده يا طلبكار شده. و همچنين هرچه مي‏كشند همان اعمال ايشان است كه مجسّم گرديده و نديم ايشان است و بعضي در بحر حيض و نفاس غوطه‏ور گرديده‏اند و بعضي به سبب وظايف و پروريدن خيكهاي نجاست بمقتضاي الهيكم التّكاثر حتّي زرتم المقابر هر صبح و شام به زيارت قبور مي‏روند، يعني قبوري كه راه مي‏روند و روح‏الايمان در آنها نيست و بعضي به گمان وصول به حق با اينكه معني اين لفظ را نمي‏فهمند واصل به درك شده‏اند و در ضلالت گرفتارند ابدالابدين و بعضي در قريه‏هاي نواميس و عادات نفساني و طبيعت يا شهوت يا الحاد يا شقاوت مقيدند و نجاتي براي ايشان نيست مگر اينكه رو به باب بياورند، بابي كه فرموده‏اند باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۷ *»

اما از براي باب علاماتي است ظاهر و بيّن و بر عاقل و صاحب‏بصيرت پوشيده نمي‏ماند و اين بديهي است و بر همه كس واضح است كه خاتم‏النبيين همه اهل هزارهزار عالم را به نفس نفيس خود دعوت فرمود به لسان همان عالم و اول ائمه دعوت او را اجابت كردند از تمام خلق و بعد به لسان ائمه دعوت فرمود و انبياء اجابت فرمودند و بعد به لسان ائمه از لسان انبياء اناسي را دعوت فرمود و اول نقباء اجابت فرمودند و بعد نجباء و بعد مؤمنين انس و بعد مؤمنين جن الي آخر. و اين آيه شريفه يك فقره از فقرات فرمان خداست كه جاري مي‏شود در همه اين هزار هزار عالم كه از عرش و مافوق آن تا هفتم زمين يك عالم است و عالم آخري است از عوالم و همين يك عالم از خاك است و كثيف است و همه عوالم لطيف و باطن اين عالمند و باطن باطن اين عالمند و باطن باطن باطن تا هزار هزار باطن و در اين عالم هم بطور اين عالم جاري است اين فرمان و اين فقره فرمان. و از اين فقره فرمان در اين عالم چهار سفر استخراج مي‏شود چنانكه گذشت و چهار فقره از اين آيه دلالت بر چهار سفر مي‏كند. فقره اول فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة دليل سفر اول است و ليتفقّهوا في الدين دليل سفر دويم است، و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم دليل سفر سيوم است و لعلّهم يحذرون دليل سفر چهارم است. و سفر اول شما در ظاهر است و با بدن ظاهر شما آمدن شماست از خانه‏هاي خود بسوي مجلس علم، و سفر دويم شما فهميدن شماست در اينجا توحيد و نبوت و امامت و ولايت و دوستي دوستان ايشان و دشمني دشمنان ايشان را، و سفر سيوم شما برگشتن شماست بسوي قوم خود، و سفر چهارم شما ترسانيدن شما ايشان راست از عدم معرفت اركان چهارگانه. و ايشان را هدايت كنيد به شنيدن فضائل شايد بر ذكر فضيلت راغب شوند.

اين يك تفسير براي اين آيه شريفه بود و اگر خدا بخواهد تفسيرهاي ديگر هم مي‏آيد. و اين سفرها هم بر شما واجب است چنانكه پيغمبر فرمودند اطلبوا العلم ولو بالصين بر همه‏كس هم واجب است و همه‏وقت بدليل قوله۹ طلب العلم فريضة

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۸ *»

علي كل مسلم و مسلمة و مي‏فرمايد طلب العلم فريضة علي كل حال و خدا بر شما منّت گذارده است به اينكه از ميان شماها رفتيم و طلب علم كرديم و اينك بسوي شما آمديم و شما را مي‏ترسانيم از اين غفلت‏ورزيها، شايد حذر نمائيد و سفر كنيد بسوي خدا و پيغمبر و ائمه و اولياء ايشان و تفقّه در دين كنيد.

و تفسيري ديگر از براي اين آيه اين است كه خدا مي‏فرمايد چرا بيرون نمي‏روند چند نفري از هر جماعتي، شايد مراد اين باشد كه چرا از قريه‏هاي عادت و شهوت و غضب و الحاد و شقاوت و حقد و حسد و غيبت و ظلم و هوي و هوس و امثال اينها بيرون نمي‏رويد، تا اينكه صاحب جميع صفات نيكو بشويد بمصداق تخلّقوا باخلاق الروحانيين و مي‏شود كه مراد از اين امر، بيرون‏رفتن از دنيا باشد بسوي آخرت و اين است كه فرمودند موتوا قبل ان‏تموتوا و مي‏فرمايد چرا بيرون نمي‏رويد از اين دنيا و بسوي آخرت رغبت نمي‏كنيد و در امر آخرت نمي‏كوشيد، و مراد اين باشد كه از زمين به آسمان برويد و از براي اين معاني بسيار است. هر پستي زمين است و هر بلندي آسمان است ولكن اين در مقام استطاعت است بدليل قوله‏تعالي يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان. اي گروه جن و انس اگر استطاعت داشته باشيد بيرون برويد از كناره‏هاي آسمان و زمين و نمي‏توانيد برويد مگر به سبب پادشاه و سلطان ملك و او بپذيرد شما را، نه خود برويد اين است كه بي‏استاد نمي‏شود سفر كرد، و سفر از پيش خود بي‏دليل، گمراهي است. و مي‏شود كه مراد سفركردن از عالم ملك به عالم ملكوت باشد و اهل هر عالمي بطور خود بيرون رفتند و سير كردند و برگشتند و قوم خود را ترسانيدند و آن كه محيط است بر همه اين عالمها مي‏داند كه از اهل هر عالمي چند نفر و چطور بيرون رفتند؛ و اين هم يك تفسيري بود از براي اين آيه. و اگر خدا حياتي بدهد ان‏شاءاللّه تفاسيري چند از براي اين آيه شريفه ذكر خواهيم كرد.

و مقدمه ديگر اين است كه اين قرآن علم خداست و از اين علم هرچه را كه خدا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۹ *»

به كسي بدهد بقدر همان، عالم است آن‏شخص. و به هركس كه خدا قرآن را عطا فرمايد آن عالم است. پس خدا قرآن را به پيغمبر عطا فرموده و پيغمبر هم عالم است به علم خدا و اينكه خدا فرموده و فيه تبيان كلّ شي‏ء در علم خداست بيان هر چيزي و علم خدا علم پيغمبر است، پس بيان هر شيئي در علم پيغمبر است و همه قرآن همه علم خداست و اگر خدا قرآن را نفرستاده بود پيغمبر هيچ علم نداشت و بيان چيزي در علم پيغمبر نبود. و اينكه مي‏فرمايد لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين يعني نيست علم ماكان و مايكون كه در اين كتاب نباشد، يعني علم پيغمبر. و بنابراين بايد علم ماكان و مايكون نزد پيغمبر باشد و اوست عالم به علم خدا. بلكه خود او علم خداست نه اينكه شيطان به دلهاي جهّال راهي بيابد و گمان نكنند كه خدشه‏اي در اينجا وارد مي‏آيد. نگفته‏ام ذات خداست قرآن، بلكه مخلوق است و حادث. و هركس غير از اين بگويد كافر است. و اگر كسي بگويد قرآن بالاتر از پيغمبر است خلاف ائمه و اجماع سنّي و شيعه كرده است كه احاديث بسيار هست و اجماعي است كه اول ماخلق‏اللّه نور آن بزرگوار است. و اگر بگويد پس از پيغمبر است، لازم مي‏آيد كه اول ماخلق‏اللّه جاهل باشد. زيراكه اين علم آن بزرگوار است و علم او پس از او خلق نشده است و ناقص نبود. و بارجوع به احاديث ائمه و علامات آفاق و انفس و عقول فهميديم كه بايد قرآن، عين پيغمبر باشد. پس او اول ماخلق‏اللّه است كه در هر عالمي بطور آن عالم جلوه كرده است و قرآن آن عالم است. حتي در اين عالم كه اين قرآن جلوه اوست. بلكه در همه هزار هزار عالم هر چيزي جلوه‏اي از جلوه‏هاي اوست و هرچه هست از اوست و حيات جميع موجودات از التفات اوست. چه خوب گفته در اينجا:

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را   اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

حيات هر چيزي از اوست و وجود هر چيزي از اوست اگرچه مختلف است اشياء، چنانكه نور آفتاب در همه آئينه‏هاي الوان هست لكن الوان از آئينه‏هاست كه به سبب نور آفتاب ابراز يافته است. پس بطور اقتضاء قوابل جلوه كرده است. پس همه پيدائيها

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۰ *»

از اوست و هرچه پيداست به سبب نور اوست. نمي‏بيني آفتابي كه تابيد رنگهاي آئينه‏ها ظاهر شد و همچنين نيست پيدائي بجز نور او، و اگر بابصيرت ببينيد جز او را نمي‏بينيد:

ديده‏اي خواهم كه باشد پرده‏در   تا شناسد شاه را از پرده در
شق نمايد پرده پندار را   تا به چشم يار بيند يار را

و مي‏گويد:

ديده‏اي خواهم كه باشد شه‏شناس   تا شناسد شاه را در هر لباس

حكيم مي‏بيند كه همه هزار هزار عالم حكايت صفات او را مي‏كنند و جميع ائمه و انبياء و نقباء و نجباء و عرش و كرسي و سماوات و ارضين هر يك يك صفت او را حكايت مي‏كنند چنانچه حضرت‏امير صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه ارتضاء او را حكايت كرد و حضرت امام‏حسن اجتباء او را حكايت كرد و حضرت سيدالشهداء خضوع او را حكايت كرد و حضرت‏سجاد خشوع او را حكايت كرد و حضرت‏باقر علم او را حكايت كرد و حضرت‏صادق صدق او را حكايت كرد و حضرت‏كاظم كظم غيظ او را حكايت كرد و حضرت‏رضا رضاي او را حكايت كرد و حضرت‏تقي تقواي او را حكايت كرد و حضرت‏نقي نقاوت او را حكايت كرد و حضرت‏عسكري زكاوت او را حكايت كرد و حضرت‏قائم مهدويت او را حكايت مي‏كند و حضرت آدم صفويت او را حكايت كرد و نوح نوحيت او را حكايت كرد و ابراهيم ابراهيميت او را حكايت كرد و موسي موسويت او را حكايت كرد و عيسي عيسويت او را حكايت كرد و ساير انبياء نبوت او را حكايت كردند و ظهور او رسالت را حكايت كرد و ظهور وصي او وصايت را حكايت كرد و نقباء ظاهر نبوت و مركزيت و علم اجمال او را حكايت كردند و نجباء ظاهر وصايت و ولايت او را حكايت كردند و تفصيل او را حكايت كردند و عرش علوّ او را حكايت مي‏كند و كرسي وسعت او را حكايت مي‏كند و زحل علم جزئي او را حكايت مي‏كند و همچنين هريك از افلاك سبعه و ارضين سبعه. و اشياء ملك جميعاً صفتي از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۱ *»

صفات او را حكايت مي‏كنند و نيست چيزي كه حكايت آن بزرگوار را نكند. پس هرچه هست حاكي صفات اوست و جلوه‏اي از او در اوست:

دل هر ذرّه را كه بشكافي   آفتابيش در ميان بيني

بلكه خود او جلوه اوست پس آن بزرگوار است كه به لباس حضرت‏امير در آمد و به لباس اجتباء در آمد و به لباس سيدالشهداء در آمد و همچنين ائمه لباسهاي او و جلوه‏هاي او بودند كه هريك در يك‏عصري بروز كردند. و همچنين انبياء و نقباء و نجباء و مؤمنين انس و جن و هريك از نقباء و نجباء در هر عصري كه آمدند جلوه او بودند و رجال‏الغيب نيز جلوه‏هاي آن بزرگوارند. پس هريك كه شهيد شدند، پيغمبر شهيد شد و هريك را كه به آتش انداختند پيغمبر را در آتش انداختند و هريك را كه زهر دادند او را زهر دادند و هريك را كه زندان كردند او را زندان كردند و شمشيري كه به فرق حضرت‏امير زدند به فرق آن بزرگوار زدند و امام‏حسن را كه زهر دادند او را زهر دادند و امام‏حسين را كه شهيد كردند او را شهيد كردند. عيسي كه به آسمان بالا رفت او بالا رفت و ادريس ظهوري از او بود كه در بهشت رفت و حضرت‏قائم ظهوري از او بود كه غايب شد و در عصري قتل‏كردن را صلاح ديدند و در عصري صلح‏كردن را صلاح ديدند و در عصري شهيدشدن و اسيرشدن را بر خود خريدند، در عصري غايب‏شدن را صلاح دانستند و در عصري رجعت را صلاح ديدند و هر وقتي كه چيزي تكليف مردم بود مي‏رساندند به ايشان.

و اما در اين‏عصر تكليف مردم اين است كه منتظر رجعت و ظهور امام خود باشند. زيراكه اين خدمتي است از براي نوكرهاي امام و انتظار فرج عبادتي است كه افضل از جميع عبادات است و شيخ‏مرحوم دائماً منتظر فرج بودند، حتي اينكه هميشه شمشير خود را صيقل مي‏زدند و اسباب حرب خود را مهيا مي‏كردند و اين عمل واجب است بر نوكرهاي آن بزرگوار و بايد انتظار ايشان چنان باشد كه ميزبان منتظر ميهمان است و چشم او دائماً بر در است. و چون پيغمبر كه در دنيا آمدند سرّ شريعت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۲ *»

ظاهر شد، حضرت‏قائم بايد تشريف بياورند تا سرّ طريقت ظاهر شود. و اما وقتي كه رسول خدا رجعت مي‏فرمايند سرّ حقيقت ظاهر شود. حالا چون مقصود ما اين است كه محرّك مردم بشويم تا منتظر فرج باشند، لهذا كيفيت رجعت را از اول تا آخر مي‏گويم.([۳])

پس بايد بدانيد كه از براي ظهور آن بزرگوار علاماتي است عامّه و علاماتي است خاصّه و بعضي از آنها حتم است و ذكر آنها خواهد شد ان‏شاءاللّه نوعاً نه وقتاً زيراكه بسا باشد كه همه اين علامات در يك‏روز واقع بشود و بعدش حضرت ظهور فرمايند و بسا باشد كه به اين ترتيب كه ذكر مي‏شود واقع شود. و آن علامات عامّه كه پيش از ظهور امام بايد ظاهر بشود چند قسم است:

اوّل اينكه منكر، معروف و معروف، منكر مي‏شود. چنانچه الآن جميع منكرها معروف و جميع معروفها منكر شده، و من در اين تتبّع كرده‏ام و ديده‏ام به مشاهده.

دوّم اينكه زمين پر از جور مي‏شود چنانچه مي‏بينيد كه عالم پر از ظلم و جور شده است و چون‏كه آن بزرگوار غضب كلّي خدا است، پس هر وقت كه ظلم در عالم بسيار شود حضرت تشريف مي‏آورند.

سوّم اينكه تشبّه زن به مرد و مرد به زن بسيار بايد بشود، چنانچه در اين زمان شده است به اينكه معاملات و معاشرات و مشورتها و حكمرانيها همه با زنان شده است. و از آن‏جمله بر اسبها و زينها سوار مي‏شوند و رخت مردانه مي‏پوشند و خود را شبيه به ائمّه خود مي‏سازند. و از آن‏طرف مردان خود را شبيه به زنان مي‏سازند چنانچه الواط، اطفال خود را زيور مي‏بندند و مو و روي آنها را چون مو و روي زنان تربيت مي‏كنند و بدتر از اينها خود را شبيه به زنهاي اهل‏بيت سيدالشهدا مي‏كنند كه هيچ

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۳ *»

زنازاده‏اي راضي نمي‏شود از براي زنهاي خود اين را و حال اينكه بر سر كوچه و بازار اين بدعت قرار گرفته.

چهارم اينكه چون بعضي از چيزهايي كه بايستي از براي زنها باشد تمام شده از ميان آنها و مردان آنها را با خود گرفته‏اند و بعضي را هم ندارند از آن‏جمله حيا و عصمت زن كه بايستي بيش از مردان باشد و حالا كمتر شده، و بعضي هم هيچ ندارند. و ديگر از آن‏جمله حقد و حسد و بخل و كينه و غيبت از طبيعت زنان است و مردان طبيعت زنانه را پيش گرفته‏اند.

پنجم اينكه اولاد حرمت پدران و مادران را ندارند و برادران كوچك حرمت بزرگان خود را ندارند و بزرگان بر برادران كوچك انفاق نمي‏نمايند.

ششم اينكه علما ذليل و خوارند و اشرار ناس در ميان مردم، عزيز و والاتبارند. و از اين قبيل بسيار است كه گنجايش ندارد در اين مقام. و هرچه را ببينيد از بدعتها و ظلمها و علامات غريبه، جميعاً علامات ظهور است كه قبل از ظهور حتماً مي‏شود و مجملي از اين علامات اين است كه نمانده است از نماز چيزي مگر رو به قبله‏كردن، و نمانده است از روزه چيزي مگر دهان‏بستن، و نمانده است از شريعت چيزي مگر لفظ لااله الاّاللّه، و نمانده است از قرآن چيزي مگر اوراق و جلدي، و امثال اينها بسيار است از علامات. و نمانده از ظهور چيزي مگر اينكه مردم قابليّت خدمت آن بزرگوار را بهم برسانند. پس مناسبتي مي‏خواهد بروز امام و اين ممكن نبود مگر اينكه قبل از ظهور امام۷ معلّمي مثل شيخ‏احمد احسائي اعلي‏اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه را بفرستند تا اينكه تربيت كند اين اطفال را تا به علوم آن بزرگوار رابطه‏اي بهم برسانند و از كيفيّت رجعت هم نيز با خبر شوند تا اينكه منتظر خدمت آقاي خود باشند، تا وقتي كه مصلحت ديده تشريف بياورند و غالب شود بر همه دنيا چنانچه خدا پيغمبر خود را وعده داده است در اين آيه ليظهره علي الدين كلّه ولو كره المشركون و مي‏فرمايد و قاتلوهم حتّي لاتكون فتنة و يكون الدين كلّه للّه و حضرت صادق فرمودند اي مفضّل

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۴ *»

واللّه بردارد از جميع ملّتها اختلاف را و همه برگردند به دين و دين همين اسلام است و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن‏يقبل منه و هو في الاخرة من الخاسرين و چون تشريف آوردند غلامان آقاي خود را بشناسند تا شايد از پي سفياني و دجّال نروند.

و علامت ديگر اينكه عالِم در اين زمان بايست گنگ و ذليل و مضمحل باشد و اشرار ناس عزيز و گويا باشند. و بس است در آخرالزمان اينكه اگر مؤمني بخواهد فضائل اهل‏بيت بگويد او را لعن مي‏كنند و طعن مي‏زنند و اگر مؤمني ديگر گوش به فضائل بدهد قصد جان او مي‏كنند و او را نجس و كافر مي‏دانند و او را صوفي يا مفوّضه مي‏گويند.

و ديگر از علامات اين است كه حاكم ظالمي مسلّط مي‏شود چنانچه شده است. حتي اينكه اقتضاي اين مي‏كند كه اگر يك‏نفر دزدي كند، بيست‏نفر را بكشند تا اينكه آن يك‏نفر كشته شود. به غير از اين هم طوري ديگر نمي‏شود، و چاره‏پذير نيست. ولكن اگر حاكم عادلي بيايد جميعاً را مي‏كُشد زيراكه چون خيارستان ضايع شود و سفيدك يا ناخوشي ديگر بگيرد، لامحاله بايد او را لاش كرد كه عفونت مي‏كند و اذيّت مي‏رساند اگر بماند و چاره‏اي ديگر ندارد بجز اينكه همه را لاش كنند و از بيخ بكَنند.

و يكي ديگر از علامات اين است كه دين داخل الفاظ متعارفي شده است مثل اينكه به جهت هر حرفي جزئي، به خدا و ائمّه و انبيا سوگند مي‏خورند و اين را كوچك مي‏شمارند.

و علامت ديگر اينكه روضه‏خوانان بطور تزوير كه دل مردم را از مرگ برادران و عزيزان ايشان مي‏سوزانند، به گريه مي‏آورند.

و ديگر اينكه عبادات را مثل نماز و نوافل را به جهت تعارف با يكديگر ترك مي‏كنند.

و ديگر اينكه هرچه مؤمن مي‏گويد به گوش كسي فرو نمي‏رود.

و علامت ديگر اين است كه جهّال حكّام بلاد مي‏شوند و حكّام شرع حكم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۵ *»

بغيرماانزل‏اللّه مي‏كنند در ميان مردم، و بلكه اينها از اين باشد كه:

هر كه گريزد ز خراجات شاه   باركش غول بيابان شود

و امّا علامات خاصّه ده قسم است چنانچه حضرت پيغمبر فرمودند: عشر قبل الساعة لابدّ منها خروج السفياني و الدجّال والدخان و خروج القائم و طلوع الشمس من مغربها و نزول عيسي و خسف بالمشرق و خسف بالمغرب و خسف بجزيرة العرب و نار تخرج من قعر عدن تسوق الناس الي المحشر يعني ده‏علامت قبل از ساعت ـ  كه ظهور امام است ـ  مي‏باشد و آنها خروج سفياني و دجّال و دخان و خروج قائم و طلوع آفتاب از مغرب و نزول حضرت عيسي و شكافتن زمين به مشرق و خسف ديگر در مغرب و شكافتن جزيره عرب و آتشي كه خارج مي‏شود از قعر درياي عَدَن كه مردم را مي‏راند به جانب محشر. و اينها حتمي است نوعاً و محال است كه ترك بشود لكن احتمال دارد كه بدائي حاصل شود و همه علامات او به يك‏روز يا به يك‏شب واقع شود قبل از امام و امام تشريف بياورند، و بسا هست كه به اين ترتيب كه ذكر مي‏شود علامات پي در پي ظاهر شود.

و علامت ديگر پيش از ظهور امام عجّل‏اللّه تعالي‏فرجه اين است كه قبل از آن سالي كه امام تشريف مي‏آورند، دوازده‏نفر سيد از آل‏ابي‏طالب ادّعاي امامت مي‏كنند هريك با علَمي و بيرقي بيرون مي‏آيند ولكن قبل از آنها بايد فسادي چند برپا شده باشد در ميان مردم و اختلافي چند نيز باشد. مثل اينكه الآن بعضي ادّعاها مي‏كنند از آن‏جمله مي‏گويند كه امسال كه سنه يكهزار و دويست و شصت و يك باشد امام بروز خواهد كرد و حال اينكه الآن دو ماه است تا محرّم و هشت ماه قبل از محرّم بايد علامات خاصّه بروز كند و هيچ‏يك بروز نكرده. و از آن‏جمله ادّعاي نيابت و نقابت و نجابت مي‏كنند و حال اينكه اگر كسي كيمياگر باشد حقيقتاً و كيميا داشته باشد بروز نمي‏دهد هرگز. پس به دلايل بسيار هر كس از اين‏جوره ادّعاها كند دروغ گفته است.

و علامت اوّل از علامات خاصّه اين است كه در دهم جمادي‏الاولي سالي كه در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۶ *»

محرّمش حضرت‏قائم عجّل‏اللّه فرجه ظهور مي‏فرمايد شخصي سرخ‏مو و ازرق‏چشم از اولاد ابوسفيان، كه نامش عثمان بن عنبسه و به روايتي عثمان بن حرب است از سمت وادي يابس خروج مي‏كند و در بلدي از بلاد شام كه دمشق باشد بروز مي‏كند و خبيثي است كه هرگز خدا را عبادت نكرده چنانچه حضرت باقر فرمودند السفياني احمر اشقر ازرق لم‏يعبد اللّه قطّ و لم‏يرَ مكّة و لا المدينة قطّ يقول ياربّ ثاري و النار ياربّ ثاري و النار يعني سفياني مردي است سرخ‏گونه و ازرق‏چشم كه هرگز خدا را عبادت نكرده و نديده است مكّه و نه مدينه را هرگز. مي‏گويد اي پروردگار! خون من و آتش. و به تفسير شيخ اعلي‏اللّه مقامه يعني «بلّغني اخذ ثاري و ادخلني النار» مرا موفّق نما به گرفتن خون خود و داخل در آتش نما. و او پنج شهر از شهرهاي شام از جمله شام و اردن و فلسطين و حمص و قنّسرين را در مدت شش‏ماه تسخير مي‏نمايد و در ماه هفتم در دهه اوّل ذي‏الحجّة ظهور مي‏كند و بيرون مي‏آيد و قشون او بسيار مي‏شود تا دهه اوّل ماه‏صفر و او روز به روز قوّت مي‏گيرد و مردم را به جهت خونخواهي عثمان به جهاد مي‏خواند و گفته شده كه از بلاد شام مي‏آيد و زنّاري هم بر گردن دارد. او مردي است كلّه‏بزرگ و پرشانه و او يك‏حلقه قشون كه پانصدهزار باشد در اين‏وقت جمع كرده و قشون را چند فرقه مي‏كند و جمعي را مي‏فرستد به سمت بغداد و به قدر سيصدهزار نفر از ذرّيه عباسي و سه‏هزار از رعيّت بغداد را مي‏كشد و بسياري از زنهاي بغدادي را بي‏صورت مي‏كند و بغداد را خراب مي‏كند. و يك‏فرقه ديگر را به مكّه مي‏فرستد و به كوفه مي‏رود، و يك‏فرقه ديگر را به مدينه مي‏فرستد و اهل مكّه و مدينه را بسيار مي‏كشد و خرابي بسيار مي‏كند و از آن‏جمله استرهاي خود را در مسجد مدينه و مسجد رسول مي‏بندند و در آنجا سرگين مي‏اندازند. پس از اين خرابيها بيرون مي‏آيند و رو به مكّه مي‏كنند و لشگري هم كه از مكّه بيرون مي‏آيند هر دو در بيابان بيداء كه آن را زمين ذات‏الجيش مي‏گويند بهم مي‏رسند و آن بياباني است كه امام فرمودند نماز در آنجا صحيح نيست و به اعتباري بايد اين دو روز قبل از محرّم باشد، چون بايد علامتي در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۷ *»

بيست و هشتم ذي‏الحجّه باشد كه اين زمين شكافتن باشد، و به روايتي ديگر اين علامت بايد يك‏ماه بعد از محرّم باشد. بهرحال چون به اين زمين مي‏رسند ندايي از جبرئيل به زمين مي‏رسد كه اي بيداء هلاك گردان ايشان را. پس زمين شكافته مي‏شود و همه اين لشگر با آنچه بهمراه ايشان است، حتّي ريسماني از شتر ايشان باقي نمي‏ماند و فرو مي‏روند جميعاً. و به روايتي اين مقدمه بايد پانزده‏روز از اوّل ظهور واقع شود و اين حتم است و بايد بشود و دو نفر از طايفه جهينه باقي مي‏مانند از ايشان و جبرئيل صيحه مي‏زند به اين‏دو كه صورت هردو برمي‏گردد به پشت سر ايشان و به يكي از آنها كه اسم او وَتر است مي‏گويد يابشير! برو در خدمت حضرت‏قائم و بشارت ببر براي حضرت مهدي اين واقعه را، و به يكي ديگر هم كه اسم او وُتير است مي‏گويد يا نذير! برو در قشون سفياني و بترسان او را و قشون او را از اين خبر. پس مي‏رود نذير در قشون سفياني و ايشان را خبر مي‏دهد و بسيار خائف خواهند شد و بشير مي‏رود در لشگر حضرت مهدي و بشارت مي‏دهد حضرت را. پس حضرت دست مرحمت بر روي او مي‏كشند و روي او برمي‏گردد بجاي خود و اين نيز حتم است. و الآن در عرب مشهورند طايفه جهينه به مثل «عند جهينة الخبر اليقين».

و روايت شده است كه اين سفياني در وقتي كه حضرت مهدي در كوفه نزول اجلال مي‏فرمايند به خدمت حضرت مهدي مي‏رسد و با او بيعت مي‏كند و ايمان مي‏آورد و چون بر مي‏گردد كه لشگر خود را هدايت كند، پس لشگر او او را ملامت مي‏كنند كه چرا ذلّت را اختيار كردي و حال اينكه خود صاحب عسكر و سپاه و عزّت مي‏باشي و همه تو را ياري مي‏كنيم در قتل مهدي. پس او پشيمان مي‏شود و با لشگر خود بر مي‏گردد و با حضرت مهدي جنگ مي‏كند تا كشته مي‏شود با لشگر خود و جمعي از لشگر او فرار مي‏كنند و مي‏روند در روم و پناه به روم مي‏برند از كشته‏شدن از دست امام. و امام لشگري مي‏فرستند و آنها را مي‏آورند و همه را به قتل مي‏رسانند.

و علامتي ديگر كه در همان دهم جمادي‏الاولي واقع مي‏شود سيّد حسني است

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۸ *»

كه با او است لوايي و عسكري. بروز مي‏كند و او مشهور است به يماني ولكن از اهل طالقان است و آن طالقان يا سمت بلخ است يا نزديك قزوين، و از سمت يمن مي‏آيد با لشگري و صاحب آن عَلَم است كه امام فرمودند علَم يماني بهتر است در آخرالزمان از جميع علَمها و او ناجي است و هركس پناه به او ببرد نجات مي‏يابد. و آن سيّد بسياري از اهل زمين را مي‏كشد و زمين را پاك مي‏كند تا اينكه به كوفه مي‏رسد و مردم چنان مي‏دانند كه اين سيّد سلطنت و رياست مي‏خواهد و اعانت خود مي‏كند ولكن او اعانت آل‏محمّد را مي‏كند. پس در پشت كوفه به لشگر حضرت مهدي مي‏رسد و خود او حضرت مهدي را مي‏شناسد و مطيع است ولكن از روي حكمت حركت مي‏فرمايد كه لشگرش از هم نپاشند و وحشتي نكنند. پس فرياد مي‏كند در ميان لشگر خود و مي‏گويد كه اگر اين لشگر حضرت مهدي‏اند، پس علامات چندي است با مهدي آل‏محمّد و ارث پيغمبر نزد او است و هرگاه ديديم اين علامات را نزد او و ميراث پيغمبر را نزد او ديديم، پس ايمان مي‏آوريم به او. و لشگر همه قبول مي‏كنند اين عهد را قلباً، لكن چهل‏هزار نفر از لشگر او زيدي مي‏باشند و نفاق مي‏كنند و ظاهراً قبول مي‏كنند و در باطن دشمن مي‏دارند حضرت مهدي را. پس سيّد مي‏ايستد در وسط ميدان و مي‏فرمايد به لشگر حضرت كه اي جماعت من مي‏خواهم كه به خدمت حضرت‏مهدي برسم و اذن بگيريد از او. پس ايشان خدمت حضرت عرض مي‏نمايند و حضرت تشريف مي‏آورند در ميان ميدان و سيّد آن حضرت را مي‏شناسد و معرفت به حق آن بزرگوار دارد ولكن به جهت امتحان لشگر عرض مي‏كند كه اگر تويي مهدي آل‏محمّد پس علاماتي كه از براي پيغمبر بوده است بايد از براي تو باشد و ميراث پيغمبر بايد نزد تو باشد. پس كجا است عصاي پيغمبر كه به سنگ زدند و درختي از آن درآمد و ميوه كرد؟ و كجا است انگشتر و زره و بُرد رسول خدا كه فاضل نام داشت؟ و كجا است عمامه او كه آن را سحاب مي‏گفتند و اسبش كه يربوع نام داشت و ناقه‏اش كه اسم آن غَضْبا بود و استرش كه او را دُلدُل مي‏گفتند و حمارش كه يعفور بود؟ و كجا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۹ *»

است براق او و كجاست مصحف اميرالمؤمنين كه بي‏تبديل و تغيير جمع كرده؟ پس حضرت مهدي ميراث پيغمبر را حاضر سازند حتي عصاي آدم و نوح و تركه هود و صالح و مجموعه ابراهيم و صاع يوسف و كيل و ترازوي شعيب و عصا و تابوت موسي و زره داود و انگشتر و تاج سليمان و اسباب عيسي و ميراث جميع پيغمبران و نيز مي‏آورند عمامه و ردا و نعلين پيغمبر را و از آن‏جمله معجزات و علامات بسيار از حضرت مي‏خواهند و حضرت ظاهر مي‏فرمايند حتي عصا را بر سنگ سختي مي‏زنند و في‏الفور درختي عظيم مي‏شود كه جميع لشگر در سايه او باشند سبز مي‏شود و ميوه مي‏دهد. و اين عصا همان عصاي موسي است و اين سنگ نيز همان سنگ است كه دوازده چشمه از براي قوم موسي از او ظاهر شد. پس آن سيّد حسني مي‏گويد اللّه‏اكبر و دست خود را بلند مي‏كند و عرض مي‏كند كه يا مهدي اينك با تو بيعت مي‏كنم. پس حضرت دست خود را مي‏دهند و سيّد بيعت مي‏كند و لشگر او نيز بيعت مي‏كنند مگر همان چهل‏هزار زيدي كه در آن لشگر بودند كه ايمان نمي‏آورند. پس چهل‏روز ايشان را مهلت مي‏دهند تا شايد ايمان آورند و چون بعد از چهل‏روز ايمان نياوردند همه را به قتل مي‏رسانند و قشون سيّد به قشون حضرت ملحق مي‏شوند و لشگر متوجّه آن كشته‏هاي زيدي مي‏شوند كه قرآنهاي چند به هيكل انداخته‏اند. حضرت مي‏فرمايند قرآنهاي آنها را به خودشان واگذاريد زيراكه منم كلام‏اللّه ناطق و گويا.

ان‏شاءاللّه امر اين سيّد در همين ولايتها واقع بشود و به گمان من سيّد حسني كه روايت شده همين يماني باشد و اين غير از محمّد بن الحسن است كه در مابين ركن و مقام كشته مي‏شود در دهم ذي‏الحجّه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۰ *»

«موعظه سي‏وهشتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»

در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني چهار سفر بود كه خداوند عالم در اين آيه از براي بندگان خود مقرّر فرموده و چون مي‏فرمايد چرا از مؤمنين چند نفري از خانه‏هاي خود بيرون نمي‏روند تا طلب دانش كنند و چون به خانه‏هاي خود و به شهر و ديار خود بر گردند اهل خود را بترسانند شايد ايشان از عذاب خدا حذر نمايند. و گفتم كه سفر شما امروز همين است كه از خانه‏هاي خود به مجلس علم آمده‏ايد و چون از اين مجلس بر گرديد اهل خود را مطّلع خواهيد ساخت. و قدري از احوالات و علامات ظهور امام را۷ براي شما بيان كردم از علامات عامّه آن‏قدري كه مقتضي اين مجلس بود، و پاره‏اي از علامات خاصّه ظهور را عرض كردم.

و علامتي ديگر كه لازم است براي شما دانستن آن، اين علامت است كه در دهم جمادي‏الاولي همان سالي كه در محرّم آن امام۷ ظهور مي‏فرمايد دجّال از قريه يا محلّه يهوديّه كه از محلّه‏هاي اصفهان است بايد بروز كند اگرچه آن محلّه الآن اسم ديگري داشته باشد. و اين را بدانيد كه آن‏كسي كه اين خبر و نشانيها را داده است ثقه است و نيز همان شخص فرموده است كه سفياني و دجّال باطلند و همين خبر و نشانيهاي ثقه، دليل بطلان اينها است و گوينده آنها مخبر صادقي است و از هيچ‏يك از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۱ *»

اين علامات شبهه‏اي بر عاقل نمي‏شود. و دجّال يك چشم دارد مثل كاسه خون كه در ميان پيشاني او قرار دارد و مانند ستاره صبح روشن است ولكن در جاي چشم ديگرش هيچ علامتي نيست و يك خري دارد كه ميان دو چشم او يك ميل راه است و ميان دو گوش او ثلث فرسخ راه مي‏باشد و هر گام او يك ميل است كه ثلث فرسخ باشد. و او را از سحر و چشمبندي كوهي است در پيش روي او و كوهي است در عقب سر او، و كوهي كه در عقب سر او است بهشت او است و كوهي كه در پيش روي او است جهنّم او است و بر خر سوار است و مي‏گويد: «انا ربّكم الاعلي انَا الذي خلق فسَوّي و قدّر فهدي و الذي اخرج المرعي و جعله غثاءً احوي» و حال اينكه خداي ما يك‏چشم نيست و بر خر سوار نمي‏شود و اكل و شرب ندارد و تغوّط نمي‏كند و سحر نمي‏كند. و در روايت است كه او يا محلّ تولدش در سيستان است يا اينكه بعد از خروجش به سيستان مي‏رود و سلطنت و مسكنش در آنجا خواهد بود. به هرحال نسبتي به اصفهان و نسبتي به سيستان دارد و لقب او دجّال است و اسم او صائد بن صيد است و اين در مدينه بود و سحر مي‏كرد و ساحر بود و در عهد حضرت پيغمبر متولّد شد و در آن روزي كه متولّد شده بود حضرت پيغمبر۹ نماز صبح را در مسجد با اصحاب خود بجا  آوردند و پس از نماز با اصحاب تشريف بردند تا در خانه او رسيدند و در را كوبيدند. مادرش آمد درِ خانه، حضرت اذن دخول خواستند كه بروند و اين دجّال را دعوت كنند. مادرش عرض كرد يارسول‏اللّه مي‏ترسم بي‏ادبي كند نسبت به شما زيراكه سخنهاي غريبانه و لغو مي‏گويد. از آن‏جمله مي‏گويد منم خداي شما و مرا عبادت و سجده كنيد و از اين قبيل كفر بسيار مي‏گويد و مرا به زنا مي‏خواند. حضرت فرمودند همه آن با خود من، و چون حضرت داخل خانه شدند ديدند دجّال را كه در قطيفه‏اي پيچيده و خود را نجس كرده و غوطه‏ور گرديده در آن، پس مادرش به او گفت برخيز و محكم بنشين كه محمّد۹ از براي تو آمده. پس باادب نشست و حضرت پيغمبر نيز نشستند و به اصحاب فرمودند كه اين ضعيفه ملعونه نگذارد كه خبر دهم شما را از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۲ *»

احوال آن و قال لو تركتني لاخبرتكم أهو هو فرمود اگر گذارده بود هرآينه به شما خبر مي‏دادم كه آيا اين همان است. پس حضرت بعضي سخنها با او فرمودند و او جواب نگفت و بعضي سخنان آن حضرت را جواب مي‏گفت از آن‏جمله حضرت فرمودند به او بگو لااله الاّاللّه و به من ايمان بياور كه منم پيغمبر خدا. پس دجّال گفت تو بگو لااله الاّاللّه و به من ايمان بياور كه منم رسول خدا و چيست شرافت تو بر من و زيادتي تو بر من؟ پس حضرت فرمود ماتري چه مي‏بيني؟ قال «اري حقّاً و باطلاً و اري عرشا علي الماء» عرض كرد مي‏بينم حقي و باطلي و مي‏بينم عرش را بر روي آب. و حضرت بعضي سخنهاي ديگر فرمودند و برخاستند و فرمودند خدا لعنت كند اين ضعيفه را كه نگذاشت تا كفر اين را ظاهر كنم و تشريف بردند با اصحاب. و روزي ديگر نيز صبح با اصحاب بعد از نماز فجر دو مرتبه تشريف بردند درِ خانه دجّال و در را كوبيدند و مادر صائد جواب داد. حضرت اذن دخول خواستند، آن زن در را گشود و چون حضرت داخل شدند ديدند آن ملعون بالاي درخت است و مي‏گويد: «انا ربّكم الاعلي انا الذي خلق فسوّي و قدّر فهدي و الذي اخرج المرعي» پس مادرش او را به زمين آورد و گفت بس كن و باادب بنشين كه محمد۹ بر تو وارد شده است. پس باادب نشست حضرت به اصحاب خود فرمودند مالها لعنهااللّه لو تركتني لاخبرتكم أهو هو و آن بزرگوار هرچه به صائد مي‏فرمودند او نيز جوابي كفرآميز عرض مي‏كرد و حضرت مي‏فرمودند بگو لااله الاّاللّه و به من ايمان آور، صائد مي‏گفت من خداي شمايم و مرا سجده كنيد. پس حضرت برخاستند و بيرون آمدند و روزي ديگر با اصحاب بعد از نماز فجر تشريف بردند تا جايي كه او در ميان گوسفندان بود و صدا مي‏كرد. پس مادر او آمد و او را باادب نشانيد، پس حضرت نشستند و فرمودند مالها لعنهااللّه لو تركتني لاخبرتكم أهو هو و ايضاً قدكانت نزلتْ في اليوم اياتٌ من سورة الدخان فقرأها لهم النبي في صلوة الغداة ثمّ قال له اشهدْ ان لااله الاّاللّه و انّي رسول‏اللّه فقال بل تشهد ان لااله الاّاللّه و انّي رسول اللّه و ما جعلك بذلك احقّ منّي؟ فقال النبي قدخبأت لك خباءاً فقال الدخ الدخ

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۳ *»

فقال النبي۹ اخسأْ فانّك لن‏تعد اجلك و لن‏تبلغ املك و لن‏تنال الاّ ماقدّر لك ثم قال لاصحابه ايّهاالناس مابعث اللّه نبيّاً الاّ و قدانذر قومه من الدجّال يعني اگر اين ملعونه گذارده بود هرآينه به شما خبر مي‏دادم كه آيا او همان است. و نيز در آن‏روز نازل شده بود آياتي از سوره دخان، پس قراءت فرموده بود در نماز صبح پيغمبر از براي ايشان. پس فرمود به او كه شهادت ده به اينكه نيست خدايي بجز خداي يگانه و اينكه منم پيغمبر خدا. پس عرض كرد بلكه تو شهادت ده كه نيست خدايي بجز خداي يگانه و اينكه رسول خدا منم و چه‏چيز تو را به اين امر سزاوارتر كرده است از من؟ پس پيغمبر۹فرمود كه چيزي را از براي تو پنهان كرده‏ام پنهان كردني. پس گفت الدخ الدخ يعني آن سوره دخان است. پس فرمود پيغمبر۹ كه اخسأ يعني خاموش شو اي سگ، پس به درستي كه تو نمي‏رسي به اجل خود و نمي‏رسي به آرزوي خود و نائل نمي‏شوي مگر به آنچه كه از براي تو مقدّر شده است. پس فرمود به اصحاب خود ايّهاالناس مبعوث نشد هيچ پيغمبري مگر اينكه قوم خود را از فتنه دجّال ترسانيد و بعد حضرت نشانيهاي چندي دادند به اصحاب خود و تشريف بردند بيرون از آن خانه.

و الآن دجّال در قريه يهوديّه محبوس است و او خبيثي است كه قدم نجس او به هر آب و قناتي كه مي‏رسد خشك مي‏شود تا روز قيامت و چون كه مردم گرسنگي بسياري قبل از او خورده‏اند به طمع بهشت او از عقب او مي‏روند و اكثر كساني كه از عقب او مي‏روند يهود و اعرابي و زنهايند ولكن مي‏شود كه يهود، يهود امّت مراد باشد مثل قول خدا كه مي‏فرمايد قالت اليهود يد اللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء يعني گفتند يهود دست خدا مغلول است، دست خودشان بسته است و لعنت بر ايشان به واسطه آنچه گفتند بلكه دست خدا باز است و مي‏دهد به هر كس هر چه را كه بخواهد. و اما اعرابي بسا هست مستضعفين يا نواصب باشند و الاعراب اشدّ كفراً و نفاقاً و اما زنان لازم نكرده است همين زنهايي كه چادر بر سر دارند باشند، بلكه مردان زن‏طبيعت هم ممكن است كه باشند و آنها كساني‏اند كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۴ *»

مكبّاً علي وجهه مي‏باشند و فرقه ديگر هم هستند كه از دنبال او مي‏روند كه ولدالزنايند. ولكن اين چند فرقه خبيث و كم‏ظرف كه از ردّ او مي‏روند، به طمع آن كوه سفيدي است كه از سحر درست كرده است و او را بهشت خود مي‏خواند و به نظر همه اينها اطعمه و اشربه الوان مي‏آيد و مردم خبيث ميل مي‏كنند و نهر آبي نيز با اوست، و كوه سياه بزرگي كه از سحر ساخته است و او را جهنّم خود مي‏خواند، در پيشاپيش اوست. و بهشت او در عقب سر اوست و چند فرقه ديگر هم هستند كه از عقب دجّال مي‏روند لكن اميد هست كه بعد از آني كه معلّمي مثل شيخ‏احمد احسائي اعلي‏اللّه‏مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه آمد و بيان كرد توحيد خدا را براي اطفال و شناسانيد به ما پيغمبر و ائمّه و شيعيان ايشان را و خبر داد ما را از علامات عامّه و خاصه رجعت، ان‏شاءاللّه ديگر شبهه‏اي براي كسي باقي نمانَد و كسي پي دجّال نرود مگر كسي كه ردّ بر خدا كند و اين است كه حضرت فرمودند كه خدا مؤمن را از نور خود خلق كرده، پس هر كس ردّ بر مؤمن كند ردّ بر خدا كرده. پس اين است كه هرچه غير ائمّه: و مؤمنين است يا دجّال است يا تابع دجّال. اما كساني كه تابعين شيخ‏احمد اعلي‏اللّه‏مقامه مي‏باشند آنها تابعين ائمّه‏اند و هرگز پي دجّال نمي‏روند زيراكه نه يهود امّت و نه زن‏طبيعت و نه حرامزاده و نه غير اينند، يعني منكر فضائل ائمّه نيستند و مقيد به قيد نفس امّاره و شبهات ابليس و طبيعت زنانه و محبّ دنيا نيستند. و فرمودند زن شيطان است و اعوذ باللّه من الشيطان و اما حرامزاده چند قسم است: يا اين است كه در حيض بسته شده نطفه او، يا اينكه در وقت جماع ذكر خدا را نمي‏كنند مادر و پدر و نطفه بسته مي‏شود، و يا اين است كه زن از مرد نيست و مرد از زن نيست و نه زن تابع مرد است و نه مرد انفاق‏كننده و پوشاننده زن است و اين از اين است كه در هيچ‏كدام انسانيت نيست و به اين طريق مختلف شده است زيراكه خداوند عالم فرموده احلّ لكم ليلة الصيام الرفث الي نسائكم هنّ لباس لكم و انتم لباس لهنّ و مردم به مقتضاي اين آيه شريفه عمل نمي‏كنند. و آن دجّال جميع ولايات را مي‏گردد در حالتي كه بر خر خود سوار است و هر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۵ *»

قدمي كه بر مي‏دارد چهارهزار ذراع است مابين قدم آن خر و به همه ولايات مي‏رود مگر به مكّه و مدينه نمي‏رود و اين از جمله فضلهايي است كه خداوند عالم مي‏داند سرّ او را.

و علامتي ديگر اينكه در همان دهم جمادي‏الاولي رايتي از خراسان بلند مي‏شود ولكن رايت يماني بهتر است از رايت خراساني زيراكه رايت يماني ناجي است و هيچ رايتي در آخرالزمان از او بهتر نيست.

و علامتي ديگر اينكه در بيستم جمادي‏الاولي باراني شديد پي در پي مي‏آيد و آن باران بوي مني مي‏دهد و همه اجزاي مردگان را به هم جمع مي‏كند تا اوّل رجب كه خدا مُرده‏ها را زنده مي‏كند. و حديث است كه باران تا چهل‏روز پي در پي مي‏آيد لكن نمي‏دانم كه اين حتم است يا نه و اين از قدرت امام دور نيست و از لطف ائمّه است كه شبهه را بر طرف مي‏نمايد از اين علامات و از حكمت بالغه خدا است كه اين علامات را مي‏نماياند. و از آن‏جمله كساني كه مي‏بايد در اوّل رجب زنده شوند، پانزده نفر از بزرگانند كه مرده‏اند و پس از آن ديگر هر كه را كه خدا خواهد و آنهايي كه بايد در ركاب حضرت مهدي۷ باشند، زنده مي‏كند. و كساني كه در ركاب حضرتند مثل حضرت عيسي و ادريس و خضر و الياس و يوشع و حضرت سلمان و جناب شيخ‏احمد و سركار سيّد و ابودجانه انصاري و مالك اشتر و زراره و اصحاب كهفند كه با شمشير برهنه و كفن در گردن در ميان مردم مي‏گردند. و اين است كه فرمودند العجب و كلّ العجب بين جمادي و رجب و حضرت امير فرمودند عجب و اي عجب بين جمادي و رجب و نيست اينها مگر آزمايش جهّال. و آن سال نيز بايد طاق باشد ولكن اين محتوم نيست.

و علامت ديگر اين است كه در صبح روز بيست و سوم ماه رمضان آن سال بايد سه صيحه از آسمان بيايد به لغتي كه همه بفهمند. صداي اول الا لعنة اللّه علي القوم الظالمين و صداي دوّم ازفت الازفة يا معشرالمؤمنين و صداي سوّم هذا اميرالمؤمنين قدكرّ في هلاك الظالمين و هذا حق و هذا جسد اميرالمؤمنين و جسد حضرت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۶ *»

اميرالمؤمنين است مشارٌاليه كه در قرص آفتاب ظاهر مي‏شود. و به روايتي تني بي‏سر در شمس ظاهر مي‏شود، و به روايتي ديگر كف حضرت‏امير است كه ظاهر است و مي‏شنوند نداي هذا اميرالمؤمنين قدكرّ في هلاك الظالمين را و مي‏بينند كه همان شمس حضرت‏امير است.

و علامت ديگر اين است كه امام فرمودند اختلاف مي‏شود در خسوف و كسوف اين است كه وقتي كه مخصوص ماه‏گرفتن است، آفتاب در روز مي‏گيرد و اين در ميان آن ماه‏رمضان است در همان‏سال و وقتي كه مخصوص گرفتن آفتاب است، ماه مي‏گيرد و اين در آخر آن ماه‏رمضان است و به اين، حسابِ منجّمين باطل خواهد شد و حساب آنها خلاف اين است و اين‏چنين خسوف و كسوفي از اوّل آدم تا خاتم واقع نشده است و اينها از جمله معجزات است بلكه هريك از اين علامات معجزه است.

و علامتي ديگر اين است كه در صبح بيست‏وسوّم همان ماه‏رمضان جبرئيل از آسمان ندا مي‏كند به لغتي كه همه اهل عالم مي‏شنوند هر كس صاحب گوشي باشد و همه آن لغت را مي‏فهمند و از آنجا كه حكمت اقتضا كرده است كه اسم و كنيت حضرت قائم همان اسم و كنيت حضرت پيغمبر باشد، زيراكه او خاتم پيغمبران است و حضرت‏مهدي خاتم اوصيا است، پس آن بزرگوار اوّلاً «حاء» است و پس از آن «حم» است و پس از آن «احَد» است و در آسمان «احمد» و در زمين «محمّد» است۹ و كنيت او ابوعبداللّه است و در پيغمبر مشهور نبود اين كنيت ولكن بر قائم مشهور است لهذا جبرئيل به اسم و كنيت آن بزرگوار ندا مي‏كند كه حق با محمّد و مهدي آل‏محمّد است. و از براي آن حضرت سه اسم است محمّد و عبداللّه و مهدي و از اسماء پيغمبر است. و در غروب همان‏روز صدايي از زمين بالا مي‏آيد كه حق با عثمان بن عنبسه است، او را اطاعت كنيد و نيز به اسم و كنيت او را ذكر مي‏كند. پس مردم بعضي به اشتباه مي‏افتند و بعضي يقين مي‏كنند ولكن بر مؤمنين شبهه نخواهد شد و از حكمت بالغه خدا علامتي قرار داده كه مؤمنين به اشتباه نيفتند و آن اين است كه ندائي كه در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۷ *»

فجر آن روز مي‏آيد رحماني است زيراكه از آسمان است و ندائي كه در عصر آن روز مي‏آيد، آن شيطاني است زيراكه از زمين است و شيطان از بالا خبر نمي‏تواند بدهد. پس بر شما باد كه بدانيد اينكه نداي اول حق است و نداي ثاني باطل و اين صيحه تغييرپذير نيست و محتوم است.

و علامت ديگر روايت است كه پيش از امام، مرگ سياهي و مرگ قرمزي است. و آن مرگ سياه، وبا و طاعوني است كه از هر هفت نفري پنج نفر بميرند و به روايتي ديگر ثلث مردم بميرند، و مرگ قرمز پس از مرگ سياه است و آن از دم شمشير است، آنچه كه بايد كشته بشوند.

و علامتي ديگر اين است كه در بيست‏وپنجم ذي‏حجّه محمّدبن‏الحسن نفس زكيّه از اولاد امام‏حسن در مكّه در مابين ركن و مقام، او را اعداي دين مي‏كشند و اين سيّد از جمله كساني است كه به خدمت امام مي‏رسد در غيبت و امام او را به هدايت براي خلق مي‏فرستد. پس او را در شب يا روز بيست‏وپنجم ذي‏حجّه مي‏كشند دشمنان او و نمي‏گذارند كه به خدمت امام برسد و اين‏وقت پانزده شب به ظهور امام مانده است. و اين سيّد غير از سيّدي است كه در پشت كوفه كشته خواهد شد و اين سيّد مي‏آيد كه به خدمت امام برسد، پس دشمنان امانش نمي‏دهند و او را مي‏كشند و از كشتن اين سيّد غضب خدا شديد مي‏شود و خدا غضب بر زمين مي‏كند و خبر مي‏دهد به مردم به ندائي كه همه بفهمند و مي‏فرمايد كه ظهور امام نزديك است و عمّاقريب است كه امام شما برسد.

و علامت ديگر اين است كه حضرت قائم عجّل‏اللّه‏فرجه در روز هشتم محرّم از براي جمعي از مؤمنان ظاهر مي‏شود و باز در ميان كوهي پنهان مي‏شود و حضرت عيسي را مي‏فرستد در مكّه در نزد مؤمناني كه در اين‏وقت جمع شده‏اند و آنها چهل‏نفرند كه هر يك از ولايت خود از علاماتي كه ديده بودند قبل از آن، رو به مكّه كرده‏اند تا خدمت امام برسند و ايشان هر يك به قسمي خود را به مكّه مي‏رسانند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۸ *»

چنانكه بعضي بر ابر سوار مي‏شوند و بعضي به طي‏الارض مي‏روند و بعضي به حيوانهاي تيز رو سوار مي‏شوند و بعضي پياده مي‏روند و هريك بطوري در زماني از ولايت خود بيرون مي‏روند تا خود را به مكه مي‏رسانند در اين‏وقت آن چهل‏نفر، حضرت عيسي را ملاقات مي‏كنند و حضرت عيسي مي‏فرمايند به ايشان كه آيا مي‏خواهيد شما را در نزد امام خود ببرم؟ مي‏گويند بلي، البته مشتاقيم. پس حضرت مي‏فرمايند ده‏نفر از ميان خود انتخاب نماييد كه به همراه من بيايند. پس ده‏نفر انتخاب مي‏كنند و آن ده‏نفر به همراه حضرت مي‏روند تا به خدمت حضرت‏مهدي مي‏رسند. حضرت ايشان را وعده مي‏فرمايند كه در روز دهم محرّم من خواهم آمد به مكه و گويا در همين شب‏جمعه خداوند ملائكه‏اي چند نازل مي‏كند در آسمان چهارم و به روايتي ديگر در آسمان اوّل و حضرت پيغمبر و ائمّه: نيز تشريف مي‏آورند و كرسي از براي حضرت پيغمبر مي‏گذارند و از اين‏وقت است كه غضب خدا شديد مي‏شود و نظر مي‏كنند ائمّه در صلبهاي خلق و مي‏بينند كه ديگر هيچ مؤمني در صلب كافر نيست و زايل شده است مؤمن از صلب كافر و ظلم در عالم بسيار شده است. پس دعا مي‏كنند كه خداوندا ديگر حالا بس است دولت اهل ظلم و باطل، و يا اين است كه به دلشان مي‏افتد وحي خدا كه الآن دعا كنيد، و يا اين است كه نظر مي‏كنند در اصلاب كفّار كه هيچ مؤمني نمانده است در صلب آنها، به اي حال و اين دعا مستجاب مي‏شود در ظهر جمعه و آن جمعه دهم محرّم است و اول حمل است و اين روزي است كه حضرت سيدالشهدا شهيد شد. پس در صبح اين جمعه حضرت تشريف مي‏آورند. و به روايتي اين روز تاسوعا است و عاشورا روز شنبه است و به روايتي دوشنبه است. به هر حال، پس صبح جمعه حضرت چوبدستي حضرت پيغمبر را در دست و عمامه حضرت پيغمبر را بر سر و نعلين آن حضرت را در پا دارد و با هفت يا هشت بز داخل مكّه مي‏شود و اين بز علامت هوشياري رعيّت و اصحاب آن بزرگوار است و لباس خشني از پشم مثل لباس حضرت‏امير در بر دارند كه تار و پود او از هم رفته است و جمعي از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۹ *»

مردم آن حضرت را مي‏بينند و ديگر حضرت را كسي نخواهد ديد تا اينكه ظهر آن جمعه در مسجد تشريف مي‏آورند و خطيب را كه در بالاي منبر خطبه مي‏خواند مي‏كشند با همان عصايي كه با حضرت بود و آن عصاي موسي است و باز غايب مي‏شوند و آنها كه صبح حضرت را ديده بودند مي‏شناسند و مي‏گويند به ديگران كه اين شخص بود كه در صبح امروز با چند بز داخل مكه شد به فلان‏هيأت و فلان‏نشان. اين است كه مي‏فرمايند از براي آن بزرگوار سه غيبت است: يك غيبت‏صغري است و آن هفتادسال است و يك غيبت‏كبري كه عدد او ماشاءاللّه است و يك غيبت ديگر است كه از ظهر آن جمعه است تا شب شنبه و در آن شب نزديك به صبح تشريف مي‏آورند در مسجدالحرام و پشت خود را به خانه كعبه مي‏دهند و ملائكه مي‏آيند و با آن بزرگوار بيعت مي‏كنند و به روايتي در مابين ركن و مقام مي‏ايستد و دست خود را بر صورت مبارك خود مي‏مالد و بعد دست خود را بلند مي‏كند و فريادي مي‏كند كه هر مؤمني در هر جايي كه باشد مي‏شنود و مي‏فرمايد بشتابيد بسوي من اي مؤمنان. و اوّل كلامي كه مي‏فرمايد اين است كه بقيّة اللّه خير لكم ان كنتم مؤمنين و مي‏فرمايد انا بقيّة اللّه في الارض و جميع سيصدوسيزده نفر چه زنده و چه مُرده، دعوت حضرت را اجابت مي‏كنند از جمله حضرت عيسي و خضر و الياس و يوشع و ادريس و سلمان و سركار شيخ و مالك اشتر و زراره و ابودجانه انصاري و مؤمن آل‏فرعون و اصحاب كهف و نقبا و نجبا، جميعاً جمع مي‏شوند و آنها بعضي چهل‏روز پيش از اين دعوت از ولايت خود بيرون آمده بودند و بعضي بيست‏روز در راه بوده‏اند و بعضي ده روز و بعضي يك روز و بعضي يك ساعت به حسب اختلاف قوابل و مراتب ايشان و كندي و تندي ايشان. فيخرج النجباء من مصر و الابدال من الشام و عصائب العراق و به روايتي نيست ولايتي كه بيرون نروند طايفه‏اي از آن براي نصرت آن بزرگوار مگر از بصره و همه به خدمت حضرت مي‏رسند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۰ *»

«موعظه سي‏ونهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»

چون خداوند عالم جلّ‏شأنه در اين آيه شريفه بعضي از بندگان را مخاطب ساخته كه چرا از هر طايفه‏اي چند نفري بيرون نمي‏روند از خانه‏هاي خود در طلب علم و دانش، تا چون به ديار خود برگردند اهل خود را بترسانند شايد ايشان بترسند و حذر كنند، و شما الحمدللّه به اين آيه شريفه عمل كرده‏ايد به اينكه از خانه‏هاي خود به مجلس علم آمده‏ايد و در اين چند روز مي‏خواهم شما را متذكّر كنم به اموري چند كه رغبت شما را در دين زياد كند و آن احوالات ظهور و رجعت امام‏زمان است كه غالباً از نظرها رفته است. ديروز براي شما بيان كردم قدري از احوالات آن حضرت را كه آن بزرگوار در روز جمعه در مكّه معظّمه ظاهر مي‏شود و خطيب را بالاي منبر مي‏كشد و غايب مي‏شود و در شب شنبه اصحاب خود را صدا مي‏زند و آن اصحاب سيصدوسيزده‏گانه به خدمت آن حضرت مشرّف مي‏شوند و صبح شنبه هنگامي كه مانند ستارگان اطراف آن ماه را گرفته‏اند حضرت دست خود را بلند مي‏كنند و مي‏فرمايند هذا يد اللّه انّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه يعني اين دست خداست، هر كس با من بيعت كند با خدا بيعت نموده است. و در اين‏وقت حضرت پيغمبر و حضرت‏امير تشريف دارند و مردم مي‏بينند آن بزرگواران را و حضرت پيغمبر كاغذي به

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۱ *»

خطّي تازه كه به آب طلا نوشته است به خط و مهر مبارك به حضرت‏قائم مي‏دهند. پس حضرت‏قائم آن نامه را در دست مي‏گيرند و مي‏فرمايند آيا كسي با من بيعت مي‏كند به اين‏طريق و به اين‏نحو كه مسطور است و بايد عمل كنيد به آن؟ در اين هنگام آن اصحاب سيصدوسيزده نفر همگي فرار مي‏كنند و به يك طرفة العين همه عالم را مي‏گردند و كسي را نمي‏بينند غير از آن حضرت. پس همه بر مي‏گردند در خدمت حضرت. و باز كاغذي ديگر به خط حضرت پيغمبر بيرون مي‏آورند و مي‏فرمايند در وقتي كه استخوانهاي آنها چنان مي‏لرزد كه هفت ذراع صداي آنها مي‏رود كه آيا به اين نوشته اقرار مي‏كنيد يا نه؟ پس همه تمكين مي‏كنند و بيعت مي‏كنند با آن بزرگوار ولكن اوّل كسي كه بيعت مي‏كند محمّدبن‏عبداللّه است و بعد حضرت‏امير. و قال الشيخ اعلي‏اللّه‏مقامه: «انّ اوّل من يبايعه محمّد رسول‏اللّه و علي۸ و هذه مبايعة الرخصة و الاذن له في ظهوره و في القيام بمايراد منه و هذه لابدّ ان‏تكون سابقة و امّا مبايعة جبرئيل فمبايعة الطاعة و امتثال الامر، فافهم» مي‏فرمايد شيخ جليل اعلي‏اللّه‏مقامه به درستي كه اوّل كسي كه با آن حضرت بيعت مي‏كند محمّد رسول‏اللّه است و بعد از آن حضرت‏امير۸ و اين بيعت بيعت رخصت و اذن است از براي قائم در ظهور و در قيام به آنچه كه از جانب خدا اراده شده است از آن‏حضرت و اين ناچار است كه بوده باشد مقدّم بر همه. و اما بيعت جبرئيل پس آن بيعت طاعت و امتثال امر است؛ پس آگاه باش و بفهم. و بعد از آن ائمّه و انبيا و نقبا و نجبا كه اصحاب آن بزرگوارند و عدد ايشان عدد اصحاب بدر است آنها بيعت مي‏كنند و بعد مؤمنين و بعد ملائكه به اين‏طريق بيعت مي‏كنند. و به اعتبار ديگر اوّل كسي كه لبّيك مي‏گويد و اجابت آن بزرگوار مي‏كند و بيعت مي‏كند ملائكه‏اند و پس از آن مؤمنين جنّ و پس از آن مؤمنين انس و پس از آن سيصدوسيزده نفر كه از جمله بزرگان و ابدال و اصحاب‏كهف و پانزده‏نفر از قوم موسي و باقي از دوازده نقيب و نجبا مي‏باشند، بيعت مي‏كنند. و بعضي از آنها كساني‏اند كه در همان شب در فراش خود باشند و چون در آن شب عمودي از نور بالا مي‏رود كه همه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۲ *»

مؤمنان مي‏بينند و ندائي جبرئيل مي‏كند كه همه مي‏شنوند در هر بلدي كه باشند و لوحي در زير بالين خود مي‏بينند كه در او مسطور است كه هذه طاعة معروفة لهذا به يك‏ساعت خود را به امام مي‏رسانند و در گِرد امامند و در اوّل طلوع، جبرئيل بيعت مي‏كند و عرض مي‏كند كه اي آقاي من سخن تو مقبول و امر تو جاري است. و چون آفتاب بلند شود از نزد شمس فرياد كند كه هر صاحب گوشي بشنود كه اين است مهدي آل‏محمّد و به اسم و كنيت و اسماء آباء او تا امام حسين را مي‏گويد و نسبت مي‏دهد حضرت را به اجدادش، و در عصر شيطان ندا مي‏كند كه حق با سفياني است و به اسم و كنيت او را ندا مي‏كند و به روايتي ديگر عن ابي‏عبداللّه۷ قال اذا اراد اللّه قيام القائم بعث جبرئيل في صورة طائر ابيض فيضع احدي رجليه علي الكعبة و الاخري علي بيت المقدس ثمّ ينادي باعلي صوته «اتي امر اللّه فلاتستعجلوه» فيحضر القائم۷فيصلّي عند مقام ابرهيم ركعتين ثمّ ينصرف از حضرت صادق۷ روايت شده است كه فرمود هرگاه اراده كند خداوند عالم قيام قائم۷ را مي‏فرستد جبرئيل را در صورت مرغي سفيد، مي‏گذارد يك پاي خود را بر كعبه و پاي ديگر را بر سنگ بيت‏المقدس پس به اعلي صوت خود فرياد مي‏كند كه آمد امر خدا پس او را ضايع مگذاريد. پس حضرت قائم۷ حاضر مي‏شود و در نزد مقام ابراهيم دو ركعت نماز مي‏كند، پس منصرف مي‏شود. و چون صبح روشن شود اهل مكّه از علامات شب مضطرب مي‏شوند و مي‏آيند در مسجدالحرام و در آنجا اوضاعي ديگر ملاحظه مي‏نمايند و مرداني چند را مي‏بينند كه در گرد بزرگي ايستاده‏اند ولكن هريك لباسي و لفظي خلاف ديگري دارند كه هيچ‏يك از ايشان را ملاقات ننموده‏اند. پس متعجّب مي‏شوند از اين اوضاع و هيمنه و استيلا و نور. پس حضرت مهدي مي‏فرمايند به مردم كه هر كس مي‏خواهد آدم و شيث را نظر كند، به من نظر كند كه منم آدم و شيث و هركس مي‏خواهد نوح و سام را نظر كند، مرا نظر كند كه منم نوح و سام و هركس مي‏خواهد ابراهيم و اسماعيل را نظر كند، مرا نظر كند كه منم ابراهيم و اسماعيل و هركس مي‏خواهد موسي و يوشع را نظر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۳ *»

كند، مرا نظر كند كه منم موسي و يوشع و هركس مي‏خواهد عيسي و شمعون را نظر كند، مرا نظر كند كه منم عيسي و منم شمعون و هركس مي‏خواهد محمّد و علي را نظر كند، مرا نظر كند كه منم محمّد و علي و هركس مي‏خواهد حسن و حسين را نظر كند، مرا نظر كند كه منم حسن و منم حسين و هركس مي‏خواهد علي و محمّد را نظر كند، مرا نظر كند كه منم علي و محمّد و هركس مي‏خواهد جعفر و موسي را نظر كند، مرا نظركند كه منم جعفر و منم موسي و هركس مي‏خواهد علي و محمّد را نظر كند، مرا نظركند كه منم علي و منم محمّد و هركس مي‏خواهد علي و حسن را نظر كند، منم علي و منم حسن و هركس مي‏خواهد مهدي آل‏محمّد را نظر كند، مرا نظر كند كه منم مهدي آل‏محمّد. و مي‏فرمايند كه امروز نيست صاحب امري و حكمي در ملك غير از من و هركس هرچيز بخواهد بپرسد از من سؤال نمايد زيرا كه حكمي و امري و نهيي كه جدّ من پيغمبر و جدّ من اميرالمؤمنين و پدران و اجداد من مصلحت ندانستند در بروز او، الآن با من است اظهار آن و منم صاحب حكم. و مي‏فرمايند كه هركس امّت آدم است و مي‏خواهد بشنود صحف آدم را بشنود و بگيرد از من، پس مي‏خواند صحف را به لغاتي كه هرگز نشنيده‏اند و مي‏گويند همين است واللّه صحف آدم به حقيقت كه آدم به اين فصاحت نبود. و بعد مي‏فرمايند كه هركس امّت نوح است و مي‏خواهد صحف نوح را از براي او بخوانم، پس از من بشنود آن را و مي‏خواند صحف نوح را چنانكه آن امّت تصديق كنند كه كسي نبوده كه بخواند به اين فصاحت و بلاغت و به ما رسانيد آنچه را كه نمي‏دانستيم و اين است واللّه صحف نوح. و مي‏فرمايند هركس امّت ابراهيم است و مي‏خواهد كه از براي او بخوانم صحف ابراهيم را پس بشنود از من و مي‏خوانند صحف ابراهيم را بطوري كه از براي ابراهيم نازل شده بود و همه تصديق و تحسين مي‏كنند. و مي‏فرمايند هركس كه امّت موسي است و مي‏خواهد كه از براي او بخوانم تورات را به آن طوري كه در اوّل براي موسي نازل شده، پس بگيرد از من و بشنود و مي‏خوانند به فصاحت تمام كه امّت موسي متعجّباً مي‏گويند واللّه همين است توراتي كه از براي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۴ *»

موسي در اوّل نازل شده و رسانيد اين بزرگوار به ما آنچه را كه نمي‏دانستيم. و مي‏فرمايند هركس امّت عيسي است و مي‏خواهد كه از من انجيل عيسي را بشنود، پس از من بگيرد آن را و مي‏خواند بطوري كه در اوّل براي عيسي وارد شده بود. و مي‏فرمايند هركس امّت داود است و مي‏خواهد از من بشنود زبور داود را پس بشنود از من و مي‏خوانند او را. و مي‏فرمايند هركس امّت محمّد بن عبداللّه است و مي‏خواهد كه قرآن را از براي او بخوانم بشنود، پس مي‏خوانند قرآن را بلاتغيير و بلاتبديل. و نه اينكه جاهلي در اينجا خيالي بكند كه مي‏شود در يك روز پنج كتاب آسماني را بخواند مِنْ اوّله الي آخره زيراكه سرعت ائمّه اسرع است از سرعت جميع صاحبان سرعت، بلكه ايشان حقيقت و اصل سرعتند. و آيا نشنيده‏ايد كه حضرت‏امير وقتي سوار مي‏شدند و پاي اوّل را در ركاب مي‏گذاشتند تااينكه پاي ديگر را در ركاب مي‏گذاردند ختم قرآن را تمام مي‏كردند؟ و چرا نباشد چنين و حال اينكه افلاك و انجم و شمس و قمر هريك سرعتي شديد و دوره‏اي طويل به حكم اين بزرگواران دارند و محكومند به حكم ايشان و از نور جسم ايشان خلق شده‏اند. حتي جميع عرش و كرسي و سرادقات و مادون.

و روايتي است كه در اين‏وقت بشير از جانب بيداء مي‏رسد به خدمت حضرت در حالتي كه روي او به عقب سر برگشته است و بشارت مي‏دهد حضرت را از اين كيفيّت و مي‏فرمايند اي بشير قصه خود را و برادر خود را و قشون سفياني را بگو از براي مردم. پس بشير عرض مي‏كند خدا مرا فداي تو گرداند، من و برادرم همراه سفياني بوديم در دمشق در وقتي كه يك‏حلقه قشون جمع شده بود از براي او و قشون خود را سه فرقه كرد و جمعي را به مكّه فرستاد تا مكّه را خراب كردند و بسياري از اهل مكّه را كشتند و جمعي را با خود برداشت و رفت به جانب كوفه و بغداد را خراب كرد و سيصد نفر از اولاد عباس و بزرگان را كشت و بقدر سه‏هزار رعيت بغداد را كشت و بسياري از زنان بغدادي را بي‏صورت كرد و به كوفه رفت و كوفه را خراب كرد. و روايت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۵ *»

است كه كوفه در آن‏وقت آباد است چنانچه الآن دارند آباد مي‏كنند و ديوار مسجد را خراب كرد و سيّد حسني و صالحي را در پشت كوفه به قتل رسانيد و هفتادنفر يا هفتادهزار نفر از اهل كوفه كشت و ندائي در داد كه هركس يك‏سري از دوستان علي را از براي من بياورد، هفتاد باجَغْلي به او مي‏دهم و بسياري آوردند از براي آن ملعون و هركس را از دوستان كه مي‏ديدند مي‏كشتند و هركس اسم او از اسماء ائمّه بود او را مي‏كشتند بلكه اگر كسي با كسي دشمني داشت او را متّهم مي‏ساخت به اسماء ائمّه تا او را مي‏كشتند و جمعي از قشون خود را در مدينه فرستاد و من و برادرم به همراه آن قشون بوديم تا اينكه به مدينه رفتيم و خرابي بسيار كرديم و بسياري از اهل مدينه را كشتيم و در مسجد پيغمبر استران خود را بستيم تا اينكه در آنجا بي‏ادبي كردند و سرگين انداختند و از آنجا بيرون آمديم تا به بيابان بيداء رسيديم و عزم داشتيم به اينكه برويم و مكّه را خراب كنيم. پس جماعتي كه به مكّه رفته بودند برگشتند تا به بيابان بيداء بهم رسيديم ناگاه صيحه‏اي بر ما زده شد كه زمين از آن شكافته شد و همه لشگر به زمين فرو رفتند حتي نماند از ايشان عقال شتري مگر من و برادرم كه باقي مانديم. پس جبرئيل لطمه‏اي به صورت من و برادرم زد كه روي ما به پشت سر ما برگشت و به برادرم گفت يانذير برو در نزد سفياني و او را خبر ده از اين وقايع و او را بترسان از ظهور مهدي آل‏محمّد و برادرم رفت در لشگر سفياني، و به من گفت اي بشير برو در لشگر حضرت مهدي و بشارت ده آن بزرگوار را. پس اينك به خدمت شما رسيده‏ام و با حضرت بيعت كرد و حضرت دست مرحمت بر روي او كشيدند و روي او برگشت به جاي خود. و به روايتي سفياني بايد نُه ماه سلطنت كند مدت حمل حامل و هشت‏ماه قبل از ظهور امام است سلطنت او و يك‏ماه در عهد سلطنت امام و بعد كشته شود به دست امام. و نيز حديث ديگري است به اين عبارت كه روايت شده است از امام۷يقبل السفياني من بلاد الروم في عنقه صليب و هو صاحب القوم فملكه قدر حمل امرأة تسعة اشهر يخرج بالشام فتنقاد له اهل الشام الاّ طوائف من المقيمين علي الحق

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۶ *»

يعصمهم اللّه من الخروج معه و يأتي المدينة بجيش جرّار حتّي اذا انتهي الي بيداء المدينة خسف اللّه به و ذلك قول اللّه سبحانه «ولو تري اذ فزعوا فلا فوت و اخذوا من مكان قريب» مي‏فرمايد خروج مي‏كند سفياني از بلاد روم، در گردن او صليبي است كه علامت نصرانيّت اوست و او است صاحب قوم پس سلطنت مي‏دهد او را خداوند عالم به قدر حمل زن نُه ماه، خروج مي‏كند از شام پس اطاعت مي‏كنند او را اهل شام مگر طوايفي كه مقيم بر حقّند، نگاه مي‏دارد خدا ايشان را از خروج با او و مي‏آيد به مدينه با لشگري جرار و چون به بيداء رسيدند لشگر او خسف مي‏شوند در زمين، يعني زمين مي‏شكافد به امر خدا و همه هلاك مي‏شوند. و اين است قول خداي سبحانه كه مي‏فرمايد اگر ديدي آن‏چنان كساني را كه در زمين فساد كردند، پس بدان كه خدا ايشان را وا نمي‏گذارد و خواهد گرفت ايشان را از مكان نزديك. و ان‏شاءاللّه شبهه نمي‏شود بر كساني كه انس به شياطين جنّ و انس ندارند و بر كساني كه دوستان ائمّه‏اند و محبّان شيخ مي‏باشند از سرعت امام خود زيراكه اينها كُره‏هايي هستند كه محيطند بر هر چه كُروي است و هر چه هست از شعاع ايشان است. و حضرت نيز فرمايشي چند به دوستان خود مي‏فرمايد.

و روايتي است به اين عبارت از امام كه و قداسند ظهره الي حجرالاسود ثمّ ينشداللّه حقّه ثمّ يقول ايّهاالناس من يحاجّني في اللّه فانا اولي الناس باللّه ياايّها الناس من يحاجّني في نوح فانا اولي الناس بنوح ياايّها الناس من يحاجّني في ابرهيم فانا اولي الناس بابرهيم ياايّها الناس من يحاجّني في موسي فانا اولي الناس بموسي ياايّها الناس من يحاجّني في عيسي فانا اولي الناس بعيسي ياايّها الناس من يحاجّني في محمّد۹ فانا اولي الناس بمحمّد۹ ياايّها الناس من يحاجّني في كتاب اللّه فانا اولي الناس بكتاب اللّه ثم ينتهي الي المقام فيصلّي عنده ركعتين مي‏فرمايد كه حضرت پشت خود را مي‏زند به حجرالاسود پس خدا را مي‏خواند به حقّ حق، آنگاه مي‏فرمايد اي جماعت مردمان كسي كه احتجاج كند در خدا با من پس منم اولي از همه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۷ *»

خلق به خدا، و كسي كه محاجّه كند در نوح پس منم اولي از همه مردم به نوح، ايّهاالناس هركس محاجّه كند با من در ابراهيم پس منم اولي از همه خلق به ابراهيم، ايّهاالناس هركس احتجاج كند با من در موسي پس منم اولي به موسي از همه مردم، ايّهاالناس هركس محاجّه كند با من در عيسي پس من اولايم به عيسي از همه خلق، ايّهاالناس هركس محاجّه كند با من در محمّد پس منم اولي از همه خلق به محمّد، ايّهاالناس هركس در كتاب خدا با من محاجّه نمايد پس منم به كتاب خدا اولي از همه خلق. پس مي‏رود بسوي مقام ابراهيم، پس در نزد مقام دو ركعت نماز بجا مي‏آورد بعد اهل مكّه را دعوت مي‏كند. و از آنجا كه هيأت آن بزرگوار هيأت خدايي است لهذا لرزه به اعضاي مردم مي‏افتد و اجابت مي‏نمايند و آنچه عمارتي كه از بناي اهل ظلم بوده است خراب مي‏كند و در اين‏وقت يك‏حلقه قشون كه ده هزار باشند از براي حضرت جمع شده و حاكمي بر اهل مكّه از اقوام خود قرار مي‏دهند و از مكّه بيرون مي‏روند و به هر ولايتي كه نزديك شوند اهل ولايت از هيبت او لرزان گردند حتّي اينكه يك ماه قبل از اينكه به آن ولايت برسند هيبت آن بزرگوار كارگر خواهد شد بر اهل آن شهر و خائف خواهند گرديد لهذا رعب حضرت به دلها مي‏افتد. در اين‏وقت از مكّه شخصي مي‏آيد و به حضرت عرض مي‏كند كه اهل مكّه جمعيت كردند و حاكمي كه قرار داده بوديد بر ايشان، او را كشتند. پس حضرت بر مي‏گردند و ايشان را موعظه مي‏فرمايند و ايشان جمع مي‏شوند خدمت حضرت و عرض مي‏نمايند كه ما تقصير عظيمي كرديم ولكن عفو مهدي آل‏محمّد اعظم است و از تقصير ما در گذر و حاكمي بر ماها معيّن ساز تا به اطاعت او بكوشيم. پس حضرت حاكمي ديگر نصب مي‏فرمايند و از مكّه بيرون تشريف مي‏برند و باز جمع مي‏شوند اهل مكّه و باز حاكم ثاني را مي‏كشند و حضرت تشريف مي‏آورند و ايشان را نيز موعظه مي‏فرمايند و خليفه‏اي ديگر از اهل مكّه قرار مي‏دهد به ايشان و اين‏دفعه از مكّه بيرون تشريف مي‏برند و مي‏فرمايند منادي ندائي در دَهد كه هيچ‏كس از لشگر آذوقه از براي خود و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۸ *»

علف از براي دواب خود بر ندارند همراه خود. پس بعضي از آن مستضعفين كه غير از سيصدوسيزده نفرند مي‏گويند كه امام مي‏خواهد ما را و دواب ما را از گرسنگي و تشنگي بكشد. و چون در منزل اوّل مي‏رسند مي‏بينند كه حضرت با همان عصاي موسي مي‏زند به سنگي كه موسي به آن زد عصاي خود را و دوازده چشمه از آن بيرون آمد از براي قوم خود. پس بيرون مي‏آيد از آن سنگ هر آذوقه‏اي كه هر يك از قشون بخواهند و آب و علف مي‏گيرند از آن هر يك بقدر كفايت خود و دابّه خود، و آن سنگ را بار شتري مي‏نمايند و به همراه لشگر مي‏باشد آن سنگ و هر منزلي به اين‏طور از آن آذوقه بيرون مي‏آيد و به اين نوع هست تا پشت نجف يا پشت مدينه و از آن منزل رو به مدينه مي‏روند. پس در منزلي از منازل كسي از مكّه مي‏رسد و به حضرت عرض مي‏كند كه خليفه‏اي كه شما نصب فرموده بوديد از براي اهل مكّه، ايشان جمع شدند و او را كشتند و نامربوطهاي چندي گفتند. پس در اين‏وقت غضب خدا شديد مي‏شود و آن حضرت چند نفري از نقبا و چند نفري از نجبا و عددي چند از جنّيان و ملائكه در خدمت نقبا مي‏فرستد به مكّه و امر مي‏فرمايند كه بكشند اهل مكّه را اگر ايمان نياوردند و عمارات مكّه را بطوري كه اوّل حضرت ابراهيم بنا كرده بنا كنند. پس ايشان مي‏روند در مكّه و هركس كه ايمان نياورد مي‏كشند حتّي اينكه به فرمايش امام آن‏قدر مي‏كشند كه در هزار يك باقي مي‏مانند از اهل مكّه، و عمارات مكّه را بطور زمان حضرت ابراهيم بنا مي‏كنند و از آنجا بيرون مي‏آيند و به قشون حضرت ملحق مي‏شوند و حضرت از آنجا تشريف مي‏برند به مدينه و اول بسياري از اهل مدينه را مي‏كشند و ديوار مدينه را خراب مي‏كنند و بناهايي كه بناي اهل ظلم است خراب مي‏كنند و بطور اوّل بنا مي‏كنند و بعد تشريف مي‏برند در مسجد پيغمبر۹ و مي‏روند به سر قبر پيغمبر و مي‏فرمايند كه آيا اين است قبر جدّ من پيغمبر؟ عرض مي‏كنند بلي. پس مي‏فرمايند اين دو قبر كه در اينجاست قبرهاي كيست؟ اهل مدينه مي‏گويند قبر ابابكر است و قبر عمر. حضرت مي‏فرمايد كه چرا ايشان را در نزد قبر جدّم دفن كرديد؟ مي‏گويند به جهت اينكه اين‏دو،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۹ *»

دو خليفه حضرت پيغمبر۹ بودند. پس با ايشان مدارا خواهند فرمود و به ايشان مهلت مي‏دهند. و چون روز سوّم شود تشريف مي‏آورند در سر قبر و مي‏فرمايند كه اين دو قبر خلفاي پيغمبر را بشكافيد و دو جِبت و طاغوت را بيرون آورند در حالتي كه تر و تازه‏اند از حكمت بالغه خدا و معجزه حضرت. پس كساني كه دوستان اين‏دو اند مشعوف مي‏شوند و مي‏گويند اين معجزه آن خلفاي پيغمبر است، پس حضرت بفرمايند منادي ندا كند كه هر كس در مدّت عمرش اذيّتي كشيده است و از كسي به او تعبي رسيده است و هر ظلمي به او شده است، يا يكي از كسان او كشته شده باشد به ناحق و داد خونش را بخواهد بگيرد، جميعاً بيايند و قصاص خود را از اين دو نفر بكنند و مردم جمع شوند و از قدرت كامله خدا و از حكمت ائمّه و فتنه‏اي كه به جهت امتحان اندازند در ميان مردم امر مي‏كنند كه ايشان را بر درخت خشكي بياويزند. آن درخت سبز مي‏شود و بار آور مي‏شود و حضرت بفرمايند كه هركس از دوستان ايشان است جمع شود و يك‏طرف بايستد. پس همه دوستان ايشان از دشمنان جدا بايستند. پس در آن هنگام حضرت خواهند ايشان را از درخت به زير آورد و حضرت باز ايشان را زنده مي‏گرداند و به ادلّه و براهين ثابت مي‏فرمايد بر اين‏دو كه اگر غصب خلافت خليفه بلافصل جدّ من رسول‏اللّه۹ حضرت‏امير صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه را نكرده بوديد هرآينه بطور اوّل خلقت بايست عالم باقي باشد. حتّي كشتن هابيل را و آنچه به نوح رسيد و در آتش رفتن ابراهيم و طوفان نوح و آنچه به موسي و عيسي و پيغمبران سلف رسيده و شهادت دندان خاتم پيغمبران و شهادت ائمّه‏اي را كه از همين غصب خلافت شد زيراكه عالم مي‏بايست پُر از عدل و داد باشد تا اينكه هيچ نفسي به نفسي ظلم نكند و اين ظلمها را به گردن اين‏دو ثابت مي‏كنند و ايشان اقرار مي‏كنند و قبول مي‏كنند كه اينها از خباثت خودشان است. حتّي زدن سلمان و آتش افروختن بر در خانه حضرت امير و قصد سوختن اهل‏بيت كردن و زهر دادن امام‏حسن و شهادت امام‏حسين و اصحاب او و اسيري خواهران و دختران او و ريختن خون آل‏محمّد را در هر زمان و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۰ *»

خونهايي كه به ناحق ريخته شده از مؤمنان در هر عصري و فرجهايي كه به جبر در آنها جماع شده و هر ظلم و جوري كه از اوّل آدم تا خاتم واقع شده است. و بعد امر فرمايند مردم را كه هركس كسي از او به ناحق كشته بيايد و ايشان را به عوض بكشد. پس بيايند و بكشند ايشان را و باز حضرت ايشان را زنده مي‏كنند و مي‏فرمايند كه هركس ظلمي ديگر بر او وارد شده است از ايشان قصاص كند. پس حضرت مي‏فرمايند تا ايشان را به درخت مي‏آويزند و درخت سبز مي‏شود و حضرت مي‏فرمايند به كساني كه دوستان ايشانند كه از ايشان تبرّي بجوييد و به من ايمان بياوريد والاّ عذاب خدا بر شما وارد مي‏آيد. پس ايشان بي‏ادبانه بگويند كه از تو تبرّي مي‏جوييم و به تو ايمان نمي‏آوريم. پس حضرت لبهاي خود را حركت دهند، آتشي از زمين بيرون مي‏آيد يا اينكه باد سياهي مي‏وزد و همه اين ملاعين را مي‏سوزاند و بعد همان هيمه‏اي را كه از براي سوزانيدن درِ خانه حضرت‏امير جمع كرده بود عمر ـ  و حضرت فرموده‏اند كه آن هيمه به ارث براي ما مانده است ـ  مي‏آورند و اين دو جسد خبيث را با آن درخت آتش مي‏زنند به آتشي كه از زمين بيرون مي‏آيد و امر مي‏فرمايند به باد كه خاكستر اينها را ببرد و اين عذاب از براي ايشان كفايت نمي‏كند بلكه در خدمت پيغمبر ايشان را نيز همين اذيّت كنند چنانچه مفضّل عرض كرد به حضرت صادق۷ در آن حديث طويلي كه حضرت به او فرمودند تا به اين مقام رسيدند. عرض كرد كه آيا از براي ايشان ديگر عذابي مي‏باشد يا همين است عذاب آنها؟ امام فرمودند حاشا، بلكه چندين دفعه خدا ايشان را زنده مي‏كند و همين قصاص را خواهد كرد با ايشان. حتي قصاص مي‏كنند پيغمبران و ائمّه و مؤمنان از هر ظلمي و تعدّي كه به ايشان رسيده است و چنان شود كه در هر شبانه روزي هزار مرتبه ايشان را بكشند و خدا ايشان را زنده كند تا هر صاحب خوني و بلائي خون خود را از ايشان بگيرد و پس از آن ديگر خدا به هرجا كه بخواهد ايشان را ببرد و به هر عذابي كه بخواهد ايشان را گرفتار نمايد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۱ *»

«موعظه چهلم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»

در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني چهار سفر بود كه خداوند عالم براي بندگان خود قرار داده و در اين ايّام براي شما كيفيّت ظهور و رجعت را بيان مي‏كرديم تااينكه كلام به اينجا منتهي شد كه چون حضرت قائم به مدينه تشريف‏فرما شدند و در مسجد پيغمبر آن دو خبيث را از قبر بيرون آوردند و همان‏طور كه عرض شد ايشان را بر درخت آويختند و ايشان را سوزانيدند و خاكستر ايشان را بر باد دادند و دوستان ايشان را همه را هلاك كردند حاكمي براي مدينه معيّن مي‏فرمايند و پس از آن از آنجا رو به كوفه حركت خواهند فرمود و در منزلي از منازل بين نجف و كوفه منزل مي‏كنند و در اين‏وقت از براي آن حضرت چهل‏هزار جن و چهل‏وشش‏هزار ملك و به روايتي پانزده‏هزار جن و پانزده‏هزار ملك و سيصدوسيزده نفر صاحب علَم و سركرده از جمله اركان اربعه و اصحاب كهف و نقبا و نجبا و با هرچه از مؤمنيني كه در تحت ايشان است جمع شده و در خدمت حضرت مي‏كوشند با هرچه نوكر و خدم و حشَم كه از براي ايشان است. و در اين مقام آن سيّد حسني كه صاحب علَم يماني است به خدمت حضرت مي‏رسد و علامات و ميراث پيغمبر را مي‏طلبد از آن حضرت و حضرت از براي او ظاهر مي‏سازند و او ايمان مي‏آورد با قشون خود مگر آن چهل‏هزار نفر زيدي كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۲ *»

در لشگر او هستند و ايشان ايمان نمي‏آورند و كشته مي‏شوند و سيّد با لشگرش به عسكر حضرت ملحق مي‏شوند. و بشير هنگامي كه به خدمت حضرت مي‏رسد و آن بزرگوار حركت مي‏فرمايند به جانب كوفه تا اوائل صفر به كوفه مي‏رسند و اين وقتي است كه كوفه آباد است در چهار فرسخ به چهار فرسخ و به روايتي در هيجده فرسخ به هيجده فرسخ و هر اثري كه از خلفاي ثلاث است و هر بدعت و بناي ظلمي كه در كوفه است همه را خراب مي‏كند حتّي مناره‏ها و مسجدهاي بلند و محرابهاي باسقف و امثال اينها را، و مسجد را نيز خراب مي‏كنند و امر مي‏فرمايند تااينكه بطور اوّل كه رسول‏خدا ديوار گذاشته بود بنا مي‏كنند و هر بنايي كه در كوفه و بلاد ديگر از بناء ظلم كه خراب كرده است مي‏فرمايند به طور اوّل به بناي حق بنا مي‏كنند چنانچه در اوّل رسول‏خدا ديواري گذاردند و آنجا را مسجد قرار دادند، ديوار كوتاهي و بعد اصحاب عرض كردند كه فداي تو گرديم باد ما را اذيّت مي‏كند چون به نماز مي‏ايستيم. پس حضرت فرمودند كه تا ديوار را بلندتر كردند و چندي كه گذشت اصحاب خدمت آن حضرت عرض كردند كه فداي تو شويم آفتاب ما را اذيّت مي‏كند چون به نماز ايستاده‏ايم. پس حضرت فرمودند تا آن مسجد را چوب‏پوش كردند و فرمودند عريشٌ كعريش موسي و چون زمستان شد و باران بر سر ايشان مي‏باريد از اطراف چوبها پس خدمت حضرت آمدند و عرض كردند يارسول‏اللّه باران ما را اذيّت مي‏نمايد، مقرّر بفرماييد كه مسجد را به سقفي از گل و خشت بسازيم. حضرت فرمودند ديگر مسجد را تغيير نمي‏دهم و عريش كعريش موسي. و در آن هنگام حضرت لشگري مي‏فرستند در دمشق بر سر سفياني تا او را مي‏گيرند و بر روي صخره بيت‏المقدس ذبح مي‏نمايند.

و مفضّل در حديث طويلي كه حضرت صادق به او مي‏فرمودند عرض كرد كه در آن وقت حال زَوْراء كه ولايت بغداد است چه خواهد بود؟ حضرت فرمودند محلّ لعنت و غضب الهي خواهد بود و واي بر كسي كه در آنجا ساكن باشد زيراكه انواع بلاها نازل مي‏شود در آنجا ولكن روايتي ديگر است كه قبل از آن وقتي بشود كه بغداد آن‏قدر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۳ *»

آباد شود كه جمعي گويند اين بهشت روي زمين است و ارزاق ماها به سبب اين است و بعد آن‏قدر معصيت در او شود كه خراب شود بطوري كه اثري از آن نماند و اگر كسي از آنجا گذر كند گويد اين زمين بغداد بوده است. پس حضرت‏مهدي عجّل‏اللّه فرجه در كوفه سكني مي‏فرمايند و سيصدوسيزده شمشير آسماني به اصحاب خود كرامت مي‏فرمايند و مسجد كوفه را مَحكمه قرار مي‏دهند و مسجد سهله را بيت‏المال خود قرار مي‏دهند و نجف را حرمسراي خود قرار مي‏دهند و آن‏قدر مؤمنان در گرد حضرت جمع مي‏شوند كه تنگ مي‏شود كوفه حتّي اينكه يك وجب از زمين كوفه را اگر كسي بيع كند، بقدر آن زمين بايد اشرفي بريزند و اگر كسي در اين زمانها در كوفه خانه بسازد ان‏شاءاللّه در آن‏زمان در آنجا خواهد داشت خانه. و زمين كوفه در آن‏وقت بسيار بلندمرتبه خواهد بود و محلّ ملائكه و مؤمنين خواهد بود و خدا چندان بركت در او قرار دهد كه اگر مؤمني دعا كند خداوند عالم هزار همسر ملك دنيا به او عطا فرمايد و آن موضع بهتر است از جميع زمينها حتي از زمين مكّه افضل است و آن‏قدر آن زمين بزرگ شود كه چهارفرسخ تا چهارفرسخ دوره آن باشد و در روايتي ديگر هجده‏فرسخ دوره آن است كه پنجاه‏وچهار ميل باشد و زمين كربلا قبرستان كوفه مي‏شود و داخل كوفه است. پس آن‏قدر از عدل و داد پر شود كه هر مؤمني در آن‏وقت در هر ولايتي كه باشد امام را مي‏بيند و سؤال مي‏كند و جواب مي‏شنود و در خدمت امام است و هر عرضي كه دارد مي‏كند و هركس در خانه خود هر معصيتي كه بكند مؤمنين او را مي‏بينند و او را در خانه خود مي‏كُشند و هركس معصيتكار است طوري مي‏شود كه از ديوار حيا مي‏كند و معصيت نمي‏كند زيراكه مي‏ترسد ديوار فسق او را بروز دهد و امام بفرستد آن عاصي را بياورند و او را بكشند. چنانچه هرگاه كافري پشت سنگي مخفي شود آن سنگ بروز مي‏دهد و مي‏گويد اي فلان بيا و كافري كه در پناه من است او را بكش، پس مؤمن او را مي‏كشد. پس حضرت قائم احكام جاري مي‏سازد در ميان رعيّت و بسا باشد كه به شريعت حضرت‏آدم حكم فرمايد و بسا هست كه به حكم نوح يا ابراهيم حكم فرمايد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۴ *»

و گاهي حكم آل‏داود را جاري مي‏سازد و گاهي به شريعت موسي يا عيسي حكم مي‏فرمايد و گاهي به شريعت حضرت پيغمبر و گاهي به حقيقت امر مي‏فرمايد و احكام جديد در ميان مردم جاري مي‏سازد چنانچه پيغمبر فرمود كه قائم شما مي‏آيد با دين جديدي و شريعت جديدي و كتاب جديدي.

و روايتي است كه در اين هنگام حضرت‏قائم عجّل‏اللّه‏فرجه كاغذي بيرون مي‏آورند به خط و مهر پيغمبر و حال اينكه هنوز تر است و به آب طلا نوشته باشند و به اصحاب خود مي‏فرمايند كه به اين كيفيّت با من بيعت كنيد و به اين عمل كنيد. پس غير از يازده نفر جميعاً فرار مي‏كنند از سيصدودو نفر و اين تعجّب است كه پس از اين‏همه معجزات فرار كنند و جميع عالم را بگردند و كسي را به غير از اين بزرگوار نبينند، باز برگردند در خدمت حضرت در حالتي كه استخوانهاي ايشان چنان بهم مي‏لرزد كه صداي آنها پانزده قدم برود. پس حضرت كاغذي ديگر بيرون آورند و ايشان اقرار كنند و تمكين حضرت نمايند و از اين كيفيّت كسي متحيّر نمي‏شود مگر خواص اصحاب، زيراكه اين امر عظيم است و از عظمت اين امر است كه اوّل ملائكه كه ادراك اين امر را نمي‏كنند بيعت مي‏كنند و پس از آنها مؤمنين جن و اين مؤمنين جن بيش از آنها ادراك مي‏كنند، زيراكه اينها صاحب تكليفند و براي ايشان نيز پيغمبر آمده و صاحب شعورند مثل انسان. و پس از آنها مؤمنين انس بيعت مي‏كنند و پس از آنها نجبا و نقباي ظاهر و پس از آنها نجبا و نقباي باطن به جهت عظمت اين امر صعب كه متحمّل اين نمي‏تواند شد مگر هركه را كه امام بخواهد و اين حرفي كه امام مي‏فرمايند و سيصدودو نفر فرار مي‏نمايند باطن باطن حديث كميل است كه در وقتي كه كميل در پشت سر حضرت امير سوار بود عرض كرد يا مولاي ما الحقيقة؟ قال مالك و الحقيقة؟ قال اولست صاحب سرّك؟ قال بلي ولكن يرشح عليك مايطفح منّي قال اومثلك يخيّب سائلاً؟ قال كشف سبحات الجلال من غير اشارة قال زدني بياناً قال هتك الستر لغلبة السرّ قال زدني بياناً قال محو الموهوم و صحو المعلوم قال زدني بياناً قال نور اشرق من صبح

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۵ *»

الازل فيلوح علي هياكل التوحيد اثاره قال زدني بياناً قال جذب الاحديّة لصفة التوحيد قال زدني بياناً قال اطفئ السراج فقد طلع الصبح. پس اين علمي است كه سيّدالساجدين فرمودند نزد ماست جواهر علمي كه اگر بروز دهيم آن‏را هرآينه مي‏گويند به ما كه تو بت‏پرستي. و فرمودند كه حلال خواهند دانست مردماني كه مسلمند خون مرا، و نيكو خواهند شمرد آن امري كه نزد ايشان قبيح است و حال اينكه نيست اين علم مگر هماني كه در نزد امام‏حسن و امام‏حسين و قبل از ايشان در نزد حضرت‏امير بود. و فرمود كه من پنهان مي‏كنم اين علم را از جهّال و پنهان كنيد نيز از مردم. و اين علمي است كه حضرت امير فرمودند در برگرفته‏ام علم پنهاني را كه اگر بدانند مضطرب مي‏شوند مثل اضطراب ريسماني كه در چاه عميقي است؛ چنانچه به نظم در آورده‏اند اين مطلب را:

و ربّ جوهر علم لو ابوح به
  لقيل لي انت ممّن يعبد الوثنا
و لاستحلّ رجال مسلمون دمي
  يرون اقبح مايأتونه حسنا
لقدتقدّم في هذا ابوحسن
  الي الحسين و وصّي قبله الحسنا

يعني چه‏بسيار جوهر علمي كه اگر بروز دهم گويند تو بت‏پرستي و خون مرا حلال دانند و نيكو شمرند و حال‏آنكه حضرت‏امير به حسن و حسين، اين امر را وصيّت كرده و سپرده است. و همين امر بود كه در سينه سلمان بود و اين مطلب همان امري است كه حضرت‏امير مي‏فرمايند: انّ امرنا صعب مستصعب لايحتمله الاّ ملك مقرّب او نبي مرسل او مؤمن ممتحن و ايضاً در حديث ديگري مي‏فرمايند لايحتمله ملك مقرّب و لا نبي مرسل و لا مؤمن امتحن اللّه قلبه للايمان در حديث اوّل مي‏فرمايد به درستي كه امر ما بسيار سخت و دشوار است، قبول نمي‏كند آن را مگر ملك مقرّب يا نبي مرسل يا مؤمني كه خدا قلب او را امتحان به ايمان كرده باشد. و در حديث دوّم مي‏فرمايد كه قبول نمي‏كند آن را و متحمّل نمي‏شود نه ملك مقرّب و نه نبي مرسل و نه مؤمني كه امتحان نموده خدا قلب او را به ايمان. كسي عرض كرد به امام پس كه متحمّل مي‏شود؟

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۶ *»

فرمودند هركس را كه خود به عنايت خاصّه به او برسانيم. و چون لازم است كه مقام عنايت را بشناسيد تا فهم اين مطلب را پيدا كنيد، لهذا معني عنايت را مي‏گويم تا خاص و عام آن را عارف شوند و بشناسند.

و بدانيد كه عنايت عامّه آن است كه به تدريج و اقتضاي زمان و نضج عالم مدد مي‏دهند و او را به اعلي مرتبه خود مي‏رسانند و به مقامات اخروي مي‏رسانند، چه در اين عالم برسند و چه در عالم برزخ برسند و چه در عالم آخرت و قيامت برسند به اوّل مقام و اوّلِ خلقت خود و اعراض و كثافات و قيود را از خود دور كنند تااينكه از مقام استقلال به مقام اضمحلال برسند. زيراكه اوّل هر خلقي در نهايت لطافت و ضعف است چنانچه در اوّلِ مقامِ عالَم، ترقّي نبود و بعد نضج بهم رسانيد. در زمان حضرت آدم، مقام عالَم به مرتبه نطفه بود و در نهايت ضعف بود و شريعت آدم در عالم به مرتبه نطفه بود و در عهد حضرت نوح قدري عالم نضج گرفت و ترقّي كرد و مقامش و مرتبه‏اش به قدر علقه بود و شريعت حضرت نوح به قدر مرتبه و تكليف علقه بود و چون عالم ترقّي كرد و به مقام مضغه رسيد حضرت ابراهيم در دنيا آمدند و مبعوث به پيغمبري شدند و شريعتي با او بود كه به قدر تكليف مردم بود و مرتبه عالم و تكليف عالم به مرتبه عظام شد و شريعت ابراهيم نسخ شد و حضرت موسي مبعوث شد به پيغمبري و آن‏وقت چون عالم صلبيّت پيدا كرد و محكم شد پس شريعت او قدري محكمتر و مشكلتر شد و تكاليف او زيادتر شد و مردم را به توحيد خواندند و بعضي حكمهاي جديد جاري مي‏كرد بر مردم. و چون عالم نيز دوره عظاميّت را تمام كرد، اول اكساء لحم بالا آمد و نضجي گرفت كه آن‏وقت ديگر حركتي مي‏توانست بكند و استحكامي داشت كه گوشت بر روي او برويد و غذايي از براي او ترتيب دادند و گوشتي بر او روييده شد پس احكام او زيادتر و تكليفش شاق‏تر شد لهذا آن شريعت ديگر به كار كسي نيامد و حضرت عيسي مبعوث شد با كتابي جديد و حكم و شريعت جديدي و تكليف مردم شاق شد، يعني از تكاليف سابق شاق‏تر شد ولكن به مقتضاي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۷ *»

احكام اكساء لحم بود شريعت حضرت عيسي و آن‏وقت دوره خلق آخر بود و بايست مناسبت به اين حيات بهم برساند لهذا چيزهايي كه از براي مقدمّه حيات ضرور بود به او القا مي‏كردند كه چون عالم وقتي كه متولّد مي‏شود بداند بايد مادر او را شير بدهد و پستاني پيدا كند و شير بخورد لهذا تكاليفش برزخي بود از تكاليف جاهليّت و شريعت پيغمبر۹. پس دوره خلق آخر تمام شد، و طفل عالم متولّد شد در عهد حضرت پيغمبر و آن‏وقت كه عالم متولّد شد پس از آن از ولايت حضرت‏امير دوباره روح دميده شد و آن‏وقت تكليف به آن عالم شد زيراكه حيات در آن است و از براي حيوانات حكمي و شريعتي جداگانه است و آن‏وقت نمازي و روزه‏اي مي‏گرفتند مردم و توحيدي بقدر مرتبه طفوليّت به مردم القا كردند بقدري كه تميز چيزي را مي‏دهد طفل و گرسنگي و تشنگي مي‏فهمد. و پس از او هر امامي پس از امامي كه تشريف مي‏آوردند بقدر تكليف و فهم مردم احكام را جاري مي‏كردند و مطالب را زيادتر مي‏گفتند براي مردم بقدر زيادتي فهم آنها و در عهد هر امامي مرتبه عالم بالا مي‏رفت تا اينكه الآن طفل عالم به سنّ مراهقه رسيده و بايد طفل را به نماز و روزه بدارند به زور و مشقّت تا جميع شريعتي كه در اوّل تكليف براي او واجب مي‏شود بداند. پس عالم الآن به سنّ مراهقه است و مردم مقامشان مقام مراهقه است و الآن بايد طفل را به مكتب بنشانند و اوّل در مكتبخانه‏ها اطفال را الف و باء درس دادند، بعد همشاگرد و خليفه، ابجد ياد اطفال دادند و بعد كه بزرگ شد طفل را معلّم حَمد درس داد ولكن حالا وقتي است كه طفل را نزد معلّم بزرگ ببرند تا عربي ياد گيرد و ديگر آن معلّمهاي سابق به كار او نمي‏خورد و بايد تكاليفي كه از براي او واجب مي‏شود به او برساند تا مناسبت بهم رساند و آنها شاق نباشد. پس آن معلّم بزرگي كه در سنّ مراهقه ضرور بود كه عالم را تربيت كند و تعارف و كمالات به او ياد بدهد كه تا به خدمت بزرگي و سلطاني كه بايد برسد بفهمد حركت خود را و آداب خدمت سلطان را درك كند تا پاي او نلغزد، او سركار شيخ‏احمد احسائي اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه بود كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۸ *»

خداوند او را فرستاد كه حالا ديگر اطفال ترقّي كرده‏اند و بايد درس عربي و كمال و آداب خدمت سلطان را بخوانند و معلّمان سابق ديگر به كار آنها نمي‏آيند و اين علوم را معلّمان سابق نمي‏دانند و آنهايي كه مي‏دانند به كار اينها نمي‏خورد مگر علم معلّم بزرگ. و اما معلّم بزرگ هم همان درسي داد مجمل ولكن معلّمي ديگر كه معلّم ثاني باشد او مي‏آيد و تفسير اين درس را مي‏گويد و مردم را از تفسير هوشيار مي‏كند و معلّم ثالث چون مي‏آيد آن معاني اين درس را به تو مي‏گويد كه از باطن او خبردار باشي. ولكن چون معلّم رابع آيد عمل اين را به تو، او مي‏فهماند و از تو حقيقت را آن‏وقت از درس مي‏خواهند و چون عالم ترقّي مي‏كند و نزديك به تكليف مي‏رسد از براي او احكام شديد مي‏شود تااينكه نزديك بشود به رجعت. و چون حضرت قائم تشريف مي‏آورند آن‏وقت اوّل تكليف است كه گناه و ثواب را مي‏نويسند و آن‏وقت ديگر بگذر ندارد و عفوي نيست و عاصي بايد به جهنّم برود و ثوابكار به بهشت. و آن‏وقت به حدّ تكليف رسيده و عقل در او است و آنچه بكند از روي عقل است و اين كم‏كم بزرگ مي‏شود تا حضرت پيغمبر تشريف مي‏آورند و آن‏وقت عالم به سنّ چهل‏سالگي و به حدّ كمال مي‏رسد چنانچه در آن‏وقت همه جمادات و نباتات و حيوانات ترقّي مي‏كنند و همه صاحب عقل مي‏شوند و همه ناطقه و شامّه و لامسه و ذائقه بهم مي‏رسانند و حجابي در ميان نمي‏ماند و عالم به سر حدّ كمال مي‏رسد و از آن‏وقت ديگر انسان مرتبه‏اي بالاتر ندارد و از سنّ چهل‏سال به بعد به مرور عقل كم مي‏شود از عالم و عين ترقّي عالم در چهل‏سالگي است تا اينكه دفعه دوّم حضرت‏پيغمبر تشريف مي‏آورند در دنيا و آن وقتي است كه عالم رو به تنزّل گذارده و ديگر تنزّل مي‏كند تا اينكه چهل‏روز به قيامت مانده، اوّل حضرت‏فاطمه صعود مي‏كنند به آسمان و بعد ائمّه هشت‏گانه و بعد حضرت‏قائم عجّل‏اللّه تعالي فرجه و پس از آن حضرت امام‏حسين و بعد از ايشان حضرت امام‏حسن و بعد حضرت‏امير و بعد حضرت پيغمبر۹. و آن‏وقت كه حضرت از عالم بيرون رفتند وقتي است كه ديگر عقل از بدن انسان مي‏رود و از تن عالم نيز

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۹ *»

مي‏رود. پس عالم هرج و مرج مي‏شود و تا چهل روز هرج و مرج است. بعد اسرافيل صور صعق را مي‏دمد تا هر صاحب جاني مي‏ميرد، پس از چهارصد سال باز اسرافيل صور ثاني را مي‏دمد و همه عالم زنده مي‏شوند و بعد قيامت برپا مي‏شود. و اين است كه مي‏فرمايند من مات فقدقامت قيامته و انسان همين‏كه مُرد، قيامت او برپا مي‏شود و عالم هم نيز چون مُرد، قيامتش برپا مي‏شود.

و امّا عنايت خاصّه آن است كه ائمّه هركه را كه بخواهند بخصوصه در همين دنيا، بي‏اقتضاي عالم آناً فآناً او را به مقامات اخروي و اعلي مي‏رسانند و به اوّل مقام خلقت خود كه در نهايت لطافت است او را مي‏رسانند و اگر بخواهند به يك آني مي‏رسانند و به يك التفاتي او را به اعلي درجات مي‏رسانند از براي حكمتها و مصلحتها و نضج‏دادن عالم مثل شيخ‏احمد احسائي اعلي‏اللّه‏مقامه كه او را تكميل كردند و فرستادند براي هدايت خلق تا اينكه عالم نزديكتر از براي آمدن حضرت‏قائم عجّل‏اللّه‏فرجه بشود و آن حضرت تشريف بياورند پس عالم را صاف كنند تا مناسبت خدمت امام را داشته باشند اهل عالم. و آن بزرگوار چنان تلطيف مي‏كنند عالم را از كدورت و كثرت و چنان نضجي مي‏دهند كه از نضج و صفاي او و از بركت آن بزرگوار آن حرفي را كه حضرت قائم مي‏فرمايند و آن سيصدوسيزده نفر متحمّل نمي‏شوند، شاگردان و دوستان آن بزرگوار دريافت كرده‏اند. چنانچه امام فرمودند كه نيست بنده‏اي كه بندگي كند خدا را و ما را دوست دارد و خالص شود مگر اينكه او هر سؤالي را جواب مي‏گويد. زيراكه هر كس هر سؤالي را از ايشان بنمايد، ما جواب او را به ايشان القا مي‏كنيم و او نيست چيزي كه نداند به جهت اينكه او چشمي دارد كه مي‏بيند همه اصل مسائل و مطالب را، بلكه اسرار و فيوضات را. چنانچه شيخ اعلي‏اللّه‏مقامه آن چشم را دارد و همه علوم نزد او است و مي‏بيند اصل كلمات ائمّه را و نزد او است چنانكه امام فرمودند كه جمعي هستند كه بار كرده‏ايم بر ايشان سرّ خود را و شريك گردانيده‏ايم ايشان را در سرّ خود. و آن بزرگوار است كه حامل سرّ اهل‏بيت است و او است كه عالم را نگاه داشته. آيا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۰ *»

نمي‏بينيد كه به اندك زماني مختلف كرد جميع بلاد را و جدا كرد سعيد را از شقي و شقي را از سعيد، و جميع مردم را دو فرقه كرد كه اگر چشم داشته باشيد خواهيد ديد و آن‏وقت به عظمت اين مرتبه و اين سخنها خواهيد رسيد. و اگر به جميع گوش و هوش خود متوجّه نشويد، هرآينه پشيماني عظيم خواهيد كشيد. و بدانيد كه اين عظمت و جلال نيست مگر عظمت و جلال ائمّه. چگونه نباشد و حال‏آنكه آن بزرگوار به مدّت پانزده سال مختلف كرد جميع بلاد را و تأثير كرد در همه قلوب و آن كسي بود كه نخواند مگر كلام خدا را و نفرمود مگر كلام ائمّه را و فضائلي كه فرمود هيچ‏كس در عالم نگفت و ادبي كه آن بزرگوار داشت هيچ‏كس در عالم نداشت و كوششي فرمود كه در قوّه هيچ بشري نبود ولكن نمي‏توانم فضائل آن بزرگوار را بگويم و ديگر اگر بگويم فضلي از فضائل او را هرآينه مرا تكذيب خواهيد كرد، پس بس است همين قول المؤمن لايوصف از براي شنونده و همين بس است از براي كساني كه عداوت آن بزرگوار را در دل دارند اينكه دشمن اهل‏بيت باشند. زيراكه ناصب حقيقةً دشمن آن بزرگوار است و واضح است كه كسي دشمني دنيوي با آن بزرگوار ندارد و دشمني او به جهت علم و گفتن فضائل او است، و علم او علم امام است و فضيلت او فضيلت امام است. پس دشمني او دشمني امام است عيناً و يقيناً و اين است كه امام فرمودند كه خدا را هرگز غضبي و سروري نيست بلكه اوليائي خلق كرده است كه هرگاه ايشان بر كسي غضب كنند خدا غضب كرده بر او، و هركس ايشان را دوست دارد خدا را دوست داشته. پس اين است كه خدا فرمود به موسي كه اي موسي من بيمار شدم و تو به عيادت من نيامدي. عرض كرد خداوندا تو اجلّ از اين مي‏باشي كه بيمار شوي. فرمود بلكه مؤمني از بندگان من بيمار شد و تو به عيادت او نرفتي زيراكه همين ديدني مؤمن ديدني من است و كذلك از اين‏جمله احاديث بسيار است در وصف مؤمنين و از آن‏جمله در «الزام‏النواصب» بعضي ذكر شده است. پس شك نيست كه دشمنان اين بزرگواران دشمنان خدايند و اينهايند آن نواصبي كه امام فرمود ضرر نواصب بر شيعيان ما بدتر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۱ *»

است از ضرر جيش يزيد بر اصحاب سيّدالشهدا.

پس معلوم شما شد كه شيخ از جمله كساني بود كه هيچ مسأله‏اي از ايشان پوشيده نبود و از شاگردان آن بزرگوار هم پوشيده نخواهد بود ان‏شاءاللّه. و آن بزرگوار است كه از جمله سيصدوسيزده نفر است و در ركاب امام‏عصر عجّل‏اللّه‏فرجه مي‏باشد در وقتي كه در كوفه نزول اجلال فرمودند و از بركت دوستان امام و مخلصين امام كه جمع مي‏شوند خدمت آن بزرگوار به حدّي كوفه بزرگ مي‏شود كه پانزده فرسخ در پانزده فرسخ دوره آن خواهد بود و به روايتي چهل‏وچهار ميل خواهد بود و مسجد كوفه در ميان كوفه خواهد بود كه هزار در داشته باشد و به روايتي دوازده‏هزار باب داشته باشد و كربلا قبرستان كوفه خواهد گرديد و نجف صندوقخانه آن بزرگوار باشد و مسجد محكمه آن بزرگوار باشد.

و روايت است از مرحوم مجلسي كه از محمّد بن بابويه از جعفر بن محمّد روايت مي‏كند اينكه فرمود گويا مي‏بينم قائم شما را در نجف كه زره حضرت‏رسول را پوشيده و بر اسب سياهي سوار شده كه ميان پيشاني او سفيد است، پس اسب را به حركت در آورد به نحوي كه به اعجاز آن حضرت مردم هر شهري امام را چنان مي‏بينند كه گويا حضرت با ايشان و در ميان شهر ايشان است و برپا كند علَم رسول را كه چوبش از عمود عرش باشد و آن علَم را بسوي هيچ جماعتي متوجّه نسازد مگر اينكه خدا ايشان را هلاك گرداند و چون علَم را حركت دهد هيچ مؤمني نماند مگر اينكه دلش در شجاعت مانند قطعه آهني شود و هر مؤمني قوّت چهل مرد داشته باشد و عقلهاي ايشان كامل گردد و مكانها و حوريه‏هاي خود را در بهشت مي‏بينند به مشاهده. و هركدام در هر بلدي از امام خود سؤال مي‏كنند و جواب مي‏شنوند از او و مؤمنان در قبرها به يكديگر بشارت دهند به ظهور امام.

و ايضاً در بحارالانوار روايت مي‏كند كه حضرت‏قائم بر ابرها سوار شوند و اهل زمين و اهل آسمان را اگر ايمان نياورند بكشند و زمين در زير پاي لشگر او پيچيده شود

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۲ *»

چنانكه طي منازل از براي ايشان سهل شود و او را سايه‏اي نباشد و سنگ و عصاي موسي در نزد او است و پيراهن ابراهيم كه نزد يوسف بود در نزد آن بزرگوار است و آن حضرت دستهاي بني‏شيبه را كه كليدداران كعبه‏اند ببُرد و بر كعبه بياويزد كه ايشانند دزدان خانه خدا و عايشه را زنده گرداند كه انتقام فاطمه و ماريه مادر ابراهيم را از او بكشد و هر كس را كه زكات نمي‏دهد بكشد و عالم چنان روشن شود از نور آن بزرگوار كه احتياج به شمس و قمر نباشد و از بركت آن بزرگوار از پشت قبر سيدالشهدا نهري بسوي نجف جاري شود و در ميان آن پلها و آسياها بسته شود چنانچه معصوم فرموده گويا مي‏بينم پيرزني را كه هميان گندم را مي‏برد كه آسيا نمايد و ديگر در آن زمان فقيري نماند مگر اينكه خدا او را غني كند. و حضرت‏امير فرمودند كه گويا مي‏بينم در ميان مسجد كوفه شيعيان ما خيمه‏ها زده‏اند و قرآن تازه را تعليم شيعيان مي‏نمايند و هر يك از مؤمناني كه به ولايتي مأمور شوند به ايشان تعليم بفرمايند چيزي را كه در هر مسأله‏اي كه معطّل شوند نگاه به دست خود كنند، بيابند فهم آن را و چيزي بر پاي خود نويسند و روي آب راه روند و در آن‏وقت هركس به امام سلام كند عرض مي‏كند السلام عليك يا بقيّة اللّه و همچنانكه حضرت پيغمبر۹ در اوّل امر عفو فرمود از گناهاني كه اهل جاهليّت كرده بودند، لهذا حضرت قائم عفو مي‏فرمايند از هر كس كه ايمان آورد آنچه را كه كرده است قبل از آن بزرگوار و از همه مردم عفو مي‏فرمايند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۳ *»

«موعظه چهل‏ويكم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»

چون در اين ايّام مي‏خواستم كه دلهاي شما را تازه كنم و آن محبّتهاي پنهاني كه از اثر طول غيبت در قلوب شما آتش آن خاموش گرديده به تذكّر، آن را روشن و به هيجان آورم. و ديگر اينكه خداوند براي بندگان خود مطابق همين آيه شريفه چهار سفر مقرّر فرموده و شما به وظيفه خود عمل نموده‏ايد و در اين مجلس حضور بهم رسانيده‏ايد و سفر اوّل خود را به انجام رسانيده‏ايد به اينكه ترك نموده‏ايد امور دنيا را تااينكه در اينجا حاضر شده‏ايد، ان‏شاءاللّه سفر دوّم را كه فراگرفتن علوم آل‏محمّد است: تمام نماييد و چون به خانه‏هاي خود برگرديد سفر سوّم را به انجام رسانيد و سفر چهارم شما تعليم اين علوم باشد به اهل و عيال خود و شما هم ان‏شاءاللّه از اهل اين آيه بشويد و خواستم كه آن امري كه اهمّ است به شما بياموزم و آن امر ظهور امام عصر عجّل‏اللّه‏فرجه و رجعت ائمّه شما است به اين عالم. و گفتم كه چون حضرت در كوفه نزول اجلال فرمودند و اصحاب سيصدوسيزده‏گانه را به اطراف عالم براي تعليم و هدايت فرستادند، بعد از چند سال ابتداي رجعت ائمّه طاهرين مي‏شود و همان‏طوري كه قطب راوندي از حضرت باقر۷ روايت مي‏كند كه آن حضرت فرمودند اوّل كسي كه بيرون مي‏آيد از براي رجعت حضرت سيدالشهدا است، پس گروهي از آسمان به زمين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۴ *»

مي‏آيند براي آن حضرت كه هرگز نيامده‏اند و آن بزرگوار با جدّ و پدر و برادر خود و ملائكه‏اي چند و مؤمنان سوار بر اسبان ابلق شوند كه از نور باشند و پيغمبر علَم خود را بجنباند و يا شمشير خود را به حضرت قائم دهد و آن‏وقت مريض و كور و مبتلايي نماند در عالم مگر اينكه صحيح شود و درختان، بسيار بار آورند و در همه‏وقت ميوه دهند تا مؤمنين هر ميوه‏اي كه خواهند بخورند و بركات آسماني زياد شود چنانچه خدا فرموده ولو انّ اهل القري امنوا و اتّقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض ولكن كذّبوا فاخذناهم بماكانوا يكسبون و با آن بزرگوار هفتاد صدّيق و به روايتي هفتاد پيغمبر بيرون آيند چنانچه با حضرت موسي بودند و مردم را آگاه گردانند به معرفت سيدالشهدا تا اينكه شك نكنند و اسماعيل صادق‏الوعد كه پسر حِزْقيل باشد در خدمت آن بزرگوار باشد و انتقام از دشمنان خود بكشد و مدت پادشاهي حضرت سيدالشهدا پنجاه‏هزار سال است و منقول است كه سلطنت حضرت‏امير هم چهل‏وچهار هزار سال است و در بحار از ابن‏طاوس نقل مي‏كند كه عمر دنيا صدهزار سال است و بيست‏هزار سالش مدت ملك امثال مردم است و هشتادهزار سال آن دولت آل‏محمّد است. و از حضرت‏رسول۹ روايت شده است كه فرمودند از براي حضرت‏مهدي يك علَمي است كه چون هنگام خروج او شود آن علَم به زبان در آيد و گويد كه اي دوست خدا بيرون بيا و بكُش دشمنان خدا را، و بلند شود و گردن كشد و اين ندا كند. و نيز از براي آن بزرگوار شمشيري است كه از غلاف بيرون آيد و ندا كند آن حضرت را كه اي دوست خدا بيرون بيا و بكُش دشمنان خدا را. پس بيرون آيد و حضرت بكشد هرجا كه مي‏بيند دشمنان را در حالتي كه جبرائيل در طرف چپ و ميكائيل در طرف راست آن بزرگوار باشند و آفتاب بايستد از اوّل زوال تا اواسط وقت عصر و اين علامتي است و نيز علامتي ديگر آن است كه آفتاب از مغرب طلوع مي‏كند و اين از علامات امام است كه افلاك هر يك بر دايره خود مي‏گردند و ايضاً بايد ستاره دُمداري از طرف مشرق در آيد كه روشن شود مانند ماه، پس خم شود به حدّي كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۵ *»

نزديك شود دو طرف او بهم رسد و سرخي به آسمان ظاهر شود و به اطراف آسمان منتشر شود و سه‏روز يا هفت‏روز بماند و عربان بر شهرها مستولي شوند و مصريان پادشاه خود را بكشند و شام خراب شود و سه علَم خلاف در شام بلند شود و علَمهاي بني‏قيس و عرب داخل مصر شوند و علَمهاي قبيله‏اي از مغرب كنده شود و متوجّه خراسان شود و شصت دروغگو بهم رسند كه همگي دعوي پيغمبري كنند و دوازده علَم از آل‏ابي‏طالب بلند شود كه همگي دعوي امامت كنند و در بغداد در اوّل روز، سياهي بلند شود و زلزله شود كه اكثر شهر به زمين فرو رود و خوف و قتل و طاعون و كمي اموال و زراعات و ميوه‏ها بر عراق مستولي شود و ملخ در وقتش و غير وقتش نازل شود و طايفه‏اي از عجم با هم جنگ كنند و خون بسيار در ميان ايشان ريخته شود؛ اين بود روايت مجلسي.

و امّا تتمّه فقره سابق، آن حضرت در وقتي كه در كوفه نزول اجلال فرمايند لشگر خود را سه فرقه خواهند نمود يك فرقه را بفرستند به روم و چون بعضي از قشون سفياني كه گريخته‏اند و از ترس شمشير امام به روم رفته‏اند و پناه به روم برده‏اند و متشرّع به شرع رومي شده‏اند، پس ايشان را ياري كند رومي تا از لشگر حضرت آسيبي به ايشان نرسد. پس لشگريان امام بفرستند نزد رومي كه شما را عهدنامه‏اي است از پيغمبر كه عهد كرده‏ايد با او كه مانع نشويد كشتن اينها را. پس رومي به عهدنامه عمل كند و آن خبيثها را بيرون كند و همه را بكشند. پس بعد از آن روم را تسخير كنند و بلاد را تسخير كنند، پس آن‏قدر بكشند از اهل هر بلدي كه گويند اولاد پيغمبر نيست كسي كه اين‏قدر از مسلمانان را بكشد. و لشگري فرستد در دمشق بر سر سفياني تا او را بر روي صخره بيت‏المقدس سرش را جدا كنند. و فرقه ديگر را در طرفي ديگر فرستد تا اينكه چنان امن نمايند كه عالم از كفر خالي شود كه اگر كافري به پشت سنگي پنهان شود، سنگ او را بروز دهد تا بكشند او را، و مؤمنان از پشت ديوارها مي‏بينند داخل خانه را و مي‏بينند عاصي را هرگاه در خانه خود معصيت كند و او را مي‏كشند و عالِم به جميع

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۶ *»

علوم مي‏شوند حتّي زنها در خانه‏ها حكم شرعي جاري مي‏نمايند و اجتهاد مي‏كنند و هر شهري را امام مأمور مي‏فرمايند تا يكي از نقبا را يا نجبا را حاكم قرار دهند و ايشان را احاطه باشد بر همه هزار هزار عالم چنانچه شيخ‏احمد احسائي اعلي‏اللّه مقامه كه در اين عصر بود احاطه بر هزار  هزار عالم داشت و بر همه معاني قرآن نيز محيط بود و از اين است كه علم حضرت قائم را منتشر كرد چنانكه بروز كرده است در جميع شهرها ولكن صدمه‏اي كه اين بزرگوار خوردند هيچ‏يك از نجبا و نقبا و انبيا نخوردند، بلكه چنين اذيّتي به پيغمبر رخ نداد زيراكه او وقتي كه اوّل امر مردم را هدايت مي‏كرد، مردم سنگ و چوب مي‏پرستيدند و آن‏قدر شعور نداشتند كه سنگ را عبادت نكنند و آن‏قدر امّت جاهليّت در اوائل عالم بي‏حسّ بودند كه چَنْگمال مي‏ماليدند و آن را بت درست مي‏كردند و عبادت مي‏كردند و چون گرسنه مي‏شدند آن را بهم مي‏شكستند و مي‏خوردند و منازعه با آنها چندان صعب نبود و اما اين امّت هوشيار شده‏اند و اهل هوش و حسّند چنانكه براي توحيد منازعه دارند و به آيات قرآني كه نمي‏فهميدند انكار شيخ مي‏كردند و اين‏چنين مجتهدين با عزّ و تمكين را هدايت مي‏كرد و با توحيدِ ايشان كار داشت و آنها با قرآن و احاديث ائمّه استدلال مي‏كردند و به رأي و استحسان خود عمل مي‏كردند. پس چقدر امر عظيم است در اين زمان زيراكه توحيد را خراب كرده‏اند. پس چه‏بسيار فرق است ميانه كسي كه سنگ بپرستد و به او بگويند سنگ خدا نيست و حال اينكه بر او ثابت كنند به قرآن خدا و احاديث ائمّه هدي سلام‏اللّه‏عليهم. پس شيخ بزرگوار در مثل چنين عصري بود كه عالم نضج گرفته و همه صاحب هوش شده‏اند. پس منتشر كرد علم امام‏عصر را كه مقدّمه‏اي باشد بر معرفت امام و امر امام و سلطنت و هيمنت امام و اسرار او، و عالم را پاكيزه كند از براي اينكه امام‏عصر نزول اجلال فرمايند و آن بزرگوار با جمعي از مجتهدين مجادله مي‏فرمايند و مي‏كشند ايشان را در حالتي كه قرآن‏ها را هيكل كرده‏اند و واسنّتاه و وامحمّداه و واعليّاه بگويند. و بايست دانست كه مسائلي كه با كتاب خدا و سنّت رسول در شريعت و طريقت و حقيقت درست بيايد آن

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۷ *»

را در همه اين عوالم مي‏توان برد و جاري كرد ولكن مسائل حضرت‏قائم يا آثار او نوعي ديگر است چنانكه امام فرمودند كه مي‏آيد صاحب شما با دين جديدي و شرع جديدي و شريعت آن بزرگوار و طريقه او غير از اين شريعت و طريقت است و بروز نمي‏كند طريقه او تا آن‏روز. حتّي آن كلامي را كه حضرت مي‏فرمايند به اصحاب جمعي هستند كه مي‏دانند آن طريقه و آن كلام را ولكن بروز نمي‏دهند به هر كس مگر هر كسي كه بفهمد چنانچه وقتي مسأله‏اي نوشتم و پيش استاد خود اعلي‏اللّه‏مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه بردم و تصديق فرمودند و بعد از چندي كه آن نوشته مفقود شد باز خدمت آن بزرگوار همان مطلب را زباني عرض كردم، جواب نفرمودند و بعد فرمودند كه تكليف ما همان است كه در جواب مسأله، يا بگوييم بلي چنين است يا بگوييم چنين نيست و هر كس هر چه را كه فهميد فهميد. و بعد همان را نوشتم و براي ايشان بردم، تصديق فرمودند. پس مي‏آيد قائم شما با دين جديدي و اصحاب جديدي چنانچه حضرت‏پيغمبر فرمودند كه در آخرالزمان از براي قائم شما گنجهايي است كه نه از طلا است و نه از نقره، بلكه آنها اسبهاي نفيس و فربه و شجاعاني‏اند صاحب علامت و عدد ايشان عدد اهل بدر است، سيصد و سيزده نفر. و صحيفه‏اي است نزد حضرت‏قائم كه اسمها و كنيه‏ها و نسبتها و طبيعتها و صفتها و شهرتهاي ايشان در او نوشته شده است و سر به مهر است و از جمله ايشان حضرت عيسي و ادريس و خضر و الياسند كه اركانند وهكذا از نقبا و نجبا در ركاب آن بزرگوار مي‏باشند و امر او را رواج مي‏دهند تااينكه از اوّل سلطنت آن حضرت پنجاه‏ونه سال مي‏گذرد پس آن‏وقت حضرت سيدالشهدا با دوازده هزار صدّيق رجعت مي‏فرمايند و اوّل‏كسي كه رجعت مي‏فرمايد سيدالشهدا است و ملائكه‏اي چند از براي آن بزرگوار از آسمان مي‏آيند و آن بزرگوار با جدّ امجدش و با حضرت‏امير و حضرت امام‏حسن بر اسبهاي نور سوار خواهند شد و دشمنان خدا را خواهند كشت و يازده‏سال با حضرت‏قائم مي‏باشند و متوجّه امر آن بزرگوار مي‏شوند و جنگ بسياري خواهند كرد تااينكه مشهور شود

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۸ *»

سلطنت حضرت قائم. و آنچه از حكمت بر مي‏آيد اين است كه ظهور حضرت‏قائم محض اين است كه عالم و سلطنت عالم به حضرت سيدالشهدا تعلّق بگيرد و هريك از مؤمنين كه در عصر آن بزرگوار بودند، حتي كساني كه سبّ او كردند و كساني كه انكار او كردند و كساني كه راضي بودند به قتل او ظاهراً و باطناً و كساني كه دوست او بودند از هفتادودو تن و آن كفّاري كه در آن صحرا بودند، همه با آن بزرگوار زنده مي‏شوند و با ايشان جنگ خواهند كرد و ايشان را مي‏كشند و جمعي از مستضعفين را زنده مي‏كنند و تا سي‏ماه زنده مي‏مانند و يك شبِ موعودي هست كه همه يكباره مي‏ميرند و هفتادسال از اوّل سلطنت آن بزرگوار ـ  يعني حضرت‏قائم ـ  است تا آخر سلطنت ايشان و به روايتي هفت‏سال است و سببش اين است كه چون زمان، زمان عدل مي‏شود افلاك گردش خود را آهسته مي‏كنند و اين است كه سالي ده‏سال مي‏كشد از بركت امام و چون زمان، زمان ظلم مي‏شود افلاك به سرعت سير مي‏كنند مثل اين زمان و نمي‏بينيد كه غضب چون بر مردم مستولي مي‏شود شديدالحركه مي‏شوند و تندي مي‏كنند. پس چون آخر اين هفت‏سال شود حضرت‏قائم در كوچه مي‏گذرند پس زن ريشداري كه سعيده نام دارد از بام خانه هاوني مي‏زند بر سر آن حضرت عجّل‏اللّه‏فرجه و آن بزرگوار را شهيد مي‏نمايد. پس حضرت سيدالشهدا آن بزرگوار را كفن و دفن مي‏فرمايند وليكن نمي‏دانم كه در كجا دفن خواهند شد. پس از اين است كه از براي هركسي يك كُشتني و يك مُردني است. و پس از هشت‏سال پس از شهادت قائم، عالم بسيار مغشوش خواهد شد و اين وقتي است كه از اوّل رجعت سيدالشهدا نوزده‏سال گذشته باشد. پس دابّة الارض كه صدّيق اكبر است ـ  يعني حضرت امير ـ تشريف‏فرماي اين عالم مي‏شوند و عالم را ساكت مي‏نمايند و كفّار و ظالمين را تمام مي‏نمايند و عدل را بسيار مي‏كنند در عالم چنانكه فرموده‏اند فيملأ الارض قسطاً و عدلاً كماملئت ظلماً و جوراً و گفته شده است تا پنجاه‏سال بعد از شهادت حضرت‏قائم بر سيدالشهدا بسيار بد مي‏گذرد، بله هرج و مرج غريبي خواهد شد و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۹ *»

حضرت امير سيصدونُه سال با حضرت سيدالشهدا مي‏باشد و بطور پيشكاري در امر حضرت سيدالشهدا مي‏كوشد زيراكه سلطنت مخصوص سيدالشهدا است تا چهل‏هزار سال و به روايتي پنجاه‏هزار سال سلطنت سيدالشهدا است و آن بزرگوار آن‏قدر عمر مي‏كنند كه ابروهاي آن بزرگوار سفيد مي‏شود و روي چشمهاي آن حضرت را مي‏گيرد كه هرگاه بخواهد نگاه كند ابروهاي خود را بالا مي‏كند و نظر مي‏كند. سرّش اين است كه اگر امام را شهيد نكنند محال است كه بميرد، حتي جسم شريفش از هم نمي‏پاشد زيراكه او خود حيات است و هرچه حيات است از او است و غير او حي نيست و او است اصل و مبدء حيات.

و امّا از براي حضرت‏امير است يك عصا و انگشتر كه در پيشاني هر مؤمني كه بزند آن انگشتر را نوشته مي‏شود هذا مؤمن حقّاً كه همه‏كس مي‏تواند بخواند و ديده مي‏شود به چشم نوراني كه هذا مؤمن حقّاً و بر پيشاني هر كافري كه بزند عصاي خود را نوشته مي‏شود كه هذا كافر حقّاً و روايت مختلف است و بعضي مي‏گويند انگشتر مختص به مؤمنين است و عصا مختصّ به كفّار و از بعضي روايت شده است كه عصا مخصوص مؤمنين است و انگشتر مخصوص كفّار؛ باي حال و آن‏وقت ديگر كسي كه كافر باشد توبه‏بردار نيست و مؤمن مؤمن است تا روز قيامت و مؤمنان و كفّار جايگاه يكديگر را مي‏بينند چنانچه كافر به مؤمن مي‏گويد طوبي لك يا مؤمن و مؤمنين هر يك به كفّار مي‏گويند ويلٌ لك يا كافر. پس بقدر عددي كه اصحاب كهف در غار باشند كه آن سيصدونُه سال است حضرت‏امير در امر سيدالشهدا مي‏كوشد و بعد آن علَم را كه علَم رسول‏خدا است مي‏دهد به سيدالشهدا و آن حضرت جميع روي زمين را پاك مي‏كند از منافقين و سمّيات و سبع و گزنده و نجس و امثال اينها و بعد حضرت‏امير را شمشيري بر فرق همايون مي‏زنند و شهيد مي‏كنند يا اينكه رحلت مي‏فرمايند. و پس از چهار هزار سال ديگر و به روايتي شش‏هزار سال ديگر و به روايتي ده هزار سال ديگر باز رجوع مي‏فرمايند به دنيا و اين احاديث بسا باشد كه اختلافشان از اين است كه در زمان سلطان

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۰ *»

عادل، افلاك بطي‏ء السير مي‏شوند و هر سالي ده‏سال اين زمان است به جهت طول گردش افلاك، و مي‏كشند دشمنانِ سيدالشهدا را و در امر آن بزرگوار مي‏كوشند و اين است كه فرمودند من صاحب رَجَعات و كرّاتم و منم آن كسي كه دو مرتبه كشته مي‏شوم و دو مرتبه رجعت مي‏نمايم و از اين است كه آن بزرگوار را ذوالقرنين مي‏نامند ولكن بايد اين كلمات را به جميع حواسّ خود ملتفت بشويد و ضبط نماييد و قدر اين كلمات را بدانيد و كوچك مشمريد اين امر را كه بسيار عظيم است و اگر كوتاهي نماييد پشيمان خواهيد شد و ان‏شاءاللّه ضبط نماييد علامات امام خود را كه امر او غير از امر ديگران است. و اما اين دفعه دفعه‏اي است كه با آن بزرگوار زنده مي‏شوند جميع مؤمنان محض و كفّار محض و باز روي زمين را مجدّداً سير مي‏نمايند و تلطيف مي‏كنند روي زمين را چنانكه غيب‏نما مي‏شود و از زمين مسجد كوفه چهار چشمه جاري مي‏شود از عسل و روغن و شير و آب از براي مؤمنان كه از هر كدام بخواهند بنوشند و آن‏قدر بركات آسماني نازل شود كه درختان سالي دو دفعه بار آور شوند و در چهار فصل ميوه دهند و هر مؤمني از هر درختي هر ميوه‏اي در هر فصلي كه خواسته باشد مهيّا است از براي او. و قبّه‏اي از براي آن بزرگوار برپا مي‏كنند و سريري از براي سيدالشهدا بنا مي‏كنند از نور و به روايتي از ياقوت سرخ. در بالاي آن سرير نهاده شده است هزار كرسي از نور و هريك از آنها جايگاه يكي از مؤمنين است و آن قبّه را چهار ركن است يك ركن آن در نجف واقع مي‏شود و يكي ديگر در مدينه و يكي ديگر در بحرين و يكي ديگر در صنعاي يمن و از براي او قنديلها و چراغهايي است كه روشن‏تر است از آفتاب و ماه و خداوند چند چيز به آن بزرگوار كرامت فرموده به ازاي شهادت او كه به هيچ‏يك از ائمّه نداده. اوّلاً اينكه شفا را در تربت او قرار داده به اين معني كه هيچ بيماري صحّت نمي‏يابد مگر اينكه ملَكي تربت سيدالشهدا را در گياهي حل و عقد مي‏نمايد، يا در درختي كه از او فلان دوا مي‏رويد حل و عقد مي‏نمايد. پس طبيب همان را در نسخه مي‏نويسد و چون مريض مي‏خورد صحّت مي‏يابد. ثانياً اينكه از عمر زوّار او حساب نمي‏شود از وقتي كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۱ *»

از خانه خود بيرون مي‏رود تا برمي‏گردد به خانه خود. پس سرّ اينكه در عرض راه در رفتن و يا در برگشتن و يا در كربلا زوّار مي‏ميرند بعضي از آنها اين است كه چون خداوند از حكمت بالغه خود طينت خلق را ممزوج ساخته پس بسا زوّاري كه بالعَرض اعمالي را كه باعث كوتاهي عمر مي‏شود از غير زوّار با خود گرفته باشد و بميرد. لهذا اگر بميرد چه در راه كربلا و چه در كربلا، پس آن‏قدري كه تا برگردد به خانه خود بايست عمر داشته باشد، در رجعت به او مي‏دهند و او تنعّم مي‏نمايد در رجعت. و ثالثاً اينكه ائمّه را از نسل او قرار داده. رابعاً اينكه خداوند جدّي و پدري و مادري و برادري كه به آن بزرگوار داده است به هيچ‏يك از ائمّه نداده است. خامساً اينكه پنجاه‏هزار سال سلطنت او را در رجعت قرار داده و بعد از سلطنت آن بزرگوار حضرت‏امير سلطانند و در عصر سلطنت حضرت‏امير هريك از ائمّه با كساني كه معاصر بوده‏اند از دوست و دشمن رجعت مي‏نمايند و هريك از مؤمنان را حاكم قرار مي‏دهند بر ولايتي و هريك از مؤمناني كه گرسنه مي‏شوند در وقتي از اوقات، پس يا آهويي يا طيري مي‏آيد نزد ايشان، پس آنها را ذبح مي‏نمايند و طبخ كرده مي‏خورند و بعد استخوانهاي آنها را جمع مي‏كنند و بر او مي‏دمند و زنده مي‏كنند. پس بر مي‏خيزد و روانه مي‏شود آن حيوان وهكذا هر وقتي بخواهند چنان كنند و اين است آن روز معلومي كه خداوند عالم مهلت داده است شيطان را. زيراكه سلطان و سر كرده جميع مؤمنان از اوّل تا آخر چه زنده بوده‏اند و چه زنده خواهند شد، حضرت‏امير خواهند بود صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه و سركرده جميع اشرار از اوّل تا آخر شيطان خواهد بود لعنه‏اللّه. پس در زمين روحاء در كنار فرات اين دو لشگر عظيم با هم مجادله‏اي كنند كه هيچ پيغمبري و سلطاني از آدم تا خاتم چنين مجادله و سپاهي نديده باشند. و جنگ بسياري مي‏كنند تا اينكه اوّلاً اندك ظفري با قشون شيطان مي‏شود و سپاه حضرت‏امير سلام‏اللّه عليه را پس مي‏دوانند تا قليلي از ايشان در آب فرات پا مي‏گذارند و در فرات مي‏روند. پس غمامي از آسمان پيدا مي‏شود و در او مظهر خدايي ظاهر است چنانچه حديث است كه مظهر خدا در آن

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۲ *»

ابر است و ظاهر مي‏شود بر شيطان. پس چون شيطان نظر مي‏كند بسيار ترسان خواهد شد و لرزه به اعضاي او خواهد افتاد و گريزان مي‏شود و شمشير خود را مي‏اندازد و لرزان لرزان روي به هزيمت مي‏گذارد. پس لشگريان او سر راه او را مي‏گيرند كه تو را چه واقع شده است كه فرار مي‏كني و حال اينكه ظفر با ماست؟ پس شيطان گويد اي لشگريان من، من چيزي مي‏بينم كه شما نمي‏بينيد و از آن ترسانم و حضرت پيغمبر۹از ابر پايين مي‏آيد و شيطان ملعون را با تابعين او همه را مي‏كشد و يا اين است كه پيغمبر در ميان زمين و آسمان با عمودي از نور ظاهر مي‏شود و شيطان چون مي‏بيند مي‏ترسد و لشگر او مي‏گويند از چه مي‏ترسي؟ مي‏گويد از خدا. پس اين است روز موعود شيطان و روز معلوم. پس بعد از اين چنان عدلي در عالم پيدا شود كه هيچ‏چيز از هيچ‏چيز متأثّر نشود و چشمه عسل و روغن و شير از زمين بجوشد و در زمين درنده و نجاست و كافر و ناصب و سمّيات نماند و هريك از مؤمنان هزار سال عمر كنند و جامه‏هاي ايشان با ايشان بزرگ شود و جامه سفيد را به هر رنگ كه بخواهند شود و هرچه ايشان بلند شوند جامه ايشان نيز بلند شود و جماد را خدا قوّه ناميه مي‏دهد و حدود برزخيّه در او جاري است زيراكه جماد چون در عالم برزخ باشد قوّه ناميه در او پيدا شود و در آخرت صاحب روح شود و روح در او دميده شود. پس نموّ مؤمنين مثل نموّ در برزخ است و آن‏قدر مؤمنان عمر مي‏كنند كه هزار پسر از صلب خودشان خدا به ايشان مي‏دهد و آن وقتي است كه جنّتان مدهامّتان در نزديكي يا پشت مسجد كوفه ظاهر شود از براي مؤمنان تا اينكه از او تنعّم كنند چنانچه اهل برزخ الآن در آن نشو و نما مي‏كنند و مؤمنان در هر جا كه باشند امام خود را مي‏بينند زيراكه او اصل و مبدء آفتاب عالمتاب است و هرچه خواهند از امام اخذ مي‏كنند و به اين قسم در ترقّي و نموّ و تلطيف هستند تا اينكه حضرت پيغمبر در عالم تشريف مي‏آورند و اين وقتي است كه عالم به حدّ كمال رسيده باشد و چهل‏ساله باشد و مؤمنين به سرحدّ رشد و كمال عقل و لطافت مي‏رسند و روز به روز ترقّي مي‏كنند و سير در كمال مي‏كنند و عالم هم در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۳ *»

چهل سالگي سير مي‏كند از بركت پيغمبر كه هرچه در عالم بيشتر بماند عالم اكمل و الطف و انور شود تا اينكه شبها مثل روز شود و حجابي در عالم نماند و زير زمين معلوم شود و هرچه هست در آن روز عبد است براي پيغمبر و آن حضرت سلطان كلّ است و همه ائمّه در ركاب آن بزرگوار جهاد مي‏كنند و در خدمت آن حضرت مي‏كوشند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۴ *»

«موعظه چهل‏ودوّم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»

در ايّام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني چهار سفر بود كه خداوند عالم از براي بندگان خود در اين آيه مقرّر فرموده و بيان مي‏كرديم از براي شما احوالات ظهور و رجعت آل‏محمّد را: و عرض كردم كه بعد از اينكه حضرت سيدالشهدا سلام‏اللّه‏عليه پنجاه‏هزار سال سلطنت فرمود و پس از آن اميرالمؤمنين سلطان شد و ائمّه طاهرين و تمام مؤمنين و كفّاري كه معاصر ايشان بودند همه زنده شدند و در كنار فرات جنگي اتّفاق مي‏افتد كه تا آن‏روز چنين جنگي اتّفاق نيفتاده باشد و ابتدا غلبه با لشگر شيطان مي‏شود و لشگر حق قدري عقب‏نشيني مي‏كنند تا اينكه در اين هنگام حضرت پيغمبر با حربه‏اي از نور در حالتي كه بر ابر سوار شده به جانب زمين مي‏آيند و چون شيطان آن بزرگوار را مي‏بيند فرار مي‏كند، لشگرش به او مي‏گويند به كجا فرار مي‏كني و حال اينكه ظفر با ماست؟ در جواب مي‏گويد انّي اري ما لاترون انّي اخاف اللّه ربّ العالمين يعني من مي‏بينم چيزي را كه شما نمي‏بينيد به درستي كه من خائف و ترسانم از خداوندي كه پرورنده عالميان است كه در اين‏وقت حضرت پيغمبر مي‏رسند و با آن حربه در ميان دو كتف او مي‏زنند كه او و لشگرش همه هلاك مي‏شوند و ديگر همه موذيات از عالم تمام مي‏شود و عالم خالص مي‏شود از براي اهل حق و در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۵ *»

اين‏وقت پيغمبر۹ سلطان و پادشاه كلّ است و ائمّه طاهرين پيشكاران آن حضرت مي‏باشند تا اينكه در اواخر سلطنت وقتي از اوقات كه پيغمبر بر سرير سلطنت خود نشسته باشند و همه ائمّه در خدمت آن بزرگوار ايستاده‏اند پس زبان به شكوه بگشايند از امّت جفاكار از آن ظلمهايي كه به هريك از ائمّه وارد آورده‏اند آن ظالمين از كشتن و زهر دادن و ساير اذيّتها و اين حكايت عجيب و غريبي است كه حضرت صادق فرمودند در حديث مفضّل كه اي مفضّل هر كس اين حكايت را بشنود و چشم او گريان نشود روشن مباد چشم او. اي مفضّل گويا مي‏بينم آن روز را كه ما امامان نزد جدّ امجد خود رسول خدا۹ ايستاده باشيم و به آن حضرت شكايت كنيم آنچه را كه بر ما واقع شده از اين امّت جفاكار بعد از وفات آن حضرت از تكذيب‏كردن ما و رد كردن سخنان ما و دشنام دادن به ما و لعن كردن ما و ترسانيدن ما و كشتن ما و بيرون‏بردن ما از حرم خدا و رسول و خواندن به بلاد خود و شهيد كردن ياران و اقربا و اولاد بزرگ و كوچك و اسيركردن زنان و دختران و اطفال كوچك را و زهر دادن به بعضي از ما و محبوس‏كردن بعضي از ما و از اين مصيبتهايي كه به ما رسيده. پس حضرت رسالت‏پناه گريان گردد و بفرمايد كه اي فرزندان من نازل نشده است بر شما مگر آنچه بر جدّ شما پيش از شما واقع شده است. پس برخيزد حضرت فاطمه۳ و ابتدا كند به شكوه از ابوبكر و عمر عليهمااللعنة و العذاب و عرض كند كه اي پدر بزرگوار چون تو رحلت فرمودي ايشان فدك را از من گرفتند و چندان كه حجّتها بر ايشان اقامه كردم سودي نداد و نامه‏اي كه تو براي فدك به من نوشته بودي عمر گرفت و در حضور مهاجر و انصار آب دهان نجس خود را بر آن انداخت و آن را پاره كرد و من بسوي قبر مطهّر تو آمدم و شكايت كردم از ايشان به تو اي پدر بزرگوار. و بعد ابوبكر و عمر با منافقين اتّفاق كردند و رفتند در سقيفه بني‏ساعده و به اجماع، خليفه براي خود قرار دادند و حال اينكه هنوز جسد تو بر زمين بود و شوهرم علي به كفن و دفن تو مشغول بود و بعد از اينكه جسد مبارك تو را دفن كرديم روز ديگر كه شوهرم علي در جمع‏كردن قرآن و قضاي دين تو مشغول بود و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۶ *»

به وصيّت تو و امور زنان تو مي‏پرداخت، غصب خلافت شوهرم را كردند و خالدبن‏وليد و قنفذ و عمر و جمعي از منافقين ديگر جمعيّت كردند و آمدند درِ خانه ما كه علي را براي بيعت ابابكر به مسجد ببرند. پس عمر ملعون گفت كه ياعلي از خانه بيرون بيا و به بيعت ابوبكر درآ كه اجماع كرده‏اند مسلمين در آن والاّ تو را مي‏كشيم و يا اينكه تو را و هر كه را كه در اين خانه باشد مي‏سوزانيم. پس فضّه رفت در عقب در تا اينكه ايشان را بترساند از خدا و پيغمبر و گفت اي مردم اين چه بي‏حيائي است كه با آل‏محمّد مي‏كنيد و چشم از انصاف پوشيده‏ايد و سخنان پيغمبر را فراموش كرده‏ايد كه مكرّر مي‏فرمود هر كه مرا دوست دارد برادرم علي را دوست دارد كه او است ولي و وصي من و شما انصاف دهيد كه آيا علي احقّ است يا ابوبكر از براي خلافت؟ پس گفتند اي فضّه اين سخنان را مگو، پس هيمه بسياري آوردند و در درِ خانه ما ريختند كه آتش بزنند خانه ما را. پس من رفتم در پس در و خطاب كردم به عمر كه اي عمر اين چه جرأت است كه كرده‏اي؟ و آيا مي‏خواهي در خانه اهل‏بيت خدا را و اهل حرم رسول خدا را بسوزاني و كفر باطني خود را ابراز دهي و نمي‏ترسي كه رسول خدا با تو در مقام مخاصمه بر آيد؟ آيا مي‏خواهي كه نسل پيغمبر را بر اندازي؟ و حال اينكه نمي‏تواني نور خدا را خاموش گرداني. پس عمر گفت بس كن اي فاطمه و اين حرفهاي زنانه احمقانه را مزن و ديگر محمّدي نيست كه ملائكه به خانواده شما نازل شوند و وحي ديگر در خانه شما نازل نخواهد شد و گذشت از شما پيغمبري و بس است از براي شما همين‏كه پيغمبري را خدا به شما داده بود و ولايت را ديگر به شما نمي‏دهد و بگو به علي كه بيايد و بيعت كند با خليفه‏اي كه اجماع امّت بر او شده است والاّ آتش مي‏اندازم در خانه شما و هر كه در او است مي‏سوزانم. پس اي پدر بزرگوار، من گريان شدم و به خدا شكايت كردم و عرض كردم الهي به تو شكايت مي‏كنم اينكه پيغمبر تو از ميان ما رفته است و امّت او مرتد و كافر شده‏اند و حق ما را غصب مي‏كنند و ممانعت مي‏كنند ما را از حقمان، آن‏چناني كه قرار دادي تو او را از براي ما، در كتاب خود بر نبي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۷ *»

خود. و از اينها عمر حيا نكرد و گرفت آتش را به جهت سوختن خانه ما و امر كرد غلام خود قنفذ را كه در خانه را بگشايد. پس من مانع مي‏شدم و نمي‏گذاردم كه در را بگشايد، ناگاه عمر دست خود را با تازيانه داخل كرد از روزنه در و چنان تازيانه بر بازوي من زد كه پيچيد بر دست من مثل زنجير و سياه شد و شكست بازوي مرا و من در پس در ايستاده بودم كه لگدي زد بر در كه در، خورد بر شكم من و آنقدر درد گرفت شكم من كه بيهوش به روي زمين افتادم. پس فضّه آمد و مرا در برگرفت و مرا بهوش آورد و مرا به خانه برد و محسن شش‏ماهه من سقط شد و دل من به درد آمد. پس رو كردم به جانب قبر تو و عرض كردم يا ابتاه يا رسول‏اللّه دختر تو فاطمه را دروغگو مي‏نامند و تازيانه بر او مي‏زنند و فرزندش را شهيد مي‏كنند. پس از آن خواستم كه گيسو بگشايم در حالتي كه چشمهاي من پر از اشك شده بود، پس حضرت‏امير از خانه بيرون تشريف آوردند و چشمهاي آن حضرت قرمز شده بود و ديد آن حضرت مرا و مرا بر سينه خود چسبانيد و فرمود اي دختر رسول خدا! پدر تو رحمةٌ للعالمين بود آيا مي‏خواهي امّت را رسوا كني؟ پس تو را به خدا سوگند مي‏دهم كه مقنعه از سر خود نگشايي و موي خود را پريشان ننمايي و سر به آسمان بلند نكني كه به خدا اگر چنان كني، خدا يك جنبنده در روي زمين و يك پرنده در هوا و يك ماهي در دريا و يك ملكي در آسمان نگذارد. پس باقي نمانَد كسي كه شهادت بدهد كه محمّد رسول خدا است و نه عيسي و نه موسي و نه ابراهيم و نه نوح و نه آدم. پس فرمود يا ابن الخطّاب لك الويل من يومك هذا و مابعده و مايليه اخرج قبل ان اشهر سيفي فافني غابر الامّة يعني اي پسر خطّاب واي بر تو از امروز و بعد از امروز و قبل از امروز، خارج شو از منزل من قبل از اينكه شمشير خود را بگذارم از اوّل اين امّت و از آخر آن بيرون روم. پس عمر و خالد و قنفذ و عبدالرحمن بن ابي‏بكر لعنهم‏اللّه جميعاً بيرون رفتند و محسن من سقط شد. پس حضرت‏امير فرمودند اي فضّه فاطمه را متوجّه شو بدرستي كه محسن او ملحق شد به جدّ خود رسول اللّه و من نيز شكايت كردم به حضرت اميرالمؤمنين پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۸ *»

او مرا در برگرفت و مرا نوازش كرد و چون شب شد مرا با حسن و حسين و زينب و ام‏كلثوم برداشته و رفتيم در درِ خانه‏هاي مهاجر و انصاري كه در عهد حيات تو در چهار جا با تو بيعت كرده بودند و ايشان را متذكّر گردانيديم از عهدي كه با تو كردند و همه قبول كردند كه صبح به ياري ما بيايند و با شوهرم بيعت كنند و چون صبح شد يك‏نفر به ياري ما و به بيعت ما نيامد، و من اي پدر مهربان از همان درد شهيد شدم.

پس از آن حضرت اميرالمؤمنين برخيزد و شكايت كند و عرض كند كه يا رسول اللّه چندين شب با حسنين به در خانه مهاجر و انصار رفتم و از كساني كه مكرّر با تو بيعت كرده بودند و تو بيعت خلافت مرا از ايشان  گرفته بودي و ايشان را از عقوبت الهي ترسانيدم و كيفيت وصيّت تو بر خلق را با ايشان تجديد كردم و چون از ايشان طلب ياري مي‏كردم عهد مي‏كردند با من كه فردا با تو بيعت خواهيم كرد و چون صبح مي‏شد هيچ‏يك بر عهد خود وفا نمي‏نمودند مگر چهار نفر كه سلمان و اباذر و مقداد و عمّار و ـ  گفته شده است ـ  بريده اسلمي كه به عهد خود وفا نمودند و در بيعت من باقي ماندند. پس من چون اين طغيان و شقاوت را از آن گروه بي‏حميّت ديدم مصلحت در آمدن به مسجد ديدم و آمدم در مسجد و بر مجموع مهاجر و انصار حجج شافيه و براهين وافيه القا نمودم بر امامت خود و آنچه تو امر فرموده بودي بيان كردم براي ايشان و از مهاجر و انصار تصديق آن را خواستم در نزد حضّار. و چون در آن حال مجال انكار نبود پس همه اذعان نمودند و شهادت به حقّيت قول من دادند تا اينكه نزديك شد مردم از پسر ابي‏قحافه برگردند و رجوع به حق نمايند. پس عمر ملعون ترسيد و مردم را متفرّق گردانيد به هر نوعي كه توانست و من به خانه خود معاودت نمودم و به جمع كردن قرآن مشغول شدم تا اينكه تمام آن را جمع كردم و روز ديگر نيز مجدّداً به مسجد رفتم و مهاجر و انصار را خطاب كردم كه اي قوم! اين قرآني است كه جامع همه آيات منزله بر فخر كاينات است. پس عمر عليه‏اللعنة و العذاب برخاست و گفت ياعلي ما را به قرآن تو احتياجي نيست و همين مصحف عثمان ما را كافي است و چون اين سخن را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۹ *»

از آن ملعون شنيدم گفتم به ايشان كه بعد از اين ديگر اين قرآن را نخواهيد ديد و ظاهر نخواهد شد تا ظهور مهدي۷ و به خانه خود برگشتم و در به روي خود بسته مشغول عبادت پروردگار خود گرديدم و با وجود اين دست از من بر نداشتند و مرا به بيعت خود خواندند، اجابت ننمودم تا آخرالامر عمر ملعون و قنفذ غلام او و خالد بن وليد و عبدالرحمن و جمعي ديگر از ارباب شقاوت بر در خانه من و دختر تو فاطمه آمدند و به سبب حبّ جاه و رياست شرم از خدا و رسول خدا نكردند و بانگ و فرياد بر در خانه اهل‏بيت رسالت بر آوردند و آغاز بي‏حيائي نمودند. از آن‏جمله عمر ملعون فرياد زد كه‏اي پسر ابوطالب در را بگشا و از خانه بيرون بيا و با ابوبكر بيعت كن والاّ آتشي در خانه تو بيفكنم كه هر كه در آن باشد بسوزد. و من اين سخنان را مي‏شنيدم و به امر پروردگار صبر نمودم و هيچ متعرّض ايشان نشدم تا اينكه دختر تو فاطمه بي‏تاب شده به عقب در رفت و خطاب كرد به عمر كه اي عمر! آخر نه اينكه ما اهل‏بيت پيغمبر شماييم و حال اينكه به مصيبت پيغمبر گرفتاريم. آيا ما را به مصيبت خود وا نمي‏گذاريد و دست از ما بر نمي‏داريد؟ آيا از شوهر من دست بر نمي‏داريد؟ چه شما را بر اين بي‏حيايي داشته و چه مي‏خواهيد از خانواده نبوّت؟ پس عمر گفت اي فاطمه بس كن و اين حرفهاي زنانه را مزن و خدا نبوّت و ولايت هر دو را به شما نمي‏دهد و بس بود نبوّت در خانواده شما، ولايت را به جمعيّت مسلمين وا گذاريد و گذشت از شما اينكه ملائكه نزول نمايند در خانواده شما. در را بگشا والاّ آتش به خانه شما مي‏اندازم و مي‏سوزانم هر كه را كه در اين خانه است. پس آن معصومه گفت اي عمر از خدا نمي‏ترسي كه مي‏خواهي بي‏رخصت به خانه من در آيي و حال اينكه اين حرم، حرم خدا است. و عمر هيچ اعتنا نكرد و آتش بر در خانه زد چنان آتشي كه چون در نيم‏سوخته شد لگد نحس خود را بلند كرد و بر در زد و آن را بر پهلوي فاطمه فشرد و بازوي او را شكستند و محسن او را سقط كردند و دست مرا بستند و ريسمان جفا به گردن من انداختند و سگاني چند كه خود را بي‏مانع يافته بر شير خدا حمله‏ور گرديدند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۰ *»

و بسي رنجها كه از ايشان ديدم و محنتها كشيدم از امّت و قصّه من در ميان امّت تو مثل قصّه هارون گذشت در ميان بني‏اسرائيل و صبر كردم در بلاهايي كه از ايشان به من رسيد كه به هيچ‏يك از پيغمبران و اوصياي ايشان نرسيد آن‏چنان بلاها از امّت آنها تا اينكه مرا شهيد كردند به ضربت عبدالرحمن بن ملجم مرادي ملعون.

پس حضرت امام‏حسن بر خيزد به جهت شكوه و عرض نمايد كه اي جدّ بزرگوار من با پدرم در كوفه بودم كه وقت شهادت او رسيد و او را به ضربت ابن‏ملجم مرادي ملعون شهيد كردند و ما به وصايايي كه آن بزرگوار فرموده بود عمل نموديم و چون اين خبر به معاويه ملعون رسيد، زياد ولدالزنا را با صدهزار كس به كوفه فرستاد كه من و برادرم حسين و ساير برادران و دوستان ما را بگيرند تا به بيعت معاويه در آييم والاّ مأمور بودند كه هر كس بيعت نكند سرش را از براي معاويه ببرند. پس من مصلحت در تمام‏كردن حجّت ديدم، رفتم به مسجد و بالاي منبر رفته خطبه خواندم از براي مردم و ايشان را نصيحت نمودم به حجّت و ايشان را به جهاد خواندم و اينكه با معاويه جنگ نمايم. پس به غير از بيست نفر ديگر كسي جواب نگفت و سر بالا نكرد. پس من سر به آسمان بلند كردم و عرض كردم خداوندا تو بلايي بر ايشان بفرست و عذاب خود را بر ايشان نازل فرما و از منبر به زير آمدم و ايشان را به خود گذاردم و به جانب مدينه روان شدم. پس مردم جمع شدند و نزد من آمده گفتند اينك معاويه لشگري به جانب كوفه فرستاده چنانچه الآن آمده‏اند و مسلمانان را غارت مي‏كنند و زنان و اطفال ايشان را مي‏كشند. پس بفرما تا با ايشان محاربه نماييم و من گفتم شما را وفائي نيست كه من اقبال نمايم. پس جمعي با من بيعت كردند و من ايشان را از مدينه نزد معاويه روانه كردم و به ايشان گفتم شما از جمله كساني خواهيد بود كه چون نزد معاويه برويد بيعت مرا بشكنيد و مرا مضطر نماييد كه با معاويه عليه‏الهاويه صلح نمايم. و رفتند آخر از مدينه و چنان كردند كه من خبر داده بودم ايشان را. پس من لاعلاج و حكمتاً با معاويه صلح كردم و او  در امرش تسلّط يافت و در صدد اذيّت مسلمين و مؤمنين بر آمد و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۱ *»

افعال ناملايم از او سر مي‏زد تا كار را به جايي رسانيد كه پدر مرا سبّ مي‏كرد و من صبر مي‏نمودم و نوشت از براي ولايات كه هر كس فضائل ما را بگويد او را بكشند، حتّي هر كس اسم او اسم اهل‏بيت باشد او را بكشند تا اينكه بطوري ظلمت او عالم را گرفت كه اگر كسي با كسي دشمني داشت به تهمت، اسم يكي از ائمّه را بر او مي‏گذارد و او را نشان مي‏داد تا مي‏كشتند و به اين طريق دوستان ما را كشتند و مؤمنين چند نفري كه مي‏آمدند در گرد من چون سلام مي‏كردند به من مي‏گفتند «السلام عليك يا مذلّ المؤمنين» و بعد اي جدّ بزرگوار زن تو با من مجادله نمود و بر سر من بني‏اميّه را فرستاد و مرا اذيّتها كردند تا اينكه به زهر الماس شهيد نمودند.

پس بر خيزد امام مظلوم حضرت سيدالشهدا در حالتي كه ريش خود را با خون حلقش خضاب كرده و جميع شهدائي كه با او شهيد شده‏اند بر گرد او باشند و حضرت پيغمبر نظرش به او چون افتد بگريد به گريستن شديدي كه جميع ملائكه از گريه او به گريه در آيند و حضرت فاطمه صيحه‏اي زند كه زمين به لرزه در آيد و حضرت اميرالمؤمنين و امام‏حسن از جانب راست حضرت پيغمبر۹ بايستند و حضرت فاطمه۳ از جانب چپ او بايستد. پس حضرت سيدالشهدا نزديك آيد تا اينكه خاتم‏النبيّين او را به سينه خود چسباند و فرمايد فداي تو شوم اي حسين، ديده تو روشن باد و ديده من از براي تو روشن به آنچه خدا عطا فرموده به تو. پس در جانب راست سيدالشهدا حمزه عمّ پيغمبر باشد و در جانب چپ او جعفر طيّار. و خديجه و فاطمه مادر اميرالمؤمنين، محسن را بر روي دست خود گرفته و گريه‏كنان از عقب آيند. پس چون پيغمبر۹ اين اوضاع را ببيند فرياد كند هذا يومكم الذي كنتم توعدون اليوم تجد كلّ نفس ماعملت من خير محضراً و ماعملت من سوء تودّ لو انّ بينها و بينه امداً بعيداً يعني اين است روز شما آن‏چنان روزي كه به شما وعده داده شده، امروز مي‏يابد هر نفسي آنچه را كه عمل كرده است از خيرات حاضر، و آنچه را كه عمل كرده است از بديها و شرور مي‏بيند و آرزو مي‏كند كه كاش مابين اين و بين آن راه دوري بود.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۲ *»

مفضّل گويد چون حضرت صادق به اين مقال رسيد گريست گريستن شديدي و فرمود روشن مباد ديده‏اي كه نزد اين قصّه گريان نگردد و من نيز گريستم و عرض كردم فداي تو شوم، چه ثواب دارد اين گريستن؟ فرمودند كه اين ثوابي دارد غيرمتناهي از براي كسي كه شيعه باشد. پس من عرض كردم كه فداي تو شوم در آن هنگام ديگر چه خواهد شد؟ حضرت صادق فرمود كه حضرت فاطمه برخيزد و عرض كند كه خداوندا وفاكن به وعده‏اي كه با من كرده‏اي در بابت آنهايي كه به من ظلم كردند و حق مرا غصب كردند و مرا زدند و به جزع آوردند به ستمهايي كه به فرزندان من كردند. پس بگريند بر او ملائكه آسمانهاي هفتگانه و حاملان عرش خدا و هر كه در دنيا و تحت‏الثري است و همگي خروش بر آورند. پس نماند احدي از كشندگان و از ستمكاران بر ما و آنها كه راضي بودند به ستمهاي ما مگر آنكه هر يك هزار مرتبه در آن روز كشته شوند.

و نيز عرض كردم كه اي مولاي من جمعي از شيعيان شما هستند كه قائل به اين نيستند كه شما و دوستان شما و دشمنان شما در آن روز زنده خواهيد شد. فرمود مگر نشنيده‏اي سخن جدّ ما رسول‏خدا را و سخن ما اهل‏بيت را كه مكرّر خبر داده‏ايم از رجعت؟ پس بخوانيد آيه كريمه و لنذيقنّهم من العذاب الادني دون العذاب الاكبر را و عذاب پيشتر از عذاب بعدتر، عذاب برزخ است و عذاب بزرگتر عذاب قيامت است و آنهايي كه در شناختن ما تقصير كرده‏اند مي‏گويند كه معني رجعت آن است كه پادشاهي به ما بر گردد و مهدي ما پادشاه گردد. پس واي بر ايشان! مگر پادشاهي را كسي از ما گرفته است كه به ما بر گردد؟ و حال اينكه سلطنت باطني و ظاهري و نبوّت و ولايت هميشه با ما است. اي مفضّل اگر تدبّر نمايند شيعيان ما در قرآن هرآينه در فضيلت ما هيچ شك و شبهه‏اي ننمايند. مگر نخوانده‏اند آيه كريمه و نريد ان‏نمنّ علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمّة و نجعلهم الوارثين و نمكّن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ماكانوا يحذرون يعني اراده كرديم كه منّت بگذاريم بر آن‏چنان كساني كه آنها را ضعيف شمردند در زمين و قرار بدهيم ايشان را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۳ *»

ائمّه و وارثان در زمين و بنمايانيم بواسطه ايشان و تمكّن ايشان در زمين به فرعون و هامان و جنود و لشگر ايشان از آنها آنچه را كه از آن بر حذر بودند. و واللّه اي مفضّل تنزيل اين آيه در بني‏اسرائيل است و تأويلش در رجعت ما اهل‏بيت.

پس اي مفضّل برخيزد جدّم علي بن الحسين و پدرم امام محمّدباقر۸ و شكايت كنند به جدّ خود خاتم‏النبيّين۹ از آنچه از ستمكاران امّت به ايشان رسيد. پس برخيزم من و شكايت كنم از آنچه از منصور دوانقي به من رسيد. پس بر خيزد فرزندم امام موسي‏كاظم و شكايت كند به جدّ امجد خود از ستمهايي كه از هارون‏الرشيد به او رسيد. پس برخيزد علي بن موسي الرضا و شكايت كند از مأمون‏الرشيد ملعون، پس برخيزد امام محمّدتقي و شكايت كند به جدّ خود از مأمون و غير آن، پس بر خيزد امام علي‏نقي و شكايت كند از متوكل، پس بر خيزد امام‏حسن عسكري و شكايت كند از معتمد، پس برخيزد مهدي آخرالزمان با جامه خون‏آلودي كه حضرت پيغمبر در بر داشت در جنگ اُحُد در روزي كه پيشاني مباركش را شكستند و ملائكه بسياري در دور و كنار آن حضرت ايستاده باشند. پس عرض كند كه يا جدّ بزرگوار تو مرا وصف كردي براي مردم و دليل قرار دادي و مرا به نام و كنيت و صفت خود بر مردم خواندي و كسي اطاعت مرا نكرد و انكار حق مرا كردند و گفتند بعضي از ايشان كه هنوز مهدي آل‏محمّد متولّد نشده و ظهور ننموده و اين نيست مهدي، و جمعي گفتند كه مهدي نبايد باشد ابداً، و فرقه‏اي اعتقاد به اين داشتند كه مهدي مرده است و غيبت نيست از براي او. زيراكه اگر مي‏بود اين‏قدر غايب نمي‏بود و من از اين‏همه اعتقادات فاسده صبر نمودم در راه خدا تا اينكه حالا خداوند عالم مرا رخصت داد در ظهور و اينك به خدمت شما ايستاده‏ام. پس حضرت پيغمبر مي‏فرمايند الحمدللّه الذي صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوّأ من الجنّة حيث نشاء فنعم اجر العاملين يعني حمد مي‏كنم خدا را كه وعده‏اي را كه به ما كرد صدق و صحيح بود و ما را وارثان زمين گردانيد كه از بهشت و نعمتهاي آن متنعّم باشيم هر جوري كه بخواهيم.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۴ *»

پس نيكو است اجر عمل كنندگان. و مي‏فرمايد آمد فتح خدا و ظاهر شد گفته او چنانچه خدا فرموده هو الذي ارسل رسوله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كلّه و لو كره المشركون خدا است كه رسول خود را به هدايت در دين حق فرستاده كه همه دين را ظاهر كند اگرچه مشركين اكراه داشته باشند. پس بخواند انّا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر و يتمّ نعمته عليك و يهديك صراطاً مستقيماً و ينصرك اللّه نصراً عزيزاً يعني ما نصيب تو نموديم فتح و فيروزي آشكاري را به جهت اينكه بيامرزد از براي تو خدا آنچه را كه مقدّم شده است از گناه تو و آنچه كه مؤخّر شده است ـ  يعني گناه گذشته و آينده تو را بيامرزد ـ  و تمام كند نعمت خود را بر تو و تو را به راه مستقيم هدايت كند و تو را نصرت كند به نصر عزيزي. مفضّل عرض كرد فداي تو شوم چيست معني اين آيه؟ ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر و حال اينكه گناهي از براي پيغمبر نيست. فرمود اي مفضّل جناب رسول خدا دعا كرد كه خداوندا گناه شيعيان برادرم علي بن ابي‏طالب و شيعيان فرزندان من كه اوصياي منند، گذشته و آينده ايشان را بيامرز تا روز قيامت و بر من بار كن و مرا روز قيامت به سبب گناهان امّت رسوا مكن. پس خداوند گناهان آن شيعيان را بر حضرت بار كرد و جميعاً را از براي آن حضرت آمرزيد. پس مفضّل گريست گريستن شديدي و عرض كرد اي سيّد و مولاي من اينها فضل خدا است بر ما به بركت شما امامان. امام فرمود اي مفضّل اين مخصوص تو و امثال تو است از شيعيان خالص ما، پس تو اين حديث را نقل مكن براي جماعتي كه در معصيت خدا رخصت مي‏طلبند و بهانه مي‏جويند زيراكه اعتماد مي‏كنند بر اين فضيلت و ترك عبادت مي‏كنند و از ما فايده‏اي به حال ايشان نخواهد بخشيد چنانچه خدا فرموده است در قرآن كه شفاعت كرده نمي‏شود كسي مگر اينكه پسنديده باشد و آنها شيعياني‏اند كه از خشيت خدا ترسانند. مفضّل عرض كرد كه اي مولاي من آيا آيه ليظهره علي الدين كلّه ولو كره المشركون كه پيغمبر خواندند مگر هنوز بر همه دينها غالب نشده بودند؟ امام فرمود اي مفضّل اگر بر همه دينها غالب

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۵ *»

شده بودند يهود و نصاري و سبّ كنندگان و مذاهب فاسده در زمين نمي‏ماندند و غالب مي‏شود وقت ظهور مهدي۷ بر همه مذاهب و دينها و اين آيه در آن‏وقت به عمل مي‏آيد كه حضرت‏رسول رجعت مي‏فرمايد و قاتلوهم حتّي لاتكون فتنة و يكون الدين كلّه للّه پس حضرت صادق فرمود قائم شما در رفتن او بسوي كوفه بباراند خدا از براي او به شكل ملخ از طلا چنانچه بر حضرت ايّوب۷ بارانيد و آن بزرگوار قسمت نمايد گنجهاي طلا و نقره و جواهرات را بر اصحاب خود. مفضّل پرسيد كه اگر يكي از شيعيان شما بميرد و قرض داشته باشد از برادران مؤمن چگونه خواهد بود؟ حضرت فرمود كه اوّل مرتبه حضرت مهدي ندا مي‏فرمايد كه هر كه قرض بر يكي از شيعيان ما داشته باشد بيايد و از من بگيرد. پس يك يك را ادا فرمايد حتي يك كلّه سيري و يك دانه خردلي را ادا نمايد.

و اما بعد از اينكه هر يك هر يك از ائمّه در خدمت پيغمبر شكوه از دشمنان خود كردند، پس بر مي‏خيزند يك يك از نقبايي كه در هر عصري قائم مقام امام خود بوده‏اند و حجّت بوده‏اند بر مردم و آنچه از دشمنان ايشان به ايشان رسيده باشد خدمت حضرت خاتم‏النبيّين عرض مي‏كنند و در اين‏وقت كه نوبت به شيعيان مي‏رسد بر مي‏خيزد سركار شيخ‏احمد اعلي‏اللّه مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه و عرض مي‏كند اي بزرگوار چون تو به من فرمودي سه دفعه و امر كردي مرا به هدايت خلق، آمدم در ميان ايشان و امر تو را رسانيدم و ايشان مرا تكذيب كردند و انكار كردند فضائل تو را و تصديق مرا نكردند و دين تو را از من نگرفتند مگر قليلي كه پذيرفتند و با من دوستي كردند و تصديق مرا و امر تو را كردند. پس چون ايشان دوست من شدند آنها در صدد اذيّت و كشتن ايشان بر آمدند به جهت دوستي با من و من در احياي دين تو كه تغيير داده بودند جهّال مي‏كوشيدم، آنها با من دشمني مي‏كردند و هرگاه فضيلت شما را مي‏گفتم ايشان ردّ مي‏كردند و هر كس گوش به فضائل شما مي‏داد در پي اذيّت او بر مي‏آمدند تا او را به قتل برسانند و هرگاه احكام شما را جاري مي‏كردم تكفير مرا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۶ *»

مي‏كردند و سبّ من مي‏نمودند از براي اينكه چرا تو را دوست مي‏داشتم و مرا غالي مي‏گفتند وهكذا آنچه از ملاّهاي نواصب و عوام نواصب به ايشان رسيده است همه را عرض مي‏كنند خدمت آن بزرگوار. و حضرت پيغمبر يك يك از ائمّه را بشارت به فتح و نصرت مي‏دهند و ايشان در ركاب جدّ خود جهاد مي‏نمايند و در تنعّم مشغولند تا اينكه عالم به منتهاي ترقّي خود مي‏رسد چنانچه هرچه پيغمبر در عالم بيشتر بماند چون عقل كل است لهذا عالم در عقل سير مي‏كند تا به حدّ كمال مي‏رسد مثل اواخر برزخ كه ديگر همه عالم عاقل مي‏شوند و همه جمادات قوّه ناميه و نباتي از براي آنها حاصل مي‏شود و از براي نبات قوّه حيواني حاصل مي‏شود و همه اشياء كامل مي‏شوند تا مناسبت با آخرت و قيامت پيدا مي‏كنند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۷ *»

«موعظه چهل‏وسوّم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»

در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني چهار سفر كه خداوند براي بندگان خود مقرّر فرموده، بود. زيراكه خدا مي‏خواهد ايشان را از ادني درجات نقصان به اعلي درجات كمال برساند و تا ايشان در راه او خود را فاني و مضمحل نسازند و در اسماء و صفات الهي سير نكنند، چنين مقامي براي ايشان حاصل نخواهد شد ولكن خود به خود نمي‏توانند به اين مقام برسند مگر اينكه استادي كامل براي ايشان باشد كه چون از او اخذ نمودند و خود را تسليم او كردند، آن‏وقت صاحب چنين مقامي خواهند شد. و گفتم براي شما كه اين سفر در امروز براي شما همين است كه از منزلهاي خود بيرون آمده در اين مجلس حاضر شويد و علم تحصيل نموده، چون به منزل خود كه سفر سوّم شما است بر گرديد اهل خود را دعوت كنيد و اين سفر چهارم شما محسوب مي‏شود. از جمله علومي كه در اين چند روز براي شما بيان كردم احوالات ظهور و رجعت بود. سخن به اينجا انجاميد كه در رجعتِ پيغمبر و ائمّه طاهرين عالم ترقّي مي‏كند بطوري كه مانند عالم برزخ قوّه ناميه و نباتي در او بهم مي‏رسد و صاحب عقل مي‏شود و آثار عقل كلّ روز به روز در او بيشتر جلوه مي‏كند و چون اين عالم روي هم رفته يك شخص است كه صاحب عقل و روح و نفس و طبيعت و مادّه و مثال و جسم و صاحب قواي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۸ *»

باطنه و صاحب قواي ظاهره و صاحب صدر و رأس و عقل و فؤاد مي‏باشد، چنانچه در بدن شما همه اين علامات هست. زيراكه بدن شما هم بر طبق همين عالم است چنانچه حضرت‏امير فرمودند:

أ تزعم انّك جرم صغير
  و فيك انطوي العالم الاكبر
و انت الكتاب المبين الذي
  بأحرفه يظهر المضمر

لهذا چون عمر تو به چهل‏سالگي رسيد عين كمال او است و سير مي‏كند در چهل‏سالگي تا اينكه چون ميوه درخت كه مي‏رسد مي‏ريزد، پس عمر تو مي‏كاهد و از چهل تنزّل مي‏كند و اعراض را بر طرف مي‏كند از خود تا اينكه وقتي كه مي‏خواهد از اين عالم برود، اوّل از اعضاي بعيده روح كشيده مي‏شود، بعد از قواي ظاهره. و به ترتيب بُعد و قرب اعضا و قوي روح بيرون مي‏رود از ابعد الي اقرب و آخر عضوي كه از آن روح بيرون مي‏رود قلب است. لهذا از اين بدن عالم، اوّل قواي بعيده كه حضرت فاطمه است صعود مي‏نمايد از اين عالم به آسمان و از جسم اين عالم و اعضاي اين عالم بيرون مي‏رود زيراكه عصمت مقام اسفل ائمه است پس اول اسافل صعود مي‏نمايد به ترتيب از ابعد بسوي اقرب تا آخر قلب صعود مي‏نمايد و بعد از حضرت‏فاطمه حضرت امام‏حسن عسكري و بعد از او امام علي‏نقي و بعد از او امام محمدتقي و بعد از او امام‏رضا و بعد از او امام‏موسي و بعد از او حضرت‏صادق و بعد از او حضرت‏باقر و بعد از او حضرت‏سجّاد و بعد از او حضرت‏قائم و بعد از او حضرت سيدالشهدا و بعد از او امام‏حسن و بعد از او حضرت‏امير صعود مي‏نمايند به آسمان، و بعد از همه حضرت‏پيغمبر كه در مقام قلب عالم است صعود مي‏كند به آسمان. پس عالم هرج و مرج مي‏شود تا چهل‏روز و اين مقامي است كه ميّت هنوز گرم است و عالم روح و عقلي در او نيست كه شعوري و ذهني داشته باشد و چنان هرج و مرج شود كه مردم ندانند اكل و شرب و نوع اكل و شرب را و لذّت را نفهمند و ندانند لباس چيست و براي چه خوب است وهكذا به انواع بي‏شعوريها هر يك بقدر مقام خود گرفتار شوند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۹ *»

بعضي اشدّ است بي‏شعوري ايشان و بعضي كمتر و كمتر الاّ قليل و حضرت پيغمبر با ائمّه در بيت‏المقدس امر مي‏فرمايند به اسرافيل كه صور را بدمد بعد از چهل روز.

و اين است سرّ اينكه چهل روز مي‏گذرد و قيامت مي‏شود كه خداوند عالم بنيان عالم را از ده قبضه خلق كرده قبضه‏اي از عرش و قبضه‏اي از كرسي و هفت قبضه از افلاك هفتگانه و يك‏قبضه از زمين. و اين ده‏قبضه چون دوره جماد و نبات و حيوان و انسان را طي كنند چهل‏دوره مي‏شود و از اين است كه جسد انسان چهل مرتبه دارد. و چون چهل مرتبه دارد جسد عالم پس حضرت‏پيغمبر از جسد عالم به چهل روز بيرون مي‏رود به اينكه هر روزي يك مرتبه از مراتب عالم را طي مي‏كند و از آن مقام توجّه خود را بر مي‏دارد تا روز چهلم كه مرتبه قلب را طي مي‏نمايد و از قلب صعود مي‏نمايد و از عالم بيرون مي‏رود. چنانكه روح چهل مرتبه از جسد جمادي تا انسانيّت را طي مي‏نمايد و تعلّق را بر مي‏دارد به اينكه اوّل روح جمادي بيرون مي‏رود از جسد جمادي و از اينجا روح نباتي را مي‏كشد و روح حيواني را بيرون مي‏برد و روح ناطقه قدسيه انسانيّه را بيرون مي‏برد و از اين دوره‏هاي چهارگانه در هر يك ده قبضه را طي مي‏كند تا از آن آخر مقام خود بيرون مي‏رود و چنان است انسان كه عقل او از اوّل طفوليّت تا چهل سال هر سال يك مرتبه بر او زياده مي‏شود و او به تمامي سير مي‏كند و دوره آخر كه بسر رسيد ترقّي مي‏كند و مرتبه‏اي از مراتب چهل‏گانه را طي مي‏كند به اينكه هر ده سال يك دوره را طي مي‏كند از جماد و نبات و حيوان و ناطقه و صعود مي‏كند تا سال چهلم عقل او كامل مي‏شود و همه مراتب را سير كرده و اين دوره چهلم را نيز سير مي‏كند و از آنجا نزول مي‏كند و هر سالي يك مرتبه از مراتب را مي‏گذراند تا به همان جسد طفوليّت مي‏رسد. و از اين است كه حوصله از او مي‏رود و خصلت طفل را از او مشاهده مي‏نمايي و خشك مي‏شود بدن او، بلكه او مرده است كه به اندك چيزي روح از بدنش صعود مي‏نمايد و هرچه از حدّي كه نزولش تمام شد تجاوز كند از آن مقامي كه اوّل عقل به او تابيده بوده در طفوليّت آن‏وقت هرج و مرج او است. و ديگر هركسي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۰ *»

بقدر مادّه او است ترقّي و تنزّل او. چنان بود عالم و ترقي كرد تا وقتي كه حضرت پيغمبر رجعت فرمودند مقام چهل‏سالگي و كمال عالم بود زيراكه عقل كلّ در آن بود و از آن مقام به تدريج تنزّل كرد تا اينكه عقل او بكلّي تمام شد، پس هرج و مرج مي‏شود تا چهل روز و ائمّه در بيت‏المقدس نزول اجلال مي‏فرمايند و امر مي‏فرمايند اسرافيل را كه صور صعق را بدمد.

و امّا بيان از براي صور اين است كه تركيب او را اگر تعبير بياوريم در اين عالم به شكل صنوبري است و مثلّت است و او را دو سوراخ است در لبِ ته او كه دو گوشه‏اش باشد و يك سوراخ در طرف بالا است و در آن سوراخ به عدد جميع ذي‏نفس اهل آسمان سوراخ است كه هريك از سوراخها به يكي از ملائكه و اهل آسمانها متعلق است و يك سوراخ او به سمت زمين است و آن سوراخ به عدد جميع انسان و حيوان و نبات برّي و بحري سوراخ دارد و هر سوراخي متعلق به يكي از اينها مي‏باشد. و اين را صور اوّل و صور صعق مي‏گويند. پس اسرافيل به امر ائمّه سلام‏اللّه عليهم‏اجمعين روي خود را به ملائكه مي‏كند پس ملائكه مي‏گويند كه اين است هلاكت ملائكه. و در روي زمين نيز چنين ندائي مي‏رسد پس اسرافيل نفس را بالا مي‏كشد اوّل از آن سوراخي كه به سمت زمين است جميع ارواح كشيده مي‏شود و قابض ارواح جميعاً عزرائيل است و بعد از سوراخي كه به سمت آسمان است جميع ارواح اهل آسمان كشيده مي‏شود در صور و نيز قابض ارواح ملائكه جميعاً عزرائيل است و بعد عزرائيل قبض روح مي‏كند اسرافيل و ميكائيل و جبرائيل را و خود عزرائيل هم نيز مي‏ميرد و اين است كه خدا فرموده و صعق من في السموات و الارض يعني هرچه در آسمان و زمين است مي‏ميرد. پس ذات‏اللّه العليا با لسان‏اللّه ندائي مي‏كند كه لمن الملك اليوم كي است صاحب ملك در امروز؟ هيچ‏كس نباشد كه جواب دهد، پس باز لسان‏اللّه گويد للّه الواحد القهّار از براي خداوند قهّار است. پس چهارصد سال به اين‏طور است تا اينكه خدا امر مي‏كند كه كل ارض را مسطّح مي‏كنند و نمدّ الارض مدّاً و مي‏كشيم زمين را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۱ *»

كشيدني، و آسمانها را مي‏آورند نزديك زمين و بدل مي‏نمايند هريك را به نوعي ديگر چنانچه خدا مي‏فرمايد يوم تبدّل الارض غير الارض و السموات مطويّات يعني روزي كه بدل كنيم زمين را غير از اين زمين و آسمانها را در هم بپيچيم و مي‏پيچند آسمانها را در هم كطي السجلّ للكتب و كنار مي‏گذارند. و اين سرّش اين است كه آن آسمان و زمين لايق اين دنيا است و قابليّت از براي قيامت ندارد و زمين را نوعي ديگر مي‏كنند و آن را مي‏كشند به جهت اينكه جاي مردم تنگ نباشد و از براي اين مطلب خدا فرموده و نمدّ الارض مدّاً و فرموده يامعشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان‏تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان يعني اي گروه جن و انس اگر استطاعت داريد كه نفوذ نماييد در اقطار آسمان و زمين، پس نفوذ نماييد و نمي‏توانيد چنين كنيد مگر به سلطنت. و زمين را تلطيف مي‏كنند قاعاً صفصفاً لاتري فيها عوجاً و لا امتاً يعني صاف مي‏شود زمين به قسمي كه پستي و بلندي براي آن باقي نمي‏ماند و روي آفتاب به زمين مي‏شود بخلاف آن زمان كه پشت او به زمين است. و كسي ديگر نيست مگر وجه‏اللّه و ائمّه‏اند سلام‏اللّه عليهم وجه‏اللّه چنانچه مي‏خواني كلّ شي‏ء هالك الاّ وجهه و عدد وجه را بگيري با آن بزرگواران مقابل مي‏شود به اينكه بگوييم «واو» شش و «جيم» سه و «ها» پنج و اين روي هم رفته چهارده مي‏شود به عدد پيغمبر و ائمّه و فاطمه‏زهرا سلام‏اللّه عليهم. اين است كه خودشان فرمودند نحن منادون و نحن مجيبون و نيز حديثي ديگر فرمودند كه خدا اجلّ از سلطنت است بلكه سلطنت نقص او است چگونه نه و حال اينكه اين سلطنت يك صفتي است از صفات‏اللّه و ائمّه‏اند سلام‏اللّه عليهم اعظم صفات‏اللّه. پس خدا ناطق است ولكن به ايشان ناطق است و ايشانند لسان‏اللّه و در زيارت مي‏خواني السلام عليك يا لسان‏اللّه الناطق پس لسان‏اللّه است كه امر مي‏كند و اسرافيل زنده مي‏شود و به او مي‏فرمايد كه صور ثاني را بدمد. پس مي‏دمد بطوري كه به آتش دميده مي‏شود، يعني به پايين مي‏دمد و اوّل كه مي‏دمد از سوراخ بالا ارواح جميع اهل آسمان به اجساد ايشان بر مي‏گردد و زنده

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۲ *»

مي‏شوند و بعد از سوراخ پايين ارواح جميع اهل زمين به اجساد ايشان بر مي‏گردد بر خلاف اوّل كه اوّلاً روح اهل زمين را گرفت و ثانياً روح اهل آسمان را. و سرّ اين اين است كه چنانچه آفتاب اولِ طلوع او نور به سر ديوار مي‏تابد و از آنجا پهن مي‏شود به ارض و آخر غروب او نيز از سر ديوار است چنان است مثلاً او از حيثي مثل صور كه هرچه حيات جاري مي‏شود عنداللّه اوّل به صور مي‏تابد و از صور پهن مي‏شود و همچنين آخر موت به او بر مي‏گردد و مثلش آن است كه چون صور صنوبري است و اعلاي او اقرب به مبدء است و الطف و اسفل او ابعد است و اكثف، شكل قلب هم نيز صنوبري است و اعلاي او اقرب به مبدء است و الطف و اسفل او ابعد است و اكثف. و چون اوّل نطفه كه در رحم امّهات قرار مي‏گيرد و دو ملَك خلاّقه از دهان مادر داخل در رحم او مي‏شوند كه آن زيد يا عمروي كه در كمون نطفه است خلقت او را بر وجه اقتضاي نطفه نمايند و هر عضوي از اعضاي او را در جاي او بگذارند تا خلقت او تمام شود و هر عضوي از اعضاي او را در جاي خود بگذارند تا خلقت او تمام شود و ناقص نباشد، پس اوّل نطفه‏اي كه مي‏گذارند از براي آن طفل مقام قلب او است و بعد نطفه ديگر مي‏گذارند از براي دماغ او و نطفه ديگر از براي كبد او وهكذا جوارحي را كه اقرب است اقرب و جوارحي را كه ابعد است ابعد تا آخر اعضا هريك را بر جاي خود مي‏گذارند و چون خلقت تمام شد به اوّل چيزي كه از خلقت او روح دميده مي‏شود قلب او است و بعد به همين ترتيب كه گذشت تا آخر قطعه خلقت او از عضوي كه ابعد است از همه اعضا. و در وقتي كه روح از او گرفته مي‏شود اوّل عضوي كه روح از او التفات خود را بر مي‏دارد آن عضو ابعد است و آخر عضوي كه روح از او التفات خود را بر مي‏دارد قلب است، لهذا صور هم چنان است و اوّل حيات به او مي‏رسد از مبدء و آخر حيات از او مي‏رود. و باطن صور قلب مؤمن است كه جميع فيوضات اوّل در آنجا جمع مي‏شود و از آنجا پهن مي‏شود به اطراف و چنانچه صور دو سوراخ دارد چنان است قلب گوشتي هم دو گوش دارد و قلب كامل هم دو گوش دارد يميناً و شمالاً و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۳ *»

گوش يمين او متعلّق به آسمان است و گوش يسار او متعلّق به ارض است. و مبدء جميع فيوضات قلب مؤمن است زيراكه هر شيئي مركّب از دو جهت است جهتي من ربّه و جهتي من نفسه. و جهت من ربّه غيب است و جهت من نفسه شهاده است و غيب آسمان او است و شهاده ارض او است و غيب بايد نُه قبضه باشد و شهاده يك قبضه چنانچه اين عالم را خدا ايجاد كرده از نُه قبضه از آسمانهاي هفتگانه و عرش و كرسي و يك قبضه از خاك كه اين ارض است. پس از براي انسان نيز به اين نوع است خلقت مطابق عالم چنانچه حضرت‏امير فرمودند:

أ تزعم انّك جرم صغير
  و فيك انطوي العالم الاكبر
و انت الكتاب المبين الذي
  بأحرفه يظهر المضمر

و او را نيز دو جهت است و نه قبضه او كه آسماني است قوّه عالمه و قوّه عاقله و قوّه متفكّره و متخيّله و فهم و وهم و خوف و اميد و حيات است و يك قبضه ارضي است و همين جسد است و آسمانهاي او غيب او است و ارض او شهاده او است و اين جسد او آن يك قبضه است و از اين است كه خدا مي‏فرمايد من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و من جاء بالسيّئة فلايجزي الاّ مثلها و در جايي ديگر مي‏فرمايد فمااصابك من حسنة فمن اللّه و مااصابك من سيّئة فمن نفسك يعني هر حسنه‏اي كه به تو برسد از خدا است و هر گناهي كه به تو برسد از نفس خود تو است. پس سيّئه اين يك قبضه است و از انيّت شخص است و اين آن فيض باطني از مبدء نيست. و آنچه فيضي كه از مبدء به اشخاص مي‏رسد اوّل به قلب مؤمن مي‏رسد و از جانب من ربّه او به اهل آسمان مدد مي‏رسد كه غيب اشخاص باشد و از جانب من نفسه او به اهل زمين كه اجساد باشند تكويناً و تشريعاً زيرا كه اجساد از جسد اويند و ارواح از روح او و اين خلقت تابع وجود اويند چنانكه اگر او نبود هيچ موجودي نبود و خدا همان را خلق كرد و بس و همه اهل آسمان و زمين تابع وجود اويند چنانچه خدا فرمود لولاك لماخلقت الافلاك و لولا علي لماخلقتك تأويلش و تفسيرش اين است كه اي پيغمبر اگر تو نمي‏بودي در غيب،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۴ *»

هرآينه شهاده‏اي خلق نمي‏كردم زيراكه شهاده‏اي و عرضي خلق كردم كه تو شناخته شوي چنانكه فرمود كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف و اگر علي نبود تو را خلق نمي‏كردم، يعني تأويلش اين است كه اگر قصد من معرفت علي نبود هرآينه تو را به نبوّت نمي‏فرستادم بر مردم تا اينكه علي را بشناساني به مردم چنانكه در غدير خم از براي پيغمبر نازل شد كه ياايّها الرسول بلّغ ماانزل اليك من ربّك و ان لم‏تفعل فمابلّغت رسالته پس خطاب به نفس نبي كرد خدا كه فرمود اگر نرساني تو پس تبليغ رسالت نكرده‏اي و به اجماع شيعه و سنّي حضرت‏امير نفس پيغمبر است و ثابت است اين چنانچه در زيارت مي‏خواني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة شهادت مي‏دهم كه روحهاي شما و انوار و طينت شما يكي است. پس ائمّه تبليغ رسالت بايست بكنند بر كاملين تكويناً و تشريعاً چنانچه همه اسرار اركان را و علوم ايشان را در اين خزائن گذارده‏اند تكويناً بايد واسطه وجود خلق باشند و برسانند آن وسائط اركان را به كاملين تا اينها واسطگان مابين خدا و خلق باشند و خلق تابع وجود مؤمن است حقيقتاً كه اگر او نبود خلقي نبود و خدا همان را خلق كرده چنانچه خود مي‏فرمايد حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما يعني حق است و خلق، ثالثي بين اين‏دو و غير اين‏دو نيست. پس قلب مؤمن است از شعاع قلب پيغمبر و قلب پيغمبر صور اول است و صور، ظهوري است به واسطه قلب مؤمن و او شعاع قلب مؤمن است و قلب مؤمن شعاعي است از او و مبدء و منتهي. و همه خيرات و فيوضات و ارواح آنجا است و او است اوّل ماخلق‏اللّه و خاتم‏النبيّين. و چون عالم به منزله طفل است و اوّل روح به قلب طفل تعلّق مي‏گيرد لهذا اين عالم نور قلب پيغمبر است و صور ظاهر آن نور است. پس همه ارواح اوّل به قلب تعلّق مي‏گيرد و آخر از قلب تعلّق بر مي‏دارد. پس اين است كه حيات و موت عالم در صور است و از صور است و مبدء و منتهي، صور است. و چهل روز قبل از اينكه خدا قيامت را برپا نمايد باراني شديد كه از او بوي مني استشمام مي‏شود مي‏بارد و رنگ او سفيد است و ابدان را كامل مي‏كند تا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۵ *»

اينكه صور دميده شود بامراللّه و روح در ابدان بتابد. پس چون سر بر دارند از قبور عالم را نوراني و نوعي ديگر ببينند و دهشتي به ايشان رو كند كه سيصد سال در قبر معطّل بمانند. پس همه عالم كه مرده بودند سر بر مي‏دارند كه قيامت برپا شده است. پس خداوند عالم مي‏فرمايد منبر وسيله را مي‏گذارند در عرصه محشر و آن منبر هزار پلّه دارد كه هر پلّه از يك جواهري است و خود منبر از نور است و هر پلّه تا پلّه‏اي هزار سال از سالهاي آخرت راه است كه هر سالي صدهزار ماه است و هر ماهي صدهزار هفته و هر هفته صدهزار روز است و هر روزي صدهزار ساعت است و هر ساعتي مقابل يك‏سال اين عالم است كه اسبهاي آخرت بدوند كه آن اسبان هر آني هفتادهمسر اين عالم مي‏دوند، يا هر ساعتي هزار سال مي‏دوند. پس حضرت پيغمبر۹ از منبر بالا مي‏روند تا به عرشه منبر مي‏نشينند و حضرت امير در پلّه دوّم مي‏ايستند و حضرت پيغمبر علَم حمد را مي‏دهد به دست حضرت امير و بر او نوشته است لااله الاّاللّه محمّد رسول‏اللّه علي ولي‏اللّه و از براي او هفتاد شقّه است كه جميع خلق اوّلين و آخرين در زير يك شقّه آن جمع مي‏باشند و ملائكه كلّ مخلوق را مي‏رانند به محشر، و ازدحام غريبي خواهد بود! پس عقبه‏اي است در كنار محشر كه مي‏رسند به آن عقبه و آن‏قدر آن عقبه تنگي مي‏كند بر ايشان كه همه بر روي يكديگر مي‏افتند و آن‏قدر عرق مي‏كنند كه عرق تا دهنشان مي‏آيد و ندائي برسد به ايشان كه هر كدام از ديگري تكدّري داشته باشيد از هر كه باشد پس عفو كنيد يكديگر را تا به زودي بگذريد. و اين مقامي است كه هر كس از كسي طلبي داشته باشد مطالبه طلب يا حق خود را مي‏كند به اينكه هر كس زودتر عفو نكند از برادر خود، بسا باشد كه چندين سال در آن مكان بماند و بعضي عرض مي‏كنند خداوندا ما بسيار اذيّت كشيديم از دست مردم، پس چگونه عفو نماييم ايشان را؟ بعد از آن خداوند عالم چندين قصر از قصور بهشت به ايشان عطا فرمايد تا راضي شوند و عفو نمايند از ديگران و تلافي ظلم را از ايشان مي‏نمايد به اين قصور. پس در صحراي محشر در مي‏آيند و جميع اوّلين و آخرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۶ *»

صف مي‏بندند در برابر منبر به هزار صف و حضرت پيغمبر در عرشه منبر مي‏نشينند و حضرت امير در پلّه دوّم و امام‏حسن در پلّه سوّم و سيدالشهدا در پلّه چهارم وهكذا ائمّه: و بعد انبيا و بعد نقبا و بعد نجبا هريك در پلّه‏اي از پلّه‏هاي منبر وسيله نشسته و حضرت پيغمبر يك خطبه مي‏خوانند كه جميع اهل محشر بشنوند و ايشان به تمامي گوش و حواسّ خود متوجّه آن بزرگوارانند. پس بعد از آن همه اهل محشر در پاي منبر بطور تورّك مي‏نشينند و منتظرند كه آيا حضرت چه بخوانند نامه اعمال ايشان را و همه اينها نامه‏هاي اعمالشان در دستشان است و منتظر حكم خدايند. پس خدا امر مي‏نمايد خازن جنّت را كه كليدهاي جنّت را بر داشته و به خدمت پيغمبر مي‏رسد و حضرت مي‏فرمايند اي ملَك تو چه ملكي و از براي چه تو را خلق كرده خداوند عالم به اين نظافت و پاكيزگي؟ عرض مي‏كند من خازن بهشتم و اينك كليدهاي جنّت را خدا براي تو فرستاده كه به هر كس بخواهي بدهي. پس حضرت پيغمبر مي‏فرمايد بده به علي. پس حضرت امير كرامت مي‏فرمايد به شيعيان خود و مي‏فرمايد هر كه را بخواهند به بهشت ببرند و هر كه را بخواهند به جهنّم ببرند. و بعد ملَكي بسيار كريه‏المنظر مي‏آيد به خدمت پيغمبر و پيغمبر مي‏فرمايد تو را خدا براي چه خلق كرده؟ عرض مي‏كند كه من مالك دوزخم و اينك كليدهاي جهنّم را آورده‏ام به خدمت تو تا به هر كس كه بخواهي بدهي. پس پيغمبر مي‏فرمايند بده كليدها را به علي. پس حضرت‏امير مي‏فرمايند تا به دوستان خود مي‏دهد و مي‏فرمايد تا هركه را بخواهند به آتش ببرند زيراكه شأن ائمّه اجلّ از اين است كه سلطنت نمايند و حال اينكه اين امور از شأن نوكرهاي ايشان است و نيز ايشان را خدّام و فرّاشهايي است كه داخل مي‏كنند در بهشت و دوزخ هر كه را كه خواهند چنانكه فرمودند اعطيت مفاتيح الجنّة و النار كليدهاي بهشت و جهنّم عطاكرده به من است و خدا مي‏فرمايد القيا في جهنّم كلّ كفّار عنيد يعني اي محمّد و علي بيندازيد در جهنّم هر كافر باعنادي را. پس خلقي كه قابل شفاعت هستند در روز قيامت هزار صف مي‏ايستند و حساب جميع اين هزار صف با

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۷ *»

سيدالشهدا است چنانچه مي‏فرمايد اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم و نهصد و نود و نُه صف را به تنهايي شفاعت مي‏فرمايد و يك صف را با جميع انبيا، زيرا كه شفاعت از خضوع است و سيدالشهدا اصل خضوع است و چنانچه در اين عالم كه دار دنيا است ناطق ايشان بوده‏اند، لهذا در آن دار جزا نيز ايشانند لسان‏اللّه چنانچه همه خلق در پاي منبر وسيله بطور تورّك و با خضوع و خشوع نشسته منتظر اينند كه آيا چه حكم شود درباره ايشان از جانب آن بزرگواران. و خشعت الاصوات للرحمن فلاتسمع الاّ همساً و آن‏روز صدا از احدي شنيده نمي‏شود مگر صداي نفَس ايشان. پس بعد از آن اشاره اجمالي از پيغمبر مي‏شود. پس حضرت‏امير يك‏حرف اظهار مي‏كند كه اين در ميان اركان و نقبا و نجبا تفصيل مي‏شود كه جميع خلايق نامه‏هاي اعمال ايشان خوانده مي‏شود چنانچه هر كس به زبان و لغت خود مي‏فهمد و مي‏بيند اين است كه خدا مي‏فرمايد هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق يعني اميرالمؤمنين است كتاب ما، و اگر باطن اين آيه را بگيريم، نقبايند كتاب‏اللّه. و مي‏فرمايد انّا كنّا نستنسخ ماكنتم تعملون يعني اين كتاب ما كه با شما به حق سخن مي‏گويد به درستي كه ما نسخه مي‏كرديم آنچه را كه شما عمل مي‏كرديد به آن. و نيز در شأن حضرت امير مي‏فرمايد و كلّ شي‏ء احصيناه في امام مبين يعني هر چيزي را ما، در امام مبين احصا نموده‏ايم. و مي‏توان نقبا را امام مبين گفت. و بعد خداوند عالم امر مي‏فرمايد تا زنهاي مقرّبه مثل حضرت فاطمه و آسيه دختر مزاحم زن فرعون و مريم مادر عيسي و خديجه مي‏آيند در صحراي محشر و ندا مي‏كند ملَكي از ميان زمين و آسمان كه يا اهل محشر بپوشيد چشمهاي خودتان را كه زنان با فاطمه دختر پيغمبر مي‏آيند. پس فاطمه مي‏آيد در محشر در حالتي كه صد هزار ملَك در يمين و يسار او باشند. پس بايستد در محشر تا اينكه ندائي مي‏رسد از جانب خداوند ربّ‏العزّه كه اي فاطمه چرا بهشت را مزيّن نمي‏سازي؟ پس عرض مي‏كند كه خداوندا مي‏خواهم عزّتي كه به من كرامت فرموده‏اي بر همه اهل محشر ظاهر سازم. پس ندا از جانب ربّ العزّه در رسد كه يا فاطمه هر كه را مي‏خواهي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۸ *»

شفاعت كن، آن‏قدر كه خود راضي شوي. پس حضرت فاطمه هر كه را كه اندك خضوعي به جهت سيدالشهدا به او رسيده، او را شفاعت مي‏نمايد و همه را بر شترهاي نور مي‏نشاند و ايشان با ملائكه صدهزار گانه و خود او رو به بهشت مي‏گذارند. پس دوستاني را كه شفاعت كرده‏اند بر مي‏گردند و نظر مي‏كنند عقب سر خود و به اهل محشر نظر مي‏كنند و اندكي ميل مي‏كنند به دوستاني كه داشته‏اند. پس ندائي مي‏رسد به ايشان كه شما هم نيز بر گرديد و هر كه را بخواهيد شفاعت كنيد. پس ايشان بر مي‏گردند و آن‏قدر شفاعت مي‏كنند كه احصا نداشته باشد. حتّي كسي مي‏گويد به يكي از مؤمنين كه اي مؤمن تو روزي هوا گرم بود در سايه ديوار خانه من نشسته و خنك شده‏اي به ازاي آن مرا شفاعت كن، پس او را شفاعت مي‏كند و حضرت فاطمه جميع مؤمنان را از صراط مي‏گذراند و صراط عكس ولايت حضرت امير است و هر كس كه در ولايت هيچ ريبي ندارد به آني مي‏گذرد مثل برق لامع و هر كس كه توقّفي داشته باشد بر صراط مي‏ماند و بعضي كه اندك مايل به ولايتند آنها كندتر مي‏روند در صراط و جمعي در صراط معطّلند و جمعي ديگر از ميان ايشان مي‏گذرند و ديگر به آنها هيچ تعبي نمي‏رسد زيراكه ظاهر اين پل صراط از مو باريكتر و از شمشير برّنده‏تر است و باطن او ولايت حضرت امير است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۹ *»

«موعظه چهل‏وچهارم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»

چون در اين ايّام احوال ظهور و رجعت ائمّه طاهرين را براي شما بيان مي‏كردم و كلام به اينجا منتهي شد كه چون شفيعه روز جزا در عرصه محشر در آيد تمام دوستان خود را شفاعت مي‏كند و ايشان را از صراط مي‏گذراند و داخل بهشت مي‏كند و بيان نمودم براي شما كه از براي صراط دو مقام است مقامي است ظاهر و مقامي است باطن. ظاهرش از مو باريكتر و از شمشير تيزتر و برّنده‏تر است و باطن آن ولايت حضرت امير است كه خدا مي‏فرمايد باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب يعني اميرالمؤمنين بابي است كه باطن او رحمت است و ظاهر او عذاب است. و بدانيد كه جمعيّت مردم در صراط بطور اختلاف مراتب خود حركت مي‏نمايند بسوي مبدء و بعضي از صراط سرنگون در آتش مي‏شوند تا اينكه هر كس داخل بهشت مي‏شود از مؤمنين با حضرت فاطمه داخل مي‏شود و از ايشان سؤال نمي‏شود. پس هيچ‏كس در محشر نمي‏ماند مگر ناصبي و كافر و مشرك و منافق. پس خدا به حساب خلايق مي‏رسد و همه انبيا وانفساه وانفساه گويانند مگر حضرت پيغمبر۹ كه واامّتاه واامّتاه‏گويان است. پس اوّل كسي كه خدا از او سؤال مي‏كند حضرت نوح۷ است كه مي‏فرمايد يا نوح آيا از براي آنچه تو را فرستاديم بسوي خلق، آن را به ايشان رسانيدي و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۰ *»

مرا شناسانيدي يا نه؟ پس عرض مي‏كند كه خداوندا رسانيدم به خلق آنچه را كه مأمور بودم. پس ندائي در رسد كه يا نوح شاهد تو كيست بر اين مطلب شاهد مي‏خواهم. پس نوح مي‏رود در خدمت خاتم‏النبيّين و التماس مي‏كند كه فداي تو شوم، تو شاهدي بر اين مطلب كه رسانيدم آنچه مأمور بودم، پس مرا نصرت فرما. و حضرت پيغمبر، جعفر طيّار و حمزه سيدالشهدا را به شهادت از نيابت خود خدمت حضرت نوح مي‏فرستد زيراكه او اجلّ از اين است كه با انبيا مقابل باشد زيراكه ايشان شيعيان پيغمبرند چنانچه فرموده و انّ من شيعته لابراهيم و فرموده علماء امّتي كانبياء بني‏اسرائيل و شيعيان آن بزرگوار بسيار صاحب عظمت مي‏باشند چنانچه از امام پرسيدند از مرتبه جعفر و سلمان، حضرت فرمودند اما جعفر صاحب‏مقام است و اما سلمان فصلّي‏اللّه عليه و همچنين‏اند هريك از نظاير سلمان در هر عصري از مرتبه ايشان مثل سلمانند چنانكه فرمودند يونس بن عبدالرحمن في عصره كسلمان في عصره پس در هر يكصد سالي بعد از هجرت پيغمبر يكي از اين بزرگواران ظاهر مي‏شوند، كساني كه قائم‏مقام امام عصرند و نظاير سلمان‏اند از آن‏جمله اين سنه صد سال سيزدهمي است كه هزار و دويست سال گذشته و دوازده نفر قبل از شيخ‏احمد احسائي اعلي‏اللّه مقامه و رفع في‏الخلد اعلامه بودند و سركار شيخ سيزدهمي از نظاير سلمان است و در سيزده پلّه از منبر وسيله جاي اين بزرگواران است و اين وقتي است كه ملائكه غلاظ و شداد كشان كشان جهنّم را مي‏آورند در صحراي محشر و حرارت خود را شديد مي‏كند و از آن‏طرف آفتاب هم نزديك مي‏شود و روي خود را به زمين مي‏كند و حرارتش بسيار شديد مي‏شود و مي‏گيرد هرچه از دشمنان اميرالمؤمنين را كه در محشرند.

و اما كساني كه از محشر نجات يافته‏اند و داخل در صراط شده‏اند از براي ايشان مقاماتي است كه هر يك در مقامي مي‏مانند. مثلاً در صراط مقامي است كه آن را عقبه از براي نماز مي‏گويند و اگر كسي نماز را كرده از اين عقبه مي‏گذرد تا اينكه برسد به عقبه زكات و اگر زكات را داده است پس به آساني مي‏گذرد والاّ مي‏ماند وهكذا به عقبه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۱ *»

خمس چون مي‏رسد اگر خمس را ادا كرده به آساني مي‏گذرد والاّ مي‏ماند. و همچنين هريك از اعمال صالحه را كه مأمور است اگر نكرده باشد در يكي از اين مقامات كه متعلق به او است مي‏ماند و بسا باشد كه نشسته بگذرد و بسا مي‏باشد كه مثل حيوانات به چهارپا راه مي‏رود و بعضي به سر مي‏روند و بعضي به زير در مي‏افتند در آتش و بعضي كه اين حسنات و خيرات و اوامر را عمل كرده‏اند مثل برق مي‏گذرند و آن كساني كه از محشر نجات نيافته‏اند و در صراط مانده‏اند پس حضرت فاطمه۳ مقنعه خود را مي‏اندازد در محشر و بر صراط تا اينكه هريك دست به ريشه اين مقنعه مي‏گيرند و داخل در بهشت مي‏شوند.

و اما بعضي ديگر مي‏مانند در عقبه‏اي كه در بين صراط است كه سه‏هزار سال است طول او، هزار سال سراشيب و رو به جهنّم مي‏رود و هزار سال راست و هزار سال سرابالا است و آنهايي كه از اين عقبه گذشتند عاقبت ايشان نيكو خواهد بود زيراكه اگر به ولايت حضرت امير ثابت بوده‏اند هيچ‏يك از اين عذابها به ايشان نمي‏رسد و امام او، او را داخل بهشت مي‏كند. زيراكه او است قاسم جنّت و نار و او است كه مي‏فرمايد به جهنّم خذي هذا و ذري هذا يعني بگير اين را و واگذار آن را، هركس را بخواهد داخل مي‏كند در بهشت و هر كس را نخواهد داخل نمي‏كند.

و حديث است كه امام فرمودند گناهان شيعيان ما بر سه قسم است، يا نسبت به خدا دارد، يا نسبت به ما دارد، يا نسبت به شيعيان ما دارد. و اما آن گناهاني كه نسبت به ما كرده‏اند و حقّي كه ما داريم بر ايشان عفو مي‏كنيم، و اما حقّي كه خدا دارد بر ايشان پس ما التماس مي‏كنيم تا خدا مي‏گذرد از گناهان آنها، و اما حقّي كه ساير شيعيان ما بر ساير شيعيان ديگر ما دارند، آن‏قدر به ايشان ثواب عطا مي‏فرماييم تا راضي شوند و عفو نمايند از آنها. و نيز حديث است كه ثواب يك‏نفس كشيدن حضرت امير در جامه خواب حضرت پيغمبر افضل است از عبادت جميع ثقلين و ثواب يك‏نفس كشيدن حضرت امير را قسمت مي‏كنند بر عاصيان شيعيان و كفايت مي‏كند ايشان را از آنچه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۲ *»

كرده‏اند ولكن حضرت امير به كساني كه معصيت كرده‏اند چنان سرزنشي نمايد كه راضي شوند به جهنّم و ترجيح دهند آتش دوزخ را از اين آتش سرزنش، و بعد از آن هركدام را كه بخواهند داخل بهشت نمايند و از اعراض نواصب بر ايشان بسيار باشد و آن‏قدر آن نواصب را فدا كنند بر هر يك از شيعيان تا مقابل شود طاعت عرضي كه بر آن نواصب است با معاصي عرضي كه با شيعيان است و بعد ايشان را داخل در جنّت نمايند.

و در صحراي محشر حوضي ظاهر مي‏شود از براي پيغمبر كه بزرگي او بقدر وسعت زمين و آسمان است و از براي اين بزرگوار خداوند عالم فرمود انّا اعطيناك الكوثر فصلّ لربّك و انحر انّ شانئك هو الابتر و پيغمبر بر لب آن حوض بايستد پس پنج لوا علامت پنج گروه ظاهر شود و يكي از صاحبان لوا مي‏آيد در نزد پيغمبر كه آن خليفه اوّل است. پس چون نزديك پيغمبر آيد حضرت دستي به دست او مي‏گيرد كه اعضاي او و جميع قشون او مرتعش شود كه نزديك به هلاكت رسند. بعد حضرت مي‏فرمايند به او كه چه كردي با آن دو ثقَل اكبر و اصغر كه در ميان شما گذاردم؟ پس آن ملعون لا علاج عرض مي‏كند كه اما آن ثقل اكبر را مخالفت كردم و اما آن ثقل اصغر را و عترت تو را شهيد كردم و حرمت نداشتم تو را. پس حضرت پيغمبر مي‏فرمايد ايشان را به دست چپ و يسار بكشيد و بعد لواي ديگر نزد حضرت پيغمبر مي‏آيد كه اهل آن بيشتر از اهل لواي اوّل است و اما صاحب اين خليفه دوّم است و پيغمبر با او نيز چنان مي‏فرمايد و او را نيز به يسار مي‏فرستد و بعد از آن لواي ديگري با لشگري زيادتر از دوّمي مي‏آيند نزد پيغمبر و صاحب اين لوا خليفه سوّم است و پيغمبر به او نيز چنان مي‏فرمايد كه با اوّل و دوّم فرمود و او را هم به يسارش مي‏فرستد و بعد لواي ديگر مي‏آيد نزد پيغمبر كه صاحبان او مخالفين اعصارند و پيغمبر با آنها هم نيز چنين مي‏كند كه با سابقين كرد و بعد لوائي از نور نزديك پيغمبر مي‏آيد و صاحب آن لوا حضرت امير است و همه آن لشگر ملبّس به لباس نور و مكمّل به يراقند و در برابر حضرت پيغمبر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۳ *»

مي‏ايستد. پس حضرت مي‏فرمايند يا علي چه كردي بعد از من؟ عرض مي‏كند فدايت شوم آنچه فرمودي چنان كردم و اطاعت كردم امر تو را و لشگريان آن بزرگوار عرض مي‏نمايند كه فداي تو شويم بجز اينكه اطاعت تو را كنيم و نوكري تو كنيم ديگر امري در دست ما نبود. پس بعد از آن حضرت پيغمبر جميع ايشان را از  آن حوض سيراب مي‏نمايد و ايشان را مأمور به سمت يمين مي‏كند زيراكه ايشان اصحاب يمين مي‏باشند و يمين اسم حضرت امير است هرگاه عدد او را با عدد اسم علي بسنجي. پس ايشان اصحاب حضرت اميرند و حضرت امير اختيار جنّت و دوزخ را به دست ايشان مي‏دهد تا اينكه هركه را بخواهند داخل بهشت نمايند و هر كه را بخواهند داخل جهنّم نمايند. پس واضح شد كه حضرت امير اجلّ از اين است كه قاسم جنّت و نار باشد بلكه اين شأن شيعيان ايشان و نوكرهاي ايشان است زيراكه ايشانند ظاهر ائمّه و دست و چشم ائمّه. پس آنچه از اموري كه فعّالند به ايشان فعّالند و اگر كسي به ايشان محبتي كند به ائمه: كرده است چنانچه پيغمبر مي‏فرمايد من احبّ مؤمناً فقداحبّني و من احبّني فقداحبّ اللّه و من ابغض مؤمناً فقدابغضني و من ابغضني فقدابغض اللّه يعني هر كس دوست دارد مؤمني را پس به تحقيق كه مرا دوست داشته و هر كس مرا دوست دارد پس به تحقيق كه خدا را دوست داشته و هركس دشمن دارد مؤمني را پس به تحقيق كه مرا دشمن داشته و هركس مرا دشمن دارد پس به تحقيق كه خدا را دشمن داشته. و همچنين مي‏فرمايد من سرّ مؤمناً فقدسرّني و من سرّني فقدسرّ اللّه يعني هركس مسرور كند مؤمني را پس به تحقيق كه مرا مسرور كرده و هركس مرا مسرور نمايد پس به تحقيق كه خدا را مسرور ساخته و نيز مي‏فرمايد من اذي لي وليّاً فقدبارزني بالمحاربة و دعاني اليها يعني هركس اذيّت كند دوستي از دوستان مرا پس به تحقيق كه در ميدان محاربه من در آمده و مرا به جنگ خود خوانده است وهكذا از اين احاديث به تواتر وارد شده است كه دلالت مي‏كند بر اينكه ايشانند جوارح ائمّه و چون هرگاه بخواهند ببينند به چشم مي‏بينند و هرگاه مي‏خواهند عطا فرمايند به دست خود عطا مي‏فرمايند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۴ *»

و هرگاه بخواهند سخن بگويند به زبان مي‏گويند و به غير از اينكه از زبان بگويند و از گوش بشنوند و از دست عطا فرمايند و از چشم ببينند، طوري ديگر نخواهد شد و حكمت چنان اقتضا كرده است چنانكه از مثال ماها هيچ چيز را ادراك نمي‏كنيم مگر به اين حواس ظاهره خمسه و فعّاليم به اين جوارح و آنچه دل ما مي‏خواهد به اين جوارح و حواسّ ظاهره و حواس باطنه عمل مي‏كند و اينها آلات و اسباب افعال قلبند. پس جوارح همگي در اطاعت قلبند و به او پيوسته‏اند چنانكه اگر به يكي از جوارح اذيّتي برسد دل غمگين مي‏شود و دل درد مي‏گيرد و دل وحشت مي‏كند و اگر جوارح شاداب باشند و در راحت باشند هرآينه از براي قلب سروري بهم مي‏رسد پس كسي به قلب اذيّتي نمي‏كند مگر اينكه يا به چشم خللي برساند يا به دست و پا و يا به ساير جوارح اذيّتي برساند. پس همين اذيّت قلب است و قلب را به غير از اين نمي‏توان اذيّت كرد. پس گويا قلب به چشم مي‏گويد كه اي چشم اذيّت نكرد تو را آن‏كس كه اذيّت كرد مگر اينكه مرا اذيّت كرد. چنانچه خدا به اُذُن واعيه و يد باسطه خود و لسان ناطقه خود ـ خاتم‏النبييّن عليه‏الصلوة و السلام ـ  فرمود انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه بدرستي كه آن‏چنان كساني كه با تو مبايعه كردند اين است و غير اين نيست كه با خدا مبايعه كردند و همين است بيعت با خدا و بس و غير از اين، طوري با خدا نمي‏توان بيعت كرد. و فرمود اي محمّد۹ نريختي تو خاك را به چشم كفّار، بلكه خدا ريخت چراكه دست خدا همين است و دستي براي خدا به غير از اين نيست، بلكه شناختن خدا همين است و بس و هر كس غير اين‏طور خدا را بشناسد، نشناخته است چنانچه خداوند عالم مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف يعني من گنج پنهاني بودم دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق كردم خلق را تا شناخته شوم. يعني خلق كردم كسي را كه جميع صفات من و افعال من و معرفت من در او باشد تا هركس او را بشناسد، پس حقيقةً مرا شناخته است زيراكه به تمامي نماينده من است. و از براي اين مطلب حضرت امير فرمود اقامه مقامه في ساير عوالمه في

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۵ *»

الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثّله غوامض الظنون في الاسرار و وا داشت او را در جميع آفاق بلكه در جميع انفس و فرمود معرفت اين معرفت من است. يعني مرا معرفتي غير از اين نيست و معرفت خاتم‏النبيّين به ادقّ معاني همان است معرفت خدا چنانكه كلّ معرفت اين، معرفت آن است و كلّ معرفت آن، معرفت اين است؛ يعني در مقام اتّحاد. آيا نشنيده‏ايد كه امام فرمودند در حديث سلمان كه يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي يعني اي سلمان و اي اباذر، بدرستي كه معرفت من به نورانيّت، معرفت خداوند عزّوجلّ است و معرفت خداي عزّوجلّ معرفت من است و نيز مي‏فرمايد بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه يعني به ما خدا شناخته شد و اگر ما نبوديم خدا شناخته نمي‏شد. چنانچه در زيارت ايشان مي‏خواني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم يعني هركس اراده كرده خدا را، ابتدا به شما نموده و هر كس توحيد خدا نموده از شما قبول كرده. پس معلوم شد كه هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته و واللّه نشناخته است خدا را و ندارد خدايي كسي كه انكار فضل ايشان را كرده. زيراكه اين است شناختن خدا و بس و ندارد خدا شناختني غير از اين ولكن نگويند كه فضل ائمّه همين است كه مفترض‏الطاعه و ثقه و افضلند زيراكه سنّيان اجماع دارند بر اينكه ائمّه ما امامند و مفترض‏الطاعه‏اند و ايشانند ثقات و هرچه از پيغمبر روايت كنند واجب مي‏دانند اطاعت آن را و اجماع اهل‏بيت را حجّت مي‏دانند و ايشان را ازهد و اورع و اعلم و اتقي مي‏دانند. پس اين معرفتي نيست از براي ايشان بلكه به اجمال بالاتر از اين را قبول مي‏كنند ولكن به تفصيلِ اينها قائل نيستند و حال اينكه حديث است كه من شكّ او توقّف فهو ناصب يعني هركس شك كند يا توقّف نمايد، پس او ناصب است. پس هرگاه شناختن ايشان را شناختن خدا ندانند كافرند زيراكه به محض گفتن لااله الاّاللّه كسي خدا را نشناخته است به جهت اينكه خدا فرموده من قال لااله الاّاللّه وجبت له الجنّة پس بايست بر يهود و نصاري بهشت واجب شود كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۶ *»

مي‏گويند لااله الاّاللّه از براي اينكه آن خدايي كه آنها مي‏گويند خدا نيست. پس آن كسي كه اين معرفت را معرفت خدا نداند خدا ندارد و كسي كه خدا ندارد كافر است و خدا فرموده در شأن ايشان به رسول خود كه قل ياايّها الكافرون لااعبد ماتعبدون و لا انتم عابدون مااعبد و لا انا عابد ماعبدتم و لا انتم عابدون مااعبد لكم دينكم و لي دين يعني اي جماعت و گروه كافران، من عبادت نمي‏كنم آنچه را كه شما عبادت مي‏كنيد و شما عبادت نمي‏كنيد آنچه را كه من عبادت مي‏كنم و من عابد نيستم به عبادت شما و شما عابد نيستيد به عبادت من. از براي شما است دين شما و از براي من است دين من. پس اين بابي است كه خدا قرار داده و بايد خداي محمّد۹ را شناخت و اين است شناختن خداي محمّد و بس. از براي كسي كه انكار پيغمبر را مي‏كند همان است انكار كردن خدا، چنانچه ديدن من همين است كه از چشم مي‏بينم و غير از اين ديدني از براي من نيست. چنانچه ايشانند عين‏اللّه الناظره و خطاب به نفس كردند زيراكه امام فرمودند ظاهري امامة و وصيّة و باطني غيب ممتنع لايدرك يعني ظاهر من امامت و وصي‏بودن براي پيغمبر است و باطن من غيبي است ممتنع كه به ادراك در نمي‏آيد. پس باطن ايشان غيب است و اسم و رسمي براي ايشان نيست، بلكه ظاهر ايشان پيشوا و امام‏بودن است و ظاهر ايشان نفس ايشان است و نفس را پيغمبر آل‏خود خوانده و آل‏ائمّه نيز شيعيانند چنانچه حضرت صادق۷ به يكي از دوستان فرمودند كه بگو هر وقت صلوات مي‏فرستي اللهمّ صلّ علي محمّد و آل‏محمّد تا شيعيان ما را داخل نمايي چراكه فرمودند اوّلنا محمّد اوسطنا محمّد آخرنا محمّد و كلّنا محمّد پس همه محمّدند. و در زيارت هم مي‏خواني و شهادت مي‏دهي كه اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس ائمّه كه آل نشدند و دليل هم بر اين كه شيعيان آل‏محمّدند داريم. از اين معلوم شد كه اين بزرگوارانند ظاهر ائمّه و جوارح ائمّه و امام هر عصري قلب است و اركان و نقبا و نجبا، جوارح اويند و از اينجا كه فرمودند اوليائي چند در هر عصري خدا خلق كرده كه هرگاه شناختيد آنها را خدا را شناخته‏ايد حقيقةً و هرچه را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۷ *»

آنها دانستند همان دانستن خدا است به حقيقت، و نيست غير از اين شناختي و علمي از براي خدا پس آنچه مضاف به خدا مي‏شود مضاف به اولياء او است و از اولياء نمي‏گذرد زيراكه آنها عنوان‏اللّه مي‏باشند و ايشان باب توحيدند چنانكه فرمود سلمان باب اللّه في الارض يعني سلمان باب خدا است در زمين.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين

([۱]) اسم كدوئي كه زنان پنبه رشتني را در آن نهند. ناشر

([۲]) ترتيب متن با ترتيبي كه براي اركان بيت در كتاب مبارك «الجامع لاحكام الشرايع» ذكر فرموده‏اند مطابقت ندارد. ناشر

([۳]) نسخه چاپ كرمان در اينجا به پايان مي‏رسد. و باقي مواعظ شريفه كه در احوالات ظهور و رجعت است از نسخه مرحوم حاج علي‏اصغر آل‏محمد مدير مي‏باشد.