جستجو کردن
Close this search box.

کرامتی از حضرت فاطمه معصومه علیها السلام

 


 


مرحوم حاج میرزا حسین نوری (رحمه الله) در کتاب (دار السلام) می نویسد:


 


از آیات عجیبی که قلب را از رجس شیاطین پاک می کند این است که در دوران مجاورت خود در کاظمین، مردی نصرانی به نام یعقوب در بغداد بود  و به درد استسقاء (دردی است که شخص همیشه تشنه است) دچار شد و به همه ی پزشکان رجوع کرد و سود نداشت. آن مرض سخت شد و آن شخص لاغر و ناتوان گردید تا از راه رفتن واماند و گفت: بارها از خدا شفا یا مرگ خواستم تا شبی در حدود سال ۱۲۸۰ هجری در خواب دیدم بر تخت خوابیدم و سید بزرگواری نورانی و والا نزدم آمد و تختم را حرکت داد و فرمود: اگر شفا می خواهی  قرار میان من و تو این است که بیایی کاظمین و زیارت کنی تا خوب شوی.


از خواب بیدار شدم و خواب را به مادرم گفتم. او گفت: از شیطانست و صلیب و زنار آورد و به من آویزان کرد. دوباره خوابیدم و در خواب دیدم که زنی نقابدار تختم را  به حرکت درآورد و گفت: سپیده دمید؛ مگر پدرم با تو شرط نکرد که او را زیارت کنی و او تو را شفا دهد؟ گفتم: پدرت کیست؟ گفت: موسی بن جعفر. گفتم تو کیستی؟ فرمود: معصومه خواهر امام رضا (علیه السلام). و از خواب بیدار شدم و حیران بودم که چه کنم؟ و کجا بروم؟ و به دلم افتاد و نزد سید رضی بغدادی در محله ی رواق رفتم.


در را کوفتم. فریاد زد کیستی؟ گفتم: در را باز کن چون آوازم را شنید به دخترش گفت: در را بگشا یک ترسا است (نصرانی) که می خواهد مسلمان شود. چون وارد شدم گفتم: از کجا می دانستی؟ گفت: جدم در خواب به من خبر داد و مرا به کاظمین نزد عبد الحسین تهرانی برد و داستانم را گفتم و مرا به حرم بردند و اطراف ضریح مرا طواف دادند و اثری از مرض در من باقی نماند.


چون خارج شدم، تأملی کردم. تشنه ام شد. آب نوشیدم و  ناخوشی ای بر من عارض شد و بر زمین افتادم. گویا بر پشتم کوهی بوده باشد و بعد از دوشم فرو افتد. نفخ بدنم خارج شد و زردی چهره ام به سرخی گرائید و اثری از مرض در من باقی نماند. به بغداد برگشتم. تا از مالم مؤونه و خرجی سالم را بردارم. خویشانم فهمیدند و مرا  نگه داشتند و به خانه ای که جمعی با مادرم در آن بودند برند. و مادرم گفت: خدا رویت را سیاه کند رفتی و کافر شدی. گفتم: از مرضم اثری می بینیم؟ گفت: این جادو است. سفیر دولت انگلیس (ظاهرا با آن خانواده یا آشنا بوده و یا خویشاوند) رو به عمویم کرد و گفت: اجازه بده ادبش کنم که امروز خودش کافر شده و فردا همه ی طایفه ی ما را کافر کند. و امر کرد مرا برهنه کردند و خوابانیدند و با ابزار معروف به قرپاچ که سیم های سوزن داری داشت مرا زدند. خون از بدنم روان شد ولی دردی نداشت تا خواهرم خود را به روی من انداخت و از آنها از من دست کشیدند و گفتند: پی کارت برو.


به کاظمین آمدم نزد آن شیخ معظم آمدم و به دست او مسلمان شدم. عصر آن روز والی متعصب بغداد به نام نامق باشا، شخصی را نزد شیخ فرستاد و همراهش نامه ای بود که: مردی نزد تو آمده تا مسلمان شود و او رعیت ما است و تابع دولت فرنگ است. باید او را به قاضی تحویل دهی. شیخ جواب داد: از پیش من رفته. شیخ مرا پنهانی به کربلا فرستاد و آنجا ختنه کردم و نجف را زیارت کردم و برگشتم. مرا با مرد شیرازی خوبی به ایران فرستاد و یکسانل در اصطهبانات از توابع شیراز بودم. سپس به عتبان برگشتم و در کاظمین به یاد خویشان افتادم و شوق دیدارشان بسرم آمد. آن را با شیخ محمد حسن یاسین در میان نهادم گفت:  می ترسم تو را بگیرند و شکنجه دهند تا باز ترسا شوی و من از قصدم برگشتم.


شب در خواب دیدم در بیابانی پهناور و سبزی هستم و در آن جمعی از ساداتند و مردی میان آنها ایستاده. به من فرمود: چرا به پیغمبرت سلام نمی کنی؟ به آنها سلام کردم. یکی از دو سید که جلو بودند فرمودند: می خواهی پدرت را ببینی؟ گفتم: آری. فرمود: او را ببر پدرش را ببیند. مرا  برد تا کوه تاریکی در جلو دیدم. و چون نزدیکم شد هوا همچون تابستان داغ شد. و صدای مهیبی آمد و از آن کوه در کوچکی باز شد که آتش از آن زبانه می کشید. و از داخل آن فریاد پدرم را شنیدم و ترسیدم. مرا نزد آن سادات برگرداند و به من خندید و فرمود: از این پس پدرت را می خواهی؟ گفتم: نه.


سپس به من فرمودند که در حوض های آن خانه که بودند فرو روم و من در هر کدام سه بار فرو رفتم و جامه های سفیدی آوردند. پوشیدم و از خواب بیدار شدم و بدنم خارید و از همه جایش دمل های بزرگی بیرون آمد. آن را به شیخ گفتم و فرمود: این ها اثر کوشت خوک و شرابی است که می خواهد چون مسلمان شدی آن ها را از تو دور کند.


باری  یک هفته از آن دمل ها چرک می امد. از دیدار خانوادهاش منصرف شد و به محل هجرت (کاظمین)  برگشت. ازدواج کرده و مشغول ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام شد…


دارالسلام ج ۲ ص ۱۶۹