جستجو کردن
Close this search box.

۰۸-۰۱ مواعظ – مواعظ یزد آقای کرمانی – چاپ – قسمت اول

مواعظ يزد – قسمت اول

 

از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني

اعلي الله مقامه

 

بسمه تعالي

 

مجموعه حاضر مواعظ شريفه آقاي مرحوم كرماني اعلي‏الله‏مقامه است كه در سال ۱۲۶۱ هـ ق در يزد فرمايش فرموده‏اند.

لازم به ذكر است كه چند نسخه خطي از اين موعظه موجود بود، و نظر به اينكه نسخه چاپي كرمان از تمام نسخ جامعتر بود علي‏رغم برخي اغلاط و نارسائيهاي انشائي آن نسخه به عنوان متن برگزيده شد، و در حدّ امكان اشكالات آن با كمك‏گرفتن از بعضي نسخ خطي موجود تصحيح گرديد.

و چون نسخه كرمان ناتمام بود و احوالات رجعت در آن ذكر نشده بود، بقيه مواعظ طبق نسخه مرحوم حاج علي‏اصغر آل‏محمّد (مدير) كه كم‏غلط‏ترين نسخ بود آورده شد.

و نيز لازم به ذكر است كه از قرائن چنين به دست مي‏آيد كه نويسندگان در خود مجالس، مواعظ را ثبت نمي‏كرده‏اند بلكه آنچه در ذهن آنها مي‏مانده بعد از مجالس جمع‏آوري مي‏نموده‏اند از اين جهت چه‏بسا مطالبي در اين مواعظ ديده شود كه با فرمايشات ديگر آن بزرگوار (اع) منافات داشته باشد و نيز احياناً اغلاطي در نسخه‏ها ديده مي‏شود كه قهراً از خود نويسندگان است و ناچار به همان صورت تكثير گرديد.

«نـاشـر»

 

 

 

 

 

 

بسمه تعالي

 

اين مواعظ مجموعه دو نسخه است كه يكي چاپ كرمان و نسخه ديگر خطي است. تا اواسط موعظه سي‏وهفتم از نسخه چاپي و از آنجا تا به آخر از نسخه خطي مرحوم آقاي آل‏محمد (مدير) مي‏باشد.

و از قرائن چنين به دست مي‏آيد كه نويسندگان در خود مجالس، مواعظ را ثبت نمي‏كرده‏اند بلكه آنچه در ذهن آنها مي‏مانده بعد از مجالس جمع‏آوري نموده‏اند از اين جهت مطالبي در اين مواعظ ديده مي‏شود كه با فرمايشات ديگر آن بزرگوار (اع) منافات دارد و نيز احياناً اغلاطي در نسخه‏ها ديده مي‏شود كه قهراً از خود نويسندگان است و ناچار به همان صورت تكثير گرديد.

«نـاشـر»

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱ *»

«موعظه اول»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كه ترجمه‏اش اين است كه چون خداوند عذر خواسته است از اينكه همه مردم از منزل‏هاي خود بيرون روند بجهت طلب دين، و مي‏فرمايد قبل از اين آيه و ماكان المؤمنون لينفروا كافّةً يعني نيستند همه مؤمنان كه مقيّد به قيدها نباشند و بيرون روند بجهت طلب دين؛ و بعد مي‏فرمايد پس چرا از هر جماعتي چند نفري بيرون نمي‏روند از ايشان تا اينكه تفقّه در دين كنند و بترسانند قوم خود را چون برگردند بسوي ايشان، شايد ايشان حذر كنند. و چون مقصود ما اين است كه يك تفسير از تفاسيري كه از براي اين آيه شريفه مي‏باشد از براي شما بگوئيم، لهذا شروع مي‏كنيم در تفسير اين آيه كريمه. و اين موقوف است بر يك مقدمّه اينكه اوّلاً قرآن را به شما بشناسانم كه بدانيد قرآن چيست و كيفيت خلقت او چگونه است و آن از براي چيست تا اينكه بر بصيرت باشيد و به ديده بصيرت نظري در اين تفسير و تفاسيري كه بعد مي‏آيد بگماريد.

پس بدانيد كه خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و او را اوّل و آخري نبوده و نيست و چيزي غير او با او نبوده و از براي او نه زمان و نه مكان و نه وقتي و نه حيثي و نه رتبه‏اي و نه كمّي و نه كيفي و نه رنگي و نه شكلي بوده و نه خواهد بود؛ و او در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲ *»

فضائي نبوده و نيست و فضائي با او نبوده و نيست. پس نه فضائي را خيال كنيد و خدا را فوق آن بدانيد و خلق را در تحت آن بدانيد زيراكه او فضاآفرين است و فوق‏آفرين است. پس هرگاه دانستيد كه خدا را كمّ و كيفي و فوق و تحتي نيست، و اينكه او در فضائي نيست و با او فضائي نيست و رتبه و جهتي براي او نيست، مي‏دانيد كه او متصوّر نمي‏شود و به تعقّل درنمي‏آيد. بلكه هيچ مَدركي نيست كه بتوان خدا را به آن مدرك درك كرد؛ نه از براي انسان و نه از براي انبياء و نه از براي ائمه اطهار سلام‏الله عليهم. اگر تمام قلب خود را متوجه اين مقولات سازيد و به تمام هوش و گوش خود به معاني اين كلمات بپردازيد، چه از اهل كرمان و چه از اهل اين بلد و ساير بُلدان باشيد، هرآينه به اندك زماني همه شماها عالم خواهيد شد. زيرا كه مي‏بينم الحمدللّه شماها را كه در صدد تحصيل علم برآمده‏ايد و طلب علم مي‏نمائيد و اگر ان‏شاءالله همّتي بگماريد و هر روزي را يك‏ساعت، يا هفته‏اي را يك‏ساعت عمر خود را صرف طلب علم نمائيد، بااينكه دست از كسب خود هم برنداشته‏ايد، زماني نمي‏گذرد كه همه عالم خواهيد شد، بلكه اعلم علما مي‏توانيد بشويد. زيرا كه علم را از درس خواندن تحصيل نمي‏توان كرد و علم نوري است كه خداوند عالم مي‏اندازد در قلب هركس كه مي‏خواهد. چنانچه امام فرموده العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء و در حديثي ديگر مي‏فرمايد في قلب من يحبّ و چنانچه فرموده‏اند ليس العلم في السماء فينزل عليكم و لا في الارض فيصعد اليكم بل هو مكنون فيكم و مخزون عندكم پس عربي‏دانستن علم نيست كه او را علم مي‏گويند، و اين لغتي است از لغات مثل لغت هندي و تركي و زبانهاي ديگر. هرگاه دانستن لغت عرب علم مي‏بود، هرآينه خضير قاطرچي عرب بايستي اعلم علما باشد و او بهتر از ايشان لغت عرب را مي‏داند.

الحاصل اين مقدمه را كه گفتيم از براي شما، بابي است از علم كه مي‏گشايد از براي شما هفتادباب از علم را و اگر ضبط كرده باشيد فايده بسيار از براي شما دارد؛ پس مجدداً بگويم تا خوب ضبط نمائيد.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳ *»

بدانيد ذات مقدّس خدا بود و هيچ با او نبود، و وقتي هم نبود كه خدا در آنوقت بوده باشد و بعد وقتي ديگر خلقي خلق كند. و كيفيتي هم با خدا نبود كه بدانيد چطور بود و چطور نبود، چطور غيري با او نبود، چطور خلق كرد مخلوق را. زيرا كه آن، طورآفرين است و احدي نمي‏تواند كيفيت خلقت را بفهمد مگر علماي اعلام آنچه را كه به ايشان تعليم كرده‏اند؛ و كساني هم كه از علما اخذ كرده‏اند آنچه را كه تعليم ايشان بكنند. و از آن‏جمله آنقدر كه بتوانيد شما بفهميد و ما از براي شما بگوئيم اين است كه ذات مقدّس او بود و هيچ چيز با او نبود. پس بعد از آنكه خواست خلقي را ايجاد نمايد، اول ذات مقدس محمّد بن عبداللّه۹را خلق فرمود. و اجماعي شيعه و سنّي است كه ذات مقدس او بود و هيچ با او نبود و همه، او را اوّل ماخلق‏الله مي‏دانند و چند آيه از آيات قرآن هم بر اين مطلب دلالت مي‏كند و احاديث بسيار هم وارد شده است كه مجلس گنجايش ذكر آنها را ندارد. و از آن جمله است اينكه امر فرمودند ماها را به خواندن زيارت جامعه‏كبيره و مي‏خواني آن را و مي‏گوئي لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراك مقامه طامع يعني سبقت نمي‏گيرد هيچ سبقت گيرنده‏اي او را و ملحق نمي‏شود او را هيچ ملحق شونده‏اي و طمع نمي‏كند ادراك مقام او را هيچ طمع كننده‏اي. و به ادلّه و براهين عقليه و نقليه و دلايل آفاقيه و انفسيه ثابت كرده‏ايم كه به مشاهده ديده‏اند كساني كه غرض و مرضي از براي ايشان نبوده اين مطلب را و اگر مجلسي اقتضاي آن كند كه به ادله و براهين مذكوره ثابت نمائيم نيز شما هم به مشاهده خواهيد ديد و مي‏دانيد كه به غير از اين اگر طوري ديگر بود، ملكي نبود؛ و بايستي كه ايشان اوّل موجودات باشند. و اينها كه مي‏گويم مجملاتي است كه اگر تفصيل كنم بسا كساني كه انكار اين را نمايند اگرچه مجملات اين مطلب را تصديق مي‏كنند ولكن نتيجه آن را انكار مي‏كنند. چنانچه همه كس مجملاً لا اله الاّ اللّه را تصديق دارند و هرگاه مقام تفصيلش شود چه بسا از مقرّين كه انكار آن كنند چنانچه اگر كسي بگويد لا اله الاّ اللّه، و محمّد رسول الله نگويد هرآينه توحيد خدا را نكرده است زيراكه هركس اقرار به نبوت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴ *»

كند بديهي است كه اقرار به توحيد كرده؛ باينكه پيغمبر وقتي پيغمبر است كه از جانب خدائي باشد. و اگر اقرار به نبوت نكرد و توحيد كرد، اين توحيد به كار كسي نمي‏خورد. و باب توحيد، نبوت است و اين از باب او داخل نشده است، پس توحيد نكرده خدا را حقيقةً. پس لا اله الاّ اللّه در محمّد رسول اللّه مي‏باشد قطعاً؛ و لا اله الاّ اللّه و محمّد رسول اللّه در علي ولي اللّه هست قطعاً. و كلامي ديگر هست كه لا اله الاّ اللّه و محمّد رسول اللّه و علي ولي اللّه در آن هست قطعاً، كه اگر كسي آن را اقرار كرد، اقرار كرده است توحيد را و نبوت را و ولايت را. و در آن كلام آخر معاني همه اينها هست. پس گفتن لا اله الاّ اللّه و اقرار به اين فرداً، باعث ايمان كسي نمي‏شود، و هركس در تفصيل آن اقرار كرد مؤمن است. زيرا كه حقيقةً ايمان در تفصيل است نه در اجمال. چنانچه همه فرقه‏ها مي‏گويند لا اله الاّ اللّه ولكن معرفت او را از باب او اخذ نكرده‏اند كه بشناسند او را بحقيقت آن. و هركسي بطوري توحيد مي‏كند او را، چنانكه مالكي را اعتقاداتي است كه از براي خدا الاغ سفيدي است كه شبهاي جمعه سوار مي‏شود و مي‏آيد در بام خانه‏هاي بنده‏هاي خود؛ پس هر شب جمعه به عادت سابق و به اين خيال آخورها در بام خانه‏ها بسته‏اند، نقلها و شيرينيها مي‏برند و در اين آخورها مي‏ريزند كه خدا خرش را ببندد به اين آخورها و بخورد شيريني‏ها را. و يهود مي‏گويند دست خدا بسته است، چنانكه خدا شرح فرموده است اين مطلب را كه مي‏فرمايد قالت اليهود يداللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء و نصاري مي‏گويند عيسي پسر خدا است و جزء قرار داده‏اند براي خدا و همچنين فرقه‏هاي ديگر نيز هركدام نوعي از پيش خود خدا را توحيد كرده‏اند. همين‏قدر گفتند خدائي هست، ولكن هركس طوري براي خود توحيد مي‏كنند.

و همچنين اجمالاً مي‏گويند محمّد رسول خدا است ولكن چون به تفصيلش نظر مي‏كنيم مي‏بينيم كه هر فرقه يك چيزي براي او ثابت مي‏كنند و يك چيزي از او سلب مي‏كنند كه هرگز او نفرموده و جايز نيست بر او. و از آن‏جمله سنّيها حديثي روايت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵ *»

مي‏كنند كه روزي در مدينه چندنفر تنبك‏چي آمده بودند و در پشت مسجد پيغمبر ساز مي‏زدند. پس عايشه خواست كه تماشا كند، پيغمبر او را بلند كرد تا از سر ديوار تماشا نمايد. و حديثي ديگر جعل كرده روايت مي‏كنند كه پيغمبر روزي تنبك‏چي‏ها را آورده بود كه از براي او ساز بزنند، پس چون حضرت عمر داخل شد، ايشان را ديد؛ غضب فرمود و ايشان را راند. و چون حضرت عمر بيرون رفت از پي كاري، باز پيغمبر پنهان از عمر ايشان را طلبيد و به عشرت مشغول گرديد. باز عمر دفعه دوم مطلع شد، آمد و ايشان را راند و منع كرد كه ساز نزنند. و چون عمر از پي كار خود بيرون تشريف برد باز پيغمبر ايشان را طلب فرمود و بطريقه سابق عمل نمود، پس چون عمر باز فهميد آمد و ايشان را سخت غضب كرد. پس پيغمبر هم به ايشان فرمودند كه چون عمر كامل و صبور است و در تقوي و پرهيزكاري غيور، لهذا اين لهو و لعب را خوش ندارد برخيزيد و از پي كار خود برويد و ديگر اينجا مياييد كه عمر را اين افعال خوش نمي‏آيد. و هكذا سنّيها احاديثي چند جعل كرده‏اند كه هرگز پيغمبر راضي به ذكر آنها نيست. و همچنين شافعي و حنبلي احاديثي چند جعل كرده‏اند كه اين مجلس گنجايش ذكر آنها را ندارد و هفتاد و دو فرقه مهلكه، بلكه سيزده فرقه از فرقه ناجيه هريك را قولي است و اعتقادي برخلاف واقع. اما اگر همين‏قدر مجملاً بپرسي كه پيغمبر صادق بود يا كاذب، خواهند گفت صادق بوده است. و اما اگر بگوئي اگر صادق است پس فرموده است در غديرخم من كنت مولاه فهذا علي مولاه چرا جمعي دشمني كردند با او از اين سبب تا او را و ائمه اطهار را به درجه شهادت رسانيدند؟ و فرموده است بعد از من علي خليفه بلافصل من است، پس چرا به اجماع عوام كالانعام، خليفه ديگر براي او قرار دادند و چشم از نصّ پيغمبر پوشيدند؟ و فرمودند انا مدينة العلم و علي بابها پس چرا از ايشان اخذ علم نمي‏كنند؟ و فرمودند علي منّي كنفسي پس چرا دشمني با نفس پيغمبر مي‏كنند؟ و فرمودند اوّلنا محمّد و آخرنا محمّد و كلّنا محمد چنانكه در زيارت خوانده‏اند و مي‏خوانند اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة و فرمودند ايشان

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶ *»

موضع رسالتند و هركس انكار ايشان كند، مرا انكار كرده است، پس چرا جمعي فطحي شدند و جمعي كيساني شدند و جمعي واقفي شدند و جمعي زيدي شدند و جمعي صوفي شدند و جمعي حنبلي شدند و جمعي مالكي شدند و جمعي به شافعي اقرار كردند؟ و نيز او به زبان ائمه فرمود ليس الناصب من نصب لنا اهل‏البيت لانّك لن‏تجد احداً يقول انّي ابغض محمّداً و آل‏محمّد بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انّكم تتولّونا و انّكم من شيعتنا پس چرا دشمني با دوستان ايشان مي‏كنند؟ اين انكار و دشمني، انكار و دشمني با پيغمبر است و انكار و دشمني او انكار و دشمني خدا است. نه اينكه اجمالاً اقرار مي‏كنند؟ و هرچيزي از پيغمبر كه ضرر بر كهره و بره‏هاي ايشان ندارد او را قبول مي‏كنند و هرچه را كه ضرر بر كهره و بره‏هاي ايشان دارد قبول نمي‏كنند؟ و اگر نه اين بود چرا باغ فدك را گرفتند از حضرت فاطمه؟ و گفتند كه پيغمبر، علي را خليفه نكرد و ابي‏بكر خليفه و جانشين او است و فدك به خليفه به ارث رسيده است.

و همچنين سيزده فرقه از شيعه مجملاً مي‏گويند علي ولي اللّه ولكن چون در مقام تفصيلش بر آييم، اين همه اختلافي است كه مي‏بيني اشاره كردم قبل از اين و شنيده‏ايد اختلافات ايشان را البته. و همچنين كساني كه بيرونند از اين اختلافات سيزده فرقه، مي‏گويند ما دوست مي‏داريم دوستان ائمه سلام‏الله‏عليهم را و دشمن مي‏داريم دشمنان ايشان را. ولكن چون در مقام تفصيل اين مطلب برآمديم اين‏همه اختلاف در ميان بلاد و عباد افتاد؛ چنانكه مشاهده مي‏شود. پس شماها گول نخوريد از اين اقرار به اجمالها، زيرا كه گفتم اقرار به اجمال، ايمان نيست و ايمان حقيقةً در تفصيل است.

الحاصل، مقصود ما اينها نبود و خدا كشانيد ما را به شرح اين مطلب و كلام ما در اينجا بود كه گفتيم اجمالاً همه‏كس مي‏گويند خاتم‏النبيين، اوّل ماخلق‏الله است ولكن هرگاه به ايشان بشناساني معرفت خلقت و اول خلقت را، سخن در اينجا پيدا مي‏شود و بعضي اين فضائل را انكار مي‏كنند. ولكن ما به تكليف خود عمل مي‏كنيم و در مقام

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷ *»

تفصيل معرفت آن بزرگوار برمي‏آئيم؛ اگر قبول كردند، باز هم مي‏گوئيم و اگر قبول نكردند، ديگرنمي‏گوئيم. و همين حجت است بر ايشان. و فرمود خاتم‏النبيين كه فضيلت ما را بگوئيد به مردم، اگر قبول كردند ديگر هم بگوئيد والاّ اگر قبول نكردند، به ايشان ديگر مگوئيد فضل ما را. پس ما هم گفتيم فضل ايشان را از براي مردم، اگر تصديق كردند زياد خواهيم كرد برايشان؛ و اگر تصديق نكردند، پس همان كه شنيده‏اند انكار خواهند كرد. پس انكار فضل ايشان را كرده‏اند و فرمودند الانكار لفضائلنا هو الكفر و فرمودند اگر كسي چيزي را از فضائل ما انكار كند، كافر خواهد شد ولكن ما به تكليف خود عمل مي‏كنيم و فضل ايشان را براي همه مي‏گوئيم.

از جمله فضائل آن بزرگوار يكي اين است كه قبل از پيغمبر، نه مكاني بود و نه زماني، و نه رتبه‏اي بود و نه جهتي، و نه كمّي بود و نه كيفي، و نه وقتي بود و نه زماني. زيرا كه جميع اينها خلق خدايند وآن بزرگوار، اوّل ماخلق‏الله است. پس جميع خلق در تحت رتبه آن بزرگوار است و همه خلق از شعاع آن بزرگوارند. پس دقيقه‏اي است در اينجا كه بايد بدانيد، اينكه از براي پيغمبر فؤادي است و عقلي است و روحي است و طبيعتي است و ماده‏اي است و مثالي است و جسمي؛ و حالا آيا كداميك از اين مراتب آن بزرگوار است كه اوّل ماخلق‏اللّه است؟ اين را بايد بدانيد تا بر بصيرت باشيد در معرفت خلقت. و بر شما واضح است كه پيغمبر، همين بدن به تنهائي نبود؛ و اين، جسم او بود چنانكه گفته‏ام:

جاهلا اين نور علّييني است نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

و مقام مثالِ آن بالاتر از جسم اوست، و ماده او بالاتر است از مقام مثالي او، و مقام طبيعت او بالاتر است از مقام ماده او، و مقام روح او بالاتر است از مقام طبيعت او، و عقل او بالاتر از روح اوست. و عالم عقلِ كل بالاتر از مقام نفس كل و طبيعت كل و ماده كل و مثال كل و جسم كل است. و عقل آن بزرگوار در عالم عقل، اوّل ماخلق‏اللّه آن عالم است؛ زيراكه در عالم عقل، پيغمبر الطف و افضل جميع آن عالم است بمقتضاي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸ *»

فرمايش آن بزرگواران كه مي‏فرمايند اوّل ماخلق‏اللّه العقل و روح آن بزرگوار در عالم روح، الطف و افضل و اشرف و اول ماخلق‏اللّه آن عالم است؛ و طبيعت آن بزرگوار در عالم طبيعت، اعظم و الطف و اشرف و افضل و اول آن عالم است. و ماده آن بزرگوار در عالم ماده، الطف و اشرف و افضل و اول ماخلق‏اللّه در آن عالم است؛ و مثال آن بزرگوار در عالم مثال، الطف و اشرف و افضل و اول ماخلق‏اللّه آن عالم است. و مي‏فرمايند اوّل ماخلق‏اللّه نور نبيّك يا جابر و در عالم جسم، جسم آن بزرگوار اشرف و الطف و افضل و اول ماخلق‏اللّه است. و هكذا در همه عالمها اوست اول ماخلق‏اللّه. و بلكه حضرت‏صادق فرمودند كه خداوند عالم هزارهزار عالم و هزارهزار آدم خلق كرده و اين عالم عَرَض، آخري همه اين عالمها است و همه اين عالمها از شعاع نور حضرت‏پيغمبر، بلكه از نور پيشاني حضرت‏فاطمه۳ خلق شده‏اند. و بر شما واضح است كه همه ائمه، واحدند چنانكه در زيارت مي‏خواني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة و چنانچه اشاره فرموده است خدا در جائي كه مي‏فرمايد ذرّية بعضها من بعض ولكن هريك را مقامي است مخصوص و به‏ترتيب چنانچه فرموده‏اند از براي اين مطلب كه مقام اول ايشان، مقام پيغمبر است و مقام ثاني ايشان، مقام حضرت‏امير است و مقام ثالث ايشان، مقام حضرت‏امام‏حسن است و مقام رابع ايشان، مقام حضرت‏سيدالشهداء است و مقام خامس ايشان، مقام حضرت‏قائم است و مقام سادس ايشان، مقام ائمه هشت‏گانه است و مقام سابع ايشان، مقام حضرت‏فاطمه است ۳. و همه خلقت هزارهزار عالم از نور پيشاني مقدس حضرت‏فاطمه است كه پست‏تر مقام ائمه است:. پس از اين است كه حضرت‏فاطمه را زهرا مي‏گويند بجهت اينكه از نور پيشاني او خلق شده است جميع آئينه‏هاي قوابل اشياء.

حالا بايست كه اول مقام آن بزرگوار را از براي شما ظاهر بنمايم تا اينكه چون مقام ايشان را دانستيد، مي‏دانيد كه چگونه مي‏شود كه جميع هزارهزار عالم از نور پيشاني مقدس حضرت‏فاطمه خلق شده است. و يك نوع تحديد از براي ملك خدا اين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹ *»

است كه جميع اين كوههاي عظيم كه هر يك را عظمتي است، روي‏هم رفته در نزد كره زمين مثل يك سر سوزني است كه از نارنج بيرون آيد و اين زمين با اين كوهها و با هرچه در زمين هست در نزد آسمان اول مثل يك حلقه‏اي است در بيابان بسيار بزرگي؛ و همه زمين و آسمان اول با آنچه در اينها هست در نزد آسمان دوم مثل يك حلقه بسيار كوچكي است كه در بيابان بسيار بزرگي افتاده باشد. و همچنين است آسمان سوم كه آسمان دوم و آنچه در او هست در نزد او مثل حلقه بسيار كوچكي است در نزد بيابان بسيار بزرگي. و چنان است هريك از آسمانها و مادونِ او، نزد عالي خود تا آسمانها همه با مادون اينها در نزد كرسي، و كرسي با مادون او در نزد عرش و سرادقات او. و از براي عرش سيصد و شصت سرادق است و همه اينها كه شنيدي با سرادقات عرش، يك عالم است و پست‏ترين همه هزارهزار عالم است؛ و اين عالم نزد عالم دوم چنين است كه امام تحديد فرموده به اينكه اگر همه مابين اين مغرب و مشرق را پُر از خردل بنمايند و تو با اين ضعف و نقاهت، يكي يكي از اين خردلها را نقل كني از مشرق و ببري به مغرب، و آنقدر هم عمر تو كفايت كند كه همه اينها را ببري، آنقدر مدت، بالاتر است رتبه عالم دوم از اين عالم اول. و نيز فرمودند نعوذباللّه من قلّة التحديد.

و همچنين عالم دوم و آنچه در او هست با عالم اول، در نزد عالم سوم؛ و هريك از اين عالمها با مادونش در نزد عالم ديگر چنان است كه تحديد شد و نعوذباللّه من قلّة التحديد. و تحديد هريك از مراتب داني با عالي آنقدر است كه تا ملك خدا هست بگوئي هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار مرتبه تا آن عالم بالائي كه اول همه هزارهزار عالم است به آخر نخواهد رسيد. و همه اين هزارهزار عالم از نور پيشاني حضرت‏فاطمه خلق شده است عليهاالصلوة‏والسلام. و كسي نمي‏تواند كه او را مدح كند كه اگر جميع درياها مداد شوند و همه اشجار، قلم و جميع جن و انس، نويسنده؛ چيزي از مدح آن بزرگوار نوشته نشده است. و اگر به اين مدت كه تحديد شد فضل او گفته شود، چيزي از فضل او را نگفته است كسي. و گفتيم كه اين مقام حضرت‏فاطمه،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰ *»

پست‏تر مقام از مقامات ائمه است:. و هريك از اين مراتب ائمه با مرتبه عالي ايشان زيادتر است از اين مدت مرتبه كه ذكر شد به اين تحديد.

پس وقتي كه دانستيد مقام ائمه خود را مي‏دانيد كه مي‏شود اينكه هزارهزار عالم از نور پيشاني حضرت‏فاطمه۳ خلق شده باشد؛ و بنابراين مي‏توانند كه همه زمين را آسمان كنند و همه آسمان را زمين كنند، و همه دنيا را آخرت و همه آخرت را دنيا كنند. زيرا كه اينها اشعه‏اي از جوارح ائمه‏اند. پس هرگاه بخواهند دستهاي خود را بر جاي يكديگر بگذارند، يا اينكه سر خود را بجاي پاي خود بگذارند، يا اينكه بدن خود را تغييري ديگر بدهند، مي‏دهند و طوري هم نمي‏شود. و چرا نباشند اين‏طور؟ و حال اينكه:

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

و همه موجودات نور ائمّه اطهارند، و چگونه نور ايشان حاجب مي‏شود از براي ايشان؟ نور از براي منير حاجب نمي‏شود، چنانكه نور آفتاب حاجب آفتاب نمي‏شود. و چنانچه نمي‏شود كه آفتاب مطلّع از نور خود نباشد، آن بزرگواران هم مطّلعند بر جميع ذرّات موجودات.

پس ان‏شاءالله فهميديد كه اين بزرگواران مطّلعند بر جميع ذرّات ملك خدا، و بعد از اين اين بحثها را ديگر كسي نمي‏كند كه پيغمبر عالم به غيب هست يا نه؟ و آيا او عالِم به موجودات هست يا نيست؟ زيراكه اين بحثها پسنديده نيست از براي ائمه:. و اگر كسي كيفيت خلقت را بداند، البته از برايش اشتباه نمي‏شود اين مطلب. ولكن چون هنوز انسي به اين مطالب نداريد، لهذا بايست اين مطلب را تنزّل بدهم تا اينكه باندازه حوصله شما شود و به مدارك شماها نزديك شود. چنانكه اولِ تولدِ طفل، مادر بواسطه نبات و چهارشربتو و دواهاي ديگر او را شيرخوار مي‏كند، و بعد از شير، بعضي از اغذيه لطيفه را با دهان خود بحسب حوصله او نرم مي‏سازد و با گلوي او مناسب كرده مي‏خوراند به او؛ تا به اين‏واسطه خورده‏خورده انسي به غذاهاي درشت بهم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱ *»

برساند و بواسطه اين غذاها، بدن او نموّي كند. پس حالا هنوز اولِ تولدِ عقول شماست در وجود شماها، و ما تخمي مي‏پاشيم امروز تا اينكه روزي بشود كه اين تخم ثمري بنمايد در ملك. و خاصيت ما در ملك اين است كه تخمي بپاشيم از ذكر فضائل اهل‏بيت و آبي هم به او بدهيم تا اينكه ثمر دهد يك‏وقتي. اگرچه اين سخنها عاميانه است ولي تنزّل مي‏دهيم كلام را تا اينكه مطلب را اندر خور حوصله عوام بگويم؛ ولكن بسيار حرفهاي خوب و مطالب عظيمي است و روزي مي‏شود كه از اين سخنها مطالب بزرگ بزرگ بيرون مي‏آيد. و اين كلماتي كه از براي شما مي‏گويم، در اينها مطالبي چند است كه اگر يك مطلب او را بفهميد، همه مطالب را مي‏فهميد. و اين بابي است كه مي‏گشايد از براي شما هفتادباب از علم را.

و اين بود مقدمه‏اي كه گفتيم از براي شما تا اينكه از كيفيت خلقت اندك معرفتي حاصل كنيد و از اين ميانه، خلقت قرآن را و معرفت نزول قرآن را و مقصود از قرآن را بيابيد كه چگونه است خلق قرآن و بجهت چيست و مقصود از او چيست و براي كيست؟ آيا قرآن خلقتش قبل از پيغمبر است يا بعد از پيغمبر است، يا با پيغمبر؟

ـ اگر بگوئيم قبل از پيغمبر بوده، اين خلاف اجماع شيعه و سنّي است كه اجماعي است اينكه پيغمبر است اول ماخلق‏اللّه، و خود آن بزرگوار هم فرموده است انا اوّل العابدين پس نمي‏شود كه قبل از پيغمبر باشد.

ـ و اگر بگوئيم بعد از پيغمبر است، اين هم نمي‏شود. زيراكه پيغمبر نادان نبود در اول خلقت، و اول ماخلق‏اللّه بايستي كه افضل و اشرف و اعلم ماخلق‏اللّه باشد. و چگونه خلق عالم باشند، و اول ماخلق‏اللّه، بلكه منير ماخلق‏اللّه عالم نباشد؟ وانگهي خدا فرموده است در كلام خود كه اگر ما وحي نمي‏فرستاديم براي تو، هرآينه هيچ نمي‏دانستي. پس بايست كه قرآن بر او آمده باشد و وحي به او رسيده باشد و اول ماخلق‏اللّه باشد و بدون وحي، او را خلق نكرده باشد. و نمي‏شود كه بعد از خلقت او، وحي به او برسد و آنوقت دانا شود و اول ماخلق‏اللّه، نادان نمي‏شود. و نيز چنانچه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲ *»

خداوندعالم فرموده است لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً هيچ از خود ندارند تا خدا به ايشان ندهد. پس پيغمبر از خود هم علمي نداشت پيش از خلقت بدون وحي خدا، و وحي كي بايد به او رسيده باشد كه نفس وحي، اول ماخلق‏اللّه نباشد و پيغمبر اول ماخلق‏الله باشد و عالم هم باشد بااينكه بدون وحي عالم نيست پيغمبر. و اول ماخلق‏اللّه هم جاهل نيست و اول ماخلق‏اللّه و جاهل، نامعقول است.

حالا رجوع به ائمه اطهار كرديم ديديم احاديثي بسيار است كه دلالت مي‏كند براينكه قرآن نه قبل از پيغمبر است و نه بعد از پيغمبر، و ما هم مأموريم به شناختن قرآن و بايد بدانيم قرآن چيست و بايد بشناسيم او را.

حالا قبل از آنكه در صدد تفصيل اين برآئيم اوّلاً بايد بدانيد از روي فهم اينكه هرچه مي‏گويم از طريقه ائمه است و از طريقه ائمه، هيچ پا  بيرون نمي‏گذارم؛ و آنچه در روي منبر مي‏گويم همه بعينه كلام ائمه است. و اين ميزاني است كه در دست شما بايد باشد و اين ميزان را تا آخر از دست ندهيد كه هروقت هرچه بشنويد با اين ميزان بسنجيد. و يك ميزان ديگر هم به دست شما بدهم تا اينكه اين را داشته باشيد تا آخر عمر، و هرگز پا از آن بيرون نگذاريد. و آن اين است كه هركس خدا را تنزّل دهد و بياورد در مقام نبوّت، او تقصير كرده است در توحيد. و هركس پيغمبر را از مقام نبوّت تنزّل بدهد و بياورد در مقام ولايت، تقصير كرده است در نبوّت. و هركس امام را تنزّل بدهد از مقام ولايت و در مقام رعيت بياورد او را، تقصير كرده در ولايت. و هركس شيعيان را تنزّل دهد از مقام خود و به مقام ضعفا بياورد، آن هم تقصير كرده در ولايت ايشان. و از اين‏طرف هم كه برود بالا و بگويد وصف ائمه را در مقام شيعيان، يا امام را به وصف نبوّت وصف كند، يا پيغمبر را به وصف توحيد وصف كند، غلوّ كرده است؛ و لعنت خدا و پيغمبر و اولياء و انبياء و ملائكه بر ايشان باد تا روز قيامت. از اين هشت‏فرقه ما بيزاري مي‏جوئيم، زيرا كه چهارفرقه از ايشان مقصّرند و چهارفرقه از آنها غالي شده‏اند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳ *»

و اين نيست دين ما.

اين دو ميزاني كه به دست شما دادم از دست ندهيد و هرچه از من بشنويد با اين ميزانها بسنجيد و ببينيد كه من از اين ميزانها بيرون مي‏روم يا نه؟ پس اگر چيزي از براي شما مشتبه شود، نگوئيد فلاني از ميزاني كه خود در دست داده بيرون رفته است، بپرسيد تا از اشتباه بيرون آئيد. من آنچه بگويم مطابق ميزاني است كه گفتم به شما.

و باز هم مي‏گويم خدا خداست و پيغمبر، خدا نيست. پيغمبر رسول او است و ائمه اطهار، اوصياي پيغمبرِ او و بندگان اويند. و شيعيان، رعيت ائمه اطهارند. اين اعتقاد ما است و غير از اين نيست و اين هم اختلافي نيست، بلكه اجماعي همه علماي شيعه است ولكن قليل اشتباهي كه هست آن در دلهاي جهال است و آن اين است كه سابق بر اين خدائي خيال كرده بودند از پيش خود، و مقداري از براي معرفت ذات او قرار داده بودند مثلاً و للّه المثل الاعلي خدائي يك‏مني خيال كرده بودند و حال كه فضائل حضرت‏امير را از ما به اين مقدار مي‏شنوند، با خداي يك‏مني مي‏سنجند، مي‏بينند كه بالاتر است مقام او از خداي يك‏مني به هزارمن. پس وحشت مي‏كنند كه اين چه مي‏گويد! و انكار فضائل را مي‏كنند. ولكن شماها باهوش باشيد و بفهميد كه چه مي‏گويم. اگر فضل آن بزرگوار را به اين مقدار مي‏گويم، خدا را از مقدار بيرون مي‏برم، پس خداي خيالي به كار كسي نمي‏خورد؛ و حضرت‏امير بنده او است چگونه خدا مي‏شود؟ و مثَل ايشان مثل اطفالي است كه مي‏گويند خدا در عرش است در بالاي آسمان و چون پيغمبر به آسمان رفت و به مقام قرب خدا رسيد، از پسِ پرده دستي بيرون آمد و با پيغمبر شيربرنج خورد، نعوذباللّه من غضب‏اللّه. البته رتبه چنين خدائي هزارمرتبه پست‏تر است از رتبه حضرت‏امير. و ما مي‏گوئيم كه حضرت‏امير بقدرت خود يك انگشتري از زمين نمي‏تواند بردارد، ولكن بقدرت خدا، هزار هزار عالم از نور پيشاني حضرت‏فاطمه۳ كه پست‏ترين مقامات ائمه است خلق شده.

سخن ما كشيد از آنجا كه خواستيم قرآن را به شما بشناسانيم و گفتيم كه او نه بايد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴ *»

قبل از پيغمبر باشد و نه بعد از پيغمبر. و آن بزرگوار هم اول ماخلق‏اللّه است و علمِ اول ماخلق‏اللّه بايست از جانب خدا باشد و از جانب خدا هم نيست مگر وحي خدا. و به ادلّه و براهين ثابت شده است كه قرآن است وحي خدا، و خدا هم وحي كرده است به پيغمبر جميع علوم را. و در حكمت هم ثابت است كه جميع علوم هزار هزار عالم در قرآن است و هيچ علمي از خدا بروز نكرده مگر بواسطه قرآن؛ چنانچه هر كتابي كه آمد از براي هر پيغمبري، ترجمه يك‏فقره از قرآن بود و هرچه در اين هزار هزار عالم خلق شده، همه ترجمه قرآن است و پيغمبر در همه عالمها نذير است چنانكه مي‏فرمايد تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا و اهل همه عالمها را هم به اين قرآن دعوت فرموده به لسان خودشان چنانچه فرموده‏اند كه هر وحيي كه از آسمان بيايد عربي است و چون به زمين آيد به زبانهاي مختلف تفسير شود. چنانچه در هر عهدي يك‏فقره از قرآن را بر يك پيغمبري به لسان اهل آن زمان تفسير فرمود و يك‏فقره از آن را به لسان آدم فرو فرستاد، و يك‏فقره از آن را به لغت ابراهيم فرو فرستاد، و يك‏فقره از آن را به لغت قوم موسي فرو فرستاد، و يك‏فقره از آن را به لغت قوم عيسي فرو فرستاد. و خاتم‏النبيين به لسان هريك از انبياء، امّتي را دعوت فرمود و هرچه را كه در ملك ضرور مي‏شد از علوم در هر عصري ظاهر مي‏فرمود از آن، و ترجمه همه موجودات را در او قرار داده چنانكه فرموده است و فيه تبيان كل شي‏ء و همچنين فرموده لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين پس واضح شد كه تمام علم در قرآن هست و مجموعه جميع علوم است كه از خدا نازل شده است و خود شرح فرموده است اين مطلب را كه مي‏فرمايد انزل من السماء ماءً فاحيي به الارض بعد موتها پس هرچه موجود شد از آب، از قرآن است كه از عدم به وجود آمده است و يك‏قطره از آن بر آئينه هر قابليتي كه چكيد، موجود شد و احياي او از اين قطره بود. و چون نشر هر علمي بايد از اول ماخلق باشد، لهذا از پيغمبر و ائمه نشر جميع علوم اولين و آخرين شد. پس بايد كه قرآن علم خاتم‏النبيين باشد؛ و علم پيغمبر قبل از پيغمبر نيست، و بعد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵ *»

از پيغمبر هم حرفي است نامعقول. زيرا كه هرگاه علم پيغمبر بعد از خلقت پيغمبر به او برسد، بايست در اول خلقت، جاهل خلق شده باشد و اول ماخلق‏اللّه و جاهل، نامعقول است. پس بنابراين همه ادلّه و براهين از قرآن و سنّت و آفاق و انفس، واضح شد كه قرآن عقل پيغمبر است و خود او است قرآن و علم او است كه با او خلق شده چنانچه خدا فرموده است انّا انزلناه في ليلة القدر و ما ادريك ما ليلة القدر ليلة القدر خير من الف شهر تنزّل الملائكة و الروح فيها باذن ربّهم من كل امر سلام هي حتي مطلع الفجر و امام در تفسير آن فرموده‏اند قرآن، حضرت‏امير است كه نازل شده است در ليله‏قدر، يعني بر حضرت‏فاطمه۳. و حضرت‏فاطمه بهتر است از هزارماه، يعني از همه مردم. و نزول ملائكه از نزد پيغمبر در اين شب مي‏شود و فيوضاتي كه از پيغمبر به جميع انبياء مي‏رسد و از انبياء به ساير خلق مي‏رسد، از حضرت‏فاطمه است و او است محل فيض خدا براي جميع مردم.

و نيز در تفسير سبع‏المثاني رسيده اينكه قرآن، خود پيغمبر است و ما هم به ادلّه و براهين ثابت كرده‏ايم قبل از اين كه قرآن بايد همان عقل پيغمبر باشد كه در هر عالمي همان است كه به شكلي مي‏شود. چنانكه در اين عالم، آن به شكل اوراق و مداد و سطور درآمده. ولكن در همه عالمها قرآن لطيف است و به شكل لطيفي و جليلي درآمده است ولكن در اين عالم به اين صورت كثيف درآمده است. و اين است مجمل آنها و ظهور آنها است در اين عالم تا از اين پي ببرند به حقيقت او در عالم باطن.

و مثَل از براي اين مطلب اين است كه چون شما از آن عالم بايستي بيائيد در اين عالم، پس در عالم مثال به شما تكليفي كردند، و چون از مادر متولد شديد، طفل بوديد و آن تكليف را نمي‏دانستيد. چون بزرگ شديد آن تكليف به يادتان آمد و عمل كرديد به او؛ و اين تكليفِ آن عالم است كه در اين عالم به اين شكلِ عمل درآمده. و در ساير عالمها هريك، اين تكليف به نوعي است برخلاف عالم ديگر و در اين عالم چون عالم عرَض است و كثيف است، به اين شكل درآمده. پس قرآن است در عالم باطن،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶ *»

صاحب عظمت و لطافت و در اينجا به اين صورت كوچك محقّر.

و بعد از اين ديگر كسي اين بحثهائي كه پيغمبر نمي‏داند بي‏جبرئيل، يا عالم به همه علمها هست يا نيست، نمي‏كند. زيراكه شبهه بر كسي نماند بعد از اين و حجّت تمام شد در فهم اين مطلب.

لكن يك شبهه ديگر ماند كه علم خدا چيست، آن را هم ان‏شاءالله مي‏شكافم تا از اشتباه بيرون روند؛ و آن اين است كه بايد بدانيد اينكه از براي خدا دو علم است: يك علم او ذات او است و ذات خدا در قرآن نيست. و يك علم او خلق او است و خلق او در قرآن مي‏باشد؛ و قرآن در عالم غيب، بطور آن عالم لطيف بود و چون در اين عالم ظاهر شد به اين صورت درآمد. چنانكه از براي اين عالم بدني است و جوارحي، پس بدني و جوارحي از براي او پيدا شد مثل الفاظ. و چون قرآن ظهور آن بزرگوار است در اين عالم، بايست چنانكه بدن پيغمبر اشرف از جميع بدنها است، لفظ قرآن هم كه بدن قرآن است اشرف از جميع الفاظ باشد. و چنانكه خدا فرموده است مثل آن را كسي نمي‏تواند بياورد و اين كاشف از اين است كه مثل پيغمبر كسي نيست. قرآن حاكي علم پيغمبر است و او اعوجاجي ندارد، مستقيم است در حكايت او؛ و اگر آئينه اعوجاجي داشته باشد نمي‏نماياند مگر همان اعوجاج را، و هرگاه لوني داشته باشد نمي‏نماياند مگر همان لون را و هرگاه مستقيم باشد به استقامت حكايت مي‏كند شاخص را. و قرآن نماينده عقل رسول خدا است و آئينه‏اي است كه مستقيم است و هيچ اعوجاجي و لوني ندارد، پس به استقامت حكايت مي‏كند عقل رسول خدا را و كدورتي در او نيست. پس تمام قرآن نماينده عقل رسول خدا است. و چون بدن پيغمبر در ميان بدنها الطف است، لفظ قرآن هم بايد الطف از جميع الفاظ باشد؛ و چنانكه بدن پيغمبر مستقيم است، لفظ قرآن هم مستقيم است.

حالا چون‏كه واضح شد بر شما اينكه قرآن همان عقل پيغمبر است و اول ماخلق‏اللّه است و همه خلق در تحت اويند و همه اشياء در او است چنانكه مي‏خواني

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷ *»

و فيه تبيان كل شي‏ء و بيان همه‏چيز در او هست بلكه همه تر و خشك، يعني مجمل و مفصّل، يا گذشته و آينده در او هست و هرچه خلقت شد، شأني از شئونات او است. پس همه قرآن همه عقل پيغمبر است در آن عالم. و حضرت‏موسي ظرف اين را كه متحمّل همه عقل پيغمبر بشود نداشت، لهذا بقدر ظرف او از عقل پيغمبر به او رسيد. چنانكه در اين عالم بقدر ظرف فهم و ادراك امّت او، يك‏فقره از قرآن را شرح فرمودند به لسان آن قوم از براي ايشان و ظرف موسي و آئينه وجود او آنقدر نبود كه همه عقل پيغمبر در او جلوه‏گر شود و آن آئينه يك سمت از عقل پيغمبر را چون مقابل شده بود، همانقدر دراو جلوه‏گر شد. چنانكه هرگاه در آئينه كوچكي نظر كني كه ظرف او بقدر يك چشم تو باشد، همان چشم تو در او جلوه مي‏كند؛ و هرگاه ظرف آن بقدر روي تو باشد، جلوه روي تو در او مي‏افتد. و هرگاه ظرف او زياد شود تا سر و سينه تو در آن بيفتد، همانقدر را حكايت مي‏كند. ولكن هرگاه آئينه تمام‏نمائي باشد، تمام بدن تو را حكايت مي‏كند و لفظ تورات هم بقدر ظرف آن زمان بود و شريعت خاتم‏النبيين در آن زمان همانقدر جلوه كرد كه تورات وارد شد بر آن و بيش از آن‏ظرف، آن‏زمان قابل نبود چنانچه ضرور هم نبود بيش از آن. و همچنين در زمان عيسي چون ظرف آن‏زمان بيشتر بود و آئينه شريعت آن‏زمان بزرگتر بود از آئينه شريعت موسي لهذا شريعت او نزديكتر بود به شريعت خاتم‏النبيين و تكاليف اهل آن‏زمان بيش از تكاليف امّت موسي بود و بيش از آن ضرور نبود و ظرف آن زمان هم بيشتر نبود، لهذا يك‏فقره از قرآن را كه مناسب آن زمان بود از براي ايشان به لسان حضرت‏عيسي شرح فرمود. و آئينه حضرت‏عيسي هم آنقدر نبود كه متحمل تمام عقل پيغمبر بشود، پس بقدر ظرف آن، در آن جلوه كرد. ولكن چون خود تشريف آوردند، همه قرآن را شرح فرمودند و بدن آن بزرگوار نماينده تمام عقل آن بزرگوار بود؛ و قرآن مستقيم است و همه عقل آن بزرگوار را به استقامت حكايت مي‏كند و تمام قرآن نماينده تمام عقل آن بزرگوار است و هيچ كجي و رنگي از براي او نيست و خودنما نيست.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸ *»

پس معلوم شد كه نيامد بر پيغمبر مگر وحي و قرآن است وحي خدا و چون هرچه در عالم هست آيتي است از پيغمبر و بقدر خود حكايتي از او مي‏كند، پس قرآن آيتي است كه نماينده جميع آن بزرگوار است؛ پس بجهت اين است كه قرآن اعظم معجزات است. و چون عقل هيچ‏يك از ائمه و انبياء مثل عقل پيغمبر نيست، لهذا اين است كه خدا مي‏فرمايد كسي نمي‏تواند مثل قرآن را بياورد و نمي‏تواند كسي قرآني بياورد مگر كسي باشد كه محمّدبن‏عبداللّه باشد و به معراج رفته باشد و خاتم پيغمبران باشد، و كسي باشد كه همه اشياء در علم او باشد و اول ماخلق‏اللّه باشد و ظرف او ظرفي است كه همه خلقت در آن ظرف هست. هرچه را كه خدا خلق كرده در آن ظرف قرار داده و هرچه را كه بعد از اين خلق كند در آن ظرف قرار مي‏دهد؛ و هرچه زياد شود از خلقت، ظرف او را هم زياد مي‏كند و آن كسي است كه در همه آنات خلق، ظرف آن بقدر جميع خلق است نه كم و نه زياد. و خدائي كه مظروف مي‏آفريند، ظرف هم مي‏آفريند پس هرچه خلق كرده ظرف آن را هم خلق كرده. و اگر زياد نكند از ظرف زيادتي مي‏كند، مثل كاسه‏اي را كه تو آب كرده‏اي در او بقدر ظرف او، و اگر آب در او زياد كني لبريز مي‏كند؛ لامحاله بايد ظرف را زياد كني تا آن مظروف بقدر ظرف بشود. پس هرگاه آب را زياد كني بايد ظرف آن را هم زياد كني، هميشه ظرف بقدر آن آب است نه كم و نه زياد. و پيغمبر هميشه طلب زيادتي مي‏كرد از خدا و خدا هم علم او را زياد مي‏كرد چنانچه الآن پيغمبر طلب زيادتي از خدا مي‏كند و خدا هم علم او را زياد مي‏كند. يعني هر خلقي كه تازه احداث مي‏كند، از طلب كردن زيادتي اوست از خدا، و خدا هم داده و ظرف او را هم زياد كرده هميشه و در همه آنات ظرف پيغمبر بقدر خلقت مي‏باشد و هيچ موجودي نيست كه در ظرف پيغمبر نباشد و او است ظرف كل موجودات.

و صلّي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹ *»

«موعظه دوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

ترجمه فارسي اين آيه را گفتم ولكن چون مقصود من اين بود كه يك تفسير از تفاسيري كه از براي اين آيه شريفه است بگويم، و اين آيه يك فقره‏اي است از قرآن، لهذا خواستم قرآن را اول به شماها بشناسانم تا اينكه در معرفت او بر بصيرت باشيد و قدري از صفاتِ او را ديروز گفتم و قدري از فضائل او را هم امروز ذكر مي‏نمايم تا در معرفت او بر بصيرت باشيد.

اوّلاً بدانيد كه در حكمت واضح است كه كلام هر گوينده‏اي بقدر علم و بقدر قابليت اوست. پس قول خدا بايد بقدر علم خدا باشد و علم خدا بي‏نهايت و بي‏منتهاست، پس بايد معاني كلام او بي‏منتها باشد. و از براي كلام خدا تفسيرها و معاني و تأويلهاي بسيار است و اگر خدا عمري بدهد بعضي از آن تفسيرها را خواهم گفت، اگر از شما هم اقبالي ببينم.

و ديروز از براي شما ثابت كردم كه قرآن خود عقل پيغمبر است و خدا فرموده است و فيه تبيان كل شي‏ء يعني در قرآن است بيان همه چيزها، يعني همه خلقت در ظرف عقل او هست. و نيز فرموده و لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين يعني نيست هيچ تر و خشكي مگر اينكه در اين كتاب است. حالا تر، آيا چه چيز است در قرآن و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰ *»

خشك چه چيز است؟ تر، هر تازه‏اي را مي‏گويند. و خشك يعني هر خشكي. ولكن تازه يعني هرچه تازه احداث شود و اول هر خلقتي تازه است و اول خلقت، رَطْب است. چنانكه طفل در اول تولد و نموّش، مزاجش رطوبتي است و اين است كه از حكمت قرار داده شده است كه طفل در اول طفوليّتش بايست گريه زياد بكند تا رطوبتش تمام شود. و اگر رطوبت نباشد با او، هرآينه نموّي نمي‏كند. پس اول هر خلقتي رطب است و رطوبت او غالب است. و اما خشك، يعني چيزي كه از اول خلقت او گذشته باشد و غلبه رطوبت او تمام شده باشد و يبوست او غالب شده باشد؛ مثل شخص پير كه يبوست او غالب است و رطوبت او تمام شده است چنانكه مي‏بيني. پس لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين يعني نيست خلق قديم و حادثي كه در قرآن نباشد و هر خلقي قديماً و حادثاً در قرآن شرح او شده. يعني در ظرف علم پيغمبر واقع است و قرآن علم خدا است و همه خلق در علم خدا هست. ولكن چون حضرتصادق۷فرمود از براي خدا دو علم است: يك علم مكنون و مخزوني است كه او در نزد خدا است و كسي بر آن مطلع نيست و آن در قرآن نيست، يعني در ظرف علم پيغمبر نيست و او فوق عقل پيغمبر است. و يك علم خلقي است كه خدا او را در سينه ائمه و انبياء و رسل خلق كرده و آن در قرآن هست، يعني در ظرف علم پيغمبر هست. پس همه اشياء در تحت رتبه پيغمبر مي‏باشند و همه خلق حادث و قديم، در آن كتابِ علمِ پيغمبر هست و هرچه بعد هم حادث شود در آن قرآن خلق مي‏شود و هميشه پيغمبر۹طلب زيادتي علم مي‏كند از خدا و خدا هم زياد مي‏كند در ظرف عقل پيغمبر خلقي تازه آناً فآناً. پس خداوند هر آن بقدر ظرف خلقت، ظرف حضرت‏پيغمبر را زياد مي‏كند.

و ديروز ثابت كردم كه قرآن، خود پيغمبر است چنانچه در تفسير سبع‏المثاني رسيده است. پس هرچه موجود شده تنزّلي از قرآن است و جلوه او است در هر آئينه قابليتي بحسب آن آئينه و بحسب هر عالمي از هزارهزار عالم جلوه كرده است در آئينه قابليت آن عالم و او را قوت و قدرتي مي‏باشد كه به هر شكلي كه بخواهد درمي‏آيد،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱ *»

چنانچه در هزارهزار عالم به هزارهزار شكل جلوه نموده است و از براي آن هيچ مانعي نيست كه جلوه او را منع نمايد. و هيچ چيز حجاب از براي نور او نيست كه نتواند در آئينه‏هاي قوابل به اشكال مختلفه درآيد. آيا گمان مي‏كنيد كه آن همين جسمي بود در اينجا كه مشاهده نموديد او را و از آمنه متولد شد؟ و حال‏آنكه خداوند عالم مي‏فرمايد از براي آن بزرگوار و تقلّبك في الساجدين و ساجدين مي‏دانيد كيانند؟ رجوع كنيد به قرآن و ببينيد كه خداوند فرموده و له يسجد من في السموات و الارض يعني از براي خدا سجده كردند جميع اهل آسمانها و اهل زمين. و آسمان، مراد آسمان مشيت است و ارض، ارض قابليت و ارض امكان. يعني آنچه در آسمان مشيت و ارض امكان است همه ساجدند و پيغمبر متقلب مي‏كند جميع اين ساجدين را. چنانچه مي‏بينيد كه حضرت‏امير فرمودند انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء يعني منم كه متقلّب همه صورتهايم هرطور كه بخواهم. پس بنابراين هر صورت خيري جلوه ايشان است چنانچه مي‏خواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه و هر صورت شرّي جلوه‏اي از ابوالشرور و ابوالدواهي است كه اگر به ايشان مي‏گوئي بگو ان ذكر الشر كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. پس هر خيري نور ائمه است و هر شري سايه آن دو خبيث است. بجهت آنكه آئينه نبوت و ولايت چنان مستقيم است كه تمام او، تمام‏نماي توحيد است بدون اعوجاج و لوني. و آئينه آن دو خبيث چنان معوج است كه تمام او، تمام‏نماي شرور و خباثت و ضلالت است. چنانچه هرگاه آفتاب در آئينه صاف و بيرنگ و مستقيم بيفتد، تمام گردي و زردي و روشني او را نمايان مي‏كند و هرگاه در آئينه معوجي بيفتد، همان اعوجاج خود را مي‏نماياند، و هيچ آفتاب را به استقامت حكايت نمي‏كند. و هرگاه در آئينه زردي بيفتد، همان زردي خود را مي‏نماياند به نوعي كه هيچ رنگ آفتاب را حكايت نمي‏كند. پس هرگاه آئينه اعوجاجي يا لوني نداشته باشد، آفتاب به زبان آئينه سخن مي‏گويد كه منم اين گردي و منم اين حرارت و منم اين زردي و منم اين نور. و اگر هزار آئينه مستقيم بي‏لون، مقابل

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲ *»

آفتاب باشد، همه او را به استقامت و نورانيت و گردي و زردي حكايت مي‏كنند و همه نماينده اويند و پر كرده است جميع اين آئينه‏ها را. پس ائمه: پر كرده‏اند جميع آئينه‏هاي قوابل را چنانكه در دعا مي‏خواني فبهم ملأت سماءك و ارضك حتّي ظهر ان لا اله الاّ انت و چنان پر كرده‏اند اين بزرگواران جميع آسمان و زمين را كه به سبب ايشان، ايجاد جميع موجودات شده چنانچه حديث است كه اسم آن بزرگواران را نوشتند بر عرش، پس عرش صاحب عظمت شد و نوشتند بر كرسي، پس صاحب وسعت شد و بر هر يك از افلاك كه نوشتند، صاحب كمال شدند و نوشتند بر همه خلق آسمان و زمين و به اين‏واسطه همه صاحب كمال شدند؛ بلكه باعث ايجاد اينها شد. چنانكه هريك از اين آئينه‏ها آئينه‏اي است كه يك صفت از صفات آن بزرگواران را حكايت مي‏كند. مثلاً عرش، حكايت مي‏كند عظمت آن بزرگوار را؛ و كرسي، حكايت مي‏كند وسعت سينه آن بزرگوار را؛ و زحل، حكايت مي‏كند واهمه او را؛ و شمس، حكايت مي‏كند وجود او را؛ و زهره حكايت مي‏كند خيال او را؛ و عطارد حكايت مي‏كند فكر او را؛ و قمر، حكايت مي‏كند حيات او را. پس نوشتند بر همه ذرات موجودات اسم آن‏بزرگوار را و به اين‏واسطه كمال پيدا كردند، بلكه ايجاد شدند.

اما اسم چيست كه نوشتند بر اينها و چطور نوشتند؟ رجوع كرديم به ائمه اطهار ديديم حضرت‏امام‏رضا۷فرمودند اسم، صفت است. پس صفت آن بزرگوار را نوشتند بر همه آئينه‏هاي قوابل. چنانچه نوشته شد صفت آفتاب بر آئينه و تو چون نظر كني برآن آئينه، مي‏خواني آن خط قدرت را كه اين است گرمي آفتاب و اين است گردي آفتاب و اين است زردي آفتاب و اين است نور آفتاب. پس چنان است صفت ائمه اطهار كه نوشته شده است بر جميع آئينه‏هاي قوابل كه هرگاه صاحب بصيرت در آن نظر نمايد مي‏خواند. پس مي‏خواند اسم او را در عرش و كرسي و افلاك سبعه و ارضين سبعه و آتش و هوا و آب و خاك و انسان و اجنّه و ملائكه و حيوان و نبات و جماد و فروعات همه اينها. پس با بصيرت مي‏خواند در لوح كاينات آنچه نوشته شده است و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳ *»

در همه كاينات نوشته شده است اسماء ايشان:. پس ايشان پر كرده‏اند جميع آسمان مشيت و ارض امكان را و جميع ذرات، آئينه‏هاي كوچك و بزرگي چند مي‏باشند كه حكايت چيزي از صفات ايشان را مي‏كنند؛ ولكن بعضي از اين آئينه‏ها معوجّند و بعضي ملوّن به الوان مختلفه‏اند و بعضي مستقيم. و اما اعوجاج و الوان و استقامت آئينه‏ها مختلف است. بعضي از آنها آنقدر معوجّند كه صاحب صفت و شاخص از آنها بيزار است و هيچ كمال و استقامت آن را نمي‏نمايانند، و بعضي آنقدر معوجّ نيستند كه صاحب صفت بيزاري جويد از آن و اعوجاجش از آن كمتر است و اگر كسي در آن نظر نمايد، چندان بيزاري از او نمي‏جويد. و بعضي اعوجاجشان كمتر است از اين و اندك اعوجاجي دارد. و همچنين بعضي آنقدر ملوّنند به لونها كه هيچ صاحب خود را حكايت نمي‏كنند و بعضي از آنها لونشان كمتر است. ولكن آن آئينه كه مستقيم است، تمام صفات و رنگ و شكل شاخص را كماهوحقه مي‏نماياند بدون اختلاف. پس اين خلقي كه هستند آئينه‏هاي كوچك و بزرگيند كه هريك بقدر ظرفيت خود صفت آن بزرگوار را حكايت مي‏كنند و هر آئينه‏اي كه اختلافي نداشته باشد و صفائي داشته باشد، خودنما نيست و غيرنماست؛ و هر آئينه‏اي كه از خود اعوجاج و لوني داشته باشد، همان اعوجاج و لون را ظاهر مي‏كند و شاخص را نمي‏نماياند و هرچه عيب و نقص در حكايت كردن آئينه باشد از آئينه است. چنانچه شاعر گفته است:

هرچه هست از قامت ناساز بي‏اندام ماست ورنه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست

پس جميع خلق، هريك آئينه كوچكي است كه يك حكايت از فضل حضرت‏امير را بيان مي‏كند. چنانچه عرش به زبان حال خود مي‏گويد كه علي‏بن‏ابي‏طالب عظيم است و او آئينه‏اي است كه يك طرفِ صفات او را مقابل شده و همان عظمت او در آن آئينه عكس انداخته. چنانچه يك آئينه كوچكي برابر روي خود مي‏گيري و همان يك چشم تو در آن عكس مي‏اندازد، يا همان رنگ صورت تو در آن عكس مي‏اندازد و همان را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۴ *»

حكايت مي‏كند. و همچنين كرسي يك آئينه كوچكي است كه مقابل وسعت سينه او افتاده و به زبان حال خود مي‏گويد حضرت علي‏بن‏ابي‏طالب سلام‏الله‏عليه وسيع است. و فلك زحل آئينه كوچكي است كه مقابل عقل جزئي او افتاده و عقل او در زحل عكس انداخته، پس زحل به زبان حال خود مي‏گويد كه علي‏بن‏ابي‏طالب عقل است. و مشتري آئينه‏اي است كه مقابل علم او ايستاده و به زبان حال خود مي‏گويد علي‏بن‏ابي‏طالب علم است؛ و مريخ مقابل غضب او ايستاده و غضب او را حكايت مي‏كند و مي‏گويد او غضب خدا است بر كفار و دشمنان خدا. و شمس آئينه كوچكي است كه مقابل حرارت قلب او ايستاده و حرارت قلب او را حكايت مي‏كند؛ و زهره مقابل خيال او ايستاده و خيال او را حكايت مي‏كند. و آئينه عطارد مقابل فكر او ايستاده و فكر او را حكايت مي‏كند؛ و آئينه قمر مقابل حيات او ايستاده و حيات او را حكايت مي‏كند. و عناصر اربعه مقابل مزاج اربعه او ايستاده و حكايت امزجه آن بزرگوار را مي‏كنند. و هكذا هرچه در ملك است آئينه كوچكي است كه حكايت يك صفت آن بزرگوار را مي‏نمايد.

و اما آئينه بزرگ و مستقيمي كه تمام صفات او را حكايت كند كه جميع او، جميع او را بنماياند، آن بدن آن بزرگوار است در عالم امكان كه جميع مراتب آن بزرگوار در اين جلوه كرده است. چنانكه اسم او اسم اين بدن است و كمّ و كيفِ او، كمّ و كيف اين بدن است و جميع صفات او در اين بدن جلوه كرده است كه هيچ فروگذاشت نكرده و تمام مراتب او را حكايت مي‏كند. پس بدن ظاهري عرضي او حاكي جميع صفات و مراتب آن بزرگوار است. چنانكه مشاهده شد از آن بزرگوار خوارق عاداتي چند كه جميع علماء و فضلاي آن زمان عاجز ماندند از يك فعل آن بزرگوار.

پس واضح شد كه علي‏بن‏ابي‏طالب همين جسد ظاهري عرضي نبود كه به اين چشمهاي جمادي ديده مي‏شد چنانكه گفته‏ام:

جاهلا اين نور علّييني است نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

 

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۵ *»

و چنانكه امام فرموده‏اند كه ما خلق شديم پيش از خلقت آدم به صدهزار دهر. آيا مي‏دانيد دهر چيست؟ تحديد دهر اين است كه هر دهري صدهزار سال است و هر سالي صدهزار ماه است و هر ماهي صدهزار هفته است و هر هفته‏اي صدهزار روز است و هر روزي صدهزار ساعت و هر ساعتي همسر صدسال اين دنياست. و در اين مدت، قبل از خلقت، در عبادت خدا مشغول بودند تا اينكه حضرت‏آدم را از نور جسد آن‏بزرگوار خلق كردند. پس با حضرت آدم آمد ولي در غيب؛ و همچنين بود با هر پيغمبري در غيب تا اينكه از فاطمه بنت‏اسد متولد شد و با حضرت‏پيغمبر به ظاهر و بعنوان وصايتِ پيغمبر آمد. پس اين بدني كه از فاطمه متولد شد، يك جلوه‏اي است از آن بزرگوار، چنانچه شاعر گفته است:

خود بن و بنگاه من در نيستي است يك سواره نقش من پيش ستي است

و چنانكه حديث وارد شده است كه در جنگ‏صفّين وقتي كه قشون معاويه رو به هزيمت گذاردند، هجده فرقه بودند كه هريك از طرفي مي‏گريختند و حضرت‏امير را مي‏ديدند كه به عقب هريك از اينها مي‏رفتند و جمعي را با شمشير مي‏كشتند و جمعي را با نيزه مي‏كشتند و جمعي را با تير مي‏كشتند. چنانكه شخصي از لشگر حضرت‏امير، ديد طلحه را كه افتاده و زخم تير خورده كه نزديك است مرگ او. پس از طلحه پرسيد كه تو را تير زده؟ گفت علي. گفت او را كه تير نيست، چگونه تو را با تير كشت؟ چون طلحه از اين دنيا اميدش بريده شده بود و چشم مثالي او باز شده بود گفت اي مرد، علي‏بن‏ابي‏طالب به هركس كه مي‏رسد مي‏گويد مُت يا عدوّاللّه پس شمشيري مي‏شود و مي‏كشد، و نيزه‏اي مي‏شود و مي‏كشد و تيري مي‏شود و مي‏كشد، و به آسمان بالا مي‏رود و پائين مي‏آيد. و به هركس مي‏رسد مي‏گويد مُت يا عدوّاللّه پس تيغي پيدا مي‏شود و او را مي‏كشد؛ ولكن چه بكنم كه تو نمي‏بيني. پس در آن جنگ هجده بدن از براي خود گرفت و از پي همه هجده فرقه مي‏رفت و مي‏كشت.

و همچنين وارد شده است كه آن بزرگوار در يك شب، چهل‏جا ميهمان بود و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۶ *»

حال‏اينكه يك نفر بود و به چهل بدن جلوه كرده بود در يك آنِ واحد. مثل اينكه يك بدن از فاطمه متولد شد و يك جلوه‏اي بود از او در عالم امكان. و خود آن بزرگوار فرمودند من بودم در كشتي نوح و او را نجات دادم و بودم در آتش نمرود و ابراهيم را نجات دادم، و من بودم در شكم ماهي و يونس را نجات دادم، و من بودم با موسي و عيسي و هريك از انبياء؛ و هر بليه‏اي كه به ايشان مي‏رسيد نجات مي‏دادم ايشان را از آن. اين است كه مي‏فرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء و مي‏فرمايد من بودم با همه انبياء در غيب، و آمدم با خاتم‏النبيين به ظاهر. و مي‏فرمايد انا آدم، انا نوح، انا ابرهيم، انا موسي، انا عيسي، انا محمّد و مي‏فرمايد منم عرش، منم كرسي و منم لوح و منم قلم. پس اين نيست مگر اينكه آن بزرگوار منيرند و جميع انبياء نور آن بزرگوار، و همه اشعه اويند و هريك صفتي از صفات مجسمه اويند كه فرستاده شد از جانب آن بزرگوار. مثلاً موسويتش از اين آئينه موسوي جلوه كرد، و عيسويت او جسمي بود كه مجسّم در ميان مردم دعوت مي‏كرد و همچنين هريك، يك صفتِ مجسّمه‏اي از اين بزرگوارند كه فرستاده شده بر خلقند از جانب ايشان و او بمنزله شاخص است كه در آئينه‏ها افتاده. پس اگر بگويد همه اين اثرها كه در آئينه‏ها است از من است درست گفته؛ و اگر بگويد همه اينها منم، درست گفته است. چنانكه آفتاب بگويد منم آن‏كه در آئينه زرد جلوه كردم و منم آن‏كه در آئينه سرخ جلوه كردم و منم آن‏كه در آئينه سبز جلوه كردم، پس خود، ذكر صفات خود را مي‏كند. چنان است حضرت‏امير كه ذكر مي‏كند صفتها و اشعه خود را و اوست كه در آئينه ابراهيمي و موسوي جلوه كرده است و ابن‏ابي‏الحديد سنّي ناصبي قائل به اين است كه مي‏گويد در تفسير نحن صنائع اللّه و الخلق بعد صنائع لنا كه خلق، همه مخلوقِ عليّند و علي مخلوق خدا است. پس خاك بر سر آن شيعه‏اي كه از سنّي ناصبي كمتر باشد و بقدر آن هم اعتقاد نداشته باشد.

پس اگر بگويد منم آدم و منم نوح و منم ابراهيم و منم موسي و منم عيسي و منم محمّد و منم عرش و منم كرسي و منم لوح و منم قلم و منم آسمان و منم زمين، ذكر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۷ *»

فضائل خود كرده و چه نقص وارد مي‏آيد كه كسي صفات نيكوي خود را بيان نمايد؟ اين بود يك معني از براي اينكه آسمان، آسمان مشيت است و ارض، ارض امكان.

و بمعني ديگر آسمان، يعني پيغمبر؛ و زمين، يعني علي‏بن‏ابي‏طالب. پس آسمان و زمين خدا ايشانند و هرچه هست در ميان اين آسمان و زمين است و همه اشياء اهل اين آسمان و زمينند. چنانچه خود پيغمبر فرمود عرش از نور من خلق شده است و كرسي از نور علي، پس هرچه دون عرش است از نور عرش است؛ و همه خلقت كون، در تحت عرش است. پس نور عرش، از عرش است و عرش از نور پيغمبر. پس همه آنچه در اين آسمان و زمين است، از اين آسمان و زمين است. و چون نور بايد مثل منير باشد، پس چنانكه پيغمبر نوربخشا است به اينكه عرش از نور او خلق شد و اين نور او است، بايد عرش هم نوربخشا باشد چنانكه هست؛ و هرچه مادون عرش است از عرش است. پس همه اينها از نور حضرت‏امير خلق شده‏اند و نيست چيزي مگر نور حضرت‏امير در ملك.

پس واضح شد كه هرچه موجود شد نور او است و به سبب او موجود شد، چنانكه نور آفتاب چون مي‏تابد، هر جسم و هر شكل و رنگي روشن مي‏شود و نمايان مي‏شود به سبب آن نور است كه اگر او نتابد به چيزي، ابداً آشكار نمي‏شود. پس پيدائي به سبب او پيدا مي‏شود و حال‏اينكه نور آفتاب يك رسد از هفتاد رسد نور كرسي است، و نور كرسي يك رسد از هفتاد رسد نور عرش است، و نور عرش يك رسد از هفتاد رسد نور بدن آن بزرگوار است. پس چگونه آن بزرگوار باعث هر پيدايي نباشد؟ و حال‏اينكه باعث ايجاد جميع ملك است؛ چنانچه در ظاهر هم هدايت جميع خلق به سبب ايشان شد.

پس مقصود ما از اين ادله و براهيني كه گفتيم اين بود كه بدانيد پيغمبر مي‏توانست به همه اشكال بيرون بيايد در آن واحد، و عقل او است كه گاهي به شكل علي مي‏شود چنانكه فرمود انا علي و علي انا و گاهي به صورت يكي از ساير ائمه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۸ *»

مي‏شود چنانچه فرمودند اوّلنا محمّد آخرنا محمّد و كلّنا محمّد و گاهي به صورت عرش مي‏شود و گاهي به صورت كرسي مي‏شود و گاهي به صورت زحل مي‏شود و گاهي به صورت مشتري مي‏شود و گاهي به صورت مريخ مي‏شود و گاهي به صورت شمس مي‏شود و گاهي به صورت زهره مي‏شود و گاهي به صورت عطارد مي‏شود و گاهي به صورت قمر مي‏شود و گاهي از عناصر مي‏گيرد قبضه‏اي و بدني از براي خود قرار مي‏دهد و به او ظاهر مي‏شود و گاهي هجده جسم از براي خود مي‏گيرد و گاهي چهل بدن از براي خود مي‏گيرد و گاهي بيشتر قرار مي‏دهد از براي خود، چنانچه به همه صورت در آمده است كه مي‏بيني و هرچه هست اوست كه به اين شكل درآمده در آن واحد چنانكه در سابق گذشت. پس اين است كه مي‏خواني فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت اين‏طور پُركرده‏اند همه آسمان نبوت و ولايت را و همه آسمان مشيت و ارض امكان را، تا اينكه ظاهر شد كه نيست خدائي مگر خداي ائمه:. و همه آئينه‏ها نماينده اويند و هريك چيزي از او را حكايت مي‏كنند تا اين بدن بزرگوار كه آئينه تمام‏نماي افعال و صفات و كمالات او است. پس اگر كسي او را اذيت كند، چنان است كه آن بزرگوار را اذيت كرده چنانكه حديث است من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها و فرمودند من احبّ مؤمناً فقد احبّني و من احبّني فقد احبّ اللّه و من ابغض مؤمناً فقد ابغضني و من ابغضني فقد ابغض اللّه و فرمودند هركس مؤمني را زيارت كند، چنان است كه خدا را در عرش زيارت كرده است. و فرمودند اينكه شيعه را شيعه مي‏نامند بجهت اين است كه خلق شده‏اند از شعاع ما؛ پس اگر كسي شعاع ائمه را اذيت كند، همان است اذيت ائمه و هركس ائمه را اذيت كند، همان است اذيت پيغمبر و هركس پيغمبر را اذيت كند، همان است اذيت خدا؛ و اذيت خدا همين‏طور است نه طوري ديگر. و نيست اين مگر اينكه شيعه آئينه تمام‏نماي امام است و مستقيم است و به استقامت حكايت مي‏كند همه صفات آن بزرگوار را. پس نيست صفاتي از صفات ائمه را كه واگذارده باشد و ائمه هم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۹ *»

وانگذارده‏اند چيزي را از صفات و كمال خود مگر اينكه هرچه داشته‏اند به او داده‏اند.

چون‏كه داد اندر ره نار آنچه داشت نار هم اوصاف خود در او گذاشت

پس چرا بدن ايشان چنين نباشد، و چرا بايست انكار كرد؟ و حال‏آنكه همه او همه ايشان است و چيزي از خود ندارد و خود نور آن بزرگواران است چنانچه فرمودند نور مؤمن از نور ما است و نور ما از نور خدا. انّما يفصل نورنا من نور ربّنا كما يفصل نور الشمس من الشمس و فرمودند هركس پيشكشي از براي مؤمن بياورد، پيشكشي از براي ما آورده است؛ و اين است كه شاعر گفته:

نيازارم ز خود هرگز دلي را مبادا كاندر آن جاي تو باشد

چنانچه فرمود مصافحه با مؤمن مصافحه با خدا است. حالا آيا آن آئينه تمام‏نما كيست كه چنين استقامتي دارد كه تمام كمال و صفات ائمه را مي‏نماياند، بايد كسي باشد كه خدا فرموده است ما وسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن قلب او وسعت عظيمي داشته باشد. و در اينجا مراد از مؤمن، پيغمبر و حضرت‏امير است عليهماالصلوة‏والسلام. پس بدن مؤمن بدني است كه جميع توحيد و نبوت و ولايت در آن عكس انداخته است و اين بدن هم يك نقشي از آن بزرگوار است. پس قرآن هم يك نقشي از آن بزرگوار است و بدن آن بزرگوار است؛ چنانكه در كافي روايت شده است اينكه در روز قيامت قرآن مردي است كه مي‏گذرد بر صفوف ملائكه به جلالتي كه ملائكه مي‏گويند اين كدام ملك است كه خدا او را چنين جلالتي داده است؟ و چون مي‏گذرد بر صفوف مؤمنين مي‏گويند اين كدام مؤمن است كه خدا او را چنين عزّتي داده است و ما او را نديده‏ايم؟ و چون مي‏گذرد بر صفوف شهداء، شهداء مي‏گويند كه اين كدام شهيد است؟ و شهداء گمان مي‏كنند كه اين شهيد في سبيل‏اللّه است و چون مي‏گذرد بر صفوف انبياء مي‏گويند اين كدام نبي مرسل است كه خدا چنين جلالتي به او داده است؟ و همچنين بر صفوف ائمه مي‏گذرد و ايشان مي‏بينند جلالت و عظمت او را و تعجب مي‏كنند. پس اين مردي است دانا و بينا و حي و الآن

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۰ *»

مي‏بيند كه او را خوار مي‏كند و كه عزّت مي‏كند؛ و هركس در دنيا او را خوار كند، در روز قيامت با او خصومت مي‏نمايد و هركس با او نكوئي كند، او را شفاعت مي‏كند. پس واي و صدهزار واي بر آن كسي كه او را خوار كند در دنيا و مي‏خواهد كه مثل او بياورد. هيهات هيهات، چگونه مثل بدن حضرت‏امير مي‏تواند بياورد كسي غير از خدا؟ و حال‏آنكه اين قرآن افضل است از بدن حضرت‏امير بدليل قول حضرت‏پيغمبر۹كه مي‏فرمايد انّي تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي اهل بيتي پس كتاب‏اللّه را قبل از عترت خود ذكر فرمودند و اين اشرف است كه اقدم است. و كلام حكيم عبث و بي‏معني نمي‏باشد و كتاب‏اللّه ثقل‏اكبر است و عترت ثقل‏اصغر. ببينيد اين چه جرأت است كه ادعاي آوردن كتاب كردند و ابابكر و عمر چنين ادعائي نكردند كه اين احمق كرده. و چگونه اين شأن غير محمّدبن‏عبداللّه و اوّل‏ماخلق‏اللّه و خاتم انبياء است؟ و چگونه متحمل وحي الهي مي‏شود كسي غير از پيغمبر؟ و حديث است اينكه حضرت خاتم‏النبيين۹ سوار قاطري بودند كه وحي آمد از براي آن بزرگوار و سوره مائده نازل شد. پس آنقدر گران شدند حضرت كه شكم قاطر نزديك بود به زمين بيايد. و از رسول اين احمق شنيده‏ام كه روزي يك‏جزو از اين مزخرفات مي‏نويسد و اين است وحي او و حاشا، اين چه جرأت است؟ آيا اين قدرتش از پيغمبر بيشتر شده است؟ واللّه بسيار جرأت كرده! اين چه بي‏حيايي است كه با پيغمبر و خدا خصومت مي‏كند! آيا نمي‏ترسد كه روز قيامت قرآن با او خصومت كند؟ بجهت اينكه كاري كه اين خبيث كرده، آن خليفه سوم نكرد. نهايت هزارقرآن را آتش زد و هفت‏قرآن به خط منحوس خود نوشت و منتشر كرد؛ و كاري كه كرد دست و پاي قرآن را شكست. و اين ملعون مي‏خواهد سر قرآن را ببُرد و اين نسبت خود را به شيخ جليل و سيّد نبيل اعلي‏الله‏مقامهما و رفع‏في‏الخلداعلامهما مي‏دهد، و حاشا كه از ايشان باشد و آنها بيزارند هزارمرتبه از اين خبيث. پس هرگز خود را نسبت به آنها ندهد و سلسله را بدنام نكند و از براي خود اسباب رياست قرار ندهد اين نسبت را؛ اگرچه فكر خوبي كرده و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۱ *»

مي‏داند كه احدي منكر شيخ اعلي‏الله‏مقامه نبوده و نيستند، به اجماع همه علما. و وقتي هم اين ادعا را كرده كه سيدمرحوم از ميان رفته و مثل اين علماء اعلام، سركار حاج سيد محمدباقر و حاج محمدابراهيم هم از ميان رفته‏اند و ميدان را خالي ديده است و بناي تاختن را گذارده است و كسي ديگر هم نيست مثل اين علماي اعلام در ميانه كه اين جرأت را نكند. پس وقت را پاييده و اينقدر احمق است اين كه از براي من نوشته است از شيراز كه تو هرقدر كه بتواني لشگرآرائي بنما و در نزد ما بيا كه وقت خروج رسيده. و هنوز نمي‏داند كه بعد از ائمه و در غيبت‏كبري، خروجي نيست و نامعقول است، و اين بيعت از مردم مي‏خواهد و نديده است كه ائمه فرموده‏اند بعد از ما بيعت حرام است با غير امام. پس اين نيست مگر رياست. والله شيخ و سيّد و تلامذه او از چنين كسي بيزاري مي‏جويند. پس بي‏حيائي اين را ببينيد كه چقدر است كه با خدا مقابلي مي‏كند و خدا فرموده اگر جميع انس و جن جمع شوند مثل كتاب من نمي‏توانند بياورند؛ و اين ملعون نوشته است كه كتاب من جفت قرآن است. آيا شرم و حيا نمي‏كند از خدا و پيغمبر؟ و آيا نمي‏گويد كه يهود و نصاري به دين ما طعن مي‏زنند و چنين ديني را كه با پيغمبر و خدا مقابلي بكنند امت آن پيغمبر، مسخره كنند و عبرت بگيرند از چنين ديني.

عبارتي ديگر نوشته است كه هيچ احمقي نمي‏نويسد كه ايوب از اينكه در محبّت من تأملي كرد مبتلا به مرض شد، و يونس بجهت تأمل در محبت من در شكم ماهي گرفتار شد، و ابراهيم به اين جهت در آتش افتاد. و همچنين نوح و حزقيل و انبياء ديگر، و هركس كه به يك بليه‏اي گرفتار شد به اين سبب بود. نعوذبالله من‏غضب‏الله از اين مزخرفات. آنقدر نامربوط بهم بافته كه حساب ندارد، چه بگويم و بشنويد شما از اين نامربوطها؟ و نيست اين آمدن من در اين ولايت مگر اينكه خداوندعالم صلاح ديد كه بطلان اين خبيث را بر مردم ظاهر كنم؛ والاّ من اراده مشهد داشتم كه از كرمان از راه راور بروم، و نزديكتر هم هست از اين راه. چون استخاره ذات‏الرقاع كردم و خوب آمد، لهذا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۲ *»

از اين راه آمدم و همه شماها مي‏دانيد كه ادعاي رياستي ندارم و نمي‏خواهم بمانم در اين بلد كه منبر و محراب اين بلد را صاحب شوم، يا مرافعه و مسجد و محراب كسي را از دست كسي بگيرم. چند روزي ميهمانم و راهي در پيش دارم، بايد بروم. خدا خواسته است من از اين راه بيايم تا بطلان باب را از براي شماها ثابت كنم تا اينكه ان‏شاءالله شماها بر بصيرت باشيد در اخذ دين خود و گول نخوريد و از براي شما هم ظاهر كنم حق و باطل را چنانچه بر اهل‏كرمان ثابت كرده‏ام كه بعد از اين گول كسي را نمي‏خورند اگر هزار نفر ادعا كنند.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۳ *»

«موعظه سوم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

اصل كلام در اين است كه خداوند عالم چهارسفر از براي بنده خود قرار داده است تا اينكه بنده از نهايت بُعد از خدا، سير كند و برود به سوي قرب خدا. ولكن اين سير كردن و رفتن به سوي خدا اسبابي دارد، چنانكه نجاري اسبابي دارد و زرگري اسبابي دارد و هيچ كاري تمام نمي‏شود مگر به اسبابش. ابي اللّه ان يجري الاشياء الاّ باسبابها منع كرده است خدا اينكه جاري كند اشياء را مگر به اسباب او. نمي‏بيني از براي زمين باراني قرار داده و از براي باران ابري قرار داده، و بخاري است آن ابر كه برمي‏خيزد و منجمد مي‏شود و همچنين براي او آفتاب و هوا و آبي و خاكي قرار داده تا هريك تأثيري داشته باشند و افلاك و انجم را قرار داده تا هريك تأثيري كنند. و باز زمين آهن مي‏خواهد و گاو مي‏خواهد و باز بريدن و كوفتن و پاك كردن مي‏خواهد و باز آسياب مي‏خواهد، پختن مي‏خواهد.

همچنين سير كردن به سوي خدا هم اسبابي مي‏خواهد، و اما اسباب اين بسيار است ولكن اعظم از جميع اسباب سير كردن به سوي خدا دو چيز است: يكي دليل است و آن را استاد مي‏گويند باصطلاح بعضي كه آن، تو را راهنمائي كند و هدايت به سوي حق نمايد. و يكي ديگر رفيق است كه آن، بهمراهي تو مي‏آيد. و خدا قرار داده

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۴ *»

است اين دو را اعظم اسباب براي سير كردن، اگرچه قادر است كه طوري ديگر هم قرار دهد، ولي حالا چنين كرده است و چاره‏پذير هم نيست. و مثل اين دو يكي چاووش است كه مردم را جمع كند و هدايت كند و يكي رفقائي كه بهمراه او بروند. و از براي آن دليل يا استاد يا چاووش علاماتي است كه آنها را مي‏شمارم از براي شماها، و كمتر علامات از براي آن استاد دو چيز است: علم است كه اگر جاهل باشد دليل نيست.

ما شيخ نادان كمتر شناسيم يا علم بايد يا قصّه كوتاه

و عمل است كه هرگاه اوامر و نواهي را بجا نياورد، فاسق است و فاسق، ولي نمي‏شود و استاد فاسق به كار كسي نمي‏خورد. پس اين دو علامت است كه اقلاً بايد براي دليل باشد. مثل كسي كه كيمياگر باشد، اقلاً بايد زيبق را بشناسد و تميز چهار جزء رطوبت را از يك جزء يبوست بدهد و اين اول مراتب او است و كمتر علامت كيمياگر است. ولكن اين را هم بايد كسي باشد كه بشناسد و اهل خبره باشد؛ يعني خود صاحب علم و عمل باشد كه اگر صاحب علم و عمل نباشد، نمي‏تواند تميز بدهد. مثلاً صراف، تميز طلاي صاحب‏عيار و بي‏عيار را مي‏دهد لاغير، و همچنين كيمياگر مي‏شناسد كيمياگر را لاغير. حالا غير از كسي كه صاحب علم و عمل است چگونه مي‏پذيرد از كسي كه بگويد من صاحب علم و عملم؟ بمحض ادعا آيا مي‏شود كه بدون علامت و بدون تصديق اهل خبره از او بپذيرند؟ وانگهي بگويد من صاحب مقامات عاليه هستم، انشدكم بالله اگر كسي ده‏تومان از شما قرض بخواهد، وانگهي از اهل بلد شما هم باشد، بي‏شاهد و بي‏بيّنه و بيع شرط و بي اين قاعده‏ها كه ميان مردم است، مي‏دهيد؟ نمي‏دهيد، و غالب مردم چنينند كه اگر كسي پولي داشته باشد و از اهل ولايت او كسي ده‏تومان بقرض بخواهد، اول از او بيع شرط مي‏گيرد و به اين اكتفا نمي‏كند مي‏پرسد از همسايه‏هاي دور و بر خانه او كه اين شخص چنين ملكي دارد يا نه، و اگر دارد مي‏پرسد كه آيا كسي دعوائي با اين مالك دارد به سبب ملك بيع شرطي يا نه؟ بعد اگر دعوائي هم نيست مي‏پرسد كه اگر اين بميرد، وارث او چنين وارثي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۵ *»

هستند كه اين دين را ادا كنند؟ خوش وارث است يا بد وارث؟ و اگر خوش وارث است مي‏پرسد كه شريك دارد اين ملك يا نه؟ اگر دارد مي‏پرسد كه خوش شريك است يا بد شريك؟ و اگر ندارد شريكي مي‏پرسد كه خوش‏معامله است يا بد معامله؟ مي‏توان از او گرفت يا نه؟ و بعد از اينكه با اين شرايط مطابق شد ضامن معتبري از او مي‏گيرد كه ضامن بشود كه ديشب گذشته به دختر يا پسر خود هبه نكرده باشد. و بعد از اينها كاغذي مي‏نويسند صحيح و مي‏برند نزد حاكم شرع كه فقيه است و صيغه‏اي كه او بخواند صحيح است و نتواند بگويد يك‏روزي كه صيغه صحيح نيست و حاكم شرع بايد مُهر كند كه محكم بشود؛ و بعد عدول مؤمنين هم مُهر كنند كه اگر طوري بشود شاهد باشند. و بعد توپچي‏هائي كه نزد آقا هستند مهر كنند و با اينهمه شرايط آنوقت در حضور جمعي پول را تحويل او مي‏كنند. و اما در پول كه ديگر چطور معامله مي‏كنند پولها را صرافي مي‏كنند و بزرگهاي او را كه صرف دارد برمي‏دارد و بعد مي‏دهد، مقصود اينها نيست، خود مي‏داند.

حالا اگر شخصي از كلكته يا از هند يا از فرنگ بيايد و از شما ده‏تومان قرض بخواهد و حال اينكه نه مي‏شناسي او را و نه اسم و قبيله او را مي‏داني و نه ملك او را مي‏داني كه بيع شرط كني، و نه اين شرايط بعمل بيايد، آيا هرگز مي‏دهيد به او؟ نمي‏دهيد. چرا بايد دين ضعيفتر باشد از پول نزد مسلمين؟ اگرچه آن مرد گفت كه اين زن نيست از سرش بگذرم و اين دين نيست كه از سرش بگذرم و ملك نيست كه از سرش بگذرم، اين پول است پول. لكن غلط كرد، دين هزارمرتبه از جان الطف است و اشرف و ما مي‏خواهيم جان را فداي دين بكنيم بجهت اينكه اگر دين برود، ديگر ما چيزي نداريم و جانها هم تمام مي‏شود. پس بايد به عذاب ابدي گرفتار شود بيدين و حال‏اينكه جان يكي است، اما دين از يكي هم كمتر است. پس دين كمتر از جان است و قليل‏تر است از جان و لطيف‏تر است و اشرف است از او هزارمرتبه. اگرچه جان هم لطيف است و شريف است و اشرف از همه چيز است. مثَل اين دو مثل دانه الماس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۶ *»

است و دانه زمرّد، اگرچه زمرّد بسيار شريف است ولكن الماس از او هزارمرتبه اشرف است. پس چرا دين اشرف از جان نباشد؟ و حال اينكه اگر جان برود و دين باشد، باز حيات ابدي هست. حالا انشدكم باللّه، پول را نمي‏دهيد به شخصي كه از كلكته آمده و نمي‏شناسيد او را، پس اگر كسي از كلكته بنويسد به اهل يزد كه اينقدر پول بدهيد بياورند براي من، و حال اينكه او را نمي‏شناسيد و نمي‏دانيد چه كاره است و چطور است معامله او و ملك او و مال او؛ نهايت كاغذي نوشته و قاصدي هم فرستاد كه اين را هم نمي‏شناسيد و اين هم مثل اوست، مي‏دهيد؟ هرگز نمي‏دهيد. پس اگر ملاّ شمسعلي از تهران يا اصفهان يا شيراز يا ولايتي ديگر بنويسد بر اهل يزد كه دين خود را بار كنيد و بفرستيد نزد من، و او را هم نمي‏شناسي و نه از افعال او و مذهب او خبري داري و نه علم او را ديده‏اي و نه عمل او را، نهايت دو نفر آمده‏اند آنها هم مثل او و بگويند ما مي‏شناسيم او را و اينها پاچه‏برماليده‏هائيند كه مثل خود ملاّ شمسعلي مي‏باشد، ماداميكه اهل خبره نباشد كه ملاّ شمسعلي را بشناسد و قاصد او را بشناسد و از علم و عمل او خبر داشته باشد و ببيند كه ادعائي كه ملاّ شمسعلي مي‏كند مطابق كتاب و سنّت و دليل آفاق و انفس و اجماعي شيعه و موافق ميزان هست يا نه، چطور مي‏شود بمحض نوشتن كاغذي يا فرستادن قاصد پاچه‏برماليده‏اي دين خود را داد؟ وانگهي از اهل خبره هم باشند كه تكفير او را بكنند و بعضي تصديق او را. حالا همينكه بعضي بخلاف بعضي مي‏گويند، تو چطور يقين مي‏كني؟ اگر يك پولي را نشان صرافي بدهي كه بگويد قلب است، ديگر او را از صاحبش برنمي‏داري. پس صاحب‏ادعائي را كه چند نفر از اهل خبره بطلان او را ظاهر كنند، وانگهي كسي كه همه اهل خبره او را تصديق مي‏كنند، آن بطلانِ آن شخص را ظاهر كند، مي‏شود ـ انشدكم بالله ـ دين را به دست او داد؟ پس چنانچه تا همه صرافها نگويند كه اين پول صحيح است برنمي‏داري، دين خود را هم تا يقين نكنيد به اين دلايل كه عرض شد، نبايد از دست بدهيد و به دست ديگران بدهيد. چطور بمحض نوشتن از كلكته، دين خود را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۷ *»

مي‏دهيد؟ نهايت قاصدي بفرستد كه مثل خود او باشد. باصطلاح عوام به روباه گفتند كيست شاهدت؟ گفت دُمم. حالا بگويد دينت را به من بده و بگوئي كيست شاهدت بر عدالت؟ بگويد دُمم. اين نمي‏شود.

پس سعي كنيد كه دين را از دست ندهيد كه اگر دين رفت، رفت. و اگر دين نداشته باشيد به عذاب ابدي گرفتار خواهيد شد و اگر در اينجا به عذاب خدائي صدهزار سال بسوزد كسي، هنوز اولش است؛ و باز اگر صدهزار سال ديگر بسوزد هنوز اول سوختن اوست. پس پناه ببريد به خدا از اين شبهاتي كه ظاهر شده و نمي‏توان به اين شبهات و شكوك پي برد اگرچه مردم جاهلند و از پي اين شبهات و شكوك مي‏روند. ولكن امروز شماها اعلم از جميع روي زمينيد، چرا كه برهان مي‏آرم از براي اين مطلب.

شما ببينيد كه در روي زمين از يهود و نصاري و فرنگي و خلاف اين مذهب و صوفيه و مكذّبينِ دوستان علي۷كه بديهي است امر بطلانشان و كفر ايشان و شيطان ايشان را يكجا با خود كرده، و همه را كه طرح كني از اينها منحصر مي‏شود به شماها. پس شماها بهتر از جميع اين مردميد و اين سلسله عارفتر از جميع روي زمينند و داناترند از جميع روي زمين به علم فضائل و معرفت خدا و رسول و ائمه:و اولياء ايشان.

به هرحال، باز هم مي‏گويم از پي شبهه نرويد كه خود را به هلاكت برسانيد و ان‏شاءالله اميد هست كه شماها مطلب را فهميده باشيد و از پي شكوك و شبهات نرويد. و چون سخن به اينجا رسيد قدري زيادتر مي‏گويم تا بر يقين شماها بيفزايد و علاماتي چند عرض مي‏كنم كه مثل گوشواره بايد به گوش خود بكنيد و او را مثل عصا در دست بگيريد تا قيامت كه به كار شما بيايد و اگر آنجا عيب كرد، گناه آن به گردن من باشد.

از آن‏جمله اين است كه خداوند عالم از حكمت بالغه خود خلق كرده است اين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۸ *»

ملك را به اين‏طور كه بالائي و پاييني دارد و اَمامي و ورائي دارد و نوري و ظلمتي و علمي و جهلي و سفاهتي و عرفاني و امثال اينها در اوست. پس به اين اوضاعها حاكم ضرور شد، پس حكما قرار داد خدا در همه عصرها. از جمله صدوبيست‏وچهارهزار پيغمبر و اوصياء بعد از ايشان و اولياء ايشان تا حالا كه مي‏بينيد بجهت اينكه همه علوم را ظاهر كنند بر شما، چنانكه همه علوم را ايشان رسانيدند به شما و شعور شماها همه از ايشان است. و اگر ايشان مربي عالم نبودند هيچ شعور نداشتيد، بلكه هيچ‏يك بثمر نمي‏رسيديد، اكل و شرب نمي‏دانستيد و رفتار نمي‏دانستيد چگونه بكنيد.

اگر مي‏خواهيد تجربه كنيد طفلي را بيندازيد در بيابان و ببينيد اول بزرگ مي‏شود يا نه؟ و اگر بزرگ شد ببينيد نه اكل و شرب ياد مي‏گيرد و نه لباسي مي‏داند و نه حرف راه مي‏برد و نه مي‏تواند بگويد و نه بشنود. بلكه بقدر حيوان هم شعور ندارد، زيراكه نوع حيوان همين‏طور است كه بزرگ مي‏شود و خدا انسان را بي‏تربيت قرار نداده است كه بزرگ شود و بحد كمال برسد؛ و انسان را بي‏تربيت نضج نمي‏دهد. پس آهو بطور خودش بسيار شعور خوبي دارد و بقدر خود مي‏داند چه بكند. ولكن انسان محال است كه بي‏پدر و مادر بزرگ شود. حالا اگر پيغمبري نمي‏آمد، هرگز قبيحي را برنمي‏خوردند، يك لباس از براي خود نمي‏توانستيد ترتيب بدهيد و اكل و شرب نمي‏دانستيد. همه اينها را پيغمبران ياد شماها داده‏اند والاّ هيچ‏كس فهم نداشت كه بفهمد چه بكند در اين عالم چنانچه احكام شرعي شما را جاري مي‏كنند، احكام كون شما را هم جاري كرده‏اند و مي‏كنند.

بهرحال فرستاد پيغمبران را براي شماها كه شماها را هدايت كنند و ميان شما به عدل حكم كنند و جمعي را بترسانند از عذاب خدائي. پس ائمه: هم از جور مردم قراردادند حاكم از براي مردم تا اينكه ببينند ايشان را و علامات ايشان را و خوارق عادات ايشان را و عاجز شوند از افعال ايشان، پس تصديق كنند ايشان را. ولكن از براي ايشان هم علاماتي قرار داده‏اند تا كساني كه از باطل در مقابل ادعا مي‏كنند تميز داده

 

«* مواعظ يزد صفحه ۳۹ *»

بشوند به آن علامات. كه از آن‏جمله علامات بايد عادل باشد و بالنسبه معصوم باشد و عالم باشد و عامل باشد، ثقه باشد و همچنين بايد كسي باشد كه كفايت جميع علوم مردم را بكند و كفايت امور كل ملك را بكند، چيزي باقي نباشد براي او. ولكن كسي هم بايد باشد كه اهل خبره باشد و بشناسد اين علامات را و تميز بدهد صاحب اين علامات را از مدعي باطل مقابل حق؛ و هستند كساني كه ادعاها مي‏كنند ولكن كسي را بايد كه بشناسد اين علامات را تا هرجا كه ببيند درك كند.

حالا به تمام دل خود گوش بدهيد تا بفهميد چه مي‏گويم، اين مطلب شريفي است كه عرض مي‏كنم. چون عصمت و عدل و ايمان، امر باطني است هيچ‏كس از اهل ظاهر نمي‏فهمد، پس علاماتي چند قرار داده است خدا درميان مردم تا به اين علامات بشناسند حاكم خود را. بجهت اينكه او در ميان مردم است و همه افعال ظاهره او مثل اكل و شرب و نكاح و امثال اينها مثل مردم است. پس معلوم نمي‏شود او مگر به اين علامات، و اين علامات صفات خدائي است. مثلاً قدرت خدا در او بروز مي‏كند و همچنين نور خدا در او جلوه مي‏كند و از او مي‏تابد به اطراف، از روزنه چشم او و روزنه دست او و از روزنه پاي او و از روزنه زبان او. مثلاً از روزنه چشم او چنان مي‏تابد كه مي‏بيند چيزي كه همه‏كس عاجز مي‏مانند، و از دست او چيزي چند بروز مي‏كند كه ديگران عاجز مي‏مانند، و از زبان او چيزي چند ظاهر مي‏شود كه ديگران عاجز مي‏مانند و هكذا از او چيزها بروز مي‏كند و از هيچ جوابي و هيچ علمي عاجز نمي‏ماند؛ بلكه به هرچه بگويد بشو، مي‏شود. اگر بگويد بشو و نشود، ديگر معني ندارد. جاي او اينجا است، استجابت دعا نزد او است و شفا از او است. دست او شفا و چشم او شفا و بدن او شفا و قرب او شفاست. لهذا همه شفاها و استجابت دعا و نيكيها نزد او است و هرچه بخواهد، مي‏كند. لهذا هرگاه كسي صاحب اين علامات شد، دست او دست خدا مي‏شود و چشم او چشم خدا مي‏شود و قول او قول خدا مي‏شود و فعل او فعل خدا مي‏شود. پس اطاعت او اطاعت خداست و اطاعت او واجب است بر همه اهل آن

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۰ *»

زمان، و هركس او را ردّ كند بر خدا ردّ كرده. بجهت اينكه ايشان مربّي خلقند و اطاعت مربّي اطاعت خداست و بايد خلق چشمشان هشت تا بشود و اطاعت مربي خود را بكنند و اطاعت مربّي اطاعت خداست. نمي‏بينيد خداوند عالم مي‏فرمايد من يطع الرسول فقداطاع اللّه كسي كه اطاعت كند رسول را، پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را. مگر از براي خلق اطاعتي غير از اطاعت ربّ خود مي‏باشد؟ هركس بخواهد اطاعت كند خدا را، كور شود مربّي خود را اطاعت كند تا خدا را اطاعت كرده باشد. پس بايد اينجا كور شوند و بندگي كنند تا بينا شوند. بلي همينكه كور شدند، بينا مي‏شوند.

به هرحال اين مسأله‏اي است بسيار مهم و مسأله‏اي است بسيار عظيم و شريف. بايد به كلّ دل خود گوش بدهيد و بفهميد. زيراكه واجب است از براي شماها كه بشناسيد حاكم خود را و اگر نشناسيد، هيچ اطاعت شما صحيح نيست و اشتباه چندي حاصل مي‏شود كه اگر حاكم را كسي شناخت، هيچ شبهه‏اي بر او نمي‏ماند و نور را از ظلمت و حق را از باطل و علم را از جهل و سفاهت را از معرفت تميز مي‏دهد. و علامت او را هم عرض كردم، علامتي است كه همه‏كس مي‏تواند او را بشناسد و مي‏تواند بفهمد. بجهت اينكه آن حجت است بر همه خلق و حجت را بايست شناخت به آثار و صفات خدائي. و اما هرگاه شناختي او را به اين علامات و شناختي كه او حجت است و شناختي كه اطاعت او واجب است، هرگاه بگويد كوه سياه است، هست. ديگر نيست، معني ندارد. آنچه بگويد همان است لاغير.

به هرحال به همين دليل كه عرض شد بعد از پيغمبران و ائمه، زمين خالي از حجت نمي‏باشد. بجهت اينكه در همه عصرها حجتها مربّي خلقند، چنانكه انبياء و ائمه هريك در عصر خود مربّي خلق بودند. و اما پيغمبر مربّي كل بود بر همه خلق و اطاعت او در همه عصرها بر همه‏كس واجب بود. ولكن در عصرهاي بعد، اطاعت مربّي آن زمان كه از جانب آن بزرگوار است واجب است. و معرفت آن را عرض كردم كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۱ *»

صاحب آثار و صفات خدائي است و آثار و اخلاق خدائي از او جلوه‏گر است. پس خاتم‏النبيين، ربّ كل است و حجت كل است و نذير كل است. نمي‏بيني خدا در قرآن فرموده تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً مبارك است خداي آنچناني كه نازل كرد قرآن را بر بنده خود، بجهت اينكه بوده باشد بر ماسوي‏اللّه نذير و ترساننده.

گفتم اين بيان شريفي است، خوب دل بدهيد، همين ايمان است كه بشناسيد ربّ خود را. و گفتم خاتم‏النبيين ربّ كل است و به اين دليل كه خدا فرمود تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً ربوبيت او بر كل جن و انس و ملائكه و نبات و جماد آشكار شد. پس قولش شد قول خدا و بغضش بغض خدا و معرفت او معرفت خدا و جهل به او جهل به خدا وهكذا. هركس كه اطاعت خدا كرد بقدر ظرفيت خود، آثار خدائي از او بروز كرد، و هركس زيادتر كرد در او بيشتر بروز كرد. و اگر كسي نزديكتر به پيغمبر بشود، آثار خدائي در او بيشتر بروز مي‏كند. بجهت اينكه جميع آثار و صفات و افعال خدائي در او جلوه كرده است. از اين است كه او خاتم‏النبيين است. بلكه هريك از انبياء چيزي داشتند كه ديگران نداشتند و هريك به صفتي متّصف بودند، ولكن خاتم‏النبيين جميع علوم و حكمت و اسرار نزد او بود و آئينه سرتاپا نماي جميع صفات و آثار خدائي است و او حجت كل است و ميزان كل است و ميزاني است در دست ما كه آنچه با او مطابق بشود صحيح است و حجت است براي ما؛ و آنچه او از براي ما ميزان قرار دهد، همان است ميزان صحيح.

حالا از آن‏جمله كتابي آورد از براي ما و او حجت است بر ما و آن كتاب علم آن بزرگوار است و اگر نبود آن كتاب، علم نداشت پيغمبر و اول ماخلق‏اللّه هم بي‏علم معني ندارد. بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان يعني نبودي تو كه بداني چيست كتاب و چيست ايمان. و در قرآن بيان همه‏چيز هست، پس در علم پيغمبر همه علوم هست به مصداق و فيه تبيان كل شي‏ء همچنانكه در جائي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۲ *»

ديگر مي‏فرمايد مافرّطنا في الكتاب من شي‏ء فروگذاشت نكرديم در كتاب از چيزي. حالا دانستيد كه قرآن علم پيغمبر است و اگر نبود، هيچ علم نداشت و چون او افضل از جميع خلق است كتاب او هم افضل است از جميع كتب و افضل از جميع علوم است و نزد هيچ‏كس نيست مثل اين كتاب و احدي هم مثل اين كتاب را نمي‏تواند بياورد، چراكه خود فرموده است لو اجتمعت الجنّ و الانس علي ان‏يأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيراً اگر جمع شوند جن و انس بر اينكه بياورند به مثل قرآن نمي‏توانند بياورند، اگرچه بعضي از ايشان تقويت كنند بعضي را. و بدلايل ديگر كه عرض شد علم پيغمبر علم خداست چنانچه مي‏فرمايد فاعلموا انّما انزل بعلم اللّه اين است و جز اين نيست كه نازل شده است قرآن به علم خدا. پس اين بود يك‏حجت كه ميزاني است در ميان.

و ميزان ديگر عترت آن بزرگوار است. واجب است بر همه ماها اطاعت عترت او. پس از ايشان آدابي چند به ماها رسيده دست به دست و طريقه آن بزرگوار را به ماها رسانيدند. و اين طريقه‏اي است كه ائمه به ضرب شمشير به گردن مسلمين گذاردند، و اين بديهي است بر همه مسلمين و شبهه‏اي نيست بر كسي كه اين آداب حق است و طريقه پيغمبر است و موافق ضرورت اسلام. نمي‏بيني كه مكه مي‏گويند هست، با اينكه شماها نديده‏ايد يقين داريد بودن او را. و همچنين هريك از طريقه پيغمبر بديهي است نزد مسلمين كه اگر كسي بگويد اين از مذهب پيغمبر نيست، قبول نمي‏كني. مثلاً اگر كسي بگويد پيغمبر زنا را حلال كرده يا متعه را حرام كرده است، يا فلان‏حلالي كه هست حرام كرده و فلان‏حرامي كه هست حلال كرده، تو هرگز قبول نمي‏كني و مي‏گوئي دروغ است اين. پس چه‏بسيار حلالي را كه حلال كرده است و حرامي را كه حرام كرده و مانده است تا روز قيامت. و از براي احدي از مسلمين شبهه‏اي نيست كه اين امري است يقيني و مسلّمي. پس تكليف ما اين است كه هرچه يقيني است ما از دست ندهيم. پس يكي از اين يقيني‏هاي ما قرآن است و اين مسلّمي جميع مسلمين است و هفتاد و سه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۳ *»

فرقه از اسلام اجماع كرده‏اند بر اينكه قرآن كتاب خداست و علم پيغمبر است و خاتم كتب است و كسي هم نمي‏تواند مثل او را بياورد؛ بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد لو اجتمعت الجن و الانس علي ان‏يأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله. و اجماع كرده‏اند بر پيغمبر و عترت او و طريقه او و مذهب او از اداكردن خمس و زكوة و حج و جهاد و نماز و روزه و امثال اينها از جميع ماجاء به النبي و اجماعي است كه مي‏فرمايد انّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي اهل بيتي لن‏يفترقا حتي يردا علي الحوض يعني بدرستي كه من واگذاردم در ميان شماها دو چيز نفيس را، هرگز متفرّق نمي‏شوند اين‏دو تااينكه وارد بشوند بر من حوض را. پس هركس دست به تولاّي اين دو ثَقَل بزند نجات مي‏يابد و هركس دوري كند هلاك مي‏شود. و دانستيد كه امروز كه پيغمبر در ميان نيست نظير و جفت پيغمبر، قرآن است و شبهه‏اي در اين نيست كه امروز هركس ادعائي كند به محض ادعا با اينكه مطابق كتاب نباشد، نبايست قبول كرد و بدون علاماتي كه عرض شد نمي‏توان از كسي پذيرفت. و موافق كتاب خدا بايست بعد از ائمه، حاكمي در ميان رعايا باشد كه به عدل حكم فرمايد در ميانه ايشان و ايشان نظير عترت پيغمبرند سلام‏اللّه‏عليهم. پس محال است كه امام برود از ميان و حاكمي از براي رعيت خود قرار ندهد. آيا هيچ دني‏زاده‏اي راضي مي‏شود كه از خانه خود بيرون رود و عيال خود را ضايع بگذارد؟ نه اينكه امام، مادرِ شيعيان است؟ نشنيده‏اي كه پيغمبر فرمود انا و علي ابوا هذه الامّة يعني من و علي پدر و مادر اين امّت مي‏باشيم. پس ايشان منع اين لطف را نمي‏كنند و حاكم قرار مي‏دهند در ميان مردم. همچنانكه در غيبت صغري نوشتند به خدمت امام كه ما چه بكنيم؟ فرمودند امّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الي رواة حديثنا فانّهم حجّتي عليكم و انا حجّة اللّه اما آنچه واقع مي‏شود از حادثه‏ها، پس رجوع كنيد به سوي راويان حديث ما پس بدرستي كه ايشان حجت منند بر شما و من حجت خدايم. و همچنين حديثي ديگر كه امام مي‏فرمايد لا  عذر لاحد من موالينا في التشكيك فيمايرويه عنّا ثقاتنا قدعرفوا بانّا نفاوضهم سرّنا و نحمّلهم ايّاه اليهم يعني

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۴ *»

نيست عذري از براي احدي از دوستان ما در آن چيزي كه روايت مي‏كنند از ما ثقات ما. بتحقيق كه شناخته‏اند به اينكه تفويض كرده‏ايم به ايشان سرّ خود را و بار كرده‏ايم بر ايشان آن را. و عُرِفوا و عَرَفوا هر دو صحيح است.

حالا انشدكم باللّه شبهه بركسي نماند كه يك ميزان ميان ما قرآن است و يك ميزان عترت او. پس هركس بگويد اوامر و نواهي قرآن و احاديث حجت نيست، قائل به تقصير امام شده است. حالا كه دانستيد امام، رعيت خود را مهمل نمي‏گذارد، اگر امروز كسي ادعا كند كه منم ميزاني كه امام گذارده است در ميان، و منم حجت بر شماها؛ مطابق دو ميزان كه كتاب و كلمات عترت باشد نمائيد و به علاماتي كه عرض كردم تميز دهيد. هرگاه هست اين علامات با او، پس تصديق بكنيد او را. زيراكه رو آوردن به او رو آوردن به خداست و محبت او محبت خداست، دشمني او دشمني خداست و علم او علم خداست وهكذا جميع صفات خدا از دست او بروز مي‏كند. و اما اگر صفات خدا از او بروز نكند، از او مپذيريد و او را رد كنيد. زيراكه ما هيچ نيستيم، هرچه هست پيغمبر است و بس. امام است آقا و همه رعيت نوكرهاي اويند، نهايت فرق دارند نوكرها و رعيت او هر يك مقامي دارند و هر يك نزديكترند به او، افضلند.

و اين نوكرهاي افضل آن بزرگوار دو قسمند و ايشان حاملان فضائلند. يا نقيبند يا نجيب، و چون نبوت و امامت امري است باطني و مردم اهل ظاهرند، نمي‏توانند بفهمند تا اينكه خود نبي و ولي خود را بشناسانند به مردم، چنين است نقابت و نجابت هردو امر باطنند و مردم نمي‏توانند بفهمند تا اينكه خود، خود را بشناسانند به مردم و ايشان پيشكاران ائمه‏اند سلام‏الله‏عليهم و امر ايشان چون باطني است لهذا بايد علاماتي ظاهر از براي ايشان باشد كه مردم به آن علامات بشناسند ايشان را و بشناسند كه كي نقيب است و كي نجيب. و ايشان آئينه تمام‏نماي پيغمبر و ائمه‏اند، لهذا كسي اينها را نمي‏تواند بشناسد مگر به علاماتي كه خود براي خود قرار داده‏اند. حالا چون خدا ممزوج كرده است حق و باطل را، لهذا مقابل حق، باطلي ادعا مي‏كند. چنانكه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۵ *»

ابن‏مقنّع و بعضي ديگر ادعاي پيغمبري كردند و ابابكر و عمر و عثمان و معاويه ادعاي خلافت كردند، و جمعي ادعاي بابيّت و نقابت و نجابت كردند. پس چون عرض كردم امر نبوت و ولايت و نقابت و نجابت امري است باطني، لهذا علاماتي ضرور است كه خود بفرمايند. و اما كسي هم بايد باشد كه بتواند آن علامات را بشناسد. مثلاً هرگاه علامت ائمه طاهرين نبود و شيعيان نمي‏شناختند آن علامت را، امروز كفر خلفا بر ما ظاهر نبود. و همچنين است علامت كسي كه نقيب است يا نجيب، بايد كسي هم بشناسد آنها را.

و اما علاماتي كه ايشان از براي خود قرار داده‏اند كه مردم بتوانند بفهمند، صفات خدائي است و اخلاق خدائي. و امام هم فرمودند تخلّقوا باخلاق اللّه و اين اخلاق و صفات الهيه را پيش شمرده‏ايم براي شما. پس هركس را به آن علامات ديديد، تصديق كنيد او را والاّ فلا. و بمحض كاغذي كه از كلكته بيايد يا ملاّشمسعلي بنويسد كه من بابم و حجتم بر شما بدون دليل، و حال‏اينكه عاري از آثار الهي است و كلامش مطابق كتاب و سنّت هم نيست، چطور مي‏توان قبول كرد؟ آيا امام اگر معجزه نداشت كسي از او قبول مي‏كرد؟ نمي‏كرد. پس هركس ادعائي كند بدون علامت آثار الهي، نبايد از او پذيرفت. آيا نقيب بي‏آثار الهي نقيب است؟ حاشا. نقيب نمي‏گويد مگر از طريقه اهل‏بيت و مطابق كتاب و سنّت، و طريقه او طريقه پيغمبر است و حلال او حلال پيغمبر است و حلال پيغمبر حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت، به‏جهت اينكه شريعت او نسخ نمي‏شود، او خاتم پيغمبران است و كتاب او خاتم كتابها است. پس بعد از او ديگر نه پيغمبري است و نه كتابي. اگر كسي ادعائي كند كه وحي آمده بر من چنانكه بر پيغمبر آمد، دروغ گفته است. وحي منقطع شد بعد از پيغمبر و جبرئيل گفت اين آخرين وحي‏آوردن من است و ديگر وحي بر زمين نمي‏آيد. چنانكه اين مرد مي‏گويد بر من وحي نازل شد چنانكه بر محمّد بن عبداللّه آمد. و از جمله مزخرفاتش اين است كه مي‏گويد پيغمبر در مقام اوادني است و من بالاتر از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۶ *»

اوادني‏يَم. و مي‏گويد او از نور من خلق شده است و مي‏گويد كتاب من كتاب خداست و كسي نمي‏تواند مثل حرفي از كتاب مرا بياورد و حال‏اينكه همه كلمات، حروف بيست و هشت‏گانه است و همه عرب و عجم همين حروف را استعمال مي‏كنند. گذشتيم، عجبتر اين است كه جسارت بر خدا كرده كتابي مقابل كتاب خدا آورده و حال‏اينكه خدا مي‏فرمايد مثل سوره‏اي از قرآن مرا نمي‏توانند بياورند. و در يك‏آيه ديگر مي‏فرمايد اگر تمام جن و انس جمع شوند كه مثل كتاب من بياورند نمي‏توانند. و اين مرد مي‏گويد اگر همه جن و انس جمع شوند كه مثل حرفي از كتاب من بياورند نمي‏توانند. و مي‏بينيد كه آيه قرآن را مثل مدهامّتان يعني دوبرگ سبز، و مثل ثمّ نظر را همه را عربها استعمال مي‏كنند. كتابي ابن‏عربي ساخته است با وجود اينكه سنّي بوده، بسيار از كتاب اين مرد خوش عبارت‏تر و مسجّع و مقفّي، اقلاً عربيت آن درست است و معني هم دارد؛ و از اين مرد، معني هم ندارد و عربيتي ندارد. مريدهاي او از او بهتر مي‏سازند. ولكن جاهل از كتاب او خبر ندارد و علما مي‏دانند عيب او را. وقتي كه بدست من مي‏افتد، عيب او را ظاهر مي‏كنم و از همين كلمات خودش كفر او را ثابت مي‏كنم و رسوا مي‏نمايم او را تا هر ناداني بداند بطلان او را و گول نخورد.

شما ببينيد گاهي ادعاي پيغمبري مي‏كند و گاهي مي‏گويد من از پيغمبر بهترم و گاهي ادعاي ولايت مي‏كند و ادعاي اميرالمؤمنيني مي‏كند و مي‏گويد ايّوب به جهت تأملي كه در ولايت من كرد گرفتار شد به مرضها و ابراهيم به جهت تأمل در دوستي من به آتش گرفتار شد و يونس به جهت تأمل در دوستي من در شكم ماهي گرفتار شد. و همچنين هريك از انبيا به جهت تأمل در دوستي من به بليه‏اي گرفتار شدند. حاشا؛ اين مزخرفاتي كه در اين كتاب نوشته است، آيا بايد كسي باشد كه بفهمد و تميز بدهد يا نه؟ آيا اهل بازار و بقال و خباز و نجار بايد بفهمند و فقيه بايد بفهمد و بطلان او را ظاهر كند يا حكيم رباني؟ اگرچه عيبي هم كه فقها بفهمند دارد كه بتوانند ظاهر كنند. از آن‏جمله تغيير حلال و حرام پيغمبر را داده است، مثلاً اينكه جهاد را واجب كرده است در زمان

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۷ *»

غيبت و پيغمبر حرام كرده است و احدي پس از زمان حضرت‏امير جهاد نكرد حتي سيدالشهداء دفاع كرد؛ جهاد بعد از ظهور سلطنت سلطان است. پس بعد از حضرت امير ديگر جهادي نيست در روي زمين و حرام است. و اگر جهاد اين بود كه جمع شوند و بكشند و تاراج كنند، بايست دزدهاي سر گردنه هم جهاد كرده باشند. و اگر تسخيركردن و خروج‏كردن هركسي جهاد است، پس بخت‏نصّر بايستي جهاد في سبيل‏اللّه كرده باشد و حال‏اينكه مردي بود خبيث‏تر از خُبَثا و اين در مزبله‏ها جاي او بود و مادري داشت او را به شير خوك تربيت مي‏كرد تا بزرگ شد و همه ناخوشيهاي غريبه با او بود تاآنكه روزي خدا به دانيال فرمود كه من بدترين خلق را بر بني‏اسرائيل مسلط كرده‏ام به جهت خونخواهي يحيي، برو و از او امان بگير. پس حضرت دانيال رفتند نزد بخت‏نصّر ديدند در مزبله‏ها جا دارد و شير خوك هم غذاي اوست و مردي است كه كوفت و ماشَرا([۱]) و ناخوشيهاي ديگر دارد و بسيار كثيف است. فرمود به او كه تو پادشاه مي‏شوي و اماني به من بده كه آسيبي به من نرساني. گفت اي مرد چه مي‏گوئي! من با اين ناخوشيهاي بي‏دوا، و فقر و كثافت كجا و پادشاهي كجا؟ فرمودند تو امان به من بده كه اگر پادشاه شوي مرا نكشي. به هرحال گرفت حضرت اماني از او كه اگر پادشاه شوم تو را نكشم. تااينكه خورده‏خورده مرضهاي او بهتر شد و آمد جمعي از اطفال را جمع كرد و هرجا كه مي‏توانست دزدي مي‏كرد تا اينكه في‏الجمله اوضاعي به هم زد و چون به گوش او خورده بود پادشاهي، خورده‏خورده اسبي خريد و يراقي ترتيب داد تااينكه جمع شدند دور او و ترقي به هم رسانيد و رفت در بيت‏المقدس. پس خورده‏خورده قشون جمع كرد به حدي كه دانيال خواست پيش برود و اماني كه گرفته بود نشان بخت‏نصّر بدهد نتوانست، تااينكه امان را بر سر نيزه‏اي كرد و بلند كرد، ديد او را و گفت ببينيد كيست اين؟ بياوريد او را. پس دانيال را بردند و امان را كه ديد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۸ *»

يادش آمد؛ پس گفت امان دادم تو را. دانيال فرمود عيال مرا هم امان بده، گفت امان تو را ثبت كرده‏ام و عيالت را امان نمي‏دهم. پس رو كرد به بيت‏المقدس و گفت من تيري مي‏زنم به بيت‏المقدس، اگر تير خورد به ديوار من عيالت را امان نمي‏دهم و اگر نخورد امان مي‏دهم. پس زد تير را و باد هم تير را رسانيد به ديوار، پس گفت عيالت را امان نمي‏دهم و كشت بني‏اسرائيل را. حالا نه هركس خروج كند جهاد كرده است و نه هركس ادعا كند، باب است و نه هركس بگويد من نقيبم، نقيب باشد. وانگهي اين كتاب مزخرف او كه حجت اوست و دليل بطلان اوست كه بار كرده و به اطراف فرستاده، باطل است و نامربوط. شما ببينيد كه نوشته است خدا وحي رسانيده به من كه ما تو را قبله پيشينيان قرار داده‏ايم و از جمله پيشينيان يكي سلمان است.

و براي من نوشته كه بگو در مناره‏ها اسم مرا در اذان بگويند و حال‏آنكه اسم اميرالمؤمنين را علما جزء اذان نمي‏دانند و الي‏الآن كسي نگفته است جزء اذان است و در زمان هيچ‏يك از ائمه در اذان، عليّاً ولي‏اللّه نمي‏گفتند و اين خلاف ضرورت شيعه است.

و از آن‏جمله سفر دريا را حرام كرده بر مردم و اين محال است و نمي‏شود كه سفر دريا نكنند و هيچ‏كس نگفته است، و اين خلاف ضرورت اسلام است.

و از آن‏جمله مي‏گويد پيغمبر در مقام كيف است و من در لاكيفم.

و از آن‏جمله نمازي براي خود جعل كرده است و سوره‏اي از سوره‏هاي مزخرف خود را در او مي‏خواند و اين خلاف ضرورت اسلام است.

و از آن‏جمله اربعهٌ‏حُرُمي كه خدا مي‏فرمايد كه در آنها جهاد حرام است، مي‏گويد پنج‏ماه است و ماه‏رمضان را به آنها متصل كرده است و اين هم خلاف ضرورت اسلام است.

حالا انشدكم باللّه اگر نباشد عالم ربّاني، كه بطلان اين مرد را ظاهر كند پس كه بايد بطلان ايشان را ظاهر كند و قلوب ضعفا را نگاه دارد؟. خوب؛ اگر نبود، چگونه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۴۹ *»

جمعي از مؤمنين گول او را نمي‏خوردند؟ و نور مؤمن است كه چشمها را باز كرده است و مي‏بينند بطلان او را علانيه، و از بركت ايشان است كه كور و كر كرده است او را تا اسباب بطلان خود را بار كند و نزد مؤمنين بفرستد. اگرچه مي‏گويد اين تفسير قرآن است، بگويد دروغ گفته. مي‏گويد تفسير قرآن است و بر من نازل شده. حاشا؛ بعد از خاتم‏النبيين نازل نمي‏شود كتابي براي كسي.

و بدانيد خيال رياستي ندارم، امام فرمود ملعون ملعون من يترأس ملعون است كسي كه حبّ رياست داشته باشد و ملعون است كسي كه خيال رياست بكند. واللّه العلي الغالب اعتقاد من اين است كه هرگاه كسي از جانب امام باشد كه اين علامات با او باشد و آنچه بگويد مطابق كتاب و سنّت باشد، من اطاعت او مي‏كنم. پس نيستند صاحب علامتي كه ادعا مي‏كنند، حلال پيغمبر را حرام كرده‏اند و حرام پيغمبر را حلال كرده‏اند. و ادعاي وحي جديد و كتاب جديد، خلاف ضرورت اسلام است. ماها علامت در دست داريم كجاست آثار الهي؟ آيا بعد از اين علماي كذائي مثل شيخ‏مرحوم و سيّدمرحوم ديگر باقيه‏اي بر مردم مانده است؟ حاشا، بعد از ايشان و افعالي كه از ايشان ديده شده و علومي كه از ايشان بروز كرده، ديگر كسي گول كسي را نمي‏خورد ان‏شاءاللّه.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۰ *»

«موعظه چهارم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام در اينجا بود كه گفتيم مردم ناقصند و خداوند عالم چهار سفر قرار داده از براي مردم تا اينكه سير كنند در اين سفرها و از نقص بسوي كمال بروند. حالا شكي نيست بر كسي از اينكه پيغمبر اوّل و اشرف ماخلق‏اللّه است و كسي به مقام او نمي‏رسد و هيچ‏كس هم ادعاي مقام او را نمي‏تواند بكند و ائمه: همه از يك نورند و نفس پيغمبرند، پس كسي به مقام ائمه نمي‏رسد. بلكه هيچ‏كس را مدركي از مدارك مقام ائمه نيست و نمي‏تواند تعقل كند هيچ مقامي را از مقامات ائمه. هركس چنين ادعائي كند، خلاف غرض خدا كرده است. جاهلي نگويد انبياء ادعاي مقام ائمه را كردند. حاشا، بلكه حضرت‏آدم را نهي كرد خدا از آن درختي كه علم اهل‏بيت بود و مقام اهل‏بيت بود و آدم هم از آن نخورد و نزد درختي كه شبيه او بود رفت؛ كه آن مقامي بود نزديك به مقامات خودش. حالا معصيتي نكرد آدم، حاشا، پيغمبر معصيت نمي‏كند. چون كمال بندگي اين است كه چيزي كه شبيه به معصيت هم باشد، شخص بزرگ مرتكب نشود. مثلاً هرگاه شراب را منع كنند، كامل چيزي كه شبيه به آن هم باشد، مثل چايي نمي‏خورد. حالا آدم ترك اولائي كرد، يعني دو كاري كه خوب بود، خوب‏تري را نكرد و بهتر اين بود كه از شبه آن درخت هم نخورد و مقامي هم كه نزديك به مقام خودش بود،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۱ *»

آن‏را هم طمع نكند. و بااينكه معصيتي نكرد و ترك اولائي از او سر زد، چندين سال در زمين سرانديب افتاد و دور شد از حوّا؛ و هر دو با هم گريستند. پس هيچ‏كس از مقام خود بالاتر نمي‏رود و هرچه سير كند از اعلي‏مقام خود بالاتر نمي‏رود. و همچنين نقبا هرچه سير كنند به مقام انبياء نمي‏رسند و از اعلي‏مقام خود بالاتر نمي‏روند. و همچنين نجبا هرگز به مقام نقبا نمي‏رسند، هرچه سير كنند. پس هرگاه كسي ادعا كند كه من نقيبم، هرگاه علامات نقيب با او باشد مي‏توان پذيرفت از او و گفتيم علامات او، آثار الهي است و نور الهي در او پيدا مي‏شود تا همه او نوراني شود و چون نور الهي در او تابيد، از جميع روزنه‏هاي وجود او نور بروز مي‏كند. مثلاً از روزنه دست، نور حق مي‏تابد پس بسوي غير خدا دراز نمي‏كند؛ و از روزنه چشم او مي‏تابد، پس نمي‏بيند غير از خدا را؛ و به گوش او مي‏تابد و نمي‏شنود مگر از حق. و همچنين از هر روزنه‏اي تابيد به هرچه بتابد نوراني مي‏كند او را. اگر اين علامات را از كسي ديديد، بپذيريد. والاّ اگر كسي بگويد من نقيبم و حال‏آنكه هيچ علامتي در او نمي‏بينيم، چگونه مي‏شود كه از او بپذيريم با اينكه هِر از بِر نمي‏داند.

گذشتيم، آيا نقيب كه مي‏گويد محض لفظ است؟ كه از براي درويشها هم نقيب است و از براي گداها هم نقيب است. و اگر معني او مراد است، پس او بايد سلطان زمان باشد و بداند احكام جميع مردم را و كفايت كند همه مردم را و همه اوضاع ملك را؛ و او بايد كسي باشد كه حَكَم باشد مابين جميع مردم و برساند جميع فيوضات الهي را به خلق و برساند جميع عرضهاي مردم را به خدا و نيست سلطاني مگر نقيب. اما اينكه مي‏بينيد كسي ديگر حاكم است به ظاهر، اين به‏جهت اين است كه مردم معصيت مي‏كنند و معصيت، عقاب مي‏خواهد و عقاب اسباب مي‏خواهد. اينها را اسباب عقاب قرار داده است و خدا مي‏فرمايد مسلط كرده‏ايم ما بعضي از ظالمين را بر بعضي و اين است معني اينكه مي‏گوئي اللّهم اشغل الظالمين بالظالمين الهي مشغول بگردان ظالمين را به ظالمين. مثلاً خدا مي‏خواهد چوب بزند، با ايشان مي‏زند؛ مي‏خواهد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۲ *»

دست ببُرد، با ايشان مي‏بُرد؛ مي‏خواهد بكشد، با ايشان مي‏كشد. بلكه اينها اعمال خود مردمند كه مجسّم مي‏شود؛ چوب مي‏شود يا حاكم ظالم مي‏شود، يا قرض مي‏شود، يا غصه مي‏شود و يا مرض مي‏شود. والاّ حاكم نقيب است و از جميع امور و اوضاع عالم مخبر است و اين مرد حساب راه مكه را نتوانست بداند و از نزاع عربها خبري نداشت كه او را معطّل مي‏كنند و گفت من در روز عاشورا مي‏آيم و از حرم سيدالشهداء يا حرم اميرالمؤمنين بيرون مي‏رويم با شمشير برهنه و قتل مي‏كنيم؛ و چون خلاف شد گفت بدا شد. آيا چنين‏كسي مي‏بايست حاكم باشد؟ حاشا، اقلاً نقيب بايد سياست ملكي را بداند و سياست ملك را نه كوچك بشمريد، امري است عظيم. و اين را از انبياء گرفته‏اند و انبياء از ائمه و ائمه از پيغمبر و پيغمبر از خدا. پس اين علمي است از جانب خدا نزد ايشان و علم خدائي است نگاه‏داشتن ملك. چون سياست، نگاه‏داشتن است و مُدُن، جمع بلد؛ لهذا سياست مُدن يعني نگاه‏داشتن ملك. و اول سياست مدن با خداست و از او به پيغمبر تجلي كرد و از پيغمبر به ائمه و از ائمه به انبياء و از انبياء به نقباء و از نقباء به نجباء و نجباء حاكمند در ميان خلق و جميع ملك را نگاهداري مي‏كنند. و اين مرد هنوز شعور اين را ندارد كه هر چيزي از اهلِ خانه خود را سر جاي خود بگذارد، و نمي‏تواند ميان دو زن خود نظمي بدهد، ميان دو كنيز نسق نمي‏تواند بگذارد و نوع حركت خود را نمي‏تواند بداند و شعور معاشرت ندارد. بلكه مردم بدون التفات حاكم، شعور اين را ندارند كه هركسي را بطور خودش بشناسند و اين‏قدر شعور ندارند كه هرگاه كسي سفر مي‏رود ظرف آبي كه بر مي‏دارد و به حيوان خود مي‏زند، جايي نزند كه هروقت بخواهند ظرف را بردارند، بايد از حيوان بزير بيايد و بار حيوان را پائين بياورد آن‏وقت آب بخورد، اگرچه در دزدگاه باشد. و ديگر حاكم بايد سخي باشد و دست او در خزانه خدا باشد و بدهد به جميع رعيت. اين بايد سير باشد و چشمش پُر باشد، غاز غاز جمع نكرده باشد. خدا حكيم است كسي را حاكم قرار مي‏دهد كه بزرگزاده باشد و غاز غاز جمع نكرده باشد و طلبه نباشد؛ زيراكه هرگاه كسي را حاكم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۳ *»

قرار دهند از طلاب، آتشي بپردازد در ملك كه هيچ رعيتي باقي نگذارد. چنانكه ديديد نظام‏العلماء طلبه بود، چه آتش پرداخت. و همچنين در عهد خان مرحوم، طلبه‏اي را بزرگ كردند، خون چندين‏نفر را به شيشه كرد، آتشها افروخت و اين مرد مي‏خواهد به طلبه‏اي ملك را تسخير كند و طلبه‏اي را مي‏فرستد مثل ملاّصادق به هدايت من. حاشا، اين چه شعوري است! ببينيد به طلبه‏اي گفتند هرگاه تو پادشاه بشوي چه مي‏كني؟ گفت قدغن مي‏كنم كه هيچ‏كس مركّب نفروشد غير از من؛ و اين مركّب‏فروش بود. و به آن ديگري گفتند تو چه مي‏كني؟ گفت اول برات پانزده‏تومان وظيفه از براي خود مي‏گذارم، و اين همه همّتش را صرف وظيفه كرده بود. حالا به طلبه مي‏توان هدايت كرد ملكي را؟ و مي‏شود كه حاكم، تاجرِ غاز جمع‏كن باشد كه از رعيت غاز غاز حساب پس بگيرد؟ پس طلبه و تاجر، حاكم نمي‏شوند. وانگهي سياست‏مدن نمي‏داند و هنوز اسم او معروف نشده بود ميانه مردم كه نوشت به اطراف كه تمكين مرا بكنيد والاّ مي‏روم مكه و برمي‏گردم و همه را مي‏كشم. بگذار تو را بشناسند و اعتقاد خود را بر مردم عرضه بكن تا مردم بدانند اعتقاد تو چيست. آيا نقيب بايد بكشد مردم را؟ به‏جهت چه؟ اگر بايست مردم را بكشند، چرا خود حضرت‏قائم تشريف نمي‏آورند؟ اگر وقت اين بود كه بكشند، خود مي‏دانستند چه بكنند و حاكم مي‏داند كه وقت اين نشده است و هنوز از صلب كفار بايد مؤمنين به عمل بيايند. پس نمي‏داند كه اقتضاء ملك چيست و آن حاكم الهي مي‏داند كه حالا وقت اين نشده است كه خود را بروز دهد. وانگهي امام فرمود حرام است ذكر اسم امام در غيبت، و اين بديهي است كه ايشانند اسم امام؛ پس بروز نمي‏دهد خود را به مردم. و اسم، صفت است و ايشان صفت ائمه‏اند و جائي كه امام غايب است، صفت آن هم بايد غايب باشد از مردم و خود مي‏دانند كه چه زمان ابراز دهند خود را. آيا ايشان خود را ظاهر كنند بر مردم، ثمري دارد يا ندارد؟ اگر ثمر ندارد، لغو است و حكيم كار لغو نمي‏كند. حالا اگر كسي بگويد من نقيبم، آيا بايد چيز تازه‏اي داشته باشد يا نه؟ اگر چيز تازه‏اي ندارد كه ثمر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۴ *»

بروز دادن چيست؟ و اگر دارد از جمله خوارق عادات و كرامات است. واجب است بر مردم كه جمع بشوند دور او، وقتي كه جمع شدند، حكامِ ظلمه واهمه مي‏كنند و در صدد دفع او بر مي‏آيند. حالا اگر بتواند و بكشد همه مردم را، خلاف امام خود كرده. به‏جهت اينكه وقت كشتن نشده است. و اگر همه را نتواند بكشد و جمعي از ايشان را بكشد يا نكشد، پس گِرد آن را احاطه مي‏كنند و مي‏گيرند او را و به زندان مي‏كنند تا آخر او را مي‏كشند. حالا چه ثمر دارد اين ابراز دادن؟ حالا كه خود را بروز نمي‏دهد و بعضي از اوامر و نواهي از ائمه را مي‏گويد، كسي نمي‏شنود و هنوز بعضي انكار ركن‏رابع را دارند و اعمال شريعت را گفته‏اند براي مردم نه چيزي ديگر و كسي نمي‏پذيرد از ايشان. گذشتيم، كساني كه شيخي شده‏اند و مي‏گويند ما شيخي هستيم، اگر بعضي از تكاليف را به ايشان مي‏گوئيم انكار دارند و قبول نمي‏كنند؛ پس چگونه زمان ابراز ايشان شده است؟

ان‏شاءالله اميدوارم كه اهل كرمان گول نخورند چنانكه ابلهي چند گول خورده‏اند و بدانيد كه طلبه و تاجر، حاكم و نقيب نمي‏شود و زمان ابراز نقبا هم نشده است، اگر بود خود بروز مي‏دادند. پس نيست وقت اين و حالا همين‏قدر كفايت مي‏كند براي مردم و بيشتر ضرور نيست.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۵ *»

«موعظه پنجم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

عرض كردم كه خداوند در اين آيه شريفه چهار سفر مقرر فرموده، تااينكه هركس از مقام نقص به مقام كمال برسد. و خدا از حكمت بالغه خود چنين قرار داده است كه اول هر خلقي ناقص باشد و خورده‏خورده كامل شود و آنچه در او هست بروز كند. چنانكه مي‏بيني اول كه انسان را مي‏خواهد به اين دار دنيا بياورد، نطفه است و هيچ شعوري ندارد و چون قدري ترقي مي‏كند علقه مي‏شود. و نطفه مقام جماد را دارد و چون علقه مي‏شود مقام معدن به‏هم مي‏رساند. تااينكه مضغه مي‏شود و مضغه مقام نبات را دارد و رتبه او در شكم، مثل رتبه نبات است؛ و ترقي مي‏كند و خورده‏خورده نمو مي‏كند تا روح حيواني به‏هم مي‏رساند، روح حيواني دارد در او بروز مي‏كند و خورده‏خورده شعوري در او پيدا مي‏شود، اندك شعوري كه مي‏بينيد حيوان دارد. ولكن علم و فهم و دين در او پيدا نمي‏شود مگر از ائمه باشند سلام‏اللّه‏عليهم، زيراكه ايشان اختيارشان در دست خودشان است، هر وقت بخواهند تكلم كنند، مي‏كنند. چه پيش از اين خلقت باشد چه بعد از اين، چنانكه شنيده‏ايد كه در شكم امر و نهي مي‏كردند و با مادر خود سخن مي‏گفتند و مي‏شنيدند از شكم، صداي تسبيح و تهليل ايشان را. پس اگر بخواهند از سنگي هم سخن بگويند مي‏گويند. و از درخت سخن مي‏گفتند چنانكه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۶ *»

حضرت‏امير فرمود انا مكلّم موسي عن الشجرة من بودم تكلم‏كننده با موسي از درخت. و به هر لباسي كه بخواهند در مي‏آيند چه بعد از خلقت ظاهر عرضي باشد و چه پيش از آن همچنانكه فرمود انا آدم انا نوح انا ابرهيم انا موسي انا عيسي و فرمود من بودم با همه انبياء در غياب، و آمدم با خاتم‏النبيين به ظاهر. با زبان هركس كه بخواهد سخن مي‏گويد، همه سخن او است. بد نگفته است:

اين‏همه آوازها از شه بود گرچه از حلقوم عبداللّه بود

هميشه بوده‏اند و هميشه هستند. نمي‏بيني پيغمبر فرموده است  كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين نبي بودم و حال‏آنكه آدم مابين آب و گل بود. و مراد از آب و گل، عقل و نفس است و آدم هنوز مابين عقل و نفس بود. و بر شما واضح است كه پيغمبر جاهل نمي‏شود و پيش از خلقت هم عقل و علم داشتند و عاجز نبودند و در اين عالم هم عاجز نيستند.

پس كلام در اينها نيست، كلام در اين مردم است كه تا روح به ايشان نتابد شعوري ندارند و چون در دنيا مي‏آيند في‏الجمله شعوري به هم مي‏رسانند و خورده‏خورده دايه‏اي مي‏شناسند و ننه‏اي مي‏گويند و بابائي مي‏گويند و غذائي مي‏شناسند و خورده‏خورده تصرفاتي در امور به هم مي‏رسانند تا اينكه صاحب فهم مي‏شوند و عقل ايشان بروز مي‏كند و دين را مي‏شناسند. غرض اين مثلي بود از براي شما كه بدانيد اول خلقت نطفه است و بي‏شعور ولكن همه شعور و فهم و علوم در آن‏نطفه كمون داشت، خورده‏خورده ترقي كرد تا به دنيا آمد و شعور او زيادتر شد تااينكه مدركهاي او بروز كرد چنانكه در نطفه بود افعالي و حركاتي چند ولكن دست و پائي نداشت كه بروز دهد، هرچه بالاتر رفت و دست و زبان و چشم پيدا كرد بروز داد آنچه به آن مدارك ظاهره بايست ادراك كند مثل ديدن و شنيدن و بوئيدن و چشيدن. و همچنين مدرك فهم او كه بروز كرد فهميد، و مدرك علم كه در او بروز كرد دانست، و مدرك عقل كه بروز كرد تعقل كرد، و مدرك دين كه در او بروز كرد ديندار شد. حالا چون طفل برودتش زياد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۷ *»

است نمي‏تواند فهم هر چيزي را بكند لهذا خداوند عالم چهار سفر قرار داد بر هر خلقتي تا آنچه در كمون دارد اول خلقت، بروز كند و عالم بحد كمال برسد و واجب كرد بر خلق اين سفر را تا جوهرهائي كه در او هست بروز كند.

اين را هم بدانيد كه هيچ استادي علم و فهم و شعور در شاگرد خود ايجاد نمي‏كند. نمي‏بينيد به يك‏شاگردي مي‏گويد و نمي‏فهمد و به يكي مي‏گويد و مي‏فهمد؟ اگر قابليت دارد كلام استاد را مي‏فهمد و اگر قابليت ندارد نمي‏فهمد. اين است كه پيغمبر فرمود سلمان قابل بود، چون شنيد، فهميد و قبول كرد و ابابكر قابل نبود، چون شنيد، نفهميد قبول نكرد. و اگر بنا بود كه علم و دين را ايجاد كنند در كسي، بايستي پيغمبر۹در كل منافقين ايجاد كند ايمان را. قاعده اين نيست، حكمت اقتضا كرده است كه سفر كنند تا هركس هرچه در دل دارد بروز كند. حالا شكي نيست بر كسي كه خدا حكيم است و بديهي است كه حكيم لغو نمي‏كند و چون‏كه خدا لغو نمي‏كند در انسان قابليت بيهوده ايجاد نكرده، قابليتي در او ايجاد كرده است كه بروز بكند. نمي‏بيني چشم را خلق كرده است خدا و پرده او را گشاده است، كه اگر اين پلكهاي چشم را به هم چسبانيده بود لغو بود. و همچنين هرگاه لبها به هم بسته بود، خلق دهان لغو بود. پس لبها را گشود تااينكه شخص با آنها سخن بگويد و غذا بخورد. چگونه مي‏شود كه چيزي خدا خلق كند و پوشيده باشد، خلق نمي‏كند چيزي را كه بروز نكند در كسي. اگرچه من عاميانه مي‏گويم ولكن علماء شما بايد حكيمانه بفهمند. كلام عظيم است به تمام دل خود متوجه بشويد تا بهره ببريد.

به هرحال خدا هر قوه‏اي به انسان داده است اسباب آن را از براي او خلق فرموده. مثلاً كتابت را در تو قرار داده، قلمي و مدادي و كاغذي خلق كرده؛ و قوه زرگري در تو قرار داده است، اسبابي هم از براي او قرار داده است؛ و نجاري قرار داده است، و اسبابي هم براي او قرار داده است. و همچنين زراعت را قرار داده است و اسبابي هم قرار داده است. اگر اسباب كتابت و زراعت و امثال اينها نبود، كتابت و زراعت بي‏ثمر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۸ *»

بود و خلق چنين چيزي لغو است. حالا به شماها مدرك فهمي داده است كه بفهميد و اسباب فهم را هم در عالم قرار داده است و در عالم چيزي هم خلق كرده است كه او را بفهميد، مثل آسمانها و بروج و انجم و رعد و برق و ابر و باد و اوضاع اين عالم آنچه را كه مي‏توان فهميد. و همچنين خدا چيزي را خلق كرده است كه بدانند و علم را هم در انسان خلق كرده و اسبابي هم از براي او خلق كرده است كه به اسباب بدانند او را؛ و اسباب علم علما هستند. هرگاه كسي اسباب هر چيزي را به كار برد، او را درمي‏يابد و اگر به كار نبرد درنمي‏يابد. مثلاً اسباب ايمان، انبياء و اوصياء و حجتهايند، هركس تمكين ايشان را كرد و از ايشان گرفت، ايمان دارد والاّ فلا. چنانكه خدا چشم به شما داده است، رنگها و شكلها هم خلق كرده است كه ديده بشود؛ و اگر رنگ و شكلي نبود، خلقت چشم لغو بود. حالا كه چشمي داد و رنگ و شكلي هم داد كه او را نظر كند، اگر خدا عذاب كند صاحب چشم را، بجهت اين است كه قوه بينائي كه به تو داده بودم به كار نبردي. و همچنين قوه شامّه به تو داده است و بوهائي هم در عالم قرار داده است كه آنها را به آن قوه بفهمي؛ و اگر خدا عذاب كند كسي را بجهت اين قوه، اين است كه مي‏فرمايد من قوه شامّه به تو داده بودم، چرا او را بكار نبردي؟ و همچنين هر قابليتي كه به شخص داده است از آن سؤال مي‏كند كه چرا اين قابليت را بكار نبردي.

و اما قابليتي كه خدا قرار داده است بر مردم، قابليتهائي است كه مقابل با مقبولات اوضاع ملك است. حالا به تمام هوش و گوش خود متوجه اين مسأله شريفه بشويد تا بهره‏اي ببريد؛ زيراكه مسأله نيكوئي است. اما مقبولات بسيارند و اختلاف بسياري دارند، پس قوابل هم بايد مختلف‏المراتب باشند. پس مختلف كه شدند همه‏كس همه قابليتهاي اين مقبولات را ندارد. بايد هركسي يك قابليتي داشته باشد تا يك مقبولي در او جلوه كند و خدا همه قابليتها را به همه مردم روي هم‏رفته داده است تا امر ملك منضبط باشد، همه را به يك‏نفر نداده است. مثلاً علم چيزي است در عالم و قابليت او را خدا در شخص بخصوصي خلق كرده است تا علم از او بروز كند و او را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۵۹ *»

اسباب علم قرار داده است تا هركس كه علمي در او كمون دارد از اين عالم پي به علم ببرد؛ زيراكه عالِم اسباب علم است. حالا خدا سؤال مي‏كند از شخص كه قابليت علم به تو داده‏ام و اسباب علم را هم براي تو قرار داده‏ام، چرا اسباب علم را بكار نبردي تا علم در تو بروز كند؟ و همچنين انبياء و اوصياء را اسباب ايمان قرار داده و در تو هم قابليت ايمان قرار داده است تا آن اسباب را بكار بري و ايمان در تو بروز كند، پس شخصي بشوي مؤمن؛ والاّ هرگاه طلب نكني اسباب ايمان را، كافر خواهي شد.

خوب گوش بدهيد ببينيد چه مي‏گويم، مسأله بسيار شريفي است و اين بابي است كه به او گشوده مي‏شود هزار باب. هر چيزي اسبابي دارد، اگر كسي طلب او نمايد بايد اسباب او را مهيا كند. و دين اعظم از جميع علوم است، اسباب دين هم انبيايند و ائمه‏اند و نقبايند و نجبايند و در هر عصري هم بايست باشند ايشان، كه حجت باشند بر اهل آن زمان تا هركس چنگ به دامان ايشان بزند نجات يابد و هركس دشمني با ايشان كند هلاك شود. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بينة و اگر نباشد در هر عصري حجتي براي مردم، هرآينه زمين و آسمان خراب مي‏شود، و همين‏كه زمين و آسمان برپايند و اوضاع ملك به هم بسته است، دليل بودن حجت است در عالم.

شخصي خدمت شيخ‏مرحوم اعلي‏اللّه‏مقامه و رفع‏في الخلداعلامه عرض كرد به چه دليل صاحب‏الزمان زنده است؟ فرمودند آيا عمامه را به سر مي‏بندي يا به پا؟ عرض كرد به سر. فرمودند همين دليل زنده‏بودن امام تو است، زيراكه اگر عقل در تو نبود، نمي‏دانستي عمامه را بر سر بايد ببندي يا بر پا؛ و عقل نوري است از بدن ائمه. نمي‏بيني كه مي‏فرمايند العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان عقل آن‏چيزي است كه عبادت كرده مي‏شود به او خدا و كسب كرده مي‏شود به او جنان. و امام مي‏فرمايد بنا عبد اللّه و لولانا ماعبد اللّه به ما عبادت كرده مي‏شود خدا و هرگاه نبوديم ما، عبادت كرده نمي‏شد خدا. و نشنيده‏ايد امام فرموده است حجت از براي شما دو حجت است: حجت ظاهره و حجت باطنه. و اما حجت ظاهره، پيغمبر است۹ و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۰ *»

حجت باطنه، عقل است و آن نوري است از بدن پيغمبر. بجهت اينكه اول ماخلق‏اللّه پيغمبر است و در هر خلقتي هم اول ماخلقِ او، نور پيغمبر است۹ و نور پيغمبر، عقل است. بجهت اينكه خود، عقل كل است و تمام عقول، جزئيات اويند. و عقل، اول مقام ايشان است و آن نوري است كه آيت توحيد است در تو؛ و به آن نيكيها را از بديها تميز مي‏دهي. پس امام، آفتاب عالمتاب است و در جميع روزنه‏هاي دلها نور او تابيده و به اين آفتابها، دلها روشن شده است و مردم شعور به هم رسانيده‏اند و نيكيها را از بديها تميز مي‏دهند و سلوك را مي‏دانند و معاشرت با يكديگر مي‏كنند و سليقه زياد مي‏شود چنانكه زياد شده است. پس فهميديد كه دليل زنده‏بودن امام، عقلها و شعورهاي شماست و دليل بودن حجتي بر روي زمين، مربوط بودن اوضاع اين ملك است به هم و برقرار بودن اين ملك است.

و اين را هم بدانيد كه واجب است بودن حجتي بر روي زمين زيراكه از پيغمبر ۹كسي منتفع نشد مگر ائمه، و از ائمه كسي منتفع نشد مگر انبياء، و از انبياء كسي منتفع نشد مگر اركان اربعه، و از ايشان كسي منتفع نشد مگر نقباء، و از نقباء كسي منتفع نخواهد شد مگر نجباء و نجبايند معلّمان مردم و بروز علم در دست ايشان است. از ايشان نشر علوم شد، اگر ايشان نبودند علمي در عالم بروز نمي‏كرد، بلكه مردم آنقدر شعوري كه لباس براي خود قرار دهند نداشتند، و اكل و شرب براي خود نمي‏توانستند ترتيب دهند. و اگر نبودند ايمان براي مردم نبود؛ ايشانند اسباب ايمان مردم. پس واجب است بودن نجباء در اين زمان تا ايمان بر مردم جاري كنند و علم به مردم القا كنند؛ چه معروف باشد چه نباشد و اسمش را ندانند مردم. لكن بايد كارش اين باشد كه ايمان مردم را به آنها بدهد و علم مردم را به مردم برساند و آنچه ضرور است بر اهل زمان بايست به مردم برساند و ضرور نيست دانستن اسم او، بايست شناخت او را. نمي‏بيني كسي از هند مي‏آيد و علمي مي‏آموزد به مردم و مردم بااينكه اسم او را نمي‏دانند، علم از او مي‏آموزند. پس هستند ايشان و بروز نمي‏دهند خود را، مگر وقتي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۱ *»

كه صلاح در ابراز خود بدانند. ولكن اصلاح مي‏كنند جميع خرابيهاي ملك را. نمي‏بينيد پيغمبر فرمود، يا حضرت‏صادق۷، انّ لنا في كلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين بدرستي‏كه از براي ماست در هر عصري عدولي چند تا برطرف كنند از دين ما آنچه را كه غلوكنندگان كج كرده‏اند، و آنچه را كه باطل‏كنندگان تغيير داده‏اند، و آنچه را كه جاهلين تأويل كرده‏اند. و در حديثي ديگر مي‏فرمايد اگر نبود بعد از قائمِ شما علمائي كه نگاه دارند قلوب ضعفاء شيعيان را چنانكه ناخدا نگاه مي‏دارد سكّان كشتي را، هرآينه جميع مردم مرتد مي‏شدند و مرتد هلاك مي‏شود. چنانكه اصحاب عاد شدند و چنانكه قومي ديگر شدند. به جهت اينكه فيض از ايشان منقطع شد و هر قومي كه تمكين حجت خود را نكنند هلاك مي‏شوند، فيض از ايشان منقطع مي‏شود. و همينكه انسان هلاك شد، مؤمنين جن كه از شعاع انسانند هلاك مي‏شوند، و بعد ملائكه نيز هلاك مي‏شوند و ملائكه همينكه هلاك شدند حيوانها هلاك مي‏شوند، و حيوانها كه هلاك مي‏شوند گياهها تمام مي‏شود. چنانكه بر قوم عاد باد نازل شد و همه را هلاك كرد. و قومي ديگر را خدا امر كرد تا باد، تلهاي ريگ را بر سر ايشان ريخت تا در زير تلها هلاك شدند. و همچنين آب را مسلط كرد بر قوم نوح تا تمام عالم را گرفت، و ملخ را مسلط كرد بر قومي تا تمام آنها را هلاك كردند، و ابابيل را مسلط كرد بر قومي تا با سنگ هلاك كردند ايشان را، و همچنين هر قومي را كه هلاك نمود به اين واسطه بود. پس اينكه مي‏بينيد بلا بر همه عالم نازل نمي‏شود از بركت وجود چنين اشخاص است والاّ اگر نبودند ايشان، جميع مردم مرتد مي‏شدند و هلاك مي‏گشتند. پس واجب است كه بوده باشند چنين كساني در ميان مردم تا نگاه دارند دلهاي ضعفاي شيعه را، چنانكه نگاه مي‏دارد ناخدا سكّان كشتي را. و چون شياطين همّتشان اين است كه ضعفاي شيعه را گمراه كنند و دل اينها را مأواي خود قرار دهند و مردم هم نمي‏توانند جواب شياطين را بدهند، و ندارند نوري كه بتوانند به آن نور جلو آنها را بگيرند، لهذا خدا نجبا را در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۲ *»

سرحدهاي دلهاي ضعفاي شيعه قرار داد تا جلو شياطين را بگيرند. و بايد صاحب نوري باشند كه از عهده اين‏همه شياطين كه تحديدش عرض مي‏شود برآيند. و تحديد آنها اين است كه خدا آنچه بني‏آدم در دنيا آفريده از اول تا آخر، به عدد هريك از اين بني‏آدم، ده‏حيوان در روي زمين آفريده. و به عدد هريك از اين بني‏آدم و اين‏همه حيوانها كه عرض شد روي هم‏رفته، ده‏حيوان در درياها خلق كرده است. و به عدد هريك از اينها كه عرض شد روي هم‏رفته ده‏پرنده در هوا خلق كرده است. و به عدد هريك از اول تا آخر كه عرض شد، ده‏ملَك در آسمان اول خلق كرده، و به عدد هريك از همه اهل زمين و آسمان اول، ده‏ملَك در آسمان دوم خلق كرده. و همچنين آسماني بالاتر از آسماني، به همين ترتيب تا سيصدوشصت سرادقات عرش و به عدد هريك از همه اين ملائكه، شياطين آفريده است.

حالا ببينيم كه اين شياطين با كه كار دارند و چه مي‏خواهند؟ اما از اينها دل خود را بترسانيد كه همه كارشان با شماها است. زيراكه اينها نمي‏خواهند ملائكه را گمراه كنند. حالا ببينيم كه با اهل فرنگ كاري دارند؟ ندارند. زيراكه ايشان دين ندارند و آنها دين مي‏خواهند و از اين است كه اينها هم دروغ نمي‏گويند، ظلم به يكديگر نمي‏كنند و خلاف قاعده خود حركت نمي‏كنند. و همچنين اُرُس و انگليس و ساير كفار هيچ‏يك را كاري ندارند، بجهت اينكه همين‏كه دشمني با اهل‏بيت كردند كفايت كرد ايشان را؛ و بطور خودشان پاكيزه حركت مي‏كنند. و همچنين يهود كه دشمني با پيغمبر كردند، كفايت كرد در كفر ايشان؛ ديگر شيطان كاري به آنها ندارد. و از اين است كه با يكديگر ترحم مي‏كنند و اگر كسي اوضاعي نداشته باشد به او مي‏دهند آنقدر كه گدائي نكند. و همچنين سنّي هم غصب خلافت، كفايت بي‏ديني آنها را كرد و به آنها هم كاري ندارد و عبادات آنها را هم نمي‏خواهد. نمي‏بينيد شب تا صبح نماز مي‏كنند و روزي يك ختم قرآن مي‏كنند و روزه بسيار مي‏گيرند و عبادتي كه ايشان مي‏كنند گمان نمي‏كنم كسي از شيعيان بكند و نظم و نسقشان هم درست است. و همچنين نصاري و مجوس و امثال

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۳ *»

منكرين، به انكار بر رسول خدا و پرستيدن آتش، كفايت كرد؛ به آنها هم كاري ندارد. پس منحصر شد به طايفه شيعه و از اينها هم باز جدا مي‏شوند زيدي و فطحي و كيساني و واقفي و امثال اينها تا سيزده فرقه شيعه، يك‏فرقه از آنها ناجي و باقي هالكند. و اين دوازده فرقه را هم كاري ندارند بجهت اينكه همين اعتقادات فاسده، ايشان را كفايت كرد. و اما از اين فرقه هم كه اثناعشري باشند كسانيكه منكر ضرورت‏اسلام شده‏اند و كساني كه حكم بغير ماانزل‏اللّه مي‏كنند و كساني كه رشوه مي‏خورند و مال يتامي را مي‏خورند و زنهاي مردم را طلاق مي‏گيرند و به ديگري مي‏دهند و كساني كه منكر فضائل مي‏شوند، اينها را هم كاري ندارند؛ بجهت اينكه ديني ندارند كه ببرند. و اما صوفيه هم كه امام فرمود هرجا اسم اينها را مي‏بريد بطلانشان را بر مردم ظاهر كنيد و اينها هم باطلند، و چند جوره‏اند بعضي حقيقت اشياء را خدا مي‏دانند و مثَل مي‏زنند به اينكه مي‏گويند:

سه نگردد بريشم ار او را پرنيان خواني و حرير و پرند

و مي‏گويند: «دريا چون نفَس زند موجش گويند و چون متصاعد شود بخارش گويند و چون منجمد گردد ابرش خوانند و چون فروچكد بارانش گويند و چون جاري گردد سيلابش گويند و چون به دريا رسد همان دريا است كه بود. البحر بحر علي ماكان في القدم».

پس منحصر شد به اين فرقه قليله شيعه كه دوازده‏امام خود را و دوستان ايشان را مي‏شناسند و منكر فضيلت هم نيستند و هيچ ضرورت‏اسلام را انكار نكرده‏اند و خلاف شريعتي هم نكرده‏اند و مطابق ائمه خود حركت مي‏كنند. و همه اين شياطين كاري كه دارند به اين فرقه قليله است و ريخته‏اند بر ايشان بسيار بسيار. امام فرمودند شياطين ريخته‏اند بر روي شيعيان ما بيش از زنبور، بجهت اينكه آن‏را كه مي‏خواهند نزد ايشان است. مثَلي بياورم، هرگاه در مقابل قشوني باشيد كه همه آنها اطفال باشند و هفت يا هشت نفر از آنها بزرگ باشند، هيچ متعرّض اطفال مي‏شويد؟ نمي‏شويد، همّت شما اين است

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۴ *»

كه همان هفت هشت نفر را بكشيد. اگر اينها را كشتيد، همه اطفال مي‏روند، هرچه باشند. حالا شياطين هم كار به اين چند عاقل دارند، از اينها كارسازي مي‏شود نه از غير اينها. حالا ببينيم كه شياطين چه مي‏خواهند و مقصودشان چيست؟ چون شياطين شعور دارند، شنيده‏اند كه امام فرموده حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغضه سيّئة لاتنفع معها حسنة حبّ علي حسنه‏اي است كه هيچ معصيتي به او ضرر ندارد و دشمني او گناهي است كه هيچ عبادتي او را كفايت نمي‏كند. و مي‏دانند كه هركس دوستي اهل‏بيت داشته باشد از اهل بهشت است اگرچه گناه ثقلين را داشته باشد و هركس دشمني اهل‏بيت را داشته باشد از اهل نار است. و مقصودشان هم اين است كه هيچ‏كس به بهشت نرود، لهذا همّتشان اين است كه محبّت ائمه را ببرند. بلي، دزد بي‏وقوف كه نيستند به كاهدان بزنند، همين درّ گرانبها را مي‏خواهند ببرند و مي‏دانند اين در كجاست، پي اويند. اگر آن را بردند همه‏چيز را از مردم برده‏اند و از براي مردم ايماني كه هست اين است؛ ديگر چه هست؟ همين حبّ و بغض، ايمان است لاغير. پس همه همّتشان بردن ايمان است و اين نزد همين سلسله قليله است.

بد نگفته است عالمي كه مي‏فرمايد هرگاه يهودي هفتادسال يهودي باشد و يك‏ساعت اسلام قبول كند و بميرد، كفايت هفتادسال عبادت بر او مي‏كند. پس اگر كسي هفتادسال مسلِم باشد، چه خواهد كرد خدا با او؟ حالا كه همه اين شياطين همّتشان بردن ايمان شماست، انشدكم باللّه هيچ‏يك از شماها مي‏توانيد كه جلو همه اينها را بگيريد؟ يا هيچ‏كدام از شما ايمن هستيد از شرّ اينها؟ نه واللّه، ايمن نيستيد و نمي‏توانيد اينها را دور كنيد از قلوب ضعفاء شيعه. و حالا كه شماها ايمن نيستيد، و نيستيد كسي كه كفايت كنيد مردم را، با اين‏همه دشمني كه مي‏بينيد، پس خداوند عالم از قدرت كامله خود كسي را خلق كرده است در ميان ماها تا اين دشمنان را دفع كند و نگاه دارد قلوب ضعفاء شيعه را. آيا شده است كه خدا فساد را بيافريند و صلاح نيافريند؟ ظلمت بيافريند و نور نيافريند؟ مريض بيافريند و صحيح نيافريند؟ سفيه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۵ *»

بيافريند و حكيم نيافريند؟ جاهل بيافريند و عالم نيافريند؟ دشمن بيافريند و پناهي نيافريند؟ نمي‏شود. اگر خدا دشمن براي شما آفريده، پناهي هم آفريده كه از شرّ دشمن پناه به او ببريد. لكن حكمت اين‏طور اقتضا كرده است كه آن پناه نيايد خود و يك يك شياطين را ببرد، بلكه قاعده اين است كه به تو امر مي‏كند مي‏فرمايد چنين بگو، آنها مي‏روند؛ چنين بكن، آنها مي‏روند. مثل مريضي كه طبيب مي‏گويد برو فلان‏دوا را بخور كه صحت يابي و اماله كن تا برخيزي، و خود طبيب ديگر نمي‏آيد اماله كند. پس پناه شما اجلّ از آن است كه خود بيايد و فرد فرد از اينها را دور كند.

اشك چشم ما كي آرد در حساب آن‏كه كشتي راند بر خون قتيل

حالا حاصل اين كلمات اين شد كه از بركت آن بزرگواران مي‏روند شياطين. حديث است در بلدي كه مؤمني باشد، شياطين از آن بلد فرار مي‏كنند. اما اين كلام را علما مي‏فهمند، حكيم لغو نمي‏گويد. در بلدي كه عالمي باشد شياطين فرار مي‏كنند، ببينيم چه بلدي است؟ اما در مدينه، كه بودند مشركين و منافقين كه خودشان محل شياطين بودند و از پيغمبر نبودند، دور پيغمبر بودند و پيغمبر از آنها نبود. بد نگفته است:

هركه را روي به بهبود نبود ديدن روي نبي سود نبود

پس آن بلدي است كه مؤمن در او باشد و با او، و آن هم با مؤمن باشد. و شخص بايد در بلد عالم باشد تا ايمن شود از شرّ شياطين؛ والاّ ايمن نمي‏شود. و بلد او، قرب به اوست و اتصال به اوست. هركس نزديكتر است به او، ايمن‏تر است از دشمن و هركس دورتر است، عذاب او بيشتر. مثَلي بياورم، همه مردم مريضند؛ و پيغمبر، ايشان را به دواهاي مختلف چاق مي‏كند، چنانكه طبيب به انواع دواها مداوا مي‏كند. و اما دوائي هست كه آن يك‏سال مريض را چاق مي‏كند، اين بسيار است و قيمتي هم ندارد. و دوائي هست كه يك‏ماه چاق مي‏كند، و اين كمتر است و قيمتش از اوّلي بيشتر. و دوائي هست كه به يك‏هفته مريض را چاق مي‏كند، و اين خودش كمتر است و قيمتش هم بيشتر است. و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۶ *»

دوائي هست كه به يك‏روز مريض را چاق مي‏كند، و اين قيمتش زيادتر و وجودش كمتر از آنها است. و دوائي هست كه به يك‏ساعت مريض را چاق مي‏كند، اين بسيار كم است و قيمتش هم بسيار گران است. ولكن دوائي كه في‏الفور و در آنِ واحد چاق كند مرض را، اين ديگر قيمت ندارد، اين اكسير است و بسيار كم؛ اين را بايد تحصيل كرد. بد نگفته است:

باده خواهي باش تا از خم برون آرم كه من آنچه در جام و سبو دارم مهيا آتش است

و اما شأن هركس نيست و حظّ هركس نيست كه برسد به اكسير تا در آني دور شود همه مرضها از او:

جام بلّور و شراب صاف، نيكان را سزد عام را كهنه سفال و درديي اندر خور است

پس هر دوائي را اهلي است كه مي‏تواند متحمل او بشود و غير آن نمي‏تواند. نشنيده‏اي كه امام فرمود لو علم ابوذر مافي قلب سلمان لقتله و در حديثي ديگر لكفّره. اگر مي‏دانست اباذر آنچه در دل سلمان بود، هرآينه او را مي‏كشت يا تكفير مي‏كرد. مثلش، مي‏بينيد اگر نزله كسي حركت كند، يك‏نخود ترياك به او مي‏دهند فرو مي‏نشيند و بهتر مي‏شود. ولكن هرگاه كسي عادت كرده است اينكه روزي يك‏مثقال ترياك بخورد، هرگاه نزله اين حركت كند، دومثقال به او مي‏دهند و بهتر مي‏شود؛ و اگر اين دومثقال را اوّلي بخورد، او را مي‏كشد.

پس پيغمبر، مردم را معالجه كرده است به چيزهاي مختلف. بعضي را به اوامر و نواهي و بعضي را به معرفتها و بعضي را به دوستيها و بعضي را به اكسير كه آن دواء اعظم است و آن دواء اعظم، قرب به عالِم است به اينكه در بلد عالم باشد و عالم با او. و به محض اينكه بگويد عالم، فلان كن، صحّت خواهد يافت جميع مرضهاي او.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۷ *»

«موعظه ششم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

خداوند عالم در اين آيه شريفه چهار سفر قرار داده است و امر فرموده است شماها را به سير كردن در اين سفرها، و تمام نمي‏شود هيچ‏چيز مگر به اين چهار سفر:

ـ  سفر اوّل از نهايت بُعد از خدا است تا به قرب صفات خدا. و اين است كه قربةً الي الله نماز مي‏كني، يعني به جهت قرب به خدا. پس سفر اول حاصل مي‏شود از عبادت كردن.

ـ  و سفر دوم آن است كه همين كه به قرب صفتي از صفات‏اللّه يا به چند صفت از صفات‏اللّه يا به همه صفات‏اللّه رسيد، سير كند در عظمت و كبرياي خدا و جود خدا و ساير صفات خدا و خود را متّصف به صفات خدائي كند.

ـ  و سفر سيوم آن است كه از نهايت قرب او به خدا برگردد به سوي بُعد از خدا. و سفر دوم بسيار عظيم است و دشوار است و در آن سفر، شخص تمام مي‏شود و كامل نمي‏شود. و اما سفر سوم از سفر دوم عظيم‏تر و مشكل‏تر است و در اين سفر، شخص كامل مي‏شود.

ـ  و سفر چهارم آن است كه در ميان مردم سلوك كند و هدايت كند ايشان را به خدا و برساند به ايشان آنچه را كه مأمور است از جانب خدا كه به ايشان برساند، و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۸ *»

حلال و حرام و خوب و بد ايشان را به ايشان برساند. و اين سفر مشكل‏تر است از سفر سيوم و عظيم‏تر است. و از براي كامل بسيار دشوار است اينكه از نهايت قرب به سوي بُعد آمده در ميان مردم سلوك كند و با هريك نفري، به طور او با او سلوك كند. پس او را بايد ترحّم كرد به جهت اينكه چشم ده‏هزار يا بيست‏هزار يا صدهزار نفر به اوست. آن كه دوست است بجهت آنكه چيزي از او اخذ نمايد و آن كه دشمن است بجهت اينكه نقصي از او بگيرد. و هيچ شيئي به حد كمال نمي‏رسد مگر سفر كند به سوي مبدء خود كه نوري از انوار و صفات الهي است. و علامت كامل، دوستي به خدا، و اميد به خدا، و خوف از خدا است.

و اما گفتيم كه ذات خدا را كسي ادراك نمي‏كند كه دوست بدارد يا خوف از غضب او داشته باشد؛ زيراكه غضب خدا غضب مؤمن است و دوستي خدا دوستي مؤمن است. پس اميد داشتن به خدا اميد داشتن به مؤمن است و اميد داشتن به مؤمن اميد داشتن به خدا است و ترس از مؤمن ترس از خدا است. به جهت اينكه هيچ شيئي و هيچ‏كسي به جائي نمي‏رسد مگر به مبدء خود و جائي كه طينت او از آنجا برداشته شده است. مثلاً كسي را كه خدا از هوا خلق كرده است، اگر پائين بيايد، چون بازگشت نمايد تا هوا بيشتر نمي‏رود و بالاتر از هوا نمي‏تواند برود. اگر خيكي را باد كني از هواي اعلي و بياوري به هواي ادني، چون آن بالا رود، تا همان مقام خود مي‏رسد، بالاتر نمي‏رود. و اگر از آتش كسي را خلق كنند و بفرستند به زمين، چون بازگشت كند، تا كره نار بالاتر نمي‏رود. و همچنين هرچه از آسمان اول خدا خلق كرده باشد و به زمين فرستاده باشد، چون بازگشت نمايد، به آسمان اول مي‏رسد و بالاتر نمي‏رود. و هرچه از آسمان دويم خلق كرده باشد و به زمين فرستاده باشد، يا به آسمان اول فرستاده باشد، چون صعود نمايد بالاتر از آسمان دويم نمي‏رود وهكذا تا عرش و سرادقات عرش. چنانكه مي‏بيني در رجوع از حج، خراساني از آنجا تا خراسان مي‏رود و كاشاني تا كاشان و تهراني تا تهران، و از مكان خود تجاوز نمي‏كنند.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۶۹ *»

حالا خداوند عالم طينت هركه را از عليين برداشته، برگشت آن هم به عليين است و از هر طبقه‏اي كه برداشته شده است، بازگشت آن به همان طبقه است. و از اين است كه پيغمبر رفت تا سدرة المنتهي و تا حجاب اخضري كه فرمودند يتلألأ بخفق به جهت اينكه وطن او آنجا بود. و اما اينجا وطن عرضي است، پس اصل وطن آنجا است و اين است كه فرمودند حبّ الوطن من الايمان حبّ وطن از ايمان است. و همچنينند اهل سجّين. پس طينت مؤمن از بهشت خلق شده است و طينت كافر از جهنم، و بازگشت مؤمن به بهشت است و بازگشت كافر به جهنم، و اين عين عدل است، ظلم اين نيست. ظلم آن است كه هر چيزي را در غير جاي او بگذاري، و در حكمت خدا ظلمي نيست. بلكه اگر خاك جهنم را از جهنم بيرون بياورد و بجاي خودش نرساند، ظلم كرده است و اين خلاف حكمت است. پس خدا هر طينتي را از هرجا كه برداشته است به جاي خود مي‏رساند. حالا نتيجه اين چه شد؟ مراد اين است كه هيچ‏كس از سير كردن به ذات خدا نمي‏رسد. چراكه هيچ‏كس از آنجا نيامده كه برگردد به آنجا. و همچنين كسي از ذات پيغمبر نيامده كه به آنجا برگردد، و به ذات ائمه نمي‏رسند ابداً زيراكه از آنجا هم برداشته نشده است طينت هيچ‏كس؛ و همچنين به ذات انبياء هم كسي نمي‏رسد. پس هر چيزي به مبدء خودش مي‏رسد نه بالاتر چنانكه خدا مي‏فرمايد كمابدأكم تعودون. اين بود يك مقدمه.

اما مقدمه ديگر اين است كه از براي پيغمبر دو مقام است: يك مقام او، اوّل و افضل و اشرف‏بودن اوست از خلق؛ و يك مقام ديگر آن بزرگوار آن است كه لباس نبوت پوشيد و در ميان مردم آمد. و اين مقام آن بزرگوار ديده مي‏شود، و اين مقام آن بزرگوار به مدارك بيرون مي‏آيد، و اين مقامي است كه امام فرمود اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثّله غوامض الظنون في الاسرار لااله الاّاللّه الملك الجبّار چون خدا ادراك نمي‏شود، پيغمبر را جانشين خود كرد در همه عالمها تا گفتار او گفتار خدا باشد، و كردار او كردار خدا باشد، و رفتار

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۰ *»

او رفتار خدا باشد. پس بيعت با او بيعت با خداست همچنانكه خدا فرموده است انّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم بدرستي‏كه كساني كه با تو بيعت كردند، اين است و جز اين نيست كه بيعت كرده‏اند با خدا، دست خدا است بالاي دستهاي ايشان. و فعل او فعل خدا است چنانكه فرموده است و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي نينداختي تير را به كفار وقتي كه انداختي، ولكن خدا انداخت. و همچنين آنچه مضاف به خدا مي‏شود مضاف به سوي او مي‏شود و آنچه از خدا نازل مي‏شود بر خلايق، اول به آن بزرگوار مي‏رسد و از آن بزرگوار به ساير خلق مي‏رسد و هر عرْضي كه مردم به خدا دارند، به پيغمبر عرض مي‏كنند و از او به خدا مي‏رسد.

پس فهميدي كه آن بزرگوار را دو مقام است: يكي اعلي از جميع خلق است و مشاعر خلق، و يكي لباس نبوت پوشيده و در مقام انا بشر مثلكم با مردم سلوك مي‏فرمايد. و اين مقام به مدارك بعضي بيرون مي‏آيد ولكن نوري از جسد شريف او مي‏تابد به قلوب مردم به قدر ظرفيت آئينه‏هاي قوابل و به همان‏قدر درك مي‏كنند كه تابيده است به آنها. مثل آفتابي كه مي‏تابد بر هزار آئينه در زمين و هريك از آئينه‏ها همان‏قدر كه تابيده شده است در آنها حكايت آن را مي‏كنند. پس اين است كه فرمودند انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد من بشري هستم مثل شما، كه وحي كرده شده است به سوي من كه خدا يگانه است. پس اين خبر به پيغمبر رسيد و به احدي ديگر نرسيد كه خدا يگانه است؛ و از او به ما رسيد كه خدا يگانه است. و يگانگي از براي خدا را از اين يگانگي يافتيم و از او فهميديم كه خدا يگانه است و لساناً نيز فرمودند كه خدا يگانه است. پس يگانگي خدا را او حكايت كرد از براي خلق، و كسي نفهميد يگانگي از براي خدا مگر از پيغمبر۹. بلكه هر چه از صفات خدا به خلق رسيد از پيغمبر رسيد و هركس هرقدر خدا را شناخت از اين بزرگوار شناخت، و هركس خدا را توحيد كرد از اين بزرگوار و بواسطه اين بزرگوار توحيد كرد.

پس اين مقام را به اصطلاح مقام قطبيت مي‏گويند و مقام اول را مقام سلطنت. اين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۱ *»

را قطب مي‏گويند، يعني همه مردم بر گرد اويند و آن حاكم است بر همه. مثَل اين مثل قطب آسياب است كه آسياب برگرد اوست و دانه از اينجا به زير آسياب پراكنده مي‏شود. پس جميع فيضها از آن بزرگوار به خلق مي‏رسد و رحمت از او به مردم مي‏رسد. و مثَل از براي اين قلب شماست، چون دل شما هم گوشت است خطاب مي‏كند به بدن گوشتي شما و مي‏گويد كه من هم گوشتي هستم مثل شما كه روح در من دميده شده است كه اگر من نباشم شما روح را نمي‏دانيد و فيض از روح به شما نمي‏رسد. و به سبب من حيات در شما بروز كرده است و اگر من نبودم حياتي براي شما نبود. پس آن حي است كه جوارح همه متحركند و اوست محرّك كل و اين است كه اول از جميع جوارح به آن روح دميده مي‏شود و آخر تر از همه، از او بيرون مي‏رود. چنانكه از جسم عالم، آخر تر از همه ائمه، در اواخر رجعت، پيغمبر بالا مي‏رود و قلب عالم آن بزرگوار است. اين است كه در زيارت مي‏گويي بكم فتح اللّه و بكم يختم.

و مثَلي ديگر از براي اين مثل كعبه است كه خداوند عالم اول ياقوت سرخي خلق كرد و به نظر هيبت به او نظر كرد، آب شد و دريا شد. و بعد دريا كف كرد و از زير آن جميع زمينها خلق شد و آن كعبه است، و از اين است كه او را دحيت الارض مي‏نامند و آن امّ‏القري است و همه زمينها را به سبب او خلق كرد، و اول خلقت زمينها آن بود و آخرتر از همه زمينها كه تمام مي‏شود اوست. و چون همه مردم از خاك همين زمين مي‏باشند، پس بايد رو به كعبه كنند.

و در اينجا سفر اول اين است كه از نهايت بُعد از خانه كعبه بروند تا به نهايت قرب به خانه كعبه. و سفر دويم، طواف‏كردن و جميع اعمال مستحبه را بجاآوردن است. و سفر سيوم، برگشتن به سوي مردم است. و سفر چهارم، سلوك نمودن در ميان مردم است . حالا بالارفتن به سوي خدا بالارفتن بسوي ائمه است، و بالارفتن ائمه تا به نهايت قرب به خدا بالارفتن به سوي پيغمبر است، و بالارفتن پيغمبر معراج اوست. و همچنين بالارفتن تو هم معراج تو است؛ نمي‏بيني فرموده‏اند الصلوة معراج المؤمن و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۲ *»

حقيقت صلوة، اميرالمؤمنين است به دليل قوله۷كه مي‏فرمايد انا صلوة المؤمنين و صيامهم منم نماز مؤمنان و روزه ايشان. و اين نماز ظاهر شما، دليل بالارفتن به سوي اميرالمؤمنين است. پس چون رو به پيغمبركردن، رو آوردن بسوي كعبه باطني است و اين نماز تو حجّت است براي باطن، آن نماز ظاهري تو هم رو آوردن به كعبه ظاهره است و اين حجّت است براي بدن ظاهري شما همين‏كه رو به امام آورديد حقيقتاً نماز كرده‏ايد و به معراج رفته‏ايد، اگرچه نزديك جسم امام نباشيد. نمي‏بيني كه اگر كسي به كربلا نتواند برود، مي‏رود در روي بام خانه خود و از اينجا رو به كربلا مي‏كند و زيارت آن هم قبول است و حقيقتاً رو به قلب كرده است.

به هرحال در هر عالمي بايد رو به دل كرد تا حيات و فيض از دل به او برسد و اگر رو به دل نكند، هرآينه خواهد مرد. به جهت اينكه راه حيات او مسدود مي‏شود. چرا تارك نماز كافر است؟ به جهت اينكه رو به قلب نمي‏كند و روح‏الايمان او مي‏ميرد و روح‏الايمان كه مُرد، كافر است؛ پس بايست رو به دل كرد. حالا چون قلب عالمِ خاكي مكه است كه از جنس آن است، قلب عالم اناسي هم مؤمن است كه از جنس ايشان است. نشنيده‏ايد كه امام مي‏فرمايد جميع ارزاق و فيوضات عالم به واسطه مؤمن است و جميع اين ملك به بركت او برپاست؟ نمي‏خوانيد و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض را تا آخر؟ خدا مي‏فرمايد به بركت جمعي از مؤمنان از بعضي دفع كرده شده است و اين مؤمنانند كه دفع كرده شده است به سبب ايشان از مردم.

الحاصل؛ هركس رو به خانه كعبه نكند و منقطع شود كافر است، زيراكه حيات ايمان از او منقطع مي‏شود. اين است كه امام فرمود هركس رو به كعبه نياورد، در قيامت محشور مي‏شود به هر ديني كه خواهد غير از اسلام. حالا فهميديد كه در هر عالمي بايست رو به كعبه آن عالم كرد، همچنانكه بدن تو رو به كعبه زمين مي‏كند و در عالم باطن اين عالم هم رو به كعبه باطن مي‏كنند، وهكذا تا هزار هزار هزار باطن. مثلاً تو نماز را رو به كعبه مي‏كني اما كسي كه در كعبه هست رو به ضراح مي‏كند، و هركس در ضراح

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۳ *»

است رو به عرش مي‏كند. پس هركس در هر عالمي رو به قلب خود مي‏كند و فيض را از قطب خود مي‏گيرد، و سفر به سوي قرب قطب خود مي‏كند. زيراكه رفتن به سوي خدا، رفتن به سوي قطب آن عالم است. پس اين است كه حديث است هركس مؤمني را زيارت كند چنان است كه خدا را در عرش زيارت كرده است، بلكه همين است زيارت خدا لاغير. و چون زيارت خدا واجب است، در هر عالمي قائم مقامي قرار داده كه زيارت او زيارت خدا باشد و طواف برگرد او طواف برگرد خدا باشد. به جهت اينكه هرگز كسي به ذات خدا نمي‏رسد و اين ممكن نيست.

دست ما كوتاه و خرما بر نخيل پاي ما لنگ است و منزل بس طويل

پس جميع افعال خدائي از دست قائم‏مقام جاري است و قائم‏مقام كل، حضرت پيغمبر است۹و اين است كه فرموده است ما اتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا حالا آنچه او كند، خدا كرده. اين است كه خدا فرمود و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي نينداختي تير را وقتي كه انداختي، ولكن خدا انداخت. و همچنين گفتار او گفتار خدا است، بلكه اين شخص خودش بتمامه گفتار خداست، و بتمامه فعل خداست، و بتمامه لسان خداست، و بتمامه دست خداست، و بتمامه چشم خداست. اين است كه مي‏فرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي نمي‏گويد از هواي خود، بلكه خود او وحيي است كه وحي شده بر مردم. و مي‏گوئيم نطق پيغمبر همان نطق خداست لاغير بدليل قوله۷ كه مي‏فرمايد انا مكلّم موسي عن الشجرة منم گوينده با موسي از شجره. نيست ديدار او مگر ديدار خدا، و نمي‏بيند كسي از زيد مگر صفات زيد را، پس ديده نمي‏شود از خدا چيزي و ادراك نمي‏شود مگر ظاهر ائمه اطهار كه صفت خدايند. حالا همان ديدار اين بزرگواران ديدار خداست، نه مثل ديدار او؛ چنانكه گفته‏ام:

چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت نار هم اوصاف خود در او گذاشت

چونكه فاني شد در او، خود او شد. القي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله انداخت در هويّت آن مثالش را و ظاهر كرد از او افعالش را.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۴ *»

حالا ان‏شاءالله شبهه بر كسي باقي نمي‏ماند كه گفتِ او گفت خدا است، و فعل او فعل خدا است، و محبت او محبت خدا است؛ بلكه نفس او نفس خدا است. نمي‏بينيد كه فرمودند در وقتي كه شيطان قشون خود را جمع مي‏كند و مقابل حضرت‏امير مي‏شود و با حضرت‏امير جنگ مي‏كند، ابري پيدا مي‏شود كه در اوست خدا و شيطان مي‏گريزد و لشگرش مي‏گويند چرا مي‏روي؟ مي‏گويد آنچه من مي‏بينم شما نمي‏بينيد و من مي‏ترسم از خدا. پس پيغمبر از آن ابر بيرون مي‏آيد و مي‏كُشد شيطان و لشگر آن را. و همچنين آنجا كه خدا مي‏فرمايد و جاء ربّك و الملك صفّاً صفّاً و حضرت‏امير است پرورش‏دهنده خلق و همين آمدن او آمدن خداست.

اگر جاهلي بگويد چطور آمدن او آمدن خداست و گفتِ او گفت خداست و فعل او فعل خداست؟ مي‏گوئيم نشنيده‏اي كه در قيامت خدا سرزنش مي‏فرمايد بنده‏اي را كه مي‏فرمايد در دنيا من از تو آب خواستم و ندادي. عرض مي‏كند كه الهي تو منزّهي از اينكه تشنه شوي و آب خواهي. مي‏فرمايد فلان‏مؤمن در دنيا از تو آب خواست و به او ندادي، همان است كه به من ندادي. و مي‏فرمايد به بنده‏اي كه من مريض شدم در دنيا و به عيادت من نيامدي، عرض مي‏كند خدايا تو منزّهي از صحّت و مرض. مي‏فرمايد كه فلان‏مؤمن مريض شد و به عيادت او نرفتي. پس معلوم شد كه عيادت او عيادت خدا و زيارت او زيارت خدا و فعل او فعل خدا و گفت او گفت خداست. پس قلب عالم و قطب عالم بايد كسي باشد كه گفت او گفت خدا و فعل او فعل خدا باشد، و بايد كسي باشد كه هرچه فيض از خدا به رعيت برسد، به او برسد و از او به خلق. و هر عرْضي هم كه هر بنده‏اي دارد به خدا، به او عرض كنند. بلكه جميع آنچه نسبت داده مي‏شود به خدا نسبت داده مي‏شود به سوي او. زيراكه او وجه‏اللّه است و مواجهه به او مواجهه به خداست، روكردن به او روكردن به خداست چنانكه خداوند عالم طواف مكه را و روكردن به او را واجب كرده است، اگر مستطيع باشد برود و طواف او را بكند و اگر نباشد روزي پنج‏وقت رو به او بكند. به جهت اينكه خدا اين جسدهاي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۵ *»

خاكي را از زير كعبه خلق كرده است، و آن منير جميع اجزاء ترابيه است. لهذا بايستي رو به او بكنند و در اين خاك روآوردن به خدا، روآوردن به كعبه خاكي است. چنانكه در عالم مثال يا ماده و يا طبيعت و يا نفس و يا عقل و يا فؤاد، هريك بايد رو به مكه عالم خود كند و از براي اهل اين عالم و عالمهاي ديگر روكردن به خدا روكردن به مكه آن عالم است كه قلب باشد از براي همه اين عالم. و واجب كرده است معرفت او را بر همه‏كس به جهت اينكه معرفت او معرفت خدا است. اين است كه در بعضي از زيارات مي‏خواني من عرفكم فقدعرف اللّه و اين است كه  حضرت‏امير فرمودند به حضرت سلمان و ابوذر كه يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنّورانيّة هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي معرفت من به نورانيت، همان معرفت خداست و معرفت خدا، همان معرفت من است. و همچنين احاديث متواتره بسيار است كه ايشان صفات‏اللّه مي‏باشند. اگر تو صفات‏اللّه را بخواهي بشناسي، اين است صفات‏اللّه، بشناس او را؛ و اگر ذات خدا را بخواهي بشناسي، حقيقت آن بزرگوار است ذات‏اللّه كه مي‏فرمايد انا ذات اللّه العليا و كنه ذات خدا را كسي نخواهد شناخت و براي جميع ماسوي اللّه مجهول است. به جهت اينكه مدركي كه كنه ذات قديمه خدا را بتوان شناخت در هيچ‏كس نيست و خدا خلق نكرده. و اما مدركي بر شناختن ذات پيغمبر و ائمه و انبيا هم در هيچ‏كس به طور حقيقت نيست. بلي چون گفتيم پيغمبر را دو مقام است: يك‏مقامي است كه اعلي از جميع خلق است و از مدارك و اوهام بالاست و يك‏مقام نبوت است كه لباس نبوت پوشيد و در ميان مردم آمد. و اين است كه حضرت‏امير فرمودند اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء چنانكه عرض كردم و به مشاعر مردم اين‏قدر مي‏رسد كه او را بشناسند و رو به او كنند و فيض از او بگيرند. و خدا از نور انوار نبوت مدركي به خلق داده است چنانكه مدركي از دل به هركس داده است كه به آن مدرك دل را بشناسند. و اما دل در همه عالمها هست چنانكه در بدن گوشتي تو دل گوشتي است در مثال هم دل مثالي است، و در عقل هم دل عقلي است،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۶ *»

و در فؤاد هم دل فؤادي است، و در هر عالم حيات جميع اهل عالم از قلب است چنانكه حيات جوارح تو از قلب است. پس اگر روح از قلب به جوارح نرسد، جوارح مي‏ميرند؛ همچنين اين عالم هم حياتشان از مؤمن است كه اگر سدّه‏اي مابين آن مؤمن و خلق واقع شود، روح‏الايمان ايشان خواهد مُرد. چنانكه اگر سدّه‏اي مابين دست و دل پيدا شود، دست مي‏پوسد، بايد بريد آن‏را. و دل، نور خدا و صفت خداست و آن خانه خداست پس رو به آن كردن رو كردن به خدا است، و دوستي او دوستي خداست، چنانكه شنيده‏اي كه پيغمبر مي‏فرمايد من سرّ مؤمناً فقدسرّني و من سرّني فقدسرّ اللّه كسي كه خوشحال كند مؤمني را خوشحال كرده است مرا و كسي كه خوشحال كند مرا خوشحال كرده است خدا را و دشمني او دشمني خدا و محاربه با خداست. چنانكه فرمود در حديث قدسي من اذي لي وليّاً فقدبارزني بالمحاربة و دعاني اليها.

به هرحال مؤمن قلب عالم است و دل مؤمن از طينت بدن پيغمبر۹ خلق شده است و چنانكه آن بزرگوار به وصف در نمي‏آيد، مؤمن هم به وصف در نمي‏آيد، به مقتضاي اينكه فرمودند المؤمن لايوصف مگر هركس يك‏وصفي از صفات او را ادراك كند و از اين است كه هركس او را احترام كند خدا را احترام كرده است. همچنانكه همان خضوعي كه به خدا بايد بكني به خانه مكه بايد بكني. و مكه را سجده مي‏كني، ولكن خدا را سجده كرده‏اي؛ و نگفته‏ايم او را سجده كن لكن خدا را سجده كردني غير از اين نمي‏باشد. چراكه اين قلب است و قلب محل انوار و فيوضات خدا است و خود او فيض خدا و نور خداست، بتمامه آن نور خدا شده است چنانكه جمره آتش و دودِ شعله خود نار شده‏اند و به جهت لطافت در گرفته است همه او را.

نار خود سوزنده شعله آلتي است نار افروزنده شعله آيتي است
دود تيره از كجا سوزنده بود خود همه ظلمت، كي افروزنده بود
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت نار هم اوصاف خود در او گذاشت

پس حرمت مؤمن حرمت خداست چنانكه حرمت دل، حرمت روح است. و حرمت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۷ *»

شعله، حرمت نار است. و تمام روح را دل حكايت مي‏كند، پس حرمت مؤمن همان حرمت خداست براي تو و چنانكه شعله همه نار را حكايت مي‏كند، مؤمن هم همه صفات امام را حكايت مي‏كند و همه صفات او صفات خداست. نمي‏گويم او مسجود خلق است، خدا مسجود است ولكن سجده به سوي خانه مكه، سجده به سوي خداست و احترام به او احترام به خدا است. نگويد جاهلي كه بت‏پرستي است، حاشا. غير از اين خدا سجده كرده نمي‏شود. پس هرگاه كسي عظمت او را بداند مي‏داند كه چه مي‏گويم و مي‏داند كه او وجه‏اللّه است و محال است رو به خدا كردن مگر رو به وجه‏اللّه كردن. پس جاهل بايد چشم از خانه مكه بر ندارد، زيراكه حيات از او منقطع مي‏شود. به هرحال چشم از خانه مكه برداشتن چشم از خدا برداشتن است ولكن بايد شناخت مكه را و باطن مكه را و اهلش مي‏شناسند باطن باطن مكه را.

اينها را گفتم به جهت اينكه اين رفقا كه به مكه مي‏روند بدانند كجا مي‏روند و معرفت به حق خانه مكه و باطن آن به هم برسانند و بر بصيرت شوند و نباشند مثل آن حاجي محمّدي كه از او پرسيدند كجا رفتي و چه ديدي؟ گفت رفتم مكه، خدا كه به خانه‏اش نبيد، و پيغمبرش هم مرده بيد، پولهاي خود را به عربها داديم و آمديم. و كامل مي‏داند كه خانه كعبه ترابي باب‏اللّه است بر همه اجزاء ترابيه و خانه كعبه مثالي باب‏اللّه است بر همه اجزاء مثاليه و همچنين تا آخر مقامات خلق. و چنانكه در هر عالمي مكه آن عالم قلب آن عالم است و باب‏اللّه است در آن عالم، در اين عالم هم مؤمن باب‏اللّه است به دليل قوله۷ سلمان باب اللّه في ارضه يعني ارض امكان، به جهت اينكه اين ارض خداست. و از اين قبيل احاديث بسيار است. پس ان‏شاءالله مكه را و باب‏اللّه را بشناسيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۸ *»

«موعظه هفتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما از تفسير اين آيه شريفه رسيد به ذكر سير كردن در اسفار اربعه و گفتيم كه سفر اول از نهايت بُعد، رفتن به سوي قرب خداست، و سفر دويم سير كردن در قرب خدا و صفات اوست و در اين سفر، شخص تام مي‏شود. و سفر سيوم برگشتن از قرب خداست به سوي بُعد و اين سفر سيوم، شخص را كامل مي‏كند. و سفر چهارم در ميان خلق سلوك‏كردن است و اين سفر بر كامل بسيار مشكل است. زيراكه با صدهزار نفر بايد به طور ايشان سلوك كند با ايشان. و سفر سيوم مشكل‏تر است از سفر دويم، و سفر دويم مشكل‏تر است از سفر اول، و سفر اول بسيار مشكل است؛ از آن‏جمله اول مراتب سفر اول، دانستن اوضاع اين ملك است.

حالا مقدمه‏اي از جهت فهم اين‏مرتبه كه بفهميد مطلب را اين است كه مردم سه قسمند: يا اينكه آن‏قدر نور دارد كه خودش را كفايت كند، يا اين‏قدر نور ندارد كه كفايت خود را بكند و محتاج به غير است، و يا اينكه آن‏قدر نور دارد كه خود را و غير خود را هم كفايت مي‏كند. و اين قسم چند مرتبه دارد: كسي هست كه نور او دور او را روشن مي‏كند مثل چراغ، و كسي هست كه بيشتر از مجلس را روشن مي‏كند مثل مشعل، و كسي هست كه بيشتر از او بلكه عالمي را روشن مي‏كند مثل ماه، يا بيشتر از او

 

«* مواعظ يزد صفحه ۷۹ *»

مثل خورشيد، و يا بيشتر از او مثل نور عرش مثلاً يا مثل نور اولياء خدا كه هزار هزار عالم را روشن مي‏كند وهكذا. و چنانكه در ظاهر دنيا مي‏بينيد كه بعضي آن‏قدر نور ندارند كه محتاج به غيرند و بعضي آن‏قدر نور دارند كه كفايت مي‏كند ايشان را، لكن آن‏قدر كه به غير بدهند ندارند، و بعضي از خود زياده دارند. و مثَل اول مثل جماد است كه خودنما هم نيست بلكه اگر نوري به او نتابد، نماينده نيست. و بعضي مثل آبند كه خودنما و غيرنما هر دو است، و بعضي مثل جمره آتشند كه خودنما است، و بعضي مثل شعله يا بگوئيم مثل هوا غيرنماست. و اين چند مرتبه دارد، يا روشني او به‏قدر چراغ و مشعل و امثال اينهاست و يا مثل ستاره و ماه و خورشيد است، و يا مثل انوار الهي است. و اما حكيم آن‏كسي است كه از علم و عمل، جميع مردم را روشن مي‏كند و اين كسي است كه كامل است و كامل نمي‏شود شخص مگر به چهار سفر. و اما كمال نهايت ندارد و كاملان هريك مقامي دارند. مثلاً مقام نجابت جزئي و مقام نجابت كلي و مقام نقابت جزئي و نقابت كلي و مقام اركان، هريك فوق يكديگرند و همه هم كاملند. پس كمال نهايت ندارد و هر كاملي در مقام خود ترقي مي‏كند حتي پيغمبر هم آناً  فآناً طلب زيادتي از خدا مي‏كند و خدا هم به او مي‏دهد؛ و اين است كه مي‏فرمايد قل ربّ زدني علماً و پيغمبر هميشه مي‏گفت ربّ زدني علماً و مي‏فرمود ربّ زدني فيك تحيّراً و به مصداق ادعوني استجب لكم خدا هم زياد مي‏كرد علم آن بزرگوار را. و هرچه بيشتر طلب علم مي‏كرد، نزديكتر مي‏شد و هرچه نزديكتر مي‏شد كاملتر مي‏شد. چنانكه هرچه نزديكتر به چراغ مي‏شوي روشن‏تر مي‏شوي.

پس يافتيد كه تامّ كدام است و كامل كدام، و حاصل نمي‏شود كمال مگر به سفر. و كلام ما در سفر اول بود و گفتيم كه خدا فرموده است لو ارادوا الخروج لاعدّوا اگر مي‏خواهيد بيرون رويد، تداركي بايد ببينيد و تحصيل كنيد اسبابي را كه در سفر ضرور است. حالا مي‏خواهيم بگوئيم كه تدارك چيست. اما اعظم از اسباب تدارك، تحصيل دليل است از براي خود كه او را به منزل هدايت كند. و ديگر دليل يا به اشاره و نشانيها

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۰ *»

هدايت مي‏كند مثل اينكه اينجا مي‏گويد هركس بخواهد كرمان برود بايد از فلانه‏دروازه و فلانه‏محله برود، و يا دست كسي را مي‏گيرد و مي‏برد سر راه، يا آنكه مي‏گيرد دست كسي را و مي‏برد او را تا به منزل؛ چنانكه مي‏برد او را تا به كرمان مي‏رساند. حالا نه هركه گفت من دليلم، تو از پي او بايد بروي، بسا آن دليل راه باطل باشد. پس از براي آن دليل علامات بسيار است و نمي‏توان در اين مجالس ذكر آنها را كرد و همه‏جا و براي همه‏كس نمي‏توان گفت. بلي، آن چيزي كه از علامات او در اين مجالس مي‏توان گفت، اگرچه باز هم مشكل است ولي شايد كسي باشد كه اين مدرك با او باشد، اگرچه بسيار مشكل است لكن اميدوارم كه بسيار عوامانه بگويم كه هركس به‏قدر خود بهره‏اي ببرد. آن دو علامت است: يكي علم است و ديگري عمل.

حالا چون از براي كامل چهار سفر است، بايد چهار نوع علم بر اين چهار سفر داشته باشد:

ـ  علم اول دانستن اوضاع و انواع راههاي سفر اول است.

ـ  و علم دويم دانستن اوضاع طريقه سفر دويم است.

ـ  و علم سيوم دانستن اوضاع طريقه سفر سيوم است.

ـ  و علم چهارم دانستن اوضاع و طريقه سفر چهارم است.

و مي‏بايد رفتن به‏سوي خدا را بداند و صفات‏اللّه را بشناسد و برگشتن از نزد خدا به سوي خلق را بداند و سلوك ميان خلق را بتواند.

حالا اين را بدانيد كه سفر چهارم دوقسم است: مي‏شود كه اين پشت به خدا، حق باشد و مي‏شود باطل باشد كه از خدا برگشته باشد. و اين سفر بسيار مشكل است و علم به اين سفر هم بسيار مشكل است. اما علم سلوك با خلق، از اينها مشكل‏تر است و اين نه حظّ هركس و نه جاي هركس است كه با اين‏همه مردم سلوك كند با هركس بطور خودش. و اين علم نزد من مشكل‏تر است از جميع علوم، زيراكه هر علمي را مي‏توان بي‏رياضات و مجاهدات تحصيل كرد و اما اين علم به رياضات بسيار و مجاهدات

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۱ *»

بسيار تحصيل مي‏شود و خداوند عالم در وصف اين علم مي‏فرمايد انّك لعلي خلق عظيم بدرستي كه تو هرآينه بر خلق عظيمي مي‏باشي. پس خدا پيغمبر را خُلق عظيم خوانده. چگونه نه، و حال‏آنكه شيعه‏اي از شيعيان اگر بناشد با اين خلق راه برود، ببين چقدر صدمه بايد بكشد و آن بزرگوار محيط است بر كل عالمها و او بايد همه احوال مردم را بداند و با آنها سلوك نمايد.

اما رعيت از احوالات جزئي كار خود خبر ندارند، مثل كسي كه در صحن خانه باشد و از بالاي بام خبر ندارد. و اگر در بام خانه باشد از باغ و صحراي خود خبر ندارد مگر برود و ببيند. حالا هوش داشته باشيد و گول هركسي را مخوريد و هركس ادعائي كند از او مپذيريد. و ديگر اينكه كسي كه ادعا كند كه من از اهل آسمانم و احوال آسمان را مي‏دانم و حال اينكه از زمين خبر ندارد و از اوضاع عالم خبري ندارد، دليل ناداني است. چه خوب گفته است:

تو كار زمين يكسره ساختي؟ كه بر آسمانها بپرداختي؟

و اگر كسي ادعاي ارشادي كند، اينكه آه پانزده ذرعي بكشد و نگاهي به سقف كند و بگويد واصل شده‏ام، همين دليل بطلان اوست. زيراكه به ذات خدا كسي نمي‏رسد و قول او دليل واصل‏شدن به درك است. و حال اينكه شريعت را كامل نكرده است، و كسي كه شريعت را تمام نكرده، چگونه پا به طريقت مي‏گذارد؟ منزل اول را طي نكرده، چگونه به منزل دويم مي‏رسد؟ اگر از پلّه اول نگذري، به پلّه ثاني نمي‏رسي. يقيناً اين دروغ مي‏گويد. هنوز مسأله حلال و حرام را نمي‏داند و استنجاء را نمي‏داند. چگونه حق در وجود كسي جلوه مي‏كند كه علم ظاهر ندارد؟ و كسي كه علم شهاده را ندارد، از علم غيب چگونه خبر مي‏دهد؟ و چگونه او را تصديق مي‏توان كرد؟ و نمي‏تواند كسي بداند چيزي را مگر محيط به او باشد. مثل كسي كه در پلّه دويم باشد، پلّه اول را مي‏داند و كسي كه در پلّه سيوم باشد، از پلّه دويم و اول خبر دارد، و همچنين تا هرجا برود. لكن كسي كه در پلّه اول باشد، اگر باشد، از بالا خبر ندارد بلكه هرچه را كه مي‏بيند مي‏داند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۲ *»

همان را لاغير؛ و اگر نبيند هيچ نمي‏داند. پس ان‏شاءالله شماها بعد از اين گول كسي را نخواهيد خورد، زيراكه خدا رسوا كرده است اينها را و بر خداست كه بطلان باطل را ظاهر كند. و چون بطلان او بر شما واضح شد، اگر هر عملي از دست او برآيد مي‏دانيد كه او از سحر است و عمل شيطان است.

پس اين مرد كه اين ادعاها را كرده است از نامربوطي كلامش و افترابستن به خدا و رسول، و حلال خدا را حرام‏كردن، و حرام خدا را حلال‏كردن، و آوردن كتاب جديد و وحي جديد بعد از كتاب خدا و وحي خدا و امثال اين خرافات، بطلان آن معلوم مي‏شود بر صاحبان فهم و دين. و كساني كه تصديق كردند او را كه او پيغمبر است، يا امام است، يا باب است، ببينيد چقدر احمقند كه به اين احمق رو آورده‏اند و به اين خرافاتش تصديق او را كرده‏اند. من از وقتي كه اين مرد ادعا كرد، اميد بريده‏ام از مردم. زيراكه كساني كه پيشواي مردم بودند چندين‏سال، رفتند از پي او، از ديگران چه توقع كنم؟ مگر اهل كرمان كه اميدوارم گول نخورند بعد از اين. آيا كسي كه از اهل عالم مثال است كه محيط است بر اين عالم، از اين عالم مخبر نبايد باشد؟ آيا عالي از داني مخبر نيست يا هست؟ اگر كسي در عالم ارواح باشد، از جسم خبر ندارد؟ البته دارد. حالا كسي كه بگويد من به عالم ارواح رفته‏ام از عالم اجسام بايد خبر بدهد، و كسي كه بگويد من به عالم عقل رفته‏ام بايد از عالم نفس خبر داشته باشد، و كسي كه بگويد به عالم فؤاد رفته‏ام بايد از عالم عقل خبر داشته باشد، و كسي كه در عالم ماده باشد از احوال مثال خبر دارد، و كسي كه در عالم طبيعت باشد از احوالات عالم ماده خبر دارد وهكذا الي آخر. حالا آن كه اين ادعاها را مي‏كند چه خبر دارد از اين عالمها؟ و چه خبر دارد از احوالات جابلسا و جابلقا و آنها دو شهر عظيمند، يكي در جابلسا و يكي در جابلقا. و اهل اين دو ولايت از ميان زمين و آسمان عبور مي‏كنند و به هم مي‏رسند و يكديگر را ملاقات مي‏كنند؛ و جابلقا در مغرب است و جابلسا در مشرق. و كجا آگاه است از جزيره خضرا، و كجا آگاه است از بحر ابيض، و كجا آگاه است از آن‏طرف قاف؟

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۳ *»

زيراكه اين هفت اقليمي كه هست، اين طرف قاف است و همه اينها شيعيان اميرالمؤمنينند، و همه منتظر ظهور امام خود صاحب‏الزمانند. پس آنها با هم مي‏آيند و مي‏روند و اهل جابلقا و جابلسا در ميان زمين و آسمان با هم سخن مي‏گويند كه اگر كسي صبح گوش بدهد و هوش خود را جمع كند، مي‏شنود صداي ايشان را، و صوت زنگ حيوانهاي ايشان را؛ و علما مي‏دانند احوالات اين عالم را و رنگ و لباس و اكل و شرب ايشان را مي‏دانند.

پس آن‏كسي كه ادعاي اين خرافات مي‏كند به دانستن اين علوم آزمايش كنيد ايشان را. عالم بايد اطلاع داشته باشد از بحر ابيض كه اول خدا ياقوت سرخي خلق كرد و به نظر هيبت به او نظر كرد، آب شد و كف كرد و از زير آن پهن شد به اطراف. و از جزيره خضرا و از عالم نفوس و عالم عقول و عالم فؤاد، بلكه از اوضاع هزار هزار عالم بايد مطلع باشد و دانستن اين اوضاع، اول مرحله سفر اول است. پس كجايند ايشان و كجاست مقام عالم؟ گمان مي‏كنند كه علم همين‏هاست كه ملاحظه مي‏كنند به اين كتب سنّي و مطالعه مي‏كنند و باز از يادشان مي‏رود و چون بخواهند درس بگويند تا مطالعه نكنند نمي‏توانند بگويند. و گمان مي‏كنند علم، اين علوم غريبه ظاهره است كه اكثر از اينها در نزد مخالفين است. و علم نيست مگر علم اهل‏بيت؛ و علم اهل‏بيت آن نيست كه نزد سنّي است و نزد مخالفين است. پس ببينيد كه علم اين است يا آنها كه ايشان گمان مي‏كنند كه آن علم است؟ و حال‏اينكه ناداني است. به جهت اينكه علم كه نيست، جهل است. حالا انشدكم باللّه مي‏شود كه دانستن از ندانستن بهتر نباشد؟ خوب اين را كه در كتاب ديده‏اي و يادگرفته‏اي، كسي ديگر هم ببيند يادمي‏گيرد. پس چه فخري است؟ و حال‏اينكه علم نيست و علم آن است كه اطلاع بر اوضاع خلقت حاصل كنيد و حقيقت همه علوم را به طور مشاهده ببينيد؛ والاّ اينكه تو بخواني و ياد بگيري، هركس بخواند ياد مي‏گيرد. مثل اطبا كه كتب طب خوانده‏اند و طبيب شده‏اند، هركس هم بخواند طبيب خواهد شد. هركس قصيده انوري را بخواند ياد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۴ *»

مي‏گيرد قصيده انوري را، و هركس نخواند ياد نمي‏گيرد. هركس قصيده‏اي حفظ كرد از حفظ مي‏خواند و هركس نكرد نمي‏خواند.

به هرحال اينها علم نيست، العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء علم نوري است كه مي‏اندازد خدا در قلب كسي كه بخواهد و مي‏اندازد در قلب كسي كه محبّ است. اگر به يك‏كوري بگوئي كه اين قبا سبز است و به يكي نگوئي، چه فخر دارد آن‏كه مي‏داند كه قبا سبز است بر آن‏كه نمي‏داند؟ اين علم نيست كه به هركس بگويند قبا سبز است، بداند و به هركس نگويند نداند؛ علم آن است كه ببيند قبا سبز است. پس اگر كسي بگويد من عالمم او راست مي‏گويد؟ و كسي بگويد آن عالم نيست من عالمم، آيا جاهل چه مي‏داند كه كداميك از اينها عالمند؟ اگر چشم عالم‏بين نداشته باشد نمي‏بيند و كور است. مثَلش مثل كوري است كه به او ياد دادي قبا سبز است و مي‏گويد قبا سبز است، چشمداري هم مي‏گويد قبا سبز است. حالا كوري ديگر كه مي‏شنود اين‏دو مي‏گويند قبا سبز است، نمي‏داند كدام‏يك چشم دارند و كدام‏يك چشم ندارند. حالا اين علوم شما را فرنگي هم مي‏تواند اخذ نمايد، آيا كامل است؟ و اين است علم اهل‏بيت؟ حاشا، علمي كه باعث كمال است علمي است كه نزد اهل‏بيت است و شيعه ايشان، نه آنكه ممكن است كه نزد فرنگي و سنّي و غيره باشد. نه هركه ادعا كرد عالم است و نه هركه گفت مي‏توان از او پذيرفت. اين امري است عظيم و شأن هركس نيست. گول مخوريد، هركس ادعا كرد بدون علاماتي كه عرض كردم، از او مپذيريد. علم نيست در نزد كسي كه ياد گرفته است، بلكه علم نزد كسي است كه او را به مشاهده ديده و از حقيقت او اطلاع دارد. پس ايشان كه نيستند عالم و خود را عالم مي‏گويند، ظالمند و اغواكننده خلق. گول مخوريد، خداوند عالم مي‏فرمايد انّمايخشي اللّه من عباده العلماء مي‏ترسد عالم از خدا و علامت ترس، گريختن و پريدن رنگ و فرو رفتن چشم و به زير آمدن زانوهاست. و گريختن به معني معصيت‏نكردن و طاعت‏كردن است. كجاست خوف او و كجاست اطاعت او؟ مي‏بينم كه هِر از بِر نمي‏داند و مسأله

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۵ *»

شرعي را جواب نمي‏گويد. اما اگر گريختني هم ببينيد عبث عبث قبول مكنيد. زيراكه گريختن دو گريختن است: يكي از مكر و غلبه شيطان است، و يكي گريختن حقيقي است. و براي كسي كه چشم دارد كه ببيند بطلان او را ظاهراً مي‏بيند و مي‏داند باطناً باطل است. زيراكه خداوند عهد فرموده و متكفّل شده كه باطل را رسوا كند و آثار نفس امّاره را مخفي نگذارد. ماجئتم به السّحر انّ اللّه سيبطله انّ اللّه لايصلح عمل المفسدين خدا باطل مي‏كند ايشان را و اصلاح نمي‏كند عمل مفسدين را. و همين‏كه بطلان ايشان را ظاهر كرد، بسا باشد كه دولت ظاهره او را زياد كند و عزّت به او بدهد و قبيله و عشيره‏اي به او بدهد، مثل حكايت يزيد و سيدالشهداء كه همان سر راه‏گرفتن بر اولاد پيغمبر و غصب‏كردن حق او و دشمني او، كفايت بطلان يزيد را كرد. اما به او عزّت و دولت داد و دولت ظاهر را به او واگذاشت. و عاقل گول او را ديگر نمي‏خورد و حقّيّت سيدالشهداء و بطلان يزيد بر همه‏كس واضح شد. پس بايد حق را شناخت و باطل را هم شناخت و خدا اينكه باطل را رسوا مي‏كند، در اين شكي نيست و رسوا هم مي‏كند. همين‏قدر كه عمر گفت من دو متعه را حرام كرده‏ام كه پيغمبر حلال كرده است، بس است از براي بطلان او. حالا چون دانستيد كه هركس حلال خدا را حرام كند، و حرام خدا را حلال كند مشرك و كافر است بالبداهه كسي ديگر از پي او نمي‏رود مگر خودش دو سه مثقالي عمري باشد. والاّ كسي كه از عمر چيزي ندارد، آن هرگز از پي عمر نمي‏رود؛ زيراكه بطلان او را خدا ظاهر كرده. و همين‏كه عمر خلاف پيغمبر كرد، بس است در بطلان او. و اينكه صاحب اوضاع و سلطنت بود، از اين است كه چندروزي در بطلان نشو و نمائي بكنند و اين است كه فرموده است كه اگر نه خوف اين بود كه مؤمنان ضعيف النفس كافر شوند، هرآينه آن‏قدر به كفار مي‏داديم كه سقفهاي خانه خود را از نقره كنند، و مؤمن را آن‏قدر فقير مي‏كرديم كه شربت آبي نداشته باشد بخورد. مردم گرم دنيايند و خبري از آخرت ندارند، مردم به خوابند و هرگاه مُردند بيدار مي‏شوند. الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا مردم به خوابند هر وقت مُردند بيدار مي‏شوند.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۶ *»

مردم مشغول به دنيايند و از طلب دين دست برداشته‏اند، چشمشان باز نيست و به نور خدا نظر نمي‏كنند و طالب حق نيستند و خود را و دين خود را به دست ديگران داده‏اند و پي آنها را گرفته‏اند. ان‏شاءاللّه نباشيد از آن كساني كه خدا مي‏فرمايد ختم اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة و لهم عذاب اليم. و به عبرت نظر كنيد و حق را از باطل تميز دهيد و طلب حق كنيد تا بيابيد حق را. و بر طالب عاقل مشتبه نمي‏شود حق و باطل، حريص و زاهد، عالم و جاهل، و كامل و ناقص؛ زيراكه از براي هريك علاماتي است. و يك علامت كامل را گفتيم كه بايد عالم باشد، و عالم به چهار علم باشد.

و علامت ديگر او عمل است، و آن بايد خائف باشد و اميد داشته باشد. ولكن علامت ترس، گريختن است، و زرد شدن رو، و فرو رفتن چشم است، و اميد عمل‏كردن است. و اميد نمي‏شود مگر بشناسي او را و يقين كني؛ زيراكه حضرت صادق فرمودند الرجاء فرع اليقين اميد، فرع يقين است و مي‏فرمايد يقين المرء يُري في عمله يقين مرد ديده مي‏شود در عمل او. پس علامت دارد هريك و به محض ادعا نمي‏شود از صاحب ادعا چيزي پذيرفت. در حديثي مي‏فرمايد گمان مي‏كند فلان‏كس كه اميد دارد، و دروغ مي‏گويد؛ اگر اميد داشت به خدا به سوي او مي‏رفت. اگر كسي به بنده‏اي اميدي داشته باشد، صبح و شام پاپي او مي‏شود تا اميدش حاصل شود. اگر به خدا اين‏قدر اميد داشت، چرا كوشش نمي‏كرد؟ آيا اين است اميد كه هركه هرچه بخواهد بكند و بگويد خدا رحيم است؟ خوب، اگر خدا رحيم است رازق هم هست، چرا اين‏قدر طلب معيشت مي‏كني و طلب رحمت خدا نمي‏كني؟ چرا در عبادت كوشش نمي‏كني كه زيادتي رحمت خدا از اين است، و طلب رزق مي‏كني؟ كه اگر نكني گمان مي‏كني كه نمي‏رسد، و حال‏اينكه خداوند عالم فرموده است يا ارض لاترزقي عبادي الاّ بكدّ اليمين و عرق الجبين الاّ طالب العلم و خدا ضامن رزق بدن تو شده است، ولي ضامن دين تو نشده است و دين تو را در طلب تو قرار داده است. پس كوشش علم هم بكن تا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۷ *»

بيابي. چرا براي دنيا و تحصيل معاش حريصي و در طلب آخرت حريص نيستي؟ پس علامت اميدواري به خدا، كوشش به سوي اوست. و همچنين محبت به او، علامتش ترك‏كردن غير اوست؛ و محبت، بعد از علم است لكيلاتأسوا علي مافاتكم پيغمبر فرمود اگر از تو بپرسند خدا را شناخته‏اي، سكوت كن. نمي‏تواني بگوئي بلي، چراكه معرفت او علامتي دارد و علامت او دوستي است. حضرت صادق فرمود الحبّ فرع المعرفة پس كه مي‏تواند خدا را دوست دارد؟ و حال‏آنكه حبّ، علامت او يقين است؛ و علامت يقين، خوف است و اميد. و علامت خوف، گريختن است؛ و علامت اميد، كوشش‏كردن. آيا دوست، كسي است كه بگويد محبوب من چشم ندارد، يا بد رو و بدخلق است؟ آيا مي‏شود كه كسي كسي را دوست بدارد و عيب او را بگويد؟ يا كسي عيب محبوب او را بگويد و او بشنود؟ حاشا، دوست نمي‏بيند مگر نيكوئي را از دوست خود. مي‏شود كه دوست علي، فضيلت او را بشنود و رگهاي گردن او سيخ شود و موهاي بدن او به حركت آيد، و نتواند بشنود؟ حاشا، اين نيست دوست آن بزرگوار. پس نيست دوست خدا، زيراكه دوست خدا، دوستِ دوستِ خداست و نمي‏توان خدا را دوست داشت و محال است مگر بندگان مؤمن خدا را دوست‏داشتن كه دوستي ايشان دوستي خداست و دشمني ايشان دشمني خداست، و احترام ايشان احترام خداست و اذيت ايشان اذيت خدا. بدليل قوله تعالي في الحديث القدسي من اذي لي وليّاً فقدبارزني بالمحاربة كسي كه اذيت كند ولي مرا، به تحقيق كه با من محاربه كرده است. و همچنين رنجانيدن دوستِ خدا، رنجانيدن خداست و خدا انتقام مي‏كشد از ايشان و مي‏فرمايد فلمّا اسفونا انتقمنا منهم.

پس دانستيد كه اميد به خدا، اميد به آل‏محمّد است و ترس از خدا، ترس از ايشان است، و محبت خدا محبت ايشان است و محبت به خدا غير از اين نامعقول است. هرگاه طلب رضاي خدا مي‏خواهي، طلب رضاي ايشان نما و هرگاه مسروري خدا را مي‏خواهي مسروري ايشان را بخواه من سرّ مؤمناً فقدسرّني و من سرّني

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۸ *»

فقدسرّاللّه و من احبّ مؤمنا فقداحبّني و من احبّني فقداحبّ اللّه و نمي‏شود دوستي ورزيد مگر به چيزي كه مناسبت داشته باشد و انس داشته باشد.

كبوتر با كبوتر باز با باز كند همجنس با همجنس پرواز

با خدا كسي مناسبت و انسي ندارد، چگونه مي‏شود كه دوست خدا شد و اميد به خدا و ترس از خدا، به غير از اين نمي‏شود. پس علامت كمالِ استاد است دوستي و خوف و ايمان، و علامت تشيّع است دوستي با شيعه، و علامت ايمان است دوستي با مؤمنين. اين است معني من احبّ مؤمناً فقداحبّ اللّه و دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا، ايمان است و من در «الزام‏النواصب» نوشته‏ام كه به امام عرض كردند ما دوست شمائيم يا نه؟ امام فرمودند ببينيد اگر دوستان ما را دوست مي‏داريد، علامت اين است كه ما را دوست مي‏داريد و اگر دوستان ما را دوست نمي‏داريد، دوست ما نيستيد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۸۹ *»

«موعظه هشتم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما از تفسير اين آيه شريفه رسيد به ذكر علامت شخص كامل و گفتيم كه آن علاماتي كه بتوان در اين مجالس گفت كه كسي بتواند بفهمد، علم است و عمل. و اين‏دو، عمده علامات اوست؛ زيراكه اگر آن شخص كامل عالم نباشد نمي‏توان از او اخذ كرد هيچ‏چيز را. و اما علم بي‏عمل نمي‏شود و عمل بي‏علم هم ثمري ندارد؛ زيراكه به اعتباري روح علم عمل است و به اعتباري روح عمل، علم است. پس جسم بي‏روح، مرده است و بر مرده هيچ ثمري مترتب نمي‏شود؛ و روح بي‏جسم هم ظهوري ندارد.

حالا در ظاهر، علم به منزله روح است و عمل به منزله جسم؛ اما در باطن، عمل به منزله روح است و علم به منزله جسم. به جهت اينكه عمل، علت غائي است و علت غائي مقدّم است در خلقت و متأخّر است در ظهور. هرچه در خلقت مقدّم است در آخر بروز مي‏كند چنانكه پيغمبر۹ اول ماخلق‏اللّه است و در آخر انبيا بروز كرد در اينجا، و غرض خدا هم عمل است چنانكه مي‏فرمايد ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون يعني خلق نكردم جنّ و انس را مگر از براي عبادت. و مراد از عبادت هم معرفت است و اين است عمل و علت غائي. پس حاصل علم عمل است، خدا عمل

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۰ *»

را پيش خلق كرد و علم را آخر و علم را اوّل ابراز داد و عمل را آخر ابراز داد اين است كه مي‏فرمايند العلم يهتف بالعمل فان اجابه والاّ فارتحل علم طلب مي‏كند عمل را، اگر جواب داد باقي مي‏ماند بر او والاّ مي‏رود.

به هرحال علم روح است و عمل جسم و كامل هر دو را تمام دارد و ناقص اگر عمل كند بي‏علم، بيهوده است. و اما عالم هرگاه عمل نكند، عقابش هزار مرتبه بيشتر است از جاهل. مثلاً هرگاه تو بداني نماز را و نكني، معاقب خواهي بود؛ و اگر كسي نداند، مكلّف نيست. اين است كه فرموده‏اند اذا فسد العالِم فسد العالَم هرگاه فسادي كند شخص عالم، فاسد مي‏شود عالمي. حضرت‏امير فرمودند دو كس پشت مرا شكستند: يكي عالمي كه عمل ندارد، و يكي عاملي كه علم ندارد و اينها پشت مرا شكستند. و چرا پشت مي‏گويند؟ به جهت اينكه پشت به معني ياور است و پشت، ياري‏كننده است. نمي‏بينيد كه برادران را پشت يكديگر مي‏گويند؟ اين است كه امام فرمودند اعينونا بورع و اجتهاد اعانت كنيد ما را به ورع و تقوي و اجتهاد. حالا هركس ياري امام كند، پشت امام است و هركس ياري نكند و معصيت كند، پشت امام را شكسته است. فرمودند ما را ياري كنيد در شفاعت‏كردن به اينكه گليم خود را از آب بكشيد و معصيت مكنيد، و آنقدر نورانيتي به هم برسانيد كه نيازي به شفاعت‏كردن نداشته باشيد. پس ديندار، ياري امام كرده است و بي‏دين، ياري امام نكرده است و البته پشت دين را شكسته است. حالا ناقص، پشت علي را شكسته است و چنين‏كسي مرشد و استاد نمي‏تواند بشود، و اين‏كه پشت امام را مي‏شكند، به حد كفر مي‏رساند نه ايمان. چگونه مرشد مي‏شود كسي كه هِرّ از بِرّ نمي‏داند؟ گول مخوريد، گول هركسي كه هر ادعائي كند مخوريد. چه فايده؟ از آن‏روزي كه اين مرد اين ادعاها را كرد، مرا مأيوس كرد از مردم. كساني كه پيشواي خلق بودند و ملاّ بودند، از پي او رفتند؛ والاّ مي‏گفتم چيزهائي كه هرگز نشنيده بوديد و اگر نمي‏ترسيدم كه حرفهاي من ول شود، مي‏گفتم مطالبي چند را. اگرچه ان‏شاءالله اميد است كه شماها گول نخوريد و از پي او نرويد.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۱ *»

و اما منّت خداي را كه التفات او ساعت به ساعت مدد به مامي‏رساند كه از پي حرفهاي لغو نمي‏رويم و خداوند عالم عقل ما را از نور بدن پيغمبر خلق كرده است و به بركت آن بزرگوار مي‏فهميم نيكوئي را و تميز مي‏دهيم حق را از باطل و پي حق مي‏رويم، و اين هم از توفيق خداست والاّ اگر التفات او نبود هيچ نمي‏فهميديم و هيچ نمي‏دانستيم. به هر حال به‏جهت شبهه دلها مكرر بخوانيد اللّهم لاتجعلنا من المعارين و لاتخرجنا من حدّ التقصير بارخدايا، قرار مده ما را از عاريه‏كنندگان و بيرون مبر ما را از حدّ تقصير. و تقصير خود را بايد ببيني و خود را از تقصير بالا نبري، زيراكه اگر تقصير خود را هميشه پيش نظر بداري، هرگز عجب نمي‏كني و معصيت نمي‏كني و به طاعت مشغول مي‏شوي. مختصرِ مطلب، كسي كه علم ندارد و عمل ندارد دوپول نمي‏ارزد، اگرچه ادعاي بزرگي كند.

در هفته سابق خواستيم بگوئيم علم چيست، و گفتيم كه اين شخص بايد علم به چهار سفر داشته باشد. و علم سفر اول را بداند كه چطور مردم سير مي‏كنند تا حجت خود و پيشتر نمي‏روند. پس نهايت سير شيعه، تا امام است نه بالاتر. زيراكه امام حجت است؛ بلكه هيچ‏كس به حجاب نمي‏رسد و تا اين‏طرف حجاب مي‏روند، اگر به حجاب برسد محترق مي‏شود. يك‏موي حورالعين را اگر بياويزند ميان زمين و آسمان، جميع اهل زمين و آسمان محترق مي‏شوند و حال‏آنكه حورالعين از نور مؤمنين خلق شده‏اند. پس نور ايشان محترق مي‏كند و كسي نمي‏تواند به ايشان برسد. و اين علم اول است و مقدمه اين علم، اطلاع از اوضاع اين عالم است.

و اما علم سفر دويم اعظم از سفر اول است و شرح او زيادتر است و اين مجالس گنجايش شرح آن را ندارد. لكن آنقدر كه بي‏بهره نباشيد في‏الجمله شرحي مي‏كنم. علم سفر دويم علم محبّت است و علم فناست و در اينجا مسافر، خود را نيست مي‏كند و فاني مي‏كند در جنب او، تا او نماينده او باشد؛ چنانچه فانوس، خود را در جنب شمع فاني كرده است و تماشاي انوار خدا مي‏كند و جمال امام را تماشا مي‏كند و سير مي‏كند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۲ *»

تا به جمال او مي‏رسد. پس حسن جمال او دل اين را مي‏برد و بيهوش مي‏كند اين را. اگرچه لفظ عوامانه‏اي مي‏گويم، لكن بسيار مطلب عظيم است. پس چشم او كه به جمال دوست مي‏افتد، از اين روزنه چشم، آتش مي‏افتد به دل و مي‏سوزاند هرچه غير دوست است و بعد مي‏پردازد به دل؛ مثل آتشي كه بتابد به آهن و او را بتابد تا خود آتش شود، حالا مي‏شود همچنانكه شاعر گفته است:

ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته

ديگر مي‏گذرد از محبت و از حبيب و محبوب بالا مي‏رود كه «المحبّة حجاب بين المحبّ و المحبوب» محبت حجابي است مابين حبيب و محبوب. يكجا سرتاپا محو جمال او مي‏شود، نمي‏رود راهي مگر بسوي او، و نمي‏گويد مگر آنچه را كه او بخواهد. و نيست اطاعت او مگر اطاعت خدا. نمي‏بينيد خداوند عالم مي‏فرمايد بگو اي محمّد ان كنتم تحبّون اللّه فاتّبعوني يحببكم اللّه اگر شما دوست مي‏داريد خدا را، پس متابعت مرا بكنيد تا اينكه دوست بدارد خدا شما را؛ همين است دوستي خدا لاغير چنانكه مي‏خواني در بعضي از زيارات من احبّكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه كسي كه دوست بدارد شما را، دوست داشته است خدا را و همين است دوستي خدا لاغير. و هرگاه اطاعت كني پيغمبر را اطاعت كرده‏اي خدا را و اگر به غضب درآوري او را بغضب درآورده‏اي خدا را. پس اگر اذيت كني او را، خدا انتقام مي‏كشد از تو چنانكه فرمود فلمّا اسفونا انتقمنا منهم حالا هرگاه انتقام بكشد مؤمن، انتقام كشيده است خدا.

چون خدا خواهد كه پرده كس درَد ميلش اندر طعنه پاكان نهد

اگر خدا بخواهد كسي را انتقام بكشد، در دل مؤمن كدورتي از او پيدا مي‏شود كه انتقام كشيده مي‏شود.

در زمان ادريس پادشاهي بود كافر، روزي در صحرائي مي‏گذشت، مزرعه‏اي ديد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۳ *»

در نهايت طراوت و خوشي. پرسيد اين مزرعه از كيست؟ گفتند از يك شخص رافضي است. گفت بياوريد او را، آوردند. پس پادشاه به او گفت بيا اين را به ما بفروش. آن مرد مؤمن گفت اي پادشاه تو محتاج نيستي به يك مزرعه من، و من عيال دارم و محتاجم و نمي‏فروشم. چون در آن عهد بنابود كسي به كسي ظلم نكند، گذشت از مزرعه. و به سبب اين مزرعه پادشاه غمگين بود تااينكه روزي زن پادشاه به او گفت سبب همّ و غمّ شما چيست؟ گفت چنين مزرعه‏اي از فلان‏رافضي است و خواستم از او بگيرم، نداد. زن گفت غم مخور، من ايل بسياري دارم، همه بر دين تواَند و من مي‏فرستم جمعي از اينها مي‏آيند و در نزد قاضي شهادت مي‏دهند كه اين خارج از دين تو است و تبرّي مي‏كند از اين دين، مالش را و مزرعه‏اش را از او مي‏گيريم. پادشاه قبول كرد. آنها آمدند و شهادت دادند و به حكم شرعِ خود، مال و مزرعه او را از او گرفتند. پس ندا رسيد به ادريس كه برو به پادشاه بگو كه مؤمني را اذيت كردي من هم تو را اذيت مي‏كنم، و زمينش را غصب كردي و مالش را گرفتي من مال تو را از تو مي‏گيرم، و زنت را از تو مي‏گيرم. پس خدا انتقام كشيد به سبب آن مؤمن و حال آنكه علمي نداشت و مقامي نداشت و مقام او نسبت به حالا، مقام نطفه و علقه و مضغه بود، و حالا مقام سن مراهقه شده است و مؤمنهاي آن‏وقت نسبت به اين مؤمنين شاه‏طهماسبي بوده‏اند؛ اگرچه دوستي آن هم دوستي خداست پس دوستي با مؤمنين اين عصر چه خواهد بود؟ حالا متابعت ايشان متابعت خداست.

و اما متابعت چند قسم است و چند درجه دارد، مثلاً در كارهاي او سير مي‏كنند و در مكان او سير مي‏كنند و در زمان او سير مي‏كنند و در اخلاق و گفتار و ساير صفات او سير مي‏كنند تااينكه تمام و كامل مي‏شوند و خود را فاني مي‏كنند، تااينكه تمام او نماينده او مي‏شود. حالا اگر مي‏خواهيد دوست او باشيد، اطاعت پيغمبر كنيد تا بشويد دوست خدا. پس چنان مي‏شود شخص از اطاعت او كه مي‏تابد نور امام به او و سرتاپا نور او مي‏شود، مثل ذغالي كه جمره آتش مي‏شود و ذغال است كه فاني در او

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۴ *»

شده است و همه او آتش شده است.

شخص عربي شتري داشت در ميان راه افتاد و مُرد، آن عرب آمد بر سر شتر و گفت تو كه دستت همان است و تنت همان است و گردنت همان، پس آن كه بار مرا مي‏برد كجاست؟ حالا ذغال، ذغال است؛ آتش چيزي ديگر است و ذغال را براي آتش حرمت مي‏دارند نه براي ذغال‏بودن. همچنانكه ميّت همان مردي است كه زنده بود، يعني اين بدن همان بدن است، لكن آن‏كه رفت چيزي ديگر بود و كسي ديگر است. مي‏خواهيد حرمت را بدانيد؟ شماها يكديگر را تعارف مي‏كنيد براي يك‏چيزي است كه در شماهاست. نمي‏بينيد كه اگر پادشاهي در ميان بياباني كه كسي با او نباشد، ديوانه بشود، كسي او را ابداً حرمت نمي‏دارد مگر در نزد كسي از اولاد و اقوام و وزراء باشد كه اين حرمت‏داشتن هم باز به جهت چيزي است كه با آن هوشيارهاست. و همچنين اگر عالم دهر باشد كه مجنون شود، حرمت ندارد مگر حرمت به جهت كسان او باشد. و چيزي است عقل كه هركس حرمت بدارد هركه را، به جهت عقل حرمت داشته است و خدا هم او را حرمت داشته كه مي‏فرمايد امام تو اوّل ماخلق اللّه العقل ثمّ قال له ادبر فادبر ثمّ قال له اقبل فاقبل ثمّ قال له بعزّتي و جلالي ماخلقت خلقاً اعزّ منك بك اعاقب و بك اثيب اوّل ماخلق‏اللّه عقل است، خدا گفت به او برو، پس رفت. پس گفت به او بيا، پس آمد. پس گفت به او به عزّت و جلال خودم كه خلق نكردم خلقي را كه بهتر از تو باشد. و به تو عقاب مي‏كنم هركه را بكنم و به تو ثواب مي‏دهم هركه را كه بدهم.

پس ذغال ذغال است، حرمت او به جهت آتش است و شعله دودي است مكلّس شده، حرارت و سوزندگي از آتش است كه در اينها جلوه كرده است.

نار خود سوزنده شعله آلتي است نار افروزنده شعله آيتي است
دود تيره از كجا سوزنده بود؟ خود همه ظلمت كي افروزنده بود؟

پس هر حرمتي بر هركس باشد از اين عقل است كه نور محمّدي است و اوست كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۵ *»

باعث فهم و شعور ما است و اين آن نور محمّدي است كه جلوه كرده است در سر ماها و سبب شعور ما شده است. والاّ براي كسي غير از براي اين نور حرمتي نيست. پس اينكه در اينجا است آن نيست كه مردم گمان مي‏كنند.

جاهلا اين نور علّييني است نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

به هر حال در سفر دويم مي‏سوزاند آنچه را كه غير محبوب است و بعد مي‏پردازد به دل او و از دل اثر مي‏كند به دست و چشم و زبان و پا. تاآنكه نمي‏گويد مگر كلام امام را و نمي‏شنود مگر سخن امام را و نمي‏خواهد مگر رضاي امام را. پس فاني مي‏كند خود را و به جائي مي‏رسد كه خدا مي‏فرمايد انّمايتقرّب الي العبد بالنوافل حتّي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و لسانه الذي ينطق به و يده التي يبطش بها و رجله التي يمشي بها اين است و جز اين نيست كه نزديك مي‏شود بنده به سبب نافله‏گزاردن به سوي من تااينكه دوست من مي‏شود. پس هرگاه دوست داشتم من او را، مي‏شوم من گوش او كه به او بشنود، و چشم او كه به او ببيند، و زبان او كه به او بگويد، و دست او كه به او انفاق كند، و پاي او كه به او راه برود. ان دعاني اجبته و ان سكت عنّي ابتدأته اگر بخواند مرا جواب مي‏دهم و اگر ساكت بشود از من، خود ابتدا مي‏كنم؛ پس اين كسي است كه ديدار او شخص را به ياد خدا مي‏آورد. چنانكه بعضي از حواريين از حضرت عيسي پرسيدند كه با كه بنشينيم؟ فرمودند با كسي كه ديدار او شما را به ياد خدا آورد، و سخن او زياد كند علم شما را، و عمل او راغب كند شما را به سوي آخرت. نيست اين مگر اينكه نور او نور خدا است، و سخن او سخن خدا است، و فعل او فعل خدا است، و مسروري او مسروري خدا است، و محزوني او محزوني خدا است، و سخط او سخط خدا است، و غضب او غضب خدا است. و آن‏وقت اين شخص آئينه سرتاپانماي امام مي‏شود و خدا به فضل ايشان از بعضي از معصيتكاران مي‏گذرد و آنچه به مردم بدهد به سبب ايشان است. و هرگاه كسي متمسك به ذيل ولايت ايشان شود، دعاي او ردّ نمي‏شود و دعاي او مستجاب است و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۶ *»

به بركت ايشان خدا بركت مي‏دهد به خلق و رزق مي‏دهد به خلق. و به سبب ايشان هدايت مي‏كند خداوند عالم گمراهان را.

به هرحال در اين سفر، شخص تام مي‏شود و كامل نمي‏شود ولكن اين سفر بسيار مشكل‏تر است از سفر اول و در اين سفر، امام نوربخشي به او مي‏كند و مي‏تابد نور امام به او چنانكه تمام او نور مي‏شود كه خود را فاني مي‏كند و مي‏شود كه:

ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته

و از همه جوارحش نور امام بروز مي‏كند و در همه نفوذ مي‏كند آن نور تا بجائي مي‏رسد كه او خود يكجا نور امام مي‏شود و جلوه امام، و نوربخشي مي‏كند هزار هزار عالم را.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۷ *»

«موعظه نهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

اصل كلام ما در اين است كه خداوند عالم چهار سفر از براي بندگان خود قرار داده است تا اينكه از عالم نفس و مرتبه نفس به كمال برسند، و از مرتبه عبوديت به مرتبه ربوبيت برسند. حالا هرگاه بنده‏اي اين چهار سفر را كرد، نور خدا در او ظاهر مي‏شود و صفات خدا در او جلوه مي‏كند و از جميع جوارح او بروز مي‏كند؛ پس يكجا خود آن نور خدا مي‏شود و آنچه بخواهد مي‏كند چنانچه خداوند عالم مي‏فرمايد يا ابن‏آدم انا ربّ اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي تقول للشي‏ء كن فيكون اي پسر آدم من خدائي هستم كه به هرچه بگويم بشو مي‏شود، تو هم اطاعت كن مرا در آنچه تو را امر كرده‏ام، قرار مي‏دهم تو را مثل خودم كه به هرچه بگوئي بشو بشود.

حالا آيا خدا امر به چه كرده و ماها به چه مأموريم؟ به مقتضاي معني تخلّقوا باخلاق اللّه معلوم شد كه ما را به اخلاق و افعال خود مأمور كرده و هرچه را كه پيغمبر امر فرموده صفات خدائي است و از آنچه نهي فرموده، صفات شيطاني است و صفات حيواني است. پس ما مأموريم به صفات خدائي. حالا اگرچه بر مردم گران است اينكه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۸ *»

مي‏گويم ما مأموريم به صفات خدائي، لكن نبايست گران باشد. ما بعضي از آنها را شرح مي‏دهيم تا بشناسيد آنها را و آسان شود بر شما عمل به آنها. از آن‏جمله خدا امر كرده است شما را به سخاوت و نهي كرده است شما را از بخل، و شما را امر كرده است به عدالت و نهي كرده است شما را از ظلم، و امر كرده است شما را به علم و نهي كرده است شما را از جهل. وهكذا جميع اين صفاتي كه پيغمبر۹ امر و نهي فرموده، امر و نهي خدائي است. و جميع اين چيزهائي را كه امر فرموده است همه صفات خدائي است، و جميع اين چيزهائي را كه نهي فرموده است صفات شيطاني است. حالا مي‏تواني بفهمي كه صفتهاي خدائي چيست و صفتهاي شيطاني چيست و گران هم نيست و مي‏توان عمل كرد. و واضحتر از اين خداوند عالم در كتاب خود شرح فرموده است همه امر و نهي را و در آيه‏اي مي‏فرمايد انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذي‏القربي و ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلّكم تذكّرون بدرستي‏كه خدا امر كرده است به عدل و احسان و بجاآوردن حقوق ذوي‏القربي و نهي كرده است از فحشاء و منكر و گمراهي، و موعظه كرد شما را شايد شماها متذكّر بشويد و به هركدام از صفات خدائي كه عمل كني، آن صفت از تو ظاهر مي‏شود و در تو بروز مي‏كند. مثلاً هرگاه عمل كني در غفوريتِ خدا در تو بروز مي‏كند غفوريت او، و هرگاه در علم او عمل كني، متّصف به علم او مي‏شوي و علم خدائي در تو بروز مي‏كند و هرگاه در صفت قدرت او سير كني قدرت او در تو بروز مي‏كند وهكذا همه صفات او چنين است و هريك از صفات خدائي را كه پيش گيري و در او سير كني، مثل او مي‏شوي. چنانكه عكس شمس در آئينه، مثل شمس است؛ اگرچه آن خداست و تو بنده، ولكن اين صفت، صفت خدا است. چنانچه هرچه در آئينه است مثل آفتاب است پس اينكه خدا مي‏فرمايد يا ابن‏آدم انا ربّ اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي چه مي‏شود بنده از اطاعت؟ مي‏شود مثل خدا، يعني خودش صفت خدا مي‏شود اما آن خداست و اين بنده، و آن آفتاب است و اين عكس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۹۹ *»

او. ولكن به قدر ظرفيت خود مثل خدا مي‏شود چنانكه به قدر ظرفيت آئينه، عكس آفتاب در او مي‏افتد. چه مي‏شود كه آفتاب بزرگ است و اين كوچك باشد.

نگويد جاهلي كه چه مي‏گوئي در اينكه خدا مي‏فرمايد ليس كمثله شي‏ء. اما اين را چنين كه ملاّهاي سنّي معني كرده‏اند كه نيست مثل خدا چيزي، غلط است. و كاف را زائده مي‏گيرند و زيادگفتن لغو است و خدا لغو نمي‏گويد و لغوكار نيست. پس معني آن اين است كه نيست مثلِ مثل او، يعني مثل مانند او كسي نيست. و ائمه‏اند سلام‏اللّه‏عليهم مثلهاي خدا و مثل ائمه كسي نيست. گذشتيم، اگر نبود از براي خدا مثلي، چرا خود در اين حديث قدسي مي‏فرمايد اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي اطاعت كن در آن چيزي كه امر كرده‏ام تو را، تا قرار بدهم تو را مثل خود. پس گمان نكنيد كه خدا مي‏شود كسي، حاشا، بلكه بنده است و بنده هرگز به ذات خدا نمي‏رسد و هركس بگويد كسي خدا مي‏شود مشرك است و شريك براي خدا قرار داده است. بلي هركس اطاعت كند خدا را، مانند صفتهاي خدا مي‏شود و صفتهاي خدا در او بروز مي‏كند و صفتي مي‏شود از صفات خدا. مثل آنچه در آئينه است آفتاب نيست، اثر آفتاب است؛ چون صفائي پيدا كرد، آفتاب در او تابيد. اما

ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است

اين بنده است و آن خدا، ولكن بر هركس كه خدا منّت مي‏گذارد، قدري از صفتهاي خود را در او آشكار مي‏كند. حالا هركس هرقدر ظرفيت دارد، همان‏قدر از صفات خدائي در او بروز مي‏كند. مثلاً كسي هست كه يك صفت از صفات خدا در او آشكار مي‏شود، و كسي هست كه دو صفت از صفات خدائي در او آشكار مي‏شود، و كسي هست كه سه‏صفت يا چهار صفت يا بيشتر از صفات خدا در او آشكار مي‏شود، و كسي هست كه همه صفات در او آشكار مي‏شود. پس آن‏كه در او بروز مي‏كند صفتي از صفات خدا، مثَلش مثل يك فنجان سركه است كه نمونه از يك‏خُمي است كه ده من يا بيست من سركه دارد. و آن سركه است و اين هم سركه است، اما آن بيست من است

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۰ *»

يك‏خم، و اين يك‏فنجان؛ لكن همه شباهت اين شباهت آن است. پس هركس كه علم خدا در او بروز كند، اثري است علم اين از علم خدا. اما آن علم خداست و اين علم بنده. بلي شباهت دارد اين علم به علم خدا.

حالا مقصود اين حرفها نبود خدا كشانيد ما را از مصلحتي به اينجا و مقصود ما اين بود كه خداوند عالم از براي بندگان خود چهار سفر قرار داده است كه از مرتبه ذلت به مرتبه عزت برسند و از پستي ترقي كنند و به بلندي برسند. و مقام به مقام ترقي كنند تا به جائي برسند كه آئينه سرتاپانما و آئينه تمام‏نماي خدا بشوند، و چنان بشود كه علم خدا در آنها جلوه كند و قدرت خدا در آنها بروز كند و سخاوت خدا در آنها بروز كند وهكذا به قدر ظرفيت آنها از صفات خدائي در آنها بروز مي‏كند. اين است كه چهار سفر قرار داده است خدا، و دو سفر او را مقام عبوديت قرار داده است و دو سفر او را مقام ربوبيت؛ تا به دو سفر بندگي كنند و به دو سفر آقائي و ربوبيت، و اين است معني العبودية جوهرة كنهها الربوبية. پس امر كرده است خدا به اين دو سفر تا به مقام ربوبيت برسند. حالا در اين مقام پيغمبران رئيسند و آنها بندگي را به حدي رسانيده‏اند كه بندگان امين خدا شده‏اند، پس خدا هم داده است خزائني چند به ايشان از صفات خود:

چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت نار هم اوصاف خود در او گذاشت

چون كه هرچه داشتند دادند در راه خدا، خدا هم صفات خود را در آنها آشكار كرد و امين خدا شدند؛ پس خدا هم در آنها سپرد خزائن خود را. مثَلش مثل آقائي است كه يك‏تومان به يك غلام خود بدهد و غلام را امتحان كند تا اينكه هرگاه يك‏تومان را زياد كرد و نفع كرد، ديگر به او بدهد و هرچه بهتر كار بكند و بيشتر نفع پيدا بكند، بيشتر به او بدهد. تا اينكه او را پيشكار و ولي خود و نايب‏مناب خود كند، پس خورده‏خورده ترقي مي‏كند تا قائم‏مقام او مي‏شود.

حالا هرگاه بنده‏اي بندگي كرد قائم‏مقام ربّ خود مي‏شود. پس اين است كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۱ *»

حضرت‏امير در شأن پيغمبر فرموده است اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحيط به خواطر الافكار الي آخر. و چون كه جميع مايملكش را در راه خدا داد، خدا هم جميع ملكش را به او واگذاشت و او را قائم‏مقام خود كرد. وهكذا هرگاه بنده اطاعت كند چنين مي‏شود كه خود او جلوه خدا مي‏شود، پس آنچه بكند فعل خداست و آنچه بگويد قول خداست. مثَلش هرگاه سلطان غايب باشد، قائم‏مقام او آنچه بكند فعل سلطان است و آنچه بگويد قول سلطان است، و ردّ بر او ردّ بر سلطان است. پس آن بنده چنين شده است كه هيچ از خود ندارد و فاني شده است در افعال و صفات و نور خدا العبد و مافي يده كان لمولاه بنده و آنچه در دست او است از آقاي اوست. خدا نيست، بنده است، ولكن آن‏قدر خالص شده است كه امين او شده است. پس خدا خزائن صفات خود را و اسرار خود را در او گذاشته و به دست او داده است. چنانكه نوكر سلطان هرگاه اخلاص او زياد شود، امين‏الدوله سلطان مي‏شود و نايب‏السلطنه او مي‏شود.

اما در دو سفر اول مخلص مي‏شود و در دو سفر دويم، نايب‏مناب. و در دو سفر اول سير مي‏كند و ياد مي‏گيرد صفات‏اللّه را و نور خدا در او جلوه مي‏كند و در دو سفر دويم، به مقام عالي مي‏رسد و اين است معني من علّمني حرفاً فقدصيّرني عبداً هيچ از خود ندارد، هرچه دارد از آقاي اوست. وقتي كه اطاعت خدا كرد، اطاعت او واجب مي‏شود، اطاعت او اطاعت خدا مي‏شود و نمي‏گويد مگر كلام امام را و نمي‏خواهد مگر رضاي امام را. اين است كه مي‏فرمايند من اصغي الي ناطق فقدعبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقدعبد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقدعبد الشيطان كسي كه گوش بدهد به سخن سخنگوئي، پس عبادت كرده است او را. هرگاه سخنگو از جانب خدا باشد پس عبادت خدا كرده و هرگاه از جانب شيطان باشد پس عبادت شيطان كرده است.

حالا چون در سفر اول رفت و در سفر دويم نظر كرد به نور خدا و كسب نور كرد،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۲ *»

در سفر سيوم و چهارم مثل خدا مي‏شود و مقام ربوبيت به هم مي‏رساند. چنانچه نوكر هرگاه خدمت كرد و كسب صفات نيكو كرد و خدمت نيكو كرد مانند پادشاه مي‏شود. پس نيست فرقي مابين او و سلطان در همه اين صفات مگر اينكه او سلطان است و اين نوكر. چنانچه نيست فرقي مابين بنده و خدا مگر اينكه او خدا است و اين بنده. اين است كه مي‏خواني در دعاي رجب لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك نيست فرقي مابين تو و ايشان مگر اينكه ايشانند بندگان تو، و ايشان از خود چيزي ندارند و بستن و گشادن آنها در دست تو است و به جهت تصديق اين خدا در قرآن فرمود در آنجا كه مي‏فرمايد و يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله و مي‏خواهند اينكه فرق بگذارند ميان خدا و رسل. و اگر جاهلي بگويد چرا رسل مي‏گوئي و پيغمبر نمي‏گوئي و رسول نمي‏گوئي؟ جواب مي‏گوئيم آن، همه پيغمبران است، و اميرالمؤمنين همه اوصياء چنانچه مي‏فرمايد هذا نذير من النذر الاولي و چنانچه خود پيغمبر فرمود امّا النبيّون فانا و امّا الوصيّون فاخي علي همه پيغمبران منم و همه اوصياء، برادرم علي است. و شاعري هم بد نگفته است آنجا كه مي‏گويد:

لو جئته لرأيت الناس في رجل و الدهر في ساعة و الارض في دار

يعني اگر برسي به خدمت او، جميع مردم را در يك‏نفر خواهي ديد.

به هرحال نيست فرقي مابين ايشان و خدا مگر اينكه ايشانند بندگان خدا، و كساني‏كه منع مي‏كنند و قطع مي‏كنند مابين خدا و ايشان، خلاف قول خدا مي‏كنند و فساد مي‏كنند. پس جميع صفات ايشان صفات خدا است. بد نگفته است در اينجا اگرچه شعر درويشي است:

اگر دست علي دست خدا نيست چرا دستي دگر مشكل‏گشا نيست؟

اين را هم بد نگفته است چه اينكه درويشي است:

ما علي را خدا نمي‏دانيم از خدا هم جدا نمي‏دانيم

به هرحال اين شأن ملحدين و مفسدين است كه فرق بگذارند ميانه ايشان و خدا و قطع

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۳ *»

كنند آنچه را كه خدا امر كرده است به وصل آن چنانچه مي‏فرمايد و يقطعون ما امر اللّه به ان‏يوصل و يفسدون في‏الارض و لايصلحون.

مقصود از كلام ما اينها نبود، خدا كشانيد ما را به اينجا و كلام ما در اينجا بود كه بنده در سفر اول، از نهايت بُعد از خدا به سوي قرب او مي‏رود و در سفر دويم در صفات‏اللّه و نور خدائي سير مي‏كند و چيزها مي‏فهمد از اسرار و صفات و علوم و همين‏كه بر مي‏گردد چيزها از او بروز مي‏كند و حرفهاي بزرگ از او بروز مي‏كند. و اما در سفر چهارم، عمل مي‏كند و نظم و نسق ملك را درست مي‏كند، مثَلش مثل كسي است كه اول مي‏رود نزد پادشاه و بعد از پادشاه تيولي چند مي‏خواهد و متخلّق به اخلاق سلطان مي‏شود و از صفات او مي‏گيرد. و اما در سفر سيوم كه برمي‏گردد مي‏بيني حرفهاي بزرگ بزرگ مي‏زند و تيولها براي خود گرفته است و مقاماتي براي خود قرار داده است. و اما در سفر چهارم، كار مي‏كند و به نظم و نسق تيولها و مقامات و حرفهاي خود مي‏پردازد. حالا پس كسي كه چهار سفر را طي كرد، از او صفتهاي خدائي آشكار مي‏شود و كراماتي چند بروز مي‏كند تااينكه خود او قدرت خدا مي‏شود و چشم خدا مي‏شود و دست خدا مي‏شود و فعل خدا مي‏شود بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد انّمايتقرّب الي العبد بالنوافل حتّي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و در يك‏حديثي ديدم كه اين فقره زياد بود و رجله التي يمشي بها. اين است و جز اين نيست كه نزديك مي‏شود بنده به سبب نوافل تااينكه دوست مي‏دارم او را. پس هرگاه دوست داشتم او را، مي‏شوم من گوش او كه با او مي‏شنود، و چشم او كه مي‏بيند با او، و دست او كه انفاق مي‏كند با او، و پاي او كه راه مي‏رود با او. و همچنين مي‏فرمايد من يطع الرسول فقداطاع اللّه كسي كه اطاعت كند پيغمبر را، پس حقيقتاً خدا را اطاعت كرده و در آيه ديگر مي‏فرمايد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي نينداختي تير را وقتي كه انداختي به كفّار، ولكن خدا انداخت. و در بعضي از زيارات مي‏خواني من احبّكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه كسي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۴ *»

كه دوست بدارد شما را پس بتحقيق‏كه دوست داشته است خدا را و كسي كه دشمن بدارد شما را پس بتحقيق‏كه دشمن داشته است خدا را. و مي‏خواني من اعتصم بكم فقداعتصم باللّه كسي كه چنگ بزند به دامان شما، پس بتحقيق‏كه چنگ زده است به دامان خدا. و مي‏خواني من جهلكم فقدجهل اللّه يعني كسي كه نشناخت شما را بتحقيق‏كه نشناخت خدا را.

به هرحال بنده در سفر چهارم، آئينه تمام نماي خدا مي‏شود و آنچه بكند فعل خداست و آنچه بگويد قول خداست و چنين مي‏شود كه حاكم مي‏شود از جانب امام بر رعيت. پس هركس حكم او را رد كند، حكم خدا را رد كرده و خفيف شمرده است حكم خدا را؛ و هركس حكم خدا را رد كند حد شرك بر او جاري مي‏شود.

پس حال فهميديد كه رد بر ايشان رد بر خدا است و دوستي ايشان دوستي خدا است و دشمني ايشان دشمني خدا است و چنگ‏زدن به دامان ايشان چنگ‏زدن به دامان خدا است. و همچنين جميع مايضاف الي اللّه اضافه مي‏شود به سوي آن حاكم. و واجب است بر همه اهل آن زمان اطاعت او، زيراكه حجت است بر اهل آن زمان. و حديث است كه خدمت امام عرض كردند آيا كسي كه حديثي را فراموش كند بر او چيزي هست؟ امام فرمود نه ولكن هرگاه بر تو حجت قائم شد به روايت ثقه‏اي كه از جانب ماست بر تو، لازم است كه از او بپذيريد زيراكه ثقات عادلند و رد بر اينها كفر است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۵ *»

«موعظه دهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

ترجمه آيه شريفه را گفتيم و دانستيد كه خداوند فرموده است همه مؤمنان نمي‏توانند از منزلهاي عادات و نواميس و شهوات و غضب و طبيعت و الحاد و شقاوت بيرون روند، پس چرا از هر فرقه چند نفري يا يك‏نفري بيرون نمي‏روند از منزلهاي خود كه طلب در دين كنند و سير در كمالات و انوار دين بنمايند، پس چون برگردند در ميان قوم خود بترسانند ايشان را از دوري و سير نكردن در كمالات و انوار دين، تا شايد ايشان حذر كنند.

و مي‏دانيد كه اين طلب علم واجب است بر همه شماها بلكه واجب‏تر است از جميع عبادات، چنانچه اگر طلب دين ننمائيد هرگز هيچ عبادتي از شما قبول نمي‏شود. و مي‏بينيد كه پيغمبر فرموده طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة يعني طلب كردن علم واجب است بر هر مرد مسلمان و زن مسلماني. و مي‏فرمايد طلب العلم فريضة علي كلّ حال يعني طلب علم واجب است در همه احوال. پس واجب است اينكه طلب نمائيد علم را و اگر طلب ننمائيد، هيچ عبادت از شما قبول نمي‏شود. زيراكه موقوف است شناختن خدا به علم، و هرگاه كسي تحصيل علم نكند خدا را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۶ *»

نشناخته، و هرگاه كسي خدا را نشناخت چگونه عبادت مي‏كند خدا را؟ و از براي كه مي‏كند؟ و چگونه اين عبادت قبول مي‏شود؟ و حال‏اينكه امام فرمودند اعمال بي‏علم در روز قيامت پراكنده خواهد شد. اما اگر عمل بي‏علم هباءاً منثوراً مي‏شود، عمل با علم هباءاً منثوراً نمي‏شود؛ بلكه ثواب علم را دارد و هزار مرتبه بهتر است از عامل بي‏علم. چگونه نه و حال‏اينكه حضرت رسول فرمود فضل عالم بر عابد مثل فضل من است بر ادناي امّت من. پس بنابراين علم واجب‏تر است از جميع اعمال، و علمائي كه قبل از اين بوده‏اند غير از اينكه مسائل شرعيه را به شما گفته‏اند و قرائت را ياد شما داده‏اند و كاري كه كرده‏اند و لا الضالّين را يادگرفته‏ايد از ايشان و مسأله حيض و نفاس، يا مسائل وضو و طهارت را اخذ كرده‏ايد. و چيزي ديگر نه مي‏دانستند كه به شماها بگويند و نه شأن ايشان بود. زيراكه فقيه بيش از اين ندارد و همين را دارد و رساله‏ها نوشتند از براي اين مسائل و شما را سرگردان كردند و نگذاشتند كه شماها طلب علم كنيد و خودشان هم فرصت نكردند. وقتي كه از مرافعه و درس اصول و فتواها فارغ مي‏شوند، طلب چيزي ديگر مي‏كنند و علم را تحصيل نمي‏كنند. و شما را هم نگذاشتند كه معرفت خدا و پيغمبر و ائمه و دوستان ايشان را حاصل كنيد و همان مسائل شرعيه دانستن و نمازكردن و روزه‏گرفتن بدون معرفت، كفايت شما را نمي‏كند. زيراكه عمل، جسم است و علم، روح؛ پس جسمِ بي‏روح، ميّت است. و اين شريعت به منزله بدن است و معرفت امام، روح است. پس به همان شريعت تنها نمي‏توانيد اكتفا كنيد و كسي از شما نمي‏پذيرد. پس اول امام خود را بشناسيد، و خدا را بشناسيد، و بعد عبادت او كنيد. و از براي خداي نشناخته، عبادت ثمري نمي‏كند. پس اگر علم را تحصيل كرديد، جميع عبادات شما مقبول است و همان علم خودش عبادتي است كه از جميع عبادات افضل است و اگر علم را تحصيل نكرديد، جميع عبادات شما در روز قيامت هباءاً منثوراً مي‏شود.

پس اگر معرفت توحيد و نبوت و امامت و ولايت را تحصيل كرديد، خدا را حمد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۷ *»

كنيد كه بر شما منّت گذارده است. و اگر اخذ كرديد بايد چنان مستقيم باشيد در دين خود كه اگر پدر و مادر شما و تمام خلق جمع شوند و بخواهند از براي شما مشتبه كنند، از يقين خود برنگرديد. و چنان مستقيم باشيد در دين خود كه اگر جميع علما از آن دين برگردند، تو بر يقين خود باشي؛ اگرچه همه علما، يهود يا نصاري بشوند شما هرگز برنخواهيد گشت از دين خود و خواهيد گفت دين محمّد بن عبداللّه ناسخ جميع دينها است. حتي بايد شما چنين باشيد كه اگر شيعيان، ائمه را به اين مرتبه ندانند، شما از آنها بيزاري بجوئيد. حالا آن علم در نزد ماست و خدا قرار داده است او را در نزد ما و آن روح شريعت و عبادت است. و چون جميع علوم اصلش از ائمه است و از براي هريك از اين علوم، امام حاملي قرار داده است، لهذا ما را هم حامل اين علم قرار داده است. و اين علم نيست مثل علم زرگري و نجاري كه بدانند او را و بفهمند، كه اين شأن هركس نيست و مائيم اهل اين علم و شأن ما است. و از براي شما خدا آسان كرده است طلب علم را و نبايد از بلدي به بلدي ديگر برويد. پس چون خدا از براي شما طلب علم را آسان كرده، شما هم كفران نعمت او را مكنيد و اقلاً از اين منزلهائي كه هستيد بيائيد در اين مجلس و طلب دين كنيد. ولكن هرگاه به مقتضاي فرمايش خدا عمل كرديد و آمديد، به تمام هوش و گوش خود متوجه اين حرفها بشويد تا هريك به قدر ظرفيت خود بهره‏اي ببريد. و توقع ندارم كه هرچه بشنويد، نفهميده تصديق كنيد؛ نمي‏خواهم تقليد كنيد. اين اصل دين است كه من مي‏گويم و بايد خود بفهميد و ما به ادلّه و براهين از كتاب و سنّت و دليل عقل و آفاق و انفس مي‏گوئيم، شما هم عقل داريد و بر فطرت ائمه هم خلق شده‏ايد؛ پس از روي فهم بپذيريد.

اما يك مقدمه مي‏گويم از براي شما كه تا آخر اين ماه در دست داشته باشيد و آن اين است كه هرچه بگويم، اول آيه محكمي از قرآن مي‏آورم از براي اين مطلب. زيراكه آن خليفه خداست در ميان شما در زمين، و بعد حديث محكمي از احاديث ائمه طاهرين: مي‏آورم، و بعد دليل عقلي مي‏آورم كه به عقل شما درآيد حقّيت مطلب،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۸ *»

و بعد دليل از آفاق و انفس مي‏آورم كه به مشاهده و رأي‏العين ببينيد. اگر با همه اينها فهميديد حقيقتاً پس قبول كنيد والاّ نفهميده تصديق مكنيد. و علاوه بر اينها اگر اجماعي علما هست آنچه مي‏گوئيم پس بپذيريد والاّ فلا. و علاوه بر اين اگر كسي ديگر از شماها نوشت دليلي از احاديث و كتاب و سنّت و آفاق و انفس از براي ثبوت توحيد و نبوت و امامت و ولايت بهتر از ما، پس ما مي‏گيريم از او علم را و تمكين او را مي‏كنيم. و اگر چنانچه كسي نتوانست مثل ما ثابت كند اين علم را و دانست كه اين شأن ماست و علمي نيست كه كسي بتواند او را تحصيل نمايد از درس‏خواندن و مباحثه‏كردن، و اين علم درسي نيست و علمي است كه در سينه است، پس بداند كه اين در نزد ماست؛ چنانكه تمام درسي كه در نزد سيدمرحوم خواندم دو سال و نيم بود و باقي اوقات يا در مكه بودم يا در عراق عجم بودم. پس اين امر ديگر است و اين فضل خداست و اين عنايت خاصّه‏اي است از جانب خدا. و چون بايست اين علم را برساند به مردم، لهذا ما را حامل اين علم قرار داده است و واجب است تحصيل اين علم بر همه شماها، پس به تكليف خود بايد عمل كنيد.

و مقدمه ديگر اينكه هر مسأله‏اي كه ما مي‏گوئيم اگر مطابق اهل بازار مسلمين نباشد، از من مپذيريد و خود هم بيزاري مي‏جويم از چنين مذهبي. زيراكه حق با آن‏كسي است كه توحيد و نبوت و ولايت و شريعت او موافق اهل بازار مسلمين باشد. چنانكه حضرت‏امير اين را به ضرب شمشير رواج داد. پس اگر اين‏طور ثابت كرديم كه مذكور شد به ادلّه و براهين اين علم را كه موافق با اهل بازار مسلمين هم باشد، هركس انكار كند، انكار رسول خدا را كرده است.

و مقدمه ديگر اينكه كساني كه از زبان من گفته‏اند كه من گفته‏ام علي ميراننده و زنده‏كننده و روزي‏دهنده و خلق‏كننده است، دروغ گفته‏اند. من نگفته‏ام چنين كلامي را كه مي‏گويند، سرّ اين اين است كه چون حسد برده‏اند بر ما كه خداوند چنين علمي به ما داده است، اينها را بر ما بسته‏اند. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۹ *»

بدانيد كه اين علم به اين عظمت كه همه او از قرآن و حديث و آفاق و انفس برداشته شده، باعث اضلال نيست و اين علم به اين عظمت اگر اضلال باشد انشدكم باللّه پس حق چيست؟ و عالِمِ به علم اهل‏بيت كيست؟ پس اين بود علم من و اعتقاد من و مذهب من. و هركس بگويد كه خدا وكيل كارخانه‏اش حضرت‏امير است، آن‏كس يهود امّت است كه مي‏گويد يداللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان و دست خدا بسته نيست كه علي وكالتاً از او، كاري بكند. و هركس كه بگويد كه بعضي از كارها را خدا مي‏كند و بعضي را علي مي‏كند، اين مجوس امّت است كه آن را اعتقاد اين است كه هر كار خير از يزدان است و هر كار شرّ از اهريمن. و هركس بگويد علي مي‏كند به اذن خدا، مثل غلامي كه به اذن آقاي خود عملي مي‏كند و آن آقا نشسته است و دست خود را بر روي هم گذاشته، اين‏كس كافر است. و هركس بگويد خدا زنده‏كننده است و ميراننده است و خلق‏كننده است و رزق‏دهنده است وحده لاشريك له، پس اين‏كس مؤمن است و اين است اعتقاد من. اگر بعد از اين كسي بگويد چنين گفته فلاني يا چنان، افترا بر ما بسته است و نيست از ما.

از آن‏جمله حرفي است كه جهّال افترا بر ما بسته‏اند كه مي‏گويند ما در نماز ايّاك نعبد را به حضرت‏امير مي‏گوئيم. و بعضي مي‏گويند كه ما صورت سيّدمرحوم را در نظر مي‏گيريم و نماز مي‏كنيم، و حال‏اينكه ما مي‏گوئيم صوفيه صورت مرشد را اگر به نظر بگيرند و نماز كنند، كافرند. و چگونه خيكي را كه دو من نجاست در اوست مي‏توان معبود گرفت؟ پس اينها افتراست كه بر ما بسته‏اند. و ما مي‏گوئيم كه معبود كل، خداست و چگونه اين را به ما نسبت مي‏دهند؟ و حال‏اينكه ما در ميان مردم منتشر كرده‏ايم كه توحيد چهار توحيد است: توحيد ذات، توحيد صفات، توحيد افعال، توحيد عبادت. به اينكه ذات خدا را منزّه از جميع ذوات بداني، و مثل صفات آن هم صفتي نداني، و به غير از خود او هم فعّال نداني كسي را، و غير از او كسي ديگر را عبادت نكني. و اين توحيد اربعه را ما خود بهتر مي‏دانيم، پس چگونه عبادت غير خدا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۰ *»

را مي‏كنيم.

و سرّ اينكه اين جهّال منتشر كرده‏اند اينها را اين است كه چون مذهب صوفيه چنين است و خواستند كه مذهب خود را منتشر كنند، پس بعضي از مطالب ما را ياد گرفتند و اين را مستمسك خود كرده در مجالس مذهب خود را داخل كردند تا بگويند اين مذهب با مذهب ما يكي است. چنانكه در سابق كردند كساني كه جميع مزخرفات را جمع كرده بودند و اين را كتابي نوشته بودند مسمّي به اسم شيخ‏مرحوم اعلي‏اللّه‏مقامه. پس چون آن كتاب را كسي آورد در نزد شيخ، آن بزرگوار اسم خود را پاك كردند و كتاب را پس دادند و فرمودند اين كتاب از من نيست. پس حالا هم چنان مي‏كنند، بلي چون من سعي در ثبوت بطلان ايشان مي‏كنم، ايشان هم چنين مي‏كنند؛ بكنند آنچه مي‏توانند.

و بحثي ديگر بر من دارند كه من چرا در مسأله فروع، خلافي گفته‏ام. و حال‏آنكه مسائل فروعيه‏اي كه نوشته‏ام كه بحث بر آن دارند، موافق علاّمه و جمعي ديگر از علماي اعلام نوشته‏ام. پس اگر بحثي بر اينها دارند، بر علاّمه و علماي ديگر دارند و اعتقادي من هم اين است كه خلاف اجماع شيعه، زندقه و كفر است.

و يك بحث ديگر كه با من دارند اين است كه مي‏گويند تو قدح علما كرده‏اي، نعوذباللّه من غضب‏اللّه كه چنين كلامي از ما صادر شده باشد و ما مي‏گوئيم كه هركس قدح در علما كند كافر است و ناصب است به دليل قول امام كه مي‏فرمايد ليس الناصب من نصب لنا اهل‏البيت لانّك لن‏تجد احداً يقول انّي ابغض محمّداً و آل‏محمد بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انّكم تتولّونا و انكم من شيعتنا و نيز فرمودند مايبالي الناصب صلّي ام زني صام ام سرق و علما حاملان فضائلند و چگونه حاملان فضائل را قدح در ايشان مي‏توان كرد و حال‏اينكه ما از ايشان اخذ علم مي‏كنيم و هيچ علمي پسنديده نيست مگر از حاملان آن اخذ بشود. چنانكه امام مي‏فرمايد لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۱ *»

القبول من حملتها و التسليم لرواتها پس هركس قدح يك عالمي بكند، يا قدح دو عالم يا سه عالم يا بيشتر را بكند چه نوعاً و چه شخصاً كافر است. پس به محض يك روايت بي‏اصلي كه از عوام كالانعام مي‏شنوند درباره ما، با اينكه سواد هم ندارد كه بفهمد عبارت ما را، قبول نكنند، وانگهي بي‏دليل، وانگهي در غياب مدّعي عليه كه هيچ فتوي را جايز نمي‏دانند علما. پس في‏الفور قبول نكنند از ايشان تا اينكه خود بيايند و بشنوند و اگر اشتباهي دارند بپرسند. اگر جواب ايشان را دادم و گفتم اين حرف از من نيست، پس شما بپذيريد و اگر جواب كافي و شافي دادم، پس بي‏انصافي نكنند. و حال اينكه اگر بيايند نفع از براي خودشان دارد و اگر نيايند ضرر از براي خودشان دارد و من به جهت نفع نيامده‏ام در اينجا و خيال مسجد و محرابي ندارم و مريدي نمي‏خواهم كه اگر ايشان نيايند نقص به رياست من برسد، و نه مرافعه مي‏كنم كه دور مرا بگيرند، و نه مال وقفي جائي هست كه با هم بخوريم. اينها ضرر بر من ندارد، بر آن كسي ضرر دارد كه اول درس خواندنشان سعي مي‏كنند كه ملاّ بشوند و چند مسأله از مسائل فقهيه را ياد بگيرند و قدري از اصول را بخوانند تا باب مرافعه را بگشايند كه آن‏وقت اوضاع پيدا كنند كه هرشب پلو بخورند. و اگر مرافعه نكنند و درس نگويند، دورشان اجتماع نمي‏شود، پس اجتماع كه نشد ضرر بر اوضاع و پلو ايشان دارد. و اما ما از پلو و اوضاع گذشتيم و رياست را ترك كرده‏ايم. ما بسيار پلو خورديم ديديم مزه‏اي نداشت وا گذاشتيم، و رياست را ديديم بي‏ثمر است ترك كرديم؛ و چنانچه ايشان آن‏سر دنيائي را پيش انداختند، ماهم اين سرش را پيش كرديم برخلاف ايشان. واللّه آن‏قدر متأذّيم از معاشرت با مردم كه خفه مي‏شوم از اين معاشرت ولكن چون امام فرموده است اذا ظهرت البدع و لم‏يظهر العالم علمه الجمه اللّه بلجام من النار لهذا مأمورم كه بدعتهائي كه پيدا مي‏شود و شده برطرف كنم و بحول اللّه و قوّته آنچه بدعت آشكار شده، تمام مي‏نمايم و همه خرابيها را اصلاح مي‏كنم. پس بعد از اين اگر غيبت كنيد آيا مي‏دانيد خدا چه با شما مي‏كند؟ امام فرمود الغيبة اشدّ من الزنا و فرمودند اقلّ غيبت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۲ *»

آن است كه به كسي بگوئي بد راه مي‏رود، يا بد نگاه مي‏كند، يا اينكه بگوئي كور است و لنگ است؛ و اين را هم به مثل خودت يا جاهلي اگر بگوئي بدتر است از زنا. پس اگر غيبت يك‏عاقلي را بكني مي‏داني چه‏قدر بدتر است از زنا؟ و اگر عالمي باشد ببينيد پس چه‏قدر بد است كه حد و احصائي ندارد. ولكن هرگاه غيبت عالم به علم اهل‏بيت را بكني كه شرف او بر عالم فقيه مثل شرف پيغمبر است بر ادناي خلق، نعوذباللّه چه بگويم كه چه خواهد بود بر آن. و فرمودند كه فضيلت عالم به علم اهل‏بيت با عالم به فقه ظاهري مثل فضيلت آخرت است بر دنيا. و اين غيبتهاي اعمال بدي بود كه اين‏قدر است قباحت او، پس اگر آن عالم را نسبت به كفر بدهند نعوذباللّه چه خواهد كرد خدا با ايشان؟ آيا قبح اين را برنمي‏خورند؟ پس عبث خود را مخلّد به نار ابدي مكنيد و به محض شنيدن از ناداني دروغي، تكفير ما را مكنيد و قبح عمل خود را برخوريد.

الحاصل؛ مقصود ما اينها نبود، ديگر خدا كشانيد ما را به اينجا و كلام ما در اين بود كه گفتيم كه هر كدام از شما به‏قدر وسعت خود طلب در دين بكنيد و چون به طلب دين آمده‏ايد و واجب اول را عمل كرده‏ايد، واجب دويم را بجا بياوريد، و چون برگرديد، به اهل و عيال و رفقا و دوستان و اقوام خود هم بگوئيد آنچه را كه شنيده‏ايد. چه فضائل اهل‏بيت را شنيده‏ايد و چه مطالب ايشان را و چه از مسائل ايشان را، تا اينكه از بركت ائمه، شماها هم ترقي كنيد و كساني هم كه از شما شنيده‏اند شايد حذر كنند و طلب علم نمايند و بترسند از دوري از دوستان خدا و معصيت نكنند بعد از اين.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۳ *»

«موعظه يازدهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

اولاً بدانيد كه اين آيه يك‏فقره‏اي است از قرآن و قرآن فرمان خدا است از براي شما و بايد فرمان خدا را براي شما بخوانم و شما به آن فرمان عمل نمائيد؛ و در آن تكليفي چند است كه واجب است اينكه شما عمل بكنيد. و اگر ياغي پادشاه كسي نباشد، البته آنچه در فرمان پادشاه باشد عمل خواهد كرد. حالا يكي از آن تكليفها طلب علم است و واجب كرده است بر شما اينكه طلب نمائيد و اگر ياغي او نيستيد قبول كنيد اين حكم را، و هرگاه بناي عمل به اين را گذارديد خورده‏خورده روح‏الايمان شما زياد مي‏شود و هرگاه عمل نكنيد آنقدري هم كه هست خورده‏خورده تمام مي‏شود؛ و اين رزق روح شما است. و چنانكه هرگاه رزق بدن را به او ندهي، بدن تو مي‏ميرد، روح تو هم هرگاه روح‏الايمان به او نرسد البته خواهد مرد. و آن علم است و در نزد ما است و اگر او را اخذ نكنيد روح‏الايمان شما مي‏ميرد و بدن شما به منزله قبري است كه راه مي‏رود. بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد الهيكم التّكاثر حتّي زرتم المقابر يعني مشغول كرده است كثرتها شما را چنانكه زيارت مي‏كنيد قبور را. حالا يعني چه زيارت قبور؟ و قبور كساني‏اند كه روح‏الايمان آنها مرده و جسد ايشان به منزله قبري است. پس قبوري

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۴ *»

چند صبح كه مي‏شود برمي‏خيزند و مي‏روند به ديدن قبوري چند، به جهت اينكه يا راه وظيفه‏اش را به دفتر برساند و ثبت نمايد، يا مرافعه‏اش را با كسي بگذراند، يا مسأله‏اي كه باعث زيادتي رياست او بشود ياد بگيرد چه از فلان‏آقا و چه از كتب سنّي و چه از يهود و چه نصاري.

پس فهميديد كه هركس روح‏الايمان را كه غذاي روح است به او نداد، او مرده است؛ پس بنابراين واجب شد كه در هر شبانه‏روزي تحصيل علم بكنيد تا روح‏الايمان شما زنده باشد. چنانچه پيغمبر فرموده است طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة و طلب العلم فريضة علي كلّ حال. حالا بدانيد كه آن ديني كه خدا فرموده است ليتفقّهوا في الدين چيست. مال دنيا و رياست است و دوستي او را بايد داشت؟ كه خدا لعنت كرده است هركس را كه حبّ رياست داشته باشد يا خيال رياست در دلش باشد. و اگر اين نيست، پس همين است كه من مي‏گويم.

و از براي اين دين اصلي است و فرعي، و اصل او را بايد فهميد و اجتهاد در او كرد و تقليد كسي را نكرد در او؛ و اما فرع او را بايد از عالم اخذ كرد و تقليد او را كرد. و اصل او معرفت توحيد و نبوت و ولايت و مجتهد است و معرفت اشخاص است. و اما فرع آن، گرفتن افعال شخص است. پس اصل دين، شناختن اين اركان است بدون تقليد و فرع او گرفتن اقوال و افعال اركان است. و هركس شناخت دين خود را، بايد آن‏قدر استقامت داشته باشد و چنان يقيني داشته باشد كه اگر همه علما و همگنان او برگردند از آن دين، او بر اعتقاد خود مستقيم باشد و بيفزايد بر يقين او. پس بنابراين اصل دين شما معرفت اين اركان اربعه شد و فرع آن عمل به مقتضاي اين. حالا هرگاه كسي خدا را شناخت يگانه، البته عادل هم مي‏داند او را و قادر اگر هست، جميع اين صفات را بر او مي‏داند و همه اينها داخل شناختن است. اگر او را شناخت قدرت او را هم شناخته، و هرگاه كسي او را قادر دانست همه صفات را از او مي‏داند. پس چرا همان عدل را مي‏شمارند از اصل دين؟ همه اينها داخل اصل دين است، عادل را هم بشمارند، و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۵ *»

رازق را هم بشمارند، وهكذا خالق را هم بشمارند، محيي را هم بشمارند، و مميت را بشمارند وهكذا صدهزار هزار صفات خدا را بشمارند. چه بگويند چهار تا و چه بگويند چهل‏تا و چه بگويند چهارهزار تا و چه بگويند صدهزار تا، كه اصلش همان چهار تا است. و مي‏شود كه يك‏دفعه چهل‏تا را چهار ده‏تا بگوئي و يك‏دفعه دو بيست‏تا بگوئي و يك‏دفعه هشت پنج‏تا بگوئي.

و همچنين همين‏كه پيغمبر را شناختي، مي‏داني كه پيغمبر صادق است. پس هرگاه او را صادق دانستي هرچه بفرمايد تسليم خواهي كرد؛ چه بفرمايد معاد هست و چه بفرمايد بهشت هست، يا جهنم هست، يا حساب هست، يا حشر و نشري هست، يا صفات خود را بيان فرمايد به هر نوع. پس مطاع است و قول او حجت است بر ماها، و همه اينها داخل نبوت است. پس چه اختصاصي دارد عدل كه بايد او را از اصل دين شمرد؟ هرچه را پيغمبر بفرمايد نبايد كه به ادلّه و براهين ثابت كند بر ما. همان‏قدر كه فرمود عدل هست و همان‏قدر كه در قرآن فرمودند چيزي را، از براي ما كفايت مي‏كند.

و همچنين است ولايت ائمه، آنچه مي‏فرمايند مسلّم است و همه صفات او داخل ولايت است. چرا همان ولايت را مي‏شماريد از اصل دين؟ و حال‏اينكه ما آسان‏تر كرديم كه گفتيم عدل، داخل توحيد است و از ميان در نرفته است چيزي؛ همان است جاي او را ندانستند.

پس اين است دين شما و بايد طلب دين خود بكنيد حتماً. پيغمبر فرموده است كه طلب دين بكنيد و واجب كرده بر شما و حال اينكه شما نه خدا را ديده‏ايد و نه پيغمبر را ديده‏ايد و نه ائمه را ديده‏ايد، چه مي‏كنيد در شناختن دين خود در اين حال؟ واضح است كه بايد از عالم عصر خود بگيريد، پس واجب است بر همه اهل زمان كه عالم عصر خود را بشناسند، و اين است از اصل دين. و چون او را شناخت كسي، پس از او اخذ نمايد دين خود را به اين ادلّه و براهيني كه گفتم. پس چرا نقص بر ما مي‏گيرند؟ سبب ناخوشي اينها اين است كه چون اول بعثت پيغمبر جمعي آتش‏پرست

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۶ *»

بودند و جمعي نصاري بودند و جمعي بت‏پرست بودند، پس به اين‏جهت تكاليف شاقّه نفرمودند. نهايت تكليف اول او اين بود كه فرمودند هركس بگويد لااله الاّاللّه بهشت از براي او واجب مي‏شود. پس هركس تسليم كرد اين را صاحب دين شد و اصل دين او يكي شد كه توحيد باشد و هركس تسليم نكرد آن بزرگوار را، دين نداشت. و چون چندي از اول بعثت گذشت و نضجي به‏هم رسانيدند و اينها هم كه مي‏گفتند خدا هست و دين داشتند دو فرقه شدند، و بعضي مي‏گفتند خير و شرّ هر دو از او است، و بعضي مي‏گفتند آن ظلم نمي‏كند. پس فرمودند هركس خدا را عادل بداند، دين دارد و هركس عادل نداند دين ندارد. آنها كه تسليم كردند از اين دوفرقه فرمايش پيغمبر را، پس صاحب دين شدند و اصل دين ايشان دو تا شد، توحيد و عدل. و آنها كه عدل را قبول نكردند توحيدشان ثمري از براي ايشان نداشت و از آنها نپذيرفتند. و بعد از چندي ديگر كه مردم نضجي به‏هم رسانيدند فرمودند كه هركس مرا پيغمبر بداند دين او تمام است و هركس نداند، دين ندارد. پس هركس تسليم امر آن بزرگوار را كرد، اصل دين او سه‏تا شد، توحيد و عدل و نبوت. و هركس تسليم نكرد، توحيد و عدل آنها هم بي‏ثمر بود از براي ايشان.

و بعد از چندي ديگر مردم نضجي به‏هم رسانيدند فرمود هركس علي را امام خود بداند دين او تمام است، و بعد فرمود من كنت مولاه فعلي مولاه و دوستي آن را واجب كردند بر مردم، پس هركس قبول ولايت كرد دين او كامل شد چنانكه فرمود اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام ديناً و اصل دين او توحيد و عدل و نبوت و ولايت شد. و هركس قبول ولايت نكرد بي‏دين شد و توحيد و عدل و نبوت او باطل شد و از او قبول نكردند. زيراكه بدون ولايت، هيچ اعتقادي صحيح نيست و هيچ عبادتي از او قبول نمي‏شود چنانچه فرمودند لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها. و چون ائمه فرمودند كه بايد اعتقاد به

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۷ *»

معاد كرد، به اينكه همه مردم برمي‏گردند در محشر و حساب هريك مي‏شود، مردم دوفرقه شدند. بعضي مي‏گفتند ما تسليم داريم به اينكه معاد حق است، پس اينها صاحب دين بودند و اصل دين آنها پنج‏تا شد، توحيد و عدل و نبوت و امامت و معاد. پس آنها كه به معاد اعتقاد نداشتند، بيرون رفتند از تديّن و آنها كه بيرون نرفتند بر همين باقي ماندند كه مي‏گويند اصول دين چند است؟ آن‏يك مثل اطفال، خود را حركت مي‏دهد مي‏گويد اگر پرسند اصول دين چند است، مي‏گوئيم پنج است؛ و اگر بگويند آن چه‏چيز است مي‏گوئيم توحيد و عدل و نبوت و ولايت و معاد. و اگر گويند فروع دين چند است، مي‏گوئيم شش‏تا است، و اگر گويند آن چه‏چيز است مي‏گوئيم نماز و روزه و خمس و زكوة و حج و جهاد.

پس مردم به همان طبيعتهاي سابق باقيند، بعضي همان طبيعت مجوسهاي اول را دارند، چنانكه سفره سبزي مي‏كنند و آتش به بام مي‏كنند و شير و شكر به آب مي‏دهند و كهنه به درختها مي‏بندند، چنانچه مجوسها مي‏كردند. و بعضي كهنه به منبرها مي‏بندند و مي‏خواهند مراد از آن حاصل شود، و بعضي از امامزاده‏طاقچه‏ها مراد مي‏خواهند. و بعضي از آنها هنوز بر طريقه سنّيها باقيند و چنانكه سنّي در وقت تشهد انگشت سبّابه را حركت مي‏دادند، پس آن انگشت را انگشت شهاده مي‏گفتند چنانكه مردم هنوز آن را انگشت شهاده مي‏گويند، و هنوز علم را از ايشان اخذ مي‏نمايند و به كتب آنها متمسّك شده‏اند تا اينكه آقا بشوند و رياستي پيدا كنند. چنانكه مي‏بيني اول كتابي كه پيش آن آقا مي‏گذارند، نصاب است. از كيست؟ از ابونصر. چكاره بود؟ سنّي. بعد هدايه در نزد او مي‏گذارند. از كيست؟ از يك زني، چكاره بود؟ سني. ديگر صرف مير پيش او مي‏گذارند، از كيست؟ ميرسيّد شريف. چكاره بود؟ سنّي. بعد سيوطي را پيش او مي‏گذارند، از كيست؟ ابن‏مالك. چكاره بود؟ سنّي. وهكذا اخذ او از كتب سنّي هست تا اينكه حالا مي‏خواهد به مسند مرافعه بنشيند. پس يك‏دوره اصول را بخواند يا نخواند، قدري از فقه را هم مي‏خواند، آن‏وقت توپچي چند را دور خود

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۸ *»

جمع مي‏كند و مال اوقاف و غايب و يتيم و رشوه را جمع مي‏كند و به اندك زماني صاحب اوضاع و اموال بسيار مي‏شود و هرچه فتوا دهد، همان قواعد ايشان است كه در دست آقا است، و احكام را جاري مي‏سازد.

از آن‏جمله يك‏حكم ايشان است كه اصول دين پنج است و اين اعتقاد، قول ابوحنيفه است كه مي‏گويد اصول دين پنج است و سنّيها به اين عمل مي‏كنند. و حال اينكه ما مأموريم به احكام ائمه، از آن‏جمله عمل سنّي را بر ما حرام كرده‏اند و مي‏فرمايند خذ ما خالف القوم معهذا چنان شيوعي گرفته است اين، كه چاره‏پذير نيست. اگر بخواهيم اين را تغيير بدهيم، چنان مي‏شود كه لشگر حضرت‏امير كردند وقتي كه پنجاه‏هزار نفر از براي آن بزرگوار جمع شده بود. روزي خواستند نماز تراويح بجا بياورند كه سنّتي از عمر بود. پس حضرت‏امير فرستادند امام‏حسن را نزد ايشان كه منع نمايد ايشان را از اين نماز؛ فرياد واعمرا واعمرا از ايشان بلند شد كه علي مي‏خواهد سنّت تو را تمام كند. و حال‏اينكه شما بايد ننگتان بيايد كه با وجود اينكه دوست علي هستيد، از دشمن او اخذ علم كنيد. آيا هرگاه كسي نوكر حضرت‏امير باشد، نقص نيست كه جيره و مواجب از عمر بگيرد؟ البته نقص است، چه نقصي كه ننگ است بر مؤمنان، بلكه بر ائمه. و اگر كسي از گرسنگي بميرد، همين‏كه دوست علي است نمي‏رود از عمر نان بگيرد. چگونه دوست علي از علي نان نگيرد و گردن نزد دشمن او كج كند؟ نمي‏شود اين مگر اينكه از اول پي را كج گذارده باشد و آئينه او معوج باشد. ببينيد شما كه اگر نه اين است چگونه با اينكه هزار حديث و آيه و دليل هست كه امام بايد عالم باشد، مي‏گويند اصل، عدم علم امام است. پس همه اين سنّيها را چگونه چاره كنم يكي يكي؟ و چگونه اين كجي پي اول را بيرون كنم كه از همان سرچشمه گل‏آلود است؟ والاّ در اول اين بنا نبود، هرچه از ائمه مي‏شنيدند همان را ضبط مي‏كردند و به يكديگر مي‏گفتند و ضبط مي‏كردند و به همان عمل مي‏كردند. نه كتابي در ميان بود و نه درسي، مگر همان محض خبر از ائمه. چنانكه وقتي كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۹ *»

حضرت‏پيغمبر را در مكه نصرت نكردند، آمدند در مدينه، پس او را نصرت كردند و هرچه حضرت موعظه مي‏فرمودند و حديثي مي‏فرمودند، جمعي كه نزديك پيغمبر بودند هرچه را كه مي‏شنيدند ضبط مي‏كردند و چون در بازار رفقاي ايشان كسب مي‏كردند و نبودند در خدمت پيغمبر، پس از ايشان مي‏شنيدند آنچه از پيغمبر شنيده بودند و ضبط مي‏كردند و به همان عمل مي‏كردند. و بر شما واضح است كه مردم جمعي شبان بودند و جمعي مكاري بودند و جمعي زراعت‏كار بودند و در بيابانها بودند، و جمعي جمّال بودند و در بيابانها بودند. پس اين احاديث دست به دست مي‏رسيد به ايشان و به نص مي‏گرفتند از يكديگر و به آن عمل مي‏كردند.

و به اين منوال بودند مردم تااينكه حضرت‏پيغمبر۹ از دنيا رفتند و ابابكر خليفه شد. مردم مي‏آمدند از او مسأله مي‏پرسيدند، پس هرچه را كه خود شنيده بود از آن بزرگوار مي‏گفت و هرچه را نمي‏دانست از هريك از اصحاب كه شنيده بود از پيغمبر، مي‏پرسيد و مي‏گفت. و اگر نمي‏دانستند، از حضرت‏امير مي‏پرسيدند و گاهي كه حضرت تشريف نداشتند، يا اينكه نمي‏توانست از او بپرسد، خود به رأي خود مي‏گفت آنچه را كه اجتهاد مي‏كرد.

و همچنين بعد از ابابكر در خلافت عمر هم هركس چيزي مي‏پرسيد، يا خود مي‏گفت، يا از حضرت‏امير مي‏پرسيد. و چون ولايات بسيار را تسخير كرده بود، هريك از اصحاب را فرستاده بود به بلدي و كسي نبود كه از ايشان بپرسد پس هرچه را نشنيده بود از پيش خود اجتهاد مي‏كرد و جواب او را مي‏داد.

و همچنين بود در خلافت عثمان، بلكه اجتهاد او بيش از آن دوتا بود. حتي اينكه در هر ولايتي كه يكي از اصحاب را مي‏فرستاد، امر مي‏كرد او را به اجتهاد. پس همه آنها هرچه را كه نمي‏دانستند، اجتهاد مي‏كردند و همان اجتهاد ماند. ولكن گمان نكنيد كه مجتهدينِ علم ائمه را مي‏گويم، حاشا و كلاّ، آنها مقلّدان ائمه‏اند چنانچه فرمودند نحن العلماء و شيعتنا المتعلّمون و هرچه بگويند همان است قول ايشان. پس از نزد خود

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۰ *»

اجتهاد نمي‏كنند، همان فرمايش ائمه:، فرمايش ايشان است. پس قواعد سنّي را در دست دارند كساني كه غير از ايشانند و بر آن بدعت باقيند كه گذاردند خلفا. به‏جهت اينكه ظلمت فرا گرفت عالم را از خباثت آنها، و آنچه كردند از نزد خود كردند، و دشمني اهل‏بيت در دلشان بود و ظلمت را زياد كردند.

تااينكه در عهد معاويه، حضرت امام‏حسن صبر را اختيار كردند. پس ايشان ديدند كه او مأمور به صبر است، بنا گذاردند به سبّ‏كردن حضرت‏امير، و امام صبر مي‏كردند و هيچ نمي‏فرمودند. پس اكتفا به اين نكردند نوشتند به اطراف كه همه‏جا سبّ كنند آن بزرگوار را، و به اين هم اكتفا نكردند گفتند كه هركس مدح خلفاي ثلاث را بكند به او جايزه بدهند، و كردند و دادند. پس به اين هم اكتفا نكردند، اصحاب را هرجا كه ديدند كشتند. به اين هم اكتفا نكردند هركس اسمش علي بود يا حسن يا حسين يا محمد يا جعفر و اسماء اهل‏بيت بود مي‏كشتند كه اسم اهل‏بيت را هم تمام كنند. و به اين هم اكتفا نكردند هركس را كه تهمت مي‏زدند به اسماء ائمه، مي‏كشتند او را. مثلاً اگر كسي با كسي دشمني داشت، مي‏رفت و مي‏گفت كه اسم اين علي يا حسن يا حسين است، پس مي‏كشتند او را. و همچنين بدتر شد تا عهد حضرت امام‏حسين۷و كسي با آن بزرگوار نماند مگر همان هفتاد و دو نفر كه كشته شدند. و همچنين بدتر مي‏شد عصر به عصر تااينكه در عهد حضرت‏صادق۷ قدري دين ظاهر شد و آن بزرگوار اندك نوري در اين ظلمات كفر ظاهر كرد. و حضرت‏باقر هم پيش از آن بزرگوار، زياد كرده بود نشر فضائل را. پس اين است كه بيشتر از احاديث را از حضرت‏صادق و حضرت‏باقر روايت مي‏كنند.

پس چون حضرت‏صادق خواستند فضيلت را ظاهر كنند و كلام ايشان هم بسيار شيرين بود، لهذا دور آن بزرگوار جمع شدند و چون منصور ديد جمعيت شده دور آن بزرگوار، ترسيد كه خورده‏خورده همه خلق از او بگردند و رو به حضرت‏صادق بكنند و كار او خراب شود، در صدد تدبير اين برآمد و از وزير خود مشورت كرد كه چه بكنم؟

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۱ *»

وزير به او گفت اگر بخواهي او را بكشي، پس تو مثل بني‏اميه بدنام خواهي شد و مردم تو را لعنت مي‏كنند. بايست يك‏جائي را درست كرد بخصوصه و كسي را كه مسائل حضرت‏صادق را بداند در آنجا نشانيد و پولي هم به او داده شود، تا هركس نزد او برود، همان مسائل را كه مي‏خواهند بگويد، و پولي هم بدهد به مردم تا مردم فريفته پول شوند و از دور حضرت‏صادق بپاشند. پس امر كرد تا يك‏جائي را ساختند و اسم او را مدرسه گذاردند و ابوحنيفه را كه از همه آن مردم بيشتر مسائل حضرت‏صادق را مي‏دانست در آنجا مدرِّس قرار دادند و پولي هم دادند به او و بنائي گذاردند كه دائماً باشد از براي هركس كه بيايد در اين مدرسه و نزد ابوحنيفه درس بخواند، و اسم آن را وظيفه گذاردند. پس آن جهّال كه نزد حضرت‏صادق بودند مي‏آمدند نزد ابوحنيفه و مي‏ديدند همان مسائل را مي‏گويد و پولي هم مي‏دهد، گفتند چه بهتر از اين كه همان مسائل را بگيريم و پولي هم بگيريم، و با حضرت‏صادق هم نماز كنيم. پس چنين مي‏كردند تا قبحش برطرف شد و ماندند نزد ابوحنيفه و از حضرت‏صادق فراموش كردند. پس ماندند نزد حضرت‏صادق عقلاي ايشان كه اندك‏معرفتي داشتند و اهل محبت بودند.

باز منصور تدبيري ديگر كرد و جايي ديگر ساخت و سفيان‏ثوري را در آنجا مرشد قرار داد. پس او پشم پوشيد و كفن پوشيد و حلقه قرار داد و ذكر خفي و آشكاري قرار داد و سفره‏اي قرار داد و مالي از براي فقراء در دست او بود كه هركس بيايد در آنجا او را نگاه دارند. پس آنهائي كه مانده بودند نزد آن حضرت مي‏آمدند خورده‏خورده در اينجا. پس سفيان‏ثوري مالي تحويل مي‏داد و سفره مي‏داد و پولي به ايشان مي‏داد. پس دور او جمع شدند و از نزد حضرت‏صادق مي‏آمدند نزد او و پولي مي‏گرفتند و مي‏رفتند نزد حضرت و اخلاصي تحويل مي‏دادند و مي‏آمدند، تا اينكه اينها هم نزد سفيان ماندند.

پس هرچه را كه ابوحنيفه مي‏دانست مسائلي را كه شنيده بود از حضرت مي‏گفت و هرچه را كه نمي‏دانست از نزد خود اجتهاد مي‏كرد و مي‏گفت كه ديگران هم تقليد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۲ *»

كنند. پس كشيده شده است اجتهاد و تقليد، و مراد و مريد از آن عهد تا امروز. پس با اين اختلاف بسيار كه در مسائل هست و در مذاهب هست، آيا كسي كه دين بخواهد بايست از كه اخذ كند كه او حق باشد و باطل نباشد؟ و بايد بشناسيم دين خود را از ميان اين دينها و بايست تميز بدهيم دين خود را از اين‏همه مذاهب و دينهاي فاسده، آيا تكليف ما چيست؟ مي‏دانيم كه پيغمبر، ما را ضايع نگذارده و قرآن و احاديث را در ميان ما گذارده تا اينكه در هرجا درمانديم رجوع به خود ايشان بكنيم. پس هرگاه يك‏قولي را بشنويم، رجوع به قرآن و احاديث مي‏كنيم كه فرمايش پيغمبر و ائمه است. هرگاه موافق آمد تصديق مي‏كنيم او را و تسليم مي‏كنيم و اگر مطابق كتاب و سنّت نيامد، قبول نمي‏كنيم.

حالا اين علومي كه شيوع يافته و او را علم مي‏خوانند، اگر علمي است كه نزد سنّي است، پس ما را مأمور كرده‏اند كه خلاف سنّي بكنيم، چنانچه فرمودند خذ ماخالف القوم، و اين خلاف كتاب و سنّت است. و اگر مقصود علم اهل‏بيت است، پس آن در نزد ما است و هركس از ما گرفت آن علم اهل‏بيت است والاّ فلا. شما ببينيد چقدر بازار دين كساد شده است كه كتابهاي سنّي رسيده است به يكي ده‏تومان و كتابهاي اهل‏بيت نهايت شش‏هزار دينار قيمت دارد، با سنگ و ترازو مي‏كشند او را، و آنقدر مانده است كه پوسيده است و كسي برنداشته اينها را كه رجوعي بكند و مثل كتاب من‏لايحضر و كتاب كافي ـ  كه امام امر فرموده‏اند به اخذ از آن ـ  را، هيچ‏كس نگاه نمي‏كند و كتب سنّي دست به دست مي‏گردد. پس يك غيرتي به خود بكنيد و پي دين خود بلند شويد و دين را اين‏قدر خوار مكنيد و تعصب داشته باشيد و تحصيل دين بنمائيد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۳ *»

«موعظه دوازدهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون

كلام ما از تفسير اين آيه شريفه رسيد به جائي كه گفتيم واجب است شناختن اشخاص اركان اربعه را، و بعد تسليم‏كردن امر ايشان را. حالا به تمام دل خود متوجه بشويد تا از آنچه مي‏گويم از روي بصيرت بهره‏اي ببريد.

يكي از اركان اربعه كه واجب است شناختن او، توحيد است. و آن چهار است: اول توحيد ذات، دويم توحيد صفات، سيوم توحيد افعال، چهارم توحيد عبادت.

ـ  و اما توحيد ذات، يعني هيچ با ذات خدا نبوده و نيست چنانكه خود فرموده قل هو اللّه احد اللّه الصّمد لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد و هركس غير از اين بداند كافر است.

ـ  و توحيد صفات، يعني هيچ‏كس مثل صفت خدا نيست چنانكه خود فرموده ليس كمثله شي‏ء.

ـ  و توحيد افعال، يعني غير از خدا هيچ‏كس فعّال نيست چنانكه فرموده اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم.

ـ  و توحيد عبادت، يعني عبادت هيچ‏كس را نبايد كرد بجز عبادت خدا. و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۴ *»

هركس كسي ديگر را هم معبود بداند شرك است و خداوند فرموده است قل انّما انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربّه احداً.

حالا اگر خدا را توحيد كردي به اين چهار توحيد، پس خدا را شناخته‏اي حقيقتاً و مؤمن خواهي بود، و اگر نشناخته‏اي پس كافر خواهي بود. حالا اگر فكر بكنيد، به چشم خود برهان اين را خواهيد ديد. و تفكّري بكنيد و ببينيد كه پيش از نطفه چه بوده‏ايد و كجا بوده‏ايد تا به مقام نطفه رسيديد و از آن گذشته علقه شديد، مضغه شديد، و استخوان در تن شما پيدا شد و گوشت روي او روئيد، و بعد متولد شديد و روح در شما دميده شد، و بعد خورده‏خورده نموّ كرديد و صاحب هوش و مدرك شديد تا به حالا كه مي‏بينيد، و به شما آناً فآناً فيض مي‏رسيد و مي‏رسد. آيا از كه فيض به تو مي‏رسد و كه تو را به اين منازل رسانيده؟ آيا خود، خود را درست كردي و به اين منازل رسانيدي و آوردي، يا صانعي تو را ساخته و به اينجا رسانيده؟ البته صانعي تو را ساخته و او حكيم و دانا است در خلقت و مي‏داند كه چه ساخته و از براي چه ساخته، و هرچه خلق كرده مصلحتي در او بوده، چه خلقت انبياء و رسل، و چه خلقت انسان، و چه خلقت جنّ و چه خلقت ملائكه و چه خلقت حيوان و چه خلقت نبات و چه خلقت جماد، هريك را حكمتي است و غرضي در خلقت اينها؛ و خدا لغو نمي‏كند. پس به هركس هم آنچه داده و هرجا هم آنچه گذاشته موافق حكمت است. چنانچه صحت و سقم، و فقر و غني، و علم و جهل، و پيري و جواني، و نور و ظلمت را موافق حكمت خلق كرده و گذارده در هرجا كه گذارده. كه اگر يكتاي از اينها بر سر جاي خود نبود، لازم مي‏آمد كه ملك اين ملك نباشد و از هم بپاشد. پس چنان حكمتي بكار برده است كه اگر يك سر سوزن تخلف داشت، هرآينه ملك به‏هم مي‏خورد. و حكيم مي‏داند حكمت هريك را كه اگر گنجايش داشت اين مجلس، هرآينه حكمت هر جزء جزء از خلقت را مي‏گفتم و ثابت هم مي‏كردم به ادلّه و براهين.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۵ *»

الحاصل، پس خداوند عالم از حكمت بالغه خود يك سلطان حكيم و عادل و صادق و عليم و حليم و صاحب معجزه و خوارق عادات بر اين ملك قرار داده كه جميع حكمهاي او حكم خدا باشد در ملك، و جميع فيضها بواسطه او از خدا به مردم برسد، و جميع عرضهاي رعيت را او به خدا برساند؛ و آن، خاتم‏النبيين است۹ و اوصياء او. و همه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و ائمه اطهار آمدند و گفتند خدا يگانه است و قرآن هم از جانب او است. پس مي‏بينيم كه خدا در قرآن فرموده كه دوستان اهل‏بيت را به بهشت مي‏برم و دشمنان ايشان را به جهنم. و اين بديهي است براي همه شماها و شبهه‏اي نيست. و دليلي هم بهتر از اين نيست كه همه انبياء و رسل قبول كردند كه خدا يكي است و تسليم كردند جميع فرمايشات خدا را.

حالا مقصود كلي ما از اينها نشر فضائل است، پس ما آنچه بگوئيم و گفته‏ايم، از فضائل ائمه بالاتر پا نگذاشته‏ايم و نخواهيم گذاشت. و آنچه از توحيد بگوئيم، توحيد ائمه است و هر توحيدي كه مي‏كنيم توحيد ائمه اطهار است. و هركس امام را توحيد كند، حقيقتاً خدا را توحيد كرده است و هركس خدا را توحيد كند حقيقتاً امام را توحيد كرده چنانچه حضرت‏امير به حضرت‏سلمان و اباذر فرمودند يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي بالنورانية و حضرت‏صادق فرمودند معرفت امام همان معرفت خداست، و توحيد كرده نمي‏شود خدا مگر به توحيد امام و معرفت امام. پس هركس امام را نشناخت، موحد نيست. زيراكه اگر بنا بود بدون معرفت امام، توحيد كرده بشود خدا، پس يهود و نصاري و سنّي هم مي‏گويند لااله الاّاللّه، بايست موحّد باشند و حال‏اينكه پيغمبر و ائمه را نشناخته‏اند و هرگز خدا را توحيد نكرده‏اند. و مقصود از گفتن لفظ لااله الاّاللّه نيست، به جهت اينكه در اول بعثت پيغمبر۹ چون مردم نضجي نداشتند، خواستند تكليف را هم به ايشان برسانند به‏قدر حوصله ايشان يك نعل مبارك را دادند به منادي و او در بازارها ندا مي‏كرد كه هركس بگويد لااله الاّاللّه بهشت از براي او واجب مي‏شود. با اينكه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۶ *»

حديث است لااله الاّالله حصني و من دخل حصني امن من عذابي پس بايست هركس كه از مخالفين هم بگويند لااله الاّاللّه بهشت از براي ايشان واجب شود. حاشا و كلاّ، نيستند ايشان از اهل بهشت. پس مقصود از لااله الاّاللّه توحيد است و توحيد نيست مگر شناختن ائمه طاهرين به نورانيت.

حالا برهاني براي شما مي‏آورم كه به مشاهده ببينيد. خدا در ظاهر به شما چشمي داده كه به او ببينيد و گوشي داده كه به او بشنويد و ذائقه‏اي داده كه به او مزه‏ها را بفهميد و لامسه‏اي داده كه به او نرمي و درشتي و گرمي و سردي را بفهميد و شامّه‏اي داده كه بوها را بفهميد با او. و در باطنِ تو هم خدا قوّه تفكري داده كه در آن صورتها خيال كني و عقلي داده كه به آن معنيها را ادراك كني. و واضح است كه خدا نه رنگ و نه شكل است كه به چشم ديده شود و نه صوتي است كه به گوش ادراك بشود و نه بوئي است كه به شامّه او را بتوان ادراك كرد و نه نرمي و درشتي و گرمي و سردي است كه لامسه او را بتواند درك كرد و نه مزه‏اي است كه او را به ذائقه بتوان درك كرد و نه صورتي است كه او را به قوه متخيله بتوان خيال كرد و نه معني است كه به تعقل درآيد. و مي‏بينيم كه خدا فرموده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و امام در تفسير ليعبدون مي‏فرمايد يعني ليعرفون. يعني خلق نكرده‏ام جن و انس را مگر اينكه بشناسند مرا؛ و مي‏بينيم در جائي ديگر مي‏فرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف يعني من گنج پنهاني بودم، پس دوست داشتم اينكه شناخته شوم؛ پس خلق كردم خلقي را تا اينكه شناخته شوم. پس گفتيم كه خدا به هيچ‏يك از مدارك بيرون نمي‏آيد و امر به شناختن هم كرده و خدا هم از رتبه خدائي پائين نمي‏آيد به رتبه بنده و ماها هم از مرتبه بندگي بالا نمي‏رويم كه به رتبه خدائي برسيم، حالا چه بكنيم كه به كلّي عاجزيم از شناختن خدا؟ پس اگر تمام دل و هوش و گوش خود را به من بدهيد، ان‏شاءالله بهره خواهيد برد و بر بصيرت مي‏شويد.

چون ما عاجز شديم از شناختن خدا به اين برهان، و خدا هم فرموده لايكلّف

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۷ *»

اللّه نفساً الاّ وسعها پس تكليف مالايطاق هم نمي‏كند. چگونه به چيزي امر مي‏كند كه از ما بر نمي‏آيد؟ با آنكه حكيم است و لغو هم نمي‏كند. پس بايد شناختن خدا شناختن كسي باشد كه ممكن باشد شناختن او، و او بايد كسي باشد كه اول و اشرف و افضل و اكمل و اعلم ماخلق اللّه باشد؛ تا قائم‏مقام خدا باشد در ميان خلق. به طوري كه اگر لازم بود اينكه خدا بر مردم جلوه كند به اين‏طور جلوه مي‏كرد نه غير اين. چنانچه حضرت‏امير مي‏فرمايد اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء الي آخر و فرمود هركس او را بشناسد خدا را شناخته است و فرمودند من عرفه فقدعرف اللّه و چون ائمه اطهار محل نبوّتند و نفس پيغمبرند، لهذا معرفت ايشان هم معرفت خداست. پس بديهي است كه يهود نه خدا را ديده‏اند و نه خدا از رتبه خدائي به رتبه آنها درآمده و نه آنها به رتبه خدائي رفته‏اند كه بشناسند خدا را، و پيغمبر و ائمه: را هم كه نشناخته‏اند؛ پس اگرچه لااله الاّاللّه هم بگويند، كه توحيد نكرده‏اند خدا را. به جهت اينكه شناختن ائمه است شناختن خدا و او ائمه را نمي‏شناسد. و همچنين يهود و نصاري و مجوس و سنّي و مخالفين ديگر، هيچ‏يك توحيد نكردند خدا را چه بگويند لااله الاّاللّه و چه نگويند، كه توحيد نكردند. بلي، توحيد كسي كرده است از براي خدا كه ائمه: را شناخته باشد. زيراكه توحيد ايشان توحيد خدا است. ولكن شناختن را بدانيد كه همان شناختن اسم و پدر و مادر و لقب او نيست، بلكه شناختن ايشان آن است كه ايشان را قائم‏مقام خدا بدانيد و او را به حقيقت بشناسي. چنانكه اذيت او اذيت خدا و نصرت او نصرت خدا و شناختن او شناختن خدا و توحيد او توحيد خدا است و جميع آنچه مضاف الي‏اللّه است اضافه بسوي او بداني؛ پس اين است شناختن ايشان و همين است شناختن خدا.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۸ *»

«موعظه سيزدهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون

كلام ما در توحيد بود و گفتيم آن چهار تا است: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت.

اما توحيد ذات را بيان كرديم و مقدمه‏اي مي‏خواهيم بيان نمائيم از براي اينكه در معرفت توحيد صفات بربصيرت باشيد.

اوّل، صفت را بدانيد كه عربي است؛ يعني رنگ و شكل و هيأت و كمّ و كيف و بوهائي كه در دنيا هست و كارهائي كه خوب و بد است و هرچه غير اين در دنيا هست، همه اينها هريك صفتي دارند و به صفت از هم جدا مي‏شوند و تميز داده مي‏شوند از هم. و از براي خدا هم صفاتي چند است كه به سبب آن صفات، از مردم تميز داده مي‏شود. مثل خالق و رازق و محيي و مميت و امثال اينها از سمع و بصر و علم. و اگر خدا بخواهد يكي از صفات خدا را از براي شما بيان مي‏كنم تا صفات خدا را بشناسيد و عبرت بگيريد از اينكه مردم بر طريقه سابق باقي مانده‏اند. و واضح است كه پيش از پيغمبر، جمعي آتش‏پرست بودند و جمعي بت‏پرست بودند و جمعي يهود بودند و جمعي نصاري بودند و جمعي مجوس بودند. و در اوّل هم نمي‏شد كه همه مذهب

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۹ *»

ايشان را باطل كند، و اگر تكليف شاقّ به مردم مي‏كرد يا مي‏گفت همه اين مذهبها باطل است، هيچ‏كس تصديق او را نمي‏كرد و همه او را وا مي‏زدند. پس حكمت اقتضاي اين كرد كه خورده‏خورده به مرور دهور برساند به ايشان. و در اول امر به ايشان فرمود هركس بگويد لااله الاّاللّه از اهل بهشت است. پس قليلي قبول كردند، و اگر مي‏فرمودند بت مپرستيد، يا نماز بكنيد، يا روزه بگيريد، قبول نمي‏كردند از او. بعد هم خورده‏خورده زياد مي‏كردند، ولكن وقتي نشد كه همه مطالب را برسانند به عامه خلق مگر اينكه در عصرهاي ائمه، قليلي پيدا مي‏شدند و به ايشان مي‏گفتند، پس شيوع نيافت مطلب اهل‏بيت سلام‏اللّه عليهم. پس مردم بر همان طبيعت‏ها باقي ماندند. از آن‏جمله در مذهب يهود، پيس نجس است و الآن هم مردم مي‏گويند. و در مذهب سنّي، صفات ثبوتيه و صفات سلبيه از براي خدا مي‏گفتند، چنانچه ايشان هم مي‏گويند و اين را به اطفال ياد مي‏دهند كه بخوانند:

قادر و عالم و حي است مريد و مدرك هم قديم و ازلي هم صادق
نه مركّب بود و جسم نه مرئي نه محل بي‏شريك است و معاني تو غني دان خالق

كه اعتقادي ايشان بشود و مداومت مي‏كنند به اين. و حال‏اينكه اگر مي‏گويند همه صفات خدائي همين هشت‏تا است، پس هزار اسمي كه در جوشن است چه چيز است؟ و امام فرمودند اسم، صفت است. پس آن هزار صفت نيست از خدا؟ و اگر هست ولكن اين هشت صفت، عمده صفات خدا است و اصل همه صفات خدا همين هشت‏تا است كه شمرده‏ايد، كه نيست. پس اينها هم صفاتيند مثل صفتهاي ديگر، پس چرا استثنا مي‏شماريد؟ و اگر مي‏گوئيد اين هشت‏تا صفت ذاتي خدا است، پس بايد آن صفاتي باشد كه اگر با خدا نباشد، خدا عاجز باشد؛ مثل عالم و قادر. اگر خدا عالم و قادر نباشد، لامحاله عاجز است لكن شما مريد را هم صفت ذاتي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۰ *»

مي‏خوانيد و حال اينكه اين صفتِ فعل است. مي‏شود كه خدا اراده نكند و عاجز هم نباشد، چنانكه اراده مي‏كند. پس اينكه نامربوط است و بد شمرده‏اند. و اگر بگوئيد اين هشت‏تا صفات فعلي خدا است، پس غلط شمرده‏اند اين را.

و اما صفات سلبيه خدا، هرچه صفت مخلوق است صفت خدا نيست. پس چرا هشت‏تا شمرده‏اند؟ و اين هم غلط است. و اگر بخواهي همه صفات خدا را بشماري، پس اين نيست طريقه شناختن صفات خدا. و ان‏شاءالله بعضي از صفات خدا را به شما مي‏شناسانم تا در معرفت او بابصيرت باشيد.

از آن‏جمله يكي از صفات خدا قدرت است و قدرت خدا را چگونه مي‏توان شناخت و حال‏آنكه نه خدا از رتبه خود به رتبه خلق آمده و نه خلق به رتبه خدائي رسيده‏اند. و از اين كه عاجز خواهيم بود، پس ما نمي‏توانيم قدرت خدا را بشناسيم مگر اينكه از حكمت بالغه خود خود را به ما بشناساند.

حالا مطلب شريفي از براي شما مي‏گويم كه فضل عظيمي است براي شما و از آن ان‏شاءالله مطلب را بفهميد، اگر به تمام دل خود متوجه كلام شويد. اين است كه هرگاه كسي اسبي را به تو بخواهد بشناساند، اول رنگ او را وصف مي‏كند براي تو و هيأت و تاختن و حركت او را لفظاً از براي تو وصف مي‏كند. و اگر بخواهد از اين بهتر وصف كند، مرتبه بالاتر اين است كه شكل او را براي تو بكشد. و مرتبه بهتر از اين آن است كه او را از مقوا از براي تو بسازد و موئي هم بر بدن او قرار دهد. و بهتر از آن، آن است كه خود اسب را بياورد از براي تو؛ تا اينكه همه صفات او را بفهمي. و اما اگر از اين هم بهتر بخواهد بفهماند تو را از جميع صفات باطني او، اين است كه خود تو را به صورت اسب كند. چنانچه ائمه كردند به اينكه حضرت‏امير به آن ناصبي گفتند اخسأ و به صورت سگ شد، و حضرت امام‏رضا به شير پرده فرمودند بگير اين را، و شيري شد و خورد آن را. و اگر حكمي پس از اين پيدا بشود كه كسي را مثل اسب كند، همه صفات ظاهري و باطني او را به او مي‏شناساند.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۱ *»

حالا اين چهار قسم وصف مي‏شود و بهترين وصفها اين است كه هر چهار صفت را كسي وصف كند. و خدا قدرت خود را به اين چهار قسم شناسانيد از براي خلق.

ـ  اوّل، قولاً وصف فرمود به همه اين آيات و احاديث ائمه اطهار كه به تواتر به ما رسيده است كه خدا قادر است.

ـ  و اما شكلاً وصف كرده به اين افلاك و آنچه در اين افلاك است و ارضين و آنچه در آنها است.

ـ  اما وصف بالاتر و مجسّم، حضرت‏امير است وصف مجسّم قدرت خدا چنانكه جميع هزار هزار عالم اشعه آن بزرگوارند چنانكه،

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

و از همه آسمانها و زمينها معلوم مي‏شود كه حضرت‏امير، منير است و همه اينها نوريند از آن بزرگوار. پس بنابراين فضائلي كه مردم براي حضرت‏امير مي‏گويند كه در خيبر را كَند، يا عنتر را كشت؛ اين كار پهلواني است و فضلي نيست از براي او. زيراكه جميع زمين و مافيها بر روي يك شاخ گاوي است و آن گاو بر روي يك سنگي است و آن سنگ بر پشت يك ماهي واقع شده است در دريا. پس بايد قدرت اين ماهي بيش از قدرت حضرت‏امير باشد و حال‏اينكه جميع ذرات موجودات عالم از نور جسد مقدس آن بزرگوار خلق شده است. پس نشناخته‏اند او را، والاّ اينها را فضل قرار نمي‏دادند براي او، و سنّي‏ها گاهي ائمه را اين‏طور وصف مي‏كنند. و اينكه همه كون شعاع اويند فضلي نيست، معلوم است كه پرده چون از روي چراغ برداشته شود، همه روشنائي‏ها از اوست كه مي‏تابد به اطراف، اينها فضل او نيست. بلكه قلمي كه بر لوح هزار هزار عالم گذارده شده از شعاع آن بزرگوار خلق شده است و چه‏بسيار مناسب است كه گفته:

اي سايه مثال گاه بينش در نزد وجودت آفرينش

پس همه از اشعه آن بزرگوار آفريده شده است و چنانچه مي‏خواني در زيارت بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن همه حركتها و سكونها از آن بزرگوار است.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۲ *»

پس آنچه خدا مي‏كند مِن اوّله الي آخره، به واسطه ايشان مي‏كند. مثل نجّار كه آنچه مي‏سازد به سبب اسباب است. و چنانكه اسباب هيچ از خود ندارند و حركت مي‏دهد ايشان را نجّار، چنانند ائمه كه هيچ از خود ندارند چنانچه خدا فرموده لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و مي‏فرمايد ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها يعني چيزي جاري نمي‏شود مگر به اسباب. پس خدا ايشان را اسباب قرار داده است بر جميع خلقت و رزق و حيات و ممات و مادون اينها. حالا چه بكنم كه خدا چنين قرار داده؟ ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله حالا همچو كرده است، مي‏خواهد سينه‏ها تنگي كند و گلوها پاره شود، كه چاره‏پذير ديگر نيست. هركس قبول كرد اين فضائل را و تصديق كرد، متديّن است والاّ بي‏دين است. وانگهي چه از اين بهتر هست كه خدا بزرگي از براي شما قرار داده است كه متكفّل جميع امور شما بشود، و آقائي است كه همه رزق باطني و ظاهري شما را به شما برساند، هر قدر كه ضرور داشته باشيد. به جهت اينكه همه عالم به يك‏التفات ايشان خلق شده است. تعجب مي‏كنم از كسي كه مي‏گويد فلفل تسخين مي‏كند، و نمي‏گويد به اذن خدا يا بدون اذن خدا؛ و همين‏كه مي‏گوئي حضرت‏امير فاعل است، فوراً مي‏گويد به اذن خدا يا بدون اذن خدا. البته معلوم است كه حضرت‏امير نمي‏كند چيزي را كه خدا نمي‏كند، و مي‏خواهد آنچه را كه خدا خواسته است ولكن اين چه حسدي است كه همّت گماشته‏اند بر انكار فضل آن بزرگوار؟ و چرا نباشد فعّال و حال‏اينكه بقدر سوراخ سوزني از نور ايشان اشراق كرد در عرصه كاينات، و جميع ملك خلق شد. پس همين‏كه التفاتي كرد خدا، عالمي خلق مي‏شود؛ و همين‏كه اراده كرد به جهت عدم او، نيست مي‏شود. چنانچه در دعا مي‏خواني فهي بمشيّتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و خدا را اراده و التفاتي نيست مگر اين بزرگواران، و خدا آنچه مي‏كند به ايشان مي‏كند و ايشانند قدرت خدا و خدا هم آنچه مي‏كند به قدرت خود مي‏كند و آنچه مي‏كند خود مي‏كند با دست خود و آن بزرگوار است يداللّه و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۳ *»

هركس منكر اين باشد يهودي است كه قالت اليهود يداللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا. و از براي خدا دو دست است و هردو يمينند، و يكي محمّد بن عبداللّه خاتم النبيين است صلوات‏الله و سلامه‏عليه و يكي علي بن ابي‏طالب. اين است كه مي‏فرمايد كلتا يديه يمين يعني هر دو دست خدا يمينند، و يمين را اگر حساب كنيد عددش صدوده مي‏شود و صدوده، اسم حضرت‏امير است. و اين پنج پنجه را هم يمين مي‏گويند و اين چهارده‏بند است و همه اين چهارده‏بند، يكي است و او را يد مي‏گويند. به جهت آنكه عدد ياء، ده‏تا است و دال چهارتا، و همه چهارده مي‏شود. پس همه چهارده‏تا وجه‏اللّهند و همه از يك نورند، پس همه يك‏وجه خدايند و همه يك‏يد خدايند. و همچنين يهود علماي خود را خدا دانستند و اطاعت آنها را كردند، پس هركس هم براي خود ناموس قرار بدهد اين را، كه آنچه آقا بفرمايد من اطاعت مي‏كنم، يهود امّت است. چنانكه شخصي مسأله‏اي عرض كرد خدمت شيخ‏مرحوم و آن بزرگوار جواب فرمودند. پس عرض كرد اگر فلان‏آقا قبول كرد اين جواب را، من هم قبول مي‏كنم والاّ قبول نمي‏كنم. شيخ فرمودند اگر آيه محكمي از قرآن براي تو بياورم بر تأييد اين مطلب چه مي‏گوئي؟ عرض كرد اگر آقا قبول كرد من هم قبول مي‏كنم والاّ قبول نمي‏كنم. شيخ فرمودند اگر حديث محكمي نص بر اين بياورم چه مي‏كني، قبول مي‏كني؟ عرض كرد اگر فلان‏آقا قبول كرد من هم قبول مي‏كنم والاّ فلا. شيخ فرمودند هرگاه دليلي عقلي از براي شما بياورم كه به عقل خود بسنجي چه مي‏كني؟ عرض كرد اگر فلان‏آقا قبول كرد من هم مي‏كنم والاّ فلا. پس كساني كه ناموس قرار بدهند براي خود اين‏طور اطاعت ملاّهاي خود را كرده‏اند و مثل يهود خواهند بود.

پس خداوند خود را به اين سه‏طريق به شما شناسانيد هم قولاً وصف كرده و هم شكلاً وصف كرده و هم جسماً و آن حضرت‏امير است كه قدرت مجسّمه خدا است و هركس او را شناخت قدرت خدا را شناخته و هركس حضرت‏امير را به اين قدرت نشناخت خدا را عاجز پنداشته و ادلّه و براهين بسيار است بر اينكه حضرت‏امير است

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۴ *»

قدرة اللّه چنانچه در زيارت مي‏خواني اين فقره را كه مقرّ برجعتكم لاانكر للّه قدرة و لاازعم الاّ ماشاء تا آخر عبارت. آيا كه مي‏فهمد اين احاديث ائمه را به غير از تلامذه شيخ‏بزرگوار؟ ببينيد كه چه دخل دارد آخر اين عبارت كه مي‏فرمايد سبحان اللّه ذي‏الملك و الملكوت به زيارت؟ پس صاحب معاني كلام خدا و ائمه، تلامذه شيخند و كس ديگر نمي‏داند كه چگونه معني كند.

الحاصل؛ مقصود اين است كه قدرت، فضيلت علي است و هركس يكي از فضائل آن بزرگوار را انكار كند، بايد دو حرف بزند. يا بگويد كه خدا قادر نيست كه چنين خلقي خلق كند، يا بگويد كه خدا قادر است ولكن علي قابليت اين مقام را ندارد. پس اگر خدا قادر است كه چنين خلقي خلق كند و علي هم قابليت اين مقام را دارد بايد بگوئي خدا بخيل است كه به قابل نداده است و حال‏اينكه مي‏توانست بدهد. و اگر خدا قادر است و علي هم قابل و بخيل هم نيست خدا، پس چنانكه علي آنچه داشته در راه خدا داده، خدا هم بايست آنچه دارد به او داده باشد؛ و داده است. پس فرقي نيست خدا را با علي، مگر اينكه آن خدا است و ايشان بنده‏هاي او. پس هرچه بگوئيد، به پست‏تر پايه مقام ايشان نرسيده‏ايد. چگونه افعال ربوبيت نباشد براي ما افعال ايشان و حال‏اينكه خود ائمه مي‏فرمايند نزّلونا عن الربوبية و قولوا في فضلنا ما شئتم و لن‏تبلغوا پس چگونه شماها مي‏رسيد به مقامي از مقامات ايشان و چگونه مي‏توانيد وصف كرد ايشان را و حال‏اينكه وصف هزار هزار عالم به قدر نصف الف نيست كه يك‏نقطه باشد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

 

 

مواعظ يزد صفحه ۱۳۵ *»

«موعظه چهاردهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

اول بدانيد كه از براي هر علمي شرطي است و هركس آن شرط را بجاآورد، صاحب آن علم مي‏شود والاّ فلا. و علم فضائل اهل‏بيت هم شرطش ذوق و محبّت است، و اگر كسي صاحب ذوق و محبّت باشد و علم اهل‏بيت را هم تحصيل نمايد، صاحب آن علم مي‏شود والاّ فلا. و چون هر علمي از براي عمل خوب است، لهذا علم اهل‏بيت، اخلاص به اهل‏بيت است. ولكن اخلاص به ايشان علامتي دارد و آن علامت از جبين مخلصين پيدا است؛ چنانچه نور چراغ از روزنه‏هاي حجره معلوم مي‏شود. پس دست و چشم و پا و زبان و گوش، روزنه‏هاي دل مخلصين مي‏باشد و اخلاص به اهل‏بيت از اين روزنه‏ها مي‏تابد. پس در هر دلي كه اخلاص اهل‏بيت باشد، علامتش ظاهر مي‏شود و اثر مي‏كند. چنانكه شخصي عاشق شده بود و زرد و ضعيف شده بود، پس طبيب نبض او را گرفت و اسم ولايتها را ذكر كرد تا اينكه اسم يك‏ولايتي را ذكر كرد، پس ديد كه نبض او حركت شديدي به‏هم رسانيد. پس اسم محله‏هاي آن ولايت را ذكر كرد، تا اسم يك‏محله‏اي را كه برد نبض او شديدتر شد؛ فهميد كه معشوق او در آن محله است. پس اسم كوچه‏هاي آن محله را گفت تااينكه نبض او شديدتر شد، پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۶ *»

دانست كه معشوق او در آن كوچه است. پس ذكر خانه‏هاي آن كوچه را گفت تا فهميد در كدام خانه است. پس ذوق و محبّت اخلاص را زياد مي‏كند و زيادتي اخلاص هم اثري دارد ظاهر و بيّن، و من آن ذوق را در شما نمي‏بينم و هيچ به هيجان نمي‏آئيد، اخلاص شما بايد به ائمه زياد شود و ان‏شاءاللّه مي‏خواهم شما را به هيجان بياورم. پس به تمام دل و هوش و گوش خود متوجه كلام شويد تا ان‏شاءاللّه اخلاص شما زياد شود.

خدا از براي تو يك بدني خلق كرده و روحي از براي تو خلق كرده كه چهار هزار سال بالاتر از اين بدن شما است و عكس او را در اين بدن قرار داد، و روح از چهارهزار سال بالاتر از اين بدن، عكس انداخته در اين بدن. چنانكه شمس در آسمان چهارم است و هر آسماني تا آسماني پانصدسال است و قطر هر آسماني هم پانصدسال است، پس اين چهارهزار سال راه، آفتاب عكس مي‏اندازد در اين آئينه‏ها؛ و همان عكسِ روح، حركت مي‏دهد اين بدن را. چنانكه عكس آفتاب، روشن مي‏كند زمين را.

و همچنين خدا عقلي از براي شما خلق كرده بالاتر از روح شما كه عكس انداخته در آئينه روح تو و روح تو را حركت مي‏دهد، و چون عقل تو و روح تو و بدن تو بندگان خدايند، لهذا از براي هريك به‏قدر خودش تكليفي خدا قرار داده؛ و از براي بدن شما اين اعمال را تكليف كرده در شريعت. پس اگر كسي اين اعمال را بجا نياورد، گند معصيت او چنان متأذّي مي‏كند بزرگان را كه از دور استشمام مي‏كنند. ولكن عقاب ترك اين اعمال شريعت، در همين دنيا است، از فقر و فاقه و اندوه و غم و آتش فراق و اذيّتهاي دنيا، و در برزخ پاكيزه مي‏رود و عقاب او در برزخ نمي‏افتد و در آخرت هم نمي‏افتد. و اگر هم عمل كند به اين اعمال شريعت كه تكليف بدني است، پس ثوابش در همين دنيا است، به اينكه او را معزّز مي‏كند خدا و محترم مي‏شود در دنيا، و او را مسلِم و پاك مي‏خوانند و ثواب اين دخلي به برزخ ندارد؛ مگر كسي كه عمل برزخ را و تكليف برزخي را عمل كرده باشد.

و اما از براي روح شما، علم را تكليف كرده و اگر كسي تكليف روح را عمل كند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۷ *»

به اينكه بداند آنچه را كه بايد بداند، پس ثواب او در برزخ اثر مي‏كند و براي روح او نفع دارد. و اگر تكليف روح را عمل نكرد، پس او را در برزخ عقاب مي‏كنند و عقاب او در دنيا كفايت نمي‏كند چنانكه فرموده‏اند اگر آتش جميع اين دنيا را براي او جمع كنند كفايت يك‏رسد از هفتادرسد عذاب برزخ را نمي‏كند، و همچنين عذاب او در قيامت نمي‏افتد و پاك مي‏شود چون به آخرت مي‏رود. و اگر كسي جميع اعمال شرعيه را بجا آورد ولكن به علم كه عمل برزخ است عمل نكند، مثَل رتبه او مثل حقه‏اي است كه روي او زرين است و توي او پُر از نجاست، و گندِ چنين شخصي هفتادمرتبه بدتر است از گند اولي در نزد بزرگان.

و اما از براي عقل شما محبت را تكليف كرده، پس اگر عقل تو عمل محبت كرد، پس در آخرت او مردي است كه پاك از معصيت است و مخلّد است در بهشت و ثواب او در آخرت به او مي‏رسد نه در دنيا و نه در برزخ. و اما اگر عقل او عمل به محبّت نكرد، پس گند او هفتادمرتبه بيشتر است از گند اولي و دويمي و اذيت او براي مؤمن زيادتر است از آنها و عقاب آن هم نه در دنيا مي‏شود و نه در برزخ و عقاب او در آخرت به او مي‏رسد و مخلّد است در نار.

حالا هريك از اين تكاليف اثري دارد و اثرش معلوم مي‏شود. مثلاً اگر كسي به تكاليف بدني عمل كرد اثرش اين است كه به شريعت عمل مي‏كند، و آثار روح تو در اين عالم بيزاري از علومي است كه غير علوم ائمه است و معلوم است كه به روح خود دانسته آنچه را كه بايست بداند. و اما آثار عقل تو در اين عالم از بدن تو، ذوق است و رفتن بسوي محبوب و ترك‏كردن معصيت. و من هنوز آثار محبّت را از اين ولايت و اهل اين ولايت نديده‏ام و نيست اين مگر حبّ دنيا. حالا اگر كسي تكليف عقل را عمل كرده باشد به اين معني كه محبت علي بن ابي‏طالب را داشته باشد، ثواب آخرتي و بهشت خلد را دارد از بركت او، و اگر معصيت دنيا را هم داشته باشد كه ضرر به ثواب آخرتي او نمي‏رساند، چه به جوارح عملي كند، و چه در سينه خيالي كند كه ضرر به

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۸ *»

محبّت نمي‏رساند. چنانچه حديث است كه  حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغضه سيّئة لاتنفع معها حسنة. به جهت اينكه محبّت آن بزرگوار مثل اصل درخت است كه اگر همه برگها و شاخه‏ها بريده شود، ضرر به آن اصل درخت نمي‏رسد؛ باز شاخ و برگ مي‏كند تازه‏تر. ولكن اهل اين ولايت آن سرش را پيش كرده‏اند به اينكه اول شاخه‏ها و برگهاي او را درست مي‏كنند، يعني و لا الضالّين را درست مي‏كنند و اصل محبت اهل‏بيت را واگذارده‏اند و او را ضايع گذارده‏اند. و كسي از و لا الضالّين هرگز به محبت اهل‏بيت نمي‏رسد، زيراكه اصل محبت معرفت است و فرع آن دوستي چنانكه امام فرمود الحبّ فرع المعرفة و نهايت مي‏گوئيد اين از دوستي است. پس اهل اين ولايت، اوّل تحصيل معرفت ائمه اطهار را نمي‏كنند و اول سعي در گفتن و لا الضالّين مي‏كنند. پس اگر خواستند اينكه تحصيل معرفت خدا و پيغمبر كنند، بروند در نزد اهل معرفت و از ايشان اخذ نمايند. زيراكه اين مقام حظّ هركس نيست و اين مقام را اهلي است، و ايشان بزرگان شيعيانند و در نزد غير ايشان نيست معرفت خدا. پس آن كسي كه تحصيل معرفت را از ايشان نموده، دوستي ايشان را مي‏ورزد به جهت اينكه دوستي ايشان عين دوستي ائمه اطهار است؛ و هرگاه كسي بخواهد ائمه اطهار را دوست بدارد، اين است دوستي ايشان لاغير. و هركس معرفت را تحصيل نكند، دوست هم نخواهد بود و دوستي نمي‏شود بدون معرفت. پس هركس معرفت دارد، محبّت دارد و هركس محبت را دارد، دشمني دشمن را هم دارد.

و در حكمت ثابت است كه غير از حبّ و بغض از كسي پسنديده نيست و هيچ عبادتي سود ندارد. چنانكه خدمت حضرت‏صادق عرض كردند كه حبّ و بغض از ايمان است؟ فرمودند آيا غير از حبّ و بغض ايماني هست؟ و هيچ‏چيز حركت نمي‏كند مگر به محبّت. لكن حركت اشياء بر سه‏قسم است: يا حركت او به جهت طمع به چيزي است، و يا حركت او به جهت خوف از كسي است، و يا حركت او به جهت جلب نفعي است از براي خود. ولكن حركتي كه از براي محبت است، هيچ خيال جلب

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۹ *»

نفعي از براي خود ندارد و خودپرستي نيست؛ بلكه حركت اين شخص للّه و في‏اللّه است. حالا اگر كسي اندك محبتي در دل او پيدا شده باشد، اثرش ظاهر مي‏شود و از اين كلامهاي ما به هيجان مي‏آيد. به جهت اينكه آنچه من مي‏گويم همه اسباب محبّتند.

و مثلي دقيقتر از براي اينكه محبت حضرت‏امير سلام‏الله‏عليه اصل جميع عبادات است، مثل مغز بادامي است كه جميع شاخه‏ها و برگها و ميوه‏ها در كمون او هست ولكن بسيار ريز است كه ديده نمي‏شود تا اينكه او را آب مي‏دهند و آفتاب بر او مي‏تابد و باد بر او مي‏وزد و نمو مي‏كند، پس همه آنچه در كمون داشت آناً فآناً نمو مي‏كند تا شاخه‏ها و برگها از او ظاهر مي‏شود و ميوه‏اي مي‏دهد. يا درخت خشكي را فرض كنيد كه چون بهار شود شاخه‏ها و برگها از او ظاهر مي‏شود. به‏هرحال آن مغز بادام مثل محبت حضرت‏امير است كه در دل مؤمنين شيعيان كاشته‏اند و چون از ذكر فضيلت حضرت‏امير او را آبياري مي‏كنند شاخه‏هاي خيرات و حسنات از او ظاهر مي‏شود و ثمر او زيادتي محبت است و اثر او از روزنه‏هاي قلوب ايشان آشكار است. و مثَل آن درخت خشك مثل كسي است كه بواسطه مجالست با عاصيان كه از كثرت معصيت حرارتي از براي ايشان نمانده است و تمام او برودت شده، مزاج او مزاج زمستان شده، پس خشكيده. و هرگاه با كساني مجالست كند كه از آتش محبت حضرت‏امير هيچ برودتي از براي ايشان نمانده است، پس آن هم گرم مي‏شود و خورده‏خورده نمو مي‏كند و بروز مي‏كند آنچه در كمون داشته باشد؛ و باغبان مي‏داند كه اين درخت چه ميوه مي‏دهد اگر بهار شود. ولكن وقتي كه معاشرت با منافقين كرده، سردي منافقان او را خشك كرده. بلي سردي اينها از براي خشك‏كردن يك ولايتي بس است، بلكه يك ملكي را سرد مي‏كنند اين منافقين. پس منشينيد با اينها كه شما را سرد مي‏كنند در محبت اهل‏بيت سلام‏الله‏عليهم، و نشستن با ايشان تأثير مي‏كند در اخلاق شما. چنانچه حديث است المرء علي دين خليله يعني مرد، بر دين دوست خود است. پس بنابراين بنشينيد با دوستان اهل‏بيت تا اينكه گرمي آنها بر شما تأثير كند و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۰ *»

اخلاق شما مثل اخلاق ايشان بشود و دوستي شما متصل به دوستي ايشان شود. پس هرگاه معاشرت با اينها كردي گرم مي‏شوي، و هرگاه گرم شدي برگها و ثمرهاي محبت از تو ظاهر مي‏گردد و يقين تو زياد مي‏شود و هرگز غافل از ياد محبوب خود نمي‏شوي.

پس هرگاه كسي غافل نشود از محبت حضرت‏امير، هميشه نمازگزار است و هميشه صائم است و هميشه زكات‏دهنده است و هميشه خمس‏دهنده است و هميشه حج‏كننده است و هميشه مجاهد في سبيل‏اللّه است و جميع اعمال نوافل را بجا مي‏آورد و هرگز سرد نمي‏شود و هرگز نمي‏خشكد چنين درختي. به جهت اينكه خداوند عالم فرموده است خلقتم للبقاء لا للفناء و انّماتنتقلون من دار الي دار يعني خلق كرده شده‏ايد شماها از براي باقي‏بودن نه از براي فنا. پس اگرچه دوست آن بزرگوار معصيتي داشته باشد در قيامت، آن‏قدر نواصب را از براي او قرباني مي‏كنند و معصيت را بار او مي‏كنند كه معصيت او تمام مي‏شود و پاك مي‏شود، و اگر بماند چيزي از معصيت او، پس هر عمل خير و عمل صالحه‏اي كه از نواصب سرزده مي‏گيرند و به مؤمنين مي‏دهند تا نماند از براي دوستان ائمه هيچ‏چيز از معاصي. و پيوند مي‏كنند حسنات نواصب را به ثواب شيعيان چنانكه پيوند مي‏كنند درختي را به درختي.

حالا اگر شماها سعي كنيد در اعمال شريعت بدون روح، و همان و لا الضالّين را درست كنيد بدون محبت اهل‏بيت، نهايت ثوابي كه به شما مي‏دهند در دنيا است و آن هم تا لب قبر بيشتر نمي‏آيد به همراه شما. و جزاء آن اين است كه در دنيا اهل دنيا شما را معزّز و محترم مي‏گردانند و شما را مسلِم مي‏خوانند در دنيا و پاك مي‏دانند و به شماها زن مي‏دهند و با شماها معاشرت مي‏كنند و مشورت مي‏كنند؛ ولكن اهل آخرت شماها را كافر مي‏دانند، زيراكه به تكليف اخروي عمل نكرده‏ايد و آن عمل محبت اهل‏بيت است چنانكه گفتيم در سابق. پس وقتي به كار آخرت تو مي‏خورد اعمال شريعت كه محبّت اهل‏بيت در دلت باشد و محبت اهل‏بيت هم اثرش محبت دوستان ايشان است. به جهت اينكه محبت به محبوب آن است كه دوست او را دوست بدارد و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۱ *»

دشمن او را دشمن بدارد به دليل قول خود ايشان كه فرمودند محبّك من احبّك و احبّ من احبّك و ابغض من ابغضك و مبغضك من ابغضك و ابغض من احبّك و احبّ من ابغضك يعني دوستي سه‏قسم است: كسي كه دوست بدارد تو را، و كسي كه دوست بدارد دوست تو را، و كسي كه دشمن بدارد دشمن تو را. و دشمني هم سه‏قسم است: يكي دشمن، و يكي دشمن دوست، و يكي دوست دشمن.

پس اگر محبت اهل‏بيت شما را به هيجان درآورده بايد دوستان ايشان را دوست بداريد و بايد يكديگر را دوست داريد چنانكه خود را دوست مي‏داريد، و بر روي برادران خود خنده كنيد و بشّاش باشيد و هرچه بيشتر شود دوستان محبوب تو، تو خوشحال‏تر شوي و مشعوف‏تر شوي. زيراكه محبت امري نيست مخفي و اثر او ظاهر مي‏شود چنانكه نمي‏گويد مگر كلام محبوب را و نمي‏شنود مگر از محبوب و نمي‏بيند مگر محبوب را. ولكن كسي كه در مجلس‏ها مي‏نشيند و نيست سخن او مگر حرف وظايف و دفتر و يا اينكه ملك علي‏آباد مرغوب است و حسن‏آباد طافيه است، يا گندم چند است و جنس چند است و يا سخن تنباكو و قليان را ميان مي‏آورند، و يا اينكه كيفيت قند ارسي و چايي آق‏پر ميان مي‏آورند و يا مزخرفات ديگر را به ميان مي‏آورند، اين اثر محبت از او ظاهر نشده و نيست محبت اهل‏بيت در دل او و هرگز با هم دوست نيستند و نفاق با يكديگر مي‏كنند. اين است كه از براي آن مزخرفات به هيجان مي‏آيند و همين‏كه فضيلت اهل‏بيت را مي‏شنوند گردن را سيخ مي‏كنند كه آيا نقصي مي‏توانند بگيرند و رد كنند يا نه.

پس با يكديگر خندان و بشّاش و دوست باشيد تا به هيجان بيائيد در دوستي اهل‏بيت ان‏شاءالله.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۲ *»

«موعظه پانزدهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما در معرفت دين بود كه گفتيم از براي آن اصلي است و فرعي، و اصل آن معرفت اشخاص است و فرع آن گرفتن از ايشان. و در اصل آن نبايد تقليد كرد و خود بايست فهميد، و فروع را بايد تقليد كرد. و اصل دين معرفت خدا و پيغمبر و ائمه و بزرگان شيعه است. و هركس خدا را شناخت، جميع صفات او را يقين مي‏كند و اگر كسي پيغمبر را شناخت و ائمه را شناخت، در جميع صفات او يقين مي‏كند و اگر كسي اولياء را شناخت، تصديق مي‏كند جميع صفات آنها را؛ پس بعد از اينكه ايشان را شناخت تقليد ايشان كند.

و اما فروع دين در هر زماني به‏قدر آن زمان است و تغيير مي‏يابد به حسب مردم. چنانكه در بني‏اسرائيل بيست‏روز روزه مي‏گرفتند و در نماز ايشان سجود بود ولكن در آن ركوع نبود. و همچنين در عهد حضرت عيسي در نماز ايشان ركوع بود ولكن سجود نبود. و همچنين در عهد آدم و هريك از انبياء، فروع دين ايشان نوعي بود ولكن اصول دين در هيچ عصري تخلّف نداشت. پس هرگاه ما الفاظي چند در فروع بگوئيم كه اختلافي با الفاظ ديگران داشته باشد، وحشت مكنيد اگرچه الفاظ غريبه به گوش شما

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۳ *»

مي‏خورد ولكن در واقع اصل دين فرق ندارد با اصل ديني كه سابق بود. و سبب وحشت شما هم اين است كه چون آباء و اجداد شما الفاظي از براي شما گفته‏اند كه با اين الفاظ اختلاف دارد، پس شما هم به اين نواميس باقي مانده‏ايد والاّ خلافي در ميان نيست در اصل دين؛ و كسي منكر عدالت خدا نشده و كسي منكر قول رسول خدا نشده. هرچه از صفات خدائي است داخل توحيد است، و هرچه از صفات و اقوال پيغمبر است داخل نبوت است، و هرچه از صفات و اقوال ائمه است داخل امامت است. پس اختصاص عدل از براي توحيد چيست؟ و اختصاص معاد چيست كه اصل دين را پنج گفته‏اند؟ پس اگر ما بگوئيم اصل دين چهار است، آيات محكمي از قرآن مطابق مي‏آوريم، و احاديث محكمه متواتره مطابق مي‏آوريم، و از آفاق و انفس برهان مي‏آوريم كه به مشاهده و رأي‏العين ببينيد، و دلائل عقليه مي‏آوريم كه هريك بقدر عقل خود بفهميد. حالا بگويند آنها كه مي‏گويند اصل دين پنج است، يك دليلي دارند از قرآن، يا از احاديث ائمه اطهار، يا دليل عقلي، يا از برهان آفاق و انفس چيزي. و حال‏اينكه يك حديث ندارند، بلكه اين قول سنّي است؛ و از آن‏طرف حديث است كه بگيريد آنچه را كه خلاف سنّي است چنانچه فرمودند خذ ما خالف القوم. اگر مي‏خوانيد دعاي اعتقاد را كه بايد به آن اعتقاد بميريم، مي‏فهميد كه اصل دين چهار است و تفسير امام‏حسن عسكري را بخوانيد و ببينيد حديثي را كه مرد نصراني آمد در نزد حضرت كه مسلمان شود. پس امام چهارچيز را تعليم او كرد؛ و اگر بصيرت داشته باشيد در اين‏همه احاديث كه متواتر رسيده است نظر نمائيد و رجوع كنيد در اينها.

الحاصل، كلام ما در ثبوت صفات خدا بود و بعضي از صفات خدا را براي شما گفتيم و مي‏خواهم يك صفت ديگر از صفتهاي خدا را از براي شما ثابت كنم.

يكي از صفات خدا حيات است، اما گمان نكنيد حيات خود را و حيات خدا را مساوي. به جهت اينكه اين حياتي كه شما داريد ضدي دارد كه مرگ است، و از براي خدا مرگي نيست و ضدي نيست. و آن صفاتي كه از براي او ضدي است صفات

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۴ *»

مخلوق است و شأن خالق نيست، چنانكه علمي كه ضدي دارد شأن خالق نيست وهكذا هر صفتي كه از براي او ضدي است آن شأن خالق نيست. لكن كسي ديگر فهم اين مطالب نمي‏كند مگر حكيم صمداني و عالم ربّاني. او مي‏داند كه خدا چه خلق كرده و به جهت چه خلق كرده.

پس آني‏كه مي‏توان گفت از براي شما اين است كه خدا از حكمت بالغه خود قرار داده در خلقت كه هرچه خلق كرده خدا، جفت جفت خلق كرده تا اينكه دليل يگانگي خدا باشد. چنانكه امام مي‏فرمايد انّ اللّه سبحانه لم‏يخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته پس چون همه خلق مركّبند از نور و ظلمت، لهذا از براي جميع صفات ايشان اضدادي است كه دليل است بر مخلوقيت ايشان؛ ولكن از براي صفات خدا ضدي نيست. و او زنده‏اي است كه مرگي از براي او نيست، و قادري است كه عجزي از براي او نيست، و غنيي است كه فقري از براي او نيست، و دانائي است كه جهلي از براي او نيست، و نوري است كه ظلمتي از براي او نيست. و او شبيه و نظير با خلق نيست و هيچ شباهتي با خلق ندارد. پس چنان حيّي است كه هيچ شباهت به حيّي ندارد از بندگان خود، زيراكه هر زنده‏اي به زندگي زنده است و همه زندگيها از زندگي اوست و همچنانكه گفتيم قدرت خدا را كسي نمي‏تواند بفهمد و مدرك قدرت خدا را كسي ندارد، مدرك حي‏بودن خدا را هم كسي ندارد كه بشناسد او را و از براي كسي نيست چنين مدركي. پس خدا هم از رتبه ربوبيت پائين نيامده است در رتبه بندگان كه او را بشناسند و بندگان هم از رتبه بندگي بالا نرفته‏اند كه به رتبه خدائي برسند و بشناسند او را، و معرفت او هم واجب است بر همه ماها. پس با اينكه عاجزيم از معرفت او، واجب است شناختن او. چگونه حكيم تكليف مالايطاق مي‏كند و ما را امر مي‏كند به چيزي كه از قوه ماها به فعل نيايد؟ و نمي‏دانيم هيچ چيزي را مگر اينكه خدا تعليم ما كند. پس خدا چگونه تعليم مي‏فرمايد؟

حالا اگر در آنچه مي‏گويم تفكّري و تأمّلي بكنيد، مي‏فهميد اينكه چگونه خداوند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۵ *»

عالم تعليم ما مي‏كند و حال‏اينكه جميع خلق عاجزند از شناختن خدا مگر اينكه خود خود را به ما بشناساند، به هرقدر كه بشناساند. و خدا خود را مي‏شناساند به خلق به‏قدر وسعت خلق و به‏قدر مدرك خلق. پس بر شما واضح است كه ادراك اوّل ماخلق‏اللّه بيشتر است از ادراك جميع ماخلق‏اللّه و وسعت او به‏قدر همه ماخلق‏اللّه مي‏باشد و مثل او كسي خدا را نشناخته و وسعت كسي از وسعت او زيادتر نيست حتي ائمه اطهار:. پس ادراك پيغمبر بيش از ادراك ائمه است، و ادراك ائمه بيش از ادراك انبيا است، و ادراك انبياء بيش از ادراك انسان است، و ادراك انسان بيش از ادراك اجنّه است، و ادراك اجنّه بيش از ادراك ملائكه است، و ادراك ملائكه بيش از ادراك حيوان است. پس ادراك ملائكه پست‏تر است از ادراك مؤمنين جن، و ادراك مؤمنين جن پست‏تر از ادراك انسان است و اين است كه امام فرمود انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا يعني ملائكه خادمان ما و خادمان شيعيان مايند. پس گمان نكنيد كه ملائكه بهترند از انسان، زيراكه خداوند ملائكه را پست‏تر از انسان خلق كرده و هريك از ملائكه را موكّل بر چيزي كرده و ادراكش هم بيش از آن نمي‏باشد؛ و رتبه او همان‏قدر است كه مأمور است و هيچ زياد و كم نمي‏شود رتبه او. مثلاً يكي را موكّل بر شاخه گندنا كرده و رتبه آن هم بيش از اين نيست، و يكي را موكّل به شجري كرده و رتبه او زيادتر از رتبه آن شجر نيست، و يكي را موكّل به حيواني كرده و رتبه آن هم زيادتر از رتبه آن حيوان نيست، و يكي را امر به سجود كرده و او از اول وجودش در سجود است تا قيامت و رتبه او زيادتر از اين نيست و از براي او ترقي حاصل نمي‏شود از اين مقامي كه دارد؛ و از براي او نه ركوعي است و نه قيامي. و يكي را امر به ركوع فرموده و رتبه او همين‏قدر است و او را ترقي ديگر نيست ابداً و هميشه در ركوع است و همين است عبادت او و از براي او نه سجودي است و نه قيامي. و يكي را مأمور به قيام كرده و رتبه او همين است و نضجي از براي او نيست و از اول خلقت او تا آخر خلقت او به اين عبادت مأمور است و از براي عبادت او نه ركوعي است و نه سجودي. و همچنين از براي قنوت ملكي خلق

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۶ *»

كرده كه رتبه او به‏قدر رتبه قنوت است، و ملكي از براي تكبير قرار داده به همان رتبه. و همچنين از براي آنچه در ملك است براي هريك ملكي به آن رتبه خلق كرده كه حافظ او باشد؛ ولكن هريك را مقامي است كه تا آخر به همان حالت باقي است و شعورش زيادتر از اين نيست كه چيزي ديگر را درك كند. پس هرگاه خدا خود را وصف كند از براي ملائكه، به قدر شعور ملائكه و ادراك و وسعت سينه‏هاي ايشان وصف مي‏كند، و هرگاه خود را وصف كند از براي مؤمنين جن به قدر شعور و ادراك و وسعت سينه‏هاي ايشان وصف مي‏كند و شعور ايشان زيادتر است از شعور ملائكه. پس چنانكه خود را وصف مي‏كند از براي مؤمنين جن، وصف نمي‏كند از براي ملائكه. زيراكه ملائكه را شعوري نيست و به همان امري كه ايستاده بالاتر را فهم نمي‏كند. ولكن مؤمنين جن از شعاع انسان خلق شده‏اند و افضل از ملائكه‏اند. پس اين است كه چون از براي انسان تكاليفي چند است از براي مؤمنين جن هم تكاليفي چند است. پس نوعي كه خود را وصف مي‏كند از براي جن، درك نمي‏كنند ملائكه ابداً. چنانكه از براي انسان خود را وصفي مي‏كند كه ابداً جن ادراك نمي‏كند، و همچنين از براي انبياء خود را چنان وصف مي‏كند كه انسان ادراك نمي‏كند ابداً، و از براي ائمه وصفي مي‏كند كه برتر است از مقام ادراك انبياء.

پس دانستيد كه وصفي كه بر بني‏آدم كرده بر ملائكه نكرده به جهت فرق مقامات ايشان و از آن‏جمله فرق مابين مقامات بني‏آدم و ملائكه اين است كه خداوند عالم انسان را جرم صغيري خلق كرده كه نمونه هزار هزار عالم است و آنچه در آنها است، و او را مركّب كرده از نه‏قبضه فلكي و يك‏قبضه ارضي و چهار عناصر آنچه در عالم ملك است چنانچه حضرت امير۷ فرمودند:

أتزعم انّك جرم صغير
  و فيك انطوي العالم الاكبر
و انت الكتاب المبين الذي
  بأحرفه يظهر المضمر

و فرمود آن بزرگوار كه الصورة الانسانية هي اكبر حجة اللّه و مي‏فرمايند انسان،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۷ *»

مختصري است از لوح محفوظ يعني آنچه در لوح محفوظ نوشته شده است در انسان است نمونه او. پس ببينيد فرق ملائكه را با انسان و اين مقامات انسان را با مقامات ملائكه چنانكه گفتيم. و بسا از ملائكه مي‏باشند كه موكّلند به كوتاهي و هيچ چيزي از بلندي ندارند و خود او همچنان است، و بسا از ملائكه‏اند كه موكّل به ادنايند و هيچ خبري از اعلي ندارند، و بسا از ملائكه‏اند كه در زمينند و از آسمان خبري ندارند؛ و حال‏اينكه مقام انسان احاطه بر مقام مؤمنين جن دارد، و مقام مؤمنين جن محيط است بر مقام ملائكه.

هيهات هيهات؛ چه مي‏گويند كسانيكه مي‏گويند پيغمبر نمي‏دانست بدون خبر جبرئيل؟ حالا اختلاف مقامات سلسله طوليه را دانستيد كه اول‏مقام، مقام پيغمبر است ۹، و بعد مقام ائمه طاهرين است:، و بعد مقام انبياء است، و بعد مقام انسان است، و بعد مقام مؤمنين جن، و بعد مقام ملائكه است، و بعد مقام حيوان است، و بعد مقام نبات است، و بعد مقام جماد است. و همه اينها تسبيح مي‏كنند خدا را چنانكه خود فرموده است و ان من شي‏ء الاّ يسبّح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم يعني نيست چيزي مگر اينكه تسبيح خدا مي‏كند ولكن مردم نمي‏فهمند. و همه اينها عاقلند چنانچه مي‏فرمايد كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه و خدا بر همه اينها پيغمبر فرستاده بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و ما من دابّة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الاّ امم امثالكم يعني نيست دابّه‏اي در زمين و نه پرنده‏اي كه بپرد با دو بال خود الاّ اينكه امتهائي مثل شمايند و مي‏فرمايد و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه.

پس معلوم شد كه هرچه هست از امّت آن بزرگوارند و از براي همه اين هزار هزار عالم و آنچه در آنها است آن بزرگوار به رسالت دعوت مي‏فرمايد به زبان آن عالم چنانكه فرمود نفرستاديم رسول را مگر به زبان آن قوم و مي‏فرمايد يا معشر الجنّ و الانس ألم‏يأتكم رسل منكم يقصّون عليك اياتي پس از براي همه ملك تكليفي فرموده است خدا، و خاتم‏النبيين به نفس نفيس خود رسانيده آن تكليفها را و هر عالمي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۸ *»

را به‏قدر ظرف آن عالم تكليف فرمود و خدا را به‏قدر شعور و ادراك و ظرف ايشان به ايشان شناسانيد، و چنانچه خدا را وصف كرد در عالم عالي، وصف نكرد در عالم داني. زيراكه ابداً شعور داني، ادراك نمي‏كند مقام عالي را. پس اين است كه گفتيم خدا وصف مي‏كند خود را از براي بندگان و هرگاه او خود را وصف نكند، هيچ‏كس نه از انبياء مرسل و نه از مؤمنين ممتحنين و نه از ملائكه مقرّبين، ادراك مقام صفت خدا را نمي‏كنند ابداً. و گفتيم سابق بر اين كه بهترين وصف‏كردنها آن است كه خود موصوف را بنماياند و چون خدا ناقص نيست، پس صفات آن هم ناقص نيست و بايد خود را به بهترين وصفها وصف كند و وصفي كند كه بهترين وصفها باشد. و هرگاه خدا خود را وصف كند، به كاملترين وصف‏كردنها خود را وصف مي‏كند. و بهترين وصف‏كردنها را خدا از براي خود قرار داده است يقيناً. و گفتيم كه بهترين وصف‏كردنها آن است كه خود موصوف را بنماياند. پس خدا چون به بهترين وصف‏كردنها خود را وصف كرده و بايد چنين هم باشد، لهذا خود را نمايانيده.

حالا اگر بخواهيم اينكه بدانيم چگونه خدا خود را نمايانيده، بايد رجوع به كتاب و سنّت نمائيم و رجوع كرديم به ائمه اطهار، ديديم كه از براي اين مطلب احاديث بسيار فرموده‏اند از آن‏جمله اين است كه مي‏فرمايد در شرح اعراف، نحن الاعراف الذين لايعرف اللّه الاّ بسبيل معرفتنا يعني مائيم اعرافِ آنچناني كه شناخته نمي‏شود خدا مگر به راه معرفت ما. پس معرفت خدا معرفت ايشان است به جهت اينكه فرمودند شناخته نمي‏شود خدا مگر به سبيل معرفت ما. و معلوم است كه سبيل معرفت ايشان، شيعيان ايشانند و نمي‏دانند راه معرفت ايشان را مگر شيعيان آن بزرگواران. و در حديثي ديگر مي‏فرمايد بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه يعني به ما شناخته مي‏شود خدا و اگر نبوديم ما، هرآينه خدا شناخته نمي‏شد. پس نيست شناختن خدا بجز شناختن ايشان، و اين شناختن عين شناختن خدا است. پس هركس شناخت ايشان را، خودِ خدا را شناخته حقيقتاً و حضرت‏امير فرمود به سلمان و اباذر يا سلمان

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۹ *»

و يا جندب انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتي يعني اي سلمان و اي جندب، بدرستي كه معرفت من به نورانيت و حقيقت، معرفت خداي عزوجل است و معرفت خداي عزوجل همان معرفت من است حقيقتاً. و حديثي ديگر وارد شده است كه سائلي سؤال كرد از حضرت‏صادق۷ كه چيست معرفت خدا؟ فرمودند معرفت امام، و خداوند عالم مي‏فرمايد و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها، و ذروا الذين يلحدون في اسمائه يعني از براي خدا است اسماء حسني پس بخوانيد او را به اين اسماء حسني و امام‏حسن عسكري۷ فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه ان‏تدعوه بها مائيم واللّه اسماء حسناي خدا. و در تفسير اسم، امام مي‏فرمايد الاسم صفة پس هرگاه اسم، صفت است و امام فرمود مائيم اسماء اللّه، بايد ايشان صفات اللّه باشند؛ چنانكه مي‏فرمايد لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة و اينكه در حديث فرمود الحق مع علي و علي مع الحق و اينكه فرمود در دعا لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك، پس ثابت شد كه ايشانند صفات خدا و هركس بخواهد صفات خدا را بشناسد بايد ايشان را بشناسد، و اگر شناخت ايشان را پس به معرفت خدا رسيده چنانكه فرمود حضرت‏صادق۷ من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة.

پس ان‏شاءالله از اين احاديث واضح شد كه ايشانند صفات‏اللّه كه خدا خود را به ايشان وصف كرده. پس صفت خدا بهترين صفتها است و خود را هم به بهترين وصف‏كردنها وصف كرده از براي خلق. وصفي مثل حضرت‏امير و وصف‏كردني چنين كه خود را وصف كرده به نفس خود و حضرت‏امير است نفس اللّه القائمة فيه بالسّنن و از براي صفات خدا اعلائي است و اسفلي، و از براي اعلاي صفات هم چند مقام است و از براي اسفل او چند مقام. بر هركسي نوعي جلوه كرده است صفات خدا و صفتهاي خدا اشخاصي‏اند برخلاف صفتهاي بندگان و ايشان ائمه طاهرينند: به جهت اينكه فرموده‏اند حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما يعني حق است و خلق، نه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۰ *»

ثالثي هست با اينها و نه ثالثي هست غير اينها. پس صفات خدا غير خدا است، و همه خلق خدا در تحت مقام ائمه‏اند سلام‏اللّه‏عليهم و ايشان اكمل و افضل و اول ماخلق‏اللّه مي‏باشند و خلق خدا صفات خدايند، پس ايشان افضل از جميع صفتهاي خدا مي‏باشند كه وصف كرده خود را به نفس خود و نفس خدا علي بن ابي‏طالب است.

حالا اگر جاهلي شبهه كرده باشد و بگويد كه چرا وصف پيغمبر را نمي‏گوئيد شماها و هرچه مي‏گوئيد وصف علي بن ابي‏طالب است، جواب مي‏گوئيم كه پيغمبر غيب‏الغيوب است و به وصف بيرون نمي‏آيد به دليل قول علي بن ابي‏طالب كه مي‏فرمايد ظاهري امامة و وصاية و باطني غيب ممتنع لايدرك و مراد آن بزرگوار از ظاهر، ولايت است و از باطن، نبوت. پس مي‏فرمايد من كه ظاهر پيغمبر مي‏باشم، صاحب مقام امامتم و باطني غيب ممتنع لايدرك يعني باطن من كه پيغمبر است۹، غيبي است كه ادراك نمي‏شود. و در حكمت ما ثابت است كه حضرت‏پيغمبر باطن خدا است و حضرت‏امير ظاهر خدا؛ والاّ اينكه از براي ذات، باطن و ظاهر گفته نمي‏شود و باطن و ظاهر، غير از ذات است و حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و غير از كنه ذات، ايشانند؛ و ايشان هم بايد باطني و ظاهري داشته باشند. پس البته باطن خدا غيب‏الغيوب است و به وصف بيرون نمي‏آيد و آنچه وصف مي‏كنيم، از صفات ظاهري خدا وصف مي‏كنيم و صفات ظاهري خدا، حضرت‏امير است و چنين كرده است خدا كه گفتيم. پس چه كنم كه چنين كرده است و حضرت‏امير ظاهر خدا است؟ و حالا ديگر چاره‏پذير هم نيست، هرچه مي‏خواهد سينه‏ها تنگي كند و گلوها باد كند.

و اگر از كلام من وحشت مي‏كنيد يا نمي‏خواهيد از من بشنويد، از آفتاب بشنويد چنانكه شنيدند كه عرض كرد خدمت آن بزرگوار السلام عليك يا اوّل السلام عليك يا آخر السلام عليك يا ظاهر السلام عليك يا باطن بلكه اين در مقام تعبير است والاّ از براي او اسم و رسمي نيست و مقام او فوق اسم و رسم است چنانچه فرمودند انا الذي

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۱ *»

لايقع علي اسم و لا رسم يعني من كسي هستم كه واقع نمي‏شود بر من اسمي و نه رسمي. و مي‏فرمايند ليس لصفته حدّ محدود و لا نعت موجود و لا اجل ممدود يعني نيست از براي صفت او حدّي و نه نعتي و نه اجلي. و گفتيم به دليل حكمت در سابق كه آن بزرگوار صفت خدا است، پس البته از براي صفت خدا حدّي و نعتي و اجلي نيست، و بايد صفت مثل موصوف باشد و صفت غير موصوف است ولكن صفت جدا از موصوف نيست چنانكه فرمودند لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهادة كل صفة و موصوف بالاقتران. پس نيست از براي صفت خدا نه اسمي و نه رسمي و نه به مدركي بيرون مي‏آيد. پس اين است كه شاعر گفته است، اگرچه آن جايش را ندانسته:

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم و ز هرچه گفته‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم

مراد ما از اين كلمات اين بود كه بر بصيرت باشيد و قطعاً بدانيد كه حضرت‏امير است افضل از جميع صفات خدا، و خدا خود را به حضرت‏امير وصف فرموده به بهترين وصف‏كردنها بر مردم.

پس فهميديد مطلب اول را كه گفتيم هر حيّي حي است به حيات خدا، و حيات صفت است پس آن حضرت‏امير است و آن بزرگوار است حيات ساريه در جميع ملك و هر حيّي به آن بزرگوار حي است و اوست حيات خدا كه ساري است در جميع موجودات كه مرگي و زوالي از براي او نيست. پس هر شيئي در هر جائي كه حركت مي‏كند از آن بزرگوار است حركت او، چنانچه آفتاب در هزار آئينه اگر بيفتد، همه را او روشن كرده و مي‏كند و همه اين آئينه‏ها حكايت او را مي‏كند. پس آن‏حضرت فوق جميع آئينه‏هاي وجود است چنانچه فرموده است انا صاحب الازلية الاولي و مي‏فرمايد كنّا بكينونته كائنين غير مكوّنين ازليين ابديين. پس اين است كه مي‏خواني در صحيفه كامله و آن زبور آل‏محمّد است و همه شيعه و سنّي مي‏خوانند آن را و اجماعي است كه يا ذاالملك المتأبّد بالخلود و السلطان الممتنع بغير جنود و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۲ *»

معهذا خدا خالي از ملكش نيست و ملك ملك حضرت‏امير است و نور او ساري در جميع ملك است. پس نور او عين نور خدا است، پس خدا خالي از ملك نيست و همين است خالي‏نبودن خدا، خالي‏نبودن حضرت‏امير است. پس اين است كه او را قديم مي‏خواني در زيارت ششم كه مي‏گوئي السلام علي الاصل القديم و الفرع الكريم و با اين همه مراتب، او عبدي است مخلوق خدا و چنان خلقت عظيمي است كه صاحب جميع ملك است. پس بزرگ است خدائي كه ازلي‏آفرين است و خدا چنان قدرتي دارد كه خلقي خلق كند كه ازل و ابد از نور او خلق شده باشد. و اين ازل و ابدي كه ما مي‏گوئيم در مقام تعبير است والاّ ازل را احدي نمي‏تواند درك كند؛ نه از انبياء مرسل و نه از مؤمنين ممتحنين و نه از ملائكه مقرّبين. بلي كسي را كه خدا بزرگ بخواند برتر است از جميع عقول و اوهام چنانكه خدا در مدح آن بزرگوار فرموده و قداتينا آل‏ابرهيم الكتاب و الحكمة و اتيناهم ملكاً عظيماً اما آل‏ابراهيم، ائمه‏اند سلام‏اللّه‏عليهم كه خدا عطا فرموده است به ايشان ملكي عظيم را. لكن عظمتي كه خدا بفرمايد تا عظمتي كه مخلوق بگويد مي‏خواهي بداني چقدر است فرق او؟ مثلاً اگر يك گدائي بگويد كه فلان‏گدا بسيار بزرگ است، نهايت عمرش بسيار است، يا از گداهاي ديگر بيشتر تاريخ مي‏داند. و يا بگويد فلان‏گدا بسيار پول دارد، نهايت پول او ده‏تومان است. و اگر تاجري بگويد فلان‏تاجر چقدر پول دارد، نهايت پولش ده‏هزار تومان خواهد بود. و اگر وزيري بگويد فلان‏وزير بسيار پول دارد، نهايت او و عظمت او بقدر وزارت مملكت است. ولكن هرگاه پادشاهي بگويد كه فلان‏پادشاه چقدر است عظمت او، ديگر از مملكت بيرون مي‏رود و عظمت او و شأن او فوق سلطنت يك مملكت است و رعيت، عظمت او را ادراك نمي‏كند. و اما هرگاه پيغمبر بگويد ملك عظيم است، اين عظمت فوق جميع كون است و چيزي باقي نمي‏ماند كه در اين عظمت نباشد. پس اين عظمتي كه خدا بگويد، اسم و رسمي از براي او نيست و عظمت او را بجز خودش هيچ‏كس ديگر نمي‏داند.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۳ *»

پس ان‏شاءالله شبهه ديگر بعد از اين از براي شما نمي‏ماند و مي‏دانيد كه حضرت‏امير صاحب اين ملك است و هرچه او فرمايش بفرمايد مطاع است و همه اهل ملك تسليم دارند و تصديق مي‏كنند و خدا شما را امر فرموده است به اطاعت آن بزرگوار چنانكه فرموده است مااتاكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا يعني آنچه مي‏آورد از براي شما پيغمبر، پس بگيريد او را و آنچه را كه نهي كند، پس قبول كنيد. بلي خدا اين ملك را بتمامه به تيول حضرت‏امير داده است و او است داراي ملك. پس هرچه بخواهد مي‏تواند در ملك خود بكند و احاطه دارد بر جميع ملك خود.

پس حالا فهميديد كه ايشانند حيات ساري در ملك خدا و به هر حيّي بقدر ظرفش حيات بخشيده‏اند از همه انبياء و اناسي و اجنّه و ملائكه و حيوانات ـ  چه پرنده و چه غير پرنده، از آنچه در برّ و بحرند حتي اين كرمهاي كوچك ـ  و همچنين نبات را روح نباتي داده‏اند و جماد را روح جمادي داده‏اند. و خدا وصف كرده است آن بزرگوار را كه مي‏فرمايد هو الحي الذي لااله الاّ هو و هو، اسم علي است و اشاره به حضرت‏امير است چنانچه عدد او را اگر حساب نمائيد يازده است و چون از مقام هويت تنزّل دهيد در مقام كثرت صد و ده مي‏شود و صد و ده اسم علي است. پس علي است كه حي آنچناني است كه نيست غير از او حياتي براي خدا. و معلوم است كه حيات باعث حركت است و جميع حركات از آن بزرگوار است در هر تني چنانچه مي‏خواني در زيارت بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن يعني به شما حركت مي‏كنند جميع حركت‏كنندگان و سكون دارند جميع ساكنها. و چون حركت غير از حيات نمي‏شود و ايشان هم حيات ساري در ملكند، پس بنابراين هركس كه نشناخت اين بزرگواران را، روح را نشناخته و حيات به او كاري ندارد؛ پس او مرده است. زيراكه هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته و هركس خدا را به شناختن ائمه نشناسد، خداي او غير از خداي ما است و پيغمبر او غير از پيغمبر ما است.

و چون دين ما دين اماميّه است و يقين داريم در دين خود، پس هرگاه كسي انكار

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۴ *»

كند ما را به جهت فضيلت اهل‏بيت است والاّ ما نزاع دنيوي با كسي نداريم. پس كسي كه انكار كند ذكر فضيلت را كافر است و خدا كفار را هالكين و اموات خوانده است به جهت اينكه اصل حيات را نشناخته‏اند و هركس حيات را نشناخته مرده است و او غير ما است و دين او غير دين ما است و ما عبادت نمي‏كنيم خدائي را كه آنها عبادت مي‏كنند و آنها هم عبادت نمي‏كنند خدائي را كه ما عبادت مي‏كنيم. چنانچه خدا فرموده است و مأموريم به اينكه فرموده است قل ياايّها الكافرون لااعبد ماتعبدون و لا انتم عابدون مااعبد و لا انا عابد ماعبدتم و لا انتم عابدون مااعبد لكم دينكم و لي دين. پس خداي آنها در سجّين است و پيغمبر آنها و دين آنها و اعتقادات آنها جميعاً سجّيني است و پيغمبر ما و دين ما و جميع اعتقادات ما علّييني است.

هيهات هيهات؛ چه‏بسيار دورند از خدا و پيغمبر، و از خدا و پيغمبري كه ايشان معتقدند ما بيزاريم از آنها و ما از دين ايشان بيزاري مي‏جوئيم.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۵ *»

«موعظه شانزدهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون

كلام ما در توحيد صفات بود و خواستيم بعضي از صفات را به شما بشناسانيم تا بربصيرت باشيد در شناختن خدا. چنانكه حضرت‏صادق۷ فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس اگر مواقع صفات را شناختي، مي‏رسي به معرفت. و بعضي از صفات خدا را قبل از اين به شما گفتم و مي‏خواهم يك‏صفتي ديگر از صفات‏اللّه را امروز از براي شما بگويم تا ان‏شاءاللّه در آن هم بر بصيرت باشيد.

يك صفت ديگر از صفات خدا علم است و علم خدا مثل علم خلق نيست، چنانكه قبل از اين گفتم كه از براي هيچ‏يك از صفات خدا ضدي نيست. و علمي كه مردم گمان مي‏كنند، جهل مقابل او افتاده است و مي‏گويند خدا عالم است ولكن اكثر مردم نمي‏فهمند علم خدا چطور است. حالا مي‏خواهم ان‏شاءاللّه كيفيت علم خدا را به شما بگويم تا از خواص و عوام شما هريك به‏قدر فهم خود بهره‏اي ببريد و بربصيرت شويد در شناختن علم خدا؛ و موقوف است اين بر يك‏مقدمه كه از اين مقدمه اندك ربطي به هم برسانيد در فهم مطلب.

بدانيد كه از براي خدا يك ذاتي است و صفاتي، و هرچه را هم كه خلق كرده از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۶ *»

ذاتي و صفاتي خلق كرده. و ذات اشياء، همان عين اشياء است چنانكه شي‏ء مي‏گويند و ذات او را مي‏خواهند. و اگر بخواهي بفهمي كه چگونه شي‏ء مي‏گوئي و ذات او را مي‏خواهي و حال‏اينكه هرچه مي‏بيني صفت او است، اين است كه هرچه ببيني حقيقتاً همان از او است؛ چنانكه تو مي‏گوئي رنگ من و شكل من و لباس من و دست من و چشم من و جوارح من و جسم من و روح من و عقل من و فؤاد من. پس همه آنچه را كه مي‏بيني از من است و همه صفات را نسبت به همان من مي‏دهي و مي‏گوئي اينها صفات منند. و همچنين مالهاي خارج را هم نسبت مي‏دهي به آن من، مثلاً مي‏گوئي پول من و ملك من و خانه من و زن من و اولاد من. و همچنين هر شيئي كه نسبت به شخصي داده مي‏شود به من است؛ و ما مي‏خواهيم حالا ببينيم آن من چيست. و مي‏بينيم كه امام فرموده است من عرف نفسه فقدعرف ربّه و حضرت‏امير مي‏فرمايد اعرفكم بنفسه اعرفكم بربّه و خداوند عالم در انجيل فرموده است يا ابن‏آدم اعرف نفسك تعرف ربّك و خدا در كتاب خود مي‏فرمايد و في انفسكم أفلاتبصرون و در آيه ديگر مي‏فرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم. و عوام هم مي‏گويند خودشناسي، خداشناسي است. پس اين را بايد بشكافيم تا همه شماها بهره ببريد و اين‏همه تأكيدها كه خدا و ائمه فرموده‏اند كه هركس او را شناخت، خدا را شناخته از براي چيست؟ و كيست من، كه بايد او را بشناسند تا خدا را شناخته باشند؟ خدا كه نيست، زيراكه هرچه را ببينيم صفت او است و هيچ اسم و رسمي از ذات او نيست. چنانكه تو هر شيئي را ببيني و بشناسي غير از صفات او را نديده‏اي و نشناخته‏اي، و هيچ اسمي و رسمي از براي او نيست. زيرا هرچه اسم و رسمي از براي آن هست، صفت است و ذات نيست. و هرچه به اين مدركات درآيد صاحب اشكال و الوان و حدود است. پس بر هرچه اسم گذارده‏اي صفت او است و بر ذات او اسم و رسمي نيست؛ زيراكه كسي ذات را پيدا نكرده است. و هرچه كه به فهم در آيد به او نسبت داده مي‏شود، پس از براي او نه طرفي است و نه جهتي، و نه اسمي است و نه رسمي، و نه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۷ *»

مكاني است و نه زماني، و نه كمّي است و نه كيفي. و راهي ديگر ندارد شناختن ذات، مگر هرچه را كه ببيني نسبت به او بدهي و او را منزّه كني از جميع صفات. زيراكه هرچه را تصور كني يا تعقل كني صفتي است كه به عقل و وهم تو در آمده و نسبت به او مي‏دهي و غير از اين هم چاره‏اي نداري كه آنچه به تصور در آوري به او نسبت بدهي و نمي‏تواني او را پيدا كني. پس تو همين‏قدر بدان كه آن حقيقت ذات تو است و او نه در مكان است و نه در زمان؛ و در مكان و زمان، تو خود خودتي. و او نه در پيري است و نه در جواني؛ و در پيري و جواني، تو خود خودتي. و نه در صحّت و نه در مرض؛ و در صحّت و مرض، تو خود خودتي. و همچنين در هرچه قياس كني، فقر و غني، سفر و حضر، موت و حيات و غير اينها خودت خودتي و او هيچ‏يك نيست.

حالا اگرچه بعضي گفته‏اند او غايب است ولكن برنخورده‏اند. پس اين يا از كثرت پيدائي غايب است از نظرها و برتر است از وهمها، يا اينكه از بس تو ملتفت غير او شده‏اي و ملتفت اشكال و الوان و كثرت شده‏اي، او از تو پوشيده شده است. والاّ هركس ملتفت او باشد، نه شكلي مي‏بيند و نه رنگي و نه صفتي. و اين واضح است كه هرگاه شماها ملتفت غير شديد، از خود او غافل خواهيد بود؛ اما نمي‏دانيد چطور هرگاه ملتفت غير شديد غافل از خود خواهيد بود. بلي اين علم بسيار مشكل است و كسي كه خود را گم كند و نداند ذات خود را، نمي‏داند كه چطور شد.

حالا اين مقدمه از براي چه بود؟ و مطلب چه بود كسي كه خود را گم كند، من را و حرفهاي من را به طريق اولي گم مي‏كند؟ حالا بگرديد و معرفت ذات را تحصيل كنيد و من را پيدا كنيد و بدانيد كه من چيست كه همه صفات را نسبت به او مي‏دهي و كجاست.

حالا مي‏خواهم چيزي بگويم تا ان‏شاءاللّه از براي شما واضح شود فهم اين. من، حقيقت ذات است و هرچه غير از او است صفت است. و از براي صفات اشكال و الواني است و جهت و رتبه‏اي است و زمان و مكاني است و كمّ و كيفي است. و مردم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۸ *»

چون گمان مي‏كنند كه ذات، همين بدن است، پس هرچه را كه مي‏بينند نسبت به بدن مي‏دهند و او را ذات مي‏دانند و ذات را گم كرده‏اند و نمي‏دانند ذات چيست. پس هرچه را كه تعقل مي‏كنند او را ذات مي‏گويند و حال‏اينكه ذات آن چيزي است كه شناختن او شناختن خدا است چنانكه امام فرمود من عرف نفسه فقدعرف ربّه يعني هركس كه ذات خود را شناخت، خدا را شناخته است. و مقصود شناختن ذات است و ذات، نفس‏اللّه جزئي است و شأني از شئونات نفس‏اللّه كلي است. پس شناختن نفس‏اللّه شناختن خدا است و مقصود از شناختن ذات خدا، شناختن خود خدا است؛ و هرچه غير از او است صفت او است و جلوه او است و نور او است. و صفت غير از ذات است. مثلاً ذات نجار بود و هيچ صفتي با او نبود و بعد خواست نجاري كند، پس علم نجاري را چون ياد گرفت، نجار شد. و همچنين ذات ملاّ، ملاّئي با او نبود تااينكه عالم به علمي شد، پس صاحب املاء شد، او را ملاّ گفتند. و همچنين ذات نجار و زرگر و حدّاد و غيره. و هر صفتي غير از ذات است و اين صفات هم گاهي كم مي‏شود و گاهي زياد، ولكن صفات خدا زياد و كم نمي‏شود. پس ذات خدا بود و هيچ صفتي با او نبود و هرچه غير از او است خلق او است و صفات خدا زياد و كم نمي‏شود و هيچ شباهتي به صفات خلق ندارد و هيچ صفتي با او نيست، چنانچه حضرت‏امير فرمودند كمال التوحيد نفي الصفات عنه يعني بهترين توحيد آن است كه صفات را نفي كني از خدا. و فرمود لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و لشهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهادة كلّ صفة و موصوف بالاقتران. بلي هر صفتي غير ذات است مثل اينكه رنگ سياهي و زردي و قرمزي هيچ دخلي به پنبه ندارد و اينها صفت پنبه‏اند و پنبه موصوف است به اين الوان، و اين الوان را به او نسبت مي‏دهي. پس هرچه را كه به خدا نسبت دهي صفت خدا است و غير از خدا است. پس هركس صفات را به رتبه ذات خدا بداند مشرك است، زيراكه او يگانه است و يگانه، دو تا نمي‏شود. و هركس صفت را با خدا بداند، خدا را جفت از برايش قرار داده و نعوذبالله مشرك خواهد بود. مثلاً

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۹ *»

هرگاه قدرت را ذات خدا بداني و صفتهاي ديگر را ذات خدا بداني و اينكه مي‏داني قدرت تو غير از ذات تو است، پس صفات خدا غير خدا است و خدا خودش خودش است و هيچ با او نيست. چنانچه حضرت امام‏رضا۷ فرمود حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما پس يا خالق است يا مخلوق، حالا كه همين دو تا بيشتر نيست و يا خالق است يا مخلوق، پس هرچه غير از خدا است بنده است و خلق خدا است و خدا خودش خودش است و صفات خدا، خدا نيست به دليل قول حضرت‏امير كه فرمود لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و لشهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهادة كلّ صفة و موصوف بالاقتران كه حاصل معنيش اين است كه هر صفتي غير از ذات است، بلا شك و خدا منزّه است از جميع صفات خلقي و صفات او هيچ شباهتي به صفات خلق ندارد؛ چنانچه خود وصف فرموده سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون و سلام علي المرسلين و الحمد للّه ربّ العالمين.

اما اين آيه را بلكه جميع كلام خدا و احاديث ائمه هدي را اگر بخواهند ربط به‏هم بدهند و آن معاني كه مقصود خدا و پيغمبر است بفهمند، بجز اينكه تلامذه شيخ‏مرحوم تفسير نمايند، نمي‏فهمند. و از قاعده شيخ‏مرحوم اگر كسي در دست نداشته باشد، ابداً معاني باطن را نمي‏فهمد. ببينيد شما كه مردم مي‏گويند اين سه‏فقره هيچ ربطي به‏هم ندارد ولكن چنان ربطي به‏هم دارند كه يك‏مو جدائي ندارند. اما اينكه مي‏فرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون يعني پاك و منزّه است خداي تو كه خداي عزّت است ـ  و حضرت پيغمبر را عزّت خوانده ـ  از آنچه وصف كرده مي‏شود. و فرمود خداي تو اي عزّت، و اختصاص داد به پيغمبر؛ يعني خداي تو پاك است از آنچه وصف كرده بشود. يعني خدائي كه خود را به تو وصف كرده و خدائي كه ديگران از براي خود مي‏خوانند، اگر خداي تو را بخوانند درست خوانده‏اند. و فرمود و سلام علي المرسلين يعني ايمنند انبياء از اينكه وصف كنند تو را، و مي‏دانند كه نمي‏توانند و قابل نيستند كه وصف كنند خدا را. يعني خدا وصف نمي‏شود مگر اينكه خود خود را

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۰ *»

وصف كند و وصفي كه خود از براي خود كرده، ايشان نيستند و آن وصف، خاتم‏النبيين است و وصفي كه خود از براي خود كند مختص او است و او سزاوار چنين وصفي است كه خود وصف كند خود را و پاك است از هر وصفي كه غير خدا از براي خدا بكند. و الحمدللّه ربّ العالمين يعني حمد مختص خدا است و حمد اسم حضرت‏پيغمبر است و او است وصفي كه خدا خود را به آن وصف كرده. پس او است وصف خدا. و حمد خداكردن، ذكر مدح نيكوي خدا كردن است. اين است كه حمد مردم بهتر است از جميع ثناهاي ايشان و ثناهاي ديگر لايق خدا نيست، غير از حمد. لهذا غير از پيغمبر حمدي شايسته خدا نيست. اين است كه حمد هيچ‏كس لايق خدا نيست مگر حمدي كه خود براي خود بكند و او محمّد بن عبداللّه است. از اين است كه وارد شده است اينكه در روز قيامت لواي حمد را حضرت‏پيغمبر مي‏دهد به دست حضرت‏امير و اوست حامل لواي حمد. و لواي حمد، نبوت است. پس حضرت‏امير است حامل نبوت و حمد در مقام اسم پيغمبر است و همين حمد است كه در زمين محمّد مي‏شود و در افلاك احمد مي‏شود. و خدا در كتاب خود حم خوانده است آن بزرگوار را، و در مقامي حاء اسم پيغمبر است ولكن تا جائي كه اسم و رسم از براي آن بزرگوار باشد اين حاء اسم آن بزرگوار است والاّ او فوق اسم و رسم است.

و مسأله بسيار شريفي است ولكن اين مجلس مقتضي نيست والاّ حرفي چند در اين مسأله مي‏گفتم كه هيچ گوشي نشنيده باشد. و اما آنقدري كه بتوانيد بشنويد اين است كه خدا پاك است از جميع صفاتي كه غير او براي او بكنند و انبياء هم ايمنند و نيستند وصفي كه خدا براي خود كرده. ولكن حمد است مختص او و او است وصفي كه خود براي خود كرده. حالا ثمرش اين است كه اعظم از جميع صفات خدا، حمد است. و حمد، پيغمبر است۹ و چون انبياء وصف نمي‏كنند او را، به سلامتند و منزّه است او از صفات انبياء؛ و خود او خود را به حمد وصف كرده نه به غير حمد. زيراكه حمد، بهترين صفات است و ذات خدا نيست و شريك با خدا نيست ولكن اعظم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۱ *»

صفات خدا است. حالا اين بسيار مسأله عظيمي است و اگر به تمام هوش و گوش خود متوجه كلام شويد ان‏شاءاللّه درك مسأله خواهيد كرد.

پس دانستيد كه آنچه غير از خدا است خلق خدا است و خلق خدا صفت خدا است و يكي از صفات خدا علم است و ذات خدا نيست چنانكه مي‏فرمايد فمابال القرون الاولي و در دعاي عديله كه بايد همه به اين اعتقاد بميريم مي‏خواني كان عليماً قبل ايجاد العلم و العلّة يعني خدا عليم بود پيش از ايجاد علم و علت. پس علم را خدا ايجاد فرموده و علم، خلق خدا است. پس خلق او چگونه در ذات او باشد؟ حاشا، بلكه علم، صفت خدا است و صفت خدا بايد از جميع مردم كه همه صفاتند بهتر باشد و اول خلق و اعلاي خلق باشد. پس اول صفات‏اللّه، علم است و آن حضرت‏پيغمبر است و نفس پيغمبر. پس همه‏چيز در تحت رتبه ائمه سلام‏اللّه‏عليهم مي‏باشند به جهت اينكه جميع اشياء در علم خدا است و ايشانند علم خدا بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و كلّ شي‏ء احصيناه في امام مبين و دليل ديگر اينكه مي‏فرمايد فاعلم انّما انزل بعلم اللّه و حضرت‏امير است علم اللّه و او است آيات بيّنات و همه موجودات در او است چنانكه خدا مي‏فرمايد و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين و كتاب مبين، حضرت‏امير است و فيه تبيان كلّ شي‏ء يعني بيان هر چيزي در او است.

حالا با اين ادلّه و براهين آيا براي كسي ديگر شبهه‏اي مانده است كه باز بگويد علي خبر از ملك خدا ندارد؟ حاشا، عجب دارم از كسي كه ادّعاي تشيّع بكند و بقدر هزار حديث كه در فضل امام است بگذارد، و بگردد يك‏حديث بي‏اصلي را پيدا كند كه اندك نقصي از براي ائمه داشته باشد در يك كتاب پوسيده‏اي. يا حديث واحدي را بگيرد و اين‏همه احاديث را بيندازد. مثلاً از آن‏جمله گشته‏اند و يك حديثي را كه اول او اندك نقص بر امام دارد پيدا كرده‏اند و حال‏اينكه به تمام حديث نظر نمي‏نمايند كه تتمه آن ظاهر مي‏كند فضل امام را، و از سبك آن حديث معلوم مي‏شود كه آن قول امام است و در مجلس تقيّه فرموده‏اند و اين حديث را مستمسك كرده‏اند و بطوري كه خود

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۲ *»

مي‏خواهند او را تأويل مي‏نمايند. پس نيست اين مگر بغض اهل‏بيت سلام‏اللّه‏عليهم. و اگر بغض نباشد راهش چيست كه اوّلِ حديث را بخوانند و آخر او را نظر نكنند؟ انشدكم‏باللّه ببينيد بي‏انصافي را و عبرت بگيريد، روزي حضرت‏صادق از اندرون خانه خود بيرون آمدند و نشستند و جمعي در آن مجلس بودند كه منكر فضل آن بزرگوار بودند و به جهت ذكر فضيلت ايشان در صدد اذيت دوستان آن بزرگوار برآمده بودند و نفاق مي‏كردند. پس حضرت فرمودند كه ضعفاي شيعه ما را اذيت مي‏كنند كه ما غيب مي‏دانيم و فرمودند و لقدهممت بضرب جارية لي فهربت و لم‏ادر في اي زاوية من البيت وقعت. حمران كه يكي از دوستان بود تشر خورد و قلبش مستوحش شد. پس صبر كرد تا اهل مجلس از هم پاشيدند، عرض كرد به خدمت حضرت كه فدايت شوم ما نمي‏گوئيم شما غيب مي‏دانيد ولكن مي‏دانيم كه شما علم بسياري داريد و بسيار چيزها مي‏دانيد ـ  و چون كامل نبود در معرفت امام، چنين عرضي كرد ـ  پس حضرت فرمودند يا حمران كه بود آن‏كه خدا مي‏فرمايد در كتاب قال الذي عنده علم من الكتاب انا اتيك به قبل ان‏يرتدّ اليك طرفك حمران عرض كرد آصف بن برخيا بود. پس حضرت فرمودند اي حمران آصف بن برخيا يك‏حرف از كتاب خدا در نزد او بود و تخت بلقيس را از شهر سبا به يك طرفة العين حاضر ساخت؛ پس كساني كه حامل جميع كتاب‏اللّه مي‏باشند و كساني را كه خدا فرموده و كفي باللّه شهيداً چه خواهند كرد؟ بعد دست خود را به سينه مبارك خود گذاردند و فرمودند واللّه علم الكتاب هيهنا يعني واللّه علم كتاب در سينه من است. انشدكم‏باللّه ببينيد و عبرت بگيريد از كسي كه ادعاي تشيع مي‏كند و اين‏همه احاديثي كه در فضل اين بزرگواران وارد شده است مي‏گذارد و يك‏حديثي را از كتاب پوسيده‏اي پيدا مي‏كند كه بطوري بتواند او را تأويل كند كه نقصي از براي ائمه وارد آيد. تا شايد اين اسم بي‏مسمّائي كه بر سر ايشان گذارده‏اند و ايشان را آقا مي‏خوانند اصلي پيدا كند. يا بگويند كه چون امام ناقص است و ما هم ناقصيم، پس خليفه اماميم؛ تا نگويند به ايشان كه «تو به پيغمبر چه ميماني

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۳ *»

بگو». و نعوذباللّه او را جاهل پنداشته‏اند و حال‏اينكه معني حديث را ابداً نمي‏فهمند و «كلام الملوك ملوك الكلام». كلام ايشان اين است كه فرمودند جاريه‏اي دارم كه از نوع ناصبين مي‏باشد. پس خواستم كه او را هدايت كنم نپذيرفت، پس باك ندارم به هر گوشه‏اي از جهنم كه بيفتد. پس اين چه همّت است كه گماشته‏اند تا خود را هلاك سازند در آتش كفر؟ و شماها ان‏شاءاللّه در معرفت امام خود كوشش نمائيد تا هلاك نشويد و نجات بيابيد از بركت آن بزرگوار.

و چون طالب شنيدن فضيلت آن بزرگوار مي‏باشيد لهذا چيزي از فضل آن بزرگوار را بر ردّ منكرين ايشان از براي شما بگويم تا بر بصيرت باشيد. هيچ مذهبي منكر خود علي نيستند و همه آنها مي‏گويند كه علي‏نامي ابن ابي‏طالب از فاطمه تولد كرد و وصي و امام هم بود و او را هم مفترض‏الطاعه مي‏دانستند، و كسي در اين شبهه‏اي ندارد كه او مفترض‏الطاعه است و مطاع است. پس هرچه اختلاف هست در فضائل او است، هرگاه تفصيل دهيم فضائل او را. چنانكه مجملاً مي‏گويند علي امام است و مفترض‏الطاعه ولكن در تفصيل آنها هريك يك فضيلتي را انكار مي‏كنند. پس هرگاه كسي فضيلت آن بزرگوار را انكار نكند به اينكه همان‏قدر بداند آن بزرگ است و از مقامات او خبري ندارد، كافر نيست. مگر اينكه فضيلت او را بشنود و انكار كند به اينكه بگويد علي بزرگ است ولكن اين فضيلت با او نيست، پس كافر مي‏شود. و اين است كه مي‏فرمايد الانكار لفضائله هو الكفر پس امامت يكي از فضائل او است و منكر امامت كافر است. و هركس منكر يك فضيلت امام شود در روز قيامت اعمال او هباء منثور مي‏شود اگر عبادت ثقلين را كرده باشد. پس بايست او را به امامت قبول داشته باشند و تسليم كنند روايت‏كننده فضيلت آن بزرگوار را، تا جميع اعمال ايشان مقبول گردد. زيراكه موقوف است قبولي جميع اعمال به اقرار به فضائل آن بزرگوار چنانكه مي‏خواني در دعاي اعتقاد لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها. پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۴ *»

مغرور نكنند شما را كساني كه شبها تا صبح نماز مي‏كنند و بيشتر از سال را روزه مي‏دارند و ظاهر شريعت را عمل مي‏كنند و خود را دوست حضرت علي بن ابي‏طالب مي‏دانند؛ ولكن چون فضيلت اهل‏بيت را بگوئي رگهاي گردنش سيخ شود و پشت او به‏هم بلرزد و رنگ او زرد شود و قلب او متوحش بشود. واللّه العلي الغالب قسم مي‏خورم ـ  كه در ملك خدا قسمي از اين بالاتر نيست ـ  كه چنين كسي اگر شب تا صبح را نماز كند يا زنا كند، و روز را روزه بگيرد يا دزدي كند، فرقي از برايش نمي‏كند. من نمي‏گويم امام تو حضرت‏صادق مي‏فرمايد لايبالي الناصب صلّي ام زنا صام ام سرق و سنّي هم ائمه ما را مفترض‏الطاعه مي‏دانند و امامت آنها را انكار نمي‏كنند، بلكه همه دوازده امام ما را امام و مفترض‏الطاعه مي‏دانند؛ و عرب هم پيشوا و بزرگ و صاحب مقام را امام مي‏گويند و همه علماي سنّي نوشته‏اند كه ائمه اثني‏عشر افضل و اشرف از جميع علماي امّت مي‏باشند و در هر عصري اعلم از علماء عصر بوده‏اند و مفترض‏الطاعه بوده‏اند و همه آنها صادق بوده‏اند. اگرچه سنّي ائمه خود را هم مفترض‏الطاعه مي‏دانند ولكن شبهه‏اي در اين نيست كه ائمه ما را مفترض‏الطاعه مي‏دانند. بگوئيد بدانم كه آيا از براي شيعه همين‏قدر كفايت مي‏كند معرفت امام او براي او؟ يا اينكه بايد معرفت ايشان بيش از معرفت سنّي باشد به امام خود؟ و اگر همين مجمل كفايت مي‏كرد از براي معرفت امام، پس سنّي هم كه انكار اين مجملات را نمي‏كند و ائمه را امام و مفترض‏الطاعه و صادق و اوّل و افضل و اعلم علماي امّت مي‏داند؛ پس فرق شيعه و سنّي چيست؟ و حرفي كه هست در مجملات نيست، در مفصّلات است و در فضائل، مراتب و مقامات او را انكار دارند و حقيقتاً ايمان و كفر، در تفصيل است، و ايمان و كفري نيست مگر به سبب اقرار و انكار در فضيلت. و شرط قبولي اعمال، دوستي آن بزرگوار است و اقرار به او و شرط قبول‏نشدن و اينكه خدا در روز قيامت هباءاً منثوراً مي‏كند اعمال او را، بغض او است و انكار فضل او. مثلاً يكي از عبادات نماز است و آن اگر قبول شود افضل عبادات است و اعظم از جميع عبادات

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۵ *»

است و اگر قبول نشود اعظم از جميع معاصي است و اين است كه فرمود انّ الصلوة تنهي عن الفحشاء و المنكر پس نماز، حضرت‏امير است كه نهي مي‏كند از دوستي ابابكر و عمر و اصل نماز و منير نماز، حضرت‏امير است صلوات‏الله و سلامه‏عليه. پس هركس منكر اصل نماز شود تارك است و كافر، و هركس اهانت كند به نماز و كوتاهي كند در بجاآوردن نماز، كوتاهي در نور او و فضل او كرده، پس كافر خواهد شد. زيراكه اين كوتاهي‏كردن باعث انكار فضيلت مي‏شود و الانكار لفضائله هو الكفر.

پس مقصود ما از اين كلمات اين بود كه از ديده بصيرت نظر نمائيد به علم حضرت‏امير كه احاطه دارد بر جميع ملك و ملكوت و جبروت و لاهوت و ناسوت و مافيها. زيراكه قرآن از براي او وارد شد و جميع قرآن در سينه او بود، اين است كه چون تولد شد همه قرآن را از براي پيغمبر خواند. انشدكم باللّه اين قبيح نيست كه بگويند حضرت‏امير مطلع از انوار و اشعه خود نيست و حال‏اينكه جميع علم خدا در كتاب است و حضرت‏امير مي‏فرمايد انا مرسل الرسل و انا منزل الكتب آيا مي‏شود كه نازل‏كننده كتب نداند چه در كتب است؟ و فرستنده رسل نداند كه چه فرستاده، و از براي كه فرستاده، و براي چه فرستاده؟ و حال‏اينكه مي‏فرمايد انّ الكليم لمّاعهدنا منه الوفاء البسناه حلّة الاصطفاء پس فرستنده رسل است آن بزرگوار و هرچه در كتاب است اشعه اويند و مبدء جميع علوم ماكان و مايكون و هر چشنده علمي از علم آن بزرگوار چشنده است؛ به دليل قول حضرت عسكري كه مي‏فرمايد انّ روح‏القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة يعني روح‏القدس در جنان صاقوره اول ميوه‏اي كه چشيد از باغ ما چشيد. پس روح‏القدس از اين جهت روح‏بخشاي عالم شد. و همچنين از احاديث مستفاد مي‏شود كه باطن حضرت‏امير منزل قرآن است از براي ظاهر پيغمبر و از ادله حكمت و كتاب و سنّت بر مي‏آيد كه باطن ولايت مي‏گيرد از باطن نبوت و مي‏آورد بر ظاهر نبوت. اين است كه فرمود انا مرسل الرسل و انا منزل الكتب. اين است كه فرمودند روح حضرت‏امير چهار هزار سال قبل از جسد پيغمبر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۶ *»

خلق شده و قرآن از نزد باطن نبوت بر ظاهر ولايت نازل شده. پس ظاهر ولايت تحت رتبه باطن نبوت است چنانكه مثلش را خداوند عالم از براي شما آورده در اين عالم؛ كه عرش، آيت باطن حضرت پيغمبر است و كرسي آيت باطن حضرت‏امير و شمس آيت ظاهر پيغمبر است و قمر آيت باطن حضرت‏امير. و چنانكه قمر كسب نور از شمس مي‏كند و شمس كسب نور از كرسي مي‏كند و كرسي كسب نور از عرش مي‏كند، ظاهر حضرت‏امير از ظاهر حضرت پيغمبر كسب مي‏كند و مي‏گيرد وحي را از خدا، و ظاهر حضرت پيغمبر هم مي‏گيرد از باطن حضرت‏امير و باطن حضرت‏امير مي‏گيرد از باطن پيغمبر. پس باطن حضرت‏پيغمبر افضل از باطن حضرت‏امير است به هفتادمرتبه و باطن حضرت‏امير افضل است هفتادمرتبه از ظاهر حضرت‏پيغمبر و ظاهر حضرت‏پيغمبر افضل است از ظاهر حضرت‏امير به هفتادمرتبه. چنانكه در اين عالم نور قمر يك رسد از هفتاد رسد نور شمس است و نور شمس يك رسد از هفتاد رسد نور كرسي است و نور كرسي يك رسد از هفتاد رسد نور عرش است. پس همچنين كه عرش محيط است بر كرسي و كرسي محيط است بر شمس و شمس محيط است بر قمر، همچنين است احاطه حضرت پيغمبر بر حضرت امير باطناً و ظاهراً. و همه‏جا حضرت امير نوكر حضرت پيغمبر است و حضرت پيغمبر اعلي بر او است و عالي در همه مقامات محيط است بر داني. در مثل تقريبي از جهتي مثل پياز و پوستهاي او است، تو بر تو. عرش غيب پيغمبر است و كرسي غيب حضرت امير و شمس شهاده پيغمبر است و قمر شهاده حضرت امير و وحي خدا از باطن به ظاهر مي‏رسد ولكن از اين طرف جميع اين عرضهاي رعيت از ظاهر به باطن مي‏رسد و باطن واسطه است مابين خدا و ظاهر، و جميع فيوضات الهي اول به باطن پيغمبر مي‏رسد و از باطن پيغمبر به باطن حضرت امير مي‏رسد و از باطن حضرت امير به ظاهر حضرت پيغمبر مي‏رسد و از ظاهر حضرت پيغمبر به ظاهر حضرت امير مي‏رسد. و از اين طرف هم جميع دعاها و عرضها و توبه‏ها و خواستنها و توجه‏هاي رعيت، اول به ظاهر حضرت

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۷ *»

امير مي‏رسد و از ظاهر حضرت امير به ظاهر حضرت پيغمبر مي‏رسد و از ظاهر حضرت پيغمبر به باطن حضرت امير مي‏رسد و از باطن حضرت امير به باطن حضرت پيغمبر مي‏رسد و از باطن حضرت پيغمبر به خدا عرض مي‏شود. و باز آنچه گرفته مي‏شود به همينطور پائين مي‏آيد تا به بنده مي‏رسد؛ و غير از اين محال است.

پس مقصود ما از اين مثلها و دلائل اين بود كه قرآن از نزد پيغمبر بر حضرت امير نازل شد چه به باطن و چه به ظاهر، شبهه‏اي نيست بر كسي كه پيغمبر ظاهراً و باطناً افضل از حضرت امير است چنانكه حضرت امير خود فرمودند انا عبد من عبيد محمّد و چنانكه مي‏بيني ماه، نوكر شمس است و كرسي نوكر عرش است. پس هفتاد مرتبه ولايت پست‏تر است از نبوت و همه‏جا خليفه بلافصل آن بزرگوار است ولكن ظاهر نبوت واسطه است مابين باطن ولايت و ظاهر ولايت، و باطن ولايت واسطه است مابين باطن نبوت و ظاهر نبوت، و باطن نبوت واسطه است مابين مشية اللّه و باطن ولايت؛ و ظاهر ولايت واسطه مابين ظاهر نبوت است و خلق. پس به اين دليل مي‏گيرد روح حضرت امير قرآن را از باطن پيغمبر و از روح پيغمبر به جسد پيغمبر مي‏رساند، مثل كسي كه خلعت را از پادشاه بگيرد و از براي صاحب اختيار بياورد. پس بي‏واسطه يك شي‏ء موجود نمي‏شود، حالا اينكه فرمود انا مرسل الرسل و انا منزل الكتب حق است و صدق؛ آن هم واسطه فرستادن رسل و نزول كتب بود از نزد خدا بر خلق. پس در هر عصري او مرسل رسل و منزل كتب بود چنانچه خود فرمود من بودم با هريك از انبياء در غيب و آمدم با خاتم‏النبيين در شهاده، و فرمودند من بودم در كشتي نوح و او را از طوفان نجات دادم و من بودم در آتش نمرود و او را براي ابراهيم گلستان كردم و من بودم در شكم ماهي و يونس را نجات دادم، و همچنين با هريك از انبياء بودند و هريك را از بليه نجات دادند و هركس كه در بليه گرفتار شود آن بزرگوار نجات مي‏دهد او را. و مي‏داند در آنِ واحد احوال جميع آن كساني كه در اين عالم به بليه گرفتارند، و هرگاه خواسته باشد همه را در آنِ واحد نجات مي‏دهد.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۸ *»

پس نگويند كه امام غيب نمي‏داند و از قرآن خبري ندارد و بعد از اين چنين مزخرفات را نگويند و اين راه غلط را نپويند. انشدكم باللّه ببينيد چه غلط عظيمي است كه شيعه هرگز راضي نمي‏شود چنين حكايتها را ذكر كند. برداشته‏اند كتابي نوشته‏اند كه از هريك از انبياء يك خطائي سر زده و آنها را ثبت كرده‏اند در او و او را مسمّي كرده‏اند به خطاءالانبياء. نعوذباللّه اين چه همّتي است كه هرچه از فضائل ائمه را بشنوند رد كنند و هر حديث كهنه و پوسيده‏اي كه بشنوند از هركس كه بشنوند، به هرطور كه بخواهند او را تفسير نمايند و اين را خطائي از نبيي بدانند و كتابي بنويسند بر اين و بگردند يكجائي حديثي پيدا كنند كه از او چنين برآيد كه امام سهو مي‏كند به عقل خودشان و با دوستان او بحث كنند و بر آنها رد كنند قول ايشان را كه مي‏گويند امام سهو نمي‏كند و نفهميده مستمسك مي‏كنند حديثي را كه حضرت‏صادق خود ندانست جاريه او كجا گريخته و در كدام حجره از خانه قايم شده؛ و حال‏اينكه خانه خود حضرت بود اقلاً و از خانه خود خبري كه داشت. و همچنين روايت مي‏كنند حديثي را از سنّي كه مي‏گويد امام راه خانه خود را گم كرده بود و نيست اين مگر خبث باطن. و اگر خبث باطن نباشد عصاي خود را نمي‏اندازد آن خبيث و بگويد اينقدر كه عصاي من تصرف در ملك دارد، علي هم دارد. و اگر نباشد از خبث باطن، چرا تجهيل‏الائمه مي‏نويسند؟ آيا صفت خدا جاهل مي‏شود؟ و حال‏اينكه جهالتِ صفت كاشف از جهالت موصوف است. پس اگر مي‏گويد خدا جاهل نيست، صفت خدا نيز جاهل نمي‏شود. صفت خدا و جهالت، نامعقول است. و آيا صفت خدا و دست خدا تصرف در ملك خود دارد يا ندارد؟ و اگر بگويد خدا تصرف در ملك مي‏كند، آيا به دست خود تصرف مي‏كند و به اراده خود تصرف در ملك مي‏كند و به مشيت خود تصرف مي‏كند يا به ذات خود تصرف مي‏كند؟ اگر تصرف‏كردن فعل خدا است پس فعل خدا دخلي به ذات ندارد و فعل خدا ذات خدا نيست و امام هم فرمود حق و خلق. پس يا حق است يا خلق، و فعل خدا كه حق نيست پس خلق است و خلق، صفت خدا است و ايشانند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۹ *»

صفة اللّه. پس تصرف در ملك دارند و ايشانند يداللّه و آنچه به خلق برسد از يد خدا مي‏رسد و هرگاه خدا به ما اعانتي بكند با دست خود مي‏كند و ما را هم امر فرموده است به اينكه اعانت از ايشان بجوئيم چنانچه مي‏فرمايد استعينوا بالصبر و الصلوة يعني طلب اعانت و ياري كنيد به صبر و نماز. و به لغتِ ائمه اطهار، خدا پيغمبر را صبر خوانده و حضرت امير را صلوة و چون صبري كه پيغمبر كرد از اذيت امّت هيچ‏يك نكردند و اذيتي كه او كشيد هيچ‏يك نكشيدند، به جهت اينكه همه ائمه نفس او بودند و همه انبياء و نقباء و نجباء جوارح اويند و او به منزله قلب است براي ايشان و هريك هر اذيتي كه كشيدند او متأثّر شد چنانكه هر عضوي از اعضاء اگر صدمه بخورد قلب متأثّر مي‏شود، لهذا آن بزرگوار را صبر خوانده است. و اما حضرت امير چون حقيقتاً اصل همه خيرات و حسنات است چنانچه مي‏خواني در زيارت جامعه ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه و صلوة هم يكي از جمله خيرات است و آن بزرگوار اصل و فرع و معدن و مأوي و منتهاي او است، لهذا خدا او را صلوة خوانده. و هرگاه صفت او صلوة باشد و نور او صلوة باشد، البته خود او را صلوة مي‏خوانند. و اينكه امر فرموده است مردم را به نماز، مقصود از اين نماز، ولايت آن بزرگوار است چنانچه خود حضرت امير مي‏فرمايد انا صلوة المؤمنين و صيامهم يعني دوستي من، نماز مؤمنين است و روزه ايشان. پس اين است كه تارك نماز كافر است، زيراكه آن دوستي حضرت امير است و تارك ولايت منكر فضيلت است و منكر فضيلت به دليل قول معصوم كه مي‏فرمايد و الانكار لفضائله هو الكفر كافر خواهد بود. بلكه همين نماز ظاهري يك فضلي از فضائل آن بزرگوار است، پس منكر اين هم كافر است. بلكه هر عبادتي از عبادات كه به آن امر شده است، فضلي از او است و منكر او كافر است. پس او است صلوة مؤمنين و خداوند عالم مي‏فرمايد انّها لكبيرة الاّ علي الخاشعين.

پس معلوم شد كه يكي از صفات خدا علم است و حضرت امير، اوّل و اعلي از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۰ *»

جميع صفات خدا است؛ پس او است علم خدا. و همچنين است صفتهاي ديگر خدا و چون او است صفات نيكوي خدا و صفات اعظم خدا، لهذا او است علم‏اللّه و او است جنب‏اللّه و او است يداللّه و او است اُذن‏اللّه و همچنين او نفس‏اللّه است كه جاري در جميع ذرّات موجودات است به دليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و لقدجاءكم رسول من انفسكم يعني به تحقيق كه آمد شما را رسولي از انفس شما يعني آن نفس‏اللّهي كه حيات شماها از او است و نور او باعث ايجاد جميع ذرات موجودات است، چنانكه

دل هر ذرّه را كه بشكافي آفتابيش در ميان بيني

و او است نفس جزئي در هر مردي كه نور نفس‏اللّه كلي است كه آن نفس كل است در ملك و من عرف نفسه فقدعرف ربّه. هركس شناخت اين نفس كل را، شناخته است خدا را و مدرك اين شناختن، همان نفس جزئي است كه با هركس هست به او مي‏شناسد نفس كلي را و او واسطه شناختن نفس‏اللّه است. پس هرگاه او را شناختي تو نفس‏اللّه را شناخته‏اي و خدا را، و نيست شناختن خدا مگر شناختن نفس خدا. زيراكه شناختن ذات خدا محال و ممتنع است، پس بايد به نور جزئي، نور كلي را بشناسيد و نور كلي نفس‏اللّه است و آن حضرت امير است. پس شناختن حضرت امير شناختن خدا است و اين است معرفت خدا. نديده‏ايد در زيارت كه السلام علي نفس‏اللّه القائمة فيه بالسّنن و عينه التي من عرفها يطمئن. و قدري بالاتر برويد و بخوانيد اين عبارت را كه امام شما فرمود هرگاه بخواهيد جدّ من علي بن ابي‏طالب را زيارت كنيد بگوئيد السلام علي ذات اللّه العليا و ذات عليا فرمود، زيراكه ذات خدا همين‏جا گفته مي‏شود و بالاتر از اين مقام را ديگر ذات نمي‏توان گفت.

حالا جاهلي خيال نكند كه علي، خدا شد. حاشا، بلكه اين ذات، ذات بسيار شريفي است و اين ذات اعلي از جميع ذوات بود، لهذا خدا ذات خود خواند او را و چون بالاتر از اين مقامي نبود كه به او ذات گفته شود و پست‏تر از اين هم ذاتِ خدا را شايسته نبود، لهذا چنين ذاتي را اختيار كرد. پس او است ذات خدا و ذات اعلاي خدا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۱ *»

و معهذا او بنده‏اي است كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً ولكن چنين بنده‏اي است كه ذات خدا است. حالا چه بكنم كه چنين ذاتي از براي خود قرار داده است؟ و او است حالا ذات خدا و چاره‏پذير هم نيست، اگرچه سينه‏ها تنگي كند و گلوها پاره شود. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله وانگهي ذات خدا ذات خدا است و اين است ذات خدا و به ذات خدا، صفات خدا نمي‏گوئيم و نمي‏شود مگر اينكه به ذات خدا بگوئي ذات خدا، و به صفات خدا بگوئي صفات خدا. چنانكه تو به عباي خود مي‏گوئي عباي من و به عمامه خود مي‏گوئي عمامه من و به كفش خود مي‏گوئي كفش من، و به عباي خود نمي‏گوئي عمامه من و به عمامه خود نمي‏گوئي كفش من و به كفش خود نمي‏گوئي جوراب من. پس ذات خدا ذات خدا است و آسمان خدا آسمان خدا است و زمين خدا زمين خدا است. پس به ذات خدا، صفات خدا نمي‏توان گفت چنانكه به آسمان خدا نمي‏توان گفت زمين خدا و به زمين خدا چيزي نمي‏توان گفت مگر زمين خدا و به آسمان خدا هم آسمان خدا مي‏گوئيم، و به صفات خدا صفات خدا مي‏گوئيم و به ذات خدا ذات خدا مي‏گوئيم.

و اما اينكه او چگونه ذات خدا است، اين است كه چون خداوند عالم ذات مقدس آن بزرگوار را اشرف از جميع ذوات خلق كرده بود، لهذا آن ذات را ذات خود خواند ولكن بنده‏اي است و خدا نيست، چنانچه كعبه را از شرافتش خانه خود خواند و حال‏اينكه در او ساكن نيست. پس بنابراين چون چشم علي چشم بسيار شريفي است لهذا خدا او را چشم خود خوانده و چون دست علي دست بسيار شريفي است لهذا او را دست خود خوانده كه خدا به او انفاق مي‏كند. بلي:

اگر دست علي دست خدا نيست چرا دست دگر مشكل‏گشا نيست؟

و چون نفس او اشرف از جميع انفس بود، لهذا او را نفس خود خواند و اين است كه مي‏خواني در زيارت السلام علي نفس‏اللّه القائمة فيه بالسنن پس او است نفس‏اللّه ساريه در جميع موجودات چنانچه گفتيم قبل از اين. و همچنين ذات مقدس او هم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۲ *»

اشرف از جميع ذوات بود، لهذا او را ذات خود خواند پس اين است كه مي‏گوئي السلام علي ذات اللّه العليا و همچنين است آنچه مايملك او است مايملك خدا است، حتي قلمدان علي را هم قلمدان خدا مي‏گويند. پس خانه علي خانه خدا است و مال علي مال خدا است و جسم علي جسم خدا است و روح علي روح خدا است و عقل علي عقل خدا است. پس دوستي علي دوستي خدا است و دشمني علي دشمني خدا است. حالا سرّ اينكه چرا دست علي را دست خدا نمي‏گويند و چشم علي را چشم خدا نمي‏گويند و نفس علي را نفس خدا نمي‏گويند و ذات علي را ذات خدا نمي‏گويند و تمام علي را يداللّه و عين‏اللّه و نفس‏اللّه و ذات‏اللّه مي‏خوانند، اين است كه حضرت امير همه اعضاي او نوربخش است و همه او بيننده و شنونده است و جميع او روحاني است و همه او روح خدا است و همه او ذات خدا است و همه او همه صفات اللّه را حكايت مي‏كند. و همه صفات‏اللّه از صفات او ظاهر است و ذات او ذات خدا است و صفات او صفات خدا است. حالا انشدكم باللّه خدائي كه چنين قدرتي داشته باشد كه بنده‏اي خلق كند به اين قدرت و احاطه و سلطنت كه جميع موجودات از اشعه او باشند بهتر است، يا خدائي كه بنده‏اي خلق كند و حال‏اينكه وصي پيغمبر او باشد و به‏قدر عصاي آن خبيث تصرف در ملك نداشته باشد؟ يا سبحان‏اللّه! اين چه بي‏شرمي است؟ البته خدائي قادر است كه چنين بنده باقدرتي خلق كند، البته خداي يگانه قدرت‏آفرين است و چنين قدرتي خلق كرده كه جميع ملك و ملكوت و جبروت و دهر و سرمد در تحت او باشد و جميع مضاف الي‏اللّه در هزار هزار عالم مضاف بسوي او باشد و حال‏اينكه از براي فضيلت آن بزرگوار سيصد چهارصد حديث هست مطابق قرآن و عقول و آفاق و انفس و اجماعي شيعه كه آن بزرگوار است فعّال در عالم و او است صفات‏اللّه، و ذات‏اللّه العليا بر آن بزرگوار گفته شده است. چگونه نه و حال‏اينكه جميع خلقت موجودات بر دست جبرئيل جاري مي‏شود و قبض ارواح موجودات بر دست عزرائيل جاري مي‏شود و جميع حيات

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۳ *»

موجودات بر دست اسرافيل جاري مي‏شود و جميع ارزاق موجودات بر دست ميكائيل جاري مي‏شود و امام مي‏فرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا پس چگونه مي‏شود كه خادم شيعه آن بزرگوار خلق‏كننده و رزق‏دهنده و ميراننده و زنده‏كننده باشد و ايشان نباشند؟ و حال‏اينكه اجماعي شيعه و سنّي است كه اين بزرگوارانند اوّل ماخلق‏اللّه، و اشرف و افضل و اعلم ماخلق‏اللّه مي‏باشند.

گذشتيم از اين، شيعه چگونه راضي مي‏شود كه حضرت امير كمتر از يك ملكي باشد كه او حساب جميع قطرات باراني كه از اول عالم تا آخر عالم ببارد، مي‏داند و مي‏داند كه هريك به كدام زمين مي‏بارد؛ با اينكه يك‏قطره باران بي حكم علي بن ابي‏طالب نمي‏بارد به هيچ زميني؟ سبحان‏اللهّ! چرا راضي مي‏شوند كه شيطان در دل همه اهل عالم راه داشته باشد و در آن واحد همه اين خلق را اغوا كند و علي بن ابي‏طالب مطّلع نباشد از دلهاي اهل عالم؟ نعوذباللّه، آيا نشنيده‏ايد فرمايش آن بزرگوار را به حارث همداني كه فرمود:

يا حار همدان من يمت يرني من مؤمن او منافق قبلاً

و نشنيده‏ايد كه فرمودند هر طفلي كه متولد مي‏شود اگر من در بالينش حاضر نباشم متولد نمي‏شود؟ بخوانيد حديثي را كه مي‏فرمايد امام شما، خدا هزار هزار عالم و آدم خلق كرده، بر همه اهل اين عوالم خاتم‏النبيين پيغمبر بود و حضرت امير وصي آن بزرگوار، و پيغمبر ولايت آن بزرگوار را از جميع اهل آن عالمها عهد گرفت در هر عالمي به زبان آن عالم. آيا نشنيده‏ايد اين حديث را كه حضرت‏امير فرمودند من بودم با همه انبياء در غيب، و آمدم با خاتم‏النبيين در شهاده؟ يعني من بودم باطن انبياء و مؤثر ايشان ولكن ظاهر پيغمبرم و نفس پيغمبرم. پس اين است كه مي‏فرمايد انا آدم و انا نوح و انا ابرهيم و انا موسي و انا عيسي و انا فلان و انا فلان تا آخر خطبه. نعوذ باللّه، چرا انكار علم علي را مي‏كنند؟ نمي‏دانند منكر فضيلت آن بزرگوار كافر است؟

باري؛ من نمي‏خواهم اسماء ايشان را بگويم و اگر اسماء ايشان را بگويم و بدانيد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۴ *»

كه اينهايند منكر فضائل وحشت مي‏كنيد. ولكن چندنفر از ايشان را اگر بخواهيد بشناسيد برداريد كتاب محتضر را و ببينيد و بشناسيد ايشان را. حالا ناخوشي انكار علم يا قدرت حضرت امير از براي ايشان اين است كه مي‏خواهند مردم به ايشان بگويند جانشين پيغمبر، پس خود را مي‏خواهند موصوف به پيغمبر كنند با اين نقص و خبث باطن؛ لهذا حضرت امير را تنزل مي‏دهند تا موصوف به صفات او شده باشند. و اگر موصوف به او نكنند خود را، پس مي‏گوئي كه اي فلان، تو كه هيچ از صفات ائمه را نداري، چگونه جانشين پيغمبر خواهي بود؟ «تو به پيغمبر چه مي‏ماني بگو» پس مي‏گويد پيغمبر احتياج به غير داشت من هم احتياج به غير دارم، او سهو مي‏كرد من هم سهو مي‏كنم، او از گرسنگي روزه به روزه مي‏برد من هم چنينم، او از عالم مطلع نيست من هم مطلع نيستم. پس اين باعث قساوت قلب ايشان شده است و از قساوت قلب است كه رشوه مي‏گيرند و باك ندارند و مال اوقاف و يتامي و بيوه‏زنان را مي‏خورند و باك ندارند. و از اين است كه توپچي چندي دور خود جمع كرده‏اند و آقا آقا بر خود بسته‏اند و مرافعه را كاسبي خود قرار داده‏اند و به اين واسطه خود را صاحب اوضاع و املاك نموده‏اند. از براي اينكه چايي آق‏پر و قند ارسي و برنج چنپاي ايشان آماده باشد و حال‏اينكه غذاي ايشان از خون جگر يتيمان و افشره ايشان اشك چشم بيوه‏زنان است. پس از براي خود مريدها جمع كرده‏اند و افسار بر سر ايشان نموده به هر طرف كه مي‏خواهند مي‏كشند و اينها هم سر افسار خود را به دست آنها داده‏اند و به هر طرف كه بكشند مي‏روند.

الحاصل، مراد ما اين سخنها نبود و خدا كشانيد ما را در اينجا والاّ من نخواستم گله‏گزاري بكنم بلكه خدا جاري كرد اينها را بر زبان من تا اينكه به سبب اينها شماها تميز دهيد حق را از باطل. پس تا چند خود را در زير پاي اين آقايان انداخته‏ايد و خود را مركب ايشان قرار داده‏ايد كه تا سوار شوند و به هر طرف كه بخواهند شما را ببرند؟ تا چند به گمراهي سر مي‏بريد؟ پس بگرديد و راه را پيدا كنيد و ببينيد دين خود را از كه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۵ *»

اخذ مي‏نمائيد و كسي كه امام فرموده است دين خود را از او اخذ نمائيد كيست و علامات او را بدانيد كه چيست. و او بايست موصوف به صفات ائمه باشد، پس معاشرت كنيد و ببينيد كه سلوك كيست در ميان مردم مثل سلوك ائمه؟ آيا اين است سلوك ائمه كه هرگاه ميهماني براي كسي برسد و به ولايتي وارد بشود، همه به او بشورند و بغض او را در دل بگيرند؟ وانگهي عالمي كه وارد بشود، و حال‏اينكه قاعده مردم اين است كه هرگاه كاسبي وارد ولايت بشود كسبه آن ولايت او را به اعزاز و احترام راه مي‏دهند و جائي براي او تعيين مي‏كنند و او را ميهماني مي‏كنند. مثلاً هرگاه زرگري وارد شود زرگرها او را ميهماني مي‏كنند و هرگاه نجاري وارد شود نجارها او را مي‏برند و هرگاه آهنگري يا كاسب ديگري باشد، همكارهاي او او را مي‏برند. و همچنين هرگاه پادشاهي وارد بر پادشاهي شود، پادشاه را پادشاه به منزل خود مي‏برد و اعزاز و احترام تمام با او مي‏كند و او را شاه ميهماني مي‏كند. و وزير را وزير ميهماني مي‏كند، و سرهنگ را سرهنگ ميهماني مي‏كند، و فراش را فراش ميهماني مي‏كند، و توپچي را توپچي ميهماني مي‏كند. و همچنين اگر عالمي باشد علما او را به اعزاز و احترام تمام استقبال مي‏نمايند و به ميهماني مي‏برند و عزّت مي‏نمايند. پس حالا كه بناي همه مردم چنين است، از چه ملاّهاي اين بلد مسجد و منبر را منع نمودند از ما، و ما كه به طلب رياست نيامده‏ايم و جلو مرافعه كسي را نمي‏گيريم و مسجد و محراب كسي را هم نمي‏خواهيم، پس از چه اوّل مسجد و محراب را منع نمودند؟ آيا نمي‏خوانند در كتاب خدا اين آيه شريفه را كه مي‏فرمايد و من اظلم ممن منع مساجد اللّه ان‏يذكر فيها اسمه. و اراده ايشان اين است كه من فضائل اهل‏بيت را در مساجد نگويم، و نمي‏توانند از من منع كنند اين را كه فضيلت نگويم؛ و در مسجد اگر نباشد در زميني ديگر مي‏گويم و منبر نباشد بر روي زمين مي‏گويم. و اگر نخواهند بشنوند، من از براي چند نفر از رفقاي خود مي‏گويم، و اگر منع نمايند در خانه خود مي‏نشينم و مي‏گويم. و اگر باز نشود مي‏نويسم فضيلت را، و اگر نشود فكر مي‏كنم در فضائل.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۶ *»

به‏هرحال دو چيز را از من نمي‏توانند دور كنند و من ترك نمي‏كنم آن را اگرچه در خانه خود باشد: يكي ذكر فضيلت را كه خدا مرا مختص همين خلق كرده و خاصيت من در ملك براي همين ذكر فضيلت است؛ و يكي نماز جماعت را كه مستحب است با هركس كه باشد نماز مي‏كنم. و اگر در خانه باشم با زنها نماز مي‏كنم و من به هيچ امري از امور ايشان ضرري ندارم زيراكه واگذارده‏ام وبالهاي ايشان را براي ايشان، و رياست ايشان را براي خودشان. و نه مرافعه كسي را مي‏خواهم و نه رياست كسي را، و نه محراب كسي را. و فضيلتي كه من مي‏گويم در مسجد نباشد در مدرسه باشد، در مدرسه نباشد در بيابان باشد، يا در خانه باشد. پس بشوند مرتكب معاصي خدا، حتي منع كنند مسجد را از ذكر فضائل اهل‏بيت تا برسد به ايشان آنچه برسد. آيا كسي با ميهماني چنين حركت كرده است؟ سبحان اللّه! نيست اين مگر حسد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۷ *»

«موعظه هفدهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

سخن ما در تفسير اين آيه شريفه در توحيد بود و گفتيم كه توحيد چهار تا است: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت. اما مجملي از مفصّل از توحيد ذات و توحيد صفات را گفتيم و قدري هم از توحيد افعال گفتيم، و گفتيم كه هيچ‏كس در افعال، شريك خدا نيست. و مجملي از توحيد عبادت نيز گفتيم اينكه بايد بجز خدا را عبادت نكني. و اما تفصيل اين توحيدها را اگر خدا خواست و مانديم به دفعات خواهيم گفت و نمي‏شود در يك‏مجلس و دو مجلس و سه‏مجلس همه را شرح كنيم.

و اما در ذات كه نه انبياء مرسل و نه ملائكه‏هاي مقرّب و نه مؤمنين ممتحن و نه حكماي قبل و نه من، هيچ‏يك حرف نزده‏اند و نمي‏زنيم و حكماي بعد هم حرف نخواهند زد و هرگز در ذات بياني نمي‏شود زيراكه او بيان‏آفرين است و ذات خدا به تعقّل و وهم در نمي‏آيد و خدا عقل‏آفرين است و هرچه در ذات خدا سخن گفته بشود حيرت زياده مي‏شود.

هرچه شرح راز افزون آوري بر خفا افزايدش چون بنگري
از پنهان را چه‏سان سازم عيان كي بيايد شرح پنهان در بيان

 

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۸ *»

پس نمي‏توان در ذات سخن گفت و هرچه گفته بشود در صفت گفته مي‏شود و بايد صفت را از ذات نفي كرد چنانكه فرمود كمال التوحيد نفي الصفات عنه و نه اشاره مي‏شود و نه تعبير آورده مي‏شود از او، و نه تعقّل مي‏شود. پس در هرچه از آدم تا خاتم سخن گفته شود يا تعبير آورده شود يا اشاره شود يا به واهمه درآيد يا به تعقّل درآيد، كه آن خدا نيست و به صفات خدا روآورده شده. بلكه به آن صفتي كه واسطه مابين خدا و تو است رو مي‏آوري و اشاره مي‏كني و تعقّل مي‏كني. اين است كه خدا مي‏فرمايد انّ الي ربّك المنتهي يعني بدرستي‏كه آنچه تو اشاره كني و تعقل كني و اضافه كني به خدا مضاف به پرورش‏دهنده خود تو است كه اعلاي از تو است اين است كه مي‏فرمايند اذا انتهي الكلام الي اللّه فاسكتوا پس اين است كه پيغمبر مي‏فرمود ربّ زدني فيك تحيّراً پس هرچه در معرفت خدا كوشش كني، حيرت تو زياد مي‏شود؛ هرچه معرفت بيشتر شود حيرت زياده مي‏شود و معرفت خدا آن است كه نفي كني جميع صفات را از او و اين است كه مي‏فرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه. پس خدائي كه بتصور درآيد خداي خيالي است و خدا نيست و او به تصوّر در نمي‏آيد و حضرت امير فرمودند كلّ ماميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم و مي‏فرمايد رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله دليله اياته و وجوده اثباته پس پسنديده نيست بر كسي كه در ذات خدا سخن بگويد يا اشاره به ذات كند يا به تعقّل درآورد ذات را. پس جهّالي كه بر ما بسته‏اند كه من گفته‏ام علي خدا است، دروغ است و معني عبارت را نفهميده‏اند. يا اينكه در مجلس خواب بوده‏اند، و يا دل آنها در مجلس نبوده، يا اينكه آئينه قلب آنها معوجّ بوده و كج فهميده‏اند، يا اينكه گوش نداده‏اند و ضبط نكرده‏اند، يا اينكه چون نشنيده‏اند فضائل حضرت‏امير را چنانكه من گفته‏ام، پس چون مي‏شنوند وحشت مي‏كنند و به نظر آنها و شما قبيح مي‏آيد. به جهت اينكه اين فضائل بالاتر است از مراتب آن خدائي كه خيال كرده‏اند؛ پس مي‏گويند كه اينهائي كه تو براي علي مي‏گوئي، ما از براي خدا مي‏دانيم پس تو او را خدا مي‏داني. حاشا، بلكه آنچه را كه من

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۹ *»

از براي حضرت‏امير مي‏گويم خدا برتر از او است و خدا خالق جميع وصفها است و علي بنده خدا است. هركس بگويد علي خدا است كافر است و هركس پيغمبر يا ائمه را خدا بداند، يا انبياء را در مقام ائمه بداند، يا انسان را در مقام انبياء بداند غالي است، و هركس از آن‏طرف تنزّل بدهد، مقصّر است. پس شماها خدائي براي خود خيال كرده‏ايد كه اين فضائلي كه من مي‏گويم بالاتر است از مقام آن خدا، لهذا وحشت مي‏كنيد. مثلاً شما خدائي خيال كرده‏ايد يك مني، و حالا كه من وصي پيغمبر او را ده‏من كرده‏ام، مي‏گوئيد پس غالي شده‏ايم ما و وحشت مي‏كنيد. ولكن با خود بگوئيد كه اگر وصي پيغمبر ده مني باشد، پيغمبر از او زيادتر است و خدا ديگر از من‏ها بيرون رفته است. و لاعن‏شعور دادي و فريادي مي‏كنيد كه حالا چطور شد اين؟ و مي‏گوئيد همانطور كه ما مي‏دانستيم از براي ما بهتر بود، مگر همان چه عيب دارد كه دست از او برداريم و به اعتقادي ديگر بچسبيم؟ و حال‏اينكه من هنوز چيزي از فضائل امام شما را براي شما نگفته‏ام و با اينكه هنوز چيزي نگفته‏ام وحشت مي‏كنيد، پس اگر بگويم چه خواهيد كرد؟ و حال‏اينكه همه هزار هزار عالم يك فضلي از فضائل آن بزرگوار است. پس اگر همه درياها مداد شوند و همه نبات و جماد قلم شوند و همه ملك بنويسند از فضل ايشان، يك نقطه‏اي از فضل ايشان ننوشته‏اند. و چنانچه فرمودند آنچه از ما به شيعيان ما رسيده است بقدر نصف الف است كه يك نقطه باشد. پس اين امري است بسيار صعب چنانكه حضرت‏امير فرمودند انّ امرنا صعب مستصعب لايحتمله الاّ ملك مقرّب او نبي مرسل او مؤمن ممتحن و در حديثي ديگر فرمودند لايحتمله ملك مقرّب و لا نبي مرسل و لا مؤمن ممتحن شخصي عرض كرد پس كه متحمّل مي‏شود امر شما را؟ فرمودند شهري كه با حصار است. عرض كردند شهر با حصار چيست؟ فرمودند قلب مؤمن. و در حديثي مي‏فرمايد كه متحمّل نمي‏شود مگر كسي كه ما بخواهيم. و من هنوز يك حديث از آن احاديث كه ائمه از براي نواصب فرموده‏اند از براي شما نگفته‏ام و از آن احاديثي كه در رؤس منبرها گفته‏اند براي شما نگفته‏ام و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۰ *»

معهذا وحشت مي‏كنيد و مضطرب شده‏ايد از اينكه من گفته‏ام علي ذات‏اللّه است. آيا چه بگويم به ذات‏اللّه؟ به ذات چه مي‏توان گفت؟ شما به ذات خود چه مي‏گوئيد؟ مي‏گوئيد ذات من يا مي‏گوئيد به ذات خود، دست من و چشم من؟ پس من به دست خدا دست خدا مي‏گويم، و به چشم خدا چشم خدا مي‏گويم، و به صفات خدا صفات خدا مي‏گويم، و به ذات خدا هم ذات خدا مي‏گويم. چنانچه شما به عبا عبا مي‏گوئيد، و به عمامه عمامه مي‏گوئيد. پس خداوند عالم به زمين خود مي‏گويد زمين من، و به آسمان خود مي‏گويد آسمان من، و به روح خود مي‏گويد روح من، و به ذات خود مي‏گويد ذات من. پس چنانچه كعبه را فرمود خانه من، و حضرت عيسي را فرمود روح من، اين ذات شريف را هم فرمود ذات من. و چنانچه كعبه خانه شريفي است او را خانه خود خوانده، و روح حضرت‏عيسي روح شريفي است او را روح خود خوانده، دست علي هم دست شريفي است او را دست خود خوانده، و چشم علي چشم شريفي است او را چشم خود خوانده. و چون همه او بيننده است، لهذا او را خدا نفس خود خوانده، و چون آن بزرگوار ذات شريفي است لهذا خدا او را ذات خود خوانده ولكن آن بزرگوار ذاتي است خلق‏شده و بنده‏اي است او كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و هيچ عيبي هم نكرد و نقصي هم به جائي نرسيد و مطلب هم واضح شد بر همه شماها. بلكه نمي‏يابم در مشرق و مغرب عالم كسي را كه اين مطلب شريف را از اين واضح‏تر بيان كند و از اين واضح‏تر نمي‏شود و طوري ديگر به لفظ درنمي‏آيد؛ و ذات تعبير آورده نمي‏شود و به تعقل درنمي‏آيد. پس از براي ذات بجز اينكه ذات بگوئي چاره‏اي نداري ولكن ذاتي است كه مخلوق است چنانكه در خدمت ايشان بودند جمعي كه حضرت فرمودند انا الذات و بعد مطلع شدند از دلهاي مردم كه شبهه شده برايشان و مضطرب شده‏اند، پس فرمودند انا الذات في الذوات بعد دانستند كه شبهه هنوز هست در دلها فرمودند انا الذات في الذوات للذات يعني منم ذات ساري در حقايق اشياء و مخصوص خدا. پس او است ذاتي كه مخصوص

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۱ *»

است به خدا. پس به خدا پي برده نمي‏شود ابداً مگر به آن ذات مقدس بدليل قوله۷كه مي‏فرمايد يا من دلّ علي ذاته بذاته كه ترجمه‏اش اين است كه اي كسي كه دليل است بر ذات او، ذات او. و مقصود، ذات مقدس حضرت‏امير است كه دليل ذات خدا است. يعني در همه هزار هزار عالم شناخته نمي‏شود خدا مگر به ذات مقدس حضرت‏امير زيراكه او ذاتي است ساري در جميع ذوات همچنانكه مي‏خواني فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت و مراد از آسمانِ خدا، آسمان مشيّت است و ارضِ خدا، ارض امكان. پس پر كرده است جميع عالم مشيّت و امكان را به نور آن بزرگوار به اينكه نور آن بزرگوار تابيده در جميع آئينه‏هاي وجود. و بابصيرت مي‏بيند نور آن بزرگوار را در جميع اشياء، و همين‏كه اشياء را موجود مي‏بيني دليل نور او است و همين‏كه اشياء موجودند دليل ظهور انوار آن بزرگوار است و همه آسمانها و قمر و آفتاب، دليل انوار آن بزرگوار است. بلي «آفتاب آمد دليل آفتاب». پس هرچه هست اثر نور آن بزرگوار است كه ساري در جميع ملك است و خدا خود را وصف فرمود به اين بزرگواران بر جميع اهل هزار هزار عالم. زيراكه خدا به كاملترين وصف كردنها خود را وصف فرموده و كاملترين وصف كردنها آن است كه خود را بنماياند و بشناساند. پس خود را نمايانيد به همه عوالم هزار هزارگانه به حضرت‏امير، پس پُر كرد همه هزار هزار عالم را به آن بزرگوار تا وصف كرده باشد خود را به همه عالمها به وصف كامل. و به وصف نيكوئي هم وصف كرده است خود را و وصف نيكوي خدا، حمد است و لواي حمد در دست حضرت‏امير است. پس حضرت‏امير حامل حمد است و او است صفت حمد خدا در همه عالمها. پس در همه عالمها نور آن بزرگوار است دليل ذات مقدس خدا، پس حضرت‏امير در همه‏جا دليل ذات خدا است بذاته و اين است كه مي‏فرمايد يا من دلّ علي ذاته بذاته پس بايد در همه‏جا باشد و در همه آئينه‏هاي قوابل جلوه كرده باشد.

حالا تعجب نكنيد كه حضرت‏امير در آن واحد در همه‏جا هست، بلكه تعجب از

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۲ *»

اين بكنيد كه چرا او در همه‏جا ديده نمي‏شود؛ و اگر ديده بصيرتي باشد مي‏بيند كه در جميع آئينه‏هاي قوابل جلوه او است:

دل هر ذرّه را كه بشكافي آفتابيش در ميان بيني

و آفتاب عالمتاب آن بزرگوار است كه نور او روشن كرده جميع آئينه‏هاي قوابل را و اين آفتاب همه اين هزار هزار عالم را پُركرده كه هركس بخواهد خدا را بشناسد، بايد از او بشناسد و غير از آفتاب چيزي نمي‏بيند. چنانچه هرگاه بخواهي شمس را بشناسي كه در آسمان چهارم است، از نور او مي‏شناسي و همين‏كه او طالع شد نور او بر تو مي‏تابد و همين‏كه بر تو تابيد، تو او را پيدا مي‏كني و به سبب او شمس را مي‏شناسي و پي به او مي‏بري. پس آن بزرگوار است آفتابي كه از او خدا شناخته مي‏شود، يعني از ذات‏اللّه عليا خدا شناخته مي‏شود و هركس شناخت ذات‏اللّه عليا را پس شناخته است خدا را به دليل قول معصوم كه مي‏فرمايد اعرفوا اللّه باللّه و الرسول بالرسالة و اولي‏الامر منكم بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر چنانكه مي‏شناسي قرمزي را به قرمزي و زردي را به زردي و بلندي را به بلندي و كوتاهي را به كوتاهي. پس چنانكه شناخته نمي‏شود قرمزي به زردي، و كوتاهي به بلندي، شناخته نمي‏شود خدا به غير خدا و رسول، به غير رسالت و اولواالامر به غير امر به معروف و نهي از منكر. و حضرت‏امير هم شناخته نمي‏شود مگر به خود او و پيغمبر را به خود او بايد شناخت، و خدا هم شناخته نمي‏شود مگر به خود او و حقيقت معرفت همين است كه مي‏گوئي يا من دلّ علي ذاته بذاته زيراكه شناخته نمي‏شود ذات خدا مگر به ذات او.

حالا هرگاه ذات اوّل را پيغمبر بگوئيم و ذات دويم را حضرت‏امير، مي‏گوئيم شناخته نمي‏شود حضرت‏پيغمبر مگر به حضرت‏امير. زيراكه در حكمت ثابت شده كه او باب نبوت است و حامل نبوت است و خود پيغمبر فرمودند انا مدينة العلم و علي بابها. و يا اينكه ذات اول را كنه ذات خدا مي‏گوئيم و ذات دويم را ذات پيغمبر سلام‏اللّه عليه‏وآله؛ به اينكه حضرت پيغمبر دليل و هادي تو است بسوي خدا، پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۳ *»

شناخته نمي‏شود خدا مگر به پيغمبر. من نمي‏گويم، امام شما فرموده و ملاّمحسن هم روايت كرده در تعريف حضرت‏امير در آنجا كه مي‏فرمايد فهي ذات‏اللّه العليا و شجرة طوبي و سدرة المنتهي پس من نگفته‏ام علي خدا است ابداً، شماها هم عبث عبث شبهه مكنيد و به محض شنيدن روايت عوام كالانعام كه معني عبارت را نفهميده‏اند، يا گوش به كلام نداده‏اند، يا در خواب بوده‏اند، يا آئينه قلبشان معوجّ بوده، باب غيبت و افترا را بر ما مفتوح منمائيد. يا اينكه اگر شبهه بر شما رو دهد، از من بپرسيد و از خودم بشنويد. پس ما نگفته‏ايم كه علي خدا است و ان‏شاءاللّه شبهه از دلهاي شماها بيرون رفته است و دانستيد كه مراد ماها از اين فضائل اين است كه صفات نيكوي خدا و صفات اعظم خدا ايشانند. پس احاديث بسيار وارد شده است بر اينكه آن بزرگوار يداللّه است و او عين‏اللّه و صفات‏اللّه و نفس‏اللّه است و ذات‏اللّه است و اينكه هركس او را شناخت، پس بتحقيق كه خدا را شناخته.

حالا ذات دو ذات است: يكي ذات قديم كه او شناخته نمي‏شود ابداً. و يكي ذات حادث. و ذات حادث، حضرت‏امير است. پس هركس او را شناخت خدا را شناخته و هركس او را نشناخت خدا را نشناخته. پس اگر كسي علي را شناخت و مقرّ به فضائل او شد، دوستي او دوستي علي است و دشمني او دشمني علي و منكر او منكر علي است و رادّ بر او رادّ بر علي است و افعال او افعال علي است و اقوال او اقوال علي است و احوال او احوال علي است. پس نمي‏گويد مگر كلام علي را و كلام علي كلام خدا است و منكر علي منكر خدا است و اين است كه مي‏فرمايند الانكار لفضائلهم هو الكفر پس هركس منكر فضل علي است كافر است.

حالا شما را مغرور نكنند كساني كه مجملات فضائل را قبول مي‏كنند، ولكن چون فضائل را يك يك از براي ايشان ذكر مي‏كني وا مي‏زنند. پس حقيقتاً ايمان در تفصيل است نه در اجمال؛ و كمال معرفت، معرفت به تفصيل فضائل است. پس اگر تفصيلات فضائل را اقرار كرد منكر نيست و هرگاه فضائل را يك يك بر او گفتي، همه را وا زد، پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۴ *»

مجملات او ثمري برايش ندارد.

ان‏شاءاللّه حالا ردّ اشتباه ديروز شد كه گمان مي‏كرديد من علي را گفته‏ام خدا است. و هيچ عيبي هم در ملك ندارد اينكه امام شما صاحب چنين سلطنت و هيمنتي باشد. حالا اينها را گفتم به جهت شبهه‏اي كه در دلها پيدا شده بود والاّ كلام ما در صفات خدا بود و بعضي از صفات را ذكر كرديم از براي شما و ثابت كرديم براي شما كه صفات اعظم خدا، حضرت امير است و جميع صفات خدا تحت رتبه آن بزرگوار است و نور او است كه ساري در جميع ذرّات است. پس نور آن بزرگوار تابيده بر جميع آئينه‏هاي قوابل و منصبغ شده است به صبغ او به دليل فرمايش آن بزرگوار كه فرمود انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء پس همه موجودات نور او و شعاع اويند و او در همه‏جا هست. زيراكه نور، حاجب از براي منير نمي‏شود. پس در همه ذرات وجود ساري است چنانچه در دعا مي‏خواني فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت ولكن از براي مردم مشتبه شده است كه آيا جسد اميرالمؤمنين است كه پُر كرده است جميع آسمان و زمين را يا روح آن بزرگوار است؛ و من به جهت رفع اين اشتباه مقدمه‏اي مي‏گويم كه هركس اشتباهي دارد تمام بشود اشتباه او.

اما از براي آن بزرگوار دو جسد است يك جسد اصلي آن بزرگوار است كه فوق اسم و رسم و فوق اين عالم است كه روح آن بزرگوار در آن جسد است و يك جسدي است كه او جلوه مي‏كند بر عالم و اين جسد آن بزرگوار هفتاد مرتبه از عرش بالاتر است و عرش و مادون او از نور جسد آن بزرگوار خلق شده است. چنانچه حديث است كه حورالعين از نور جسد سيدالشهداء خلق شده است و هرگاه يك موي حورالعين را در مابين زمين و آسمان بياويزند تمام اهل آسمان و زمين محترق مي‏شوند. پس اين جسم آن بزرگوار كه جلوه كرده است در ملك به هيچ مدركي از مدارك درك نمي‏شود. پس ديده نمي‏شود او، و چگونه ديده بشود و حال‏اينكه اين هوائي كه از عناصر عرَضي است شماها نمي‏بينيد؛ كه اين هوا در تحت كره نار است و كره نار در تحت آسمان اول

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۵ *»

است و آسمان اول در تحت آسمان دويم است و آسمان دويم در تحت آسمان سيوم و همچنين آسماني در تحت آسماني و اينها در تحت كرسيند، و كرسي با همه اينها در تحت عرش است، و عرش از نور جسد حضرت‏فاطمه خلق شده و جسد ائمه هشتگانه، فوق جسد حضرت‏فاطمه است و جسد حضرت‏قائم، افضل است از جسد ائمه هشتگانه و جسد سيدالشهداء افضل است از جسد حضرت‏قائم و جسد حضرت امام‏حسن افضل است از جسد سيدالشهداء و جسد حضرت‏امير افضل است از جسد امام‏حسن. پس مقام جسد آن بزرگوار مقام وحدت است و چگونه تا چشم وحدت‏بيني نباشد با چشم كثرت‏بين مي‏توان ديد او را؟ حاشا، و از براي اين مقام خوب گفته است شاعر:

ديده‏اي خواهم كه باشد شه شناس تا شناسد شاه را در هر لباس
ديده‏اي خواهم كه باشد پرده‏در تا شناسد شاه را از پرده، در

پس ديده وحدت‏بين بايد كه به وحدت نظر نمايد، نه اين ديده‏ها. و اين ديده‏ها كثرت‏بين است.

و مقدمه‏اي ديگر مي‏گويم تا اينكه از كيفيت خلقت، اندك سررشته‏اي بيابيد تا شايد جلالت و عظمت جسد آن بزرگوار را برخوريد و آن مقدمه اين است كه خدا بود و هيچ با او نبود و چون خواست ايجادي كند، پس از نور مقدس خود نور پيغمبر را آفريد چنانچه فرمودند اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده و فرمودند يفصل نورنا من نور ربّنا كمايفصل نور الشمس من الشمس و حضرت‏امير را نيز از همان نور آفريد. پس حضرت‏امير، خود پيغمبر است و اين است كه پيغمبر فرمود كه علي از من است مثل نفس من. و احاديث بسيار وارد شده است كه آن بزرگوار، نفس پيغمبر است و خودي پيغمبر است و پيغمبر آفريده شده با خودي خود؛ پس بي‏خودي آفريده نشده. و همچنانكه در زيارت مي‏خواني اشهد ان نوركم و طينتكم واحدة و مي‏فرمايند اوّلنا محمّد و اوسطنا محمّد و آخرنا محمّد و كلّنا محمّد لهذا معلوم شد كه همه ائمه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۶ *»

اطهار سلام‏اللّه‏عليهم واحدند و همه نفس پيغمبرند. پس از شعاع جسد ائمه: فؤاد انبيا را آفريد و ايشان اشعه جسد ائمه‏اند بدليل قوله تعالي و انّ من شيعته لابرهيم اذ جاء ربّه بقلب سليم و حضرت پيغمبر و حضرت امير هر دو يك نورند و حضرت امير حامل نبوت است و به جميع موجودات از آن بزرگوار فيض مي‏رسد و تسليم امر او را مي‏كنند و همه انبياء و اولياء تسليم او را مي‏كنند بدليل قوله تعالي ياايّها الذين امنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليماً كه حاصل معني اين است كه در اينجا مؤمنان، انبيائند و تسليم پيغمبر كرده‏اند جميع انبياء:، و همه اينها شيعيان ايشانند. پس از نور جسد ائمه اطهار آفريد عقل انبياء را و اوّل خلقت انبياء شد. پس حضرت پيغمبر عقل كل است و نور او در هر آئينه وجودي كه بيفتد، عقل جزئي است و او اوّل خلقت هر موجودي مي‏شود. پس اوّل ماخلق‏اللّه در هر شيئي نور آن بزرگوار است و در هر عالمي از هزار هزار عالم، اوّل ماخلق‏اللّه عقل است و عقلِ هر عالمي هم نور پيغمبر است. و چنانچه در عالم اول نور عقل آن بزرگوار است عقل آن عالم، و اوّل ماخلق‏اللّه در آن عالم؛ در عالم دويم هم نور نور او عقل آن عالم است و اوّل ماخلق‏اللّه در آن عالم است. و همچنين در عالم سيوم نور نور نور او اوّل ماخلق‏اللّه است و در عالم چهارم نور نور نور نور او، و همچنين است هر عالمي تا اين عالم كه آخري همه اين عالمها است نور ظاهر ظاهر از انوار عقل او، عقل اين عالم شد و اوّل ماخلق‏اللّه اين عالم شد.

پس از نور جسد انبياء، عقل انسان خلق شد و اوّل خلقت انسان شد و از نور جسد شيعيان، نوري ساطع شد و اول خلقت مؤمنين جن شد، و از مؤمنين جن نوري ساطع شد و اول خلقت ملائكه شد، و از جسد ملائكه نوري ساطع شد و اول خلقت حيوان شد، و از حيوان نوري ساطع شد و اول خلقت نبات شد، و از جسد نبات نوري ساطع شد و اول خلقت جماد شد. و اين عالم جماد است كه آخري اين عالمها است و نور خدا است كه در همه اين عالمها به اين واسطه‏ها جلوه كرده.

پس همه عالمها از نور خدا خلق شده است و اول ماخلق‏اللّه در همه عالمها نور

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۷ *»

خدا است بواسطه نور عقل پيغمبر. پس اول همه عالمها عقل آن عالم است و عقل جزئي شأني است از شئونات عقل كلي به دليل حكمت و عقل كل، حضرت‏پيغمبر است. پس همه عالمها اشعه آن بزرگوارانند و همه عالمها لطيفند و ديده نمي‏شوند به اين چشمها و اين عالم كثيف است، پس به اين چشم اهل دنيا ديده مي‏شود. زيراكه اين عالم جماد است و عالم كثرت، پس به چشم جمادي و چشم كثرت‏بين عالم جماد و عالم كثرت ديده مي‏شود نه عالم وحدت. پس چگونه جسم حضرت‏امير ديده مي‏شود از اين چشمها و حال‏اينكه اين عالم جماد را خدا از نور نبات آفريده، و نور نبات تابيد در جميع جمادات بقدر ظرف او، و عالم نبات را از نور حيوان آفريده و نور او تابيد در جميع عالم نباتات و همه نباتات از نور او موجود شدند، و عالم حيوان را از نور ملائكه آفريده و نور ملائكه تابيد بر جميع عالم حيواني و همه حيوانات از آن نور خلق شدند، و ملائكه را از نور جسد مؤمنين جن آفريد و از نور آنها تابيد در هر آئينه‏اي از آئينه‏هاي قوابل ملائكه، پس منصبغ به صبغي شد و به عدد شئونات آن نور، ملائكه خلق شد. و مؤمنين جن را از نور جسد شيعيان آفريد و آن نور تابيد بر همه آئينه‏هاي قوابل مؤمنين جن، يعني نور شيعيان تابيد به همه عالم جن، پس به عدد شئونات نور شيعه مؤمنان جن خلق شدند. و شيعيان را از نور جسد انبياء خلق كرد، پس آن نور تنزّل كرد در عالم شيعه و به عدد شئونات او شيعيان خلق شدند. و انبياء را از نور جسد ائمه اطهار آفريد و نور ائمه واحد است ولكن چون تنزّل كرد و به عالم كثرت آمد، صد و بيست و چهار هزار قطره شد به صد و بيست و چهار هزار بدن؛ و آن نور تابيد در صد و بيست و چهار هزار آئينه، هريك به‏قدر ظرف او. پس هريك از اينها مقابل يك صفت از صفات آن افتاده و هريك يك صفتي را از صفات آن بزرگوار حكايت مي‏كنند. پس همه انبياء از آن نور موجود شدند و هريك از ايشان مي‏شناسند آن بزرگوار را به‏قدر همان كه در ايشان تابيده بود و به‏قدر ظرفشان مي‏شناسند آن بزرگوار را به حسب اختلاف مراتب ولكن نمي‏شناسند مگر جسد آن بزرگوار را، مگر به مدرك همان نور كه در ايشان تابيده و او

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۸ *»

اوّل خلقت او است. پس هريك بواسطه عقل خود، جسد آن بزرگوار را مي‏شناسند و بيش از ظرفشان نمي‏توانند پي‏ببرند به جسد آن بزرگوار مثل چراغي كه روشن شود در ميان جمعي و هركس كه به سمتي از اطراف آن چراغ باشد همان طرف چراغ را مي‏بيند كه تابيده به او.

پس بنابر اين ادلّه، اوّل خلقت هر عالمي و اهل هر عالمي و هر شيئي، نور مقدس آن بزرگوار است كه تابيد و موجود كرد. و حضرت پيغمبر از اول مقام خود، نور خود را تنزّل دادند و در مقاماتي ديگر تنزّل دادند تا به جسد خود رسيدند. پس نور آن بزرگواران را هزار هزار مقام، بالاتر از اين جسد ايشان مي‏باشد و هيچ مشعري از مشاعر اين عالم، غير از جسد خاكي آن بزرگوار را درك نمي‏كند، از جسم تا عقل اين عالم. و خدا هزار هزار عالم آفريده و به غير از اين عالم هيچ‏يك را از خاك نيافريده. پس ادراكات جسماني، غير از شيئي جسماني را ادراك نمي‏كنند؛ پس با اين چشمها نمي‏بينيد مگر جسم خاكي او را و نمي‏توانيد او را درك كنيد. بلكه انبياء با اين چشم جسداني ادراك حضرت‏امير نمي‏كنند و چنانچه انبياء ادراك نمي‏كنند ائمه را، انسان هم ادراك نمي‏كند انبياء را. و همچنين مؤمنين جن ادراك نمي‏كنند مقام انسان را، و ملائكه ادراك نمي‏كنند مقام مؤمنين جن را، و حيوان ادراك نمي‏كند مقام ملائكه را، و نبات ادراك نمي‏كند مقام حيوان را، و جماد ادراك نمي‏كند مقام نبات را. و اين عالم عالم جماد است و بالاتر از خود را ادراك نمي‏كند. پس محال و ناپسنديده است كه بگويد كسي اينكه مقام اميرالمؤمنين را مي‏توان ادراك كرد، زيراكه هيچ داني ادراك مقام عالي را نمي‏كند و جميع عالمها در تحت رتبه آن بزرگوار است به دليل قول معصوم۷كه مي‏فرمايد خدا ما را پيش از خلقت آدم خلق كرد به صدهزار دهر، و خداوند عالم هزارهزار عالم و هزارهزار آدم خلق كرده و آخري آن عالمها اين عالم خاكي است و ادراك جميع اهل اين عالم خاكي از اين جسدِ عالمِ خاكي آن بزرگوار نمي‏گذرد و آن بزرگوار صدهزار سال قبل از جسد خود عبادت خدا را مي‏كرد و پيش از اين جسد

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۹ *»

خاكي پُر كرده بود جميع آسمان مشيّت و ارض امكان را به جسد خود. و بعيد هم نيست اين، به جهت اينكه خداوند عالم ملَكي خلق كرده است كه پُر كرده است جميع عرش و سيصد و شصت سرادق عرش را و معهذا معصوم مي‏فرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا و حال‏اينكه به حكم آن بزرگوار است كه پُر كرده است همه عرش و مافيها را و جميع سرادقات او را. چگونه حضرت‏امير پُر نكرده باشد عالم ايجاد را و حال‏اينكه خدا بود و هيچ با او نبود. پس وقتي كه خواست خلق كند خلقي را از نور جسد آن بزرگوار در حال سجود خلق كرد و حال‏اينكه جسد آن بزرگوار صدهزار سال پس از روح آن بزرگوار است بدليل قوله سلام‏اللّه‏عليه كه فرمود انّماتحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها و فرمودند لايجري عليه ماهو اجراه پس هر چيزي برمي‏گردد به خود و هيچ‏چيز از هيچ‏چيز نمي‏گذرد. پس مدارك جسماني از جسم نمي‏گذرد، و مدارك مثالي از مثال نمي‏گذرد، و مدارك مادي از ماده نمي‏گذرد وهكذا مدارك روحاني از عالم ارواح نمي‏گذرد، و مدارك عقلاني از عالم عقل نمي‏گذرد. پس هر مدركي به ادقّ اوهام از عقل بالا نمي‏رود و عقل نوري از نور جسد آن بزرگوار است.

پس دانستي كه احدي نمي‏تواند ادعاي اين مطلب نمايد كه بتواند حضرت‏امير را بشناسد و پست‏ترين مقام او برتري دارد بر جميع اوهام و خيال و قياس. چنانكه شاعر گفته است و اگرچه او از براي خدا گفته است ولكن جاي او اينجا است؛

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم و ز هرچه گفته‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم

پس ان‏شاءالله شبهه بر شماها باقي نماند و واضح شد از براي شما اينكه حضرت‏امير ديده نمي‏شود و او به هيچ مدركي از مدارك انبياء مرسل و نه ملائكه مقرّب و نه مؤمن ممتحن در نمي‏آيد. زيراكه همه ملائكه و انبياء و مؤمنين از شعاع جسد آن بزرگوار خلق شده‏اند و چون خدا خواست انبياء را خلق كند به جهت اينكه بشناسند او را و تسليم امر او كنند، پس گرفت قبضه‏اي از معتدلترين طينت انبياء و نور مقدس حضرت‏امير را در آن جلوه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۰ *»

داد و پوشانيد بر نور آن بزرگوار اين لباس را. پس چنان جلوه كرد در آن لباس كه آن لباس فاني در او شد چنانكه خود آن قبضه خود او شد و فنا شد اين قبضه در جنب نور مقدس آن بزرگوار، چنانكه مي‏گويد:

ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته

پس چنان شد كه خود او، خودِ علي بن ابي‏طالب شد، و اسم او اسم او شد. پس خدا فرمود بگو انا نبي مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد پس فرمود من نبيي هستم مثل شما كه وحي مي‏شود بسوي من اينكه خداي شما واحد است. يعني آيت يگانگي از براي شما منم.

و همچنين چون خواست شيعيان را خلق كند و طينت ايشان را گرفت از فضل طينت انبياء، پس قبضه‏اي از معتدلترين طينت ايشان گرفت و او را برگزيد از اين ميان و نور حضرت‏امير را در او جلوه داد. چنانكه اسم او اسم علي شد، و خود او خود علي شد. پس چنان فاني شد كه گفتيم «تو آمد خورده‏خورده، رفت من آهسته آهسته». پس به ايشان فرمود انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد يعني منم بشري مثل شماها مگر اينكه علي جلوه كرده است در من، و من آيت اويم از براي شما. پس چنان فاني شد در نور آن بزرگوار كه پنهان كرد آنچه از خود داشت و نمايانيد همه او، همه آن بزرگوار را؛ و همه صفات خود را ترك كرد و اين است كه مي‏فرمايد الذات غيّبت الصفات پس چنان شد كه خداوند عالم فرمود انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يداللّه فوق ايديهم و فرمود مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي و حضرت پيغمبر فرمودند من رآه فقدرآني و من رآني فقدرأي الحق پس هرگاه كسي فاني شود در نور علي، دست او دست علي مي‏شود و دست علي دست خدا است؛ و چشم او چشم علي مي‏شود و چشم علي چشم خدا است؛ و نفس او نفس علي مي‏شود و نفس علي نفس خدا است. پس ديدن او ديدن علي مي‏شود و ديدن علي ديدن خدا است، و قول او قول علي است و قول علي قول خدا است. پس اين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۱ *»

است كه حواريين عرض كردند خدمت عيسي كه:

با كه بنشينيم اي روح خدا از چه‏كس جوئيم ما راه هدي

فرمود جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته و يزيدكم في العلم منطقه و يرغّبكم في الاخرة عمله. و نيز فرمودند كسي كه از جانب ما حكمي كند، هرگاه رد كنند حكم او را بر ما رد كرده‏اند، و هركس ردّ بر ما كند رد بر خدا كرده است و ردكننده بر خدا مشرك است. پس حالا چون پيغمبر واگذاشت آنچه غير خدا بود و چنان فاني شد كه آئينه سرتاپا نماي خدا شد، لهذا جلوه كرد در آئينه وجود انبياء و گفت منم آن فاني كه وحي كرده شده است اينكه خدا يگانه است. و نيز جلوه كرد در آئينه وجود انسان و گفت انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد پس چنان جلوه كرده در ميان مؤمنين كه خود او خود پيغمبر شد و اسم او اسم پيغمبر شد، پس چنان شد كه صحّت او صحّت پيغمبر شد و مرض او مرض پيغمبر شد، و صحّت و مرض پيغمبر صحّت و مرض خدا است. پس اين است كه در روز قيامت خدا به بنده مي‏گويد كه من در دنيا مريض شدم و تو به عيادت من نيامدي. آن بنده عرض مي‏كند خداوندا تو اجلّ از آني كه مريض شوي. مي‏فرمايد فلان‏بنده مؤمن من در دنيا مريض شد و مرض او مرض من بود و تو به عيادت او نرفتي. و باز به بنده‏اي مي‏فرمايد كه من از تو آب خواستم و به من ندادي، و طعام خواستم و به من ندادي. عرض مي‏كند خداوندا تو اجلّ از آني كه تشنه شوي و گرسنه شوي تا آب و طعام خواهي. مي‏فرمايد فلان‏بنده مؤمن من در دنيا از تو آب خواست و به او ندادي و حال اينكه تشنگي او تشنگي من است و گرسنگي او گرسنگي من است. و اين سرّش اين است كه پيغمبر فرمودند هرگاه مؤمني مريض شود، ما مريض شده‏ايم. بجهت اينكه مؤمنين بمنزله جوارحند از براي ايشان و ايشان بمنزله قلبند از براي شيعيان. پس حضرت‏امير قلب است و همه برادران ايماني، همه جوارح اويند و همه ايشان همين يك‏دل بيشتر ندارند. پس از اين است كه متّفقند و ناصر يكديگر مي‏باشند؛ و چنانچه جوارح تو ياري يكديگر مي‏كنند به اينكه هرگاه سنگي بيايد رو به چشم، دست پيش مي‏آيد و خود را سپر مي‏كند از براي اينكه سنگ به او

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۲ *»

بخورد و به چشم نخورد، پس خود را فداي رفيق خود مي‏كند. و هرگاه چشم بخواهد جاي دوري را تماشا كند، پس پا ياري مي‏كند او را و او را مي‏برد تا او را تماشا نمايد، و همچنين چشم ياري بدن مي‏كند و گوش ياري مي‏كند ساير جوارح را، برادران ايماني هم بايست چنين معين و يار يكديگر باشند و همه متحد باشند. زيراكه همه جوارح حضرت‏اميرند و آن بزرگوار قلب ايشان است. پس هرگاه كسي از جوارح حضرت‏امير باشد، ياري‏كردن او ياري‏كردن علي است چنانكه ياري‏كردن چشم تو ياري‏كردن تو است و ياري‏كردن دست تو ياري‏كردن تو است. و هركس دوستي كند با او، دوستي كرده است با علي۷، و هركس دشمني كند با او دشمني با علي كرده است. پس او جزئي از بدن علي است و يك جلوه از آن بزرگوار است و او يك بدني است از حضرت‏امير در اين عالم خاكي؛ بلكه آن بدني هم كه از فاطمه تولد كرد از عناصر همين عالم بود بجهت اينكه ماها كه از عناصر اين عالم خاكي خلق شده‏ايم او را مي‏توانيم به اين چشم ببينيم و سخن او را با اين گوش بشنويم و اطاعت او را به اين دست و پا و چشم بنمائيم و او را با اين‏همه دوست بداريم. به جهت اينكه مدارك جسماني درك نمي‏كند مگر جسماني را و چشم جسماني نمي‏بيند مگر جسماني را و گوش جسماني نمي‏شنود مگر اين صوتي را كه قطعه‏اي از هوا مي‏گيري و به سبب شُش او را حركت مي‏دهي و با دهان و زبان و دندان، او را به يك تركيبي مي‏سازي. پس بيرون مي‏آوري، پس مي‏خورد به طبله گوش به همان طوري كه بيرون مي‏آيد از دهان. و همچنين شامّه جسماني نمي‏شنود مگر بوئي را كه از ادويه اين عالم جسم باشد وهكذا مدارك ديگر كه جسمانيند ادراك نمي‏كنند مگر جسماني را. پس آن بدني كه از فاطمه متولد شد از عناصر جسماني گرفته بود به جهت اينكه به اين مدارك جسماني درآيد. پس نه گمان كنيد كه اين بدني كه از فاطمه تولد شد، همين است حضرت‏امير و جسم حضرت‏امير؛ حاشا.

جاهلا اين نور علّييني است نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

 

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۳ *»

پس اين است كه مي‏خواني:

خود بن و بنگاه من در نيستي است يك سواره نقش من پيش ستي است

پس اين جلوه او هم يك بدني است از او و در آن باطني است و باطن باطن باطني است، تا هزار هزار باطن و همه در او كمون دارد، بلكه جميع ملك در او كمون دارد و اين نمونه ملك است و هرچه در عالم كبير است نمونه او در اين جلوه است بدليل قوله۷ كه مي‏فرمايد:

أتزعم انّك جرم صغير
  و فيك انطوي العالم الاكبر
و انت الكتاب المبين الذي
  باحرفه يظهر المضمر

پس چون خدا هزار هزار عالم آفريده است، لهذا از هر عالمي يك‏قلب از عناصر آن عالم در اين بدن قرار داده كه اين بدن نمونه همه اين عالمها بوده باشد و چون حضرت خاتم منذر همه اين عالمها بود، لهذا وصي بلافصل او در همه‏جا حضرت‏امير است سلام‏اللّه‏عليه و از همه اهل اين عالمها عهد گرفت دوستي آن بزرگوار را و همه را مأمور كرد به تسليم‏كردن براي آن بزرگوار و به معرفت آن بزرگوار. پس بايستي در همه اين عالمها در هريك، بدني از عناصر آن عالم از براي آن حضرت باشد تا او را ببينند به آن چشم و سخن او را بشنوند به آن گوش و اطاعت او كنند به آن جوارح و او را دوست دارند به آن دل. پس اهل اين عالم خاكي هم كه آخري همه اين عالمها است مأمور شدند به دوستي آن بزرگوار چنانكه پيغمبر فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه و او را مي‏بايست بشناسند، لهذا از جنس اين عالم از براي خود بدني قرار داد و در او جلوه كرد. پس همه بدنها در اين بدن خاكي جلوه كرده‏اند و اين نمونه‏اي است همه آنها را. پس مناسب است اينكه بفرمايد:

خود بن و بنگاه من در نيستي است يك سواره نقش من پيش ستي است

اين بدن عنصري حضرت امير ظاهري است و همه اين هزار هزار بدن، باطن از براي اين بدن است. پس كسي كه چنين احاطه بر جميع ملك داشته باشد و صاحب چنين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۴ *»

سلطنتي باشد، مي‏تواند در آنِ واحد صدهزار قبضه بگيرد از عناصر اين عالم خاكي ـ يا هر عالمي كه بخواهد ـ  و صدهزار بدن درست كند و در او جلوه كند و به صدهزار نظر درآيد و به صدهزار مقام جلوه كند. پس عجب نيست اينكه بگويند در يك‏شب در چهل خانه ميهمان بود و عجب نيست اينكه مي‏شنويد از اخبار كه در يكي از غزوات، حضرت شكست داد لشكر معاويه را، پس هفده فرقه شدند و همه رو به هزيمت گذاردند و حضرت‏امير را مي‏ديدند كه در عقب هر فرقه مي‏رفتند و مي‏كشتند. و يكي از دوستان در جنگ جمل ديد طلحه را كه افتاده و مصمّم سفر نار گرديده. پرسيد كه تو را زخم زده؟ گفت علي. پس گفت علي كه نيزه نداشت، و او با شمشير مي‏كشد، چگونه تو را نيزه زد؟ چون آن چشم از دنيا پوشيده بود و چشم مثالي او باز شده بود گفت چه فايده كه نمي‏بيني؟ علي است كه به آسمان بالا مي‏رود و پائين مي‏آيد و پائين مي‏آيد و به من مي‏رسد مي‏گويد مُت يا عدوّاللّه پس نيزه مي‏شود و مرا مي‏كشد. و به ديگري مي‏رسد مي‏گويد مُت يا عدوّاللّه تيري مي‏شود و او را مي‏كشد و به ديگري مي‏گويد مُت يا عدوّاللّه پس شمشيري مي‏شود و او را مي‏كشد؛ و همه را او مي‏كشد. و تعجب نيست كه در معراج با پيغمبر باشد و به صورت شير شود و خاتم از او بگيرد. و تعجب نيست كه به صور مختلفه درآيد و در جاهاي مختلفه باشد به آنِ واحد، به جهت آنكه هرچه در ملك هست جلوه‏اي از اوست و هر صاحب حياتي از او حي است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۵ *»

«موعظه هجدهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

سخن ما رسيد از تفسير اين آيه شريفه به اينجا كه گفتيم واجب‏تر است از جميع عبادات شما شناختن خدا و شناختن ائمه طاهرين سلام‏اللّه‏عليهم و شناختن عالمي كه علم ائمه را از او اخذ نماييد، و ايشان بزرگان شيعيانند. و اهل همه مذهبها قائل به بودن بزرگي در ميان ايشان از جنس خودشان مي‏باشند و هركس باصطلاح خود اسمي و رسمي از براي او قرار مي‏دهد. چنانكه بعضي او را آقاي مجتهد مي‏گويند، و بعضي او را مرشد مي‏خوانند، و بعضي او را استاد مي‏نامند، و بعضي او را كامل مي‏گويند. و اين شناختنها اصل دين است و به غير از اينها آنچه هست فرع اينها است و اصل جميع اينها همان چهار است، و اوّل آنها توحيد است. و گفتيم كه توحيد چهار است: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت. و در مقام تفصيل اينها كلام رسيد به تفصيل توحيد افعال و همّت ما اين است كه توحيد مردم را درست كنيم و خاصيّت ما هم در ملك همين است. زيراكه توحيد مردم بسيار خراب است و اگر بخواهيم بگوييم كه هركسي كجاي توحيدش خراب است مي‏توانيم و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه، ولكن نمي‏گوييم. و از ما اين است كه اصلاح نماييم و مي‏نماييم، چنانچه همه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۶ *»

شبهات علوم را شيخ‏مرحوم اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه و سيّدمرحوم جليل و عالم نبيل اعلي‏اللّه مقامه اصلاح نمودند. و آنچه از آن شبهات باقي مانده باشد ماها اصلاح مي‏نماييم بحول اللّه و قوّته.

اي بسا موحّدين كه خود را موحّد مي‏دانند و مشركند و هنوز نفهميده‏اند كه يگانگي خدا يعني چه؛ چنانچه پرسيدم از يكي از ايشان كه تو مي‏گوئي خدا يكي است و حال اينكه تو هم يكي و يكتائي، و همه اشياء يكتايند، و فلك قمر هم يكتا است و فلك شمس هم يكتا است، پس فرق اين يكتاييها و يكتايي خدا چيست؟ نتوانست چيزي بگويد و او را مهلت دادم كه فكر كند و بگويد و يك‏سال است يا بيشتر يا كمتر و هنوز نگفته است.

پس واجب است بر جميع علماء يزد، بلكه علماء ايران كه بيايند در پاي منبر ما و به نهايت خضوع و خشوع زانو بزنند، بنشينند و ياد گيرند و بعد اگر ياد گرفتند توحيد را، پس حمد كنند خدا را كه منّت گذارده است بر ايشان و تفضّل فرموده است بر ايشان فهم توحيد را. زيراكه اين علم را خدا به ما داده است و شأن ما است كه حامل اين علم باشيم و در هيچ جاي ديگر نيست. و چون هركه را كه به امري مأمور كرده‏اند شأن او است آن امر، لهذا ما را مأمور كرده‏اند به حمل اين علم؛ پس شأن ما است اين و در نزد ما است. و چون هر امري از امور در دست كسي است و هركس كه مضطر به آن امر شود بايد رو به او كند، اين امر هم در دست ما است؛ پس هركس كه مضطر به او شود بايد رو به ما بكند. و چنانكه هرگاه نان مي‏خواهي از خبّاز مي‏گيري، و هرگاه قماش بخواهي از بزّاز مي‏گيري، و هرگاه مسائل فقهي مي‏خواهي از فقيه مي‏گيري، اگر علم معرفت خدا و پيغمبر را هم مي‏خواهي بايد از ما بگيري و اين مخصوص ما است و اين در هيچ كتابي نوشته نيست و هيچ‏كس هم براي شماها نگفته؛ و خدا تفضّل به ما فرموده و اين را شأن ما قرار داده. و چنانكه غذاي بدن شماها نان است و هرگاه گرسنه شويد رو به او مي‏كند كه اگر غذا به او ندهيد مي‏كاهد تا اينكه مي‏ميرد، غذاي روح شما هم معرفت اصل دين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۷ *»

است. هرگاه گرسنه دين هستيد رو به ما بياوريد و بگيريد غذاي روح خود را؛ كه اگر غذا ندهيد به او مي‏كاهد تا اينكه مي‏ميرد و وقتي كه روح‏الايمان مُرد هيچ عبادتي از شماها مقبول نمي‏شود چنانكه از ميّت هيچ عملي و ثوابي سر نمي‏زند و روز قيامت اعمال بي‏روح هباءاً منثوراً مي‏شود.

پس الآن حجت از براي شماها تمام شد چراكه دانستيد اينكه هركس خودش تحصيل دين كرد ديندار است و در آخرت هم دين او بكار او مي‏خورد و هركس به تقليد آباء و اجداد خود تحصيل كرد ديني، نه بكار دنياي او مي‏آيد و نه بكار آخرت او. بلي اگر عبادتي به تقليد فقيه جامع‏الشرايطي كرده باشد، آن هم در دنيا همين‏قدر كفايت مي‏كند از براي او كه مردم او را نجس نمي‏خوانند و مسلمش مي‏دانند و در دنيا و شريعت، او را كافر نمي‏دانند؛ ولكن اينها تا لب قبر همراه اويند و در آخرت هيچ‏يك بكار كسي نمي‏آيد. و اگر دين دارد در آنجا مؤمن مي‏گويند او را و اگر ندارد در آنجا كافر است. بجهت اينكه اعمالي كه در دنيا كرده بود تكليف شرعي او بود و ثواب او در دنيا همينها بود كه پيش گذشت. و تكليف برزخ، علم است؛ اگر عالم است در آنجا مؤمن والاّ كافر است. و تكاليف آخرت معرفت است و اگر در آنجا عارف به خدا و رسول و ائمه و شيعيان ايشان هست، مؤمن است والاّ در قيامت هم كافر است.

پس تكليف شماها اين است كه تحصيل دين نمائيد بدون تقليد آباء و اجداد و در آن ثابت باشيد و چنان يقيني در دين خود داشته باشيد كه اگر پدر و مادر شما مجوسي باشند، يا يهود و نصراني باشند، شما از دين ايشان نگيريد و بر دين خود ثابت باشيد. بلكه اگر جميع علما برگردند از اين دين تو، تو بر يقين خود ثابت و مستحكم باشي؛ بلكه اگر تمام ربع مسكون برگردند و تو بداني كه دين تو حق است، از دين خود نبايد برگردي؛ زيراكه يقين در حقّيت او داري.

حالا اگر شماها دين را پيدا كرده‏ايد، چنان باشيد كه كسي بر روي تابه آتشي ايستاده باشد؛ و بايد به هيجان آمده باشيد ولكن من هيجاني در شماها نمي‏بينم. حالا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۸ *»

اينكه گفتم چنان دين خود را قايم داشته باشي كه اگر پدر و مادر شماها يهودي يا نصراني يا مجوسي باشند، تقليد آنها را نكني، مراد نه اين يهود و نصاري و مجوس مشهور ظاهري است. بلكه هر جسمي كه قابليت روح يهودي داشته باشد، روح يهودي در او گذارده مي‏شود. و هر نطفه كه منعقد شود چه از صلب مسلمين باشد يا از صلب يهود، و همچنين چه از صلب مسلمين و چه از صلب نصاري و مجوس، اگر هيكل او قابل روح نصاري است، روح نصراني در او جلوه مي‏كند و اگر قابل روح مجوسيت است روح مجوسي در او جلوه مي‏كند. و همچنين اهل هر ملتي قالبي دارند و روحي، و آن قالب از هر نطفه مي‏خواهد باشد آن روح در آنجا تعلق مي‏گيرد چه از صلب اين مسلمين باشد و چه از يكي از اهل ساير ملتها و چه از اهل همان ملت. پس بسا پدري است كه مسلمان است و پسر يهودي، يا پدر يهودي است و پسر مسلمان، و پدر نصراني يا مجوسي و پسر مسلمان، و پسري نصراني يا مجوسي و پدر مسلمان. ولكن هرگاه ولد مسلمان مسلمان شود، او حلال‏زاده است و حلال‏زاده منكر فضيلت اهل‏بيت نمي‏شود و اگر ولدِ يهودي هم مسلمان باشد حلال‏زاده است و ولدِ نصاري و مجوس هم هرگاه مسلمان باشد منكر فضيلت اهل‏بيت نمي‏شود. و اگر فرزند مسلم مسلم نباشد البته حرامزاده است و منكر فضيلت مي‏شود چنانچه حديث است كه هركس منكر فضيلت باشد البته در نطفه او خللي است؛ و اين خلل چند قسم مي‏شود و همه اقسام او حرامزاده است:

ـ  يكي اينكه بي بسم‏اللّه است و شيطان در او داخل مي‏شود و در نطفه شريك مي‏شود.

ـ  يا اينكه از نسل حضرت آدم نيست آن كه اگر از نسل حضرت آدم باشد حرامزاده نمي‏شود و منكر فضيلت نيست.

ـ  و يا اينكه نطفه او در حيض بسته شده است و او نيز حرامزاده است و منكر فضيلت.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۹ *»

ـ  يا اينكه نطفه او از غذاي حرام بسته شده باشد و او نيز حرامزاده و منكر فضيلت است.

ـ  و يا اينكه نطفه او بي‏نكاح بسته شده است، آن هم حرامزاده است و حرامزاده مخلّد است در جهنم.

اما حكمت اينكه حرامزاده به جهنم مي‏رود و حال اينكه تقصير از پدر و مادر است و او خبر ندارد، اين است كه در عالم ذرّ حرامزادگي را قبول كرده و انكار فضيلت را در آنجا قبول نموده و خداوند عالم در اين عالم به اين اسباب، او را ظاهر كرد؛ و خباثت از همان نطفه است نه از پدر و مادر. پس بسا حرامزاده‏ها هستند كه در ميان مردم نفاق مي‏كنند و به لباس اسلام درآمده‏اند و شناخته نمي‏شوند، ولكن اولياءاللّه مي‏شناسند منافقين را از حركات و سكنات و اقوال ايشان بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و لتعرفنّهم في لحن القول. حالا شما هم بابصيرت باشيد و مؤمن را از منافق تميز بدهيد و حق را بشناسيد از باطل، و علامت هريك را اول بدانيد. پس بشناسيد هر فرقه را در هر لباسي كه باشد، اگر علامات يهود با آنها است پس آنها يهودند و اگر علامات نصاري با آنها است نصارايند، و اگر علامات مجوس دارند مجوسند. و همچنين علامات هر مذهبي را در هر لباس كه مي‏بينيد او را، صاحب آن مذهب بدانيد؛ چه در لباس شيعه باشد و چه غير شيعه. مثلاً مومي را گاهي به لباس عقرب درمي‏آوري و گاهي به لباس موش درمي‏آوري، و گاهي به لباس حيواني ديگر، يا به صورت انساني درمي‏آوري. و چون او را مي‏مالي و نرم مي‏كني همان موم است. پس يهود به هر لباس كه باشد از علامات او معلوم مي‏شود كه يهود است و خاصيت و علامت او اين است كه خدا فرموده قالت اليهود يداللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء يعني مي‏گويند يهود دست خدا بسته است و لعنت كرده شدند به سبب آنچه گفتند، بلكه هر دو دست خدا باز است و انفاق مي‏كند هرطوري كه خواهد. و مراد از دست خدا حضرت‏امير است كه او را واسطه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۰ *»

خلقت نمي‏دانند و او را متصرّف در ملك نمي‏دانند. و خاصيت ديگر ايشان اين است كه خدا مي‏فرمايد اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه يعني گرفتند ملاّهاي خود را ربهاي خود بدون خدا، باين معني كه آنچه مي‏گويند ايشان اطاعت مي‏كنند؛ نه اينكه آنها را سجده مي‏كنند. پس متابعت مي‏كردند اقوال ايشان را، چه مطابق كلام خدا و رسول بود و چه نبود. و خاصيت ديگر آنها اين است كه آنچه حضرت موسي معجز مي‏آورد از براي ايشان، باز شبهه داشتند و براه نمي‏آمدند و باصطلاح عوام نِق‏نِق مي‏كردند و يقين در حقّيت او نمي‏كردند. چنانچه نُه آيه آورد از براي فرعون و آخر قبول نكردند و هيچ‏يك از آنها هم قبول نكردند و آنقدر شبهه در دل ايشان بود كه با اين‏همه معجزه و اينكه دريا را شكافت و بخواهش ايشان دريا را دوازده كوچه نمود و فرمود حال برويد؛ گفتند بگو دريا مشبّك شود تا ماها يكديگر را ببينيم و امر فرمود تا مشبّك شد. و خواستند ته دريا خشك شود، امر فرمود باد را، ته دريا را خشك كرد و معهذا چون از دريا گذشتند ديدند جمعي را كه بت را سجده مي‏كنند. آمدند نزد حضرت موسي و گفتند بيا از براي ما هم بتي بساز تا ما سجده كنيم. فرمود من شما را امر به توحيد مي‏كنم، و از جهالت مي‏خواهيد بت بپرستيد؟ فأتوا علي قوم يعكفون علي اصنام لهم قالوا يا موسي اجعل لنا الهاً كما لهم الهة و يك خاصيت ديگر آنها اين بود كه بعد از غيبت موسي، گوساله‏اي براي خود تراشيدند و او را پرستيدند و حال اينكه نه سخني مي‏گفت و نه كرامتي داشت. نهايت صوت خُرخُري باصطلاح عوام از او مي‏شنيدند. پس هركس اين خاصيتها را داشته باشد يهود است چه در لباس خود باشد و چه در لباس غير.

و خاصيت و علامت نصاري اين است كه از براي خدا جزء قرار داده‏اند باينكه مي‏گويند عيسي پسر خداست و در حكمت ثابت است كه ولد، جزء پدر است. و يك فرقه از آنها اعتقادشان اين است كه مي‏گويند همه اشياء تكثّرات خدايند و چون كثرتشان تمام شد، همان وحدت مي‏شود؛ و همه خلق چون مُردند خدا مي‏شوند. و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۱ *»

مي‏گويند اينها همان است كه به اين تركيبها در آمده است، و مي‏گويند:

سه نگردد بريشم ار او را پرنيان خواني و حرير و پرند

و جمعي مي‏گويند خلق، مثل موجهاي درياست و خدا، دريا. و مثَل مي‏زنند باينكه مي‏گويند دريا چون جوش زند موجش گويند، و چون نفس زند بخارش نامند، و چون منجمد شود ابرش خوانند، و چون فرو چكد بارانش گويند، و چون روان شود سيلش خوانند، و چون داخل دريا شود همان درياست كه بود. «البحر بحر علي ماكان في القدم». و همچنين چند فرقه‏اند نصاري و همه مختلفند، پس هر كس كه خاصيتهاي نصاري را داشته باشد نصاري است چه به لباس خود باشد يا به لباس اسلام و غيره در آمده باشد.

و خاصيت و علامت مجوس اين است كه مي‏گويند آنچه خير خلق شده از رحمان است و آنچه شرّ خلق شده است از اهريمن است. هركس خاصيت مجوسي دارد مجوسي است چه به لباس خود باشد و چه به لباس اسلام يا غير اسلام. و لازم نيست كه يهود همان اهل خيبر باشند، و مجوس همانها كه از كاوس يا غير كاوسند، و نصاري اهل فرنگ باشند. اي بسا كساني كه ادعاي تشيع مي‏كنند و بابصيرت مي‏بيند بر ايشان علامات يهود را، يا علامات نصاري را، يا علامات مجوس را. و مردم ايشان را مسلِم مي‏خوانند و حال اينكه يهودند يا نصاري يا مجوس. چنانكه صاحب كتابي در كتاب خود نوشته است كه امورات عالم بر سه‏قسم است: بر بعضي از آنها خدا قادر است و بنده قادر نيست، و بر بعضي از آنها خدا قادر نيست و بنده قادر است، و بر بعضي از آنها خدا قادر است و بنده هم قادر است. و بعضي ديگر را هم بمشاهده مي‏بينيد كه همان اعتقادات را در دست دارند و پوشيده نيست بر كسي كه صاحب اين اعتقادات هستند جمعي.

باري، مقصود ما اين كلامها نبود و خدا از مصلحتي ما را كشانيد به اينجا. كلام ما در بيان تفصيل صفات خدا بود و بعضي از صفات خدا را از براي شما شرح كرديم و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۲ *»

مي‏خواهم صفتي ديگر از صفات‏اللّه را كه عدل است از براي شما شرح بنمايم. و مجملاً معني عدل را بدان، عدل آن است كه هر صاحب حقي را بقدر حقش به او بدهند. و اما اين عدالت سه قسم است: عدالت در ايجاد، و عدالت در شريعت، و عدالت در جزاء قيامت.

اما عدالت در شريعت آن است كه در هر عصري بقدر قوه فهم اهل آن عصر تكليفي كند و پيغمبر بفرستد بقدر استعداد آن عصر. چنانچه در اول خلقت آدم، چون هنوز فهم ايشان كم بود شريعتي بواسطه حضرت آدم بقدر استعداد امّت برايشان قرار داد. و چون بعد از او مردم فهمشان زياد شد و بنيه ايشان نضجي گرفت، پس بواسطه نوح شريعتي و تكليفي زيادتر از براي ايشان قرار داد. و بعد از آن در عهد ابراهيم بقدر زيادتي نضج آن امّت، تكليف زيادتر شد. و همچنين در عهد موسي تكليفي بقدر فهم ايشان بسوي ايشان فرستاد ولكن هنوز فهمشان آنقدر كم بود كه هرگاه معصيتي مي‏كردند در شب، صبح به در خانه ايشان نوشته مي‏شد تا شايد از اين جهت حذر كنند از معاصي. و هرگاه خدا مي‏فرمود بلايي نازل مي‏كنم، قبول نمي‏كردند تا اينكه بلا نازل مي‏شد و بالاي سر ايشان مي‏رسيد كه مي‏ديدند، و يا اينكه داخل آب ايشان شپش مي‏شد، يا خون مي‏شد آب ايشان. و همچنين بلاهاي ديگر نازل مي‏شد كه شايد حذر كنند و معهذا آن‏قدر خرفت بود روح ايشان كه نمي‏فهميدند و چنان كثيف بود ظاهر ايشان كه شريعت ايشان چنين بود كه هرگاه بدن ايشان نجس مي‏شد، بايستي با مقراض بچينند از بدن خود موضع نجس شده را و به اين طاهر مي‏شد بدن ايشان لاغير. پس ظاهر ايشان بر طبق باطن ايشان بود، برخلاف اين امّت خاتم‏النبيين كه بمحض شنيدن اينكه هرگاه كسي فلان معصيت كند او را در جهنم مخلّد مي‏سازند اگر كرده، توبه مي‏كند و خدا هم قبول مي‏فرمايد و او را در بهشت مخلّد مي‏نمايد. پس اين است لطافت روح ايشان و مطابق باطنشان است ظاهر ايشان چنانكه در شريعت اين امّت، آب را طاهر فرمودند و او را مطهِّر بدن و غيره نمودند. اين است دليل و برهان اينكه دين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۳ *»

و شريعت موسي امروز منسوخ است، زيراكه اين شعور و فهم با مردم است كه بمحض اينكه بعد از هزار سال عالمي خبري بدهد از امام، يقين مي‏نمايد و تسليم مي‏كند امر آن بزرگوار را. اين است كه اين تكاليف شاقّه بر اين امّت آمده و اين مطالب بلندبالا آمده است كه الي‏الآن هيچ‏يك از پيشينيان به گوششان نخورده است. و از اين است كه شريعت اين امّت بقدر استعداد عباد و اهل بلاد است بقدر قوه ايشان شريعتي بواسطه خاتم انبياء محمّد بن عبداللّه فرستاد و موافق قوت ايشان تكليفي قرار داد. اين بود عدالت در شريعت و هركس را بقدر وسعت او تكليف كرد و وسعت آن است كه شاقّ نباشد. مثلاً مي‏توانستيم كه شبانه‏روزي پانصد ركعت نماز كنيم، و مي‏توانستيم كه هر سالي را ششماه روزه بگيريم، و مي‏توانيم هريك كه استعداد حج‏كردن داريم، سه‏دفعه و چهار دفعه به مكه برويم، و مي‏توانستيم كه نوافل را بيش از اين بجا بياوريم و معهذا بقدر آساني تكليف فرمود و فرموده است لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و در جايي ديگر مي‏فرمايد ماجعل اللّه عليكم في الدين من حرج يعني قرار نداده است خدا بر شما در دين حرجي. بهرحال مجملي از عدالت در شريعت را فهميديد و اگر خدا خواست تفصيل او را بعد خواهيم گفت.

و اما عدالت خدا در ايجاد اين است كه هر ذره‏اي را بقدر قابليت خود خلق كند. يعني همان‏طوري كه خود در عالم ذر قبول نموده او را موجود نمايد. مثل اينكه آسمان را آسمان خلق كند، و زمين را زمين. زيراكه آسمان آسمان است و زمين زمين، و نه زمين آسمان است و نه آسمان زمين. پس آسمان را چگونه زمين خلق كند و زمين را آسمان و حال اينكه در عالم ذر، آسمان آسمان است و زمين زمين. همچنين در عالم ذرّ غني غير فقير است و فقير غير غني، و همان غني را غني خلق كرد و فقير را فقير. و همچنين صحّت و مرض، حسن و قبح، نور و ظلمت، عالي و داني، عزيز و ذليل، عظيم و حقير. و هر چيزي از ساير اشياء كه باشد، همه را خدا سر جاي خود از حكمت درست گذارده چنانكه يك سر مويي تخلّف ندارد. و اگر يك شيئي از اشياء غير اين‏طور كه خلق شده

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۴ *»

است بود، لازم مي‏آمد كه اين ملك غير اين ملك باشد و بنيانش بهم بخورد. پس محال است غير از اين كه هست حالا، زيراكه همه ملك بهم بسته است چنانكه اگر يك ميخي از آن را برداري، همه او از هم مي‏پاشد و از اين عدالت است مسأله جبر و تفويض؛ و هرگاه خدا بخواهد تفصيل آن خواهد آمد. و هم از اين جمله است مسأله بدا، و اگر خدا ياري كند او را نيز خواهيم به افصح بيانات شرح نمود.

و اما عدل در جزاء آن است كه هركس هر عملي بكند مقتضاي آن عملش را به او مي‏دهند، اعم از آنكه عمل شريعت باشد و ثواب و عقاب او در دنيا، يا عمل طريقت باشد و ثواب و عقاب او در برزخ، يا عمل حقيقت باشد و ثواب و عقاب او در آخرت. زيراكه اعمال جسمي تعلق به دنيا دارد و اعمال روحي و علمي تعلق به برزخ دارد و اعمال عقلي تعلق به آخرت دارد. اگر به دست و پا و چشم كند، در دنياست ثواب و عقاب او، و به سينه بكند در برزخ ، و به دل بكند در آخرت. و اين است عين عدالت كه هر عملي را بمقتضاي او ثواب يا عقاب بدهند. بجهت اينكه معني عدل، ميل نكردن به طرفي از اطراف است و ايستادن به استقامت، و اينكه در وسط باشد و بجهت جلب نفع، ميل به طرفي نكند. مثل آن آقاي مجتهدي كه دو نفر در نزد او رفتند و مرافعه داشتند. پس متحمل نشد تا اينكه مدعي دانست اينكه چيزي مي‏خواهد. چون شب شد چيزي كه نداشت كه ببرد براي او، پس يك پيه‏سوزي داشت برداشت و برد از براي آقا. و باز روزي ديگر رفتند به مرافعه، پس مرافعه بر وفق خواهش مدعي عليه گذشت. صاحب پيه‏سوز گفت يا قاضي، ديروز حق با من شد، چطور شد كه امروز حق با او شد؟ قاضي گفت قاطر پيه‏سوز را لگد زد. پس عدالت آن است كه بطرفي ميل نكني و به استقامت بايستي و در وسط بايستي.

حالا آيا عدالت خدا چه‏چيز است و جاي او كجاست؟ اين بر همه شماها واضح است كه ذات خدا را نمي‏توان عدل گفت، زيراكه او عدل‏آفرين است. و به ذات خدا نمي‏توان گفت مستقيم، زيراكه او استقامت آفرين است، و او ميل‏آفرين است؛ چگونه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۵ *»

ميلي به سمتي مي‏كند؟ پس ذات خدا را نمي‏توان عادل يا مايل گفت و معلوم است كه بر مشيّت او وارد مي‏آيد و بر حكم او وارد مي‏آيد. حكم او عدل است، نمي‏توان گفت ذات او عدل است و حال اينكه اين صفت است چنانچه مي‏گوئي عادل اسم فاعل است و امام فرمود الاسم صفة پس عادل صفت فاعل است و حال اينكه ذات هم فاعل نمي‏شود، بجهت اينكه فعل و فاعل به يك اعتبار در صقع همند و هردو خلقند و خلق صفت است. پس ذات، عادل نمي‏شود بجهت آنكه اگر ذات عدل باشد خودش خودش است و چيزي ديگر نمي‏تواند باشد و مضطر است به عدل. پس اگر مضطر شد به عدل هرگاه عدل نباشد، بايد ذات نباشد. زيراكه ذات عدل است و اگر عدل نباشد ذات هم نبايد باشد. پس عدل خدا حكم خداست و خدا حكمي خلق مي‏كند و او را عادل قرار مي‏دهد. حالا معلوم شد كه حكم خدا ذات خدا نيست و صفات او و خلق اوست و اول ماخلق‏اللّه اين بزرگوارانند، و بنابراين ايشان افضل صفات‏اللهند و ايشانند احكام‏اللّه و بهترين احكام‏اللّه چنانچه خود آن بزرگواران مي‏فرمايند نحن واللّه الاسماء الحسني و اسم، صفت است پس ايشان صفت خدايند و مي‏فرمايد اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه و امره و حكمه و حكم و حاكم، به يك اعتباري در صقع هم مي‏باشند و باين اعتبار ايشان هم حكم خدايند و هم حاكم از جانب خدا بحكم او. و چون همه مردم هريك مأمورند به امري از اوامر خدا و محكومند به حكمي از احكام خدا، لهذا بايستي كه امر از جانب آمري باشد و حكم از جانب حاكمي، و باعتباري هم كه امر و آمر و حكم و حاكم در صقع همند، و ايشان هم فرمودند ماييم امر او و حكم او، پس آمر به جميع امور و حاكم به جميع احكام، ايشانند. هر حركتي از ايشان است و هر تكليفي از جانب ايشان و مبدء و مآب جميع مردم بسوي ايشان است: در دنيا و آخرت. زيراكه ايشان حاكم در دنيا و آخرتند اين است كه خدا فرموده است انّ الينا ايابهم ثمّ انّ علينا حسابهم و آنچه خدا بفرمايد الينا و علينا يا بنا يا منّا يا نحن و امثال اينها همه، مقصود، خدا و ائمه‏اند و در اينجا جمع مراد است و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۶ *»

«ما» كسي مي‏گويد كه در نزد او باشند جمعي. مثل سلطاني كه بگويد لشگر مي‏كشيم و مي‏رويم و احاطه مي‏كنيم ما. اين بجهت اين است كه لشگري دارد و وزرا و وكلا و غلامها و رعيتها دارد، چون اينها در نزد او هستند، مي‏گويد «ما». و اگر «من» بگويد خدا، به ذات يگانه خود فرموده است چنانكه هر وقت خود تو مراد تو باشد، مي‏گوئي من؛ و من از براي واحد گفته مي‏شود. حالا خدا فرمود بسوي ماست اياب خلق، يعني بسوي من و واسطگان من، همه، كه ائمه‏اند:. چنانچه در زيارت مي‏خواني اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم يعني اي ائمه من، اياب خلق بسوي شماست و حساب ايشان بر شماست. نيست ايشان را كلامي غير از كلام خدا و نيست ايشان را امري غير از امر خدا و نه حكمي غير از حكم خدا و نه فعلي غير از فعل خدا؛ و چون نفس ايشان نفس خداست پس رجوع بسوي ايشان رجوع به خود خداست اين است كه مي‏گوئي انّا للّه و انّا اليه راجعون يعني بدرستي كه ما مملوك ائمه‏ايم و بسوي ايشان رجوع كننده‏ايم. و معلوم است كه رجوع‏كردن بسوي ايشان رجوع‏كردن بسوي خداست. چگونه نه و حال اينكه خداوند عالم مي‏فرمايد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي و مي‏فرمايد انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه و همين است بيعت خدا كه با دست او بيعت كني. پس افعال ايشان افعال خداست و خدا را افعالي ديگر نيست غير از اين، و اطاعت‏كردن ايشان اطاعت خداست من يطع الرسول فقداطاع اللّه و پيغمبر فرمود من رآني فقدرأي الحق نه اينكه مثل ديدن خداست، بلكه خود خدا را ديده است، و خود او خود خداست، و چشم او چشم خداست، و دست او دست خداست كه بيعت با دست خدا كرده، و رخساره او رخساره خداست و رخساره خدا را ديده آن كه ديده، و صفات ايشان است صفات خدا. پس متّصف به صفت ايشان متّصف به صفت خداست، و شناختن ذات مقدس ايشان شناختن ذات مقدس خدا است. پس هرچه در ملك مضاف بسوي خدا شود از ايشان نمي‏گذرد و مضاف بسوي ايشان است و هرچه هم موجود شده، به اين واسطه موجود شده و همه موجودات، انوار ايشانند چنانكه

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۷ *»

مي‏فرمايند و اشرقت الارض بنور ربّها و مراد از اين ربّ، حضرت امير است و اوست كه ارض امكان را پرورش‏دهنده است به اين دليل كه در زيارت مي‏خواني و اشرقت الارض بنوركم پس پرورش‏دهنده جميع عالم امكان آن بزرگوار است. چگونه رجوع خلق بسوي پرورش‏دهنده خود نباشد و چگونه حساب خلق با او نباشد؟ نشنيده‏ايد كه ايشانند حاكم دنيا و آخرت؟ و نشنيده‏ايد كه چون روز قيامت شود منبر وسيله را در ميان محشر مي‏گذارند و از براي آن منبر هزار پله است كه هر پله از يك دانه جواهر است و هر پله تا پله ديگر هزار سال راه است و راهي كه اسبهاي آخرت بدوند. و اسبهاي آخرت مي‏دانيد چقدر مي‏دوند؟ هر طرفة العيني هفت دفعه همه دنيا را سير مي‏كنند و پيغمبر بر عرشه منبر مي‏نشيند و حضرت‏امير يك پله پائين‏تر مي‏ايستد. پس خدا لواي حمد را براي پيغمبر مي‏فرستد و آن حضرت عطا مي‏فرمايد به حضرت امير. و اين است معني اعطيت لواء الحمد و علي حاملها و از براي آن هفتاد شقّه است كه جميع دوستان آن بزرگوار در زير يك شقّه از او مي‏روند و از جميع غضبها ايمن مي‏گردند. بعد دو ملك مي‏آيند خدمت آن بزرگوار يكي در نهايت وجاهت و نور، و كليدهاي بهشت را مي‏دهد خدمت حضرت پيغمبر و او عطا مي‏فرمايد به حضرت امير. و يكي بنهايت كراهت منظر، و كليدهاي دوزخ را مي‏دهد خدمت آن بزرگوار؛ پس عطا مي‏فرمايند به حضرت امير و اين است معني اعطيت مقاليد الجنّة و النار و علي قاسمها و همه مردم مي‏نشينند در پاي منبر، بطور تشهد و تورّك و گردن كج. و همه انتظار مي‏كشند كه آيا حضرت امير چه حكم مي‏كند از براي ايشان و نامه‏هاي اعمال خود را در دست گرفته‏اند با نهايت خضوع و خشوع تا اينكه از حضرت پيغمبر يك التفاتي مي‏شود به حضرت امير و حضرت امير يك حرفي مي‏فرمايد. پس نقبا و نجبا آن را انتشار مي‏دهند كه جميع اشخاص، هريك بزبان خود و لغت خود و به خط خود مي‏خوانند حكم آن بزرگوار را، و مي‏خواند از براي ايشان نامه‏هاي اعمال ايشان را حقيقتاً و اين است معني هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انّا كنّا نستنسخ ماكنتم تعملون

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۸ *»

و حضرت امير است كتاب ناطق خدا و اوست كتابي كه خدا مي‏فرمايد و كل شي‏ء احصيناه في امام مبين و هر شيئي در او شرح شده است. و اينجاست مقام خشعت الاصوات للرحمن فلاتسمع الاّ همساً و نجات مي‏دهد جميع دوستان را بواسطه نوكرهاي خود ـ  نقبا و نجبا ـ  و هلاك مي‏شوند دشمنان ايشان بواسطه ايشان، و امر مي‏كنند ايشان به ملائكه تا دوستان را بكِشند به بهشت و دشمنان را به جهنّم. و اين است معني القيا في جهنّم كل كفّار عنيد و دوستان ايشان هرگاه در ميزان سنجيدند معصيت او را كه زياده است از حسنه او، پس مي‏آورند اعمال حسنه نواصب را از براي ايشان و اعمال سيّئه ايشان را مي‏دهند به نواصب و اگر كفايت نكند، آنقدر نواصب را فدا مي‏كنند كه كفايت معصيت او را بكند. تا معصيت او چقدر باشد، اگر كم باشد، همان وقت مردن و جان تسليم‏كردن، كفّاره گناهانش مي‏شود، و بيشتر باشد در برزخ عذاب را به او مي‏چشند و بسيار باشد در آخرت آنقدر از نواصب را براي او مي‏آورند كه كفايت جميع گناهان او را بكند. پس اين است كه فرمودند شيعه اگر گناه ثقلين داشته باشد بخشيده مي‏شود، و ناصب اگر عبادت ثقلين را بكند از او قبول نمي‏شود چنانچه معصوم مي‏فرمايد لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها و عبادتي كه كرده‏اند جسمي است بي‏روح، و روح آنها نزد شيعيان است و مي‏گيرند از آنها و مي‏دهند به شيعيان و مي‏بخشند جميع گناهان ايشان را. چنانچه امام فرمودند گناهان شيعه سه‏قسم است: يا آنكه كوتاهي كرده‏اند در حكم خدا و عبادت خدا، يا آنكه كوتاهي كرده‏اند در حق ما، يا آنكه كوتاهي كرده‏اند در حق مردم. اگر كوتاهي در حق ما كرده‏اند كه مي‏بخشيم و اگر كوتاهي در حق خدا هم كرده‏اند التماس مي‏كنيم تا او نيز بگذرد از ايشان، و اگر كوتاهي در حق مردم كرده باشند، ما حقي كه بر مردم داريم گذشت مي‏كنيم و ثواب به آنها مي‏دهيم تا بگذرند از ايشان. و هرگاه كفايت نكند ثواب اينها، آنقدر نواصب را قرباني مي‏كنيم براي ايشان كه كفايت گناهان ايشان را بكند.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۹ *»

حالا اگر يك مقدسي در اينجا بگويد كه چرا فلاني از اين‏جوره حرفها مي‏گويد روي منبر كه مردم در معصيت جري مي‏شوند؟ جواب مي‏گوئيم كه موافق حكمت اين است كه اول مردم را با اهل‏بيت دوست كني و بعد امر و نهي كني، و اگر مردم دوست نشوند امر و نهي ايشان هم ثمري ندارد و هرچه بگوئي فلان بكنيد و فلان مكنيد، تأثير بر مردم نمي‏كند و اين معاينه مثل وقتي است كه حضرت پيغمبر۹يك تاي نعلين خود را دادند به شخصي و فرمودند برو در كوچه و بازارها و بگو هركس بگويد لا اله الاّ اللّه بهشت از براي او واجب مي‏شود و آن هم تاي نعلين پيغمبر را در دست گرفت و در كوچه و بازار فرياد مي‏كرد كه هركس بگويد لا اله الاّ اللّه بهشت از براي او واجب مي‏شود. در اين وقت عمر به آن شخص رسيد و گفت چه مي‏گوئي؟ گفت بفرمايش پيغمبر مي‏گويم هركس بگويد لا اله الاّ اللّه بهشت از براي او واجب مي‏شود. گفت اين صلاح نيست مردم را و جري مي‏شوند در معصيت، برگرد و ديگر مگو اين كلام را. حالا او نفهميد كه پيغمبر تفضّلي فرموده بود به مردم و خواست ايشان را مخلّد در بهشت كند باينكه اوّل دوست شوند با پيغمبر از اين مرحمت، و بعد تكليفي كه لازم است بر ايشان جاري سازد و مانع اين فيض كذائي شد. و حكيم آن است كه مردم را با اهل‏بيت دوست نمايد و اگر دوست شدند، لامحاله بهيجان مي‏آيند و بهيجان كه آمدند دوستيشان زياد مي‏شود و سر ريز مي‏شود؛ پس دوستان ايشان را هم در هرجا كه هستند دوست مي‏دارند و دشمنان ايشان را دشمن مي‏دارند. زيراكه دوستي ايشان هم دوستي ائمه است و دوستي ائمه دوستي خدا، و دوست خدا مخلّد در بهشت است. نشنيده‏ايد كه امام فرمودند كسي كه دوست بدارد چيزي را با او محشور مي‏شود، اگرچه سنگي باشد. پس دوست ايشان با ايشان محشور مي‏شود و هرگاه مردم با دوستان خدا دوست شدند، دين ايشان هم دين آنها مي‏شود و با آنها محشور مي‏شود اين است كه فرمودند المرء علي دين خليله. و بايد بدانند كساني كه مي‏گويند اين حرفها مردم را جري مي‏كند در معصيت، كه به همين حرفها دوست آل‏محمّد:

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۰ *»

مي‏شويد و هرگاه دوست ايشان شويد لامحاله دوست دوستان ايشان هم مي‏شويد. زيراكه دوستي سه‏تاست : دوست، و دوست دوست، و دشمن دشمن. و دشمني هم سه‏تاست: دشمن، و دشمن دوست، و دوست دشمن. و اين است كه فرمودند هركس دوستان ما را دوست دارد ما را دوست داشته و هركس ما را دوست دارد خدا را دوست داشته و بر همه واضح است كه دوست خدا مخلّد است در بهشت.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۱ *»

«موعظه نوزدهم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما از تفسير اين آيه شريفه منتهي شد در آنجا كه گفتيم يكي از صفات خدا عدل است و آن سه‏نوع است: عدالت در خلقت، و عدالت در شريعت، و عدالت در جزاء. و خدا هم در خلقت عادل است و هم در شريعت و هم در جزاء. و مجملي از مفصّل عدالت در شريعت را هم ديروز عرض كردم؛ باينكه عدالت در شريعت آن است كه در هر عصري بقدر قوّه و استعداد اهل آن عصر، شريعتي بفرستد و تكليفي نمايد.

و اما عدالت در ايجاد آن است كه هر شيئي را همان شي‏ء خلق كند مثلاً زمين را زمين خلق كند و آسمان را آسمان، و عرش را كرسي نمي‏كند و كرسي را عرش نمي‏نمايد. و شمس را شمس مي‏آفريند و قمر را قمر، و همچنين است فقر و غنا، و صحّت و سقم، و عالي و داني، و علم و جهل و امثال اينها. و از اين جمله است مسأله جبر و تفويض.

و اما جبر آن است كه خدا بدون سبب، بر دست يكي خير جاري كند و بر دست يكي شرّ؛ و عقاب هم بكند. و اگر چنان باشد بايست هر ثواب و معصيت از او باشد.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۲ *»

چنانچه قومي هستند كه مي‏گويند اينكه همه صلاح و فساد و حسنه و سيئه از جانب خداست نعوذباللّه.

و اما تفويض آن است كه خدا واگذاشته باشد جميع افعال را به عباد و آنچه مي‏توانند بكنند، پس بنابراين حسنه و سيئه هر دو از جانب خلق است. چنانچه جماعتي از ملاّهاي فاضل كتبي چند بر اين اعتقاد نوشته‏اند و خود هم بر اين اعتقادند و مثَلي هم بر قول خود زده‏اند و مي‏گويند كه اگر صاحب شمشير، شمشيري بدست تو داده است، راه را هم به تو نموده است، تو مي‏خواهي بر دوست وارد بياور يا بر دشمن. و تو مختاري در اين كه خوب كني يا بد. و بسياري از اين ضعفاي شيعه هم بر اين اعتقادند الاّ قليلي كه نه قائل به جبرند و نه به تفويض و بر مذهب اهل‏بيتند سلام‏اللّه عليهم. زيراكه اعتقاد به جبر و به تفويض، خلاف اهل‏بيت است و هر دو كفر است به ادلّه و براهين بسيار و آيات محكمه از قرآن و احاديث بسياري دلالت بر كفر اينها مي‏كند و اين مجلس گنجايش ذكر آنها را ندارد. مجملاً بدانيد كه قائلين به جبر و تفويض از مذهب اماميه خارجند به هر لباسي كه باشند. و چنانچه خاصيت مجوسي اين است كه مي‏گويد جميع خيرات از هركس كه سرزند از يزدان است و هر شرّي از هركس كه سر زند از اهريمن، لهذا هركس از اين امّت هم اين خاصيت را داشته باشد مجوس امّت است و از مذهب اهل‏بيت خارج؛ و همچنين قدريه هم از مذهب اهل‏بيت خارجند.

حالا مذهب اهل‏بيت اين است كه مي‏فرمايند لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين. معلوم است كه غير جبر و تفويض است نه اينكه قدري از جبر باشد و قدري از تفويض. زيراكه اين دو كفر است، پس اين نيست. و مذهب حق آن است كه آنچه خير از هركس سرزند، ايشان مي‏كنند به فضل خدا؛ و هر شرّي كه از ايشان سر زند ايشان مي‏كنند لكن به خذلان خدا. چنانچه حضرت امير فرمودند كه مشيت خدا مثل روح است در بدن اعمال و هرگاه در اعمال، روح مشيت نباشد، پس بدني است بي‏روح و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۳ *»

مرده است و از مرده كاري برنمي‏آيد. پس هرگاه عملي باروح باشد، آن عمل را جلوه‏اي است ظاهر و بيّن. حالا اگر مشيت خدا در اعمال تو نباشد، طاعتي از تو سرنمي‏زند ابداً. پس نه عمل، بي‏مشيّت خدا مي‏شود و نه مشيت بي‏عمل. چنانكه نه روح بي‏بدن است و نه بدن بي‏روح. روح تنها نيست و بدن هم تنها نيست.

مثَلي اوّلاً عرض كنم تا مطلب را بفهميد، از شاغول و دست بنّا باينكه هرگاه بنّا شاغول را سست كند، شاغول پائين مي‏آيد و بنّا ظلمي نكرده است به او زيراكه اقتضاي آن شاغول است بزيرآمدن، نهايت بنّا احساني به او نكرده است و طلبي هم از بنّا ندارد كه لازم بيايد احسان او براي بنّا. و هرگاه بنّا شاغول را بالا كشيد، احساني به او كرده والاّ اقتضاي او فرودآمدن است و طلبي هم از بنّا ندارد و لازم هم نيست بر بنّا بالابردن او. پس اگر احساني به او نكند و او را بالا نكشد، ظلمي به او نكرده است.

حالا بنده اقتضاي بُعد و پستي را مي‏كند، هرگاه خدا در حين معصيت او را خذلان كند، ظلمي نكرده است به او. و اما اگر در وقت طاعت او را بالا ببرد به مقام قرب، احساني به بنده كرده است و بنده هم طلبي از خدا ندارد كه او را بالا ببرد. زيراكه اگر وقت طاعت او را بالا نبرد، ديگر نه در آن حال و نه بعد ثوابي نمي‏تواند بكند و اگر خدا او را بالا نبرد، خود بالارونده نيست و خدا او را احسان نموده. و اگر او را در حين معصيت خذلان ننمايد، ديگر معصيت نمي‏تواند بكند. بلكه او مي‏خواهد معصيت كند، خدا هم خذلانش مي‏نمايد تا بتواند معصيت كند و اگر نكند قوّه ندارد كه معصيت كند و اگر احسان نكند به ثوابكار، چگونه او مي‏تواند ثواب كند؟ پس قوت به او بايد بدهد كه طاعت كند والاّ خود قوه‏اي از خود ندارد.

پس واضح شد كه احسان از خداست و عصيان از خلق و اين است كه در بعضي از ادعيه مي‏خواني لاتكلني الي نفسي طرفة عين پس اگر خدا احسان نكند، كه ثواب را مستحق مي‏شود؟ و اگر خذلان نكند كه عقاب را مستحق مي‏شود؟ پس شماها بايد بگوئيد هميشه ايّاك نعبد و ايّاك نستعين و خدا را عبادت كنيد و طلب اعانت از او

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۴ *»

كنيد تا او شما را احسان كند در حين طاعت شما. و اگر شماها هميشه در طاعت باشيد، هميشه خدا شماها را ياري و احسان مي‏كند و به مقام قرب مي‏رساند و هرگاه معصيت كنيد خدا خذلان مي‏كند و شما به خذلان او بُعد از مبدء پيدا مي‏كنيد زيراكه اقتضاي طبيعت شما پستي است و چون تو مي‏خواهي پائين بروي آن هم سست مي‏كند و تو را قوّه پائين‏آمدن مي‏دهد تا پائين بيائي، و هرگاه بخواهي بالا بروي او تو را قوت بالارفتن مي‏دهد. زيراكه خدا كريم است و كريم كسي است كه آنچه را كه كسي بخواهد، همان را به او بدهد. مجملاً نمي‏رسد به تو حسنه‏اي مگر اينكه او از جانب خداست و نمي‏رسد به تو سيئه‏اي مگر اينكه از خود تو است بدليل قوله تعالي كه فرمود شرح اين مطلب را در آنجا كه مي‏فرمايد و مااصابك من حسنة فمن اللّه و مااصابك من سيّئة فمن نفسك پس نيست طاعت مگر فضل خدا و نيست معصيت مگر از خباثت بنده.

حالا اگر كسي بحث كند كه چه مي‏گوئي در معني قل كلّ من عند اللّه، جواب مي‏گوئيم بلي، بالارفتن او بسبب بالابردن و فضل خداست و پائين رفتن ديگري هم به سبب سست كردن و خذلان خداست كه واگذارده است او را. زيراكه بنده اقتضاي پستي مي‏كند و همين‏كه او را واگذاشت و نگاهش نداشت البته پائين مي‏رود. و اما اگر او را نگاه دارد، او پائين نمي‏آيد. پس چون او را وامي‏گذارد آن هم معصيت مي‏كند و معصيت نمي‏كند مگر به واگذاردن خدا و چون مي‏خواهد معصيت كند، خدا هم او را وامي‏گذارد؛ و هرگاه طاعت كند و بخواهد طاعت كند، به احسان خدا مي‏كند. پس طاعت او بمنزله جسد است و احسان خدا بمنزله روح، و معصيت آن هم بمنزله جسد است و خذلان خدا بمنزله روح. و روح بي‏بدن، شي‏ء تامّي نيست و شيئي نيست او، و بدن بي‏روح هم مرده است. پس هم روح با بدن است و هم بدن با روح. پس طاعت كردن با احسان خدا، شيئي است تامّ و معصيت‏كردن و واگذاردن خدا هم شيئي است تامّ. و نه طاعت، بي‏احسان خدا مي‏شود و نه معصيت كردن، بي‏واگذاردن خدا؛ و

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۵ *»

روحِ هر دو از جانب خداست اين است معني قل كلّ من عنداللّه و معهذا نه جبر است و نه تفويض. زيراكه خدا بنده را دعوت كرد و آن هم اجابت نمود، و وانگذارد بنده را بتمام اختيار خود و اگر بخواهد اطاعت كند او را بلند مي‏كند و اگر بخواهد معصيت كند او را وامي‏گذارد.

اين بود دليل مجملي از حكمت بجهت اينكه بدانيد كه مذهب حق نه جبر است و نه تفويض، بلكه امري است غير از اينها. و اين مجلس قليل، محل تفصيل اين مسأله نيست ولكن اگر بر كسي شبهه‏اي باقي مانده باشد چيزي عرض مي‏نمايم تا ايشان را از شبهه بيرون آورم.

فهم مسأله دو نوع است: نوع اول آن است كه يقين كند در بودن مسأله به اينكه سؤال و جوابي از او هست. مثل دانستن اينكه باقلوائي هست كه از جمله حلويّاتست. نوع دوم آن است كه اصل مسأله را خود بفهمي و سؤال و جواب او را درست كني و به ديده بصيرت ببيني او را و عمل كني. مثل اينكه خود اجزاء باقلوا را بسازي و فهم در او كني، چنانكه باقلوا را خود بسازي و دانسته باشي كه چطور است او حقيقتاً زيراكه حكمتِ مسأله فهميدن، دخلي به دانستن مسأله ندارد. حالا به تمام هوش و گوش متوجه به كلام شويد تا اگر شبهه مانده باشد براي شما، از دل شما بيرون رود و اندك فهم شماها هم به اين مسأله زيادتر شود، و سه مقدمه مي‏گويم بر اين مطلب، شما هم ضبط نمائيد.

مقدّمه اوّل اينكه اجماعي است كه بهشت و جهنم يقيناً و صريحاً هست بدون شك و شبهه و كسي كه منكر اين دو است خارج از دين خاتم‏النبيين است.

و مقدمّه دويم اين است كه امر و نهي از جانب خدا شده است بالبداهه و وعد و وعيدي هم هست از جانب خدا بالبداهه، و اجماعي عقول است كه صدق است وعد و وعيد خدا، و كذب نيست؛ باينكه فرموده مطيعان از شما را داخل بهشت مي‏نمايم و منكران از شما را داخل جهنم مي‏كنم.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۶ *»

و مقدّمه سيوم آن است كه هرگاه كسي دست و پاي كسي را ببندد و بعد او را بزند و بگويد حالا برخيز و راه برو، اين ظلم است قطعاً و بداهةً. پس نسبت ظلم به خدا داده نمي‏شود و اين را جايز نيست به خدا نسبت بدهند؛ زيراكه حكيم چنين ظلمي نمي‏كند.

حالا نتيجه اين مقدمات اين شد كه خدا مردم را جبراً به معصيت نمي‏دارد كه جبراً به دوزخشان برد، بلكه اگر چنين كند ظلم كرده است و بر خدا ظلم شايسته نيست. و اگر بگوئي بنده را به معصيت مي‏دارد ولكن به دوزخش نمي‏برد، پس بايد بگوئي وعد و وعيد او صحيح نيست. و اگر وعد و وعيد او صحيح است و جبراً هم كسي را به معصيت نمي‏دارد و دست و پاي كسي را هم نبسته و ظلم نكرده، و يقين داري كه بهشت و جهنم هست، پس به اين براهين، معصيت را از خباثتِ خود بدان و طاعت را از لطف خدا. حالا كه اين‏طور شد بايد بداني كه هر عملي كه تو مي‏كني البته تو خالق آن نيستي و در خلقت او هم با خدا شريك نيستي و خدا خالق هر چيزي است چنانچه خود فرموده قل اللّه خالق كل شي‏ء يعني بگو اي محمّد، خدا خالق همه‏چيز است. نهايت نفهميده‏اي كه حالا چطور شد مسأله، پس تكليف تو اين است كه هرگاه نفهميدي صبر كني تا خدا فهم اين مسأله را به تو بدهد. و همين‏قدر بدان كه نه جبر است و نه تفويض، بلكه امري است كه بين اين دو و غير اين دو تا است. باين معني كه نه اين است و نه آن. پس نگوئي قدري از اين است و قدري از آن، زيراكه اين دو، دو كفر است. پس قدري از آن كفر و قدري از اين كفر بگيري، باز هر دو كفر است و ايمان نمي‏شود اين؛ بلكه اين بسيار بد اعتقادي است. پس خداست خالق هر چيزي لكن به اسباب، و اوست اولاي به تو از تو، و مدد از جانب خداست و عمل از تو. چنانكه اگر او مدد ندهد، تو نه طاعت مي‏كني و نه معصيت. و نمي‏تواني به قوّه خود بكني و تو از خود قوه‏اي نداري كه بكني عملي؛ پس آنچه بكني به سبب قوه او مي‏كني. مثل آفتابي كه به ديواري بتابد و ديوار به سبب آفتاب سايه بيندازد. هرگاه آفتاب نوربخشي نكند مر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۷ *»

ديوار را، از او هيچ اثري به ظهور نمي‏رسد و هرگاه ديوار هم نباشد، نور آفتاب نمايان نمي‏گردد. بجهت اينكه لطيف است نور آفتاب و به چشم نمي‏آيد تا به كثيفي نتابد، و اينكه هوا هم لطيف است، پس از آسمان چهارم تا زمين ظاهر نمي‏شود روشنائي او و همين‏كه به زمين مي‏رسد ظاهر مي‏شود و روشني او ديده مي‏شود. اين است كه وقتي كه فرعون ساخت تخت خود را، آنقدر بلند كرد كه هرچه نظر مي‏كرد هيچ روشنائي نمي‏ديد و همه هوا را ظلماني مي‏ديد مگر همان خود و تخت خود را كه رويش بود. و از اين است كه هوا لطيف بود و هوا چون كثافتي ندارد، لهذا روشن نمي‏شود و ديده نمي‏شود و چون ديوار كثيف است، او را روشن مي‏كند. حالا اگر ديوار نبود آفتاب بروزي نداشت ولكن اگر آفتاب هم نبود، ديوار سايه نمي‏انداخت. پس اگر آفتاب نبود، ديوار را هم سايه‏اي نبود چنانچه آفتاب به زبان فصيح مي‏گويد كه اي ديوار، نور تو از من است و بروز تو از نور من است كه اگر نور خود را بردارم از تو، تو را بروزي نيست و از تو سايه‏اي ظاهر نمي‏شود. خدا هم مي‏فرمايد اي بنده من، طاعت تو به توفيق من است و من اولايم به تو، و ظلمت تو از تو است و معصيت تو به خذلان من است. پس اگر توفيق من با تو نبود، نه طاعتي مي‏توانستي بكني و نه معصيتي. پس چنانچه به آفتاب نور موجود شد و به ديوار سايه، به خدا هم طاعت تو موجود شد و به تو ظلمت تو به سبب نور خدا. پس هم طاعت تو موجود شد و هم ظلمت تو و معصيت تو بمشيّة اللّه.

حالا ظاهر شد مسأله كه مذهب حق همين است كه فرمودند لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين و اين است كه در بعضي از ادعيه مي‏خواني لك الحجّة علي و لا حجّة لي عليك و اين مذهب طريقه وسطي است و مذهب جبر و تفويض حقيقتاً طريقه وسطي نيست، و حكيم در وسط است و او حق است و غير حكيم در وسط نيست و در ضلالت است چنانكه معصوم فرمودند اليمين و الشمال مضلّة و الطريق الوسطي هي الجادّة.

پس از اين برهان دانستيد كه از خداست مدد و از شماست قبول، و نه مدد تنها

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۸ *»

مي‏شود و نه قبول. زيراكه مدد، روح است و قبول، بدن. و نه بدن بي‏روح است و نه روح بي‏بدن. پس قبولي است با مدد، و مددي است با قبول و شبهه‏اي در اين نيست كه طريقه حق همين است كه گفتيم لا غير.

حالا نور حضرت‏امير است كه تابيده به همه موجودات و نور او روشن كرده است همه موجودات را و هرچه هست همه اثر نور آن بزرگوار است كه اگر نور آن بزرگوار نبود، هيچ چيز نبود. پس چون نور آن بزرگوار تابيد در عالم ايجاد، آثاري چند از او پيدا شد. حالا اين آثار بجهت نور آن بزرگوار است، اين است كه وارد شده است كه نور حضرت امير بايد در همه ذرّات باشد و اين است كه مي‏فرمايند در هر چيزي كه ذكر اسم خدا نشود، آن فسق است. حالا اسم خدا را بخواهي بداني كيست؟ اين است كه در تفسير اينكه خدا مي‏فرمايد و للّه الاسماء الحسني امام مي‏فرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني پس ايشانند اسماء حسناي خدا و آن چيزي كه ذكر خدا در او نمي‏شود فسق است؛ و او را مي‏خورند، آن علمي است كه در او ذكر اسم خدا نشود. پس هركس بخورد علمي را كه آن علم فضيلت اسماءاللّه در آن نباشد، آن علم فسق است. و در اينجا طعام بمعني علم است. حالا بايد هركس كه علمي را مي‏گيرد ببيند كه از كه مي‏گيرد؟ آيا از كسي كه اخذ مي‏نمايد، او از امام اخذ نموده يا نه؟ پس اگر از امام اخذ نموده در او همه ذكر اسماء و فضيلت امام است و ذكر فضيلت امام، ذكر اسم امام است؛ و ذكر اسم امام، شيعه است و نيكو طعامي است كه مي‏خورد. و اگر از كسي اخذ مي‏نمايد كه او از امام اخذ نكرده، پس ذكر فضيلت امام در او نيست و ذكر اسم خدا در او نشده؛ پس اين بد طعامي است كه خورده و مي‏خورد و اين فسق است. و حالا واجب كرده است خدا از براي شما كه بگيريد علم را از كسي كه در علم او ذكر اسم خدا باشد. حالا آن كيست؟ و حال آنكه واجب است شناختن او، بجهت اينكه چيزي به ما نرسيده از علم اهل‏بيت مگر بواسطه چنين كسي. چنانچه نمي‏رسد فيضي از خدا به رعيت، مگر بواسطه ائمه. زيراكه ايشان آئينه تمام‏نماي خدايند و چون خدا در يمين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۹ *»

و يسار نيست و در وسط است و عدل است، لهذا ايشان هم آئينه تمام‏نماي اويند و در يمين و يسار نيستند و در وسطند و عدلند. چنانچه حضرت‏امير در تعريف پيغمبر فرموده اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لا تدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار الي آخر. و حاصل از اين فرمايش اين است كه پيغمبر ايستاده است در جائي كه اگر جايز بود خدا به اين ملك بيايد، در اينجا مي‏ايستاد. و چون همه ائمه نفس اويند و همه واحدند، لهذا ائمه‏اند قائم مقام خدا و خدا در ايشان جلوه كرده است لاغير، و چنان جلوه كرده است كه فرقي نيست ميان ايشان و خدا مگر اينكه او خداست و اينها بنده او. چنانكه مي‏فرمايد لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك پس جميع صفات و افعال خدا از ايشان جلوه كرده و فرق نمي‏توان گذارد مگر اينكه ايشانند بنده او. ولي،

ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است

حالا جميع هزار هزار مقام ايشان مقام بندگي است و هر مقامي كه از براي ايشان مي‏باشد ـ  چه اسم و رسمي از براي او باشد و چه نباشد ـ  مقام بندگي است. و فرمودند نزّلونا عن الرّبوبيّة و قولوا في فضلنا ماشئتم بجهت اينكه به تعقّل درنمي‏آيد خدا، بلكه نه ملك مقرّب و نه نبي مرسل، نه مؤمن ممتحن، هيچ‏يك ادراك نمي‏كنند خدا را؛ حتي پيغمبر هم خدا را ادراك نمي‏كند. پس چون ايشان را از ربوبيّت تنزّل دهيم، مي‏گوئيم ايشانند صفات‏اللّه و جنب‏اللّه و نفس‏اللّه و ذات‏اللّه. و بنابراين دست ايشان است دست خدا و چشم ايشان است چشم خدا و فعل ايشان است فعل خدا و نفس ايشان است نفس خدا و اراده ايشان است اراده خدا بدليل قوله تعالي مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي و مي‏فرمايد انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه بيعت ايشان همان بيعت خداست لاغير، و قول ايشان قول خداست و فعل ايشان فعل خداست و اراده ايشان اراده خداست و مشيّت ايشان مشيّت خداست. پس نمي‏خواهند مگر آنچه را كه خدا خواسته و اراده نمي‏كنند مگر آنچه را كه اراده كند خدا، و نمي‏كنند مگر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۰ *»

آنچه را كه خدا كرده و نمي‏گويند مگر آنچه را كه خدا بگويد بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي كه حاصلش اين است كه قول ايشان است بعينه قول خدا لاغير. حالا هركس فرمايش ايشان را اطاعت كند، بعينه فرمايش خدا را اطاعت كرده و هركس به قول ايشان عمل كند به قول خدا عمل كرده و هركه تسليم حكم و امر ايشان را كند تسليم حكم و امر خدا را كرده لاغير. زيراكه خدا را حكمي نيست غير از اين حكم و امري نيست غير از همين امر؛ باينكه هرگاه خدا بخواهد امري كند، غير از اين‏طور ديگر امري نمي‏كند و نوع حكم و امر خدا همين است لاغير. و همچنين اطاعت كردن خدا همين نوع است لاغير من يطع الرسول فقداطاع اللّه و چون از براي مردم سه‏چيز بيشتر نيست و آن افعال و گفتار و رفتار است، لهذا اين سه مدرك را هم بيش ندارند. پس از خدا آنچه بخواهند بفهمند، رفتار است و گفتار است و كردار. و چون فرمودند نزّلونا عن الرّبوبية و قولوا في فضلنا ماشئتم پس جميع صفات خدا از ايشان بروز مي‏كند و گفتار خدا گفتار ايشان است و رفتار خدا رفتار ايشان است و كردار خدا كردار ايشان است. بلكه هر يك از چهارده معصوم، خود او بتمامه، همه صفات خداست و خود او رحمت خداست بر ابرار و غضب او است بر كفار و فجار. پس اگر خدا سخن بگويد بزبان ايشان سخن مي‏گويد و هرگاه انفاقي بكند بدست ايشان مي‏كند و هرگاه نظر التفاتي به كسي بكند به چشم ايشان مي‏كند و هرگاه بخواهد رحمتي به كسي بكند به سبب دوستي ايشان مي‏كند و هرگاه بخواهد غضب به كسي بكند بسبب دشمني با ايشان مي‏كند. و همچنين هر فيضي كه از خدا بايد به بندگان برسد، همان فيضي است كه از ايشان مي‏رسد و هر غضبي كه از خدا مي‏رسد همان غضب ايشان است و هر اطاعتي كه از براي خدا بايست كرد همان اطاعت ايشان است.

پس واضح شد كه هيچ فرقي نيست مابين ايشان و خدا مگر اينكه ايشان بنده خاضع و خاشع اويند ولكن خدا قادر است كه چنين بندگاني خلق كند كه جميع افعال

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۱ *»

او افعال ايشان باشد و صفات او صفات ايشان باشد و جميع خلقت او در تحت رتبه ايشان باشد و ذات علياي او ذات ايشان باشد، و حالا چنين خلقي خلق كرده كه جميع مايضاف الي اللّه يضاف اليهم باشد و غير از اين هم نيست. پس چاره‏پذير نيست اين، حالا چه بكنم كه غير از اين نمي‏شود؟ ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله حالا معلوم شد معني اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء الي آخر. پيغمبر است كه ايستاده است در مقامي كه اگر جايز بود اينكه خدا به اين عالم ملك آيد، هرآينه در اين مقام مي‏ايستاد. و بنابراين كه خدا عدل است و مايل به جانبي نيست، پيغمبر هم عدل است و طريقه وسطي است و ائمه هم همه نفس پيغمبرند، پس همه عدلند و همه طريقه وسطايند و ايشانند در وسط بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و كذلك جعلناكم امّة وسطاً لتكونوا شهداء علي الناس پس ايشانند وسط و ايشانند قلب‏اللّه چنانچه در بعضي از زيارات مي‏خواني. پس در ملك هم وسطند و قلب عالمند و همه موجودات و اشياء عالم، جوارح و انوار آن بزرگوارند و هر شيئي شئوني از شئونات آن بزرگوار است. پس او در همه ذرّات امكان هست، بلكه در ملك چنانچه خود مي‏فرمايد انا الواقف علي الطتنجين يعني منم واقف بر دو درياچه. و اين دو درياچه، يا مراد درياچه دنيا و آخرت است. يا دو درياچه، مراد عالم غيب و شهاده است، و يا عالم امكان و اكوان است، و يا عالم امر و خلق است چنانچه فرموده و له الخلق و الامر و مي‏فرمايد انا الناظر في المشرقين و المغربين منم آگاه از مشرقِ شمسِ مشيّت و مشرقِ شمسِ نبوّت، و مغرب آن تا آخر سجّين و غرب ولايت.

حالا نتيجه اين است كه آن بزرگوار است مستوي بر جميع هزار هزار عالم، بلكه هرچه غير از ائمه است تحت مقام ايشان است و خداوند عالم در وصف ايشان فرموده است و كذلك جعلناكم امّةً وسطاً لتكونوا شهداء علي الناس يعني قرار داديم ما شما را امّت وسط از براي اينكه بوده باشيد شماها شاهد از براي مردم. باين معني كه آل‏محمّد را شاهد گرفت بر خلق آسمان و زمين نه غير را. پس ايشانند مستوي بر جميع

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۲ *»

خلقت بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد الرحمن علي العرش استوي و رحمن، مقام پيغمبر است صلوات‏اللّه و سلامه‏عليه و آله كه وسط كل است. و عرش، مقام حضرت امير است و آن بزرگوار است مستوي بر مقام ولايت و همه ائمه اطهار سلام‏اللّه عليهم يك نورند. پس همه نفس پيغمبرند و پيغمبر مستوي است بر ايشان كه منير جميع ملكند و منير مستوي است بر انوار، پس ائمه مستوي بر جميع ملكند و مستويند بر عرش و مادون او. باين معني كه پيغمبر وسط است و قلب است در آن عالم اول، و حضرت امير قلب است و وسط است در عالم ائمه، و ائمه اطهار سلام‏اللّه عليهم قلبند از جميع خلق و عدلند و مستويند بر عرش و مادون او. پس حاكمند از جانب خدا بجهت اينكه اول حكومت و قضاوت از خداست بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد اللّه يقضي بالحق و چون خدا بر ملك خود مستوي است، حكم او عدل است و امر او مستويست چنانچه فرموده الرحمن علي العرش استوي. پس خدا را هيچ نسبتي با خلق نيست، بلكه اگر تعبير بياوريم نسبتي را بر خدا اين است كه همان نسبتي كه خدا دارد با پيغمبر، با عمر هم دارد. و خدا را نمي‏توان گفت كه نسبتي دارد با خلق. او با خلق نسبتي ندارد كه با پيغمبر نسبتش بيشتر باشد، و با عمر كمتر. پس پيغمبر را خدا خلق كرد و عمر را هم خدا خلق كرد، و او به بنده‏اي نزديكتر از بنده‏اي نيست؛ بنده را قرب و بُعدي است با خدا. حالا چون قرب و بُعد از بنده است به اينكه بنده بايد قريب به خدا بشود و قرب حاصل نمي‏شود مگر به بندگي كردن و احسان خدا، لهذا بايد رو به او بكنند و طلب احسان از او بكنند و عرضهاي خود را به او بكنند و دعوت خدا را اجابت كنند. و حال اينكه ايشان دعوت خدا را نمي‏شنوند و خدا را هم محل محكمه نيست با اينكه مكلّف به اموري چند هم مي‏باشند. پس نمي‏توانند به خدا برسند ابداً و همه فيوضات را هم بايد از خدا بگيرند. بنابراين خدا برگزيد از ميان ايشان كسي را كه حكم او حكم خدا باشد، و امر او امر خدا باشد، و دعوت او دعوت خدا باشد، و تسليم‏كردن امر او تسليم‏كردن امر خدا باشد، و دوستي او دوستي خدا باشد، و دشمني

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۳ *»

او دشمني خدا باشد، و ردّ بر او ردّ بر خدا باشد، و اطاعت او اطاعت خدا باشد، و معصيت او معصيت خدا باشد، و همچنين صفات او صفات خدا باشد. و بايد او اعلم و افضل و اصدق از جميع خلق باشد، و بايد اوّل ماخلق اللّه هم باشد. و اجماعي جميع شيعه و سنّي است كه محمّد بن عبداللّه عليه و آله الصلوة و السلام اوّل ماخلق اللّه است. پس آن بزرگوار در محل محكمه خدا نشسته است و حاكم است از جانب خدا، و به اين بزرگوار جاري مي‏شود احكام خدائي، و اوست در وسط، و عدل و حاكم و سلطان در ملك. و فرمودند بر من است حكومت و قضاوت خدا، و اوست محل جلوه خدا. و چون آن بزرگوار است صفت خدا و بايد صفت تابع موصوف باشد و خدا منزّه است از جميع مدركات خلق، پيغمبر هم منزّه است از جميع مدركات خلق. پس كسي نمي‏تواند به او برسد و بايد دعوت خدا را هم اجابت كنند و امر او را بدانند و مأمور شوند، و اين هم كه نشد. پس بايد كه حضرت‏امير كه نفس آن بزرگوار است محل محكمه خدا باشد و جلوه او باشد. پس هست آن بزرگوار حاكم بر خلق و سلطان بر ملك؛ و حكم و قضاوت خداست حكم و قضاوت آن بزرگوار.

و اما پس از ائمه سلام‏اللّه عليهم، محلّ محكمه خدا انبيائند: و ايشانند حاكم ملك و سلطان بر ملك لاغير. و ايشانند جلوه خدا در ملك و آئينه سرتاپانماي ائمه اطهار سلام‏اللّه عليهم، و ايشانند در وسط و عدل و طريق وسطي و نه در يمينند و نه در شمال.

و پس از اين بزرگواران، آن كسي است كه بايد در وسط باشد و عدل باشد و طريقه وسطي باشد و قلب ملك باشد و همه ملك اشعه و جوارح او باشند و او نماينده قضاوت خدا باشد و آئينه سرتاپانماي خدا باشد و آئينه سرتاپانماي امام باشد در زمان غيبت، و لازم است در زمان غيبت كه چنين كسي باشد كه هرگاه فرنگي بحثي داشته باشد با اين امّت، جواب آنها را بدهد. آيا اگر او نباشد در عالم از مسائل فقهيه جواب او را مي‏دهي؟ و حال اينكه او اصل قرآن را و دين تو را وا مي‏زند و اعتقادي ندارد به آنها،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۴ *»

و انكار مذهب تو مي‏كند، پس چگونه جواب او را مي‏دهي باينكه نماز ظهر چهار ركعت است و نماز صبح دو ركعت است؟ يا شك ميانه چهار و پنج را بايد بنا را بر چهار گذارد؟ و شك ميانه يك و دو پيش از اكمال سجدتين باطل است؟ و يا اينكه خون حيض سياه و گرم و جهنده است و خون استحاضه زرد و سرد و فاسد است؟ و اقلّ حيض سه‏روز و اكثرش ده‏روز است؟ و يا بگوئي نيّت چيزي است كه برانگيزانيده شود از روي علم و يا نيت را بايد به خاطر گذرانيد؟ و بگوئي تكبيرة الاحرام را بايد در حالت استقامتِ قد گفت؟ و همچنين مسائلي ديگر از مسائل فقهيه؟ انشدكم باللّه جواب فرنگي مي‏شود اينها، و از شما قبول مي‏كند؟ و همين است دليل بر حقّيت دين شما؟ آيا هيچ‏كس مي‏پذيرد از شما از اين مسائل كه دين شما حق است؟ نه واللّه، نمي‏شود. بايست كسي باشد در زمان غيبت كه آئينه سرتاپانماي امام باشد و او محل امر و حكم خدا باشد، و بمنزله قلب عالم باشد كه احاطه به جميع مسائل و مدركات و اوهام و عقول داشته باشد تا جواب علماي مشرق و مغرب را از مسائل ظاهري و باطني بدهد. و لازم كرده است خدا براي خود كه بگذارد در ميان رعيت بعد از دور شدن مردم از پيغمبر و مفقود شدن امام ايشان، حاكم عادل عالمي تا حكم كند ميانه ايشان بحق، و جميع مشكلات ايشان را حل نمايد و هيچ معطّل نماند در هيچ مسأله‏اي و هيچ امري. و حكيم علي‏الاطلاق هرگز عالم را بي حاكم عادلي نمي‏گذارد و مردم را معطّل نمي‏گذارد كه ندانند چه بكنند و امر ايشان معوّق بماند. پس خدا از حكمت بالغه خود حاكم عادل اميني در ملك گذارده بعد از رحلت پيغمبر و مفقودشدن ائمه اطهار، و اين بديهي است كه اگر امام از ميان ملك برود، رعيت و آل خود را ضايع نمي‏گذارد. و چگونه مي‏شود اين؟ و حال اينكه ايشان خود فرموده‏اند من ضيّع عياله فهو ملعون و فرمودند كسي كه جميع سنگيني خود را بر دوش ديگري بگذارد ملعون است.

پس ان‏شاءاللّه شبهه بر هيچ‏كس نماند از اينكه خدا حاكم عادل حكيم اميني در ملك گذارده در غيبت امام، و بعد از انبياء از خلق كه او در محكمه حكم خدا نشسته

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۵ *»

باشد و در هر عصري هم در ميان مردم هستند تا امر مردم را اصلاح كنند. و ايشان كسانيند كه حكم اينها حكم خداست، و ردّ بر ايشان ردّ بر خداست، و تسليم ايشان تسليم خداست، و دوستي ايشان دوستي خداست، و دشمني ايشان دشمني خداست. پس غضب او غضب خداست و رحمت او رحمت خداست، و اوست رحمت بر ابرار و غضب بر كفار. و دست او دست خداست و چشم او چشم خداست و نفس او نفس خداست و صفات او صفات خداست، بلكه جميع مايضاف الي اللّه، بسوي آن بزرگواران واقع مي‏شود. پس نيست چيزي در ملك كه راجع به سوي او نباشد، پس اگر او حكمي كند خدا حكم كرده و اين است حكم به ماانزل اللّه. و در غيبت امام نيست حكمي براي خدا مگر اين حكم، و حاكمي نيست در ملك و در محكمه خدا مگر اين حاكم محكم. زيراكه آئينه تمام‏نماي اوست. و اما اگر كسي ديگر حكمي كند و آئينه تمام‏نماي قضاوت خدا نباشد و در وسط و عدل نباشد، و در يمين و يسار باشد، طريقه وسطي نيست اين، و حاكم در عالم نيست و حاكم بحق نيست و در محكمه قضاوت خدا ننشسته است و حكم او حكم جبت و طاغوت است نه حكم خدا، و آن حكم، حكم غير ماانزل الله است. و تعريف ايشان را خدا فرموده است در كتاب خود در آنجا كه مي‏فرمايد و من لم‏يحكم بماانزل‏اللّه فاولئك هم الفاسقون يعني هركس كه حكم نكند به آنچه نازل كرده است خدا، پس ايشان فاسقند. پس خدا ايشان را فاسق خوانده و نبايد رو به فاسق كرد زيراكه او نماينده خدا نيست و آئينه نماينده قضاوت خدا نيست و در وسط و عدل نيست. پس اين طريقه وسطي نيست، بجهت اينكه بايد حاكم از جانب خدا كسي باشد كه در وسط و عدل باشد تا اينكه از او ما پي به عدالت و استواي خدا ببريم و اگر او در وسط و عدل نبود، از كجا مي‏فهميديم كه خدا در وسط و عدل است، و در راست و چپ نيست؟ پس واضح شد كه اوست حاكم بحق و عدل در ملك خدا بعد از غيبت امام و واجب است اطاعت او و دوستي او.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۶ *»

«موعظه بيستم»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

خداوند عالم جلّ‏شأنه در كتاب محكم خود مي‏فرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.

كلام ما قبل از اين از تفسير اين آيه شريفه در بيان معرفت دين بود و گفتيم كه از براي دين شما اصلي است و فرعي، و باطني است و ظاهري. و اصل دين شما معرفت خدا و معرفت پيغمبر و معرفت ائمه و معرفت بزرگان شيعه است. و اما فرع آن، عمل به فرمايش ايشان كردن است. و باطن دين شما، حقيقت و طريقت است و ظاهر دين شما، شريعت است.

حالا چون علماي سابق اصلاح ظاهر دين شما را كردند و آنوقت نضجي هم نداشتيد كه بيش از اين به شما برسد و تكليف آنها هم بيش از اين نبود و علم آنوقت هم بقدر قوّه آن عصر بود، بيش از اين هم علمي نبود و ضرور هم نبود. ولكن چون حالا مردم نضجي پيدا كرده‏اند و قوه ايشان زيادتر شده است و فهم ايشان زيادتر شده است، لهذا خداوند عالم از حكمت بالغه خود چنين قرار داده كه در اين سنوات، باطن دين شما اصلاح شود. يعني امر برزخ و امر آخرت شما را به سبب معلّم تازه‏اي اصلاح نمايد. زيراكه معلّمين سابق، معلّمين ظاهري بودند و معلّمين آخرالزمان، معلّمين باطني هستند. و چنانچه آنها ظاهر را اصلاح كردند، اينها هم باطن را اصلاح كردند. پس

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۷ *»

چنانچه ظاهر دين خود را در نزد علماي ظاهري اصلاح كرديد، باطن دين خود را هم به سبب علماي باطني اصلاح كنيد. لكن اين علم باطن مثل علم ظاهر نيست و اين علم باطن را بي‏معلّم باطني نمي‏توانيد بفهميد. و اين راهي است كه بي‏معلّم نمي‏توانيد برويد، زيراكه اين راهي است پرشبهه و پرخطر و تاريك است. پس نمي‏تواني بي‏معلّم از اين راه بروي اين راه را بسيار شبهه است و تو بمنزله طفلي، و اين راه بمنزله ظلمات است و تو بي‏چراغ و روشنائي، و اين راه دور است و تو بمنزله شخصي بي‏آذوقه و لنگ. و اين‏قدر كساني كه باطلند و خود را اهل باطن مي‏دانند، راهها را به چشم مردم و از براي مردم شعبه شعبه كرده‏اند كه اگر علماي آخرالزمان نباشند آنقدر مشتبه مي‏شود از براي ايشان كه حيران و سرگردان مي‏مانند و راه حق را گم مي‏كنند. و چنان ظلماني كرده‏اند كه اگر نور رخساره اين بزرگواران شامل نباشد هيچ‏كس راه را بيرون نمي‏برد، و چنان دشوار كرده‏اند از براي مردم رفتن اين راه را كه گمان مي‏كنند اينكه هرگز اين راه طي نخواهد شد، و هرگز به مقصد نمي‏رسند، و خطرهائي چند را نمايانيده‏اند كه هيچ‏كس جرأت نكند پا در اين راه گذارد.

الحاصل؛ نمايان ساخته‏اند باطن را بر مردم و دكاني مقابل دكان خدا باز نموده‏اند و حال اينكه باطلِ صرف است و خدا مثَل زده است اين را كه مثَل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة و مثَل كلمة طيّبة كشجرة طيّبة يعني مثَل كلمه خبيثه مثل شجره خبيثه است و مثَل كلمه طيّبه مثل شجره طيّبه است. و حال اينكه از شما هم نمي‏پذيرد كسي ظاهر دين را بدون باطن. اگرچه ظاهر دين را هم درست كرده باشيد بي‏اينكه باطن دين خود را اصلاح نمائيد. زيراكه هركس ظاهر دينش را خلاف ظاهر دين كرد، او در ظاهر دين و ظاهر شريعت كافر است؛ و هركس خلاف باطن دين كرد، در باطن كافر است. حالا هرگاه كسي ظاهراً نماز كند و باطناً در نماز كوفته بپزد و قاطر بخرد و هزار داد و ستد در بازار بكند، اگرچه ظاهر او را با طمأنينه و سكون بجا بياورد، نهايت تا در دنياست او را مصلّي مي‏خوانند و مُسلم مي‏دانند ولكن تا لب قبر بيشتر بهمراهي او نمي‏رود اين نماز.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۸ *»

گيرم كه بدن خود را پاك كرديد، باطن خود را چه مي‏كنيد؟ و خاطر خود را هم جمع كرده‏ايد كه دين خود را كامل كرده‏ايد، و از اين جهت آرام هم داريد و مي‏گوئيد دين ما دين اثناعشري است و ماها ناجييم و شريعت را هم درست كرده‏ايم و عبادت مي‏كنيم. و حال اينكه همين فرقه اثناعشريه ناجيه، سيزده فرقه شده‏اند و دوازده‏تاي آنها هالكند و يكي از آنها ناجي. و اين سيزده فرقه داخل همان يك فرقه ناجيه از هفتاد و سه فرقه است. اما كسي تميز آنها را نمي‏تواند داد مگر كسي كه قلب عالم باشد و محيط باشد بر همه اوضاع عالم و بر همه اوهام و علوم مطلع باشد. پس او بايد اصلاح كند تشيّع مردم را كه داخل اين فرقه‏هاي هالكه نباشند و ايشان را نجات بدهد از هلاكت و اصلاح كند شريعت را و بشناساند به ما حق را و باطل را. پس بعد از اين كوشش كنيد در اصلاح باطن خود و قلب خود را درست كنيد به يقين و فؤاد خود را اصلاح كنيد به محبت.

الحاصل؛ كلام ما قبل از اين در بيان مسأله جبر و تفويض بود و مقصود ما اينها نبود، خدا كشانيد ما را به اينجا. حالا مثَلي از شاقول و بنّا از براي اين مسأله از براي شما گفتيم كه در بالارفتن، باز به بنّا بسته است كه احسان كند يا خذلان كند. و دقيقه‏اي ديگر در اينجا هست كه چهارهزار سال قبل از اين عالم، عالم ذرّ را خدا خلق كرد و قرارداد جميع ذرّات را قابل و صالح از براي نور و ظلمت، و طاعت و عصيان؛ تا اينكه هرگاه طاعت كنند مستحق جنّت شوند و هرگاه معصيت كنند مستحق دوزخ. و از حكمت بالغه خود از نور صرف خلق نكرد ايشان را، و ظلمت صرف هم نبود. زيراكه اگر نور صرف بودند مضطر به طاعت بودند و معصيت نمي‏توانستند بكنند و از قوّه ايشان به فعل نمي‏آمد، و هرگاه ظلمت صرف بودند مضطر به معصيت بودند و حسنه از آنها برنمي‏آمد، پس مستحق جهنم نمي‏شدند. بجهت اينكه نور را نور خلق كرده و ظلمت را ظلمت، و نور تنزّل نمي‏كند از نوريت و ظلمت ترقي نمي‏كند از ظلمت. و بعد خداوند عالم فرمود ألست بربّكم بعضي از آنها گفتند بلي هستي پروردگار ما و بعضي از آنها گفتند لا، نيستي پروردگار ما. پس آنها كه گفتند هستي خداي ما، طيّب و مؤمن شدند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۹ *»

ولكن هركس اوّل اجابت كرد الطف و اشرف و اعلم شد و هركس بعدتر اجابت كرد اكثف شد نسبت به عالي. و هركس گفت نيستي خداي ما او ظلماني شد و مقصّر شد، و هركس هرچه را قبول كرد از روي شعور و بصيرت قبول كرد و هيچ‏كس را بحثي با كسي نيست چنانچه مي‏فرمايد لايسئل عمّايفعل و هم يسئلون حالا آنهائي كه اوّل اجابت كردند كسانيند كه فرمود السابقون السابقون اولئك المقرّبون و آنها كه بعد اجابت كردند، اصحاب ميمنه هستند، و آنها كه قبول نكردند اصحاب مشئمه. و بعد بزبان پيغمبر فرمود أليس محمّد نبيّكم پس بعضي گفتند بلي و بعضي گفتند لا. و بعد خدا به زبان حضرت امير فرمود أليس علي و الائمة الاحدعشر من ولده اولياءكم بعضي گفتند بلي و بعضي گفتند لا. و بعد خدا به زبان نقبا و نجبا فرمود ألستم توالون اولياءاللّه و تعادون اعداءاللّه نيز جمعي گفتند بلي و جمعي گفتند لا باختلاف مراتب، ولكن همه را از روي شعور قبول كردند و انكار كردند. مثَلش را اگر بخواهي بداني همين است كه در اين دنيا مي‏تواني خير بكني و مي‏تواني شرّ بكني از روي شعور. پس در آن عالم هم صلاحيت هردو را داشتند همه ذرّات. اين بود حكايت امر شاقول و بنّا و اين است كه هركس اجابت كرد، خدا او را به احسان خود بالا برده و هركس اجابت نكرد او را خدا به خذلان خود پائين آورده. اين است كه معصوم مي‏فرمايد لم‏يحمد حامد الاّ ربّه و لم‏يلم لائم الاّ نفسه يعني حمد نمي‏كند حمدكننده‏اي مگر پرورش‏دهنده خود را و ملامت نمي‏كند ملامت‏كننده‏اي الاّ نفس خود را. و نيز خداوند عالم اين مطلب را شرح فرموده در آنجا كه مي‏فرمايد و مااصابك من حسنة فمن اللّه و مااصابك من سيّئة فمن نفسك و در آيه ديگر مي‏فرمايد انّا هديناه السبيل امّا شاكراً و امّا كفوراً يعني بدرستي كه ما هدايت كرديم هر دو راه را، خواه شاكر باشند به اينكه طلب راه بكنند، يا كفور به اينكه كفران نعمت خدا بكنند و طلب دين نكنند. زيراكه هركس طلب دين نكند دين از دست او بيرون مي‏رود و كسي كه دين ندارد كافر است. پس فرمود ما دين را ظاهر كرديم مي‏خواهند آخذ باشند و مي‏خواهند تارك باشند. و اين بديهي است كه خدا

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۰ *»

صالح كرد همه ذرّات را در نور و ظلمت، نهايت نفهمد كيفيت خلقت را، بحثي بر او نيست. لكن گمان نكنيد كه يك فضائي بود و خدا در آن فضا بود و بعد صدائي از بالا آمد و لفظي ظاهر شد. همين‏قدر بدانيد كه خدا برگزيد از ميان خلق پيغمبر را، لكن يك مقدمه بگويم تا بدانيد.

اوّلاً اينكه كساني كه قبول كردند و كساني كه قبول نكردند چند مقام دارند و آنها كه در يك مقامند از حيثيت نور و ظلمت، سؤال از اين جماعت اين است كه چرا مثل آن ديگري كه از صقع همند نشده؛ و نمي‏پرسند از اينها كه چرا مثل آن اعالي نشده‏ايد و بحث بر اينها وارد نمي‏آيد كه چرا انسان كامل نشده‏ايد، و از انسان كامل نمي‏پرسند كه چرا انبياء نشدند، و همچنين از انبياء مقام ائمه را نمي‏خواهند، و مقام خاتم را از ائمه: نمي‏خواهند. پس خدا تكليف شاقّ به كسي نمي‏كند لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و هيچ‏كس هم از مقام داني نمي‏تواند به مقام عالي برسد مگر اينكه اگر ترقي بكنند در همان مقام خود، نهايت از اسفل آن مقام به اعلاي آن مي‏رود. و نه به عبادت و نه به دعا هرگز انسان به مقام نبي نمي‏رسد، و نه نبي به مقام ائمه، و نه ائمه به مقام پيغمبر. زيراكه اگر بنا بود اينكه هركس عبادت كند و دعا كند كه نبي شود، بايستي انبيا زياد شوند، يا انبيا و ائمه، خاتم شوند، يا همه مردم خاتم شوند. پس اگر چنانچه همه مردم خاتم انبيا باشند، كه بايد رعيت باشد؟ و از اين مسأله است گندم‏خوردن حضرت آدم بجهت اينكه آن درخت، همان قصبه ياقوته حمراء است و آن چهارده بند است و آن ني از نيستان لاهوت است. پس حضرت آدم را از طمع آن مقام منع كردند و او هم طمع آن مقام را نكرد بلكه مقامي كه شبيه به آن مقام بود طمع كرد. و اين است كه حديث است آن درخت را طمع نكرد و نزديك آن درخت نرفت، بلكه درختي كه شبيه آن بود نزديك آن رفت. والاّ نبي معصيت نمي‏كند، خلاف حكم خدا نمي‏كند. و اينكه احاديث مختلف است كه درخت گندم بود يا درخت انار بود يا چيز ديگر بود، سرّش اين است كه درخت بهشت همه ميوه‏ها را دارد و ثمر او همه‏چيز است و همه اطعمه در

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۱ *»

آن درخت هست و همه احاديث صحيح است. پس اينكه خدا فرمود لاتقربا هذه الشجرة يعني نزديك اين درخت مشويد، گندم نبود. اگر گندم بود شجره نمي‏فرمود، سنبله مي‏فرمود. چنانچه در عجم هم شجر را بر گندم نمي‏گويند؛ درخت را شجر مي‏نامند و آن درخت علم آل‏محمّد است و شجره آن درخت علم است و هركس ثمره آن درخت را بخورد صاحب علم است و از اين است كه حضرت‏امير را بزرگ‏شكم مي‏گويند، و بزرگي شكم او از بسياري علم است. و از اين است كه فرموده اخذ علمي كه در او ذكر اسم خدا نباشد فسق است و هركس خورد او را، فسق را خورده. و علمي كه در او ذكر اسم خداست علم اهل‏بيت است. پس مبدء علم حضرت‏امير است و شكم او از علم بزرگ است و همه بدن او روحانيت داشت. پس هركس هم از آن درخت بخورد بدنش روحانيت پيدا مي‏كند. حالا درخت، همان علم آل‏محمّد است و عرب درخت را شجره مي‏گويد و بتّه را نجمه، بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و النجم اذا هوي و مي‏فرمايد و النجم و الشجر يسجدان يعني بتّه و درخت سجده مي‏كنند. حالا اينكه نجم و شجر سجده مي‏كنند يعني چه؟ چون آن ني از اعلي درجات بهشت روئيده است مقامي است كه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع هيچ صاحب مدركي ادراك اين مقام را نمي‏كند و هركس نزديك شود محترق مي‏شود. چنانچه حديث است كه هرگاه يك موئي از حورالعين را در ميان زمين و آسمان بياويزند، همه اهل عالم مي‏سوزند و حديث است كه حورالعين از نور جسد سيدالشهداء خلق شده‏اند. پس بنابراين نه طمع ادراك اين مقام را كسي مي‏كند و نه مي‏تواند كسي به آن مقام برسد. زيراكه اين قصبه ياقوته است و از نور محمّد خلق شده است و او را ني مي‏گويند بجهت اينكه صاحب صوتهاست و همه صوتها از او است چنانچه فرموده‏اند لايري فيها نور الاّ نورك و لايسمع فيها صوت الاّ صوتك يعني نيست هيچ نوري مگر نور تو و هيچ صدائي مگر صداي تو.

حالا خداوند عالم شرح فرموده است اين را در آنجا كه مي‏فرمايد و جعلنا لهم

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۲ *»

لسان صدق عليّاً يعني قرار داديم ما لسان علي را ناطق در همه عالمها. پس اوست لسان اللّه و آن نِيي كه جميع صوتها و حركتها از اوست و همه اهل عالم امكان از حركت او متحركند و هر سكوني از اوست و هر ساكتي بيهوش از اوست و هر گوينده‏اي نائي از آن نواست. و همين است كلام خدا و كتاب او كه در همه جاها پيچيده است و پُر است قرآن در همه جاي عالم. ولكن چون قرآن پر كرده است به صوت خود همه امكان را، هيچ‏كس صوتي ديگر را نمي‏شنود و همه صوتهاي اوست كه از اشياء مي‏شنويد. مثل كسي كه برود در بازار مسگري نمي‏شنود مگر صداي مس را. پس هر چيزي صوتي دارد و اين صوت از آن ني است، حتي هر فلكي از افلاك يك صوتي دارد برخلاف ديگري چنانكه اين علم موسيقي را حكما از صوتهاي افلاك برداشته‏اند. و همچنين زمينها هريك صوتي دارند و اهل آسمانها و زمينها هريك صوتي دارند و همه صوتها از افلاك است و صوت آنها از آن لسان‏اللّه است، پس غير از او صدائي نيست. مثَلش مثل حجره‏اي است كه تمام او بوي عطر است چنانكه غير عطر چيزي در او نيست و كسي كه داخل آن حجره بشود بغير از آن بوي عطر، ديگر بوئي نمي‏شنود ولكن چون نيست بوئي ديگر جز آن بو، و پر كرده است همه آن حجره را، لهذا بوي عطر پر كرده است دماغ او را و نمي‏فهمد بوي عطر را، چنانچه كنّاس بوي نجاست را نمي‏فهمد از بس پر شده است شامّه او از آن. و اين مثَل از براي اهل ظلمت و كفر است كه پر كرده است جميع مشاعر ايشان را ظلمت كفر و شقاق و نفاق.

حالا آن صوت است كه پر كرده است همه عالم امكان را چنانكه هر صوتي كه شنيده مي‏شود از هرجا از اوست و هر حركتي به سبب او متحرك است و هر سكوني به سبب او ساكن است و همه امكان به سبب او عاقلند. پس اين است كه فرمودند نوري نيست مگر نور او و صدائي نيست مگر صداي او و اين است كه فرمودند انّ لنا مع كلّ ولي اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً. حالا معلوم شد كه گوينده در هر عصري از آن لسان‏اللّه و از آن قصبه ياقوته است و حركت هر صاحب حركتي از اوست و هر

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۳ *»

صوتي از آن صوت است ولكن كلام اگر از جانب خدا باشد كلام خداست و اگر از جانب شيطان باشد از شيطان است چنانچه حديث است كه اگر كسي گوش بدارد سخن گوينده‏اي از خدا را عبادت خدا را كرده، و اگر كسي گوش بدارد سخن گوينده‏اي از شيطان را عبادت شيطان را كرده است. پس هر خيري از اوست و هر شرّي از دشمن اوست اين است كه در زيارت مي‏فرمايد ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه يعني هرگاه ذكر بشود خيري، شمائيد اوّل او و اصل او و فرع او و معدن او و مأوي و منتهاي او. همچنين است شرّ، هرگاه ذكر شرّي بشود ائمه ضلالت اوّل و اصل و فرع و معدن و مأوي و منتهاي اويند چنانچه فرمودند نحن اصل كل خير و اعداؤنا اصل كل شرّ و هر شخصي كه حق است كلام او كلام خداست و هر شخصي كه باطل است كلام او كلام شيطان است. حالا اين بيچاره عامي چه كند و چگونه تميز بدهد حق را از باطل؟ و حال اينكه سخن هر دو يك نوع است و ظاهر هر دو مثل هم است و نمي‏توانند تميز بدهند اينها ولكن بابصيرت مي‏بيند و مي‏داند كه علي كلّ حقّ حقيقة و علي كل صواب نور بر هر حقي، حقيقتي است و بر هر صوابي نوري و هر حقي ميل به بالا مي‏كند و هر باطلي رو به زمين و پائين مي‏گذارد بجهت اينكه حق از نور خداست و رو به آن نور مي‏رود چنانچه حضرت صادق۷ فرمود انّ اللّه سبحانه خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه يعني خدا مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي خودش خلق كرده. حالا هركس مؤمني را ردّ كند خدا را ردّ كرده است زيرا كه خلق كرده است او را از نور خود، و رادّ بر خدا مشرك است و اين مشرك شرك شيطان است زيرا كه در هر نطفه كه شركت كند آن حرامزاده مي‏شود و منكر فضيلت علي مي‏شود و ردّ مي‏كند بر مؤمن و راوي فضائل. و اين حرامزاده چند قسم است و همه از شيطنت و شرك شيطان است: يا نطفه بي  بسم‏اللّه بسته مي‏شود، و يادر حيض بسته مي‏شود، و يا از لقمه حرام بسته مي‏شود، و يا بي‏نكاح بسته مي‏شود وهكذا باختلاف مراتب عديده كه خلاف شرع انور است.

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۴ *»

حالا سرّ اينكه پدر و مادر تقصير كرده‏اند، چرا طفل بايد مخلّد در نار باشد؛ قبول كردن اوست در عالم ذرّ. حالا هرگاه چنين كسي در اين عالم درس بخواند و كتب سنّيه را بخواند و ضبط نمايد و اجتهاد كند، ملاّها جايز مي‏دانند تقليد او را و مي‏شود كه اين را آقا بگويند و تمكين او را بكنند آنچه را كه بگويد و بسيارند از اين قبيل چنانكه خدا فرموده است اكثرهم كافرون و جائي فرموده است اكثرهم الفاسقون و مي‏فرمايد اكثرهم لايعقلون و مي‏فرمايد اكثرهم لايعلمون و همچنين فرموده است در بسياري از قرآن اكثرهم الجاهلون و اكثرهم الغافلون و اكثرهم المشركون و امثال اينها. ولكن آن كساني كه حقّند و آئينه تمام‏نماي امامند و منكر ايشان منكر خداست و رادّ بر ايشان رادّ بر خداست قليلند آنها، و ايشان كسانيند كه حبّ رياست ندارند و طالب دنيا نيستند و هميشه حمد و شكر خدا مي‏كنند و ايشان كمند بدليل قوله تعالي كه مي‏فرمايد و قليل من عبادي الشكور و همه‏جا مدح فرموده است قليل را و همچنين احاديث بسيار است در مدح قليل از آن‏جمله مي‏فرمايد المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقلّ من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر و مَحَكي خدا قرار داده است در ميانه تا اينكه حلال‏زاده از حرامزاده تميز بيابد و آن حبّ علي است.

خوش بود گر محك تجربه آيد بميان تا سيه‏روي شود هركه در او غش باشد

پس ميزاني است براي حق و باطل و حلال‏زاده و حرامزاده كه هركس حبّ علي را دارد، مؤمن و حلال‏زاده است و هركس بغض علي را دارد، كافر و حرامزاده است باليقين و منكر فضائل آن بزرگواران نمي‏شود كسي مگر اينكه حرامزاده باشد. پس چگونه بغير اين مي‏توان تميز بدهند اين دو را و حال اينكه هر دو لفظ ظاهر شريعت را جاري مي‏كنند و حال اينكه كلام او كلام خداست و كلام او كلام شيطان است. و خلقت هر دو بواسطه او شده است. پس همه صوتها از او است، همه صوتها صوت آل‏محمّد است: و آن را شجره آل‏محمّد مي‏گويند و اين قصبه ياقوته است و اين است همان شجره‏اي كه آدم را نهي كردند از نزديك‏شدن به او و آدم هم نزديك آن درخت نشد،

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۵ *»

زيراكه خلاف فرمايش خدا نمي‏كند پيغمبر، بلكه نزديك درختي رفت كه شبيه به آن درخت بود و آن مقامي بود پائين‏تر از مقام آل‏محمّد كه نزديك بود به مقام او. پس از اين است كه معصيتي نبود از براي او و كم و زيادي نكرد مراتب او را. بلي ترك اولائي كرد، مثلاً از او شايسته بود كه از شبه آن منهي‏عنه هم بپرهيزد. مثل اينكه شأن ايمان كامل اين است كه هرگاه از شراب پرهيز كرد از شبه آن هم پرهيز كند حتي كامل از پياله چايي هم پرهيز مي‏كند در حالت امكان بجهت رنگ او كه رنگ شراب است. پس شأن آدم اين بود كه نزديك شبيه آن درخت هم نشود. مثلاً اگر طمع مقام آل‏محمّد را نمي‏كند، طمع آن مرتبه را هم كه نزديك مقام اوست آن را هم نكند. زيراكه انبيا بعضي مثل بعضي مي‏شوند ولكن هيچ‏يك از انبياء از مقام مخصوصه خود بالا نمي‏روند و به مقام ائمه نمي‏رسند. و همچنين شيعيان بعضي مثل بعضي مي‏باشند اما به مقام انبيا نمي‏رسند ابداً. و همچنين طبقه جن بعضي در صقع هم مي‏باشند ولكن به مقام انسان نمي‏رسند، و ملائكه به مقام مؤمنين جن نمي‏رسند و حيوان به مقام ملائكه نمي‏رسد، و نبات در تحت رتبه حيوان است و جماد در تحت رتبه نبات و هيچ طبقه از مرتبه خود بالا نمي‏رود و خدا هم از طبقه داني سؤال نمي‏كند آنچه را كه از طبقه عالي سؤال مي‏كند. بلي اگر بپرسند از هريك از اهل اين طبقات از تقصيري كه كرده است و مقابلي او نكرده است، اين تقصير را خواهند پرسيد. مثلاً آن دو نفري كه در صقع هم مي‏باشند و يكي از آنها صاحب مقام بلندي بشود خداوند از او مي‏پرسد كه چرا تو صاحب آن مقام نشدي و حال اينكه او در صقع تو مي‏باشد. و همچنين از او مي‏پرسند كه چرا فلان عمل را نكردي كه مي‏توانستي بكني؟ و همچنين از انبيا نمي‏پرسند كه چرا امام نشده‏ايد، و از انسان نمي‏پرسند كه چرا نبي نشده‏ايد، و از مؤمنين جن نمي‏پرسند كه چرا انسان نشده‏ايد، و از ملائكه نمي‏پرسند كه چرا مؤمنين جن نشده‏ايد، و از حيوان نمي‏پرسند آن را كه از ملائكه مي‏پرسند وهكذا تكليف نبات تكليف نبات است و تكليف جماد تكليف جماد است. مگر اينكه از خاك شوره مي‏پرسند چرا شيرين

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۶ *»

نشدي بجهت اينكه خاك شيرين قبول ولايت كرده است كه شيرين شده است و خاك تلخ و شور بجهت انكار فضيلت است كه تلخ و شور شده است. و از اهل هر عالمي به لغت آن عالم از تكاليف آن سؤال مي‏كنند.

الحاصل؛ مراد ما اينها نبود و خدا كشانيد ما را به اينجا و كلام ما در اين بود كه گفتيم چون خداوند عالم خواست خلقي خلق كند، نه گمان كنيد يك فضائي بود و در آن فضا خدا خلق كرد. يا اينكه يك صدائي مثل صداي توپ بيايد از خدا و از اين صدا خلق شود، بلكه خداوند عالم فرمود كن نه چنين لفظي بود كه عرض كردم. بلي باعتباري كن همان لفظ ألست بربّكم است. پس نشنيد اين لفظ را مگر پيغمبر خاتم‏النبيين و فرمود بلي. و بعد خداوند عالم در هريك از هزار هزار عالم به زبان پيغمبر و لغت اهل آن عالم فرمود ألست بربّكم و فرمود أليس محمّد نبيّكم و اين بديهي است كه پيغمبر حكايت كردند فرمايش خدا را چنانكه شما قرآن مي‏خوانيد و مي‏گوئيد انّي انا اللّه چگونه نه و حال اينكه درختي گفت انّي انا اللّه و درخت حكايت كرد كلام خدا را.

روا باشد انا الحقّ از درختي چرا نبود روا از نيك‏بختي؟

الحاصل؛ خدا پوشيد لباس نبوت را و فرمود أليس محمّد نبيّكم و پوشيد لباس ولايت را و فرمود أليس علي و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم و پوشيد لباس نقبا را و فرمود ألستم توالون اولياءاللّه و تعادون اعداءاللّه چنانچه در تفسير برهان نوشته است اينكه دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا را عهد گرفت و اين عهد را در همه هزار هزار عالم از اهل آن عالمها گرفتند. حتي در اين عالم هم در غدير خم پيغمبر عهد گرفت از مردم همان عهدي كه در عالمهاي ديگر گرفت و بلند نمود حضرت امير را چنانكه سفيدي زير بغل مباركشان نمايان گرديد و فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه و متذكر فرمودند مردم را از آن عهدها كه در عالم ذرّ گرفته بودند از مردم و فرمودند ألست اولي بكم من انفسكم پس چنانچه در عالم ذرّ بعضي گفتند

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۷ *»

بلي و بعضي گفتند لا، در غدير خم هم بعضي گفتند بلي و مؤمن شدند و بعضي گفتند لا و كافر شدند، و بعضي در ظاهر گفتند بلي و در باطن دشمني ورزيدند تا اينكه يك يك از ائمه را شهيد كردند. حتي دندان خاتم را شهيد كردند و در به پهلوي حضرت فاطمه زدند و محسن را سقط كردند.

حالا معني ألست اولي بكم من انفسكم را اگر بخواهيد بدانيد، مثَل او اين است كه تو به زن خود و فرزند خود و اولاد خود اولائي چنانكه لباس تو مي‏دهي به ايشان و لباس از تو است نزد ايشان، و اگر بخواهي لباس را از ايشان بگيري مال خود تو است. كسي را نمي‏رسد كه چيزي بگويد به تو، زيراكه اينها مال تو است عاريه در نزد ايشان است. حالا اگرچه لباس را من اوّله الي آخره زن و فرزند مي‏پوشند، لكن از مال تو است و تو اولائي به ايشان از ايشان از لباس ايشان. بلكه جميع مايملكشان از تو است و تو اولائي به ايشان از همه مايملكشان. پس چنان است اولويت امام به شما از جميع مايملك شما بلكه هيچ از خود نداريد اگرچه به اين چشم مي‏بينيد ولكن ماها نداريم از خود هيچ چيز. بلي عبد از خود هيچ ندارد لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً بلكه امام اولاست به خود شما و حقيقت شما و جميع مايملك شما. و جميع مايضاف بسوي شما از امام است، نمي‏بيني كه تو بنده‏اي مي‏خري و بنده زرخريد تو است ولكن بنده خداست و تو نمي‏تواني او را بكشي. مثلاً خانه تو خود درست مي‏كني و خود خرج مي‏كني، اما نمي‏تواني او را خراب كني زيراكه مال خدا را خرج كرده‏اي و اين اسراف در مال خدا مي‏شود و خدا فرموده است انّ المبذّرين كانوا اخوان الشياطين مال مال امام است چگونه مي‏تواني مال امام را بدون اذن امام صرف نمائي؟ مگر اينكه هرچه را برات نمايد به تو، بايد خرج نمائي و آن بقدر مصرف تو است نه زيادتر. و آنچه زياد از مصرف خرج نمائي اسراف است. حتي هرگاه يك مشت آبي از درياي عمان بدون مصرف بيرون بريزي اسراف كرده‏اي. پس فهميدي كه جميع مال و ملك، مال و ملك امام است و در نزد هر كس كه هست به عاريه است و اوست

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۸ *»

اولي به جميع مال و عيال و جان شما، از شما.

حالا فهميديد معني اولويت را و معني ألست بربّكم را و همين است قول كن كه اوّل او را ائمه شنيدند و از لسان ائمه به گوش انبيا رسيد و از لسان انبيا به گوش نقبا رسيد و از لسان نقبا به گوش نجبا رسيد و از لسان نجبا به گوش ساير خلق رسيد. و از اول خلقت لفظ كن جاري است تا آخر قيامت، و همين‏طور در فعاليت است هميشه و نه آنكه يك وقتي نبود كه گفته شود. پس آنچه بايست بشود در آن وقت شد و ديگر نشد، بلكه از اول آنچه بايستي بشود آناً فآناً مي‏شود الي آخر خلقت. حالا فهميديد معني ألست اولي بكم من انفسكم را چنانچه فرمودند النبي اولي بكم من انفسكم و اين بود شرح مطلب.

حالا هرگاه امام بگويد به كسي كه زن تو براي تو حرام است، في‏الفور حرام مي‏شود و هرگاه بفرمايد زن تو از تو نيست و از فلان است، في‏الفور از براي تو حرام و از براي فلان حلال مي‏شود و واجب مي‏شود از براي تو اينكه اين زن را زن فلان بداني. زيراكه همه بندگان ايشانيد و همه مايملك بنده از آقاست. بدليل اينكه در بعضي از زيارات مي‏خواني انا عبدك و ابن عبدك و ابن امتك و همه عبد رقّ آن بزرگواران مي‏باشيم حقيقتاً و همه مردان غلامان و همه زنان كنيزان آن بزرگوارانند. پس اگر جميع زنان عالم را بر مردان عالم حرام نمايند، همه حرام مي‏شوند بر شوهران خود. زيراكه مسلط است بر مال خود و مختار است به حمل و نقل جميع مال خود در همه احوال. و اين است تسلط نبي و اولويّت او بر شما. پس اگر كسي اين‏طور نبي را اولي به خود ديد و ائمه را اولي به خود و عيال و مال خود ديد و دانست كه مالي كه در دست اوست عاريه است از امام نزد او، از براي او آسان مي‏شود خمس‏دادن و زكوه‏دادن و خرج‏كردن در هر راهي كه او بفرمايد. پس جميع مال مال پيغمبر است و چون فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه مرادش اين بود كه هركس من اولايم به او، پس علي اولاست به او از جميع مايملك او. و بنابراين آنچه در نزد تو است عاريه است از امام تو

 

«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۹ *»

در نزد تو. و فرمود هركه مرا دوست مي‏دارد علي را دوست دارد، پس اگر كسي دوست دوست پيغمبر است لامحاله علي بن ابي‏طالب را هم دوست مي‏دارد. و هرگاه كسي علي را دوست دارد لامحاله دوستان آن بزرگوار را هم دوست مي‏دارد و غير اين محال است چنانكه فرمودند دوست سه‏تاست: دوست و دوست دوست، و دشمن دشمن. و همچنين دشمن هم سه‏تاست: دشمن، و دوست دشمن، و دشمن دوست. پس هركس دوست ايشان را دوست دارد پيغمبر را دوست داشته است و هركس پيغمبر را دوست دارد خدا را دوست داشته است و هركس ايشان را دشمن دارد خدا را دشمن داشته و كافر است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

([۱]) ورم التهاب صورت.