مواعظ يزد – قسمت اول
از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني
اعلي الله مقامه
بسمه تعالي
مجموعه حاضر مواعظ شريفه آقاي مرحوم كرماني اعلياللهمقامه است كه در سال ۱۲۶۱ هـ ق در يزد فرمايش فرمودهاند.
لازم به ذكر است كه چند نسخه خطي از اين موعظه موجود بود، و نظر به اينكه نسخه چاپي كرمان از تمام نسخ جامعتر بود عليرغم برخي اغلاط و نارسائيهاي انشائي آن نسخه به عنوان متن برگزيده شد، و در حدّ امكان اشكالات آن با كمكگرفتن از بعضي نسخ خطي موجود تصحيح گرديد.
و چون نسخه كرمان ناتمام بود و احوالات رجعت در آن ذكر نشده بود، بقيه مواعظ طبق نسخه مرحوم حاج علياصغر آلمحمّد (مدير) كه كمغلطترين نسخ بود آورده شد.
و نيز لازم به ذكر است كه از قرائن چنين به دست ميآيد كه نويسندگان در خود مجالس، مواعظ را ثبت نميكردهاند بلكه آنچه در ذهن آنها ميمانده بعد از مجالس جمعآوري مينمودهاند از اين جهت چهبسا مطالبي در اين مواعظ ديده شود كه با فرمايشات ديگر آن بزرگوار (اع) منافات داشته باشد و نيز احياناً اغلاطي در نسخهها ديده ميشود كه قهراً از خود نويسندگان است و ناچار به همان صورت تكثير گرديد.
«نـاشـر»
بسمه تعالي
اين مواعظ مجموعه دو نسخه است كه يكي چاپ كرمان و نسخه ديگر خطي است. تا اواسط موعظه سيوهفتم از نسخه چاپي و از آنجا تا به آخر از نسخه خطي مرحوم آقاي آلمحمد (مدير) ميباشد.
و از قرائن چنين به دست ميآيد كه نويسندگان در خود مجالس، مواعظ را ثبت نميكردهاند بلكه آنچه در ذهن آنها ميمانده بعد از مجالس جمعآوري نمودهاند از اين جهت مطالبي در اين مواعظ ديده ميشود كه با فرمايشات ديگر آن بزرگوار (اع) منافات دارد و نيز احياناً اغلاطي در نسخهها ديده ميشود كه قهراً از خود نويسندگان است و ناچار به همان صورت تكثير گرديد.
«نـاشـر»
«* مواعظ يزد صفحه ۱ *»
«موعظه اول»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كه ترجمهاش اين است كه چون خداوند عذر خواسته است از اينكه همه مردم از منزلهاي خود بيرون روند بجهت طلب دين، و ميفرمايد قبل از اين آيه و ماكان المؤمنون لينفروا كافّةً يعني نيستند همه مؤمنان كه مقيّد به قيدها نباشند و بيرون روند بجهت طلب دين؛ و بعد ميفرمايد پس چرا از هر جماعتي چند نفري بيرون نميروند از ايشان تا اينكه تفقّه در دين كنند و بترسانند قوم خود را چون برگردند بسوي ايشان، شايد ايشان حذر كنند. و چون مقصود ما اين است كه يك تفسير از تفاسيري كه از براي اين آيه شريفه ميباشد از براي شما بگوئيم، لهذا شروع ميكنيم در تفسير اين آيه كريمه. و اين موقوف است بر يك مقدمّه اينكه اوّلاً قرآن را به شما بشناسانم كه بدانيد قرآن چيست و كيفيت خلقت او چگونه است و آن از براي چيست تا اينكه بر بصيرت باشيد و به ديده بصيرت نظري در اين تفسير و تفاسيري كه بعد ميآيد بگماريد.
پس بدانيد كه خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و او را اوّل و آخري نبوده و نيست و چيزي غير او با او نبوده و از براي او نه زمان و نه مكان و نه وقتي و نه حيثي و نه رتبهاي و نه كمّي و نه كيفي و نه رنگي و نه شكلي بوده و نه خواهد بود؛ و او در
«* مواعظ يزد صفحه ۲ *»
فضائي نبوده و نيست و فضائي با او نبوده و نيست. پس نه فضائي را خيال كنيد و خدا را فوق آن بدانيد و خلق را در تحت آن بدانيد زيراكه او فضاآفرين است و فوقآفرين است. پس هرگاه دانستيد كه خدا را كمّ و كيفي و فوق و تحتي نيست، و اينكه او در فضائي نيست و با او فضائي نيست و رتبه و جهتي براي او نيست، ميدانيد كه او متصوّر نميشود و به تعقّل درنميآيد. بلكه هيچ مَدركي نيست كه بتوان خدا را به آن مدرك درك كرد؛ نه از براي انسان و نه از براي انبياء و نه از براي ائمه اطهار سلامالله عليهم. اگر تمام قلب خود را متوجه اين مقولات سازيد و به تمام هوش و گوش خود به معاني اين كلمات بپردازيد، چه از اهل كرمان و چه از اهل اين بلد و ساير بُلدان باشيد، هرآينه به اندك زماني همه شماها عالم خواهيد شد. زيرا كه ميبينم الحمدللّه شماها را كه در صدد تحصيل علم برآمدهايد و طلب علم مينمائيد و اگر انشاءالله همّتي بگماريد و هر روزي را يكساعت، يا هفتهاي را يكساعت عمر خود را صرف طلب علم نمائيد، بااينكه دست از كسب خود هم برنداشتهايد، زماني نميگذرد كه همه عالم خواهيد شد، بلكه اعلم علما ميتوانيد بشويد. زيرا كه علم را از درس خواندن تحصيل نميتوان كرد و علم نوري است كه خداوند عالم مياندازد در قلب هركس كه ميخواهد. چنانچه امام فرموده العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء و در حديثي ديگر ميفرمايد في قلب من يحبّ و چنانچه فرمودهاند ليس العلم في السماء فينزل عليكم و لا في الارض فيصعد اليكم بل هو مكنون فيكم و مخزون عندكم پس عربيدانستن علم نيست كه او را علم ميگويند، و اين لغتي است از لغات مثل لغت هندي و تركي و زبانهاي ديگر. هرگاه دانستن لغت عرب علم ميبود، هرآينه خضير قاطرچي عرب بايستي اعلم علما باشد و او بهتر از ايشان لغت عرب را ميداند.
الحاصل اين مقدمه را كه گفتيم از براي شما، بابي است از علم كه ميگشايد از براي شما هفتادباب از علم را و اگر ضبط كرده باشيد فايده بسيار از براي شما دارد؛ پس مجدداً بگويم تا خوب ضبط نمائيد.
«* مواعظ يزد صفحه ۳ *»
بدانيد ذات مقدّس خدا بود و هيچ با او نبود، و وقتي هم نبود كه خدا در آنوقت بوده باشد و بعد وقتي ديگر خلقي خلق كند. و كيفيتي هم با خدا نبود كه بدانيد چطور بود و چطور نبود، چطور غيري با او نبود، چطور خلق كرد مخلوق را. زيرا كه آن، طورآفرين است و احدي نميتواند كيفيت خلقت را بفهمد مگر علماي اعلام آنچه را كه به ايشان تعليم كردهاند؛ و كساني هم كه از علما اخذ كردهاند آنچه را كه تعليم ايشان بكنند. و از آنجمله آنقدر كه بتوانيد شما بفهميد و ما از براي شما بگوئيم اين است كه ذات مقدّس او بود و هيچ چيز با او نبود. پس بعد از آنكه خواست خلقي را ايجاد نمايد، اول ذات مقدس محمّد بن عبداللّه۹را خلق فرمود. و اجماعي شيعه و سنّي است كه ذات مقدس او بود و هيچ با او نبود و همه، او را اوّل ماخلقالله ميدانند و چند آيه از آيات قرآن هم بر اين مطلب دلالت ميكند و احاديث بسيار هم وارد شده است كه مجلس گنجايش ذكر آنها را ندارد. و از آن جمله است اينكه امر فرمودند ماها را به خواندن زيارت جامعهكبيره و ميخواني آن را و ميگوئي لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراك مقامه طامع يعني سبقت نميگيرد هيچ سبقت گيرندهاي او را و ملحق نميشود او را هيچ ملحق شوندهاي و طمع نميكند ادراك مقام او را هيچ طمع كنندهاي. و به ادلّه و براهين عقليه و نقليه و دلايل آفاقيه و انفسيه ثابت كردهايم كه به مشاهده ديدهاند كساني كه غرض و مرضي از براي ايشان نبوده اين مطلب را و اگر مجلسي اقتضاي آن كند كه به ادله و براهين مذكوره ثابت نمائيم نيز شما هم به مشاهده خواهيد ديد و ميدانيد كه به غير از اين اگر طوري ديگر بود، ملكي نبود؛ و بايستي كه ايشان اوّل موجودات باشند. و اينها كه ميگويم مجملاتي است كه اگر تفصيل كنم بسا كساني كه انكار اين را نمايند اگرچه مجملات اين مطلب را تصديق ميكنند ولكن نتيجه آن را انكار ميكنند. چنانچه همه كس مجملاً لا اله الاّ اللّه را تصديق دارند و هرگاه مقام تفصيلش شود چه بسا از مقرّين كه انكار آن كنند چنانچه اگر كسي بگويد لا اله الاّ اللّه، و محمّد رسول الله نگويد هرآينه توحيد خدا را نكرده است زيراكه هركس اقرار به نبوت
«* مواعظ يزد صفحه ۴ *»
كند بديهي است كه اقرار به توحيد كرده؛ باينكه پيغمبر وقتي پيغمبر است كه از جانب خدائي باشد. و اگر اقرار به نبوت نكرد و توحيد كرد، اين توحيد به كار كسي نميخورد. و باب توحيد، نبوت است و اين از باب او داخل نشده است، پس توحيد نكرده خدا را حقيقةً. پس لا اله الاّ اللّه در محمّد رسول اللّه ميباشد قطعاً؛ و لا اله الاّ اللّه و محمّد رسول اللّه در علي ولي اللّه هست قطعاً. و كلامي ديگر هست كه لا اله الاّ اللّه و محمّد رسول اللّه و علي ولي اللّه در آن هست قطعاً، كه اگر كسي آن را اقرار كرد، اقرار كرده است توحيد را و نبوت را و ولايت را. و در آن كلام آخر معاني همه اينها هست. پس گفتن لا اله الاّ اللّه و اقرار به اين فرداً، باعث ايمان كسي نميشود، و هركس در تفصيل آن اقرار كرد مؤمن است. زيرا كه حقيقةً ايمان در تفصيل است نه در اجمال. چنانچه همه فرقهها ميگويند لا اله الاّ اللّه ولكن معرفت او را از باب او اخذ نكردهاند كه بشناسند او را بحقيقت آن. و هركسي بطوري توحيد ميكند او را، چنانكه مالكي را اعتقاداتي است كه از براي خدا الاغ سفيدي است كه شبهاي جمعه سوار ميشود و ميآيد در بام خانههاي بندههاي خود؛ پس هر شب جمعه به عادت سابق و به اين خيال آخورها در بام خانهها بستهاند، نقلها و شيرينيها ميبرند و در اين آخورها ميريزند كه خدا خرش را ببندد به اين آخورها و بخورد شيرينيها را. و يهود ميگويند دست خدا بسته است، چنانكه خدا شرح فرموده است اين مطلب را كه ميفرمايد قالت اليهود يداللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء و نصاري ميگويند عيسي پسر خدا است و جزء قرار دادهاند براي خدا و همچنين فرقههاي ديگر نيز هركدام نوعي از پيش خود خدا را توحيد كردهاند. همينقدر گفتند خدائي هست، ولكن هركس طوري براي خود توحيد ميكنند.
و همچنين اجمالاً ميگويند محمّد رسول خدا است ولكن چون به تفصيلش نظر ميكنيم ميبينيم كه هر فرقه يك چيزي براي او ثابت ميكنند و يك چيزي از او سلب ميكنند كه هرگز او نفرموده و جايز نيست بر او. و از آنجمله سنّيها حديثي روايت
«* مواعظ يزد صفحه ۵ *»
ميكنند كه روزي در مدينه چندنفر تنبكچي آمده بودند و در پشت مسجد پيغمبر ساز ميزدند. پس عايشه خواست كه تماشا كند، پيغمبر او را بلند كرد تا از سر ديوار تماشا نمايد. و حديثي ديگر جعل كرده روايت ميكنند كه پيغمبر روزي تنبكچيها را آورده بود كه از براي او ساز بزنند، پس چون حضرت عمر داخل شد، ايشان را ديد؛ غضب فرمود و ايشان را راند. و چون حضرت عمر بيرون رفت از پي كاري، باز پيغمبر پنهان از عمر ايشان را طلبيد و به عشرت مشغول گرديد. باز عمر دفعه دوم مطلع شد، آمد و ايشان را راند و منع كرد كه ساز نزنند. و چون عمر از پي كار خود بيرون تشريف برد باز پيغمبر ايشان را طلب فرمود و بطريقه سابق عمل نمود، پس چون عمر باز فهميد آمد و ايشان را سخت غضب كرد. پس پيغمبر هم به ايشان فرمودند كه چون عمر كامل و صبور است و در تقوي و پرهيزكاري غيور، لهذا اين لهو و لعب را خوش ندارد برخيزيد و از پي كار خود برويد و ديگر اينجا مياييد كه عمر را اين افعال خوش نميآيد. و هكذا سنّيها احاديثي چند جعل كردهاند كه هرگز پيغمبر راضي به ذكر آنها نيست. و همچنين شافعي و حنبلي احاديثي چند جعل كردهاند كه اين مجلس گنجايش ذكر آنها را ندارد و هفتاد و دو فرقه مهلكه، بلكه سيزده فرقه از فرقه ناجيه هريك را قولي است و اعتقادي برخلاف واقع. اما اگر همينقدر مجملاً بپرسي كه پيغمبر صادق بود يا كاذب، خواهند گفت صادق بوده است. و اما اگر بگوئي اگر صادق است پس فرموده است در غديرخم من كنت مولاه فهذا علي مولاه چرا جمعي دشمني كردند با او از اين سبب تا او را و ائمه اطهار را به درجه شهادت رسانيدند؟ و فرموده است بعد از من علي خليفه بلافصل من است، پس چرا به اجماع عوام كالانعام، خليفه ديگر براي او قرار دادند و چشم از نصّ پيغمبر پوشيدند؟ و فرمودند انا مدينة العلم و علي بابها پس چرا از ايشان اخذ علم نميكنند؟ و فرمودند علي منّي كنفسي پس چرا دشمني با نفس پيغمبر ميكنند؟ و فرمودند اوّلنا محمّد و آخرنا محمّد و كلّنا محمد چنانكه در زيارت خواندهاند و ميخوانند اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة و فرمودند ايشان
«* مواعظ يزد صفحه ۶ *»
موضع رسالتند و هركس انكار ايشان كند، مرا انكار كرده است، پس چرا جمعي فطحي شدند و جمعي كيساني شدند و جمعي واقفي شدند و جمعي زيدي شدند و جمعي صوفي شدند و جمعي حنبلي شدند و جمعي مالكي شدند و جمعي به شافعي اقرار كردند؟ و نيز او به زبان ائمه فرمود ليس الناصب من نصب لنا اهلالبيت لانّك لنتجد احداً يقول انّي ابغض محمّداً و آلمحمّد بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انّكم تتولّونا و انّكم من شيعتنا پس چرا دشمني با دوستان ايشان ميكنند؟ اين انكار و دشمني، انكار و دشمني با پيغمبر است و انكار و دشمني او انكار و دشمني خدا است. نه اينكه اجمالاً اقرار ميكنند؟ و هرچيزي از پيغمبر كه ضرر بر كهره و برههاي ايشان ندارد او را قبول ميكنند و هرچه را كه ضرر بر كهره و برههاي ايشان دارد قبول نميكنند؟ و اگر نه اين بود چرا باغ فدك را گرفتند از حضرت فاطمه؟ و گفتند كه پيغمبر، علي را خليفه نكرد و ابيبكر خليفه و جانشين او است و فدك به خليفه به ارث رسيده است.
و همچنين سيزده فرقه از شيعه مجملاً ميگويند علي ولي اللّه ولكن چون در مقام تفصيلش بر آييم، اين همه اختلافي است كه ميبيني اشاره كردم قبل از اين و شنيدهايد اختلافات ايشان را البته. و همچنين كساني كه بيرونند از اين اختلافات سيزده فرقه، ميگويند ما دوست ميداريم دوستان ائمه سلاماللهعليهم را و دشمن ميداريم دشمنان ايشان را. ولكن چون در مقام تفصيل اين مطلب برآمديم اينهمه اختلاف در ميان بلاد و عباد افتاد؛ چنانكه مشاهده ميشود. پس شماها گول نخوريد از اين اقرار به اجمالها، زيرا كه گفتم اقرار به اجمال، ايمان نيست و ايمان حقيقةً در تفصيل است.
الحاصل، مقصود ما اينها نبود و خدا كشانيد ما را به شرح اين مطلب و كلام ما در اينجا بود كه گفتيم اجمالاً همهكس ميگويند خاتمالنبيين، اوّل ماخلقالله است ولكن هرگاه به ايشان بشناساني معرفت خلقت و اول خلقت را، سخن در اينجا پيدا ميشود و بعضي اين فضائل را انكار ميكنند. ولكن ما به تكليف خود عمل ميكنيم و در مقام
«* مواعظ يزد صفحه ۷ *»
تفصيل معرفت آن بزرگوار برميآئيم؛ اگر قبول كردند، باز هم ميگوئيم و اگر قبول نكردند، ديگرنميگوئيم. و همين حجت است بر ايشان. و فرمود خاتمالنبيين كه فضيلت ما را بگوئيد به مردم، اگر قبول كردند ديگر هم بگوئيد والاّ اگر قبول نكردند، به ايشان ديگر مگوئيد فضل ما را. پس ما هم گفتيم فضل ايشان را از براي مردم، اگر تصديق كردند زياد خواهيم كرد برايشان؛ و اگر تصديق نكردند، پس همان كه شنيدهاند انكار خواهند كرد. پس انكار فضل ايشان را كردهاند و فرمودند الانكار لفضائلنا هو الكفر و فرمودند اگر كسي چيزي را از فضائل ما انكار كند، كافر خواهد شد ولكن ما به تكليف خود عمل ميكنيم و فضل ايشان را براي همه ميگوئيم.
از جمله فضائل آن بزرگوار يكي اين است كه قبل از پيغمبر، نه مكاني بود و نه زماني، و نه رتبهاي بود و نه جهتي، و نه كمّي بود و نه كيفي، و نه وقتي بود و نه زماني. زيرا كه جميع اينها خلق خدايند وآن بزرگوار، اوّل ماخلقالله است. پس جميع خلق در تحت رتبه آن بزرگوار است و همه خلق از شعاع آن بزرگوارند. پس دقيقهاي است در اينجا كه بايد بدانيد، اينكه از براي پيغمبر فؤادي است و عقلي است و روحي است و طبيعتي است و مادهاي است و مثالي است و جسمي؛ و حالا آيا كداميك از اين مراتب آن بزرگوار است كه اوّل ماخلقاللّه است؟ اين را بايد بدانيد تا بر بصيرت باشيد در معرفت خلقت. و بر شما واضح است كه پيغمبر، همين بدن به تنهائي نبود؛ و اين، جسم او بود چنانكه گفتهام:
جاهلا اين نور علّييني است | نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
و مقام مثالِ آن بالاتر از جسم اوست، و ماده او بالاتر است از مقام مثالي او، و مقام طبيعت او بالاتر است از مقام ماده او، و مقام روح او بالاتر است از مقام طبيعت او، و عقل او بالاتر از روح اوست. و عالم عقلِ كل بالاتر از مقام نفس كل و طبيعت كل و ماده كل و مثال كل و جسم كل است. و عقل آن بزرگوار در عالم عقل، اوّل ماخلقاللّه آن عالم است؛ زيراكه در عالم عقل، پيغمبر الطف و افضل جميع آن عالم است بمقتضاي
«* مواعظ يزد صفحه ۸ *»
فرمايش آن بزرگواران كه ميفرمايند اوّل ماخلقاللّه العقل و روح آن بزرگوار در عالم روح، الطف و افضل و اشرف و اول ماخلقاللّه آن عالم است؛ و طبيعت آن بزرگوار در عالم طبيعت، اعظم و الطف و اشرف و افضل و اول آن عالم است. و ماده آن بزرگوار در عالم ماده، الطف و اشرف و افضل و اول ماخلقاللّه در آن عالم است؛ و مثال آن بزرگوار در عالم مثال، الطف و اشرف و افضل و اول ماخلقاللّه آن عالم است. و ميفرمايند اوّل ماخلقاللّه نور نبيّك يا جابر و در عالم جسم، جسم آن بزرگوار اشرف و الطف و افضل و اول ماخلقاللّه است. و هكذا در همه عالمها اوست اول ماخلقاللّه. و بلكه حضرتصادق فرمودند كه خداوند عالم هزارهزار عالم و هزارهزار آدم خلق كرده و اين عالم عَرَض، آخري همه اين عالمها است و همه اين عالمها از شعاع نور حضرتپيغمبر، بلكه از نور پيشاني حضرتفاطمه۳ خلق شدهاند. و بر شما واضح است كه همه ائمه، واحدند چنانكه در زيارت ميخواني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة و چنانچه اشاره فرموده است خدا در جائي كه ميفرمايد ذرّية بعضها من بعض ولكن هريك را مقامي است مخصوص و بهترتيب چنانچه فرمودهاند از براي اين مطلب كه مقام اول ايشان، مقام پيغمبر است و مقام ثاني ايشان، مقام حضرتامير است و مقام ثالث ايشان، مقام حضرتامامحسن است و مقام رابع ايشان، مقام حضرتسيدالشهداء است و مقام خامس ايشان، مقام حضرتقائم است و مقام سادس ايشان، مقام ائمه هشتگانه است و مقام سابع ايشان، مقام حضرتفاطمه است ۳. و همه خلقت هزارهزار عالم از نور پيشاني مقدس حضرتفاطمه است كه پستتر مقام ائمه است:. پس از اين است كه حضرتفاطمه را زهرا ميگويند بجهت اينكه از نور پيشاني او خلق شده است جميع آئينههاي قوابل اشياء.
حالا بايست كه اول مقام آن بزرگوار را از براي شما ظاهر بنمايم تا اينكه چون مقام ايشان را دانستيد، ميدانيد كه چگونه ميشود كه جميع هزارهزار عالم از نور پيشاني مقدس حضرتفاطمه خلق شده است. و يك نوع تحديد از براي ملك خدا اين
«* مواعظ يزد صفحه ۹ *»
است كه جميع اين كوههاي عظيم كه هر يك را عظمتي است، رويهم رفته در نزد كره زمين مثل يك سر سوزني است كه از نارنج بيرون آيد و اين زمين با اين كوهها و با هرچه در زمين هست در نزد آسمان اول مثل يك حلقهاي است در بيابان بسيار بزرگي؛ و همه زمين و آسمان اول با آنچه در اينها هست در نزد آسمان دوم مثل يك حلقه بسيار كوچكي است كه در بيابان بسيار بزرگي افتاده باشد. و همچنين است آسمان سوم كه آسمان دوم و آنچه در او هست در نزد او مثل حلقه بسيار كوچكي است در نزد بيابان بسيار بزرگي. و چنان است هريك از آسمانها و مادونِ او، نزد عالي خود تا آسمانها همه با مادون اينها در نزد كرسي، و كرسي با مادون او در نزد عرش و سرادقات او. و از براي عرش سيصد و شصت سرادق است و همه اينها كه شنيدي با سرادقات عرش، يك عالم است و پستترين همه هزارهزار عالم است؛ و اين عالم نزد عالم دوم چنين است كه امام تحديد فرموده به اينكه اگر همه مابين اين مغرب و مشرق را پُر از خردل بنمايند و تو با اين ضعف و نقاهت، يكي يكي از اين خردلها را نقل كني از مشرق و ببري به مغرب، و آنقدر هم عمر تو كفايت كند كه همه اينها را ببري، آنقدر مدت، بالاتر است رتبه عالم دوم از اين عالم اول. و نيز فرمودند نعوذباللّه من قلّة التحديد.
و همچنين عالم دوم و آنچه در او هست با عالم اول، در نزد عالم سوم؛ و هريك از اين عالمها با مادونش در نزد عالم ديگر چنان است كه تحديد شد و نعوذباللّه من قلّة التحديد. و تحديد هريك از مراتب داني با عالي آنقدر است كه تا ملك خدا هست بگوئي هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار مرتبه تا آن عالم بالائي كه اول همه هزارهزار عالم است به آخر نخواهد رسيد. و همه اين هزارهزار عالم از نور پيشاني حضرتفاطمه خلق شده است عليهاالصلوةوالسلام. و كسي نميتواند كه او را مدح كند كه اگر جميع درياها مداد شوند و همه اشجار، قلم و جميع جن و انس، نويسنده؛ چيزي از مدح آن بزرگوار نوشته نشده است. و اگر به اين مدت كه تحديد شد فضل او گفته شود، چيزي از فضل او را نگفته است كسي. و گفتيم كه اين مقام حضرتفاطمه،
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰ *»
پستتر مقام از مقامات ائمه است:. و هريك از اين مراتب ائمه با مرتبه عالي ايشان زيادتر است از اين مدت مرتبه كه ذكر شد به اين تحديد.
پس وقتي كه دانستيد مقام ائمه خود را ميدانيد كه ميشود اينكه هزارهزار عالم از نور پيشاني حضرتفاطمه۳ خلق شده باشد؛ و بنابراين ميتوانند كه همه زمين را آسمان كنند و همه آسمان را زمين كنند، و همه دنيا را آخرت و همه آخرت را دنيا كنند. زيرا كه اينها اشعهاي از جوارح ائمهاند. پس هرگاه بخواهند دستهاي خود را بر جاي يكديگر بگذارند، يا اينكه سر خود را بجاي پاي خود بگذارند، يا اينكه بدن خود را تغييري ديگر بدهند، ميدهند و طوري هم نميشود. و چرا نباشند اينطور؟ و حال اينكه:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
و همه موجودات نور ائمّه اطهارند، و چگونه نور ايشان حاجب ميشود از براي ايشان؟ نور از براي منير حاجب نميشود، چنانكه نور آفتاب حاجب آفتاب نميشود. و چنانچه نميشود كه آفتاب مطلّع از نور خود نباشد، آن بزرگواران هم مطّلعند بر جميع ذرّات موجودات.
پس انشاءالله فهميديد كه اين بزرگواران مطّلعند بر جميع ذرّات ملك خدا، و بعد از اين اين بحثها را ديگر كسي نميكند كه پيغمبر عالم به غيب هست يا نه؟ و آيا او عالِم به موجودات هست يا نيست؟ زيراكه اين بحثها پسنديده نيست از براي ائمه:. و اگر كسي كيفيت خلقت را بداند، البته از برايش اشتباه نميشود اين مطلب. ولكن چون هنوز انسي به اين مطالب نداريد، لهذا بايست اين مطلب را تنزّل بدهم تا اينكه باندازه حوصله شما شود و به مدارك شماها نزديك شود. چنانكه اولِ تولدِ طفل، مادر بواسطه نبات و چهارشربتو و دواهاي ديگر او را شيرخوار ميكند، و بعد از شير، بعضي از اغذيه لطيفه را با دهان خود بحسب حوصله او نرم ميسازد و با گلوي او مناسب كرده ميخوراند به او؛ تا به اينواسطه خوردهخورده انسي به غذاهاي درشت بهم
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱ *»
برساند و بواسطه اين غذاها، بدن او نموّي كند. پس حالا هنوز اولِ تولدِ عقول شماست در وجود شماها، و ما تخمي ميپاشيم امروز تا اينكه روزي بشود كه اين تخم ثمري بنمايد در ملك. و خاصيت ما در ملك اين است كه تخمي بپاشيم از ذكر فضائل اهلبيت و آبي هم به او بدهيم تا اينكه ثمر دهد يكوقتي. اگرچه اين سخنها عاميانه است ولي تنزّل ميدهيم كلام را تا اينكه مطلب را اندر خور حوصله عوام بگويم؛ ولكن بسيار حرفهاي خوب و مطالب عظيمي است و روزي ميشود كه از اين سخنها مطالب بزرگ بزرگ بيرون ميآيد. و اين كلماتي كه از براي شما ميگويم، در اينها مطالبي چند است كه اگر يك مطلب او را بفهميد، همه مطالب را ميفهميد. و اين بابي است كه ميگشايد از براي شما هفتادباب از علم را.
و اين بود مقدمهاي كه گفتيم از براي شما تا اينكه از كيفيت خلقت اندك معرفتي حاصل كنيد و از اين ميانه، خلقت قرآن را و معرفت نزول قرآن را و مقصود از قرآن را بيابيد كه چگونه است خلق قرآن و بجهت چيست و مقصود از او چيست و براي كيست؟ آيا قرآن خلقتش قبل از پيغمبر است يا بعد از پيغمبر است، يا با پيغمبر؟
ـ اگر بگوئيم قبل از پيغمبر بوده، اين خلاف اجماع شيعه و سنّي است كه اجماعي است اينكه پيغمبر است اول ماخلقاللّه، و خود آن بزرگوار هم فرموده است انا اوّل العابدين پس نميشود كه قبل از پيغمبر باشد.
ـ و اگر بگوئيم بعد از پيغمبر است، اين هم نميشود. زيراكه پيغمبر نادان نبود در اول خلقت، و اول ماخلقاللّه بايستي كه افضل و اشرف و اعلم ماخلقاللّه باشد. و چگونه خلق عالم باشند، و اول ماخلقاللّه، بلكه منير ماخلقاللّه عالم نباشد؟ وانگهي خدا فرموده است در كلام خود كه اگر ما وحي نميفرستاديم براي تو، هرآينه هيچ نميدانستي. پس بايست كه قرآن بر او آمده باشد و وحي به او رسيده باشد و اول ماخلقاللّه باشد و بدون وحي، او را خلق نكرده باشد. و نميشود كه بعد از خلقت او، وحي به او برسد و آنوقت دانا شود و اول ماخلقاللّه، نادان نميشود. و نيز چنانچه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲ *»
خداوندعالم فرموده است لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضرّاً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً هيچ از خود ندارند تا خدا به ايشان ندهد. پس پيغمبر از خود هم علمي نداشت پيش از خلقت بدون وحي خدا، و وحي كي بايد به او رسيده باشد كه نفس وحي، اول ماخلقاللّه نباشد و پيغمبر اول ماخلقالله باشد و عالم هم باشد بااينكه بدون وحي عالم نيست پيغمبر. و اول ماخلقاللّه هم جاهل نيست و اول ماخلقاللّه و جاهل، نامعقول است.
حالا رجوع به ائمه اطهار كرديم ديديم احاديثي بسيار است كه دلالت ميكند براينكه قرآن نه قبل از پيغمبر است و نه بعد از پيغمبر، و ما هم مأموريم به شناختن قرآن و بايد بدانيم قرآن چيست و بايد بشناسيم او را.
حالا قبل از آنكه در صدد تفصيل اين برآئيم اوّلاً بايد بدانيد از روي فهم اينكه هرچه ميگويم از طريقه ائمه است و از طريقه ائمه، هيچ پا بيرون نميگذارم؛ و آنچه در روي منبر ميگويم همه بعينه كلام ائمه است. و اين ميزاني است كه در دست شما بايد باشد و اين ميزان را تا آخر از دست ندهيد كه هروقت هرچه بشنويد با اين ميزان بسنجيد. و يك ميزان ديگر هم به دست شما بدهم تا اينكه اين را داشته باشيد تا آخر عمر، و هرگز پا از آن بيرون نگذاريد. و آن اين است كه هركس خدا را تنزّل دهد و بياورد در مقام نبوّت، او تقصير كرده است در توحيد. و هركس پيغمبر را از مقام نبوّت تنزّل بدهد و بياورد در مقام ولايت، تقصير كرده است در نبوّت. و هركس امام را تنزّل بدهد از مقام ولايت و در مقام رعيت بياورد او را، تقصير كرده در ولايت. و هركس شيعيان را تنزّل دهد از مقام خود و به مقام ضعفا بياورد، آن هم تقصير كرده در ولايت ايشان. و از اينطرف هم كه برود بالا و بگويد وصف ائمه را در مقام شيعيان، يا امام را به وصف نبوّت وصف كند، يا پيغمبر را به وصف توحيد وصف كند، غلوّ كرده است؛ و لعنت خدا و پيغمبر و اولياء و انبياء و ملائكه بر ايشان باد تا روز قيامت. از اين هشتفرقه ما بيزاري ميجوئيم، زيرا كه چهارفرقه از ايشان مقصّرند و چهارفرقه از آنها غالي شدهاند
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳ *»
و اين نيست دين ما.
اين دو ميزاني كه به دست شما دادم از دست ندهيد و هرچه از من بشنويد با اين ميزانها بسنجيد و ببينيد كه من از اين ميزانها بيرون ميروم يا نه؟ پس اگر چيزي از براي شما مشتبه شود، نگوئيد فلاني از ميزاني كه خود در دست داده بيرون رفته است، بپرسيد تا از اشتباه بيرون آئيد. من آنچه بگويم مطابق ميزاني است كه گفتم به شما.
و باز هم ميگويم خدا خداست و پيغمبر، خدا نيست. پيغمبر رسول او است و ائمه اطهار، اوصياي پيغمبرِ او و بندگان اويند. و شيعيان، رعيت ائمه اطهارند. اين اعتقاد ما است و غير از اين نيست و اين هم اختلافي نيست، بلكه اجماعي همه علماي شيعه است ولكن قليل اشتباهي كه هست آن در دلهاي جهال است و آن اين است كه سابق بر اين خدائي خيال كرده بودند از پيش خود، و مقداري از براي معرفت ذات او قرار داده بودند مثلاً و للّه المثل الاعلي خدائي يكمني خيال كرده بودند و حال كه فضائل حضرتامير را از ما به اين مقدار ميشنوند، با خداي يكمني ميسنجند، ميبينند كه بالاتر است مقام او از خداي يكمني به هزارمن. پس وحشت ميكنند كه اين چه ميگويد! و انكار فضائل را ميكنند. ولكن شماها باهوش باشيد و بفهميد كه چه ميگويم. اگر فضل آن بزرگوار را به اين مقدار ميگويم، خدا را از مقدار بيرون ميبرم، پس خداي خيالي به كار كسي نميخورد؛ و حضرتامير بنده او است چگونه خدا ميشود؟ و مثَل ايشان مثل اطفالي است كه ميگويند خدا در عرش است در بالاي آسمان و چون پيغمبر به آسمان رفت و به مقام قرب خدا رسيد، از پسِ پرده دستي بيرون آمد و با پيغمبر شيربرنج خورد، نعوذباللّه من غضباللّه. البته رتبه چنين خدائي هزارمرتبه پستتر است از رتبه حضرتامير. و ما ميگوئيم كه حضرتامير بقدرت خود يك انگشتري از زمين نميتواند بردارد، ولكن بقدرت خدا، هزار هزار عالم از نور پيشاني حضرتفاطمه۳ كه پستترين مقامات ائمه است خلق شده.
سخن ما كشيد از آنجا كه خواستيم قرآن را به شما بشناسانيم و گفتيم كه او نه بايد
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴ *»
قبل از پيغمبر باشد و نه بعد از پيغمبر. و آن بزرگوار هم اول ماخلقاللّه است و علمِ اول ماخلقاللّه بايست از جانب خدا باشد و از جانب خدا هم نيست مگر وحي خدا. و به ادلّه و براهين ثابت شده است كه قرآن است وحي خدا، و خدا هم وحي كرده است به پيغمبر جميع علوم را. و در حكمت هم ثابت است كه جميع علوم هزار هزار عالم در قرآن است و هيچ علمي از خدا بروز نكرده مگر بواسطه قرآن؛ چنانچه هر كتابي كه آمد از براي هر پيغمبري، ترجمه يكفقره از قرآن بود و هرچه در اين هزار هزار عالم خلق شده، همه ترجمه قرآن است و پيغمبر در همه عالمها نذير است چنانكه ميفرمايد تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا و اهل همه عالمها را هم به اين قرآن دعوت فرموده به لسان خودشان چنانچه فرمودهاند كه هر وحيي كه از آسمان بيايد عربي است و چون به زمين آيد به زبانهاي مختلف تفسير شود. چنانچه در هر عهدي يكفقره از قرآن را بر يك پيغمبري به لسان اهل آن زمان تفسير فرمود و يكفقره از آن را به لسان آدم فرو فرستاد، و يكفقره از آن را به لغت ابراهيم فرو فرستاد، و يكفقره از آن را به لغت قوم موسي فرو فرستاد، و يكفقره از آن را به لغت قوم عيسي فرو فرستاد. و خاتمالنبيين به لسان هريك از انبياء، امّتي را دعوت فرمود و هرچه را كه در ملك ضرور ميشد از علوم در هر عصري ظاهر ميفرمود از آن، و ترجمه همه موجودات را در او قرار داده چنانكه فرموده است و فيه تبيان كل شيء و همچنين فرموده لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين پس واضح شد كه تمام علم در قرآن هست و مجموعه جميع علوم است كه از خدا نازل شده است و خود شرح فرموده است اين مطلب را كه ميفرمايد انزل من السماء ماءً فاحيي به الارض بعد موتها پس هرچه موجود شد از آب، از قرآن است كه از عدم به وجود آمده است و يكقطره از آن بر آئينه هر قابليتي كه چكيد، موجود شد و احياي او از اين قطره بود. و چون نشر هر علمي بايد از اول ماخلق باشد، لهذا از پيغمبر و ائمه نشر جميع علوم اولين و آخرين شد. پس بايد كه قرآن علم خاتمالنبيين باشد؛ و علم پيغمبر قبل از پيغمبر نيست، و بعد
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵ *»
از پيغمبر هم حرفي است نامعقول. زيرا كه هرگاه علم پيغمبر بعد از خلقت پيغمبر به او برسد، بايست در اول خلقت، جاهل خلق شده باشد و اول ماخلقاللّه و جاهل، نامعقول است. پس بنابراين همه ادلّه و براهين از قرآن و سنّت و آفاق و انفس، واضح شد كه قرآن عقل پيغمبر است و خود او است قرآن و علم او است كه با او خلق شده چنانچه خدا فرموده است انّا انزلناه في ليلة القدر و ما ادريك ما ليلة القدر ليلة القدر خير من الف شهر تنزّل الملائكة و الروح فيها باذن ربّهم من كل امر سلام هي حتي مطلع الفجر و امام در تفسير آن فرمودهاند قرآن، حضرتامير است كه نازل شده است در ليلهقدر، يعني بر حضرتفاطمه۳. و حضرتفاطمه بهتر است از هزارماه، يعني از همه مردم. و نزول ملائكه از نزد پيغمبر در اين شب ميشود و فيوضاتي كه از پيغمبر به جميع انبياء ميرسد و از انبياء به ساير خلق ميرسد، از حضرتفاطمه است و او است محل فيض خدا براي جميع مردم.
و نيز در تفسير سبعالمثاني رسيده اينكه قرآن، خود پيغمبر است و ما هم به ادلّه و براهين ثابت كردهايم قبل از اين كه قرآن بايد همان عقل پيغمبر باشد كه در هر عالمي همان است كه به شكلي ميشود. چنانكه در اين عالم، آن به شكل اوراق و مداد و سطور درآمده. ولكن در همه عالمها قرآن لطيف است و به شكل لطيفي و جليلي درآمده است ولكن در اين عالم به اين صورت كثيف درآمده است. و اين است مجمل آنها و ظهور آنها است در اين عالم تا از اين پي ببرند به حقيقت او در عالم باطن.
و مثَل از براي اين مطلب اين است كه چون شما از آن عالم بايستي بيائيد در اين عالم، پس در عالم مثال به شما تكليفي كردند، و چون از مادر متولد شديد، طفل بوديد و آن تكليف را نميدانستيد. چون بزرگ شديد آن تكليف به يادتان آمد و عمل كرديد به او؛ و اين تكليفِ آن عالم است كه در اين عالم به اين شكلِ عمل درآمده. و در ساير عالمها هريك، اين تكليف به نوعي است برخلاف عالم ديگر و در اين عالم چون عالم عرَض است و كثيف است، به اين شكل درآمده. پس قرآن است در عالم باطن،
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶ *»
صاحب عظمت و لطافت و در اينجا به اين صورت كوچك محقّر.
و بعد از اين ديگر كسي اين بحثهائي كه پيغمبر نميداند بيجبرئيل، يا عالم به همه علمها هست يا نيست، نميكند. زيراكه شبهه بر كسي نماند بعد از اين و حجّت تمام شد در فهم اين مطلب.
لكن يك شبهه ديگر ماند كه علم خدا چيست، آن را هم انشاءالله ميشكافم تا از اشتباه بيرون روند؛ و آن اين است كه بايد بدانيد اينكه از براي خدا دو علم است: يك علم او ذات او است و ذات خدا در قرآن نيست. و يك علم او خلق او است و خلق او در قرآن ميباشد؛ و قرآن در عالم غيب، بطور آن عالم لطيف بود و چون در اين عالم ظاهر شد به اين صورت درآمد. چنانكه از براي اين عالم بدني است و جوارحي، پس بدني و جوارحي از براي او پيدا شد مثل الفاظ. و چون قرآن ظهور آن بزرگوار است در اين عالم، بايست چنانكه بدن پيغمبر اشرف از جميع بدنها است، لفظ قرآن هم كه بدن قرآن است اشرف از جميع الفاظ باشد. و چنانكه خدا فرموده است مثل آن را كسي نميتواند بياورد و اين كاشف از اين است كه مثل پيغمبر كسي نيست. قرآن حاكي علم پيغمبر است و او اعوجاجي ندارد، مستقيم است در حكايت او؛ و اگر آئينه اعوجاجي داشته باشد نمينماياند مگر همان اعوجاج را، و هرگاه لوني داشته باشد نمينماياند مگر همان لون را و هرگاه مستقيم باشد به استقامت حكايت ميكند شاخص را. و قرآن نماينده عقل رسول خدا است و آئينهاي است كه مستقيم است و هيچ اعوجاجي و لوني ندارد، پس به استقامت حكايت ميكند عقل رسول خدا را و كدورتي در او نيست. پس تمام قرآن نماينده عقل رسول خدا است. و چون بدن پيغمبر در ميان بدنها الطف است، لفظ قرآن هم بايد الطف از جميع الفاظ باشد؛ و چنانكه بدن پيغمبر مستقيم است، لفظ قرآن هم مستقيم است.
حالا چونكه واضح شد بر شما اينكه قرآن همان عقل پيغمبر است و اول ماخلقاللّه است و همه خلق در تحت اويند و همه اشياء در او است چنانكه ميخواني
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷ *»
و فيه تبيان كل شيء و بيان همهچيز در او هست بلكه همه تر و خشك، يعني مجمل و مفصّل، يا گذشته و آينده در او هست و هرچه خلقت شد، شأني از شئونات او است. پس همه قرآن همه عقل پيغمبر است در آن عالم. و حضرتموسي ظرف اين را كه متحمّل همه عقل پيغمبر بشود نداشت، لهذا بقدر ظرف او از عقل پيغمبر به او رسيد. چنانكه در اين عالم بقدر ظرف فهم و ادراك امّت او، يكفقره از قرآن را شرح فرمودند به لسان آن قوم از براي ايشان و ظرف موسي و آئينه وجود او آنقدر نبود كه همه عقل پيغمبر در او جلوهگر شود و آن آئينه يك سمت از عقل پيغمبر را چون مقابل شده بود، همانقدر دراو جلوهگر شد. چنانكه هرگاه در آئينه كوچكي نظر كني كه ظرف او بقدر يك چشم تو باشد، همان چشم تو در او جلوه ميكند؛ و هرگاه ظرف آن بقدر روي تو باشد، جلوه روي تو در او ميافتد. و هرگاه ظرف او زياد شود تا سر و سينه تو در آن بيفتد، همانقدر را حكايت ميكند. ولكن هرگاه آئينه تمامنمائي باشد، تمام بدن تو را حكايت ميكند و لفظ تورات هم بقدر ظرف آن زمان بود و شريعت خاتمالنبيين در آن زمان همانقدر جلوه كرد كه تورات وارد شد بر آن و بيش از آنظرف، آنزمان قابل نبود چنانچه ضرور هم نبود بيش از آن. و همچنين در زمان عيسي چون ظرف آنزمان بيشتر بود و آئينه شريعت آنزمان بزرگتر بود از آئينه شريعت موسي لهذا شريعت او نزديكتر بود به شريعت خاتمالنبيين و تكاليف اهل آنزمان بيش از تكاليف امّت موسي بود و بيش از آن ضرور نبود و ظرف آن زمان هم بيشتر نبود، لهذا يكفقره از قرآن را كه مناسب آن زمان بود از براي ايشان به لسان حضرتعيسي شرح فرمود. و آئينه حضرتعيسي هم آنقدر نبود كه متحمل تمام عقل پيغمبر بشود، پس بقدر ظرف آن، در آن جلوه كرد. ولكن چون خود تشريف آوردند، همه قرآن را شرح فرمودند و بدن آن بزرگوار نماينده تمام عقل آن بزرگوار بود؛ و قرآن مستقيم است و همه عقل آن بزرگوار را به استقامت حكايت ميكند و تمام قرآن نماينده تمام عقل آن بزرگوار است و هيچ كجي و رنگي از براي او نيست و خودنما نيست.
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸ *»
پس معلوم شد كه نيامد بر پيغمبر مگر وحي و قرآن است وحي خدا و چون هرچه در عالم هست آيتي است از پيغمبر و بقدر خود حكايتي از او ميكند، پس قرآن آيتي است كه نماينده جميع آن بزرگوار است؛ پس بجهت اين است كه قرآن اعظم معجزات است. و چون عقل هيچيك از ائمه و انبياء مثل عقل پيغمبر نيست، لهذا اين است كه خدا ميفرمايد كسي نميتواند مثل قرآن را بياورد و نميتواند كسي قرآني بياورد مگر كسي باشد كه محمّدبنعبداللّه باشد و به معراج رفته باشد و خاتم پيغمبران باشد، و كسي باشد كه همه اشياء در علم او باشد و اول ماخلقاللّه باشد و ظرف او ظرفي است كه همه خلقت در آن ظرف هست. هرچه را كه خدا خلق كرده در آن ظرف قرار داده و هرچه را كه بعد از اين خلق كند در آن ظرف قرار ميدهد؛ و هرچه زياد شود از خلقت، ظرف او را هم زياد ميكند و آن كسي است كه در همه آنات خلق، ظرف آن بقدر جميع خلق است نه كم و نه زياد. و خدائي كه مظروف ميآفريند، ظرف هم ميآفريند پس هرچه خلق كرده ظرف آن را هم خلق كرده. و اگر زياد نكند از ظرف زيادتي ميكند، مثل كاسهاي را كه تو آب كردهاي در او بقدر ظرف او، و اگر آب در او زياد كني لبريز ميكند؛ لامحاله بايد ظرف را زياد كني تا آن مظروف بقدر ظرف بشود. پس هرگاه آب را زياد كني بايد ظرف آن را هم زياد كني، هميشه ظرف بقدر آن آب است نه كم و نه زياد. و پيغمبر هميشه طلب زيادتي ميكرد از خدا و خدا هم علم او را زياد ميكرد چنانچه الآن پيغمبر طلب زيادتي از خدا ميكند و خدا هم علم او را زياد ميكند. يعني هر خلقي كه تازه احداث ميكند، از طلب كردن زيادتي اوست از خدا، و خدا هم داده و ظرف او را هم زياد كرده هميشه و در همه آنات ظرف پيغمبر بقدر خلقت ميباشد و هيچ موجودي نيست كه در ظرف پيغمبر نباشد و او است ظرف كل موجودات.
و صلّي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹ *»
«موعظه دوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
ترجمه فارسي اين آيه را گفتم ولكن چون مقصود من اين بود كه يك تفسير از تفاسيري كه از براي اين آيه شريفه است بگويم، و اين آيه يك فقرهاي است از قرآن، لهذا خواستم قرآن را اول به شماها بشناسانم تا اينكه در معرفت او بر بصيرت باشيد و قدري از صفاتِ او را ديروز گفتم و قدري از فضائل او را هم امروز ذكر مينمايم تا در معرفت او بر بصيرت باشيد.
اوّلاً بدانيد كه در حكمت واضح است كه كلام هر گويندهاي بقدر علم و بقدر قابليت اوست. پس قول خدا بايد بقدر علم خدا باشد و علم خدا بينهايت و بيمنتهاست، پس بايد معاني كلام او بيمنتها باشد. و از براي كلام خدا تفسيرها و معاني و تأويلهاي بسيار است و اگر خدا عمري بدهد بعضي از آن تفسيرها را خواهم گفت، اگر از شما هم اقبالي ببينم.
و ديروز از براي شما ثابت كردم كه قرآن خود عقل پيغمبر است و خدا فرموده است و فيه تبيان كل شيء يعني در قرآن است بيان همه چيزها، يعني همه خلقت در ظرف عقل او هست. و نيز فرموده و لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين يعني نيست هيچ تر و خشكي مگر اينكه در اين كتاب است. حالا تر، آيا چه چيز است در قرآن و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰ *»
خشك چه چيز است؟ تر، هر تازهاي را ميگويند. و خشك يعني هر خشكي. ولكن تازه يعني هرچه تازه احداث شود و اول هر خلقتي تازه است و اول خلقت، رَطْب است. چنانكه طفل در اول تولد و نموّش، مزاجش رطوبتي است و اين است كه از حكمت قرار داده شده است كه طفل در اول طفوليّتش بايست گريه زياد بكند تا رطوبتش تمام شود. و اگر رطوبت نباشد با او، هرآينه نموّي نميكند. پس اول هر خلقتي رطب است و رطوبت او غالب است. و اما خشك، يعني چيزي كه از اول خلقت او گذشته باشد و غلبه رطوبت او تمام شده باشد و يبوست او غالب شده باشد؛ مثل شخص پير كه يبوست او غالب است و رطوبت او تمام شده است چنانكه ميبيني. پس لارطب و لايابس الاّ في كتاب مبين يعني نيست خلق قديم و حادثي كه در قرآن نباشد و هر خلقي قديماً و حادثاً در قرآن شرح او شده. يعني در ظرف علم پيغمبر واقع است و قرآن علم خدا است و همه خلق در علم خدا هست. ولكن چون حضرتصادق۷فرمود از براي خدا دو علم است: يك علم مكنون و مخزوني است كه او در نزد خدا است و كسي بر آن مطلع نيست و آن در قرآن نيست، يعني در ظرف علم پيغمبر نيست و او فوق عقل پيغمبر است. و يك علم خلقي است كه خدا او را در سينه ائمه و انبياء و رسل خلق كرده و آن در قرآن هست، يعني در ظرف علم پيغمبر هست. پس همه اشياء در تحت رتبه پيغمبر ميباشند و همه خلق حادث و قديم، در آن كتابِ علمِ پيغمبر هست و هرچه بعد هم حادث شود در آن قرآن خلق ميشود و هميشه پيغمبر۹طلب زيادتي علم ميكند از خدا و خدا هم زياد ميكند در ظرف عقل پيغمبر خلقي تازه آناً فآناً. پس خداوند هر آن بقدر ظرف خلقت، ظرف حضرتپيغمبر را زياد ميكند.
و ديروز ثابت كردم كه قرآن، خود پيغمبر است چنانچه در تفسير سبعالمثاني رسيده است. پس هرچه موجود شده تنزّلي از قرآن است و جلوه او است در هر آئينه قابليتي بحسب آن آئينه و بحسب هر عالمي از هزارهزار عالم جلوه كرده است در آئينه قابليت آن عالم و او را قوت و قدرتي ميباشد كه به هر شكلي كه بخواهد درميآيد،
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱ *»
چنانچه در هزارهزار عالم به هزارهزار شكل جلوه نموده است و از براي آن هيچ مانعي نيست كه جلوه او را منع نمايد. و هيچ چيز حجاب از براي نور او نيست كه نتواند در آئينههاي قوابل به اشكال مختلفه درآيد. آيا گمان ميكنيد كه آن همين جسمي بود در اينجا كه مشاهده نموديد او را و از آمنه متولد شد؟ و حالآنكه خداوند عالم ميفرمايد از براي آن بزرگوار و تقلّبك في الساجدين و ساجدين ميدانيد كيانند؟ رجوع كنيد به قرآن و ببينيد كه خداوند فرموده و له يسجد من في السموات و الارض يعني از براي خدا سجده كردند جميع اهل آسمانها و اهل زمين. و آسمان، مراد آسمان مشيت است و ارض، ارض قابليت و ارض امكان. يعني آنچه در آسمان مشيت و ارض امكان است همه ساجدند و پيغمبر متقلب ميكند جميع اين ساجدين را. چنانچه ميبينيد كه حضرتامير فرمودند انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء يعني منم كه متقلّب همه صورتهايم هرطور كه بخواهم. پس بنابراين هر صورت خيري جلوه ايشان است چنانچه ميخواني ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه و هر صورت شرّي جلوهاي از ابوالشرور و ابوالدواهي است كه اگر به ايشان ميگوئي بگو ان ذكر الشر كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. پس هر خيري نور ائمه است و هر شري سايه آن دو خبيث است. بجهت آنكه آئينه نبوت و ولايت چنان مستقيم است كه تمام او، تمامنماي توحيد است بدون اعوجاج و لوني. و آئينه آن دو خبيث چنان معوج است كه تمام او، تمامنماي شرور و خباثت و ضلالت است. چنانچه هرگاه آفتاب در آئينه صاف و بيرنگ و مستقيم بيفتد، تمام گردي و زردي و روشني او را نمايان ميكند و هرگاه در آئينه معوجي بيفتد، همان اعوجاج خود را مينماياند، و هيچ آفتاب را به استقامت حكايت نميكند. و هرگاه در آئينه زردي بيفتد، همان زردي خود را مينماياند به نوعي كه هيچ رنگ آفتاب را حكايت نميكند. پس هرگاه آئينه اعوجاجي يا لوني نداشته باشد، آفتاب به زبان آئينه سخن ميگويد كه منم اين گردي و منم اين حرارت و منم اين زردي و منم اين نور. و اگر هزار آئينه مستقيم بيلون، مقابل
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲ *»
آفتاب باشد، همه او را به استقامت و نورانيت و گردي و زردي حكايت ميكنند و همه نماينده اويند و پر كرده است جميع اين آئينهها را. پس ائمه: پر كردهاند جميع آئينههاي قوابل را چنانكه در دعا ميخواني فبهم ملأت سماءك و ارضك حتّي ظهر ان لا اله الاّ انت و چنان پر كردهاند اين بزرگواران جميع آسمان و زمين را كه به سبب ايشان، ايجاد جميع موجودات شده چنانچه حديث است كه اسم آن بزرگواران را نوشتند بر عرش، پس عرش صاحب عظمت شد و نوشتند بر كرسي، پس صاحب وسعت شد و بر هر يك از افلاك كه نوشتند، صاحب كمال شدند و نوشتند بر همه خلق آسمان و زمين و به اينواسطه همه صاحب كمال شدند؛ بلكه باعث ايجاد اينها شد. چنانكه هريك از اين آئينهها آئينهاي است كه يك صفت از صفات آن بزرگواران را حكايت ميكند. مثلاً عرش، حكايت ميكند عظمت آن بزرگوار را؛ و كرسي، حكايت ميكند وسعت سينه آن بزرگوار را؛ و زحل، حكايت ميكند واهمه او را؛ و شمس، حكايت ميكند وجود او را؛ و زهره حكايت ميكند خيال او را؛ و عطارد حكايت ميكند فكر او را؛ و قمر، حكايت ميكند حيات او را. پس نوشتند بر همه ذرات موجودات اسم آنبزرگوار را و به اينواسطه كمال پيدا كردند، بلكه ايجاد شدند.
اما اسم چيست كه نوشتند بر اينها و چطور نوشتند؟ رجوع كرديم به ائمه اطهار ديديم حضرتامامرضا۷فرمودند اسم، صفت است. پس صفت آن بزرگوار را نوشتند بر همه آئينههاي قوابل. چنانچه نوشته شد صفت آفتاب بر آئينه و تو چون نظر كني برآن آئينه، ميخواني آن خط قدرت را كه اين است گرمي آفتاب و اين است گردي آفتاب و اين است زردي آفتاب و اين است نور آفتاب. پس چنان است صفت ائمه اطهار كه نوشته شده است بر جميع آئينههاي قوابل كه هرگاه صاحب بصيرت در آن نظر نمايد ميخواند. پس ميخواند اسم او را در عرش و كرسي و افلاك سبعه و ارضين سبعه و آتش و هوا و آب و خاك و انسان و اجنّه و ملائكه و حيوان و نبات و جماد و فروعات همه اينها. پس با بصيرت ميخواند در لوح كاينات آنچه نوشته شده است و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳ *»
در همه كاينات نوشته شده است اسماء ايشان:. پس ايشان پر كردهاند جميع آسمان مشيت و ارض امكان را و جميع ذرات، آئينههاي كوچك و بزرگي چند ميباشند كه حكايت چيزي از صفات ايشان را ميكنند؛ ولكن بعضي از اين آئينهها معوجّند و بعضي ملوّن به الوان مختلفهاند و بعضي مستقيم. و اما اعوجاج و الوان و استقامت آئينهها مختلف است. بعضي از آنها آنقدر معوجّند كه صاحب صفت و شاخص از آنها بيزار است و هيچ كمال و استقامت آن را نمينمايانند، و بعضي آنقدر معوجّ نيستند كه صاحب صفت بيزاري جويد از آن و اعوجاجش از آن كمتر است و اگر كسي در آن نظر نمايد، چندان بيزاري از او نميجويد. و بعضي اعوجاجشان كمتر است از اين و اندك اعوجاجي دارد. و همچنين بعضي آنقدر ملوّنند به لونها كه هيچ صاحب خود را حكايت نميكنند و بعضي از آنها لونشان كمتر است. ولكن آن آئينه كه مستقيم است، تمام صفات و رنگ و شكل شاخص را كماهوحقه مينماياند بدون اختلاف. پس اين خلقي كه هستند آئينههاي كوچك و بزرگيند كه هريك بقدر ظرفيت خود صفت آن بزرگوار را حكايت ميكنند و هر آئينهاي كه اختلافي نداشته باشد و صفائي داشته باشد، خودنما نيست و غيرنماست؛ و هر آئينهاي كه از خود اعوجاج و لوني داشته باشد، همان اعوجاج و لون را ظاهر ميكند و شاخص را نمينماياند و هرچه عيب و نقص در حكايت كردن آئينه باشد از آئينه است. چنانچه شاعر گفته است:
هرچه هست از قامت ناساز بياندام ماست | ورنه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست |
پس جميع خلق، هريك آئينه كوچكي است كه يك حكايت از فضل حضرتامير را بيان ميكند. چنانچه عرش به زبان حال خود ميگويد كه عليبنابيطالب عظيم است و او آئينهاي است كه يك طرفِ صفات او را مقابل شده و همان عظمت او در آن آئينه عكس انداخته. چنانچه يك آئينه كوچكي برابر روي خود ميگيري و همان يك چشم تو در آن عكس مياندازد، يا همان رنگ صورت تو در آن عكس مياندازد و همان را
«* مواعظ يزد صفحه ۲۴ *»
حكايت ميكند. و همچنين كرسي يك آئينه كوچكي است كه مقابل وسعت سينه او افتاده و به زبان حال خود ميگويد حضرت عليبنابيطالب سلاماللهعليه وسيع است. و فلك زحل آئينه كوچكي است كه مقابل عقل جزئي او افتاده و عقل او در زحل عكس انداخته، پس زحل به زبان حال خود ميگويد كه عليبنابيطالب عقل است. و مشتري آئينهاي است كه مقابل علم او ايستاده و به زبان حال خود ميگويد عليبنابيطالب علم است؛ و مريخ مقابل غضب او ايستاده و غضب او را حكايت ميكند و ميگويد او غضب خدا است بر كفار و دشمنان خدا. و شمس آئينه كوچكي است كه مقابل حرارت قلب او ايستاده و حرارت قلب او را حكايت ميكند؛ و زهره مقابل خيال او ايستاده و خيال او را حكايت ميكند. و آئينه عطارد مقابل فكر او ايستاده و فكر او را حكايت ميكند؛ و آئينه قمر مقابل حيات او ايستاده و حيات او را حكايت ميكند. و عناصر اربعه مقابل مزاج اربعه او ايستاده و حكايت امزجه آن بزرگوار را ميكنند. و هكذا هرچه در ملك است آئينه كوچكي است كه حكايت يك صفت آن بزرگوار را مينمايد.
و اما آئينه بزرگ و مستقيمي كه تمام صفات او را حكايت كند كه جميع او، جميع او را بنماياند، آن بدن آن بزرگوار است در عالم امكان كه جميع مراتب آن بزرگوار در اين جلوه كرده است. چنانكه اسم او اسم اين بدن است و كمّ و كيفِ او، كمّ و كيف اين بدن است و جميع صفات او در اين بدن جلوه كرده است كه هيچ فروگذاشت نكرده و تمام مراتب او را حكايت ميكند. پس بدن ظاهري عرضي او حاكي جميع صفات و مراتب آن بزرگوار است. چنانكه مشاهده شد از آن بزرگوار خوارق عاداتي چند كه جميع علماء و فضلاي آن زمان عاجز ماندند از يك فعل آن بزرگوار.
پس واضح شد كه عليبنابيطالب همين جسد ظاهري عرضي نبود كه به اين چشمهاي جمادي ديده ميشد چنانكه گفتهام:
جاهلا اين نور علّييني است | نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
«* مواعظ يزد صفحه ۲۵ *»
و چنانكه امام فرمودهاند كه ما خلق شديم پيش از خلقت آدم به صدهزار دهر. آيا ميدانيد دهر چيست؟ تحديد دهر اين است كه هر دهري صدهزار سال است و هر سالي صدهزار ماه است و هر ماهي صدهزار هفته است و هر هفتهاي صدهزار روز است و هر روزي صدهزار ساعت و هر ساعتي همسر صدسال اين دنياست. و در اين مدت، قبل از خلقت، در عبادت خدا مشغول بودند تا اينكه حضرتآدم را از نور جسد آنبزرگوار خلق كردند. پس با حضرت آدم آمد ولي در غيب؛ و همچنين بود با هر پيغمبري در غيب تا اينكه از فاطمه بنتاسد متولد شد و با حضرتپيغمبر به ظاهر و بعنوان وصايتِ پيغمبر آمد. پس اين بدني كه از فاطمه متولد شد، يك جلوهاي است از آن بزرگوار، چنانچه شاعر گفته است:
خود بن و بنگاه من در نيستي است | يك سواره نقش من پيش ستي است |
و چنانكه حديث وارد شده است كه در جنگصفّين وقتي كه قشون معاويه رو به هزيمت گذاردند، هجده فرقه بودند كه هريك از طرفي ميگريختند و حضرتامير را ميديدند كه به عقب هريك از اينها ميرفتند و جمعي را با شمشير ميكشتند و جمعي را با نيزه ميكشتند و جمعي را با تير ميكشتند. چنانكه شخصي از لشگر حضرتامير، ديد طلحه را كه افتاده و زخم تير خورده كه نزديك است مرگ او. پس از طلحه پرسيد كه تو را تير زده؟ گفت علي. گفت او را كه تير نيست، چگونه تو را با تير كشت؟ چون طلحه از اين دنيا اميدش بريده شده بود و چشم مثالي او باز شده بود گفت اي مرد، عليبنابيطالب به هركس كه ميرسد ميگويد مُت يا عدوّاللّه پس شمشيري ميشود و ميكشد، و نيزهاي ميشود و ميكشد و تيري ميشود و ميكشد، و به آسمان بالا ميرود و پائين ميآيد. و به هركس ميرسد ميگويد مُت يا عدوّاللّه پس تيغي پيدا ميشود و او را ميكشد؛ ولكن چه بكنم كه تو نميبيني. پس در آن جنگ هجده بدن از براي خود گرفت و از پي همه هجده فرقه ميرفت و ميكشت.
و همچنين وارد شده است كه آن بزرگوار در يك شب، چهلجا ميهمان بود و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۶ *»
حالاينكه يك نفر بود و به چهل بدن جلوه كرده بود در يك آنِ واحد. مثل اينكه يك بدن از فاطمه متولد شد و يك جلوهاي بود از او در عالم امكان. و خود آن بزرگوار فرمودند من بودم در كشتي نوح و او را نجات دادم و بودم در آتش نمرود و ابراهيم را نجات دادم، و من بودم در شكم ماهي و يونس را نجات دادم، و من بودم با موسي و عيسي و هريك از انبياء؛ و هر بليهاي كه به ايشان ميرسيد نجات ميدادم ايشان را از آن. اين است كه ميفرمايد انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء و ميفرمايد من بودم با همه انبياء در غيب، و آمدم با خاتمالنبيين به ظاهر. و ميفرمايد انا آدم، انا نوح، انا ابرهيم، انا موسي، انا عيسي، انا محمّد و ميفرمايد منم عرش، منم كرسي و منم لوح و منم قلم. پس اين نيست مگر اينكه آن بزرگوار منيرند و جميع انبياء نور آن بزرگوار، و همه اشعه اويند و هريك صفتي از صفات مجسمه اويند كه فرستاده شد از جانب آن بزرگوار. مثلاً موسويتش از اين آئينه موسوي جلوه كرد، و عيسويت او جسمي بود كه مجسّم در ميان مردم دعوت ميكرد و همچنين هريك، يك صفتِ مجسّمهاي از اين بزرگوارند كه فرستاده شده بر خلقند از جانب ايشان و او بمنزله شاخص است كه در آئينهها افتاده. پس اگر بگويد همه اين اثرها كه در آئينهها است از من است درست گفته؛ و اگر بگويد همه اينها منم، درست گفته است. چنانكه آفتاب بگويد منم آنكه در آئينه زرد جلوه كردم و منم آنكه در آئينه سرخ جلوه كردم و منم آنكه در آئينه سبز جلوه كردم، پس خود، ذكر صفات خود را ميكند. چنان است حضرتامير كه ذكر ميكند صفتها و اشعه خود را و اوست كه در آئينه ابراهيمي و موسوي جلوه كرده است و ابنابيالحديد سنّي ناصبي قائل به اين است كه ميگويد در تفسير نحن صنائع اللّه و الخلق بعد صنائع لنا كه خلق، همه مخلوقِ عليّند و علي مخلوق خدا است. پس خاك بر سر آن شيعهاي كه از سنّي ناصبي كمتر باشد و بقدر آن هم اعتقاد نداشته باشد.
پس اگر بگويد منم آدم و منم نوح و منم ابراهيم و منم موسي و منم عيسي و منم محمّد و منم عرش و منم كرسي و منم لوح و منم قلم و منم آسمان و منم زمين، ذكر
«* مواعظ يزد صفحه ۲۷ *»
فضائل خود كرده و چه نقص وارد ميآيد كه كسي صفات نيكوي خود را بيان نمايد؟ اين بود يك معني از براي اينكه آسمان، آسمان مشيت است و ارض، ارض امكان.
و بمعني ديگر آسمان، يعني پيغمبر؛ و زمين، يعني عليبنابيطالب. پس آسمان و زمين خدا ايشانند و هرچه هست در ميان اين آسمان و زمين است و همه اشياء اهل اين آسمان و زمينند. چنانچه خود پيغمبر فرمود عرش از نور من خلق شده است و كرسي از نور علي، پس هرچه دون عرش است از نور عرش است؛ و همه خلقت كون، در تحت عرش است. پس نور عرش، از عرش است و عرش از نور پيغمبر. پس همه آنچه در اين آسمان و زمين است، از اين آسمان و زمين است. و چون نور بايد مثل منير باشد، پس چنانكه پيغمبر نوربخشا است به اينكه عرش از نور او خلق شد و اين نور او است، بايد عرش هم نوربخشا باشد چنانكه هست؛ و هرچه مادون عرش است از عرش است. پس همه اينها از نور حضرتامير خلق شدهاند و نيست چيزي مگر نور حضرتامير در ملك.
پس واضح شد كه هرچه موجود شد نور او است و به سبب او موجود شد، چنانكه نور آفتاب چون ميتابد، هر جسم و هر شكل و رنگي روشن ميشود و نمايان ميشود به سبب آن نور است كه اگر او نتابد به چيزي، ابداً آشكار نميشود. پس پيدائي به سبب او پيدا ميشود و حالاينكه نور آفتاب يك رسد از هفتاد رسد نور كرسي است، و نور كرسي يك رسد از هفتاد رسد نور عرش است، و نور عرش يك رسد از هفتاد رسد نور بدن آن بزرگوار است. پس چگونه آن بزرگوار باعث هر پيدايي نباشد؟ و حالاينكه باعث ايجاد جميع ملك است؛ چنانچه در ظاهر هم هدايت جميع خلق به سبب ايشان شد.
پس مقصود ما از اين ادله و براهيني كه گفتيم اين بود كه بدانيد پيغمبر ميتوانست به همه اشكال بيرون بيايد در آن واحد، و عقل او است كه گاهي به شكل علي ميشود چنانكه فرمود انا علي و علي انا و گاهي به صورت يكي از ساير ائمه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۸ *»
ميشود چنانچه فرمودند اوّلنا محمّد آخرنا محمّد و كلّنا محمّد و گاهي به صورت عرش ميشود و گاهي به صورت كرسي ميشود و گاهي به صورت زحل ميشود و گاهي به صورت مشتري ميشود و گاهي به صورت مريخ ميشود و گاهي به صورت شمس ميشود و گاهي به صورت زهره ميشود و گاهي به صورت عطارد ميشود و گاهي به صورت قمر ميشود و گاهي از عناصر ميگيرد قبضهاي و بدني از براي خود قرار ميدهد و به او ظاهر ميشود و گاهي هجده جسم از براي خود ميگيرد و گاهي چهل بدن از براي خود ميگيرد و گاهي بيشتر قرار ميدهد از براي خود، چنانچه به همه صورت در آمده است كه ميبيني و هرچه هست اوست كه به اين شكل درآمده در آن واحد چنانكه در سابق گذشت. پس اين است كه ميخواني فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الاّ انت اينطور پُركردهاند همه آسمان نبوت و ولايت را و همه آسمان مشيت و ارض امكان را، تا اينكه ظاهر شد كه نيست خدائي مگر خداي ائمه:. و همه آئينهها نماينده اويند و هريك چيزي از او را حكايت ميكنند تا اين بدن بزرگوار كه آئينه تمامنماي افعال و صفات و كمالات او است. پس اگر كسي او را اذيت كند، چنان است كه آن بزرگوار را اذيت كرده چنانكه حديث است من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها و فرمودند من احبّ مؤمناً فقد احبّني و من احبّني فقد احبّ اللّه و من ابغض مؤمناً فقد ابغضني و من ابغضني فقد ابغض اللّه و فرمودند هركس مؤمني را زيارت كند، چنان است كه خدا را در عرش زيارت كرده است. و فرمودند اينكه شيعه را شيعه مينامند بجهت اين است كه خلق شدهاند از شعاع ما؛ پس اگر كسي شعاع ائمه را اذيت كند، همان است اذيت ائمه و هركس ائمه را اذيت كند، همان است اذيت پيغمبر و هركس پيغمبر را اذيت كند، همان است اذيت خدا؛ و اذيت خدا همينطور است نه طوري ديگر. و نيست اين مگر اينكه شيعه آئينه تمامنماي امام است و مستقيم است و به استقامت حكايت ميكند همه صفات آن بزرگوار را. پس نيست صفاتي از صفات ائمه را كه واگذارده باشد و ائمه هم
«* مواعظ يزد صفحه ۲۹ *»
وانگذاردهاند چيزي را از صفات و كمال خود مگر اينكه هرچه داشتهاند به او دادهاند.
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | نار هم اوصاف خود در او گذاشت |
پس چرا بدن ايشان چنين نباشد، و چرا بايست انكار كرد؟ و حالآنكه همه او همه ايشان است و چيزي از خود ندارد و خود نور آن بزرگواران است چنانچه فرمودند نور مؤمن از نور ما است و نور ما از نور خدا. انّما يفصل نورنا من نور ربّنا كما يفصل نور الشمس من الشمس و فرمودند هركس پيشكشي از براي مؤمن بياورد، پيشكشي از براي ما آورده است؛ و اين است كه شاعر گفته:
نيازارم ز خود هرگز دلي را | مبادا كاندر آن جاي تو باشد |
چنانچه فرمود مصافحه با مؤمن مصافحه با خدا است. حالا آيا آن آئينه تمامنما كيست كه چنين استقامتي دارد كه تمام كمال و صفات ائمه را مينماياند، بايد كسي باشد كه خدا فرموده است ما وسعني ارضي و لا سمائي ولكن وسعني قلب عبدي المؤمن قلب او وسعت عظيمي داشته باشد. و در اينجا مراد از مؤمن، پيغمبر و حضرتامير است عليهماالصلوةوالسلام. پس بدن مؤمن بدني است كه جميع توحيد و نبوت و ولايت در آن عكس انداخته است و اين بدن هم يك نقشي از آن بزرگوار است. پس قرآن هم يك نقشي از آن بزرگوار است و بدن آن بزرگوار است؛ چنانكه در كافي روايت شده است اينكه در روز قيامت قرآن مردي است كه ميگذرد بر صفوف ملائكه به جلالتي كه ملائكه ميگويند اين كدام ملك است كه خدا او را چنين جلالتي داده است؟ و چون ميگذرد بر صفوف مؤمنين ميگويند اين كدام مؤمن است كه خدا او را چنين عزّتي داده است و ما او را نديدهايم؟ و چون ميگذرد بر صفوف شهداء، شهداء ميگويند كه اين كدام شهيد است؟ و شهداء گمان ميكنند كه اين شهيد في سبيلاللّه است و چون ميگذرد بر صفوف انبياء ميگويند اين كدام نبي مرسل است كه خدا چنين جلالتي به او داده است؟ و همچنين بر صفوف ائمه ميگذرد و ايشان ميبينند جلالت و عظمت او را و تعجب ميكنند. پس اين مردي است دانا و بينا و حي و الآن
«* مواعظ يزد صفحه ۳۰ *»
ميبيند كه او را خوار ميكند و كه عزّت ميكند؛ و هركس در دنيا او را خوار كند، در روز قيامت با او خصومت مينمايد و هركس با او نكوئي كند، او را شفاعت ميكند. پس واي و صدهزار واي بر آن كسي كه او را خوار كند در دنيا و ميخواهد كه مثل او بياورد. هيهات هيهات، چگونه مثل بدن حضرتامير ميتواند بياورد كسي غير از خدا؟ و حالآنكه اين قرآن افضل است از بدن حضرتامير بدليل قول حضرتپيغمبر۹كه ميفرمايد انّي تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي اهل بيتي پس كتاباللّه را قبل از عترت خود ذكر فرمودند و اين اشرف است كه اقدم است. و كلام حكيم عبث و بيمعني نميباشد و كتاباللّه ثقلاكبر است و عترت ثقلاصغر. ببينيد اين چه جرأت است كه ادعاي آوردن كتاب كردند و ابابكر و عمر چنين ادعائي نكردند كه اين احمق كرده. و چگونه اين شأن غير محمّدبنعبداللّه و اوّلماخلقاللّه و خاتم انبياء است؟ و چگونه متحمل وحي الهي ميشود كسي غير از پيغمبر؟ و حديث است اينكه حضرت خاتمالنبيين۹ سوار قاطري بودند كه وحي آمد از براي آن بزرگوار و سوره مائده نازل شد. پس آنقدر گران شدند حضرت كه شكم قاطر نزديك بود به زمين بيايد. و از رسول اين احمق شنيدهام كه روزي يكجزو از اين مزخرفات مينويسد و اين است وحي او و حاشا، اين چه جرأت است؟ آيا اين قدرتش از پيغمبر بيشتر شده است؟ واللّه بسيار جرأت كرده! اين چه بيحيايي است كه با پيغمبر و خدا خصومت ميكند! آيا نميترسد كه روز قيامت قرآن با او خصومت كند؟ بجهت اينكه كاري كه اين خبيث كرده، آن خليفه سوم نكرد. نهايت هزارقرآن را آتش زد و هفتقرآن به خط منحوس خود نوشت و منتشر كرد؛ و كاري كه كرد دست و پاي قرآن را شكست. و اين ملعون ميخواهد سر قرآن را ببُرد و اين نسبت خود را به شيخ جليل و سيّد نبيل اعلياللهمقامهما و رفعفيالخلداعلامهما ميدهد، و حاشا كه از ايشان باشد و آنها بيزارند هزارمرتبه از اين خبيث. پس هرگز خود را نسبت به آنها ندهد و سلسله را بدنام نكند و از براي خود اسباب رياست قرار ندهد اين نسبت را؛ اگرچه فكر خوبي كرده و
«* مواعظ يزد صفحه ۳۱ *»
ميداند كه احدي منكر شيخ اعلياللهمقامه نبوده و نيستند، به اجماع همه علما. و وقتي هم اين ادعا را كرده كه سيدمرحوم از ميان رفته و مثل اين علماء اعلام، سركار حاج سيد محمدباقر و حاج محمدابراهيم هم از ميان رفتهاند و ميدان را خالي ديده است و بناي تاختن را گذارده است و كسي ديگر هم نيست مثل اين علماي اعلام در ميانه كه اين جرأت را نكند. پس وقت را پاييده و اينقدر احمق است اين كه از براي من نوشته است از شيراز كه تو هرقدر كه بتواني لشگرآرائي بنما و در نزد ما بيا كه وقت خروج رسيده. و هنوز نميداند كه بعد از ائمه و در غيبتكبري، خروجي نيست و نامعقول است، و اين بيعت از مردم ميخواهد و نديده است كه ائمه فرمودهاند بعد از ما بيعت حرام است با غير امام. پس اين نيست مگر رياست. والله شيخ و سيّد و تلامذه او از چنين كسي بيزاري ميجويند. پس بيحيائي اين را ببينيد كه چقدر است كه با خدا مقابلي ميكند و خدا فرموده اگر جميع انس و جن جمع شوند مثل كتاب من نميتوانند بياورند؛ و اين ملعون نوشته است كه كتاب من جفت قرآن است. آيا شرم و حيا نميكند از خدا و پيغمبر؟ و آيا نميگويد كه يهود و نصاري به دين ما طعن ميزنند و چنين ديني را كه با پيغمبر و خدا مقابلي بكنند امت آن پيغمبر، مسخره كنند و عبرت بگيرند از چنين ديني.
عبارتي ديگر نوشته است كه هيچ احمقي نمينويسد كه ايوب از اينكه در محبّت من تأملي كرد مبتلا به مرض شد، و يونس بجهت تأمل در محبت من در شكم ماهي گرفتار شد، و ابراهيم به اين جهت در آتش افتاد. و همچنين نوح و حزقيل و انبياء ديگر، و هركس كه به يك بليهاي گرفتار شد به اين سبب بود. نعوذبالله منغضبالله از اين مزخرفات. آنقدر نامربوط بهم بافته كه حساب ندارد، چه بگويم و بشنويد شما از اين نامربوطها؟ و نيست اين آمدن من در اين ولايت مگر اينكه خداوندعالم صلاح ديد كه بطلان اين خبيث را بر مردم ظاهر كنم؛ والاّ من اراده مشهد داشتم كه از كرمان از راه راور بروم، و نزديكتر هم هست از اين راه. چون استخاره ذاتالرقاع كردم و خوب آمد، لهذا
«* مواعظ يزد صفحه ۳۲ *»
از اين راه آمدم و همه شماها ميدانيد كه ادعاي رياستي ندارم و نميخواهم بمانم در اين بلد كه منبر و محراب اين بلد را صاحب شوم، يا مرافعه و مسجد و محراب كسي را از دست كسي بگيرم. چند روزي ميهمانم و راهي در پيش دارم، بايد بروم. خدا خواسته است من از اين راه بيايم تا بطلان باب را از براي شماها ثابت كنم تا اينكه انشاءالله شماها بر بصيرت باشيد در اخذ دين خود و گول نخوريد و از براي شما هم ظاهر كنم حق و باطل را چنانچه بر اهلكرمان ثابت كردهام كه بعد از اين گول كسي را نميخورند اگر هزار نفر ادعا كنند.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۳ *»
«موعظه سوم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
اصل كلام در اين است كه خداوند عالم چهارسفر از براي بنده خود قرار داده است تا اينكه بنده از نهايت بُعد از خدا، سير كند و برود به سوي قرب خدا. ولكن اين سير كردن و رفتن به سوي خدا اسبابي دارد، چنانكه نجاري اسبابي دارد و زرگري اسبابي دارد و هيچ كاري تمام نميشود مگر به اسبابش. ابي اللّه ان يجري الاشياء الاّ باسبابها منع كرده است خدا اينكه جاري كند اشياء را مگر به اسباب او. نميبيني از براي زمين باراني قرار داده و از براي باران ابري قرار داده، و بخاري است آن ابر كه برميخيزد و منجمد ميشود و همچنين براي او آفتاب و هوا و آبي و خاكي قرار داده تا هريك تأثيري داشته باشند و افلاك و انجم را قرار داده تا هريك تأثيري كنند. و باز زمين آهن ميخواهد و گاو ميخواهد و باز بريدن و كوفتن و پاك كردن ميخواهد و باز آسياب ميخواهد، پختن ميخواهد.
همچنين سير كردن به سوي خدا هم اسبابي ميخواهد، و اما اسباب اين بسيار است ولكن اعظم از جميع اسباب سير كردن به سوي خدا دو چيز است: يكي دليل است و آن را استاد ميگويند باصطلاح بعضي كه آن، تو را راهنمائي كند و هدايت به سوي حق نمايد. و يكي ديگر رفيق است كه آن، بهمراهي تو ميآيد. و خدا قرار داده
«* مواعظ يزد صفحه ۳۴ *»
است اين دو را اعظم اسباب براي سير كردن، اگرچه قادر است كه طوري ديگر هم قرار دهد، ولي حالا چنين كرده است و چارهپذير هم نيست. و مثل اين دو يكي چاووش است كه مردم را جمع كند و هدايت كند و يكي رفقائي كه بهمراه او بروند. و از براي آن دليل يا استاد يا چاووش علاماتي است كه آنها را ميشمارم از براي شماها، و كمتر علامات از براي آن استاد دو چيز است: علم است كه اگر جاهل باشد دليل نيست.
ما شيخ نادان كمتر شناسيم | يا علم بايد يا قصّه كوتاه |
و عمل است كه هرگاه اوامر و نواهي را بجا نياورد، فاسق است و فاسق، ولي نميشود و استاد فاسق به كار كسي نميخورد. پس اين دو علامت است كه اقلاً بايد براي دليل باشد. مثل كسي كه كيمياگر باشد، اقلاً بايد زيبق را بشناسد و تميز چهار جزء رطوبت را از يك جزء يبوست بدهد و اين اول مراتب او است و كمتر علامت كيمياگر است. ولكن اين را هم بايد كسي باشد كه بشناسد و اهل خبره باشد؛ يعني خود صاحب علم و عمل باشد كه اگر صاحب علم و عمل نباشد، نميتواند تميز بدهد. مثلاً صراف، تميز طلاي صاحبعيار و بيعيار را ميدهد لاغير، و همچنين كيمياگر ميشناسد كيمياگر را لاغير. حالا غير از كسي كه صاحب علم و عمل است چگونه ميپذيرد از كسي كه بگويد من صاحب علم و عملم؟ بمحض ادعا آيا ميشود كه بدون علامت و بدون تصديق اهل خبره از او بپذيرند؟ وانگهي بگويد من صاحب مقامات عاليه هستم، انشدكم بالله اگر كسي دهتومان از شما قرض بخواهد، وانگهي از اهل بلد شما هم باشد، بيشاهد و بيبيّنه و بيع شرط و بي اين قاعدهها كه ميان مردم است، ميدهيد؟ نميدهيد، و غالب مردم چنينند كه اگر كسي پولي داشته باشد و از اهل ولايت او كسي دهتومان بقرض بخواهد، اول از او بيع شرط ميگيرد و به اين اكتفا نميكند ميپرسد از همسايههاي دور و بر خانه او كه اين شخص چنين ملكي دارد يا نه، و اگر دارد ميپرسد كه آيا كسي دعوائي با اين مالك دارد به سبب ملك بيع شرطي يا نه؟ بعد اگر دعوائي هم نيست ميپرسد كه اگر اين بميرد، وارث او چنين وارثي
«* مواعظ يزد صفحه ۳۵ *»
هستند كه اين دين را ادا كنند؟ خوش وارث است يا بد وارث؟ و اگر خوش وارث است ميپرسد كه شريك دارد اين ملك يا نه؟ اگر دارد ميپرسد كه خوش شريك است يا بد شريك؟ و اگر ندارد شريكي ميپرسد كه خوشمعامله است يا بد معامله؟ ميتوان از او گرفت يا نه؟ و بعد از اينكه با اين شرايط مطابق شد ضامن معتبري از او ميگيرد كه ضامن بشود كه ديشب گذشته به دختر يا پسر خود هبه نكرده باشد. و بعد از اينها كاغذي مينويسند صحيح و ميبرند نزد حاكم شرع كه فقيه است و صيغهاي كه او بخواند صحيح است و نتواند بگويد يكروزي كه صيغه صحيح نيست و حاكم شرع بايد مُهر كند كه محكم بشود؛ و بعد عدول مؤمنين هم مُهر كنند كه اگر طوري بشود شاهد باشند. و بعد توپچيهائي كه نزد آقا هستند مهر كنند و با اينهمه شرايط آنوقت در حضور جمعي پول را تحويل او ميكنند. و اما در پول كه ديگر چطور معامله ميكنند پولها را صرافي ميكنند و بزرگهاي او را كه صرف دارد برميدارد و بعد ميدهد، مقصود اينها نيست، خود ميداند.
حالا اگر شخصي از كلكته يا از هند يا از فرنگ بيايد و از شما دهتومان قرض بخواهد و حال اينكه نه ميشناسي او را و نه اسم و قبيله او را ميداني و نه ملك او را ميداني كه بيع شرط كني، و نه اين شرايط بعمل بيايد، آيا هرگز ميدهيد به او؟ نميدهيد. چرا بايد دين ضعيفتر باشد از پول نزد مسلمين؟ اگرچه آن مرد گفت كه اين زن نيست از سرش بگذرم و اين دين نيست كه از سرش بگذرم و ملك نيست كه از سرش بگذرم، اين پول است پول. لكن غلط كرد، دين هزارمرتبه از جان الطف است و اشرف و ما ميخواهيم جان را فداي دين بكنيم بجهت اينكه اگر دين برود، ديگر ما چيزي نداريم و جانها هم تمام ميشود. پس بايد به عذاب ابدي گرفتار شود بيدين و حالاينكه جان يكي است، اما دين از يكي هم كمتر است. پس دين كمتر از جان است و قليلتر است از جان و لطيفتر است و اشرف است از او هزارمرتبه. اگرچه جان هم لطيف است و شريف است و اشرف از همه چيز است. مثَل اين دو مثل دانه الماس
«* مواعظ يزد صفحه ۳۶ *»
است و دانه زمرّد، اگرچه زمرّد بسيار شريف است ولكن الماس از او هزارمرتبه اشرف است. پس چرا دين اشرف از جان نباشد؟ و حال اينكه اگر جان برود و دين باشد، باز حيات ابدي هست. حالا انشدكم باللّه، پول را نميدهيد به شخصي كه از كلكته آمده و نميشناسيد او را، پس اگر كسي از كلكته بنويسد به اهل يزد كه اينقدر پول بدهيد بياورند براي من، و حال اينكه او را نميشناسيد و نميدانيد چه كاره است و چطور است معامله او و ملك او و مال او؛ نهايت كاغذي نوشته و قاصدي هم فرستاد كه اين را هم نميشناسيد و اين هم مثل اوست، ميدهيد؟ هرگز نميدهيد. پس اگر ملاّ شمسعلي از تهران يا اصفهان يا شيراز يا ولايتي ديگر بنويسد بر اهل يزد كه دين خود را بار كنيد و بفرستيد نزد من، و او را هم نميشناسي و نه از افعال او و مذهب او خبري داري و نه علم او را ديدهاي و نه عمل او را، نهايت دو نفر آمدهاند آنها هم مثل او و بگويند ما ميشناسيم او را و اينها پاچهبرماليدههائيند كه مثل خود ملاّ شمسعلي ميباشد، ماداميكه اهل خبره نباشد كه ملاّ شمسعلي را بشناسد و قاصد او را بشناسد و از علم و عمل او خبر داشته باشد و ببيند كه ادعائي كه ملاّ شمسعلي ميكند مطابق كتاب و سنّت و دليل آفاق و انفس و اجماعي شيعه و موافق ميزان هست يا نه، چطور ميشود بمحض نوشتن كاغذي يا فرستادن قاصد پاچهبرماليدهاي دين خود را داد؟ وانگهي از اهل خبره هم باشند كه تكفير او را بكنند و بعضي تصديق او را. حالا همينكه بعضي بخلاف بعضي ميگويند، تو چطور يقين ميكني؟ اگر يك پولي را نشان صرافي بدهي كه بگويد قلب است، ديگر او را از صاحبش برنميداري. پس صاحبادعائي را كه چند نفر از اهل خبره بطلان او را ظاهر كنند، وانگهي كسي كه همه اهل خبره او را تصديق ميكنند، آن بطلانِ آن شخص را ظاهر كند، ميشود ـ انشدكم بالله ـ دين را به دست او داد؟ پس چنانچه تا همه صرافها نگويند كه اين پول صحيح است برنميداري، دين خود را هم تا يقين نكنيد به اين دلايل كه عرض شد، نبايد از دست بدهيد و به دست ديگران بدهيد. چطور بمحض نوشتن از كلكته، دين خود را
«* مواعظ يزد صفحه ۳۷ *»
ميدهيد؟ نهايت قاصدي بفرستد كه مثل خود او باشد. باصطلاح عوام به روباه گفتند كيست شاهدت؟ گفت دُمم. حالا بگويد دينت را به من بده و بگوئي كيست شاهدت بر عدالت؟ بگويد دُمم. اين نميشود.
پس سعي كنيد كه دين را از دست ندهيد كه اگر دين رفت، رفت. و اگر دين نداشته باشيد به عذاب ابدي گرفتار خواهيد شد و اگر در اينجا به عذاب خدائي صدهزار سال بسوزد كسي، هنوز اولش است؛ و باز اگر صدهزار سال ديگر بسوزد هنوز اول سوختن اوست. پس پناه ببريد به خدا از اين شبهاتي كه ظاهر شده و نميتوان به اين شبهات و شكوك پي برد اگرچه مردم جاهلند و از پي اين شبهات و شكوك ميروند. ولكن امروز شماها اعلم از جميع روي زمينيد، چرا كه برهان ميآرم از براي اين مطلب.
شما ببينيد كه در روي زمين از يهود و نصاري و فرنگي و خلاف اين مذهب و صوفيه و مكذّبينِ دوستان علي۷كه بديهي است امر بطلانشان و كفر ايشان و شيطان ايشان را يكجا با خود كرده، و همه را كه طرح كني از اينها منحصر ميشود به شماها. پس شماها بهتر از جميع اين مردميد و اين سلسله عارفتر از جميع روي زمينند و داناترند از جميع روي زمين به علم فضائل و معرفت خدا و رسول و ائمه:و اولياء ايشان.
به هرحال، باز هم ميگويم از پي شبهه نرويد كه خود را به هلاكت برسانيد و انشاءالله اميد هست كه شماها مطلب را فهميده باشيد و از پي شكوك و شبهات نرويد. و چون سخن به اينجا رسيد قدري زيادتر ميگويم تا بر يقين شماها بيفزايد و علاماتي چند عرض ميكنم كه مثل گوشواره بايد به گوش خود بكنيد و او را مثل عصا در دست بگيريد تا قيامت كه به كار شما بيايد و اگر آنجا عيب كرد، گناه آن به گردن من باشد.
از آنجمله اين است كه خداوند عالم از حكمت بالغه خود خلق كرده است اين
«* مواعظ يزد صفحه ۳۸ *»
ملك را به اينطور كه بالائي و پاييني دارد و اَمامي و ورائي دارد و نوري و ظلمتي و علمي و جهلي و سفاهتي و عرفاني و امثال اينها در اوست. پس به اين اوضاعها حاكم ضرور شد، پس حكما قرار داد خدا در همه عصرها. از جمله صدوبيستوچهارهزار پيغمبر و اوصياء بعد از ايشان و اولياء ايشان تا حالا كه ميبينيد بجهت اينكه همه علوم را ظاهر كنند بر شما، چنانكه همه علوم را ايشان رسانيدند به شما و شعور شماها همه از ايشان است. و اگر ايشان مربي عالم نبودند هيچ شعور نداشتيد، بلكه هيچيك بثمر نميرسيديد، اكل و شرب نميدانستيد و رفتار نميدانستيد چگونه بكنيد.
اگر ميخواهيد تجربه كنيد طفلي را بيندازيد در بيابان و ببينيد اول بزرگ ميشود يا نه؟ و اگر بزرگ شد ببينيد نه اكل و شرب ياد ميگيرد و نه لباسي ميداند و نه حرف راه ميبرد و نه ميتواند بگويد و نه بشنود. بلكه بقدر حيوان هم شعور ندارد، زيراكه نوع حيوان همينطور است كه بزرگ ميشود و خدا انسان را بيتربيت قرار نداده است كه بزرگ شود و بحد كمال برسد؛ و انسان را بيتربيت نضج نميدهد. پس آهو بطور خودش بسيار شعور خوبي دارد و بقدر خود ميداند چه بكند. ولكن انسان محال است كه بيپدر و مادر بزرگ شود. حالا اگر پيغمبري نميآمد، هرگز قبيحي را برنميخوردند، يك لباس از براي خود نميتوانستيد ترتيب بدهيد و اكل و شرب نميدانستيد. همه اينها را پيغمبران ياد شماها دادهاند والاّ هيچكس فهم نداشت كه بفهمد چه بكند در اين عالم چنانچه احكام شرعي شما را جاري ميكنند، احكام كون شما را هم جاري كردهاند و ميكنند.
بهرحال فرستاد پيغمبران را براي شماها كه شماها را هدايت كنند و ميان شما به عدل حكم كنند و جمعي را بترسانند از عذاب خدائي. پس ائمه: هم از جور مردم قراردادند حاكم از براي مردم تا اينكه ببينند ايشان را و علامات ايشان را و خوارق عادات ايشان را و عاجز شوند از افعال ايشان، پس تصديق كنند ايشان را. ولكن از براي ايشان هم علاماتي قرار دادهاند تا كساني كه از باطل در مقابل ادعا ميكنند تميز داده
«* مواعظ يزد صفحه ۳۹ *»
بشوند به آن علامات. كه از آنجمله علامات بايد عادل باشد و بالنسبه معصوم باشد و عالم باشد و عامل باشد، ثقه باشد و همچنين بايد كسي باشد كه كفايت جميع علوم مردم را بكند و كفايت امور كل ملك را بكند، چيزي باقي نباشد براي او. ولكن كسي هم بايد باشد كه اهل خبره باشد و بشناسد اين علامات را و تميز بدهد صاحب اين علامات را از مدعي باطل مقابل حق؛ و هستند كساني كه ادعاها ميكنند ولكن كسي را بايد كه بشناسد اين علامات را تا هرجا كه ببيند درك كند.
حالا به تمام دل خود گوش بدهيد تا بفهميد چه ميگويم، اين مطلب شريفي است كه عرض ميكنم. چون عصمت و عدل و ايمان، امر باطني است هيچكس از اهل ظاهر نميفهمد، پس علاماتي چند قرار داده است خدا درميان مردم تا به اين علامات بشناسند حاكم خود را. بجهت اينكه او در ميان مردم است و همه افعال ظاهره او مثل اكل و شرب و نكاح و امثال اينها مثل مردم است. پس معلوم نميشود او مگر به اين علامات، و اين علامات صفات خدائي است. مثلاً قدرت خدا در او بروز ميكند و همچنين نور خدا در او جلوه ميكند و از او ميتابد به اطراف، از روزنه چشم او و روزنه دست او و از روزنه پاي او و از روزنه زبان او. مثلاً از روزنه چشم او چنان ميتابد كه ميبيند چيزي كه همهكس عاجز ميمانند، و از دست او چيزي چند بروز ميكند كه ديگران عاجز ميمانند، و از زبان او چيزي چند ظاهر ميشود كه ديگران عاجز ميمانند و هكذا از او چيزها بروز ميكند و از هيچ جوابي و هيچ علمي عاجز نميماند؛ بلكه به هرچه بگويد بشو، ميشود. اگر بگويد بشو و نشود، ديگر معني ندارد. جاي او اينجا است، استجابت دعا نزد او است و شفا از او است. دست او شفا و چشم او شفا و بدن او شفا و قرب او شفاست. لهذا همه شفاها و استجابت دعا و نيكيها نزد او است و هرچه بخواهد، ميكند. لهذا هرگاه كسي صاحب اين علامات شد، دست او دست خدا ميشود و چشم او چشم خدا ميشود و قول او قول خدا ميشود و فعل او فعل خدا ميشود. پس اطاعت او اطاعت خداست و اطاعت او واجب است بر همه اهل آن
«* مواعظ يزد صفحه ۴۰ *»
زمان، و هركس او را ردّ كند بر خدا ردّ كرده. بجهت اينكه ايشان مربّي خلقند و اطاعت مربّي اطاعت خداست و بايد خلق چشمشان هشت تا بشود و اطاعت مربي خود را بكنند و اطاعت مربّي اطاعت خداست. نميبينيد خداوند عالم ميفرمايد من يطع الرسول فقداطاع اللّه كسي كه اطاعت كند رسول را، پس بتحقيق كه اطاعت كرده است خدا را. مگر از براي خلق اطاعتي غير از اطاعت ربّ خود ميباشد؟ هركس بخواهد اطاعت كند خدا را، كور شود مربّي خود را اطاعت كند تا خدا را اطاعت كرده باشد. پس بايد اينجا كور شوند و بندگي كنند تا بينا شوند. بلي همينكه كور شدند، بينا ميشوند.
به هرحال اين مسألهاي است بسيار مهم و مسألهاي است بسيار عظيم و شريف. بايد به كلّ دل خود گوش بدهيد و بفهميد. زيراكه واجب است از براي شماها كه بشناسيد حاكم خود را و اگر نشناسيد، هيچ اطاعت شما صحيح نيست و اشتباه چندي حاصل ميشود كه اگر حاكم را كسي شناخت، هيچ شبههاي بر او نميماند و نور را از ظلمت و حق را از باطل و علم را از جهل و سفاهت را از معرفت تميز ميدهد. و علامت او را هم عرض كردم، علامتي است كه همهكس ميتواند او را بشناسد و ميتواند بفهمد. بجهت اينكه آن حجت است بر همه خلق و حجت را بايست شناخت به آثار و صفات خدائي. و اما هرگاه شناختي او را به اين علامات و شناختي كه او حجت است و شناختي كه اطاعت او واجب است، هرگاه بگويد كوه سياه است، هست. ديگر نيست، معني ندارد. آنچه بگويد همان است لاغير.
به هرحال به همين دليل كه عرض شد بعد از پيغمبران و ائمه، زمين خالي از حجت نميباشد. بجهت اينكه در همه عصرها حجتها مربّي خلقند، چنانكه انبياء و ائمه هريك در عصر خود مربّي خلق بودند. و اما پيغمبر مربّي كل بود بر همه خلق و اطاعت او در همه عصرها بر همهكس واجب بود. ولكن در عصرهاي بعد، اطاعت مربّي آن زمان كه از جانب آن بزرگوار است واجب است. و معرفت آن را عرض كردم كه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۱ *»
صاحب آثار و صفات خدائي است و آثار و اخلاق خدائي از او جلوهگر است. پس خاتمالنبيين، ربّ كل است و حجت كل است و نذير كل است. نميبيني خدا در قرآن فرموده تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً مبارك است خداي آنچناني كه نازل كرد قرآن را بر بنده خود، بجهت اينكه بوده باشد بر ماسوياللّه نذير و ترساننده.
گفتم اين بيان شريفي است، خوب دل بدهيد، همين ايمان است كه بشناسيد ربّ خود را. و گفتم خاتمالنبيين ربّ كل است و به اين دليل كه خدا فرمود تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً ربوبيت او بر كل جن و انس و ملائكه و نبات و جماد آشكار شد. پس قولش شد قول خدا و بغضش بغض خدا و معرفت او معرفت خدا و جهل به او جهل به خدا وهكذا. هركس كه اطاعت خدا كرد بقدر ظرفيت خود، آثار خدائي از او بروز كرد، و هركس زيادتر كرد در او بيشتر بروز كرد. و اگر كسي نزديكتر به پيغمبر بشود، آثار خدائي در او بيشتر بروز ميكند. بجهت اينكه جميع آثار و صفات و افعال خدائي در او جلوه كرده است. از اين است كه او خاتمالنبيين است. بلكه هريك از انبياء چيزي داشتند كه ديگران نداشتند و هريك به صفتي متّصف بودند، ولكن خاتمالنبيين جميع علوم و حكمت و اسرار نزد او بود و آئينه سرتاپا نماي جميع صفات و آثار خدائي است و او حجت كل است و ميزان كل است و ميزاني است در دست ما كه آنچه با او مطابق بشود صحيح است و حجت است براي ما؛ و آنچه او از براي ما ميزان قرار دهد، همان است ميزان صحيح.
حالا از آنجمله كتابي آورد از براي ما و او حجت است بر ما و آن كتاب علم آن بزرگوار است و اگر نبود آن كتاب، علم نداشت پيغمبر و اول ماخلقاللّه هم بيعلم معني ندارد. بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان يعني نبودي تو كه بداني چيست كتاب و چيست ايمان. و در قرآن بيان همهچيز هست، پس در علم پيغمبر همه علوم هست به مصداق و فيه تبيان كل شيء همچنانكه در جائي
«* مواعظ يزد صفحه ۴۲ *»
ديگر ميفرمايد مافرّطنا في الكتاب من شيء فروگذاشت نكرديم در كتاب از چيزي. حالا دانستيد كه قرآن علم پيغمبر است و اگر نبود، هيچ علم نداشت و چون او افضل از جميع خلق است كتاب او هم افضل است از جميع كتب و افضل از جميع علوم است و نزد هيچكس نيست مثل اين كتاب و احدي هم مثل اين كتاب را نميتواند بياورد، چراكه خود فرموده است لو اجتمعت الجنّ و الانس علي انيأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيراً اگر جمع شوند جن و انس بر اينكه بياورند به مثل قرآن نميتوانند بياورند، اگرچه بعضي از ايشان تقويت كنند بعضي را. و بدلايل ديگر كه عرض شد علم پيغمبر علم خداست چنانچه ميفرمايد فاعلموا انّما انزل بعلم اللّه اين است و جز اين نيست كه نازل شده است قرآن به علم خدا. پس اين بود يكحجت كه ميزاني است در ميان.
و ميزان ديگر عترت آن بزرگوار است. واجب است بر همه ماها اطاعت عترت او. پس از ايشان آدابي چند به ماها رسيده دست به دست و طريقه آن بزرگوار را به ماها رسانيدند. و اين طريقهاي است كه ائمه به ضرب شمشير به گردن مسلمين گذاردند، و اين بديهي است بر همه مسلمين و شبههاي نيست بر كسي كه اين آداب حق است و طريقه پيغمبر است و موافق ضرورت اسلام. نميبيني كه مكه ميگويند هست، با اينكه شماها نديدهايد يقين داريد بودن او را. و همچنين هريك از طريقه پيغمبر بديهي است نزد مسلمين كه اگر كسي بگويد اين از مذهب پيغمبر نيست، قبول نميكني. مثلاً اگر كسي بگويد پيغمبر زنا را حلال كرده يا متعه را حرام كرده است، يا فلانحلالي كه هست حرام كرده و فلانحرامي كه هست حلال كرده، تو هرگز قبول نميكني و ميگوئي دروغ است اين. پس چهبسيار حلالي را كه حلال كرده است و حرامي را كه حرام كرده و مانده است تا روز قيامت. و از براي احدي از مسلمين شبههاي نيست كه اين امري است يقيني و مسلّمي. پس تكليف ما اين است كه هرچه يقيني است ما از دست ندهيم. پس يكي از اين يقينيهاي ما قرآن است و اين مسلّمي جميع مسلمين است و هفتاد و سه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۳ *»
فرقه از اسلام اجماع كردهاند بر اينكه قرآن كتاب خداست و علم پيغمبر است و خاتم كتب است و كسي هم نميتواند مثل او را بياورد؛ بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد لو اجتمعت الجن و الانس علي انيأتوا بمثل هذا القرءان لايأتون بمثله. و اجماع كردهاند بر پيغمبر و عترت او و طريقه او و مذهب او از اداكردن خمس و زكوة و حج و جهاد و نماز و روزه و امثال اينها از جميع ماجاء به النبي و اجماعي است كه ميفرمايد انّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي اهل بيتي لنيفترقا حتي يردا علي الحوض يعني بدرستي كه من واگذاردم در ميان شماها دو چيز نفيس را، هرگز متفرّق نميشوند ايندو تااينكه وارد بشوند بر من حوض را. پس هركس دست به تولاّي اين دو ثَقَل بزند نجات مييابد و هركس دوري كند هلاك ميشود. و دانستيد كه امروز كه پيغمبر در ميان نيست نظير و جفت پيغمبر، قرآن است و شبههاي در اين نيست كه امروز هركس ادعائي كند به محض ادعا با اينكه مطابق كتاب نباشد، نبايست قبول كرد و بدون علاماتي كه عرض شد نميتوان از كسي پذيرفت. و موافق كتاب خدا بايست بعد از ائمه، حاكمي در ميان رعايا باشد كه به عدل حكم فرمايد در ميانه ايشان و ايشان نظير عترت پيغمبرند سلاماللّهعليهم. پس محال است كه امام برود از ميان و حاكمي از براي رعيت خود قرار ندهد. آيا هيچ دنيزادهاي راضي ميشود كه از خانه خود بيرون رود و عيال خود را ضايع بگذارد؟ نه اينكه امام، مادرِ شيعيان است؟ نشنيدهاي كه پيغمبر فرمود انا و علي ابوا هذه الامّة يعني من و علي پدر و مادر اين امّت ميباشيم. پس ايشان منع اين لطف را نميكنند و حاكم قرار ميدهند در ميان مردم. همچنانكه در غيبت صغري نوشتند به خدمت امام كه ما چه بكنيم؟ فرمودند امّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الي رواة حديثنا فانّهم حجّتي عليكم و انا حجّة اللّه اما آنچه واقع ميشود از حادثهها، پس رجوع كنيد به سوي راويان حديث ما پس بدرستي كه ايشان حجت منند بر شما و من حجت خدايم. و همچنين حديثي ديگر كه امام ميفرمايد لا عذر لاحد من موالينا في التشكيك فيمايرويه عنّا ثقاتنا قدعرفوا بانّا نفاوضهم سرّنا و نحمّلهم ايّاه اليهم يعني
«* مواعظ يزد صفحه ۴۴ *»
نيست عذري از براي احدي از دوستان ما در آن چيزي كه روايت ميكنند از ما ثقات ما. بتحقيق كه شناختهاند به اينكه تفويض كردهايم به ايشان سرّ خود را و بار كردهايم بر ايشان آن را. و عُرِفوا و عَرَفوا هر دو صحيح است.
حالا انشدكم باللّه شبهه بركسي نماند كه يك ميزان ميان ما قرآن است و يك ميزان عترت او. پس هركس بگويد اوامر و نواهي قرآن و احاديث حجت نيست، قائل به تقصير امام شده است. حالا كه دانستيد امام، رعيت خود را مهمل نميگذارد، اگر امروز كسي ادعا كند كه منم ميزاني كه امام گذارده است در ميان، و منم حجت بر شماها؛ مطابق دو ميزان كه كتاب و كلمات عترت باشد نمائيد و به علاماتي كه عرض كردم تميز دهيد. هرگاه هست اين علامات با او، پس تصديق بكنيد او را. زيراكه رو آوردن به او رو آوردن به خداست و محبت او محبت خداست، دشمني او دشمني خداست و علم او علم خداست وهكذا جميع صفات خدا از دست او بروز ميكند. و اما اگر صفات خدا از او بروز نكند، از او مپذيريد و او را رد كنيد. زيراكه ما هيچ نيستيم، هرچه هست پيغمبر است و بس. امام است آقا و همه رعيت نوكرهاي اويند، نهايت فرق دارند نوكرها و رعيت او هر يك مقامي دارند و هر يك نزديكترند به او، افضلند.
و اين نوكرهاي افضل آن بزرگوار دو قسمند و ايشان حاملان فضائلند. يا نقيبند يا نجيب، و چون نبوت و امامت امري است باطني و مردم اهل ظاهرند، نميتوانند بفهمند تا اينكه خود نبي و ولي خود را بشناسانند به مردم، چنين است نقابت و نجابت هردو امر باطنند و مردم نميتوانند بفهمند تا اينكه خود، خود را بشناسانند به مردم و ايشان پيشكاران ائمهاند سلاماللهعليهم و امر ايشان چون باطني است لهذا بايد علاماتي ظاهر از براي ايشان باشد كه مردم به آن علامات بشناسند ايشان را و بشناسند كه كي نقيب است و كي نجيب. و ايشان آئينه تمامنماي پيغمبر و ائمهاند، لهذا كسي اينها را نميتواند بشناسد مگر به علاماتي كه خود براي خود قرار دادهاند. حالا چون خدا ممزوج كرده است حق و باطل را، لهذا مقابل حق، باطلي ادعا ميكند. چنانكه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۵ *»
ابنمقنّع و بعضي ديگر ادعاي پيغمبري كردند و ابابكر و عمر و عثمان و معاويه ادعاي خلافت كردند، و جمعي ادعاي بابيّت و نقابت و نجابت كردند. پس چون عرض كردم امر نبوت و ولايت و نقابت و نجابت امري است باطني، لهذا علاماتي ضرور است كه خود بفرمايند. و اما كسي هم بايد باشد كه بتواند آن علامات را بشناسد. مثلاً هرگاه علامت ائمه طاهرين نبود و شيعيان نميشناختند آن علامت را، امروز كفر خلفا بر ما ظاهر نبود. و همچنين است علامت كسي كه نقيب است يا نجيب، بايد كسي هم بشناسد آنها را.
و اما علاماتي كه ايشان از براي خود قرار دادهاند كه مردم بتوانند بفهمند، صفات خدائي است و اخلاق خدائي. و امام هم فرمودند تخلّقوا باخلاق اللّه و اين اخلاق و صفات الهيه را پيش شمردهايم براي شما. پس هركس را به آن علامات ديديد، تصديق كنيد او را والاّ فلا. و بمحض كاغذي كه از كلكته بيايد يا ملاّشمسعلي بنويسد كه من بابم و حجتم بر شما بدون دليل، و حالاينكه عاري از آثار الهي است و كلامش مطابق كتاب و سنّت هم نيست، چطور ميتوان قبول كرد؟ آيا امام اگر معجزه نداشت كسي از او قبول ميكرد؟ نميكرد. پس هركس ادعائي كند بدون علامت آثار الهي، نبايد از او پذيرفت. آيا نقيب بيآثار الهي نقيب است؟ حاشا. نقيب نميگويد مگر از طريقه اهلبيت و مطابق كتاب و سنّت، و طريقه او طريقه پيغمبر است و حلال او حلال پيغمبر است و حلال پيغمبر حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت، بهجهت اينكه شريعت او نسخ نميشود، او خاتم پيغمبران است و كتاب او خاتم كتابها است. پس بعد از او ديگر نه پيغمبري است و نه كتابي. اگر كسي ادعائي كند كه وحي آمده بر من چنانكه بر پيغمبر آمد، دروغ گفته است. وحي منقطع شد بعد از پيغمبر و جبرئيل گفت اين آخرين وحيآوردن من است و ديگر وحي بر زمين نميآيد. چنانكه اين مرد ميگويد بر من وحي نازل شد چنانكه بر محمّد بن عبداللّه آمد. و از جمله مزخرفاتش اين است كه ميگويد پيغمبر در مقام اوادني است و من بالاتر از
«* مواعظ يزد صفحه ۴۶ *»
اوادنييَم. و ميگويد او از نور من خلق شده است و ميگويد كتاب من كتاب خداست و كسي نميتواند مثل حرفي از كتاب مرا بياورد و حالاينكه همه كلمات، حروف بيست و هشتگانه است و همه عرب و عجم همين حروف را استعمال ميكنند. گذشتيم، عجبتر اين است كه جسارت بر خدا كرده كتابي مقابل كتاب خدا آورده و حالاينكه خدا ميفرمايد مثل سورهاي از قرآن مرا نميتوانند بياورند. و در يكآيه ديگر ميفرمايد اگر تمام جن و انس جمع شوند كه مثل كتاب من بياورند نميتوانند. و اين مرد ميگويد اگر همه جن و انس جمع شوند كه مثل حرفي از كتاب من بياورند نميتوانند. و ميبينيد كه آيه قرآن را مثل مدهامّتان يعني دوبرگ سبز، و مثل ثمّ نظر را همه را عربها استعمال ميكنند. كتابي ابنعربي ساخته است با وجود اينكه سنّي بوده، بسيار از كتاب اين مرد خوش عبارتتر و مسجّع و مقفّي، اقلاً عربيت آن درست است و معني هم دارد؛ و از اين مرد، معني هم ندارد و عربيتي ندارد. مريدهاي او از او بهتر ميسازند. ولكن جاهل از كتاب او خبر ندارد و علما ميدانند عيب او را. وقتي كه بدست من ميافتد، عيب او را ظاهر ميكنم و از همين كلمات خودش كفر او را ثابت ميكنم و رسوا مينمايم او را تا هر ناداني بداند بطلان او را و گول نخورد.
شما ببينيد گاهي ادعاي پيغمبري ميكند و گاهي ميگويد من از پيغمبر بهترم و گاهي ادعاي ولايت ميكند و ادعاي اميرالمؤمنيني ميكند و ميگويد ايّوب به جهت تأملي كه در ولايت من كرد گرفتار شد به مرضها و ابراهيم به جهت تأمل در دوستي من به آتش گرفتار شد و يونس به جهت تأمل در دوستي من در شكم ماهي گرفتار شد. و همچنين هريك از انبيا به جهت تأمل در دوستي من به بليهاي گرفتار شدند. حاشا؛ اين مزخرفاتي كه در اين كتاب نوشته است، آيا بايد كسي باشد كه بفهمد و تميز بدهد يا نه؟ آيا اهل بازار و بقال و خباز و نجار بايد بفهمند و فقيه بايد بفهمد و بطلان او را ظاهر كند يا حكيم رباني؟ اگرچه عيبي هم كه فقها بفهمند دارد كه بتوانند ظاهر كنند. از آنجمله تغيير حلال و حرام پيغمبر را داده است، مثلاً اينكه جهاد را واجب كرده است در زمان
«* مواعظ يزد صفحه ۴۷ *»
غيبت و پيغمبر حرام كرده است و احدي پس از زمان حضرتامير جهاد نكرد حتي سيدالشهداء دفاع كرد؛ جهاد بعد از ظهور سلطنت سلطان است. پس بعد از حضرت امير ديگر جهادي نيست در روي زمين و حرام است. و اگر جهاد اين بود كه جمع شوند و بكشند و تاراج كنند، بايست دزدهاي سر گردنه هم جهاد كرده باشند. و اگر تسخيركردن و خروجكردن هركسي جهاد است، پس بختنصّر بايستي جهاد في سبيلاللّه كرده باشد و حالاينكه مردي بود خبيثتر از خُبَثا و اين در مزبلهها جاي او بود و مادري داشت او را به شير خوك تربيت ميكرد تا بزرگ شد و همه ناخوشيهاي غريبه با او بود تاآنكه روزي خدا به دانيال فرمود كه من بدترين خلق را بر بنياسرائيل مسلط كردهام به جهت خونخواهي يحيي، برو و از او امان بگير. پس حضرت دانيال رفتند نزد بختنصّر ديدند در مزبلهها جا دارد و شير خوك هم غذاي اوست و مردي است كه كوفت و ماشَرا([۱]) و ناخوشيهاي ديگر دارد و بسيار كثيف است. فرمود به او كه تو پادشاه ميشوي و اماني به من بده كه آسيبي به من نرساني. گفت اي مرد چه ميگوئي! من با اين ناخوشيهاي بيدوا، و فقر و كثافت كجا و پادشاهي كجا؟ فرمودند تو امان به من بده كه اگر پادشاه شوي مرا نكشي. به هرحال گرفت حضرت اماني از او كه اگر پادشاه شوم تو را نكشم. تااينكه خوردهخورده مرضهاي او بهتر شد و آمد جمعي از اطفال را جمع كرد و هرجا كه ميتوانست دزدي ميكرد تا اينكه فيالجمله اوضاعي به هم زد و چون به گوش او خورده بود پادشاهي، خوردهخورده اسبي خريد و يراقي ترتيب داد تااينكه جمع شدند دور او و ترقي به هم رسانيد و رفت در بيتالمقدس. پس خوردهخورده قشون جمع كرد به حدي كه دانيال خواست پيش برود و اماني كه گرفته بود نشان بختنصّر بدهد نتوانست، تااينكه امان را بر سر نيزهاي كرد و بلند كرد، ديد او را و گفت ببينيد كيست اين؟ بياوريد او را. پس دانيال را بردند و امان را كه ديد
«* مواعظ يزد صفحه ۴۸ *»
يادش آمد؛ پس گفت امان دادم تو را. دانيال فرمود عيال مرا هم امان بده، گفت امان تو را ثبت كردهام و عيالت را امان نميدهم. پس رو كرد به بيتالمقدس و گفت من تيري ميزنم به بيتالمقدس، اگر تير خورد به ديوار من عيالت را امان نميدهم و اگر نخورد امان ميدهم. پس زد تير را و باد هم تير را رسانيد به ديوار، پس گفت عيالت را امان نميدهم و كشت بنياسرائيل را. حالا نه هركس خروج كند جهاد كرده است و نه هركس ادعا كند، باب است و نه هركس بگويد من نقيبم، نقيب باشد. وانگهي اين كتاب مزخرف او كه حجت اوست و دليل بطلان اوست كه بار كرده و به اطراف فرستاده، باطل است و نامربوط. شما ببينيد كه نوشته است خدا وحي رسانيده به من كه ما تو را قبله پيشينيان قرار دادهايم و از جمله پيشينيان يكي سلمان است.
و براي من نوشته كه بگو در منارهها اسم مرا در اذان بگويند و حالآنكه اسم اميرالمؤمنين را علما جزء اذان نميدانند و اليالآن كسي نگفته است جزء اذان است و در زمان هيچيك از ائمه در اذان، عليّاً ولياللّه نميگفتند و اين خلاف ضرورت شيعه است.
و از آنجمله سفر دريا را حرام كرده بر مردم و اين محال است و نميشود كه سفر دريا نكنند و هيچكس نگفته است، و اين خلاف ضرورت اسلام است.
و از آنجمله ميگويد پيغمبر در مقام كيف است و من در لاكيفم.
و از آنجمله نمازي براي خود جعل كرده است و سورهاي از سورههاي مزخرف خود را در او ميخواند و اين خلاف ضرورت اسلام است.
و از آنجمله اربعهٌحُرُمي كه خدا ميفرمايد كه در آنها جهاد حرام است، ميگويد پنجماه است و ماهرمضان را به آنها متصل كرده است و اين هم خلاف ضرورت اسلام است.
حالا انشدكم باللّه اگر نباشد عالم ربّاني، كه بطلان اين مرد را ظاهر كند پس كه بايد بطلان ايشان را ظاهر كند و قلوب ضعفا را نگاه دارد؟. خوب؛ اگر نبود، چگونه
«* مواعظ يزد صفحه ۴۹ *»
جمعي از مؤمنين گول او را نميخوردند؟ و نور مؤمن است كه چشمها را باز كرده است و ميبينند بطلان او را علانيه، و از بركت ايشان است كه كور و كر كرده است او را تا اسباب بطلان خود را بار كند و نزد مؤمنين بفرستد. اگرچه ميگويد اين تفسير قرآن است، بگويد دروغ گفته. ميگويد تفسير قرآن است و بر من نازل شده. حاشا؛ بعد از خاتمالنبيين نازل نميشود كتابي براي كسي.
و بدانيد خيال رياستي ندارم، امام فرمود ملعون ملعون من يترأس ملعون است كسي كه حبّ رياست داشته باشد و ملعون است كسي كه خيال رياست بكند. واللّه العلي الغالب اعتقاد من اين است كه هرگاه كسي از جانب امام باشد كه اين علامات با او باشد و آنچه بگويد مطابق كتاب و سنّت باشد، من اطاعت او ميكنم. پس نيستند صاحب علامتي كه ادعا ميكنند، حلال پيغمبر را حرام كردهاند و حرام پيغمبر را حلال كردهاند. و ادعاي وحي جديد و كتاب جديد، خلاف ضرورت اسلام است. ماها علامت در دست داريم كجاست آثار الهي؟ آيا بعد از اين علماي كذائي مثل شيخمرحوم و سيّدمرحوم ديگر باقيهاي بر مردم مانده است؟ حاشا، بعد از ايشان و افعالي كه از ايشان ديده شده و علومي كه از ايشان بروز كرده، ديگر كسي گول كسي را نميخورد انشاءاللّه.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۰ *»
«موعظه چهارم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام در اينجا بود كه گفتيم مردم ناقصند و خداوند عالم چهار سفر قرار داده از براي مردم تا اينكه سير كنند در اين سفرها و از نقص بسوي كمال بروند. حالا شكي نيست بر كسي از اينكه پيغمبر اوّل و اشرف ماخلقاللّه است و كسي به مقام او نميرسد و هيچكس هم ادعاي مقام او را نميتواند بكند و ائمه: همه از يك نورند و نفس پيغمبرند، پس كسي به مقام ائمه نميرسد. بلكه هيچكس را مدركي از مدارك مقام ائمه نيست و نميتواند تعقل كند هيچ مقامي را از مقامات ائمه. هركس چنين ادعائي كند، خلاف غرض خدا كرده است. جاهلي نگويد انبياء ادعاي مقام ائمه را كردند. حاشا، بلكه حضرتآدم را نهي كرد خدا از آن درختي كه علم اهلبيت بود و مقام اهلبيت بود و آدم هم از آن نخورد و نزد درختي كه شبيه او بود رفت؛ كه آن مقامي بود نزديك به مقامات خودش. حالا معصيتي نكرد آدم، حاشا، پيغمبر معصيت نميكند. چون كمال بندگي اين است كه چيزي كه شبيه به معصيت هم باشد، شخص بزرگ مرتكب نشود. مثلاً هرگاه شراب را منع كنند، كامل چيزي كه شبيه به آن هم باشد، مثل چايي نميخورد. حالا آدم ترك اولائي كرد، يعني دو كاري كه خوب بود، خوبتري را نكرد و بهتر اين بود كه از شبه آن درخت هم نخورد و مقامي هم كه نزديك به مقام خودش بود،
«* مواعظ يزد صفحه ۵۱ *»
آنرا هم طمع نكند. و بااينكه معصيتي نكرد و ترك اولائي از او سر زد، چندين سال در زمين سرانديب افتاد و دور شد از حوّا؛ و هر دو با هم گريستند. پس هيچكس از مقام خود بالاتر نميرود و هرچه سير كند از اعليمقام خود بالاتر نميرود. و همچنين نقبا هرچه سير كنند به مقام انبياء نميرسند و از اعليمقام خود بالاتر نميروند. و همچنين نجبا هرگز به مقام نقبا نميرسند، هرچه سير كنند. پس هرگاه كسي ادعا كند كه من نقيبم، هرگاه علامات نقيب با او باشد ميتوان پذيرفت از او و گفتيم علامات او، آثار الهي است و نور الهي در او پيدا ميشود تا همه او نوراني شود و چون نور الهي در او تابيد، از جميع روزنههاي وجود او نور بروز ميكند. مثلاً از روزنه دست، نور حق ميتابد پس بسوي غير خدا دراز نميكند؛ و از روزنه چشم او ميتابد، پس نميبيند غير از خدا را؛ و به گوش او ميتابد و نميشنود مگر از حق. و همچنين از هر روزنهاي تابيد به هرچه بتابد نوراني ميكند او را. اگر اين علامات را از كسي ديديد، بپذيريد. والاّ اگر كسي بگويد من نقيبم و حالآنكه هيچ علامتي در او نميبينيم، چگونه ميشود كه از او بپذيريم با اينكه هِر از بِر نميداند.
گذشتيم، آيا نقيب كه ميگويد محض لفظ است؟ كه از براي درويشها هم نقيب است و از براي گداها هم نقيب است. و اگر معني او مراد است، پس او بايد سلطان زمان باشد و بداند احكام جميع مردم را و كفايت كند همه مردم را و همه اوضاع ملك را؛ و او بايد كسي باشد كه حَكَم باشد مابين جميع مردم و برساند جميع فيوضات الهي را به خلق و برساند جميع عرضهاي مردم را به خدا و نيست سلطاني مگر نقيب. اما اينكه ميبينيد كسي ديگر حاكم است به ظاهر، اين بهجهت اين است كه مردم معصيت ميكنند و معصيت، عقاب ميخواهد و عقاب اسباب ميخواهد. اينها را اسباب عقاب قرار داده است و خدا ميفرمايد مسلط كردهايم ما بعضي از ظالمين را بر بعضي و اين است معني اينكه ميگوئي اللّهم اشغل الظالمين بالظالمين الهي مشغول بگردان ظالمين را به ظالمين. مثلاً خدا ميخواهد چوب بزند، با ايشان ميزند؛ ميخواهد
«* مواعظ يزد صفحه ۵۲ *»
دست ببُرد، با ايشان ميبُرد؛ ميخواهد بكشد، با ايشان ميكشد. بلكه اينها اعمال خود مردمند كه مجسّم ميشود؛ چوب ميشود يا حاكم ظالم ميشود، يا قرض ميشود، يا غصه ميشود و يا مرض ميشود. والاّ حاكم نقيب است و از جميع امور و اوضاع عالم مخبر است و اين مرد حساب راه مكه را نتوانست بداند و از نزاع عربها خبري نداشت كه او را معطّل ميكنند و گفت من در روز عاشورا ميآيم و از حرم سيدالشهداء يا حرم اميرالمؤمنين بيرون ميرويم با شمشير برهنه و قتل ميكنيم؛ و چون خلاف شد گفت بدا شد. آيا چنينكسي ميبايست حاكم باشد؟ حاشا، اقلاً نقيب بايد سياست ملكي را بداند و سياست ملك را نه كوچك بشمريد، امري است عظيم. و اين را از انبياء گرفتهاند و انبياء از ائمه و ائمه از پيغمبر و پيغمبر از خدا. پس اين علمي است از جانب خدا نزد ايشان و علم خدائي است نگاهداشتن ملك. چون سياست، نگاهداشتن است و مُدُن، جمع بلد؛ لهذا سياست مُدن يعني نگاهداشتن ملك. و اول سياست مدن با خداست و از او به پيغمبر تجلي كرد و از پيغمبر به ائمه و از ائمه به انبياء و از انبياء به نقباء و از نقباء به نجباء و نجباء حاكمند در ميان خلق و جميع ملك را نگاهداري ميكنند. و اين مرد هنوز شعور اين را ندارد كه هر چيزي از اهلِ خانه خود را سر جاي خود بگذارد، و نميتواند ميان دو زن خود نظمي بدهد، ميان دو كنيز نسق نميتواند بگذارد و نوع حركت خود را نميتواند بداند و شعور معاشرت ندارد. بلكه مردم بدون التفات حاكم، شعور اين را ندارند كه هركسي را بطور خودش بشناسند و اينقدر شعور ندارند كه هرگاه كسي سفر ميرود ظرف آبي كه بر ميدارد و به حيوان خود ميزند، جايي نزند كه هروقت بخواهند ظرف را بردارند، بايد از حيوان بزير بيايد و بار حيوان را پائين بياورد آنوقت آب بخورد، اگرچه در دزدگاه باشد. و ديگر حاكم بايد سخي باشد و دست او در خزانه خدا باشد و بدهد به جميع رعيت. اين بايد سير باشد و چشمش پُر باشد، غاز غاز جمع نكرده باشد. خدا حكيم است كسي را حاكم قرار ميدهد كه بزرگزاده باشد و غاز غاز جمع نكرده باشد و طلبه نباشد؛ زيراكه هرگاه كسي را حاكم
«* مواعظ يزد صفحه ۵۳ *»
قرار دهند از طلاب، آتشي بپردازد در ملك كه هيچ رعيتي باقي نگذارد. چنانكه ديديد نظامالعلماء طلبه بود، چه آتش پرداخت. و همچنين در عهد خان مرحوم، طلبهاي را بزرگ كردند، خون چنديننفر را به شيشه كرد، آتشها افروخت و اين مرد ميخواهد به طلبهاي ملك را تسخير كند و طلبهاي را ميفرستد مثل ملاّصادق به هدايت من. حاشا، اين چه شعوري است! ببينيد به طلبهاي گفتند هرگاه تو پادشاه بشوي چه ميكني؟ گفت قدغن ميكنم كه هيچكس مركّب نفروشد غير از من؛ و اين مركّبفروش بود. و به آن ديگري گفتند تو چه ميكني؟ گفت اول برات پانزدهتومان وظيفه از براي خود ميگذارم، و اين همه همّتش را صرف وظيفه كرده بود. حالا به طلبه ميتوان هدايت كرد ملكي را؟ و ميشود كه حاكم، تاجرِ غاز جمعكن باشد كه از رعيت غاز غاز حساب پس بگيرد؟ پس طلبه و تاجر، حاكم نميشوند. وانگهي سياستمدن نميداند و هنوز اسم او معروف نشده بود ميانه مردم كه نوشت به اطراف كه تمكين مرا بكنيد والاّ ميروم مكه و برميگردم و همه را ميكشم. بگذار تو را بشناسند و اعتقاد خود را بر مردم عرضه بكن تا مردم بدانند اعتقاد تو چيست. آيا نقيب بايد بكشد مردم را؟ بهجهت چه؟ اگر بايست مردم را بكشند، چرا خود حضرتقائم تشريف نميآورند؟ اگر وقت اين بود كه بكشند، خود ميدانستند چه بكنند و حاكم ميداند كه وقت اين نشده است و هنوز از صلب كفار بايد مؤمنين به عمل بيايند. پس نميداند كه اقتضاء ملك چيست و آن حاكم الهي ميداند كه حالا وقت اين نشده است كه خود را بروز دهد. وانگهي امام فرمود حرام است ذكر اسم امام در غيبت، و اين بديهي است كه ايشانند اسم امام؛ پس بروز نميدهد خود را به مردم. و اسم، صفت است و ايشان صفت ائمهاند و جائي كه امام غايب است، صفت آن هم بايد غايب باشد از مردم و خود ميدانند كه چه زمان ابراز دهند خود را. آيا ايشان خود را ظاهر كنند بر مردم، ثمري دارد يا ندارد؟ اگر ثمر ندارد، لغو است و حكيم كار لغو نميكند. حالا اگر كسي بگويد من نقيبم، آيا بايد چيز تازهاي داشته باشد يا نه؟ اگر چيز تازهاي ندارد كه ثمر
«* مواعظ يزد صفحه ۵۴ *»
بروز دادن چيست؟ و اگر دارد از جمله خوارق عادات و كرامات است. واجب است بر مردم كه جمع بشوند دور او، وقتي كه جمع شدند، حكامِ ظلمه واهمه ميكنند و در صدد دفع او بر ميآيند. حالا اگر بتواند و بكشد همه مردم را، خلاف امام خود كرده. بهجهت اينكه وقت كشتن نشده است. و اگر همه را نتواند بكشد و جمعي از ايشان را بكشد يا نكشد، پس گِرد آن را احاطه ميكنند و ميگيرند او را و به زندان ميكنند تا آخر او را ميكشند. حالا چه ثمر دارد اين ابراز دادن؟ حالا كه خود را بروز نميدهد و بعضي از اوامر و نواهي از ائمه را ميگويد، كسي نميشنود و هنوز بعضي انكار ركنرابع را دارند و اعمال شريعت را گفتهاند براي مردم نه چيزي ديگر و كسي نميپذيرد از ايشان. گذشتيم، كساني كه شيخي شدهاند و ميگويند ما شيخي هستيم، اگر بعضي از تكاليف را به ايشان ميگوئيم انكار دارند و قبول نميكنند؛ پس چگونه زمان ابراز ايشان شده است؟
انشاءالله اميدوارم كه اهل كرمان گول نخورند چنانكه ابلهي چند گول خوردهاند و بدانيد كه طلبه و تاجر، حاكم و نقيب نميشود و زمان ابراز نقبا هم نشده است، اگر بود خود بروز ميدادند. پس نيست وقت اين و حالا همينقدر كفايت ميكند براي مردم و بيشتر ضرور نيست.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۵۵ *»
«موعظه پنجم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
عرض كردم كه خداوند در اين آيه شريفه چهار سفر مقرر فرموده، تااينكه هركس از مقام نقص به مقام كمال برسد. و خدا از حكمت بالغه خود چنين قرار داده است كه اول هر خلقي ناقص باشد و خوردهخورده كامل شود و آنچه در او هست بروز كند. چنانكه ميبيني اول كه انسان را ميخواهد به اين دار دنيا بياورد، نطفه است و هيچ شعوري ندارد و چون قدري ترقي ميكند علقه ميشود. و نطفه مقام جماد را دارد و چون علقه ميشود مقام معدن بههم ميرساند. تااينكه مضغه ميشود و مضغه مقام نبات را دارد و رتبه او در شكم، مثل رتبه نبات است؛ و ترقي ميكند و خوردهخورده نمو ميكند تا روح حيواني بههم ميرساند، روح حيواني دارد در او بروز ميكند و خوردهخورده شعوري در او پيدا ميشود، اندك شعوري كه ميبينيد حيوان دارد. ولكن علم و فهم و دين در او پيدا نميشود مگر از ائمه باشند سلاماللّهعليهم، زيراكه ايشان اختيارشان در دست خودشان است، هر وقت بخواهند تكلم كنند، ميكنند. چه پيش از اين خلقت باشد چه بعد از اين، چنانكه شنيدهايد كه در شكم امر و نهي ميكردند و با مادر خود سخن ميگفتند و ميشنيدند از شكم، صداي تسبيح و تهليل ايشان را. پس اگر بخواهند از سنگي هم سخن بگويند ميگويند. و از درخت سخن ميگفتند چنانكه
«* مواعظ يزد صفحه ۵۶ *»
حضرتامير فرمود انا مكلّم موسي عن الشجرة من بودم تكلمكننده با موسي از درخت. و به هر لباسي كه بخواهند در ميآيند چه بعد از خلقت ظاهر عرضي باشد و چه پيش از آن همچنانكه فرمود انا آدم انا نوح انا ابرهيم انا موسي انا عيسي و فرمود من بودم با همه انبياء در غياب، و آمدم با خاتمالنبيين به ظاهر. با زبان هركس كه بخواهد سخن ميگويد، همه سخن او است. بد نگفته است:
اينهمه آوازها از شه بود | گرچه از حلقوم عبداللّه بود |
هميشه بودهاند و هميشه هستند. نميبيني پيغمبر فرموده است كنت نبيّاً و آدم بين الماء و الطين نبي بودم و حالآنكه آدم مابين آب و گل بود. و مراد از آب و گل، عقل و نفس است و آدم هنوز مابين عقل و نفس بود. و بر شما واضح است كه پيغمبر جاهل نميشود و پيش از خلقت هم عقل و علم داشتند و عاجز نبودند و در اين عالم هم عاجز نيستند.
پس كلام در اينها نيست، كلام در اين مردم است كه تا روح به ايشان نتابد شعوري ندارند و چون در دنيا ميآيند فيالجمله شعوري به هم ميرسانند و خوردهخورده دايهاي ميشناسند و ننهاي ميگويند و بابائي ميگويند و غذائي ميشناسند و خوردهخورده تصرفاتي در امور به هم ميرسانند تا اينكه صاحب فهم ميشوند و عقل ايشان بروز ميكند و دين را ميشناسند. غرض اين مثلي بود از براي شما كه بدانيد اول خلقت نطفه است و بيشعور ولكن همه شعور و فهم و علوم در آننطفه كمون داشت، خوردهخورده ترقي كرد تا به دنيا آمد و شعور او زيادتر شد تااينكه مدركهاي او بروز كرد چنانكه در نطفه بود افعالي و حركاتي چند ولكن دست و پائي نداشت كه بروز دهد، هرچه بالاتر رفت و دست و زبان و چشم پيدا كرد بروز داد آنچه به آن مدارك ظاهره بايست ادراك كند مثل ديدن و شنيدن و بوئيدن و چشيدن. و همچنين مدرك فهم او كه بروز كرد فهميد، و مدرك علم كه در او بروز كرد دانست، و مدرك عقل كه بروز كرد تعقل كرد، و مدرك دين كه در او بروز كرد ديندار شد. حالا چون طفل برودتش زياد
«* مواعظ يزد صفحه ۵۷ *»
است نميتواند فهم هر چيزي را بكند لهذا خداوند عالم چهار سفر قرار داد بر هر خلقتي تا آنچه در كمون دارد اول خلقت، بروز كند و عالم بحد كمال برسد و واجب كرد بر خلق اين سفر را تا جوهرهائي كه در او هست بروز كند.
اين را هم بدانيد كه هيچ استادي علم و فهم و شعور در شاگرد خود ايجاد نميكند. نميبينيد به يكشاگردي ميگويد و نميفهمد و به يكي ميگويد و ميفهمد؟ اگر قابليت دارد كلام استاد را ميفهمد و اگر قابليت ندارد نميفهمد. اين است كه پيغمبر فرمود سلمان قابل بود، چون شنيد، فهميد و قبول كرد و ابابكر قابل نبود، چون شنيد، نفهميد قبول نكرد. و اگر بنا بود كه علم و دين را ايجاد كنند در كسي، بايستي پيغمبر۹در كل منافقين ايجاد كند ايمان را. قاعده اين نيست، حكمت اقتضا كرده است كه سفر كنند تا هركس هرچه در دل دارد بروز كند. حالا شكي نيست بر كسي كه خدا حكيم است و بديهي است كه حكيم لغو نميكند و چونكه خدا لغو نميكند در انسان قابليت بيهوده ايجاد نكرده، قابليتي در او ايجاد كرده است كه بروز بكند. نميبيني چشم را خلق كرده است خدا و پرده او را گشاده است، كه اگر اين پلكهاي چشم را به هم چسبانيده بود لغو بود. و همچنين هرگاه لبها به هم بسته بود، خلق دهان لغو بود. پس لبها را گشود تااينكه شخص با آنها سخن بگويد و غذا بخورد. چگونه ميشود كه چيزي خدا خلق كند و پوشيده باشد، خلق نميكند چيزي را كه بروز نكند در كسي. اگرچه من عاميانه ميگويم ولكن علماء شما بايد حكيمانه بفهمند. كلام عظيم است به تمام دل خود متوجه بشويد تا بهره ببريد.
به هرحال خدا هر قوهاي به انسان داده است اسباب آن را از براي او خلق فرموده. مثلاً كتابت را در تو قرار داده، قلمي و مدادي و كاغذي خلق كرده؛ و قوه زرگري در تو قرار داده است، اسبابي هم از براي او قرار داده است؛ و نجاري قرار داده است، و اسبابي هم براي او قرار داده است. و همچنين زراعت را قرار داده است و اسبابي هم قرار داده است. اگر اسباب كتابت و زراعت و امثال اينها نبود، كتابت و زراعت بيثمر
«* مواعظ يزد صفحه ۵۸ *»
بود و خلق چنين چيزي لغو است. حالا به شماها مدرك فهمي داده است كه بفهميد و اسباب فهم را هم در عالم قرار داده است و در عالم چيزي هم خلق كرده است كه او را بفهميد، مثل آسمانها و بروج و انجم و رعد و برق و ابر و باد و اوضاع اين عالم آنچه را كه ميتوان فهميد. و همچنين خدا چيزي را خلق كرده است كه بدانند و علم را هم در انسان خلق كرده و اسبابي هم از براي او خلق كرده است كه به اسباب بدانند او را؛ و اسباب علم علما هستند. هرگاه كسي اسباب هر چيزي را به كار برد، او را درمييابد و اگر به كار نبرد درنمييابد. مثلاً اسباب ايمان، انبياء و اوصياء و حجتهايند، هركس تمكين ايشان را كرد و از ايشان گرفت، ايمان دارد والاّ فلا. چنانكه خدا چشم به شما داده است، رنگها و شكلها هم خلق كرده است كه ديده بشود؛ و اگر رنگ و شكلي نبود، خلقت چشم لغو بود. حالا كه چشمي داد و رنگ و شكلي هم داد كه او را نظر كند، اگر خدا عذاب كند صاحب چشم را، بجهت اين است كه قوه بينائي كه به تو داده بودم به كار نبردي. و همچنين قوه شامّه به تو داده است و بوهائي هم در عالم قرار داده است كه آنها را به آن قوه بفهمي؛ و اگر خدا عذاب كند كسي را بجهت اين قوه، اين است كه ميفرمايد من قوه شامّه به تو داده بودم، چرا او را بكار نبردي؟ و همچنين هر قابليتي كه به شخص داده است از آن سؤال ميكند كه چرا اين قابليت را بكار نبردي.
و اما قابليتي كه خدا قرار داده است بر مردم، قابليتهائي است كه مقابل با مقبولات اوضاع ملك است. حالا به تمام هوش و گوش خود متوجه اين مسأله شريفه بشويد تا بهرهاي ببريد؛ زيراكه مسأله نيكوئي است. اما مقبولات بسيارند و اختلاف بسياري دارند، پس قوابل هم بايد مختلفالمراتب باشند. پس مختلف كه شدند همهكس همه قابليتهاي اين مقبولات را ندارد. بايد هركسي يك قابليتي داشته باشد تا يك مقبولي در او جلوه كند و خدا همه قابليتها را به همه مردم روي همرفته داده است تا امر ملك منضبط باشد، همه را به يكنفر نداده است. مثلاً علم چيزي است در عالم و قابليت او را خدا در شخص بخصوصي خلق كرده است تا علم از او بروز كند و او را
«* مواعظ يزد صفحه ۵۹ *»
اسباب علم قرار داده است تا هركس كه علمي در او كمون دارد از اين عالم پي به علم ببرد؛ زيراكه عالِم اسباب علم است. حالا خدا سؤال ميكند از شخص كه قابليت علم به تو دادهام و اسباب علم را هم براي تو قرار دادهام، چرا اسباب علم را بكار نبردي تا علم در تو بروز كند؟ و همچنين انبياء و اوصياء را اسباب ايمان قرار داده و در تو هم قابليت ايمان قرار داده است تا آن اسباب را بكار بري و ايمان در تو بروز كند، پس شخصي بشوي مؤمن؛ والاّ هرگاه طلب نكني اسباب ايمان را، كافر خواهي شد.
خوب گوش بدهيد ببينيد چه ميگويم، مسأله بسيار شريفي است و اين بابي است كه به او گشوده ميشود هزار باب. هر چيزي اسبابي دارد، اگر كسي طلب او نمايد بايد اسباب او را مهيا كند. و دين اعظم از جميع علوم است، اسباب دين هم انبيايند و ائمهاند و نقبايند و نجبايند و در هر عصري هم بايست باشند ايشان، كه حجت باشند بر اهل آن زمان تا هركس چنگ به دامان ايشان بزند نجات يابد و هركس دشمني با ايشان كند هلاك شود. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بينة و اگر نباشد در هر عصري حجتي براي مردم، هرآينه زمين و آسمان خراب ميشود، و همينكه زمين و آسمان برپايند و اوضاع ملك به هم بسته است، دليل بودن حجت است در عالم.
شخصي خدمت شيخمرحوم اعلياللّهمقامه و رفعفي الخلداعلامه عرض كرد به چه دليل صاحبالزمان زنده است؟ فرمودند آيا عمامه را به سر ميبندي يا به پا؟ عرض كرد به سر. فرمودند همين دليل زندهبودن امام تو است، زيراكه اگر عقل در تو نبود، نميدانستي عمامه را بر سر بايد ببندي يا بر پا؛ و عقل نوري است از بدن ائمه. نميبيني كه ميفرمايند العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان عقل آنچيزي است كه عبادت كرده ميشود به او خدا و كسب كرده ميشود به او جنان. و امام ميفرمايد بنا عبد اللّه و لولانا ماعبد اللّه به ما عبادت كرده ميشود خدا و هرگاه نبوديم ما، عبادت كرده نميشد خدا. و نشنيدهايد امام فرموده است حجت از براي شما دو حجت است: حجت ظاهره و حجت باطنه. و اما حجت ظاهره، پيغمبر است۹ و
«* مواعظ يزد صفحه ۶۰ *»
حجت باطنه، عقل است و آن نوري است از بدن پيغمبر. بجهت اينكه اول ماخلقاللّه پيغمبر است و در هر خلقتي هم اول ماخلقِ او، نور پيغمبر است۹ و نور پيغمبر، عقل است. بجهت اينكه خود، عقل كل است و تمام عقول، جزئيات اويند. و عقل، اول مقام ايشان است و آن نوري است كه آيت توحيد است در تو؛ و به آن نيكيها را از بديها تميز ميدهي. پس امام، آفتاب عالمتاب است و در جميع روزنههاي دلها نور او تابيده و به اين آفتابها، دلها روشن شده است و مردم شعور به هم رسانيدهاند و نيكيها را از بديها تميز ميدهند و سلوك را ميدانند و معاشرت با يكديگر ميكنند و سليقه زياد ميشود چنانكه زياد شده است. پس فهميديد كه دليل زندهبودن امام، عقلها و شعورهاي شماست و دليل بودن حجتي بر روي زمين، مربوط بودن اوضاع اين ملك است به هم و برقرار بودن اين ملك است.
و اين را هم بدانيد كه واجب است بودن حجتي بر روي زمين زيراكه از پيغمبر ۹كسي منتفع نشد مگر ائمه، و از ائمه كسي منتفع نشد مگر انبياء، و از انبياء كسي منتفع نشد مگر اركان اربعه، و از ايشان كسي منتفع نشد مگر نقباء، و از نقباء كسي منتفع نخواهد شد مگر نجباء و نجبايند معلّمان مردم و بروز علم در دست ايشان است. از ايشان نشر علوم شد، اگر ايشان نبودند علمي در عالم بروز نميكرد، بلكه مردم آنقدر شعوري كه لباس براي خود قرار دهند نداشتند، و اكل و شرب براي خود نميتوانستند ترتيب دهند. و اگر نبودند ايمان براي مردم نبود؛ ايشانند اسباب ايمان مردم. پس واجب است بودن نجباء در اين زمان تا ايمان بر مردم جاري كنند و علم به مردم القا كنند؛ چه معروف باشد چه نباشد و اسمش را ندانند مردم. لكن بايد كارش اين باشد كه ايمان مردم را به آنها بدهد و علم مردم را به مردم برساند و آنچه ضرور است بر اهل زمان بايست به مردم برساند و ضرور نيست دانستن اسم او، بايست شناخت او را. نميبيني كسي از هند ميآيد و علمي ميآموزد به مردم و مردم بااينكه اسم او را نميدانند، علم از او ميآموزند. پس هستند ايشان و بروز نميدهند خود را، مگر وقتي
«* مواعظ يزد صفحه ۶۱ *»
كه صلاح در ابراز خود بدانند. ولكن اصلاح ميكنند جميع خرابيهاي ملك را. نميبينيد پيغمبر فرمود، يا حضرتصادق۷، انّ لنا في كلّ خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين بدرستيكه از براي ماست در هر عصري عدولي چند تا برطرف كنند از دين ما آنچه را كه غلوكنندگان كج كردهاند، و آنچه را كه باطلكنندگان تغيير دادهاند، و آنچه را كه جاهلين تأويل كردهاند. و در حديثي ديگر ميفرمايد اگر نبود بعد از قائمِ شما علمائي كه نگاه دارند قلوب ضعفاء شيعيان را چنانكه ناخدا نگاه ميدارد سكّان كشتي را، هرآينه جميع مردم مرتد ميشدند و مرتد هلاك ميشود. چنانكه اصحاب عاد شدند و چنانكه قومي ديگر شدند. به جهت اينكه فيض از ايشان منقطع شد و هر قومي كه تمكين حجت خود را نكنند هلاك ميشوند، فيض از ايشان منقطع ميشود. و همينكه انسان هلاك شد، مؤمنين جن كه از شعاع انسانند هلاك ميشوند، و بعد ملائكه نيز هلاك ميشوند و ملائكه همينكه هلاك شدند حيوانها هلاك ميشوند، و حيوانها كه هلاك ميشوند گياهها تمام ميشود. چنانكه بر قوم عاد باد نازل شد و همه را هلاك كرد. و قومي ديگر را خدا امر كرد تا باد، تلهاي ريگ را بر سر ايشان ريخت تا در زير تلها هلاك شدند. و همچنين آب را مسلط كرد بر قوم نوح تا تمام عالم را گرفت، و ملخ را مسلط كرد بر قومي تا تمام آنها را هلاك كردند، و ابابيل را مسلط كرد بر قومي تا با سنگ هلاك كردند ايشان را، و همچنين هر قومي را كه هلاك نمود به اين واسطه بود. پس اينكه ميبينيد بلا بر همه عالم نازل نميشود از بركت وجود چنين اشخاص است والاّ اگر نبودند ايشان، جميع مردم مرتد ميشدند و هلاك ميگشتند. پس واجب است كه بوده باشند چنين كساني در ميان مردم تا نگاه دارند دلهاي ضعفاي شيعه را، چنانكه نگاه ميدارد ناخدا سكّان كشتي را. و چون شياطين همّتشان اين است كه ضعفاي شيعه را گمراه كنند و دل اينها را مأواي خود قرار دهند و مردم هم نميتوانند جواب شياطين را بدهند، و ندارند نوري كه بتوانند به آن نور جلو آنها را بگيرند، لهذا خدا نجبا را در
«* مواعظ يزد صفحه ۶۲ *»
سرحدهاي دلهاي ضعفاي شيعه قرار داد تا جلو شياطين را بگيرند. و بايد صاحب نوري باشند كه از عهده اينهمه شياطين كه تحديدش عرض ميشود برآيند. و تحديد آنها اين است كه خدا آنچه بنيآدم در دنيا آفريده از اول تا آخر، به عدد هريك از اين بنيآدم، دهحيوان در روي زمين آفريده. و به عدد هريك از اين بنيآدم و اينهمه حيوانها كه عرض شد روي همرفته، دهحيوان در درياها خلق كرده است. و به عدد هريك از اينها كه عرض شد روي همرفته دهپرنده در هوا خلق كرده است. و به عدد هريك از اول تا آخر كه عرض شد، دهملَك در آسمان اول خلق كرده، و به عدد هريك از همه اهل زمين و آسمان اول، دهملَك در آسمان دوم خلق كرده. و همچنين آسماني بالاتر از آسماني، به همين ترتيب تا سيصدوشصت سرادقات عرش و به عدد هريك از همه اين ملائكه، شياطين آفريده است.
حالا ببينيم كه اين شياطين با كه كار دارند و چه ميخواهند؟ اما از اينها دل خود را بترسانيد كه همه كارشان با شماها است. زيراكه اينها نميخواهند ملائكه را گمراه كنند. حالا ببينيم كه با اهل فرنگ كاري دارند؟ ندارند. زيراكه ايشان دين ندارند و آنها دين ميخواهند و از اين است كه اينها هم دروغ نميگويند، ظلم به يكديگر نميكنند و خلاف قاعده خود حركت نميكنند. و همچنين اُرُس و انگليس و ساير كفار هيچيك را كاري ندارند، بجهت اينكه همينكه دشمني با اهلبيت كردند كفايت كرد ايشان را؛ و بطور خودشان پاكيزه حركت ميكنند. و همچنين يهود كه دشمني با پيغمبر كردند، كفايت كرد در كفر ايشان؛ ديگر شيطان كاري به آنها ندارد. و از اين است كه با يكديگر ترحم ميكنند و اگر كسي اوضاعي نداشته باشد به او ميدهند آنقدر كه گدائي نكند. و همچنين سنّي هم غصب خلافت، كفايت بيديني آنها را كرد و به آنها هم كاري ندارد و عبادات آنها را هم نميخواهد. نميبينيد شب تا صبح نماز ميكنند و روزي يك ختم قرآن ميكنند و روزه بسيار ميگيرند و عبادتي كه ايشان ميكنند گمان نميكنم كسي از شيعيان بكند و نظم و نسقشان هم درست است. و همچنين نصاري و مجوس و امثال
«* مواعظ يزد صفحه ۶۳ *»
منكرين، به انكار بر رسول خدا و پرستيدن آتش، كفايت كرد؛ به آنها هم كاري ندارد. پس منحصر شد به طايفه شيعه و از اينها هم باز جدا ميشوند زيدي و فطحي و كيساني و واقفي و امثال اينها تا سيزده فرقه شيعه، يكفرقه از آنها ناجي و باقي هالكند. و اين دوازده فرقه را هم كاري ندارند بجهت اينكه همين اعتقادات فاسده، ايشان را كفايت كرد. و اما از اين فرقه هم كه اثناعشري باشند كسانيكه منكر ضرورتاسلام شدهاند و كساني كه حكم بغير ماانزلاللّه ميكنند و كساني كه رشوه ميخورند و مال يتامي را ميخورند و زنهاي مردم را طلاق ميگيرند و به ديگري ميدهند و كساني كه منكر فضائل ميشوند، اينها را هم كاري ندارند؛ بجهت اينكه ديني ندارند كه ببرند. و اما صوفيه هم كه امام فرمود هرجا اسم اينها را ميبريد بطلانشان را بر مردم ظاهر كنيد و اينها هم باطلند، و چند جورهاند بعضي حقيقت اشياء را خدا ميدانند و مثَل ميزنند به اينكه ميگويند:
سه نگردد بريشم ار او را | پرنيان خواني و حرير و پرند |
و ميگويند: «دريا چون نفَس زند موجش گويند و چون متصاعد شود بخارش گويند و چون منجمد گردد ابرش خوانند و چون فروچكد بارانش گويند و چون جاري گردد سيلابش گويند و چون به دريا رسد همان دريا است كه بود. البحر بحر علي ماكان في القدم».
پس منحصر شد به اين فرقه قليله شيعه كه دوازدهامام خود را و دوستان ايشان را ميشناسند و منكر فضيلت هم نيستند و هيچ ضرورتاسلام را انكار نكردهاند و خلاف شريعتي هم نكردهاند و مطابق ائمه خود حركت ميكنند. و همه اين شياطين كاري كه دارند به اين فرقه قليله است و ريختهاند بر ايشان بسيار بسيار. امام فرمودند شياطين ريختهاند بر روي شيعيان ما بيش از زنبور، بجهت اينكه آنرا كه ميخواهند نزد ايشان است. مثَلي بياورم، هرگاه در مقابل قشوني باشيد كه همه آنها اطفال باشند و هفت يا هشت نفر از آنها بزرگ باشند، هيچ متعرّض اطفال ميشويد؟ نميشويد، همّت شما اين است
«* مواعظ يزد صفحه ۶۴ *»
كه همان هفت هشت نفر را بكشيد. اگر اينها را كشتيد، همه اطفال ميروند، هرچه باشند. حالا شياطين هم كار به اين چند عاقل دارند، از اينها كارسازي ميشود نه از غير اينها. حالا ببينيم كه شياطين چه ميخواهند و مقصودشان چيست؟ چون شياطين شعور دارند، شنيدهاند كه امام فرموده حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغضه سيّئة لاتنفع معها حسنة حبّ علي حسنهاي است كه هيچ معصيتي به او ضرر ندارد و دشمني او گناهي است كه هيچ عبادتي او را كفايت نميكند. و ميدانند كه هركس دوستي اهلبيت داشته باشد از اهل بهشت است اگرچه گناه ثقلين را داشته باشد و هركس دشمني اهلبيت را داشته باشد از اهل نار است. و مقصودشان هم اين است كه هيچكس به بهشت نرود، لهذا همّتشان اين است كه محبّت ائمه را ببرند. بلي، دزد بيوقوف كه نيستند به كاهدان بزنند، همين درّ گرانبها را ميخواهند ببرند و ميدانند اين در كجاست، پي اويند. اگر آن را بردند همهچيز را از مردم بردهاند و از براي مردم ايماني كه هست اين است؛ ديگر چه هست؟ همين حبّ و بغض، ايمان است لاغير. پس همه همّتشان بردن ايمان است و اين نزد همين سلسله قليله است.
بد نگفته است عالمي كه ميفرمايد هرگاه يهودي هفتادسال يهودي باشد و يكساعت اسلام قبول كند و بميرد، كفايت هفتادسال عبادت بر او ميكند. پس اگر كسي هفتادسال مسلِم باشد، چه خواهد كرد خدا با او؟ حالا كه همه اين شياطين همّتشان بردن ايمان شماست، انشدكم باللّه هيچيك از شماها ميتوانيد كه جلو همه اينها را بگيريد؟ يا هيچكدام از شما ايمن هستيد از شرّ اينها؟ نه واللّه، ايمن نيستيد و نميتوانيد اينها را دور كنيد از قلوب ضعفاء شيعه. و حالا كه شماها ايمن نيستيد، و نيستيد كسي كه كفايت كنيد مردم را، با اينهمه دشمني كه ميبينيد، پس خداوند عالم از قدرت كامله خود كسي را خلق كرده است در ميان ماها تا اين دشمنان را دفع كند و نگاه دارد قلوب ضعفاء شيعه را. آيا شده است كه خدا فساد را بيافريند و صلاح نيافريند؟ ظلمت بيافريند و نور نيافريند؟ مريض بيافريند و صحيح نيافريند؟ سفيه
«* مواعظ يزد صفحه ۶۵ *»
بيافريند و حكيم نيافريند؟ جاهل بيافريند و عالم نيافريند؟ دشمن بيافريند و پناهي نيافريند؟ نميشود. اگر خدا دشمن براي شما آفريده، پناهي هم آفريده كه از شرّ دشمن پناه به او ببريد. لكن حكمت اينطور اقتضا كرده است كه آن پناه نيايد خود و يك يك شياطين را ببرد، بلكه قاعده اين است كه به تو امر ميكند ميفرمايد چنين بگو، آنها ميروند؛ چنين بكن، آنها ميروند. مثل مريضي كه طبيب ميگويد برو فلاندوا را بخور كه صحت يابي و اماله كن تا برخيزي، و خود طبيب ديگر نميآيد اماله كند. پس پناه شما اجلّ از آن است كه خود بيايد و فرد فرد از اينها را دور كند.
اشك چشم ما كي آرد در حساب | آنكه كشتي راند بر خون قتيل |
حالا حاصل اين كلمات اين شد كه از بركت آن بزرگواران ميروند شياطين. حديث است در بلدي كه مؤمني باشد، شياطين از آن بلد فرار ميكنند. اما اين كلام را علما ميفهمند، حكيم لغو نميگويد. در بلدي كه عالمي باشد شياطين فرار ميكنند، ببينيم چه بلدي است؟ اما در مدينه، كه بودند مشركين و منافقين كه خودشان محل شياطين بودند و از پيغمبر نبودند، دور پيغمبر بودند و پيغمبر از آنها نبود. بد نگفته است:
هركه را روي به بهبود نبود | ديدن روي نبي سود نبود |
پس آن بلدي است كه مؤمن در او باشد و با او، و آن هم با مؤمن باشد. و شخص بايد در بلد عالم باشد تا ايمن شود از شرّ شياطين؛ والاّ ايمن نميشود. و بلد او، قرب به اوست و اتصال به اوست. هركس نزديكتر است به او، ايمنتر است از دشمن و هركس دورتر است، عذاب او بيشتر. مثَلي بياورم، همه مردم مريضند؛ و پيغمبر، ايشان را به دواهاي مختلف چاق ميكند، چنانكه طبيب به انواع دواها مداوا ميكند. و اما دوائي هست كه آن يكسال مريض را چاق ميكند، اين بسيار است و قيمتي هم ندارد. و دوائي هست كه يكماه چاق ميكند، و اين كمتر است و قيمتش از اوّلي بيشتر. و دوائي هست كه به يكهفته مريض را چاق ميكند، و اين خودش كمتر است و قيمتش هم بيشتر است. و
«* مواعظ يزد صفحه ۶۶ *»
دوائي هست كه به يكروز مريض را چاق ميكند، و اين قيمتش زيادتر و وجودش كمتر از آنها است. و دوائي هست كه به يكساعت مريض را چاق ميكند، اين بسيار كم است و قيمتش هم بسيار گران است. ولكن دوائي كه فيالفور و در آنِ واحد چاق كند مرض را، اين ديگر قيمت ندارد، اين اكسير است و بسيار كم؛ اين را بايد تحصيل كرد. بد نگفته است:
باده خواهي باش تا از خم برون آرم كه من | آنچه در جام و سبو دارم مهيا آتش است |
و اما شأن هركس نيست و حظّ هركس نيست كه برسد به اكسير تا در آني دور شود همه مرضها از او:
جام بلّور و شراب صاف، نيكان را سزد | عام را كهنه سفال و درديي اندر خور است |
پس هر دوائي را اهلي است كه ميتواند متحمل او بشود و غير آن نميتواند. نشنيدهاي كه امام فرمود لو علم ابوذر مافي قلب سلمان لقتله و در حديثي ديگر لكفّره. اگر ميدانست اباذر آنچه در دل سلمان بود، هرآينه او را ميكشت يا تكفير ميكرد. مثلش، ميبينيد اگر نزله كسي حركت كند، يكنخود ترياك به او ميدهند فرو مينشيند و بهتر ميشود. ولكن هرگاه كسي عادت كرده است اينكه روزي يكمثقال ترياك بخورد، هرگاه نزله اين حركت كند، دومثقال به او ميدهند و بهتر ميشود؛ و اگر اين دومثقال را اوّلي بخورد، او را ميكشد.
پس پيغمبر، مردم را معالجه كرده است به چيزهاي مختلف. بعضي را به اوامر و نواهي و بعضي را به معرفتها و بعضي را به دوستيها و بعضي را به اكسير كه آن دواء اعظم است و آن دواء اعظم، قرب به عالِم است به اينكه در بلد عالم باشد و عالم با او. و به محض اينكه بگويد عالم، فلان كن، صحّت خواهد يافت جميع مرضهاي او.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۶۷ *»
«موعظه ششم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
خداوند عالم در اين آيه شريفه چهار سفر قرار داده است و امر فرموده است شماها را به سير كردن در اين سفرها، و تمام نميشود هيچچيز مگر به اين چهار سفر:
ـ سفر اوّل از نهايت بُعد از خدا است تا به قرب صفات خدا. و اين است كه قربةً الي الله نماز ميكني، يعني به جهت قرب به خدا. پس سفر اول حاصل ميشود از عبادت كردن.
ـ و سفر دوم آن است كه همين كه به قرب صفتي از صفاتاللّه يا به چند صفت از صفاتاللّه يا به همه صفاتاللّه رسيد، سير كند در عظمت و كبرياي خدا و جود خدا و ساير صفات خدا و خود را متّصف به صفات خدائي كند.
ـ و سفر سيوم آن است كه از نهايت قرب او به خدا برگردد به سوي بُعد از خدا. و سفر دوم بسيار عظيم است و دشوار است و در آن سفر، شخص تمام ميشود و كامل نميشود. و اما سفر سوم از سفر دوم عظيمتر و مشكلتر است و در اين سفر، شخص كامل ميشود.
ـ و سفر چهارم آن است كه در ميان مردم سلوك كند و هدايت كند ايشان را به خدا و برساند به ايشان آنچه را كه مأمور است از جانب خدا كه به ايشان برساند، و
«* مواعظ يزد صفحه ۶۸ *»
حلال و حرام و خوب و بد ايشان را به ايشان برساند. و اين سفر مشكلتر است از سفر سيوم و عظيمتر است. و از براي كامل بسيار دشوار است اينكه از نهايت قرب به سوي بُعد آمده در ميان مردم سلوك كند و با هريك نفري، به طور او با او سلوك كند. پس او را بايد ترحّم كرد به جهت اينكه چشم دههزار يا بيستهزار يا صدهزار نفر به اوست. آن كه دوست است بجهت آنكه چيزي از او اخذ نمايد و آن كه دشمن است بجهت اينكه نقصي از او بگيرد. و هيچ شيئي به حد كمال نميرسد مگر سفر كند به سوي مبدء خود كه نوري از انوار و صفات الهي است. و علامت كامل، دوستي به خدا، و اميد به خدا، و خوف از خدا است.
و اما گفتيم كه ذات خدا را كسي ادراك نميكند كه دوست بدارد يا خوف از غضب او داشته باشد؛ زيراكه غضب خدا غضب مؤمن است و دوستي خدا دوستي مؤمن است. پس اميد داشتن به خدا اميد داشتن به مؤمن است و اميد داشتن به مؤمن اميد داشتن به خدا است و ترس از مؤمن ترس از خدا است. به جهت اينكه هيچ شيئي و هيچكسي به جائي نميرسد مگر به مبدء خود و جائي كه طينت او از آنجا برداشته شده است. مثلاً كسي را كه خدا از هوا خلق كرده است، اگر پائين بيايد، چون بازگشت نمايد تا هوا بيشتر نميرود و بالاتر از هوا نميتواند برود. اگر خيكي را باد كني از هواي اعلي و بياوري به هواي ادني، چون آن بالا رود، تا همان مقام خود ميرسد، بالاتر نميرود. و اگر از آتش كسي را خلق كنند و بفرستند به زمين، چون بازگشت كند، تا كره نار بالاتر نميرود. و همچنين هرچه از آسمان اول خدا خلق كرده باشد و به زمين فرستاده باشد، چون بازگشت نمايد، به آسمان اول ميرسد و بالاتر نميرود. و هرچه از آسمان دويم خلق كرده باشد و به زمين فرستاده باشد، يا به آسمان اول فرستاده باشد، چون صعود نمايد بالاتر از آسمان دويم نميرود وهكذا تا عرش و سرادقات عرش. چنانكه ميبيني در رجوع از حج، خراساني از آنجا تا خراسان ميرود و كاشاني تا كاشان و تهراني تا تهران، و از مكان خود تجاوز نميكنند.
«* مواعظ يزد صفحه ۶۹ *»
حالا خداوند عالم طينت هركه را از عليين برداشته، برگشت آن هم به عليين است و از هر طبقهاي كه برداشته شده است، بازگشت آن به همان طبقه است. و از اين است كه پيغمبر رفت تا سدرة المنتهي و تا حجاب اخضري كه فرمودند يتلألأ بخفق به جهت اينكه وطن او آنجا بود. و اما اينجا وطن عرضي است، پس اصل وطن آنجا است و اين است كه فرمودند حبّ الوطن من الايمان حبّ وطن از ايمان است. و همچنينند اهل سجّين. پس طينت مؤمن از بهشت خلق شده است و طينت كافر از جهنم، و بازگشت مؤمن به بهشت است و بازگشت كافر به جهنم، و اين عين عدل است، ظلم اين نيست. ظلم آن است كه هر چيزي را در غير جاي او بگذاري، و در حكمت خدا ظلمي نيست. بلكه اگر خاك جهنم را از جهنم بيرون بياورد و بجاي خودش نرساند، ظلم كرده است و اين خلاف حكمت است. پس خدا هر طينتي را از هرجا كه برداشته است به جاي خود ميرساند. حالا نتيجه اين چه شد؟ مراد اين است كه هيچكس از سير كردن به ذات خدا نميرسد. چراكه هيچكس از آنجا نيامده كه برگردد به آنجا. و همچنين كسي از ذات پيغمبر نيامده كه به آنجا برگردد، و به ذات ائمه نميرسند ابداً زيراكه از آنجا هم برداشته نشده است طينت هيچكس؛ و همچنين به ذات انبياء هم كسي نميرسد. پس هر چيزي به مبدء خودش ميرسد نه بالاتر چنانكه خدا ميفرمايد كمابدأكم تعودون. اين بود يك مقدمه.
اما مقدمه ديگر اين است كه از براي پيغمبر دو مقام است: يك مقام او، اوّل و افضل و اشرفبودن اوست از خلق؛ و يك مقام ديگر آن بزرگوار آن است كه لباس نبوت پوشيد و در ميان مردم آمد. و اين مقام آن بزرگوار ديده ميشود، و اين مقام آن بزرگوار به مدارك بيرون ميآيد، و اين مقامي است كه امام فرمود اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار و لاتمثّله غوامض الظنون في الاسرار لااله الاّاللّه الملك الجبّار چون خدا ادراك نميشود، پيغمبر را جانشين خود كرد در همه عالمها تا گفتار او گفتار خدا باشد، و كردار او كردار خدا باشد، و رفتار
«* مواعظ يزد صفحه ۷۰ *»
او رفتار خدا باشد. پس بيعت با او بيعت با خداست همچنانكه خدا فرموده است انّ الذين يبايعونك انّمايبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم بدرستيكه كساني كه با تو بيعت كردند، اين است و جز اين نيست كه بيعت كردهاند با خدا، دست خدا است بالاي دستهاي ايشان. و فعل او فعل خدا است چنانكه فرموده است و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي نينداختي تير را به كفار وقتي كه انداختي، ولكن خدا انداخت. و همچنين آنچه مضاف به خدا ميشود مضاف به سوي او ميشود و آنچه از خدا نازل ميشود بر خلايق، اول به آن بزرگوار ميرسد و از آن بزرگوار به ساير خلق ميرسد و هر عرْضي كه مردم به خدا دارند، به پيغمبر عرض ميكنند و از او به خدا ميرسد.
پس فهميدي كه آن بزرگوار را دو مقام است: يكي اعلي از جميع خلق است و مشاعر خلق، و يكي لباس نبوت پوشيده و در مقام انا بشر مثلكم با مردم سلوك ميفرمايد. و اين مقام به مدارك بعضي بيرون ميآيد ولكن نوري از جسد شريف او ميتابد به قلوب مردم به قدر ظرفيت آئينههاي قوابل و به همانقدر درك ميكنند كه تابيده است به آنها. مثل آفتابي كه ميتابد بر هزار آئينه در زمين و هريك از آئينهها همانقدر كه تابيده شده است در آنها حكايت آن را ميكنند. پس اين است كه فرمودند انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد من بشري هستم مثل شما، كه وحي كرده شده است به سوي من كه خدا يگانه است. پس اين خبر به پيغمبر رسيد و به احدي ديگر نرسيد كه خدا يگانه است؛ و از او به ما رسيد كه خدا يگانه است. و يگانگي از براي خدا را از اين يگانگي يافتيم و از او فهميديم كه خدا يگانه است و لساناً نيز فرمودند كه خدا يگانه است. پس يگانگي خدا را او حكايت كرد از براي خلق، و كسي نفهميد يگانگي از براي خدا مگر از پيغمبر۹. بلكه هر چه از صفات خدا به خلق رسيد از پيغمبر رسيد و هركس هرقدر خدا را شناخت از اين بزرگوار شناخت، و هركس خدا را توحيد كرد از اين بزرگوار و بواسطه اين بزرگوار توحيد كرد.
پس اين مقام را به اصطلاح مقام قطبيت ميگويند و مقام اول را مقام سلطنت. اين
«* مواعظ يزد صفحه ۷۱ *»
را قطب ميگويند، يعني همه مردم بر گرد اويند و آن حاكم است بر همه. مثَل اين مثل قطب آسياب است كه آسياب برگرد اوست و دانه از اينجا به زير آسياب پراكنده ميشود. پس جميع فيضها از آن بزرگوار به خلق ميرسد و رحمت از او به مردم ميرسد. و مثَل از براي اين قلب شماست، چون دل شما هم گوشت است خطاب ميكند به بدن گوشتي شما و ميگويد كه من هم گوشتي هستم مثل شما كه روح در من دميده شده است كه اگر من نباشم شما روح را نميدانيد و فيض از روح به شما نميرسد. و به سبب من حيات در شما بروز كرده است و اگر من نبودم حياتي براي شما نبود. پس آن حي است كه جوارح همه متحركند و اوست محرّك كل و اين است كه اول از جميع جوارح به آن روح دميده ميشود و آخر تر از همه، از او بيرون ميرود. چنانكه از جسم عالم، آخر تر از همه ائمه، در اواخر رجعت، پيغمبر بالا ميرود و قلب عالم آن بزرگوار است. اين است كه در زيارت ميگويي بكم فتح اللّه و بكم يختم.
و مثَلي ديگر از براي اين مثل كعبه است كه خداوند عالم اول ياقوت سرخي خلق كرد و به نظر هيبت به او نظر كرد، آب شد و دريا شد. و بعد دريا كف كرد و از زير آن جميع زمينها خلق شد و آن كعبه است، و از اين است كه او را دحيت الارض مينامند و آن امّالقري است و همه زمينها را به سبب او خلق كرد، و اول خلقت زمينها آن بود و آخرتر از همه زمينها كه تمام ميشود اوست. و چون همه مردم از خاك همين زمين ميباشند، پس بايد رو به كعبه كنند.
و در اينجا سفر اول اين است كه از نهايت بُعد از خانه كعبه بروند تا به نهايت قرب به خانه كعبه. و سفر دويم، طوافكردن و جميع اعمال مستحبه را بجاآوردن است. و سفر سيوم، برگشتن به سوي مردم است. و سفر چهارم، سلوك نمودن در ميان مردم است . حالا بالارفتن به سوي خدا بالارفتن بسوي ائمه است، و بالارفتن ائمه تا به نهايت قرب به خدا بالارفتن به سوي پيغمبر است، و بالارفتن پيغمبر معراج اوست. و همچنين بالارفتن تو هم معراج تو است؛ نميبيني فرمودهاند الصلوة معراج المؤمن و
«* مواعظ يزد صفحه ۷۲ *»
حقيقت صلوة، اميرالمؤمنين است به دليل قوله۷كه ميفرمايد انا صلوة المؤمنين و صيامهم منم نماز مؤمنان و روزه ايشان. و اين نماز ظاهر شما، دليل بالارفتن به سوي اميرالمؤمنين است. پس چون رو به پيغمبركردن، رو آوردن بسوي كعبه باطني است و اين نماز تو حجّت است براي باطن، آن نماز ظاهري تو هم رو آوردن به كعبه ظاهره است و اين حجّت است براي بدن ظاهري شما همينكه رو به امام آورديد حقيقتاً نماز كردهايد و به معراج رفتهايد، اگرچه نزديك جسم امام نباشيد. نميبيني كه اگر كسي به كربلا نتواند برود، ميرود در روي بام خانه خود و از اينجا رو به كربلا ميكند و زيارت آن هم قبول است و حقيقتاً رو به قلب كرده است.
به هرحال در هر عالمي بايد رو به دل كرد تا حيات و فيض از دل به او برسد و اگر رو به دل نكند، هرآينه خواهد مرد. به جهت اينكه راه حيات او مسدود ميشود. چرا تارك نماز كافر است؟ به جهت اينكه رو به قلب نميكند و روحالايمان او ميميرد و روحالايمان كه مُرد، كافر است؛ پس بايست رو به دل كرد. حالا چون قلب عالمِ خاكي مكه است كه از جنس آن است، قلب عالم اناسي هم مؤمن است كه از جنس ايشان است. نشنيدهايد كه امام ميفرمايد جميع ارزاق و فيوضات عالم به واسطه مؤمن است و جميع اين ملك به بركت او برپاست؟ نميخوانيد و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض را تا آخر؟ خدا ميفرمايد به بركت جمعي از مؤمنان از بعضي دفع كرده شده است و اين مؤمنانند كه دفع كرده شده است به سبب ايشان از مردم.
الحاصل؛ هركس رو به خانه كعبه نكند و منقطع شود كافر است، زيراكه حيات ايمان از او منقطع ميشود. اين است كه امام فرمود هركس رو به كعبه نياورد، در قيامت محشور ميشود به هر ديني كه خواهد غير از اسلام. حالا فهميديد كه در هر عالمي بايست رو به كعبه آن عالم كرد، همچنانكه بدن تو رو به كعبه زمين ميكند و در عالم باطن اين عالم هم رو به كعبه باطن ميكنند، وهكذا تا هزار هزار هزار باطن. مثلاً تو نماز را رو به كعبه ميكني اما كسي كه در كعبه هست رو به ضراح ميكند، و هركس در ضراح
«* مواعظ يزد صفحه ۷۳ *»
است رو به عرش ميكند. پس هركس در هر عالمي رو به قلب خود ميكند و فيض را از قطب خود ميگيرد، و سفر به سوي قرب قطب خود ميكند. زيراكه رفتن به سوي خدا، رفتن به سوي قطب آن عالم است. پس اين است كه حديث است هركس مؤمني را زيارت كند چنان است كه خدا را در عرش زيارت كرده است، بلكه همين است زيارت خدا لاغير. و چون زيارت خدا واجب است، در هر عالمي قائم مقامي قرار داده كه زيارت او زيارت خدا باشد و طواف برگرد او طواف برگرد خدا باشد. به جهت اينكه هرگز كسي به ذات خدا نميرسد و اين ممكن نيست.
دست ما كوتاه و خرما بر نخيل | پاي ما لنگ است و منزل بس طويل |
پس جميع افعال خدائي از دست قائممقام جاري است و قائممقام كل، حضرت پيغمبر است۹و اين است كه فرموده است ما اتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا حالا آنچه او كند، خدا كرده. اين است كه خدا فرمود و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي نينداختي تير را وقتي كه انداختي، ولكن خدا انداخت. و همچنين گفتار او گفتار خدا است، بلكه اين شخص خودش بتمامه گفتار خداست، و بتمامه فعل خداست، و بتمامه لسان خداست، و بتمامه دست خداست، و بتمامه چشم خداست. اين است كه ميفرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي نميگويد از هواي خود، بلكه خود او وحيي است كه وحي شده بر مردم. و ميگوئيم نطق پيغمبر همان نطق خداست لاغير بدليل قوله۷ كه ميفرمايد انا مكلّم موسي عن الشجرة منم گوينده با موسي از شجره. نيست ديدار او مگر ديدار خدا، و نميبيند كسي از زيد مگر صفات زيد را، پس ديده نميشود از خدا چيزي و ادراك نميشود مگر ظاهر ائمه اطهار كه صفت خدايند. حالا همان ديدار اين بزرگواران ديدار خداست، نه مثل ديدار او؛ چنانكه گفتهام:
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | نار هم اوصاف خود در او گذاشت |
چونكه فاني شد در او، خود او شد. القي في هويّتها مثاله و اظهر عنها افعاله انداخت در هويّت آن مثالش را و ظاهر كرد از او افعالش را.
«* مواعظ يزد صفحه ۷۴ *»
حالا انشاءالله شبهه بر كسي باقي نميماند كه گفتِ او گفت خدا است، و فعل او فعل خدا است، و محبت او محبت خدا است؛ بلكه نفس او نفس خدا است. نميبينيد كه فرمودند در وقتي كه شيطان قشون خود را جمع ميكند و مقابل حضرتامير ميشود و با حضرتامير جنگ ميكند، ابري پيدا ميشود كه در اوست خدا و شيطان ميگريزد و لشگرش ميگويند چرا ميروي؟ ميگويد آنچه من ميبينم شما نميبينيد و من ميترسم از خدا. پس پيغمبر از آن ابر بيرون ميآيد و ميكُشد شيطان و لشگر آن را. و همچنين آنجا كه خدا ميفرمايد و جاء ربّك و الملك صفّاً صفّاً و حضرتامير است پرورشدهنده خلق و همين آمدن او آمدن خداست.
اگر جاهلي بگويد چطور آمدن او آمدن خداست و گفتِ او گفت خداست و فعل او فعل خداست؟ ميگوئيم نشنيدهاي كه در قيامت خدا سرزنش ميفرمايد بندهاي را كه ميفرمايد در دنيا من از تو آب خواستم و ندادي. عرض ميكند كه الهي تو منزّهي از اينكه تشنه شوي و آب خواهي. ميفرمايد فلانمؤمن در دنيا از تو آب خواست و به او ندادي، همان است كه به من ندادي. و ميفرمايد به بندهاي كه من مريض شدم در دنيا و به عيادت من نيامدي، عرض ميكند خدايا تو منزّهي از صحّت و مرض. ميفرمايد كه فلانمؤمن مريض شد و به عيادت او نرفتي. پس معلوم شد كه عيادت او عيادت خدا و زيارت او زيارت خدا و فعل او فعل خدا و گفت او گفت خداست. پس قلب عالم و قطب عالم بايد كسي باشد كه گفت او گفت خدا و فعل او فعل خدا باشد، و بايد كسي باشد كه هرچه فيض از خدا به رعيت برسد، به او برسد و از او به خلق. و هر عرْضي هم كه هر بندهاي دارد به خدا، به او عرض كنند. بلكه جميع آنچه نسبت داده ميشود به خدا نسبت داده ميشود به سوي او. زيراكه او وجهاللّه است و مواجهه به او مواجهه به خداست، روكردن به او روكردن به خداست چنانكه خداوند عالم طواف مكه را و روكردن به او را واجب كرده است، اگر مستطيع باشد برود و طواف او را بكند و اگر نباشد روزي پنجوقت رو به او بكند. به جهت اينكه خدا اين جسدهاي
«* مواعظ يزد صفحه ۷۵ *»
خاكي را از زير كعبه خلق كرده است، و آن منير جميع اجزاء ترابيه است. لهذا بايستي رو به او بكنند و در اين خاك روآوردن به خدا، روآوردن به كعبه خاكي است. چنانكه در عالم مثال يا ماده و يا طبيعت و يا نفس و يا عقل و يا فؤاد، هريك بايد رو به مكه عالم خود كند و از براي اهل اين عالم و عالمهاي ديگر روكردن به خدا روكردن به مكه آن عالم است كه قلب باشد از براي همه اين عالم. و واجب كرده است معرفت او را بر همهكس به جهت اينكه معرفت او معرفت خدا است. اين است كه در بعضي از زيارات ميخواني من عرفكم فقدعرف اللّه و اين است كه حضرتامير فرمودند به حضرت سلمان و ابوذر كه يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنّورانيّة هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي معرفت من به نورانيت، همان معرفت خداست و معرفت خدا، همان معرفت من است. و همچنين احاديث متواتره بسيار است كه ايشان صفاتاللّه ميباشند. اگر تو صفاتاللّه را بخواهي بشناسي، اين است صفاتاللّه، بشناس او را؛ و اگر ذات خدا را بخواهي بشناسي، حقيقت آن بزرگوار است ذاتاللّه كه ميفرمايد انا ذات اللّه العليا و كنه ذات خدا را كسي نخواهد شناخت و براي جميع ماسوي اللّه مجهول است. به جهت اينكه مدركي كه كنه ذات قديمه خدا را بتوان شناخت در هيچكس نيست و خدا خلق نكرده. و اما مدركي بر شناختن ذات پيغمبر و ائمه و انبيا هم در هيچكس به طور حقيقت نيست. بلي چون گفتيم پيغمبر را دو مقام است: يكمقامي است كه اعلي از جميع خلق است و از مدارك و اوهام بالاست و يكمقام نبوت است كه لباس نبوت پوشيد و در ميان مردم آمد. و اين است كه حضرتامير فرمودند اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء چنانكه عرض كردم و به مشاعر مردم اينقدر ميرسد كه او را بشناسند و رو به او كنند و فيض از او بگيرند. و خدا از نور انوار نبوت مدركي به خلق داده است چنانكه مدركي از دل به هركس داده است كه به آن مدرك دل را بشناسند. و اما دل در همه عالمها هست چنانكه در بدن گوشتي تو دل گوشتي است در مثال هم دل مثالي است، و در عقل هم دل عقلي است،
«* مواعظ يزد صفحه ۷۶ *»
و در فؤاد هم دل فؤادي است، و در هر عالم حيات جميع اهل عالم از قلب است چنانكه حيات جوارح تو از قلب است. پس اگر روح از قلب به جوارح نرسد، جوارح ميميرند؛ همچنين اين عالم هم حياتشان از مؤمن است كه اگر سدّهاي مابين آن مؤمن و خلق واقع شود، روحالايمان ايشان خواهد مُرد. چنانكه اگر سدّهاي مابين دست و دل پيدا شود، دست ميپوسد، بايد بريد آنرا. و دل، نور خدا و صفت خداست و آن خانه خداست پس رو به آن كردن رو كردن به خدا است، و دوستي او دوستي خداست، چنانكه شنيدهاي كه پيغمبر ميفرمايد من سرّ مؤمناً فقدسرّني و من سرّني فقدسرّ اللّه كسي كه خوشحال كند مؤمني را خوشحال كرده است مرا و كسي كه خوشحال كند مرا خوشحال كرده است خدا را و دشمني او دشمني خدا و محاربه با خداست. چنانكه فرمود در حديث قدسي من اذي لي وليّاً فقدبارزني بالمحاربة و دعاني اليها.
به هرحال مؤمن قلب عالم است و دل مؤمن از طينت بدن پيغمبر۹ خلق شده است و چنانكه آن بزرگوار به وصف در نميآيد، مؤمن هم به وصف در نميآيد، به مقتضاي اينكه فرمودند المؤمن لايوصف مگر هركس يكوصفي از صفات او را ادراك كند و از اين است كه هركس او را احترام كند خدا را احترام كرده است. همچنانكه همان خضوعي كه به خدا بايد بكني به خانه مكه بايد بكني. و مكه را سجده ميكني، ولكن خدا را سجده كردهاي؛ و نگفتهايم او را سجده كن لكن خدا را سجده كردني غير از اين نميباشد. چراكه اين قلب است و قلب محل انوار و فيوضات خدا است و خود او فيض خدا و نور خداست، بتمامه آن نور خدا شده است چنانكه جمره آتش و دودِ شعله خود نار شدهاند و به جهت لطافت در گرفته است همه او را.
نار خود سوزنده شعله آلتي است | نار افروزنده شعله آيتي است | |
دود تيره از كجا سوزنده بود | خود همه ظلمت، كي افروزنده بود | |
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | نار هم اوصاف خود در او گذاشت |
پس حرمت مؤمن حرمت خداست چنانكه حرمت دل، حرمت روح است. و حرمت
«* مواعظ يزد صفحه ۷۷ *»
شعله، حرمت نار است. و تمام روح را دل حكايت ميكند، پس حرمت مؤمن همان حرمت خداست براي تو و چنانكه شعله همه نار را حكايت ميكند، مؤمن هم همه صفات امام را حكايت ميكند و همه صفات او صفات خداست. نميگويم او مسجود خلق است، خدا مسجود است ولكن سجده به سوي خانه مكه، سجده به سوي خداست و احترام به او احترام به خدا است. نگويد جاهلي كه بتپرستي است، حاشا. غير از اين خدا سجده كرده نميشود. پس هرگاه كسي عظمت او را بداند ميداند كه چه ميگويم و ميداند كه او وجهاللّه است و محال است رو به خدا كردن مگر رو به وجهاللّه كردن. پس جاهل بايد چشم از خانه مكه بر ندارد، زيراكه حيات از او منقطع ميشود. به هرحال چشم از خانه مكه برداشتن چشم از خدا برداشتن است ولكن بايد شناخت مكه را و باطن مكه را و اهلش ميشناسند باطن باطن مكه را.
اينها را گفتم به جهت اينكه اين رفقا كه به مكه ميروند بدانند كجا ميروند و معرفت به حق خانه مكه و باطن آن به هم برسانند و بر بصيرت شوند و نباشند مثل آن حاجي محمّدي كه از او پرسيدند كجا رفتي و چه ديدي؟ گفت رفتم مكه، خدا كه به خانهاش نبيد، و پيغمبرش هم مرده بيد، پولهاي خود را به عربها داديم و آمديم. و كامل ميداند كه خانه كعبه ترابي باباللّه است بر همه اجزاء ترابيه و خانه كعبه مثالي باباللّه است بر همه اجزاء مثاليه و همچنين تا آخر مقامات خلق. و چنانكه در هر عالمي مكه آن عالم قلب آن عالم است و باباللّه است در آن عالم، در اين عالم هم مؤمن باباللّه است به دليل قوله۷ سلمان باب اللّه في ارضه يعني ارض امكان، به جهت اينكه اين ارض خداست. و از اين قبيل احاديث بسيار است. پس انشاءالله مكه را و باباللّه را بشناسيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۷۸ *»
«موعظه هفتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما از تفسير اين آيه شريفه رسيد به ذكر سير كردن در اسفار اربعه و گفتيم كه سفر اول از نهايت بُعد، رفتن به سوي قرب خداست، و سفر دويم سير كردن در قرب خدا و صفات اوست و در اين سفر، شخص تام ميشود. و سفر سيوم برگشتن از قرب خداست به سوي بُعد و اين سفر سيوم، شخص را كامل ميكند. و سفر چهارم در ميان خلق سلوككردن است و اين سفر بر كامل بسيار مشكل است. زيراكه با صدهزار نفر بايد به طور ايشان سلوك كند با ايشان. و سفر سيوم مشكلتر است از سفر دويم، و سفر دويم مشكلتر است از سفر اول، و سفر اول بسيار مشكل است؛ از آنجمله اول مراتب سفر اول، دانستن اوضاع اين ملك است.
حالا مقدمهاي از جهت فهم اينمرتبه كه بفهميد مطلب را اين است كه مردم سه قسمند: يا اينكه آنقدر نور دارد كه خودش را كفايت كند، يا اينقدر نور ندارد كه كفايت خود را بكند و محتاج به غير است، و يا اينكه آنقدر نور دارد كه خود را و غير خود را هم كفايت ميكند. و اين قسم چند مرتبه دارد: كسي هست كه نور او دور او را روشن ميكند مثل چراغ، و كسي هست كه بيشتر از مجلس را روشن ميكند مثل مشعل، و كسي هست كه بيشتر از او بلكه عالمي را روشن ميكند مثل ماه، يا بيشتر از او
«* مواعظ يزد صفحه ۷۹ *»
مثل خورشيد، و يا بيشتر از او مثل نور عرش مثلاً يا مثل نور اولياء خدا كه هزار هزار عالم را روشن ميكند وهكذا. و چنانكه در ظاهر دنيا ميبينيد كه بعضي آنقدر نور ندارند كه محتاج به غيرند و بعضي آنقدر نور دارند كه كفايت ميكند ايشان را، لكن آنقدر كه به غير بدهند ندارند، و بعضي از خود زياده دارند. و مثَل اول مثل جماد است كه خودنما هم نيست بلكه اگر نوري به او نتابد، نماينده نيست. و بعضي مثل آبند كه خودنما و غيرنما هر دو است، و بعضي مثل جمره آتشند كه خودنما است، و بعضي مثل شعله يا بگوئيم مثل هوا غيرنماست. و اين چند مرتبه دارد، يا روشني او بهقدر چراغ و مشعل و امثال اينهاست و يا مثل ستاره و ماه و خورشيد است، و يا مثل انوار الهي است. و اما حكيم آنكسي است كه از علم و عمل، جميع مردم را روشن ميكند و اين كسي است كه كامل است و كامل نميشود شخص مگر به چهار سفر. و اما كمال نهايت ندارد و كاملان هريك مقامي دارند. مثلاً مقام نجابت جزئي و مقام نجابت كلي و مقام نقابت جزئي و نقابت كلي و مقام اركان، هريك فوق يكديگرند و همه هم كاملند. پس كمال نهايت ندارد و هر كاملي در مقام خود ترقي ميكند حتي پيغمبر هم آناً فآناً طلب زيادتي از خدا ميكند و خدا هم به او ميدهد؛ و اين است كه ميفرمايد قل ربّ زدني علماً و پيغمبر هميشه ميگفت ربّ زدني علماً و ميفرمود ربّ زدني فيك تحيّراً و به مصداق ادعوني استجب لكم خدا هم زياد ميكرد علم آن بزرگوار را. و هرچه بيشتر طلب علم ميكرد، نزديكتر ميشد و هرچه نزديكتر ميشد كاملتر ميشد. چنانكه هرچه نزديكتر به چراغ ميشوي روشنتر ميشوي.
پس يافتيد كه تامّ كدام است و كامل كدام، و حاصل نميشود كمال مگر به سفر. و كلام ما در سفر اول بود و گفتيم كه خدا فرموده است لو ارادوا الخروج لاعدّوا اگر ميخواهيد بيرون رويد، تداركي بايد ببينيد و تحصيل كنيد اسبابي را كه در سفر ضرور است. حالا ميخواهيم بگوئيم كه تدارك چيست. اما اعظم از اسباب تدارك، تحصيل دليل است از براي خود كه او را به منزل هدايت كند. و ديگر دليل يا به اشاره و نشانيها
«* مواعظ يزد صفحه ۸۰ *»
هدايت ميكند مثل اينكه اينجا ميگويد هركس بخواهد كرمان برود بايد از فلانهدروازه و فلانهمحله برود، و يا دست كسي را ميگيرد و ميبرد سر راه، يا آنكه ميگيرد دست كسي را و ميبرد او را تا به منزل؛ چنانكه ميبرد او را تا به كرمان ميرساند. حالا نه هركه گفت من دليلم، تو از پي او بايد بروي، بسا آن دليل راه باطل باشد. پس از براي آن دليل علامات بسيار است و نميتوان در اين مجالس ذكر آنها را كرد و همهجا و براي همهكس نميتوان گفت. بلي، آن چيزي كه از علامات او در اين مجالس ميتوان گفت، اگرچه باز هم مشكل است ولي شايد كسي باشد كه اين مدرك با او باشد، اگرچه بسيار مشكل است لكن اميدوارم كه بسيار عوامانه بگويم كه هركس بهقدر خود بهرهاي ببرد. آن دو علامت است: يكي علم است و ديگري عمل.
حالا چون از براي كامل چهار سفر است، بايد چهار نوع علم بر اين چهار سفر داشته باشد:
ـ علم اول دانستن اوضاع و انواع راههاي سفر اول است.
ـ و علم دويم دانستن اوضاع طريقه سفر دويم است.
ـ و علم سيوم دانستن اوضاع طريقه سفر سيوم است.
ـ و علم چهارم دانستن اوضاع و طريقه سفر چهارم است.
و ميبايد رفتن بهسوي خدا را بداند و صفاتاللّه را بشناسد و برگشتن از نزد خدا به سوي خلق را بداند و سلوك ميان خلق را بتواند.
حالا اين را بدانيد كه سفر چهارم دوقسم است: ميشود كه اين پشت به خدا، حق باشد و ميشود باطل باشد كه از خدا برگشته باشد. و اين سفر بسيار مشكل است و علم به اين سفر هم بسيار مشكل است. اما علم سلوك با خلق، از اينها مشكلتر است و اين نه حظّ هركس و نه جاي هركس است كه با اينهمه مردم سلوك كند با هركس بطور خودش. و اين علم نزد من مشكلتر است از جميع علوم، زيراكه هر علمي را ميتوان بيرياضات و مجاهدات تحصيل كرد و اما اين علم به رياضات بسيار و مجاهدات
«* مواعظ يزد صفحه ۸۱ *»
بسيار تحصيل ميشود و خداوند عالم در وصف اين علم ميفرمايد انّك لعلي خلق عظيم بدرستي كه تو هرآينه بر خلق عظيمي ميباشي. پس خدا پيغمبر را خُلق عظيم خوانده. چگونه نه، و حالآنكه شيعهاي از شيعيان اگر بناشد با اين خلق راه برود، ببين چقدر صدمه بايد بكشد و آن بزرگوار محيط است بر كل عالمها و او بايد همه احوال مردم را بداند و با آنها سلوك نمايد.
اما رعيت از احوالات جزئي كار خود خبر ندارند، مثل كسي كه در صحن خانه باشد و از بالاي بام خبر ندارد. و اگر در بام خانه باشد از باغ و صحراي خود خبر ندارد مگر برود و ببيند. حالا هوش داشته باشيد و گول هركسي را مخوريد و هركس ادعائي كند از او مپذيريد. و ديگر اينكه كسي كه ادعا كند كه من از اهل آسمانم و احوال آسمان را ميدانم و حال اينكه از زمين خبر ندارد و از اوضاع عالم خبري ندارد، دليل ناداني است. چه خوب گفته است:
تو كار زمين يكسره ساختي؟ | كه بر آسمانها بپرداختي؟ |
و اگر كسي ادعاي ارشادي كند، اينكه آه پانزده ذرعي بكشد و نگاهي به سقف كند و بگويد واصل شدهام، همين دليل بطلان اوست. زيراكه به ذات خدا كسي نميرسد و قول او دليل واصلشدن به درك است. و حال اينكه شريعت را كامل نكرده است، و كسي كه شريعت را تمام نكرده، چگونه پا به طريقت ميگذارد؟ منزل اول را طي نكرده، چگونه به منزل دويم ميرسد؟ اگر از پلّه اول نگذري، به پلّه ثاني نميرسي. يقيناً اين دروغ ميگويد. هنوز مسأله حلال و حرام را نميداند و استنجاء را نميداند. چگونه حق در وجود كسي جلوه ميكند كه علم ظاهر ندارد؟ و كسي كه علم شهاده را ندارد، از علم غيب چگونه خبر ميدهد؟ و چگونه او را تصديق ميتوان كرد؟ و نميتواند كسي بداند چيزي را مگر محيط به او باشد. مثل كسي كه در پلّه دويم باشد، پلّه اول را ميداند و كسي كه در پلّه سيوم باشد، از پلّه دويم و اول خبر دارد، و همچنين تا هرجا برود. لكن كسي كه در پلّه اول باشد، اگر باشد، از بالا خبر ندارد بلكه هرچه را كه ميبيند ميداند
«* مواعظ يزد صفحه ۸۲ *»
همان را لاغير؛ و اگر نبيند هيچ نميداند. پس انشاءالله شماها بعد از اين گول كسي را نخواهيد خورد، زيراكه خدا رسوا كرده است اينها را و بر خداست كه بطلان باطل را ظاهر كند. و چون بطلان او بر شما واضح شد، اگر هر عملي از دست او برآيد ميدانيد كه او از سحر است و عمل شيطان است.
پس اين مرد كه اين ادعاها را كرده است از نامربوطي كلامش و افترابستن به خدا و رسول، و حلال خدا را حرامكردن، و حرام خدا را حلالكردن، و آوردن كتاب جديد و وحي جديد بعد از كتاب خدا و وحي خدا و امثال اين خرافات، بطلان آن معلوم ميشود بر صاحبان فهم و دين. و كساني كه تصديق كردند او را كه او پيغمبر است، يا امام است، يا باب است، ببينيد چقدر احمقند كه به اين احمق رو آوردهاند و به اين خرافاتش تصديق او را كردهاند. من از وقتي كه اين مرد ادعا كرد، اميد بريدهام از مردم. زيراكه كساني كه پيشواي مردم بودند چندينسال، رفتند از پي او، از ديگران چه توقع كنم؟ مگر اهل كرمان كه اميدوارم گول نخورند بعد از اين. آيا كسي كه از اهل عالم مثال است كه محيط است بر اين عالم، از اين عالم مخبر نبايد باشد؟ آيا عالي از داني مخبر نيست يا هست؟ اگر كسي در عالم ارواح باشد، از جسم خبر ندارد؟ البته دارد. حالا كسي كه بگويد من به عالم ارواح رفتهام از عالم اجسام بايد خبر بدهد، و كسي كه بگويد من به عالم عقل رفتهام بايد از عالم نفس خبر داشته باشد، و كسي كه بگويد به عالم فؤاد رفتهام بايد از عالم عقل خبر داشته باشد، و كسي كه در عالم ماده باشد از احوال مثال خبر دارد، و كسي كه در عالم طبيعت باشد از احوالات عالم ماده خبر دارد وهكذا الي آخر. حالا آن كه اين ادعاها را ميكند چه خبر دارد از اين عالمها؟ و چه خبر دارد از احوالات جابلسا و جابلقا و آنها دو شهر عظيمند، يكي در جابلسا و يكي در جابلقا. و اهل اين دو ولايت از ميان زمين و آسمان عبور ميكنند و به هم ميرسند و يكديگر را ملاقات ميكنند؛ و جابلقا در مغرب است و جابلسا در مشرق. و كجا آگاه است از جزيره خضرا، و كجا آگاه است از بحر ابيض، و كجا آگاه است از آنطرف قاف؟
«* مواعظ يزد صفحه ۸۳ *»
زيراكه اين هفت اقليمي كه هست، اين طرف قاف است و همه اينها شيعيان اميرالمؤمنينند، و همه منتظر ظهور امام خود صاحبالزمانند. پس آنها با هم ميآيند و ميروند و اهل جابلقا و جابلسا در ميان زمين و آسمان با هم سخن ميگويند كه اگر كسي صبح گوش بدهد و هوش خود را جمع كند، ميشنود صداي ايشان را، و صوت زنگ حيوانهاي ايشان را؛ و علما ميدانند احوالات اين عالم را و رنگ و لباس و اكل و شرب ايشان را ميدانند.
پس آنكسي كه ادعاي اين خرافات ميكند به دانستن اين علوم آزمايش كنيد ايشان را. عالم بايد اطلاع داشته باشد از بحر ابيض كه اول خدا ياقوت سرخي خلق كرد و به نظر هيبت به او نظر كرد، آب شد و كف كرد و از زير آن پهن شد به اطراف. و از جزيره خضرا و از عالم نفوس و عالم عقول و عالم فؤاد، بلكه از اوضاع هزار هزار عالم بايد مطلع باشد و دانستن اين اوضاع، اول مرحله سفر اول است. پس كجايند ايشان و كجاست مقام عالم؟ گمان ميكنند كه علم همينهاست كه ملاحظه ميكنند به اين كتب سنّي و مطالعه ميكنند و باز از يادشان ميرود و چون بخواهند درس بگويند تا مطالعه نكنند نميتوانند بگويند. و گمان ميكنند علم، اين علوم غريبه ظاهره است كه اكثر از اينها در نزد مخالفين است. و علم نيست مگر علم اهلبيت؛ و علم اهلبيت آن نيست كه نزد سنّي است و نزد مخالفين است. پس ببينيد كه علم اين است يا آنها كه ايشان گمان ميكنند كه آن علم است؟ و حالاينكه ناداني است. به جهت اينكه علم كه نيست، جهل است. حالا انشدكم باللّه ميشود كه دانستن از ندانستن بهتر نباشد؟ خوب اين را كه در كتاب ديدهاي و يادگرفتهاي، كسي ديگر هم ببيند يادميگيرد. پس چه فخري است؟ و حالاينكه علم نيست و علم آن است كه اطلاع بر اوضاع خلقت حاصل كنيد و حقيقت همه علوم را به طور مشاهده ببينيد؛ والاّ اينكه تو بخواني و ياد بگيري، هركس بخواند ياد ميگيرد. مثل اطبا كه كتب طب خواندهاند و طبيب شدهاند، هركس هم بخواند طبيب خواهد شد. هركس قصيده انوري را بخواند ياد
«* مواعظ يزد صفحه ۸۴ *»
ميگيرد قصيده انوري را، و هركس نخواند ياد نميگيرد. هركس قصيدهاي حفظ كرد از حفظ ميخواند و هركس نكرد نميخواند.
به هرحال اينها علم نيست، العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء علم نوري است كه مياندازد خدا در قلب كسي كه بخواهد و مياندازد در قلب كسي كه محبّ است. اگر به يككوري بگوئي كه اين قبا سبز است و به يكي نگوئي، چه فخر دارد آنكه ميداند كه قبا سبز است بر آنكه نميداند؟ اين علم نيست كه به هركس بگويند قبا سبز است، بداند و به هركس نگويند نداند؛ علم آن است كه ببيند قبا سبز است. پس اگر كسي بگويد من عالمم او راست ميگويد؟ و كسي بگويد آن عالم نيست من عالمم، آيا جاهل چه ميداند كه كداميك از اينها عالمند؟ اگر چشم عالمبين نداشته باشد نميبيند و كور است. مثَلش مثل كوري است كه به او ياد دادي قبا سبز است و ميگويد قبا سبز است، چشمداري هم ميگويد قبا سبز است. حالا كوري ديگر كه ميشنود ايندو ميگويند قبا سبز است، نميداند كداميك چشم دارند و كداميك چشم ندارند. حالا اين علوم شما را فرنگي هم ميتواند اخذ نمايد، آيا كامل است؟ و اين است علم اهلبيت؟ حاشا، علمي كه باعث كمال است علمي است كه نزد اهلبيت است و شيعه ايشان، نه آنكه ممكن است كه نزد فرنگي و سنّي و غيره باشد. نه هركه ادعا كرد عالم است و نه هركه گفت ميتوان از او پذيرفت. اين امري است عظيم و شأن هركس نيست. گول مخوريد، هركس ادعا كرد بدون علاماتي كه عرض كردم، از او مپذيريد. علم نيست در نزد كسي كه ياد گرفته است، بلكه علم نزد كسي است كه او را به مشاهده ديده و از حقيقت او اطلاع دارد. پس ايشان كه نيستند عالم و خود را عالم ميگويند، ظالمند و اغواكننده خلق. گول مخوريد، خداوند عالم ميفرمايد انّمايخشي اللّه من عباده العلماء ميترسد عالم از خدا و علامت ترس، گريختن و پريدن رنگ و فرو رفتن چشم و به زير آمدن زانوهاست. و گريختن به معني معصيتنكردن و طاعتكردن است. كجاست خوف او و كجاست اطاعت او؟ ميبينم كه هِر از بِر نميداند و مسأله
«* مواعظ يزد صفحه ۸۵ *»
شرعي را جواب نميگويد. اما اگر گريختني هم ببينيد عبث عبث قبول مكنيد. زيراكه گريختن دو گريختن است: يكي از مكر و غلبه شيطان است، و يكي گريختن حقيقي است. و براي كسي كه چشم دارد كه ببيند بطلان او را ظاهراً ميبيند و ميداند باطناً باطل است. زيراكه خداوند عهد فرموده و متكفّل شده كه باطل را رسوا كند و آثار نفس امّاره را مخفي نگذارد. ماجئتم به السّحر انّ اللّه سيبطله انّ اللّه لايصلح عمل المفسدين خدا باطل ميكند ايشان را و اصلاح نميكند عمل مفسدين را. و همينكه بطلان ايشان را ظاهر كرد، بسا باشد كه دولت ظاهره او را زياد كند و عزّت به او بدهد و قبيله و عشيرهاي به او بدهد، مثل حكايت يزيد و سيدالشهداء كه همان سر راهگرفتن بر اولاد پيغمبر و غصبكردن حق او و دشمني او، كفايت بطلان يزيد را كرد. اما به او عزّت و دولت داد و دولت ظاهر را به او واگذاشت. و عاقل گول او را ديگر نميخورد و حقّيّت سيدالشهداء و بطلان يزيد بر همهكس واضح شد. پس بايد حق را شناخت و باطل را هم شناخت و خدا اينكه باطل را رسوا ميكند، در اين شكي نيست و رسوا هم ميكند. همينقدر كه عمر گفت من دو متعه را حرام كردهام كه پيغمبر حلال كرده است، بس است از براي بطلان او. حالا چون دانستيد كه هركس حلال خدا را حرام كند، و حرام خدا را حلال كند مشرك و كافر است بالبداهه كسي ديگر از پي او نميرود مگر خودش دو سه مثقالي عمري باشد. والاّ كسي كه از عمر چيزي ندارد، آن هرگز از پي عمر نميرود؛ زيراكه بطلان او را خدا ظاهر كرده. و همينكه عمر خلاف پيغمبر كرد، بس است در بطلان او. و اينكه صاحب اوضاع و سلطنت بود، از اين است كه چندروزي در بطلان نشو و نمائي بكنند و اين است كه فرموده است كه اگر نه خوف اين بود كه مؤمنان ضعيف النفس كافر شوند، هرآينه آنقدر به كفار ميداديم كه سقفهاي خانه خود را از نقره كنند، و مؤمن را آنقدر فقير ميكرديم كه شربت آبي نداشته باشد بخورد. مردم گرم دنيايند و خبري از آخرت ندارند، مردم به خوابند و هرگاه مُردند بيدار ميشوند. الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا مردم به خوابند هر وقت مُردند بيدار ميشوند.
«* مواعظ يزد صفحه ۸۶ *»
مردم مشغول به دنيايند و از طلب دين دست برداشتهاند، چشمشان باز نيست و به نور خدا نظر نميكنند و طالب حق نيستند و خود را و دين خود را به دست ديگران دادهاند و پي آنها را گرفتهاند. انشاءاللّه نباشيد از آن كساني كه خدا ميفرمايد ختم اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة و لهم عذاب اليم. و به عبرت نظر كنيد و حق را از باطل تميز دهيد و طلب حق كنيد تا بيابيد حق را. و بر طالب عاقل مشتبه نميشود حق و باطل، حريص و زاهد، عالم و جاهل، و كامل و ناقص؛ زيراكه از براي هريك علاماتي است. و يك علامت كامل را گفتيم كه بايد عالم باشد، و عالم به چهار علم باشد.
و علامت ديگر او عمل است، و آن بايد خائف باشد و اميد داشته باشد. ولكن علامت ترس، گريختن است، و زرد شدن رو، و فرو رفتن چشم است، و اميد عملكردن است. و اميد نميشود مگر بشناسي او را و يقين كني؛ زيراكه حضرت صادق فرمودند الرجاء فرع اليقين اميد، فرع يقين است و ميفرمايد يقين المرء يُري في عمله يقين مرد ديده ميشود در عمل او. پس علامت دارد هريك و به محض ادعا نميشود از صاحب ادعا چيزي پذيرفت. در حديثي ميفرمايد گمان ميكند فلانكس كه اميد دارد، و دروغ ميگويد؛ اگر اميد داشت به خدا به سوي او ميرفت. اگر كسي به بندهاي اميدي داشته باشد، صبح و شام پاپي او ميشود تا اميدش حاصل شود. اگر به خدا اينقدر اميد داشت، چرا كوشش نميكرد؟ آيا اين است اميد كه هركه هرچه بخواهد بكند و بگويد خدا رحيم است؟ خوب، اگر خدا رحيم است رازق هم هست، چرا اينقدر طلب معيشت ميكني و طلب رحمت خدا نميكني؟ چرا در عبادت كوشش نميكني كه زيادتي رحمت خدا از اين است، و طلب رزق ميكني؟ كه اگر نكني گمان ميكني كه نميرسد، و حالاينكه خداوند عالم فرموده است يا ارض لاترزقي عبادي الاّ بكدّ اليمين و عرق الجبين الاّ طالب العلم و خدا ضامن رزق بدن تو شده است، ولي ضامن دين تو نشده است و دين تو را در طلب تو قرار داده است. پس كوشش علم هم بكن تا
«* مواعظ يزد صفحه ۸۷ *»
بيابي. چرا براي دنيا و تحصيل معاش حريصي و در طلب آخرت حريص نيستي؟ پس علامت اميدواري به خدا، كوشش به سوي اوست. و همچنين محبت به او، علامتش ترككردن غير اوست؛ و محبت، بعد از علم است لكيلاتأسوا علي مافاتكم پيغمبر فرمود اگر از تو بپرسند خدا را شناختهاي، سكوت كن. نميتواني بگوئي بلي، چراكه معرفت او علامتي دارد و علامت او دوستي است. حضرت صادق فرمود الحبّ فرع المعرفة پس كه ميتواند خدا را دوست دارد؟ و حالآنكه حبّ، علامت او يقين است؛ و علامت يقين، خوف است و اميد. و علامت خوف، گريختن است؛ و علامت اميد، كوششكردن. آيا دوست، كسي است كه بگويد محبوب من چشم ندارد، يا بد رو و بدخلق است؟ آيا ميشود كه كسي كسي را دوست بدارد و عيب او را بگويد؟ يا كسي عيب محبوب او را بگويد و او بشنود؟ حاشا، دوست نميبيند مگر نيكوئي را از دوست خود. ميشود كه دوست علي، فضيلت او را بشنود و رگهاي گردن او سيخ شود و موهاي بدن او به حركت آيد، و نتواند بشنود؟ حاشا، اين نيست دوست آن بزرگوار. پس نيست دوست خدا، زيراكه دوست خدا، دوستِ دوستِ خداست و نميتوان خدا را دوست داشت و محال است مگر بندگان مؤمن خدا را دوستداشتن كه دوستي ايشان دوستي خداست و دشمني ايشان دشمني خداست، و احترام ايشان احترام خداست و اذيت ايشان اذيت خدا. بدليل قوله تعالي في الحديث القدسي من اذي لي وليّاً فقدبارزني بالمحاربة كسي كه اذيت كند ولي مرا، به تحقيق كه با من محاربه كرده است. و همچنين رنجانيدن دوستِ خدا، رنجانيدن خداست و خدا انتقام ميكشد از ايشان و ميفرمايد فلمّا اسفونا انتقمنا منهم.
پس دانستيد كه اميد به خدا، اميد به آلمحمّد است و ترس از خدا، ترس از ايشان است، و محبت خدا محبت ايشان است و محبت به خدا غير از اين نامعقول است. هرگاه طلب رضاي خدا ميخواهي، طلب رضاي ايشان نما و هرگاه مسروري خدا را ميخواهي مسروري ايشان را بخواه من سرّ مؤمناً فقدسرّني و من سرّني
«* مواعظ يزد صفحه ۸۸ *»
فقدسرّاللّه و من احبّ مؤمنا فقداحبّني و من احبّني فقداحبّ اللّه و نميشود دوستي ورزيد مگر به چيزي كه مناسبت داشته باشد و انس داشته باشد.
كبوتر با كبوتر باز با باز | كند همجنس با همجنس پرواز |
با خدا كسي مناسبت و انسي ندارد، چگونه ميشود كه دوست خدا شد و اميد به خدا و ترس از خدا، به غير از اين نميشود. پس علامت كمالِ استاد است دوستي و خوف و ايمان، و علامت تشيّع است دوستي با شيعه، و علامت ايمان است دوستي با مؤمنين. اين است معني من احبّ مؤمناً فقداحبّ اللّه و دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا، ايمان است و من در «الزامالنواصب» نوشتهام كه به امام عرض كردند ما دوست شمائيم يا نه؟ امام فرمودند ببينيد اگر دوستان ما را دوست ميداريد، علامت اين است كه ما را دوست ميداريد و اگر دوستان ما را دوست نميداريد، دوست ما نيستيد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۸۹ *»
«موعظه هشتم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّ شأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما از تفسير اين آيه شريفه رسيد به ذكر علامت شخص كامل و گفتيم كه آن علاماتي كه بتوان در اين مجالس گفت كه كسي بتواند بفهمد، علم است و عمل. و ايندو، عمده علامات اوست؛ زيراكه اگر آن شخص كامل عالم نباشد نميتوان از او اخذ كرد هيچچيز را. و اما علم بيعمل نميشود و عمل بيعلم هم ثمري ندارد؛ زيراكه به اعتباري روح علم عمل است و به اعتباري روح عمل، علم است. پس جسم بيروح، مرده است و بر مرده هيچ ثمري مترتب نميشود؛ و روح بيجسم هم ظهوري ندارد.
حالا در ظاهر، علم به منزله روح است و عمل به منزله جسم؛ اما در باطن، عمل به منزله روح است و علم به منزله جسم. به جهت اينكه عمل، علت غائي است و علت غائي مقدّم است در خلقت و متأخّر است در ظهور. هرچه در خلقت مقدّم است در آخر بروز ميكند چنانكه پيغمبر۹ اول ماخلقاللّه است و در آخر انبيا بروز كرد در اينجا، و غرض خدا هم عمل است چنانكه ميفرمايد ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون يعني خلق نكردم جنّ و انس را مگر از براي عبادت. و مراد از عبادت هم معرفت است و اين است عمل و علت غائي. پس حاصل علم عمل است، خدا عمل
«* مواعظ يزد صفحه ۹۰ *»
را پيش خلق كرد و علم را آخر و علم را اوّل ابراز داد و عمل را آخر ابراز داد اين است كه ميفرمايند العلم يهتف بالعمل فان اجابه والاّ فارتحل علم طلب ميكند عمل را، اگر جواب داد باقي ميماند بر او والاّ ميرود.
به هرحال علم روح است و عمل جسم و كامل هر دو را تمام دارد و ناقص اگر عمل كند بيعلم، بيهوده است. و اما عالم هرگاه عمل نكند، عقابش هزار مرتبه بيشتر است از جاهل. مثلاً هرگاه تو بداني نماز را و نكني، معاقب خواهي بود؛ و اگر كسي نداند، مكلّف نيست. اين است كه فرمودهاند اذا فسد العالِم فسد العالَم هرگاه فسادي كند شخص عالم، فاسد ميشود عالمي. حضرتامير فرمودند دو كس پشت مرا شكستند: يكي عالمي كه عمل ندارد، و يكي عاملي كه علم ندارد و اينها پشت مرا شكستند. و چرا پشت ميگويند؟ به جهت اينكه پشت به معني ياور است و پشت، ياريكننده است. نميبينيد كه برادران را پشت يكديگر ميگويند؟ اين است كه امام فرمودند اعينونا بورع و اجتهاد اعانت كنيد ما را به ورع و تقوي و اجتهاد. حالا هركس ياري امام كند، پشت امام است و هركس ياري نكند و معصيت كند، پشت امام را شكسته است. فرمودند ما را ياري كنيد در شفاعتكردن به اينكه گليم خود را از آب بكشيد و معصيت مكنيد، و آنقدر نورانيتي به هم برسانيد كه نيازي به شفاعتكردن نداشته باشيد. پس ديندار، ياري امام كرده است و بيدين، ياري امام نكرده است و البته پشت دين را شكسته است. حالا ناقص، پشت علي را شكسته است و چنينكسي مرشد و استاد نميتواند بشود، و اينكه پشت امام را ميشكند، به حد كفر ميرساند نه ايمان. چگونه مرشد ميشود كسي كه هِرّ از بِرّ نميداند؟ گول مخوريد، گول هركسي كه هر ادعائي كند مخوريد. چه فايده؟ از آنروزي كه اين مرد اين ادعاها را كرد، مرا مأيوس كرد از مردم. كساني كه پيشواي خلق بودند و ملاّ بودند، از پي او رفتند؛ والاّ ميگفتم چيزهائي كه هرگز نشنيده بوديد و اگر نميترسيدم كه حرفهاي من ول شود، ميگفتم مطالبي چند را. اگرچه انشاءالله اميد است كه شماها گول نخوريد و از پي او نرويد.
«* مواعظ يزد صفحه ۹۱ *»
و اما منّت خداي را كه التفات او ساعت به ساعت مدد به ماميرساند كه از پي حرفهاي لغو نميرويم و خداوند عالم عقل ما را از نور بدن پيغمبر خلق كرده است و به بركت آن بزرگوار ميفهميم نيكوئي را و تميز ميدهيم حق را از باطل و پي حق ميرويم، و اين هم از توفيق خداست والاّ اگر التفات او نبود هيچ نميفهميديم و هيچ نميدانستيم. به هر حال بهجهت شبهه دلها مكرر بخوانيد اللّهم لاتجعلنا من المعارين و لاتخرجنا من حدّ التقصير بارخدايا، قرار مده ما را از عاريهكنندگان و بيرون مبر ما را از حدّ تقصير. و تقصير خود را بايد ببيني و خود را از تقصير بالا نبري، زيراكه اگر تقصير خود را هميشه پيش نظر بداري، هرگز عجب نميكني و معصيت نميكني و به طاعت مشغول ميشوي. مختصرِ مطلب، كسي كه علم ندارد و عمل ندارد دوپول نميارزد، اگرچه ادعاي بزرگي كند.
در هفته سابق خواستيم بگوئيم علم چيست، و گفتيم كه اين شخص بايد علم به چهار سفر داشته باشد. و علم سفر اول را بداند كه چطور مردم سير ميكنند تا حجت خود و پيشتر نميروند. پس نهايت سير شيعه، تا امام است نه بالاتر. زيراكه امام حجت است؛ بلكه هيچكس به حجاب نميرسد و تا اينطرف حجاب ميروند، اگر به حجاب برسد محترق ميشود. يكموي حورالعين را اگر بياويزند ميان زمين و آسمان، جميع اهل زمين و آسمان محترق ميشوند و حالآنكه حورالعين از نور مؤمنين خلق شدهاند. پس نور ايشان محترق ميكند و كسي نميتواند به ايشان برسد. و اين علم اول است و مقدمه اين علم، اطلاع از اوضاع اين عالم است.
و اما علم سفر دويم اعظم از سفر اول است و شرح او زيادتر است و اين مجالس گنجايش شرح آن را ندارد. لكن آنقدر كه بيبهره نباشيد فيالجمله شرحي ميكنم. علم سفر دويم علم محبّت است و علم فناست و در اينجا مسافر، خود را نيست ميكند و فاني ميكند در جنب او، تا او نماينده او باشد؛ چنانچه فانوس، خود را در جنب شمع فاني كرده است و تماشاي انوار خدا ميكند و جمال امام را تماشا ميكند و سير ميكند
«* مواعظ يزد صفحه ۹۲ *»
تا به جمال او ميرسد. پس حسن جمال او دل اين را ميبرد و بيهوش ميكند اين را. اگرچه لفظ عوامانهاي ميگويم، لكن بسيار مطلب عظيم است. پس چشم او كه به جمال دوست ميافتد، از اين روزنه چشم، آتش ميافتد به دل و ميسوزاند هرچه غير دوست است و بعد ميپردازد به دل؛ مثل آتشي كه بتابد به آهن و او را بتابد تا خود آتش شود، حالا ميشود همچنانكه شاعر گفته است:
ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من | تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته |
ديگر ميگذرد از محبت و از حبيب و محبوب بالا ميرود كه «المحبّة حجاب بين المحبّ و المحبوب» محبت حجابي است مابين حبيب و محبوب. يكجا سرتاپا محو جمال او ميشود، نميرود راهي مگر بسوي او، و نميگويد مگر آنچه را كه او بخواهد. و نيست اطاعت او مگر اطاعت خدا. نميبينيد خداوند عالم ميفرمايد بگو اي محمّد ان كنتم تحبّون اللّه فاتّبعوني يحببكم اللّه اگر شما دوست ميداريد خدا را، پس متابعت مرا بكنيد تا اينكه دوست بدارد خدا شما را؛ همين است دوستي خدا لاغير چنانكه ميخواني در بعضي از زيارات من احبّكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه كسي كه دوست بدارد شما را، دوست داشته است خدا را و همين است دوستي خدا لاغير. و هرگاه اطاعت كني پيغمبر را اطاعت كردهاي خدا را و اگر به غضب درآوري او را بغضب درآوردهاي خدا را. پس اگر اذيت كني او را، خدا انتقام ميكشد از تو چنانكه فرمود فلمّا اسفونا انتقمنا منهم حالا هرگاه انتقام بكشد مؤمن، انتقام كشيده است خدا.
چون خدا خواهد كه پرده كس درَد | ميلش اندر طعنه پاكان نهد |
اگر خدا بخواهد كسي را انتقام بكشد، در دل مؤمن كدورتي از او پيدا ميشود كه انتقام كشيده ميشود.
در زمان ادريس پادشاهي بود كافر، روزي در صحرائي ميگذشت، مزرعهاي ديد
«* مواعظ يزد صفحه ۹۳ *»
در نهايت طراوت و خوشي. پرسيد اين مزرعه از كيست؟ گفتند از يك شخص رافضي است. گفت بياوريد او را، آوردند. پس پادشاه به او گفت بيا اين را به ما بفروش. آن مرد مؤمن گفت اي پادشاه تو محتاج نيستي به يك مزرعه من، و من عيال دارم و محتاجم و نميفروشم. چون در آن عهد بنابود كسي به كسي ظلم نكند، گذشت از مزرعه. و به سبب اين مزرعه پادشاه غمگين بود تااينكه روزي زن پادشاه به او گفت سبب همّ و غمّ شما چيست؟ گفت چنين مزرعهاي از فلانرافضي است و خواستم از او بگيرم، نداد. زن گفت غم مخور، من ايل بسياري دارم، همه بر دين تواَند و من ميفرستم جمعي از اينها ميآيند و در نزد قاضي شهادت ميدهند كه اين خارج از دين تو است و تبرّي ميكند از اين دين، مالش را و مزرعهاش را از او ميگيريم. پادشاه قبول كرد. آنها آمدند و شهادت دادند و به حكم شرعِ خود، مال و مزرعه او را از او گرفتند. پس ندا رسيد به ادريس كه برو به پادشاه بگو كه مؤمني را اذيت كردي من هم تو را اذيت ميكنم، و زمينش را غصب كردي و مالش را گرفتي من مال تو را از تو ميگيرم، و زنت را از تو ميگيرم. پس خدا انتقام كشيد به سبب آن مؤمن و حال آنكه علمي نداشت و مقامي نداشت و مقام او نسبت به حالا، مقام نطفه و علقه و مضغه بود، و حالا مقام سن مراهقه شده است و مؤمنهاي آنوقت نسبت به اين مؤمنين شاهطهماسبي بودهاند؛ اگرچه دوستي آن هم دوستي خداست پس دوستي با مؤمنين اين عصر چه خواهد بود؟ حالا متابعت ايشان متابعت خداست.
و اما متابعت چند قسم است و چند درجه دارد، مثلاً در كارهاي او سير ميكنند و در مكان او سير ميكنند و در زمان او سير ميكنند و در اخلاق و گفتار و ساير صفات او سير ميكنند تااينكه تمام و كامل ميشوند و خود را فاني ميكنند، تااينكه تمام او نماينده او ميشود. حالا اگر ميخواهيد دوست او باشيد، اطاعت پيغمبر كنيد تا بشويد دوست خدا. پس چنان ميشود شخص از اطاعت او كه ميتابد نور امام به او و سرتاپا نور او ميشود، مثل ذغالي كه جمره آتش ميشود و ذغال است كه فاني در او
«* مواعظ يزد صفحه ۹۴ *»
شده است و همه او آتش شده است.
شخص عربي شتري داشت در ميان راه افتاد و مُرد، آن عرب آمد بر سر شتر و گفت تو كه دستت همان است و تنت همان است و گردنت همان، پس آن كه بار مرا ميبرد كجاست؟ حالا ذغال، ذغال است؛ آتش چيزي ديگر است و ذغال را براي آتش حرمت ميدارند نه براي ذغالبودن. همچنانكه ميّت همان مردي است كه زنده بود، يعني اين بدن همان بدن است، لكن آنكه رفت چيزي ديگر بود و كسي ديگر است. ميخواهيد حرمت را بدانيد؟ شماها يكديگر را تعارف ميكنيد براي يكچيزي است كه در شماهاست. نميبينيد كه اگر پادشاهي در ميان بياباني كه كسي با او نباشد، ديوانه بشود، كسي او را ابداً حرمت نميدارد مگر در نزد كسي از اولاد و اقوام و وزراء باشد كه اين حرمتداشتن هم باز به جهت چيزي است كه با آن هوشيارهاست. و همچنين اگر عالم دهر باشد كه مجنون شود، حرمت ندارد مگر حرمت به جهت كسان او باشد. و چيزي است عقل كه هركس حرمت بدارد هركه را، به جهت عقل حرمت داشته است و خدا هم او را حرمت داشته كه ميفرمايد امام تو اوّل ماخلق اللّه العقل ثمّ قال له ادبر فادبر ثمّ قال له اقبل فاقبل ثمّ قال له بعزّتي و جلالي ماخلقت خلقاً اعزّ منك بك اعاقب و بك اثيب اوّل ماخلقاللّه عقل است، خدا گفت به او برو، پس رفت. پس گفت به او بيا، پس آمد. پس گفت به او به عزّت و جلال خودم كه خلق نكردم خلقي را كه بهتر از تو باشد. و به تو عقاب ميكنم هركه را بكنم و به تو ثواب ميدهم هركه را كه بدهم.
پس ذغال ذغال است، حرمت او به جهت آتش است و شعله دودي است مكلّس شده، حرارت و سوزندگي از آتش است كه در اينها جلوه كرده است.
نار خود سوزنده شعله آلتي است | نار افروزنده شعله آيتي است | |
دود تيره از كجا سوزنده بود؟ | خود همه ظلمت كي افروزنده بود؟ |
پس هر حرمتي بر هركس باشد از اين عقل است كه نور محمّدي است و اوست كه
«* مواعظ يزد صفحه ۹۵ *»
باعث فهم و شعور ما است و اين آن نور محمّدي است كه جلوه كرده است در سر ماها و سبب شعور ما شده است. والاّ براي كسي غير از براي اين نور حرمتي نيست. پس اينكه در اينجا است آن نيست كه مردم گمان ميكنند.
جاهلا اين نور علّييني است | نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
به هر حال در سفر دويم ميسوزاند آنچه را كه غير محبوب است و بعد ميپردازد به دل او و از دل اثر ميكند به دست و چشم و زبان و پا. تاآنكه نميگويد مگر كلام امام را و نميشنود مگر سخن امام را و نميخواهد مگر رضاي امام را. پس فاني ميكند خود را و به جائي ميرسد كه خدا ميفرمايد انّمايتقرّب الي العبد بالنوافل حتّي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و لسانه الذي ينطق به و يده التي يبطش بها و رجله التي يمشي بها اين است و جز اين نيست كه نزديك ميشود بنده به سبب نافلهگزاردن به سوي من تااينكه دوست من ميشود. پس هرگاه دوست داشتم من او را، ميشوم من گوش او كه به او بشنود، و چشم او كه به او ببيند، و زبان او كه به او بگويد، و دست او كه به او انفاق كند، و پاي او كه به او راه برود. ان دعاني اجبته و ان سكت عنّي ابتدأته اگر بخواند مرا جواب ميدهم و اگر ساكت بشود از من، خود ابتدا ميكنم؛ پس اين كسي است كه ديدار او شخص را به ياد خدا ميآورد. چنانكه بعضي از حواريين از حضرت عيسي پرسيدند كه با كه بنشينيم؟ فرمودند با كسي كه ديدار او شما را به ياد خدا آورد، و سخن او زياد كند علم شما را، و عمل او راغب كند شما را به سوي آخرت. نيست اين مگر اينكه نور او نور خدا است، و سخن او سخن خدا است، و فعل او فعل خدا است، و مسروري او مسروري خدا است، و محزوني او محزوني خدا است، و سخط او سخط خدا است، و غضب او غضب خدا است. و آنوقت اين شخص آئينه سرتاپانماي امام ميشود و خدا به فضل ايشان از بعضي از معصيتكاران ميگذرد و آنچه به مردم بدهد به سبب ايشان است. و هرگاه كسي متمسك به ذيل ولايت ايشان شود، دعاي او ردّ نميشود و دعاي او مستجاب است و
«* مواعظ يزد صفحه ۹۶ *»
به بركت ايشان خدا بركت ميدهد به خلق و رزق ميدهد به خلق. و به سبب ايشان هدايت ميكند خداوند عالم گمراهان را.
به هرحال در اين سفر، شخص تام ميشود و كامل نميشود ولكن اين سفر بسيار مشكلتر است از سفر اول و در اين سفر، امام نوربخشي به او ميكند و ميتابد نور امام به او چنانكه تمام او نور ميشود كه خود را فاني ميكند و ميشود كه:
ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من | تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته |
و از همه جوارحش نور امام بروز ميكند و در همه نفوذ ميكند آن نور تا بجائي ميرسد كه او خود يكجا نور امام ميشود و جلوه امام، و نوربخشي ميكند هزار هزار عالم را.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۹۷ *»
«موعظه نهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
اصل كلام ما در اين است كه خداوند عالم چهار سفر از براي بندگان خود قرار داده است تا اينكه از عالم نفس و مرتبه نفس به كمال برسند، و از مرتبه عبوديت به مرتبه ربوبيت برسند. حالا هرگاه بندهاي اين چهار سفر را كرد، نور خدا در او ظاهر ميشود و صفات خدا در او جلوه ميكند و از جميع جوارح او بروز ميكند؛ پس يكجا خود آن نور خدا ميشود و آنچه بخواهد ميكند چنانچه خداوند عالم ميفرمايد يا ابنآدم انا ربّ اقول للشيء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي تقول للشيء كن فيكون اي پسر آدم من خدائي هستم كه به هرچه بگويم بشو ميشود، تو هم اطاعت كن مرا در آنچه تو را امر كردهام، قرار ميدهم تو را مثل خودم كه به هرچه بگوئي بشو بشود.
حالا آيا خدا امر به چه كرده و ماها به چه مأموريم؟ به مقتضاي معني تخلّقوا باخلاق اللّه معلوم شد كه ما را به اخلاق و افعال خود مأمور كرده و هرچه را كه پيغمبر امر فرموده صفات خدائي است و از آنچه نهي فرموده، صفات شيطاني است و صفات حيواني است. پس ما مأموريم به صفات خدائي. حالا اگرچه بر مردم گران است اينكه
«* مواعظ يزد صفحه ۹۸ *»
ميگويم ما مأموريم به صفات خدائي، لكن نبايست گران باشد. ما بعضي از آنها را شرح ميدهيم تا بشناسيد آنها را و آسان شود بر شما عمل به آنها. از آنجمله خدا امر كرده است شما را به سخاوت و نهي كرده است شما را از بخل، و شما را امر كرده است به عدالت و نهي كرده است شما را از ظلم، و امر كرده است شما را به علم و نهي كرده است شما را از جهل. وهكذا جميع اين صفاتي كه پيغمبر۹ امر و نهي فرموده، امر و نهي خدائي است. و جميع اين چيزهائي را كه امر فرموده است همه صفات خدائي است، و جميع اين چيزهائي را كه نهي فرموده است صفات شيطاني است. حالا ميتواني بفهمي كه صفتهاي خدائي چيست و صفتهاي شيطاني چيست و گران هم نيست و ميتوان عمل كرد. و واضحتر از اين خداوند عالم در كتاب خود شرح فرموده است همه امر و نهي را و در آيهاي ميفرمايد انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذيالقربي و ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلّكم تذكّرون بدرستيكه خدا امر كرده است به عدل و احسان و بجاآوردن حقوق ذويالقربي و نهي كرده است از فحشاء و منكر و گمراهي، و موعظه كرد شما را شايد شماها متذكّر بشويد و به هركدام از صفات خدائي كه عمل كني، آن صفت از تو ظاهر ميشود و در تو بروز ميكند. مثلاً هرگاه عمل كني در غفوريتِ خدا در تو بروز ميكند غفوريت او، و هرگاه در علم او عمل كني، متّصف به علم او ميشوي و علم خدائي در تو بروز ميكند و هرگاه در صفت قدرت او سير كني قدرت او در تو بروز ميكند وهكذا همه صفات او چنين است و هريك از صفات خدائي را كه پيش گيري و در او سير كني، مثل او ميشوي. چنانكه عكس شمس در آئينه، مثل شمس است؛ اگرچه آن خداست و تو بنده، ولكن اين صفت، صفت خدا است. چنانچه هرچه در آئينه است مثل آفتاب است پس اينكه خدا ميفرمايد يا ابنآدم انا ربّ اقول للشيء كن فيكون اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي چه ميشود بنده از اطاعت؟ ميشود مثل خدا، يعني خودش صفت خدا ميشود اما آن خداست و اين بنده، و آن آفتاب است و اين عكس
«* مواعظ يزد صفحه ۹۹ *»
او. ولكن به قدر ظرفيت خود مثل خدا ميشود چنانكه به قدر ظرفيت آئينه، عكس آفتاب در او ميافتد. چه ميشود كه آفتاب بزرگ است و اين كوچك باشد.
نگويد جاهلي كه چه ميگوئي در اينكه خدا ميفرمايد ليس كمثله شيء. اما اين را چنين كه ملاّهاي سنّي معني كردهاند كه نيست مثل خدا چيزي، غلط است. و كاف را زائده ميگيرند و زيادگفتن لغو است و خدا لغو نميگويد و لغوكار نيست. پس معني آن اين است كه نيست مثلِ مثل او، يعني مثل مانند او كسي نيست. و ائمهاند سلاماللّهعليهم مثلهاي خدا و مثل ائمه كسي نيست. گذشتيم، اگر نبود از براي خدا مثلي، چرا خود در اين حديث قدسي ميفرمايد اطعني فيماامرتك اجعلك مثلي اطاعت كن در آن چيزي كه امر كردهام تو را، تا قرار بدهم تو را مثل خود. پس گمان نكنيد كه خدا ميشود كسي، حاشا، بلكه بنده است و بنده هرگز به ذات خدا نميرسد و هركس بگويد كسي خدا ميشود مشرك است و شريك براي خدا قرار داده است. بلي هركس اطاعت كند خدا را، مانند صفتهاي خدا ميشود و صفتهاي خدا در او بروز ميكند و صفتي ميشود از صفات خدا. مثل آنچه در آئينه است آفتاب نيست، اثر آفتاب است؛ چون صفائي پيدا كرد، آفتاب در او تابيد. اما
ميان ماه من تا ماه گردون | تفاوت از زمين تا آسمان است |
اين بنده است و آن خدا، ولكن بر هركس كه خدا منّت ميگذارد، قدري از صفتهاي خود را در او آشكار ميكند. حالا هركس هرقدر ظرفيت دارد، همانقدر از صفات خدائي در او بروز ميكند. مثلاً كسي هست كه يك صفت از صفات خدا در او آشكار ميشود، و كسي هست كه دو صفت از صفات خدائي در او آشكار ميشود، و كسي هست كه سهصفت يا چهار صفت يا بيشتر از صفات خدا در او آشكار ميشود، و كسي هست كه همه صفات در او آشكار ميشود. پس آنكه در او بروز ميكند صفتي از صفات خدا، مثَلش مثل يك فنجان سركه است كه نمونه از يكخُمي است كه ده من يا بيست من سركه دارد. و آن سركه است و اين هم سركه است، اما آن بيست من است
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۰ *»
يكخم، و اين يكفنجان؛ لكن همه شباهت اين شباهت آن است. پس هركس كه علم خدا در او بروز كند، اثري است علم اين از علم خدا. اما آن علم خداست و اين علم بنده. بلي شباهت دارد اين علم به علم خدا.
حالا مقصود اين حرفها نبود خدا كشانيد ما را از مصلحتي به اينجا و مقصود ما اين بود كه خداوند عالم از براي بندگان خود چهار سفر قرار داده است كه از مرتبه ذلت به مرتبه عزت برسند و از پستي ترقي كنند و به بلندي برسند. و مقام به مقام ترقي كنند تا به جائي برسند كه آئينه سرتاپانما و آئينه تمامنماي خدا بشوند، و چنان بشود كه علم خدا در آنها جلوه كند و قدرت خدا در آنها بروز كند و سخاوت خدا در آنها بروز كند وهكذا به قدر ظرفيت آنها از صفات خدائي در آنها بروز ميكند. اين است كه چهار سفر قرار داده است خدا، و دو سفر او را مقام عبوديت قرار داده است و دو سفر او را مقام ربوبيت؛ تا به دو سفر بندگي كنند و به دو سفر آقائي و ربوبيت، و اين است معني العبودية جوهرة كنهها الربوبية. پس امر كرده است خدا به اين دو سفر تا به مقام ربوبيت برسند. حالا در اين مقام پيغمبران رئيسند و آنها بندگي را به حدي رسانيدهاند كه بندگان امين خدا شدهاند، پس خدا هم داده است خزائني چند به ايشان از صفات خود:
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | نار هم اوصاف خود در او گذاشت |
چون كه هرچه داشتند دادند در راه خدا، خدا هم صفات خود را در آنها آشكار كرد و امين خدا شدند؛ پس خدا هم در آنها سپرد خزائن خود را. مثَلش مثل آقائي است كه يكتومان به يك غلام خود بدهد و غلام را امتحان كند تا اينكه هرگاه يكتومان را زياد كرد و نفع كرد، ديگر به او بدهد و هرچه بهتر كار بكند و بيشتر نفع پيدا بكند، بيشتر به او بدهد. تا اينكه او را پيشكار و ولي خود و نايبمناب خود كند، پس خوردهخورده ترقي ميكند تا قائممقام او ميشود.
حالا هرگاه بندهاي بندگي كرد قائممقام ربّ خود ميشود. پس اين است كه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۱ *»
حضرتامير در شأن پيغمبر فرموده است اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار و لاتحيط به خواطر الافكار الي آخر. و چون كه جميع مايملكش را در راه خدا داد، خدا هم جميع ملكش را به او واگذاشت و او را قائممقام خود كرد. وهكذا هرگاه بنده اطاعت كند چنين ميشود كه خود او جلوه خدا ميشود، پس آنچه بكند فعل خداست و آنچه بگويد قول خداست. مثَلش هرگاه سلطان غايب باشد، قائممقام او آنچه بكند فعل سلطان است و آنچه بگويد قول سلطان است، و ردّ بر او ردّ بر سلطان است. پس آن بنده چنين شده است كه هيچ از خود ندارد و فاني شده است در افعال و صفات و نور خدا العبد و مافي يده كان لمولاه بنده و آنچه در دست او است از آقاي اوست. خدا نيست، بنده است، ولكن آنقدر خالص شده است كه امين او شده است. پس خدا خزائن صفات خود را و اسرار خود را در او گذاشته و به دست او داده است. چنانكه نوكر سلطان هرگاه اخلاص او زياد شود، امينالدوله سلطان ميشود و نايبالسلطنه او ميشود.
اما در دو سفر اول مخلص ميشود و در دو سفر دويم، نايبمناب. و در دو سفر اول سير ميكند و ياد ميگيرد صفاتاللّه را و نور خدا در او جلوه ميكند و در دو سفر دويم، به مقام عالي ميرسد و اين است معني من علّمني حرفاً فقدصيّرني عبداً هيچ از خود ندارد، هرچه دارد از آقاي اوست. وقتي كه اطاعت خدا كرد، اطاعت او واجب ميشود، اطاعت او اطاعت خدا ميشود و نميگويد مگر كلام امام را و نميخواهد مگر رضاي امام را. اين است كه ميفرمايند من اصغي الي ناطق فقدعبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقدعبد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقدعبد الشيطان كسي كه گوش بدهد به سخن سخنگوئي، پس عبادت كرده است او را. هرگاه سخنگو از جانب خدا باشد پس عبادت خدا كرده و هرگاه از جانب شيطان باشد پس عبادت شيطان كرده است.
حالا چون در سفر اول رفت و در سفر دويم نظر كرد به نور خدا و كسب نور كرد،
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۲ *»
در سفر سيوم و چهارم مثل خدا ميشود و مقام ربوبيت به هم ميرساند. چنانچه نوكر هرگاه خدمت كرد و كسب صفات نيكو كرد و خدمت نيكو كرد مانند پادشاه ميشود. پس نيست فرقي مابين او و سلطان در همه اين صفات مگر اينكه او سلطان است و اين نوكر. چنانچه نيست فرقي مابين بنده و خدا مگر اينكه او خدا است و اين بنده. اين است كه ميخواني در دعاي رجب لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك نيست فرقي مابين تو و ايشان مگر اينكه ايشانند بندگان تو، و ايشان از خود چيزي ندارند و بستن و گشادن آنها در دست تو است و به جهت تصديق اين خدا در قرآن فرمود در آنجا كه ميفرمايد و يريدون انيفرّقوا بين اللّه و رسله و ميخواهند اينكه فرق بگذارند ميان خدا و رسل. و اگر جاهلي بگويد چرا رسل ميگوئي و پيغمبر نميگوئي و رسول نميگوئي؟ جواب ميگوئيم آن، همه پيغمبران است، و اميرالمؤمنين همه اوصياء چنانچه ميفرمايد هذا نذير من النذر الاولي و چنانچه خود پيغمبر فرمود امّا النبيّون فانا و امّا الوصيّون فاخي علي همه پيغمبران منم و همه اوصياء، برادرم علي است. و شاعري هم بد نگفته است آنجا كه ميگويد:
لو جئته لرأيت الناس في رجل | و الدهر في ساعة و الارض في دار |
يعني اگر برسي به خدمت او، جميع مردم را در يكنفر خواهي ديد.
به هرحال نيست فرقي مابين ايشان و خدا مگر اينكه ايشانند بندگان خدا، و كسانيكه منع ميكنند و قطع ميكنند مابين خدا و ايشان، خلاف قول خدا ميكنند و فساد ميكنند. پس جميع صفات ايشان صفات خدا است. بد نگفته است در اينجا اگرچه شعر درويشي است:
اگر دست علي دست خدا نيست | چرا دستي دگر مشكلگشا نيست؟ |
اين را هم بد نگفته است چه اينكه درويشي است:
ما علي را خدا نميدانيم | از خدا هم جدا نميدانيم |
به هرحال اين شأن ملحدين و مفسدين است كه فرق بگذارند ميانه ايشان و خدا و قطع
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۳ *»
كنند آنچه را كه خدا امر كرده است به وصل آن چنانچه ميفرمايد و يقطعون ما امر اللّه به انيوصل و يفسدون فيالارض و لايصلحون.
مقصود از كلام ما اينها نبود، خدا كشانيد ما را به اينجا و كلام ما در اينجا بود كه بنده در سفر اول، از نهايت بُعد از خدا به سوي قرب او ميرود و در سفر دويم در صفاتاللّه و نور خدائي سير ميكند و چيزها ميفهمد از اسرار و صفات و علوم و همينكه بر ميگردد چيزها از او بروز ميكند و حرفهاي بزرگ از او بروز ميكند. و اما در سفر چهارم، عمل ميكند و نظم و نسق ملك را درست ميكند، مثَلش مثل كسي است كه اول ميرود نزد پادشاه و بعد از پادشاه تيولي چند ميخواهد و متخلّق به اخلاق سلطان ميشود و از صفات او ميگيرد. و اما در سفر سيوم كه برميگردد ميبيني حرفهاي بزرگ بزرگ ميزند و تيولها براي خود گرفته است و مقاماتي براي خود قرار داده است. و اما در سفر چهارم، كار ميكند و به نظم و نسق تيولها و مقامات و حرفهاي خود ميپردازد. حالا پس كسي كه چهار سفر را طي كرد، از او صفتهاي خدائي آشكار ميشود و كراماتي چند بروز ميكند تااينكه خود او قدرت خدا ميشود و چشم خدا ميشود و دست خدا ميشود و فعل خدا ميشود بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد انّمايتقرّب الي العبد بالنوافل حتّي احبّه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها و در يكحديثي ديدم كه اين فقره زياد بود و رجله التي يمشي بها. اين است و جز اين نيست كه نزديك ميشود بنده به سبب نوافل تااينكه دوست ميدارم او را. پس هرگاه دوست داشتم او را، ميشوم من گوش او كه با او ميشنود، و چشم او كه ميبيند با او، و دست او كه انفاق ميكند با او، و پاي او كه راه ميرود با او. و همچنين ميفرمايد من يطع الرسول فقداطاع اللّه كسي كه اطاعت كند پيغمبر را، پس حقيقتاً خدا را اطاعت كرده و در آيه ديگر ميفرمايد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي نينداختي تير را وقتي كه انداختي به كفّار، ولكن خدا انداخت. و در بعضي از زيارات ميخواني من احبّكم فقداحبّ اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه كسي
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۴ *»
كه دوست بدارد شما را پس بتحقيقكه دوست داشته است خدا را و كسي كه دشمن بدارد شما را پس بتحقيقكه دشمن داشته است خدا را. و ميخواني من اعتصم بكم فقداعتصم باللّه كسي كه چنگ بزند به دامان شما، پس بتحقيقكه چنگ زده است به دامان خدا. و ميخواني من جهلكم فقدجهل اللّه يعني كسي كه نشناخت شما را بتحقيقكه نشناخت خدا را.
به هرحال بنده در سفر چهارم، آئينه تمام نماي خدا ميشود و آنچه بكند فعل خداست و آنچه بگويد قول خداست و چنين ميشود كه حاكم ميشود از جانب امام بر رعيت. پس هركس حكم او را رد كند، حكم خدا را رد كرده و خفيف شمرده است حكم خدا را؛ و هركس حكم خدا را رد كند حد شرك بر او جاري ميشود.
پس حال فهميديد كه رد بر ايشان رد بر خدا است و دوستي ايشان دوستي خدا است و دشمني ايشان دشمني خدا است و چنگزدن به دامان ايشان چنگزدن به دامان خدا است. و همچنين جميع مايضاف الي اللّه اضافه ميشود به سوي آن حاكم. و واجب است بر همه اهل آن زمان اطاعت او، زيراكه حجت است بر اهل آن زمان. و حديث است كه خدمت امام عرض كردند آيا كسي كه حديثي را فراموش كند بر او چيزي هست؟ امام فرمود نه ولكن هرگاه بر تو حجت قائم شد به روايت ثقهاي كه از جانب ماست بر تو، لازم است كه از او بپذيريد زيراكه ثقات عادلند و رد بر اينها كفر است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۵ *»
«موعظه دهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
ترجمه آيه شريفه را گفتيم و دانستيد كه خداوند فرموده است همه مؤمنان نميتوانند از منزلهاي عادات و نواميس و شهوات و غضب و طبيعت و الحاد و شقاوت بيرون روند، پس چرا از هر فرقه چند نفري يا يكنفري بيرون نميروند از منزلهاي خود كه طلب در دين كنند و سير در كمالات و انوار دين بنمايند، پس چون برگردند در ميان قوم خود بترسانند ايشان را از دوري و سير نكردن در كمالات و انوار دين، تا شايد ايشان حذر كنند.
و ميدانيد كه اين طلب علم واجب است بر همه شماها بلكه واجبتر است از جميع عبادات، چنانچه اگر طلب دين ننمائيد هرگز هيچ عبادتي از شما قبول نميشود. و ميبينيد كه پيغمبر فرموده طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة يعني طلب كردن علم واجب است بر هر مرد مسلمان و زن مسلماني. و ميفرمايد طلب العلم فريضة علي كلّ حال يعني طلب علم واجب است در همه احوال. پس واجب است اينكه طلب نمائيد علم را و اگر طلب ننمائيد، هيچ عبادت از شما قبول نميشود. زيراكه موقوف است شناختن خدا به علم، و هرگاه كسي تحصيل علم نكند خدا را
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۶ *»
نشناخته، و هرگاه كسي خدا را نشناخت چگونه عبادت ميكند خدا را؟ و از براي كه ميكند؟ و چگونه اين عبادت قبول ميشود؟ و حالاينكه امام فرمودند اعمال بيعلم در روز قيامت پراكنده خواهد شد. اما اگر عمل بيعلم هباءاً منثوراً ميشود، عمل با علم هباءاً منثوراً نميشود؛ بلكه ثواب علم را دارد و هزار مرتبه بهتر است از عامل بيعلم. چگونه نه و حالاينكه حضرت رسول فرمود فضل عالم بر عابد مثل فضل من است بر ادناي امّت من. پس بنابراين علم واجبتر است از جميع اعمال، و علمائي كه قبل از اين بودهاند غير از اينكه مسائل شرعيه را به شما گفتهاند و قرائت را ياد شما دادهاند و كاري كه كردهاند و لا الضالّين را يادگرفتهايد از ايشان و مسأله حيض و نفاس، يا مسائل وضو و طهارت را اخذ كردهايد. و چيزي ديگر نه ميدانستند كه به شماها بگويند و نه شأن ايشان بود. زيراكه فقيه بيش از اين ندارد و همين را دارد و رسالهها نوشتند از براي اين مسائل و شما را سرگردان كردند و نگذاشتند كه شماها طلب علم كنيد و خودشان هم فرصت نكردند. وقتي كه از مرافعه و درس اصول و فتواها فارغ ميشوند، طلب چيزي ديگر ميكنند و علم را تحصيل نميكنند. و شما را هم نگذاشتند كه معرفت خدا و پيغمبر و ائمه و دوستان ايشان را حاصل كنيد و همان مسائل شرعيه دانستن و نمازكردن و روزهگرفتن بدون معرفت، كفايت شما را نميكند. زيراكه عمل، جسم است و علم، روح؛ پس جسمِ بيروح، ميّت است. و اين شريعت به منزله بدن است و معرفت امام، روح است. پس به همان شريعت تنها نميتوانيد اكتفا كنيد و كسي از شما نميپذيرد. پس اول امام خود را بشناسيد، و خدا را بشناسيد، و بعد عبادت او كنيد. و از براي خداي نشناخته، عبادت ثمري نميكند. پس اگر علم را تحصيل كرديد، جميع عبادات شما مقبول است و همان علم خودش عبادتي است كه از جميع عبادات افضل است و اگر علم را تحصيل نكرديد، جميع عبادات شما در روز قيامت هباءاً منثوراً ميشود.
پس اگر معرفت توحيد و نبوت و امامت و ولايت را تحصيل كرديد، خدا را حمد
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۷ *»
كنيد كه بر شما منّت گذارده است. و اگر اخذ كرديد بايد چنان مستقيم باشيد در دين خود كه اگر پدر و مادر شما و تمام خلق جمع شوند و بخواهند از براي شما مشتبه كنند، از يقين خود برنگرديد. و چنان مستقيم باشيد در دين خود كه اگر جميع علما از آن دين برگردند، تو بر يقين خود باشي؛ اگرچه همه علما، يهود يا نصاري بشوند شما هرگز برنخواهيد گشت از دين خود و خواهيد گفت دين محمّد بن عبداللّه ناسخ جميع دينها است. حتي بايد شما چنين باشيد كه اگر شيعيان، ائمه را به اين مرتبه ندانند، شما از آنها بيزاري بجوئيد. حالا آن علم در نزد ماست و خدا قرار داده است او را در نزد ما و آن روح شريعت و عبادت است. و چون جميع علوم اصلش از ائمه است و از براي هريك از اين علوم، امام حاملي قرار داده است، لهذا ما را هم حامل اين علم قرار داده است. و اين علم نيست مثل علم زرگري و نجاري كه بدانند او را و بفهمند، كه اين شأن هركس نيست و مائيم اهل اين علم و شأن ما است. و از براي شما خدا آسان كرده است طلب علم را و نبايد از بلدي به بلدي ديگر برويد. پس چون خدا از براي شما طلب علم را آسان كرده، شما هم كفران نعمت او را مكنيد و اقلاً از اين منزلهائي كه هستيد بيائيد در اين مجلس و طلب دين كنيد. ولكن هرگاه به مقتضاي فرمايش خدا عمل كرديد و آمديد، به تمام هوش و گوش خود متوجه اين حرفها بشويد تا هريك به قدر ظرفيت خود بهرهاي ببريد. و توقع ندارم كه هرچه بشنويد، نفهميده تصديق كنيد؛ نميخواهم تقليد كنيد. اين اصل دين است كه من ميگويم و بايد خود بفهميد و ما به ادلّه و براهين از كتاب و سنّت و دليل عقل و آفاق و انفس ميگوئيم، شما هم عقل داريد و بر فطرت ائمه هم خلق شدهايد؛ پس از روي فهم بپذيريد.
اما يك مقدمه ميگويم از براي شما كه تا آخر اين ماه در دست داشته باشيد و آن اين است كه هرچه بگويم، اول آيه محكمي از قرآن ميآورم از براي اين مطلب. زيراكه آن خليفه خداست در ميان شما در زمين، و بعد حديث محكمي از احاديث ائمه طاهرين: ميآورم، و بعد دليل عقلي ميآورم كه به عقل شما درآيد حقّيت مطلب،
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۸ *»
و بعد دليل از آفاق و انفس ميآورم كه به مشاهده و رأيالعين ببينيد. اگر با همه اينها فهميديد حقيقتاً پس قبول كنيد والاّ نفهميده تصديق مكنيد. و علاوه بر اينها اگر اجماعي علما هست آنچه ميگوئيم پس بپذيريد والاّ فلا. و علاوه بر اين اگر كسي ديگر از شماها نوشت دليلي از احاديث و كتاب و سنّت و آفاق و انفس از براي ثبوت توحيد و نبوت و امامت و ولايت بهتر از ما، پس ما ميگيريم از او علم را و تمكين او را ميكنيم. و اگر چنانچه كسي نتوانست مثل ما ثابت كند اين علم را و دانست كه اين شأن ماست و علمي نيست كه كسي بتواند او را تحصيل نمايد از درسخواندن و مباحثهكردن، و اين علم درسي نيست و علمي است كه در سينه است، پس بداند كه اين در نزد ماست؛ چنانكه تمام درسي كه در نزد سيدمرحوم خواندم دو سال و نيم بود و باقي اوقات يا در مكه بودم يا در عراق عجم بودم. پس اين امر ديگر است و اين فضل خداست و اين عنايت خاصّهاي است از جانب خدا. و چون بايست اين علم را برساند به مردم، لهذا ما را حامل اين علم قرار داده است و واجب است تحصيل اين علم بر همه شماها، پس به تكليف خود بايد عمل كنيد.
و مقدمه ديگر اينكه هر مسألهاي كه ما ميگوئيم اگر مطابق اهل بازار مسلمين نباشد، از من مپذيريد و خود هم بيزاري ميجويم از چنين مذهبي. زيراكه حق با آنكسي است كه توحيد و نبوت و ولايت و شريعت او موافق اهل بازار مسلمين باشد. چنانكه حضرتامير اين را به ضرب شمشير رواج داد. پس اگر اينطور ثابت كرديم كه مذكور شد به ادلّه و براهين اين علم را كه موافق با اهل بازار مسلمين هم باشد، هركس انكار كند، انكار رسول خدا را كرده است.
و مقدمه ديگر اينكه كساني كه از زبان من گفتهاند كه من گفتهام علي ميراننده و زندهكننده و روزيدهنده و خلقكننده است، دروغ گفتهاند. من نگفتهام چنين كلامي را كه ميگويند، سرّ اين اين است كه چون حسد بردهاند بر ما كه خداوند چنين علمي به ما داده است، اينها را بر ما بستهاند. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۰۹ *»
بدانيد كه اين علم به اين عظمت كه همه او از قرآن و حديث و آفاق و انفس برداشته شده، باعث اضلال نيست و اين علم به اين عظمت اگر اضلال باشد انشدكم باللّه پس حق چيست؟ و عالِمِ به علم اهلبيت كيست؟ پس اين بود علم من و اعتقاد من و مذهب من. و هركس بگويد كه خدا وكيل كارخانهاش حضرتامير است، آنكس يهود امّت است كه ميگويد يداللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان و دست خدا بسته نيست كه علي وكالتاً از او، كاري بكند. و هركس كه بگويد كه بعضي از كارها را خدا ميكند و بعضي را علي ميكند، اين مجوس امّت است كه آن را اعتقاد اين است كه هر كار خير از يزدان است و هر كار شرّ از اهريمن. و هركس بگويد علي ميكند به اذن خدا، مثل غلامي كه به اذن آقاي خود عملي ميكند و آن آقا نشسته است و دست خود را بر روي هم گذاشته، اينكس كافر است. و هركس بگويد خدا زندهكننده است و ميراننده است و خلقكننده است و رزقدهنده است وحده لاشريك له، پس اينكس مؤمن است و اين است اعتقاد من. اگر بعد از اين كسي بگويد چنين گفته فلاني يا چنان، افترا بر ما بسته است و نيست از ما.
از آنجمله حرفي است كه جهّال افترا بر ما بستهاند كه ميگويند ما در نماز ايّاك نعبد را به حضرتامير ميگوئيم. و بعضي ميگويند كه ما صورت سيّدمرحوم را در نظر ميگيريم و نماز ميكنيم، و حالاينكه ما ميگوئيم صوفيه صورت مرشد را اگر به نظر بگيرند و نماز كنند، كافرند. و چگونه خيكي را كه دو من نجاست در اوست ميتوان معبود گرفت؟ پس اينها افتراست كه بر ما بستهاند. و ما ميگوئيم كه معبود كل، خداست و چگونه اين را به ما نسبت ميدهند؟ و حالاينكه ما در ميان مردم منتشر كردهايم كه توحيد چهار توحيد است: توحيد ذات، توحيد صفات، توحيد افعال، توحيد عبادت. به اينكه ذات خدا را منزّه از جميع ذوات بداني، و مثل صفات آن هم صفتي نداني، و به غير از خود او هم فعّال نداني كسي را، و غير از او كسي ديگر را عبادت نكني. و اين توحيد اربعه را ما خود بهتر ميدانيم، پس چگونه عبادت غير خدا
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۰ *»
را ميكنيم.
و سرّ اينكه اين جهّال منتشر كردهاند اينها را اين است كه چون مذهب صوفيه چنين است و خواستند كه مذهب خود را منتشر كنند، پس بعضي از مطالب ما را ياد گرفتند و اين را مستمسك خود كرده در مجالس مذهب خود را داخل كردند تا بگويند اين مذهب با مذهب ما يكي است. چنانكه در سابق كردند كساني كه جميع مزخرفات را جمع كرده بودند و اين را كتابي نوشته بودند مسمّي به اسم شيخمرحوم اعلياللّهمقامه. پس چون آن كتاب را كسي آورد در نزد شيخ، آن بزرگوار اسم خود را پاك كردند و كتاب را پس دادند و فرمودند اين كتاب از من نيست. پس حالا هم چنان ميكنند، بلي چون من سعي در ثبوت بطلان ايشان ميكنم، ايشان هم چنين ميكنند؛ بكنند آنچه ميتوانند.
و بحثي ديگر بر من دارند كه من چرا در مسأله فروع، خلافي گفتهام. و حالآنكه مسائل فروعيهاي كه نوشتهام كه بحث بر آن دارند، موافق علاّمه و جمعي ديگر از علماي اعلام نوشتهام. پس اگر بحثي بر اينها دارند، بر علاّمه و علماي ديگر دارند و اعتقادي من هم اين است كه خلاف اجماع شيعه، زندقه و كفر است.
و يك بحث ديگر كه با من دارند اين است كه ميگويند تو قدح علما كردهاي، نعوذباللّه من غضباللّه كه چنين كلامي از ما صادر شده باشد و ما ميگوئيم كه هركس قدح در علما كند كافر است و ناصب است به دليل قول امام كه ميفرمايد ليس الناصب من نصب لنا اهلالبيت لانّك لنتجد احداً يقول انّي ابغض محمّداً و آلمحمد بل الناصب من نصب لكم و هو يعلم انّكم تتولّونا و انكم من شيعتنا و نيز فرمودند مايبالي الناصب صلّي ام زني صام ام سرق و علما حاملان فضائلند و چگونه حاملان فضائل را قدح در ايشان ميتوان كرد و حالاينكه ما از ايشان اخذ علم ميكنيم و هيچ علمي پسنديده نيست مگر از حاملان آن اخذ بشود. چنانكه امام ميفرمايد لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۱ *»
القبول من حملتها و التسليم لرواتها پس هركس قدح يك عالمي بكند، يا قدح دو عالم يا سه عالم يا بيشتر را بكند چه نوعاً و چه شخصاً كافر است. پس به محض يك روايت بياصلي كه از عوام كالانعام ميشنوند درباره ما، با اينكه سواد هم ندارد كه بفهمد عبارت ما را، قبول نكنند، وانگهي بيدليل، وانگهي در غياب مدّعي عليه كه هيچ فتوي را جايز نميدانند علما. پس فيالفور قبول نكنند از ايشان تا اينكه خود بيايند و بشنوند و اگر اشتباهي دارند بپرسند. اگر جواب ايشان را دادم و گفتم اين حرف از من نيست، پس شما بپذيريد و اگر جواب كافي و شافي دادم، پس بيانصافي نكنند. و حال اينكه اگر بيايند نفع از براي خودشان دارد و اگر نيايند ضرر از براي خودشان دارد و من به جهت نفع نيامدهام در اينجا و خيال مسجد و محرابي ندارم و مريدي نميخواهم كه اگر ايشان نيايند نقص به رياست من برسد، و نه مرافعه ميكنم كه دور مرا بگيرند، و نه مال وقفي جائي هست كه با هم بخوريم. اينها ضرر بر من ندارد، بر آن كسي ضرر دارد كه اول درس خواندنشان سعي ميكنند كه ملاّ بشوند و چند مسأله از مسائل فقهيه را ياد بگيرند و قدري از اصول را بخوانند تا باب مرافعه را بگشايند كه آنوقت اوضاع پيدا كنند كه هرشب پلو بخورند. و اگر مرافعه نكنند و درس نگويند، دورشان اجتماع نميشود، پس اجتماع كه نشد ضرر بر اوضاع و پلو ايشان دارد. و اما ما از پلو و اوضاع گذشتيم و رياست را ترك كردهايم. ما بسيار پلو خورديم ديديم مزهاي نداشت وا گذاشتيم، و رياست را ديديم بيثمر است ترك كرديم؛ و چنانچه ايشان آنسر دنيائي را پيش انداختند، ماهم اين سرش را پيش كرديم برخلاف ايشان. واللّه آنقدر متأذّيم از معاشرت با مردم كه خفه ميشوم از اين معاشرت ولكن چون امام فرموده است اذا ظهرت البدع و لميظهر العالم علمه الجمه اللّه بلجام من النار لهذا مأمورم كه بدعتهائي كه پيدا ميشود و شده برطرف كنم و بحول اللّه و قوّته آنچه بدعت آشكار شده، تمام مينمايم و همه خرابيها را اصلاح ميكنم. پس بعد از اين اگر غيبت كنيد آيا ميدانيد خدا چه با شما ميكند؟ امام فرمود الغيبة اشدّ من الزنا و فرمودند اقلّ غيبت
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۲ *»
آن است كه به كسي بگوئي بد راه ميرود، يا بد نگاه ميكند، يا اينكه بگوئي كور است و لنگ است؛ و اين را هم به مثل خودت يا جاهلي اگر بگوئي بدتر است از زنا. پس اگر غيبت يكعاقلي را بكني ميداني چهقدر بدتر است از زنا؟ و اگر عالمي باشد ببينيد پس چهقدر بد است كه حد و احصائي ندارد. ولكن هرگاه غيبت عالم به علم اهلبيت را بكني كه شرف او بر عالم فقيه مثل شرف پيغمبر است بر ادناي خلق، نعوذباللّه چه بگويم كه چه خواهد بود بر آن. و فرمودند كه فضيلت عالم به علم اهلبيت با عالم به فقه ظاهري مثل فضيلت آخرت است بر دنيا. و اين غيبتهاي اعمال بدي بود كه اينقدر است قباحت او، پس اگر آن عالم را نسبت به كفر بدهند نعوذباللّه چه خواهد كرد خدا با ايشان؟ آيا قبح اين را برنميخورند؟ پس عبث خود را مخلّد به نار ابدي مكنيد و به محض شنيدن از ناداني دروغي، تكفير ما را مكنيد و قبح عمل خود را برخوريد.
الحاصل؛ مقصود ما اينها نبود، ديگر خدا كشانيد ما را به اينجا و كلام ما در اين بود كه گفتيم كه هر كدام از شما بهقدر وسعت خود طلب در دين بكنيد و چون به طلب دين آمدهايد و واجب اول را عمل كردهايد، واجب دويم را بجا بياوريد، و چون برگرديد، به اهل و عيال و رفقا و دوستان و اقوام خود هم بگوئيد آنچه را كه شنيدهايد. چه فضائل اهلبيت را شنيدهايد و چه مطالب ايشان را و چه از مسائل ايشان را، تا اينكه از بركت ائمه، شماها هم ترقي كنيد و كساني هم كه از شما شنيدهاند شايد حذر كنند و طلب علم نمايند و بترسند از دوري از دوستان خدا و معصيت نكنند بعد از اين.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۳ *»
«موعظه يازدهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
اولاً بدانيد كه اين آيه يكفقرهاي است از قرآن و قرآن فرمان خدا است از براي شما و بايد فرمان خدا را براي شما بخوانم و شما به آن فرمان عمل نمائيد؛ و در آن تكليفي چند است كه واجب است اينكه شما عمل بكنيد. و اگر ياغي پادشاه كسي نباشد، البته آنچه در فرمان پادشاه باشد عمل خواهد كرد. حالا يكي از آن تكليفها طلب علم است و واجب كرده است بر شما اينكه طلب نمائيد و اگر ياغي او نيستيد قبول كنيد اين حكم را، و هرگاه بناي عمل به اين را گذارديد خوردهخورده روحالايمان شما زياد ميشود و هرگاه عمل نكنيد آنقدري هم كه هست خوردهخورده تمام ميشود؛ و اين رزق روح شما است. و چنانكه هرگاه رزق بدن را به او ندهي، بدن تو ميميرد، روح تو هم هرگاه روحالايمان به او نرسد البته خواهد مرد. و آن علم است و در نزد ما است و اگر او را اخذ نكنيد روحالايمان شما ميميرد و بدن شما به منزله قبري است كه راه ميرود. بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد الهيكم التّكاثر حتّي زرتم المقابر يعني مشغول كرده است كثرتها شما را چنانكه زيارت ميكنيد قبور را. حالا يعني چه زيارت قبور؟ و قبور كسانياند كه روحالايمان آنها مرده و جسد ايشان به منزله قبري است. پس قبوري
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۴ *»
چند صبح كه ميشود برميخيزند و ميروند به ديدن قبوري چند، به جهت اينكه يا راه وظيفهاش را به دفتر برساند و ثبت نمايد، يا مرافعهاش را با كسي بگذراند، يا مسألهاي كه باعث زيادتي رياست او بشود ياد بگيرد چه از فلانآقا و چه از كتب سنّي و چه از يهود و چه نصاري.
پس فهميديد كه هركس روحالايمان را كه غذاي روح است به او نداد، او مرده است؛ پس بنابراين واجب شد كه در هر شبانهروزي تحصيل علم بكنيد تا روحالايمان شما زنده باشد. چنانچه پيغمبر فرموده است طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم و مسلمة و طلب العلم فريضة علي كلّ حال. حالا بدانيد كه آن ديني كه خدا فرموده است ليتفقّهوا في الدين چيست. مال دنيا و رياست است و دوستي او را بايد داشت؟ كه خدا لعنت كرده است هركس را كه حبّ رياست داشته باشد يا خيال رياست در دلش باشد. و اگر اين نيست، پس همين است كه من ميگويم.
و از براي اين دين اصلي است و فرعي، و اصل او را بايد فهميد و اجتهاد در او كرد و تقليد كسي را نكرد در او؛ و اما فرع او را بايد از عالم اخذ كرد و تقليد او را كرد. و اصل او معرفت توحيد و نبوت و ولايت و مجتهد است و معرفت اشخاص است. و اما فرع آن، گرفتن افعال شخص است. پس اصل دين، شناختن اين اركان است بدون تقليد و فرع او گرفتن اقوال و افعال اركان است. و هركس شناخت دين خود را، بايد آنقدر استقامت داشته باشد و چنان يقيني داشته باشد كه اگر همه علما و همگنان او برگردند از آن دين، او بر اعتقاد خود مستقيم باشد و بيفزايد بر يقين او. پس بنابراين اصل دين شما معرفت اين اركان اربعه شد و فرع آن عمل به مقتضاي اين. حالا هرگاه كسي خدا را شناخت يگانه، البته عادل هم ميداند او را و قادر اگر هست، جميع اين صفات را بر او ميداند و همه اينها داخل شناختن است. اگر او را شناخت قدرت او را هم شناخته، و هرگاه كسي او را قادر دانست همه صفات را از او ميداند. پس چرا همان عدل را ميشمارند از اصل دين؟ همه اينها داخل اصل دين است، عادل را هم بشمارند، و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۵ *»
رازق را هم بشمارند، وهكذا خالق را هم بشمارند، محيي را هم بشمارند، و مميت را بشمارند وهكذا صدهزار هزار صفات خدا را بشمارند. چه بگويند چهار تا و چه بگويند چهلتا و چه بگويند چهارهزار تا و چه بگويند صدهزار تا، كه اصلش همان چهار تا است. و ميشود كه يكدفعه چهلتا را چهار دهتا بگوئي و يكدفعه دو بيستتا بگوئي و يكدفعه هشت پنجتا بگوئي.
و همچنين همينكه پيغمبر را شناختي، ميداني كه پيغمبر صادق است. پس هرگاه او را صادق دانستي هرچه بفرمايد تسليم خواهي كرد؛ چه بفرمايد معاد هست و چه بفرمايد بهشت هست، يا جهنم هست، يا حساب هست، يا حشر و نشري هست، يا صفات خود را بيان فرمايد به هر نوع. پس مطاع است و قول او حجت است بر ماها، و همه اينها داخل نبوت است. پس چه اختصاصي دارد عدل كه بايد او را از اصل دين شمرد؟ هرچه را پيغمبر بفرمايد نبايد كه به ادلّه و براهين ثابت كند بر ما. همانقدر كه فرمود عدل هست و همانقدر كه در قرآن فرمودند چيزي را، از براي ما كفايت ميكند.
و همچنين است ولايت ائمه، آنچه ميفرمايند مسلّم است و همه صفات او داخل ولايت است. چرا همان ولايت را ميشماريد از اصل دين؟ و حالاينكه ما آسانتر كرديم كه گفتيم عدل، داخل توحيد است و از ميان در نرفته است چيزي؛ همان است جاي او را ندانستند.
پس اين است دين شما و بايد طلب دين خود بكنيد حتماً. پيغمبر فرموده است كه طلب دين بكنيد و واجب كرده بر شما و حال اينكه شما نه خدا را ديدهايد و نه پيغمبر را ديدهايد و نه ائمه را ديدهايد، چه ميكنيد در شناختن دين خود در اين حال؟ واضح است كه بايد از عالم عصر خود بگيريد، پس واجب است بر همه اهل زمان كه عالم عصر خود را بشناسند، و اين است از اصل دين. و چون او را شناخت كسي، پس از او اخذ نمايد دين خود را به اين ادلّه و براهيني كه گفتم. پس چرا نقص بر ما ميگيرند؟ سبب ناخوشي اينها اين است كه چون اول بعثت پيغمبر جمعي آتشپرست
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۶ *»
بودند و جمعي نصاري بودند و جمعي بتپرست بودند، پس به اينجهت تكاليف شاقّه نفرمودند. نهايت تكليف اول او اين بود كه فرمودند هركس بگويد لااله الاّاللّه بهشت از براي او واجب ميشود. پس هركس تسليم كرد اين را صاحب دين شد و اصل دين او يكي شد كه توحيد باشد و هركس تسليم نكرد آن بزرگوار را، دين نداشت. و چون چندي از اول بعثت گذشت و نضجي بههم رسانيدند و اينها هم كه ميگفتند خدا هست و دين داشتند دو فرقه شدند، و بعضي ميگفتند خير و شرّ هر دو از او است، و بعضي ميگفتند آن ظلم نميكند. پس فرمودند هركس خدا را عادل بداند، دين دارد و هركس عادل نداند دين ندارد. آنها كه تسليم كردند از اين دوفرقه فرمايش پيغمبر را، پس صاحب دين شدند و اصل دين ايشان دو تا شد، توحيد و عدل. و آنها كه عدل را قبول نكردند توحيدشان ثمري از براي ايشان نداشت و از آنها نپذيرفتند. و بعد از چندي ديگر كه مردم نضجي بههم رسانيدند فرمودند كه هركس مرا پيغمبر بداند دين او تمام است و هركس نداند، دين ندارد. پس هركس تسليم امر آن بزرگوار را كرد، اصل دين او سهتا شد، توحيد و عدل و نبوت. و هركس تسليم نكرد، توحيد و عدل آنها هم بيثمر بود از براي ايشان.
و بعد از چندي ديگر مردم نضجي بههم رسانيدند فرمود هركس علي را امام خود بداند دين او تمام است، و بعد فرمود من كنت مولاه فعلي مولاه و دوستي آن را واجب كردند بر مردم، پس هركس قبول ولايت كرد دين او كامل شد چنانكه فرمود اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام ديناً و اصل دين او توحيد و عدل و نبوت و ولايت شد. و هركس قبول ولايت نكرد بيدين شد و توحيد و عدل و نبوت او باطل شد و از او قبول نكردند. زيراكه بدون ولايت، هيچ اعتقادي صحيح نيست و هيچ عبادتي از او قبول نميشود چنانچه فرمودند لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها. و چون ائمه فرمودند كه بايد اعتقاد به
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۷ *»
معاد كرد، به اينكه همه مردم برميگردند در محشر و حساب هريك ميشود، مردم دوفرقه شدند. بعضي ميگفتند ما تسليم داريم به اينكه معاد حق است، پس اينها صاحب دين بودند و اصل دين آنها پنجتا شد، توحيد و عدل و نبوت و امامت و معاد. پس آنها كه به معاد اعتقاد نداشتند، بيرون رفتند از تديّن و آنها كه بيرون نرفتند بر همين باقي ماندند كه ميگويند اصول دين چند است؟ آنيك مثل اطفال، خود را حركت ميدهد ميگويد اگر پرسند اصول دين چند است، ميگوئيم پنج است؛ و اگر بگويند آن چهچيز است ميگوئيم توحيد و عدل و نبوت و ولايت و معاد. و اگر گويند فروع دين چند است، ميگوئيم ششتا است، و اگر گويند آن چهچيز است ميگوئيم نماز و روزه و خمس و زكوة و حج و جهاد.
پس مردم به همان طبيعتهاي سابق باقيند، بعضي همان طبيعت مجوسهاي اول را دارند، چنانكه سفره سبزي ميكنند و آتش به بام ميكنند و شير و شكر به آب ميدهند و كهنه به درختها ميبندند، چنانچه مجوسها ميكردند. و بعضي كهنه به منبرها ميبندند و ميخواهند مراد از آن حاصل شود، و بعضي از امامزادهطاقچهها مراد ميخواهند. و بعضي از آنها هنوز بر طريقه سنّيها باقيند و چنانكه سنّي در وقت تشهد انگشت سبّابه را حركت ميدادند، پس آن انگشت را انگشت شهاده ميگفتند چنانكه مردم هنوز آن را انگشت شهاده ميگويند، و هنوز علم را از ايشان اخذ مينمايند و به كتب آنها متمسّك شدهاند تا اينكه آقا بشوند و رياستي پيدا كنند. چنانكه ميبيني اول كتابي كه پيش آن آقا ميگذارند، نصاب است. از كيست؟ از ابونصر. چكاره بود؟ سنّي. بعد هدايه در نزد او ميگذارند. از كيست؟ از يك زني، چكاره بود؟ سني. ديگر صرف مير پيش او ميگذارند، از كيست؟ ميرسيّد شريف. چكاره بود؟ سنّي. بعد سيوطي را پيش او ميگذارند، از كيست؟ ابنمالك. چكاره بود؟ سنّي. وهكذا اخذ او از كتب سنّي هست تا اينكه حالا ميخواهد به مسند مرافعه بنشيند. پس يكدوره اصول را بخواند يا نخواند، قدري از فقه را هم ميخواند، آنوقت توپچي چند را دور خود
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۸ *»
جمع ميكند و مال اوقاف و غايب و يتيم و رشوه را جمع ميكند و به اندك زماني صاحب اوضاع و اموال بسيار ميشود و هرچه فتوا دهد، همان قواعد ايشان است كه در دست آقا است، و احكام را جاري ميسازد.
از آنجمله يكحكم ايشان است كه اصول دين پنج است و اين اعتقاد، قول ابوحنيفه است كه ميگويد اصول دين پنج است و سنّيها به اين عمل ميكنند. و حال اينكه ما مأموريم به احكام ائمه، از آنجمله عمل سنّي را بر ما حرام كردهاند و ميفرمايند خذ ما خالف القوم معهذا چنان شيوعي گرفته است اين، كه چارهپذير نيست. اگر بخواهيم اين را تغيير بدهيم، چنان ميشود كه لشگر حضرتامير كردند وقتي كه پنجاههزار نفر از براي آن بزرگوار جمع شده بود. روزي خواستند نماز تراويح بجا بياورند كه سنّتي از عمر بود. پس حضرتامير فرستادند امامحسن را نزد ايشان كه منع نمايد ايشان را از اين نماز؛ فرياد واعمرا واعمرا از ايشان بلند شد كه علي ميخواهد سنّت تو را تمام كند. و حالاينكه شما بايد ننگتان بيايد كه با وجود اينكه دوست علي هستيد، از دشمن او اخذ علم كنيد. آيا هرگاه كسي نوكر حضرتامير باشد، نقص نيست كه جيره و مواجب از عمر بگيرد؟ البته نقص است، چه نقصي كه ننگ است بر مؤمنان، بلكه بر ائمه. و اگر كسي از گرسنگي بميرد، همينكه دوست علي است نميرود از عمر نان بگيرد. چگونه دوست علي از علي نان نگيرد و گردن نزد دشمن او كج كند؟ نميشود اين مگر اينكه از اول پي را كج گذارده باشد و آئينه او معوج باشد. ببينيد شما كه اگر نه اين است چگونه با اينكه هزار حديث و آيه و دليل هست كه امام بايد عالم باشد، ميگويند اصل، عدم علم امام است. پس همه اين سنّيها را چگونه چاره كنم يكي يكي؟ و چگونه اين كجي پي اول را بيرون كنم كه از همان سرچشمه گلآلود است؟ والاّ در اول اين بنا نبود، هرچه از ائمه ميشنيدند همان را ضبط ميكردند و به يكديگر ميگفتند و ضبط ميكردند و به همان عمل ميكردند. نه كتابي در ميان بود و نه درسي، مگر همان محض خبر از ائمه. چنانكه وقتي كه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۱۹ *»
حضرتپيغمبر را در مكه نصرت نكردند، آمدند در مدينه، پس او را نصرت كردند و هرچه حضرت موعظه ميفرمودند و حديثي ميفرمودند، جمعي كه نزديك پيغمبر بودند هرچه را كه ميشنيدند ضبط ميكردند و چون در بازار رفقاي ايشان كسب ميكردند و نبودند در خدمت پيغمبر، پس از ايشان ميشنيدند آنچه از پيغمبر شنيده بودند و ضبط ميكردند و به همان عمل ميكردند. و بر شما واضح است كه مردم جمعي شبان بودند و جمعي مكاري بودند و جمعي زراعتكار بودند و در بيابانها بودند، و جمعي جمّال بودند و در بيابانها بودند. پس اين احاديث دست به دست ميرسيد به ايشان و به نص ميگرفتند از يكديگر و به آن عمل ميكردند.
و به اين منوال بودند مردم تااينكه حضرتپيغمبر۹ از دنيا رفتند و ابابكر خليفه شد. مردم ميآمدند از او مسأله ميپرسيدند، پس هرچه را كه خود شنيده بود از آن بزرگوار ميگفت و هرچه را نميدانست از هريك از اصحاب كه شنيده بود از پيغمبر، ميپرسيد و ميگفت. و اگر نميدانستند، از حضرتامير ميپرسيدند و گاهي كه حضرت تشريف نداشتند، يا اينكه نميتوانست از او بپرسد، خود به رأي خود ميگفت آنچه را كه اجتهاد ميكرد.
و همچنين بعد از ابابكر در خلافت عمر هم هركس چيزي ميپرسيد، يا خود ميگفت، يا از حضرتامير ميپرسيد. و چون ولايات بسيار را تسخير كرده بود، هريك از اصحاب را فرستاده بود به بلدي و كسي نبود كه از ايشان بپرسد پس هرچه را نشنيده بود از پيش خود اجتهاد ميكرد و جواب او را ميداد.
و همچنين بود در خلافت عثمان، بلكه اجتهاد او بيش از آن دوتا بود. حتي اينكه در هر ولايتي كه يكي از اصحاب را ميفرستاد، امر ميكرد او را به اجتهاد. پس همه آنها هرچه را كه نميدانستند، اجتهاد ميكردند و همان اجتهاد ماند. ولكن گمان نكنيد كه مجتهدينِ علم ائمه را ميگويم، حاشا و كلاّ، آنها مقلّدان ائمهاند چنانچه فرمودند نحن العلماء و شيعتنا المتعلّمون و هرچه بگويند همان است قول ايشان. پس از نزد خود
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۰ *»
اجتهاد نميكنند، همان فرمايش ائمه:، فرمايش ايشان است. پس قواعد سنّي را در دست دارند كساني كه غير از ايشانند و بر آن بدعت باقيند كه گذاردند خلفا. بهجهت اينكه ظلمت فرا گرفت عالم را از خباثت آنها، و آنچه كردند از نزد خود كردند، و دشمني اهلبيت در دلشان بود و ظلمت را زياد كردند.
تااينكه در عهد معاويه، حضرت امامحسن صبر را اختيار كردند. پس ايشان ديدند كه او مأمور به صبر است، بنا گذاردند به سبّكردن حضرتامير، و امام صبر ميكردند و هيچ نميفرمودند. پس اكتفا به اين نكردند نوشتند به اطراف كه همهجا سبّ كنند آن بزرگوار را، و به اين هم اكتفا نكردند گفتند كه هركس مدح خلفاي ثلاث را بكند به او جايزه بدهند، و كردند و دادند. پس به اين هم اكتفا نكردند، اصحاب را هرجا كه ديدند كشتند. به اين هم اكتفا نكردند هركس اسمش علي بود يا حسن يا حسين يا محمد يا جعفر و اسماء اهلبيت بود ميكشتند كه اسم اهلبيت را هم تمام كنند. و به اين هم اكتفا نكردند هركس را كه تهمت ميزدند به اسماء ائمه، ميكشتند او را. مثلاً اگر كسي با كسي دشمني داشت، ميرفت و ميگفت كه اسم اين علي يا حسن يا حسين است، پس ميكشتند او را. و همچنين بدتر شد تا عهد حضرت امامحسين۷و كسي با آن بزرگوار نماند مگر همان هفتاد و دو نفر كه كشته شدند. و همچنين بدتر ميشد عصر به عصر تااينكه در عهد حضرتصادق۷ قدري دين ظاهر شد و آن بزرگوار اندك نوري در اين ظلمات كفر ظاهر كرد. و حضرتباقر هم پيش از آن بزرگوار، زياد كرده بود نشر فضائل را. پس اين است كه بيشتر از احاديث را از حضرتصادق و حضرتباقر روايت ميكنند.
پس چون حضرتصادق خواستند فضيلت را ظاهر كنند و كلام ايشان هم بسيار شيرين بود، لهذا دور آن بزرگوار جمع شدند و چون منصور ديد جمعيت شده دور آن بزرگوار، ترسيد كه خوردهخورده همه خلق از او بگردند و رو به حضرتصادق بكنند و كار او خراب شود، در صدد تدبير اين برآمد و از وزير خود مشورت كرد كه چه بكنم؟
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۱ *»
وزير به او گفت اگر بخواهي او را بكشي، پس تو مثل بنياميه بدنام خواهي شد و مردم تو را لعنت ميكنند. بايست يكجائي را درست كرد بخصوصه و كسي را كه مسائل حضرتصادق را بداند در آنجا نشانيد و پولي هم به او داده شود، تا هركس نزد او برود، همان مسائل را كه ميخواهند بگويد، و پولي هم بدهد به مردم تا مردم فريفته پول شوند و از دور حضرتصادق بپاشند. پس امر كرد تا يكجائي را ساختند و اسم او را مدرسه گذاردند و ابوحنيفه را كه از همه آن مردم بيشتر مسائل حضرتصادق را ميدانست در آنجا مدرِّس قرار دادند و پولي هم دادند به او و بنائي گذاردند كه دائماً باشد از براي هركس كه بيايد در اين مدرسه و نزد ابوحنيفه درس بخواند، و اسم آن را وظيفه گذاردند. پس آن جهّال كه نزد حضرتصادق بودند ميآمدند نزد ابوحنيفه و ميديدند همان مسائل را ميگويد و پولي هم ميدهد، گفتند چه بهتر از اين كه همان مسائل را بگيريم و پولي هم بگيريم، و با حضرتصادق هم نماز كنيم. پس چنين ميكردند تا قبحش برطرف شد و ماندند نزد ابوحنيفه و از حضرتصادق فراموش كردند. پس ماندند نزد حضرتصادق عقلاي ايشان كه اندكمعرفتي داشتند و اهل محبت بودند.
باز منصور تدبيري ديگر كرد و جايي ديگر ساخت و سفيانثوري را در آنجا مرشد قرار داد. پس او پشم پوشيد و كفن پوشيد و حلقه قرار داد و ذكر خفي و آشكاري قرار داد و سفرهاي قرار داد و مالي از براي فقراء در دست او بود كه هركس بيايد در آنجا او را نگاه دارند. پس آنهائي كه مانده بودند نزد آن حضرت ميآمدند خوردهخورده در اينجا. پس سفيانثوري مالي تحويل ميداد و سفره ميداد و پولي به ايشان ميداد. پس دور او جمع شدند و از نزد حضرتصادق ميآمدند نزد او و پولي ميگرفتند و ميرفتند نزد حضرت و اخلاصي تحويل ميدادند و ميآمدند، تا اينكه اينها هم نزد سفيان ماندند.
پس هرچه را كه ابوحنيفه ميدانست مسائلي را كه شنيده بود از حضرت ميگفت و هرچه را كه نميدانست از نزد خود اجتهاد ميكرد و ميگفت كه ديگران هم تقليد
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۲ *»
كنند. پس كشيده شده است اجتهاد و تقليد، و مراد و مريد از آن عهد تا امروز. پس با اين اختلاف بسيار كه در مسائل هست و در مذاهب هست، آيا كسي كه دين بخواهد بايست از كه اخذ كند كه او حق باشد و باطل نباشد؟ و بايد بشناسيم دين خود را از ميان اين دينها و بايست تميز بدهيم دين خود را از اينهمه مذاهب و دينهاي فاسده، آيا تكليف ما چيست؟ ميدانيم كه پيغمبر، ما را ضايع نگذارده و قرآن و احاديث را در ميان ما گذارده تا اينكه در هرجا درمانديم رجوع به خود ايشان بكنيم. پس هرگاه يكقولي را بشنويم، رجوع به قرآن و احاديث ميكنيم كه فرمايش پيغمبر و ائمه است. هرگاه موافق آمد تصديق ميكنيم او را و تسليم ميكنيم و اگر مطابق كتاب و سنّت نيامد، قبول نميكنيم.
حالا اين علومي كه شيوع يافته و او را علم ميخوانند، اگر علمي است كه نزد سنّي است، پس ما را مأمور كردهاند كه خلاف سنّي بكنيم، چنانچه فرمودند خذ ماخالف القوم، و اين خلاف كتاب و سنّت است. و اگر مقصود علم اهلبيت است، پس آن در نزد ما است و هركس از ما گرفت آن علم اهلبيت است والاّ فلا. شما ببينيد چقدر بازار دين كساد شده است كه كتابهاي سنّي رسيده است به يكي دهتومان و كتابهاي اهلبيت نهايت ششهزار دينار قيمت دارد، با سنگ و ترازو ميكشند او را، و آنقدر مانده است كه پوسيده است و كسي برنداشته اينها را كه رجوعي بكند و مثل كتاب منلايحضر و كتاب كافي ـ كه امام امر فرمودهاند به اخذ از آن ـ را، هيچكس نگاه نميكند و كتب سنّي دست به دست ميگردد. پس يك غيرتي به خود بكنيد و پي دين خود بلند شويد و دين را اينقدر خوار مكنيد و تعصب داشته باشيد و تحصيل دين بنمائيد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۳ *»
«موعظه دوازدهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون
كلام ما از تفسير اين آيه شريفه رسيد به جائي كه گفتيم واجب است شناختن اشخاص اركان اربعه را، و بعد تسليمكردن امر ايشان را. حالا به تمام دل خود متوجه بشويد تا از آنچه ميگويم از روي بصيرت بهرهاي ببريد.
يكي از اركان اربعه كه واجب است شناختن او، توحيد است. و آن چهار است: اول توحيد ذات، دويم توحيد صفات، سيوم توحيد افعال، چهارم توحيد عبادت.
ـ و اما توحيد ذات، يعني هيچ با ذات خدا نبوده و نيست چنانكه خود فرموده قل هو اللّه احد اللّه الصّمد لميلد و لميولد و لميكن له كفواً احد و هركس غير از اين بداند كافر است.
ـ و توحيد صفات، يعني هيچكس مثل صفت خدا نيست چنانكه خود فرموده ليس كمثله شيء.
ـ و توحيد افعال، يعني غير از خدا هيچكس فعّال نيست چنانكه فرموده اللّه الذي خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم.
ـ و توحيد عبادت، يعني عبادت هيچكس را نبايد كرد بجز عبادت خدا. و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۴ *»
هركس كسي ديگر را هم معبود بداند شرك است و خداوند فرموده است قل انّما انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربّه احداً.
حالا اگر خدا را توحيد كردي به اين چهار توحيد، پس خدا را شناختهاي حقيقتاً و مؤمن خواهي بود، و اگر نشناختهاي پس كافر خواهي بود. حالا اگر فكر بكنيد، به چشم خود برهان اين را خواهيد ديد. و تفكّري بكنيد و ببينيد كه پيش از نطفه چه بودهايد و كجا بودهايد تا به مقام نطفه رسيديد و از آن گذشته علقه شديد، مضغه شديد، و استخوان در تن شما پيدا شد و گوشت روي او روئيد، و بعد متولد شديد و روح در شما دميده شد، و بعد خوردهخورده نموّ كرديد و صاحب هوش و مدرك شديد تا به حالا كه ميبينيد، و به شما آناً فآناً فيض ميرسيد و ميرسد. آيا از كه فيض به تو ميرسد و كه تو را به اين منازل رسانيده؟ آيا خود، خود را درست كردي و به اين منازل رسانيدي و آوردي، يا صانعي تو را ساخته و به اينجا رسانيده؟ البته صانعي تو را ساخته و او حكيم و دانا است در خلقت و ميداند كه چه ساخته و از براي چه ساخته، و هرچه خلق كرده مصلحتي در او بوده، چه خلقت انبياء و رسل، و چه خلقت انسان، و چه خلقت جنّ و چه خلقت ملائكه و چه خلقت حيوان و چه خلقت نبات و چه خلقت جماد، هريك را حكمتي است و غرضي در خلقت اينها؛ و خدا لغو نميكند. پس به هركس هم آنچه داده و هرجا هم آنچه گذاشته موافق حكمت است. چنانچه صحت و سقم، و فقر و غني، و علم و جهل، و پيري و جواني، و نور و ظلمت را موافق حكمت خلق كرده و گذارده در هرجا كه گذارده. كه اگر يكتاي از اينها بر سر جاي خود نبود، لازم ميآمد كه ملك اين ملك نباشد و از هم بپاشد. پس چنان حكمتي بكار برده است كه اگر يك سر سوزن تخلف داشت، هرآينه ملك بههم ميخورد. و حكيم ميداند حكمت هريك را كه اگر گنجايش داشت اين مجلس، هرآينه حكمت هر جزء جزء از خلقت را ميگفتم و ثابت هم ميكردم به ادلّه و براهين.
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۵ *»
الحاصل، پس خداوند عالم از حكمت بالغه خود يك سلطان حكيم و عادل و صادق و عليم و حليم و صاحب معجزه و خوارق عادات بر اين ملك قرار داده كه جميع حكمهاي او حكم خدا باشد در ملك، و جميع فيضها بواسطه او از خدا به مردم برسد، و جميع عرضهاي رعيت را او به خدا برساند؛ و آن، خاتمالنبيين است۹ و اوصياء او. و همه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و ائمه اطهار آمدند و گفتند خدا يگانه است و قرآن هم از جانب او است. پس ميبينيم كه خدا در قرآن فرموده كه دوستان اهلبيت را به بهشت ميبرم و دشمنان ايشان را به جهنم. و اين بديهي است براي همه شماها و شبههاي نيست. و دليلي هم بهتر از اين نيست كه همه انبياء و رسل قبول كردند كه خدا يكي است و تسليم كردند جميع فرمايشات خدا را.
حالا مقصود كلي ما از اينها نشر فضائل است، پس ما آنچه بگوئيم و گفتهايم، از فضائل ائمه بالاتر پا نگذاشتهايم و نخواهيم گذاشت. و آنچه از توحيد بگوئيم، توحيد ائمه است و هر توحيدي كه ميكنيم توحيد ائمه اطهار است. و هركس امام را توحيد كند، حقيقتاً خدا را توحيد كرده است و هركس خدا را توحيد كند حقيقتاً امام را توحيد كرده چنانچه حضرتامير به حضرتسلمان و اباذر فرمودند يا سلمان و يا جندب انّ معرفتي بالنورانيّة هي معرفة اللّه عزّوجلّ و معرفة اللّه عزّوجلّ معرفتي بالنورانية و حضرتصادق فرمودند معرفت امام همان معرفت خداست، و توحيد كرده نميشود خدا مگر به توحيد امام و معرفت امام. پس هركس امام را نشناخت، موحد نيست. زيراكه اگر بنا بود بدون معرفت امام، توحيد كرده بشود خدا، پس يهود و نصاري و سنّي هم ميگويند لااله الاّاللّه، بايست موحّد باشند و حالاينكه پيغمبر و ائمه را نشناختهاند و هرگز خدا را توحيد نكردهاند. و مقصود از گفتن لفظ لااله الاّاللّه نيست، به جهت اينكه در اول بعثت پيغمبر۹ چون مردم نضجي نداشتند، خواستند تكليف را هم به ايشان برسانند بهقدر حوصله ايشان يك نعل مبارك را دادند به منادي و او در بازارها ندا ميكرد كه هركس بگويد لااله الاّاللّه بهشت از براي او واجب ميشود. با اينكه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۶ *»
حديث است لااله الاّالله حصني و من دخل حصني امن من عذابي پس بايست هركس كه از مخالفين هم بگويند لااله الاّاللّه بهشت از براي ايشان واجب شود. حاشا و كلاّ، نيستند ايشان از اهل بهشت. پس مقصود از لااله الاّاللّه توحيد است و توحيد نيست مگر شناختن ائمه طاهرين به نورانيت.
حالا برهاني براي شما ميآورم كه به مشاهده ببينيد. خدا در ظاهر به شما چشمي داده كه به او ببينيد و گوشي داده كه به او بشنويد و ذائقهاي داده كه به او مزهها را بفهميد و لامسهاي داده كه به او نرمي و درشتي و گرمي و سردي را بفهميد و شامّهاي داده كه بوها را بفهميد با او. و در باطنِ تو هم خدا قوّه تفكري داده كه در آن صورتها خيال كني و عقلي داده كه به آن معنيها را ادراك كني. و واضح است كه خدا نه رنگ و نه شكل است كه به چشم ديده شود و نه صوتي است كه به گوش ادراك بشود و نه بوئي است كه به شامّه او را بتوان ادراك كرد و نه نرمي و درشتي و گرمي و سردي است كه لامسه او را بتواند درك كرد و نه مزهاي است كه او را به ذائقه بتوان درك كرد و نه صورتي است كه او را به قوه متخيله بتوان خيال كرد و نه معني است كه به تعقل درآيد. و ميبينيم كه خدا فرموده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و امام در تفسير ليعبدون ميفرمايد يعني ليعرفون. يعني خلق نكردهام جن و انس را مگر اينكه بشناسند مرا؛ و ميبينيم در جائي ديگر ميفرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت اناعرف فخلقت الخلق لكياعرف يعني من گنج پنهاني بودم، پس دوست داشتم اينكه شناخته شوم؛ پس خلق كردم خلقي را تا اينكه شناخته شوم. پس گفتيم كه خدا به هيچيك از مدارك بيرون نميآيد و امر به شناختن هم كرده و خدا هم از رتبه خدائي پائين نميآيد به رتبه بنده و ماها هم از مرتبه بندگي بالا نميرويم كه به رتبه خدائي برسيم، حالا چه بكنيم كه به كلّي عاجزيم از شناختن خدا؟ پس اگر تمام دل و هوش و گوش خود را به من بدهيد، انشاءالله بهره خواهيد برد و بر بصيرت ميشويد.
چون ما عاجز شديم از شناختن خدا به اين برهان، و خدا هم فرموده لايكلّف
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۷ *»
اللّه نفساً الاّ وسعها پس تكليف مالايطاق هم نميكند. چگونه به چيزي امر ميكند كه از ما بر نميآيد؟ با آنكه حكيم است و لغو هم نميكند. پس بايد شناختن خدا شناختن كسي باشد كه ممكن باشد شناختن او، و او بايد كسي باشد كه اول و اشرف و افضل و اكمل و اعلم ماخلق اللّه باشد؛ تا قائممقام خدا باشد در ميان خلق. به طوري كه اگر لازم بود اينكه خدا بر مردم جلوه كند به اينطور جلوه ميكرد نه غير اين. چنانچه حضرتامير ميفرمايد اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء الي آخر و فرمود هركس او را بشناسد خدا را شناخته است و فرمودند من عرفه فقدعرف اللّه و چون ائمه اطهار محل نبوّتند و نفس پيغمبرند، لهذا معرفت ايشان هم معرفت خداست. پس بديهي است كه يهود نه خدا را ديدهاند و نه خدا از رتبه خدائي به رتبه آنها درآمده و نه آنها به رتبه خدائي رفتهاند كه بشناسند خدا را، و پيغمبر و ائمه: را هم كه نشناختهاند؛ پس اگرچه لااله الاّاللّه هم بگويند، كه توحيد نكردهاند خدا را. به جهت اينكه شناختن ائمه است شناختن خدا و او ائمه را نميشناسد. و همچنين يهود و نصاري و مجوس و سنّي و مخالفين ديگر، هيچيك توحيد نكردند خدا را چه بگويند لااله الاّاللّه و چه نگويند، كه توحيد نكردند. بلي، توحيد كسي كرده است از براي خدا كه ائمه: را شناخته باشد. زيراكه توحيد ايشان توحيد خدا است. ولكن شناختن را بدانيد كه همان شناختن اسم و پدر و مادر و لقب او نيست، بلكه شناختن ايشان آن است كه ايشان را قائممقام خدا بدانيد و او را به حقيقت بشناسي. چنانكه اذيت او اذيت خدا و نصرت او نصرت خدا و شناختن او شناختن خدا و توحيد او توحيد خدا است و جميع آنچه مضاف الياللّه است اضافه بسوي او بداني؛ پس اين است شناختن ايشان و همين است شناختن خدا.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۸ *»
«موعظه سيزدهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون
كلام ما در توحيد بود و گفتيم آن چهار تا است: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت.
اما توحيد ذات را بيان كرديم و مقدمهاي ميخواهيم بيان نمائيم از براي اينكه در معرفت توحيد صفات بربصيرت باشيد.
اوّل، صفت را بدانيد كه عربي است؛ يعني رنگ و شكل و هيأت و كمّ و كيف و بوهائي كه در دنيا هست و كارهائي كه خوب و بد است و هرچه غير اين در دنيا هست، همه اينها هريك صفتي دارند و به صفت از هم جدا ميشوند و تميز داده ميشوند از هم. و از براي خدا هم صفاتي چند است كه به سبب آن صفات، از مردم تميز داده ميشود. مثل خالق و رازق و محيي و مميت و امثال اينها از سمع و بصر و علم. و اگر خدا بخواهد يكي از صفات خدا را از براي شما بيان ميكنم تا صفات خدا را بشناسيد و عبرت بگيريد از اينكه مردم بر طريقه سابق باقي ماندهاند. و واضح است كه پيش از پيغمبر، جمعي آتشپرست بودند و جمعي بتپرست بودند و جمعي يهود بودند و جمعي نصاري بودند و جمعي مجوس بودند. و در اوّل هم نميشد كه همه مذهب
«* مواعظ يزد صفحه ۱۲۹ *»
ايشان را باطل كند، و اگر تكليف شاقّ به مردم ميكرد يا ميگفت همه اين مذهبها باطل است، هيچكس تصديق او را نميكرد و همه او را وا ميزدند. پس حكمت اقتضاي اين كرد كه خوردهخورده به مرور دهور برساند به ايشان. و در اول امر به ايشان فرمود هركس بگويد لااله الاّاللّه از اهل بهشت است. پس قليلي قبول كردند، و اگر ميفرمودند بت مپرستيد، يا نماز بكنيد، يا روزه بگيريد، قبول نميكردند از او. بعد هم خوردهخورده زياد ميكردند، ولكن وقتي نشد كه همه مطالب را برسانند به عامه خلق مگر اينكه در عصرهاي ائمه، قليلي پيدا ميشدند و به ايشان ميگفتند، پس شيوع نيافت مطلب اهلبيت سلاماللّه عليهم. پس مردم بر همان طبيعتها باقي ماندند. از آنجمله در مذهب يهود، پيس نجس است و الآن هم مردم ميگويند. و در مذهب سنّي، صفات ثبوتيه و صفات سلبيه از براي خدا ميگفتند، چنانچه ايشان هم ميگويند و اين را به اطفال ياد ميدهند كه بخوانند:
قادر و عالم و حي است مريد و مدرك | هم قديم و ازلي هم صادق | |
نه مركّب بود و جسم نه مرئي نه محل | بيشريك است و معاني تو غني دان خالق |
كه اعتقادي ايشان بشود و مداومت ميكنند به اين. و حالاينكه اگر ميگويند همه صفات خدائي همين هشتتا است، پس هزار اسمي كه در جوشن است چه چيز است؟ و امام فرمودند اسم، صفت است. پس آن هزار صفت نيست از خدا؟ و اگر هست ولكن اين هشت صفت، عمده صفات خدا است و اصل همه صفات خدا همين هشتتا است كه شمردهايد، كه نيست. پس اينها هم صفاتيند مثل صفتهاي ديگر، پس چرا استثنا ميشماريد؟ و اگر ميگوئيد اين هشتتا صفت ذاتي خدا است، پس بايد آن صفاتي باشد كه اگر با خدا نباشد، خدا عاجز باشد؛ مثل عالم و قادر. اگر خدا عالم و قادر نباشد، لامحاله عاجز است لكن شما مريد را هم صفت ذاتي
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۰ *»
ميخوانيد و حال اينكه اين صفتِ فعل است. ميشود كه خدا اراده نكند و عاجز هم نباشد، چنانكه اراده ميكند. پس اينكه نامربوط است و بد شمردهاند. و اگر بگوئيد اين هشتتا صفات فعلي خدا است، پس غلط شمردهاند اين را.
و اما صفات سلبيه خدا، هرچه صفت مخلوق است صفت خدا نيست. پس چرا هشتتا شمردهاند؟ و اين هم غلط است. و اگر بخواهي همه صفات خدا را بشماري، پس اين نيست طريقه شناختن صفات خدا. و انشاءالله بعضي از صفات خدا را به شما ميشناسانم تا در معرفت او بابصيرت باشيد.
از آنجمله يكي از صفات خدا قدرت است و قدرت خدا را چگونه ميتوان شناخت و حالآنكه نه خدا از رتبه خود به رتبه خلق آمده و نه خلق به رتبه خدائي رسيدهاند. و از اين كه عاجز خواهيم بود، پس ما نميتوانيم قدرت خدا را بشناسيم مگر اينكه از حكمت بالغه خود خود را به ما بشناساند.
حالا مطلب شريفي از براي شما ميگويم كه فضل عظيمي است براي شما و از آن انشاءالله مطلب را بفهميد، اگر به تمام دل خود متوجه كلام شويد. اين است كه هرگاه كسي اسبي را به تو بخواهد بشناساند، اول رنگ او را وصف ميكند براي تو و هيأت و تاختن و حركت او را لفظاً از براي تو وصف ميكند. و اگر بخواهد از اين بهتر وصف كند، مرتبه بالاتر اين است كه شكل او را براي تو بكشد. و مرتبه بهتر از اين آن است كه او را از مقوا از براي تو بسازد و موئي هم بر بدن او قرار دهد. و بهتر از آن، آن است كه خود اسب را بياورد از براي تو؛ تا اينكه همه صفات او را بفهمي. و اما اگر از اين هم بهتر بخواهد بفهماند تو را از جميع صفات باطني او، اين است كه خود تو را به صورت اسب كند. چنانچه ائمه كردند به اينكه حضرتامير به آن ناصبي گفتند اخسأ و به صورت سگ شد، و حضرت امامرضا به شير پرده فرمودند بگير اين را، و شيري شد و خورد آن را. و اگر حكمي پس از اين پيدا بشود كه كسي را مثل اسب كند، همه صفات ظاهري و باطني او را به او ميشناساند.
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۱ *»
حالا اين چهار قسم وصف ميشود و بهترين وصفها اين است كه هر چهار صفت را كسي وصف كند. و خدا قدرت خود را به اين چهار قسم شناسانيد از براي خلق.
ـ اوّل، قولاً وصف فرمود به همه اين آيات و احاديث ائمه اطهار كه به تواتر به ما رسيده است كه خدا قادر است.
ـ و اما شكلاً وصف كرده به اين افلاك و آنچه در اين افلاك است و ارضين و آنچه در آنها است.
ـ اما وصف بالاتر و مجسّم، حضرتامير است وصف مجسّم قدرت خدا چنانكه جميع هزار هزار عالم اشعه آن بزرگوارند چنانكه،
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها |
و از همه آسمانها و زمينها معلوم ميشود كه حضرتامير، منير است و همه اينها نوريند از آن بزرگوار. پس بنابراين فضائلي كه مردم براي حضرتامير ميگويند كه در خيبر را كَند، يا عنتر را كشت؛ اين كار پهلواني است و فضلي نيست از براي او. زيراكه جميع زمين و مافيها بر روي يك شاخ گاوي است و آن گاو بر روي يك سنگي است و آن سنگ بر پشت يك ماهي واقع شده است در دريا. پس بايد قدرت اين ماهي بيش از قدرت حضرتامير باشد و حالاينكه جميع ذرات موجودات عالم از نور جسد مقدس آن بزرگوار خلق شده است. پس نشناختهاند او را، والاّ اينها را فضل قرار نميدادند براي او، و سنّيها گاهي ائمه را اينطور وصف ميكنند. و اينكه همه كون شعاع اويند فضلي نيست، معلوم است كه پرده چون از روي چراغ برداشته شود، همه روشنائيها از اوست كه ميتابد به اطراف، اينها فضل او نيست. بلكه قلمي كه بر لوح هزار هزار عالم گذارده شده از شعاع آن بزرگوار خلق شده است و چهبسيار مناسب است كه گفته:
اي سايه مثال گاه بينش | در نزد وجودت آفرينش |
پس همه از اشعه آن بزرگوار آفريده شده است و چنانچه ميخواني در زيارت بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن همه حركتها و سكونها از آن بزرگوار است.
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۲ *»
پس آنچه خدا ميكند مِن اوّله الي آخره، به واسطه ايشان ميكند. مثل نجّار كه آنچه ميسازد به سبب اسباب است. و چنانكه اسباب هيچ از خود ندارند و حركت ميدهد ايشان را نجّار، چنانند ائمه كه هيچ از خود ندارند چنانچه خدا فرموده لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و ميفرمايد ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها يعني چيزي جاري نميشود مگر به اسباب. پس خدا ايشان را اسباب قرار داده است بر جميع خلقت و رزق و حيات و ممات و مادون اينها. حالا چه بكنم كه خدا چنين قرار داده؟ ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله حالا همچو كرده است، ميخواهد سينهها تنگي كند و گلوها پاره شود، كه چارهپذير ديگر نيست. هركس قبول كرد اين فضائل را و تصديق كرد، متديّن است والاّ بيدين است. وانگهي چه از اين بهتر هست كه خدا بزرگي از براي شما قرار داده است كه متكفّل جميع امور شما بشود، و آقائي است كه همه رزق باطني و ظاهري شما را به شما برساند، هر قدر كه ضرور داشته باشيد. به جهت اينكه همه عالم به يكالتفات ايشان خلق شده است. تعجب ميكنم از كسي كه ميگويد فلفل تسخين ميكند، و نميگويد به اذن خدا يا بدون اذن خدا؛ و همينكه ميگوئي حضرتامير فاعل است، فوراً ميگويد به اذن خدا يا بدون اذن خدا. البته معلوم است كه حضرتامير نميكند چيزي را كه خدا نميكند، و ميخواهد آنچه را كه خدا خواسته است ولكن اين چه حسدي است كه همّت گماشتهاند بر انكار فضل آن بزرگوار؟ و چرا نباشد فعّال و حالاينكه بقدر سوراخ سوزني از نور ايشان اشراق كرد در عرصه كاينات، و جميع ملك خلق شد. پس همينكه التفاتي كرد خدا، عالمي خلق ميشود؛ و همينكه اراده كرد به جهت عدم او، نيست ميشود. چنانچه در دعا ميخواني فهي بمشيّتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و خدا را اراده و التفاتي نيست مگر اين بزرگواران، و خدا آنچه ميكند به ايشان ميكند و ايشانند قدرت خدا و خدا هم آنچه ميكند به قدرت خود ميكند و آنچه ميكند خود ميكند با دست خود و آن بزرگوار است يداللّه و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۳ *»
هركس منكر اين باشد يهودي است كه قالت اليهود يداللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا. و از براي خدا دو دست است و هردو يمينند، و يكي محمّد بن عبداللّه خاتم النبيين است صلواتالله و سلامهعليه و يكي علي بن ابيطالب. اين است كه ميفرمايد كلتا يديه يمين يعني هر دو دست خدا يمينند، و يمين را اگر حساب كنيد عددش صدوده ميشود و صدوده، اسم حضرتامير است. و اين پنج پنجه را هم يمين ميگويند و اين چهاردهبند است و همه اين چهاردهبند، يكي است و او را يد ميگويند. به جهت آنكه عدد ياء، دهتا است و دال چهارتا، و همه چهارده ميشود. پس همه چهاردهتا وجهاللّهند و همه از يك نورند، پس همه يكوجه خدايند و همه يكيد خدايند. و همچنين يهود علماي خود را خدا دانستند و اطاعت آنها را كردند، پس هركس هم براي خود ناموس قرار بدهد اين را، كه آنچه آقا بفرمايد من اطاعت ميكنم، يهود امّت است. چنانكه شخصي مسألهاي عرض كرد خدمت شيخمرحوم و آن بزرگوار جواب فرمودند. پس عرض كرد اگر فلانآقا قبول كرد اين جواب را، من هم قبول ميكنم والاّ قبول نميكنم. شيخ فرمودند اگر آيه محكمي از قرآن براي تو بياورم بر تأييد اين مطلب چه ميگوئي؟ عرض كرد اگر آقا قبول كرد من هم قبول ميكنم والاّ قبول نميكنم. شيخ فرمودند اگر حديث محكمي نص بر اين بياورم چه ميكني، قبول ميكني؟ عرض كرد اگر فلانآقا قبول كرد من هم قبول ميكنم والاّ فلا. شيخ فرمودند هرگاه دليلي عقلي از براي شما بياورم كه به عقل خود بسنجي چه ميكني؟ عرض كرد اگر فلانآقا قبول كرد من هم ميكنم والاّ فلا. پس كساني كه ناموس قرار بدهند براي خود اينطور اطاعت ملاّهاي خود را كردهاند و مثل يهود خواهند بود.
پس خداوند خود را به اين سهطريق به شما شناسانيد هم قولاً وصف كرده و هم شكلاً وصف كرده و هم جسماً و آن حضرتامير است كه قدرت مجسّمه خدا است و هركس او را شناخت قدرت خدا را شناخته و هركس حضرتامير را به اين قدرت نشناخت خدا را عاجز پنداشته و ادلّه و براهين بسيار است بر اينكه حضرتامير است
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۴ *»
قدرة اللّه چنانچه در زيارت ميخواني اين فقره را كه مقرّ برجعتكم لاانكر للّه قدرة و لاازعم الاّ ماشاء تا آخر عبارت. آيا كه ميفهمد اين احاديث ائمه را به غير از تلامذه شيخبزرگوار؟ ببينيد كه چه دخل دارد آخر اين عبارت كه ميفرمايد سبحان اللّه ذيالملك و الملكوت به زيارت؟ پس صاحب معاني كلام خدا و ائمه، تلامذه شيخند و كس ديگر نميداند كه چگونه معني كند.
الحاصل؛ مقصود اين است كه قدرت، فضيلت علي است و هركس يكي از فضائل آن بزرگوار را انكار كند، بايد دو حرف بزند. يا بگويد كه خدا قادر نيست كه چنين خلقي خلق كند، يا بگويد كه خدا قادر است ولكن علي قابليت اين مقام را ندارد. پس اگر خدا قادر است كه چنين خلقي خلق كند و علي هم قابليت اين مقام را دارد بايد بگوئي خدا بخيل است كه به قابل نداده است و حالاينكه ميتوانست بدهد. و اگر خدا قادر است و علي هم قابل و بخيل هم نيست خدا، پس چنانكه علي آنچه داشته در راه خدا داده، خدا هم بايست آنچه دارد به او داده باشد؛ و داده است. پس فرقي نيست خدا را با علي، مگر اينكه آن خدا است و ايشان بندههاي او. پس هرچه بگوئيد، به پستتر پايه مقام ايشان نرسيدهايد. چگونه افعال ربوبيت نباشد براي ما افعال ايشان و حالاينكه خود ائمه ميفرمايند نزّلونا عن الربوبية و قولوا في فضلنا ما شئتم و لنتبلغوا پس چگونه شماها ميرسيد به مقامي از مقامات ايشان و چگونه ميتوانيد وصف كرد ايشان را و حالاينكه وصف هزار هزار عالم به قدر نصف الف نيست كه يكنقطه باشد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
مواعظ يزد صفحه ۱۳۵ *»
«موعظه چهاردهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
اول بدانيد كه از براي هر علمي شرطي است و هركس آن شرط را بجاآورد، صاحب آن علم ميشود والاّ فلا. و علم فضائل اهلبيت هم شرطش ذوق و محبّت است، و اگر كسي صاحب ذوق و محبّت باشد و علم اهلبيت را هم تحصيل نمايد، صاحب آن علم ميشود والاّ فلا. و چون هر علمي از براي عمل خوب است، لهذا علم اهلبيت، اخلاص به اهلبيت است. ولكن اخلاص به ايشان علامتي دارد و آن علامت از جبين مخلصين پيدا است؛ چنانچه نور چراغ از روزنههاي حجره معلوم ميشود. پس دست و چشم و پا و زبان و گوش، روزنههاي دل مخلصين ميباشد و اخلاص به اهلبيت از اين روزنهها ميتابد. پس در هر دلي كه اخلاص اهلبيت باشد، علامتش ظاهر ميشود و اثر ميكند. چنانكه شخصي عاشق شده بود و زرد و ضعيف شده بود، پس طبيب نبض او را گرفت و اسم ولايتها را ذكر كرد تا اينكه اسم يكولايتي را ذكر كرد، پس ديد كه نبض او حركت شديدي بههم رسانيد. پس اسم محلههاي آن ولايت را ذكر كرد، تا اسم يكمحلهاي را كه برد نبض او شديدتر شد؛ فهميد كه معشوق او در آن محله است. پس اسم كوچههاي آن محله را گفت تااينكه نبض او شديدتر شد، پس
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۶ *»
دانست كه معشوق او در آن كوچه است. پس ذكر خانههاي آن كوچه را گفت تا فهميد در كدام خانه است. پس ذوق و محبّت اخلاص را زياد ميكند و زيادتي اخلاص هم اثري دارد ظاهر و بيّن، و من آن ذوق را در شما نميبينم و هيچ به هيجان نميآئيد، اخلاص شما بايد به ائمه زياد شود و انشاءاللّه ميخواهم شما را به هيجان بياورم. پس به تمام دل و هوش و گوش خود متوجه كلام شويد تا انشاءاللّه اخلاص شما زياد شود.
خدا از براي تو يك بدني خلق كرده و روحي از براي تو خلق كرده كه چهار هزار سال بالاتر از اين بدن شما است و عكس او را در اين بدن قرار داد، و روح از چهارهزار سال بالاتر از اين بدن، عكس انداخته در اين بدن. چنانكه شمس در آسمان چهارم است و هر آسماني تا آسماني پانصدسال است و قطر هر آسماني هم پانصدسال است، پس اين چهارهزار سال راه، آفتاب عكس مياندازد در اين آئينهها؛ و همان عكسِ روح، حركت ميدهد اين بدن را. چنانكه عكس آفتاب، روشن ميكند زمين را.
و همچنين خدا عقلي از براي شما خلق كرده بالاتر از روح شما كه عكس انداخته در آئينه روح تو و روح تو را حركت ميدهد، و چون عقل تو و روح تو و بدن تو بندگان خدايند، لهذا از براي هريك بهقدر خودش تكليفي خدا قرار داده؛ و از براي بدن شما اين اعمال را تكليف كرده در شريعت. پس اگر كسي اين اعمال را بجا نياورد، گند معصيت او چنان متأذّي ميكند بزرگان را كه از دور استشمام ميكنند. ولكن عقاب ترك اين اعمال شريعت، در همين دنيا است، از فقر و فاقه و اندوه و غم و آتش فراق و اذيّتهاي دنيا، و در برزخ پاكيزه ميرود و عقاب او در برزخ نميافتد و در آخرت هم نميافتد. و اگر هم عمل كند به اين اعمال شريعت كه تكليف بدني است، پس ثوابش در همين دنيا است، به اينكه او را معزّز ميكند خدا و محترم ميشود در دنيا، و او را مسلِم و پاك ميخوانند و ثواب اين دخلي به برزخ ندارد؛ مگر كسي كه عمل برزخ را و تكليف برزخي را عمل كرده باشد.
و اما از براي روح شما، علم را تكليف كرده و اگر كسي تكليف روح را عمل كند
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۷ *»
به اينكه بداند آنچه را كه بايد بداند، پس ثواب او در برزخ اثر ميكند و براي روح او نفع دارد. و اگر تكليف روح را عمل نكرد، پس او را در برزخ عقاب ميكنند و عقاب او در دنيا كفايت نميكند چنانكه فرمودهاند اگر آتش جميع اين دنيا را براي او جمع كنند كفايت يكرسد از هفتادرسد عذاب برزخ را نميكند، و همچنين عذاب او در قيامت نميافتد و پاك ميشود چون به آخرت ميرود. و اگر كسي جميع اعمال شرعيه را بجا آورد ولكن به علم كه عمل برزخ است عمل نكند، مثَل رتبه او مثل حقهاي است كه روي او زرين است و توي او پُر از نجاست، و گندِ چنين شخصي هفتادمرتبه بدتر است از گند اولي در نزد بزرگان.
و اما از براي عقل شما محبت را تكليف كرده، پس اگر عقل تو عمل محبت كرد، پس در آخرت او مردي است كه پاك از معصيت است و مخلّد است در بهشت و ثواب او در آخرت به او ميرسد نه در دنيا و نه در برزخ. و اما اگر عقل او عمل به محبّت نكرد، پس گند او هفتادمرتبه بيشتر است از گند اولي و دويمي و اذيت او براي مؤمن زيادتر است از آنها و عقاب آن هم نه در دنيا ميشود و نه در برزخ و عقاب او در آخرت به او ميرسد و مخلّد است در نار.
حالا هريك از اين تكاليف اثري دارد و اثرش معلوم ميشود. مثلاً اگر كسي به تكاليف بدني عمل كرد اثرش اين است كه به شريعت عمل ميكند، و آثار روح تو در اين عالم بيزاري از علومي است كه غير علوم ائمه است و معلوم است كه به روح خود دانسته آنچه را كه بايست بداند. و اما آثار عقل تو در اين عالم از بدن تو، ذوق است و رفتن بسوي محبوب و ترككردن معصيت. و من هنوز آثار محبّت را از اين ولايت و اهل اين ولايت نديدهام و نيست اين مگر حبّ دنيا. حالا اگر كسي تكليف عقل را عمل كرده باشد به اين معني كه محبت علي بن ابيطالب را داشته باشد، ثواب آخرتي و بهشت خلد را دارد از بركت او، و اگر معصيت دنيا را هم داشته باشد كه ضرر به ثواب آخرتي او نميرساند، چه به جوارح عملي كند، و چه در سينه خيالي كند كه ضرر به
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۸ *»
محبّت نميرساند. چنانچه حديث است كه حبّ علي حسنة لاتضرّ معها سيّئة و بغضه سيّئة لاتنفع معها حسنة. به جهت اينكه محبّت آن بزرگوار مثل اصل درخت است كه اگر همه برگها و شاخهها بريده شود، ضرر به آن اصل درخت نميرسد؛ باز شاخ و برگ ميكند تازهتر. ولكن اهل اين ولايت آن سرش را پيش كردهاند به اينكه اول شاخهها و برگهاي او را درست ميكنند، يعني و لا الضالّين را درست ميكنند و اصل محبت اهلبيت را واگذاردهاند و او را ضايع گذاردهاند. و كسي از و لا الضالّين هرگز به محبت اهلبيت نميرسد، زيراكه اصل محبت معرفت است و فرع آن دوستي چنانكه امام فرمود الحبّ فرع المعرفة و نهايت ميگوئيد اين از دوستي است. پس اهل اين ولايت، اوّل تحصيل معرفت ائمه اطهار را نميكنند و اول سعي در گفتن و لا الضالّين ميكنند. پس اگر خواستند اينكه تحصيل معرفت خدا و پيغمبر كنند، بروند در نزد اهل معرفت و از ايشان اخذ نمايند. زيراكه اين مقام حظّ هركس نيست و اين مقام را اهلي است، و ايشان بزرگان شيعيانند و در نزد غير ايشان نيست معرفت خدا. پس آن كسي كه تحصيل معرفت را از ايشان نموده، دوستي ايشان را ميورزد به جهت اينكه دوستي ايشان عين دوستي ائمه اطهار است؛ و هرگاه كسي بخواهد ائمه اطهار را دوست بدارد، اين است دوستي ايشان لاغير. و هركس معرفت را تحصيل نكند، دوست هم نخواهد بود و دوستي نميشود بدون معرفت. پس هركس معرفت دارد، محبّت دارد و هركس محبت را دارد، دشمني دشمن را هم دارد.
و در حكمت ثابت است كه غير از حبّ و بغض از كسي پسنديده نيست و هيچ عبادتي سود ندارد. چنانكه خدمت حضرتصادق عرض كردند كه حبّ و بغض از ايمان است؟ فرمودند آيا غير از حبّ و بغض ايماني هست؟ و هيچچيز حركت نميكند مگر به محبّت. لكن حركت اشياء بر سهقسم است: يا حركت او به جهت طمع به چيزي است، و يا حركت او به جهت خوف از كسي است، و يا حركت او به جهت جلب نفعي است از براي خود. ولكن حركتي كه از براي محبت است، هيچ خيال جلب
«* مواعظ يزد صفحه ۱۳۹ *»
نفعي از براي خود ندارد و خودپرستي نيست؛ بلكه حركت اين شخص للّه و فياللّه است. حالا اگر كسي اندك محبتي در دل او پيدا شده باشد، اثرش ظاهر ميشود و از اين كلامهاي ما به هيجان ميآيد. به جهت اينكه آنچه من ميگويم همه اسباب محبّتند.
و مثلي دقيقتر از براي اينكه محبت حضرتامير سلاماللهعليه اصل جميع عبادات است، مثل مغز بادامي است كه جميع شاخهها و برگها و ميوهها در كمون او هست ولكن بسيار ريز است كه ديده نميشود تا اينكه او را آب ميدهند و آفتاب بر او ميتابد و باد بر او ميوزد و نمو ميكند، پس همه آنچه در كمون داشت آناً فآناً نمو ميكند تا شاخهها و برگها از او ظاهر ميشود و ميوهاي ميدهد. يا درخت خشكي را فرض كنيد كه چون بهار شود شاخهها و برگها از او ظاهر ميشود. بههرحال آن مغز بادام مثل محبت حضرتامير است كه در دل مؤمنين شيعيان كاشتهاند و چون از ذكر فضيلت حضرتامير او را آبياري ميكنند شاخههاي خيرات و حسنات از او ظاهر ميشود و ثمر او زيادتي محبت است و اثر او از روزنههاي قلوب ايشان آشكار است. و مثَل آن درخت خشك مثل كسي است كه بواسطه مجالست با عاصيان كه از كثرت معصيت حرارتي از براي ايشان نمانده است و تمام او برودت شده، مزاج او مزاج زمستان شده، پس خشكيده. و هرگاه با كساني مجالست كند كه از آتش محبت حضرتامير هيچ برودتي از براي ايشان نمانده است، پس آن هم گرم ميشود و خوردهخورده نمو ميكند و بروز ميكند آنچه در كمون داشته باشد؛ و باغبان ميداند كه اين درخت چه ميوه ميدهد اگر بهار شود. ولكن وقتي كه معاشرت با منافقين كرده، سردي منافقان او را خشك كرده. بلي سردي اينها از براي خشككردن يك ولايتي بس است، بلكه يك ملكي را سرد ميكنند اين منافقين. پس منشينيد با اينها كه شما را سرد ميكنند در محبت اهلبيت سلاماللهعليهم، و نشستن با ايشان تأثير ميكند در اخلاق شما. چنانچه حديث است المرء علي دين خليله يعني مرد، بر دين دوست خود است. پس بنابراين بنشينيد با دوستان اهلبيت تا اينكه گرمي آنها بر شما تأثير كند و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۰ *»
اخلاق شما مثل اخلاق ايشان بشود و دوستي شما متصل به دوستي ايشان شود. پس هرگاه معاشرت با اينها كردي گرم ميشوي، و هرگاه گرم شدي برگها و ثمرهاي محبت از تو ظاهر ميگردد و يقين تو زياد ميشود و هرگز غافل از ياد محبوب خود نميشوي.
پس هرگاه كسي غافل نشود از محبت حضرتامير، هميشه نمازگزار است و هميشه صائم است و هميشه زكاتدهنده است و هميشه خمسدهنده است و هميشه حجكننده است و هميشه مجاهد في سبيلاللّه است و جميع اعمال نوافل را بجا ميآورد و هرگز سرد نميشود و هرگز نميخشكد چنين درختي. به جهت اينكه خداوند عالم فرموده است خلقتم للبقاء لا للفناء و انّماتنتقلون من دار الي دار يعني خلق كرده شدهايد شماها از براي باقيبودن نه از براي فنا. پس اگرچه دوست آن بزرگوار معصيتي داشته باشد در قيامت، آنقدر نواصب را از براي او قرباني ميكنند و معصيت را بار او ميكنند كه معصيت او تمام ميشود و پاك ميشود، و اگر بماند چيزي از معصيت او، پس هر عمل خير و عمل صالحهاي كه از نواصب سرزده ميگيرند و به مؤمنين ميدهند تا نماند از براي دوستان ائمه هيچچيز از معاصي. و پيوند ميكنند حسنات نواصب را به ثواب شيعيان چنانكه پيوند ميكنند درختي را به درختي.
حالا اگر شماها سعي كنيد در اعمال شريعت بدون روح، و همان و لا الضالّين را درست كنيد بدون محبت اهلبيت، نهايت ثوابي كه به شما ميدهند در دنيا است و آن هم تا لب قبر بيشتر نميآيد به همراه شما. و جزاء آن اين است كه در دنيا اهل دنيا شما را معزّز و محترم ميگردانند و شما را مسلِم ميخوانند در دنيا و پاك ميدانند و به شماها زن ميدهند و با شماها معاشرت ميكنند و مشورت ميكنند؛ ولكن اهل آخرت شماها را كافر ميدانند، زيراكه به تكليف اخروي عمل نكردهايد و آن عمل محبت اهلبيت است چنانكه گفتيم در سابق. پس وقتي به كار آخرت تو ميخورد اعمال شريعت كه محبّت اهلبيت در دلت باشد و محبت اهلبيت هم اثرش محبت دوستان ايشان است. به جهت اينكه محبت به محبوب آن است كه دوست او را دوست بدارد و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۱ *»
دشمن او را دشمن بدارد به دليل قول خود ايشان كه فرمودند محبّك من احبّك و احبّ من احبّك و ابغض من ابغضك و مبغضك من ابغضك و ابغض من احبّك و احبّ من ابغضك يعني دوستي سهقسم است: كسي كه دوست بدارد تو را، و كسي كه دوست بدارد دوست تو را، و كسي كه دشمن بدارد دشمن تو را. و دشمني هم سهقسم است: يكي دشمن، و يكي دشمن دوست، و يكي دوست دشمن.
پس اگر محبت اهلبيت شما را به هيجان درآورده بايد دوستان ايشان را دوست بداريد و بايد يكديگر را دوست داريد چنانكه خود را دوست ميداريد، و بر روي برادران خود خنده كنيد و بشّاش باشيد و هرچه بيشتر شود دوستان محبوب تو، تو خوشحالتر شوي و مشعوفتر شوي. زيراكه محبت امري نيست مخفي و اثر او ظاهر ميشود چنانكه نميگويد مگر كلام محبوب را و نميشنود مگر از محبوب و نميبيند مگر محبوب را. ولكن كسي كه در مجلسها مينشيند و نيست سخن او مگر حرف وظايف و دفتر و يا اينكه ملك عليآباد مرغوب است و حسنآباد طافيه است، يا گندم چند است و جنس چند است و يا سخن تنباكو و قليان را ميان ميآورند، و يا اينكه كيفيت قند ارسي و چايي آقپر ميان ميآورند و يا مزخرفات ديگر را به ميان ميآورند، اين اثر محبت از او ظاهر نشده و نيست محبت اهلبيت در دل او و هرگز با هم دوست نيستند و نفاق با يكديگر ميكنند. اين است كه از براي آن مزخرفات به هيجان ميآيند و همينكه فضيلت اهلبيت را ميشنوند گردن را سيخ ميكنند كه آيا نقصي ميتوانند بگيرند و رد كنند يا نه.
پس با يكديگر خندان و بشّاش و دوست باشيد تا به هيجان بيائيد در دوستي اهلبيت انشاءالله.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۲ *»
«موعظه پانزدهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما در معرفت دين بود كه گفتيم از براي آن اصلي است و فرعي، و اصل آن معرفت اشخاص است و فرع آن گرفتن از ايشان. و در اصل آن نبايد تقليد كرد و خود بايست فهميد، و فروع را بايد تقليد كرد. و اصل دين معرفت خدا و پيغمبر و ائمه و بزرگان شيعه است. و هركس خدا را شناخت، جميع صفات او را يقين ميكند و اگر كسي پيغمبر را شناخت و ائمه را شناخت، در جميع صفات او يقين ميكند و اگر كسي اولياء را شناخت، تصديق ميكند جميع صفات آنها را؛ پس بعد از اينكه ايشان را شناخت تقليد ايشان كند.
و اما فروع دين در هر زماني بهقدر آن زمان است و تغيير مييابد به حسب مردم. چنانكه در بنياسرائيل بيستروز روزه ميگرفتند و در نماز ايشان سجود بود ولكن در آن ركوع نبود. و همچنين در عهد حضرت عيسي در نماز ايشان ركوع بود ولكن سجود نبود. و همچنين در عهد آدم و هريك از انبياء، فروع دين ايشان نوعي بود ولكن اصول دين در هيچ عصري تخلّف نداشت. پس هرگاه ما الفاظي چند در فروع بگوئيم كه اختلافي با الفاظ ديگران داشته باشد، وحشت مكنيد اگرچه الفاظ غريبه به گوش شما
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۳ *»
ميخورد ولكن در واقع اصل دين فرق ندارد با اصل ديني كه سابق بود. و سبب وحشت شما هم اين است كه چون آباء و اجداد شما الفاظي از براي شما گفتهاند كه با اين الفاظ اختلاف دارد، پس شما هم به اين نواميس باقي ماندهايد والاّ خلافي در ميان نيست در اصل دين؛ و كسي منكر عدالت خدا نشده و كسي منكر قول رسول خدا نشده. هرچه از صفات خدائي است داخل توحيد است، و هرچه از صفات و اقوال پيغمبر است داخل نبوت است، و هرچه از صفات و اقوال ائمه است داخل امامت است. پس اختصاص عدل از براي توحيد چيست؟ و اختصاص معاد چيست كه اصل دين را پنج گفتهاند؟ پس اگر ما بگوئيم اصل دين چهار است، آيات محكمي از قرآن مطابق ميآوريم، و احاديث محكمه متواتره مطابق ميآوريم، و از آفاق و انفس برهان ميآوريم كه به مشاهده و رأيالعين ببينيد، و دلائل عقليه ميآوريم كه هريك بقدر عقل خود بفهميد. حالا بگويند آنها كه ميگويند اصل دين پنج است، يك دليلي دارند از قرآن، يا از احاديث ائمه اطهار، يا دليل عقلي، يا از برهان آفاق و انفس چيزي. و حالاينكه يك حديث ندارند، بلكه اين قول سنّي است؛ و از آنطرف حديث است كه بگيريد آنچه را كه خلاف سنّي است چنانچه فرمودند خذ ما خالف القوم. اگر ميخوانيد دعاي اعتقاد را كه بايد به آن اعتقاد بميريم، ميفهميد كه اصل دين چهار است و تفسير امامحسن عسكري را بخوانيد و ببينيد حديثي را كه مرد نصراني آمد در نزد حضرت كه مسلمان شود. پس امام چهارچيز را تعليم او كرد؛ و اگر بصيرت داشته باشيد در اينهمه احاديث كه متواتر رسيده است نظر نمائيد و رجوع كنيد در اينها.
الحاصل، كلام ما در ثبوت صفات خدا بود و بعضي از صفات خدا را براي شما گفتيم و ميخواهم يك صفت ديگر از صفتهاي خدا را از براي شما ثابت كنم.
يكي از صفات خدا حيات است، اما گمان نكنيد حيات خود را و حيات خدا را مساوي. به جهت اينكه اين حياتي كه شما داريد ضدي دارد كه مرگ است، و از براي خدا مرگي نيست و ضدي نيست. و آن صفاتي كه از براي او ضدي است صفات
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۴ *»
مخلوق است و شأن خالق نيست، چنانكه علمي كه ضدي دارد شأن خالق نيست وهكذا هر صفتي كه از براي او ضدي است آن شأن خالق نيست. لكن كسي ديگر فهم اين مطالب نميكند مگر حكيم صمداني و عالم ربّاني. او ميداند كه خدا چه خلق كرده و به جهت چه خلق كرده.
پس آنيكه ميتوان گفت از براي شما اين است كه خدا از حكمت بالغه خود قرار داده در خلقت كه هرچه خلق كرده خدا، جفت جفت خلق كرده تا اينكه دليل يگانگي خدا باشد. چنانكه امام ميفرمايد انّ اللّه سبحانه لميخلق شيئاً فرداً قائماً بذاته پس چون همه خلق مركّبند از نور و ظلمت، لهذا از براي جميع صفات ايشان اضدادي است كه دليل است بر مخلوقيت ايشان؛ ولكن از براي صفات خدا ضدي نيست. و او زندهاي است كه مرگي از براي او نيست، و قادري است كه عجزي از براي او نيست، و غنيي است كه فقري از براي او نيست، و دانائي است كه جهلي از براي او نيست، و نوري است كه ظلمتي از براي او نيست. و او شبيه و نظير با خلق نيست و هيچ شباهتي با خلق ندارد. پس چنان حيّي است كه هيچ شباهت به حيّي ندارد از بندگان خود، زيراكه هر زندهاي به زندگي زنده است و همه زندگيها از زندگي اوست و همچنانكه گفتيم قدرت خدا را كسي نميتواند بفهمد و مدرك قدرت خدا را كسي ندارد، مدرك حيبودن خدا را هم كسي ندارد كه بشناسد او را و از براي كسي نيست چنين مدركي. پس خدا هم از رتبه ربوبيت پائين نيامده است در رتبه بندگان كه او را بشناسند و بندگان هم از رتبه بندگي بالا نرفتهاند كه به رتبه خدائي برسند و بشناسند او را، و معرفت او هم واجب است بر همه ماها. پس با اينكه عاجزيم از معرفت او، واجب است شناختن او. چگونه حكيم تكليف مالايطاق ميكند و ما را امر ميكند به چيزي كه از قوه ماها به فعل نيايد؟ و نميدانيم هيچ چيزي را مگر اينكه خدا تعليم ما كند. پس خدا چگونه تعليم ميفرمايد؟
حالا اگر در آنچه ميگويم تفكّري و تأمّلي بكنيد، ميفهميد اينكه چگونه خداوند
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۵ *»
عالم تعليم ما ميكند و حالاينكه جميع خلق عاجزند از شناختن خدا مگر اينكه خود خود را به ما بشناساند، به هرقدر كه بشناساند. و خدا خود را ميشناساند به خلق بهقدر وسعت خلق و بهقدر مدرك خلق. پس بر شما واضح است كه ادراك اوّل ماخلقاللّه بيشتر است از ادراك جميع ماخلقاللّه و وسعت او بهقدر همه ماخلقاللّه ميباشد و مثل او كسي خدا را نشناخته و وسعت كسي از وسعت او زيادتر نيست حتي ائمه اطهار:. پس ادراك پيغمبر بيش از ادراك ائمه است، و ادراك ائمه بيش از ادراك انبيا است، و ادراك انبياء بيش از ادراك انسان است، و ادراك انسان بيش از ادراك اجنّه است، و ادراك اجنّه بيش از ادراك ملائكه است، و ادراك ملائكه بيش از ادراك حيوان است. پس ادراك ملائكه پستتر است از ادراك مؤمنين جن، و ادراك مؤمنين جن پستتر از ادراك انسان است و اين است كه امام فرمود انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا يعني ملائكه خادمان ما و خادمان شيعيان مايند. پس گمان نكنيد كه ملائكه بهترند از انسان، زيراكه خداوند ملائكه را پستتر از انسان خلق كرده و هريك از ملائكه را موكّل بر چيزي كرده و ادراكش هم بيش از آن نميباشد؛ و رتبه او همانقدر است كه مأمور است و هيچ زياد و كم نميشود رتبه او. مثلاً يكي را موكّل بر شاخه گندنا كرده و رتبه آن هم بيش از اين نيست، و يكي را موكّل به شجري كرده و رتبه او زيادتر از رتبه آن شجر نيست، و يكي را موكّل به حيواني كرده و رتبه آن هم زيادتر از رتبه آن حيوان نيست، و يكي را امر به سجود كرده و او از اول وجودش در سجود است تا قيامت و رتبه او زيادتر از اين نيست و از براي او ترقي حاصل نميشود از اين مقامي كه دارد؛ و از براي او نه ركوعي است و نه قيامي. و يكي را امر به ركوع فرموده و رتبه او همينقدر است و او را ترقي ديگر نيست ابداً و هميشه در ركوع است و همين است عبادت او و از براي او نه سجودي است و نه قيامي. و يكي را مأمور به قيام كرده و رتبه او همين است و نضجي از براي او نيست و از اول خلقت او تا آخر خلقت او به اين عبادت مأمور است و از براي عبادت او نه ركوعي است و نه سجودي. و همچنين از براي قنوت ملكي خلق
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۶ *»
كرده كه رتبه او بهقدر رتبه قنوت است، و ملكي از براي تكبير قرار داده به همان رتبه. و همچنين از براي آنچه در ملك است براي هريك ملكي به آن رتبه خلق كرده كه حافظ او باشد؛ ولكن هريك را مقامي است كه تا آخر به همان حالت باقي است و شعورش زيادتر از اين نيست كه چيزي ديگر را درك كند. پس هرگاه خدا خود را وصف كند از براي ملائكه، به قدر شعور ملائكه و ادراك و وسعت سينههاي ايشان وصف ميكند، و هرگاه خود را وصف كند از براي مؤمنين جن به قدر شعور و ادراك و وسعت سينههاي ايشان وصف ميكند و شعور ايشان زيادتر است از شعور ملائكه. پس چنانكه خود را وصف ميكند از براي مؤمنين جن، وصف نميكند از براي ملائكه. زيراكه ملائكه را شعوري نيست و به همان امري كه ايستاده بالاتر را فهم نميكند. ولكن مؤمنين جن از شعاع انسان خلق شدهاند و افضل از ملائكهاند. پس اين است كه چون از براي انسان تكاليفي چند است از براي مؤمنين جن هم تكاليفي چند است. پس نوعي كه خود را وصف ميكند از براي جن، درك نميكنند ملائكه ابداً. چنانكه از براي انسان خود را وصفي ميكند كه ابداً جن ادراك نميكند، و همچنين از براي انبياء خود را چنان وصف ميكند كه انسان ادراك نميكند ابداً، و از براي ائمه وصفي ميكند كه برتر است از مقام ادراك انبياء.
پس دانستيد كه وصفي كه بر بنيآدم كرده بر ملائكه نكرده به جهت فرق مقامات ايشان و از آنجمله فرق مابين مقامات بنيآدم و ملائكه اين است كه خداوند عالم انسان را جرم صغيري خلق كرده كه نمونه هزار هزار عالم است و آنچه در آنها است، و او را مركّب كرده از نهقبضه فلكي و يكقبضه ارضي و چهار عناصر آنچه در عالم ملك است چنانچه حضرت امير۷ فرمودند:
أتزعم انّك جرم صغير |
و فيك انطوي العالم الاكبر |
|
و انت الكتاب المبين الذي |
بأحرفه يظهر المضمر |
و فرمود آن بزرگوار كه الصورة الانسانية هي اكبر حجة اللّه و ميفرمايند انسان،
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۷ *»
مختصري است از لوح محفوظ يعني آنچه در لوح محفوظ نوشته شده است در انسان است نمونه او. پس ببينيد فرق ملائكه را با انسان و اين مقامات انسان را با مقامات ملائكه چنانكه گفتيم. و بسا از ملائكه ميباشند كه موكّلند به كوتاهي و هيچ چيزي از بلندي ندارند و خود او همچنان است، و بسا از ملائكهاند كه موكّل به ادنايند و هيچ خبري از اعلي ندارند، و بسا از ملائكهاند كه در زمينند و از آسمان خبري ندارند؛ و حالاينكه مقام انسان احاطه بر مقام مؤمنين جن دارد، و مقام مؤمنين جن محيط است بر مقام ملائكه.
هيهات هيهات؛ چه ميگويند كسانيكه ميگويند پيغمبر نميدانست بدون خبر جبرئيل؟ حالا اختلاف مقامات سلسله طوليه را دانستيد كه اولمقام، مقام پيغمبر است ۹، و بعد مقام ائمه طاهرين است:، و بعد مقام انبياء است، و بعد مقام انسان است، و بعد مقام مؤمنين جن، و بعد مقام ملائكه است، و بعد مقام حيوان است، و بعد مقام نبات است، و بعد مقام جماد است. و همه اينها تسبيح ميكنند خدا را چنانكه خود فرموده است و ان من شيء الاّ يسبّح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم يعني نيست چيزي مگر اينكه تسبيح خدا ميكند ولكن مردم نميفهمند. و همه اينها عاقلند چنانچه ميفرمايد كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه و خدا بر همه اينها پيغمبر فرستاده بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و ما من دابّة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الاّ امم امثالكم يعني نيست دابّهاي در زمين و نه پرندهاي كه بپرد با دو بال خود الاّ اينكه امتهائي مثل شمايند و ميفرمايد و ماارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه.
پس معلوم شد كه هرچه هست از امّت آن بزرگوارند و از براي همه اين هزار هزار عالم و آنچه در آنها است آن بزرگوار به رسالت دعوت ميفرمايد به زبان آن عالم چنانكه فرمود نفرستاديم رسول را مگر به زبان آن قوم و ميفرمايد يا معشر الجنّ و الانس ألميأتكم رسل منكم يقصّون عليك اياتي پس از براي همه ملك تكليفي فرموده است خدا، و خاتمالنبيين به نفس نفيس خود رسانيده آن تكليفها را و هر عالمي
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۸ *»
را بهقدر ظرف آن عالم تكليف فرمود و خدا را بهقدر شعور و ادراك و ظرف ايشان به ايشان شناسانيد، و چنانچه خدا را وصف كرد در عالم عالي، وصف نكرد در عالم داني. زيراكه ابداً شعور داني، ادراك نميكند مقام عالي را. پس اين است كه گفتيم خدا وصف ميكند خود را از براي بندگان و هرگاه او خود را وصف نكند، هيچكس نه از انبياء مرسل و نه از مؤمنين ممتحنين و نه از ملائكه مقرّبين، ادراك مقام صفت خدا را نميكنند ابداً. و گفتيم سابق بر اين كه بهترين وصفكردنها آن است كه خود موصوف را بنماياند و چون خدا ناقص نيست، پس صفات آن هم ناقص نيست و بايد خود را به بهترين وصفها وصف كند و وصفي كند كه بهترين وصفها باشد. و هرگاه خدا خود را وصف كند، به كاملترين وصفكردنها خود را وصف ميكند. و بهترين وصفكردنها را خدا از براي خود قرار داده است يقيناً. و گفتيم كه بهترين وصفكردنها آن است كه خود موصوف را بنماياند. پس خدا چون به بهترين وصفكردنها خود را وصف كرده و بايد چنين هم باشد، لهذا خود را نمايانيده.
حالا اگر بخواهيم اينكه بدانيم چگونه خدا خود را نمايانيده، بايد رجوع به كتاب و سنّت نمائيم و رجوع كرديم به ائمه اطهار، ديديم كه از براي اين مطلب احاديث بسيار فرمودهاند از آنجمله اين است كه ميفرمايد در شرح اعراف، نحن الاعراف الذين لايعرف اللّه الاّ بسبيل معرفتنا يعني مائيم اعرافِ آنچناني كه شناخته نميشود خدا مگر به راه معرفت ما. پس معرفت خدا معرفت ايشان است به جهت اينكه فرمودند شناخته نميشود خدا مگر به سبيل معرفت ما. و معلوم است كه سبيل معرفت ايشان، شيعيان ايشانند و نميدانند راه معرفت ايشان را مگر شيعيان آن بزرگواران. و در حديثي ديگر ميفرمايد بنا عرف اللّه و لولانا ماعرف اللّه يعني به ما شناخته ميشود خدا و اگر نبوديم ما، هرآينه خدا شناخته نميشد. پس نيست شناختن خدا بجز شناختن ايشان، و اين شناختن عين شناختن خدا است. پس هركس شناخت ايشان را، خودِ خدا را شناخته حقيقتاً و حضرتامير فرمود به سلمان و اباذر يا سلمان
«* مواعظ يزد صفحه ۱۴۹ *»
و يا جندب انّ معرفتي بالنورانية هي معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتي يعني اي سلمان و اي جندب، بدرستي كه معرفت من به نورانيت و حقيقت، معرفت خداي عزوجل است و معرفت خداي عزوجل همان معرفت من است حقيقتاً. و حديثي ديگر وارد شده است كه سائلي سؤال كرد از حضرتصادق۷ كه چيست معرفت خدا؟ فرمودند معرفت امام، و خداوند عالم ميفرمايد و للّه الاسماء الحسني فادعوه بها، و ذروا الذين يلحدون في اسمائه يعني از براي خدا است اسماء حسني پس بخوانيد او را به اين اسماء حسني و امامحسن عسكري۷ فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه انتدعوه بها مائيم واللّه اسماء حسناي خدا. و در تفسير اسم، امام ميفرمايد الاسم صفة پس هرگاه اسم، صفت است و امام فرمود مائيم اسماء اللّه، بايد ايشان صفات اللّه باشند؛ چنانكه ميفرمايد لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة و اينكه در حديث فرمود الحق مع علي و علي مع الحق و اينكه فرمود در دعا لافرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك، پس ثابت شد كه ايشانند صفات خدا و هركس بخواهد صفات خدا را بشناسد بايد ايشان را بشناسد، و اگر شناخت ايشان را پس به معرفت خدا رسيده چنانكه فرمود حضرتصادق۷ من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة.
پس انشاءالله از اين احاديث واضح شد كه ايشانند صفاتاللّه كه خدا خود را به ايشان وصف كرده. پس صفت خدا بهترين صفتها است و خود را هم به بهترين وصفكردنها وصف كرده از براي خلق. وصفي مثل حضرتامير و وصفكردني چنين كه خود را وصف كرده به نفس خود و حضرتامير است نفس اللّه القائمة فيه بالسّنن و از براي صفات خدا اعلائي است و اسفلي، و از براي اعلاي صفات هم چند مقام است و از براي اسفل او چند مقام. بر هركسي نوعي جلوه كرده است صفات خدا و صفتهاي خدا اشخاصياند برخلاف صفتهاي بندگان و ايشان ائمه طاهرينند: به جهت اينكه فرمودهاند حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما يعني حق است و خلق، نه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۰ *»
ثالثي هست با اينها و نه ثالثي هست غير اينها. پس صفات خدا غير خدا است، و همه خلق خدا در تحت مقام ائمهاند سلاماللّهعليهم و ايشان اكمل و افضل و اول ماخلقاللّه ميباشند و خلق خدا صفات خدايند، پس ايشان افضل از جميع صفتهاي خدا ميباشند كه وصف كرده خود را به نفس خود و نفس خدا علي بن ابيطالب است.
حالا اگر جاهلي شبهه كرده باشد و بگويد كه چرا وصف پيغمبر را نميگوئيد شماها و هرچه ميگوئيد وصف علي بن ابيطالب است، جواب ميگوئيم كه پيغمبر غيبالغيوب است و به وصف بيرون نميآيد به دليل قول علي بن ابيطالب كه ميفرمايد ظاهري امامة و وصاية و باطني غيب ممتنع لايدرك و مراد آن بزرگوار از ظاهر، ولايت است و از باطن، نبوت. پس ميفرمايد من كه ظاهر پيغمبر ميباشم، صاحب مقام امامتم و باطني غيب ممتنع لايدرك يعني باطن من كه پيغمبر است۹، غيبي است كه ادراك نميشود. و در حكمت ما ثابت است كه حضرتپيغمبر باطن خدا است و حضرتامير ظاهر خدا؛ والاّ اينكه از براي ذات، باطن و ظاهر گفته نميشود و باطن و ظاهر، غير از ذات است و حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما و غير از كنه ذات، ايشانند؛ و ايشان هم بايد باطني و ظاهري داشته باشند. پس البته باطن خدا غيبالغيوب است و به وصف بيرون نميآيد و آنچه وصف ميكنيم، از صفات ظاهري خدا وصف ميكنيم و صفات ظاهري خدا، حضرتامير است و چنين كرده است خدا كه گفتيم. پس چه كنم كه چنين كرده است و حضرتامير ظاهر خدا است؟ و حالا ديگر چارهپذير هم نيست، هرچه ميخواهد سينهها تنگي كند و گلوها باد كند.
و اگر از كلام من وحشت ميكنيد يا نميخواهيد از من بشنويد، از آفتاب بشنويد چنانكه شنيدند كه عرض كرد خدمت آن بزرگوار السلام عليك يا اوّل السلام عليك يا آخر السلام عليك يا ظاهر السلام عليك يا باطن بلكه اين در مقام تعبير است والاّ از براي او اسم و رسمي نيست و مقام او فوق اسم و رسم است چنانچه فرمودند انا الذي
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۱ *»
لايقع علي اسم و لا رسم يعني من كسي هستم كه واقع نميشود بر من اسمي و نه رسمي. و ميفرمايند ليس لصفته حدّ محدود و لا نعت موجود و لا اجل ممدود يعني نيست از براي صفت او حدّي و نه نعتي و نه اجلي. و گفتيم به دليل حكمت در سابق كه آن بزرگوار صفت خدا است، پس البته از براي صفت خدا حدّي و نعتي و اجلي نيست، و بايد صفت مثل موصوف باشد و صفت غير موصوف است ولكن صفت جدا از موصوف نيست چنانكه فرمودند لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهادة كل صفة و موصوف بالاقتران. پس نيست از براي صفت خدا نه اسمي و نه رسمي و نه به مدركي بيرون ميآيد. پس اين است كه شاعر گفته است، اگرچه آن جايش را ندانسته:
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم | و ز هرچه گفتهايم و شنيديم و خواندهايم |
مراد ما از اين كلمات اين بود كه بر بصيرت باشيد و قطعاً بدانيد كه حضرتامير است افضل از جميع صفات خدا، و خدا خود را به حضرتامير وصف فرموده به بهترين وصفكردنها بر مردم.
پس فهميديد مطلب اول را كه گفتيم هر حيّي حي است به حيات خدا، و حيات صفت است پس آن حضرتامير است و آن بزرگوار است حيات ساريه در جميع ملك و هر حيّي به آن بزرگوار حي است و اوست حيات خدا كه ساري است در جميع موجودات كه مرگي و زوالي از براي او نيست. پس هر شيئي در هر جائي كه حركت ميكند از آن بزرگوار است حركت او، چنانچه آفتاب در هزار آئينه اگر بيفتد، همه را او روشن كرده و ميكند و همه اين آئينهها حكايت او را ميكند. پس آنحضرت فوق جميع آئينههاي وجود است چنانچه فرموده است انا صاحب الازلية الاولي و ميفرمايد كنّا بكينونته كائنين غير مكوّنين ازليين ابديين. پس اين است كه ميخواني در صحيفه كامله و آن زبور آلمحمّد است و همه شيعه و سنّي ميخوانند آن را و اجماعي است كه يا ذاالملك المتأبّد بالخلود و السلطان الممتنع بغير جنود و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۲ *»
معهذا خدا خالي از ملكش نيست و ملك ملك حضرتامير است و نور او ساري در جميع ملك است. پس نور او عين نور خدا است، پس خدا خالي از ملك نيست و همين است خالينبودن خدا، خالينبودن حضرتامير است. پس اين است كه او را قديم ميخواني در زيارت ششم كه ميگوئي السلام علي الاصل القديم و الفرع الكريم و با اين همه مراتب، او عبدي است مخلوق خدا و چنان خلقت عظيمي است كه صاحب جميع ملك است. پس بزرگ است خدائي كه ازليآفرين است و خدا چنان قدرتي دارد كه خلقي خلق كند كه ازل و ابد از نور او خلق شده باشد. و اين ازل و ابدي كه ما ميگوئيم در مقام تعبير است والاّ ازل را احدي نميتواند درك كند؛ نه از انبياء مرسل و نه از مؤمنين ممتحنين و نه از ملائكه مقرّبين. بلي كسي را كه خدا بزرگ بخواند برتر است از جميع عقول و اوهام چنانكه خدا در مدح آن بزرگوار فرموده و قداتينا آلابرهيم الكتاب و الحكمة و اتيناهم ملكاً عظيماً اما آلابراهيم، ائمهاند سلاماللّهعليهم كه خدا عطا فرموده است به ايشان ملكي عظيم را. لكن عظمتي كه خدا بفرمايد تا عظمتي كه مخلوق بگويد ميخواهي بداني چقدر است فرق او؟ مثلاً اگر يك گدائي بگويد كه فلانگدا بسيار بزرگ است، نهايت عمرش بسيار است، يا از گداهاي ديگر بيشتر تاريخ ميداند. و يا بگويد فلانگدا بسيار پول دارد، نهايت پول او دهتومان است. و اگر تاجري بگويد فلانتاجر چقدر پول دارد، نهايت پولش دههزار تومان خواهد بود. و اگر وزيري بگويد فلانوزير بسيار پول دارد، نهايت او و عظمت او بقدر وزارت مملكت است. ولكن هرگاه پادشاهي بگويد كه فلانپادشاه چقدر است عظمت او، ديگر از مملكت بيرون ميرود و عظمت او و شأن او فوق سلطنت يك مملكت است و رعيت، عظمت او را ادراك نميكند. و اما هرگاه پيغمبر بگويد ملك عظيم است، اين عظمت فوق جميع كون است و چيزي باقي نميماند كه در اين عظمت نباشد. پس اين عظمتي كه خدا بگويد، اسم و رسمي از براي او نيست و عظمت او را بجز خودش هيچكس ديگر نميداند.
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۳ *»
پس انشاءالله شبهه ديگر بعد از اين از براي شما نميماند و ميدانيد كه حضرتامير صاحب اين ملك است و هرچه او فرمايش بفرمايد مطاع است و همه اهل ملك تسليم دارند و تصديق ميكنند و خدا شما را امر فرموده است به اطاعت آن بزرگوار چنانكه فرموده است مااتاكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا يعني آنچه ميآورد از براي شما پيغمبر، پس بگيريد او را و آنچه را كه نهي كند، پس قبول كنيد. بلي خدا اين ملك را بتمامه به تيول حضرتامير داده است و او است داراي ملك. پس هرچه بخواهد ميتواند در ملك خود بكند و احاطه دارد بر جميع ملك خود.
پس حالا فهميديد كه ايشانند حيات ساري در ملك خدا و به هر حيّي بقدر ظرفش حيات بخشيدهاند از همه انبياء و اناسي و اجنّه و ملائكه و حيوانات ـ چه پرنده و چه غير پرنده، از آنچه در برّ و بحرند حتي اين كرمهاي كوچك ـ و همچنين نبات را روح نباتي دادهاند و جماد را روح جمادي دادهاند. و خدا وصف كرده است آن بزرگوار را كه ميفرمايد هو الحي الذي لااله الاّ هو و هو، اسم علي است و اشاره به حضرتامير است چنانچه عدد او را اگر حساب نمائيد يازده است و چون از مقام هويت تنزّل دهيد در مقام كثرت صد و ده ميشود و صد و ده اسم علي است. پس علي است كه حي آنچناني است كه نيست غير از او حياتي براي خدا. و معلوم است كه حيات باعث حركت است و جميع حركات از آن بزرگوار است در هر تني چنانچه ميخواني در زيارت بكم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن يعني به شما حركت ميكنند جميع حركتكنندگان و سكون دارند جميع ساكنها. و چون حركت غير از حيات نميشود و ايشان هم حيات ساري در ملكند، پس بنابراين هركس كه نشناخت اين بزرگواران را، روح را نشناخته و حيات به او كاري ندارد؛ پس او مرده است. زيراكه هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته و هركس خدا را به شناختن ائمه نشناسد، خداي او غير از خداي ما است و پيغمبر او غير از پيغمبر ما است.
و چون دين ما دين اماميّه است و يقين داريم در دين خود، پس هرگاه كسي انكار
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۴ *»
كند ما را به جهت فضيلت اهلبيت است والاّ ما نزاع دنيوي با كسي نداريم. پس كسي كه انكار كند ذكر فضيلت را كافر است و خدا كفار را هالكين و اموات خوانده است به جهت اينكه اصل حيات را نشناختهاند و هركس حيات را نشناخته مرده است و او غير ما است و دين او غير دين ما است و ما عبادت نميكنيم خدائي را كه آنها عبادت ميكنند و آنها هم عبادت نميكنند خدائي را كه ما عبادت ميكنيم. چنانچه خدا فرموده است و مأموريم به اينكه فرموده است قل ياايّها الكافرون لااعبد ماتعبدون و لا انتم عابدون مااعبد و لا انا عابد ماعبدتم و لا انتم عابدون مااعبد لكم دينكم و لي دين. پس خداي آنها در سجّين است و پيغمبر آنها و دين آنها و اعتقادات آنها جميعاً سجّيني است و پيغمبر ما و دين ما و جميع اعتقادات ما علّييني است.
هيهات هيهات؛ چهبسيار دورند از خدا و پيغمبر، و از خدا و پيغمبري كه ايشان معتقدند ما بيزاريم از آنها و ما از دين ايشان بيزاري ميجوئيم.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۵ *»
«موعظه شانزدهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون
كلام ما در توحيد صفات بود و خواستيم بعضي از صفات را به شما بشناسانيم تا بربصيرت باشيد در شناختن خدا. چنانكه حضرتصادق۷ فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة پس اگر مواقع صفات را شناختي، ميرسي به معرفت. و بعضي از صفات خدا را قبل از اين به شما گفتم و ميخواهم يكصفتي ديگر از صفاتاللّه را امروز از براي شما بگويم تا انشاءاللّه در آن هم بر بصيرت باشيد.
يك صفت ديگر از صفات خدا علم است و علم خدا مثل علم خلق نيست، چنانكه قبل از اين گفتم كه از براي هيچيك از صفات خدا ضدي نيست. و علمي كه مردم گمان ميكنند، جهل مقابل او افتاده است و ميگويند خدا عالم است ولكن اكثر مردم نميفهمند علم خدا چطور است. حالا ميخواهم انشاءاللّه كيفيت علم خدا را به شما بگويم تا از خواص و عوام شما هريك بهقدر فهم خود بهرهاي ببريد و بربصيرت شويد در شناختن علم خدا؛ و موقوف است اين بر يكمقدمه كه از اين مقدمه اندك ربطي به هم برسانيد در فهم مطلب.
بدانيد كه از براي خدا يك ذاتي است و صفاتي، و هرچه را هم كه خلق كرده از
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۶ *»
ذاتي و صفاتي خلق كرده. و ذات اشياء، همان عين اشياء است چنانكه شيء ميگويند و ذات او را ميخواهند. و اگر بخواهي بفهمي كه چگونه شيء ميگوئي و ذات او را ميخواهي و حالاينكه هرچه ميبيني صفت او است، اين است كه هرچه ببيني حقيقتاً همان از او است؛ چنانكه تو ميگوئي رنگ من و شكل من و لباس من و دست من و چشم من و جوارح من و جسم من و روح من و عقل من و فؤاد من. پس همه آنچه را كه ميبيني از من است و همه صفات را نسبت به همان من ميدهي و ميگوئي اينها صفات منند. و همچنين مالهاي خارج را هم نسبت ميدهي به آن من، مثلاً ميگوئي پول من و ملك من و خانه من و زن من و اولاد من. و همچنين هر شيئي كه نسبت به شخصي داده ميشود به من است؛ و ما ميخواهيم حالا ببينيم آن من چيست. و ميبينيم كه امام فرموده است من عرف نفسه فقدعرف ربّه و حضرتامير ميفرمايد اعرفكم بنفسه اعرفكم بربّه و خداوند عالم در انجيل فرموده است يا ابنآدم اعرف نفسك تعرف ربّك و خدا در كتاب خود ميفرمايد و في انفسكم أفلاتبصرون و در آيه ديگر ميفرمايد سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم. و عوام هم ميگويند خودشناسي، خداشناسي است. پس اين را بايد بشكافيم تا همه شماها بهره ببريد و اينهمه تأكيدها كه خدا و ائمه فرمودهاند كه هركس او را شناخت، خدا را شناخته از براي چيست؟ و كيست من، كه بايد او را بشناسند تا خدا را شناخته باشند؟ خدا كه نيست، زيراكه هرچه را ببينيم صفت او است و هيچ اسم و رسمي از ذات او نيست. چنانكه تو هر شيئي را ببيني و بشناسي غير از صفات او را نديدهاي و نشناختهاي، و هيچ اسمي و رسمي از براي او نيست. زيرا هرچه اسم و رسمي از براي آن هست، صفت است و ذات نيست. و هرچه به اين مدركات درآيد صاحب اشكال و الوان و حدود است. پس بر هرچه اسم گذاردهاي صفت او است و بر ذات او اسم و رسمي نيست؛ زيراكه كسي ذات را پيدا نكرده است. و هرچه كه به فهم در آيد به او نسبت داده ميشود، پس از براي او نه طرفي است و نه جهتي، و نه اسمي است و نه رسمي، و نه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۷ *»
مكاني است و نه زماني، و نه كمّي است و نه كيفي. و راهي ديگر ندارد شناختن ذات، مگر هرچه را كه ببيني نسبت به او بدهي و او را منزّه كني از جميع صفات. زيراكه هرچه را تصور كني يا تعقل كني صفتي است كه به عقل و وهم تو در آمده و نسبت به او ميدهي و غير از اين هم چارهاي نداري كه آنچه به تصور در آوري به او نسبت بدهي و نميتواني او را پيدا كني. پس تو همينقدر بدان كه آن حقيقت ذات تو است و او نه در مكان است و نه در زمان؛ و در مكان و زمان، تو خود خودتي. و او نه در پيري است و نه در جواني؛ و در پيري و جواني، تو خود خودتي. و نه در صحّت و نه در مرض؛ و در صحّت و مرض، تو خود خودتي. و همچنين در هرچه قياس كني، فقر و غني، سفر و حضر، موت و حيات و غير اينها خودت خودتي و او هيچيك نيست.
حالا اگرچه بعضي گفتهاند او غايب است ولكن برنخوردهاند. پس اين يا از كثرت پيدائي غايب است از نظرها و برتر است از وهمها، يا اينكه از بس تو ملتفت غير او شدهاي و ملتفت اشكال و الوان و كثرت شدهاي، او از تو پوشيده شده است. والاّ هركس ملتفت او باشد، نه شكلي ميبيند و نه رنگي و نه صفتي. و اين واضح است كه هرگاه شماها ملتفت غير شديد، از خود او غافل خواهيد بود؛ اما نميدانيد چطور هرگاه ملتفت غير شديد غافل از خود خواهيد بود. بلي اين علم بسيار مشكل است و كسي كه خود را گم كند و نداند ذات خود را، نميداند كه چطور شد.
حالا اين مقدمه از براي چه بود؟ و مطلب چه بود كسي كه خود را گم كند، من را و حرفهاي من را به طريق اولي گم ميكند؟ حالا بگرديد و معرفت ذات را تحصيل كنيد و من را پيدا كنيد و بدانيد كه من چيست كه همه صفات را نسبت به او ميدهي و كجاست.
حالا ميخواهم چيزي بگويم تا انشاءاللّه از براي شما واضح شود فهم اين. من، حقيقت ذات است و هرچه غير از او است صفت است. و از براي صفات اشكال و الواني است و جهت و رتبهاي است و زمان و مكاني است و كمّ و كيفي است. و مردم
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۸ *»
چون گمان ميكنند كه ذات، همين بدن است، پس هرچه را كه ميبينند نسبت به بدن ميدهند و او را ذات ميدانند و ذات را گم كردهاند و نميدانند ذات چيست. پس هرچه را كه تعقل ميكنند او را ذات ميگويند و حالاينكه ذات آن چيزي است كه شناختن او شناختن خدا است چنانكه امام فرمود من عرف نفسه فقدعرف ربّه يعني هركس كه ذات خود را شناخت، خدا را شناخته است. و مقصود شناختن ذات است و ذات، نفساللّه جزئي است و شأني از شئونات نفساللّه كلي است. پس شناختن نفساللّه شناختن خدا است و مقصود از شناختن ذات خدا، شناختن خود خدا است؛ و هرچه غير از او است صفت او است و جلوه او است و نور او است. و صفت غير از ذات است. مثلاً ذات نجار بود و هيچ صفتي با او نبود و بعد خواست نجاري كند، پس علم نجاري را چون ياد گرفت، نجار شد. و همچنين ذات ملاّ، ملاّئي با او نبود تااينكه عالم به علمي شد، پس صاحب املاء شد، او را ملاّ گفتند. و همچنين ذات نجار و زرگر و حدّاد و غيره. و هر صفتي غير از ذات است و اين صفات هم گاهي كم ميشود و گاهي زياد، ولكن صفات خدا زياد و كم نميشود. پس ذات خدا بود و هيچ صفتي با او نبود و هرچه غير از او است خلق او است و صفات خدا زياد و كم نميشود و هيچ شباهتي به صفات خلق ندارد و هيچ صفتي با او نيست، چنانچه حضرتامير فرمودند كمال التوحيد نفي الصفات عنه يعني بهترين توحيد آن است كه صفات را نفي كني از خدا. و فرمود لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف و لشهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهادة كلّ صفة و موصوف بالاقتران. بلي هر صفتي غير ذات است مثل اينكه رنگ سياهي و زردي و قرمزي هيچ دخلي به پنبه ندارد و اينها صفت پنبهاند و پنبه موصوف است به اين الوان، و اين الوان را به او نسبت ميدهي. پس هرچه را كه به خدا نسبت دهي صفت خدا است و غير از خدا است. پس هركس صفات را به رتبه ذات خدا بداند مشرك است، زيراكه او يگانه است و يگانه، دو تا نميشود. و هركس صفت را با خدا بداند، خدا را جفت از برايش قرار داده و نعوذبالله مشرك خواهد بود. مثلاً
«* مواعظ يزد صفحه ۱۵۹ *»
هرگاه قدرت را ذات خدا بداني و صفتهاي ديگر را ذات خدا بداني و اينكه ميداني قدرت تو غير از ذات تو است، پس صفات خدا غير خدا است و خدا خودش خودش است و هيچ با او نيست. چنانچه حضرت امامرضا۷ فرمود حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما پس يا خالق است يا مخلوق، حالا كه همين دو تا بيشتر نيست و يا خالق است يا مخلوق، پس هرچه غير از خدا است بنده است و خلق خدا است و خدا خودش خودش است و صفات خدا، خدا نيست به دليل قول حضرتامير كه فرمود لشهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف و لشهادة كلّ موصوف انّه غير الصفة و شهادة كلّ صفة و موصوف بالاقتران كه حاصل معنيش اين است كه هر صفتي غير از ذات است، بلا شك و خدا منزّه است از جميع صفات خلقي و صفات او هيچ شباهتي به صفات خلق ندارد؛ چنانچه خود وصف فرموده سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون و سلام علي المرسلين و الحمد للّه ربّ العالمين.
اما اين آيه را بلكه جميع كلام خدا و احاديث ائمه هدي را اگر بخواهند ربط بههم بدهند و آن معاني كه مقصود خدا و پيغمبر است بفهمند، بجز اينكه تلامذه شيخمرحوم تفسير نمايند، نميفهمند. و از قاعده شيخمرحوم اگر كسي در دست نداشته باشد، ابداً معاني باطن را نميفهمد. ببينيد شما كه مردم ميگويند اين سهفقره هيچ ربطي بههم ندارد ولكن چنان ربطي بههم دارند كه يكمو جدائي ندارند. اما اينكه ميفرمايد سبحان ربّك ربّ العزّة عمّايصفون يعني پاك و منزّه است خداي تو كه خداي عزّت است ـ و حضرت پيغمبر را عزّت خوانده ـ از آنچه وصف كرده ميشود. و فرمود خداي تو اي عزّت، و اختصاص داد به پيغمبر؛ يعني خداي تو پاك است از آنچه وصف كرده بشود. يعني خدائي كه خود را به تو وصف كرده و خدائي كه ديگران از براي خود ميخوانند، اگر خداي تو را بخوانند درست خواندهاند. و فرمود و سلام علي المرسلين يعني ايمنند انبياء از اينكه وصف كنند تو را، و ميدانند كه نميتوانند و قابل نيستند كه وصف كنند خدا را. يعني خدا وصف نميشود مگر اينكه خود خود را
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۰ *»
وصف كند و وصفي كه خود از براي خود كرده، ايشان نيستند و آن وصف، خاتمالنبيين است و وصفي كه خود از براي خود كند مختص او است و او سزاوار چنين وصفي است كه خود وصف كند خود را و پاك است از هر وصفي كه غير خدا از براي خدا بكند. و الحمدللّه ربّ العالمين يعني حمد مختص خدا است و حمد اسم حضرتپيغمبر است و او است وصفي كه خدا خود را به آن وصف كرده. پس او است وصف خدا. و حمد خداكردن، ذكر مدح نيكوي خدا كردن است. اين است كه حمد مردم بهتر است از جميع ثناهاي ايشان و ثناهاي ديگر لايق خدا نيست، غير از حمد. لهذا غير از پيغمبر حمدي شايسته خدا نيست. اين است كه حمد هيچكس لايق خدا نيست مگر حمدي كه خود براي خود بكند و او محمّد بن عبداللّه است. از اين است كه وارد شده است اينكه در روز قيامت لواي حمد را حضرتپيغمبر ميدهد به دست حضرتامير و اوست حامل لواي حمد. و لواي حمد، نبوت است. پس حضرتامير است حامل نبوت و حمد در مقام اسم پيغمبر است و همين حمد است كه در زمين محمّد ميشود و در افلاك احمد ميشود. و خدا در كتاب خود حم خوانده است آن بزرگوار را، و در مقامي حاء اسم پيغمبر است ولكن تا جائي كه اسم و رسم از براي آن بزرگوار باشد اين حاء اسم آن بزرگوار است والاّ او فوق اسم و رسم است.
و مسأله بسيار شريفي است ولكن اين مجلس مقتضي نيست والاّ حرفي چند در اين مسأله ميگفتم كه هيچ گوشي نشنيده باشد. و اما آنقدري كه بتوانيد بشنويد اين است كه خدا پاك است از جميع صفاتي كه غير او براي او بكنند و انبياء هم ايمنند و نيستند وصفي كه خدا براي خود كرده. ولكن حمد است مختص او و او است وصفي كه خود براي خود كرده. حالا ثمرش اين است كه اعظم از جميع صفات خدا، حمد است. و حمد، پيغمبر است۹ و چون انبياء وصف نميكنند او را، به سلامتند و منزّه است او از صفات انبياء؛ و خود او خود را به حمد وصف كرده نه به غير حمد. زيراكه حمد، بهترين صفات است و ذات خدا نيست و شريك با خدا نيست ولكن اعظم
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۱ *»
صفات خدا است. حالا اين بسيار مسأله عظيمي است و اگر به تمام هوش و گوش خود متوجه كلام شويد انشاءاللّه درك مسأله خواهيد كرد.
پس دانستيد كه آنچه غير از خدا است خلق خدا است و خلق خدا صفت خدا است و يكي از صفات خدا علم است و ذات خدا نيست چنانكه ميفرمايد فمابال القرون الاولي و در دعاي عديله كه بايد همه به اين اعتقاد بميريم ميخواني كان عليماً قبل ايجاد العلم و العلّة يعني خدا عليم بود پيش از ايجاد علم و علت. پس علم را خدا ايجاد فرموده و علم، خلق خدا است. پس خلق او چگونه در ذات او باشد؟ حاشا، بلكه علم، صفت خدا است و صفت خدا بايد از جميع مردم كه همه صفاتند بهتر باشد و اول خلق و اعلاي خلق باشد. پس اول صفاتاللّه، علم است و آن حضرتپيغمبر است و نفس پيغمبر. پس همهچيز در تحت رتبه ائمه سلاماللّهعليهم ميباشند به جهت اينكه جميع اشياء در علم خدا است و ايشانند علم خدا بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و كلّ شيء احصيناه في امام مبين و دليل ديگر اينكه ميفرمايد فاعلم انّما انزل بعلم اللّه و حضرتامير است علم اللّه و او است آيات بيّنات و همه موجودات در او است چنانكه خدا ميفرمايد و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين و كتاب مبين، حضرتامير است و فيه تبيان كلّ شيء يعني بيان هر چيزي در او است.
حالا با اين ادلّه و براهين آيا براي كسي ديگر شبههاي مانده است كه باز بگويد علي خبر از ملك خدا ندارد؟ حاشا، عجب دارم از كسي كه ادّعاي تشيّع بكند و بقدر هزار حديث كه در فضل امام است بگذارد، و بگردد يكحديث بياصلي را پيدا كند كه اندك نقصي از براي ائمه داشته باشد در يك كتاب پوسيدهاي. يا حديث واحدي را بگيرد و اينهمه احاديث را بيندازد. مثلاً از آنجمله گشتهاند و يك حديثي را كه اول او اندك نقص بر امام دارد پيدا كردهاند و حالاينكه به تمام حديث نظر نمينمايند كه تتمه آن ظاهر ميكند فضل امام را، و از سبك آن حديث معلوم ميشود كه آن قول امام است و در مجلس تقيّه فرمودهاند و اين حديث را مستمسك كردهاند و بطوري كه خود
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۲ *»
ميخواهند او را تأويل مينمايند. پس نيست اين مگر بغض اهلبيت سلاماللّهعليهم. و اگر بغض نباشد راهش چيست كه اوّلِ حديث را بخوانند و آخر او را نظر نكنند؟ انشدكمباللّه ببينيد بيانصافي را و عبرت بگيريد، روزي حضرتصادق از اندرون خانه خود بيرون آمدند و نشستند و جمعي در آن مجلس بودند كه منكر فضل آن بزرگوار بودند و به جهت ذكر فضيلت ايشان در صدد اذيت دوستان آن بزرگوار برآمده بودند و نفاق ميكردند. پس حضرت فرمودند كه ضعفاي شيعه ما را اذيت ميكنند كه ما غيب ميدانيم و فرمودند و لقدهممت بضرب جارية لي فهربت و لمادر في اي زاوية من البيت وقعت. حمران كه يكي از دوستان بود تشر خورد و قلبش مستوحش شد. پس صبر كرد تا اهل مجلس از هم پاشيدند، عرض كرد به خدمت حضرت كه فدايت شوم ما نميگوئيم شما غيب ميدانيد ولكن ميدانيم كه شما علم بسياري داريد و بسيار چيزها ميدانيد ـ و چون كامل نبود در معرفت امام، چنين عرضي كرد ـ پس حضرت فرمودند يا حمران كه بود آنكه خدا ميفرمايد در كتاب قال الذي عنده علم من الكتاب انا اتيك به قبل انيرتدّ اليك طرفك حمران عرض كرد آصف بن برخيا بود. پس حضرت فرمودند اي حمران آصف بن برخيا يكحرف از كتاب خدا در نزد او بود و تخت بلقيس را از شهر سبا به يك طرفة العين حاضر ساخت؛ پس كساني كه حامل جميع كتاباللّه ميباشند و كساني را كه خدا فرموده و كفي باللّه شهيداً چه خواهند كرد؟ بعد دست خود را به سينه مبارك خود گذاردند و فرمودند واللّه علم الكتاب هيهنا يعني واللّه علم كتاب در سينه من است. انشدكمباللّه ببينيد و عبرت بگيريد از كسي كه ادعاي تشيع ميكند و اينهمه احاديثي كه در فضل اين بزرگواران وارد شده است ميگذارد و يكحديثي را از كتاب پوسيدهاي پيدا ميكند كه بطوري بتواند او را تأويل كند كه نقصي از براي ائمه وارد آيد. تا شايد اين اسم بيمسمّائي كه بر سر ايشان گذاردهاند و ايشان را آقا ميخوانند اصلي پيدا كند. يا بگويند كه چون امام ناقص است و ما هم ناقصيم، پس خليفه اماميم؛ تا نگويند به ايشان كه «تو به پيغمبر چه ميماني
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۳ *»
بگو». و نعوذباللّه او را جاهل پنداشتهاند و حالاينكه معني حديث را ابداً نميفهمند و «كلام الملوك ملوك الكلام». كلام ايشان اين است كه فرمودند جاريهاي دارم كه از نوع ناصبين ميباشد. پس خواستم كه او را هدايت كنم نپذيرفت، پس باك ندارم به هر گوشهاي از جهنم كه بيفتد. پس اين چه همّت است كه گماشتهاند تا خود را هلاك سازند در آتش كفر؟ و شماها انشاءاللّه در معرفت امام خود كوشش نمائيد تا هلاك نشويد و نجات بيابيد از بركت آن بزرگوار.
و چون طالب شنيدن فضيلت آن بزرگوار ميباشيد لهذا چيزي از فضل آن بزرگوار را بر ردّ منكرين ايشان از براي شما بگويم تا بر بصيرت باشيد. هيچ مذهبي منكر خود علي نيستند و همه آنها ميگويند كه علينامي ابن ابيطالب از فاطمه تولد كرد و وصي و امام هم بود و او را هم مفترضالطاعه ميدانستند، و كسي در اين شبههاي ندارد كه او مفترضالطاعه است و مطاع است. پس هرچه اختلاف هست در فضائل او است، هرگاه تفصيل دهيم فضائل او را. چنانكه مجملاً ميگويند علي امام است و مفترضالطاعه ولكن در تفصيل آنها هريك يك فضيلتي را انكار ميكنند. پس هرگاه كسي فضيلت آن بزرگوار را انكار نكند به اينكه همانقدر بداند آن بزرگ است و از مقامات او خبري ندارد، كافر نيست. مگر اينكه فضيلت او را بشنود و انكار كند به اينكه بگويد علي بزرگ است ولكن اين فضيلت با او نيست، پس كافر ميشود. و اين است كه ميفرمايد الانكار لفضائله هو الكفر پس امامت يكي از فضائل او است و منكر امامت كافر است. و هركس منكر يك فضيلت امام شود در روز قيامت اعمال او هباء منثور ميشود اگر عبادت ثقلين را كرده باشد. پس بايست او را به امامت قبول داشته باشند و تسليم كنند روايتكننده فضيلت آن بزرگوار را، تا جميع اعمال ايشان مقبول گردد. زيراكه موقوف است قبولي جميع اعمال به اقرار به فضائل آن بزرگوار چنانكه ميخواني در دعاي اعتقاد لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها. پس
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۴ *»
مغرور نكنند شما را كساني كه شبها تا صبح نماز ميكنند و بيشتر از سال را روزه ميدارند و ظاهر شريعت را عمل ميكنند و خود را دوست حضرت علي بن ابيطالب ميدانند؛ ولكن چون فضيلت اهلبيت را بگوئي رگهاي گردنش سيخ شود و پشت او بههم بلرزد و رنگ او زرد شود و قلب او متوحش بشود. واللّه العلي الغالب قسم ميخورم ـ كه در ملك خدا قسمي از اين بالاتر نيست ـ كه چنين كسي اگر شب تا صبح را نماز كند يا زنا كند، و روز را روزه بگيرد يا دزدي كند، فرقي از برايش نميكند. من نميگويم امام تو حضرتصادق ميفرمايد لايبالي الناصب صلّي ام زنا صام ام سرق و سنّي هم ائمه ما را مفترضالطاعه ميدانند و امامت آنها را انكار نميكنند، بلكه همه دوازده امام ما را امام و مفترضالطاعه ميدانند؛ و عرب هم پيشوا و بزرگ و صاحب مقام را امام ميگويند و همه علماي سنّي نوشتهاند كه ائمه اثنيعشر افضل و اشرف از جميع علماي امّت ميباشند و در هر عصري اعلم از علماء عصر بودهاند و مفترضالطاعه بودهاند و همه آنها صادق بودهاند. اگرچه سنّي ائمه خود را هم مفترضالطاعه ميدانند ولكن شبههاي در اين نيست كه ائمه ما را مفترضالطاعه ميدانند. بگوئيد بدانم كه آيا از براي شيعه همينقدر كفايت ميكند معرفت امام او براي او؟ يا اينكه بايد معرفت ايشان بيش از معرفت سنّي باشد به امام خود؟ و اگر همين مجمل كفايت ميكرد از براي معرفت امام، پس سنّي هم كه انكار اين مجملات را نميكند و ائمه را امام و مفترضالطاعه و صادق و اوّل و افضل و اعلم علماي امّت ميداند؛ پس فرق شيعه و سنّي چيست؟ و حرفي كه هست در مجملات نيست، در مفصّلات است و در فضائل، مراتب و مقامات او را انكار دارند و حقيقتاً ايمان و كفر، در تفصيل است، و ايمان و كفري نيست مگر به سبب اقرار و انكار در فضيلت. و شرط قبولي اعمال، دوستي آن بزرگوار است و اقرار به او و شرط قبولنشدن و اينكه خدا در روز قيامت هباءاً منثوراً ميكند اعمال او را، بغض او است و انكار فضل او. مثلاً يكي از عبادات نماز است و آن اگر قبول شود افضل عبادات است و اعظم از جميع عبادات
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۵ *»
است و اگر قبول نشود اعظم از جميع معاصي است و اين است كه فرمود انّ الصلوة تنهي عن الفحشاء و المنكر پس نماز، حضرتامير است كه نهي ميكند از دوستي ابابكر و عمر و اصل نماز و منير نماز، حضرتامير است صلواتالله و سلامهعليه. پس هركس منكر اصل نماز شود تارك است و كافر، و هركس اهانت كند به نماز و كوتاهي كند در بجاآوردن نماز، كوتاهي در نور او و فضل او كرده، پس كافر خواهد شد. زيراكه اين كوتاهيكردن باعث انكار فضيلت ميشود و الانكار لفضائله هو الكفر.
پس مقصود ما از اين كلمات اين بود كه از ديده بصيرت نظر نمائيد به علم حضرتامير كه احاطه دارد بر جميع ملك و ملكوت و جبروت و لاهوت و ناسوت و مافيها. زيراكه قرآن از براي او وارد شد و جميع قرآن در سينه او بود، اين است كه چون تولد شد همه قرآن را از براي پيغمبر خواند. انشدكم باللّه اين قبيح نيست كه بگويند حضرتامير مطلع از انوار و اشعه خود نيست و حالاينكه جميع علم خدا در كتاب است و حضرتامير ميفرمايد انا مرسل الرسل و انا منزل الكتب آيا ميشود كه نازلكننده كتب نداند چه در كتب است؟ و فرستنده رسل نداند كه چه فرستاده، و از براي كه فرستاده، و براي چه فرستاده؟ و حالاينكه ميفرمايد انّ الكليم لمّاعهدنا منه الوفاء البسناه حلّة الاصطفاء پس فرستنده رسل است آن بزرگوار و هرچه در كتاب است اشعه اويند و مبدء جميع علوم ماكان و مايكون و هر چشنده علمي از علم آن بزرگوار چشنده است؛ به دليل قول حضرت عسكري كه ميفرمايد انّ روحالقدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة يعني روحالقدس در جنان صاقوره اول ميوهاي كه چشيد از باغ ما چشيد. پس روحالقدس از اين جهت روحبخشاي عالم شد. و همچنين از احاديث مستفاد ميشود كه باطن حضرتامير منزل قرآن است از براي ظاهر پيغمبر و از ادله حكمت و كتاب و سنّت بر ميآيد كه باطن ولايت ميگيرد از باطن نبوت و ميآورد بر ظاهر نبوت. اين است كه فرمود انا مرسل الرسل و انا منزل الكتب. اين است كه فرمودند روح حضرتامير چهار هزار سال قبل از جسد پيغمبر
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۶ *»
خلق شده و قرآن از نزد باطن نبوت بر ظاهر ولايت نازل شده. پس ظاهر ولايت تحت رتبه باطن نبوت است چنانكه مثلش را خداوند عالم از براي شما آورده در اين عالم؛ كه عرش، آيت باطن حضرت پيغمبر است و كرسي آيت باطن حضرتامير و شمس آيت ظاهر پيغمبر است و قمر آيت باطن حضرتامير. و چنانكه قمر كسب نور از شمس ميكند و شمس كسب نور از كرسي ميكند و كرسي كسب نور از عرش ميكند، ظاهر حضرتامير از ظاهر حضرت پيغمبر كسب ميكند و ميگيرد وحي را از خدا، و ظاهر حضرت پيغمبر هم ميگيرد از باطن حضرتامير و باطن حضرتامير ميگيرد از باطن پيغمبر. پس باطن حضرتپيغمبر افضل از باطن حضرتامير است به هفتادمرتبه و باطن حضرتامير افضل است هفتادمرتبه از ظاهر حضرتپيغمبر و ظاهر حضرتپيغمبر افضل است از ظاهر حضرتامير به هفتادمرتبه. چنانكه در اين عالم نور قمر يك رسد از هفتاد رسد نور شمس است و نور شمس يك رسد از هفتاد رسد نور كرسي است و نور كرسي يك رسد از هفتاد رسد نور عرش است. پس همچنين كه عرش محيط است بر كرسي و كرسي محيط است بر شمس و شمس محيط است بر قمر، همچنين است احاطه حضرت پيغمبر بر حضرت امير باطناً و ظاهراً. و همهجا حضرت امير نوكر حضرت پيغمبر است و حضرت پيغمبر اعلي بر او است و عالي در همه مقامات محيط است بر داني. در مثل تقريبي از جهتي مثل پياز و پوستهاي او است، تو بر تو. عرش غيب پيغمبر است و كرسي غيب حضرت امير و شمس شهاده پيغمبر است و قمر شهاده حضرت امير و وحي خدا از باطن به ظاهر ميرسد ولكن از اين طرف جميع اين عرضهاي رعيت از ظاهر به باطن ميرسد و باطن واسطه است مابين خدا و ظاهر، و جميع فيوضات الهي اول به باطن پيغمبر ميرسد و از باطن پيغمبر به باطن حضرت امير ميرسد و از باطن حضرت امير به ظاهر حضرت پيغمبر ميرسد و از ظاهر حضرت پيغمبر به ظاهر حضرت امير ميرسد. و از اين طرف هم جميع دعاها و عرضها و توبهها و خواستنها و توجههاي رعيت، اول به ظاهر حضرت
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۷ *»
امير ميرسد و از ظاهر حضرت امير به ظاهر حضرت پيغمبر ميرسد و از ظاهر حضرت پيغمبر به باطن حضرت امير ميرسد و از باطن حضرت امير به باطن حضرت پيغمبر ميرسد و از باطن حضرت پيغمبر به خدا عرض ميشود. و باز آنچه گرفته ميشود به همينطور پائين ميآيد تا به بنده ميرسد؛ و غير از اين محال است.
پس مقصود ما از اين مثلها و دلائل اين بود كه قرآن از نزد پيغمبر بر حضرت امير نازل شد چه به باطن و چه به ظاهر، شبههاي نيست بر كسي كه پيغمبر ظاهراً و باطناً افضل از حضرت امير است چنانكه حضرت امير خود فرمودند انا عبد من عبيد محمّد و چنانكه ميبيني ماه، نوكر شمس است و كرسي نوكر عرش است. پس هفتاد مرتبه ولايت پستتر است از نبوت و همهجا خليفه بلافصل آن بزرگوار است ولكن ظاهر نبوت واسطه است مابين باطن ولايت و ظاهر ولايت، و باطن ولايت واسطه است مابين باطن نبوت و ظاهر نبوت، و باطن نبوت واسطه است مابين مشية اللّه و باطن ولايت؛ و ظاهر ولايت واسطه مابين ظاهر نبوت است و خلق. پس به اين دليل ميگيرد روح حضرت امير قرآن را از باطن پيغمبر و از روح پيغمبر به جسد پيغمبر ميرساند، مثل كسي كه خلعت را از پادشاه بگيرد و از براي صاحب اختيار بياورد. پس بيواسطه يك شيء موجود نميشود، حالا اينكه فرمود انا مرسل الرسل و انا منزل الكتب حق است و صدق؛ آن هم واسطه فرستادن رسل و نزول كتب بود از نزد خدا بر خلق. پس در هر عصري او مرسل رسل و منزل كتب بود چنانچه خود فرمود من بودم با هريك از انبياء در غيب و آمدم با خاتمالنبيين در شهاده، و فرمودند من بودم در كشتي نوح و او را از طوفان نجات دادم و من بودم در آتش نمرود و او را براي ابراهيم گلستان كردم و من بودم در شكم ماهي و يونس را نجات دادم، و همچنين با هريك از انبياء بودند و هريك را از بليه نجات دادند و هركس كه در بليه گرفتار شود آن بزرگوار نجات ميدهد او را. و ميداند در آنِ واحد احوال جميع آن كساني كه در اين عالم به بليه گرفتارند، و هرگاه خواسته باشد همه را در آنِ واحد نجات ميدهد.
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۸ *»
پس نگويند كه امام غيب نميداند و از قرآن خبري ندارد و بعد از اين چنين مزخرفات را نگويند و اين راه غلط را نپويند. انشدكم باللّه ببينيد چه غلط عظيمي است كه شيعه هرگز راضي نميشود چنين حكايتها را ذكر كند. برداشتهاند كتابي نوشتهاند كه از هريك از انبياء يك خطائي سر زده و آنها را ثبت كردهاند در او و او را مسمّي كردهاند به خطاءالانبياء. نعوذباللّه اين چه همّتي است كه هرچه از فضائل ائمه را بشنوند رد كنند و هر حديث كهنه و پوسيدهاي كه بشنوند از هركس كه بشنوند، به هرطور كه بخواهند او را تفسير نمايند و اين را خطائي از نبيي بدانند و كتابي بنويسند بر اين و بگردند يكجائي حديثي پيدا كنند كه از او چنين برآيد كه امام سهو ميكند به عقل خودشان و با دوستان او بحث كنند و بر آنها رد كنند قول ايشان را كه ميگويند امام سهو نميكند و نفهميده مستمسك ميكنند حديثي را كه حضرتصادق خود ندانست جاريه او كجا گريخته و در كدام حجره از خانه قايم شده؛ و حالاينكه خانه خود حضرت بود اقلاً و از خانه خود خبري كه داشت. و همچنين روايت ميكنند حديثي را از سنّي كه ميگويد امام راه خانه خود را گم كرده بود و نيست اين مگر خبث باطن. و اگر خبث باطن نباشد عصاي خود را نمياندازد آن خبيث و بگويد اينقدر كه عصاي من تصرف در ملك دارد، علي هم دارد. و اگر نباشد از خبث باطن، چرا تجهيلالائمه مينويسند؟ آيا صفت خدا جاهل ميشود؟ و حالاينكه جهالتِ صفت كاشف از جهالت موصوف است. پس اگر ميگويد خدا جاهل نيست، صفت خدا نيز جاهل نميشود. صفت خدا و جهالت، نامعقول است. و آيا صفت خدا و دست خدا تصرف در ملك خود دارد يا ندارد؟ و اگر بگويد خدا تصرف در ملك ميكند، آيا به دست خود تصرف ميكند و به اراده خود تصرف در ملك ميكند و به مشيت خود تصرف ميكند يا به ذات خود تصرف ميكند؟ اگر تصرفكردن فعل خدا است پس فعل خدا دخلي به ذات ندارد و فعل خدا ذات خدا نيست و امام هم فرمود حق و خلق. پس يا حق است يا خلق، و فعل خدا كه حق نيست پس خلق است و خلق، صفت خدا است و ايشانند
«* مواعظ يزد صفحه ۱۶۹ *»
صفة اللّه. پس تصرف در ملك دارند و ايشانند يداللّه و آنچه به خلق برسد از يد خدا ميرسد و هرگاه خدا به ما اعانتي بكند با دست خود ميكند و ما را هم امر فرموده است به اينكه اعانت از ايشان بجوئيم چنانچه ميفرمايد استعينوا بالصبر و الصلوة يعني طلب اعانت و ياري كنيد به صبر و نماز. و به لغتِ ائمه اطهار، خدا پيغمبر را صبر خوانده و حضرت امير را صلوة و چون صبري كه پيغمبر كرد از اذيت امّت هيچيك نكردند و اذيتي كه او كشيد هيچيك نكشيدند، به جهت اينكه همه ائمه نفس او بودند و همه انبياء و نقباء و نجباء جوارح اويند و او به منزله قلب است براي ايشان و هريك هر اذيتي كه كشيدند او متأثّر شد چنانكه هر عضوي از اعضاء اگر صدمه بخورد قلب متأثّر ميشود، لهذا آن بزرگوار را صبر خوانده است. و اما حضرت امير چون حقيقتاً اصل همه خيرات و حسنات است چنانچه ميخواني در زيارت جامعه ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه و صلوة هم يكي از جمله خيرات است و آن بزرگوار اصل و فرع و معدن و مأوي و منتهاي او است، لهذا خدا او را صلوة خوانده. و هرگاه صفت او صلوة باشد و نور او صلوة باشد، البته خود او را صلوة ميخوانند. و اينكه امر فرموده است مردم را به نماز، مقصود از اين نماز، ولايت آن بزرگوار است چنانچه خود حضرت امير ميفرمايد انا صلوة المؤمنين و صيامهم يعني دوستي من، نماز مؤمنين است و روزه ايشان. پس اين است كه تارك نماز كافر است، زيراكه آن دوستي حضرت امير است و تارك ولايت منكر فضيلت است و منكر فضيلت به دليل قول معصوم كه ميفرمايد و الانكار لفضائله هو الكفر كافر خواهد بود. بلكه همين نماز ظاهري يك فضلي از فضائل آن بزرگوار است، پس منكر اين هم كافر است. بلكه هر عبادتي از عبادات كه به آن امر شده است، فضلي از او است و منكر او كافر است. پس او است صلوة مؤمنين و خداوند عالم ميفرمايد انّها لكبيرة الاّ علي الخاشعين.
پس معلوم شد كه يكي از صفات خدا علم است و حضرت امير، اوّل و اعلي از
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۰ *»
جميع صفات خدا است؛ پس او است علم خدا. و همچنين است صفتهاي ديگر خدا و چون او است صفات نيكوي خدا و صفات اعظم خدا، لهذا او است علماللّه و او است جنباللّه و او است يداللّه و او است اُذناللّه و همچنين او نفساللّه است كه جاري در جميع ذرّات موجودات است به دليل قوله تعالي كه ميفرمايد و لقدجاءكم رسول من انفسكم يعني به تحقيق كه آمد شما را رسولي از انفس شما يعني آن نفساللّهي كه حيات شماها از او است و نور او باعث ايجاد جميع ذرات موجودات است، چنانكه
دل هر ذرّه را كه بشكافي | آفتابيش در ميان بيني |
و او است نفس جزئي در هر مردي كه نور نفساللّه كلي است كه آن نفس كل است در ملك و من عرف نفسه فقدعرف ربّه. هركس شناخت اين نفس كل را، شناخته است خدا را و مدرك اين شناختن، همان نفس جزئي است كه با هركس هست به او ميشناسد نفس كلي را و او واسطه شناختن نفساللّه است. پس هرگاه او را شناختي تو نفساللّه را شناختهاي و خدا را، و نيست شناختن خدا مگر شناختن نفس خدا. زيراكه شناختن ذات خدا محال و ممتنع است، پس بايد به نور جزئي، نور كلي را بشناسيد و نور كلي نفساللّه است و آن حضرت امير است. پس شناختن حضرت امير شناختن خدا است و اين است معرفت خدا. نديدهايد در زيارت كه السلام علي نفساللّه القائمة فيه بالسّنن و عينه التي من عرفها يطمئن. و قدري بالاتر برويد و بخوانيد اين عبارت را كه امام شما فرمود هرگاه بخواهيد جدّ من علي بن ابيطالب را زيارت كنيد بگوئيد السلام علي ذات اللّه العليا و ذات عليا فرمود، زيراكه ذات خدا همينجا گفته ميشود و بالاتر از اين مقام را ديگر ذات نميتوان گفت.
حالا جاهلي خيال نكند كه علي، خدا شد. حاشا، بلكه اين ذات، ذات بسيار شريفي است و اين ذات اعلي از جميع ذوات بود، لهذا خدا ذات خود خواند او را و چون بالاتر از اين مقامي نبود كه به او ذات گفته شود و پستتر از اين هم ذاتِ خدا را شايسته نبود، لهذا چنين ذاتي را اختيار كرد. پس او است ذات خدا و ذات اعلاي خدا
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۱ *»
و معهذا او بندهاي است كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً ولكن چنين بندهاي است كه ذات خدا است. حالا چه بكنم كه چنين ذاتي از براي خود قرار داده است؟ و او است حالا ذات خدا و چارهپذير هم نيست، اگرچه سينهها تنگي كند و گلوها پاره شود. ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله وانگهي ذات خدا ذات خدا است و اين است ذات خدا و به ذات خدا، صفات خدا نميگوئيم و نميشود مگر اينكه به ذات خدا بگوئي ذات خدا، و به صفات خدا بگوئي صفات خدا. چنانكه تو به عباي خود ميگوئي عباي من و به عمامه خود ميگوئي عمامه من و به كفش خود ميگوئي كفش من، و به عباي خود نميگوئي عمامه من و به عمامه خود نميگوئي كفش من و به كفش خود نميگوئي جوراب من. پس ذات خدا ذات خدا است و آسمان خدا آسمان خدا است و زمين خدا زمين خدا است. پس به ذات خدا، صفات خدا نميتوان گفت چنانكه به آسمان خدا نميتوان گفت زمين خدا و به زمين خدا چيزي نميتوان گفت مگر زمين خدا و به آسمان خدا هم آسمان خدا ميگوئيم، و به صفات خدا صفات خدا ميگوئيم و به ذات خدا ذات خدا ميگوئيم.
و اما اينكه او چگونه ذات خدا است، اين است كه چون خداوند عالم ذات مقدس آن بزرگوار را اشرف از جميع ذوات خلق كرده بود، لهذا آن ذات را ذات خود خواند ولكن بندهاي است و خدا نيست، چنانچه كعبه را از شرافتش خانه خود خواند و حالاينكه در او ساكن نيست. پس بنابراين چون چشم علي چشم بسيار شريفي است لهذا خدا او را چشم خود خوانده و چون دست علي دست بسيار شريفي است لهذا او را دست خود خوانده كه خدا به او انفاق ميكند. بلي:
اگر دست علي دست خدا نيست | چرا دست دگر مشكلگشا نيست؟ |
و چون نفس او اشرف از جميع انفس بود، لهذا او را نفس خود خواند و اين است كه ميخواني در زيارت السلام علي نفساللّه القائمة فيه بالسنن پس او است نفساللّه ساريه در جميع موجودات چنانچه گفتيم قبل از اين. و همچنين ذات مقدس او هم
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۲ *»
اشرف از جميع ذوات بود، لهذا او را ذات خود خواند پس اين است كه ميگوئي السلام علي ذات اللّه العليا و همچنين است آنچه مايملك او است مايملك خدا است، حتي قلمدان علي را هم قلمدان خدا ميگويند. پس خانه علي خانه خدا است و مال علي مال خدا است و جسم علي جسم خدا است و روح علي روح خدا است و عقل علي عقل خدا است. پس دوستي علي دوستي خدا است و دشمني علي دشمني خدا است. حالا سرّ اينكه چرا دست علي را دست خدا نميگويند و چشم علي را چشم خدا نميگويند و نفس علي را نفس خدا نميگويند و ذات علي را ذات خدا نميگويند و تمام علي را يداللّه و عيناللّه و نفساللّه و ذاتاللّه ميخوانند، اين است كه حضرت امير همه اعضاي او نوربخش است و همه او بيننده و شنونده است و جميع او روحاني است و همه او روح خدا است و همه او ذات خدا است و همه او همه صفات اللّه را حكايت ميكند. و همه صفاتاللّه از صفات او ظاهر است و ذات او ذات خدا است و صفات او صفات خدا است. حالا انشدكم باللّه خدائي كه چنين قدرتي داشته باشد كه بندهاي خلق كند به اين قدرت و احاطه و سلطنت كه جميع موجودات از اشعه او باشند بهتر است، يا خدائي كه بندهاي خلق كند و حالاينكه وصي پيغمبر او باشد و بهقدر عصاي آن خبيث تصرف در ملك نداشته باشد؟ يا سبحاناللّه! اين چه بيشرمي است؟ البته خدائي قادر است كه چنين بنده باقدرتي خلق كند، البته خداي يگانه قدرتآفرين است و چنين قدرتي خلق كرده كه جميع ملك و ملكوت و جبروت و دهر و سرمد در تحت او باشد و جميع مضاف الياللّه در هزار هزار عالم مضاف بسوي او باشد و حالاينكه از براي فضيلت آن بزرگوار سيصد چهارصد حديث هست مطابق قرآن و عقول و آفاق و انفس و اجماعي شيعه كه آن بزرگوار است فعّال در عالم و او است صفاتاللّه، و ذاتاللّه العليا بر آن بزرگوار گفته شده است. چگونه نه و حالاينكه جميع خلقت موجودات بر دست جبرئيل جاري ميشود و قبض ارواح موجودات بر دست عزرائيل جاري ميشود و جميع حيات
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۳ *»
موجودات بر دست اسرافيل جاري ميشود و جميع ارزاق موجودات بر دست ميكائيل جاري ميشود و امام ميفرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا پس چگونه ميشود كه خادم شيعه آن بزرگوار خلقكننده و رزقدهنده و ميراننده و زندهكننده باشد و ايشان نباشند؟ و حالاينكه اجماعي شيعه و سنّي است كه اين بزرگوارانند اوّل ماخلقاللّه، و اشرف و افضل و اعلم ماخلقاللّه ميباشند.
گذشتيم از اين، شيعه چگونه راضي ميشود كه حضرت امير كمتر از يك ملكي باشد كه او حساب جميع قطرات باراني كه از اول عالم تا آخر عالم ببارد، ميداند و ميداند كه هريك به كدام زمين ميبارد؛ با اينكه يكقطره باران بي حكم علي بن ابيطالب نميبارد به هيچ زميني؟ سبحاناللهّ! چرا راضي ميشوند كه شيطان در دل همه اهل عالم راه داشته باشد و در آن واحد همه اين خلق را اغوا كند و علي بن ابيطالب مطّلع نباشد از دلهاي اهل عالم؟ نعوذباللّه، آيا نشنيدهايد فرمايش آن بزرگوار را به حارث همداني كه فرمود:
يا حار همدان من يمت يرني | من مؤمن او منافق قبلاً |
و نشنيدهايد كه فرمودند هر طفلي كه متولد ميشود اگر من در بالينش حاضر نباشم متولد نميشود؟ بخوانيد حديثي را كه ميفرمايد امام شما، خدا هزار هزار عالم و آدم خلق كرده، بر همه اهل اين عوالم خاتمالنبيين پيغمبر بود و حضرت امير وصي آن بزرگوار، و پيغمبر ولايت آن بزرگوار را از جميع اهل آن عالمها عهد گرفت در هر عالمي به زبان آن عالم. آيا نشنيدهايد اين حديث را كه حضرتامير فرمودند من بودم با همه انبياء در غيب، و آمدم با خاتمالنبيين در شهاده؟ يعني من بودم باطن انبياء و مؤثر ايشان ولكن ظاهر پيغمبرم و نفس پيغمبرم. پس اين است كه ميفرمايد انا آدم و انا نوح و انا ابرهيم و انا موسي و انا عيسي و انا فلان و انا فلان تا آخر خطبه. نعوذ باللّه، چرا انكار علم علي را ميكنند؟ نميدانند منكر فضيلت آن بزرگوار كافر است؟
باري؛ من نميخواهم اسماء ايشان را بگويم و اگر اسماء ايشان را بگويم و بدانيد
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۴ *»
كه اينهايند منكر فضائل وحشت ميكنيد. ولكن چندنفر از ايشان را اگر بخواهيد بشناسيد برداريد كتاب محتضر را و ببينيد و بشناسيد ايشان را. حالا ناخوشي انكار علم يا قدرت حضرت امير از براي ايشان اين است كه ميخواهند مردم به ايشان بگويند جانشين پيغمبر، پس خود را ميخواهند موصوف به پيغمبر كنند با اين نقص و خبث باطن؛ لهذا حضرت امير را تنزل ميدهند تا موصوف به صفات او شده باشند. و اگر موصوف به او نكنند خود را، پس ميگوئي كه اي فلان، تو كه هيچ از صفات ائمه را نداري، چگونه جانشين پيغمبر خواهي بود؟ «تو به پيغمبر چه ميماني بگو» پس ميگويد پيغمبر احتياج به غير داشت من هم احتياج به غير دارم، او سهو ميكرد من هم سهو ميكنم، او از گرسنگي روزه به روزه ميبرد من هم چنينم، او از عالم مطلع نيست من هم مطلع نيستم. پس اين باعث قساوت قلب ايشان شده است و از قساوت قلب است كه رشوه ميگيرند و باك ندارند و مال اوقاف و يتامي و بيوهزنان را ميخورند و باك ندارند. و از اين است كه توپچي چندي دور خود جمع كردهاند و آقا آقا بر خود بستهاند و مرافعه را كاسبي خود قرار دادهاند و به اين واسطه خود را صاحب اوضاع و املاك نمودهاند. از براي اينكه چايي آقپر و قند ارسي و برنج چنپاي ايشان آماده باشد و حالاينكه غذاي ايشان از خون جگر يتيمان و افشره ايشان اشك چشم بيوهزنان است. پس از براي خود مريدها جمع كردهاند و افسار بر سر ايشان نموده به هر طرف كه ميخواهند ميكشند و اينها هم سر افسار خود را به دست آنها دادهاند و به هر طرف كه بكشند ميروند.
الحاصل، مراد ما اين سخنها نبود و خدا كشانيد ما را در اينجا والاّ من نخواستم گلهگزاري بكنم بلكه خدا جاري كرد اينها را بر زبان من تا اينكه به سبب اينها شماها تميز دهيد حق را از باطل. پس تا چند خود را در زير پاي اين آقايان انداختهايد و خود را مركب ايشان قرار دادهايد كه تا سوار شوند و به هر طرف كه بخواهند شما را ببرند؟ تا چند به گمراهي سر ميبريد؟ پس بگرديد و راه را پيدا كنيد و ببينيد دين خود را از كه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۵ *»
اخذ مينمائيد و كسي كه امام فرموده است دين خود را از او اخذ نمائيد كيست و علامات او را بدانيد كه چيست. و او بايست موصوف به صفات ائمه باشد، پس معاشرت كنيد و ببينيد كه سلوك كيست در ميان مردم مثل سلوك ائمه؟ آيا اين است سلوك ائمه كه هرگاه ميهماني براي كسي برسد و به ولايتي وارد بشود، همه به او بشورند و بغض او را در دل بگيرند؟ وانگهي عالمي كه وارد بشود، و حالاينكه قاعده مردم اين است كه هرگاه كاسبي وارد ولايت بشود كسبه آن ولايت او را به اعزاز و احترام راه ميدهند و جائي براي او تعيين ميكنند و او را ميهماني ميكنند. مثلاً هرگاه زرگري وارد شود زرگرها او را ميهماني ميكنند و هرگاه نجاري وارد شود نجارها او را ميبرند و هرگاه آهنگري يا كاسب ديگري باشد، همكارهاي او او را ميبرند. و همچنين هرگاه پادشاهي وارد بر پادشاهي شود، پادشاه را پادشاه به منزل خود ميبرد و اعزاز و احترام تمام با او ميكند و او را شاه ميهماني ميكند. و وزير را وزير ميهماني ميكند، و سرهنگ را سرهنگ ميهماني ميكند، و فراش را فراش ميهماني ميكند، و توپچي را توپچي ميهماني ميكند. و همچنين اگر عالمي باشد علما او را به اعزاز و احترام تمام استقبال مينمايند و به ميهماني ميبرند و عزّت مينمايند. پس حالا كه بناي همه مردم چنين است، از چه ملاّهاي اين بلد مسجد و منبر را منع نمودند از ما، و ما كه به طلب رياست نيامدهايم و جلو مرافعه كسي را نميگيريم و مسجد و محراب كسي را هم نميخواهيم، پس از چه اوّل مسجد و محراب را منع نمودند؟ آيا نميخوانند در كتاب خدا اين آيه شريفه را كه ميفرمايد و من اظلم ممن منع مساجد اللّه انيذكر فيها اسمه. و اراده ايشان اين است كه من فضائل اهلبيت را در مساجد نگويم، و نميتوانند از من منع كنند اين را كه فضيلت نگويم؛ و در مسجد اگر نباشد در زميني ديگر ميگويم و منبر نباشد بر روي زمين ميگويم. و اگر نخواهند بشنوند، من از براي چند نفر از رفقاي خود ميگويم، و اگر منع نمايند در خانه خود مينشينم و ميگويم. و اگر باز نشود مينويسم فضيلت را، و اگر نشود فكر ميكنم در فضائل.
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۶ *»
بههرحال دو چيز را از من نميتوانند دور كنند و من ترك نميكنم آن را اگرچه در خانه خود باشد: يكي ذكر فضيلت را كه خدا مرا مختص همين خلق كرده و خاصيت من در ملك براي همين ذكر فضيلت است؛ و يكي نماز جماعت را كه مستحب است با هركس كه باشد نماز ميكنم. و اگر در خانه باشم با زنها نماز ميكنم و من به هيچ امري از امور ايشان ضرري ندارم زيراكه واگذاردهام وبالهاي ايشان را براي ايشان، و رياست ايشان را براي خودشان. و نه مرافعه كسي را ميخواهم و نه رياست كسي را، و نه محراب كسي را. و فضيلتي كه من ميگويم در مسجد نباشد در مدرسه باشد، در مدرسه نباشد در بيابان باشد، يا در خانه باشد. پس بشوند مرتكب معاصي خدا، حتي منع كنند مسجد را از ذكر فضائل اهلبيت تا برسد به ايشان آنچه برسد. آيا كسي با ميهماني چنين حركت كرده است؟ سبحان اللّه! نيست اين مگر حسد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۷ *»
«موعظه هفدهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
سخن ما در تفسير اين آيه شريفه در توحيد بود و گفتيم كه توحيد چهار تا است: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت. اما مجملي از مفصّل از توحيد ذات و توحيد صفات را گفتيم و قدري هم از توحيد افعال گفتيم، و گفتيم كه هيچكس در افعال، شريك خدا نيست. و مجملي از توحيد عبادت نيز گفتيم اينكه بايد بجز خدا را عبادت نكني. و اما تفصيل اين توحيدها را اگر خدا خواست و مانديم به دفعات خواهيم گفت و نميشود در يكمجلس و دو مجلس و سهمجلس همه را شرح كنيم.
و اما در ذات كه نه انبياء مرسل و نه ملائكههاي مقرّب و نه مؤمنين ممتحن و نه حكماي قبل و نه من، هيچيك حرف نزدهاند و نميزنيم و حكماي بعد هم حرف نخواهند زد و هرگز در ذات بياني نميشود زيراكه او بيانآفرين است و ذات خدا به تعقّل و وهم در نميآيد و خدا عقلآفرين است و هرچه در ذات خدا سخن گفته بشود حيرت زياده ميشود.
هرچه شرح راز افزون آوري | بر خفا افزايدش چون بنگري | |
از پنهان را چهسان سازم عيان | كي بيايد شرح پنهان در بيان |
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۸ *»
پس نميتوان در ذات سخن گفت و هرچه گفته بشود در صفت گفته ميشود و بايد صفت را از ذات نفي كرد چنانكه فرمود كمال التوحيد نفي الصفات عنه و نه اشاره ميشود و نه تعبير آورده ميشود از او، و نه تعقّل ميشود. پس در هرچه از آدم تا خاتم سخن گفته شود يا تعبير آورده شود يا اشاره شود يا به واهمه درآيد يا به تعقّل درآيد، كه آن خدا نيست و به صفات خدا روآورده شده. بلكه به آن صفتي كه واسطه مابين خدا و تو است رو ميآوري و اشاره ميكني و تعقّل ميكني. اين است كه خدا ميفرمايد انّ الي ربّك المنتهي يعني بدرستيكه آنچه تو اشاره كني و تعقل كني و اضافه كني به خدا مضاف به پرورشدهنده خود تو است كه اعلاي از تو است اين است كه ميفرمايند اذا انتهي الكلام الي اللّه فاسكتوا پس اين است كه پيغمبر ميفرمود ربّ زدني فيك تحيّراً پس هرچه در معرفت خدا كوشش كني، حيرت تو زياد ميشود؛ هرچه معرفت بيشتر شود حيرت زياده ميشود و معرفت خدا آن است كه نفي كني جميع صفات را از او و اين است كه ميفرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه. پس خدائي كه بتصور درآيد خداي خيالي است و خدا نيست و او به تصوّر در نميآيد و حضرت امير فرمودند كلّ ماميّزتموه باوهامكم في ادقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم و ميفرمايد رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله دليله اياته و وجوده اثباته پس پسنديده نيست بر كسي كه در ذات خدا سخن بگويد يا اشاره به ذات كند يا به تعقّل درآورد ذات را. پس جهّالي كه بر ما بستهاند كه من گفتهام علي خدا است، دروغ است و معني عبارت را نفهميدهاند. يا اينكه در مجلس خواب بودهاند، و يا دل آنها در مجلس نبوده، يا اينكه آئينه قلب آنها معوجّ بوده و كج فهميدهاند، يا اينكه گوش ندادهاند و ضبط نكردهاند، يا اينكه چون نشنيدهاند فضائل حضرتامير را چنانكه من گفتهام، پس چون ميشنوند وحشت ميكنند و به نظر آنها و شما قبيح ميآيد. به جهت اينكه اين فضائل بالاتر است از مراتب آن خدائي كه خيال كردهاند؛ پس ميگويند كه اينهائي كه تو براي علي ميگوئي، ما از براي خدا ميدانيم پس تو او را خدا ميداني. حاشا، بلكه آنچه را كه من
«* مواعظ يزد صفحه ۱۷۹ *»
از براي حضرتامير ميگويم خدا برتر از او است و خدا خالق جميع وصفها است و علي بنده خدا است. هركس بگويد علي خدا است كافر است و هركس پيغمبر يا ائمه را خدا بداند، يا انبياء را در مقام ائمه بداند، يا انسان را در مقام انبياء بداند غالي است، و هركس از آنطرف تنزّل بدهد، مقصّر است. پس شماها خدائي براي خود خيال كردهايد كه اين فضائلي كه من ميگويم بالاتر است از مقام آن خدا، لهذا وحشت ميكنيد. مثلاً شما خدائي خيال كردهايد يك مني، و حالا كه من وصي پيغمبر او را دهمن كردهام، ميگوئيد پس غالي شدهايم ما و وحشت ميكنيد. ولكن با خود بگوئيد كه اگر وصي پيغمبر ده مني باشد، پيغمبر از او زيادتر است و خدا ديگر از منها بيرون رفته است. و لاعنشعور دادي و فريادي ميكنيد كه حالا چطور شد اين؟ و ميگوئيد همانطور كه ما ميدانستيم از براي ما بهتر بود، مگر همان چه عيب دارد كه دست از او برداريم و به اعتقادي ديگر بچسبيم؟ و حالاينكه من هنوز چيزي از فضائل امام شما را براي شما نگفتهام و با اينكه هنوز چيزي نگفتهام وحشت ميكنيد، پس اگر بگويم چه خواهيد كرد؟ و حالاينكه همه هزار هزار عالم يك فضلي از فضائل آن بزرگوار است. پس اگر همه درياها مداد شوند و همه نبات و جماد قلم شوند و همه ملك بنويسند از فضل ايشان، يك نقطهاي از فضل ايشان ننوشتهاند. و چنانچه فرمودند آنچه از ما به شيعيان ما رسيده است بقدر نصف الف است كه يك نقطه باشد. پس اين امري است بسيار صعب چنانكه حضرتامير فرمودند انّ امرنا صعب مستصعب لايحتمله الاّ ملك مقرّب او نبي مرسل او مؤمن ممتحن و در حديثي ديگر فرمودند لايحتمله ملك مقرّب و لا نبي مرسل و لا مؤمن ممتحن شخصي عرض كرد پس كه متحمّل ميشود امر شما را؟ فرمودند شهري كه با حصار است. عرض كردند شهر با حصار چيست؟ فرمودند قلب مؤمن. و در حديثي ميفرمايد كه متحمّل نميشود مگر كسي كه ما بخواهيم. و من هنوز يك حديث از آن احاديث كه ائمه از براي نواصب فرمودهاند از براي شما نگفتهام و از آن احاديثي كه در رؤس منبرها گفتهاند براي شما نگفتهام و
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۰ *»
معهذا وحشت ميكنيد و مضطرب شدهايد از اينكه من گفتهام علي ذاتاللّه است. آيا چه بگويم به ذاتاللّه؟ به ذات چه ميتوان گفت؟ شما به ذات خود چه ميگوئيد؟ ميگوئيد ذات من يا ميگوئيد به ذات خود، دست من و چشم من؟ پس من به دست خدا دست خدا ميگويم، و به چشم خدا چشم خدا ميگويم، و به صفات خدا صفات خدا ميگويم، و به ذات خدا هم ذات خدا ميگويم. چنانچه شما به عبا عبا ميگوئيد، و به عمامه عمامه ميگوئيد. پس خداوند عالم به زمين خود ميگويد زمين من، و به آسمان خود ميگويد آسمان من، و به روح خود ميگويد روح من، و به ذات خود ميگويد ذات من. پس چنانچه كعبه را فرمود خانه من، و حضرت عيسي را فرمود روح من، اين ذات شريف را هم فرمود ذات من. و چنانچه كعبه خانه شريفي است او را خانه خود خوانده، و روح حضرتعيسي روح شريفي است او را روح خود خوانده، دست علي هم دست شريفي است او را دست خود خوانده، و چشم علي چشم شريفي است او را چشم خود خوانده. و چون همه او بيننده است، لهذا او را خدا نفس خود خوانده، و چون آن بزرگوار ذات شريفي است لهذا خدا او را ذات خود خوانده ولكن آن بزرگوار ذاتي است خلقشده و بندهاي است او كه لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و هيچ عيبي هم نكرد و نقصي هم به جائي نرسيد و مطلب هم واضح شد بر همه شماها. بلكه نمييابم در مشرق و مغرب عالم كسي را كه اين مطلب شريف را از اين واضحتر بيان كند و از اين واضحتر نميشود و طوري ديگر به لفظ درنميآيد؛ و ذات تعبير آورده نميشود و به تعقل درنميآيد. پس از براي ذات بجز اينكه ذات بگوئي چارهاي نداري ولكن ذاتي است كه مخلوق است چنانكه در خدمت ايشان بودند جمعي كه حضرت فرمودند انا الذات و بعد مطلع شدند از دلهاي مردم كه شبهه شده برايشان و مضطرب شدهاند، پس فرمودند انا الذات في الذوات بعد دانستند كه شبهه هنوز هست در دلها فرمودند انا الذات في الذوات للذات يعني منم ذات ساري در حقايق اشياء و مخصوص خدا. پس او است ذاتي كه مخصوص
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۱ *»
است به خدا. پس به خدا پي برده نميشود ابداً مگر به آن ذات مقدس بدليل قوله۷كه ميفرمايد يا من دلّ علي ذاته بذاته كه ترجمهاش اين است كه اي كسي كه دليل است بر ذات او، ذات او. و مقصود، ذات مقدس حضرتامير است كه دليل ذات خدا است. يعني در همه هزار هزار عالم شناخته نميشود خدا مگر به ذات مقدس حضرتامير زيراكه او ذاتي است ساري در جميع ذوات همچنانكه ميخواني فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت و مراد از آسمانِ خدا، آسمان مشيّت است و ارضِ خدا، ارض امكان. پس پر كرده است جميع عالم مشيّت و امكان را به نور آن بزرگوار به اينكه نور آن بزرگوار تابيده در جميع آئينههاي وجود. و بابصيرت ميبيند نور آن بزرگوار را در جميع اشياء، و همينكه اشياء را موجود ميبيني دليل نور او است و همينكه اشياء موجودند دليل ظهور انوار آن بزرگوار است و همه آسمانها و قمر و آفتاب، دليل انوار آن بزرگوار است. بلي «آفتاب آمد دليل آفتاب». پس هرچه هست اثر نور آن بزرگوار است كه ساري در جميع ملك است و خدا خود را وصف فرمود به اين بزرگواران بر جميع اهل هزار هزار عالم. زيراكه خدا به كاملترين وصف كردنها خود را وصف فرموده و كاملترين وصف كردنها آن است كه خود را بنماياند و بشناساند. پس خود را نمايانيد به همه عوالم هزار هزارگانه به حضرتامير، پس پُر كرد همه هزار هزار عالم را به آن بزرگوار تا وصف كرده باشد خود را به همه عالمها به وصف كامل. و به وصف نيكوئي هم وصف كرده است خود را و وصف نيكوي خدا، حمد است و لواي حمد در دست حضرتامير است. پس حضرتامير حامل حمد است و او است صفت حمد خدا در همه عالمها. پس در همه عالمها نور آن بزرگوار است دليل ذات مقدس خدا، پس حضرتامير در همهجا دليل ذات خدا است بذاته و اين است كه ميفرمايد يا من دلّ علي ذاته بذاته پس بايد در همهجا باشد و در همه آئينههاي قوابل جلوه كرده باشد.
حالا تعجب نكنيد كه حضرتامير در آن واحد در همهجا هست، بلكه تعجب از
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۲ *»
اين بكنيد كه چرا او در همهجا ديده نميشود؛ و اگر ديده بصيرتي باشد ميبيند كه در جميع آئينههاي قوابل جلوه او است:
دل هر ذرّه را كه بشكافي | آفتابيش در ميان بيني |
و آفتاب عالمتاب آن بزرگوار است كه نور او روشن كرده جميع آئينههاي قوابل را و اين آفتاب همه اين هزار هزار عالم را پُركرده كه هركس بخواهد خدا را بشناسد، بايد از او بشناسد و غير از آفتاب چيزي نميبيند. چنانچه هرگاه بخواهي شمس را بشناسي كه در آسمان چهارم است، از نور او ميشناسي و همينكه او طالع شد نور او بر تو ميتابد و همينكه بر تو تابيد، تو او را پيدا ميكني و به سبب او شمس را ميشناسي و پي به او ميبري. پس آن بزرگوار است آفتابي كه از او خدا شناخته ميشود، يعني از ذاتاللّه عليا خدا شناخته ميشود و هركس شناخت ذاتاللّه عليا را پس شناخته است خدا را به دليل قول معصوم كه ميفرمايد اعرفوا اللّه باللّه و الرسول بالرسالة و اوليالامر منكم بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر چنانكه ميشناسي قرمزي را به قرمزي و زردي را به زردي و بلندي را به بلندي و كوتاهي را به كوتاهي. پس چنانكه شناخته نميشود قرمزي به زردي، و كوتاهي به بلندي، شناخته نميشود خدا به غير خدا و رسول، به غير رسالت و اولواالامر به غير امر به معروف و نهي از منكر. و حضرتامير هم شناخته نميشود مگر به خود او و پيغمبر را به خود او بايد شناخت، و خدا هم شناخته نميشود مگر به خود او و حقيقت معرفت همين است كه ميگوئي يا من دلّ علي ذاته بذاته زيراكه شناخته نميشود ذات خدا مگر به ذات او.
حالا هرگاه ذات اوّل را پيغمبر بگوئيم و ذات دويم را حضرتامير، ميگوئيم شناخته نميشود حضرتپيغمبر مگر به حضرتامير. زيراكه در حكمت ثابت شده كه او باب نبوت است و حامل نبوت است و خود پيغمبر فرمودند انا مدينة العلم و علي بابها. و يا اينكه ذات اول را كنه ذات خدا ميگوئيم و ذات دويم را ذات پيغمبر سلاماللّه عليهوآله؛ به اينكه حضرت پيغمبر دليل و هادي تو است بسوي خدا، پس
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۳ *»
شناخته نميشود خدا مگر به پيغمبر. من نميگويم، امام شما فرموده و ملاّمحسن هم روايت كرده در تعريف حضرتامير در آنجا كه ميفرمايد فهي ذاتاللّه العليا و شجرة طوبي و سدرة المنتهي پس من نگفتهام علي خدا است ابداً، شماها هم عبث عبث شبهه مكنيد و به محض شنيدن روايت عوام كالانعام كه معني عبارت را نفهميدهاند، يا گوش به كلام ندادهاند، يا در خواب بودهاند، يا آئينه قلبشان معوجّ بوده، باب غيبت و افترا را بر ما مفتوح منمائيد. يا اينكه اگر شبهه بر شما رو دهد، از من بپرسيد و از خودم بشنويد. پس ما نگفتهايم كه علي خدا است و انشاءاللّه شبهه از دلهاي شماها بيرون رفته است و دانستيد كه مراد ماها از اين فضائل اين است كه صفات نيكوي خدا و صفات اعظم خدا ايشانند. پس احاديث بسيار وارد شده است بر اينكه آن بزرگوار يداللّه است و او عيناللّه و صفاتاللّه و نفساللّه است و ذاتاللّه است و اينكه هركس او را شناخت، پس بتحقيق كه خدا را شناخته.
حالا ذات دو ذات است: يكي ذات قديم كه او شناخته نميشود ابداً. و يكي ذات حادث. و ذات حادث، حضرتامير است. پس هركس او را شناخت خدا را شناخته و هركس او را نشناخت خدا را نشناخته. پس اگر كسي علي را شناخت و مقرّ به فضائل او شد، دوستي او دوستي علي است و دشمني او دشمني علي و منكر او منكر علي است و رادّ بر او رادّ بر علي است و افعال او افعال علي است و اقوال او اقوال علي است و احوال او احوال علي است. پس نميگويد مگر كلام علي را و كلام علي كلام خدا است و منكر علي منكر خدا است و اين است كه ميفرمايند الانكار لفضائلهم هو الكفر پس هركس منكر فضل علي است كافر است.
حالا شما را مغرور نكنند كساني كه مجملات فضائل را قبول ميكنند، ولكن چون فضائل را يك يك از براي ايشان ذكر ميكني وا ميزنند. پس حقيقتاً ايمان در تفصيل است نه در اجمال؛ و كمال معرفت، معرفت به تفصيل فضائل است. پس اگر تفصيلات فضائل را اقرار كرد منكر نيست و هرگاه فضائل را يك يك بر او گفتي، همه را وا زد، پس
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۴ *»
مجملات او ثمري برايش ندارد.
انشاءاللّه حالا ردّ اشتباه ديروز شد كه گمان ميكرديد من علي را گفتهام خدا است. و هيچ عيبي هم در ملك ندارد اينكه امام شما صاحب چنين سلطنت و هيمنتي باشد. حالا اينها را گفتم به جهت شبههاي كه در دلها پيدا شده بود والاّ كلام ما در صفات خدا بود و بعضي از صفات را ذكر كرديم از براي شما و ثابت كرديم براي شما كه صفات اعظم خدا، حضرت امير است و جميع صفات خدا تحت رتبه آن بزرگوار است و نور او است كه ساري در جميع ذرّات است. پس نور آن بزرگوار تابيده بر جميع آئينههاي قوابل و منصبغ شده است به صبغ او به دليل فرمايش آن بزرگوار كه فرمود انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء پس همه موجودات نور او و شعاع اويند و او در همهجا هست. زيراكه نور، حاجب از براي منير نميشود. پس در همه ذرات وجود ساري است چنانچه در دعا ميخواني فبهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لااله الاّانت ولكن از براي مردم مشتبه شده است كه آيا جسد اميرالمؤمنين است كه پُر كرده است جميع آسمان و زمين را يا روح آن بزرگوار است؛ و من به جهت رفع اين اشتباه مقدمهاي ميگويم كه هركس اشتباهي دارد تمام بشود اشتباه او.
اما از براي آن بزرگوار دو جسد است يك جسد اصلي آن بزرگوار است كه فوق اسم و رسم و فوق اين عالم است كه روح آن بزرگوار در آن جسد است و يك جسدي است كه او جلوه ميكند بر عالم و اين جسد آن بزرگوار هفتاد مرتبه از عرش بالاتر است و عرش و مادون او از نور جسد آن بزرگوار خلق شده است. چنانچه حديث است كه حورالعين از نور جسد سيدالشهداء خلق شده است و هرگاه يك موي حورالعين را در مابين زمين و آسمان بياويزند تمام اهل آسمان و زمين محترق ميشوند. پس اين جسم آن بزرگوار كه جلوه كرده است در ملك به هيچ مدركي از مدارك درك نميشود. پس ديده نميشود او، و چگونه ديده بشود و حالاينكه اين هوائي كه از عناصر عرَضي است شماها نميبينيد؛ كه اين هوا در تحت كره نار است و كره نار در تحت آسمان اول
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۵ *»
است و آسمان اول در تحت آسمان دويم است و آسمان دويم در تحت آسمان سيوم و همچنين آسماني در تحت آسماني و اينها در تحت كرسيند، و كرسي با همه اينها در تحت عرش است، و عرش از نور جسد حضرتفاطمه خلق شده و جسد ائمه هشتگانه، فوق جسد حضرتفاطمه است و جسد حضرتقائم، افضل است از جسد ائمه هشتگانه و جسد سيدالشهداء افضل است از جسد حضرتقائم و جسد حضرت امامحسن افضل است از جسد سيدالشهداء و جسد حضرتامير افضل است از جسد امامحسن. پس مقام جسد آن بزرگوار مقام وحدت است و چگونه تا چشم وحدتبيني نباشد با چشم كثرتبين ميتوان ديد او را؟ حاشا، و از براي اين مقام خوب گفته است شاعر:
ديدهاي خواهم كه باشد شه شناس | تا شناسد شاه را در هر لباس | |
ديدهاي خواهم كه باشد پردهدر | تا شناسد شاه را از پرده، در |
پس ديده وحدتبين بايد كه به وحدت نظر نمايد، نه اين ديدهها. و اين ديدهها كثرتبين است.
و مقدمهاي ديگر ميگويم تا اينكه از كيفيت خلقت، اندك سررشتهاي بيابيد تا شايد جلالت و عظمت جسد آن بزرگوار را برخوريد و آن مقدمه اين است كه خدا بود و هيچ با او نبود و چون خواست ايجادي كند، پس از نور مقدس خود نور پيغمبر را آفريد چنانچه فرمودند اخترعنا من نور ذاته و فوّض الينا امور عباده و فرمودند يفصل نورنا من نور ربّنا كمايفصل نور الشمس من الشمس و حضرتامير را نيز از همان نور آفريد. پس حضرتامير، خود پيغمبر است و اين است كه پيغمبر فرمود كه علي از من است مثل نفس من. و احاديث بسيار وارد شده است كه آن بزرگوار، نفس پيغمبر است و خودي پيغمبر است و پيغمبر آفريده شده با خودي خود؛ پس بيخودي آفريده نشده. و همچنانكه در زيارت ميخواني اشهد ان نوركم و طينتكم واحدة و ميفرمايند اوّلنا محمّد و اوسطنا محمّد و آخرنا محمّد و كلّنا محمّد لهذا معلوم شد كه همه ائمه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۶ *»
اطهار سلاماللّهعليهم واحدند و همه نفس پيغمبرند. پس از شعاع جسد ائمه: فؤاد انبيا را آفريد و ايشان اشعه جسد ائمهاند بدليل قوله تعالي و انّ من شيعته لابرهيم اذ جاء ربّه بقلب سليم و حضرت پيغمبر و حضرت امير هر دو يك نورند و حضرت امير حامل نبوت است و به جميع موجودات از آن بزرگوار فيض ميرسد و تسليم امر او را ميكنند و همه انبياء و اولياء تسليم او را ميكنند بدليل قوله تعالي ياايّها الذين امنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليماً كه حاصل معني اين است كه در اينجا مؤمنان، انبيائند و تسليم پيغمبر كردهاند جميع انبياء:، و همه اينها شيعيان ايشانند. پس از نور جسد ائمه اطهار آفريد عقل انبياء را و اوّل خلقت انبياء شد. پس حضرت پيغمبر عقل كل است و نور او در هر آئينه وجودي كه بيفتد، عقل جزئي است و او اوّل خلقت هر موجودي ميشود. پس اوّل ماخلقاللّه در هر شيئي نور آن بزرگوار است و در هر عالمي از هزار هزار عالم، اوّل ماخلقاللّه عقل است و عقلِ هر عالمي هم نور پيغمبر است. و چنانچه در عالم اول نور عقل آن بزرگوار است عقل آن عالم، و اوّل ماخلقاللّه در آن عالم؛ در عالم دويم هم نور نور او عقل آن عالم است و اوّل ماخلقاللّه در آن عالم است. و همچنين در عالم سيوم نور نور نور او اوّل ماخلقاللّه است و در عالم چهارم نور نور نور نور او، و همچنين است هر عالمي تا اين عالم كه آخري همه اين عالمها است نور ظاهر ظاهر از انوار عقل او، عقل اين عالم شد و اوّل ماخلقاللّه اين عالم شد.
پس از نور جسد انبياء، عقل انسان خلق شد و اوّل خلقت انسان شد و از نور جسد شيعيان، نوري ساطع شد و اول خلقت مؤمنين جن شد، و از مؤمنين جن نوري ساطع شد و اول خلقت ملائكه شد، و از جسد ملائكه نوري ساطع شد و اول خلقت حيوان شد، و از حيوان نوري ساطع شد و اول خلقت نبات شد، و از جسد نبات نوري ساطع شد و اول خلقت جماد شد. و اين عالم جماد است كه آخري اين عالمها است و نور خدا است كه در همه اين عالمها به اين واسطهها جلوه كرده.
پس همه عالمها از نور خدا خلق شده است و اول ماخلقاللّه در همه عالمها نور
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۷ *»
خدا است بواسطه نور عقل پيغمبر. پس اول همه عالمها عقل آن عالم است و عقل جزئي شأني است از شئونات عقل كلي به دليل حكمت و عقل كل، حضرتپيغمبر است. پس همه عالمها اشعه آن بزرگوارانند و همه عالمها لطيفند و ديده نميشوند به اين چشمها و اين عالم كثيف است، پس به اين چشم اهل دنيا ديده ميشود. زيراكه اين عالم جماد است و عالم كثرت، پس به چشم جمادي و چشم كثرتبين عالم جماد و عالم كثرت ديده ميشود نه عالم وحدت. پس چگونه جسم حضرتامير ديده ميشود از اين چشمها و حالاينكه اين عالم جماد را خدا از نور نبات آفريده، و نور نبات تابيد در جميع جمادات بقدر ظرف او، و عالم نبات را از نور حيوان آفريده و نور او تابيد در جميع عالم نباتات و همه نباتات از نور او موجود شدند، و عالم حيوان را از نور ملائكه آفريده و نور ملائكه تابيد بر جميع عالم حيواني و همه حيوانات از آن نور خلق شدند، و ملائكه را از نور جسد مؤمنين جن آفريد و از نور آنها تابيد در هر آئينهاي از آئينههاي قوابل ملائكه، پس منصبغ به صبغي شد و به عدد شئونات آن نور، ملائكه خلق شد. و مؤمنين جن را از نور جسد شيعيان آفريد و آن نور تابيد بر همه آئينههاي قوابل مؤمنين جن، يعني نور شيعيان تابيد به همه عالم جن، پس به عدد شئونات نور شيعه مؤمنان جن خلق شدند. و شيعيان را از نور جسد انبياء خلق كرد، پس آن نور تنزّل كرد در عالم شيعه و به عدد شئونات او شيعيان خلق شدند. و انبياء را از نور جسد ائمه اطهار آفريد و نور ائمه واحد است ولكن چون تنزّل كرد و به عالم كثرت آمد، صد و بيست و چهار هزار قطره شد به صد و بيست و چهار هزار بدن؛ و آن نور تابيد در صد و بيست و چهار هزار آئينه، هريك بهقدر ظرف او. پس هريك از اينها مقابل يك صفت از صفات آن افتاده و هريك يك صفتي را از صفات آن بزرگوار حكايت ميكنند. پس همه انبياء از آن نور موجود شدند و هريك از ايشان ميشناسند آن بزرگوار را بهقدر همان كه در ايشان تابيده بود و بهقدر ظرفشان ميشناسند آن بزرگوار را به حسب اختلاف مراتب ولكن نميشناسند مگر جسد آن بزرگوار را، مگر به مدرك همان نور كه در ايشان تابيده و او
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۸ *»
اوّل خلقت او است. پس هريك بواسطه عقل خود، جسد آن بزرگوار را ميشناسند و بيش از ظرفشان نميتوانند پيببرند به جسد آن بزرگوار مثل چراغي كه روشن شود در ميان جمعي و هركس كه به سمتي از اطراف آن چراغ باشد همان طرف چراغ را ميبيند كه تابيده به او.
پس بنابر اين ادلّه، اوّل خلقت هر عالمي و اهل هر عالمي و هر شيئي، نور مقدس آن بزرگوار است كه تابيد و موجود كرد. و حضرت پيغمبر از اول مقام خود، نور خود را تنزّل دادند و در مقاماتي ديگر تنزّل دادند تا به جسد خود رسيدند. پس نور آن بزرگواران را هزار هزار مقام، بالاتر از اين جسد ايشان ميباشد و هيچ مشعري از مشاعر اين عالم، غير از جسد خاكي آن بزرگوار را درك نميكند، از جسم تا عقل اين عالم. و خدا هزار هزار عالم آفريده و به غير از اين عالم هيچيك را از خاك نيافريده. پس ادراكات جسماني، غير از شيئي جسماني را ادراك نميكنند؛ پس با اين چشمها نميبينيد مگر جسم خاكي او را و نميتوانيد او را درك كنيد. بلكه انبياء با اين چشم جسداني ادراك حضرتامير نميكنند و چنانچه انبياء ادراك نميكنند ائمه را، انسان هم ادراك نميكند انبياء را. و همچنين مؤمنين جن ادراك نميكنند مقام انسان را، و ملائكه ادراك نميكنند مقام مؤمنين جن را، و حيوان ادراك نميكند مقام ملائكه را، و نبات ادراك نميكند مقام حيوان را، و جماد ادراك نميكند مقام نبات را. و اين عالم عالم جماد است و بالاتر از خود را ادراك نميكند. پس محال و ناپسنديده است كه بگويد كسي اينكه مقام اميرالمؤمنين را ميتوان ادراك كرد، زيراكه هيچ داني ادراك مقام عالي را نميكند و جميع عالمها در تحت رتبه آن بزرگوار است به دليل قول معصوم۷كه ميفرمايد خدا ما را پيش از خلقت آدم خلق كرد به صدهزار دهر، و خداوند عالم هزارهزار عالم و هزارهزار آدم خلق كرده و آخري آن عالمها اين عالم خاكي است و ادراك جميع اهل اين عالم خاكي از اين جسدِ عالمِ خاكي آن بزرگوار نميگذرد و آن بزرگوار صدهزار سال قبل از جسد خود عبادت خدا را ميكرد و پيش از اين جسد
«* مواعظ يزد صفحه ۱۸۹ *»
خاكي پُر كرده بود جميع آسمان مشيّت و ارض امكان را به جسد خود. و بعيد هم نيست اين، به جهت اينكه خداوند عالم ملَكي خلق كرده است كه پُر كرده است جميع عرش و سيصد و شصت سرادق عرش را و معهذا معصوم ميفرمايد انّ الملائكة لخدّامنا و خدّام شيعتنا و حالاينكه به حكم آن بزرگوار است كه پُر كرده است همه عرش و مافيها را و جميع سرادقات او را. چگونه حضرتامير پُر نكرده باشد عالم ايجاد را و حالاينكه خدا بود و هيچ با او نبود. پس وقتي كه خواست خلق كند خلقي را از نور جسد آن بزرگوار در حال سجود خلق كرد و حالاينكه جسد آن بزرگوار صدهزار سال پس از روح آن بزرگوار است بدليل قوله سلاماللّهعليه كه فرمود انّماتحدّ الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها و فرمودند لايجري عليه ماهو اجراه پس هر چيزي برميگردد به خود و هيچچيز از هيچچيز نميگذرد. پس مدارك جسماني از جسم نميگذرد، و مدارك مثالي از مثال نميگذرد، و مدارك مادي از ماده نميگذرد وهكذا مدارك روحاني از عالم ارواح نميگذرد، و مدارك عقلاني از عالم عقل نميگذرد. پس هر مدركي به ادقّ اوهام از عقل بالا نميرود و عقل نوري از نور جسد آن بزرگوار است.
پس دانستي كه احدي نميتواند ادعاي اين مطلب نمايد كه بتواند حضرتامير را بشناسد و پستترين مقام او برتري دارد بر جميع اوهام و خيال و قياس. چنانكه شاعر گفته است و اگرچه او از براي خدا گفته است ولكن جاي او اينجا است؛
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم | و ز هرچه گفتهايم و شنيديم و خواندهايم |
پس انشاءالله شبهه بر شماها باقي نماند و واضح شد از براي شما اينكه حضرتامير ديده نميشود و او به هيچ مدركي از مدارك انبياء مرسل و نه ملائكه مقرّب و نه مؤمن ممتحن در نميآيد. زيراكه همه ملائكه و انبياء و مؤمنين از شعاع جسد آن بزرگوار خلق شدهاند و چون خدا خواست انبياء را خلق كند به جهت اينكه بشناسند او را و تسليم امر او كنند، پس گرفت قبضهاي از معتدلترين طينت انبياء و نور مقدس حضرتامير را در آن جلوه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۰ *»
داد و پوشانيد بر نور آن بزرگوار اين لباس را. پس چنان جلوه كرد در آن لباس كه آن لباس فاني در او شد چنانكه خود آن قبضه خود او شد و فنا شد اين قبضه در جنب نور مقدس آن بزرگوار، چنانكه ميگويد:
ز بس بستم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من | تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته |
پس چنان شد كه خود او، خودِ علي بن ابيطالب شد، و اسم او اسم او شد. پس خدا فرمود بگو انا نبي مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد پس فرمود من نبيي هستم مثل شما كه وحي ميشود بسوي من اينكه خداي شما واحد است. يعني آيت يگانگي از براي شما منم.
و همچنين چون خواست شيعيان را خلق كند و طينت ايشان را گرفت از فضل طينت انبياء، پس قبضهاي از معتدلترين طينت ايشان گرفت و او را برگزيد از اين ميان و نور حضرتامير را در او جلوه داد. چنانكه اسم او اسم علي شد، و خود او خود علي شد. پس چنان فاني شد كه گفتيم «تو آمد خوردهخورده، رفت من آهسته آهسته». پس به ايشان فرمود انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد يعني منم بشري مثل شماها مگر اينكه علي جلوه كرده است در من، و من آيت اويم از براي شما. پس چنان فاني شد در نور آن بزرگوار كه پنهان كرد آنچه از خود داشت و نمايانيد همه او، همه آن بزرگوار را؛ و همه صفات خود را ترك كرد و اين است كه ميفرمايد الذات غيّبت الصفات پس چنان شد كه خداوند عالم فرمود انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه يداللّه فوق ايديهم و فرمود مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي و حضرت پيغمبر فرمودند من رآه فقدرآني و من رآني فقدرأي الحق پس هرگاه كسي فاني شود در نور علي، دست او دست علي ميشود و دست علي دست خدا است؛ و چشم او چشم علي ميشود و چشم علي چشم خدا است؛ و نفس او نفس علي ميشود و نفس علي نفس خدا است. پس ديدن او ديدن علي ميشود و ديدن علي ديدن خدا است، و قول او قول علي است و قول علي قول خدا است. پس اين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۱ *»
است كه حواريين عرض كردند خدمت عيسي كه:
با كه بنشينيم اي روح خدا | از چهكس جوئيم ما راه هدي |
فرمود جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته و يزيدكم في العلم منطقه و يرغّبكم في الاخرة عمله. و نيز فرمودند كسي كه از جانب ما حكمي كند، هرگاه رد كنند حكم او را بر ما رد كردهاند، و هركس ردّ بر ما كند رد بر خدا كرده است و ردكننده بر خدا مشرك است. پس حالا چون پيغمبر واگذاشت آنچه غير خدا بود و چنان فاني شد كه آئينه سرتاپا نماي خدا شد، لهذا جلوه كرد در آئينه وجود انبياء و گفت منم آن فاني كه وحي كرده شده است اينكه خدا يگانه است. و نيز جلوه كرد در آئينه وجود انسان و گفت انا بشر مثلكم يوحي الي انّما الهكم اله واحد پس چنان جلوه كرده در ميان مؤمنين كه خود او خود پيغمبر شد و اسم او اسم پيغمبر شد، پس چنان شد كه صحّت او صحّت پيغمبر شد و مرض او مرض پيغمبر شد، و صحّت و مرض پيغمبر صحّت و مرض خدا است. پس اين است كه در روز قيامت خدا به بنده ميگويد كه من در دنيا مريض شدم و تو به عيادت من نيامدي. آن بنده عرض ميكند خداوندا تو اجلّ از آني كه مريض شوي. ميفرمايد فلانبنده مؤمن من در دنيا مريض شد و مرض او مرض من بود و تو به عيادت او نرفتي. و باز به بندهاي ميفرمايد كه من از تو آب خواستم و به من ندادي، و طعام خواستم و به من ندادي. عرض ميكند خداوندا تو اجلّ از آني كه تشنه شوي و گرسنه شوي تا آب و طعام خواهي. ميفرمايد فلانبنده مؤمن من در دنيا از تو آب خواست و به او ندادي و حال اينكه تشنگي او تشنگي من است و گرسنگي او گرسنگي من است. و اين سرّش اين است كه پيغمبر فرمودند هرگاه مؤمني مريض شود، ما مريض شدهايم. بجهت اينكه مؤمنين بمنزله جوارحند از براي ايشان و ايشان بمنزله قلبند از براي شيعيان. پس حضرتامير قلب است و همه برادران ايماني، همه جوارح اويند و همه ايشان همين يكدل بيشتر ندارند. پس از اين است كه متّفقند و ناصر يكديگر ميباشند؛ و چنانچه جوارح تو ياري يكديگر ميكنند به اينكه هرگاه سنگي بيايد رو به چشم، دست پيش ميآيد و خود را سپر ميكند از براي اينكه سنگ به او
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۲ *»
بخورد و به چشم نخورد، پس خود را فداي رفيق خود ميكند. و هرگاه چشم بخواهد جاي دوري را تماشا كند، پس پا ياري ميكند او را و او را ميبرد تا او را تماشا نمايد، و همچنين چشم ياري بدن ميكند و گوش ياري ميكند ساير جوارح را، برادران ايماني هم بايست چنين معين و يار يكديگر باشند و همه متحد باشند. زيراكه همه جوارح حضرتاميرند و آن بزرگوار قلب ايشان است. پس هرگاه كسي از جوارح حضرتامير باشد، ياريكردن او ياريكردن علي است چنانكه ياريكردن چشم تو ياريكردن تو است و ياريكردن دست تو ياريكردن تو است. و هركس دوستي كند با او، دوستي كرده است با علي۷، و هركس دشمني كند با او دشمني با علي كرده است. پس او جزئي از بدن علي است و يك جلوه از آن بزرگوار است و او يك بدني است از حضرتامير در اين عالم خاكي؛ بلكه آن بدني هم كه از فاطمه تولد كرد از عناصر همين عالم بود بجهت اينكه ماها كه از عناصر اين عالم خاكي خلق شدهايم او را ميتوانيم به اين چشم ببينيم و سخن او را با اين گوش بشنويم و اطاعت او را به اين دست و پا و چشم بنمائيم و او را با اينهمه دوست بداريم. به جهت اينكه مدارك جسماني درك نميكند مگر جسماني را و چشم جسماني نميبيند مگر جسماني را و گوش جسماني نميشنود مگر اين صوتي را كه قطعهاي از هوا ميگيري و به سبب شُش او را حركت ميدهي و با دهان و زبان و دندان، او را به يك تركيبي ميسازي. پس بيرون ميآوري، پس ميخورد به طبله گوش به همان طوري كه بيرون ميآيد از دهان. و همچنين شامّه جسماني نميشنود مگر بوئي را كه از ادويه اين عالم جسم باشد وهكذا مدارك ديگر كه جسمانيند ادراك نميكنند مگر جسماني را. پس آن بدني كه از فاطمه متولد شد از عناصر جسماني گرفته بود به جهت اينكه به اين مدارك جسماني درآيد. پس نه گمان كنيد كه اين بدني كه از فاطمه تولد شد، همين است حضرتامير و جسم حضرتامير؛ حاشا.
جاهلا اين نور علّييني است | نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۳ *»
پس اين است كه ميخواني:
خود بن و بنگاه من در نيستي است | يك سواره نقش من پيش ستي است |
پس اين جلوه او هم يك بدني است از او و در آن باطني است و باطن باطن باطني است، تا هزار هزار باطن و همه در او كمون دارد، بلكه جميع ملك در او كمون دارد و اين نمونه ملك است و هرچه در عالم كبير است نمونه او در اين جلوه است بدليل قوله۷ كه ميفرمايد:
أتزعم انّك جرم صغير |
و فيك انطوي العالم الاكبر |
|
و انت الكتاب المبين الذي |
باحرفه يظهر المضمر |
پس چون خدا هزار هزار عالم آفريده است، لهذا از هر عالمي يكقلب از عناصر آن عالم در اين بدن قرار داده كه اين بدن نمونه همه اين عالمها بوده باشد و چون حضرت خاتم منذر همه اين عالمها بود، لهذا وصي بلافصل او در همهجا حضرتامير است سلاماللّهعليه و از همه اهل اين عالمها عهد گرفت دوستي آن بزرگوار را و همه را مأمور كرد به تسليمكردن براي آن بزرگوار و به معرفت آن بزرگوار. پس بايستي در همه اين عالمها در هريك، بدني از عناصر آن عالم از براي آن حضرت باشد تا او را ببينند به آن چشم و سخن او را بشنوند به آن گوش و اطاعت او كنند به آن جوارح و او را دوست دارند به آن دل. پس اهل اين عالم خاكي هم كه آخري همه اين عالمها است مأمور شدند به دوستي آن بزرگوار چنانكه پيغمبر فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه و او را ميبايست بشناسند، لهذا از جنس اين عالم از براي خود بدني قرار داد و در او جلوه كرد. پس همه بدنها در اين بدن خاكي جلوه كردهاند و اين نمونهاي است همه آنها را. پس مناسب است اينكه بفرمايد:
خود بن و بنگاه من در نيستي است | يك سواره نقش من پيش ستي است |
اين بدن عنصري حضرت امير ظاهري است و همه اين هزار هزار بدن، باطن از براي اين بدن است. پس كسي كه چنين احاطه بر جميع ملك داشته باشد و صاحب چنين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۴ *»
سلطنتي باشد، ميتواند در آنِ واحد صدهزار قبضه بگيرد از عناصر اين عالم خاكي ـ يا هر عالمي كه بخواهد ـ و صدهزار بدن درست كند و در او جلوه كند و به صدهزار نظر درآيد و به صدهزار مقام جلوه كند. پس عجب نيست اينكه بگويند در يكشب در چهل خانه ميهمان بود و عجب نيست اينكه ميشنويد از اخبار كه در يكي از غزوات، حضرت شكست داد لشكر معاويه را، پس هفده فرقه شدند و همه رو به هزيمت گذاردند و حضرتامير را ميديدند كه در عقب هر فرقه ميرفتند و ميكشتند. و يكي از دوستان در جنگ جمل ديد طلحه را كه افتاده و مصمّم سفر نار گرديده. پرسيد كه تو را زخم زده؟ گفت علي. پس گفت علي كه نيزه نداشت، و او با شمشير ميكشد، چگونه تو را نيزه زد؟ چون آن چشم از دنيا پوشيده بود و چشم مثالي او باز شده بود گفت چه فايده كه نميبيني؟ علي است كه به آسمان بالا ميرود و پائين ميآيد و پائين ميآيد و به من ميرسد ميگويد مُت يا عدوّاللّه پس نيزه ميشود و مرا ميكشد. و به ديگري ميرسد ميگويد مُت يا عدوّاللّه تيري ميشود و او را ميكشد و به ديگري ميگويد مُت يا عدوّاللّه پس شمشيري ميشود و او را ميكشد؛ و همه را او ميكشد. و تعجب نيست كه در معراج با پيغمبر باشد و به صورت شير شود و خاتم از او بگيرد. و تعجب نيست كه به صور مختلفه درآيد و در جاهاي مختلفه باشد به آنِ واحد، به جهت آنكه هرچه در ملك هست جلوهاي از اوست و هر صاحب حياتي از او حي است.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۵ *»
«موعظه هجدهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
سخن ما رسيد از تفسير اين آيه شريفه به اينجا كه گفتيم واجبتر است از جميع عبادات شما شناختن خدا و شناختن ائمه طاهرين سلاماللّهعليهم و شناختن عالمي كه علم ائمه را از او اخذ نماييد، و ايشان بزرگان شيعيانند. و اهل همه مذهبها قائل به بودن بزرگي در ميان ايشان از جنس خودشان ميباشند و هركس باصطلاح خود اسمي و رسمي از براي او قرار ميدهد. چنانكه بعضي او را آقاي مجتهد ميگويند، و بعضي او را مرشد ميخوانند، و بعضي او را استاد مينامند، و بعضي او را كامل ميگويند. و اين شناختنها اصل دين است و به غير از اينها آنچه هست فرع اينها است و اصل جميع اينها همان چهار است، و اوّل آنها توحيد است. و گفتيم كه توحيد چهار است: توحيد ذات و توحيد صفات و توحيد افعال و توحيد عبادت. و در مقام تفصيل اينها كلام رسيد به تفصيل توحيد افعال و همّت ما اين است كه توحيد مردم را درست كنيم و خاصيّت ما هم در ملك همين است. زيراكه توحيد مردم بسيار خراب است و اگر بخواهيم بگوييم كه هركسي كجاي توحيدش خراب است ميتوانيم و لاحول و لاقوّة الاّ باللّه، ولكن نميگوييم. و از ما اين است كه اصلاح نماييم و مينماييم، چنانچه همه
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۶ *»
شبهات علوم را شيخمرحوم اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه و سيّدمرحوم جليل و عالم نبيل اعلياللّه مقامه اصلاح نمودند. و آنچه از آن شبهات باقي مانده باشد ماها اصلاح مينماييم بحول اللّه و قوّته.
اي بسا موحّدين كه خود را موحّد ميدانند و مشركند و هنوز نفهميدهاند كه يگانگي خدا يعني چه؛ چنانچه پرسيدم از يكي از ايشان كه تو ميگوئي خدا يكي است و حال اينكه تو هم يكي و يكتائي، و همه اشياء يكتايند، و فلك قمر هم يكتا است و فلك شمس هم يكتا است، پس فرق اين يكتاييها و يكتايي خدا چيست؟ نتوانست چيزي بگويد و او را مهلت دادم كه فكر كند و بگويد و يكسال است يا بيشتر يا كمتر و هنوز نگفته است.
پس واجب است بر جميع علماء يزد، بلكه علماء ايران كه بيايند در پاي منبر ما و به نهايت خضوع و خشوع زانو بزنند، بنشينند و ياد گيرند و بعد اگر ياد گرفتند توحيد را، پس حمد كنند خدا را كه منّت گذارده است بر ايشان و تفضّل فرموده است بر ايشان فهم توحيد را. زيراكه اين علم را خدا به ما داده است و شأن ما است كه حامل اين علم باشيم و در هيچ جاي ديگر نيست. و چون هركه را كه به امري مأمور كردهاند شأن او است آن امر، لهذا ما را مأمور كردهاند به حمل اين علم؛ پس شأن ما است اين و در نزد ما است. و چون هر امري از امور در دست كسي است و هركس كه مضطر به آن امر شود بايد رو به او كند، اين امر هم در دست ما است؛ پس هركس كه مضطر به او شود بايد رو به ما بكند. و چنانكه هرگاه نان ميخواهي از خبّاز ميگيري، و هرگاه قماش بخواهي از بزّاز ميگيري، و هرگاه مسائل فقهي ميخواهي از فقيه ميگيري، اگر علم معرفت خدا و پيغمبر را هم ميخواهي بايد از ما بگيري و اين مخصوص ما است و اين در هيچ كتابي نوشته نيست و هيچكس هم براي شماها نگفته؛ و خدا تفضّل به ما فرموده و اين را شأن ما قرار داده. و چنانكه غذاي بدن شماها نان است و هرگاه گرسنه شويد رو به او ميكند كه اگر غذا به او ندهيد ميكاهد تا اينكه ميميرد، غذاي روح شما هم معرفت اصل دين
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۷ *»
است. هرگاه گرسنه دين هستيد رو به ما بياوريد و بگيريد غذاي روح خود را؛ كه اگر غذا ندهيد به او ميكاهد تا اينكه ميميرد و وقتي كه روحالايمان مُرد هيچ عبادتي از شماها مقبول نميشود چنانكه از ميّت هيچ عملي و ثوابي سر نميزند و روز قيامت اعمال بيروح هباءاً منثوراً ميشود.
پس الآن حجت از براي شماها تمام شد چراكه دانستيد اينكه هركس خودش تحصيل دين كرد ديندار است و در آخرت هم دين او بكار او ميخورد و هركس به تقليد آباء و اجداد خود تحصيل كرد ديني، نه بكار دنياي او ميآيد و نه بكار آخرت او. بلي اگر عبادتي به تقليد فقيه جامعالشرايطي كرده باشد، آن هم در دنيا همينقدر كفايت ميكند از براي او كه مردم او را نجس نميخوانند و مسلمش ميدانند و در دنيا و شريعت، او را كافر نميدانند؛ ولكن اينها تا لب قبر همراه اويند و در آخرت هيچيك بكار كسي نميآيد. و اگر دين دارد در آنجا مؤمن ميگويند او را و اگر ندارد در آنجا كافر است. بجهت اينكه اعمالي كه در دنيا كرده بود تكليف شرعي او بود و ثواب او در دنيا همينها بود كه پيش گذشت. و تكليف برزخ، علم است؛ اگر عالم است در آنجا مؤمن والاّ كافر است. و تكاليف آخرت معرفت است و اگر در آنجا عارف به خدا و رسول و ائمه و شيعيان ايشان هست، مؤمن است والاّ در قيامت هم كافر است.
پس تكليف شماها اين است كه تحصيل دين نمائيد بدون تقليد آباء و اجداد و در آن ثابت باشيد و چنان يقيني در دين خود داشته باشيد كه اگر پدر و مادر شما مجوسي باشند، يا يهود و نصراني باشند، شما از دين ايشان نگيريد و بر دين خود ثابت باشيد. بلكه اگر جميع علما برگردند از اين دين تو، تو بر يقين خود ثابت و مستحكم باشي؛ بلكه اگر تمام ربع مسكون برگردند و تو بداني كه دين تو حق است، از دين خود نبايد برگردي؛ زيراكه يقين در حقّيت او داري.
حالا اگر شماها دين را پيدا كردهايد، چنان باشيد كه كسي بر روي تابه آتشي ايستاده باشد؛ و بايد به هيجان آمده باشيد ولكن من هيجاني در شماها نميبينم. حالا
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۸ *»
اينكه گفتم چنان دين خود را قايم داشته باشي كه اگر پدر و مادر شماها يهودي يا نصراني يا مجوسي باشند، تقليد آنها را نكني، مراد نه اين يهود و نصاري و مجوس مشهور ظاهري است. بلكه هر جسمي كه قابليت روح يهودي داشته باشد، روح يهودي در او گذارده ميشود. و هر نطفه كه منعقد شود چه از صلب مسلمين باشد يا از صلب يهود، و همچنين چه از صلب مسلمين و چه از صلب نصاري و مجوس، اگر هيكل او قابل روح نصاري است، روح نصراني در او جلوه ميكند و اگر قابل روح مجوسيت است روح مجوسي در او جلوه ميكند. و همچنين اهل هر ملتي قالبي دارند و روحي، و آن قالب از هر نطفه ميخواهد باشد آن روح در آنجا تعلق ميگيرد چه از صلب اين مسلمين باشد و چه از يكي از اهل ساير ملتها و چه از اهل همان ملت. پس بسا پدري است كه مسلمان است و پسر يهودي، يا پدر يهودي است و پسر مسلمان، و پدر نصراني يا مجوسي و پسر مسلمان، و پسري نصراني يا مجوسي و پدر مسلمان. ولكن هرگاه ولد مسلمان مسلمان شود، او حلالزاده است و حلالزاده منكر فضيلت اهلبيت نميشود و اگر ولدِ يهودي هم مسلمان باشد حلالزاده است و ولدِ نصاري و مجوس هم هرگاه مسلمان باشد منكر فضيلت اهلبيت نميشود. و اگر فرزند مسلم مسلم نباشد البته حرامزاده است و منكر فضيلت ميشود چنانچه حديث است كه هركس منكر فضيلت باشد البته در نطفه او خللي است؛ و اين خلل چند قسم ميشود و همه اقسام او حرامزاده است:
ـ يكي اينكه بي بسماللّه است و شيطان در او داخل ميشود و در نطفه شريك ميشود.
ـ يا اينكه از نسل حضرت آدم نيست آن كه اگر از نسل حضرت آدم باشد حرامزاده نميشود و منكر فضيلت نيست.
ـ و يا اينكه نطفه او در حيض بسته شده است و او نيز حرامزاده است و منكر فضيلت.
«* مواعظ يزد صفحه ۱۹۹ *»
ـ يا اينكه نطفه او از غذاي حرام بسته شده باشد و او نيز حرامزاده و منكر فضيلت است.
ـ و يا اينكه نطفه او بينكاح بسته شده است، آن هم حرامزاده است و حرامزاده مخلّد است در جهنم.
اما حكمت اينكه حرامزاده به جهنم ميرود و حال اينكه تقصير از پدر و مادر است و او خبر ندارد، اين است كه در عالم ذرّ حرامزادگي را قبول كرده و انكار فضيلت را در آنجا قبول نموده و خداوند عالم در اين عالم به اين اسباب، او را ظاهر كرد؛ و خباثت از همان نطفه است نه از پدر و مادر. پس بسا حرامزادهها هستند كه در ميان مردم نفاق ميكنند و به لباس اسلام درآمدهاند و شناخته نميشوند، ولكن اولياءاللّه ميشناسند منافقين را از حركات و سكنات و اقوال ايشان بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و لتعرفنّهم في لحن القول. حالا شما هم بابصيرت باشيد و مؤمن را از منافق تميز بدهيد و حق را بشناسيد از باطل، و علامت هريك را اول بدانيد. پس بشناسيد هر فرقه را در هر لباسي كه باشد، اگر علامات يهود با آنها است پس آنها يهودند و اگر علامات نصاري با آنها است نصارايند، و اگر علامات مجوس دارند مجوسند. و همچنين علامات هر مذهبي را در هر لباس كه ميبينيد او را، صاحب آن مذهب بدانيد؛ چه در لباس شيعه باشد و چه غير شيعه. مثلاً مومي را گاهي به لباس عقرب درميآوري و گاهي به لباس موش درميآوري، و گاهي به لباس حيواني ديگر، يا به صورت انساني درميآوري. و چون او را ميمالي و نرم ميكني همان موم است. پس يهود به هر لباس كه باشد از علامات او معلوم ميشود كه يهود است و خاصيت و علامت او اين است كه خدا فرموده قالت اليهود يداللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء يعني ميگويند يهود دست خدا بسته است و لعنت كرده شدند به سبب آنچه گفتند، بلكه هر دو دست خدا باز است و انفاق ميكند هرطوري كه خواهد. و مراد از دست خدا حضرتامير است كه او را واسطه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۰ *»
خلقت نميدانند و او را متصرّف در ملك نميدانند. و خاصيت ديگر ايشان اين است كه خدا ميفرمايد اتّخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون اللّه يعني گرفتند ملاّهاي خود را ربهاي خود بدون خدا، باين معني كه آنچه ميگويند ايشان اطاعت ميكنند؛ نه اينكه آنها را سجده ميكنند. پس متابعت ميكردند اقوال ايشان را، چه مطابق كلام خدا و رسول بود و چه نبود. و خاصيت ديگر آنها اين است كه آنچه حضرت موسي معجز ميآورد از براي ايشان، باز شبهه داشتند و براه نميآمدند و باصطلاح عوام نِقنِق ميكردند و يقين در حقّيت او نميكردند. چنانچه نُه آيه آورد از براي فرعون و آخر قبول نكردند و هيچيك از آنها هم قبول نكردند و آنقدر شبهه در دل ايشان بود كه با اينهمه معجزه و اينكه دريا را شكافت و بخواهش ايشان دريا را دوازده كوچه نمود و فرمود حال برويد؛ گفتند بگو دريا مشبّك شود تا ماها يكديگر را ببينيم و امر فرمود تا مشبّك شد. و خواستند ته دريا خشك شود، امر فرمود باد را، ته دريا را خشك كرد و معهذا چون از دريا گذشتند ديدند جمعي را كه بت را سجده ميكنند. آمدند نزد حضرت موسي و گفتند بيا از براي ما هم بتي بساز تا ما سجده كنيم. فرمود من شما را امر به توحيد ميكنم، و از جهالت ميخواهيد بت بپرستيد؟ فأتوا علي قوم يعكفون علي اصنام لهم قالوا يا موسي اجعل لنا الهاً كما لهم الهة و يك خاصيت ديگر آنها اين بود كه بعد از غيبت موسي، گوسالهاي براي خود تراشيدند و او را پرستيدند و حال اينكه نه سخني ميگفت و نه كرامتي داشت. نهايت صوت خُرخُري باصطلاح عوام از او ميشنيدند. پس هركس اين خاصيتها را داشته باشد يهود است چه در لباس خود باشد و چه در لباس غير.
و خاصيت و علامت نصاري اين است كه از براي خدا جزء قرار دادهاند باينكه ميگويند عيسي پسر خداست و در حكمت ثابت است كه ولد، جزء پدر است. و يك فرقه از آنها اعتقادشان اين است كه ميگويند همه اشياء تكثّرات خدايند و چون كثرتشان تمام شد، همان وحدت ميشود؛ و همه خلق چون مُردند خدا ميشوند. و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۱ *»
ميگويند اينها همان است كه به اين تركيبها در آمده است، و ميگويند:
سه نگردد بريشم ار او را | پرنيان خواني و حرير و پرند |
و جمعي ميگويند خلق، مثل موجهاي درياست و خدا، دريا. و مثَل ميزنند باينكه ميگويند دريا چون جوش زند موجش گويند، و چون نفس زند بخارش نامند، و چون منجمد شود ابرش خوانند، و چون فرو چكد بارانش گويند، و چون روان شود سيلش خوانند، و چون داخل دريا شود همان درياست كه بود. «البحر بحر علي ماكان في القدم». و همچنين چند فرقهاند نصاري و همه مختلفند، پس هر كس كه خاصيتهاي نصاري را داشته باشد نصاري است چه به لباس خود باشد يا به لباس اسلام و غيره در آمده باشد.
و خاصيت و علامت مجوس اين است كه ميگويند آنچه خير خلق شده از رحمان است و آنچه شرّ خلق شده است از اهريمن است. هركس خاصيت مجوسي دارد مجوسي است چه به لباس خود باشد و چه به لباس اسلام يا غير اسلام. و لازم نيست كه يهود همان اهل خيبر باشند، و مجوس همانها كه از كاوس يا غير كاوسند، و نصاري اهل فرنگ باشند. اي بسا كساني كه ادعاي تشيع ميكنند و بابصيرت ميبيند بر ايشان علامات يهود را، يا علامات نصاري را، يا علامات مجوس را. و مردم ايشان را مسلِم ميخوانند و حال اينكه يهودند يا نصاري يا مجوس. چنانكه صاحب كتابي در كتاب خود نوشته است كه امورات عالم بر سهقسم است: بر بعضي از آنها خدا قادر است و بنده قادر نيست، و بر بعضي از آنها خدا قادر نيست و بنده قادر است، و بر بعضي از آنها خدا قادر است و بنده هم قادر است. و بعضي ديگر را هم بمشاهده ميبينيد كه همان اعتقادات را در دست دارند و پوشيده نيست بر كسي كه صاحب اين اعتقادات هستند جمعي.
باري، مقصود ما اين كلامها نبود و خدا از مصلحتي ما را كشانيد به اينجا. كلام ما در بيان تفصيل صفات خدا بود و بعضي از صفات خدا را از براي شما شرح كرديم و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۲ *»
ميخواهم صفتي ديگر از صفاتاللّه را كه عدل است از براي شما شرح بنمايم. و مجملاً معني عدل را بدان، عدل آن است كه هر صاحب حقي را بقدر حقش به او بدهند. و اما اين عدالت سه قسم است: عدالت در ايجاد، و عدالت در شريعت، و عدالت در جزاء قيامت.
اما عدالت در شريعت آن است كه در هر عصري بقدر قوه فهم اهل آن عصر تكليفي كند و پيغمبر بفرستد بقدر استعداد آن عصر. چنانچه در اول خلقت آدم، چون هنوز فهم ايشان كم بود شريعتي بواسطه حضرت آدم بقدر استعداد امّت برايشان قرار داد. و چون بعد از او مردم فهمشان زياد شد و بنيه ايشان نضجي گرفت، پس بواسطه نوح شريعتي و تكليفي زيادتر از براي ايشان قرار داد. و بعد از آن در عهد ابراهيم بقدر زيادتي نضج آن امّت، تكليف زيادتر شد. و همچنين در عهد موسي تكليفي بقدر فهم ايشان بسوي ايشان فرستاد ولكن هنوز فهمشان آنقدر كم بود كه هرگاه معصيتي ميكردند در شب، صبح به در خانه ايشان نوشته ميشد تا شايد از اين جهت حذر كنند از معاصي. و هرگاه خدا ميفرمود بلايي نازل ميكنم، قبول نميكردند تا اينكه بلا نازل ميشد و بالاي سر ايشان ميرسيد كه ميديدند، و يا اينكه داخل آب ايشان شپش ميشد، يا خون ميشد آب ايشان. و همچنين بلاهاي ديگر نازل ميشد كه شايد حذر كنند و معهذا آنقدر خرفت بود روح ايشان كه نميفهميدند و چنان كثيف بود ظاهر ايشان كه شريعت ايشان چنين بود كه هرگاه بدن ايشان نجس ميشد، بايستي با مقراض بچينند از بدن خود موضع نجس شده را و به اين طاهر ميشد بدن ايشان لاغير. پس ظاهر ايشان بر طبق باطن ايشان بود، برخلاف اين امّت خاتمالنبيين كه بمحض شنيدن اينكه هرگاه كسي فلان معصيت كند او را در جهنم مخلّد ميسازند اگر كرده، توبه ميكند و خدا هم قبول ميفرمايد و او را در بهشت مخلّد مينمايد. پس اين است لطافت روح ايشان و مطابق باطنشان است ظاهر ايشان چنانكه در شريعت اين امّت، آب را طاهر فرمودند و او را مطهِّر بدن و غيره نمودند. اين است دليل و برهان اينكه دين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۳ *»
و شريعت موسي امروز منسوخ است، زيراكه اين شعور و فهم با مردم است كه بمحض اينكه بعد از هزار سال عالمي خبري بدهد از امام، يقين مينمايد و تسليم ميكند امر آن بزرگوار را. اين است كه اين تكاليف شاقّه بر اين امّت آمده و اين مطالب بلندبالا آمده است كه اليالآن هيچيك از پيشينيان به گوششان نخورده است. و از اين است كه شريعت اين امّت بقدر استعداد عباد و اهل بلاد است بقدر قوه ايشان شريعتي بواسطه خاتم انبياء محمّد بن عبداللّه فرستاد و موافق قوت ايشان تكليفي قرار داد. اين بود عدالت در شريعت و هركس را بقدر وسعت او تكليف كرد و وسعت آن است كه شاقّ نباشد. مثلاً ميتوانستيم كه شبانهروزي پانصد ركعت نماز كنيم، و ميتوانستيم كه هر سالي را ششماه روزه بگيريم، و ميتوانيم هريك كه استعداد حجكردن داريم، سهدفعه و چهار دفعه به مكه برويم، و ميتوانستيم كه نوافل را بيش از اين بجا بياوريم و معهذا بقدر آساني تكليف فرمود و فرموده است لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و در جايي ديگر ميفرمايد ماجعل اللّه عليكم في الدين من حرج يعني قرار نداده است خدا بر شما در دين حرجي. بهرحال مجملي از عدالت در شريعت را فهميديد و اگر خدا خواست تفصيل او را بعد خواهيم گفت.
و اما عدالت خدا در ايجاد اين است كه هر ذرهاي را بقدر قابليت خود خلق كند. يعني همانطوري كه خود در عالم ذر قبول نموده او را موجود نمايد. مثل اينكه آسمان را آسمان خلق كند، و زمين را زمين. زيراكه آسمان آسمان است و زمين زمين، و نه زمين آسمان است و نه آسمان زمين. پس آسمان را چگونه زمين خلق كند و زمين را آسمان و حال اينكه در عالم ذر، آسمان آسمان است و زمين زمين. همچنين در عالم ذرّ غني غير فقير است و فقير غير غني، و همان غني را غني خلق كرد و فقير را فقير. و همچنين صحّت و مرض، حسن و قبح، نور و ظلمت، عالي و داني، عزيز و ذليل، عظيم و حقير. و هر چيزي از ساير اشياء كه باشد، همه را خدا سر جاي خود از حكمت درست گذارده چنانكه يك سر مويي تخلّف ندارد. و اگر يك شيئي از اشياء غير اينطور كه خلق شده
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۴ *»
است بود، لازم ميآمد كه اين ملك غير اين ملك باشد و بنيانش بهم بخورد. پس محال است غير از اين كه هست حالا، زيراكه همه ملك بهم بسته است چنانكه اگر يك ميخي از آن را برداري، همه او از هم ميپاشد و از اين عدالت است مسأله جبر و تفويض؛ و هرگاه خدا بخواهد تفصيل آن خواهد آمد. و هم از اين جمله است مسأله بدا، و اگر خدا ياري كند او را نيز خواهيم به افصح بيانات شرح نمود.
و اما عدل در جزاء آن است كه هركس هر عملي بكند مقتضاي آن عملش را به او ميدهند، اعم از آنكه عمل شريعت باشد و ثواب و عقاب او در دنيا، يا عمل طريقت باشد و ثواب و عقاب او در برزخ، يا عمل حقيقت باشد و ثواب و عقاب او در آخرت. زيراكه اعمال جسمي تعلق به دنيا دارد و اعمال روحي و علمي تعلق به برزخ دارد و اعمال عقلي تعلق به آخرت دارد. اگر به دست و پا و چشم كند، در دنياست ثواب و عقاب او، و به سينه بكند در برزخ ، و به دل بكند در آخرت. و اين است عين عدالت كه هر عملي را بمقتضاي او ثواب يا عقاب بدهند. بجهت اينكه معني عدل، ميل نكردن به طرفي از اطراف است و ايستادن به استقامت، و اينكه در وسط باشد و بجهت جلب نفع، ميل به طرفي نكند. مثل آن آقاي مجتهدي كه دو نفر در نزد او رفتند و مرافعه داشتند. پس متحمل نشد تا اينكه مدعي دانست اينكه چيزي ميخواهد. چون شب شد چيزي كه نداشت كه ببرد براي او، پس يك پيهسوزي داشت برداشت و برد از براي آقا. و باز روزي ديگر رفتند به مرافعه، پس مرافعه بر وفق خواهش مدعي عليه گذشت. صاحب پيهسوز گفت يا قاضي، ديروز حق با من شد، چطور شد كه امروز حق با او شد؟ قاضي گفت قاطر پيهسوز را لگد زد. پس عدالت آن است كه بطرفي ميل نكني و به استقامت بايستي و در وسط بايستي.
حالا آيا عدالت خدا چهچيز است و جاي او كجاست؟ اين بر همه شماها واضح است كه ذات خدا را نميتوان عدل گفت، زيراكه او عدلآفرين است. و به ذات خدا نميتوان گفت مستقيم، زيراكه او استقامت آفرين است، و او ميلآفرين است؛ چگونه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۵ *»
ميلي به سمتي ميكند؟ پس ذات خدا را نميتوان عادل يا مايل گفت و معلوم است كه بر مشيّت او وارد ميآيد و بر حكم او وارد ميآيد. حكم او عدل است، نميتوان گفت ذات او عدل است و حال اينكه اين صفت است چنانچه ميگوئي عادل اسم فاعل است و امام فرمود الاسم صفة پس عادل صفت فاعل است و حال اينكه ذات هم فاعل نميشود، بجهت اينكه فعل و فاعل به يك اعتبار در صقع همند و هردو خلقند و خلق صفت است. پس ذات، عادل نميشود بجهت آنكه اگر ذات عدل باشد خودش خودش است و چيزي ديگر نميتواند باشد و مضطر است به عدل. پس اگر مضطر شد به عدل هرگاه عدل نباشد، بايد ذات نباشد. زيراكه ذات عدل است و اگر عدل نباشد ذات هم نبايد باشد. پس عدل خدا حكم خداست و خدا حكمي خلق ميكند و او را عادل قرار ميدهد. حالا معلوم شد كه حكم خدا ذات خدا نيست و صفات او و خلق اوست و اول ماخلقاللّه اين بزرگوارانند، و بنابراين ايشان افضل صفاتاللهند و ايشانند احكاماللّه و بهترين احكاماللّه چنانچه خود آن بزرگواران ميفرمايند نحن واللّه الاسماء الحسني و اسم، صفت است پس ايشان صفت خدايند و ميفرمايد اما المعاني فنحن معانيه و نحن جنبه و يده و لسانه و امره و حكمه و حكم و حاكم، به يك اعتباري در صقع هم ميباشند و باين اعتبار ايشان هم حكم خدايند و هم حاكم از جانب خدا بحكم او. و چون همه مردم هريك مأمورند به امري از اوامر خدا و محكومند به حكمي از احكام خدا، لهذا بايستي كه امر از جانب آمري باشد و حكم از جانب حاكمي، و باعتباري هم كه امر و آمر و حكم و حاكم در صقع همند، و ايشان هم فرمودند ماييم امر او و حكم او، پس آمر به جميع امور و حاكم به جميع احكام، ايشانند. هر حركتي از ايشان است و هر تكليفي از جانب ايشان و مبدء و مآب جميع مردم بسوي ايشان است: در دنيا و آخرت. زيراكه ايشان حاكم در دنيا و آخرتند اين است كه خدا فرموده است انّ الينا ايابهم ثمّ انّ علينا حسابهم و آنچه خدا بفرمايد الينا و علينا يا بنا يا منّا يا نحن و امثال اينها همه، مقصود، خدا و ائمهاند و در اينجا جمع مراد است و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۶ *»
«ما» كسي ميگويد كه در نزد او باشند جمعي. مثل سلطاني كه بگويد لشگر ميكشيم و ميرويم و احاطه ميكنيم ما. اين بجهت اين است كه لشگري دارد و وزرا و وكلا و غلامها و رعيتها دارد، چون اينها در نزد او هستند، ميگويد «ما». و اگر «من» بگويد خدا، به ذات يگانه خود فرموده است چنانكه هر وقت خود تو مراد تو باشد، ميگوئي من؛ و من از براي واحد گفته ميشود. حالا خدا فرمود بسوي ماست اياب خلق، يعني بسوي من و واسطگان من، همه، كه ائمهاند:. چنانچه در زيارت ميخواني اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم يعني اي ائمه من، اياب خلق بسوي شماست و حساب ايشان بر شماست. نيست ايشان را كلامي غير از كلام خدا و نيست ايشان را امري غير از امر خدا و نه حكمي غير از حكم خدا و نه فعلي غير از فعل خدا؛ و چون نفس ايشان نفس خداست پس رجوع بسوي ايشان رجوع به خود خداست اين است كه ميگوئي انّا للّه و انّا اليه راجعون يعني بدرستي كه ما مملوك ائمهايم و بسوي ايشان رجوع كنندهايم. و معلوم است كه رجوعكردن بسوي ايشان رجوعكردن بسوي خداست. چگونه نه و حال اينكه خداوند عالم ميفرمايد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي و ميفرمايد انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه و همين است بيعت خدا كه با دست او بيعت كني. پس افعال ايشان افعال خداست و خدا را افعالي ديگر نيست غير از اين، و اطاعتكردن ايشان اطاعت خداست من يطع الرسول فقداطاع اللّه و پيغمبر فرمود من رآني فقدرأي الحق نه اينكه مثل ديدن خداست، بلكه خود خدا را ديده است، و خود او خود خداست، و چشم او چشم خداست، و دست او دست خداست كه بيعت با دست خدا كرده، و رخساره او رخساره خداست و رخساره خدا را ديده آن كه ديده، و صفات ايشان است صفات خدا. پس متّصف به صفت ايشان متّصف به صفت خداست، و شناختن ذات مقدس ايشان شناختن ذات مقدس خدا است. پس هرچه در ملك مضاف بسوي خدا شود از ايشان نميگذرد و مضاف بسوي ايشان است و هرچه هم موجود شده، به اين واسطه موجود شده و همه موجودات، انوار ايشانند چنانكه
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۷ *»
ميفرمايند و اشرقت الارض بنور ربّها و مراد از اين ربّ، حضرت امير است و اوست كه ارض امكان را پرورشدهنده است به اين دليل كه در زيارت ميخواني و اشرقت الارض بنوركم پس پرورشدهنده جميع عالم امكان آن بزرگوار است. چگونه رجوع خلق بسوي پرورشدهنده خود نباشد و چگونه حساب خلق با او نباشد؟ نشنيدهايد كه ايشانند حاكم دنيا و آخرت؟ و نشنيدهايد كه چون روز قيامت شود منبر وسيله را در ميان محشر ميگذارند و از براي آن منبر هزار پله است كه هر پله از يك دانه جواهر است و هر پله تا پله ديگر هزار سال راه است و راهي كه اسبهاي آخرت بدوند. و اسبهاي آخرت ميدانيد چقدر ميدوند؟ هر طرفة العيني هفت دفعه همه دنيا را سير ميكنند و پيغمبر بر عرشه منبر مينشيند و حضرتامير يك پله پائينتر ميايستد. پس خدا لواي حمد را براي پيغمبر ميفرستد و آن حضرت عطا ميفرمايد به حضرت امير. و اين است معني اعطيت لواء الحمد و علي حاملها و از براي آن هفتاد شقّه است كه جميع دوستان آن بزرگوار در زير يك شقّه از او ميروند و از جميع غضبها ايمن ميگردند. بعد دو ملك ميآيند خدمت آن بزرگوار يكي در نهايت وجاهت و نور، و كليدهاي بهشت را ميدهد خدمت حضرت پيغمبر و او عطا ميفرمايد به حضرت امير. و يكي بنهايت كراهت منظر، و كليدهاي دوزخ را ميدهد خدمت آن بزرگوار؛ پس عطا ميفرمايند به حضرت امير و اين است معني اعطيت مقاليد الجنّة و النار و علي قاسمها و همه مردم مينشينند در پاي منبر، بطور تشهد و تورّك و گردن كج. و همه انتظار ميكشند كه آيا حضرت امير چه حكم ميكند از براي ايشان و نامههاي اعمال خود را در دست گرفتهاند با نهايت خضوع و خشوع تا اينكه از حضرت پيغمبر يك التفاتي ميشود به حضرت امير و حضرت امير يك حرفي ميفرمايد. پس نقبا و نجبا آن را انتشار ميدهند كه جميع اشخاص، هريك بزبان خود و لغت خود و به خط خود ميخوانند حكم آن بزرگوار را، و ميخواند از براي ايشان نامههاي اعمال ايشان را حقيقتاً و اين است معني هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انّا كنّا نستنسخ ماكنتم تعملون
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۸ *»
و حضرت امير است كتاب ناطق خدا و اوست كتابي كه خدا ميفرمايد و كل شيء احصيناه في امام مبين و هر شيئي در او شرح شده است. و اينجاست مقام خشعت الاصوات للرحمن فلاتسمع الاّ همساً و نجات ميدهد جميع دوستان را بواسطه نوكرهاي خود ـ نقبا و نجبا ـ و هلاك ميشوند دشمنان ايشان بواسطه ايشان، و امر ميكنند ايشان به ملائكه تا دوستان را بكِشند به بهشت و دشمنان را به جهنّم. و اين است معني القيا في جهنّم كل كفّار عنيد و دوستان ايشان هرگاه در ميزان سنجيدند معصيت او را كه زياده است از حسنه او، پس ميآورند اعمال حسنه نواصب را از براي ايشان و اعمال سيّئه ايشان را ميدهند به نواصب و اگر كفايت نكند، آنقدر نواصب را فدا ميكنند كه كفايت معصيت او را بكند. تا معصيت او چقدر باشد، اگر كم باشد، همان وقت مردن و جان تسليمكردن، كفّاره گناهانش ميشود، و بيشتر باشد در برزخ عذاب را به او ميچشند و بسيار باشد در آخرت آنقدر از نواصب را براي او ميآورند كه كفايت جميع گناهان او را بكند. پس اين است كه فرمودند شيعه اگر گناه ثقلين داشته باشد بخشيده ميشود، و ناصب اگر عبادت ثقلين را بكند از او قبول نميشود چنانچه معصوم ميفرمايد لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها و عبادتي كه كردهاند جسمي است بيروح، و روح آنها نزد شيعيان است و ميگيرند از آنها و ميدهند به شيعيان و ميبخشند جميع گناهان ايشان را. چنانچه امام فرمودند گناهان شيعه سهقسم است: يا آنكه كوتاهي كردهاند در حكم خدا و عبادت خدا، يا آنكه كوتاهي كردهاند در حق ما، يا آنكه كوتاهي كردهاند در حق مردم. اگر كوتاهي در حق ما كردهاند كه ميبخشيم و اگر كوتاهي در حق خدا هم كردهاند التماس ميكنيم تا او نيز بگذرد از ايشان، و اگر كوتاهي در حق مردم كرده باشند، ما حقي كه بر مردم داريم گذشت ميكنيم و ثواب به آنها ميدهيم تا بگذرند از ايشان. و هرگاه كفايت نكند ثواب اينها، آنقدر نواصب را قرباني ميكنيم براي ايشان كه كفايت گناهان ايشان را بكند.
«* مواعظ يزد صفحه ۲۰۹ *»
حالا اگر يك مقدسي در اينجا بگويد كه چرا فلاني از اينجوره حرفها ميگويد روي منبر كه مردم در معصيت جري ميشوند؟ جواب ميگوئيم كه موافق حكمت اين است كه اول مردم را با اهلبيت دوست كني و بعد امر و نهي كني، و اگر مردم دوست نشوند امر و نهي ايشان هم ثمري ندارد و هرچه بگوئي فلان بكنيد و فلان مكنيد، تأثير بر مردم نميكند و اين معاينه مثل وقتي است كه حضرت پيغمبر۹يك تاي نعلين خود را دادند به شخصي و فرمودند برو در كوچه و بازارها و بگو هركس بگويد لا اله الاّ اللّه بهشت از براي او واجب ميشود و آن هم تاي نعلين پيغمبر را در دست گرفت و در كوچه و بازار فرياد ميكرد كه هركس بگويد لا اله الاّ اللّه بهشت از براي او واجب ميشود. در اين وقت عمر به آن شخص رسيد و گفت چه ميگوئي؟ گفت بفرمايش پيغمبر ميگويم هركس بگويد لا اله الاّ اللّه بهشت از براي او واجب ميشود. گفت اين صلاح نيست مردم را و جري ميشوند در معصيت، برگرد و ديگر مگو اين كلام را. حالا او نفهميد كه پيغمبر تفضّلي فرموده بود به مردم و خواست ايشان را مخلّد در بهشت كند باينكه اوّل دوست شوند با پيغمبر از اين مرحمت، و بعد تكليفي كه لازم است بر ايشان جاري سازد و مانع اين فيض كذائي شد. و حكيم آن است كه مردم را با اهلبيت دوست نمايد و اگر دوست شدند، لامحاله بهيجان ميآيند و بهيجان كه آمدند دوستيشان زياد ميشود و سر ريز ميشود؛ پس دوستان ايشان را هم در هرجا كه هستند دوست ميدارند و دشمنان ايشان را دشمن ميدارند. زيراكه دوستي ايشان هم دوستي ائمه است و دوستي ائمه دوستي خدا، و دوست خدا مخلّد در بهشت است. نشنيدهايد كه امام فرمودند كسي كه دوست بدارد چيزي را با او محشور ميشود، اگرچه سنگي باشد. پس دوست ايشان با ايشان محشور ميشود و هرگاه مردم با دوستان خدا دوست شدند، دين ايشان هم دين آنها ميشود و با آنها محشور ميشود اين است كه فرمودند المرء علي دين خليله. و بايد بدانند كساني كه ميگويند اين حرفها مردم را جري ميكند در معصيت، كه به همين حرفها دوست آلمحمّد:
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۰ *»
ميشويد و هرگاه دوست ايشان شويد لامحاله دوست دوستان ايشان هم ميشويد. زيراكه دوستي سهتاست : دوست، و دوست دوست، و دشمن دشمن. و دشمني هم سهتاست: دشمن، و دشمن دوست، و دوست دشمن. و اين است كه فرمودند هركس دوستان ما را دوست دارد ما را دوست داشته و هركس ما را دوست دارد خدا را دوست داشته و بر همه واضح است كه دوست خدا مخلّد است در بهشت.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۱ *»
«موعظه نوزدهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما از تفسير اين آيه شريفه منتهي شد در آنجا كه گفتيم يكي از صفات خدا عدل است و آن سهنوع است: عدالت در خلقت، و عدالت در شريعت، و عدالت در جزاء. و خدا هم در خلقت عادل است و هم در شريعت و هم در جزاء. و مجملي از مفصّل عدالت در شريعت را هم ديروز عرض كردم؛ باينكه عدالت در شريعت آن است كه در هر عصري بقدر قوّه و استعداد اهل آن عصر، شريعتي بفرستد و تكليفي نمايد.
و اما عدالت در ايجاد آن است كه هر شيئي را همان شيء خلق كند مثلاً زمين را زمين خلق كند و آسمان را آسمان، و عرش را كرسي نميكند و كرسي را عرش نمينمايد. و شمس را شمس ميآفريند و قمر را قمر، و همچنين است فقر و غنا، و صحّت و سقم، و عالي و داني، و علم و جهل و امثال اينها. و از اين جمله است مسأله جبر و تفويض.
و اما جبر آن است كه خدا بدون سبب، بر دست يكي خير جاري كند و بر دست يكي شرّ؛ و عقاب هم بكند. و اگر چنان باشد بايست هر ثواب و معصيت از او باشد.
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۲ *»
چنانچه قومي هستند كه ميگويند اينكه همه صلاح و فساد و حسنه و سيئه از جانب خداست نعوذباللّه.
و اما تفويض آن است كه خدا واگذاشته باشد جميع افعال را به عباد و آنچه ميتوانند بكنند، پس بنابراين حسنه و سيئه هر دو از جانب خلق است. چنانچه جماعتي از ملاّهاي فاضل كتبي چند بر اين اعتقاد نوشتهاند و خود هم بر اين اعتقادند و مثَلي هم بر قول خود زدهاند و ميگويند كه اگر صاحب شمشير، شمشيري بدست تو داده است، راه را هم به تو نموده است، تو ميخواهي بر دوست وارد بياور يا بر دشمن. و تو مختاري در اين كه خوب كني يا بد. و بسياري از اين ضعفاي شيعه هم بر اين اعتقادند الاّ قليلي كه نه قائل به جبرند و نه به تفويض و بر مذهب اهلبيتند سلاماللّه عليهم. زيراكه اعتقاد به جبر و به تفويض، خلاف اهلبيت است و هر دو كفر است به ادلّه و براهين بسيار و آيات محكمه از قرآن و احاديث بسياري دلالت بر كفر اينها ميكند و اين مجلس گنجايش ذكر آنها را ندارد. مجملاً بدانيد كه قائلين به جبر و تفويض از مذهب اماميه خارجند به هر لباسي كه باشند. و چنانچه خاصيت مجوسي اين است كه ميگويد جميع خيرات از هركس كه سرزند از يزدان است و هر شرّي از هركس كه سر زند از اهريمن، لهذا هركس از اين امّت هم اين خاصيت را داشته باشد مجوس امّت است و از مذهب اهلبيت خارج؛ و همچنين قدريه هم از مذهب اهلبيت خارجند.
حالا مذهب اهلبيت اين است كه ميفرمايند لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين. معلوم است كه غير جبر و تفويض است نه اينكه قدري از جبر باشد و قدري از تفويض. زيراكه اين دو كفر است، پس اين نيست. و مذهب حق آن است كه آنچه خير از هركس سرزند، ايشان ميكنند به فضل خدا؛ و هر شرّي كه از ايشان سر زند ايشان ميكنند لكن به خذلان خدا. چنانچه حضرت امير فرمودند كه مشيت خدا مثل روح است در بدن اعمال و هرگاه در اعمال، روح مشيت نباشد، پس بدني است بيروح و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۳ *»
مرده است و از مرده كاري برنميآيد. پس هرگاه عملي باروح باشد، آن عمل را جلوهاي است ظاهر و بيّن. حالا اگر مشيت خدا در اعمال تو نباشد، طاعتي از تو سرنميزند ابداً. پس نه عمل، بيمشيّت خدا ميشود و نه مشيت بيعمل. چنانكه نه روح بيبدن است و نه بدن بيروح. روح تنها نيست و بدن هم تنها نيست.
مثَلي اوّلاً عرض كنم تا مطلب را بفهميد، از شاغول و دست بنّا باينكه هرگاه بنّا شاغول را سست كند، شاغول پائين ميآيد و بنّا ظلمي نكرده است به او زيراكه اقتضاي آن شاغول است بزيرآمدن، نهايت بنّا احساني به او نكرده است و طلبي هم از بنّا ندارد كه لازم بيايد احسان او براي بنّا. و هرگاه بنّا شاغول را بالا كشيد، احساني به او كرده والاّ اقتضاي او فرودآمدن است و طلبي هم از بنّا ندارد و لازم هم نيست بر بنّا بالابردن او. پس اگر احساني به او نكند و او را بالا نكشد، ظلمي به او نكرده است.
حالا بنده اقتضاي بُعد و پستي را ميكند، هرگاه خدا در حين معصيت او را خذلان كند، ظلمي نكرده است به او. و اما اگر در وقت طاعت او را بالا ببرد به مقام قرب، احساني به بنده كرده است و بنده هم طلبي از خدا ندارد كه او را بالا ببرد. زيراكه اگر وقت طاعت او را بالا نبرد، ديگر نه در آن حال و نه بعد ثوابي نميتواند بكند و اگر خدا او را بالا نبرد، خود بالارونده نيست و خدا او را احسان نموده. و اگر او را در حين معصيت خذلان ننمايد، ديگر معصيت نميتواند بكند. بلكه او ميخواهد معصيت كند، خدا هم خذلانش مينمايد تا بتواند معصيت كند و اگر نكند قوّه ندارد كه معصيت كند و اگر احسان نكند به ثوابكار، چگونه او ميتواند ثواب كند؟ پس قوت به او بايد بدهد كه طاعت كند والاّ خود قوهاي از خود ندارد.
پس واضح شد كه احسان از خداست و عصيان از خلق و اين است كه در بعضي از ادعيه ميخواني لاتكلني الي نفسي طرفة عين پس اگر خدا احسان نكند، كه ثواب را مستحق ميشود؟ و اگر خذلان نكند كه عقاب را مستحق ميشود؟ پس شماها بايد بگوئيد هميشه ايّاك نعبد و ايّاك نستعين و خدا را عبادت كنيد و طلب اعانت از او
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۴ *»
كنيد تا او شما را احسان كند در حين طاعت شما. و اگر شماها هميشه در طاعت باشيد، هميشه خدا شماها را ياري و احسان ميكند و به مقام قرب ميرساند و هرگاه معصيت كنيد خدا خذلان ميكند و شما به خذلان او بُعد از مبدء پيدا ميكنيد زيراكه اقتضاي طبيعت شما پستي است و چون تو ميخواهي پائين بروي آن هم سست ميكند و تو را قوّه پائينآمدن ميدهد تا پائين بيائي، و هرگاه بخواهي بالا بروي او تو را قوت بالارفتن ميدهد. زيراكه خدا كريم است و كريم كسي است كه آنچه را كه كسي بخواهد، همان را به او بدهد. مجملاً نميرسد به تو حسنهاي مگر اينكه او از جانب خداست و نميرسد به تو سيئهاي مگر اينكه از خود تو است بدليل قوله تعالي كه فرمود شرح اين مطلب را در آنجا كه ميفرمايد و مااصابك من حسنة فمن اللّه و مااصابك من سيّئة فمن نفسك پس نيست طاعت مگر فضل خدا و نيست معصيت مگر از خباثت بنده.
حالا اگر كسي بحث كند كه چه ميگوئي در معني قل كلّ من عند اللّه، جواب ميگوئيم بلي، بالارفتن او بسبب بالابردن و فضل خداست و پائين رفتن ديگري هم به سبب سست كردن و خذلان خداست كه واگذارده است او را. زيراكه بنده اقتضاي پستي ميكند و همينكه او را واگذاشت و نگاهش نداشت البته پائين ميرود. و اما اگر او را نگاه دارد، او پائين نميآيد. پس چون او را واميگذارد آن هم معصيت ميكند و معصيت نميكند مگر به واگذاردن خدا و چون ميخواهد معصيت كند، خدا هم او را واميگذارد؛ و هرگاه طاعت كند و بخواهد طاعت كند، به احسان خدا ميكند. پس طاعت او بمنزله جسد است و احسان خدا بمنزله روح، و معصيت آن هم بمنزله جسد است و خذلان خدا بمنزله روح. و روح بيبدن، شيء تامّي نيست و شيئي نيست او، و بدن بيروح هم مرده است. پس هم روح با بدن است و هم بدن با روح. پس طاعت كردن با احسان خدا، شيئي است تامّ و معصيتكردن و واگذاردن خدا هم شيئي است تامّ. و نه طاعت، بياحسان خدا ميشود و نه معصيت كردن، بيواگذاردن خدا؛ و
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۵ *»
روحِ هر دو از جانب خداست اين است معني قل كلّ من عنداللّه و معهذا نه جبر است و نه تفويض. زيراكه خدا بنده را دعوت كرد و آن هم اجابت نمود، و وانگذارد بنده را بتمام اختيار خود و اگر بخواهد اطاعت كند او را بلند ميكند و اگر بخواهد معصيت كند او را واميگذارد.
اين بود دليل مجملي از حكمت بجهت اينكه بدانيد كه مذهب حق نه جبر است و نه تفويض، بلكه امري است غير از اينها. و اين مجلس قليل، محل تفصيل اين مسأله نيست ولكن اگر بر كسي شبههاي باقي مانده باشد چيزي عرض مينمايم تا ايشان را از شبهه بيرون آورم.
فهم مسأله دو نوع است: نوع اول آن است كه يقين كند در بودن مسأله به اينكه سؤال و جوابي از او هست. مثل دانستن اينكه باقلوائي هست كه از جمله حلويّاتست. نوع دوم آن است كه اصل مسأله را خود بفهمي و سؤال و جواب او را درست كني و به ديده بصيرت ببيني او را و عمل كني. مثل اينكه خود اجزاء باقلوا را بسازي و فهم در او كني، چنانكه باقلوا را خود بسازي و دانسته باشي كه چطور است او حقيقتاً زيراكه حكمتِ مسأله فهميدن، دخلي به دانستن مسأله ندارد. حالا به تمام هوش و گوش متوجه به كلام شويد تا اگر شبهه مانده باشد براي شما، از دل شما بيرون رود و اندك فهم شماها هم به اين مسأله زيادتر شود، و سه مقدمه ميگويم بر اين مطلب، شما هم ضبط نمائيد.
مقدّمه اوّل اينكه اجماعي است كه بهشت و جهنم يقيناً و صريحاً هست بدون شك و شبهه و كسي كه منكر اين دو است خارج از دين خاتمالنبيين است.
و مقدمّه دويم اين است كه امر و نهي از جانب خدا شده است بالبداهه و وعد و وعيدي هم هست از جانب خدا بالبداهه، و اجماعي عقول است كه صدق است وعد و وعيد خدا، و كذب نيست؛ باينكه فرموده مطيعان از شما را داخل بهشت مينمايم و منكران از شما را داخل جهنم ميكنم.
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۶ *»
و مقدّمه سيوم آن است كه هرگاه كسي دست و پاي كسي را ببندد و بعد او را بزند و بگويد حالا برخيز و راه برو، اين ظلم است قطعاً و بداهةً. پس نسبت ظلم به خدا داده نميشود و اين را جايز نيست به خدا نسبت بدهند؛ زيراكه حكيم چنين ظلمي نميكند.
حالا نتيجه اين مقدمات اين شد كه خدا مردم را جبراً به معصيت نميدارد كه جبراً به دوزخشان برد، بلكه اگر چنين كند ظلم كرده است و بر خدا ظلم شايسته نيست. و اگر بگوئي بنده را به معصيت ميدارد ولكن به دوزخش نميبرد، پس بايد بگوئي وعد و وعيد او صحيح نيست. و اگر وعد و وعيد او صحيح است و جبراً هم كسي را به معصيت نميدارد و دست و پاي كسي را هم نبسته و ظلم نكرده، و يقين داري كه بهشت و جهنم هست، پس به اين براهين، معصيت را از خباثتِ خود بدان و طاعت را از لطف خدا. حالا كه اينطور شد بايد بداني كه هر عملي كه تو ميكني البته تو خالق آن نيستي و در خلقت او هم با خدا شريك نيستي و خدا خالق هر چيزي است چنانچه خود فرموده قل اللّه خالق كل شيء يعني بگو اي محمّد، خدا خالق همهچيز است. نهايت نفهميدهاي كه حالا چطور شد مسأله، پس تكليف تو اين است كه هرگاه نفهميدي صبر كني تا خدا فهم اين مسأله را به تو بدهد. و همينقدر بدان كه نه جبر است و نه تفويض، بلكه امري است كه بين اين دو و غير اين دو تا است. باين معني كه نه اين است و نه آن. پس نگوئي قدري از اين است و قدري از آن، زيراكه اين دو، دو كفر است. پس قدري از آن كفر و قدري از اين كفر بگيري، باز هر دو كفر است و ايمان نميشود اين؛ بلكه اين بسيار بد اعتقادي است. پس خداست خالق هر چيزي لكن به اسباب، و اوست اولاي به تو از تو، و مدد از جانب خداست و عمل از تو. چنانكه اگر او مدد ندهد، تو نه طاعت ميكني و نه معصيت. و نميتواني به قوّه خود بكني و تو از خود قوهاي نداري كه بكني عملي؛ پس آنچه بكني به سبب قوه او ميكني. مثل آفتابي كه به ديواري بتابد و ديوار به سبب آفتاب سايه بيندازد. هرگاه آفتاب نوربخشي نكند مر
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۷ *»
ديوار را، از او هيچ اثري به ظهور نميرسد و هرگاه ديوار هم نباشد، نور آفتاب نمايان نميگردد. بجهت اينكه لطيف است نور آفتاب و به چشم نميآيد تا به كثيفي نتابد، و اينكه هوا هم لطيف است، پس از آسمان چهارم تا زمين ظاهر نميشود روشنائي او و همينكه به زمين ميرسد ظاهر ميشود و روشني او ديده ميشود. اين است كه وقتي كه فرعون ساخت تخت خود را، آنقدر بلند كرد كه هرچه نظر ميكرد هيچ روشنائي نميديد و همه هوا را ظلماني ميديد مگر همان خود و تخت خود را كه رويش بود. و از اين است كه هوا لطيف بود و هوا چون كثافتي ندارد، لهذا روشن نميشود و ديده نميشود و چون ديوار كثيف است، او را روشن ميكند. حالا اگر ديوار نبود آفتاب بروزي نداشت ولكن اگر آفتاب هم نبود، ديوار سايه نميانداخت. پس اگر آفتاب نبود، ديوار را هم سايهاي نبود چنانچه آفتاب به زبان فصيح ميگويد كه اي ديوار، نور تو از من است و بروز تو از نور من است كه اگر نور خود را بردارم از تو، تو را بروزي نيست و از تو سايهاي ظاهر نميشود. خدا هم ميفرمايد اي بنده من، طاعت تو به توفيق من است و من اولايم به تو، و ظلمت تو از تو است و معصيت تو به خذلان من است. پس اگر توفيق من با تو نبود، نه طاعتي ميتوانستي بكني و نه معصيتي. پس چنانچه به آفتاب نور موجود شد و به ديوار سايه، به خدا هم طاعت تو موجود شد و به تو ظلمت تو به سبب نور خدا. پس هم طاعت تو موجود شد و هم ظلمت تو و معصيت تو بمشيّة اللّه.
حالا ظاهر شد مسأله كه مذهب حق همين است كه فرمودند لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين و اين است كه در بعضي از ادعيه ميخواني لك الحجّة علي و لا حجّة لي عليك و اين مذهب طريقه وسطي است و مذهب جبر و تفويض حقيقتاً طريقه وسطي نيست، و حكيم در وسط است و او حق است و غير حكيم در وسط نيست و در ضلالت است چنانكه معصوم فرمودند اليمين و الشمال مضلّة و الطريق الوسطي هي الجادّة.
پس از اين برهان دانستيد كه از خداست مدد و از شماست قبول، و نه مدد تنها
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۸ *»
ميشود و نه قبول. زيراكه مدد، روح است و قبول، بدن. و نه بدن بيروح است و نه روح بيبدن. پس قبولي است با مدد، و مددي است با قبول و شبههاي در اين نيست كه طريقه حق همين است كه گفتيم لا غير.
حالا نور حضرتامير است كه تابيده به همه موجودات و نور او روشن كرده است همه موجودات را و هرچه هست همه اثر نور آن بزرگوار است كه اگر نور آن بزرگوار نبود، هيچ چيز نبود. پس چون نور آن بزرگوار تابيد در عالم ايجاد، آثاري چند از او پيدا شد. حالا اين آثار بجهت نور آن بزرگوار است، اين است كه وارد شده است كه نور حضرت امير بايد در همه ذرّات باشد و اين است كه ميفرمايند در هر چيزي كه ذكر اسم خدا نشود، آن فسق است. حالا اسم خدا را بخواهي بداني كيست؟ اين است كه در تفسير اينكه خدا ميفرمايد و للّه الاسماء الحسني امام ميفرمايد نحن واللّه الاسماء الحسني پس ايشانند اسماء حسناي خدا و آن چيزي كه ذكر خدا در او نميشود فسق است؛ و او را ميخورند، آن علمي است كه در او ذكر اسم خدا نشود. پس هركس بخورد علمي را كه آن علم فضيلت اسماءاللّه در آن نباشد، آن علم فسق است. و در اينجا طعام بمعني علم است. حالا بايد هركس كه علمي را ميگيرد ببيند كه از كه ميگيرد؟ آيا از كسي كه اخذ مينمايد، او از امام اخذ نموده يا نه؟ پس اگر از امام اخذ نموده در او همه ذكر اسماء و فضيلت امام است و ذكر فضيلت امام، ذكر اسم امام است؛ و ذكر اسم امام، شيعه است و نيكو طعامي است كه ميخورد. و اگر از كسي اخذ مينمايد كه او از امام اخذ نكرده، پس ذكر فضيلت امام در او نيست و ذكر اسم خدا در او نشده؛ پس اين بد طعامي است كه خورده و ميخورد و اين فسق است. و حالا واجب كرده است خدا از براي شما كه بگيريد علم را از كسي كه در علم او ذكر اسم خدا باشد. حالا آن كيست؟ و حال آنكه واجب است شناختن او، بجهت اينكه چيزي به ما نرسيده از علم اهلبيت مگر بواسطه چنين كسي. چنانچه نميرسد فيضي از خدا به رعيت، مگر بواسطه ائمه. زيراكه ايشان آئينه تمامنماي خدايند و چون خدا در يمين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۱۹ *»
و يسار نيست و در وسط است و عدل است، لهذا ايشان هم آئينه تمامنماي اويند و در يمين و يسار نيستند و در وسطند و عدلند. چنانچه حضرتامير در تعريف پيغمبر فرموده اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لا تدركه الابصار و لاتحويه خواطر الافكار الي آخر. و حاصل از اين فرمايش اين است كه پيغمبر ايستاده است در جائي كه اگر جايز بود خدا به اين ملك بيايد، در اينجا ميايستاد. و چون همه ائمه نفس اويند و همه واحدند، لهذا ائمهاند قائم مقام خدا و خدا در ايشان جلوه كرده است لاغير، و چنان جلوه كرده است كه فرقي نيست ميان ايشان و خدا مگر اينكه او خداست و اينها بنده او. چنانكه ميفرمايد لا فرق بينك و بينها الاّ انّهم عبادك و خلقك پس جميع صفات و افعال خدا از ايشان جلوه كرده و فرق نميتوان گذارد مگر اينكه ايشانند بنده او. ولي،
ميان ماه من تا ماه گردون | تفاوت از زمين تا آسمان است |
حالا جميع هزار هزار مقام ايشان مقام بندگي است و هر مقامي كه از براي ايشان ميباشد ـ چه اسم و رسمي از براي او باشد و چه نباشد ـ مقام بندگي است. و فرمودند نزّلونا عن الرّبوبيّة و قولوا في فضلنا ماشئتم بجهت اينكه به تعقّل درنميآيد خدا، بلكه نه ملك مقرّب و نه نبي مرسل، نه مؤمن ممتحن، هيچيك ادراك نميكنند خدا را؛ حتي پيغمبر هم خدا را ادراك نميكند. پس چون ايشان را از ربوبيّت تنزّل دهيم، ميگوئيم ايشانند صفاتاللّه و جنباللّه و نفساللّه و ذاتاللّه. و بنابراين دست ايشان است دست خدا و چشم ايشان است چشم خدا و فعل ايشان است فعل خدا و نفس ايشان است نفس خدا و اراده ايشان است اراده خدا بدليل قوله تعالي مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي و ميفرمايد انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه بيعت ايشان همان بيعت خداست لاغير، و قول ايشان قول خداست و فعل ايشان فعل خداست و اراده ايشان اراده خداست و مشيّت ايشان مشيّت خداست. پس نميخواهند مگر آنچه را كه خدا خواسته و اراده نميكنند مگر آنچه را كه اراده كند خدا، و نميكنند مگر
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۰ *»
آنچه را كه خدا كرده و نميگويند مگر آنچه را كه خدا بگويد بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي كه حاصلش اين است كه قول ايشان است بعينه قول خدا لاغير. حالا هركس فرمايش ايشان را اطاعت كند، بعينه فرمايش خدا را اطاعت كرده و هركس به قول ايشان عمل كند به قول خدا عمل كرده و هركه تسليم حكم و امر ايشان را كند تسليم حكم و امر خدا را كرده لاغير. زيراكه خدا را حكمي نيست غير از اين حكم و امري نيست غير از همين امر؛ باينكه هرگاه خدا بخواهد امري كند، غير از اينطور ديگر امري نميكند و نوع حكم و امر خدا همين است لاغير. و همچنين اطاعت كردن خدا همين نوع است لاغير من يطع الرسول فقداطاع اللّه و چون از براي مردم سهچيز بيشتر نيست و آن افعال و گفتار و رفتار است، لهذا اين سه مدرك را هم بيش ندارند. پس از خدا آنچه بخواهند بفهمند، رفتار است و گفتار است و كردار. و چون فرمودند نزّلونا عن الرّبوبية و قولوا في فضلنا ماشئتم پس جميع صفات خدا از ايشان بروز ميكند و گفتار خدا گفتار ايشان است و رفتار خدا رفتار ايشان است و كردار خدا كردار ايشان است. بلكه هر يك از چهارده معصوم، خود او بتمامه، همه صفات خداست و خود او رحمت خداست بر ابرار و غضب او است بر كفار و فجار. پس اگر خدا سخن بگويد بزبان ايشان سخن ميگويد و هرگاه انفاقي بكند بدست ايشان ميكند و هرگاه نظر التفاتي به كسي بكند به چشم ايشان ميكند و هرگاه بخواهد رحمتي به كسي بكند به سبب دوستي ايشان ميكند و هرگاه بخواهد غضب به كسي بكند بسبب دشمني با ايشان ميكند. و همچنين هر فيضي كه از خدا بايد به بندگان برسد، همان فيضي است كه از ايشان ميرسد و هر غضبي كه از خدا ميرسد همان غضب ايشان است و هر اطاعتي كه از براي خدا بايست كرد همان اطاعت ايشان است.
پس واضح شد كه هيچ فرقي نيست مابين ايشان و خدا مگر اينكه ايشان بنده خاضع و خاشع اويند ولكن خدا قادر است كه چنين بندگاني خلق كند كه جميع افعال
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۱ *»
او افعال ايشان باشد و صفات او صفات ايشان باشد و جميع خلقت او در تحت رتبه ايشان باشد و ذات علياي او ذات ايشان باشد، و حالا چنين خلقي خلق كرده كه جميع مايضاف الي اللّه يضاف اليهم باشد و غير از اين هم نيست. پس چارهپذير نيست اين، حالا چه بكنم كه غير از اين نميشود؟ ام يحسدون الناس علي مااتاهم اللّه من فضله حالا معلوم شد معني اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء الي آخر. پيغمبر است كه ايستاده است در مقامي كه اگر جايز بود اينكه خدا به اين عالم ملك آيد، هرآينه در اين مقام ميايستاد. و بنابراين كه خدا عدل است و مايل به جانبي نيست، پيغمبر هم عدل است و طريقه وسطي است و ائمه هم همه نفس پيغمبرند، پس همه عدلند و همه طريقه وسطايند و ايشانند در وسط بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و كذلك جعلناكم امّة وسطاً لتكونوا شهداء علي الناس پس ايشانند وسط و ايشانند قلباللّه چنانچه در بعضي از زيارات ميخواني. پس در ملك هم وسطند و قلب عالمند و همه موجودات و اشياء عالم، جوارح و انوار آن بزرگوارند و هر شيئي شئوني از شئونات آن بزرگوار است. پس او در همه ذرّات امكان هست، بلكه در ملك چنانچه خود ميفرمايد انا الواقف علي الطتنجين يعني منم واقف بر دو درياچه. و اين دو درياچه، يا مراد درياچه دنيا و آخرت است. يا دو درياچه، مراد عالم غيب و شهاده است، و يا عالم امكان و اكوان است، و يا عالم امر و خلق است چنانچه فرموده و له الخلق و الامر و ميفرمايد انا الناظر في المشرقين و المغربين منم آگاه از مشرقِ شمسِ مشيّت و مشرقِ شمسِ نبوّت، و مغرب آن تا آخر سجّين و غرب ولايت.
حالا نتيجه اين است كه آن بزرگوار است مستوي بر جميع هزار هزار عالم، بلكه هرچه غير از ائمه است تحت مقام ايشان است و خداوند عالم در وصف ايشان فرموده است و كذلك جعلناكم امّةً وسطاً لتكونوا شهداء علي الناس يعني قرار داديم ما شما را امّت وسط از براي اينكه بوده باشيد شماها شاهد از براي مردم. باين معني كه آلمحمّد را شاهد گرفت بر خلق آسمان و زمين نه غير را. پس ايشانند مستوي بر جميع
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۲ *»
خلقت بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد الرحمن علي العرش استوي و رحمن، مقام پيغمبر است صلواتاللّه و سلامهعليه و آله كه وسط كل است. و عرش، مقام حضرت امير است و آن بزرگوار است مستوي بر مقام ولايت و همه ائمه اطهار سلاماللّه عليهم يك نورند. پس همه نفس پيغمبرند و پيغمبر مستوي است بر ايشان كه منير جميع ملكند و منير مستوي است بر انوار، پس ائمه مستوي بر جميع ملكند و مستويند بر عرش و مادون او. باين معني كه پيغمبر وسط است و قلب است در آن عالم اول، و حضرت امير قلب است و وسط است در عالم ائمه، و ائمه اطهار سلاماللّه عليهم قلبند از جميع خلق و عدلند و مستويند بر عرش و مادون او. پس حاكمند از جانب خدا بجهت اينكه اول حكومت و قضاوت از خداست بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد اللّه يقضي بالحق و چون خدا بر ملك خود مستوي است، حكم او عدل است و امر او مستويست چنانچه فرموده الرحمن علي العرش استوي. پس خدا را هيچ نسبتي با خلق نيست، بلكه اگر تعبير بياوريم نسبتي را بر خدا اين است كه همان نسبتي كه خدا دارد با پيغمبر، با عمر هم دارد. و خدا را نميتوان گفت كه نسبتي دارد با خلق. او با خلق نسبتي ندارد كه با پيغمبر نسبتش بيشتر باشد، و با عمر كمتر. پس پيغمبر را خدا خلق كرد و عمر را هم خدا خلق كرد، و او به بندهاي نزديكتر از بندهاي نيست؛ بنده را قرب و بُعدي است با خدا. حالا چون قرب و بُعد از بنده است به اينكه بنده بايد قريب به خدا بشود و قرب حاصل نميشود مگر به بندگي كردن و احسان خدا، لهذا بايد رو به او بكنند و طلب احسان از او بكنند و عرضهاي خود را به او بكنند و دعوت خدا را اجابت كنند. و حال اينكه ايشان دعوت خدا را نميشنوند و خدا را هم محل محكمه نيست با اينكه مكلّف به اموري چند هم ميباشند. پس نميتوانند به خدا برسند ابداً و همه فيوضات را هم بايد از خدا بگيرند. بنابراين خدا برگزيد از ميان ايشان كسي را كه حكم او حكم خدا باشد، و امر او امر خدا باشد، و دعوت او دعوت خدا باشد، و تسليمكردن امر او تسليمكردن امر خدا باشد، و دوستي او دوستي خدا باشد، و دشمني
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۳ *»
او دشمني خدا باشد، و ردّ بر او ردّ بر خدا باشد، و اطاعت او اطاعت خدا باشد، و معصيت او معصيت خدا باشد، و همچنين صفات او صفات خدا باشد. و بايد او اعلم و افضل و اصدق از جميع خلق باشد، و بايد اوّل ماخلق اللّه هم باشد. و اجماعي جميع شيعه و سنّي است كه محمّد بن عبداللّه عليه و آله الصلوة و السلام اوّل ماخلق اللّه است. پس آن بزرگوار در محل محكمه خدا نشسته است و حاكم است از جانب خدا، و به اين بزرگوار جاري ميشود احكام خدائي، و اوست در وسط، و عدل و حاكم و سلطان در ملك. و فرمودند بر من است حكومت و قضاوت خدا، و اوست محل جلوه خدا. و چون آن بزرگوار است صفت خدا و بايد صفت تابع موصوف باشد و خدا منزّه است از جميع مدركات خلق، پيغمبر هم منزّه است از جميع مدركات خلق. پس كسي نميتواند به او برسد و بايد دعوت خدا را هم اجابت كنند و امر او را بدانند و مأمور شوند، و اين هم كه نشد. پس بايد كه حضرتامير كه نفس آن بزرگوار است محل محكمه خدا باشد و جلوه او باشد. پس هست آن بزرگوار حاكم بر خلق و سلطان بر ملك؛ و حكم و قضاوت خداست حكم و قضاوت آن بزرگوار.
و اما پس از ائمه سلاماللّه عليهم، محلّ محكمه خدا انبيائند: و ايشانند حاكم ملك و سلطان بر ملك لاغير. و ايشانند جلوه خدا در ملك و آئينه سرتاپانماي ائمه اطهار سلاماللّه عليهم، و ايشانند در وسط و عدل و طريق وسطي و نه در يمينند و نه در شمال.
و پس از اين بزرگواران، آن كسي است كه بايد در وسط باشد و عدل باشد و طريقه وسطي باشد و قلب ملك باشد و همه ملك اشعه و جوارح او باشند و او نماينده قضاوت خدا باشد و آئينه سرتاپانماي خدا باشد و آئينه سرتاپانماي امام باشد در زمان غيبت، و لازم است در زمان غيبت كه چنين كسي باشد كه هرگاه فرنگي بحثي داشته باشد با اين امّت، جواب آنها را بدهد. آيا اگر او نباشد در عالم از مسائل فقهيه جواب او را ميدهي؟ و حال اينكه او اصل قرآن را و دين تو را وا ميزند و اعتقادي ندارد به آنها،
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۴ *»
و انكار مذهب تو ميكند، پس چگونه جواب او را ميدهي باينكه نماز ظهر چهار ركعت است و نماز صبح دو ركعت است؟ يا شك ميانه چهار و پنج را بايد بنا را بر چهار گذارد؟ و شك ميانه يك و دو پيش از اكمال سجدتين باطل است؟ و يا اينكه خون حيض سياه و گرم و جهنده است و خون استحاضه زرد و سرد و فاسد است؟ و اقلّ حيض سهروز و اكثرش دهروز است؟ و يا بگوئي نيّت چيزي است كه برانگيزانيده شود از روي علم و يا نيت را بايد به خاطر گذرانيد؟ و بگوئي تكبيرة الاحرام را بايد در حالت استقامتِ قد گفت؟ و همچنين مسائلي ديگر از مسائل فقهيه؟ انشدكم باللّه جواب فرنگي ميشود اينها، و از شما قبول ميكند؟ و همين است دليل بر حقّيت دين شما؟ آيا هيچكس ميپذيرد از شما از اين مسائل كه دين شما حق است؟ نه واللّه، نميشود. بايست كسي باشد در زمان غيبت كه آئينه سرتاپانماي امام باشد و او محل امر و حكم خدا باشد، و بمنزله قلب عالم باشد كه احاطه به جميع مسائل و مدركات و اوهام و عقول داشته باشد تا جواب علماي مشرق و مغرب را از مسائل ظاهري و باطني بدهد. و لازم كرده است خدا براي خود كه بگذارد در ميان رعيت بعد از دور شدن مردم از پيغمبر و مفقود شدن امام ايشان، حاكم عادل عالمي تا حكم كند ميانه ايشان بحق، و جميع مشكلات ايشان را حل نمايد و هيچ معطّل نماند در هيچ مسألهاي و هيچ امري. و حكيم عليالاطلاق هرگز عالم را بي حاكم عادلي نميگذارد و مردم را معطّل نميگذارد كه ندانند چه بكنند و امر ايشان معوّق بماند. پس خدا از حكمت بالغه خود حاكم عادل اميني در ملك گذارده بعد از رحلت پيغمبر و مفقودشدن ائمه اطهار، و اين بديهي است كه اگر امام از ميان ملك برود، رعيت و آل خود را ضايع نميگذارد. و چگونه ميشود اين؟ و حال اينكه ايشان خود فرمودهاند من ضيّع عياله فهو ملعون و فرمودند كسي كه جميع سنگيني خود را بر دوش ديگري بگذارد ملعون است.
پس انشاءاللّه شبهه بر هيچكس نماند از اينكه خدا حاكم عادل حكيم اميني در ملك گذارده در غيبت امام، و بعد از انبياء از خلق كه او در محكمه حكم خدا نشسته
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۵ *»
باشد و در هر عصري هم در ميان مردم هستند تا امر مردم را اصلاح كنند. و ايشان كسانيند كه حكم اينها حكم خداست، و ردّ بر ايشان ردّ بر خداست، و تسليم ايشان تسليم خداست، و دوستي ايشان دوستي خداست، و دشمني ايشان دشمني خداست. پس غضب او غضب خداست و رحمت او رحمت خداست، و اوست رحمت بر ابرار و غضب بر كفار. و دست او دست خداست و چشم او چشم خداست و نفس او نفس خداست و صفات او صفات خداست، بلكه جميع مايضاف الي اللّه، بسوي آن بزرگواران واقع ميشود. پس نيست چيزي در ملك كه راجع به سوي او نباشد، پس اگر او حكمي كند خدا حكم كرده و اين است حكم به ماانزل اللّه. و در غيبت امام نيست حكمي براي خدا مگر اين حكم، و حاكمي نيست در ملك و در محكمه خدا مگر اين حاكم محكم. زيراكه آئينه تمامنماي اوست. و اما اگر كسي ديگر حكمي كند و آئينه تمامنماي قضاوت خدا نباشد و در وسط و عدل نباشد، و در يمين و يسار باشد، طريقه وسطي نيست اين، و حاكم در عالم نيست و حاكم بحق نيست و در محكمه قضاوت خدا ننشسته است و حكم او حكم جبت و طاغوت است نه حكم خدا، و آن حكم، حكم غير ماانزل الله است. و تعريف ايشان را خدا فرموده است در كتاب خود در آنجا كه ميفرمايد و من لميحكم بماانزلاللّه فاولئك هم الفاسقون يعني هركس كه حكم نكند به آنچه نازل كرده است خدا، پس ايشان فاسقند. پس خدا ايشان را فاسق خوانده و نبايد رو به فاسق كرد زيراكه او نماينده خدا نيست و آئينه نماينده قضاوت خدا نيست و در وسط و عدل نيست. پس اين طريقه وسطي نيست، بجهت اينكه بايد حاكم از جانب خدا كسي باشد كه در وسط و عدل باشد تا اينكه از او ما پي به عدالت و استواي خدا ببريم و اگر او در وسط و عدل نبود، از كجا ميفهميديم كه خدا در وسط و عدل است، و در راست و چپ نيست؟ پس واضح شد كه اوست حاكم بحق و عدل در ملك خدا بعد از غيبت امام و واجب است اطاعت او و دوستي او.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۶ *»
«موعظه بيستم»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي سيدنا و مولانا محمّد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم و مخالفيهم و مبغضيهم و ظالميهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم اجمعين من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه در كتاب محكم خود ميفرمايد: فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلّهم يحذرون.
كلام ما قبل از اين از تفسير اين آيه شريفه در بيان معرفت دين بود و گفتيم كه از براي دين شما اصلي است و فرعي، و باطني است و ظاهري. و اصل دين شما معرفت خدا و معرفت پيغمبر و معرفت ائمه و معرفت بزرگان شيعه است. و اما فرع آن، عمل به فرمايش ايشان كردن است. و باطن دين شما، حقيقت و طريقت است و ظاهر دين شما، شريعت است.
حالا چون علماي سابق اصلاح ظاهر دين شما را كردند و آنوقت نضجي هم نداشتيد كه بيش از اين به شما برسد و تكليف آنها هم بيش از اين نبود و علم آنوقت هم بقدر قوّه آن عصر بود، بيش از اين هم علمي نبود و ضرور هم نبود. ولكن چون حالا مردم نضجي پيدا كردهاند و قوه ايشان زيادتر شده است و فهم ايشان زيادتر شده است، لهذا خداوند عالم از حكمت بالغه خود چنين قرار داده كه در اين سنوات، باطن دين شما اصلاح شود. يعني امر برزخ و امر آخرت شما را به سبب معلّم تازهاي اصلاح نمايد. زيراكه معلّمين سابق، معلّمين ظاهري بودند و معلّمين آخرالزمان، معلّمين باطني هستند. و چنانچه آنها ظاهر را اصلاح كردند، اينها هم باطن را اصلاح كردند. پس
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۷ *»
چنانچه ظاهر دين خود را در نزد علماي ظاهري اصلاح كرديد، باطن دين خود را هم به سبب علماي باطني اصلاح كنيد. لكن اين علم باطن مثل علم ظاهر نيست و اين علم باطن را بيمعلّم باطني نميتوانيد بفهميد. و اين راهي است كه بيمعلّم نميتوانيد برويد، زيراكه اين راهي است پرشبهه و پرخطر و تاريك است. پس نميتواني بيمعلّم از اين راه بروي اين راه را بسيار شبهه است و تو بمنزله طفلي، و اين راه بمنزله ظلمات است و تو بيچراغ و روشنائي، و اين راه دور است و تو بمنزله شخصي بيآذوقه و لنگ. و اينقدر كساني كه باطلند و خود را اهل باطن ميدانند، راهها را به چشم مردم و از براي مردم شعبه شعبه كردهاند كه اگر علماي آخرالزمان نباشند آنقدر مشتبه ميشود از براي ايشان كه حيران و سرگردان ميمانند و راه حق را گم ميكنند. و چنان ظلماني كردهاند كه اگر نور رخساره اين بزرگواران شامل نباشد هيچكس راه را بيرون نميبرد، و چنان دشوار كردهاند از براي مردم رفتن اين راه را كه گمان ميكنند اينكه هرگز اين راه طي نخواهد شد، و هرگز به مقصد نميرسند، و خطرهائي چند را نمايانيدهاند كه هيچكس جرأت نكند پا در اين راه گذارد.
الحاصل؛ نمايان ساختهاند باطن را بر مردم و دكاني مقابل دكان خدا باز نمودهاند و حال اينكه باطلِ صرف است و خدا مثَل زده است اين را كه مثَل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة و مثَل كلمة طيّبة كشجرة طيّبة يعني مثَل كلمه خبيثه مثل شجره خبيثه است و مثَل كلمه طيّبه مثل شجره طيّبه است. و حال اينكه از شما هم نميپذيرد كسي ظاهر دين را بدون باطن. اگرچه ظاهر دين را هم درست كرده باشيد بياينكه باطن دين خود را اصلاح نمائيد. زيراكه هركس ظاهر دينش را خلاف ظاهر دين كرد، او در ظاهر دين و ظاهر شريعت كافر است؛ و هركس خلاف باطن دين كرد، در باطن كافر است. حالا هرگاه كسي ظاهراً نماز كند و باطناً در نماز كوفته بپزد و قاطر بخرد و هزار داد و ستد در بازار بكند، اگرچه ظاهر او را با طمأنينه و سكون بجا بياورد، نهايت تا در دنياست او را مصلّي ميخوانند و مُسلم ميدانند ولكن تا لب قبر بيشتر بهمراهي او نميرود اين نماز.
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۸ *»
گيرم كه بدن خود را پاك كرديد، باطن خود را چه ميكنيد؟ و خاطر خود را هم جمع كردهايد كه دين خود را كامل كردهايد، و از اين جهت آرام هم داريد و ميگوئيد دين ما دين اثناعشري است و ماها ناجييم و شريعت را هم درست كردهايم و عبادت ميكنيم. و حال اينكه همين فرقه اثناعشريه ناجيه، سيزده فرقه شدهاند و دوازدهتاي آنها هالكند و يكي از آنها ناجي. و اين سيزده فرقه داخل همان يك فرقه ناجيه از هفتاد و سه فرقه است. اما كسي تميز آنها را نميتواند داد مگر كسي كه قلب عالم باشد و محيط باشد بر همه اوضاع عالم و بر همه اوهام و علوم مطلع باشد. پس او بايد اصلاح كند تشيّع مردم را كه داخل اين فرقههاي هالكه نباشند و ايشان را نجات بدهد از هلاكت و اصلاح كند شريعت را و بشناساند به ما حق را و باطل را. پس بعد از اين كوشش كنيد در اصلاح باطن خود و قلب خود را درست كنيد به يقين و فؤاد خود را اصلاح كنيد به محبت.
الحاصل؛ كلام ما قبل از اين در بيان مسأله جبر و تفويض بود و مقصود ما اينها نبود، خدا كشانيد ما را به اينجا. حالا مثَلي از شاقول و بنّا از براي اين مسأله از براي شما گفتيم كه در بالارفتن، باز به بنّا بسته است كه احسان كند يا خذلان كند. و دقيقهاي ديگر در اينجا هست كه چهارهزار سال قبل از اين عالم، عالم ذرّ را خدا خلق كرد و قرارداد جميع ذرّات را قابل و صالح از براي نور و ظلمت، و طاعت و عصيان؛ تا اينكه هرگاه طاعت كنند مستحق جنّت شوند و هرگاه معصيت كنند مستحق دوزخ. و از حكمت بالغه خود از نور صرف خلق نكرد ايشان را، و ظلمت صرف هم نبود. زيراكه اگر نور صرف بودند مضطر به طاعت بودند و معصيت نميتوانستند بكنند و از قوّه ايشان به فعل نميآمد، و هرگاه ظلمت صرف بودند مضطر به معصيت بودند و حسنه از آنها برنميآمد، پس مستحق جهنم نميشدند. بجهت اينكه نور را نور خلق كرده و ظلمت را ظلمت، و نور تنزّل نميكند از نوريت و ظلمت ترقي نميكند از ظلمت. و بعد خداوند عالم فرمود ألست بربّكم بعضي از آنها گفتند بلي هستي پروردگار ما و بعضي از آنها گفتند لا، نيستي پروردگار ما. پس آنها كه گفتند هستي خداي ما، طيّب و مؤمن شدند
«* مواعظ يزد صفحه ۲۲۹ *»
ولكن هركس اوّل اجابت كرد الطف و اشرف و اعلم شد و هركس بعدتر اجابت كرد اكثف شد نسبت به عالي. و هركس گفت نيستي خداي ما او ظلماني شد و مقصّر شد، و هركس هرچه را قبول كرد از روي شعور و بصيرت قبول كرد و هيچكس را بحثي با كسي نيست چنانچه ميفرمايد لايسئل عمّايفعل و هم يسئلون حالا آنهائي كه اوّل اجابت كردند كسانيند كه فرمود السابقون السابقون اولئك المقرّبون و آنها كه بعد اجابت كردند، اصحاب ميمنه هستند، و آنها كه قبول نكردند اصحاب مشئمه. و بعد بزبان پيغمبر فرمود أليس محمّد نبيّكم پس بعضي گفتند بلي و بعضي گفتند لا. و بعد خدا به زبان حضرت امير فرمود أليس علي و الائمة الاحدعشر من ولده اولياءكم بعضي گفتند بلي و بعضي گفتند لا. و بعد خدا به زبان نقبا و نجبا فرمود ألستم توالون اولياءاللّه و تعادون اعداءاللّه نيز جمعي گفتند بلي و جمعي گفتند لا باختلاف مراتب، ولكن همه را از روي شعور قبول كردند و انكار كردند. مثَلش را اگر بخواهي بداني همين است كه در اين دنيا ميتواني خير بكني و ميتواني شرّ بكني از روي شعور. پس در آن عالم هم صلاحيت هردو را داشتند همه ذرّات. اين بود حكايت امر شاقول و بنّا و اين است كه هركس اجابت كرد، خدا او را به احسان خود بالا برده و هركس اجابت نكرد او را خدا به خذلان خود پائين آورده. اين است كه معصوم ميفرمايد لميحمد حامد الاّ ربّه و لميلم لائم الاّ نفسه يعني حمد نميكند حمدكنندهاي مگر پرورشدهنده خود را و ملامت نميكند ملامتكنندهاي الاّ نفس خود را. و نيز خداوند عالم اين مطلب را شرح فرموده در آنجا كه ميفرمايد و مااصابك من حسنة فمن اللّه و مااصابك من سيّئة فمن نفسك و در آيه ديگر ميفرمايد انّا هديناه السبيل امّا شاكراً و امّا كفوراً يعني بدرستي كه ما هدايت كرديم هر دو راه را، خواه شاكر باشند به اينكه طلب راه بكنند، يا كفور به اينكه كفران نعمت خدا بكنند و طلب دين نكنند. زيراكه هركس طلب دين نكند دين از دست او بيرون ميرود و كسي كه دين ندارد كافر است. پس فرمود ما دين را ظاهر كرديم ميخواهند آخذ باشند و ميخواهند تارك باشند. و اين بديهي است كه خدا
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۰ *»
صالح كرد همه ذرّات را در نور و ظلمت، نهايت نفهمد كيفيت خلقت را، بحثي بر او نيست. لكن گمان نكنيد كه يك فضائي بود و خدا در آن فضا بود و بعد صدائي از بالا آمد و لفظي ظاهر شد. همينقدر بدانيد كه خدا برگزيد از ميان خلق پيغمبر را، لكن يك مقدمه بگويم تا بدانيد.
اوّلاً اينكه كساني كه قبول كردند و كساني كه قبول نكردند چند مقام دارند و آنها كه در يك مقامند از حيثيت نور و ظلمت، سؤال از اين جماعت اين است كه چرا مثل آن ديگري كه از صقع همند نشده؛ و نميپرسند از اينها كه چرا مثل آن اعالي نشدهايد و بحث بر اينها وارد نميآيد كه چرا انسان كامل نشدهايد، و از انسان كامل نميپرسند كه چرا انبياء نشدند، و همچنين از انبياء مقام ائمه را نميخواهند، و مقام خاتم را از ائمه: نميخواهند. پس خدا تكليف شاقّ به كسي نميكند لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و هيچكس هم از مقام داني نميتواند به مقام عالي برسد مگر اينكه اگر ترقي بكنند در همان مقام خود، نهايت از اسفل آن مقام به اعلاي آن ميرود. و نه به عبادت و نه به دعا هرگز انسان به مقام نبي نميرسد، و نه نبي به مقام ائمه، و نه ائمه به مقام پيغمبر. زيراكه اگر بنا بود اينكه هركس عبادت كند و دعا كند كه نبي شود، بايستي انبيا زياد شوند، يا انبيا و ائمه، خاتم شوند، يا همه مردم خاتم شوند. پس اگر چنانچه همه مردم خاتم انبيا باشند، كه بايد رعيت باشد؟ و از اين مسأله است گندمخوردن حضرت آدم بجهت اينكه آن درخت، همان قصبه ياقوته حمراء است و آن چهارده بند است و آن ني از نيستان لاهوت است. پس حضرت آدم را از طمع آن مقام منع كردند و او هم طمع آن مقام را نكرد بلكه مقامي كه شبيه به آن مقام بود طمع كرد. و اين است كه حديث است آن درخت را طمع نكرد و نزديك آن درخت نرفت، بلكه درختي كه شبيه آن بود نزديك آن رفت. والاّ نبي معصيت نميكند، خلاف حكم خدا نميكند. و اينكه احاديث مختلف است كه درخت گندم بود يا درخت انار بود يا چيز ديگر بود، سرّش اين است كه درخت بهشت همه ميوهها را دارد و ثمر او همهچيز است و همه اطعمه در
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۱ *»
آن درخت هست و همه احاديث صحيح است. پس اينكه خدا فرمود لاتقربا هذه الشجرة يعني نزديك اين درخت مشويد، گندم نبود. اگر گندم بود شجره نميفرمود، سنبله ميفرمود. چنانچه در عجم هم شجر را بر گندم نميگويند؛ درخت را شجر مينامند و آن درخت علم آلمحمّد است و شجره آن درخت علم است و هركس ثمره آن درخت را بخورد صاحب علم است و از اين است كه حضرتامير را بزرگشكم ميگويند، و بزرگي شكم او از بسياري علم است. و از اين است كه فرموده اخذ علمي كه در او ذكر اسم خدا نباشد فسق است و هركس خورد او را، فسق را خورده. و علمي كه در او ذكر اسم خداست علم اهلبيت است. پس مبدء علم حضرتامير است و شكم او از علم بزرگ است و همه بدن او روحانيت داشت. پس هركس هم از آن درخت بخورد بدنش روحانيت پيدا ميكند. حالا درخت، همان علم آلمحمّد است و عرب درخت را شجره ميگويد و بتّه را نجمه، بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و النجم اذا هوي و ميفرمايد و النجم و الشجر يسجدان يعني بتّه و درخت سجده ميكنند. حالا اينكه نجم و شجر سجده ميكنند يعني چه؟ چون آن ني از اعلي درجات بهشت روئيده است مقامي است كه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع هيچ صاحب مدركي ادراك اين مقام را نميكند و هركس نزديك شود محترق ميشود. چنانچه حديث است كه هرگاه يك موئي از حورالعين را در ميان زمين و آسمان بياويزند، همه اهل عالم ميسوزند و حديث است كه حورالعين از نور جسد سيدالشهداء خلق شدهاند. پس بنابراين نه طمع ادراك اين مقام را كسي ميكند و نه ميتواند كسي به آن مقام برسد. زيراكه اين قصبه ياقوته است و از نور محمّد خلق شده است و او را ني ميگويند بجهت اينكه صاحب صوتهاست و همه صوتها از او است چنانچه فرمودهاند لايري فيها نور الاّ نورك و لايسمع فيها صوت الاّ صوتك يعني نيست هيچ نوري مگر نور تو و هيچ صدائي مگر صداي تو.
حالا خداوند عالم شرح فرموده است اين را در آنجا كه ميفرمايد و جعلنا لهم
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۲ *»
لسان صدق عليّاً يعني قرار داديم ما لسان علي را ناطق در همه عالمها. پس اوست لسان اللّه و آن نِيي كه جميع صوتها و حركتها از اوست و همه اهل عالم امكان از حركت او متحركند و هر سكوني از اوست و هر ساكتي بيهوش از اوست و هر گويندهاي نائي از آن نواست. و همين است كلام خدا و كتاب او كه در همه جاها پيچيده است و پُر است قرآن در همه جاي عالم. ولكن چون قرآن پر كرده است به صوت خود همه امكان را، هيچكس صوتي ديگر را نميشنود و همه صوتهاي اوست كه از اشياء ميشنويد. مثل كسي كه برود در بازار مسگري نميشنود مگر صداي مس را. پس هر چيزي صوتي دارد و اين صوت از آن ني است، حتي هر فلكي از افلاك يك صوتي دارد برخلاف ديگري چنانكه اين علم موسيقي را حكما از صوتهاي افلاك برداشتهاند. و همچنين زمينها هريك صوتي دارند و اهل آسمانها و زمينها هريك صوتي دارند و همه صوتها از افلاك است و صوت آنها از آن لساناللّه است، پس غير از او صدائي نيست. مثَلش مثل حجرهاي است كه تمام او بوي عطر است چنانكه غير عطر چيزي در او نيست و كسي كه داخل آن حجره بشود بغير از آن بوي عطر، ديگر بوئي نميشنود ولكن چون نيست بوئي ديگر جز آن بو، و پر كرده است همه آن حجره را، لهذا بوي عطر پر كرده است دماغ او را و نميفهمد بوي عطر را، چنانچه كنّاس بوي نجاست را نميفهمد از بس پر شده است شامّه او از آن. و اين مثَل از براي اهل ظلمت و كفر است كه پر كرده است جميع مشاعر ايشان را ظلمت كفر و شقاق و نفاق.
حالا آن صوت است كه پر كرده است همه عالم امكان را چنانكه هر صوتي كه شنيده ميشود از هرجا از اوست و هر حركتي به سبب او متحرك است و هر سكوني به سبب او ساكن است و همه امكان به سبب او عاقلند. پس اين است كه فرمودند نوري نيست مگر نور او و صدائي نيست مگر صداي او و اين است كه فرمودند انّ لنا مع كلّ ولي اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً. حالا معلوم شد كه گوينده در هر عصري از آن لساناللّه و از آن قصبه ياقوته است و حركت هر صاحب حركتي از اوست و هر
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۳ *»
صوتي از آن صوت است ولكن كلام اگر از جانب خدا باشد كلام خداست و اگر از جانب شيطان باشد از شيطان است چنانچه حديث است كه اگر كسي گوش بدارد سخن گويندهاي از خدا را عبادت خدا را كرده، و اگر كسي گوش بدارد سخن گويندهاي از شيطان را عبادت شيطان را كرده است. پس هر خيري از اوست و هر شرّي از دشمن اوست اين است كه در زيارت ميفرمايد ان ذكر الخير كنتم اوّله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه يعني هرگاه ذكر بشود خيري، شمائيد اوّل او و اصل او و فرع او و معدن او و مأوي و منتهاي او. همچنين است شرّ، هرگاه ذكر شرّي بشود ائمه ضلالت اوّل و اصل و فرع و معدن و مأوي و منتهاي اويند چنانچه فرمودند نحن اصل كل خير و اعداؤنا اصل كل شرّ و هر شخصي كه حق است كلام او كلام خداست و هر شخصي كه باطل است كلام او كلام شيطان است. حالا اين بيچاره عامي چه كند و چگونه تميز بدهد حق را از باطل؟ و حال اينكه سخن هر دو يك نوع است و ظاهر هر دو مثل هم است و نميتوانند تميز بدهند اينها ولكن بابصيرت ميبيند و ميداند كه علي كلّ حقّ حقيقة و علي كل صواب نور بر هر حقي، حقيقتي است و بر هر صوابي نوري و هر حقي ميل به بالا ميكند و هر باطلي رو به زمين و پائين ميگذارد بجهت اينكه حق از نور خداست و رو به آن نور ميرود چنانچه حضرت صادق۷ فرمود انّ اللّه سبحانه خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه يعني خدا مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي خودش خلق كرده. حالا هركس مؤمني را ردّ كند خدا را ردّ كرده است زيرا كه خلق كرده است او را از نور خود، و رادّ بر خدا مشرك است و اين مشرك شرك شيطان است زيرا كه در هر نطفه كه شركت كند آن حرامزاده ميشود و منكر فضيلت علي ميشود و ردّ ميكند بر مؤمن و راوي فضائل. و اين حرامزاده چند قسم است و همه از شيطنت و شرك شيطان است: يا نطفه بي بسماللّه بسته ميشود، و يادر حيض بسته ميشود، و يا از لقمه حرام بسته ميشود، و يا بينكاح بسته ميشود وهكذا باختلاف مراتب عديده كه خلاف شرع انور است.
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۴ *»
حالا سرّ اينكه پدر و مادر تقصير كردهاند، چرا طفل بايد مخلّد در نار باشد؛ قبول كردن اوست در عالم ذرّ. حالا هرگاه چنين كسي در اين عالم درس بخواند و كتب سنّيه را بخواند و ضبط نمايد و اجتهاد كند، ملاّها جايز ميدانند تقليد او را و ميشود كه اين را آقا بگويند و تمكين او را بكنند آنچه را كه بگويد و بسيارند از اين قبيل چنانكه خدا فرموده است اكثرهم كافرون و جائي فرموده است اكثرهم الفاسقون و ميفرمايد اكثرهم لايعقلون و ميفرمايد اكثرهم لايعلمون و همچنين فرموده است در بسياري از قرآن اكثرهم الجاهلون و اكثرهم الغافلون و اكثرهم المشركون و امثال اينها. ولكن آن كساني كه حقّند و آئينه تمامنماي امامند و منكر ايشان منكر خداست و رادّ بر ايشان رادّ بر خداست قليلند آنها، و ايشان كسانيند كه حبّ رياست ندارند و طالب دنيا نيستند و هميشه حمد و شكر خدا ميكنند و ايشان كمند بدليل قوله تعالي كه ميفرمايد و قليل من عبادي الشكور و همهجا مدح فرموده است قليل را و همچنين احاديث بسيار است در مدح قليل از آنجمله ميفرمايد المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقلّ من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر و مَحَكي خدا قرار داده است در ميانه تا اينكه حلالزاده از حرامزاده تميز بيابد و آن حبّ علي است.
خوش بود گر محك تجربه آيد بميان | تا سيهروي شود هركه در او غش باشد |
پس ميزاني است براي حق و باطل و حلالزاده و حرامزاده كه هركس حبّ علي را دارد، مؤمن و حلالزاده است و هركس بغض علي را دارد، كافر و حرامزاده است باليقين و منكر فضائل آن بزرگواران نميشود كسي مگر اينكه حرامزاده باشد. پس چگونه بغير اين ميتوان تميز بدهند اين دو را و حال اينكه هر دو لفظ ظاهر شريعت را جاري ميكنند و حال اينكه كلام او كلام خداست و كلام او كلام شيطان است. و خلقت هر دو بواسطه او شده است. پس همه صوتها از او است، همه صوتها صوت آلمحمّد است: و آن را شجره آلمحمّد ميگويند و اين قصبه ياقوته است و اين است همان شجرهاي كه آدم را نهي كردند از نزديكشدن به او و آدم هم نزديك آن درخت نشد،
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۵ *»
زيراكه خلاف فرمايش خدا نميكند پيغمبر، بلكه نزديك درختي رفت كه شبيه به آن درخت بود و آن مقامي بود پائينتر از مقام آلمحمّد كه نزديك بود به مقام او. پس از اين است كه معصيتي نبود از براي او و كم و زيادي نكرد مراتب او را. بلي ترك اولائي كرد، مثلاً از او شايسته بود كه از شبه آن منهيعنه هم بپرهيزد. مثل اينكه شأن ايمان كامل اين است كه هرگاه از شراب پرهيز كرد از شبه آن هم پرهيز كند حتي كامل از پياله چايي هم پرهيز ميكند در حالت امكان بجهت رنگ او كه رنگ شراب است. پس شأن آدم اين بود كه نزديك شبيه آن درخت هم نشود. مثلاً اگر طمع مقام آلمحمّد را نميكند، طمع آن مرتبه را هم كه نزديك مقام اوست آن را هم نكند. زيراكه انبيا بعضي مثل بعضي ميشوند ولكن هيچيك از انبياء از مقام مخصوصه خود بالا نميروند و به مقام ائمه نميرسند. و همچنين شيعيان بعضي مثل بعضي ميباشند اما به مقام انبيا نميرسند ابداً. و همچنين طبقه جن بعضي در صقع هم ميباشند ولكن به مقام انسان نميرسند، و ملائكه به مقام مؤمنين جن نميرسند و حيوان به مقام ملائكه نميرسد، و نبات در تحت رتبه حيوان است و جماد در تحت رتبه نبات و هيچ طبقه از مرتبه خود بالا نميرود و خدا هم از طبقه داني سؤال نميكند آنچه را كه از طبقه عالي سؤال ميكند. بلي اگر بپرسند از هريك از اهل اين طبقات از تقصيري كه كرده است و مقابلي او نكرده است، اين تقصير را خواهند پرسيد. مثلاً آن دو نفري كه در صقع هم ميباشند و يكي از آنها صاحب مقام بلندي بشود خداوند از او ميپرسد كه چرا تو صاحب آن مقام نشدي و حال اينكه او در صقع تو ميباشد. و همچنين از او ميپرسند كه چرا فلان عمل را نكردي كه ميتوانستي بكني؟ و همچنين از انبيا نميپرسند كه چرا امام نشدهايد، و از انسان نميپرسند كه چرا نبي نشدهايد، و از مؤمنين جن نميپرسند كه چرا انسان نشدهايد، و از ملائكه نميپرسند كه چرا مؤمنين جن نشدهايد، و از حيوان نميپرسند آن را كه از ملائكه ميپرسند وهكذا تكليف نبات تكليف نبات است و تكليف جماد تكليف جماد است. مگر اينكه از خاك شوره ميپرسند چرا شيرين
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۶ *»
نشدي بجهت اينكه خاك شيرين قبول ولايت كرده است كه شيرين شده است و خاك تلخ و شور بجهت انكار فضيلت است كه تلخ و شور شده است. و از اهل هر عالمي به لغت آن عالم از تكاليف آن سؤال ميكنند.
الحاصل؛ مراد ما اينها نبود و خدا كشانيد ما را به اينجا و كلام ما در اين بود كه گفتيم چون خداوند عالم خواست خلقي خلق كند، نه گمان كنيد يك فضائي بود و در آن فضا خدا خلق كرد. يا اينكه يك صدائي مثل صداي توپ بيايد از خدا و از اين صدا خلق شود، بلكه خداوند عالم فرمود كن نه چنين لفظي بود كه عرض كردم. بلي باعتباري كن همان لفظ ألست بربّكم است. پس نشنيد اين لفظ را مگر پيغمبر خاتمالنبيين و فرمود بلي. و بعد خداوند عالم در هريك از هزار هزار عالم به زبان پيغمبر و لغت اهل آن عالم فرمود ألست بربّكم و فرمود أليس محمّد نبيّكم و اين بديهي است كه پيغمبر حكايت كردند فرمايش خدا را چنانكه شما قرآن ميخوانيد و ميگوئيد انّي انا اللّه چگونه نه و حال اينكه درختي گفت انّي انا اللّه و درخت حكايت كرد كلام خدا را.
روا باشد انا الحقّ از درختي | چرا نبود روا از نيكبختي؟ |
الحاصل؛ خدا پوشيد لباس نبوت را و فرمود أليس محمّد نبيّكم و پوشيد لباس ولايت را و فرمود أليس علي و احدعشر من ولده و فاطمة الصديقة اولياءكم و پوشيد لباس نقبا را و فرمود ألستم توالون اولياءاللّه و تعادون اعداءاللّه چنانچه در تفسير برهان نوشته است اينكه دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا را عهد گرفت و اين عهد را در همه هزار هزار عالم از اهل آن عالمها گرفتند. حتي در اين عالم هم در غدير خم پيغمبر عهد گرفت از مردم همان عهدي كه در عالمهاي ديگر گرفت و بلند نمود حضرت امير را چنانكه سفيدي زير بغل مباركشان نمايان گرديد و فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه و متذكر فرمودند مردم را از آن عهدها كه در عالم ذرّ گرفته بودند از مردم و فرمودند ألست اولي بكم من انفسكم پس چنانچه در عالم ذرّ بعضي گفتند
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۷ *»
بلي و بعضي گفتند لا، در غدير خم هم بعضي گفتند بلي و مؤمن شدند و بعضي گفتند لا و كافر شدند، و بعضي در ظاهر گفتند بلي و در باطن دشمني ورزيدند تا اينكه يك يك از ائمه را شهيد كردند. حتي دندان خاتم را شهيد كردند و در به پهلوي حضرت فاطمه زدند و محسن را سقط كردند.
حالا معني ألست اولي بكم من انفسكم را اگر بخواهيد بدانيد، مثَل او اين است كه تو به زن خود و فرزند خود و اولاد خود اولائي چنانكه لباس تو ميدهي به ايشان و لباس از تو است نزد ايشان، و اگر بخواهي لباس را از ايشان بگيري مال خود تو است. كسي را نميرسد كه چيزي بگويد به تو، زيراكه اينها مال تو است عاريه در نزد ايشان است. حالا اگرچه لباس را من اوّله الي آخره زن و فرزند ميپوشند، لكن از مال تو است و تو اولائي به ايشان از ايشان از لباس ايشان. بلكه جميع مايملكشان از تو است و تو اولائي به ايشان از همه مايملكشان. پس چنان است اولويت امام به شما از جميع مايملك شما بلكه هيچ از خود نداريد اگرچه به اين چشم ميبينيد ولكن ماها نداريم از خود هيچ چيز. بلي عبد از خود هيچ ندارد لايملك لنفسه نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً بلكه امام اولاست به خود شما و حقيقت شما و جميع مايملك شما. و جميع مايضاف بسوي شما از امام است، نميبيني كه تو بندهاي ميخري و بنده زرخريد تو است ولكن بنده خداست و تو نميتواني او را بكشي. مثلاً خانه تو خود درست ميكني و خود خرج ميكني، اما نميتواني او را خراب كني زيراكه مال خدا را خرج كردهاي و اين اسراف در مال خدا ميشود و خدا فرموده است انّ المبذّرين كانوا اخوان الشياطين مال مال امام است چگونه ميتواني مال امام را بدون اذن امام صرف نمائي؟ مگر اينكه هرچه را برات نمايد به تو، بايد خرج نمائي و آن بقدر مصرف تو است نه زيادتر. و آنچه زياد از مصرف خرج نمائي اسراف است. حتي هرگاه يك مشت آبي از درياي عمان بدون مصرف بيرون بريزي اسراف كردهاي. پس فهميدي كه جميع مال و ملك، مال و ملك امام است و در نزد هر كس كه هست به عاريه است و اوست
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۸ *»
اولي به جميع مال و عيال و جان شما، از شما.
حالا فهميديد معني اولويت را و معني ألست بربّكم را و همين است قول كن كه اوّل او را ائمه شنيدند و از لسان ائمه به گوش انبيا رسيد و از لسان انبيا به گوش نقبا رسيد و از لسان نقبا به گوش نجبا رسيد و از لسان نجبا به گوش ساير خلق رسيد. و از اول خلقت لفظ كن جاري است تا آخر قيامت، و همينطور در فعاليت است هميشه و نه آنكه يك وقتي نبود كه گفته شود. پس آنچه بايست بشود در آن وقت شد و ديگر نشد، بلكه از اول آنچه بايستي بشود آناً فآناً ميشود الي آخر خلقت. حالا فهميديد معني ألست اولي بكم من انفسكم را چنانچه فرمودند النبي اولي بكم من انفسكم و اين بود شرح مطلب.
حالا هرگاه امام بگويد به كسي كه زن تو براي تو حرام است، فيالفور حرام ميشود و هرگاه بفرمايد زن تو از تو نيست و از فلان است، فيالفور از براي تو حرام و از براي فلان حلال ميشود و واجب ميشود از براي تو اينكه اين زن را زن فلان بداني. زيراكه همه بندگان ايشانيد و همه مايملك بنده از آقاست. بدليل اينكه در بعضي از زيارات ميخواني انا عبدك و ابن عبدك و ابن امتك و همه عبد رقّ آن بزرگواران ميباشيم حقيقتاً و همه مردان غلامان و همه زنان كنيزان آن بزرگوارانند. پس اگر جميع زنان عالم را بر مردان عالم حرام نمايند، همه حرام ميشوند بر شوهران خود. زيراكه مسلط است بر مال خود و مختار است به حمل و نقل جميع مال خود در همه احوال. و اين است تسلط نبي و اولويّت او بر شما. پس اگر كسي اينطور نبي را اولي به خود ديد و ائمه را اولي به خود و عيال و مال خود ديد و دانست كه مالي كه در دست اوست عاريه است از امام نزد او، از براي او آسان ميشود خمسدادن و زكوهدادن و خرجكردن در هر راهي كه او بفرمايد. پس جميع مال مال پيغمبر است و چون فرمود من كنت مولاه فهذا علي مولاه مرادش اين بود كه هركس من اولايم به او، پس علي اولاست به او از جميع مايملك او. و بنابراين آنچه در نزد تو است عاريه است از امام تو
«* مواعظ يزد صفحه ۲۳۹ *»
در نزد تو. و فرمود هركه مرا دوست ميدارد علي را دوست دارد، پس اگر كسي دوست دوست پيغمبر است لامحاله علي بن ابيطالب را هم دوست ميدارد. و هرگاه كسي علي را دوست دارد لامحاله دوستان آن بزرگوار را هم دوست ميدارد و غير اين محال است چنانكه فرمودند دوست سهتاست: دوست و دوست دوست، و دشمن دشمن. و همچنين دشمن هم سهتاست: دشمن، و دوست دشمن، و دشمن دوست. پس هركس دوست ايشان را دوست دارد پيغمبر را دوست داشته است و هركس پيغمبر را دوست دارد خدا را دوست داشته است و هركس ايشان را دشمن دارد خدا را دشمن داشته و كافر است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين