ساعد الله قلبك يا يقية الله في مصيبة ولييك الكاملين
آرام کنار مزار دوست نشسته بود. حیرت زده از رسم بی وفایی دنیا. بزرگی بود که بزرگی را از دست داده بود. راد مردی که استاد خود را وداع می گفت. رکن رکینش را از دست داده بود. برخاست. چند قدمی حرکت کرد: مگر استاد من چه کرده بود که با او چنین کردید؟… مگر بجز نشر فضایل کاری داشت؟ با چه جراتی او و اساتید او را تکفیر کردید؟… اما عمل گذشته بود. آقای مرحوم کرمانی برای همیشه از این دنیای فانی رخت بربسته بودند. آقای مرحومی که شارح فرمایشات ائمه بود. منتشر کننده ی فرمایشات شیخ و سید مرحوم. کسی که حقیقت را بیان می کرد. او دُر می سُفت. شخصیتی که دست شیخ مرحوم و نور چشم سید مرحوم بود. او و اساتید او را تکفیر کردند: چرا؟ چون نمی فهمیدند چه می گوید. از آن بزرگواران دور بودند: بسیار دور. آتش کینه و حسد، عِرق عداوت را به حرکت درآورد. ملتهب ساخت و از آتشفشان دهان ها و قلم ها چه ها که بیرون نریخت… آقای مرحوم – اعلی الله مقامه – موقعیت خاصی داشتند. از طرفی باید با کسانی روبرو می شدند که در اندیشه ی تضیعف اسلام و تضعیف روحیه و عقیده ی مسلمانان بودند. پادری های انگلیسی، کتاب های سست و بی اساس، مقاله هایی دروغین با مطالبی بی مدرک و بی محتوا. و چقدر زحمت کشیدند و راستی که عجب کتاب هایی تحویل جامعه ی تشیع دادند. و از طرفی باید با کسانی روبرو می شدند که دم از تشیع می زدند اما بویی از اسلام نبرده بودند. برای خود مقامات ثابت می کردند. به خیال خود ترقی ها داشتند. خود را مرشد می دانستند: صوفیه و امثال ایشان. و خوب زیر و بم ایشان را آشکار فرمود. و از طرفی – از طرفی – باید با امری مهم تر از همه روبرو می شد: در زمان ایشان بود که باب ملعون امرش انتشار یافت. باید با او نیز به مبارزه بر می خاست. باید بطلان او را آشکار می فرمود. و چه سختی ها که نکشید. تاریخ را بنگریم: فقط ایشان بودند که دررد آن ملعون کتاب ها و رساله ها تصنیف فرمود و به اطراف فرستاد. دیگران چه کردند؟ دیگران زیر قولنامه ها جای مهر آن ملعون را خالی گذاردند تا اگر روزی به سلطنت دست یافت، بگویند که ما با تو هستیم. این قدر زحمت کشید: آن وقت اجر ایشان این است که امروزه باب و بهائیت را فرزند ناخلف این سلسله می دانند. انا لله و انا الیه راجعون: و از طرفی باید با منکرین و مخالفین مشایخ عظام روبرو می شدند. با کسانی که کتاب های خود آن بزرگوار را در زمان حیات خود ایشان و در حضور ایشان تحریف می کردند، با کسانی باید روبرو می شدند که تکفیر می کردند، با کسانی که نسبت بدعت می دادند: رکن رابع دیگرچه صیغه ای است که در میان شیعه رواج می دهی؟… همه ی این ها یک سو، سوختن در غم مولایشان؛ سوختن در غم آقایشان حسین علیه السلام از یک سو. یا حسین: چنان عشق حسین، چنان محبت به ابا عبد الله در او شعله ور شده بود که طاقت نیاورد؛ رفت و در جوار مرقد پاکش مسکن گزید. از آن بزرگوار چیزی باقی نمانده بود. درد و رنج در کلمه کلمه ی کتاب های آن بزرگوار احساس می شود. در بعضی از کتاب ها و رساله های ایشان می بینیم که در ابتدا و یا انتهای کتاب می فرمایند که عدم تمرکز فکر، مغشوش بودن حالات و افکار از ناحیه ی شرور، کسانی که شبه رجال هستند، برای من توانی باقی نگذارده که تفصیل در مطلب دهم. چه خبر بوده است: ما نمی دانیم و نمی فهمیم. اگر می خواهیم دورادور آشنا شویم، کتاب مبارک هدایة الطالبین را مطالعه کنیم. تا کمی از عمق مصیبت را دریابیم.
مولای بزرگوار، مولای بزرگوار ما تنها بود. تنهاتر از ماه در شبی ظلمانی. او غم فقدان کامل را احساس می کرد: چون خود کامل بود. از بعضی جهت ها این دو بزرگوار شبیه هم هستند: از نظر موقعیت اجتماعی، موقعیت هر دو خطیر بود. از نظر سیاسی هر دو جایگاه مهمی داشتند: آقای مرحوم خان زاده بودند. آمد و شدی بود. مولای بزرگوار نیز مورد توجه بودند. زیرا فقط ایشان در برابر مدعی جانشینی آقای مرحوم ایستادگی داشتند. موقعیت علمی هر دو نیز معلوم. هر دو کامل بودند. هر دو در احیای آثار ائمه کوشیدند. هر دو زندگی قلب ها و دل ها را تضمین کردند. هر دو عقیده های ناب خاص این مکتب نورانی را بیان کردند. علوم مختلف را پاکسازی کردند و تصفیه شده اش را در اختیار دوستان قرار دادند. هر دو غم دوستان را می خوردند. هر دو – هر دو – غم تکفیر استاد بر دلشان سنگینی می کرد… و هر دو صبر می کردند.
اما زندگی مولای بزرگوار چیز دیگری است. ایشان برای پیشرفت امر مشایخ، روشی انتخاب فرمود. سیاستی برگزید. راهی را پیش گرفت که انتهای آن نور است. هنگامی که آن بزرگوار دستان شیاطین را دیدند که از هر سو چنگ بر دامن حق و حقیقت انداخته و در از بین بردن آن اصرار دارند، به پا خاست. حرکت کرد. حرکتی اصلاح طلبانه. کدام حرکت؟ حرکت تعلیم و تعلم. چون آن بزرگوار می دانست که اگر تعلیم و تعلم در کار نباشد، دین ضعیف خواهد شد. کتاب ها روی هم خواهد ریخت و خاک تنها همنشین آن ها خواهد بود. چنان که تا چندین سال پیش چنین بود. تعلیم و تعلم حیات دل هاست. خود فرمود: (تمام ترقی و استکمال در تعلیم و تعلم است. مراد خدا و ائمه هدی سلام الله علیهم در این است… آموختن مطالب حقه و معارف الهیه از واجبات اولیه است). این روش آن بزرگوار بود. و خدا هم آن بزرگوار را تقریر و تسدید کرد. نور آن جناب بر سر دوستان و کسانی که خواهان حق و حیقت بودند سایه افکند. همه را سیراب از آب کرد. سراب را مشخص فرمود. امر او را گسترش داد.
زندگی ایشان ويژگی های منحصر به فردی دارد. ایشان راه آقای مرحوم را پیش گرفته بودند. کتاب در حقیقت امر مذاهب دیگر نوشتند. کتاب درباره ی اعتقادات شیعه و امور ضروری و نظری شیعه مرقوم فرمودند. با مخالفین مشایخ هم به ستیزه برخاستند… مصائب اولیا هم بر دل ایشان سنگینی می کرد. اما نکته ای در زندگی ایشان بود که در زندگی آقای مرحوم نبود. آقای مرحوم با مشکلات زیادی روبرو بودند. اما دیگر با بدعت شوم وحدت ناطق روبرو نشدند. هرگز این بدعت را در این دنیا به چشم ندیدند. اگرچه خبر داشتند. روزی که آخرین موعظه در لنگر کرمان به پایان رسید، از منبر یک پله پایین تشریف آوردند. نشستند و فرمودند: گویا می بینم ابر نفاق و شقاق بلای سر شما سایه انداخته است و عما قریب امتحان خواهید شد به امتحان شدیدی و بر حق نخواهد ماند مگر قلیل قلیل… تقوا پیشه کنید، تقوا پیشه کنید و تحقیق کنید هر جا عالمی با عمل معروف شد اگر به شد رحال هم باشد دست به دامنش بزنید و از علمش بهره مند گردید. آقای مرحوم از دنیا رفتند. مولای بزرگوار بودند که به تنهایی در این میدان پر از خطر با آن مدعی روبرو شدند و صدمه ها که ندیدند. از طرفی باید به فکر دوستان بودند. به فکر ترقی و استکمال ایشان. راه پر خطر و سختی بود. به هر کیفیتی بود ادامه می دادند. آقای مرحوم این بدعت را به چشم ندیدند. آقای مرحوم اهانت های تاسف باری که مولای بزرگوار تحمل می کردند را نشنیدند. دیگر آقای مرحوم دو دستگی ها و تفرقه های بعد از خود را ندیدند. دیگر آقای مرحوم واقعه ی همدان را ندیند. آقای مرحوم دیگر شب سرد زمستان با اهل و عیال از شهر و کاشانه ی خود به طرف کوه و صحرا خارج نشدند. دیگر نشنیدند که یاران با وفای ایشان را برای تجدید مسلمانی گرفته اند: هرچه می گویند ما مسلمانیم ما شیعه هستیم کسی گوش نمی دهد. یا ابا عبد الله چه می گویم: دیگر نشنیدند که بر پیکر کربلایی هادی اسب دوانیدند. کودک شیر خواره کجا، سماور جوشان کجا. آیا شنیده اید به جای آب، نفت به حلقوم ریزند؟ غارت اهل و عیال و مال و اموال مسلمانان را چطور؟ که را همراه قرآن سوزانیدند که میرزا علی نائینی دومی
باشد؟
انا لله و انا الیه راجعون. آن واقعه ی هائله تمام شد. با تمام ضررهایی که به جا گذارد. چه انسان های شریفی که کشته نشدند. چه صدمه هایی که بر پیکره ی مکتب وارد نشد. چه کتاب های عزیز و عظیمی که غارت نشد. عداوت چه می کند، هیچ نمی شناسد. دوست و دشمن، اسلام و تشیع، هیچ هیچ. گذشت و تمام شد، اما جراحات وارده بر مولای بزرگوار هرگز از بین نرفت. بعد از آن واقعه چهار سال زیست فرمود. درس و بحث داشت. اما دل آرام نمی گرفت. هشتاد سال زندگی با برکت. تنها کارش نشر فضائل و مناقب بود. شناسانیدن دشمنان خدا. بیان مثالب اعدا. دل تنگ بود. یاد دیدار استاد در دل می پرورانید. روزها می گذشت. حقیقت سلسله ی جلیله آشکار شده بود. دیو و ددان به سایه ها پناه برده بودند. رفت و آمد شروع شده بود. سوال ها و جواب ها، کسی را یارای انکار نبود. همه به فضل و کرامت و علم و عدالتش اقرارها داشتند. اما روز به روز ضعیف ترمی شد. مگر آن اوضاع و احوال مجالی برای زندگی باقی می گذارد؟… اجل رسید. غروبی در سحر رخ داد. خورشید رخ پنهان کرد. بیست و سوم شعبان بود. 1319 قمری. آن واقعه ی هولناک سال 1315 واقع شد. چشم بربست. روحش عروج کرد. چشم گشود و روی استاد دید. روی استاد استاد. چهره ی ساداتش را زیارت کرد. لبخند زد. لبخند راحتی از اعراض این دنیا. ساعد الله قلبک یا بقیة الله فی مصیبة ولیک الکامل الحاج محمد باقر الهمدانی، اعلی الله مقامه الشریف.