مواعظ يزد – قسمت دوم
از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني
اعلي الله مقامه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۰ *»
«موعظه بيستويكم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما از تفسير اين آيه شريفه كشيد تا به بيان مقام توحيد، و گفتيم كه توحيد چهار تاست: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت. و مجملي از مفصّل توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال را عرض كرديم. و مجمل توحيد عبادت هم اين است كه بجز خدا، هيچكس را نميتوان عبادت كرد، و غير از خدا معبودي نيست، و نبايد غير خدا معبودي قرار داد از براي خود. حالا اگر كسي اين چهار توحيد را درست كرد، موحّد است والاّ موحّد نيست و هيچ توحيد را درست نكرده است و او هالك است و مشرك. و بسيارند كه توحيد خود را ضايع كردند بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد: و لايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون.
پس بايد بدانيد كه نه از براي ذات مقدس خدا شريكي است و نه از براي صفات او شريكي است و نه از براي افعال او شريكي است و نه از براي عبادت او شريكي. پس نبايد كه گوش به سخن كسي بدارند كه از غير خدا سخن بگويد، زيراكه گوشكردن سخن، عبادت است؛ چنانچه فرمودهاند من اصغي الي ناطق فقدعبـده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقدعبـد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقدعبـد الشيطان. و نه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۱ *»
اين است كه صورت مرشدي در نظر بگيرند و عبادت كنند. پس بايست گوش كرد سخن خدا را، زيراكه اين عبادت خداست. و عبادت نه همان نماز است، بلكه جميع احكام خدائي عبادت است. پس هرگاه عمل بنمائي احكام الهي را، عبادت خدا كردهاي. پس اين است كه فرمود هركس به سخن خدا گوش بدهد، عبادت خدا كرده است؛ همچنانكه فرمودند من اصغي الي ناطق فقدعبـده اليآخر. حالا اين است كه خدا مذمّت كرده است يهود را بجهت اينكه ميفرمايد اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه يعني اطاعت كردند ملاّيان خود را، حالا نه اينكه سجده كردند ايشان را؛ بلكه تصديق كردند سخن ايشان را و قبول كردند آنچه را كه ايشان گفتند با اينكه ميدانستند كه ايشان حكم بغير ماانزل اللّه ميكردند و رشوه ميخوردند و مال صغار و كبار و يتامي و مساكين و بيوهزنها را ميخوردند و معهذا تقليد ايشان را ميكردند و قول ايشان را صحيح ميدانستند. پس اگر عوام اين امّت هم چنان كسي را تقليد كنند، يهوداني چند خواهند بود، چنانكه هستند و ميگويند كه ما هيچ نميدانيم. آنچه كه ملاّيان ما ميگويند صحيح است و ما اطاعت ميكنيم؛ خواه بد بدانند آنها را ديگران يا خوب. و حال آنكه ميبينند ايشان از ملاّيان خود آنچه ديدند يهود از ملاّيان خود. و امام شرح فرمودهاند اين را كه ميفرمايند خدا مذمّت كرده است يهود را بجهت اينكه تقليد ملاّيان خود را ميكنند. پس يكي از حاضرين عرض كرد يابنرسولاللّه، آيا ما هم كه تقليد ملاّيان خود را ميكنيم مثل يهود خواهيم بود يا فرق دارد تقليد ما با تقليد ايشان؟ فرمودند از راهي فرق ندارد مثل كساني از عوام اين امّت كه تقليد ميكنند كساني را كه ميبينند از ايشان معصيت را و اينكه حكم بغير ماانزل الله ميكنند و رشوه ميخورند و طرف ظالم را ميگيرند و طرف مظلوم را ميگذارند، و مال يتامي و اوقاف را ميخورند و معهذا با يكديگر هم نفاق دارند. پس چون اين قاعده، قاعده يهود است لهذا هركس همچنين باشد قاعده او، تقليدش با تقليد يهود فرق ندارد و اين راه هدايت نيست و خلاف فرمايش و غرض خداست زيراكه ميفرمايد ألماعهد اليكم يا بنيآدم
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۲ *»
ان لاتعبدوا الشيطان انّه لكم عدوّ مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم و لقداضـلّ منكم جبلاًّ كثيراً. و چرا تقليد كسي را ميكنيد كه از جانب شيطان سخن ميگويد و تقليد كسي را نميكنيد كه از جانب من سخن ميگويد؟ حالا هركس تقليد چنين كسي را بكند مشرك است.
و اما از راهي فرق دارد تقليد آنها با تقليد ايشان، كه تقليد كسي را بكنند كه او از جانب خدا سخن بگويد و آئينه سرتاپا نماي صفات امام باشد و نگويد مگر از خدا و نرود مگر بسوي خدا و نكند مگر از جانب خدا. و تقليد چنين كسي تقليد امام است و آن حقيقتاً امام را تقليد كرده است و اين است كه فرمودهاند ائمه: نحن العلماء و شيعتنا المتعلّمون. پس معلوم شد كه تقليد ايشان تقليد امام است و تقليد امام، عبادت است؛ و هرچه مؤمن بگويد سخن خداست و هركس گوش به سخن او بدارد، گوش به سخن خدا داشته است.
پس اين بود فرق تقليد يهود و مؤمنين و اين است عيب تقليدكردن چنين اشخاص، كه تقليد اينها تقليد شيطان است و نيكوئي تقليد مؤمنين كه تقليد ايشان تقليد خداست بجهت اينكه سخن ايشان سخن خداست، و آنچه تمكين كلام ايشان را بكنند، تمكين كلام خدا را كردهاند، و گوشدادن به سخن ايشان گوشدادن به سخن خداست؛ و اين عبادت خداست. بجهت اينكه معني بندگي، گوشدادن به سخن خداست. بنده يعني گوش بدارد سخن آقاي خود را، پس بنابراين گوشكردن سخن ايشان، گوشكردن سخن خداست و اين عبادت خداست. و اين تقليد، تقليد ائمه است. برخلاف تقليد ايشان كساني را كه عرض شد؛ و تقليد چنين كساني، تقليد شيطان است و گوشكردن سخن ايشان عبادت شيطان است. پس اينها يهود امّتند. و اگر بابصيرت نظر نمايد ميبيند چهبسيار اشخاصي كه مشركند و عبادت غير خدا را مينمايند.
و بعد حضرت فرمودند كه بايد عوام شيعيان ما متابعت كنند كسي را كه متابعت
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۳ *»
امام خود را مينمايد، ولكن قليلند صاحبان اين صفات و كمند كساني كه آئينه سرتاپا نماي امامند. و گمان ننمائيد كه ايشان بچه طلبههائي هستند كه اجازه اجتهادي ميگيرند و طلب رياستي مينمايند، و در محكمه شرع مينشينند، و ميكنند آنچه را كه ميكنند و ميخواهند. بلكه ايشان عظام و كرامند و صاحبان شأن و كرامتند و ايشان كمند، بلكه كمتر از گوگرد احمرند.
الحاصل، بنده بايست بندگي كند به اينكه دائماً مشغول امر آقاي خود باشد و مستعد فرمانبرداري باشد و هميشه ميان خوف و رجا باشد، و هيچ نخواهد مگر آنچه را كه خدا بخواهد، و رضاي خدا را ترجيح بدهد بر رضاي خود. و هرگاه خدا التفاتي بكند، اميد بيشتر از او داشته باشد و خوف داشته باشد از اينكه مبادا بدائي حاصل شود و قطع التفات از او شود، و محبت او را در دل داشته باشد، و رضا باشد به رضاي خدا. و بسا باشد كه بدائي حاصل شود و التفات خود را بردارد.
باري، چون لفظ بداء پيش آمد دوست ميدارم كه قدري از اين مطلب را شرح نمايم تا بر بصيرت شويد و اين مسأله را درك نمائيد، اگرچه بسيار مشكل است ولكن اميدوارم كه بطور آساني بيان نمايم تا اينكه هركس بقدر خود بهرهاي ببرد، و اقرار كند اين مسأله را و خدا را عبادت كند به اين اقرار كه اين عبادت بهتر است از جميع عبادات او.
حالا معني بداء اين است كه خدا امري را واضح ميكند بر مردم و اظهار ميكند بر مردم چنانكه مشاهده ميبينند اين اظهار را، و يكدفعه ميخواهد طوري ديگر بنمايد و اين اظهار را تغيير بدهد، ميدهد؛ و اينطور كه اظهار كرده بود بر مردم، خلاف آن ميكند. مثلاً شخص مريضي كه مرض او نزديك به موت رسيده است و همه مردم همچنان ميبينند و به اين احوال كه بر مردم ظاهر است، خدا شفا به او ميدهد. چنانكه روزي حضرت صادق۷ تشريف بردند به عيادت بيماري كه بر همه مردم ظاهر بود اينكه اين مردنش نزديك است، و شخصي بر بالين او نشسته و گريه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۴ *»
ميكند. حضرت تبسّمي فرمودند، حاضرين عرض كردند فدايت شويم بجهت چه تبسّم فرموديد؟ فرمودند اين شخصي كه گريه ميكند سهروز ديگر يا بيشتر خواهد مرد و اين مريض، صحّت مييابد. و اين است بداء، بجهت آنكه در اول، بر همه مردم ظاهر بود كه اين شخص ميميرد و بعد بداء حاصل شد و صحيح شد و آن را كه مردم ميديدند صحيح، مريض شد. و همچنين بداء شد در خصوص اسماعيل پسر حضرت صادق كه جميع صفات او صفات امامت بود و همه مردم چنين بودند كه ميگفتند او امام خواهد شد بعد از حضرت صادق. تا آنكه او در عصر حضرت صادق فوت كرد و حضرت كاظم امام شد.
حالا دانستيد كه هر امري كه بديهي و ظاهري است ميان مردم، و يكدفعه خلاف او ميشود، بداء است. و اگر اين مسأله را بفهميد هرآينه جميع همّ و غمّ از دلهاي شما بيرون ميرود. بجهت اينكه اگر فرحي يا غمي روي دهد، ميگوئيد ما بنده اوئيم و هرچه او بدهد، اختيار دارد. ما بنده، و اوست خدا؛ هرچه امر كند ما بايد تسليم كنيم. و اين امري است از جانب خدا از براي ما و معلوم نيست كه اين از براي ما باقي خواهد ماند يا اينكه بداء حاصل خواهد شد. و هرگز خائف خالص نيست، و اميدوار محض هم نيست. زيراكه از براي بنده، ترس محض، كفر است؛ و اميد محض هم كفر است. و او در هر آني هم اميدوار است و هم خائف. ولكن بنده، هميشه هم خائف و هم اميدوار نميشود مگر اينكه مسأله بداء را بداند. و هرگاه دانست اين را، پس در حالتي كه كل عمر خود را طاعت كرده، مثل كسي است كه كل عمر خود را معصيت كرده است. وقتي كه كل عمر خود را معصيت كرده، بايد مثل كسي باشد كه كل عمر خود را طاعت كرده است. بجهت اينكه تو نميداني و اوست خداي تو و او ميداند كه عمل تو قبول است يا نه. و اينكه قبول خواهد كرد يا نه، و تو را تائب بداند يا عاصي.
روزي حضرت پيغمبر تشريف داشتند دست راست خود را بلند نمودند و فرمودند كه نام جميع اهل بهشت و آباء و اجداد ايشان ثبت است در اين دست من، و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۵ *»
بسا ميباشد كه از اول عمر تا آخر عمر معصيت كند كسي و چون بميرد از اهل بهشت باشد. و بعد دست چپ خود را بلند نمودند و فرمودند كه ثبت است در اين دست من نام جميع اهل جهنم و نام آباء و اجداد ايشان. و بسا اهل جهنم كه در ميان مردم به طاعت مشهورند و از اول عمر تا آخر عمر طاعت ميكنند ولكن چون بميرند در جهنم ساكن خواهند شد.
حالا معلوم شد كه بنده را از امر خدا خبري نيست مگر هرچه را كه بر او ظاهر كند. بلكه او را هم اگر بخواهد تغيير بدهد، بنده نميداند كي تغيير خواهد داد؛ و نميداند كه آيا اين امري را كه ظاهر كرده، باقي بماند بر همين حال يا اينكه بدائي در اين امر حاصل شود. و كسي نميتواند بداند امر خدا را از براي مردم، و نميتواند بفهمد كه اهل بهشت كيست و اهل جهنم كيست، مگر كسي را كه خدا به او داده است فهم اينها را. اين است كه در عهد حضرتعيسي عابدي بود بسيار زاهد و متّقي و در يك كوهي معبدي از براي خود قرار داده بود و به عبادت خدا مشغول بود. تا اينكه خداوند عالم امر فرمود حضرت عيسي را تا اينكه رفتند به معبد آن عابد به ديدن او. و در اين اثنا عابد از پي كاري بيرون آمد از معبد خود، ديد شخصي را كه مشهور بود در آن عصر به فجور و فسق در پشت معبد خود. پس برآشفت و گفت اي لوطي و اي فاسق فاجر، تو را چه عرضه است كه در پشت معبد كسي بيائي كه حضرت عيسي به ديدن او ميآيد؟ برو از اينجا كه مبادا از آتش غضب خدا براي تو، من بسوزم؛ و برگشت به معبد خود. پس آن شخص متفكر شد و متذكر شده و نادم گشت و عرض كرد الهي من چقدر معصيت كردم و چقدر دورم از رحمت تو كه از آتش من بسوزد ديگري. توبه كردم از هرچه كردهام و بازگشت نمود، و خدا هم قبول فرمود. بعد وحي شد به حضرت عيسي كه آنچه معصيت كرده است اين عاصي، همه را بخشيدم و باركردم بر اين عابد، بجهت توبه او. و همه عبادات چندينساله را كه اين عابد كرده است، ثوابش را دادم به اين فاسق، بجهت عُجب او.
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۶ *»
و از مسأله بداء است عبادت كردن شيطان كه بيش از همه ملائكه عبادت كرد و در آخر رانده شد.
و همچنين از آنجمله است امر سحره فرعون كه در صبح همه كافر بودند و در عصر همه مؤمن شدند.
حالا ميخواهم كيفيت خلقت را از براي شما بگويم و از مسأله بداء چيزي بفهميد. و اين خلقت مثلي است براي تو تا اينكه از اين بداء رابفهمي.
اوّلاً بدانيد كه از براي خدا مشيتي است و ارادهاي و قَدَري و قضائي. و خداوند عالم به اين چهار چيز خلق را خلق كرد. مثلاً به مشيت، التفات كرد به نوع خلقت پيش از اراده. و به اراده، روي آورد به خلقت به اينكه اراده ميكند كه خلقي خلق كند. و به قَدَر، اجزاء عناصر را بهم تركيب مينمايد؛ و به قَدَر، مقدار او را قراري ميدهد. و به قضاء، همه را جمع ميكند و يك شخص واحدي ميكند بتمامه، به اينكه تمام ميكند خلق را. مثلاً هرگاه نجاري بخواهد منبري بسازد، اوّلاً بدون توجه به چيزي در علم خود ميخواهد اراده كاري بكند. و بعد اراده كاري ميكند و توجه به درخت ميكند؛ و بعد چوب درخت را قطعه قطعه ميكند بجهت منبر. و بعد چوبهاي او را بهم نصب ميكند و منبري تمام ميكند.
حالا در اينجا چهار حركت صادر شد و مثَل است اين از براي مشيت و اراده و قَدَر و قضاي خدا در خلقت خدا. و دقيقهاي در اينجا هست، در مشيت ميتواند كه ترك التفات كند به خلق، يا نجار به ساختن منبر. و هرگاه التفات كرد نجار در علم خود كه منبري بسازد، چون هنوز رو به درخت نياورده و چوب او را نبريده و قطعه قطعه از براي منبر نكرده، ميتواند ترك كند و التفات و اراده در ساختن منبر نكند و نسازد. و هرگاه التفات كرد و اراده هم كرد و رو به درخت هم كرد، اما نبريد آن را و قطعه قطعه نكرد از براي منبر، باز ميتواند كه او را ترك كند و منبر را نسازد. و هرگاه التفات به ساختن منبر كرد و اراده ساختن هم كرد و رو به درخت هم آورد و چوب او را هم قطعه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۷ *»
قطعه از براي آلات منبر كرد و اما بهم نپيوست و تمام نكرد منبر را، نيز ميتواند كه نسازد منبر را، و آلات را بهم منصوب نكند. بجهت اينكه تا همه آلات او جابجا قرار نگيرد، منبر نميشود. پس اينجا هم ميتواند كه ترك كند منبر ساختن را. و هرگاه التفات و اراده كرد و آلات منبر را هم بهم نصب كرد ولكن تمام نشد همه ميخهاي او و همه ميخها را جابجا تماماً نكوبيده، ميتواند باز تمام نكوبد ميخها را و منبر تمام نشود. اما اگر تمام كرد حتي آن ميخ آخري را هم كوبيد، ديگر نميتواند كه برگردد از منبر ساختن و منبر نسازد. زيراكه حالا ديگر آن منبر است و به منبر نميتوان گفت كه منبر مباش؛ و منبر، منبر است و غير منبر نميشود.
پس اينها چهار حركت شد بمقتضاي حركت خدا در خلقت. باينكه حركت اول مشيت است؛ پس اگر مشيت او قرار گرفت كه خلقي خلق كند، بداء در اين هست زيراكه ميتواند مشيت خود را بردارد از اين خلقت. ميتواند نخواهد آنچه را كه خواسته. و همچنين اگر خواست و اراده هم كرد، در اين هم بدائي هست باينكه ميتواند كه نخواهد و قطع اراده هم بكند. و هرگاه خواست و اراده هم كرد و تقدير هم كرد در خلقتي، در اينجا هم بداء هست باينكه ميتواند نخواهد و قطع اراده هم بكند و تقدير هم بكند. و همچنين هرگاه خواست و اراده هم كرد و تقدير هم كرد و قضا هم نمود، نيز ميتواند تا هنوز امضاء نشده و خلقت او تمام نشده، مثل ميخ آخري به او نخورده، كه نخواهد و اراده را قطع نمايد و تقدير را برگرداند و تمام هم نكند خلق را. و اما هرگاه امضاء شد، ديگر بداء بردار نيست. و اگر نور خلق شد، نور، نور است نه غير نور. و ظلمت اگر خلق شد، ظلمت است نه غير او. و همچنين هر شيئي كه خلق شد و آن شيء آن شيء شد، ديگر غير آن نميشود و آن شيء، غير آن شيء نميشود كه هست و در اينجا ديگر بدائي نيست؛ مگر اينكه محو ميكند يا اثبات. و اين است كه حضرت صادق ميفرمايد ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشيّة و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب. و اين در همه اشياء جاري است، حتي در
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۸ *»
بدن هريك از شماها جاري ميشود اين؛ و هر كاري هم كه شما ميكنيد، به اين چهار حركت است: مشيت و اراده و قدر و قضاء. و هرگاه بخواهي كه بگرداني مشيت و اراده و قدر و قضاء را ميتواني. خدا هم آنچه خواسته، نميخواهد از براي تو مصيبتي را اگر دعا بكني. و اراده را هم قطع ميكند به اين دعا و مقدّر هرگاه كرده باشد برميگرداند و مستجاب ميكند دعاي تو را و در قضا هم مادامي كه آن ميخ آخري را نزده و هنوز تمام ننموده او را، ميتواند قضا را هم بگرداند و بدائي در آن هم هست؛ و دعا اگر بكني شايد قضا برگردد. و اما هرگاه تمام شد حتي آن ميخ آخري كوبيده شد، ديگر امضاء ميشود و خلق تمام ميشود و در او ديگر بدائي نيست.
حالا بنابراين بايد هميشه دعا كني تا اينكه از همه بليّات محفوظ باشي. پس تا مريض نشدي دعا كن كه مريض نشوي؛ و همينكه مريض شدي، مريضي، صحيح نيستي. آيا صحّت بدهد خدا بعد، يا ندهد. و همچنين تا فقير نشدي دعا كن كه فقير نشوي؛ و همينكه فقير شدي، تو فقيري نه غني. آيا خدا تو را غني بگرداند، يا نه. و فقر فقر است و مرض مرض، مگر اينكه دعا كني تا خدا تو را غني بگرداند و صحيح بگرداند. پس بايد پيشتر دعا بكنند تا بدائي حاصل نشود و آنچه خواسته و اراده كرده و تقدير و قضا نموده، همينكه امضاء شد، ديگر بدائي نيست. مثل آن قومي كه خدا بر ايشان بلا نازل كرد، اول ديدند كه بادي برخاست از اطراف ولكن دعا نكردند، تا اينكه ديدند مثل بخارهاي غليظ شد و باز هم دعا نكردند، تا اينكه ديدند اينها منجمد شدند و ابري شد و نيز دعا نكردند، تا اينكه ديدند از آن ابر، آتش باريد بر ايشان. حالا اگر در حركت اول يا حركت دويم يا حركت سيوم دعا ميكردند، مستجاب ميشد و بدائي حاصل ميشد. ولكن در آخر كه امضاء شد و آتش باريد، دعائي مستجاب نميشود و بدائي حاصل نميشود؛ ديگر نازل شد آنچه شد. ولكن بر قوم يونس در حركت سوم بداء حاصل شد و بلا برگشت.
و همچنين است اين چهار حركت جاري ميشود در چهار شب قدر، و شب قدر
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴۹ *»
مخفي نيست و جميع فيوضاتي كه بر مردم وارد ميشود در عرض سال، همه در شبهاي قدر يكباره نازل ميشود و از اين شبها پهن ميشود بر مردم در عرض سال. و آن چهار شب، اول، شب مشيت است و آن شب نيمه شعبان است. و شب دويم، شب اراده است و آن شب نوزدهم شهر مبارك رمضان است. و شب سيوم، شب قدر است و آن شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان است. و شب چهارم، شب قضاء است و آن شب بيست و سيوم ماه مبارك رمضان است.
و اما شب نيمه شعبان هنوز از سال كهنه است و آن شب مشيت است و هرچه بايد در آن سالِ نو بر تو وارد بيايد يك جزئي از آن در آن شب خواسته ميشود از براي تو، و اگر دعائي بكني و عبادتي بكني و تضرّعي بكني و توجهي بكني، بدائي حاصل ميشود؛ و آنچه بايد بسبب معاصي تو به تو برسد، نميرسد. و در شب نوزدهم كه شب اراده است، آنچه را كه خدا خواسته از براي تو اراده ميكند؛ پس بايد در اين شب تضرع و زاري تو زيادتر باشد از شب اول. بجهت اينكه در اين شب هم بر تو وارد ميآيد آنچه بايد در عرض سال وارد بيايد بيش از شب اول. و شب سيوم كه شب قدر است ميرسد به تو بيش از آنچه رسيده است در شب اول و دويم و بايد تضرع و زاري تو در اين شب زيادتر باشد، بجهت اينكه بعد از خواستن خدا و اراده كردن، تقدير هم نموده. و بداء در اول و دويم آسانتر است از بداء در سيوم و بايست تضرع كرد در اين شب تا اگر در شب اول و دويم و سيوم بداء حاصل نشده و بلا هنوز بايد نازل بشود بر تو، پس توبه كني و دعا كني كه بلا نازل نشود و بداء در اين شب حاصل شود، و تتمه اجزاء او تمام نشود و تا به قضا نرسيده برگردد و امضا هم نشود. و همچنين شب چهارم كه شب قضاست، تتمه اجزاء بلا درست ميشود و اگر در امشب تضرع و زاري و توبه كردي كه بداء حاصل شد، فبها. والاّ چون صبح شود امضاء ميشود و بدائي در او نيست ديگر. و بايد امشب تضرع و زاري تو بيشتر باشد، بجهت اينكه شب قضاست و برگشتن از قضا مشكلتر است از برگشتن از اراده و مشيت. و اگر هم امشب حاصل نشود، ديگر امضاء
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۰ *»
ميشود و چارهپذير نيست و وقتي كه بلائي نازل شد، ديگر شد، مگر خدا بعد فرجي ديگر بدهد. و خدا تو را امر فرموده در اين چهار شب كه دعا كني تا مستجاب شود و شايد در يكي از اين شبها مستجاب شد. و اما آنكه قضا شد اگر دعا كردي، نهايت آنچه بايد در آن سال بر تو وارد آيد، اندكي عقبتر وارد ميآيد. مثلاً هرگاه بايد در اول سال بميري يا ناخوش شوي، در آخر آن سال واقع ميشود اين؛ و از آن سال بيرون نميباشد. بهر حال اين چهار شب را بايست عبادت كرد و عبادت را شب بشب زيادتر كرد تا بداء اگر در شب اول حاصل نشده، در دويم يا سيوم شود. و اين است كه برگشتن از مشيت آسانتر است از برگشتن از اراده، و برگشتن از اراده آسانتر است از برگشتن از قَدَر، و برگشتن از قَدَر آسانتر است از برگشتن از قضا، و برگشتن از قضا آسانتر است از برگشتن از امضاء. بلكه از امضاء ديگر برگشتني نيست و در آن بدائي نميباشد و هرچه امضا شد، ديگر شد.
حالا پس اگر در آن سه شب نكوشيدهاي در عبادت، در شب بيست و سيوم بايد بكوشي تا بتواني، شايد دعا در اين شب مستجاب شود، و امام عصر باب فضل را بر تو مفتوح سازد. بجهت اينكه آنچه در روزها و شبها تو ميكني، همه را ملائكه ميبرند در نزد امام عصر تو و خدمت ايشان. همين است كه آنچه در ملك ميشود، صبح تا صبح آن را به عرض امام عصر ميرسانند. بجهت اينكه همه ملائكه خدّام امام عصرند بدليل قول معصوم كه ميفرمايند ان الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا. ولكن چون مردم اين مطلب را نميدانند ميگويند پيغمبر نميدانست تا جبرئيل نميگفت، و اينها جاهلند. و جاهلي كه من ميگويم ملاّهايند كه پي علوم غريبه رفتهاند و از علم اهلبيت و فضيلت ايشان خبري ندارند. حاشا و كلاّ كه ائمه محتاج به جبرئيل باشند، چگونه ايشان محتاج به خدّام خود ميباشند؟ بلكه ملائكه نوكر شيعيان ايشان ميباشند و ملائكه از شعاع مؤمنين جن خلق شدهاند و مؤمنين جن از شعاع اين شيعيان خلق شدهاند. بلي چون ملائكه را خدا خلق كرده بجهت اينكه هريك موكّل شيئي از اشياء
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۱ *»
باشند، چنانكه نيست چيزي در ملك مگر اينكه ملكي موكّل بر او است، لهذا آنچه از نزد خدا بر پيغمبر ميآيد وحي خداست و وحي خدا غير خداست و غير خدا خلق خداست. پس ملكي موكّل است بر اين خلق و اين بديهي است كه خدا ملائكه را خلق كرده تا اشياء را حفظ نمايد و ملائكه هم محتاج به حفظ نيستند، بلكه اشياء محتاجند به حفظ ملائكه؛ و اين حفظكردن، خدمت ملائكه است در ملك خداوند و خدا هم محتاج به ملائكه نيست و بجهت حفظكردن، خلق محتاجند به آنها. پس چون از براي هر چيزي ملائكه حافظند، حتي از براي موي بدن تو ملائكه را خلق كرده كه آن را حفظ نمايند و حال اينكه خود او هم ميتوانست حفظ نمايد. تو محتاجي به حفظ ملائكه، و خدمت ملائكه اين است كه تو را حفظ نمايند. حالا اينكه ملائكه تو را حفظ مينمايند و حال اينكه خدا خود ميتواند تو را حفظ نمايد نه اين است كه خدا محتاج است به حفظ اينها، بلكه اين خدمت ملائكه است در ملك بجهت احتياج تو. مثلاً خدا آفتاب را خلق كرده است كه روشن نمايد عالم را و حال اينكه خود ميتوانست روشن بنمايد عالم را بدون آفتاب. بلكه آفتاب هم سببي است و اين هم خدمت اين است در ملك. حالا چون كلام خدا خلق خداست و از براي جميع خلق خدا ملائكه حافظند، از براي كلام خدا هم ملائكه حافظند، پس وحي خدا هم حاملي ميخواهد بجهت اينكه هر شيئي حاملي دارد. لهذا حامل وحي خدا جبرئيل امين است و چون اين وحي از باطن ائمه ميرسد به ظاهر ائمه، پس به فرمان علي بن ابيطالب، جبرئيل حافظ اين وحي است و حامل اين وحي است و بايد اين وحي را از باطن ايشان بگيرند و به ظاهر ايشان برسانند و نوكر است و بايد نوكري كند، و هر امري را كه به او بفرمايد اطاعت كند و اين فرمايش آقاي اوست.
و اما يك معني بلندتر از اين اگر بخواهيد بفهميد اين است كه اجماعي شيعه است و سنّي اينكه پيغمبر۹ اوّل ماخلقاللّه است و بنابر اين قول، بايد هر فيضي كه از خدا نازل ميشود اول به پيغمبر برسد و از پيغمبر به ائمه برسد و از ائمه به انبيا برسد و از
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۲ *»
انبيا به اناسي برسد و از اناسي به مؤمنين جن برسد و از مؤمنين جن به ملائكه برسد. حالا اگر بگوئي كه وحي خدا از پيغمبر افضل است، خلاف اجماع كردهاي كه او اول ماخلقاللّه است، پس بايد پيغمبر اول ماخلقاللّه نباشد. و اگر بگوئي كه وحي خدا پس از پيغمبر است، پس اين وحي هم خلقي است از خلق خدا و در تحت رتبه آن بزرگوار واقع است. پس بايد اين وحي از او به مردم برسد زيراكه اين فيضي است از جانب خدا بر خلق و جميع فيضها اول بايد به پيغمبر برسد و از او به ائمه و از ائمه به انبياء و از انبياء به اناسي و از اناسي به مؤمنين جن و از مؤمنين جن به ملائكه و از آنجا بايد حاملش جبرئيل باشد تا به مقام جماد كه جسم اين بزرگواران باشد و ظاهر نبوت. پس از باطن نبوت او ميآورد به ظاهر نبوت ميرساند، و عيبي هم ندارد اين؛ زيراكه وحي، وحي خداست بر خلق و از پيغمبر هم ميرسد به خلق اما بواسطه جبرئيل و جبرئيل حافظ اوست. چنانكه آفتاب خلقي است از مخلوقات خدا و بر او ملائكه حافظند و شعاع او نيز خلقي است از مخلوقات و ملائكه حافظند او را. و هرگاه شما آئينههاي بسيار بگذاريد بر روي زمين، آفتاب در هريك از اينها كه بيفتد يك ملكي بايد موكّل او باشد و ملائكه آن شعاع آفتاب را از نزد آفتاب ميآورند و محافظت ميكنند تا در نزد اين آئينههاي متعدده ميرسانند، و ملائكه ميرسانند نور آفتاب را بفرموده آفتاب به اين آئينهها. و نميشود كه خلقي باشد و ملكي او را حافظ نباشد و هم آفتاب خلق است هم شعاع او، و حافظِ هر دو ملائكه است و عيبي هم در ملك بهم نميرسد. بلكه اينگونه اعتقاد از عين حكمت است و اين خلقت و اين حفظكردن ملائكه مر اشياء را عين خلقت است و حكمت اين خلقت را حكيم ميداند و او ميداند كه چگونه خلق كرده است خدا خلقت را، و چقدر حكمت در اين خلقت ميباشد.
حالا كه فهميديد جميع فيوضات از خدا نازل ميشود بر پيغمبر و از پيغمبر به مردم ميرسد بواسطهاي چند، پس واسطه را تنزل ميدهند تا در عالم ملائكه. پس
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۳ *»
جبرئيل در اينجا واسطه است مابين باطن ايشان و ظاهر ايشان و ميگيرد به اذن و امر ايشان از باطن ايشان و ميرساند به ظاهر ايشان. پس چنانچه حديث است كه حضرت امير استاد جبرئيل است، تعليم او كرد آنچه را كه بايست به مردم برساند و الآن حضرت امير تعليم جبرئيل ميكند در اولِ خلقتِ جبرئيل، و هميشه در اول خلقت او تعليم او ميكند آنچه را كه بايد بعد برساند. زيراكه تمام وجود او بسبب حضرت امير است و اول مقام او از نور انبيا خلق شده است كه شيعيان حضرت اميرند سلام اللّه عليه و فرمود انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا و جبرئيل خادمي است كه حضرت امير هروقت بخواهد وحي به زمين بفرستد بواسطه او و به حمل او ميفرستد و به او امر ميفرمايد اين خدمت را. و حديث است كه در هر شب قدر حضرت قائم عجلاللّه فرجه ميفرمايند به ملائكه تا آن فيوضاتي كه از خدا رسيده است به ايشان بياورند و به جسد ايشان برسانند و اين است معني تنزّل الملائكة و الروح فيها باذن ربّهم من كلّ امر سلام هي حتّي مطلع الفجر. بجهت اينكه پرورشدهنده جميع ملك اين بزرگوارانند و به اذن حضرت قائم نازل ميكنند جميع اموري را كه خلق مأمورند به او. و اين است معني اشرقت الارض بنور ربّها چنانكه در زيارت ميخواني و اشرقت الارض بنوركم بجهت اينكه آنچه در زمين ميباشد همه اشعه اويند، زيراكه ايشانند منير جميع انوار و پرورشدهنده همه عالم. پس ملائكه جميع احكام الهي را به اذن اين بزرگواران ميآورند بر جسد اين بزرگواران. حالا اين يك معني از براي اين بود كه چطور قرآن در شب قدر نازل شده و اين، يعني چه.
و اما يك معني ديگر از براي او اين است كه قرآن كلاًّ در شب قدر نازل شد در بيتالمعمور و بعد بدفعات سوره سوره و آيه آيه در زمين بر پيغمبر نازل شد. و بمعني ديگر قرآن در عالم غيب موحَّد و يگانه بود و در اين عالم كه آمد تكثّر پيدا كرد. و بمعني ديگر خود حضرتامير، اصل قرآن است و در هر عالمي بطور آن عالم ظهور فرمود و قرآن آن عالم بود. مثلاً در اين عالم، بطور انسان كامل جلوه كرد و در عالم حروف به اين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۴ *»
حرفها مركب شد و در عالم جماد به اين مداد و اوراق و سطور جلوه كرده است كه به همين چشم جمادي هم ديده ميشود و به زبان جمادي خوانده ميشود. و همچنين در هريك از عوالم هزار هزار گانه، بطور آن عالم جلوه كرده است كه به چشم آن عالم ميبينند و به زبان آن عالم ميخوانند. پس اين عالم كبير، همان قرآن است و عالم صغير همان قرآن است و هياكل اناسي همان قرآن است و حكمت فلسفي همان قرآن است و هزار هزار عالم همه همان قرآن است كه هريك اينطور جلوه كردهاند كه هستند. و چون قرآن در همه عالمها نازل شد و در همهجا حامل داشت، لهذا در اين عالم عَرَض هم نازل شد و تا جبرئيل نميآورد، پيغمبر پيشتر نميخواندند و ميفرمودند من نميدانم تا جبرئيل نياورد از جانب خدا و نميخواندند تا نميآورد بدليل قول خداي تعالي كه ميفرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و ميبايست به طريق ظاهر حركت بفرمايند چنانچه فرمود انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد يعني منم بشري مثل شما كه وحي كرده شده است بسوي من اينكه خداي شما خداي واحد است. و آن بزرگوار به قوه بشري در ميان مردم سلوك ميفرمود ولكن هر فيضي كه به خلق ميرسيد اول به قلب حضرت پيغمبر ميرسيد و بعد از او منتشر ميشد در خلق. و چون لسان او و دست او و نفس او حضرت امير است، لهذا به لسان خود و نفس خود رسانيد جميع فيوضات را و از او رسيد به انبيا و از انبيا به اناسي و از اناسي به مؤمنين جن و از آنها به ملائكه و حيوان و نبات و جماد رسيد آنچه بايست برسد؛ چه در حقيقت و چه در طريقت و چه در شريعت. پس در هر مرآتي نور او افتاد و منصبغ به صبغي شد. حتي اگر انبيا قبول ولايت حضرت امير را نكرده بودند، خلعت نبوت نميپوشيدند. و همچنين هر شيئي موجود نشد مگر به قبول ولايت آن بزرگوار، بلكه چون بر عهد خود باقي ماندند لهذا خلعت نبوت پوشانيدند ايشان را. چگونه نه و حال اينكه از جانب او رسول بر مردم آمد و كتاب نازل شد؛ بدليل قوله صلواتالله و سلامهعليه كه ميفرمايد انا مرسل الرسل و انا منزل
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۵ *»
الكتب بلكه همه انبيا، شيعيان اويند و همه علوم از شعاع اويند و همه كتب فضيلت او، و خود او جلوه كرده است در آئينه موسوي و عيسوي و ابراهيمي و اينها جلوههاي اويند. پس اين است كه ميفرمايد انا ادم و انا نوح و انا ابرهيم و انا موسي و انا عيسي و انا محمّد و انا عرش و انا كرسي. پس اوست همه انبيا و اوست همه اوليا و اوست همه عرش و مادون او، و اوست كه جلوه كرده در جميع آئينههاي قوابل جميع ملك و در همهجا زبان اوست گوينده در جميع هزار هزار عالم. پس بنابراين گاهي هم از زبان جبرئيل گوياست بجهت اينكه خادم آن بزرگوار است بدليل قول خود آن بزرگوار كه فرمود انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا. پس بنابراين امري را كه به جبرئيل فرمودند اين است كه چيزي از باطن ايشان بگيرد و به ظاهر ايشان برساند و هيچ عيبي هم ندارد در ملك، بلكه غير از اين طوري ديگر نميشود باقتضاي حكمت.
حالا شبههاي نماند بر كسي در اين مطلب و واضحتر از اين هم كسي نميگويد براي شما و بهتر از اين هم كسي نميفهماند به شما. پس بعد از اين انشاءاللّه از كسي نخواهيد شنيد اين را كه ميگويند پيغمبر نميدانست آنچه را كه جبرئيل نياورده بود.
و صلي الله علي محمّد و آلهالطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۶ *»
«موعظه بيستودوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما از تفسير اين آيه شريفه منتهي شد به بيان مسأله بداء و آن را قدري از براي شما شرح كرديم و باز امروز قدري شرح ميكنيم تا خوب اين مسأله را بفهميد.
و بايد بدانيد كه بداء يعني نبود و شد، اما نگوئيد كه امري را خدا خواست و بعد پشيمان شد. بلكه خدا پشيمان نميشود زيراكه جميع امور نزد او حاضر و واضح است و ميداند پس و پيش همه خلق را، و نيك و بد همه اشياء را ميداند؛ بلكه ميبيند. بلي چون امورات بر خلق پنهان است امري كه نزد ايشان ظهوري دارد هرگاه مخفي شود ميگويند اين بدائي بر خدا حاصل شد. و يا اينكه امري در ميان مردم ظهور نداشت ولكن يك دفعه ظهوري پيدا كرد، بر اين هم مردم ميگويند بداء بر خدا حاصل شد. والاّ بدائي بر ذات مقدس خدا نيست بلكه بداء بر خلق و امور خلق است.
به تمام دل و گوش و هوش خود ملتفت كلام بشويد تا اين علم را بفهميد، و دانستن علم بداء افضل از جميع عبادات است و خدا از هيچ پيغمبري عهد نگرفت مگر اينكه اعتقاد كرد اين مسأله را و به اعتقاد به اين مسأله عهد گرفت از همه انبياء.
پس معني بداء، ظهور امري است كه مخفي بود بر مردم و اين بديهي است كه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۷ *»
ظهور امر بر خلق است نه بر خدا. بجهت اينكه هيچ امري از خدا پنهان نيست. پس بر ائمه و انبياء هم بداء هست اما بر خدا بدائي نيست.
حالا يك مقدمه ميگويم تا اينكه از مسأله بدا بهرهاي ببريد و آن اين است كه از براي خدا دو علم است: يك علم ذات است و يك علم صفات. اما علم ذات آن است كه هيچ چيز عارض او نميشود و هيچكس هم آگاهي از او نمييابد و از براي او معلومي هم نيست. و همچنين از براي خدا دو سمع است: يكي عين ذات اوست و از براي او مسموعي نيست، و از براي او دو بصر است: يكي از آن عين ذات خداست و از براي او مبصري نيست. پس ذات خدا محتاج به هيچ چيز نيست، او واجبالوجود است و محتاج به خلق نيست ابداً. و اما خلق در بودن خود محتاج ميباشند به خدا، بجهت اينكه خود خود را موجود نكردهاند، خدا ايشان را بوجود آورده؛ و خدا در بودن خود محتاج به خلق نيست.
حالا اين مسأله بداء از عين حكمت اهلبيت است و اگر كسي غير اين را اقرار كند از حكمت اهلبيت پا بيرون گذارده است. و اينكه گفتيم از براي خدا دو صفات است از حكمت است يكي ذاتي است و او محتاج به خلق نيست و يكي فعلي است و از خلق است و آن ائمهاند و علم خدا دو علم است و از براي علم ذاتي او معلومي نيست چنانچه فرمودهاند كان اللّه عزّوجلّ ربّنا و العلم ذاته و لا معلوم و البصر ذاته و لا مبصر و السمع ذاته و لا مسموع. و معلوم است كه شناخته نميشود ذات او چنانكه پيغمبر فرمود ماعرفناك حقّ معرفتك و هرگاه پيغمبر ذات خدا را نشناسد، البته غير او هم نميشناسد. پس پي به ذات خدا نميتوان برد.
اما ميگوئيم خدا را دو علم است يكي از علمهاي او علم مكنون و مخزون است و در نزد خود اوست و هيچكس او را درك نميكند حتي پيغمبر صلي الله عليه و آله بدليل اينكه اگر همه علم خدا نزد پيغمبر بود نميفرمود ربّ زدني علماً و اگر همه علم خدا نزد پيغمبر است چرا ميفرمايد ربّ زدني علماً و اگر نزد خدا هست علمي ديگر،
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۸ *»
پس همان علم مكنون و مخزون است و هرچه پيغمبر دعا ميكند، خدا هم علم او را زياد ميكند. و اما علمي كه غير ذات اوست، آن نزد ائمه اطهار است. بلكه خود اين بزرگوارانند علوم حادثه خداوند عالم و ايشانند آن خزائن علومي كه نزد خداست و هركس را كه خدا بخواهد از اين علم ميدهد آنچه كه بخواهد چنانچه خود فرموده است و لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء و اين است كه خداوند عالم علم ايشان را آناً فآناً زياد ميكند. چنانكه امام فرمود علم آن است كه آناً فآناً زياد شود چنانكه بر ما زياد ميشود. و فرمودند شبهاي جمعه علم ما زياد ميشود و حديثي هست كه شبهاي جمعه ائمه ميروند به آسمان و حديثي ديگر هست كه در شبهاي قدر، علم ائمه اطهار زياد ميشود. حالا كسي كه بايد صاحب طريق وسط باشد كسي است در ميان مردم كه امام را صاحب علمي بداند كه ممكن است اينكه امام بداند او را. و اين معلوم است كه آنچه را ماها ميدانيم، همه را انبيا ميدانند و آنچه را كه انبياء ميدانند همه را ائمه ميدانند، و آنچه را كه ائمه ميدانند تمام را پيغمبر ميداند ولكن از علم مكنون و مخزون كه در نزد خداست هرچه را كه به پيغمبر داده است ميداند والاّ فلا و اين است اعتقاد صاحب طريق وسط و اين است معني ربّ زدني علماً و خداوند عالم فرمود قل ربّ زدني علماً و پيغمبر هم فرمود ربّ زدني علماً و خدا هم زياد كرد علم او را چنانكه هميشه ميفرمود و ميفرمايد ربّ زدني علماً و هميشه هم خدا زياد ميكند علم او را و هميشه از علم مكنون و مخزون بر آن بزرگوار زياد ميكند آناً فآناً. اين بود شرح بودن دو علم از براي خدا و اينكه از براي او علمي است ذاتي و علمي است حادث.
حالا معني ديگر كه اندك بالاتر رويم اين است كه ميگوئيم آن علم مكنون و مخزون كه در نزد خداست، پيش از پيغمبر است يا بعد از پيغمبر، يا خود پيغمبر است؟ اگر ميگوئيد خزينه علمي كه نزد خداست پيش از پيغمبر است، پس او بايد اول ماخلقاللّه باشد. و اگر ميگوئيد پس از پيغمبر است، پس بايد در تحت پيغمبر
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵۹ *»
باشد. و اگر ميگوئيد آن خود پيغمبر است، پس البته پيغمبر بايد از خود مطلع باشد و هست و ميداند آن علم را. و بنابراين بايد علم مكنون و مخزون، بالاتر از وجود پيغمبر باشد. نهايت نميدانيد حالا چطور شد و چه بود علم مكنون و مخزون، حالا اندك شرحي براي اين ميگويم از براي اين مطلب تا شايد يك چيزي از اين را بفهميد و انشاءالله هريكي از شماها بقدر خود بهرهاي خواهيد برد و مراد ما از اين كلمات اين است كه بفهميد اينكه علم مكنون و مخزون در نزد خدا چيست و شرحي و تفصيلي ميگوئيم تا خدا چه خواهد.
اوّلاً بدانيد كه خدا چهبسيار از آن چيزهائي را كه ميخواست خلق كند آفريده و چهبسيار از آنها را نيافريده و عالم بهمه بود پيش از خلقت و چنانچه ميداند آفريدهشدگان را، ميداند آنها را كه نيافريده و علم او بماقبل مثل علم اوست بمابعد بدليل قوله۷ كه ميفرمايد علمه بها قبل كونه كعلمه بها بعد كونه مثل نجاري كه پيش از ساختن منبر ميداند چه ميخواهد بسازد، و وقتي هم كه او را ساخت ميداند چه ساخته مثل دانستن پيش از ساختن منبر و ميداند كمّ و كيف او را پيش از ساختن چنانكه ميداند بعد از ساختن. و همچنين است بنّا پيش از بنا ميداند چنانچه ميداند بعد از بنا. پس واضح شد كه خدا عالم بود به خلق پيش از خلق، چنانكه عالم است بعد از خلقت به خلق خود، و از كمّ و كيف آن مخبر است چنانكه قبل از خلق مخبر بود. پس ميدانست چه خلق ميكند چنانكه ميداند چه خلق كرده.
و خدا را دو علم است: يك علم ماكان و يك علم مايكون. يك علمي كه چه بعد از اين ميآفريند و يك علمي كه چه آفريده است. حالا چون خداوند عالم خاتمالنبيّين را اول ماخلقاللّه قرار داده است، يعني اول آفريدهشدگان، لهذا آنچه را كه خدا آفريده در تحت رتبه اويند و پيغمبر عالم به جميع اينها ميباشد. و اما آنچه را كه خدا هنوز خلق نكرده و نيافريده و ميداند كه چه خلق خواهد كرد بعد از اين، اين است علم مكنون و مخزون در نزد خدا و اين علم قبل از ايجاد است بمقتضاي كان عليماً قبل
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۰ *»
ايجاد العلم و العلة يعني خدا عالم است پيش از ايجاد علم و علت. پس آنچه آفريده شده است در كف دست خاتمالنبيين است چنانچه چيزي در كف دست تو است و ميبينيد او را، و آنچه موجود نشده مثل آن است كه در كف دست او نيست و عالم به او نيست چنانكه در كف دست تو چيزي نيست و عالم به او نيستي.
الحاصل خدا عالم است به آفريده و نيافريده هر دو، بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و لايحيطون بشيء من علمه و نيست فرقي مابين خدا و پيغمبر مگر اينكه خدا عالم به آفريده و نيافريده هر دو هست، و پيغمبر عالم به نيافريده نيست.
حالا بداء در آن علم مكنون و مخزون است كه در نزد خداست كه هرچه از آن علم را خدا ميخواهد ابراز ميدهد و هرچه را كه نميخواهد ابراز نميدهد و بداء در آن چيزها ميشود كه هنوز بتمامه خلق نشده است و اگرچه به مشيت و اراده خدا گذشته باشد و تقدير هم كرده و قضا هم نموده ولكن به امضا نرسيده. مثل ساختن نجار منبر را پيش از رسيدن به امضا كه هنوز منبر نشده است و ميتواند او را چيزي ديگر بكند. پس همينكه منبر شد ديگر غير منبر نميشود مگر اينكه از براي آنكه به امضا رسيده است محوي باشد يا اثباتي. و خدا در اينجا يا محو ميكند يا اثبات، بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد يمحو اللّه مايشاء و يثبت.
پس دانستيد كه علم بداء علم مكنون و مخزون است و اين علم نه در نزد انبيا است و نه در نزد ائمه. و اگر كسي بگويد اين علم در نزد ائمه ميباشد، غالي است. حالا جاهلي در اينجا اشتباه نكند كه بگويد پيغمبر جاهل به علم است و اندكي خوشحال هم بشود بر اين مطلب كه چون پيغمبر جاهل است و اين هم جاهل، پس مناسبتي با پيغمبر دارد، و بگويد حالا من جانشين پيغمبرم و مثل او ميباشد بعضي از صفات من. حاشا و كلاّ، بلكه ميگوئيم كه آنچه آفريده نشده است و خلق نشده است او نميداند و اما آنچه خلق شده است پيغمبر اول ماخلقاللّه است و محيط بر جميع ماخلقاللّه است و همه ماخلقاللّه در كف دست اوست و ميبيند چنانچه چيزي در
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۱ *»
كف دست تو است و ميبيني او را. پس آنچه هست آن را پيغمبر ميداند و اما آنچه نيست كه نيست و البته نميداند مگر نيستي. و هست را هست ميداند و نيست را نيست، هست را نبايد نيست دانست و نيستي را هم نبايد هست دانست، موافق حكمت. پس اگر بعد از اين خلق كرده است خدا چيزي را و هست كرده، پيغمبر او را هست ميداند و اما اگر نيستي است كه نيست است. و هرچه را كه خدا خلق ميكند به ايشان خلق ميكند، زيراكه ايشانند مشيت خدا و اراده خدا و قدر و قضاي خدا و اگر هم تمام كرده باشد خلقي را به ايشان تمام كرده و امضا نموده است او را. پس اگر بخواهد كه اين خلقِ تمام و امضا شده را هم محو كند يا اثبات كند، نيز به ايشان محو يا اثبات ميكند. بجهت اينكه ايشانند امر و حكم خدا و ايشانند اسماء و صفات و معاني اسماء و صفات خدا چنانكه خود فرمودهاند كه اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه الي آخر.
حالا اينكه شنيديد پيغمبر عالم است به ماكان و مايكون ميخواهيم معني اين حديث را بفهميم و اين حديثِ بسيار شريفي است و اما بسيار بسيار مشكل است و اميد است كه انشاءاللّه تعالي بطوري آسان نمايم اين بيان را كه مثل غذائي كه مادر به دهان طفل خود مناسب مينمايد، مناسب فهم شماها بشود.
خدا صفحه ايجاد را جميعاً يكدفعه ايجاد نموده يعني هر جزئي از صفحه ايجاد را كه ميبايست در جائي قرار بدهد، مثل اجزاء سرمدي را در سرمد جابجا قرار داده، و اجزاء دهري را در دهر جابجا قرار داده، و اجزاء ملكي را در ملك جابجا قرار داده، همه را يكدفعه جابجا قرار داد. مثلاً اين عالم عرض از اول آدم تا خاتم، جميع اوقات و ازمنه و امور و اشياء و اجزاء اين عالم را از ابتدا تا انتها همه را سرجاي خود قرار داد و خلق كرد با هم، لكن هركدامي را در يك زماني و در يك بلدي و يك طوري از براي يك امري و يك شيئي كه خواست بر سر جاي خود قرار داد. و ميدانست كه اين عالم را چطور خلق ميكند و هر وقتي يك چيزي را صلاح ديد و در آن زمان و بر آن مكان و شخصي
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۲ *»
مخصوص يا شيئي مخصوص كه صلاح ديد آفريد طوري كه از حكمت صالح بود بر اشياء مختلفه بطرق مختلفه و چنان است كه الآن هركس كه از اهل بهشت است در اين عالم در همينجا كه هست مقامي كه در بهشت هست دارد، و به نعمتي كه مال اوست متنعّم است اگرچه در اين عالم است ولكن در بهشت است. چون از اين عالم رفت و ديد آنجا را ميداند كه همان بوده است كه متنعّم بوده در آن. چنانچه خوابي ميبيني و بعد از دو سال تعبير او را به ظاهر ميبيني و آنچه تو در خواب ميبيني مؤمن به ظاهر ميبيند در بيداري. و اين را كه تو در خواب در عالم مثال ميبيني او در همينجا در دلش نقش ميشود. بجهت اينكه دل او آئينه تمامنمائي است و آئينه غيبنماست و آنچه در غيب است در دل او نقش ميبندد و چون خدا گذشته بر ما و آينده بر ما را يكباره خلق كرده، مؤمن ميبيند گذشته و آينده ما را به يك چشم، اگرچه ما گذشته بر خود را نميبينيم و آينده را هم آنچه در نزد ما نباشد نخواهيم ديد. پس چون آئينه قلب مؤمن را صفائي است منطبع ميشود در او جميع گذشته و آينده چنانچه جميع درياي ايجاد در دل ائمه اطهار منقّش گرديده بجهت اينكه درياي ايجاد در سر جاي خود ميباشد و ماها بر او ميگذريم و ائمه ماها را و پيش و پس و ماقبل و مابعد ما را به يك چشم در درياي ايجاد ميبينند. پس تو در اين دريا ميگذري نه دريا بر تو ميگذرد.
از اين كلمات بسياري از مسائل حل ميشود اگر به تمام دل و گوش و هوش خود ملتفت شويد، از آنجمله خلافي نيست در سنّي و شيعه كه اين قرمزي كه در افق پيداست، گريه آسمان است بر سيدالشهدا. و سرّ اين اين است كه چون سيدالشهدا در جائي از درياي ايجاد واقع است لهذا پيشتر تأثير كرده در آسمان. حالا مثَلي از براي اينكه چرا بر سيدالشهدا گريه كرده است آسمان پيش از شهادت اين است كه فرض ميكنيم اين زمان را يك دريائي و شهادت سيدالشهدا را يك سنگي كه در ميان آن دريا بزني و موجها برخيزد از آن سنگ و به اطراف برود تا لب دريا. پس اگرچه سنگ در ميان دريا خورده ولكن تأثير كرده است به لب دريا. پس شهادت سيدالشهدا هم در ميان
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۳ *»
درياي ايجاد واقع شد و تأثير كرد بر لب دريا چنانكه تأثير كرد بر حضرت آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و هريك از انبيا و اوليا، و همه گريستند بر آن بزرگوار. بلكه به آسمانها و زمينها تأثير كرد پيش از شهادت آن بزرگوار و از اين جمله است مسأله كوه طور كه بنياسرائيل خواستند خدا را ببينند آمدند در نزد حضرت موسي و از او خواستند كه به خدا عرض نمايد اينكه به زمين بيايد تا ما او را ببينيم. پس موسي از زبان رعيت عرض كرد خداوندا بندگان تو چنين خواستهاند كه تو بيائي در زمين تا تو را ملاقات نمايند. پس خدا فرمود هرگز نخواهي ديد مرا، يعني رعيت تو هرگز نخواهند ديد ولكن نظر كنيد به كوه. پس چون نظر كردند، نوري از رخسار كروبيين ـ كه قومي هستند از شيعيان حضرت امير ـ تابيد بر كوه و همه اهل او سوختند و كوه ذرّه ذرّه شد و سهقسم شد: يك قسم آن هباء شد و اين غباري است كه در هواست و يك قسم از آن به دريا رفت و يك قسم از آن به زمين، و آن غباري است كه در زمين است و موسي۷ بيهوش شد. حالا اين هبائي كه در ميان اين هوا ميبيني همان هباء است كه از آن كوه برخاسته. و اين پيش از موسي هم بوده و تأثير كرده در ماقبل و مابعد.
حالا معلوم شد كه جميع اشياء را خدا يكباره خلق كرده، هريك را بر جاي خود و اين دريائي است كه ماها بر آن ميگذريم مثل آن كشتي كه در دريا ميگذرد و دريا بر جاي خود هست. حالا چهبسياري از معاصي است كه از دست خواهد برآيد بعد از اين و پيشتر بر تو تأثير ميكند. مثل طفلي كه كور متولد ميشود، اگرچه هنوز در دنيا نيامده كه معصيت كند ولكن اگر كور به دنيا نيامده بود، همان معصيت را ميكرد كه او اقتضاي كوري ميكند. پس معصيتش آنقدر است كه پيش تأثير كرده است؛ مثل طفل حرامزاده كه خود قبول كرد حرامزادگي را و عقاب او را، اين كور هم قبول كرده است اين معصيت را كه كوري عقاب اوست در دنيا، و آخرت هم حرامزاده به جهنم خواهد رفت. و بسا ثوابهائي كه از دست تو بايد برآيد و ثوابش پيشتر به تو تأثير ميكند و صفائي در قلب تو پيدا ميشود. و همچنين چهبسياري از امورات است كه پيش از آنكه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۴ *»
تو طلب كني او را، مانع مفقود و مقتضي موجود ميشود چنانكه بر من اتفاق افتاد وقتي در كربلا بودم و باري بهمراه مكاري داشتم و خبر آمد كه آن را دزد زده و چون كتابي چند بهمراه او داشتم كه ضرور بود، در وقتي كه در حرم بودم بيادم آمد و دعائي كردم. پس همانوقت كسي خبر به من داد كه مكاري آمده و او را دزد زده ولكن بار تو را نبردهاند و كتابها را آوردهاند. و همچنين تو هرگاه كسي را در سفر داشته باشي اگرچه سفر او چهل يا پنجاه روز راه باشد، دعا ميكني كه خداوند او را برساند و ميبيني كه فردا يا پس فردا او آمد و تو امروز دعا كردي و مستجاب شده و خدا چهل روز يا پنجاه روز پيش از اين او را از ولايتي كه بوده است بيرون آورده و او ميدانست كه تو كي دعا ميكني و دعاي تو را هم مستجاب ميخواست بكند، لهذا پيشتر چنين كرد تا مانع مفقود و مقتضي موجود گردد امروز. پس اين است كه خداوند عالم همه امورات و اجزاء اين دريا را بر سرجاي خود و مقام خود و وقت خود قرار داده و يكباره خلق كرده همه را ولكن در زمان خود و وقت خود، و هر وقت كه زمانِ يك امري شد آن ميسّر ميشود و مانع او مفقود ميشود و مقتضي او موجود. و ماها ميگذريم بر ازمنه و بر امور و اوقات و ايام و بر ماهها و سالها و همه اينها يك دريائي است موّاج و برجاي خود قرار دارد. حالا سالهائي كه بر ما گذشته ماكان است و سالهائي كه بايد بر ما بيايد مايكون به نسبت به ماها ولكن ائمه سلاماللّه عليهم چون محيطند بر اين دريا ميبينند همه ماكان و مايكون را به يك چشم، هريك را بر سر جاي خود. و اين علم چيزي نيست كه ائمه ندانند و بدا بشود در اين، و علمي كه ائمه نميدانند و آنچه دعا كنند از او خدا ميدهد و بدا در آنست كه نميدانند، آن علم مكنون و مخزون است كه در نزد خداست. بجهت اينكه بداء تغيير ميدهد بعد را و آنچه را كه خدا هنوز نداده است و آنچه را كه آناً فآناً دعا ميكنند و از خدا ميگيرند و در دست ايشان است چگونه بداء ميشود؟ پس هميشه طلب زيادتي و دانش از خدا ميكنند و خدا هم ميدهد و در علمش زياد ميشود و آنچه زياد بشود در خلقت از دعاء پيغمبر است و در علم او هم
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۵ *»
زياد شده. پس هر چه خلق شده است در علم اوست و هرچه بعد هم خلق شود در علم او زياد ميشود و اين است طلب زيادتي از خدا، و هرچه پيغمبر زيادتي بخواهد از خدا، خدا هم ميدهد به او از زيادتي. پس همه ذرّات مخلوقات در علم پيغمبر هست و چگونه نباشد و حال اينكه ملكي هست كه حساب جميع قطرات باران گذشته و آينده را به هرجا كه باريده ميداند و اين ملك از جانب حضرتامير مأمور شده است به اين امر و نوكري است از نوكرهاي حضرت امير بدليل قوله۷ كه ميفرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا و آن بزرگوار امر كرده است هريك از ملائكه را به امري چنانكه ملكي را فرموده است كه اسماء جميع مورچهها و اسماء آباء و اجداد ايشان را و شماره ايشان را بداند در اين عالم. و همچنين در هريك از هزار هزار عالم چندين هزار كرور ملك را امر فرموده است تا امر اهل اين عالمها را منضبط و مضبوط و برقرار و معمور داشته باشند و يكتاي از اينها نميتوانند كه سر از خدمت بپيچند و همه اهل هزار هزار عالم بنده و مطيع و منقاد آن بزرگوارند و امر همه اينها و حيات و ممات ايشان بسته به فرمان اوست زيراكه همه اين عالمها در نزد او مثل انگشتري است كه بر ناخن آن بزرگوار است و ميگرداند به هر طرف كه بخواهد و به هرطور كه بخواهد. پس محيط است آن بزرگوار در درياي ايجاد چنانكه همه اين صفحههاي ايجاد در كف دست اوست.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۶ *»
«موعظه بيستوسوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما در سابق از تفسير اين آيه شريفه منتهي شد به بيان صفات خدا و دستورالعملي به شما دادم، اما چيزي ماند كه امروز ميگويم تاانشاءاللّه بابي باشد براي شما كه هزار باب از او مفتوح گردد. و چون همه مسائل ما مربوط بهم است، پس اگر يكي از مسائل ما را هم بفهميد نيز بابي ميشود از براي شما كه هزار باب از او مفتوح ميشود اگر دل بدهيد و طالب فهم باشيد و در صدد يادگرفتن برآمده باشيد. آن هم بشرط آنكه بعد از يادگرفتن بفهميد مسأله را و ضبط نمائيد نه اينكه نفهميد و همان يادگرفتن كفايت كند شما را، حاشا. آنچه را كه ياد بگيريد از يادتان ميرود، آنچه را كه فهميديد ثمر دارد براي شما نه آنچه را كه نفهميديد.
حالا نوع صفت خدا را اگر بخواهيد بفهميد اين است كه هر صفتي كه از مخلوق است، آن صفت خدا نيست؛ و هر صفتي كه خلق وصف كنند، آن صفت خدا نيست. و صفتي كه غير خدا وصف كند، از براي خدا لايق نيست بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون الي آخر آيه. يعني پاك و منزّه است ربّ تو اي محمّد كه توئي عزّت و او خداي تو است از آنچه وصف كرده بشود هركس كه وصف
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۷ *»
كند، و بر سلامتند و ايمنند انبيا از اينكه وصفي بكنند كه لايق خدا باشد، و حمد است وصفي كه لايق خداست و حمد مخصوص اوست و اين است وصفي كه خود براي خود كرده و اين است لايق او، نه وصفي كه غير او بر او بكند. پس نميتواند كسي وصف نمايد خدا را ابداً، بلكه بايد بنده نفي كند جميع صفات را از خدا و همين است كمال توحيد چنانكه فرمودهاند كمال التوحيد نفي الصفات عنه بجهت اينكه صفت غير از خداست و صفت او غير از ذات مقدس اوست و اين است كه حضرتامير فرمودند لشهادة كل صفة انّها غيرالموصوف الي آخر حديث كه حاصلش اين است كه صفات غير ذات است پس آنچه وصف كرده شود خدا، راجع به صفت خداست نه به ذات او و هيچ به ذات او نميرسد و ذات مقدس او موصوف واقع نميشود. پس اگر بخواهيم چيزي بگوئيم كه بدانيد صفت او غير از ذات اوست و آنچه وصف كنيد وصف خدا نكردهايد و نميتوان به هيچ مدركي او را ادراك كرد، ميگوئيم كه چون خداوند عالم آنچه را كه خلق كرده نمونهاي از او در تو قرار داده و آنچه هست نمونهاي از او در تو قرار داده است و ذات تو را نمونه ذات خود قرار داده تا اينكه از او پي ببري به خدا. اين است كه فرمودند من عرف نفسه فقدعرف ربّه و اين مدركي است كه به اين بشناسي خدا را، بجهت اينكه تو مأموري به شناختن خدا و نميتواني كه ذات مقدس خدا را بشناسي. پس خدا ذات تو را خلق كرد از نور نفس خود تا اينكه به او بشناسي خدا را و از براي كسي مدركي از براي شناختن خدا نيست مگر اين ذات. و معهذا اين نوري است مخلوق خدا و خدا نيست و حال اينكه با اين هرچه را درك كني صفتي است از صفات خدا و ذات خدا ادراك نميشود. پس هرچه هست صفت خداست و خلق خداست كه به مدركي از مدارك درآمده و خدا به مدركي بيرون نميآيد. پس بايد دانست كه يا حق است يا خلق، چنانچه امام فرمود حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما نه ثالثي است با اينها و نه غير اينها، و يا خداست يا صفت خدا و ثالثي ندارد.
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۸ *»
حالا از خدا كه پائين آمديم خلق خداست و بزرگتر و اشرف و افضل از خلق جميعاً خاتمالنبيين است و چون خلق، صفت خدايند لهذا بزرگتر از جميع صفات خدا پيغمبر است و اشرف از جميع ماخلقاللّه چهارده نفس شريفند و امام فرمودند اسم صفت است و خدا فرموده است و للّه الاسماء الحسني و ميبينيم كه نيز امام ميفرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني يعني مائيم والله اسماء حسناي خدا. حالا اگر كسي غير اين را اعتقاد كند از ناصبي بدتر است بجهت اينكه ابن ابيالحديد سنّي ناصبي درباره حضرت امير اشعاري چند را گفته است، با اينكه عمر را هم خليفه ميداند، كه اگر شيعه چنين اعتقادي نداشته باشد از او بدتر است. از آنجمله ميگويد:
صفاتك اسماء و ذاتك جوهر | بريء المعاني من صفات الجواهر |
و ميگويد:
تقيّلت افعال الربوبية التي | عذرتُ بها من شكّ انّك مربوب |
و ميگويد:
واللّه لولا حيدر ما كانت الدنيا | و ما جمع الخلائق مجمع |
و ميگويد:
لولا مماتك قلت انّك باسط الـ | أرواح تؤتي من تشاء و تمنع |
و همچنين صفتهاي آن بزرگوار را يك يك به نظم درآورده، از صفتهائي كه اگر شماها بشنويد وحشت ميكنيد و مجملش اين است كه ايشان را صفاتاللّه بايد بدانيد حقيقتاً و برهان بر اينكه ايشان سلاماللّه عليهم صفاتاللّه ميباشند اين است كه قاعده عربي اين است كه لفظ عالم را صفت ميگويند چنانكه ميگوئي عالم اسم فاعل است و اسم در اصطلاح ائمه صفت است. پس عالم و رازق و خالق و قادر و امثال اين اسماء، همه صفات ميباشند از براي خدا. حالا هرگاه بر روي كاغذي بنويسيم «اللّه عالم» و خوانندهاي او را بخواند، چه ميخواند بجز اينكه ميخواند «اللّه عالم»؟ حالا اين هم صفت خداست ولكن صفت نوشتني. چنانكه هرگاه به زبان بگوئي، صفت گفتني است
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶۹ *»
نهايت اين را با قطعهاي از هوا گرفتهاي و با شش و لب و دندان خود اين را تركيب ميكني و بيرون ميآوري و وصف ميكني. و اين نوشتني را از مركب با قلم در كاغذ مينويسي. حالا لازم نكرده كه صفت خدا با هوا و دندان و زبان گفته شود، يا با مركب نوشته شود، يا اينكه در كاغذ نوشته شود، يا بر روي چيزي ديگر بخط نسخ باشد يا شكسته يا نستعليق، بلكه اگر به خطي ديگر هم نوشته بشود يا به مدادي ديگر نوشته بشود، چه فرنگي بنويسد او را بزبان و خط خود يا غير فرنگي كسي ديگر بنويسد، اگرچه ما هم نتوانيم بخوانيم آن را لكن صفت خداست كه نوشته شده است چه لفظ تركي باشد و چه لفظ هندي و چه لفظي ديگر. حالا لزومي ندارد كه همه اينها با قلم نوشته شود، بلكه ميشود كه حروفي را كه ميخواهي صفت خدا را بنويسي از چوب بتراشي و درست كني و با هم نصب كني. حالا اين حروف را كه از چوب تراشيدي، چه اينها را بر ديواري يا بر روي چيزي ديگر نصب كني، چه بر روي زمين، چه حرفها را جدا جدا قرار بدهي و چه با هم نصب كني، نيز خواننده اينها را صفت خدا ميداند. چه متصل به زمين باشد و چه منفصل، چه از چوب باشد و چه از گچ و آجر. و هرگاه اين حرفها را كسي از قطعه قطعه گوشت بسازد و صفتي از صفات خدا را باينها بنويسد، يا اينكه استخواني هم كسي داخل اين حروف گوشتي بكند و فرض ميكنيم كه به خط ما نباشد و به خط كوفي يا خطي ديگر باشد كه ما نتوانيم بخوانيم، قوم موسي او را ميخوانند، يا قوم عيسي بخوانند يا قومي ديگر بخوانند او را، آيا اين صفت خدا نيست؟ و اگر اينكه قوم عيسي از حضرت عيسي بخواهند كه او را روح بدهد و اين راه برود و حرف بزند و زن هم بگيرد و اكل و شرب هم بكند، چطور ميشود؟ و حال اينكه يك سنگي در كف دست حضرت پيغمبر به سخن درآمد. چرا چنين شخصي صفت خدا نباشد، حي و مجسّم در ميان مردم.
پس بنابراين اگر خدا صفت خود را با قلم قدرت و مداد قدرت و خط قدرت بنويسد و مجسّم بشود و در ميان مردم راه برود و زن هم بگيرد و اكل و شربي هم بكند
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۰ *»
و معهذا اسم خدا باشد و صفت خدا باشد، آيا چه عيب دارد در ملك خدا؟ و چرا بايست از اين وحشت كرد؟ و چرا نبايد بقدر ابن ابيالحديد ناصبي سنّي فضيلت امام خود را ندانست و حال اينكه ما به حكمت و ادله و براهين ثابت كردهايم كه حضرت امير، اسماللّه است و صفتاللّه است و اسم خدا صفت خداست. پس بنابراين افضل از جميع خلق، صفات خداست و از هريك از صفتهاي خدا افضل و اشرف است. بلكه همه صفتهاي خدا آن بزرگوار است. پس صفت خدا بسيار است و يكي از صفات خدا عالم است و اين بزرگوار است علم خدا و اين بزرگوار است خود عالم و عالميت خدا. چگونه نه و حال اينكه از زاج و مازو صفت عالم نوشته بشود و وحشتي هم كسي نكند، و هرگاه خدا خود بنويسد صفت عالم را با قلم قدرت و خط قدرت و مداد قدرت و به التفات كذائي او، تو وحشت بكني و مضطرب بشوي و رگهاي گردنت را سيخ كني و سينه تو تنگي بكند. چرا و چه مرضي است اين؟ كه تا بشنوي خدا چنين صفتي را با قلم قدرت و مداد قدرت و خط قدرت نوشته و زنده درميان مردم دارد راه ميرود و اكل و شرب ميكند، اوقاتت تلخ بشود؟ و اما اگر با زاج و مازو بنويسي اللّه عالم هيچ وحشتي نميكنيد و اضطرابي بهم نميرسانيد. پس حالا ديگر وحشت مكنيد كه صفاتاللّه با قلم قدرت و مداد قدرت و خط قدرت نوشته شده است و جفّ القلم چارهپذير هم نيست، نوشته شده و در ميان مردم زنده است و راه ميرود و اكل و شرب هم مينمايد و بطور بشريت هم سلوك ميكند با مردم. و حالا صفاتالله نوشته شده است و نفساللّه نوشته شده است و ذاتاللّه نوشته شده است بخط قدرت. بكلمة منه اسمه المسيح بخط جمادي نوشته بشود اين صفات به اينكه از پوست و گوشت و استخوان حروف او نوشته شود و خوانده شود او را البته اسماءاللّه و صفاتاللّه ميگوئي. اگر بخط مثالي و قلم مثالي و مداد مثالي نوشته شود، نيز آن كه اهل عالم مثال است ميخواند او را و ميبيند كه اين صفات خداست. و همچنين هرگاه بخط نفساني و قلم نفساني نوشته بشود، اهل عالم نفس آن صفات را ميخوانند. و هرگاه با مداد و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۱ *»
قلم و خط عقلاني نوشته بشود، اهل عالم عقل آن صفت را ميخوانند. و يا با مداد فؤادي و قلم و خط فؤادي نوشته شود، اهل فؤاد آن خط را ميخوانند. حالا هرگاه خداوند عالم با دست قدرت و قلم قدرت و مداد قدرت بنويسد صفت خود را مثل حضرتامير كذائي، آيا انشدكم باللّه عيبي دارد در ملك، و وحشتي دارد؟ آيا راضي ميشويد كه دو نخود زاج و مازو صفاتاللّه باشد و حضرت امير كذائي نباشد صفاتاللّه؟ اين چه مرضي است و چه همّتي است كه امام خود را چنين بدانيد؟ مگر صفاتاللّه نيست؟ آيا نشنيدهايد كه خداوند عالم ميفرمايد و للّه الاسماء الحسني و امام در تفسير ميفرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني و ميفرمايد الاسم صفة اسم صفت است. و همچنين به ادلّه و براهين بسيار ثابت كردهايم براي شماها كه ايشانند صفاتاللّه، بلكه خدا را صفتي ديگر نيست و صفت خدا بايد چهارده نفس شريف باشند و مجسّم و زنده در ميان مردم راه ميروند و اكل و شرب ميكنند و زن ميگيرند. پس بتحقيقكه ايشانند صفاتاللّه و به صفات خدا صفات خدا ميگوئيم، به صفات، ذات نميگوئيم. و چه ميتوان گفت به صفات غير صفات؟ هرگاه بنا بود كه الف حرف بزند، اگر ميپرسيدي از او كه تو چه چيزي؟ نه اين است كه ميگفت من الفم؟ و همچنين از باء بپرسي، ميگويد من بائم. و از تاء بپرسي، ميگويد من تائم و همچنين از هريك از اين حروف كه بپرسي، اسم خود را ذكر مينمايد نه غير خود را. گذشتيم، آيا تو به الف، جيم ميگوئي؟ يا به جيم، عين ميگوئي؟ يا به الف الف ميگوئي و به جيم، جيم ميگوئي، و به عين عين؟ البته به الف نميگوئي تو دالي، و به دال، عين نميگوئي و غير از اين ديگر چارهپذير نيست كه به الف الف بگوئي و به دال دال. پس من به صفات خدا چه بگويم؟ آيا نگويم صفات خدا و حال اينكه از ازل صفاتاللّه ايشانند لاغير و حالا صفاتاللّه شدهاند و چاره از دست رفته است و قلمي كه نوشته است اين را خشك شده است، جفّ القلم. چه گلوها پاره شود و چه نشود و چه سينهها تنگي كند و چه نكند. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله؟
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۲ *»
حالا نتيجه اين شد كه به اسم عالم خدا عالم بگوئي لا غير، پس سينهاي كه از اين تنگي كند البته در او عداوت ائمه اطهار است و اين دشمن خداست بالبداهه. بجهت اينكه ما ميگوئيم ايشان صفات خدايند و صفت خدا خلق خداست و خدا چنين قدرتي دارد كه بندهاي خلق كند و صفت خود قرار دهد و او را قائممقام خود كند تا جميع افعال ربوبيت از او سرزند؛ حتي اينكه نماند فعلي از افعال خدا كه از او سر نزند.
الحاصل؛ صفت خدا اگر به هر خطي نوشته شود و با هر مداد و قلمي كه نوشته شود، حتي اگر با يد قدرت و قلم قدرت و مداد قدرت نوشته شود كه آن صفت خداست و مخلوق خداست و مخلوق خدا غير خداست و اين خدا نيست. پس هرگاه تو با اين ذلّت و اضمحلالت بگيري قطعهاي از اين هوا را كه شيئي است جسماني و بواسطه شش و دهان و لب و دندان اين را مركّب كني و بيرون بياوري، صفاتاللّه بنامي اين را و اين صفاتاللّه باشد، حضرتامير چرا با اين جلالت و عظمت كه بواسطه يد قدرت و قلم قدرت نوشته شده است نباشد صفاتاللّه؟ حاشا، اين چه ناخوشي است؟ پس او اسمي است كه خداوند عالم جميع صفات خود را مضمراً در او نوشته است كه همه صفات در اوست چنانكه اگر از آن بزرگوار بپرسي تو چهچيزي و چه صفتي و چه اسمي، ميفرمايد انا العالم انا الحاكم انا المالك انا الخالق انا القادر انا الرازق انا القديم انا الاسماء الحسني انا ذات اللّه العليا انا شجرة طوبي انا سدرة المنتهي انا المولي انا الولي انا المجير انا الحي انا القيّوم انا قاسم الارزاق انا الفاعل انا البصير انا السميع و امثال اينها آنچه را كه بفرمايد همان است كه بوده و ميفرمايد. زيراكه جميع صفات خدا در اين اسم منطويست و همه در اين هست حقيقتاً و همين است لا غير. و صفت كلي خدا و صفت بزرگ خدا اين بزرگوار است بدون شك و شبهه و هرچه از صفات خدائي را كه بگويد از براي خود، پس خود را شناسانيده لاغير و نگفته است مگر آنچه شأن اوست. بلي هرچه هست ميگويد و چه ميتوان كرد؟ آنچه هست ميگويد هستم و هست اين كه ميگويد.
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۳ *»
الحاصل؛ هرچه غير خداست صفت خداست و حضرتامير افضل و اشرف از جميع صفات خداست بلكه اصل و فرع و اول و آخر و مبدء و مآب جميع صفات خدائي است و بگوئيد كل صفات خدائي، حضرتامير است صلواتالله و سلامهعليه. پس بنابراين جسم علي در ملك جسم خدا است و روح علي در ملك روح خداست و نفس علي در ملك نفس خداست و عقل علي در ملك عقل خداست و ذات او ذات خداست و اسم او اسم خداست. پس هركس بخواهد در ملك اسم خدا را ذكر كند بايستي اسم علي را ذكر كند زيراكه كسي هرگاه از ملك بيرون نباشد و بخواهد خدا را ذكر كند، بايست به اسم او كه در ملك است ذكر كند و اسم خدا در ملك، اسم اين بزرگوار است و اين بزرگوارانند اسماءاللّه در ملك و هرگاه كسي بخواهد خدا را بشناسد بدون ولايت و معرفت اين بزرگوار، هرآينه و بدرستي و تحقيق كه خدا را نخواهد شناخت ابداً و چنين كسي خدا را نميشناسد و توحيد نكرده است خدا را. زيراكه راهي ديگر از براي توحيد خدا نيست مگر قبول ولايت اين بزرگوار.
پس راه شناختن خدا شناختن حضرتامير است لاغير و از اسم بايد پي به مسمّي برد و اسم خدا ايشانند و اسم خدا همان است كه خود فرموده است و اسم خدا توقيفي است كسي ديگر نميتواند اسم از براي خدا بگذارد و نيست اسمي براي او مگر اسمي كه خود بر خود خوانده است. انشدكم باللّه بعد از اين ادلّه و براهين و تحقيقات شريفه ديگر اشتباهي براي كسي مانده است؟ مگر اينكه دشمني ائمه در سينه او باشد. اگر ميخواهيد چيز بفهميد عداوت با ما را ترك كنيد تا چيز بفهميد و با عداوت چيزي فهميده نميشود. هم شما محروم ميشويد از اين فيض و هم معاقب. زيراكه هركس حرمت چيزي را نگاه نداشت، خدا آن چيز را از او ميگيرد و محروم ميكند او را از آن. حالا اگر شما حرمت اين علم را نگاه نداريد، خدا شما را محروم خواهد كرد از اين علم و معاقب خواهيد شد.
الحاصل؛ معلوم شد كه ائمه صفاتاللّهند بالبداهة و اليقين حالا كه ميگوئيم خدا
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۴ *»
نجاتدهنده كشتي نوح است از دريا، نتيجهاش اين است كه نجاتدهنده اسم فاعل است و اين صفتي است از صفات خدا و اسمي است از اسماء خدا و بديهي است كه ايشانند سلاماللّه عليهم صفاتاللّه و اسماءاللّه. پس آن صفت نجاتدهندگي خدا، نجات داد او را و حضرتامير كل صفات خداست و همه صفات خدا در آن يك صفت مضمر است. پس او بود صفت نجاتدهندگي خدا مر نوح را و ابراهيم را و يونس را و هريك از انبيا و غيرهم را كه در بليهاي مبتلا شده بودند. پس اين است كه ميفرمايد من بودم در كشتي با نوح و او را نجات دادم، و من بودم با ابراهيم در آتش و او را نجات دادم، و من بودم با يونس در بطن ماهي و او را نجات دادم، و من بودم با يوسف در چاه و او را نجات دادم، و من بودم با هريك از انبيا و غيرهم در هر بليهاي كه مبتلا ميشدند و نجات دادم ايشان را. و فرمود من بودم با همه انبيا بطور خفي و آمدم با خاتمالنبيين در ظاهر. آيا اگر تو بر كاغذي بنويسي يا بر ديوار بنويسي و يا بر چيز ديگر بنويسي كه منم گرداننده آسمانها، و از قضا يك نبيي يا وليي روح بدمد به او و او به سخن درآيد؛ از او بپرسي كه تو چه كلمهاي از كلمات؟ چه ميگويد؟ البته ميگويد منم گرداننده آسمانها. بجهت اينكه اين كلمه همين است كه هست لاغير و اسم خود را ميگويد. حالا هرگاه اين كلمه را خدا با قلم قدرت بنويسد بر صفحه كائنات و اين سخن بگويد، آيا غير از اين بگويد كه هست؟ و حال اينكه آئينه تمامنماي خداست كائناً ماكان و بالغاً مابلغ و چون هر موجودي آئينهاي است كه چيزي از صفات خدا را نماينده است، لهذا اين بزرگواران كه خلاصه موجودات و سيّد كائناتند، بايد افضل و اشرف و اكمل باشند از همه موجودات و اكمل آن است كه تمام صفات و كمال او را بنماياند. پس هرگاه چنين شد اگر از او بپرسي كه تو چه آئينهاي از آئينهها هستي؟ ميفرمايد من آئينه تمامنما و آئينهاي هستم كه تمام صفات و كمال خدا را نمايانم.
لكن از بس حركات پوچ از شماها ميبينم حيفم ميآيد كه آن مطالب عاليه را به شما بگويم و اگر مردماني بوديد طالب علم، به اندك زماني اعلم علما ميشديد و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۵ *»
اعرف عرفا ميشديد، بطوري كه از كسب و كار و زراعت خود هم باز نمانيد. چنانكه در كرمان در دكانهاي خود نشستهاند در حالتي كه اعلم علمايند و با مجتهدين در مقام مباحثه بر ميآيند. زيراكه حقيقتاً چيزي در دست دارند و ميشناسند ائمه خود را بهتر از كساني كه غير اين سلسلهاند به هزار مرتبه. پس هرگاه شما هم در روزي يك ساعت يا هفتهاي يك ساعت عمر خود را صرف طلب دين نمائيد و از دنيا اين يك ساعت رو بگردانيد، در حالتي كه بيغرض و مرض باشيد و طلب علم نمائيد، به اندك زماني ميشناسيد ائمه خود را بهتر از ديگران.
اگرچه مراد ما اينها نبود ولكن خدا بمصلحتي كشانيد ما را به اينجا و مراد من اين است كه خدا را چنان خيال نكنيد كه در فضائي ميباشد و از براي او جهتي و طرفي و جوارحي ميباشد. بلكه خداي شما بر تمام خلقش مساوي است و به كسي نزديكتر از كسي نيست. و مردم نسبت به يكديگر نزديكتر از ديگري به خدا ميباشند. مثلاً حضرت امير اقرب است از كل مخلوق به خدا. اگر بخواهي بداني نوعي از اين مطلب را، اين است كه آسمان كُرَوي است و خدا محيط بر جميع آسمان است ولكن نه اينكه خدا را برگرد آسمان خيال كنيد، بلكه از يكطرف هم بالاي سر نيست و از همه جهات مساوي است براي خلق بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد الرحمن علي العرش استوي يعني خدا بر همه اشياء مساوي است و به هيچچيز نزديكتر از هيچچيز نيست و هركس نزديكتر است به خدا به حضرتامير نزديكتر است و حضرتامير از همه طرف نزديكتر است به خدا. پس همه خلق زير پاي اويند و هيچ فيضي نميرسد به خلق مگر اينكه اول به حضرتامير ميرسد و بعد از او به خلق ميرسد در هزار هزار عالم. زيراكه او بر عرش و كرسي و آسمانهاي هزار هزار عالم محيط است به اينطور كه آسمان اول برگرد زمين است و آسمان دويم برگرد آسمان اول است و آسمان سيوم برگرد آسمان دويم و همچنين آسماني برگرد آسماني است و همه اين آسمانها در تحت كرسي است و كرسي در تحت عرش و عرش در تحت حجب اول و حجب اول در تحت حجب
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۶ *»
ثاني و حجب ثاني در تحت حجب ثالث و همچنين حجبي در تحت حجبي است تا سيصد و شصت حجب و همه اينها در تحت جسم كلّند و جسم كل در تحت مثال ميباشد و مثال در تحت ماده ميباشد و ماده در تحت طبيعت ميباشد و طبيعت در تحت نفس ميباشد و نفس در تحت عقل ميباشد و عقل در تحت فؤاد ميباشد و فؤاد در تحت اسماء و مسمّيات ميباشد و اينهمه يك عالمي است از هزار هزار عالم و در تحت عالم دويم است و عالم دويم در تحت عالم سيوم است و عالم سيوم در تحت عالم چهارم است و همچنين هر عالمي در تحت عالمي ديگر است تا عالم بالايي و عالم هزار هزارِ آخري و هر عالم عالي محيط است بر عالم داني و بدن آن بزرگوار محيط است بر كل اين عالمها چنانچه ميخواني در دعاها اينكه فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت و مراد از سماء هر بلندي است و اينكه اختصاص به خدا داده شده است يعني هر بلندي كه از تو است و در ملك تو است. و سماء خدا سماء مشيّت است و ارض خدا، ارض امكان است. پس پر كرده است خدا آسمان مشيت و ارض امكان را به ائمه اطهار و احاطه كرده است جميع ذرات وجود را بطوري كه نيست هيچ ذرهاي از ذرات وجود كه نور آن بزرگوار نتابيده باشد و آن بزرگوار نزديكتر است به جميع ذرات عالم از خود آنها و مثَلش از جهتي مثل يك گوئي است كه بيندازي در ميان آب تا بخيسد و به همه ذرات او آب نفوذ كند و نمانده باشد از او چيزي مگر اينكه همه ذرات او را آب پر كرده باشد.
الحاصل؛ آن بزرگوار محيط است بر كل ملك و حضرتپيغمبر محيط است بر آن بزرگوار و خدا محيط است بر حضرتپيغمبر و از پيغمبر تا نجبا واسطگانند مابين خدا و خلق و هرچه برسد از خدا به خلق، به اين واسطهها ميرسد. زيراكه از صفات او فيض ميرسد به خلق و ايشانند صفاتاللّه و كسي درك ذات خدا را نميكند و اگر كسي بخواهد بداند يكي از صفات خدائي را بايد آئينه قلب خود را صفائي بدهد و مقابل حضرتامير بدارد و يك صفت او در او منطبع بشود و اگر چنين كرد ميداند
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۷ *»
صفاتاللّه را. مثلاً اگر تو در ميان يك كره بلوري باشي و نور در بيرون اين بلور باشد هرگاه تو بخواهي به آن نور نظر نمائي راه نظري نداري مگر از اين بلور نظر نمائي بجهت اينكه نور ميتابد به اين بلور پس تو از آن بلور ميبيني آن را و غير از اين واسطه طوري ديگر نميشود به آن نور برسي و نظر نمائي و از او فيضيابي كني. پس اگر از حضرتامير نبيني صفاتاللّه را از كجا خواهي ديد و از كه خواهي ديد صفات خدا را؟ آيا خدا صفاتي ديگر دارد غير از اين چهارده نفس شريف؟ بلكه جميع صفات خدائي ميتابد به ائمه اطهار سلاماللّه عليهم و از ايشان ميتابد به شيعياني كه آئينه تمامنماي ائمه اطهارند و از ايشان ميتابد به ساير خلق و چون همه صفات خدائي در حضرتامير جلوه كرده است اگر كسي او را بشناسد خدا را شناخته است حقيقتاً و هركس صفات او را دانست صفات خدا را دانسته است حقيقتاً چنانچه امام فرمود انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي و حاصل نميشود معرفت خدا مگر به اينطور و هركس او را اراده كند خدا را اراده كرده است چنانكه در بعضي از زيارات ميخواني من اراد الله بدء بكم و من وحّده قبل عنكم و ميخواني در دعا و لااحصي ثناء عليك و انت كمااثنيت علي نفسك و مراد از اين معني اين است كه ميگوئي ثنا كرده نميشوي تو مگر اينكه خود خود را ثنا بگوئي. پس هيچ صفتي نيست مثل صفت خدا و صفت او منزّه است از جميع وصفي كه خلق بكنند و امام ميفرمايد ليس لصفته حدّ محدود و لا نعت موجود و لا اجل ممدود و خدا ميفرمايد لو كان البحر مداداً لكلمات ربّي لنفد البحر قبل انتنفد كلمات ربّي. پس صفت خدا بسيار است و كسي او را احصا نميتواند بكند و صفت خدا اين بزرگوارانند و معاني صفت، اين بزرگوارانند چنانكه خود فرمودهاند و اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه و آنچه هست صفت ايشان است چنانكه فرمودند كل ملك يك صفتي از صفات اوست و هيچكس نميتواند ادراك كند يك صفتي از صفات آن بزرگوار را و اين است معني و ان تعدّوا نعمة اللّه لاتحصوها كسي نميتواند احصا
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۸ *»
كند فضل آن بزرگوار را بجهت اينكه خلق از شعاع نور او خلق شدهاند، چگونه اشعه از منير مخبر ميشوند؟ مثلاً اگر من يك شعاعي از اشعه چراغ باشم، از خود چراغ نميتوانم خبر داشته باشم و بنابراين همه اين عرصه ايجاد يك شعاعي از اشعه اوست و اگر همه اين ايجاد مداد شوند و فضيلت حضرتامير نوشته شود، يك صفتي از صفات او و يك فضل از فضائل او نوشته نميشود. زيراكه همه اين صفحه ايجاد روي هم رفته يك صفت از صفات اوست و نميتواند از خود بالاتر رود و فوق خود را ادراك كند و او در يك طرف حضرتامير واقع شده است نهايت همان يك طرف را حكايت ميكند. مثلاً هرگاه تو يك طرف چراغ بنشيني همان يك طرف چراغ تو را روشن ميكند و تو هم همان يك طرف او را حكايت ميكني و طرف ديگر او را نميبيني و طرف ديگر او هم تو را روشن نكرده است و تو هم هرچه وصف كني همان را كه از يك طرف آن ديدهاي وصف ميكني نه بيش از او را. حالا اين است كه آنچه در ملك وصف بشود همان را كه ديدهاند از اين يك طرف بيشتر وصف نميتوانند بكنند. تعجب است كه اين را هم گفتهاند والاّ اگر همه ملك مدح نمايند چيزي از يك فضل او نگفتهاند. پس كساني كه ميگويند من غلو كردهام، آيا نيستند كه بشنوند و ببينند كه چگونه تنزيه ميكنم صفات اين بزرگوار را؟ گذشتيم، آيا غلو ميشود انشدكم باللّه در اينجا مگر چيزي از فضل ايشان را گفتهام براي شماها كه بالاتر بروم از او و كسي ميتواند از اين مقام بالاتر برود تا اينكه غلو كند. خوب آيا چه گفتهايم ما به اين بزرگوار؟ ما نگفتهايم كه حضرتامير خداست بلكه ما ميگوئيم كه حضرتامير فرمود انا عبد من عبيد محمّد و ميگوئيم اشهد ان لااله الاّاللّه و اشهد انّ محمّداً رسولاللّه و اشهد انّ عليّاً ولياللّه بلي چيزي كه ميگوئيم اين است كه ميگوئيم او آئينه سرتاپانماي خداست و تمام او مقابل تمام خدا افتاده است و تمام او تمام صفات و كمالات خدا را حكايت ميكند. اين است كه هركس او را شناخت خدا را شناخته و هركس او را نشناخت خدا را نشناخته حقيقتاً و او چنان فاني است در جنب خدا كه خود او نفس خداست و خود او صفت
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷۹ *»
خداست و خود او خود خداست، چنانكه گفته است:
رقّ الزجاج و رقّت الخمر | فتشاكلا و تشابه الامر | |
فكأنّما خمر و لا قدح | و كأنّما قدح و لا خمر |
يعني رقيق شد شيشه و رقيق شد خمر، پس متشاكل شدند و مشتبه شد امر مثل اينكه آيا اين خمر است كه چنان ايستاده بيشيشه و قدح، و يا قدحي است سرخ بيخمر. و چنان فاني است كه مناسب آمده گفته شاعر كه:
ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من | تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته |
و معهذا او خدا نيست و بنده خداست ولكن بندهاي است كه آئينه سرتاپانماي خداست و آئينه تمامنماي صفات و كمال خداست. و چون هرچه را كه تو ميبيني يا به ادراك در ميآوري صفت است نه ذات، لهذا هرچه اضافه به سوي خدا بكني به سوي صفت خدا واقع ميشود و ايشانند جميع صفات خدائي و خدا را صفاتي ديگر نيست مگر ايشان و به هيچ مدركي بيرون نميآيد صفات خدائي مگر آنچه از ايشان بفهمي و چون صفات خدا خودنما نيست و خدانماست، پس ائمه سلاماللّه عليهم هيچ خودنما نيستند. مثل هوا كه هيچ خود را نمينماياند و هميشه غيرنماست؛ چنانچه ميبيني چيزي را و نميبيني هوا را و هوا بنظر نميآيد بجهت لطافت او. و همچنين است آب بسيار زلالي اگر باشد نيز خودنما نيست و غيرنماست، و همچنين با عينك تو قرآن ميخواني و تو ميبيني با چشم خود قرآن را ولكن از عينك، و عينك نماينده قرآن است و هيچ خود را نمينماياند و او قرآن را حكايت ميكند و روايت ميكند از براي تو ولكن آجر از بس كثيف است هيچ غيبنما نيست و تمام او خودنماست.
حالا اين بزرگواران غيبنمايند و هيچ خودنما نيستند و تمام ايشان خدا را حكايت ميكند مثل هوا. و حضرتپيغمبر و حضرتامير دو واسطهاند مابين خدا و خلق كه خودنما نيستند و تمام ايشان غيبنماست مثل دو عينك كه حكايت ميكنند
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۰ *»
كلام خدا را. پس ايشانند واسطه معرفت خدا براي خلق، به اين معني كه هركس شناخت ايشان را بتحقيقكه شناخته است خدا را. زيراكه خدا را شناختي جز شناختن ايشان نيست و همين است شناختن خدا و خدا چنين قرار داده است كه شناختن ايشان عين شناختن او باشد؛ چه سينهها تنگي كند و چه گلوها پاره شود. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله اگر كسي دوست است همينكه ميشنود چيزي از فضيلت را مسرور ميشود و اگر دوست نيست و دشمن است، همينكه ميشنود چيزي را از فضل ايشان گردنها را سيخ ميكند و پشت را راست ميكند و رنگش سرخ ميشود و چشمهايش از جا در ميرود. حالا هركس كه فضيلت ايشان را قبول كرد، خدا را توحيد كرده است و هركس قبول نكرد، خدا را توحيد نكرده است و دوستي ايشان هم نميشود مگر به قبولكردن از راويان فضائل او و تسليمكردن حاملان فضائل او.
و صلي الله علي محمّد و آلهالطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۱ *»
«مجلس بيستوچهارم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما از تفسير اين آيه شريفه رسيد در شرح توحيد صفات و گفتيم كه مثل صفت او كسي نيست چنانكه خداوند عالم فرموده است در آنجا كه ميفرمايد ليس كمثله شيء يعني نيست مثل صفت او چيزي. اگرچه ملاّها چنين معني ميكنند كه اين كاف كاف زائده است ولكن خدا هرگز زياد نميگويد. و معنيش اين است كه در عربيت قرار اين است كه مثل و مثال و مثل را يكي ميدانند. مثلاً آنچه از آفتاب در آئينه ميافتد او را مثل ميگويند و مثال هم ميگويند و مثل هم ميگويند و اين است كه شنيدهاي كه از براي خدا امثال عليائي است و امثال غيرعليا، و اين امثال عليا همان اسماء عليائي است كه ائمه طاهرينند سلاماللّه عليهم. بجهت اينكه اسم خدا محمود است و اسم پيغمبر، محمّد صلي الله عليه و آله. و يك اسم خدا علي است و اسم حضرتامير، علي است. و او قديمالاحسان است و حضرت امامحسن و امامحسين، اسم آن دو بزرگوار است. و او فاطرالسموات و الارض است و حضرت فاطمه، فاطمه است. و همچنين اسم هريك از ائمه از اسم خداست و گرفتهاند از اسم خدا از براي خود اسمي را. پس اينجا معلوم ميشود معني الحمد للّه ربّ العالمين و معني او اين است كه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۲ *»
حمد، اسم پيغمبر است و اوست مخصوص خدا؛ نه حمدي كه خلق بكنند و حمدِ خلق لايق خدا نيست. پس او حمدي است كه خدا براي خود كرده و او مخصوص خداست و بس. و چون اسم خدا محمود است، لهذا اسم پيغمبر از اين اسم است چنانكه در زمين او را محمّد ميگويند و در آسمان او را احمد ميگويند و در عرش او را احد ميگويند و در فوق عرش او را حم ميگويند و در مقامي ديگر او را حاء ميگويند. حالا اين است كه خدا ميفرمايد و للّه المثل الاعلي و مثل اعلي پيغمبر است بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد الحمد للّه و ثابت شد كه حمد، اسم خاتمالنبيين است و اوست مخصوص خدا. زيراكه او حمدي است كه خود براي خود كرده و اوست لايق خدا و بس. و به اعتباري مثل اعلي حضرتامير است صلواتالله و سلامهعليه و اوست مخصوص خداوند عالم. حالا اگر نفهميديد مخصوص خدا يعني چه، مقدمهاي ميگويم تا بداني معني مخصوصيت را.
هرگاه شخص مسكيني در يك بياباني باشد و يك قرص ناني داشته باشد و جميع مايملكش همين يك قرص نان باشد و پادشاهي عادل از قضا به اين مسكين برسد در حالتي كه از گرسنگي نزديك به هلاكت شده باشد، و اين مسكين اين پادشاه را اولي از خود بداند و نان خود را بدهد به پادشاه و بداند كه اگر ندهد يحتمل كه جان پادشاه به معرض تلف باشد و براي آن مسكين ديگر چيزي باقي نماند كه بخورد و رفع جوع بكند و جان خود او هم به معرض تلف باشد. حالا اگر پادشاه اين نان را صرف نمايد و جان او بسلامت بماند و برگردد به ولايت خود هرگاه آن مسكين احياناً بيايد روزي در نزد پادشاه، آيا پادشاه بايد چه بدهد به او تا مقابل احسان او بشود؟ اگر پادشاه عادلي باشد و منصف باشد، اگر تمام مايملك خود را به او بدهد، نهايت مقابل احسان او احساني كرده است. زيراكه آن مسكين جميع مايملكش را داده در راه او، بلكه جان او را خريده و جان خود را داده. بجهت اينكه ديگر چيزي براي آن مسكين نمانده بود كه صرف نمايد. و از قضا يا قافلهاي از آنجا عبور كرد و چيزي به او رسيد و يا
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۳ *»
نوعي ديگر به او غذائي رسيد و زنده ماند، تا اينكه روزي به نزد پادشاه رسيد. حالا پس مكافات او را شخص عادل بايد بيش از آنچه كرده است بدهد ولكن هرگاه شخص لئيمي باشد خواهد گفت آخر اين يك قرص نان صد دينار قيمت دارد و همين را هم به او بدهيم.
حالا ائمه اطهار سلاماللّه عليهم آنچه مايملك داشتند دادند در راه خدا و خداي به اين كرامت و عدالت آيا چه بايد بدهد به ايشان؟ اگر آنچه خدا دارد به ايشان بدهد نهايت مقابل احساني كرده و اما از كرم و سخاوت خدا دور است كه به ايشان چيزي بدهد كه مكافات سر بسر باشد. پس بايد بيش از اين خدا بدهد به ايشان. خدا ايشان را اعلي از جميع مخلوقات خلق كرده و از براي خلق سهمرتبه است: مرتبه اعلائي است و مرتبه اوسطي است و مرتبه اسفلي. و اهل هريك از اين سهمرتبه هرگاه احساني بكنند للّه، خداوند عالم از براي هريك جزائي قرار داده به مراتب مختلفه، و فرموده است از براي جمعي از ايشان من جاء بالحسنة فله خير منها و از براي جمعي فرموده است كه من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و از براي جمعي ديگر فرموده است كمثل حبّة انبتت سبع سنابل في كلّ سنبلة مأة حبّة و از براي جمعي از اين هم زيادتر ميدهد چنانكه ميفرمايد و اللّه يضاعف لمن يشاء و از براي جماعتي ديگر فرموده است انّما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب.
حالا با اينكه ايشان اعلي از جميع خلقند و به جميع مراتبهم للّه احسان كردهاند و دادهاند آنچه داشتهاند در هريك از اين مراتب و به اينكه خدا هم قادر و كريم و جواد است و ايشان هم قابليت دارند كه همه اين جزاها را به ايشان بدهد و حال اينكه صبري هم كه ايشان كردند در راه خدا هيچكس نكرد، پس بايد به ايشان مضاعف بدهد از مكافات. و اين است كه خداوند عالم داده است به ايشان بلانهايت آنچه داده است. مثلاً ايشان نفس خود را دادند در راه خدا، نفساللّه شدند بلانهايت. و عقل خود را دادند در راه خدا پس عقل خدا شدند بلانهايت، و قلب خود را دادند در راه خدا
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۴ *»
قلباللّه شدند بلانهايت و همچنين هرچه دادند در راه خدا، خدا هم داد به ايشان بلانهايت. و چون هرچه داشتند دادند در راه خدا، خدا هم هرچه داشت داد به ايشان بلانهايت. بلي، پيغمبر نگذاشت چيزي از براي خود چنانكه داد در راه خدا برادر و داماد و وصيّي مثل علي بن ابيطالب و او را به ضرب شمشير به درجه شهادت رسانيدند، و داد در راه خدا دختري را مثل حضرتفاطمه زهرا۳ تا اينكه در به پهلوي او زدند و محسن او را سقط كردند و از همان درد آن بزرگوار شهيد شدند. و داد در راه خدا نور چشمهاي خود را مثل امامحسن و امامحسين را كه يكي را به زهر جفا شهيد كردند و يكي در كربلا جان خود را و مال و عيال خود را و فرزند هجدهسالهاي مثل علياكبر و ماه بنيهاشم عباس را و فرزند برادر خود قاسم را و هجده نفر از بنيهاشم را در آن روز در راه خدا داد و همه شهيد شدند و اهل بيت آن بزرگوار را اسير كردند و شهر به شهر و ديار به ديار بردند، و به شام محنتانجام بردند و در مجلس يزيد پليد اهلبيت را نگاه داشتند و سر مبارك آن بزرگوار را در طشتي گذاردند در آن مجلس، و خلاف ادب با او نمودند. و با اين اذيت كه از اعداء كشيد آن بزرگوار در راه خدا صبر فرمود و همين صبر، صبر پيغمبر بود بلكه در حضور او سر سيدالشهداء را بريدند و بر نيزه كردند و اهلبيتش را اسير كردند. بلكه وقتي كه حضرت به زمين افتادند، بجهت تعظيم پيغمبر و حضرت امير بود كه در آنجا ايستاده بودند كه فرمودند اي حسين بيا بنزد ما. و خود پيغمبر قبول فرمود در عالم ذرّ كه چنين مقهوريتي بكند و با مقهوريت اظهار دين نمايد و همين بود مقهوريت پيغمبر كه از سيدالشهداء جلوه كرد؛ پس صبر فرمود در راه خدا. و همچنين هريك از ائمه را در راه خدا داد و ايشان را شهيد كردند و آن بزرگوار صبر فرمود در راه خدا و آنچه كشيد از دست امت يداً و لساناً و قلباً در هر عصري از اعصار، صبر فرمود در راه خدا و در هر عصري به دوستان او هرچه اذيت كردند صبر فرمود. پس كسي بيش از آن بزرگوار صبر نكرد، پس از براي اين بزرگوار است باطن انّما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب. و خدا هرگاه بفرمايد بيحساب،
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۵ *»
ديگر احصا نميشود و كسي درك نميكند مگر خود او. پس مجملاً بدانيد كه چون آن بزرگوار داد در راه خدا آنچه داشت، خدا هم داد به ايشان ولكن بيحساب داد و هرچه داد بغير حساب داد.
حالا اگر جاهلي اشتباهي بكند در اين مطلب، ميگوئيم آيا ايشان قابليت اين احسان را دارند يا نه؟ و اگر ايشان قابليت دارند خدا قادر هست كه چنين احساني نمايد يا نه؟ و اگر خدا قادر هست و ايشان هم قابليت دارند، آيا خدا بخيل است كه نميدهد يا نه؟ و اگر خدا بخيل نيست و قادر هم هست و قابل اين احسان هم هستند ائمه و صبر ايشان هم از جميع خلق زيادتر بود و آنچه هم داشتند دادند در راه خدا، خدا هم داد به ايشان آنچه داشت بغير حساب. چه ميگويم؟! واللّه اگر خدا جميع مايملكش را بدهد مقابل يك شاخ موي سيدالشهداء نميشود. پس آنچه خدا داده از احصاي ادراك جميع خلق بالاتر است و كسي نميتواند بفهمد ابداً كه خدا چه به ايشان داده است. آيا فكر نميكنيد در اينكه هرگاه خدا هفتصد برابر بدهد به ايشان، يا مضاعف بكند بر ايشان، يا بغير حساب بدهد به ايشان، چه ميشود؟ آيا ميدانيد كه جميع ملك از شعاع يك جهت از يك صفت سيدالشهداء خلق شده است و به التفات آن بزرگوار زندهاند جميع صاحبان حيات و همه موجودات كه،
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
پس همه وجود اشعهاي از ايشان است و نوري از انوار ايشان است. بلكه اين مطلب را شاعري گفته است اگرچه از براي خدا گفته ولكن جاي او اينجا است:
اي سايه مثال گاه بينش | در نزد وجودت آفرينش |
پس بازاء اين صبرهاي پيغمبر خدا ثناء گفت او را همچنانكه در زيارت جامعه ميخواني موالي لااحصي ثناءكم و لاابلغ من المدح كنهكم و من الوصف قدركم و حاصلش اين است كه احصا نميشود ثناء ايشان و نميرسد از مدح به كنه ذات ايشان و از وصف به قدر ايشان. چنانچه در بعضي از زيارات است اينكه ميگوئيم لااحصي
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۶ *»
ثناء عليك انت كمااثنيت علي نفسك پس ايشان را خدا نور خود قرار داده و ايشان را چشم و دست و گوش و نفس خود خوانده، بلكه ذاتاللّه العليا اين بزرگواران را خوانده است چنانچه در بعضي از زيارات ميخواني. و ايشانند يداللّه بغيرحساب و عيناللّه بغيرحساب و اذناللّه بغيرحساب و نفساللّه بغيرحساب و قلباللّه بغيرحساب و آنچه نسبت داده ميشود به ايشان، همان است نسبت دادهشده به خدا. و نرسيده است از ايشان به همه هزار هزار عالم مگر يك الف نصفهاي كه يك نقطه باشد. چگونه نه و حال اينكه من كه از صد هزار يكذرهاي از آن علم را نميدانم، اگر صدهزار سال از آنچه را كه ميدانم بگويم چيزي را از آن نگفتهام. پس موافق انّما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب از احصاء بيرون است آنچه را كه به ايشان داده است و مدرك اين، در ملك نيست. بجهت اينكه همه اين هزار هزار عالم از نور جسد سيدالشهداء خلق شده است و پيغمبر خود سيدالشهداء را انفاق كرد در راه خدا. و هرگاه منير را انفاق كند، البته انوار را هم انفاق كرده است در راه خدا چنانكه تو چراغ را هرگاه انفاق كني، نور او را هم انفاق كردهاي و سيدالشهداء مايملك آن بزرگوار است كه داده است در راه خدا. پس چگونه تعقل ميشود آنچه را كه داده است خدا به ايشان؟ پس بيان نميشود اين و به لفظ بيرون نميآيد. همينقدر بدانيد كه آنچه به ايشان داده است بلانهايت و نامتناهي است چنانچه در قرآن شرح ميفرمايد در آنجا كه ميفرمايد و لاتحسبنّ اللّه مخلف وعده رسله و خلف وعده هم نكرده است خدا در اينكه فرموده است انّما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب و داده است آنچه داده است به ايشان بغير حساب.
پس معلوم شد كه ايشانند امراللّه و حكماللّه و نفساللّه و ايشانند مشية اللّه و ايشانند ذاتاللّه. و ابن ابيالحديد سنّي ناصبي در وصف حضرتامير اقرار كرده است به اينكه جميع افعال ربوبيت از دست آن بزرگوار ظاهر ميشود چنانكه ميگويد:
تقيّلتَ افعال الربوبية التي | عذرتُ بها من شكّ انّك مربوب |
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۷ *»
و ميگويد:
صفاتك اسماء و ذاتك جوهر | بريء المعاني من صفات الجواهر |
و همچنين در فضل آن بزرگوار ميگويد فضلي چند را كه اگر از براي شماها بگويم هرآينه وحشت ميكنيد و خاك بر سر آن شيعهاي كه بدتر از ناصبي باشد. و شافعي ميگويد كه:
و مات الشافعي و ليس يدري | علي ربّه ام ربّه اللّه |
حالا خود را پستتر از سنّي مخواهيد و امام خود را حقير مشماريد، امام شما صاحب قدرت عظيمه است و فضيلت او را قبول كنيد و انكار مكنيد هرچه ميشنويد، اگرچه نفهميد؛ شايد امام شما بالاتر از اين فضل باشد كه ماها ميدانيم. بلكه آنچه گفته شده است الي الآن يك نقطه از فضل او گفته نشده است، پس چگونه تعقل ميتوان كرد مقام آن بزرگوار را؟ زيراكه مقام او از ملك برتر است و آنچه ما ميگوئيم در مقام بندگي است و او بندهاي است از بندگان خدا. بلكه خود فرمود انا عبد من عبيد محمّد. حالا جاهلي در اينجا شبهه نكند كه ما او را خدا ميگوئيم، لعنت خدا بر كسي كه ظاهرش غير از باطنش باشد و او را خدا بداند و چيز ديگر بگويد، هركسي كه بگويد تا روز قيامت. ولكن چنان بندههايي هستند كه جميع صفات خدائي از ايشان ظاهر ميشود و آئينه سرتاپانماي صفات و كمالات خدايند و آنچه را كه بتوان اسم و رسمي از براي او گفت از براي خدا، صفت اين بزرگواران است و هر خيري كه هست از ايشان است چنانچه در زيارت ميخواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. پس مبدأ و منتهاي كل اسماء الله ايشانند و جميع فهمها و مدارك خلق پستتر از مقامات ايشان است و چيزي بر ايشان سبقت نميگيرد. نميبينيد كه ميفرمايد لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع.
الحاصل اينها مراد ما نبود و خدا كشانيد ما را از مصلحتي به اينجا. كلام ما در توحيد صفات بود و گفتيم كه مثل صفات خدا هيچچيز خلق نشده و اين است كه خدا
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۸ *»
خود شرح فرموده است اين را در آنجا كه ميفرمايد ليس كمثله شيء يعني خدا يگانه است در صفات خود چنانچه يگانه است در ذات. و ليس كمثله شيء از براي ذات گفته نميشود و معنيش اين است كه نيست مثل نور خدا چيزي، يعني نيست مثل مثل خدا كه صفت اوست چيزي. بجهت اينكه مثل از براي ذات گفته نميشود و از براي صفت گفته ميشود. حالا پس نيست مثل صفت او چيزي بدليل قوله۷ كه ميفرمايد ليس لصفته حدّ محدود و لا نعت موجود و لا اجل ممدود و تأويل اين حديث اين است كه نيست مثل محمد و علي كسي ابداً. يعني مانند ايشان كسي نيست و معني مانند، مثل هم بودن است چنانچه دو شير يا دو حيوان يا دو نبات يا دو جماد يا دو تلخ يا دو شيرين يا دو نرم يا دو زبر يا دو مشرقي يا دو مغربي يا دو آسماني يا دو زميني يا دو جسماني يا دو مثالي يا دو نفساني يا دو عقلاني را مانند هم ميگويند. و چون هر مدركي از مدارك عالم از خلق بيرون نميرود و از صفت خلقي بالاتر نميرود، لهذا هيچكس نميتواند ادراك مانندي براي خدا بكند و از براي صفت خدا مانندي قرار دهد. بلكه هركس اعتقادش اين باشد كه مانند صفت خدا چيزي هست خلاف قرآن گفته است كه ميفرمايد ليس كمثله شيء و چگونه از براي صفات خدائي مانند قرار ميدهي و حال اينكه محال و ممتنع است. بجهت اينكه شماها از مقام خود بالاتر نميرويد و هركس هرچه درك كند از مقام خود بالاتري را درك نميكند و حضرتامير ميفرمايد انّما تحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها. و جهّالي كه مانند قرار ميدهند براي ايشان از اين است كه خود صاحب مقامي نيستند و نميتوانند متصف به صفات ائمه بشوند، لهذا ائمه را پست ميانگارند تا اينكه ائمه را به مقام خود بياورند، شايد ايشان را جانشين ائمه بدانند مردم. و ايشان كسانيند كه خداوند عالم وصف فرموده است ايشان را در آنجا كه ميفرمايد يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا بجهت اينكه همان كسي را محمّد بن عبداللّه ميدانستند كه آمد در مكه و مدينه و مردم را دعوت فرمود و مُرد، و ديگر از باطن مقامات ايشان خبري ندارند. و همچنين ائمه را
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸۹ *»
هم همين اجسامي ميدانند كه آمدند در اين دار دنيا و شهيد شدند ولكن اينكه در اين دار دنيا آمد، يك بدني از حضرتامير بود و بدني بود كه از اين عناصر اربع گرفته بودند و مركّب كرده بودند. چه نيكو گفته است اين را كه ميگويد:
خود بن و بنگاه من در نيستي است | يك سواره نقش من پيش ستي است |
و چون حضرتامير وصي بود و بايستي كه عهد گرفته شود از اهل هزار هزار عالم از دوستي آن بزرگوار، و آن بزرگوار بايستي سخن بگويد در همه اين عوالم، لهذا از هريك از اين عوالم از لطيفه عناصر آن گرفت و بدني از براي خود قرار داد و پوشيد از البسه اين عالمها لباسهائي كه با اهل اين عالمها سخن بگويد. پس اين كه در اينجا بود يك لباسي و يك قالبي از هزار هزار قالب بود كه ميديدند با اين چشم ولكن:
جاهلا اين نور علّييني است | نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
پس لباسي پوشيد از اين عالم كه با شماها سخن بگويد ولكن همين نيست كه ميبينيد بلكه هركس خود جماد است علي را هم همين جماد ميبيند، و اگر كسي بالاتر برود از اين عالم و به عالم مثال برسد، نهايت او را از جمله اهل عالم مثال ميبيند ولكن از عالمهاي ديگر خبري ندارد. و همچنين هركس خود نباتي است، علي را هم نباتي ميداند و هركس بالاتر رفته و به مقام حيوانيت رسيده و از اين بالاتر نرفته لامحاله علي را هم بالاتر از اين مقام نميداند و حال اينكه در هر عالمي يك تجلي از آن بزرگوار بروز كرده. بلكه هرچه موجود است يك تجلّي از اوست و چون او تجلّي كرد همه ذرات ايجاد موجود شدند و اين است كه ميفرمايد تجلّي لها فاشرقت و طالعها فتلألأت و القي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله و همين تجلّي خداست لاغير بلكه حقيقةً چيزي از خود ندارند و تجلّي از خود ندارند و همه تجلياتِ از ايشان همان تجلياتِ از خداست، و تمام ايشان غيبنماست، همه ايشان نماينده همه صفات و كمالات خداست بلكه فانيند در جنب صفات و كمالات خدا چنانكه گفتهام:
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | نار هم اوصاف خود در او گذاشت |
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۰ *»
نار افروزنده شعله آلتي است | نار خود سوزنده شعله آيتي است |
و ايشانند آن شعله و ايشانند آن آتشي كه از عالم لاهوت افتاده است در اين عالم و هركس در گرفت از اين آتش در گرفته است و هركس نزديك اين آتش شود، لامحاله در ميگيرد و بمحض نزديكشدن در ميگيرد هركه نزديك شود. چنانچه هرگاه تنوري را پر از آتش بنمائي، بمحض اينكه بُتّه هيمه را بر لب تنور بگيري آتش ميگيرد. پس حضرتپيغمبر و حضرتامير آن شعله ميباشند كه از عالم لاهوت افتاده است در اين عالم و در گرفته است هركس كه بايد در بگيرد و كساني كه در گرفتهاند از اين آتش نيز خود آن آتش و آن شعله شدهاند. نميبينيد كراماتي چند را كه از ايشان سر ميزند و خوارق عاداتي چند از اين بزرگواران بروز ميكند؟ و نيست اين كرامات و خوارق عادات مگر اينكه از حضرتامير است كه به اين واسطه بر مردم بروز ميكند. بلكه از ائمه اطهار آنچه ميرسد به رعيت از دست ايشان و بواسطه ايشان است. پس ايشان ميكنند بواسطه اين بزرگواران و خود ميكنند با ايشان. چنانچه تو راه ميروي و عباي تو هم با تو راه ميرود و هرگاه تو مينشيني عباي تو هم مينشيند. پس هر حركتي كه تو ميكني با عمامه خود و قباي خود و عباي خود ميكني. پس ايشان هم لباس ائمهاند و هريك از ايشان يك ظهوري از ظهورات حضرت اميرند و آن بزرگوار هرگاه بخواهد از عناصر اين عالم هزار قالب از براي خود بگيرد، و در آن واحد در همه جلوه كند، ميتواند. چنانچه ديدند كه در يك شب در چهل خانه ميهمان بودند.
حالا كساني كه تعجب ميكنند از اين سرّش اين است كه خود جمادند و اين جلوه و اين لباس عرضي را كه ديدند، گمان كردند كه همين است حضرتامير كه در اين دنيا آمد و رفت. حاشا، نميدانند كه ايشان پُر كردهاند تمام فضاي آسمانِ مشيت و ارض امكان را چنانچه ميخواني در دعا فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت پس هر آتشي در عالم هست از آن آتشي است كه در گرفته است از علي بن ابيطالب و همه سوزندگيها از ايشان است و در همه اعصار ميباشند آتشهايي كه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۱ *»
در گرفته است از اين آتش لاهوتي چنانچه خود فرمودند انّ لنا في كلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين و فرمودند انّ لنا مع كلّ ولي اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً الي آخر تا اينكه از اين آتش حرارتي برسد به جميع خلايق تا اينكه بواسطه اين آتش مردم رو به خدا روند و از اين حرارت رو به خدا كنند. لهذا هر خيري در هر جاي عالم كه باشد از اين آتش است و از اين بزرگواران سر زده است و اين است كه ميخواني در بعضي از زيارات ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. حالا اين آتش در همه مكانها تابيده ولكن هركس در هر مكاني كه قابل بوده است در گرفته است و هرجا قابليتش بيشتر بوده و صفاي او زيادتر بوده در گرفته است به آتش بيشتر از غيرش، و هرجا كثيفتر بوده است در آنجا كمتر تابيده. پس آنجا كه از بسياري لطافت همه او را در گرفته است كسي است كه آئينه سرتاپانماي ائمه اطهار است سلاماللّهعليهم به اينكه نماينده جميع صفات و كمالات آن بزرگواران است و نميگويد مگر از امام خود و نميرود مگر بسوي امام خود و نميشنود سخني مگر سخن امام خود را و هكذا جميع افعال او افعال ائمه است و كلام او كلام ائمه است. و اهل بصيرت ميبينند افعال ائمه را از ايشان كه بروز ميكند اين است كه ميفرمايد علي كلّ حقّ حقيقة و علي كلّ صواب نور. نميبينيد در همين ظاهر كه جمعي هستند كه هميشه ميگويند قال البغنوي و قال الترمدي و قال الشافعي و قال الآمدي؟ و بديهي است كه اين جماعت هيچيك آئينه سرتاپانماي امام نيستند، بلكه هريك از اينها كه آئينه سرتاپانما بشوند، آئينه نماينده آن اوّلي و دويمي ميباشند. از كوزه تراوش كند هرچيز در اوست. و اما آن كساني كه هميشه ميگويند قال اللّه يا هميشه ميگويند قال النبي يا قال علي بن ابيطالب يا قال الصادق يا قال الباقر :. اگر آئينه سرتاپانما بشوند، آئينه نماينده امامند و اوست كه فرزند پيغمبر است و فرزند علي بن ابيطالب كه خود ميفرمايند انا و علي ابوا هذه الامّة و اوست كسي كه خدا در قرآن او را ابن آدم خوانده و تعريف او را نموده در آنجا كه ميفرمايد و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۲ *»
لقدكرّمنا بنيآدم. پس چنين كسي شيعه علي بن ابيطالب است زيراكه اگر ابن آدم نبودند، شيعه نبودند. پس معلوم شد كه شيعه، ابن آدم است و آدمِ اوّل، حضرت پيغمبر است و ابن آدم، آل اوست. و حضرتامير حوّاء عالم است و اين است كه فرمودند انا و علي ابوا هذه الامّة و همه خلايق از بدو ايجاد تا آخر، امّت اويند. و بمعني ديگر و لقدكرّمنا بنيآدم يعني انبيائند ابناء پيغمبر و ايشان را گرامي داشتيم و همه اشياء را از شعاع نور اين بزرگواران خلق فرموده است به اينطور كه اناسي را از نور جسد اين بزرگواران آفريده و مؤمنين جن را از نور جسد شيعيان اين بزرگواران آفريده و ملائكه را از نور جسد مؤمنين جن آفريده، و حيوان را از نور جسد ملائكه آفريده، و نبات را از نور جسد حيوان آفريده، و جماد را از نور ظاهر نبات آفريده. پس انبياء اولي شدند از جميع خلايق و هركس هم به انبياء ملحق شود اولي است از ديگران و هركس ملحق به انبياء بشود ملحق به پيغمبر شده است. پس هركس ملحق به ايشان نشود ملحق به پيغمبر نشده است و هركس ملحق به پيغمبر نشود اولاد پيغمبر نيست و تسليم او را نكرده. زيراكه هركس تسليم و تصديق فضيلت او را نكند، اگرچه سيّد قرشي باشد كه از نسل او نيست و هرگاه از نسل او باشد كسي، جزء اوست و هرگز منكر او نخواهد شد. چگونه امّت پيغمبر منكر پيغمبر ميشود؟! حاشا. پس اين است كه حضرتامير فرمودند محمّد پسر من است و از صلب ابابكر است. و اين بجهت اين است كه منكر علي نبود و تصديق آن بزرگوار را داشت و تسليم امر او را ميكرد، پس او بود ولد علي بن ابيطالب و آن بود از اولاد پيغمبر. پس سيّد كسي است كه اولاد پيغمبر و علي باشد حقيقةً نه اينكه هرچه بچشم جمادي ببينيد اينكه از ذرّيه پيغمبر بخوانيد او را، و اگرچه منكر فضل آن بزرگواران باشد سيّد و جزء علي بن ابيطالب خواهد بود. حاشا، مباشيد از جمله كساني كه خداوند عالم در وصف آنها ميفرمايد يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا. بلي هركس جماد است با چشم جمادي جماد ميبيند ولكن اين اشتباه است. سيّد كسي است كه جزء پيغمبر باشد چه قرشي باشد و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۳ *»
چه غير قرشي. و آن كسي است كه از نور اين بزرگواران خلق شده است و چون خداوند عالم طينت ايشان را از عليين خلق كرده است، طينت شيعيان ايشان را هم از بدن اين بزرگواران خلق فرموده است پس ايشانند اشعه آن بزرگواران. حالا معني و لقدكرّمنا بنيآدم اين است كه ميفرمايد چنان گرامي داشتيم ايشان را كه همه عالم را بجهت ايشان خلق نمودهايم و ميفرمايد و حملناهم في البرّ و البحر و فضّلناهم. پس معلوم شد كه اين بزرگواران مقرّبان درگاهند و ايشان را خدا فضيلت داده است و چشم ايشان است چشم علي و گوش ايشان است گوش علي و دست ايشان است دست علي و زبان ايشان است زبان علي و نفس ايشان است نفس علي. و همچنين دست علي دست خداست و چشم علي چشم خداست و گوش علي گوش خداست و نفس علي نفس خداست. پس بنابراين افعال اين بزرگواران افعال خداست و فرمايش ايشان فرمايش خداست و اين است كه خداوند عالم ميفرمايد انّما يتقرّب الي العبد بالنوافل اليآخر. و همچنين امام تو ميفرمايد بدرستيكه از براي ماست با هر وليي گوشي شنونده و چشمي بيننده و ميفرمايد در هر عصري هستند اين بزرگوران.
حالا اين بود پُركردن ائمه جميع آسمان و زمين را كه به اين انوار پُر كردهاند آسمان و زمين را. پس معلوم شد كه هرچه هست از ائمه اطهار است، جميع انوار و صوتها از آن بزرگواران است.
اينهمه آوازها از شه بود | گرچه از حلقوم عبداللّه بود |
و همه صوتها از آن قصبه ياقوته است كه پيش از اين از براي شما شرح كرديم و گفتيم كه از براي او چهارده بند است و بندهاي اين هريك مقامي دارند بخصوصه كه داني به مقام عالمي نميرسد هرگز و اين صوتها از بند عالي ميرسد به بندهاي داني و از آنها منتشر ميشود در ملك و هركس را بقدر استعدادش از اين صوت دادهاند. چنانچه هر حيّي از او حي است و هر شيئي را بقدر قابليت او حياتبخشي نموده است و هيچ ذيحياتي نميتواند كه او را ادراك كند و احدي به آن قصبه ياقوته نميرسد چنانچه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۴ *»
گفته است:
به كنه ذاتش خرد برد پي | اگر رسد خس به قعر دريا |
چگونه نور ميتواند ادراك منير نمايد؟ نه اينكه جميع اناسي از نور جسد انبياء خلق شدهاند؟ و انبياء از نور جسد ائمه اطهار سلاماللّه عليهم؟ پس نميرسد كسي به ادني پايه ادراك مقام ايشان حتي انبياء. پس اين است كه شاعر گفته:
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم | و ز هرچه گفتهايم و شنيديم و خواندهايم |
و جميع خيالها و قياسها و گمانها و وهمها، بلكه عقول، بلكه فؤادها همه انوار و اشعه و جلوههاي اين بزرگوارانند. پس ابداً طمع مكنيد مقامي را كه نميتوانيد برسيد و مقامي را كه فوق رتبه شماها است.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۵ *»
«موعظه بيستوپنجم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
تفسير ظاهر اين آيه را از براي شما گفتم و ميخواستم يك معني ديگر از براي شما بگويم ولكن مقدمهاي قبل از اين از براي شما بايد بگويم تا اينكه بربصيرت شويد در معرفت اين آيه و جميع قرآن. و آن اين است كه قرآن فرماني است از خدا از براي شما و اين فرمان هم بسيار عظيم است، بجهت اينكه از پادشاهان فرماني كه صادر ميشود بقدر قابليت آن فرمان حاملي با او ميفرستند؛ و هرچه فرمان عظيم است حامل فرمان از براي آن هم بزرگتر و عظيمتر است. پس خداوند عالم چنان فرمان عظيمي از براي شما فرستاده كه مثل خاتمالنبيين حاملي با او فرستاده كه اعلم و اشرف و اعلي و اوّل جميع ماخلقاللّه است. حالا هركس اين فرمان كذائي را وا زند و تصديق آن بزرگوار را نكند، البته كافر خواهد شد. حالا اگر شماها وا نميزنيد اين فرمان را و تصديق آن بزرگوار را ميكنيد، اين آيه شريفه يك فقره از فقرات آن فرمان است كه من از براي شما ميخوانم، و امري چند در اين فقره ميباشد كه هرگاه شماها مصدّق باشيد و رعيت آن بزرگوار باشيد بايد به آن امور عمل نمائيد كه اگر عمل ننمائيد ياغي او شدهايد و از براي شماها عمّاقريب بلائي نازل خواهد كرد؛ بجهت اينكه بر وفق
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۶ *»
خواهش و مشيّت الهي عمل نكردهايد.
حالا از آن جمله امري است در اين آيه كه اعظم از جميع امور است و امري است كه بزرگتر است از جميع اموري كه شماها مكلّفيد و هتك حرمت او هتك حرمت خداست، و آن تحصيل دانش است. حال اين تحصيل علم بر مردم مختلف است، مثلاً بعضي از مردم بايست كه از خانهاي به خانهاي بروند بجهت تحصيل علم، و بعضي از مردم هستند كه از محلهاي به محلهاي بايد بروند از جهت اين، و بعضي از مردم هستند كه بايست از ولايتي به ولايتي بروند از جهت تحصيل علم. و اين هم از براي شماها واجب است، واجبتر از جميع عبادات است و واجب است كه هركس بقدر خود طلب علم نمايد چنانكه فرمودند اطلبوا العلم ولو بالصين. پس اگر كسي آنقدر كه ميتواند طلب علم نكند كافر است بجهت اينكه طلب دين نكرده است و كسي كه طلب دين نكند، دين را پيدا نميكند و او را ديني نيست. ولكن هركس كه طلب كرد دين را آنقدر كه ميتوانست، دين را پيدا ميكند و او از جمله مؤمنين است. حالا دين همين است كه در اين آيه فرموده است خدا، و پيغمبر واجب كرده است.
و مردم دو فرقهاند: يا صاحب اين دين هستند يا نيستند. و اما آنها كه صاحب اين دين هستند، بايد خدا را حمد كنند كه خدا منّت گذارده است بر ايشان كه ايشان را هدايت كرده است به اين علم. و اما آنهائي كه صاحب اين دين نيستند، واجب است بر آنها كه طلب نمايند اين دين را، كه اگر اين دين را نياموزند هيچ عبادتي از آنها قبول نميشود. زيراكه بيدين است و بيدين را عبادتي نيست. پس كساني كه پيدا كردند از ايشان دين را، بايد يقين داشته باشند در دين خود، و چنان يقين داشته باشند كه اگر كل عالم جمع شوند، نتوانند يقين ايشان را تغيير دهند اگرچه آباء و اجداد ايشان غير از اين باشند. زيراكه دين آباء و اجدادي مناط حقّيت نيست. اي بسا پدرهاي ماها كه در سابق از اين يهود بودند و نصاري بودند و يا مجوس بودند، و همچنين هريك ديني داشتند. و عقل ميگويد كه دين را نبايست از آباء و اجداد گرفت، زيراكه اگر دين آنها اين دين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۷ *»
نباشد، بايد اعراض كرد از آنها. بسا آباء و اجداد كه كافر بودهاند و نبايد كافر بشود كسي بجهت آباء و اجداد خود. اين است كه خداوند عالم ميفرمايد أولو كان اباؤهم لايعقلون شيئاً و لايهتدون پس اگر آباء و اجداد شماها مؤمن نباشند، از مؤمنين اخذ نمائيد علم را و ايشانند باب علم. و شرطش هم اين است كه نواميس را ترك كنيد و نباشيد مثل نصاري كه ميگرفتند دين خود را از آباء و اجداد خود. پس خدا شماها را عقلي داده است تا آن مدركي باشد براي شما بر شناختن دين. و هرگاه با دليل و برهان و به عقل خود دين را پيدا كرديد، يقين حاصل كنيد چنان يقيني كه اگر همه علما غير از تو باشند، تو ايشان را خارج بداني و دين آن است كه بر آن دليل و برهان داشته باشي. نميبيني كه چون ميّت را در قبر ميگذارند و نكيرين از او سؤال ميكنند كه خداي تو كيست، و ميگويد خداي يگانه. پس ميگويند به چه دليل و چه برهان؟ پس بيدليل و برهان نميپذيرند از كسي. و همچنين اگر بگويد كه از پدر و استاد خود چنين شنيدهام، نميپذيرند از او. و نيز ميپرسند كه پيغمبر تو كيست؟ اگر با دليل و برهان ثابت كرد برايشان كه خاتمالنبيين است، قبول ميكنند و اگر بگويد خاتمالنبيين است و بيدليل، نميپذيرند. و همچنين از دين او ميپرسند، هرگاه با دليل و برهان ثابت نكرد و گفت دين من دين استاد من يا دين آباء و اجداد من است از او نميپذيرند و آن شخص بيدين است. پس دين آباء و اجداد، بكار كسي نميخورد.
گذشتيم، اگر دين آباء و اجدادي نيكو است، پس تقصير اهل بغداد چيست كه ميگويند هرچه آباء و اجداد ما كردند ماهم ميكنيم؟ و دين ماها دين آباء و اجداد ماست، و چون آباء و اجداد ايشان ياعمر گفتهاند، ايشان هم ياعمر ميگويند.
الحاصل، دين خود را از روي شعور و عقل با دليل و برهان از اهل او و از باب او بگيريد و اين ناموس را ترك كنيد و بيندازيد آنچه را كه به تقليد از آباء و اجداد خود گرفتهايد. دين خود را بيدليل و برهان و بدون واسطه عقل و شعور مگيريد.
گذشتيم، آيا اگر آباء و اجداد شما صوفي بودند يا باشند، چه ميكنيد؟ آيا صوفي
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۸ *»
ميشويد يا تبرّي ميجوييد از ايشان؟ و شيخمرحوم اعلياللّهمقامه و رفع فيالخلد اعلامه فرمودهاند و چنين هم نوشتهاند كه در هرجا كه اسم صوفيه برده بشود بايد بطلان آنها را ظاهر كرد و قدح آنها كرد. آيا نميدانيد كه مذهب ايشان چيست؟ از آنجمله نوشتهاند كه شرط تصوّف اين است كه سنّي باشند كه اگر سنّي نباشند، نميتوانند صوفي باشند و مذهب ايشان داخل مذهب صوفيه است. نميبينيد كه دكاني مقابل دكان خدا باز كردهاند و به مردم خود را از اهل باطن مينمايانند و حال اينكه گمراهند؛ و باطني است كه راه شيطان است. پس اقلاً از روي شعور و عقل، صوفي مباشيد و بدانيد كه اصل مذهب ايشان چيست.
حالا هرگاه صوفي نشدي و دانستي بطلان اينها را، پس اگر داخل اين طايفه قشري شدي، ايشان نيز دو فرقهاند: آيا تو چه ميكني در اين ميانه؟ اصولي ميشوي يا اخباري؟ و حال اينكه هر دو تكفير يكديگر را ميكنند، چنانكه بر شماها واضح است كه قبل از آقاباقر كتابهاي اخبار مشهور بود و پيش از آنها مردم اجتهادي و تقليدي نشنيده بودند و آن وقت هم همين اخباري مشهور بودند. نه اجتهادي بود و نه تقليدي، چنانچه ملاّ محمدباقر نوشته است اينكه در مدينه اخباريين اصوليين را ضالّ و مضلّ ميدانستند بجهت اينكه به مظنّه عمل ميكردند و همه اهل آن عصر اخباري بودند و اخبار منتشر بود در ميان مردم. بلكه الآن هم از آن جماعت هستند در ميان مردم، تا اينكه آقاباقر آمد و بناي اصول را گذارد در ميان مردم و نوشت از براي مردم اصول را. و ابتداء اصول آنوقت بود و هنوز در آن مجلس بيشتر اخباريين بودند. چنانچه در همان مجلس شخصي حديثي از حضرتصادق روايت كرد و گفت كه حضرتصادق چنين و چنان فرموده است. پس آقاباقر گفت اي مرد، بمحض اينكه بگوئي حضرتصادق چنين فرموده است نميتوان عمل كرد. پس اهل مجلس جمع شدند و آقاباقر را زدند كه چرا چنين گفته است.
خلاصه، از آن عهدِ آقاباقر خورده خورده علم اصول پهن شد و انتشاري بهم
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹۹ *»
رسانيد و هريك از ايشان كه آمدند هريك شرحي از براي آن نوشتند و شرحي زيادتر از شرحي نوشتند تا اينكه حالا بقدر پنجاههزار بيت شده است. حالا اگر پدران تو اخباري بودهاند، به چه دليل اخباري ميشوي؟ و هرگاه اصولي بودهاند، تو به چه دليل اصولي ميشوي؟ و دليل تو بر حقّيت يكي از اينها چيست؟ و كداميك حق است و كداميك باطل؟ و اينكه يكديگر را ضالّ و مضلّ ميدانند. حالا ميداني كه اين دو فرقه يكديگر را كافر ميدانند و دليلي هم نداري تا داخل يكي از اينها بشوي. پس به تمام گوش و هوش خود متوجه كلام بشويد و مستعدّ مطلب باشيد تا اينكه انشاءاللّه بفهميد آنچه را كه ميگويم و بهرهاي ببريد هريك بقدر استعداد و ظرف خود. و همچنين اين جماعت اثناعشري دو فرقهاند؛ الآن تو چه ميكني؟ آيا داخل كداميك از اينها ميشوي؟ و حال اينكه يكديگر را گمراه ميدانند. دليل تو بر حقّيت يكي از اينها چيست؟ كه يكي را حق بداني و يكي را باطل، و كداميك را بايد حق دانست و كداميك را باطل؟ حالا گوش بدهيد تا اصل مطلب را بفهميد.
اما كساني كه بودهاند از شماها كه خدمت شيخمرحوم اعلياللّه مقامه و رفع فيالخلد اعلامه بودهاند كه آن بزرگوار در اين ولايت يزد آمده، ديدهاند اخلاق و احوال آن بزرگوار را و سلوك او را با مردم و فكر و ذكر و علم و حلم و حكمت و نباهت او را ديدهاند. و اگر عوام شماها نفهميدهاند علماي شما فهميدند و ديدند از او و از جمله ميرزا سليمان و حاج رجبعلي و علماي ديگر او را تصديق كردند و با او نماز كردند و همه او را مطاع ميدانستند و حكم او را امضا داشتند و بر كاغذ شيخ نوشتند كه شيخ از همه اعلم و اتقي و افضل است. و همچنين علماي كربلا از جمله آقا سيّد علي و آقا سيّد مهدي و علماي ديگر، آن بزرگوار را تمكين نمودند و تصديق كردند و تسليم امر او را كردند و بعد از اينكه از آنجا تشريف بردند به مشهدمقدس ماندند در آنجا تا اينكه احوال او و اخلاق او و علم و حلم او و حكمت او بر همه اهل آن بلد و كساني كه از اين بلد همراه او بودند ظاهر شد و در آن ولايت مشهور شد كه آن بزرگوار مستجابالدعوه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۰ *»
است و هر وقت كه دعا ميكردند مستجاب بود. همچنين در هر بلدي از بلدان جميع علماي آن عصر تصديق آن بزرگوار را داشتند و تمكين كرده بودند او را و او را اعلم و اتقي ميدانستند و همه در اجازه آن بزرگوار نوشتند كه شيخ از ما اجازه خواست و ما از ادب ندانستيم كه اجازه بنويسيم بجهت اينكه او اعلم و اتقي و اشرف از جميع ماها است ولكن بجهت امر ايشان نوشتيم. حالا كساني كه در ميان ايندو اختلاف واقع شدهاند تكليف ايشان اين است كه تميز دهند حق و باطل را و اگر بگويند ما خود نميتوانيم تميز بدهيم ميان ايشان اهل خبره هستند كه بتوانند بشناسند حق را از باطل و اينكه بفهمند دين خود را از كه اخذ نمايند و حال اينكه همه شماها ميتوانيد سعي نمائيد و حق را پيدا كنيد و دين خود را بدانيد كه كجاست. زيراكه خدا تكليف مالايطاق نكرده است در اينكه فرموده است طلب دين نمائيد تا بدانيد دين شما كجاست و در نزد كيست، بگيريد آن را. پس بدانيد كه دين خود را از كه اخذ مينمائيد.
حالا ميخواهم يك مطلب عظيمي از براي شما بگويم بشرط اينكه به تمام گوش و هوش خود از روي انصاف دل بدهيد شايد بهرهاي ببريد از اين علوم.
بگوئيد ببينم اگر يك خانه كوچكي در بسته باشد و دو نفر از اين خانه بدر آيند و يكي از آنها بگويد كه يك انساني در اين خانه هست و يك نفر بگويد كه هيچكس در اين خانه نيست، آيا بايد يكي از اين دو نفر دروغ بگويند يا نه؟ لامحاله يكي از اينها دروغ ميگويند. حالا هرگاه شماها كه در اين ميانه قول هردو را شنيدهايد، اگر بگويد كسي از شماها كه هردو راست ميگويند، اين شخص معاينه آن اشخاصند كه گفتند مولانا معاويه قاتَلَ مولانا علي. و اين خلاف است، بجهت اينكه حضرتامير، معاويه را كافر و غاصب حق آلمحمّد ميداند و معاويه هم علي را خليفه نميدانست و هر دو ضد بودند و نميشود كه شخص رعيت، دو حاكم ضد داشته باشد. و هرگاه دونفر يكديگر را تكفير كنند، لامحاله يكي از اينها بايد راست بگويد و يكي از اينها دروغ. حالا هرگاه تو در اين ميانه طلب دين خود نمائي، بايد تميز بدهي حق را از باطل و دين خود را از
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۱ *»
اهل حق اخذ نمائي. ولكن اگر شما انصاف داشته باشيد و طالب دين باشيد بايد تفكر كنيد و متذكر مرگ بشويد و حبّ رياست را از سر بيرون كنيد و بخل و حسد را ترك نمائيد و بايد بدانيد كه همه اين دنيا و اوضاع اين دنيا و رياست و بزرگي اين دنيا ميپوسد و از براي اجل هم اعتباري نيست و از براي كسي هم يقين نيست كه مرگ كي ميآيد. بلكه از وقتي كه نطفه بسته ميشود، ايمن از مرگ نيست. نه در علقه و نه در مضغه و نه در عظام و نه در اكساء لحم و نه در خلق آخر و نه در طفوليت و نه در جواني و نه در پيري، الي صد و بيست سال كه عمر طبيعي است. پس دمي به فكر كار خود بيفتيد و يقيناً بدانيد كه همه اينها ميپوسد و تمام ميشود و از براي شما ثمري ندارد. پس چرا خود را بدست اين آقايان دادهايد كه شما را افسار كنند و سوار شوند و به هر طرف كه بخواهند بتازند؟ و چرا شماها را بايد اغوا كنند و شما هم دين خود را به ايشان بدهيد؟ عمر گذشت تا كي، تا چند؟ خود را از چنگ ايشان بيرون بريد و تحصيل علمي نمائيد و خود را از قيد عادات و نواميس و اهواء و آراء و شهوات بيرون آريد و اين ناموس را از خود دور نمائيد كه ميگوئيد آنچه آباء و اجداد ما و پيشينيان ما كردهاند صحيح است و ما را همين كفايت ميكند و تغيير نميدهيم ديني را كه داشتيم. و هرگاه كسي چنين بگويد غيرمعقول است و پسنديده نيست، زيراكه اين عيب ميرسد تا به انبيا كه هريك شريعتي داشتند در عصر خود و چون عالم نضج ميگرفت، تكليف زياده ميشد و شريعت سابق نسخ ميشد و شريعت جديد ناسخ او بود. پس بايست آن انبياء پيشتر و امّت پيشتر بگويند همان شريعت سابق و تكليف سابق ما را كفايت ميكند و تغيير نميدهيم. نعوذباللّه، انبياء چگونه خلاف فرمايش خدا ميكنند و امّت ايشان خلاف فرمايش انبياء و تا عهد پيغمبر رسيد هيچ شريعتي نماند. چنانكه آنها كه از بنياسرائيل مانده بودند پيش از پيغمبر بعضي بت ميپرستيدند و بعضي نصاري بودند و بعضي بر دين ابراهيم بودند و بعضي بر دين زردشت باقي بودند و بعضي يهودي بودند و بعضي آفتاب ميپرستيدند. و حال اينكه در هر عصري هر پيغمبري كه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۲ *»
ميآمد ميگفت كه بعد از من پيغمبري ديگر خواهد آمد و شريعتي ديگر ميآورد بايد به شريعت او عمل نمائيد. پس بعد اگر آن امّت اطاعت پيغمبر جديد را ميكردند مؤمن ميشدند و هر كدام كه بر همان دين آباء و اجدادي ماندند كافر شدند، و آنها كه ماندند بر دين آباء و اجداد خود هريك هم از براي خود دليلي پيدا كردهاند و از براي اعتقادات خود محملي قرار دادهاند. مثلاً جمعي گفتند كه پيغمبري كه بايد بيايد هنوز نيامده است، و همچنين هريك نوعي خود را خوشحال كردند و دين آباء و اجداد خود را از دست نداده گمراه شدند و گمراه بودند. ولكن نسخ شد جميع ملتها و شريعتها بسبب شريعت خاتمالنبيين و آن بزرگوار در اوّل امر تكليفي نفرمودند تا اينكه در مكه معظمه نزول اجلال فرمودند و ادعاي پيغمبري كردند. پس جمعي از مردم به او گرويدند و جمعي نگرويدند. آيا اين اختلاف به هر كس كه ميرسيد شايسته بود كه نيايند و نشنوند و تميز حق و باطل ندهند؟ و آيا شايسته بود كه يهود و نصاري و مجوس و بتپرست، بر همان مذاهب خود باقي بمانند و اسلام نياورند و بگويند ما را دين آباء و اجدادي كفايت ميكند و تغيير نميدهيم راهي را كه داريم؟ و شايسته بود كه بگويند همه مردم بر طريق مايند و همه اينها را ترك نميكنيم كه بمحض اينكه يك نفري ادعائي بكند تمكين كنيم او را و حال اينكه خداوند عالم نسخ كرد جميع ملل و مذاهب را به مذهب او. با اينكه كسي ديگر هم به او ايمان نياورده بود مگر حضرتامير، و ايشان ميگفتند كه از كجا كه اين دو نفر اهل بهشت باشند و باقي مردم همه اهل جهنم؟
حالا انشدكم باللّه روا هست اين سخنها در اين امر عظيم؟ و روا هست كه طريقه آباء و اجدادي را ترجيح دهند بر طريقه خاتمالنبيين؟ و از براي شما واضح است كه آنوقت همه اهل عالم كافر بودند مگر چهار نفري كه ايمان آوردند. حالا چرا ميگويند بعضي كه ما را همين مذهب سابقه كفايت ميكند و چرا تغيير بدهيم مذهب خود را و متهم سازيم خود را؟ آيا يقين نداريد كه در آنوقت بجز حضرتامير و سلمان و ابوذر و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۳ *»
مقداد و عمّار، مؤمني نبود و همه عالم كافر بودند؟ خوب اگر اين كيفيت را ميشنيدند مردم از اطراف كه كسي آمده است و در مدينه ادعاي پيغمبري ميكند و بعضي ميگويند او ساحر است و معجزه او را سحر مينامند، ميبايست بيايند و ببينند كه اين شخص حق است يا باطل، عالم است يا جاهل، نبي است يا ساحر. بلكه واجب بود بر هركس كه اين به گوشش ميخورد اينكه بيايد و او را و معجزه او را ببيند و واجبتر بود از جميع واجبات و عبادات ايشان اينكه دين همين است و بايست طلب دين نمايند و هرگاه كسي طلب دين ننمايد عبادت براي چه ميكند؟
و اما چون آن بزرگوار از ميان رفتند حضرتامير فرمودند منم وصي و جانشين پيغمبر، و فرمودند ما حقّيم و غير ما باطل. پس چهار نفر ايمان آوردند و باقي كافر شدند. چنانچه امّت موسي مرتد شدند وقتي كه موسي از ميان رفت مگر چهار نفر. حالا انشدكم باللّه بايستي بگويند كه ابوبكر مسلّمي است و اجماع خلق در او شده و همين ما را كفايت ميكند و احتياجي به حضرتامير نداريم ما؟ پس بايستي بگويند كه از كجا كه علي و چهار نفر ديگر از اهل بهشت باشند و باقي جميع مردم اهل جهنم؟ و گفتند چنين چيزي را، بلي چنين هم بود. همان پنج نفر از اهل بهشت بودند و باقي مردم از اهل جهنم، بجهت اينكه مخالفت حضرتامير كردند و همين است سبب كفر جميع عالم. بلكه اگر تو مخالفين آن بزرگوار را كافر نداني، تو هم كافر خواهي شد و اين بديهي است كه جايگاه شيعه بهشت است و جايگاه سنّي، جهنم. و اين ميشود كه كافر در صبح كافر باشد و در عصر مؤمن بشود باينكه در صبح مخالف حضرتامير بود و در عصر موافق او و اهل بهشت بايد باشد. پس منافاتي ندارد كه سلمان عجمي و مقداد آزادكرده و اباذر و عمّار، مؤمن باشند و باقي مردم جميعاً كافر. نميبينيد عصر حضرت ابراهيم كسي ايمان نياورد و همان حضرت ابراهيم در آن عصر مؤمن بود لاغير. حالا از براي خدا هم طوري نميشود اگر همه عالم كافر باشند، و هميشه مؤمن قليل بوده است و قليل هم هست. پس نبايد بگويند كه چرا متابعت قليل را بكنيم و اين اجماع را
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۴ *»
بگذاريم. بايد فهم داشته باشيد و تميز حق را از باطل بدهيد و دين خود را از اهلش بگيريد اگرچه آنها قليلند. حالا چه باك دارد كه همه عالم كافر باشند و يك نفر مؤمن؟ چنانكه حضرت ابراهيم بود در عصر خود كه خدا از براي او فرمود انّ ابراهيم كان امّةً قانتاً للّه و چنانچه حضرت ادريس بود در عصر خود. پس هميشه ايشان كم بودهاند تا اين زمان هم ميبينيد كه يكنفر عرب بياباني كه بيايل و خدم و حشم و بياوضاع و بيپول بود و اينكه معروف هم نبود و معهذا جميع ولايات را دو فرقه كرد بمدت اين چند سال. و از حكمت بالغه حكيم عليالاطلاق اين بود كه بعد از او اولادهاي او را هم برد تا اينكه از او نماند قبيله و عشيرهاي. پس علم خود را واگذارد در ميان تا اينكه به اين مدت چنان اختلافي در اين ولايات انداخت كه گمان نميكنم ولايتي مانده باشد و اين اختلاف نرسيده باشد. پس نبايد بگوئيد كه همه اهل ايران راست ميگويند و ما را همان كفايت ميكند، چرا تمكين اين يك نفر عرب بياباني بكنيم؟ نگوئيد آنچه آباء و اجداد ما گفتهاند راست است، و آنچه فلاني ميگويد دروغ است. نواميس را ترك كنيد و حق را پيدا كنيد، و تميز بدهيد ميانه حق و باطل و بمحض شنيدن چيزي از ملاّها كه باب افترا و غيبت بر ما را مفتوح كردهاند، قبول مكنيد تا خود ببينيد و يقين كنيد. اين ناموس را ترك كنيد، نه اينكه يهود هم ملاّئي دارند و آنچه ملاّهاي ايشان ميگويند اطاعت ميكنند و خدا مذمت كرده است ايشان را بجهت اطاعتكردن ايشان ملاّيان خود را. و همچنين مجوس براي خود ملاّئي دارند و از ملاّي خود اخذ ميكنند و معهذا باطلند. پس غرابتي ندارد اينكه نيكان قليل باشند و چهار نفر اهل بهشت باشند و باقي اهل جهنم؛ و خدا در حكمت خود چنين قرار داده است.
حالا هرگاه جاهلي بگويد ما را چه به اين اختلاف، و هر دو خوبند. شايسته نيست اين، و كلامي است غيرمعقول. زيراكه خود حضرتامير فرمودند ابابكر غصب خلافت ما كرده و ابوبكر هم ميگويد من خليفهام و علي خليفه نيست، چگونه اين اختلاف عظيم را يكي بدانيد و چطور ميگوئيد كه هر دو خوبند؟ حاشا، و چگونه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۵ *»
ميشود دو نفري را كه يكديگر را تكفير ميكنند، هر دو را مؤمن، يا هر دو را كافر دانست؟
و اگر جاهلي بگويد كه هر دو خوب نيستند، پس ميگوئيم كه تو از كداميك از اينهائي؟ اگر از هيچيك نيستي، پس تو هيچ مذهب نداري. بجهت اينكه يكي ميگويد حق و يكي باطل؛ و تو نه حقي و نه باطل و از مذهب هر دو خارج. پس تو نه حق را ميخواهي و نه باطل را. حالا انشدكم باللّه اين شايسته است كه خداپرست چنين بگويد؟ حاشا. و اگر بگويد هر دو خوبند، اين معاينه هماني است كه گفت سيّدنا معاويه قاتَلَ سيّدنا علي. هر دو اينها ضدند و يكديگر را تكفير ميكنند، چگونه هر دو مؤمن ميشوند؟
حالا با اينكه پيغمبر فرموده است در آخرالزمان امّت من هفتاد و سه فرقه ميشوند و يكي از آنها ناجي و باقي هالكند، چه ميكني؟ و اگر تميز ندهي حق و باطل را از هم و حق را پيدا نكني و دين خود را از او نگيري، آيا از تو ميپذيرند به محض شنيدن از پدر و مادر يا معلّم يا استاد؟ حاشا، نه در دنيا از تو خواهند پذيرفت و نه در آخرت. بجهت اينكه حجت را براي شما تمام كردند و ظاهر كردند بر تو اين حق را چنانكه در همهجا رسيده است. حالا اگر تو طلب ننمائي دين خود را هيچ عملي از تو مقبول نخواهد شد و بمقتضاي مشيّت الهي نرفتهاي. حالا واجب است بر تو كه حق را از باطل بشناسي و آن فرقه ناجيه را بشناسي و از پي او بروي بجهت اينكه اگر اين فرقه ناجيه را پيدا نكني، بايد پي يكي از هفتاد و دو فرقه بروي. حالا پي كداميك از اينها ميروي؟ پي قدريه يا حروريه يا مرجئه ميروي؟ وهكذا، هفتاد و دو فرقهاند و باطل، تو پي كداميك از اينها ميروي؟ نهايت سعي ميكني و در اين ميانه شيعه را ترجيح ميدهي، نه اينكه همين شيعه نيز سيزده فرقه شدهاند و دوازده فرقه از اينها هالكند؟ از جمله كيساني و فطحي و زيدي و واقفي و امثال اينها و يك فرقه از اينها ناجيند. و آنهائي كه اثناعشريند و همه ائمه را قائلند، دو فرقهاند آيا كداميك را قبول ميكني؟
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۶ *»
فرقه هالكه را يا فرقه ناجيه را؟ البته ميگوئي اين فرقه ناجيه را. آيا نه اينكه جمعي از اينها هم صوفيند چنانكه هستند در اغلب بلاد و اغلب از اينها و مرشدين اينها در هندوستانند و از آنجا آمدهاند و اين ولايات را پُر كردهاند پس اگر شماها نواميس را ترك نكنيد با اينكه ميدانيد كه اثناعشري دو فرقه شدهاند و برويد بر مذهب آباء و اجداد خود، احتمال دارد كه پدران شماها صوفي بودهاند؛ آيا شما هم صوفي ميشويد، يا اينكه به امر پيغمبر از ايشان تبرّي ميكنيد؟
باري، شك در اين نيست كه جميع علما تصديق كردند شيخمرحوم را و اين امر را آن بزرگوار منتشر كرد و اين اختلاف از آن بزرگوار است. و ببينيد كه آن بزرگوار در اين مدت سيوپنج شش سال چه كردند كه جميع بلاد را از آذربايجان و ماوراءالنهر و هندوستان و ساير بلاد ديگر را دو فرقه كردند. چنانكه الآن هستند از شاگردان آن بزرگوار در بلخ و بخارا و سيستان و هندوستان و عراق عرب و عراق عجم، حتي بصره و شيراز، حتي مدينه و شام و نشر علوم آن بزرگوار را ميكنند بقدر امكان و در هريك از اين شهرها دو فرقه شدهاند و يكديگر را ضالّ و مضلّ ميدانند. چگونه اين اختلاف عظيم را كوچك ميشمريد؟ چگونه ميشود گفت حالا با اين اختلاف كذائي كه هر دو خوبند؟ حاشا، و حال اينكه اگر بگوئي هر دو راست ميگويند، پس يكي از ايندو كه لامحاله حق است و ميگويد آن ديگري كافر است راست ميگويد. و اگر هم ميگوئي هر دو دروغ ميگويند، پس آنكه كافر است ميگويد آن ديگري كافر است، راست ميگويد. و اگر بگوئي من نه از آنهايم و نه از اينها، تو كسي هستي كه ميگوئي مرا كاري به پيغمبر و شرع او نيست؛ پس امّت پيغمبر نيستي.
غرض، امروز امّت پيغمبر و شيعه اثناعشر دو فرقه شدهاند و هركس كه شنيده است اين اختلاف را حجت براي او تمام شده است. حالا اگرچه اين اختلاف در اين ولايت انتشاري ندارد ولكن در تبريز و آذربايجان و آن سرحدّ اختلاف شديد است. حتي اينكه در آنجا گفت و گو به كوفت و كوب رسيده است، از آنجمله با هم نزاعها
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۷ *»
ميكنند و با هم وصلت نميكنند و قليان يكديگر را نميكشند و غذاي يكديگر را نميخورند و مشورت با هم نميكنند و ديد و بازديدي با هم ندارند و هرساله با هم نزاع ميكنند و ميكشند يكديگر را و خون هم را ميريزند و حلال ميدانند. حالا با اين اختلاف كذائي ميگوئي يكي هستند؟ حاشا. آيا تو يك امّت واحدهاي از براي خود ميباشي، و يا امّت پيغمبري؟ هرگاه تو هم امّت پيغمبر ميباشي، پس اين امّت دو فرقهاند بالبداهه و بدون اشتباه و بر كسي هم مخفي نمانده است اين اختلاف مگر كسي كه دين نخواسته باشد. حالا اگر تو كسي هستي كه طالب حق هستي، نميتواني يك كناري بنشيني و بگوئي كه من كاري به اين اختلاف ندارم و بايد طلب كني و دين خود را پيدا كني. پس هرگاه پيدا كردي دين خود را در اعتقاد خود قايم باش و چنان يقين كن در دين خود كه اگر جميع عالم غير از تو باشند، و پدر و مادر تو خارج از تو باشند تو قبول نكني و ردّ كني ايشان را و دليل و برهان بر حقّيت دين خود و بطلان مخالف داشته باشي.
الحاصل، من لابد شدم در اين مطلب كه گفتم و اظهار كردم تا حجت بر شماها تمام شود و بعد از اين ديگر مستضعفي در ميانه نماند. پس ديگر غفلت مورزيد و فكر كار خود كنيد و دين خود را پيدا كنيد و بدانيد كه دين خود را بدست كه ميدهيد و از كه اخذ مينمائيد. پس بدانيد يومنا هذا كه شيعه اثناعشريه دو فرقهاند و جمعي به زبان فصيح ميگويند مائيم شيخي و دين ما دين اماميه است و هركس منكر ماست منكر دين اماميه است و هركس ما را تكفير كند كافر است، و جمعي ميگويند مائيم بالاسري و غيرشيخي. و لامحاله يكي از اينها حق است و يكي باطل. و اگر بگوئي اين اختلاف دخلي به دين ندارد، لازم ميآيد كه هر دو طايفه بيدين باشند و اگر دخلي به دين دارد پس بايد كه تو بهمراه يكي از اينها بروي. لامحاله يكي از اينها حقند و يكي باطل و دليل و برهاني ميخواهي از براي حقّيت و بطلان اينها و اگر پي يكي از اينها نروي با دليل و برهان، معلوم است كه دين نميخواهي و به بيديني ساختهاي.
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۸ *»
حالا جهّالي چند خيال نكنند و نگويند كه شيخمرحوم و سيّدمرحوم را كسي منكر نيست و هر دو خوبند، ولكن اين اختلاف از شاگردهاي ايشان است. حاشا، بلكه شاگردها از خود چيزي ندارند، آنچه خود كردهاند ظاهر شده است. برهاني بگويم تا بفهميد اين را.
اعتقاد سنّيها اين است كه حضرت صادق۷ ادعاي امامت نكرد، ولكن بهترينِ جميع اهل آن زمان بود. و ميگويند كه اين قول بعضي از جهّال است كه ميگويند امام بايد دوازده تا باشد، چرا بايد دوازده تا باشد؟ اين دروغ است و اين را از اينجا ميگويند كه حضرت از راه تقيه فرمودند من امام نيستم و آن بزرگوار چنان تقيّه ميفرمودند كه روزي روزه داشتند و رفتند در مجلس خليفه، خليفه روزه نداشت و ناهار خورد. حضرت هم بهمراه او خوردند و نفرمودند كه روزه دارم. و جمعي از اينها ميگويند كه اين ناهار پيش از عهد شاهعباس نبوده و اين را الواط صفويه بنا گذاردند. لكن شماها كه ميدانيد كه حضرتصادق امام بود و اين دين هم از پيش بروزي نداشت لكن ديني است كه به دست علي بن ابيطالب و به ضرب شمشير او اوج گرفت و اين بديهي است كه امام سرّ خود را به مخالف نميگويد بلكه به شيعيان خود ميگويد نه به سنّي. و همچنين شيخمرحوم هم سرّ خود را و علم خود را به اهل آن و به دوستان خود مرحمت ميفرمايد چنانكه خود فرمودند «سيّد كاظم يفهم و غيره لايفهم» و فرمودند كه علم ما نزد آن بزرگوار است. و بجهت اينكه در عهد شيخمرحوم زمان مقتضي نبود كه مطلبي ابراز دهد، لهذا تقيّه ميكرد و سپرد به مرحومسيّد اعلياللّهمقامه و رفع في الخلد اعلامه. و اجماع شيخيه است اينكه آن بزرگوار بود جانشين شيخ و صاحب سرّ شيخ و در همه ولايات اين مشهور شد. حالا اگر بگوئي من شيخ را ديدهام ولكن اين چيزهائي كه ايشان ميگويند از او نشنيدهام، بلي؛ به تو نميگويد سرّ خود را، به اهلش ميگويد و سيّد بود اهل سرّ آن و صاحب سرّ آن. و همچنين سيّد هم سپرد به ديگري آنچه را كه زمان ابراز آن نبود و اين اختلاف از ايشان است. حالا بايد وجوباً يكي از اين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰۹ *»
دو فرقه را قبول كني اگر طلب دين بخواهي بكني، و اگر طلب ننمائي لامحاله بيدين خواهي بود.
حالا اگر كساني هستيد كه طالب دين ميباشيد و غرض و مرضي نداريد، آنچه ميگويم به ديده بصيرت نظري در او بگماريد. و اما كلام ما همه ربط به هم دارد اگر بعضي را بشنويد و بعضي را نشنويد، شايد بر شماها مشتبه شود مطلب و نخواهيد فهميد اگر به تمام گوش و هوش خود متوجه كلام شويد مطلب را خوب درك ميكنيد. و بيهوده سخن به اين درازي نبود، و اين امر كوچكي نيست كه روي منبر، ايمان و كفر را ظاهر كنم.
حالا وجه اينكه سبب اختلاف چه شد، اين است كه چون ذات خدا يگانه است ذات پيغمبر هم يگانه است و دين او هم يكي است و هر شريعتي و امّتي كه آمده شريعت خاتمالنبيين و امّت آن بزرگوار بودهاند و هستند و هركس كه هست امّت او و متشرّع به شرع او است. و همه اينها هم كه اختلاف كردهاند امّت اويند و شريعت او را در دست دارند. پس اينها كه باعث شقّ عصاي مسلمين نميشود. حالا آنچه در اين ميانه باعث شقّ عصاي مسلمين شده است چيست؟ اوّل عرض ميكنم طريقه شيخيه را تا از اعتقاد آنها مخبر باشيد تا ببينيم باعث اين چيست، و خدا را هم شاهد ميگيرم و همه انبيا و اوليا را هم كه حاضرند شاهد ميگيرم و چندين ملائكه حفظه و غيرهم كه در اين مجلس حضور دارند و چندين ملائكه كه با هريك از شماها ميباشند شاهد ميگيرم، و آنچه هم از اجنّه كه در اين مجلس ميباشند و اين در و ديوار اين مجلس و اين نور و ظلمتي كه حاضرند شاهد ميگيرم كه همه در قيامت شهادت بدهند آنچه را كه از اعتقادات اين سلسله ابراز ميدهم و همه شماها هم بدانيد كه اعتقاد ما جماعت شيخيه اين است كه:
خدا يگانه است ولكن يگانگي خدا مثل يگانگي من و تو نيست. او يگانهآفرين است و ذات او با شماها يكي نميشود، و او يگانه است در ذات خود، و يگانه است در
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۰ *»
صفات خود، و يگانه است در افعال خود، و يگانه است در عبادت. و هيچكس را با او شريك نميدانيم نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال و نه در عبادت، و كسي را هم وكيل و كاركُن او نميدانيم. اينكه مجملي بود از توحيد. و اما او را عادل هم ميدانيم و ابداً و حتماً ظلم بر او وارد نميآيد و صفات ديگر خدا را هم همه را اقرار داريم.
و اما در نبوّت، اعتقاد ماها اين است كه محمّد بن عبداللّه فرستادهشده از جانب خداست و اينكه او خاتم همه انبيا است و او پيغمبر ما است و دين او و شريعت او دين و شريعت ما است، و اينكه حلال او را حلال ميدانيم تا روز قيامت و حرام او را حرام ميدانيم تا روز قيامت، و اينكه او اوّل ماخلقاللّه است و اشرف ماخلقاللّه است، و اوست سابق كه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراك مقامه طامع و اينكه هر فيضي از خدا بر خلق بيايد اول به آن بزرگوار ميرسد و از او پهن ميشود بر ساير خلق، و همچنين جميع صفات او را اقرار داريم. اين هم مجملي از نبوّت.
و اما ولايت ما اين است كه دوازده امام را خليفه بلافصل پيغمبر ميدانيم، و اينكه ايشان همه از نور واحدند، و كسي سبقت بر ايشان نميگيرد، و كسي ادراك مقام ايشان را نميكند، و فرمايش ايشان فرمايش پيغمبر است، و شريعتي كه منتشر كردهاند شريعت خاتمالنبيين است و اين شريعت نسخ نميشود تا روز قيامت بر خلاف شريعت انبيا كه نسخ ميشد به آمدن پيغمبري بعد از پيغمبري؛ و در قيامت هم ايشانند پادشاه و حاكم. اين هم مجملي بود از امامت.
و اما معاد ما اين است كه ميگوئيم مردم با بدن خود محشور ميشوند و انشاءالله همين بدنها را با نفس خود و روح خود داخل بهشت ميكنند، ولكن از اين عالم كه ميروند قالب ميماند در قبر و روح ميرود در عالم مثال و قالب مثال. اين هم مجملي بود از معاد.
و اما اعتقاد ما در معراج پيغمبر اين است كه با همين بدن و لباس و نعلين خود تشريففرما شدند به معراج و لعنت خدا و پيغمبر و اوليا و انبيا و مؤمنين بر كسي كه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۱ *»
غير از اين بگويد.
اين بود اعتقاد شيخيه و هركس هم كه اعتقادش غير از اين اعتقاد باشد كه گفتيم به ادله و براهين بسيار، عقلاً و نقلاً و اجماعاً كافر است. حالا انشدكم باللّه كسي كه شيخيه را كافر بداند با اين اعتقادات كه گفتيم كافر است يا نه؟ و حال اينكه ايشان دينشان دين اماميه است. پس هركس ردّ كند ايشان را، دين اماميه را ردّ كرده است و اين ردّ، ردّ بر خداست و اين مرد مشرك است.
حالا از آنها ميپرسيم كه آيا شيخاحمد كافر بوده است يا مؤمن؟ اگر بگويند كافر بوده است نعوذباللّه، پس خود كافر ميشوند به اين قول. زيراكه بر همهكس واضح است كه دين شيخ، دين اماميه است و بر حق، و بديهي است كه هركس ردّ بر دين اماميه كند كافر است و به اجماع مسلمانان از مذهب اماميه خارج. و چون طريقه او حق است، لامحاله هركس او را انكار كند، انكار حق كرده و همه علما را تكذيب نموده. زيراكه همه علما تصديق نمودند آن بزرگوار را، پس اين خارج است از مذهب و طريقه علما. و اگر ميگويند شيخ مؤمن بود، پس سلسله شيخيه بر طريقه اويند، چرا شيخيه را كافر ميدانند؟ و چرا غيبت ما را ميكنند؟ و چرا افترا بر ما ميبندند؟ ما كه نميگوئيم غير از قرآن و احاديث چيزي را، آنچه ميگوئيم فضيلت است. هركس طينت او از طينت اميرالمؤمنين است تصديق اين فضائل را ميكند و هركس طينتش از طينت اميرالمؤمنين خلق نشده است، هرچه بشنود كج ميفهمد. زيراكه آئينه قلب او معوجّ است و نوري كه در آئينه معوجّ ميافتد، او را بطور اعوجاج حكايت مينمايد و حقيقةً مستقيم نيست و اعتبار ندارد. ولكن كساني كه طينت ايشان از طينت ائمه برداشته شده حكايت ميكنند صفات و كمالات و حسن خلق ايشان را بطور استقامت. و ميآيند به مجلس فضيلت آقاي خود و تصديق مينمايند فضيلت او را و دايره آقايان را كوچك ميكنند، از دور منبر ايشان ميپاشند. از اين است كه آقايان باب غيبت و افتراء بر ما را مفتوح نمودهاند و بناي بدگوئي و فساد را گذاردهاند. نيست اين مگر حبّ رياست و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۲ *»
خلاف فرمايش خدا و ائمه ميكنند و با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا دشمن نيستند. امام شما فرموده است احبّ محبّ علي ولو كان قاتل ولدك و ابيك و ابغض عدوّ علي ولو كان ولدك و اباك. و ميبينند كه ما بغير از فضائل چيزي نميگوئيم، شعور داريد، همه بصيرت داريد، عقل داريد، كتابهاي ما را مطالعه كنيد و به موعظهها و درسهاي ما حاضر شويد و بشنويد و ببينيد و احوال و اخلاق ما را ملاحظه نمائيد. هركدام كه عالم ميباشيد علم ما و سلوك ما را با مردم ميبينيد، و شعور ماها را ميبينيد و رفقاي ما را هم ميبينيد كه چگونه سلوك ميكنند با مردم. آيا هيچ خلاف شرعي از ماها ديده است يك نفر از شماها؟ آيا در هيچ مجلسي غير از فضيلت چيزي از ماها شنيدهايد؟ حلال ما حلال خداست و حرام ما حرام خدا و عمل ميكنيم هرچه را كه ائمه ما را امر كردهاند و نميكنيم آنچه را كه نهي فرمودهاند و دين ما دين اماميه است و مذهب ما مذهب اثناعشريه ناجيه است. پس بنابراين هركس ما را تكفير كند ما او را تكفير ميكنيم بجهت اينكه هر كس منكر دين اماميه باشد كافر است. اگرچه هنوز نشنيدهام از كسي كه بگويد شيخيه كافرند و در اصل دين ما حرف ندارند، زيراكه اصل را ما ميگوئيم معرفت خدا و معرفت پيغمبر و معرفت ائمه و معرفت مجتهد و اينكه بديهي است و اجماعي، نبايد در اين اختلاف داشته باشند. بلي در فروع و مسائل شرعيه بعضي اختلافها هست و علماي شما ميدانند كه اختلاف در مسائل فقهيه باعث كفر كسي نميشود. بعضي از مسائل فقهيه را ما با جمعي از فقها شريكيم و جمعي ديگر اختلاف كردهاند لكن اين اختلاف در فروع است نه در اصول. زيراكه اختلافي در اصل هنوز كسي ادراك نكرده و در فروع هم همه علما با هم مختلفند. مثلاً مسائلي كه رأي حاجي رجبعلي بود، حاج سيّد محمّدباقر در او اختلاف كرده بود و در بعضي از مسائل رأي حاج سيّد محمّدباقر غير از رأي حاج محمدابراهيم است و همچنين علماي ديگر در مسائل با يكديگر مختلف بودهاند در سابق و هستند، و ما هم با جمعي در بعضي از مسائل فقهيه شريكيم و در بعضي مختلفيم و اين اختلاف باعث
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۳ *»
كفر كسي نميشود؛ اگرچه حاج سيّد محمّدباقر رأيش غير از رأي حاج محمدابراهيم بود و حاج محمدابراهيم رأيش غير از رأي حاج رجبعلي بود لكن هيچكس نميگويد حاج محمدابراهيم كافر بود بجهت اينكه مختلف است با حاج سيّد محمّدباقر يا حاج رجبعلي با او. پس همه علما در مسائل فقهيه با هم مختلف بودند و همه هم مؤمن بودند اينكه سبب نزاع ماها نيست. اختلافي است در نظر مردم به احاديث و سرّش هم اين است كه چون غصب كردند خلافت را ظلمت عالم را فرا گرفت و انوار را نابود كرد مگر كمي را و عالم پر از ظلمت شد. پس كسي نماند از مصدّقين مگر كمي و هريك از ائمه در مجالسي كه مينشستند يا مجالس خلفا بود يا مجالس منافقين بود و هرگاه مسائلي ذكر ميشد در آن مجالس، ائمه موافق طبع آنها جواب ميفرمودند. و يا اينكه سائلين مستضعف بودند، يا اگر مستضعف نبودند محل محل تقيه بوده لهذا مسائل را مختلف ميفرمودند و بطور تقيه ميفرمودند از مصلحتي. تا اينكه حضرت اميرالمؤمنين تشريف بردند و حضرت امامحسن را مأمور به صلح كردند و آن بزرگوار با مردم مدارا ميكردند تا اينكه منافقين غالب شدند و هرجا كه شيعيان را ميديدند ميكشتند و به اين هم كفايت ننموده هركس را كه اسم او از اسماء ائمه بود ميكشتند، و باز به اين هم كفايت نكردند مردم با هركس كه دشمني سابق داشتند بتهمت ميگفتند به اينها كه اسم فلان علي است يا حسن است يا حسين، پس ميكشتند آنها را، و به اينها هم اكتفا نكردند كاغذ نوشتند به هر ولايتي كه در تسخير اينها بود كه تا اينكه خلفا را مدح كنند و جايزه بگيرند. پس تقيه ميفرمودند امام و هركس مسألهاي از آن بزرگوار ميپرسيد بطور تقيه و اعتقاد او جواب ميداد و منافقين بسيار بودند. پس چنان ظلمت غلبه كرده بود كه نشر فضائل نميشد، كمي از خصّيصين بودند و اگر ميخواستند فضيلتي بگويند ميرفتند در زير زمينها و با هم ذكر فضيلت ميكردند. و همچنين امام به اينطور نشر فضيلت ميفرمودند و غير از اين نميشد. در اينجا يكچيز دل مرا بدرد آورده است از كثرت تقيه كه از سيد نجيبي دختري مُرد و اين مرد بسيار ميگريست تا
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۴ *»
اينكه جمع شدند دور او اقوام او و پرسيدند سبب بسياري گريه او را. او گفت سبب گريه من اين است كه اين دختر چهاردهسال از عمرش رفت و مُرد و ندانست كه او از اولاد فاطمه است و نتوانستم كه به او بگويم اين را كه تو از اولاد فاطمه ميباشي، شايد جائي بروز كند. و همچنين ظلمت بود در عهد هريك از ائمه و تقيه ميفرمودند و مسائل را در تقيه جواب ميدادند، پراكنده. پس احاديث مختلف شد و سينهها هم مختلف بود بجهت اينكه كساني كه در مجالس بودند يا مالكي بودند يا شافعي بودند يا از مَرَده بغنوي بودند يا از مخالفين ديگر بودند، و ائمه سلاماللّهعليهم بطور ايشان جواب ميدادند. ببينيد كه چگونه تقيه مينمودند چنانكه زني مسأله حيض از امام پرسيد، حضرت جواب دادند و بعد فرمودند كه اين از سرّ آلمحمّد است و اين سرّ خداست ابراز ندهي. حتي حضرتكاظم فرمودند انّ موسيبنجعفر ليس بامام من قال هو امام فعليه لعنة اللّه و ملائكته و رسله و انبيائه الي يوم الدين و هرگاه ميخواستند به جمعي از خصيصين كه بودند فضيلتي بگويند ميبردند ايشان را در زير زمينها و آنچه صلاح ميدانستند به ايشان ميگفتند. پس اين كتب كه در دست ماست بعضي از آنها از روايات شيعه است و بعضي از روايات سنّي، و علما و مجتهدين هريك تتبع كردند در اين احاديث و نظري داشتند و شعوري داشتند. هريك از اين احاديث كه بنظر خودشان نيكو ميآمد، اين را مينوشتند و فتوي ميدادند. پس علما و مجتهدينِ بعد نظر به اين كتب كردند هريك حديثي را روايت كردند لهذا ما نميگوييم كه اين بد راهي است كه هريك حديثي را روايت كردند و حال اينكه اين اختلاف را مجتهدين جايز ميدانند. پس اين باعث كفر كسي نميشود و اين سبب نزاع ما هم نيست.
حالا يكي از اين اختلافات مسائل رؤيت هلال است و عمل به عدد، جمعي از علما و مجتهدين قائل به عدد ميباشند و جمعي قائل به عمل به رؤيت؛ و از عهد پيغمبر الي الآن سنّي به رؤيت عمل ميكردهاند و ميكنند و از اينطرف هم بقدر پنجاه حديث وارد شده است كه به رؤيت مرويد و بقدر پنجاهنفر از علما و مجتهدين از جمله
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۵ *»
شيخمفيد كه حضرت قائم براي او نوشتند كه ايّها الاخ السديد و الشيخ المفيد و ادعاي اجماع كرده است و شيخ صدوق كه مرد بسيار بزرگي است و سه محمّد كه بسياري از احاديث مروي است از ايشان كه محمّد طوسي و محمّد كليني و محمّد بن بابويه باشند و جمعي ديگر از علما كه مقام ذكر ايشان نيست نوشتهاند در كتب خود كه عمل به عدد جايز است و رؤيت طريقه سنّي است. و نيز سه كتاب مُعتنيبه است كه مأموريد به گرفتن اينها از ائمه خود مثل «كافي» و «من لايحضر» و «تهذيب» و روايت شده است كه عمل به رؤيت عمل سنّي است و معتنيبه عمل به عدد است. و جمعي از متقدمين مثل مفيد و غيره كه در عصر امام خود بودهاند عجّلاللّهفرجه و سهّلمخرجه با جمعي از متأخرين عمل به عدد كردهاند و ميدانيد كه آنهائي كه نزديك به ائمه بودهاند دين را بهتر ميدانستهاند از كساني كه دورترند از ائمه، وانگهي كه هزار سال هم گذشته باشد و با وجود اينها حديث است كه خذ ماخالف القوم و از اين راه بسياري از متقدّمين و متأخّرين همراه ما رفتهاند و ميروند مگر چهار نفري كه از متأخّرين به رؤيت عمل كردهاند. حالا از پي آن حديث رفتهاند و جمعي از پي اين حديث و جمعي به قول آن علماء جليلالشأن رفتهاند و جمعي از پي اين چهار نفر؛ و حال اينكه اين مسأله از فروع است دخلي به اصول ندارد و جمعي در اينها تتبعي كردهاند و نظري دادهاند و مسأله را فهميدهاند و جمعي هم از پي او رفتهاند و باعث كفر هيچيك هم نميشود. هركس هر مجتهدي را تقليد كند عيب ندارد و باعث كفر مجتهد و مقلّد نميشود. پس رؤيت هلال باعث اين اختلاف بزرگ نيست و نزاع ما بر اين نيست بجهت اينكه اين مسأله از فروع دين است و نزاع ما در اصل دين است. اگر كسي فرع دين را سبب نزاع قرار دهد از بيديني او است. دشمني اينها با ماها از راه دنيا نيست، زيراكه معامله با كسي نداريم و مرافعه كسي را از دست كسي نگرفتهايم و منبر و محراب كسي را صاحب نشدهايم. وقف كسي را از او نگرفتهايم بلكه من گذشتهام از جميع اينها و همه را واگذاردهام؛ چونكه ديدم ثمري نداشت. پس دعواي دنيوي و آباء
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۶ *»
و اجدادي با هم نداريم و نزاع ايشان با ما بجهت اين است كه ما فضيلت اهلبيت ميگوئيم والاّ هيچ نزاعي نداريم و بيادبي نسبت به ايشان نكردهايم و خلاف شرعي نكردهايم و مخالف فقها هم نگفتهايم مگر اينكه هرچه را ميگوئيم با جمعي از فقها موافقيم و هركس چيزي بگويد و موافق جمعي از فقها باشد تقليد او را ميتوان كرد و اگر كسي بگويد چيزي را و موافق جمعي از فقها نباشد، فعليه لعنة اللّه و ملائكته و رسله و انبيائه الي يوم الدين.
حالا اينكه محل نزاع ما نيست و حكمت ما هم محل نزاع نيست، زيراكه اين علمي است مخصوص ما و بس و احدي از آحاد ربطي نمييابد به اين حكمت مگر هركه را كه خود تعليم او كنيم؛ اين هم كه نيست. پس محل نزاع با ما اين است كه مردم فضيلت آقاي خود را دوست ميدارند كه بشنوند و جمع ميشوند به مجلس فضائل. پس دايرههاي ايشان كوچك ميشود و رياست ايشان عيب ميكند و ايشان را حبّ رياست گرم كرده و روح ايشان خرفت شده و مردم هم طينتشان از طينت اهلبيت است پس دوست ميدارند كه جمع شوند در مجلس فضائل. بلي، دايرهها به اين سبب كوچك ميشود و ضرر به رياست ميرسد. پس ميروند بالاي منبر و شيعيان را منع ميكنند از آمدن به مجلس فضائل و گوشدادن به فضيلت و ميگويند به مجلس فلانيها مرويد كه ايشان شيرين كلامند و شايد كه شماها فريفته احوال و اخلاق ايشان بشويد و گمراه بشويد و از ولايت ديگر مينويسند كه فلاني آمد مخبر باشيد و مگذاريد كسي به مجلس او برود كه او شيرينكلام است و مردم را تسخير ميكند. چه شباهت تامي دارد اين حكايت به حكايت كربلا وقتي كه سيدالشهداء فرمودند مرا منع مكنيد و بگذاريد تا بروم نزد يزيد و با خود او ميگذرانم. ابنسعد ملعون گفت شما بنيهاشم شيرينكلام ميباشيد همينكه تو رفتي در نزد يزيد، از شيريني كلام تو بسا هست تو او را راضي كني و از قتل تو در گذرد و من از ايالت ري محروم شوم و من با تو جنگ ميكنم تا سرها به نيزهها رود. پس همه اين ناخوشيها از رياست است و آنقدر خرفت شدهاند كه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۷ *»
بر نميخورند به حديثي كه امام فرمود ملعون است كسي كه حبّ رياست داشته باشد و كسي كه در دل خيال رياستي داشته باشد، لكن چون امام فرمودند اذا ظهرت البدع و لميظهر العالم علمه الجمه اللّه بلجام من النار، بايد بگويم آنچه را كه امر فرمودهاند و حال آنكه نگفتهام از فضائل اهلبيت از براي شما چيزي را كه ابن ابيالحديد سنّي ناصبي در مدح امام گفته است. و نگفتهام و وحشت ميكنيد، اگر بگويم چه خواهيد كرد؟ پس اين است نزاع ما كه شنيديد و ميبينيد كه غير از اين ديگر نزاعي ندارند با ما. نه تدريس كسي را از دست كسي گرفتهام و نه وقفيات كسي را جلوش را گرفتهام و نه قضاوت كسي را ميخواهم و نه رياست را، از همه اينها گذشتهام. بلي، دو چيز را من ترك نميكنم: يكي نماز جماعت را، بجهت اينكه ترك جماعت فسق است. پس اگر بايد با مردم نماز كنم بجهت استحباب ميآيم و ميكنم. اگر منعم كنند از مسجد، در خانه با رفقاي خود نماز ميكنم و اگر از اين هم منع نمايند در خانه با زنها نماز ميكنم. و يكي نشر فضائل است و خاصيت من در ملك خدا همين است. پس تا بتوانم روي منبر ميروم و فضيلت را ميگويم و اگر منبر را منع كنند بر روي زمين ميگويم و اگر مسجد را هم منع كنند در مدرسه ميگويم و اگر مدرسه را منع كنند در روي ميدان يا در بيابان ميگويم، و اگر همهجا را منع كنند با رفقاي خود ميگويم و اگر آن هم نشود در خانه مينشينم و فضائل مينويسم و اگر ممكن نشود در او فكر ميكنم. غرض از ايندو دست برنميدارم، اما طالب رياست و دنيا و جاه نيستم و نزاعي با كسي ندارم. و آنها كه با من نزاع ميكردند و ميكنند بجهت همين است كه ما فضيلت ائمه را بسيار ميگوئيم و مردم دور ما جمع ميشوند و دايرههاي ايشان كوچك ميشود و از رياست محروم ميشوند. انشدكم باللّه ببينيد كه كه نشر فضائل ميكند و كه منع آن ميكند؟ آيا كسي كه منع ذكر فضيلت ميكند، اصل دين را خراب كرده و ناقص كرده است يا كسي كه نشر فضيلت ميكند؟ آيا ما دين را خراب ميكنيم يا كسي كه در كرمان بالا ميرود بر منبر در ميان شيعه و ميگويد دوستي علي بسيارش خوب نيست، و بجهت اين مطلب اين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۸ *»
حديث را هم عنوان كند كه خير الامور اوسطها. پس نيست اين موعظه مگر بجهت عداوت با ما بجهت اينكه فضيلت اهلبيت را كسي بيش از ما نميگويد و چون اينقدر كه ما گفتهايم ـ اگرچه صدهزار يك را نگفتهايم ـ نشنيده است، ميگويد اينها را كه اينها ميگويند در خود امام نيست و حال اينكه ابداً درك فضائل را نميكنند و نميفهمند چه ميگويند و اين خبيث عصاي خود را بر زمين مياندازد و ميگويد هرقدري كه اين عصاي من تسلط در ملك دارد علي هم دارد نعوذباللّه من غضباللّه. پيرزن طفل خود را به علي ميسپارد و چوپان، گله خود را؛ و البته نگاهداري ميكند و اين بزرگوار است راعي و همه مخلوق گوسفندان او و جميع گوسفندها رو به او دارند نه به غير، و اين بزرگوار محيط است بر جميع ذرات امكان. كسي نميپرسد كه بسياري دوستداشتن كدام است و كمي كدام است، اصطلاحش و مقصودش از اين چيست؟ آيا بسياري يكمن و كمي او چهاريك، يابيشتر. يا خيالي است و يك فضاي بزرگي و فضاي كوچكي و فضاي وسطي خيال كرده است. پس اينها كه ما ميگوئيم از خيالات آنها بيرون است لهذا ميگويند ما غلو كردهايم. حاشا، اين بسيار قول نامعقولي است. چگونه مرتبهاي را كه تعقل نميتوان كرد غلو ميشود؟ آيا به آن مرتبه ميرسيد كه از او بگذريد؟ چه ميگويند! همه هزار هزار عالم از شعاع جسد ايشان خلق شده است و ماها هرگز شيعه را به مقام انبيا و انبيا را به مقام اوليا و اوليا را به مقام پيغمبر و پيغمبر را به مقام خدايي ذكر نكردهايم و هركس غير از اين بداند و اعتقاد كند فعليه لعنة اللّه و ملائكته و رسله و جميع خلقه الي يوم الدين. بنابراين ما غلو نكردهايم بلكه در ملك غلوي نميشود بجهت اينكه ما ايشان را خدا نميگوييم و آنچه بگوييم فضيلت ايشان را تمام نكردهايم. و فرمودند نزّلونا عن الربوبيّة و قولوا فينا ماشئتم و ما هرگز خدا نگفتهايم به ايشان. خوب چگونه انسان ادراك ميكند فضيلت ايشان را و حال اينكه انسان از شعاع جسد انبيا خلق شده و انبيا از نور جسد ائمه. نور هرگز منير را ادراك نميكند، پس چيزي كه ادراك نميشود چطور غلو در او ميشود؟
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱۹ *»
غرض؛ نيست اين مگر محض عداوت با ما و نميخواهند ذكر فضيلت آلمحمّد بشود و اين ثمره بغض آلمحمّد است كه در سينه ايشان است. از كوزه برون تراود آنچه در اوست.
پس از براي شما اشتباه نشود مسأله، بايد همه را شهادت بدهيد در قيامت در نزد خاتم النبيين. همين بود دين من كه گفتم هركس غير از اين بگويد افترا بر ما گفته است و غير از اين دين ما نيست. اشتباه نشود بر كسي كه اين است دين شيخيه و همين است دين علماي سابق. نگوئيد ملاّيان ما راستتر از شما گفتهاند كه خود ميگوئيد و آنها گفتهاند كه دين شما اين نيست و غير از اين است. حاشا و كلاّ، دروغ گفته است هركس گفته. بلكه آنچه خود ميگويم دين من همان است و خود راستتر از ديگران ميگويم؛ اشتباه نشود. اين حكايت بعينه حكايت آن بازرگان است كه به سفر ميرفت زن خود را به قاضي شهر سپرد. بعد از چندي برگشت و در خانه خود آمد، زن را نديد مشوّش شد. به خانه قاضي رفت و از او پرسيد كجاست زن من؟ گفت خبر آوردند كه تو مردهاي من هم او را عروس كردم. بازرگان گفت من كه زندهام و نمردهام، زن مرا به من بده. قاضي گفت آن كه به من خبر داد راستگوتر از تو بود. پس مباشيد در اشتباه و گمراهي، هرچه خود ميگويم راستتر از ديگران ميگويم و هرچه ميگويم مطابق است با قرآن و احاديث و اعتقادات اهل بازار و اجماع شيعه و دليل عقل و آفاق و انفس، و اين تغييري هم با دين علماء سابق ندارد. چهارتائي از متأخّرين و بچهطلاّبهاي اين زمان بجهت حبّ رياست انكاري دارند، اين هم نفهميده والاّ آنها كه فهميدهاند جميعاً تصديق كردند از علماي بحرين و لحساء و قطيف و آذربايجان و عراق عجم و عرب و از يزد و اصفهان و شيراز و مشهد و امثال اينها. حتي كساني كه ميگويند ما بالاسري هستيم، همگي شيخ را اعلم و اتقي و اشرف ميدانند و احدي انكار او را نداشت بجهت اينكه اعتقادات او با علماي سلف يكي بود و دين او دين اماميه بود و همه او را دوست ميداشتند. پس ما علما را ردّ نميكنيم و هركس علما را ردّ كند حكم خدا را ردّ كرده
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۰ *»
است و اين بمنزله شرك است و همه علماء اماميه از اول تا به آخري اينها كه حاج محمدابراهيم باشد حقّند و همه للّه حركت ميكردند مگر اين چهارتا بچّه طلاّبها كه هِر از بِر تميز نميدهند، ابداً درك مسأله نميكنند و مقام ردّكردن و تقليد را نميدانند و حق را از باطل نميدانند. بعينه مثل:
خليل منجم كه از طب نداند | سفوف از ايارج شراب از معاجين | |
به قاروره گويد كدوي حجامت | به شاخ حجامت سطرلاب چوبين | |
ندانسته از گندنا دارچيني | سقنقور نشناخته از سلاطين | |
بجاي هو اللّه شافي نويسد | برِ نسخه انا اليه و تلقين |
چگونه نطفه و علقه و مضغه ميتواند به مقام عقل برسد و هنوز مقام ايشان مقام نطفه است و معهذا ميخواهند ايراد بر علماي ربّاني بگيرند. نعوذ باللّه من غضب اللّه اين چه بيحيائي است و چه بيشرمي است كه ردّ بر شيخ جليل نمايند؟
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۱ *»
«موعظه بيستوششم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما رسيد به ذكر فضائل اهلبيت سلاماللّه عليهماجمعين و گفتيم كه فضيلت اين بزرگواران اعظم از جميع عبادات است و اين عبادتي است كه حيات ابدي است و ميآمرزد خدا گناهان آينده و گذشته او را. امام شما ميفرمايد من ذكر فضيلةً من فضائل علي بن ابيطالب مقرّاً بها غفر اللّه له ماتقدّم من ذنبه و ماتأخّر پس من ذكر فضائل را ميكنم به هر نوعي كه بتوانم و رياستي هم نميخواهم. اگر ميخواستم بيستهزار نفر شيخي مشتري داشتم در كرمان و مشتري دكان من بودند، و نكردم. پس مراد من رياست نبوده است كه سفر كردم و دائماً همّت من نشر فضائل است.
حالا باشعور باشيد و فهم داشته باشيد و تحصيل دين خود نمائيد كه اين به كار شما ميخورد. پس اگر مردماني باشيد طالب علم، هر روزي را يكساعت از عمر خود صرف طلب علم نمائيد، به اندك زماني اعلم علما خواهيد شد بطوري كه دست از كسب خود هم بر نداشته باشيد. نگوئيد كه ما عامي هستيم و نميتوانيم بفهميم، بجهت اينكه عربي نميدانيم. عربي اگر علم بود بايستي خضير قاطرچي اعلم علما باشد. پس علم اهلبيت دخلي به عربيت ندارد، عربي لغتي است مثل لغت تركي و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۲ *»
فارسي، و علم اهلبيت نزد كسي است كه طينت او از طينت اهلبيت خلق شده است و هرگاه كسي طينتش از طينت اهلبيت نباشد، از اين علم بهره نخواهد برد و من آن علم را به عجمي ميگويم تا شماها و ملاّهاي شما مساوي باشيد در اين علم و احاديث ائمه را هم فارسي ميگويم تا در فهم حديث مساوي باشيد با آنها. و نيست علم آنهائي كه ميگويند بلكه چيزي است كه خدا به هركس كه ميخواهد ميدهد العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء و العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ و آن كسي كه دوست است زياد ميشود حبّ او و علم چيزي نيست كه از زمين بالا بيايد بر تو و از آسمان پائين بيايد بسوي تو ليس العلم في السماء فينزل عليكم و لا في الارض فيصعد اليكم بل هو مكنون فيكم و مخزون عندكم و در حديثي ديگر فرمودند ليس العلم بكثرة التعلّم بل انّما هو نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ و در نزد استاد هم علمي نيست، بلكه علم نزد خداست مگر كسي كه علم را قبول كرده است در عالم ذرّ، پس استاد يادآوري او ميكند و او هم علم را اخذ ميكند ولكن اگر قبول نكرده باشد، علم را نميآموزد. پس عبث عبث گول كساني را كه عربي ميدانند مخوريد زيراكه در اينها علمي نيست. اين مقامي نيست و اين هم زباني مثل تركي و هندي است و كسي كه عالم ربّاني است علاماتي با او هست و علامات انسانيت در او هست. و در سينهاي كه علم خداست صاحب نور است و او منوّر است و نور او در همهجا روشن و آشكار است. پس ردّ بر او ردّ بر خداست و كفر به او كفر به خداست. حالا بنابراين پس اگر عربي دانستن علم ميبود، هرآينه پيغمبر كه عربها را كشت ميبايست بسيار بيادبي كرده باشد و اين بديهي است كه اين عربي هم يك زباني است مثل زبانهاي ديگر و دخلي به علم ندارد و تجربه هم شده است كه يكي از عاميهاي ما غالب ميآيد بر ملاّهاي بزرگ بزرگ ايشان.
اما علم ميدانيد چيست؟ علم معرفت خدا و معرفت پيغمبر و معرفت ائمه و معرفت مجتهدين است. ولكن بشرط تقوي و اگر تقوي نباشد با معرفت، ثمري ندارد.
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۳ *»
پس متّقي صاحب معرفت است و صاحب دين است و افضل از عارفين بيتقواست بلكه انّ اكرمكم عند اللّه اتقيكم. پس اين بمنزله روح است و معرفت بمنزله جسد؛ و جسم بيروح مرده است و علم بيعمل نامعقول است. پس علمي كه صحيح است آن علمي است كه با عمل است. حالا هرگاه علم اين باشد و عمل اين، شما و ملاّهاي شما در اين علم يكي ميباشيد، چرا ميگوئيد نميفهميم و چرا خود را به اين واسطه كوچكِ آقايان كردهايد؟ چرا خود همت نميكنيد كه عالم باشيد به علم اهلبيت؟ اينكه نه درسي ميخواهد و نه عربيتي و خدا هم واجب كرده است بر شماها كه طلب علم نمائيد و پيغمبر امر فرموده كه اطلبوا العلم و لو بالصين و ميفرمايند طلب علم فريضه است بر هر مسلم و مسلمهاي. پس چون اين علم علم اهلبيت است، پس او را بايست از كسي گرفت كه خود آئينه نماينده خدا و ائمه باشد در ميان مردم و آن كسي است كه خود گرفته است علم خود را از امام خود و نميگويد بجز كلام امام خود را. حالا چون خداوند عالم از براي هر علمي اهلي قرار داده؛ از براي علم اهلبيت سلاماللّه عليهم ما را اهل آن قرار داده و بايد هركس كه آن را طلب ميكند از ما بگيرد، زيراكه آن نزد ماست و نزد ديگري نيست. بلي آنچه ميگويم از اهلبيت است سلاماللّه عليهماجمعين و فضيلت ايشان است و اگر كسي مسائلي از علم اهلبيت بخواهد بايد از ما اخذ نمايد لاغير و اگر اشتباهي از براي يكي از شماها باقي بماند بپرسيد تا بر يقين شويد. چرا وحشت ميكنيد از اين فضائلي كه ميگويم و حال اينكه هنوز چيزي نگفتهام. برداشتهاند بر من نوشتهاند كه از سخنان تو مردم وحشت كردهاند يا ديگر مگو از اين سخنان يا بيا و مباحثه كنيم. من در جواب نوشتم كه بحث يكي يكي بانجام نميرسد و زنگ اين فتنه را از دلها نميزدايد، شماها جميعاً بنويسيد هريك هريك از مسائل خود را كه اشتباه شده است و هر بحثي كه با ما داريد بنويسيد بر صفحه و بدهيد. اگر جوابهاي شما را كافياً شافياً ندادم تمكين شما را ميكنم؛ بلكه در اين ولايت هم نميمانم و ميروم و اگر جواب شما را كافي و شافي دادم پس تشريف ببريد در
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۴ *»
بالاي منبر و بلند به مردم بگوييد كه ايّها المؤمنون بدانيد كه طريقه ماها تا بحال بر باطل بوده است و طريقه شيخيه برحق بوده است و تمكين كنيد كلام ما را. يا بنشينيد در مجلسي و چند نفر مصدّق حكيم عادل كه اهل خبره باشند بنشانيد و آنچه اشتباه داريد و بحث با من داريد يا مسائلي چند را كه ميخواهيد از من بپرسيد، بپرسيد. بلكه هر مسألهاي كه جميع علماي مشرق و مغرب بخواهند بپرسند، بپرسند تا جواب بدهم آنچه را كه بخواهند. و اگر مصدّقين تصديق مرا كردند آنها هم بكنند و بحولاللّه و قوّته اگر جمع شوند جميع علماي مغرب و مشرق كه يك خدشه بر من بگيرند، نميتوانند بگيرند و از كسي هم خوفي ندارم. و اگر بحث است كه جواب بحث ميخواهيد و اگر هرزگي است كه بمحضِ هاي و هوي جهّال، من حركت از جاي خود نميكنم و نشستهام بر جاي خود محكم و قرار دارم بر جاي خود مثل سرب، قايم و محكم. و كسي نميتواند مرا حركت بدهد از جاي خود بجهت اينكه آقاي بزرگي دارم مثل صاحبالزمان. پس بچه طلاّبها هاي و هوي بكنند به من تأثيري نميكند و به اين شرّ و شورها حركتي نميكنم از جاي خود. ملاّپيناس نيستم كه به يك هاي و هوئي بگريزم و ميدانيد كه ميخواستم بروم به سفر مشهد، جمعي از دوستان نگذاردند و ماه مبارك را خواستند در اين ولايت بمانم، ماندم و اراده كردم كه بعد از ماه مبارك، يا در بيست و پنجم رو به سفر بروم و استخاره كردم خوب آمد ولكن بجهت اينكه جهّال اين حركات ناشايسته را كردند نميروم كه بعد از اين حرفهاي جاهلانه از براي ما نگويند و ميمانم تا اينكه بحول و قوه خدا، يكي يكي خشتها را از زير پاي هريك هريك بكشم و اعمال قبيحه ايشان را ثابت كنم تا همه عوام و خواص بفهمند و ببينند. پس الآن كه قطع سفر كردم و بر جاي خود محكم و مستقيم ماندهام، مثل قلعهاي كه توپ به او كارگر نشود، خاطر خود را جمع دارند و آنچه هم كه ميخواهند بكنند. غرض كه مراد ما اينها نبود كشانيد خدا ما را به اينجا و مصلحتي است كه از براي مردم خوب بوده است و بر زبان من جاري ساخت تا حجت بر مردم تمام شود.
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۵ *»
كلام ما در توحيد بود و گفتيم كه توحيد بر چهار قسم است: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت. و شرحي از براي توحيد ذات گفتيم و اما دليل از براي توحيد ذات فرموده است قل هو اللّه احد و از براي توحيد صفات فرموده ليس كمثله شيء و اما دليل از براي توحيد افعال فرموده اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم و در آيه ديگر ميفرمايد انّ الذين تدعون من دون اللّه لنيخلقوا ذباباً ولو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً لايستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب ماقدروا اللّه حقّ قدره. و مراد از اين آيه اين است كه خليفه اول و دويم و سيوم را از نزد خود، امام قرار دادند. و اما ذباب، كنايه از حضرت امير است چون ذُبّ رانده شده است و معني ابَ برگشت؛ پس حضرت امير است كه ميرود و برميگردد در رجعت و مراد از قدر هم حضرت امير است و اوست قدر خدا و در آيه ديگر ميفرمايد قل اللّه خالق كلّ شيء و در آيه ديگر دليل از براي توحيد عبادت ميفرمايد من كان يرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربّه احداً. حالا ميخواهم مطلب شريفي از براي شما بگويم و مقدمهاي ضرور است در اينجا كه بربصيرت شويد به سبب اين مقدمه.
هرگاه شما زيد را ببينيد آيا غير از الوان و اشكال او چيزي ميبينيد؟ و نه اين است كه اين الوان و اشكال را به اين مدارك خمسه ظاهري درك ميكنيد؟ و نه اين است كه ذات را به اين مدارك ادراك نميتوان كرد؟ نه ديده ميشود و نه به خيال بيرون ميآيد، و نه تعقل ميشود. پس اگر چيزي را بخواهند ادراك كنند تعبير ميآورند ذات را به صفات و ذات خدا را نه ملك مقرّبي ادراك ميكند و نه نبي مرسلي و نه مؤمن ممتحني. پس آنچه در ملك تعبير آورده شود صفات خداست و اعظم صفات خدا حضرت امير است. و ائمهاند سلاماللّه عليهم صفاتاللّه. اين است كه به پيغمبر ميفرمايد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي و حضرت امير در وصف آن بزرگوار فرمود در خطبه جمعه و غدير اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۶ *»
الابصار و لاتحويه خواطر الافكار. پس پيغمبر ايستاده است در جائي از ملك كه اگر جايز بود خدا بيايد در ملك، به اين صورت ميآمد. زيراكه اين صورت الطف از جميع صوَر است. پس هرچه در ملك اضافه به خدا بشود همان اضافه به سوي پيغمبر است. لهذا عبادت خدا عبادت اين بزرگوار است. لكن نميگويم سجده كنند او را، بلكه اطاعت او عبادت است چنانكه گوشداشتن به سخن گوينده عبادت است. من نميگويم امام تو فرموده است من اصغي الي ناطق فقد عبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقد عبداللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقد عبد الشيطان. هرگاه كسي گوش دهد به سخن گويندهاي از خدا، عبادت خدا كرده است. پس گوشدادن به سخن اين بزرگوار عبادت خداست و اين گوشدادن، گوشدادن به سخن خداست زيراكه گوش او گوش خداست و قول او قول خداست و فعل او فعل خداست. اين است معني من كان يرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً لقاء پيغمبر لقاء خداست و اوست پرورشدهنده جميع ملك. وحشت نكنيد از اين كلمات كه چرا رب خلق ايشانند. لفظ ربّ بمعني پرورشدهنده است و ربّ هم يك اسمي است از اسماء خدا و ايشانند كلّ اسماء خدا و حال اينكه خدا در قرآن عزيز مصر را ربّ خوانده است. گذشتيم شخص قنّاد را ربّ ميگويند بجهت اينكه مربّا ميسازد و تربيت كرده است اين اجزاء را. روا هست قنّاد، ربّ باشد و پيغمبر نباشد؟ حاشا، رؤيت او رؤيت خداست هركس او را ببيند خدا را ديده است. اين است كه چون حواريين عيسي خدمت آن بزرگوار عرض كردند يا روحاللّه با كه بنشينيم؟ فرمودند با كسي كه ديدن او شما را به ياد خدا آورد و گفتار او زياد كند علم شما را، و عمل او رغبت شما را به سوي آخرت زياد كند. پس ديدار او ديدار خداست و فعل او فعل خداست و عمل او عمل خداست و ذكر او ذكر خداست و علم او علم خداست و نفس او نفس خداست و ذات او ذات خداست و جميع انوار الهي در دل او افتاده است و بر هر كه بتابد نور خدا از آن بزرگوار ميتابد. حالا خدا چنين قرار داده است، چه كنم كه چنين كرده است؟ و بعد از اين چارهپذير
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۷ *»
هم نيست، چه گلوها باد كند و چه سينهها تنگ شود و يا سينهها وسعت داشته باشد و حظّ خود را ببرد از اين. من نميگويم امام تو حضرتامير ميفرمايد تجلّي لها فاشرقت و طالعها فتلألأت فالقي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله پس بر كسي شبههاي باقي نميماند در اينكه ايشانند اسماءاللّه و صفاتاللّه. بلكه ايشانند معاني اسماءاللّه بمقتضاي فرمايش حضرت سجاد كه ميفرمايد و اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه و اين است كه ميفرمايد من قرار دادهام بر روي زمين خليفهاي را كه حكم او حكم من و امر او امر من باشد. و اگر كسي حضرتامير را خليفه نداند، بلكه اگر خليفه چهارم نداند كافر است زيراكه خليفه اول حضرت آدم است و خليفه ثاني حضرت داود و خليفه سيوم حضرت هارون و خليفه چهارم حضرت امير. حالا هركس خليفه خدا را در روي زمين ملاقات كند خدا را در عرش ملاقات كرده است و همين است معني انّا للّه و انّا اليه راجعون بجهت اينكه رجوع تمام خلق بسوي پيغمبر است چنانچه در بعضي از زيارات ميخواني اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم.
پس از اين بيانها معلوم شد كه لقاء ايشان است لقاء خدا و معبودي غير از خدا از براي بندگان نيست و عبادت اميدداشتن به لقاء خداست پس توحيد عبادت اين است كه بجز خدا را عبادت نكني. و چون توحيد ذات را از براي شما شرح كرديم و بعضي از توحيد صفات را هم از براي شما بيان كرديم و دانستيد كه خدا يگانه است در صفات خود. امروز هم از همين صفات ميگوئيم اگرچه بسيار مسأله مشكلي است ولكن بحول و قوّه خدا به آسانترين الفاظ بيان مينمائيم تا هركس بقدر خود بهرهاي ببرد.
بدانيد كه خدا بود و هيچ نبود، چون خدا خواست خلقي خلق كند اول پيغمبر را خلق كرد و جميع مخلوقات را در تحت رتبه او خلق كرد. لكن نه همين پيغمبري كه در اين عالم جمادي آمد و به چشم جمادي ديده ميشد. زيراكه همه عالم جماد و هزار هزار عالم در تحت رتبه آن بزرگوار است و از براي او نه مكاني است و نه رتبهاي و نه جهتي و نه كمّي و نه كيفي؛ و فضائي نبود كه خدا در آن فضا باشد و مادهاي هم نبود كه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۸ *»
از آن ماده خلق كند و خودش را به خودش خلق كرد و از نور خود خلق كرد و جميع هزار هزار عالم پس از او خلق شده و او در هريك از اين عوالم نبي بود و خود به نفس شريف خود دعوت فرمود همه اهل اين عالمها را و رسانيد احكام خدا را و از هر عالمي لطيفهاي از عناصر آن عالم را گرفت و از براي خود جسدي قرار داد و جلوه كرد در آن عالم. پس به آن واسطه دعوت فرمود اهل آن عالم را چنانچه در اين عالم از لطيفه عناصر اين عالم گرفت و در او جلوه كرد و بواسطه اين بدن جمادي دعوت فرمود اين عالم جماد را. والاّ از براي پيغمبر مكاني نميتوان درك كرد و رتبه او را ادراك نميتوان كرد و مقام او را تعقل نميتوان كرد. پس هرگاه هيچ مدركي از مدارك ملكي به رتبه پيغمبر نميرسد، چگونه خدا را توحيد ميتوان كرد؟ يگانگي تو غير از يگانگي خداست و يگانگي خدا غير از يگانگي ملك است زيراكه اين يگانگي محدود است به حدود ستّه و يگانگي خدا محدود نيست و يگانگي تو مركب است از اجزائي و يگانگي خدا مركب نميشود و اين تركيب را خدا ميكند، پس او مركّبآفرين است و اگر او هم مركّب ميبود پس بايستي كه مثل تو باشد و او هم تركيبكننده ميخواست.
و اگر بگوئي يگانگي او مثل يگانگي من نيست و بسيط است مثل يگانگي آسمانها، ميگويم اگرچه يگانگي آسمانها مثل تو نيست كه دست و پا و سري داشته باشد، ولكن او را هم اجزاي متشاكل ميباشد ولكن خلقي است از مخلوقات. و همچنين اگر بگوئي يگانگي او مثل يگانگي آفتاب است، اشتباه است بلكه هيچ شباهتي ندارد يگانگي خدا به يگانگي خلق.
حالا بربصيرت باشيد و بفهميد آنچه را كه ميگويم و گوش بدهيد و ببينيد چه ميگويم، و هرگاه گوش داديد بدون غرض و مرض و از براي شما مشتبه شد چيزي بپرسيد تا بفهميد و انشاءاللّه مطلب را بطور آساني بيان مينمايم تا همه عالم و جاهل و ملاّ و عوام هريك بقدر خود بهرهاي ببرند و انشاءاللّه بر اعتقاد شماها ميافزايد.
حالا گفتم كه هرچه تعقل كنيد آن شيئي است عقلاني و از مقام عقل بالاتر
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲۹ *»
نميرود و اين عالم شما است و از عالم خود بالاتر نرفتهايد و چون كه خداوند عالم در هر مرتبه از مراتب شماها مدركي از شعاع پيغمبر خلق كرده است، لهذا هرچه بالاتر برويد تا جائي كه اعلي مقام شماست، هرچه را كه درك كنيد شعاعي از اشعه انوار پيغمبر را درك كردهايد و نوري از انوار او را توحيد كردهايد. پس از مقام خود بالاتر نرفتهايد. و چگونه خدا را بيش از اين توحيد ميتواني كرد؟ هرچه بالاتر برويد كه خدا را غير از اين توحيد نميتوانيد بكنيد و توحيد شماها به اسفل مقام ائمه نميرسد، بلكه از مقام حقيقت خودت نميگذرد. اين است كه حضرتامير ميفرمايد كلّما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم. پس يگانگي خدا را از يگانگي پيغمبر دانستيم و چون كه خدا او را يگانه خلق كرد فهميديم كه خدا يگانه است. اگر او را يگانه نيافريده بود، چگونه خدا را توحيد ميكرديم؟ و اگر شناختن پيغمبر نبود، چگونه خدا شناخته ميشد؟ پس به او شناخته شده خدا و همين است معني لولا انت ماعرف انت انت يعني اگر تو نبودي ما نميدانستيم تو خودت هستي و اين است كه در دعا ميخواني يا من دلّ علي ذاته بذاته و ذات مقدس خدا شناخته نميشود مگر به خود خدا، و به ذات مقدس پيغمبر ذات خدا شناخته ميشود. پيغمبر وصف كرد خدا را به خودش و يگانگي خدا را به يگانگي خود وصف فرمود تا اينكه گفتيم خدا يگانه است. والاّ يگانگي خدا را غير از اين نميتوان تعقل كرد. اين است كه چون ملائكه ائمه را ديدند گفتند اين است يگانگي خدا. پس ائمه سلاماللّه عليهم مطّلع شدند بر قلوب ايشان و خيال ايشان و فرمودند لا اله الاّ اللّه پس شيعيان متابعت كردند و گفتند لا اله الاّ اللّه پس ملائكه گفتند لا اله الاّ اللّه. و همچنين هريك از صفات ائمه را ديدند گفتند اين است خدا. چگونه نه و حال اينكه امام فرمودند انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا يعني ملائكه خدّام ما و خدّام شيعيان ما هستند و خداوند عالم به ملائكه فرمود تا به بركت اسماء ايشان عرش را برداشتند و اين را چرا قبول ميكنيد كه ملائكه فعالند و حضرتامير را فعال نميدانيد كه آقا و امير آنهاست؟ اين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۰ *»
چه مرضي است كه حضرت امير را پستتر از ملائكه بدانيد؟ مباشيد از جمله كساني كه خداوند عالم شرح فرموده است يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و چنانچه طلب غذاي بدن ميكنيد طلب غذاي روح بكنيد، زيراكه اگر غذا ندهي، روحالايمان ميميرد و همينكه مُرد، از ميّت كاري بر نميآيد و هركس روحالايمان او بميرد كافر است و خداوند عالم غذاي روحالايمان را نزد ما قرار داده است و اگر كسي از ما بگيرد با حسن ظن و بدون غرضي و مرضي هرآينه روحالايمان او زنده است. چنانچه ميبينيد تا در اين مجلس نشستهايد نشاطي داريد و ترقي داريد و محبت شما زياد ميشود به ائمه و توكل شما هم زياد ميشود و از اين مجلس هم كه بيرون ميرويد باز نشاطي داريد و هنوز گرميد؛ چون با مخالف بنشينيد سرد ميشويد. حالا هميشه طلب غذاي روح كنيد تا هميشه بانشاط و كيف باشيد. محبت شما به اهلبيت زياد ميشود و چون فضائل اهلبيت غذاي تو است، هميشه دل تو زنده خواهد بود و از ذكر فضائل به هيجان ميآئيد و باطن شما منوّرتر ميشود. حالا تا كي آخرت خود را به دنيا ميفروشي؟ و هرجاي از دنياي تو كه ضايع ميشود از آخرت بر او وصله ميكني؟ و مؤمن كسي است كه هرجاي از آخرتش كه خراب ميشود از دنيا او را وصله ميكند و هميشه از پي غذاي روح كه ذكر فضائل است ميرود و هميشه دل او زنده است و هميشه توكل او بر خداست و قطع ميكند هر امري از امور دنيا را كه ضرر بر آخرت او داشته باشد.
حالا قبل از اينها شما مردم يزد طلب دنيا ميكرديد و طلب آخرت نميكرديد و لهذا خود را مركب اين آقايان قرار دادهايد تا دهنه به سر شما زدهاند و سوار شده به هر طرفي كه ميخواهند ميتازند. حالا همّتي بگماريد و خود را از چنگ ايشان رها كنيد و خود عالم به علم اهلبيت بشويد. بلكه اگر روزي يكساعت را صرف ذكر فضيلت و حضور به اين مجالس بكنيد، هرآينه باندك زماني اعلم علما خواهيد شد و احتياجي به ايشان نداريد. بس است ديگر، عبرت بگيريد از اين دنيا، عمر خود را كجا صرف
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۱ *»
كردهايد؟ از اول عمر خود تا حال چه كردهايد؟ آيا پنجاهسال گذشته چه كردهايد؟ تا بيست سال كه در غرور بوديد و تا پانزده سال او به حد تكليف نرسيده بوديد و روزي دو سه ساعت هم به لهو و لعب و غذاخوردن ميگذرانيديد. پس نهايت سيزده سال عمر كردهايد بجهت اينكه آنچه را خوب كردهايد كاري نكرديد كه به درد شما بخورد. آيا بگوئيد ببينم در اين سيزدهسال كه عمر كردهايد، روزي را كه پنج دقيقه نماز ميكني هرگز شده است كه در آن پنجدقيقه كوفته نپزي، يا قاطر نخري و در بازار معامله نكني؟ نه. اين است كه نشناختهايد خدا را و اگر كسي بشناسد خدا را، چنين عبادت نميكند. اگر كسي معرفت به پادشاه داشته باشد، البته از او ميترسد. اگر كسي عظمت خدا را بداند، كوفته نميپزد در نماز و غير از خدا چيزي در دل او جاي ندارد. پس لاعن شعور سعي در همين و لا الضالّين گفتن ميكنيد، آخر سعي در اصلش بكنيد. درست كردن و لا الضالّين بكار نميخورد و ثمري براي شما مترتب نميشود. از اين است كه هرگز عبادت شما براي شما نفعي نميكند و بعد از عبادت، ميكنيد آنچه را كه ميكرديد پيش از عبادت. همان غيبت را ميكنيد و همان بدخلقي را ميكنيد و همان معاصي ديگر را كه ميكرديد قبل از عبادت نيز ميكنيد و هيچ ترقي هم از براي شما حاصل نميشود. نميدانيد كه در محشر ميآورند نامه اعمال شما را و ميدهند به دست شما، نظر ميكنيد ميبينيد كه در يك صفحه او ثبت است غيبت مؤمن، و در يك صفحه او ترك خمس است، و در يك صفحه او ترك نماز يا زكوة است، و در يك صفحه او قطع صله رحم است، و در يك صفحه او اذيت برادر مؤمن است، و در يك صفحه او ترك تحصيل علم است، و در يك صفحه او نشنيدن فضائل است، و در يك صفحه او گوشدادن به سخن گوينده از شيطان است وهكذا هر معصيتي كه از تو سر زند ثبت ميشود و در قيامت به دست تو ميدهند. حالا عمل بيروح ثمري ندارد، مقبول نميشود و سعي كنيد روح عمل را تحصيل كنيد. اصل را درست كنيد، گفتن و لا الضالّين اگرچه از مخرج جدا شود خوب است لكن عملي است بيروح، و عمل
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۲ *»
بيروح مرده است؛ مثل ميّت كه روح ندارد. پس هرگاه طالبيد سعي كنيد براي روحِ اعمال، تا عملي كه ميكنيد بكارتان بيايد. حالا روح جميع عبادات ذكر فضائل است، هرگاه تحصيل كردي فضائل اهلبيت را، هر عملي كه بكني با روح است و آن مقبول است والاّ از روي بيشعوري و هرزهدرآيي و خواهشدرآيي و خواهش نفس عمل كردن، ثمر ندارد. سخني كه از دل برآيد بر دل نشيند و آنچه از زبان برآيد بر گِل نشيند و حال اينكه تو را هم امر فرمودهاند و واجب كردهاند بر تو طلب دين را كه خود پيغمبر فرموده اطلبوا العلم ولو بالصين و فرمودند طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة و در حديثي ديگر فرمودند علي كلّ حال و واجب كردند كه طلب علم نمائيد در هر ولايتي كه باشد. حالا طلب نمائيد دين خود را چنانكه طلب مينمائيد وقتي كه روزه داريد غذايي بجهت افطار. و چون طلب غذاي بدن نكنيد بدن شما خواهد كاهيد تا تمام بشود، و غذاي روح شما هم همچنين است و بايد طلب علم را بيش از طلب غذاي بدن كرد و به اين گرسنهتر از غذاي بدن باشيد. نميبينيد كه امام شما فرمودند منهومان لايشبعان طالب الدنيا و طالب العلم گمان ميكنيد كه من از جماعت مردم خوشم ميآيد و طالب جمعيت هستم و اين سخنها باعث جماعت ميشود كه ميگويم جمع شويد دور منبر من كه فضائل اينجاست، ولكن خدا ميداند كه محبوبترين لذتها نزد من جمعكردن فضيلت است و بدترين چيزها معاشرت با مردم. اما به حكمتهاي مختلفه و جهات عديده بر من واجب شده است كه اينها را بگويم و مردم را از اشتباه بيرون بياورم تا بدعتهايي كه بروز كرده برطرف كنم بمقتضاي امر امام كه فرمودند اذا ظهرت البدع و العالم لايظهر علمه الجمه اللّه بلجام من النار و همچنين بر من واجب شده به امر آن بزرگوار كه بگويم از براي شما و بر شما هم واجب شده است به امر پيغمبر كه فرموده است طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة و فرموده اطلبوا العلم ولو بالصين كه بشنويد آنچه ميگويم و غرض و مرض را برطرف كنيد و نواميس را ترك كنيد و با حسن ظن گوش بداريد و با تمام هوش و گوش خود متوجه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۳ *»
كلام شويد و آنچه هم ميگويم ادلّه بسيار بر آن اقامه ميكنم از قرآن و سنّت و اجماع و آفاق و انفس و عقل، ببينيد اگر چنين است بپذيريد والاّ هركس كه دين شما را با دليل از كتاب و سنّت و اجماع مسلمين ثابت ميكند و موافق آفاق و انفس برهاني واضح از براي شما آورد از او اخذ نمائيد و تقليد او كنيد. من توقع ندارم كه پاي منبر بنشينيد و نفهميده بله بله بگوئيد، بجهت اينكه رياست نميخواهم و مريدپرست و مريدنواز نيستم؛ هركدام يقين كرديد كه دين در نزد ماست پس بيائيد و از ما اخذ كنيد و هركدام كه يقين نداريد عمل مكنيد و تقليد ما مكنيد تا اينكه دين خود را پيدا كنيد. لكن هركس طالب دين است بايست به تمام دل و هوش و گوش خود متوجه كلام ما شود و ربط دهد كلام ما را، زيراكه اولِ كلام ما به آخر كلام ما ربط دارد و همه بهم بسته است و نميتوانم همه حرفها را به يكروز بگويم و مطالب بسيار است همهوقت هم نميشود و همهجا گفته نميشود. بايد به دفعات تفصيل اين مطالب را بگويم.
مجملاً اگر طلب علم كردي عالم خواهي شد و اگر طلب نكني تارك و بيدين خواهي بود. حالا طلب دين واجب است بر تو نه اينكه طلب دنيا نمائي و هميشه به خيالت برسد كه بايد طلب دنيا و روزي بكني، خداوند عالم رزق دنيوي تو را اگر زير سنگ باشد به تو خواهد رسانيد، اگر تو طلب علم كني و طلب رزق نكني ضامن شده است كه اين رزق را به تو برساند. ولكن رزق اخروي و رزق باطني تو را ضامن نشده است و او را در طلب قرار داده است كه اگر طلب كني به تو بدهد والاّ فلا. پس سعي كن در طلب دين تا اين رزق دنيوي تو از تو بريده نشود و حال اينكه خدا رزق ايمان را به سعي قرار داده است و رزق دنيا را به سعي قرار نداده است و اگر رزق بدن به تو نرسد و بدن تو بميرد، باز در جائي زنده خواهد شد ولكن اگر روحالايمان بميرد ديگر زنده نخواهد شد. تا زود است سعيي كن كه دين خود را پيدا كني، عمر گذشت و پيدا نكردي اگر بيدين بميري چه ميكني؟ در ماتم خود نشين و فريادي كن. آيا نميدانيد كه عالمي كه در علمش روح نباشد چه معصيت كند و چه اين عبادات را كه فرق بر او
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۴ *»
نميكند اگرچه صدهزار سال عبادت كند. بجهت اينكه عبادت بيروح مثل جسم بيروح است و مرده است. حالا اگر در يك قبرستاني طفل هفتسالهاي باشد زنده و صدهزار مرده باشد از تمام اين قبرستان و اموات صدائي بيرون نميآيد و هيچ امري هم از اينها بر نميآيد و همه جمادند و از آن طفل همهچيز بر ميآيد. حالا عاملان بيروح مردههائي هستند و قبوري چند هستند كه راه ميروند چنانكه خداوند عالم شرح فرموده است در قرآن كه ميفرمايد اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنّهم خشب مسنّدة. پس اگر دين ميخواهيد تا جان داريد بشتابيد در طلبش كه روح عبادت است، شايد مرده نباشيد و زنده باشيد و عبادت شما بيروح نباشد و عبادت بيروح تا لب قبر بيشتر بهمراهي تو نميآيد و اين در همين دنيا و شريعت جاري ميشود نه در آخرت و اين در حقيقت عبادت نيست و عابد به اين عبادت در باطن كافر است و اين عبادت اثر نميكند در آخرت بجهت اينكه اين دار دار امتحان است و دار تكليف و هر كس در اين دار آمد جنّت و نار بر او مقرّر ميشود و آنكس كه عملش روح دارد باينكه دوست اهلبيت است مستحق جنّت ميشود و اگر ولايت اهلبيت را ندارد مرده است و او مستحق دوزخ است. مگر هر كس از مؤمن و كافر كه آلودگي از ديگري داشته باشد، بقدر آلودگي مؤمن به كفر در دنيا عقاب داده ميشود و بقدر آلودگي كافر به ايمان، در دنيا او را عزّت ميدهد و مال ميدهد و عيال ميدهد.
و اما اين آلودگي سه نوع است: يا مثل غبار بر آئينه است و آن به اندك چيزي مثل دستمال پاك ميشود و يا مثل زنگي است بر مس و آهن و اين به سائيدن به سوهان تمام ميشود و يا اينكه مثل غش در طلا و نقره است و اين به خلاص و قال پاك ميشود.
حال اگر از قسم اول است، از معاصيي است كه از دست و چشم و جوارح ظاهر است در اين دنيا و عقاب آن هم در اين دنيا ميشود و آن عارضي است. و اگر از قسم
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۵ *»
دويم است، پس آن معاصيي است كه به صدر و به خيال كرده است و عقاب او در برزخ ميشود و اگر آتش جميع عالم را جمع كنند كه عذاب يك آن برزخ را نميتواند وارد آورد و كفايت عذاب برزخ را نميكند. و اگر از قسم سيوم باشد، آن معصيتي است كه با قلب كرده شده است و عذاب او در آخرت است. اگر جميع عذاب برزخ را به كسي بكنند كه عقاب او عقاب اخروي است، كفايت يك آنِ او را نميكند.
حالا آن اوّلي به اندك اذيتهاي دنيوي و غصّههاي او و آتشهاي او پاك ميشود حتي حديث است كه مؤمن را همان جانكندن كفايت از معصيت ميكند. و اما آن دويمي بايد به عذاب برزخ پاك بشود. و اما سيومي چارهاي ندارد بجز اينكه عذاب اخروي به او وارد شود و او را بايست به قال گذارد. پس عقاب او در جهنم است و كمتر ماندن در جهنم دو حقب است كه هر حقبي هشتادهزار سال است. حالا متأثّر شويد و اندكي به هيجان بيائيد و دست از معاصي بر داريد و از خدا شرم كنيد. طلب كنيد دين خود را و ولايت حضرتامير را زياد كنيد شايد نه در دنيا معاقب شويد و نه در برزخ و نه در آخرت. اين بود آلودگي مؤمن به كفر.
و اما آلودگي كافر به ايمان نيز سهنوع است: يا اينكه ثوابهائي كه ميكند عارضي است و از جوارح ظاهري است مثل اعمال شرعيه. و يا از اصل روح و خيال و فكر است مثل اعمال برزخيه و طريقه و مذهب. و يا اينكه از دل ميكند و آن اعتقادات باطني است.
و اما ثوابهاي نوع اول در همين دنيا به او داده ميشود مثل مال و عيال و عزّت و امثال اينها و ثوابهاي نوع دويم در برزخ به او داده ميشود و ثوابهائي كه كرده به عوضش آن دركي كه براي او در جهنم مقرّر شده است اندك پستترش ميبرند. و همچنين است ثوابي كه كرده در دل، پس در آخرت دركش را اندك آسانتر ميكنند؛ پس بهرحال راحتي نيست از براي او. و همچنين ثوابي كه در دنيا ميكند عذابش را اندك دورتر ميكنند مثلاً هزار چوب اگر بايد بخورد اين را قسمت ميكنند و روزي صد چوب
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۶ *»
به او ميزنند. پس اين است كه فرمودند جميع بوئي كه كافر از مؤمن گرفته است از كافر ميگيرند و به مؤمن ميدهند و جميع بوئي كه مؤمن از كافر گرفته است ميگيرند از اين و به كافر ردّ ميكنند. مثلاً عبادت كافر جسم است و روحش نزد مؤمن است، ميگيرند آن را و ميدهند به مؤمن و معصيت مؤمن جسم است و روحش كفر است و نزد كافر ميگيرند اين را و ميدهند به كافر بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و الطيبات للطيبين والطيبون للطيبات و در جائي ديگر ميفرمايد ليميز اللّه الخبيث من الطّيب و يجعل الخبيث بعضه علي بعض. بهرحال، روح طيّب مال مؤمن است و روح خبيث مال كافر و علم آن ولايت حضرتامير است و نزد مؤمن است. و عمل بي آن هرگاه نزد كافر باشد ميگيرند و ميدهند به مؤمن. و عمل بي علم ميّت است و در نزد كافر بمنزله ميّت در قبر است و كفّار قبرهايند كه راه ميروند و علم، روحي است در نزد مؤمنين و جسد را هرگاه كفار درست كنند، گرفته ميشود از ايشان و داده ميشود به مؤمنين. و اما روح طيّب، حبّ علي است و جسم او عمل نيكوست. هرگاه اين عمل نيكو پيش كفار و مخالفين باشد، گرفته ميشود و داده ميشود به مؤمنين كه ملحق شود به روح خود. و اما حبّ خلفاء ثلاث، روح خبيث است؛ و عملِ بد، جسم خبيث. حالا هرگاه آن عمل نزد مؤمنين باشد ميگيرند و ميدهند به كفار تا اين جسد به روح خود بپيوندد. و اين جسد خبيث كه عمل بد و معصيت باشد هرگز ضرر به روح طيّب كه حبّ علي باشد نميرساند. زيراكه جسم شريف صلاحيت روح لطيف دارد و جسم خبيث را روح خبيث صلاحيت دارد؛ چنانكه به جسد كلبي روح كلبي ميدهند و به جسد انساني روح انساني و روح انسان را هرگز به جسد كلبي نميدهند زيراكه جسد كلب صلاحيت روح انسان ندارد. پس بنابراين جسد خبيث، كه عمل معصيت است مال روح خبيث است كه حبّ خلفاء ثلاث باشد و اين خبيث هرگز ضرر به حبّ علي كه روح طيّب است نميرساند. و همين است معني حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغضه سيّئة لاتنفع معها حسنة. و اگر مؤمن توبه كند آن جسد
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۷ *»
خبيث از او ميرود و اگر نكند همان اعمال مجسم ميشوند و آتش و مار و عقرب ميشوند در قبر و همخوابه او ميشوند و اينها همان جسدهاي خبيثهاند كه در دنيا با آنها معاشرت كرده و خود جمعآورده چنانكه خداوند عالم شرح فرموده است اين را در قرآن ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون و در آيه ديگر ميفرمايد سيجزيهم وصفهم. اين است كه روح كافر نزد اين جسم كه ميآيد شيئي ميشود و آتش ميشود و مار ميشود و عقرب ميشود. و همچنين در دنيا هم آنچه ميكشد همان عمل اوست كه غصّه ميشود و همان عمل اوست كه سرباز ميشود و همان است كه چوب ظالم و كتك ميشود و امثال اينها هرچه بكشند همان عمل ايشان است. و همچنين عمل نيكو در بدن نيكو كه ميرود و با حبّ علي عمل كرده ميشود، اين هم مجسّم ميشود و شيئي تامّ ميشود و اوست كه در قبر به صورت محبوبههاي نيكو و حوريه ميشود و نور است در قبر او و در آخرت بعضي حوري ميشود و بعضي درخت ميشود و بعضي قصر ميشود و بعضي گل و ريحان ميشود. و همچنين در اين دنيا خيرات و مبرّات ميشود و لذّتها به او رو ميكند و مثل اينكه در آخرت عمل نيكو مجسّم ميشود و صورت انسان ميشود و عمل بد به صورت حيوان ميشود، چنانكه ميبيني مثلش را در خودت كه هرگاه حرف نيكوئي بشنوي حظ ميكني و هرگاه حرف بد ميشنوي بدت ميآيد. پس هر عملي كه ثوابش بيشتر است هرگاه در او معصيت كني، معصيتش هم بيشتر و عقابش بيشتر است و هرچه مؤمن نيكوتر است مقامش بالاتر است. و هرچه معصيت كافر زيادتر است دركش هم پستتر است پس در ذات خدا غضبي نيست كه غضب كند بنده را و اين معاقب بشود. بلكه از براي هر معصيتي يك عقابي بمقتضاي آن صورت حيواني قرار داده است كه فلان معصيت هرگاه مجسّم شود فلان صورت خواهد شد و هركس هر معصيتي را قبول كند و در او فرو رود تا نماينده آن حيوان شود، پس آن در چشم كمّلين به صورت همان حيوان شود و آن عقابي كه بر او مترتّب است به او ميدهند. حالا اگرچه معصيت را او ميكند اما بقوّه خدا ميكند و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۸ *»
خود، عذاب ابدي را خريده است. زيرا كه اگر ميل ميكرد به حسنات نيز قوّه خدا با او بود و حسنه را خود بر خود خريده است ولكن با مشيّت خدا ميكند. مثلاً خدا زهر را خلق كرده و پا زهر را هم خلق كرده و به تو هم گفته است كه اين زهر است و اين پا زهر، خوب را خلق كرده و تو را به آن امر كرده و بد را خلق كرده و تو را از آن نهي فرموده. لها ماكسبت و عليها مااكتسبت هرچه را كه خريد از براي خود، همان را در آخرت به او ميدهند؛ اگر بهشت را خريد مال اوست و اگر جهنم را خريد مال اوست. پس هرگاه اعمال نيكوي شما با روح طيّب باشد هرآينه اينها مجسّم ميشوند و درخت و قصور و حور و گل و ريحان ميشوند و بهشتي از براي خود خريدهاي. و هرگاه اعمال بد باشد اينها آن صورتها ميشود در قبر و دنيا و برزخ و آخرت بطوري كه عرض كردم. پس سعي كنيد انشاءالله تا بهشت را از براي خود بخريد و هرگاه عبادات شما روحي نداشته باشد، هيچ ثمري براي شما ندارد. و اگر بخواهيد بدانيد كه چطور ثمر ندارد اين است كه خدا فرموده انّ الصلوة تنهي عن الفحشاء و المنكر يعني نماز، نهي ميكند از فحشاء و منكر كه ابابكر و عمر و اعمال اينها باشد. حالا اگر شما را نهي ميكرد از فحشاء و منكر، بايستي كه بعد از نماز ترقّي كرده باشيد و محبت شما زياد شود و ميبينيد كه بعد از نمازها همان غيبت را ميكنيد و همان فحاشي را ميكنيد و اعمالي را كه در سابق داشتهايد ميكنيد. بلكه در بين نماز قاطر ميخريد و بازار ميرويد و معامله ميكنيد؛ حتي اينكه خيال كارهاي ديگر را ميكنيد و هرچه چنين نمازي را زيادتر بكنيد اعمالتان بدتر ميشود، پس اينكه نشد. حالا چيست آن نماز كه نهي ميكند از ابابكر و عمر؟ رجوع به ائمه خود كرديم از احاديث ائمه فهميديم كه نماز مردي است كه نهي ميكند از فحشاء و منكر و بايد او را بشناسيد و دوستي او را بورزيد تا نماز كرده باشيد. و اين است كه هرگاه يك عبادت از كسي مقبول شود، خداوند عالم جميع عبادات را از او قبول ميكند و آن ولايت نماز است. حالا آيا هيچكدام نماز را شناختهايد كه چيست و كيست؟ يا اينكه ابداً نمازي نميدانيد مگر اينكه خم و راست شويد؟ هيهات، اقلاً
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳۹ *»
غصّه بخوريد كه مدت عمر خود چه كرديد، هرگز يك عبادتي كردهايد كه قبول شود؟ عمر گذشت و اجل نزديك شد و اين راهي كه بايد بروي بيتوشه نميتواني بروي. توشه تو عمل تو است پس چيزي ديگر بر شما نميماند مگر عمل و اگر آن هم بيروح باشد كه مرده است و از مرده چيزي و كاري برنميآيد و اگر روح دارد به كار آخرت شما ميخورد زيراكه آن مردي است در نهايت نيكوئي و آن است گل و ريحان و آن است حور و قصور و غلمان و آن است قصر و درخت و رضوان و آن است نديم تو در بهشت جاويدان. ولكن اگر عمل بيروح باشد مرده است و مرده ميپوسد، گند ميكند مثل قبرستاني كه جاي شياطين ميشود كه اگر كسي برود در آنجا ديوانه خواهد شد و ملائكه از آنجا فرار ميكنند.
حالا عملي كه روح دارد علامتش اين است كه آن عامل هر صبح كه بر ميخيزد عازم است كه امروز كاري كنم كه از ديروز نزديكتر بشوم به خدا و اگر شب شد و نزديكتر به خدا نشد، غصه بخورد. حالا بابي از براي سالكين مفتوح مينمايم كه هريك بقدر خود بهرهاي ببرند و آن اين است كه خدا از براي هركسي نفسي خلق كرده است كه او كج است، يعني خاصيت او اين است كه هر خوبي را بد ببيند و هر بدي را خوب، و او را خدا ضد عقل خلق كرده است و معكوس است مثل سايه درخت كه در آب ميافتد. و اين مستولي است بر بدن و هرگز عزّتي به خود نميبيند مگر وقتي كه در واقع ذليل باشد و هرگز خود را ذليل نميبيند مگر وقتي كه عزيز باشد و خود را صحيح نميبيند مگر وقتي كه مريض باشد و هرگز مريض نميبيند خود را مگر وقتي كه صحيح باشد. مثلاً هر وقت عُجب ميكند كه چه عبادت خوبي كردهام، اين علامت فساد آن عبادت است و هر وقت كه تكبّر ميكند لامحاله يك خواري در او هست و كبر ميكند كه بپوشاند آن خواري و ذلت را. حالا چون دانستي كه آن كج ميبيند و هرچه او ببيند كج ديده است، بدان كه در اين يك عيبي است كه خواسته است آن را بپوشاند. پس بهترين عبادات خلاف نفس است حفّت الجنّة بالمكاره و حفّت النار بالشهوات. پس
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۰ *»
اگر خلاف او كردي صاحب بصيرت ميشوي بشرط آنكه تدبيرهاي او را بداني. زيراكه تدبير ميكند چون تو خلاف او ميخواهي بكني و برعكس مينماياند به تو چون ميداند تو تلبيس ميكني با او، آن هم با تو تلبيس ميكند. ولكن اگر خوب نظر كني و متوجه تلبيس او شوي، نميتواند كه با تو تلبيس كند.
الحاصل؛ مقصود ما اين بود كه عبادت را هرگاه روحي نباشد مرده است و آن گند ميكند و مردم را و اوليا را متأذّي مينمايد و علم هم چيزي است كه هرگاه عمل كردي او نزد تو ميماند و اگر عمل نكردي ميرود و عمل بي علم، آخر فساد ميكند؛ و همچنين است علم بي عمل. اذا فسد العالِم فسد العالَم و اين است كه پيغمبر فرمود پشت مرا دو نفر شكستند: جاهل عامل و عالم بيعمل. و اين عالم بيعمل، مردم را گمراه ميكند. مردم گول اين را ميخورند به سبب علمش ولكن از عمل او خبري ندارند كه غيبت مؤمنين ميكند و رشوه از مردم ميگيرد و دشمني با خدا و رسول ميكند و حال اينكه غيبتكننده مؤمن كافر است اگر بجهت ايمان او باشد. و اما اگر بجهت نزاع دنيوي باشد اين مرد فاسق است و نفاق ميكند.
ظاهرش چون گور كافر پر حلل | و اندرون قهر خداي عزّوجلّ |
و همچنين عامل بيعلم كه نميداند چه ميكند و اذيت مؤمن ميكند و اذيتش بسيار است از براي مؤمن و افعال ناشايسته بسياري از ايشان بعمل ميآيد كه سلسلهاي را ضايع ميكند. پس ياري امام نميكند. و به اين واسطه پشت امام را شكستهاند اين دو نفر.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۱ *»
«موعظه بيستوهفتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما از تفسير اين كلمات اين بود كه عرض كردم طلب علم واجب است بر همهكس و هركس طلب علم نكند موافق همه مذهبها بيدين است. پس هرگاه كسي طالب دين باشد، بايد تفكر كند در علم و هركس تفكر كند علم او زياده ميشود و از هزار هزار معني قرآن معاني چندي ميفهمد كه پيشينيان او نفهميده بودند و هرچه بيشتر تفكر در علم كند، بيشتر ميفهمد. زيراكه علم قرآن علم اهلبيت است و هيچكس نميتواند به همه علم اهلبيت برسد. لهذا هركس نزديكتر است به اهلبيت بيشتر از علوم قرآن را ميداند. پس اين است كه هر عالمي كه بعد ميآيد بيش از عالم سابق ميفهمد چراكه علمائي كه پيشتر آمدند هريك تتبعي كردند در قرآن و چيزي از قرآن را فهميدند و نوشتند پس علماي بعد كه ميآيند آنچه را كه علماي سابق نوشتهاند ميفهمند و آنچه را هم كه خود تتبّع از قرآن كردند زيادتر فهميدند از علماي سابق. و همچنين چون زمان آناً فآناً ترقي ميكند و علما هم زماني پس از زماني اعلم و اتقي ميشوند چنانكه ميبيني در اين زمان علما معاني چند را فهميدهاند كه هيچيك از علماي سابق نفهميده بودند و علومي چند زياد شده است كه احدي تعقل نميكرد از
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۲ *»
پيشينيان. چنانچه سليقه اهل اين زمان را ميبينيد از لباسهاي ايشان و لباسهاي سابق و عمارات ايشان و عمارات سابق، بلكه اصل نوع سلوك اين ايام با نوع سلوك ايام سابق مثل ايام شاهطهماسبي است.
پس هستند علمائي كه ميدانند باطن و باطن باطن و تأويل و باطن تأويل و تأويل باطن را و همچنين از كلمات پيغمبر آنقدر زيادتر فهميدهاند كه احدي از علماي سابق ادراك نكرده بودند و هرچه از احاديث و سنّت فهميدهاند سابقين و نوشتهاند در كتاب خود نوشتهاند كه اين تحقيق شريفي است و هيچيك از علماي سابق چنين تحقيق شريفي نكردهاند و علماي بعد هم آمدند و آنچه از كلمات پيغمبر و ائمه سلام اللّه عليهم خود تتبّع كردهاند با آنچه از كتاب علماي سابق فهميده بودند بجهت زيادتي فهم ايشان نيز تصنيف فرمودند كتبي چند و در كتاب خود نوشتند كه اين تحقيقي است كه هيچيك از علماي سابق بر نخوردهاند تا اين زمان كه ميبينيد چقدر تحقيقات شريف بالا آمده كه احدي از سابقين مدرك اينها را نداشتند كه درك كنند. پس زمان به زمان علم زيادتر ميشود چنانكه علم اصول را در عهد آقا باقر بيش از ششماه نميخواندند و بيشتر را حرام ميدانستند و هرگاه دوره درس اصول از ششماه بيشتر طول ميكشيد اين را باعث تضييع عمر و دين ميناميدند و خورده خورده اصوليين فهيمتر شدند و اصول را زيادتر از علماي سابق نوشتند و دوره درس اصول زيادتر شد تا اينكه در عهد ملاّشريف دوره اصول سيسال طول ميكشيد و كمتر از سيسال تمام نميشد. و بعد از او باز علماي اصول فهيمتر و عالمتر شدند، نوشتند هريك شرحي بر اصول آنقدر كه ميبينيد كه اگر كسي بخواهد يك دوره اصول را تمام كند به سيسال هم تمام نميشود. زيراكه پنجاههزار بيت متجاور نوشتهاند اصول را.
و همچنين است علم فقه كه در اول امر همان نص حديث را مينوشتند و همان نص حديث را مطالعه ميفرمودند و همان نص حديث فتواي ايشان بود، ولكن حالا چنانكه ميبينيد آنقدر معاني از براي احاديث نوشتهاند كه خود ميدانند چه كردهاند. و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۳ *»
همچنين هر علمي زياد شده است چنانكه علماء ميدانند.
غرض، هركس تفكّر و تدبّر نمايد در احاديث چيزي چند از معاني قرآن ميفهمد كه پيشينيان نفهميده بودند و معهذا هيچ عيبي هم نكرده زيراكه بيشتر فهميدنِ علماءِ بعد باطل نميكند آنها را كه علماي سابق فهميده بودند. نهايت آنچه سابقين فهميده بودند ايشان دانستهاند و زيادتر هم دانستهاند و اگر چنين بود بايستي معاني چندي كه پيشينيان فهميده بودند باطل باشد. حاشا، بلكه در هر عصري همانقدر از معاني كتاب و سنّت را كه علماي آن عصر فهميده بودند حجت بود براي ايشان و بقدر ظرفشان فهميدند نه بيشتر و بيش از آن هم تكليف ايشان نبود و فهم هر عصري بر آن عصر حجت است نه بر عصر بعد، و ثواب و عقاب اهل آن عصر هم بقدر خود آنهاست. پس علوم سابق و تكليف ايشان بقدر عقل ايشان بود نه زياده و نه كم، ولي علم حالا و تكليف حالا بقدر عقل ايشان است و آنچه حالا فهميدهاند همين حجت است بر اهل اين زمان ولكن حجت بر سابقين نبوده. بلكه بعد از اين هم علم زياد ميشود و هرقدر كه زيادتر فهميدند همان است حجت بر ايشان بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و ماكان اللّه ليضلّ قوماً بعد اذ هديهم حتي يبيّن لهم مايتّقون خدا گمراه نميكند قومي را بعد از آنكه هدايت كرد ايشان را تا اينكه ظاهر كند متقيان و حجج را. و در جائي ديگر ميفرمايد و من يشاقق الرسول من بعد ماتبيّن له الهدي و يتّبع غير سبيل المؤمنين نولّه ماتولّي. پس چهبسيار از مسائل و علوم را كه علماي رباني فهميدهاند و در كتب هم نوشتهاند كه هيچيك از علماي سابق نفهميده بودند و معهذا باعث نقص سابقين هم نميشود. چراكه بيش از اين فهم نداشتهاند و تكليفشان هم زيادتر از اين نبوده. فهم آنوقت بقدر علومي بود كه كفايت امر ايشان را ميكرد و اما فهم حالا بقدر علومي است كه كفايت امر اينها را ميكند كه اگر علم سابق بود كفايت امر ايشان را نميكرد؛ چنانكه علماي بعد را اين علم كفايت نميكند. چون امام عصر زنده است و در هر عصري كه علمي بروز ميكرد كه مطابق كتاب و سنّت بود، همينكه امام او را تقرير
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۴ *»
ميكرد به اين معني كه ساكت ميشد و بطلاني از براي آن ظاهر نميكرد، ميبايست مردم او را تصديق كنند. چراكه اگر باطلي ابراز دهد، امام تقرير نميكند و او را رسوا ميكند چنانچه بر خدا است ابطال باطل و احقاق حق. لهذا در اين عصر هرگاه فضائلي چند از علماي رباني شنيديد كه پيش از اين نشنيده بوديد و حال اينكه مطابق كتاب و سنّت هم باشد و معهذا امام هم تسديد كند و تقرير كند، از او بگيريد و تسليم نمائيد و تصديق كنيد او را با وجود اينكه موافق عقل و مطابق آفاق و انفس است؛ ولكن اگر خلاف اينها باشد كه عرض كردم و حال اينكه بطلان او را هم ظاهر كردند اگر هرچه از او ديده شود شيطاني است زيراكه خدا بطلان او را ظاهر كرده است پس از او مپذيريد هرچه بگويد.
حالا ميخواهم يك قاعده كلي به دست شماها بدهم كه انشاءالله بربصيرت شويد و آن اين است كه امروز اعتماد جميع شماها به كتاباللّه و عترت پيغمبر است. و اما به كتاباللّه بجهت صحت اوست و اما به عترت طاهره او بجهت عصمت ايشان است. پس بنابراين به علماء مثل من و فلان و فلان اعتماد نميتوان كرد، زيراكه احتمال سهو و خطا بر ايشان ميرود و ايمن از سهو و خطا نيستند. حالا اگر احياناً كسي اعتمادي بر ايشان بكند از جهالت است و اين هم ناموسي است كه از براي خود قرار داده است يا همان دين آباء و اجدادي را از دست نداده است و خود طلب دين نكرده است و تتبّع در كتاب و سنّت نكرده است و نشنيده است، يا شنيده است و نفهميده فرمايش ائمه را كه ميفرمايند اعتماد به غيرمعصوم نميتوان كرد. نميبينيد هرگاه كسي بگويد آقا بد مينويسد نعوذباللّه او را بايست كشت كه چرا هتك حرمت علما كرده و ردّ به علما گفته است؟ پس نبايد شخص اينقدر ابله باشد و اقلاً اينقدر را نداند كه آنچه من ميگويم يا حاجي محمدابراهيم ميگويد، و آنچه حاجي سيد محمّدباقر ميگويد و آنچه ملاّ محمّدباقر مجلسي ميگويد، و آنچه ميرزا ابوالقاسم قمي ميگويد، و آنچه علاّمه ميگويد، و همچنين آنچه علماي ديگر ميگويند احتمال سهو و خطا در
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۵ *»
آنها ميرود و احتمال صحت هم ميرود.
حالا اگر علماي رباني دليل بر صحت قول خود داشته باشند و احتمال خطا در آن هم نميرود و دليل بر عدالت خود دارند، تقليد آنها را بكند هركس ميخواهد ولي در فروعات نه در اصول. زيراكه اصل دين تقليد برنميدارد، اصل دين را بايد از ثقهاي كه او از امام خود روايت ميكند بدون تغيير و تبديل بگيرند و تسليم آن هم بكنند و او و قول او را تصديق كنند. غرض خدا را عمل نكرده است هركس خلاف اين كند. حالا اگر من ادعائي كنم و مسأله يا فضيلتي از فضائل اهلبيت بگويم به دليلي كه علماي شما بفهمند و تصديق كنند و موافق كتاب و سنّت هم باشد و مطابق با عقل شماها باشد و موافق آفاق و انفس و اجماع شيعه هم باشد، از من بپذيريد والاّ مپذيريد. و هرگاه شماها را مأمور به اعتقاد به مسألهاي كنم و بگويم واجب است كه اعتقاد شما فلان باشد، ببينيد اگر به اين ادلهاي كه عرض كردم ثابت ميكنم وجوب به اين اعتقاد را، از من قبول نمائيد والاّ فلا. و اگر كسي ديگر هم ادعاي خود را به اين دليلها كه عرض شد ثابت كند، بايد از او بپذيريد و اگر به اين ادلّه و براهين كسي ثابت نكند لزومي ندارد تصديق كردن او؛ هرچه ميخواهد بگويد اگرچه ادعاهاي بزرگ كند، نبايد گول خورد.
حالا از آن جمله مسائلي كه ادعا ميكنم كه از كتاب و سنّت استنباط كردهايم و به اين ادله و براهين ثابت كنيم موافق كتاب و سنّت و اجماع شيعه، حجت است بر اهل اين زمان هركس انكار كند حجت خدا را انكار كرده و منكر كتاب و سنّت شده و منكر كتاب و سنّت كافر است. و اين مسائلي كه الآن ثابت شده است با دليل و برهان و فهميده شده حجت است بر اهل اين زمان نه زمان سابق و زمان سابق تكليفشان غير از اين بود. پس هر زماني بقدر وسعت آن زمان تكليف شد چنانكه در اول بعثت تكليفشان گفتن لا اله الاّ اللّه بود و هركس گفت لا اله الاّ اللّه اهل بهشت شد. و بعد از چندي كه نضج گرفتند مردم مأمور به نماز شدند و بعد از چندي مأمور به روزه شدند و بعد از چندي مأمور به خمسدادن شدند و همچنين زمان به زمان تكليف زيادتر ميشد
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۶ *»
و مردم به اين تكليف عمل ميكردند پس باين واسطه صاحبنور تر و صاحبقوّت تر ميشدند؛ پيغمبري اعلم و شريعتي بهتر فرستاده ميشد پس به شريعت ايشان عمل ميكردند و به بركت ايشان نورانيتر و صاحب فهمتر ميشدند. باز نبيي اعلم و شريعتي بهتر ميفرستاد و هر وقتي كه تكليفي ميشد مأمور به او ميشدند و چون تكليفي ديگر ميشد مأمور به ديگري ميشدند و تكليف اوّلي ساقط ميشد و نسخ ميشد و هركس تكليف جديد را قبول كرد مؤمن شد والاّ كافر شد. پس در هر عصري عالم آن عصر و علم آن عصر، حجت از براي اهل آن عصر بود. پس لعنت كند خدا كسي را كه بگويد ماها علما را بد ميدانيم و حال اينكه مؤمنان را خوب ميدانيم و همه علما را مؤمن ميدانيم. بلي چيزي كه هست اين است كه اين علوم و تكليف در سابق منضبط نبود و حجت نبود، حالا منضبط و حجت است. حالا هوش داشته باشيد، اگر حاج سيد محمدباقر، نجاري نداند و حاجي محمدابراهيم زرگري نداند و مجلسي، بقالي نداند و علم جفر و رمل ندانند، كفري نميشود. بلي آن هم مردي بود فقيه مثل مرد نجار و مرد زرگر، و چون جميع علوم در ملك ضرور است فقيه هم ضرور است و چون هريك از اين علوم ظاهره و علوم كسبه حاملي دارد، لهذا علم فقه هم حاملي دارد. و چون قليان ميخواهي نزد زرگر ميروي، و كرسي ميخواهي يا منبر ميخواهي نزد نجار ميروي، مسأله فقهي هم بخواهي بايد نزد حاج سيد محمدباقر بروي. و چون نجاري و زرگري كسبي است كه ضرور است و بعضي ياد گرفتهاند، فقه هم كسبي است كه ضرور است و حاجي سيد محمدباقر او را ياد گرفته است و چون نجار غير نجاري را نميداند و نقص او هم نيست، حاجي سيد محمدباقر هم جفر نميداند، حكمت يوناني نميداند، حكمت فلسفي نميداند، حكمت الهي نميداند و همچنين علوم بسياري است كه او نميداند و معهذا نقص او هم نيست؛ آن مجتهد است و شأن او جدّ و جهد كردن در جمع كردن مسائل فقهي است كه بداند مسأله طهارت را و مسأله نماز را و مسأله حيض را و مسأله نفاس را و مسأله غسل را و مسأله تيمم را و مسأله غسل و كفن و دفن ميّت را
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۷ *»
و بيش از شريعت را نميداند. نه از كواكب خبري دارد نه از خلقت ابر خبري دارد، نه از آسمانها خبري دارد، نه از رعد و برق خبري دارد و نه از حكمت خبري دارد و هزار هزار عالم خلق كرده است خدا كه هيچيك را نميداند. نه از جزيره خضرا خبري دارد نه از بحر ابيض خبري دارد و نه از جابلسا و جابلقا خبري دارد و نه از عالم مثال و ماده و طبيعت و نفس و روح و عقل خبري دارد. چيزي كه ميداند علم حلال و حرام است اگرچه اين هم ضرور است در ميان مردم چنانكه علم نجاري ضرور است و هرگاه نباشد كسي كه علم حلال و حرام را بداند مردم معطل ميشوند. چنانكه اگر كسي قليان بخواهد و زرگر نباشد معطل ميشود. بههرحال هستند كساني از شيعيان كه علم هزار هزار عالم را ميدانند و آن هم در ملك بايد باشد، حالا اين پيه را بجان خود مزنيد كه مجتهد نبايد چيزي غير از مسأله حلال و حرام را بداند و به طبيب محتاج است و به زرگر محتاج است و به نجار محتاج است و به بزّاز محتاج است و به همه علماي صاحب صناعت و صاحبان علوم ظاهره و به علم حكمت محتاج است.
جاهلي سؤال ميكند كه آيا حاج سيد محمدباقر علم نجات از نار و اميد مردم به بهشت را داشت كه كفايت كند مردم را همينكه تقليد كنند او را يا نه؟ جواب ميگوئيم كه فقهاء نوشتهاند در كتب خود كه علم جفر و علم رمل و علوم صناعت و علوم ظاهره و علم حكمت همه ميبايد در ملك باشد و واجب است دانستن همه اين علوم. حتي دانستن علم سحر واجب است كه اگر كسي علم سحر را داشته باشد و سحري بكند، باطل كند و اگر ادعائي بكند جواب بدهد. و نوشتهاند كه دانستن اين علوم واجب كفائي است به اين معني كه يكنفر بايد يك علمي از اين علوم را بداند تا جواب صاحبان اين علوم را بدهد اگر مجادله با دين پيغمبر كنند. حتي نوشتهاند كه علم عطاري و نجاري و زرگري و بقالي و نانوائي و امثال اينها واجب كفائي است، هرگاه بعضي بدانند و بكنند اين كارها را از ديگران ساقط است. پس صاحبان همه اين علوم كه عرض كردم در ملك واجب است باشند كه اگر نباشند هرآينه بنيان اين عالم ازهم
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۸ *»
ميپاشد. مثلاً به او ميگويم تو مردي هستي شَعرباف و منتهاي كار تو در اين شهر اين است كه قدكي ببافي از ميان همه اين شَعربافيها. حالا اگرچه مردم به اين قدك به تو محتاجند ولكن تو به آستر او و سجاف او و تكمه او و دوختن او، به مردم محتاجي و بجهت اكل و شرب و ساير لباست به همه مردم محتاجي و به زرگر و نانوا و نجار و بنّاء و امثال اينها محتاجي. آيا اگر اينها نباشند تو چه ميكني در جميع اين ضروريات؟ پس ضرور است جميع اين كسبها در ملك و واجب است بودن جميع علم فقه و رمل و جفر و سحر و حكمت و امثال اينها. آيا اگر نباشد كسي كه جميع علوم و علم حكمت را بداند، اگر كسي ادعا كند نيابتي يا وصايتي يا بابيتي يا فرنگي با مذهب و دين شما بحث كند چه ميكنيد؟ آيا اگر هندو و نصاري و يهود و مجوس يا سنّي بحثي كنند بر دين شما، آيا كسي بايد باشد كه جواب ايشان را بدهد يا به مسأله فقهي جواب ايشان را ميدهيد؟ خوب ميگوئيد شك ميان چهار و پنج، بنا را بايد بر اقل بگذاري؛ يا غسل متعدد را به يك نيّت ميتوان بجا آورد، يا علامت شناختن خون حيض آن است كه گرم و سياه و جهنده باشد و استحاضه سرد و زرد و ملايم باشد. آيا فرنگي را از كتاب خدا جواب ميدهيد؟ كه نه كتاب شما را حق ميداند و نه شما را. آيا كسي كه به خدائي و پيغمبري قائل نيست، از قرآن و احاديث دليل ميآوري براي او؟ گذشتيم، آيا شماها جواب اين باب ضلالت انتساب را چه ميدهيد؟ به اين مسائل فقهيه جواب كسي را ميدهيد كه گاهي ادعاي پيغمبري ميكند و ميگويد بر من وحي آمد چنانكه بر خاتمالنبيين آمد، و بر من كتاب آمد چنانكه بر او آمد. و گاهي ادعاي ولايت ميكند و ميگويد جميع انبياء هريك كه به بليهاي گرفتار شدند بجهت اين بود كه در ولايت من تأمّل كردند، و گاهي ادعاي بابيت ميكند و ميگويد واجب است بر همه مردم كه رو به من كنند و مرا اطاعت كنند، و ميگويد من مسجود پيشينيانم؛ ميپذيرد از شما؟ انشدكم باللّه هوش داشته باشيد و بفهميد چه ميگويم. من از براي نافهم و بيهوش نميگويم، از براي كسي كه بر فطرت باشد و باهوش باشد و بفهمد ميگويم كه واجب
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴۹ *»
است بودن حكيم الهي در ملك كه جواب فرنگي را بدهد و جواب نصاري را بدهد و جواب يهود را بدهد و جواب باب را بدهد و جواب ساحر را بدهد و جواب باطل را بدهد از حكمت الهي نه از مسائل فقهي. كسي كه انكار قرآن كند اينها جواب او نميشود. كسي را كه بدعت در دين ميگذارد و قرآني ميسازد و به رأي خود تفسير قرآن ميكند و مردم را اغوا ميكند، بايد يك كسي باشد كه محيط بر همه افعال اينها باشد تا بطلان ايشان را ظاهر كند. من نميگويم امام شما ميفرمايد انّ لنا في كلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين. پس واجب است بودن حكيم الهي تا باطل كند باطل را و اصلاح كند ناتماميهاي عالم را؛ چنانكه واجب است كه طبيب در عالم باشد تا مرضها را شفا بدهد بواسطه ادويه، و به علم فقه مريض چاق نميشود. پس اين علوم و كسبها همه ضرور است در عالم و همه اينها محتاج به يكديگرند و همه كاركُن ميخواهند و كاركن لباس ميخواهد و اكل و شرب ميخواهد و اينها باز كاركن ميخواهد و كاركن پنبه ميخواهد، پنبه كولك([۱]) ميخواهد، كولك كاشتن ميخواهد، گاو ميخواهد، آهن ميخواهد، خيش ميخواهد، آهنگر ميخواهد. چوب او نجار ميخواهد و اينها عطار ميخواهند، بقال ميخواهند، نانوا ميخواهند، بزاز ميخواهند، مكاري ميخواهند، شَعرباف ميخواهند، شالباف ميخواهند، زرگر ميخواهند و همچنين همه اينها همه اينها را ضرور دارند و همه اينها كاركن ميخواهند و باز كاركن همه اينها را ضرور دارد. پس همه اينها بهم بسته و مربوط به همند و همه ملك از بالا و پائين يك كرهاي است كه همه به هم بسته است كه اگر يك جزء از او نباشد، همه اين ملك از هم ميپاشد و بنيان اين ملك به همين واسطه برپاست. پس گفتيم كه اين علومِ كسبي همه ضرور است و علوم غريبه همه ضرور است و ضرورتر از همه اينها علم اهلبيت است و واجبتر از جميع
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۰ *»
واجبات است و حاملان اين علم بايد باشند در ملك تا به بركت ايشان عالم برپا باشد و كسي نتواند بحثي با اين مذهب كند. خوب اگر نباشد، كه نشر فضائل كند؟ و كه امام شما را به شما بشناساند؟ و كه نضج دهد شما را؟ و حال اينكه بايد يوماً فيوماً مردم ترقي كنند و عالم بهتر شود. حالا ديگر عليكم بدين العجائز كفايت اين زمان را نميكند و مردم باشعور شدهاند و فهم ايشان زياد شده است و ديگر نه در دنيا از شما ميپذيرند و نه در آخرت، لكن بايد كسي باشد كه فوق فهمها باشد تا بگويد به شما عيب اين نوع علم را و بشناساند به شما علم را و دين را تا بدانيد عليكم بدين العجائز از براي شماها نيست، از براي همان عجوزه خوب بود و مردمان آن زمان نه حالا كه اين علوم كذائي ظاهر شده و ثمر ندارد اين اعتقادات فاسده از براي كسي. بهوش بيائيد و ببينيد چطور علم بالا آمده و چطور حكمت بالا آمده. باطل شد اعتقادات فاسده، بگوئيد ببينم عليكم بدين العجائز يعني چه؟ كه گفته و كه روايت كرده و از كه روايت كرده، از براي كه روايت كرده؟ و اگر هم بوده است بر اهل آن زمان بوده و بقدر فهم آن زمان بوده. و عرض كردم فهم هر زماني حجت است بر همان زمان خود و حجت نيست بر زمان بعد. وانگهي با اين شعور و هوش كذائي كه بالا آمده، نميتوان به عبارت عليكم بدين العجائز جواب صوفيه را داد و به اين كلام بطلان او ثابت ميشود؟ انشدكم باللّه، و حال اينكه امام فرمودند هر وقت اسم صوفيه را ميبريد، بطلان آنها را ظاهر كنيد. حالا كيست كه بطلان ايشان را ظاهر كند؟ تو از مسائل شريعت جواب او را ميدهي كه ميگويد اهل حقيقتم؟ كجا از تو ميپذيرد؟ آيا به اينكه بگوئي خون حيض از دست راست ميآيد، حالا جواب او شد؟ و اگر مجتهد برود در منبر و بگويد شك در چهار و پنج را بنا بر اقل بايد گذارد، و تيمم با فقدان آب واجب است، و غسل واجب است يا مستحب، و وضو واجب است يا مستحب، و حيض چنان است و نفاس چنين، و مسأله تجارت اين است، و مسأله طهارت اين. حالا بدانيد كه صوفيه باطلند، انشدكم باللّه همين است ابطال باطل و احقاق حق؟ به اينها استدلال ميكنيد بر مردم، ميشود؟
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۱ *»
حاشا و كلاّ. عالم رباني ميخواهد كه احقاق حق كند و ابطال باطل، نه غير او. علمي كه احقاق حق و ابطال باطل به او بشود، علم رباني است و او را هم حاملي است چنانكه حاج سيد محمدباقر حامل فقه است و زرگر حامل زرگري است و نجار حامل نجاري است و همچنين تا آخر علوم. پس چون همه علوم نزد خداست هركسي در علم خودش حجت خداست بر مردم، چنانكه نجار حجت خداست در نجاري و زرگر حامل علم زرگري است و حجت خداست بر مردم در زرگري، و حاج سيد محمدباقر حجت خداست در علم حلال و حرام، عالم علم اهلبيت هم حجت خداست در معرفت و كسي ديگر نميتواند غير از اين شخص از عهده جواب مخالفين و فرنگي و يهودي و نصراني و صوفي بر آيد. جواب اينها و جواب اين باب ضلالت انتساب شأن كسي نيست غير از حكيم و نميپذيرند از كسي مسأله حلال و حرام گفتن يا اين و آن جواب نيست. پس هركس قليان ميخواهد بايد رو به زرگر كند، و هركس كرسي و منبر ميخواهد رو به نجار كند، و هركس مسأله حلال و حرام ميخواهد نزد حاج سيد محمدباقر برود و هركس علم اهلبيت ميخواهد نزد عالم به علم اهلبيت بايد برود؛ و اين حتم است بايد در ملك باشد تا اصلاح نمايد جميع فسادهاي عالم را.
از آنجمله ادعاي باب است كه عرض شد و از آنجمله است اختلاف شيعه اثناعشري كه سيزده فرقه شدهاند و هريك از اينها ادعائي ميكنند و منكر فقه شمايند، چگونه فقه شما به كار او ميخورد و كه ميپذيرد از شما؟ پس بايد كسي ديگر باشد كه فوق فقيه و فوق سيزده فرقه باشد تا احقاق حق و ابطال باطل در ميان اينها نمايد و اين عمل شأن فقيه نيست، نهايت در جواب اينها ميگويد «قال النبي عليكم بدين العجائز» يا سبحاناللّه، با اين شعورِ حالا، كي كفايت امر مردم ميشود؟ هوش زياده شده و علم زياد شده. علم سابق حجت بر آنها بود نه بر اين مردم و در اين عصر كسي نميتواند بگويد ما را علم سابق كفايت ميكند زيراكه آن بر شماها حجت نيست. پس الآن ديني كه از براي شما ثابت شده به ادله و براهين كه عرض كردم بايد از صاحب و حامل آن
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۲ *»
گرفت؛ زيراكه اين است حجت بر اين خلق و خود بايد طلب دين كنيد و دين را بشناسيد لاغير، پس عمل كنيد به او. و كفايت نميكند ديني كه پدر و مادر تو يا سابقين تو اظهار كردهاند. طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة طلب علم واجب است، خود بايد طلب كني و ببيني دين كجاست و اگر نكني خلاف امر خدا و فرمايش پيغمبر كردهاي. بلكه در هر ساعتي و آني و روزي واجب است بر تو كه دين را پيدا كني و به طلب دين بروي. من نميگويم، پيغمبر تو ميگويد طلب العلم فريضة علي كلّ حال. پس اگر تو مردي هستي ديندار، چگونه طلب ميكني در هر آني؟ اين است طلب دين تو كه ميگوئي همين علم گذشته و دين سابق كفايت ميكند مرا؟ آيا نميبينيد همينها با هم اختلاف دارند؟ آيا اين شكوك و شبهات بسياري كه در ميان ايشان است، همينها كفايت ميكند تو را؟ آيا خدا از تو ميپذيرد، و پيغمبر قبول ميكند اين تدين را از تو؟ پس اينكه نيست و بايد دين را شبههاي نباشد و دين در نزد كسي باشد كه او آئينه تمامنماي امام باشد و او كسي باشد كه اين اختلاف را از ميان مردم بر اندازد. پس چشم خود را باز كنيد و بشناسيد عالم را، تا چند به تقليد ميگذرانيد؟ و حال اينكه دين تقليدي به درد كسي نميخورد. والله نيست اين تقليد و باقيبودن بر دين آباء و اجدادي مگر از شكوك و شبهات با اينكه هيچ طالبي و سالكي ايمن از شر شيطان نيست مگر شخص كامل، و شيطان از آنجا ميگريزد، نميايستد. حالا شماها به همين ظاهر شريعت كفايت كردهايد و از معرفت توحيد هيچ نداريد و هنوز در توحيد شك داريد و هنوز در نبوت و ولايت شك داريد و هنوز دوستي اولياءاللّه نميدانيد. اگر اندكي پرده از روي كار برداشته شود جميع مردم رسوا ميشوند. همه شك دارند در دين خود و يقين در توحيد خود ندارند. اگر من بخواهم ميگويم كه هريك هريك كجاي از توحيدتان خراب است و مصلحت نيست كه بگويم و ايشان را رسوا نميخواهم بكنم. باهوش باشيد، غالب مردم متزلزلند در توحيد خود و هم در نبوت خود، بلكه در مسأله معراج و معاد و مسائل نماز متزلزلند و اگر نباشند علماي رباني كه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۳ *»
حفظ دين و قلوب مردم را بكنند در غيبت امام و اين شكوك و شبهات را بر اندازند، هرآينه بنيان عالم خراب خواهد شد و از هم خواهد پاشيد. و اگر نباشند به بركت كي اين عالم برپاست؟ همينكه عالم نظمي دارد و ملك بسته بهم است دليل وجود چنين شخصي است. آيا حكيم عليالاطلاق ملك را بيصاحب قرار داده است؟ حاشا، ايشانند صاحبان ملك. پس واجب است بر جميع مسلمين كه اعتقاد كنند به وجود چنين اشخاصي در عالم كه هستند در عالم بدليل قول حضرتصادق كه ميفرمايد انّ لنا في كلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين. پس واجب است رو به ايشان كردن، بلكه واجبتر است از جميع واجبات كه بيايند و اخذ نمايند. زيراكه اين علم را خدا به ما كرامت فرموده و بر ما منّت گذارده و اگر كسي آمد و فهميد، برود و شكر خدا بكند كه خدا منّت بر ايشان گذارده است. ولكن هركس طلب نكند، نه واجبات او صحيح است و نه مستحبات او. آيا عمل بيعلم ثمري داده هرگز؟ يا گمان ميكنند هرچه را ياد گرفتند آن علم است؟ اگر اين علم است پس به كوري هرگاه ياد بدهند، ياد ميگيرد؛ فخر تو بر او چيست؟ وانگهي هرچه را كه ياد بدهي، به هركس كه ياد بدهي ياد ميگيرد. مثل علم طب كه اگر كسي ديگر هم ميخواند كتاب طب را ياد ميگرفت. مثَل ايندو مثل دو كور است كه ميگوئي به يكي از اينها كه اين قبا سبز است و به يكي نميگوئي. حالا به آن كه گفتهاي ميداند و به آن كه نگفتهاي نميداند. آيا فخر آن كه ميداند بر آن كه نميداند چيست؟ اگر اين دانستن علم ميبود، پس فرنگي هم قرآن شما را ياد گرفته است، فخر تو بر او چيست؟ پس معلوم شد كه اينها علم نيست و علم چيزي است كه ببيني، و عالم ميبيند جميع اوضاع ملك را و خدا آن علم را در ما قرار داده است و هركس علم بخواهد بايد بيايد و از ما بگيرد. نميدانند چه ميكنند، واجبات خود را هنوز نفهميدهاند و نميدانند واجبتر از واجبات چيست. ميخواهيد بگويم؟ واللّه العلي الغالب واجب است بر جميع علماء مشرق و مغرب عالم كه بيايند در پاي منبر من،
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۴ *»
بلكه واجبتر از همه واجبات اين است و علم را اخذ كنند و بعد اگر اخذ كردند بروند و شكر خدا كنند كه خدا منّت گذارده است بر ايشان.
اين بود جواب سائل. حالا چون بناي شما اين است كه هرچه بشنويد او را بهم بشكنيد و انتشار بدهيد، برويد و بگوئيد فلاني امروز در روي منبر چنين و چنان گفته والاّ غير از شماها كسي ديگر در اين مجلس نيست.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۵ *»
«موعظه بيستوهشتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام از تفسير اين آيه شريفه به اينجا رسيد كه عرض كردم قرآن فرمان خداست براي شما و در آن فرمان چند فقره و چند حكم است. و يكي از فقرات او كه بايد عمل نمائيد به او اين است كه ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يعني خلق نكردم جن و انس را مگر از براي اينكه مرا عبادت كنند. و در تفسير ميفرمايد يعني ليعرفون پس غرض خدا همين است كه ميفرمايد خلق نكردم جن و انس را مگر بجهت شناختن، و معلوم شد كه همين معرفت، عبادت است. پس عارفِ عبادت كننده، قطع نظر از عبادت او، اين است كه عبادتي كه عارف ميكند هفتادمرتبه بهتر است از عبادت عابد. پس اينجاست جاي اينكه امام ميفرمايد نوم العالم عبادة و ميفرمايد خواب عالم بهتر است از عبادت مردم. و مراد از عالم در اينجا عارف است.
حالا معلوم شد كه غرض خدا از اين خلقت، معرفت است چنانكه در حديث قدسي ميفرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف يعني من گنج پنهاني بودم، دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق كردم خلق را تا شناخته شوم. پس غرض خدا از خلق، معرفت است لا غير. حالا هيچ ميدانيد اگر طلب
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۶ *»
معرفت نكنيد خلاف غرض خدا كردهايد؟ قبح اين را برخوريد، هركس خلاف غرض خدا كند كافر است. به اعمال خود به عبرت نظري گماريد و تعمّقي بكار بريد، ببينيد كجاها عيب ميكند. ببينيد اگر پادشاهي عظيمالشأن عمارتي در نهايت علوّ و وسعت و نيكوئي بسازد و جميع شاهزادگان و خوانين و وزراء و مقرّبين درگاه خشت و گِل او را بياورند و طراحي اطراف او را بكنند تا تمام شود، و بعد از آن جميع زيورها و اوضاع نيكو را بر او ترتيب دهد و همه اينها كه عرض شد بجهت خدمت اين مجلس كمر خدمت را بسته باشند و جميع غلامان و نوكرها و رعيت همه صف بكشند در برابر اين مجلس و انواع اطعمه و اشربه و البسه را در آنجا حاضر سازد و جواهر بسياري را در آن نصب نمايند و طبقهاي زر در آن ترتيب دهند و همه رعيت ربع مسكون را جمع كنند و همه غرض پادشاه اين باشد كه فرضاً تو را به ميهماني ببرد آيا با اينهمه زحمتها و سعيها، اگر تو نروي به ميهماني او، ميداني چه كردهاي و قبح اين را بر ميخوري يا نه؟ ميداني كه جميع ربع مسكون را حركت داده است و جميع جواهر را جمع كرده و اين اوضاع را جمع كرده مختص تو و معهذا تو خلاف غرض او بكني، انشدكم باللّه انصافي در اينجا بكار بريد و به ديده عبرت نظري كنيد كه اگر تو خلاف غرض خدا بكني و حال اينكه جميع افلاك در صدد تربيت تو بر آمدهاند و كواكب را هريك تأثيري است براي تو، و ابر را امر فرموده تا باران را براي تو بفرستد و گياهها و گلها و رياحين و اشجار و انواع ميوهها و غذاها از براي تو از زمين بروياند، و آتش و هوا و آب و خاك براي نمو اينها كه به ثمر برسند بجهت تو قرار داده. و همچنين بدن تو را هم هريك به تأثيري متوجه بشوند وهكذا جميع ملك را بهم مربوط كرده بجهت اينكه تو معرفت داشته باشي و اين باشد همه غرض خدا از اين خلقت ملك و از خلقت تو و امثال تو و اين باشد فرمان خدا، آيا خلاف غرض خدا ميكني؟
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند | تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري | |
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار | شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبري |
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۷ *»
اين بديهي است كه شماها را خدا براي خوردن و خوابيدن خلق نكرده است. حكيم لغو نميكند، بيحكمت و بيغرض خلقي را خلق نميكند و غرضي است در خلقت شما و بايد دانست كه خلاف غرض خدا هم بسيار امر عظيمي است. زيراكه هركس خلاف غرض خدا كند، دين را خراب كرده. بلكه آن شخص جميع عباداتش را خراب كرده و هيچ عملي از او مقبول نيست. چراكه عمده اعمال و عبادات، موافق غرض خدا كردن است؛ و بدترين گناهان، خلاف غرض خدا كردن. پس انشاءالله شماها اهمال نكنيد در باب غرض خدا و بكوشيد در معرفت، هرچه ميتوانيد، شايد معرفت را حاصل كنيد. اگرچه روزي يكساعت باشد، يا هفتهاي يكساعت باشد، يا ماهي يكدفعه باشد كه همين كفايت امر دنيا و آخرت شماها را ميكند. و مداومت نمائيد كه از براي شماها دشمن بسيار است از شياطين و سعي ايشان اين است كه آن گوهر گرانبها را از شما بربايند. بيوقوف نيستند كه به كاهدان بزنند، متاع نيكوي لطيف را ميربايند. پس بترسيد از اينها و پناه ببريد به خدا از بسياري ايشان و دشمني ايشان با شماها. آيا ميخواهيد بدانيد عدد اين شياطين را؟ خداوند عالم آنچه بنيآدم در دنيا آفريده از اول تا آخر، به عدد هريك از اين بنيآدم، ده حيوان در روي زمين آفريده. و به عدد هريك از اين بنيآدم و اين حيوانات كه عرض شد، ده حيوان در درياها خلق كرده است، و به عدد هريك از همه اينها كه عرض شد روي هم رفته ده پرنده در هوا خلق كرده است. و به عدد هريك از اول تا آخر كه عرض شد روي هم رفته ده ملَك در آسمان اول خلق كرده، و به عدد هريك از همه اهل زمين و آسمان اول، ده ملك در آسمان دويم خلق كرده و همچنين آسماني بالاتر از آسماني بهمين ترتيب تا سيصد و شصت سرادقات عرش. و به عدد هريك از همه اين ملائكه، شياطين آفريده است.
حالا ببينيم كه اين شياطين با كه كار دارند. همه اينها دشمن شماهايند و جميع سعي ايشان بر تضييع شماهاست و عرض كردم همان دانه گرانبها را هم ميربايند. همان معرفت شما را ميخواهند نه غير او را، و از شماها قليل جماعت شيعه اثناعشري هم
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۸ *»
ميخواهند. بلكه شيعه سيزده فرقهاند و از دوازده فرقه آنها هيچ نميخواهند زيراكه هالكند و ندارند معرفتي كه شيطان ببرد. و اما فرنگي و نصراني و يهود و مجوس و منافقين و كفار و سنّي و امثال اينها هم ندارند چيزي كه شياطين ببرند. چنانچه ميبينيد دروغ نميگويند و مال كسي را نميخورند و طريقه خود را از دست نميدهند.
غرض، هفتاد و سه فرقهاند امّت پيغمبر و هفتاد و دو فرقه كه هالكند ابليس كاري به ايشان ندارد. و اما يك فرقه ناجيه هم سيزده فرقه شدهاند و دوازده فرقه از آنها هالكند؛ چنانكه عرض شد و از آنها هم چيزي نميخواهند. و اما اين يك فرقه هم بعضي از ايشان صوفيند و بعضي رشوه ميگيرند و بعضي زنهاي مردم را از بغل شوهران خودشان ميكشند و بعضي انكار فضيلت امام دارند وهكذا، همه اينها اهل جهنمند و شياطين با ايشان كاري ندارند و با شما كار دارند كه ولايت اهلبيت با شماست و اين است كه باعث نجات دنيا و آخرت شماست. و دوستي هم فرع معرفت است، پس غرض خدا از خلقت معرفت است و اين افضل از جميع عبادات است. زيراكه هركس شناخت او را دوست ميدارد او را و هركس دوست داشت او را عاملي است كه هيچچيز اعمال او را فاسد نميكند. نميبينيد امام شما ميفرمايد حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغضه سيّئة لاتنفع معها حسنة دوستي علي حسنهاي است كه ضرر نميرساند به او هيچ گناهي و دشمني او گناهي است كه نفع نميدهد به او هيچ ثوابي. و اين دوستي فرع معرفت است و معرفت، آن درّ گرانمايهاي است كه همه شياطين در صدد ربودن او برآمدهاند. نه به نماز شما مايلند و نه به روزه شما و نه به ساير عبادات شما.
حالا دقيقهاي است اينجا و انشاءالله ميشكافيم او را تا بر بصيرت شويد و بدانيد باعث نجات چيست. بايد بدانيد كه هر جنسي به جنس خودش زودتر تأثير ميكند از غير جنس خود. مثلاً اگر بخواهي زني بگيري، اگر صد نفر مرد برود و خواستگاري كند، تأثير نميكند ولكن هرگاه يك پيرزني را بفرستي، فيالفور او را راضي
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵۹ *»
ميكند. و همچنين هرگاه مردي را زنها بخواهند راضي كنند نميشود مگر مردي او را راضي كند، وهكذا هركس در جنس خود تأثيرش بهتر است از غير و انس نميگيرد همجنس مگر به همجنس. نشنيدهاي:
كبوتر با كبوتر باز با باز | كند همجنس با همجنس پرواز |
و همچنين گنجشك با گنجشك و كلاغ با كلاغ، انسان با انسان و حيوان با حيوان. و همچنين نوري با نوري، ظلماني با ظلماني، علييني با علييني، سجّيني با سجّيني. چنانچه خداوند عالم از حكمت بالغه خود هيكلي در دنيا قرار داده است كه مناسبتي با اهل دنيا داشته باشد كه هر فيضي كه بخواهد به خلق برساند بواسطه آن هيكل برساند و همچنين شيطان هم در دنيا هيكلي از براي خود قرار داده كه هركس را بخواهد اغوا كند بواسطه او اغوا كند. و چنانكه پيغمبر قائممقام خداست و دست او دست خداست و چشم او چشم خداست و دوستي او دوستي خداست و دشمني او دشمني خداست و نفس او نفس خداست و ذات او ذات خداست، هيكل شيطان هم نيز قول او قول شيطان است و فعل او فعل شيطان است و نفس او نفس شيطان است و ذات او ذات شيطان است. و چنانچه ديد خدا ديد پيغمبر است، ديد او هم ديد شيطان است. و چنانچه خدا نميگويد مگر با او، شيطان هم نميگويد مگر با او. همچنانكه شماها جن را نميبينيد ولكن بواسطه ديوانه يا طفلي با شما سخن ميگويد. چنانچه شيخمرحوم فرموده بودند يك زني بود ديوانه و با جني ملاّ رفيق بود و چهارشنبه تا چهارشنبه ميآمد در بدن او و مردم جمع ميشدند نزد او و هر مسأله كه ميخواستند از او ميپرسيدند و جن به لباس او در ميآمد و به زبان او جواب ميگفت تا عصر، و ديگر از بدن او بيرون ميرفت تا هفته ديگر.
بهرحال هيكلي در دنيا كه قائممقام خدا باشد، يا قائممقام شيطان باشد ضرور است و شبههاي در اين نيست كه خدا ميفرمايد ولو جعلناه ملكاً لجعلناه رجلاً و للبسنا عليه مايلبسون.
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۰ *»
و اما شياطين دو نوعند: يا شياطين جن و آنها اُنس دارند با شياطين جن، و يا شياطين اِنس و آنها اُنس دارند با شياطين اِنس. و آنها در ميان مردم راه ميروند و با هم اكل و شرب مينمايند و اين است كه خدا خطاب ميكند ايشان را معاً چنانكه ميفرمايد يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم انتنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان. و هم در جائي ديگر ميفرمايد قل اعوذ بربّ الناس ملك الناس اِله الناس من شرّ الوسواس الخنّاس الذي يوسوس في صدور الناس من الجنّة و الناس وهكذا. پس معلوم شد كه شياطين در سينههاي هياكلي چند مأوي گرفتهاند تا همه اينها فاني در او شدهاند؛ حتي اينكه قول ايشان قول شيطان است و فعل ايشان فعل شيطان است. پس شياطين انس هفتاد مرتبه بدترند از شياطين جن و ضرر ايشان بر شيعيان بدتر است از شياطين جن، زيراكه آنها به چشم نميآيند و گول آنها را كسي نميخورد وانگهي به گفتن بسم اللّه الرحمن الرحيم فرار ميكنند. اما شياطين انس به خواندن تمام قرآن هم فرار نميكنند و شياطين انس با مؤمنين اُنس دارند و بواسطه اُنس گول ميزنند مردم را و اغوا ميكنند. اين است كه خدا ميفرمايد انّ كيدكنّ عظيم بدرستي كه كيد شماها عظيم است و خطاب به شياطين انس است.
حالا بايد بدانيد كه شياطين از يهود و نصاري و كفّاري كه به اجماع كافرند، هيكل قرار نميدهد از براي خود و از هفتاد و دو فرقه هالكه هم هيكل قرار نميدهد، و از دوازده فرقه هالكه از شيعه هم هيكل قرار نميدهد از براي خود، و از لوطي و قمارباز و امثال اينها و صوفيه هم هيكل قرار نميدهد. زيراكه كساني كه در كفر و فسق و ظلم و امثال اينها مشهورند، گول اينها را كسي نميخورد و از اينها اغوا نميشوند مردم. بجهت اينكه كسي اغوا ميكند كه لباس اسلام داشته باشد و كلام خدا و پيغمبر را هم جاري كند و او را مردم از اولاد پيغمبر بخوانند، و مُعتنيبه باشد و كسي اشتباه در حقّيت او نكند. بلي، شيطان بيوقوف نيست، هيكلي قرار ميدهد كه مردم را هزار هزار و كرور كرور اغوا كند و به جهنم بفرستد و كسي را هم هيكل قرار ميدهد كه مردم او را
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۱ *»
نيكو بدانند و دور او جمع شوند. حالا آن هم همه را اغوا ميكند الاّ مخلصين را چنانكه خداوند عالم مهلت داد او را تا يوم معلومي و قسم خورد كه و لاغوينّهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين. پس دانستيد كه مخلصين را اغوا نميتواند بكند و اغوا هم نميكند مگر به هيكل، و هيكل هم بايد مُعتنيبه باشد، و نفاق كند و از نفاق شبهه پيدا ميكند در دلهاي ضعفاي شيعه و به اين واسطه گمراه ميشوند. و ايشان را خدا وصف فرموده در آنجا كه ميفرمايد اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنّهم خشب مسنّدة يحسبون كلّ صيحة عليهم هم العدوّ فاحذرهم قاتلهم اللّه انّي يؤفكون و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لوّوا رؤسهم و رأيتهم يصدّون و هم مستكبرون. و ايشان بدتر از كفّارند بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد انّ المنافقين في الدرك الاسفل من النار. اين است كه ابابكر بدتر از جميع خلق است، بجهت اينكه زهدي ورزيد در ميان مردم كه هيچكس شك نكرد در خلافت او، و او پدر ظلماني جميع ظلمتهاست. و عُمَر، مادر بود بجهت اينكه نفاقش كمتر از او بود، بلكه او يك معصيتي از معاصي ابوبكر بود؛ عمر سيّئة من سيّئات ابيبكر پس چنان نفاق كردند كه همه مردم را اغوا كردند مگر چهار نفر: سلمان و اباذر و مقداد و عمّار. و چنان سلوكي كردند كه ملاّ محمدباقر نوشته است كه علماء، جميع خطاهاي عمَر را جمع كردند ده تا يا دوازده تا بوده است. لكن حالا هر روزي از هريك از اين منافقين، پنجاهخطا سر ميزند: چه رشوه ميخورند، و چه مال يتامي را جمع ميكنند، و چه مال مردم را به هر نوعي كه بتوانند ميخورند، و چه احكام غير ماانزلاللّه جاري ميكنند و معهذا لباس اسلام و تقوي پوشيدهاند و مردم را به اين لباس گول ميزنند و اغوا ميكنند. و از براي شيطان هم دامي محكمتر از اين نيست كه كرور كرور را يكباره به اينها اغوا ميكنند. پس ابابكر و عمر هم لباس خلافت پوشيدند و قالالرسول ميگفتند، نه اينكه طوري حركت ميكردند كه كفرشان ظاهر شود. خدا پدران ما را رحمت فرمايد كه آنقدر ما را ترسانيدهاند كه گمان ميكنيم ابابكر و عمر را شاخي و دمي است، يا كفر خود را
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۲ *»
ظاهر ميكردند، يا صورت هيولايي و خشني داشتند. بلكه در نهايت پاكيزگي و لطافت، دستهاي خضاب كرده و لباسهاي لطيف و چشمهاي سرمه كرده و زبانهاي چرب و نرم و گفتگوهاي شيرين و اخلاق خوب و باتقوي در ميان مردم سلوك مينمودند. چنانچه الآن شياطين انس در نهايت پاكيزگي راه ميروند ولكن نفاق ميكنند و مردم را گول ميزنند. پس اينجوره اشخاص بايد ظاهرشان درست باشد كه مشتبه كنند براي مردم.
اي بسا ابليس آدمرو كه هست | پس به هر دستي نبايد داد دست |
گول هركس را مخوريد، شعور داشته باشيد و دينتان را به دست هركس مدهيد. دين شما كه نبايد پستتر از پول باشد؛ اگر پنجتومان پول بدست كسي بدهي، اول زير سري از او ميگيري، بعد بيع شرط ميكني و كاغذي از او ميگيري كه حاكم شرع و عدول مؤمنين و توپچيهائي كه دور آقايند او را مهر كرده باشند. و اكتفا نميكني و ميبيني خوشوارث است يا بدوارث، كه اگر بميرد وارث او قرضش را ادا ميكند، پس ميدهي والاّ نميدهي. و دين خود را بيشناختن مردم، همينكه كسي ادعا كند ميدهد بدست او. ببينيد اينكه ادعا ميكند شيطان است يا مؤمن، اي بسا كسي كه در ميان مردم راه ميرود و لاحولگويان با عصا و ردا و قدمهاي كوچك و مريد بسيار، ولكن هيكل شيطان است. اگرچه عربي بگويد براي تو، ولكن اين دام شيطان است و دام محكمي است اين كه بواسطه عربيگفتن، بسياري گول ميخورند. وانگهي كه عربيگفتن هم مناط دين شماها نيست، نهايت لفظي است مثل لفظ تركي و هندي و زبان يوناني و فرنگي و امثال اينها هم مثل زبان عربي است. بسا ديوانهها كه عربند يا تركند يا هنديند و يا به زباني ديگرند، عالم نيستند ديوانهاند. پس اين لفظ است و علم نيست. اگر دانستن زباني علم ميبود بايستي خضير قاطرچي و قاطرچيهاي ترك و هند اعلم علما باشند، و اگر هركس كه زبان عربي ميداند صاحب دين است و بايد دين نزد او باشد و از او اخذ كنند بجهت اينكه زبان او عربي است و فارسي نيست، پس فسقه عرب و ترك و هند و زبانهاي ديگر هم بايد صاحب دين باشند، پس از آنها اخذ دين كنيد نعوذباللّه.
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۳ *»
اينها صاحب دين پيغمبر نيستند، اشتباه است. شياطين هم همه اين زبانها را ميدانند، چهبسيار از شياطينند كه درس اصول ميخوانند و چهبسيارند كه فقه ميخوانند و چه بسيارند كه جميع علم سحر را ميدانند. پس بسا شياطين كه اغوا ميكنند و علماي ايشان علما را اغوا ميكنند وهكذا هريك كه مناسبتي با كسي داشته باشد، به اين مناسبت اغوا ميكنند. چراكه بسيار زرنگ و باتدبيرند.
حالا دانستيد كه هيكل خدا بايد مناسبتي با خدا داشته باشد و هيكل شيطان مناسبتي با شيطان داشته باشد ولكن در ميان مردم با عمامه مولوي و عصاي آبنوس و عباي نازك و قدمهاي كوچك لاحولگويان راه ميرود تا بواسطه اين گول بزند مردم را، و اگر غير از اين راه برود كسي را گول نميتواند بزند. حالا شماها انشاءالله اميد است كه گول چنين اعجوبهاي را نخوريد و از پي چنين كسي نرويد و دين خود را عبث عبث بدست او ندهيد و دين خود را قايم نگاه داريد، باهوش باشيد و ببينيد گوينده از خدا كيست. هيكل توحيد را بشناسيد و هيكل ابليس را هم بشناسيد و تميز دهيد اينها را. و از براي هيكل شيطان خدا علاماتي چند قرار داده كه يكي از علامات او اين است كه شماها را منع ميكند از ذكر فضائل و از شنيدن ذكر فضائل و از نشستن در مجلس فضائل و اين بايد به لباسي باشد كه تو اطميناني داشته باشي به او. و خود ميگويد من دوست امامم، نميگويد من دشمن امامم. اگر بگويد، تو از او نميپذيري. بله، ميگويد من دوستم ولكن صلاح شما را نميدانم كه به مجالس فضيلت برويد و شما خودنميفهميد. انشدكم باللّه اين است دوستي اهلبيت؟ واللّه نيست اين مگر دشمني با اهلبيت.
و سرّ منعكردن ايشان از حاضرشدن به مجلس فضيلت اين است كه مردم بر فطرت خلق شدهاند و دوست امامند و معلوم است كه دوست از ذكر دوست خودخوشوقت و مشعوف ميشود. پس ميآيند و به مجلس ذكر فضيلت جمع ميشوند، پس دايرههاي منبرشان كوچك ميشود، لهذا منع ميكنند ايشان را از حاضرشدن به اين مجالس و به داد و فرياد ميآيند. و اين بديهي است كه نزاع دنيوي كسي با ما ندارد،
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۴ *»
نه تدريس كسي را از دست كسي گرفتهايم و نه محراب و منبر كسي را پيش گرفتهايم و نه جلو وقفيات كسي را گرفتهايم. و ايشان را ميترسانند از اينكه ميگويند ماها غلو كردهايم، حاشا و كلاّ. و حال اينكه نه رعيت را به مقام امام بردهايم و نه امام را به مقام پيغمبر بردهايم و نه پيغمبر را خدا گفتهايم. و همچنين از آنطرف هم نه خدا را به مقام پيغمبر آوردهايم و نه پيغمبر را به مقام ائمه آوردهايم و نه ائمه را به مقام رعيت آوردهايم. خدا لعنت كند كسي را كه اين باشد اعتقاد او، هنوز چيزي از فضيلت را نگفتهام و وحشت ميكنيد اگر بگويم چه ميكنيد؟ و حال آنكه نميشود گفت. اگر همه اشجار قلم شود و همه جن و انس و ملائكه نويسنده شوند و همه درياها مداد شوند كه چيزي از فضيلت را نميتوان گفت. چنانكه امام فرمود نرسيده است از ما به شماها مگر ترشّحي و فرمودند نرسيده است به شماها مگر الف نصفهاي؛ يعني يك نقطه. زيراكه همه خلقت اشياء از شعاع بدن آن بزرگواران خلق شده است. حالا انشدكم باللّه ميشود غلو در اينجا، آيا غلوي ميشود؟ با اينكه تعقل نميشود مقامي از مقامات ائمه. اين است كه فرمودند كلّما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم. پس معني غلو را نفهميدهاند و خود نميدانند چه ميكنند و عبث مردم را ميكيبانند و خود را به لباس، مخفي كردهاند كه مردم را اغوا كنند. مثل چاهي كه در ته او كارد و خنجر و نيزه بسياري است و سر او را به جامه نازكي پوشيدهاند. هرگاه كسي نداند از آن راه كه ميگذرد در چاه سرازير ميافتد و هلاك ميشود. به لباس و تدبير، مردم را اغوا ميكنند و گرم دنيا شدهاند و مردم را هم گرم كردهاند و گمراه كردهاند مردم را به اين واسطه. اما اميد است كه شماها گمراه نشويد و به هر كوره راهي نرويد و رخساره كريم خود را رو به هركس ذليل مكنيد. راهي را پيدا كنيد كه شعبه شعبه نباشد، بجهت اينكه راه راست، شعبه شعبه نيست و به هزار راه نميرود. بلكه راه آن است كه اين سرِ راه كه ميايستي، آن سرِ راه نمايان است و مقصود ماها از راه، راه معرفت اهلبيت است سلاماللّه عليهم و داخل معرفت هم كسي نميشود مگر از راه او، و راه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۵ *»
معرفتِ حضرتامير، شيعه آن بزرگوار است. و بايد اين كسي باشد كه در اينجا كه ميايستي از آن سرش حضرتامير نمايان باشد و در اين راه نبيني مگر حضرتامير را. پس آنكس كه راه آن بزرگوار است كسي است كه آئينه سرتاپانماي آن بزرگوار است، ديد او ديد حضرتامير است و گفت او گفت حضرتامير است و فعل او فعل حضرتامير است. همين است معني جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته و يزيد في علمكم منطقه و يرغّبكم في الاخرة عمله. حالا ساعت به ساعت معرفت او به امام خود زياده ميشود و دوستي او زياده ميشود و رحمت خدا بر او بسيار نازل ميشود. ولكن كسي كه معرفت امام را حاصل نكرده و محبت او و شوق او به امام زياده نميشود و طالب شناختن امام خود نيست، او راه علي نيست و او راه شيطان است كه ديدار او شما را به ياد دنيا و لهو و لعب دنيا و رياست دنيا ميآورد و نواميس تو را زيادتر ميكند. اگر با او بنشيني رفاقت با او ساعت به ساعت تو را گرم دنيا ميكند و تو را از ياد امامت ميبرد و چون خود دور است از خدا، تو را هم دور ميكند و برودت او تو را هم سرد ميكند و محبت تو را كم ميكند تا اينكه تأثير ميكند به تو عمل او. پس اسم علي را ديگر به زبان جاري نميكني و ذكر تو، غير از ذكر فضيلت او ميشود و مشغول ذكر ديگر ميشوي كه مناسبتي با ذكر ايشان داشته باشد. مثلاً قاعده سنّي اين است كه هرگاه دست به زانوي خود ميگيرند كه برخيزند ميگويند يا عبدالقادر و از او استمداد ميجويند، چنانچه به جمعي تأثير كرده است در خواندنشان و فعلشان و قولشان. از آنجمله ميگويند حمّام نجس است و ترشح او نجس است، و همچنين دهان خود را نجس ميدانند و آبي كه متصل ميشود به نجاست، اگر تا يك كرور وزن بهم برساند پاك نميشود وهكذا از افعال و اخلاق و غيره، تأثير كرده به ايشان از معاشرت با ايشان و معاشرت با كتب ايشان. چون نفاق ميكند لهذا شيطان دام خوبي از براي خود ديده آنها را هيكل خود قرار داده و رعايت او كرده، پس بواسطه ايشان مردم را ميكيباند و هركه را كه ببيند به مجلس فضائل ميرود او را ذليل كند بواسطه ايشان.
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۶ *»
غرض، اين امر را به اجمال مگذرانيد. اين امري است عظيم و خطبي است جسيم، اين را كوچك مشمريد. دشمنان شما بسيارند و صاحب وقوف به كاهدان نميزنند، گوهر گرانبهائي را ميخواهند كه نزد شماست و از براي ايشان هم هيكل بهتر از اين آقايان پيدا نميشود. دام محكم شيطان، آقاست و بسا هيكلي كه هيكل صد شيطان است. پس قرينند شياطين با اين هيكلها و من يعش عن ذكر الرحمن نقيّض له شيطاناً فهو له قرين. ذكر فضيلت را ترك كردهاند پس قرينند ايشان با شيطان، و شياطين هم قرآن ميخوانند و شياطين هم فضائل ميگويند به زبان ايشان و مسائل ميگويند به زبان ايشان و معهذا ثمري براي كسي ندارد نه قول ايشان و نه فعل ايشان. زيراكه هركس از گوينده از شيطان بشنود و گوش به سخن او بدهد، عبادت او را كرده است و هركس گوش به سخن گوينده از خدا بدهد، اطاعت خدا كرده است. بلكه اگر دوست بداري حضرتامير را و يك اسمي از اسماء ائمه را ذكر كني، ثواب خواندن قرآن و تورات و انجيل و صحف و زبور را خدا از براي تو مينويسد. پس دشمني با خدا كردن، مشت و درفش است. پا پيش پاي من نگذارند، ميچشند آنچه را كه خدا خواهد و آنچه بكنند من نشر فضائل را ترك نميكنم. اگر مسجد و منبر رامنع كنند در مدرسه ميگويم و در روي زمين ميگويم، اين را هم منع كنند در بيابان ميگويم، يا در خانه ميگويم. فكري از براي خود بكنند و فعل خود، و ببينند چه ميكنند و با كه در ميافتند. ببينند كه خدا ايشان را به چه وصف كرده است در قرآن كه ميفرمايد و من اظلم ممن منع مساجد اللّه انيذكر فيها اسمه و سعي في خرابها الي آخر. ميفرمايد كيست ظالمتر از آن كسي كه منع ميكند مساجد را از ذكر فضيلت اهلبيت؟ و به ادله و براهين ثابت است كه تمام روي زمين مسجد است و در همهجا خدا سجده ميشود و همه زمين مسجد خداست. پيغمبر فرمود جعلتَ الارض مسجداً يعني قرار دادي تو همه ارض را مسجد. پس در هرجاي زمين كه منع كنند، از مسجد منع كردهاند. و اما اسماء خدا ائمهاند چنانكه خود فرمودهاند نحن اسماءاللّه پس ذكر ايشان ذكر اسماء
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۷ *»
خداست. حالا فكري براي خود بكنند كه منع ميكنند مساجد را از اينكه ذكر خدا در او بشود و ظالمترند از جميع روي زمين و از كسي كه خيمههاي سيدالشهداء را آتش زد. بلكه آنها كرباسي آتش زدهاند و ظالمتر از آنها ايشانند و ضرر ايشان بدتر است از براي شيعيان از ضرر لشگر يزيد و از كساني كه شمشير به روي سيدالشهداء كشيدهاند. زيراكه لشگر يزيد هركه را كشتند به بهشت رفتند و اينها همه را گمراه كردند و باعث جهنم ايشان شدند و خود گرم رياستند و نميدانند چه ميكنند. ببينيد كاري كردهاند كه جميع ربع مسكون را ضايع كردهاند و ظلمت به همه ملكها تابيده است بخصوص ايشان زيراكه معصيت اثر در همه ملك ميكند و همه ملك را كثيف ميكند و پُر ميكند از كثافت. حالا پُر كردهاند عالم را از كثافت و گند، و ضايع كردهاند ايشان از معاصي خود كه منع كردهاند از روي زمين ذكر فضيلت را. مثلاً اگر پنجاه انبار پُر از كاه كنند، نهايت انباري چهار تومان قيمت اوست، ولكن حبّ حضرتامير آن دانه گوهري است كه خراج مملكتي است و جاي او در بغل است. حالا تصور بنمائيد قيمت كاه اگر همه عالم هم پُر باشد چقدر است؟ و همه جاها را هم گرفته است كه جاي متاع لطيفي نيست و همه را از كثافت پُر كرده. ولكن يك دانه جواهري كه همه عالم را قيمت او پُر كرده و معهذا جاي او در كيسه و بغل است، خودش لطيف و قيمتش همه عالم را پُر كرده. حالا معصيت اينها عالم را ظلماني كرده و محبت حضرتامير كه جاي او در سينه شيعه است عالمي را پر از نور كرده. و كساني كه شمشير بر روي سيدالشهداء كشيدند، اين عالم را پر از ظلمت و كثافت كردند. زيراكه كرباسي چند را غارت كردند و بدني چند را سر بريدند و حال اينكه اين فخر شهداست و از اين كشتهشدن صاحب مقامات اعلي شدهاند. ولكن كساني كه منع كردهاند جميع مساجد را از اينكه ذكر فضيلت در آنها نشود بجهت دشمني كه با دوستان اهلبيت دارند، روحهاي شهدا را متأذّي كردهاند و دل سيدالشهداء را شكستند و باطن عالم را پر از ظلمت كردند و اينها آن جواهر را ربودند كه عرض كردم قيمت او زياده از قابليت عالم است. حالا اگر جميع
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۸ *»
عالم را به ازاء خون سيدالشهداء بكشند كه خونبهاي يك سر موي او نميشود، زيراكه هزار هزار عالم از شعاع بدن او خلق شده. پس هرگاه از براي كشتن ظاهر جسد او اين معصيت باشد، آيا بر كساني كه انكار فضيلت كردند و ذكر فضيلت را منع كردند و ضايع كردند چيزي را كه كشتهشدن سيدالشهداء بجهت اصلاح او بود، چه خواهد بود.
غرض، چشمهاي خود را باز كنيد و باهوش باشيد و به اجمال مگذرانيد و بفهميد بزرگي مطلب را، و مطلب را بفهميد و حق را از باطل تميز بدهيد و گول هركس را مخوريد. اقلاً بقدري كه شفتالو و هلو را وارسي ميكنيد، دين خود را وارسي بكنيد شايد تتمه عمر خود را به غفلت نگذرانيد و ديدههاي شما باز شود. پس راضي به ظاهر مشويد و چشم بگشائيد و ببينيد عالمي ديگر را و مقامي ديگر را و مباشيد از اهل ظاهر و قشري از كساني كه خدا فرموده يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون. چشم مثالي خود را بگشائيد و بزرگي مطلب را ببينيد تا باعث نجات دنيا و آخرت شما باشد. امر روحاني خود را محافظت كنيد تا از حقايق بهرهاي ببريد و به عقب هر زَبَدي نبايد رفت كه و اما الزبد فيذهب جفاء و چنانكه كلمه طيّبه را از كلمه خبيثه تميز ميدهي در كتاب تشريعي، از كتاب تكويني هم تميز دهيد و بشناسيد كلمات طيّبه تكوين را و كلمات خبيثه تكويني را. و بخوانيد كتاب تكويني را و در كتاب تكويني ببينيد كه شجره طيبه كيست و شجره خبيثه كيست، اگرچه در ظاهر مثل همند. و در كتاب تشريعي آن كلمهاي است و آن هم كلمهاي، و اهل ظاهر از ظاهر او مخبرند نه از باطن او. و اما در تكوين و در اين كتاب تكويني، كلمه طيّبه، شيعيانند و صفت ائمه و هياكل توحيد؛ و كلمه خبيثه، هياكل ابليسند و صفت ابليس. و هركس چشم باز كند فرق اين دو تا را ميداند و بقدر خود بهره ميبرد و هدايت مييابد. پس انشاءالله چشمهاي خود را باز كنيد و حق را از باطل تميز دهيد و طلب حق نماييد تا كوتاهي در غرض خدا نكرده باشيد و معرفت را حاصل كرده باشيد.
و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶۹ *»
«موعظه بيستونهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما در روز گذشته از تفسير اين آيه شريفه رسيد به اينجا كه عرض كردم واجب است بر همه شماها طلب دين، و خواستم از براي شما بشناسانم دين شما را؛ و خدا از مصلحتي چند كشانيد ما را به كلام ديگر. و مقصود ما اين است كه بدانيم دين چيست، پس رجوع ميكنيم به كتاب خدا ميبينيم كه ميفرمايد انّ الدين عند اللّه الاسلام و در جائي ديگر ميفرمايد و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلنيقبل منه. پس معلوم شد كه غرض خدا از اين آيه شريفه اين است كه چرا چند نفري از هر جماعتي بيرون نميروند به طلب اسلام، تا بيابند اسلام را و چون برگردند بسوي قوم خود بترسانند ايشان را از طلب نكردن اسلام؛ شايد ايشان هم حذر كنند و طلب نمايند اسلام را. زيراكه طلب اسلام واجب است از براي شماها بدليل قول پيغمبر۹ كه ميفرمايد طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة. و چون پيش از اينها ثابت كردهايم كه علم، دين است و دين هم اسلام است، پس بر همهكس واجب است، بلكه در همهحال واجب است طلب علم بقدر وسعت.
حالا به تمام هوش و گوش خود متوجه كلام شويد تا بربصيرت شويد. ميخواهم
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۰ *»
بابي از علم براي شما مفتوح كنم كه گشوده شود از اين، هزار باب. اما اول مقدمهاي ميگويم تا بشكافيد مسأله را و خود بفهميد او را، چونكه بر همه شما واضح شد اينكه نزد خدا ديني غير از اسلام نيست و غير از آن هم قبول نميشود. لهذا ميخواهيم بدانيم كه اسلام چيست. پس رجوع به امام خود كرديم ديديم كه ميفرمايد در جواب آن سائلي كه عرض كرد چرا خانه مكه چهار ركن دارد، فرمودند بجهت اينكه بيتالمعمور چهار ركن دارد. عرض كرد چرا بيتالمعمور چهار ركن دارد؟ فرمودند بجهت اينكه عرش چهار ركن دارد. عرض كرد چرا عرش چهار ركن دارد؟ فرمودند بجهت اينكه مبناي اسلام بر چهار كلمه است، سبحاناللّه و الحمدللّه و لا اله الاّ اللّه و اللّه اكبر. و اما بيتالمعمور به روايتي در آسمان چهارم است و مقابل كعبه است و به روايتي در آسمان هفتم است و مقابل كعبه خلق شده است و هر دو روايت صحيح است. زيراكه فلك شمس افضل از ساير افلاك است و همه از او نور ميگيرند و اينكه ميفرمايند خير الامور اوسطها بهترين امور قلب امور است و قلب در وسط است. پس فلك شمس در وسط افلاك واقع شده است و افضل از افلاك است. چنانچه قلب تو در وسط جوارح تو خلق شده است و چون قلب اعلي از جميع جوارح است لهذا فلك شمس هم بالاتر از افلاك است. پس حقيقةً فلك شمس، آسمان هفتم است. و اما روايتي هم هست كه بيتالمعمور در آسمان اول است، بجهت اين است كه آسمان قبله است بر همه اطراف و مكه مقابل بيتالمعمور است چنانچه كشيده شده از مكه تا آسمان و ميانه مكه و بيتالمعمور همه قبله است. چنانچه بيتالمعمور قبله است بر اهل آسمان و مكه قبله است بر اهل زمين و وسط زمين و آسمان قبله است بر اهل وسط. پس هرگاه كسي در مناره بسيار بلندي باشد، يا در چاه عميقي، بايد بطرف مكه و بيتالمعمور رو كند. و همين مكه بيتالمعمور است كه در اينجا ظاهر شده به اينطور. پس از مكه تا بيتالمعمور، مثل لولهاي كشيده شده است و قبله است بر اطراف. حالا آن سائل نفهميد كلام امام را ولكن البته ما فهميدهايم و يكمعني از معاني آنچه را كه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۱ *»
امام خواستهاند از اين، ما ميگوئيم. به يك معني سبحاناللّه يعني دور است و پاكيزه است خدا از جميع مشاعر، و دور است از اوهام خلايق، و مبرّاست از جميع صفاتي كه از براي خلق است. بجهت اينكه صفات مردم و وصفكردن مردم لايق خدا نيست. پس وصفي كه لايق خدا است و حمدي كه لايق خداست و مخصوص خداست آن است كه خود بفرمايد و وصفي است كه خود براي خود كند. پس حمدي را كه خدا براي خود فرموده است حضرت پيغمبر است۹ كه ميفرمايد الحمد للّه ربّ العالمين. حالا حمد بمعني ذكر صفات نيكو است و حمد مخصوص خداست، يعني ذكر صفات نيكو مخصوص خدا است. پس الحمدللّه يعني صفات نيكو مخصوص خداست لاغير. و اما لااله الاّاللّه يعني خدائي غير از خداي يگانه نيست، و اللّه بمعني خداست و خدا بمعني معبود است و معبود كسي است كه مستحق پرستش است و مستحق ستايش. پس خدا، يعني مستحق پرستش و ستايش. و اما اللّهاكبر يعني خدا بزرگ است و بزرگتر است از اينكه كسي بتواند بر او احاطه داشته باشد و اوست محيط بر همه خلق.
و اين بود يك معني از اين معاني كه از براي اين چهار عبارت است و اينقدر را دانستيد كه اصل و اسّ اساس اسلام اين چهار كلمه است و اول از اينها سبحاناللّه است و پس از آن الحمدللّه است و پس از آنها لااله الاّاللّه است و پس از آنها اللهاكبر است و جميع اسلام هم همين چهار كلمه است. هركس اين چهار كلمه را فهميد جميع اسلام را فهميده و هركس نفهميد هيچ از اسلام را نفهميده و هرگاه يكي از اينها را نفهميد گمراه است. نميبينيد در كافي ميفرمايند ضلّ اصحاب الثلاثة.
حالا سرّ اينكه چرا سبحاناللّه اول و افضل است از سهتاي ديگر، اين است كه آن منزّه ميكند خدا را از جميع صفات و هيچ چيزي اثبات نميكند و فناي صرف است و همه او توحيد است. و اما الحمدللّه باز چيزي را اثبات ميكند و حمدي را ثابت ميكند بر خدا. و همچنين در لااله الاّاللّه اگر اول نفي ميكند، اثبات هم ميكند. در لااله
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۲ *»
نفي ميكند و در الاّاللّه اثبات. و اما در اللّهاكبر، كبريائيتي را از براي خدا ثابت ميكند و توحيد همان است كه هيچ ثابت نكني براي او كمال التوحيد نفي الصفات عنه ميفرمايد كمال توحيد اين است كه نفي كني صفات را از او و سبحاناللّه يعني جميع مخلوقات او را تسبيح ميكنند و كسي ديگر را تسبيح نميكنند. و اما خدا تسبيح كرده نميشود مگر به سبب سبحاناللّه. ميفرمايد و ان من شيء الاّ يسبّح بحمده يعني نيست چيزي مگر اينكه تسبيح خدا كند بحمد، يعني به ذكر نيكو و صفات نيكوي او جميع ذرّات وجود خدا را تسبيح ميكنند. پس خدا تسبيح كرده نميشود مگر به سبب سبحاناللّه و تسبيح هم افضل از جميع مقامات است و تنزيه ميكند خدا را از جميع صفات، لهذا مقام توحيد است و چون توحيد اعظم از جميع عبادات و اعتقادات است، لهذا سبحاناللّه اعظم اركان است و محيط بر آن سهتاست. و در جائي ديگر ميفرمايد يسبّح للّه مافي السموات و مافي الارض.
بهرحال، اصل توحيد تسبيح است و اين مقام معرفت خداست و مقامي است اعلي از جميع مقامات و فاني است در جنب توحيد و هيچ شيئي را ثابت نميكند، نفي ميكند از او همه صفات را. و در جائي ديگر ميفرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه ربّ العالمين يعني پاك و منزّه است پروردگار تو اي عزّت، از آنچه او را وصف ميكنند و بر سلامتند انبياء از اينكه وصفي براي او بكنند و حمد وصفي است كه مخصوص است از براي پروردگار عالميان. و همين است معني كمال التوحيد نفي الصفات عنه. و اين را براي ملاّها ميگويم كه الصفات جمع است و محلّي به الف و لام است و افاده عموم ميكند. يعني منزّه است خدا از جميع صفتها و منزّه است از اينكه به هيچ مدركي در آيد. اين است كه چون سائلي عرض كرد به خدمت حضرتامير كه توحيد و عدل را از براي من شرح بنمائيد. فرمودند مختصر بگويم يا مطوّل؟ عرض كرد مختصر. فرمودند التوحيد ان لاتتوهّمه و العدل ان لاتتّهمه. و چون جسارتي كرد آن شخص، لهذا چنين جوابي دادند كه هيچ از
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۳ *»
براي او باقي نماند. پس اكتفا كرد به همين، يعني توحيد آن است كه به هيچ توهّمي ادراك نشود، و برتر از جميع خيال و قياس و گمان و وهم باشد. و عدل آن است كه هيچ تهمت بر او زده نشود، يعني هيچ صفتي از صفات خلق را براي او ثابت نكنند. پس آنچه به خيال تو در آيد، آن خدا نيست. و آنچه تعقل كني و آنچه تميز دهي به ادقّ معنيها، آن خدا نيست بلكه خلقي است مثل شما و بر ميگردد به سوي شما. چنانچه حضرتامير ميفرمايد كلّما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم. پس آنچه ما وصف كنيم، خود را وصف كردهايم بلكه هريك از انبياء و اولياء هم آنچه وصف كنند، خود را وصف كردهاند. پس هيچ وصفي لايق خدا نيست مگر وصفي كه خود براي خود بكند. نميبيني پيغمبر ميفرمايد لااحصي ثناء عليك انت كمااثنيت علي نفسك. حالا چگونه ماها از مقام خودمان بالا ميرويم و حال اينكه تا چيزي را نبينيم ادراك نميكنيم و آنچه را كه ميگوئيم هست، ادراك ميكنيم والاّ اگر ادراك نكنيم چيزي را ميگوئيم نيست. چنانكه حضرتصادق در جواب آن زنديق فرمودند تو همينكه چيزي را ادراك نميكني ميگوئي نيست ولكن ما همينكه خدا را ادراك نميكنيم، ميگوئيم خدا اوست كه ادراك نميشود و شناختن خدا همين است نه اينكه بگوئي اين جهل است. بلكه خدا شناخته نميشود مگر به اينطور و متحيّر بودن در او، شناختن اوست. اين است كه پيغمبر ميفرمود ربّ زدني فيك تحيّراً چراكه شناخته نميشود از هيچطرف و بغير از تحيّر شناختني از براي او نيست. پس شناختن ذات خدا نامعقول است؛ هركس بگويد ذات خدا را شناختهام ملحد است. چنانكه ميفرمايد من عرف التوحيد فقدالحد ممكن نيست شناختن ذات خدا و ممتنع است اين، پس اين است كه شاعر ميگويد
به كنه ذاتش خرد برد پي | اگر رسد خس به قعر دريا |
پس مقام سبحاناللّه فناي صرف است و مقام توحيد است. اين بود معني سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون. حالا دانستيد كه وصف خلق از خودشان بالاتر نميرود به نص
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۴ *»
انّماتحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها.
حالا هركس خدا را توحيد كرد چنين كه من گفتم، مؤمن است والاّ مشرك خواهد بود و انشاءاللّه همينقدر از معرفت توحيد كفايت كرد براي شما و اگر هم زيادتر بگويم حيراني شما زياده ميشود.
هرچه شرح راز افزون آوري | بر خفا افزايدش چون بنگري |
اين مختصري بود از توحيد، همينقدر تو را كفايت كرد كه دانستي كه خدا را توحيد نكرده است كسي مگر قليلي بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون و اين است كه امام ميفرمايند الناس كلّهم بهائم الاّ المؤمن و المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقلّ من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر حالا حقيقةً كم است كسي كه خدا را توحيد كرده باشد.
چون سخن به اينجا رسيد بايد قدري زيادتر بگويم تا هركس بقدر فهم خود چيزي بفهمد و اين هم كه ميخواهم عرض كنم بسيار مسأله شريفي است و اگر اين را ضبط كنيد در بسياري از جاها به كار شماها ميآيد. و يك مقدمهاي اول عرض كنم و بعد مطلب را، تا بر بصيرت باشيد.
بايد بدانيد كه مردم در توحيد يازده قسمند و پنجقسم از اينها هالكند و در آتش جهنم و پنجقسم از اينها هم ناجيند، و يكقسم از اينها برزخ است.
اما فرقه اول از پنج قسم هالكه كسانيند كه خدا را جسم ميدانند و عقل ايشان به چشم ايشان است و به گوش ايشان. هرچه را كه ميبينند و ميشنوند ادراك ميكنند و ميگويند او موجود است و اين طايفه در ملك بيشترند از آن ده فرقه ديگر. بعضي از اينها ميگويند خدا در آسمان است، و بعضي ميگويند در عرش است، و بعضي ميگويند او همهجا هست.
و اما قسم دويم، طايفهاي ميباشند كه غافلند و ابداً خدا را ياد نميكنند و خدا در وصف ايشان فرموده است ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ سبيلاً و اين فرقه بدترند از
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۵ *»
فرقه اولي و اينها هم مثل آنها ميدانند خدا را و خيال ميكنند خدائي را و خود نميدانند از كجا آمدهاند و به كجا ميروند و به حيرت ميگذرانند.
بحيرت آمدن ز آنجا، بحيرت زيستن اينجا | بحيرت رفتنت آخر، نباشد كار مردانش |
و مثل كساني كه باقلا خوردهاند ايشان را حمق فرو گرفته است و روح ايشان را خرفت كرده است؛ چنانكه بكلّي از ياد خدا بيرون رفتهاند. مثَلي عرض كنم، چون فرعون خواست ادعاي خدائي كند، تدبيري كرد و باقلا تا هفت سال به مردم داد تا حمق ايشان را فرو گرفت و عقل ايشان را زايل كرد و به اينواسطه ايشان را اغوا كرد. زيراكه اگر عقل ميداشتند، بندگي فرعون نميكردند. العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان. پس عقل ايشان را زايل كرده بود و به اينواسطه ايشان را اغوا كرد و گويا از براي شما هم آقايان باقلا كشتهاند و عقل شما را پوشيدهاند و روح شماها را خرفت كردهاند و دهنه بر سر شماها زدهاند و سوار ميشوند و به هر طرف كه ميخواهند ميتازند. حالا چرا پستفطرت باشيد و نفهميد كه دين خود را از كه بگيريد؟ خود را به دست ايشان دادهايد كه آنچه ميخواهند بكنند نه خود چيزي از خود داشته باشيد و نه ايشان كه از ايشان اخذ نمائيد خسر الدنيا و الاخرة. واللّه اگر از ايشان بپرسي فرق يگانگي خدا و يگانگي من و تو چيست، علي و في ذمّتي كه ندانند چه جواب بدهند. هنوز يگانگي خدا را نفهميدهاند. آيا يگانگي خدا را از كتب سنّي ميفهمند؟ چگونه ميشود؟ و اگر از جائي ديگر ميگوئي كه فرصت فهميدن ندارند؛ زيراكه اول كه ميخواهند اين را به ملاّ ببرند، الف و ب به او درس ميدهند و بعد خوردهخورده قرآن را ياد او ميدهند، و بعد كه ميخواهند سوادي پيدا كند كتاب به او درس ميدهند و اول وقتي كه ميخواهند اين را عربيخوان بكنند، اول مقام آقاشدن اوست و نصاب به او درس ميگويند تا بعضي از لغات عربي را ياد بگيرد. و اين اول كتابهاي سنّي است كه گفته ابونصر فراهي است. چهكاره بوده و چه مذهب داشته؟ سنّي. بعد كه او را ترقي حاصل ميشود هداية به او درس ميدهند. كه گفته؟ دختري. چه مذهب داشته،
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۶ *»
چكاره بوده؟ سنّي. بعد الفيه را به او درس ميدهند. از كيست؟ ابنمالك. چكاره بوده؟ سنّي. و بعد كه او را ترقّي ميدهند سيوطي نزد او ميگذارند. از كيست؟ سنّي. و بعد جامي را نزد او ميگذارند. از كيست؟ سنّي. و همچنين يك يك كتب سنّي را به او درس ميدهند تا اينكه حالا خود ميخواهد آقا بشود. قدري از فقه ميخواند كه مسائلي را كه ضرور است بر مريدها بداند و قدري هم از اصول ميخواند بجهت يادگرفتن بعضي از قواعد و جمعي از توپچيها را دور خود جمع ميكند تا اينكه بناي مرافعه را ميگذارد. پس مردم جمع ميشوند دور او و از صبح تا شام مشغول به مرافعه ميشود و شب هم خسته ميشود و ميخوابد. پس آقا از كجا دين ياد بگيرد؟ كي طلب دين كند؟ فرصت كه ندارد، چه بكند؟ آن كه اين سرش را پيش كرده است تا اول اوضاعي از براي خود ترتيب دهد و پلو را علم كند و چايي و قند آقا درست شود و مجلس آقا رنگين شود و نود سال از اين كتب هم اگر بخوانند، ميگويند ميخوانيم كه ربطي به عربيت پيدا كنيم و حديث بفهميم و عمل كنيم. كي ميفهمند و كي ربط ميدهند و كي عمل ميكنند و كجاست فرصت عمل و يادگرفتن دين؟ اول عمر كه به مرافعه پرداختهاند و ترتيبدادن اوضاع و مشغول مرافعه هستند تا يكدفعه عمر كه سر آمد بايد تشريف ببرند. اين بيچاره فرصتي كه نكرد طلب دين كند. يا مرافعه كرد، يا پلو مهيا كرد؛ و اگر پلو را سرانجام نميداد نميتوانست ذوالجلال بشود و گرم دنيا و مال يتامي و اوقاف بود و چيزي ديگر نفهميد تا مُرد. چنانچه خود از مجتهدي مسألهاي از مسائل دين پرسيدم گفت من فرصت نكردم كه به اين مسائل بپردازم. من جميع سعيي كه داشتم در مسائل مرافعه كردم كه معطّل نمانم در مرافعه.
حالا انشدكم باللّه اين چه علمي است كه هر لوطي پاچه برماليدهاي بيايد و داخل شهر بشود و بناي مرافعه گذارد، باندك زمان صاحب پنجاههزار تومان و بيشتر يا كمتر املاك و خانه و اوضاع شود؟ نه اين است كه از براي شماها باقلا كشتهاند تا روح شما را خرفت كنند و عقل شماها را زايل كنند و چشم از خدا و رسول بپوشند و باندك
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۷ *»
چيزي از براي مال دنيا نزاع كنيد، بدويد خدمت آقا. وظيفه بخواهيد برويد نزد آقا. جائي گلّه مفتي گير بيايد بدويد خدمت آقا، بدست ظلمه كار داريد بدويد خدمت آقا؛ و دين خود را دادهايد بدست اينها و آنچه ايشان بگويند از براي خود صحيح است و آن را اخذ مينمائيد، هرچه ميخواهد باشد، چه مطابق كتاب و سنّت باشد و چه نباشد. اين چه دينداري است؟ فرق شماها با عوام يهود چيست كه خدا ميفرمايد آنها اطاعت ملاّيان خود را ميكنند. نه اينكه ايشان را سجده ميكنند، بلكه گوشدادن به سخن سخنگوئي، اطاعت كردن اوست چنانكه امام فرمود من اصغي الي ناطق فقدعبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقدعبد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقدعبد الشيطان و اين است كه هرچه از رأي خود بگويد از خدا نگفته و هرچه قول خدا و رسول و ائمه نيست از شيطان است. حالا اين است كه خدا ميفرمايد اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه احبار و رهبان خود را ربّ گرفتهاند بدون خدا. يعني به رأي ايشان عمل ميكنند، خواه مطابق كتاب و سنّت باشد خواه نباشد.
بهرحال، خدا كشانيد ما را به اينجا والاّ مقصود ما اين بود كه گفتيم موحدين يازده قسمند و دو فرقه از آنها را گفتيم.
و اما فرقه سيوم، خدا را ماده ميدانند و از عالم ماده بالا نرفتهاند و اين عالم عالم عقل است و خدا را تعقل ميكنند و به عقل خدائي ميفهمند و ايشان حكماي وحدت وجودند و بدتر از فرقه دويمند و اين است كه مزخرفاتي چند بهم بافتهاند و ميگويند:
جمال يار كه پيوسته بيقرار خود است | به راه خويش نشسته در انتظار خود است |
و ميگويند:
هر لحظه به شكلي بت عيّار در آمد دل برد و نهان شد
وهكذا حقيقت موجودات را خدا ميدانند و اوست كه به اين صورتها شده است و چون مُردند همه واصل ميشوند به خدا. مثل شكر كه هرگاه او را قرص درست كنند، يا پشمك، يا ساير حلويات را درست كنند، ماده همه شكر است و رجوع همه به شكر
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۸ *»
است و همان صور است كه ماده آنها شكر است و مثَلي ميگويند:
سه نگردد بريشم ار او را | پرنيان خواني و حرير و پرند |
و مَثَلي در كلمات مكنونه نوشتهاند كه: دريا چون نفس زند موجش گويند، و چون بالا رود بخارش گويند، و چون منجمد شود ابرش گويند، و چون فرو چكد بارانش گويند، و چون روان گردد سيلش خوانند، و چون داخل دريا شود همان درياست كه بود. «البحر بحر علي ماكان في القدم».
و اما فرقه چهارم، از اينها بالاتر رفتهاند و ميگويند اين مادهاي كه اينها خدا ميدانند، جلوهاي از جلوههاي خداست. و جميع مركبات همه جلوهاي از جلوههاي خدايند و اين مقام مقام طبيعت است و خدا را طبيعت اشياء ميدانند. يعني طبيعت اشياء را خدا ميدانند و از مقام طبيعت بالاتر نرفتهاند.
و اما فرقه پنجم از اينها كه خدا را بالاتر از اينها دانستهاند، اينها در عالم نفسند و خدا را نفساني ميدانند و نفس اشياء را خدا ميدانند و او را صورت مجرده خواندهاند و مصوّر كردهاند به صور مجرده در نفس خود؛ و گمان ميكنند كه خدا را دانستهاند، و اينها از مقام نفس بالاتر نرفتهاند. و از براي نفس بيست مقام است كه در هريك از اين مقامات خدا را بداني كفر است و اين پنج وادي، اوديه ضلالت است كه توحيد در اين پنج مقام كفر است.
و اما يك فرقه كه متوسطند، برزخند مابين نفس و عقل و از نفس بالاتر نرفتهاند ولكن به اعلاي عقل هم نرسيدهاند. اينها دو قسمند بجهت اينكه عقل را دو مقام است اعلي و اسفل. و اعلاي آن همان است كه ميفرمايند العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان و اسفل آن آن زيركيهائي است كه با مردم هست و فرنگي هم دارد او را و اين است كه عرض كردند خدمت معصوم كه عقل چيست؟ فرمودند العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان عرض كردند پس چيست آنكه معاويه داشت؟ فرمودند آن شيطنت و نكراست. و كساني كه در اسفل عقل ميباشند، خدا را معاني ميدانند و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷۹ *»
حال اينكه معني، روح لفظ است و روحِ اين اسماء را خدا ميدانند و ايشان صاحبان عقل زكيّه ميباشند و اين فرقه هم داخل آن واديهاي مهلكهاند.
و اما كساني كه در اعلاي عقل ميباشند، خدا را معاني قرار ندادهاند و خدا را اجلّ از اينها ميدانند و او را منزّه كردهاند از معاني؛ و اينها صاحب عقل حقيقي ميباشند و اينها داخل پنج فرقه ناجيهاند كه عرض ميشود در مجالس درس و به اين مجالس تمام نميشود و مقامش هم اينجا نيست. همينقدر از اينها نباشيد انشاءاللّه و كفايت ميكند دانستن اوديه ضلالت، تا وقتي كه مقام آنها بشود.
و اما مجملاً بدانيد كه آن پنج مقام همه او نور صرف است و توحيد صرف است و توحيد خالص است كه هيچ داخل او نيست. و همينقدر بدانيد كه خداوند عالم يك نوري به شماها داده است كه فوق عقل است و آن آيت توحيد است در شماها كه خدا را بايد به آن توحيد كنيد و آن نور پنج مقام دارد كه هركسي بقدر مقام خودش به يكي از اين مقامات خدا را توحيد ميكند و همه موحدين ناجيه پنج فرقهاند. اين بود يازده قسمي كه عرض شد.
حالا اينكه ميفرمايد اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه اين است نور خدا كه فوق عقل است و مؤمن بواسطه آن نور نظر ميكند به جميع اشياء و به هر شيئي كه نظر ميكند آية اللّه را در او ميبيند و آن آيتِ مِن ربّه او را ميبيند. پس به نور خدا حقايق جميع اشياء را ميبيند.
حالا جاهلي نگويد آن كه حقايق اشياء به آن شناخته ميشود خداست. نعوذباللّه، آن نور خداست و خدا نورآفرين است و قدرتآفرين است. دارد قدرتي كه چنين خلقي خلق كند و نوري است كه خلق كرده است خدا در هر كسي كه خدا را به آن نور بشناسد و اين را هيچ آلودگي از صفات خلقي نيست و اين منزّه است از جميع صفات و مقامات خلقي، و سزاوار خدا غير از اين نيست. چنان تنزيه ميكند خدا را كه هيچ نمايندگي غير از نمايندگي خدا ندارد و هيچچيز را نمينماياند مگر خدا را و فناي
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۰ *»
صرف را اختيار كرده. پس اين است مقام سبحاناللّه و غير از سبحاناللّه كلمه و ركني از كلمات و اركان و معاني، سزاوار خدا نيست.
حالا آيا كسي هست در ميان شماها كه خدا را منزّه كند از جسم و مثال و ماده و طبيعت و نفس و معاني، و توحيد كند خدا را به آن نور كه عرض شد؟ انشدكم باللّه ميدانيد چه ميگويم و هيچ فهميديد چه مطلب عظيمي بود؟ يا هريك به خيالي بوديد؟ اگرچه عاميانه گفتم ولكن بسيار مطلب عظيمي بود، آسان گفتم او را تا آنكه بقدر حوصله شماها بشود چنانچه مادر غذا را در دهان خود نرم ميكند تا مناسب حوصله طفل خود بشود. پس او را به لفظهاي پاكيزه و آسان گفتم تا هركس بقدر فهم خود چيزي بفهمد. اين بود يك معني از براي سبحاناللّه.
و اما الحمدللّه مقام نبوت است و مقام معرفت حضرت پيغمبر است و معرفت آن بزرگوار واجب است بر اهل هزار هزار عالم و اهل هزار هزار عالم بايد حمد خدا را بجا بياورند و اگر نياورند خلاف غرض خدا كردهاند. و پيغمبر فرمود هركس ما را شناخت، حمد خدا را بجاي آورده والاّ كفران نعمت خدا كرده و هركس شكر نعمتي كند خدا نعمت را بر او زياد ميكند و هركس كفران نعمت كند خدا از او ميگيرد. بلي؛
شكر نعمت نعمتت افزون كند | كفر، نعمت از كَفَت بيرون كند |
و حمد خدا آن بزرگوار است، صفت نيكوي خدا آن بزرگوار است و صفت نيكوي او را كه شناختي، حمد خدا را بجا آوردهاي. پس نعمت و رحمت الهي براي تو زياده ميشود و آناً فآناً بالاتر ميروي و او را زيادتر ميشناسي پس حمد خدا بيشتر ميكني و باز ترقي ميكني تا به اعلي مقام خود ميرسي. و اين است كه پيغمبر ميفرمايد در آن حديثي كه فرمود خدا چند چيز به من عطا فرموده كه به هيچكس عطا نفرموده و ميشمارند آنها را تا مفاتيح جنّت و نار و لواي حمد را. پس چون اول ماخلقاللّه و اشرف ماخلقاللّه آن بزرگوار است، ولينعمت جميع خلق، بلكه ولينعمت اهل هزار هزار عالم است و اين است كه در زيارت به ائمه خطاب ميكني و اولياء النعم چراكه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۱ *»
ايشانند واسطه كلّ در جميع هزار هزار عالم و نميرسد چيزي به خلق مگر بواسطه ايشان. ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها و ايشان ميباشند اسباب كل از براي افعال خدا و آنچه جاري شود بر بندگان، از آن بزرگواران جاري ميشود. چگونه نه، و حال اينكه ملائكه، مقسّماتِ جميع ارزاق اهل آسمانها و زمينهايند و امام فرمودند انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا ملائكه خادم ما و خادمان شيعيان مايند. حالا هرگاه نوكرهاي ايشان قسمتكننده ارزاق باشند، چرا خود اين بزرگواران نباشند واسطه فيوضات؟ اين چه همّتي است كه امام خود را بيقدرت بخواهند با اين قدرت كذائي، بلكه خود ايشان قدرة اللّه و باباللّه و نفساللّه و ذاتاللّهند. و چرا بايد امام شما قسمتكننده رزق شماها نباشد و ملائكه كه نوكر ايشانند باشند؟ نيست اين مگر تأثير معاشرت با ناصبي كه گفت اگر خدا بواسطه پيغمبر رزق ميدهد به من، ندهد. شعور داشته باشيد و بفهميد چه ميگويم. صاحبهمّت باشيد و بربصيرت باشيد و امام خود را صاحب قدرت و سلطنت بدانيد و بشناسيد امام خود را كه آن كسي است كه جميع موجودات يك اثري از آثار اوست و آن بزرگوار ولينعمت جميع اهل هزار هزار عالم است. پس هرگاه شكر ولي نعمت خود را بجاي آوردي شكر و حمد خدا را بجا آوردي والاّ شكر و حمد خدا را بجا نياوردهاي. من لميشكر العبد لميشكر الربّ كسي كه شكر بندهاي را بجا نياورد، چگونه شكر خدا را بجا ميآورد؟ و شكر خدا حمد خداست و حمد، مقام پيغمبر است صلواتاللّه و سلامهعليه و آله. پس شكر خدا همان شكر ولينعمت است و ولينعمت كل، پيغمبر است و همه نعمتها از آئينه وجود آن بزرگوار بر تو تابيده و آن وظيفهاي را كه از فلانآقا ميگيري، همين نعمت پيغمبر است سلاماللّه عليهوآله.
گذشتيم، آيا اين رزقي كه به تو ميرسد خير است يا شرّ؟ البته خير است و اصل همه خيرات ايشانند سلاماللّهعليهم. اين است كه در زيارت ميخواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه اي سادات من، هرگاه ذكر بشود
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۲ *»
خيري، شمائيد اوّل آن و اصل آن و فرع آن و معدن آن و مأوي و منتهاي آن. غرض، هركس شكر پيغمبر را بجا نياورد، شكر خدا را بجا نياورده؛ خود او حمد خداست. پس خدا را چگونه ميتوان حمد كرد غير از اينطور؟ حمد، ذكر فضيلت پيغمبر است. پس هركس ذكر فضيلت پيغمبر كرد، صفات نيكوي خدا را بجا آورده؛ اين است ذكر صفات نيكوي خدا لاغير. و هركس ذكر فضيلت آن بزرگوار را نكند، ذكر صفات نيكوي خدا را نكرده و هركس ذكر صفات نيكوي خدا نكند حمد خدا نكرده، و هركس شكر نعمت خدا و حمد خدا نكرده كفران نعمت كرده و اين مثل كسي است كه انكار فضيلت كرده و الانكار لفضائلهم هو الكفر و خلاف قول خدا و پيغمبر و ائمه كرده. اين است كه ميفرمايند هركس قدر نعمتي را نداند كه خدا كرامت فرموده، از او ميگيرد و همينكه گرفت همه او ظلمت ميشود و نور از او ميرود و جاي ظلمت در آتش است.
حالا اندكي ميخواهم بالاتر رويم و معني ديگري بفهميم. ميبينيم پيغمبر ميفرمايد من احبّ مؤمناً فقداحبّني و من احبّني فقداحبّ اللّه و ميفرمايد من ابغض مؤمناً فقدابغضني و من ابغضني فقدابغض اللّه. و بر همه شماها واضح است كه دشمن خدا كافر است و در جائي ميفرمايد من جهله فقدجهله اللّه هركس هم او را نشناسد خدا را نشناخته. و اما شناختن خدا چيست؟ اين را امام شرح فرموده است در آنجا كه ميفرمايد انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي بالنورانية و شيعيان هم نور آن بزرگوارانند و آئينه تمامنماي ايشانند و تمام صفات و كمال ائمه را حكايت ميكنند چنانكه آئينه حكايت ميكند تمام شمس را، يا چراغ را كه در آن عكس انداخته. لهذا نيست فرقي مابين ايشان و ائمه سلاماللّهعليهم مگر همينكه ائمه منيرند و ايشان نور ائمه، چنانكه نيست فرقي مابين خورشيد و آنكه در آئينه است مگر اينكه آن خورشيد است و اين اثر او. پس همه صفات ايشان صفات ائمه است چنانكه حكايت ميكنند جميع افعال خدا را و جميع افعال ائمه را. چنانچه ايشانند فيّاض و منير، شيعيان هم بايد فيّاض باشند و منير؛ و آنچه از ائمه سلاماللّه
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۳ *»
عليهم سر ميزند و جاري ميشود بر خلق، بواسطه اين بزرگواران جاري ميشود و ايشانند واسطه بعد از واسطه و همه نعمتها از ائمه سلاماللّه عليهم به اين بزرگواران ميرسد، و از ايشان به ساير خلق. لهذا ايشانند ولينعمتهاي خلق. پس هركس شكر ولينعمت را بجاي آورد شكر خدا را بجاي آورده من لميشكر العبد لميشكر الربّ و همين است شكر خدا و ذكر فضيلت ايشان ذكر صفات نيكوي خدا است و ذكر صفات نيكوي خدا، حمد خدا و حمد خدا شكر نعمت خداست، و شكر نعمت ساعت به ساعت نورانيتر ميكند و معرفت به ائمه را زيادتر ميكند و اخلاص را كاملتر ميكند و محبت را محكمتر ميكند و اين است نجات ابدي. ولكن هرگاه ترك كند كسي شكر نعمت ايشان را، كفران نعمت خدا را كرده و از او ميگيرد خدا. بد نگفته شاعر:
شكر نعمت نعمتت افزون كند | كفر، نعمت از كَفَت بيرون كند |
و اما كم است كسي كه شكر نعمت خدا كند چنانچه خدا فرموده است و قليل من عبادي الشكور و كم است از بندگان كه شكور باشد و گفتيم كه شكر خدا ذكر صفات نيكوي اوست و صفات نيكوي خدا ائمهاند سلاماللّهعليهم و ذكر فضيلت ايشان ذكر فضيلت شيعيان آن بزرگواران است. پس شكر خدا ذكر فضيلت ايشان است. پس در اينجا شكور كسي است كه ذكر آلمحمّد كند، يعني ذكر فضيلت شيعيان كند بجهت اينكه ايشانند آلمحمّد و اين است كه شخصي ميگفت اللّهم صلّ علي محمّد و اهلبيته حضرت فرمودند و آلمحمّد بگو كه شيعيان هم داخل باشند. پس كم است كسي كه ذكر فضيلت آلمحمّد كند و آلمحمّد اين بزرگوارانند.
و به عبارتي ديگر حمد، مقام پيغمبر است و در هر عالمي اسمي دارد از اين ماده. مثلاً در زمين محمّد است، و در عرش احمد است، و در جائي حم است، و در جائي حاء است وهكذا تا هرجا كه اسمي است و رسمي او را از اين ماده اسمي است. و اينها از مقامات محمود است و محمّد جلوهاي است از مقام محمود و معني محمود، معني محمّد است و معني محمّد، حمد كرده شده است. يعني جميع كاينات او را
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۴ *»
حمد كردهاند و آن حمد كرده شده است. چرا سيّد كاينات ميگوئيد در منارهها و خلاصه موجودات ميگوئيد؟ سيّد كاينات يعني بزرگ كاينات و سلطان كاينات، يعني كسي كه محيط است بر همه كاينات و جميع كاينات در تحت رتبه اويند. و اما خلاصه موجودات، يعني خالص و خلّص موجودات و افضل موجودات و مقامي كه افضل از جميع مقامات است آن را مقام محمود ميگويند و مقام محمود در محشر، افضل از جميع مقامهاست كه منبر وسيله را در آنجا ميگذارند و آن حضرت در عرشه آن منبر ميايستد پس محيط است در آن عرشه منبر بر همه اهل محشر. و اما محشر، همان عالم ذرّ است كه عود خلق به آنجاست پس در همه عوالم و ذرات، آن بزرگوار افضل است از جميع مخلوقات. پس چنانكه گفتيم در هر عالمي اسمي از آن بزرگوار است از ماده محمود و همهجا آن حمد كرده شده است. حالا از براي ملاّها ميگويم اگر در قرآن احمد را متكلّم بگيري، باينكه بگوئيم احمد معني او اين است كه خدا ميفرمايد حمد ميكنم من تو را اي پيغمبر، پس آن بزرگوار است حمد كرده شده و خدا و خلق او را حمد كردهاند. و مقام آن بزرگوار است مقام محمود و اوست اسم خدا و اسم خدا محمود است. پس خود آن بزرگوار محمود است و از اين است كه اسماء او از اين مشتق است و اين است معني حديث كه ميفرمايند اسم خدا محمود است و اسم پيغمبر محمّد، و اسم خدا اعلي است و اسم حضرتامير علي. وهكذا هريك از ائمه اسمي از اسماء خدا را بر خود گرفتهاند بجهت اين است كه خود اين بزرگواران اسماءاللّهند چنانچه فرمودند نحن اسماءاللّه الحسني پس هريك اسمي از اسماء خدا و صفتي از صفات خدايند كه مجسّم شدهاند و در ميان مردم راه ميروند و مثل مردم اكل و شرب ميكنند. بهرحال، پس مقام محمود، مقام آن بزرگوار است و اين افضل از جميع مقامات است بجهت اينكه حمد، بهترين صفاتاللّه است و معني حمدكردن اين است كه ذكر صفات نيكوي خدا را بكني.
و اما ذكر صفات نيكوي خدا كه ماها تعقل كنيم لايق خدا نيست. پس صفات
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۵ *»
نيكوئي كه خود از براي خود وصف كرده باشد، ذكر آن صفات نيكو لايق خداست و آن را كه خود براي خود وصف كرده است، خاتمالنبيّين است. نميبيني ميفرمايد الحمدللّه ربّ العالمين يعني حمد مخصوص خداست لاغير و حمد، خاتمالنبيّين است چنانكه عرض شد و او اوّل و افضل و اشرف ماخلقاللّه است. پس هركس خدا را حمد كند، بواسطه آن بزرگوار حمد كرده و حمد نميشود خدا مگر بواسطه آن بزرگوار و او اصل جميع خلق است و اول جميع خلق خداست چنانكه حمد، افضل از جميع صفات خداست و اصل جميع صفات خداست و همه صفات خدا فرع حمدند پس همه لواء حمد مقام پيغمبر است و خود فرمود اعطيت لواء الحمد و اين لواء حمد، افضل از جميع لواهاست و پيغمبر هم افضل از جميع خلق است.
پس انشاءاللّه واضح شد كه پيغمبر است افضل از كل مخلوقات و اوست صفتي كه خدا براي خود وصف كرده و اوست مخصوص خدا و الحمدللّه مقام معرفت اوست.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۶ *»
«موعظه سيام»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
مقصود ما از تفسير اين آيه شريفه اين بود كه بشناسيم دين كدام است و كلام ما كشيد تا اينجا كه حضرت فرمودند مبناي اسلام بر چهار كلمه است: سبحاناللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّهاكبر. حالا از اين بيان فهميديم كه مبناي هر چيزي چهار است و هيچچيز تمام نميشود مگر به چهار ركن. پس قلعهاي است در بالاي عرش كه او را قلعه بسم اللّه الرحمن الرحيم ميگويند و آن قلعه به اين چهار كلمه سبحاناللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّهاكبر برپاست و از براي خود آن قلعه، چهار مقام است و چهار ركن است:([۲]) ركن اول بسم است و آن مقابل ركن عراقي اين مكه ظاهري است و ركن دويم او اللّه است و آن مقابل حجرالاسود است و ركن سيوم آن الرحمن است و آن مقابل ركن شامي است و ركن چهارم آن الرحيم است و آن مقابل ركن يماني است. و طريقه حصار او اين است كه بسم از نزد ركن عراقي كشيده شده است تا نزد
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۷ *»
حجرالاسود، و اللّه از نزد حجرالاسود كشيده شده تا نزد ركن شامي، و الرحمن از نزد ركن شامي كشيده شده است تا نزد ركن يماني و الرحيم از نزد ركن يماني كشيده شده تا ركن عراقي. و چهار نهر از زير اين چهار ركن جاري است، مثلاً يك نهر از حلقه ميم بسم جاري است و آن صاحب نور ابيض است و جميع سفيديهاي عالم از آن نور است و همه سفيديها شئونات آن نهرند. و يك نهر از حلقه هاء اللّه جاري است و آن نهر صاحب نور اصفر است و هر زردي كه در عالم هست از آن نور است و همه جلوههاي اويند. و يك نهر از حلقه ميم الرحمن جاري است و آن صاحب نور سبز است و هر سبزي كه در عالم هست از آن نور است و همه جلوههاي آن نورند. و يك نهر از حلقه ميم الرحيم جاري است و آن صاحب نور قرمز است و جميع قرمزيهاي عالم جلوههاي اويند. و همين چهار نور است كه به عرش تابيده و از عرش به كرسي تابيده و از كرسي به شمس تابيده. و اگر بلور تراشيدهاي را مقابل آفتاب بگيري، هر چهار نور را نمايان ميكند. و همچنين هرگاه عباي مشكي يا چيز مشكي را مقابل آفتاب بگيري، اين چهار نور را در او ميبيني و هر چيزي كه لطيف شود اين چهار نور در او عكس مياندازد، چنانچه در قوس قزح نمايان است. پس هر چيز كه در عالم هست صاحب اين چهار رنگ است و صاحب چهار ركن بايد باشد. چنانچه از براي كعبه چهار ركن است كه عرض شد و از براي عالم چهار جهت است: مشرق و مغرب و جنوب و شمال و هريك صاحب رنگي است. و همچنين از براي بدن چهار ركن و چهار رنگ است: بلغم و او سفيد است، و دم و اول آن زرد است و آخر آن قرمز است، و صفرا و اول آن قرمز است و آخر آن زرد است، و سودا و آن سبز است. و همچنين براي جميع افعال خدا چهار ركن است چنانچه خود ميفرمايد اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم خدا آنچنان كسي است كه شما را آفريد پس رزق داد شما را، پس ميميراند شما را، پس زنده ميكند شما را. ركن اول خلق است و ركن دويم رزق است و ركن سيوم موت است و ركن چهارم حيات. و در هر عالمي ركن اول او افضل اركان ثلث است و سرّ
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۸ *»
اينكه ركن اول افضل است اين است كه چون او صاحب نور سفيد است و سفيدي رنگي است كه همه رنگها بر او وارد ميآيد و او منزّه است از جميع رنگها و اصل او بيرنگي است، لهذا مقدّم است و افضل است از همه اركان و آن تعلق به بسم دارد كه ركن اول از اركان آن قلعه است كه خداوند عالم در بالاي عرش خلق كرده و آن قلعه بسم اللّه الرحمن الرحيم است. و سبحاناللّه چون منزّه است از جميع صفات، در زير بسم نوشته شده است و چون سفيدي بسيار درخشنده است و چشم را تيره ميكند و نور او چشم را ميزند، لهذا سبحاناللّه هم آيت تنزيه خداست و هيچ نسبتي با خلق ندارد و هيچ آلودگي از صفات خلقي ندارد و به هيچ مدركي در نميآيد؛ پس مناسبتي با بسم دارد. پس اين اول است و اين لطيفتر از اركان است و به هيچ مدركي بيرون نميآيد چنانچه خدا فرمود لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير.
و اما الحمدللّه، در زير اللّه نوشته شده است و اين ركن دويم است. و اما الرحمن ركن سيوم است و لااله الاّاللّه در زير ركن سيوم نوشته شده است و الرحيم ركن چهارم است و اللّهاكبر در زير او نوشته شده است. و اما اينها اركان اسم اعظمند از اين است كه امام ميفرمايد بسم اللّه الرحمن الرحيم به اسم اعظم نزديكتر است از سياهي چشم به سفيدي چشم و حقيقةً بسم اللّه الرحمن الرحيم اسم اعظم است و بسم اللّه الرحمن الرحيم اسم خداست و اسم اعظم خداست. در حديثي ميبينيم كه از امام پرسيدند اسم اعظم چيست؟ فرمودند چهار حرف است: سبحاناللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّهاكبر. و گفتيم كه اين چهار كلمه اركان قلعه بسم اللّه الرحمن الرحيم است و هركس اسم اعظم را داشته باشد دعاي او مستجاب است و آنچه بخواهد ميكند. بلكه اگر بااخلاص نظر به كوه كند، آب ميشود و شافع جميع روي زمين خواهد شد و ميتواند كه همه روي زمين را شفاعت كند و ميتواند كه زمين را آسمان كند و آسمان را زمين كند و همه دنيا را آخرت و همه آخرت را دنيا كند. و كسي ديگر از امام پرسيد اسم اعظم چند حرف است؟ فرمودند هفتاد و سه حرف است؛ يكي از آنها نزد خداست و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸۹ *»
باقي نزد ما و نزد آن كسي كه ما بخواهيم. و ايضاً حضرتباقر فرمودند اسم اعظم چهار ركن است و نور او در دل هركس كه بيفتد آئينه تمامنماي اسم اعظم ميشود.
پس معلوم شد كه ايشانند اسماءاللّه و اسماء اعظم خدا و اركان اسماء اعظم معرفت خداست يعني صفت بزرگ خدا، و معرفت پيغمبر است و معرفت ائمه و معرفت شيعيان ايشان است. پس نور اين اسماء اعظم در دل هركس كه بيفتد، غيرنما ميشود پس خودنما نيست بلكه غيرنماست و فاني ميشود در اسم اعظم چنانچه خود او اسم اعظم ميشود و چنانكه گفتهاند:
ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من | تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته |
پس هرگاه كسي خدا را به آن قسم بدهد، خدا را به اسم اعظم قسم داده است و آن شخصي است مجسّم و در ميان مردم دارد راه ميرود. پس اگر كسي او را بشناسد، حقيقةً اسم اعظم را شناخته و دعاي او مستجاب است لكن هركس نشناسد او را، نشناخته اسم اعظم را و بدون معرفت اسم اعظم دعا مستجاب نميشود. حالا كيست كه او را بشناسد حقيقةً و هرچه بخواهد بكند؟ و كو چشمي كه ببيند اسم اعظم را؟ چشم جمادي نميبيند غير جماد را وهكذا مدارك مثالي درك نميكند غير از مثالي را و مدرك نفساني درك نميكند غير از شيء نفساني را و مدرك عقلاني درك بالاتر از خود را نميكند و مدرك فؤادي درك بالاتر از خود نميكند و اسم اعظم هفتادمرتبه از فؤاد بالاتر است ولكن خداوند عالم مدركي خلق كرده است و چشمي داده است به كسي كه بخواهد. پس به چشم جمادي جماد ديده ميشود و چون مردم جمادند آن شخص را كه ميبينند گمان ميكنند اين همين جسم است كه در اينجاست و مقام او همين است. ولكن نه همين است كه ديده ميشود به چشم جمادي. اين اسم اعظم است كه به اين لباس در آمده است.
جاهلا اين نور علّييني است | نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
و اين جلوهاي است از اسم اعظم در عالم عرَض. اين است كه فرمودند تجلّي لها
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۰ *»
فاشرقت و طالعها فتلألأت فالقي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله يعني تجلّي فرمود خداوند عالم در اين وجود مبارك و انداخت در هويت آن مثال خود را. حالا هركس امام خود را چنين شناخت كه خدا مثال خود را در دل او انداخته، اسم اعظم را شناخته و حاكي امام خود ميشود و آئينه سرتاپانماي امام ميشود و جميع افعال او افعال امام ميشود و جميع صفات او صفات امام ميشود. پس فاني ميشود در همه صفات و كمال خدا و اينجا ميگويد:
ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من | تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته |
و اين را هم بد نگفته:
دو عالم را به يكبار از دل تنگ | برون كرديم تا جاي تو باشد |
پس آنچه غير از خداست از دل بيرون كرده است و نيست در دل او بجز امام خود. اين هم بد نگفته:
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار | چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم |
چگونه نباشد و حال اينكه جميع مايملكش را در راه خدا داده و نگذاشته از براي خود نه سري و نه ساماني و نه عقلي و نه ايماني. پس خدا هم داد به او آنچه خواست و او را محبوب خود قرار داد چنانكه ميفرمايد انّما يتقرّب الي العبد بالنوافل حتي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و رجله التي يمشي بها ان دعاني اجبته و ان سكت عني ابتدأته. يعني بنده بواسطه نافلهگزاردن به من نزديك ميشود تا اينكه او را دوست ميدارم. پس هرگاه او را دوست داشتم من ميشوم گوش و چشم و دست او. و باز شرح اين را امام فرموده است انّ لنا مع كلّ ولي اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً يعني از براي ماست در نزد هر دوستي از دوستان خود گوشي شنوا و چشمي بينا و زباني گويا.
باري، پس اين بود خاصيت معرفت اسم اعظم. پس هركس شناخت او را و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۱ *»
ايمان به او آورد بواسطه علامتها، مؤمن است والاّ كافر و اين است كه ميفرمايند بعد از هر نمازي بگوئيد ماقال آلمحمّد قلنا و مادان آلمحمّد دنّا و اعتقادش هم بايد اين باشد. حالا آلمحمّد كسانيند كه متمسك به اين چهار كلمه اسم اعظم شدهاند و چنان فاني شدهاند در اسم اعظم كه خود اسم اعظمند. پس وقتي كه اسم اعظم شدند، آنچه بخواهند ميكنند. پس هركس متمسك به او شد اهل بهشت خواهد بود و اگر متمسك به او نشد از اهل جهنم خواهد بود. نه من ميگويم، آنچه ميگويم همان كلام امام است، من از خود ندارم چيزي.
بهرحال، اسم اعظم چهار كلمه است سبحاناللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّهاكبر. و اما سبحاناللّه مقام معرفت خداست و قدري آن را شرح نموديم، و الحمدللّه مقام معرفت پيغمبر است و قدري از معرفت آن را هم ذكر كرديم و گفتيم كه حمد دو حمد است: يك حمدي است كه بندگان خدا را حمد ميكنند و شرح اين را هم گفتيم. و يك حمدي است كه خدا از براي خود كرده. و حمدي كه خلق كنند لايق خدا نيست و حمدي كه لايق خدا باشد حمدي است كه خود از براي خود كرده بجهت اينكه خلق از مقام خود بالاتر نميرود و هرچه بالا برود از مقام خود بالاتر نميرود. امام شما ميفرمايد كلّما ميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم. پس حمدي كه لايق خداست حمدي است كه خود كرده است براي خود و اين را خود شرح فرموده است در آنجا كه ميفرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه ربّ العالمين. يعني پاكيزه است خداي تو اي عزّت، ـ و پيغمبر را عزّت ميفرمايد ـ از آنچه وصف كرده ميشود و انبياء براه نجاتند، و حمد مخصوص خداست. اما ربط اين كلمات قرآن و معاني قرآن و احاديث ائمه با هم، شأن ماهاست و اگر طريقه ماها نبود احدي ربط نميتوانست بدهد و اينها اگر ظاهراً معني كنند نامربوط ميشود. و اما در باطن نميتوانند بهم ربط بدهند. حالا ميبينيد ميفرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون يعني پاكيزه است خداي تو اي عزّت، از
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۲ *»
وصفي كه خلق ميكنند. بجهت اينكه وصف ايشان در خور خدا نيست و اينها خود هم وصفي نيستند كه لايق خدا باشند. و اما و سلام علي المرسلين يعني بسلامتند انبياء و عجز آوردند از اينكه وصف كنند خدا را و گفتند ما نيستيم لايق خدا. و اما الحمدللّه يعني حمد است لايق خدا و حمد وصفي است كه خدا از براي خود فرموده بجهت همه ائمه و انبياء صفاتاللّهند ولكن آن حمد صفت بزرگ و صفت اعظم خداست و صفت بزرگ صفتي است كه مخصوص خداست و حمد خاتمالنبيين است كه اول و اشرف خلق است. اين است كه خدا وصف فرموده خود را به ذات پيغمبر۹ و اوست صفت خدا كه مجسّم است در ميان مردم. پس غير از ذات پيغمبر لايق خدا نيست. نميبيني پيغمبر عرض كرد الهي من نميتوانم تو را ستايش كنم، بجهت اينكه ستايشكردن فعل است و فعل پيغمبر لايق خدا نيست. آن كه لايق خدا باشد ذات پيغمبر است و خدا خود را ستايش كرده به ذات پيغمبر۹. حالا چون حمد ذكر صفات نيكوست، پس حقيقت حمد و ذات حمد، ذات پيغمبر است. و ذكر صفات نيكو، شكر است. پس حمد، شكر است و باطن شكر، ذات پيغمبر است. پس ذات پيغمبر، شكر خداست. حالا از اينجا ظاهر ميشود معني اعملوا آلداود شكراً و قليل من عبادي الشكور امر فرموده است خدا بندگان خود را به شكر و مراد اين است كه عمل كنيد در شكر خدا تا اينكه جزاي خير بيابيد. و بعد ميفرمايد و قليل من عبادي الشكور حالا شكور كيست؟ شكور كسي است كه نوري از شكر خدا در دل او بيفتد، يعني معرفت شكر خدا را داشته باشد و هرگاه شكر خدا را شناخت دوست ميدارد او را و هرگاه دوست دارد، شكور است و كم است كسي كه شكور باشد. يعني كسي كه دوست پيغمبر باشد و بشناسد او را كم است. اما جزاي خير چون ميخوانيد در زيارت كه ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه معلوم است كه پيغمبر است و اما آلداود، آلمحمّدند سلاماللّهعليهم و آلمحمّد شيعيانِ مولاي متقيانند. و بزرگان شيعيان انبيائند سلاماللّهعليهم و اين است معني علماء امّتي كانبياء
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۳ *»
بنياسرائيل اگرچه ميگويند كاف زائده است، غلط است. زائده در كلام رسولخدا نيست و ميفرمايد علماي امت من مثل انبياء بنياسرائيلند. مثَلش هرگاه كسي در يزد داخل شود و بپرسد از كسي كه بزرگان يزد كيانند؟ ميگويد مثل فلان و فلان و فلان. حالا بر شما واضح است كه انبياء از نور جسد ائمه سلاماللّهعليهم خلق شدهاند و از آنجا هم كه پيغمبر فرمودند اما النبييون فانا و اما الصديقون فاخي علي معلوم شد كه انبياء فروعات پيغمبرند و پيغمبر اصل ايشان و هريك صفتي از صفات پيغمبرند و جلوهاي از اويند. چنانچه صفت موسويت او در آئينه موسي جلوه كرد و روحانيت او در آئينه وجود حضرت عيسي جلوه كرد و اوست مجسّم پيغمبر وهكذا آدم و نوح و ابراهيم و هريك از انبياء صفتي از صفات او و جلوهاي از جلوههاي اويند. و همچنين است داود جلوهاي از جلوههاي اوست. و از آنجا كه فرمود همه پيغمبران منم و همه اوصياء برادر من علي است و از آنجا كه حضرتامير فرمودند انا موسي انا عيسي انا آدم انا نوح و انا فلان و انا فلان، واضح شد بر شماها كه اوست آدم اول و نوح اول و موساي اول و عيساي اول، حالا انبياء تعجيل كردند در شكر خدا و در معرفت پيغمبر، پس خدا جزاي خير به آنها داد و به معرفت ائمه فايز شدند، و نقبا و نجبا تعجيل كردند در شكر خدا و خدا جزاي خير عطا فرمود و معرفت انبياء را به ايشان كرامت فرمود و نزديك شدند به ايشان. حالا چون ائمه تعجيل كردند در شكر خدا، دل ايشان شكور شد و چون انبياء تعجيل كردند در شكر خدا، دل ايشان شكور شد و چون نقبا و نجبا تعجيل كردند در شكر خدا، دل ايشان شكور شد. و چون حضرتامير، خودِ پيغمبر است و نفس پيغمبر است، لهذا سرتاپاي او و يكجاي او شكر خدا شد و همچنين انبياء چون از جسد ائمه خلق شدهاند و ائمه همه ايشان شكر شدهاند و بدن ايشان مؤثر است و دل انبياء اثر، لهذا اثر تابع مؤثر خود است و دل ايشان هم شكور شد و ايشان هم تعجيل كردند در شكر خدا و چنان شدند كه تمام ايشان يكجا شكر شدند، و چون انبياء مؤثرند و دل بزرگان شيعه را از جسد انبياء خلق كرده است، دل ايشان هم شكور
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۴ *»
شد. پس ائمه محل نبوتند و انبياء محل ولايتند و اما شيعيان محل انبيائند. پس حقيقةً قلب شيعيان محل نبوت است بجهت اينكه انبياء و شيعيان از خود چيزي ندارند و فانيند در جنب نفس پيغمبر لهذا ايشانند محل نبوت و محل نبوت هيكل توحيد است و هيكل توحيد ايشانند. پس همين است معني قلوب من والاه قبره يعني قلوب دوستان امام، قبر امام است و قبر ايشان محل بدن ايشان است و بدن ايشان انبيائند و دل انبياء محل ولايت است و ولايت محل نبوت است و نبوت محل توحيد است و همه اين واسطهها هياكل توحيدند. حالا اين است كه خدا ميفرمايد ماكان اللّه معذّبهم و انت فيهم و در آيه ديگر ميفرمايد ماكان اللّه معذّبهم و هم يستغفرون. از اين ميفهميد انشاءاللّه كه نور پيغمبر در دل شيعيان است كه خدا عذاب نميكند بعضي را به سبب اينها. و اما استغفار بجهت عقل است و عقل، نور پيغمبر است كه در ايشان است. اين است كه ميفرمايند از براي خلق دو حجت است: حجت ظاهره و او خاتمالنبيين است سلاماللّه عليهوآله و حجت باطنه و آن عقل است كه نور پيغمبر است. پس حقيقةً اين بزرگواران محل نبوتند و محل توحيدند چراكه هيچ خودنما نيستند و غيرنمايند، از خود چيزي ندارند. و همچنين ائمه هم كه از خود چيزي ندارند و پيغمبر هم كه از خود چيزي ندارد، پس آئينه وحدتند و يكجا صفاتاللّه شدهاند و قول ايشان قول خدا و فعل ايشان فعل خداست. بد نگفته شاعر عرب:
و عينك عيناها و جيدك جيدها | ولكنّ عظم الساق منك دقيق |
پس صفات خدا در پيغمبر جلوه كرده است و همه آن صفات از پيغمبر به ائمه جلوه كرده است و همه آن صفات از ائمه به ايشان جلوه كرده است. پس ركن رابع تجلّي خداست در اين عالم چنانكه حضرتامير ميفرمايد تجلّي لها فاشرقت و طالعها فتلألأت فالقي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله.
بهرحال نور پيغمبر۹ تابيد به قلب شيعيان، پس ايشان شكور شدند و همه اينها شكر خدا شدند و شكر ايشان شكر خداست. غرض؛ هركس ايشان را شناخت،
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۵ *»
شكر و حمد خدا را بجا آورده و هركس ايشان را نشناخت، شكر و حمد خدا را بجا نياورده. لكن چه فايده اگر گلوها باد نميكرد و سينهها تنگي نميكرد هرآينه چيزي چند ميگفتم كه جميع عبادات شما بر شما آسان ميشد. اما شما حكايت بنياسرائيل كردهايد كه گفتند ما مَنّ و سلوي نميخواهيم، ما عدس و پياز و چغندر و باقلا ميخواهيم. نگذاشتيد مطالب بلند از براي شما بگويم و نوعي كرديد كه حيفم آمد اسرار فضيلت را از براي شما بگويم و حال اينكه هنوز يك فضيلتي از آن فضائل را كه ابن ابيالحديد سنّي براي حضرتامير گفته نگفتهام. اگر چيزي از آنها بگويم چه خواهيد كرد؟ ميگوئيد از آنها مگو و همينها كه ما ميخواهيم بگو، و نداريد مدركي بالاتر از جماد كه حظّ اسرار فضيلت را ببريد، گمان ميكنيد هرچه ميبينيد همين هست و هرچه نميبينيد نيست. و اين مثل شما معاينه مثل آن روستائي است كه پسر او از پدرش پرسيد اي پدر، آيا پادشاه چه ميخورد؟ گفت بابا آن مثل ما و تو نيست كه گاهگاهي بگيرمان ميآيد و آب پيتو ميخوريم. او دارد صبح آب پيتو ميخورد و شب آب پيتو. بلي چون نديده بود غير از پيه و پيتو چيزي، گمان ميكرد پادشاه هم غير از اين را نديده. هرگز رعيت نميتواند امر پادشاه را متحمل بشود و درك مقامات سلطان را بكند. امر سلطنت شأن سلطان است، مملكتداري شأن گدا نيست و گدا زياده از حوصله خود را درك نميكند و بهمين پست فطرتي ساخته است.
باري، مقصود ما اينها نبود خدا كشانيد ما را به اينجاها. كلام ما در اين بود كه گفتيم كه خدا را ثوابي اعظم از شكر نيست و اما شكر آن است كه خدا هرچه به تو بدهد، همهاش را در راه خدا خرج كني. مثلاً دست به تو داده و تو به آن دست در راه خدا ميدهي و چشم به تو داده و تو به آن چشم غير خدا نميبيني و به تو عقل داده و به آن عبادت خدا ميكني و عمل صالح شكر است. پس هركس با همه جوارحش و مدركاتش اطاعت خدا كرده، عمل صالح بجا آورده است و هركس عمل صالح بجا آورده شكر خدا نموده، و هركس شكر خدا نمايد بجهت نعمت خدا، پس خدا نعمت
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۶ *»
او را زياد ميكند و او را نورانيتر ميكند تا اينكه همه او را نور پيغمبر احاطه ميكند. پس دل او شكور ميشود، پس هرگاه دل او شكور شد واضح است از آلپيغمبر است۹ و پيغمبر، داود اول است. پس امر كرده است خدا مردم را به عمل آلداود، يعني از ايشان اخذ نمايند آنچه بخواهند و ايشان را بشناسند و ايشان را دوست بدارند. اين است كه ميفرمايد اعملوا آلداود شكراً و قليل من عبادي الشكور يعني عمل بكنيد عمل آلداود را در حالتي كه شاكر باشيد، و اما كم است كسي كه شكور باشد. بلي كم است كسي كه تمكين ايشان كند و كم است كسي كه ايشان را بشناسد و دوست بدارد.
حالا سرّ اينكه شكر افضل است از جميع عبادات اين است كه شكر اسم حمد است و اسم صفت است. پس هركس شكر خدا كرد، پيغمبر را شناخته و پيغمبر شناخته نميشود مگر به صفات او و صفت او هم پس از خودي اوست و خودي او ائمهاند سلاماللّهعليهم. پس در اين مقام همه واحدند چنانكه شهادت ميدهي و ميگوئي اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة و همه محمّدند چنانكه فرمودند اوّلنا محمّد آخرنا محمّد اوسطنا محمّد كلّنا محمّد. پس صفت پيغمبر را هركس شناخت، نفس پيغمبر را شناخته است و شناختن ذات پيغمبر هم حاصل نميشود مگر به صفات او و صفات او صفات ائمه است سلاماللّهعليهم و صفات ائمه شيعيانند. پس هركس شيعيان را شناخت ائمه را شناخته و هركس ائمه را شناخت پيغمبر را شناخته و هركس پيغمبر را شناخت خدا را شناخته. حالا همين است معني من عرف نفسه فقدعرف ربّه به اين معني كه ذات او نوري است از بدن ائمه و بدن ائمه دل كمّلين است و دل ايشان بدليلي كه عرض شد محل توحيد است. پس هركس ذات خود را شناخت خدا را شناخته و شكور شده است دل او بسبب نور پيغمبر. پس متّصف شده است به صفت شكوريت پيغمبر چنانكه خود او شكور شده و اسم گرديده براي پيغمبر۹ چنانكه ذكر شد و اصل شكر، حمد است و افضل از حمد
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۷ *»
حامدي است كه خدا براي خود قرار داده است و آن ذات مقدس پيغمبر است۹ و كسي ديگر شايسته خدا نيست مگر ذات پيغمبر. بجهت اينكه او افضل و اول ماخلقاللّه است و اول ماخلقاللّه فاتح است و فاتح بايد خاتم باشد. پس او خاتم است و فاتح چنانكه ميخواني در زيارت بكم فتح اللّه و بكم يختم و از اينكه سوره حمد را فاتحة الكتاب قرار دادهاند و او را در اول كتاب گذاردهاند و در اين عالم اين سوره دليل فاتحيت اوست و دليل مقامات و اسرار اوست. از آنجمله در اين سوره پنجاسم است و چند سرّ؛ مثلاً الحمدللّه ربّ العالمين كه ميگوئي به نبوت و فاتحيت و خاتميت و رسالت پيغمبر اقرار كردهاي. پس شكر خدا را بجاي آوردهاي حقيقةً لكن نه حمدي كه از روي دل پُر درد بگوئي زباني، مثل كسي كه فقير شده است و ميگويد خدايا مرا فقير كردهاي خوب، الحمدللّه ربّ العالمين يا كسي كه مريض شده است و ميخواهد برخيزد و راه برود و بخورد، چون نميتواند سري بالا ميكند و ميگويد الحمدللّه ربّ العالمين يا اينكه كسي از او بميرد يا طلبكار دارد يا هرچه ميخواهد نميشود از روي تعرّض ميگويد الحمدللّه ربّ العالمين، خدايا شكرت. نه اين است حمدي كه لايق خدا باشد. اگر كسي حمد كند حقيقةً خدا را، جميع عبادات او صحيح است و دعاي او مستجاب است بجهت اينكه حمد افضل از جميع عبادات است و ثواب او بيشتر است از جميع عبادات و از همين است كه ثواب صلوات بيشتر است از جميع اذكار، و صلوات در تحت الحمدللّه است به اينطور كه آن چهار ركن است: اول اللّهم است و آن در تحت الحمد است و دويم صلّ و آن در تحت اللّه است و سيوم علي و آن در تحت ربّ است و چهارم محمّد است و آن در تحت العالمين است. و هركس اقرار به نبوت كند، اقرار به توحيد كرده است و هركس گفت الحمدللّه ربّ العالمين پس اقرار به توحيد و نبوت و ولايت و دوستي دوستان و دشمني دشمنان كرده است و همه در او مذكور است. زيراكه چهار كلمه مبناي اسلام در اين است به اينطور كه هرگاه اللّهم گفتي سبحاناللّه گفتهاي، و هرگاه صلّ گفتي الحمدللّه گفتهاي، و هرگاه علي گفتي
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۸ *»
لااله الاّاللّه گفتهاي و هرگاه محمّد گفتي اللّهاكبر گفتهاي. پس هم توحيد كردهاي خدا را و هم اقرار به نبوت كردهاي و هم اقرار به ولايت كردهاي و هم اقرار به دوستي اولياء خدا كردهاي. اين است كه هركس صلوات بفرستد اركان اربعه را اقرار كرده و افضل است اين عبادت از جميع عبادات. بجهت اينكه اين اصل است و باقي فرع.
و اما امامت اين كلام است بجهت اينكه پيغمبر فرمود علي نفس من است و همه ائمه هم متحدند چنانچه در زيارت ميخواني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة. و اما شيعيان داخل اين كلمهاند بجهت اينكه آلمحمدند و حضرت پيغمبر فرمود انا و علي ابوا هذه الامّة و در حكمت ثابت است كه ولد جزء پدر است. اما پدر و مادر چنانكه وارد شده است سه پدر است و سه مادر: يكي پدر و مادر نوراني و آنها پيغمبر و حضرت اميرند، و يكي پدر و مادر ظلماني و آنها ابابكر و عمرند، و يكي پدر و مادر دنيائي و آنها همين پدر و مادر اين عالمند و خدا امر فرموده است شما را به احسان كردن به پدر و مادر نوراني خود در آنجا كه ميفرمايد و وصّينا الانسان بوالديه احساناً حملته امّه كرهاً و وضعته كرهاً. و اما از براي پدر و مادر ظلماني نهي فرموده است شما را از اطاعتكردن آنها در آنجا كه ميفرمايد و ان جاهداك علي انتشرك بي ما ليس لك به علم فلاتطعهما. و اما از براي پدر و مادر دنيوي ميفرمايد و صاحبهما في الدنيا معروفاً.
و به عبارتي ديگر محمّد اسم است از براي نفس پيغمبر و ذات او بيرون از اسم و رسم است و نفس پيغمبر، حضرتامير است و گفتيم كه حضرتامير و ائمه از نور واحدند، پس آلمحمّد شيعيان مولاي متّقيانند. پس در كلمه اللّهم صلّ علي محمّد و آلمحمّد ذكر اركان اربعه هست لامحاله. پس آن سهذكر ديگر هم در اين هست. حالا معني اينكه ميگوئي اللّهم صلّ علي محمّد و آلمحمّد اين است كه ميگوئي الهي درود بفرست بر محمّد كه نفس پيغمبر است۹ و بر آلمحمّد كه شيعيانند. و تأويلش اين است كه الهي محمّد را بده به ائمه سلاماللّهعليهم و شيعيان يعني نور پيغمبر را بده
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹۹ *»
به ايشان. و به معني ديگر يعني رسالت را در ائمه قرار بده و ولايت را در شيعيان. اين است كه ائمهاند موضع رسالت چنانكه در زيارت ميخواني و موضع الرسالة و شيعيانند موضع ولايت.
حالا كه دانستيد مبناي اسلام سبحاناللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّهاكبر است و هرگاه صلوات فرستادي مبناي اسلام را درست كردهاي، پس بخوان صلوات كبير را تا تمام كرده باشي همه عبادات را. و حديث است كه هركس يكبار بخواند صلوات كبير را پاك ميشود از جميع گناهان چنانكه از مادر متولد شده و آن اين است صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه علي خير خلقه محمّد و آلمحمّد: و السلام عليه و عليهم و رحمة اللّه و بركاته.
حالا چون بايد امروز ختم كنيم لهذا شرحي براي لااله الاّاللّه بگوئيم تا هريك بقدر خود بهرهاي ببريد.
اما حروف لااله الاّاللّه دوازده است به عدد ائمه اطهار و هر حرفي از لااله الاّاللّه آيت يكي از ائمه اطهار است چنانكه در زيارت حضرت امامرضا ميگوئي السلام علي حروف لااله الاّالله في الرقوم المسطرات و اما در معني لااله الاّاللّه هريك از ائمه مقام مخصوصي دارند اگرچه همه حكايت ميكنند جميع يگانگي خدا را؛ از اين است كه لااله الاّاللّه ركن سيوم از اركان اسلام است و ركن سيوم مقام ائمه است سلاماللّهعليهم و پر كردهاند مقام لااله الاّاللّه را همچنانكه ميفرمايد فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت. پس به ايشان پر كردهاي آسمان مشيّت و ارض امكان خود را و چون هر بلندي را آسمان ميگويند و هر پستي را ارض، لهذا ميگوئي پر كرده به ايشان جميع سماءها و جميع ارضها را. پس هرچه در ملك هست شئوني از شئونات و نوري از انوار اويند و هر شيئي صفتي از صفات او را حكايت ميكند و نوري از جلوه آن بزرگواران است در هر ذرهاي، كه همه ذراتْ خدا را توحيد ميكنند بواسطه آن جلوه. پس نيست شناختني از براي يگانگي خدا بر هيچ شيئي مگر بواسطه آن جلوهاي كه در
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۰ *»
هر شيئي است از صفات ائمه سلاماللّهعليهم. و همچنين وقتي كه حضرترضا در محملي بودند كه ميرفتند به طوس و جمعي از دوستان در عقب محمل ميرفتند و خواهش كردند حديثي آن بزرگوار روايت كنند. پس حضرت سر خود را از محمل بيرون آوردند و بعد از روايت فرمودند كه خدا ميفرمايد لااله الاّاللّه حصني و من دخل حصني امن من عذابي پس همه قلمدانهاي خود را بيرون آوردند و نوشتند. و چون قدري تشريف بردند سر مبارك خود را از محمل بيرون آوردند و فرمودند بشروطها و انا من شروطها به اين معني كه فرمودند من هم يك شرطي از شروط لااله الاّاللّه ميباشم و اگر با كسي نباشد دوستي امام هشتم، هرآينه به يگانگي خدا قائل نشده زيراكه گفتيم لااله الاّاللّه مقام ائمه است و همه ائمه متحدند و همه با هم يك لااله الاّاللّه تمامشدهاند. پس اگر يكي از ايشان نباشد لااله الاّاللّه تمام نيست. پس دوازده مقام است لااله الاّاللّه و هر مقامي مخصوص است به يكي از ائمه سلاماللّهعليهم. پس هرگاه مقام حضرترضا را كسي در لااله الاّاللّه اقرار نكند، يگانگي خدا را اقرار نكرده و خدا را توحيد نكرده و هركس همه ائمه را در لااله الاّاللّه اقرار كند خدا را توحيد كرده حقيقةً و همين است توحيد خدا. پس هركس خدا را توحيد كند بواسطه ائمه توحيد ميكند. نشنيدهاي چون ملائكه ديدند يگانگي ائمه را گفتند اين است يگانگي خدا؛ پس ائمه مطلع شدند از قلب ملائكه و فرمودند لااله الاّاللّه، پس شيعيان فرمودند لااله الاّاللّه، پس مؤمنين جن گفتند لااله الاّاللّه، پس ملائكه گفتند لااله الاّاللّه. اين است كه اول امر حضرترسول نعل خود را دادند به منادي و فرمودند برو در كوچه و بازار و ندا كن كه هركس بگويد لااله الاّاللّه از روي اخلاص، واجب ميشود بر او جنّت. پس از اينجا معلوم شد كه هرگاه كسي يك امامي را از شروط لااله الاّاللّه نداند، در توحيد خالص نيست و اگر كسي از روي اخلاص توحيد نكند آن را، توحيد نكرده است خدا را ابداً. مثل يهود و نصاري و مجوس و صوفيه و مخالفين. پس از ايشان كسي توحيد نميپذيرد و باطل است توحيد آنها و نميتوان پذيرفت توحيد را از
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۱ *»
كسي كه خالص نيست توحيد او. چنانكه شيطان به حضرت گفت بگو لااله الاّاللّه فرمودند خوب كلامي است لكن نه از تو بشنوم.
بهرحال، اهل لااله الاّاللّه ائمهاند همچنانكه در زيارت ميخواني يا اهل لااله الاّاللّه.
و اما اينكه امام فرمود انا ثالث شروط لااله الاّاللّه اين است كه لااله الاّاللّه يعني نيست خدائي بجز خداي يگانه و خداي يگانه را اقرار نكرده است كسي كه نبوت و ولايت و دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا را شروط لااله الاّاللّه نداند زيراكه شناخته نميشود خدا مگر به پيغمبر و شناخته نميشود ذات پيغمبر مگر به نفس او ـ حضرت امير ـ و چون همه ائمه از نور واحدند، پس شناخته نميشوند ائمه مگر به صفات، و شيعيان خالصِ ايشان صفات ايشانند. پس شروط شناختن خدا شناختن پيغمبر است و شرط شناختن پيغمبر شناختن ائمه است و شرط شناختن ائمه شناختن دوستان ايشان است و دوستي دوستان ايشان، دوستي خود ايشان است. بجهت آنكه دوست كسي است كه دوست دوست باشد و دشمن دشمن، و دشمن كسي است كه دوست دشمن باشد و دشمن دوست. پس شناختن دوستان ايشان و محبت دوستان ايشان شناختن و دوستي ائمه است. پس يك شرط از شروط لااله الاّاللّه معرفت پيغمبر است و يكي معرفت ائمه است و يكي معرفت شيعيان. حالا هركس اين سه شرط را كامل كرد، لااله الاّاللّه گفته و يگانگي خدا را اقرار كرده و توحيد كرده والاّ غير از اين سه شرط، خدا توحيد كرده نميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۲ *»
«موعظه سيويكم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام در اين است كه قرآن فرماني است از جانب خدا و در آن حكمهائي است از براي شماها كه به آنها بايد عمل كنيد و از آنجمله است امري كه در اين فقره فرموده است اينكه گفتيم تفصيل اين را تا منتهي شد به جائي كه گفتيم واجب است از براي ماها معرفت خدا و معرفت پيغمبر و معرفت ائمه و معرفت ركن رابع. و هرگاه به اين امر عمل كرديد، به همه امرهاي خدا عمل كردهايد بجهت اينكه اين اصل دين است و همه اوامر و نواهي، فروع دين. و مراد اين است كه قابليت هر عالمي بقدر علم اوست. مثلاً قابليت نجار بقدر نجاري است و قابليت زرگر بقدر زرگري است و قابليت صرّاف بقدر صرّافي است و قابليت علم رمل و جفر و امثال اينها بقدر قابليت آن علوم است و قابليت علم فقه بقدر دانستن مسائل شرعيه است و قابليت علم اصول و معاني و بيان و منطق و امثال اينها هم بقدر قابليت آنها است و قابليت عالم به علم حكمت فلسفي و حكمت يوناني و طب و امثال اينها هم بقدر آن علوم است. و همچنين قابليت علم به حكمت الهي و فضائل ائمه هم بقدر فضيلت است. پس همينقدر كه علم فقه زيادتي دارد بر دانستن ساير علوم، فقيه هم همينقدر زيادتي دارد بر علماء ديگر؛ و همينقدر
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۳ *»
كه فضيلت اهلبيت زيادتي دارد بر دانستن مسأله غسل و تيمم و شك و سهو و حيض و نفاس و امثال اينها، همينقدر راويان فضائل و علماء اهلبيت زيادتي دارند بر فقها. اگرچه فقيه هم ضرور است براي اينكه جمع كند مسائل فقهيه را و هركس معطل اين مسائل باشد برود نزد او، مثل زرگر كه هركس انگشتر ميخواهد ميرود نزد او، و نجار كه هركس صندوق ميخواهد ميرود نزد او ولكن چه نسبت است فقيه را به عالم ربّاني! هيهات، معرفت حيض و نفاس كجا و معرفت خدا و رسول كجا. بلي نهايت آن هم كسي است كه ضرور است مثل نجار و زرگر و بقال و نانوا و امثال اينها كه هركس ياد بگيرد عالم ميشود. اگر كسي ديگر هم اين كتابها را بخواند ياد ميگيرد اگرچه فرنگي باشد. پس علم اهلبيت چيزي نيست كه بخوانند و ياد بگيرند، بلكه علم اهلبيت علمي است كه ديدني است، بايد ديد او را، و حظّ هركس نيست و آن شأن ماست. خدا بر ما منّت گذارده و اين علم را به ما داده و حالا خواسته و داده. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله و مجلس علم اهلبيت افضل است از جميع فضائل و محل نزول ملائكه است و ملائكه بر حاضرين در آن حسد ميبرند و اين محل نزول فيض است و همه ملائكه بر اهل اين مجلس دعا ميكنند و مجلس علم اهلبيت، اين مجلس است. پس الآن اين مجلس بهتر است از جميع مجالس و در هيچ ولايتي چنين مجلسي نيست و اين مجلس بهتر است از جميع مجالس بقدري كه شرافت دارد پيغمبر بر رعيت خود.
و برهان بر اينكه در هيچ ولايتي چنين مجلسي نيست اين است كه از جمله ولايات فرنگ و انگليس و اُرُس و ولايات كفّار است كه هيچ ذكر فضيلت در آن ولايات نميشود، و مثل چين و ماچين و بخارا و امثال اينها هم اگر كمي از شيعه باشند ذكر فضيلت اقتضاء نميكند در آن ولايات كه مجلسي بيارايند. و اما مثل ماوراءالنهر و ختا و ختن و عراق عرب از لحساء و قطيف و مدينه و مكه و امثال اين ولايات هم معلوم است كسي كه بتواند علم اهلبيت را اينطور برساند نيست. و عراق عجم از جمله
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۴ *»
كاشان و اصفهان و تهران و قزوين و تبريز و همچنين در بلاد سيستان آنجاها هم چنين مجلسي منعقد نميشود. و اما در كرمان كه از همه ولايات بهتر بود در ذكر فضيلت كه ميبينيد الآن در آنجا نيست كسي و همچنين كربلا كه اختلافي است و چنين كسي كه نشر فضيلت كند نيست. پس منحصر شد امروز چنين مجلسي در اين ولايت يزد كه محل نزول فيض است و محل نزول ملائكه است. و هركس در اين مجلس بنشيند خداوند عالم گناهان او را ميآمرزد و هركس قدم بر دارد بسوي اين مجلس خداوند به هر قدمي چندين هزار حسنه براي او مينويسد. و امام شما ميفرمايد هركس نظر بسوي عالمي كند، ثواب دوازده هزار ختم قرآن صحيح خدا به او عطا ميفرمايد. و ثواب بيشمار خدا قرار داده است براي شماها كه در اين مجلس آمدهايد و گوش به فضيلت ميداريد و تحصيل معرفت ايشان مينمائيد كه اين مجلس گنجايش تفصيل آنها را ندارد.
بهرحال مقصود اينها نيست، كلام در اين است كه هركس ائمه را شناخت، خدا را توحيد كرده و شناختن ايشان شناختن خداست ولي جهّال نميدانند چه ميگويم و گمان ميكنند كه شناختن ائمه همين شناختن جسم ايشان است كه در عالم عرض آمدند و مجسّم در ميان مردم راه ميروند و اكل و شرب مينمايند و نكاح ميكنند و اسماء ايشان فلان بود و اسماء آباء و اجداد ايشان فلان. حاشا، نه اين است شناختن ائمه. و اگر به عبرت نظري كنيد و به تمام دل خود با من باشيد، ميفهميد چه ميگويم. انشدكم باللّه اگر معرفت ائمه شما اين بود هرآينه بايستي همه يهود و نصاري و سنّي را دوست داشت بجهت اينكه ايشان همه ميدانستند كه امام شما اسمش علي است و اسم پدرش ابوطالب است و داماد پيغمبر هم بود و پسرعمّ پيغمبر بود و آمد در مدينه و حسن و حسين فرزندان او بودند و جنگهاي او را ديدند و شنيدند و سخاوت او را ديدند و سلوك او را ديدند با مردم و عبادت او را ديدند. پس اينكه نيست شناخت آن بزرگوار. پس شناختن او حظّ هر كس نيست و نميتواند كسي او را بشناسد مگر شيعه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۵ *»
او كه شعاع آن بزرگوار است و شعاع آن بزرگوار از اوست چنانكه فرمودند شيعتنا منّا كشعاع الشمس من الشمس و ميفرمايد و خلقوا من فاضل طينتنا. و شيعه را شيعه ميگويند بجهت اينكه ايشانند اشعه امام. پس غير از اشعه كسي پي نميبرد به منير، پس نميشناسد او را كسي ابداً مگر شيعه خالص و بعد هركس ميشناسد از او ميشناسد مثل شعاع بعد كه از شعاع قبل فيض ميگيرد. پس حالا هركس شيعه بوده است در عالم ذرّ آنچه ما از فضائل امام ميگوئيم، به يادش ميآيد آنچه را از فضائل كه آنجا ديده بوده است. و همينكه شنيد متحرك ميشود و به هيجان ميآيد و مشعوف ميشود و به شور در ميآيد و حرارت او زياد ميشود. پس دوستي او زياده ميشود. و اما هر كس در ذرّ از اشعه نبوده، آنچه از فضائل كه ميشنود چون آئينه قلب او معوجّ است كج ميفهمد يا نميفهمد و اگر هم بفهمد گردن خود را ميكشد و پشت خود را راست ميكند از وحشت و گلوي او باد ميكند و سينه او تنگي ميكند و قلب او وحشت ميكند و از آنكه هست تنزل ميكند.
حالا شيعه امام خود را صاحبقدرت ميداند و صاحبكرم ميداند و ميداند كه اوست يداللّه الباسطه و عيناللّه الناظره و اذن اللّه و همينكه ميشنود از امام خود كه ميفرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء تصديق ميكند و تمكين ميكند او را در هرچه بفرمايد. چنانكه ميفرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء و ميفرمايد انا نوح انا ابرهيم انا موسي انا عيسي و ميفرمايد انا اللوح انا القلم انا قبل القلم انا قبل اللوح و ميفرمايد من بودم با هر پيغمبري در غيب و آمدم با خاتمالنبيين به شهاده. و ميفرمايد انا الاول و انا الاخر و انا الظاهر و انا الباطن و انا بكلّ شيء عليم. و امام در تفسير اسماء الحسني ميفرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني وهكذا هر فضيلتي از آقاي خود بشنود زياده از آن ميداند؛ بلكه ميداند كه احدي از عهده وصف امام بر نميآيد و اگر جميع خلق جن و انس بنويسند با آب درياها و اشجار تا تمام شوند اينها، چيزي از فضائل گفته نشده است. اين است كه امام فرمودند آنچه از ما به شما
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۶ *»
ميرسد ترشحي است. و ميفرمايد نميرسد از ما به شما مگر نصف الف كه يك نقطه باشد. وهكذا از احاديث متواتره ثابت است كه ايشانند منير كل و باعث ايجاد و علت غائي خلق، و همچنين جامع جميع صفات خدا. چون خدا عليين را خلق كرد جميع خيرات را در آنجا گذارد، سجّين را هم در مقابل خلق كرد و جميع خبائث را در آنجا قرار داد. پس مقابل ائمه ما: ائمه سجّيني آفريد و مقابل شيعيان نيز در سجين از اشعه او خلق كرد. پس شيعيان علي از فضائل علي مشعوف ميشوند و به هيجان ميآيند و از خباثت ائمه سجيني مكدّر ميشوند. و همچنين شيعيان ائمه سجيني از شنيدن مزخرفات آنها و از خباثت آنها به هيجان ميآيند و مشعوف ميشوند و از شنيدن فضيلت ائمه ما وحشت ميكنند و گلوهاي ايشان باد ميكند و سينههاي ايشان تنگي ميكند بجهت اينكه مناسبت ندارند. و جميع دوستيها از مناسبت است و جميع دشمنيها از منافرت، و هرگاه كسي بخواهد بشناسد سجيني را از علييني، به ذكر فضيلت ائمه طاهرين امتحان كند. هرگاه از اين ذكرها وحشت كرد و سينهاش تنگي كرد، ميشناسيد او را. پس اين است ميزان و از حب و بغض حضرتامير ظاهر ميشود نور از ظلمت بجهت اينكه او قاسم جنّت و نار است و دوست او هميشه در بهشت است و دشمن او هميشه در جهنم؛ زيراكه دوست علي هميشه در اطاعت است و هميشه رو به او ميرود. حالا اين است كه فرمودهاند حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغض علي سيّئة لاتنفع معها حسنة. حالا الحمدللّه كه حبّ علي در سينههاي شماها جا كرده است و علامت او همين است كه به اين مجلس آمدهايد اگر نبود حب علي در سينه شما نميآمديد به اين مجلس. پس حالا كه از بركت آن بزرگوار به اين مجالس حاضر شدهايد انشاءالله از آنچه كردهايد قبل از اين بازگشت نمائيد تا اينكه بريزد گناهان شما مثل برگ از درختان، و توبه را قبول ميكند خدا بجهت اينكه توبه قطرهاي است از درياي جود علي بن ابيطالب. نه اينكه توبه هم عبادتي است؟ و عبادت خير است و اصل همه خيرات اوست چنانكه در زيارت ميخواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۷ *»
فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه پس هرگاه يكقطره از درياي جود امام تو، جميع گناهان را پاك كند ببينيد درياي جود او چيست! اين نشانهاي است از جود آن بزرگوار؛ مشت نمونه خروار است. چون نور شمس هم روشن ميكند مثل آفتاب، قطرهاي از جود او هم پاك ميكند جميع گناهان تو را و ميبخشد همه را. پس شيعيان خالص اين بزرگوار كه موجهاي درياي جود او، بلكه خود درياي جود آن بزرگوارند چه ميكنند؟! اللّهاكبر چه بگويم؟! و حال آنكه ايشان اهل امامند. نميبيني حضرتپيغمبر فرمود انا و علي ابوا هذه الامّة و در حكمت ثابت است كه ولد جزء پدر است. پس شيعيان را مناسبت است با منير خود و با اين مناسبت است كه چون ميشنوند فضيلت آقاي خود را به هيجان ميآيند.
غرض كه آلعلي سيّدقرشي است اگرچه سياهحبشي باشد چنانكه حضرتامير فرمودند محمد اگرچه از صلب ابوبكر است ولي از آل من است و آل ابيبكر كافر است اگرچه سيّدقرشي باشد. چنانكه خدا فرمود به نوح كه اين پسر تو نيست و اين عمل غير صالح است. پس هرگاه ذكر فضيلت حضرتامير را بگوئيم هركس از آل اوست بر بهجت او ميافزايد و هركس از اولاد ابيبكر است مكدّر ميشود و ميگويد ايشان غلو كردهاند و مراتبي كه از براي علي ذكر ميكنند دروغ است و ميگويند ايشان علي را خدا ميدانند نعوذباللّه. آيا كه فضائل علي را ميفهمد كه بداند ما غلو كردهايم؟ آيا غلو ممكن است و حال اينكه نميگوئيم غير از كلام خدا و غير از كلام ائمه چيزي را، و خود منتشر كرديم حديثي كه حضرت فرمودند انا عبد من عبيد محمّد و ما ميگوئيم محمّد فرستاده شده است از جانب خدا بر خلق و ائمه، اوصياء اويند. پس لعنت خدا بر كسي كه اعتقادش غير از اين باشد. باهوش باشيد و تميز حق را از باطل بدهيد و چشم بصيرت را بگشائيد و ببينيد آثار الهي در كجا تابيده است. جاهلي خيال نكند كه من خيال رياستي دارم، واللّه العلي الغالب كه قسم از اين بالاتر و بهتر نيست خيال رياست ندارم بجهت اينكه امام فرمودند ملعون ملعون من يترأس و ملعون است كسي كه همه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۸ *»
بارش را بر دوش رفيقش بگذارد.
باري، مقصود كلي من نشر فضيلت مولاي متقيان است چراكه شعاع بايد مثل منير درخشنده باشد و از جميع جوارح او انوار ديده شود. پس خاصيت من در عالم همين است كه نشر فضيلت نمايم از براي دوستان او تا هركس دوست او باشد خرّم شود و هركس دشمن او باشد غمناك شود و تميز دهند مؤمنان حق را از باطل. و من غير از نشر فضائل دعوائي با كسي ندارم، پس اگر كسي دعوائي با من دارد از اين است كه چون مردم دوست ميدارند كه فضيلت امام خود را بشنوند، جمع ميشوند در اين مجلس و دايرههاي آقايان كوچك ميشود. پس گمان ميكنند كه منبر و محراب ميخواهم و به من ميگويند مگو اينها را و چيزي بگو كه ما ميخواهيم. و حال آنكه من وا گذاشتم رياست را به ايشان، بلكه از گند دنيا و رياست او و معاشرت با اهل آن، خدا ميداند ميگريزم و دماغ خود را ميگيرم و باز همه متفق ميشوند و رو به من ميكنند. هيهات هيهات، كجاست چشمي كه ببيند و عبرت گيرد كه چه ميگويم و از براي كه ميگويم.
باري، كلام در اين است كه واجب است بر شماها معرفت خدا و پيغمبر و امام و ركن رابع. و همينكه شناختيد ايشان را، واجب است بر شما كه اطاعت آنها را بكنيد ولكن عبادت غير خدا نكنيد. و اما عبادت خدا نه همين نماز و روزه است، جميع اوامر و نواهي عبادت است و از آنجمله گوش داشتن به سخن سخنگوست همچنانكه امام فرمود من اصغي الي ناطق فقدعبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقدعبد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقدعبد الشيطان ميفرمايد هركس گوش به سخن سخنگوئي بدهد او را عبادت كرده، پس هرگاه سخنگو سخن از جانب خدا بگويد، خدا را عبادت كرده و هرگاه از جانب شيطان، شيطان را عبادت كرده. و از آنجمله نشستن در مجلس علم است و طلب فضيلت كردن است و طلب علم كردن است. و اما طلب علم افضل از جميع عبادات است و خدا هم همه شماها را امر فرموده است به
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰۹ *»
طلب علم در اين آيه شريفه كه ميفرمايد فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و پيغمبر هم فرموده است طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة و نيز ميفرمايد طلب العلم فريضة علي كل حال و نيز فرموده است هركس نيكي فهم و صحت بدن داشته باشد و تحصيل علم نكند و بميرد، كافر مرده است؛ و نيز فرموده است اطلبوا العلم ولو بالصين پس با اين امرها چگونه طلب علم نميكنيد كه واجبتر است از جميع عبادات شما و خود را به ظاهر راضي كردهايد. و حالا هرگاه خدا منّت گذاشته باشد بر شماها به اينكه الآن علم را از براي شما نزديك قرار داده است كه نبايد به چين برويد، نهايت بيانصافي است كه طلب او نكنيد. حالا هركس دين بخواهد و او را طلب نمايد، خدا بر ما منّت گذارده است و اين دين را در نزد ما قرار داده است. پس بايد بيايد و از ما بگيرد. اگر خدا ميخواست در جائي ديگر هم قرار بدهد، ميداد. ولكن حالا خدا ما را حامل اين علم كرده است، چه ميكنند؟ ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله اگرچه گلوها باد كند و سينهها تنگي كند، هركس ميخواهد تمكين كند و هركس نميخواهد نكند. آنچه ميگويم مطابق كتاب و سنّت است و احاديث ائمه، و آنچه ميگويم موافق ادلّه خمسه است و توقع از كسي هم ندارم كه بله بله بگويد. طوري ميگويم كه همه بقدر خود بفهميد. پس هرگاه فهميديد كه نيست كلام من غير از كلام ائمه، قبول كنيد و اگر هم نفهميد كسي بپرسد تا بفهمد. والاّ اگر آنچه گفتم موافق نيامد با آيه محكمي از قرآن و دليل آفاق و انفس و عقل و اجماع شيعه و برهان واضح، از من نپذيريد و كسي كه به اصل مطلب رسيده است ميتواند بقدر حوصله جميع مردم معني كند مطلب را. و كسي كه جواب مسأله را نميدهد و ميگويد تو را چه به اين مسائل؟ برو حمد و سورهات را درست كن و شك و سهو خود را درست كن، تو نميفهمي؛ اين اشتباه است و به اصل مطلب نرسيده است. بهرحال خدا منّت بر شما گذارده و علم را نزديك كرده است به شما، حمد كنيد خدا را به اين نعمتي كه كرامت فرموده به شماها تا خدا زياده كند بر شماها نور خود را و نورانيتر شويد. و اگر
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۰ *»
كفران نعمت كنيد خدا نعمت را از شما ميگيرد. پس حالا كه خدا مرحمت فرموده است به شما، كوتاهي منمائيد، بيائيد به مجلس علم و فضيلت آقاي خود را اخذ كنيد و برويد و آنچه ياد گرفتهايد به عيال خود و به رفيق خود هم بگوئيد تا به دو واجب عمل كرده باشيد: يكي طلب علم و يكي رسانيدن به اهل خود تا شايد ايشان حذر كنند.
حالا ميخواهم بعضي از فضائل را به شما بگويم: اول اينكه فضل امام بمعني نور امام است و نور زيادتي است. پس فضل يعني زيادتي و فضل و فضيلت و فاضل يك معني دارد و اينها زيادتياند و زيادتي آن است كه نوربخشي كند و نوربخشي كردهاند كه تابيده است در جميع هزار هزار عالم. و اين را هم بدانيد كه شيء كثيف نوربخشي نميكند، از لطيف نور ساطع ميشود مثل چراغ و مثل قمر و مثل آفتاب كه اينها روشن ميكنند هرجا را كه بتابند. نميبينيد آجر جايي را روشن نميكند بجهت اينكه لطيف نيست و هرچه لطيف نيست زيادتي ندارد و غيرنما نيست، نهايت خود را ظاهر ميكند.
حالا دقيقهايست در اينجا لكن يك قاعدهاي به شما بگويم كه باب هزار باب از علم باشد. از حكمت بالغه خدا از براي كل خلقت سه مرتبه است: مرتبه اعلايي است و مرتبه اسفلي است و مرتبه اوسطي است. و مرتبه اسفل او كثيف است و آنقدر نور در او نيست كه غيري را منوّر كند بلكه خود او را هم چيزي ديگر روشن ميكند. و اما اوسط او آنقدر نور دارد كه خود را ظاهر كند و غير را بنمايد. و اما اعلي آنقدر نور دارد كه همه او غيرنماست و هيچ خودنما نيست. و مثل از براي اين شعله چراغ است كه ميبيني آنقدر لطيف شده است كه يكجا نماينده آتش است والاّ آن دودي است مكلّسشده و فاني شده است در نار:
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | نار هم اوصاف خود در او گذاشت |
و اما از براي اين مرتبه چندمقام است: مثلاً بعضي مثل چراغند كه حجرهاي را روشن
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۱ *»
ميكند، و بعضي مثل مشعلند كه خانه و اطراف خانه را روشن ميكند، و بعضي مثل ماهند كه عالمي را روشن ميكند، و بعضي مثل خورشيدند كه همه عالم را روشن ميكند، و كسي هم هست كه همه هزار هزار عالم را روشن ميكند.
و مثَل از براي مرتبه اوسط جمره است كه هم خودنماست و هم غيرنما، و همينقدر نور دارد كه خود را نمايان كند و اطراف خود را هم نمايان كند.
و اما مثَل از براي مرتبه اسفل، آجر است كه نه غيرنماست و نه خودنما، و او را هم ديگري مينماياند نهايت خودنماست. حالا مردم همچنينند؛ نميبينيد بعضي آنقدر فقيرند كه كسي ديگر متكفل احوال آنها ميشود و بعضي بقدر گذران خود دارند و محتاج به غير نيستند ولكن زيادتي هم ندارند، و بعضي زيادتي دارند. و اينها كه زيادتي دارند چند مرتبهاند: مثلاً كسي هست كه ميتواند ده نفر را غني كند و كسي هست كه ميتواند بيست نفر را غني كند و كسي هست كه ميتواند صد نفر را غني كند و كسي هست كه ميتواند هزار نفر را غني كند و كسي هست كه ميتواند همه مردم را غني كند.
پس معلوم شد كه كمال در نور است و زيادتي، و زيادتي از لطائف است نه از كثائف و هر زيادتي هم بقدر رتبه صاحب آن زيادتي است. مثلاً زيادتي چراغ همينقدر است كه اطراف خود را روشن كند و زيادتي شمس آنقدر است كه عالم را روشن كند. پس فضيلت مشعل بر چراغ همينقدر است كه بيشتر روشن ميكند و فضيلت قمر بر مشعل بقدر يك عالم است كه روشن ميكند و فضيلت شمس بر قمر بقدر زيادتي نور اوست و فضيلت كرسي بر شمس بقدر اين است كه او منير است و خورشيد نور اوست و زيادتي عرش بر كرسي بقدر منيريت عرش و نوريت كرسي است. و همچنين فضيلت عالم دويم بر عالم اول بقدر نور اوست و فضيلت عالم سيوم بر عالم دويم بقدر زيادتي نور اوست، و همچنين عالمي پس از عالمي تا هزار هزار عالم و زيادتي نور ائمه بر هزار هزار عالم بقدر نور ايشان است بر هزار هزار عالم، و خدا هزار هزار عالم را از نور
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۲ *»
ائمه خلق كرده است سلاماللّه عليهم.
و همچنين است مقام مؤمنان، مثلاً كسي هست كه گليم خود را از آب ميكشد و بعضي هستند دو نفر را هدايت ميكنند و بعضي ميتوانند ده نفر را هدايت كنند و بعضي ميتوانند بيست نفر را هدايت كنند و بعضي ميتوانند صد نفر را هدايت كنند و بعضي ميتوانند هزار نفر را هدايت كنند و بعضي ميتوانند صدهزار نفر را هدايت كنند و بعضي ميتوانند يك عالمي را هدايت كنند و بعضي ميتوانند دو عالم را هدايت كنند و بعضي ميتوانند سه عالم را هدايت كنند و همچنين چهار و پنج تا هزار عالم، و كسي هست كه هزار هزار عالم را هدايت ميكند. و همچنين است اكسير، يك اكسيري است كه يك من مس را طلا ميكند و اكسيري هست كه ده من مس را طلا ميكند و اكسيري هست كه صد من مس را طلا ميكند و اكسيري هست كه هزار من و اكسيري هست كه صد هزار من و اكسيري هست كه يك عالم را طلا ميكند، و همچنين مختلف است تا اكسيري هست كه همه هزار هزار عالم را طلا ميكند. ولكن اكسيري است كه اكسير اعظم است و جميع موجودات را طلا ميكند.
حالا پس دانستيد كه مؤمنين هريك بقدر زيادتي نوري كه در ايشان است هدايت ميكنند مردم را بقدري كه ميتوانند و خدا اين مطلب را شرح فرموده است در آيهاي كه ميفرمايد اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور و به هر يك از ايشان بقدر قابليتشان نور ايمان داده تا بسبب آن نور هدايت كنند مردم را. پس نور خدا تابيده به جميع قلوب مؤمنين و از آنجا به هر ذرّهاي كه تابيد روشن كرد او را. پس نور خدا تابيد به جميع آئينههاي قوابل تا همه آئينهها را بقدر قابليت او روشن كرد و نمايان شدند. نميبينيد نور چراغ ميتابد به اطراف و نمايان ميكند هرچه را كه به آن بتابد و آفتاب و ماه ميتابند بر همه عالم و نوراني ميكنند عالم را و حال آنكه نور ماه از شمس است و نور شمس از كرسي و نور كرسي از عرش و نور عرش از عالم دويم و عالم دويم از سيوم و همچنين نور هر داني از عالي تا هزار هزار عالم، و نور هزار هزار عالم از نور
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۳ *»
بدن انبياء و انبياء از نور بدن ائمه و ائمه از نور پيغمبر و پيغمبر از نور خدا. پس نور خداست كه تابيده است. خداوند عالم مثَلي از براي نور خود زده است كه ميفرمايد اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنّها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيء و لولم تمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس واللّه بكل شيء عليم. يعني خداست نوربخشاي آسمانها و زمينها، مثَل نور او مثل فانوسي است كه در آن چراغي است و آن چراغ در مردنگي بلوري است. گويا ستارهاي است درخشنده كه روشن شده است از شجره بابركتي كه آن شجره شجره زيتونه است كه نه شرقي است و نه غربي و نزديك است كه روغن آن روشن شود هرچند كه مَسّ نكند او را نار؛ و آن نوري است بر نور كه هدايت ميكند خدا به سبب آن نور هركه را كه ميخواهد و مثَل ميزند خداوند عالم از براي مردم و خدا به هر چيزي داناست.
حالا هرگاه مطلب را تكرار ميكنم كسل نشويد، اين قاعده رسول خداست ميگويم تا اگر كسي نفهميده است بفهمد و اگر كسي تازه آمده باشد بشنود و اگر كسي هم شنيده باشد، باز ميشنود و معني ديگري از او ميفهمد. و من متابعت رسول خدا كردم.
بهرحال دانستيد كه علم زيادتي دارد و زيادتي او تراوش ميكند و همينكه تراوش ميكند تو ميفهمي زيادتي آن را، و اگر تراوش نداشته باشد تو نميفهمي. حالا هرگاه نور خدا بر تو ظاهر شد ميداني نور خدا را و زيادتي نور خدا را نميداني مگر اينكه بتابد بر تو و تو را روشن كند. حالا آنچه غير از خداست فضل خداست، پس ائمه و انبياء و شيعيان فضل خدايند و انبياء از فضل ائمه خلق شدهاند و شيعيان از فضل انبياء و انبياء نور ائمهاند. پس شيعيان از فضل نور ائمه خلق شدهاند، پس آنچه از ايشان به شيعيان رسيده است ترشّحي است از فضل امام. نميبينيد كه در حديث كميل
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۴ *»
فرمودند روزي كميل در پشت سر حضرتامير بر شتري سوار بودند، پس عرض كرد ما الحقيقة؟ چيست حقيقت؟ فرمودند ما لك و الحقيقة؟ تو را چه به حقيقت؟ عرض كرد آيا مثل تو آقائي سائلي را محروم ميكند؟ و بعد عرض كرد آيا نيستم من صاحب سرّ تو اي مولي؟ چون كامل نبود و حقيقت را هم نميتوانست بفهمد، حضرت هم نخواستند دل او را بشكنند فرمودند بلي هستي ولكن نميرسد از ما به شما مگر ترشّحي. ولكن كميل جسارت كرد و جسارت از ادب نيست و طريق بندگي نيست، و طريق بندگي و ادب با سلمان بود وقتي كه عرض كرد اگر خوف اين نبود كه بگويند خدا رحمت كند قاتل سلمان را هرآينه ميگفتم درباره تو حرفي عظيم، اي محنت ايوب. حضرت فرمودند ميداني چيست محنت ايوب يا سلمان؟ عرض كرد بفرمائيد تا بدانم و حال آنكه خود وصف نموده بود حضرت را، و ميدانست، ميخواست بيشتر بفهمد.
بهرحال شيعيان فضل امامند و همين است معني فاضل و فضيلت و بمعني زيادتي است و ايشان زيادتي امامند و بايست امام زيادتي داشته باشد بر مردم. اگر زيادتي نداشته باشد كه امام نيست. پس حالا كه فضل دارند ميدانيم صاحب قدرتند و صاحب سخاوتند و صاحب عدلند و صاحب علمند و صاحب صفات نيكويند و صاحب نفس طيب و ذات طيّبند و فضل امام هم ايشانند. لهذا شيعيان كامل، خود قدرت علي بن ابيطالبند و خود سخاوت ايشانند و خود ذات شريف ايشانند. حالا قدري از صفات ائمه را ميخواهم شرح كنم تا بر بصيرت شويد در معرفت فضيلت آن بزرگواران و مقدمهاي از براي آنكه به رأيالعين ببينيد مطلب را اين است كه بر همه شماها واضح است كه هيچ ملتي منكر خود حضرتامير نيست. همه ميدانند كه آن بزرگوار آمد در مدينه و پدر او ابوطالب بود و داماد پيغمبر بود و شجاعت و سخاوت او را ديده و شنيده بودند، و ميدانستند كه صاحب علم بسياري است و عبادت او را ميدانستند از همه بيشتر است، همه اقرار به فضائل او داشتند مگر اينكه هركسي يك فضلي از فضائل او را مثلاً انكار ميكرد. بعضي ميگفتند او خود اينقدر نور داشت
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۵ *»
كه خودش را كفايت كند ولكن آنقدر كه مردم را هم هدايت بكند نداشت، ولكن ما ميدانيم او منير جميع موجودات است. هرچه موجود شده از نور او موجود شد و نور او در دل هر ذرهاي كه جا كرد موجود شد. بد نگفته:
دل هر ذرّه را كه بشكافي | آفتابيش در ميان بيني |
حالا نزاعي كه با ما دارند اين است كه ميخواهند او هدايتكننده همه عالمها نباشد و ناخوشي اينها اين است كه چشم وحدتبين ندارند و چشم شاهبين ندارند. بعضي كه جسمانيند و از جسم بالاتر نميروند، او را عين جسمي ديدند كه آمد و مرد و مقامي ديگر نميبينند براي او و او را جماد ديدند و گفتند جماد نهايت خود را مينماياند. و بعضي اندك بالاتر رفتهاند و او را مثل جمره آتش ديدند و ميبينند و ميگويند خود را مينماياند و غير را هم همينقدر كه دور او هستند مينماياند، و بعضي بالاتر رفتهاند و او را مثل چراغ ميديدند و ميگفتند مثلاً يك ولايتي را بيشتر نميتواند هدايت كند. و بعضي او را مثل مشعل ميدانستند و ميگفتند به هركس بتابد، هدايتيافته ميشود. اما قليلند قائلين به اين قول و كمي از مردم بودند كه او را مثل آفتاب عالمتاب ميدانستند و بسيار كم بود كسي كه او را مثل كرسي بداند و كسي كه او را مثل عرش بداند و كسي كه او را مثل عالم دويم يا سيوم يا چهارم و همچنين تا هزار هزار عالم بداند و حال آنكه هزار هزار عالم از نور نور بدن آن بزرگوار خلق شده است و اول نوري كه از آن بزرگوار صادر شد، شيعه كامل بود و او شعاع اقرب به امام است. و چون هر چيزي كه خلق شده است اشعه ائمهاند، لهذا همه اشعه پس از اشعه قريبهاند و اشعه قريبه پس از شيعيان كامل است. پس اصل اشعه، شيعيانند و شعاع بديهي است كه از منير است همچنانكه امام تو فرمود شيعتنا منّا كشعاع الشمس من الشمس و در حديث ديگر فرمودند يفصل نورنا من نور ربّنا كمايفصل نور الشمس من الشمس. غرض نور ائمه مثل چنين بزرگواران بايد باشد و نور خدا مثل ائمه اطهار سلاماللّهعليهم و شكي نيست كه نور خدا فضل بايد داشته باشد و فضل نور خدا، شيعيان كاملند. نور خدا اگر
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۶ *»
فضل نداشته باشد كه جمره است، پس نور دارد و نور خدا كه مجسّم ميشود شيعه كامل ميشود. پس او نوري است كه ميان مردم راه ميرود. پس ائمه نور خدايند و مجسّم در ميان مردم و ايشان فضل نور امامند و مجسّم در ميان مردم راه ميروند و امام به هر صورتي كه بخواهد بيرون ميآيد؛ پس در هر عصري به صورتي در ميآمدند و در بيابانها دوستان خود را از مهلكه نجات ميدادند و ميديدند آن بزرگوار را. چگونه نه و حال آنكه جبرئيل نوكري از نوكرهاي امام تو بود و هر وقت خدمت پيغمبر ميآمد بشكل دحيه كلبي كه يكي از دوستان بود ميآمد و همچنين به صورت اعرابي ميآمد و به صورتهاي ديگر ميآمد.
حالا كه فهميديد اينكه ميشود كه شيء لطيف مجسّم شود و به چشم بيايد، ميشود كه فضيلت امام هم در ميان مردم راه برود تا كساني كه جسماني ميباشند هدايتيافته شوند و به مدارك جسماني هم در آيد.
حالا ميخواهم بگويم كه فضيلت دو فضيلت است: يا فضيلتي است كه محو ميشود، يا فضيلتي است كه باقي ميماند. فضيلتي كه محو ميشود مثل فضيلت زباني است، تا ميگوئي فضيلت است و همينكه قطع ميكني محو ميشود. و فضيلتي كه باقي ميماند شيعه كامل است و مجسّم در ميان مردم راه ميرود. پس هركس شناخت اين فضيلت امام را، شناخته است خدا را. سعي كنيد در معرفت ايشان و همينقدر از براي شما حالا بس است، همينقدر بدانيد كه هركس انكار فضيلت علي كند به مصداق الانكار لفضائله هو الكفر او كافر است و نصبكننده به شيعه كامل كافر است. هست در عوالم بقدر پنج شش حديث كه به اين مضمون وارد شده است از شيخ حرّ و غيره از آنجمله ميفرمايد ليس الناصب من نصب لنا لانّك لنتجد احداً يقول انّي ابغض محمّداً و المحمّد بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انّكم تتولّونا و انّكم من شيعتنا و ميفرمايد السلمان حبّه ايمان و بغضه كفر و حديثي ديگر در بصائرالدرجات است در جائي كه در تعريف ائمه است: الانكار لفضائلهم هو الكفر و حديث است
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۷ *»
كه اگر منكر فضيلت علي۷ عبادت ثقلين را كرده باشد كه روز قيامت خدا اعمال او را هباء منثور ميكند همچنانكه خدا فرموده است و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً و حديثي ديگر هست كه انكار چيزي از فضيلت كفر است. همچنين در دعاي اعتقاد كه بايد مسلمين به همين اعتقاد بميرند ميخواني لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها و شرح اين را خداوند عالم فرموده است كه ميفرمايد انّما يتقبّل اللّه من المتّقين و متّقين كسانيند كه اجتناب ميكنند از حرام، و حرام تصرفكردن در مال غير است هرقدر كه باشد. حالا هرگاه دو پول از مال مردم كسي تصرف كند، حرام مرتكب شده است و آن متّقي نيست و از او هيچ عبادتي قبول نميشود. پس انشدكم باللّه كسي كه انكار فضيلت امام خود را بكند، آيا چيزي از اين قبول ميشود؟ حاشا، اين تصرف در غرض خدا كرده و خلاف غرض خدا كرده. اين بود مقدمه.
و اما مطلب اين است كه هركس ما را تكفير كند، بر ما لازم است كه او را كافر بدانيم و مادامي كه كسي ما را تكفير نكند، ما تكفير نميكنيم. بجهت اينكه ما در دين خود يقين داريم و ميدانيم كه دين ما دين اماميه است و هركس منكر دين اماميه بشود كافر است و او منكر فضيلت شده و منكر فضيلت كافر است؛ و فهميديد كه فضيلت امام، شيعيانند. پس حقيقةً منكر امامند و شرط قبولي عبادات، اقرار به فضائل است.
حال ميخواهيم قدري بالاتر برويم، هرگاه از جهت دوپول شخصي متّقي نباشد و اعمال او قبول نشود، البته انكار فضيلت هفتادمرتبه حرمتش بيشتر است. حالا بگوئيد ببينم پيغمبر دندان خود را بجهت دنيا شهيد كرد يا بجهت دين؟ براي دنيا كه نبود، بجهت اينكه خود ائمه فرمودهاند اگر دنيا بقدر بال مگسي نزد ما قابليت داشت هرآينه يك شربت آبي به كفار نميچشانيديم. و ميفرمايند اگر خوف اين نبود كه ضعفاء مؤمنين كافر شوند، آنقدر به كفار ميداديم كه سقفهاي خانه خود را از نقره
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۸ *»
ميكردند و مؤمنين را آنقدر فقير ميكرديم كه يك شربت آبي نداشته باشند. و اگر براي ايمان بود كه امام در جواب سائل فرمود آيا غير از حبّ و بغض ايماني هست؟ پس ايمان، حبّ به خدا و بغض به دشمنان خداست و پيش از اينها عرض كردم دوستي خدا دوستي ائمه است و دشمني خدا دشمني ائمه است. پس بجهت نشر فضيلت بود و صبر كرد در راه خدا و در راه حبيب خود و مرادش اين بود كه امام را بشناسند مردم. نميبينيد خدا فرموده است ياايّها الرسول بلّغ ماانزل اليك من ربّك و ان لمتفعل فمابلّغت رسالته پس در غدير خم فرمودند من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله پس همين است دين شما و بس، و هركس ايمان داشته باشد هيچ عمل او عيب نميكند و ثواب جميع عبادات از براي او هست. نميبيني امام ميفرمايد حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغض علي سيئة لاتنفع معها حسنة دوستي علي ثوابي است كه با او هيچ گناهي ضرر نميرساند و دشمني او گناهي است كه با او هيچ ثوابي نفع نميرساند. و در حديثي ديگر فرمودند يكنفر از شيعيان ما به جهنم نميرود؛ شخصي در پاي منبر عرض كرد آيا مثل من كسي هم به بهشت ميرود؟ فرمودند خدا شيعيان ما را به بهشت ميبرد حتي طايفه حقيّه را، و طايفه حقيّه هيچ از معرفت امام نميدانند مگر اينكه قسم راست ايشان بحق علي است. پس اين است ثمر دوستي دوستان امام و دشمني دشمنان ايشان. حالا مؤمن ايمانش حبّ علي است و بغض دشمنان او، و كافر كفر او بغض علي است و بغض دوستان علي. نعمت است حبّ او بر ابرار و نقمت است بغض او بر كفّار. پس ايمان حبّ اوست و اصل كفر دشمني اوست، اين است كه در زيارت ميخواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه اي سادات من، هرگاه خيري ذكر شود، شمائيد اصل آن و فرع آن و معدن آن و مأوي و منتهاي آن. و اصل همه خيرات آن بزرگوار است و اصل همه شرور ابابكر است، و همه مقصود از شهادت دندان پيغمبر و شهادت علي۷ و شهادت سيدالشهداء و ساير ائمه بجهت ايمان بود.
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱۹ *»
و ايمان، حبّ علي و بغض ابيبكر و عمر است. و حبّ و بغض، فرع شناختن است. هرگاه كسي نيكي را شناخت دوست ميدارد و هرگاه كسي بدي را شناخت دشمن ميدارد. پس همه غرض خدا از كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكي اعرف شناختن است.
حالا انشدكم باللّه، خدا صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاد و پنج كتاب فرستاد، آيا بجهت شناختن حيض و نفاس بود يا بجهت شناختن ائمه سلاماللّهعليهم؟ البته همه مراد خدا و غرض خدا از خلقت، معرفت ايشان است. همه اين ملك را بهم محتاج كرده است تا خلقي را ايجاد كند بجهت شناختن ائمه، و ايشان زنده بايد باشند تا بشناسند ائمه را و بتوانند زيست بكنند و ممكنشان بشود. نميبينيد خدا زارع خلق كرده و گاو براي او خلق كرده و نجار براي اين خلق كرده كه اسباب زراعت را بسازد، و آهنگر آهن او را بسازد و كولك بكارد و گندم بكارد و باز كولك ريسنده ميخواهد، بافنده ميخواهد و خياط ميخواهد، صباغ ميخواهد، ابريشم ميخواهد، چيتساز ميخواهد، و گندم اسباب ميخواهد و همه اينها را دركار دارند؛ و باز خدا عناصري خلق كرد و بروجي و افلاكي خلق كرد تا هريك تأثيري داشته باشند بجهت حيات موجودات و همه اين اوضاعها را خلق كرد تا منضبط باشد ملك و بتوانند زيست كنند و بتوانند بشناسند ائمه خود را، و هم از تفكر اين اوضاع بشناسند قدرت ائمه خود را. پس همه كسبها و علوم بجهت خلق است و جمعكردن مسائل فقهي بجهت اين است كه مردم را آداب نوكري پند بدهند و بدانند كه اطاعت مولاي خود را حتماً بايد بكنند و بشناسند آقاي خود را و دوست بدارند و چنگ به دامان او بزنند. پس هرگاه پيغمبر فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره، واجب شد بر همه اهل عالم اطاعت او، واجب است كه همه او را آقا و وليالنعماي خود بدانند و نوكري را بجا بياورند. پس ببينيد اين چه امر عظيمي است كه حضرت پيغمبر همه اولياء خود را در راه معرفت اين امر شهيد خواست و همه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۰ *»
بجهت اين بود كه ولايت باطني ايشان آشكار شود. هر وقت ظلمت عالم را فرا ميگرفته، بطور مقهوريت دين را آشكار ميكردند چنانكه در عصر امامحسن۷معاويه چنان كفر باطني خود را ظاهر كرد كه سبّ كرد حضرتامير را و به اين كفايت نكرد، كشت دوستان ائمه را هرجا كه ديد، و به اين كفايت نكرد ميكشت هركس را كه اسم او از اسماء اهلبيت بود، و به اين هم كفايت نكرد پس هركس را كه به تهمت ميگفتند اسم اين علي است يا حسين است يا حسن است كشت، و با اينها همه حضرت امامحسن صبر كرد و آنوقت مصلحت چنين ميدانستند و مؤمنين ميآمدند خدمت امامحسن و ميگفتند السلام عليك يا مُذِلّ المؤمنين. اينطور مخفي شده بود امر و فضيلتي گفته نميشد تا اينكه امامحسين نوشتند به اطراف كه هركس سخن مرا ميشنود امسال بيابد به مكه و خود رفتند به مكه. مردم هم جمع شدند دور حضرت تا روزي حضرت به منبر تشريف بردند و خطبهاي خواندند از اول بعثت پيغمبر تا آنروز هر واقعهاي كه رخ داده بود و هر حديثي كه بجهت نشر فضيلت وارد شده بود همه را به ياد مردم آورد و بعد شاهد گرفت مردم را و فرمود هركس بخواهد بشنود و هركس نخواهد حجت را تمام كردم بر شما. وقت آن شده است كه دست به شمشير بكنم. پس مصلحت دانستند كه نشر فضيلت بشود و به مقهوريت نشر فضيلت كردند تا اينكه آمدند به كربلا و شد آنچه شد و نهايت يزيد صدمه بر بدن شهداء زد و كرباسي چند را آتش زد و اموالي چند را تاراج كرد باوجودي كه اگر همه عالم را بكشند به عوض خون آن بزرگوار، مقابل يك سر موي سيدالشهداء نميشود و معهذا همه جانها و مالها را فداي فضيلت حضرتامير كردند.
تو را بخدا قسم ميدهم انصاف بده، هرگاه جانهاي خود را نثار فضيلت كردند پس كسي كه انكار فضيلت كند چقدر به روح ائمه ضرر دارد؟ اگر آنها بدن ايشان را رنجانيدند، منكرين فضائل دلهاي ائمه را رنجانيدند. چراكه دل ايشان ميخواست فضيلت را آشكار كند و اينها ميخواهند بپوشانند فضيلت را. اگر لشگر يزيد كرباسي را
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۱ *»
آتش زدند، اينها دل سيدالشهداء را آتش زدند. اين است كه حضرتصادق ميفرمايند قوم نُصّاب ضررشان بيشتر است بر شيعيان ما از ضرر لشگر يزيد، زيراكه اينها ربودند اموال شهداء را و آتش به كرباس زدند و اينها به جانهاي مؤمنين آتش زدند و ايمان ايشان را ربودند و حال اينكه اگر حالا هم خيمهاي بود آتش ميزدند و اگر امامحسيني بود ميكشتند. آيا نه اينكه انكار فضائل ميكنند و همه غرض خدا معرفت امام تو است؟ پس غرض خدا را خلاف كردند و غرض خدا كرباس نبود و اين بدنها نبود، بلكه اين بدنها را فداي نشر فضيلت كردند و غرض خدا معرفت امام تو و فضيلت امام تو است. حالا نه اينكه شيخاحمد اعلياللّهمقامه فضيلت امام شماست و منكر اين بزرگوار منكر امام است؟ نه اينكه هركس اين بزرگوار را دشمن دارد دشمن امام است؟ آيا دشمني با اين بزرگوار بجهت محراب و منبر بود، يا بجهت مرافعه بود، يا بجهت نزاع دنيوي بود؟ حاشا، دشمني ايشان با شيخ نبود مگر بجهت اينكه شيخ فضيلت ميگفتند و مردم دور او جمع ميشدند و سدّ مداخل ميشد بر اينها. و جمعي بجهت اينكه ميخواستند مردم اينها را جانشين پيغمبر بگويند و پيغمبر را از مقام خود تنزّل داده بودند، نميتوانستند فضيلت پيغمبر را بيش از اينكه ميدانستند بشنوند، و بعضي چون خود را صاحب مقام ميدانند از فضيلت امام بدشان ميآيد، پس انكار اين بزرگواران كه انكار كبرياء خداست كردند. هركس انكار او كند انكار جلال خدا كرده و انكار عظمت خدا كرده، چراكه خلقت او از نور عظمت و جلال خدا است، بلكه خود او كبرياء خداست بمصداق انّ اللّه عزّوجلّ خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه. حالا انكار كبرياي خدا انكار جلال اوست و انكار جلال او انكار عظمت اوست و انكار عظمت او بدتر است از آتشزدن كرباس هفتادهزار مرتبه. و اينها كه خود را ملبّس به لباس دوستان اهلبيت كردهاند و بعضي از علوم صحيحه ائمه را ياد گرفتهاند و به اين واسطه نزد دوستان ايشان خود را دوست مينامند و نزد دشمنان دشمن، و اغوا ميكنند ضعفاء شيعه را، بدتر از كفارند بجهت نفاقشان. و منافق وجود بزرگ
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۲ *»
شيطان است وانگهي كتاب هم خوانده باشد و در جرگه مقدسين هم داخل شده باشد. بلكه مردم گول كفار را نميخورند ماداميكه بشناسند ايشان را ولكن گول منافق را ميخورند. منافق اغوا ميكند مردم را با عصاي آبنوسي و عمامه و عبا و رداء و قدمهاي كوچك گذاردن و لاحول گويان قدمزدن و شيطان هم غير از اين هياكل دامي ندارد و هركه را ميخواهد اغوا بكند، به اينها اغوا ميكند. شعور دارد شيطان، يهود و نصاري را دام خود قرار نميدهد و صوفي و لوطي پاچهورماليده را دام قرار نميدهد.
بهرحال گمان نكنيد كه دانستن عربي ايمان است، يا عصا زدن و عمامه پيچيدن باعث ايمان ميشود. آيا عمر ميان مردم نبود و عصا و عمامه نداشت؟ با عصا و رداء و عمامه ميان مردم حكم ميكرد و اين سرّي است كه هيچكس بر نميخورد. خدا بيامرزد پدر و مادرهاي ما را كه از بس ترسانيدهاند ما را گمان ميكنيم عمر مردي بود با شاخ، و دم داشت و بدهيبت و خشن بود، و حال اينكه بسيار لطيف و نازك بود و حمام ميرفت و عصائي و عبائي داشت و با نهايت پاكيزگي راه ميرفت در ميان مردم و با نهايت عدالت و صداقت امر به معروف و نهي از منكر ميكرد؛ پس انشاءاللّه شماها گول نميخوريد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۳ *»
«موعظه سيودوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام در شرح لااله الاّاللّه بود و كشيد تا اينجا كه گفتيم هيچكس به رتبه خدائي نميرسد و خدا هم تنزّل نميكند از ربوبيت خود و به مقام بندگي نميآيد، و خداوند عالم هم تكليف كرده است ماها را به معرفت خود و پيغمبر هم واجب فرموده است اين را. لهذا از حكمت بالغه خود انواري چند خلق كرد در مقام بندگي و از جنس مدركات ما تا هرگاه او را بشناسيم خدا را شناخته باشيم. پس از براي ما همين شناختن، شناختن خداست و معرفت خدا در اين عالم نوعي ديگر ممكن نيست. زيراكه خدا نه در بالاست نه در پائين، نه در يمين است نه در شمال، نه در مشرق است و نه در مغرب، نه حدّي دارد نه رتبهاي، نه كمّي نه كيفي، نه مكاني دارد نه زماني. و در همه ذرات وجود داخل است نه مثل دخول آب در كوزه، و نه مثل دخول روح در بدن، و نه مثل دخول شيئي در شيئي، و نه مثل دخولي كه تعقل كني؛ و همچنين اشياء خالي نيستند از او نه مثل خروج اشياء از اشياء.
بهرحال حقيقةً شناختن خدا شأن مخلوق نيست و همينقدر بايست بدانيد كه خدا در هيچجا نيست و در همهجا هم هست. اما اگر بگوئي چطور، ميگوئيم طور
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۴ *»
ندارد. حالا ميگوئيم خدا در همهجا هست، يعني نور خدا در همهجا هست و نور خدا به هرجا كه تابيد شيء موجود شد. پس آن نور، آيت من ربّه آن شيء و دل آن شيء شد. بد نگفته است:
دل هر ذرّه را كه بشكافي | آفتابيش در ميان بيني |
و آفتاب همان نوري است كه مقام توحيد اشياء است و شكي نيست كه پيغمبر اول ماخلقاللّه است و نزديكتر است از جميع خلق به خدا و چون صفت اعظم است و نور اعظم و يك صفت خدائي بايد در همهجا باشد، لهذا صفت خداست و نور خداست كه در همهجا هست و پيغمبر كه اعظم صفات است بايد در همهجا باشد و احاطه بر همه اشياء داشته باشد و چون حضرتامير نفس پيغمبر است و هيچ شيئي بيخودي تمام نميشود و همه ائمه هم از نور واحدند و همه نفس پيغمبرند و دويم ماخلقاللّهند و محيط بر خلق، و اثر هم بايد تابع صفت مؤثر باشد و ذات خدا در همهجا نيست و صفت اوست كه همهجاست و ايشان اعظم صفات الهيند، لهذا ائمه سلاماللّهعليهم در همه اشياء هستند و نور ايشان نور خداست كه به هرجا تابيده روشن كرده است و نمايان كرده است شيء را. مثلاً شمع نميتابد به هيچچيز مگر از مردنگي بلور چنانكه هيچكس شمع را نميتواند ببيند بدون واسطه مردنگي، شكي نيست در اينكه هيچكس نميتواند ذات خدا را ادراك كند به هيچ مدركي. چنانكه چشم تو در برِ آفتاب تاب ندارد و چون خدا اجلّ از اين است كه به ادراك كسي در آيد و نميتواند كسي به نور خدا نظر كند، خدا حجاب اول، حجاب جلال را خلق كرد. و چون نور خدا از پشت حجاب جلال تابيد و باز اجلّ از مدركات خلق بود، حجاب عظمت را خلق كرد. و همچنين باز نتوانستند نظر به نور خدا بكنند، پس خدا حجاب كبريا را خلق كرد و اين را حجاب اخضر قرار داد تا اينكه خلق بتوانند نظر به سوي خدا بكنند و اگر اين حجب را خلق نكرده بود، كسي از نور خدا منتفع نميشد و از حكمت بالغه خود چنين كرد تا مردم منتفع شوند چنانچه فرنگي از حكمت، دوربيني درست كرده كه نظر به جرم
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۵ *»
آفتاب ميكند و يك جام او را سفيد كرده و جام بعد او را زرد كرده و جام بعد او را قرمز كرده، قرمز كمرنگ و جام بعد او را سبز روشن كرده و جام بعد او را قرمز تيره كرده و جام بعد او را سبز تيره كرده و از پشت اين نظر ميكند به جرم آفتاب؛ والاّ هيچكس هيچ قسمي تاب نميآورد.
حالا خداوند عالم حجبي چند قرار داده است تا هركس از پشت آن حجب نظر كند انوار و آثار و صفات خدائي را ملاحظه كند و هركس از پشت اين حجب نبيند صفات و انوار را، ابداً به صفات خدائي نخواهد رسيد و مستفيض نخواهد شد. غرض، ايشانند حجابهاي خدا و خود فرمودند نحن حجبه و كسي به مقام اعلي نميرسد و از آثار خدائي باخبر نميشود مگر بواسطه ايشان. نميبيني كه خدا فرموده است يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لا تنفذون الاّ بسلطان اي گروه جن و انس هرگاه استطاعت داريد بيرون برويد از كنارههاي آسمان و زمين، و بيرون نميرويد مگر به سلطان.
و اما عرب سماء را سماء ميگويد بجهت بلندي او، و عجم آسمان ميگويد يعني آسمان، يعني مانند آس كه او ميگردد مثل آسياب. و آس اين سنگي است كه ميگردد بر روي سنگي ديگر. حالا هرگاه او را آب بگرداند، آسآبش ميگويند و هرگاه با دست او را بگردانند، دستآس ميگويند و آنها اين دستاسهائي است كه در خانههاست. و هرگاه او را حيواني بگرداند مثلاً خر كه او را ميگرداند، خرآس ميگويند. و باد كه او را بگرداند، بايد او را بادآس بگويند.
بهرحال از اطراف همه بلنديها و از همه قريههاي نواميس بايد بيرون برويد اگر استطاعت داشته باشيد و نميتوانيد برويد مگر به سلطان اين راه. و اهل آسمان بايد باشد كه بداند راهها را والاّ شماها نميدانيد راه را. و واضح است بر شما كه اهل آسمان و سلاطين اين راه حجابهاي خدايند و نميتوان به نور توحيد رسيد مگر به اين حجب. چگونه ميشود نظر به نور توحيد كرد بدون حجب و حال آنكه تو نظر به اين جرم
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۶ *»
شمس نميتواني بكني كه آن نور را از كرسي ميگيرد و كرسي از عرش ميگيرد و عرش بيحجاب كبريائي نميتواند برسد به نور توحيد. پس خدا بر گرد نور توحيد كه آن شمس ازل است فانوسي كشيده و بر گرد فانوس اول فانوسي ديگر و بر گرد فانوس دويم فانوسي ديگر تا از پس اين فانوسها نظر به نور توحيد كنند. و به عبارتي ديگر آئينه سفيدي خلق كرد و پس از او آئينه قرمزي و پس از او آئينه سبزي تا اينكه ديدهها را تاب ديدن باشد و اگر يكي از اين حجب نباشد كه فيض از عالم منقطع ميشود و بنيه ملك از هم ميپاشد. نميبيني خدا فرموده است لولاك لماخلقت الافلاك. پس واسطه ايجادند ايشان و خدا ايجاد كرد به اين واسطه و هرگاه نبودند ايشان هرآينه موجودي نبود. اول خلق كه پيغمبر است۹ و هرگاه اولي نبود آخري هم نبود و هرگاه خودي پيغمبر كه حضرتامير است نبود حضرت پيغمبر بروزي نداشت. پس حجاب اول خاتم است و حجاب دويم ائمه سلاماللّهعليهم و حجاب سيوم اركانند و حجاب چهارم نقبايند و حجاب پنجم نجبايند و از پشت اين حجب، مردم نظر به نور توحيد ميكنند و از حجاب نقابت كسي نميتواند نظر كند مگر نجباء. و از حجاب اركان كسي نميتواند نظر كند مگر نقباء. و از حجاب ائمه كسي نميتواند نظر كند مگر اركان. و از حجاب اول كسي نميتواند نظر كند مگر ائمه. و اگر نبود حجاب دويم اهل حجاب سيوم محترق ميشدند و اگر نبود حجاب سيوم اهل حجاب چهارم محترق ميشدند و همچنين اگر نبودند نجباء، جميع خلق محترق ميشدند و كسي باقي نميماند. و همه حجب جلوههاي حضرتاميرند و صورتهائي است كه آن بزرگوار از لطائف عناصر گرفته و بدني از براي خود قرار داده و خود در او جلوه كرده است. بد نگفته است:
خود بن و بنگاه من در نيستي است | يك سواره نقش من پيش ستي است |
پس نور او از اين حجب تابيده است به هر شيئي و ايجاد گشته است در او. پس هرچه هست جلوهاي از اوست بجهت اينكه هيچ شيئي موجود نشد مگر به نور او و پر كرده است نور آن بزرگوار جميع خلل و فُرَج ذرّات موجودات را. نيست ذرّهاي كه در او نور
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۷ *»
علي نباشد، پر كرده جميع آسمان مشيّت و ارض امكان را همچنانكه ميخواني در دعا فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت. چگونه نه و حال آنكه خداوند عالم چهار مَلَك خلق كرده است كه حامل حيات و موت و خلق و رزق جميع خلقند و پر كردهاند هريك جميع ذرّات امكان را و امام ميفرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا. پس آنچه در اين عالم آمد جلوهاي بود از جلوههاي او و به مثل اين مردم بود از هيأت و سلوك و اكل و شرب و امثال اينها و معهذا پر كرده است جميع عالم امكان را. نميبيني جبرئيل پر كرده است جميع زمين و آسمان را و معهذا به صورت دحيه كلبي ميآمد خدمت پيغمبر۹ و به صورت اعرابي آمد نزد حضرتامير و معهذا جاي خود را خالي نگذاشت و به جميع خلقهاي ذرّات در همه آنات فعّال بود. حالا هرگاه جبرئيل كه نوكري است از براي شيعيان آن بزرگوار و با اينكه امام فرمود سلمان خير من جبرئيل به هر صورتي كه بخواهد در آيد و معهذا جاي خود را هم خالي نگذاشته باشد. چرا نباشند اين بزرگواران جلوههاي حضرتامير و حال اينكه پر كرده است جميع ذرّات امكان را به نور جلوههاي خود. نميبيني ميخواني بهم ملأت سماءك و ارضك و ضمير جمع راجع به سوي واحد نيست راجع به جمع است و جمع كساني را ميگويند كه با همند. بلكه اگر به بزرگي بگوئي شما، بجهت اين خطابِ جمع ميكني كه وزراء و وكلاء و نوكرها دارد. هرگاه پادشاه بخواهد ولايتي را تسخير كند با لشگر ميكند و هرگاه تو بگوئي به پادشاه كه شما تسخير كرديد ولايت را، نه مراد تنهائي است و ميگوئي شما تسخير كردهايد با لشگر. اين است كه ائمه ميفرمايند مائيم اعراف و ميفرمايند بنا عُبد اللّه و لولانا ماعُبد اللّه بنا عُرف اللّه و لولانا ماعُرف اللّه به ما خدا عبادت كرده شده و به ما شناخته شده است خدا و اگر ما نبوديم عبادت كرده نميشد خدا و شناخته نميشد خدا. و مراد اشعه آن بزرگواران است زيراكه عالم را اشعه آفتاب و ماه و چراغ روشن ميكند و اشعه واسطه ظهور الوان و اشكالند و شيعيان كامل آن بزرگوار واسطگان معرفت ائمهاند و شناختن ائمه شناختن خداست. پس همه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۸ *»
حجبند و به ماها نميرسد مگر از واسطه حجب و اگر حجب نبودند موجودي نبود كه خدا را بشناسند. و چنانچه واسطه شريعت ايشانند واسطه ايجاد هم هستند. پس هركس در عالم ذرّ قبول ولايت علي بن ابيطالب را كرد كوناً موجود شد و هركس قبول كرد شرعاً مُسلم شد. حالا جميع انبياء و اوصياء ايشان مُسلم بودند و هر يك يك فقرهاي از شريعت خاتم انبياء را در دست داشتند و به آن عمل ميكردند و همه مُسلم بودند و امّت آن بزرگوار بودند و در هر عصري كه بودند تسليم خاتم را كردند و مأمور به امر او بودند. و همچنين در هر عصري جلوهاي از جلوههاي او با فقرهاي از اوامر و نواهي او بر مردم ظاهر ميشود تا اينكه حضرت قائم يأتي بكتاب جديد، ميآيد با كتاب جديد و شريعت جديدي.
غرض، در هر عصري جلوهاي از آن بزرگوار ظاهر ميشود و حجت است بر مردم و اوست حجاب اخضر براي ناظرين بسوي حق و به سبب او جميع فيوضات الهي به خلق ميرسد و به بركت او مردم زندهاند و محفوظند از بلاها و اوست آيت توحيد خدا در آن عصر و اگر نبودند خدا شناخته نميشد، و يگانگي خدا را نفهميدهاند مردم مگر بواسطه اين حجابها و ايشان شرط توحيد خدايند. در وقتي كه حضرترضا۷ وارد نيشابور ميشدند جمعي از دوستان خواهش بيان حديثي از آن بزرگوار نمودند. آن بزرگوار فرمودند شنيدم از آباء عظام خود و ايشان از رسولخدا۹ و رسولخدا از جبرئيل و جبرئيل از حقتعالي كه فرمود لااله الاّاللّه حصني و من دخل حصني امن من عذابي. بعد از آنكه اين حديث را اهل نيشابور استماع كردند، دوازدههزار قلمدان مرصّع بيرون آوردند و اين حديث را نوشتند. بعد از آن حضرت فرمودند بشروطها و انا من شروطها و اين است كه در زيارت ائمه را شروط لااله الاّاللّه خطاب ميكنيد و ايشانند اهل لااله الاّاللّه و محال است كسي توحيد كند خدا را بدون ائمه هرگاه نباشد ولايت ايشان و يگانگي ايشان يگانگي خداست نميبيني ميفرمايند من قال لااله الاّاللّه مخلصاً وجبت له الجنّة حالا خالص از چه باشد؟ از حرام. و اصل هر
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲۹ *»
حرامي ابابكر و عمرند عليهمااللعنة و العذاب. پس خالص كسي است كه ولايت ائمه سجّيني در او نباشد و ولايت ائمه علييني نهي ميكند از حرام. نميبينيد ميفرمايند الصلوة تنهي عن الفحشاء و المنكر يعني نماز باز ميدارد از فحشاء و منكر. و اصل صلوة، حضرتامير است چنانچه خود فرمودند انا صلوة المؤمنين و صيامهم؛ و اصل فحشاء و منكر ابيبكر و عمرند عليهمااللعنة و العذاب. بهرحال لااله الاّاللّه نهي ميكند از حرام و هركس خالص شد، يعني بيرون كرد از دل هرچه غير از علي است. چنانكه شاعر گفته:
دو عالم را به يكبار از دل تنگ | برون كرديم تا جاي تو باشد |
اين خالص است و از باب توحيد داخل شده و حقيقةً خدا را توحيد كرده و همين جنّتي است براي موحّد لاغير. و اما هرگاه كسي خالص نباشد، توحيد نكرده است خدا را؛ زيراكه از باب او داخل نشده است. پس يهود و نصاري و مجوس و ساير مخالفين لااله الاّاللّه نگفتهاند حقيقةً و هرگاه در كتابي بنويسند بسم اللّه الرحمن الرحيم اين بسماللّه به كار كسي نميآيد، از براي خودشان خوب است. اسم خداي يگانه نيست اين اسم آن خدائي است كه خيال كردهاند و بر پيغمبري هم نازل شده است كه خيال كردهاند و همه باطل و ناقصند. از اين است كه حضرتقائم ميكشند چهل هزار زيدي را و ميفرمايند بگذاريد قرآنهاي اينها را براي خودشان باشد، قرآنهاي اينها مثل اينها ناقصند، منم كلام ناطق و كامل. پس لااله الاّاللّه كه آنها ميگويند كفر است زيراكه خداي آنها غير از خداي ماست و پيغمبر آنها غير از پيغمبر ماست و كتاب آنها غير از كتاب ماست و دين آنها غير دين ماست و نيست خدائي مگر خداي ما و نه پيغمبري مگر خاتمالنبيين و نه كتابي مگر قرآن و نه ايماني مگر اسلام.
حالا ميخواهيم اين مسأله را سيرش بدهيم و بالاتر رويم، ميگوئيم كساني كه به خداي محمد بن عبداللّه قائلند اگر علي را هم خليفه و جانشين و وصي خاتمالنبيين ميدانند لااله الاّاللّه ايشان ايمان است و هرگاه به خدا و پيغمبري قائلند كه علي خليفه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۰ *»
او نيست ايمان ندارند پس از نواصبند هيچ ذكري نه لااله الاّاللّه و نه غير اين و هيچ عبادتي از ايشان قبول نميشود. زيراكه از باب داخل نشدهاند و باب و شرط قبولي اعمال ولايت علي بن ابيطالب است. از اين است كه فرمود لا يبالي الناصب صلّي ام زني صام ام سرق فرق نميكند ناصب را كه نماز كند يا زنا و روزه بگيرد يا دزدي كند. پس اگر تمام عمرش را عبادت كرده باشد، مؤمن ميبيند كه همه عمرش را دزدي كرده و زنا كرده. و اگر هر شب گريه كند، گويا بر عمر گريه كرده و مؤمن راضي نميشود به چنين عبادتي و هرگاه كسي از چنين عبادتي خوشش آيد كافر است. بجهت اينكه اين هم راضي شده به خداي او و پيغمبر او و وصي پيغمبر او و از چنين كسي هيچ عملي قبول نميشود بدليل اينكه ميخواني در دعاي اعتقاد و بايد به همين اعتقاد بميري كه لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها. پس انشاءاللّه دانستيد كه تسليم ايشان لازم است و بدون تسليم ايشان هيچ عبادتي قبول نميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۱ *»
«موعظه سيوسوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما در شرح لااله الاّاللّه بود و رسيد به اينجا كه گفتيم خداوند عالم امر فرموده است شماها را به معرفت، و معرفت ذات خدا هم ممكن نيست، لهذا قائممقامي از براي خود قرار داد كه جميع صفات خدا را نماينده باشد و آئينه سرتاپانماي آثار الهي باشد تا هركس او را بشناسد خدا را شناخته باشد حقيقةً. بجهت اينكه غير از اين شناختني از براي مدركات خلق ممتنع است. مثَلش آنكه آنچه از قمر در آئينه افتاده است، همه او مثل ماه است ولكن در آئينه خودنما نيست، اثري است از او و ممكن نيست بودن ذات ما در آئينه و ممتنع است اگرچه همه صفات او صفات ماه است ولي
ميان ماه من تا ماه گردون | تفاوت از زمين تا آسمان است |
حالا غير از قائممقام، ظرف امكان را گنجايشي نيست و حوصله موجودات بيش از اين بر نميدارد و مشاعر موجودات بيش از اين نيست. پس همين است معرفت خدا و در امكان، خدا معرفتي جداگانه ندارد كه معرفت قائممقام او مثل معرفت او باشد. حاشا، همين است معرفت خدا لا غير. بد نگفته اگرچه شعر درويشي است:
ما علي را خدا نميدانيم | از خدا هم جدا نميدانيم |
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۲ *»
فرمودند حق و خلق، حق است يا خلق. و اما خلق كه اول و اشرف ماخلق اللّه خاتمالنبيين است۹ پس نيست مابين خدا و ايشان فرقي مگر اينكه ايشان بندهاند و ايشان را اول ماخلقاللّه قرار داده است و جميع خلق را در تحت رتبه ايشان خلق كرده است و همه خلقت بجهت ايشان است. آيا نميخواهند آقاي ايشان صاحب اين عظمت باشد؟ ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله آيا حسد ميبرند بر آنچه خدا عطا فرموده است به آلمحمّد: ؟ خود ميفرمايند يفصل نورنا من نور ربّنا كمايفصل نور الشمس من الشمس يعني نور ما از نور پروردگار ما جدا شده است همچنانكه نور آفتاب از آفتاب جدا ميشود. و ميفرمايد انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي بالنورانية و در حديثي ديگر ميفرمايد معرفت امامعصر معرفت خداست، و در حديثي ديگر ميفرمايد مائيم معاني خدا. و در شرح اسماء حسني ميفرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني مائيم به خدا قسم اسمهاي نيكوي خدا. وهكذا جميع صفات خدائي جايش اينجاست و غير از صفات هم چيزي ادراك نميشود.
ميخواهيد بدانيد صفات خدا را هم نميتوان وصف كرد؟ خداوند عالم مدارك ظاهري به شما داده است و مدارك باطني، و از جمله مدارك ظاهره چشم است و خدا چشم را به شما داده است كه رنگ و شكل و زشت و زيبا و بالا و پائين را ببيني و خدا نه رنگ است و نه شكل و نه بالاست نه پائين، نه زشت و نه زيبا. و شامّه به شما داده است كه بوها را به او بشناسيد و خدا بو نيست كه به مدرك شامّه در آيد. و به شما ذائقه داده است كه به او مزهها را بفهميد و خدا مزه نيست كه به مدرك ذوق در آيد. و خدا به شما لامسه داده است كه به او نرمي و زبري و گرمي و سردي را بفهميد و خدا نه نرمي است و نه زبري، نه گرمي است و نه سردي كه به مشاعر لمس در آيد. و به شما گوش داده كه صوتها را بشنويد و خدا صوت نيست كه به مدارك سمع در آيد. و هم مدارك باطنه كرامت فرموده است كه به آنها بفهميد و تعقّل كنيد و بدانيد و دوست بداريد و خائف
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۳ *»
باشيد و غضب كنيد و راضي بشويد، و خدا به هيچيك از اين مشاعر در نميآيد؛ ذات خدا كه ابداً به هيچ مدركي در نميآيد حتي پيغمبر فرمود ماعرفناك حق معرفتك و ماعبدناك حق عبادتك. بلي نوري خداوند عالم در شماها خلق كرده است از نور صفات خود كه شما به آن نور بشناسيد صفات خدا را و اعظم صفات خدا، خاتمالنبيين است. و ائمه سلاماللّهعليهم نفس پيغمبرند، پس شناختن ايشان شناختن خداست بجهت اينكه شناختن ذات ممتنع است. اين است كه ميفرمايد معرفت من به نورانيت همان معرفت خداست و معرفت خدا همان معرفت من است به نورانيت. پس دانستيد كه نه جن و نه انس و نه انبياء و نه اولياء و نه حضرتخاتم، از ذات خدا چيزي نگفتهاند مگر آنچه گفتند و دانستند كه از صفات خداست و ائمهاند سلاماللّهعليهم صفات اللّه. پس از شناختن ائمه هيچكس بالاتر نرفته و ايشانند مقامهاي خدا، يعني جلوهگاه خدا و ايشانند ظهور خدا و نفس خدا و جنب خدا؛ زيراكه خدا را ظهوري نيست مگر در ايشان و سرتاپا صفت اويند. مثَلش آنكه آنچه از بدن تو سر ميزند، از روح تو سر ميزند و روح تو ظاهر نميشود مگر از تن تو و تمام تن تو سرتاپا صفات روح تو است
رقّ الزجاج و رقت الخمر | فتشاكلا و تشابه الامر | |
فكأنّما خمر و لا قدح | و كأنّما قدح و لا خمر |
غرض، نيست ميانه خدا و ائمه طاهرين هيچ فرقي مگر اينكه ايشان بندگان خدايند و علي را هيچكس خدا نميگويد. لعنت بر آنكسي كه بگويد علي خداست. بلي، هركس بگويد او صفت نيكوي خداست و قائممقام خداست در اين عالم و آنچه در ملك اضافه بسوي خدا بشود اضافه بسوي آن بزرگوار است، و آنچه از خدا برسد به بندگان بواسطه آن بزرگوار است، صحيح است؛ او صفت خداست و از براي صفت اسمي ديگر نميتوان گذارد چنانكه از براي آسمان اسمي ديگر نميتوان گفت و از براي زمين اسمي ديگر نميتوان گفت. خدا او را صفت خود قرار داده و نفس خود قرار
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۴ *»
داده و ذات خود قرار داده و غير از اين هم چارهپذير نيست، چه گلوها پاره شود يا سينهها تنگي كند. آنچه خدا خلق كرده همان است و آنچه ميبايست موجود بشود، شد و عالم امكان موجود شد و قلم خشك شد جفّ القلم نوشته شد بر لوح آنچه بايست نوشته بشود. و از آنجمله ايشان را خدا اسماء خود قرار داده. نميبينيد امام در تفسير اسماء حسني ميفرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني؟ و اسم صفت است، پس ايشان صفات نيكوي خدايند و منزّه است خدا از صفتي كه غير از ايشان باشد. سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون و سلام علي المرسلين و الحمدللّه ربّ العالمين يعني منزّه است ربّ تو اي محمّد كه ربّ عزّت است از آنچه وصف كنند خلق، و لايق خدا نيست وصف خلق، و بر سلامتند انبياء و خود را لايق خدا نميدانند، و حمد حقيقتي است كه مخصوص خدا است و او وصفي است كه خود براي خود كرده. پس اوست مخصوص خدا. پس هركس غير از ايشان را صفات خدا بداند، تنزيه نكرده است خدا را و توحيد همين است كه هيچ صفتي را مخصوص پروردگار نداني مگر خاتمالنبيين را. اين است كه فرمودهاند كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و لايق خدا نداند مگر ائمه را سلاماللّهعليهم و بشناسد ايشان را كه صفات خدايند و خدا را غير از اينها صفتي نيست.
برهاني بياورم، هرچه صفت خداست غير خداست و غير خدا خلق خداست و پيش از پيغمبر كه خلقي نبود، زيراكه اول ماخلقاللّه است آن بزرگوار و حضرتامير هم نفس پيغمبر است و همه ائمه از نور واحدند. پس به اين برهان ايشانند صفاتاللّه و اسماءاللّه و چون شناختن ذات ممكن نيست و شناختن صفات، شناختن ذات است، لهذا حظِّ از معرفت خدا، معرفت ائمه است سلاماللّهعليهم بجهت اينكه يكجا و سرتاپا صفات خدايند و صفات فاني در جنب ذاتتد. چنانكه هيچ از خود ندارند و يكجا غيرنما شدهاند و اين را ملائكه خوب فهميدهاند وقتي كه ديدند يگانگي ائمه را گمان كردند اين يگانگي خداست، چون ائمه سلاماللّهعليهم از قلب ايشان مطلع شدند
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۵ *»
فرمودند لااله الاّاللّه پس شيعيان ايشان متابعت كردند و گفتند لااله الاّاللّه ملائكه هم متابعت كردند شيعيان را و گفتند لااله الاّاللّه و نديدند اين يگانگي را غير از يگانگي خدا. پس هركس توحيد كرد خدا را بواسطه ائمه بود و باب توحيد لااله الاّاللّه است و ائمه حروف لااله الاّاللّه و اهل لااله الاّاللّه ميباشند، و چگونه توحيد ميشود خدا بيمعرفت اهل توحيد، و حال اينكه اصل خلقت بجهت معرفت ايشان است و خدا همه خلق را به طفيل ائمه خلق كرده است و علت غائي خلق اين بزرگوارانند و منير جميع موجوداتند و همه موجودات اشعه ايشانند. نميبيني ميفرمايد خلق المؤمن من نور طينتنا و فرمود شيعيان از زيادتي نور ما خلق شدهاند و واضح است كه زيادتي نور ايشان از ايشان است بدليل قوله۷ سلمان منّا اهلالبيت و انبياء سلاماللّهعليهم از شعاع ائمه خلق شدهاند و شيعيان از شعاع انبياء و مؤمنين جن از شعاع شيعيان و ملائكه از شعاع مؤمنين جن و حيوان از شعاع ملائكه و نباتات از شعاع حيوان و جماد از زيادتي نبات.
بهرحال چون پيغمبر خواستند مباهله كنند با نصاري چنانچه خدا ميفرمايد قل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم و خود پيغمبر، حضرتامير بود و چون ائمه از نور واحدند، پس اهلبيت، نفسهاي پيغمبر و آلپيغمبرند. و بديهي است كه شخص بينفس تمام نيست و نفس بمعني خود است و حضرت پيغمبر فرمودند علي منّي كرأسي و حديثي ديگر ميفرمايند علي منّي مثل روحي في بدني اين است معني لولا علي لماخلقتك يعني اگر خود تو نبود، تو بروزي نداشتي و حال آنكه يكنور بودند از نور خدا كه در عبدالمطلب دو قسم شد و باز هماندو يكي ميشوند و يكنور ديگر نصف نميشود، ايندو با هم يك پدر و مادر ميشوند و اين است كه فرمودند انا و علي ابوا هذه الامّة من و علي پدر و مادر اين امّت ميباشيم. پس شيعيان ايشان آل ايشانند و هرجا خدا آسمان ميگويد، مرادش ائمهاند سلاماللّهعليهم و آسمانها را افلاك ميگويند و فلك چرخي را ميگويند كه ميگردد.
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۶ *»
پس چون ائمه محيطند بر آسمانها و برگرد آنها ميگردند، لهذا مراد از افلاك، ائمهاند. پس هرگاه پيغمبر نبود، ائمه خلق نميشدند. اين است معني لولاك لماخلقت الافلاك مثل اين است كه به يك شيئي كه از دو لحاظ خلق شده است، به نصف او بگوئي اگر تو نبودي نصف تو را خلق نميكردم. و اگر علي نبود خدا پيغمبر را نميفرستاد زيراكه دين پيغمبر را او رواج داد و اگر رواج نميداد بعثت پيغمبر بيحاصل بود بجهت اينكه براي اظهار دين مبعوث شد. و اگر حضرتامير نبود كه رواج دين بدهد، بايست مردم بر گمراهي باشند تا روز قيامت. پس علي نفس پيغمبر است و اگر نبود پيغمبر هم مبعوث نميشد. و اگر پيغمبر مبعوث نميشد همه مردم گمراه ميماندند و خداي حكيم خلقت لغو و بيپيغمبر نميكند؛ بايد حجتي باشد بر مردم حتماً و اجماعاً.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۷ *»
«موعظه سيوچهارم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
اصل كلام ما در تفسير لااله الاّاللّه بود و ثابت شد براي شما كه ائمه سلاماللّه عليهم اهل لااله الاّاللّه ميباشند و شروط لااله الاّاللّه ميباشند. حالا لفظي شنيديد و لفظ جسم است از براي معني چنانچه امام فرمود المعني في اللفظ كالروح في الجسد. سعي كنيد تا معاني الفاظ را بفهميد، تا چند ظاهر الفاظ را ميبينيد و از باطن خبري نداريد؟ به تمام گوش و هوش متوجه مطلب شويد كه ميخواهيم مقامي بالاتر برويم و ببينيم كلامي كه خدا ميفرمايد يا ائمه ميفرمايند، چندمعني از آن ميتوان فهميد و كه ميتواند اين كلامها را معني كند؟
ائمه شما ميفرمايند نحن نتكلّم بالكلمة و نريد منها سبعين وجهاً و چرا هفتاد وجه فرمود؟ مثَلش مثل كسي است كه بسيار جائي ميرود، ميگويد هفتاد مرتبه من آمدم در اينجا؛ يا كسي تعليم ميكند كسي را بسيار و ميگويد هفتاد دفعه گفتم به تو يا غير. پس از جهت كثرت است والاّ خداوند عالم هزار هزار عالم خلق كرده است و كلمهاي كه ائمه اراده ميفرمايند قبل از اين هزار هزار عالم است و در اوامر و نواهي اهل هزار هزار عالم است. پس در هر عالمي لباسي ميپوشد تا در اين عالم و اين البسه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۸ *»
در هر عالمي لفظند براي معنيي. و همچنين قرآن را خداوند عالم از براي هزار هزار عالم فرستاده، پس هزار هزار لباس پوشيده است و اين البسه الفاظي چند از براي معاني قرآن است و نميفهمند معاني عاليه قرآن را مگر اهلش. پس فهم معاني قرآن شأن هركس نيست و نميتواند هركسي معني احاديث را بفهمد و فهم كلام خدا و كلام ائمه مثل عربيخواندن نيست، چيز ديگري است. از براي او اشارههاست و كنايههاست كه آنها را احباب ميفهمند. مثل كلام معشوق كه نميفهمد آن را مگر عشّاق. مثل شخصي كه معشوقي داشت و روزي خواست كه او را به مجلسي حاضر كند و جمعي هم اجنبي بودند در آن مجلس و نفهمند. پس به نوكر خودش گفت برو و اگر هست بگوش بيايد و اگر نيست هيچ مگو و خود بيا. رفت و برگشت و گفت بود، هيچ نگفتم و آمدم. يعني برو و اگر پدرش هست هيچ مگو و بيا و اگر نيست پدرش بگوش بيايد؛ و نوكر هم گفت رفتم اول كه بود هيچ نگفتم ايستادم تا رفت گفتمش بيا. حالا سرّ حبيب را حبيب ميداند نه غير حبيب و من از شنيدن اين حكايت معاني قرآن را و اسرار قرآن را فهميدم. خدا با حبيب خودش به رمز سخن گفته است و اين را هركس نميفهمد. ترجمهكردن، فهميدن مطلب قرآن نيست. غالب ملاّها غير از ترجمه چيزي از قرآن نميفهمند و علم، ترجمهگفتن و ترجمهفهميدن نيست. نگوئيد كه ما عاميايم نميفهميم و عربي نخواندهايم. فهم، دخل به عربي و عجمي ندارد. بسا فقيهي كه بقدر بازاري فهم ندارد، نهايت مسائل فقهي را جمع ميكند. اما ميشود كه بازاري اعلم علما باشد بجهت اينكه علم، نه عربي است و نه عجمي، نه تركي است و نه هندي. علم نوري است كه مياندازد خدا در دل هركس كه بخواهد، يا در دل كسي كه دوست ائمه باشد. اين بخشي است كه خدا به هركس ميخواهد ميدهد.
حالا خاصيت من و فنّ من اين است كه بازاري را از كارش باز ندارم و اعلم علما هم بشود و تجربه هم كردهام. پس اگر كسي هفتهاي دو مرتبه بيايد به اين مجلس، با اينكه از كارش هم باز نشود، عمّاقريب اعلم علما خواهد شد. بجهت اينكه عربي را
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳۹ *»
همينكه فارسي كردم، در فهميدن مطلب فرقي ندارد الاّ اينكه هركس در شكوك و شبهات گرفتار نشده باشد بهتر ميفهمد و اگر بر فطرت اصلي مانده باشد كلام را ميفهمد و معاني كلمات ائمه را ميفهمد.
حالا المعني في اللفظ كالروح في الجسد را هرگاه معني كنم، در فهم اين، شماها و ملاّها يكي خواهيد بود و چون يكي شديد ميشكافيم لفظ را تا همه بفهميد فرق گوينده و فرق الفاظ را.
اما اين لفظي كه تو ميگوئي، ميگيري قطعهاي از هوا را و با زبان و دندان و لبان خود او را تركيب ميكني و با شُش خود او را از دهان بيرون ميآوري مثل ني هميان كه بيرون ميآيد از او صداها. و ني هميان را از روي حكمتِ خدا بر داشتهاند و ساختهاند در هوا ميآيد و به طبله گوش شنونده ميخورد به همان تركيبي كه از دهان بيرون آمده و اين هوائي است كه هيچ دخلي به ذات تو ندارد و خلق تو است، تو گرفتي قطعهاي از هوا را و خلق كردي حرفي را كه خواستي. اين است كه خدا ميفرمايد اذ تخلقون افكاً يعني دروغ را خلقت ميكنند، و در جائي ميفرمايد و تخلق من الطين كهيئة الطير و در جائي ديگر ميفرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخّار.
حالا كه دانستي لفظ مخلوق تو است و از اين لفظ ارادهاي داشتي كه خلق كردي، خواهي فهميد كه لفظي كه خدا فرموده است مثل انّما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون و ميفرمايد يا ابنآدم انا ربّ اقول للشيء كن فيكون و همچنين كلماتي ديگر كه فرموده است، مثل كلمات شماها نيست كه قطعهاي از هوا بگيرد و خلق كند. كلمه خدا از هوا نيست و خلقت خدا مثل خلقت شماها نيست. ميخواهيم ببينيم كه حرفهائي كه خدا زده چطور است، آيا ذات خدا مثل شُش شما ميشود و مثل دهان و زبان شما از هوا ميگيرد قطعهاي و خلق ميكند؟ حاشا، كلمه خدا مثل پيغمبر و ائمه ميباشد، كلمه خدا كلمهاي است كه خدا فرموده بكلمة منه اسمه المسيح عيسي بن مريم. و كلماتي است كه خدا تعليم آدم كرد و كلمات او مجسّم و اشخاصيند صاحبان حكمت
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۰ *»
و ذكاوت و علوم الهي و كلمات او كوني است نه لفظي. و من آياته خلق السموات و الارض كلمات خدا ائمهاند و همه ايشان هم واحدند و همه نفس پيغمبرند، همه اميرالمؤمنينند و اميرالمؤمنين واصل به پيغمبر است. و لقدوصّلنا لهم القول. حالا ميشود كه هرچيزي كه هست همه يككلمه باشد و از براي يككلمه چندمرتبه است: اعلائي است و اعلاء اعلائي است و اسفلي است و اسفل اسفلي است. و كلمات شما دو نوع است: يا نوشتني است يا گفتني. و نوشتني از ماده مركب است و اما گفتني از قطعه هوا. حالا اين كلمات اجسادند از براي معاني اينها چنانچه بدن انسان جسد انسان است و روح او غير از اين است و اين را شماها و ملاّها يكطور ميفهميد و دخلي به عربي خواندن ندارد. و الفاظ خدا مثل شماهايند و روحهاي شما معاني شما و ائمه سلاماللّه عليهم ميخوانند شماها را در صفحه ملك و همينكه شماها را ميبينند، معاني شماها را ميفهمند. و همينكه اين كلمات افلاك و انجم و ارضين را ميخوانند معاني اينها را ميدانند و از وجود اين افلاك و اوضاع اين عالم معاني اين كلمات افلاك و اوضاع مفهوم ميشود كه معني اينها چيست. مثلاً هرگاه يكروزي در كرمان گراني شود، حاكم جار بزند كه نان را ارزان كنند و نانواها جمع شوند كه بروند نزد حاكم و داد كنند، از همين رفتن با جمعيت اينها معلوم ميشود كه ميروند داد بزنند و اين رفتن ايشان علامت دادزدن است.
باري، مقصود ما اين بود كه بدانيد چهبسيار كساني كه ميگويند لااله الاّاللّه ولكن ميشود معني نداشته باشد و بيروح باشد. لفظي در شريعت جاري كرده، و احكام شريعت احكام لفظي است و احكام طريقت باطن اين الفاظ است. پس هركس اين الفاظ را بگويد در ظاهر شريعت ايمان دارد، ولكن هرگاه باطن اين الفاظ را نداند و قبول نكند، در باطن شريعت كافر است مثل ابابكر و عمر كه در ظاهر اين كلمات را جاري ميكردند و در اسلام كافر نبودند. چنانچه پيغمبر دختر گرفت از آنها و دختر داد به آنها ولكن از شريعت كه گذشت كافرند. پس شريعت بدن است و طريقت روح، و بدن
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۱ *»
بيروح مرده است و مرده نجس است. و هرگاه درستكردن بدن اينقدر نفع داشته باشد كه او را مسلم بخوانند و پاك بدانند و زن به او بدهند و دختر از او بگيرند و مشورت با او بكنند، هرگاه روح او را هم درست كنيد كه كامل بشود، در آخرت هم مؤمن و متّقي خواهد بود. «يك دم بخود آي و ببين چه كسي» اقلاً غصه بخور كه چه كردهاي تا بحال، فكري بر عاقبت خود بكن. نهايت آنچه سعي كرديد از براي بدن بود، آيا بدن بيروح ثمري دارد از براي شما؟ اين نمازي كه ميكنيد آيا روح دارد و در باطن هم نماز ميكنيد يا نه؟ آيا به همين ظاهر اكتفا كردهايد؟ كفايت ميكند براي آخرت شما؟ حاشا، چهبسيار قرآنخوانند و به لعنت قرآن گرفتارند، و چهبسيار نماز ميكنند و به لعنت نماز گرفتارند، و چهبسيار كه به بركت عملكردن به شريعت آقا شدهاند ولكن تا لب قبر بيشتر همراهي نميكنند او را اعمال او؛ و آنجا از شكل نماز و روزه نميپرسند و سؤال از روح ميكنند و با باطن كار دارند. نميبينيد كه عمر تا آخر عمر لااله الاّاللّه گفت و به كار باطن او نخورد؟ پس هرچه در اينجا ميكنند از يادشان ميرود در آنجا، و چيزي ديگر باب آنجاست. اين اعمال شريعت مخصوص اين عالم است و نهايت بدني را تمام كرده است اما بيروح است و مرده.
بهرحال، حرفهاي من به كار آنجاي شما ميآيد و از براي روح شما خوب است. تا حالا بدن را درست ميكرديد لكن بعد از اين بايد تحصيل روح كنيد و علمائي كه قبل از اين آمدند بجهت درستكردن و تربيت بدن بود و هيچ از روح نداشتند و نگفتند، شما هم نشنيدهايد و هميشه در درستكردن و لا الضالّين مشغول بوديد و خيال باطني نداشتيد و تكليف هم بيش از اين نبود. ولكن الآن وقت اين شده است كه تحصيل روح كنيد از براي بدن، تا به كار شما بخورد.
پس خداوند عالم از حكمت بالغه خود معلّمي اعلم بر گزيد تا به مردم تعليم كند احكام روح را و بشناساند روح را به شما تا عملتان كامل باشد. و چنانكه در دنيا مسلميد، در آخرت هم ايمان داشته باشيد. و اگر نميآمد در اين زمان عالمي اعلم،
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۲ *»
هرآينه روح در اعمال نبود و خبري از آخرت كسي نداشت. و آن شيخجليل و سيّدنبيل، مقتداي اوحد و مولاي امجد الشيخاحمد اعلياللّهمقامه و رفع في الخلد اعلامه بود كه آمد در ميان مردم و بيايل و بيقبيله و يكه و بياباني، با اينكه درس هم نخوانده بود پيش استادي مگر آنچه به تعليم امامحسن به او رسيد. پس در خواب به خدمت پيغمبر رسيد كه امر كردند آن بزرگوار را اينكه بيايد ميان مردم و اصلاح كند خرابيهاي عالم را و روح در بدنها بدمد. پس چون از خواب بيدار شدند بسيار از اين خواب غمناك شدند كه بايد با اين خلق منكوس معاشرت نمايند. با خود خيال كردند كه متوسل به حضرتامير ميشوم كه حلاّل مشكلات است كه اين خدمت را از عهده من بردارند و مرا به رياضت و مجاهده خود بازگذارند، و متوسل شدند و حضرتامير را در خواب ديدند كه فرمودند از آنچه برادرم رسولخدا فرمودهاند گزيري نيست، بايد بروي و علم ما را به مردم برساني و اين امور فاسده را اصلاح نمائي. بيدار شدند و غمگين و حيران، با خود خيال كردند كه صاحب سماحت و حلم و جود، حضرت امامحسن است. متوسّل به آن بزرگوار ميشوم و از ايشان در خواست ميكنم، شايد ايشان شفاعت كنند و اين خدمت را از عهده من بر دارند. متوسّل شدند و آن بزرگوار را در خواب ديدند كه فرمودند آنچه جدّ و پدرم فرمودهاند از آن چارهاي نيست و بايد بروي امر را به انجام برساني. باز غمگين و سرگردان از خواب بيدار شدند و با خود گفتند كه شفيع جمله خلايق سيدالشهداء است، متوسل به ايشان ميشوم. و متوسّل شدند و آن بزرگوار را در خواب ديدند فرمودند آنچه جدّ و پدر و برادرم فرمودهاند چارهاي از آن نيست، بايد اين امر را به انجام برساني. ديگر نميدانم كه به هريك از ائمه متوسّل شدند و همين جواب را شنيدند يا آنكه به همان حضرت قائم متوسّل شدند و ايشان هم همان جواب را فرمودند در عالم خواب. پس دانست كه چارهپذير نيست، پس قبول كرد. پس پيغمبر زبان خود را در دهان آن بزرگوار گذاردند و آنچه بايست به او بدهند دادند و فرستادند در ميان مردم تا روح عبادات را بفهماند به مردم و باطن را به
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۳ *»
مردم برساند. و آن بزرگوار پنجاهسال در كوهها رياضت ميكشيد تا اينكه روزي يكفنجان غذا ميخورد و گاهي قرار ميداد رياضت خود را به يكفرسخي عيال خود و با آن گرماي عربستان، روزي يكدفعه سري به عيال خود ميكشيد و باز ميرفت در مقام خود. و بعد از آن هر وقت ميخواست خدمت يكي از ائمه برسد، در خواب ميرسيد و مسألهاي ميخواست ميپرسيد و جواب ميشنيد و دليلش را هم ظاهراً نشان او ميدادند از قرآن و برهان او را از آفاق و انفس نشان ميدادند. پس رسانيدند به مردم از اسرار باطن آنقدر كه كفايت ايشان كند و از علوم اهلبيت منتشر كرد آنچه كفايت مردم را بكند. اگرچه آنوقت كسي از او منتفع نشد، لكن كلام او را حالا كه شرح ميكنيم هركس فطرتش نيكوست ميل دارد به شنيدن اين فضائل و هركس فطرتش بد است ميل ندارد و همينكه ميشنود رگهاي گردنش سيخ ميشود. و آنكه تسليم ميكند ايمان دارد و چون روح ايمان را به او ميدمند زنده ميشود. پس هركس زنده است باز ميل به روح عبادات دارد و هركس مرده است ميل به حيات ندارد و مرده است و نفرت ميكند زنده از مرده و مرده را كاري به زنده نيست. ببينيد اگر عبادات مردم روح داشت، اقلاً به هر عبادتي بايست يكترقي بكنند و ميبينيم كه بعد از عبادت باز معصيت ميكنند. پس روح عبادات نزد هيچ قومي نيست مگر اين سلسله جليله، اگرچه صوفيه ادعائي ميكنند ولي بطلان آنها واضح است و آن روحي است كه سفيان ثوري بنا كرد از براي جسمي كه ابوحنيفه درست كرد از براي سنّيها.
اما اين آن روحي است كه از امام بواسطه اصل و باطن صور دميده شده است بر اجسادي كه قبول امر آن بزرگوار كردهاند و اين روح ايمان است از براي جسد مؤمن نه غير مؤمن. اين علم شيخ در هيچ كتابي نيست مگر كتب خود او و اين روح در هيچجا نيست. هر كتابي را كه ببيني بجز طهارت و نماز و روزه و غسل و احكام حيض و نفاس چيزي در او نيست و علما هم چيزي از روح نگفتهاند. حالا جاهلي نگويد كه پس علما چطورند، اما علما كاري كه داشتند درستكردن جسم بود و بقدر خود بيشتر نور
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۴ *»
نداشتند كه به غير برسانند روح را و حالا هستند علمائي كه زيادتي نورشان بقدر كل مردم است و همه را به روح هدايت ميكنند. هركس تمكين كرد عمل او كامل ميشود و نجات پيدا ميكند و هركس تمكين نكرد، عمل او مرده است و بكار او نميآيد. پس شأن علماي سابق نبود كه عالم را زنده كنند نهايت نوري بقدر خود داشتند و خود ناجي بودند. پس لعنت خدا بر كسي كه علماي سلف را بد بداند، آنها خوب بودند لكن باطن را اصلاح نكردند. بدن ايمان را به مردم رسانيدند و روح ايمان را بقدر خود داشتند ولكن شيخ روح ايمان را بقدر همه مردم داشت و آن اجساد را زنده كرد و در سابق هم بايست همان جسد ايمان را علما درست كنند تا از حكمت بالغه خدا در اين وقت باطن ايمان ظاهر شود و مردم ترقي كنند. اين معلوم است كه حق بود و همه مردم را احيا كرد و اگر باطل بود چگونه يكنفر عرب بياباني ناملاّئي بيايل و قبيله و بياوضاع اينهمه عالم را دو فرقه ميكرد؟ آنقدر كتاب از علم آن بزرگوار به اطراف بلدان رفته است كه گمان نميكنم بلدي باشد و اين خبر را نشنيده باشند. شما ببينيد بيست سال است كه فوت كرده است و همه زمينها را مختلف كرده است حتي هندوستان. الآن چند نفر از دوستان او اختلاف انداختهاند در ولايات هندوستان. پس حق است او، بلكه آيت پيغمبر بود۹ كه اول ادعاي نبوت كرد و كسي نگرويد به او مگر كمي و حالا اينقدر مسلمين كه هستند همه مقرّند به او. بلكه همه كفار ميدانند كه محمّدبنعبداللّه پيغمبر است. حالا شما ببينيد آن بزرگوار چنين اختلافي انداخت كه اينهمه علماء صاحب جلال و عزّت و مال مثل حاج سيد محمدباقر و غيره آمدند و چهار ولايت را نتوانستند مختلف كنند اگرچه آنها هم بدن را بايست درست بكنند و ظاهر شريعت را درست كنند تا حالا كه باطن او بروز كند و ايمان كامل شود. بلي جسم كه بود روح هم آمد، كامل شد.
حالا مقصود اينجا بود كه قرآن و كلام ائمه هفتاد معني دارد و علما هم هفتاد قسمند هريك يكمعني از آنها را ميفهمند. مثلاً اهل ظاهر، ظاهر آنها را
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۵ *»
ميفهمند و اهل باطن، باطن آنها را و اما كسي هست كه يك باطن از قرآن و احاديث ميفهمد و كسي هست كه دو باطن را ميفهمد و كسي هست كه سه باطن را ميفهمد و همچنين كسي بيشتر ميفهمد، باز كسي بيشتر ميفهمد تا هفتادباطن. و اما هر باطني كه مطابق با اين شريعت و اين مذهب اهل بازار آمد آن صحيح است والاّ باطني كه مطابق شريعت و مذهب اهل بازار نباشد، مثل مذهب صوفيه و مذهبهاي ديگر كه اين مجلس گنجايش شرح آنها را ندارد باطل است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۶ *»
«موعظه سيوپنجم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام در اين است كه خدا ايجاد كرد خلق را و محتاج به خلق نبود و براي رفع حاجت خود هم خلق نكرد، زيراكه اگر خدا براي رفع حاجت خلق كرده بود، روز به روز حاجتش زيادتر ميشد و محتاج ميشد به اوضاعي و خداي محتاج، يگانه نيست.
حالا ميخواهيم ببينيم كه خدا براي چه خلق كرده است خلق را، با اينكه حكيم خلقت لغو بيفايده نميكند و فايده او براي خدا نيست و بمصداق حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما فهميديم كه فايده خلق براي خلق است نه براي خدا و مقصودش از خلقت اين است كه جودي كند بر بندگان خود. حالا كه فايده براي خلق است و خلق هم چند مرتبه دارند و خدا هم همه را به يك مرتبه قرار نداده، ميخواهيم بدانيم فايده براي كيست؟ و معلوم است مردم كه همه يك مرتبه ندارند. اگر خدا به پيغمبر علم بسيار و مقامات عظيم بدهد، به ديگران ظلم نكرده است. و اگر به تو هم همسر پيغمبر بدهد به پيغمبر ظلم كرده است و حق او ادا نشده و اين خلاف حكمت است. حالا كه خلاف حكمت نكرده و به هركس بقدر قابليتش به او ميدهد، اگر به همه همسر ميداد بايست به كافر هم مثل پيغمبر بدهد و اگر چنين كند، مردم ميگويند
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۷ *»
چرا به آن كافر و به آن مؤمن همسر دادهاي؟ لهذا ميزاني قرار داده كه هركس به آن ميزان عمل كند، آنچه خداوند عالم وعده به او كرده عطا ميفرمايد و هركس عمل نكند جايگاهش در جهنّم است. و چون مقصودش تفضّل بود، لهذا پيغمبران فرستاد تا ميزان باشند در ميان خلق و بواسطه اين ميزانها عمل كنند و جود خدا بر ايشان جاري شود و غضب خدا بر دشمنان ايشان. پس بواسطه ميزان هر عملي كه كردند همان عمل مجسّم ميشود از براي ايشان. اگر نيكوست بهشت ميشود و اگر بد است جهنّم، هر متاعي كه ميبرند متاعي ميگيرند. متاع نيك نيكي آورد و متاع بد بدي. هرچه ميدهي ميگيري، خدا ظلم نميكند. علماي شما اين مسأله را ميدانند ولكن اين يكي را نفهميدهاند كه دست و پاي معصيتكار از خدا جهنّم را طلب ميكند. مثلاً پا يكمعصيتي ميكند كه چوبخوردن اقتضاء اوست، از خدا مسألت ميكند چوب خوردن را. و نيز پا معصيتي ميكند كه مقتضي شقاقلوس است، مسألت ميكند از خدا تا به شقاقلوس گرفتار شود و همچنين هريك از جوارح او چنين مسألت ميكنند از خدا و خدا هم ميدهد اگرچه زبان گوشتي ميگويد خدايا من نميخواهم چوب بخورم و به شقاقلوس راضي نيستم ولي اين گفتن كفايت نميكند، زيراكه خدا اگر چاه داده است چشم هم داده است و به نيكيها امر فرموده است تو را و از بديها نهي فرموده و فرموده است اقتضاي اين عمل ثواب است مقابل او و اقتضاء اين عمل عقاب.
مثَلش اينكه خداوند عالم خواني گسترده كه در او همه غذاها و متاعها را چيده است ولكن طبيبي هم فرستاده است كه بگويد فلانغذا را با فلانغذا مخور و اگر خوردي به فلانمرض گرفتار خواهي شد و بواسطه ميزانها امر و نهي كرد و همين امر و نهي، دين شماست، بايد به اين عمل كنيد كه اگر نكنيد دين نداريد و حال آنكه نفع و ضرر اعمال نيك و بد از براي شماهاست نه از براي خدا. و آيا اين امري كه كرده است نفع براي شما دارد يا براي خدا؟ كه ميفرمايد چرا از هر جماعتي چند نفري بيرون نميروند تا طلب دين كنند و بترسانند قوم خود را از خدا چون بر گردند، شايد ايشان
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۸ *»
حذر كنند. و اين را هم واجب كرده است براي شما، زيراكه اگر طلب نكنيد علم را صاحب روح ايمان نميشويد و اگر نكنيد جماد خواهيد بود. باز جماد كه عبادتي دارد بقدر خود. ميخواهد شماها ترقي كنيد و سير در صفاتاللّه بكنيد و اخلاق حميده تحصيل كنيد. گذشتيم آيا خدا شما را براي خوردن و آشاميدن خلق كرده است، و اينهمه اوضاع ملك را براي تو خلق كرده است كه بخوري و بيرون كني؟ حاشا، اين نيست غرض خدا و از براي اين عمل قرار نداده است اين خانه را براي تو، كه درياها حوضهاي اوست و آهوها گلههاي گوسفند اوست و باغستانها ميوهخانههاي اوست و خورشيد و ماه و ستارهها چراغهاي اين خانه است و كوهها و دامنهها انبار هيمه و دواهاي اين خانه است و معدنها خزانههاي اين خانه است و كره نار آتش اين خانه است و كره هوا باد اين خانه است و گرمسيرها جاهاي زمستاني اين خانه است و سرحد جاهاي تابستاني اين خانه است و آسمانها سقفهاي اين خانه است و زمين صحن اين خانه است. و آب را بجهت باران اين خانه خلق كرده است و بروج را بجهت تأثير اين خانه خلق كرده است و از براي هريك از اينها چند ملك موكّل قرار داده است كه براي تو فعّال باشند و باد را امر كرده كه فراشي اين خانه كند و همه اينها را براي حيات تو خلق كرده است. حالا انشدكم باللّه اينهمه اوضاع را براي اين خلق كرده است كه شماها از اينطرف بخوريد و از آنطرف بيرون كنيد؟ حاشا، همه اينها را خدا قرار داده است براي تو بجهت اينكه حيات داشته باشي و طلب دين كني و اين را واجب كرده است بر شما كه هر يك بقدر وسعت خود طلب دين نمائيد و اگر همه مردم نتوانند بروند طلب دين نمايند و بر گردند، بايد از هر قبيله چند نفري كه باهوشند بروند به طلب دين و اگر استعدادي نداشته باشند بايد مردم آنها را اعانت كنند و زاد و راحله براي آنها ترتيب دهند و آنها را روانه كنند. لكن حالا كسي دربند دين نيست و آنقدر كه به طلب گندم ميروند به طلب دين نميروند كه اگر گندم گران شود مردم پول را از هر جا كه باشد فراهم ميآورند و ميروند پي گندم ولكن اگر دين نداشته باشند
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴۹ *»
دربند نيستند. آيا روحالايمان پستتر از گندم است؟ حاشا، آن را خدا ضامن شده است كه به همهكس برساند ولكن علم را به تحصيل قرار داده و هر كس طلب نكند دين را خدا به او نميرساند و بايد كه طلب كنند كساني كه در قوم، صاحبفهم ميباشند و برسانند به ساير ضعفا تا ايشان ايمانشان زنده باشد.
حالا كه خدا اين اوضاع را براي طلب علم قرار داده است و خداوند عالم آن علم را در ولايت شما آورده است، كوتاهي مكنيد در طلب او. اقلاً حالا كه بايست از كوچهاي به كوچهاي يا از خانهاي به خانهاي برويد بجهت طلب دين، طلب كنيد كه اگر طلب نكنيد روح ايمان را، خوردهخورده ايمان ميكاهد تا ميميرد و همينكه مرد نجس ميشود و گند ميكند و مؤمنين را اذيت ميكند. و اگر اختلافي در دين نباشد پس از هريك علماء كه بخواهي بگير، و اگر اختلاف باشد بگرديد و حق را از باطل تميز بدهيد و دين خود را از او بگيريد.
بهرحال، آنچه ميگوئيم همان قول علماست بدون تغيير و تبديل و نميگوئيم غير از آنچه علما گفتهاند، بلكه اگر كسي خلاف قول علما بگويد فاسق خواهد بود و كتب علما نزد ماست هيچيك ننوشتهاند كه نديده و نفهميده كسي را تكفير كنيد و قبل از اينها اينطور بنا نبوده است. بلكه اگر كسي شهادت بدهد نزد كسي از عمل كسي، بايد اهل خبره باشد. مثلاً در عمل زرگري، زرگر شهادت بايد بدهد و در عمل نجّاري، نجّار. و همچنين بجهت عالِم، عالِم بايد شهادت بدهد كه خود آن علم را داشته باشد تا اهل خبره باشد نه كسي كه نفهمد از آن علم چيزي را. وانگهي چند لوطي و نافهم شهادت بدهند كه عالمي چنين و چنان ميگويد و اعتقادش فلان و مذهبش فلان است، آخر چرا بايد نفهميده قبول كند عالم؟ وانگهي از الواط! غرض، بگرديد حق را پيدا كنيد و از او اخذ كنيد علم را و اگر بخواهيد بشناسيد حق را و باطل را رجوع كنيد در «هداية الطالبين» و بعد از آنكه شناختيد واجب است براي شما كه اخذ علم كنيد از او.
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۰ *»
بهرحال، مقصود ما از كلمات اين هفته و هفتههاي سابق اين است كه علماي سابق نهايت كاري كه كردند جسد را درست كردند و روح او را بايد از شيخ گرفت و نزد كسي ديگر نيست. و اين را بدانيد كه در هر عصري بايد دوازدهنفر باشند و به روايتي سيتا باشند و ميگردند به اطراف عالم و هرجا قابلي ميبينند هدايت ميكنند او را، چنانچه در هر عصري بودند در سابق و در حديثي ديگر كه در عوالم است بايد هفتاد نفر باشند و پنهان بودند هر وقت كه بودند بجهت اينكه ظلمت عالم را فرا گرفته بود. گمان نكنيد كه هميشه مسلمانان ظاهر بودند بلكه هميشه از دست كفّار پنهان بودند مگر از ايام شاهعباس قدري مسلمانان پيدا شدند و خوردهخورده علما بالا آمدند و اسلام شيوعي گرفت ميان مردم و خوردهخورده شريعت را رواج دادند تا اينكه بدن ايمان را درست كردند. و چون اين عصر بدن ايمان را درست كرده بودند، ملك را مصلحت ديدند و يكي از آن هفتادنفر مثل شيخمرحوم اوحد اعلياللّهمقامه را ظاهر كردند و آن بزرگوار روح ايمان را در عالم آورد و كسي او را نشناخت مگر قليلي و وصف او را كسي نتوانست بگويد. اما اگر ماندم در اين ولايت وصف او را خواهم گفت و آنوقت كه آمد قدرش را شما نميدانستيد و منتفع نشديد از او، بيشتر هم عربي سخن ميگفتند با مردم و مجمل هم ميگفتند و كسي نفهميد علم او را مگر حاج سيّدكاظم و آن هم گاهي درس ميگفتند و گاهي نميگفتند، گاهي عربي ميگفتند و گاهي عجمي و از آن هم كسي منتفع نشد مگر كمي، و بيش از چند نفري نفهميدند اگرچه بقدر خودش بهره برد هر كس. ولكن بطوري كه الآن نشر فضيلت ميشود آنوقت نميشد و طوري كه الآن در اين ولايت نشر فضيلت ميشود در تمام صفحه ايران بلكه در ربع مسكون نميشود و آنچه من ميگويم تفصيل مجملات كلام شيخمرحوم و سيّدمرحوم است و اگر كسي از كلام سيّد ترقي نكرد، از اين شرح كلام آن بزرگوار ترقي ميكند و نضج ميگيرد اگرچه علم او را نفهميدند ولكن همه علما تصديق او كردند و از او علم اخذ كردند و او را مقدّم بر خود داشتند و اعلم از خود ميدانستند مگر كمي از نافهمهاي آن
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۱ *»
عصر.
غرض، شرح كردهام كلام شيخ را در فضائل ائمه سلاماللّهعليهم در رؤس منابر و در مجلسها و محفلها و نوشتهام در كتابها و باز هم مينويسم و ميگويم تا مردم يقين كنند كه اين همان علم شيخ است لاغير كه شرح مينمايم. و برهانش اينكه نرسيد علم شيخ مگر به سيّدمرحوم چنانكه فرمود «سيّدكاظم يفهم و غيره لايفهم». پس سپرد علم خود را به سيّدمرحوم و از سيّدمرحوم رسيد به ما مشافهةً چنانكه تعليقهاي كه سيّدمرحوم نوشتهاند براي من دارم.
بهرحال هركس گوش داد ميفهمد كه اين همان علم است لاغير و ميداند كه كلام علماء بهم ربط دارد و ميداند كه سخنهاي هفته گذشته و اين هفته يكي است. اينكه گفتيم علماي سابق كاري كه كردند بدن ايمان را درست كردند و شيخ آمدند كه روح در بدن ايمان كنند تا ايمان تامّ و تمام شود و نور آنها بقدر خودشان بيشتر نبود ولكن نور شيخ بقدر جميع مردم بود، مثَلش اينكه آنها اگر نان و پلو هم داشتند بقدر خودشان داشتند و شيخ آنقدر داشتند كه به همه مردم دادند و اگر آنها يك علم فقه را تصحيح كردند يا نكردند، شيخ جميع علوم را تصحيح كرد و همه علوم را از قرآن استخراج كرد و جواب داد. و چنانكه علم سيّد را كسي نميتوانست وا زند از اينجهت كه علم شيخ بود، علم شاگردها و مقلدين سيّد را هم نميتوانيد وا زنيد، همان علم است لاغير. اگر او را قبول داريد پس من هم همان را ميگويم، از من قبول كنيد و چنانكه همه علماء او را تصديق كردند مرا هم بايست تصديق كنند. اگر علم او را ميخواهند كه اينجا است و اگر ميخواهند ايراد بگيرند كه اينجا جاي ايراد نيست. آيا ميفهميد علم شيخ را كه ميگوئيد اين نيست؟ ميتوانيد يك عبارت او را معني كنيد؟ حاشا،
اين عجبتر كه دزد و اين خانه | وين عجبتر كه دزد و ويرانه |
باشعور باشيد و حق را از باطل تميز بدهيد، حق را علاماتي است كه قبل از اين عرض
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۲ *»
كردهام و باطل را علاماتي. نه هر كس بگويد من حقم راست ميگويد. «آهِ صاحبدرد را باشد اثر» آنكه داد ميزند كه اي واي! بگذاريد مرافعه را به من، اين پلو ميخواهد و رياست ميخواهد به اين لباس بيرون آمده است تا مشتري براي خود پيدا كند و آخر هم خدا رسوا خواهد كرد و عمل او را بر مردم ظاهر ميكند. بد نگفته است:
ثوب الرياء يشفّ عمّاتحته | و ان التحفت به فانّك عاري |
لباس ريا ديده ميشود آنچه در زير اوست اگرچه لحاف بپوشد، ميشناسانند علما ايشان را به مردم تا گول نخورند.
خورده بينانند در عالم بسي | واقفند بر كار و بار هركسي |
شما هم ببينيد هركس طلب هرچه كرد همان را ميخواهد لكن چون در آخرالزمان اختلاف شده است، بايد شماها تميز بدهيد و بشناسيد حق را از باطل و ببينيد كه طريقه علما را در دست دارد و كه بدعت در دين گذارده و كه دين آباء و اجداد دارد، كه بر نواميس خود باقي است؟ عبث عبث بمحض قول جاهلان افترا بر ما مبنديد و غيبت علما منمائيد اگرچه درد دل من از جهّال است كه بحث ميكنند و هرگاه جواب بخواهم بگويم نه حديثي ميدانند كه به حديث ثابت كنم بر ايشان و نه از قرآن چيزي ميدانند و نه عقل كاملي دارند كه به عقل بفهمند چيزي را و نه چشمي دارند كه از آفاق و انفس نشانشان بدهم و نه انصاف دارند كه تصديق كنند. ولكن تقصير ملاّهاي ايشان است و از جهالت ايشان است و از غرض و مرضي است كه در دلهاي ايشان است كه به شهادت چندنفر جاهل افتراها بر ما ميبندند و اگر دهنفر عالم هم شهادت به حق من بدهند، آنها را متّهم ميكنند و ميگويند اينها هم شيخياند و شيخي اعتباري ندارد و عوام هم كه چنين ميبينند چه بكنند؟ هرگاه به او بگوئي اگر از آيه قرآن براي تو دليل بياورم قبول خواهي كرد، ميگويد اگر فلانآقا قبول كرد من هم ميكنم. ميگوئي اگر از حديث براي تو دليل بياورم چه ميكني؟ ميگويد اگر فلانآقا قبول كرد من هم ميكنم. اگر بگويم دليلي از آفاق و انفس و عقل براي تو بياورم چه ميكني؟ ميگويد اگر فلانآقا قبول كرد
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۳ *»
من هم ميكنم. انشدكم باللّه اين ميشود؟ من چگونه به او برسانم؟ و اگر هم بخواهد تصديق كند، ميگويد ملاّيَم كن كه خرم رفت. و اينها را به حق من آن ملاّها ميكنند كه ياد ايشان ميدهند مزخرفاتي چند را، اينها هم ميگيرند و حجت ميكنند و بحث ميكنند. چنانكه شخص بنّائي را چند مسأله ياد داده بودند و فرستادند روز عيد با من بحث كند و هرچه به او گفتم انكار كرد. از قرآن ميخواندم قبول نميكرد و حديث ميخواندم و دليل از آفاق و انفس ميآوردم ميگفت اگر فلانآقا قبول كرد من هم ميكنم. هرچه به او ميگفتم ميگفت نميفهمم و مرا او اذيت كرد. وانگهي اصل را گذاردهاند و در فروع بحث ميكنند و اگر از اختلاف فروع بحثي دارند همه مردم ميدانند كه فقها با هم مختلفند. حتي سيّدمرحوم باب علم شيخمرحوم بود و معهذا در مسائل فروع اختلاف بود مابين ايشان، و همچنين سيّدمرحوم مرا تصديق كرد و اذن به من داد، پس با اينكه اذن دادند و تصديق مرا كردند، هرگاه در فروع مختلف باشيم چه عيب دارد؟ بلي، در اصول بايد متفق باشيم، بلكه همه علماء بايد متّفق باشند ولي در فروع، همه علماء مختلف بودند چنانچه علاّمه در يكمسأله هفتمرتبه برگشت و در پنجكتاب، پنجقول گفته است بخصوص مسأله سركه و آب. و همچنين علما در فروع اختلاف كردهاند و عيبي هم ندارد و به سبب اين اختلاف هيچيك كافر نيستند. اگر ميبايست كافر باشند نعوذباللّه حاج محمدابراهيم و حاج سيد محمدباقر اختلاف كردند در بسياري از مسائل و بايست كافر باشند.
و حكمت اختلاف اين است كه پس از پيغمبر حضرتامير مأمور به صبر بود و به صبر سلوك ميكرد، حتي اينكه به ابابكر اقتدا ميكرد. پس آنچه ابابكر ميدانست از مسائل كه از پيغمبر شنيده بود جواب ميداد و هرچه نشنيده بود از پيش خود ميگفت. و همچنين هريك از ائمه در عصر خود چنين سلوك ميكردند كه هرچه اذيت ميكشيدند صبر ميكردند و بسا ائمه به خلفا جُعلتُ فداك ميگفتند و گاهي ائمه در مجالسي كه نشسته بودند از جمله علماي شافعي و مالكي و حنبلي و اشعري و انواع
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۴ *»
فرق مختلفه در آن مجالس مسأله ميپرسيدند و بطور خود ايشان جواب ميدادند و مردم مينوشتند اين مسائل را و بسا يكمسأله را چندجواب ميدادند بحسب اعتقادات مردم. و غير از اين هم اگر ميگفتند همه دوستان را ميكشتند. و همچنين گاهي شيعيان سؤالي ميكردند و حضرت نظر ميكردند، اگر زبانشان بند و باري نداشت بطور تقيه جواب ايشان را ميدادند و مينوشتند. يا از جهت حفظ جان شيعيان مسائل را به ايشان نميگفتند كه مبادا جايي بروز كند. و مينوشتند احاديث را هر طور كه شنيده بودند و اين احاديث به مردم رسيد و نتوانستند تميز احاديث را بدهند و روايت كردند و نوشتند تا اينكه اين احاديث به ماها رسيد. هركسي چيزي تتبع كرد از اين احاديث مختلفه و به آن حكم كرد و گفت اينكه من فهميدهام صحيح است و هرچه را كه من روايت نميكنم تقيه بوده است آن. پس اين اختلاف از آن روز از سلوك ائمه مانده است. و اما آن روز چارهاي غير از اين نبود، حتي تقيه چنان شدتي داشت كه حضرت امامرضا در مجلس مأمون روزه ماه مبارك رمضان داشت، چون غذائي براي مأمون آوردند، حضرت خوردند و نفرمودند من روزه دارم؛ و همچنين در هر عصري چنان سلوك ميكردند.
حالا كه فهميديد كه اين اختلاف از آنروز است، ظلم به هم مكنيد، هر كس هر چه فهميد عمل ميكند. اگر مردم خواستند تقليد كنند، هركه را ثقه دانستند تقليد ميكنند. چرا عوام را سر به جان من ميدهيد كه بايد اول علم و فقه را به ايشان بياموزم و بعد مسأله ايشان را جواب بگويم؟ خود هرچه ميخواهيد بپرسيد و بنويسيد تا جواب بگويم. اگرچه علماي شما از مشرق تا مغرب بيايند و آنچه بخواهند سؤال كنند، بحول اللّه و قوّته از سؤال عاجز نخواهم ماند و جواب همه را خواهم داد.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۵ *»
«موعظه سيوششم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
ديشب كلام ما در ذكر خلقت و فايده خلقت بود و گفتيم كه خدا شماها را بيفايده خلق نكرده و فايده از براي خدا هم نيست، از براي خود شماست و فايده اين نميرسد به شما مگر به عملكردن به شريعت پيغمبر؛ و هرگاه عمل كرديد به اوامر و نواهي او، فايده خواهد رسيد به شما.
حالا از جمله اوامر آن بزرگوار امري است كه در اين آيه شريفه است كه ميفرمايد چرا از هر جماعتي چند نفري بيرون نميروند به طلب دين كه چون برگردند بترسانند قوم خود را از طلب دين نكردن، شايد ايشان هم حذر كنند و طلب دين نمايند.
حالا ميخواهيم ببينيم دين چيست، نظر كرديم به كلام خدا ديديم فرموده است انّ الدين عند اللّه الاسلام و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلنيقبل منه. خواستيم ببينيم اسلام چيست، رجوع كرديم به امام خود ديديم در جواب سائلي كه عرض كرد چرا مكه چهار گوشه دارد؟ فرمودند بجهت اينكه ضراح چهار گوشه دارد. باز عرض كرد چرا ضراح چهار گوشه دارد؟ فرمودند بجهت اينكه عرش چهار گوشه دارد. باز عرض كرد چرا عرش چهار گوشه دارد؟ فرمودند بجهت اينكه مبناي اسلام بر چهار كلمه است
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۶ *»
سبحاناللّه و الحمدللّه و لااله الاّاللّه و اللّهاكبر. و سبحاناللّه مقام توحيد است و قدري از مقام توحيد را عرض كرديم. و الحمدللّه مقام نبوت است و فيالجمله از مقام نبوت هم براي شما تفسيري عرض كردم. و لااله الاّاللّه مقام ولايت است و مقام معرفت ائمه است سلاماللّهعليهم و تفسيري از براي لااله الاّاللّه عرض كردم. و اما اللّهاكبر مقام معرفت شيعيان است و مقام دوستي دوستان و دشمني دشمنان است. و سبحاناللّه ركن اول است و الحمدللّه ركن دويم است و لااله الاّاللّه ركن سيوم است و اللّهاكبر ركن چهارم است.
حالا كه دانستيد امر ايشان به اسلام است و اصل اسلام اين چهاركلمه است. بايد بدانيد كه فايده اسلام چيست؛ و چون گلوها تنگ است مقدمهاي اول ميگويم تا مطلب در خور حوصله شما بشود.
شكي نيست و واضح است بر شماها كه خدا غيب مطلق است بطوري كه هيچ نبي مرسلي و نه ملك مقرّبي و نه مؤمن ممتحني ذات خدا را درك نميتوانند بكنند و آنچه قبل گفتهاند بلكه آنچه پيغمبر فرموده است و آنچه اولياء و انبياء فرمودهاند و آنچه علماء گفتهاند و آنچه من گفتهام و آنچه بعد از اين ميگويم، چيزي از ذات خدا نشنيدهايد و كسي از ذات خدا چيزي نگفته است و نخواهد گفت و اين ممتنع است، نخواهد شد. ميخواهيد بگويم كه هيچ ذات پيغمبر و ائمه را هم نميتوانند بشناسند تا اينكه نگويند ما غلو كردهايم و نگويند ما علي را خدا ميدانيم. حضرتامير فرمودند انا عبد من عبيد محمّد من بندهاي هستم از بندگان محمّد و خداوند عالم پيغمبر را وصف فرموده به اينكه فرموده عبده و رسوله و معهذا حضرتامير ميفرمايند انا الذي لايقع علي اسم و لا رسم و ضمير انا راجع به نفس آن بزرگوار است و ظاهر آن بزرگوار امامت است چنانكه ميفرمايد ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك پس هرگاه امام را كسي نتواند وصف كند و ذات او را كسي نتواند بشناسد، چگونه به ذات خدا ميتوان پي برد؟ و حال آنكه امام شما برتر است از جميع مدارك شما، چنانكه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۷ *»
ميخوانيد در زيارت جامعه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراك مقامه طامع و ميخوانيد لاانكر قدركم زيراكه انكار ائمه انكار قدرت خداست. و ببينيد كه انبياء به اينهمه بلاها گرفتار شدند بجهت اينكه اندك آرزوي مرتبهاي از شبه مراتب ائمه را كردند و به اين ترك اولائي كه از ايشان سر زد، هريك به بليهاي گرفتار شدند.
باري، انشاءاللّه فهميديد كه از ذات خدا ابداً حرفي زده نشده است و نخواهد شد. بلي از صفاتي كه خدا آفريده است آنچه گفته شده و بشود، از آن صفات بالاتر نيست و خدا از صفات مبرّاست. بد نگفته:
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم | و ز هرچه گفتهايم و شنيديم و خواندهايم |
و صفاتي كه خدا خلق كرده است براي مردم كه خدا را به آن صفات بشناسند، انوار حجاب جلال است و انوار حجاب عظمت است و انوار حجاب كبرياء.
حالا اين مطلب را بگذاريد و به تمام گوش و هوش متوجه كلام شويد. شكي نيست كه هرچه به خدا نزديكتر است الطف است و هرچه دورتر است اكثف. مثلاً خاك، ابعد است و كثيفتر از آب است و آب نزديكتر است و همچنين هوا الطف از آب است و نار الطف از هواست و آسمان اول الطف از نار است و آسمان دويم الطف از آسمان اول است و همچنين است تا آسمان هفتم و كرسي الطف از آسمان هفتم است و عرش الطف از كرسي است و جسم كل الطف از عرش است و مثال كل الطف از جسم كل است و ماده كل الطف از مثال كل است و طبيعت كل الطف از ماده كل است و نفس كل الطف از طبيعت كل است و عقل كل الطف از نفس كل است و فؤاد الطف از عقل كل است. و عالم دويم الطف از عالم اول است و عالم سيوم الطف از عالم دويم است و همچنين تا هزار هزار عالم. و بدن ائمه الطف از هزار هزار عالم است و روح ائمه الطف از بدن ايشان است و ذات پيغمبر الطف از ائمه است و پيغمبر اول ماخلقاللّه و اشرف ماخلقاللّه است و الطف ماخلقاللّه است و بديهي است كه خلايق متدرّجند و بندگان
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۸ *»
هر يك كه رو به پيغمبر ميروند لطيفتر ميشوند و از اينطرف هرچه از پيغمبر دورتر ميشوند كثيفتر ميشوند. و هرگاه كسي بخواهد كه در اين عالم تميز بدهد لطيف را از كثيف، از تقوي تميز بدهد و اين علامتِ الطف و اكرم است بدليل قوله تعالي انّ اكرمكم عنداللّه اتقيكم و ايشان به آثار الهي مميّزند از غير و لازم است بودن ايشان در عالم. اگر نبودند در عالم هرآينه عالم از هم ميپاشيد و عالم برپا نبود و به سبب ايشان رزق به اهل عالم ميدهد و به بركت ايشان از بعضي ميگذرد خدا. بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسماللّه و همچنين ميفرمايد بواسطه نماز گزاران، نماز ديگران را قبول ميكند و به بركت عبادتكنندگان، از معصيتكاران ميگذرد. بهرحال، بايد ايشان باشند در عالم و واجب است اطاعت ايشان و چنان نزديك شدهاند به خدا و لطيف شدهاند كه غيرنما شدهاند و سر تا پا نماينده پيغمبر شدهاند. پس حالا كه لطيف شدهاند و آئينه تمامنماي پيغمبر شدهاند، قول ايشان قول پيغمبر است و فعل ايشان فعل پيغمبر است و رؤيت ايشان رؤيت پيغمبر است. هركس ايشان را ديد پيغمبر را ديده است و نيست ديدني براي پيغمبر جز اين ديدن؛ والاّ ديدن ذات پيغمبر محال و ممتنع است. چگونه ديده ميشود و حالآنكه خدا هوا را از نور نار آفريده و نار را از نور آسمان اول آفريد و آسمان اول را از نور آسمان دويم آفريده و همچنين تا آسمان سيوم و چهارم و پنجم و ششم و هفتم را از نور كرسي آفريده و كرسي را از نور عرش آفريده و عرش را از نور جسد ائمه آفريده. و تو هوا را نميبيني چگونه ذات پيغمبر را ميبيني؟ و چگونه او را ميخواهي بشناسي؟ آيا همين جسد پيغمبر را كه در اين عالم آمد و تو ديدي و باز رفت گمان ميكني همين بود پيغمبر؟ هيهات؛
جاهلا اين نور علّييني است | نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
خدا خلق كرده است ايشان را هزار هزار سال قبل از خلقت آدم و در حديثي ديگر صد هزار دهر پيش از عالم و آدم خلق شدند و حضرت پيغمبر فرمود خلق شدم من از
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵۹ *»
نور پروردگار خود مثل نور چراغ از چراغ، و حضرتامير فرمود انا من محمّد كالضوء من الضوء و خدا بود و هيچ نبود. خلق كرد پيغمبر را در حجاب جلال و هشتادهزار سال در حجاب جلال بود و بعد خدا حضرتامير را در حجاب عظمت خلق كرد و با پيغمبر در حجاب عظمت با هم بودند و ائمه را از نور حضرتامير خلق كرد. پس از هزار هزار دهر خداوند عرش را از نور جسد ائمه خلق كرد و كرسي را از نور عرش آفريد و افلاك را از نور كرسي آفريد و نار را از نور آسمان اول آفريد و هوا را از نور نار آفريد و آب را از نور هوا آفريد و خاك را از نور آب آفريد. پس خدا پيغمبر را قبل از كل مخلوقات خلق كرد و هزارهزار عالم را از نور بدن او خلق كرد. و تو در آخري آن عالمهائي و باوجودي كه در همين عالم آخري كه اعراض است تو هواي اين عالم را نميبيني و بجز خاك چيزي نميبيني. و خدا عالم دويم را هفتادمرتبه از اين عالم الطف آفريده و عالم سيوم را از عالم دويم هفتادمرتبه لطيفتر آفريده و همچنين هر عالمي نزد عالي خود چنين است.
حالا معجزه براي پيغمبر قرار ميدهند و ميگويند به سنگ گفت سخن بگو، گفت؛ و به خورشيد امر فرمود، سلام كرد بر حضرتامير. و همچنين اين معجزهها كه نزد مردم مشهور است و از آن معجزات و فضائلي كه پيغمبر روي منبر ميفرمود مردم قبول نميكنند و وحشت ميكنند از اينها. مردم دورند از پيغمبر و كثيفند، اگر كسي لطيف باشد ميبيند كه اينها مقامي نيست براي پيغمبر و هركس به او نزديكتر است آن بهتر ميشناسد او را همچنانكه فضّه نزديكتر بود به حضرتامير از قنبر، چون قنبر آمد در درخانه حضرتامير و از فضّه پرسيد كجاست آقاي من؟ فضّه گفت رفته است در بروج تا قسمت نمايد رزق جميع جن و انس را. قنبر اين را كه شنيد وحشت كرد گفت چه ميگوئي؟ من به مولاي خود عرض ميكنم كلامي را كه گفتي. تا اينكه رسيد به خدمت مولاي خود حضرتامير و عرض كرد فداي تو شوم فضّه چنين سخني در باره تو گفت، آيا چنين است؟ حضرت فرمودند ميخواهي تماشا كني آنرا كه خدا به آقاي
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۰ *»
تو كرامت فرموده؟ عرض كرد بلي فداي تو شوم. پس حضرت دست مبارك خود را بر چشمهاي قنبر ماليدند، قنبر ديد كه تمام افلاك و بروج و زمينها در كف دست حضرت مثل يك گوئي است.
پس هركس نزديكتر است از مقامات او چيزي ميداند والاّ فلا. خداوند عالم گرفت بقدر يك سوراخ سوزني از نور ائمه و تمام هزار هزار عالم را خلق كرد و بقدر يكسوراخ سوزني از نور كروبيين كه قومي هستند از شيعيان در طرف يمين عرش تابيد به قوم موسي و هفتاد نفر مردند و طور سهپارچه شد. يكپارچه آن غبار شد و به زمين متصل شد و يكپارچه او هباء شد و داخل هوا شد و يكپارچه او داخل دريا شد.
حالا اين مراتب را چگونه ميتوان درك كرد؟ و چارهاي نيست مگر اينكه تعبير بياوريم از صفات ائمه به الفاظ و امثالي چند والاّ لطافت او را كه ميتواند ادراك كند؟ حالا كه احدي نميتواند درك مقامي از مقامات ايشان بكند بايست همينقدر مجملاً بدانيد كه اين بزرگواران الطف از جميع خلقند و احدي سبقت نميگيرد بر ايشان از سابقين و ملحق نميشود به ايشان هيچ ملحقشوندهاي و طمع ادراك مقام ايشان نميكند هيچ طمعكنندهاي. و عرض كردهام مجملاً كه ائمه صفات خدايند و صفات خدا برتر است از ادراك انبياء. پس اناسي چگونه ميتوانند صفتي كه برتر است از ادراك انبياء ادراك كنند و به آن صفت خدا را بشناسند؟ چگونه از آن صفت به خدا ميتوانند برسند و خدا را از اين صفت بشناسند؟ حالا كه اين صفت را نميتوانيم بشناسيم، چطور خدا را به پيغمبر بشناسيم؟ و حال آنكه واجب است شناختن خدا؛ و نه ميتوان خدا را شناخت نه پيغمبر را و نه ائمه را، پس تكليف ما چيست؟ چطور ميتوان شناخت خدا را؟ مسأله شريفي است اينجا، كه پيغمبر۹ اول ماخلق اللّه است و حضرتامير دويم ماخلق اللّه و اقرب از جميع خلق به خدا پيغمبر است و اقرب از جميع خلق به پيغمبر، حضرت امير۷ است. پس مقام حضرتپيغمبر مقام باطن باطن است و حضرتامير مقام باطن. اين است كه پيغمبر فرمود يا علي نشناخت
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۱ *»
خدا را كسي غير از تو و من و نشناخت كسي مرا غير از خدا و تو و نشناخت تو را كسي مگر خدا و من. و مردم كه اهل ظاهرند نميتوانند پي ببرند به ائمه و پيغمبر؛ و با اينكه حاصل خلقت شما معرفت است و خدا شما را براي معرفت خلق كرده چه ميكنيد؟ و ميفرمايد كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكياعرف من گنج پنهاني بودم پس دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق كردم خلق را تا اينكه شناخته شوم. پس شناختن خدا ممكن نيست مگر بطوري كه عرض ميكنم اين است كه خداوند عالم ائمه را چنان لطيف قرار داده كه به هرچه بخواهند، جلوه كنند. چنانچه جبرئيل به صورت دحيه كلبي ظاهر ميشد. و امام پُر كردهاند جميع موجودات را به نور خود و ممثّل شده است نور آن بزرگوار در تمام آئينههاي قوابل موجودات چنانكه جن ممثّل شدند و در ميان مردم اكل و شرب ميكردند و به لباس انسان در آمدند كقوله تعالي ولو جعلناه ملكاً لجعلناه رجلاً و للبسنا عليهم مايلبسون ايشان به لباس اين مردم در آمدند تا مناسبت با ايشان بهم برسانند و برسانند به ايشان آنچه بايست برسانند والاّ مقام پيغمبران اين نبود كه اينجا ظاهر شد. معجزه پيغمبر معراجرفتن نبود، بلكه آمدن اينجا و بودن در ميان مردم معجزه او بود. انشدكم باللّه ببينيد كه مردم قائل به معراج جسماني نيستند و ميگويند چطور با اين جسم كثيف از آسمانهاي لطيف بالا ميروند؟ و حال اينكه جن از ديوارها نفوذ ميكند كه از نور ملائكه خلق شده و ملائكه از نور انسان، و انسان از نور انبياء و انبياء از نور ائمه. پس بنابراين پيغمبر كه منير كل است الطف از آسمانهاست و از آسمانها نفوذ كرد. چرا ميگويند آسمانها را پاره كرد و رفت به معراج؟ از آنجا بود پيغمبر و آمد در ميان مردم. نميبيني فرمودند انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد فمن كان يرجو لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً حالا هزار هزار جلوه از براي خود قرار دادهاند و اين است كه از براي حضرتامير ظاهري است و باطني، و ظاهر او امامت است و باطن او غيبي است كه ادراك نميشود چنانكه فرمود ظاهري امامة و وصاية و باطني غيب ممتنع لايدرك. بد نگفته:
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۲ *»
خود بن و بنگاه من در نيستي است | يك سواره نقش من پيش ستي است |
پس در هر عصري جلوهاي دارد آن بزرگوار كه حجت است بر اهل آن زمان و ميزان است كه هركس به آن ميزان عمل كرد صاحب معرفت ميشود و فايده خلقت خود را ميفهمد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۳ *»
«موعظه سيوهفتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
اصل كلام در تفسير اللّهاكبر است و آن ركن رابع است و مقام دوستي دوستان و دشمني دشمنان است و اين مقام رداءاللّه است چنانكه فرموده است الكبرياء ردائي و اين مقام ظاهر صفات خدائي است. و اما عظمت، مقام صفات باطن است. و جلال، مقام باطن باطن صفات اللّه است. خداوند عالم خلق كرد هزار هزار عالم را از نور جلال خود و نور عظمت خود و نور كبرياء خود. پس همه روي هم رفته سهمرتبه است: مرتبه جبروتي و مرتبه ملكوتي و مرتبه مُلكي. و نور جلال او را بجز اهل جبروت كسي ديگر نشناخت، و نور عظمت او را جز اهل ملكوت كسي نشناخت، و نور كبرياء او را اهل ملك ادراك ميكنند و اهل ملك مدركي بجز معرفت نور كبرياء ندارند. پس نور جلال خود را در عالم جبروت جلوه داد و نور عظمت خود را در عالم ملكوت جلوه داد و نور كبرياء خود را در عالم ملك جلوه داد. پس هر كس در عالم جبروت نور جلال را شناخت، خدا را شناخته و هركس در عالم ملكوت نور عظمت را شناخت خدا را شناخته و هركس در عالم ملك نور كبرياء را شناخت خدا را شناخته. و نيست شناختني براي خدا مر اهل جبروت را مگر شناختن نور جلال او و نه براي اهل ملكوت مگر
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۴ *»
شناختن نور عظمت و نه براي اهل ملك مگر شناختن نور كبرياء او. و چون واجب بود بر خلق كه بشناسند خدا را و غرض خدا هم از اين خلقت معرفت بود و كسي به مقام خدا نميرسد كه او را بشناسد و خدا هم از ربوبيت خود تنزّل نميكند كه به مقام عبوديت برسد تا مردم او را بشناسند و با اينكه شناختن ذات خدا هم ممكن نيست، لهذا بايست خود خود را بشناساند به مردم و شناختن مردم به كار خدا نميخورد. بنابراين خدا شناسانيد خود را در عالم جبروت به نور جلال خود و در عالم ملكوت به نور عظمت خود و در عالم ملك به نور كبرياء خود. و هركس اين انوار را شناخت حقيقةً خدا را شناخته و به غرض خدا عمل كرده و هركس اين انوار را نشناخت، خدا را نشناخته و خلاف غرض خدا كرده. و عالم جبروت عالم عقل است و عالم ملكوت عالم نفس است و عالم ملك عالم جسم است. و چون جبروت، بزرگي باطن باطن است پس ادراك نميشود مگر به مدرك عقل. و همچنين عظمت، بزرگي باطن است پس در نميآيد مگر به مدرك نفس. و كبرياء، عالم ظاهر است و بزرگي ظاهر است پس مدرك او در عالم جسم است و به مدارك جسماني بزرگي بدن ادراك ميشود لاغير و بزرگي بدن را كبرياء ميگويند، و بزرگي باطن را عظمت و بزرگي باطن باطن را جلال. پس اهل جسم، نور عظمت را ادراك نميكنند و اهل نفس، نور جلال را.
اما اين را بدانيد كه شناختن غير از دانستن است و خدا به شناختن امر فرموده است نه به دانستن. پس دانستن وجود نور جلال و نور عظمت و نور كبرياء كفايت نميكند؛ بلكه بايد شناخت اين انوار را و هركس شناخت حقيقةً خدا را شناخته. اما هركس نشناخت خدا را نشناخته بجهت اينكه شناختن زيد به لباس است و تميز او به لباس، يعني به ظاهر. پس خدا هم شناخته نميشود مگر به ظاهر و به لباس؛ و لباس سه مرتبه دارد: يكي لباسي است كه زير همه لباسها پوشيده ميشود، و يكي لباسي است كه روي همه لباسها پوشيده ميشود مثل رداء، و لباسي است كه ميان ايندو پوشيده ميشود و آن اين لباسهاي متوسط است. پس جلال خدا ازار اللّه است، و
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۵ *»
كبرياء خدا رداء اللّه است. و جلال، بزرگي باطن باطن خداست و عظمت بزرگي باطن خدا و كبرياء بزرگي بدن خدا.
حالا چون شماها از اين عالم جماديد، از رداء اللّه بالاتر را ادراك نميكنيد لهذا چنين گمان ميكنيد كه پيغمبر همين بود كه در اين عالم آمد و حالآنكه آنچه در اين عالم آمد و بروز كرد، كبرياء خدا بود. و عظمت خدا در عالم باطن جلوه ميكند و در عالم نفس. پس هركس از اهل نفس است پيغمبر را از باطن ميداند و او را غير از اين ظاهر ميداند و ميداند كه اين غير از پيغمبر است. مراد ما از تفسير اين آيه شريفه آن است كه خداوند عالم عذر خواسته است از مؤمنين قبل از اين آيه كه ميفرمايد و ماكان المؤمنون لينفروا كافّة ميفرمايد همه مؤمنان نميتوانند از بلاد خود و يا محله خود و يا خانه خود بيرون روند و به طلب دين سير كنند. زيراكه يكي زمينگير است، يكي پير است و يكي ناتوان و يكي صحّت بدن ندارد، و يكي نيكويي فهم ندارد و امثال اينها. پس چرا از هر جماعتي چند نفري بيرون نميروند تا طلب دين كنند و بترسانند قوم خود را چون بر گردند بسوي ايشان، شايد ايشان حذر كنند از بُعد از خدا و سير كنند بسوي قرب خدا. و در اينجا چهارسفر حاصل ميشود: سفر اول از نهايت بُعد است تا به قرب خدا و از عبادات حاصل ميشود اين، و سفر دويم سيركردن در صفات خدائي است و فهم در آنها، و سفر سيوم برگشتن از نهايت قرب اوست به خدا بسوي بُعد، و سفر چهارم سيركردن در ميان مردم است و امركردن به معروف و نهيكردن از منكر. حالا هرگاه كسي اين چهار سفر را كرد، بايد جميع مردم نزد او از او علم بگيرند و اين واجب است بر جميع مردم و مأمورند تمام خلق به اين.
مقدمه از براي فهم اين مطلب اين است كه تمام قرآن فرمان خداست بر بندگان و فرمان عظيم خداست از جانب خدا. نميبينيد هرگاه پادشاهي فرماني بفرستد به ولايتي، حاملي با او ميفرستد. اگر فرمان حقير است حامل آن نيز حقير است و اگر عظيم، حامل او عظيم. و هرچه فرمان اعظم است، حامل آن عظيمالشأن است. پس
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۶ *»
خدا فرمان عظيمي فرستاد بر بندگان و حامل او را خاتمالنبيّين قرار داد. از پيغمبر اعظم و اشرفي نيست، از قرآن هم فرماني عظيمتر بر بندگان نيامده. اينكه فرمان خداست و اين حامل آن. حالا هرگاه كسي موحّد باشد بايد بداند در فرمان چيست و حامل آن كيست؟ پس تصديق نمايد فرمان او را و تسليم كند حاملان او را. اگر انكار فرمان كند ياغي خدا باشد و چنانكه سلطان زمان بر ياغيان رعيت سپاه عظيم ميفرستد و ريشه اينها را ميكَند، عمّاقريب است كه خدا نازل كند سپاه بسيار از ملخ و قحطي و طاعون و سرباز و ظلمه و انواع اوجاع و امراض بر ايشان. پس اين قرآن فرماني است از خدا بر اهل هزار هزار عالم و در همه عوالم خاتمالنبيين خواند به لسان ايشان براي ايشان. در اين عالم هم به لسان شما قرآن را آورد و خواند از براي شما جميع فقراتي كه در آن فرمان از براي شماها بود و اين آيه شريفه يكفقره از آن فرمان است كه من از براي شما ميخوانم و انشاءاللّه نباشيد ياغي خدا كه بر شما اين بلاها نازل شود چنانكه بر قوم عاد نازل شد و بر قوم نوح فرستاد و بر قومي ملخ را مسلط گردانيد و بعضي را به قحط، و برخي را به تنگي و گرسنگي و فقر و فاقه گرفتار نمود. چنانكه الآن در ميان مردم ميبينيد كه اعمالشان مجسّم شده و سرباز شده است يا چوب ظلمه شده يا طلبكار شده. و همچنين هرچه ميكشند همان اعمال ايشان است كه مجسّم گرديده و نديم ايشان است و بعضي در بحر حيض و نفاس غوطهور گرديدهاند و بعضي به سبب وظايف و پروريدن خيكهاي نجاست بمقتضاي الهيكم التّكاثر حتّي زرتم المقابر هر صبح و شام به زيارت قبور ميروند، يعني قبوري كه راه ميروند و روحالايمان در آنها نيست و بعضي به گمان وصول به حق با اينكه معني اين لفظ را نميفهمند واصل به درك شدهاند و در ضلالت گرفتارند ابدالابدين و بعضي در قريههاي نواميس و عادات نفساني و طبيعت يا شهوت يا الحاد يا شقاوت مقيدند و نجاتي براي ايشان نيست مگر اينكه رو به باب بياورند، بابي كه فرمودهاند باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب.
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۷ *»
اما از براي باب علاماتي است ظاهر و بيّن و بر عاقل و صاحببصيرت پوشيده نميماند و اين بديهي است و بر همه كس واضح است كه خاتمالنبيين همه اهل هزارهزار عالم را به نفس نفيس خود دعوت فرمود به لسان همان عالم و اول ائمه دعوت او را اجابت كردند از تمام خلق و بعد به لسان ائمه دعوت فرمود و انبياء اجابت فرمودند و بعد به لسان ائمه از لسان انبياء اناسي را دعوت فرمود و اول نقباء اجابت فرمودند و بعد نجباء و بعد مؤمنين انس و بعد مؤمنين جن الي آخر. و اين آيه شريفه يك فقره از فقرات فرمان خداست كه جاري ميشود در همه اين هزار هزار عالم كه از عرش و مافوق آن تا هفتم زمين يك عالم است و عالم آخري است از عوالم و همين يك عالم از خاك است و كثيف است و همه عوالم لطيف و باطن اين عالمند و باطن باطن اين عالمند و باطن باطن باطن تا هزار هزار باطن و در اين عالم هم بطور اين عالم جاري است اين فرمان و اين فقره فرمان. و از اين فقره فرمان در اين عالم چهار سفر استخراج ميشود چنانكه گذشت و چهار فقره از اين آيه دلالت بر چهار سفر ميكند. فقره اول فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة دليل سفر اول است و ليتفقّهوا في الدين دليل سفر دويم است، و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم دليل سفر سيوم است و لعلّهم يحذرون دليل سفر چهارم است. و سفر اول شما در ظاهر است و با بدن ظاهر شما آمدن شماست از خانههاي خود بسوي مجلس علم، و سفر دويم شما فهميدن شماست در اينجا توحيد و نبوت و امامت و ولايت و دوستي دوستان ايشان و دشمني دشمنان ايشان را، و سفر سيوم شما برگشتن شماست بسوي قوم خود، و سفر چهارم شما ترسانيدن شما ايشان راست از عدم معرفت اركان چهارگانه. و ايشان را هدايت كنيد به شنيدن فضائل شايد بر ذكر فضيلت راغب شوند.
اين يك تفسير براي اين آيه شريفه بود و اگر خدا بخواهد تفسيرهاي ديگر هم ميآيد. و اين سفرها هم بر شما واجب است چنانكه پيغمبر فرمودند اطلبوا العلم ولو بالصين بر همهكس هم واجب است و همهوقت بدليل قوله۹ طلب العلم فريضة
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۸ *»
علي كل مسلم و مسلمة و ميفرمايد طلب العلم فريضة علي كل حال و خدا بر شما منّت گذارده است به اينكه از ميان شماها رفتيم و طلب علم كرديم و اينك بسوي شما آمديم و شما را ميترسانيم از اين غفلتورزيها، شايد حذر نمائيد و سفر كنيد بسوي خدا و پيغمبر و ائمه و اولياء ايشان و تفقّه در دين كنيد.
و تفسيري ديگر از براي اين آيه اين است كه خدا ميفرمايد چرا بيرون نميروند چند نفري از هر جماعتي، شايد مراد اين باشد كه چرا از قريههاي عادت و شهوت و غضب و الحاد و شقاوت و حقد و حسد و غيبت و ظلم و هوي و هوس و امثال اينها بيرون نميرويد، تا اينكه صاحب جميع صفات نيكو بشويد بمصداق تخلّقوا باخلاق الروحانيين و ميشود كه مراد از اين امر، بيرونرفتن از دنيا باشد بسوي آخرت و اين است كه فرمودند موتوا قبل انتموتوا و ميفرمايد چرا بيرون نميرويد از اين دنيا و بسوي آخرت رغبت نميكنيد و در امر آخرت نميكوشيد، و مراد اين باشد كه از زمين به آسمان برويد و از براي اين معاني بسيار است. هر پستي زمين است و هر بلندي آسمان است ولكن اين در مقام استطاعت است بدليل قولهتعالي يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان. اي گروه جن و انس اگر استطاعت داشته باشيد بيرون برويد از كنارههاي آسمان و زمين و نميتوانيد برويد مگر به سبب پادشاه و سلطان ملك و او بپذيرد شما را، نه خود برويد اين است كه بياستاد نميشود سفر كرد، و سفر از پيش خود بيدليل، گمراهي است. و ميشود كه مراد سفركردن از عالم ملك به عالم ملكوت باشد و اهل هر عالمي بطور خود بيرون رفتند و سير كردند و برگشتند و قوم خود را ترسانيدند و آن كه محيط است بر همه اين عالمها ميداند كه از اهل هر عالمي چند نفر و چطور بيرون رفتند؛ و اين هم يك تفسيري بود از براي اين آيه. و اگر خدا حياتي بدهد انشاءاللّه تفاسيري چند از براي اين آيه شريفه ذكر خواهيم كرد.
و مقدمه ديگر اين است كه اين قرآن علم خداست و از اين علم هرچه را كه خدا
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶۹ *»
به كسي بدهد بقدر همان، عالم است آنشخص. و به هركس كه خدا قرآن را عطا فرمايد آن عالم است. پس خدا قرآن را به پيغمبر عطا فرموده و پيغمبر هم عالم است به علم خدا و اينكه خدا فرموده و فيه تبيان كلّ شيء در علم خداست بيان هر چيزي و علم خدا علم پيغمبر است، پس بيان هر شيئي در علم پيغمبر است و همه قرآن همه علم خداست و اگر خدا قرآن را نفرستاده بود پيغمبر هيچ علم نداشت و بيان چيزي در علم پيغمبر نبود. و اينكه ميفرمايد لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين يعني نيست علم ماكان و مايكون كه در اين كتاب نباشد، يعني علم پيغمبر. و بنابراين بايد علم ماكان و مايكون نزد پيغمبر باشد و اوست عالم به علم خدا. بلكه خود او علم خداست نه اينكه شيطان به دلهاي جهّال راهي بيابد و گمان نكنند كه خدشهاي در اينجا وارد ميآيد. نگفتهام ذات خداست قرآن، بلكه مخلوق است و حادث. و هركس غير از اين بگويد كافر است. و اگر كسي بگويد قرآن بالاتر از پيغمبر است خلاف ائمه و اجماع سنّي و شيعه كرده است كه احاديث بسيار هست و اجماعي است كه اول ماخلقاللّه نور آن بزرگوار است. و اگر بگويد پس از پيغمبر است، لازم ميآيد كه اول ماخلقاللّه جاهل باشد. زيراكه اين علم آن بزرگوار است و علم او پس از او خلق نشده است و ناقص نبود. و بارجوع به احاديث ائمه و علامات آفاق و انفس و عقول فهميديم كه بايد قرآن، عين پيغمبر باشد. پس او اول ماخلقاللّه است كه در هر عالمي بطور آن عالم جلوه كرده است و قرآن آن عالم است. حتي در اين عالم كه اين قرآن جلوه اوست. بلكه در همه هزار هزار عالم هر چيزي جلوهاي از جلوههاي اوست و هرچه هست از اوست و حيات جميع موجودات از التفات اوست. چه خوب گفته در اينجا:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
حيات هر چيزي از اوست و وجود هر چيزي از اوست اگرچه مختلف است اشياء، چنانكه نور آفتاب در همه آئينههاي الوان هست لكن الوان از آئينههاست كه به سبب نور آفتاب ابراز يافته است. پس بطور اقتضاء قوابل جلوه كرده است. پس همه پيدائيها
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۰ *»
از اوست و هرچه پيداست به سبب نور اوست. نميبيني آفتابي كه تابيد رنگهاي آئينهها ظاهر شد و همچنين نيست پيدائي بجز نور او، و اگر بابصيرت ببينيد جز او را نميبينيد:
ديدهاي خواهم كه باشد پردهدر | تا شناسد شاه را از پرده در | |
شق نمايد پرده پندار را | تا به چشم يار بيند يار را |
و ميگويد:
ديدهاي خواهم كه باشد شهشناس | تا شناسد شاه را در هر لباس |
حكيم ميبيند كه همه هزار هزار عالم حكايت صفات او را ميكنند و جميع ائمه و انبياء و نقباء و نجباء و عرش و كرسي و سماوات و ارضين هر يك يك صفت او را حكايت ميكنند چنانچه حضرتامير صلواتاللّه و سلامهعليه ارتضاء او را حكايت كرد و حضرت امامحسن اجتباء او را حكايت كرد و حضرت سيدالشهداء خضوع او را حكايت كرد و حضرتسجاد خشوع او را حكايت كرد و حضرتباقر علم او را حكايت كرد و حضرتصادق صدق او را حكايت كرد و حضرتكاظم كظم غيظ او را حكايت كرد و حضرترضا رضاي او را حكايت كرد و حضرتتقي تقواي او را حكايت كرد و حضرتنقي نقاوت او را حكايت كرد و حضرتعسكري زكاوت او را حكايت كرد و حضرتقائم مهدويت او را حكايت ميكند و حضرت آدم صفويت او را حكايت كرد و نوح نوحيت او را حكايت كرد و ابراهيم ابراهيميت او را حكايت كرد و موسي موسويت او را حكايت كرد و عيسي عيسويت او را حكايت كرد و ساير انبياء نبوت او را حكايت كردند و ظهور او رسالت را حكايت كرد و ظهور وصي او وصايت را حكايت كرد و نقباء ظاهر نبوت و مركزيت و علم اجمال او را حكايت كردند و نجباء ظاهر وصايت و ولايت او را حكايت كردند و تفصيل او را حكايت كردند و عرش علوّ او را حكايت ميكند و كرسي وسعت او را حكايت ميكند و زحل علم جزئي او را حكايت ميكند و همچنين هريك از افلاك سبعه و ارضين سبعه. و اشياء ملك جميعاً صفتي از
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۱ *»
صفات او را حكايت ميكنند و نيست چيزي كه حكايت آن بزرگوار را نكند. پس هرچه هست حاكي صفات اوست و جلوهاي از او در اوست:
دل هر ذرّه را كه بشكافي | آفتابيش در ميان بيني |
بلكه خود او جلوه اوست پس آن بزرگوار است كه به لباس حضرتامير در آمد و به لباس اجتباء در آمد و به لباس سيدالشهداء در آمد و همچنين ائمه لباسهاي او و جلوههاي او بودند كه هريك در يكعصري بروز كردند. و همچنين انبياء و نقباء و نجباء و مؤمنين انس و جن و هريك از نقباء و نجباء در هر عصري كه آمدند جلوه او بودند و رجالالغيب نيز جلوههاي آن بزرگوارند. پس هريك كه شهيد شدند، پيغمبر شهيد شد و هريك را كه به آتش انداختند پيغمبر را در آتش انداختند و هريك را كه زهر دادند او را زهر دادند و هريك را كه زندان كردند او را زندان كردند و شمشيري كه به فرق حضرتامير زدند به فرق آن بزرگوار زدند و امامحسن را كه زهر دادند او را زهر دادند و امامحسين را كه شهيد كردند او را شهيد كردند. عيسي كه به آسمان بالا رفت او بالا رفت و ادريس ظهوري از او بود كه در بهشت رفت و حضرتقائم ظهوري از او بود كه غايب شد و در عصري قتلكردن را صلاح ديدند و در عصري صلحكردن را صلاح ديدند و در عصري شهيدشدن و اسيرشدن را بر خود خريدند، در عصري غايبشدن را صلاح دانستند و در عصري رجعت را صلاح ديدند و هر وقتي كه چيزي تكليف مردم بود ميرساندند به ايشان.
و اما در اينعصر تكليف مردم اين است كه منتظر رجعت و ظهور امام خود باشند. زيراكه اين خدمتي است از براي نوكرهاي امام و انتظار فرج عبادتي است كه افضل از جميع عبادات است و شيخمرحوم دائماً منتظر فرج بودند، حتي اينكه هميشه شمشير خود را صيقل ميزدند و اسباب حرب خود را مهيا ميكردند و اين عمل واجب است بر نوكرهاي آن بزرگوار و بايد انتظار ايشان چنان باشد كه ميزبان منتظر ميهمان است و چشم او دائماً بر در است. و چون پيغمبر كه در دنيا آمدند سرّ شريعت
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۲ *»
ظاهر شد، حضرتقائم بايد تشريف بياورند تا سرّ طريقت ظاهر شود. و اما وقتي كه رسول خدا رجعت ميفرمايند سرّ حقيقت ظاهر شود. حالا چون مقصود ما اين است كه محرّك مردم بشويم تا منتظر فرج باشند، لهذا كيفيت رجعت را از اول تا آخر ميگويم.([۳])
پس بايد بدانيد كه از براي ظهور آن بزرگوار علاماتي است عامّه و علاماتي است خاصّه و بعضي از آنها حتم است و ذكر آنها خواهد شد انشاءاللّه نوعاً نه وقتاً زيراكه بسا باشد كه همه اين علامات در يكروز واقع بشود و بعدش حضرت ظهور فرمايند و بسا باشد كه به اين ترتيب كه ذكر ميشود واقع شود. و آن علامات عامّه كه پيش از ظهور امام بايد ظاهر بشود چند قسم است:
اوّل اينكه منكر، معروف و معروف، منكر ميشود. چنانچه الآن جميع منكرها معروف و جميع معروفها منكر شده، و من در اين تتبّع كردهام و ديدهام به مشاهده.
دوّم اينكه زمين پر از جور ميشود چنانچه ميبينيد كه عالم پر از ظلم و جور شده است و چونكه آن بزرگوار غضب كلّي خدا است، پس هر وقت كه ظلم در عالم بسيار شود حضرت تشريف ميآورند.
سوّم اينكه تشبّه زن به مرد و مرد به زن بسيار بايد بشود، چنانچه در اين زمان شده است به اينكه معاملات و معاشرات و مشورتها و حكمرانيها همه با زنان شده است. و از آنجمله بر اسبها و زينها سوار ميشوند و رخت مردانه ميپوشند و خود را شبيه به ائمّه خود ميسازند. و از آنطرف مردان خود را شبيه به زنان ميسازند چنانچه الواط، اطفال خود را زيور ميبندند و مو و روي آنها را چون مو و روي زنان تربيت ميكنند و بدتر از اينها خود را شبيه به زنهاي اهلبيت سيدالشهدا ميكنند كه هيچ
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۳ *»
زنازادهاي راضي نميشود از براي زنهاي خود اين را و حال اينكه بر سر كوچه و بازار اين بدعت قرار گرفته.
چهارم اينكه چون بعضي از چيزهايي كه بايستي از براي زنها باشد تمام شده از ميان آنها و مردان آنها را با خود گرفتهاند و بعضي را هم ندارند از آنجمله حيا و عصمت زن كه بايستي بيش از مردان باشد و حالا كمتر شده، و بعضي هم هيچ ندارند. و ديگر از آنجمله حقد و حسد و بخل و كينه و غيبت از طبيعت زنان است و مردان طبيعت زنانه را پيش گرفتهاند.
پنجم اينكه اولاد حرمت پدران و مادران را ندارند و برادران كوچك حرمت بزرگان خود را ندارند و بزرگان بر برادران كوچك انفاق نمينمايند.
ششم اينكه علما ذليل و خوارند و اشرار ناس در ميان مردم، عزيز و والاتبارند. و از اين قبيل بسيار است كه گنجايش ندارد در اين مقام. و هرچه را ببينيد از بدعتها و ظلمها و علامات غريبه، جميعاً علامات ظهور است كه قبل از ظهور حتماً ميشود و مجملي از اين علامات اين است كه نمانده است از نماز چيزي مگر رو به قبلهكردن، و نمانده است از روزه چيزي مگر دهانبستن، و نمانده است از شريعت چيزي مگر لفظ لااله الاّاللّه، و نمانده است از قرآن چيزي مگر اوراق و جلدي، و امثال اينها بسيار است از علامات. و نمانده از ظهور چيزي مگر اينكه مردم قابليّت خدمت آن بزرگوار را بهم برسانند. پس مناسبتي ميخواهد بروز امام و اين ممكن نبود مگر اينكه قبل از ظهور امام۷ معلّمي مثل شيخاحمد احسائي اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه را بفرستند تا اينكه تربيت كند اين اطفال را تا به علوم آن بزرگوار رابطهاي بهم برسانند و از كيفيّت رجعت هم نيز با خبر شوند تا اينكه منتظر خدمت آقاي خود باشند، تا وقتي كه مصلحت ديده تشريف بياورند و غالب شود بر همه دنيا چنانچه خدا پيغمبر خود را وعده داده است در اين آيه ليظهره علي الدين كلّه ولو كره المشركون و ميفرمايد و قاتلوهم حتّي لاتكون فتنة و يكون الدين كلّه للّه و حضرت صادق فرمودند اي مفضّل
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۴ *»
واللّه بردارد از جميع ملّتها اختلاف را و همه برگردند به دين و دين همين اسلام است و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلنيقبل منه و هو في الاخرة من الخاسرين و چون تشريف آوردند غلامان آقاي خود را بشناسند تا شايد از پي سفياني و دجّال نروند.
و علامت ديگر اينكه عالِم در اين زمان بايست گنگ و ذليل و مضمحل باشد و اشرار ناس عزيز و گويا باشند. و بس است در آخرالزمان اينكه اگر مؤمني بخواهد فضائل اهلبيت بگويد او را لعن ميكنند و طعن ميزنند و اگر مؤمني ديگر گوش به فضائل بدهد قصد جان او ميكنند و او را نجس و كافر ميدانند و او را صوفي يا مفوّضه ميگويند.
و ديگر از علامات اين است كه حاكم ظالمي مسلّط ميشود چنانچه شده است. حتي اينكه اقتضاي اين ميكند كه اگر يكنفر دزدي كند، بيستنفر را بكشند تا اينكه آن يكنفر كشته شود. به غير از اين هم طوري ديگر نميشود، و چارهپذير نيست. ولكن اگر حاكم عادلي بيايد جميعاً را ميكُشد زيراكه چون خيارستان ضايع شود و سفيدك يا ناخوشي ديگر بگيرد، لامحاله بايد او را لاش كرد كه عفونت ميكند و اذيّت ميرساند اگر بماند و چارهاي ديگر ندارد بجز اينكه همه را لاش كنند و از بيخ بكَنند.
و يكي ديگر از علامات اين است كه دين داخل الفاظ متعارفي شده است مثل اينكه به جهت هر حرفي جزئي، به خدا و ائمّه و انبيا سوگند ميخورند و اين را كوچك ميشمارند.
و علامت ديگر اينكه روضهخوانان بطور تزوير كه دل مردم را از مرگ برادران و عزيزان ايشان ميسوزانند، به گريه ميآورند.
و ديگر اينكه عبادات را مثل نماز و نوافل را به جهت تعارف با يكديگر ترك ميكنند.
و ديگر اينكه هرچه مؤمن ميگويد به گوش كسي فرو نميرود.
و علامت ديگر اين است كه جهّال حكّام بلاد ميشوند و حكّام شرع حكم
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۵ *»
بغيرماانزلاللّه ميكنند در ميان مردم، و بلكه اينها از اين باشد كه:
هر كه گريزد ز خراجات شاه | باركش غول بيابان شود |
و امّا علامات خاصّه ده قسم است چنانچه حضرت پيغمبر فرمودند: عشر قبل الساعة لابدّ منها خروج السفياني و الدجّال والدخان و خروج القائم و طلوع الشمس من مغربها و نزول عيسي و خسف بالمشرق و خسف بالمغرب و خسف بجزيرة العرب و نار تخرج من قعر عدن تسوق الناس الي المحشر يعني دهعلامت قبل از ساعت ـ كه ظهور امام است ـ ميباشد و آنها خروج سفياني و دجّال و دخان و خروج قائم و طلوع آفتاب از مغرب و نزول حضرت عيسي و شكافتن زمين به مشرق و خسف ديگر در مغرب و شكافتن جزيره عرب و آتشي كه خارج ميشود از قعر درياي عَدَن كه مردم را ميراند به جانب محشر. و اينها حتمي است نوعاً و محال است كه ترك بشود لكن احتمال دارد كه بدائي حاصل شود و همه علامات او به يكروز يا به يكشب واقع شود قبل از امام و امام تشريف بياورند، و بسا هست كه به اين ترتيب كه ذكر ميشود علامات پي در پي ظاهر شود.
و علامت ديگر پيش از ظهور امام عجّلاللّه تعاليفرجه اين است كه قبل از آن سالي كه امام تشريف ميآورند، دوازدهنفر سيد از آلابيطالب ادّعاي امامت ميكنند هريك با علَمي و بيرقي بيرون ميآيند ولكن قبل از آنها بايد فسادي چند برپا شده باشد در ميان مردم و اختلافي چند نيز باشد. مثل اينكه الآن بعضي ادّعاها ميكنند از آنجمله ميگويند كه امسال كه سنه يكهزار و دويست و شصت و يك باشد امام بروز خواهد كرد و حال اينكه الآن دو ماه است تا محرّم و هشت ماه قبل از محرّم بايد علامات خاصّه بروز كند و هيچيك بروز نكرده. و از آنجمله ادّعاي نيابت و نقابت و نجابت ميكنند و حال اينكه اگر كسي كيمياگر باشد حقيقتاً و كيميا داشته باشد بروز نميدهد هرگز. پس به دلايل بسيار هر كس از اينجوره ادّعاها كند دروغ گفته است.
و علامت اوّل از علامات خاصّه اين است كه در دهم جماديالاولي سالي كه در
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۶ *»
محرّمش حضرتقائم عجّلاللّه فرجه ظهور ميفرمايد شخصي سرخمو و ازرقچشم از اولاد ابوسفيان، كه نامش عثمان بن عنبسه و به روايتي عثمان بن حرب است از سمت وادي يابس خروج ميكند و در بلدي از بلاد شام كه دمشق باشد بروز ميكند و خبيثي است كه هرگز خدا را عبادت نكرده چنانچه حضرت باقر فرمودند السفياني احمر اشقر ازرق لميعبد اللّه قطّ و لميرَ مكّة و لا المدينة قطّ يقول ياربّ ثاري و النار ياربّ ثاري و النار يعني سفياني مردي است سرخگونه و ازرقچشم كه هرگز خدا را عبادت نكرده و نديده است مكّه و نه مدينه را هرگز. ميگويد اي پروردگار! خون من و آتش. و به تفسير شيخ اعلياللّه مقامه يعني «بلّغني اخذ ثاري و ادخلني النار» مرا موفّق نما به گرفتن خون خود و داخل در آتش نما. و او پنج شهر از شهرهاي شام از جمله شام و اردن و فلسطين و حمص و قنّسرين را در مدت ششماه تسخير مينمايد و در ماه هفتم در دهه اوّل ذيالحجّة ظهور ميكند و بيرون ميآيد و قشون او بسيار ميشود تا دهه اوّل ماهصفر و او روز به روز قوّت ميگيرد و مردم را به جهت خونخواهي عثمان به جهاد ميخواند و گفته شده كه از بلاد شام ميآيد و زنّاري هم بر گردن دارد. او مردي است كلّهبزرگ و پرشانه و او يكحلقه قشون كه پانصدهزار باشد در اينوقت جمع كرده و قشون را چند فرقه ميكند و جمعي را ميفرستد به سمت بغداد و به قدر سيصدهزار نفر از ذرّيه عباسي و سههزار از رعيّت بغداد را ميكشد و بسياري از زنهاي بغدادي را بيصورت ميكند و بغداد را خراب ميكند. و يكفرقه ديگر را به مكّه ميفرستد و به كوفه ميرود، و يكفرقه ديگر را به مدينه ميفرستد و اهل مكّه و مدينه را بسيار ميكشد و خرابي بسيار ميكند و از آنجمله استرهاي خود را در مسجد مدينه و مسجد رسول ميبندند و در آنجا سرگين مياندازند. پس از اين خرابيها بيرون ميآيند و رو به مكّه ميكنند و لشگري هم كه از مكّه بيرون ميآيند هر دو در بيابان بيداء كه آن را زمين ذاتالجيش ميگويند بهم ميرسند و آن بياباني است كه امام فرمودند نماز در آنجا صحيح نيست و به اعتباري بايد اين دو روز قبل از محرّم باشد، چون بايد علامتي در
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۷ *»
بيست و هشتم ذيالحجّه باشد كه اين زمين شكافتن باشد، و به روايتي ديگر اين علامت بايد يكماه بعد از محرّم باشد. بهرحال چون به اين زمين ميرسند ندايي از جبرئيل به زمين ميرسد كه اي بيداء هلاك گردان ايشان را. پس زمين شكافته ميشود و همه اين لشگر با آنچه بهمراه ايشان است، حتّي ريسماني از شتر ايشان باقي نميماند و فرو ميروند جميعاً. و به روايتي اين مقدمه بايد پانزدهروز از اوّل ظهور واقع شود و اين حتم است و بايد بشود و دو نفر از طايفه جهينه باقي ميمانند از ايشان و جبرئيل صيحه ميزند به ايندو كه صورت هردو برميگردد به پشت سر ايشان و به يكي از آنها كه اسم او وَتر است ميگويد يابشير! برو در خدمت حضرتقائم و بشارت ببر براي حضرت مهدي اين واقعه را، و به يكي ديگر هم كه اسم او وُتير است ميگويد يا نذير! برو در قشون سفياني و بترسان او را و قشون او را از اين خبر. پس ميرود نذير در قشون سفياني و ايشان را خبر ميدهد و بسيار خائف خواهند شد و بشير ميرود در لشگر حضرت مهدي و بشارت ميدهد حضرت را. پس حضرت دست مرحمت بر روي او ميكشند و روي او برميگردد بجاي خود و اين نيز حتم است. و الآن در عرب مشهورند طايفه جهينه به مثل «عند جهينة الخبر اليقين».
و روايت شده است كه اين سفياني در وقتي كه حضرت مهدي در كوفه نزول اجلال ميفرمايند به خدمت حضرت مهدي ميرسد و با او بيعت ميكند و ايمان ميآورد و چون بر ميگردد كه لشگر خود را هدايت كند، پس لشگر او او را ملامت ميكنند كه چرا ذلّت را اختيار كردي و حال اينكه خود صاحب عسكر و سپاه و عزّت ميباشي و همه تو را ياري ميكنيم در قتل مهدي. پس او پشيمان ميشود و با لشگر خود بر ميگردد و با حضرت مهدي جنگ ميكند تا كشته ميشود با لشگر خود و جمعي از لشگر او فرار ميكنند و ميروند در روم و پناه به روم ميبرند از كشتهشدن از دست امام. و امام لشگري ميفرستند و آنها را ميآورند و همه را به قتل ميرسانند.
و علامتي ديگر كه در همان دهم جماديالاولي واقع ميشود سيّد حسني است
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۸ *»
كه با او است لوايي و عسكري. بروز ميكند و او مشهور است به يماني ولكن از اهل طالقان است و آن طالقان يا سمت بلخ است يا نزديك قزوين، و از سمت يمن ميآيد با لشگري و صاحب آن عَلَم است كه امام فرمودند علَم يماني بهتر است در آخرالزمان از جميع علَمها و او ناجي است و هركس پناه به او ببرد نجات مييابد. و آن سيّد بسياري از اهل زمين را ميكشد و زمين را پاك ميكند تا اينكه به كوفه ميرسد و مردم چنان ميدانند كه اين سيّد سلطنت و رياست ميخواهد و اعانت خود ميكند ولكن او اعانت آلمحمّد را ميكند. پس در پشت كوفه به لشگر حضرت مهدي ميرسد و خود او حضرت مهدي را ميشناسد و مطيع است ولكن از روي حكمت حركت ميفرمايد كه لشگرش از هم نپاشند و وحشتي نكنند. پس فرياد ميكند در ميان لشگر خود و ميگويد كه اگر اين لشگر حضرت مهدياند، پس علامات چندي است با مهدي آلمحمّد و ارث پيغمبر نزد او است و هرگاه ديديم اين علامات را نزد او و ميراث پيغمبر را نزد او ديديم، پس ايمان ميآوريم به او. و لشگر همه قبول ميكنند اين عهد را قلباً، لكن چهلهزار نفر از لشگر او زيدي ميباشند و نفاق ميكنند و ظاهراً قبول ميكنند و در باطن دشمن ميدارند حضرت مهدي را. پس سيّد ميايستد در وسط ميدان و ميفرمايد به لشگر حضرت كه اي جماعت من ميخواهم كه به خدمت حضرتمهدي برسم و اذن بگيريد از او. پس ايشان خدمت حضرت عرض مينمايند و حضرت تشريف ميآورند در ميان ميدان و سيّد آن حضرت را ميشناسد و معرفت به حق آن بزرگوار دارد ولكن به جهت امتحان لشگر عرض ميكند كه اگر تويي مهدي آلمحمّد پس علاماتي كه از براي پيغمبر بوده است بايد از براي تو باشد و ميراث پيغمبر بايد نزد تو باشد. پس كجا است عصاي پيغمبر كه به سنگ زدند و درختي از آن درآمد و ميوه كرد؟ و كجا است انگشتر و زره و بُرد رسول خدا كه فاضل نام داشت؟ و كجا است عمامه او كه آن را سحاب ميگفتند و اسبش كه يربوع نام داشت و ناقهاش كه اسم آن غَضْبا بود و استرش كه او را دُلدُل ميگفتند و حمارش كه يعفور بود؟ و كجا
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷۹ *»
است براق او و كجاست مصحف اميرالمؤمنين كه بيتبديل و تغيير جمع كرده؟ پس حضرت مهدي ميراث پيغمبر را حاضر سازند حتي عصاي آدم و نوح و تركه هود و صالح و مجموعه ابراهيم و صاع يوسف و كيل و ترازوي شعيب و عصا و تابوت موسي و زره داود و انگشتر و تاج سليمان و اسباب عيسي و ميراث جميع پيغمبران و نيز ميآورند عمامه و ردا و نعلين پيغمبر را و از آنجمله معجزات و علامات بسيار از حضرت ميخواهند و حضرت ظاهر ميفرمايند حتي عصا را بر سنگ سختي ميزنند و فيالفور درختي عظيم ميشود كه جميع لشگر در سايه او باشند سبز ميشود و ميوه ميدهد. و اين عصا همان عصاي موسي است و اين سنگ نيز همان سنگ است كه دوازده چشمه از براي قوم موسي از او ظاهر شد. پس آن سيّد حسني ميگويد اللّهاكبر و دست خود را بلند ميكند و عرض ميكند كه يا مهدي اينك با تو بيعت ميكنم. پس حضرت دست خود را ميدهند و سيّد بيعت ميكند و لشگر او نيز بيعت ميكنند مگر همان چهلهزار زيدي كه در آن لشگر بودند كه ايمان نميآورند. پس چهلروز ايشان را مهلت ميدهند تا شايد ايمان آورند و چون بعد از چهلروز ايمان نياوردند همه را به قتل ميرسانند و قشون سيّد به قشون حضرت ملحق ميشوند و لشگر متوجّه آن كشتههاي زيدي ميشوند كه قرآنهاي چند به هيكل انداختهاند. حضرت ميفرمايند قرآنهاي آنها را به خودشان واگذاريد زيراكه منم كلاماللّه ناطق و گويا.
انشاءاللّه امر اين سيّد در همين ولايتها واقع بشود و به گمان من سيّد حسني كه روايت شده همين يماني باشد و اين غير از محمّد بن الحسن است كه در مابين ركن و مقام كشته ميشود در دهم ذيالحجّه.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۰ *»
«موعظه سيوهشتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»
در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني چهار سفر بود كه خداوند عالم در اين آيه از براي بندگان خود مقرّر فرموده و چون ميفرمايد چرا از مؤمنين چند نفري از خانههاي خود بيرون نميروند تا طلب دانش كنند و چون به خانههاي خود و به شهر و ديار خود بر گردند اهل خود را بترسانند شايد ايشان از عذاب خدا حذر نمايند. و گفتم كه سفر شما امروز همين است كه از خانههاي خود به مجلس علم آمدهايد و چون از اين مجلس بر گرديد اهل خود را مطّلع خواهيد ساخت. و قدري از احوالات و علامات ظهور امام را۷ براي شما بيان كردم از علامات عامّه آنقدري كه مقتضي اين مجلس بود، و پارهاي از علامات خاصّه ظهور را عرض كردم.
و علامتي ديگر كه لازم است براي شما دانستن آن، اين علامت است كه در دهم جماديالاولي همان سالي كه در محرّم آن امام۷ ظهور ميفرمايد دجّال از قريه يا محلّه يهوديّه كه از محلّههاي اصفهان است بايد بروز كند اگرچه آن محلّه الآن اسم ديگري داشته باشد. و اين را بدانيد كه آنكسي كه اين خبر و نشانيها را داده است ثقه است و نيز همان شخص فرموده است كه سفياني و دجّال باطلند و همين خبر و نشانيهاي ثقه، دليل بطلان اينها است و گوينده آنها مخبر صادقي است و از هيچيك از
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۱ *»
اين علامات شبههاي بر عاقل نميشود. و دجّال يك چشم دارد مثل كاسه خون كه در ميان پيشاني او قرار دارد و مانند ستاره صبح روشن است ولكن در جاي چشم ديگرش هيچ علامتي نيست و يك خري دارد كه ميان دو چشم او يك ميل راه است و ميان دو گوش او ثلث فرسخ راه ميباشد و هر گام او يك ميل است كه ثلث فرسخ باشد. و او را از سحر و چشمبندي كوهي است در پيش روي او و كوهي است در عقب سر او، و كوهي كه در عقب سر او است بهشت او است و كوهي كه در پيش روي او است جهنّم او است و بر خر سوار است و ميگويد: «انا ربّكم الاعلي انَا الذي خلق فسَوّي و قدّر فهدي و الذي اخرج المرعي و جعله غثاءً احوي» و حال اينكه خداي ما يكچشم نيست و بر خر سوار نميشود و اكل و شرب ندارد و تغوّط نميكند و سحر نميكند. و در روايت است كه او يا محلّ تولدش در سيستان است يا اينكه بعد از خروجش به سيستان ميرود و سلطنت و مسكنش در آنجا خواهد بود. به هرحال نسبتي به اصفهان و نسبتي به سيستان دارد و لقب او دجّال است و اسم او صائد بن صيد است و اين در مدينه بود و سحر ميكرد و ساحر بود و در عهد حضرت پيغمبر متولّد شد و در آن روزي كه متولّد شده بود حضرت پيغمبر۹ نماز صبح را در مسجد با اصحاب خود بجا آوردند و پس از نماز با اصحاب تشريف بردند تا در خانه او رسيدند و در را كوبيدند. مادرش آمد درِ خانه، حضرت اذن دخول خواستند كه بروند و اين دجّال را دعوت كنند. مادرش عرض كرد يارسولاللّه ميترسم بيادبي كند نسبت به شما زيراكه سخنهاي غريبانه و لغو ميگويد. از آنجمله ميگويد منم خداي شما و مرا عبادت و سجده كنيد و از اين قبيل كفر بسيار ميگويد و مرا به زنا ميخواند. حضرت فرمودند همه آن با خود من، و چون حضرت داخل خانه شدند ديدند دجّال را كه در قطيفهاي پيچيده و خود را نجس كرده و غوطهور گرديده در آن، پس مادرش به او گفت برخيز و محكم بنشين كه محمّد۹ از براي تو آمده. پس باادب نشست و حضرت پيغمبر نيز نشستند و به اصحاب فرمودند كه اين ضعيفه ملعونه نگذارد كه خبر دهم شما را از
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۲ *»
احوال آن و قال لو تركتني لاخبرتكم أهو هو فرمود اگر گذارده بود هرآينه به شما خبر ميدادم كه آيا اين همان است. پس حضرت بعضي سخنها با او فرمودند و او جواب نگفت و بعضي سخنان آن حضرت را جواب ميگفت از آنجمله حضرت فرمودند به او بگو لااله الاّاللّه و به من ايمان بياور كه منم پيغمبر خدا. پس دجّال گفت تو بگو لااله الاّاللّه و به من ايمان بياور كه منم رسول خدا و چيست شرافت تو بر من و زيادتي تو بر من؟ پس حضرت فرمود ماتري چه ميبيني؟ قال «اري حقّاً و باطلاً و اري عرشا علي الماء» عرض كرد ميبينم حقي و باطلي و ميبينم عرش را بر روي آب. و حضرت بعضي سخنهاي ديگر فرمودند و برخاستند و فرمودند خدا لعنت كند اين ضعيفه را كه نگذاشت تا كفر اين را ظاهر كنم و تشريف بردند با اصحاب. و روزي ديگر نيز صبح با اصحاب بعد از نماز فجر دو مرتبه تشريف بردند درِ خانه دجّال و در را كوبيدند و مادر صائد جواب داد. حضرت اذن دخول خواستند، آن زن در را گشود و چون حضرت داخل شدند ديدند آن ملعون بالاي درخت است و ميگويد: «انا ربّكم الاعلي انا الذي خلق فسوّي و قدّر فهدي و الذي اخرج المرعي» پس مادرش او را به زمين آورد و گفت بس كن و باادب بنشين كه محمد۹ بر تو وارد شده است. پس باادب نشست حضرت به اصحاب خود فرمودند مالها لعنهااللّه لو تركتني لاخبرتكم أهو هو و آن بزرگوار هرچه به صائد ميفرمودند او نيز جوابي كفرآميز عرض ميكرد و حضرت ميفرمودند بگو لااله الاّاللّه و به من ايمان آور، صائد ميگفت من خداي شمايم و مرا سجده كنيد. پس حضرت برخاستند و بيرون آمدند و روزي ديگر با اصحاب بعد از نماز فجر تشريف بردند تا جايي كه او در ميان گوسفندان بود و صدا ميكرد. پس مادر او آمد و او را باادب نشانيد، پس حضرت نشستند و فرمودند مالها لعنهااللّه لو تركتني لاخبرتكم أهو هو و ايضاً قدكانت نزلتْ في اليوم اياتٌ من سورة الدخان فقرأها لهم النبي في صلوة الغداة ثمّ قال له اشهدْ ان لااله الاّاللّه و انّي رسولاللّه فقال بل تشهد ان لااله الاّاللّه و انّي رسول اللّه و ما جعلك بذلك احقّ منّي؟ فقال النبي قدخبأت لك خباءاً فقال الدخ الدخ
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۳ *»
فقال النبي۹ اخسأْ فانّك لنتعد اجلك و لنتبلغ املك و لنتنال الاّ ماقدّر لك ثم قال لاصحابه ايّهاالناس مابعث اللّه نبيّاً الاّ و قدانذر قومه من الدجّال يعني اگر اين ملعونه گذارده بود هرآينه به شما خبر ميدادم كه آيا او همان است. و نيز در آنروز نازل شده بود آياتي از سوره دخان، پس قراءت فرموده بود در نماز صبح پيغمبر از براي ايشان. پس فرمود به او كه شهادت ده به اينكه نيست خدايي بجز خداي يگانه و اينكه منم پيغمبر خدا. پس عرض كرد بلكه تو شهادت ده كه نيست خدايي بجز خداي يگانه و اينكه رسول خدا منم و چهچيز تو را به اين امر سزاوارتر كرده است از من؟ پس پيغمبر۹فرمود كه چيزي را از براي تو پنهان كردهام پنهان كردني. پس گفت الدخ الدخ يعني آن سوره دخان است. پس فرمود پيغمبر۹ كه اخسأ يعني خاموش شو اي سگ، پس به درستي كه تو نميرسي به اجل خود و نميرسي به آرزوي خود و نائل نميشوي مگر به آنچه كه از براي تو مقدّر شده است. پس فرمود به اصحاب خود ايّهاالناس مبعوث نشد هيچ پيغمبري مگر اينكه قوم خود را از فتنه دجّال ترسانيد و بعد حضرت نشانيهاي چندي دادند به اصحاب خود و تشريف بردند بيرون از آن خانه.
و الآن دجّال در قريه يهوديّه محبوس است و او خبيثي است كه قدم نجس او به هر آب و قناتي كه ميرسد خشك ميشود تا روز قيامت و چون كه مردم گرسنگي بسياري قبل از او خوردهاند به طمع بهشت او از عقب او ميروند و اكثر كساني كه از عقب او ميروند يهود و اعرابي و زنهايند ولكن ميشود كه يهود، يهود امّت مراد باشد مثل قول خدا كه ميفرمايد قالت اليهود يد اللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء يعني گفتند يهود دست خدا مغلول است، دست خودشان بسته است و لعنت بر ايشان به واسطه آنچه گفتند بلكه دست خدا باز است و ميدهد به هر كس هر چه را كه بخواهد. و اما اعرابي بسا هست مستضعفين يا نواصب باشند و الاعراب اشدّ كفراً و نفاقاً و اما زنان لازم نكرده است همين زنهايي كه چادر بر سر دارند باشند، بلكه مردان زنطبيعت هم ممكن است كه باشند و آنها كسانياند كه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۴ *»
مكبّاً علي وجهه ميباشند و فرقه ديگر هم هستند كه از دنبال او ميروند كه ولدالزنايند. ولكن اين چند فرقه خبيث و كمظرف كه از ردّ او ميروند، به طمع آن كوه سفيدي است كه از سحر درست كرده است و او را بهشت خود ميخواند و به نظر همه اينها اطعمه و اشربه الوان ميآيد و مردم خبيث ميل ميكنند و نهر آبي نيز با اوست، و كوه سياه بزرگي كه از سحر ساخته است و او را جهنّم خود ميخواند، در پيشاپيش اوست. و بهشت او در عقب سر اوست و چند فرقه ديگر هم هستند كه از عقب دجّال ميروند لكن اميد هست كه بعد از آني كه معلّمي مثل شيخاحمد احسائي اعلياللّهمقامه و رفع فيالخلد اعلامه آمد و بيان كرد توحيد خدا را براي اطفال و شناسانيد به ما پيغمبر و ائمّه و شيعيان ايشان را و خبر داد ما را از علامات عامّه و خاصه رجعت، انشاءاللّه ديگر شبههاي براي كسي باقي نمانَد و كسي پي دجّال نرود مگر كسي كه ردّ بر خدا كند و اين است كه حضرت فرمودند كه خدا مؤمن را از نور خود خلق كرده، پس هر كس ردّ بر مؤمن كند ردّ بر خدا كرده. پس اين است كه هرچه غير ائمّه: و مؤمنين است يا دجّال است يا تابع دجّال. اما كساني كه تابعين شيخاحمد اعلياللّهمقامه ميباشند آنها تابعين ائمّهاند و هرگز پي دجّال نميروند زيراكه نه يهود امّت و نه زنطبيعت و نه حرامزاده و نه غير اينند، يعني منكر فضائل ائمّه نيستند و مقيد به قيد نفس امّاره و شبهات ابليس و طبيعت زنانه و محبّ دنيا نيستند. و فرمودند زن شيطان است و اعوذ باللّه من الشيطان و اما حرامزاده چند قسم است: يا اين است كه در حيض بسته شده نطفه او، يا اينكه در وقت جماع ذكر خدا را نميكنند مادر و پدر و نطفه بسته ميشود، و يا اين است كه زن از مرد نيست و مرد از زن نيست و نه زن تابع مرد است و نه مرد انفاقكننده و پوشاننده زن است و اين از اين است كه در هيچكدام انسانيت نيست و به اين طريق مختلف شده است زيراكه خداوند عالم فرموده احلّ لكم ليلة الصيام الرفث الي نسائكم هنّ لباس لكم و انتم لباس لهنّ و مردم به مقتضاي اين آيه شريفه عمل نميكنند. و آن دجّال جميع ولايات را ميگردد در حالتي كه بر خر خود سوار است و هر
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۵ *»
قدمي كه بر ميدارد چهارهزار ذراع است مابين قدم آن خر و به همه ولايات ميرود مگر به مكّه و مدينه نميرود و اين از جمله فضلهايي است كه خداوند عالم ميداند سرّ او را.
و علامتي ديگر اينكه در همان دهم جماديالاولي رايتي از خراسان بلند ميشود ولكن رايت يماني بهتر است از رايت خراساني زيراكه رايت يماني ناجي است و هيچ رايتي در آخرالزمان از او بهتر نيست.
و علامتي ديگر اينكه در بيستم جماديالاولي باراني شديد پي در پي ميآيد و آن باران بوي مني ميدهد و همه اجزاي مردگان را به هم جمع ميكند تا اوّل رجب كه خدا مُردهها را زنده ميكند. و حديث است كه باران تا چهلروز پي در پي ميآيد لكن نميدانم كه اين حتم است يا نه و اين از قدرت امام دور نيست و از لطف ائمّه است كه شبهه را بر طرف مينمايد از اين علامات و از حكمت بالغه خدا است كه اين علامات را مينماياند. و از آنجمله كساني كه ميبايد در اوّل رجب زنده شوند، پانزده نفر از بزرگانند كه مردهاند و پس از آن ديگر هر كه را كه خدا خواهد و آنهايي كه بايد در ركاب حضرت مهدي۷ باشند، زنده ميكند. و كساني كه در ركاب حضرتند مثل حضرت عيسي و ادريس و خضر و الياس و يوشع و حضرت سلمان و جناب شيخاحمد و سركار سيّد و ابودجانه انصاري و مالك اشتر و زراره و اصحاب كهفند كه با شمشير برهنه و كفن در گردن در ميان مردم ميگردند. و اين است كه فرمودند العجب و كلّ العجب بين جمادي و رجب و حضرت امير فرمودند عجب و اي عجب بين جمادي و رجب و نيست اينها مگر آزمايش جهّال. و آن سال نيز بايد طاق باشد ولكن اين محتوم نيست.
و علامت ديگر اين است كه در صبح روز بيست و سوم ماه رمضان آن سال بايد سه صيحه از آسمان بيايد به لغتي كه همه بفهمند. صداي اول الا لعنة اللّه علي القوم الظالمين و صداي دوّم ازفت الازفة يا معشرالمؤمنين و صداي سوّم هذا اميرالمؤمنين قدكرّ في هلاك الظالمين و هذا حق و هذا جسد اميرالمؤمنين و جسد حضرت
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۶ *»
اميرالمؤمنين است مشارٌاليه كه در قرص آفتاب ظاهر ميشود. و به روايتي تني بيسر در شمس ظاهر ميشود، و به روايتي ديگر كف حضرتامير است كه ظاهر است و ميشنوند نداي هذا اميرالمؤمنين قدكرّ في هلاك الظالمين را و ميبينند كه همان شمس حضرتامير است.
و علامت ديگر اين است كه امام فرمودند اختلاف ميشود در خسوف و كسوف اين است كه وقتي كه مخصوص ماهگرفتن است، آفتاب در روز ميگيرد و اين در ميان آن ماهرمضان است در همانسال و وقتي كه مخصوص گرفتن آفتاب است، ماه ميگيرد و اين در آخر آن ماهرمضان است و به اين، حسابِ منجّمين باطل خواهد شد و حساب آنها خلاف اين است و اينچنين خسوف و كسوفي از اوّل آدم تا خاتم واقع نشده است و اينها از جمله معجزات است بلكه هريك از اين علامات معجزه است.
و علامتي ديگر اين است كه در صبح بيستوسوّم همان ماهرمضان جبرئيل از آسمان ندا ميكند به لغتي كه همه اهل عالم ميشنوند هر كس صاحب گوشي باشد و همه آن لغت را ميفهمند و از آنجا كه حكمت اقتضا كرده است كه اسم و كنيت حضرت قائم همان اسم و كنيت حضرت پيغمبر باشد، زيراكه او خاتم پيغمبران است و حضرتمهدي خاتم اوصيا است، پس آن بزرگوار اوّلاً «حاء» است و پس از آن «حم» است و پس از آن «احَد» است و در آسمان «احمد» و در زمين «محمّد» است۹ و كنيت او ابوعبداللّه است و در پيغمبر مشهور نبود اين كنيت ولكن بر قائم مشهور است لهذا جبرئيل به اسم و كنيت آن بزرگوار ندا ميكند كه حق با محمّد و مهدي آلمحمّد است. و از براي آن حضرت سه اسم است محمّد و عبداللّه و مهدي و از اسماء پيغمبر است. و در غروب همانروز صدايي از زمين بالا ميآيد كه حق با عثمان بن عنبسه است، او را اطاعت كنيد و نيز به اسم و كنيت او را ذكر ميكند. پس مردم بعضي به اشتباه ميافتند و بعضي يقين ميكنند ولكن بر مؤمنين شبهه نخواهد شد و از حكمت بالغه خدا علامتي قرار داده كه مؤمنين به اشتباه نيفتند و آن اين است كه ندائي كه در
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۷ *»
فجر آن روز ميآيد رحماني است زيراكه از آسمان است و ندائي كه در عصر آن روز ميآيد، آن شيطاني است زيراكه از زمين است و شيطان از بالا خبر نميتواند بدهد. پس بر شما باد كه بدانيد اينكه نداي اول حق است و نداي ثاني باطل و اين صيحه تغييرپذير نيست و محتوم است.
و علامت ديگر روايت است كه پيش از امام، مرگ سياهي و مرگ قرمزي است. و آن مرگ سياه، وبا و طاعوني است كه از هر هفت نفري پنج نفر بميرند و به روايتي ديگر ثلث مردم بميرند، و مرگ قرمز پس از مرگ سياه است و آن از دم شمشير است، آنچه كه بايد كشته بشوند.
و علامتي ديگر اين است كه در بيستوپنجم ذيحجّه محمّدبنالحسن نفس زكيّه از اولاد امامحسن در مكّه در مابين ركن و مقام، او را اعداي دين ميكشند و اين سيّد از جمله كساني است كه به خدمت امام ميرسد در غيبت و امام او را به هدايت براي خلق ميفرستد. پس او را در شب يا روز بيستوپنجم ذيحجّه ميكشند دشمنان او و نميگذارند كه به خدمت امام برسد و اينوقت پانزده شب به ظهور امام مانده است. و اين سيّد غير از سيّدي است كه در پشت كوفه كشته خواهد شد و اين سيّد ميآيد كه به خدمت امام برسد، پس دشمنان امانش نميدهند و او را ميكشند و از كشتن اين سيّد غضب خدا شديد ميشود و خدا غضب بر زمين ميكند و خبر ميدهد به مردم به ندائي كه همه بفهمند و ميفرمايد كه ظهور امام نزديك است و عمّاقريب است كه امام شما برسد.
و علامت ديگر اين است كه حضرت قائم عجّلاللّهفرجه در روز هشتم محرّم از براي جمعي از مؤمنان ظاهر ميشود و باز در ميان كوهي پنهان ميشود و حضرت عيسي را ميفرستد در مكّه در نزد مؤمناني كه در اينوقت جمع شدهاند و آنها چهلنفرند كه هر يك از ولايت خود از علاماتي كه ديده بودند قبل از آن، رو به مكّه كردهاند تا خدمت امام برسند و ايشان هر يك به قسمي خود را به مكّه ميرسانند
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۸ *»
چنانكه بعضي بر ابر سوار ميشوند و بعضي به طيالارض ميروند و بعضي به حيوانهاي تيز رو سوار ميشوند و بعضي پياده ميروند و هريك بطوري در زماني از ولايت خود بيرون ميروند تا خود را به مكه ميرسانند در اينوقت آن چهلنفر، حضرت عيسي را ملاقات ميكنند و حضرت عيسي ميفرمايند به ايشان كه آيا ميخواهيد شما را در نزد امام خود ببرم؟ ميگويند بلي، البته مشتاقيم. پس حضرت ميفرمايند دهنفر از ميان خود انتخاب نماييد كه به همراه من بيايند. پس دهنفر انتخاب ميكنند و آن دهنفر به همراه حضرت ميروند تا به خدمت حضرتمهدي ميرسند. حضرت ايشان را وعده ميفرمايند كه در روز دهم محرّم من خواهم آمد به مكه و گويا در همين شبجمعه خداوند ملائكهاي چند نازل ميكند در آسمان چهارم و به روايتي ديگر در آسمان اوّل و حضرت پيغمبر و ائمّه: نيز تشريف ميآورند و كرسي از براي حضرت پيغمبر ميگذارند و از اينوقت است كه غضب خدا شديد ميشود و نظر ميكنند ائمّه در صلبهاي خلق و ميبينند كه ديگر هيچ مؤمني در صلب كافر نيست و زايل شده است مؤمن از صلب كافر و ظلم در عالم بسيار شده است. پس دعا ميكنند كه خداوندا ديگر حالا بس است دولت اهل ظلم و باطل، و يا اين است كه به دلشان ميافتد وحي خدا كه الآن دعا كنيد، و يا اين است كه نظر ميكنند در اصلاب كفّار كه هيچ مؤمني نمانده است در صلب آنها، به اي حال و اين دعا مستجاب ميشود در ظهر جمعه و آن جمعه دهم محرّم است و اول حمل است و اين روزي است كه حضرت سيدالشهدا شهيد شد. پس در صبح اين جمعه حضرت تشريف ميآورند. و به روايتي اين روز تاسوعا است و عاشورا روز شنبه است و به روايتي دوشنبه است. به هر حال، پس صبح جمعه حضرت چوبدستي حضرت پيغمبر را در دست و عمامه حضرت پيغمبر را بر سر و نعلين آن حضرت را در پا دارد و با هفت يا هشت بز داخل مكّه ميشود و اين بز علامت هوشياري رعيّت و اصحاب آن بزرگوار است و لباس خشني از پشم مثل لباس حضرتامير در بر دارند كه تار و پود او از هم رفته است و جمعي از
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸۹ *»
مردم آن حضرت را ميبينند و ديگر حضرت را كسي نخواهد ديد تا اينكه ظهر آن جمعه در مسجد تشريف ميآورند و خطيب را كه در بالاي منبر خطبه ميخواند ميكشند با همان عصايي كه با حضرت بود و آن عصاي موسي است و باز غايب ميشوند و آنها كه صبح حضرت را ديده بودند ميشناسند و ميگويند به ديگران كه اين شخص بود كه در صبح امروز با چند بز داخل مكه شد به فلانهيأت و فلاننشان. اين است كه ميفرمايند از براي آن بزرگوار سه غيبت است: يك غيبتصغري است و آن هفتادسال است و يك غيبتكبري كه عدد او ماشاءاللّه است و يك غيبت ديگر است كه از ظهر آن جمعه است تا شب شنبه و در آن شب نزديك به صبح تشريف ميآورند در مسجدالحرام و پشت خود را به خانه كعبه ميدهند و ملائكه ميآيند و با آن بزرگوار بيعت ميكنند و به روايتي در مابين ركن و مقام ميايستد و دست خود را بر صورت مبارك خود ميمالد و بعد دست خود را بلند ميكند و فريادي ميكند كه هر مؤمني در هر جايي كه باشد ميشنود و ميفرمايد بشتابيد بسوي من اي مؤمنان. و اوّل كلامي كه ميفرمايد اين است كه بقيّة اللّه خير لكم ان كنتم مؤمنين و ميفرمايد انا بقيّة اللّه في الارض و جميع سيصدوسيزده نفر چه زنده و چه مُرده، دعوت حضرت را اجابت ميكنند از جمله حضرت عيسي و خضر و الياس و يوشع و ادريس و سلمان و سركار شيخ و مالك اشتر و زراره و ابودجانه انصاري و مؤمن آلفرعون و اصحاب كهف و نقبا و نجبا، جميعاً جمع ميشوند و آنها بعضي چهلروز پيش از اين دعوت از ولايت خود بيرون آمده بودند و بعضي بيستروز در راه بودهاند و بعضي ده روز و بعضي يك روز و بعضي يك ساعت به حسب اختلاف قوابل و مراتب ايشان و كندي و تندي ايشان. فيخرج النجباء من مصر و الابدال من الشام و عصائب العراق و به روايتي نيست ولايتي كه بيرون نروند طايفهاي از آن براي نصرت آن بزرگوار مگر از بصره و همه به خدمت حضرت ميرسند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۰ *»
«موعظه سيونهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»
چون خداوند عالم جلّشأنه در اين آيه شريفه بعضي از بندگان را مخاطب ساخته كه چرا از هر طايفهاي چند نفري بيرون نميروند از خانههاي خود در طلب علم و دانش، تا چون به ديار خود برگردند اهل خود را بترسانند شايد ايشان بترسند و حذر كنند، و شما الحمدللّه به اين آيه شريفه عمل كردهايد به اينكه از خانههاي خود به مجلس علم آمدهايد و در اين چند روز ميخواهم شما را متذكّر كنم به اموري چند كه رغبت شما را در دين زياد كند و آن احوالات ظهور و رجعت امامزمان است كه غالباً از نظرها رفته است. ديروز براي شما بيان كردم قدري از احوالات آن حضرت را كه آن بزرگوار در روز جمعه در مكّه معظّمه ظاهر ميشود و خطيب را بالاي منبر ميكشد و غايب ميشود و در شب شنبه اصحاب خود را صدا ميزند و آن اصحاب سيصدوسيزدهگانه به خدمت آن حضرت مشرّف ميشوند و صبح شنبه هنگامي كه مانند ستارگان اطراف آن ماه را گرفتهاند حضرت دست خود را بلند ميكنند و ميفرمايند هذا يد اللّه انّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه يعني اين دست خداست، هر كس با من بيعت كند با خدا بيعت نموده است. و در اينوقت حضرت پيغمبر و حضرتامير تشريف دارند و مردم ميبينند آن بزرگواران را و حضرت پيغمبر كاغذي به
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۱ *»
خطّي تازه كه به آب طلا نوشته است به خط و مهر مبارك به حضرتقائم ميدهند. پس حضرتقائم آن نامه را در دست ميگيرند و ميفرمايند آيا كسي با من بيعت ميكند به اينطريق و به ايننحو كه مسطور است و بايد عمل كنيد به آن؟ در اين هنگام آن اصحاب سيصدوسيزده نفر همگي فرار ميكنند و به يك طرفة العين همه عالم را ميگردند و كسي را نميبينند غير از آن حضرت. پس همه بر ميگردند در خدمت حضرت. و باز كاغذي ديگر به خط حضرت پيغمبر بيرون ميآورند و ميفرمايند در وقتي كه استخوانهاي آنها چنان ميلرزد كه هفت ذراع صداي آنها ميرود كه آيا به اين نوشته اقرار ميكنيد يا نه؟ پس همه تمكين ميكنند و بيعت ميكنند با آن بزرگوار ولكن اوّل كسي كه بيعت ميكند محمّدبنعبداللّه است و بعد حضرتامير. و قال الشيخ اعلياللّهمقامه: «انّ اوّل من يبايعه محمّد رسولاللّه و علي۸ و هذه مبايعة الرخصة و الاذن له في ظهوره و في القيام بمايراد منه و هذه لابدّ انتكون سابقة و امّا مبايعة جبرئيل فمبايعة الطاعة و امتثال الامر، فافهم» ميفرمايد شيخ جليل اعلياللّهمقامه به درستي كه اوّل كسي كه با آن حضرت بيعت ميكند محمّد رسولاللّه است و بعد از آن حضرتامير۸ و اين بيعت بيعت رخصت و اذن است از براي قائم در ظهور و در قيام به آنچه كه از جانب خدا اراده شده است از آنحضرت و اين ناچار است كه بوده باشد مقدّم بر همه. و اما بيعت جبرئيل پس آن بيعت طاعت و امتثال امر است؛ پس آگاه باش و بفهم. و بعد از آن ائمّه و انبيا و نقبا و نجبا كه اصحاب آن بزرگوارند و عدد ايشان عدد اصحاب بدر است آنها بيعت ميكنند و بعد مؤمنين و بعد ملائكه به اينطريق بيعت ميكنند. و به اعتبار ديگر اوّل كسي كه لبّيك ميگويد و اجابت آن بزرگوار ميكند و بيعت ميكند ملائكهاند و پس از آن مؤمنين جنّ و پس از آن مؤمنين انس و پس از آن سيصدوسيزده نفر كه از جمله بزرگان و ابدال و اصحابكهف و پانزدهنفر از قوم موسي و باقي از دوازده نقيب و نجبا ميباشند، بيعت ميكنند. و بعضي از آنها كسانياند كه در همان شب در فراش خود باشند و چون در آن شب عمودي از نور بالا ميرود كه همه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۲ *»
مؤمنان ميبينند و ندائي جبرئيل ميكند كه همه ميشنوند در هر بلدي كه باشند و لوحي در زير بالين خود ميبينند كه در او مسطور است كه هذه طاعة معروفة لهذا به يكساعت خود را به امام ميرسانند و در گِرد امامند و در اوّل طلوع، جبرئيل بيعت ميكند و عرض ميكند كه اي آقاي من سخن تو مقبول و امر تو جاري است. و چون آفتاب بلند شود از نزد شمس فرياد كند كه هر صاحب گوشي بشنود كه اين است مهدي آلمحمّد و به اسم و كنيت و اسماء آباء او تا امام حسين را ميگويد و نسبت ميدهد حضرت را به اجدادش، و در عصر شيطان ندا ميكند كه حق با سفياني است و به اسم و كنيت او را ندا ميكند و به روايتي ديگر عن ابيعبداللّه۷ قال اذا اراد اللّه قيام القائم بعث جبرئيل في صورة طائر ابيض فيضع احدي رجليه علي الكعبة و الاخري علي بيت المقدس ثمّ ينادي باعلي صوته «اتي امر اللّه فلاتستعجلوه» فيحضر القائم۷فيصلّي عند مقام ابرهيم ركعتين ثمّ ينصرف از حضرت صادق۷ روايت شده است كه فرمود هرگاه اراده كند خداوند عالم قيام قائم۷ را ميفرستد جبرئيل را در صورت مرغي سفيد، ميگذارد يك پاي خود را بر كعبه و پاي ديگر را بر سنگ بيتالمقدس پس به اعلي صوت خود فرياد ميكند كه آمد امر خدا پس او را ضايع مگذاريد. پس حضرت قائم۷ حاضر ميشود و در نزد مقام ابراهيم دو ركعت نماز ميكند، پس منصرف ميشود. و چون صبح روشن شود اهل مكّه از علامات شب مضطرب ميشوند و ميآيند در مسجدالحرام و در آنجا اوضاعي ديگر ملاحظه مينمايند و مرداني چند را ميبينند كه در گرد بزرگي ايستادهاند ولكن هريك لباسي و لفظي خلاف ديگري دارند كه هيچيك از ايشان را ملاقات ننمودهاند. پس متعجّب ميشوند از اين اوضاع و هيمنه و استيلا و نور. پس حضرت مهدي ميفرمايند به مردم كه هر كس ميخواهد آدم و شيث را نظر كند، به من نظر كند كه منم آدم و شيث و هركس ميخواهد نوح و سام را نظر كند، مرا نظر كند كه منم نوح و سام و هركس ميخواهد ابراهيم و اسماعيل را نظر كند، مرا نظر كند كه منم ابراهيم و اسماعيل و هركس ميخواهد موسي و يوشع را نظر
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۳ *»
كند، مرا نظر كند كه منم موسي و يوشع و هركس ميخواهد عيسي و شمعون را نظر كند، مرا نظر كند كه منم عيسي و منم شمعون و هركس ميخواهد محمّد و علي را نظر كند، مرا نظر كند كه منم محمّد و علي و هركس ميخواهد حسن و حسين را نظر كند، مرا نظر كند كه منم حسن و منم حسين و هركس ميخواهد علي و محمّد را نظر كند، مرا نظر كند كه منم علي و محمّد و هركس ميخواهد جعفر و موسي را نظر كند، مرا نظركند كه منم جعفر و منم موسي و هركس ميخواهد علي و محمّد را نظر كند، مرا نظركند كه منم علي و منم محمّد و هركس ميخواهد علي و حسن را نظر كند، منم علي و منم حسن و هركس ميخواهد مهدي آلمحمّد را نظر كند، مرا نظر كند كه منم مهدي آلمحمّد. و ميفرمايند كه امروز نيست صاحب امري و حكمي در ملك غير از من و هركس هرچيز بخواهد بپرسد از من سؤال نمايد زيرا كه حكمي و امري و نهيي كه جدّ من پيغمبر و جدّ من اميرالمؤمنين و پدران و اجداد من مصلحت ندانستند در بروز او، الآن با من است اظهار آن و منم صاحب حكم. و ميفرمايند كه هركس امّت آدم است و ميخواهد بشنود صحف آدم را بشنود و بگيرد از من، پس ميخواند صحف را به لغاتي كه هرگز نشنيدهاند و ميگويند همين است واللّه صحف آدم به حقيقت كه آدم به اين فصاحت نبود. و بعد ميفرمايند كه هركس امّت نوح است و ميخواهد صحف نوح را از براي او بخوانم، پس از من بشنود آن را و ميخواند صحف نوح را چنانكه آن امّت تصديق كنند كه كسي نبوده كه بخواند به اين فصاحت و بلاغت و به ما رسانيد آنچه را كه نميدانستيم و اين است واللّه صحف نوح. و ميفرمايند هركس امّت ابراهيم است و ميخواهد كه از براي او بخوانم صحف ابراهيم را پس بشنود از من و ميخوانند صحف ابراهيم را بطوري كه از براي ابراهيم نازل شده بود و همه تصديق و تحسين ميكنند. و ميفرمايند هركس كه امّت موسي است و ميخواهد كه از براي او بخوانم تورات را به آن طوري كه در اوّل براي موسي نازل شده، پس بگيرد از من و بشنود و ميخوانند به فصاحت تمام كه امّت موسي متعجّباً ميگويند واللّه همين است توراتي كه از براي
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۴ *»
موسي در اوّل نازل شده و رسانيد اين بزرگوار به ما آنچه را كه نميدانستيم. و ميفرمايند هركس امّت عيسي است و ميخواهد كه از من انجيل عيسي را بشنود، پس از من بگيرد آن را و ميخواند بطوري كه در اوّل براي عيسي وارد شده بود. و ميفرمايند هركس امّت داود است و ميخواهد از من بشنود زبور داود را پس بشنود از من و ميخوانند او را. و ميفرمايند هركس امّت محمّد بن عبداللّه است و ميخواهد كه قرآن را از براي او بخوانم بشنود، پس ميخوانند قرآن را بلاتغيير و بلاتبديل. و نه اينكه جاهلي در اينجا خيالي بكند كه ميشود در يك روز پنج كتاب آسماني را بخواند مِنْ اوّله الي آخره زيراكه سرعت ائمّه اسرع است از سرعت جميع صاحبان سرعت، بلكه ايشان حقيقت و اصل سرعتند. و آيا نشنيدهايد كه حضرتامير وقتي سوار ميشدند و پاي اوّل را در ركاب ميگذاشتند تااينكه پاي ديگر را در ركاب ميگذاردند ختم قرآن را تمام ميكردند؟ و چرا نباشد چنين و حال اينكه افلاك و انجم و شمس و قمر هريك سرعتي شديد و دورهاي طويل به حكم اين بزرگواران دارند و محكومند به حكم ايشان و از نور جسم ايشان خلق شدهاند. حتي جميع عرش و كرسي و سرادقات و مادون.
و روايتي است كه در اينوقت بشير از جانب بيداء ميرسد به خدمت حضرت در حالتي كه روي او به عقب سر برگشته است و بشارت ميدهد حضرت را از اين كيفيّت و ميفرمايند اي بشير قصه خود را و برادر خود را و قشون سفياني را بگو از براي مردم. پس بشير عرض ميكند خدا مرا فداي تو گرداند، من و برادرم همراه سفياني بوديم در دمشق در وقتي كه يكحلقه قشون جمع شده بود از براي او و قشون خود را سه فرقه كرد و جمعي را به مكّه فرستاد تا مكّه را خراب كردند و بسياري از اهل مكّه را كشتند و جمعي را با خود برداشت و رفت به جانب كوفه و بغداد را خراب كرد و سيصد نفر از اولاد عباس و بزرگان را كشت و بقدر سههزار رعيت بغداد را كشت و بسياري از زنان بغدادي را بيصورت كرد و به كوفه رفت و كوفه را خراب كرد. و روايت
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۵ *»
است كه كوفه در آنوقت آباد است چنانچه الآن دارند آباد ميكنند و ديوار مسجد را خراب كرد و سيّد حسني و صالحي را در پشت كوفه به قتل رسانيد و هفتادنفر يا هفتادهزار نفر از اهل كوفه كشت و ندائي در داد كه هركس يكسري از دوستان علي را از براي من بياورد، هفتاد باجَغْلي به او ميدهم و بسياري آوردند از براي آن ملعون و هركس را از دوستان كه ميديدند ميكشتند و هركس اسم او از اسماء ائمّه بود او را ميكشتند بلكه اگر كسي با كسي دشمني داشت او را متّهم ميساخت به اسماء ائمّه تا او را ميكشتند و جمعي از قشون خود را در مدينه فرستاد و من و برادرم به همراه آن قشون بوديم تا اينكه به مدينه رفتيم و خرابي بسيار كرديم و بسياري از اهل مدينه را كشتيم و در مسجد پيغمبر استران خود را بستيم تا اينكه در آنجا بيادبي كردند و سرگين انداختند و از آنجا بيرون آمديم تا به بيابان بيداء رسيديم و عزم داشتيم به اينكه برويم و مكّه را خراب كنيم. پس جماعتي كه به مكّه رفته بودند برگشتند تا به بيابان بيداء بهم رسيديم ناگاه صيحهاي بر ما زده شد كه زمين از آن شكافته شد و همه لشگر به زمين فرو رفتند حتي نماند از ايشان عقال شتري مگر من و برادرم كه باقي مانديم. پس جبرئيل لطمهاي به صورت من و برادرم زد كه روي ما به پشت سر ما برگشت و به برادرم گفت يانذير برو در نزد سفياني و او را خبر ده از اين وقايع و او را بترسان از ظهور مهدي آلمحمّد و برادرم رفت در لشگر سفياني، و به من گفت اي بشير برو در لشگر حضرت مهدي و بشارت ده آن بزرگوار را. پس اينك به خدمت شما رسيدهام و با حضرت بيعت كرد و حضرت دست مرحمت بر روي او كشيدند و روي او برگشت به جاي خود. و به روايتي سفياني بايد نُه ماه سلطنت كند مدت حمل حامل و هشتماه قبل از ظهور امام است سلطنت او و يكماه در عهد سلطنت امام و بعد كشته شود به دست امام. و نيز حديث ديگري است به اين عبارت كه روايت شده است از امام۷يقبل السفياني من بلاد الروم في عنقه صليب و هو صاحب القوم فملكه قدر حمل امرأة تسعة اشهر يخرج بالشام فتنقاد له اهل الشام الاّ طوائف من المقيمين علي الحق
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۶ *»
يعصمهم اللّه من الخروج معه و يأتي المدينة بجيش جرّار حتّي اذا انتهي الي بيداء المدينة خسف اللّه به و ذلك قول اللّه سبحانه «ولو تري اذ فزعوا فلا فوت و اخذوا من مكان قريب» ميفرمايد خروج ميكند سفياني از بلاد روم، در گردن او صليبي است كه علامت نصرانيّت اوست و او است صاحب قوم پس سلطنت ميدهد او را خداوند عالم به قدر حمل زن نُه ماه، خروج ميكند از شام پس اطاعت ميكنند او را اهل شام مگر طوايفي كه مقيم بر حقّند، نگاه ميدارد خدا ايشان را از خروج با او و ميآيد به مدينه با لشگري جرار و چون به بيداء رسيدند لشگر او خسف ميشوند در زمين، يعني زمين ميشكافد به امر خدا و همه هلاك ميشوند. و اين است قول خداي سبحانه كه ميفرمايد اگر ديدي آنچنان كساني را كه در زمين فساد كردند، پس بدان كه خدا ايشان را وا نميگذارد و خواهد گرفت ايشان را از مكان نزديك. و انشاءاللّه شبهه نميشود بر كساني كه انس به شياطين جنّ و انس ندارند و بر كساني كه دوستان ائمّهاند و محبّان شيخ ميباشند از سرعت امام خود زيراكه اينها كُرههايي هستند كه محيطند بر هر چه كُروي است و هر چه هست از شعاع ايشان است. و حضرت نيز فرمايشي چند به دوستان خود ميفرمايد.
و روايتي است به اين عبارت از امام كه و قداسند ظهره الي حجرالاسود ثمّ ينشداللّه حقّه ثمّ يقول ايّهاالناس من يحاجّني في اللّه فانا اولي الناس باللّه ياايّها الناس من يحاجّني في نوح فانا اولي الناس بنوح ياايّها الناس من يحاجّني في ابرهيم فانا اولي الناس بابرهيم ياايّها الناس من يحاجّني في موسي فانا اولي الناس بموسي ياايّها الناس من يحاجّني في عيسي فانا اولي الناس بعيسي ياايّها الناس من يحاجّني في محمّد۹ فانا اولي الناس بمحمّد۹ ياايّها الناس من يحاجّني في كتاب اللّه فانا اولي الناس بكتاب اللّه ثم ينتهي الي المقام فيصلّي عنده ركعتين ميفرمايد كه حضرت پشت خود را ميزند به حجرالاسود پس خدا را ميخواند به حقّ حق، آنگاه ميفرمايد اي جماعت مردمان كسي كه احتجاج كند در خدا با من پس منم اولي از همه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۷ *»
خلق به خدا، و كسي كه محاجّه كند در نوح پس منم اولي از همه مردم به نوح، ايّهاالناس هركس محاجّه كند با من در ابراهيم پس منم اولي از همه خلق به ابراهيم، ايّهاالناس هركس احتجاج كند با من در موسي پس منم اولي به موسي از همه مردم، ايّهاالناس هركس محاجّه كند با من در عيسي پس من اولايم به عيسي از همه خلق، ايّهاالناس هركس محاجّه كند با من در محمّد پس منم اولي از همه خلق به محمّد، ايّهاالناس هركس در كتاب خدا با من محاجّه نمايد پس منم به كتاب خدا اولي از همه خلق. پس ميرود بسوي مقام ابراهيم، پس در نزد مقام دو ركعت نماز بجا ميآورد بعد اهل مكّه را دعوت ميكند. و از آنجا كه هيأت آن بزرگوار هيأت خدايي است لهذا لرزه به اعضاي مردم ميافتد و اجابت مينمايند و آنچه عمارتي كه از بناي اهل ظلم بوده است خراب ميكند و در اينوقت يكحلقه قشون كه ده هزار باشند از براي حضرت جمع شده و حاكمي بر اهل مكّه از اقوام خود قرار ميدهند و از مكّه بيرون ميروند و به هر ولايتي كه نزديك شوند اهل ولايت از هيبت او لرزان گردند حتّي اينكه يك ماه قبل از اينكه به آن ولايت برسند هيبت آن بزرگوار كارگر خواهد شد بر اهل آن شهر و خائف خواهند گرديد لهذا رعب حضرت به دلها ميافتد. در اينوقت از مكّه شخصي ميآيد و به حضرت عرض ميكند كه اهل مكّه جمعيت كردند و حاكمي كه قرار داده بوديد بر ايشان، او را كشتند. پس حضرت بر ميگردند و ايشان را موعظه ميفرمايند و ايشان جمع ميشوند خدمت حضرت و عرض مينمايند كه ما تقصير عظيمي كرديم ولكن عفو مهدي آلمحمّد اعظم است و از تقصير ما در گذر و حاكمي بر ماها معيّن ساز تا به اطاعت او بكوشيم. پس حضرت حاكمي ديگر نصب ميفرمايند و از مكّه بيرون تشريف ميبرند و باز جمع ميشوند اهل مكّه و باز حاكم ثاني را ميكشند و حضرت تشريف ميآورند و ايشان را نيز موعظه ميفرمايند و خليفهاي ديگر از اهل مكّه قرار ميدهد به ايشان و ايندفعه از مكّه بيرون تشريف ميبرند و ميفرمايند منادي ندائي در دَهد كه هيچكس از لشگر آذوقه از براي خود و
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۸ *»
علف از براي دواب خود بر ندارند همراه خود. پس بعضي از آن مستضعفين كه غير از سيصدوسيزده نفرند ميگويند كه امام ميخواهد ما را و دواب ما را از گرسنگي و تشنگي بكشد. و چون در منزل اوّل ميرسند ميبينند كه حضرت با همان عصاي موسي ميزند به سنگي كه موسي به آن زد عصاي خود را و دوازده چشمه از آن بيرون آمد از براي قوم خود. پس بيرون ميآيد از آن سنگ هر آذوقهاي كه هر يك از قشون بخواهند و آب و علف ميگيرند از آن هر يك بقدر كفايت خود و دابّه خود، و آن سنگ را بار شتري مينمايند و به همراه لشگر ميباشد آن سنگ و هر منزلي به اينطور از آن آذوقه بيرون ميآيد و به اين نوع هست تا پشت نجف يا پشت مدينه و از آن منزل رو به مدينه ميروند. پس در منزلي از منازل كسي از مكّه ميرسد و به حضرت عرض ميكند كه خليفهاي كه شما نصب فرموده بوديد از براي اهل مكّه، ايشان جمع شدند و او را كشتند و نامربوطهاي چندي گفتند. پس در اينوقت غضب خدا شديد ميشود و آن حضرت چند نفري از نقبا و چند نفري از نجبا و عددي چند از جنّيان و ملائكه در خدمت نقبا ميفرستد به مكّه و امر ميفرمايند كه بكشند اهل مكّه را اگر ايمان نياوردند و عمارات مكّه را بطوري كه اوّل حضرت ابراهيم بنا كرده بنا كنند. پس ايشان ميروند در مكّه و هركس كه ايمان نياورد ميكشند حتّي اينكه به فرمايش امام آنقدر ميكشند كه در هزار يك باقي ميمانند از اهل مكّه، و عمارات مكّه را بطور زمان حضرت ابراهيم بنا ميكنند و از آنجا بيرون ميآيند و به قشون حضرت ملحق ميشوند و حضرت از آنجا تشريف ميبرند به مدينه و اول بسياري از اهل مدينه را ميكشند و ديوار مدينه را خراب ميكنند و بناهايي كه بناي اهل ظلم است خراب ميكنند و بطور اوّل بنا ميكنند و بعد تشريف ميبرند در مسجد پيغمبر۹ و ميروند به سر قبر پيغمبر و ميفرمايند كه آيا اين است قبر جدّ من پيغمبر؟ عرض ميكنند بلي. پس ميفرمايند اين دو قبر كه در اينجاست قبرهاي كيست؟ اهل مدينه ميگويند قبر ابابكر است و قبر عمر. حضرت ميفرمايد كه چرا ايشان را در نزد قبر جدّم دفن كرديد؟ ميگويند به جهت اينكه ايندو،
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹۹ *»
دو خليفه حضرت پيغمبر۹ بودند. پس با ايشان مدارا خواهند فرمود و به ايشان مهلت ميدهند. و چون روز سوّم شود تشريف ميآورند در سر قبر و ميفرمايند كه اين دو قبر خلفاي پيغمبر را بشكافيد و دو جِبت و طاغوت را بيرون آورند در حالتي كه تر و تازهاند از حكمت بالغه خدا و معجزه حضرت. پس كساني كه دوستان ايندو اند مشعوف ميشوند و ميگويند اين معجزه آن خلفاي پيغمبر است، پس حضرت بفرمايند منادي ندا كند كه هر كس در مدّت عمرش اذيّتي كشيده است و از كسي به او تعبي رسيده است و هر ظلمي به او شده است، يا يكي از كسان او كشته شده باشد به ناحق و داد خونش را بخواهد بگيرد، جميعاً بيايند و قصاص خود را از اين دو نفر بكنند و مردم جمع شوند و از قدرت كامله خدا و از حكمت ائمّه و فتنهاي كه به جهت امتحان اندازند در ميان مردم امر ميكنند كه ايشان را بر درخت خشكي بياويزند. آن درخت سبز ميشود و بار آور ميشود و حضرت بفرمايند كه هركس از دوستان ايشان است جمع شود و يكطرف بايستد. پس همه دوستان ايشان از دشمنان جدا بايستند. پس در آن هنگام حضرت خواهند ايشان را از درخت به زير آورد و حضرت باز ايشان را زنده ميگرداند و به ادلّه و براهين ثابت ميفرمايد بر ايندو كه اگر غصب خلافت خليفه بلافصل جدّ من رسولاللّه۹ حضرتامير صلواتاللّه و سلامهعليه را نكرده بوديد هرآينه بطور اوّل خلقت بايست عالم باقي باشد. حتّي كشتن هابيل را و آنچه به نوح رسيد و در آتش رفتن ابراهيم و طوفان نوح و آنچه به موسي و عيسي و پيغمبران سلف رسيده و شهادت دندان خاتم پيغمبران و شهادت ائمّهاي را كه از همين غصب خلافت شد زيراكه عالم ميبايست پُر از عدل و داد باشد تا اينكه هيچ نفسي به نفسي ظلم نكند و اين ظلمها را به گردن ايندو ثابت ميكنند و ايشان اقرار ميكنند و قبول ميكنند كه اينها از خباثت خودشان است. حتّي زدن سلمان و آتش افروختن بر در خانه حضرت امير و قصد سوختن اهلبيت كردن و زهر دادن امامحسن و شهادت امامحسين و اصحاب او و اسيري خواهران و دختران او و ريختن خون آلمحمّد را در هر زمان و
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۰ *»
خونهايي كه به ناحق ريخته شده از مؤمنان در هر عصري و فرجهايي كه به جبر در آنها جماع شده و هر ظلم و جوري كه از اوّل آدم تا خاتم واقع شده است. و بعد امر فرمايند مردم را كه هركس كسي از او به ناحق كشته بيايد و ايشان را به عوض بكشد. پس بيايند و بكشند ايشان را و باز حضرت ايشان را زنده ميكنند و ميفرمايند كه هركس ظلمي ديگر بر او وارد شده است از ايشان قصاص كند. پس حضرت ميفرمايند تا ايشان را به درخت ميآويزند و درخت سبز ميشود و حضرت ميفرمايند به كساني كه دوستان ايشانند كه از ايشان تبرّي بجوييد و به من ايمان بياوريد والاّ عذاب خدا بر شما وارد ميآيد. پس ايشان بيادبانه بگويند كه از تو تبرّي ميجوييم و به تو ايمان نميآوريم. پس حضرت لبهاي خود را حركت دهند، آتشي از زمين بيرون ميآيد يا اينكه باد سياهي ميوزد و همه اين ملاعين را ميسوزاند و بعد همان هيمهاي را كه از براي سوزانيدن درِ خانه حضرتامير جمع كرده بود عمر ـ و حضرت فرمودهاند كه آن هيمه به ارث براي ما مانده است ـ ميآورند و اين دو جسد خبيث را با آن درخت آتش ميزنند به آتشي كه از زمين بيرون ميآيد و امر ميفرمايند به باد كه خاكستر اينها را ببرد و اين عذاب از براي ايشان كفايت نميكند بلكه در خدمت پيغمبر ايشان را نيز همين اذيّت كنند چنانچه مفضّل عرض كرد به حضرت صادق۷ در آن حديث طويلي كه حضرت به او فرمودند تا به اين مقام رسيدند. عرض كرد كه آيا از براي ايشان ديگر عذابي ميباشد يا همين است عذاب آنها؟ امام فرمودند حاشا، بلكه چندين دفعه خدا ايشان را زنده ميكند و همين قصاص را خواهد كرد با ايشان. حتي قصاص ميكنند پيغمبران و ائمّه و مؤمنان از هر ظلمي و تعدّي كه به ايشان رسيده است و چنان شود كه در هر شبانه روزي هزار مرتبه ايشان را بكشند و خدا ايشان را زنده كند تا هر صاحب خوني و بلائي خون خود را از ايشان بگيرد و پس از آن ديگر خدا به هرجا كه بخواهد ايشان را ببرد و به هر عذابي كه بخواهد ايشان را گرفتار نمايد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۱ *»
«موعظه چهلم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»
در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني چهار سفر بود كه خداوند عالم براي بندگان خود قرار داده و در اين ايّام براي شما كيفيّت ظهور و رجعت را بيان ميكرديم تااينكه كلام به اينجا منتهي شد كه چون حضرت قائم به مدينه تشريففرما شدند و در مسجد پيغمبر آن دو خبيث را از قبر بيرون آوردند و همانطور كه عرض شد ايشان را بر درخت آويختند و ايشان را سوزانيدند و خاكستر ايشان را بر باد دادند و دوستان ايشان را همه را هلاك كردند حاكمي براي مدينه معيّن ميفرمايند و پس از آن از آنجا رو به كوفه حركت خواهند فرمود و در منزلي از منازل بين نجف و كوفه منزل ميكنند و در اينوقت از براي آن حضرت چهلهزار جن و چهلوششهزار ملك و به روايتي پانزدههزار جن و پانزدههزار ملك و سيصدوسيزده نفر صاحب علَم و سركرده از جمله اركان اربعه و اصحاب كهف و نقبا و نجبا و با هرچه از مؤمنيني كه در تحت ايشان است جمع شده و در خدمت حضرت ميكوشند با هرچه نوكر و خدم و حشَم كه از براي ايشان است. و در اين مقام آن سيّد حسني كه صاحب علَم يماني است به خدمت حضرت ميرسد و علامات و ميراث پيغمبر را ميطلبد از آن حضرت و حضرت از براي او ظاهر ميسازند و او ايمان ميآورد با قشون خود مگر آن چهلهزار نفر زيدي كه
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۲ *»
در لشگر او هستند و ايشان ايمان نميآورند و كشته ميشوند و سيّد با لشگرش به عسكر حضرت ملحق ميشوند. و بشير هنگامي كه به خدمت حضرت ميرسد و آن بزرگوار حركت ميفرمايند به جانب كوفه تا اوائل صفر به كوفه ميرسند و اين وقتي است كه كوفه آباد است در چهار فرسخ به چهار فرسخ و به روايتي در هيجده فرسخ به هيجده فرسخ و هر اثري كه از خلفاي ثلاث است و هر بدعت و بناي ظلمي كه در كوفه است همه را خراب ميكند حتّي منارهها و مسجدهاي بلند و محرابهاي باسقف و امثال اينها را، و مسجد را نيز خراب ميكنند و امر ميفرمايند تااينكه بطور اوّل كه رسولخدا ديوار گذاشته بود بنا ميكنند و هر بنايي كه در كوفه و بلاد ديگر از بناء ظلم كه خراب كرده است ميفرمايند به طور اوّل به بناي حق بنا ميكنند چنانچه در اوّل رسولخدا ديواري گذاردند و آنجا را مسجد قرار دادند، ديوار كوتاهي و بعد اصحاب عرض كردند كه فداي تو گرديم باد ما را اذيّت ميكند چون به نماز ميايستيم. پس حضرت فرمودند كه تا ديوار را بلندتر كردند و چندي كه گذشت اصحاب خدمت آن حضرت عرض كردند كه فداي تو شويم آفتاب ما را اذيّت ميكند چون به نماز ايستادهايم. پس حضرت فرمودند تا آن مسجد را چوبپوش كردند و فرمودند عريشٌ كعريش موسي و چون زمستان شد و باران بر سر ايشان ميباريد از اطراف چوبها پس خدمت حضرت آمدند و عرض كردند يارسولاللّه باران ما را اذيّت مينمايد، مقرّر بفرماييد كه مسجد را به سقفي از گل و خشت بسازيم. حضرت فرمودند ديگر مسجد را تغيير نميدهم و عريش كعريش موسي. و در آن هنگام حضرت لشگري ميفرستند در دمشق بر سر سفياني تا او را ميگيرند و بر روي صخره بيتالمقدس ذبح مينمايند.
و مفضّل در حديث طويلي كه حضرت صادق به او ميفرمودند عرض كرد كه در آن وقت حال زَوْراء كه ولايت بغداد است چه خواهد بود؟ حضرت فرمودند محلّ لعنت و غضب الهي خواهد بود و واي بر كسي كه در آنجا ساكن باشد زيراكه انواع بلاها نازل ميشود در آنجا ولكن روايتي ديگر است كه قبل از آن وقتي بشود كه بغداد آنقدر
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۳ *»
آباد شود كه جمعي گويند اين بهشت روي زمين است و ارزاق ماها به سبب اين است و بعد آنقدر معصيت در او شود كه خراب شود بطوري كه اثري از آن نماند و اگر كسي از آنجا گذر كند گويد اين زمين بغداد بوده است. پس حضرتمهدي عجّلاللّه فرجه در كوفه سكني ميفرمايند و سيصدوسيزده شمشير آسماني به اصحاب خود كرامت ميفرمايند و مسجد كوفه را مَحكمه قرار ميدهند و مسجد سهله را بيتالمال خود قرار ميدهند و نجف را حرمسراي خود قرار ميدهند و آنقدر مؤمنان در گرد حضرت جمع ميشوند كه تنگ ميشود كوفه حتّي اينكه يك وجب از زمين كوفه را اگر كسي بيع كند، بقدر آن زمين بايد اشرفي بريزند و اگر كسي در اين زمانها در كوفه خانه بسازد انشاءاللّه در آنزمان در آنجا خواهد داشت خانه. و زمين كوفه در آنوقت بسيار بلندمرتبه خواهد بود و محلّ ملائكه و مؤمنين خواهد بود و خدا چندان بركت در او قرار دهد كه اگر مؤمني دعا كند خداوند عالم هزار همسر ملك دنيا به او عطا فرمايد و آن موضع بهتر است از جميع زمينها حتي از زمين مكّه افضل است و آنقدر آن زمين بزرگ شود كه چهارفرسخ تا چهارفرسخ دوره آن باشد و در روايتي ديگر هجدهفرسخ دوره آن است كه پنجاهوچهار ميل باشد و زمين كربلا قبرستان كوفه ميشود و داخل كوفه است. پس آنقدر از عدل و داد پر شود كه هر مؤمني در آنوقت در هر ولايتي كه باشد امام را ميبيند و سؤال ميكند و جواب ميشنود و در خدمت امام است و هر عرضي كه دارد ميكند و هركس در خانه خود هر معصيتي كه بكند مؤمنين او را ميبينند و او را در خانه خود ميكُشند و هركس معصيتكار است طوري ميشود كه از ديوار حيا ميكند و معصيت نميكند زيراكه ميترسد ديوار فسق او را بروز دهد و امام بفرستد آن عاصي را بياورند و او را بكشند. چنانچه هرگاه كافري پشت سنگي مخفي شود آن سنگ بروز ميدهد و ميگويد اي فلان بيا و كافري كه در پناه من است او را بكش، پس مؤمن او را ميكشد. پس حضرت قائم احكام جاري ميسازد در ميان رعيّت و بسا باشد كه به شريعت حضرتآدم حكم فرمايد و بسا هست كه به حكم نوح يا ابراهيم حكم فرمايد
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۴ *»
و گاهي حكم آلداود را جاري ميسازد و گاهي به شريعت موسي يا عيسي حكم ميفرمايد و گاهي به شريعت حضرت پيغمبر و گاهي به حقيقت امر ميفرمايد و احكام جديد در ميان مردم جاري ميسازد چنانچه پيغمبر فرمود كه قائم شما ميآيد با دين جديدي و شريعت جديدي و كتاب جديدي.
و روايتي است كه در اين هنگام حضرتقائم عجّلاللّهفرجه كاغذي بيرون ميآورند به خط و مهر پيغمبر و حال اينكه هنوز تر است و به آب طلا نوشته باشند و به اصحاب خود ميفرمايند كه به اين كيفيّت با من بيعت كنيد و به اين عمل كنيد. پس غير از يازده نفر جميعاً فرار ميكنند از سيصدودو نفر و اين تعجّب است كه پس از اينهمه معجزات فرار كنند و جميع عالم را بگردند و كسي را به غير از اين بزرگوار نبينند، باز برگردند در خدمت حضرت در حالتي كه استخوانهاي ايشان چنان بهم ميلرزد كه صداي آنها پانزده قدم برود. پس حضرت كاغذي ديگر بيرون آورند و ايشان اقرار كنند و تمكين حضرت نمايند و از اين كيفيّت كسي متحيّر نميشود مگر خواص اصحاب، زيراكه اين امر عظيم است و از عظمت اين امر است كه اوّل ملائكه كه ادراك اين امر را نميكنند بيعت ميكنند و پس از آنها مؤمنين جن و اين مؤمنين جن بيش از آنها ادراك ميكنند، زيراكه اينها صاحب تكليفند و براي ايشان نيز پيغمبر آمده و صاحب شعورند مثل انسان. و پس از آنها مؤمنين انس بيعت ميكنند و پس از آنها نجبا و نقباي ظاهر و پس از آنها نجبا و نقباي باطن به جهت عظمت اين امر صعب كه متحمّل اين نميتواند شد مگر هركه را كه امام بخواهد و اين حرفي كه امام ميفرمايند و سيصدودو نفر فرار مينمايند باطن باطن حديث كميل است كه در وقتي كه كميل در پشت سر حضرت امير سوار بود عرض كرد يا مولاي ما الحقيقة؟ قال مالك و الحقيقة؟ قال اولست صاحب سرّك؟ قال بلي ولكن يرشح عليك مايطفح منّي قال اومثلك يخيّب سائلاً؟ قال كشف سبحات الجلال من غير اشارة قال زدني بياناً قال هتك الستر لغلبة السرّ قال زدني بياناً قال محو الموهوم و صحو المعلوم قال زدني بياناً قال نور اشرق من صبح
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۵ *»
الازل فيلوح علي هياكل التوحيد اثاره قال زدني بياناً قال جذب الاحديّة لصفة التوحيد قال زدني بياناً قال اطفئ السراج فقد طلع الصبح. پس اين علمي است كه سيّدالساجدين فرمودند نزد ماست جواهر علمي كه اگر بروز دهيم آنرا هرآينه ميگويند به ما كه تو بتپرستي. و فرمودند كه حلال خواهند دانست مردماني كه مسلمند خون مرا، و نيكو خواهند شمرد آن امري كه نزد ايشان قبيح است و حال اينكه نيست اين علم مگر هماني كه در نزد امامحسن و امامحسين و قبل از ايشان در نزد حضرتامير بود. و فرمود كه من پنهان ميكنم اين علم را از جهّال و پنهان كنيد نيز از مردم. و اين علمي است كه حضرت امير فرمودند در برگرفتهام علم پنهاني را كه اگر بدانند مضطرب ميشوند مثل اضطراب ريسماني كه در چاه عميقي است؛ چنانچه به نظم در آوردهاند اين مطلب را:
و ربّ جوهر علم لو ابوح به |
لقيل لي انت ممّن يعبد الوثنا |
|
و لاستحلّ رجال مسلمون دمي |
يرون اقبح مايأتونه حسنا |
|
لقدتقدّم في هذا ابوحسن |
الي الحسين و وصّي قبله الحسنا |
يعني چهبسيار جوهر علمي كه اگر بروز دهم گويند تو بتپرستي و خون مرا حلال دانند و نيكو شمرند و حالآنكه حضرتامير به حسن و حسين، اين امر را وصيّت كرده و سپرده است. و همين امر بود كه در سينه سلمان بود و اين مطلب همان امري است كه حضرتامير ميفرمايند: انّ امرنا صعب مستصعب لايحتمله الاّ ملك مقرّب او نبي مرسل او مؤمن ممتحن و ايضاً در حديث ديگري ميفرمايند لايحتمله ملك مقرّب و لا نبي مرسل و لا مؤمن امتحن اللّه قلبه للايمان در حديث اوّل ميفرمايد به درستي كه امر ما بسيار سخت و دشوار است، قبول نميكند آن را مگر ملك مقرّب يا نبي مرسل يا مؤمني كه خدا قلب او را امتحان به ايمان كرده باشد. و در حديث دوّم ميفرمايد كه قبول نميكند آن را و متحمّل نميشود نه ملك مقرّب و نه نبي مرسل و نه مؤمني كه امتحان نموده خدا قلب او را به ايمان. كسي عرض كرد به امام پس كه متحمّل ميشود؟
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۶ *»
فرمودند هركس را كه خود به عنايت خاصّه به او برسانيم. و چون لازم است كه مقام عنايت را بشناسيد تا فهم اين مطلب را پيدا كنيد، لهذا معني عنايت را ميگويم تا خاص و عام آن را عارف شوند و بشناسند.
و بدانيد كه عنايت عامّه آن است كه به تدريج و اقتضاي زمان و نضج عالم مدد ميدهند و او را به اعلي مرتبه خود ميرسانند و به مقامات اخروي ميرسانند، چه در اين عالم برسند و چه در عالم برزخ برسند و چه در عالم آخرت و قيامت برسند به اوّل مقام و اوّلِ خلقت خود و اعراض و كثافات و قيود را از خود دور كنند تااينكه از مقام استقلال به مقام اضمحلال برسند. زيراكه اوّل هر خلقي در نهايت لطافت و ضعف است چنانچه در اوّلِ مقامِ عالَم، ترقّي نبود و بعد نضج بهم رسانيد. در زمان حضرت آدم، مقام عالَم به مرتبه نطفه بود و در نهايت ضعف بود و شريعت آدم در عالم به مرتبه نطفه بود و در عهد حضرت نوح قدري عالم نضج گرفت و ترقّي كرد و مقامش و مرتبهاش به قدر علقه بود و شريعت حضرت نوح به قدر مرتبه و تكليف علقه بود و چون عالم ترقّي كرد و به مقام مضغه رسيد حضرت ابراهيم در دنيا آمدند و مبعوث به پيغمبري شدند و شريعتي با او بود كه به قدر تكليف مردم بود و مرتبه عالم و تكليف عالم به مرتبه عظام شد و شريعت ابراهيم نسخ شد و حضرت موسي مبعوث شد به پيغمبري و آنوقت چون عالم صلبيّت پيدا كرد و محكم شد پس شريعت او قدري محكمتر و مشكلتر شد و تكاليف او زيادتر شد و مردم را به توحيد خواندند و بعضي حكمهاي جديد جاري ميكرد بر مردم. و چون عالم نيز دوره عظاميّت را تمام كرد، اول اكساء لحم بالا آمد و نضجي گرفت كه آنوقت ديگر حركتي ميتوانست بكند و استحكامي داشت كه گوشت بر روي او برويد و غذايي از براي او ترتيب دادند و گوشتي بر او روييده شد پس احكام او زيادتر و تكليفش شاقتر شد لهذا آن شريعت ديگر به كار كسي نيامد و حضرت عيسي مبعوث شد با كتابي جديد و حكم و شريعت جديدي و تكليف مردم شاق شد، يعني از تكاليف سابق شاقتر شد ولكن به مقتضاي
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۷ *»
احكام اكساء لحم بود شريعت حضرت عيسي و آنوقت دوره خلق آخر بود و بايست مناسبت به اين حيات بهم برساند لهذا چيزهايي كه از براي مقدمّه حيات ضرور بود به او القا ميكردند كه چون عالم وقتي كه متولّد ميشود بداند بايد مادر او را شير بدهد و پستاني پيدا كند و شير بخورد لهذا تكاليفش برزخي بود از تكاليف جاهليّت و شريعت پيغمبر۹. پس دوره خلق آخر تمام شد، و طفل عالم متولّد شد در عهد حضرت پيغمبر و آنوقت كه عالم متولّد شد پس از آن از ولايت حضرتامير دوباره روح دميده شد و آنوقت تكليف به آن عالم شد زيراكه حيات در آن است و از براي حيوانات حكمي و شريعتي جداگانه است و آنوقت نمازي و روزهاي ميگرفتند مردم و توحيدي بقدر مرتبه طفوليّت به مردم القا كردند بقدري كه تميز چيزي را ميدهد طفل و گرسنگي و تشنگي ميفهمد. و پس از او هر امامي پس از امامي كه تشريف ميآوردند بقدر تكليف و فهم مردم احكام را جاري ميكردند و مطالب را زيادتر ميگفتند براي مردم بقدر زيادتي فهم آنها و در عهد هر امامي مرتبه عالم بالا ميرفت تا اينكه الآن طفل عالم به سنّ مراهقه رسيده و بايد طفل را به نماز و روزه بدارند به زور و مشقّت تا جميع شريعتي كه در اوّل تكليف براي او واجب ميشود بداند. پس عالم الآن به سنّ مراهقه است و مردم مقامشان مقام مراهقه است و الآن بايد طفل را به مكتب بنشانند و اوّل در مكتبخانهها اطفال را الف و باء درس دادند، بعد همشاگرد و خليفه، ابجد ياد اطفال دادند و بعد كه بزرگ شد طفل را معلّم حَمد درس داد ولكن حالا وقتي است كه طفل را نزد معلّم بزرگ ببرند تا عربي ياد گيرد و ديگر آن معلّمهاي سابق به كار او نميخورد و بايد تكاليفي كه از براي او واجب ميشود به او برساند تا مناسبت بهم رساند و آنها شاق نباشد. پس آن معلّم بزرگي كه در سنّ مراهقه ضرور بود كه عالم را تربيت كند و تعارف و كمالات به او ياد بدهد كه تا به خدمت بزرگي و سلطاني كه بايد برسد بفهمد حركت خود را و آداب خدمت سلطان را درك كند تا پاي او نلغزد، او سركار شيخاحمد احسائي اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه بود كه
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۸ *»
خداوند او را فرستاد كه حالا ديگر اطفال ترقّي كردهاند و بايد درس عربي و كمال و آداب خدمت سلطان را بخوانند و معلّمان سابق ديگر به كار آنها نميآيند و اين علوم را معلّمان سابق نميدانند و آنهايي كه ميدانند به كار اينها نميخورد مگر علم معلّم بزرگ. و اما معلّم بزرگ هم همان درسي داد مجمل ولكن معلّمي ديگر كه معلّم ثاني باشد او ميآيد و تفسير اين درس را ميگويد و مردم را از تفسير هوشيار ميكند و معلّم ثالث چون ميآيد آن معاني اين درس را به تو ميگويد كه از باطن او خبردار باشي. ولكن چون معلّم رابع آيد عمل اين را به تو، او ميفهماند و از تو حقيقت را آنوقت از درس ميخواهند و چون عالم ترقّي ميكند و نزديك به تكليف ميرسد از براي او احكام شديد ميشود تااينكه نزديك بشود به رجعت. و چون حضرت قائم تشريف ميآورند آنوقت اوّل تكليف است كه گناه و ثواب را مينويسند و آنوقت ديگر بگذر ندارد و عفوي نيست و عاصي بايد به جهنّم برود و ثوابكار به بهشت. و آنوقت به حدّ تكليف رسيده و عقل در او است و آنچه بكند از روي عقل است و اين كمكم بزرگ ميشود تا حضرت پيغمبر تشريف ميآورند و آنوقت عالم به سنّ چهلسالگي و به حدّ كمال ميرسد چنانچه در آنوقت همه جمادات و نباتات و حيوانات ترقّي ميكنند و همه صاحب عقل ميشوند و همه ناطقه و شامّه و لامسه و ذائقه بهم ميرسانند و حجابي در ميان نميماند و عالم به سر حدّ كمال ميرسد و از آنوقت ديگر انسان مرتبهاي بالاتر ندارد و از سنّ چهلسال به بعد به مرور عقل كم ميشود از عالم و عين ترقّي عالم در چهلسالگي است تا اينكه دفعه دوّم حضرتپيغمبر تشريف ميآورند در دنيا و آن وقتي است كه عالم رو به تنزّل گذارده و ديگر تنزّل ميكند تا اينكه چهلروز به قيامت مانده، اوّل حضرتفاطمه صعود ميكنند به آسمان و بعد ائمّه هشتگانه و بعد حضرتقائم عجّلاللّه تعالي فرجه و پس از آن حضرت امامحسين و بعد از ايشان حضرت امامحسن و بعد حضرتامير و بعد حضرت پيغمبر۹. و آنوقت كه حضرت از عالم بيرون رفتند وقتي است كه ديگر عقل از بدن انسان ميرود و از تن عالم نيز
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰۹ *»
ميرود. پس عالم هرج و مرج ميشود و تا چهل روز هرج و مرج است. بعد اسرافيل صور صعق را ميدمد تا هر صاحب جاني ميميرد، پس از چهارصد سال باز اسرافيل صور ثاني را ميدمد و همه عالم زنده ميشوند و بعد قيامت برپا ميشود. و اين است كه ميفرمايند من مات فقدقامت قيامته و انسان همينكه مُرد، قيامت او برپا ميشود و عالم هم نيز چون مُرد، قيامتش برپا ميشود.
و امّا عنايت خاصّه آن است كه ائمّه هركه را كه بخواهند بخصوصه در همين دنيا، بياقتضاي عالم آناً فآناً او را به مقامات اخروي و اعلي ميرسانند و به اوّل مقام خلقت خود كه در نهايت لطافت است او را ميرسانند و اگر بخواهند به يك آني ميرسانند و به يك التفاتي او را به اعلي درجات ميرسانند از براي حكمتها و مصلحتها و نضجدادن عالم مثل شيخاحمد احسائي اعلياللّهمقامه كه او را تكميل كردند و فرستادند براي هدايت خلق تا اينكه عالم نزديكتر از براي آمدن حضرتقائم عجّلاللّهفرجه بشود و آن حضرت تشريف بياورند پس عالم را صاف كنند تا مناسبت خدمت امام را داشته باشند اهل عالم. و آن بزرگوار چنان تلطيف ميكنند عالم را از كدورت و كثرت و چنان نضجي ميدهند كه از نضج و صفاي او و از بركت آن بزرگوار آن حرفي را كه حضرت قائم ميفرمايند و آن سيصدوسيزده نفر متحمّل نميشوند، شاگردان و دوستان آن بزرگوار دريافت كردهاند. چنانچه امام فرمودند كه نيست بندهاي كه بندگي كند خدا را و ما را دوست دارد و خالص شود مگر اينكه او هر سؤالي را جواب ميگويد. زيراكه هر كس هر سؤالي را از ايشان بنمايد، ما جواب او را به ايشان القا ميكنيم و او نيست چيزي كه نداند به جهت اينكه او چشمي دارد كه ميبيند همه اصل مسائل و مطالب را، بلكه اسرار و فيوضات را. چنانچه شيخ اعلياللّهمقامه آن چشم را دارد و همه علوم نزد او است و ميبيند اصل كلمات ائمّه را و نزد او است چنانكه امام فرمودند كه جمعي هستند كه بار كردهايم بر ايشان سرّ خود را و شريك گردانيدهايم ايشان را در سرّ خود. و آن بزرگوار است كه حامل سرّ اهلبيت است و او است كه عالم را نگاه داشته. آيا
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۰ *»
نميبينيد كه به اندك زماني مختلف كرد جميع بلاد را و جدا كرد سعيد را از شقي و شقي را از سعيد، و جميع مردم را دو فرقه كرد كه اگر چشم داشته باشيد خواهيد ديد و آنوقت به عظمت اين مرتبه و اين سخنها خواهيد رسيد. و اگر به جميع گوش و هوش خود متوجّه نشويد، هرآينه پشيماني عظيم خواهيد كشيد. و بدانيد كه اين عظمت و جلال نيست مگر عظمت و جلال ائمّه. چگونه نباشد و حالآنكه آن بزرگوار به مدّت پانزده سال مختلف كرد جميع بلاد را و تأثير كرد در همه قلوب و آن كسي بود كه نخواند مگر كلام خدا را و نفرمود مگر كلام ائمّه را و فضائلي كه فرمود هيچكس در عالم نگفت و ادبي كه آن بزرگوار داشت هيچكس در عالم نداشت و كوششي فرمود كه در قوّه هيچ بشري نبود ولكن نميتوانم فضائل آن بزرگوار را بگويم و ديگر اگر بگويم فضلي از فضائل او را هرآينه مرا تكذيب خواهيد كرد، پس بس است همين قول المؤمن لايوصف از براي شنونده و همين بس است از براي كساني كه عداوت آن بزرگوار را در دل دارند اينكه دشمن اهلبيت باشند. زيراكه ناصب حقيقةً دشمن آن بزرگوار است و واضح است كه كسي دشمني دنيوي با آن بزرگوار ندارد و دشمني او به جهت علم و گفتن فضائل او است، و علم او علم امام است و فضيلت او فضيلت امام است. پس دشمني او دشمني امام است عيناً و يقيناً و اين است كه امام فرمودند كه خدا را هرگز غضبي و سروري نيست بلكه اوليائي خلق كرده است كه هرگاه ايشان بر كسي غضب كنند خدا غضب كرده بر او، و هركس ايشان را دوست دارد خدا را دوست داشته. پس اين است كه خدا فرمود به موسي كه اي موسي من بيمار شدم و تو به عيادت من نيامدي. عرض كرد خداوندا تو اجلّ از اين ميباشي كه بيمار شوي. فرمود بلكه مؤمني از بندگان من بيمار شد و تو به عيادت او نرفتي زيراكه همين ديدني مؤمن ديدني من است و كذلك از اينجمله احاديث بسيار است در وصف مؤمنين و از آنجمله در «الزامالنواصب» بعضي ذكر شده است. پس شك نيست كه دشمنان اين بزرگواران دشمنان خدايند و اينهايند آن نواصبي كه امام فرمود ضرر نواصب بر شيعيان ما بدتر
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۱ *»
است از ضرر جيش يزيد بر اصحاب سيّدالشهدا.
پس معلوم شما شد كه شيخ از جمله كساني بود كه هيچ مسألهاي از ايشان پوشيده نبود و از شاگردان آن بزرگوار هم پوشيده نخواهد بود انشاءاللّه. و آن بزرگوار است كه از جمله سيصدوسيزده نفر است و در ركاب امامعصر عجّلاللّهفرجه ميباشد در وقتي كه در كوفه نزول اجلال فرمودند و از بركت دوستان امام و مخلصين امام كه جمع ميشوند خدمت آن بزرگوار به حدّي كوفه بزرگ ميشود كه پانزده فرسخ در پانزده فرسخ دوره آن خواهد بود و به روايتي چهلوچهار ميل خواهد بود و مسجد كوفه در ميان كوفه خواهد بود كه هزار در داشته باشد و به روايتي دوازدههزار باب داشته باشد و كربلا قبرستان كوفه خواهد گرديد و نجف صندوقخانه آن بزرگوار باشد و مسجد محكمه آن بزرگوار باشد.
و روايت است از مرحوم مجلسي كه از محمّد بن بابويه از جعفر بن محمّد روايت ميكند اينكه فرمود گويا ميبينم قائم شما را در نجف كه زره حضرترسول را پوشيده و بر اسب سياهي سوار شده كه ميان پيشاني او سفيد است، پس اسب را به حركت در آورد به نحوي كه به اعجاز آن حضرت مردم هر شهري امام را چنان ميبينند كه گويا حضرت با ايشان و در ميان شهر ايشان است و برپا كند علَم رسول را كه چوبش از عمود عرش باشد و آن علَم را بسوي هيچ جماعتي متوجّه نسازد مگر اينكه خدا ايشان را هلاك گرداند و چون علَم را حركت دهد هيچ مؤمني نماند مگر اينكه دلش در شجاعت مانند قطعه آهني شود و هر مؤمني قوّت چهل مرد داشته باشد و عقلهاي ايشان كامل گردد و مكانها و حوريههاي خود را در بهشت ميبينند به مشاهده. و هركدام در هر بلدي از امام خود سؤال ميكنند و جواب ميشنوند از او و مؤمنان در قبرها به يكديگر بشارت دهند به ظهور امام.
و ايضاً در بحارالانوار روايت ميكند كه حضرتقائم بر ابرها سوار شوند و اهل زمين و اهل آسمان را اگر ايمان نياورند بكشند و زمين در زير پاي لشگر او پيچيده شود
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۲ *»
چنانكه طي منازل از براي ايشان سهل شود و او را سايهاي نباشد و سنگ و عصاي موسي در نزد او است و پيراهن ابراهيم كه نزد يوسف بود در نزد آن بزرگوار است و آن حضرت دستهاي بنيشيبه را كه كليدداران كعبهاند ببُرد و بر كعبه بياويزد كه ايشانند دزدان خانه خدا و عايشه را زنده گرداند كه انتقام فاطمه و ماريه مادر ابراهيم را از او بكشد و هر كس را كه زكات نميدهد بكشد و عالم چنان روشن شود از نور آن بزرگوار كه احتياج به شمس و قمر نباشد و از بركت آن بزرگوار از پشت قبر سيدالشهدا نهري بسوي نجف جاري شود و در ميان آن پلها و آسياها بسته شود چنانچه معصوم فرموده گويا ميبينم پيرزني را كه هميان گندم را ميبرد كه آسيا نمايد و ديگر در آن زمان فقيري نماند مگر اينكه خدا او را غني كند. و حضرتامير فرمودند كه گويا ميبينم در ميان مسجد كوفه شيعيان ما خيمهها زدهاند و قرآن تازه را تعليم شيعيان مينمايند و هر يك از مؤمناني كه به ولايتي مأمور شوند به ايشان تعليم بفرمايند چيزي را كه در هر مسألهاي كه معطّل شوند نگاه به دست خود كنند، بيابند فهم آن را و چيزي بر پاي خود نويسند و روي آب راه روند و در آنوقت هركس به امام سلام كند عرض ميكند السلام عليك يا بقيّة اللّه و همچنانكه حضرت پيغمبر۹ در اوّل امر عفو فرمود از گناهاني كه اهل جاهليّت كرده بودند، لهذا حضرت قائم عفو ميفرمايند از هر كس كه ايمان آورد آنچه را كه كرده است قبل از آن بزرگوار و از همه مردم عفو ميفرمايند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۳ *»
«موعظه چهلويكم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»
چون در اين ايّام ميخواستم كه دلهاي شما را تازه كنم و آن محبّتهاي پنهاني كه از اثر طول غيبت در قلوب شما آتش آن خاموش گرديده به تذكّر، آن را روشن و به هيجان آورم. و ديگر اينكه خداوند براي بندگان خود مطابق همين آيه شريفه چهار سفر مقرّر فرموده و شما به وظيفه خود عمل نمودهايد و در اين مجلس حضور بهم رسانيدهايد و سفر اوّل خود را به انجام رسانيدهايد به اينكه ترك نمودهايد امور دنيا را تااينكه در اينجا حاضر شدهايد، انشاءاللّه سفر دوّم را كه فراگرفتن علوم آلمحمّد است: تمام نماييد و چون به خانههاي خود برگرديد سفر سوّم را به انجام رسانيد و سفر چهارم شما تعليم اين علوم باشد به اهل و عيال خود و شما هم انشاءاللّه از اهل اين آيه بشويد و خواستم كه آن امري كه اهمّ است به شما بياموزم و آن امر ظهور امام عصر عجّلاللّهفرجه و رجعت ائمّه شما است به اين عالم. و گفتم كه چون حضرت در كوفه نزول اجلال فرمودند و اصحاب سيصدوسيزدهگانه را به اطراف عالم براي تعليم و هدايت فرستادند، بعد از چند سال ابتداي رجعت ائمّه طاهرين ميشود و همانطوري كه قطب راوندي از حضرت باقر۷ روايت ميكند كه آن حضرت فرمودند اوّل كسي كه بيرون ميآيد از براي رجعت حضرت سيدالشهدا است، پس گروهي از آسمان به زمين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۴ *»
ميآيند براي آن حضرت كه هرگز نيامدهاند و آن بزرگوار با جدّ و پدر و برادر خود و ملائكهاي چند و مؤمنان سوار بر اسبان ابلق شوند كه از نور باشند و پيغمبر علَم خود را بجنباند و يا شمشير خود را به حضرت قائم دهد و آنوقت مريض و كور و مبتلايي نماند در عالم مگر اينكه صحيح شود و درختان، بسيار بار آورند و در همهوقت ميوه دهند تا مؤمنين هر ميوهاي كه خواهند بخورند و بركات آسماني زياد شود چنانچه خدا فرموده ولو انّ اهل القري امنوا و اتّقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض ولكن كذّبوا فاخذناهم بماكانوا يكسبون و با آن بزرگوار هفتاد صدّيق و به روايتي هفتاد پيغمبر بيرون آيند چنانچه با حضرت موسي بودند و مردم را آگاه گردانند به معرفت سيدالشهدا تا اينكه شك نكنند و اسماعيل صادقالوعد كه پسر حِزْقيل باشد در خدمت آن بزرگوار باشد و انتقام از دشمنان خود بكشد و مدت پادشاهي حضرت سيدالشهدا پنجاههزار سال است و منقول است كه سلطنت حضرتامير هم چهلوچهار هزار سال است و در بحار از ابنطاوس نقل ميكند كه عمر دنيا صدهزار سال است و بيستهزار سالش مدت ملك امثال مردم است و هشتادهزار سال آن دولت آلمحمّد است. و از حضرترسول۹ روايت شده است كه فرمودند از براي حضرتمهدي يك علَمي است كه چون هنگام خروج او شود آن علَم به زبان در آيد و گويد كه اي دوست خدا بيرون بيا و بكُش دشمنان خدا را، و بلند شود و گردن كشد و اين ندا كند. و نيز از براي آن بزرگوار شمشيري است كه از غلاف بيرون آيد و ندا كند آن حضرت را كه اي دوست خدا بيرون بيا و بكُش دشمنان خدا را. پس بيرون آيد و حضرت بكشد هرجا كه ميبيند دشمنان را در حالتي كه جبرائيل در طرف چپ و ميكائيل در طرف راست آن بزرگوار باشند و آفتاب بايستد از اوّل زوال تا اواسط وقت عصر و اين علامتي است و نيز علامتي ديگر آن است كه آفتاب از مغرب طلوع ميكند و اين از علامات امام است كه افلاك هر يك بر دايره خود ميگردند و ايضاً بايد ستاره دُمداري از طرف مشرق در آيد كه روشن شود مانند ماه، پس خم شود به حدّي كه
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۵ *»
نزديك شود دو طرف او بهم رسد و سرخي به آسمان ظاهر شود و به اطراف آسمان منتشر شود و سهروز يا هفتروز بماند و عربان بر شهرها مستولي شوند و مصريان پادشاه خود را بكشند و شام خراب شود و سه علَم خلاف در شام بلند شود و علَمهاي بنيقيس و عرب داخل مصر شوند و علَمهاي قبيلهاي از مغرب كنده شود و متوجّه خراسان شود و شصت دروغگو بهم رسند كه همگي دعوي پيغمبري كنند و دوازده علَم از آلابيطالب بلند شود كه همگي دعوي امامت كنند و در بغداد در اوّل روز، سياهي بلند شود و زلزله شود كه اكثر شهر به زمين فرو رود و خوف و قتل و طاعون و كمي اموال و زراعات و ميوهها بر عراق مستولي شود و ملخ در وقتش و غير وقتش نازل شود و طايفهاي از عجم با هم جنگ كنند و خون بسيار در ميان ايشان ريخته شود؛ اين بود روايت مجلسي.
و امّا تتمّه فقره سابق، آن حضرت در وقتي كه در كوفه نزول اجلال فرمايند لشگر خود را سه فرقه خواهند نمود يك فرقه را بفرستند به روم و چون بعضي از قشون سفياني كه گريختهاند و از ترس شمشير امام به روم رفتهاند و پناه به روم بردهاند و متشرّع به شرع رومي شدهاند، پس ايشان را ياري كند رومي تا از لشگر حضرت آسيبي به ايشان نرسد. پس لشگريان امام بفرستند نزد رومي كه شما را عهدنامهاي است از پيغمبر كه عهد كردهايد با او كه مانع نشويد كشتن اينها را. پس رومي به عهدنامه عمل كند و آن خبيثها را بيرون كند و همه را بكشند. پس بعد از آن روم را تسخير كنند و بلاد را تسخير كنند، پس آنقدر بكشند از اهل هر بلدي كه گويند اولاد پيغمبر نيست كسي كه اينقدر از مسلمانان را بكشد. و لشگري فرستد در دمشق بر سر سفياني تا او را بر روي صخره بيتالمقدس سرش را جدا كنند. و فرقه ديگر را در طرفي ديگر فرستد تا اينكه چنان امن نمايند كه عالم از كفر خالي شود كه اگر كافري به پشت سنگي پنهان شود، سنگ او را بروز دهد تا بكشند او را، و مؤمنان از پشت ديوارها ميبينند داخل خانه را و ميبينند عاصي را هرگاه در خانه خود معصيت كند و او را ميكشند و عالِم به جميع
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۶ *»
علوم ميشوند حتّي زنها در خانهها حكم شرعي جاري مينمايند و اجتهاد ميكنند و هر شهري را امام مأمور ميفرمايند تا يكي از نقبا را يا نجبا را حاكم قرار دهند و ايشان را احاطه باشد بر همه هزار هزار عالم چنانچه شيخاحمد احسائي اعلياللّه مقامه كه در اين عصر بود احاطه بر هزار هزار عالم داشت و بر همه معاني قرآن نيز محيط بود و از اين است كه علم حضرت قائم را منتشر كرد چنانكه بروز كرده است در جميع شهرها ولكن صدمهاي كه اين بزرگوار خوردند هيچيك از نجبا و نقبا و انبيا نخوردند، بلكه چنين اذيّتي به پيغمبر رخ نداد زيراكه او وقتي كه اوّل امر مردم را هدايت ميكرد، مردم سنگ و چوب ميپرستيدند و آنقدر شعور نداشتند كه سنگ را عبادت نكنند و آنقدر امّت جاهليّت در اوائل عالم بيحسّ بودند كه چَنْگمال ميماليدند و آن را بت درست ميكردند و عبادت ميكردند و چون گرسنه ميشدند آن را بهم ميشكستند و ميخوردند و منازعه با آنها چندان صعب نبود و اما اين امّت هوشيار شدهاند و اهل هوش و حسّند چنانكه براي توحيد منازعه دارند و به آيات قرآني كه نميفهميدند انكار شيخ ميكردند و اينچنين مجتهدين با عزّ و تمكين را هدايت ميكرد و با توحيدِ ايشان كار داشت و آنها با قرآن و احاديث ائمّه استدلال ميكردند و به رأي و استحسان خود عمل ميكردند. پس چقدر امر عظيم است در اين زمان زيراكه توحيد را خراب كردهاند. پس چهبسيار فرق است ميانه كسي كه سنگ بپرستد و به او بگويند سنگ خدا نيست و حال اينكه بر او ثابت كنند به قرآن خدا و احاديث ائمّه هدي سلاماللّهعليهم. پس شيخ بزرگوار در مثل چنين عصري بود كه عالم نضج گرفته و همه صاحب هوش شدهاند. پس منتشر كرد علم امامعصر را كه مقدّمهاي باشد بر معرفت امام و امر امام و سلطنت و هيمنت امام و اسرار او، و عالم را پاكيزه كند از براي اينكه امامعصر نزول اجلال فرمايند و آن بزرگوار با جمعي از مجتهدين مجادله ميفرمايند و ميكشند ايشان را در حالتي كه قرآنها را هيكل كردهاند و واسنّتاه و وامحمّداه و واعليّاه بگويند. و بايست دانست كه مسائلي كه با كتاب خدا و سنّت رسول در شريعت و طريقت و حقيقت درست بيايد آن
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۷ *»
را در همه اين عوالم ميتوان برد و جاري كرد ولكن مسائل حضرتقائم يا آثار او نوعي ديگر است چنانكه امام فرمودند كه ميآيد صاحب شما با دين جديدي و شرع جديدي و شريعت آن بزرگوار و طريقه او غير از اين شريعت و طريقت است و بروز نميكند طريقه او تا آنروز. حتّي آن كلامي را كه حضرت ميفرمايند به اصحاب جمعي هستند كه ميدانند آن طريقه و آن كلام را ولكن بروز نميدهند به هر كس مگر هر كسي كه بفهمد چنانچه وقتي مسألهاي نوشتم و پيش استاد خود اعلياللّهمقامه و رفع فيالخلد اعلامه بردم و تصديق فرمودند و بعد از چندي كه آن نوشته مفقود شد باز خدمت آن بزرگوار همان مطلب را زباني عرض كردم، جواب نفرمودند و بعد فرمودند كه تكليف ما همان است كه در جواب مسأله، يا بگوييم بلي چنين است يا بگوييم چنين نيست و هر كس هر چه را كه فهميد فهميد. و بعد همان را نوشتم و براي ايشان بردم، تصديق فرمودند. پس ميآيد قائم شما با دين جديدي و اصحاب جديدي چنانچه حضرتپيغمبر فرمودند كه در آخرالزمان از براي قائم شما گنجهايي است كه نه از طلا است و نه از نقره، بلكه آنها اسبهاي نفيس و فربه و شجاعانياند صاحب علامت و عدد ايشان عدد اهل بدر است، سيصد و سيزده نفر. و صحيفهاي است نزد حضرتقائم كه اسمها و كنيهها و نسبتها و طبيعتها و صفتها و شهرتهاي ايشان در او نوشته شده است و سر به مهر است و از جمله ايشان حضرت عيسي و ادريس و خضر و الياسند كه اركانند وهكذا از نقبا و نجبا در ركاب آن بزرگوار ميباشند و امر او را رواج ميدهند تااينكه از اوّل سلطنت آن حضرت پنجاهونه سال ميگذرد پس آنوقت حضرت سيدالشهدا با دوازده هزار صدّيق رجعت ميفرمايند و اوّلكسي كه رجعت ميفرمايد سيدالشهدا است و ملائكهاي چند از براي آن بزرگوار از آسمان ميآيند و آن بزرگوار با جدّ امجدش و با حضرتامير و حضرت امامحسن بر اسبهاي نور سوار خواهند شد و دشمنان خدا را خواهند كشت و يازدهسال با حضرتقائم ميباشند و متوجّه امر آن بزرگوار ميشوند و جنگ بسياري خواهند كرد تااينكه مشهور شود
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۸ *»
سلطنت حضرت قائم. و آنچه از حكمت بر ميآيد اين است كه ظهور حضرتقائم محض اين است كه عالم و سلطنت عالم به حضرت سيدالشهدا تعلّق بگيرد و هريك از مؤمنين كه در عصر آن بزرگوار بودند، حتي كساني كه سبّ او كردند و كساني كه انكار او كردند و كساني كه راضي بودند به قتل او ظاهراً و باطناً و كساني كه دوست او بودند از هفتادودو تن و آن كفّاري كه در آن صحرا بودند، همه با آن بزرگوار زنده ميشوند و با ايشان جنگ خواهند كرد و ايشان را ميكشند و جمعي از مستضعفين را زنده ميكنند و تا سيماه زنده ميمانند و يك شبِ موعودي هست كه همه يكباره ميميرند و هفتادسال از اوّل سلطنت آن بزرگوار ـ يعني حضرتقائم ـ است تا آخر سلطنت ايشان و به روايتي هفتسال است و سببش اين است كه چون زمان، زمان عدل ميشود افلاك گردش خود را آهسته ميكنند و اين است كه سالي دهسال ميكشد از بركت امام و چون زمان، زمان ظلم ميشود افلاك به سرعت سير ميكنند مثل اين زمان و نميبينيد كه غضب چون بر مردم مستولي ميشود شديدالحركه ميشوند و تندي ميكنند. پس چون آخر اين هفتسال شود حضرتقائم در كوچه ميگذرند پس زن ريشداري كه سعيده نام دارد از بام خانه هاوني ميزند بر سر آن حضرت عجّلاللّهفرجه و آن بزرگوار را شهيد مينمايد. پس حضرت سيدالشهدا آن بزرگوار را كفن و دفن ميفرمايند وليكن نميدانم كه در كجا دفن خواهند شد. پس از اين است كه از براي هركسي يك كُشتني و يك مُردني است. و پس از هشتسال پس از شهادت قائم، عالم بسيار مغشوش خواهد شد و اين وقتي است كه از اوّل رجعت سيدالشهدا نوزدهسال گذشته باشد. پس دابّة الارض كه صدّيق اكبر است ـ يعني حضرت امير ـ تشريففرماي اين عالم ميشوند و عالم را ساكت مينمايند و كفّار و ظالمين را تمام مينمايند و عدل را بسيار ميكنند در عالم چنانكه فرمودهاند فيملأ الارض قسطاً و عدلاً كماملئت ظلماً و جوراً و گفته شده است تا پنجاهسال بعد از شهادت حضرتقائم بر سيدالشهدا بسيار بد ميگذرد، بله هرج و مرج غريبي خواهد شد و
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱۹ *»
حضرت امير سيصدونُه سال با حضرت سيدالشهدا ميباشد و بطور پيشكاري در امر حضرت سيدالشهدا ميكوشد زيراكه سلطنت مخصوص سيدالشهدا است تا چهلهزار سال و به روايتي پنجاههزار سال سلطنت سيدالشهدا است و آن بزرگوار آنقدر عمر ميكنند كه ابروهاي آن بزرگوار سفيد ميشود و روي چشمهاي آن حضرت را ميگيرد كه هرگاه بخواهد نگاه كند ابروهاي خود را بالا ميكند و نظر ميكند. سرّش اين است كه اگر امام را شهيد نكنند محال است كه بميرد، حتي جسم شريفش از هم نميپاشد زيراكه او خود حيات است و هرچه حيات است از او است و غير او حي نيست و او است اصل و مبدء حيات.
و امّا از براي حضرتامير است يك عصا و انگشتر كه در پيشاني هر مؤمني كه بزند آن انگشتر را نوشته ميشود هذا مؤمن حقّاً كه همهكس ميتواند بخواند و ديده ميشود به چشم نوراني كه هذا مؤمن حقّاً و بر پيشاني هر كافري كه بزند عصاي خود را نوشته ميشود كه هذا كافر حقّاً و روايت مختلف است و بعضي ميگويند انگشتر مختص به مؤمنين است و عصا مختصّ به كفّار و از بعضي روايت شده است كه عصا مخصوص مؤمنين است و انگشتر مخصوص كفّار؛ باي حال و آنوقت ديگر كسي كه كافر باشد توبهبردار نيست و مؤمن مؤمن است تا روز قيامت و مؤمنان و كفّار جايگاه يكديگر را ميبينند چنانچه كافر به مؤمن ميگويد طوبي لك يا مؤمن و مؤمنين هر يك به كفّار ميگويند ويلٌ لك يا كافر. پس بقدر عددي كه اصحاب كهف در غار باشند كه آن سيصدونُه سال است حضرتامير در امر سيدالشهدا ميكوشد و بعد آن علَم را كه علَم رسولخدا است ميدهد به سيدالشهدا و آن حضرت جميع روي زمين را پاك ميكند از منافقين و سمّيات و سبع و گزنده و نجس و امثال اينها و بعد حضرتامير را شمشيري بر فرق همايون ميزنند و شهيد ميكنند يا اينكه رحلت ميفرمايند. و پس از چهار هزار سال ديگر و به روايتي ششهزار سال ديگر و به روايتي ده هزار سال ديگر باز رجوع ميفرمايند به دنيا و اين احاديث بسا باشد كه اختلافشان از اين است كه در زمان سلطان
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۰ *»
عادل، افلاك بطيء السير ميشوند و هر سالي دهسال اين زمان است به جهت طول گردش افلاك، و ميكشند دشمنانِ سيدالشهدا را و در امر آن بزرگوار ميكوشند و اين است كه فرمودند من صاحب رَجَعات و كرّاتم و منم آن كسي كه دو مرتبه كشته ميشوم و دو مرتبه رجعت مينمايم و از اين است كه آن بزرگوار را ذوالقرنين مينامند ولكن بايد اين كلمات را به جميع حواسّ خود ملتفت بشويد و ضبط نماييد و قدر اين كلمات را بدانيد و كوچك مشمريد اين امر را كه بسيار عظيم است و اگر كوتاهي نماييد پشيمان خواهيد شد و انشاءاللّه ضبط نماييد علامات امام خود را كه امر او غير از امر ديگران است. و اما اين دفعه دفعهاي است كه با آن بزرگوار زنده ميشوند جميع مؤمنان محض و كفّار محض و باز روي زمين را مجدّداً سير مينمايند و تلطيف ميكنند روي زمين را چنانكه غيبنما ميشود و از زمين مسجد كوفه چهار چشمه جاري ميشود از عسل و روغن و شير و آب از براي مؤمنان كه از هر كدام بخواهند بنوشند و آنقدر بركات آسماني نازل شود كه درختان سالي دو دفعه بار آور شوند و در چهار فصل ميوه دهند و هر مؤمني از هر درختي هر ميوهاي در هر فصلي كه خواسته باشد مهيّا است از براي او. و قبّهاي از براي آن بزرگوار برپا ميكنند و سريري از براي سيدالشهدا بنا ميكنند از نور و به روايتي از ياقوت سرخ. در بالاي آن سرير نهاده شده است هزار كرسي از نور و هريك از آنها جايگاه يكي از مؤمنين است و آن قبّه را چهار ركن است يك ركن آن در نجف واقع ميشود و يكي ديگر در مدينه و يكي ديگر در بحرين و يكي ديگر در صنعاي يمن و از براي او قنديلها و چراغهايي است كه روشنتر است از آفتاب و ماه و خداوند چند چيز به آن بزرگوار كرامت فرموده به ازاي شهادت او كه به هيچيك از ائمّه نداده. اوّلاً اينكه شفا را در تربت او قرار داده به اين معني كه هيچ بيماري صحّت نمييابد مگر اينكه ملَكي تربت سيدالشهدا را در گياهي حل و عقد مينمايد، يا در درختي كه از او فلان دوا ميرويد حل و عقد مينمايد. پس طبيب همان را در نسخه مينويسد و چون مريض ميخورد صحّت مييابد. ثانياً اينكه از عمر زوّار او حساب نميشود از وقتي كه
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۱ *»
از خانه خود بيرون ميرود تا برميگردد به خانه خود. پس سرّ اينكه در عرض راه در رفتن و يا در برگشتن و يا در كربلا زوّار ميميرند بعضي از آنها اين است كه چون خداوند از حكمت بالغه خود طينت خلق را ممزوج ساخته پس بسا زوّاري كه بالعَرض اعمالي را كه باعث كوتاهي عمر ميشود از غير زوّار با خود گرفته باشد و بميرد. لهذا اگر بميرد چه در راه كربلا و چه در كربلا، پس آنقدري كه تا برگردد به خانه خود بايست عمر داشته باشد، در رجعت به او ميدهند و او تنعّم مينمايد در رجعت. و ثالثاً اينكه ائمّه را از نسل او قرار داده. رابعاً اينكه خداوند جدّي و پدري و مادري و برادري كه به آن بزرگوار داده است به هيچيك از ائمّه نداده است. خامساً اينكه پنجاههزار سال سلطنت او را در رجعت قرار داده و بعد از سلطنت آن بزرگوار حضرتامير سلطانند و در عصر سلطنت حضرتامير هريك از ائمّه با كساني كه معاصر بودهاند از دوست و دشمن رجعت مينمايند و هريك از مؤمنان را حاكم قرار ميدهند بر ولايتي و هريك از مؤمناني كه گرسنه ميشوند در وقتي از اوقات، پس يا آهويي يا طيري ميآيد نزد ايشان، پس آنها را ذبح مينمايند و طبخ كرده ميخورند و بعد استخوانهاي آنها را جمع ميكنند و بر او ميدمند و زنده ميكنند. پس بر ميخيزد و روانه ميشود آن حيوان وهكذا هر وقتي بخواهند چنان كنند و اين است آن روز معلومي كه خداوند عالم مهلت داده است شيطان را. زيراكه سلطان و سر كرده جميع مؤمنان از اوّل تا آخر چه زنده بودهاند و چه زنده خواهند شد، حضرتامير خواهند بود صلواتاللّه و سلامهعليه و سركرده جميع اشرار از اوّل تا آخر شيطان خواهد بود لعنهاللّه. پس در زمين روحاء در كنار فرات اين دو لشگر عظيم با هم مجادلهاي كنند كه هيچ پيغمبري و سلطاني از آدم تا خاتم چنين مجادله و سپاهي نديده باشند. و جنگ بسياري ميكنند تا اينكه اوّلاً اندك ظفري با قشون شيطان ميشود و سپاه حضرتامير سلاماللّه عليه را پس ميدوانند تا قليلي از ايشان در آب فرات پا ميگذارند و در فرات ميروند. پس غمامي از آسمان پيدا ميشود و در او مظهر خدايي ظاهر است چنانچه حديث است كه مظهر خدا در آن
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۲ *»
ابر است و ظاهر ميشود بر شيطان. پس چون شيطان نظر ميكند بسيار ترسان خواهد شد و لرزه به اعضاي او خواهد افتاد و گريزان ميشود و شمشير خود را مياندازد و لرزان لرزان روي به هزيمت ميگذارد. پس لشگريان او سر راه او را ميگيرند كه تو را چه واقع شده است كه فرار ميكني و حال اينكه ظفر با ماست؟ پس شيطان گويد اي لشگريان من، من چيزي ميبينم كه شما نميبينيد و از آن ترسانم و حضرت پيغمبر۹از ابر پايين ميآيد و شيطان ملعون را با تابعين او همه را ميكشد و يا اين است كه پيغمبر در ميان زمين و آسمان با عمودي از نور ظاهر ميشود و شيطان چون ميبيند ميترسد و لشگر او ميگويند از چه ميترسي؟ ميگويد از خدا. پس اين است روز موعود شيطان و روز معلوم. پس بعد از اين چنان عدلي در عالم پيدا شود كه هيچچيز از هيچچيز متأثّر نشود و چشمه عسل و روغن و شير از زمين بجوشد و در زمين درنده و نجاست و كافر و ناصب و سمّيات نماند و هريك از مؤمنان هزار سال عمر كنند و جامههاي ايشان با ايشان بزرگ شود و جامه سفيد را به هر رنگ كه بخواهند شود و هرچه ايشان بلند شوند جامه ايشان نيز بلند شود و جماد را خدا قوّه ناميه ميدهد و حدود برزخيّه در او جاري است زيراكه جماد چون در عالم برزخ باشد قوّه ناميه در او پيدا شود و در آخرت صاحب روح شود و روح در او دميده شود. پس نموّ مؤمنين مثل نموّ در برزخ است و آنقدر مؤمنان عمر ميكنند كه هزار پسر از صلب خودشان خدا به ايشان ميدهد و آن وقتي است كه جنّتان مدهامّتان در نزديكي يا پشت مسجد كوفه ظاهر شود از براي مؤمنان تا اينكه از او تنعّم كنند چنانچه اهل برزخ الآن در آن نشو و نما ميكنند و مؤمنان در هر جا كه باشند امام خود را ميبينند زيراكه او اصل و مبدء آفتاب عالمتاب است و هرچه خواهند از امام اخذ ميكنند و به اين قسم در ترقّي و نموّ و تلطيف هستند تا اينكه حضرت پيغمبر در عالم تشريف ميآورند و اين وقتي است كه عالم به حدّ كمال رسيده باشد و چهلساله باشد و مؤمنين به سرحدّ رشد و كمال عقل و لطافت ميرسند و روز به روز ترقّي ميكنند و سير در كمال ميكنند و عالم هم در
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۳ *»
چهل سالگي سير ميكند از بركت پيغمبر كه هرچه در عالم بيشتر بماند عالم اكمل و الطف و انور شود تا اينكه شبها مثل روز شود و حجابي در عالم نماند و زير زمين معلوم شود و هرچه هست در آن روز عبد است براي پيغمبر و آن حضرت سلطان كلّ است و همه ائمّه در ركاب آن بزرگوار جهاد ميكنند و در خدمت آن حضرت ميكوشند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۴ *»
«موعظه چهلودوّم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»
در ايّام گذشته در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني چهار سفر بود كه خداوند عالم از براي بندگان خود در اين آيه مقرّر فرموده و بيان ميكرديم از براي شما احوالات ظهور و رجعت آلمحمّد را: و عرض كردم كه بعد از اينكه حضرت سيدالشهدا سلاماللّهعليه پنجاههزار سال سلطنت فرمود و پس از آن اميرالمؤمنين سلطان شد و ائمّه طاهرين و تمام مؤمنين و كفّاري كه معاصر ايشان بودند همه زنده شدند و در كنار فرات جنگي اتّفاق ميافتد كه تا آنروز چنين جنگي اتّفاق نيفتاده باشد و ابتدا غلبه با لشگر شيطان ميشود و لشگر حق قدري عقبنشيني ميكنند تا اينكه در اين هنگام حضرت پيغمبر با حربهاي از نور در حالتي كه بر ابر سوار شده به جانب زمين ميآيند و چون شيطان آن بزرگوار را ميبيند فرار ميكند، لشگرش به او ميگويند به كجا فرار ميكني و حال اينكه ظفر با ماست؟ در جواب ميگويد انّي اري ما لاترون انّي اخاف اللّه ربّ العالمين يعني من ميبينم چيزي را كه شما نميبينيد به درستي كه من خائف و ترسانم از خداوندي كه پرورنده عالميان است كه در اينوقت حضرت پيغمبر ميرسند و با آن حربه در ميان دو كتف او ميزنند كه او و لشگرش همه هلاك ميشوند و ديگر همه موذيات از عالم تمام ميشود و عالم خالص ميشود از براي اهل حق و در
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۵ *»
اينوقت پيغمبر۹ سلطان و پادشاه كلّ است و ائمّه طاهرين پيشكاران آن حضرت ميباشند تا اينكه در اواخر سلطنت وقتي از اوقات كه پيغمبر بر سرير سلطنت خود نشسته باشند و همه ائمّه در خدمت آن بزرگوار ايستادهاند پس زبان به شكوه بگشايند از امّت جفاكار از آن ظلمهايي كه به هريك از ائمّه وارد آوردهاند آن ظالمين از كشتن و زهر دادن و ساير اذيّتها و اين حكايت عجيب و غريبي است كه حضرت صادق فرمودند در حديث مفضّل كه اي مفضّل هر كس اين حكايت را بشنود و چشم او گريان نشود روشن مباد چشم او. اي مفضّل گويا ميبينم آن روز را كه ما امامان نزد جدّ امجد خود رسول خدا۹ ايستاده باشيم و به آن حضرت شكايت كنيم آنچه را كه بر ما واقع شده از اين امّت جفاكار بعد از وفات آن حضرت از تكذيبكردن ما و رد كردن سخنان ما و دشنام دادن به ما و لعن كردن ما و ترسانيدن ما و كشتن ما و بيرونبردن ما از حرم خدا و رسول و خواندن به بلاد خود و شهيد كردن ياران و اقربا و اولاد بزرگ و كوچك و اسيركردن زنان و دختران و اطفال كوچك را و زهر دادن به بعضي از ما و محبوسكردن بعضي از ما و از اين مصيبتهايي كه به ما رسيده. پس حضرت رسالتپناه گريان گردد و بفرمايد كه اي فرزندان من نازل نشده است بر شما مگر آنچه بر جدّ شما پيش از شما واقع شده است. پس برخيزد حضرت فاطمه۳ و ابتدا كند به شكوه از ابوبكر و عمر عليهمااللعنة و العذاب و عرض كند كه اي پدر بزرگوار چون تو رحلت فرمودي ايشان فدك را از من گرفتند و چندان كه حجّتها بر ايشان اقامه كردم سودي نداد و نامهاي كه تو براي فدك به من نوشته بودي عمر گرفت و در حضور مهاجر و انصار آب دهان نجس خود را بر آن انداخت و آن را پاره كرد و من بسوي قبر مطهّر تو آمدم و شكايت كردم از ايشان به تو اي پدر بزرگوار. و بعد ابوبكر و عمر با منافقين اتّفاق كردند و رفتند در سقيفه بنيساعده و به اجماع، خليفه براي خود قرار دادند و حال اينكه هنوز جسد تو بر زمين بود و شوهرم علي به كفن و دفن تو مشغول بود و بعد از اينكه جسد مبارك تو را دفن كرديم روز ديگر كه شوهرم علي در جمعكردن قرآن و قضاي دين تو مشغول بود و
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۶ *»
به وصيّت تو و امور زنان تو ميپرداخت، غصب خلافت شوهرم را كردند و خالدبنوليد و قنفذ و عمر و جمعي از منافقين ديگر جمعيّت كردند و آمدند درِ خانه ما كه علي را براي بيعت ابابكر به مسجد ببرند. پس عمر ملعون گفت كه ياعلي از خانه بيرون بيا و به بيعت ابوبكر درآ كه اجماع كردهاند مسلمين در آن والاّ تو را ميكشيم و يا اينكه تو را و هر كه را كه در اين خانه باشد ميسوزانيم. پس فضّه رفت در عقب در تا اينكه ايشان را بترساند از خدا و پيغمبر و گفت اي مردم اين چه بيحيائي است كه با آلمحمّد ميكنيد و چشم از انصاف پوشيدهايد و سخنان پيغمبر را فراموش كردهايد كه مكرّر ميفرمود هر كه مرا دوست دارد برادرم علي را دوست دارد كه او است ولي و وصي من و شما انصاف دهيد كه آيا علي احقّ است يا ابوبكر از براي خلافت؟ پس گفتند اي فضّه اين سخنان را مگو، پس هيمه بسياري آوردند و در درِ خانه ما ريختند كه آتش بزنند خانه ما را. پس من رفتم در پس در و خطاب كردم به عمر كه اي عمر اين چه جرأت است كه كردهاي؟ و آيا ميخواهي در خانه اهلبيت خدا را و اهل حرم رسول خدا را بسوزاني و كفر باطني خود را ابراز دهي و نميترسي كه رسول خدا با تو در مقام مخاصمه بر آيد؟ آيا ميخواهي كه نسل پيغمبر را بر اندازي؟ و حال اينكه نميتواني نور خدا را خاموش گرداني. پس عمر گفت بس كن اي فاطمه و اين حرفهاي زنانه احمقانه را مزن و ديگر محمّدي نيست كه ملائكه به خانواده شما نازل شوند و وحي ديگر در خانه شما نازل نخواهد شد و گذشت از شما پيغمبري و بس است از براي شما همينكه پيغمبري را خدا به شما داده بود و ولايت را ديگر به شما نميدهد و بگو به علي كه بيايد و بيعت كند با خليفهاي كه اجماع امّت بر او شده است والاّ آتش مياندازم در خانه شما و هر كه در او است ميسوزانم. پس اي پدر بزرگوار، من گريان شدم و به خدا شكايت كردم و عرض كردم الهي به تو شكايت ميكنم اينكه پيغمبر تو از ميان ما رفته است و امّت او مرتد و كافر شدهاند و حق ما را غصب ميكنند و ممانعت ميكنند ما را از حقمان، آنچناني كه قرار دادي تو او را از براي ما، در كتاب خود بر نبي
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۷ *»
خود. و از اينها عمر حيا نكرد و گرفت آتش را به جهت سوختن خانه ما و امر كرد غلام خود قنفذ را كه در خانه را بگشايد. پس من مانع ميشدم و نميگذاردم كه در را بگشايد، ناگاه عمر دست خود را با تازيانه داخل كرد از روزنه در و چنان تازيانه بر بازوي من زد كه پيچيد بر دست من مثل زنجير و سياه شد و شكست بازوي مرا و من در پس در ايستاده بودم كه لگدي زد بر در كه در، خورد بر شكم من و آنقدر درد گرفت شكم من كه بيهوش به روي زمين افتادم. پس فضّه آمد و مرا در برگرفت و مرا بهوش آورد و مرا به خانه برد و محسن ششماهه من سقط شد و دل من به درد آمد. پس رو كردم به جانب قبر تو و عرض كردم يا ابتاه يا رسولاللّه دختر تو فاطمه را دروغگو مينامند و تازيانه بر او ميزنند و فرزندش را شهيد ميكنند. پس از آن خواستم كه گيسو بگشايم در حالتي كه چشمهاي من پر از اشك شده بود، پس حضرتامير از خانه بيرون تشريف آوردند و چشمهاي آن حضرت قرمز شده بود و ديد آن حضرت مرا و مرا بر سينه خود چسبانيد و فرمود اي دختر رسول خدا! پدر تو رحمةٌ للعالمين بود آيا ميخواهي امّت را رسوا كني؟ پس تو را به خدا سوگند ميدهم كه مقنعه از سر خود نگشايي و موي خود را پريشان ننمايي و سر به آسمان بلند نكني كه به خدا اگر چنان كني، خدا يك جنبنده در روي زمين و يك پرنده در هوا و يك ماهي در دريا و يك ملكي در آسمان نگذارد. پس باقي نمانَد كسي كه شهادت بدهد كه محمّد رسول خدا است و نه عيسي و نه موسي و نه ابراهيم و نه نوح و نه آدم. پس فرمود يا ابن الخطّاب لك الويل من يومك هذا و مابعده و مايليه اخرج قبل ان اشهر سيفي فافني غابر الامّة يعني اي پسر خطّاب واي بر تو از امروز و بعد از امروز و قبل از امروز، خارج شو از منزل من قبل از اينكه شمشير خود را بگذارم از اوّل اين امّت و از آخر آن بيرون روم. پس عمر و خالد و قنفذ و عبدالرحمن بن ابيبكر لعنهماللّه جميعاً بيرون رفتند و محسن من سقط شد. پس حضرتامير فرمودند اي فضّه فاطمه را متوجّه شو بدرستي كه محسن او ملحق شد به جدّ خود رسول اللّه و من نيز شكايت كردم به حضرت اميرالمؤمنين پس
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۸ *»
او مرا در برگرفت و مرا نوازش كرد و چون شب شد مرا با حسن و حسين و زينب و امكلثوم برداشته و رفتيم در درِ خانههاي مهاجر و انصاري كه در عهد حيات تو در چهار جا با تو بيعت كرده بودند و ايشان را متذكّر گردانيديم از عهدي كه با تو كردند و همه قبول كردند كه صبح به ياري ما بيايند و با شوهرم بيعت كنند و چون صبح شد يكنفر به ياري ما و به بيعت ما نيامد، و من اي پدر مهربان از همان درد شهيد شدم.
پس از آن حضرت اميرالمؤمنين برخيزد و شكايت كند و عرض كند كه يا رسول اللّه چندين شب با حسنين به در خانه مهاجر و انصار رفتم و از كساني كه مكرّر با تو بيعت كرده بودند و تو بيعت خلافت مرا از ايشان گرفته بودي و ايشان را از عقوبت الهي ترسانيدم و كيفيت وصيّت تو بر خلق را با ايشان تجديد كردم و چون از ايشان طلب ياري ميكردم عهد ميكردند با من كه فردا با تو بيعت خواهيم كرد و چون صبح ميشد هيچيك بر عهد خود وفا نمينمودند مگر چهار نفر كه سلمان و اباذر و مقداد و عمّار و ـ گفته شده است ـ بريده اسلمي كه به عهد خود وفا نمودند و در بيعت من باقي ماندند. پس من چون اين طغيان و شقاوت را از آن گروه بيحميّت ديدم مصلحت در آمدن به مسجد ديدم و آمدم در مسجد و بر مجموع مهاجر و انصار حجج شافيه و براهين وافيه القا نمودم بر امامت خود و آنچه تو امر فرموده بودي بيان كردم براي ايشان و از مهاجر و انصار تصديق آن را خواستم در نزد حضّار. و چون در آن حال مجال انكار نبود پس همه اذعان نمودند و شهادت به حقّيت قول من دادند تا اينكه نزديك شد مردم از پسر ابيقحافه برگردند و رجوع به حق نمايند. پس عمر ملعون ترسيد و مردم را متفرّق گردانيد به هر نوعي كه توانست و من به خانه خود معاودت نمودم و به جمع كردن قرآن مشغول شدم تا اينكه تمام آن را جمع كردم و روز ديگر نيز مجدّداً به مسجد رفتم و مهاجر و انصار را خطاب كردم كه اي قوم! اين قرآني است كه جامع همه آيات منزله بر فخر كاينات است. پس عمر عليهاللعنة و العذاب برخاست و گفت ياعلي ما را به قرآن تو احتياجي نيست و همين مصحف عثمان ما را كافي است و چون اين سخن را
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲۹ *»
از آن ملعون شنيدم گفتم به ايشان كه بعد از اين ديگر اين قرآن را نخواهيد ديد و ظاهر نخواهد شد تا ظهور مهدي۷ و به خانه خود برگشتم و در به روي خود بسته مشغول عبادت پروردگار خود گرديدم و با وجود اين دست از من بر نداشتند و مرا به بيعت خود خواندند، اجابت ننمودم تا آخرالامر عمر ملعون و قنفذ غلام او و خالد بن وليد و عبدالرحمن و جمعي ديگر از ارباب شقاوت بر در خانه من و دختر تو فاطمه آمدند و به سبب حبّ جاه و رياست شرم از خدا و رسول خدا نكردند و بانگ و فرياد بر در خانه اهلبيت رسالت بر آوردند و آغاز بيحيائي نمودند. از آنجمله عمر ملعون فرياد زد كهاي پسر ابوطالب در را بگشا و از خانه بيرون بيا و با ابوبكر بيعت كن والاّ آتشي در خانه تو بيفكنم كه هر كه در آن باشد بسوزد. و من اين سخنان را ميشنيدم و به امر پروردگار صبر نمودم و هيچ متعرّض ايشان نشدم تا اينكه دختر تو فاطمه بيتاب شده به عقب در رفت و خطاب كرد به عمر كه اي عمر! آخر نه اينكه ما اهلبيت پيغمبر شماييم و حال اينكه به مصيبت پيغمبر گرفتاريم. آيا ما را به مصيبت خود وا نميگذاريد و دست از ما بر نميداريد؟ آيا از شوهر من دست بر نميداريد؟ چه شما را بر اين بيحيايي داشته و چه ميخواهيد از خانواده نبوّت؟ پس عمر گفت اي فاطمه بس كن و اين حرفهاي زنانه را مزن و خدا نبوّت و ولايت هر دو را به شما نميدهد و بس بود نبوّت در خانواده شما، ولايت را به جمعيّت مسلمين وا گذاريد و گذشت از شما اينكه ملائكه نزول نمايند در خانواده شما. در را بگشا والاّ آتش به خانه شما مياندازم و ميسوزانم هر كه را كه در اين خانه است. پس آن معصومه گفت اي عمر از خدا نميترسي كه ميخواهي بيرخصت به خانه من در آيي و حال اينكه اين حرم، حرم خدا است. و عمر هيچ اعتنا نكرد و آتش بر در خانه زد چنان آتشي كه چون در نيمسوخته شد لگد نحس خود را بلند كرد و بر در زد و آن را بر پهلوي فاطمه فشرد و بازوي او را شكستند و محسن او را سقط كردند و دست مرا بستند و ريسمان جفا به گردن من انداختند و سگاني چند كه خود را بيمانع يافته بر شير خدا حملهور گرديدند
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۰ *»
و بسي رنجها كه از ايشان ديدم و محنتها كشيدم از امّت و قصّه من در ميان امّت تو مثل قصّه هارون گذشت در ميان بنياسرائيل و صبر كردم در بلاهايي كه از ايشان به من رسيد كه به هيچيك از پيغمبران و اوصياي ايشان نرسيد آنچنان بلاها از امّت آنها تا اينكه مرا شهيد كردند به ضربت عبدالرحمن بن ملجم مرادي ملعون.
پس حضرت امامحسن بر خيزد به جهت شكوه و عرض نمايد كه اي جدّ بزرگوار من با پدرم در كوفه بودم كه وقت شهادت او رسيد و او را به ضربت ابنملجم مرادي ملعون شهيد كردند و ما به وصايايي كه آن بزرگوار فرموده بود عمل نموديم و چون اين خبر به معاويه ملعون رسيد، زياد ولدالزنا را با صدهزار كس به كوفه فرستاد كه من و برادرم حسين و ساير برادران و دوستان ما را بگيرند تا به بيعت معاويه در آييم والاّ مأمور بودند كه هر كس بيعت نكند سرش را از براي معاويه ببرند. پس من مصلحت در تمامكردن حجّت ديدم، رفتم به مسجد و بالاي منبر رفته خطبه خواندم از براي مردم و ايشان را نصيحت نمودم به حجّت و ايشان را به جهاد خواندم و اينكه با معاويه جنگ نمايم. پس به غير از بيست نفر ديگر كسي جواب نگفت و سر بالا نكرد. پس من سر به آسمان بلند كردم و عرض كردم خداوندا تو بلايي بر ايشان بفرست و عذاب خود را بر ايشان نازل فرما و از منبر به زير آمدم و ايشان را به خود گذاردم و به جانب مدينه روان شدم. پس مردم جمع شدند و نزد من آمده گفتند اينك معاويه لشگري به جانب كوفه فرستاده چنانچه الآن آمدهاند و مسلمانان را غارت ميكنند و زنان و اطفال ايشان را ميكشند. پس بفرما تا با ايشان محاربه نماييم و من گفتم شما را وفائي نيست كه من اقبال نمايم. پس جمعي با من بيعت كردند و من ايشان را از مدينه نزد معاويه روانه كردم و به ايشان گفتم شما از جمله كساني خواهيد بود كه چون نزد معاويه برويد بيعت مرا بشكنيد و مرا مضطر نماييد كه با معاويه عليهالهاويه صلح نمايم. و رفتند آخر از مدينه و چنان كردند كه من خبر داده بودم ايشان را. پس من لاعلاج و حكمتاً با معاويه صلح كردم و او در امرش تسلّط يافت و در صدد اذيّت مسلمين و مؤمنين بر آمد و
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۱ *»
افعال ناملايم از او سر ميزد تا كار را به جايي رسانيد كه پدر مرا سبّ ميكرد و من صبر مينمودم و نوشت از براي ولايات كه هر كس فضائل ما را بگويد او را بكشند، حتّي هر كس اسم او اسم اهلبيت باشد او را بكشند تا اينكه بطوري ظلمت او عالم را گرفت كه اگر كسي با كسي دشمني داشت به تهمت، اسم يكي از ائمّه را بر او ميگذارد و او را نشان ميداد تا ميكشتند و به اين طريق دوستان ما را كشتند و مؤمنين چند نفري كه ميآمدند در گرد من چون سلام ميكردند به من ميگفتند «السلام عليك يا مذلّ المؤمنين» و بعد اي جدّ بزرگوار زن تو با من مجادله نمود و بر سر من بنياميّه را فرستاد و مرا اذيّتها كردند تا اينكه به زهر الماس شهيد نمودند.
پس بر خيزد امام مظلوم حضرت سيدالشهدا در حالتي كه ريش خود را با خون حلقش خضاب كرده و جميع شهدائي كه با او شهيد شدهاند بر گرد او باشند و حضرت پيغمبر نظرش به او چون افتد بگريد به گريستن شديدي كه جميع ملائكه از گريه او به گريه در آيند و حضرت فاطمه صيحهاي زند كه زمين به لرزه در آيد و حضرت اميرالمؤمنين و امامحسن از جانب راست حضرت پيغمبر۹ بايستند و حضرت فاطمه۳ از جانب چپ او بايستد. پس حضرت سيدالشهدا نزديك آيد تا اينكه خاتمالنبيّين او را به سينه خود چسباند و فرمايد فداي تو شوم اي حسين، ديده تو روشن باد و ديده من از براي تو روشن به آنچه خدا عطا فرموده به تو. پس در جانب راست سيدالشهدا حمزه عمّ پيغمبر باشد و در جانب چپ او جعفر طيّار. و خديجه و فاطمه مادر اميرالمؤمنين، محسن را بر روي دست خود گرفته و گريهكنان از عقب آيند. پس چون پيغمبر۹ اين اوضاع را ببيند فرياد كند هذا يومكم الذي كنتم توعدون اليوم تجد كلّ نفس ماعملت من خير محضراً و ماعملت من سوء تودّ لو انّ بينها و بينه امداً بعيداً يعني اين است روز شما آنچنان روزي كه به شما وعده داده شده، امروز مييابد هر نفسي آنچه را كه عمل كرده است از خيرات حاضر، و آنچه را كه عمل كرده است از بديها و شرور ميبيند و آرزو ميكند كه كاش مابين اين و بين آن راه دوري بود.
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۲ *»
مفضّل گويد چون حضرت صادق به اين مقال رسيد گريست گريستن شديدي و فرمود روشن مباد ديدهاي كه نزد اين قصّه گريان نگردد و من نيز گريستم و عرض كردم فداي تو شوم، چه ثواب دارد اين گريستن؟ فرمودند كه اين ثوابي دارد غيرمتناهي از براي كسي كه شيعه باشد. پس من عرض كردم كه فداي تو شوم در آن هنگام ديگر چه خواهد شد؟ حضرت صادق فرمود كه حضرت فاطمه برخيزد و عرض كند كه خداوندا وفاكن به وعدهاي كه با من كردهاي در بابت آنهايي كه به من ظلم كردند و حق مرا غصب كردند و مرا زدند و به جزع آوردند به ستمهايي كه به فرزندان من كردند. پس بگريند بر او ملائكه آسمانهاي هفتگانه و حاملان عرش خدا و هر كه در دنيا و تحتالثري است و همگي خروش بر آورند. پس نماند احدي از كشندگان و از ستمكاران بر ما و آنها كه راضي بودند به ستمهاي ما مگر آنكه هر يك هزار مرتبه در آن روز كشته شوند.
و نيز عرض كردم كه اي مولاي من جمعي از شيعيان شما هستند كه قائل به اين نيستند كه شما و دوستان شما و دشمنان شما در آن روز زنده خواهيد شد. فرمود مگر نشنيدهاي سخن جدّ ما رسولخدا را و سخن ما اهلبيت را كه مكرّر خبر دادهايم از رجعت؟ پس بخوانيد آيه كريمه و لنذيقنّهم من العذاب الادني دون العذاب الاكبر را و عذاب پيشتر از عذاب بعدتر، عذاب برزخ است و عذاب بزرگتر عذاب قيامت است و آنهايي كه در شناختن ما تقصير كردهاند ميگويند كه معني رجعت آن است كه پادشاهي به ما بر گردد و مهدي ما پادشاه گردد. پس واي بر ايشان! مگر پادشاهي را كسي از ما گرفته است كه به ما بر گردد؟ و حال اينكه سلطنت باطني و ظاهري و نبوّت و ولايت هميشه با ما است. اي مفضّل اگر تدبّر نمايند شيعيان ما در قرآن هرآينه در فضيلت ما هيچ شك و شبههاي ننمايند. مگر نخواندهاند آيه كريمه و نريد اننمنّ علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمّة و نجعلهم الوارثين و نمكّن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ماكانوا يحذرون يعني اراده كرديم كه منّت بگذاريم بر آنچنان كساني كه آنها را ضعيف شمردند در زمين و قرار بدهيم ايشان را
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۳ *»
ائمّه و وارثان در زمين و بنمايانيم بواسطه ايشان و تمكّن ايشان در زمين به فرعون و هامان و جنود و لشگر ايشان از آنها آنچه را كه از آن بر حذر بودند. و واللّه اي مفضّل تنزيل اين آيه در بنياسرائيل است و تأويلش در رجعت ما اهلبيت.
پس اي مفضّل برخيزد جدّم علي بن الحسين و پدرم امام محمّدباقر۸ و شكايت كنند به جدّ خود خاتمالنبيّين۹ از آنچه از ستمكاران امّت به ايشان رسيد. پس برخيزم من و شكايت كنم از آنچه از منصور دوانقي به من رسيد. پس بر خيزد فرزندم امام موسيكاظم و شكايت كند به جدّ امجد خود از ستمهايي كه از هارونالرشيد به او رسيد. پس برخيزد علي بن موسي الرضا و شكايت كند از مأمونالرشيد ملعون، پس برخيزد امام محمّدتقي و شكايت كند به جدّ خود از مأمون و غير آن، پس بر خيزد امام علينقي و شكايت كند از متوكل، پس بر خيزد امامحسن عسكري و شكايت كند از معتمد، پس برخيزد مهدي آخرالزمان با جامه خونآلودي كه حضرت پيغمبر در بر داشت در جنگ اُحُد در روزي كه پيشاني مباركش را شكستند و ملائكه بسياري در دور و كنار آن حضرت ايستاده باشند. پس عرض كند كه يا جدّ بزرگوار تو مرا وصف كردي براي مردم و دليل قرار دادي و مرا به نام و كنيت و صفت خود بر مردم خواندي و كسي اطاعت مرا نكرد و انكار حق مرا كردند و گفتند بعضي از ايشان كه هنوز مهدي آلمحمّد متولّد نشده و ظهور ننموده و اين نيست مهدي، و جمعي گفتند كه مهدي نبايد باشد ابداً، و فرقهاي اعتقاد به اين داشتند كه مهدي مرده است و غيبت نيست از براي او. زيراكه اگر ميبود اينقدر غايب نميبود و من از اينهمه اعتقادات فاسده صبر نمودم در راه خدا تا اينكه حالا خداوند عالم مرا رخصت داد در ظهور و اينك به خدمت شما ايستادهام. پس حضرت پيغمبر ميفرمايند الحمدللّه الذي صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوّأ من الجنّة حيث نشاء فنعم اجر العاملين يعني حمد ميكنم خدا را كه وعدهاي را كه به ما كرد صدق و صحيح بود و ما را وارثان زمين گردانيد كه از بهشت و نعمتهاي آن متنعّم باشيم هر جوري كه بخواهيم.
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۴ *»
پس نيكو است اجر عمل كنندگان. و ميفرمايد آمد فتح خدا و ظاهر شد گفته او چنانچه خدا فرموده هو الذي ارسل رسوله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كلّه و لو كره المشركون خدا است كه رسول خود را به هدايت در دين حق فرستاده كه همه دين را ظاهر كند اگرچه مشركين اكراه داشته باشند. پس بخواند انّا فتحنا لك فتحاً مبيناً ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر و يتمّ نعمته عليك و يهديك صراطاً مستقيماً و ينصرك اللّه نصراً عزيزاً يعني ما نصيب تو نموديم فتح و فيروزي آشكاري را به جهت اينكه بيامرزد از براي تو خدا آنچه را كه مقدّم شده است از گناه تو و آنچه كه مؤخّر شده است ـ يعني گناه گذشته و آينده تو را بيامرزد ـ و تمام كند نعمت خود را بر تو و تو را به راه مستقيم هدايت كند و تو را نصرت كند به نصر عزيزي. مفضّل عرض كرد فداي تو شوم چيست معني اين آيه؟ ليغفر لك اللّه ماتقدّم من ذنبك و ماتأخّر و حال اينكه گناهي از براي پيغمبر نيست. فرمود اي مفضّل جناب رسول خدا دعا كرد كه خداوندا گناه شيعيان برادرم علي بن ابيطالب و شيعيان فرزندان من كه اوصياي منند، گذشته و آينده ايشان را بيامرز تا روز قيامت و بر من بار كن و مرا روز قيامت به سبب گناهان امّت رسوا مكن. پس خداوند گناهان آن شيعيان را بر حضرت بار كرد و جميعاً را از براي آن حضرت آمرزيد. پس مفضّل گريست گريستن شديدي و عرض كرد اي سيّد و مولاي من اينها فضل خدا است بر ما به بركت شما امامان. امام فرمود اي مفضّل اين مخصوص تو و امثال تو است از شيعيان خالص ما، پس تو اين حديث را نقل مكن براي جماعتي كه در معصيت خدا رخصت ميطلبند و بهانه ميجويند زيراكه اعتماد ميكنند بر اين فضيلت و ترك عبادت ميكنند و از ما فايدهاي به حال ايشان نخواهد بخشيد چنانچه خدا فرموده است در قرآن كه شفاعت كرده نميشود كسي مگر اينكه پسنديده باشد و آنها شيعيانياند كه از خشيت خدا ترسانند. مفضّل عرض كرد كه اي مولاي من آيا آيه ليظهره علي الدين كلّه ولو كره المشركون كه پيغمبر خواندند مگر هنوز بر همه دينها غالب نشده بودند؟ امام فرمود اي مفضّل اگر بر همه دينها غالب
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۵ *»
شده بودند يهود و نصاري و سبّ كنندگان و مذاهب فاسده در زمين نميماندند و غالب ميشود وقت ظهور مهدي۷ بر همه مذاهب و دينها و اين آيه در آنوقت به عمل ميآيد كه حضرترسول رجعت ميفرمايد و قاتلوهم حتّي لاتكون فتنة و يكون الدين كلّه للّه پس حضرت صادق فرمود قائم شما در رفتن او بسوي كوفه بباراند خدا از براي او به شكل ملخ از طلا چنانچه بر حضرت ايّوب۷ بارانيد و آن بزرگوار قسمت نمايد گنجهاي طلا و نقره و جواهرات را بر اصحاب خود. مفضّل پرسيد كه اگر يكي از شيعيان شما بميرد و قرض داشته باشد از برادران مؤمن چگونه خواهد بود؟ حضرت فرمود كه اوّل مرتبه حضرت مهدي ندا ميفرمايد كه هر كه قرض بر يكي از شيعيان ما داشته باشد بيايد و از من بگيرد. پس يك يك را ادا فرمايد حتي يك كلّه سيري و يك دانه خردلي را ادا نمايد.
و اما بعد از اينكه هر يك هر يك از ائمّه در خدمت پيغمبر شكوه از دشمنان خود كردند، پس بر ميخيزند يك يك از نقبايي كه در هر عصري قائم مقام امام خود بودهاند و حجّت بودهاند بر مردم و آنچه از دشمنان ايشان به ايشان رسيده باشد خدمت حضرت خاتمالنبيّين عرض ميكنند و در اينوقت كه نوبت به شيعيان ميرسد بر ميخيزد سركار شيخاحمد اعلياللّه مقامه و رفع فيالخلد اعلامه و عرض ميكند اي بزرگوار چون تو به من فرمودي سه دفعه و امر كردي مرا به هدايت خلق، آمدم در ميان ايشان و امر تو را رسانيدم و ايشان مرا تكذيب كردند و انكار كردند فضائل تو را و تصديق مرا نكردند و دين تو را از من نگرفتند مگر قليلي كه پذيرفتند و با من دوستي كردند و تصديق مرا و امر تو را كردند. پس چون ايشان دوست من شدند آنها در صدد اذيّت و كشتن ايشان بر آمدند به جهت دوستي با من و من در احياي دين تو كه تغيير داده بودند جهّال ميكوشيدم، آنها با من دشمني ميكردند و هرگاه فضيلت شما را ميگفتم ايشان ردّ ميكردند و هر كس گوش به فضائل شما ميداد در پي اذيّت او بر ميآمدند تا او را به قتل برسانند و هرگاه احكام شما را جاري ميكردم تكفير مرا
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۶ *»
ميكردند و سبّ من مينمودند از براي اينكه چرا تو را دوست ميداشتم و مرا غالي ميگفتند وهكذا آنچه از ملاّهاي نواصب و عوام نواصب به ايشان رسيده است همه را عرض ميكنند خدمت آن بزرگوار. و حضرت پيغمبر يك يك از ائمّه را بشارت به فتح و نصرت ميدهند و ايشان در ركاب جدّ خود جهاد مينمايند و در تنعّم مشغولند تا اينكه عالم به منتهاي ترقّي خود ميرسد چنانچه هرچه پيغمبر در عالم بيشتر بماند چون عقل كل است لهذا عالم در عقل سير ميكند تا به حدّ كمال ميرسد مثل اواخر برزخ كه ديگر همه عالم عاقل ميشوند و همه جمادات قوّه ناميه و نباتي از براي آنها حاصل ميشود و از براي نبات قوّه حيواني حاصل ميشود و همه اشياء كامل ميشوند تا مناسبت با آخرت و قيامت پيدا ميكنند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۷ *»
«موعظه چهلوسوّم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»
در تفسير اين آيه شريفه سخن در معني چهار سفر كه خداوند براي بندگان خود مقرّر فرموده، بود. زيراكه خدا ميخواهد ايشان را از ادني درجات نقصان به اعلي درجات كمال برساند و تا ايشان در راه او خود را فاني و مضمحل نسازند و در اسماء و صفات الهي سير نكنند، چنين مقامي براي ايشان حاصل نخواهد شد ولكن خود به خود نميتوانند به اين مقام برسند مگر اينكه استادي كامل براي ايشان باشد كه چون از او اخذ نمودند و خود را تسليم او كردند، آنوقت صاحب چنين مقامي خواهند شد. و گفتم براي شما كه اين سفر در امروز براي شما همين است كه از منزلهاي خود بيرون آمده در اين مجلس حاضر شويد و علم تحصيل نموده، چون به منزل خود كه سفر سوّم شما است بر گرديد اهل خود را دعوت كنيد و اين سفر چهارم شما محسوب ميشود. از جمله علومي كه در اين چند روز براي شما بيان كردم احوالات ظهور و رجعت بود. سخن به اينجا انجاميد كه در رجعتِ پيغمبر و ائمّه طاهرين عالم ترقّي ميكند بطوري كه مانند عالم برزخ قوّه ناميه و نباتي در او بهم ميرسد و صاحب عقل ميشود و آثار عقل كلّ روز به روز در او بيشتر جلوه ميكند و چون اين عالم روي هم رفته يك شخص است كه صاحب عقل و روح و نفس و طبيعت و مادّه و مثال و جسم و صاحب قواي
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۸ *»
باطنه و صاحب قواي ظاهره و صاحب صدر و رأس و عقل و فؤاد ميباشد، چنانچه در بدن شما همه اين علامات هست. زيراكه بدن شما هم بر طبق همين عالم است چنانچه حضرتامير فرمودند:
أ تزعم انّك جرم صغير |
و فيك انطوي العالم الاكبر |
|
و انت الكتاب المبين الذي |
بأحرفه يظهر المضمر |
لهذا چون عمر تو به چهلسالگي رسيد عين كمال او است و سير ميكند در چهلسالگي تا اينكه چون ميوه درخت كه ميرسد ميريزد، پس عمر تو ميكاهد و از چهل تنزّل ميكند و اعراض را بر طرف ميكند از خود تا اينكه وقتي كه ميخواهد از اين عالم برود، اوّل از اعضاي بعيده روح كشيده ميشود، بعد از قواي ظاهره. و به ترتيب بُعد و قرب اعضا و قوي روح بيرون ميرود از ابعد الي اقرب و آخر عضوي كه از آن روح بيرون ميرود قلب است. لهذا از اين بدن عالم، اوّل قواي بعيده كه حضرت فاطمه است صعود مينمايد از اين عالم به آسمان و از جسم اين عالم و اعضاي اين عالم بيرون ميرود زيراكه عصمت مقام اسفل ائمه است پس اول اسافل صعود مينمايد به ترتيب از ابعد بسوي اقرب تا آخر قلب صعود مينمايد و بعد از حضرتفاطمه حضرت امامحسن عسكري و بعد از او امام علينقي و بعد از او امام محمدتقي و بعد از او امامرضا و بعد از او امامموسي و بعد از او حضرتصادق و بعد از او حضرتباقر و بعد از او حضرتسجّاد و بعد از او حضرتقائم و بعد از او حضرت سيدالشهدا و بعد از او امامحسن و بعد از او حضرتامير صعود مينمايند به آسمان، و بعد از همه حضرتپيغمبر كه در مقام قلب عالم است صعود ميكند به آسمان. پس عالم هرج و مرج ميشود تا چهلروز و اين مقامي است كه ميّت هنوز گرم است و عالم روح و عقلي در او نيست كه شعوري و ذهني داشته باشد و چنان هرج و مرج شود كه مردم ندانند اكل و شرب و نوع اكل و شرب را و لذّت را نفهمند و ندانند لباس چيست و براي چه خوب است وهكذا به انواع بيشعوريها هر يك بقدر مقام خود گرفتار شوند
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳۹ *»
بعضي اشدّ است بيشعوري ايشان و بعضي كمتر و كمتر الاّ قليل و حضرت پيغمبر با ائمّه در بيتالمقدس امر ميفرمايند به اسرافيل كه صور را بدمد بعد از چهل روز.
و اين است سرّ اينكه چهل روز ميگذرد و قيامت ميشود كه خداوند عالم بنيان عالم را از ده قبضه خلق كرده قبضهاي از عرش و قبضهاي از كرسي و هفت قبضه از افلاك هفتگانه و يكقبضه از زمين. و اين دهقبضه چون دوره جماد و نبات و حيوان و انسان را طي كنند چهلدوره ميشود و از اين است كه جسد انسان چهل مرتبه دارد. و چون چهل مرتبه دارد جسد عالم پس حضرتپيغمبر از جسد عالم به چهل روز بيرون ميرود به اينكه هر روزي يك مرتبه از مراتب عالم را طي ميكند و از آن مقام توجّه خود را بر ميدارد تا روز چهلم كه مرتبه قلب را طي مينمايد و از قلب صعود مينمايد و از عالم بيرون ميرود. چنانكه روح چهل مرتبه از جسد جمادي تا انسانيّت را طي مينمايد و تعلّق را بر ميدارد به اينكه اوّل روح جمادي بيرون ميرود از جسد جمادي و از اينجا روح نباتي را ميكشد و روح حيواني را بيرون ميبرد و روح ناطقه قدسيه انسانيّه را بيرون ميبرد و از اين دورههاي چهارگانه در هر يك ده قبضه را طي ميكند تا از آن آخر مقام خود بيرون ميرود و چنان است انسان كه عقل او از اوّل طفوليّت تا چهل سال هر سال يك مرتبه بر او زياده ميشود و او به تمامي سير ميكند و دوره آخر كه بسر رسيد ترقّي ميكند و مرتبهاي از مراتب چهلگانه را طي ميكند به اينكه هر ده سال يك دوره را طي ميكند از جماد و نبات و حيوان و ناطقه و صعود ميكند تا سال چهلم عقل او كامل ميشود و همه مراتب را سير كرده و اين دوره چهلم را نيز سير ميكند و از آنجا نزول ميكند و هر سالي يك مرتبه از مراتب را ميگذراند تا به همان جسد طفوليّت ميرسد. و از اين است كه حوصله از او ميرود و خصلت طفل را از او مشاهده مينمايي و خشك ميشود بدن او، بلكه او مرده است كه به اندك چيزي روح از بدنش صعود مينمايد و هرچه از حدّي كه نزولش تمام شد تجاوز كند از آن مقامي كه اوّل عقل به او تابيده بوده در طفوليّت آنوقت هرج و مرج او است. و ديگر هركسي
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۰ *»
بقدر مادّه او است ترقّي و تنزّل او. چنان بود عالم و ترقي كرد تا وقتي كه حضرت پيغمبر رجعت فرمودند مقام چهلسالگي و كمال عالم بود زيراكه عقل كلّ در آن بود و از آن مقام به تدريج تنزّل كرد تا اينكه عقل او بكلّي تمام شد، پس هرج و مرج ميشود تا چهل روز و ائمّه در بيتالمقدس نزول اجلال ميفرمايند و امر ميفرمايند اسرافيل را كه صور صعق را بدمد.
و امّا بيان از براي صور اين است كه تركيب او را اگر تعبير بياوريم در اين عالم به شكل صنوبري است و مثلّت است و او را دو سوراخ است در لبِ ته او كه دو گوشهاش باشد و يك سوراخ در طرف بالا است و در آن سوراخ به عدد جميع ذينفس اهل آسمان سوراخ است كه هريك از سوراخها به يكي از ملائكه و اهل آسمانها متعلق است و يك سوراخ او به سمت زمين است و آن سوراخ به عدد جميع انسان و حيوان و نبات برّي و بحري سوراخ دارد و هر سوراخي متعلق به يكي از اينها ميباشد. و اين را صور اوّل و صور صعق ميگويند. پس اسرافيل به امر ائمّه سلاماللّه عليهماجمعين روي خود را به ملائكه ميكند پس ملائكه ميگويند كه اين است هلاكت ملائكه. و در روي زمين نيز چنين ندائي ميرسد پس اسرافيل نفس را بالا ميكشد اوّل از آن سوراخي كه به سمت زمين است جميع ارواح كشيده ميشود و قابض ارواح جميعاً عزرائيل است و بعد از سوراخي كه به سمت آسمان است جميع ارواح اهل آسمان كشيده ميشود در صور و نيز قابض ارواح ملائكه جميعاً عزرائيل است و بعد عزرائيل قبض روح ميكند اسرافيل و ميكائيل و جبرائيل را و خود عزرائيل هم نيز ميميرد و اين است كه خدا فرموده و صعق من في السموات و الارض يعني هرچه در آسمان و زمين است ميميرد. پس ذاتاللّه العليا با لساناللّه ندائي ميكند كه لمن الملك اليوم كي است صاحب ملك در امروز؟ هيچكس نباشد كه جواب دهد، پس باز لساناللّه گويد للّه الواحد القهّار از براي خداوند قهّار است. پس چهارصد سال به اينطور است تا اينكه خدا امر ميكند كه كل ارض را مسطّح ميكنند و نمدّ الارض مدّاً و ميكشيم زمين را
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۱ *»
كشيدني، و آسمانها را ميآورند نزديك زمين و بدل مينمايند هريك را به نوعي ديگر چنانچه خدا ميفرمايد يوم تبدّل الارض غير الارض و السموات مطويّات يعني روزي كه بدل كنيم زمين را غير از اين زمين و آسمانها را در هم بپيچيم و ميپيچند آسمانها را در هم كطي السجلّ للكتب و كنار ميگذارند. و اين سرّش اين است كه آن آسمان و زمين لايق اين دنيا است و قابليّت از براي قيامت ندارد و زمين را نوعي ديگر ميكنند و آن را ميكشند به جهت اينكه جاي مردم تنگ نباشد و از براي اين مطلب خدا فرموده و نمدّ الارض مدّاً و فرموده يامعشر الجنّ و الانس ان استطعتم انتنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان يعني اي گروه جن و انس اگر استطاعت داريد كه نفوذ نماييد در اقطار آسمان و زمين، پس نفوذ نماييد و نميتوانيد چنين كنيد مگر به سلطنت. و زمين را تلطيف ميكنند قاعاً صفصفاً لاتري فيها عوجاً و لا امتاً يعني صاف ميشود زمين به قسمي كه پستي و بلندي براي آن باقي نميماند و روي آفتاب به زمين ميشود بخلاف آن زمان كه پشت او به زمين است. و كسي ديگر نيست مگر وجهاللّه و ائمّهاند سلاماللّه عليهم وجهاللّه چنانچه ميخواني كلّ شيء هالك الاّ وجهه و عدد وجه را بگيري با آن بزرگواران مقابل ميشود به اينكه بگوييم «واو» شش و «جيم» سه و «ها» پنج و اين روي هم رفته چهارده ميشود به عدد پيغمبر و ائمّه و فاطمهزهرا سلاماللّه عليهم. اين است كه خودشان فرمودند نحن منادون و نحن مجيبون و نيز حديثي ديگر فرمودند كه خدا اجلّ از سلطنت است بلكه سلطنت نقص او است چگونه نه و حال اينكه اين سلطنت يك صفتي است از صفاتاللّه و ائمّهاند سلاماللّه عليهم اعظم صفاتاللّه. پس خدا ناطق است ولكن به ايشان ناطق است و ايشانند لساناللّه و در زيارت ميخواني السلام عليك يا لساناللّه الناطق پس لساناللّه است كه امر ميكند و اسرافيل زنده ميشود و به او ميفرمايد كه صور ثاني را بدمد. پس ميدمد بطوري كه به آتش دميده ميشود، يعني به پايين ميدمد و اوّل كه ميدمد از سوراخ بالا ارواح جميع اهل آسمان به اجساد ايشان بر ميگردد و زنده
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۲ *»
ميشوند و بعد از سوراخ پايين ارواح جميع اهل زمين به اجساد ايشان بر ميگردد بر خلاف اوّل كه اوّلاً روح اهل زمين را گرفت و ثانياً روح اهل آسمان را. و سرّ اين اين است كه چنانچه آفتاب اولِ طلوع او نور به سر ديوار ميتابد و از آنجا پهن ميشود به ارض و آخر غروب او نيز از سر ديوار است چنان است مثلاً او از حيثي مثل صور كه هرچه حيات جاري ميشود عنداللّه اوّل به صور ميتابد و از صور پهن ميشود و همچنين آخر موت به او بر ميگردد و مثلش آن است كه چون صور صنوبري است و اعلاي او اقرب به مبدء است و الطف و اسفل او ابعد است و اكثف، شكل قلب هم نيز صنوبري است و اعلاي او اقرب به مبدء است و الطف و اسفل او ابعد است و اكثف. و چون اوّل نطفه كه در رحم امّهات قرار ميگيرد و دو ملَك خلاّقه از دهان مادر داخل در رحم او ميشوند كه آن زيد يا عمروي كه در كمون نطفه است خلقت او را بر وجه اقتضاي نطفه نمايند و هر عضوي از اعضاي او را در جاي او بگذارند تا خلقت او تمام شود و هر عضوي از اعضاي او را در جاي خود بگذارند تا خلقت او تمام شود و ناقص نباشد، پس اوّل نطفهاي كه ميگذارند از براي آن طفل مقام قلب او است و بعد نطفه ديگر ميگذارند از براي دماغ او و نطفه ديگر از براي كبد او وهكذا جوارحي را كه اقرب است اقرب و جوارحي را كه ابعد است ابعد تا آخر اعضا هريك را بر جاي خود ميگذارند و چون خلقت تمام شد به اوّل چيزي كه از خلقت او روح دميده ميشود قلب او است و بعد به همين ترتيب كه گذشت تا آخر قطعه خلقت او از عضوي كه ابعد است از همه اعضا. و در وقتي كه روح از او گرفته ميشود اوّل عضوي كه روح از او التفات خود را بر ميدارد آن عضو ابعد است و آخر عضوي كه روح از او التفات خود را بر ميدارد قلب است، لهذا صور هم چنان است و اوّل حيات به او ميرسد از مبدء و آخر حيات از او ميرود. و باطن صور قلب مؤمن است كه جميع فيوضات اوّل در آنجا جمع ميشود و از آنجا پهن ميشود به اطراف و چنانچه صور دو سوراخ دارد چنان است قلب گوشتي هم دو گوش دارد و قلب كامل هم دو گوش دارد يميناً و شمالاً و
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۳ *»
گوش يمين او متعلّق به آسمان است و گوش يسار او متعلّق به ارض است. و مبدء جميع فيوضات قلب مؤمن است زيراكه هر شيئي مركّب از دو جهت است جهتي من ربّه و جهتي من نفسه. و جهت من ربّه غيب است و جهت من نفسه شهاده است و غيب آسمان او است و شهاده ارض او است و غيب بايد نُه قبضه باشد و شهاده يك قبضه چنانچه اين عالم را خدا ايجاد كرده از نُه قبضه از آسمانهاي هفتگانه و عرش و كرسي و يك قبضه از خاك كه اين ارض است. پس از براي انسان نيز به اين نوع است خلقت مطابق عالم چنانچه حضرتامير فرمودند:
أ تزعم انّك جرم صغير |
و فيك انطوي العالم الاكبر |
|
و انت الكتاب المبين الذي |
بأحرفه يظهر المضمر |
و او را نيز دو جهت است و نه قبضه او كه آسماني است قوّه عالمه و قوّه عاقله و قوّه متفكّره و متخيّله و فهم و وهم و خوف و اميد و حيات است و يك قبضه ارضي است و همين جسد است و آسمانهاي او غيب او است و ارض او شهاده او است و اين جسد او آن يك قبضه است و از اين است كه خدا ميفرمايد من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و من جاء بالسيّئة فلايجزي الاّ مثلها و در جايي ديگر ميفرمايد فمااصابك من حسنة فمن اللّه و مااصابك من سيّئة فمن نفسك يعني هر حسنهاي كه به تو برسد از خدا است و هر گناهي كه به تو برسد از نفس خود تو است. پس سيّئه اين يك قبضه است و از انيّت شخص است و اين آن فيض باطني از مبدء نيست. و آنچه فيضي كه از مبدء به اشخاص ميرسد اوّل به قلب مؤمن ميرسد و از جانب من ربّه او به اهل آسمان مدد ميرسد كه غيب اشخاص باشد و از جانب من نفسه او به اهل زمين كه اجساد باشند تكويناً و تشريعاً زيرا كه اجساد از جسد اويند و ارواح از روح او و اين خلقت تابع وجود اويند چنانكه اگر او نبود هيچ موجودي نبود و خدا همان را خلق كرد و بس و همه اهل آسمان و زمين تابع وجود اويند چنانچه خدا فرمود لولاك لماخلقت الافلاك و لولا علي لماخلقتك تأويلش و تفسيرش اين است كه اي پيغمبر اگر تو نميبودي در غيب،
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۴ *»
هرآينه شهادهاي خلق نميكردم زيراكه شهادهاي و عرضي خلق كردم كه تو شناخته شوي چنانكه فرمود كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكياعرف و اگر علي نبود تو را خلق نميكردم، يعني تأويلش اين است كه اگر قصد من معرفت علي نبود هرآينه تو را به نبوّت نميفرستادم بر مردم تا اينكه علي را بشناساني به مردم چنانكه در غدير خم از براي پيغمبر نازل شد كه ياايّها الرسول بلّغ ماانزل اليك من ربّك و ان لمتفعل فمابلّغت رسالته پس خطاب به نفس نبي كرد خدا كه فرمود اگر نرساني تو پس تبليغ رسالت نكردهاي و به اجماع شيعه و سنّي حضرتامير نفس پيغمبر است و ثابت است اين چنانچه در زيارت ميخواني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة شهادت ميدهم كه روحهاي شما و انوار و طينت شما يكي است. پس ائمّه تبليغ رسالت بايست بكنند بر كاملين تكويناً و تشريعاً چنانچه همه اسرار اركان را و علوم ايشان را در اين خزائن گذاردهاند تكويناً بايد واسطه وجود خلق باشند و برسانند آن وسائط اركان را به كاملين تا اينها واسطگان مابين خدا و خلق باشند و خلق تابع وجود مؤمن است حقيقتاً كه اگر او نبود خلقي نبود و خدا همان را خلق كرده چنانچه خود ميفرمايد حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما يعني حق است و خلق، ثالثي بين ايندو و غير ايندو نيست. پس قلب مؤمن است از شعاع قلب پيغمبر و قلب پيغمبر صور اول است و صور، ظهوري است به واسطه قلب مؤمن و او شعاع قلب مؤمن است و قلب مؤمن شعاعي است از او و مبدء و منتهي. و همه خيرات و فيوضات و ارواح آنجا است و او است اوّل ماخلقاللّه و خاتمالنبيّين. و چون عالم به منزله طفل است و اوّل روح به قلب طفل تعلّق ميگيرد لهذا اين عالم نور قلب پيغمبر است و صور ظاهر آن نور است. پس همه ارواح اوّل به قلب تعلّق ميگيرد و آخر از قلب تعلّق بر ميدارد. پس اين است كه حيات و موت عالم در صور است و از صور است و مبدء و منتهي، صور است. و چهل روز قبل از اينكه خدا قيامت را برپا نمايد باراني شديد كه از او بوي مني استشمام ميشود ميبارد و رنگ او سفيد است و ابدان را كامل ميكند تا
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۵ *»
اينكه صور دميده شود بامراللّه و روح در ابدان بتابد. پس چون سر بر دارند از قبور عالم را نوراني و نوعي ديگر ببينند و دهشتي به ايشان رو كند كه سيصد سال در قبر معطّل بمانند. پس همه عالم كه مرده بودند سر بر ميدارند كه قيامت برپا شده است. پس خداوند عالم ميفرمايد منبر وسيله را ميگذارند در عرصه محشر و آن منبر هزار پلّه دارد كه هر پلّه از يك جواهري است و خود منبر از نور است و هر پلّه تا پلّهاي هزار سال از سالهاي آخرت راه است كه هر سالي صدهزار ماه است و هر ماهي صدهزار هفته و هر هفته صدهزار روز است و هر روزي صدهزار ساعت است و هر ساعتي مقابل يكسال اين عالم است كه اسبهاي آخرت بدوند كه آن اسبان هر آني هفتادهمسر اين عالم ميدوند، يا هر ساعتي هزار سال ميدوند. پس حضرت پيغمبر۹ از منبر بالا ميروند تا به عرشه منبر مينشينند و حضرت امير در پلّه دوّم ميايستند و حضرت پيغمبر علَم حمد را ميدهد به دست حضرت امير و بر او نوشته است لااله الاّاللّه محمّد رسولاللّه علي ولياللّه و از براي او هفتاد شقّه است كه جميع خلق اوّلين و آخرين در زير يك شقّه آن جمع ميباشند و ملائكه كلّ مخلوق را ميرانند به محشر، و ازدحام غريبي خواهد بود! پس عقبهاي است در كنار محشر كه ميرسند به آن عقبه و آنقدر آن عقبه تنگي ميكند بر ايشان كه همه بر روي يكديگر ميافتند و آنقدر عرق ميكنند كه عرق تا دهنشان ميآيد و ندائي برسد به ايشان كه هر كدام از ديگري تكدّري داشته باشيد از هر كه باشد پس عفو كنيد يكديگر را تا به زودي بگذريد. و اين مقامي است كه هر كس از كسي طلبي داشته باشد مطالبه طلب يا حق خود را ميكند به اينكه هر كس زودتر عفو نكند از برادر خود، بسا باشد كه چندين سال در آن مكان بماند و بعضي عرض ميكنند خداوندا ما بسيار اذيّت كشيديم از دست مردم، پس چگونه عفو نماييم ايشان را؟ بعد از آن خداوند عالم چندين قصر از قصور بهشت به ايشان عطا فرمايد تا راضي شوند و عفو نمايند از ديگران و تلافي ظلم را از ايشان مينمايد به اين قصور. پس در صحراي محشر در ميآيند و جميع اوّلين و آخرين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۶ *»
صف ميبندند در برابر منبر به هزار صف و حضرت پيغمبر در عرشه منبر مينشينند و حضرت امير در پلّه دوّم و امامحسن در پلّه سوّم و سيدالشهدا در پلّه چهارم وهكذا ائمّه: و بعد انبيا و بعد نقبا و بعد نجبا هريك در پلّهاي از پلّههاي منبر وسيله نشسته و حضرت پيغمبر يك خطبه ميخوانند كه جميع اهل محشر بشنوند و ايشان به تمامي گوش و حواسّ خود متوجّه آن بزرگوارانند. پس بعد از آن همه اهل محشر در پاي منبر بطور تورّك مينشينند و منتظرند كه آيا حضرت چه بخوانند نامه اعمال ايشان را و همه اينها نامههاي اعمالشان در دستشان است و منتظر حكم خدايند. پس خدا امر مينمايد خازن جنّت را كه كليدهاي جنّت را بر داشته و به خدمت پيغمبر ميرسد و حضرت ميفرمايند اي ملَك تو چه ملكي و از براي چه تو را خلق كرده خداوند عالم به اين نظافت و پاكيزگي؟ عرض ميكند من خازن بهشتم و اينك كليدهاي جنّت را خدا براي تو فرستاده كه به هر كس بخواهي بدهي. پس حضرت پيغمبر ميفرمايد بده به علي. پس حضرت امير كرامت ميفرمايد به شيعيان خود و ميفرمايد هر كه را بخواهند به بهشت ببرند و هر كه را بخواهند به جهنّم ببرند. و بعد ملَكي بسيار كريهالمنظر ميآيد به خدمت پيغمبر و پيغمبر ميفرمايد تو را خدا براي چه خلق كرده؟ عرض ميكند كه من مالك دوزخم و اينك كليدهاي جهنّم را آوردهام به خدمت تو تا به هر كس كه بخواهي بدهي. پس پيغمبر ميفرمايند بده كليدها را به علي. پس حضرتامير ميفرمايند تا به دوستان خود ميدهد و ميفرمايد تا هركه را بخواهند به آتش ببرند زيراكه شأن ائمّه اجلّ از اين است كه سلطنت نمايند و حال اينكه اين امور از شأن نوكرهاي ايشان است و نيز ايشان را خدّام و فرّاشهايي است كه داخل ميكنند در بهشت و دوزخ هر كه را كه خواهند چنانكه فرمودند اعطيت مفاتيح الجنّة و النار كليدهاي بهشت و جهنّم عطاكرده به من است و خدا ميفرمايد القيا في جهنّم كلّ كفّار عنيد يعني اي محمّد و علي بيندازيد در جهنّم هر كافر باعنادي را. پس خلقي كه قابل شفاعت هستند در روز قيامت هزار صف ميايستند و حساب جميع اين هزار صف با
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۷ *»
سيدالشهدا است چنانچه ميفرمايد اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم و نهصد و نود و نُه صف را به تنهايي شفاعت ميفرمايد و يك صف را با جميع انبيا، زيرا كه شفاعت از خضوع است و سيدالشهدا اصل خضوع است و چنانچه در اين عالم كه دار دنيا است ناطق ايشان بودهاند، لهذا در آن دار جزا نيز ايشانند لساناللّه چنانچه همه خلق در پاي منبر وسيله بطور تورّك و با خضوع و خشوع نشسته منتظر اينند كه آيا چه حكم شود درباره ايشان از جانب آن بزرگواران. و خشعت الاصوات للرحمن فلاتسمع الاّ همساً و آنروز صدا از احدي شنيده نميشود مگر صداي نفَس ايشان. پس بعد از آن اشاره اجمالي از پيغمبر ميشود. پس حضرتامير يكحرف اظهار ميكند كه اين در ميان اركان و نقبا و نجبا تفصيل ميشود كه جميع خلايق نامههاي اعمال ايشان خوانده ميشود چنانچه هر كس به زبان و لغت خود ميفهمد و ميبيند اين است كه خدا ميفرمايد هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق يعني اميرالمؤمنين است كتاب ما، و اگر باطن اين آيه را بگيريم، نقبايند كتاباللّه. و ميفرمايد انّا كنّا نستنسخ ماكنتم تعملون يعني اين كتاب ما كه با شما به حق سخن ميگويد به درستي كه ما نسخه ميكرديم آنچه را كه شما عمل ميكرديد به آن. و نيز در شأن حضرت امير ميفرمايد و كلّ شيء احصيناه في امام مبين يعني هر چيزي را ما، در امام مبين احصا نمودهايم. و ميتوان نقبا را امام مبين گفت. و بعد خداوند عالم امر ميفرمايد تا زنهاي مقرّبه مثل حضرت فاطمه و آسيه دختر مزاحم زن فرعون و مريم مادر عيسي و خديجه ميآيند در صحراي محشر و ندا ميكند ملَكي از ميان زمين و آسمان كه يا اهل محشر بپوشيد چشمهاي خودتان را كه زنان با فاطمه دختر پيغمبر ميآيند. پس فاطمه ميآيد در محشر در حالتي كه صد هزار ملَك در يمين و يسار او باشند. پس بايستد در محشر تا اينكه ندائي ميرسد از جانب خداوند ربّالعزّه كه اي فاطمه چرا بهشت را مزيّن نميسازي؟ پس عرض ميكند كه خداوندا ميخواهم عزّتي كه به من كرامت فرمودهاي بر همه اهل محشر ظاهر سازم. پس ندا از جانب ربّ العزّه در رسد كه يا فاطمه هر كه را ميخواهي
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۸ *»
شفاعت كن، آنقدر كه خود راضي شوي. پس حضرت فاطمه هر كه را كه اندك خضوعي به جهت سيدالشهدا به او رسيده، او را شفاعت مينمايد و همه را بر شترهاي نور مينشاند و ايشان با ملائكه صدهزار گانه و خود او رو به بهشت ميگذارند. پس دوستاني را كه شفاعت كردهاند بر ميگردند و نظر ميكنند عقب سر خود و به اهل محشر نظر ميكنند و اندكي ميل ميكنند به دوستاني كه داشتهاند. پس ندائي ميرسد به ايشان كه شما هم نيز بر گرديد و هر كه را بخواهيد شفاعت كنيد. پس ايشان بر ميگردند و آنقدر شفاعت ميكنند كه احصا نداشته باشد. حتّي كسي ميگويد به يكي از مؤمنين كه اي مؤمن تو روزي هوا گرم بود در سايه ديوار خانه من نشسته و خنك شدهاي به ازاي آن مرا شفاعت كن، پس او را شفاعت ميكند و حضرت فاطمه جميع مؤمنان را از صراط ميگذراند و صراط عكس ولايت حضرت امير است و هر كس كه در ولايت هيچ ريبي ندارد به آني ميگذرد مثل برق لامع و هر كس كه توقّفي داشته باشد بر صراط ميماند و بعضي كه اندك مايل به ولايتند آنها كندتر ميروند در صراط و جمعي در صراط معطّلند و جمعي ديگر از ميان ايشان ميگذرند و ديگر به آنها هيچ تعبي نميرسد زيراكه ظاهر اين پل صراط از مو باريكتر و از شمشير برّندهتر است و باطن او ولايت حضرت امير است.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴۹ *»
«موعظه چهلوچهارم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون»
چون در اين ايّام احوال ظهور و رجعت ائمّه طاهرين را براي شما بيان ميكردم و كلام به اينجا منتهي شد كه چون شفيعه روز جزا در عرصه محشر در آيد تمام دوستان خود را شفاعت ميكند و ايشان را از صراط ميگذراند و داخل بهشت ميكند و بيان نمودم براي شما كه از براي صراط دو مقام است مقامي است ظاهر و مقامي است باطن. ظاهرش از مو باريكتر و از شمشير تيزتر و برّندهتر است و باطن آن ولايت حضرت امير است كه خدا ميفرمايد باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب يعني اميرالمؤمنين بابي است كه باطن او رحمت است و ظاهر او عذاب است. و بدانيد كه جمعيّت مردم در صراط بطور اختلاف مراتب خود حركت مينمايند بسوي مبدء و بعضي از صراط سرنگون در آتش ميشوند تا اينكه هر كس داخل بهشت ميشود از مؤمنين با حضرت فاطمه داخل ميشود و از ايشان سؤال نميشود. پس هيچكس در محشر نميماند مگر ناصبي و كافر و مشرك و منافق. پس خدا به حساب خلايق ميرسد و همه انبيا وانفساه وانفساه گويانند مگر حضرت پيغمبر۹ كه واامّتاه واامّتاهگويان است. پس اوّل كسي كه خدا از او سؤال ميكند حضرت نوح۷ است كه ميفرمايد يا نوح آيا از براي آنچه تو را فرستاديم بسوي خلق، آن را به ايشان رسانيدي و
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۰ *»
مرا شناسانيدي يا نه؟ پس عرض ميكند كه خداوندا رسانيدم به خلق آنچه را كه مأمور بودم. پس ندائي در رسد كه يا نوح شاهد تو كيست بر اين مطلب شاهد ميخواهم. پس نوح ميرود در خدمت خاتمالنبيّين و التماس ميكند كه فداي تو شوم، تو شاهدي بر اين مطلب كه رسانيدم آنچه مأمور بودم، پس مرا نصرت فرما. و حضرت پيغمبر، جعفر طيّار و حمزه سيدالشهدا را به شهادت از نيابت خود خدمت حضرت نوح ميفرستد زيراكه او اجلّ از اين است كه با انبيا مقابل باشد زيراكه ايشان شيعيان پيغمبرند چنانچه فرموده و انّ من شيعته لابراهيم و فرموده علماء امّتي كانبياء بنياسرائيل و شيعيان آن بزرگوار بسيار صاحب عظمت ميباشند چنانچه از امام پرسيدند از مرتبه جعفر و سلمان، حضرت فرمودند اما جعفر صاحبمقام است و اما سلمان فصلّياللّه عليه و همچنيناند هريك از نظاير سلمان در هر عصري از مرتبه ايشان مثل سلمانند چنانكه فرمودند يونس بن عبدالرحمن في عصره كسلمان في عصره پس در هر يكصد سالي بعد از هجرت پيغمبر يكي از اين بزرگواران ظاهر ميشوند، كساني كه قائممقام امام عصرند و نظاير سلماناند از آنجمله اين سنه صد سال سيزدهمي است كه هزار و دويست سال گذشته و دوازده نفر قبل از شيخاحمد احسائي اعلياللّه مقامه و رفع فيالخلد اعلامه بودند و سركار شيخ سيزدهمي از نظاير سلمان است و در سيزده پلّه از منبر وسيله جاي اين بزرگواران است و اين وقتي است كه ملائكه غلاظ و شداد كشان كشان جهنّم را ميآورند در صحراي محشر و حرارت خود را شديد ميكند و از آنطرف آفتاب هم نزديك ميشود و روي خود را به زمين ميكند و حرارتش بسيار شديد ميشود و ميگيرد هرچه از دشمنان اميرالمؤمنين را كه در محشرند.
و اما كساني كه از محشر نجات يافتهاند و داخل در صراط شدهاند از براي ايشان مقاماتي است كه هر يك در مقامي ميمانند. مثلاً در صراط مقامي است كه آن را عقبه از براي نماز ميگويند و اگر كسي نماز را كرده از اين عقبه ميگذرد تا اينكه برسد به عقبه زكات و اگر زكات را داده است پس به آساني ميگذرد والاّ ميماند وهكذا به عقبه
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۱ *»
خمس چون ميرسد اگر خمس را ادا كرده به آساني ميگذرد والاّ ميماند. و همچنين هريك از اعمال صالحه را كه مأمور است اگر نكرده باشد در يكي از اين مقامات كه متعلق به او است ميماند و بسا باشد كه نشسته بگذرد و بسا ميباشد كه مثل حيوانات به چهارپا راه ميرود و بعضي به سر ميروند و بعضي به زير در ميافتند در آتش و بعضي كه اين حسنات و خيرات و اوامر را عمل كردهاند مثل برق ميگذرند و آن كساني كه از محشر نجات نيافتهاند و در صراط ماندهاند پس حضرت فاطمه۳ مقنعه خود را مياندازد در محشر و بر صراط تا اينكه هريك دست به ريشه اين مقنعه ميگيرند و داخل در بهشت ميشوند.
و اما بعضي ديگر ميمانند در عقبهاي كه در بين صراط است كه سههزار سال است طول او، هزار سال سراشيب و رو به جهنّم ميرود و هزار سال راست و هزار سال سرابالا است و آنهايي كه از اين عقبه گذشتند عاقبت ايشان نيكو خواهد بود زيراكه اگر به ولايت حضرت امير ثابت بودهاند هيچيك از اين عذابها به ايشان نميرسد و امام او، او را داخل بهشت ميكند. زيراكه او است قاسم جنّت و نار و او است كه ميفرمايد به جهنّم خذي هذا و ذري هذا يعني بگير اين را و واگذار آن را، هركس را بخواهد داخل ميكند در بهشت و هر كس را نخواهد داخل نميكند.
و حديث است كه امام فرمودند گناهان شيعيان ما بر سه قسم است، يا نسبت به خدا دارد، يا نسبت به ما دارد، يا نسبت به شيعيان ما دارد. و اما آن گناهاني كه نسبت به ما كردهاند و حقّي كه ما داريم بر ايشان عفو ميكنيم، و اما حقّي كه خدا دارد بر ايشان پس ما التماس ميكنيم تا خدا ميگذرد از گناهان آنها، و اما حقّي كه ساير شيعيان ما بر ساير شيعيان ديگر ما دارند، آنقدر به ايشان ثواب عطا ميفرماييم تا راضي شوند و عفو نمايند از آنها. و نيز حديث است كه ثواب يكنفس كشيدن حضرت امير در جامه خواب حضرت پيغمبر افضل است از عبادت جميع ثقلين و ثواب يكنفس كشيدن حضرت امير را قسمت ميكنند بر عاصيان شيعيان و كفايت ميكند ايشان را از آنچه
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۲ *»
كردهاند ولكن حضرت امير به كساني كه معصيت كردهاند چنان سرزنشي نمايد كه راضي شوند به جهنّم و ترجيح دهند آتش دوزخ را از اين آتش سرزنش، و بعد از آن هركدام را كه بخواهند داخل بهشت نمايند و از اعراض نواصب بر ايشان بسيار باشد و آنقدر آن نواصب را فدا كنند بر هر يك از شيعيان تا مقابل شود طاعت عرضي كه بر آن نواصب است با معاصي عرضي كه با شيعيان است و بعد ايشان را داخل در جنّت نمايند.
و در صحراي محشر حوضي ظاهر ميشود از براي پيغمبر كه بزرگي او بقدر وسعت زمين و آسمان است و از براي اين بزرگوار خداوند عالم فرمود انّا اعطيناك الكوثر فصلّ لربّك و انحر انّ شانئك هو الابتر و پيغمبر بر لب آن حوض بايستد پس پنج لوا علامت پنج گروه ظاهر شود و يكي از صاحبان لوا ميآيد در نزد پيغمبر كه آن خليفه اوّل است. پس چون نزديك پيغمبر آيد حضرت دستي به دست او ميگيرد كه اعضاي او و جميع قشون او مرتعش شود كه نزديك به هلاكت رسند. بعد حضرت ميفرمايند به او كه چه كردي با آن دو ثقَل اكبر و اصغر كه در ميان شما گذاردم؟ پس آن ملعون لا علاج عرض ميكند كه اما آن ثقل اكبر را مخالفت كردم و اما آن ثقل اصغر را و عترت تو را شهيد كردم و حرمت نداشتم تو را. پس حضرت پيغمبر ميفرمايد ايشان را به دست چپ و يسار بكشيد و بعد لواي ديگر نزد حضرت پيغمبر ميآيد كه اهل آن بيشتر از اهل لواي اوّل است و اما صاحب اين خليفه دوّم است و پيغمبر با او نيز چنان ميفرمايد و او را نيز به يسار ميفرستد و بعد از آن لواي ديگري با لشگري زيادتر از دوّمي ميآيند نزد پيغمبر و صاحب اين لوا خليفه سوّم است و پيغمبر به او نيز چنان ميفرمايد كه با اوّل و دوّم فرمود و او را هم به يسارش ميفرستد و بعد لواي ديگر ميآيد نزد پيغمبر كه صاحبان او مخالفين اعصارند و پيغمبر با آنها هم نيز چنين ميكند كه با سابقين كرد و بعد لوائي از نور نزديك پيغمبر ميآيد و صاحب آن لوا حضرت امير است و همه آن لشگر ملبّس به لباس نور و مكمّل به يراقند و در برابر حضرت پيغمبر
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۳ *»
ميايستد. پس حضرت ميفرمايند يا علي چه كردي بعد از من؟ عرض ميكند فدايت شوم آنچه فرمودي چنان كردم و اطاعت كردم امر تو را و لشگريان آن بزرگوار عرض مينمايند كه فداي تو شويم بجز اينكه اطاعت تو را كنيم و نوكري تو كنيم ديگر امري در دست ما نبود. پس بعد از آن حضرت پيغمبر جميع ايشان را از آن حوض سيراب مينمايد و ايشان را مأمور به سمت يمين ميكند زيراكه ايشان اصحاب يمين ميباشند و يمين اسم حضرت امير است هرگاه عدد او را با عدد اسم علي بسنجي. پس ايشان اصحاب حضرت اميرند و حضرت امير اختيار جنّت و دوزخ را به دست ايشان ميدهد تا اينكه هركه را بخواهند داخل بهشت نمايند و هر كه را بخواهند داخل جهنّم نمايند. پس واضح شد كه حضرت امير اجلّ از اين است كه قاسم جنّت و نار باشد بلكه اين شأن شيعيان ايشان و نوكرهاي ايشان است زيراكه ايشانند ظاهر ائمّه و دست و چشم ائمّه. پس آنچه از اموري كه فعّالند به ايشان فعّالند و اگر كسي به ايشان محبتي كند به ائمه: كرده است چنانچه پيغمبر ميفرمايد من احبّ مؤمناً فقداحبّني و من احبّني فقداحبّ اللّه و من ابغض مؤمناً فقدابغضني و من ابغضني فقدابغض اللّه يعني هر كس دوست دارد مؤمني را پس به تحقيق كه مرا دوست داشته و هر كس مرا دوست دارد پس به تحقيق كه خدا را دوست داشته و هركس دشمن دارد مؤمني را پس به تحقيق كه مرا دشمن داشته و هركس مرا دشمن دارد پس به تحقيق كه خدا را دشمن داشته. و همچنين ميفرمايد من سرّ مؤمناً فقدسرّني و من سرّني فقدسرّ اللّه يعني هركس مسرور كند مؤمني را پس به تحقيق كه مرا مسرور كرده و هركس مرا مسرور نمايد پس به تحقيق كه خدا را مسرور ساخته و نيز ميفرمايد من اذي لي وليّاً فقدبارزني بالمحاربة و دعاني اليها يعني هركس اذيّت كند دوستي از دوستان مرا پس به تحقيق كه در ميدان محاربه من در آمده و مرا به جنگ خود خوانده است وهكذا از اين احاديث به تواتر وارد شده است كه دلالت ميكند بر اينكه ايشانند جوارح ائمّه و چون هرگاه بخواهند ببينند به چشم ميبينند و هرگاه ميخواهند عطا فرمايند به دست خود عطا ميفرمايند
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۴ *»
و هرگاه بخواهند سخن بگويند به زبان ميگويند و به غير از اينكه از زبان بگويند و از گوش بشنوند و از دست عطا فرمايند و از چشم ببينند، طوري ديگر نخواهد شد و حكمت چنان اقتضا كرده است چنانكه از مثال ماها هيچ چيز را ادراك نميكنيم مگر به اين حواس ظاهره خمسه و فعّاليم به اين جوارح و آنچه دل ما ميخواهد به اين جوارح و حواسّ ظاهره و حواس باطنه عمل ميكند و اينها آلات و اسباب افعال قلبند. پس جوارح همگي در اطاعت قلبند و به او پيوستهاند چنانكه اگر به يكي از جوارح اذيّتي برسد دل غمگين ميشود و دل درد ميگيرد و دل وحشت ميكند و اگر جوارح شاداب باشند و در راحت باشند هرآينه از براي قلب سروري بهم ميرسد پس كسي به قلب اذيّتي نميكند مگر اينكه يا به چشم خللي برساند يا به دست و پا و يا به ساير جوارح اذيّتي برساند. پس همين اذيّت قلب است و قلب را به غير از اين نميتوان اذيّت كرد. پس گويا قلب به چشم ميگويد كه اي چشم اذيّت نكرد تو را آنكس كه اذيّت كرد مگر اينكه مرا اذيّت كرد. چنانچه خدا به اُذُن واعيه و يد باسطه خود و لسان ناطقه خود ـ خاتمالنبييّن عليهالصلوة و السلام ـ فرمود انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه بدرستي كه آنچنان كساني كه با تو مبايعه كردند اين است و غير اين نيست كه با خدا مبايعه كردند و همين است بيعت با خدا و بس و غير از اين، طوري با خدا نميتوان بيعت كرد. و فرمود اي محمّد۹ نريختي تو خاك را به چشم كفّار، بلكه خدا ريخت چراكه دست خدا همين است و دستي براي خدا به غير از اين نيست، بلكه شناختن خدا همين است و بس و هر كس غير اينطور خدا را بشناسد، نشناخته است چنانچه خداوند عالم ميفرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكياعرف يعني من گنج پنهاني بودم دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق كردم خلق را تا شناخته شوم. يعني خلق كردم كسي را كه جميع صفات من و افعال من و معرفت من در او باشد تا هركس او را بشناسد، پس حقيقةً مرا شناخته است زيراكه به تمامي نماينده من است. و از براي اين مطلب حضرت امير فرمود اقامه مقامه في ساير عوالمه في
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۵ *»
الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثّله غوامض الظنون في الاسرار و وا داشت او را در جميع آفاق بلكه در جميع انفس و فرمود معرفت اين معرفت من است. يعني مرا معرفتي غير از اين نيست و معرفت خاتمالنبيّين به ادقّ معاني همان است معرفت خدا چنانكه كلّ معرفت اين، معرفت آن است و كلّ معرفت آن، معرفت اين است؛ يعني در مقام اتّحاد. آيا نشنيدهايد كه امام فرمودند در حديث سلمان كه يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي يعني اي سلمان و اي اباذر، بدرستي كه معرفت من به نورانيّت، معرفت خداوند عزّوجلّ است و معرفت خداي عزّوجلّ معرفت من است و نيز ميفرمايد بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه يعني به ما خدا شناخته شد و اگر ما نبوديم خدا شناخته نميشد. چنانچه در زيارت ايشان ميخواني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم يعني هركس اراده كرده خدا را، ابتدا به شما نموده و هر كس توحيد خدا نموده از شما قبول كرده. پس معلوم شد كه هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته و واللّه نشناخته است خدا را و ندارد خدايي كسي كه انكار فضل ايشان را كرده. زيراكه اين است شناختن خدا و بس و ندارد خدا شناختني غير از اين ولكن نگويند كه فضل ائمّه همين است كه مفترضالطاعه و ثقه و افضلند زيراكه سنّيان اجماع دارند بر اينكه ائمّه ما امامند و مفترضالطاعهاند و ايشانند ثقات و هرچه از پيغمبر روايت كنند واجب ميدانند اطاعت آن را و اجماع اهلبيت را حجّت ميدانند و ايشان را ازهد و اورع و اعلم و اتقي ميدانند. پس اين معرفتي نيست از براي ايشان بلكه به اجمال بالاتر از اين را قبول ميكنند ولكن به تفصيلِ اينها قائل نيستند و حال اينكه حديث است كه من شكّ او توقّف فهو ناصب يعني هركس شك كند يا توقّف نمايد، پس او ناصب است. پس هرگاه شناختن ايشان را شناختن خدا ندانند كافرند زيراكه به محض گفتن لااله الاّاللّه كسي خدا را نشناخته است به جهت اينكه خدا فرموده من قال لااله الاّاللّه وجبت له الجنّة پس بايست بر يهود و نصاري بهشت واجب شود كه
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۶ *»
ميگويند لااله الاّاللّه از براي اينكه آن خدايي كه آنها ميگويند خدا نيست. پس آن كسي كه اين معرفت را معرفت خدا نداند خدا ندارد و كسي كه خدا ندارد كافر است و خدا فرموده در شأن ايشان به رسول خود كه قل ياايّها الكافرون لااعبد ماتعبدون و لا انتم عابدون مااعبد و لا انا عابد ماعبدتم و لا انتم عابدون مااعبد لكم دينكم و لي دين يعني اي جماعت و گروه كافران، من عبادت نميكنم آنچه را كه شما عبادت ميكنيد و شما عبادت نميكنيد آنچه را كه من عبادت ميكنم و من عابد نيستم به عبادت شما و شما عابد نيستيد به عبادت من. از براي شما است دين شما و از براي من است دين من. پس اين بابي است كه خدا قرار داده و بايد خداي محمّد۹ را شناخت و اين است شناختن خداي محمّد و بس. از براي كسي كه انكار پيغمبر را ميكند همان است انكار كردن خدا، چنانچه ديدن من همين است كه از چشم ميبينم و غير از اين ديدني از براي من نيست. چنانچه ايشانند عيناللّه الناظره و خطاب به نفس كردند زيراكه امام فرمودند ظاهري امامة و وصيّة و باطني غيب ممتنع لايدرك يعني ظاهر من امامت و وصيبودن براي پيغمبر است و باطن من غيبي است ممتنع كه به ادراك در نميآيد. پس باطن ايشان غيب است و اسم و رسمي براي ايشان نيست، بلكه ظاهر ايشان پيشوا و امامبودن است و ظاهر ايشان نفس ايشان است و نفس را پيغمبر آلخود خوانده و آلائمّه نيز شيعيانند چنانچه حضرت صادق۷ به يكي از دوستان فرمودند كه بگو هر وقت صلوات ميفرستي اللهمّ صلّ علي محمّد و آلمحمّد تا شيعيان ما را داخل نمايي چراكه فرمودند اوّلنا محمّد اوسطنا محمّد آخرنا محمّد و كلّنا محمّد پس همه محمّدند. و در زيارت هم ميخواني و شهادت ميدهي كه اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس ائمّه كه آل نشدند و دليل هم بر اين كه شيعيان آلمحمّدند داريم. از اين معلوم شد كه اين بزرگوارانند ظاهر ائمّه و جوارح ائمّه و امام هر عصري قلب است و اركان و نقبا و نجبا، جوارح اويند و از اينجا كه فرمودند اوليائي چند در هر عصري خدا خلق كرده كه هرگاه شناختيد آنها را خدا را شناختهايد حقيقةً و هرچه را
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵۷ *»
آنها دانستند همان دانستن خدا است به حقيقت، و نيست غير از اين شناختي و علمي از براي خدا پس آنچه مضاف به خدا ميشود مضاف به اولياء او است و از اولياء نميگذرد زيراكه آنها عنواناللّه ميباشند و ايشان باب توحيدند چنانكه فرمود سلمان باب اللّه في الارض يعني سلمان باب خدا است در زمين.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيبين
([۱]) اسم كدوئي كه زنان پنبه رشتني را در آن نهند. ناشر
([۲]) ترتيب متن با ترتيبي كه براي اركان بيت در كتاب مبارك «الجامع لاحكام الشرايع» ذكر فرمودهاند مطابقت ندارد. ناشر
([۳]) نسخه چاپ كرمان در اينجا به پايان ميرسد. و باقي مواعظ شريفه كه در احوالات ظهور و رجعت است از نسخه مرحوم حاج علياصغر آلمحمد مدير ميباشد.