28 موعظه – قسمت اول
از افاضات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد كريم كرماني
اعلي الله مقامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطيبين و شيعتهم الانجبين و لعنة الله علي اعدائهم الناصبين الكافرين المنافقين عليهم لعائن الله و لعنة الخلق اجمعين ابد الابدين و دهر الداهرين.
و بعد چون اين ناچيز از فضل و كرم خدا و لطف و مرحمت رسول خدا و توجه ائمه هدي و التفات اولياء مواعظي كه سركار بندگان اجل اكرم امجد خدايگان اعظم روحنا له و لمواليه الفداء ميفرمايند در پاي منبر به رشته تحرير در ميآورم و به قدر مقدور سعي ميكنم كه چيزي فروگذاشت ننمايم و نهايت اهتمام را مينمايم كه چيزي باقي نماند و للّهالحمد چيزي هم نميماند الا اينكه بسا در يك موعظه چند كلمه از قلم افتاده باشد و آن هم چيزي نيست كه مطلبي را ناقص نمايد. و وقتي مجلسي از آن مجالس كه اين ناچيز نوشته بودم در حضور بندگان ايشان روحنا فداه خوانده شده بود ميفرمودند خيلي خوب نوشته بودي بسيار مرتبط بود و بسيار خوب نوشته بودي شكر خدا را به جاي آوردم كه پسند خاطر مبارك افتاده، لهذا در اين سال هم كه سنه هزار و دويست و هشتاد و شش هجري است بر حسب عادتي كه داشتم در ماه مبارك اين سال خداوند توفيق عطا فرمود و موعظههايي كه شد جميعش را نوشتم تا هديهاي باشد براي طالبان فضائل آل الله سلامالله عليهم و ديده مؤمنين به مطالعه آن روشن گردد و چشم ناصبين از اطلاع بر آن كور شود و اميدوار از كرم خداوند كريم و نبي كريم و آل كرام او و اولياء مكرمين چنانم كه توفيق شامل حال شود و بر حسب رضاي خدا و اولياي او انجام شود و هو المستعان و عليه التكلان و آن مشتمل است بر بيست و هفت مجلس كه هر مجلسي موعظهاي است و از روز اول ماه تا روز يازدهم ماه يازده مجلس متصل است و بعد از آن سه روز برف و باران بود و كوچهها گل بود و به مقتضاي اذا ابتلّت النعال فالصلوة في الرحال يعني وقتي زمينها گل شد نماز را در خانه بايد كرد اين سه روز را تعطيل فرمودند و مسجد تشريف نياوردند و از روز پانزدهم ماه الي آخر هم پانزده مجلس ديگر است و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطيبين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.([1])
بسمه تعالي
اين مجموعه قسمتي از مواعظ «صد موعظه» است كه به خط و نفقه آقاي حاج سيد محمد سجادي نائيني (سلمه اللّه) تكثير شده بود. خدا به ايشان جزاي خير عنايت فرمايد. و نظر به اينكه نسل امروز با چنين خطوطي مأنوس نيستند به صورت حاضر و باز هم به نفقه خود ايشان تكثير گرديد.
بر اين مواعظ شش موعظه ديگر افزوده شده و مطابق ترتيب مطالب، اين مجموعه ترتيب يافته و با نسخههاي ديگر مقابله و تصحيح شده است.
ناشـر
«* 28 موعظه صفحه 1 *»
«موعظه اوّل» يكشنبه اوّل ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
اول چيزي كه عرض ميكنم اين است كه فرق مابين انسان و مابين حيوان ميبايست باشد بلاشك و اين است فرق مابين آنها، كه انسان هر كاري كه ميكند از براي آن يكغايتي و يكفايدهاي بايد باشد و بايد كه تأمل كند و تفكر كند و از براي آن كار يكفايدهاي پيدا بكند كه اين كار را من از براي آن فايده ميكنم و مثل حيواني كه از براي او تفكري و عاقبتبيني و عاقبتسنجي نيست، نبايد باشد. حيوان راه ميافتد از اين راه ميرود، از آن راه ميرود و همينطور ميرود و نميداند كجا ميرود و نميداند براي چه ميرود، ولكن انسان اگر به سمتي ميرود بايد براي فايدهاي به آن سمت برود كه اگر از او بپرسند براي چه به آن سمت رفتي بگويد براي اين فايده؛ اگر نتوانست براي آن فايدهاي بگويد اين كار لغو است.([2]) پس انسان بايد حركاتش از براي فايده باشد،
«* 28 موعظه صفحه 2 *»
يعني اگر از او بپرسند كه اين كار را براي چه كردي بگويد براي اين فايده. و اگر كار را براي فايدهاي هم كرد ميبايست سعي بكند كه آن فايده حاصل بشود، كه اگر آن فايده حاصل نشود، آن كار را باز بيفايده كرده، عمري را تلف كرده و هيچ فايدهاي هم نبرده و زحمت آن كارها بر او مانده. آدم عاقل چنين كاري هم نبايد بكند. پس ماها كه اجتماع ميكنيم و جمع ميشويم در اين ايام متبركه و در عرض سال، بلكه هميشه در هر كاري كه انسان ميكند، لكن حالا سخن اين است كه در اين ايام متبركه كه جمع ميشويم و از خانههاي خود به مسجد ميآييم بايد براي اين كار فايدهاي تعقل و تصور كرد. اگر فايده ندارد اين كار لغو است، اين حركت بيجايي است، زحمت بر خود گذاردهايد، كاري كردهايد فايدهاي هم نداشته. پس جمع كه ميشويم بايد به قصد طلب فايده ما بياييم به اين مكان و سعي كنيم كه آن فايده هم براي ما حاصل بشود و نوعش معلوم است كه وقتي كه از خانههاتان بيرون ميآييد معلوم است از براي استماع فضائل آلمحمّد صلواتاللّه عليهم ميآييد، براي تجديد ايمان ميآييد، براي تقويت ايمان ميآييد، براي تحصيل علم آلمحمّد: ميآييد والاّ خصوصيت اينجا چهچيز است كه بياييد اينجا؟ معلوم است ميگوييد برويم استماع فضيلتي بكنيم، برويم ايماني تازه كنيم، قوتي براي ايمان ما حاصل بشود؛ كارتان براي اين فايده است. اما آن جهّالي كه لاعن شعور از خانه بيرون ميآيند تا سر كوچه ميبينند كوچه اينجا كج شده از آن راه ميروند و ميروند تا ميرسند سر كوچه ميبينند كوچه اينجا كج شده از آن راه ميروند همينطور لاعن شعور ميروند تا اينجا سر ميرسند، ميآيند اينجا يكنگاهي به در و ديوار ميكنند و تماشايي ميكنند و ميروند پي كار خود، با اينها سخني نيست و من با همچو اشخاص سخني ندارم، ٭ سخن را روي با صاحبدلان است ٭ و آنهايي كه از خانه بيرون آمدهاند تصوري كردهاند، عزمي كردهاند، خيالي پخته كردهاند و از براي طلب فضيلت و علم بيرون آمدهاند. روي سخن با آنها است و همه مراد آنها هستند. آنها هم چون براي اين فايده آمدهاند بايد سعي كنند كه آن فايده و مطلبي كه در نظر
«* 28 موعظه صفحه 3 *»
دارند حاصل شود والاّ به اينكه آمديد و زحمت هم كشيديد و جمع هم شديد و نشستيد، حالا ديگر بنا كنيد به چرتزدن، با يكديگر حرفزدن، به در و ديوار نگاهكردن، حاصل اين چه شد؟ حاصلي ندارد. پس ان شاءاللّه حالا كه بر خود زحمتي گذاردهايد و براي فايده آمدهايد سعي كنيد كه آن فايده هم براي شما حاصل بشود و معلوم است در هر كاري كه باشد نانوايي، كفشدوزي، هر كار كه باشد اگر اول كلام را بشنوي آخر كلام را نشنوي فايده براي تو حاصل نخواهد شد يا آخر كلام را بشنوي، اول كلام را نشنوي فايده براي تو حاصل نخواهد شد. پس همچنين بسا اينكه اول كلام را كه تو بشنوي آخرش را اگر نشنوي كفر باشد. گاه هست من يكروز گفتهام يزيد بن معاويه همچو گفت و تو اين كلمه را كه يزيد بن معاويه همچو گفت نشنيدي و چرت زدي، يا دلت جاي ديگر بود، و آن حرفها را كه مثلاً يزيد گفت و من حالا نقل ميكنم شنيدي، وقتي از مسجد بيرون ميروي ميگويي من به گوش خودم از بزرگشان شنيدم كه بالاي منبر همچو ميگفت. بابا من گفتم يزيد همچو ميگويد، من همچو گفتم و اين قول يزيد بود كه ميگفتم. چنانكه در لنگر ـ نميدانم در درس بود يا موعظه ـ در يكجايي من مطلبي گفته بودم، رفته بودند گفته بودند فلانكس ميگويد شخص را كه جهنم ميبرند چندي در جهنم معذب است، بعد از آن براي او عذاب بهشت ميشود و آن جهنم براي او بهشت ميشود. آمدند از من پرسيدند كه ميگويند تو همچو چيزي در درس گفتهاي؟ گفتم حاشا! اين مذهب محييالدين است، محييالدين عربي صوفي سنّي همچو ميگويد. حالا گاه است من در درس گفتهام محييالدين همچو ميگويد و اينقدرش را نشنيده و باقيش را كه كلام محييالدين باشد شنيده و چون سرِ سخن را نشنيده ته سخن را شنيده خيالش رسيده اين قول خودم است. اينطور ناخوشيها پيدا ميشود، بسياري از روايات به اينطور كج و واج ميشود، ميروند كج و واج ميگويند و مخالفان تشنيع ميكنند و حق دارند و راست ميگويند كه تشنيع ميكنند.
اين را هم بدانيد كه حرفهاي ما پراكنده نيست كه امروز او ربط به فردا نداشته
«* 28 موعظه صفحه 4 *»
باشد، بلكه اول سخن به آخر سخن به هم مرتبط است اگرچه ده روز حرف بزنم. مسألهاي است سر ميگيرم گاه هست يكروز دو روز، دهروز در آن حرف ميزنم و سر سخن به آخر سخن پيوسته است. بعضي اينقدر ميآيند كه همان سرش را ميآيند تهش را نميآيند، يا سرش را نيامدهاند همان تهش را ميآيند، سخن را مرتبط به هم نميشنوند، يكچيز كج و واجي ياد ميگيرند از اينجهت اشتباهات پيدا ميكنند. بسا آنكه دوست هم هست و اعتقاد ميكند آن كج و واج را و من بيزارم از آن سخن و آن دوست هم به گمان خيري كه داشته اول سخن را نشنيده آخر سخن را ميشنود و ميگويد فلانكس همچو گفته و آن دين من نيست. پس ان شاءاللّه نهايت احتياط را بكنيد كه اول سخن را و آخر سخن را همه را بشنويد.
و اين را هم عرض كنم اَشهد باللّه خدا گواه است و ميداند كه راست ميگويم، خودش گواه است كه ايني كه ميگويم نه از اين بابت است كه خواسته باشم اينجا مجتمع بشويد. سر هر ميداني خيلي هم جمعيت ميشود و حاصل هم ندارد. اين كار حيواني است كه آدم كار بيحاصلي بكند براي من كه فايدهاي ندارد لكن اينطور خيال نكنيد كه اين كلمه را براي اين گفتم كه هر روزه جمع شويد. خير، براي اين است كه اگر نياييد، سخن را پيوسته نخواهيد شنيد. پس يا از سخن بگذريد و همهروزه را نياييد يا اگر ميخواهيد مطلب را بفهميد و حقيقت حالي شما شود بايست كه از اول سخن تا آخر سخن همه را گوش دهيد و به كلّ حواس خود متوجه باشيد نه آنكه توي دلتان يك حسابي بكنيد يكدفعه ملتفت شويد كه من چه ميگويم باز برويد توي حساب، باز ملتفت شويد كه من چه ميگويم. يا يكقدريش را گوش بدهيد يكقدريش را گوش ندهيد و بخواهيد چيزي بفهميد، اين نخواهد شد، محال است. علم است اينها، حكمت است اينها، بايد به تمام دل خود متوجه باشيد. وانگهي يكچيزي ديگر هست كه اگر حواسها جمع باشد، چون جمعيت زياد است و مسجد را هم سوراخ موراخهايش را هنوز نگرفتهاند صدا به همه ميرسد و همه ميفهمند لكن به اندك
«* 28 موعظه صفحه 5 *»
اغتشاشي حواسها پريشان ميشود و بسا آنكه صدا نرسد و مطلب را درست نفهمند و آن تقصير خودشان است.
پس اولاً تفسير فارسي آيه شريفه را براي شما عرض ميكنم، پس از آنيكه بدانيد كه اين آيه كلام خداي شما است، اين كلام خالق شما است، كلام خداي شما است كه بر محمّد بن عبداللّه خاتمالنبيين صلوات اللّه و سلامه عليه و آله نازل شده و مأمور بوده كه بر شما بخواند و شما مأموريد كه به اين آيه عمل كنيد و تخلف از اين فرمان همايون نورزيد. بازي نيست، فرمان پادشاه را نميتوان بياعتنايي كرد. جاهل ميگويد من اين فرمان را قبول ندارم، خيالش ميرسد بقدر اين دو سهدقيقه كه اين حرف را زده كه من قبول ندارم، اين حرف را زده و در هوا پيچيده و هيچطور نشده. همين گفت خير، من اين را قبول ندارم تمام شد و رفت؟! نخير، چنين نيست. دو ساعت ديگر خبرش ميرسد به حاكم، محصّلها ميفرستد، فراشها ميفرستد تو را ميبرند نسقها ميكنند. همچنين خيال نكنند كسي كه بياعتنايي به كلام خدا كرد و عمل نكرد به كتاب خدا اگر دو روزي آسوده راه ميرود عيبي در كار او پيدا نميشود، اين كار عاقبت دارد. حاشا و كلاّ! عذابها از پي اين است، هلاكت ابدي از پي اين است، بلاها از پي اين است. مردم براي چه به اين بلاها گرفتار شدهاند؟ وقتي فرمان نميبرند و برايشان فرمان خوانده ميشود و اعتنا به آن نميكنند مبتلا به اين بلاها و به اين مصيبتها ميشوند. ملائكه آخرت بندگاني از خدا هستند مثل شماها، همانطور كه كارهايي كه ملائكه ميكنند اينها حكم خدا است و به فرمان خدا است، اين بلاهايي هم كه از دست خلق بر بعضي وارد ميآيد بلائي است كه خدا وارد آورده يوم نولّي بعض الظالمين بعضاً اينها بلائي است كه خداوند عالم نازل ميكند. نه خيالت برسد اگر كسي به تو چوب زد خدا نزده، بلكه خدا زده با هرچه خواسته. نه خيالت برسد اگر مال تو تلف ميشود اين را خدا نخواسته، خدا خواسته با هرچه خواسته و با هركه خواسته. به اين قاعده جميع اين مصيبتهايي كه در دنيا به مردم ميرسد جميعاً از بياعتنايي به فرمان خداوند عالم است
«* 28 موعظه صفحه 6 *»
جلّشأنه الاّ اينكه مردم را چنان غفلت ربوده كه هيچ اعتنا به اين نميكنند و اگر بلائي به آنها برسد هيچ اعتنا ندارند كه بفهمند اين از كجا است، اين پا را از كجا خورده، معالجه اين چهچيز است؟ وقتي انسان را حاكم چوب ميزند بايد پيش حاكم استغاثه كرد نه پيش فرّاش، نه پيش چوب، نه پيش فلك. اينها به درد نميخورد، پيش حاكم بايد استغاثه كرد او كه از سر تقصير تو گذشت، حكم ميكند ديگر تو را نزنند لكن مردم آنقدر جاهلند كه پيش فرّاش استغاثه ميكنند، پيش فرّاشباشي استغاثه ميكنند، ديگر فايدهاي نخواهد بخشيد. پس اين آيه فرمان خداوند عالم است جلّشأنه كه در اين ايام بر شما خوانده ميشود و واجب است براي شماها اعتقاد به اين آيه و عملكردن به مضمون اين آيه و همينكه شنيديد حجت بر شما تمامتر ميشود، آنوقت اگر ترك كنيد غضب خدا بر شما شديدتر ميشود. پس بايد به تمام دل خود متوجه فرمان خدا و حكم خدا بشويد و به مقتضاي آن عمل كنيد و عزم كنيد كه تا زندهايد به مقتضاي آن عمل كنيد.
باري، معني فارسي اين آيه اين است كه خداوند عالم ميفرمايد خلق نكردم من جن و انس را ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يعني من جن و انس را براي هيچكاري و براي هيچفايدهاي نيافريدم مگر از براي اينكه مرا عبادت كنند، شما را براي عبادت آفريدهاند. ببين چه امر عظيمي است! شما را نيافريدهاند براي كارهايي كه دخلي به عبادت ندارد، شما را براي عبادت آفريدهاند كه آنچه ميكني به جهت بندگي باشد. شما را براي زراعت نيافريدهاند، شما را براي طبّاخي نيافريدهاند، براي كتابت نيافريدهاند، براي بنّايي نيافريدهاند، شما را براي بندگي آفريدهاند. بندگي ديگر هرچه آقا بگويد آن را بايد كرد. اگر گفت برو زراعت كن برو، اگر گفت برو خياطي كن برو، اگر گفت بنايي كن برو، لكن خودرو و از پيش خود و به هوي و هوس خود اگر كاري كني معلوم است كه اعتقاد كردهاي كه خدا تو را براي اين كار آفريده كه من خودرو باشم. حالا خدا در قرآن ميفرمايد من خلق نكردم جن و انس را براي هيچكار مگر از براي عبادت كه بندگي كنند مرا، مااريد منهم من رزق من از ايشان نميخواهم رزقي، يعني
«* 28 موعظه صفحه 7 *»
ايشان را نيافريدم كه ايشان رزق جمع كنند براي من. ديگر رزق را واجب نيست خودش بخورد بلكه جمع كنند بدهند بندگانش. يعني من شما را نيافريدهام براي اينكه رزق به همديگر بدهيد، يا رزق به خود بدهيد، شما خود رازق خود و يكديگر نيستيد. من شما را نيافريدهام كه رزق به همديگر بدهيد، نه به خود خدا، اگرچه آن هم يكمعني است لكن اين هم يكمعني است مااريد منهم من رزق يعني بعبادي و امائي و ساير خلقي. من از شما تمناي اين ندارم كه شما رزق به من بدهيد، يعني بياييد براي من اموالي بياوريد، چيزها بياوريد كه من به نوكران خود بدهم، به غلامان و كنيزان خود بدهم. شما را نيافريدهام تحصيل مال كنيد، بياوريد به خلق من قسمت كنيد. يا آنكه آنها را نيافريدهام براي اينكه رزق بدهند، رازق باشند يعني لانفسهم، لاخوانهم، لازواجهم، لاولادهم، مااريد منهم من رزق من رزق از اينها نميخواهم. ايشان را نيافريدهام كه رازق باشند كسب كنند و زحمت بكشند و روزي براي خود تحصيل كنند، براي اين نيافريدهام ايشان را. و مااريد انيطعمون به همديگر من نگفتهام روزي بدهند، اينها را هم براي تحصيل روزي نيافريدهام، نميخواهم هم كه به من اطعام كنند به خود من هم نميخواهم چيزي بدهند، يعني از براي خود هم نميخواهم.پس شما را براي عبادت آفريده، غني است از شما و چگونه غني نيست و شما را از عدم بوجود آورده. پس شما را كه او از عدم بوجود آورده حركات شما را هم او از عدم بوجود آورده. وقتي كه كارهاي شما را هم او خلق ميكند چنانكه اين را در قرآن خبر داده كه اللّه خلقكم و ماتعملون يعني خدا شما را خلق ميكند و عملهاي شما را خلق ميكند. پس كارهاي شما را كه او آفريده ديگر شما رزق به كه خواهيد داد؟ ديگر شما چه ميتوانيد اعانت كنيد خدا را؟ ياري كنيد خدا را؟ چه ميتوانيد بكنيد؟ كار شما از اوست، پس ما نميتوانيم رزق بدهيم به بندگان و نميتوانيم اطعام كنيم خود خدا را و ما را براي اين هم نيافريدهاند. بعد ميفرمايد دليل و برهان هم ميآورد انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين خداوند عالم اوست رزاق خلايق. نه شما را براي رزقدادن آفريده، شما را براي
«* 28 موعظه صفحه 8 *»
رزاقيت نيافريده، خدا خود رزاق است ذوالقوة المتين و خداوند عالم اوست صاحبقوه، اوست صاحبقدرت. خداوند عالم محكم است، امر خدا محكم است، هيچ حاجت ندارد به اينكه شما او را ياري كنيد و اصلاح امور او را كنيد، شما او را اطعام كنيد، يا بندگان او را روزي دهيد.
ميتوان طور ديگر معني كرد و آن اين است كه در زبان عرب رزق به معني آن چيز مستمر است. آن چيزي كه كسي به كسي مستمر ميدهد آن را رزق ميگويند، مثل مواجب، مثل جيره، مثل اجرتي كه بطور استمرار به كسي بدهند اين رزق است. و اما اينكه گاهي به كسي چيزي را بدهند آن اطعام است و مااريد انيطعمون و نميخواهم كه آنها به من اطعام كنند. آن فقيري كه ميآيد چيزي به او ميدهند آن اطعام است، اما آنچه بطور استمرار به كسي ميدهند آن رزق است. حالا ميتوان به اينطور معني كرد ميفرمايد من از بندگان خود جيره و مواجب نميخواهم كه مواجب در عرض سال به من بدهند و ايشان را براي اطعام و تصدقدادن به خود خلق نكردهام تا به من اطعام كنند، يا به من تصدق بدهند انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين اوست رزاق و اوست صاحبقوت محكم و اوست صاحب قوت و متين است. خداوند عالم محكم است، امر خداوند عالم محكم است.
پس اين شد تفسير فارسي اين آيه و دانستيد كه خدا شما را براي عبادت آفريده بطور اجمال انشاء اللّه و لاحول و لاقوة الاّ باللّه و به تأييد خدا و به مشيت او در اين ماه مبارك اين آيه را شرح ميكنيم بطوري كه بفهميد باطنهاي قرآن را و فضائل محمّد و آلمحمّد: از همين آيه انشاء اللّه بيرون ميآيد و بيرون ميآوريم ولكن چون روز اول است به همينقدر نصيحت كه تفسير فارسي آيه را دانستيد اكتفا ميكنيم و به همينقدر كه بدانيد كه شما را براي عبادت آفريدهاند. حالا اقلاً سعي كنيم و براي عبادت جمع بشويم و انشاء اللّه للّه و فياللّه هم باشد، براي عبادت خدا باشد نه به جهت خودسري باشد، نه به جهت تفاخر باشد، نه به جهت تكاثر باشد، نه به جهت
«* 28 موعظه صفحه 9 *»
اين باشد كه ما هم دستهاي باشيم برابر دسته ديگر مثل خيال يكپاره جهال، بلكه براي خضوع باشد، براي خشوع باشد، براي سلامآمدن باشد. اين سلام خدا است، خدا نشسته به سلام و بندگان و رعيت بايد بيايند به سلام او و پيش او بايستند و براي او كرنش كنند، بخاك افتند و عرض حاجات كنند در قنوت خود، باز بخاك افتند. اين آداب بندگي است و آداب سلامرفتن است در پيش خدايي كه پادشاه است بر كل. پس قصد شما اين باشد كه به سلام پادشاه بياييم و براي تعظيم و تكريم و براي دعا بياييم و همه را از طور صدق و طور صفا بعمل بياوريم ان شاء اللّه.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 10 *»
«موعظه دوّم» دوشنبه دوّم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
چون ميآيند تازه كساني كه روز پيش نبودهاند، ترجمه آيه را اگرچه عرض كردهام، مجدد عرض ميكنم ترجمه فارسي آيه را تا آنكه آنها كه تازه آمدهاند و نبودهاند روز پيش، از مضمون فارسي آن مطلع شوند. خدا ميفرمايد من خلق نكردم جن و انس را مگر از براي اينكه مرا بندگي كنند، يعني جميع جن و جميع انس را من از براي بندگي آفريدهام نه از براي آزادگي. من ايشان را كه آفريدم نه از براي اين است كه ايشان رزق بدهند و رازق باشند، به يكديگر رزقي بدهند و مددي به يكديگر كنند، رازق منم. ايشان را نيافريدهام كه به يكديگر رزق بدهند و ايشان را براي اين نيافريدهام كه به من اطعام كنند و تصدقي به من بدهند انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين خداوند عالم اوست كسي كه رزق جميع كائنات را ميدهد و رزق جميع موجودات در دست اوست و او صاحب قوت است و محكم است. خداوند عالم امرش محكم است، امر او سست نيست مثل ساير خلق؛ اين معني فارسي آيه بود.
پس ابتدا ميكنيم و لاقوة الاّ باللّه در معني اين آيه، يعني معنيي كه حكمتها از او ظاهر بشود آن معني كه فايده از او برده شود. و اين ترجمه كه فارسي آيه بود دخلي به
«* 28 موعظه صفحه 11 *»
معني نداشت. آيا نميبينيد شما شعر فارسي را هم يكدفعه معني ميكنيد؟ و اينكه عرض كردم ترجمه فارسي آيه بود و معني مراد خداوند عالم است از آنمطلبي كه خدا خواسته اظهار كند آن را از اين آيه.
پس به حول خداوند عالم و قوه خداوند عالم ابتدا ميكنيم در گفتن و شماها هم به حول خدا و به قوه خدا بشنويد و با تمام قلب خود متوجه باشيد شايد مطلب را بيابيد. پس ميگوييم كه در زبان عربي «عبد» ميگويند و در زبان فارسي «بنده» ميگويند. كسي كه بنده است او را به زبان عربي عبد ميگويند و آن بنده رسومي كه بايد بكار ببرد و آن حركاتي كه بايد بكند، آنطوري كه آن بنده بايد با مولاي خود سلوك كند، آنها را به فارسي بندگي ميگويند. بندگي يعني عملكردن به قاعده بنده، آن كارهايي كه منسوب به بنده است و بايد آن شخص بكند، آن كارها را بندگي ميگويند. اگرچه به كار عوام نميآيد لكن خواص متذكر ميشوند در زبان فارسي هر كلمهاي كه آخر او «ها» باشد وقتي نسبت ميدهند آن را آن «ها» را مياندازند و گاف عجمي بجاي او ميگذارند. مثلاً در ساده ميگويند سادگي، مثلاً در شرمنده ميگويند شرمندگي، همچنين بنده را ميگويند بندگي وقتي كه نسبت ميخواهند بدهند. پس كارهايي كه منسوب به بنده است بندگي است. در زبان عرب بندگي را عبوديت و عبادت ميگويند، يعني به رسم بنده راهرفتن. و بطور بندگان و آنچه شايسته بندگان است عملكردن، بندگي است. اگر تذكر باشد همين كلمه بس است براي تذكر تا آخر عمر، لكن بايد شرح كرد آن را. پس هركس به رسم بندگي راه رفت عبد است و اعتقاد به بندگي خود كرده و هركس به رسم بندگي راه نرفت ادعاي آزادي كرده است. فرق ميان آزاد و بنده اين است كه آزاد خودسر است، آزاد خودرأي است، آزاد به دلخواه خود كار ميكند، آزاد مطيع و منقاد كسي نيست. اگر به آزاد بگويند چرا نشستي؟ ميگويد دلم خواست. به او ميگويند چرا رفتي؟ ميگويد دلم خواست. چرا كردي؟ دلم خواست. آزاد اينطور است لكن بنده آن است كه اگر به او بگويند چرا رفتي؟ بگويد آقايم
«* 28 موعظه صفحه 12 *»
فرستاد. بگويند چرا پوشيدي؟ بگويد آقايم فرمود بپوش. بگويند چرا خوابيدي؟ بگويد آقايم رخصت داد كه بخوابم. اگر چنين كرد اين بندگي كرده و اگر در عملي از اعمال به او گفتند چرا كردي و او گفت دلم خواست، در آن كار عاصي آقا است و در آن كار ادعاي آقايي كرده. زيراكه آزادگي مخصوص آقا است و بندگي مخصوص او. آقا بايد به دلخواه خود حركت كند و بنده بايد به دل آقا حركت كند. و از جمله عجايب اين است از تقديرات غريبه اين است كه خداوند عالم بنده هر آقايي را در اصل خلقت از باقي طينت او آفريده چنانكه هر زني را كه انسان ميگيرد، آن زني كه زن اوست، خدا آن را از پهلوي چپ او آفريده. هر زني از پهلوي چپ مرد خود خلق شده و از باقي طينت مرد خود خلق شده. همچنين هر مملوكي از فاضل طينت مولاي خود آفريده شده، پس رجوع او به مولاي اوست. پس ميبايست به دلخواه مولاي خود حركت كند. اگر يك حركت ـ اگرچه پوشيدن كفش باشد ـ به هواي خود و به دلخواه خود كرد، در آن كفشپوشيدن ادعاي آزادي كرده است. و من يقل منهم انّي اله من دونه فذلك نجزيه جهنم پس در آنوقت ادعاي همسري با آقاي خود كرده زيرا كه ادعاي آزادي كرده است و آزاد آقا است كه از پهلوي چپ كس ديگر آفريده نشده. بنده است كه از فاضل طينت آقاي خود آفريده شده. پس يافتيد معني بنده را و معني بندگي را.
حالا عرض ميكنم كه خداوند عالم جلّشأنه ميفرمايد من خلق نكردم جن و انس را مگر از براي اينكه بندگي مرا كنند. ايشان را براي خودسري و خودرأيي و خودهوايي نيافريدهام. ايشان بايد مطيع و منقاد من باشند و به رأي من حركت كنند و به امر و نهي من جاري شوند. پس بدان قدر خود و امثال خود را اگر در اين ملك در يكامري از امور، در يكحركت و سكون، به هواي خود و به دلخواه خود حركت كني در آنوقت ادعاي آزادي كردهاي، در آنوقت ادعاي خدايي كردهاي. به جهت آنكه خدا است آزاد، خدا مطيع كسي نيست، خدا به رأي خود حركت ميكند. ديگر جميع ماسواي خداوند عالم از مبدء ايجاد كه محمّد بن عبداللّه صلوات اللّه و سلامه عليه و
«* 28 موعظه صفحه 13 *»
آله باشد تا منتهاي ايجاد، همه بايست عبد باشند. ان كل من في السموات و الارض الاّ اتي الرحمن عبداً، لقد احصيهم و عدّهم عدّاً خداوند عالم اوست خدا، باقي ديگر، جميع مردم ديگر جميعاً بايستي بنده باشند. آيا نميبيني كه تاج افتخار بر سر محمّد9خداوند گذارده و فرموده تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً يعني مبارك است آن خدايي كه نازل كرد قرآن را بر بنده خود. پس محمّد بنده خدا است و از اينجهت تو ميگويي اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله اگر تو محمّد را عبد نداني و به عبوديت او را ستايش نكني، هرآينه مشرك شدهاي به خداي عزّوجلّ و بيزاري ميجويد از تو محمّد بن عبداللّه9 و ببين كه چه شرمساري از براي بنده خواهد بود اگر كسي در حضور مولاي او به او بگويد تو آزاد و تو مولايي. اگر چنين گويد به او، او شرمنده و ترسان و لرزان ميشود و لامحاله بايست آنقدر خضوع كند با مولاي خود تا معلوم شود كه من راضي به اين ثنا نبودهام و راضي به اين اسم براي خود نبودهام. و اگر بنده سكوت كند مشعر بر اين است كه راضي است بر اين ثنا. پس اذيت است براي پيغمبر9 اينكه كسي او را به عبوديت ستايش نكند بلكه پيغمبر9 در نزد خدا واللّه بندهاي است ذليل نه مالك نفع خود است نه مالك ضرر خود، نه مالك موت خود است نه مالك حيات خود، نه قادر است بر حركتي نه قادر است بر سكوني در نزد خداوند عالم. هركس او را چنين شناخت به حقيقت شناخته و هركس غلوّ كرده درباره آن بزرگوار اذيت او كرده. انّ الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا و الاخرة و اعدّ لهم عذاباً مهيناً پس كسي كه اذيت رسول خدا كند چنان است كه خدا را اذيت كرده، هركس رسول خدا را اذيت كند با خدا در ميدان جنگ و محاربه در آمده و مشرك شده است به خدا. و چقدر بيانصافي ميكنند مردم كه نسبت ميدهند ما را به غلوّ درباره محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم و چنان ميپندارند كه ما غلوّ ميكنيم در فضل ايشان و در شأن ايشان. نه واللّه بلكه ايشان را عبيد ذليل خداوند عالم ميدانيم نهايت آنكه براي ايشان فضلي بسيار ميدانيم از عطاي خدا. فرض كن اگر
«* 28 موعظه صفحه 14 *»
كسي بداند قباي اين بنده حرير است و بداند كه تاج اين بنده زرين است، براي اين بنده اموال بسيار و املاك بيشمار است، به عطاي آقاي او و بخشش مولاي او، حالا نه اين است كه ادعايي درباره آن بنده كرده. خير، آن بنده زرخريد است و جميع مايملك او مال مولاي اوست، خود او مال مولا است. او ندارد از خود چيزي و خودي ندارد ولكن ثنا كرده اين بنده را به اين تاج زرّيني كه بر سر اوست، به اين جامه حريري كه در بر اوست، به اين املاك و به اين اموال و به اين علامات كه مولاي او به او داده او را ثنا كرده. لكن نه اين است كه او را به مقام آقايي برده. هركه او را به مقام آقايي ببرد كافر است، مشرك است به خدا. هركس آلمحمّد: را به مقام خدايي ببرد و به مقام آزادي ببرد غلوّ كرده در حق ايشان و كافر شده. آيا حدّ غلوّ را ميدانيد چيست؟ اگر كسي مثلاً بگويد پيغمبر چشم خود را به قدرت خود ميتواند حركت بدهد غالي شده و كافر شده و از اين غافلند مردم، خود غلوّ ميكنند در ادناي مخلوقات و ما را به تهمت نسبت ميدهند در اعلاي مخلوقات. آيا هيچ فهميديد معني اين حرف چه بود؟ مثلاً هركس بگويد فلفل مزاج مرا گرم كرد، ميگويند اين گرمي مال خود فلفل است بالاستقلال و در حقيقت چنينكسي غالي است و توحيد افعال ندارد، يا اينكه بگويد فلاندوا را خوردم ضرر كرد، ديشب دارچيني خوردم ضرر كرد و اعتقادش اين باشد كه دارچيني خودش بالاستقلال كاري كرده، چنينكسي غالي شده و كافر شده. دارچيني چهكاره است در ملك خدا كه بتواند مضر باشد؟ و خدا ميفرمايد و ما هم بضارّين به من احد الاّ باذن اللّه كه ميتواند در ملك خدا نفع به چيزي برساند يا ضرري به چيزي برساند؟ و كه ميتواند در ملك خدا حركتي كند؟ پس آنهايي كه نسبت ميدهند اعمال را به اين دوا، به آن دوا، به اين چيز، به آن چيز، غلو شده و نميفهمند. چون بسيار چنين ميگويند اعتنا نميكنند و به گمان خودشان غلوّي نكردهاند لكن چون فضلي از فضائل اميرالمؤمنين را ميشنوند كه نسبت به آن بزرگوار داده شد ميگويند حاشا و كلاّ! خيلي واللّه تعجب است، اگر بگويي فلفل مزاج مرا گرم كرد هيچكس نميپرسد به اذن
«* 28 موعظه صفحه 15 *»
خدا يا بياذن خدا، اگر بگويي علي بن ابيطالب مزاج مرا تغيير داد، فيالفور ميپرسند به اذن خدا يا بياذن خدا. چرا فلفل را كه گفتي گرم كرد نگفتي به اذن خدا يا بياذن خدا لكن اگر بگويي حضرت امير گردن كسي را زد ميپرسد به اذن خدا يا بياذن خدا. و اگر بگويي گردن فلانكس را شمشير زد نميگويد به اذن خدا. آخر بگو ببينم چطور شد كاري كه از آهن برميآيد نبايد پرسيد به اذن خداست يا نه و كاري كه به اميرالمؤمنين نسبت دادند بايد پرسيد به اذن خدا؟ معلوم است در قلب يكچيزي هست كه نميتواند ببيند علي فضل داشته باشد، طبعاً ميل دارد كه علي فضل نداشته باشد. چه لازم كرده همانكه گفتي چاقو را برداشتم قلم قط كنم،([3]) چاقو دستم را بريد، نقلي نيست اما همينكه ميگويد علي دستم را بريد ميگويد به اذن خدا و در چاقو نميگويد به اذن خدا. اگر از باب معرفت ميگويي كه چاقو هم به اذن خدا بريد، بياذن خدا چاقو چكاره بود در ملك خدا كه دست بنده خدا را ببرد؟ در ملك خدا مگر چيزي ميشود كه از جاي خود حركت كند بدون مشيت خدا و اراده خدا و قدر و قضاي خدا؟ پس خداوند عالم از اين قرار ضعيف است كه در ملك او غير او هم ميتواند كاري بكند. در همهجا اين طور است ديگر حاجت به ذكر او هر ساعت هر ساعت نيست. اگر ميگويي چاقو بياذن خدا ميتواند ببرد و علي نميتواند، معلوم است همان ناخوشي است كه عرض كردم كه ثقلي است كه بر قلب او از شنيدن فضائل اميرالمؤمنين وارد است.
باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه از ذات محمّد بن عبداللّه9 تا منتهاي خلق، جميعاً همه بندهاند از براي خدا و خداوند معبود كل است. معبود يعني چه؟ معبود آنكسي است كه بندگان رسم بندگي را نسبت به او بعمل ميآورند. هركس كه بندگان رسم بندگي را از براي او بعمل آوردند او را معبود خود قرار دادهاند. درست بياب چه ميگويم، مثلاً هرگاه تو عبد باشي و براي آقاي خود رسم بندگي را بعمل
«* 28 موعظه صفحه 16 *»
نياوري، رسم بندگي كه براي او بعمل نياوردي او معبود تو نيست و اگر رسم بندگي را بعمل آوردي براي او، او معبود تو است. اگر رسم بندگي را بعمل نياوردي نه تو عابدي نه او معبود و اگر رسم بندگي را بعمل آوردي تو عابدي و او معبود. درست اين كلماتي را كه ميگويم به همه حواس خود ملتفت باشيد. منفعت كلي در اين كلمه بود كه عرض كردم. مثلاً هرگاه تو چوب زدي به كسي، به زبان عربي تو را ضارب ميگويند و به زبان فارسي تو را زننده ميگويند. اگر چوب زدي تو ضاربي و زنندهاي و آنكسي كه چوب خورده به زبان عربي او مضروب است و به فارسي آنكه چوب خورده، زدهشده تو است، كتكخورده تو است، يعني از دست تو كتك خورده. لكن اگر تو مطلقا چوب نزده باشي تو را ضارب نميگويند، تو را زننده نميگويند و او را مضروب نميگويند و او را زدهشده نميگويند. چون ميدانم چه ميخواهم بگويم خودم دلم تكان ميخورد. ميگويم اگر نزني تو ضارب نيستي و آنكس هم مضروب تو نيست ديگر آن شخص خواه مقصر باشد و مستحق كتكخوردن باشد، خواه مقصر نباشد و مستحق كتكخوردن نباشد. بسا آنكه او مستحق كتك هست لكن چون او را نزدهاند او كتك خورده نيست و تو هم كتكزن و زننده نيستي و حال آنكه او مستحق كتك بود و آنكسي هم كه كتكخورده اگرچه لايق كتك نبود لكن چون او را تو زدي در اين حال تو زننده و او زدهشده است.
حالا كه ان شاءاللّه درست در قلب خود اين را جاي داديد عرض ميكنم كه پس معبود آن كسي است كه بنده به آداب بندگي نسبت به او حركت كرده ـ خواه مستحق بندگي بوده خواه مستحق نبوده ـ همانطور كه در كتك گفتم بعينه هرگاه نسبت به او بطور بندگي راه رفتي، پيش او دست به سينه ايستادي، آب براي او آوردي، كفش پيش پاي او گذاردي، كرنش براي او كردي، تمكين او كردي، آب به او خورانيدي، اين خدمات را تو مرتكب شدي در اينوقت تو بنده اويي و بندگي او شده، يعني بندگي نسبت به او واقع شده، او معبود تو است و تو عابد او، خواه او واقعاً آقايت باشد خواه
«* 28 موعظه صفحه 17 *»
نباشد، همينكه رسم بندگي را نسبت به او بجا آوردي اسم اين را معبود ميگويند مثل اينكه كتكخورده را مضروب ميگويند و هرگاه واقعاً آقايي داري هرگز خدمت او را نكردهاي، هرگز حضور او نايستادهاي، تو عابد نيستي، بندگي نكردهاي او را، او هم معبود تو نشده است اگرچه آقاي تو هست لكن آقاي خشك و خالي كه نميشود و معني ندارد. اگر خدمتش كردي مخدوم تو شده و اگر خدمت او را نكردي او آقا هست لكن مخدوم تو نشده، مخدوم آن است كه خدمت را نسبت به او بعمل آورده باشند و تو كه خدمت نسبت به او بعمل نياوردهاي پس آقاي واقعي تو هست لكن مخدوم تو نيست به جهت آنكه خدمتش نكردهاي و آن آقاي ديگر كه تو خدمتت را نسبت به او بعمل آوردهاي او آقاي تو است اگرچه آقاي واقعي تو آن است كه پول داده و تو را خريده لكن او مخدوم تو نيست و تو خادم او نيستي زيراكه خدمتي براي او نكردهاي.
اگر اين مثَل را درست فهميدي و در دل خود درست جا دادي عرض ميكنم كه حالا بيا در اين ساعت در اين مجلس در اينوقت ببين چه كارهاي.
يكدم بخود آي و ببين چه كسي | به كه بسته دل و «معلوم» به كه هم نفسي |
ببينيم عابدِ كه هستيم معبود ما كيست؟ آيا آنكه معبود ما است شيطان است؟ آيا معبود ما دنيا است؟ آيا معبود ما خدا است؟ معبود ما هوي و هوس ما است؟ ببينيم معبود ما كيست؟ آخر سگ بيصاحب كه نيستيم، بياييم صاحب خود را بشناسيم، ببينيم آقامان كيست و ما بنده كيستيم. پس اگر معبود ما زيد است چرا تهمت به عمرو ميزنيم كه عمرو معبود ما است؟ ما كه هرگز در خانهاش نرفتهايم، هرگز خدمتي برايش نكردهايم، راستي راستيش را بياييم همانكه معبود ما است بگوييم معبود ما است و هرگاه واقعاً معبود ما زيد است بگوييم زيد است. حالا ببينيم چهكارهايم، ببينيم بنده خداييم يا بنده دنياييم. اول صبح كه از خانه بيرون ميآييم ببينيم خيال بندگي براي كه داريم، خدمت كه را ميخواهيم بكنيم؟ صبح كه ميشود چه اسبابي ميچينيم؟ ببينيم معبود اين خلايق كيست؟ پس اگر در اين تفكر بكني زهره تو آب ميشود و اشك تو ميريزد و
«* 28 موعظه صفحه 18 *»
البته حالت تو منقلب ميشود حال تو ديگرگون ميشود، ديگر ادعاي خام نخواهي كرد. پس اگر از خانه كه بيرون ميآيي حركاتي كه تا شام ميكني آمد و رفتي كه تا شام ميكني اگر به اطاعت خدا است و للّه و فياللّه است تو عبداللّهي و خدا معبود تو است و تو عابد اويي، و اگر آنچه ميكني از براي طلب دنيا است و از براي رضاي اهل دنيا و از براي مخلوقات است، يا شيطان يا غير شيطان، خدمت براي آنها ميكني، معبود تو آنها هستند. چهبسيار كسان كه معبود ايشان زن ايشان است، بسيارند كه معبودشان زنشان است زيراكه حركات ايشان و سكنات ايشان به رضاي زن ايشان است و به تدبير زن ايشان است. به هركس گفته بده ميدهد، از هركس گفته بگير ميگيرد، شفاعت او را ميپذيرد و جميع تدبير معاش او و دنياي او را زن او ميكند، پس او عبدالنساء است، چنين كسي بنده است براي زن خود. چهبسيار كسي كه عبادت ميكند شيطان را به جهت اينكه جميع حركات او براي رضاي شيطان است، جميع آنچه ميكند به وسوسه شيطان است و اطاعت شيطان است. آب به او ميدهد، زير پاي او را جاروب ميكند، در خدمت او ايستاده تكريم و تعظيم او كرده، پس معبود او شيطان است الم اعهد اليكم يا بنيادم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني هذا صراط مستقيم در روز ميثاق و روز ازل در عالم ذر خداوند از بندگان خود ميثاق گرفته كه عبادت نكنيد شيطان را، عبادت كنيد رحمان را. عهد گرفته از بندگان خود لكن اينجا كه آمديم كار را برعكس كردهايم. اگر كسي در امر خود تدبر كند از اول عمر تا آخر عمر تا آنروزِ تدبر، يكآن خالص براي خدا نشده، يكآن براي خدا حركت نكرده، يكقدم براي امتثال فرمان برنداشته، فرمان خدا نبرده، خواهد دانست كه از روزي كه قدم به اين دنيا گذارده شيطان را پرستيده و او را معبود خود قرار داده. چه فرق دارد با آنهايي كه بتها ساختند، نام آنها را بت گذاردند و معبود خود قرار دادند. آنها سنگي را بت ساختند و معبود خود قرار دادند. لكن براي او آمدند كرنشي كردند و يكعمل خود را براي بت كردند ديگر بازار و كار و بار خود را روي او نگذاردند و چون كرنش و تعظيم و تكريم
«* 28 موعظه صفحه 19 *»
براي بت كردند شدند بتپرست و وَثَني شدند و واي بر آنها كه جميع حركات خود را براي شيطان و امتثال فرمان او كردهاند. آيا نه بتپرستي است اطاعت شيطان؟ آيا نه شرك است به خدا كه انسان ابداً او را عبادت نكند؟ اگرچه شيطان مستحق عبادت نيست ولي تو براي او كردهاي، و اگرچه خدا مستحق عبادت بود ولكن تو براي او نكردهاي. پس اگر جماعتي بنده پيدا شدند و يكنفر را معبود خود قرار دادند و او را بزرگ جميع آن بندگان هم خواندند، معبود آنها اوست.
و چون اين را دانستي تدبر كن كه امروز شهنشاه كل روي زمين كيست؟ آنيكه صغير و كبير اطاعت او را ميكنند كيست؟ واللّه چنان ميبينم كه اين خلق شيطان را طوري عبادت ميكنند، جميع مردم ـ الاّ انبيا و اوليا ـ كه هيچكس اطاعت خدا را آنطور نميكند، در خلوات و در آنجاهايي كه احدي مطلع نميشود چنان از روي اخلاص معصيت ميكنيم كه خالصتر از آن نميشود. در خلوات اطاعت ميكنيم شيطان را، در مجالس اطاعت ميكنيم شيطان را الاّ اينكه اسم «شين» و «يا» و «طا» و «الف» و «نون» را بر سرش نميگذاريم. آنچه ثنا ميكنيم بر شيطان ميشود، خدمت ما بر شيطان واقع ميشود. پس نه خيال كني كه دولت شيطان دولتي كوچك است، براي او جميع اصناف نوكر هستند. اوضاع دارد، توپ دارد، توپخانه دارد، معلوم است وقتي توپ را براي شيطان زد براي شيطان ميشود. قهوهچي دارد وقتي براي شيطان كرد قهوهچي شيطان ميشود وهكذا جميع اصناف براي او هستيم مگر اينكه لاقوة الاّ باللّه خدا نگذارد باشيم ولكن جميع صنوف خلق در آن صنوف جميع آنهايي كه هستند اطاعت ميكنند شيطان را. وقتي بنا شد براي شيطان كفش بدوزد كفشدوز شيطان است، وقتي بنا شد براي شيطان خياطي كند خياط شيطان است. پس شيطان جميع اصناف رعيت را دارد چنان مخلصيني دارد كه مشرك به او نميشوند ابداً خدا را با او شريك نميكنند نه در خلوت نه در علانيه، نه در ظاهر نه در باطن بلكه اگر كسي در خلوت برود خدمت آن عبدالشيطان و در خلوت به او نصيحت كند كه چنين مكن،
«* 28 موعظه صفحه 20 *»
خدمت شيطان را مكن از او ميرنجد، قهر ميكند، بسا آنكه درصدد قتل او بر ميآيد. خرجها ميكند تا او را از روي زمين براندازد كه چرا تو ميگويي اطاعت شيطان را مكن اسمش را اطاعت شيطان نميگذارد ولكن اطاعت شيطان است طوري شده اين «شين» و «يا» و «طا» و «الف» و «نون» كه مردم از اين اسم روگردانند لكن اطاعت شيطان است همينيكه اطاعتش را ميكني همين شيطان است اسمش را تو شيطان نگذار، اسمش را آقافلان بگذار. پس اگر در خلوت او را نهي از عصيان ميكني ميبيني كمر عداوت تو را ميبندد اسباب قتل تو را ميچيند كه تو مرا منع از عصيان ميكني؟ اين با غيرت من درست نميآيد كه من زنده باشم و تو مرا منع از عصيان كني. اسمش را عصيان نميگذارد مثلاً شرابخوار، اگر تو او را نصيحت كني كه شراب مخور خيلي تأكيد كني با تو عداوت ميكند كه تو ميگويي من اطاعت شيطان نكنم. تو ميگويي من شبها و نصف شبها فرمان شيطان را نبرم، عداوت ميكند با تو و هرگاه بخواهي اسباب فراهم بياوري كه مانع او شود، او هم در مقابل كمر عداوت تو را ميبندد و از روي اخلاص اطاعت شيطان را ميكند. كدام اخلاص براي كدام معبود از اين بيشتر؟ پس بياييد قدري در كار خود تفكر كنيد، قدري متذكر شويد، آخر در تمام عمر خود در يكساعت از آن، اينقدر هم راضي نيستي كه يكساعتش را در كار خود تفكر كني و به فكر خود بيفتي. اغلب اين عرضهايي كه ميكنم بيادبي اگر ميكنم مطلب سخت است و نه اين است كه ميگويم شماها بخصوصه چنين هستيد بلكه خطاب به نوع ميكنم، حرفها را به نوع مخلوق دارم لكن معلوم است در مجلس كه حرف ميزند آدم روي او به سمتي است و با يكنفر دو نفر حرف ميزند. شماها خوبان دنياييد، شماها نخبه عالميد. نخبه جميع امم اسلام است و نخبه اسلام اثنيعشري است و نخبه اثنيعشري آنانيند كه اهل تذكرند و اهل تفكرند. خوبان عالم شماييد لكن بايد خوبتر باشيم، ديگر ضرري به جايي ندارد كه سعي كنيم ان شاءاللّه خوبتر باشيم و نباشيم در تحت اين آيه كه و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون ايمان نميآورند اكثر مردم به خدا مگر اينكه آنها
«* 28 موعظه صفحه 21 *»
مشركند و گاهي شيطان را هم ميپرستند، براي او هم كاري ميكنند. پس بياييد سعي كنيم و براي شيطان كار نكنيم و اگر احياناً غفلت كرديم فيالفور تبري كنيم از شيطان و از آن غفلت، و رو كنيم به مولاي خود، عذر بخواهيم و پشت خود را به شيطان كنيم اقلاً خدمتي كه براي شيطان كردهايم حالا تلافي كنيم. مَثَل مشهور است گاو نُه من شير، گاوي بوده نُه من شير ميداده، آخر لگد ميزده همه را ميريخته. پس بياييم اقلاً باطل كنيم آن خدمتهايي را كه براي شيطان كردهايم لكن اين را كه نميكنيم سهل است برعكس هم خيليمان ميكنيم. دهسال عبادت ميكنيم، بعد از دهسال عبادت يككفراني ميكنيم، معصيتي ميكنيم، اذيت مؤمني ميكنيم همه راباطل ميكنيم. مثل اينكه اگر كسي صدهزار كرور تومان صدقه بدهد در راه خدا، اينهمه را در راه خدا انفاق كند، بعد از آن يكمؤمن را بيازارد جميع آن عبادتها محو ميشود و همه باطل ميشود به نص آيه مباركه لاتبطلوا صدقاتكم بالمنّ و الاذي نميفرمايد اذيت كي، مطلق اذيت را ميفرمايد. آيا نميداني اذيت مؤمن اذيت امام است و اذيت امام اذيت پيغمبر است و اذيت پيغمبر اذيت خدا است؟ و آيا كسي كه خدا را اذيت كرده باشد صدقه او را خدا ميپذيرد؟ حاشا انما يتقبّل اللّه من المتقين خدا قبول ميكند از كسي كه تقوي داشته باشد، بپرهيزد از اذيت خدا و كسي كه اذيت مؤمن ميكند اذيت خدا كرده است. پس ببين چطور گاو نُه من شير هستيم! زحمتها ميكشيم، خرجها ميكنيم، خيرها ميكنيم يكدفعه يكمؤمن را كه آزرديم همه را باطل ميكنيم، ثنا نسبت به شيطان همچو ميكنيم.
باري، برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه هرگاه تو خدمت كردي، خادمي و عابد و هرگاه خدمت نكني خادم نيستي و عابد نيستي اگرچه آن آقا پول داده و خريده تو را و در حقيقت زرخريد او هستي لكن تو خدمت نكردي او را و چون خدمت او را نكردي خدمتكار نيستي اگرچه تو را براي خدمت خريده ولكن چون خدمت نكردي خدمتكار نيستي. پس تو خادم نيستي، پس تو عابد نيستي و چون تو عابد نشدي او هم
«* 28 موعظه صفحه 22 *»
مخدوم و معبود تو نيست.
و چون معني عبد و عابد و معبود معلوم شد معني عبادت را هم عرض كنم. عبادت معنيش اين است كه بنده در جميع جزئي و كلي نگاه كند امر آقاي او چيست، آنچه امر آقاي او است امتثال كند و بعمل آورد و آنچه نهي آقاي اوست كه آن را مكن از آن دوري كند و آنچه كه آقا از آن سكوت كرده آن هم سكوت كند و فضولي نكند و از پيش خود نگويد. حالا كه آقا نگفته باشد و او ميكند و ميگويد، اين خودسري و خودرأيي و هوي و هوس است. چرا چيزي ميگويد كه آقاش نگفته؟ اين است كه فرمودند اسكتوا عماسكت اللّه و ابهموا ماابهمه اللّه ساكت شويد از آنچه خدا از آن ساكت شده و مبهم بگذاريد آنچه را كه خدا مبهم گذارده. هرچه خدا نگفته شما چرا ميگوييد؟ پس نگاه كند اين بنده آنچه را كه آقا امر كرده به آن امتثال كند و فرمان برد و آنچه را كه نهي از آن كرده از آن دوري كند. حالا بايد ديد آقا به چه امر ميكند و از چه نهي ميكند. آقا امر ميكند به آنچه ميخواهد و دلخواه اوست و نهي ميكند از آنچه كه آن را نميخواهد و از آن كراهت دارد و خاطر او از او مشمئز است و متأذي است از آن. آقا امر ميكند به آنچه از آن خورسند است و نهي ميكند از آنچه كه او را ناپسند است راه امر و نهي اين است. پس خداوند عالم به هرچه امر كرده پسند او و مطبوع او بوده و از هرچه نهي كرده ناپسند او و مكروه او بوده معلوم است از او خشم داشته و آنچه به آن امر ميكرده او را دوست ميداشته. پيغمبر صلواتاللّه و سلامه عليه و آله فرمود ما من شيء يقرّبكم من الجنة و يبعّدكم من النار الاّ و قدامرتكم به و ما من شيء يبعّدكم عن الجنة و يقرّبكم من النار الاّ و قدنهيتكم عنه يعني هيچچيز نيست كه شما را نزديك به بهشت و دور از جهنم كند مگر آنكه شما را امر به آن كردهام. معني عبارت اين ميشود كه من فروگذاشت نكردهام از گفتن اينجور كارهايي كه آنها شما را به بهشت نزديك ميكند و از جهنم دور ميكند. پس آنچه گفتهام از اينجور است و آنچه نگفتهام اينجور نيست، اينكلمه به كار علماتان ميآيد، ايشان متذكر باشند. پس ميفرمايد آنچه من
«* 28 موعظه صفحه 23 *»
نگفتهام از اينجور نيست كه شما را نزديك كند به بهشت و دور كند از جهنم. چون از اينجور نيست پس تو اگر از پيش خود خدمتي بكني كه او نگفته باشد از تو نميپذيرد و شما را به بهشت نخواهد برد و از جهنم دور نخواهد كرد و آنچه شما را نهي از آن كرده اين بوده كه فروگذاشت نكرده آنچه سبب نزديكي به جهنم و دوري از بهشت بوده و آنها چيزهايي است كه پيغمبر گفته و هرچه نگفته و شما را نهي از آن نكرده از اينجور نيست و اگر آن را بكني ضرر ندارد براي تو و به كردن آن تو را به جهنم نخواهد برد و تو را از بهشت دور نخواهد كرد چنانچه در آن قسم اول هم همينطور است اگر كاري را كه نگفته بكن بكني آن كار تو را نزديك به بهشت و دور از جهنم نخواهد كرد. پس پيغمبر9 تو را امر كرده به آنچه سبب نزديكي تو به بهشت و دوري تو از جهنم ميشود و تو را نهي كرده از آنچه سبب نزديكي تو به جهنم و دوري تو از بهشت ميشود. پس عبوديت و عبادت امتثال فرمان اين پيغمبر است. پس تو اگر فرمان او را بردي و امتثال اوامر او را كردي و از نواهي او اجتناب كردي، تو عبادت كردهاي خداوند عالم را، تو محبوبهاي خدا را عمل كردهاي و از مبغوضهاي خدا دور شدهاي.
خوب حالا بياييم ببينيم خداوند عالم چهچيز را دوست ميدارد و چهچيز را دشمن ميدارد. خداوند عالم دوست ميدارد هر چيزي را كه سبب تقرب به خود اوست و دشمن ميدارد هر چيزي را كه سبب دوري از اوست. خداوند عالم دوست ميدارد هر چيزي را كه شبيه به صفات اوست و دشمن ميدارد هر چيزي را كه برخلاف صفات اوست به جهت آنكه هركس را ميبيني خود را دوست ميدارد. از آن اول اصل مسأله را بفهم، بيا ببين دوستترين جميع چيزها در نزد تو كيست؟ دوستترين جميع چيزها در نزد تو ذات خود تو است و نفس خود تو است. ذات خود تو و نفس خود تو محبوبترين كل خلق است نسبت به تو پس هرچه به اين محبوب تو شباهت بيشتر دارد آن محبوب تو است، هرچه به اين ذات تو شباهت ندارد او مبغوض تو است. آنچه شباهت به ذات تو ندارد دشمن ذات تو است. آب چون شباهت به آتش
«* 28 موعظه صفحه 24 *»
ندارد دشمن آتش است و او را خاموش ميكند و چون آتشي شبيه به آتشي است دوست آتش است و او را قوت ميدهد. پس هركس شبيه به تو نيست ضد تو است، چون ضد تو است تو را فاني ميكند پس او سبب عدم تو ميشود، پس از اينجهت تو او را دشمن ميداري. آنچه شبيه به تو است مقوّي تو است، چون مقوّي تو است سبب نشاط تو و دوام هستي تو ميشود پس تو او را دوست ميداري. پس از اينجهت هركس دوست ميدارد شبيه خود را و دشمن ميدارد آنچه شبيه به او نيست. خداوند عالم دوست ميدارد صفاتي را كه مانند صفات اوست و همچنين خداوند عالم دشمن ميدارد آن صفاتي را كه بر ضدّ صفات اوست. پس خداوند عالم عدل است و عادل را دوست ميدارد و عدالت را و دشمن ميدارد جور را و جابر را. در ملك هركس عادل است او محبوب خداست، هركس جابر است او مبغوض خداست. همچنين خداوند عالم است صادق، در ملك هركس صادق است محبوب خدا است هركس كاذب است مبغوض خدا است. خداوند عالم وفي است، پس هركس باوفاست محبوب خداست، بيوفايي مبغوض خداست. همچنين خداوند است سخي، هركس كه سخي است محبوب خدا است و هركس بخيل است مبغوض خدا است وهكذا خداوند عالم دوست دوستان و دشمن دشمنان است، هركس دوست دوستان است و دشمن دشمنان بر صفت خدا است و محبوب خدا است و هركس برعكس اين است مبغوض خدا است. جميع آنچه تو را پيغمبر به آن امر كرده آن صفات خداست از اينجهت گفته تخلّقوا باخلاق اللّه متخلّق به اخلاق خدا بشويد، و هرچه پيغمبر از او نهي كرده او مبغوض خداست به جهت آنكه شبيه به خدا نيست. پس هركس به اين شريعت مطهره عمل كرد او محبوب خدا ميشود و هركس از آنها اعراض كرد مبغوض خداوند عالم ميشود. پس عبادت حقيقي اين شريعتي است كه در دست است، هركس به اين شريعت مطهره عمل كرد او متخلق به اخلاق خدا و متصف به صفات خداست.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 25 *»
«موعظه سوّم» سهشنبه سوم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
در تفسير اين آيه شريفه محتاج به چند كلمه بوديم و ديروز شرح كرديم. يكي محتاج بوديم به معني عابد و يكي معني معبود و يكي معني عبد و معني عبوديت، اينها را بيان كردم از براي شما و معلوم شد كه عبادت و عبوديت به معني رفتاركردن به شيوه بندگان است. بطور بندگان هركس رفتار كرد آنرفتار اسمش به زبان عربي عبوديت است، يعني كار بندگي كردن. پس هركس به شيوه بندگان حركت كرد اين شخص عبوديت كرده، اين شخص عبادت كرده، در اين هنگام اين شخص عابد است يعني عملكننده به شيوه بندگان و آن آقايي كه اين شيوه را نسبت به او بعمل آورده، آن آقا هم معبود است به زبان عربي. پس اين بنده عابد ميشود و آقا معبود و اگر اين بنده به شيوه بندگان حركت نكرد، نه اين عابد است نه آن معبود است اگرچه واجب بود بر اين بنده كه به شيوه بندگان سلوك كند و اگرچه آن آقا مستحق اين بود كه بطور بندگان اين بنده با او راه رود لكن حالا نكرده، پس نه آن آقا معبود است و نه اين عبد و نه بندگي بعمل آمده پس در اين هنگام اين عبد هم نيست. آخر عبد يعني چه؟ عبد يعني مطيع و منقاد باشد براي مولاي خود. وقتي كه مطيع است اسم او عبد است، وقتي كه
«* 28 موعظه صفحه 26 *»
مطيع نيست عبد آبق است، يعني گريزنده و گريزپا، از پيش آقاي خود گريخته رفته، عبد نيست. عبد يعني آنكسي كه به رسوم بندگي عمل ميكند پس از اينجهت اگرچه بحسب اصل زرخريدي تو صدهزار بنده داشته باشي و همه را تو پول دادهاي و خريدهاي، بحسب زرخريدي همه بنده تو هستند لكن بحسب عبادت و اطاعت بسا آنكه بعضي از آنها عبد تو باشند و بعضي از آنها عبد تو نباشند. پس از اينجهت خداوند تاج افتخار بر سر محمّد بن عبداللّه گذارده صلواتاللّه و سلامه عليه و آله و او را بنده ياد كرده چنانكه اين سلاطين به كسي القاب ميدهند كه مقرّب الحضرة الوالا فلانكس مثلاً، همچنين حالا خدا هم القاب به اشرف خلايق خود داده فرموده تبارك الذي نزّل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً مبارك است آن خدايي كه نازل كرده قرآن را بر عبد خود، بر بنده خود، كه حالا ديگر اين لقبي است كه خدا به او انعام كرده و همچو لقبي ديگر به كسي نداده و اگر ساير انبيا را هم خداوند اين لقب داده به جهت اين است كه مراتب بندگان مختلف است و آنطور بندگي كه محمّد براي خدا كرده9طوري است كه هيچ پيغمبري آنطور بندگي براي خدا نكرده اگرچه خداوند عالم درباره نوح ميفرمايد انه من عبادنا المؤمنين اگرچه درباره الياس ميفرمايد انه من عبادنا المؤمنين اگرچه درباره موسي و هارون ميفرمايد انهما من عبادنا المؤمنين، درباره ايوب ميفرمايد و اذكر عبدنا ايوب و امثال اينها، اينها را بنده ياد كرده و لقب داده و تاج افتخار بر سرشان گذارده لكن بندگي آنها نيست مثل بندگي محمّد9 و آنطور منقاد از براي خداوند عالم نيستند. از اينجهت از ساير پيغمبران ترك اولي سرميزند و در هنگام ترك اولايي كه از ايشان سرميزند معلوم است انقياد نداشتهاند براي خدا كه ترك اولي ميكنند. اما پيغمبر ما صلواتاللّه و سلامه عليه و آله منقاد تمام است براي خداوند عالم جلّشأنه. پس حقيقت عبوديت و بندگي در كسي يافت نشده مثل آنكه در محمّد بن عبداللّه صلواتاللّه و سلامه عليه يافت شده. بعد چنانچه پيغمبران از نور مقدس او آفريده شدهاند، بندگي پيغمبران ديگر هم از نور بندگي محمّد
«* 28 موعظه صفحه 27 *»
است9 و ظلّ بندگي محمّد است، يعني از نور او شعاعي كه صادر شده بر آن پيغمبران تابيده، آن پيغمبران رسم بندگي را از آن نور و از آن شعاع دريافتهاند و بقدر آن نور بندگي خدا را كردهاند. پس درجات پيغمبران هم در مقام بندگي مختلف است، نه هركس ميتواند خيال كند كه در مقام بندگي است، بندگي مقام پيغمبران است.
باري، بعد از آنيكه يافتيد خداوند القاب براي پيغمبران داده و آنها را بنده خوانده اگرچه بحسب مخلوقيت همه مخلوقات بندهاند و سزاوار اين است كه همه بنده باشند لكن سلوك نكردهاند به رسم بندگي و چون سلوك نكردهاند پس آبقند از درگاه خدا و گريختهاند. اينها همه حرف ديروز بود كه سر حرف بياييد و آنهايي كه امروز آمدهاند كه ديروز نيامده بودند سر سخن دستشان بيايد.
پس عرض ميكنم عبادت و عبوديت يعني بندگي و عملكردن به رضا و عملكردن به محبت مولا، هركس به محبت مولا عمل كرد، يعني به آنچه مولا دوست ميدارد و عمل كرد به آنچه مولا راضي است و ميپسندد، اگر كسي به آنطور عمل كرد، امتثال فرمان مولا را كرده و اطاعت مولا شده و به رضاي مولا اين بنده راه رفته و چون به رضاي مولا اين بنده راه رفت اين بنده مرضي مولا و پسنديده مولا شد و چون به محبت مولا راه رفت اين بنده محبوب مولا و حبيب مولا شد. پس هركس به رضاي مولا و به محبت مولا عمل كرد اين شخص كه عمل كرده عبادت كرده مولا را و اگر به رضاي مولا عمل نكرد و به محبت مولا عمل نكرد، عبادت مولا را نكرده، عبد مولا نشده و چون عبد مولا نشده عابد نخواهد شد و مولا معبود اين نخواهد شد. چرا؟ به جهت اينكه خداوند عالم جلّشأنه ببينيم مردم را براي چه آفريده؟ مردم را براي تقرّب به خود آفريده و مردم را از براي انتفاع از خود آفريده. درست ملتفت باشيد بفهميد چه عرض ميكنم. خداوند عالم مردم را از براي انتفاع از خود آفريده چنانكه در حديث قدسي ميفرمايد خلقتكم لتربحوا علي و ماخلقتكم لاربح عليكم يعني من شما را خلق كردم تا شما از من سود ببريد و شما را خلق نكردهام كه من از شما سودي ببرم.
«* 28 موعظه صفحه 28 *»
پس شعر مطابق اين حديث است كه: ٭ من نكردم خلق تا سودي كنم ٭ مصرع دومش هم معلوم است ٭ بلكه تا بر بندگان جودي كنم ٭ پس خداوند عالم ما را خلق كرده براي اينكه از او منتفع بشويم، انتفاع از خدا حاصل نميشود مگر اينكه به خدا كسي نزديك بشود. هرچه از خدا دور ميشوي از نفع خود و از خير خود دور ميشوي. نظر كن اگر چراغي در جايي گذارده باشد انتفاع از اين چراغ وقتي ميبري كه تو در نزديكي اين چراغ بروي و اگر از اين چراغ دور بروي انتفاع تو از آن كم ميشود. مثلاً اگر جايي آتشي است تو انتفاع از حرارت آتش به نزديكي آتش ميبري و اگر از آتش دور شوي انتفاع از آن نميبري. اگر در جايي عطري است و بوي خوشي است انتفاع از آن وقتي است كه به نزديك او بروي. پس تو هرچه نزديكتر به آن شوي انتفاع بيشتر ميبري و هرچه دورتر از آن ميشوي كمتر انتفاع ميبري. همچنين اگر صاحب جودي، صاحب علمي، صاحب كمالي باشد، هرچه تو به او نزديكتر ميشوي از جود و علم و كمال او بيشتر منتفع ميشوي و هرچه از او دور شوي از نفع خود محروم ميشوي. پس چنين است انتفاع از خداوند عالم جلّشأنه، انتفاع از براي اهل قرب است، از براي كسي است كه تقرّب به خدا پيدا كند اما كسي كه از خدا دور شد محروم از جود او و از كرم او و فيض او ميشود. پس چون ما را خداوند از براي انتفاع از خود آفريده ما بايست تقرب به خداوند عالم بجوييم تا اينكه از انوار او و از اسماء او و از كمالات او و از خير او و جود او بهرهور بشويم و اگر به او تقرب نجوييم از او بهرهور نميشويم.
مثَلي براي اين عرض كنم تا از آن مثَل پي به مطلب ببري. خداوند عالم آسمان را در جايي آفريده و زير آسمان كره نار يعني كره آتش را آفريده و در زير او كره باد را آفريده و در زير او كره آب را آفريده و در زير همه خاك را آفريده. حالا نار را مثل ميزنيم، چون كره آتش در جاي معيني است و آتش در آتشبودن خود چون خالص است در جاي معيني قرار گرفته. حالا هر چيزي كه حرارت او زياد بشود به كره او نزديكتر ميشود، هرچه حرارت بيشتر شد به كره نار نزديكتر ميشود تا آنكه اگر آتش خالص شود در
«* 28 موعظه صفحه 29 *»
همانجايي كه كره آتش است همانجا سكنا خواهد كرد و چيزهاي ديگر بقدر گرمي و حرارت خود رو به كره آتش ميروند و در زير كره آتش بقدر حرارت خود در جاي خود قرار ميگيرند. پس هرچه حرارت او زياد شود به كره نار نزديكتر ميشود. اين مثَل را اگر يافتيد عرض ميكنم كه انسان هرچه به صفات خدا بيشتر متصف شود رو به خدا بيشتر ميرود و هرچه زياد كند از آن صفات خدايي در خود، رو به خداي خود بيشتر ميرود و قرب او به خدا بيشتر ميشود و هرچه صفات خدايي در كسي كمتر باشد او از خدا دورتر است تا آنكس كه هيچ از صفات خدايي ندارد، او از خدا دورتر از جميع مخلوقات خواهد بود. همين مردم بقدري كه صفات خدايي ندارند از خدا دورند و بقدري كه صفات خدا دارند به خدا نزديكند. شايد نفهمند اين حرف را عوام كه صفات خدايي چگونه ميشود در بنده پيدا شود، شرح آن را بايد كرد. آتش از آتش قوت ميگيرد و آتش از آب ضعف ميگيرد به جهت آنكه آب سرد است و تر و آتش گرم است و خشك. حالا هرگاه آب را بر آتش غالب ميكني و آب را بر آتش ميريزي، سردي آب گرمي آتش را باطل ميكند و رطوبت آب خشكي آتش را باطل ميكند پس آب آتش را فاني ميكند. همچنين اگر آتش بياوري پيش آتش، آتش قوت ميگيرد، حرارت اين آتش به آن آتش قوت ميدهد و خشكي اين آتش خشكي آن آتش را قوت ميدهد. پس در آتشبودن خود كمال پيدا ميكند و قوت ميگيرد. پس چون اين آتش دوست ذات خود است و هستي ذات خود را ميخواهد، پس آتشهاي دنيا را دوست ميدارد به جهت آنكه از نزديكشدن آن آتشها قوت ميگيرد و نشاط براي او حاصل ميشود و آبهاي دنيا را دشمن ميدارد به جهت آنكه آبها فانيكننده وجود اينند و هستي اين را برطرف ميكنند. پس آتش به همينجهت دشمن آب است و آب به همينجهت دشمن آتش است و آتش به همينجهت دوست آتش است و آب به همينجهت دوست آب است. پس هركه را كه تو ميبيني، دوست ميدارد همرنگ خود را و دوست ميدارد همشكل خود را و دوست ميدارد همجنس خود را و
«* 28 موعظه صفحه 30 *»
درجات محبت مردم بقدر درجات شباهت تفاوت ميكند. هركس به تو شباهتش از جميع جهات بيشتر است تو او را از همهكس دوستتر ميداري به جهت آنكه در او نميبيني چيزي كه منافي طبع تو باشد در او آنچه ميبيني باعث قوت و نشاط تو ميشود و هركس طبيعت او برخلاف طبيعت تو است دشمن ميداري او را. به قول عوام سوهان روح تو است، از معاشرتش متأذي ميشوي، آنچه تو ميخواهي او نميخواهد، آنچه تو ميكني او نميكند، آنچه تو ميپسندي او نميپسندد، پس سوهان روح تو ميشود. از معاشرت او آناً فآناً تو را ضعف حاصل ميشود و تو را ضعيف ميكند و اگر ناجنس قوي باشد ضد خود را به زودي ميكُشد، آدم از معاشرت ناجنس ميميرد.
پس اين مسأله را كه يافتي كه هركس دوست ميدارد آنچه را كه شبيه به خود اوست و دشمن ميدارد آنچه را كه ضد اوست، عرض ميكنم خداوند عالم جلّشأنه دوست ميدارد صفات خود را، خداوند عالم دوست ميدارد اسماء خود را و دوست ميدارد افعال خود را و هرچه شبيه به صفات خدا باشد و هرچه همشكل و همرنگ صفات خدا و اخلاق خدا باشد محبوب خداست و هرچه منافي با صفات خداست و مخالفت با اسماء خدا و صفات خدا و انوار خدا و كمالات خدا داشته باشد خدا آن را دشمن ميدارد. پس در شريعت مقدسه كه خداوند عالم امر كرده است مردم را به محبوبات خود و نهي كرده است از مبغوضات خود، در شريعت مقدسه امر نشده است مگر به آنچه شباهت به صفات خدا دارد و به اسماء خدا و به افعال خدا شباهت دارد، و نهي نشده است مگر از آنچه مخالفت با خدا و صفات خدا دارد. نگاه كن در جميع شريعت تو را امر كرده به سخا، سخا از صفات خداست و محبوب خداست. تو را نهي كرده از بخل به جهت آنكه ضد صفات خدا و مبغوض خداست. همچنين تو را امر كردهاند به عدل، عدل از صفات خداست و محبوب خداست، تو را نهي كردهاند از جور، جور ضد صفات خداست و مبغوض خداست. تو را امر كردهاند به علم، علم از
«* 28 موعظه صفحه 31 *»
صفات خداست و محبوب خداست. تو را نهي كردهاند از جهل، جهل ضد صفات خداست و مبغوض خداست. تو را امر كردهاند به صدق، صدق از صفات خداست، تو را نهي كردهاند از كذب به جهت آنكه بر ضد صفات خداست. و چون در اينها امر را دانستي كه اينطور است در همهجا بطور آساني ميتواني بفهمي. جايي كه مشكل ميفهمي در عبادات است، ميگويي عبادت چطور از صفات خداست؟ ميگويم عبادت بجز حقشناسي چيزي ديگر نيست، حقشناسي از صفات خداست. همچنين از آنطرف ضايعكردن حق از صفات خدا نيست، عبادت نيست مگر شكرگزاري، شكور اسم خداست. شايد شكر را نداني، شكر يعني نعمت نعمتدهنده را در راه منعم صرف كني. كسي كه به تو نعمت داده اگر آن نعمت را در رضاي او صرف كردي شكر او را كردهاي و اگر آن نعمت را در غضب خدا و خشم او صرف كردي، كفران نعمت او كردي. اگر به تو گلوله داده و تو رفتي آن گلوله را به دشمن او زدي در اينوقت شكر نعمت او را كردي و اگر گلوله را تو به خود او زدي در آنوقت كفران نعمت را كردي. اگر كسي مثلاً به تو هزار تومان بدهد، اگر اين هزار تومان را تو در راه رضاي او و در دفع دشمن او خرج كردي شكر نعمت او كردي و اگر اين هزار تومان را دادي قشون درست كردي، سرب و باروت و گلوله خريدي با او دعوا كردي كفران نعمت او كردي. پس شكر نعمتهاي خدا هم اينجور است، شكر چشم تو اين است كه تو با اين چشم در حال قيام به موضع سجود نظر كني كه رضاي خدا در اين است، در حال ركوع در ميان دو قدم خود نظر كني، در حال سجود به روي زمين نظر كني، به اين چشم قرآن بخواني، به آسمان و زمين به عبرت نگاه كني و راه مسجد را ببيني، راههاي خير را به آن بپيمايي. اين كارها را اگر كردي شكر چشم را بعمل آوردهاي ولكن اگر با اين چشم به نامحرم نگاه كردي، به چيزهايي كه شايسته نيست نگاه كردي و رضاي خدا در اينها نيست هرآينه كفران نعمت خدا كردهاي. پولها را گرفتهاي رفتهاي گلوله و سرب و باروت خريدهاي به خدا گلوله ميزني، محاربه با خدا ميكني! پس وقتي كه تو اعضا و جوارح خود را در راه
«* 28 موعظه صفحه 32 *»
او به مصرف رسانيدي اين اسمش عبادت ميشود، در اينوقت شكر خدا كردهاي. پس مردم به عبادت شاكر ميشوند و شكور اسم خداست و اگر كسي عبادت نكند و نعمتهاي خدا را در راه خدا خرج نكند كفران نعمت او كرده، اين ضد صفت خداست. پس يافتي و آسان شد اين يكيش هم كه اشكال داشت. اما در ساير صفات گفتهاند ظلم مكن ضد صفات خداست، مال مردم را مخور، عدالت داشته باش، از صفات خداست، انفاق در راه خدا كن از صفات خداست به جهت آنكه رزاق خداست. مال مردم را به عنف مگير، بدون حق مگير، اينها همه از صفات خداست. غرض آنچه ما را در اين شريعت به آن امر كردهاند صفات اللّه است و آنچه ما را نهي از آن كردهاند صفات اللّه نيست.
باز مثَل عرض كنم، هرگاه تو يكچيزي ببيني مثلاً در بيابان گياهي ميبيني نگاه ميكني برگش مثل برگ بنفشه است، گلش مثل گل بنفشه است، رنگش مثل رنگ بنفشه است، وقتي آن را ميگيري بو ميكني ميبيني بوي بنفشه دارد، وقتي ميچشي ميبيني مزه بنفشه ميدهد، هر طوري كه استعمال بكني خواص بنفشه به تو ميدهد، به بيمار ميخوراني ميبيني مسهل صفرا است، لعاب دارد مثل بنفشه، همه چيزش بنفشه است. حالا بگو ببينم اسم اين علف چهچيز است؟ معلوم است بنفشه است. آيا چيز ديگري دارد؟ نه، بنفشه همينطور چيزي است. و هرگاه گياهي به شكل بته درمون([4]) ببيني بوش بوي درمون، شاخش شاخ درمون، خاصيتش خاصيت درمون، همچو چيزي درمون است. اگر همه چيزش درمون شد اين ميشود درمون، چيزي ديگر نيست.
مثَلي ديگر، يكچيزي را ميبري پيش زرگر ميپرسي اين چهچيز است؟ نگاه
«* 28 موعظه صفحه 33 *»
ميكند ميبيند رنگش رنگ طلا است، برقش برق طلا است، آن را توي بوته ميگذارد آب ميكند، ميبيند گدازش گداز طلا است، چكش ميزند ميبيند به نرمي طلاست، جميع علامات وقتي مثل طلاست، پس طلاست. ديگر اين چهچيز است؟ مسلماً طلا است.
همچنين عرض ميكنم اگر كسي مثلاً رنگ او رنگ تو شد، شكل او شكل تو شد، صوت او صوت تو شد، جميع نشستن و برخاستن او، جميع حركات او، جميع سكنات او، جميع اشاراتي كه ميكند، جميع حالاتش علمش، فضلش، كمالش، طبيعتش، همه مثل تو شد، حالا اگر كسي او را ببيند و تو را ببيند، او را ميگويد تويي. اگر تو بيايي و كنار او بايستي هركه تو را ببيند و او را ببيند برايش مشتبه ميشود كه تو اين يكي هستي يا آن يكي هستي و تو را نميشناسد، به چهچيز امتياز ميان شما بدهد؟ نميتواند امتياز بدهد و خيلي مشكل است امتياز. حالا ببينيد اين عكسي كه از آفتاب در آئينه است چرا جميع مردم اين را آفتاب ميگويند؟ ميخواهم بدانم اين چرا آفتاب است؟ اين آفتاب است. براي چه آفتاب است؟ به جهت آنكه اين گرد است چون گردي آفتاب، به جهت آنكه زرد است چون زردي آفتاب، به جهت آنكه متلألئ است مثل تلألؤ آفتاب. چون در جميع صفات مثل آفتاب است اسمش شده آفتاب، بدون معطلي آفتاب است، آفتاب همينطور چيزي است لكن آن را كه در آنجا ميبيني و اين را در اينجا عقل تو حكم ميكند كه اين نور آفتاب است لكن اسمش اسم او است، صفتش صفت او است، كارش كار او است، چشم را ميزند چنانكه او ميزند، گرم ميكند چنانكه او گرم ميكند، حركت ميكند هر وقت او حركت ميكند، ساكن ميشود هر وقت او ساكن ميشود. چنانكه در جميع چيزها مانند آفتاب شده پس چون بر صفت آفتاب است آفتاب نام نامي خود را به او انعام كرده و او را خليفه خود قرار داده در زمين، اگرچه،
ميان ماه من تا ماه گردون | تفاوت «معلوم است» از زمين تا آسمان است |
«* 28 موعظه صفحه 34 *»
اگرچه معين است كه اين نور اوست و شعاع اوست لكن چون بر صفت اوست در جميع چيزها آن آفتاب تاج افتخار و نام نامي خود را به او داده، پس شده آفتاب. آيا نه اين است كه ميگويي آفتاب لب بام است؟ ميگويي آفتاب لب باغچه است، ميگويي اين جامه را ببر در آفتاب بينداز. آفتاب كه در آسمان است چطور شده به اين آفتاب ميگويي؟ به جهت آنكه در صفات مانند آفتاب است، نام نامي او آفتاب شده.
چون اين را يافتي پس ببين چه مقام و چه معرفت را براي تو به اين زبانهاي عاميانه بيان كردم، به اين زبان حكمتهاي بليغه را براي تو بيان كردم از آنجمله محمّد بن عبداللّه صلواتاللّه و سلامه عليه و آله كه معصومي است كه در او به هيچوجه من الوجوه خطا و سهو و نسيان راهبر نيست و در جميع اعمال و در جميع اقوال و در جميع احوال و در جميع صفات و در كل ذات، مطيع مشيت خدا و امر و نهي خدا شده صلواتاللّه و سلامه عليه و آله كه در او يكذرّه، يكنقطه چيزي كه بر خلاف رضاي خدا باشد يافت نميشود از اينجهت خداوند تاج افتخار اسم حبيب به او انعام فرموده كه مبغوض خدا نيست از هيچجهت و محبوب خداست از جميع جهات. از اينجهت در ميان پيغمبران اين نام نامي را به او انعام فرموده و هيچكس ديگر لايق اين اسم در ميان پيغمبران نبود. اما ابراهيم اگرچه خليل رحمن است لكن خليل به معني فقير است. ابراهيم چون صاحب خلّت و صاحب فقر الي اللّه بود و از جميع ماسوي نظر را بريده بود و فقير بسوي خدا بود وحده و الفقر فخري را بعمل آورده بود خليلاللّه اسم او شد لكن محمّد9 حبيباللّه شد، چرا اين حبيباللّه شد و چه ثمر كرد؟ حالا ببين چه ثمر كرد. بعد از آنيكه دانستي كه خدا امر نكرده مگر به موافقت نامهاي خود و مگر به موافقت صفات خود و مگر به موافقت افعال خود و مگر به موافقت اقوال خود و نهي نكرده مگر از مخالفت اينها، حالا بيا بگو ببينم پيغمبر معصوم است يا معصوم نيست؟ البته معصوم است. چون معصوم است پس مخالفت نكرده خدا را، پس موافقت كرده از براي جميع اسماء خدا، موافقت كرده از براي
«* 28 موعظه صفحه 35 *»
جميع صفات خدا. پس اگر بگويي يكاسم را فروگذاشت كرده، در آن گوشه مخالفت كرده، پس معصوم مطلق نيست، پس از جميع جهات مطيع خدا نيست و اين خلاف ضرورت اسلام است. ضرورت اسلام اين است كه محمّد بن عبداللّه9 در هيچ جهتي از جهات وجود خود و در هيچ حيثي از حيثيات هستي خود مخالفت خدا را نكرده. حالا ببين اين چه مقام عظيمي شد! پس در هيچ اسمي، در هيچ رسمي، در هيچ كمالي، در هيچ نوري و صفتي محمّد9 با خداوند عالم مخالفت نكرده. پس از اينجهت آئينه سرتاپانماي اسماء و صفات الهي شده و جميع نامهاي خدا در او يافت شده. چه عجب ميكني از اين؟ هركس اين معني براي او سنگين است بعد از اين زيارت ششم نخواند و حال آنكه زيارت ششم اجماعي شيعه است. در زيارت ششم كه زيارت حضرت امير است ميخواني السلام علي اسم اللّه الرضي سلام بر نام اللّه كه پسنديده خداوند عالم است، سلام بر رخساره تابان خداوند عالم. پس معلوم شد كه آن بزرگوار نام نامي خدا است. همچنين در آيه ميفرمايد فللّه الاسماء الحسني فادعوه بها از براي خدااست نامهاي نيكو، خدا را به آن نامها بخوانيد. ميفرمايد حديثي كه مضمونش اين است كه نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها يعني ماييم واللّه آن اسماء نيكويي كه خدا شما را امر كرده او را به ماها بخوانيد. پس ايشان در جميع مراتب وجود خود تابعند از براي خدا و از براي اسمها و صفتها و كمالهاي خدا. حالا ديگر نميدانم بنفشه يعني چه؟ يا آن بته كه مثَل آوردم يعني چه؟ نميدانم طلا يعني چه؟ آيا هيچ فهميديد چه ثمر كرد اينها؟ نميدانم ملتفت شديد يا نه؟ پس ملتفت باشيد كه آيا ميتوان به آن بزرگواران نظري ديگر كرد؟ يا براي آن بزرگواران نامي ديگر ذكر كرد؟ آيا نه اين است كه ميفرمايد من رآني فقد رأي الحق هركه مرا ببيند حق را ديده. حق را ديده يعني چه؟ براي چه حق را ديده؟ اگر نه رؤيت او رؤيت خداست، اگر نه ظاهر او ظاهر خداست، اگر نه صفات او صفات خداست، پس ديدار او چرا ديدار حق است؟ ديدار او نيست مگر ديدار حق مگر به جهت اينكه به صفات اللّه
«* 28 موعظه صفحه 36 *»
متخلق شده، به اسماء اللّه متصف شده از اين است كه ميفرمايد من يطع الرسول فقد اطاع اللّه هركه اطاعت كند رسول را اللّه را اطاعت كرده است به جهت آنكه اطاعت او اطاعت خداست. در زيارت جامعه ميخواني من احبّكم فقد احبّ اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه و من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه الي آخر. اي سادات من هركس شما را دوست دارد خدا را دوست داشته و هركس شما را دشمن دارد خدا را دشمن داشته و همين معني دشمني خداست. ديگر با خدا چه ميكنند؟ و هركس معتصم به شما شد، به پناه شما درآمد به پناه خدا درآمده. در زيارت جامعه صغيره ميخواني من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه و من تخلّي عنهم فقد تخلّي عن اللّه سلام بر كساني كه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته، هركس ايشان را نشناخت خدا را نشناخته، هركس از ايشان بريد از خدا بريده. اين حرفها يعني چه؟ از چه زيارت حسين زيارت خداست در عرش؟ من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه براي چه همچو شده؟ اگر نه اين است كه او متصف شده به صفات خدا، اگر نه متخلق شده به اخلاق خدا، مسمّي شده به اسماء خدا، كامل شده به كمال خدا، هست شده به نور هستي خداوند عالم جلّشأنه. اگر نه چنين شده از براي چه رؤيت او رؤيت خدا شده؟ از براي چه زيارت او زيارت خدا شده؟ از براي چه انداختن او انداختن خدا شده؟ ميفرمايد و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي اي محمّد! آن خاكي كه تو در دعوا و غزوه برداشتي و به چشم كفار ريختي، تو نريختي، خدا ريخت. براي چه همچو شده؟ براي چه كارهاي مردم ديگر همچو نيست؟ پس بد نگفته است اين شعر را، شعر عاميانه است لكن درست گفته است. ميگويد:
اگر دست علي دست خدا نيست | «معلوم است» چرا دست دگر مشكلگشا نيست؟ |
اگر دست پيغمبر دست خدا نيست، رمي او از چه رمي خدا شده؟ انّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه آناني كه با تو بيعت ميكنند اي محمّد و دست به دست تو ميدهند،
«* 28 موعظه صفحه 37 *»
اين است و غير اين نيست كه دست به دست خدا دادهاند. ديگر هيچ معني ديگري ندارد دست به دست خدا دادن. انما يبايعون اللّه معني ديگري ندارد و دست به دست خدا دادن همينطور چيزي است.
پس معلوم شد كه آن بزرگوار در مقام اتصاف به صفات خدا و در مقام بخود داشتن كمالات خدا به جايي رسيده كه بقدر ذرّهاي از ذرات را وانگذارده. اگر اين سخن را كه عرض كردم بر دل شيعه سنگين باشد خاك بر سر او و حال آنكه سنّي ناصبي معتزلي ـ ابن ابيالحديد ـ به علي بن ابيطالب صلوات اللّه و سلامه عليه خطاب ميكند و ميگويد:
تقيّلت افعال الربوبية التي | عذرت بها من شكّ «معلوم» انّك مربوب |
اي علي! آنقدر به خود گرفتهاي از صفات خدايي كه من عذر خواستهام از علياللّهي كه حق داري كه او را خدا گرفتي. آخر هرچه تو از خدا ميخواهي كه اين دارد چيزي را فروگذاشت نكرده. ببين ابن ابيالحديد است و سني و ناصبي است و معتزلي است و چنين ميگويد درباره حضرت امير صلواتاللّه و سلامه عليه. حالا ديگر هركس از اين امتناع كند خاك بر سر او. واللّه با وجود آنچه درباره آن حضرت ذكر كردم و ذكر كنم باز علي بندهاي است ذليل مخلوق و خداوند تاج افتخار بندگي بر سر او گذارده و به اينجهت كه بندگي كرده صفات خدايي از او آشكار شده. اين را من نميگويم حضرت صادق صلواتاللّه و سلامهعليه ميفرمايد، ميفرمايد العبودية جوهرة كنهها الربوبية فماخفي في الربوبية اصيب في العبودية و مافقد في العبودية وجد في الربوبية يعني بندگي يكگوهري است كه آخر او ربوبيت است. اگر در مراتب بندگي كسي ثابت شد لامحاله به صفات مولا عمل ميكند، چون به صفات مولا عمل ميكند به جميع جهات هستي خود عمل به صفات آقا ميكند به مقام آقا ميرسد و آقا ميشود، نه به معني آنكه آن حالا ديگر آقا نيست و اين آقا است، اين سخن كفر است. و نه اين است كه باز دو آقا بشوند، اين هم كفر است، بلكه معنيش اين است كه به جايي ميرسد كه ميشود
«* 28 موعظه صفحه 38 *»
مثل آفتاب توي آئينه و آفتاب آسماني. ميبيني اين آفتاب در آئينه باوجودي كه نام ناميش آفتاب است لكن چون به حقيقت نظر كني مييابي او را نور آفتاب كه اگر چشم خود را برهم گذارد آن آفتاب آسماني و رخساره خود را از اين بگرداند، اين آفتاب زميني فيالفور پا به عرصه عدم ميگذارد و نيست ميشود. شرح اين مقامات را امام تو در دعاي رجب فرموده، فرموده و بمقاماتك و علاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك اعضاد و اشهاد و مناة و اذواد و حفظة و روّاد تا آخر. معنيش اين است كه خدايا تو را به آن مقامهاي تو قسم ميدهم و تو را به آن علامتهاي تو قسم ميدهم، آن علامتهايي كه هيچفرق ميان تو و ميان آن علامات نيست مگر اينكه تو خدايي و آنها بنده تو، تو را به آن علامات ميخوانم و آن علاماتند محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم پس و پيش دعا همه شهادت ميدهد كه ايشانند. و ايشانند بنده، پس ميفرمايد لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك خدايا هيچ فرق ميان تو و اينها نيست به جهت آنكه تو عادل اينها عادل و همچنين تو سخي اينها سخي، تو عالم اينها عالم، تو قادر اينها قادر، هر صفتي كه در تو ميخواهم در محمّد و آلمحمّد ميبينم. هيچ فرقي ميان تو و آنها نيست. بلي يكفرق ميان تو و آنها هست و آن اين است كه تو خدايي و اينها بنده. گفت:
ميان ماه من تا ماه گردون | تفاوت «معلوم است» از زمين تا آسمان است |
همين فرق بس كه اين شعاع است و آن صاحبشعاع، آن مولاست و اين بنده. اين همين خاصيتي كه پيدا كرده از بندگي پيدا كرده، يعني از بخودگرفتن صفات خدا. پس عابدترين كائنات كسي است كه متصفتر است به صفات خدا، عبد حقيقي آن است كه متصفتر است به صفات خدا. پس عبدي نيست در ملك خدا مثل محمّد9 از اينجهت نام نامي او در اول امر عبداللّه است. اين است كه در قرآن ميخواني و انه لمّا
«* 28 موعظه صفحه 39 *»
قام عبداللّه كادوا يكونون عليه لبداً پس پيغمبر نام ناميش عبداللّه است و اوست كه عبادت كرده خدا را. پس تو ببين به چه مقام عظيم شهادت ميدهي كه ميگويي اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله اين حرفي كه تو ميزني چنان پيغمبر از اينحرف خورسند ميشود كه خدا ميداند به اينجهت كه ميداند اين مقام عبوديت مقام بزرگي است. پس آن بزرگوار به عبوديت راضيتر است تا اينكه نسبت ديگر به او بدهي، اسم ديگر بر سر او بگذاري زيراكه كل كمالات را بواسطه اين عبوديت دريافته. پس همينكه گفتي اشهد ان محمّداً عبده و رسوله گفتهاي كه شهادت ميدهم كه هيچفرق ميان تو و خدا نيست مگر اينكه تو بنده او هستي. شهادت دادهاي به مقام بسيار بلندي براي آن بزرگوار. و ببين در اسم مقدس او خداوند چگونه گذارده اين مطلب را؟ آيا نه اينكه نام نامي خدا احد است و نام نامي اين بزرگوار احمد است9 . ٭ ز احمد تا احد يك ميم فرق است ٭ و اين ميم همان ميمي است كه دلالت بر بندگي او ميكند و دلالت ميكند كه آن بزرگوار مخلوق خدا است و خداوند او را آفريده است. و اين ميم ـ لكن اينكلمه براي ملاها بكار ميآيد ـ قواي اين ميم چهل است و خداوند ميفرمايد خمّرت طينة آدم بيدي اربعين صباحاً خصوصيت محمّدي در اين ميم است از اينجهت در سن چهلسالگي او مبعوث به رسالت شد. طينت او را خداوند در چهلروز مخمّر كرد و به جهتهايي كه بر منبر براي عوام نميتوان گفت و مخصوص درس است، ميم دليل بندگي آن بزرگوار است كه اگر آن ميم را برداري احد است و اگر آن ميم را بگذاري احمد است. پس آن بزرگوار ظاهرش عبوديت است و باطنش ربوبيت است.و حالا كه باطنش ربوبيت است نه خيال كني كه يعني باطنش خدايي است. آخر اين بالنگ را كه استاد قناد برميدارد و درست ميكند آنطوري كه ميخواهد و اسمش مربا ميشود، آن استاد مربّي است و آن مربّا است. پس ربّ نقلي نيست، ربّ به معني مولاست. عزيز مصر را خداوند در قرآن ربّ ياد كرده اذكرني عند ربّك فانساه الشيطان ذكر ربّه در زبان عرب غلام را عبد ميگويند و آقا را به زبان عربي ربّ ميگويند. نميبيني كه خود
«* 28 موعظه صفحه 40 *»
شماها بعضيتان اربابيد؟ ارباب جمع ربّ است. شما ارباب خانهتان هستيد، ارباب ملكتان هستيد. پس همه شماها ربّيد، همه ادعاي ربوبيت ميكنيد. پس ربّ يعني مولا، يعني صاحب، دخلي به خدا ندارد. حالا اين بزرگوار صلواتاللّه عليه بعد از آنيكه قدم در دايره عبوديت بطوري گذارد كه هيچ مخلوق آنطور نگذارده بود، و چنان بندگي كرد كه هيچ مخلوق آنگونه بندگي نكرده بود، فائز شد به مقام ربوبيت پس ربّ شد براي جميع كائنات و براي خدا عبد شد. پس بد نگفته، ٭ اي بر ز آفرينش و كم ز آفريدگار ٭.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.
«* 28 موعظه صفحه 41 *»
«موعظه چهارم» چهارشنبه چهارم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
ديروز عرض كردم كه بنده وقتي در بندگي كمال پيدا ميكند كه به صفات مولاي خود آراسته شود و از هرچه مخالف با صفات مولاي اوست پيراسته شود و پاك شود. اگر بنده به اين مقام رسيد در بندگي نهايت كمال را پيدا ميكند و آئينه سرتاپانماي مولاي خود ميشود و چون آئينه سرتاپانماي مولاي خود شد قائممقام مولاي خود ميشود و خليفه و جانشين او ميشود و ظاهر و پيدايي او در ميان جمع ميشود. مَثَل اين حكايت را بيابيد از چراغ، بعد از آنيكه اين روغن در مقام بندگي آتش از رطوبتهايي كه منافاتي با خشكي آتش دارد گذشت، آتش گرم است و خشك و روغن رطوبت در او بسيار است از اينجهت روان است و اين رطوبتهاي روغن ضد آتش است. نميبيني روغن را اگر زياد در آتش بريزي خاموش ميشود بسبب آنكه ضد آتش است و دشمن آتش است لكن در مقام چاكري و بندگي آتش اگر روغن از سر رطوبتهاي خود ـ چون منافات دارد با آتش ـ اگر از آن رطوبتها گذشت و حرارت در وجود او زياد شد و دودي شد به اينواسطه كه حرارت در او اثر كرد و رفت به كره آتش بواسطه آن حرارت و به آن واسطه صعود كرد و بالا رفت، شعله ميشود و آتش پنهاني در وجود او جلوهگر
«* 28 موعظه صفحه 42 *»
ميشود. به جهت آنكه روغن عبدي شد مطيع براي آتش پنهاني و صفات خود را كه آن رطوبتها و آن غلظتها و آن كثافتها بود آنها را از خود دور كرد و صفات آتش را كه خشكي باشد و رقّت و لطافت تحصيل كرد. پس از اينجهت آتش او را به بندگي خود قبول كرد و تاج افتخار بر سر او گذارد و او را به نام نامي خود مسمّي كرد و اسم او را در ميان جمع آتش گذارد بطوري كه اگر بخواهند مردم پيش او بروند به يكديگر ميگويند بيا برويم پيش آتش، و آتش اسم خود را بر سر آن گذارده است. هيمهها را هم كه ميسوزانند به همينجهت آتش ميگويند، آن سختيهاي چوب را، آن رطوبتهاي چوب را، آن كثافتهاي چوب را چون چوب از خود دور كرده، پس دودي لطيف شده و آتش در آن دود اثر كرده و او را به نام نامي خود مسمّي كرده. پس در ميان خلايق به اسم آتش مشهور شده و از اينجهت آتش او را رخساره تابان خود قرار داده و از او جلوهگر شده براي جمع و او را دست تواناي خود قرار داده و كارهاي خود را از او اظهار نموده. نميبيني آتش با او ميسوزاند، با او ميخشكاند، با او روشن ميكند؟ ببين چگونه در آئينه آن شعله جلوهگر شد! ببين چگونه او را به نام نامي خود ناميد! پس او را خليفه خود در ميان جمع قرار داد و او را قائممقام خود كرد. پس اين شعله به زبان فصيح بليغ كه عرب به عربي ميفهمد، فارس به فارسي ميفهمد، ترك به تركي ميفهمد، اهل هر زباني به زبان خود ميفهمند كه اين شعله در ميان جمع به نداي فصيح بيان ميكند كه اينك منم پيدايي آتش در ميان شما، اينك منم رخساره آتش در ميان شما، و اينك منم دست تواناي آتش و اينك منم زبان گوياي آتش، اينك منم قائممقام و جانشين آتش در ميان شما و اينك منم باب آتش در ميان شما. هركس از شما را حاجتي به درگاه آتش باشد اينك دست نياز بسوي من بلند كند و هركس تقرب بسوي آتش پنهاني ميجويد اينك تقرّب به من بجويد و چنان نام آتش بر اين راست آمده كه عوام بجز اين آتشي نميدانند، لكن شما بدانيد كه آتش حرارتي است پنهاني و آتش به چشم نميآيد، آتش را نميتوان به شكلي و رنگي ديد. آتش آن حرارت پنهاني است، اگر
«* 28 موعظه صفحه 43 *»
بخواهي بفهمي آتش كدام است ببين منقل آن پايين گذارده، تو اين بالا دست ميگيري ميبيني دست تو ميسوزد. آن چهچيز است كه به دست تو ميخورد و دست تو را ميسوزاند؟ آن آتش است، آني كه در غيب اين هوا ميرود و بسوي آسمان بالا ميرود آن آتش است و آنچه در منقل است آنها چوبها و ذغالهاي سوخته است. مادام كه آتش در تن آنها است گرم است و چون آتش از تن آنها بيرون رود ـ چنانكه جان از تن بيرون ميرود ـ آن ذغالها سياه ميشود، يا خاكستر ميشود، اينها دخلي به آتش ندارد، اصل آتش آن حرارت و سوزاني پنهاني است. پس ميگويد اين شعله به اهل جمع كه هريك از آنها كه طالب ديدار آتشند بايد كه بسوي من بنگرند، هركس مرا ببيند آتش پنهاني را ديده، هركس تقرب به من بجويد تقرب به آتش پنهاني جسته، هركس از من دوري كند از آتش پنهاني دوري كرده. پس دشمن من دشمن آتش است، دوست من دوست آتش است زيراكه من خودي خود را گم كردهام، سرتاپا آتش را يافتهام. من زبان از هستي خود بستهام و به هستي آتش گويا شدهام، بكلي خود را پنهان كردهام و او را آشكار كردهام.
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار | چه كنم «معلوم» حرف دگر ياد نداد استادم |
نيست در ظاهر من و در باطن من ذكري به غير از ذكر آتش از اينجهت من ياد آتشم و من ذكر آتشم، من پيدايي و جلوه آتشم ولي اگر تو ميخواهي مرا از خودي خودم بشناسي، منم دودي سياه. همينكه جان آتش از تن من بيرون رفت من دودي سياه هستم، منم سرديي كه حرارتي در من نيست، سوزاني در من نيست، تاباني در من نيست. من همان روغني هستم كه بنياد وجودم از هم پاشيد و دود سياهي شدم و هستم ولي چون متوجه آتش پنهاني شدم از خودي خودم گذشتم و سرتاپا محو جمال او شدم و بجز او به چيزي نگاه نكردم. چون او آشكار شده مرا پنهان كرده، چون او غالب آمده مرا مغلوب كرده، از اينجهت فعل من فعل او شد، قول من قول او شد،
«* 28 موعظه صفحه 44 *»
ديدار من ديدار او شد، جميع آنچه ميخواهي به آتش نسبت بدهي منم جهت نسبت، آن را به من نسبت بده كه منم جهت نسبت آتش و جميع آنچه از آتش ميخواهي از من بياب زيراكه منم باب فيض آتش، منم قبله او. يعني چون در و ديواري كه هستند، چون در و ديوار بخواهند متوجه بسوي من شوند من قبله از براي در و ديوارم بسوي آتش پنهاني و بايد بسوي من متوجه شوند. ببين آنچه گفتم در اين شعله موجود است يا موجود نيست؟ ابداً اسم دودي از او گم شده بطوري كه احدي از آحاد به اسم دودي او را ياد نميكند، جميع مردم او را بجز به ياد آتشي ياد نميكنند و حال آنكه اگر به حقيقت بشكافي سخن را، او را خواهي يافت دودي تيره. و اگر نظر كني به فضل آتش و كرم آتش و پيدايي آتش كه در وجود او جلوه كرده او را خواهي يافت آتشي تابان، خواهي يافت آتشي سوزان.
چون اين را يافتي از تو ميپرسم كه آيا چه گمان تو است به محمّد9 در نزد خدا؟ بگو ببينم آيا اين روغن در آتش پنهاني بيشتر فاني شده از وجود محمّد در نزد خدا؟ و آيا لطافت اين روغن بيشتر است از لطافت وجود محمّد؟ و آيا خلوصي كه اين روغن در نزد آتش دارد بيشتر است از اخلاص محمّد به خدا؟ و آيا آراستگي اين روغن به صفات آتش و پيراستگي آن از صفات دود بيشتر خواهد بود از وجود محمّد9 در نزد خدا؟ حاشا و كلاّ! بلكه محمّد9 در نزد خدا چنان اخلاصي دارد كه احدي از كائنات آنطور اخلاص به كسي ندارد. آيا اخلاص ميفهمي يعني چه؟ مشكل است، اخلاص به معني خالصكردن چيزي است. ميگويي من اخلاص به تو دارم، يعني من جان و تن خود را خالص كردهام براي تو، نه از براي خود هستم نه از براي غير تو، براي غير تو نيستم اگرچه براي خودم باشد. چون من براي خودم هم نيستم پس دست من دست من نيست و براي من نيست، دست من براي تو است و مال تو است. چشم من چشم من نيست و براي من نيست، براي تو است و مال تو است هكذا جميع اعضاي من اگر براي غير تو باشد من خود را از براي تو خالص نكردهام. خالص يعني شائبه غير
«* 28 موعظه صفحه 45 *»
در او نباشد و ذكر غير آنكسي كه اخلاص به او دارد نباشد. مخلصين له الدين معنيش اين است كه براي خداوند خود را خالص بكني، خالص بجز محمّد9 نيست كه خود را چنان خالص كرد از براي خدا كه هيچكس در ملك خدا چنان خود را براي خدا خالص نكرده. غير او اگر از جهتي خود را خالص كردهاند از جهت ديگر نكردهاند و اگر گاهي خود را خالص كردهاند گاهي ديگر نكردهاند لكن آن بزرگوار در تمام ملك خدا و در تمام عمر ملك خدا، از جميع جهات خود را خالص كرده كه اگر نكرده باشد پس هنوز مشوب است و مخلوط است و اگر هنوز مشوب و مخلوط است پس نظر به غير خدا كرده،و اگر نظر به غير خدا كرده عبد غير خدا شده، خدمت غير خدا شده، پس مشرك به خدا شده. پس بدانكه در اين ملك احدي از آحاد، هيچ ملك مقرّبي، هيچ نبي مرسلي، هيچ مؤمن ممتحني، خدا را توحيد به حقيقت توحيد و اخلاص توحيد، احدي جز محمّد9 نكرده حتي انبياي مرسل و ملائكه مقرّب. مگر تو نخواندهاي زيارت جامعه را كه ميفرمايد من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم يعني هركس در ملك خدا توحيد خدا را كرده از شما پذيرفته و اصل توحيد شماييد. ببين چه گفته در اين مقام خداوند تعليم كرده است به آن بزرگوار كه قـل يعني بگو اي محمّد در جميع ملك من، در جميع هزار هزار عالم ندا كن و بگو انما انا بشر مثلكم من بشري و مخلوقي هستم مثل شما، فرق ميان من و شما اين است كه يوحي الي انما الهكم اله واحد همچنين وحيي را هيچ نبي مرسل طاقت ندارد، هيچ ملك مقرّب طاقت ندارد كه اين وحي در اول امر به او بشود كه انما الهكم اله واحد اگر اين وحي بر كوههاي عالم نازل شده بود كوهها از هم ميپاشيد، اگر به انبياي مرسل ميشد تاب نميآوردند خرّ موسي صعقاً نور اين وحي به موسي شد، موسي تاب نياورد و خرّ موسي صعقاً كوه از هم پاشيد و بنياسرائيل مردند، از نور آن وحي بود كه تاب نياوردند، غش كردند، نميتوانستند تاب بياورند. پس بگو تو در تمام مملكت من، در تمامي هزار هزار عالم كه انما انا بشر مثلكم يوحي الي انما الهكم اله واحد من بشري
«* 28 موعظه صفحه 46 *»
هستم مثل شما، مثل شمايم. فرق ميان من و شما اين است كه در وجود من جلوهگر شده وحدانيت خداوند عالم و در شماها جلوهگر نشده. از من به شما ميرسد كه خدا يكي است، اگر من لب از توحيد فرو ببندم شما را اطلاعي بر يگانگي خدا نيست، به هيچ برهاني و به هيچعقلي شما نميتوانيد يگانگي خدا را درك كنيد، من چون لب گشودم مردم از احديت خدا خبر شدند، چون رخساره من جلوهگر شد خلق يگانگي خدا را و توحيد خدا را از جبهه من دانستند. چون آن نور توحيدي كه از جبهه من در ملك خدا تابيد، آن نور تابيد شما آگاهي به وحدانيت خدا پيدا كرديد چنانكه اين شعله به در و ديوار ميگويد اي در و ديوار من جسمي هستم مانند شما سرد مثل اينكه شما جسمي هستيد سرد، من جسمي هستم تيره و تار مثل اينكه شما جسمي هستيد تيره و تار، فرق ميان من و شما اين است كه در وجود من وحي شد كه آتش پنهاني سوزان است و آتش پنهاني تابان است و آتش پنهاني درخشان است و اين وحي به شماها نميشود و شما را قابليت اين خبر نيست، شما از بس كثيفيد و غليظيد اين خبر را شما نميفهميد، حواس شما درك صوت خفي آتش را نميكند ولي چون من لطيف هستم، من چون صافي شدم، من چون از خودي رستم، من چون به آتش پيوستم نداي او را من ميشنوم و صداي او را جز گوش من گوشي ديگر نميشنود. از اين چه عجب ميكني؟ جن در مجلس هزار حرف ميزنند، خوانندگي ميكنند و شما نميشنويد. همچنين ملائكه اينهمه هستند در هر ذرهذره جاهاي اين مسجد تسبيح و تهليل ميكنند خدا را و گوش شما صداي آنها را نميشنود به جهت آنكه گوش شما از جنس ملك نيست، از جنس جن نيست. همچنين اين در و ديوار به اين كثافت از جنس آتش نيستند و مناسبت با آن آتش پنهاني پيدا نكردهاند ولي اين دود چون لطافتي پيدا كرد، صافي شد، مناسبتي با آتش پيدا كرد از اينجهت نداي آتش به او رسيد و وحي آتش را شنيد. پس آتش بسوي او وحي ميكند كه منم آتش سوزان، منم آتش تابان. پس اين شعله به در و ديوار ميگويد من جسمي هستم مثل شما، فرق ميان من و شما اين است كه به من
«* 28 موعظه صفحه 47 *»
چنين وحي شده و به شما نشده، شما صداي آتش را نشنيديد و بر صفات آتش آگاهي حاصل نكرديد ولي چون او در وجود من جلوهگر شد از گريبان من سر بيرون آورد و از رخساره من جلوهگر شد، در جبهه من نمودار گرديد، شما از آتش پنهاني اطلاعي پيدا كرديد. و اين حرارت فيالجمله هم كه در شما پيدا شده اين هم از تابشي است كه از جبهه من به شما تابيده. پس آتش پنهاني حكم ميكند به شعله ميگويد اي شعله! اي قائممقام من! اي زبان من در ملك! در اين خانه تو ندا كن كه آتش است تابان، آتش است سوزان. اين امر را به در و ديوار كثيف برسان براي در و ديوار كر كه صداي مرا نميشنوند اين امر را شرح كن و اين لغت را براي ايشان ترجمه كن. و چون شعله ترجمه كرد براي آنها، آنها هم روشن شدند.
و وقتي كه دانستي امر چنين است در ميان شعله و آتش پنهاني، پس عرض ميكنم كه بعد از آنيكه قابليت محمّدي و زيت وجود محمّدي كه خدا در شأن او ميفرمايد يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار يعني روغن وجود محمّدي و قابليت آن بزرگوار چنان مستعد شعلهوري بود كه نزديك بود شعلهور شود بدون اينكه آتش توحيد بر آن بتابد. ببين چه مقام بزرگي است! اگرچه چنين نشد لكن نزديك بود كه خود او خود بخود در بگيرد، نزديك بود كه خود بخود از آن آتش پنهاني توحيد شعلهور شود. چنين نشد ولي به انعام خدا و رحمت خدا و فضل خدا زيت وجود او در گرفت. چون در گرفت او را مَثَل خود در ميان جمع قرار داد فرمود اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّي يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقية و لاغربية يكاد زيتها يضيء ولو لمتمسسه نار نور علي نور يهدي اللّه لنوره من يشاء و يضرب اللّه الامثال للناس و اللّه بكل شيء عليم مشكوة، بدن محمّد است9 و آن مردنگي كه در اين مشكوة است كه ميفرمايد زجاجه الزجاجة كأنّها كوكب درّي زجاجه آن بلور است كه خدا ميفرمايد مراد از مردنگي نفس محمّد است فيها مصباح در آن مردنگي چراغي است كه آن چراغ
«* 28 موعظه صفحه 48 *»
وجود محمّد است9 و آن آيت توحيدي كه در او جلوهگر شد، آن آتش پنهاني توحيد است كه در وجود مبارك محمّد درگرفته. پس آن بزرگوار شد چراغ عالمافروز عرصه امكان. نميبيني كه در قرآن جاي ديگر تصريح به اين فرموده فرموده انا ارسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً و داعياً الي اللّه باذنه و سراجاً منيراً اي محمّد! ما تو را سراج منير قرار داديم، چراغ روشنكننده عرصه امكان قرار داديم لكن هر چيزي به چيزي كه در ميگيرد، هر چيزي كه در چيزي غلبه ميكند آن خواص را پيدا ميكند. آيا نميبيني جسمي را مثلاً يكتكه نان را اگر در سركه بپروراني ترش ميشود، اگر در شيره بپروراني شيرين ميشود، اگر در گلاب بپروراني معطر ميشود، در هر عطري بوي آن عطر را ميگيرد. هر چيزي به هرچه درگرفت خواص او را پيدا ميكند. حالا چون اين روغن به آتش درگرفت اين احكام احكام آتش بود كه گفتم و از زبان آتش اينها را بيان كردم. همچنين اگر اين روغن به مشك دربگيرد معطر ميشود به مشك و رخساره تابان مشك ميشود در ميان جمع، قائممقام و خليفه مشك ميشود. پس اين روغن به صداي بلند ميگويد اي در و ديوار! شما را خبري از مشك نيست. مشك در وجود من جلوه كرده و مرا قائممقام و خليفه خود قرار داده، هرچه از مشك ميخواهيد از من بخواهيد چراكه مشك مرا رخساره خود قرار داده. پس هر چيز به هر چه درميگيرد آن را رخساره خود قرار ميدهد. حالا بگو ببينم آيا وجود محمّد به چه درگرفته؟ اخلاص به كه پيدا كرده؟ خالص براي چه شده؟ تو ميداني كه براي خدا آن بزرگوار خالص شده و براي نامهاي خدا و صفات خدا خالص گرديده است از اينجهت است كه از خود دوري كرده. ديگر حالا نميدانم تو اسمش را آتش ميگذاري يا مشك ميگذاري، نه آتش بگذار نه مشك، ببين چه در او درگرفته است اسمش را همان بگذار. در او درگرفته نامهاي خدا، چون در او درگرفته نامهاي خدا پس آن بزرگوار نام خداست، در او درگرفته صفات خدا پس آن بزرگوار صفات خداست، در او درگرفته انوار خدا و چون در او درگرفته انوار خدا پس آن بزرگوار انوار خداست، در او درگرفته جلال خدا پس جلال خداست، در او درگرفته
«* 28 موعظه صفحه 49 *»
كبرياي خدا پس آن بزرگوار كبرياي خداست وهكذا. پس چه آسان شد اين دعايي را كه در سحرها ميخواني همه را امشب بفهم و بخوان اللهم اني اسألك من بهائك بابهاه و كل بهائك بهي اين بهاء محمّد است، يكدفعه اسمش را اين گذاردهاند، يكدفعه آن گذاردهاند، يكدفعه آن. اللهم اني اسألك من جمالك باجمله و كل جمالك جميل محمّد است، من جلالك باجلّه جلال محمّد است، آنچه از اين نامها هست جميع اينها در وجود مبارك او درگرفته و از او ظاهر شده و نام نامي خود را به آن بزرگوار داده است. پس او شده نام ظاهر خدا در ميان عالم و او شده آنكسي كه توحيد خدا در او جلوهگر شده و يگانگي خدا در وجود او جلوهگر آمده، احديت خدا از او ظاهر شده. احد يكي از اسماء خداست، احديت صفتي از صفات خداست، احديت خدا در وجود مبارك او جلوهگر شده چون او براي احد خود را خالص كرده از هر كثرتي رسته پس او را نسبتي به احدي از آحاد عالم نيست، نظرش به چيزي از چيزها نيست و او خالص و محض شده براي خدا. چه معني داشت اين حرف؟ اگر دست غلام تو براي غير تو باشد خالص براي تو نيست و اگر چشم غلام تو براي غير تو باشد و بسوي غير تو بنگرد خالص براي تو نشده. وقتي غلام تو در عبوديت براي تو خالص است كه براي غير تو كاري نكند حتي براي خودش، و چشم او براي غير تو ابداً ننگرد، همچنين پاي او بسوي غير تو نپويد و به غير حكم تو به جايي نرود اگر چنين شد در بندگي تو خالص است والاّ مشوب است بندگي او به بندگي غير. چون مشوب به بندگي غير است مخلوط است به بندگي غير، چون مخلوط به بندگي غير تو است مخلوط به شرك به تو است البته و محمّد معصوم است9 ، پس خالص است براي خدا. برو در جميع بازار مسلمين از هركه ميخواهي بپرس كه محمّد براي خدا خالص بود يا نبود؟ اجماعي مسلمين است كه محمّد خالص است از براي خدا اگرچه معني آن را ندانند. در جميع فضائل حكايت چنين است، اعتراف دارند به لفظ آن ولكن وقتي براشان معني ميكني قبول نميكنند. حالا همينكه محمّد خالص است از براي خدا ببينيم يعني چه؟ معني
«* 28 موعظه صفحه 50 *»
اينحرف چهچيز است؟ چه ثمر ميكند؟ از اين چه فضائل بيرون ميآيد؟ از تو ميپرسم عباي تو عباي تو است يا كفش تو است؟ عباي تو است. عمامه تو عمامه تو است يا قباي تو؟ عمامه تو است مسلماً. بگو ببينم قباي تو قباي تو است يا كلاه تو است؟ داخل بديهيات است كه قباي تو قباي تو است، هرچيز تو همانچيز تو است. آيا ميخواهي دست تو گوش تو باشد؟ يا چشم تو باشد؟ مسلماً دست تو دست تو است، گوش تو گوش تو است، در اينها حرفي نيست. پس بعد از آنيكه محمّد9خالص شد براي خدا مال خدا شد، پس دستش دست كيست؟ ميخواهم بدانم. اگر ميگويي دست محمّد دست خودش است، پس هنوز خالص براي خدا نيست. اگر خالص براي خداست و مال خداست پس دستش دست خدا است. غلام من غلام من است اگرچه من اينجايم و آن آنجا راه ميرود، دست محمّد هم چه ميشود روي زمين باشد و دست خدا باشد؟ و دست او دست خدا است نه چيز ديگر خدا. غلام تو غلام تو است يا اسب تو است؟ معلوم است غلام تو غلام تو است، اسب تو اسب تو است. هرچيزي خودش خودش است، حالا دست محمّد مال كيست؟ مسلماً دست محمّد دست خداست و خالص براي خداست. همينطور رخساره محمّد رخساره خداست، چشم محمّد عيناللّه است، گوش محمّد اُذُناللّه است، زبان محمّد لساناللّه است، پيدايي محمّد ظاهراللّه است و ظهوراللّه است. حالا به آن قاعده كه عرض كردم روح محمّد را بگو ببينم چهچيز خدا است؟ روح محمّد مسجد خداست؟ زمين خداست؟ آسمان خداست؟ بگو ببينم محمّد روح دارد يا ندارد؟ حالا كه دارد روحش مال خودش است يا مال خداست؟ اگر مال خداست و خالص براي خداست پس روحش روحاللّه است. نفس محمّد مال كيست؟ اگر از براي خداست پس نفسش نفساللّه است. همچنين بگو ببينم محمّد ذات دارد يا ندارد؟ نميتواني بگويي ذات ندارد. حالا اين ذاتش براي كيست و مال كيست و خالص براي كيست؟ چه بگويم بجز اينكه بگويم ذات او ذات خداست، روح او روح خداست، نفس او نفس خداست، قلب او قلب
«* 28 موعظه صفحه 51 *»
خداست، قول او قول خداست، فعل او فعل خداست. هركس بگويد نه، گفته محمّد مشرك است به خدا، گفته محمّد عصمتش كامله نيست. اگر عصمتش كامل و محمّد9 خالص در توحيد است و از براي غير او نيست ابداً ابداً پس ديگر در آنچه عرض كردم هيچ تأمل نيست. پس آن بزرگوار للّه است و خداوند اين فضيلت را در افتتاح كتاب خود شرح كرده. ابتداي كتاب خود را به فضل محمّد شروع كرد و شرح كرد و بيان فرمود كه الحمد للّه. يعني حمد للّه است، حمد لغير اللّه نيست. آيا تو حمد را ميشناسي؟ حمد حاء و ميم و دال است و همين است حقيقت آن بزرگوار. همين است آن حاء و ميم و دالي كه الفي چون بر سر آن آمد احمد شد، و همين است كه چون ميمي بر سر او درآمد محمّد شد، و همين است كه چون واوي بر او افزوده شد محمود شد، همين است حقيقت حمد خدا. آيا نشنيدهاي روز قيامت لواي حمد را برپا ميكنند و جميع خلق اولين و آخرين در زير لواي محمّد و در زير لواي حمدند. منبر وسيله را در روز قيامت نصب ميكنند، منبري عجيب و عظيم است كه هزار پله دارد، هر پله تا پله دويدن اسب تندرو سهروز لكن از روزهاي آخرت و اسبهاي آخرت كه آنها اسبهايي هستند كه در هرآني گويا هفت همسر اين دنيا، يا يك همسر اين دنيا ـ و براي هريك وجهي است كه هركدام از وجهي درست است ـ به هر حال در هر آني يا هفتهمسر اين دنيا يا يكبرابر اين دنيا را به يكجولان طي ميكنند. آن اسبها را ببين چطور سير ميكنند از اين پله تا آن پله منبر آن اسبها سهروز از روزهاي آخرت بدوند آنوقت ميتوانند برسند و آن منبر هزار پله است. حضرت بر آن منبر برميآيد در ميان محشر و جميع اهل محشر به هيئت تشهد به زانو درآمدهاند در پيش او در پاي منبر وسيله و آن بزرگوار بر عرشه منبر برميآيد و عرشه آن منبر مقام محمود نام دارد و اشاره به اين آيه است كه عسي انيبعثك ربك مقاماً محموداً بجز آن بزرگوار كسي در آنجا سكني نميكند و در پله دويم آن منبر علي بن ابيطالب ميايستد آنگاه خداوند لواي حمد را از براي او ميفرستد ميفرمايد آن را بدست علي بن ابيطالب بدهند. لوا را
«* 28 موعظه صفحه 52 *»
بدست علي بن ابيطالب7 ميدهند و جميع اهل محشر در زير يكشقه آن لوا ساكن هستند، بلكه ميتوان گفت اهل هزار هزار عالم در زير يكشقه آن لوا ساكنند و اين لوا لواي حمد است يعني جميع كائنات بايد حمد كنند منعم خود را و او ولينعمت كل كائنات است كه لميحمد حامد الاّ ربه از اينجهت نام نامي او محمّد است يعني حمدكرده شده، يعني جميع كائنات حمد او را ميكنند، جميع موجودات بايستي او را ستايش كنند و حمد و ستايش براي او بگويند زيراكه اوست منعم حقيقي.
باري، اينها مقصود نبود، مقصود اين است كه خدا ميفرمايد الحمد للّه حمد يعني حقيقت محمّد و وجود محمّد كه حمد خداست خود محمّد حمد خداست، خود محمّد ثناي خداست، حمد للّه است، حمد مخصوص خدا است يعني محمّد مال خداست، مال غير خدا نيست. پس دستش دست خداست، چشمش چشم خداست، گوشش گوش خداست، زبانش زبان خداست، روحش روح خداست، نفسش نفس خداست، ذاتش ذات خداست. چه معني؟ يعني ذاتي كه مال خداست و مخصوص خداست ذات محمّد است، ذات محمّد مال خداست و مخصوص از براي خداست. من نميگويم، آيا نميبيني غلام تو ذاتش مال خودش نيست مال تو است؟ مخصوص تو است؟ محمّد هم همهچيزش مال خداست ديگر مال نبايد گفت. تو نميگويي مال من است.
كسي از آنچه عرض كردم غلو نكند و خيال نكند از آنچه عرض كردم ارتفاعي و تجاوز از حدّي براي محمّد. واللّه محمّد عبدي است مخلوق و رقّي است مرزوق، نه مالك نفع خود است نه مالك مضرّت خود است، نه مالك موت خود است نه مالك حيات خود است، مالك هيچچيز خود نيست ولكن در عبوديت خدا چون قدم گذارد، چنان قدمي در عبوديت گذارد كه به كنه عبوديت رسيد و كنه عبوديت آن است كه بنده سرتاپا مال آقا بشود و براي غير آقا نباشد و چون چنين شده در سرتاپاي او انوار خدا و اسماء خدا و صفات خدا و كمالات خدا و احديت خدا از جميع كائنات بيشتر از
«* 28 موعظه صفحه 53 *»
همهكس پيدا شده و چنانكه عرض كردم به غير او وحي احديت نشد، چنان احديت وحي به او شد كه به هر موجودي شده بود فاني ميشد بكلي معدوم ميشد مگر آن بزرگوار كه طاقت اين وحي را داشت. چون اين وحي به او شد و طاقت آورد آئينه نماينده احديت خدا شد، خدا هم به او فرمود قـل يعني تو بگو، آنها مرا نميبينند، صداي مرا نميشنوند، از من آگاهي نميتوانند پيدا كنند. تو بگو در عرصه امكان، چه بگو؟ بگو هو اللّه احد چون خدا او را امر به اين كرد پيغمبر گفت هو اللّه احد و امتثال اين فرمان را پيغمبر ميكند و چگونه ميشود كه پيغمبر امتثال فرمان خدا نكند؟ پس امتثال فرمان كرده و گفته است هو اللّه احد لكن گفتن در هر عالمي بطور آن عالم است. در عالم حروف و كلمات بطور حروف و كلمات گفت هو اللّه احد اما در عالم ذاتهاي كائنات بطور آنها جلوه كرد پس احديت خدا را به ايشان تجلي فرمود و اظهار كرد يگانگي خدا را به زباني و اين زبان زباني است كه عرب ميفهمد، عجم ميفهمد، ترك ميفهمد چنانكه شعله وقتي ميگويد آتش سوزان است، آتش تابان است، جميع مردم ميفهمند. همچنين آن بزرگوار به زباني در تمام ملك توحيد را بيان كرد كه من وحّده قبل عنكم يعني هركس توحيد خدا را كرده از شما پذيرفته اي سادات من يعني شما درگرفته به توحيد شديد و شما چراغ توحيد شديد. اين چراغها چراغ آتشند و شما چراغ توحيديد و چراغ راه توحيديد، يعني شما به آتش توحيد درگرفتهايد. ببين چطور فرمايش كرده در فضل حضرتامير حضرتپيغمبر ميفرمايد علي ممسوس في ذات اللّه اين حرف يعني چه؟ اصل ممسوس در زبان عرب به كسي ميگويند كه جن در او تصرف كرده باشد و او را جني كرده باشد كالذي يتخبّطه الشيطان من المسّ مسّ جن به كسي كه ميشود مجنون ميشود، مجنون يعني چه؟ يعني جن به او تعلق گرفته، يعني ديوانه. آيا ديوانه ميداني يعني چه؟ ديو در زبان عربي به معني جن است و ديوانه يعني منسوب به جن چنانكه ميگويي كفش زنانه يعني منسوب به زن، ميگويي قباي مردانه يعني منسوب به مرد، همچنين ديوانه يعني منسوب به ديو. هركس كه ديو
«* 28 موعظه صفحه 54 *»
يعني جن در بدن او درگرفت و در جميع اعضاي او ديو سرايت كرد همچنين كسي را ديوانه ميگويند ديوانه همينكه جن در تن او رفت دست او را جن حركت ميدهد اگر كاري ميكند، زبان او را جن حركت ميدهد اگر سخني ميگويد، پاي او را جن حركت ميدهد اگر به جايي ميرود از اينجهت ميشود جني. همينكه ديوانه شد ميبيني در سر تيغه ديوار ميدود و در ايامي كه جني نيست او را ممكن نيست در آنجا بتواند به آرامي راه رود. ميبيني بر سر شاخه نازك درخت وا ميايستد، جن كه در تن او درآمد اين بدن را مطيع ميكند، بدن منقاد جن ميشود. وقتي منقاد جن شد كارهاي جني از او سر ميزند، هرطوري كه جن هست بدن را همانطور حركت ميدهد. بسيار شده جن عرب بوده در تن جنّي فارسي درآمده، درميآيد و بنا ميكند در حال جنونش به عربي حرفزدن، گاه هست جن ترك است در حال جنونش تركي حرف ميزند، در حال غير جنونش تركي راه نميبرد و وقتي ديوانه ميشود تركي حرف ميزند. بسا آنكه جن مرد عالمي است در تن مرد جاهلي درميآيد، در تن آن شخص جاهل كه درآمد به علم تنطق ميكند. در لحسا يكزني بوده جنّي در ايام هفته روز معيني آن ضعيفه جني ميشده. وقتي موعدش ميرسيد، آثارش ظاهر ميشد، رختهاي زنانه را ميكند رختهاي مردانه ميپوشيد، جني ميشد و در مجلس درس مينشست. علماي لحسا حاضر ميشدند و براي آنها درس ميگفت. اين است كه شيخ مرحوم فرمودند من به يكواسطه حديث من كنت مولاه فهذا علي مولاه را از پيغمبر روايت ميكنم. گفتند چطور؟ فرمودند جني كه در تن اين جنّي است روايت ميكند كه من در زير منبر حضرترسول در روز غدير خم بودم كه پيغمبر دست علي را گرفت و گفت من كنت مولاه فهذا علي مولاه من به اين يكواسطه اين حديث را روايت ميكنم.
مقصود اين بود كه آن جن هرچه باشد همينكه در وجود كسي درگرفت آنكس كارهايش كارهاي جني ميشود. خبر ميدهد از تهران، خبر ميدهد از شيراز، خبر ميدهد از برّ و بحر عالم و گاه هست جنّي دختري است در خانه، گاه هست پسري
«* 28 موعظه صفحه 55 *»
است هنوز به حد بلوغ نرسيده و اين خبرها را ميدهد. همينكه جن در وجودش درآمد كارهاي جني ميكند، آثار جني از او ظاهر ميشود، در يكشب گاه است دهفرسخ راه ميرود، گاه است بيستفرسخ راه ميرود، كارهاي عجيب غريب ميكند؛ همه را آن جن ميكند. ديده شده كه از سوراخهاي بسيار كوچك كه در زمان سلامتي سر او داخل آن سوراخ نميشود در حال جنونش همه تنش توي آن سوراخ ميرود آنجا مينشيند. پس ببين وقتي كه جن در بدن جني درآمد مسّ اين كرد ممسوس به جن ميشود، اين آثار از او ظاهر ميشود. اگر جاهل بود عالم ميشود، اگر عرب بود عجم ميشود، اگر شاعر نبود شاعر ميشود و شعر ميگويد، بسا آنكه شعرهايي كه خبر ندارد ميخواند. پس چه خواهد بود گمان تو در آن وجود مباركي كه نور توحيد در او درگرفته و ممسوس في ذات اللّه شده؟ اگر اين لفظ در حديث نيامده بود من هرگز جرأت نميكردم بگويم علي ممسوس في ذاتاللّه است لكن پيغمبر فرمود علي در جنب ذات خدا ممسوس شد، يعني چنان انوار توحيد در او جلوهگر شد كه ناطق به توحيد شده، ظاهر به توحيد شده، كارهاي خدا از او ظاهر شده. ديدارش ديدار خدا شده، گفتارش گفتار خدا شده، كردارش كردار خدا شده به جهت آنكه آن بزرگوار ممسوس به نور توحيد است، درگرفته به آتش توحيد است. وقتي اميرالمؤمنين اينطور شد پس ظن تو چه خواهد بود به محمّد9 ؟ اگر علي كه خليفه اوست ممسوس في ذاتاللّه است و اينطور آثار توحيد از او جلوهگر است آيا چه خواهد بود حال محمّد9 ؟ پس چه بيان از اين بالاتر و بهتر كه خودش فرمود من رآني فقد رأي الحق هركس رسول را اطاعت كرد اطاعت اللّه را كرده به جهت آنكه اوست نام نامي خدا، اوست صفت گرامي خدا. پس هركس اطاعت رسول كرد اطاعت اللّه كرد و چه بگويم بالاتر از آنچه خدا در شأن او فرمود كه و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي آن خاكي كه به چشم كفار انداختي تو نينداختي، اللّه رمي كرد. حرف عجيبي است. روزي حضرت امير با پيغمبر مناجات ميكرد ـ يعني نجوي ـ نجوي را طول داد. منافقين گفتند پيغمبر چقدر با پسر عمّش
«* 28 موعظه صفحه 56 *»
نجوي ميكند. پيغمبر فرمود من نجوايي با علي ندارم، خدا نجوي با علي ميكرد. حالا اگر خدا بخواهد با علي نجوي كند چطور بايد نجوي كند؟ نميشود مگر اينكه سر پيغمبر را بياورد بيخ گوش علي و با علي حرف بزند چنانكه اگر جنّي بحال بيايد بگويد من عربي نميدانستم آن جني كه در من بود عربي ميگفت، بگويد من خبر از غيب ندارم آن جني كه در من است خبر از غيب ميدهد، وقتي آن جني چنين است پس صدق شد كه محمّد هم كه با علي نجوي كرد پيغمبر نجوي نكرده، خدا نجوي كرده. پس از اينجهت جميع معاملات با محمّد9 بدون استثناي معاملهاي، معامله با خداست. معامله يعني آنچه نسبت به او بعمل آوري، دوستش بداري، پيشش بروي، سلام به او بكني، مصافحه با او بكني، بگيري، بدهي، جميع معاملاتي كه با او بكني با خود خدا كردهاي. آيا دانستي يعني چه اين حرف؟ در زبان فارسي ميگويند «خود» و در زبان عربي ميگويند «نفس». من چه كنم لغت عرب است؟ نفس يعني خود. در فارسي ميگويي خودم آمدم، عرب هم ميگويد «انا جئت بنفسي»، يعني خودم آمدم. حالا كه اين را دانستي زيارت هفتم حضرت امير را كه مرحوم مجلسي روايت كرده برو بخوان، اگر بدت ميآيد پاكش كن. در زيارت ميفرمايد السلام علي نفساللّه القائمة فيه بالسنن سلام بر خود خدا كه در راه خدا جميع سنتها را برپا داشته و دين خدا را اقامه كرده. پس علي خودي خداست. بگو ببينم آيا محمّد خود دارد يا ندارد؟ روح كه دارد، آيا خود دارد يا ندارد؟ اگر ميگويي خود ندارد پس از اينقرار پيغمبر مرخص نيست بگويد خودم گفتم. پس خود دارد، و اگر خود دارد اين خود او مال كيست؟ اين خود مال خداست. وقتي مال خدا شد حالا ديگر جميع معاملاتش معاملات با خود خداست.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 57 *»
«موعظه پنجم» پنجشنبه پنجم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
ديروز عرض كردم كه بنده بواسطه بندگي و اخلاص ورزيدن به مولاي خود به مقامي ميرسد كه جميع صفات مولاي او در او يافت ميشود و از هرچه غير صفات مولاي اوست مبرّا و منزّه ميشود. پس هركس در عبوديت و بندگي اخلاصش بيشتر است شباهتش به مولاي خود بيشتر است و هركس اخلاصش كمتر است شباهتش به مولاي خود كمتر است و به اين برهان گفتيم كه پس محمّد بن عبداللّه صلواتاللّه و سلامه عليه و آله كه خداوند تعليم او كرده كه بگو انا اول العابدين من اول عابدينم كه هيچ عبادتكنندهاي بر من پيشي نگرفته و هيچ رسندهاي به من نرسيده، بمقتضاي آنچه در زيارت جامعه ميخواني در فضل ايشان كه لايفوقه فائق و لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع يعني خداوند عالم شما را در مقامي آفريده كه هيچ برتريجويندهاي بر مقام شما برتري نجسته و هيچ پيشيگيرندهاي بر شما پيشي نگرفته، بلكه هيچ رسندهاي به شما نرسيده ـ يعني آنكه از عقب ميآيد و ميرسد ـ هيچ رسندهاي به شما نرسيده بلكه هيچ طمعكنندهاي طمع درك مقام شما را نكرده به جهت آنكه هركس غير از شماست از شعاع نور شما آفريده شده و شعاع
«* 28 موعظه صفحه 58 *»
هرگز به رتبه آن صاحبنور نميرسد و درك حقيقت او را نميكند. پس آن بزرگواران در رتبهاي هستند كه هيچكس مساوي و برابر با ايشان نخواهد شد، پس در بساط عبوديت ايشان قدم در جايي گذاردهاند كه هيچ كائني، هيچ موجودي نميتواند قدم در آن رتبه بگذارد. پس بنابراين هيچ مخلوقي آنطور كه ايشان نماينده صفات خدا هستند، هيچ مخلوقي به آن پايه نرسيده و آنطور نماينده اسماء و صفات خدا نشده.
در اينجا فيالجمله نكتهاي باقي ماند كه آن نكته را عرض نكردم و آن نكته اين است كه ميخواهم ببينم آيا صفتي از صفات خدا باقي مانده كه در اين بزرگواران جلوهگر نشده؟ يا اينكه هيچ صفتي باقي نمانده و جميع صفات خدا و كمالات خدا در ايشان جلوه كرده؟ مقصود اين بود، ميگويم اگر صفتي باشد كه در ايشان جلوهگر نشده باشد و اين از دو قسم بيرون نيست: يا اين است كه ايشان قابليت آن صفت را نداشتهاند، ميگويم پس نقصان در عصمت محمّد و آلمحمّد ميرود. قابليت نداشتهاند يعني نقصاني در ايشان بوده و اگر نقصان بوده نقصان در عصمت ايشان بوده معلوم است كوتاهي كردهاند، معلوم است فتوري در بندگي كردهاند. از اين گذشته اگر چنين شد معلوم ميشود آن صفت در وجود ايشان نيست. وقتي آن صفت در وجود ايشان نشد خلاف او بايد در ايشان باشد. مثلاً اگر عدل كه از صفات خداست در وجود محمّد و آلمحمّد جلوهگر نشده باشد كسي كه عدل ندارد ظلم دارد، ظلم اگر آمد نقصان عصمت ايشان است. اگر صادق كه اسمي از اسماء خداست در ايشان جلوهگر نشده پس صادق نيستند و اگر صادق نيستند پس كاذب ميباشند و اگر كاذبند اين نقصان عصمت ايشان است. اگر شكور نيستند و اسم شكور خدا در ايشان جلوهگر نشده، كسي كه شكور نيست كفور است و كفران نعمت خدا كرده و اگر كفران نعمت خدا كردهاند در عصمتشان نقص است. پس ان شاءاللّه به همين قياس يافتيد كه اگر صفتي از صفات خداوند عالم باشد و در ايشان نباشد، بايد گفت در عصمت ايشان خللي است و نقصان در عصمت ايشان است و ضروري اهل اسلام است كه در
«* 28 موعظه صفحه 59 *»
عصمت ايشان نقصان نيست و خلل در عصمت ايشان نيست. پس از جانب ايشان كه نقصاني نيست و ايشان كه قابليت جميع صفات را دارند و اگر ايشان قابليت دارند خدا چرا نداده؟ بخل كه در خدا نيست، هركس قابليت چيزي را دارد خدا به او داده، چرا به ايشان نداده؟ پس اگر نه خدا بخيل است و يقيناً خدا بخيل نيست و در قابليت ايشان نقصان نيست و البته نقصان نيست پس ايشانند داراي جميع انوار خدا، پس ايشانند داراي جميع كمالات خدا، ايشانند داراي جميع اسماء و صفات خداوند عالم جلّشأنه. پس چون ايشان چنين شدند ظاهر شد در ايشان اسم ربوبيت خداوند عالم. اين ربوبيت هم صفتي است از صفات خداوند عالم و رب هم صفتي است از صفات خداوند عالم و اسمي است از اسماء خداوند عالم. پس چون در عبوديت كمال را پيدا كردند مقام ربوبيت بطور كمال در ايشان جلوه كرد.
در اينجا نكتهاي است كه بايد آن نكته را بداني و آن اين است كه بايد بداني كه ربوبيت دو معني دارد: يكربوبيتي است مخصوص ذات خداوند عالم جلّشأنه است و ممكن نيست آن ربوبيت به خلقي از خلقها برسد، آن ربوبيت ذات خداست. آن ربوبيت، خدايي خدا بايد باشد و آن به محمّد9 نميرسد اينست كه فرمودند نزّلونا عن الربوبية و قولوا في فضلنا ماشئتم و لنتبلغوا فرمودند ما را از رتبه ربوبيت فرود بياوريد بعد آنچه در فضل ما ميخواهيد بگوييد. اين ربوبيت كه براي ايشان نميتوان گفت، اين ربوبيت ذات خدا و خدايي خدا است. آن قدم خداست آن ازليت خداست خدايي خداست اين ربوبيت به كسي به ارث نميرسد و به محمّد و آلمحمّد نميرسد. هركس بگويد كه محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين خدايند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين، و هركس بگويد ايشان اسم خدايند و ايشان صفت خدايند و ايشان نور خدايند و ايشان كمالات خداوندند، اين ايمان است و اين حق است و اين تجاوز نشده از رتبه بندگي. از شما ميپرسم آيا صفت خدا غير ذات خداست يا عين ذات خداست؟ اگر كسي بگويد صفت خدا عين ذات خداست
«* 28 موعظه صفحه 60 *»
برخلاف قول علي بن ابيطالب گفته كه ميفرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه و حضرت رضا هم ميفرمايد در خطبه كمال التوحيد نفي الصفات عنه كمال توحيد خدا آن است كه صفات او را در رتبه ذات او نداني. پس اگر صفات او را در رتبه ذات او نگفتي و اطاعت اميرالمؤمنين كردي هرچه جز ذات خداست خلق خداست و شكي در اين نيست كه افضل خلايق محمّد بن عبداللّه9 است. پس او بالاترين صفات خداوند عالم است و آن صفتي كه از آن بالاتر نيست وجود مبارك محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهماجمعين. و از اين چه عجب ميكني كه ايشان اسم خدا باشند؟ چه عجب ميكني كه ايشان صفت خدا باشند؟ يكوقتي از براي شما مثلي آوردم و چون درصدد ضبط آن نيستيد البته بعضي فراموش كردهايد، اينجا موقعش است كه باز براي شما عرض كنم تا متذكر آن مثل شويد تا اينكه عجَب از دل شما زائل شود و بدانيد كه آن بزرگواران اسماء خداوند عالمند و اين بزرگواران صفت خداوند عالمند.
هرگاه بنويسي بر روي كاغذي الف، از تو بپرسند اين چيست؟ ميگويي الف، از هر طفلي بپرسند اين چيست؟ ميگويد الف، در اين كه شكي نيست كه اين الف است. و اگر بنويسي بر روي كاغذي ابجد از طفلي بپرسند اين چيست؟ ميگويد ابجد، از هركس كه ملاّست و خط ميتواند بخواند از او بپرسي چيست؟ ميگويد ابجد، و اگر گفت ابجد غلط نگفته، ابجد است. پس مينويسيم بر روي كاغذ زيد، اسم زيد مينويسيم. نشان هركس ملاّ باشد و خط بتواند بخواند ميدهيم اگر نشان او بدهيم كه اين چيست؟ ميگويد اين زيد است، نشان طفل بدهي ميگويد اين زيد است. حالا كه زيد شد آيا كفري، چيزي لازم ميآيد؟ نه، اين زيد است و حال آنكه اگر كسي بگويد زيد آنكسي است كه آنجا راه ميرود و اين زيد نيست راست گفته، و اگر كسي بگويد كه ايني كه نوشته است زيد است اين هم راست گفته. ايني كه نوشته نام زيد است و آني كه راه ميرود آن صاحبنام است لكن در اين زيد نوشته تفاوتي است با آن. اگر پيش از زيد نام هم بنويسي بدست ملاّيي بدهي ميخواند «نام زيد» اگر ننويسي نام زيد
«* 28 موعظه صفحه 61 *»
ميخواند زيد. اگر نوشتي نون الف ميم زاء ياء دال، و آن را به دست كسي دادي ميخواند نام زيد و اگر نوشتي اسم زيد و به دست كسي دادي آن را اسم زيد ميخواند. ديگر چهچيز بخواند؟ لكن اگر نام ننويسي و اسم ننويسي همان زيد تنها بنويسي و بدهي بدست خوانندگان، ميگويي اين چهچيز است؟ ميگويد اين زيد است شكي و شبههاي در اين نيست كه اين زيد است. به طفل بدهي بخواند ميگويد زيد است، اگر بگويي اين نام زيد است ميگويد دروغ ميگويي، اين نام ندارد، نام نون الف نا ميخواهد ميم ميخواهد، اين زيد است. پس وقتي كه زيد نوشتي زيد است، وقتي كه اسم زيد نوشتي اسم زيد است و چون اسم زيد نيست زيد است و حال آنكه زيد آن است كه آنجا راه ميرود. پس ما كه گفتيم اين زيد است دروغ گفتهايم؟ نه واللّه، راست گفتهايم. پس اگر با مركب بنويسيم، يا با قرمزي بنويسيم، يا با طلا بنويسيم تفاوتي با هم نميكند همه زيد است. خوب اگر اين زيدي كه نوشتيم بسخن درآمد فيالمثل عيسي بيايد و او را بسخن درآورد به او بگويند تكلم كن چنانكه سنگريزه را بسخن درآوردند همچنين به اين كلمه كه ما اينجا نوشتهايم بفرمايد تكلم كن و اين كلمه به زبان فصيح بليغ بخواهد بگويد من كيستم، آيا خواهد گفت من زيدم يا خواهد گفت من عمروم؟ البته خواهد گفت من زيدم، ديگر چهچيز خواهد گفت؟ زاء اگر سخن بگويد چه ميگويد؟ آيا ميگويد من زاء هستم يا ميگويد من دالم؟ معلوم است ميگويد من زاء هستم. وقتي زيد نوشته سخن بگويد چهچيز ميگويد؟ البته ميگويد و خواهد گفت من زيدم. هرطوري كه نوشته باشند ـ خواه با مركب خواه با سرخي، خواه با طلا با هرچه نوشته باشند از او بپرسند تو كيستي؟ در جواب ميگويد من زيدم و اگر گفت من زيدم آيا دروغ گفته؟ نه واللّه، دروغ نگفته، راست گفته است. خوب اين هم كه معلوم شد. حالا آمديم چوب داديم نجار گفتيم از چوب تخته ساخت و همين حروف را كه زاء و ياء و دال باشد از آن چوب ساخت، مشبكش كرد زيد ميشود بطوري كه آدم ملاّ كه نگاه به اين ميكند ميگويد در اين كتيبه زيد نوشته، در اين تخته زيد نوشته شده. حالا
«* 28 موعظه صفحه 62 *»
اينجا مركبي نيست، طلايي نيست، چوب است لكن با وجود اين خوانندگان ميخوانند كه اين زيد است. آيا تجربه نكردهايد كه كتيبههايي كه در مسجدها مينويسند از گچ درميآورند سوره قرآن مينويسند خوانندگان ميخوانند، از گچ هم هست. پس اگر زيد بنويسند و از گچ بيرون بياورند زيد ميشود و اگر عيسي آن را بسخن دربياورد حرف بزند ميگويد من زيدم. در اين شكي و شبههاي نيست، كجاي اين سخن منقصت دارد؟ هيچجاش منقصتي ندارد. همچنين اگر از گل لولهاي بسازند زاء و ياء و دال و كسي به آن بگويد كه زيد است راست گفته آيا اين را ملاّ نميخواند زيد؟ ميخواند. به دست هرطفلي بدهي ميخواند زيد و اگر عيسي او را بسخن درآورد آيا ميگويد من زيدم يا ميگويد عمروم؟ شكي نيست كه ميگويد من زيدم، من عمرو كجا بودم؟ عمرو عين است و ميم و راء و من زاء هستم و ياء و دال، هرچه از او بپرسي تو كيستي خواهد درجواب گفت من زيدم و راست گفته و هيچجاي اين سخن عيبي ندارد و جزماً اين زيد است. حالا اگر برويم در دكان قصابها از گوشت بگيريم تريشه تريشه كنيم آنها را ـ به زبان كرماني گوشتها را كه باريكباريك ببرند ميگويند تريشه تريشه ـ حالا گوشت ميگيريم و اين گوشتها را باريكباريك ميبريم و اين تريشههاي گوشت را به شكل زاء و ياء و دال درست ميكنيم و آنجا ميگذاريم. حالا هر ملاّيي كه اين را ببيند ميگويد اين زيد است، هيچ شكي و شبههاي در اين نيست و هرگاه نبيي اين گوشت را بسخن درآورد آيا چه خواهد گفت؟ اگر كسي از گوشت بسازد به شكل زاء و ياء و دال و اينها را راست بر روي زمين بگذارد و درست اينها را وادارد، آيا اين چه خواهد بود؟ شك در اين نيست كه اين زيد ميشود، در اين حرفي نيست. حالا هرگاه در ميان اين گوشتها استخوانهاي باريك هم باشد، استخوانهاي باريك بگيريم و گوشت بر دور آن بپيچيم، بالاي اين گوشتها هم پوست بپيچيم به شكل زاء و ياء و دال، اگرچه پوست است و گوشت است و استخوان لكن هركس اين را ميخواند زيد ميخواند. كجاي اين سخن عيبي دارد؟ حالا اگر نبيي اين را بسخن درآورد از او
«* 28 موعظه صفحه 63 *»
بپرسي تو كيستي؟ ميگويد من زيدم. چه بگويد؟ بگويد من حسن هستم كه حسن نيست، حسن حاء است و سين است و نون است و اين زاء است و ياء و دال. پس اگر از او بپرسند تو كيستي؟ خواهد گفت من زيدم و اگر گفت من زيدم هيچكس او را كتك نخواهد زد، كذب نگفته، واقعاً زيد است اگرچه گوشت و پوست و استخوان است لكن زيد است. خوب اين هم كه معلوم شد. حالا عرض ميكنم كه لازم هم نيست به خط نسخ نوشته شده باشد، ميتوان آن را با خط شكسته هم نوشت، ميتوان با خط نستعليق هم نوشت، با هر خطي بنويسند زيد است. به خطهاي غير اسلامي هم ميتوان نوشت، ميتوان به خط انگليسي نوشت، مينويسند به خط انگليسي، هر انگليسي كه به اين نگاه ميكند ميگويد اين زيد است ديگر لازم هم نيست كه با همين گوشت و پوست و استخوان باشد، با همهچيز ميشود. پس به هر خطي با هر مصالحي كه اين را بنويسند به شكل زاء و ياء و دال صاحب آن خط كه بر آن نگاه ميكند ميگويد اين زيد است شك و شبهه در اين نيست كه اين زيد است. خوب حالا زيد نمينويسيم كلمه ديگر مينويسيم، اللّه مينويسيم رحمن مينويسيم رحيم مينويسيم هيچ نقلي هم نيست، ميشود نوشت. مينويسيم اللّه، مينويسيم كلمه اللّه را به همان تفصيلي كه در زيد عرض كردم از گوشت و پوست و استخوان، حالا اين را ملاّها چه ميخوانند؟ از هركه بپرسي ميگويد اين اللّه است و اگر گفت اللّه است آيا حالا كفر گفته؟ نه واللّه، كفر نگفته، اللّه است. و اگر عيسي آمد و اين كلمه را بسخن درآورد و از او پرسيدي تو كيستي؟ ميگويد من اللّهَم. ديگر چه بگويد؟ لامحاله خواهد گفت من اللّهَم. اللّه يعني الف و لام و الف و هاء و من هم كه الف و لام و الف و هاء هستم، پس من اللّهَم ميگويد من اللّهَم و نميگويد من اسم اللّهَم به جهت آنكه الف و سين و ميمي پيشش نيست، پس ميگويد اللّهَم و هيچكفري نگفته و راست هم گفته. اللّهي است نوشتهشده و ما ميخوانيم آن را و صدا ميكنيم اي اللّه. ديگر حالا لازم نكرده نوشتهاش همان اللّه باشد، رحمانش را هم مينويسيم، رحيمش را هم مينويسيم، هيچ عيب و نقصي هم
«* 28 موعظه صفحه 64 *»
ندارد. حالا هرگاه عيسي آمد ميآيد اين كلمه را كه از گوشت و پوست و استخوان ساخته شده در او روح ميدمد، روح دميد و اين كلمه اللّه زنده شد و راه افتاد و همچو چيزي ممكن است، مگر تو ميگويي نميشود؟ عيسي از گل به شكل مرغ ميساخت و در او ميدميد زنده ميشد و ميپريد نقلي نيست، هيچ عجب نيست. حالا هرگاه من كلمهاي درست كردم از گوشت و پوست و استخوان به شكل اللّه و اين را واداشتم روي زمين و نبيي آمد روح درش دميد و اين را راه انداخت، اين هم راه ميرود و ميگويد انا اللّه و هيچجاش عيب ندارد و هيچ ادعاي خدايي ندارد ميگويد كه من گوشتم، من پوستم، من استخوانم لكن من كلمه اللّهَم آيا هيچ ضرري به جايي دارد؟ آيا هيچ در دنيا كفري از اين لازم ميآيد؟ نخير، هيچ كفري لازم نميآيد، هيچ كذبي لازم نميآيد. پس هرگاه ايني كه من ساختم و نبي اين را راه انداخت و آن را بسخن درآورد و اين بگويد من اسم اللّهَم، من اسم رحمانم، من اسم رحيمم و امثال اينها، يا تو درباره او ادعا كني اينها را، آيا هيچضرري به جايي از جاها دارد؟ آيا هيچ كفري از اين لازم ميآيد؟ نه، هيچ كفري لازم نميآيد لكن دلهاي آناني كه از فضائل آلمحمّد: مشمئزند اينجاها كه ميرسد از اينجوره سخنان مشمئز ميشوند، وحشت ميكنند، فرار ميكنند لكن اگر ساكن باشد و مطمئن و آرام، هيچ وحشتي از اين سخن نخواهد كرد. پس اگر كسي درباره اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه بگويد تو اسم اللّهي، به هيچ وجه من الوجوه علي از مقام بندگي بالا نخواهد رفت و به مقام خدايي نخواهد رسيد. چگونه نه و حال آنكه جميع شماها يعني هركس از شماها زيارت حضرتامير كرده يا نجفاشرف مشرّف شده يا در غير نجف زيارت ششم را خوانده در آن زيارت گفته السلام علي اسم اللّه الرضي سلام بر اسم اللّه، اسم اللّه يعني آن كلمه اللّهي كه بر لوح كائنات نوشته شده و آن نام خدا است و اسم اللّه است. براي خداوند اسماء است و اسماء خداوند عالم غير خداوند عالم است و خدا هزار و يك اسم دارد و خودش يكي است. اگر همه اسمها خدا بود بايد خدا هزار و يكي باشد و حال آنكه يكي بيش نيست. اسماء خدا
«* 28 موعظه صفحه 65 *»
غير خداست چنانچه نام تو غير تو است. تو مردي هستي تولدكردهاي از پدري و مادري و اسم تو غير از تو است. همچنين خدا هزار و يك نام دارد و نامهاي خدا غير از خداست و شك و شبهه در اين نيست كه هركه غير از خداست خلق خداست و چون هر كه غير خداست خلق خداست پس نامهاي خدا خلق خدايند و چون خلق خدايند چه كفر از اين لازم ميآيد كه علي نام خدا باشد و خلق خدا باشد؟ و چون تا اينجا آمدي آنوقت ميفهمي معني بسم اللّه الرحمن الرحيم را و معني اين را كه فرموده بسم اللّه الرحمن الرحيم نزديكتر است به اسم اعظم از سياهي چشم به سفيدي چشم. معني اين بسم اللّه كه ميگويي فارسيش اين است يعني من شروع ميكنم، يعني اين كاري كه ميخواهم بكنم در اين كار شروع ميكنم به نام اللّه، به نام اللّه شروع ميكنم. آن اللّهي كه رحمن است و آن رحماني كه رحيم است. من به اسم اللّه رحمن رحيم ابتدا ميكنم و اين بود معني بسم اللّه. و اگر آني را كه عرض كردم درك نكردي و نفهميدي، اين را نخواهي فهميد. هر امري كه براي او فيالجمله قابليتي و اعتنايي باشد آن كار را كه ميخواهي بكني اگر ابتدا به بسم اللّه نكني ناقص خواهد شد، بلكه خداوند بعضي از دوستان خود را مبتلا ميكند، معذّب ميكند به اينكه كاري ميكند و بسم اللّه نميگويد. مؤمن اگر كاري كند و بسم اللّه نگويد، آن كار مؤمن مبارك و ميمون نخواهد شد. شخصي در خدمت حضرت اميرالمؤمنين بر كرسي نشست ـ و آن پيشترها باب بوده بر كرسي مينشستهاند در مجالس ـ در خدمت حضرتامير بر كرسي نشست و بسم اللّه نگفت و از كرسي افتاد و سر او شكست. خدمت حضرت عرض كرد چرا چنين شدم من؟ فرمودند به جهت آنكه بر كرسي نشستي و بسم اللّه نگفتي. اينطور خدا امتحان ميكند اولياي خود را كه در نگفتن، صدمه هم به ايشان ميزند تا بار ديگر ترك نكنند. پس هر كاري را كه ميخواهيد بكنيد و ميمون و مبارك بشود بر شما، قبل از شروع در آن كار بسم اللّه بگوييد. اگر جامه خود را بكني و بگذاري و بسم اللّه نگويي ميآيد شيطان و در آن جامه بازي ميكند، جنيان آن را ميپوشند و آن را كهنه ميكنند و
«* 28 موعظه صفحه 66 *»
فاسد ميكنند و اگر بسم اللّه بگويي و بگذاري ديگر شيطان نزديك آن نميرود.
باري، در هر كاري كه ميكني بايد بسم اللّه بگويي، حتي آنكه وضو كه ميخواهي بگيري اگر بسم اللّه نگفتي همانقدر اعضايي را كه در هنگام وضو شستهاي پاك ميشود و اگر بسم اللّه گفتي همه اعضاي تو پاك ميشود. مجملاً در هر كاري كه محل اعتناي فيالجمله هست بسم اللّه را بايد گفت تا آن كار مبارك بشود. آيا هيچ فهميدي معني اين كه گفتم چه چيز بود؟ حالا براي تو ميگويم، معني اين حرف اين است كه پيش از شروع در هر كاري كه ميخواهي بكني تو بايد شروع كني به نام اللّه. چطور؟ يعني متوجه نام اللّه بشوي، يعني متوجه آن نام اللّهي كه رحمن صفت اوست و نام اوست، آن نام رحماني كه رحيم صفت اوست و نام اوست. متوجه آنها بشوي تا اينكه استمداد از آنها بجويي در انجام آن كار و از جانب ايشان امداد به تو برسد و البته خواهد رسيد. از تو ميپرسم آيا وجود اين بزرگواران ناقصتر از آفتاب است؟ هركس متوجه آفتاب بشود نوراني ميشود، آيا وجود اين بزرگواران از آتش ناقصتر است؟ هركس متوجه آتش بشود گرم ميشود. پس هركس متوجه اين بزرگواران بشود البته از جانب ايشان امداد و افاضه به او خواهد شد، كمك او خواهند كرد و به بركت نور ايشان آن كار به انجام ميرسد و مبارك ميشود. پس معني اين سخن اين ميشود كه من در اين كاري كه ميكنم ابتدا ميكنم به نام اللّه و نام اللّه حقيقةً، محمّد است9 اوست نام اللّه حقيقي. يعني نام خداست آن بزرگوار نه اينكه خداست، حاشا.
اين را شما از من بدانيد هنوز اوائل ماه است و ميگويم به شما، شما اين را از من بدانيد كه هركس بگويد يكمخلوقي را يككسي را ـ هركه ميخواهد باشد ـ از محمّد بن عبداللّه گرفته تا خاك، بگويد اينها خدايند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين. همچنين كسي كافر است و نجس است و مرتد و زنش به خانهاش حرام و اگر همچو اعتقادي بكند هر شب زنا ميكند، بچه كه ميسازد ولدالزناست. بدانيد شما كه اين كفر است و نامربوط است. من نميگويم همچو چيزي را و نه اين است كه پنهان
«* 28 موعظه صفحه 67 *»
ميكنم چيزي را و اينطور ميگويم، حاشا. هركس همچو ديني دارد و پنهان ميكند عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين واللّه محمّد بندهاي مخلوق است و عبدي مرزوق است، نه قادر بر نفع خود است نه قادر بر ضرّ خود، نه قادر بر موت خود نه قادر بر حيات خود. محمّد9 قادر نيست كه چشم خود را برهم بزند مگر به اذن خدا، مگر به مشيت خدا لكن بندهاي است كه در مقام بندگي قدم به جايي گذارده كه هيچ بندهاي قدم به آنجا نگذارده و معني بندگي آراستگي به صفات مولا است. هركس آراسته به صفات مولا شد بندگي كرده و هركس به صفات خودي خود آراسته شد، خودسري و خودرأيي را پيشه كرد آنكس بندهاي است خودسر و خودرأي، بندگي نكرده. كارهاي او دلبخواه است، هركار كه ميكند وقتي از او ميپرسند چرا كردي؟ ميگويد دلم خواست. آنكس كه به صفات مولا آراسته است كارهاي او به اذن مولاست و براي مولاست و شك در اين نيست كه پيغمبر اول عابدين است و شك در اين نيست كه در مقام عبوديت قدم به جايي گذارده كه هيچ مخلوقي به آن مقام نرسيده، پس داراي جميع صفات خدا شده، پس داراي جميع نامهاي خدا شده و اعظم اسمهاي خدا كه ديگر اسمي از آن عظيمتر براي خدا نيست، آن اللّه است زيراكه اللّه داراي كل است. آنها كه عالمند ميفهمند، اللّه صفت براي هيچ اسم نميشود و جميع اسمها صفت براي اللّه ميشوند. اين اسم اللّه براي خدا مانند اسم زيد است براي تو، چنانكه اسم زيد براي تو بر جميع اسمهاي تو سروري دارد و از اين بالاتر تو را اسمي نيست، اگر تو اسم كاتب داري كاتب پايينتر از زيد است و اگر تو اسم صبّاغ داري صبّاغ صفت زيد است چنانكه ميگويي زيد صبّاغ و زيد كاتب، ميگويي زيد رونده، زيد دهنده وهكذا باقي اسمها. جميع نامها تابع زيد است، و اللّه سرور جميع اسمهاي خداوند عالم است و جميع اسمها تابع اللهند و كوچكتر از اللهند مگر يك اسم هست كه او بالاتر از اللّه ميشود و آن اسم را ميتوان گفت اسم است و ميتوان گفت اسم نيست و آن را به زبان عربي «هو» ميگويند و فارسي آن «او» است و او بالاتر از زيد است. نميبيني ميگويي
«* 28 موعظه صفحه 68 *»
او زيد است، ميگويي زيد كاتب است و زيد صباغ است لكن ميگويي او زيد است. او يكاسمي است كه بالاتر از جميع اسمها است لكن اسم پنهاني است و آن اسمي كه براي او گذاردهاند آن اسم آشكار است. اين مطالب را به زبان علمي گفتن خيلي آسان است لكن چون من عزم كردهام كه هميشه به زبان عاميانه بگويم، اين مطالب دقيق را كه به زبان عاميانه ميخواهم بگويم همچو ميشود. پس ميگويم در زبان فارسي بالاتر از «او» اسمي نميشود، ميگويي او زيد است، اين «او» نامِاو زيد است پس معلوم شد كه زيد را براي او معين كردهاند و زيد را براي «او» قرار دادهاند پس معلوم شد او بالاتر از همه اسمها است و در زبان عربي اسم «هو» بالاتر از همه اسمها است. يا هو يا من هو يا من لا اله الاّ هو. پس آن هو بالاترين اسمها است لكن اسمي است خفي و پنهاني و اسم آشكار اسم اللّه است، از اسم اللّه براي خدا بالاتر نامي نيست پس اسم اعظم اعظم اعظم خدا اللّه است و پيشتر كه مخفي بود اسم اعظم براي مردم به جهت آن است كه مردم استعداد فهمش را نداشتهاند و حالا خداوند قابليت مردم را قوي كرده فهم مردم زياد شده ميتوان به ايشان آموخت اسم اعظم اعظم اعظم خدا را كه اللّه است، هيچ اسمي در پرده و در علانيه بالاتر از اسم اللّه نيست و اسم اللّه غير از خداست. شك نيست در اينكه اسم خدا غير ذات خدا است، اسم اللّه اگر مينويسي با مركب اسم اللّه نوشتني ميشود، وقتي ميگويي با هوا و با زبان و دندان و مخارج حروفش او را ميسازي باز هم نوشتهاي نهايت با مركب ديگر نوشتهاي كه اين هوا باشد و اينها غير از خدا است بلا شك. پس اسم اللّه غير از خداست و غير از خدا خلق خداست و معلوم است به ضرورت اسلام كه از محمّد9 خلقي بالاتر نيست، پس هيچ اسمي بالاتر از محمّد9 براي خدا نيست و اوست اسم اللّه ولكن به يكخط ديگري نوشته شده، به خط قدرت نوشته اگرچه گوشت دارد پوست دارد استخوان دارد و خدا در او جان دميده است و به او قوه نطق داده و دارد راه ميرود لكن هركس ملاّ باشد و اين خط قدرت را بتواند بخواند نگاه كه به او ميكند ميبيند كه اسم اللّه است راه افتاده، ميبيند
«* 28 موعظه صفحه 69 *»
اسم اللّه است ميآيد از اينجهت ديدار او ديدار اللّه است، از اينجهت گفتار او گفتار اللّه است، از اينجهت كردار او كردار اللّه است و از اين است كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه هركس اطاعت كند رسول را اطاعت كرده اللّه را. پس اطاعت او اطاعت اللّه است از اينجهت و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي پس رمي او رمي اللّه است زيراكه نام او اللّه است. اين است كه هركس حسين را زيارت كند من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه اللّه را زيارت كرده، هركس ايشان را زيارت كند چنان است كه اللّه را زيارت كرده. اگر نه نام اللّهند چرا گفتشان گفت اللّه است، كردشان كرد اللّه است، ديدشان ديد اللّه است، دادشان داد اللّه است، گرفتشان گرفت اللّه است. هركس ميگويد كارشان كار خدا نيست و ميگويد ديدشان ديد خدا نيست عليه لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين علانيه به جهت اينكه اين معني در مذهب اسلام داخل بديهيات اسلام است. آخر مردكه چهاركلمه علم ياد گرفته ميگويد حكم من حكم خداست، ردّ بر من ردّ بر خداست و مجتهد شده و حكم ميكند، چگونه محمّد9گفتش گفت اللّه نيست، كردش كرد اللّه نيست؟ پس همچنينكسي از مذهب اسلام بيرون ميرود. پس آن بزرگوار جميع آنچه از او صادر ميشود از اللّه صادر ميشود و جميع آنچه نسبت به او بكني نسبت به اللّه كردهاي پس زيارتش زيارت خداست، ديدارش ديدار خداست، سرورش سرور خداست، حزنش حزن خداست. غرض، جميع آنچه نسبت به او ميدهي نسبت به خدا بايد داد.
ولي در اينجا دقيقهاي ماند و آن دقيقه اين است كه آيا جميع آنچه را هم كه ميخواهي به خدا بكني و براي خدا بكني آن را هم بايد با محمّد بعمل آورد يا اينكه براي خدا هم ميتوان كرد؟ عرض ميكنم كه شكي و ريبي نيست در اسلام كه خداوند عالم از رتبه خدايي خود فرود نيامده، خداوند از رتبه ذات خود تنزل نكرده و به رتبه مخلوقات نيامده، احدي از مخلوقات به او متصل نشده شك در اسلام در اين نيست كه هيچكس به رتبه ذات خدا نميرسد و خدا را مشاهده نميكند. خداوند عالم جلّشأنه
«* 28 موعظه صفحه 70 *»
در غيبالغيوب است، براي احدي از كائنات جلوهگر نشده و احدي از كائنات بر ذات او مطلع نشده ولكن چون خلق را براي عبادت و بندگي آفريده است و خواسته است كه او را بشناسند، نامهاي خود را در ميان خلق منتشر كرده. چه عجب ميكني از اين؟ ناصرالدينشاهي در قصر جلال خود نشسته و از ديدار جميع شماها پنهان است، لكن در ميان شماها نام نامي خود را منتشر كرده، همه شما دسترس به نام او داريد و از ديدار او محروميد و اين هيچ منافاتي با رعيتي شما و سلطنت او ندارد بلكه محرومبودن شما از ديدار او از بسياري جلال و عظمت اوست و محجوببودن شما از او به جهت كمي مناسبت شما است با او. پس او از ديدار شما پنهان است و نام ناميش در ميان شما منتشر است. حالا خداوند عالم قدسش از سلاطين بيشتر است و محجوب است از ديدار خلق خود، پس خود را محجوب كرده از ديدار خلق خود و نام نامي خود را در عالم منتشر فرموده و دانستي كه اعظم نامهاي او اسم اللّه است و اسم اللّه وجود مبارك محمّد است9 كه خداوند به خط قدرت اين اسم را بر صفحه كائنات نوشته و اين اسم وجود محمّد است كه خدا او را نام نامي خود قرار داده و او را در عالم منتشر كرده. پس هركس توسل به آن نام جست و متوسل به او شد توسل به خدا جسته لكن نه معني اين حرف اين است كه هركه به او توسل بجويد مثل آنكسي است كه توسل به خدا جسته، نخير، بلكه توسل به خدا نميتوان جست ابداً، دسترس به او نيست ابداً، تمامي دسترس به نام نامي او پيدا ميكنند و ما چيزي از او بجز او نامي ديگر نداريم. توسلي و راهي بجز اينكه دست خود را بسوي آسمان بلند كنيم و بگوييم يااللّه يااللّه يااللّه و ندا كنيم اللّه را و بخوانيم اللّه را و دست تولا بزنيم به دامن اللّه و او را شفيع خود كنيم در پيش خدا، بجز اين آيا چيزي ديگر براي ما هست؟ نه نيست. اين است كه فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امراللّه انتدعوه بها ماييم واللّه آن اسمهاي حسناي خدا كه شما را حكم كردهاند كه خدا را به آن نامها بخوانيد.
پس از اينجهت لامحاله اعظم اسمها اين است كه بگويي خدايا تو را ميخوانم
«* 28 موعظه صفحه 71 *»
به حرمت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم كه با من چنين كني و چنين كني. اعظم توسلات اين است كه ايشان را شفيع خود كني. هركس ايشان را شفيع خود كرد او خدا را به نامهاي خودِ او خوانده است و بر خدا از آن بابي كه خواسته است داخل شده و دعايش مستجاب است. آيا نميبيني كه پيش سلاطين هرگاه مقرّبترين نوكران را شفيع خود كني و او شفاعت كند براي تو در نزد سلطان شفاعت او رد نميشود به جهت آنكه مقرّبترين نوكران اين سلطان است و حرمتي براي او سلطان قرار داده رد نميكند شفاعت او را. پس هر دعايي كه ميخواهيد بكنيد و دعاي شما رد نشود متوسل شويد به محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم. چگونه نه و حال آنكه و كانوا من قبل يستفتحون علي الذين كفروا فلمّا جاءهم ماعرفوا كفروا به مقصود اين است كه در زمان قبل خداوند به موسي وحي كرده بود كه پيغمبري خواهد آمد و چنين پيغمبري ميآيد و هركس به من تقرّب بجويد بواسطه آن پيغمبر، دعاي او را من مستجاب ميكنم و دأب يهود و قانون يهود اين بود كه در زمان قبل از پيغمبر دأبشان اين بود كه در هر حادثهاي كه درميماندند، در هر قضيهاي كه ميماندند خدا را به محمّد و آلمحمّد قسم ميدادند و دعاشان مستجاب ميشد. اين دأب يهود بود و خدا در قرآن يهود را سرزنش ميكند كه شما همان طايفهاي هستيد كه پيغمبر هنوز نيامده بود شما در جميع درماندگيها مرا به حق اين بزرگوار قسم ميداديد و من كارهاي شما را به اينجهت رواج ميدادم؟ شما را چه شد كه وقتي كه او آمد او را وا زديد و بعد از آمدن انكار كرديد او را و قبولش نكرديد؟ وقتي كه براي يهود امر چنين بود و حال آنكه آنها حق را نميشناختند، پس شماها چگونه دعاتان مستجاب نميشود كه اعتراف به آن بزرگوار داريد و حق او را بجا ميآوريد. اين را بدانيد كه اين منّت از خدا بر شماست و بس. به حضرت عرض كردند مابالنا ندعو اللّه و لانجاب؟ فرمودند لانّكم تدعون من لاتعرفون سبب چيست كه ما دعا ميكنيم و دعاي ما مستجاب نميشود؟ فرمودند به جهت آنكه شما ميخوانيد كسي را كه نميشناسيد. پس همچنين كساني كه معرفت به
«* 28 موعظه صفحه 72 *»
حق محمّد و آلمحمّد ندارند و كساني كه اقرار به فضائل محمّد و آلمحمّد: ندارند توسلات ايشان مقبول نيست، دعاهاي ايشان مستجاب نيست، اذكار ايشان بر حقيقت واقع نشده. نه من ميگويم، نگاه كن در آن دعايي كه در مفتاحالفلاح روايت شده، نگاه كن در مصباح كفعمي، نگاه كن در بلدالامين ببين آن دعاي توسل را كه حضرت كاظم صلواتاللّه عليه فرمايش فرموده من لااثق بالاعمال و ان زكت و لااريها منجيةً لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها اي خدا علي بن ابيطالب كسي است كه من اعتقاد دارم درباره او كه اعمال من قبول نخواهد شد، عبادت من قبول نخواهد شد مگر اينكه اقرار به فضائل علي بن ابيطالب داشته باشم و از حاملان فضائل بپذيرم و از راويان فضائل قبول كنم، آنوقت اعمال من مقبول ميشود. پس متقي كسي است كه انكار فضائل نكند و اقرار به فضائل داشته باشد و تقوي پيشه كند و از خدا بترسد. اگر چنين شد آنگاه انما يتقبّل اللّه من المتّقين اين است و غير اين نيست كه خدا قبول ميكند اعمال را از آنها كه ترسيدند از محمّد و آلمحمّد و انكار فضائل ايشان نكردند و رد فضائل ايشان نكردند. هركس رد فضائل ايشان كرد ديگر از خدا توقع نداشته باشد كه عملي از او قبول كند. اگر كسي اسم اللّه را رد كند آيا ديگر يااللّهِ او قبول ميشود؟ يا اسم الرحمن او قبول ميشود؟ و اگر اللّه را قبول كرد الرحمن و يارحمن و ياارحمالراحمين او رد نميشود و محال است رد شود. و كسي كه تيشه بردارد و واسطه و وسيله خود را از پا درآورد و فضائل او را انكار كند با وجود اين، شفاعت اين وسيله چگونه او را درمييابد. اينها كه عرض ميكنم داخل بديهيات اسلام است اگر كسي ميگويد نه، در جواب ميگويم خاك بر سر آن شيعهاي كه از ابن ابيالحديد ناصبي سنّي كمتر باشد. ميخوانم اشعار را اگرچه در ماه مبارك رمضان است در موضع ناچارم. ناصبي سنّي ابن ابيالحديد ميگويد:
صفاتك اسماء و ذاتك جوهر | بريء المعاني «معلوم» عن صفات الجواهر |
«* 28 موعظه صفحه 73 *»
تجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي | و تكبر عن تشبيهها «معلوم» بالعناصر |
مقصود اين است كه او به اميرالمؤمنين ميگويد: اي علي صفات تو اسماء اللّه است چه جاي ذات تو اي علي بن ابيطالب و ذات تو جوهري است كه از جواهر بالاتر است، به ادراك ماها در نميآيد و ما نميتوانيم آن را بفهميم، چيزي كه ميفهميم همان صفات تو است. وقتي كه ابن ابيالحديد ناصبي سنّي در قصيده معروفه خود در شأن اميرالمؤمنين اينطور ميگويد خاك بر سر آن شيعه كه نگويد علي اسماللّه است و صفت اللّه است. و كسي كه انكار كند اسم خدا را، كسي كه انكار كند صفت خدا را، انكار كند جلالت اسم خدا را، انكار كند فضل اسم خدا را، از او يااللّه ميپذيرند؟ نميپذيرند، عبادتي از او مقبول نميشود. واللّه عبادت احدي از خلق قبول نميشود مگر اينكه اقرار كند به فضائل علي بن ابيطالب. اگر اقرار كرد و در قلب خود هيچ سختي و كراهتي از فضائل علي بن ابيطالب نديد، او عبادتش مقبول است والاّ عبادتش هباء منثور ميشود. من نميگويم الحمدللّه اين را هم امام تو ميفرمايد در تفسير آيه و قدمنا الي ماعملوا من عمل فجعلناه هباءاً منثوراً يعني پيش ميآوريم اعمال آن جماعت را در روز قيامت عباداتشان را ميآوريم فجعلناه هباءاً منثوراً همه آنها را مثل غبار پراكنده ميكنيم، آن اعمال او را در هوا پراكنده ميكنيم، معدوم ميكنيم. در تفسير اين آيه امام ميفرمايد اين آيه در شأن آن جماعتي است كه چيزي از فضائل علي را انكار كردهاند. يكچيزي را فرموده ـ هرچه ميخواهد باشد ـ يكفضل از فضائل او را اگر انكار كند ميفرمايد به جهت آن انكار چنين ميكنيم. در حديث ديگر ميفرمايد و الانكار لفضائلهم هو الكفر انكار فضائل ايشان كفر است به جهت آنكه انكار فضيلتي كه ميكني يعني آلمحمّد قابليت اين فضيلت را ندارند. اگر اينطور ميگويي پس انكار عصمت ايشان كردهاي، يا ميگويي قابليت دارند و خدا نداده، پس اثبات بخل براي خدا كردهاي. اگر خدا جواد است و ايشان قابل، پس چرا نداده و
«* 28 موعظه صفحه 74 *»
ايشان چرا ندارند؟ پس ديگر راه ندارد انكار فضل ايشان. پس در هر كار عظيمي بايد شروع كرد به توجه به اين بزرگواران و گفت بسم اللّه الرحمن الرحيم يعني در اين كاري كه ميكنم عجله نميكنم كه اول داخل كار بشوم و كار را مقدم بدارم و حريص بر كار باشم، نه، اينجا ميايستم، اول متوسل ميشوم به اسماللّه آنوقت به قوت اللّه و به حول خدا آن كار را ميكنم و چه خواهد بود كاري كه بحول اللّه و قوته نباشد و به حول و قوه خودت بشود؟ و اين بسم اللّه رفع عجله را هم ميكند چهبسيار كارها كه اگر از روي شعور نكني و عجله كني خراب ميشود و اگر عجله نكني صلاح دين و دنياي تو در آن خواهد بود. حالا اگر عادت كرده باشي به بسم اللّه به جهت گفتن بسم اللّه عجله نميكني. هر كاري را كه ميخواهي بكني بسم اللّه بگو. اگر معصيت هم ميخواهي بكني بسم اللّه بگو، همين بسم اللّه تو را از معصيت بازميدارد نميتوان شراب خورد و بسم اللّه گفت، نميشود به حول و قوه خدا توجه به معصيت و چيز حرام كرد، معني ندارد. پس هر گاه هر كاري كه ميكني بسم اللّه بگويي تو را از حرام منصرف ميكند، تو را از مكروهات منصرف ميكند. مباحات را للّه و فياللّه ميكني، اعمال مباحه تو را عبادت ميكند چه بهتر از اينكه عادت بدهي خود را كه اول هر كاري كه ميخواهي بكني تأمل كن، ابتدا به نام اللّه كن، متذكر نام اللّه بشو، يعني متوسل به محمّد شو صلوات اللّه و سلامه عليه و متذكر آن بزرگوار شو. اما كدام محمّد؟ نه هر محمّدي بكار ميخورد، محمّدي كه خليفه او ابوبكر باشد او بكار نميآيد بلكه محمّدي كه موصوف به صفات الرحمن است، آن محمّد بكار ميآيد و اگر بخواهم تفصيل اينها را عرض كنم زياده از حدّ امروز ميشود و شما را ملال ميگيرد. پس الرحمن را مجملاً بدان كه صفت علي بن ابيطالب است صلواتاللّه و سلامه عليه و تو به آن محمّد بايد متوسل بشوي كه صفت او و جلوه او به الرحمن است. آن محمّدي كه به الرحمن جلوه كرده يعني به علي بن ابيطالب جلوه كرده باشد آن خوب است، ما مطيع او هستيم و امّت او هستيم اما آن محمّدي كه به علي بن ابيطالب و به الرحمن جلوه نكرده آن بكار نميآيد. ولكن
«* 28 موعظه صفحه 75 *»
نه هر الرحماني بكار ميآيد، آن عليي كه نبايد دوستان او را دوست داشت و نبايد دشمنان او را دشمن داشت، همچو عليي خليفه پيغمبر نيست، همچو عليي نام الرحمن نيست بلكه آن عليي كه واجب است دوستي دوستان او و دشمني دشمنان او، من آن علي را دوست ميدارم و او را خليفه پيغمبر ميدانم. پس بسم اللّه الرحمن الرحيم يعني پيش از آنيكه من در اين كار داخل شوم و شروع در اين كار كنم شروع ميكنم به نام نامي خدا كه محمّد است9، آن محمّدي كه خليفه او علي بن ابيطالب است صلواتاللّه و سلامه عليه، آن عليي كه موالات اولياء او شرط ايمان است و واجب است بر من كه دوست دارم دوستان او را و دشمن دارم دشمنان او را. آيا تو نميداني كه رحيم رحمتي است مخصوص به مؤمنان، يعني آن عليي كه در مؤمنان جلوه كرده، آن عليي كه در شيعيان جلوه كرده، آن عليي كه در شيعيان صفت او پيدا شده، آن عليي كه رحمت مكتوبه است و مخصوص به شيعيان است من به آن علي ايمان دارم. پس ابتدا ميكنم پيش از هركار به محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و ولايت اولياي ايشان و برائت از اعداي ايشان و اين كار را به حول و قوه خدا ميكنم. اگر چنين كردي اعمال تو مقبول است، سعي تو مشكور است، از بابش داخل شدهاي و اگر اين كار را نكردي و خودسري و خودرأيي كردي و به حول و قوه خود خواستي داخل آن كار بشوي آن كار بر تو مبارك نميشود و آن كار به انجام نميرسد. پس هر كاري را بايد للّه و فياللّه كرد يعني به اين قاعده كه عرض كردم بايد كرد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 76 *»
«موعظه ششم» جمعه ششم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.([5])
در ايام گذشته عرض كردم كه عبادت و بندگي معنيش آن است كه بنده خود را به رضاي مولاي خود آرايش كند و بنده به صفات مولاي خود در آيد و به آنچه پسند مولاست در آيد و از آنچه غضب مولاي او در آن است و مخالف طبع مولاست و مخالف صفات مولاست خود را پاك كند، اگر چنين كرد بندگي كرده و به رسوم بندگان راه رفته و اگر چنين نكرد به رسوم بندگان راه نرفته. و عرض كردم كه اشرف بندگان و اول بندگان و اعظم بندگان كه خود را به صفات مولاي خود آراسته كرده محمّد و آلمحمّدند: كه ايشان در مقام بندگي قدم در جايي گذاردهاند كه هيچكس مانند ايشان بندگي نكرده و هيچ مخلوقي خود را در نزد خدا بقدر ايشان خاضع و خاشع ننموده و هيچكس در نزد خدا مثل ايشان فاني نشده به حدّي خود را فاني كردهاند كه اثري از خودي خود نگذاردهاند و سرتاپا ذكر مولاي خود شدهاند و براي مولاي خود
«* 28 موعظه صفحه 77 *»
هستند نه از براي خود، براي خود نيستند و براي مولاي خود هستند و هيچ مخلوقي مثل ايشان اين صفت را دارا نبوده و نخواهد بود حتي انبياي مرسل. و چون در ايشان چند كلمه در اين خصوص گفته شد درباره شيعيان ايشان هم دوست داشتم چند كلمه عرض كنم و از بندگي شيعيان و عبادت ايشان هم ذكري عرض بشود و اين مطلب را بطور تحقيق نخواهيد فهميد مگر اينكه حقيقت شريعت را بطور درستي بفهميد.
اين شريعت مقدسه كه در دست است و امر فرمودهاند به بسياري از چيزها و نهي كردهاند از بسياري از چيزها، اگر در اين شريعت مطهره غوري بكني، اگر در اين شريعت مطهره فكري بكني خواهي يافت آنكسي كه به اين شريعت امر كرده ـ كه محمّد9باشد ـ خود او به اين شريعت عملكننده بود و به آنچه مردم را به آن امر كرده خود به آن عمل ميكرده و آنچه مردم را از آن نهي كرده خود آن بزرگوار مرتكب آن نميشده. نه اين است كه شما را نهي كرده از صفتي و خود او مرتكب بوده آن صفت را، و يا امر كرده به صفتي و خود او ترك آن صفت كرده، حاشا و كلاّ به جهت آنكه آن بزرگوار معصوم است و آنچه خداوند به آن امر كرده يا نهي از آن كرده خلاف آن نخواهد كرد. پس در حقيقت اين شريعت صفات محمّد است كه به آن امر شده. اگر پيغمبر خود صاحب اين صفات نيست، مثلاً پيغمبر وفا ندارد و امر به وفا ميكند، همچو چيزي محال است. مثلاً اگر عادل نيست و امر به عدل ميكند همچو چيزي نميشود، مثلاً خود كفران نعمت خدا كرده و از اينطرف امر ميكند امتش را به شكر نعمت همچو چيزي محال است. پس آنچه پيغمبر مردم را به آن امر كرده خود بطور كمال داراي آن است و آنچه پيغمبر از آن نهي كرده است خود بطور كمال اجتنابكننده از آن است. پس جميع اين شريعت صفات محمّد است9 امر نكردهاند شما را مگر به آنچه كه محمّد داراي اوست و نهي نكردهاند شما را مگر از آنچه محمّد9 داراي آن صفت نيست و آن صفت را از خود دور كرده. پس جميع اين شريعت شرح كمال محمّد است و جميع اين شريعت شرح اخلاق محمّد است9 .
«* 28 موعظه صفحه 78 *»
مثَل اين شريعت را ميخواهي بداني فرض كن فيالمثل زيد نامي در خارج ايستاده باشد، او در خارج ايستاده بدن او قامتي دراز دارد و آن قامت دراز صفت خود اوست، اين صفت را تو به زبان بيان ميكني و ميگويي قامت زيد دراز است، زيد در خارج ريشش سياه است. تو به بيان و لفظ بيان ميكني ميگويي زيد ريشش سياه است، زيد در خارج ايستاده است به اين رنگ است، به اين شكل است. اين الفاظي كه تو گفتي همه شرح صفات زيد بود، خود او در خارج ايستاده بود و اين صفات لازم او بود و اين بيانها شرح احوالات زيد و شرح صفات زيد است. همچنين واللّه اين شريعت مقدسه كه در ميان است جميعاً شرح احوالات محمّد است، شرح صفات محمّد است، شرح كمال محمّد است. پس چون شريعت صفات نيك است و آن بزرگوار داراي جميع صفات نيك است پس جميع اين شريعت فضائل محمّد است و جميع آنچه به آن امر شده فضيلتهاي محمّد است و جميع آنچه از او نهي شده صفات نقصي است كه محمّد9 آن صفات نقص را ندارد و مبرّا و منزّه از آن صفات نقص است. مردم را نهي از آن صفات كردهاند كه اينها صفات مولاي شما نيست، بايد از اينها مبرّا باشيد و اينها صفات مولاي شما است و به اين صفات بايد شما آراسته باشيد. پس خوشا به حال آن جماعتي كه متابعت ميكنند اين شريعت مقدسه را و خود را به اوامر اين شريعت آراسته ميكنند و از نواهي اين شريعت پيراسته ميكنند. پس ايشانند بر صفات محمّد9 و اختلاف درجات ايشان بر حسب گرفتن به اين شريعت است. باور مكنيد قول جماعتي را كه خود را عارف ناميدند و آن جماعتي كه صوفي شدند و مباحيمذهب شدند و ترك شريعت كردند و چون به ايشان ميگويي به اين شريعت چرا نميگيريد؟ در جواب ميگويند بابا مكلِّف غير از مكلَّف است. اينها مزخرفات است، اينها جهالات است. ميخواهم بدانم اين شريعت مقدسه چيست غير از انسانيت؟ چيست غير از اعتدال و درستكرداري؟ ميخواهم بدانم مگر كسي كه به حد كمال ميرسد بايد درستكردار نباشد؟ مگر كسي كه به حد كمال ميرسد بايد
«* 28 موعظه صفحه 79 *»
عادل نباشد؟ بايد ظلم كند؟ مگر كامل بايد امين نباشد؟ مگر كامل بايد راستگو نباشد؟ مگر كسي كه كامل شد بايد شكر نعمت خدا نگويد و كفران نعمت كند؟ اينها مزخرفات است. انسان هر چه به حد كمال بيشتر ميرسد اين شريعت مقدسه را بيشتر بايد ملازم باشد و هركس بيشتر ملازم است او شبيهتر است به محمّد9 و او شبيهتر است به اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه، هركس به اين شريعت كمتر گرفته شباهت او كمتر است. پس چه مزخرف ميگويند آنها كه ميگويند مباحيمذهب بايد شد و همهچيز مباح است. اگر همهچيز مباح است يكنفر انسان بيايد و در اين آييني كه تو داري اطاعت تو كند و يك چاقو بردارد كه چشم تو را بخواهد بكاود و چشم تو را بيرون آورد و او حالا همچو ميخواهد، تو به او ميگويي اين چهكار است كه تو ميكني؟ اين كار را مكن، در جواب تو ميگويد مباح است، تفاوتي ندارد، حلال و حرامي كه نيست. اگر ميگويي خوب نيست، ميگويد به چه دليل؟ پس تو يا ادعاي نبوت داري يا در شريعت كسي ديگر ميگويي خوب نيست. تو كه ميگويي تفاوتي نميكند و همه مباح است پس من ميخواهم زن تو را بردارم ببرم، پس من ميخواهم فرزند تو را بردارم ببرم، ميخواهم اموال تو را صاحب شوم، ميخواهم تن تو را شَرحه شَرحه([6]) كنم. اگر ميگويي حرام است ميگويم خودت شريعت گذاردي. آخر شريعت كه بجز حلال و حرام چيزي ديگر نيست و اگر ميگويي حلال است پس ديگر سكوت كن. من اگر تمامي بدن تو را شرحه شرحه كنم هيچ نفس مكش، چراكه مباح است. معلوم شد كه راضي نيستي به اينگونه معامله. اينها را مادام كه آرام نشسته و سرخوش است يكچيزي ميگويد نه اين است كه اين مذهبي باشد اگر اين مذهب مذهبي صحيح باشد جميع اين عالم رشتهاش از هم خواهد گسيخت و از يكديگر خواهد پاشيد. پس هيچ هيچ اين مذهب صحيح نيست، اگر صحيح باشد جميع مردم بايد همديگر را قتل
«* 28 موعظه صفحه 80 *»
كنند، جميع مردم بايد زنهاي همديگر را صاحب شوند، جميع معاصي را مرتكب شوند و اگر چنين كنند نظم عالم از هم ميپاشد. آدم عاقل همچو حرفي نميزند. پس اين شريعت سبب نظام عالم است، به اين شريعت انتظام مدينه انساني است، به اين شريعت معاملات مردم رواج ميگيرد و مردم آسوده ميخوابند. اگر اين شريعت مقدسه نباشد احدي مالك هيچ نيست و يك آن راحت نخواهد شد. پس ببينيد كه چه دين مزخرفي دارند آناني كه انكار ميكنند شريعت را و درصدد شريعت نيستند. واللّه اين شريعت بيان عقل است و شرح احوال عقل است هركس به اين شريعت ملتزم شود عاقل خواهد شد، معتبر خواهد شد، در جميع روي زمين هركه به شريعت راه رود در نزد جميع ملتها اين شخص عادل است، در جميع ملتها اين شخص معتبر خواهد شد، انسان خواهد شد، مرجع خواهد شد. آخر شريعت چيست؟ گفتهاند در اين شريعت امين باش، خيانت مكن، گفتهاند مال مردم مخور، به زن مردم نگاه مكن، دروغ مگو، راست بگو، غيبت مكن، نيك بگو، ظلم مكن، تعدي به خلق مكن وهكذا امثال اين چيزها. ديگر شريعت چهچيز است غير از اينها؟ واللّه هركس به اين قاعده در ميان مجوس راه رود معتبر ميشود، هركس به اين قاعده در ميان يهود راه رود معتبر خواهد شد، امين ميشود، مرجع و پناه كل ميشود. هركس به اين قاعده راه رفت در ميان مردم معتبر ميشود، نام او عاقل ميشود، محل رجوع مردم ميشود. اين شريعت همچو گوهري است و اين شريعت صفات محمّد است9 نظر به آنكه آن بزرگوار عقل كل است و اين صفات صفات عقل كل است. پس هركس در ميان خلق خود را به اين صفات آراسته كرد صاحب عقل ميشود به جهت آنكه صاحب دين شده، صاحب شريعت شده و شريعت عقل است، شريعت صفات عقل است، شريعت شرح احوال عقل است، هركس خود را آراسته به شريعت كرد عاقل است و هركس خود را به خلاف شريعت آراسته كرد عاقل نيست. پس عاقلترين مردم كسي است كه به اين شريعت مقدسه بگرود و اين شريعت را به خود بگيرد.
«* 28 موعظه صفحه 81 *»
درست ايني كه عرض ميكنم دل بدهيد مقصودتان از اين اجتماع تماشاي مسجد نباشد، مقصودتان روز را شبكردن نباشد، مقصودتان خود را مشغولكردن كه روزه را نفهمي نباشد. وقتي كه ميآيي براي شنيدن، عزم فهمش را هم داشته باش، عزم عملكردن بر آنچه ميشنوي داشته باش، اقلاً تا اينجا نشستهاي در دل خود بگو راست ميگويد با خود بگو بايد چنين باشم و اگر چنين نيستي غمين بشو عزم كن چنين باشي. مپندار مثل بعضي جهال كه شيطان زينت ميدهد براي ايشان كه اگر تو به شريعت راه روي دنياي تو خراب ميشود، اگر تو فحش نگويي مال تو تلف ميشود و اگر ظلم نكني ملكت از دستت ميرود. نه، اينطور خيال نكن اين شيطان است همچو ميگويد به تو دروغ ميگويد. اگر اين شرط انسانيت بود رسول خدا ياد تو ميداد و چون رسول خدا ياد تو نداده و شيطان ياد داده انّ الشيطان لكم عدوّ فاتخذوه عدوّاً شيطان عدوّ شماست او را دشمن خود بگيريد، عدوّ شما با شما صداقت نميكند انما يأمركم بالسوء و الفحشاء شيطان شما را امر ميكند به بدي، شما را امر ميكند به مخالفت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم. نه اين است كه تصديق شيطان بايد بكني و تكذيب محمّد بكني، بگويي فحش در اينجا بر من مباح است، بگويي كه مباح است فحش بر من مرتد ميشوي زيراكه پيغمبر فحش را مباح نكرده. اگر بگويي تعدي از براي من حلال است مرتد ميشوي، پيغمبر تعدي را حرام كرده. اگر ميگويي حلال نميدانم تعديكردن را و اقرار به حرام بودن آن دارم پس مصلحت تو نيست، نه خيالت برسد پيغمبر آمده دنياي مردم را خراب كند و آخرت مردم را آباد كند، حاشا. فرمود ليس منّا من ترك الدنيا للاخرة و ليس منّا من ترك الاخرة للدنيا از ما اهلبيت نيست كسي كه ترك دنيا را براي آخرت كند يا ترك آخرت كند براي دنيا. ميفرمايد اين از ما نيست، اين از دين ما نيست. دين محمّد آن است كه تعمير دنيا و آخرت هردو به آن بشود، مبناي اين شريعت بر تعمير دنيا و آخرت است. ببين تو را تحريص به زنگرفتن كردهاند كه صاحب خانه شوي، زندگيي پيدا كني، تو را تحريص بر كسبكردن كردهاند
«* 28 موعظه صفحه 82 *»
كه صاحب مال شوي، تو را امر كردهاند به زراعت براي اينكه ارباب شوي و مالك ملك شوي. پس تحريص به طلب دنيا كردهاند ائمه بلكه فرمودهاند هركه در طلب دنيا كاهل باشد در طلب آخرت كاهلتر خواهد بود به جهت آنكه كسي كه باعث طلب دنيا در طبيعت او نيست و كاهلي در دنيا ميكند البته چنينكسي باعث طلب آخرت در طبيعت او نيست و در امر آخرت هم كاهلي ميكند چراكه طبيعتش كاهليكردن است. پس به اينجهت ما را امر به طلب دنيا فرمود تا كسالت نورزيم و كاهلي نكنيم و ترك كسب نكنيم به جهت آنكه از دين محمّد است تعمير دنيا و آخرت.
چون سخن به اينجا رسيد و سخن به كسب آمد يك دو سه كلمه اينجا عرض كنم خيلي اوقاتم تلخ است از دست بعضي از رفقا و سببش اين است كه خداوند بدنهاي شما را توخالي خلق كرده و به زبان عربي اجوف يعني توخالي آفريده چون اندرون شما خالي است غذا ميخواهد و بدنهاي شما لباس ميخواهد، پس شما محتاجيد در زندگي دنيا به غذايي و محتاجيد در زندگي دنيا به لباسي. حالا اين غذا و اين لباس را به چه قاعده بايد بدست آورد؟ اگر بدست نميآوري كه بدن تو توش خالي است و محتاج به غذا است و اگر دو روز سه روز به او غذا نرساني خواهد مرد، لباس به او نپوشاني در خانه سكنا نكني از سرما و گرما خواهد مرد. پس بدن تو لباس ميخواهد، غذا ميخواهد، مسكن ميخواهد. حالا اين را به چه قاعدهاي بايد بدست آورد؟ از دو قسم بيرون نيست درست همه رفقا حواسشان را جمع كنند ببينند چه عرض ميكنم. تحصيل رزق از دو قسم بيرون نيست: يا مفتي از مردم بايد بگيري يا يكچيزي بدهي يكچيزي بگيري، ديگر از اين دو قسم بيرون نيست. يا چيزي تنخواه بايد بدهي و چيزي بگيري يا مفتي بايد بگيري. اگر مفتي ميخواهي از مردم بگيري اين هم از دو قسم بيرون نيست: يا به ضرب چماق از مردم ميگيري كه دزد سر گردنه ميشوي، يا به التماس از مردم ميگيري كه سائل به كف ميشوي. و هرگاه كه به ازاء اين يكچيزي ميدهي مردي ميشوي عزيز و محترم در اينوقت مردم محتاج به تو ميشوند تو
«* 28 موعظه صفحه 83 *»
ميدهي و تو ميگيري بطور عزت و شرف. مثل بزاز كه نشسته است بر در دكان خود، مردم محتاج به جامهها و پارچههاي او هستند ميآيند به التماس پيش او و پول ميدهند پارچههاي او را ميگيرند در نهايت عزت و شرف چيزي ميدهد و چيزي ميگيرد. و اگر چيزي ندهي تا چيزي بگيري لابدي كه مفتي بگيري، مفت از دو قسم بيرون نيست: يا به زور است يا به التماس، اگر آنچه ميگيري زور است پس تو ظالمي و دزد سر گردنهاي و اگر به التماس است سائل به كف هستي. و يكقسم ديگر هم هست كه به حيلهبازي و مكر چيزي تحصيل ميكني در اينوقت هم مردي هستي حيلهباز و مكار و هيچيك اينها را نبايد تو بر خود بپسندي به جهت آنكه مؤمن هيچيك اينها را بر خود نميپسندد. پس بر شما باد به كسبكردن، عارتان نيايد، از عزت و شرف شما هيچ كم نميشود. مردكهاي گفته بود گدايي ميكنم تا منّت هيچ مخلوقي را نكشم، اين هم بعينه همين حرف است كه تو عارت ميآيد از كسبكردن و سائل به كف ميكني خود را، دائم چشمت به دست مردم است مردم از كجا بيارند به تو بدهند؟ به اتفاق ميتوان يكنفر را كمك كرد، هزار نفر را خرج نميتوان داد از اين بيچاره كه تو تمنا ميكني آخر فكر كن ببين اين چقدر بار ميتواند بكشد. عمامه شما بر سر شما، عباي شما بر دوش شما، لباس شما در بر شما، داريد راه ميرويد و هيچ سنگيني براي شما ندارد و اگر همه را جمع كنيد روي يك دست خود نگاه داريد خسته ميشود دست شما لكن تقسيم كه ميكني بر اعضا، اين اعضايي كه هستند هريك حصه خود را برميدارند خستگي براي هيچيك نيست. همچنين اگر هريك از رفقا بار خود را بار كنند براي خود زحمت خود را بكشند، خستگي بار خود را بر دوش يكنفر نيندازند همه آسوده ميشوند لكن هزار نفر بار يكنفر كه ميخواهند بكنند بيچاره از كجا بياورد بدهد؟ حال آن بيچاره بقدر خود حركت نميتواند بكند ديگر چطور ميتواند براي هزار نفر خرجي سالشان را بدهد؟ يكي سيتومان خرجشان بشود سالي سي هزار تومان ميشود، آدم از كجا بياورد؟
«* 28 موعظه صفحه 84 *»
باري، استدعاي من از رفقا اين است كه به صفات شيعيان آراسته باشند و در اين مسأله هم اطاعت شريعت مقدسه كنند و مهماامكن كسب كنند و از كسب روگردان نباشند. چه عزتي بهتر از كسب؟ شب نشستهاي بيكاري مرد معزز محترمي هم هستي، چراغ هم روشن است، بردار جوراب بچين. بيكار نشستهاي جوراب بچين آنها را ببر بفروش خرج كن، هرچه از خرجت زياد آمد بده به من بدهم در راه خدا. نخير، خودت بده. مقصودم اين است كه يككسبي بكني، يككاري بدست داشته باشي، بيكار ميخواهم نباشي زيراكه عزت شما و شرف شما در اين است كه چشمتان به دست مخلوق خدا نباشد. خدا تو را قوت داده، قدرت داده برو كسب كن. مگو مشغولم به طلب علم! مگر طلب علم واجب است و طلب رزق واجب نيست؟ آن فريضه است و اين هم فريضه، اگر از تقواي تو است كه تو طلب علم ميكني طلب كسب هم از تقوي است و صاحب شريعت سؤالكردن را بر تو نپسنديده و تو خود راضي ميشوي و اين ذلت را بر خود ميگذاري. كسبي را كه از شريعت پيغمبر است چرا بايد تو ننگت بشود؟ كداميك از شما است كه در تمام عمر خود دو قران بيكار ندارد و براي او ممكن نميشود دو قران داشته باشد؟ اين دو قران را بردار ببر يكتوپ كرباس بخر ببر بگذار در دكان كسي براي تو بفروشد خيال كن كه اين را نداشتهام. تو اين كار را بكن لامحاله ببين چطور خدا منفعت به تو خواهد داد! يكدفعه خبر ميشوي صاحب مكنت و مايه شدهاي. لكن مردم عادت كردهاند به سؤالكردن و چاره نميشود. بس است بيش از اين ملامت خوب نيست، برويم بر سر مسأله.
مسأله اين بود كه هريك از شما كه به شريعت بيشتر بگيريد عاقلتريد و هريك از شما كه كمتر به اين شريعت عمل كنيد آنها عقلشان كمتر است و نادانترند. پس بنابراين آناني كه از اكابر شيعهاند، آناني كه از بزرگان شيعهاند كسانيند كه متابعت ميكنند محمّد و آلمحمّد: را در جزئي و كلي، در تمام احوال خود، در جميع امور متابعت آن بزرگواران ميكنند و لازال خود را به صفات محمّد آراسته كردهاند، خود را
«* 28 موعظه صفحه 85 *»
به صفات آلمحمّد آراسته كردهاند و اين است علامت شيعه. شيعه اين است، مپندار شيعه به محض ادعا شيعه ميشود، شيعه آن است كه چون به او نگاه بكني جميع حركات و سكنات او مثل حركات و سكنات مولاي او باشد، اينوقت است كه شعاع آن مولاست و نور آن مولا بر وجنات او تابيده است از اينجهت شيعه مولاي خود است و از اينجهت به صفت مولا متصف است. پس شيعه كسي است كه در جميع صفات بر صفات محمّد و آلمحمّد باشد و اين امر به ادعا نيست.
شخصي روايت ميكند كه حضرت امامحسن عسكري در غرفه خود نشسته بود در اين اثنا والي ولايت سامره شخصي را گرفته بود از آن كوچه او را گذرانيد و چون ديد امام7 در غرفه خود نشسته پياده شد از اسب خود. حضرت به او فرمودند سوار شو، او هم سوار شد. عرض كرد ياابنرسولاللّه از عادت من اين است كه اگر كسي را ميگيرم و گمان ميكنم او دزد است او را پانصد تازيانه ميزنم و اين شخص را من ديشب بر در دكان صرافي ديدهام و گمان من اين شد كه ميخواهد دكان را بشكافد و دزدي كند. او را گرفتم پانصد تازيانه خواستم بر او بزنم. چون خواستم تازيانه بر او بزنم اين شخص گفت از خدا بترس و مرا تازيانه مزن زيراكه من از شيعيان اميرالمؤمنينم من از شيعيان اين امام حاضر هستم، از اينجهت او را به خدمت شما آوردم كه اگر از شيعيان شماست او را رها كنم و او را عفو كنم و اگر از شيعيان شما نيست او را تنبيه كنم. چون اين را عرض كرد حضرت بر او نگريستند فرمودند حاشا كه اين شيعه ما باشد، اين شيعه ما نيست. والي گفت راحت شدم، رو به اصحاب خود كرد گفت اين را برداريد بكشيد ببريدش. او را كشيدند بردند. گفت او را در پناه يكگوشه بيندازند و دو نفر جلاّد بر او گماشت كه تازيانه بر او زنند. چون آن دو نفر جلاّد بنا كردند زدن، هرچه ميزدند بر او چوبها و تازيانهها بر زمين ميخورد و بر او نميخورد. والي سامره ايستاده بود نگاه ميكرد و از اين در غضب شد گفت شما قصدتان نيست اين را بزنيد، نميزنيد و خيلي كجخلقي كرد با آنها. چون عزم كردند و بناكردند او را بزنند چوبها و
«* 28 موعظه صفحه 86 *»
تازيانههاي آنها به يكديگر ميخورد و اين جلاّد به آن جلاّد ميزد و آن جلاّد به اين جلاّد. والي از اين در غضب شد گفت من ميگويم او را بزنيد شما چرا يكديگر را ميزنيد؟ و حكم كرد كه حكماً بر او بزنيد. آنها همينكه بنا كردند زدن چوبها و تازيانههاي آنها از او ردّ ميشد و به والي ميخورد تا آنكه آنقدر والي كتك خورد كه از اسب افتاد بناي فغان گذارد كه بدبختها چرا مرا ميزنيد؟ دزد را بزنيد. گفتند واللّه ما ميزنيم بر او تازيانهها برميگردد. والي از اين كجخلق شد چهار نفر ديگر را امر كرد و گفت بياييد شما هم با اين دو نفر همه شما ششنفر جمع شويد دورش را بگيريد و او را بزنيد. هر ششنفر بناكردند به او زدن، تازيانهها رد ميشد و بر سر و روي والي ميخورد تا آنكه بعضي از اعضاي او شكست، تن او زخم شد، فرياد و فغان برآورد والي كه چرا مرا ميزنيد؟ مرا كشتيد. گفتند شل شود دست ما اگر بخواهيم تو را بزنيم، ما ميخواهيم كه اين مرد را بزنيم، هرگز نميخواهيم تو را بزنيم لكن اين چوبها به او نميخورد به تو ميخورد. آن شخص دزد گفت اي والي از خدا بترس مرا مزن مرا ببر پيش امامحسن صلواتاللّه عليه ببين او چه حكم ميكند. او را برداشت به خدمت امامحسن برد چون او را به خدمت حضرت امام حسن آورد، عرض كرد من از اين معجزاتي چند ديدم كه بجز از انبيا از كس ديگر ديده نميشود و حال آنكه شما فرموديد اين از شيعيان شما نيست و هركس شيعه شما نيست شيعه ابليس است، شيعه شيطان است. اگر اين شيعه شما نيست اين معجزات از كيست؟ من معجزاتي چند از اين ديدم كه بجز از پيغمبران از كس ديگر آن كارها نميآيد. فرمودند بگو يا از اوصياي پيغمبران. بعد از آن فرمودند اين مرد كه به دست تو گرفتار شد براي اين بود كه گفت من از شيعيان اميرالمؤمنينم و از شيعيان اين امام حاضرم. فرمودند اين از شيعيان ما نيست، اين از موالي ما است، اين از دوستان ما است و آنچه تو درباره او ديدي كه اين بلا از او دفع شد اين معجزه ما است نه معجزه او. نميبيني حضرت عيسي مرده را زنده ميكرد و معجزه معجزه عيسي بود نه معجزه مرده؟ همچنين معجزاتي كه
«* 28 موعظه صفحه 87 *»
پيغمبران ميكردند امتي را به صورت ميمون مثلاً ميكردند، اين معجزه آن امت نبود، اين معجزه پيغمبران بود. همچنين آنچه تو براي اين مرد از معجزه ميگويي معجزه او نبود، معجزه ما بود، خواست بلا را از او دور كند. بعد از آن رو به آن شخص كردند فرمودند شيعه كسي است كه متابعت كند ما را در جميع امور، در جميع صفات و كسي كه متابعت ما را در جميع صفات نميكند اين شيعه نيست لكن از دوستان ماست و اين شخص چون مطلبش از اينحرف اين بود كه من از دوستانم و به غلط گفت من از شيعيانم خدا هم اين بلا را از او دفع فرمود و اگر به درستي و واقع گفته بود من شيعهام و فهميده گفته بود اين حرف را، خداوند عالم زندان ميكرد او را در حبسي كه سيسال در آن حبس بماند. خدا او را در آن حبس ميانداخت ولكن چون به غلط گفت خدا هم بلا را از او دور كرد. و به والي هم فرمودند تو هم از روي جهالت نسبت معجزه به او دادي، اگر فهميده نسبت داده بودي هزار تازيانه خدا به تو ميزد و تو را در حبسي كه سيسال در او بماني ميانداخت. او هم استغفار كرد و توبه كرد. مقصودم از بيان اين حديث شريف اين بود كه مقام شيعه مقامي است عظيم، مقام شيعه مقامي است خطير. نه هركس ادعاي دوستي اميرالمؤمنين ميكند او شيعه اميرالمؤمنين است، بلكه موالي و دوست است و شيعه نيست.
همچنين جمعي رفتند خدمت حضرت امامرضا صلواتاللّه عليه بر در خانه آن حضرت آمدند در زدند، از راه دور آمده بودند اذن خواستند كه بر آن حضرت داخل شوند. آدم حضرت آمد پرسيد كه شما كيستيد؟ گفتند ما جمعي از شيعيان اميرالمؤمنينيم. حضرت اذن ندادند داخل شوند رفتند، تا سيروز هر روز ميآمدند اذن ميگرفتند و حضرت به آنها اذن نميدادند كه داخل شوند و ملتفت نشدند كه چه ميگويند كه به آن واسطه اذن به آنها نميدهند. تا آخر به فغان آمدند و جزع كردند تا اذن دادند. چون وارد شدند اذن نشستن به ايشان ندادند، اينها به فغان آمدند كه ياابنرسولاللّه اين چه جفا است كه شما با ما ميفرماييد؟ ما به ولايت خودمان رسوا
«* 28 موعظه صفحه 88 *»
خواهيم شد و ديگر كسي اعتنا به ما نخواهد كرد. چه غلط كردهايم كه ما را اينطور راه نميدهيد؟ فرمودند به جهت آنكه ادعاي تشيع كرديد و گفتيد ما شيعه اميرالمؤمنينيم. شيعه اميرالمؤمنين كسي است كه چنين باشد، چنين باشد. حاصلش آنكه متابعت كند اميرالمؤمنين را در جميع احوال، در جميع اخلاق، در جميع صفات. اگر گفته بوديد ما از موالي شما و از دوستان شماييم، شما را ردّ نميكرديم. باري، چون استغفار كردند، توبه كردند فرمودند مرحبا مرحبا حالا بياييد بنشينيد. حالا بياييد بالا، بياييد بالا. به نوكر خود فرمودند چند روز اينها را اذن ندادي؟ عرض كرد سيروز. فرمودند سيروز بايد بروي پيش اينها و سلام مرا به اينها برساني، حاجاتشان را برآوري.
باري، مقصود اين است كه مقام شيعه مقامي است عظيم، شيعه اميرالمؤمنين مثل سلمان كسي است، شيعه اميرالمؤمنين مثل علياكبر كسي است، شيعه اميرالمؤمنين مثل عباس كسي است، شيعه اميرالمؤمنين مثل يونس بن عبدالرحمن كسي است، مثل مفضّل بن عمر كسي است، بزرگان شيعه آنها هستند كه متابعت كردهاند مولاي خود را.
باري، اينها همه مقدمه بود نتيجه اين مقدمه اين بود كه چنانچه درباره پيغمبر عرض كردم نسبت به خداوند عالم كه چون آن بزرگوار عبوديت خدا را بحدّي كرد كه صاحب صفات خدا شد، صاحب اسماء خدا شد، همچنين بزرگان شيعه هم چون متابعت كردند محمّد و آلمحمّد: را و چون در جميع صفات خود را به صفات آنها آراسته كردند و جميع اعمال و افعال آنها را بجا آوردند آنها هم شيعه شدند و صاحب صفات ايشان شدند. يككلمه در حديثي ميفرمايد از شروط تشيع، آنكلمه به كار عوام نميآيد، به كار علما ميآيد و آن اين است كه فرمودند شيعه ما كسي است كه متابعت آثار ما را كند، متابعت كند احاديث ما را و آنچه ما در احاديث خود گفتهايم به آنها متمسك شود نه آنكه از پيش خود چيزي در دين خدا بگويد، به مظنه خود، و به رأي خود و به هوي و هوس خود و به استحسان خود و به عقل خود چيزي در دين خدا
«* 28 موعظه صفحه 89 *»
نگويد بلكه آنچه ميگويد به آثار آلمحمّد باشد و از احاديث آلمحمّد باشد، شرح صفات محمّد باشد، شرح صفات آلمحمّد باشد. اگر تو به اين احاديث عمل كردي به صفات محمّد آراسته ميشوي لكن آنچه به عقل خود ميگويي و به رأي خود ميگويي و به دليل و برهاني كه خود تراشيدهاي ميگويي، آنها صفات محمّد و آلمحمّد نيست. اگر صفات ايشان بود در آثار ايشان بود و در شعاع ايشان كه اين شريعت باشد در احاديث بود و چون در اين شريعت نرسيده در كتاب و سنّت ايشان نيست. آنچه نور آفتاب است در تابش است از آفتاب هرچه از آفتاب در تابش نيست نور آفتاب نيست. پس آنچه در احاديث آلمحمّد: نيست از آثار ايشان نيست و هركس خود را آراسته به آن كند برخلاف نور آلمحمّد به خود گرفته و خلاف شعاع او را به خود گرفته و اين از شروط تشيع نيست. اين را از پيش خود نگفتم، لفظ حديث بود كه از شروط تشيع گرفتن به احاديث ايشان است. آنچه امام تو ميگويد تو هم آن را ميگويي و چون شيعه خود را به صفات اين بزرگواران آراسته كرد و در جميع جهات خود را مثل ايشان كرد آنوقت شيعه است. مثَلي در آن روز اول عرض كردم كه اگر گياهي ببيني در صحرا برگش مثل برگ بنفشه، گلش مثل گل بنفشه، تخمش مثل تخم بنفشه، خاصيتش مثل خاصيت بنفشه، همهچيز او بنفشه باشد به اين چه ميگويي؟ معلوم است اسم او بنفشه خواهد شد، خود بنفشه است، بنفشه همينطور چيزي است. همچنين هركس خود را به سيماي محمّد و آلمحمّد آراسته كرد قائممقام آلمحمّد ميشود و خليفه محمّد ميشود9 و جلوه محمّد ميشود در ميان جمع و ظاهر محمّد ميشود در ميان امت. پس واللّه چنان است كه فرمودهاند كه هركس مسرور كند مؤمني را چنان است كه آلمحمّد را مسرور كرده و هركس آلمحمّد را مسرور كرد خدا را مسرور كرده. بفهم معني اين احاديث را كه مكرر ميشنيدي و نميفهميدي، حالا بفهم معني آنها را. همچنين هركس مؤمني را زيارت كند زيارت كرده محمّد و آلمحمّد صلياللّه عليهم را از اينجهت فرمودند هركس نتواند به زيارت ما اهل بيت بيايد به زيارت يكي از شيعيان
«* 28 موعظه صفحه 90 *»
ما بيايد. صبح از خواب پا شدهاي و خيلي مشتاق كربلايي، ميخواهي بروي زيارت سيدالشهداء و مشتاق زيارت آن حضرت شدهاي، نميتواني به كربلا بروي. نه توشه راه داري، نه رفيق داري، نه به قول عوام پاكش داري، شوق زيارت آن حضرت را هم داري، معالجه اين چهچيز است؟ فرمودند من لميقدر انيزورنا فليزر صالحي اخوانه يكتب له ثواب زيارتنا عزم كن كه ميروم زيارت فلان مؤمن و فلان شيعه را ميكنم كه متصف است به صفات محمّد و نور محمّد بر او جلوهگر است و بر وُتيره ايشان لكن با صدق و للّه و فياللّه، آنوقت كه به زيارت او رفتي ثواب زيارت محمّد در مدينه، ثواب زيارت حسين در كربلا، ثواب زيارت علي بن ابيطالب در نجف و همچنين ثواب زيارت باقي ائمه در نامه عمل تو نوشته ميشود. نه خيالت برسد كه حالا ثواب زيارت حسين چيزي نيست كه تو ميگويي ثواب زيارت امامحسين نوشته ميشود اين يعني چه؟ آيا ميداني چه ثواب دارد زيارت حسين؟ فرمودند كه من زار الحسين كان كمن زار اللّه في عرشه هركه زيارت كند حسين را ثواب زيارت خداي عزّوجلّ در عرش براي او نوشته ميشود زيراكه محمّد عبداللّه است و به جهت آن عبوديت او براي خدا داراي صفات خدا شده و جلوه خدا شده و ائمه طاهرين عبوديت در نزد محمّد دارند و مطيع و منقاد محمّدند چنانكه حضرتامير فرمود انا عبد من عبيد محمّد يعني من بنده طاعت محمّدم و چون بنده طاعت محمّد شد جلوه محمّد شد و به صفات محمّد آراسته شد و چون شيعيان ايشان بنده ايشانند ـ يعني بنده طاعت ايشان ـ هركس رفته كربلا بر در روضات مقدسه ايشان خوانده البته بر در حرم اين فقره را خوانده كه عبدك و ابن عبديك المقرّ بالرقّ و التارك للخلاف عليكم پس جميع شماها بنده محمّد و آلمحمّديد ـ يعني بنده طاعت نه بنده خلقت ـ يعني بر شما واجب است كه بنده ايشان باشيد و اطاعت ايشان كنيد. چرا بعضي دلها از اين استنكاف كند؟ دهتومان به يكشخصي ميدهي و به آن دهتومان بنده ديگري را از بنده ديگري ميخري و به او ميگويي تو بنده مني و او را بنده خود ميداني، چه شده است كه محمّد و آلمحمّد
«* 28 موعظه صفحه 91 *»
صلوات اللّه عليهم مالك رقاب اين خلايق نيستند؟ واللّه جميعاً بنده زرخريد محمّد و آلمحمّدند صلواتاللّه عليهم. اگر اين پيه را به خود بمالي در مقام تشيع صادق هستي، تو بايد جميع زنان خود را كنيزان ايشان بداني، بايد مردان خود را بندگان ايشان بداني، يعني بنده زرخريد ايشان. بخواهند ما را بفروشند حلال است بر ايشان، بخواهند زنهاي ما را از ما منع كنند حلال است بر ايشان، به ديگري ببخشند حلال است بر ايشان، جميع اموال ما را بخواهند ضبط كنند حلال است بر ايشان. اگر اينطور شدي در نزد امام تسليم داري و اگرنه ادعاي آزادي داري. پس شيعه چون بنده امام است طاعت امام را ميكند. اگر اطاعت ايشان را ميكند در جميع جزئي و كلي، ظاهر محمّد و آلمحمّد خواهد بود و واللّه اذيت او اذيت محمّد و آلمحمد خواهد بود و سبب لعن دنيا و آخرت خواهد بود و اذيت خدا خواهد بود يقيناً در حديث قدسي ميفرمايد من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها خدا ميفرمايد هركس يكي از دوستان مرا بيازارد چنان است كه در ميدان جنگ با من درآمده و مرا به جنگ با خود خوانده است و بديهي است كه «كل عزيز غالب اللّه مغلوب» معلوم است،
هركه با فولاد بازو پنجه كرد | «معلوم است» ساعد سيمين خود را رنجه كرد |
با خدا نميتوان به جنگ رفت، البته خدا غلبه ميكند العزة للّه و لرسوله و للمؤمنين، كتب اللّه لاغلبنّ انا و رسلي غلبه از براي خداست در هر حال پس كساني كه اذيت ميكنند شيعيان اميرالمؤمنين را، اذيت ميكنند متابعين اميرالمؤمنين را، واللّه اذيتكننده اميرالمؤمنينند و اذيتكنندگان اميرالمؤمنين اذيتكننده محمّدند9 و اذيتكنندگان محمّد اذيتكنندگان خدايند.
اين اتفاقي شماست كه ميخواهم عرض كنم سبب چيست كه اذيتكننده حرّ رياحي اذيتكننده سيدالشهداء شده و اين حرّ در عمر خود يزيدي بود، در عمر خود كافر بود، در عمر خود ناصب بود و دشمن خاندان محمّد و آلمحمّد بود. جميع عمر
«* 28 موعظه صفحه 92 *»
خود را به كفر و آلمروان پرستي و آلابيسفيان پرستي بسربرده بود. بعد از آنيكه آمد در صحراي كربلا و ديد كه از طرفين صفوف قتال آراسته شده، يكآن متذكر شد و يكآن محبت محمّد و آلمحمّد: در دل او جا كرد و گفت آخرت را بر دنيا اختيار كردم و دست بر سر خود گذارد و گفت اللّهم اليك انيب اللّهم فتب علي خداوندا توبه مرا قبول كن، بسوي تو بازگشت ميكنم. دواندوان به خدمت آن بزرگوار آمد و عرض كرد هل لي من توبة؟ آيا ممكن هست كه بعد از پنجاه شصت سال ناصببودن، مرتدبودن كسي برگردد توبه كند از او قبول شود؟ فرمودند نعم تاب اللّه عليك يكآن اين توجه را كرده و مؤمن شد و شما پس از هزار سال نشستهايد و بر او گريه ميكنيد و آن كساني كه او را كشتهاند آنها را قاتل امامحسين ميدانيد، دشمن خدا ميدانيد. آيا چه خواهد بود حال كسي كه چهلسال رو به امامحسين كرده، شصتسال در راه آن بزرگوار قدم زده و تمام عمر خود را در نشر فضائل ايشان بسر برده؟ سينه خود را شصتسال سپر تير بلا كرده و اذيت و آزار دشمنان ايشان را متحمل شده؟ چنينكسي چطور شده كه اذيت او اذيت خدا نيست؟ چطور شده دشمن او دشمن خدا نيست؟ و دشمن اصحاب امامحسين را پس از هزار سال لعن ميكني و دشمن او را لعن نميكني؟ گريه از براي جون غلام ابيذر كه غلام سياهي بود و كشته شد ميكني، چطور شد ساير شيعيان اذيتشان اذيت حسين نيست؟ واللّه هر اذيتي كه به شيعيان بكنند چنان است كه تير به حلقوم حسين زدهاند بدون تفاوت. خدا ميفرمايد چنان است كه در ميدان جنگ با خدا به محاربه در آمده و تير بر خدا زده. وقتي چنين شد اذيت شيعيان اذيت محمّد و آلمحمّد است. همچنين احسان به شيعيان احسان به محمّد و آلمحمّد است، اعانت شيعيان اعانت محمّد و آلمحمّد است. جميع معاملاتي كه آرزو داري با محمّد و آلمحمّد بكني اگر با برادر مؤمن خود كردي، همانها به كيسه محمّد و آلمحمّد ميرود. اگر دلت نميخواهد اينجا بكني آنجا را هم دروغ ميگويي و آنها غنيّند از تو، حاجتي به تو ندارند. احسان به ايشان احسان به موالين ايشان است كه
«* 28 موعظه صفحه 93 *»
مظهرهاي ايشانند. فرمودند هركس نتواند زيارت كند ما را زيارت كند برادران مؤمن خود را ثواب زيارت ما در نامه عمل او نوشته ميشود و هر كس نتواند صله كند براي ما صله كند برادران مؤمن خود را ثواب صله ما در نامه عمل او نوشته ميشود. پس آنچه نسبت به برادران مؤمن بكني نسبت به محمّد و آلمحمّد كردهاي زيراكه ايشان به صفات محمّد و آلمحمّد آراستهاند و زيراكه ايشان مظهر محمّد و آلمحمّدند الاّ اينكه گمان نميكنم در تمامي شريعت مقدسه، در جميع آنچه در اين شريعت است گمان نميكنم تكليفي سختتر از اين و بالاتر از اين تكليف به مردم شده باشد. اين شريعت شما يكپارهاش مايه نميخواهد، در اين قسم اصراري دارند، تقواي زيادي دارند. نماز را دو دفعه و سه دفعه اعاده ميكنند، نمازهاي گذشته را هي قضا ميكنند. مايهاي كه ندارد، ضرري هم كه به جايي ندارد، هي وضو ميگيرد هي اعاده ميكند. صد دينار به حمامي ميدهد كه برود يكغسل جنابت كند احتياطاً صدوبيست غسل ميكند، دلش ميخواهد هر غسلي اقلاً ربع ربع دينار بيفتد. هي بالا ميرود و خود را توي آب مياندازد هي بالا ميرود هي پايين ميآيد، نشد دفعه ديگر، باز نشد و نشد و نشد. و تقوي خرج ميكند نماز را اعاده ميكند، تقوي خرج ميكند روزههاي سنّتي بسيار ميگيرد، اقلاً ناهار نميخورد مفت است هي تقوي خرج ميكند، اين قسمش آنجوري است كه مايه ندارد و مردم اين قسم را جزء تقواي خود قرار دادهاند. يكقسمش هم هست مايه دارد لكن مايه را به همگنان نميدهد. اين همگنان يكآزمايش غريبي است چنانكه عرض خواهم كرد مايه ميگذارد لكن به همگنان خود نميدهد. جمعي ديگر هستند زير اين بار هم ميروند، ميبيني پول خرج ميكند به مكه ميرود جناب حاجي هم ميشود. پول برميدارد پلها ميسازد، مسجد ميسازد، آبانبار ميسازد وقف ميكند. ملكها ميخرد تكيهها ميسازد، فرش درست ميكند، زيلو درست ميكند براي مسجد، همه را ميكند لكن نقل همگناني توش نيست. پولي داده اسمي دركرده مايه اعتبارش شده. پس معلوم شد در خصوص شريعت ميان مردم
«* 28 موعظه صفحه 94 *»
اين قسم هم هست كه مايه ميگذارد لكن پاي همگنان ميان نيست. لكن يكقسم است كه مايه دارد و به همگنان بايد داد او را، مساوي خود و چشم هم چشم خود و نظير و عديل خود را كمك كني و زير اين بار نميرود مگر مؤمن خالص، زير اين بار نميرود مگر شيعه آلمحمّد: . اين از جميع اين شريعت مشكلتر است و امتحان مردم به اين يكي است كه همين احسانكردن به برادران مؤمن باشد. دههزار تومان ملك آسانشان است بخرند وقف كنند و هزار تومانش را به يكمؤمن نميدهند، از سر دههزار تومان ميگذرد و ملك ميخرد وقف ميكند، صدتومانش را برنميدارد ببرد خفيةً بر در خانه يكمؤمني كه باعث ذلت او نشود بدهد. خيالش ميرسد كه حالا آن ملكي كه وقف كرد خيلي ثواب كرد و پيش خدا خيلي اجر دارد و آن صدتومان پولي را كه برد در خانه آن مؤمن داد چندان اجري و ثوابي ندارد. اشتباهي است، اين دههزار تومان را به رفقاي خود تقسيم كن، دهسال خرجي ميكنند اما آن وقفي كه كردي دو سال وقفش ممضي است، بعد از دو سال به هر قسمي هست آن را باطل ميكنند و اگر هم نكنند در غير مصرفش خرج ميكنند. از اين گذشته وقتي وقف كرده براي خدا نكرده، خواسته اسم در كند و اگر به برادران فقير بدهد خفيةً بطوري كه منّتي بر آنها نگذارد كه ذليل شوند ديگر اسم در نخواهد كرد. به هر حال آن قسم از شريعت كه حقوق برادران است مشكلتر و ثوابش از جميع شريعت بيشتر است ولكن زير اين بار نميرود مگر مؤمن، مگر شيعه.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 95 *»
«موعظه هفتم» شنبه هفتم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
اصل سخن در معني عبادت بود. و شرف بنده معلوم است بنده هركسي شرفش بقدر شرف مولاست. غلام شخص تاجر نهايت كمال در بندگي كه پيدا كرد امتثال فرمان تاجر را كرده و مانند آن تاجر شده در صفات و در كمال و احوال و اخلاق و آنكه بنده پيشكار سلطان است، بنده قائممقام سلطان است، مثلاً نايب سلطنت، آنكه بنده اوست و به اخلاق او راه ميرود و بطور او و به امر و نهي او حركت ميكند، وقتي به منتهاي كمال رسيد شباهت به نايب سلطنت پيدا ميكند، قائممقام او ميشود و جلوه نايب سلطنت ميشود و كسي كه بنده سلطان شد بعد از آنيكه نهايت كمال را پيدا كرد و به امر و نهي سلطان حركت كرد و به صفات سلطان خود را آرايش داد و در جميع چيزها به محبوب سلطان راه رفت و از مكروهات سلطان اجتناب كرد، شرف او شرف آن سلطان ميشود و قائممقام آن سلطان ميشود و نمونه و آيت آن سلطان ميشود. رؤيت او رؤيت آن سلطان ميشود، تولاّي او تولاّي آن سلطان ميشود. پس معلوم شد كه شرف هر بنده بقدر شرف آن مولاست. البته احترام بنده پادشاه بيش از احترام بنده نايبسلطنت است و البته احترام بنده نايبسلطنت بيش از احترام بنده يكي از رعايا
«* 28 موعظه صفحه 96 *»
است. او امتثال فرمان پادشاه را كرده است و ديگري امتثال فرمان نايبسلطنت را كرده هريك به مولاي خود تقرّب پيدا ميكنند. بنده سلطان تقرّب به سلطان پيدا كرده و مسافت مابين او و مابين سلطان كم شده، پس به سلطان متصل شده و چون به سلطان متصل شد درجه او و شرف او بالا گرفت. همچنين بنده نايبسلطنت تقرّب به نايبسلطنت پيدا كرده، معلوم است هرچه تقرّب به نايبسلطنت پيدا كند مسافت مابين او و مابين نايبسلطنت كمتر ميشود تا به نهايت اتصال به نايبسلطنت ميشود. ديگر از نايبسلطنت نميگذرد به جهت آنكه منتهاي سير او عمل به رضاي نايبسلطنت است. پس چون به او اتصال پيدا كرده شرفي به اندازه او پيدا كرده و آنكه بنده يكي از رعاياست، مثلاً بنده فلانشخص بقال است، بعد از كمال در بندگي شرف او همين است كه خليفه استاد ميشود، در دكان بقالي امين او ميشود. و اگر اين را يافتي خواهي فهميد شرف بنده خدا را و خواهي دانست كه بنده خدا چه شرف پيدا ميكند و بنده ساير مخلوقات چه شرف پيدا ميكند. پس بنده خدا تقرّب به خداي خود پيدا كرده و چون مسافت مابين او و مابين انوار خدا و مابين اسماء و صفات خدا كم شد و كم شد تا آنكه دوري برطرف شد و به مقام نهايت قرب رسيد، معلوم است شرف او شرف اسماءاللّه ميشود، شرف صفاتاللّه ميشود و آنكسي كه اطاعت ميكند محمّد را9 و بنده طاعت محمّد ميشود معلوم است منتهاي شرف او به جهت اتصال به محمّد و بقدر اتصال به محمّد است و شرف اتصال به محمّد مثل شرف اتصال به خدا نيست و قرب به محمّد مثل قرب به خدا نيست. پس منتهاي اطاعت را اگر كرد بنده محمّد9 ميشود، شرفي بقدر اتصال به محمّد پيدا ميكند. و همچنين كساني كه اطاعت كردند ائمه طاهرين را و عبيد طاعت شدند براي ائمه طاهرين، معلوم است منتهاي سير ايشان اتصال به آلمحمّد است: و البته شرف آلمحمّد بقدر شرف محمّد نيست زيراكه ميفرمايد اشرف ائمه كه حضرتامير باشد انا عبد من عبيد محمّد و شك نيست كه ائمه طاهرين رعيت محمّدند و شك نيست كه
«* 28 موعظه صفحه 97 *»
تابع محمّدند9 . پس شيعياني كه به ايشان اتصال پيدا ميكنند شرفشان بقدر متصل به محمّد نخواهد شد. خواهي گفت پس متصل به محمّد كيست؟ پس متصل به نور خدا كيست؟ خواهم گفت متصل به نور خدا، محمّد است و بس. احدي از آحاد تقرّب به اسماء و صفات خدا بدون واسطه جز محمّد9 پيدا نكرده، هيچكس اتصال به كمال خدا و به نور خدا بدون واسطه به غير از محمّد9 پيدا نكرده و اما متصل به نور محمّد9 ائمه طاهرينند صلواتاللّه عليهم اجمعين و به جز آن بزرگواران كسي بدون واسطه به محمّد9 نرسيده.
كسي گمان نكند كه بودند جماعتي كه خدمت پيغمبر ميآمدند و همزانو با پيغمبر مينشستند و در مجلس او بودند و از او حديث ميپرسيدند و امر و نهي ميفرمود و ميشنيدند و در مسجد پيغمبر امّت حاضر بودند و امر و نهي از آن حضرت به ايشان ميرسيد بدون واسطه. در جواب اين عرض ميكنم كه اين اشتباهي است تو ميكني و اين اشتباه به جهت اين است كه تو خبر از راههاي باطن نداري و به همين ظاهر نگاه كردهاي. مثَلي براي اين عرض كنم، هرگاه روي سينه خود روي پستان خود را سوراخ كني آنوقت اين انگشت را داخل آن سوراخ كني بر روي قلب بگذاري، آيا حيات از قلب به اين انگشت بيواسطه ميرسد؟ حاشا و كلاّ، بلكه باز حيات اول از دل ميرود تا به دماغ ميرود و از دماغ به رگها و از رگها به بازو و از بازو به ساق دست و از ساق دست به كف دست و از كف دست به آن انگشت و اول حيات به آن بند اول ميرسد نه اين است كه حيات بيواسطه به اين انگشت رسيده اگرچه تو انگشت را داخل سينه خود كردي و بر روي دل خود گذاردي و متصل به دل كردي ولكن فيضياب نميشود اين انگشت و حيات نمييابد مگر به آن واسطههايي كه مابين دل و مابين اين انگشت هست. اول حيات به آن رگها و پيها ميرسد و همه جا ميآيد تا آخر دست به آن انگشت ميرسد اگرچه آن انگشت اتصال ظاهري و اتصال مكاني به دل داشته باشد. پس عرض ميكنم كه اگرچه فلان امّت اتصال به نبي پيدا كردند در ظاهر و حال
«* 28 موعظه صفحه 98 *»
آنكه اضعف مردم بودند اتصال پيدا كردند در مكان به محمّد9 . آيا نه اين است كه محمّد9 اول ماخلق اللّه است؟ آيا نه اين است كه محمّد9 انور ماخلق اللّه است؟ آيا نه اين است كه محمّد9 اعلم ماخلق اللّه است؟ آيا نه اين است كه محمّد9 اشرف ماخلق اللّه است؟ حالا آن شخص ضعيفي كه از امّت زانو به زانوي او نشست آيا در علم ثاني پيغمبر است؟ آيا در نور و شرف ثاني پيغمبر است؟ در قوت و قدرت و اطلاع ثاني پيغمبر است؟ حاشا و كلاّ، خيلي از پيغمبر دور است. پس بدانكه اين قريب ظاهري و زانو به زانوي ظاهري دخلي به اتصال باطني ندارد و اين شخص دوم ماخلق اللّه نميشود، در كمالات ثاني پيغمبر نميشود بلكه باز از پيغمبر بايد فيض اول برسد به آنكسي كه يكدرجه از پيغمبر پستتر است اگرچه در هندوستان باشد. بعد از آن از او به آنكسي كه دو درجه پستتر است، بعد از آن به آنكسي كه سه درجه پستتر است تا آنكه برسد به آنكه در درجه مساوي اين شخصي است كه زانو به زانوي پيغمبر نشسته آنوقت به اين ميرسد. از اينجهت كه پيغمبر اعلم ماخلق اللّه است و اين شخص ضعيف بسا آنكه جاهلترين ماخلق اللّه است، بلكه بسا آنكه يهودي با آن بزرگوار اتصال پيدا ميكرد و از آن بزرگوار سخن ميپرسيد و سخن ميشنيد. حضرتامير در بعضي از غزوات بود و مابين او و مابين پيغمبر فاصله بود، حالا آيا ميپنداري يهودي اتصال به پيغمبر دارد و قرب به خدا پيدا كرده و علي بن ابيطالب بعيد از پيغمبر است؟ اين نهايت بيمعرفتي است و اين سخن حدّ آناني است كه يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون كساني كه عقلشان به چشمشان است اتصال جسمي را به جسمي خيال ميكنند كه قرب است اما آناني كه عقل ايشان در دل ايشان است و در باطن ايشان ميدانند كه اتصال ظاهري دخلي ندارد.
اگر اين را فهميدي بفهم آن مسأله را اگرچه دور ميافتيم از مطلب، بفهم آن مسأله را كه بسيار سؤال ميكنند از من حتي عقلا براي من مينويسند از راه دور و از من سؤال ميكنند و از نزديك هم آنهايي كه شنيدهاند و سخن فهميدهاند غفلت ميكنند و سؤال
«* 28 موعظه صفحه 99 *»
ميكنند كه امروز امام ما نيست و چشممان اماممان را نميبيند و چون چشممان امام زمانمان را نميبيند البته نميتوانيم حاجات خود را از او بخواهيم، نميتوانيم انتفاع از او حاصل كنيم. اي كاش اماممان را ميديديم، اگر ميديديم بهتر ميتوانستيم عرض حال خود كنيم. اين سخنان از غفلت سر ميزند، اينها سخن آنكسي است كه يهودي متصل به پيغمبر را قريب ميداند و علي در غزوات را بعيد ميپندارد ولكن اگر به باطن نظر كند و علي را قريب بداند و يهودي را در نهايت بُعد از پيغمبر بداند، ميشناسد كه اويسي كه خدمت پيغمبر نرسيد در يكآن و پيغمبر را در اين ظاهر اصلاً نديد، او متصل به پيغمبر است و عمري و ابوبكري كه پيغمبر را ديدند و در يكسفره با هم غذا خوردند و زانو به زانوي پيغمبر نشستند در نهايت بُعدند از پيغمبر. اگر كسي اين معني را محقق فهميد بايد بفهمد معرفت به امام و اتصال به امام اتصال به سرخي گونه امام نيست، اتصال به سياهي موي امام نيست، اتصال به سفيدي چشم امام نيست، ديدن طول قامت او و عرض شانه او، اين به كار كسي نميآيد. آيا نه اين است كه اگر امام تو بخواهد به غير اين صورتي كه دارد در همينآن به صورتي ديگر ظاهر شود اگر بخواهد ميشود بلكه اگر بخواهد در صدهزار صورت ظاهر بشود ميشود. آيا نشنيدهاي كه امامحسن عسكري صلواتاللّه عليه روزي پيش خليفه آن زمان تشريف ميبردند جمعي از شيعيان در خدمت آن بزرگوار بودند و خدمت حضرت آمدند تا بر در دارالامان خليفه نشستند و حضرت داخل شدند. آنها نشسته بودند غلام حضرت بيرون آمد كه براي چه نشستهايد و چرا نميرويد؟ گفتند ميخواهيم مولاي ما چون برگردد زيارت او كنيم و چشم ما به جمال مبارك او روشن شود و در خدمت او برويم تا به خانه. غلام آن حضرت فرمود شما اگر امامتان را ببينيد ميشناسيد؟ گفتند چگونه ميشود نشناسيم! ديگر معلوم است گاه هست خنده هم كردند، گفتند البته ميشناسيم. گفت بنشينيد اينجا، نشستند. بعد كه حضرت برگشتند از پيش خليفه روانه شدند، شيعيان در خدمت آن حضرت آمدند، حضرت داخل شدند به خانه، شيعيان
«* 28 موعظه صفحه 100 *»
عزم انصراف كردند غلام آن حضرت فرمود بايستيد تا از شما سخني بپرسم. بعد از آنيكه از اندرون برگشت به يكي از آنها گفت مولاي تو چه شكل بود؟ گفت مولاي من معلوم است قد بلندي داشت، ريش سفيدي داشت، رنگش فلان، هيأتش فلان. از يكي ديگر پرسيد مولاي تو چه شكل بود؟ گفت اينكه معلوم است مولاي من قد كوتاهي داشت، ريش سياهي داشت، هيأت او چطور بود. از ديگري پرسيد مولاي تو چه شكل داشت؟ گفت قدش فلان، شكلش فلان، ريشش فلان، هيأتش فلان وهكذا هريك مولاي خود را به صفتي توصيف كردند و به شكلي و رنگي و تركيبي. مقصود اين بود كه ايشان به هر شكل بخواهند درآيند درميآيند. حضرتامير ميفرمايد كلامي كه معني آن اين است كه انا الذي اتقلّب في الصور كيف اشاء من رآهم فقدرآني يعني منم آنكسي كه به هر صورتي كه بخواهم درآيم درميآيم و در آن صورت ظاهر ميشوم. گوشتان را باز كنيد، آناني كه از اينگونه سؤالات ميكنند گوششان را باز كنند. حكماي رباني آنچه ميگويند ابداً اعتنايي به اين بدن ظاهر ندارند، قصد اين بدن ظاهر را نميكنند زيراكه تو به اين حواس كه داري غير رنگ و شكل چيزي نميفهمي. و قرمزي امام شما نيست، سياهي امام شما نيست، بلندي امام شما نيست، كوتاهي امام شما نيست، چاقي امام شما نيست. اينها دخلي به امام ندارد، اينها را در يكمجلس به صدطور اگر بخواهند بدل كنند ميكنند. اين را بگو ببينم كه تو طالب رؤيت براي چه هستي؟ ميخواهي امام را ببيني چه كني؟ مگر ميخواهي اكتساب كمال از سرخي گونه كني؟ ميخواهي اكتساب كمال از كجي ابرو كني؟ از سياهي مو كسب كمالي و علمي كني؟ اينكه كمالي نشد و اگر تو را خيال اين است كه اگر به امام متصل ميشدم آنچه ميخواستم ميپرسيدم و جواب ميشنيدم، مپندار كه امام تو مثل ساير مردم جاهل است بلكه امام تو عالم است زياده از قابليت تو، ابداً جواب تو را نميدهد اگر قابليت نداري، ابداً مسأله و سرّي و حكمي براي تو بيان نميكند. اگر قابليت داري الآن هم او قادر است بر جواب تو و بر حصول مطلب تو. چرا علم و حكمت به تو
«* 28 موعظه صفحه 101 *»
نميآموزند؟ چرا جواب تو را نميدهند؟ و حال آنكه امام قادر است از هر جاي دنيا كه بخواهد هركس هست او را برانگيزاند مطلب تو را به تو بفهماند. حكمت را از اهلش منع نبايد كرد و به نااهل نبايد آموخت و آلمحمّد ظالم نيستند و امام زمان تو ظالم نيست. اگر تو اهل حكمتي برميانگيزانند كسي را كه به تو بياموزد و اگر نيستي از تو منع ميكنند. اگر در حضور او و در مجلس او هم باشي و از او سؤال كني به اصطلاح قديم از جراب نوره([7]) جواب ميفرمايند بقدر اندازه قابليت تو. آيا نميبيني در زمان هر امام صاحبسرّ يكنفر بود و ساير مردم ديگر از همين عرض ساير ناس بودند و صاحبان نمازي و تقوايي و عبادتي بودند اگر خوب آدمي بودند، و صاحب اسرار يكنفر بود يا دو نفر يا سهنفر بقدر اقتضاي آن عصر. الآن هم امر چنين است، چه طلب ميكني از رؤيت امام؟ چه طلب ميكني از رؤيت كامل؟ چه چيز كامل را ميخواهي؟ سرخي كامل را ميخواهي يا سياهي كامل را؟ طول قامت او را يا قصر قامت او را؟ آيا چنان ميپنداريد كه تا قابليت نباشد آن كامل چيزي به شما خواهد گفت يا خواهد گذارد كسي را كه او بگويد يا خودش چيزي خواهد گفت؟ قسمها ميخورم كه اگر امام زمانتان يا يكي از كاملين براي شما ظاهر شوند و شما سؤال از ايشان بكنيد از مطلبي كه شما اهل آن نيستيد، جواب خواهد فرمود تو را چه به اين كارها؟ برو نماز خود را درست كن، برو روزه خود را درست كن. چنانكه ابوبصير پرسيد از امام جعفر صادق صلواتاللّه عليه كه آيا حورالعين از خلق دنياست يا از خلق آخرت؟ فرمودند تو را چه كار به اينها؟ برو نمازت را درست كن. چون ايستادي معتدل بايست بگو اللّهاكبر، قرائت
«* 28 موعظه صفحه 102 *»
را چطور بكن، ركوع را چطور بكن، سجود را چطور بكن و يكي يكي آداب و شرايط نماز را براي او فرمايش فرمودند. مقصود اين است كه او از حورالعين ميپرسيد ولكن چون اهل اين مقام نبود و اهليت اين مقام براي او نبود جواب به او نگفتند. و تو اعظم نيستي از ابيبصير، وقتي بروي پيش امام و اهليت مقامي را نداشته باشي و از آن بپرسي، جواب ميفرمايند برو فكر كار خودت را بكن. چنانكه فرمودند سلمان كان محدّثاً راوي عرض كرد كه با او حديث ميگفت؟ فرمودند امام او. عرض كرد امام هم كه محدّث بود، كه با او حديث ميگفت؟ فرمود اقبل علي شأنك تو را چهكار به اين كارها و هكذا هركسي بقدر قابليتش سؤال كند او را محروم نخواهند كرد البته. آيا ميگويي در خدا هم بخل هست؟ آيا در خدا عجز هست؟ چرا خدا نميدهد؟ خدا كه هست، ظاهر است، ظالم كه نيست، عاجز كه نيست، بخيل كه نيست، چرا نميدهد؟ به جهت آنكه استعداد ندارد. همچنين امامي كه در افعال تابع خداست اگر آشكار شود به تو بيش از آنيكه خدا داده نخواهد داد. امام فعلش فعل خداست، بلكه عرض ميكنم همينقدري كه تو داري امام تو به تو داده، اندازه تو همين است، هيچ طلبي مكن، هيچ خواهش رؤيت امام مكن، هيچ خواهش رؤيت بزرگان مكن، ايشان تو را ميبينند، شرط دادنشان ديدن ايشان است نه ديدن تو. شرط تربيتشان ديدن ايشان است نه ديدن تو.علم به قابليت تو شرط، ديدن ايشان است نه ديدن تو. پس هر كسي را بقدر اندازه خود ميدهند و بقدر اندازه او از او ميگيرند و بر او ميگيرند معاذ اللّه اننأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده انا اذاً لظالمون ابداً تعدي نميكنند از آن حق و از آن اندازهاي كه براي شخص هست. پس برويد سعي در اصلاح قابليت خود كنيد، سعي در اصلاح خود كنيد تا به حد كمال رسيد. اگر به حد كمال رسيدي بسا آنكه تو يكدفعه در خانه نشستهاي ميبيني يككسي دقّالباب ميكند، ميروي ميبيني غلام مولاي تو است ميگويد «يافلان انّ مولاك يدعوك» بردارد ببرد تو را به خدمت مولاي تو. بعد از آنيكه در تو استعداد و اهليت ديدند، تو را ايشان طلب ميكنند، به حضور خود
«* 28 موعظه صفحه 103 *»
ميطلبند، آنچه بايد بگويند ميگويند، هيچ حاجت دست پَرسهزدن نيست.
چون سخن به اينجا كشيد اين را عرض كنم جهال يعني جماعتي از صوفيه، اول اين را عرض كنم كارهاي اغلب مردم به تبعيت است، هركاري را به تبعيت كسي ميكنند، ملتفت نيستند كه براي چه ميكنند. مثلاً بلاد فرنگ در انگليس در اغلب اوقات ابر است و از هوا خاكستر ميبارد، اغلب اوقات هوا تيره و تار است چون از هوا خاكستر ميريزد از اين جهت رخت سفيد نميتوانند بپوشند، دائم از هوا خاكستر ميآيد، جامههاشان را خراب ميكند از اين جهت مردم آن ولايت جامههاي سياه و تيره رنگ ميپوشند، به اين جهت آنها اينطور ميكنند. حالا ايران هم ميبيني آنجور لباس ميپوشند و نميفهمند چرا اينجور لباس ميپوشند. خاكستري هم از هوا نميآيد و هرگز هم نيامده، به تبعيت آنها اين هم جامههاي تيره ميپوشد. مثلاً در ولايت آذربايجان رختهاشان را كوتاه ميكنند به جهت آنكه بارش زياد ميآيد و گِل و شُل بسيار است، حالا اين ولايت خشكسال هم هست، هرگز هم آنطور بارش نيامده، ميبيني رختهاشان را كوتاه ميكنند به تبعيت آنها است. فرنگ از شدت رطوبت اگر روي زمين بنشينند پاهاشان درد ميگيرد، روي كرسي مينشينند، در ولايت ايران هم حالا كرسي ميگذارند. مقصودم اين است كه كارهاي دنيا اغلبش به تقليد است. اينها را هم كه عرض كردم مقدمه بود، مقصود نبود، مقصود اين بود كه كار تصوف هم اينطور شده. در ملت عيسي سياحت باب بوده، سياحت از دينشان بوده و از جمله شرايع عيسي سياحت بوده امت او هركس منقطع از دنيا ميشد سياحت ميكرد و به جهت آنكه در اين بيابانها و جزيرهها و راهها از آفات و قطاع طريق ايمن باشند لباسي كه از براي خود درست ميكردند يككاريش ميكردند مثلاً پُر از پنبه كهنه ميكردند كه به آن احدي ميل نكند و در ميان جنگلها هم چوب نتراشيده را از درخت ميكندند، اين هم عصاشان بود. ديگر يكشاخي هم برميداشتند توي آن فرياد ميكردند كه جانوران بترسند، اگر در بيابانها يا كوهها پلنگي يا جانوري به آنها ميرسيد پف ميكردند توي آن
«* 28 موعظه صفحه 104 *»
شاخ، صدا ميداد جانوران ميترسيدند ميرفتند، اين هم شد شاخ نفير. كلاه هم كه بر سر ميگذاشتند چندتا تكه جلي برميداشتند روي هم ميدوختند و بر سرشان ميگذاردند كه هيأتي باشد كه كسي متعرض ايشان نشود و چون مؤمن بودند و متقي بودند از شريعتشان بود كه يكتا كيسويي([8]) هم براي خود درست كرده بودند كه در آن مقراضي و آئينهاي و سرمهداني و يكپاره چيزهايي كه اسباب سنّت بود كه لازم داشتند همراهشان باشد، اين قانونشان بود. اين افتاد دست مردم، حالا ببين چهچيز توش درآوردند! اولاً اينكه توي امت پيغمبر ما سياحتي ندارد، سياحت از دين پيغمبر ما نيست. حالا كه بنا شد سياحت كنند آن شاخ را كه عرض كردم در امت عيسي براي ترسانيدن جانوران بهمراه برميداشتند، اينها هم براي خود شاخ نفير درست كردهاند، چوبي را بطور خاصي طور عجيب غريبي درست كردهاند برميدارند اين شده منتشاء. آن كيسه هم كه در آن امت براي اسباب سنت برميداشتند، اينها هم كيسه برميدارند، اين هم شده جوزدان. كلاه مخصوصي هم درست ميكنند اين شده تاج، يكپاره چيزها هم برميدارند اسمش را گذاردهاند سنگهاي قناعت.
باري، مقصود اين بود كه به اين حالت و به اين هيأت سر ميگيرند در بيابانها و كوهها و تلها و شهرها. از ايشان كه ميپرسي كجا ميروي؟ بابا ما طلب پير ميرويم، پي پير ميرويم. مگر بايد از پي پير رفت؟ ما پي پير رفتني نداريم، مگر بايد سياحت كرد و مرشد طلب كرد؟ مگر مرشد طلبكردن معقول است؟ طلب عاقل و طلب كامل ممتنع و محال است. حالا ميخواهي طلب كني تو ميروي فلانده آنجا كه رسيدي بلكه يكساعت پيش از آنكه تو بيايي، از آنجا رفته باشد به جايي ديگر آنجا ميروي از آنجا هم رفته، بلكه از كرمان ميروي به ماهان، وقتي ماهان رفتي او آمده باشد كرمان، چهكار ميكني؟ دو مرتبه برميگردي كرمان او ميرود. آدم عاقل آيا همچو كاري ميكند؟ بلكه
«* 28 موعظه صفحه 105 *»
زير فلانسنگ باشد، بلكه زير فلانخار باشد، بلكه در فلانجزيره باشد. طلب كامل يعني چه؟ ميخواهم عرض كنم ممكن نيست كه خداوند اين خلق را امر كند كه طلب كامل كنند، طلب مجهول مطلق كنند.
زحمت باديه حاجت نبود در ره عشق | خواجه برخيز و برون آي ز خود گامي چند |
عسر و حرج در آن است، بلكه محال است، هيچ مكلف نيستي نه به مشرق بروي نه به مغرب بروي، مطلقا به جايي رفتن مأمور نيستي. بلي هر وقت نداي كاملي به شما رسيد، صدا بلند شد كه در فلان بلد كاملي پيدا شده و اين آثار اوست، اين علامت اوست و تو دانستي شخص بزرگي است، حالا ديگر ميخواهي به زيارت او بروي برو، ميخواهي بروي طلب علم از او بكني بسيار بجا. لكن لاعن شعور برميخيزي راه ميافتي كه من به طلب كامل ميروم، به كجا ميروي كه او را پيدا بكني؟ بلكه تو باغين ميروي او به زرند باشد، زرند ميروي بلكه او به راور([9]) باشد. تو به كجا ميروي؟ تو به هر جا بروي بلكه يكساعت پيش از آن او از آنجا رفته باشد، چهكار ميكني؟ به كجا ميروي كه او را پيدا كني؟ اين نيست مگر از وسوسههاي شيطان، اين نيست مگر از هرزگيهاي اين مردم كه از وطنها خود را آواره ميكنند، از گرفتن به شرايع و احكام خود را بري ميكنند به اطراف دنيا بدوند بيسبب و جهت. ديگر لازم دارد مرتكب نفاق بشوند، سائل به كف بشوند، به هر گروهي برسند با آنها نفاق كنند كه بتوانند با آنها راه روند، حاصل اين سياحتها همينها است.
باري، برويم بر سر مطلبي كه در دست بود و آن اين بود كه قرب به نبي نه اين است كه كسي زانو به زانوي نبي بنشيند و نبي را به چشم ببيند، بلكه قريب به نبي و متصل به نبي آن كسي است كه نفس او تابع نفس نبي شده و در جميع احكام اخذ به
«* 28 موعظه صفحه 106 *»
حكم نبي كرده و به دين او متمسك شده و در جميع اوامر و نواهي رضا و سخط نبي را ملاحظه كرده باشد. اگر چنين كرده اين قريب به نبي است و اگر چنين نكرده بعيد از نبي است اگرچه زانو به زانوي نبي نشسته باشد. پس اصل قرب و بعد نبي اين است، نميبيني اگر حضرت پيغمبر9 پيغام بدهد به گبري كه برو در فلان بلد و به علي بن ابيطالب چنين پيغامي بده، حالا آيا اين گبر واسطه فيض ميشود در ميان محمّد و علي؟ آيا معقول است اين حرف؟ پس اين توسطهاي علانيه و مشاهدهديدنها دخلي به جايي ندارد. پس اخذ از نبي بجز علي كسي نكرده، پس احدي از آحاد بنده محمّد نشده. خيالتان نرسد كه هيچكس توانسته از محمّد بدون واسطه بگيرد. پس آناني كه خيال ميكنند از احاديث نبوي ميتوانند منتفع شوند بدون تصديق علي مثل جماعتي هستند كه آن گبر را واسطه فيض ميدانند ميان پيغمبر و اميرالمؤمنين. آيا عمر كه زانو به زانوي پيغمبر مينشست ثاني ماخلق اللّه ميداني و علي را بعيد ميداني؟ مگر همچو خيال بكني. والاّ هيچكس از احاديث پيغمبر نميتواند منتفع بشود نه در زماني كه پيغمبر بود و نه بعد از پيغمبر مگر از باب ولايت علي بن ابيطالب صلواتاللّه و سلامه عليه. شيعه و سنّي اين حديث را روايت كردهاند كه پيغمبر فرمود انا مدينة العلم و علي بابها در چندين روايت از سنّي اين حديث روايت شده. پس اگر محمّد مدينه علم است و علي باب آن است، پس كسي كه داخل مدينه ميشود بايست از بابش داخل بشود، ممكن نيست كسي از علم اين مدينه منتفع بشود مگر از بابش من اراد المدينة فليأتها من بابها. فأتوا البيوت من ابوابها پس در زمان محمّد9 هركس از باب ولايتِ علي بن ابيطالب صلواتاللّه و سلامهعليه داخل شد او به احاديث پيغمبر عمل كرده و توانسته عمل كند و درست عمل كرده و هرگاه از باب ولايت داخل نشد و چنان پنداشت كه بيواسطه بتواند از احاديث پيغمبر منتفع شود، ابداً انتفاع از آنها حاصل نكرده است. خوب گفته است شاعر:
آنكه را روي به بهبود نبود | ديدن روي نبي سود نبود |
«* 28 موعظه صفحه 107 *»
پس براي او ديدن پيغمبر يا شنيدن از پيغمبر هيچ فايده نكرده. واللّه احاديث ظاهره پيغمبر را آنطوري كه بايست بفهمند نميفهميدند و ايمان به آنها نياوردند و اگر ايمان به آنها آورده بودند بعد از پيغمبر مرتد نميشدند. آنهايي كه از باب ولايت علي داخل نشدند و اخذ به گفتار او نكردند جميعاً در نصف روز كافر و مرتد شدند، باقي نماندند مگر آناني كه از راه ولايت حضرت امير اخذ به سنت پيغمبر كرده بودند. پس عبيد پيغمبر و عبيد حقيقي پيغمبر9 اميرالمؤمنين است و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين كه آنها از پيغمبر گرفتهاند بيواسطه ديگري و امروز ـ اگرچه در بعضي درسها گفتهام حالا هم ميگويم تا عام باشد انتفاعش ـ ميخواهم عرض كنم كسي خيال نكند كه ميتواند از قرآن منتفع شود مگر به تصديق محمّد9 . جاهلي نگويد قرآن عربي است و به زبان عربي نازل شده و ما ميفهميم قرآن را و حاجت به محمّد نداريم. هركس چنين بگويد شيعه عمر خطّاب ميشود كه بعد از آنيكه پيغمبر در مرض موت فرمود ايتوني بدوات و قرطاس و قلم اكتب لكم كتاباً لنتضلّوا بعدي ابداً بياوريد براي من كاغذ و قلم و دواتي تا براي شما بنويسم يكرقعه و يكوصيتنامه كه بعد از من گمراه نشويد، عمر گفت «فينا كتاب اللّه و يكفينا» كتاب خدا در ميان ما است، كفايت ما را ميكند، هيچ احتياجي به وصيتنامه نيست؛ و دانست ميخواهد چه بنويسد. پس هركس چنين بگويد كه امروز از قرآن ميتواند منتفع شود مگر از باب محمّد9 اين قرين عمر خطّاب ميشود. همچنين هركس گمان كند كه از احاديث پيغمبر9 و از سنّت پيغمبر ميتواند منتفع شد بدون تصديق علي بن ابيطالب چنين كسي مذهب تسنن را اختيار كرده. آنكسي كه بگويد ما را حاجتي به آلمحمّد نيست، سنّت پيغمبر را ما خود ميفهميم، احاديث است و عربي است پيغمبر گفته و ما هم ميفهميم، اين مذهب بعينه مذهب تسنن ميشود. مذهب تسنن است كه كسي گمان كند كه بدون تصديق علي بن ابيطالب و ائمه طاهرين: ميتوان عمل كرد به احاديث پيغمبر صلواتاللّه عليه. اگرچه حديث از پيغمبر است لكن بايد از امام پرسيد كه اين حديث
«* 28 موعظه صفحه 108 *»
منسوخ است يا منسوخ نيست، آيا مراد پيغمبر همين است يا غير از اين؟ آيا مأمور به اين هستيم يا مخصوص آن زمان بوده؟ اين علم در پيش آلمحمّد است: . پس امروز ميبايد تسليم آلمحمّد كرد و به تصديق ايشان به كتاب خدا و سنّت پيغمبر عمل كرد. همچنين در اين زمان كه امام ما صلواتاللّه عليه برپا دارنده اين شريعت است و اين دين را او حافظ است، به احاديث ائمه گذشته و به احاديث پيغمبر و به قرآن نميتوان عمل كرد مگر به تصديق امامزمان مگر به تقرير امامزمان. آنچه او تصديق كرد ما بايد به تصديق او بگيريم.
از براي تصديق امام هم دو معني است: يكمعني آن است كه عالِم بفهمد كه امام چگونه تصديق كرده و يكمعني كه عوام بفهمند كه امام تصديق كرده يا نه. اما آنچه عالِم بايد بفهمد، عالِم را دو راه است: راهي از باطن به امام خود دارد و راهي از ظاهر. اما راه ظاهر بواسطه روايت روايتكنندگان و كتابهاي حديث است و آنچه اذن از امامزمان رسيده و در كتابها نوشته شده به آن عمل ميتوان كرد، از راه ظاهر اطلاع به تصديق امام ميتوان پيدا كرد. و اما راه باطني كه عالِم دارد آن است كه عالِم به صفاي سريرت خود و به اخلاص خود به امام و به جدّ و جهد خود و به آن استمدادي كه از امام خود ميطلبد و ميبيند امام او چنين حالي او كرده و قلب او را بر اين ساكن كرده، چون او ساكن كرده است ميفهمد اين به تصديق امام ساكن شده. و مپندار امام اين كار را نميتواند بكند. شيطان در كل دنيا اين كار را ميكند، آيا امام تو اين كار را نميتواند بكند؟ شيعيان اگر رجوع به او كنند، طلب حق از او كنند آيا هدايت نميكند؟ آيا امام ضعيفتر از شيطان است؟ شيطان در جميع رگ و پي اين مردم ميرود و القا ميكند آنها را معصيت و امام تو حاضر در قلب مؤمن نيست؟ آيا امام تو نميتواند هدايت القا كند؟ واللّه امام تو قادرتر از شيطان است، قاهرتر است، مطلعتر است. مأمور از جانب خداوند به هدايت خلق هم كه هست. شيطان مأمور به اغواي كل مردم نيست، بر شيطان واجب نكرده اغواي مردم را و امام را براي همين آفريده است كه هدايت خلق
«* 28 موعظه صفحه 109 *»
كند، واجب كرده بر او هدايت را، چگونه ميشود امام هدايت نكند؟ پس هرگاه قلب شيعه يا موالي كه متوجه ايشان است استمداد فهم از ايشان كند، ساكن در مسألهاي شود، همان است تصديق امام و ميتوان به آن عمل كرد. و اما ساير عوام ميزانشان آن عالمي است كه از او اخذ كنند، او را آئينه مابين خود و مابين امام دانستهاند، عكس امام در او ميافتد و از او به ايشان ميتابد و دين امام از او به ايشان ميرسد و ايشان ميفهمند. پس منتهاي سعي خود را بكنيد و بدانيد كي واسطه در ميان شما و امام است.
اي بسا ابليس آدمرو كه هست | «معلوم است» پس به هر دستي نبايد داد دست |
اگر يكي از ماها را ببينيد كه رشوه ميخوريم، يا اغماض از حق ميكنيم، يا طلب دنيا ميكنيم اگرچه از حرام باشد، ببينيد هر جايي از دنيامان سوراخ شود پينهاي از دين خود ميكنيم بر آنجاي از دنيا ميزنيم، اگر ببينيد ما را كه هرگاه دو نفر آمدند پيش ما به مرافعه، يكي رفيق و يكي بيگانه و ما جانب رفيق را گرفتيم، يكي دو تومان رشوه داد يكي پنج تومان، ما جانب پنجتوماني را گرفتيم، اگر ببينيد ما را كه امروز صاحب هيچچيز نيستيم و چون به منصب قضاوت رسيديم دههزار تومان و صدهزار تومان پيدا ميكنيم، نميفهمم من كه چطور ميشود همچو ميشود؟ نميدانم از من كه مسأله حيض پرسيدند و جواب گفتم كه حيض اقلش سهروز است و اكثرش دهروز، حالا مثلاً پانزدهتومان گير من آمد هيچ دخلي نداشت، چطور ميشود كه من كه هيچ ندارم به محضي كه دو تا مسأله دانستم صاحب دههزار تومان و صدهزار تومان ميشوم، اگر كسي جواب بگويد كه عدّه را بايد سهحيض نگاه داشت، آيا پول به آدم ميدهند؟ مردكه روستايي است و هيچ ندارد، ششماه وارد ولايتي كه شد و قضاوت كرد ميبيني صاحب دههزار تومان، صدهزار تومان ميشود. پس هرگاه يكي از ماها طالب دنياييم و عاشق دنياييم بدانيد كه عاشق، جميع ماسواي معشوق را فداي معشوق ميكند. بدانيد كه جميع شماها را فداي معشوق خودمان كه دنيا است ميكنيم. گول نخوريد،
«* 28 موعظه صفحه 110 *»
هرچه تعارفتان هم بكنيم براي اين است كه شما را به كمند بيندازيم، شما هم براي ما كاري بكنيد، مداخل براي ما بكنيد راهش اين است بدانيد كه اگر ما طالب دنيا شديم غير دنيا را فداي دنيا ميكنيم، دين است خوب است، كتاب است خوب است، سنّت است خوب است. عاشق معنيش اين است. و اگر طالب دنيا ديديد ما را، متهم كنيد ما را در دينمان، بگوييد اين دين ندارد، دين را فداي دنيا كرده، ما از اين چه بگيريم؟ آيا اگر تو طبيبي ديدي كه لازال عليل است، به معالجه او چه اعتمادي ميكني؟ كحّالي([10]) كه خود را كور كرده باشد آيا تو چشم خود را دست او ميدهي؟ ما اگر دين داشته باشيم بايد خود را متذكر كنيم، بايد در دنيا زهد داشته باشيم و راغب به آخرت باشيم، نبايد طالب دنيا باشيم.
چون اين را دانستي عرض ميكنم كه چهبسياري از مؤمنين علما را قدح ميكنند، دنيا بر بسياري از مردم مخفي است و نميدانند. بسا گداي سر كوچه كه هيچ ندارد از مخ دنيا و اهل دنياست، بسا كسي كه صاحب كرور است اهل دنيا نيست. يوسف پيغمبر علي نبيّنا و آله و7 پادشاه بود و با وجود پادشاهي پيغمبر خدا بود. بگوييد ببينم آيا زاهد در دنيا بود يا اهل دنيا؟ داود پيغمبر با وجود پادشاهي آيا تو ميگويي راغب در دنيا بود يا زاهد در دنيا؟ سليمان پيغمبر بود و چنان پادشاهي داشت كه احدي مثل او پادشاهي نداشت، آيا راغب در دنيا بود يا معرض از دنيا؟ موسي علي نبيّنا و آله و عليهالسلام سلطنت داشت، قشونكشي ميكرد، آيا ميگويي زاهد در دنيا نبود؟ پس (زهد در ظ) دنيا به كمي مال نيست. اميدوارم كه شما كه اينها را ميشنويد از من ديگر جهالت نورزيد، مبادا شما زهد را در رختهاي پارهپاره بدانيد، در عمامه شُل و مُل كه به گردنش افتاده باشد بطوريكه:
«* 28 موعظه صفحه 111 *»
هركس كه ديد آن سر و شكل و عمامه را | گفت «معلوم است» گويا عزاي اشرف اولاد آدم است |
تحتالحنكش به خاك ميكشد، شال كمرش توي دست و پايش افتاده، بگوييد اين چقدر مرد زاهدي است. نه واللّه، اين زهد نيست. چهبسيار از مردم كه اين را دام خود قرار دادهاند، روي دام خاشاك ميريزند، خاك ميريزند كه مرغ بيچاره دام را نبيند و بيايد بنشيند و به دام افتد. همچنين اين رختهاي كهنه پاره پاره را دام خود قرار دادهاند كه بيايند صاحبان دولت بر اين بنشينند و بر اين ترحم كنند، وظيفهها بدهند، جايزهها بدهند، تكريمش كنند، بگويند آقا زاهد است، آقا عابد است. پس شما مبادا زهد را و ايمان را بكلي در اين بدانيد كه تسبيحهاي دانهدرشت در دست بگيريد و ذكرهاي شفوي بكنيد. «علي امم ممن معك و امم سنمتعهم» ميخواند در مجلس دائم لبهاشان برهم ميخورد، نميدانم اين چطور ذكري است هي تسبيحها را ميگرداند و لبها را بهم ميزند مبادا كه شما خيال كنيد اين زاهد در دنيا و راغب به آخرت است، يا خيال كنيد آنكسي كه مثل سليمان بر سرير سلطنت نشسته است آن راغب به دنياست. نه واللّه زاهد در دنيا آنكسي است كه از حرام دنيا بكلي اجتناب كرده،از شبهات دنيا مهماامكن اجتناب ميكند، از مكروهات دنيا مهماامكن اجتناب ميكند، از فرائض الهي تجاوز نميكند، حقوق الهي را مهماامكن بجا ميآورد. حالا خدا مقدر كرده پولي برايش رسيده امسال ملكش دههزار من گندم كرده، حالا خدا داده چه بكند؟ دور بريزد؟ وانگهي حدود خدا را جميعاً به اين سلطنت بانجام ميرساند. حالا يكي ميآيد يكعباي نوي به من ميدهد، من نپوشم كه بايد زاهد باشم؟ مفت رسيده چكارش كنم؟ نپوشم كه مردم بگويند آقا زاهد است و عباي شره شره دوش بگيرم؟ اينها حرف است؟ اينها مكر است. بسا گدايي كه گدايي ميكند و راغبتر است به دنيا از اغنيا، دليلش آنكه صددينار از حرام اگر گيرش بيايد، از هر راهي مال گيرش بيايد ميگيرد، دنيا را همين مال ميداند. آدم پستهمّتي ميخواهد طالب مال باشد. طالبان دنيا،
«* 28 موعظه صفحه 112 *»
بلندهمّتان هستند كه جميع مال دنيا را براي عزت و آبرو ميخواهند دنياشان را جميعاً صرف ميكنند محض اينكه برود آن بالا بالا بنشيند، همان را ميخواهد؛ اين پستهمتي است كه راضي ميشود فحشش بدهند صددينار هم به او بدهند. اهل دنيا كسي است كه از حرام اجتناب نميكند، از مكروهات اجتناب نميكند، از شبهه اجتناب نميكند و آنكه اينطور نيست اهل دنيا نيست اگرچه مال بسيار داشته باشد. ديدهايم جماعتي كه صاحبان اموال بسيارند لكن هر طور مالي كه گيرشان بيايد، بمحض شبهه از او اعراض ميكنند. به مكاني كه احتمال ميرود كه اگر آنجا بروند دينشان تلف ميشود نميروند، بر فرشي كه اگر بر آن بنشينند احتمال ميرود دينشان نقصان پيدا كند نمينشينند، با كسي كه احتمال ميدهند ضرر به دينشان داشته باشد نمينشينند، نگاه به كسي كه احتمال ضرر ديني در آن بدهند نميكنند، معاشرت با او نميكنند. ولكن از آنطرف چهبسيار زاهد عابد كه ميبيني عصاي آبنوسي بر دست، عمامه مولوي بر سر، رداي نازك بر دوش، گامهاي كوچك كوچك برميدارد، لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم ميگويد از آنطرف زن مردم را ميبرد، مال مردم را ميبرد، اشك چشم يتيمان را ميگيرد افشره ميكند، گوشت جگر بيوهزنان را كباب ميكند، از هيچ معصيتي مضايقه ندارد لكن ميبيني با لا حول و لا قوة الاّ باللّه حالت حالت تقوي و زهد. پس شما چشم خود را باز كنيد، گول مخوريد، خيال نكنيد كه هر كس دولتي دارد و سر و شكلي دارد، سر و شكلش به سر و شكل آدم ميماند او طالب دنيا است و اهل دنياست و آنيكه آدم از ديدنش تهوّعش ميگيرد بگوييد اين چه مرد خوبي است، اين مرد خداست. ميبينم كه بيشتر اين بزرگان و حكّام و صاحب منصبان را كه طالب قاذورند، هرجا يكآدم چرك كثيف پچلي ديدند ميگويند اهلاللّه همين است، بايد اين را تعظيم و تكريم كرد. هركس كه پاك و پاكيزه و شسته و رُفته است ميگويند اين از اهل دنيا است. باري؛
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 113 *»
«موعظه هشتم» يكشنبه هشتم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
در ايام گذشته سخن در معني عبادت بود و عرض كردم كه عبادت خدا را بيواسطه بجز محمّد9 كسي نكرده. آن بزرگوار است كه از خداوند عالم بدون واسطه گرفته است و بسوي خدا بدون واسطه توجه نموده است و عبادت كرده است خداوند عالم را. و اما به يك واسطه بجز آلمحمّد: احدي خدا را عبادت نكرده، آن بزرگوارانند كه خدا را عبادت كردهاند بواسطه آنكه از محمّد9 اخذ كردهاند. جميع خواهش خدا را از محمّد9 اخذ كردهاند بدون واسطه و بسوي خداوند عالم رفتهاند و خداوند عالم را عبادت كردهاند بواسطه محمّد9 ، بيواسطه نتوانستهاند بسوي خدا سير كنند و بدون هدايت و دليلِ هادي نتوانستهاند كه بسوي خدا سير كنند بلكه بواسطه محمّد به هدايت او و دلالت او و به مصاحبت او و به قوت و قدرت او و از باب تولاّي او و در آئينه وجود او توانستهاند كه انوار خدا را مشاهده كنند و خدا را عبادت كنند و قصد خداوند عالم را جلّشأنه بكنند. و اما به دو واسطه بطور حقيقت پيغمبران توانستهاند كه خدا را عبادت كنند و آنها بواسطه ائمه طاهرين و بواسطه پيغمبر خاتمالنبيين9 خدا را عبادت كردهاند و آنچه دارند از آثار نبوت و از علوم نبوت
«* 28 موعظه صفحه 114 *»
بواسطه خاتمالنبيين و بواسطه ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين دارند. نه اين است كه از خدا به انبيا فيضي رسيده باشد، يا مددي و علمي، قوتي، قدرتي، حكمتي به ساير پيغمبران رسيده باشد بدون وساطت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين. آيا نشنيدهاي آنچه را كه امامحسن عسكري به خط مبارك خود نوشت و در ميان شيعيان يافت شد و آن حديث را روايت كردند از روي خط مقدس آن حضرت و آن اين بود كه انّ الكليم لمّاعهدنا منه الوفاء البسناه حلّة الاصطفاء يعني موسي را، موساي كليم پيغمبر را چون از او ديديم كه مرد باوفايي بود و چون او را از اهل وفا شناختيم به او خلعت نبوت پوشانيديم. يعني بواسطه ما علم نبوت و حكمت نبوت و قدرت و قوت و معجزه نبوت به موسي رسيده و او چون متوسل به ما شد خداوند عالم به او داد آنچه را كه داد. مقصود اين است كه به پيغمبران بدون واسطه وحي به ايشان نميرسيد و روحالقدس به ايشان بدون واسطه محمّد و آلمحمّد: تعلق نميگرفت. پس ايشان آنچه را كه از كمال دارند و آنچه را كه از دين و ايمان يافتهاند بواسطه محمّد و آلمحمّد: يافتهاند. بلكه در حقيقت عرض ميكنم كه در بقعه امكان ديني جز دين محمّد نيست و شرعي جز شرع محمّد9 نيست. نبي مبعوث به جميع ماسوي اللّه محمّد است9 و اولياء و اوصياء در جميع كائنات آلمحمّدند: و اما ساير پيغمبران و ساير مؤمنان جميعاً از امت محمّدند9 و جميعاً از شيعيان اميرالمؤمنينند صلواتاللّه عليه. آيا قرآن نخواندهاي درباره ابراهيم كه خدا ميفرمايد و انّ من شيعته لابرهيم يكي از شيعيان اميرالمؤمنين بود ابراهيم. پس جميع پيغمبران و جميع امتهاي ايشان جميعاً امت محمّدند و شيعه آلمحمّد صلواتاللّه عليهم، لكن چون حوصله مردم تنگ است و عقل ايشان به چشم ايشان است چنان ميپندارند كه پيغمبر9پيش از آنكه به اين دنيا بيايد و در اين دنيا تولد كند نبوده، همچو ميپندارند. پس تعجب ميكنند كه چگونه پيغمبر، پيغمبر جميع كائنات است؟ چگونه جميع خلق امت پيغمبرند و چنان ميدانند كه ائمه پيش از تولدشان در اين دنيا نبودهاند، و اينها
«* 28 موعظه صفحه 115 *»
اشتباهي است كه ميكنند. در احاديث بسيار كتابهاي مرحوم مجلسي را وا كنند ببينند، خداوند حضرت پيغمبر را9 هزار هزار دهر پيش از جميع كائنات آفريده. هزار هزار دهر پيشتر كه هر دهري صدهزار سال كه هر سالي صدهزار ماه باشد و هر ماهي صدهزار هفته و هر هفتهاي صدهزار روز باشد و هر روزي مثل هزار سال از سالهاي اين دنيا باشد. بقدر اين مدت اگر ميتواني حساب كني خداوند محمّد و آلمحمّد را به اين مدت پيش از جميع كائنات آفريده. و كائنات را هم خيال مكن همين عالم و خيال مكن همين آدم و همين بنيآدم. حضرتباقر فرمود آيا تو گمان ميكني كه خدا به غير اين عالم عالمي ديگر نيافريده و به غير اين آدم آدمي ديگر نيافريده؟ بلكه خدا هزار هزار عالم آفريده و هزار هزار آدم آفريده كه اين عالم آخري آن عالمهاست و اين آدم آخري آن آدمهاست. جميع اين هزار هزار عالم پس از وجود محمّدند و آلمحمّد سلاماللّه عليهم اجمعين بر جميع اين عالمها هزار هزار دهر مقدمند. خداوند ايشان را آفريد و حال آنكه قلم را خلق نكرده بود و لوح را نيافريده بود و عرش و كرسي و آسمان و زمين و دنيا و آخرت و هزار هزار عالم را نيافريده بود، خداوند آن بزرگواران را آفريده بود و تسبيح ميكردند خدا را و تهليل ميكردند خدا را و تقديس ميكردند خدا را و دائم در عبادت خدا بودند تا اينكه مشيت خداوند قرار گرفت كه از نور مقدس پيغمبر قلم را بيافريند و از نور مقدس ائمه طاهرين لوح را بيافريند. از نور مقدس پيغمبر عرش را آفريد، از نور مقدس ائمه طاهرين كرسي را آفريد و دوازده برج در كرسي گذارد تا دليلِ بودنِ آن بزرگواران صلواتاللّه عليهم دوازدهنفر باشد. و بعد از نور مقدس اين بزرگواران ساير كائنات را آفريد. پس گمان مكن كه اين بزرگواران نبودهاند مگر هزار و دويست و كسري قبل از اين و نبودهاند مگر كساني كه از اين مادران تولد شدهاند، حاشا. روزي حضرتامير از دور ميآمد پيغمبر9 فرمود مرحباً بمن خلقه اللّه قبل ابيه آدم باربعين الف عام خوش آمد آن كسي كه خدا او را چهلهزار سال پيش از پدرش آدم خلق كرده، پس ايشان مقدم بودهاند. نشنيدي كه بعد از آنيكه فرعون قصد كشتن
«* 28 موعظه صفحه 116 *»
موسي را كرد حضرت امير براي او ظاهر شد در اسلحه طلا، چون طلا در نظر فرعون عُظم بزرگي داشت و طلا را اسباب جلالت و سلطنت ميدانست و مخصوص سلطان ميدانست؛ حضرتامير از براي او با اسلحه طلا ظاهر شدند فرمودند تو قصد موسي كردي؟ ميخواهي تو را با اين نيزه هلاك كنم؟ فرعون ترسيد و خود را خراب كرد و از تخت افتاد.
باري، مقصود اين بود كه اين بزرگواران پيشتر بودهاند و جميع عالم امت ايشانند و رعيت ايشانند و پيغمبراني كه سابق آمدهاند در ميان مردم، امت پيغمبر ما و شيعيان ائمه هدي عليهمالسلامند. پيغمبران بمنزله علما بودهاند، همه امت پيغمبرند و پيغمبران سلف علماي امت اين پيغمبرند. آنچه شنيدهاي از معني علماء امتي كانبياء بنياسرائيل يكمعني او اين است كه اگر علماي امت من را ميخواهي بشناسي و بداني و بفهمي مثل پيغمبران بنياسرائيل آدمي، آنها از علماي امت من هستند. مقصود اين است كه دين دين پيغمبر است و امت امت پيغمبر و پيغمبران علماي امت پيغمبرند و دين پيغمبر را به مردم رسانيدهاند. پس جاهلانه كسي خيال نكند كه اگر دين همه دين پيغمبر است پس از چه موسي بطور يهوديت ديني آورد و دين يهودي غير دين اسلام است، و از چه عيسي نصرانيت را آورد و اينها غير از دين اسلام است. ميگويم اين خيال از تفكر نكردن و از جهالت ميشود. آيا نه اين است كه پيغمبر ما، در اول اسلام مسألههاي چند فرمود و پس از چندي آن مسأله را تغيير داد و بطوري ديگر فرمود؟ آيا نه اين است كه ضروري مسلمانان است كه در اول اسلام پيغمبر نماز بسوي بيتالمقدس ميكرد مادام كه در مكه بود و مدتي هم در مدينه بود و رو به بيتالمقدس نماز ميكرد تا آنكه يكروز در اثناي نماز بر او وحي رسيد و آمد جبرئيل و برگردانيد روي او را بسوي كعبه. اين بديهي اسلام است كه پيغمبر اول به بيتالمقدس نماز ميكرد و آخر رو به كعبه نماز كرد. كداميك دين پيغمبر است؟ بگوييد ببينم اگر ميگوييد بيتالمقدس، پس چرا به كعبه نماز ميكنيد؟ و اگر ميگوييد كعبه چرا چندي
«* 28 موعظه صفحه 117 *»
رو به بيتالمقدس نماز كردند؟ سرّش اين است كه همه دين پيغمبر است. پيغمبر پادشاهي است از جانب خدا بر خلق، در اول اسلام اينطور صلاح خلق را ميدانست كه بسوي بيتالمقدس نماز كنند، بعد كه اسلام قوت گرفت ديد مردم حالا ديگر متحملند اگر آنها را از قبله بگرداند، آنها را برگردانيد بسوي كعبه. در اول جديدالاسلام بودند، اگر با آنها مدارا نميفرمود يكدفعه مردم را از يهوديت بسوي كعبه ميخواند، يهود راضي نميشدند و اسلام نميآوردند و در مدينه يهود بسيار بود همينكه ديدند او هم به قبله خودشان نماز ميكند گفتند نه، اين دين هم چندان باكي ندارد، به قبله ما نماز ميكند، ميل كردند و مسلمان شدند. و بعد از آنيكه قوت گرفت اسلام و ثابت شدند بر مسلماني و مطيع شدند، ايشان را منصرف كرد بسوي كعبه. در اول اسلام اگر مردي ميمرد زن او بايستي تا يكسال عده نگاه دارد به جهت آنكه در زمان جاهليت اينطور ميكردند و بسيار در نظرشان قبيح بود كه مرد كه مُرد پيش از يكسال زن برود شوهر كند. پس پيغمبر هم به جهت مدارا و رم نكردن آنها فرمود عده را يكسال نگاه دارند. بعد از آنيكه اسلام قوت گرفت از اين ايشان را منصرف كرد و عده را به چهار ماه و ده روز قرار گذارد به جهت آنكه ديد حالا ديگر ميتوانند از آن دين پدر و مادريشان بگذرند و ثابت در اسلامند. همچنين مسألههاي بسيار در اول اسلام بود، بعد از آنيكه اسلام قوت گرفت آن را تغيير دادند. در اول اسلام ميراث را به دوستان ميت ميدادند و به هركس از اولياي ميت بود نه وارث او، بلكه به برادر ديني اولش ميرسيد. چون اسلام قوت گرفت قرار شد به وارث بدهند. پس ميشود پيغمبر دين خود را به جهت مصلحت رعيت و به جهت صلاح ملك هر طوري كه صلاح مردم را ميداند عوض كند و تغيير بدهد. مانند اينكه مريض ميرود امروز پيش طبيب، طبيب او را منضج ميدهد اين هم منضج ميخورد، دو روز ديگر ميشود صلاح او را در مسهل ميبيند مسهل ميدهد او ميخورد، باز صلاح بيمار را در منضج ميبيند منضج ميدهد، هر طور كه صلاح بيمار را ميداند تغيير ميدهد. همچنين خداوند عالم به نبي نازل كرد هذا
«* 28 موعظه صفحه 118 *»
عطاؤنا فامنن او امسك بغير حساب اين ديني كه ما به تو دادهايم عطايي است از ما كه به تو كردهايم، ميخواهي بگو ميخواهي مگو، هرطوري صلاح ميداني همانطور كن. بر امت هم نازل كرد كه مااتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا آنچه رسول به شما ميگويد بكنيد بكنيد و آنچه ميگويد نكنيد نكنيد، بايد مطيع رسول باشيد. من يطع الرسول فقداطاع اللّه هركس رسول را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده. پس در اول اسلام هرچه صلاح دانست گفت ما بايد اطاعت او كنيم، فضول نبايد باشيم. بعد هم كه طوري ديگر فرمود بايد اطاعت كنيم. پس تو مپندار دين خدا يكچيز معيني است كه تغيير و تبديل نمييابد بلكه دين خدا رضاي محمّد است، دين خدا پسند محمّد است، دين خدا صلاحديد محمّد است و آنچه محمّد9 صلاح بداند همان است دين خدا. آيا نميبيني كه اگر پادشاهي حاكمي را به يكولايتي حاكم كند دستورالعمل رعيت رضاي آن حاكم است، هرچه صلاح ديد آن حاكم دستورالعمل رعيت همان است. فرماني از جانب پادشاه آمده كه ما حاكمي را كه پسنديديم صلاح ملك خود را و صلاح شما را در آن ديديم، پس فلانكس را حاكم بر شما كرديم. حالا بايد جميع شما به رأي او راه برويد و تمكين او كنيد، ما از او خاطرجمعيم كه بجز رأي ما رأي ديگري نخواهد داشت، بجز صلاح ملك ما كار ديگري نميكند پس شما اطاعت آن حاكم را كنيد. همچنين خداوند پيغمبر آخرالزمان را بعد از آنيكه تأديب كرد و بعد از آنيكه ادب او را كامل كرد بر او نازل فرمود كه انك لعلي خلق عظيم اخلاق تو ديگر حالا اخلاق عظيم شده، ادب تو به نهايت كمال رسيده، آنچه صلاح ملك را ميداني همان كن. پس دين خدا همان صوابديد محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين. اگر صبح ببيني چيزي را بر خلق فريضه فرمود و پسين ببيني همانچيز را حرام فرمود مبادا چيزي به خاطر تو برسد، آنچه او ميگويد دين خدا است.
اگرچه از مطلب دور ميافتم لكن اين مطلب هم مطلبي بزرگ است، مطلبي عظيم است بايد عرض كنم و آن اين است كه عرض ميكنم كه شيعه نخواهي شد مگر
«* 28 موعظه صفحه 119 *»
اينكه اعتقاد تو اين باشد كه آنچه محمّد و آل محمّد: بگويند آن دين خداست. فيالمثل هرگاه تو را خانهاي باشد و در آن خانه اسباب و آلات گذارده باشد، آيا نه اين است كه من وقتي داخل خانه تو ميشوم هر جايي كه رضاي تو است بايد بنشينم. اگر گفت من آنجا راضي نيستم بنشيني و من بنشينم بر من حرام ميشود نشستن آنجا. چون اين كلمه را گفتم اين را بخصوصه عرض كنم كه متذكر بشويد، در خانه كسي كه ميرويد هرجا كه ميگويند بنشينيد همان جا بنشينيد ديگر تعارف مكنيد كه بگوييد خير همينجا مينشينم. يكپاره تعارفها هست كه خوب نيست. هرجا گفت بنشين بنشين، ديگر حالا ميگويي خير همينجا هم خوب است، بلكه صلاح نميداند تو آنجا بنشيني. گاه است آنجا كه تو مينشيني عيالش پيدا باشد، دلش نميخواهد آنجا بنشيني. خيالشان ميرسد اين ادب است كه هرچه ميگويي بفرماييد آنجا بگويند خير همينجا هم خوب است. همينجا هم خوب است يعني چه؟ بايد اطاعت كرد صاحبخانه را. جايي كه ميگويد بنشين بنشين اگرچه صدر آن مجلس باشد كه از آنجا بالاتري نيست. هرجا او ميگويد تو بنشين، مال مالش است، خانه خانهاش است. اينها را معترضه گفتم تا ياد بگيريد به جهت آنكه خيلي مردم تعارفهاي بيجا دارند. همچنين اگر صاحبخانه گفت اين كاسه را آنجا بگذار آنجا بگذار، هرجا ميگويد بگذار. اگر بگويد راضي نيستم دست به اين كاسه كني بر من حرام است دست به كاسه كنم. اگر پنجدقيقه ديگر راضي شد بر من جايز است دست به كاسه كنم. دو دقيقه ديگر كه گذشت باز بگويد راضي نيستم، بر تو فريضه ميشود كه دست به كاسه نكني و بر تو حرام است دستكردن اگر باز بگويد راضي هستم باز بر تو جايز ميشود. پس تو در خانه خود فرائضي چند فرض ميكني. كاسه اگر دست تو باشد بگويد بگذار زمين، فرض است بر تو، واجب است بر تو بگذاري زمين. پس فرائضي چند صاحبخانه بر تو فرض ميكند و حرامي چند بر تو حرام ميكند. بسياري از امور را بر تو حرام ميكند. بگويد اينجا منشين بر تو حرام ميشود، بسياري از چيزها را صاحبخانه مستحب ميكند ميگويد
«* 28 موعظه صفحه 120 *»
اين پسنديده من است اگر همچو كاري را بكني من راضيترم، خوشترم ميآيد اين مستحب ميشود بر تو. بسياري را بر تو مكروه ميكند ميگويد حرفي ندارم لكن خوشم نميآيد تو اينجا نشسته باشي، حرفي هم ندارم لكن ننشيني خوشترم ميآيد، اين مكروه ميشود. يكپاره چيزها را صاحبخانه مباح ميكند بر تو مختاري در آن چيزها. صاحبخانه است و اختيار خانه خود را دارد. حالا اگر بر تو مباح كرد چيزي را يا حرام كرد، اين غير دين خدا كه عمل نكرده. خدا اين مرد را مختار خانه خود قرار داده، حكم او را نافذ در اين خانه خود فرموده و امر به اطاعت صاحبخانه كرده. تو شيعه نخواهي شد تا اعتقاد نكني كه خداوند عالم اين ملك را به تيول محمّد و آلمحمّد سلاماللّه عليهم داده، جميع آسمان و زمين را مسخر كرده براي محمّد و آلمحمّد: و خلق لكم مافي الارض جميعاً و جميع آنچه در اين زمين است مال محمّد است. ميخواهم عرض كنم اگر كسي خوانده باشد احاديث آلمحمّد را ميداند كه وقتي خدا آدم را آفريد كسي در اين زمين نبود، مالكي براي اين زمين نبود اصلاً. خدا آدم را كه آفريد زمين را تيول او كرد و زمين مال او شد و پس از آدم معلوم است وصي آدم كه شيث بود زمين تيول او بود و همچنين بعد از آن پيغمبري پس از پيغمبري ارث بردند تا اينكه از همه اينها ارث رسيد به محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين. ان الارض يرثها عبادي الصالحون اين بزرگوارانند كه وارث زمين و آسمانند و اين بزرگوارانند كه صاحبخانه دنيا و آخرتند واللّه. آيا نشنيدهاي قسيم جنّت و نار علي بن ابيطالب است؟ اگر خانه خانه او نيست مال كه را قسمت ميكند؟ خانه اوست خدا به او داده، دنيا و آخرت مال اوست و وقتي كه اين ملك جميعاً ملك طلق ايشان شد و تيول ايشان داد خدا حالا ديگر خدا از خدايي خود نميافتد. خانه من مال من است و خدا از خدايي نميافتد، هر صاحبمالي ادعا ميكند كه مال مال من است و قسم ميخورد كه مال من است و راست هم ميگويد و خدا از خدايي خود نميافتد. همچنين اين ملك ملك طلق محمّد و آلمحمّد سلام اللّه عليهماجمعين است و خدا
«* 28 موعظه صفحه 121 *»
هم از خدايي نيفتاده هو المالك لماملّكهم و القادر علي مااقدرهم عليه، العبد و مايملك لمولاه محمّد و جميع خانه محمّد مال خداست، محمّد كه بنده خدا شد خانه بنده هم مال آقاش است، خودش و خانهاش همه مال خداست لكن خانه خانه اوست و وقتي همچنين شد خدا از خدايي خود عزل نشده و اين خانه خانه محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين. و اگر خانه خانه او شد و اعتقاد كردي اين را پس حالا اگر بگويد راضي نيستم شما نوكران دست بر فلانچيز بگذاريد، بر همه حرام ميشود دست بگذراند و اگر يكساعت بعد گفت راضي هستم حلال ميشود. اگر گفت فلانمال بر شما حرام، حرام ميشود. يكساعت بعد گفت حلال، حلال ميشود. اگر گفت اينجا بنشينيد حلال است بر شما در اين خانه كه سكنا داريد بنشينيد و اگر يكساعت ديگر بگويد حالا ديگر نميخواهم توي خانه خودت بنشيني، نشستن در اين خانه بر تو حرام ميشود. اگر گفت راضي نيستم اين زني را كه براي خود عقد بستهاي نگاه داري، بر تو حرام ميشود. اين بر مردم خيلي ناگوار است حتي آنكه ميپرسند كه اگر پيغمبر يكچيزي را ميخواست آيا بر او حلال بود يا نه؟ اينها از ضعف ايمان مردم است، جميع شما بنده زرخريد محمّد و آلمحمّديد سلاماللّه عليهم. اين پيه را به خود بماليد كه تا امامتان گفت فلانچيز بر شما حرام است آن را حرام بدانيد، تا گفت حلال است حلال بدانيد.
مباشيد مثل آنكه پاي منبر مرحوم مجلسي نشسته بود، ملاجعفر نامي بود، پاي منبر نشسته بود و مرحوم مجلسي موعظه ميكرد گفت شكر كنيد كه در زمان غيبت واقع شدهايد و آن اوضاع زمان ظهور را نميبينيد. ملاّجعفر از اينحرف چيزي در دلش خلجان كرد. شب به اتفاق خواب ديد كه منادي ندا كرد كه ظهور امام شده است، خوشحال و خرّم شد برخاست برود امام را پيدا كند. رفت تا اينكه امام را پيدا كرد، خدمت حضرت مشرف شد و كرنشي و تعظيمي كرد و خوشحالي داشت. خدمت حضرت ايستاده بود در اين اثنا يككسي آمد خدمت امام كرنش كرد عرض كرد اين
«* 28 موعظه صفحه 122 *»
ملاّجعفر اين ملكي كه دارد فلانآباد مثلاً خالقآباد اين ملك مال من است، پدر ملاّجعفر غصب كرده و حالا به ارث به او رسيده، حالا حكمش چهچيز است؟ فرمودند ما احتياج به شهود و بيّنه نداريم، ما به علم امامت ميدانيم كه ملك مال تو است. ملاّجعفر برو ملك مردم را واگذار. رفت ملك را واگذارد و آمد خدمت امام. اينجا يكقدري دماغش سوخت، ملاّجعفر ايستاده بود يكي ديگر خدمت امام آمد عرض كرد فداي تو شوم اين خانه كه ملاّجعفر نشسته از عموي من بوده و به من رسيده و حالا مال من است و در دست ملاّجعفر غصب است. فرمود ملاّجعفر برو خانه مردم را خالي كن بده. ملاّجعفر رفت خانه را خالي كرد عيال خودش را برداشت آورد سر كوچه واداشت. در اين مرتبه يكقدري دماغش بيشتر سوخت، توي كوچه سر اسبابهاش ايستاده بود كه كسي چيزي نبرد يكي آمد خدمت امام عرض كرد كه اين زني كه ملاّجعفر گرفته اين زن وقتي در خانه خودشان بود او را در خفيه براي من عقد كرده بودند و وقتي آمدند او را براي ملاّجعفر بگيرند او خجالت كشيد اظهار كند و بروز نداد و الآن اين زن زن من است. امام فرمودند راست ميگويي زن مال تو است، ملاّجعفر برو و زن مردم را دست شوهرش بده. رفت داد آمد سر كوچه پيش اسبابهاش ايستاده بود گم نشود. يكدفعه فراشي از جانب امام آمد كه امام ميفرمايد پسري كه به زنا تولد كرده باشد حلالزاده نيست و در عهد ما حرامزاده نبايد باشد، بايد بچههاي خود را گردن بزني. آمد پيش امام دست به ريش خود گرفت گفت اگر تو امام باشي اين ريش، و از خواب برجست.
مقصود اين است كه اينطور نباشيد نسبت به امامتان، اگر جميع مال شما را ببخشد، اگر جميع اهل و عيال شما را ببخشد تمكين بايد بكنيد. اگر بگويد توبوا الي بارئكم فاقتلوا انفسكم بايد تمكين كنيد. اگر بگويد سر خود را ببُر تو، نبايد رحم كند دست تو به گلوي تو، اينطور تمكين داشته باش براي امام خود. ملك ملك ايشان است، خانه خانه ايشان است، جميع مردم بنده زرخريد ايشانند بلكه تو بنده خود را
«* 28 موعظه صفحه 123 *»
نميتواني بكشي و ايشان مأذونند در كشتن هركس كه بخواهند. آنچه بكنند عدل است، تو اگر به مهمان خود بگويي اين كاسه را از اين طاقچه كه گذارده بردار آن طاقچه بگذار ظلم نكردهاي، همچو صلاح دانستهاي. ايشان هم اگر صلاح بدانند بخواهند جميع روي زمين را هلاك كنند ظلمي نكردهاند، مصلحت چنين دانستهاند. اگر اينطور تمكين براي امام خود داري شيعهاي والاّ مرد خودرأيي هستي. امام تا هرجا مصلحت دانسته كرده، هرجا مصلحت ندانسته وا زده.
باري، از آنچه عرض كردم معلوم شد كه اين ملك و اين عالم خانه محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهماجمعين و در خانه خود هرچه صلاح دانستهاند كردهاند و گفتهاند. پس در زمان حضرت آدم صلاح ملك را هرچه دانستهاند تعليم آدم كردهاند. آدم يكي از علماي امت پيغمبر ما بوده، تعليم آن عالِم چنين كردهاند. در زمان آدم آدم مأمور بود كه آن مسألههاي از دين پيغمبر را به خلق برساند. دين دين پيغمبر است، آنروز همچو مصلحت ميدانست چنانكه در اول اسلام يكپاره احكامي ميفرمود بعد از چندي تغيير ميداد آن حكم را، همچنين در زمان نوح صلاح عالم آن دين بود كه نوح در ميان مردم آورده بود و دين دين پيغمبر بوده. اگر ميگويي در زمان نوح پيغمبر كجا بود و ايشان كجا بودند؟ ميگويم تو نميبيني ايشان را نوح ميديد ايشان را به جهت آنكه نوح پيغمبر خدا بود و چشم نوح در عالم برزخ و عالم ذرّ باز بود و او ميديد محمّد را و محمّد با او تكلم ميكرد و او ميشنيد و تو نميشنوي. پس پيغمبر تعليم فرمود به نوح آنچه را كه صلاح زمان نوح بود. همچنين در هر زمان آنچه صلاح خلق آن زمان بود تعليم انبيا ميكردند و ايشان به اهل آن زمان ميرسانيدند. انبيا علمايي بودند مأمور از جانب محمّد و آلمحمّد منسوب به حكومت از جانب آن شهنشاه و رسانيدند به خلق در زمان خود آنچه را كه مصلحت آنها بود. آيا نشنيدهاي آن حديث را كه بطور مطلق فرمودهاند كه حلال محمّد حلال الي يومالقيمة و حرام محمّد حرام الي يومالقيمة يعني تا روز قيامت حلال حلال محمّد است، ديگر چيز
«* 28 موعظه صفحه 124 *»
ديگري حلال نيست و تا روز قيامت حرام حرام محمّد است چيز ديگري حرام نيست. يعني آنچه حرام است در اين بقعه و در اين ملك حرام محمّد است تا روز قيامت و آنچه حلال است در اين بقعه و در اين ملك حلال محمّد است لكن در هر عصري هرچه صلاح است ميرسانند. معني عبارت اين ميشود كه حكم حكم محمّد است تا روز قيامت، يعني از اولي كه خداوند محمّد را آفريده حكم حكم اوست، بجز حكم او ديگر حكمي ديگر نيست. پس معني اين حديث كه علماء امتي كانبياء بنياسرائيل يعني علماي امت من مانند انبياي بنياسرائيلند. اين مانندي كه ميگويند يعني خود انبيا، چنانكه اگر كسي بپرسد بزرگان تهران و امناي دولت در تهران كيانند؟ ميگويي مثل امينالدوله، مثل مستوفيالممالك. مثل اينها يعني خود اينها نه كسي ديگر مثل اينها. به يككسي ميخواهي نهي كني ميگويي آدمي مثل تو نبايد فلانجا بنشيند، آدمي مثل تو نبايد اين كار را بكند. يعني تو نبايد اينجا بنشيني، تو نبايد اين كار را بكني. حالا فرمود كه علماي امت من مثل انبياي بنياسرائيلند، يعني كه آنها علماي امت من هستند اگرچه براي اين حديث معنيهاي بسيار است.
يكي از معاني اين حديث باز اين است كه مراد از علما ائمه طاهرينند سلاماللّه عليهم به جهت آنكه ائمه فرمودند نحن العلماء و شيعتنا المتعلّمون علما ماييم و شيعيان ما شاگردان مايند. پس ائمهاند علماي امت. پيغمبر هم فرمود علماء امتي كانبياء بنياسرائيل يعني آلمحمّد: مثل پيغمبران بنياسرائيلند. يعني چنانكه پيغمبران بنياسرائيل مروّج تورات و مروّج دين موسي بودند و به مقتضاي تورات حكم ميكردند، علماي امت من ـ يعني عترت من ايشان هم حفظ قرآن را ميكنند، احكام دين مرا ايشان در ميان خلق جاري ميكنند.
باز از براي اين حديث شريف معني ديگري هست كه مراد از علما همين علماي امت باشند، همين فقها، همين حكما، همين عرفايي كه هستند، همينها علماي امت پيغمبرند و آنها مثل انبياي بنياسرائيلند، يعني در حفظ احكام قرآن و در حفظ سنّت و
«* 28 موعظه صفحه 125 *»
نشر دين و در تعليم ساير مؤمنين مثل آنهايند مثل اينكه پيغمبران حكّام بودند در ميان خلق ايشان هم حكّامند در ميان خلق والاّ مپندار كه علماي امت مثل پيغمبران بنياسرائيلند در آن شرافت ذاتي كه براي پيغمبران هست، حاشا. خداوند مؤمنان را از شعاع پيغمبران و نور پيغمبران آفريده و چگونه ميشود مؤمنان مانند پيغمبران بنياسرائيل بشوند؟
باري، مقصود اين بود كه دين دين پيغمبر است صلواتاللّه و سلامهعليه و ائمه طاهرين مروّجان دين پيغمبرند و حاملان دين پيغمبرند. پيغمبران گذشته كه آنها به خداوند عالم تدين كردند و ديني قبول كردند بواسطه محمّد و آلمحمّد: بود. جاهلانه خيال مكن كه وحي به ايشان رسيد بدون توسط محمّد و آلمحمّد: يا اينكه ايشان خدا را شناختند بدون واسطه محمد و آل محمد: مگر در زيارت جامعه نخواندهاي من وحّده قبل عنكم يعني اي آلمحمّد هركس در ملك خدا، خدا را توحيد كرده از شما توحيد را پذيرفته. واللّه اگر آلمحمّد: تعليم نوح نبي كه اشرف انبيا است نكرده بودند توحيد خدا را هرآينه نوح فايز به علم توحيد نميشد و ممكن نبود بتواند خداي خود را بشناسد، و اگر خدا را شناخته به تعليم و تعريف آلمحمّد: بود. بلكه عرض ميكنم به تعليم حضرت فاطمه سلام اللّه عليها نوح عالِم به توحيد شد زيرا كه حضرت فاطمه اين بزرگوار جزو چهارده نفس مقدس بود و اين بزرگوار در طينت با حضرت امير و با ساير ائمه يكي بود. در زيارت جامعه ميخواني اشهد انّ ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض من شهادت ميدهم كه ارواح شما چهارده نفر و نور شما و طينت شما يكي است. و در احاديث بسيار مرحوم مجلسي روايت كرده كه اين چهارده نفس مقدس را خداوند پيش از كل كائنات آفريده، اينها همه يكي هستند و حضرت فاطمه سلاماللّه عليها كه تو شنيدي گمان مكن كه او هم زني بود نهايت زن مكرّمهاي بوده. چهبسيار از جهال را اعتقاد اين است كه حضرت فاطمه دختري بود مكرّمه. حتي آنكه كار را به
«* 28 موعظه صفحه 126 *»
جايي رسانيدهاند از نقصان معرفت كه اين زنهاي كثيف حائضشونده خود را فاطمة الدوراني ميگويند و مينويسند؛ خيلي قبيح است. آيا هيچ خود را ميتوان نوشت محمّد روزگار؟ نوشت محمّد عصر خود؟ اين حرف معني ندارد. فاطمة الدوراني يعني چه؟ جاهلانه جهالي چند نوشتند و جاهلانه جهالي چند خواندند و منع نكردند و كمكم منتشر شد و ميان مردم ماند. مينويسند مريم صورت، فاطمه سيرت. نميدانم فلان و فلان. اين مزخرفات چهچيز است؟ عرض كردم مثل اين است كه بگويي فلانكس محمّد عصر خود است، معني ندارد. پس از اينقرار بگو خداي عصر خود است نعوذباللّه بعينه همين حكايت است. بلكه روا نيست گفتن و نوشتن اين چيزها. حضرت فاطمه را مقامي است بلند، خدا در شأن او ميفرمايد كلاّ و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر انّها لاحدي الكبر نذيراً للبشر لمن شاء منكم انيتقدم او يتأخر خدا ميفرمايد در قرآن كلاّ يعني حقّا و القمر يعني قسم بحق ماه. نه خيالت خدا به همين جرم سفيد قسم خورده اين هست به ظاهر لكن قمر، قمر ولايت است، آفتاب، آفتاب نبوت است و مقام محمّد است و مقام قمر مقام حضرتامير است صلواتاللّه عليه. ميفرمايد كلاّ و القمر حقّا قسم بحق علي، قسم بحق صاحب ولايت. به سر علي قسم و الليل اذ ادبر قسم بحق زمان غيبت و زمان پنهانبودن ماه ولايت و شمس نبوت كه وقتي است كه ظلمات عالم را گرفته و شب عالم بسر دست در آمده. قسم بحق شب اذ ادبر اما وقتي كه پشت كند و بخواهد بگذرد. به حق ادبار اين شب، به حق زوال اين شب كلاّ و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر يعني قسم به حق امام زمان وقتي كه پرده از رخسار مبارك خود بردارد و صبح طالع شود و نور نبوت و ولايت ثانياً پس از ظلمات ليل غيبت آشكار شود. قسم به حق امام زمان. پس قسم به حق اول ائمه كه علي است خورد و قسم به آخر ائمه كه امام زمان است و صبح است خورد و به حق باقي ائمه كه زمان شب غيبت باشد كه مابين اين دو حالت است. و اگر روا باشد كه به ماه و به شب و به صبح قسم بخورند چرا به ايشان روا نباشد؟ پس كلاّ
«* 28 موعظه صفحه 127 *»
و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر يعني قسم به آلمحمّد كه انها لاحدي الكبر حضرت فاطمه يكي از آيات بزرگ خداست و آيات بزرگ ائمه طاهرينند:. لقدرأي من ايات ربه الكبري حضرتامير فرمود اي اية للّه اكبر منّي كدام آيه براي خداوند بزرگتر از من؟ چهچيز از من بزرگتر است؟ پس پيغمبر در شب معراج كه آيت كبراي خدا را ديد، يعني مرا ديد. مگر پيغمبر در شب معراج چهچيز از علي بزرگتر ديده؟ اگر عرش ديد كه بزرگتر از علي نيست، كرسي ديد بزرگتر از علي نيست، لوح و قلم ديد بزرگتر از علي نيست و حال آنكه لقدرأي من ايات ربه الكبري پيغمبر در شب معراج از آيات پروردگار خود آن آيت كبري را، آن آيت بزرگ را ديد، يعني علي را ديد چراكه از علي بزرگتر چيزي نميشود زيراكه علي مظهر كبرياي خداست. پس ميفرمايد انّها يعني حضرت فاطمه سلام اللّه عليها يكي از آيههاي كبراي خداست. چون خدا را دوازده آيه است كه دوازده امام باشند كه آيات خدايند، اين هم يكي از آنهاست. لكن نه خيالت برسد از آنچه گفتم كه حضرت فاطمه امام است، نه. بلكه آن بزرگوار حجت خداست و آية اللّه است و يكي از آيات كبراي خداست نهايت امامي از جمله مردان نيست مثل آن دوازده نفر. جاهلي نرود بيرون نفهميده بگويد فلانكس امام سيزدهم درست كرده. امام دوازده تا است كه آنها حجتهاي خدايند كه مأمور به ايصال و ابلاغ احكام و اوامر و نواهي بسوي خلقند و حضرت فاطمه يكي از حجتهاي خداست، امام نيست لكن فاطمه از طينت آن دوازده نفر آفريده شده و از نور محمّد و آلمحمّد آفريده شده. روح فاطمه و نور فاطمه و طينت فاطمه با روح و نور و طينت ايشان يكي است و چون يكي است پس او هم يكي از آيات كبراي خداست. بعد ميفرمايد نذيراً للبشر آن بزرگوار داخل نذيران است و بشر را تعليم ميكند و بشر را ميترساند. در زمان حضرت فاطمه بسياري از زنان ميرفتند خدمت آن حضرت و مسائل و علوم از آن بزرگوار ميپرسيدند و آن بزرگوار تعليم آنها ميفرمودند. بسيار شده كه مردان با زنان خود شب صحبت داشتهاند، طرح مسأله كردهاند و در آن حرف زدهاند و براشان شبهه
«* 28 موعظه صفحه 128 *»
شده، صبح زن خود را فرستادهاند خدمت حضرت فاطمه حلّ مشكل خود را كردهاند از آن بزرگوار و ايشان حديث را ميرفتند بيان ميكردند براي مردان خود. نه به خاطرتان برسد فاطمه همانجا نشسته بود مثل اين زنها گوشه خانهاش و چرخو ميريشت، نهخير. آن بزرگوار عالمه زمان خود بود و چگونه نه و حال آنكه علم جميع پيغمبران در نزد علم آن معصومه مثل يكقطره از دريا است. بلكه اين نسبت نسبت گزافي بود و نميتوان علم پيغمبران را نسبت به علم فاطمه صلواتاللّه عليها داد. پس فاطمه زني است بسيار بزرگ اگرچه در ظاهر به صورت زنان است لكن نذير بشر است و ميداني كه رتبه ابلاغ و ايصال و رتبه هدايت رتبه بلندي است.
برويم بر سر مطلب، پس پيغمبران را مپندار بيواسطه توانستهاند از خدا وحي بگيرند يا گمان كني بر ايشان ملكي نازل ميشد بدون اطلاع محمّد9 بلكه بر هيچ پيغمبر نازل نميشد ملكي مگر اينكه محمّد9 او را طلبيده و تعليم او كرده كه برو به نوح مثلاً پيغام مرا برسان، بگو كه امروز در ميان امت مأموري كه همچنين و همچنين بگويي. آن ملك ميآمد و پيغام از محمّد ميآورد و به آن پيغمبر ميرسانيد و ايشان هم در ميان امت آنچه مأمور بودند ميرسانيدند و چنانچه جميع شريعت خود را پيغمبران بواسطه محمّد و آلمحمّد: رواج دادند واللّه تقرب به خدا پيدا نميتوانند بكنند و خود را نميتوانند به قرب خدا برسانند مگر بواسطه محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و نتوانستند يكقدم بسوي خدا بردارند مگر به اجابت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم و مگر به دلالت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم و مگر به هدايت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم و نتوانستند مشاهده كنند هيچ نوري از انوار خدا را مگر آنچه از جبهه محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم ساطع شد و مگر آنچه را كه در رخساره محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين ديدند. آيا شنيدهاي آن حكايت را كه خدا خبر داده از آن در كتاب خود در وقتي كه موسي بن عمران به كوه طور رفت فلمّا تجلّي ربه للجبل هفتاد نفر از بنياسرائيل مردند و موسي
«* 28 موعظه صفحه 129 *»
غش كرد و كوه از هم پاشيد و بكلي هباء منثور شد. چطور شد كه همچو شد؟ راهش چهچيز است؟ راهش اين است كه ميفرمايد كه خدا امر كرد يكي از كروبيين را كه آن كروبيين را فرمودند قومي از شيعيان ما هستند از خلق اول، قومي از شيعيان اميرالمؤمنين هستند كه آنها را كروبي ميگويند به جهت بسياري تقرّبشان به خدا آنها را كروبي ميگويند. در زبان عربي «كرب» به معني «قرب» است يعني نزديك شد. كروبي يعني بسيار بسيار نزديك. بعد از آنيكه موسي آن سؤال را از خدا كرد خداوند امر كرد يكي از كروبيين را كه قومي از شيعيان مايند از خلق اول كه بقدر سوراخ سوزني از نور خود بتاباند به كوه طور، بقدر سوراخ سوزني از نور خود بر موسي تابانيد، هفتاد نفر از بنياسرائيل مردند موسي غش كرد. آن يكنفر كروبي توجهي كه به كوه طور كرد و بقدر سوراخ سوزني از نور خود تابانيد به كوه طور، كوه طور از شعاع آن نور از هم پاشيد و سه حصه شد. حصهاي از آن غبار شد و به زمين فرو رفت حصهاي از آن غبار شد و در درياها منتشر شد، حصهاي از آن غبار شد و در هوا متفرق شد و هفتاد نفر از بنياسرائيل مردند و موسي بيهوش شد و افتاد، يا مُرد. خدا كه ميفرمايد صعق لغت «صعق» به معني مردن است و ميفرمايد و خرّ موسي صعقاً ظاهر اين است كه مُرد. به هر حال كه موسي هم رفت از كار. بعد از آن خداوند ثانياً احيا كرد موسي را تا آنكه بحال آمد و بنياسرائيل را زنده كرد به جهت آنكه بنياسرائيل از موسي مسألت و خواهش كرده بودند و از او باز خواست ميكردند. غرض، موسي نتوانست نور يكي از كروبيين كه از شيعيان اميرالمؤمنين بود ببيند؛ و اسم نور او را شما ببينيد خدا چه گذارد، ميفرمايد فلمّا تجلّي ربه للجبل يعني چون رب موسي و پرورنده موسي تجلي كرد، آن كوه را از هم پاشيد. مقصود اين بود كه موسي نتوانست نور يكي از شيعيان را چنانكه بايست ببيند، چگونه ميتوانست بيواسطه محمّد و آلمحمّد توجه به خدا كند و انوار خدا را بدون واسطه محمّد و آلمحمّد مشاهده كند؟ هيهات، پس اين بود كه عرض كردم انبياي گذشته بواسطه محمّد و آلمحمّد تقرب به خدا جستند و بواسطه محمّد و
«* 28 موعظه صفحه 130 *»
آلمحمّد توسل به خدا جستند. اين است كه در احاديث بسيار است كه هر پيغمبري كه در مهلكه گرفتار شد توسل به محمّد و آلمحمّد جست و خداوند او را به بركت ايشان نجات داد. پس نوح را از طوفان كشتي بواسطه محمّد و آلمحمّد نجات داد، ابراهيم را از آتش بواسطه محمّد و آلمحمّد نجات داد. هريك در هر مهلكهاي كه درميماندند خدا را به محمّد و آلمحمّد: ميخواندند و خداوند هم ايشان را نجات ميداد. بلكه امتهاي سلف پيغمبرانشان عهد و ميثاق از آنها بر تولاّي محمّد و آلمحمّد ميگرفتند و ايشان هم در مهلكههاي خود خدا را قسم ميدادند به محمّد و آلمحمّد. مگو محمّد و آلمحمّد آن روز كجا بودند؟ تو الآن امام زمان خود را نميبيني وتوسل ميجويي، الآن شيطان را كسي نميبيند و در مشرق و مغرب او را لعنت ميكنند. همچنين ايشان هم نديده بودند محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم را و خداوند را به حق ايشان قسم ميدادند. اينهمه اسماءاللّه و صفاتاللّه هست و شما هيچ از آنها را نديدهايد. براي خدا اسماء پنهاني است، براي خدا اسم اعظم هست و شما آن را نديدهايد. همچنين امتهاي گذشته را پيغمبران تعليم كرده بودند كه بعد از ما ميآيند محمّد و آلمحمّد: ، ايشانند خلاصه كلّ كاينات، ايشانند مرجع جميع موجودات و به ايشان متوسل بشويد و ايشان به محمّد و آلمحمّد : متوسل ميشدند و در امت بنياسرائيل همين ميثاق محمّد و آلمحمّد را فرقان ميناميدند و خدا فرقان بر بنياسرائيل نازل كرد تا اينكه هركس متوسل به محمّد و آلمحمّد: شد او جدا ميكند حق را از باطل. فرقان جدا ميكند حق و باطل را و فرق ميگذارد مابين حق و باطل. پس هركس نگرويد آن روز به محمّد و آلمحمّد معلوم شد از اهل باطل است و هركس گرويد به محمّد و آلمحمّد معلوم شد از اهل حق است و همانروز هم كساني بودند كه بر دلهاشان گران بود ذكر آلمحمّد و فضائل ايشان و ايمان نميآوردند و مشكلشان بود تمكين. چنانكه امام زمان هنوز نيامده و بر دلهاي بعضي گران است آنچه از فضل آن بزرگوار ميشنوند و بر دلشان سنگين است، و وقتي كه آمد هزار مرتبه بالاتر
«* 28 موعظه صفحه 131 *»
از اين انكار ميكنند. و ان شاءاللّه لا حول و لا قوة الاّ باللّه، به حول و قوه خود امام زمان در اين ماه هم تجديد ظهور آن بزرگوار خواهيم كرد چنانكه در سالهاي گذشته عادت داشتهايم كه هر ساله تجديد امر ظهور و رجعت ميكرديم تا اينكه مؤمنان فراموش نكنند و خود را خودسر نينگارند. نه چنان پندارند كه امامي ندارند و همينطور خودسرند. اگر خداوند عالم خواست و مشيت او قرار گرفت امسال هم عرض ميكنم.
باري، در آن روز كه آن بزرگوار ظهور كند انكار و تصديق اعظم و اعظم خواهد شد چنانكه حالا هم امر چنين است. نه خيال كنيد اهل زمين اهل تمكين شدهاند، خير. از هزار نفر يك نفر اگر تصديق كرده باشند. شما مپنداريد كه در ميان مسلمين مردم كه دعا براي تعجيل ظهور ميكنند اگر امام ظاهر شود تمكين از آن بزرگوار ميكنند. چه بسيار نفوس هستند كه ميگويند:
مرا عار آيد از اين زندگي | كه سالار باشم «معلوم است» كنم بندگي |
عارشان ميشود، قضاوت ميكنند و حكومت و حالا بيايند تمكين كنند و بندگي كنند؟ عارشان ميشود. زحمت كشيدهاند صد هزار بيت تصنيف كردهاند حالا همه را كنار بگذارند؟ همچنين امتهاي گذشته قبل از پيغمبر متوسل به پيغمبر ميشدند لكن وقتي كه آمد پيغمبر گفت آنچه در دست احبار شماست دو پول سياه نميارزد و آنچه در دست رهبان([11]) شماست دو پول سياه نميارزد و آنچه را شما داشتهايد همه را زير پاي خود بگذاريد و آنچه تازه ميگوييم بايد به آن عمل كنيد. و همچنين وقتي امام تو خواهد آمد يأتي بشرع جديد و كتاب جديد ميآورد شرع جديدي ميآورد كتاب جديدي آنوقت تو ديگر حالا فرياد و فغان برميآوري كه اي واي كتاب فلان بيمصرف شد! چطور شد كه فلان كتاب كه حالا جرأت نميشود كرد اسمش را برد بيمصرف شده؟ اي داد، اي بيداد! آنروز يك پول سياه نميارزد جميع آنچه در دست
«* 28 موعظه صفحه 132 *»
شماست باطل ميشود مگر آنچه او بياورد كه آن درست است.
باري، مقصود اين بود كه پيغمبران گذشته بواسطه محمّد و آلمحمّد: قصد خدا كردند، و بواسطه محمّد و آلمحمّد رو به خدا كردند، و بواسطه محمّد و آلمحمّد خدا را شناختند، و بواسطه محمّد و آلمحمّد تقرّب جستند به خدا. همچنين ميخواهم عرض كنم شيعيان و موالياني كه هستند هدايت جستهاند به محمّد و آلمحمّد و چنانكه دين محمّد را از محمّد و آلمحمّد آموختهاند همينطور بكار نميتوانند ببرند دين را مگر بواسطه محمّد و آلمحمّد. حالا كه دانستي اين اينطور است حالا دانستي نماز ظهر چهار ركعت است، چطور بايد بكني، ياد هم گرفتي. ياد گرفتن جدا است بكاربردن جدا است، جميع اين شريعت را بواسطه محمّد و آلمحمّد تو ياد ميگيري، دين را نميتوان بكار برد مگر هركس كه بكار برد بواسطه محمّد و آلمحمّد: بكار برد و اين علم را بايد اخذ كرد. ياد گرفتهاند مردم كه چگونه علم از آلمحمّد اخذ كنند ولي نميدانند چگونه عمل به آن كنند با وجود محمّد و آلمحمّد و چگونه بايد سلوك كرد، هنوز اين علم در ميان مردم منتشر نشده، اين علم هنوز به تعليم و تعلم درنيامده مگر آحادي از اين خلق. علم اينكه بفهمند و بدانند بكاربردن اين دين چگونه است، بدانند چگونه به هدايت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم رو بسوي خدا بايد رفت و چگونه ميتوان بواسطه محمّد و آلمحمّد: تقرب به خدا جست و چگونه ميتوان بواسطه محمّد و آلمحمّد خالص در توحيد شد و چگونه بايد بواسطه محمّد و آلمحمّد بري از شرك شد، اين علم در دست مردم نيست لكن آن اولي كه همان علم آلمحمّد: باشد رسمش در دست بسياري از مردم هست، نامش در دست بسياري از مردم هست و بسياري از مردم از اين غافلند. آن ديني كه از محمّد تراوش ميكند و از آلمحمّد سلاماللّه عليهم تراوش ميكند دين ايشان است و آنچه كه از ايشان تراوش نكرده كه نه از ايشان است و نه به ايشان برميگردد آنچه از كوزه معين بيايد و تراوش كند آن آب اين كوزه است اما آن
«* 28 موعظه صفحه 133 *»
آبهايي كه خود ميروي از نهر برميداري، آنها آب اين كوزه نيست و دخلي به اين كوزه ندارد و تو نميتواني ادعا كني كه من آب كوزه را خوردهام و من از خورندگان آب كوزهام به جهت آنكه خودت رفتهاي از نهر آب آوردهاي. همچنين واللّه علم آلمحمّد: آن است كه از آلمحمّد تراوش كرده باشد، از ايشان مأثور باشد و روايت از ايشان شده باشد و در اخبار و آثار ايشان باشد اما آنچه من از نهر عقل خود بردارم، از رأي خود چيزي بگويم، از عرف و عامه اين مردم چيزي بگويم، آن آب كوزه ايشان نيست. علم، علم ايشان نيست و تو از آب علم ايشان نخوردهاي. پس رسمش در دست بعضي از مردم هست و اسمش در نزد جمعي از شيعيان هست. همه ميگويند ما بر دين محمّد و آلمحمّديم سلاماللّه عليهم لكن دين محمّد و آلمحمّد آن است كه فرمودند در دين خدا متابعت آثار ما را كنيد. شيعه ما كسي است كه متابعت آثار ما را كند لاتأخذ الاّ عنّا تكن منّا مگير مگر از ما و اگر چنين كني و نگيري مگر از ما آنوقت از ما حساب ميشوي من اتبعني فانه منّي هركس متابعت خدا يا پيغمبر يا امام را ـ فرق نميكند ـ ميفرمايد هركس متابعت كند مرا او از من است لكن آنكه به عقل خود ميگويد نه از خدا گفته نه از رسول گفته نه از آلرسول گفته.
اينها را گوش ميكنيد و معني اينها را ملتفت نميشويد. در ميان سنّي قرار اين است كه مجتهد به رأي خود ميگويد هركه رأي دارد مجتهد است به جهت آنكه جميع احكام را سنّيان از پيغمبر ندارند. دين پيغمبر در نزد آلمحمّد بود و آنها از آلمحمّد: روگردان شدند و چون روگردان شدند جميع دين را نداشتند، بعضي از احاديث داشتند و اضعاف مضاعف از دين را نداشتند. مجتهدان در ميان سنّي پيدا شدند و آنها را مجتهد گفتند، يعني كوششكننده كه آنچه پيغمبر نگفته خود كوشش كنند و بفهمند. براي علما عرض ميكنم آنها ملتفت ميشوند. آيا نه اين است كه اجتهاد در مقابل نصّ نامربوط است؟ جايي كه نصّ ندارد اجتهاد ميكنند به جهت آنكه اجتهاد در مقابل نص كه نامربوط است، پس اجتهاد را جايي بايد كرد كه خدا و رسول هيچ نفرموده باشند.
«* 28 موعظه صفحه 134 *»
ملتفت باشيد چه عرض ميكنم اگر چيزي را مسألهاي را خدا و رسول گفتهاند و شخص اجتهاد ميكند كه به قول ملاّها اجتهاد مقابل نص است و نامربوط است و اگر خدا و رسول نگفته باشند اجتهاد ميكند. پس مجتهد كسي است كه بگويد چيزي را كه نه خدا گفته باشد نه رسول گفته باشد. سنّيها را ميگويم، حالا ديگر از مسجد كه بيرون ميرويد از شما بپرسند ايني كه من ميگويم بگوييد نه چيز ديگر. ميگويم اين اجتهاد توي سنّيها است و جاش را كه دانستيد آنجايي است كه نه خدا گفته باشد نه رسول پس اجتهاد در آن چيزهايي است كه خدا و رسول نگفتهاند، پس مجتهد يعني كسي كه ميگويد چيزي را كه نه خدا گفته باشد نه رسول گفته باشد. حالا اين رأي مجتهد است و اين رأي توي سنّي است. پيشترها چون اين ولايتها دست سنّي بوده است اندكزماني است شيعه شدهاند و سنّيها از دور ما رفتهاند. بقدر شصتسال هفتادسال بيشتر نيست دور و بر اين ولايتها همه افغان بودند. در زمان صفويه اينجاها همه سنّي بودهاند. اين گبرمحله را افغان قتل كردهاند، اينجاها دست سنّي بوده است. الآن در راه خراسان چهبسيار دهاتش كه هنوز سنّي هستند و علماي سني را ميگفتند مجتهد. آنها علماشان مجتهد بودند، فارسي كه ميگويي آقا بودند. و مجتهد رأي هم داشت جايي كه پيغمبر چيزي نگفته بود اجتهاد ميكردند، اين ميشد رأي مجتهد. پس اين مصطلح شد در ميان سنّي كه رأي فلانمجتهد چهچيز است و به رأي فلانمجتهد ما راه ميرويم. بعد از آنيكه شيعه روي كار آمدند و ولايت شيعه خالص شد اينها هم به عادت قديم مجتهد گفتند لكن در ميان شيعه مجتهد نيست. هيچ امامي نگفته مجتهد بگوييد. علماي شيعه بگوييد، راويان اخبار بگوييد، محدثان و راويان آلمحمّد بگوييد لكن به اصطلاحي كه باب شده علماي شيعه را هم مجتهد گفتند، اسم اين بيچارهها را هم مجتهد گذاردند، شيعه مجتهد نيست. چنانكه عمر روزي كه خليفه شد ـ حديثش الآن موجود است در كتابهاي احاديث نوشته شده ـ عمر روزي كه خليفه شد حكّامي كه به اطراف ميفرستاد حكم كرد به آن حكّام كه در قضيههايي كه براي شما رو ميدهد
«* 28 موعظه صفحه 135 *»
اجتهاد كنيد و مجتهد بشويد. او ياد مردم داد اجتهاد را، اجتهاد از طريقه ايشان است. حالا علماي ما را هم اين اسم را بر سرشان گذاردهاند به اينها هم مجتهد ميگويند، هرگز مجتهد نيستند. علماي شيعه راويان حديثند، حامل علم محمّدند. رأي فلانمجتهد اين است، اين از الفاظ سنّيها است. خيلي چيزها است كه از سنّيها مانده مثل اين انگشت شهاده كه ميگويند. انگشت شهاده كدام است؟ توي كتابهاشان هم مينويسند كه با انگشت شهاده اشاره كنند. اين مال سنّيها است، اين سنيها نماز كه ميكنند وقت تشهد اين ناخن راستشان را بلند ميكنند ميگويند اشهد ان لا اله الاّ اللّه، ناخن چپشان را بلند ميكنند ميگويند اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله. توي سنّي اسم اين ناخن را انگشت شهاده ميگويند حالا توي شيعه هم مانده؛ اين اسمي است از آنها. همچنين اين پاشورهاي حوض، پاشور يعني چه؟ اين از همان روز تسنن مانده. سنيها وضو كه ميگيرند از مذهبشان اين است كه پاشان را بشويند، وقتي وضو ميگرفتند پاشان را ميشستند و اين عوض مسحي است كه ما ميكشيم. در حوضها اينها را درست كردهاند اسمش پاشور شد و هنوز مانده است. اينها اسمهايي است كه از آنها مانده. همچنين اين حوضهاي دو كري كه درست ميكنند قلتين درست ميكنند ـ مشهد خيلي هست اين قلتين([12]) هم از حرفهاي سنيهاست. حالا هم به جهت آنكه مردم تازه دست از سنّيگري برداشتهاند يكپاره از الفاظ همانها در توشان مانده آنها را ميگويند. خيلي از عادات كه در ميان مردم مانده از آن وقتي است كه هنوز مسلمان نشده بودند، گبر بودند. مثل اين سفره سبزي كه ميچينند از گبرهاست، آتش به بام روشن ميكند، شيربرنج به آب ميدهند، اينها كارهاي گبرها است، جنها را مهماني ميكنند، دختر شاه پريان را مهماني ميكنند، سر خلا نماز ميكنند، روضه بيبي سهشنبه ميگيرند، اينها همه از مذهبهاي جاهليت است كه در ميان مردم مانده و به همان عادت قديم هنوز
«* 28 موعظه صفحه 136 *»
ميگويند. همچنين اين اسم مجتهد هم از عهد تسنن مانده است، اسم علماي بيچاره را مجتهد گذاردهاند، ميگويند رأي آقا اين است. رأي كدام است؟ آقا بيزار از رأي است. مجتهد كدام است؟ آقا مجتهد نيست. علما راوي اخبار آلمحمّد عليهمالسلامند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 137 *»
«موعظه نهـم» دوشنبه نهم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
خداوند عالم جلّشأنه اولچيزي كه آفريد كه ديگر قبل از آن مخلوقي نيست و نبوده بجز ذات مقدس او چيزي نبوده، اول چيزي كه آفريد مشيت خود بود و اراده خود بود. مشيت و اراده يكمعني دارند، بر يكمعني گفته ميشود. مشيت و اراده خود را آفريد و هيچ مخلوقي از آن نزديكتر به خداوند عالم نيست، از آنجهت آن مشيت جميع كمالات را داشت، جميع كمالاتي كه ممكن است در رتبه مخلوقات از براي اين مشيت بود و هرچه جز ذات خداست از انوار خدا و نور خدا، غير از ذات خداست. هرچه غير از ذات خدا از نورهاي خدا، از كمالات خدا، از خزائن خدا، از رحمتهاي خدا، از قدرتهاي خدا، از نامهاي خدا، از صفات خدا كه غير از ذات مقدس خدا است، جميع آن كمالات در وجود اين مشيت مجتمع بود و داراي جميع آن كمالات بود. پس جميع انوار خدا در اين مشيت است و جميع نامهاي خدا در همين مشيت است و جميع صفات خدا در همين مشيت است كه فروگذاشت نكرده اين مشيت كمالي از كمالها را مگر اينكه داراي آن كمال است بطوري كه ديگر بالاتر از آن ممكن نيست. نيست در عرصه امكان نوري و كمالي و شرفي و عزّتي مگر آنكه جميع آنها براي
«* 28 موعظه صفحه 138 *»
مشيت خدا بود و مپندار مشيت خدا را مثل مشيتهاي ما يكچيزي، يكخطوري. مشيت خدا يك خواهشي خواهد بود و اراده خدا را مثل اراده ما خواهش دلي خواهد بود، حاشا و كلاّ. اينطور نيست به جهت آنكه خدا را دلي نيست كه در آن دل خواهشي پيدا شود و در ذات خدا چيزي حادث نميشود و ميلي و حركتي در ذات خدا پيدا نميشود و خداوند عالم را ذاتي است يگانه، محفوظ از تغيير. ٭ آنكه تغيّر نپذيرد تويي ٭ تغير در ذات خدا راه ندارد اين داخل بديهيات است. پس خداوند عالم تغير نميپذيرد، در خدا چيزي كه نبود پيدا نميشود. خدا در او چيزي يافت نميشود، خدا ظرف چيزي نيست، خدا آشيانه چيزي نيست، مثل ساير مخلوقات نيست كه ذاتشان آشيانه چيزي بشود. خدا را ذاتي است يگانه و اول چيزي كه آفريد اين مشيت بود و جميع نامهاي خدا، جميع كمالات خدا، جميع قدرت خدا، جميع علم خدا، جميع صفت خدا در اين مشيت قرار گرفته بود. بعد خدا با اين مشيت ساير مخلوقات را آفريد. يعني اول اين مشيت را آفريد بعد از آن بواسطه اين مشيت ساير مخلوقات را آفريد و كيفيت آفرينش ساير مخلوقات به اينطور است كه مثَل اين مشيت بمنزله اين آفتاب عالمتاب است كه خداوند اول آفتاب را آفريد بعد از آن از نور آفتاب فضا را روشن فرمود و زمين و آسمان را از نور آفتاب روشن كرد. همچنين خداوند آفتاب مشيت را كه آفريد از نور آن و از شعاع آن مشيت عرصه امكان را منوّر فرمود و ساير مخلوقات را از نور اين مشيت و از شعاع اين مشيت آفريد. پس نوري كه از اين مشيت ساطع شد و نوري كه از اين مشيت تابيد بر صفت مشيت بود و بر طور مشيت بود. بگير آئينهاي را در پيش چراغ، ببين نور چراغ در اين آئينه بر صفت چراغ است به اين معني كه زرد است چنانكه چراغ زرد است و مخروطي است چنانكه چراغ مخروطي است، قامت او و اندازه او به اندازه چراغ است، تلألؤ و روشنايي او به اندازه چراغ است بطوري كه هركس آنچه در آئينه است ببيند چنان است كه خود آن چراغ را ديد بدون تفاوت. و اگر آئينه را در زير آفتاب ميگذاري عكس آفتاب بعينه مانند آفتاب است كه
«* 28 موعظه صفحه 139 *»
در اين آئينه ميافتد. پس اين عكس آفتاب بر صفت آفتاب است، زرد است چون زردي آفتاب، گرد است چون گردي آفتاب، درخشان است چون درخشاني آفتاب. در زير ماه بگذاري آئينه را ميبيني نور ماه را مينماياند بر صفت ماه. پس نور هر چيزي بر صفت آن چيز است، عكس هر چيزي بر صفت آن چيز است. نميبيني عكس تو در آئينه مانند تو است و عكس زيد در آئينه مانند زيد است و عكس حيواني در آئينه مانند حيوان است و عكس درختي در آئينه مانند درخت است. عكس هر چيزي شبيه به آن چيز است البته. پس نور مشيت خدا و عكس مشيت خدا بر صفت مشيت خواهد بود و چون بر صفت مشيت خدا شد البته آن عكس هم بايد نامهاي خدا در آن باشد و صفتهاي خدا در آن باشد و كمالات خدا در آن باشد والاّ عكس مشيت نخواهد بود و بر صفت مشيت نخواهد بود و عكس هر چيزي بر صفت آن چيز بايد باشد، پس عكس مشيت و نور مشيت خدا هم داراي نامهاي خداست، داراي صفتهاي خداست، داراي انوار و كمالات خداست. پس چون بر صفت مشيت و بر طور مشيت است محبوب خداوند عالم خواهد بود و بر صفت محبت خدا و بر صفت صفتهاي خدا و بطور نامها و نورهاي خدا خواهد بود. و آن نوري كه از مشيت تابيد در عرصه امكان محبوب خداوند عالم است و بر صفت مشيت و بر صفت محبت خداست و بر صفت خواهش خداست. پس اين نور همانطوري است كه خدا خواسته است علي ماشاء اللّه و كماشاء اللّه و كمااحبّ اللّه. پس اين نور مطابق با محبت خداست، مطابق با رضاي خداوند است.
چون اين را دانستي ملتفت مطلب ديگر شدم كه عرض كنم و آن اين است كه اگرچه نور چراغ بر صفت چراغ است ولي اگر آئينه رنگين باشد اين نور را رنگين ميكند، عكس چراغ در آئينه قرمز قرمز ميافتد و حال آنكه خود چراغ زرد است. عكس چراغ در آئينهاي كه كجي او از راه پهنا باشد در همچو آئينهاي عكس چراغ پهن ميافتد نه مخروطي و حال آنكه چراغ مخروطي است. پس كجي آئينه لامحاله تغيير
«* 28 موعظه صفحه 140 *»
ميدهد نور چراغ را. پس بر حسب قابليت آئينه نور چراغ پيدا خواهد شد. سنگي بزن وسط آئينه و آن را خورد كن صد تكه ميشود، رو به چراغ نگاهدار صد چراغ در آئينه پيدا ميشود اين از قابليت آئينه است والاّ چراغ كه يكي است. چراغ صد تا شده بجهت آنكه آئينه صد تكه شده. پس همچنين هرگاه آئينه كج باشد، سياه باشد، آئينه زرد باشد، قرمز باشد، به هر طوري كه آئينه است آن عكس در آئينه پيدا ميشود. پس بسا آنكه زيد نگاه كند در آئينه عكس خود را آن تو ببيند صورتي بسيار دراز، بسيار كج و از آن بيزاري كند، تنفّر جويد كه اين چه بسيار بد صورتي است خدا نكند من چنين باشم و حال آنكه صورت او صورت معتدلي بود، در آئينه بر حسب قابليت آئينه كج و واج شده. حتي آنكه براي مسخرگي در فرنگستان آئينهاي ساختهاند و او را پست و بلند بطوري ساختهاند كه انسان در آن نگاه ميكند صورت خوكي در آن ميبيند، هرچه نگاه ميكند ميبيند صورت صورت خوك است، و طوري ساختهاند كه آنجاهايي كه خارج صورت است عكس نميافتد و آنجاهايي كه ميافتد خوك است ميبيند خود را به شكل خوك. حالا اين شكل خوك از آئينه پيدا شد، دخلي به آن انسان ندارد. صورت انسان در نهايت استقامت است. اين حكايت را بعضي جاها ذكر كردهام كه در فرنگستان همچو آئينهاي ساختهاند، بر من ايراد كردند كه ما همچو چيزي كه تو ميگويي نديدهايم. دخلي ندارد، مگر هرچه شما نديدهايد بايد نباشد؟ بگو ببينم صورت در آئينه دراز ميشود يا نه؟ البته اين را ديدهاي. در آئينه پهن ميشود يا نه؟ البته اين را هم ديدهاي. پس معلوم شد ميتوان آئينه را طوري تراشيد و پست و بلند ساخت كه بعضي از جاهاي آئينه مواجه با صورت تو نباشد و آنجاهايي كه مواجه با صورت خود كردهاي بطور مناسب همانجاها مينمايد. حالا عكس تو در آنجاهايي كه به هيأت خوك مينمايد به جهت اين است كه آنجا را تراشيدهاند به تركيب صورت خوك، عكس كه ميافتد به صورت خوك ميشود نهايت هيأت خوك روي هم رفته معلوم ميشود يكپاره جاهاش عكس صورت توش ميافتد، يكپاره جاها عكس چشم
«* 28 موعظه صفحه 141 *»
توش ميافتد، يكپاره جاها عكس ابرو لكن روي هم رفته خوك ميشود. همچنين اگر آئينه را رنگ كنند ـ و ميشود رنگ كنند ـ البته آئينه سبز ديدهاي، آئينه قرمز ديدهاي. پس ميشود كه به رنگ خوك هم بكنند، اندام انسان در او به رنگ خوك هم ميشود.
باري، مقصود اين است كه اين از قابليت آئينه پيدا ميشود والاّ در عكس تو اعوجاجي نيست، عكس تو بر هيأت انسان است. يك سنگ بردار بزن وسط آئينه او را خورد كن آنوقت در آن آئينه كه نظر ميكني صد چشم براي تو توي آئينه پيدا ميشود، ده دهان، صد دهان پيدا ميشود و حال آنكه تو يك نفر بيشتر نيستي. پس اينها همه از قابليتهاي آئينه پيدا ميشود. آنچه هست از قابليت اين آئينهها پيدا ميشود، اين تغييرها، اين تبديلها همه از آئينهها است.
مثَلي ديگر عرض كنم، اين شخصي كه ني ميزند يا سرنا ميزند در توي سرنا يا ني بجز اينكه ميدمد، بجز يك پف كه در آن ميدمد چيز ديگري نيست. لكن سوراخها بر اين ني هست، انگشت خود را برميدارد و ميگذارد تندتر ميگذارد و كندتر ميگذارد، گاهي يكي را ميگيرد، گاهي دو را، گاهي سه را، ميبيني آوازهاي مختلف از آن ني بيرون ميآيد، اشعار ميشود، آوازها ميشود و حال آنكه آن دمنده يك پف بيشتر نكرد، در آن پف هيچ تحريري، هيچ آوازه و شعري نيست، آن همان پف خالص بوده و بواسطه دستگذاشتن و برداشتن و آن سوراخهاي مختلف آن آوازهاي مختلف از آن ني ميبيني بيرون آمد و اين آوازهاي مختلف در دميدن آن نيزن با قابليت آن ني از كلفتي و نازكي، از بزرگي و كوچكي آن، از تنگي و گشادي آن، از گرفتن و بستن سوراخهاي آن پيدا ميشود. معلوم است همه اين اختلافات از قابليت آن ني است. از اين جوره مثل بسيار است در ملك خدا، بلكه همه ملك خدا چنين است. اين آب است همه اجزاي او يكسان، در او هيچ رنگي نيست. وقتي بر زمين جاري ميشود ميبيني از اين زمين گلهاي رنگارنگ بيرون ميآيد، ميبيني بوهاي مختلف و به شكلهاي مختلف پيدا ميشود. پس در زمين مختلف ميشود و به رنگهاي گوناگون
«* 28 موعظه صفحه 142 *»
جلوه ميكند. آيا آن اختلافها در آن آب و از جانب آن آب است يا از جانب اين زمين؟ معلوم است از جانب اين زمين است، جابجاي اين زمين اختلاف دارد در طعم، در رنگ، در بو، در خاصيت. اين آب كه ميرود در اجزاي زمين در هر جزئي اقتضايي ميكند. در يك قطعه زمين ميبيني زنبق ميرويد، در يك قطعه لاله ميرويد، در يك قطعه نرگس ميرويد به اختلاف مكانها. همچنين اين باران كه از آسمان ميآيد يك باران است كه در بقعههاي زمين، در هر بلدي، در هر كوهي اين باران ميبارد هرگونه گياهي و لالهاي در جايي پيدا ميشود به حسب قابليت زمين. پس آبي كه از آسمان ميآيد در او اختلاف نيست، اختلافها در زمين است. حكايت پدر و مادر هم همچنين است، پدر بمنزله آب است و مادر بمنزله زمين. در پشت پدر نه پسري است نه دختري، نه خوشگلي نه بدگلي، نه كوتاهي نه بلندي، نه سعادت نه شقاوت ولكن درشكم مادر اختلاف همه آنجا پيدا ميشود. در شكم مادر يا پسر ميشود يا دختر، يا خوشگل ميشود يا بدگل، يا سياه ميشود يا سفيد، يا سعيد ميشود يا شقي. جميع اختلافها در شكم مادر پيدا ميشود اين است كه فرمودند الشقي من شقي في بطن امه و السعيد من سعد في بطن امه شقي در پشت پدر شقي نميشود، و سعيد در پشت پدر سعيد نميشود. سعيد و شقي در شكم مادر ميشوند. گل خوشبو و گل بدبو، گل سرخ و گل زرد، اينها در شكم زمين ميشود كه بمنزله مادر است نه در پشت پدري كه آب است و بمنزله پدر است و در آب اختلاف نيست. اين است كه حضرت پيغمبر فرمود به علي يا علي ليس الاختلاف في اللّه و لا في و انما الاختلاف فيك يا علي يعني اي علي اختلاف در خدا نيست، خداي احد اختلاف درش كجا بود؟ همچنين اختلاف در من كه پيغمبرم نيست، همه اختلافها در تو است. يعني يكي مؤمن شده بواسطه تو و يكي كافر شده بواسطه تو، يكي سعيد شده بواسطه تو يكي شقي شده بواسطه تو، يكي عالم شده بواسطه تو يكي جاهل بواسطه تو، جميع اختلافاتي كه در امت من هست در صفاتشان، در احوالشان، در اخلاقشان از پيش تو آمده، باعث همه آن اختلافها تو
«* 28 موعظه صفحه 143 *»
هستي، چرا؟ به جهت آنكه پيغمبر خدا صلواتاللّه و سلامهعليه فرمود انا و علي ابوا هذه الامة من و علي پدر و مادر اين امتيم، من بمنزله پدرم و در پشت پدر هيچ اختلاف نيست، در خداي خالق پدر و مادر و فرزند در پيش اين خدا هيچ اختلاف نيست و در پيش پدر اختلاف نيست. پس محمّد9 كه بمنزله پدر امت است در پيش او اختلاف نيست، همه اختلافها در تو است اي علي به جهت آنكه حضرت امير مادر است براي امت و اختلافها در پيش مادر است. پس اختلافها پيش علي است از اينجهت علي قسيم جنت و نار شده، از اينجهت علي باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب شده از اينجهت در زيارت او ميخواني كه السلام علي رحمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجار. پس حضرت امير رحمت خداست بر كساني كه ولايت او را قبول كردهاند و غضب خداست بر كساني كه ولايت او را قبول نكردهاند. و اما پيغمبر رحمة للعالمين است، پيغمبر پدر است براي كل امت، در پيش او اختلاف نيست، اختلافها همه در حضرت امير است. اين است كه خدا نازل كرد در شأن آن بزرگوار عمّ يتساءلون عن النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون اي محمّد از چه سؤال ميكنند از تو؟ از آن نبأ عظيم و از آن خبر بزرگ سؤال ميكنند كه در او اختلاف كردهاند؟ يعني از اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه احوال ميپرسند اي محمّد چنين بگو و چنين بگو.
باري، مقصود اين است كه حضرت امير است آن نبأ عظيمي كه در او اختلاف كردهاند، خود حضرت امير فرمود اي نبأ للّه اعظم منّي كدام خبر در ملك خدا بزرگتر از من؟ چه خبر بزرگتر از من؟ آيا خبر آنكه فلان قشون رفت فلانجا بزرگتر است يا من؟ خبر اينكه فلانجا خراب شد بزرگتر است يا من؟ فلان مملكت را گرفتند بزرگتر است يا من؟ بزرگي اينها را وقتي نگاه ميكني با بزرگي من، بگو كدام بزرگتر است؟ آيا اين خبرها بزرگتر است يا خبر اينكه علي در فلانجا است؟ البته خبر اينكه علي در فلانجا است از همه اينها بزرگتر است اي نبأ للّه اعظم منّي اين نبأ بزرگ اميرالمؤمنين است.
معني ديگر براي اين، يعني من خبر از عرصه ربوبيتم، من خبر خداي واحدم در
«* 28 موعظه صفحه 144 *»
ميان خلق، منم آن خبري كه خدا بواسطه من خبر داده از يگانگي خود، از قدرت خود، از عزّت خود، از انوار خود، از كمالات خود و صفات خود، از عظمت و جلال و كبرياي خود بواسطه من مردم را خبر كرده. يعني من خودم جبروت خدا هستم، خودم خبر قدرت خدا هستم، خودم خبر عزّت خدايم، خودم خبر جبروت خدا هستم، خبر عظمت و جلال و كبرياي خدا هستم. نميبيني پادشاهي يك نفر حاكمي به ولايتي بفرستد در نهايت قوت، در نهايت قدرت، خود وجود اين حاكم خبر وجود قدرت پادشاه است. اگر عالمي يك شاگردي را به جايي بفرستد كه آن شاگرد در نهايت كمال باشد، خود وجود آن شاگرد خبر علم آن استاد است كه وقتي آن شاگرد را ببينند معلوم شود كه آن استاد چه گوهر گرانبهايي دارد كه اين شاگرد، شاگرد اوست با اينهمه كمال و علم و فضل. پس وجود حضرت امير اعظم خبري است از خدا آن خدايي كه اين بنده اوست تعالي شأنه. آن خدا خداست كه همچو بندهاي دارد. پس در حقيقت در عرصه ملك تمجيد و تكريمي و تعظيمي و تقديسي و تنزيهي براي خدا بالاتر از وجود مبارك محمّد و آلمحمّد سلاماللّه عليهم نيست از اين است كه در تشهد نماز خود بايد بگويي اشهد ان محمّداً عبده و رسوله تسبيحي و تقديسي بالاتر از اين نميشود. ديگر ببين تقدس او چيست، ديگر قدس او، عظمت او، كبرياي او، جلال او، جبروت او چيست كه اين وجود به اين عظمت، با اين قدرت، با اين عزت، با اين علم، با اين كمال، بنده اوست. ديگر از اين تسبيحي بالاتر نميشود.
چون به اين كلمه رسيدم بد نيست كه اين كلمه را شرح كنم اگرچه دور ميافتيم و خارج از مطلب ميشويم لكن بد نيست عرض شود. اغلب شما درس خواندهايد و عربيدان ميباشيد، نماز هم همه ميكنيد و كسي معني اين را ندانسته باورت نميشود، بيرون كه رفتي بپرس اگرچه همين حالا ميگويم مشهور ميشود و آن اين است كه اين ذكري كه در سجده ميگويي سبحان ربي الاعلي و بحمده اين و بحمده يعني چه؟ يعني به پاكي ياد ميكنم خداي علي اعلاي خود را و به حمد خدا. اين «و به
«* 28 موعظه صفحه 145 *»
حمد خدا» يعني چه؟ اين به كجا بند است؟ چه دخلي به مطلب دارد؟ سبحان ربي العظيم و بحمده پاك است خداي عظيم من و به حمد او. اين «به حمد او» يعني چه؟ اين طوري شده كه نه عرب ميفهمد نه عجم. اين «و به حمد او» يعني چه؟ معني اين اين است كه اين حمدي كه اينجا ميشنوي يعني ثناي خدا. تسبيح ميكنم خداي عظيم را و به ثناي او تسبيح او را ميكنم. ببينيم اين حمد چهچيز است؟ اين ثنا چهچيز است؟ اصل معني ثنا آن است كه كمالات تو را بنشينند و ذكر كنند. فلانشاعر يا فلانكس پادشاه را ثنا گفته است، يعني چه؟ يعني كه گفته پادشاه جليل است و پادشاه عظيم است و پادشاه صاحب قدرت است، صاحب كبريا است. همينكه از اينجور حرفها زد ميگويي پادشاه را ثنا كرد. حالا ثنا دو جور است: يك ثنايي است كه به زبان است لكن ميشود ثنا كرد كسي را نه به زبان بلكه به نشاندادن. مثلاً ميخواهم بگويم زيد قباش چه رنگ است كاغذ سبزي نشان تو ميدهم، به همين نشاندادن گفتهام قباي فلان چه رنگ است. كاغذ سبز را كه نشان دادم من ثناي او را كردهام. اين معلوم است كه اگرچه به دست گفتم لكن ذكر ثناي او را كردم. پس يكدفعه به نشاندادن چيزي ميتوان تعريف چيزي را كرد. يكدفعه به بيانكردن چيزي به زبان تعريف چيزي را ميكنند. حالا خدا وقتي خواست خود را ثنا گويد در عرصه ملك و خداوند خودش ثناي خود را ميكند اين است كه پيغمبر عرض ميكند به خدا انت كما اثنيت علي نفسك انا لااحصي ثناءاً عليك خدايا تو خود ثناي خود را ميتواني بگويي. پس خدا كه خواست ثناي خود را بگويد وجود محمّد و آلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين را در عرصه امكان نشان خلق داد كه اگر ميخواهي مرا بشناسي نگاه كن به ايشان، علم خدا را ميخواهي بفهمي نگاه كن به علم ايشان، اگر قدرت خدا را ميخواهي بفهمي نگاه كن به قدرت ايشان، اگر جلال خدا و عظمت خدا را و كبرياي خدا را ميخواهي بفهمي نگاه كن به جلال ايشان و عظمت و كبرياي ايشان وهكذا جميع كمالات خدا جميع انوار خدا و نامها و صفتهاي خدا را كه ميخواهي بفهمي نگاه كن به وجود مبارك
«* 28 موعظه صفحه 146 *»
محمّد و آلمحمّد سلاماللّه عليهم اجمعين. اين است كه پيغمبر خدا فرمود من رآني فقد رأي الحق هركه مرا ببيند حق را ديده به جهت آنكه ديدار او ديدار خداست، ايشانند نامهاي خدا فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها ماييم نامهاي نيكوي خدا و فرمودند اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم پيدايي خدا در ميان شما و جلوه خدا و چون چنينند تو در زيارت جامعه ميخواني من عرفهم فقد عرف اللّه هركس ايشان را شناخت خدا را شناخته، هركس ايشان را نشناخت ثناي خدا را كه نشنيده، از پيش خدا كه آمده كه خبر از خدا بياورد براي او؟ پس خدا را نميشناسد. پس چون خواست خدا خود را ثنا گويد ـ و بايد بگويد ـ وقتي كه خواست خود را ثنا گويد وجود محمّد را در عرصه امكان به عرصه ظهور آورد و ظاهر فرمود تا اينكه عارف به او عارف به خدا باشد و جاهل به او جاهل به خدا باشد. پس يافتي كه محمّد9حمد خداست، محمّد ثناي خداست، وجود پاك آن بزرگوار حمد و ثناي خداست، خود اين بزرگوار حمد خدا و ثناي خداست. واقعاً محمّد حمد خداست، حالا كه همچو شد افتتاح عالم را افتتاح كتاب خود را خدا به حمد خود كرد زيرا كه اول ماخلق اللّه است. فرمود الحمد للّه يعني حمد مخصوص خدا و مال خداست. افتتاح قرآن را به محمّد9 كرد و به حمد كرد به جهت آنكه محمّد فاتح عالم است بفتح اللّه وبه او افتتاح ملك شده و همچنين ختم عالم را و ختم ملك را خدا به وجود محمّد9خواهد كرد به جهت آنكه عالم و ملك خدا كه منتهي شد برميگردد باز به محمّد9 و قضي بينهم بالحق و قيل الحمد للّه رب العالمين ملك خدا كه تمام شد و حكم شد روز قيامت براي هر كسي، آنوقت گفته ميشود الحمد للّه رب العالمين. حالا حمد را شناختي چيست؟ ببين خدا چگونه در كتاب خود ابتدا به فضيلت اين حمد كرده فرموده الحمد للّه يعني محمّد للّه است.
مجلس طول ميكشد و به كلي از آنچه در آن بوديم دور ميافتيم، مختصر كنم. چون يافتي معني حمد خدا را پس ميگويي سبحان ربي الاعلي و بحمده تسبيح خدا
«* 28 موعظه صفحه 147 *»
را ميكنم به حمد خدا، يعني به وجود مبارك محمّد9 به اقرار به اينكه اين بزرگوار عبد خداست، به اقرار به اينكه اين بزرگوار ثناي خداست، نه خدا. پس معني اينطور ميشود كه من تقديس خدا را ميكنم و بواسطه محمّد9 تقديس ميكنم خدا را، بواسطه محمّد9 تسبيح ميكنم خدا را و همچنين سبحان ربي العظيم و بحمده يعني بواسطه اين حمد و ثنا صلواتاللّه عليه من تسبيح خداي عظيم را ميكنم، تسبيح خداي اعلاي خود را ميكنم و به حمد او صلواتاللّه عليه تسبيح او ميكنم. اگر دلالت محمّد نبود من نميتوانستم تسبيح خدا كنم، اگر معرفت من به محمّد نبود من نميتوانستم تقديس كنم خدا را، اگر نه اعتراف به بندگي محمّد داشتم نميتوانستم خدا را تنزيه كنم. پس همينكه اعتراف دارم كه محمّد ثنايي است كه خدا براي خلق كرده، اين نهايت تسبيح من است براي خدا. بفهم چه ميگويم، اعتراف به اينكه وجود پاك محمّد ثناي خداست نه خدا؛ تسبيح خداست. چون ثناي خدا محمّد است، تعالي آن كسي كه اين ثناي اوست، بزرگ است آن خدايي كه اين بنده اوست. ببين او چقدر بزرگ است!
برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه در محمّد9 اختلاف نيست همه اختلافها در وجود اميرالمؤمنين صلواتاللّه عليه است به جهت آنكه ميفرمايد ليس الاختلاف في اللّه و لا في و انما الاختلاف فيك يا علي و در قرآن نازل كرده كه يصوّركم في الارحام كيف يشاء پس در شكم ولايت علي بن ابيطالب كه مادر است براي اين امت همه اين اختلافات در او پيدا شد. پس شقي كسي است كه بواسطه ترك ولايت او شقي شده و سعيد كسي است كه بواسطه قبول ولايت او سعيد شده، و عالم كسي است كه از علي گرفته و جاهل كسي است كه از علي نگرفته ديگر هرچه ميخواهد بگويد، هرچه بگويد جهل بر جهل است، همهاش مزخرفات است واللّه ليس العلم الاّ ماخرج من هيهنا و اشار بيده الي بيته (صدره خل) جميع علم پيش آلمحمّد است: آنچه از خانه ايشان بيرون آيد علم حق است آنچه از پيش غير ايشان بيرون آيد علم شيطان است، آن علم علم رحماني و علم حق نيست.
«* 28 موعظه صفحه 148 *»
باري، از اين مثَلها روي هم رفته يافتي كه اختلافها در قابليتها پيدا ميشود اختلافي در آنچه از جانب بالاست نيست مثل آفتاب كه مثل آوردم، در آفتاب اختلافي نيست اختلاف در آئينهها پيدا ميشود. پس همه اختلافها در صورت است، يك چوب راست را به زمين نصب كن آئينه راست درست برابر آن بگير عكس چوب در آن آئينه راست ميافتد و اگر آئينه كج شد عكس چوب را كج ميگويد، اگر آئينه سبز ميگيري سبز ميگويد، اگر آئينه زرد ميگيري زرد ميگويد. پس در چوب اختلافي نيست همه اختلافها در آئينهها است.
بعد از آنيكه اين مطلب را محقق كردي و بارها عرض كردهام و دانستهاي حالا برويم بر سر مطلب، اصل مطلب اين بود كه آن نوري كه از مشيت خدا تابيد در آن نور هيچ اختلاف نبود و نسبت او يكسان بود و بر جميع قابليتها آن نور يكسان تابيد. انشاءاللّه خيلي شبههها به اين رفع ميشود اگر دل بدهيد و بفهميد. پس آن نوري كه از مشيت خداوند عالم تابيد به جميع عرصات امكان يكسان تابيد مثل آن باراني كه از آسمان ميبارد يكسان ميبارد و مثل نور آفتابي كه از آفتاب بر زمين ميتابد بر همهجا يكسان ميتابد لكن در روي زمين ميبيني از يكزمين معدن ياقوت پيدا ميشود از يكزمين معدن طلا، يكزمين شوره ميشود. همهجا آفتاب همين آفتاب است لكن در يكجا نمك پرورده ميشود در يكجا ياقوت پرورده ميشود، يكجا معدن ميشود. اختلاف همه در اجزاي زمين است اختلافي در آفتاب آسماني نيست. باران كه ميآيد همه آب زلال است، اختلافها در زمين از شوره و از نمك و معدنها ميشود. در يكپاره جاها معدن ميشود، لعل ميشود، ياقوت ميشود، طلا ميشود همه همين باراني است كه ميآيد در اختلاف زمينها اختلاف پيدا ميشود. پس آن نوري كه از مشيت تابيد در او هيچ اختلاف نبود چون از جانب خداي احد بود و خدا يگانه و بياختلاف است مشيت او هم يگانه و بياختلاف است، نوري هم كه از مشيت ميتابد يگانه و بياختلاف است لكن در اين قابليتهاي عرصه امكان آن نور مختلف شد. هر قابليتي كه هيچ رنگ و شكل از خود نداشت هيچ لاش نگذاشت، آن نور را چنانكه بود به همان
«* 28 موعظه صفحه 149 *»
صفا به همان تلألؤ و يگانگي و خوبي كه بود همانطور نمايش داد و آن قابليتي كه در او اعوجاجي و رنگي و شكلي بود آن نور در او كج و واج نمود، ضايع شد.
مثلي از براي تو باز بگويم، قوّت جان تو يكي است هرگاه دست چپ تو را علتي پيدا شود و رعشه در دست چپ تو پيدا شود و دست راست تو صحيح باشد و علتي نداشته باشد، قوّت جان تو در هر دو دست يكسان است لكن در دست راست كه آمده دست راست كاسه را برميدارد و به آرامي ميگذارد و در دست چپ كه آمد دست كه به كاسه ميگذارد كاسه را به رقص درميآورد، تزلزل براي او پيدا ميشود. همچنين است آن نوري كه از مشيت خدا تابيد هيچ اختلاف در او نبود لكن در اين قابليتهاي خلايق كه در عرصه امكان بود اختلاف پيدا شد، در قابليت سعيد افاده سعادت كرد، در قابليت شقي افاده شقاوت كرد. قابليتي قابل علم بود عالم نمود قابليتي ديگر جاهل شد. همچنين بعينه همين مثلي كه عرض كردم قوّت جان تو وقتي در اعضاي تو جلوه ميكند يك چشم تو معيوب ميشود مثلاً و يك چشم تو صحيح است به جهت آنكه آن قوت بينايي كه در جان تو است وقتي در آن چشم آمد نميبيند وقتي در اين چشم آمد ميبيند، قوّت جان تو از آن گوش سنگين تو نميشنود و آن گوشي كه شنوا است ميشنود. جان تو از آن پايي كه زانوي او درد ميگيرد راه نميتواند برود با آن پاي تو كه صحيح است ميتواند راه برود. پس به اختلاف اعضا قوّت جان تو جلوهگر ميشود. همچنين جميع اين خلقي كه خدا در هزار هزار عالم خلق كرده بهحسب اختلاف قابليتها آن نور مشيت خدا در ايشان جلوهگر شده نهايت هر قابليتي كه كج است آن نور در او كج جلوه ميكند. كساني كه چيزي نشنيدهاند ميگويند قابليتها كجا بود؟ اين هم داخل عرفانها شده، هركجا مينشينند ميگويند قابليتها كجا بود؟ اصل منشأ اين سؤال اين است كه نميخواهد تقصير را گردن خود بگذارد همهكس جميع خلق ميخواهند تقصير را بر گردن خدا بگذارند. انسان از ظل ربوبيت خلق شده ميخواهد تقصير را گردن ديگري بگذارد به اينجهت سعي ميكند كه تقصير را گردن خدا بيندازد.
«* 28 موعظه صفحه 150 *»
همه از اين ناخوشي است و خودشان نميفهمند. ميگويم آيا خداوند عالم پيش از آفرينش تو دانا بود به تو و به احوال تو از اول تو تا آخر تو يا خدا دانا نبود؟ خدا مثل من بود؟ من وقتي مينشينم كاغذي بنويسم چيزي نيست، چشم من هم چيزي نميبيند و چيزي كه نوشته نشده من آن را نميبينم، آيا خداوند عالم هم چنين بود؟ وقتي ميخواست زيد را خلق كند او را نميديد؟ بعد از آنيكه زيد را ساخت آنوقت ديد؟ چه خواهي گفت؟ آيا ميگويي خدا مثل من جاهل بود يا خدا دانا و بينا بود به جميع آنچه ميآفريند تا روز قيامت؟ اگر ميگويي نادان بود از اسلام بيرون ميروي، از توحيد خارج ميشوي و اگر اقرار داري كه دانا بود به جميع مخلوقات خود كه تا ملك او هست آنها را ميآفريند، ميگويم بگو ببينم آيا اين علم خدا راست بود و درست يا كج بود و دروغ؟ نميتواني بگويي كج بود و دروغ، بلكه ميگويي البته راست بود و درست. پس خدا ميداند كه اين فرزندي را كه به تو ميدهد اين صورت آدمي خواهد بود كه فلانطبيعت را داشته باشد، فلانطور باشد، فلانشكل باشد، قابليت اين چقدر است و چقدر سرمايه به اين بايد داد. مثل اينكه هرگاه تو كسي را نديدهاي نميداني قابل چقدر احترام و چقدر اكرام است، سرمايه به اين چقدر بايد داد، وقتي كه نداني اين را كه اين براي تو ضرر ندارد. حالا خداوند عالم عالِم بود به قابليت جميع مخلوقات تا روز قيامت و آن نور مشيت را كه بر عرصه امكان تابانيد بر حسب علم خود بود، بر حسب علمي كه موافق واقع داشت آنطور كه بايست آفريد، آنطور كه بايست تابانيد. پس اگر اينطور كه عرض كردم فهميدي فهميدي و اگر نفهميدي براي جميع شما يكقاعده به دست ميدهم كه آن را لامحاله ميفهميد، آن را اقرار كنيد و دين خود را ضايع نكنيد و با جان خود خصمي نكنيد كه بخواهيد تقصير را از گردن خود برداريد و به گردن خدا بيندازيد و خود را نجات دهيد.
ساعتي از فرنگ ميآورند تو يقين داري كه اين ساعت را شخص دانايي ساخته، شخص حكيمي ساخته اين ساعت را ميبيني درست كار ميكند، غروب كه ميشود
«* 28 موعظه صفحه 151 *»
ميآيد سر دسته به اصطلاح، درست كار ميكند. حالا من از تو ميپرسم اين فنر را چطور ساختهاند؟ ميگويي نميدانم. ميپرسم اين چرخ را چطور ساختهاند؟ ميگويي نميدانم. چكشي است يا ريختني است؟ ميگويي نميدانم. حالا اينكه نميداني چطور ساختهاند آيا هيچ منافاتي با اين دارد كه اقرار كني اين ساعت را حكيمي ساخته و درست ساخته؟ چراكه درست كار ميكند، اقرار به حكيمبودن ساعتساز داري، طور ساختن را راه نميبري سهل است جميع صنايعي كه هست تو اقرار به حكمت صانعش داري و نميداني آن صنعت را. چه باعث شده، چرا انسان اطاعت كند شيطان را كه اينجا كه رسيد بنا كند طور ساختن را از پيش خود گفتن و خدا را نسبت به ظلم دادن؟ پيغمبر را نسبت به دروغ دادن. اگر گفتي كه تقصير خداست پس بهشت و جهنم دروغ است، اگر ميسوزاند و راست ميگويد ظالم است، اگر دروغ ميگويد پيغمبر دروغ گفته نعوذباللّه كه آن بدتر. حالا تو نسبت ظلم به خدا ميدهي، نسبت دروغ به خدا ميدهي به جهت آنكه طور ساختن اين ملك را ميخواهي بفهمي و نميفهمي بگو آنيكه اقرار دارم اين است كه خدا عالم است، خدا حكيم است و آنچه خبر داده از جنت و نار راست است، ميدانم اگر من معصيت كنم به جهنم ميروم و خدا عادل است، اين باعث نجات من است لازم نيست كه من و تو همهچيز را بدانيم. آن بياني را كه عرض كردم اگر فهميدي فهميدي، اگر نفهميدي اين آخري را بفهم زبان را ببند از آنچه نميداني. تو يكساعت فرنگي را حكمتش را نميداني اقرار ميكني به ناداني خود، حالا حكمت ملك هزار هزار عالم را نميفهمي ميخواهي تقصير را گردن خدا بيندازي، نهايت بيمروّتي است. خير، براي من و او كافي است همينقدر كه اقرار كنيم خدا حكيم است، خدا عادل است، محمّد صادق است9 ميدانم جنت و نار برحق است، اگر اطاعت كنم مرا به بهشت ميبرد اگر معصيت كنم مرا به جهنم ميبرد. ديگر حالا مرا چطور آفريده؟ قابليت من كجا بود؟ بيمشيت خدا خلق شده بود يا به مشيت خدا؟ عقل من به اينها نميرسد. من كجا بودهام كه عقل من به اينها برسد؟ من
«* 28 موعظه صفحه 152 *»
پينهدوزي را راه نميبرم چطور ملك به اين عظمت را با اين عقل ميفهمم؟ با اين دلي كه اگر قوش آن را بخورد سير نميشود ميخواهيم كيفيت خلقت جميع ملك را بفهميم و دخل و تصرف در معقولات ميكنيم.
باري، برويم بر سر مطلب، هيچيك اينها مطلب نبود، ميخواستم معني عبادت را عرض كنم، اينها مقدمه بود. از آنچه عرض كردم دستگير شما شد كه هركسي دو جهت دارد: يكجهت آن نور مشيت است كه تابيده و يكجهت جهت قابليت او و خودي او است. نيست مخلوقي مگر آنكه دو جهت دارد، اين دو جهت بر ضد يكديگرند. آن قابليت مخلوق نور خدا كه نيست پس ظلمت است، آن قابليت خودي انسان است، همه فقر است، همه بيچيزي است، همه ناچيزي است، همه ناداني است، همه ناتواني، همه مرض، همه علت، همه قصور، جميع شرها در آن جهت خودي انسان جمع است. آثار شرارت جميعاً در آن خودي انسان جمع است و جميع خيرات، جميع كمالات، جميع صفات نيك در آن نور جمع است. مگر تو ندانستي كه آن نور خداست؟ و ندانستي خدا صادق است؟ پس نور خدا صادق است. مگر ندانستي كه خدا وفي است و نور خدا باوفاست؟ مگر ندانستي كه خدا عليم است پس نور خدا عليم است. جميع كمالاتي كه تو داري از جانب آن نور خداست كه در تو است و جميع نقصها كه تو داري از جهت خودي تو است. خدا كه عليم است جهل در پيش خدا كجا بود؟ مسلماً من كه عجز دارم، مسلماً خدا هم عاجز نيست، پس اين عجز از جانب خود من است. همچنين جهل كه من دارم و مسلماً خدا جاهل نيست، مشيت خدا هم جاهل نيست، پس نور مشيت هم جاهل نيست، پس از كجاست اين؟ از قابليت خود اين است خدا در قرآن فرموده ما اصابك من حسنة فمن اللّه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك آنچه از حُسن و حسنه و نيكي به تو بتابد و بيفتد بر تو و بر تو واقع شود از جانب خداست و هر بدي و سيئهاي كه به تو برسد از جانب خود تو است. بشنو اين سخن را از جانب آفتاب كه با ديوار چگونه سخن ميگويد. آفتاب به زبان حال
«* 28 موعظه صفحه 153 *»
به ديوار ميگويد اي ديوار! اين نوري كه در تو است از من است و من اولايم به اين نور از تو و آن سايهاي كه براي تو است تو اولايي به آن سايه از من. اگرچه اگر من نبودم براي تو سايه نبود كه مطابق تو باشد و بر هيأت تو باشد، اگر تو نبودي نور من پيدا نميشد، نور من بواسطه تو پيدا شد لكن اگر من نبودم براي تو نوري نبود و اگر تو نبودي سايهاي نبود. بيا انصاف ده اي ديوار اولي به نور منم يا تو؟ و اولي به سايه منم يا تو؟ البته ديوار اگر انصاف دهد جواب خواهد گفت اي آفتاب نور از تو است و تو اولي به نوري، اين سايه از من است و من اولي به آنم. همچنين اگر خدا به تو بگويد اي بنده حسنات تو از من است يا از تو و من اولي به آنها هستم يا تو؟ و سيئات تو از من است يا از تو و من اولايم به آنها يا تو؟ اگر انصاف بدهي ميگويي اي خدا تو كامل و مشيت تو كامله و نور مشيت تو كامل، همه كمالاتي كه در ملك هست از تو است و تو اولي به آنها هستي و همه نقصها و عيبها و ذلتها همه از جانب خود من است و من اولي به آنها هستم.
مختصر كنم مجلس طول كشيد اگر آنچه را كه عرض كردم يافتي دانستي كه جميع عبادات تو از جانب آن نور است و جميع معصيتهاي تو از جانب خودي تو است. پس جميع آنچه تو عصيان كني مبدء آن و اصلش و معدنش و مأواش و منتهاش در پيش خود تو است، تو بايد استغفار كني از آن و اعتراف كني كه خدايا من ناچيزم آنچه خير و خوبي است از جانب تو است و آنچه هست از بدي ٭ آنچه هست از قامت ناساز ناهنجار ماست ٭. جميع عيبها و نقصها از جانب قابليت ناهنجار من است، از جانب تو هيچ قصوري و هيچ تقصيري خاسته نيست. اصل هر كمال تويي و اصل هر معصيت و نقص من. پس جميع عباداتي كه از تو سر بزند توفيقي است از خداوند عالم و او سزاوارتر است به اين عبادات از تو و جميع معصيتهايي كه از تو سر ميزند از اقتضاي ذات تو است و از قصور و نقص خود تو است و تو سزاوارتري به آنها از خدا. پس بر طاعتهاي خود حمد كن خدا را و از جانب خدا بدان و از معصيتهاي خود استغفار كن و آنها را از جانب خود بدان. اگر كسي انصاف بدهد و ملاحظه كند و چشم او بينا شود
«* 28 موعظه صفحه 154 *»
خواهد ديد كه از جانب خدا يك سر سوزن نقص نيست و جميع نقصها از خود ماست و در خود ماست. پس خوشا بهحال آن كسي كه خودي خود را فاني كرده باشد و از خودي خود گذشته باشد و سرتاپا به نور خدا منوّر شده باشد. خوشا به حال آنكس كه هيچ خود را ننماياند اگر آئينه زنگ و كثافت از خود نداشته باشد خود را نمينماياند. آئينه وقتي تو را چنانكه هستي مينماياند كه از خود هيچ رنگ و شكل نداشته باشد تو را چنانكه هستي نمينماياند مگر آنكه خود را ننمايد و بكلي از تو بگويد. اگر آئينه خود را گم كرد و تو را آشكار كرد، اگر زبان از ثناي خود بست و لب به ثناي تو گشود خود او معدوم شد و تو را موجود و هويدا كرد. پس هرگاه انساني خودي خود را گم كرد و بكلي متوجه خدا شد، آئينه نماينده خدا ميشود اما هرگاه لب از ثناي خدا بست و لب به ثناي خود گشود، ماها دائم قصيده براي خودمان ميخوانيم، دائم ثناي خود ميگوييم. به محضي كه وارد مجلس شديم و نشستيم؛ بله من از فلانچيز بدم ميآيد از فلانچيز خوشم ميآيد، من طبيعتم چنين است، من حالتم فلان است، دائم ثناي خود را ميگويد مثل آجر كه هميشه «اَنَا» ميگويد، هميشه خود را مينماياند، دائم خود را ميستايد اما عينك بلور خود را نمينماياند، از خود نميگويد، دائم آن طرف خود را حكايت ميكند و از آنطرف خود ميگويد. پس خوشا به حال قابليتي كه مانند آجر خودنما نباشد و دائم مانند بلور خدانما باشد و سرتاپا انوار خدا را حكايت كند. اگر چنين شد سرتاپا موصوف به صفات خدا خواهد شد، سرتاپا منوّر به انوار خدا خواهد شد و خواهد شد كسي كه ديدارش ديدار خداست. حواريين عرض كردند به حضرت عيسي كه يا روحاللّه من نجالس؟ با كه بنشينيم اي روح خدا؟ در جواب فرمود جالسوا من يذكّركم اللّه رؤيته و يزيد في علمكم منطقه و يرغّبكم في الاخرة عمله بنشينيد با كسي كه ديدار او شما را به ياد خدا ميآورد و گفتار او بر علم شما ميافزايد و كردار او شما را راغب به آخرت ميكند، با او بنشينيد. همچو آدم كسي است كه بكلي از خود لب بسته سرتاپا به ثناي خدا لب گشوده. پس آن بزرگوار در ميان مردم ثناي خداست كه
«* 28 موعظه صفحه 155 *»
راه ميرود و دليل علم خداست، دليل قدرت خداست، برهان كمال خداست لقد جاءكم برهان من ربكم همان وجود مقدس در هر عصر كه باشد برهان خداوند عالم است. واللّه برهانِ محمّد است، همان وجود برهانِ علي است. كدام برهان بر نبوت محمّد از كامل عصري كه تصديق محمّد را داشته باشد محكمتر؟ اگر خودش ميخواست ادعاي نبوت ميكرد. اين مردم عقلشان كه نميرسد ادعا ميكرد و كسي نميتوانست بر او رد كند و ميبيني با وجود اين ميگويد من بندهاي از بندگان محمّد و آلمحمّدم. چه عرض كنم اگرچه هر ادعايي كه بكنند از ايشان ميپذيرند مردمان زرنگ هستند كه هرچه ادعا بكنند مردم ميپذيرند از آنها. عقول مردم قاصر است از نبوت و از خدايي و درك نميكنند چيزي و بهزودي قبول ميكنند. به باطل ادعاي خدايي كردند و مردم از ايشان پذيرفتند، به بالاي مناره برآمدند و گفتند «انا اللّه لا اله الاّ انا» و گفتند «ليس في جبّتي سوي اللّه» و مردم از ايشان پذيرفتند. آمدند ادعا كردند كه ما در مقام نقطهايم و محمّد در مقام الف بود، و گفت من عقبتر از محمّد آمدم پس منم نبيّي كه اكمل از محمّدم و اين مردم اقرار كردند به او، همين مسلماناني كه پيشتر محمّد را خاتمالنبيين ميدانستند اقرار كردند كه نبيّي هستي اشرف از محمّد و آمد و شرع محمّد را برانداخت و دين محمّد را فاسد كرد به باطلي كه لاشيء محض محض بود، باطل محض بود و هيچ نداشت و مردم اينطور به ايشان اقرار كردند. اگر اهل حق بخواهند لب بگشايند برهان اقامه كنند و بنمايانند چيزها به اين مردم، بر چه سخنِ ايشان تصديق نميكنند. حالا با وجود اينكه ميبيني كه چنين كاملي ميگويد من بندهاي از بندههاي محمّدم، ميگويد منم بندهاي از بندههاي امام زمان، كدام تقديس براي خدا از اين بالاتر؟ كدام ثنا براي محمّد و آلمحمّد از اين بالاتر؟ كدام برهان بر توحيد خدا و بر نبوت محمّد از اين بالاتر؟ بد نگفته بود ابنآلوسي افنديي بود در بغداد، حنفي هم بود يكي از كاملين را پيش او نام برده بودند گفته بود فلانكس اگر ادعاي امامت كند من او را وا نميزنم به جهت اينكه امام ميبايد صاحب علم باشد كه من علم را ميبينم در
«* 28 موعظه صفحه 156 *»
اين، امام ميبايد صاحب سيف باشد كه هنوز نكشيده پس اگر ادعا كند كه من امامم نميشود وا زد بايد اقرار كرد. ميخواهم عرض كنم كه در زماني كه به پيغمبر اقرار كردند به چه اقرار كردند به پيغمبري پيغمبر؟ امامت ائمه را به چه اقرار كردند؟ به همانطور كه به يكپاره چيزها كه از آنها ديدند اقرار كردند، اگر بخواهد شخص كامل آن چيزها را بنماياند به قوت امامش، به قدرت امامش، به كرم امامش مينماياند آنوقت چگونه ميتوانند وا زنند؟ پس وقتي كه تصديق خواهند كرد پس كدام برهان بر نبوت محمّد و بر آقايي محمّد از اين بالاتر كه همچو آدمي، همچو كاملي نوكري ميكند و كوچكي ميكند براي او مثل بنده ذليل ميرود در آستانه او و ريش خود را و سر و صورت خود را توي اين خاكها و خاشاكها و كثافتها ميمالد و آن آستانه را ميبوسد. كدام برهان بر امامت امامش از اين بالاتر؟ هيچ برهاني از اين برهان بالاتر نيست. اين برهانهاي سستي كه مردم ميآورند كه از همهچيز سستتر است آيا آنها برهان است و وجود همچو بزرگي كه اينطور كوچكي ميكند برهان نيست؟ پس برهان بزرگ بر خدايي خدا اين است كه محمّد ميايستد براي او به عبادت و قدمهاي او ورم ميكند و سينه او از خوف خدا جوش ميزند مانند مِرجَل، مانند اين ديگهاي بزرگ سينه او از خوف خدا ميجوشيد كه از آندور هركس ميآمد صداي جوش سينه او را ميشنيد. بر قدم مبارك خود آنقدر ايستاد كه قدمهاي مبارك او ورم كرد تا آنكه عايشه عرض كرد تا كي خود را به مشقت انداختهاي؟ و آيا نه اين است كه خدا گناهان تو را آمرزيده؟ آخر يكقدري كمتر! فرمود افلا اكون عبداً شكوراً مقصود اين است كه برهان بزرگ بزرگ بر توحيد خدا و بر خدا وجود پاك محمّد است9 . وقتي ميبيني او را كه با وجود اين قدرتي كه به ماه ميگويد دو نيم شو دو نيم ميشود، به كوه ميگويد بيا ميآيد، به آفتاب ميگويد برگرد برميگردد، زمين را منشق ميكند، با طوفان نوح جميع عالم را غرق ميكند، آخر جميع اين معجزاتي كه بر دست پيغمبران جاري شد معجز آن بزرگوار بود كه بر دست آن پيغمبران جاري ميشد به اين قدرت و جلالت و عظمت
«* 28 موعظه صفحه 157 *»
ميبيني در پيش خدا ميگويد من بنده ذليلم، مرا هيچ قدرتي نيست پيش قدرت خدا، مرا هيچ جلالتي نيست پيش جلالت خدا. معلوم ميشود كه اين برهان عظيم بسيار عظيم است بر توحيد خدا و بر خدايي خدا. همچنين برهان عظيم عظيم بر نبوت محمّد9 وجود مبارك علي بن ابيطالب است صلواتاللّه و سلامهعليه كه ميگويد انا عبد من عبيد محمّد چه كار ميكردند مردم اگر اميرالمؤمنين ادعاي نبوت ميكرد آيا كسي از او نميپذيرفت؟ و حال آنكه از او مشاهده ميكردند آن فصاحت را آن بلاغت را، آن سخاوت را آن شجاعت را، آن علم را آن حلم را، آن زهد، آن تقوي، آن معجزات، آن خارق عادات را. حالا همچو كسي اگر ادعاي نبوت ميكرد چگونه از او نميپذيرفتند؟ وقتي ديديم اين اميرالمؤمنين با وجود اين كمالات ميآيد و مثل بنده ذليل پاي محمّد را ميبوسد ميفهميم پيغمبر مقامش بلندتر است و اقرار به نبوت او ميكنيم. پس كدام برهان بر نبوت پيغمبر9 بزرگتر از وجود مبارك علي بن ابيطالب صلواتاللّه و سلامهعليه.
و همچنين برهان بر ولايت آلمحمّد: كاملين شيعهاند كه ميبيني ايشان را كه با آن اقتدار، با آن علم، با آن فضل، تصديق دارند محمّد و آلمحمّد را و تسليم دارند براي محمّد و آلمحمّد: . پس كدام برهان بر ولايت آلمحمّد: بزرگتر از كاملين شيعه؟ حالا بگو ببينم اين برهان قويتر است يا آن برهانهاي خيالي كه همهاش توهّمات است، همهاش مزخرفات است. اين يكي ميگويد لانسلّم، آن يكي ميگويد لانسلّم و ميزنند به سر و كلّه يكديگر. و اين است آن برهاني كه خدا در قرآن ياد كرده كه لقد جاءكم برهان من ربكم يعني محمّد9 .
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 158 *»
«موعظه دهـم» سهشنبه دهم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
اصل سخن در بيان عبادت و حقيقت عبادت بود، از براي شرح اين معني ديروز مقدمهاي عرض كردم و آن اين بود كه خداوند يگانه جلّشأنه اول چيزي كه آفريد مشيت خود بود، جميع كائنات را به مشيت خود آفريد و اول مشيت را آفريد و بعد از آن به اين مشيت ماسوي را آفريد. آيا نيست كه ميگويي هر چيزي را كه خدا خواست ميشود. آن خواست خدا به زبان عربي مشيت خداست. اين است كه حضرت صادق صلواتاللّه و سلامه عليه فرمود خلق اللّه المشية بنفسها ثم خلق الاشياء بالمشية خداوند عالم اول مشيت خود را آفريد بعد بواسطه آن مشيت جميع چيزها را آفريد و آن مشيت همان خواهش خداست كه اگر بخواهد خلق ميكند و اگر نخواهد خلق نميكند و آن خواستن و نخواستن همان مشيت خداوند عالم است و چون آن مشيت اول مخلوق بود و از او نزديكتري به خداوند عالم نبود عرض ميكنم جميع نامهاي مقدس خدا و جميع صفات نيكوي خدا و جميع انوار عظمت و جلال كبرياي خدا در آن مشيت جلوهگر است به جهت آنكه از او نزديكتري نيست و جميع آنچه غير ذات خداست به اين مشيت آفريده شده. پس همه نامهاي نيكو در آن مشيت جلوهگر است
«* 28 موعظه صفحه 159 *»
و جميع صفات پسنديده خدا در آن مشيت جلوهگر است و جلال و عظمت خدا در آن مشيت پيدا و جلوهگر است. بعد از آنيكه آن مشيت را آفريد از نور آن مشيت خداوند وجود و هستي كل كائنات را آفريد. هستي كل كائنات از نور آن مشيت و شعاع آن مشيت خداست. پس آن وجودي كه به همه موجودات بخشيده و آن خلعت هستي كه به همه كائنات پوشانيده، آن هستي و آن وجود، مانند مشيت بود و بر صفت مشيت چنانكه نور آفتاب بر صفت آفتاب است و نور چراغ بر صفت چراغ است نور آن مشيت هم بر صفت مشيت بود پس چنانكه مشيت محبوب خداوند عالم بود اين نور و اين هستي كه از او خداوند به ساير كائنات بخشيد اين نور هم بر صفت مشيت خدا بود. پس آن نور هم محبوب خدا بود، آن نور مجمع كمالات بود، هر كمالي كه هست از هستي است و اگر هستي نباشد نيستي است و در نيستي كمالي نيست. بيابيد چه عرض كردم، هر كمالي در هستي است، اگر هستي برطرف شد نيستي است و اگر نيست كمال در نيست نيست. پس معلوم است كه همه كمالات در اين وجودي است كه خدا به كائنات بخشيد، جميع كمالات در اين وجود بود و جميع نامهاي نيكوي خدا، جميع صفتهاي پسنديده خدا جميعاً در اين وجود بود. پس اين نوري كه از مشيت تابيد در عرصه امكان دارنده جميع كمالات خدا بود و بر طبق مشيت خدا و بر حسب مشيت خدا بود. آيا نميبيني نور چراغ بر حسب چراغ است و بطور دلخواه چراغ است و نور آفتاب بر حسب آفتاب است و بطور دلخواه آفتاب است؟ ولكن عرض كردم آن نور در قابليتهاي خلايق مختلف شد چنانكه نور آفتاب يك نور است، اگر تو هزار آئينه زير آفتاب بگذاري يك آئينه سبز، يكي قرمز، يكي آبي، يكي راست، يكي كج، يكي شكسته، يكي منحرف، يكي راست به انحاء و اقسام آئينه در زير آفتاب بگذاري، در هر آئينه عكس آفتاب مثل آن آئينه مينمايد. اگر آئينه سبز است آفتاب سبزي در او مينمايد اگر قرمز است آفتاب قرمزي در او مينمايد، اگر آئينه كج است كج، اگر آئينه راست است راست. پس نور آفتاب از پيش آفتاب كه آمد تا پيش آئينهها بر حسب
«* 28 موعظه صفحه 160 *»
آفتاب و موافق دلخواه آفتاب بود و چون در آئينه جلوه كرد بر حسب قابليت آئينه شد. ببين از پيش صورت تو تا پيش آئينه بر حسب صورت تو است همينكه در آئينه عكس انداخت و در آئينه داخل شد آنوقت بر حسب آئينه است. اگر آئينه آبي است صورت تو آبي ميشود. ميگويي اين چه صورت است؟ من از اين صورت بيزارم، خدا نكند صورت من اينطور باشد. اگر آئينه كج باشد صورت تو را كج مينماياند، اگر آئينه شكسته باشد صد چشم براي تو در آئينه پيدا ميشود و تو ميگويي خدا نكند من چنين باشم. پس نور در آئينه بحسب قابليت آئينه است و اين آئينه فخرش و عزّتش و شرفش در اين است كه از خود هيچ رنگ نداشته باشد، از خود هيچ شكل نداشته باشد و ابداً نام خود را نبرد، ابداً خود را ستايش نكند ابداً خود را نشان ندهد، لب از خود فرو ببندد و به ذكر آنكسي كه مقابل اوست لب بگشايد. اگر چنين كرد صورت تو را چنانكه هستي ميگويد و هرگاه تو كاملي و در نهايت اعتدال و جمال، پس آنچه در آئينه است و مطابق با تو شد در نهايت اعتدال و جمال خواهد بود و هر نقصي كه در آن صورت پيداست و مخالف جمال و مخالف اعتدال، تقصير آئينه است. زيراكه در تو جز جمال كامل و اعتدال حقيقي نيست. پس همه تقصيرها، جميع كجيها، جميع نقصها از آئينه است. اگر در صورت آئينه في الجمله قباحتي پيدا شد اگر در صورت آئينه نقصاني و كجي پيدا شد تقصير از آئينه است نه از تو به جهت آنكه تو در نهايت كمال و جمالي. پس خداوند عالم نقصان در او نيست و جمال خدا جميلترين جمالهاست. البته در اين شبها ميخواني اللهم اني اسألك من جمالك باجمله و كل جمالك جميل پس خداوند در نهايت جمال است، خداوند در نهايت كمال است باز ميخواني اللهم اني اسألك من كمالك باكمله و كل كمالك كامل پس خداوند در نهايت كمال و جمال است و مشيت خداوند كه اول نور خداست آن هم در نهايت كمال و جمال است و نوري كه از مشيت صادر ميشود و آن خلعت هستي كه نور مشيت است و در عرصه امكان تابيده، آن هم صاحب جمال و كمال است. پس هر قباحتي و هر عيبي و هر
«* 28 موعظه صفحه 161 *»
نقصي در مخلوقات پيدا شود تقصير قابليت ايشان است، تقصير آن شخص است و از جانب خدا هيچ نقصان نيامده، از مشيت خدا هيچ نقصان نيامده. همه نقصانها از قابليت بندگان است. ببين اگرچه ميرعماد كه در نهايت كمال و اعتدال مينويسد اگر يك چماق بدهي بدست او و بر روي چيز خشن زبري و با ذغال عوض مركّب بخواهد به آن اعتدال بنويسد نخواهد شد. لكن اگر قلم خوب باشد و چاقوي خوب و مركب بسيار خوبي بر روي كاغذي كه بسيار خوب است بخواهد بنويسد خواهد نوشت. هرگاه اين آلات و اسباب درست شد به سليقه ذاتي خودِ ميرعماد نوشته ميشود و اگر اعوجاج در خط پيدا شد بر حسب اعوجاج كاغذ و قلم و مركب است. همچنين نجار بسيار كامل چون بنشيند كه صندلي بسازد هرگاه چوب به اعتدال است و اسباب و آلات درست است صندلي خوب ميتراشد بر حسب سليقه ذاتي خود آن نجار، لكن چوب پوسيده كرمخورده را چه كند نجار؟ صندلي خوب نميشود. اگر ميگويي به زور او را خوب كند كه جبر است، اگر ميگويي بر حسب ميل خودش بسازد كه آن چوبي را كه كرمخورده باشد با آن بخواهد صندلي بسازد همينطور ميشود. نجار دست و پاي خود را به اعتدال حركت ميدهد لكن در آئينه چوب خوب، خوب ميشود؛ در آئينه چوب بد، اعتدال دست نجار ظاهر نميشود. چوب بد كه شد آنوقت صندلي پوسيده سستي ميسازد كه تا رويش نشستي برهم ميريزد، خورد ميشود و تقصيري بر نجار نيست او در نهايت استادي است لكن اين قابليت ندارد، صنع استاد نجار در اين قابليت كه جلوه كرد اينطور شد. همچنين خداوند خلاّقي است كه در خلق او و در ايجاد او و صنعت او هيچ نقصاني نيست كمال دارد و كامل است لكن قابليت خلق مختلف است، هر قابليتي به اعتدال باشد بر حسب مشيت خدا و بر حسب اراده خدا ميشود و هرگاه مخالف ميشود با مشيت خدا و صنع خدا از نقصان قابليت او و از طبيعت خود اوست. در حديث قدسي خداوند به حضرت آدم خطاب ميفرمايد كه يا آدم روحك من روحي و طبيعتك علي خلاف كينونتي اي آدم روح تو از روح من
«* 28 موعظه صفحه 162 *»
است و از جانب من آمده لكن طبيعت تو بر خلاف كينونت من و هستي من است. اينكه ميبيني در تو اينگونه جلوه كرده و عصيان در تو ظاهر شده از خود تو است. عصياني كه آدم كرد از نقصان طبيعت آدم بود. آدم را از بهشت راندند از نقصان طبيعت آدم بود، آنچه از بلاهاي دنيا به آدم رسيد نه از جانب روحي بود كه نفخت فيه من روحي از آن روح هيچ نقصان نبود. پس آن هستي كه به اين موجودات ميدهد در آن نقصان نيست، تمام نقصان در قابليتهاي ماست. پس در خود هر نيكويي را كه ميبينيم بايد حمد كنيم خداوند را زيراكه از عطاي اوست و از جانب او و از فضل و كرم او آمده است و هر معصيتي و هر نقصاني و عيبي كه در خود ميبينيم بايد خود را ملامت كنيم، استغفار از آن كنيم. اين است كه حضرتامير فرمود لميحمد حامد الاّ ربه و لميلم لائم الاّ نفسه هيچ حمدكنندهاي حمد نكند مگر خدا را و هيچ ملامت كنندهاي ملامت نكند مگر نفس خود را. يعني مبادا كه حمد كني خود را و ملامت كني خدا را. و چهبسياري از مردم كه ملامت ميكنند خداي خود را و دائم حمد ميكنند خود را. ميگويد من چه تقصير كرده بودم كه بايد مثلاً به اين بلا مبتلا شوم؟ به من چه؟ چرا بايد من چنين باشم؟ ملامت ميكند تقدير خدا را و سپاس ميكند خود را و خود را بيتقصير و خداي خود را ناقص ميانگارد. اين است كه حضرتامير فرمود لميحمد حامد الاّ ربه و لميلم لائم الاّ نفسه يعني نبايد حمدكنندهاي حمد كند مگر خداي خود را. آنها كه ملاّ هستند و عربيت دارند ملتفت ميشوند چه عرض ميكنم. ميفرمايد لميحمد حامد الاّ ربه نهي است و به صورت خبر است، يعني حمد نكند هيچ حمدكنندهاي مگر خداي خود را، او است صاحب حُسنها و نيكيهايي كه تو داري و جميع معصيتها و نقصانها از خود تو است. پس ملامت نكند ملامتكنندهاي مگر خود را. شرط بندگي كه اين است اگرچه اغلب نفوس راضي به اين نيست، كم نفسي است اعتراف به تقصير خود داشته باشد.
و چون اين را گفتم متذكر شدم اين را بگويم، بدان و چشم خود را باز كن آنچه ميگويم درش تأمل كن. ميفرمايد لا واللّه مااراد منكم الاّ ان تعترفوا له بالنعم فيزيدكم
«* 28 موعظه صفحه 163 *»
و تقرّوا عنده بالذنوب فيغفرها لكم ميفرمايد نهواللّه هيچ خدا از شما نخواسته شما را كه آفريده و توي اين ملك رها كرده هيچ مطلبي از شما نداشته مگر همين دو كلمه يكي آنكه اعتراف كنيد كه همه خوبيها از او است و شكر نعمت او را كنيد كه خدا هي زياد به شما بدهد، و اعتراف كنيد كه همه بديها از من است و خدا هي بيامرزد شما را. لكن اگر كسي اعتراف به تقصير نكند و بگويد من خوب كردم، معنيش اين ميشود كه اين مخالفتي كه من كردهام كه مخالفت قول رسولاللّه است، مخالفت كتاب خدا است، مخالفت سنّت رسول است، درست كردهام و خوب كردهام. شراب كه ميخوري اگر بفهمي معنيش را ردّه گفتهاي و تكذيب پيغمبركردهاي، تقبيح قول او كردهاي، نسبت قول او را به خطا دادهاي. او گفته بد است تو ميگويي خوب است، ببين تفاوتِ ره از كجاست تا به كجا! پس اگر اعمال قبيحه را خوب دانست و اقرار و اعتراف به بدي خود نكرد، اين در حقيقت ردّه گفته به جهت آنكه اگر اين خوب است آنها بايد بد باشد و از او خدا نميگذرد. كسي كه اعتراف نكند ممكن نيست خدا او را بيامرزد و هركس كه اعتراف كرد كه تقصير از من است، همه بديها را من كردهام و من مستحق عذاب هستم، خدا از سر تقصير او خواهد گذشت و او را خواهد آمرزيد و حالا طوري شده كه اين خلق منكوس از اعترافكردن به گناه كسالت ميورزند، از اقرار به گناه كوتاهي ميكنند بلكه مهماامكن ميخواهند تقصير را و عيب را بر خدا وارد آورند كه او مرا چنين كرده، او مرا عاصي خلق كرده، من تقصير ندارم. به همان دست كه ميپروردم ميرويم، اينطور خواستهاند من اينطور شدهام نعوذباللّه ببين چه كفري است! نسبت تقصير را به خداي عزّوجلّ دادن و خود را بري از تقصير كردن.
برويم بر سر مطلب، مطلب آن بود كه آن نوري كه از جانب خدا بسوي تو آمده، آن نعمتي است از خدا و شكر آن را بايد گفت و آن ظلمتي كه از خودي تو برخاسته، آن معصيتهايي است كه بايد از آن استغفار كني. پس بنده مؤمن دائم در ميان اين دو عبادت است: يا شكر كند براي جهت نور خود يا استغفار كند براي جهت ظلمت خود.
«* 28 موعظه صفحه 164 *»
پس بنده مؤمن به استغفار جهت ظلمت خود را بر مياندازد و به شكر كردن جهت نور خود را زياد ميكند و قوت ميدهد. اين است كه ميفرمايد لئن شكرتم لازيدنّكم و لئن كفرتم انّ عذابي لشديد اگر شكر كرديد من بواسطه شكر نعمت را بر شما زياد ميكنم.
پس چون سخن به اينجا رسيد ـ اگرچه هيچ مقصود نبود ـ بهتر آن است كه شرح اين شكر و اين استغفار را بكنيم. آيا هيچ ميداني شكر يعني چه؟ ميخواهيم بفهميم شكر يعني چه، درست ملتفت باشيد چه عرض ميكنم كه معني بسيار بديعي است كه به فضل و كرم امام حالا آن را الهام فرمود، درست ملتفت باشيد. آيا شكر ميداني يعني چه؟ شكر يعني ثناي كسي را اظهار كردن، كمالات كسي را اظهار كردن. نميبيني اگر شخص بزرگي به تو بدهد ماليّهاي ميگويي اين را شما از راه مرحمت التفات فرموديد، من قابل نبودم لكن شما اهل كرميد، اهل فضليد و اهل احسانيد، خدا عزّت شما را زياد كند. اينطور اگر گفتي ميگويند شكر نعمت فلانكس را گفت. و هرگاه بنا كرد بدگفتن، ميگويند كفران نعمت او را كرد. در فارسي هم همينطور ميگويند در عربي هم همينطور شكر نعمت يعني بيان كني نعمت منعم را، بيان فضل او را كني، اظهار كني كمالات او را در ميان جمع اگر كمالات صاحب عطا را تو اظهار كردي شكر او را گفتي و هرگاه كمالات او را پنهان كردي و عيوب او را ظاهر و هويدا كردي آن شخص را كفران كردهاي و بعد از آنيكه يافتي آنچه را كه عرض كردم حالا مثَلي براي تو ميآورم. چراغي كه فانوس بر روي آن ميگذاري آن چراغي كه در اندرون فانوس گذاردي نعمتي است كه به آن فانوس انعام كردي به جهت آنكه به اين چراغ اين فانوس روشن ميشود و به اين چراغ اين فانوس مرجع عام و خاص ميشود، به اين چراغ اين فانوس محل اجتماع خلق ميشود. معلوم است كمال فانوس به چراغي است كه در اندرون اوست، اگر اين چراغ نبود احدي از آحاد انتفاعي از فانوس نميبرد، كاري از فانوس برنميآمد، رجوع به او نميشد، او را قطب مجلس نميكردند كه بر گرد او جمع آيند، همه رو به او كنند. معلوم است همه كمالات بواسطه آن چراغي است كه در
«* 28 موعظه صفحه 165 *»
اندرون اوست. حالا اين فانوس بايد شكر چراغ را بگويد. ببينيم چگونه فانوس بايد شكر چراغ را بگويد. شكر فانوس مر چراغ را اين است كه كمال چراغ را اظهار كند، فضائل چراغ را آشكار كند. پس هرگاه اين فانوس از خود كثافت را زدود و آن كلفتي و حاجببودن و پناهبودن را برطرف كرد و بكلي از خودي خود درگذشت و بكلي وجود خود را پنهان كرد و سرتاپا شعله را نمود، فضائل چراغ را مو به مو منتشر كرد و براي جمع حكايت كرد و براي در و ديوار شرح نمود. پس فانوس اگر مثل مردنگي شد حالا به زبان فصيح بليغ ميگويد اي جماعت! اي در و ديوار! آن چراغي كه در اندرون من است تابان است، آن چراغي كه در اندرون من است فروزان است، آن چراغي كه در اندرون من است سوزان است و چنين و چنان است. مو به مو، جزئي به جزئي فضائل آن چراغ اندروني را براي مردم بيان ميكند. پس در همچنين وقتي اين فانوس شكر كرده چراغ را، يعني زبان به ثناي چراغ گشوده و احوالات چراغ را و كمال و جمال چراغ را بيان كرده. پس اين فانوسي است كه شكر نعمت خدا كرده و هرچه شكر بيشتر كند نور در او بيشتر جلوه كند، هرچه زنگ خودي از خود بيشتر بزدايد، از هستي بيشتر لب ببندد و هرچه خودنمايي نكند نور چراغ در او بيشتر قوت ميگيرد و در او بيشتر جلوه ميكند و تلألؤ آن زيادتر ميشود و هرگاه كه فانوس خود را نمود، چراغ را پنهان كرد و كلفت و خشن شد، كثيف و ظلماني شد، پنهانكننده ماوراء شد، آنوقت كفران نعمت چراغ را كرده و پوشيده نور چراغ را. كفر به معني ستر است. كفر يعني پوشانيدن، اگر ميپوشاني نعمت خدا را كفران نعمت كردهاي، اگر ميپوشاني وحدت خدا را كفر به خدا ورزيدهاي. غرض، كفر به معني پوشانيدن است. پس چون اين فانوس پوشانيد چراغ را و نور چراغ را پنهان كرد كفران نعمت چراغ كرده، يعني ستر چراغ كرده و پوشانيده چراغ را. پس در اينوقت انّ عذابي لشديد اگر كفران نعمت چراغ كرد عذاب ظلمت او را فرا ميگيرد و عذاب كثافت او را فرا ميگيرد، هيچ جمال و كمال از او ظاهر نميشود.
«* 28 موعظه صفحه 166 *»
آيا دانستي اين فانوس مثَل براي چه بود؟ مثل براي خودي تو و قابليت تو بود و آن چراغ مثَل بود از براي نور خدا، براي آن نور مشيت كه در اين فانوس خودي تو گذارده شده. پس تو اگر از خودي خود ميگذري و از خودنمايي و خودستايي خود ميگذري سرتاپا نور خدا و سرتاپا جمال خدا و سرتاپا كمال خدا و سرتاپا اسماء و صفات خدا از تو جلوه ميكند. زيراكه آن نور كه در تو گذارده شده است آن نور خدا است. نشنيدهاي كه پيغمبر فرمود اتّقوا فراسة المؤمن فانه ينظر بنور اللّه بپرهيزيد از فراست و هوشياري مؤمن كه مؤمن با نور خدا نگاه ميكند. امام فرمود اي النور الذي خلق منه يعني مراد از نور خدا همان نور مشيتي است كه در اندرون فانوس قابليت تو گذارده شده. پس بعد از آنيكه معلوم شد آن نور نور خداست، اگر تو از خودي خود گذشتي نور خدا را مينمايي به همان قدري كه تو خود را پاك كني، بقدري كه خود را صافي كني. هرقدر كه باشد خدا آن نور را در تو زياد ميكند و آن نور در تو قوت ميگيرد تا كار به جايي ميرسد كه در جميع مراتب تو آن نور ظاهر ميشود. نميداني چه ثمر ميكند. آن نور اگر در چشم تو ظاهر شد چشم تو نظر ميكند به آسمان و زمين به عبرت، نظر ميكند به احاديث آلمحمّد: ، نظر ميكند به مؤمنان، نظر ميكند به آلرسول، نظر ميكند به چيزهايي كه عبادت است و طاعت است. و اگر آن نور خدا از زبان تو ظاهر شد نميگويد مگر حق، جميع آنچه حركت ميكند به حق حركت ميكند، جميع آنچه ميگويد به حق ميگويد. و اگر در دست تو ظاهر شد نميكند مگر طاعت، و اگر در پاي تو ظاهر شد نميرود مگر در راه طاعت به جهت آنكه اين فانوس قابليت تو از خود ندارد رنگي و شكلي. اگر در تن فانوس يك خال سياهي باشد كه خودنما باشد بقدر يك خال نور چراغ را پنهان كرده، اگر در او هيچ نباشد سرتاپا نور چراغ را ظاهر كرده. از اين است كه كار مؤمن به جايي ميرسد كه سرتاپا بر وفق نور خدا ميشود. اينطور كه شد حالا ديگر نور خدايي است كه در ميان مردم دارد راه ميرود. آن است كسي كه ديدار او تو را به ياد خدا ميآورد به جهت آنكه در فانوس وجود او
«* 28 موعظه صفحه 167 *»
درگرفته است پس ميگويد به خدا و ميبيند به خدا و ميشنود به خدا و ميكند به خدا و ميرود و ميدهد و ميگيرد به خدا. پس ديدار او تو را به ياد خدا ميآورد به جهت آنكه در فانوس وجود او در گرفته. آيا نميبيني كه از طرف مقابل هم همينطور است؟ يك كسي را ميبيني در جميع فانوس قابليت او نيست مگر ذكر مِلْك، درگرفته است به ذكر مِلْك، تا در مجلس مينشيند محلوج([13]) فلانجا چطور است، امسال قنات فلانجا فلانطور شد، آب چطور، زمين چطور و سر هم همينها را ميگويد. چشمش به ملك است، دستش در كار ملك است، پاش ميرود بسوي ملك. سرتاپا، از كوزه همان برون تراود كه در اوست. هركس ذكر ملك ميخواهد برود پيش اين، هركس فانوس نماينده ملك ميخواهد بيايد پيش اين كه ملك همينجا است. بعضي ديگر هستند در فانوس وجود ايشان نيست مگر ذكر اكابر و حكّام و شاه و وزير و امثال آنها. همچو وارد مجلس ميشود تا مينشيند بله آن سال در خدمت سركار نايبالسلطنه بوديم، كجا رفتيم و همچو فرمود و نميدانم چهچيزالدوله چه كرد، فلانروز كه خدمت شاه بوديم چقدر آنجا ايستاديم و او چه گفت و من چه گفتم و چه كرد و امثال اينها، از اول مجلس تا آخر مجلس ذكر و فكر و خيالش چيزي نيست مگر ذكر سلطان و فكر حاكم. بابا اينها چه دخلي داشت به خدا و پيغمبر؟ بعضي ديگر هستند در فانوس وجودشان درگرفته ذكر پول، تا نشست چيت از بمبئي آورده بودند فلانطور بود و فلان قيمت ميدادند و فلان غراب([14]) فلانجا غرق شد، فلانجا فلانپول چقدر صرف كرده از اول تا آخر مجلس ذكر اين چيزها است. همچنين است مؤمن از اول وجود تا آخر شهود او جميعاً ذكر خداست پس ديدار او تو را به ياد خدا ميآورد. اگر نظر ميكند للّه نظر ميكند، اگر ميگويد ثناي خدا را ميگويد، اگر مينويسد علوم و تصنيف كتب ميكند علم خدا را
«* 28 موعظه صفحه 168 *»
مينويسد، اگر ميرود براي طلب خدا ميرود، اگر ميآيد براي طلب خدا ميآيد، اگر سخن ميگويد همه ذكر خداست، جميع آنچه ميكند همه ذكر خداست. مردي است كه از ديدن او به ياد خدا ميافتي. تجربه كن اگر اينطور معرفت پيدا كردي و مؤمن را اينطور شناختي كه به محضي كه از دور پيدا شد بگويي لااله الاّاللّه و متذكر خدا شوي خود را جمع كني و به ياد خدا بيايي، همچنين كه شد ديدارش تو را به ياد خدا ميآورد، گفتارش علم شما را زياد ميكند، كردارش شما را راغب به آخرت ميكند. با چنين كسي مجالست كنيد. آيا هيچ ميداني خدا به اين مؤمن چه انعام ميكند؟ او را پيدايي نامهاي نامي خود ميكند، جلوه صفات گرامي خود ميكند، خليفه و قائممقام خود در روي زمين مينمايد. پس زيارت او زيارت خدا ميشود، اهانت او اهانت خدا ميشود، صله او صله خدا ميشود، اعزاز او اعزاز خدا ميشود، جميع معاملات با او معاملات با خدا ميشود. تعجب مكن در حديث است كه روز قيامت خدا ملامت ميكند بندهاي را كه اي بنده! من از تو طعام خواستم به من ندادي. عرض ميكند خدايا تو اجلّ از آني كه طعام بخواهي و گرسنه شوي. ميفرمايد فلانبنده از تو طعام خواست به او كه ندادي به من ندادي. پس طعامخواستن مؤمن طعامخواستن خداست. همچنين ميفرمايد من از تو آب خواستم به من ندادي، عرض ميكند خدايا تو اجلّ از آني كه آب خواهي. خطاب ميرسد فلان بنده مؤمن از تو آب خواست ندادي، به من ندادي. پس خواهش آن مؤمن خواهش خدا شد. ميفرمايد من مريض شدم چرا به عيادت من نيامدي؟ عرض ميكند خدايا تو اجلّ از آني كه مريض شوي ميفرمايد فلانبنده مؤمن مريض شد به عيادت او نرفتي، پس مرض او مرض خداست. در حديث قدسي است انّ برخاً يضحكني كل يوم ثلث مرات خدا ميفرمايد بُرخ، ـ بُرخ آسوده مردي بود بسيار شوخ، شوخي ميكرد، مؤمنين را ميخندانيد خدا وحي كرد به موسي(پيغمبرخل.رجوع) كه انّ برخاً يضحكني كل يوم ثلث مرات برخ مرا روزي سه دفعه ميخنداند. معلوم است خنده مؤمن خنده خداست، هركس به زيارت مؤمن
«* 28 موعظه صفحه 169 *»
برود خدا ميفرمايد اياي زرت و ثوابك علي اي بنده! تو مرا زيارت كردي و ثواب تو بر من است، پس زيارت مؤمن زيارت خدا شد، همچنين سرور مؤمن سرور خداست، اهانت مؤمن اهانت خداست. در حديث قدسي ميفرمايد من اذي لي وليّاً فقد بارزني بالمحاربة و دعاني اليها هركس اذيت كند يكي از اولياي مرا، يكي از بندگان مرا چنان است كه در ميدان جنگ من آمده. خدا ميفرمايد به ميدان جنگ من آمده، مرا به مبارزت خود خوانده. پس معلوم شد جميع معاملات با چنين مؤمني معامله با خداست.
لكن در مقابل چون از اينطرف عرض كردم از آنطرف هم عرض كنم و آن اين است كه چهبسيار مردم كه در اندرون فانوس ايشان شيطان درگرفته چنانچه حضرت امير در شأن منافقين ميفرمايد باض و فرّخ في صدورهم و دبّ و درج في جحورهم فنظر باعينهم يعني شيطان در جميع سوراخهاي منافقين، در جميع رگ و پي ايشان، در جميع تنشان فرو رفته و تخم كرده و جوجه گذارده در اندرون سينه ايشان و سوراخهاي ايشان، پس شيطان نظر ميكند از چشمهاشان، تكلم ميكند از زبانهاشان، نگاه ميكند از چشمهاشان، از جميع اعضاشان و جوارحشان حركت ميكند فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم با دستهاشان، با پاهاشان، با زبانهاشان، با جميع اعضا و جوارحشان شيطان كار ميكند. پس آن شيطان درميگيرد در قابليت اين، در فانوس قابليت اين، اين فانوس ميشود هيكلي از هياكل شياطين. چون راه ميافتد هيكلي از هياكل شيطان است كه ميان مردم راه ميرود از اين جهت ديدار او انسان را به ياد شيطان ميآورد، به ياد مكر و حيله مياندازد و به ياد فسق و فجور مياندازد. نميبيني اگر قوّالي([15]) را از دور ببيني تو را به ياد قوّالي ميآورد نزديك است تو هم به رقص در آيي، شاربالخمري را ببيني تو هم به ياد شراب ميافتي، معلوم است آن كسي كه
«* 28 موعظه صفحه 170 *»
هيكل شيطان است همينكه از دور پيدا شد تو را به ياد شيطان مياندازد، گفتار او تو را ترغيب به معصيت خدا ميكند، كردار او تو را راغب به دنيا و اهل دنيا ميكند. همچنين كسي ميشود خليفه شيطان، ميشود قائممقام شيطان، بلكه شيطان كم كسي را توانسته اغوا كند مگر آنكه در هيكلي درآمده و اغوا كرده. شيطان در فن اغواي خود در نهايت استادي است، بيمناسبت كسي را اغوا نميكند. خود شيطان از جن است و از ارواح پنهاني است و مناسبتي مابين او و مابين اين جسدهاي عنصري نيست و چون مناسبتي مابين او و مابين اين جسدهاي عنصري نيست نميتواند جسدهاي عنصري را به راهي كه ميخواهد ببرد مگر آنكه بپوشد پلاس هيكلي از هياكل بشري را و در لباس جسد عنصريي درآيد و از زبان او تكلم كند و از چشم او نظر كند و از دست او بدهد و بگيرد و از بدن او بنمايد. چون چنين شد آن شخص عنصري ديگر گوش عنصري خود را كه ميدارد سخن اين را ميشنود، چشم عنصري خود را كه ميگشايد اين را ميبيند، هركه را شيطان ميخواهد اغوا كند به اين هيكل ميكند. ببين اگر تو به لباس يك ميشي در آيي و گرگ باشي، همينكه تو از جوب جستي آن گوسفند دويمي هم ميجهد به جهت آنكه ميبيند جفت خود را كه از جوب جست اين هم ميجهد. اگر يك اسبي بجهد گوسفند هرگز جرأت نميكند بجهد. حالا شيطان يك پلاس عنصري ميپوشد و ميآيد در ميان مردم و بنا ميكند اغواكردن و مردم هم گول ميخورند به گمان اينكه اين هم انسان است. نهخير، اين شيطان است دروغي به اين شكل درآمده. نشنيدهاي كه بعد از آنيكه شيطان خواست قوم لوط را به معصيت بيندازد، خواست آنها را به لواطه بدارد ـ باب نبود لواطه ـ آمد در ميان آنها به صورت پسري مزلّف([16]) شد و آمد در ميان آنها در يك لحاف خوابيد و بناكرد وسوسهكردن تا آخرالامر لواطه به اينها داد اينها ديدند اين هم كاري است، كمكم اين عمل در ميانشان
«* 28 موعظه صفحه 171 *»
شايع شد. چون به شكل خودشان درآمد وقتي ديدند اين بز جست بزهاي ديگر هم ميجهند. پس شيطان به شكل هياكل در ميآيد تا چون با آن هيكل كاري كند ساير مردم ديگر هم كه ديدند هرچه بگويد اقتدا ميكنند كه انا وجدنا اباءنا علي امة و انا علي اثارهم مقتدون غافلند از اينكه آبائشان شيطان است و غافلند از اينكه شيطان در آن هيكل درآمده. از اينطرف چنين لازم است چنانكه از آنطرف چنان لازم است. كه را مناسبت است با خداي غيبالغيوب؟ كه ميبيند خداي غيبالغيوب را؟ از اينجهت خدا براي خود هياكل توحيدي گرفته و در آنها جلوهگر شده و آنها را اُسوه و قُدوه انام و پيشواي خلايق قرار داده. مردم همينكه آن هيكلان خدا را، آن هيكلان توحيد را ديدند كه اينگونه عبادت ميكنند، اينگونه خضوع و خشوع ميكنند، اينگونه عدل و انصاف ميكنند امام ميشوند و پيشوا ميشوند. پس در اين هياكل كه نظر ميكنند دوست ميدارند خدا را و توحيد خدا را ميكنند و اين هياكل انبياء و اوصياء و مؤمنان كامل هستند و اين هياكل پيشوايان و داعيان بسوي خدا و صفات خدايند. از آنطرف هم هيكلان شيطان در ميان مردم راه ميروند، قومي را شيطان هيكل خود گرفته و به آنها مردم را اغوا ميكند. شيطان در اغواي خود استاد است، هركسي را اغوا ميكند از راه خودش اغوا ميكند. اگر كسي را ميخواهد در راه دين اغوا كند نميرود يك هيكل لوطي براي خود بگيرد، لامحاله هيكلي كه ميگيرد عمامه مولوي بر سر، عصاي آبنوسي در دست، عباي نازك بر دوش، گامهاي كوچك كوچك بر ميدارد، به هر گامي تخم لاحولي در زمين ميافشاند، نهايت خشوع و خضوع را بكار ميبرد تا به اين هيكل آن مردم صاحبان علم را اغوا كند، همچو كسي بايد امام آنها باشد. اگر در هيكل يك لوطي جُعَلّقي([17]) درآيد هرگز صلحا و مقدسين گول اين را نميخورند، محال است شيطان اين را براي اين كار بگيرد. شيطان براي هر كاري بايد هيكل مناسب
«* 28 موعظه صفحه 172 *»
آن بگيرد. پس براي هر كاري به شكلي در ميآيد. ٭ هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد، معلوم است دل برد و نهان شد ٭ پس هر ساعت به شكلي در ميآيد، هر جايي بطوري ظاهر ميشود. اگر بخواهد طالبان علم را اغوا كند بايد در هيكل عالم درآيد، اگر يك هيكل جاهل كه هرّ را از برّ نميداند براي خود بگيرد با اين هيكل علما را بخواهد گول بزند نميتواند. لامحاله هيكل عالمي براي خود بايد بگيرد. كدام عالم است اين عالم؟ آني است كه حضرتامير ميفرمايد قصم ظهري اثنان عالم متهتك و جاهل متنسك در اين امت دو نفر پشت مرا شكستند. اين را حضرت امير ميفرمايد دو نفر پشت مرا شكستند: يكي عالمي كه فاسق باشد، يكي جاهلي كه عبادت كند. اين دو نفر پشت مرا شكستند. آن عالمي كه فاسق است به زبان علمي خود فسق خود را منتشر ميكند در پيش مردم و مردم را گمراه ميكند، و آن نادان عابد به زبان عبادت خود كه ركوع ميكند و سجود ميكند و دائم مثل دنگ([18]) برنجكوبي سر بر زمين ميزند و روزها روزه ميگيرد، گول ميزند مردم را. اين احمقان نافهمان گول عبادت اين را ميخورند، بعد از آنيكه اين عبادت را از او ديدند در تله جهل اين عابد ميافتند. اين دو نفر پشت مرا شكستهاند به جهت آنكه من ميخواهم هدايت كنم مردم را و آنها ميخواهند مردم را گمراه كنند و آنها برعكس اراده من هستند، پشت مرا ميشكنند. پس از هيكلهاي شيطان آن عالمي است فاسق كه در حقيقت طالب دنياست ولي زبان علمي دارد، طالب اين است كه با اكابر بنشيند، در مجلس اكابر و سلاطين و حكام و و اهل مناصب بنشيند، تحصيل اموال دنيا ميكند، هرچه حرام گيرش بيايد بربايد و باك نداشته باشد. ولكي كه نميشود! زبان علمي دارد و درس ميگويد لكن تغيير احكام ميدهد، رشوه ميخورد، فسق و فجور ميكند، در دنيا از هيچچيز مبالات نميكند الاّ اينكه زبان علمي دارد كه در مجلس درس كه مينشيند چنان شرح لمعه درس ميدهد كه ميگويي شهيد
«* 28 موعظه صفحه 173 *»
ثاني زنده شده، چنان اسفار درس ميگويد و تحقيق ميكند كه ميگويي ملاّصدرا زنده شده است ولكن مرتكب معاصي ميشود. اين اعظم هيكلهاي شيطان است. پس،
اي بسا ابليس آدم رو كه هست | پس به هر دستي «معلوم است» نبايد داد دست |
آنچه تمناي من از شماست اين است كه گول ماها را و گول زبان ماها را مخوريد، نگاه كنيد به اخلاق ما، نگاه كنيد به احوال ما. به جهت آنكه همه اين علم تنها نيست. خود ابليس اعلم مردم است، ابليس اسم اعظم را ميداند، ابليس اعبد عابدان بود، يكركوع او ششهزار سال طول كشيد. ديگر يكركوع كه ششهزار سال بيشتر نميشود. نه، گول اينجور عبادت را نخوريد. نه، گول اينجور علما را نخوريد. نگاه كنيد تقوي كه دارد، نگاه كنيد للّه و فياللّه كه حركت ميكند، مگو للّه و فياللّه در دل است من چه ميفهمم؟ نگاه كن ببين كه از حرام حذر ميكند يا نميكند؛ خدا ميداند آدم ميشناسد.
ثوب الرياء يشفّ عماتحته | و ان التحفت به فانك عاري |
نميگذارد خدا پنهان بماند، مؤمن با غير مؤمن مشتبه نخواهد شد هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون، ام نجعل المتقين كالفجار خدا ميفرمايد افمن كان مؤمناً كمن كان فاسقاً لايستوون نميشود عالم و جاهل، متقي و فاجر، و مؤمن و فاسق بههم مشتبه شود. در وقت سخن گفته ميشود كه ندانستم لكن ده روز كه با او راه رفتي معلوم ميشود طالب دنيا است يا نه. ٭ از كوزه همان برون تراود كه در اوست ٭ واللّه اگر در او شيطان است از او شيطان تراوش ميكند، اگر در او رحمان است از او رحمان تراوش ميكند. هرگز گول زبان علمي را نخوريد، هرگز گول لاحول و لاقوة الاّ باللّه مردم را نخوريد، گول قدمهاي نازك نازك را مخوريد، يكجان بيش نداريد به فكر خود بيفتيد، يكعمر بيشتر نداريد، اين جان و اين عمر را اگر خرج ما كنيد براي خودتان نميماند محافظت كنيد جان خود را. انسان به هر دستي نبايد دست بدهد، نگاه كند ببيند بنده
«* 28 موعظه صفحه 174 *»
كيست، بنده هيكل خداست يا بنده هيكل شيطان؟ نگاه كن در اين هيكل ببين اين هيكل كيست، آيا خدا را حكايت ميكند يا شيطان را؟ براي خدا كار ميكند يا براي شيطان؟ ببين خدا را مينماياند يا شيطان را؟ آنكه هيكل خدا است و خدا را مينماياند مأموريد از طرف او برويد و اگر از آن هيكل دور شويد از خدا دور شدهايد. و به او بپيونديد كه همينكه به او پيوستيد به خدا پيوستهايد. و آنكه هيكل شيطان است آن هم مخفي نميماند، خدا طوري نكرده كه طبيعت شيطان بتواند امري را بپوشاند، هرجا باشد خود را رسوا ميكند، هر طور باشد معلوم ميشود اين ابليس است، شيطان است.
برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه آن مؤمني كه نماينده انوار خدا شد، نماينده اسماء و صفات خدا شد او شكر كرده خدا را به جهت آنكه خودي خود را گم كرده و به ما نموده فضل خدا را، به ما نموده نام خدا را. پس مؤمن نشر كننده صفات اللّه است، پس مؤمن ثناكننده خدا است.
اي بسا ناورده استثنا به گفت | «معلوم است» جان او با جان استثناست جفت |
مؤمن همينكه راه ميرود الحمد للّه گفته، همينكه راه ميرود لااله الاّاللّه ميگويد، همينكه راه ميرود خدا را تسبيح كرده و تقديس و تهليل كرده. نفس مؤمن تسبيح است، نفسكشيدن مؤمن تسبيح خداست. خواب مؤمن عبادت است، خواب مؤمن تسبيح و تهليل خداست، به جهت آنكه خودي را از خود زدوده و چون زنگ خودي را از خود زدود به صفات خدا جلوهگر شده و چون به صفات خدا جلوهگر شده پس نشر صفات خدا و نشر ثناي خدا كرده. پس مؤمن ثناگوي خداست در ملك. از آنطرف قومي ثناگوي شيطانند، مداح شيطانند، نشر فضائل شيطان ميكنند، انكار فضائل رحمان ميكنند و آنها كسانيند كه پنهان ميكنند نور محمّد و آلمحمّد را صلواتاللّه عليهم و نشر ميكنند نور بغنوي را و آمدي و ترمدي را، بر سر هم اقوال آنها را در ميان
«* 28 موعظه صفحه 175 *»
مردم منتشر ميكنند. آخر نميخواهد، يك كتاب را كه باز ميكني از اول كتاب تا آخر كتاب، هر صفحهاي كه باز ميكني ميبيني نوشته قال ابوحنيفه كذا و كذا، قال مالكي، قال شافعي، قال حنبلي، علماي سنّي را يك يك اقوالشان را ذكر ميكند. يكي را ميپسندد يكي را ميگذارد. يك كتاب ديگر لاش را كه وا ميكني ميبيني همهجاش قال الصادق7، قال الباقر7 قال محمّد9، قال علي7. پس قومي از آنطرف سرتاپا ذكر محمّدند و آلمحمّد: . پس چنانكه سرتاپا نماينده نامهاي خدايند به طريق اولي سرتاپا نماينده نامهاي محمّدند، سرتاپا نماينده صفات و فضائل محمّدند و آلمحمّد پس چون راه ميرود اگرچه هيچ نگويد نشركننده فضائل محمد و آلمحمد است و شرحكننده كمالات محمد و آلمحمد است و به زبان فصيح بليغ ميگويد اللهم صلّ علي محمّد و المحمّد پس از اين جهت واللّه زيارت او زيارت محمّد و آلمحمّد است، اهانت او اهانت محمّد و آلمحمّد است، سرور او سرور محمّد و آلمحمّد است، خيانت با او خيانت با محمّد و آلمحمّد است، جميع معاملات با او معاملات با محمّد و آلمحمّد ميشود صلوات اللّه عليهم. و از آنطرف واللّه اكرامشان اكرام شيطان است، اكرام هيكلهاي سنّي اكرام شيطان است، واللّه اعزازشان اعزاز شيطان است، ديدارشان ديدار شيطان است، گفتارشان گفتار شيطان است، جميع معاملات با ايشان معاملات با شيطان است. هرچه در اينجا است در مقابل بعينه همينطور است.
و اين مردم هم كه ميبيني در طبيعت دو قسمند: قومي البته از پي هياكل رحمان ميروند و قومي از پي هياكل شيطان ميروند. حضرت امير ميفرمايد كلامي كه حاصلش اين است كه اگر شمشير خود را بر بيني مؤمن بگذارم كه از ايمان خود منصرف شود منصرف نخواهد شد و اگر دولت دنيا را بر سر منافق بريزم مؤمن نخواهد شد. پس معلوم شد كه قومي هستند كه آنها از جانب رحمانند و پيرو هيكل رحمان، همينكه هيكل رحمان از دور پيدا ميشود دلشان غش ميكند. و قومي هستند كه از جانب شيطانند و پيرو هياكل شيطان، همينكه يك هيكل شيطان از دور پيدا ميشود
«* 28 موعظه صفحه 176 *»
براي او دلشان غش ميكند، مثل مرغ بسوي آنها پرواز ميكند. نه اينها با آنها انس ميگيرند نه آنها با اينها انس ميگيرند. در راه مكه عجبي ديدم كه من نديده بودم شايد ديگري ديده باشد، ديدم يك گله بسيار بزرگي و دو شبان به همراه آن گله همراه بودند. اين دو گله بهم آميخته بودند و به همراه ميرفتند تا رسيدند به سر دو راهي. يك شبان از آنراه رفت يك شبان از آنراه، هيچ هم نگفتند، ديدم جميع آن گوسفندان دو فرقه شدند يكفرقه آنها از پي آن شبان رفتند يكفرقه از آنها از پي شبان ديگر. بعضي يك و دويي كه ماندند و ادراكشان كمتر از آنها بود پر گوسفند بودند حيران ايستادند يك فوتك آن كشيد آنچه از گوسفندان او ماندند از پي آن صدا رفتند، يك فوتك ديگر اين كشيد آنچه از گوسفندان اين مانده بودند رفتند ملحق شدند، جميع اينها دو فرقه شدند.
همچنين واللّه هيكلهاي رحمان در اين ميانه ميروند و هيكلهاي شيطان در اين ميانه ميروند در سر دو راهي كه رسيدند آنها كه تابع هيكلهاي رحمانند بسوي خدا ميروند و آنها كه تابع هيكلهاي شيطانند بسوي شيطان ميروند و جميع اين دو فرقه از هم جدا ميشوند بعضي خودبخود از آن راه ميروند بعضي خودبخود از اين راه ميآيند. چهبسيار از پي هيكل رحمان ميروند و شعور ندارند مردم ميگويند از بيشعوري است. اين چگونه بيشعوري است، چرا به بيشعوري از آن راه نرفتند؟ اين به جهت آن است كه به قوه جاذبه هيكل رحمان و آن مغناطيسي كه دارد بسوي خود ميكشد اينها را، خواه دانسته و خواه ندانسته. آنها هم از آنطرف قوه مغناطيسي دارند، قوه آهنربايي دارند و ميكشند دلهاي منافقين را بسوي خود، غش ميكند دل منافق كه به شكل عمر نگاه كند چنانچه از اينطرف دل مؤمن غش ميكند كه علي را ببيند لكن منافق اذا ذكر اللّه وحده اشمأزّت قلوب الذين لايؤمنون بالاخرة و اذا ذكر الذين من دونه اذا هم يستبشرون اسم خدا كه پيش او ذكر ميشود مشمئز ميشود، پشت او برهم ميلرزد و طاقت نميآورد و اگر ذكر غير خدا بشود بشاش ميشود، خندان ميشود، خوشحال ميشود. از آنطرف هم الحمدللّه همينطور است مؤمنان مطمئنند در نزد
«* 28 موعظه صفحه 177 *»
ذكر خدا، شادانند به لقاي هيكلهاي خدا، انس ميگيرند به لقاي هيكلهاي خدا و چون يكي از هيكلهاي شيطان را ببينند آنها هم طاقت نميآورند.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 178 *»
«موعظه يازدهم» چهارشنبه يازدهم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
قبل از شروع در مقصود دو سهكلمه لازم شد عرض كنم. يكي آنكه احترام مسجد و احترام خداوند عالم اين است كه در مسجد صدا بلند نكنند، خوب نيست. هركس نوكري كرده ميداند، نوكريكردن خيلي آدم را تربيت ميكند و خودسري، خير. در حضور بزرگ، بر درخانه سلطان صدا بلندكردن قباحت دارد. پس در مسجد بايد احترام كرد، قالقال كردن خوب نيست، كاروانسرا كه نيست، جمعهبازار كه نيست، مسجد است. براي تذكر آمدهايد، براي خضوع و خشوع آمدهايد، براي تحصيل معرفت آمدهايد، چرا حرمت نداريد؟ گذشتيم از اين، اين را نخواهيد شنيد و نخواهيد كرد. حضرت صادق سلاماللّه عليه ميفرمايد همينكه مؤذّن قد قامت الصلوة گفت، صدا به قد قامت الصلوة كه بلند شد حرام ميشود سخن براي اهل مسجد، حرام است تكلم كردن. ديگر حالا بعد از اين فرمايش بايد ساكت شد، اينقدر حرف ميزنند بعد از قد قامت الصلوة و بعد از تكبير، كه در ركعت اول من قرائت را به اشكال ميكنم، نميفهمم. همه از باب اين است كه احترام نگاه نميداريد. اگر نگاه ميداريد چطور است پيش حاكم اگر برويد همه ساكت و صامتيد، پس احترام نگاه داريد؛ اين
«* 28 موعظه صفحه 179 *»
يكسخن بود كه ميخواستم عرض كنم.
همچنين سائلين كه سؤال ميكنند و منع خير ميكنند يكي آنكه بر درخانه خدا سؤال از خلق كردن بسيار بد است. اين را كه خودشان ميدانند. يكي آنكه اصل سؤال حرام است، سؤال بد است، اين را هم خودشان ميدانند ديگر فرياد چرا؟ كه حواس مردم را بهم بزني. تو كه راه ميروي ميان صفها مردم هم كه تو را ميبينند و ميبينند هم كه چيزي نداري، ديگر چرا فرياد ميكني؟ فايدهاش چهچيز است؟ الاّ اينكه مسلمانان را منع از نماز كني و منع از تعقيب كني و حواس مردم را پريشان كني فايده ديگر ندارد. همانطور كه راه ميروي راه برو، ديگر قال قالش را مكن. اگر آن يكي را نميشنوي اين يكي را خواهي شنيد؛ اين هم يكسخن.
ديگر آنكه وقتي سلام ميدهند اين هجومآوردن و حملهآوردن و در زير پا قرآنها را لگدكردن، تربتها را لگدكردن، مهرها را پامالكردن لزومي ندارد به اين شدت. پس نهايت احتياط را داشته باشيد، در نهايت آرامي بياييد، نه خاكي به هوا كنيد نه خاكي به سر ديگري كنيد، به آرامي، به پاكيزگي كه نه قرآنها لگد بشود نه مهرها پامال بشود. بياييد بنشينيد، اين خيلي بهتر است از اينجور حركت. حالا ديگر برويم بر سر مطلب.
عرض كردم در ايام پيش كه خدوند عالم جلّشأنه اين خلقي را كه آفريده از نور مشيت خود آفريده و آن نور مشيت گفتم بر حسب مشيت خداست و موافق خواهش خداست و موافق محبت خداست. نظر به اينكه مشيت خدا محبوب خداوند عالم است و نظر به اينكه مشيت خدا همان محبت خداوند عالم است زيراكه آن مشيت مجمع جميع نامهاي مبارك خداست و مجمع جميع صفات نيكوي خداست و كمال خدا و نور خداست، پس محبوب خداست و محبت خداست و خداوند به اين مشيت نوري آفريد و آن نور بر طبق محبت خدا بود و بر وفق مشيت خدا بود، چنانكه نور آفتاب بر وفق آفتاب است و نور چراغ بر وفق چراغ است. و عرض كردم كه آن نور مشيت تابيد بر آئينههاي قابليت خلايق و در آن آئينهها بر حسب آن قابليتها جلوهگر
«* 28 موعظه صفحه 180 *»
شد. يعني اگر آئينه قابليتهاي خلايق از خود رنگ و شكلي نداشت، آن نور را به همان طوري كه بود و هست نمود و هرگاه از خود رنگ و شكلي داشتند بقدر رنگ و شكل آن نور را تغيير دادند. در اينجا مثَلي بايد عرض كنم، ملتفت باشيد كه منتفع ميشويد از آن و آن مثَل اين است كه عكس صورت تو بر حسب صورت تو است، از پيش صورت تو عكس تو كه ميرود بر وفق صورت تو و به اندازه رنگ و شكل تو است. بعد از آنيكه رفت و در آئينه افتاد بر حسب قابليت آئينه جلوهگر ميشود و بقدر رنگ و شكل آئينه رنگ و شكل ميگيرد. رنگ و شكلهاي آئينه را دو درجه است اين بود كه گفتم منتفع ميشويد. رنگ و شكلهاي آئينه را دو درجه است: يكدفعه رنگ و شكل آنقدر است كه تو را از آنچه هستي نمياندازد ولكن اندكي تو را منحرف ميكند، اندكي رنگ تو را زردتر ميگويد، اندكي صورت تو را كشيدهتر ميگويد لكن به اندازهاي است كه هركس در اين آئينه نظر كند ميشناسد كه اين صورت صورت تو است و نام تو را بر آن ميگذارد. و يكدفعه اين رنگ و شكل آئينه به سرحدي ميشود كه تو را از تويي مياندازد كه اگر شخص نگاهكننده به اين نگاه كند و اين عكس را ببيند نميگويد تويي و ميگويد اين عكس تو نيست، بكلي تغيير ميدهد عكس تو را. باز مثَل براي اين عرض كنم. الف از آن استقامتي كه در خط مير است از آن استقامت تا به آن اندازه اعوجاجي كه ديگر بعد از آن الف الف نيست، اين ميدان الف است. الف بسيار خوشخط الف است، الفي كه از آن اندكي پستتر باشد الف است، الف بدتر از آن الف است، همچنين الف بدتر و بدتر تا به اندازهاي كه شخص ملاّ كه ميبيند ميگويد الف است لكن بسيار بد نوشتهاند. از آن اندازه كه گذشت به حدي كج و واج شده كه شخص ملاّ كه نگاه ميكند ميگويد اين الف نيست، اين جيم شده، اين باء شده، اين ديگر الف نيست. پس يكاندازهاي است در كج و واجي كه از آن اسم تو را بيرون ميبرد و يكاندازهاي است در كج و واجي كه اسم آن بر تو گفته ميشود، اندكي زردرنگ گفته ميشود، اندكي صورت تو دراز گفته ميشود، قامت تو اندكي كوتاه وهكذا اينگونه
«* 28 موعظه صفحه 181 *»
تغييرات تو را از آنچه هستي نينداخته لكن يكدفعه آئينه آنقدر كج و واج ميشود كه هيچ شباهت به تو ندارد مثل آن آئينه كه عرض كردم فرنگيان ساختهاند انسان توش نگاه ميكند شكل خوك در آئينه پيدا ميشود. پس هرگاه از حد شباهت تو گذشت خواهي گفت من بيزارم از اين شكل، من بري هستم از اين شكل، اين دخلي به من ندارد اگرچه بواسطه من جلوه كرده در اين آئينه و اگر من مقابل آئينه نميآمدم و عكسي در اين آئينه نميانداختم در اين آئينه هيچ عكسي نبود. بواسطه من و به بركت من عكس در آئينه پيدا شد لكن اين اعوجاج و كجي كه در آئينه است از من نيست، من از آن بيزارم چراكه صورت صورت من نيست، اين صورت سگ است و من ميخواهم انشاءاللّه سگ نباشم، اين انشاءاللّه شباهت به من ندارد. اما اگر اندك تغيير و تحريف شده باشد غمي به تو دست ميدهد كه اندك صورت مرا تغيير داد، فيالجمله پژمرده ميشوي ميگويي اين آئينه صورت را درست ميگويد بيزاري از اين نميجويم، نميگويم شكل من نيست، شكل من است و از من است و رجوعش بسوي من است لكن تغيير در او پيدا شده است.
اگر اين مثَل حكيمانه را يافتي عرض ميكنم كه اگرچه نور خداوند عالم و نور مشيت خداوند عالم بر حسب مشيت خداست بدون تخلف لكن در آئينه قابليت خلايق كه افتاد بر حسب قابليتها مختلف شد. در بعضي آئينهها چنان انحرافي و تغييري پيدا كرد كه خداوند از آن بيزاري جست و گفت براءة من اللّه و رسوله و گفت اين هيچ دخل به من ندارد و اين از من نيست، بازگشتش بسوي من نيست. نه للّه است نه فياللّه است نه باللّه است، هيچ دخلي به من ندارد و من از شكل اين بيزارم. و بسا آنكه قابليتي هست كه عكس مشيت كه در آن افتاد خداوند عالم همان كراهت دارد از آن و نه اين است كه بيزاري از آن داشته باشد، كراهتي دارد به جهت آن انحرافات جزئي كه براي اوست، ميگويد از من است، اين شكل من است، اين مثال من است، بازگشتش بسوي من است الاّ اينكه تغيير و تحريف در او پيدا شده. اما آئينهاي كه هيچ
«* 28 موعظه صفحه 182 *»
تغيير و تحريفي نداده و به هيچ وجه من الوجوه تغييري در آن صورت نداده، آن صورت برحسب رضاي خدا و برحسب مشيت خدا و محبت خدا در آن عكس مياندازد آن صورت است كه محبوب خداست آن صورت است كه حبيب خداست، يك سر مو خدا كراهت از او ندارد، او را به حقيقت حبيب خود ميداند زيراكه بر حسب محبت اوست. پس او را جلوه خود ميخواند و او را خليفه خود ميگويد و او را قائممقام خود قرار ميدهد و او را آيت خود بنياد ميكند و او را در ميان خلايق آيت خود و علامت خود و قائممقام خود قرار ميدهد. خلق را ميگويد هركس مرا ميخواهد به اين آئينه نظر كند زيراكه عكس من چنانكه بايد و شايد در آئينه جلوهگر است. پس آن آئينه معرفتش معرفت خدا ميشود و جهل به آن آئينه جهل به خدا ميشود. اما آن آئينههايي كه اندك تغيير دادهاند كمي رنگ و شكل از خود داشتهاند، آنها مطلقا آيت خداوند نميتوانند باشند و خليفه و قائممقام خدا نميتوانند باشند زيراكه گاهي افترا ميبندند و اندك تغيير و تحريفي دارند. ميگويد شاخص زرد است و حال آنكه شاخص زرد نيست، ميگويد شاخص دراز است و در واقع شاخص دراز نيست، پس افترا ميبندد بر آن صاحبي كه در او نگران است و چون افترا ميبندد روايت او حجت و سند نميشود و نبايد از او پذيرفت و حكم او مطلقا حكم خدا نيست و قول او مطلقا قول خدا نيست. ولكن آن آئينه كه بكلي واگذارده خودي خود را كه ابداً از خود نام و نشان نگذارده، روايت او حق است و او راوي عدل است و روايتي كه ميكند ردّ بر او ردّ بر خداست، روايتي كه ميكند اگر كسي اخذ به او نكند كافر شده به خداوند عالم، مشرك شده به خداي عزّوجلّ. آن است آنكه حكمش حكم خداست، ردّ بر او ردّ بر خداست، قولش قول خداست. اوست آن كسي كه اخذ از او و امتثال فرمان او اخذ از خدا و امتثال فرمان خداست و تسليم از براي او تسليم از براي خداست و آن است كه معرفت او معرفت خداست و جهل به او جهل به خداست. اما آن آئينههايي كه حاكي از خود هستند با رنگ و شكل ميباشند، بقدر آن
«* 28 موعظه صفحه 183 *»
رنگ و شكل كه از خود دارند افترا ميبندند بر خدا و بقدر آن رنگ و شكل از خود لاش ميگذارند.
پس اگر اين مقدمهاي را كه هنوز تمام نشده تا اينجا فهميديد ميفهمي آن راوي از روات آلمحمّد است و او را بايد امتثال كرد كه از خود هيچ نگويد و آنچه گويد از محمّد و آل گويد سلاماللّه عليهم اجمعين، و آنچه بگويد از كتاب و سنت گويد و از خود هيچ رنگي و هيچ شكلي، هيچ رأيي، هيچ مظنهاي، هيچ اختراعي، هيچ تحريفي([19]) از خود لاش نگذارد. آنچه گفتهاند بطور شخص امين از آن دست بگيرد و از اين دست برساند كه هيچ در او تغيير و تحريف ندهد، از آنچه ساكت شدهاند ساكت شود، به آنچه ناطق شدهاند ناطق شود. آئينه عدل آن است كه اگر تو لب گشودي عكسي كه در او افتاد لب بگشايد، اگر تو لب بستي عكسي كه در او افتاد لب ببندد. اگر الف گفتي او الف بگويد، اگر باء گفتي او باء بگويد. اما آن آئينهاي كه تو لب بستهاي و او لب ميگشايد افترا بر تو بسته و از خود نسبتي دروغ به تو داده، قول او قول تو نيست، حكم او حكم تو نيست. نميدانم ملتفت ميشوي چه ميگويم يا نه.
پس اينهايي كه ميگويند ـ نميدانم به چه لفظ بگويم ـ پس آنهايي كه ميگويند شاخص چنين گفته و شاخص چنين كرده و حكايت ميكنند از شاخص تو نبايد مطلقا تسليم آنها بكني. بايد ملاحظه كني كه او رنگ و شكلي از خود دارد يا ندارد. اگر رنگ و شكلي از خود دارد بر تو روا نيست تصديق او و اگر رنگ و شكلي از خود ندارد واجب است تصديق او و حرام است بر تو ردّ بر او زيراكه ردّ بر او ردّ بر خداست چراكه اين آئينه و اين راوي از خود هيچ ندارد ابداً ابداً. اگر بگويي من از كجا ميفهمم؟ همه آئينهها ادعاي صفا ميكنند، همه آئينهها ادعاي اعتدال ميكنند، من از كجا بفهمم كدام راست ميگويند؟ ميگويم اين امر پنهان نخواهد بود بر احدي پوشيده نيست در مقام
«* 28 موعظه صفحه 184 *»
سؤال كه تو سؤال ميكني و جواب ميشنوي و مباحثه ميكني اين حرفها ميرود لكن اگر با او بنشيني، با او راه بروي معلوم ميشود البته براي تو، و خدا نميگذارد امر را مبهم بماند. ميخواهي مثَلي براي تو بگويم؟ هرگاه پادشاهي بسيار عادل، پادشاهي بسيار رؤف و رحيم بر رعيت نشسته باشد بر تخت جلال خود و جميع رعيت در پيش روي او و در حضور او ايستاده باشند. در اين اثنا يكنفر برخيزد از ميان اين رعيت و رو به رعيت كند بگويد اي حضرات رعيت! اين پادشاه حاضر چنين فرمايش فرموده كه شما فردا جميعتان برويد بيرون شهر مثلاً. اگر پادشاه راضي است كه آن شخص آن حرف را زده سكوت خواهد كرد و همين سكوت پادشاه دليل اين است كه جارچي راست گفته، و هرگاه كه پادشاه اين حرف را نگفته، هرگاه پادشاه صلاح ملك را ندانسته و اين امر را فساد رعيت و فساد مملكت دانسته، همينكه اين جارچي چنين جاري كشيد ميفرستد او را ميآورند تنبيه ميكند. منادي ديگر ندا ميكند كه اي رعيت بدانيد كه اين جارچي دروغ گفت، پادشاه چنين چيزي نگفته بود، همهتان بدانيد عبثعبث فردا از شهر بيرون نياييد. از شما ميپرسم كه آيا ميكند پادشاه اين كار را يا هرج و مرج است؟ هركس برخيزد هر ادعايي بكند پادشاه ميشنود و هيچ نميگويد، اگر همچو پادشاهي باشد كه بسيار نافهم است، بسيار حيوان است، چنين كسي پادشاه نيست زيراكه فساد ملك او در اين است بلكه پادشاه صاحب هوش رؤف رحيم فيالفور منادي ميفرستد ندا كند كه فلانكس دروغ گفت، فلان مقصر دولت است، ميفرستد او را ميآورند تنبيه ميكنند. اين پادشاهان ظاهري در يكوجب ملك ظاهري دنيايي چنين ميكنند آيا چه گمان تو است به امامزمان تو كه اوست مظهر قدرة اللّه و اوست رحمة اللّه و اوست شاهد برهمه ملك و اوست رؤف و رحيم به عباد. او ببيند و بشنود كه فلانشخص در ميان رعيت ندا كرده كه حضرات اين حكمي كه من كردهام اين حكم امام شماست، اين حكم پيغمبر شماست، اين حكم خداي شماست و بر شما واجب است اطاعت كنيد. حالا گمان شما چهچيز است؟ آيا بايد پادشاه ما
«* 28 موعظه صفحه 185 *»
سكوت كند كه هركس در ملك هرچه ميخواهد نسبت به پادشاه بدهد؟ يا آنكه بر او است و واجب است در حكمت و سياست مدن كه او را رسوا كند تا رعيت بدانند او كذّاب است، بدانند او افترا بر امام خود بسته است واللّه نخواهد گذاشت. اين است كه ميفرمايد در قرآن جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقاً حق آمد و باطل رفت، زيراكه باطل رونده است، باطل برطرف شونده است. ميفرمايد ليحقّ اللّه الحق بكلماته و يبطل الباطل ولو كره المجرمون خدا احقاق حق ميكند به كلمات خود ـ كه ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم اجمعين باشند ـ و خداوند باطل را باطل ميكند. پس حرف باطل را خدا باطل خواهد كرد و حرف حق را ثابت ميكند. ميفرمايد ماجئتم به السحر انّ اللّه سيبطله يعني خداوند عمل مفسدان را اصلاح نميكند اگر سكوت كند و قول او را بر او ردّ نكند كه اصلاح فساد كرده و خدا اصلاح فساد نميكند. در احاديث بسيار ميفرمايند كلامي كه مضمون آن اين است كه انّ اللّه لايخلي الارض من حجة كيما ان زاد المؤمنون شيئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم و لولا ذلك لالتبس علي المؤمنين امورهم و لميعرف الحق من الباطل يعني خداوند حجت در زمين گذارده و زمين را خالي از حجت نكرده تا آنكه اگر مؤمنان چيزي در دين خدا زياد كنند او بگويد زياد كرديد و اگر كم كردند بگويد كم كرديد و اگر چنين نباشد حق و باطل از هم امتياز نمييابد، حق شناخته نميشود، باطل شناخته نميشود. پس چه گمان تو است اگر يكشخصي كه نيست سخنش سخن خدا برخيزد ميان مردم بگويد حكم من حكم خداست و دروغگو باشد، امام او را رسوا نميكند؟ واللّه رسوا ميكند، البته او را مفتضح ميكند. مفتضحكردن هم اقسام دارد نه از يكراه است بلكه راههاي بسيار دارد. مثلاً اگر اين را به تو فهمانيده كه اين مردي است تعصبكش، مردي است فاسق، مردي است فاجر، مردي است كه در ساير موارد كذّاب است، مردي است كه رشوه ميخورد و تغيير احكام ميدهد پس براي تو امام تو واضح كرده امر اين را، ديگر تو چرا تصديق كذّاب ميكني؟ تو چرا تصديق فاسق ميكني؟ و حال آنكه خدا در قرآن ميفرمايد ان
«* 28 موعظه صفحه 186 *»
جاءكم فاسق بنبأ فتبيّنوا انتصيبوا قوماً بجهالة فتصبحوا علي مافعلتم نادمين يعني اگر فاسقي چيزي بگويد شما در آنجا تأمل كنيد و خودتان فحص كنيد و حق و باطل را تميز بدهيد. به محض قول فاسق نميشود از او قبول كرد. پس اگر امام از براي تو كذّابيت اين را آشكار كرده پس به تو شناسانيده اين را. اگر به تو آشكار كرده فسق اين را، آشكار كرده كذب اين را، آشكار كرده تعصب و حميت اين را، آشكار كرده بطوري كه خودش هم ميگويد. اگر خودش ميگويد اين حرفي كه زدم خودم يقين ندارم، وقتي خودش ميگويد من يقين ندارم كه امامم چنين گفته، مظنه كه امام چنين گفته باشد، تو ميگويي يقيناً چنين است؟ خودش ميگويد مظنه تو نبايد بگوئي يقيناً چنين است تو هم بگو مظنه. اگر او مظنه ميگويد تو هم بايد مظنه كني، بلكه اگر او ميگويد مظنه بايد براي تو شك حاصل شود. خودش ميگويد مظنه چنين است، تو چرا ميگويي يقين؟ او خودش ميگويد مسأله حديث ندارد من خودم چنين فهميدهام و چنين ميگويم، تو ميگويي يقيناً امام چنين گفته؟ همهاش خلاف است. پس بر امام لازم بود كه براي تو ظاهر كند كه اين شخص كه اين روايت را ميكند، اين حكم را نسبت به امام ميدهد، اين نيست حكم امام؛ بر امام اين بود و كرد. و هرگاه ديدي كه از هر جهت كه نظر كردي نه عيبي، نه نقصي از او نديدي و بجز قول امام و روايت امام و طريقه امام و احوال امام و اخلاق امام ديگر چيزي از او نديدي و حكمي از آلمحمّد بطور يقين روايت ميكند، نميتواني ردّ كني او را. آنجاست كه فرمودهاند هركس بر او ردّ كند بر خدا ردّ كرده است و در حدّ شرك به خداست، ردّ بر او ردّ بر خداست.
برويم بر سر مطلبي كه بوديم. چون اين نتيجه را داد خواستم اين را هم عرض كرده باشم. مقصود اين بود كه اين آئينههاي قابليتها دو جورهاند، يكجوره از آنها آئينهاي است كه شما كه نگاه كنيد در او از آن كراهت داريد و يكي آئينهاي است كه از آن بيزاري ميجوييد. همچنين قابليتهاي خلايق يكي هست كه خداوند عالم از آن كراهت دارد و يكي هست كه خداوند عالم از آن بيزاري ميجويد. پس آناني كه خدا از
«* 28 موعظه صفحه 187 *»
آنها بيزاري ميجويد آنها سرتاپا افتراي بر خدايند و آنها سرتاپا كافر به خدايند و آنها پوشاننده انوار خدا و انوار اوليايند، پس آنها شدهاند كافر، و آنهايي كه اندك تغييري دادهاند، اندك تحريفي دادهاند، آنها ساير مؤمنانند. و اما آنهايي كه هيچ تغيير ندادهاند آنها سابقانند اينست و از اين جهت است كه خدا در قرآن تقسيم كرده بندگان را در سوره واقعه به سه قسم: يكقسم را فرموده السابقون السابقون اولئك المقرّبون يكقسم از آنها سابقانند آنهايند جماعتي كه به هيچ وجه من الوجوه نقصاني در آئينه قابليت ايشان نيست و چنانچه هست شاخص را مينمايند و آنها مقرّبانند. اين مقربانند يكچيزي توش دارد، دليلي از خودش دارد، آنها مقرّبند، يعني قرب آنها به توفيق خدا شده و خدا ايشان را نزديك كرده و اين نعمت را خدا به ايشان داده. نه اين است كه ايشان به قوت بازوي خود اين مقام را تحصيل كردهاند بلكه به فضل خدا، به رحمت خدا، نزديك شدهاند. مقرّب يعني نزديككرده شده و خدا ايشان را نزديك به خود كرده و اين نزديكي از آنجا شده كه خداوند آن نور را در ايشان تابانيده. اگر آن نور نبود ايشان نزديك به خدا نبودند، نزديك نميشدند. اگر چيزي از جانب خدا نبود اگرچه آئينهشان بيرنگ و شكل بود لكن اگر نوري نبود البته ايشان نوري نداشتند. پس از اين جهت مقربند السابقون السابقون اولئك المقرّبون يعني آنهايي كه پيشي بر جميع كائنات گرفتهاند، اول ماخلقاللّه شدهاند و آنهايي كه در شأن ايشان است كه لايسبقه سابق و لايفوقه فائق و لايلحقه لاحق اگر نه ايشان سابق بر جميع مخلوقاتند، اگر سابق بر كل نيستند، اگر سابقي بر ايشان هست كه ايشان سابق نيستند، او سابق است. پس وقتي سابقند كه اول ماخلق اللّه باشند، وقتي سابقند كه هيچكس بر ايشان مقدّم نباشد. اگر كسي مقدم بر ايشان شد كه ايشان لاحقند نه سابق. پس همين السابقون اشاره شد به محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين. ايشانند مقرب درگاه خدا و ايشانند كساني كه در نزد خداوند عالمند كه ميفرمايد و له يسجد من في السموات و من في الارض و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون يعني از براي خدا جميع
«* 28 موعظه صفحه 188 *»
اهل آسمان و زمين سجده كردند لكن كساني كه در نزد خدا هستند و من عنده لايستكبرون عن عبادته آنهايي كه در نزد خدايند از عبادت خدا تكبر نميكنند. آيا هيچ ميدانيد چه مقامي است كه شخص در نزد خدا باشد و اين چه نتيجه داد؟ خيلي مقام بزرگي است. فيالجمله اشاره كنم؛ از جمله خاصيتهاي در نزد بودن اين است كه اگر كسي در نزد تو باشد آنچه تو ميكني او هم بكند، نتيجه در نزد تو بودن اين است كه هر كاري كه او ميكند تو خواهي گفت ما چنين كرديم، ما چنين گفتيم «ما» را از براي همين ميگويند كه اين شخص و آن شخص كه در نزد اوست دو تايي اين كار را كردهاند از اين جهت اين شخص ميتواند بگويد ما چنين كرديم، ميتواند بگويد ما چنين گفتيم، هم اين شخص ميتواند بگويد هم آن شخص ميتواند بگويد. چنانچه حضرت خضر با خدا «ما» گفت فخشينا ان يرهقهما طغياناً و كفراً فاردنا ان يبدلهما ربهما خيراً منه پس خضر چون با خدا بود از اين جهت به موسي گفت ما ترسيديم، يعني من با خدا ترسيديم كه اين طفل پدر و مادر خود را گمراه كند، پس ما خواستيم او را بكشيم و عوض آن خداوند فرزند بهتري به اين پدر و مادر ميدهد. پس از اين معلوم شد كه آن بنده كه با خداست ميتواند كه «ما» بگويد و خداوند با اين بنده «ما» ميتواند بگويد. آنچه در قرآن «ما» فرموده از اين باب است و الارض فرشناها فنعم الماهدون ميفرمايد زمين را ما فرش كرديم، پس ما خوب ممهد كنندگان هستيم. اين «ما» كيست كه خدا ميفرمايد ما؟ همهجا من ميگويد چرا اينجا «ما» ميگويد؟ ساير بندگان از راه شرف و عزّت خود «ما» ميگويند يعني مرا تنها خيال نكني، خيالت نرسد بر من مستولي ميتواني بشوي، من يكنفر نيستم، ما جماعتي هستيم كه خدم و حشم و جمعيت بسيار با من است از اين جهت ميگويد ما همچو گفتهايم، پس تو از ما بترس. اگر بگويد من همچو گفتهام هركه ميشنود ميگويد من كه يكنفري را همه كار ميتوانم بكنم. مردم «من» كه ميگويند دليل ضعف ايشان است و «ما» كه ميگويند دليل جلال ايشان است اما خداوند هركجا كه «من» گفته دليل وحدانيت اوست، دليل احديت اوست،
«* 28 موعظه صفحه 189 *»
دليل اين است كه بر جميع ماسوا برتري دارد. پس مني كه خدا ميگويد دليل اين است كه من از هزار هزار عالم برترم. و در آنجايي كه «ما» ميگويد دليل اين است كه با او هستند بندگاني كه هرگاه كه «ما» گفت معنيش اين است كه من در عرض خدم و حشم آمدهام، يعني من جلوه كردهام در محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين و در آن مقامي كه جلوه كردهام ما چنين كرديم و ما چنين گفتيم. پس مايي كه خدا ميگويد پستتر است و مني كه خدا ميگويد بالاتر است بر خلاف ساير سلاطين كه ماي ايشان از من ايشان بالاتر است. پس و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون آلمحمّد: ايشانند كه در نزد خداوند عالمند، ديگر كيست اگر ايشان نيستند؟ كيست كه در نزد خداست؟ كيست كه از عبادت خدا هيچ استكبار نكرده و به هيچوجه رنگ و شكلي در اسماء خدا و صفات خدا از خود ندارد؟ بجز آلمحمّد: خلقي نيست كه صاحب اين مقام باشد و عصمت كليه كبري را داشته باشد. پس آلمحمّد: مقربند، يعني به منتهاي قرب به خدا رسيدهاند، يعني در نزد خدايند. آيا شنيدهاي كه خدا در قرآن ميفرمايد ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خداوند عالم با آن جماعتي است كه تقوي پيشه كردهاند. يعني از خدا ترسيدند و به غير خدا نظر نكردند از غير خدا بريدند و تقوي پيشه كردند. اين تقوي كدام تقوي است؟ اين تقوي آن تقوايي است كه ميفرمايد فاتقوا اللّه حق تقاته بپرهيزيد حق تقوي از خدا، تقوي پيشه كنيد حق تقوي. در قوه احدي نيست كه اين امر را بعمل آورد مگر محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين. پس آن بزرگوارانند كه حق تقوي را دارند. پس ان اللّه مع الذين اتقوا پس خدا با محمّد و آلمحمّد است، ايشانند كساني كه تقوي و حق تقوي را دارند. پس ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا با محسنين است، محسن حقيقي آن كسي است كه از خود هيچ اسائه نكرده باشد، هركس از خود نام و نشاني دارد بدي كرده، هركس از خود رنگ و شكلي دارد بدي كرده زيرا كه همه جمال، همه نيكي از براي خداست و از براي نور خداست. هر آئينهاي كه از
«* 28 موعظه صفحه 190 *»
خود رنگي برپا كرده اسائه كرده و بدي كرده. پس محسن حقيقي آن كسي است كه از خود هيچ رنگ و شكلي نداشته باشد، تقواي حقيقي را چنين كسي دارد و آن محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين. پس معلوم شد كه خدا با محمّد است و خدا با آلمحمّد است: . پس ميفرمايد و الارض فرشناها فنعم الماهدون ميفرمايد و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون ما آسمان را با دستهاي خود بنا كرديم و ما او را وسيع كرديم و ما زمين را پهن كرديم و نيكو ممهَّد كرديم. اين «كرديم» كه ميفرمايد كيانند؟ وقتي ثابت شد كه قومي با خدايند و نزد خدايند به نص آيه قرآن نميتوان زيرش زد، كافر ميشود آدم. پس نزد خدا قومي هستند پس خدا كه ميگويد ما همچو كرديم، هرجا خدا گفته ما همچو كرديم يعني من بواسطه محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين چنين كرديم.
مثَلي براي اين بياورم، وقتي كه بلور را در پيش آفتاب ميگيري و در آن طرف پنبه ميگذاري و بلور آن را ميسوزاند بگو ببينم بلور به تنهايي او را سوزانيده و آتش از خود بلور بوده؟ حاشا. و بگو ببينم آفتاب بيواسطه بلور سوزانيده؟ اگر بيواسطه بلور سوزانيده چرا آن طرف را نميسوزاند؟ پس آفتاب بيواسطه بلور نسوزانيده و بلور بيواسطه آفتاب نسوزانيده. بلور از خود سوزشي نداشته ولكن آفتاب ميگويد ما پنبه را سوزانيديم، يعني من بواسطه بلور سوزانيدم و بلور بواسطه من، يعني من بواسطه بلور سوزانيدم اما بلور نميتواند بگويد من به تنهايي سوزانيدم. و اما آفتاب به تنهايي اجلّ از اين است كه توجه به چيزي كند، در لباس بلور در ميآيد و توجه ميكند و پنبه را ميسوزاند در لباس بلور از اين جهت خداوند ميفرمايد و السماء بنيناها بايدٍ و انّا لموسعون هر جا در قرآن «انّا» ببيني ميفرمايد از همين باب است انا انزلناه في ليلة القدر و امثال آن هرجا «ما» ببيني بدان مقصود اين است كه خدا خواسته فضيلت اين بلور را بگويد، خواسته امر اين بلور را بيان كند كه اين بلور با من است و من با اين بلورم. هرجا «ما» گفته خواسته بيان كند كه اين بلور از آلات من است و از اسباب دست من
«* 28 موعظه صفحه 191 *»
است، من بواسطه او ميكنم آنچه را ميكنم و اين بلور سبب احراق است. وقتي خدا خواست مداحي محمّد و آلمحمّد كند فرمود «ما» يعني تو اگر صاحب شعوري و از من بپرسي كه كي خدا شما بود؟ خدا كه يكنفر بيش نيست، آنوقت در جواب بفرمايد من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون و بگويد ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و بگويد السابقون السابقون اولئك المقرّبون پس آيا غير محمّد و آلمحمّد: كسي هست كه صاحب اين مقام باشد؟ اين مقام كه هست در قرآن مسلّماً، پس غير خدا با خدا هست مسلّماً، حالا بگو ببينم آن غير چيزي غير ايشان است و ايشان نيستند؟ حاشا، اين كه نميشود. كيست افضل از ايشان؟ و اگر ايشان هستند و ديگران هم هستند پس مطلب ما ثابت است كه ميگوييم ايشان هستند نزد خدا نهايت ديگري هم هست. اين كه ثابت شد ميگويم كه اگر ديگران باشند با ايشان كه ايشان اول ماخلق اللّه نخواهند بود و ديگران لامحاله شريك با ايشان خواهند شد و حال آنكه ايشان در جايي هستند كه لايفوقه فائق و لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع هيچ برتريجويندهاي بر ايشان برتري نجسته و هيچ پيشيگيرندهاي بر ايشان پيشي نگرفته و هيچ ملحقشوندهاي به ايشان ملحق نشده و هيچ طمعكنندهاي طمع ادراك مقام ايشان را نكرده. پس ايشان متفرّد در اين جلال و عظمتند. باري، پس از آنچه سابق بيان كردم معلوم شد كه مراد از السابقون السابقون اولئك المقربون محمّدند و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين.
و اما آن قسمي كه آئينه ايشان اندك كج و واج شده و فيالجمله تغيير و تحريف دادهاند آنهايند اصحاب ميمنه و ما ادريك ما اصحاب الميمنة آنهايند اصحاب يمين و سلام لك من اصحاب اليمين جماعتي هستند كه اصحاب دست راستند. يعني اگرچه فيالجمله در ايشان تغييري و تحريفي هست لكن بكلي تغيير داده نشده. سابقان سَرند، مؤمنان دست راستند، كافران دست چپند. پس آنهايي كه آئينه قابليت ايشان اندك انحرافي دارد ولكن جمال خدا را مينمايند بطوري كه هركس نظر كند ميفهمد
«* 28 موعظه صفحه 192 *»
اين جمال خداست و جمال محمّد9 را مينمايند بطوري كه هركس نظر كند ميفهمد جمال جمال محمّد است و ميفهمد اين همهاش روايت از محمّد و آلمحمّد است و حكايت از محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين ولكن فيالجمله نقص در ايشان هست و فيالجمله رنگي و شكلي در ايشان هست ولكن نه به حدّي كه نام محمّد گم بشود و نام آلمحمّد نيست شود. از اين جهت اينها اصحاب يمينند و از اين جهت اينها اصحاب بهشتند و نامه عمل ايشان در عليين است و مآل ايشان به خير است و خدا از ايشان مؤاخذه ميكند بقدر آن انحراف فيالجمله لكن مؤاخذه نميكند از ايشان، يعني ايشان را هلاك نميكند والاّ اين را به شما عرض كنم به قول مطلق بدانيد كه محال است محال، محال است محال كه طاعتي در نزد خداوند عالم بيثواب بماند و محال است محال كه گناهي در نزد خدا بيعقاب بماند. آخر نه مگر يمين را، دست راست را، عقاب كردهاند به همين كه او را از سر تا شانه فرود آوردهاند بقدر آن منقصتي كه داشته همانقدر پايين آمده؟ اگر هيچ منقصتي اين دست نداشت اين هم سر و سردار بود. همينكه دور افتاد يك درجه و از سر فرودتر آمده عقابش كردهاند و اين به جهت اين است كه اين رنگ و شكل از خود اوست. پس گناه او اثر خود را كرده و او را به درجه پايينتر رسانيده، نميشود هيچ گناهي بيجزا بماند، نميشود هيچ طاعتي بيثواب بماند. نهايت تو ميگويي پس توبه و استغفار ثمرش چهچيز است؟ پس ما اگر معصيت كرديم و جزاي ما به ما بايد برسد پس ما چطور نجات خواهيم يافت؟ عرض ميكنم كه هرگاه از كيسه پول صد تومان بيرون رود، صد تومان ضرر به تو رسيده و اگر تو تدارك كني و صد تومان بياوري از جايي ديگر و در كيسه كني تا صد تومان جاش پُر شود حالا صد تومان را بجاي او آوردي لكن ايني را كه از جاي ديگر آوردي و بجاي آن صد تومان گذاردي ميشد كه تو صد تومان اول را از كيسه در نكني و آن صد تومان ديگر را هم تحصيل كني بر روي آن بريزي آنوقت توي كيسه دويست تومان پول داشتي، حالا صد تومان به تو ضرر خورده، نقصان صد تومان به تو
«* 28 موعظه صفحه 193 *»
رسيده نهايت زحمتي كشيدي رفتي صد تومان ديگر هم تحصيل كردي جاي آن ريختي، معلوم شد كه تو مردي بودي كه ميتوانستي تحصيل صد تومان بكني. بلكه عرض ميكنم كه اگر آن صد تومان در نميرفت آبروي تو بيشتر بود، قوت و قدرت دل تو هم بيشتر بود، بيشتر ميتوانستي تحصيل كني. حالا ضرر صد تومان به تو خورده و تو رفتي از جاي ديگر صد تومان را آوردي جاش ريختي، رفت به حالت اول ايستاد، زحمتهايي كه كشيدي بيجا شد. درست ملتفت بشو چه ميگويم، پس نقصان را كه تلافي كردي پس از اول تا حال بر سر جاي خود ايستادهاي هيچ ترقي نكردهاي. اگر مردي هستي كه اين صد تومان را مگذار از كيسه بيرون رود ديگر اگر مرد هستي و تحصيل صد تومان ديگر ميكني امروز صاحب دويست تومان ميشوي. پس آن كسي كه معصيت ميكند ده سال بعد از آن استغفار ميكند و توبه و گريه و زاري و تضرع ميكند، گناهان گذشته او پاك ميشود نهايت جاي ضرر آن پر ميشود و اگر آن ضرر را از اول نكرده بود و اين استغفار و اين گريه و اين زاري زياد هم بود حالا صاحب دويست تومان و زياده بود، هم طاعات پيش را داشت هم اين طاعات را. نميبيني پيغمبر9 هر روز هفتاد مرتبه ميفرمود استغفر اللّه و اسأله التوبة هر روز هفتاد مرتبه ميفرمود اتوب الي اللّه بدون اينكه گناهي از او سرزده باشد، براي اينكه اگرچه صد تومان را از دست نداده لكن صد تومان ديگر هم روي آن ميخواهد بريزد. پس نقصان عاصيان همين بس كه شصت سال معصيت كردهاند، حالا كه توبه كردهاند رفتهاند به آن درجه اول، ميرود به آن خانه اول. مثل اينكه حالا هيچ عمري نكرده، طفلي است، حالا اول تاتا تيتي اوست و هرگاه كه تا حالا عبادت كردي و حال هم باز تضرع ميكني و توبه و لابه و استغفار ميكني مردي كامل ميشوي. معلوم شد ميتوانستي كاري كني كه آنجا ترقيات براي تو حاصل شود. اين است كه ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين با وجود عصمت كبرايي كه براي آنها بود آن گريهها را ميكردند، آن عبادتها را ميكردند لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون و يسبّحون
«* 28 موعظه صفحه 194 *»
الليل و النهار لايفترون بر سر هم عبادت ميكردند. براي اين است كه حضرت سيدالشهدا صلواتاللّه عليه ميفرمايد در دعاي خود غير ضنين بنفسي فيمايرضيك عنّي اذ به قد رضيتني خدايا من چگونه بخل در عبادت تو كنم، تو به همين عبادت مرا پسنديدهاي حالا من بيايم كوتاهي در اين كنم؟ پس اين است كه دائم در عجز و لابه و توبه و انابه بودند.
پس فهميدي ان شاءاللّه كه هيچ گناهي نيست مگر آنكه جزاي آن بايد به انسان برسد، هركس رو به آفتاب رفت نوراني ميشود و هركس پشت به آفتاب رفت ظلماني ميشود. اين امري است محكم و حكمي است متقن. نه اين است كه شصت سال كه معصيت خدا را كردي و حالا توبه كردي به اين توبه طاعت گيرت ميآيد. نهخير، اگر قبول شد ميروي به حالت اول بر ميگردي. اگر حالا استغفار زياد كردي، توبه كردي وقت استيناف عمل است پس گناهاني كه كردي آمرزيده ميشود نه اين است كه رفع درجه ميشود. مثل طفلي كه تازه تولد شده باشد ميشوي، درجه او چهچيز است؟
باري، برويم بر سر مطلب. پس اصحاب يمين ـ يعني مؤمنان ـ بقدر رنگ و شكل ايشان نقصان در درجه ايشان است و پست شدهاند و در زمره سابقان نيستند و اينهايند مؤمنان. پس در سوره واقعه كه ميخواني و اما اصحاب اليمين فسلام لك من اصحاب اليمين و ميتوان گفت از راهي ديگر و از علمي ديگر كه يمين دو ياء دارد اين بيست، ميمي دارد چهل اين شصت، نوني دارد كه پنجاه است اين صد و ده ميشود و مراد از يمين علي بن ابيطالب صلواتاللّه و سلامه عليه است كه علي هم صد و ده است. پس مراد از يمين علي بن ابيطالب صلواتاللّه و سلامه عليه است و اصحاب يمين يعني اصحاب اميرالمؤمنين، يعني مؤمنان و شيعيان. جميع مؤمنان و شيعيان اصحاب اميرالمؤمنين و اصحاب علي بن ابيطالبند و اصحاب يمينند. يمين صد و ده است صد و ده مراد حضرت امير است صلوات اللّه و سلامه عليه.
اما اصحاب شمال و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال في سموم و حميم و
«* 28 موعظه صفحه 195 *»
ظلّ من يحموم پس اصحاب شمال آنها كسانيند كه چنان تغيير قابليت دادهاند و آئينه خود را چنان كج و واج كردهاند كه خدا از ايشان بيزاري جسته و اللّه عدوّ للكافرين خدا دشمن كافران است، آنها دشمن خدايند و خدا دشمن كافران است. پس كار ايشان از كج و واجي به جايي رسيده كه خدا دشمن ايشان شده. معلوم است انسان دشمن خنزير ميشود، دشمن سگ ميشود، وقتي اينها اينقدر نور را كج و واج كردهاند كه بكلي روي نور را پوشيدند و بكلي دين خدا را خواستند براندازند، بكلي اولياي خدا را خواستند براندازند چنان كج و واج شدند كه بكلي برعكس اولياي خدا سخن گفتند و لامحاله اينها ناصب شدند، ناصب مؤمنين شدند به جهت آنكه بكلي برعكس مؤمنين شدند آنچه مؤمنين گفتند «ها» اينها گفتند «نه»، آنچه مؤمنين اثبات كردند اينها نفي كردند، آنچه مؤمنين دوست داشتند اينها دشمن داشتند، پس اين دو تا ضد همند از روز اول، اين دو تا عدوّ همند از روز اول. ممكن نيست يكنفر از اصحاب يمين اصحاب شمال شود و ممكن نيست يكنفر از اصحاب شمال اصحاب يمين شود. نامهاي اصحاب يمين در عليين نوشته و ان كتاب الابرار لفي عليين و ماادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقرّبون كتابي كه نامهاي مؤمنان در آن است در عليين نوشته و نسخه او پيش محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين و كتاب الفجّار لفي سجّين و كتاب فجار كه نامهاي كافران در آن نوشته شده است در سجين است و آن كتاب هم نسخه او پيش محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم.
روزي حضرت پيغمبر9 دست راست خود را بلند كرد و رو به اصحاب كرد و فرمود آيا ميدانيد در اين دست چيست؟ گفتند خدا و رسول بهتر ميدانند. فرمودند در اين دست نامهاي اهل بهشت و نامهاي پدرانشان و قبايلشان و عشايرشان است. فرمودند بسا آن كسي كه تمام عمر خود را معصيت كرده باشد به حدّي كه مردم بگويند عاصيتر از اين كسي نيست، اما همينكه ميخواهد بميرد ختم او به خير ميشود و داخل اصحاب يمين شود. بعد دست چپ خود را بلند كردند فرمودند ميدانيد در اين
«* 28 موعظه صفحه 196 *»
چيست؟ عرض كردند خدا و رسول بهتر ميدانند. فرمودند در اين دست اسماء اهل آتش، اسماء اهل جهنم و قبايلشان و عشايرشان، اسماء خودشان و پدرانشان همه در اين دست است؛ مضمون حديث است عرض ميكنم. بسا كسي كه آنقدر طاعت كند در تمام عمر خود كه بگويند از اين باتقواتر، از اين صالحتر كسي نيست. چون وقت مردن شود كافر شود و مرتد شود و داخل اصحاب شمال شود. پس اين دو كتاب در يمين و يسار ايشان است از اين جهت نام كافران اصحاب شمال شد و نام مؤمنان اصحاب يمين شد.
و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 197 *»
«موعظه دوازدهم» يكشنبه پانزدهم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
چون هر سال عادتي داشتيم كه در اواسط اين ماه كه وقت اجتماع مردم است به جهت شبهاي قدر (قتل خل) و احياء و امثال اينها و مردم بيكار ميشوند و اجتماعي در مسجدها ميكنند، چون اجتماع ايشان است در هر سال تجديد عهدي با امام ايشان ميكرديم تا آنكه خود را مردم مهمل نپندارند و چنان ندانند كه خداوند عالم جلّشأنه اين عالم را به اين عظمت بنياد كرده و اينها را در توي اين عالم رها كرده كه هر طوري دلشان ميخواهد حركت كنند. بخورند، بياشامند و برجهند و فرو جهند، اينطور ندانند و بدانند رعيتند براي پادشاهي عظيمالشأن و ايشان را خداوند براي فايدهاي آفريده؛ و فايده خلقت خود را بفهمند در اين عالم شايد بكلي فراموش نكنند اين حكايت را. همينكه امري را مواظبت نكردند و آن را حرمت نداشتند از نظر خواهد رفت حكماً اين از مجرّبات است كه هر چيزي را كه حرمت لايق به آن را ملاحظه نكردي، چون حرمت او را كه خدا براي او قرار داده و آن اندازه حرمتي كه خدا به او داده آن حرمت را از او نداشتي و آن اندازه تواضع كه خدا از براي او مقرر كرده براي او بجا نياوردي، كفران آن نعمت ميشود و چون كفران شد خداوند نعمت را ميگيرد.
«* 28 موعظه صفحه 198 *»
نعمت خدا را بايد حرمت داشت تا براي شخص بماند. آيا نشنيدهايد آن طايفهاي را كه اهل سرسار بودند، سرسار نهر عظيمي بود، اهل سرسار قومي بودند در لب آن نهر مسكن داشتند در اينجا به جهت بركت اينها رودخانه بسيار عظيم خدا به آنها داده بود، آنقدر زراعت ميكردند و آنقدر گندم خدا به آنها ميداد كه نان در ميان ايشان بيقرب شده بود و بيعُظم شده بود به حدّي كه نانواهاي آنها از نان قرص قرص كوچك ميساختند، دو ناخن دو ناخن به يكاندازه ميساختند، زياد از اينجور ميساختند و عادت آنها بر اين شده بود كه تغوط كه ميكردند خود را با يكي از اين قرصها پاك ميكردند. پيشترها با سنگ و كلوخ خود را پاك ميكردند، ديگر معلوم است نان نرمتر به نظرشان ميآمد براي اين كار به نظرشان بهتر بود. ديگر معلوم است به هر اندازهاي كه ميخواستند، به هر تركيبي كه ميخواستند و خود را با آنها پاك ميكردند و اين قرصهاي نان را در يكجايي تل ميكردند، روي هم ميريختند، چون نجس شده بود كسي نميخورد آنها را و اولياء خدا بر آنها عبور ميكردند اين حالت را ميديدند ايشان را ميترسانيدند از غضب خدا و زوال نعمت. ميفرمودند اينطور نكنيد و حرمت نعمت خدا را بداريد اگرنه خداوند نعمت را از شما خواهد گرفت. ميگفتند برويد از پي كار خودتان، تا اين سرسار جاري است ما از اين حرفها غم نداريم. خداوند آب سرسار ايشان را كم كرد و بركت زمين را از ايشان گرفت و آن نعمت تمام شد. در ميان آنها قحط آمد كار آنها به جايي رسيد كه ترازو گذاردند پاي آن تل نانهايي كه خود را به آنها پاك كرده بودند و به ترازو آن قرصها را ميكشيدند و ميبردند و ميخوردند. اينطور ميكند خدا، نان است چيز ديگري نيست چون اينطور كردند خدا از ايشان گرفت. از اين جهت در مذهب ما اين قرار شد كه زير پاي خود اگر نان يافتيد آن را برداريد، بشوييد اگر كثيف شده باشد و بخوريد به جهت آنكه ترسيدند ائمه ما و حجتهاي خدا از زوال نعمت. نان را زير كاسه نبايد گذارد، ظرفي نبايد قرار داد نان را به اينطور كه چيز ديگري باشد كه نان را تابع آن بكنند به جهت آنكه زوال حرمت آن
«* 28 موعظه صفحه 199 *»
ميشود. پس چون زوال حرمت شد زوال نعمت ميشود. حالا قابليت نان معلوم است كه در كنار محمّد و آلمحمّد و اولياي ايشان: بگذاري اين نان خيلي كم حرمت دارد. عرضم اين است كه به قدري كه حرمت نان را نگاه ميداري حرمت محمّد و آلمحمّد و اولياي خدا را البته هزار هزار مرتبه بايد بيشتر بداري و چيست حرمت نان در پيش محمّد و آلمحمّد؟ وقتي حرمت نان را نداري اينطور ميشود، اگر حرمت محمّد و آلمحمّد و اولياي خدا را نداري البته اين نعمت بزرگ را خدا از آدم ميگيرد. همچنين هر متاعي را، هر نعمتي را به قدري كه خدا به او حرمت داده اگر كسي آنقدر حرمت را براي او ملاحظه نكرد آنچيز پيش او خوار ميشود. خوار كه شد كفران آن نعمت ميكند، كفران كه كرد خدا آن نعمت را ميگيرد. همهچيز اينطور است، هرچه باشد. حتي قلمدان خودش را آدم اگر حرمت بدارد، آن را بالاي طاقچه بگذارد اين برايش ميماند و اگر آن را توي دست و پا بيندازد، سر پا ميزنندش تا توي باغچه يا توي حوض ميافتد. توي آب كه افتاد ميخيسد و فاسد ميشود، زوال نعمت ميشود. حرمت هرچه را نگاه داشتي براي تو ميماند.
اين مثلهاي عاميانه را شنيدي بدانكه جميع دين همينطور است. همين نمازتان را اگر حرمت داشتي، اگر اول وقت كردي، طهارتش را درست بجاآوردي، حاضر شدي به جماعت و آن را به جماعت كردي، با توجه كردي، اين نماز براي تو ثابت ميماند و اگر بياحترامي كردي، بياعتنايي كردي، به آخر وقتش انداختي، به جماعت نكردي، ديگر اين نعمت از دست تو رفت، خدا از تو گرفت. كمكم اگر اينطور كردي ميشوي تاركالصلوة و تاركالصلوة فاسق است. بلكه كار در اين شرايع به جايي منتهي ميشود كه به كفر ميرسد. استخفاف امر خدا، خفيفشمردن حكم خدا و بياعتنايي به آنها كار را به كفر ميرساند. پس اگر كسي ترك نماز كند از روي استخفاف و بياعتنايي كافر و نجس ميشود و مرتد از دين خدا ميشود. جميع آنچه را كه حرمتي خدا براي او قرار داده آن حرمت را بايد ملاحظه كرد و اگر ملاحظه كردي آن چيز را خدا براي تو ثابت و
«* 28 موعظه صفحه 200 *»
دائم خواهد كرد؛ همهجا چنين است. همچنين حقوق آلمحمّد: ايشان حقوقي دارند بر ما، اگر بناي بياعتنايي به ايشان شد كه ذكر ايشان نكني، فضائل ايشان را نگويي، تصديق فضائل ايشان نكني، منكر فضائل ايشان شوي، موالات اولياي ايشان را نداري و اين موالات اولياي ايشان نميدانند كه چقدر ذكر بزرگي از ايشان است؛ غافلند از آن مردم. مثلاً پادشاه نشسته در تهران، اينجا يكنفر نوكري ميفرستد اين نوكر ذكر پادشاه است. هرچه حرمت از او ميداري حرمت پادشاه را داشتهاي. از اين جهت اگر يكي گفت بابا اين نوكر پادشاه است و تو گفتي برو براي خودت، نوكر پادشاه كدام است؟! حرمت پادشاه را نداشتهاي. پس شما هرگاه ذكر آلمحمّد: را تجديد نكنيد و احترام از اولياي ايشان و اخوان و برادران نداريد به جهت آنكه نوكر پادشاه هستند، نه براي خودش. خودش مثل ساير مردم است بلكه به جهت آنكه نوكر پادشاه است، يا از مواليان اوست و از شيعيان اوست؛ مثلاً منصب درخانه پادشاه دارد، نوكر پادشاه را اگر احترام نداري ذكر پادشاه را احترام نداشتهاي. پادشاه حكايتش بزرگ است،آقا حكايتش بزرگست، خانه پادشاه را بايد حرمت داشت، فرش پادشاه را بايد حرمت داشت، اسب پادشاه را بايد حرمت داشت. اگر مهتر آن اسبِ سواري پادشاه را به نظر اسبهاي ديگر به او نگاه كند مثلاً به نظر آن اسبي كه قُبُل مَنقل([20]) ميزنند نگاه كند حرمت اسب پادشاه را نداشته، مهتري را از او ميگيرند، او را بيرونش ميكنند. تازي پادشاه را بايد حرمت داشت، اگر مثل سگ گله با او سلوك كند، تازيبان را عزلش ميكنند. پس همهچيز پادشاه را بايد حرمت داشت. همچنين آلمحمّد سلاماللّه عليهم شاهنشاه دنيا و آخرتند، جميع متعلقات ايشان حرمت دارد. پس حرمت يك يك آنها را بايد داشت. همچنين محمّد9 خيلي حرمت دارد و اين شريعت مقدسه از آيات اوست. اگر اين شريعت را احترام نداري خدا بكلي اين نعمت را از تو ميگيرد. مثلاً اگر
«* 28 موعظه صفحه 201 *»
به تو گفتند شراب حرام است، گفتي برو اينها را ملاّها از خودشان درآوردهاند. يا گفتند چرا نماز نميكني؟ گفتي برو نماز چهچيز است! بناي اين را كه گذاردي كفران نعمت كردي، كفران نعمت كه كردي خدا دينش را از تو برميدارد نعوذباللّه و اگر خدا دينش را از كسي برداشت انسان ميشود كافر. پس حرمت بايد داشت محمّد9 را، جميع مضافات محمّد را بايد حرمت داشت، مسجد را بايد حرمت داشت، اين مسجد خانه محمّد است، اوضاع مسجد را بايد حرمت داشت، شريعت را بايد احترام داشت، رجال دولت را بايد احترام داشت، متعلقان دولت را بايد حرمت داشت. واويلاه! هندو چهار تا در اين ولايت هستند كسي به آنها بد نميگويد، ميگويند اينها رعيت انگليسند. ببين مذهب هندو است رعيت انگليس است در ولايت تو حرمت از او ميداري. گبرها در ولايت حرمت دارند، چرا حرمت دارند؟ بله به جهت آنكه اينها رعيت وزير دول خارجه هستند. چطور شد اينها حرمت دارند و محمّد9 حرمت ندارد رعيت او حرمت ندارند؟ مضافات به او حرمت ندارند؟ اينها حرفهايي است كه به گوش كسي نميرود لكن روزي كه جدّ شد كارها و حرفها، آنوقت ديگر هزل از ميانه ميرود، آنوقت خواهند فهميد. اما حالا بچّهبازي است، حالا اوضاع همه هزل است، جدّي هنوز نيامده. روزي كه بناي جدّ ميشود آن روز پاي مؤاخذه از جزئي جزئي امور ميشود، آنوقت خواهند فهميد كه چه خطاها ميكردهاند. پس جميع متعلقات دولت را بايد حرمت داشت، دولت دولت آلمحمّد است سلاماللّه عليهم، مسجد از حرمات ايشان است بايد آن را احترام داشت. كعبه از حرمات ايشان است، كسي كه مستطيع ميشود و مكه نميرود حرمت كعبه را نداشته. قبور ايشان را زيارت كردن، كوچكي در نزد آنها كردن، احترام قرآن، احترام كتب احاديث، اينها همه از حرمات ايشان است. بناي حرمت كه شد عظمت پيدا ميكند نعمت در نزد تو روز به روز. اگر تو جميع متعلقات شاه را حرمت داشتي عظمت او زياد ميشود نزد تو لكن وقتي كه اين يكي را وازدي آن يكي را هم وازدي، آن ديگري را هم وازدي كمكم همه را واميزني، آنوقت
«* 28 موعظه صفحه 202 *»
رعيتي ديگر نخواهي كرد يكدفعه ياغي ميشوي. همچنين است جميع اوضاع دولت آلمحمّد: . با تمام دل خود متوجه باشيد؛ واللّه شما را براي دين آفريدهاند نه براي خوردن و تغوطكردن و خودسري و خودرأيي، چنانكه عرض خواهم كرد ان شاءاللّه. همچنين است امر خدا، امر خداي محمّد هرچه بياعتنايي به حكم خدا بكني و حرمت نداري آن را كمكم عظمش از نظر تو ميرود، كار به جايي ميرسد كه ديگر آدم چه بگويد؟ از همين ولايت يككسي رفته بود به فرنگستان در خانه آن فرنگي كه منزل كرده بود معلوم است صاحبخانه فرنگي بوده نشسته بودند صحبت ميداشتند و ميخنديدند و شوخي ميكردند در اين اثنا حكمي آمده بود از جانب پادشاه آن ولايت كه صاحبخانه را حكم كردهاند چنين بگو. اين شخص صاحبخانه گفت حالا ديگر حرف دولتي است، گفت من كه ميآيم همه تعظيم من كنيد، همه بطور ادب با من سلوك كنيد. از جا برخاست و رفت بيرون، رختهاي دولتي را پوشيد، بطور قاعده آمد نشست و حرفهاش را از روي جدّ بناكرد زدن و حرفها را گفت و آن حكم را ابلاغ كرد از روي جدّ. بعد از آنيكه تمام شد دو مرتبه رفت رختهاي دولتي خود را كند و دو مرتبه آمد توي مجلس نشست مثل اول بناي شوخي شد و خنده و معلقزدن. پرسيده بود كه چرا چنين كردي؟ گفت من آنوقت عامل حكم دولتم، آنوقت احترام من احترام دولت است، اگر حرمت نميداري حرمت دولت را نداشتهاي چون حكم از دولت آمده بود و زبان من زبان دولت بود، تو بايد گوش بدهي به سخن من و حرمت بداري سخن مرا كه حرمت حرمت دولت است، حكم دولت است، خنده يعني چه؟ لكن بعد از آنيكه خلع نسبت را از دولت كردم، حالا ديگر نيستم از دولت، حالا ديگر خودماني است، معلق ميزنيم.
باري، مقصود اين بود كه اينطور كفار امر خود را منضبط ميكنند، آنهايي كه ادعاي اسلام ميكنند چرا بايد حرمت دولت اسلام را ندارند؟ كار به جايي رسيده كه اسماءاللّه را در مقام هرزگي ميگويند. نميشود كه گفت چه ميگويند، من هم
«* 28 موعظه صفحه 203 *»
ميخواهم بگويم براي تعليم است. مثلاً در مقام هرزگي و تمسخر ميگويند ماشاءاللّه ماشاءاللّه و مسخرگي ميكنند. اينجا چه جاي اسم خدا بردن بود؟ مثلاً براي سگ اسم خدا را ميبرند نعوذباللّه، در مقام مسخرگي اسماء خدا را ذكر ميكنند. بابا اين حرفها حرفهاي دولتي است، اينها را بايد از روي جدّ بزنند، اينها را باادب بايد بگويند نه اينكه اسماءاللّه را به هرزگي ذكر كنيد، به مسخرگي ياد كنيد در ريشخند ذكر كنيد. نبايد اسمهاي دولتي را در اين مقامها ذكر كرد، بياحترامي ميشود، كمكم عظم تمام ميشود. عظم خدا كم ميشود، پيش آدم عظم خدا كه رفت ديگر بندگي نخواهد كرد. پس بايد كاري كه ميكنيد شما اسماء ائمه را، اسماء الهي را، اسماء محمّد و آلمحمّد را سلاماللّه عليهم، اينها را وقتي كه ميخواهيد بگوييد در مقام ادب بگوييد، با سكون قلب، با احترام تمام، با طمأنينه و وقار در مقام جدّ، با نهايت عزم آنها را بايد گفت تا اينكه اين نعمت عظيم براي تو ثابت بماند. قرار عالم بر اين است كه هرچه را حرمت داشتي براي تو بماند. تو حرمت كفشت را اگر نداشتي كنيزها و نوكرها سرپا ميزنند و ميبرند تا توي خلا خواهد افتاد اما اگر گفتي بابا يكي اين را بردارد طاقچه بگذارد، اين را لگد نكنند، براي تو ميماند. وقتي كفشي را حرمت بداري براي تو اينطور شود همه امور چنين است. همينكه آدم خدا را حرمت نداشت عظم انوار خدا، عظم اسماء و صفات خدا تمام ميشود. پس تا ميتوانيد حفظ كنيد حرمت را، خوب چيزي است حرمت داري. برادر مؤمن خود را بقدر اندازهاي كه حرمت دارد، حرمت بدار. از زن، از فرزند، از غلام، از كنيز، هر چيزي را ميخواهي شكرش را بگويي حرمتش را بدار والاّ نعمت از دست تو خواهد رفت، خسرالدنيا و الآخره خواهي شد.
از جمله امور عظيمه عظيمه بلكه اعظم جميع امور اين است كه بدانيم كه اين عالم صاحب دارد، اين عالم بزرگتر دارد و ما نيستيم گوسفندان كه ما را خلق كرده باشند و توي اين عالم ول كرده باشند مثل شترهايي كه توي بيابان ولند، ميچرند، كه هيچ شبان نداشته باشيم يا هيچ ساربان نداشته باشيم، اينطور نيست. بلكه اين عالم
«* 28 موعظه صفحه 204 *»
صاحب دارد، اعظم امور مسلم كه بايد آن را حرمت بدارد آخر چه چيز است؟ اعظم امور اين است كه بداند كه جميع اين ملك بلكه جميع اين هزار هزار عالم صاحب دارد. پس صاحب دارند بايد مراقبت اين را بكني و مواظب اين باشي. اگر مراقبت اين نكردي بكلي فراموش ميشود. چشمت كه نميبيند او را، حالا زبانت هم ذكرش را نكند، دست تو هم هيچ خدمت براش نكند، فكرت به ياد او نباشد، يك سال هم بگذرد و هيچ از او ذكري در ميان نيايد، بكلي فراموش خواهد شد. پس از اين جهت ما قرار داديم و لا حول و لا قوة الاّ باللّه به تأييد خود صاحب اين ملك در هر سال اين تجديد عهد را كنيم و اين ميثاق را تازه كنيم و ذكر احوالات آن بزرگوار را در زمان ظهور او و كيفيت خروج او را و علامات ظهور او را و تغيير اوضاع عالم را از اول تا آخر بطوري كه از احاديث بر ميآيد نقل كنيم براي مردم و اين اعظم عبادات ما خواهد بود ان شاءاللّه عبادت بزرگي خواهد بود به جهت آنكه تجديد عهد كه شد انتظار ظهورش را ميكشيم، تذكر حاصل ميشود براي ما كه ما بيصاحب نيستيم. پس ان شاءاللّه شما هم در صدد اين ميثاق و عهد باشيد نه اينكه يكروزش را باشيد يكروزش را نباشيد. اين را براي خودم نميگويم، بلكه باز به حرمت نداشتن اين نعمت هم سلب نعمت ميكنند از آدم. پس احترام بداريد، همه شما جمع بشويد و گوش بدهيد و مترقّب باشيد، انتظار فرج داشته باشيد، عرض حاجات خودتان را به آن بزرگوار بكنيد. چرا كه بعد از آنيكه فهميدي بصيرت پيدا ميكني، ميفهمي كه همين حالا صاحب تو به تو نزديك است و همين حالا جميع حاجات تو را ميتواند برآورد معرفت كه پيدا شد كار آسان ميشود. اين اصل مطلب بود كه مقصود چهچيز است براي اينكه معلوم شود كه پستاي چه بياني است.
اولاً مقدماتي براي اين بايد عرض كنم، پس براي مقدمه عرض ميكنم كه هرگاه به نظر تدبّر و تفكّر و به نظر تعقّل و فهم به اين عالم نظر كني مييابي اين عالم را بر وفق حكمت كه اگر جميع حكماي عالم جمع شوند و در يك امري از امور اين عالم
«* 28 موعظه صفحه 205 *»
بخواهند نقصي پيدا كنند كه بگويند اگر اينجاش طور ديگر بود بهتر بود، نميتوانند. دليل عاميانه مختصر اينكه كدام دليل بر اينكه اين ساعت همه اجزايش درست و موافق حكمت است حالا ميخواهيم بفهميم اجزاي اين ساعت موافق حكمت هست يا نيست كدام دليل بر اينكه موافق حكمت است از اين بهتر كه اين ساعت هزار سال يا ده هزار سال است كه ميبينيم اين ساعت دارد كار ميكند و يك آن تخلف نميكند و جميع چرخش و اسبابش درست حركت ميكند، جميع اوقات را به وقت خود ميگويد. ديگر بعد از آنيكه دههزار سال اين يك دانه ساعت را ديديم دارد كار ميكند و همه چيز را به وقت ميگويد، ديگر دليلي از اين بهتر كه اين ساعت موافق حكمت كار ميكند نيست. معلوم است جميع چرخهاي اين موافق حكمت است. تو ببين ملك به اين عظمت دههزار سال يا بيشتر است كه اين چرخ، اين آسمان، اين زمين، اين فصول اين ماه و اين ستارگان، اين مواليد دارند كار ميكنند، جميعش به وقت، جميعش به اندازه، بقدر مصلحت، موافق قاعده دارد كار ميكند و هيچ جاي اين نساييده، هيچ جاش عيب نكرده؛ دليل محكمتر از اين؟ كدام دليل براي اينكه بنيه تو و بنياد تو موافق حكمت است بهتر از اينكه درست بنشيني، درست برخيزي و هر صنعتي را بخواهي بكني بتواني، جميع مايحتاج تو را در بدن تو آفريده و در بدن خود محتاج به هيچ چيز از خارج نيستي، كدام دليل مختصرتر و نافعتر از خود تو براي تو بهتر است و اگر حكمتهاي اين عالم را بخواهيم تفصيل دهيم ماههاي دراز ميخواهد نه همين ماه تنها بلكه ماههاي بسيار، بلكه سالها بايد بيان حكمت اين عالم را كرد. آيا تعجب نميكني از اين خانه عظيم كه آسمان سقف اوست و زمين فرش اوست و آفتاب و ماه و ستارگان قنديلها و لَنْتِرهاي([21]) اوست كه اينها گاهي برداشته ميشود و گاهي گذارده ميشود.
«* 28 موعظه صفحه 206 *»
اين زمين زمين آن خانه است و درياها درياچههاي اين خانه است و معدنها خزانه اين خانه است و كوهها مخزن جواهر آن و صندوقخانههاي اوست. آيا هيچ تعجب نميكني از اين جنگلها و اين باغچهها و اين چمنها و اين مَرغها؟([22]) اين چه اوضاعي است كه اينطور ميگردد؟ اين ساعت را چطور كوكي كردهاند كه دههزار سال است كار ميكند و كوك جدايي نميخواهد، ميگردد متصل بهم بدون اينكه يك مو تخلف كند. پس به همينقدرها اكتفا ميكنيم در بيان حكمتهاي عالم چراكه دريايي است واسع كه اين شناوريها شخص را به انتهاي اين و به ساحل اين نميرساند. پس اين عالم موافق حكمت است، ببين اين حكمت را كه چگونه هر چيزي را مناسب هر چيزي به اندازه آن چيز داده. جزئياتش را بگويم هوش از سرت ميرود. فيل را گردن نداده است و عوض گردن خرطوم او را بلند كرده، مرغي كه گردن ندارد، منقار بلند به او داده، پا بلند است گردن بلند داده، اين چه چيز است كه همچو طور شده؟ اين جوجهها را در تخم ببين چطور به اين تركيب، اين پرها به اين رنگها داده، جميع مايحتاج او را در آن تو قرار داده بطوري كه جميع آنها بر وفق حكمت است كه هركس نگاه كند هر ملتي، هر مذهبي كه نگاه كند ميفهمد از روي حكمت است و موافق حكمت است. پس چون اين عالم موافق حكمت است پس لامحاله سازنده اين عالم حكيم است، نميشود سازنده اين عالم سفيه باشد. نادان نافهم نميشود همچو خلق به اين استحكام و به اين نظم بيافريند، البته صانع اين عالم حكيم است مسلّماً. حالا كه صانع عالم حكيم شد و اتفاقي جميع عقلاي عالم است حكمت صانع عالم پس صانع حكيم كار لغو از او سر نميزند مسلّماً، لامحاله كار او فايده بايد داشته باشد. هر كاري را كه حكيم ميكند براي فايدهاي ميكند. فرق مابين لغو و حكمت همين است كه وقتي ميبيني يككسي نشسته كاري ميكند ميپرسي اين كار را براي چه ميكني؟ جوابي
«* 28 موعظه صفحه 207 *»
ندارد، ميگويد همينطور ميكنم. ميگويي همينطور ميكنم يعني چه همينطور ميكنم لغو است. اگر گفت براي فلان فايده ميكنم معلوم است از روي حكمت است، معني ديگري لغو ندارد و معني ديگري حكمت ندارد غير از اين كه عرض كردم پس كار حكيم براي فايدهاي بايد باشد و كار سفيه و ديوانه براي فايدهاي نيست.
بعد از آنيكه اين معلوم شد حالا ببينيم خدا عالم را براي چه آفريده. خوب اين آسمان به اين عظمت، اين زمين به اين وسعت، اين دريا، اين برّ و بحر را براي چه آفريده؟ اين خلق را آفريده وِل كرده توي اين عالم، حاصل اين چه چيز شد؟ فايدهاش چه چيز است؟ اگر ميگويي هيچ فايده ندارد، اقرار كردهاي كه خدا سفيه است، گفتهاي سازنده اين عالم عاقل نيست، حكيم نيست و كسي كه حكيم نشد و سفيه شد چطور اين عالم را بر وفق حكمت ميسازد؟ و اگر خدا حكيم است موافق حكمت كرده پس اين عالم را بايد فايدهاي باشد من و تو را براي يك فايدهاي آفريده، اين «براي يك فايدهاي آفريده» دو معني دارد. هرگاه فايده براي كاري ذكر شود اگر آن فايده قابل اعتنا نيست آن كار كار بزرگ نيست مثل اينكه بچّه مينشيند به قول خودش گودالو ميكَند، زمين را ميكَند، گود ميكند، چاله ميكند. ميپرسي براي چه؟ ميگويد براي اينكه آب توش كنم. فايدهاي گفت لكن قابل اعتنا نيست، كار بچگانهاي است. يكدفعه هست كار را براي آن فايدهاي كه ميكند آن فايده قابل اعتنا است معلوم ميشود كار بزرگي است. همچنين هرگاه كار را حكيم براي فايده بكند و آن فايده بعمل نيايد، اين دليل عجز حكيم است. مثلاً كاردي يا چاقويي براي برش ساخته وقتي ميپرسي براي چه ميسازي؟ ميگويد براي اينكه ببرد و با آن قلم سر كنم. پس بايد ببرد، حالا بعد از آنيكه ساخت فايده نداد و نبريد، اين دليل عجز اوست، دليل بيحكمتي اوست، دليل بيقدرتي اوست. چراكه خيالش بود خوب بسازد و نتوانست بسازد. اين دليل بيقدرتي او ميشود، دليل عجز او و بيحكمتي او ميشود. و هرگاه كاري براي فايدهاي كرده شد و آن فايده بعمل آمد اين دليل حكمت و قدرت او ميشود. حالا
«* 28 موعظه صفحه 208 *»
فايده براي اين خلق دانستي كه هست، حالا آن فايده اگر به عمل نيايد آيا نه اين است كه دليل بيقدرتي خدا شد؟ بچهبازي شد؟ به جهت آنكه كاري را براي امري كرد و آن امر نشد. مثل اينكه كسي تخت بسازد براي نشستن بر روي آن و وقتي ساخته شد بر روي آن نميتوان نشست و ديدي آن فايده بعمل نيامد، بيمصرف شد. پس اگر فايده بعمل نيامد دليل بيقدرتي و عجز صانع است و هرگاه آن فايده بعمل بيايد دليل اين است كه سازنده آن حكيم است، صانع آن قادر است، عظيم است اين خالق خيلي خوب است.
حالا پس خداوند اين ملك را كه آفريد بايد براي فايدهاي باشد حكماً جزماً و آن فايده هم البته بايد بعمل بيايد و مأيوس مباشيد از اينكه آن فايده بعمل نميآيد، احتمال ندهيد كه بعمل نيايد البته بعمل ميآيد. اينهايي را كه ميگويم خيالم ميرسد چيزهايي است كه مثل اين روز روشن است اگر دل بدهيد. و بعد از روشنشدن ان شاءاللّه ديگر دلهاتان تاريك نخواهد شد. حالا كه بنا شد فايده داشته باشد ببينيم فايده خلقت ما چه چيز است؟ ميخواهيم بفهميم، معلوم است فايده صنعت را، فايده خلقت را خود صانع حكيم بهتر ميداند. كسي كه از مافيالضمير او خبر ندارد.كسي از مشيت او و اراده او خبر ندارد. پس رجوع كرديم به خود اين صانع كه ببينيم فايده اين خلقت چيست، ديديم در حديث قدسي ميفرمايد كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف من گنج پنهاني بودم ـ خدا ميفرمايد ـ من گنج پنهاني بودم و احدي را بر من اطلاع نبود. خود را گنج ناميده به جهت آنكه مجمع كمالات است و مراد جميع كمالات اوست و جواهر صفات و اسماء اوست مراد گوهرهاي انوار اوست. و چون براي خدا كمالات بينهايت بود از اين جهت تعبير از معرفت خود به گنج آورده و من ـ ميفرمايد ـ گنج پنهاني بودم دوست داشتم مردم بر اين گنج اطلاع پيدا كنند، اين گنج را بشناسند، خلق را خلق كردم تا اينكه اين گنج رابشناسند يعني مرا بشناسند دوست داشتم مرا بشناسند خلق را خلق كردم تا شناخته
«* 28 موعظه صفحه 209 *»
شوم. پس اين سرّي است براي اينكه من چرا خلق را آفريدم. اين حديث شريف معاني بسيار دارد، اين يكي كه حالا حاجت بود عرض كردم. پس خداوند عالم من و تو را براي معرفت خود آفريده شكي در اين نيست، بايد تحصيل معرفت كرد. همچنين ديديم در قرآن فرمايش فرموده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون من جن و انس را نيافريدم مگر از براي بندگي و عبادت. معلوم است فايده خلقت من و تو عبادت است، بايد من و تو عبادت كنيم خدا را. باز در حديث قدسي ديديم ميفرمايد ماخلقتكم لاربح عليكم انما خلقتكم لتربحوا علي يعني من نكردم خلق تا سودي كنم از پهلوي مخلوقات خود، بلكه تا بر بندگان جودي كنم و ايشان سودي از من ببرند. حالا آن سودي كه ما بايد از خدا ببريم، آن جزاي اخروي است براي اعمال ما لكن در دنيا بايد عبادت كنيم او را و او را بشناسيم. پس من و تو را براي بندگي آفريدهاند نه براي آقايي مسلّماً، اين پيه را به خود بمال، بدانكه ما را براي عبوديت آفريدهاند. ما عبديم نه آقا، اگر ادعايي كنيم خطاست، آقا اوست. پس خدا جميع ماسوي را براي عبوديت آفريده، جميع ماسوي عبدند ان كل من في السموات و الارض الاّ اتي الرحمن عبداً جميع كائنات عبدند براي خدا، جميع كائنات را براي عبوديت آفريدهاند. پس من و تو بايد اين پيه عبوديت را بر خود بماليم و خود را عبد بدانيم، خيال آقايي را از سر بدر كنيم و اگر غير از اين كنيم خلاف غرض صانع عالم كردهايم، خلاف چيزي كه منظور نظر او بوده كردهايم و خيلي امر بزرگي است خلاف منظور سلطان كردن. فيالمثل اگر پادشاه خانهاي عظيم بسازد و صدهزار كرور مثلاً خرج كند و آن خانه را بسازد از براي اينكه تو بيايي و مهمان او بشوي و فيالمثل تو بيايي آنجا بنشيني ميگويد براي اين ساختهام كه تو بيايي آنجا بنشيني و حالا كه ساختند اين عمارت را از پي تو بفرستند و تو نروي، ببين چهكار بزرگي كردهاي! جميع زحمت اين پادشاه را به هدر دادهاي، همه آنها را فاسد كردهاي، صدهزار كرور خرج كرده و تو اعتنا نكردهاي، خلاف منظور او كردهاي. پادشاه به ساختن آن اينهمه اعتنا كرده براي رفتن تو و تو بكلي اعتنا نكردهاي، معلوم
«* 28 موعظه صفحه 210 *»
است پادشاه به سخط درميآيد. حالا همچنين خداي عظيم اين عرش عظيم و اين كرسي رفيع و اين سماوات بلند را و اين ارضين پست را براي اين آفريده كه من و تو عبادت او كنيم و بندگي او كنيم. حالا هرگاه ما بندگي نكنيم و از اين گذشته ادعاي آقايي هم بكنيم خلاف غرض او كردهايم، غرض او را بعمل نياوردهايم و خدا ميفرمايد ادعوني استجب لكم ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين هركس استكبار از بندگي من كند لامحاله داخل جهنم خواهد شد، ذخيره جهنم خواهد بود. من و تو را براي بندگي آفريده نه براي آقايي و ما بايد در صدد بندگي برآييم و در صدد معرفت او و خدمت او باشيم. در حديثي ميفرمايد عبادة اللّه خدمته في الارض عبادت خدا همان خدماتي است كه در روي زمين بايد بانجام رساند، هركس اين خدمتها را كرد عابد است هركس نكرد عابد نيست، معني ديگري ندارد عبادت بجز انجام رسانيدن خدمات خدا.
بعد از آنيكه يافتي كه من و تو را براي بندگي آفريدهاند حالا عرض ميكنم و بسيار امري است مشكل، توجه تمام داشته باشيد كه براي آخرت شما منفعت دارد و آن اين است كه پادشاه ما بر خلاف مخلوقات است و شبيه به مخلوقات خود نيست. مخلوقات فقيرند و محتاج و خداي ما غني است و بينياز، پس من و تو را كه براي عبادت آفريدهاند نه از براي اين است كه او خودش از عبادت انتفاعي ببرد و ما به عبادت تقويتي از او كنيم و اصلاح مزاج او كنيم، يا اصلاح بدن او به خدمت او كنيم. تو غلامت را ميخواهي خدمت تو را كند يعني مشت و مالت كند، آب به تو بدهد رفع عطش از تو بكند، نان به تو بدهد تو را از گرسنگي برهاند، لباس براي تو بياورد تو را از علت برهنگي برهاند لكن خداوند عالم جلّشأنه غني است از خلق و از عبادت خلق. حضرت امير ميفرمايد لاتضرّه معصية من عصاه و لاتنفعه طاعة من اطاعه طاعت مطيعان به خدا نفع نميرساند و معصيت عاصيان به خدا ضرر نميرساند. در قرآن فرموده من كفر فان الله غني عن العالمين ببين چه عظمتي اظهار ميفرمايد! ميفرمايد
«* 28 موعظه صفحه 211 *»
شما اگر يكنفرتان كافر به خدا شود، خدا از عالم بينياز است. نه اينكه خدا از همان يكنفر بينياز است، از جميع عالم بينياز است. پس،
گر جمله كائنات كافر گردند | «معلوم است» بر دامن كبرياش ننشيند گرد |
هيچ تفاوت براي خدا نميكند، خدا را حاجتي به عبادت خلق نيست، انتفاعي از عبادت آنها ندارد ولكن خدا در ملك خود جهت عبادت آفريده، جهتهاي عبادت آفريده و تو را امر كرده به واقعساختن آن بر آن جهتها. اگر عبادت خود را بر آن جهتها واقع ساختي خدمت خدا را در روي زمين كردهاي و چون خدمت خدا كردي عبادت خدا كردهاي و اگر عبادتها را بر آن جهتها واقع نساختي خدمت نكردي و چون خدمت نكردي عبادت نكردي.
مثَل عرض كنم، پادشاه يكي را ميگويد تو منصب مهتري را داشته باش، آن اسب را خدمت كن. بايد تو شب و روز متوجه آن اسبي كه فرموده باشي و روي تو به آن اسب باشد و دست تو بر پشت و بر سر و پاي آن اسب باشد، لازال آن اسب را جو ميدهي، تيمار ميكني. پنج سال هم بسا آنكه ميشود پادشاه را نميبيني، پيش پادشاه نميروي لكن عبادت تو براي پادشاه همين خدمت است. مهتر را هم پادشاه پول داده خريده و عبدش است، عبادت پادشاه و بندگي پادشاه اين خدمتي است كه به دستش دادهاند نه اين است كه حالا بگويد من ميخواهم تو را بمالم اي پادشاه، نان براي خود تو بياورم، آب به خود تو بدهم، اين بندگي نيست. خدمتي رجوع كردهاند به آن بنده بايد خدماتي را كه به من رجوع شده بكنم فضولي نبايد بكنم اگر فضولي كنم ميگويند تو را چه كار به اين حرفها؟ اگر گويد من ميخواهم جو به اسب ندهم، به همان خود تو ميخواهم نان بدهم، خودرأيي است. اگر بندهاي، آن جهت خدمت را كه از براي تو معين كردهاند بايد بسوي آن جهت تو خدمت كني و آن اين است كه روي خود را به آن اسب كني و دست خود را به تيمار اسب بداري. اگر چنين كردي تو خدمت پادشاه را كردهاي. خدمت كه كردي عبادت پادشاه شده. نه خيالتان برسد كه خود پادشاه را بايد
«* 28 موعظه صفحه 212 *»
برويد مشتومال كنيد، همه اين خدمات عبادت است. يكي را منصب تازيباني ميدهد، جهت خدمت پادشاه براي او آن تازي است، ديگر نبايد دخل و تصرف كند كه تازي نجس است، من خدمت تازي نميكنم. خير، متوضا پاككردن هم جهت خدمت است، حالا جهت خدمت تازي است. اين غلام را پادشاه حكم كرده كه خدمت تازي را كند، جل او را درست كند، گوشت به او بدهد، نان به او بدهد، پاكيزهاش بكند، تيمارش بكند، مَرَس([23]) بكند بدست جلودار پادشاه كه وقتي شكار ميرود او را ببرد. اگر اين كارها را كرد عبادت پادشاه و بندگي پادشاه را كرده والاّ اين خودسري و خودرأيي است، نبايد اين فضولي بكند بگويد كه من اگر عبد توام دلم ميخواهد تو را خدمت كنم، من نميخواهم خدمت تازي كنم، خدمت تازي يعني چه؟ خير، خدمت و عبادت تو خدمت آن تازي است.
شايد عوام بگويند فلاني چه اصراري دارد در اين! اينها چهچيز است كه ميگويد! اينها حكمتهاي عظيمه است كه حكماي بسيار بزرگ در آن درماندهاند و من به زبان عاميانه ميگويم. پس جهت خدمت خدا معين كرده براي بندگان خود به جهت آنكه خدا غني است از عبادت بندگان. نه طاعت بندگان به او نفع ميرساند نه معصيت عاصيان به او ضرر ميرساند و نه بندگان او را ميبينند كه عبادتي براي او بكنند، نه او از رتبه خدايي خود فرود ميآيد تا او را مشاهده كنند، نه بندگان از رتبه خود بالا ميروند كه با او قرين شوند. پس دسترس به عبادت خدا ندارند ابداً در هيچ عبادتي، در هيچ مسألهاي از مسائل هيچ بندهاي از بندگان دسترس بسوي خدايي كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير است ندارند. كه را دسترس است به خدا؟ پس در جميع امور خدا جهت خدمت قرار داده و جهتهاي خدمت هم متعدد است نه يكجهت است، جهتهاي خدمت متعدد است الاّ اينكه بعينه مثَل اين حكايت مثل
«* 28 موعظه صفحه 213 *»
سرباز است كه همه سربازند لكن هر دهتاشان تابعند براي يك دَهباشي، اين دهباشي نسبت به آن دهتا كلي است، امر همه اين دهتا در دست قدرت اوست، او را كه بطلبند هر دهتا را طلبيدهاند، او را كه دور كنند هر دهتا را دور كردهاند. آنوقت هرگاه دهتا از اين دهباشيها جمع شوند در تحت يك يوزباشي جمع ميشوند. آن يوزباشي آن صدتا را متوجه ميشود و آن كلي است نسبت به اين صدتا. صدتا از اين يوزباشيها كه جمع شوند در تحت ياور ميافتند، ياورها هم در تحت سرهنگ جمع ميشوند، سرهنگها هم در تحت سرتيپ جمع ميشوند، ديگر همه اينها در تحت ميرپنجه جمع ميشوند، آن ميرپنجه ديگر بر همه آنها حكمران است و همه مطيع او بايد باشند و همه اينها كه هستند در زير دست آن پيشكار شاه در تحت آن قائممقام پادشاه بايد باشند كه او بيايد و تصرف بكند و او ميآيد و به همه حكم ميدهد، همه در تحت فرمان او بايد باشند. جنباننده كل اين سلسله همان يكي است. جهتهاي خدمت خدا هم در روي زمين اينطور است، اگرچه خدا را خدمات بسيار است لكن هر چندي از اين خدمات در تحت يك بزرگ جمع ميشوند و چندي از اين بزرگها در تحت يك بزرگي ديگر، همينطور اين جهتهاي خدمت ميرود تا جميع اينها جمع ميشود نزد يك جهت خدمت كه او بزرگتر از همه است. جنباننده همه اين خدمات اوست، بايد جميع اينها براي او بشود جميع اين خدمتها جهتش اوست، همه بايد به امر او باشد، همه بايد به نهي او باشد، به صلاحديد او باشد. خوب باز اينجا ميگويم كه پادشاه حكم كرد كه جميع اين ده سرباز مطيع آن دهباشي باشند، آنچه اين امر ميكند آن دهتا بايد اطاعت كنند و او آنها را جزا دهد. ديگر بعد از آن جميع اين دهباشيها به حكم ياور([24]) ميجنبند و ياورها به حكم سرهنگ و سرهنگها به حكم سرتيپ و سرتيپها هم به حكم
«* 28 موعظه صفحه 214 *»
ميرپنجه ميجنبند و همچنين درجه به درجه بالا ميرود تا اينكه جميع اينها به حكم پادشاه جنبندهاند. پس اگر اين سربازها اطاعت نكنند دهباشي خود را، اينها مخالفت سلطان كردهاند زيرا كه جهت خدمت را از دست دادهاند، عبادت سلطان نكردهاند. عبادت سلطان خدمت اوست در عرض مملكت او. گفتهاند شما ده تا مطيع اين دهباشي باشيد حالا اگر كسي اطاعت نكرد نشد از اين جهت كه هرچه را پادشاه جهت خدمت قرار داده او مطيع آن جهت باشد و آن جهت خدمت، خليفه پادشاه است. دهباشي خليفه پادشاه است بر اين ده تا سرباز، يوزباشي خليفه پادشاه است بر آن صد تا، قائممقام پادشاه است براي آن صد تا و ردّ بر او ردّ بر پادشاه است، معصيت او معصيت پادشاه است، حرمت داشتن از او حرمت داشتن از پادشاه است. يعني آن صد تا نسبت به او چنين بايد باشند نه باقي سربازها. بلي حرمت منصبي براي اين است كه سربازهايي هم كه در تحت يوزباشي ديگري هستند بايد حرمت منصبي از اين بدارند لكن فرمانش را نبايد ببرند، اگر يكي از آنها را به جايي بفرستد خود به خود نبايد اطاعت كنند.
همينطور است جميع امر اين شريعت، هي درجه به درجه بالا ميرود تا آنكه جميع اين خدماتي كه هست در تحت خدمتي بزرگ جمع ميشود و آن جهت خدمت بزرگ بزرگ كه ديگر از آن بزرگتري نيست ميشود و آن كسي است كه يكتاي ملك خداست و بالاتر از او خلقي نيست، با او موجودي نيست و او محمّد بن عبداللّه9 و ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهماجمعينند كه اوّلنا محمّد اوسطنا محمّد و اخرنا محمّد كلّنا محمّد جميع ايشان محمّدند صلواتاللّه و سلامه عليهم اجمعين. پس چون همه يكي هستند اين يك بزرگوار جهت خدمت كل كائنات است. حالا كه جهت خدمت كل كائنات است پس بايست از امر او صادر شد، بايست از نهي او منزجر شد و بايد در جميع امور اطاعت او را كرد. حالا اگر حرف اين را شنيدي، عبوديت اين را كردي، عبادت خدا بعمل آمد اگر نه، نه من يطع الرسول فقد اطاع اللّه ديگر طرح
«* 28 موعظه صفحه 215 *»
ديگري نيست اطاعت خدا اگر غير از اين باشد بگو ببينم اطاعت خدا ديگر چطور ميشود؟ ميخواهم بفهمم. ندارد خداي ما طاعتي غير طاعت محمّد9 ميگويي نه، از كدام راه رفتند؟ كي از خدا شنيدند؟ خدا كي از زبان كسي حرف زده براي او؟ كي از چهره كسي جلوه كرده براي او بجز از محمّد و آل طيبين طاهرين او صلواتاللّه عليهم؟ پس جهت خدمت كل كائنات وجود مبارك محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم. پس هركس اين بزرگوار را خدمت كرد عبادت خدا شده، عبادت خدا همين است، ديگر ما عبادتي ديگر براي خدا سرمان در نميآيد خوب بگو ببينم چكار براي خدا ميكني؟ ميگويي عجز و الحاح پيش او ميكنم، ركوع و سجود براي او ميكنم، ميگويم همين نماز را و اين ركوع و سجود را محمّد قرار داده وانگهي كه جهت خدمت براي اين ركوع و سجود هم قرار داده. جميع شماها بايد در نمازتان رو به خانه كعبه كنيد، دستتان را رو به خانه كعبه بلند كنيد. حالا بگو ببينم خانه كعبه سنگهاش خداست؟ چوبهاش خداست؟ فرشش خداست؟ نه، هيچتاش خدا نيست بلكه خدا اين را جهت نماز تو قرار داده. پس اين نمازي كه اشرف خدمتها است و در آن با خداي خود حرف ميزنيم، جهتش خانه كعبه است. همين با خدا حرف ميزنيم يعني چه؟ مگر خدا گوشي دارد مثل گوش تو كه تو حرفهاي خود را به گوش خدا برساني؟ نهخير، خدا گوشي ندارد پس دخلي به خدا ندارد حرفهاي ما. حالا كه خدا گوشي ندارد پس با كه حرف ميزني؟ ميگويي با ذات خدا حرف ميزنم. ميگويم صداي تو صد قدم راه بيشتر نميرود، چگونه به ذات خدا خواهد رسيد؟ خدا گوشي ندارد مثل گوش خلق لكن السلام علي اذن اللّه الواعية في الامم و يده الباسطة بالنعم و جنبه الذي من فرّط فيه ندم در زيارت حضرت امير است نوشته مجلسي، سلام بر گوش شنواي خدا در امتها و آن امام تو است، اوست گوش خدا و اوست گوشي كه آنچه در ملك است از صداها خدا به آن گوش ميشنود. همينكه او شنيد حالا ديگر خدا شنيده. هر سخني را كه توي آن ده تا سرباز دهباشي شنيد، شاه شنيده. حاجت خود را بايد آن ده تا سرباز به
«* 28 موعظه صفحه 216 *»
آن دهباشي بگويند، آنكه شنيد پادشاه شنيده. حاجت تو، عرض تو به گوش دهباشي ميرود. تو را نميبرند در مجلس سلام توي تالار بلور مثلاً بنشانند. تو اگر بخواهي عرضي به پادشاه بكني، تو عرضت را بايد به گوش دهباشي برساني از اينجا بيشتر تو مقام نداري، رتبهاي براي تو بالاتر از اين نيست بجز گوش دهباشي سخن تو به جايي ديگر نخواهد رسيد، اعتنا نخواهند كرد. حرفي كه به جايي نرسد چند توان گفت، در نزد سلطان مذكور نيستي، تو كه سهل است سرهنگ هم در آنجا ذكري ندارد. پس تو نيستي آنجا كه با شاه بتواني حرف بزني، پس آن دهباشي گوش به حرف اين سربازها ميدهد و چون گوش دهباشي شنيد ديگر گوش دهباشي گوش پادشاه است، حكم او حكم پادشاه است، دست او دست پادشاه است، پس اين آنچه شنيد پادشاه شنيده نه اين است كه شاه ما كر است ولي شاه ما احتياج به شنيدن ندارد الايعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اگر اسم شنيدن آمد گوش ميخواهد، اگر اسم دانستن آمد خداي ما دانا است به آنچه آفريده و دانا است به آنها پيش از آفريدن آنها و بعد از آفريدن دانا به خلق خود بود و هست، لكن گوش دهباشي و همان شنيدن دهباشي گوش پادشاه و شنيدن پادشاه است. خداي ما را حاجت به گوش نيست. پس خدا ميشنود سخن بندگان خود را لكن با اذن اللّه الواعية في الامم، خدا ميدهد لكن با يده الباسطة بالنعم خدا پناه ميدهد لكن با جنبه الذي من فرّط فيه ندم. همه كار ميكند پادشاه ما لكن گرم ميكند با آفتاب، تر ميكند با آب، خشك ميكند با خاك، ميسوزاند با آتش و هيچ نقلي هم نيست. همچنين ميشنود با اين گوش، تو چرا زورت ميآورد؟ ميبيند با اين چشم، تو چرا زورت ميآورد؟ و هيچ جاي دنيا هم عيب نميكند.
پس عرض ميكنم كه محمّد9 قائممقام خدا است، آن بزرگواري كه يگانه عرصه امكان است، يگانه كلّ كائنات است، قائممقام خداي واحد است، جهت خدمت كل كائنات است، بايد جميع آنها به امر او باشد، به نهي او باشد، به اطاعت او باشد. عربي كه ميگويي اينطور ميشود نقلي نيست عربي و فارسي مثل هم است. من
«* 28 موعظه صفحه 217 *»
كه اطاعت تو را كردم مطيع تو ميشوم، تو مطاع من ميشوي مثل اينكه غلامي كه بندگي آقايي را كرد آن غلام عابد ميشود و آن آقا معبود، طوري نميشود، كفري واقع نميشود. پس مطاع كل كائنات محمّد و آلمحمّدند و مخدوم كل روزگار محمّد و آلمحمّدند صلواتاللّه عليهم اجمعين و آن كسي كه جميع جهات خدمت منتهي به او ميشود محمّد است و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين. واللّه اگر اطاعت كرديم او را اطاعت كردهايم خدا را به نص آيه شريفه من يطع الرسول فقداطاع اللّه اطاعت اين عين اطاعت خداست، ديگر طرح ديگري خدا طاعت ندارد. كذلك هركس خدمت آلمحمّد سلام اللّه عليهم را كند خدمت خدا كرده، طاعت خدا همين است، عبادت خدا همين است، عبادت خدا ديگر طرح ديگري نيست. چه بكند انسان به خدا؟ بروم آب به خدا بدهم؟ نان به خدا بدهم؟ چه خدمت براي خدا بكنم؟ خدا جهات خدمت قرار داده صد دينار كه به برادر مؤمن دادي خدا ميگويد منذا الذي يقرض اللّه قرضاً حسناً خدا همچو قرض ميگيرد به برادر مؤمن كه به قرض دادي به قرض خدا دادهاي. ميخواهي حالا ديدن خدا بروي، عيد آمده است و ديدني خدا ميخواهي بروي چه ميكني؟ ميفرمايد من زار الحسين بكربلا كمن زار اللّه في عرشه هركس به زيارت حسين برود به زيارت خدا رفته، اين شد جهت خدمت. وهكذا جميع معاملاتي كه شما با محمّد و آلمحمّد بكنيد به امر خدا و به حكم خدا، بطوري كه خدا قرار داده اين ميشود عبادت خدا، اين ميشود خدمت خدا. ديگر طور ديگري، شكل ديگري، كار ديگري نيست.
مثلي عرض ميكنم و لا قوة الاّ باللّه. اين چراغي كه در مردنگي گذارده شده تو كه بيرون مردنگي هستي استكبار از مردنگي چرا ميكني؟ اگر از مردنگي استكبار كني از كدام راه به چراغ ميرسي؟ به چراغ نخواهي رسيد مگر از راه مردنگي. ميگويي اصلاً چراغ نميخواهم، در توي ظلمات افتادهاي. اگر چراغ ميخواهي، توي مردنگي. پس همچنين ميفرمايد هو المحتجب و نحن حجبه يعني ماها كساني هستيم كه خدا در ما
«* 28 موعظه صفحه 218 *»
جلوه كرده پس من رآني فقد رأي الحق، اما المعاني فنحن معانيه و ظاهره فيكم ماييم جلوه خدا و ظاهر خدا در ميان شما. پس چون شدند جلوه خدا پس تو استكبار از كه ميكني و چرا استكبار ميكني از خدمت محمّد و آلمحمّد؟ حالا گيرم از ايشان تمكين نميكني، از كدام راه ميروي پيش خدا؟ بگو ببينم تو خود اوّل ماخلقاللّهي كه حاجت به محمّد و آلمحمّد نداري؟ يا يك اول ماخلقاللّه ديگر سراغ داري؟ آيا موسي و عيسي اول ماخلقاللّه بودند؟ آيا اين ساير خلق منكوس اول ماخلقاللّه بودند؟ از كجا ميروي پيش خدا؟ خودت هم ميداني كه متصل به خدا نيستي، خودت اين را فهميدهاي. آن كيست كه حجاب مابين تو و خداست؟ و آن كيست كه اول ماخلقاللّه است؟ خدمت كه را ميكني؟ ميگويي خدمت نميكنم، از فائده ايجاد بيرون ميروي. خدمت ميكني، بگو ببينم خدمت كه را ميكني؟ مخدوم شما كيست؟ لكن من تجربه كردهام اين مردم به «هيچ» اعتقاد عظيمي دارند، هر چيزي كه هيچ باشد، هيچ هيچ باشد، اعتقاد عظيمي به آن دارند. اثر عظيم عظيمي اين هيچ در وجود ايشان دارد. اين مردم كه از جن ميترسند به جهت آنست كه نميبينند او را، چيزي نيست، اگر ميديدند جن را مثل گربه ميشد، مثل شتر ميشد، نميترسيدند. چون هيچ نميبينند و توي اين دالان هيچ نيست هي ميترسند. همچنين مردم به هيچ خدمت ميكنند، به هيچ خيلي اعتقاد دارند، خيلي به هيچ اخلاص ميورزند، هيچ را باعث نجات خود ميدانند. بگو ببينم چه ميكني اگر نه تو خدمت ميكني از جهاتي كه خدا گفته، هيچ را تو اعتقاد كردهاي. غرض اينكه جميع عبادتهاي خدا جهت دارد و بايد عبادت را بسوي آن جهات ادا كرد.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 219 *»
«موعظه سيزدهم» دوشنبه شانزدهم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
ديروز مقدمهاي عرض كردم كه مختصر آن اين است كه هركس نظر كند در اين عالم، اين عالم را موافق حكمت خواهد يافت بطوري كه هيچ حكيمي در اين عالم نميتواند خدشه بگيرد، و بر احسن طورها و بر نيكوترين قسمي اين عالم بنياد شده بطوري كه هركس در اين عالم به نظر عبرت نظر كند ميبيند كه اين عالم صنعت حكيمي است، صنعت عالمي است، صنعت قادري است. نه اين است كه اين عالم را شخص جاهل نادان سفيهي بنياد كرده باشد. پس چون يافت انسان كه اين عالم را حكيم عالِم قادري بنياد كرده خواهد يافت كه آن حكيم عالِم قادر اين عالم را به لغو و عبث نيافريده. پس براي فايدهاي اين خلق را بنياد كرده و آن فايده بايست فايدهاي باشد كه قابل اعتنا باشد نه فايدهاي كه محل اعتناي عقلا نباشد و هيچ عاقلي براي آن كاري نكند. عرض كردم بچه گودال ميكَند از او ميپرسي براي چه ميكني؟ ميگويد ميخواهم توش آب كنم. حالا اين فايدهاي نيست كه عقلا به اين اعتنا كنند و حاصلي از آن بيابند. پس چنين فايدهاي فايده و عاقبت كار حكما و عقلا نخواهد بود. پس بايد فايدهاي باشد كه محل اعتنا باشد. و عرض كردم كه هرگاه حكيم عليم قادر كاري را
«* 28 موعظه صفحه 220 *»
براي فايدهاي كرد بايستي آن فايده بعمل هم بيايد و آن فايده حاصل هم بشود. اين مختصري از آنچه ديروز عرض كردم.
حالا ببينيم فايده خلقت اين عالم چيست؟ آيا فايده خلقت اين عالم همين است كه مردم بخورند و بياشامند و تغوّط كنند؟ و يا قومي به معاصي بكوشند؟ آخر ببينيم كه اين عالم را براي اين آفريدهاند كه قومي شراب بخورند و خر بشوند و مست بشوند و تغوّط كنند، توش بغلطند و قي كنند و ريش و سر خود را ملوّث كنند؟ در تغوّط خود غوطه بخورند؟ اين عالم به اين عظمت را براي اين چيزها نيافريدهاند كه هي بخورند و از آن پايين در كنند. اين چهچيز شد؟ بعينه گودالبازي بچههاست. پس خداوند عليم حكيم اين عالم به اين عظمت را، اين آفتابي را كه هزار همسر روي زمين است، خيالت نرسد اين آفتاب كوچك است، چهارهزار سال راه دور است از تو و بزرگي او هزار همسر روي زمين است. پس اين عالم به اين عظمت را خدا به لغو و عبث و بازي و براي فايدههاي ناقابل نيافريده، بلكه براي فايدهاي كه آن فايده محل اعتنا باشد آفريده و آن فايده معرفت خداوند عالم است و آن فايده عبادت خداوند عالم است. اين عالم را براي اين آفريده كه بندگان عارف به حق او شوند و بندگي كنند از براي او و نه اين است كه از بندگي اين بندگان نفعي به او برسد، بلكه بندگي اگر بكنيم خود منتفع ميشويم.
مثَل مختصري براي اين كلمه عرض كنم. مثَل بندگيهاي شما مثل كندن معدن ميماند و مثل كلنگزدن و زمينكندن و از آن سنگهاي سخت معدن بيرون آوردن و گداختن و از آن يك جوهري بيرون آوردن و طلا و نقره بيرون آوردن است. اين بندگيهاي شما عملي است كه شما ميكنيد، شما را هدايت كردند به كلنگزدن، به معدنكندن و سنگ بيرونآوردن و گداختن و امثال اينها و فايده اين كار و حاصل اين كار دولتي است كه براي شما حاصل ميشود. شما اگر معدن را بكنيد فايده آن عايد خود شما خواهد شد، نه اين است كه خيال كنيد شما را به زبان اين ولايت به قلون بردهاند، به بيگار بردهاند كه خدمت بيحاصل براي يككسي بكنيد. همچو نيست، بلكه شما را
«* 28 موعظه صفحه 221 *»
تعليم كردهاند كيفيت بيرونآوردن از معدن را و منتفعشدن از معدن را تا اينكه صاحب دولت شويد، صاحب گنجهاي گران شويد. آنكسي كه دلالت كرده شما را به كندن اين معدن دلالت كرده شما را به كندن سنگ و گداختن آن نه از براي منفعت خود او بوده، او هيچ حاجت به تو ندارد. همچنين است خداوند عالم خزائن رحمت و خير او و معدنهاي جود و كرم او بسيار عظيم است و بسيار عميق است و شما را دلالت كردهاند بسوي آنها از براي حاصلكردن آن جود و آن كرم و آن رحمت. قاعده او را بدست شما دادهاند، علم او را بدست شما دادهاند مثل اينكه صاحب علم سحر مينويسد كه اگر ميخواهي ميان زيد و عمرو دوستي بيندازي چنين كن و چنين كن، آدابي ياد تو ميدهد و هرگاه ميخواهي ميان زيد و عمرو دشمني بيندازي چنين كن و چنين كن، اگر ميخواهي منافع بيابي چنين كن، آداب تعليم ميكند. حالا آيا معلم سحر تحميلي بر تو وارد ميآورد؟ آيا تو را به بيگار گرفته؟ آيا قلون گرفته تو را؟ حاشا، بلكه اينها را براي منفعت خود تو و براي حاصلكردن مرادات خود تو به تو تعليم كرده. همچنين خداوند عالم اين ديني را كه به تو تعليم فرموده، اين عبادتي را كه به تو آموخته براي حاصلكردن مرادات خود تو است، براي پيداكردن منافع خود تو است، براي جستن حيات ابدي براي خود تو است، براي يافتن رحمتهاي سرمدي است، براي مقرّبشدن در درگاه جلال و عزّت اوست و جلاليافتن و عزتيافتن و منصبيافتن و قابل براي حكم و امر شدن است. اين عباداتي كه تو را تعليم كردهاند براي قابلشدن و براي منافعيافتن تو به تو تعليم كردهاند و من و تو را خيال ميرسد كه اين تحميلي است و براي اين عذرها ميتراشيم، براي ترك دين بهانهها ميجوييم. بلكه تو را آداب معدنكندن تعليم كردهاند كه تحصيل دولت كني، تو بهانه ميجويي كه تحصيل نكني، عذر ميآوري كه نميدانم فلان شد و فلان شد. هرچه ميخواهي عذر بياور، ضرر خودت، از كيسه خودت رفته يخادعون اللّه و الذين امنوا و مايخدعون الاّ انفسهم و مايشعرون اين است كه خدا ميفرمايد اولئك الذين خسروا انفسهم اينها كسانيند كه
«* 28 موعظه صفحه 222 *»
نفوس خود را ضرر زدند. خود نفسِ او از دست او ميرود، خود حيات و دوام و ثبات او از دست او ميرود. بهانه براي كه ميآوري؟ كسالت از چه ميورزي؟ خوب بنيه تو كسل است، بهانه را براي كه ميآوري؟ حالا نتوانستي نماز را اول وقت كني چرا بهانه ميجويي؟ حالا ديگر ضرر كردهاي، عذر براي چه ميآوري؟ پس ماها از روي جهالت خيالمان ميرسد كه اين اعمال قلوني است كه به گردن ما انداختهاند. چندي پيش از اينها در اين طرف گرمسيرها عبدالرشيدخان نامي ضابط بوده. چون نماز نميكردهاند اينها را به نماز واميداشته، هنوز اسم نماز پيش آنها خِلون عبدالرشيد خاني است. قِلون هم نميگفتهاند، خِلون عبدالرشيدخاني كه به گردن آنها گذاشته است. حالا خيالتان نرسد كه اين عبادات و طاعات اينها خِلون محمّد است9 حاشا، هيچ خلوني نيست واللّه بلكه طريق اكسير ساختن ياد تو دادهاند. فرمودهاند همچو كن همچو كن، حالا تو عذر ميآوري كه من مثلاً نتوانستهام عرق فلان چيز را بكشم؟ عذري نميخواهد، مكش. اين كارها را كه نكردي اكسير گيرت نميآيد. حالا كه نكردي ضررِ كه شد به خدا ضرر رسانيدي؟ نه، به خدا ضرر نميرسد. به محمّد ضرر رسانيدي؟ نه، بلكه ضرر به خودت رسيد. بقدري كه حرص داري براي اين اكسير عمل در آن كن، هرچه كمتر حرص در آن ميزني كمتر گيرت ميآيد.
چون سخن به اينجا رسيد بيمناسبت نيست اين را عرض كنم و آن اين است كه بسياري از عوام ـ و عوامي هم كه من ميگويم شايد خواص قومي ديگر باشند غرض، بسياري از عوام چنان ميپندارند كه خدا را غضبي است، يعني خدا كجخلق ميشود، خدا غضب ميكند، خدا سخط ميكند، رگهاي گردنش سيخ ميشود، خون دل او بجوش ميآيد و كجخلق ميشود آنوقت حكم ميكند كه خذوه فغلّوه ثمّ الجحيم صلّوه اين را بكشيد ببريد به جهنم. خيال ميكنند خدا در او تغييري پيدا ميشود، غضبي در ذات او پيدا ميشود كه نبود. و چنان ميپندارند كه خدا به كسي كه رحمت ميخواهد بكند نرم ميشود دل او، نازك ميشود دل او، رقّتي در قلب او پيدا
«* 28 موعظه صفحه 223 *»
ميشود، در او جوشش خوني پيدا ميشود، ميل نفساني پيدا ميكند كه پيش از اين نبود. آنوقت ميگويد ها! اين بنده را ببريد به بهشت، من رحم كردم بر اين. خيال ميكنند خدا را مثل خود و اين اشتباهي است بسيار بزرگ كه ميكنند. من ميخواهم و لا قوة الاّ باللّه شماها ديگر عالم باشيد و عارف، نه مثل جهال و عوام.
پس عرض ميكنم كه جميع اين اعمال شرعي كه شما ميكنيد يا امر خدا است يا نهي خدا و اين امر و نهي مثل ادويه است كه خدا خلق كرده چنانكه در ميان دواها دوائي است كه او را بيش ميگويند و آن بيش سمّ است. حتي آنكه گفتهاند چنان سمّي است كه اگر به ركاب بزني سوار را ميكشد، اگر به سرنيزه بزني نيزهدار را ميكشد، خلاصه سمّ است. خدا اين دوا را خلق كرده و جدوار هم يك دوائي است كه ترياقيت دارد، اگر كسي آن زهر را خورده باشد آن جدوار را كه ميخورد دفع زهر آن را از تن آدم ميكند. يكپاره دواهاي مضر آفريده كه آدم آنها را كه خورد فاسد ميكند بنيه او را، يكپاره دواها باعث تب ميشود، يكپاره دواها باعث سردرد و چشمدرد ميشود، يكپاره دواهاي نافع آفريده كه اگر آدم بخورد دلدرد رفع ميشود، يكپاره است كه اگر آدم بخورد چشمدرد رفع ميشود، درد مفاصل رفع ميشود، به اينطور اقسام دواها آفريده. واللّه چنين است جميع اين اعمالي كه تو ميبايد در اين عالم بعمل آوري جميع آنها مثل دواها است. بعضي از آنها مضر است، بعضي از آنها نافع است، لامحاله اثر دارد اعمال. اگر ميگويي نه، برو توي بازار به فلانكس بگو پدر فلان، ببين چطور فيالفور اين كلمه حرف احداث غضب ميكند در دل او! برو توي بازار به يكي بگو قربان شما شوم، ببين چطور فيالفور اين كلمه حرف احداث رحمت در دل او ميكند. پس ديدي كه اثر كرد! يك مشت به كسي بزن ببين چطور به هيجان ميآيد و غضب ميكند! برو زير بازوي يك بيچشمي را بگير، ببين چگونه ميگويد قربان دست شما، زحمت كشيديد، التفات فرموديد. اعمال اثر دارد، اقوال اثر دارد. جميع اقوال، جميع اعمال مثل دواها است بعينه خداي رؤف رحيم چون شما را آفريد ديد شماها نادانيد
«* 28 موعظه صفحه 224 *»
به اثر چيزها، انبيا را فرستاد بسوي شماها و آنها را امر كرد كه به شما بگويند كه فلانعمل و فلانعمل سبب فساد دنياست و فلانعمل و فلانعمل سبب فساد آخرت تو است. چنين كن و چنين كن دنياي تو اصلاح شود، چنان كن و چنان كن آخرت تو اصلاح شود. انبيا آمدهاند آثار اعمال را براي تو ذكر كردهاند. اين كتابي كه اسم خاصيت يكي يكي دواها را در آن مينويسند، اسم آن «مفردات ادويه» است. حالا همچنين اين فقه و اين علم شريعت هم كتاب مفردات ادويه است، معاجينش را هم نوشتهاند، خاصيت هر چيزي را فرمودهاند. حالا هركه ميخواهد از آن زهرها بخورد به درك، هركه هم ميخواهد بخورد از آن ترياقها به بهشت ميرود. هركه از هر طرف ميخواهد برود، هيچ مانعي نيست لا اكراه في الدين باورت نميشود؟ ميخواهي ببيني چه اثرها در اين اعمال است؟ آيا نميبيني دروغ كه گفتي بياعتبار ميشوي در ميان مردم، ديگر احدي اعتنا به تو نميكند. دروغ مگو تا مردي باشي معتبر، اعتنا به تو كنند. غيبت مكن به جهت آنكه لامحاله ميرسد به صاحبش، به او كه رسيد ميان شماها تفرقه ميشود و نظم مدينه از هم ميپاشد. مال مردم را مخوريد، حاشا مكنيد، به زن يكديگر نگاه مكنيد، به بچههاي مردم نگاه مكنيد، طمع در مال مردم نداشته باشيد، شريعت ديگر چهچيز است غير از اينها؟ بجز اينكه آثار اينها را خواستهاند كه به شما برسد چيز ديگري نيست، تحميل ديگري نيست، قلوني بر تو نگذاردهاند. همچنين چيزهاي ديگر كه به روح تو اثر ميكند فرمودهاند خُلق خودت را خوش كن، توكل كن خودت راحت شو. زهد در دنيا داشته باش جانت راحت بشود. تا كي و تا چند اينهمه غم و غصه؟ پس جميع اين اعمال كه تو را به آن امر كردهاند براي راحت خود تو است. گفتهاند غسل كن، حالا تو عذر ميآوري؟ براي چه؟ خواستهاند گَند آن عرق متعفّن كه از جنابت براي تو حاصل شده از تو دور شود، خواستهاند پاك كنند تو را از آن مني كثيف نجس. اين كه عذري نميخواست. ديگر چه گفتهاند؟ گفتند چشمهات را سرمه كن نور چشمت زياد شود، گفتهاند مسواك كن براي اينكه دندان تو پاك شود، زنت متأذّي از تو
«* 28 موعظه صفحه 225 *»
نشود، برادرت كه با او سرگوشي ميكني از گند دهان تو متأذّي نشود، غسل جمعه كن براي اينكه متعفّن نباشي، مردم از گند بدن تو متأذّي نشوند. جميع اين شريعت منافع خود تو است، عذر ميآوري كه بله نتوانستم غسل كنم. حالا نتوانستي، نتوانستي. حالا عذر ميآوري پيش خدا كه كتكت نزند، خدا كتكت نميزند بلكه خدا براي اعمال اثري قرار داده آن اثرهاي مضرّ غضب خداست و سخط خداست و آن اثرهاي نافع رحمت خداست. هرگاه تو آن اعمالي را كردي كه اثرهاي نافع دارد، اثرهاي رحمت تو را در مييابد و همان رحمت جنّتي است كه خدا در دنيا و آخرت براي تو آفريده. حالا ديگر تو از اهل جنّت و راحت ميشوي. كارهاي مضرّ را كردي اثرهاي ضرر تو را در مييابد و همانها غضب خداست و تو داخل غضب خدا شدهاي و داخل جهنم شدهاي، چرا داد و بيداد و فغان داري؟ به جهت آن اثرها است. حالا كُندت كردهاند، پات را ميان اين چوبها گذاردهاند و ميخ كوبيدهاند، اثر اينها درد است و غضب است و جهنم، الاّ اينكه جهنم در دنيا بر حسب دنياست و جهنم آخرت بر حسب آخرت و بهشت دنيا بر حسب دنياست و بهشت آخرت بر حسب آخرت است. پس اين بود معني آن حرف كه گفتم صاحب شريعت آمده معدنكاري ياد شما داده. ميخواهي معدن طلا كار كني كار كن، طلا گيرت ميآيد. ميخواهي معدن گوگردِ مشتعل كار كني، بكن آتش نصيب تو ميشود؛ اينها همه معدنها است. بعضي از مردم هستند كه كلنگها بدست گرفتهاند و در معدن غضب كار ميكنند، يك كلنگ ميزنند در معدن گوگرد آتشي شعله ميكشد و از آن ميسوزند، باز كلنگي ديگر ميزنند آتشي ديگر شعله ميكشد و بيشتر ميسوزند. هي معدن گوگردِ مشتعل را ميكاوند و هي غضبها بر آنها شديد ميشود، به هر كلنگي در وادي برهوت خواهند افتاد و خواهند سوخت؛ بعضي از خلق اينطورند. بعضي از مردم معدنهاي رحمت را ميكاوند و هي كلنگ ميزنند و طلا بيرون ميآورند، لعل بيرون ميآورند، ياقوت بيرون ميآورند، خزائن از براي خود درست ميكنند. حالا ببين چه ميكني، خدا ميداند كه اين چيزهايي كه عرض ميكنم
«* 28 موعظه صفحه 226 *»
گمانم اين است كه محسوس است و به چشم ديده ميشود. پس كار خود را بفهم و ببين عمله كجايي. پس بدانكه اين حرفهاي مزخرف را شيطان ميزند يكي را ميبيني ميگويد خدا كريم است برو تو چه ميداني بلكه من از تو بهتر باشم. مردكه! تو داري ميكاوي معدن كبريت افروخته را و ميگويي خدا كريم است؟ خدا كريم هست لكن اگر راست ميگويي، خدا را كريم ميداني چرا زراعت ميكني؟ چرا كسب ميكني؟ بگو خدا كريم است و دستت را روي هم بگذار و هيچ كار مكن، اين كه نشد. خدا كريم هست مسلماً لكن تو داري كلنگ بر معدن كبريت افروخته ميزني، ميگويي خدا كريم است! پس بدانكه اينها را شيطان به تو ميگويد، تو اگر به خدا معتقدي تو را نهي كردهاند از گوگرد كندن، از آتش، تو چرا در اين معدن كار ميكني؟ تو اگر معتقد به خدا هستي تو را امر كرده به كندن معدن رحمت، تو معدن غضب ميكاوي و طلب رحمت ميكني؟ اين اشتباه است. بر ديوار معدن گوگرد مشتعل نوشته شده اسم المنتقم خدا، اسم معذِّب خدا، اسم مهلك خدا. آن اسم كريمي كه تو ميگويي بر سنگهاي معدن طلا نوشته شده، بر ديوارهاي معدن طلا نوشته شده، بر ديوارهاي معدن طلا اسم كريم است، اسم رحيم است، اسم عفوّ است، اسم غفور است. اگر تو راست ميگويي آن نامها را ميخواهي، توي آن معدن كار كن والاّ توي اين معدن كه معدن آتش است و تو در آن كار ميكني اسم منتقم خدا بر سنگها و ديوارهاي آن نوشته شده، تو در آتش كار ميكني و ميگويي من متمسك به اسم كريمم. دروغ ميگويي، اينها تسويلات شيطان است ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به اينها حرف است من يعمل مثقال ذرّة خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره هركس در هر معدن كه كار ميكند همان را دارد.
پس از آنچه عرض كردم يافتي ان شاءاللّه كه خدا غضبي نميكند كه خون دل او به هيجان بيايد، كجخلق و متغير شود و عداوتي در ذات خدا باشد با قوم كفار، حاشا. همچنين خدا را قرابتي با مؤمنين نيست، هيچ رقّت قلبي براي خدا حاصل نميشود
«* 28 موعظه صفحه 227 *»
براي مؤمنين بلكه خلقي خلق كرده و اعمالي براي آنها آفريده و براي هر عملي اثري قرار داده. پيغمبران مثل اطبا، اطباي نفوسند، مردم را دلالت ميكنند به آثار اعمالشان. ميگويند دلت ميخواهد اين را بكن اين اثر را دارد، دلت ميخواهد آن را بكن آن اثر را دارد. اگرچه تفضّل كردهاند، اگرچه آن شارع چون ما را مثل حيوان يافت و بيشعور يافت از بابت بيشعوري ما بر ما ترحم فرمود، ديد ما مثل طفل هستيم، دست دراز ميكنيم زهر برميداريم ميخوريم و زهر ما را خواهد كشت و از روي حماقت و ناداني يكپاره كارها ميكنيم به اين جهت يكپاره اسباب تخويفي، يكپاره حدّي براي ما قرار داد، تازيانه قرار داد، حدّي و تعزيري قرار داد بلكه مثل چوب استاد ما بترسيم و زهر نخوريم. اگر ما عقل داشتيم و شعور داشتيم ابداً اين چوب و كتك را براي ما قرار نميدادند ابداً. نشنيدهايد كه بعد از آنكه حضرت آدم منهي شد از آن شجره، ملائكهاي كه حافظ و حارس آن شجره بودند همينكه ديدند آدم نزديك آن درخت آمد خواست بيايد بخورد از آن، چون ملائكه ديدند اين را عزم كردند آدم را دور كنند از آن درخت نگذارند آدم و حوّا از آن درخت بخورند. وحي رسيد به آنها كه من شما را حافظ و حارس اين درخت كردهام براي بيعقلان، اينها عقل دارند شما را حافظ و حارس قرار دادم براي حيوانات بهشت، براي آهوي بهشت، براي طاير بهشت شما را حافظ و حارس قرار دادم كه آنها از اين نخورند لكن آدم مكلف است و عاقل، خير و شر را به او نمودهام، بگذاريد خود ميداند. حالا در اين دنيا هم سيخ و ميخ و حدّ و تازيانه كه قرار دادهاند اين براي كساني است كه چشمشان به چوب است و تازيانه و حدّ. آنكه دزدي نميكند از ترس دستبريدن است نه از ترس خداست مثل اينكه الاغ راه كه ميرود از ترس اين است كه سيخم ميكنند نه براي اين است كه حق صاحبم را بايد ملاحظه بكنم، آخر جوي به من ميدهد، كاهي به من ميدهد، خير، از ترس سيخ است. همچنين چهبسيار مردم از ترس حدود يكپاره كارها نميكنند، يكپاره ترسهاي ديگر هم هست كه خيالي ميكنند. خداوند از حكمت بالغه خود آبرويي در ميان خلق قرار داده
«* 28 موعظه صفحه 228 *»
يكپاره ناموسها قرار داده از آن بابتها هم خيلي مردم معاصي را ترك ميكنند والاّ اگر عاقل باشند، عقل داشته باشند، خير، هيچ حدّ و تازيانه ضرور نيست. خود ضررش را ميبينند و ترك ميكنند. پس نه خيال كنند بعضي كه گناهاني كه حدّي دارد آنها بزرگتر است و آنچه حدّ ندارد كوچكتر، چنين نيست امر. بلكه امر اينطور است كه هر امري كه چوب و كتك دنيا كفايت آن را ميكرد چوب و كتك دنيا و حدّ براي او قرار دادند و هر امر كه چوب و كتك دنيا كفايت آن را نميكرد او را گذاردند براي آخرت. نه خيالت برسد كه آنها كوچكتر بوده كه حدّي برايش قرار ندادهاند.
باري، برويم بر سر مسأله، مسأله اين بود كه خداوند كه شما را تكليف كرده به اين شريعت از براي منفعت خود شماست، هيچ منّتي بر سر كسي نداشته باشيد كه ما به اين شريعت عمل كرديم بلكه بايد ممنون باشيد كه اين شريعت را به شما تعليم كردهاند و شما را از عذاب خدا نجات دادهاند يمنّون عليك ان اسلموا قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين پس منت از براي اوست كه ما را هدايت كرده به اين شريعت، اگر عمل به آن كنيم منفعت آن عايد خودمان ميشود، هيچ منفعت به كيسه خدا نميرود ابداً جميع منفعت آن به كيسه خودمان ميرود. پس خداوند ما را كه براي عبادت آفريده است معلوم است براي حاصل عبادت آفريده به جهت آنكه عبادت مثل كندن معدن شد. وقتي بگويم من شما را ميفرستم معدن معنيش اين است كه براي خود طلا و نقره حاصل كنيد، براي خود منفعت تحصيل كنيد. پس فايده فرستادن شما كندن معدن است لكن كندن معدن براي خود شما منفعت دارد اين است كه در حديث قدسي فرمود خلقتكم لتربحوا علي ماخلقتكم لاربح عليكم من شما را خلق كردم تا شما از پهلوي من سود ببريد و منفعت حاصل كنيد نه اين است كه شما را آفريدهام كه از پهلوي شما سودي ببرم انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين ميفرمايد مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون من اين خلق را كه آفريدم براي عبادت آفريدم و تكليف به آنها كردم نه از براي اين بوده كه
«* 28 موعظه صفحه 229 *»
بيايند يك چيزي به من بدهند كمك من كنند، عبيد و اماء مرا چيزي بدهند، هيچ حاجت به آنها نداشتم بلكه براي منفعت خود آنها آنها را آفريدم. پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه فايده خلقت امري بزرگ است و آن عبادتكردن و منتفعشدن است نه عبادتكردن و نفع به خدا رسانيدن، اين مقصود نبود و نيست.
حالا ببينيم اين عبادت را چطور بايد بكنيم، اين عبادت را چطور بعمل بياوريم. مثلاً اگر پادشاه گفت مرخصي برو فلان معدن را بكن و در آن كار كن و هرچه ميخواهي طلا و نقره بردار، هرچه برداشتي مزد خود تو باشد، مال تو باشد. حالا پادشاه تو را امر كرده ميكَني به امر پادشاه و به اطاعت پادشاه لكن اين كار را نه اين است كه نسبت به ذات پادشاه ميكني، دخلي به ذات پادشاه ندارد بلكه جهت عبادت و بندگي آن معدن است تو ميروي پيش آن معدن اگرچه صد فرسخ دور باشد و روي تو به معدن است و كلنگ تو به معدن ميخورد و معدن را ميكاوي و از آنچه بايست جوهر و گوهر برميداري و معدن هيچ دخلي به ذات پادشاه ندارد و همچنين خدا تو را آفريده و به تو حكم كرده خدماتي چند را كه هيچيك آنها دخلي به ذات خدا ندارد. حالا يادگرفتن اين خدمات را ميخواهيم بدانيم چگونه آن خدمات را بايد بجا آورد. عرض كردم نه خدا فرود ميآيد كه سخن بگويد و سخن او را بشنوند و علانيه او را ببينند و نه اين است كه خلق بالا ميروند به رتبه ذات خدا تا او را مشاهده كنند. معلوم است همه خلق نبي نيستند از خدا بيواسطه گرفتن محال است از اين جهت خدا مابين خود و مابين رعيت جاهل نادان ناقابل قرار داد پيغامآوراني چند كه از جانب او پيغام بياورند بسوي رعايا و آن پيغامآوران را در ميان رعايا قائممقام خود كرد، حاكم بر آنها قرار داد، آنها را مطاع اين خلق قرار داد و امر و نهي خود را از زبان ايشان به خلق رسانيد، حكم و سلطان خود را از جبهه ايشان آشكار فرمود. پس اين رسل، اين رسولان نشستند در ميان خلق و حكّامي بودند از جانب خدا و امر و نهي از لب ايشان بيرون ميآمد و از زبان ايشان شنيده ميشد و نور خدا از رخساره رسولان ديده ميشد. خدا ديده
«* 28 موعظه صفحه 230 *»
نميشد و سخني كسي از خدا نميشنيد. پس رسول را خداوند در ميان مردم آشكار كرد لب او را لب خود قرار داد، زبان او را زبان خود قرار داد، حكم او را حكم خود قرار داد. چون چنين شد رسولان در ميان خلق نشستند در منصب حكومت و قائممقام شدند براي خدا و هيچ فرقي ميان ايشان و ميان خدا نبود و نخواهد بود مگر آنكه ايشان پيدايند و خدا پنهان، ايشان بندهاند و خدا خالق ايشان، ايشان قائممقام خدايند بدون تفاوت. حالا كه يافتي مطلب را پس بدانكه خلق خلق شدند براي اطاعت محمّد و آلمحمّد سلاماللّه عليهماجمعين به جهت آنكه اطاعت يعني امتثالكردن. حالا من كه فرماني ميخواهم ببرم، من كه ابداً نميشناسم خدايي مگر به بيان محمّد، نميدانم خدايي مگر آنچه محمّد براي من بيان كرده. جاهلي نگويد، نيمچه ملاّيي نگويد كه در اثبات خدا ما محتاج نيستيم به محمّد، اگر همچو بود به او نميگفتند قل هو اللّه احد بر او نازل نميكردند كه يوحي الي انما الهكم اله واحد به زبان او امر به توحيد نميكردند. مردم مكلف به توحيد نبودند؟ از كه توحيد را ميآموختند؟ آيا ميگويي از تو بپرسند توحيد را؟ تو ميگويي؟ اگر بخواهي بگويي چطور ميگويي؟ پيغمبر خودت خودت هستي؟ آيا توحيد را خودت بايد بفهمي و پيغمبر را براي كارهاي ديگر قرار دادهاند؟ حاشا و كلاّ كه چنين باشد، بلكه پيغمبر آمد اول كلامي كه آورد گفت قولوا لا اله الاّ اللّه از جانب خدا آمد و مردم را بسوي خدا خواند. خاصيت پيغمبر خواندن خلق است بسوي خدا، به او امر فرموده كه ادع الي سبيل ربك پس پيغمبر مردم را بسوي خدا بايد بخواند، اگر من خود خدا را ميشناختم ديگر چه ضرور بود كه او به من بشناساند. پس بدانيد كه اينها مزخرفات حكما و مزخرفات متكلمين و مزخرفات ملاّهاي نصاري و ملاّهاي سنّي است. آنها اين مزخرفات را در آوردهاند. شما بدانيد كه توحيد را بواسطه پيغمبر بايد بشناسيم. نميبيني حضرت اميري كه صاحب اين دين است به امام حسني كه صاحب اين دين است ميفرمايد اگر تو را خدايي غير خداي يگانه بود، رسولان او بسوي تو ميآمدند و آيات ملك او را ميديدي. حالا كه نفرستاده رسولان بسوي تو
«* 28 موعظه صفحه 231 *»
معلوم است كه تو خداي ديگري نداري، اگر خداي ديگري داشتي بايست پيغمبران او هم بيايند. خدا پيغمبر ميفرستد، پادشاه بايد حاكم نصب كند تا آن حاكم مردم را به رعيتي پادشاه بدارد. به هر حال مقصود اين بود كه ما را رابطه بسوي خدا نيست، ما را معرفتي به حق خدا نيست، معرفتي به خير و شرّ و حقايق اشياء نيست، بايد خدا خود تعليم ما كند و تعليم خدا هيچ معني ديگري در ملك ندارد ابداً مگر اينكه زبان محمّد را به حركت درآورد و زبان محمّد و دهان محمّد به بيان آيد و سخن را به ما بگويد و امر كند و نهي كند. هر وقت پيغمبر به سخن درآمد خدا حرف زده، هر وقت پيغمبر سكوت كرد خدا ساكت شده. سكوت كه كرد تو از شخص ساكت چه ميفهمي؟ سكوت محمّد سكوت خداست، كلام محمّد كلام خداست. آيا نشنيدهاي كه پيغمبر9 روزي با علي نجوا ميكرد و نجوا را طول داد. منافقين گفتند محمّد چقدر با پسر عمّ خود نجوا ميكند! فرمود من با علي نجوا نميكردم بلكه خدا با علي نجوا ميكرد، خدا سرگوشي ميگفت با علي و نجوا با او ميكرد. خدا نجوا كه ميخواهد بكند سر محمّد را بيخ گوش علي ميآورد، همچو كه كرد گفته ميشود كه خدا نجوا كرد. همچنين خدا به كسي كه ميخواهد تعليم كند لب محمّد را ميگشايد، به كسي كه ميخواهد رو كند روي محمّد را بسوي او ميكند، به كسي كه ميخواهد امر و نهي كند محمّد به امر و نهي زبان ميگشايد.
مثَلي عرض كنم و مپندار كه اين مثَلي كه ميخواهم عرض كنم كه امر از همه جهت همينطور است، از همه جهت چنين نيست بلكه براي اينكه فهم تو نزديك شود. به اين جهت اول تدارك ميكنم و بعد مثَل را ميگويم و گفتم بدانكه همه اين مثَل مطابق نيست لكن براي اينكه فهم تو نزديك شود اين مثَل را ميگويم. پس ميگويم كه آيا نه اين است كه جان تو غير از تن تو است؟ مسلّماً جان از تن تو بيرون ميرود و تن ميافتد و حس ندارد و حركت ندارد و شعور ندارد و خاك ميشود و جان باقي ميماند. پس جان تو غير از تن تو است مسلّماً، جان از تن جدا ميشود مسلّماً، حالا كه
«* 28 موعظه صفحه 232 *»
جدا شد و غير شد من جان تو را بخواهم ببينم يا چيزي از جان بخواهم بشنوم، يا بخواهم با جان تو مصافحه كنم نه به چشم جان تو را ميبينم، نه با گوش از جان تو صدايي ميشنوم، نه با دست با جان تو مصافحه ميكنم لكن جان تو برگزيده است در اين عالم از براي خود تني را و آن را مظهر خود و جلوه و پيدايي خود قرار داده. گويا بهنداي فصيح اين جان ميگويد هركس ميخواهد تقرب به من بجويد بايد بيايد در پيش اين تن كه اين تن عرش استواي من است، اين تن كرسي سلطنت من است، آئينه سرتاپانماي من است، قائممقام و خليفه من است، هركس به قرب من ميخواهد برسد به قرب اين بدن آيد، هركس ميخواهد سخن از من بشنود از اين زبان و از اين دهان بشنود، هركس كه ميخواهد چيزي به من صله بدهد در توي مشت اين دست گذارد، هركس ميخواهد بسوي من بيايد گامها بسوي اين بدن بردارد، هركس ميخواهد به سلام من بيايد سلام به اين بدن كند. بدن كه غير از تو است مسلّماً، جان تو ميگويد هركس بيعت ميخواهد با من كند دست به دست اين بدن بگذارد، بيعت با دست اين بدن بكند كه با من بيعت كرده. ولي بدانيد كه من غير از اين بدنم. نه اين بدنْ من است نه من اين بدنم، اين گوشت است و پوست است دخلي به من ندارد و من نوري ملكوتي هستم، مرا دخلي به بدن نيست لكن در لباس اين بدن درآمدهام، با اين بدن من جلوه كردهام. مطيع من كسي است كه سخنهايي كه از زبان گوشتي اين بدن بيرون ميآيد اطاعت كند، منكر من كسي است كه اين سخنان را منكر شود، دشمن من كسي است كه آسيب به اين بدن گوشتي و استخواني برساند، دوست من كسي است كه در صدد حفظ اين گوشت و پوست و استخوان برآيد. اين مثَل را آوردم ولي گمان مكن كه خدا در محمّد مثل جان در تن باشد، استغفراللّه، اين كفر ميشود و براي تو ميگويم آنچه را كه ايمان است، صدهزار هزار كرور مرتبه از جان به بدن، خدا به محمّد نزديكتر است. همانقدر كه جان در بدن جلوه كرده صدهزار هزار كرور مرتبه خدا در محمّد بهتر و بيشتر جلوه كرده است و آن كه عرض كردم مبادا خيال كني مثَل از همه جهت مطابق
«* 28 موعظه صفحه 233 *»
بود براي اينكه اين ناقص بود، اين قرب قرب ناقصي بود و اين مثَل از براي اين لايق نيست. نه اين است كه جان به تن نهايت اتصال را دارد و خدا به محمّد اينقدر اتصال ندارد، استغفراللّه. بلكه خداوند عالم اولي به محمّد است از محمّد، اولي به ذات محمّد است از محمّد و اولي است به عقل محمّد از محمّد، و اولي است به روح محمّد از خود محمّد، اولي است به نفس محمّد از خود محمّد، اولي است به ظاهر و باطن محمّد از خود محمّد9وسلم. امر همان است كه خدا در قرآن فرموده، فرموده الحمد للّه محمّد مال خداست. حمد، محمّد است، محمّد9 للّه است. يعني ذات او للّه است، عقل او للّه است، همچنين روح او، نفس او للّه است، ظاهر و باطن او للّه است. پس نيست آن بزرگوار را چيزي لنفسه، نيست آن بزرگوار را چيزي لغير اللّه ابداً پيغمبر براي خود نيست بلكه بكلي براي خداست. پس خدا اولي است به او از همهكس و او اولي است به خدا از همهكس. چندين هزار هزار هزار تا ملك خدا هست، بگويم هزار هزار هزار مرتبه خدا به محمّد نزديكتر است از جان تو به تن تو. پس چون چنين شد محمّد9 شد جلوه خدا و آن بزرگوار شد تجلي خدا و آن بزرگوار شد قائممقام و خليفه خدا، از اين جهت شد اطاعت او اطاعت خدا، نيست خدا را اطاعتي ديگر غير اطاعت محمّد، هركس اطاعت او را كرد همين كار اسمش اطاعت خدا ميشود، هركس اطاعت او را نكرد اسم اين شخص عاصي خدا ميشود.
خوب حالا يك چيزي ميخواهم عرض كنم، در زبان عرب يكچيزي است؛ چه فايده عوام چيزي نميفهمند لكن من چون سعي دارم كه عاميانه بگويم ان شاءاللّه معلوم ميشود. مثَل عاميانهاش را اول عرض كنم، ميگويي من گفتم و دستت را به تن خود ميگذاري و ميگويي «من». آن جان كه اينجا نيست، چرا دستت را به تن خود ميگذاري؟ پس اين تن آنقدر اختصاص به جان تو دارد و اينقدر آن جان اختصاص به اين تن دارد كه وقتي تو ميخواهي من هم بگويي اشاره به او ميكني و به بدن خود دست ميگذاري و ميگويي من. اين بدن، منِ تو شد، بگويم منيّت تو باز مقصود
«* 28 موعظه صفحه 234 *»
حاصل نميشود، ندارم لفظي كه بگويم. «من» فارسي است، وقتي ميخواهي بگويي من، اين «من» را هم اشاره به بدن خود ميكني. اين منِ تو است و منِ تو همين است. حتي آنكه من هم وقتي بخواهم به تو بگويم «تو»، به بدن تو «تو» ميگويم. پس تويي تو، به بدن تو است منِ تو هم به بدن تو ميخورد. تو دست به بدن خود ميگذاري ميگويي «من»، من هم كه اشاره به تو ميخواهم بكنم به بدن تو ميگويم تو. پس براي ديگران مخاطبشدن تو با بدن تو است و براي ديگران به سخن درآمدن تو با بدن تو است. هر وقت تو ميخواهي به ديگران بگويي من گفتم، دست به بدن خود ميگذاري. هر وقت كسي بخواهد بگويد تو گفتي اشاره به بدن تو ميكند. حالا همچو شده روح تو اشاره بر نميدارد سرِ دستها و انگشتان به طرف روح تو اشاره نميتواند بكند. روح در ملكوت است بدنها به او اشاره نميتوانند بكنند. حالا كه خدا ميفرمايد من گفتم، ميخواهم ببينم اين منِ خدا كجا ميرود؟ اين من را از كجا بايد پيدا كنيم؟ اين منِ خدا كه نفس متكلم است و خودي خداست در وجود محمّد9 جلوه ميكند. اگر اينها را نفهميدي آن زيارت را تصديق كن كه مرحوم مجلسي در تحفة الزائر روايت كرده، در زيارت هفتم نوشته كه السلام علي نفس اللّه القائمة فيه بالسنن و عينه التي من عرفها يطمئن يعني سلام بر آن خودي خدا. خودي خدا يعني چه؟ يعني خدا هر وقت ميگويد من، اين «من خودم» معنيش يعني علي بن ابيطالب. هر وقت علي حرف ميزند ميگويد من خودم گفتم، به جهت آنكه خودمِ خدا علي بن ابيطالب است صلواتاللّه و سلامه عليه.
از آنچه عرض ميكنم كسي گمان نكند كه از اين قرار علي خدا شد، حاشا. لعنت همين خدا و لعنت همين محمّد9 و لعنت همين علي و لعنت جميع ملائكه مقرب و جميع انبياي مرسل و جميع خلق بر كسي كه محمّد را خدا بداند يا علي را خدا بداند. هركس چنين گمان كند كافر است، نجس است، ملعون است، زنش به خانهاش حرام ميشود، كافر ميشود، مشرك ميشود. لكن عرض كردم كه محمّد9 خودي خدا
«* 28 موعظه صفحه 235 *»
شده است در ميان خلق مثل اينكه پادشاه در تهران است كسي را حاكم ميكند در اينجا ميگويد آنچه اين بگويد خودم گفتهام، حرف اين حرف من است. يعني خودي من در وجود حاكم جلوه كرده، آنچه حاكم بگويد من گفتهام. پس منِ من اينجا است. ميگويد هركس اطاعت حاكم بكند اطاعت من كرده، معلوم است منش اينجاست. هركس عداوت با حاكم كند با من عداوت كرده، معلوم است پادشاه چون خواست منِ خود را در كرمان بگذارد حاكم براي كرمان تعيين كرد، گفت اين حاكمِ من، خودِ من است. پس دشمن اين حاكم دشمن پادشاه است و دوست اين حاكم دوست پادشاه است. همچنين خدا چون خواست منِ خود را در عالم آشكار كند محمّد9 را و آلمحمّد: را آفريد، فرمود هركس اينها را زيارت كند من را زيارت كرده. معلوم است كه منِ او اينجاست. هركس با اينها عداوت كند با من عداوت كرده. اگر اينها من نيستند چرا در جاي ديگر من را نميبيني؟ هرچه را كه بخواهي ببيني بايد خود او را ببيني اگر نه چرا به ستون كه نگاه ميكني منبر را نميبيني؟ به جهت آنكه به منبر نگاه نكردهاي معلوم است ستون چيز ديگري است غير منبر. لكن خدا ميگويد هركه زيارت كند محمّد و آلمحمّد را من را زيارت كرده. آخر چطور شده همچو شده؟ معلوم است منِ خدا اينجا جلوه كرده. خدا گفته جميع معاملات با محمّد معاملات با من است به جهت آنكه منِ خدا اينجا است، جميع منافرتها و عداوتهاي با محمّد منافرت و عداوت با من است. حالا كه چنين شد پس اين كه فرموده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اين ليعبدون يعني من جن و انس را خلق نكردم مگر از براي اينكه من را اطاعت كنند، تمكين كنند از من. حاصل سخن اين ميشود كه من شماها را براي نوكري محمّد و آلمحمّد آفريدهام. حاصل اين شد كه شماها بايد مطيع محمّد و آلمحمّد باشيد، حاصل اين شد كه نداريد ابداً فايدهاي بلكه جميع شماها را براي خدمت محمّد و آلمحمّد آفريدهاند. نميبيني اينجا ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون فرموده و آنجا حضرت صادق ميفرمايد عبادة اللّه خدمته في الارض پس
«* 28 موعظه صفحه 236 *»
عبادتكردن خدا اطاعت محمّد و آلمحمّد است. ما را امر كردهاند به اطاعت محمّد و آلمحمّد صلوات اللّه عليهم و ما را براي اطاعت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين آفريدهاند. اگر آنچه را عرض كردم از روي معرفت فهميدي ميفهمي كه نوكري، ميفهمي غلامي، ميفهمي بنده رقّ زرخريدي و نيست فايدهاي در خلقت تو مگر اطاعت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين. لكن نه خيالت برسد كه اين بندگي شد و نقص شد نهخير فخر بر جميع كائنات بايد كرد به بندگي محمد و آلمحمد صلوات الله عليهم اجمعين. ٭ چون تو دارم همه دارم ٭ او را كه دارم چهچيز ندارم؟ همهچيز دارم، وانگهي كه من اتبعني فانه منّي تو اگر اطاعت كني محمّد را9 از محمّد ميشوي و به جايي ميرسي كه سلمان منّا اهلالبيت. پس تو هرگاه عبوديت كني كنهها الربوبية ميشود، ميرسي به جايي كه تو را منصب ميدهند. نميبيني كه اگر سرباز خدمت كرد او را دهباشيش ميكنند، اگر خدمتي نمايانتر از اين كرد باز از جلال سلطان بر اين ميتابد، او ياور ميشود. باز هم كه زياده خدمت كرد جلال و عظمت سلطان بر او تابيد سرهنگ ميشود. پس نوكري باطنش آقايي است. دهباشي اگرچه نوكر است لكن آقاي دهتا سرباز است. از طرف بالا عبد است و از طرف پايين آقايي دارد. پس معلوم شد بندگي كنهش آقايي است، هركس بنده شد براي آقاي يگانه هزار هزار عالم و به نهايت قرب رسيد، هزار هزار عالم زير پاي او ميافتد، آقا ميشود. ٭ فصرتُ مولي الوري اذ صرتَ مولايي ٭ وقتي رفت به مقام قرب رسيد اتصال به كسي كه بر جميع كائنات برتري دارد پيدا كرد، اين بنده برتري بر كائنات پيدا ميكند و چون برتري بر جميع كائنات پيدا كرد و در وجود او جلال و عظمت پادشاه جلوهگر شد اين هم ميشود مربي براي مادون خود. چه عجب ميكني از اين؟ آن شخص شربتدار بالنگ را تربيت ميكند و مربّا ميكند، مربّي به او ميگويي و هيچ كفري هم واقع نميشود، هيچ نقصي در ربوبيت خدا هم واقع نميشود، مربّي بالنگ است. هر پدري، هر مادري، مربّي فرزند خود هستند. كسي برود ملاّ مكتبي بشود صد تا بچه را مربي
«* 28 موعظه صفحه 237 *»
ميشود و هيچ نقصي در ربوبيت خدا واقع نميشود. اگر كسي به قرب مربي كل رسيد به قرب مربي عالمها رسيد، نور تربيت بر اين ميتابد، جلال و عظمت او در اين آشكار ميشود، او را اميرتومان([25]) ميكنند، امر لشگر را به اين ميگذارند، مربي جنود ميشود. ميشود مربي جميع جنودي كه هستند و مايعلم جنود ربك الاّ هو كسي عدد اين جنود را غير از خدا نميداند، جميع اين جنود در تحت تصرف اين امير است. حالا اميرتومان شدنش منافاتي با سلطنت پادشاه ندارد بلكه دليل جلال و عظمت پادشاه است، دليل اين است كه پادشاه به ذات نفيس خود اجلّ از اين بود كه مباشر امور بشود و نشد، يكي از خدّام او امير اينهمه لشگر است و نام امير را هم پادشاه به اين داد و حكم او را هم بر اين لشگر پادشاه جاري و نافذ فرمود. اين دليل عظمت سلطان است نه اين است كه سلطان بيكار شد و معزول شد. يكپاره مردم هستند كه كارها را ميخواهند خود مباشر شوند، به مباشرنشدن خود راضي نيستند، فخر ميكنند كه خود مباشر باشند. به قول مردكه ميگفت اقلاً به خودم ميگويند استاد به زنم ميگويند زن استاد، و به همين راضي بود. اينجور مردم نقص ميدانند براي خدا كه مباشر نباشد، همينكه ميخواهي خدا را تقديس كني و تنزيه كني، اينها را نقص ميدانند براي خدا، ميترسد از حماميگري معزول شود، حمام را كه از او گرفتند ديگر استاد به او نگويند و به زنش هم زن استاد نگويند. خير، اين نقص در حماميگري تو است نه در خدا. خداوند عالم اجلّ از اين است كه خود مباشر امور شود پس يكي از لشگريان را امير لشگر ميكند و جميع جنود خود را به اطاعت او ميدارد و اين از عظمت پادشاه است نه از كوچكي اوست.
بعد از آنيكه اينها را يافتي عرض ميكنم كه از جمله بديهيات مذهب اسلام اين است كه محمّد9 در بساط بندگي خدا قدم به جايي گذارده كه هيچ بندهاي از بندگان
«* 28 موعظه صفحه 238 *»
قدم در آنجا نگذارده به اين واسطه برتري بر كائنات پيدا كرد از اين جهت خدا نازل كرده كه سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا ببين كه ميفرمايد اسري بعبده يعني عبوديت او سبب اين مقام شده چون او در عبوديت به جايي رسيد كه خود را گم كرد ما را يافت، او را در منزل بعد نگذاردم و او را به مقام قرب آوردم به جهت آنكه او غير از من را گم كرده. نشنيدهاي كه پيغمبر فرمود در شب معراج به جايي رسيدم كه جميع ماسوي را مرده يافتم، احدي را غير خود نديدم، خودم بودم كه زنده بودم ديگر ماسوي همه مرده بودند. معلوم است از جميع ماسوي چشم پوشيده، معلوم است از جميع موجودات بريده و به خدا پيوسته. چون چنين كرد خدا به او فرمود تو در مقام بعد نبايد باشي، تو بايد به مقام قرب بيايي. سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي سبوح است آن خدايي، منزه است آن خدايي كه محمّد را از آثار بُعد منزه كرد و سبّوحيت خود را از جميع نقصها و از جميع خودبينيها و جميع ذلتها منزه گردانيد، بعدها آن را در وجود محمّد جلوه داد و چون او را سبوح و قدوس كرد سبوحيت خدا جلوهگر شد. پس سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي و ببين چه كرده او را؟! در شب برده. تعجب اين است كه او را از شب گذرانيده و به روز رسانيده. پس در شب معراج به جايي رسيد كه آفتاب بر قِمّة الرأس([26]) بود، بر فرق سر بود و نماز ظهر را آنجا كرد و اول نمازي كه كرد در شب معراج نماز ظهر روز جمعه بود. نماز ظهر يعني چه؟ در شب نماز ظهر يعني چه؟ شب به معراج ميرود، آنجا نماز ظهر روز جمعه را ميكند، معني اين چه چيز است؟ معني اين را اگر به زبان ظاهر بخواهي همينكه انسان به فلك زهره رفت و از فلك زهره گذشت، ديگر زمين پيدا نيست و شب سايه زمين است و چون زمين از نظر گم شد
«* 28 موعظه صفحه 239 *»
سايه زمين هم گم ميشود و چون سايه زمين گم ميشود از آسماني كه فلك زهره است به بالا همه روز است اگرچه نصف شب باشد. نصف شب براي كسي است كه اينجا توي سايه زمين نشسته، اگر سايه زمين تمام شد بيرون رفت از سايه زمين و به جايي رسيد كه ديگر زمين پيدا نيست و سايهاش هم پيدا نيست، ديگر شب يعني چه؟ شبي نيست، جميع ملك خدا آنجا روز است و پيغمبر از آن آسمان گذشت و به بالاتر هم رفت؛ اين زبان ظاهري بود. لكن براي اين باطني است و آن اين است كه جميع خودبينيهاي كاينات، جميع نقصهاي موجودات، جميع خوديهايي كه در ملك است، همه آنها عرصه شب است، بجز نور خدا عرصه روز نيست. آنچه جميع كائنات ميكنند از نوري و روشنايي است كه از روز بر ايشان ميتابد، جميعاً از نور خدا و از جهت خداست و از جانب خداست. از خدا كه گذشتي ديگر خودي است. حالا خدا محمّد را در شب خودي از ظلمت خودي بيرون برد و در درياي نور خدايي غوطهور گردانيد از اين جهت معراج در شب كرد كه بايد از شب بگذرد و بايد از ظلمتهاي خودي بكلي رست و بايد به نور خدايي پيوست و چون محمّد9 از ظلمت ماسوي بريد و به روزِ نور خدا پيوست خداوند او را به مقام قرب رسانيد، پس به او انعام كرد مقام مربّيبودن از براي كل روزگار را، مربيبودن براي هزار هزار عالم را. پس چون چنين فرمود آنوقت به محمّد خطاب فرمود هذا عطاؤنا فامنن او امسك بغير حساب اين است عطاي ما كه به تو انعام كرديم، ميخواهي بده ميخواهي مده، مال مال تو است. يكوقتي براي اين مثلي عرض كردهام البته جمعي نشنيدهاند و اگر بعضي هم شنيدهاند البته فراموش كردهاند و آن اين است كه هرگاه گدايي در بيابان شصت اندر شصتي باشد كه در آن بيابان نه آب باشد نه آباداني و اين گدا يك قرص نان و يك كوزه آب داشته باشد و بغير از آن چيزي نداشته باشد. پادشاهي در آن بيابان گير افتد و به هيچوجه مفرّ نداشته باشد و از تشنگي و گرسنگي نزديك به مردن شده باشد و به اين درويش برسد. اين درويش يك قرص نان و يك كوزه آب دارد، اين گرده نان و كوزه آب را ميدهد به
«* 28 موعظه صفحه 240 *»
پادشاه و پادشاه را نجات ميدهد و خود تن به مرگ ميدهد و مرگ را براي خود ميخرد و اين را ميكند به قصد اينكه بميرد، جان فداي پادشاه كند. حالا پادشاه هم رفت احياناً قافلهاي اتفاقاً از اين طرف عبور كرد و اين شخص را آب داد و نان داد و برد و به آباداني رسانيد. حالا اين درويش رفت در آن مملكت ـ يعني مملكت آن پادشاه ـ و آن پادشاه حالا بخواهد تلافي كند، آيا بايد چه بدهد؟ بگو ببينم همت تو چقدر است؟ اگر بگويي پادشاه همان قيمت قرص نان او و كوزه آب او را به او بايد بدهد خيلي پستهمّتي. اگر بگويي اضعاف اين بدهد، ده قيمت اين، صد قيمت اين بدهد، هزار قيمت اين بدهد، باز ميگويم همّتي نداري. اگر بگويي پادشاه نصف مملكت خود را بدهد باز همّت نكردهاي، مكافات اين احسان كه او به پادشاه كرده نميشود. اگر بگويي جميع ملك خود را آن سلطان به درويش بدهد چنانكه او را سلطان كند پادشاهش هم بكند و خود گدا شود، وقتي كه به اين گدا سلطنت خود را داد حالا همسر به او نداده به جهت آنكه او جان خود را داده. ٭ دنيا پسِ مرگ من چه دريا چه سراب ٭ وقتي من زندهام مال و دولت ميخواهم، وقتي جان خود را پادشاه بدهد همسر داده والاّ گيرم كلّ ملك خود را داد، باز كه زنده است. پس پادشاه اگر جميع ملك خود را بدهد و جان خود را هم بدهد همسر داده، كرم نكرده، هيچ زياده نداده.
اين مثل را يافتي حالا عرض ميكنم خداوند ثواب مؤمنان را در عرض مؤمنان قرار داده، ده برابر ثواب به مؤمنان ميدهد، صابران را بيحساب اجر عطا ميكند انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب به آنها بيحساب ميدهد. حالا ببينيم محمّد صلواتاللّه و سلامه عليه و آله در راه خداوند عالم جميع هستي خود را داده يا نداده؟ جميع مايملك خود را، جميع هستي خود را در راه خدا داده يا نداده؟ اگر ميگويي نداده معصوم نيست اگر ميگويي داده خدا مكافات چه كرده به ايشان؟ آيا مثل پادشاه همسر ميدهد، ده برابر ميدهد، چنانچه به مؤمنان ميدهد؟ هفتصد برابر ميدهد يا بيحساب مضاعف ميدهد؟ خدا بزرگ است بايد بيحساب مضاعف بدهد. پس اگر
«* 28 موعظه صفحه 241 *»
خدا چنين ميدهد به او ملكي بايد بدهد كه نفادي نداشته باشد و داده. جان خود را به او بدهد و داده به اين معني كه او را جان خود كرده، عيسي را روح خدا پيشترها هم ميگفتند و نقلي نيست روح خدا بودن، پس خدا اگر محمّد را جان خود كند و نفس خود كند و خودي خود كند جميع ملك لاينفد خود را به او بدهد خدا خدايي كرده و نقلي هم نيست. پس اين بزرگوار را استيلا داده بر ملكي كه از براي او نفاد نيست، او را مربي بر كل كائنات كرده، بر جميع ماسوي او را مقام تربيت داده، مقام مخدومي و مطاعي داده، او را سلطان بر جميع كائنات كرده و معلوم است آناني كه در روح و نور و طينت با او يكي هستند همين مقام را دارند. پس آلمحمّد: را خدا سلطان بر جميع كائنات كرده. وقتي چنين شد حالا چقدر آسان شد كه ميفرمايد ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون يعني خلق نكردم جن و انس را مگر از براي اينكه خدمت كنند محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم را به جهت آنكه منِ من و مني من هستند ايشان؛ هر وقت من من ميگويم، از مني كه ميگويم ايشان را اراده ميكنم. خلق كردم جن و انس را تا من را عبادت كنند و اگر منِ من را ميخواهيد اين محمّد و آلمحمّد است، منِ من اوست پس او را اطاعت كنيد. پس نازل فرمود كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه و نازل كرد كه ما اتيكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا آنچه او بگويد از حكم او سرپيچي نكنيد و مطيع و منقاد از براي او باشيد.
پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه ما مردمان مردمان خودسري نيستيم، صاحب داريم پس انتظار بايد بكشيم براي نوكري، براي خدمت و عبوديت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم اجمعين.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
«* 28 موعظه صفحه 242 *»
«موعظه چهاردهم» سهشنبه هفدهم ماهرمضان 1286
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي سيّدنا و مولانا محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجنّ و الانس من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.
خداوند عالم جلّشأنه دركتاب مبارك خود ميفرمايد: ماخلقت الجنّ و الانس الاّ ليعبدون مااريد منهم من رزق و مااريد انيطعمون انّ اللّه هو الرزّاق ذوالقوة المتين.
در ايام گذشته عرض كردم كه خداوند عالم جلّشأنه حكيم است و حكيم كار لغو نميكند و حكيم كاري كه ميكند براي فايده ميكند. و عرض كردم كه آن فايده بايد محل اعتنا باشد و قابل باشد از براي اينكه صنعتي براي آن فايده بكنند. و عرض كردم كه خداي حكيم قادر عليم عظيم كاري كه براي فايدهاي ميكند آن فايده بايد بعمل بيايد، اگر كار را براي فايده كرد و آن خاصيت را نداد اين نقصان در حكمت او است، نقصان در قدرت او است، نقصان در علم او است. تو هرگاه جامهاي درست كني، از تو بپرسند اين را درست ميكني براي چه؟ ميگويي براي پوشيدن. بعد از آنكه تمام كردي نتوان آن را پوشيد و پوشيده نشود، آيا نه اين است كه نقصان در صنعت تو است؟ عيب در حكمت تو است؟ پس معلوم شد كه براي آن فايده كه خدا اين كار را كرده و اين عالم را برپا كرده بايد آن فايده حاصل بشود و آن فايده گفتيم كه اطاعت محمّد است صلواتاللّه و سلامه عليه و آله و قيام به خدمت آن بزرگوار است و برپاداشتن سنّت او است و عملكردن به اوامر او و اجتناب كردن از نواهي او است. مقصود از خلقت خدمت محمّد و آلمحمّد است صلواتاللّه عليهم اجمعين. و جميع اين هزار هزار
«* 28 موعظه صفحه 243 *»
عالم را از براي محض وجود اين بزرگواران خدا آفريده و جميع اين عالمها تيول است از براي ايشان و در تحت تصرف ايشان است و جميع كائنات مأمورند به خدمت محمّد و آلمحمّد و امتثال فرمان ايشان. و عرض كردم در ايام گذشته كه فايده خلقت اين است و با دليل و برهان هم عرض كردم.
حالا ميگويم كه هرگاه اين خدمت بعمل نيايد و جميع كائنات قيام به خدمت ايشان نكنند و امتثال اوامر ايشان نكنند، فايده ايجاد بعمل نيامده. خدا براي خدمت آلمحمد: عالم را برپا كرده باشد، ولكن چون برپا شد، حالا هيچكس خدمت ايشان را نكرد، فايدهاي بعمل نيامده است. اين دليل عجز است در خلقت، دليل نقصان است در حكمت، دليل ضعف است در قدرت، و خدا اجلّ از اين است كه كاري بكند براي فايدهاي و آن فايده بعمل نيايد. بلكه عرض ميكنم اين فايده البته بايد بعمل بيايد و خداوند بايست جميع روي زمين را مسخّر كند از براي ايشان و جميع خلق را به طاعت ايشان بدارد و همه اسلام بياورند بر دست ايشان، همه خدمت كنند از براي ايشان، خواه راضي باشند خواه اكراه داشته باشند. و له اسلم من في السموات و الارض طوعاً و كرهاً و همچنين ميفرمايد ليظهره علي الدين كله ولو كره المشركون خداوند عالم بايست از براي محمّد و آلمحمّد دولتي قرار دهد و بايست امر ايشان را چنان اظهار كند كه بر جميع كائنات غالب آيند و جميع كائنات اطاعت ايشان را كنند و رعيتي ايشان كنند و خدمت ايشان كنند و ممتثل فرمان ايشان شوند؛ پس نميشود و محال است كه اين نشود. و از جمله عجايب اين است كه اين خبر را جميع ملتها دادهاند و اقرار دارند كه در آخرالزمان دين خدا ظاهر خواهد شد و دين خدا رواج خواهد گرفت و مروّج دين خدا خواهد آمد و خداوند، عالم را نميگذارد بر دست آناني كه به دين او راه نميروند و به رضاي او سلوك نميكنند باشد. در كتاب هنود نوشتهاند، هندوها در كتابهاي خود خبر دادهاند، مجوسان در كتابهاي خود خبر دادهاند، در اسلام سنّي و شيعه در كتابهاي خود به اين معني خبر دادهاند، در قرآن آيات چند به اخبار اين معني
«* 28 موعظه صفحه 244 *»
نازل شده و احاديث بسيار از طريق شيعه و سنّي رسيده كه اين امر بايد بشود، صادر شده و اين امري نيست كه پوشيده و پنهان باشد. در همه ملتها انتظار اين دولت كريمه را ميكشند و انتظار ظهور امر آن بزرگوار را ميكشند و البته ميبايد اين امر ظاهر شود و البته ميبايد دولت حق بر جميع دولتها غلبه كند. لكن اينجا نكتهاي است و آن نكته اين است كه بطور مثَل عرض ميكنم. خداوند عالم وقتي ميخواهد انساني بيافريند، يك خلقي بيافريند آيا نه اين است كه در رحم مادر اول نطفه پيدا ميشود و نطفه حياتي ندارد و نطفه نجس است و نطفه گنديده است. بعد از آنيكه مدتي اين نطفه ميماند، پس از چندي اين نطفه علقه ميشود ـ يعني يك قطعه خوني ميشود ـ خون معلوم است كثيف است و نجس است. بعد از مدتي مضغه ميشود، مثل تكه گوشتي ميشود كه در او هنوز اعضائي و جوارحي نيست. پس از چندي در او استخوان ميرويد و اعضاي او و سر او درست ميشود. پس از چندي بر روي آن استخوان گوشت ميرويد، پس از آنيكه بر روي آن استخوانها گوشت روييد و پس از آنيكه اعضاء ظاهراً و باطناً درست شد و مجاري روح و رگها و پيها همه درست شد و قلب و جگر و معده و اعضاي ديگر كه در بدن طفل است درست شد آنوقت خداوند عالم جل شأنه روح را از ملكوت حكم ميكند كه حالا خانه تو درست شد و تو بيا حالا در اين خانه مسكن كن. و به حكم خدا روح از ملكوت ميآيد و در اندرون دل اين طفل مسكن ميگيرد و از آن كوچهها و راههايي كه از اين دل به همه اعضا هست نفوذ ميكند و به تمام بدن ميرود و مستولي به همه مملكت بدن ميشود و بدن زنده ميشود و در وقتي كه چهار ماه او تمام شد زنده ميشود، به حركت در ميآيد. پس از آن مدتي بايد بماند در رحم تا اينكه بدن او قوت بگيرد، صلاحيت پيدا كند براي هواي اين عالم، براي سردي و گرمي اين عالم بتواند جامه اين عالم را پوشيده خشونت جامه او را اذيت نكند. پس ميبايد تا نُه ماه در شكم مادر بماند، پوست او سخت بشود فيالجمله بدن او منعقد شود، منجمدتر شود. صلاحيت براي سرما و گرما و روشني و تاريكي و صداها و
«* 28 موعظه صفحه 245 *»
لمسهاي پدر و مادر كه پيدا كرد او را ميآورند به اين دنيا. مقصود اين است كه تا بدن او درست نشود روح در او قرار نميگيرد و روح آخر ميآيد و حالت علقه و مضغه و استخوان و روييدن گوشت پيشتر حاصل ميشود و حكمت در اين است چنانكه عرض خواهم كرد ان شاءاللّه تا بداني كه چرا خدا دولت اين علقه و مضغه را مقدم داشته و دولت آن روح را مؤخّر داشته. حكمت همين است كه حال عرض ميكنم، خداوند عالم جلّشأنه از براي اينكه اين عالم را تعمير بفرمايد و اين عالم را اصلاح بفرمايد و اين عالم از براي دولتِ روح مستعد بشود، از براي دولت محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم دولتي چند را مقدّم داشته و بواسطه آن دولتهاي باطل، خداوند عالم را تعمير ميكند و عالم را اصلاح ميكند و در اين زمانها كه شعورها ناقص است، در اين زمانهايي كه بنيهها ضعيف است، در اين زمانهايي كه عقلها كم است، علمها كم است، بنيهها طاقت ندارد از براي نور محمّد و آلمحمّد و از براي حكمت ايشان و علم ايشان بنيهها طاقت ندارد خدا دولت باطل را مقدم داشته و در اين دولت باطل فيالجمله انوار دولت حق را مخلوط و ممزوج كرده تا اينكه بقدر آن دولت حق هم باقي باشد. بنيهها الآن ضعيف است و مردم بيش از اين طاقت ندارند انتفاع از دولت حق پيدا كنند در اين دولت باطل و آن دولت باطل باعث حفظ بنيه ايشان و تقويت ايشان شود.
عرض كردم كه آيا نه اين است كه اين شب بواسطه اينكه ظلمت و نور به يكديگر آميخته تو بهتر ميتواني اگر چشمت ضعيف باشد چشم بگشايي، چشم ميگشايي. پس اين ظلمت شب تقويت ضعف انسان ميكند و با ضعف چشم نميتواني توي آفتاب راه روي، به آفتاب نظر ميكني آفتاب چشم تو را ميزند و تو را كور ميكند. پس هرگاه شب اين ستارهها انوارشان ممزوج شد با ظلمت شب، تو ميتواني چشم بگشايي به جهت آنكه نور ستارهها ضعيف است و بقدر چشمزدن نيست و با ظلمت شب ممزوج ميشود، چشم ضعيف طاقت ميآورد؛ پس در ظلمات شب ميتواني چشم بگشايي. نميبيني آناني كه چشمشان خراب است ميروند در آن اطاق اندروني
«* 28 موعظه صفحه 246 *»
و در تاريكي چشم خود را ميگشايند، آنجا كه نور بسيار ضعيفي باشد آنجا چشم ميگشايند لكن در توي نور قوي آنها نميتوانند چشم باز كنند. پس اين بنيههاي ضعيف و اين عقلهاي ناقص و اين علمهاي كم و اين نفوس ضعيفه مردم اينها طاقت ديدار انوار محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم را با روهاي گشاده و دولت قاهر غالب و حكمت ظاهر طاقت آن را ندارند، ممكن نيست بتوانند در دولت محمّد و آلمحمّد زيست كنند. پس خداي حكيم در اين اول امر انبيائي چند آفريد لكن ضعيف، مقهور، مغلوب، مظلوم، و دولت باطل را غلبه داد در دنيا و ظلمات باطل عالم را فراگرفته و انبيا و اوليا و حكما در ميان ايشان مقهور و مغلوب و مظلوم ميباشند و ميدرخشند در آن ظلمات دولت باطل چنانكه ستارگان ميدرخشند در شب. مثل اصحابي فيكم كالنجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم ايشان بمنزله ستارگانند در ظلمات دولت باطل و كساني كه چشم ايشان ضعيف است ميتوانند به اين ستارههاي ريز كوچك نظر كنند و ميتوانند از نور آنها منتفع شوند و بواسطه اين ظلمت شب انوار خالص نميشود و چشم ايشان را كور نميكند. پس به اين واسطه مردم ميتوانند چشم بگشايند و چشمهاشان در اين ظلمات شب قوت خواهد گرفت و روز به روز قوي ميشود چنانكه ميبيني به حول و قوه خدا روز به روز بنيه اسلام قويتر شده اگرچه شنيدهاي كه روز به روز ظلم و جور زياد ميشود لكن نميداني چگونه در اين ظلمت انوار ستارگان ميدرخشد. تجربه نكردهاي كه اگرچه نهايت ظلمات نصف شب است هرچه رو به نصف شب ميروي تاريكتر ميشود لكن هرچه رو به دم صبح ميروي هوا صافتر ميشود، بخارات مينشيند، كواكب تلألؤشان زيادتر ميشود، انوار زياد ميشود، مردم بهتر هدايت مييابند. در سر شب بخارها بسيار بود، اغبره بسيار بود، كواكب تيره و تار بود، نور ستارگان از آن غبارها پژمرده شده بود لكن هرچه رو به صبح ميروي روز به روز امر ظاهرتر ميشود. نميبيني كه در اول دولت محمّد9 كه آمدند در اين دنيا مردم را معرفتي به حال ايشان نبود، معرفتي به فضائل ايشان نبود، خورده خورده
«* 28 موعظه صفحه 247 *»
بواسطه علما در حال تقيه، در حال مظلومي و مقهوري علماي آلمحمّد فضائل ايشان را منتشر كردند و مردم طاقت بيش از آن نداشتند. هرچه زمان پيش آمد اين كواكب تلألؤشان بيشتر شد، انوارشان ظاهرتر و باهرتر شد تا آنكه ميبيني بحولاللّه و قوته اُلوفي مينشينند و فضائل آلمحمّد: را با دل جمع ميگويند و مردم متحمل آن ميشوند و قبول ميكنند و تسليم ميكنند. آنچه امروز بر منبر گفته ميشود در ملأ عام، در صدر اول، آنها توي زيرزمينها ميرفتند و بعد از عهد و ميثاق گرفتن و كسي را قابليافتن يك گوشه از اين حرفها را به كساني كه كامل و بالغ بودند ميگفتند. نميشد ابداً ذكر فضائل آلمحمّد را اينطور بكني و بگويي لكن خورده خورده ميبيني كه امر را خداوند چگونه ظاهر كرده و چگونه فضائل آلمحمّد: بر سر منبر گفته ميشود. اگر در عهد قديم نبودهايد سي سال چهل سال پيش از اين كه بودهايد، اگر سي سال چهل سال پيش از اين هم يادت نباشد بلد بلد را ميتواني تفحص كني و خبر بگيري. بقعههاي زمين مختلف است، مثلاً نجف تجربه شده كه غبارش كمتر از همهجاست، بخارش كمتر از همهجاست، كواكبش در نهايت تلألؤ و درخشاني است، ساير بلاد اينطور نيستند همچنين بلدها مختلف ميشوند هر بلدي طوري است. همچنين زمانها هم مختلف است. عرض ميكنم كه حالا فضائل آلمحمّد: اينطور علانيه گفته ميشود و آن اسراري كه حكيمي كامل به حكيمي كامل در زيرزمينها بعد از عهد و ميثاقگرفتن ميگفت حالا اين زمان در ميان خواص و عوام آنها گفته ميشود و اين نيست مگر آنكه روز به روز ابخره مينشيند و نور آلمحمّد: ظاهر ميشود و اين نور نيست مگر دليل قوت نور ايشان، مگر تأثير نور ايشان والاّ اين علماي ضعيف چه ميتوانند بكنند؟ از ايشان چه برميآيد؟ لكن نور آلمحمّد: از پس است و نور آلمحمد از پس پرده مربي عالم است.
باز از براي اين معني مثَلي عرض كنم. بعد از آنيكه آفتاب به زمين اثر كرد و از زمين بخارهاي بسيار متصاعد شد حرارت در زمين اثر كرد و در رطوبتهاي زمين اثر كرد
«* 28 موعظه صفحه 248 *»
ميبيني از زمين بخارها ساطع ميشود و اين بخارها ميرود در هوا و ابر ميشود و روي آفتاب را ميپوشد و نور آفتاب را پنهان ميكند ولكن آفتاب از پس اين ابر در تابش است و حرارت خود را دارد و خورده خورده حرارت او اين ابرها را ميخشكاند و به تحليل ميبرد و بخارها را برطرف ميكند، ابر را نازك ميكند تا اينكه رخساره خود را آشكار ميكند و عالم را نوراني ميكند. همچنين بعد از آنيكه آفتاب وجود محمّدي صلواتاللّه و سلامه عليه و آله بر زمين اين امت تابيد و حرارت او بر زمين دلهاي منافقين و مؤمنين تابيد، از زمين دلهاي منافقان بخارهاي حقدها و حسدها بلند شد. بعد از آنيكه آن بزرگوار القا كرد به مردم شرايع و احكام و ولايت آل خود را، نور او كه تابيد آن حقدها و حسدها برخاست و فاصله شد مابين نور محمّد و آلمحمّد صلواتاللّه عليهم و مابين ساير خلق و نور پيغمبر پنهان شد دين پيغمبر پنهان شد بطوري كه اثري از آثار آن نماند. واللّه چيزي باقي نماند از آن چنانكه حديث است كه نماند در دست آنها چيزي مگر استقبال قبله، هيچ از شرع پيغمبر در دست اين مردم نماند ولكن آفتاب وجود امام در هر زمان از پس اين پرده ابرهاي حقدها و حسدها و پوشيدن امر دين و كتمان اين شرع مبين آفتاب وجود ائمه طاهرين صلواتاللّه عليهم اجمعين در هر زمان در پس اين ابرها بود و هي زماني پس از زماني اين ابرها را به تحليل ميبرد، هي خورده خورده ابرها را نازك ميكرد و لطيف ميكرد و هي آنجاش را سوراخ ميكرد و پيدا ميشد و هي آنجاش را سوراخ ميكرد و خود را مينمايانيد و از گوشه و كنار نور خود را ابراز ميداد. هرچه ابر نازكتر ميشود هوا روشنتر ميشود، نور آفتاب ظاهرتر ميشود.
مقصود اين است كه نور امام زمان در پس ابرهاي اهل كتمان و از پس حسدهاي اهل كينه و عدوان از پس اينها آن نور در تابش است و او مربي است و اظهاركننده امر خود است و چون اين ابرها بكلي برطرف شود نور امام ظاهر ميشود و رخساره او آشكار ميشود و آنوقت وقتي است كه چشمها ميتواند در آفتاب باز شود لكن حالا به
«* 28 موعظه صفحه 249 *»
جهت صلاح عالم اين ابرها را برپا كردهاند و اگر اين ابرها برپا نشود در موسم بهار و آفتاب بتابد بر اين گياههاي طفل و بچّه كه تازه سر از خاك بيرون ميآورد بواسطه حرارت او اينها خواهد سوخت و هيچ گياهي رشد نخواهد كرد، هيچ برگي به كمال نخواهد رسيد لكن خداوند حكيم در موسم بهار قرار داده ابرهاي پي در پي در هوا بلند ميشود، هوا را اندكي تيره و تار ميكند، نور آفتاب را پنهان ميكند و باران بر گياهها ميبارد تا اينكه اين گياهها كه طفلند و ضعيفند و تازه سر از خاك درآوردهاند بيرون بيايند و به همان حرارت كمي كه از پس اين ابرها و به همان نور ضعيفي كه از پس آنها نفوذ كرده بر اين طرف ابرها آن گياهها فيالجمله قوتي بگيرند، فيالجمله صلابتي پيدا كنند، قابل بشوند براي نور آفتاب. پس آفتاب از پس پرده روز به روز ابرها و بخارها را تمام ميكند تا چون موسم تابستان شود رخساره خود را بدون ابر ظاهر ميكند و گياهها هم تحمل رخسار آفتاب و نور آفتاب را پيدا كردهاند آنگاه درختها و گياهها در تابش آفتاب نضج ميگيرند، پخته ميشوند تا به منتهاي تابستان همه ميوهها ميرسد و به صلاحيت ميآيند. پس ببين كه خداوند چگونه عالم را موافق حكمت قرار داده! و همچنين وقتي زمستان جاهليت كه بكلي عالم يخ كرده بود گذشت، موسم بهار وجود محمّد9 كه رسيد و آفتاب در شرف خود مسكن كرد و آفتاب به حَمَل آمد و نهايت شرف از براي او بود و مبعوث به رسالت و نبوت در اين عالم شد، بيتالشرف اين آفتاب مقام محمود است و موضع رسالت است و در بيتالشرف مقام محمود نشست، نور او به اين خلق تابيد و نور او امر او و نهي او بود و اشرف اوامرش نصبكردن ولي بود و امر به مودّت آل او بود. بعد از آنيكه اوامر را فرمود به بيتالشرف حَمَل و نور امر او تابش كرد آنوقت از زمين دل منافقان بخارهاي عدوان و حقد و حسد بلند شد. در اول امر چنان ابري تيره و تار بالا آمد كه ارتد الناس كلّهم بعد النبي9 الاّ ثلاثة جميع خلق مرتد شدند مگر سه نفر. ببين اين سه نفر در وجود آنها نور چقدر قوت داشت كه ظلماتي كه جميع روي زمين كافر شده باشند در آنها اثر نكرد و چون آن ظلمات عالم را
«* 28 موعظه صفحه 250 *»
فرا گرفت اين گياههاي تازهمسلمان جديدالاسلام كه تازه از يهوديت و نصرانيت آمده بودند، تازه اسلام آورده بودند از مجوسيت و نصرانيت تازه اسلام آورده بودند در اين ظلمات زمان غصب خلافت توانستند فيالجمله زيستي كنند، خورده خورده به همان قدر نور ضعيفي كه از پس آن ابرها تابيد اينها چشمشان بيش از آن نميديد و نميتوانستند بيش از آن متحمل شوند. آخر همانهايي كه براي حضرت امير دعوا ميكردند و قشون او بودند كه از بالاي او شمشير ميزدند و با معاويه از بالاي او جنگ ميكردند حضرتامير به امامحسن فرمود برو در ميان قشون ندا كن بگو كه علي ميگويد كه اين نماز تراويحي كه ميكنيد ـ كه نماز نافله را به جماعت در ماه مبارك ميگزاريد ـ اين بدعت است و اين را رسول خدا قرار نداده. حضرت آمدند در ميان آنها و ندا كردند كه پدرم اينطور ميفرمايد. فغان از لشگر برآمد كه واعمراه! ميخواهند دين تو را از ميان بردارند، ميخواهند سنّت تو را تغيير دهند! همين قشون با حضرت بودند و اينطور ظلمات عالم را فراگرفته بود، نميتوانست حضرت امير تغيير بدهد سنّت ابابكر و عمر را. حضرت ديد غوغايي در ميان لشگر بلند است، پرسيد چه خبر است؟ گفتند لشگر همچو ميگويند. فرمودند خير، هر كار دلتان ميخواهد بكنيد، هيچ، گذشتيم از سرش. اينطور بودند مردم! حضرت امير متمكن نبود از اظهار دين مگر كلمهاي پس از كلمهاي از پس چندين حجاب به گوشه اظهار ميفرمود كه مردم متحمل بتوانند بشوند. همينطور هم هست، مردم از مجوسيت آمدهاند كجا متحمل اسرار اسلامند؟ مردم از يهوديت آمدهاند، مردم از نصرانيت آمدهاند، مردم از دهريت آمدهاند، طاقت بيشتر از اين نداشتند، طاقت امر و نهي حضرت امير را نداشتند. پس خداوند اين اوضاع را سرپا كرد، عالم را اينگونه غبارآلود كرد، اين ابرها را فرستاد تا ظلمات باقي باشد، تا حق اينطور پنهان بماند، تا كمكم در زير سايه اين ابر زيستي بتواند بكند و يكچيز ضعيفي از او باقي باشد تا آنكه خورده خورده قوتي پيدا كند و روز به روز در عالم معرفت خدا زياد شود و از دين و مذهب مردم متمكن شوند. شكر
«* 28 موعظه صفحه 251 *»
كنيد واللّه كه شما در اين جزء از زمان واقع شدهايد، نه خيالتان برسد مثل بعضي جهّال كه كاش ما در زمان ائمه بوديم، كاش در زمان حضرت صادق بوديم! شما نميدانيد كه چه معرفتها داشتهاند! مگر نه همينها بودند كه شيعيان بودند و به حضرت امامحسن ميگفتند يا مذلّالمؤمنين، اي ذليلكننده مؤمنان چرا نشستهاي؟ برخيز شمشير بكش. مذلّالمؤمنين فحش است و اينها شيعيان بودند و به امام خود اينطور ميگفتند. شما خيالتان نرسد اينها معرفت داشتند به حال امام خود، نهايت امام را مثل عالمي ميدانستند. يكي از اصحاب حضرت صادق كه آخر از جمله بزرگان دين شد زراره بود، يعني در آخر امر از بزرگان شد، در آن اولها روزي حضرت صادق مسألهاي از مسائل حكمت را اظهار فرمودند. گفت من خيالم ميرسيد كه همين شما فقيهيد، شما از علم كلام هم كه خبر داريد! آن روز معرفتهاشان اينطور بوده، شما شكر كنيد كه در اين زمان واقع شدهايد. حالا فرض كن كه در زمان امامي امامت در مدينه نشسته و تو اهل كرماني، او آنجا تو اينجا و تو چشمت نميبيند جسم امام را. مگر جسم امام بايست براي تو كار بكند؟ مگر سرخي گونه امام براي تو بايد كار بكند؟ مگر سياهي موي امام بايست براي تو كار بكند؟ بلكه وجود او كار ميكند اگرچه تو او را نبيني. اگر ميگويي ميخواهم امامم را من بشناسم ميگويم همچنين نيست، صلاح بنيه تو و صلاح تو همينقدر نور است. اگر تو حالا هم احياناً به خدمت امام ميرسيدي آيا نه اين است كه او در تقيه بود؟ آيا نه اين است كه نميتوانست ابراز چيزي به تو بدهد؟ همين قدرها باز بيشتر به تو نميرسيد، مصلحت بيشتر نبود. او طبيب است براي مرضي، او ميداند گلوي هر كسي قابليت چقدر آب دارد، ميداند دريا به گلوي خلق ضعيف نميرود، بايد قاشق قاشق آب به گلوي آنها كرد. حالا قاشق قاشق قاعدهاش همين است كه ميكنند. آيا نه اين است كه اگر تو طالب دو مثقال نور باشي بايد باقي عالم ظلمت باشد، دو مثقال نور در عالم بيشتر نباشد تا اين دو مثقال نور بر تو بتابد. اگر همه عالم نوراني باشد كه صدهزار كرور نور بر تو ميتابد. پس وقتي كه از ناطق هيچ علم بروز
«* 28 موعظه صفحه 252 *»
نكند مگر همان دو كلمه، تو همان دو كلمه را ميشنوي ديگر زياده از آنبروز نميدهد. چرا بروز نميدهد؟ به جهت آنكه عالم متحمل نيست.
پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه به اين حكمت خداوند عالم دولت باطل را مقدم داشت و دولت باطل را انقراض است. فرمود للحق دولة و للباطل جولة دولت باطل بايد منقرض شود و دولت حق بايد ثابت و دائم باشد. اگر دولت حق را مقدم ميداشتند زوال بايد پيدا كند تا دولت باطل بيايد و اين اين معني بود كه عرض كردم. پس دولت باطل را مقدم داشتند تا جولان خود را بزند براي صلاح دولت حق، دولت حق را مؤخر داشتند تا ثابت و دائم باشد تا دامان قيامت. پس به اين واسطه خداوند عالم باطل را مقدم داشت چنانكه خداوند دولت مرگ را بر دولت زندگي مقدم داشته. نظر كن در آن مثَل كه آوردم كه چندي نطفه بودي، چندي علقه شدي، چندي مضغه شدي، چندي استخوان شدي، چندي گوشت بر استخوان تو روييد. آيا نه اينكه اينها ميّت بودند و مرده بودند و جان نداشتند؟ و كيف تكفرون باللّه و كنتم امواتاً فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم براي قيامت. پس چون دولت موت مقدم است بر دولت حيات و دولت علقه و مضغه و عظام و لحم مقدم است بر دولت جان، از اين جهت خداوند اين دولت باطل را در اين زمانها مقدم داشته ولكن اگر بالتمام دولت باطل بود كه ظلمت محض محض بود مثل آن اطاقي كه جميع منفذهاي آن را ببندي، چنان اطاقي ميشود كه هيچكس نميتواند در آن هدايت بجويد به چيزي و انتفاع از چيزي حاصل كند. لكن اين شبها را خداوند با اين ستارگان مخلوط كرده تا شبرواني كه سفر ميكنند كاسباني كه در شب كار ميكنند و قاصدان و ملاّحان كه در شب سفر ميكنند به اين ستارگان هدايت جويند و بتوانند روي زمين راه را از چاه تميز دهند و با وجود اين شب هم باشد، هوا هم خنك باشد. پس از اين جهت دولت باطل را مقدم داشت و انبيا و اوليا كه يك يك ميآمدند هريك از آنها مبتلا به بلايي بودند به ظلم ظالمان مبتلا بودند بطوري كه قدرت بر سخن نداشتند، تا لب از لب ميگشودند سنگبارانشان ميكردند،
«* 28 موعظه صفحه 253 *»
آنها را نفي بلد ميكردند. كدام يك از آنها در اين دولت باطل جان بسلامت در برد و آنچه در دل داشت توانست بگويد؟ حاشا، خيالتان نرسد كه پيغمبر آن روز كه آمد، بطور اظهار دولت آمد؛ كجا؟ خوب مگر چه گفت پيغمبر؟ چه توانست بگويد؟ آيا نه اين است كه كل روي زمين كافر بودند؟ آيا نه اين است كه با خلق منكوس مدارا ميفرمود؟ آيا نه اين است كه مدتها محصور بود در شعب ابيطالب كه در آن مدت نتوانست اظهار امري كند و آخر نتوانست در مكه زيست كند، فرار كرد رفت به مدينه و مهاجرت كرد؟ آيا نه اين است كه وقتي آمد به مدينه اين خلقي كه همه يهودي بودند يك يك را از يهوديت بايست به اسلام بياورد؟ چقدر معرفت به يهودي ميتوان آموخت تا اينكه اسلام اختيار كند؟ معلوم است اول الفبائي تعليم طفل ميكنند و وقتي بنا شد هر روزي يكبچه تازه به مكتب آيد هر روزه الفباء را بايد درس گفت. پس پيغمبر مردم را از مجوسيت و از جاهليت هدايت فرمود در آن ظلمتها كه بودند موافق ايشان و بقدر قابليت ايشان به ايشان تعليم ميفرمود و چه بلاها كه بر سر او آوردند همچنين مگر ائمه توانستند در عهد خود نفس بكشند؟ مگر توانستند اظهار امري كنند؟ حقي را در عالم آشكار كنند؟ چنان ظلمت فرا گرفته بود عالم را كه گنگ بود امام، يك مسأله جزئي كه ميخواست بفرمايد اين طرف را نگاه ميكرد، آن طرف را نگاه ميكرد ببيند كه كسي نباشد آنوقت آن مسأله را به يك آدم اميني بگويد. اينطور بود، تقيه ميكردند از سلطان آن زمان. كي متمكن بودند از اظهار امري؟ پس نه خيالتان برسد كه آمدن پيغمبر دولت حق بود، نه اين است كه آمدن ائمه دولت حق بود كه چنان خيال كنيد كه پيغمبر آمد و امر را اظهار كرد. حاشا، همه آنها دولت باطل بود بلكه اين بزرگواران مثل ستارگاني كه عرض كردم نور ضعيفي اظهار ميكردند نهايت اين است كه زهره جلوه ميكند نزديك صبح كه ميشود زهره كه طالع شد هوا روشنتر ميشود، خورده خورده فجر كاذبي پيدا ميشود، خورده خورده روشني تازه در عالم پيدا ميشود. همچنين اين ظلمات خورده خورده برطرف ميشود تا اينكه فجر طالع شود. فجر كه طالع شد
«* 28 موعظه صفحه 254 *»
ابتداي نهار است، روز به روز، ساعت به ساعت نور در عالم زياد ميشود. باز حكمت بالغه را ببين كه يكدفعه از ظلمات شب مردم به نور نيايند والاّ كور ميشدند مردم. پس از فجري طالع كردند كه نور آن مخلوط به ظلمت باشد نهايت تيغهاي در آن دم افق پيداست، خط ضوئي پيداست، باقي عالم ديگر تيره و تار است، خورده خورده، ذره ذره فجر بالا ميآيد و روشنتر ميشود و هنوز آفتاب طالع نشده و به لحاظي و در نظر جمعي هنوز جزو شب حساب ميشود. اول روز طلوع آفتاب است لكن خورده خورده ضوء زياد ميشود و نور زياد ميشود. اين ضوء و نور چهچيز است جز فضل آفتاب؟ چهچيز است جز حركات آفتاب؟ پس فجر كه ميدمد اول فضيلتي است از فضائل آفتاب كه اظهار ميشود و اول شعاعي است كه از آفتاب ظاهر ميشود. خورده خورده هي آفتاب به افق نزديك ميشود و اين ضوء زياد ميشود، شعاع زياد ميشود، فضل آفتاب بيشتر ظاهر ميشود تا در نزديكيهاي طلوع آفتاب افق چنان درخشان ميشود كه نزديك است چشم را بزند و نه هر چشمي ميتواند به آن افق نگاه كند تا آنكه ميبيني قرص آفتاب با هزار شكوه و جلال و جبروت از افق سر زد و دشت و كوه و عالم را از نور جمال خود منوّر فرمود و جميع عالم را روشن كرد به حدي كه جميع ذرات هبائيه كه در عالم است همه پيدا شد و ميتوان همه را تميز داد. همچنين است دولت حق روز به روز رو به صبح ميروند مردم تا آنكه فجر طالع شود و اظهار فضائل آلمحمّد: بشود و خورده خورده ضوء زياد ميشود و فضائل آلمحمّد: در تزايد ميشود و ظلمات ميكاهد و هي ضوء زياد ميشود و ظلمت ميكاهد تا اينكه همه عالم پر از فضائل آلمحمّد ميشود. اين فيالجمله ضوئي كه در بين طلوعين هست براي اين است كه به تدريج نور آفتاب در عالم آشكار شود. آيا تجربه نكردهاي كه از اندرون حمام گرم يكدفعه كه بيرون ميآيي ميچايي([27]) بلكه برزخي مابين اندرون
«* 28 موعظه صفحه 255 *»
حمام و بيرون قرار دادهاند كه ميآيي آنجا و ميماني، اندكي خنك ميشوي، مناسب با بيرون ميشوي، آنوقت ميآيي بيرون و نميچايي. اگر در اطاق بسيار بسيار ظلماني باشي، اگر يكدفعه برابر آفتاب بيايي چشمهات هيچجا را نميبيند، پيش پات را نميبيني، پيش چشمت سياه ميشود، توي آفتاب چشمت كور ميشود ولكن اگر بتدريج از آن ظلمات قوي بيايي خورده خورده نور زياد ميشود، چشم تو هم بيناتر خواهد شد. ميآيي پيش آفتاب و ميبيني همهجا را. پس ببين خداوند چه مصلحت ديده در مقدم داشتن دولت باطل و در فجري كه مابين ظلمت شب دولت باطل و مابين نور آفتاب دولت حق است قرار داده، خواسته در زمين كساني را قرار دهد كه ذكر كنند فضائل آلمحمّد: را و نشر كنند علوم ايشان را و بنيه خلق را مستعد كنند براي ظهور نور امام صلواتاللّه و سلامه عليه. باري، اين فايده تقدم دولت باطل بود بر دولت حق.
از جمله چيزها و فايدههاي ديگر كه خدا دولت باطل را مقدم داشته اين است كه اگر امام بروز كند آيا ميگويي كار خود را بكند و سلطان غالب باشد يا بيايد و مغلوب باشد و مقهور و مظلوم مثل آنكه آبائش مقهور و مظلوم بودند؟ اگر بيايد و مثل آبائش مظلوم باشد روز دوم ميكشندش، ميرود. و اگر بيايد و سلطان غالب باشد، بايد دشمنان خود را بكشد. اگر نكشد مردم او را خواهند كشت. پس بايد دشمنان خود را بكشد و چون خداوند حكيم ميداند كه در صلب مؤمنان كافرانند و در صلب كافران مؤمنانند و خدا آنها را ميداند اگر امام حال ظاهر شود و بكشد دشمنان خود را چهبسيار مؤمناني كه در صلب كافران هستند و منقرض ميشوند و به دنيا نميآيند و به عبوديت خدا قائم نميشوند. پس از اين جهت امام را پنهان كرده و دولت باطل را مقدم داشته تا آنچه مؤمن در صلب اين كافر واجبالقتل است جميعاً بيايند به عرصه ظهور و بعد از آنيكه آمدند و جميع صلبهاي مردم پاك شد آنوقت امام به قهر و غلبه ظاهر ميشود و آنقدر خواهد كشت از اين خلق روي زمين كه خواهند گفت تو از نسل فاطمه نيستي، از اولاد پيغمبر نيستي اگرنه رحم در دل تو پيدا ميشد. آيا امام رحم بر
«* 28 موعظه صفحه 256 *»
دشمن خدا هرگز كرده؟ پس رحم نميفرمايد و آنقدر خواهد كشت كه مردم اين بيادبي را خواهند كرد به جهت آنكه آنها داخل اوساخ عالمند عالم را بايد از لوث آنها پاك كرد، آنها را از روي زمين برانداخت. اينها زير زمين بايد باشند، لزومي ندارد بودنشان بر روي زمين و اين طرف زمين بايد بمانند كساني كه در بندگي ايشان راسخند و اطاعت ايشان را ميكنند. حالا روي زمين راه بروند كساني كه بتپرستند، خاصيتش چهچيز است؟ به خدا كه نفع ندارد بودنشان، به امام كه نفع ندارد، به خودشان هم كه نفع ندارد، هرچه زودتر بروند بهتر، هرچه بيشتر بمانند كفرشان بيشتر ميشود، جا بر مردم بيشتر تنگ ميشود. منافع املاك را ميخورند، بار زمين را سنگين ميكنند، مال مسلمانان را جلو ميگيرند ميخورند. واللّه مصلحت همهشان اين است كه گردن همهشان را امام بزند، عذاب براشان كمتر ميشود. روي زمين بودنشان هيچ حاصلي ندارد، لزومي ندارد باشند، بار زمين سبكتر ميشود، املاك مفوّض ميشود به مؤمنان، دولت دولت مؤمنان ميشود، مؤمنان رزق خدا را ميخورند شكر خدا را ميكنند، خدمت دولت اسلام ميكنند؛ پس از اين جهت خداوند دولت حق را مؤخر داشته. پس اگر بيايد امام بايد همه را بكشد و اگر همه را بكشد مؤمناني كه در صلب كافرانند ديگر به دنيا نميآيند. پس امام مراقب و منتظر نشسته است در پس پرده، دائم نظر ميكند به اصلاب، همينكه ديد اصلاب مردم از كفار پاك شد آنوقت وقتي است كه اذا نقر في الناقور ناقور دل امام است اذا نقر في الناقور فذلك يومئذ يوم عسير علي الكافرين غير يسير پس آنوقت وقتي است كه آن بزرگوار بروز خواهد كرد و خواهد آمد و آنچه بايد بكشد ميكشد؛ اين هم يك فايده.
يك خاصيت ديگر در تقدم دولت باطل اين است و اين حكمتي ظاهر است كه اهل دولت باطل نگويند كه اي خدا اگر تو ما را مثل محمّد و آلمحمّد استيلا داده بودي ما هم عبادت ميكرديم تو را، ما هم امر تو را آشكار ميكرديم، تقويت ميكرديم دين تو را بلكه بايد خداوند مدتي دولت را به اهل باطل وا گذارد تا بدانند كه نميتوانند اقامه
«* 28 موعظه صفحه 257 *»
دين كنند بدانند كه جاهلند. تا انسان ننوشته نه خودش ميفهمد بد نوشته نه كسي ديگر ميفهمد. وقتي كاغذ و قلم و دوات را مهيا كردند پيش روش گذاردند كه بسماللّه بنويس، وقتي نوشت ديد نميتواند، آنوقت خجالت ميكشد، سرش را به زير مياندازد. تا نگفته چنان ميپندارد فصيح و بليغ است، همينكه بناي سخن شد و رخصت به او دادند كه بسماللّه اول تو بگو، آنوقت ميفهمد هرّ را از برّ تميز نميدهد، خودش ميفهمد مردم ديگر هم ميفهمند، خجالت ميكشد. به اين جهت خداوند به جميع طبقات مردم يكگونه استيلائي و دولتي داده در هر زماني، در هر ملكي، در هر طبقهاي يكگونه استيلائي داده تا آنكه بدانند نميتوانند اين ملك را راه اندازند، بدانند ملك را فاسد كردهاند و خراب كردهاند. چون اينها به بهره خود رسيدند آنوقت خداوند دولت حق را آشكار ميكند و سياست محمّدي در ملك ظاهر ميشود و معلوم ميشود كه كه بر هدايت بوده، آنها آنوقت خجالت ميكشند. در حقيقت نميتوان گرمي را فهميد تا سردي پيش نيايد، در حقيقت نميتوان سفيدي را فهميد تا سياهي نباشد. همچنين مقدار دولت حق عظمت پيدا نميكند، سياست دولت حق معلوم نميشود مگر آدم چندي مبتلا باشد به اين بينظميها تا وقتي كه بعد از اينها نظم آمد آنوقت لذت نظم را ميفهمد، لذت ميبرد. اگر الم گرسنگي به كسي نرسد لذت سيري نخواهد يافت، اگر درد تشنگي به كسي نرسد بهره و حظي از سيرابي نخواهد برد. پس خداوند خلق كرده تشنگي را براي اينكه شكر كنند او را بر سيرابي، خلق كرده گرسنگي را براي اينكه شكر كنند او را بر سيري. همچنين خداوند گرسنگي از حق را در دولت باطل مقدم داشته تا اينكه بنيهها مستعد شود براي اينكه مردم گرسنه حق شوند، تشنه حق شوند، مستعد حق شوند تا چون باران حق بر زمين اين دلهاي مستعد ببارد، اين باران را به خود بكشند و از آن بنوشند و از زمين آن دلها گياههاي علم و حكمت برويد آنوقت حمد و شكر خدا را كنند؛ اين هم يك فايده ديگر براي تقدم دولت باطل.
«* 28 موعظه صفحه 258 *»
فايده ديگر و اين فايده بسيار بكار ميآيد. هريك از اينها كه عرض ميكنم بكار ميآيد، ضبط كنند علما آنها را كه هريك از آنها در موضع سياست ـ يعني هركس ميخواهد سياست داشته باشد ـ بكار ميآيد. از جمله خواص تقدم دولت باطل اين است كه در اين زمان و اين بنيهها مردم را طاقت اظهار مرّ حق و خالص حق نبود، مرّ حق و خالص حق را در اين زمان نميشد آشكار كني. چون نميشد آشكار كني بايست كسي كه صاحبرأفت و رحمت باشد بايد آنيكه ستّاري كند باشد، آنيكه غفّاري كند باشد، آنيكه مدارا كند، آنيكه اهمال كند، آنيكه اغماض كند باشد. ببين طفلي را كه تو ميخواهي تربيت كني طاقت مرّ حق ندارد، اگر فحش داد نبايد فيالفور يك سيلي بر او زد، تنبيه و تعزيرش كرد. اگر بد نشست حالا تعزيرش نبايد بكنند، اگر خوابيد ولكي حالا نبايد او را بزنند، اگر بول كرد نبايد او را بترسانند. اگر بخواهند او را به جدّ بگيرند و از كارهاي بچگي منع كنند بچه است سرِ دو روز ميميرد و زنده نخواهد ماند بلكه بايد اغماض كرد از اين، بايد اهمال كرد با اين، بايد مدارا نمود با اين تا اين طفل بتواند دو روزي زندگي كند و باقي بماند. اگر مربي دوست و مهربان باشد بايد با آن طفل مدارا كند و كمكم او را تربيت كند بلكه بسا آنكه فحش داده و بايد تعريف او را كرد و مقصود از تعريف، شكرِ همين است كه پسرم حرف زده، حروف را از مخرج درست ميتواند ادا كند اگرچه پدر فلان گفت لكن شكر خدا كه پسرم مخرج «پ» دارد، شكر خدا كه مخرج دال دارد، شكر خدا كه مخرج راء دارد، شكر خدا كه ميتواند حرف بزند. بايد شكر خدا را كرد و آن حُسن را بايد ملاحظه كرد و بايد شكر كرد كه بول كرده روي فرش، شكر خدا كه احليل او راهش باز است، مثانه دارد. اگر بولش بند بيايد هزار مفسده بَرش مترتب ميشود آن نعمت را بايد ملاحظه كرد و شكر بر بولش كرد. پس به اهمال بايد بسياري از امور او را گذرانيد و هرچه عقل او زياد ميشود بر ادب او بايد افزود. شعورش كه زيادتر ميشود ميگويي جيش آن دور، ديگر حالا آنجا بول بايد كرد. اين كِخ است مخور، تلخ است، آن په په است. به اين زبانها بايد تعليم او كنند و نيك و بد به
«* 28 موعظه صفحه 259 *»
او بياموزند. لولو ميآورند براي او كه فلانكار را مكن از اين لولو بترس، يكپاره لولويي براي اين درست ميكنند، يكپاره تق تقي ميكنند، يكپاره چيزها برايش درست ميكنند تا اينكه اين را به تدبير بيارند بالا تا مستعد امر شود، تا مستعد نهي شود، تا چون به حد بلوغ رسد آنوقت اگر چيزي بدزدد حالا ديگر دستش را بايد بريد، اگر زنا كرد تازيانهاش بزنند، اگر شراب خورد تازيانهاش بزنند، حدود را بايد جاري كرد. اين سياست بايد باشد والاّ اين عالم مستعد مرّ حق نيست. هيچ مقدّسي از شما تمنا نكند مردم به مرّ حق راه روند كه اين آرزو را به گور خواهيد برد. عالم بايد چنين باشد، بايد اهمال كرد از بسيار چيزها. چهبسيار نامربوطكاريها را كه ميكنند، حكيم بايد تعريف هم بكند كه خوب گفتي، خوب كردي. بلكه مقصود حاصل است همينقدر كه پيش من آمده است خانهاش آبادان، اگر رفته بودي پيش فلان كافر چكار ميكردم؟ حالا خودت را مثل ارمني ميسازي بساز، تعريف هم ميكنند ميگويند خيلي خوب آقا خيلي خوشگل است، په په، په په! خيلي خوب كاري كردي خودت را به شكل ارمني ساختي! من قانعم به همينكه به من سلام كردي، به همينكه با من رفت و آمد كردي حالا به همين قانعم لكن اگر عقل تو زياد شد چنان تعزيري كنم تو را كه هوش از سرت برود. مگر تو ارمني ميخواهي باشي كه خود را به شكلي ساختهاي كه از دور فرياد ميكند كه من ارمني هستم؟ بله من خوشم نميآيد با اين عمامهسريها بنشينم، اينها را دشمن ميدارم. تو غلط ميكني! چرا انسان بايد خود را به شكل ارمني بسازد؟ به سيماي ارمني خود را بيارايد؟ به صورت دشمن خدا خود را آرايش كند؟ چه لازم كرده خود را به هيأت دشمن خدا بسازي؟ پس امروز نميشود كه از مردم طلب مرّ حق را كرد، بايد همينقدر قانع بود از مردم كه خانه من ميآيد، به مسجد ميآيد شكر خدا كه مثل ديگران نيست. بايد همينقدر قانع باشيد از مردم كه خانه انسان ميآيند. همينقدر كه در بلد اسلامند، بلكه همينقدر كه در بلدتان يكنفري اذان ميگويد و شما كجخلق نميشويد به همين ميگويند په په آقا، په په چه آدم خوبي است! همچنين قناعت
«* 28 موعظه صفحه 260 *»
كردهاند در اين زمانها به همين آثار اسلام و به همين ادعاي اسلام چراكه مردم غير از اين را طاقت نميآورند. اگر كار را سخت بگيرند بر مردم، اين مردم بكلي از دين و مذهب بيرون ميروند. خدا به پيغمبرش فرمود ولو كنت فظّاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك فاعف عنهم و اصفح اي محمّد! اگر تو قلبت يكقدري سخت باشد، كجخلق باشي مردم از دور تو ميپاشند، پس از آنها عفو كن و دعا كن به آنها و اعراض كن از آنها اعرض عن الجاهلين اگر نامربوطي گفتند نشنيده بينگار. پس بايد شما هم چنين باشيد. بلكه اگر علماً ميداني كه اگر من در آن مجلس بروم چيز منكري خواهم ديد، مرو، چه ضرور بروي همچو مجلسي كه منكري بشنوي كه اگر رفع آن را بخواهي بكني ذليل و خوار شوي و آخر هم نشود؟ اگر علماً بداني كه اگر به فلانسخن گوش بدهم منكري خواهم شنيد، گوش به آن سخن مده. اگر علماً بداني كه اگر نظر به فلانجا كنم منكري ميبينم، يا بايد نهي از آن منكر كنم و از من نميشنوند، نظر مكن. بايد از اينگونه تكاليف حذر كرد، مهماامكن نبايد تجسس كرد، خدا حرام كرده تجسس را، به قول مطلق فرموده لاتجسّسوا در اين زمان تجسس از باطن خلق حرام است بر مردم، زير پرده مردم دست نبايد زد تفتيش از باطن مردم نبايد كرد. لاتفتّش الناس تفتيش مكن، احوال بواطن امور خلق را دست مزن؛ چهكار داري؟ مثَل اين زمان مثل بالوعهاي([28]) است، مثل منجلابي است كه روي آن باد خورده و گندش پنهان شده، حالا گند نميكند. اگر چوب بگيري و در آن حركت بدهي و اين بالوعه برهم بخورد گندش عالم را ميگنداند. پس همينطور دست به اين خلق نبايد زد و باطن آنها را نبايد آشكار كرد. خدا هم حدود را از ميان برداشته، صاحب حدّ را از ميان برده، امر را به اهمال گذارده به جهت آنكه نميتوان اين عالم را اصلاح كرد، قابل اصلاح نيستند. اگر كسي متصدي اين امر شود مردم را مرتد خواهد كرد مردم را كافر خواهد كرد و آخر خودش هم تلف
«* 28 موعظه صفحه 261 *»
خواهد شد. پس از اين جهت دولت حق خود را پنهان كرده باطل را سپر خود قرار داده. حالا اگر هيچ سياست در عالم نباشد بكلي عالم سرِ ده روز فاسد خواهد شد يكپاره سياستهاي لغو و باطل بايد در عالم باشد. اگر دزد را مثلاً كتكي بزنند، پاش را بركشند چوب به او بزنند، اين كار خلاف قاعده است. حالا اين كار خلاف قاعده بر دست كه بايد جاري بشود؟ دست حق و اهل حق كه بسته است، آنها كه نبايد بكنند، پس بايد بر دست كسي ديگر باشد كه اين خلاف قاعده را بكند. مثلاً اهل حق به مظنه اينكه در اين خانه شراب هست در اين خانه ابداً نخواهند رفت لكن يككسي هست كه ميبيني به مظنه اينكه شراب اينجا هست سر ميگذارد و ميرود. وقتي در اين زمان همچو اشخاصي پيدا ميشوند كه به مظنه و احتمال اين سياستهاي خلاف قاعده را ميكنند، آنها سياستها بجا بياورند براي آنها نقلي نيست، همين لايقشان است، لكن اين سياست لايق حق و اهل حق نيست از اين جهت خداوند اينگونه اسباب را پيش انداخت و خيلي كار بواسطه اين اسباب پيش ميافتد تا اين سياستهاي باطل نباشد عالم را نظمي نميتوان داد، به جهت اينكه اينگونه نظم لايق حق نيست اگر آنها هم اينگونه سياست نكنند كه كار پيش نميرود و اينگونه نظم لايق دولت امام نيست. پس در ملك اينها باكي نيست. نه اين است كه ميخواهم بگويم مؤاخذه ندارد، مؤاخذه دارد لكن در تدبير ملك باكي ندارد خدا درست كرده آلت هر جايي را در جاي خود گذارده. پس در دولت باطل به مظنه ميگيرند، به شك ميگيرند، به احتمال ميگيرند، به مناسبت ميگيرند كسي را، به احتياط ميگيرند كسي را، به جهت احتياط كتك ميزنند كسي را، به احتياط گوش ميبرند كسي را، تا آنكه اينطور عالم فيالجمله نظمي ميگيرد لكن حق و اهل حق كه اينگونه كارها را نميكنند، اهل باطل ميكنند. پس از اين جهت حق و اهل حق روي خود را پنهان كردهاند و دولت باطل را پيش انداختهاند تا نظم عالم را به ايشان بدهد، همينطورها مناسب اين روزهاست. يوم نولّي بعض الظالمين بعضاً اين زمان صلاحشان را در اينگونه خدا دانسته، به غير از اين امر منضبط نميشود. پس
«* 28 موعظه صفحه 262 *»
اهل حق ميبايست اغماض كنند و صبر كنند و طلب نكنند مرّ حق را هيچكس همچو توقعي نكند. پس بايست يكپاره چيزهايي كه حق است اهل حق آنها را با دست خود بكنند و يكپاره معالجات باطل را بدست خود بايد نكنند، بگذارند آن را يكي از اهل باطل بدست خود بكند چنانكه امام شما چنين كرده، معالجات باطل را با دستهاي باطل ميكند و آنچه باطل نيست آن را با دست اهل حق ميكند. فيالمثل، ـ مثَل است باكي ندارد ـ فيالمثل ملكي را وقف كردهاند، شروطي را واقف قرار داده. حالا اگر بخواهي حكم كني و قرار چنين بدهي كه اين بر وفق قاعده باشد كه واقف قرار داده نميكنند اهل حق اين حكم را هزار بهانه درميآورند كه اين نميشود، چطور است و چطور است. اين را كه ميبينند نميشود يكي ديگر دست اندر كار ميشود، آن ديگر هر طور دلش ميخواهد در آن عمل ميكند، ديگر حالا هر قدريش كه موافق شرط واقف اتفاق افتاد تو هم اعانت كن و كمك كن، هر قدريش را كه ميبيني نميشود، تو اعانت باطل مكن، اغماض كن، اهمال كن. اينطور كه كردي اين وقف مستمر ميماند، اگر اصرار بكني بكلي وقف را باطل ميكنند. پس آب باريك مستمر بهتر است تا اينكه پا بيفشري و جميع آن را باطل كني، بكلي برود پي كار خودش. جميع اوضاع عالم اينطور است. مثلاً اجتماع اخوان نپنداريد شما كه اين اجتماع اخوان، اين اجتماع شيخيه، اين اجتماعها كه ميشود اينها همه بر وفق قاعده است، از اهمال است كه اينها مجتمعند، هرگاه پا بيفشرند به يك يك اينها بگويند اين خلاف است مكن، اين خلاف است مكن، ده روز نميگذرد جميعشان ميروند پي كار خودشان، از هم ميپاشند. پس به اهمال است كه جمعيت آنها از هم نميپاشد. كسي خيال نكند از اينكه ميگويم به اهمال بايد راه رفت كه جمعيت از هم نپاشد، خيالي براي خود كردهام. نهخير، جمعيتكردنها بر دو قسم است: يكي هست جمعيت ميخواهد و جمعيت را براي خودش ميخواهد، چنين كسي طالب دنيا است و از رجال دولت باطل است. و يكي خود را بر حق ميداند و تابعان خود را تابعان حق ميداند و اجتماع را براي حق
«* 28 موعظه صفحه 263 *»
ميخواهد او اهمال كه ميكند براي اين است كه مردم از حق منصرف نشوند و پيرو باطل نشوند و بر حق ثابت بمانند. پس لابد بايد اغماض كنند حالا به هر شكل خود را آرايش كرده كرده باشد. په په، په په! خيلي خوب تا اينكه به تدبيرها به مصالح ملكي در مدتها خورده خورده آنها را منصرف كنند و منصرف ميشوند چنانكه تجربه كردهايد و للّه الحمد و المنّة كه به اين تدبيرها چهبسيار از اهل كباير كه تائب شدهاند، الحمدللّه چهبسيار دائمالخمرها كه نافلهگزار شدهاند، چهبسيار اهل قمار كه نماز شبكن شدهاند، چهبسيار بيدينان كه به همين ترتيب متدين شدهاند، اينها همه به بركت امام زمان و به اغماضكردن شده. مثلاً حالا اگر يك مردكه از تصوف آمده وقتي كه ميآيد سلام كه ميكند من با او مدارا كنم بگويم عليكم السلام، تعارف با او بكنم، چه ضرر دارد؟ دلش مايل ميشود، من خوشحال به اينم كه آمده خانه من، خانهاش آباد باز هم ميآيد و وحشتي نميكند. لكن اگر اول مرتبه كه وارد شد گفتم اي ملعون! اي كافر! اي مباحي مذهب! كه گفته پا روي فرش من بگذاري؟ اين ميرود پي كارش ديگر ابداً نميآيد. اگر امروز كه آمد سلام كرد تعارفش كردي يككلمه اضافه به او ميگويي، فردا هم ميآيد دو كلمه ديگر هم ميشنود وهكذا، سرِ ده روز كه شد ميآيد ميگويد توبه كردم، انابه كردم، بد كردم، غلط كردم، تا حالا بر ضلالت بودم. حالا اين درستتر است يا اينكه خشونت كني و ملعون ملعون و بدبخت بدبخت كني و او را براني كه ديگر نيايد؟ معلوم است مدارا بهتر است.
چون اين را گفتم مقامش رسيد اگرچه مناسب مجمع عام نيست لكن جاش رسيد و ميگويم هستند يكپاره از دوستان ما، از رفقاي ما، كه اگر يك غريبي تازه آمده باشد، تا مينشيند همه زيرچشمي به او نگاه ميكنند، به يكديگر ميگويند اين از فلان طايفه است، در ضمن مسخرگي هم ميكنند، براي او بدگويي ميكنند، سؤالي اگر ميكند پوزخند ميزنند. خوب نيست اينها، چرا ميرانيد مردم را؟ پيغمبر فرمود بشّر و لاتنفّر مردم را بشارت به جنت بده نه تنفر از جنت. حالا هستند يكپاره از رفقا و دوستان ما كه
«* 28 موعظه صفحه 264 *»
اينها منفّرند، خاصيتشان منفّر بودن است، طالب حق را از حق منع ميكنند و عمله و عساكر شيطانند. قرارشان اين است كه هركس رو به حق ميآيد ميزنند توي پوزهاش برميگردانند او را و اين بد صفتي است، هركس ميآيد نهايت مهرباني، تعارف، انسانيت به او بكنيد تا اينكه به اين جهت مردم مايل به حق شوند نه اينكه از حق روگردان بشوند.
و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين
([1]) اين عبارت در اول نسخه خطي مواعظ ماه مبارك بود و نظر به اينكه از 27 مجلس يادشده فقط 22 مجلس به ما رسيده است؛ بدينوسيله اصلاح ميگردد. ناشـر
([2]) چون جمعيت زياد بود و از اطراف هجوم آورده بودند و قال قال زياد ميكردند، به جهت اينكه نزديك منبر بيايند به اينجا كه رسيدند قدري تأمل كردند آنوقت فرمودند: بابا شما كه آن آخر نشستهايد اين بچهها را ساكن كنيد، اين بچهها را ساكت كنيد.
([3]) قط كردن: بريدن چيزي به عرض، مانند بريدن سر قلم به پهنا.
([4]) درمون گياهي است كه ميآورندبراي سوختن.در بعضي ولايات آنرايوشني ميگويند،بعضي جاها آنرا درمينه ميگويند،بعضي جاها آنرا نرخ ميگويند،در كرمان و اطرافش هم درمون ميگويند.
([5]) جمعيت زياد بود، همهمه زيادي ميكردند در اينجا اندك تأملي فرمودند و فرمودند: انشاءالله يكخورده اگر همهمه را كمتر ميكنيد منتفع ميشويد.
([7]) جراب نوره مثلي است در عرب كه ميگويند هميان نوره چرا كه وضع هميان براي آرد است. حالا هميان نوره ميدهند به دست آدم ميبيند چيز سفيدي است قانع ميشود لكن دقت كه ميكني آخرش كه ميشكافي ميبيني آهك بوده آرد نبوده به درد ما نخورد آهك لايسمن ولا يغني من جوع هيچ رفع جوع نميكند لكن پر شده به جهت آن كه در دهان مردم را ببندند. دروس 2 ص 2/173
([8]) كيسـو: مصغّر كيسه يعني كيسه كوچكي يا يك كيسه بي قابليتي كه محل اعتناي كسي نباشد.
([9]) باغين و زرند و راور: سه ده هستند در اطراف كرمان، كه هركدام در سمتي واقع شدهاند.
([10]) در قديم كحّال به كسي گفته ميشد كه هم سرمه به چشم كسان ميكشيد و هم جراحات و امراض چشم را علاج ميكرد.
([11]) احبار: جمع حبـر به معني دانشمند يهودي است و رُهبان: جمع راهب به معني عابد نصاري است.
([12]) قُلّتين: دو خم كه برابر با يك هزار و دويست رطل عراقي در آن آب بگنجد.
([13]) محـلوج: حلاجي شده، پنبه زدهشده.
([14]) نوعي كشتي قديمي كه بشكل غراب ساخته ميشده، كشتي نيش كلاغي.
([15]) قـوّال: آوازهخوان، نغمهگر، كسي كه در محافل به آواز خوش اشعار بخواند.
([16]) مُزَلَّـف: زلفدار، پسري كه سرش زلف دارد.
([17]) آدم بيسر و پا و بيادب و فرومايه، جعلنق هم ميگويند.
([18]) دَِنـگ: آلت شاليكوبي، دستگاهي كه با آن شلتوك را ميكوبند تا برنج از پوست جدا شود.
([20]) اسباب و اثاثيه كه بر ستور بار كنند.
([21]) لَنْتِر: چراغ پايهدار، فانوس، مناره، در فارسي چراغ نفتي بيپايه را ميگويند كه از سقف آويزان ميكنند.
([23]) رسن و ريسمان كه در گلوي اسب و سگ و غيره بندند.
([24]) درجه نظامي كه سابق در ارتش معمول بود و بجاي آن كلمه سرگرد برگزيده شد، درجهاي است فروتر از درجه سرهنگ دوم و برتر از سروان .
([25]) امير تومان: سركرده و فرمانده صدهزار سرباز.
([26]) قِمّة الرأس: بالاي سـر.
([28]) بالوعه: گودال يا چاهي كه در آن نجاست جمع شود.