تابشي از آفتاب
مختصري از زندگاني و حالات
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج ميرزا محمّدباقر شريف طباطبائي
اعلي اللّه مقامه
به كوشش؛ محمود عارفي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴ *»
بسمه تعالي
يا بقيّة اللّه ادركني
(در مدح مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه)([۱])
اي برتري كه گفته نيايد ثناي تو |
||
پيش از سرشت تو شده والا بهاي تو |
||
واجب بر اهل حق بود از حق محبّتت |
||
شامل بر انس و جن ز كرم شد دعاي تو |
||
بر درگهت ملائكه در صف به خدمتند |
||
فرمانبر تو جمله به حكم ولاي تو |
||
روشن ز نور طلعت تو جسم و جان ما |
||
خرّم فضاي دين خدا از صفاي تو |
||
افكندهاي تو بر سر شاه و گدا ز مهر |
||
ظل عطوفتت چو ظلّ خداي تو |
||
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵ *»
نور جبين تو بود از طور آيتي |
||
بل نور طور جلوه و نور و ضياي تو |
||
نوشيروان و حاتم طائي به عدل و جود |
||
سايه گزين عدل تواند و سخاي تو |
||
لقمان اگر به علم لَدُنّي و حكمتش |
||
آيد شود روانه به مكتب سراي تو |
||
بوذر سزد گزد ز تعجب لبش اگر |
||
بيند مقام طاعت و خوف و رجاي تو |
||
مذهب خميده بود ز بارِ فتَن ولي |
||
شد قامتش بلند ز قد رساي تو |
||
برپا ستاده دين به سلامت ز دشمنان |
||
از يمن تيغ همّت بيمنتهاي تو |
||
زيبندهات بود به سزا تاج مكرمت |
||
تشريف قامتت ز مكارم رداي تو |
||
افلاكيان چو عارف قدر تو در زمين |
||
بر ديدگان خويش كشند خاك پاي تو |
||
حقّت دهد جزاي تو را بهترين جزا |
||
نايد ز كلّ خلق كه بدهد جزاي تو |
||
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶ *»
باشي شعاع كامل مولاي خود از آن |
||
اظهر بود ز تو به تو آن مقتداي تو |
||
سرچشمه حيات كه خضر آمدش به دست |
||
باشد نمي ز چشمه ملك عطاي تو([۲]) |
||
نايد ز تيغ و نيزه و پيكان صفدران |
||
كاري كه شد ز حكمت مشكلگشاي تو |
||
رويش سپيد در دو جهان نزد اولياء |
||
هركس كه طالبست ره و رسم و راي تو |
||
بخشد خدا به فضل عميمش بر آنكه او |
||
جويد ز راه صدق و صفايش رضاي تو |
||
دارد غمين به درگه تو دست التجا |
||
اي باقر العلوم كه گردد فداي تو |
||
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸ *»
الحمدللّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
قال اللّه الحكيم: لقد كان لكم في رسول اللّه اسوة حسنة لمن كان يرجوا اللّه و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا.([۳])
انسان كه موجودي ضعيف و ناتوان خلق شده براي رشد و تكامل و رسيدن به مقامات عاليه از ديرباز خود را محتاج به اسوه، الگو، مقتدي و معلم ديده است. لذا از بدو تولد الزاماً و در سنين بالاتر داوطلبانه و به طور غريزي و فطري تحت تعليم قرار گرفته و تا واپسين لحظات عمرش به خوشهچيني از خرمن علم ديگران و فراگيري ميپردازد كه نتيجهاش ملحق شدن و پيوستن به ايدهآل او كه همان الگو و اسوهاش است ميباشد فمن تبعني فانه منّي([۴]) «هر كه مرا پيروي كند از من است.»
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹ *»
تكاپو در راه فضيلت و ايدهآل، افراد انسان را وادار به تفكر و تدبر در زندگاني همنوعان و نمونهبرداري از اعمال و رفتار آنان مينمايد و در اين رهگذر هر كسي براي خودش اسوه و الگويي اختيار كرده و ميكند «خوب يا بد» چه، كل حزب بما لديهم فرحون([۵]) زيرا در زندگاني نوع بشر اين مسأله اهميت ويژهاي دارد و شخص عاقل براي دستيابي به سعادت ناگزير از دقت و كنجكاوي و انتخاب است و اگر براي خود اسوهاي الهي و كامل انتخاب نكرد به حكم مقابله سر بر قدم هر قلندرـبيعاري خواهد گذاشت كه او غول بيابان و راهزن وادي سرگشتگي و حيرت آدميزادهي طالب كمال است و نتيجةً به جاي كمال به نقص مبتلا و عوض سير در ملكوت اعلا به سجّين درخواهد غلتيد. بد نگفتهاند:
اذا كان الغراب دليل قوم | سيهديهم سبيل الهالكينا | |
هر كه را راهبر غراب افتد | بيگمان منزلش خراب افتد |
خوشبختانه ما كه در آخرالزمان واقع شده و مفتخر به ديانت اسلام هستيم با اصل و حقيقت «اسوه و الگو» آشنا گشتهايم و دانستهايم كه پروردگار از آغاز حجت خود را بر خلق، همان اسوه قرار داده و آن را آشكارترين و رساترين امر شمرده به گونهاي كه يافتن او به پيجويي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰ *»
نياز ندارد و تنها نبستن ديده براي ديدارش كافي است.
قرآن كتاب آسماني كه براي نيل بشر به سعادت دنيا و آخرت نازل شده اين «اسوهي حقيقي و حقيقت اسوه» را به ما معرفي ميفرمايد كه؛ لقد كان لكم في رسول اللّه اسوة حسنة همانا براي شما در رسول خدا۹ اسوهي نيكويي است. يعني اي مسلمانان زندگاني رسول خدا براي شما بايد سرمشق و درس پرورش شخصيت باشد. او كه انسان كامل ـ به معناي مطلق كمال ـ است، او كه حقيقت انسان و انسانيت است شايستهي پيروي و سرمشق قرارگرفتن ميباشد.
و ما شيعيان اثنيعشري ميدانيم كه امامان دوازدهگانهي ما و فاطمهي زهرا: با رسول خدا۹ همگي از يك نور و يك طينت ميباشند چنانكه در زيارتشان عرض ميكنيم: اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض([۶]) و به همين جهت قرآن ما را امر به اطاعت ايشان ميفرمايد، اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اوليالامر منكم. پس ايشان همانند رسول اكرم همهي صفات و خصوصيات اسوهبودن را دارا ميباشند، از اين جهت مؤمنين عرض ميكنند: الحق ما رضيتموه و الباطل ما سخطتموه و المعروف ما امرتم
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۱ *»
به و المنكر ما نهيتم عنه([۷]) يعني حق آن است كه شما بپسنديد و باطل آن است كه شما دشمن داريد و نيكي آن است كه شما به آن امر ميكنيد و زشتي چيزهايي است كه شما از آن نهي ميفرماييد.
و اما در عصر غيبت كه زمان دوري و كوري و محروميت امت اسلام از درك حضور و ظهور امام زمان ـ آن حقيقت انسان و انسان حق ـ است و به طور ظاهر نميتوانيم خدمت آن سرور مشرف شده و به قامت دلجويش نظاره كنيم و او را كه عقل مجسم بل حقيقت ذات و ذاتالذوات للذات است بنگريم و در حيطهي نور رخسارهي منورش «حيات» بياموزيم و ترقي كنيم و به اوج آن كه چشمهي حيوان و كبد حوت است دست يازيم و داخل عباد اللّه صالحين باشيم و در جنت رضا و خشنودي آن بزرگوار داخل شويم خداوند عالم از رحمت بيمنتهايش داروي درد ما را مهيا فرموده و طبق مفاد آيهي شريفهي و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين([۸]) (كه شهرهاي مبارك، معصومين پر
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۲ *»
بركت: ميباشند و قراي ظاهره، فرستادگان (رسل) و راويان از ايشان (نَقَله) و فقهاء شيعه ميباشند) به ما امر فرموده است كه تمام حركت و سكونمان (سير و سلوك) را در آموختن و پيروي از بزرگان شيعه سپري كنيم و آسوده خاطر باشيم كه هيچگونه صدمهاي به ما نخواهد رسيد. از اين جهت در عصر غيبت بهترين اسوهها و الگوها بزرگان و كاملين شيعه هستند. آنان چون آينهي وجودشان صاف، بدون اعوجاج و كدورت ميباشد آيه و صفت و ظهور امام۷ شدهاند و در آنان غير از امام ديده نميشود و دوستانشان در نزد ايشان متذكر آقايان و مواليشان ميگردند، آنان به ادب ائمه: مؤدب شده و راه آنان را ميپيمايند. لذا نميگويند مگر از امام و نميپويند مگر به سوي امام و مبرا هستند از صفات دشمنان ائمه:.
و چون از غير امام بريده و به او پيوستهاند لذا امام۷ هم براي آنان به خود آنان تجلي فرموده و به حقايقشان در آنان ظاهر شده است. پس متوسم (دروننگر) شده و به نور توسم حقايق اشياء را ديده و بد و خوب آن را آگاهند و منقطعين به سوي خودشان را به آنها راهبري ميفرمايند.
وه چه شيرين وصف فرموده است آنان را در مقدمهي شرح تهذيبـالمنطق لمولانا الشريف الطباطبائي اعلياللهمقامه:
«و اما في عصر الغيبة فاعدل الموازين و اقسطها الكامل من
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۳ *»
شيعتهم فانه الذي لايذكر عنده الا الامام۷ و لايري فيه الا الامام لانه وصف الامام و ظهوره و ينسب اليه نفسه و توجه اليه بسره و علانيته فلايذكر سواه و لايطلب غيره و لايقصد الا اياه، مغمور في طاعته مجتنب عن معصيته نافذ فيه حكمه و يكون حاله مع امامه علي ما يحكيه الشاعر:
اليكم و الا لاتشد الركائب |
و منكم و الا لاتنال الرغائب |
|
و فيكم و الا فالحديث مخلق |
و عنكم و الا فالمحدث كاذب |
فوجوده و صفاته و احواله و افعاله و اقواله كلها حكاية الامام۷ و وصفه و نعته لايوجد عنده الا شرح فضله و بيان مقاماته و مراتبه التي جعلها اللّه للامام۷. فهذا الكامل هو الميزان الحق و ميزان العدل و ميزان القسط و هو مرجع لاوليالافئدة و اوليالالباب …»
اكنون با توجه به اين مقدمات نسبتاً طولاني عرض ميشود كه: در طول تاريخ غيبت، فراهم نمودن و گردآوري سيرهها و زندگينامهي علماء و بزرگان شيعه به منظور آشنا ساختن دوستان ائمهي طاهرين با آينههاي امامانشان كاري بس عالي و جذاب بوده است.
از جمله صافترين و نمايندهترين اين آبگينهها كه همواره زندگي پربار و سراسر تكاپويش در هالهاي از ابهام مظلوميت فرورفته مولاي بزرگوارمان مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبائي اعلياللّهمقامه ميباشد.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۴ *»
مدتها در فكر تهيهي شرح احوال مختصر جامعي از زندگاني ايشان بوديم اما تكاهل و تسامح سبب تعويق و تأخير آن ميگرديد تا اينكه در اين ايام متذكر زوال ايام و فرصتها شده و چون قريب به صدسال از واقعهي همدان و وفات آن انديشمند و حكيم فرزانه گذشته و سالگرد وفات ايشان نزديك بود تصميم بر آن شد كه اين كار هرچه زودتر و با ترتيبي دلپذير شروع شود كه اميد است خداوند تبارك و تعالي توفيق خود را شامل گردانيده و موفق به جمعآوري و نشر آن بشويم. به اين اميد كه خوانندگان مؤمن و معتقد به بزرگان دين با مطالعهي زندگينامه آن حكيم الهي و كامل شيعه و نوع برخورد اهل روزگارش با او و عدم توجه تام و تمام به فرمايشات او و سلوك او با خلق و مقاومت و صبر آن رادمرد انديشه، سرمشق گرفته و زندگي او را براي خود الگو قرار دهند. از او تبعيت كرده و از مصائب و مشكلات هراسي به خود راه نداده و ناشر فضائل و مناقب آقايان و موالي خود باشند.
و چون شرح احوالي مستند غير ازآنچه در آخر كتاب تاريخ «عبرةـلمن اعتبر»([۹]) نوشته مرحوم ميرزاكريم كرماني رحمةاللهعليه از
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۶ *»
ايشان موجود نيست. (اين كتاب در سال ۱۳۱۸ در زمان حيات خود ايشان نوشته و منتشر شده است و بر طبق نقلهاي مورد اطمينان، آن بزرگوار آن را ملاحظه فرموده و صحه گذاردهاند.) به اين جهت آنچه را كه در آن كتاب نقل شده بدون تصرف به عنوان متن اصلي انتشار داده و آنچه را هم كه به طور پراكنده از نوشتجات خود آن بزرگوار و يا ساير مدارك استفاده شده بعد از آن ذكر خواهيم نمود انشاءاللّهتعالي و من اللّه التوفيق و عليه التكلان.
محمود عارفي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«شرح احوال»
«* تابشي از آفتاب صفحه ۲۲ *»
و چون بعضي از اكابر ذوالمجد و المفاخر، بنده قاصر را امر فرمود كه فيالجملة شرحي از مولد و موطن و حسب و نسب جناب حاجي ميرزا محمدباقر و بعضي حالات آن جناب را كه از بيغرضان هم شنيده به انضمام فهرست كتب و رسائل و جواب هر مسائل كه از تصنيفاتش بعد از غارت خانه و اموالش از هر گوشه و كنار به دست افتاده در ذيل همين خاتمه مسطور دارم لهذا به مقتضاي ٭المأمور معذور٭ به قدر ميسور مينگارم تا آنكه طالب راغب را جامعالمطالب و تحفةالغرائب گردد واللّه ولي التوفيق و عليه فليتوكل المتوكلون.
اما مولد شريفش در قريه قهي من محال دارالسلطنه اصفهان به تاريخ دهم شهر ربيعالاول بعد از انقضاء مدت يكهزارودويستوسيونهسال از هجرت پيغمبر آخرالزمان عليه و علي آله صلوات اللّه الملك المنان بوده و موطنش نيز در اوايل سن و شباب مدتي در همان سامان به سر برده و سپري مينمود و همواره اوقات از گفتار و كردار ابناء روزگار غفلت را عبرت ميگرفت و عجب بر عجبش ميافزود. و هر آنچه را
«* تابشي از آفتاب صفحه ۲۳ *»
كه دليل و برهاني نداشت ابداً دل نميبست و اعتنائي نميفرمود. و تفكر را در جميع امور، برخلاف طبيعت از روي حقيقت بر وفق طريقت و طبق شريعت جاري ميفرمود و از اين روي بود كه علم را با عمل توأم نمود و عملش با علم همعنان گشت. پس همانا كه در سير درجات عاليات لباس تقوي را لوجه اللّه پوشيده و به طرز اخلاص في سبيل اللّه كوشيده تا آنكه همگنان خويش را بالمرة همي گذاشت و خود به عزمي جزم يكباره همي درگذشت.
هر كه را علم و عمل آموختند | ||||
جامه تقوي برايش دوختند | ||||
چونكه اتقي اكرم آمد نزد رب | ||||
فخر بس باشد مر او را زين حسب | ||||
و اما نسب شريفش محمد باقر بن محمد جعفر بن محمد صادق بن عبدالقيوم بن اشرف بن محمد ابراهيم بن محمد باقر المحقق السبزواري، صاحب الذخيرة و الكفاية، كه عالمي معروف و به رياضت علوم دينيه بسي مشعوف و در عصر خود به علم و عدالت همي موصوف بود. و پدر نيكو سيرش ميرزا محمدجعفر همانا كه شخصي بس محترم و با وجود و از گفتار و كردارش به پرهيزگاري و خوشرفتاري همي مشهور بود و در علم حكمت ابدان، بلكه تفقه در علم اديان طبعش
«* تابشي از آفتاب صفحه ۲۴ *»
با شرع انور موافق و ميزان، و خود مرحوم شيخ احمد احسائي را از جمله پيروان و ارادتمندان، و شيخ مرحوم سفري كه از دارالعباد يزد به سمت اصفهان ميشتافته، در قريه قهي كلبه و سامانش را منزل گرفته، و سلوكش با او در نهايت الفت و محبت همواره به پايان ميرفت.
به هر حال و هر وجه كه آن جناب در خدمت و حرمت پدر دانشور هرگز خودسري و كوتهي نميكرد بلكه منتهاي كوچكي و همرهي را معمول ميداشت و پارهاي از علوم را خاصه علم طب و معرفت ترياقات و سموم را در نزد پدر به وجهي خوش و خوشتر تحصيل مينمود تا آنكه خوردهخورده به حد رشد رسيده و تكميل علوم و كمالات را در غربت اكمل ديده پس به صوابديد پدر اكتساب فضل و هنر را به اصفهان رفته و مدرسه نيماورد را منزل و سامان گرفته، و علماي هر فن به پاس حقوق گرامي پدرش و نيك ذاتي و استعداد فطري خودش سعي كامل بر ترقي و تكميلش مرعي همي داشتند. و به سالي چند كه از صحبت دانشوراني هوشمند اغلب علوم و كمالات ادبيه را همي تحصيل كرده پس به مداومت و مواظبت اقوال و اعمال عمليه و رياضات شرعيه تهذيب اخلاق و تزكيه نفس و صفات را نيز تكميل نموده، و همانا كه تبديل مزاج و تصحيح منهاج و مفارقت اضداد مشاركت فرمود سبع شداد را. و چون چنين شد همانا كه متخلق
«* تابشي از آفتاب صفحه ۲۵ *»
به اخلاق روحانيين شد پس به نقطه علم واقف گشت.
آنچه دلش در طلبش ميشتافت | ||
در پس اين پرده نهان بود و يافت | ||
و همان اوقات به همان حالات خوابهايي چنده ديده، به مكاشفاتي بس بلند رسيده، و طريقه مرحوم شيخ احمد احسائي را كه از همه جهت حقيقت و طريقت و شريعت را همراهي داشته از جمله طريقها پسند كرده و برگزيده و اوقات خويش را به رجوع كتب و رسائل آن عالم كامل مصروف همي داشت.
الحاصل كه چون در هر كار رضاي خدا را مختار ميداشت يكي از پيشوايان دين را كه از جمله، اتقي و اعلم دانسته به نماز جماعتش حاضر گشته، تا آنكه وقتي از اوقات خوردن لقمه حرامي را به طور قصد و عمد از او ديده، پس چون طريق شرع مطاع را همي محكم داشته از وثوقش نسبت به او منصرف گشته و بعد از رحلت حاجي سيدكاظم رشتي مدتي سرگشته ميگشته كه اخذ مسائل و تقليد را از كه نمايد پس به مصاحبت ملا محمدجعفر كرماني معروف به بدر كه فيالجمله معاشرتي با هم داشته، اوصافي از حاجي محمدكريمخان كرماني شنيده و به مجالست([۱۰]) جمعي ديگر دعوي بابيت ميرزا
«* تابشي از آفتاب صفحه ۲۶ *»
عليمحمد شيرازي به سمعش رسيده، تا آنكه به عزم زيارت مشهد مقدس رضوي مسافر گشته، و بعد از تشرف به آن خاك پاك معلومش گشته، كه ملاحسين بشرويهاي از جانب باب مرتاب در آن مكان عرشبنيان به دعوت مشغول و جمعي را به چربزباني رام و مغلول نموده، پس در مدرسه ميرزاجعفر و زاويه صحن مطهر شاهعباس به منزلش شتافته، و ملاحسين چون او را شناخته به طراري و زبان تيتال همت و خيال بر تسخيرش گماشته، تا آنكه سؤال و جوابشان يكديگر را درگرفته و به آنچه ديگران قناعت كرده و رفته ابداً دل را نباخته، و با دلايل و براهين محكمه بر او تاخته، و بر دعوي باطلش دليل و برهان محكم خواسته.
پس ملاحسين ميگويد كدام دليل بالاتر از اينكه شخص ميرزا عليمحمد كتابي آورده و مدعي است كه از جانب خداوند صاحب ملك بر من نازل گشته، و از ادعاي خود برنگشته، تا آنكه جمعي كثير از دعوت و حالتش سرگشته گشته، و آخرالامر به اذعان و قبول تصديقش را كرده، و آسوده نشستهاند.
پس آن جناب در جوابش ميگويد اجماع كثير بر گرد هر حمير رسمي است قديم و عادتي معهود است و اين خود هرگز دليل حقيت هر ادعا نبوده و نخواهد بود و گذشته از اين صاحب قرآني كه شما هم
«* تابشي از آفتاب صفحه ۲۷ *»
قبول و تصديقش را داشته و داريد اگر خود ادعاي خاتميت را نداشت و نگفته بود كه جماعات جن و انس هرگز مانند سوره و حديثي از قرآن من نتوانند آورد و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا و شخص ميرزا عليمحمد چنين دعوتي را داشت، خردمند متدين را جايز بود كه گفتار و كردارش را از روي تدبر و تفكر سير نمايد تا حكمت را از سفاهت و حقيقت را از مجاز تميز داده و تكليف خود را معلوم و معمول دارد و الحال كساني را كه به صاحب قرآن اعتماد يا اعتقاد است چون محكمات فرمايشات او را تمكين و تصديق دارند و رد متشابهات آن را نيز به محكماتش مأمورند، هرگز نشايد كه احتمال صدق را در ادعاي چنين مبدعي ساري و جاري دارند اگرچه به قدر بلعم باعور علم را ابراز دهد يا آنكه به فرض محال همدوش دجال خارق عادات را اظهار نمايد و حال آنكه او را به طور حقيقت نه علمي است و نه كرامتي، و اگر انصافي بود او خود تمكين چون تو عالمي را مينمود كه هرچه را از علوم داري نسبت به او از مرخرف و ياوهگويي ممتاز است و اكنون فرع زياده بر اصل را كه همي شنيديم از روي بصيرت ديديم.
پس ملاحسين از اين سخن چون مارگزيده بر خود پيچيد و مدتي به انديشه فرورفته و سر برآورده كه آنچه فرمودي تمامش از در راستي و درستي بود ولكن لطيفهاي در اينجا است كه فرموده جن و انس همچون
«* تابشي از آفتاب صفحه ۲۸ *»
قرآن نميآورند و نفرموده كه خدا هم عاجز است تا مثلش را بياورد و اينك خداست كه بر زبان ميرزا عليمحمد اين كتاب را جاري فرموده.
پس آن جناب در آن وقت جوابش را ميگويد: علمت شيئاً و غابت عنك اشياء. همانا بديهي است كه اين ادعاي پيغمبر آخرالزمان كه جن و انس را نسبت به عجز داده كلام خداست كه از روي تَحَدّي بر زبان پيغمبر خود جاري كرده كه از زمان نزول قرآن الي يوم القيام احدي از اشخاص جن و انس مانند حديث و سورهاي از قرآن را نتوانند آورد. و باز بديهي است كه اگر بنا شد خدا كلامي را بفرمايد و به نوع بشر برساند لامحاله وحي خود را بر زبان جن يا انس يا ملك كه اين جمله به لباس بشر درآيند خواهد بود و خواهد رساند. و چون ميدانست به علمي كه غلط نبود و خطا نداشت كه بعد از خاتم انبياء محمد بن عبداللّه۹ ديگر به واسطه احدي از اشخاص جن و انس نزول وحي جديدي نخواهد شد و حلال محمد حلال الي يوم القيمة و حرام محمد حرام الي يوم القيمة، پس به طور تَحَدّي از زبان چنان بزرگواري چنين وعده صريح بتّي محكمي را فرمود و ان اللّه لايخلف الميعاد و اين وعده و تحدي بدابردار نخواهد بود و جاي بدا غير از مقام تَحَدّي و حكم بتي خواهد بود و فرمايش متشابهي هم كه يأتي بشرع جديد و كتاب جديد فرموده آن هم حق است و صدق و نه شرعش غير اين شرع است و نه كتابش غير
«* تابشي از آفتاب صفحه ۲۹ *»
اين كتاب، بلكه تمامش جاري فرمودن احكام واقعي همين شرع است و همين كتاب از روي حقيقت و صواب و هر آنچه را هم كه مخالفين و منافقين بعد از رحلت پيغمبر۹ از قرآن ربودند و مفقود نمودند جمله به وحي همان زمان نازل گشته بود و حاجت به وحي جديد ندارد. و اگر از ميان ابناي روزگار مستور است در نزد اهلش كه اشخاص معين مشخص معصوم مطهر بودند از آلپيغمبر همي ظاهر بوده و مشهور، و الان تمام قرآن در نزد امام زمان عجل اللّه فرجه موجود است و عيان و آيه شريفه بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم شاهدي است صادق براي اسلاميان و اهل ايمان.
پس ملاحسين از اين جواب محكم جديد، او را تصديق و تمجيد كرده و الحادي ديگر به كار برده و ميگويد چون شما را نسبت به شيخ مرحوم احسائي و سيد مرحوم رشتي وثوق و خلوصي هست اكنون كلامي از سيد رشتي دليل ميآورم كه صريح است بر بروز و ظهور ميرزا عليمحمد شيرازي. و عبارتي از يكي از رسائل آن مرحوم را ميخواند و به قانون علم جَفر و اَعداد اسم ميرزا عليمحمد را استخراج مينمايد. و آن جناب در جواب ميگويد به همين قاعده كه تو اين اسم را بيرون آوردي من هم نام گرامي حاجي محمدكريم خان را استخراج مينمايم و آيا ممكن است يا نخواهد شد؟ فبهت الذي كفر پس
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۰ *»
تصديق و تمكين كرده كه البته خواهد شد و به طراري و وقوف، گفتگو را موقوف داشته و معذرت خواسته كه مرا بيش از اين در قوه نبوده و نيست و اينك در اين اوقات مراسلات عديده رسيده كه خود ميرزا عليمحمد به اصفهان در پناه امام جمعه سامان گرفته بهتر آنكه خود به آن حدود كه مراجعت نموديد مجلس او را ملاقات كرده و او خود جواب تمام مطالب را خواهد داد.
بعد حاجي ميرزا محمدباقر ميگويد حال كه چنين شد خوشتر آنكه شما هم صحيفهاي نگارش داريد و خواهش و سفارش نماييد كه لديالحضور هرچه را كه مراد و منظور است چيزي مستور ندارد كه گفتگوي لاطائل و بيحاصل جز عِرض خود بردن و زحمت ما دادن حاصلي نخواهد داشت. پس ملاحسين انگشت قبول بر ديده نهاده و قلم و كاغذي برداشته در نهايت تضرع و حرمت مشغول عريضهنگاري گشته و هر لحظه به حيله و تعب خود را به حالات و حركاتي بس عجيب منقلب ميدارد، همچون عبد ذليل در پيشگاه خداوند جليل و عاقبت كاغذ را بدريد و قلم را بشكست و مبهوتانه به جاي خويشتن بنشست.
الغرض كه حاجي ميرزا محمدباقر بعد از زيارات و رياضات از ارض اقدس مرخص گشته و به عزم اصفهان مسافر ميگردد و لديالورود از وضع ميرزا عليمحمد هنگامه آرائي عليل و غوغائي و قال
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۱ *»
و قيل بيدليل ديده، پس به همراهي ميرزا عبدالجواد ولياني و آخوند ملامؤمن اصفهاني با تني چند از ياران ايماني كه جمله از جرگه ارادتمندان حاجي محمدكريمخان كرماني بوده به مجلس ميرزا عليمحمد رو نهاده و سؤالي چند نموده و جوابي مجمل و مهمل شنيده و حالتش را به دست آورده كه ماليخولياي مهتري و رياست حوصلهاش را تنگ كرده و دماغش به كلي مدهوش و حواسش جمله مغشوش گشته تا آنكه يكي از مجلسيانش كه از زمره مصدقين و فريفتگان بوده معجز و كرامتش را بدين روش اثبات ميكند كه ميرزا عليمحمد قلم برداشته و روزي چندين هزار بيت عبارت عربي را مسلسل و رديف تصنيف ميدارد و اين خود از قوه نوع بشر خارج بلكه خارق عادت و عين كرامت است.
پس آخوند ملامؤمن جوابش را داده كه من قلم برميدارم و او قلم بردارد و با هم عبارات عربي را تحرير و تصنيف ميكنيم مشروط بر آنكه من اگر از او پيش نباشم پس نيفتم ولي فرق اين باشد كه عبارات من همه با معني و درست و تحريرات او جمله بيمعني و نادرست خواهد بود.
بالجمله كه ميرزا عليمحمد دعوي مينمود كه علماي اصفهان را اگر با من سر تمكين نباشد اينك مباهله و نفرين را آماده باشند تا جان خود و جمعي را آسوده دارند و چون احدي او را پاسخي دندانشكن نگفته بود لاجرم مبالغه را به مباهله ميافزود. تا آنكه در اين مجلس هم اين گفتگو را نمود.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۲ *»
پس ميرزا عبدالجواد ولياني او را به اقدام در مباهله پيغام كرده كه من در اين مباهله حاضرم و مشعوف، ديگر بعد از اين رجز خواندن و مزخرف گفتن بس است و موقوف.
و ميرزا عليمحمد از اين سخن به طور تعجب تمسخر كرده كه شخص مجهولالقدري را چه حد است كه با چون من كسي طرف گردد و خود را تلف سازد.
و ميرزا عبدالجواد پاسخش را پيغام داده كه من اكنون مجادله را طالب نباشم و همه قسمش را همراهي داشته و دارم و الحال كه چنين گفتي پس يكي از مصدقين را كه مستجابالدعوه خواني و با منش همقدر و همرتبه داني، در معاملة مباهله با من همدوش نما تا آنكه آتش فتنه را خاموش داريم. و ما بر اين عهد و شرطيم كه بعد از مباهله و نفرين، اگر من هلاك گشتم تو بر حق باشي و چنانچه نايب و معتمد تو هلاك گشت تو بر باطل و دعاوي كه كردي جمله عاطل است و لاطائل و اگر نه كه هيچيك را هلاكت نرسيد همانا كه باز دليل بطلان تو خواهد بود زيرا كه تو خود دعوي نيابت بلكه امامت، و چون به حقيقت بنگري ادعاي مقامي فوق نبوت را داري. و مرا جز تقصير و عصيان و اميدواري به فضل و رحمت خداوند رحمان ديگر ادعائي نيست و نخواهد بود. و شرط ديگر آنكه بعد از مباهله كه به هر حال
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۳ *»
خائب و خاسر خواهي گشت ديگر طفره و لجاج در كار نباشد كه به مكر و حيله عهد و پيمان را نشايد شكست.
پس ميرزا عليمحمد از اين تقرير دلپذير سر به زير و دلگير گشته و لاعلاج شخص ملاعبدالكريم نامي ترك را، كه از جمله ارادتمندان تركش بوده بر اين معامله تعيين كرده و صبح دوشنبه بينالطلوعين طرفين به قصد مباهله از شهر اصفهان بيرون رفته و جمعي كثير از اهالي هر ولايت هامون نورد گشته و در مسجد بايري كه خارج دروازه تخچي بوده به مباهله اقدام مينمايند. و بعد از آنكه ميرزا عبدالجواد و ملاعبدالكريم در مقابل محراب آن مسجد دست به دست يكديگر نهاده و دعاهاي وارده را به اتمام رسانده اثري از هلاكت به ظهور نرسيد. پس ملاحسين واعظ كه از مشاهير جماعت بابيه بود الحاد و تدبيري نمود كه يكي از دو نفر عدد دعا را كمتر خواند و از اين بود كه جهت نداشت. در جوابش ميگويند وقت باقي است و هنور نگذشته دعا را مكرر بخوانند و دو نفر ديگر از طرفين حساب عدد را با تسبيح نگاه دارند تا ديگر اشتباه و حيله در كار نباشد. و به همين قانون عمل كرده و معذلك آسيبي نرسيد و هلاكتي روي نداد و حضرات بابيه خجل و شرمسار و سرشكسته برگشته و ميرزا عليمحمد را خبر ميبرند. پس مكري جديد مكرر ميكند و ميگويد آسوده باشيد كه سه روز ديگر
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۴ *»
ميرزا عبدالجواد هلاك خواهد شد و كذبش به طوري واضح گشت كه ميرزا عبدالجواد بعد از هلاكت ميرزا عليمحمد در واقعه آذربايجان كه حاجت به بيان ندارد ساليان فراوان زندگاني داشت و روزگار خويش را به عزت و راحت و آسودگي ميگذرانيد.([۱۱])
و بعد از اين معامله بعضي از علماي اصفهان مباهله را با خود ميرزا عليمحمد مايل آمده و او جواب ميگويد كه من قبل از عيد مأمور به مباهله بودم و اكنون بعد از عيد است و اجازتي ندارم.
مع القصه كه حاجي ميرزا محمدباقر در تمام اين واقعات ميرزا عبدالجواد را همراه و ناصر و خيرخواه بوده و علماي اصفهان چه حاملان شرع و زاكان و چه داعيان طريقه تصوف و عرفان، هريك كه با جنابش معاشرت و مجالستي كرده، يكديگر را همي خبر داده، كه زاده آقازاده ميرزا محمدجعفر قهي با آن همه فراست و ذكاوت و آگهي چنان قانون شرع و ملت را همراهي دارد كه هر معقولي را كه سر موئي مخالفت دارد منقول را، خودسري و سفاهت ميشمارد. و اين كرامتي است خداداده كه توفيقش به هر كسي نداده و عماقريب است كه با علمي غريب و عملي عجيب كه با هم توأم كرده نخبه روزگار و حلال
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۵ *»
مشكلات و معضلات آيات و احاديث و اخبار خواهد بود.
و ملاحسين نائيني كه در سلسله عرفا مرشدي بيمثل و مانند و به مجادله نفس و رياضات شاقه غيرمشروعه صاحب علوم غريبه و مكاشفاتي چند بود هر وقت كه آن جناب را ملاقات مينمود توصيفش را لب همي گشود كه اين مبارك وجود همانا كه مرشدي كامل عيار و عالمي پرهيزكار خواهد گشت.
بالجمله كه آن جناب بعد از مدت زماني كه در اصفهان به تكميل كمالات ادبيه و رسومات دينيه و رياضات شرعيه روزگاري به سر برده، شوق مسافرت كرمان و شرف مصاحبت و زيارت حاجي محمدكريمخانش دل از دست ربوده، پس اصفهان را به ياران گذارده، و خود اول وهله توقف وطن و حضور پدر را اختيار كرده، و چون پدر از موافقت و مرافقتش دل نميكند و به مفارقتش راضي نميگشت لهذا از عزيمت سفر و شوري كه بر سر داشت احدي را در قهي آگهي نميداد زيرا كه كسي وي را همراهي نميداشت. تا آنكه خبر حركت حاجي محمدكريمخان را از كرمان به عزم تشرف آستان عرشبنيان حضرت علي بن موسي الرضا عليه و علي آبائه آلاف التحية و الثناء از راه دارالعباد يزد شنيده، پس از شدت شوق جانش به لب رسيده و مخفيانه تهيه سفر را ديده، و با دو نفر ديگر همسفر و رهسپار گشته، و به ورود
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۶ *»
دارالعباد به شرف حضور مراد و مقصود خود جاننثار و خدمتگزار ميگردد. و پدر چون از حال و خيالش مخبر گشته خرجي سال را برايش ارسال ميدارد و در آن اوقات به واسطه پراكندگي سيستاني و بلوچ به اطراف و اكناف حاجي محمدكريمخان عزيمت ارض اقدس را به رجعت كرمان تبديل كرده تا آنكه سال آينده شرفياب گردد. لاجرم حاجي ميرزا محمدباقر هم مسافرت كرمان را در ركابش همعنان و لديالورود در مدرسه ابراهيميه منزل و مكان گرفته، پس به تكميل علوم و تحصيل حكمت و رسوم مرحوم شيخ احمد احسائي، كه شرط حكمتش را به طور حقيقت تطبيق با شريعت قرار داده و الحق كه عجب اساسي محكم به كار نهاده همي پرداخته، و چون همش همواره اوقات در هر فني تفكر و تحقيق بوده به اندك زماني توفيقش رفيق گشت و به خلوص نيت و جلوس خلوت آب سرچشمه حكمت را چشيد و به نارش مشتعل و از همه چيز گذشت. پس اوراق پر نفاق دفتر رأي و اجتهاد را همي بشست و در رواق بينفاق تسليماً لامر اللّه را كه ما قال آلمحمد قلنا و ما دان آلمحمد دنّا به طور حقيقت همي نشست. ٭تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته٭ و چنان حكمت را به دستياري تقوي و خشيت بدون كم يا بيش از استاد خويش فراگرفت كه دوست و دشمن علمش را مسلّم ميداشت بلكه
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۷ *»
شخصش را عقلي مجسم ميپنداشت. و چون كتب و مصنفاتش در هر علمي به دلالات بينات در ميان است ٭چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است٭.
الحاصل كه ساليان فراوان چه در لنگر و چه در كرمان يا سير و سياحت ساير بلدان همچون دو سفر زيارت ارض اقدس و آستان امام انس و جان خدمت و حضور حاجي محمدكريمخان را بر جمله ماسوي ترجيح ميداد و چون بيغرض و مرض ميبود اقوال و اعمالش خلوصش را همي تصريح ميكرد. تا آنكه ميرزا سيد محمدخان حكمران قصبه نائين كه از روي صدق و يقين در زمره فدويان خان كرماني بود فريفته حالت و معاشرت آقا ميرزا محمد اصفهاني كه يكي از رؤساي شيخيه و خان كرماني را داماد ميبود گشته و مدت زماني او را براي پيشوائي حضرات شيخيه در نهايت عزت و احترام نگاه داشته، و چون تقوي و علمي را كه منظور ميداشت از او بروزي نكرد و ظهوري نداشت خوش خوش خجل و كمكم كسل گشته و شرح ماجرا و طرح حالات را به طور اشارات خدمت خان كرماني نگاشته، پس حاجي محمدكريمخان آقا ميرزا محمد داماد را خواسته و حاجي ميرزا محمدباقر را محض هدايت و ارشاد اهل نائين مأمور ميدارد و آن جناب بعد از ورود صباحي چند
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۸ *»
را كه به ديد و بازديدي معذور بوده پس مشغول امور مأمورٌبه خويش گشته و به جز علم و عمل و تقوي كه فطري و مكتسبي داشته، چيزي از او ناشي نگشته، و چندي نگذشته كه وصف علم و تقواي او شهره شهر و داستان انجمن دوست و دشمن ميگردد.
و طرفه آنكه ميرزا محمد سعيد نامي امام جمعه نائين با آنكه موافقت و تمكيني هم مر او را نداشت وصف زهد او را بدينگونه همي نمود و همي نگاشت كه: هركس را هوس رؤيت علم سلمان و زهد ابيذر در نظر است اينك حاجي ميرزا محمدباقر است كه علمش با زهد دسترس هر باخبر و بيخبر است. و ارادت قلبي كه اهالي بعضي از صفحات اصفهان تا نائين و اطراف آن سرزمين، بلكه تا انارك و بيابانك و جندق اكنون نسبت به آن جناب محقق دارند همانا كه رشتهاش از آن زمان كشيده و تا به اين اوان رسيده كه جمله از روي دليل است و برهان.
به هر حال بعد از چندي كه در نائين به سر برده و جماعت خوانين ذوالمجد و الادب و سادات ذوالفضل صحيحالنسب كه وي را همنشين بود هريك را به حسب قوه و قابليت از علم و عمل خود تكميل و بهرهور كرده پس به ترك توقف جمله را به محنت و تأسف گذارده و مراجعت كرمان را رهسپار و شرف حضور مولاي خود را شكرگزار ميگردد.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۳۹ *»
پس به خواهش و فرمايش جنابش آن جناب كتاب معيار را كه معرفت هر لغت در عرب منتخب و بحري ذخار است به دستياري ميرزا محمدعلي شيرازي كه شخص اديب و قصايدش در فارسي و تازي ممتاز است به وضعي جمع و به اتمام رسانده كه خطا و غلط در هيچ لغتش يافت نخواهد شد و با آنكه در تصنيف و تأليف چنين كتابي زحمت عمده را خود كشيده معذلك محض انفاق و اتفاق سعي و كوشش خود را به او بخشيده تا ميرزا محمدعلي به طور امتنان و اطمينان كتاب را به اسم خود رقم مينمايد.
بالجمله كه آن جناب بعد از مراجعت از نائين به تكميل كمالات و رسوم دين و آئين پرداخته و سالي چند را بدين منوال و بدين روش پرورش يافته تا آنكه حاجي محمدكريمخان به امضاي امناي دولت مصمم عتبات عاليات گشته و از راه يزد از روي اصفهان گذشته، و سير خود را به خاك همدان برده، و حضرات شيخيه آن طرف شرف خدمتش را نعمت و غنيمت شمرده و چندي به استدعا و تمناي آنان در آن سامان توقف نموده، و عقايد خويش را بر طبق ضروريات مذهب و كيش در مساجد و منابر به اعلا صوت خود مكرر بر مكرر همي اعلان فرموده، به طوري كه اهالي آن بلد و ساير بلدان چه دوست و چه
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۰ *»
دشمن كه در انجمنش حاضر بوده جمله به فضل و كرامتش اقرار و اذعان كرده كه هزار افسوس كه واعظين سالوس ماها را از خدمت و مودت چون تو بزرگواري مأيوس ميداشتند. و خود نفهميده و نسنجيده نصيحت ايشان را از روي صدق و محض رفق و رضاي خدا پنداشتيم و عجب خبط و خطائي داشتيم. و اينك معلوم شد كه خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم.
و چون در آن اوقات به واسطه سركشي بعضي از ايلات اغتشاش در خاك عثماني ناشي و انقلابي به هم رسيده لاجرم امناي دولت تشرف آن عالم رباني را به زيارت مصلحت نديده و محض ملاقات و شرف حضور، شاه شهيد ناصرالدين شاه او را از همدان به دارالخلافة طلبيده لهذا همدانيان ارادتمند خود را كه بعد از فوت آقا عبدالصمد ديگر بزرگي دلپسند نبوده و ميرزا رحيم نامي همداني، منسوب به سادات كبابياني، با تمام جهل و ناداني، داعيه پيشوائي آنها را داشته و جز تني چند سادهلوح هر جائي، ديگر احدي او را اعتماد و اعتنائي نداشته، اين جمله را به وعده ارسال عالمي عامل و خردمند خوشنود و خرسند نموده، و خود با همرهان و بستگانش از راه قم به عزم تهران روانه ميگردد.
و از اين پيش كه خبر حركتش از اصفهان به سمت همدان به عزم تشرف عتبات عرشبنيان به دارالامان و كرمانيان رسيده جمعي از
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۱ *»
ارادتمندان ساكن آن سامانش در خدمت حاجي ميرزا محمدباقر مسافر گشته، كه در كربلاي معلي و تحت قبه مطهر ولي حق به آن جناب ملحق گردند. پس به تعجيل تمام شب و روز را عليالدوام مركب رانده، و بعد از ورود به قم و زيارت حضرت معصومه۳ كه مرخصي حاصل كرده طريق همدان را طي منازل نموده تا آنكه در منزل جهرود كه حاجي محمدكريمخان هم از همدان به آن مكان نزول فرموده به خدمتش واصل ميگردند و تو گفتي كه تلافي فئتين شد يا اقتران سعدين، پس هر دو دسته در يك مجلس نشسته، و دل به زيارت و صحبت مولاي خود بسته، و پيوسته به شكر خدا ميپردازند. تا آنكه حاجي محمدكريمخان از دوستان همدانش اظهار امتناني فراوان فرموده و حاجي ميرزا محمدباقر را ميگويد كه چون آنان را به طور حتم و يقين به ارسال پيشواي عالمي ثقه و امين وعده و نويدي محكم و يقين دادهام همانا كه خداوند شما را براي همين بدين سرزمين كشيده تا وعده و عهد ما با دوستان صفا زودتر به وفا رسيده باشد.
پس آن جناب را در همان منزل و مكان به توقف همدان و پيشوائي ياران مأمور نموده و ميرزا محمدعلي را كه پيشخدمت و منشي حضور و به اصالت و نجابت همي معروف و مشهور بوده امر مينمايد تا خطابي چند براي اشراف اطياب و رؤساي احباب همچون
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۲ *»
سادات عالي مقامات كبابيان آقا ابوالحسن و آقا عليِ آقا سعيد و حاجي محمد رضاي حاجي مصطفي و بعضي ديگران از اخوان صفا نگاشته، كه اينك وجود بانمود حاجي ميرزا محمدباقر نعمتي است خدا رسانده كه من بر حسب وعده خويش شماها را رساندم و به عهد خود وفا نمودم. هان قدر بدانيد كه بسي قدر نماييد. و خود نيز در حواشي هر خطاب كتابي در تعريف و توصيف آن جناب دستخط مرقوم داشته پس به امان خداوند منان به همدانش روانه ميدارد.
و چون ميرزا يوسف خلف مخالف آقا عبدالصمد همداني دوسال قبل را به هواي مهتدي بر جماعت شيخيه همدان به سوي كرمان شتافته كه شايد اجازتي به مراد خود گرفته و عودت نمايد و اين خود آرزوئي بوده كه چون قابل نبوده به عمل نيامده تا آن هنگام كه خبر حركت حاجي محمدكريمخان به سمت همدان به سمعش رسيده يكباره سوداي خام و ماليخولياي تام تمام، خيالش را بيش از پيش به هواي خويش حركت داده و خود در خدمت حاجي ميرزا محمدباقر و همرهان از كرمان روان گشته و همهجا دو منزل يكي جمله را به جولان درآورده كه خود را به همدان برساند تا بلكه مراد و مقصودش حاصل آيد ولي هر خيالي كه بافته بود به ورود منزل جهرود جمله نيست و نابود گشت. و بيچاره صمٌ بكم لب از گفت و شنود بربست و يكباره به
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۳ *»
حسرت و ندامت برنشست. و همانا كه در همان مجلس تخم حسد و كينه را نسبت به حاجي ميرزا محمدباقر در سينه و ضمير خويش بكاشت و چون طبعي آغشته به لجاج داشت و چاره و علاجي هم كه نداشت لاجرم سر تمكين و اتفاق را به زبان تحسين و نفاق در پيش گذاشت و يقينش بود كه آن جناب امرش در همدان پيش نخواهد رفت و خود چند صباحي بيش توقف نخواهد داشت و چون بگذارد و بگذرد، البته من نايبمناب و پيشواي اصحاب خواهم بود پس به هزار حيله و تدبير خود را به لباس ارادت و اخلاص درآورده مصلحت را به اقوال و اعمال، چنان اظهار بندگي و پرستندگي همي نموده كه خود مشهور به كامل تراش و كاسه گرمتر از آش ميگردد. و عجب آنكه حيله و تدبيرش در آن طول مدت ابداً تغيير حالتي براي حاجي ميرزا محمدباقر نياورد و ثمري نداشت و اثري نكرد و عاقبت دست از دل برداشت. ٭از كوزه همان برون تراود كه در اوست٭.
پس به حضور حاجي ميرزا محمدباقر به واسطه گفت و به مراسله نگاشت كه مرا نه كسب و تجارتي در دست و نه دخل يا قناعتي در كار و قروضم بيحد و مخارجم بيشمار و يكي از دو كار لابد است و ناچار يا آنكه متمولين سلسله متحمل گردند مخارج سال مرا به طور وسعت و كفايت در تمام سنوات و يا آنكه جلب منافع را بايد بروم به
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۴ *»
رياست و پيشوائي يكي از صفحات و هر دو قسمش موقوف است به سفارش و حكم بتّي از جانب جناب ذوالفضل و البركات، و اگر نه راه كرمان باز است و سير بدان سامان را اينك جمعي همعهديم و همراز.
پس حاجي ميرزا محمدباقر پاسخش را باز داده كه شق اول محول است به ميل خاطر و تمكين متمولين و شق ثاني را خود داني و اهالي هر سرزمين و مرا نه بر آنان جبر است و نه بر اينان اختيار، و شق ثالث را كه خود باعث و مختار و از طرف من نه منعي در كار است و نه اصرار. ٭هركه خواهد گو بيا و هركه خواهد گو برو٭ به هر حال كه در عرض چندين سال انتظار فرصت را به همين انديشه و خيال قيل و قالي داشت و چون به كلي مأيوس شد پس با مخالفين آن جناب كه از طرف حاجي محمدخان جاسوس بودند همانا كه مأنوس گشت و كرد هرچه را كه كرد چنانكه في الجمله تفصيلش در سوّمين مقدمه تاريخ گذشت.
معالقصه كه حاجي ميرزا محمدباقر به فرمان واجب الاذعان و تأكيد اكيد مولاي سديد خود با جمعي از همراهان به سمت همدان حركت كرده به عنوان اينكه آنان چون به عزم زيارت، هامون نورد گشته از آن راه مشرف گردند و خود نيز بعد از توقف چندي در همدان و آسودگي دوستان آن سامان زيارت خود را در موسم به نهايت رسانده و به همدان مراجعت فرمايد و دخل المدينة علي حين غفلة من اهلها
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۵ *»
بدون هياهو و جنجال و قرباني و استقبال مسافرت خويش را به پايان برده و در همدان گوشهاي را اقامت فرموده و حضرات شيخيه چون ورودش را اطلاع يافته بالاجماع به حضورش شتافته و به منزل و ساماني ساخته و پرداختهاش وارد ساخته و صباحي چند كه او را به ديد و بازديد مشغول داشته، از محجوبي حالت و حالت فكرت و عبرت و بردباري فطرت، كه اين جمله صفاتي است برخلاف عادت هر صاحب رياست، همانا كه جماعت دوستدارش بالمره ملول گشته به طوري كه بعضي از اهل خبرتشان به زاري و ضراعت بيحد بر خاك تربت آقا عبدالصمد گذر برده و همي خبر كرده كه نعمتي چون وجود بانمود تو از دست برفت و محفل ما همچون دل ما بر هم شكست و الحال نظر كن كه اينك كه آمد و به جايت برنشست.
و چندي كه بدين منوال گذشت و آن جناب به نشر علوم و جوابهاي كافي از هر سؤال و هر اشكالي مشغول گشت از علم بيپايان و زهد فراوانش جمله را حيرت بر حيرت افزوده و مؤالف و مخالف يكسره بالطوع و الرغبة به حضورش خاضع و خائف ميآيند پس همان جماعت به خرسندي و مسرت به همان تربت رفته و ضاحكة مستبشرة سر بر آن معتبره نهاده كه اي يار عزيز هان برخيز كه شخص علم و عمل را خواهي ديد و تميز اصل و بد را خواهي داد و هزار افسوس به حال كسي است كه از
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۶ *»
فيض حضور چنين عالمي كامل و عامل همي محروم و همي مأيوس است.
پس به همين روش كار آن جناب در ميان جماعت احباب پرورش يافت و امرش روز به روز بالا رفت و هريك از دوست يا دشمن كه در هر مجلس و هر انجمن سؤالي بر اشكال چه از راه حاجت و چه از روي حجت مينمود به قسمي اجابت كرده و بيانش را ميفرمود كه سائل هركه بود يا هرچه بود با جمله مجلسيان به فضل و كرامتش تسليم و اذعان كرده و يكديگر را به نصيحت تربيت گفته:
دل نگه داريد اي بيحاصلان | در حضور حضرت صاحبدلان |
و عجب آنكه هر آنچه تعظيم و تكريمش زيادتر ميشد فروتني و خضوعش بيشتر ميگشت. تا آنكه در سال يكهزار و دويست و هشتاد و هشت كه رحلت حاجي محمدكريمخان از اين جهان دررسيد و چنان مبارك وجودي درگذشت جمعي از حضرات شيخيه كه به ساليان فراوان از جنابش علم و زهدي فراوان ديده از اطراف به طرفش دويده و توقف و توطن همدان را بر اوطان مألوفه خود برگزيده و جمعي ديگر از هر گذر و گذار محض زيارتش همه روزه به خدمتش رسيده و به حسب قوه و استعداد چندي آرميده و ارادتي نموده و سعادتي برده پس رخصت انصراف را گرفته و مقضيالمرام به سامان خويش معاودت مينمايند و اين جمله واقعات و
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۷ *»
واردات سينه بعضي ارباب رياسات آن صفحات را از حسد و كينه به تنگ آورده و مرض اهل غرض را هيجان داده و اظهار عداوت را به هنگام فرصت با يكديگر عهد و پيمان نهاده تا آنكه مقتضي را موجود و مانع را مفقود ديده پس هريك به قدر قوه و حوصله آتش فتنه را افروخته و امراض كامنه را ابراز همي دادند.
و چون نعش مرحوم حاجي محمدكريمخان را سليل جليل ارشدش حاجي محمدرحيمخان با جماعت كثيري از اكابر و ارادتمندان هر سامانش به عزم عتبات عرشبنيان از كرمان حركت داده و به همدان آورده جماعتي بيحصر و حدّ از همرهان و شيخيه ساير بلدان در آن بلد جمع گشته و اهالي اخلاص كيش آن شهرش نيز استقبالي بس عجيب و غريب با نظم و ترتيب فراهم داشته و روزي چند كه به تعظيم و تكريم مصيبت و تعزيتش را به عزت و حرمت انجام داده و به اتمام برده پس حركت آن نعش مطهر را عزيمت ساخته حاجي ميرزا محمدباقر هم با جمعي از دوستداران و بستگانش مشايعت را به مسافرت پرداخته و بعد از تشرف عتبات عاليات و دفن آن نعش عالي درجات را با ازدحام جماعات جمعي از حضرات شيخيه آن مكان ملايك پاسبان چون زادگان جليل سيدمرحوم نبيل و شيخيه آذربايجان و كرمان همچون ميرزا اسماعيل آقا تبريزي و حاجي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۸ *»
محمدصادقخان كرماني و ديگران مجلس درسي براي آن جناب انتخاب كرده و مستدعي همي گشته كه صباحي چند جمله را به تقريرات علمي خود فيضبخش و كامياب فرمايد لهذا دعوت آنان را اجابت فرموده پس از بيان حكمت بنيانش هر جماعت را عجب بر عجب افزوده و جمله تمكين و تصديق بلكه تصريح نموده كه علمش، نه چون تقرير فلان است، و نه همچون تحرير بهمان، و همانا كه به طور حقيقت توفيق و لطفي است از جانب خداوند منان.
الحاصل كه مدتي حالش بدين منوال ميگذشت تا آنكه به واسطه گرمي هوا مزاج شريفش قدري عليل و نحيف گشته پس ميرزا يوسف همداني كه خدمتش را حاضر بوده و ميرزا محمدخان ياور فوج ملاير كه ساليان فراوان از روي نفاق دعوي اخلاص و اتفاقي مينموده و هر دو فرصت را انتظار ميبرده در اين حال خيال افراختن علم شقاقي را نموده اگرچه به واسطه وجود با ارادت و نمود نور محمدخان ياور و حاجي حسين نوكر و ساير همرهان كه جمله حافظ و ناصر بلكه از طيب خاطر چاكرش بوده مخالفين را چندان جرأت خلافي ميسر نميگشت ولي ناملايمات حركاتشان كه از راه لجاج و عين اعوجاج بود خوردهخورده مزيد علت مزاج آن جناب همي گشت و هر آنچه حاجي سيد احمد شهيد سليل جليل سيد نبيل و ساير اخلاصكيشان
«* تابشي از آفتاب صفحه ۴۹ *»
خليلش سعي و كوشش در بهبودي حالتش نموده فائده و سودي نبخشود پس به صوابديد جمعي خيرانديش و تأكيد اكيد خويش از آن تربت پاك مرخصي خواسته و به خاك عجم بار بسته و اهل نفاق نيز كه قصد هلاكش را كرده به دلسوزي و همسفريش اتفاق جسته و چون امام زمان و مولاي انس و جان حافظ و ناصرش ميبود از شر آنان همي رسته و با حالتي خسته و خاطري شكسته منزل به منزل به مواليان خود پيوسته تا آنكه عباسخان نهاوندي كه در اخلاص كيشي يكه و طاق و مشهور آفاق ميبود از روي ارادتمندي به خدمتش برخورده و به حفظ خداوندي خدمتش را مواظبت كرده تا از كرمانشاهان به خاك همدان و معاشر دوستان آن سامانش رسانده، و از شرّ اشرارش رهانده، و خود آسودهخاطر به منزل و مقرّ خويش عودت مينمايد.
بالجمله كه بعد از ورود حاجي ميرزا محمدباقر به همدان و تفرقه اهل بغي و طغيان و مواظبت طبيبان و پرستاري بستگان و غمخواري دوستانش مدتي همي عليل و ناتوان بوده و هيچگونه علاجي مزاج شريفش را صحت و ابتهاجي نداده تا آنكه روزي و ساعتي بعد از طلوع آفتاب از شدت ضعف و ناتواني بيتاب و به حالت بيهوشي و اغما كانّه در خواب رفته و حالتي برايش دست داده كه در اين حال مكاشفه مشهودش چنان افتاده، كه ياغياني طاغي و غدّار، به دستياري و سرداري
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۰ *»
زني ريشدار و مكار، به مشهد مقدس كاظمين۸ تاخته، و بقعه و بارگاه حجت الهي حضرت كاظم موسي بن جعفر۸ را از بيخ و بن برانداخته، و قبر مطهر را شكافته، و جسد اطهر را برآورده و قطعه قطعه ساخته، و به روي خاك ريخته، پس به خزينه مباركه آن حضرت دست برده و به غارت پرداخته، و عجوزه ناپاك خود بر آن تربت پاك بيباك نشسته و جمعي ديگر خوفناك به اطراف صف بسته و متحير نگرانند. و در آن حال به مكاشفه عيانش گشته كه جماعتي از آشنايان و دوستانش نيز در آن مكان عرشبنيان نالان و گريانند و در حين گريه و اضطراب كانه منتظر قدوم خود آن جنابند كه بايد برسد و انتقام اين ظلم را بكشد و بدن مطهر مولاي خود را جمع و دفن و مرقد منورش را به روش اول بلكه بهتر تعمير نمايد. پس در آن حال آن جناب بر دست يكي از احباب حربهاي ديده و همان را گرفته و بر آن عجوزه حمله كرده، و حربه را به كار برده يا نبرده كه پتياره مكاره او را چون مشاهده نموده از هول و هراس خود را در ميان ازدحام ناس انداخته و فرار كرده، و آن جناب خود از تعاقبش تاخته، و هرچه رفته او را نيافته، پس مراجعت مينمايد و اول وهله به استعانت اصحاب وفاكيش خدمت شخص مولاي خويش را پيش گرفته و با كمال ادب و تمام احترام رأس مطهر را كه همچون بدر تمام منور بوده برداشته و زيارت نموده و مصدر كرده و تمام اعضا را به
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۱ *»
ترتيب و پستا چيده و در پارچه زيبا و طاهري پيچيده و مستور، و قبر مطهر را به خوبي معمور، و جمع اصحاب و احباب را جمعآوري اثاث و اسباب متفرقه غارت گشته همي مأمور داشته و خود نيز جامي را برداشته و بعضي خورده ريزههاي خاكآميز همچون دانههاي قيمتي و انگشتر و دستآويز را كه هنگام يغما به هرجا ريخته از هر طرف فراهم كرده و در خزينه مباركه دفينه ميسازد و چون در وقت ترتيب اعضاي جسد مطهر از پيشاني انور آن سرور، پرده همچون ورق گل معطر، كه گويا عرق اطهرش با خاك ممزوج گشته و بسته فرو ريخته، در آن وقت آن خوردههاي ريخته را به دو دست جمع كرده و از عطر و طعمش جمله مبهوت و متحير مانده پس قدري را نصيب ياران داده و بقيه را خود بلعيد و به (ظ) عنوان شفا تناول فرموده، كه در اين حال از بيهوشي به هوش و از بيحالي به حال آمده، در حالتي كه طعم لذيذ آن نعمت در دهانش، و عطر عنبرآميزش بر مشامش هنوز باقي بوده و چون چشم باز نموده شفاي عاجل را به حال خود كامل ديده و به راحت و آسودگي آرميده و دوائي را كه به دستور طبيب آماده كرده بودند ميگويد دور نمائيد كه بحمداللّه و لهالمنة صاحب دوا مرا شفا داد و اكنون مرا به هيچوجه دردي و بلائي نيست و حاجت به مداوا و دوائي نخواهم داشت. پس مكاشفه خود را به عنوان رؤيت خواب براي حضار مجلس
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۲ *»
و احباب نقل كرده و حالتش ساعت به ساعت و روز به روز از بركت وجود مسعود بابالحوائج خرم و فيروز گشته و به نشر علوم و فضائل كه حاصل زندگي را همواره مايل بوده مشغول ميگردد.
و چون منزل و سامانش در آن اوقات من جميع الجهات كموسعت و بيكفايت بود بعضي از دوستانش در كوچه محله امامزاده يحيي دو سه دست عمارات از بيروني و اندروني و مضافات برايش فراهم آورده و قباله نموده و به محض آنكه از منزل قديم به عمارت جديد نقل و مكان كرده خود را كرّة بعد اولي و مرّة بعد اخري در استطاعت حج واجب ديده پس اطاعت حكم الهي را بر جمله ماسوي برگزيده چه بعد از رحلت پدر مهربان هم از خانه و اثاث و ملك و لباس ميراثي فراوانش به حد استطاعت رسيده و چون خود متوقف كرمان بوده خيري از آنها نديده و برادر و عشيره اندوخته و ذخيره را به عنوان مخارج مادر و خانواده بالمرّه برده و اگر چيزي هم باقي مانده قابل گفتگو نبوده و همواره اوقات فكرش قضاي مافات بوده تا حج واجب را ادا نمايد لاجرم سامان جديد همدان را به مبايعه شرعيه شرطيه فروخته و فوراً تهيه و تدارك سفر زيارت بيتاللّه را گرفته، و از پيشگاه حضور اعليضرت شهريار شهيد بلاواسطه به تلگرافي مختصر و مفيد اجازتي طلبيده و لديالوصول جوابش به امضا و قبول با بعضي از
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۳ *»
ياران نيكبخت از طريق رشت و درياي اسلامبول به قسطنطنيه نزول فرموده و لديالورود حاجي ميرزا محسنخان سفير كبير دولت ايران و ميرزا نجف عليخان وزير دلپذير آن جلالت اركان كه صاحب كتاب ميزانالموازين و شخصي بس متين و دولت و دين را امين بوده و خود هر دو مرحوم شيخ احمد احسائي را ارادتمندي خردمند و مؤتمن ميبودند جنابش را ملاقات نموده و بر عزت و حرمت همي افزوده پس آن جناب بعد از گفتگو و ختم سؤال و جواب خواهش سفارش نصب سنگي را كه اين ابيات بر آن نقش بوده:
لِزَينِ الدّين اَحمد نُورُ فَضلٍ |
تُضاءُ بِه القُلُوبُ الْمُدلَهِمَّة |
|
يُريدُ الحاسِدونَ لِيطفِؤهُ |
وَ يَأبَي اللّهُ اِلا اَنيُتِمَّه |
و براي لوح تربت شيخ بزرگوار همراه برده از سفير با اقتدار خواهش كرده كه براي باليوز مكه معظمه و مدينه منوره خطي صادر فرمايد تا كسي به عداوت اين خدمت را ممانعت نتواند كرد.
و سفير كبير چون خود به سالي قبل سنگي را به همين منوال حمل نموده و در عرض راه به سويس (سوئز) يا اسكندريه به حال خود بر زمين مانده از اين تقرير دلپسند بس خورسند گشته و سفارش نامههاي مؤكده نگاشته و خواهش زحمت حمل سنگ خود را نيز كرده كه همراه برده و هر نوع صلاح دانند منصوب دارند.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۴ *»
پس حاجي ميرزا محمدباقر آنها را سلام گفته و از دارالسلام به سلامت بيرون رفته و سنگ سفير را هم به هر مكاني كه بوده به دست آورده و هر دو سنگ را به طور اتحاد به انضمام ضريحي از فولاد با خود حمل داده تا به مكه معظمه برده و چندي كه به اشتغال اعمال پرداخته بعضي از عقلاي فرزانه چه آشنا و چه بيگانه كه از اهل حاج بوده صحيح منهاج را از او آموخته.
و در عرفات چون با همرهان خود به قصد واجبات رفته در هنگام عبور و مرورش به دو نفر مجتهد مغرور از دور برخورده كه در چنان مكاني و چنان زماني در مسأله و فتوائي جزئي نزاعي كلي برپا داشته و گفتگو را به كوفت و كوب و جواب و سؤال را به هتاكي و قيل و قال رسانده و يكديگر را به ناسزا و دشنام سلام داده، پس آن جناب از حالت آنها عبرت گرفته و اصحاب خود را گفته كه اينان هركه باشند بس ديوانه باشند و تابش آفتاب همانا كه آنها را بيتاب و چنان در مغزشان اثر كرده كه گوئي خود از خود بيخبر كه عقلشان را از سر به در كرده و يارانش چون تفحص كرده يكي را حاج ميرزا موساي همداني و ديگري را شيخ اولياي كروسي يافته كه به سالوسي به پوست و پوستين يكديگر افتاده و فرمان خداي منان را در احترام آن مكان از دست داده اجتهاد پر فساد خود را برپا نهاده بودند.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۵ *»
بالجمله كه بعد از فراغ از اعمال و ارسال مراسلات سفير را به عمال، سنگها را با ضريح با خود به مدينه منوره حمل داده و بعد از تشرف و زيارات به ساعتي خوش از ساعات به دستياري خدام و اصحاب نيكذات خود هر دو سنگ و ضريح را بر مرقد مرحوم شيخ احمد احسائي كه در جوار با وقار حجج الهي و ائمه بقيع واقع است يكي سنگ را بر روي قبر و ديگر را بالاي سر و ضريح را به اطراف و از پا تا سر نصب نموده و مواظبتش اين خدمت را به نهايت ميرساند و شيخي سالم، سلمان نام را بر مواظبت قبر آن عالم رباني و تلاوت سوره در هر شب جمعه از سور قرآني به اجرتي مجاني گماشته، و وجهي كه ميسر داشته داده، و همهساله در موسم حج به واسطه هر آشنا و بيگانه مقرري او را فرستاده، تا در توجه و تعمير آن قبر شريف كوتاهي و خودداري نكرده باشند. و چندين سال بدين منوال ميگذرد تا آنكه شبي از شبها جمعي از اعراب مرتاب از محض طمع و فساد و يا از راه حسد و عناد بر آن قبر تاخته و سنگها را برانداخته و حمالوار به دوش نهاده و به راه افتاده كه ناگاه هاتفي صيحه غريبي بر آنها داده كه دو نفر جان بر لب آورده و هلاك گشته و باقي هر دو سنگ را گذاشته و خود ديوانهوار رو به فرار ميگذارند. و بعضي زمينگير و برخي لال، همانا كه شرح احوال را
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۶ *»
علانيه و آشكار براي جمعي اظهار ميدارند و شيخ مباشر چون مخبر گشته جمعي را به استعانت خود برداشته و سنگها را به قانون اول نصب مينمايد و اين واقعه به قسمي مشهور و شايع ميگردد كه حجاج هر مدينه از مؤالف و مخالف كه در آن سال مدينه منوره را شرفياب و عاكف بوده، مر اين قضيه را به حقيقت واقف گشته و چون به بلاد خويش برگشته حكايتش را در مجالس و محافل دليل فضائل شيخ بزرگوار و مناقبش را از عجائب روزگار ميشمارند.
معالقصه كه حاجي ميرزا محمدباقر بعد از اتمام زيارات و انجام خدمات مرخصي جسته و از مدينه منوره بار بسته و از راه جبل به حمل ارباب جمل فيض تشرف نجف اشرف را دريافته و بعد از تكميل زيارات مخصوصه مرخصي حاصل و بست اعظم خدا كربلاي معلي را واصل ميگردد.
پس جناب سيدحسن و حاجي سيداحمد دو فرزند ارجمند مرحوم حاجي سيدكاظم با جمعي از اعاظم احترامش را بينهايت كرده و خواهش چند روزي اقامت و افاضت را نموده و آن جناب تحفه نجفيه را براي آن نتيجه اطياب نگاشته و جناب سيدحسن چون به زهد و علمش برخورده به دامنش دست برده و فوراً تهيه سفر خود را گرفته و در خدمتش رهسپار و توقف همدان را اختيار مينمايد.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۷ *»
القصه كه آن حكيم عليم رباني مدت زماني به طيب خاطر و كامراني دوره زيارات عتبات عاليات را از كربلاي معلي و كاظمين و سامره بالمره ختم ساخته پس رخصت گرفته و با جماعت همرهان به سمت عجم شتافته همان اوقات كه نجف اشرف مشرف گشته بعضي از يارانش خبر ورودش را به واسطه تلگراف به اطراف نگاشته لاجرم به وصول اين خبر جمعي از ارادتمندان منتظرش از هر محل و مقر همچون كرمانشاهان و همدان و نهاوند و اطراف الوند و هر جاي ديگر به حالتي خوش و خوشتر بر اثر يكديگر بناي استقبالش را گذاشته و همانا كه بعضي از مستقبلينش به طوري شتابان رفته كه شرف زيارت عتبات را با فيض ملاقاتش توأم و با هم يافته پس به هر وادي و آبادي كه رسيده به طور عزت و حرمت و ميل خاطر به حضورش حاضر بوده تا آنكه رضا قليخان حكمران كلهر كه سر تا به قدم تمام وجودش از بندگي و پرستندگي آن جناب پرورده و پر بود و شخصش منبع جود و كرم، و صاحب سيف و قلم، و در اغلب علوم عربيه و ادبيه ماهر، و رسوم دينيه را با دليل و برهان چنان محكم و حاضر داشته كه در مجادله با خصم هركه بوده و هرچه بوده غالب و قاهر گشته چون خبر ورود آن عالم محترم را به خاك عجم شنيده تو گفتي به مرده جان دميده يا آنكه به تشنه آب حيوان رسيده پس مسرتها بر مسرتش همي افزود و خورسنديها بر حالتش همي روي داد به هر حال كه آن حكمران ارادت
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۸ *»
خصال جمعي را با تجمل و جلال به استقبال فرستاده تا آن جناب را با همرهانش به عزت و احترامي زياد به هارونآباد وارد ساخته و تشريفاتش را منازلي چند چاكرانه به طرزي كريمانه همي پرداخته، پس به طي طريق به ياران صديق كرمانشاهان پيوسته و روزي چند را به خواهش دوستان راستين در آن سرزمين از خستگي رسته و با آسودگي نشسته و اشراف ولايت از حكومت تا رعيت مجالسي چند خدمتش را غنيمت شمرده و عزت و احترامات را كمال رعايات همي داشتند.
بالجمله كه از دارالدوله چون حركت كرده تمامي دوستدارانش با تمامي احترامات و ازدحام جماعات از سواره و پياده از خواصش تا عوام به مقتضاي الاكرام بالاتمام خدمت خود را به انجام برده پس وارد به همدانش مينمايند و مدتي مديد براي آمد و رفت هر قريب و بعيد مجالسي عديده مهيا و چيده ميدادند و در آن اوقات جز تني چند از رؤساي ملت كه بدون سبب و جهت صرف عداوت را داشته ديگر اغلب اهل همدان يعني اشخاص عاقل بيغرض كاردان اعم از حضرات شيخيه و گروه بالاسريه چه بومي و چه غريبش با آن جناب مجالستها و معاشرتها نموده و بسي سؤالها كرده و جوابها شنيده و جمله به فضل و كرامت و علم و عدالتش اقرارها داشته و اعترافها مينمودند و احدي از اهالي آن سرزمين را نميرسد كه بگويد من بر حقيقت احوال و حقيت
«* تابشي از آفتاب صفحه ۵۹ *»
اقوال و اعمالش در مدت چندين سال جاهل بودم يا آنكه غافل بودم.
به هر حال كه بعد از مراجعت از مكه معظمه به وضعي كه فيالجمله شرحي شد روزگاري ميگذشت و با آنكه آن جناب هرگز خود شهرت را خوش نميداشت و با اين هياهو و غوغاها و عزتها و حرمتها و اجماع جماعتها ابدا دل نميبست و آنچه حكم خدا بود همان را ميجست و هرچه خواست خدا بود همان را ميخواست معذلك كله جمعي از رؤساي ملت و پيشوايان شريعت همدان را همانا كه بيسبب و بيحساب از جنابش كينه در سينه بود و حسد در دل و علاج اين هر دو حال كانه محال و تغيير فطرت بسي مشكل و ديدي يا كه شنيدي كه هريك از اين جماعت بر حسب قوه و استطاعت نسبت به آن عالم با عمل و عادل بيبدل كه از هر جهت همي محروم بود و همي مظلوم چه تهمتها و چه افتراها كه نبستند و چه ظلمها و چه اذيتها كه نكردند چنانچه بعضي اشاراتش در مقدمات اين تاريخ([۱۲]) گذشت تا آنكه ظلمشان خوردهخورده كشيد به عصر روز عيد و آن واقعه و هنگامه سخت شديد پس به آن مظلوم مقهور و محصور و كسان شهيدش رسيد آنچه رسيد و يحسبونه هيّنا و هو عند اللّه عظيم و همانا كه سيدمحمد عباسي([۱۳]) خود
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۰ *»
داخل كسي نبود كه قابل افروختن لواي اينگونه ظلم و اساس گردد بلكه اين جمله ظلمي را كه روا داشت اگرچه ظاهراً به واسطه هر فاسق و فاجر و هر ديوانه رذل مستانه و جمعي از خدا بيگانه علم بر بست و لوا برداشت ولي ضمنا به رضا و امضاي همان جماعت رؤساي ملت بود كه به اطمينان خاطر چنين هنگامه عجيب و غريب كفرآميزي را در ميان اسلام و اسلاميان رواج داد و برپا داشت و واقع گشت و عجب سرگذشتي بود كه محو نخواهد شد و نخواهد گذشت.
همانا كه اين واقعه خود علامتي بود از علامات آخرالزمان كه به تقدير عزيز عليم و حكمتهاي بيمنتهاي خداوند حكيم قضا بود و ممضي گشت پس به همين واقعه هايله و قضيه حتميه الهيه براي هر دوست و دشمن و اهل هر كيش و هر فن چه از مرد و چه از زن معلوم شد و مبرهن كه طريقه مرحوم شيخ احمد احسائي حقي است محكم و متيقن كه خالي است از هر جهل و ضلالت و هر شك و هر ظن و باب علمش مفتوح است لمن ابصر و آمن اگرچه بعضي از منتخبين شقاوت و ضلالت شعار كه خود را رئيس ملت و شريعتمدار گفته طريقه محكمه آن مظلوم را كه به طور حقيقت موافقت كرده تمامي ضروريات مذهب و ملت را ضاله و مضله و منحرفه خوانده، و گفتند هرچه را كه گفتند و كردند هرچه را كه كردند و ندانستند كه چه گفتند و چه كردند.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۱ *»
و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون و چون شرح اين ماجراها به مناسبت در بعضي جاها از مقدمات و واقعات تاريخ بيان گشت لاجرم طول مقال را به مصلحت بازگذاشت و درگذشت.
و اكنون به خواهش ارباب معرفت و دانش فهرست كتب و رسائل آن جناب را به قدر مقدور و بينش خود …([۱۴])
عزيمت از همدان و ورود به جندق
نيمههاي شب چهارشنبه دوم شوال بعد از آن همه خستگي و غصه با چند تن از بستگانشان از جمله حاجي سيدناصر و آقازاده مرحوم ميرزاعبدالله و دونفر دامادهايشان سيدكاظم و ميرزا جبارخان و يك نفر خادم دو ساعت به طلوع صبح در آن سرما و برف و يخبندان بدون بار و بنه از همدان خارج و به سمت شِوِرين حركت نمودند و نماز صبح را در آنجا خوانده و به منزل حسامالملك وارد شدند. چون نامبرده ماندن آنان را در شورين مصلحت نميدانست لذا بعد از صرف قليان و چاي با تهيه مختصري مال و نيازمنديهاي سفر به راهنمائي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۲ *»
شخصي كرد به قرارگاه و منزل سردار اكرم روانه شده و در آنجا بعد از رفع خستگي به آهستگي به سمت تهران حركت نمودند. در منزل بعدي با يكي از صاحبمنصبان بدمنصب از فوج منصورالدوله برخورد نمودند كه باپرداخت انعامي و زبان نرمي وي را رام نموده و از شرش خلاص شدند. در منزل بعدي كه زرق نام داشت و رئيس تلگرافخانه آنجا يكي از ارادتمندان وي به نام ميرزا هاديخان بوده كه ايشان را اكرام نموده و بعضي ملزومات سفرشان را فراهم كرده و آنها را راه انداخته است. بعد از بيستروز راهپيمائي در آن هواي سرد بالاخره به تهران رسيدند و در شهرري زاويه حرم حضرت عبدالعظيم منزل نمودند و شرححال خود و دوستانشان را براي صدراعظم آن زمان امينالدوله نوشتند. جواب امينالدوله آن بود كه فعلا در همانجا باشيد تا تكليف شما معلوم شود. نامهاي هم براي ميرزاحسن آشتياني نوشته و شرح احوال خودشان را در آنجا يادآور شدند ولي نامبرده به طور خيلي زشت و ناپسند جواب نامه ايشان را نوشته است. لذا مجددا براي وي نامهاي مرقوم فرمودند كه اتمام حجت بر وي شده باشد.
بهر تقدير مدتي ايشان در حضرت عبدالعظيم ماندند و دوستان تهران و ساير شهرستانها خدمت ايشان شرفياب شده و خواستند منزلي براي ايشان در تهران تهيه كنند كه آن بزرگوار نپذيرفتند و همانجا
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۳ *»
ماندند. اواخر ماه ذيالحجه نامه ديگري براي امينالدوله نوشتند و در آن مرقوم فرمودند كه گويا اخبار واقعه همدان هنوز به گوش شما نرسيده است. و چون نميتوانم در تهران و حضرت عبدالعظيم ساكن باشم هرجا مصلحت بدانند به آنجا بروم و بقيه عمرم را بگذرانم وي در جواب اين نامه تمام تقصير را به پاي شيخيه مياندازد و ايشان را مخير ميكند كه در خراسان و يا شيراز و يا اصفهان ساكن شوند. آن بزرگوار با استدلالي محكم سكونت در هيچيك از شهرهاي سهگانه را نپذيرفتند و فرمودند انسب آن است كه عجالةً گوشه دهي و يا كوهستاني را انتخاب نموده تا خدا چه خواهد. اما انتظار داريم كه نامهاي نوشته و اهالي منازل بين راه را خبردار كنيد كه به ما اذيت و آزاري نرسانند.
امين الدوله بيمروت از همينمقدار همراهي هم با آن بزرگوار كوتاهي نمود. بهر حال در همان ايام دليجاني را گرفته و عازم قم شدند و در عرض راه ملاقاتي هم با ظل السلطان نمودند و شرح احوال را براي او گفتند وي نسبت به ايشان اظهار ملاطفتي كرده و عازم قم شدند. بعد از دو روز زيارت به وسيله مكاري نائيني عازم نائين شدند و از منزل لنگرود نامهاي براي امين الدوله نوشتند كه خلاصهاش اين است: با آن همه مسامحه و بيمرحمتي حضرت صدارت بيعنايت در حق اين بيچارگان مظلوم از همهچيز و همهجا محروم، آخر به دو كلمه سفارش و دستخطي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۴ *»
قناعت كرده و آن هم به مسامحه و مضايقه گذشت ٭يارب مباد كس را مخدوم بيعنايت٭ و اگر ازجانب خداوند عالم تغيير وضعي كلي روي داد بدانيد از كجاست و به چه سبب رونهاد و من به جز لطف خداوندي به كسي اعتمادي نداشته و ندارم. و هو الولي التوفيق. اين نامه روز تاسوعاي سال ۱۳۱۶ به تهران رسيد و شب عاشورا به وسيله ميرزا جوادخان مؤتمن الملك كه از ارادتمندان وي بود به امين الدوله تسليم شد. بهر تقدير از لنگرود به كاشان رفته و يك شب را آنجا در منزل بعض دوستان مانده و به سمت نائين حركت نمودند و دو منزل به نائين مانده، عدهاي از سادات و نجباي نائين به استقبال ايشان آمدند و به نائين واردشان نمودند و خواهش بسياري كردند كه همانجا بمانند ولي چون قبلا در حضرت عبدالعظيم دعوت جندقيها را قبول فرموده بودند لذا خواهش نائينيها را اجابت نفرمود و بعد از چندروز توقف در نائين با همراهانشان با چند شتردار اناركي به سمت انارك و جندق حركت فرمودند. در انارك مدت دوروز توقف فرمودند و سپس به سمت جندق حركت نمودند. در جندق منزلي مناسب ايشان بنياد نهاده شد و چندنفر شتردار جندقي عيال آن بزرگوار را به همراهي و محرميت آقا ميرزا ابوتراب كرماني و آقاهاشم كبابياني برادر عيال ايشان باحرمت و احترام از همدان حركت داده و از راه اصفهان به جندق رسانيدند.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۵ *»
آن بزرگوار از بدو ورود به جندق دستور ايجاد ساختمان سالني (اتاقي) نسبتاً بزرگ به عرض تقريبي ۷ متر و طول ۱۵ متر را صادر فرمودند كه مشهور به «اتاق درس» شده و هم اكنون نيز باقي است و آن بزرگوار تا آخر عمر برنامه نشر فضائل و مناقب و بيان حكمت حقه الهيه را در همانجا ادامه دادند.
حالات ايشان دراواخر عمر شريفشان
با آنكه طول عمر را دوست داشتند اما اواخر عمرشان ميفرمودند: «ديگر نميخواهم زنده باشم.»([۱۵])
«دو روز به آخر عمر شريفشان به حمام تشريف بردند و روز آخري فرمودند ديگر رفتني هستم و قوه بلاعه تمام شده و تعقيب معالجات نتيجه ندارد.»(۲)
و سرانجام شب بيست و سوم ماه شعبان سال ۱۳۱۹ هجري
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۶ *»
قمري ـ سر شب ـ آن بزرگوار داعي حق را لبيك گفته و جان را به جان آفرين تسليم نمود.
آقازاده مرحوم ميرزا عبداللّه گفتهاند: «سواي من و مرحومه خانم كسي در اتاق نبود و در آن حالت كه در هم و غم و گريه فرورفته بوديم بوي عطر عجيبي فضاي اتاق را در برگرفته بود كه قابل وصف نبود و نميتوانم آن را به عطرهاي دنيائي تشبيه كنم»([۱۶]) و تاريخ وفات آن بزرگوار را گفتهاند: «يا باقرالعلوم لقد فُزْتَ و النعيم»
و در مرثيه وفات او، مرحوم قوامالعلماء «سُهائي» ميرزا عليرضا كرماني پسر عالم فاضل مرحوم ميرزا محمدشريف كرماني چنين سروده است:
آوخ كه از جفاي سپهر ستيزه خوي | ||
غايب شد آفتاب هدايت به زير غيم | ||
تابنده اختر شب غيبت غروب كرد | ||
آفاق برّ و بحر به آفاق شد ضميم | ||
كِلكش كشيد نخله حكمت بر آسمان | ||
جاء القضا فَاَصْبَحَتِ النّخلُ كَالصَّريم | ||
از تندباد حادثه نخلي ز پا فتاد | ||
كز آب و تاب علم و عمل طَلْعُها هضيم | ||
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۷ *»
اسلام را ز سيل فنا سدهاي شكست | ||
كش دست خضر برنتوان بست يا كليم | ||
رفت از كنار پير فلك در بهاء و نور | ||
پوري كه مام دهر ز كفوش بود عقيم | ||
مصباح علم از قلمش گشت تابناك | ||
منهاج شرع از قدمش گشت مستقيم | ||
كهف تقي امام هدي پيرو يقين | ||
بدر دُجي دليل رجا عالم حكيم | ||
از محنت تطاول عباسيان دون | ||
يكباره رخت از همدان بست دل دو نيم | ||
آن كز قراي ظاهره بودي به عزّ و جاه | ||
چون گنج شد به قريه ويرانهاي مقيم | ||
در سال پنج گنج ولا شد ز درد و رنج | ||
پنهان به خاك باديه چون گوهر يتيم | ||
تاريخ رحلتش ز وفا زد رقم «قوام» | ||
يا باقرالعلوم لقد فُزْتَ و النعيم | ||
و وصيت فرموده بودند كه نعش مرا بسپاريد اگر ميسر شد به كربلاي معلي وگرنه به مشهد مقدس حمل نمايند. لذا جسد آن بزرگوار را در همانجا
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۸ *»
در قسمت شمال شرقي مَدْرَسش به خاك سپردند كه امروزه در آن سرزمين با بنائي زيبا و آبرومند محل زيارت دوستان و پيروانش ميباشد.
بعد از مدت زماني كه دقيقاً تاريخ آن معلوم نيست (حداكثر ۹ سال) جنازه آن بزرگوار كه صحيح و سالم مانده بود به مشهد مقدس رضوي علي مشرفه آلاف التحية و الثناء منتقل شد و در جوار علي بن موسي الرضا۷ در صحن نو (آزادي) اتاق سوم (شماره ۳) دفن گرديد([۱۷]) و تا روز پانزدهم ربيعالثاني ۱۴۱۳ هجري قمري مطابق با بيست و يكم مهرماه ۱۳۷۱ شمسي به طرز باشكوه و آبرومندي داير و زيارتگاه شيفتگان و دلباختگان وي بوده است و از آن تاريخ به بعد اگرچه در تصرف آستانقدس قرار گرفت و مدت كمي مبدل به دفتر كار امور دفن گرديد. ولي اكنون الحمدللّه از بركت انوار نفس مقدس آن بزرگوار مبدل به رواقي بزرگ و آبرومند به نام رواق دارالحكمة([۱۸]) گرديده و دوستان و ارادتمندان او سر بر آن آستان ميسايند و به زيارت قبر منورش خوشدل و شادمانند.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۶۹ *»
زوجات آن بزرگوار
در طول حيات خود چهار همسر اختيار فرمودند سه عقدي و يك متعه. ولي هيچگاه دو همسر همزمان با يكديگر در خانه نداشتند.
فرزندان ايشان
دو پسر و شش دختر بود كه نام دو پسر ايشان مرحوم آقازاده بزرگ ميرزا عبداللّه كه او را جعفر ناميده بودند و سپس به عبداللّه تغيير دادند و از عيال دومشان بود. و مرحوم آقازاده كوچك مرحوم حاج ميرزا محمد كه از عيال سومشان مرحومه زهرا خانم صبيه مرحوم آقا ابوالحسن رضوي از سادات كبابيان همدان بود.
از عيال اولشان دختري داشتند به نام سلطان خانم كه او را به عقد مرحوم ميرزا كاظم فرزند مرحوم سيد ناصر رحمةاللّهعليه درآوردند و از عيال سومشان هم پنج دختر داشتند كه اولي را به پسر مرحوم عالم فاضل و بزرگوار مرحوم حاج ميرزا ابوتراب نفيسي به نام دكتر ابوالقاسمخان ملقب به انتظامالاطباء دادند و دومي را به مرحوم ميرزا جبارخان ملقّب به بنان همايون پسر مرحوم ميرزا تقيخان تلگرافچي، و داماد سوم ايشان نامش معلوممان نشده و چهارمي و پنجمي را در جندق به فرزندان مرحوم حاج ميرزا جواد جندقي موسوم به ميرزا محمدباقر و ميرزا مصطفي طباطبائي تزويج فرمودند. و دختر مرحوم
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۰ *»
ميرزا تقيخان را هم براي فرزند بزرگ خود مرحوم ميرزا عبداللّه خواستگاري فرمودند.
احوالات آن بزرگوار
اكل و شرب ايشان به غايت كم بود طوري كه صبيه ايشان نقل ميكرده در ماه رمضان سحور به اندازه يك نعلبكي برنج ميل ميفرمودند و افطارها يك ليوان شير. به چاي علاقه داشتند و به حد اعتدال صرف ميكردند و در روز سه نوبت صبح و ظهر و شب قليان ميكشيدند.
با استعمال ترياك شديداً مخالف بودهاند به طوري كه بارها ميفرمودهاند «اگر فقيهي ترياك را حرام كرده بود، من دومي آن بودم.» و در ضمن درس سهشنبه ۱۸ محرم سال ۱۳۱۹ ميفرمايند: «ميداني كه مرگ موش سم است نميخوري، ترياك سم است آنقدر نميخوري كه تو را بكشد نهايت مقدار نخودي كه تو را نگاه دارد و اين است كه ثمر ترياك همان خوردهاش را كه ميخوري ميفهمي كه ضرر دارد چرا كه يكخورده كه ميخوري انس به او ميگيري و روز ديگر يكخورده زيادتر ميخوري باز تو را نميكشد تا به جايي ميرسد كه نشستهاي بيداري ولكن بيدار نيستي لايموت و لايحيي. و اينها را عرض ميكنم زور بزنيد خودتان را مبتلا نكنيد و آنكه مبتلا شده زور بزند رفع كند و حالا متداول شده
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۱ *»
در شهرها مردم ميخورند، استعمال ميكنند، ضررها دارد كه ملتفت نميشوند و اين ترياك را كه كشيدي تا دم زدي ميبيني فيالفور اثر كرد چرا كه دود است و روان و زود ميرسد و اثر ميكند و هرچه بيشتر بكشي بيشتر ميل ميكني و تا به جائي ميرسد كه لايموت و لايحيي نه ميتواند خواب درست كند نه بيدار درست باشد مثل حالت اهل جهنم كه لايموت و لايحيي. آرزو ميكنند كه كاش تراب بوديم كه احساس عذاب نميكرديم.
و عرض ميكنم حالتشان كأنه جوري ميشود كه فكر منافع و مضار را نميكنند. فلانچيز ضرر دارد فكر ضررش را نميكند يا آنكه نفع دارد نفعش را فراموش ميكند و حالت ترياكي اين طور است كه آن وقتي كه ميگويي، صدا به گوشش ميخورد ولكن بسا پشت سرش ملتفت اين نميشود كه صدا كردند و به گوشش رسيد و حفظ و حافظه ندارد مثل آنكه اين (كسي) كه پيش ساعت نشسته و ساعت ميزند و اين نميشنود. حالا نشنيد معني ندارد ولكن خودش در جايي فرو رفته اصلا ملتفت نبوده و ساعت زده، و حاقّش را بيابيد كه صدا به گوشش خورده و گوشش شنيده ولكن اين قدر حافظه ندارد كه صدا را حفظ كند، پس صدا نشنيده و همچو فراموشي برايش ميآيد.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۲ *»
و ببينيد ترياك بر سر آدم چطور ميكند كه از خدا، پير، پيغمبر، منافع، مضار همه ميافتد. خوب مردهاي چرا حركت ميكني، زندهاي و مثل اينكه ابتلائي است كه خدا قرار داده كه كاش حرام كرده بودند كه آنهايي كه متقي بودند، مثل آنكه آدمهاي متقي از شراب اجتناب ميكردند خيلي از زنهاي متقي پرهيز ميكنند و اگر حرام بود مردم اجتناب ميكردند لكن حالا كه حلال است ميبيني خودشان را مبتلا ميكنند كه واللّه ضررش از شراب بيشتر است كه شعور را بالمرة ميگيرد.
پس چيزي كه عقل حكم ميكند و شرع همراهش است اين است كه چيزي كه انسان را از خدا غافل ميكند نبايد استعمال كرد. حالا سرّش چه بوده كه ترياك را حلال كردهاند، براي يكپاره چيزها چرا كه چيزي كه از خدا انسان را غافل ميكند نبايد پيرامونش رفت.»
بعد از درس فرمايش فرمودند: «شيوع ترياككشي از شراب بيشتر شده كه انسان را از دنيا و آخرت و خدا و پير و پيغمبر فراموشي ميدهد كه انسان نه خيري ميفهمد نه شرّي نه خوبي نه بدي، هيچچيز سرش نميشود.»
و فرمودند: «هر شهري كه بزرگتر است اين ترياك در او شيوعش بيشتر است.»
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۳ *»
و فرمودند: « خدا الحمدللّه به من انعام كرده كه در ناخوشيهاي خودم اصلاً استعمال نكرده و نميكنم و محفوظ ماندهام.»
جناب آقا ميرزا ابوتراب عرض كردند: اين مردم بعضي ترياك را براي سينهشان ميخورند كه رفع تنگي سينهشان بشود و تعجب آنكه تمام مبتلا ميشوند به تنگي سينه.
طبيب مخصوص ايشان مرحوم ميرزا علياكبرخان حافظالصحة كه از خاندان نفيسي و از اقرباء مرحوم ميرزا ابوتراب بوده است. بامدادي در خدمت ايشان مشرف است كه از اندرون، كدوي كبابي (تنوري) در سيني ميآورند و روي كرسي ميگذارند. مرحوم حافظالصحة ميگويد ديدم آقا دو سه قاشق چايخوري از آن ميل فرمودند. ميگويد من هميشه فكر ميكردم با اينكه كدو سرد و ثقيل است به چه مناسبت عقل را زياد ميكند؟ حال فهميدم به چه كيفيت و چه مقدار خوردن آن موجب زيادتي عقل ميشود.
و چون رعايت اعتدال در امور را ميفرمودند، از جهت قواي جسماني كاملا سالم بودند. دندانهاي مباركشان سالم بوده و يكي از ثناياي ايشان در اواخر عمرشان لق شده بود و نگران بودهاند اگر بيفتد در اداء حروف از مخارج دچار اشكال شوند، مختصري لاك، پشت دندان لق شده ميگيرند و به اين وسيله دندان محكم شده و به حالت اوليه برميگردد.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۴ *»
به مضمون آيه شريفه و الذين معه اشدّاء علي الكفار رحماء بينهم، نسبت به دوستان و محبين اهلبيت بسيار خوشخلق و مهربان و باگذشت بودند به طوري كه: روز اربعين بعدازظهر در خانه كربلائي حبيب اللّه نخود بريز روضه تشريف داشتند صحبت از نمازي كه به جهت اداي حقوقي كه از مردم بر ذمه آدم هست به ميان آمد. به مناسبت خوابي را نقل فرمودند كه شيخ مرحوم را در خواب ديده بودند و از فقراتش اين بود كه شيخ مرحوم فرموده بودند «مرا بِحِلّ كن» ميفرمودند من هنوز خودم تعبير اين خواب را نفهميدهام در تهران به يكي كه معبّر بود گفتم (مرادشان حاج محمدرحيمخان بود) او چنين تعبير كرد كه رفقائي كه نسبت به شما تقصير كردهاند ـ مرا بحل كن يعني آنها را بحل كن ـ بعد فرمودند من حالتم را اين جور كردهام كه اگر كسي همه كارش گذشته باشد و به واسطه من بخواهد درگير باشد، من او را بحل كردم حلالش ميكنم هركه باشد اما اگر گيرهاي ديگر داشته باشد دخلي به من ندارد.
و نسبت به منافقين و منكرين فضائل و مخالفين بسيار تند و شديداللحن بودند به طوري كه دروس و مواعظ ايشان گوياي اين مسأله هست.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۵ *»
سير و سلوك
آن بزرگوار در امر سلوك نهايت اهتمام را ميفرمود به طوري كه:
۱ـ چند روز بود ميرزا محمد اصفهاني از كربلا مراجعت كرده بود و بر سركار آقا وارد شده بود و ايشان هم نهايت احترام را از او منظور ميداشتند. بعضي بر سركار آقا در خلوت اعتراض كرده بودند كه چرا نسبت به او اينقدر احترام نگاه ميداريد و حال آنكه اينها اهل بدعتند و اهل بدعت را بايد توهين كرد. همين كه روز ديگرش صبح بيرون تشريف آوردند بعد از نشستن فرمودند: «رفقاي ما خيلي ضعيفند ميگويند تو چرا اينقدر احترام از او نگاه ميداري. اين امر تازهاي نيست، اهل بدعت هستند، بدتر از بابي هم هستند ولكن حال كه وارد بر من شده است من بايد كمال احترام را از او داشته باشم. احترام ميكنم، مقدمش ميدارم. آيا اگر امام جمعه سنيها بيايد وارد بر من بشود از او احترام نميكنم؟ خيلي تواضع و تكريمش ميكنم، بالايش مينشانم، بسا مقدّمش ميدارم. كشيش ارمني بيايد بر من وارد بشود البته احترامش ميكنم. بنا نيست كه مهمان وارد بشود، هرجور ميخواهد باشد آدم فحشش بدهد. آخر قدري نظر را وسعت بدهيد ببينيد پيغمبر و ائمه با مخالفين چه جور سلوك ميكردند. با منافقيني مثل ابوبكر و عمر معاشرت ميكردند، اجتناب هم نميكردند. بلكه
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۶ *»
حضرت امير پشت سرشان نماز ميكردند، حضرت رضا به مأمون يا اميرالمؤمنين جعلت فداك ميگفت من كه هنوز جُعِلْتُ فداك نگفتهام، پشت سرشان نماز نكردهام.»
۲ـ مرحوم آقازاده ميرزاعبداللّه ميگفتند: «روزي در خدمتشان به منزل خواهرم ـ زوجه مرحوم ميرزا كاظم ـ رفتيم. پس از ورود به اتاق، من گلابپاش را از طاقچه برداشتم و آوردم خدمتشان كه گلاب استعمال فرمايند. فرمودند: خواهرت كه در اتاق نيست با اجازه چه كسي گلاب پاش را آوردي؟ برو بگذار سر جاش.»
۳ـ و همچنين آقازاده ميگفتند كه: «در مشاقي يعني كيمياگري چندي كار كردم و نمونهاي به دست آوردم و خدمت آقا بردم. فرمودند: بابا بگذار كنار و تعقيب نكن. من هم تعطيل كردم.»
آن بزرگوار با باطل به هيچوجه سازش نداشت طوري كه ميفرمود: «من نميتوانم صلح كل باشم.»
روز دوم ماه رجب آقا محمدابراهيم تهراني از تهران آمده بود بعد از فراغت از نماز عصر در مسجد خدمت سركار آقا رسيدند.
سركار آقا هم بعد از اينكه از مسجد برگشتند به اندرون نرفتند، تشريف بردند بالا اتاق درس نشستند. آقا محمدابراهيم پارهاي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۷ *»
صحبتها ميكرد از آن جمله اينكه آقا زاده بزرگ([۱۹]) اين اوقات با ميرزا محمد صلح كردند، با هم مراوده و رفت و آمدي دارند. روزي در مجلس درس ايشان بودم پارهاي فرمايشات ميكردند از آن جمله اينكه من اگر تصديق برادرم را بكنم اگرچه آنها هم قبول نخواهند كرد ميگويند حرفي است زده اهل همدان با من عداوت ميكنند و هكذا تصديق همدان را بكنم، آنها با من عداوت ميكنند و هكذا پارهاي صحبتها از اين قبيل به ميان آمد.
فرمودند: «من هم اگر همين ملاحظهها را ميكردم ميخواست حرف نزنم.»
بعد فرمودند: «اوايلي كه آقاي مرحوم كرمان آمده بودند يك كسي بود كه با ايشان رفيق بود و اين اواخر هم گاهگاهي ميآمد و او يكدفعه آقاي مرحوم را نصيحت ميكرد كه شما يك شمشيري به دست گرفتهايد دو دَمه. از يك طرف صوفيها را رد ميكنيد و از يك طرف ملاها را، آخر كار شما چه ميشود؟ آخر بايد شما راه برويد پس با يك طرف منازعه و يك طرف را رد كنيد ديگر همه طرف را چرا؟ اينطور كه كرديد امر شما پيش نميرود» بعد فرمودند: «حالا شمشير دو دَمه سهل است كه هزار دَمه ميخواهد، از همه طرف شخص بايد بزند و
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۸ *»
با همه بايد بكوبد» بعد فرمودند: «من نميتوانم با همه صلح باشم و پارهاي ملاحظات كنم به جهت اينكه با اين صلح كنم و مدارا كنم، با آن چه ميكنم؟ يكي دو تا سه تا چهار تا نيستند. پس چارهاي نيست مگر اينكه شخص پيش خدا برود و رو به او بكند … .»
آن بزرگوار بعض عوامل ترقي خويش را چنين بيان ميكند كه:
۱ـ «ميرزا حسني بود نائيني در اصفهان خيلي زاهد و متقي هم بود … يك وقتي من از او اجازه خواستم دعاي مشلول را بخوانم براي مطلبي حتمي. خيلي تعجب كرد از اين فقره گفت چطور شده اين دعا را ميخواهي بخواني؟ گفتم براي مطلبي است راه تعجبش را گفت كه من هم در اوائل سلوكم همين دعا را ميخواندم تو هم بخوان خيلي خوب است، ما هم رفتيم چند روز خوانديم. يك شبي خواب ديدم همين ملاحسن را كه يك فانوسي و عصائي به من داد. صبحش آمدم برايش تعريف كردم، گفت هيچ به اين چيزها گول نخور من خودم هيچكارهام و من خبر هم ندارم كه به خواب تو آمدهام. تو حسن ظني به من داشتي بر حسب ظن تو به صورت من برايت ظاهر شد. و گفت كه آن فانوس، علامت هدايت است چراغ هدايت است با بصيرت خواهي شد. فانوس (ظاهرا عصا) هم علامت اين است كه دنيايت خوب خواهد شد. عصا هم تكيهگاه انبياء و اولياست. خوب تعبيري كرد …»
«* تابشي از آفتاب صفحه ۷۹ *»
۲ـ «يك وقتي در كرمان من استغفار ميخواندم ـ گويا روزي چهارصد مرتبه بايد خواند ـ و آقا ميرزا حسن كوهبناني هم فهميد من ميخوانم او هم ميخواند لكن او به نيت وسعت ميخواند. (به من گفت ديگر كار بر من تنگ شده است، اين را ميخوانم كه خداوند يك وسعتي بدهد) ولكن من به نيت ديگر ميخواندم، من به نيت علم و ترقي ميخواندم. يك شبي خواب ديدم كه حضرت كاظم از دنيا رفتهاند و من در خواب ملتفت اين هستم كه امام را بايد امام غسل بدهد ميدانستم امام ميآيد او را غسل ميدهد. يكدفعه ديدم چهار نفر از دور آمدند و يك تجيري هم همراه دارند اما خيلي قويهيكل، جثهاي بزرگ داشتند من دانستم كه اينها انبياي اربعه هستند. پس آمدند تجير را بر دور نعش امام مربع زدند و خودشان در چهار گوشه آن به عوض چوب ايستادند و رويشان بيرون بود. پس ديدم كسي از دور نمايان شد كه جثهاش به قدر آنها نبود دانستم امام زمان است. پس رفت داخل تجير شد و مشغول غسل دادن امام شد و صداي طشت و ظرفي كه از طشت با آن آب برميداشتند بيرون ميآمد. بعد كه فارغ شدند تجير را برداشتند ديدم امام كفن كرده در آنجا هست پس جنازهاي شبيه نردبان آوردند و آن چهار نفر آمدند نعش را گرفتند بردند روي آن گذاردند. چهار
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۰ *»
پايه داشت و از طرف سر يك دسته داشت. پس آن چهار نفر پايههاي او را گرفتند و امام دسته پيش رو را گرفت و من دسته پشت سر او را پس امام را برداشتيم برديم.»
بعد فرمودند: «در آن اوقاتي كه آن استغفار را ميخواندم چيزي كه در ظاهر ميديدم اين بود كه به هر كجا نظرم ميافتاد، به شكل كُره ميديدم. حتي توي هوا همهاش كره كره ميديدم. توي ماه شبها نگاه ميكردم كرات عديده ميديدم.»
۳ـ صبحي، ملاعلي مسألهاي از جبر و تفويض سؤال كرد فرمودند: «من پيش از آنكه خدمت مرحوم آقا برسم فهميدن حقيقت اين مسأله را از محالات ميدانستم و يقين داشتم محال است كسي به حقيقتش برسد. بعد شبي شيخ مرحوم را خواب ديدم به من فرمودند ذات ظاهره را ميداني؟ عرض كردم بلي. فرمودند هركس ذات ظاهره را ميداند، مسأله جبر و تفويض را هم ميداند. بعد كه از خواب بيدار شدم نه ذات ظاهره را ميدانستم و نه آن مسأله را فهميده بودم تا وقتي كه خدمت مرحوم آقا رسيدم بعد از چند مدتي يك روز در لنگر يك پستائي درس عنوان كردند درس كه تمام شد، همانجا ذات ظاهره را و حقيقت مسأله جبر و تفويض را درست فهميدم و بر اطراف و حقايقش مطلع شدم.»
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۱ *»
آن بزرگوار متوسم بود
آن بزرگوار مردمشناس و دروننگر بودند به طوري كه خودشان ميفرمايند: «شيخ مفيد نامي بود خدمت مرحوم آقا رسيده بود و مرد عالمي بود و مردم هم خيلي دورش جمع شده بودند. من همان اولي كه او را ديدم گفتم به بعضي از رفقا كه اين آخرش ديوانه خواهد شد. گفتند آخر از كجا ميگوئي؟ گفتم ديگر ميبينم كه اين ديوانه خواهد شد و من از راه رفتنش و از چشمهايش و از تعارف كردنش به قاعده طب ميفهميدم. بعد از سه سال ظاهر شد ديوانگي او …
و ميفرمودند: «آن ايامي كه در اصفهان بوديم رفقائي كه داشتيم گاهي ما را پارهاي جاها براي تماشا ميبردند. روزي ملامحمد علي يزدي با رفقاي ديگر گفتند بيا برويم مسجد مرحوم كلباسي. رفتيم و من هم تقليد حاجي را ميكردم رسالهاش در بغلم بود. خواستم اقتدا كنم ملامحمد علي نگذاشت گفت من هم تقليد حاجي را ميكنم لكن حاجي از بس نماز را طول ميدهد آدم خسته ميشود. بعد ايستاديم ديديم همينطورها بود و در كنار مسجد يك جوانكي ديديم به سنّ دوازدهسالگي، عمامه قشنگي بسته و عباي ظريفي دوش دارد و خوشگل هم بود. ايستاده بود نماز ميخواند و با آن كوچكي به يك خضوع و خشوعي نماز ميكرد و اصلا ملتفت به احدي نبود و زار زار گريه ميكرد. من گفتم بيا تماشاي اين را بكنيم. مدتي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۲ *»
ايستاديم. تعجب كرديم به اين كوچكي اينطور حالت، خيلي است. بعد كه منزل رفتيم هي ياد آن جوانك ميافتاديم و تعجب ميكرديم. من به ملامحمد علي گفتم كه اين پسره شيطاني خواهد شد كه جفت نداشته باشد. بدش آمد بنا كرد پرخاش كردن و بعضي حرفها زدن كه چرا اين حرفها را ميزني و گمان بد به مردم ميبري. تا بعد از چندي باز صحبت از او درآمد من به او گفتم آن حرفي كه درباره او زده بودم استغفار ميكنم، استغفر اللّه و اتوب اليه. خوشش آمد تا آن وقتي كه عزم كرمان كردم خواستم او را وداع كنم، در هنگام وداع به او گفتم آن را كه گفته بودم استغفار ميكنم استغفار ظاهري بود، همان است كه اول گفته بودم اين پسره شيطاني است معلوم خواهد شد. بدش آمد و همينطور مكدّرانه وداع كرديم. من رفتم كرمان بعد از چند سال ملامحمد علي هم آمد كرمان گفت اي فلاني عجب ديدي داشتي تو. همان پسره يك لاطي، ملوطي، شاربي، شيطاني، مزوّري بيرون آمد كه نظير ندارد و سر كرده الواط شده است. گفتم من آخر به تو گفته بودم و از حالت او ميديدم كه شيطاني است به جهت اينكه با آن كوچكي كه خدايي نميداند چيست آن طور باشد لابد شيطاني توي بدنش هست.
از جمله اموري كه دلالت بر اين حقيقت ميكند آن است كه ميفرمايد: «وقتي نزديك خراسان منزل كرده بوديم و با جمعي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۳ *»
نشسته بوديم ديديم كه از دور كسي اسب ميتازد. من به حضرات گفتم ميخواهيد غيب بگويم؟ اين مرد يزدي است. گفتند چطور؟ گفتم من از حركتش و حالتش فهميدم. بعد كه بالاتر رفتيم ديديم كه مردي بود از اهل يزد.
عزلت و دلتنگي از مردم
دلتنگي آن بزرگوار از دوستان و اهل همدان به قدري بود كه: عصر خانه حاج سيدصادق روضه تشريف برده بودند. در آنجا صحبت از انزجار بزرگان از معاشرت مردم به ميان آمد. قدري از انزجار خودشان را از بودن توي مردم و معاشرتكردن با مردم فرمايش ميكردند. آخوند (ملاعلي) عرض كرد در تهران صحبت از اين فقره در مجلس شد كه وقتي من اظهار دلتنگي از بودن آنجاها ـ جندق و انارك ـ ميكردم شما فرموديد من راضيم كه آنجاها باشم و همدان نباشم و او ميگفت چنين نيست باورش نميآمد. فرمودند: «واللّه من در كوه باشم و سنگ به دوش بكشم و بياورم يك پول بفروشم و معاش كنم خيلي خوشترم از اينكه در همدان باشم.»([۲۰]) بعد فرمودند: «اين حاج سيد صادق از رفقاي ما است،
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۴ *»
از رفقاي خوب هم هست الان در مجلسش شش هفتنفر بابي هستند.»
صبح چهارشنبه بود بعضي عرض كردند : فردا پنجشنبه است خانه شريفالملك تشريف ميبريد؟ فرمودند: چرا، بعد فرمودند: از اين خانه كه بيرون بروي همهاش شر است توي كوچهها شر است بهترش اين است كه آدم برود توي خانهاش همانجاها باشد اين مردم را نبيند. بعد فرمودند: اين عقدهها توي دل هست تا امام ظهور كند امام كه ظهور كرد آنوقت ديگر نميپرسند كيستي، خوبي، بدي هركه دم شمشير آمد ميكشندش ميزانش دم شمشير آمدن است. بعد فرمودند: بعد از اين ناصرالدينشاه، اينكه واصل بشود من انتظار ظهور امام را ميكشم.
همچنين روزي پيش از درس عصر آخوند ملاعلي عرض كرد شما كم بنيهايد و الا اين درس فقه را بعد از درس صبح قرار ميداديد بد نبود عصرها هوا زياد گرم است. فرمودند صبحها نميتوانم عصرها برايم بهتر است. بعد عرض كرد كه بنيه آقاي مرحوم از شما بيشتر بود. فرمودند بلي چه دخلي داشت، ايشان هرگز تبريد نميكردند، ميوه نميخوردند. عرض كرد غذايشان هم گويا مقويتر بود. فرمودند اسباب خيلي داشت. بعد فرمودند: «رشته سخن به مستمع بند است. آدم وقتي كه ميبيند مستمع ندارد و كسي نيست و لابد هم هست چيزي بگويد، اين است به زور چيزي ميگويد، اين است كه حتي بدن هم خسته
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۵ *»
ميشود. خاطر شما هست كه مرحوم آقا چقدر ضرب ميزد مردم را و كسي جرأت نداشت چيزي بگويد. ميفرمودند كه «شما دشمن من هستيد من مانند گلي در ميان خارها گرفتار شدهام و اگر چاره داشته باشم از شما فرار ميكنم» و همه مينشستند و خود را زجر ميكردند كه چرا بايد چنين باشيم. و من اگر با كسي يك قدري كم تعارف كنم ميرنجد، ميرود و حرفها ميزند. بعد فرمودند درويشي بود گاهگاهي ميآمد ميخواند. روزي بعد از درس برخاست عرض كرد آقا شما دو جزء حرارت داريد و يك جزء رطوبت اين شكم را سير نميكند. فرمودند درست ميگوئي پيش من اينها به هم ميرسد شكم اگر ميخواهيد سير شود جاهاي ديگر. حالا اينجا هم ميآيند ميبينند شكم سير نميشود اين است خلاف توقعشان ميشود اين است ميرمند و حرفها ميزنند. بعد فرمودند واللّه اگر كسي دائم متذكر حالات اهل حق در زمانهاي پيش نشود هيچ ميل نميكند كه در ميان مردم باشد، فرار بكند برود بياباني جايي در آنجا بميرد …
در مورد بيزاري خودشان از اجتماعات و مردم دنيادار ميفرمودند: «من چند سال است در اين ولايت هستم، نه كاري به كار كسي دارم و نه مرافعهاي ميكنم و نه وصي كسي شدهام. هيچكس در اين ولايت مثل من راه نميرود و سابقاً هم رؤسا بودند اينطور راه
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۶ *»
نميرفتند. باز يك رياستي داشتند معذلك مردم از هر طرف اجماع دارند بر عداوت من. اين نيست مگر شقاوت و خباثت نفسشان و الا هيچ مستمسكي ندارند. عجب اين است كه مرا ميترسانند كه به سلطان ميرسد طورهاي ديگر ميشود، من از خدا ميخواهم كه در اين خراب شده نباشم يك جايي باشم كه آسوده باشم از دست اين مردم و كسي مرا نشناسد. اينجا نباشد بغداد باشم ميروم در آنجا كاظمين خدمت امام براي خودم زيارت ميكنم و حظّ ميكنم …»
بعد فرمودند: «آدم با سگ و خوك محشور باشد بهتر است از اينكه با اين مردم محشور باشد باز آن سگ را يك لقمه ناني ميدهي يك گوشه ميافتد، خوك را كارش نداشته باش كاري به آدم ندارد.»
و بالاخره مردم در اثر سعايتهايي كه از ايشان نزد حكام كردند سبب شدند كه چند روزي ايشان را به عليآباد تبعيد نمودند به طوري كه خودشان در آخر رسالهاي كه در جواب مرحوم ميرزا حسن عليخان نائيني مرقوم فرمودهاند ميفرمايند: «تمام شد در قريه عليآباد در وقتي كه از مكابده اهل زمان چند روزي اقتضاي آن شد كه در بلده طيبه همدان نباشم به جهت سعايت بعضي از طواغيت كه طبيعت ايشان در اصل با عثمان يكسان بود پس بدون تقصيري سعايت در نزد فراعنه زمان كردند و فرقي كه در ميان بود با سابقين اين بود كه ابوذر;
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۷ *»
فضائل اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه را با مثالب و قبائح طرف مقابل در محافل و مجالس ميگفت پس مصلحت در اخراج او به ربذه ديدند و اين ناچيز با وجودي كه به همان نشر فضائل اهلبيت: قناعت كرده بودم و دم از مثالب اين طواغيت بسته بودم ايشان متحمل نشدند. و فرقي ديگر آنكه ابوذر عليهالرحمة در ربذه ايمن از شر طواغيت بود و در آنجا به علف بيابان ساخت تا آنكه از گرسنگي رخت از اين جهان پرداخت و اين ناچيز در اين مدت ايمن از شر طواغيت نيستم و اگر به علف بيابان هم قناعت كنم باز درصدد آزارند و كم ترك الاول للاخر …»
بعضي از خوابهاي آن بزرگوار
روزي پيش از درس صبح صحبت از شرح حديث مفضّل شد فرمودند شبي خواب ديدم كه دريايي است ظلماني و شب بسيار تاريكي به طوري كه از شدت تاريكي آب دريا نمايان نبود لكن من ميدانستم دريا است و من كنار دريا بودم و دلوي و ريسماني در دست من بود و محتاج به آب بودم. دلو را توي آب انداختم ديدم ميرود من هم ريسمان را سست كردم. ديدم هرچند ميرود زورش زيادتر ميشود و همينطور رفت تا آنكه آخر گره ريسمان به دست من ماند. او را محكم نگاه داشتم ديدم زور ميزند من هم زور زدم ديدم زورش بيشتر از من است، ميخواهد ريسمان را از دست من بگيرد. رفتم سنگي در جلو بود پايم را
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۸ *»
به آن سنگ دادم و زور زدم بعد ديدم زور من بيشتر شد تا آنكه او را كشيدم بالا آوردم. بعد بيدار شدم متحير بودم چه خوابي بود؟ چه اتفاق خواهد افتاد؟ صبحش ديدم مرحوم آقا ابوالحسن آمد خندان و اين حديث را آورد كه اين حديث را كسي به من داد گفت براي شما شيخيها به كار ميخورد، شما بهتر حفظ ميكنيد. بعد ملاحظه كردم ديدم خوابم همينجا بود. بعد از آن سؤال كردند از لاهيجان جرأت نكردم بنويسم دوباره ايشان سؤال كردند (و اشاره به آقا ميرزا بهائي فرمودند) ديدم مردم كه كار خود را ميكنند حق را بايد در ضمن گفت، نوشتم.
ــ بعد فرمودند يك خوابي ديدم مجلسي است آقاي مرحوم تشريف دارند و اين ظل السلطان هم هست، يك صورت بدي دارد يك چشمش هم باباقوري است و صحيفه سجاديه خدمت آقاي مرحوم هست كه خيلي خوشخط است و او اين را از آقا خواهش كرد كه به او بدهند و هي اصرار ميكند و آقا مسامحه ميكنند و من تعجب ميكنم كه با وجود اينهمه اصرار و مردكه سفاكي هم هست آقا چرا نميدهند و باز او اصرار ميكرد. آقا فرمودند شما ببينيد آخر من بناي دادن دارم؟ آن وقت شما اصرار بكنيد. من اصلش بناي دادن ندارم، چرا اصرار ميكنيد؟ باز من خيلي تعجب ميكردم. عرض كرد شما ميخواهيد صحيفه بخوانيد براي شما فرق نميكند هر صحيفه باشد اما
«* تابشي از آفتاب صفحه ۸۹ *»
من چون خوشخط است ميخواهم، به من التفات كنيد. فرمودند هنوز رأيم قرار نگرفته است كه به شما بدهم و ندادند و از آن مجلس پاشدند و آن مجلس هم خيلي طول كشيد و آقا كه رفتند او به كسان دور و برش گفت كه اين مرد مؤمن است، ديديد با من نفاق نكرد.
ــ روزي صحبت از اين ميفرمودند كه وقتي پيغمبر۹ سر را به خاك گذارده بودند و دعا ميكردند براي مردم و فقرات دعايش را مردم ميشنيدند و دعا ميكردند و ميگريستند، مردم هم تأسي به آن بزرگوار كرده گريه ميكردند. پس ميگفتند كه خدايا بر اين گريهكنندگان رحم كن و ايشان را بيامرز. بعد كه سر برداشتند و فارغ شدند كسي آمد و عرض كرد كه شما براي باكين دعا كرديد من گريه نكردم. فرمودند براي تو هم عليحده دعا ميكنم، پس عليحده از براي او دعا كردند. بعد فرمودند من هم همينجور چيزها در خواب ديدم وقتي شيخ مرحوم را خواب ديدم كه چيزي وعده كرده بودند به من بنمايانند، ميرفتند و من هم از عقب ايشان ميرفتم و اين را در بين راه ميگفتند كه خدايا چه ميشود كه بنمائي به بنده گريان خود آيتي از آيات خود را و چنددفعه اين را گفتند و من در آن حالت بسيار بشاش و خوشحال بودم كه خدمت شيخ هستم و به آن امر موعود ميرسم و هيچ حالت گريه در من نبود. بعد شيخ برگشتند و نگاهي به من كردند
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۰ *»
همان ساعت اشك از چشمم جاري شد. بعد رفتيم و آن چيزي كه وعده كرده بودند به من نمودند.
بعد فرمودند وقت ديگر خواب ميديدم كه شيخ مرحوم دارند در صحرايي ميروند و من هم دارم از عقب ايشان ميروم و هوا هم بسيار گرم بود كه عرق ميكردند. ناگاه حصاري پيدا شد و از پشت كسي پيدا شد كه ميدويد و شيخ را ندا ميكرد و شيخ داشتند ميرفتند و او هم ميدويد كه به شيخ برسد، نميرسيد. بعد شيخ قدري آهستهتر راه رفتند آن شخص رسيد و از رفقائي كه ميشناختم نبود. فرمودند چه ميخواهي؟ عرض كرد ميخواهم داخل بهشت بشوم. نزديك آن در بود و آن در زبانهاي داشت به قدر چهار انگشت او را باز كردند و فرمودند مسّ كن به اين. آن هم مسّ كرد و رفت. بعد با شيخ رفتيم از آن در گذشتيم و ميرفتيم، من در بين راه خيال كردم كه چه ميشد كه من هم خواهش ميكردم كه ميخواهم داخل بهشت بشوم. بعد گفتم هواي به اين گرمي شيخ را زحمت بدهم خوب نيست. به خود گفتم ميخواهي بهشت بروي؟ نرو، به جهنم برو اين بهتر است از اينكه به شيخ صدمه برسد. قدري كه رفتيم شيخ رو به من كردند و فرمودند تو هم ميخواهي داخل بهشت بشوي؟ چيزي نگفتم اما با دست و سر اشاره كردم، يعني بلي. پس تشريف آوردند
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۱ *»
نزديك آن در و تمام آن زبانه را برايم باز كردند و فرمودند مسّ كن اين را، من هم مس كردم.
ــ روز ديگرش بيرون تشريف آوردند رو به آقا ميرزاابوتراب كردند فرمودند ديشب حضرت امير را در خواب ديدم، خيال ميكردي در همينجا است اما در منزل خودش است و مخفف است حتي شال هم به كمر ندارد و رو به قبله ايستادهاند و قنوت ميخوانند و متصل گريه ميكنند. من قصد كردم بروم پشت سر ايشان و متابعت كنم ايشان را. بعد به خودم گفتم كه نماز نميخوانند دعا ميخوانند، فضولي است بروم پشت سر ايشان. بعد خيال ميكردي رختخواب بچهها در آنجا انداخته است و زير آن رختخواب چيزي حركت ميكند. حضرت فرمود در زير اين رختخواب چيزي است؟ عرض كردم چيزي نيست. بعد فرمودند نگاه كن ببين چند تا مار آنجا هست. من رختخواب را بالا گرفتم سه دانه مار آنجا بود، آنها را گرفتم بعد به خودم گفتم كه حضرت امير گفت مار هست تو فضولي كردي گفتي نيست. بعد فرمودند قد بلندي داشتند و چشمهاي درشت، بعد لحظهاي سكوت كردند فرمودند هيچ بار حضرت امير را اينطور خواب نديده بودم، هر وقت خواب ميديدم يا نجف بودم يا زيارت ميخواندم. آقا محمّدجواد عرض كرد حضرت امير ميانه قد بود؟ فرمودند قدشان از حضرت
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۲ *»
پيغمبر بلندتر بود و شكم مباركشان هم قدري بزرگ بود به خلاف حضرت پيغمبر كه شكم مباركشان به پشت چسبيده بود.
ــ شبي در خانه كربلائي محمّد مهمان بودند و جمعي در خدمت ايشان بوديم صحبت از ظهور امام به ميان آمد. فرمودند آن سفري كه كربلا رفته بودم در خود كربلا يك شبي خواب ديدم يك صحرائي را كه مانند صحراي نجف مسطح بود و من دايره آن صحرا را ميديدم و من در وسط آن صحرا واقع بودم و پيش رو امام عصر را ديدم و لباسشان مانند فرجي بود و عمامه هم نداشتند و سه چهار نفري نزديكش بودند و من دورتر بودم و امام بنا داشتند كه دعا بكنند براي ظهور خودشان و آنها هم آمين بگويند. من اگرچه نزديك نبودم ولكن ميفهميدم مقصودشان چيست؛ بعد بيدار شدم.
بعد فرمودند يك دفعه هم در لنگر خواب ديدم كه امام كاظم سلاماللّهعليه از دنيا رفته است و من ميدانستم كه امام بايد بيايد او را غسل بدهد. همينطور منتظر بودم تا اينكه ديدم چهار نفري پيدا شدند و يك تجيري هم داشتند اين تجير را آوردند در دور نعش امام نصب كردند آنوقت خودشان آمدند و هريك در يك گوشه اين، مربعوار رو به اين طرف و پشت به نعش. بعد امام زمان تشريف آوردند و دامن تجير را بالا گرفتند و داخل شدند و مشغول به تغسيل امام شدند و من
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۳ *»
صداي طاس كه در طشت ميزدند و آب برميداشتند ميشنيدم. بعد كه فارغ شدند آن تجير را برداشتند و جمع كردند و نعش امام كفن كرده در آنجا پيدا بود. بعد يك جنازهاي آوردند كه هيچ مانند اين جنازهها نبود، شبيه نردبان بود اما خيلي گشادتر بود از نردبان. نعش امام را روي آن نردبان گذاشتند و برداشتند و آن چهار نفر چهار گوشه او را گرفتند. بعد آن نردبان دو تا دسته خيال ميكني داشت، دستهاي از پيش رو و دستهاي از عقب. دسته پيش رو را خود امام به دست گرفت آن دسته عقب را من گرفتم. بعد فرمودند تعبيرش حالا معلوم شده است كه دسته عقبي را من دارم كه من بايد يك صدائي بكنم. بعد فرمودند آن چهار نفر بسيار مردان درشت و زبري بودند اما امام نرم و نازك بود و من آن چهار نفر را ميشناختم و ميدانستم كه آنها انبياي اربعهاند و در همان حال ملتفت اين شدم كه يكي از ايشان ادريس است و ادريس خيلي علوم غريبه دارد، خوب است بروم و از او علوم غريبه بخواهم. بعد خودم به خودم ملامت كردم كه اي احمق! اين چه خيال است؟ اين كه نوكر امام است، آقايش كه حاضر است هرچه ميخواهي از او بخواه. بعد در دل خود از اين خيال توبه كردم.
ــ بعد صحبت از اين شد كه پارهاي چيزها هست كه انسان غافل است و در حال غفلت به او ميرسد. فرمودند يكپاره چيزها هست كه
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۴ *»
شخص در خيالش نيست خوابش ميبيند. بعد فرمودند من آن سالي كه ناخوش شده بودم تا مدتي حالم بد بود، بدنم خسته و كسل بود و يك جو نشاط نداشتم. طوري بود كه هر كاري ميكردم، هرقدر غذاي منجز ميخوردم، كاهو ميخوردم، ماست و ميوه ميخوردم كه شب خوابم ببرد، خوابم نميبرد. حالم طوري بود كه هركس خنده ميكرد من واقعاً تعجب ميكردم كه چطور خنده ميكنند و خندهشان ميآيد. گاهگاهي كه ميرزا عليمحمّد و آقا سيدناصر ميخنديدند پرخاش ميكردم، بدم ميآمد. از قضا يك شبي نزديك صبح چرتم برد ولكن به قدر يك ربع بيشتر خواب نكردم. بعد از بيدار شدن نگاه كردم به ساعت ديدم يك ربع همهاش خواب كردم و در همان يك ربع خواب ديدم كه كاظمين هستم و جمعي ريختهاند و قبر را خراب كردهاند به طوري كه بدن حضرت نمايان بود اما خيال ميكني همهاش استخوان بود و بندبند جدا بود، و رفتند و چند نفر عمله آنجا بودند كه سنّي بودند لكن معلوم ميشد كه از من ميشنوند، هرچه بگويم گوش ميكنند. پس به اينها گفتم كه دوباره قبر را بسازند اينها هم با خشت اطراف قبر را بالا آوردند از چهار طرف اما وسط قبر باز بود و بدن حضرت نمايان بود. من پيش آمدم كه يك تدبيري بكنم كه روي قبر را هم بپوشانيم، بياوريم بالا. به خيالم رسيد كه آن چيزي كه خيلي محل اعتنا است سر است و باقي
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۵ *»
اعضا آنقدر محل اعتنا نيست. پس اول سر آن حضرت را بردارم محافظت نمايم در جاي درستي. نزديك كه رفتم كه سرشان را بردارم ديدم تر و تازه است، چاق، فربه، يك نوري از آن صورت ساطع شد كه نور آفتاب را پنهان كرد مثل چراغي كه در روز روشن باشد. خيلي صورت گشاد و باز و نوراني كه آدم حظ ميكرد. پس سرشان را در آن موضع سر گذاردم. بعد به خيالم رسيد كه خوب است دست راست ايشان را پيدا كنم زير سرشان بگذارم، جستجو كردم از انگشت ابهام دست را تميز دادم، او را آوردم كه زير سرشان بگذارم از دو طرف پيشانيشان خيال ميكردي آفتاب خورده است، ميخواهد پوست بيندازد. همين كه دو طرف پيشاني را گرفتم كه دستشان را زير سرشان بگذارم يكدفعه آن پوستها از تمام پيشاني جدا شد آمد توي دست من و دست من پر شد و ميرزا عليمحمّد و پارهاي رفقاي ديگر كه همه را ميشناختم آنجاها بودند و نگاه ميكردند. ميرزا اسداللّه هم توي آنها بود، همينكه ديدند كه آن پوستها قدري دست من آمده ديدم بنا ميكنند رو به من آمدن. فهميدم كه ميآيند براي اينكه قدري از آنها را براي تبرّك از من بگيرند. من هرچند روي را ترش كردم كه حضرات از آن صرافت بيفتند ديدم منزجر نميشوند، باز ميآيند. من ديدم نزديك شدند با هر دو دست او را گرفتم آن وقت توي هر دو دستم پر شد،
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۶ *»
ريختم تو جيب و خوردههايش از توي انگشتانم ريخت. آنها را آنها ريختند برچيدند، بعد روي قبر را هم پوشانيدم. يكدفعه ديدم يك زني آمد و روي اين قبر سوار شد، من خيلي اوقاتم تلخ شد، آن عمله و اكرهاي هم كه بودند فهميدند اوقاتم تلخ شد. ميخواهم بگويم اين را بزنيد چون ميديدم آنها حرف مرا گوش ميگيرند خواستم به آنها بگويم اين را دور كنيد، آنها در ضمن به من رساندند كه اين را نميشود زد، اين خيلي مجلّله است و صاحب شأن. نميدانم دختر فلان پادشاه است، نميتوان با او بيادبي كرد. دانستم كه اگر به ايشان بگويم اين را بزنيد نخواهند زد. به طور تعجب گفتم قبر امام و اينطور؟! و آن ضعيفه به همين حرف ترسيد و برخاست از روي قبر اما به روي خود نميآورد كه ترسيدم. بعد از آنكه برخاست تقليد مرا درميآورد و به طور استهزاء ميگفت قبر امام و اينطور! بعد بنا كرد رفتن مثل اينكه فرار كند. من پشت سرش رفتم و شمشيركي هم همراه داشتم كه او را بكشم. او ميدويد و كوچه به كوچه، من هم از پشت سرش ميرفتم تا اينكه از نظرم پنهان شد. من برگشتم و در بين راه خاطرم آمد كه توي جيبم آجيل است، دست كردم توي جيب ديدم نان خشك است. بناكردم خوردن ديدم ناني كه توي خماتو (خمانو خل) ريخته باشند همانجور طعم را ميدهد. بعد از خواب كه بيدار شدم ديدم مزه نان با
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۷ *»
خمانو توي دهنم هنوز هست. بعد از اين خواب حالتم خوب شد، نشاطم زياد شد، حواسم خوب و بهتر از پيش بود. حالا هم الحمدللّه باقي است. بعد فرمودند اين را هم در خواب ديده بودم كه چون خزينه حضرت را خراب كرده بودند و اسبابهايش را بعضي برده بودند و باقي را هم متفرق ريخته بودند، آنهايي كه بودند آنها را جمع ميكردم من هم جام كرماني كوچكي در دستم بود و آن ريزهها را جمع ميكردم. تكه طلائي، نقرهاي، پول سياهي، تكه آهني، اينها را جمع ميكردم و در آن جام ميريختم تا اينكه جام پرشد. بعد خيال كردم كه يك پاره آهني يا مسي از توي آنها براي تبرّك بردارم. بعد فكر كردم كه اين كوچكش مثل بزرگش است و همهاش وقف است، برداشتنش جايز نيست پس بردم با همان جام توي خزينه گذاردم.
بعد فرمودند باز خواب ديدم يك وقتي كه يك مجري از اين مجريهايي كه تجّار دارند هست لكن كليد ندارد و راه كليدش پيدا نيست، هيچ معلوم نيست كه از كجا بازش ميكنند. بعد خيال كردم كه دستي به او بزنم ببينم چهطور ميشود. دستي بر او زدم مثل قاب ساعت كه فنر داشته باشد باز شد قرآني توش ديدم كه به اندازه آن مجري بود. آن قرآن را برداشتم و از اول تا آخر ورق ورق زدم، بعد از آن يك وقتي در اصفهان خواب ديدم در يك مجلسي هست كه شيخ مرحوم تشريف
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۸ *»
دارند و دو نفر ملاّ هم پيششان هستند و يك نفر از ايشان ملااسماعيل بود كه از ملاها بود و اينها متصل از شيخ مرحوم سؤالات ميكردند و شيخ مرحوم جوابي ميفرمودند ولكن معلوم بود كه چندان صحبت با اينها را ميل ندارند و ميل دارند كه من چيزي از ايشان سؤال كنم كه فرمايشي بكنند. من عرض كردم اين آخوند ملااسماعيل حالتش طوري است كه اگر ببيند دو نفر يكديگر را تكفير ميكنند پشت سر هر دو نماز ميكند. فرمودند ملااسماعيل مشعر اين چيزها را ندارد، تكليفي بر او نيست. من كه آن حرف را زدم ملااسماعيل دمغ شد، ديگر حرف نزد. آن آخوند ديگر هم ساكت شد. من عرض كردم سرّ قَدَر را ميتوان فهميد؟ فرمودند چرا. بعد فرمودند ذات ظاهره را ميداني؟ عرض كردم نه. همچو فهميدم از فرمايش ايشان كه فهميدن قَدَر مبتني است بر معرفت ذات ظاهره، هركس اين را فهميد سرّ قدَر را ميفهمد. بعد عرض كردم اين ركن رابعي كه اثبات ميفرماييد آيا شما خودتان ركن رابعيد؟ سه مرتبه دست بر سينه خود زدند و فرمودند مائيم ركن رابع و من گمانم اين بود كه حاشا خواهند كرد. بعد فرمودند كليد بهشت و دوزخ هم در دست ما است. من عرض كردم حالا ركن رابع كيست؟ فرمودند اتقي و اورع ناس. بعد روانه شدند من هم پشت سر ايشان ميرفتم تا اينكه به قِهي دِه خودمان رسيدند و همينطور تشريف بردند تا وارد خانه ما شدند. از پله
«* تابشي از آفتاب صفحه ۹۹ *»
رفتند پشت بام رو به آسمان كردند فرمودند خدايا آيتي از براي بنده گريان تو ظاهر كن. من در حالت خود نگاه ميكردم خيلي نشاط داشتم، آثار گريه در خود نميديدم. باز همين را فرمودند، باز همين را در مرتبه سوم گفتند و نگاه به چشم من كردند اشك از چشم من همان آن فرو ريخت. پس نگاه كردم رودخانهاي ديدم كه در او عوض آب، آتش جاري بود كه گاهي آتشها متشاكلالاجزاء بودند و گاهي موج ميزدند و روي هم سوار ميشدند. فرمودند اين جهنم است. بعد كه خدمت آقاي مرحوم رسيدم تا مدتي كه هيچ نميفهميدم، همينقدر ميدانستم كه اين چيزهايي كه ميفرمايند راست است تا اينكه يك وقتي درس فرمودند بعد كه ميخواستند پايين بيايند فرمودند ذات ظاهرهاي كه شنيديد همين است. بعد در همان مجلس متذكر اين شدم كه ببينم مسأله قدَر را ميفهمم، ديدم در همان مجلس مسأله قدَر را درست فهميدهام.
ــ بعد رو به آقا ميرزا ابوتراب كردند و فرمودند يك وقتي در كرمان من استغفار را ميخواندم. گويا روزي چهارصد مرتبه بايد خواند و آقا ميرزا حسن كوهبناني هم فهميد من ميخوانم او هم ميخواند لكن او به نيّت وسعت ميخواند، ميگفت ديگر كار بر من تنگ شده است، اين را ميخوانم كه خداوند يك وسعتي بدهد ولكن من به نيّت ديگر ميخواندم، من به نيّت علم و ترقي ميخواندم. يك شبي خواب ديدم كه
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰۰ *»
حضرت كاظم از دنيا رفتهاند و من … ( اين خواب قبلا در صفحه ۵۰ همين كتاب ذكر شده).
ــ روزي در خانه ميرزا علي پسر مرحوم آقاابوطالب به مجلس عقد تشريف داشتند صحبت از خواب به ميان آمد. پارهاي از رفقا كه حاضر بودند پارهاي از خوابهاي خود را نقل كردند. فرمودند من يك خوابي ديدهام ولكن هنوز خودم تعبيرش را نفهميدهام. خواب ديدم شيخ مرحوم را كه روز عيد غدير است و شيخ مرحوم دست مرا گرفتهاند و دست تو دست من گذاشتهاند و ميخواهند صيغه اخوت بخوانند. من هم خيال كردم كه من هم اين صيغه را بخوانم بعد ملتفت شدم كه خلاف ادب است، تو قابل نيستي كه با شيخ اين صيغه را بخواني بگذار همان شيخ ميخوانند خوب است. بعد گوش دادم ديدم شيخ از آيات قرآن تلاوت ميكنند پيش خود خيال كردم كه لازم نيست در اخوت همان كه مأثور است بخوانند به جور ديگر هم كه افاده آن معني بكند جايز است. شيخ از خيال من مطلع شدند فرمودند چنين نيست، همان كه مأثور است بايد خواند. عرض كردم پس شما چرا نميخوانيد؟ پس شما هم همان را بخوانيد. فرمودند يكپاره شرايطي دارد و دكاني بود از مال شيخ مرحوم و من از آنجا چيز ميگرفتم فرمودند تو از آن دكان كه چيزي ميگيري يكپاره جورها شده است بحل كن، به همين لفظ فرمودند. من پيش خود
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰۱ *»
خيال كردم كه گيرم من چيزي كه از آن دكان گرفتهام كم گرفته باشم بحل كردن لازم نيست، ديدم اصرار ميكنند كه بحل كن. من هم عرض كردم بحل كردم آنوقت همان كه مأثور بود بناكردند به خواندن. بعد فرمودند اين خواب را با آقا محمّدرحيمخان گفتم او يك تعبيري كرد كه نزديك هست. گفت حقوقي كه بر گردن رفقا داريد حلالشان كنيد ولكن من تا به حال درست تعبيرش را نيافتهام.
ــ روز ديگرش كه بيرون تشريف آوردند فرمودند احوالات حضرت امام حسن۷ را مطالعه ميكردم كيفيت تولدشان و عمرشان و حالاتشان را. ديشب خواب ديدم كه در خانه پيغمبر هستم و همهشان هم زندهاند و ميبينم كه حضرت امام حسن طفلند اما هنوز راه نيفتاده بودند و خيلي بچه چاق سفيدي بودند. بعد گز انگشتپيچ براي حضرت امام حسن از بهشت آورده بودند و آن بزرگوار ميل كردند و بقيهاش كه توي كاسه بود من ليسيدم و در خواب ملتفت بودم كه چيزهاي بهشتي را به مردم نميدادند چهطور شد به من التفات فرمودند؟ آقا ميرزا عليمحمّد عرض كرد به حضرت سلمان هم گاهي ميدادند. فرمودند خيلي كم. يكي عرض كرد بسيار خواب خوبي است. فرمودند بلي، شخص توي خانه پيغمبر باشد و همه آن بزرگواران را زنده ببيند و خودش در خدمتشان باشد البته خيلي حظ دارد.
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰۲ *»
درباره احاطه علمي خودشان ميفرمايند:
۱ـ محمد رحيمخان از من سؤال كرد: «در علم شيخ چطوريد؟ گفتم هميني است كه ديدهايد، كتابها و چيزهايي كه نوشتهام نوعا ديدهايد. گفت از عهده يك دوره علم شيخ مرحوم برميآييد؟ گفتم بلي از يك دوره علم ايشان، غير از آن رموزي كه در پارهاي جاها كرده باشند مثل همان رموزي كه ديگران كردهاند كه ميفرمايند ما نميدانيم مرادشان چه بود، آنها را استثناء بكني يك دوره تمام را از عهده برميآيم. تعجب كرد گفت خوب خيلي مطلب است.»
۲ـ آقا سيد محمد روضهخوان جندقي عرض كرد چندي پيش در جندق كه بودم خواب ديدم كه پشت بامي است و پلهها دارد تا به بام و در آن پله بالا آقاي مرحوم نشستهاند و پاي خود را آويزان كردهاند. يك كسي عكس سركار را آورد خدمت ايشان، گرفتند و نگاه كردند فرمودند حامل علم من صاحب اين عكس است.
فرمودند: «اين را ملتفت باشيد كه حامل علم چند جور است: يك دفعه است كه حامل علم من يعني كسي مثل من و سيد و شيخ مرحوم و واقعا ميگويم و شكسته نفسي هم نميكنم من اينجور نيستم و هركس اين را دربارهام اعتقاد كند از او بيزارم، واقعاً غالي در حق خود ميدانم و واقعا پيش مشايخ خجالت ميكشم و حيا ميكنم كه
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰۳ *»
چنين نسبتي را به من ميدهند. و حامل علم معني ديگر هم دارد كه بيان كند علم ايشان را و اين را من انكار ندارم. امروزه كسي بهتر از من نميتواند علم ايشان را بيان كند …»
۳ـ روزي پيش از درس صحبت از جسم درآمد فرمودند: «من يك دفعه جزوهاي در باب جسم اخروي نوشته بودم و اصل لب مطلب را نوشته بودم به نظر مرحوم آقا رساندم. فرمودند خيلي خوب نوشتي خيلي خوب نوشتي، سه دفعه فرمودند و ميخواستند اندرون تشريف ببرند رفتند توي دالان بعد يك قدم پيش آمدند و فرمودند اما از براي من». بعد بعضي عرض كردند همين جزوه است كه در معاد نوشتهايد؟ فرمودند: «غير از اين است».
پيام انسان آ فرين
او عاشق دلسوز محبين اهلبيت و مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم بوده است طوري كه در يكي از پيامهايش براي مرحوم آخوند ملارضا اناركي; ميفرمايد:
«… اما در خصوص نوع سلوك جناب شما با رفقاي آنجا و سلوك ايشان با جناب شما، از قراري كه مسموع شده و ميشود نماز جماعت ميكنيد و رفقا هم حاضر ميشوند ولكن به منبر نميرويد و موعظه نميكنيد مگر قليلي و حال آنكه تمام ترقي و
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰۴ *»
استكمال در تعليم و تعلم است و مراد خدا و رسول۹ و ائمه هدي سلام اللّه عليهم در اين است چنانكه ميفرمايند: طلب العلم فريضة علي كل مسلم و مسلمة و باز ميفرمايند: اطلب العلم من المهد الي اللحد و آموختن مطالب حقه و معارف الهيه از واجبات اوليه است و عبادت عابد بيعلم و معرفت چنانكه فرمودهاند مثل (راه رفتن) الاغي است كه به آسياب بسته باشند كه خسته ميشود به واسطه راه رفتن زياد ولكن راهي طي نميكند و به جايي نميرسد. و حقير ميخواهم كه رفقاي آنجا اينطور نباشند و همه صاحب علم و معرفت باشند پس در صورت امكان و بودن جناب شما در آنجا البته در روزها و اوقات لايقه مناسبه به منبر رويد و بيان مطالب و معارف حقه را بنماييد و رفقا و دوستان كثر اللّه امثالهم هم خير دنيا و نجات آخرت خود را ملاحظه نموده اجتماع نموده استماع خواهند كرد. و اين فقره را هم رفقا ملتفت باشند كه امتياز ميان اهل حق و اهل باطل به اعتقاد صحيحه و دانستن معارف حقه است و الا نماز پنجگانه را تمام هفتاد و سه فرقه اسلام ميخوانند. و در اين فقره مخصوص قدري هم مسامحه از خود جناب شما است چرا كه حقير بعضي از نوشتجات كه دلالت بر اين مطلب دارد به جهت شما نوشتهام كه نشان رفقاي آنجا بدهيد تا
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰۵ *»
بدانند جناب شما مطالب و معارف حقه را زياده از آنچه ايشان محتاجند ميدانيد كه براي آنها در منبر بيان كنيد معلوم ميشود كه آن نوشتجات را به حضرات رفقا نشان ندادهايد. البته همين نوشته و ساير نوشتجات ديگر را به رفقا نشان بدهيد و براي آنها بخوانيد تا ايشان مطمئن شده و مطلع گرديده شما را وادارند به موعظه و بيان مطالب و معارف و از اين فيض عظيم محروم نمانند …».
بهترين گواه بر علم آن بزرگوار كتب مصنفه ايشان است كه در هر رشتهاي نوشتهاند و چاپ گرديده است.
و اما حلم آن سرور به طوري كه شمهاي از آن را از زبان خودشان در اين كتاب ديديم و يا واقعه جانسوز عيد فطر سال ۱۳۱۵ هجري قمري را شنيده و يا در كتب تاريخ خواندهايم به راستي انسان ناقص را به زانو درميآورد. بيش از سيسال تحمل درد و رنج و صبر بر جهالت مردم، شگفتانگيز است.
و اما زهد آن بزرگوار و بياعتنائي او به دنيا به قدري بود كه مرحوم آقازاده ميگويند در شب دوم ماه شوال ۱۳۱۵ موقعي كه ميخواستند از همدان هجرت بفرمايند، وقتي كه خواستيم اتاق را ترك كنيم يك ساعت بندي گويا طلا روي كرسي بود خدمتشان عرض كردم ساعت روي كرسي است. فرمودند: «باشد براي آنهايي كه ميآيند».
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰۶ *»
به طور كلي به شؤونات دنيا دلبستگي نداشتند، از تنهايي و عبادت لذت ميبردند و اين حقيقت از نوشتجات ايشان كاملا بارز و آشكار است.
ايشان هفتهاي پنجروز درس ميگفتهاند كه به علت سردي آب و هواي همدان و اختلاف فصول اوقات درس تغيير مينموده ولي نوعاً صبحها درس حكمت و عصرها فقه و اصول تدريس ميفرمودهاند.
روزهاي پنجشنبه و جمعه درس عمومي و يا موعظه بوده. دهه اول محرم را در منزل خودشان روضهخواني و ذكر مصيبت داشتهاند و ماه مبارك رمضان هم ظهرها بعد از نماز موعظه ميفرمودند.
ثمره تلاشهاي علمي ايشان ۱۶۷جلد كتاب و رساله و بيش از ۱۰۰۰درس و ۳۰۰ موعظه ميباشد كه اين رقم يادداشتهايي است كه حفاظت شده و به دست ما رسيده و نشانه علاقهمندي پيروان و دوستداران آن بزرگوار و اهل علم نسبت به مباحث حكمي ميباشد و جالب آن است كه آن بزرگوار تا آخرين روزهاي حيات خويش در جندق درس و بحث داشته و موعظه ميفرمودهاند.
موقعيت علمي آن بزرگوار در زمان حيات آقاي مرحوم كرماني اعلياللهمقامه مورد توجه تمام اهل سلسله حقه بوده به طوري كه تا قبل از وفات آن بزرگوار ۴۰كتاب و رساله از ايشان به خواهش علماي مكتب
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۰۷ *»
نوشته شده و بعضي از آنها در همان ايام نسخه شده و ديگران اعم از عالم و عامي از آنها بهرهمند شدهاند.
به هر تقدير آن بزرگوار نيز يكي از مصاديق اين بيت است كه:
لو جئته لرأيت الناس في رجل | ||
و الدهر في ساعة و الارض في دار | ||
و سزاوار است در اينجا يادآور شويم كه متأسفانه از كتب آن بزرگوار به جز يك كتاب و چند رساله كه نسخه اصل است و به خط مبارك آن بزرگوار ميباشد كتاب ديگري به دست ما نرسيده (كه آن كتاب نيز از جمله كتبي است كه بعد از غارت برگردانيده شده است) زيرا يغماگران بيت آن بزرگوار در روز دوم شوال ۱۳۱۵ آنچه در آنجا بود يا بردند و يا سوزانيدند لذا در اين خاتمه فهرستي از كتب آن حكيم رباني كه بر حسب سال نگارش تنظيم شده است در معرض مطالعه دانشپژوهان و محققين قرار داده ميشود. اميدواريم كه اين كتاب، ران ملخي باشد از ريزهخواران خوان احسانش به درگاه آن بزرگوار و مقبول واقع شود.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فهرست كتب مولاي بزرگوار مرحوم
آقاي حاج ميرزا محمد باقر شريف طباطبائي اعلي اللّه مقامه
بر حسب سال نگارش
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۱ | جسم اصلي و عرضي | ۱۲۷۱ | فارسي | رسائل ۲ وزيري |
۲ | علم الاشتقاق | ۱۲۷۵ | عربي | الرسائل ۱ وزيري |
۳ | رفع الاختلاف بين ما دل علي عصمة الملائكة و عصيان بعضهم | ۱۲۷۵ | عربي | الرسائل ۴ وزيري |
۴ | كيفية انطباع الاشباح في العين | ۱۲۷۵ | عربي | رسائل ۷ وزيري |
۵ | المعاد | ۱۲۷۶ | عربي | الرسائل ۱ وزيري |
۶ | اصول الفقه | ۱۲۷۶ | عربي | چاپي وزيري |
۷ | مسأله مجلس الضيافة | ۱۲۷۷ | عربي | الرسائل ۴ وزيري |
۸ | در معاد و تصديق آقاي كرماني | ۱۲۷۷ | فارسي | رسائل ۲ وزيري |
۹ | سرّ ارسال رسل | ۱۲۷۷ | عربي | الرسائل ۲ وزيري |
۱۰ | شرح حديث كميل | ۱۲۷۸ | عربي | رسائل ۷ |
۱۱ | الاصول المهمّة | ۱۲۷۸ | عربي | الرسائل ۱ وزيري |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۱۲ | جواب شيخ مفيد شيرازي | ۱۲۷۹ | عربي | الرسائل ۳ وزيري |
۱۳ | رد بعضي افتراها و شبهات | ۱۲۷۹ | فارسي | رسائل ۵ |
۱۴ | شواهد التذكرة | ۱۲۸۱ | عربي و فارسي | رسائل ۵ |
۱۵ | معرفت سرّ اختيار | ۱۲۸۱ | فارسي | چاپي رسائل ۱ |
۱۶ | شرح المشاعر الانسانية | ۱۲۸۲ | عربي | الرسائل ۱ |
۱۷ | جواب مسالتي بعضي الاخوان | ۱۲۸۳ | عربي | الرسائل ۴ |
۱۸ | شرح كليات فخر رازي | ۱۲۸۳ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۹ | دفع ايراد في الحديثين | ۱۲۸۳ | عربي | الرسائل ۴ |
۲۰ | جواب سائلي | ۱۲۸۴ | فارسي | رسائل ۲ |
۲۱ | شرح حديث حلال محمد حلال الي يومالقيمة | ۱۲۸۴ | فارسي | رسائل ۲ |
۲۲ | المراد من طبع اللّه و ختمه علي القلوب | ۱۲۸۴ | عربي | الرسائل ۴ |
۲۳ | جواب ملاعلي خراساني | ۱۲۸۴ | عربي | الرسائل ۴ |
۲۴ | جواب يكي از برادران | ۱۲۸۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۲۵ | غيبت | ۱۲۸۵ | فارسي | چاپي جيبي |
۲۶ | شرح دعاي رجبيه | ۱۲۸۶ | فارسي | چاپي جيبي |
۲۷ | جواب ملاعباس قلي دستجردي | ۱۲۸۶ | فارسي | رسائل ۶ |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۲۸ | مراد از چند حديث در ارشاد | ۱۲۸۶ | فارسي | رسائل ۲ |
۲۹ | رساله علت غسل مسّ ميت | ۱۲۸۶ | فارسي | چاپي |
۳۰ | كتاب ميزان | ۱۲۸۶ | فارسي | چاپي |
۳۱ | جواب الميرزا عبداللّه | ۱۲۸۷ | عربي | الرسائل ۴ |
۳۲ | مسائل بعض الاعلام | ۱۲۸۷ | عربي | الرسائل ۴ |
۳۳ | مجمل للبسيط و اول الموجودات | ۱۲۸۷ | عربي | الرسائل ۴ |
۳۴ | المراد من تسمية المشية بالنفس الرحماني | ۱۲۸۷ | عربي | الرسائل ۴ |
۳۵ | جواب ميرزا علي طالقاني | ۱۲۸۷ | فارسي | رسائل ۲ |
۳۶ | جواب بعضي برادران | ۱۲۸۷ | فارسي | رسائل ۲ |
۳۷ | امانيه | ۱۲۸۷ | فارسي | رسائل ۱ |
۳۸ | جواب چند سؤال | ۱۲۸۷ | فارسي | رسائل ۲ |
۳۹ | التحفة النجفية | ۱۲۸۷ | عربي | الرسائل ۱ |
۴۰ | جواب نايب السلطنة | ۱۲۸۷ | عربي | الرسائل ۲ |
۴۱ | جواب دو نفر نصاري | ۱۲۸۸ | عربي | رسائل ۶ |
۴۲ | ابطال الباطل | ۱۲۸۸ | فارسي | رسائل ۴ |
۴۳ | رساله نكاح | ۱۲۸۸ | فارسي | خطي |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۴۴ | جواب رفقاي كربلا | ۱۲۸۸ | عربي | رسائل ۷ |
۴۵ | جواب اصفهان | ۱۲۸۹ | فارسي | رسائل ۴ |
۴۶ | رساله در تقليد ميت | ۱۲۸۹ | فارسي | خطي |
۴۷ | جواب از ايراد بر رساله رشتيه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه | ۱۲۸۹ | عربي | الرسائل ۴ |
۴۸ | جواب شكايت از شبهات بابيه | ۱۲۸۹ | فارسي | رسائل ۶ |
۴۹ | جواب ملاعلي اسكوئي | ۱۲۹۰ | عربي | الرسائل ۴ |
۵۰ | جواب محمد عليخان | ۱۲۹۰ | عربي | الرسائل ۴ |
۵۱ | قطع عذر و اتمام حجت | ۱۲۹۰ | فارسي | خطي |
۵۲ | جواب برادري روحاني | ۱۲۹۰ | فارسي | رسائل ۶ |
۵۳ | جواب آقا سيد محمد باقر | ۱۲۹۲ | عربي | الرسائل ۴ |
۵۴ | جواب تعليقه سيد محمد رشتي | ۱۲۹۲ | فارسي | رسائل ۲ |
۵۵ | جواب ميرزا كريم كرماني | ۱۲۹۲ | فارسي | رسائل ۶ |
۵۶ | جواب محمد باقر سمناني | ۱۲۹۲ | عربي | الرسائل ۴ |
۵۷ | جواب ملاحسين لاهيجاني | ۱۲۹۲ | عربي | الرسائل ۴ |
۵۸ | جواب ابوالقاسم الحاج سعيد | ۱۲۹۳ | عربي | الرسائل ۳ |
۵۹ | جواب ميرزا عبداللّه | ۱۲۹۳ | عربي | الرسائل ۴ |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۶۰ | جواب محمد علي لاهيجاني | ۱۲۹۳ | فارسي | رسائل ۲ |
۶۱ | جواب ميرزا احمد محمدي نائيني | ۱۲۹۳ | فارسي | رسائل ۲ |
۶۲ | جواب محمد هاشم محمدي نائيني | ۱۲۹۳ | فارسي | رسائل ۲ |
۶۳ | جواب ملاحسين مقدس لاهيجي | ۱۲۹۳ | فارسي | رسائل ۲ |
۶۴ | ردّ مسـٔل | ۱۲۹۳ | فارسي | رسائل ۴ |
۶۵ | جواب سيد محمد شاهرودي | ۱۲۹۳ | فارسي | رسائل ۲ |
۶۶ | الصواب البالغ و الجواب الدامغ | ۱۲۹۳ | عربي | الرسائل ۴ |
۶۷ | جواب آخوند ملارضا اناركي | ۱۲۹۳ | فارسي | خطي |
۶۸ | جواب آقا سيد هاشم لاهيجي | ۱۲۹۳ | فارسي | رسائل ۶ |
۶۹ | جواب ابوالقاسم الحسيني الكرماني | ۱۲۹۴ | عربي | الرسائل ۳ |
۷۰ | نسبة الاثر و المؤثر | ۱۲۹۴ | عربي | الرسائل ۴ |
۷۱ | درّه نجفيه جلد اول | ۱۲۹۴ | فارسي | چاپي وزيري |
۷۲ | جواب آقا عبدالعلي سيرجاني | ۱۲۹۴ | فارسي | خطي |
۷۳ | جواب ميرزا علي نقي هندي | ۱۲۹۴ | فارسي | خطي |
۷۴ | سكون ارض | ۱۲۹۴ | فارسي | رسائل ۷ |
۷۵ | اسحاقيه | ۱۲۹۵ | فارسي | چاپي پستي |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۷۶ | جواب محمد لاهيجي | ۱۲۹۵ | عربي | الرسائل ۲ |
۷۷ | جواب المسائل بالادلة السبعة و العشرين | ۱۲۹۵ | عربي | الرسائل ۲ |
۷۸ | جواب السيد علي الزنوزي | ۱۲۹۵ | عربي | الرسائل ۳ |
۷۹ | جواب آقاسيد محمد پشت مشهد كاشاني | ۱۲۹۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۸۰ | شرح تقسيم هفده شتر | ۱۲۹۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۸۱ | رساله وقف | ۱۲۹۵ | فارسي | رسائل ۶ |
۸۲ | جواب ميرزا محمد اسماعيل اديب طهراني | ۱۲۹۶ | فارسي | رسائل ۷ |
۸۳ | شرح رسالة الرمز | ۱۲۹۶ | عربي | الرسائل ۴ |
۸۴ | جواب ميرزا محمد اسماعيل اديب طهراني | ۱۲۹۶ | عربي | الرسائل ۴ |
۸۵ | جواب محمد علي بن ناظم الشريعة | ۱۲۹۶ | فارسي | رسائل ۲ |
۸۶ | ايضاح | ۱۲۹۶ | فارسي | رسائل ۳ |
۸۷ | موضح | ۱۲۹۶ | فارسي | رسائل ۳ |
۸۸ | جواب كردستان | ۱۲۹۶ | فارسي | خطي |
۸۹ | جواب بعضي برادران | ۱۲۹۶ | فارسي | رسائل ۶ |
۹۰ | جواب سيد محمد باقر رشتي | ۱۲۹۶ | فارسي | رسائل ۶ |
۹۱ | جواب بعض اعيان سمنان | ۱۲۹۶ | فارسي | رسائل ۶ |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۹۲ | جواب حاج محمد صادق كرماني | ۱۲۹۷ | عربي | الرسائل ۳ |
۹۳ | جواب آقا محمد ابراهيم همداني | ۱۲۹۷ | فارسي | رسائل ۶ |
۹۴ | توضيح | ۱۲۹۷ | فارسي | رسائل ۳ |
۹۵ | تصريح | ۱۲۹۷ | عربي | الرسائل ۴ |
۹۶ | ردّ حاج ميرمحمد علي رفسنجاني | ۱۲۹۷ | فارسي | رسائل ۵ |
۹۷ | جواب عباس قلي ميرزا | ۱۲۹۷ | فارسي | رسائل ۶ |
۹۸ | جواب برادران رشت | ۱۲۹۸ | فارسي | رسائل ۶ |
۹۹ | جواب ميرزا حسنعلي نائيني | ۱۲۹۸ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۰۰ | شرح حديث من عرف مواقع الصفة | ۱۲۹۸ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۰۱ | جواب اهل كتاب | ۱۲۹۹ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۰۲ | جواب ميرزا علي نقي هندي | ۱۲۹۹ | عربي | الرسائل ۴ |
۱۰۳ | جواب شيخ محمد طالقاني | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۵ |
۱۰۴ | درّه نجفيه جلد دوم | ۱۳۰۰ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۰۵ | جواب ملاعلي رضا | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۵ |
۱۰۶ | جواب ميرزا محمد حسن اصفهاني | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۵ |
۱۰۷ | جواب عباس قلي ميرزا | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۲ |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۱۰۸ | جواب عباس قلي ميرزا | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۲ |
۱۰۹ | جواب ميرزا علي نقي هندي | ۱۳۰۰ | عربي | الرسائل ۴ |
۱۱۰ | جواب بعض برادران | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۲ |
۱۱۱ | جواب ميرزا حسن علي نائيني | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۵ |
۱۱۲ | جواب عباس قلي ميرزا | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۱۳ | جواب عباس قلي ميرزا | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۷ |
۱۱۴ | جواب عباس قلي ميرزا | ۱۳۰۰ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۱۵ | جواب محمد حسن سمناني | ۱۳۰۱ | عربي | الرسائل ۴ |
۱۱۶ | جواب محمد مهدي طباطبائي | ۱۳۰۱ | فارسي | رسائل ۲ |
۱۱۷ | جواب ابوالقاسمخان زنگنه | ۱۳۰۱ | فارسي | رسائل ۲ |
۱۱۸ | احقاق الحق | ۱۳۰۱ | فارسي | چاپي جيبي |
۱۱۹ | جواب ميرزا حسن علي نائيني | ۱۳۰۱ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۲۰ | جواب ميرزا حسين علي نائيني | ۱۳۰۱ | فارسي | رسائل ۲ |
۱۲۱ | شرح الدعاء الرجبيّة | ۱۳۰۲ | عربي | الرسائل ۲ |
۱۲۲ | جواب ميرزا علي نقي هندي | ۱۳۰۲ | فارسي | رسائل ۲ |
۱۲۳ | جواب ميرزا محمد اصفهاني | ۱۳۰۲ | فارسي | رسائل ۵ |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۱۲۴ | جواب سيدعلي محمدي نائيني | ۱۳۰۲ | فارسي | رسائل ۵ |
۱۲۵ | اسرار الشهادة | ۱۳۰۳ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۲۶ | جواب طهمورث ميرزا | ۱۳۰۳ | فارسي | رسائل ۲ |
۱۲۷ | جواب بعض مسائل | ۱۳۰۳ | فارسي | رسائل ۲ |
۱۲۸ | نعل حاضره | ۱۳۰۶ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۲۹ | اجتناب | ۱۳۰۷ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۳۰ | كفايهالمسائل جلد اول | ۱۳۰۷ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۳۱ | جواب ملاعلي خراساني | ۱۳۰۹ | عربي | الرسائل ۴ |
۱۳۲ | كفايهالمسائل جلد دوم | ۱۳۰۹ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۳۳ | جواب آخوند ملاعلي خراساني | ۱۳۱۰ | عربي | رسائل ۷ |
۱۳۴ | جواب آقامحمد باقر سمناني | ۱۳۱۲ | عربي | الرسائل ۴ |
۱۳۵ | بشارات | ۱۳۱۲ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۳۶ | مصابيح | ۱۳۱۲ | عربي | خطي |
۱۳۷ | رساله رفع ايراد از عبارات كفايهالمسائل | ۱۳۱۳ | فارسي | خطي ناتمام |
۱۳۷ | ازالة الاوهام | ۱۳۱۴ | فارسي | چاپي وزيري |
۱۳۸ | كشف الحق | ۱۳۱۴ | فارسي | رسائل ۷ |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۱۳۹ | شرح زيارة مطلقة ابي عبداللّه۷ | ۱۳۱۵ | عربي | چاپي |
۱۴۰ | ردّ عباسي | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۴۱ | مقامات | ۱۳۱۵ | عربي | الرسائل ۲ |
۱۴۲ | شرح معني البسيط و المركب | ۱۳۱۵ | عربي | الرسائل ۳ |
۱۴۳ | شرح باطن الحديثين | ۱۳۱۵ | عربي | الرسائل ۴ |
۱۴۴ | جواب ميرزا ابوتراب كرماني | ۱۳۱۵ | عربي | الرسائل ۴ |
۱۴۵ | جواب بعض اعاظم | ۱۳۱۵ | فارسي | خطي |
۱۴۶ | جواب ملااسماعيل تودشكي | ۱۳۱۵ | فارسي | خطي |
۱۴۷ | جواب ميرزا ابوالقاسم تبريزي | ۱۳۱۵ | عربي | خطي ناتمام |
۱۴۸ | جواب محمد حسن كرمانشاهي | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۴۹ | جواب ميرزا حسن اصفهاني | ۱۳۱۵ | فارسي | خطي |
۱۵۰ | المصباح | ۱۳۱۵ | عربي | الرسائل ۴ ناتمام |
۱۵۱ | الفقه | ۱۳۱۵ | عربي | چاپي وزيري ناتمام |
۱۵۲ | چند سؤال فقهي | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۵۳ | رساله طلاق | ۱۳۱۵ | فارسي | خطي |
۱۵۴ | جواب چند مسأله | ۱۳۱۵ | فارسي | خطي |
رديف | عنـــوان | سال نگارش | زبان | آخرين كيفيّت |
۱۵۵ | جواب ميرزا ابوالقاسم كرماني | ۱۳۱۵ | فارسي | خطي |
۱۵۶ | مسائلي از رشت | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۶ |
۱۵۷ | سؤال از رشت | ۱۳۱۵ | فارسي | خطي ناتمام |
۱۵۸ | شرح تهذيب المنطق تفتازاني | ۱۳۱۵ | عربي | چاپي ناتمام |
۱۵۹ | الحدائق الحجازية | ۱۳۱۵ | عربي | چاپي جيبي ناتمام |
۱۶۰ | رساله فقهي | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۱۶۱ | جواب مسائلي از فقه | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۱۶۲ | جواب مرتضي قليخان طباطبائي | ۱۳۱۵ | عربي و فارسي | رسائل ۷ |
۱۶۳ | جواب درويش صوفي | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۱۶۴ | جواب بعض اعاظم | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۱۶۵ | رساله در مسّ ميت | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۱۶۶ | جواب فردي(مقايسه …) | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۷ |
۱۶۷ | جواب ملارضاي صحاف | ۱۳۱۵ | فارسي | رسائل ۷ |
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
]مآخذ[
۱ـ عبرة لمن اعتبر مرحوم ميرزا كريم كرماني
۲ـ حديقة الاخوان مرحوم سيد هاشم حسيني لاهيجاني
۳ـ خاطرات مرحوم آقاي ميرزا عبدالجواد باقري
۴ـ خاطرات مرحوم آقاي حاج ميرزا محمدرضا باقري
۵ـ خاطرات مرحوم آقاي حاج سيد محمد سجادي نائيني
۶ـ مقدمه شرح تهذيب المنطق آقاي حاج سيد احمد پورموسويان
۷ـ دروس سال ۱۳۱۹ هـ .ق مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه
([۱]) اين قصيده به پيشنهاد يكي از برادران، مناسب تمثال مبارك آن بزرگوار كه در حال ايستاده و عصا به دست گرفته و بر آن تكيه فرمودهاند سروده شد.
([۲]) در اين بيت مقصود تفضيل آن بزرگوار بر حضرت خضر۷ نيست تا غلو باشد بلكه تفضيل ملك عطاي شيعيان كامل محمدي و علوي۸ بر چشمهي حيات مقصود است كه از جهت مصلحت به آن حضرت نمايانيده شد و از آن آشاميد.
([۳]) سورهي احزاب آيهي ۲۱ يعني: به تحقيق براي شما در رسول خدا۹ دستگيرهي نيكويي است براي كساني كه اميد به خدا و روز قيامت دارند.
([۴]) سورهي ابراهيم آيهي ۳۶.
([۵]) سوره روم آيه ۳۲ يعني: هر دسته به آنچه دارند و دستشان است شادند.
([۶]) زيارت جامعه كبيره: يعني شهادت ميدهم كه روحها و نورها و طينتهاي شما يكي است.
([۷]) زيارت امام زمان عجل اللّه فرجه مشهور به زيارت آليس.
([۸]) سوره سبأ آيهي ۱۸ يعني: قرار داديم بين مردم و بين ائمهي طاهرين قراي ظاهره را و مقدر كرديم سير و گردش در آنها را. پس سير كنيد در ايشان شبها و روزها در حالي كه ايمن هستيد.
([۹]) اين كتاب نقلي است از مشاهدات نويسندهي آن مرحوم آقاي حاج ميرزا كريم كرماني. زادگاه وي كرمان بوده و بعد از وفات مرحوم آقاي حاج محمدكريم كرماني اعلياللّهمقامه با بدعت شنيع وجوب وحدت ناطق شيعي روبهرو ميشود و
«* تابشي از آفتاب صفحه ۱۵ *»
پس از مباحثات زيادي كه با اظهاركنندهي آن ـ حاج محمدخان كرماني ـ مينمايد جلاي وطن نموده و عازم همدان ميگردد. وي در كرمان نزد آقاي مرحوم اعلياللّهمقامه منزلتي داشته و غالب جاهايي كه آن بزرگوار تشريف ميبردهاند در خدمتشان بوده است. كتاب فصلالخطاب و بعضي از مواعظ و دروس ايشان را نوشته و خود ايشان گفته است كه: «موعظه آخري كه آقاي مرحوم كردند فرمودند كه من از بين شما ميروم و امتحان شديدي خواهيد شد. بعد ايشان پايين آمدند و روي پلهي دوم منبر نشسته و شروع كردند به گريستن و فرمودند كه مثل اصفهانيها نباشيد كه گفتند اگر از آقا نماند مگر قاطرش شال سبز به گردنش ميآويزيم و او را توي محراب برده و به او اقتدا ميكنيم.»
و گفته است كه: «روزي همراه آقاي مرحوم بوديم و راه ميرفتيم. عدهاي از بچهها نوحه ميخواندند و سينه ميزدند خواستيم آنها را از جلوي راه ايشان رد كنيم اجازه نفرمودند و فرمودند كه اين اعمال كوهكوه گناه را از بين ميبرد.»
او در همدان جزو تلاميذ مرحوم آقاي حاج ميرزا محمدباقر اعلياللّهمقامه بوده و مقداري از مواعظ و دروس را پاي منبر مينوشته است. بعد از واقعهي همدان به نائين آمد و در آنجا دكان كوچكي باز كرد و مشغول به كسب و كار گرديد و در نائين هرگاه مولاي بزرگوار منبر تشريف ميبردند وي را مخاطب قرار ميدادند.
در سال ۱۳۳۵ هجري قمري هنگامي كه مرض مشمشه «نوعي آنفلوآنزا» در نائين منتشر بود از دنيا رحلت كرد. وي در اين كتاب چندجا از خودش نام ميبرد:
۱ـ ضمن واقعات روز اول كه عدهاي به حيله به خانهي او رسوخ كرده و بعض اموال او را غارت نمودند. ص۹۷
۲ـ جريان شكايت بردن خودش را نزد حكومت و اسير شدن در آنجا تا پاسي از نيمهشب بيان كرده. ص۱۰۹
۳ـ ضمن واقعات روز سوم نيز از خودش و شهيد مظلوم مرحوم حاج ميرزا عليمحمد نائيني نام ميبرد. ص۱۳۴ و ۱۲۵
لذا نوشتجات وي از حيث تاريخي مستند و مورد اعتماد اهل فن ميباشد و اميدواريم در فرصتي مناسب كتاب مذكور را با مقدمات و زيرنويسهاي لازم منتشر و در معرض قضاوت عموم قرار دهيم انشاءاللّه تعالي.
([۱۰]) ظاهراً از بين اين دو كلمه جملاتي ساقط شده است.
([۱۱]) شرح اين واقعه به قلم خود ايشان در كتاب مبارك كفايةالمسائل جلد دوم بحث جهاد اكبر ذكر شده است.
([۱۲]) وقايع عيد فطر سال ۱۳۱۵ هـ.ق همدان تحت عنوان «عبرة لمن اعتبر»
([۱۳]) عامل فتنه و قتل و غارت. ر.ك «عبرة لمن اعتبر».
([۱۴]) چون در فهرست مذكور فقط به ذكر نام كتاب بسنده شده و مجمل و نامرتب بود لذا از ذكر آن در اينجا خودداري و عوض آن در آخر شرح احوال، فهرستي كه بر حسب سال نگارش از آثار ايشان نوشته شده است نقل خواهد شد انشاءاللّهتعالي.
([۱۵]) و (۲) «مرحوم ابوي ميگفتند پدر بزرگوارم اغلب ميفرمودند من طول عمر را دوست دارم و معلوم است طول عمر را براي اشاعه امر دين و تعليم معارف حقه الهيه به اهلش ميخواستند و موقعي كه قدر و منزلت شخص كامل را ندانند و برعكس درصدد اذيت و آزار او برآيند ديگر طول عمر و زندگي در دنيا چه ارزشي دارد. و در اين چند سال اخير اغلب ميفرمودند ديگر نميخواهم زنده باشم …»
(خاطرات آقازاده حاج ميرزا محمدرضا باقري)
([۱۶]) خاطرات آقازاده مرحوم ميرزا عبدالجواد باقري.
([۱۷]) اثاث اتاق مقبره منوره به وسيله شخص مجهول الحالي كه خود را از بستگان و نوادگان آن بزرگوار ميشمرد و مدعي وكالت از طرف صاحبان اتاق بود، تحويل گرفته شد كه شرح آن انشاءاللّه در تاريخ تحولات شيخيه باقري منعكس خواهد گرديد.
([۱۸]) اين نام الحق نام شايستهاي است براي رواقي كه حكيم متاله و بزرگواري به مانند او در آن آرميده است.
([۱۹]) حاج محمد رحيمخان فرزند بزرگ آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه.
([۲۰]) اين فقره يادآور فرمايش خدا است آنجا كه ميفرمايد: اذا اوي الفتية الي الكهف فقالوا ربنا آتنا من لدنك رحمة و هييء لنا من امرنا رشدا.
سوره كهف آيه ۱۰