جستجو کردن
Close this search box.

به مناسبت یادبود رحلت جانگداز عالم ربانی شیخ احمد احسائی اعلی الله مقامه

 


“خانه”


 


درخانه نشسته بود. مشغول ذکر و فکر خود. در سیر و سلوک بود. در خانه ی خود نشسته بود. پیوسته در ترقی بود. از کودکی اندیشه به دست آوردن کلید راز و رمز هستی آرامش را از وی ربوده بود. میلاد مبارکش در سال هزار و صد و شصت و شش  قمری رقم خورد. یعنی دویست و شصت و چهار سال پیش. رفتار متفاوت در اوان کودکی، او را ممتاز کرده بود. هرگز به آنچه در دنیا دید دل نبست. وجودش سرشار از معنویتی ناشناخته. همیشه احساس دلتنگی داشت. انگار در پی ارتباطی با دیگر عوالم بود. اگرچه سختی های فراوانی در زندگی متحمل شد و فشارهای جانکاهی در همان کودکی و نوجوانی برایش رقم خورد ولی باز چون کوه منتظر آینده بود. گذشت و گذشت و اکنون در سن بیست سالگی در خانه ی خود نشسته و مشغول فکر و ذکر است. ارتباط برقرار شده؛ ارتباطی محسوس و فراگیر. در خانه و دور از هرگونه آلایش دست و پا گیر. و شگفتا چه نتیجه هایی از این در خانه نشستن دید. و به جایی رسید که صدای ملائکه را می شنید. زمزمه ملکوتیان را احساس می کرد و برودت آب حیات را می چشید. اما در خانه نشستنش دیری نپایید. دستور داشت. باید از خانه خارج می شد. باید به میان جمع آمده و راهگشایی می کرد. فرمان، اکید بود و نباید تخلف کرد. از جا برخاست. دست بر دستگیره ی در تا وارد اجتماعی تازه گردد. اجتماعی که تا حال هرگز در آن نیامده بود و نمی خواست که بیاید. و اکنون مأمور است و باید خارج شود. دست بر دستگیره ی در. از یک سو نگران به این همه جاپای ترقی که خانه است و در خارج خانه از آن خبری نیست. و از یک سو نظاره گر این مأموریت و این همه امید پرورش برای همه ی بشریت. دست بر دستگیره باقی نماند. در را گشود و وارد شد. از خانه خارج شده بود ولی در حقیقت وارد شد. اکنون که وارد این اجتماع شد، مناظر گوناگونی او را لحظه ای نگاه داشت. نقصان ها، زیاده روی ها، کمبودها، ادعاها، غروها و تکبرها، اهتزاز پرچم های دروغین، فضای سنگین اجتماع. او به این ها عادت نداشت. بر پله ی خانه نشست و دمی سر به زیر  آورد. اندیشید: چاره ای نیست باید شروع کرد. باید از جایی شروع کرد. آری، نا اعتدالی ها فراوان است اما باید شروع کرد و به هر مقدار که می توان باید اعتدال بخشید. و این، سرلوحه ی برنامه ی او قرارگرفت و در هر کجا به اندازه ی نیاز و قابلیت اجتماع، اعتدال بخشید. در همه ی نوشته هایش ردّ پای این جمله به چشم می خورد: المیسور لا یترک بالمعسور. واقعا سخت و جانفرسا  و نفس گیر بود. اما چه باید کرد؟ از بنیادی ترین اشتباه ها شروع کرد. به راستی صوفیه چگونه انگلی است؟ وحدت وجودی از چه خجالت می کشد؟ راستی انگیزه ی حکما و عرفا چیست؟ او شروع کرده بود. و احساس می کرد که پشت و پناهش خدا و اولیای خدا است.  او به اجتماع وارد شده بود و دستی نهان او را راهنمایی می کرد. کم کم آوازه ی او به هر شخصی رسید. افراد در برابر او دو دسته شدند. و این طبیعی نظام بشری است. دوستی ها و دشمنی ها بالا گرفت. دشمنی ها پر رنگ تر بودند اما این هرگز مهم نیست. مهم ریشه ی انگل ها است که در حال خشکیدن است. مهم لرزش ستون های کاخ های بی ستون است. مهم تصفیه ی هوا است. او وارد اجتماع شده بود. او دیگر آن سیر و سلوک در خانه را نداشت. اما مأموریت ایجاب می کند که با این وضع کنار بیاید و شاهد رشد بشریت باشد. او منکر هرگونه رکود است. منکر هرگونه سکون. او پیشرفت در مسیر حق را می خواست و امروز آن را مشاهده می کرد. سخنان و نوشته هایش همچون بذری در دل زمین های سیاه بود که کم کم ریشه می دواند و کم کم جوانه می زند و کم کم ساقه و شاخ و برگش هویدا می شود. در دل زمین های سیاه نقطه ی سالمی وجود دارد و او بذر خود را به همان نقطه تزریق کرد. فطرت، آن ودیعه ی الهی در دل های بشر. روزها می گذشت و دم به دم به پیری نزدیک و نزدیک تر می شد. پرورش او مرز نمی شناخت. او نجات دنیا را می خواست. اندیشه ی او محدود نیست. آرمان های او کوتاه نیست. آرزوهای او دور از دسترس نیست. او در طلب بینش بود. می خواست نسل های بعد از او پرورش یافته باشند. آموزش داد که چگونه پرورش یابند. فهمانیدن به بشر نافهم کار دشواری است. اما انگیزه؛ معجزه می کند. و معجزه کرد. معجزه ای که دویست سال از آن می گذرد. تندبادها و گردبادها و توفان ها و باران های سیل آسا هرگز به آن صدمه ای وارد نکرد بلکه استواری آن را به رخ کشید. نور که خدایی باشد، تلاش ها شکست خواهد خورد و آن نور برافروخته تر شده و نور علی نور خواهد شد. و شد. نور هفتاد سال پر برکت را طی کرد. چنان ریشه دوانید که اگر هم از دنیا برود شعاع او و شعاع شعاع او و شعاع شعاع شعاع تا بی نهایت باقی می ماند. هفتاد دهه نور افشانی و بیش از دو قرن اثر گذاری. و ادامه هم دارد. روزهای پایانی عمر است. نماز را با تکیه به تکیه گاه می خواند. خستگی بیداد می کند . اما چشم ها هنوز باز است. دست ها گرم است. هنوز در قلم خون جریان دارد و بعضی کاغذها هنوز سفید است. پاسخ  برخی پرسش ها نوشته نشده؛ بعضی پاسخ ها ناتمام است. اما انگار…. انگار باید ناتمام باقی بماند. چون دست ها لرزشی تازه یافته. حواس پریشان شده و قلم، قلم انگار خواهان استراحت است. راستی چقد طول می کشد تا کاغذها آن نوشته ها را درک کنند؟؟….. در بیست سالگی از خانه ای کوچک خارج شد. به اجتماعی عجیب و ناموزون وارد شد. اما هنگامی از آن خارج می شود که جهان را خانه ی خود ساخته است. اندیشه هایش فراگیر شد و جهان را فرا گرفت.


 ابتدا در خانه ای کوچک بود و اکنون از خانه ی دوم خود، از جهان از آن اجتماعی که روزی ناهمگون بود خارج می شود. دست بر دستگیره ی در، از سویی نگران به آن همه پیشرفت ها که به وجود آورد. آن همه پرورش که در لابه لای واژه واژه ی کتاب هایش پنهان شده است و از سویی نظاره گر بیرون خانه. بیرون خانه همه اش ملکوت است. هورقلیا است. ای کاش این لفظ را ننوشته بودم. انگار همین واژه سب شد که دست بر دستگیره باقی نماند. در را گشود و وارد شد. از خانه خارج شده بود ولی در حقیقت وارد شد.


انا لله و انا الیه راجعون. ساعد الله قلبک یا قلب الامکان یا صاحب الزمان فی مصیبة ارتحال قلب قالب الاکوان الشیخ الاوحد، الشیخ احمد بن زین الاحسائی. و لا حول و لا قوة الا بالله.